به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

  حاج سعید قاسمی می‌گوید: فقط این را می‌توانم بگویم که مظلوم بود. چه وقتی که زنده بود، چه وقتی که شهید شد. هفده شهریور 57 به یاران خمینی(ره) ملحق شد، هفده شهریور 74 هم به دیدار خدای خمینی(ره) رفت.

خبرگزاری فارس: شهیدی که با 17 شهریور عهد بسته بود!

 

 شهید «قاسم دهقان»‌ در طول دفاع مقدس مسئولیت چند گردان رزمی را بر عهده داشت و حماسه‌هایی آفرید و چندین بار به سختی مجروح شد اما از پای ننشست. پس از پایان جنگ همراه با سید شهیدان اهل قلم «سید مرتضی آوینی» راهی منطقه فکه شد. حضورش در فکه به واسطه آشنایی‌اش به منطقه عملیاتی، همراه بود با کشف محل صدها شهید مفقود. 

شهید قاسم دهقان که دستی در هنر داشت و علاقه خاصی در ارائه اهداف و اثرات انقلاب و جنگ از طریق‌ سینما در او موج می‌زد، سرانجام روز هفدهم شهریور سال 1374 به هنگام بازسازی صحنه‌ای از حماسه‌ رزمندگان اسلام در فیلم «قطعه‌ای از بهشت» بر اثر انفجاری زودرس به شهادت رسید.

سردار سعید قاسمی در روایتی از این شهید می‌گوید: صبح روز 17 شهریور 57 که می‌خواستند او (قاسم دهقان) و هم‌قطارهایش را از لویزان برای سرکوب مردم به شهر بفرستند، به هر سرباز دو خشاب دادند، ولی به او چهار خشاب دادند...

وقتی اوضاع میدان ژاله را می‌بیند، به جای به رگبار بستن مردم، همراه دو نفر دیگر از دوستانش با اسلحه فرار می‌کنند،‌ بعد هم ساواک خانه‌شان را محاصره کرد و درگیر شدند. ماه‌ها داشتند شکنجه‌شان می‌کردند. حکم اعدام‌شان هم صادر شده بود، منتهی به لطف خدا و با پیروزی انقلاب، نجات پیدا کردند.

بعد از انقلاب، اول وارد کمیته شد، بعد هم آمد سپاه. بعد از تشکیل تیپ 27 توسط حاج احمد، او هم آمد و گردان ابوذر را راه‌اندازی کرد. در تمام لحظه‌های فتح‌المبین و بیت‌المقدس حاضر بود. بعد هم همراه حاج احمد و سایر بر و بچه‌ها رفت لبنان.

بعد از مراجعت به ایران، باز آمد توی تیپ 27، که حالا شده بود لشکر 27، «حاج همت» فرماندهی بچه‌های گردان مالک اشتر را به او داد. حماسه‌ای که حاج قاسم و بچه‌های گردان او در «والفجر یک» توی ارتفاع 112 خلق کردند، در عقل هیچ بنی‌بشری نمی‌گنجد.

فقط این را می‌توانم بگویم که مظلوم بود. چه وقتی که زنده بود، چه وقتی که شهید شد. هفده شهریور 57 به یاران خمینی(ره) ملحق شد، هفده شهریور 74 هم به دیدار خدای خمینی(ره) رفت.

ادامه مطلب
شنبه 18 شهریور 1391  - 7:17 AM

 

بانوی نارنجی اوکراین که با حمایت آمریکا و با انقلاب رنگی بر مسند نخست‌وزیری در کیف نشست، این ایام، حال و روز خوشی ندارد.

خبرگزاری فارس: روزگار سیاه برای بانوی نارنجی آمریکا + اینفوگرافی

 

 «یولیا تیموشنکو» در خط مقدم انقلاب نارنجی و اعتراضات گسترده علیه نتایج انتخابات ریاست جمهوری اوکراین در سال 2004 علیه تخلف و تقلب انتخاباتی حزب حاکم به نمایندگی ویکتور یانوکویچ حضور فعالی داشت. اتاق فرمان این اعتراضات مستقیماً در واشنگتن قرار داشت و از آنجا هدایت می‌شد.

در نهایت انتخابات مجدد برگزار شد و این تاجر پیشه سابق در صنعت گاز رسما در فوریه سال 2005 نخست وزیر شد. گرچه به گفته مجله فوربس او سومین زن قدرتمند دنیا است، اما عمر دولتش به هشت ماه هم نرسید.

یولیا تیموشنکو یکبار دیگر در دسامبر سال 2007 به نخست وزیری انتخاب شد. اما دولت او چشم و همچشمی رئیس جمهور یوشنکو، متحد پیشینش در انقلاب نارنجی را برانگیخت.

در سال 2010 گذر زمان برای او چندان خوشایند نبود. او در انتخابات ریاست جمهوری نتوانست از سد رقیبش، یانوکویچ عبور کند و بار دیگر از تقلب انتخاباتی سخن راند و این، نقطه آغاز مشکل او با نظام قضایی اوکراین بود.

دادگاه عالی اوکراین یک هفته پیش با رد اعتراض تیموشنکو، اجرای حکم 7 سال حبس نخست‌وزیر سابق این کشور را تائید کرد.

 

برای مشاهده در اندازه بزرگتر بر روی تصویر کلیک کنید

ادامه مطلب
چهارشنبه 15 شهریور 1391  - 8:28 PM

 

اونجا که می‌خوای بری اسمش سه راهی مرگه. شلمچه یعنی مرگ.

خبرگزاری فارس: شلمچه یعنی مرگ!

 

  آنچه پیش روی شماست قسمت پایانی خاطرات جانباز جعفری منش است که در ادامه تعریف می کند:

 

* بعد از اینکه حالم خوب شد. مجدد رفتم بسیج مرکزی ورامین. من که رفتم بقیه‌ هم روحیه گرفتند و کار دو برابر شد. دیگر کارهای تهران را هم به ما دادند. که پیگیری کنیم. مثلا سپاه محمد (ص)، سپاه زهیر و .. هشتصد هزار نفر سهمیه می‌دادند. ما باید اول با موتور می‌رفتیم ادارات و نهادها برای تبلیغ. همانجا که برای تبلیغ می‌رفتیم، تعدادی اعلام آمادگی می‌کردند.

 

فرم‌ها را می‌دادیم برای ثبت نام پر می‌کردند و برای مصاحبه دوباره خودمان می‌رفتیم آنجا. یا مثلا به یک مدرسه می‌رفتیم و فرم می‌دادیم و اگر تعدادشان بالا بود مثلا سی یا چهل نفر می‌گفتیم که تشریف بیاورند بسیج مرکزی. از زمانی که سهمیه را به ما اعلام کردند ما هم مثلا یک ماه فرصت داشتیم که تعداد مورد نظر را معرفی کنیم. تبلیغات می‌کردیم و پوستر می‌زدیم و اعلام می‌کردیم که مرکز اعزام به جبهه، بسیجی، می‌پذیرد بچه‌ها واقع در آنجا کار شبانه روزی انجام می‌دادند. هر کدام با یک موتور هوندا کار می‌کردند و علاقه آنقدر بود که دوست داشتند تمام سهمیه را پر کنند. مثلا از یک سهمیه هزار و دویست نفری هزار نفر را اعزام می‌کردیم.

 

اعزام‌ها که آماده می‌شد یک دفعه بیست، بیست و پنج اتوبوس از ورامین آماده می‌شد و یک شور و هیجانی کل شهر ورامین را پر می‌کرد. انگار که همه مردم دارند می‌روند جبهه. هر کسی که اعزام می‌شد دو یا سه نفر یا بیشتر بدرقه کننده داشت اعلام می‌شد که محل اعزام بسیج مرکزی ورامین، نیروهای اعزام داخل شهر دور می‌زدند و می‌رفتند تهران و با قطار مستقیم به جبهه اعزام می‌شدند. در هنگام اعزام هم هر دو نفر یا پنج نفر رزمنده یک پرچم دستش بود پرچم‌های یا زهرا(س)، یا مهدی(ع) و ... این شور و حال و تصویر این اعزام‌های پرحرارت، زیباترین حماسه‌ها را به وجود می‌آورد. بعد از هر عملیاتی که انجام می‌شد شهدا را می‌آوردند همین تالار ونوس ورامین (بلوار شهید باهنر) یک سوله بود. خانواده‌ها می‌آمدند شهدا را می‌دیدند و بعد تشییع می‌شدند. بعضی خانواده‌ها روحیه بالایی داشتند اما بعضی‌ها هم بیتابی می‌کردند. بعضی شهید دوم و بعضی هم شهید سومشان بود.

 

بعد برای تشییع شهید برای هر کجا که بود مثلا روستاهای ورامین یا اطراف، انتقال داده می‌شد و می‌بردند. این روند اعزام و مسئولیت من در بسیج مرکزی تا سال 65 ادامه داشت. من را با آن وضعیت اعزام نمی‌کردند گفتم خوب چرا من را اعزام نمی‌کنید گفتند شما بدنتان مجروح است و فلان است... خیلی اصرار کردم و گفتم من سالم هستم. بالاخره تابستان 65 به من حکم دادند برای لشکر 10 سید الشهدا.

منطقه‌ای بود به نام کوزران که نزدیک اهواز بود. درخت‌های بلند داشت. لشکر را توی درخت‌ها مخفی کرده بودند که هواپیماهای دشمن نبینند. یک ماموریت شش ماهه بود که من هفت ماه ماندم.

 

 هر سی چهل روز یک بار هم چون عملیات نبود می‌آمدم مرخصی. تا دی ماه که منطقه بودم از عملیات خبری نشد. بچه‌های ورامین هم خیلی بودند.

ما یک جایی به نام کوثر مستقر بودیم که شش هفت کیلومتر با اهواز فاصله داشت. زمین آنجا به صورت رملی و ماسه‌ای بود ما لای درخت‌ها بودیم و چادر زده بودیم و مستقر شده بودیم. من به همراه محمد کاشانی و محمود تاجیک اسماعیلی سه تایی کنار هم نشسته بودیم و چای می‌خوردیم. یک دفه هواپیمای عراقی‌ها آمد و دژبانی لشکر را بمباران کرد. حدود چهارده نفر بسیجی شهید شدند. این حمله به قدری رعب و وحشت ایجاد کرده بود که مسئولین هم ترسیده بودند. این گذشت تا اینکه با کاشانی که آن موقع مسئول ستاد لشکر بود صحبت کردم.

 

گفتم می‌خواهم بروم گردان. ایشان هم گفت سفارش می‌کنم که شما را آماده برای گردان کنند. بعد آقای منتظر که مسئول پرسنلی بود آمد و گفت: شنیدم می‌خوای بری گردان. آقای منتظر خیلی سخت می‌گرفت گفتم: روحیه من با اینجا سازگار نیست. الان هم توی ارزشیابی شرکت کردم به این امید که برم عملیات. شما اگه لطف کنید ممنون می‌شم. گفت حالا یک ماموریت به شما می‌دم بروید قرارگاه کربلا. چهار، پنج روز بروید آنجا فعلا عملیات نیست.

 

کربلای 5 انجام شده بود و یک سری شهید داده بودیم. عراق هم مراقب بود و متوجه شده بود. مرخصی به نیروهای ما نداده بودند. بعداز هر عملیات مرخصی می‌دادند اما بعد از کربلای4 مرخصی ندادند. درست در فاصله بین کربلای 4 و 5 بود که آقای منتظر گفت برو قرارگاه کربلا. چون عملیاتی نبود نیروها هم توی مقر بودند. آقای منتظر گفت: برو یک سنگر برای اورژانس بزن. خیلی باید مراقب باشی. اونجا که می‌خوای بری اسمش سه راهی مرگه. شلمچه یعنی مرگ.

 

شش نفر معلم همراه شما می‌دیم. تیرهای چوبی با پلیت فلزی هم به شما می‌دیم. لودر میاد می‌کنه و شما زیر خاکریز دیوارها را با گونی می‌چینید. یک سنگر کوچولو هم آنجا برای استقرار شما آماده است. به ما گفتند برای این کار پنج روز وقت دارید چون عراق دائم آنجا را می‌زند. از نیروهای گردان که از آنجا عبور می‌کنند هم می‌توانید کمک بگیرید. ما رفتیم و در یک سنگر که طولش حدود پنج شش متر بود و برای پنج شش نفر هم جا داشت مستقر شدیم یک سنگر کوچک زیر زمینی بود تاریک و خفه و پر از عقرب و رتیل.

 

هم بچه‌های ما می زدند و هم عراقی‌ها. بچه‌های ما توافق کرده بودند هشت و نیم تا دوازده نزنند. توی این ساعت هم بکوب کار می‌کردیم. دوازده که تویوتا می‌آمد غذا می‌گرفتیم. می‌رفتیم توی سنگر و همانجا نماز می‌خواندیم. طرح اورژانس هم این طور بود. که باید دو طرف عرض چهار تا ده متر ایجاد می‌کردیم یعنی چهل متر اینطرف و چهل متر هم آنطرف و وسط هم یک دریچه می‌گذاشتیم برای رفت و آمد. اوایل کار یکدفعه صدای سوت یک خمپاره 120 آمد همه خیز رفتند. چاله‌ی آبی نزدیک ما بود. خمپاره صاف رفت توی چاله آب و گل پاشید. ترکش‌ها هم از بالای سر ما رفت و هیچ کس به لطف خدا آسیبی ندید.

 

معلم‌ها ترسیدند. اما رویشان نشد چیزی بگویند. رفتیم سنگر و چای خوردیم. به معلم‌ها گفتم این سنگر باید پنج روزه تمام بشود. تا تمام نشود نمی‌گذارم بروید. معلم‌ها با مدارک بالا بودند اما برای این کار مناسب نبودند. گفتم فرمانده لشکر گفته است اگر کار در این پنج روز تمام نشد اینها را اعزام کن تا خط مقدم. دیدم از سنگر آمدند بیرون و مثل برق کار می‌کنند. با تویوتا رفتیم و از یک لشکر دیگر تیر چوبی گرفتیم. صبح فردا هم پلیت‌ها را آوردم کار که تمام شد لودر آمد و خاک ریخت روی تیرها و سنگر آماده شد. شب آخر خودمان توی سنگر اورژانس خوابیدیم. سنگر خودمان خطرناک بود. رتیل و عقرب داشت. ما توتون و تنباکو می‌گرفتیم می‌ریختیم دور خودمون و می‌خوابیدیم.

 

آقای منتظر دید کارمان بد نیست. اول فکر کرده بود ما فقط به درد نوشتن می‌خوریم گفت: برادر جعفری یک ماموریت برات دارم که بری قرارگاه کربلا. گفتم کارم چیه؟ گفت که عملیات می‌خواهد شروع بشود. شما برای تخلیه مجروحین شیمیایی می‌روید قرارگاه کربلا. بعد از شروع عملیات خودمان را می‌رسانیم گردان. گردانی که انتخاب کرده بودم گردان زهیر بود. از لشکر 10 حدود سی نفر از بچه ورامینی‌ها آنجا بودند. یکی از آنها برادر خانمم بود. رمز عملیات کربلای 5 یا زهرا (س) بود. خیلی از شهدا و مجروحین ترکش و گلوله به صورت یا پهلویشان یا به هر دو قسمت خورده بود. از جمله شهید مرتصی اکبری و شهید حمید اصفهانی، شهید اکبری، مکبر نماز جمعه ورامین بود.

 

بچه‌ها دیده بودند که در لحظه‌های آخر پاهایش را روی زمین می‌کشد اما کاری نمی‌توانستند بکنند. حسین معاف، شاهد شهادت مرتضی اکبری بود. بچه‌ها از شدت ناراحتی روحیه‌شان را از دست داده بودند. ما در قرارگاه مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودیم. کارمان این بود که به آنها لباس و صابون و شامپو بدهیم و بفرستیمشان حمام. بعضی از شیمیایی‌ها هم موجی شده بودند و چرت و پرت می‌گفتند. مشغول تخلیه مجروحین شیمیایی بودم که دیدم باجناقم ابوالفضل مهر آذین به همراه مصطفی زاهدی آمدند.

 

ما تا آن موقع سه چهار هزار مجروح شیمیایی را تخلیه کرده بودیم دیدم چشمان باجناقم پر از خون است. مصطفی زاهدی گفت: حمید شهید شده من جانشین گردانم. باید گردان را ببرم خط عملیات داریم. شما زودتر برو ورامین خبر شهادت حمید رو بده. من هم ترتیب انتقال شهید رو می‌دم.

برگشتم ورامین. چون هنوز عملیات بود. خانمم وقتی مرا دید تعجب کرد گفت: چرا آمدی؟ گفتم برای ماموریتی آمدم تهران. خانم حاج ابوالفضل مهرآذین هم آنجا بود. گفت: سالمه؟ گفتم آره خانمم گفت: حمید چی؟ گفتم رفته شناسایی خمپاره کنارش خورده و ترکش به انگشتش خورده و شاید انگشتش قطع شده باشه.

 

پدر زنم گفت: عیب نداره روز دوم به من گفتند پس چرا برنمی‌گردی. گفتم حاج ابوالفضل هم قرار است بیاید اینجا کار مهمی داریم. همسر حاج ابوالفضل خوشحال شد. به خانمم گفتم اگر شهید بشوم روحیه‌ات چه طور خواهد بود؟ گفت من از همان روز اول می‌دانستم که جبهه مجروحیت و شهادت دارد و قبول کردم. گفتم روحیه‌اش را داری مطلبی را بگویم؟ حمید شما برای شناسایی رفته و شهید شده بعد هم رفتم سپاه که حاج ابوالفضل زنگ زد و گفت جنازه‌ها را حرکت داده‌اند به طرف معراج تهران. فردا جنازه‌ها می‌رسد ورامین. حمید راتحویل بگیرید.

 

شهدا را که آوردند با شهید حمید اصفهانی جنازه شهید مرتضی اکبری هم بود. تعداد شهدا به هشت نفر می‌رسید. شهدا را بردیم بیمارستان شهید مفتح و خانواده‌ها آمدند. بعد انتقالشان دادیم به سپاه و تشییع جنازه انجام شد باجناقم هم خودش را رساند.

 

برای مرحله دوم عملیات باجناقم گفت حاضر شو برگردیم و خودمان را برسانیم. او جانشین گردان بود و سریع رفت. من هم بعد از او با قطار رفتم اما به مرحله دوم عملیات نرسیدم. در مرحله سوم ما اطراف بصره بودیم. شنیدم گلوله‌ی توپی نزدیکی کاشانی اصابت کرده و ایشان را بلند کرده و به زمین زده. اما خوشبختانه ترکش به ایشان نخورده بود. قرار بود لشکر 10 سید الشهدا کارخانه شیمیایی بصره را بگیرد و بعد بروند شهر بصره را تصرف کنند.

 

صدام هم گفته بود اگر ایرانی‌ها بتوانند بصره را بگیرند من هم کلید طلایی بغداد را به آنها می‌دهم. صدام هر چه نیرو داشت داخل بصره ریخته بود. در مرحله سوم از قرارگاه خاتم الانبیا دستور دادند دیگر فایده‌ای ندارد چون صدام دارد از سلاح شیمیایی استفاده می‌کند. ظرف یک هفته که در قرارگاه کربلا بودم مرتب اتوبوس اتوبوس مجروح شیمیایی می‌آوردند. مرحله چهارم عملیات دیگری انجام نشد و به نیروها مرخصی دادند. ما هم تسویه کردیم و آمدیم. یادم می‌آید در همین عملیات کربلای 5 هواپیماهای عراقی‌ها یکجا حمله می‌کردند و به پادگان شیرجه می‌زدند و بمب خوشه‌ای می‌ریختند.

 

پدافندهای هوایی هم ترسیده بودند و رفته بودند و کسی شلیک نمی‌کرد. پایگاه هوایی دزفول هم اطلاع نداشت. هواپیمایی هم به سمت اینها بلند نمی‌شد. چادرهای ما مشخص بود. بیش از بیست بار پادگان دوکوهه را بمباران کردند. در یکی از بمباران‌ها ما روی تپه‌ای بودیم و شاهد بودیم که بمب‌های خوشه‌ای از بالا، صاف می‌آمد پایین روی کانتینرها و کانتینرها آتش می‌گرفت. و کسانی که دور کانتینر بودند می‌سوختند.

 

هواپیماها شیرجه می‌زدند روی پادگان و موقع دور زدن. یک چرخ می‌خوردن و صاف از روی چادرهای ما عبور می‌کردند. ما نزدیکی پادگان بودیم و چادرهای ما آنجا قرار داشت. البته ما تلفات ندادیم چون هدف‌شان پادگان دو کوهه بود بعد از بیست دقیقه از پایگاه دزفول،‌چهار پنج تا F14 بلند شد. هواپیماهای دشمن ترسیدند و فرار کردند.

 

بعد از عملیات کربلای 5 برگشتم و در بسیج مرکزی مشغول کار شدم. چون عملیات در کار نبود. سپاه به آموزش نیروها پرداخت. در پادگان امام حسین (ع) برای دوره ارزیابی به مدت 45 روز آموزش دیدم. بعد از اتمام دوره در گزینش سپاه مشغول به کار شدم. چون اعزام آنچنانی نبود، وقت خالی به بسیج مرکزی می‌رفتم. آرام آرام سپاه سازماندهی شد. یک سری را به تهران می‌فرستادند. اما من به خاطر جانبازی‌ام در ورامین و در حوزه نمایندگی سپاه مشغول شدم. کار تحقیقاتی داشتم. مربی بودم و مسئول تائید صلاحیت چند مسئولیت داشتم و با علاقه کار می‌کردم.

 

مسئول نمایندگی هم آقای ادبی بود. اگر اعزام به جبهه داشتیم. برای کنترل پرونده‌ها می‌رفتم. تا سال دیگر عملیات متفرقه و کوچک بود. سال 1367 تلویزیون نگاه می‌کردم که اعلام کرد امام (ره) قطعنامه 598 را پذیرفته است. از تعحب ماتم برد. ولی چون اطاعت از ولی فقیه واجب بود خوشحال شدم. اگر می‌خواستم عملیات دیگری انجام بدهیم. ضعیف شده بودیم سپاه هم نیرو زیاد از دست داده بود.

 

قبل از عملیات مرصاد یک اعزام بزرگ داشتیم. بیشتر از منطقه مامازند بودند. برادران مظفر هر سه بودند که شهید شدند. حدود دویست، سیصد نفر از ورامین بودند و ششصد، هفتصد نفر از پاکدشت که برای عملیات مرصاد اعزام شدند عملیات مرصاد بعد از قطعنامه بود. منافقین برای حمایت از صدام وارد خاک ایران شدند. حتی تا اسلام آباد غرب آمده بودند. شهید حسن ضرغام در بیمارستان بود که منافقین آمدند و آنها را شهید کردند. ارتش و سپاه با برنامه‌ریزی گذاشتند که منافقین وارد خاک شوند. بعد ظرف دو الی سه ساعت همه آنها را محاصره کردند اکثرا کشته شدند.

 

بعد از عملیات مرصاد یک سری از بچه‌های سپاه به جبهه اعزام شدند گفتند احتمال دارد صدام مجدد اقدام کند. ما هم رفتیم اهواز تیپ 20 زرهی مستقر شدیم. این آخرین بار بود که به جبهه اعزام می‌شدم. در آنجا 40 کیلومتر بعد از اهواز سنگر زیرزمینی داشتیم. اردیبهشت بود و هوا خیلی گرم. به عنوان نیروی آماده بودیم. شب هم آماده خوابیدیم. دشمن گاهی پاتک‌هایی زده بود و توانسته بود بعضی قسمت‌ها را بگیرد ولی جاهایی را که تیپ و لشکر بود نیامده بود. هشت یا نه ماه آنجا بودم. بعد از اینکه برگشتم هشت نه سالی هم از حوزه نمایندگی بودم تا اینکه در سال 1380 به من نامه دادند که جانباز در حال اشتغال می‌تواند سر کار نیاید.

 

پایان

ادامه مطلب
چهارشنبه 15 شهریور 1391  - 7:59 PM

 

این بار به اتفاق هم سوار موتور شدیم و در زیر آتش شدید دشمن به خط مقدم رفتیم، وقتی آقا مهدی او را مورد عتاب و خطاب قرار داد که چرا به عقب نیامدی، جواد با خونسردی گفت: آقا، می‌بینید که منطقه چقدر حساس است، اینجا را هم که نمی‌شد رها کنم!

خبرگزاری فارس: هر چه آقا مهدی اصرار کرد، برنگشت

 

  شهید «محمدجواد عابدی» در سال 1340 در  قم، پا به عالم خاکی گذاشت. او پله پله، مراحل تحصیل را با موفقیت گذراند. تحصیلات دبیرستانی‌اش را طی می‌کرد که با امام خمینی و مبارزان انقلابی آشنا شد و به عرصه مبارزه با طاغوت قدم گذاشت. 

پس از پیروزی انقلاب اسلامی به تحصیل خود ادامه داد و در سال 1359 در رشته اقتصاد دیپلم گرفت. محمدجواد، پس از آن به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و سپس با حضور دائمی خود در جنگ، به ندای امام لبیک گفت.

در جبهه، مسئولیت‌های گوناگونی همچون فرماندهی گردان، فرماندهی تیپ و فرماندهی عملیات لشگر را به عهده داشت و در میادین مختلف نبرد، چندین بار به سختی مجروح شد.

در سال 1364 دوره عالی فرماندهی پیاده را در پادگان خاتم الانبیاء (ص) تهران گذراند و سرانجام در 7 اسفند 1365 در منطقه شلمچه و در عملیّات کربلای 5 در اثر قطع شدن دست و پایش با اصابت ترکش، به فیض عظیم شهادت نایل شد.

 

***

روایت زیر خاطره‌ای از این شهید 25 ساله است که از ناصر شریفی یکی از همرزمان نقل شده است: ‌در عملیات خیبر بیشترین ضربه متوجه گردان امام سجاد (ع) شده بود. حساسیت منطقه، پایمردی بچه‌ها را به دنبال داشت و موجب شد آنها با همه توان در مقابل دشمن ایستادگی کنند و جزایر مجنون را از شر دشمن در امان دارند.

در همین گیر و دار «آقا مهدی زین‌الدین» خبر سلامتی «جواد عابدی» فرمانده گردان را از من گرفت و گفت: چند وقتی است «جواد» را نمی‌بینم، گفتم: او در خط مقدم مانده است.

سوار موتور شدم، خودم را رساندم به خط، اما هر چه اصرار کردم، «آقا جواد» در جبهه ماند و حاضر نشد آنجا را ترک کند. با ناامیدی برگشتم و موضوع را به اطلاع «آقا مهدی» رساندم.

این بار به اتفاق هم سوار موتور شدیم و در زیر آتش شدید دشمن به خط مقدم رفتیم، وقتی آقا مهدی او را مورد عتاب و خطاب قرار داد که چرا به عقب نیامدی، جواد با خونسردی گفت: آقا، می‌بینید که منطقه چقدر حساس است، اینجا را هم که نمی‌شد رها کنم!

شجاع بود، بر سر راه دشمن می‌نشست و به او کمین می‌زد. گاهی اوقات دشمن تا فاصله 10 متری نزدیک می‌شد، بعد «آقا جواد» او را در مورد هدف قرار می‌داد.

«جواد عابدی» در آخرین مرتبه که مجروح شد، با آرامش خاصی خوابید، لحظاتی بعد، فارغ بال، سر بر آستان دوست گذاشت و به آرزوی خود رسید.

ادامه مطلب
چهارشنبه 15 شهریور 1391  - 7:39 PM

 

  راننده آمبولانس لشگر ویژه شهدا گفت: زمانی که برای انتقال پیکر شهید کاوه به بالای ارتفاعات حاج عمران رفتم، آتش سنگین دشمن بر سر نیروهای ما می‌ریخت، چرا که دشمن متوجه شهادت شهید کاوه شده بود.

خبرگزاری فارس: پیکر شهید کاوه چگونه از دست دشمن نجات داده شد+ عکس

 

 عبدالله یاسگر از رزمندگان لشکر ویژه شهدا است که در طول دوران خدمت سربازی‌اش در سال‌های 63 تا 65 در این لشگر حضور داشته است. وی که به عنوان راننده آمبولانس در این لشکر خدمت کرده است، خاطراتی از سردار شهید «محمود کاوه» فرمانده لشکر ویژه شهداء دارد که خواندنی است . 

 

سردار شهید محمود کاوه/ در تصویر شهید علی صیاد شیرازی نیز دیده می‌شود

* با گریه راننده آمبولانس شدم

 در ابتدای خدمت سربازی در تیپ مالک اشتر بودم اما با تعریف‌هایی که از شجاعت و دلیری شهید کاوه شنیده بودم موفق شدم با اصرار و گریه فراوان به عنوان راننده آمبولانس در خط مقدم وارد لشکر ویژه شهدا شوم و از نزدیک با فرمانده این لشکر آشنا شدم.

 

 

سردار شهید محمود کاوه(نفر اول از چپ)/ در تصویر شهیدان ناصر کاظمی و محمد بروجردی نیز دیده می شود

*فرماندهی که دوشادوش رزمندگانش می‌جنگید

شهید کاوه فرمانده‌ای شجاع و لایق بود، آنقدر معرفت در دریای وجود او موج می‌زد که هر زمان عملیاتی انجام می‌گرفت نخستین فرد حمله‌کننده به سمت دشمن بود و دوشادوش رزمندگانش به مبارزه می‌پرداخت.

با سرعت و دقت عملی که در رانندگی داشتم، بارها شهید کاوه را در شهرهای مختلف غرب کشور جابه‌جا کردم حتی در مریوان با وجود کمین‌های زیاد ضدانقلاب در طول مسیر به دنبال طرح و اجرای برنامه‌های نظامی خود بود.

 *شهید کاوه نخستین فرد لشکر ویژه شهدا در یورش به دشمن بود

 برای شرکت در جلسه‌ای که با حضور فرماندهان نظامی در تهران برگزار شده بود، شهید کاوه را به تهران رساندم. او پس از اتمام جلسه برای استراحت شبانه خود به داخل ماشین آمد و به همراه من خوابید. هر چه مسئولین نظامی اصرار کردند که به داخل پادگان برود و شب را آنجا استراحت کند اما داخل ماشین خوابید.

در مسیر دیگری یکی از همرزمانش را با چنان سرعتی در مریوان به پیش او رساندم که وقتی سرعت بالای کار را دید، شگفت‌ زده شد و مرا در آغوش گرفت و تشویقم کرد. او همانند پدری بود که در برخورد با رزمندگانش همچنان عشق می‌ورزید.

هر زمان که ما نیروهای ضدانقلاب را دستگیر می‌کردیم، شهید کاوه در بازجویی از آنها به خوبی تشخیص می‌داد که سخنانشان راست است یا دروغ چرا که مدتی را با آنها همکاری کرده بود و شناخت خوبی از آنها داشت.

 * روایت نجات پیکر شهید محمود کاوه از دست دشمن

 

 

انتقال پیکر سردار شهید محمود کاوه به پشت خط مقدم

 زمانی که برای انتقال پیکر شهید کاوه به بالای ارتفاعات حاج عمران رفتم، آتش سنگین دشمن به طور مستقیم و غیر مستقیم بر سر نیروهای ما می‌ریخت، چرا که دشمن متوجه شهادت شهید کاوه شده بود و به هر طریق درصدد بود تا جنازه شهید کاوه را تصاحب کند. برادران عسگری و تاتار، شهید کاوه را به عقب آوردند. به گونه‌ای که پشت‌اش زخم برداشته بود چرا که آتش دشمن سنگین بود.

 

 

انتقال پیکر سردار شهید محمود کاوه به پشت خط مقدم

زمانی که به آمبولانس رسیدند، تیرهای مستقیم دشمن به سمت من شلیک می‌شد. هر طور بود آمبولانس را به راه انداختم، تیرهای مستقیم دشمن به سمت من شلیک می‌شد و خبر از این داشت که آنها می‌دانند کاوه در داخل ماشین من است. با سرعت بالایی مسیر خط مقدم تا محل استقرار بهداری را طی کردم، زمانی که به داخل مقر لشکر ویژه شهدا رسیدم همه به دنبال نجات کاوه بودند اما دریغ؛ چرا که او در همان لحظات اول بر اثر ترکشی کوچک به پشت سرش به شهادت رسیده بود. بعد از حضور برادر دشتی و اعلام شهادت شهید کاوه، او را به ارومیه انتقال دادند و برای تشییع جنازه به مشهد فرستادند.

ادامه مطلب
چهارشنبه 15 شهریور 1391  - 7:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 9

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5822933
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی