دوستانش میگویند شبی حمله بسیار سنگینی داشتیم و وقتی به مقر بازگشتیم خیلی خسته بودیم. همه در حال استراحت بودیم كه یكی از رزمندگان آمد و گفت: چه كسی میتواند با « آر. پی. چی» كار كند؟ مصطفی بلند شد و گفت: «من». از آنجایی كه مصطفی شب گذشته بسیار خسته شده بود مانع رفتنش شدیم. اما گفت: «نه، باید بروم، آنها به من احتیاج دارند.»
مصطفی رفت و ما هم پشت سر دو فرمانده ایستادیم. دو ماشین مهمات دشمن در حال نزدیك شدن به ما بود كه مصطفی هر دوی آن ها را زد و خاكستر كرد. فریاد زدیم و گفتیم: آفرین مصطفی. بعد از آن در حال صحبت كردن با هم بودیم كه صدایی شنیدیم. وقتی برگشتیم دیدیم مصطفی روی زمین افتاده است. به سمتش رفتیم. تمام بدن مصطفی تركش خورده و یك تیر به قلبش اصابت كرده بود ولی مصطفی هنوز زنده بود.
گفتیم: «مصطفی جان حرفی بزن». اشهدش را گفت و چشمانش را بست. همیشه قرآن، مهر و سجاده كوچكی در جیب پیراهنش بود. پس از شهادتش، وقتی وسایلش را تحویل مان دادند قرآن سوراخ شده، مهرش خرد و سجاده اش هم سوخته بود.
این، بخشی از ماجرای شهادت شهید مصطفی نعیمی است.
«حاج خلیل نعیمی» پدر شهید مصطفی نعیمی می گوید: وقتی امام خمینی از فرانسه به تهران آمدند و تصمیم گرفتند در بهشت زهرا(س) سخنرانی كنند، مصطفی از محله «اتابك» با دوچرخه و به همراه یك ضبط صوت و نوار كاست به آنجا رفت و تمامی سخنان امام را ضبط كرد. تا چند وقت به آن نوار گوش می داد و هر وقت به این قسمت از سخنان ایشان كه می فرمودند: «من دولت تعیین می كنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می كنم و ...» می رسید بسیار خوشحال می شد. چرا كه ندای تازه ای می شنید. نمی دانم بعد از شهادتش چه كسی آن نوار را با خود برد.
آخرین تصاویر مصطفی كجاست؟
بعد از شهادت مصطفی برای اینكه وسایلش را بازگردانم به «دوكوهه» رفتم. من را به اتاقی پر از ساك هدایت كردند. تمام ساك ها را گشتم اما ساك مصطفی را نیافتم. این ساك از آن جا كه محتویاتش آخرین وسایل او محسوب می شود برایم مهم است. گمان می كنم آخرین تصاویر او همچنان در نگاتیو دوربین عكاسی ای باشد كه از اهواز خریده بود.
گروه مبارزان «فجرالاسلام»
«حسن نعیمی» برادر شهید «مصطفی نعیمی» می گوید: پیش از پیروزی انقلاب اسلامی تصمیم گرفتم در همان دوران نوجوانی فعالیت های انقلابی ام را علیه رژیم شاهنشاهی با پخش اعلامیه های امام خمینی(ره)، نوشتن اعلامیه و پخش رساله حضرت امام خمینی(ره) آغاز كنم.
آن زمان منزل ما در «خیابان خراسان، محله نفیس» قرار داشت. مسجد «امام جعفر صادق(ع)» هم مقر مبارزات ما علیه رژیم شاهنشاهی به حساب می آمد. چون سنم كم بود پدرم همواره با بیان این ضرب المثل كه «فرزندم دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد» به من توصیه می كرد كه مراقب فعالیت هایم باشم. اما من تمام خطرهای این كار را به جان خریده بودم. برای اینكه سازماندهی شده تر علیه حكومت شاه خائن مبارزه كنم از طریق واسطه ای با گروه مبارزان «فجرالاسلام» آشنا شدم.اعضای این گروه هیچگاه خودشان را نشان نمی دادند و اعلامیه ها فقط از طریق همان واسطه به دستم می رسید.
او خرابكار است
یك روز كه در حال توزیع اعلامیه های امام بودم یكی از مأموران ساواك یا گارد شاهنشاهی به نام «بهروز» كه همسایه مان بود من را دید و دنبالم كرد. در نهایت در نزدیكی های اتابك به دامش افتادم. او بلند فریاد می كرد «او خرابكار است، بزنیدش» و بعد با چك و لگد تا جایی كه جان داشتم مرا كتك زد.
در همین حین كه مرا می زد و به همراه خود می برد یك آهنگر به نام «حاج صفر» كه همسایه مان بود و پدرم را می شناخت از «بهروز» پرسید كه «این بچه را چه كار دارید؟ آن ها خانواده خوبی هستند، كجای قد و قواره این بچه به خرابكارها می خورد؟» پس از حرف های حاج صفر، او ما را به خانه اش برد تا مانع انتقال من به اداره اطلاعات آن زمان شود. او در خانه اش واسطه شد و گفت: «این دفعه را گذشت كنید او اصلا اهل این كارها نیست، او را گول زده اند.» بهروز راضی شد و پس از اخذ تعهد كتبی از حاج صفر، مرا آزاد كرد. اما ساعت «اورینتی» را كه پدرم به من هدیه كرده بود از دستم باز كرد و برد.
می خواستند ما را تیرباران كنند
چیزی به پیروزی انقلاب اسلامی نمانده بود. چند اعلامیه را در مورد انجام تظاهرات در مقابل مسجد «امام حسن مجتبی(ع)» كه در خیابان «سرچشمه» بود، دست نویس و در محله مان پخش كردم. قرار بود صبح فردای آن روز آقای «عسگراولادی» سخنرانی كند. ساعت هشت صبح مردم آمدند و هر چه می گذشت بر تعداد جمعیت افزوده می شد. آقای عسگراولادی مردم را به انجام تظاهرات آرام و سر دادن شعار «یا حسین» توصیه كرد. سربازان گارد شاهنشاهی نیز كه در آن طرف «چهارراه سیروس» مستقر بودند وقتی دیدند مردم به حركت درآمده اند،با شلیك گلوله مانع حركت آن ها شدند. من در صف سوم قرار داشتم همین كه سربازان شروع به تیراندازی كردند به داخل یك خودرو «آریا» كه در میان جمعیت گیر كرده بود پریدم تا سالم بمانم.
بعد از چند دقیقه كه اوضاع نسبتا آرام شد سرم را از داخل خودرو بالا آوردم و دیدم یك سرباز بالای سرم در خیابان ایستاده است. مرا دید. باید از خودرو پیاده می شدم. وقتی پایین آمدم جنازه های مردم را دیدم كه روی زمین افتاده اند. بعد سربازها دوره ام كردند. حدود 18 نفر را كه من هم جزو آن ها بودم دستگیر كردند. خودروهای آتش نشانی خیابان را می شستند و كامیونی هم جنازه ها را جمع می كرد. آن ها قصد داشتند پیش از حركت ما را تیرباران كنند اما نمی دانم چه شد كه منصرف شدند. سپس با مینی بوس به «پادگان افسریه» منتقل شدیم. سربازی كه همراه مان بود، گفت: «آن دفعه كه قسر در رفتید اما این جا تیرباران تان می كنند اما پیش از آن باید حسابی پذیرایی شوید.»
تعجب خانواده از زنده بودن من
بعد تا جایی كه می توانستند با چوب و لگد از ما پذیرایی كردند. اما دوباره نظرشان برگشت. به آن ها گفته بودند كه نمی توانند ما را در پادگان نگه دارند. بنابراین دوباره ما را به چند جای دیگری مانند «كلانتری میدان خراسان و كلانتری پامنار» بردند اما این مكان ها هم ما را نپذیرفتند. تا اینكه بار دیگر تمام 18 نفرمان را به «پادگان حر» منتقل كردند. باز هم آن سرباز گفت: «فكر كنم دیگر این جا آخرین جایی باشد كه می بینید. در این جا تیرباران خواهید شد.» اما اینگونه نشد و برای آخرین بار با همان تشریفات و پذیرایی (چك و لگد) ما را به «كلانتری بهارستان» فرستادند. 18 نفرمان را به مدت سه شب در یك انباری به مساحت 12 متر زندانی كردند.
خانواده ام هیچ اطلاعی از من نداشتند برای آنكه از سرنوشتم باخبر شوند به تمامی فامیل ها، بیمارستان ها و سردخانه ها سر زده بودند اما هیچ خبری از من نبود، دیگر قطع امید كرده بودند. شبانه ما را آزاد كردند در حالی كه هیچ پولی در جیب نداشتیم حتی كفش های مان را هم ندادند. بنابراین تا مغازه «حاج حسین عبداللهی» كه مغازه اش در سرچشمه بود پیاده آمدم. او من را با موتورسیكلت خود به منزل مان رساند. تمام خانواده از اینكه زنده بودم خوشحال و متعجب بودند.
واقعه میدان ژاله(شهدا) از دیگر خاطره هایم در رابطه با دوران انقلاب است. بعد از كشتار بی رحمانه مردم توسط گارد شاهنشاهی در آن روز، یكی از انقلابیون را كه مجروح شده بود بر دوش گرفتم و به آمبولانس رساندم اما در همین حین سربازها تعقیبم كردند. خوشبختانه برخی از مردم درهای خانه هایشان را باز گذاشته بودند. به داخل یكی از همان خانه ها رفتم و پس از آرام شدن اوضاع خانه را ترك كردم. صاحب خانه هم هنگام خدا حافظی به من آب داد.
بهروز چگونه دستگیر شد؟
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، روزی پدر و عموی بهروز(مامور ساواك) به منزل مان آمدند. پدرش فكر می كرد كه «حاج خلیل» یعنی پدرم فرزش را لو داده و از دست او شكایت كرده است. بنابراین به همراه یكدیگر به «مسجد لرزاده» رفتند. پدرم ماجرا را برای شیخی كه در مسجد بود توضیح داده و شیخ گفته بود: كه عكس بهروز را در واقعه 17 شهریور و در حالی كه پشت تیربار بوده در اختیار دارند و او به همین خاطر دستگیر شده است. بعد از آن خانواده بهروز از «محله اتابك» رفتند و دیگر خبری از آن ها نشد.
جنگ تحمیلی
با آغاز جنگ تحمیلی برادرم مصطفی كه عضو پایگاه بسیج مسجد امام جعفر صادق(ع) بود به همراه عباس نعیمی (شهید) پسرعمویم تصمیم گرفتند به جبهه بروند.
وقتی به مرخصی می آمد و با هم صحبت می كردیم از برخی حركت های مردمی تعجب می كرد. جبهه آداب و رسومی داشت كه مصطفی و دیگر رزمندگان به آن عادت كرده بودند. به عنوان مثال وقتی مردم حرص دنیا را می خوردند و طمع مال دنیا داشتند تعجب می كرد و می گفت: «در جبهه افرادی هستند كه خود را از تعلقات مادی رها كرده اند، باید مردمی كه در شهر هستند به جبهه بیایند تا با چشمان خود شاهد باشند.»
در مجموع سه بار از طرف «سپاه محمد رسوالله (ص) به عنوان عضوی از «گردان 11 قدر» این لشكر به جبهه اعزام شد. در هر اعزام بالغ بر پنج ماه می ماند. برای آخرین مرتبه كه می خواست به جبهه برود اجازه نمی دادیم و معتقد بودیم او دین خود را به جنگ ادا كرده است اما می گفت: «تا هنگامی كه جنگ ادامه دارد باید به جبهه رفت و در مقابل دشمن از دین و ناموس و كشورمان دفاع كرد.» بنابراین من به همراه مادرم، عمویم و زن عمویم او را به «پادگان امام حسن(ع)» واقع در میدان «اسب دوانی» سابق بردیم و از آن جا به جبهه اعزام شد.
مصطفی در عملیات «والفجر مقدماتی» (سال 61 ) در منطقه فكه به شهادت رسید. او به عكاسی بسیار علاقه مند بود و همواره در منطقه نیز دوربین عكاسی شخصی اش را به همراه داشت. پس از شهادتش هیچ یك از وسایل او مانند لباس هایش و دوربین عكاسی اش كه در داخل ساكش بودند به دست ما نرسید. حتی پدرم نیز به دو كوهه رفت اما آن را نیافت.
خانواده شهید مصطفی نعیمی
ما هفت برادر هستیم. پس از شهادت مصطفی، من، «نصرالله و فتح الله» هم به جبهه رفتیم. من دو سال و هشت ماه پایانی جنگ تحمیلی را در قسمت تداركات پادگان دو كوهه حضور داشتم. (ایسنا)