به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

 

دوستانش می‌گویند شبی حمله بسیار سنگینی داشتیم و وقتی به مقر بازگشتیم خیلی خسته بودیم. همه در حال استراحت بودیم كه یكی از رزمندگان آمد و گفت: چه كسی می‌تواند با « آر. پی. چی» كار كند؟ مصطفی بلند شد و گفت: «من». از آنجایی كه مصطفی شب گذشته بسیار خسته شده بود مانع رفتنش شدیم. اما گفت: «نه، باید بروم، آن‌ها به من احتیاج دارند.»

 

مصطفی رفت و ما هم پشت سر دو فرمانده ایستادیم. دو ماشین مهمات دشمن در حال نزدیك شدن به ما بود كه مصطفی هر دوی آن ها را زد و خاكستر كرد. فریاد زدیم و گفتیم: آفرین مصطفی. بعد از آن در حال صحبت كردن با هم بودیم كه صدایی شنیدیم. وقتی برگشتیم دیدیم مصطفی روی زمین افتاده است. به سمتش رفتیم. تمام بدن مصطفی تركش خورده و یك تیر به قلبش اصابت كرده بود ولی مصطفی هنوز زنده بود.

گفتیم: «مصطفی جان حرفی بزن». اشهدش را گفت و چشمانش را بست. همیشه قرآن، مهر و سجاده كوچكی در جیب پیراهنش بود. پس از شهادتش، وقتی وسایلش را تحویل مان دادند قرآن سوراخ شده، مهرش خرد و سجاده اش هم سوخته بود.

این، بخشی از ماجرای شهادت شهید مصطفی نعیمی است.

«حاج خلیل نعیمی» پدر شهید مصطفی نعیمی می گوید: وقتی امام خمینی از فرانسه به تهران آمدند و تصمیم گرفتند در بهشت زهرا(س) سخنرانی كنند، مصطفی از محله «اتابك» با دوچرخه و به همراه یك ضبط صوت و نوار كاست به آنجا رفت و تمامی سخنان امام را ضبط كرد. تا چند وقت به آن نوار گوش می داد و هر وقت به این قسمت از سخنان ایشان كه می فرمودند: «من دولت تعیین می كنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می كنم و ...» می رسید بسیار خوشحال می شد. چرا كه ندای تازه ای می شنید. نمی دانم بعد از شهادتش چه كسی آن نوار را با خود برد.

آخرین تصاویر مصطفی كجاست؟

بعد از شهادت مصطفی برای اینكه وسایلش را بازگردانم به «دوكوهه» رفتم. من را به اتاقی پر از ساك هدایت كردند. تمام ساك ها را گشتم اما ساك مصطفی را نیافتم. این ساك از آن جا كه محتویاتش آخرین وسایل او محسوب می شود برایم مهم است. گمان می كنم آخرین تصاویر او همچنان در نگاتیو دوربین عكاسی ای باشد كه از اهواز خریده بود.

گروه مبارزان «فجرالاسلام»

«حسن نعیمی» برادر شهید «مصطفی نعیمی» می گوید: پیش از پیروزی انقلاب اسلامی تصمیم گرفتم در همان دوران نوجوانی فعالیت های انقلابی ام را علیه رژیم شاهنشاهی با پخش اعلامیه های امام خمینی(ره)، نوشتن اعلامیه و پخش رساله حضرت امام خمینی(ره) آغاز كنم.

آن زمان منزل ما در «خیابان خراسان، محله نفیس» قرار داشت. مسجد «امام جعفر صادق(ع)» هم مقر مبارزات ما علیه رژیم شاهنشاهی به حساب می آمد. چون سنم كم بود پدرم همواره با بیان این ضرب المثل كه «فرزندم دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد» به من توصیه می كرد كه مراقب فعالیت هایم باشم. اما من تمام خطرهای این كار را به جان خریده بودم. برای اینكه سازماندهی شده تر علیه حكومت شاه خائن مبارزه كنم از طریق واسطه ای با گروه مبارزان «فجرالاسلام» آشنا شدم.اعضای این گروه هیچگاه خودشان را نشان نمی دادند و اعلامیه ها فقط از طریق همان واسطه به دستم می رسید.

او خرابكار است

یك روز كه در حال توزیع اعلامیه های امام بودم یكی از مأموران ساواك یا گارد شاهنشاهی به نام «بهروز» كه همسایه مان بود من را دید و دنبالم كرد. در نهایت در نزدیكی های اتابك به دامش افتادم. او بلند فریاد می كرد «او خرابكار است، بزنیدش» و بعد با چك و لگد تا جایی كه جان داشتم مرا كتك زد.

در همین حین كه مرا می زد و به همراه خود می برد یك آهنگر به نام «حاج صفر» كه همسایه مان بود و پدرم را می شناخت از «بهروز» پرسید كه «این بچه را چه كار دارید؟ آن ها خانواده خوبی هستند، كجای قد و قواره این بچه به خرابكارها می خورد؟» پس از حرف های حاج صفر، او ما را به خانه اش برد تا مانع انتقال من به اداره اطلاعات آن زمان شود. او در خانه اش واسطه شد و گفت: «این دفعه را گذشت كنید او اصلا اهل این كارها نیست، او را گول زده اند.» بهروز راضی شد و پس از اخذ تعهد كتبی از حاج صفر، مرا آزاد كرد. اما ساعت «اورینتی» را كه پدرم به من هدیه كرده بود از دستم باز كرد و برد.

می خواستند ما را تیرباران كنند

چیزی به پیروزی انقلاب اسلامی نمانده بود. چند اعلامیه را در مورد انجام تظاهرات در مقابل مسجد «امام حسن مجتبی(ع)» كه در خیابان «سرچشمه» بود، دست نویس و در محله مان پخش كردم. قرار بود صبح فردای آن روز آقای «عسگراولادی» سخنرانی كند. ساعت هشت صبح مردم آمدند و هر چه می گذشت بر تعداد جمعیت افزوده می شد. آقای عسگراولادی مردم را به انجام تظاهرات آرام و سر دادن شعار «یا حسین» توصیه كرد. سربازان گارد شاهنشاهی نیز كه در آن طرف «چهارراه سیروس» مستقر بودند وقتی دیدند مردم به حركت درآمده اند،با شلیك گلوله مانع حركت آن ها شدند. من در صف سوم قرار داشتم همین كه سربازان شروع به تیراندازی كردند به داخل یك خودرو «آریا» كه در میان جمعیت گیر كرده بود پریدم تا سالم بمانم.

بعد از چند دقیقه كه اوضاع نسبتا آرام شد سرم را از داخل خودرو بالا آوردم و دیدم یك سرباز بالای سرم در خیابان ایستاده است. مرا دید. باید از خودرو پیاده می شدم. وقتی پایین آمدم جنازه های مردم را دیدم كه روی زمین افتاده اند. بعد سربازها دوره ام كردند. حدود 18 نفر را كه من هم جزو آن ها بودم دستگیر كردند. خودروهای آتش نشانی خیابان را می شستند و كامیونی هم جنازه ها را جمع می كرد. آن ها قصد داشتند پیش از حركت ما را تیرباران كنند اما نمی دانم چه شد كه منصرف شدند. سپس با مینی بوس به «پادگان افسریه» منتقل شدیم. سربازی كه همراه مان بود، گفت: «آن دفعه كه قسر در رفتید اما این جا تیرباران تان می كنند اما پیش از آن باید حسابی پذیرایی شوید.»

تعجب خانواده از زنده بودن من

بعد تا جایی كه می توانستند با چوب و لگد از ما پذیرایی كردند. اما دوباره نظرشان برگشت. به آن ها گفته بودند كه نمی توانند ما را در پادگان نگه دارند. بنابراین دوباره ما را به چند جای دیگری مانند «كلانتری میدان خراسان و كلانتری پامنار» بردند اما این مكان ها هم ما را نپذیرفتند. تا اینكه بار دیگر تمام 18 نفرمان را به «پادگان حر» منتقل كردند. باز هم آن سرباز گفت: «فكر كنم دیگر این جا آخرین جایی باشد كه می بینید. در این جا تیرباران خواهید شد.» اما اینگونه نشد و برای آخرین بار با همان تشریفات و پذیرایی (چك و لگد) ما را به «كلانتری بهارستان» فرستادند. 18 نفرمان را به مدت سه شب در یك انباری به مساحت 12 متر زندانی كردند.

خانواده ام هیچ اطلاعی از من نداشتند برای آنكه از سرنوشتم باخبر شوند به تمامی فامیل ها، بیمارستان ها و سردخانه ها سر زده بودند اما هیچ خبری از من نبود، دیگر قطع امید كرده بودند. شبانه ما را آزاد كردند در حالی كه هیچ پولی در جیب نداشتیم حتی كفش های مان را هم ندادند. بنابراین تا مغازه «حاج حسین عبداللهی» كه مغازه اش در سرچشمه بود پیاده آمدم. او من را با موتورسیكلت خود به منزل مان رساند. تمام خانواده از اینكه زنده بودم خوشحال و متعجب بودند.

واقعه میدان ژاله(شهدا) از دیگر خاطره هایم در رابطه با دوران انقلاب است. بعد از كشتار بی رحمانه مردم توسط گارد شاهنشاهی در آن روز، یكی از انقلابیون را كه مجروح شده بود بر دوش گرفتم و به آمبولانس رساندم اما در همین حین سربازها تعقیبم كردند. خوشبختانه برخی از مردم درهای خانه هایشان را باز گذاشته بودند. به داخل یكی از همان خانه ها رفتم و پس از آرام شدن اوضاع خانه را ترك كردم. صاحب خانه هم هنگام خدا حافظی به من آب داد.

بهروز چگونه دستگیر شد؟

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، روزی پدر و عموی بهروز(مامور ساواك) به منزل مان آمدند. پدرش فكر می كرد كه «حاج خلیل» یعنی پدرم فرزش را لو داده و از دست او شكایت كرده است. بنابراین به همراه یكدیگر به «مسجد لرزاده» رفتند. پدرم ماجرا را برای شیخی كه در مسجد بود توضیح داده و شیخ گفته بود: كه عكس بهروز را در واقعه 17 شهریور و در حالی كه پشت تیربار بوده در اختیار دارند و او به همین خاطر دستگیر شده است. بعد از آن خانواده بهروز از «محله اتابك» رفتند و دیگر خبری از آن ها نشد.

جنگ تحمیلی

با آغاز جنگ تحمیلی برادرم مصطفی كه عضو پایگاه بسیج مسجد امام جعفر صادق(ع) بود به همراه عباس نعیمی (شهید) پسرعمویم تصمیم گرفتند به جبهه بروند.

وقتی به مرخصی می آمد و با هم صحبت می كردیم از برخی حركت های مردمی تعجب می كرد. جبهه آداب و رسومی داشت كه مصطفی و دیگر رزمندگان به آن عادت كرده بودند. به عنوان مثال وقتی مردم حرص دنیا را می خوردند و طمع مال دنیا داشتند تعجب می كرد و می گفت: «در جبهه افرادی هستند كه خود را از تعلقات مادی رها كرده اند، باید مردمی كه در شهر هستند به جبهه بیایند تا با چشمان خود شاهد باشند.»

در مجموع سه بار از طرف «سپاه محمد رسوالله (ص) به عنوان عضوی از «گردان 11 قدر» این لشكر به جبهه اعزام شد. در هر اعزام بالغ بر پنج ماه می ماند. برای آخرین مرتبه كه می خواست به جبهه برود اجازه نمی دادیم و معتقد بودیم او دین خود را به جنگ ادا كرده است اما می گفت: «تا هنگامی كه جنگ ادامه دارد باید به جبهه رفت و در مقابل دشمن از دین و ناموس و كشورمان دفاع كرد.» بنابراین من به همراه مادرم، عمویم و زن عمویم او را به «پادگان امام حسن(ع)» واقع در میدان «اسب دوانی» سابق بردیم و از آن جا به جبهه اعزام شد.

مصطفی در عملیات «والفجر مقدماتی» (سال 61 ) در منطقه فكه به شهادت رسید. او به عكاسی بسیار علاقه مند بود و همواره در منطقه نیز دوربین عكاسی شخصی اش را به همراه داشت. پس از شهادتش هیچ یك از وسایل او مانند لباس هایش و دوربین عكاسی اش كه در داخل ساكش بودند به دست ما نرسید. حتی پدرم نیز به دو كوهه رفت اما آن را نیافت.

خانواده شهید مصطفی نعیمی

ما هفت برادر هستیم. پس از شهادت مصطفی، من، «نصرالله و فتح الله» هم به جبهه رفتیم. من دو سال و هشت ماه پایانی جنگ تحمیلی را در قسمت تداركات پادگان دو كوهه حضور داشتم. (ایسنا)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:02 AM

 

غروب روز 13 اردیبهشت بود كه به منطقه عملیاتی فكه رسیدند. عملیات در شب آغاز شد و به خاطر اینكه در اواخر ماه شعبان بود رمز عملیات یا سیدالشهداء(ع) شد و همان شب خیلی از رزمندگان از دنیا مرخص شدند و بر بال ملائك به دیدن معشوق رفتند.

 

اردیبهشت ماه سال 65 گردان حضرت زینب (س) تیپ ده سیدالشهداء در پادگان سفینه النجاه سد دز مشغول آموزش غواصی بود.

عراق سلسله عملیات دفاع متحرك خود را آغاز كرد و در منطقه فكه پیشروی زیادی داشت. سریعا به نیروهای مستقر در منطقه ماموریت مقابله داده شد.

برخی گردان های تیپ مستقل 10 سید الشهدا در حال اعزام به مرخصی بودند كه مرخصی آنها لغو شد. گردان حضرت زینب (س) سریعا به دزفول باز گشت و تجهیز شد.

آن زمان گردان حضرت زینب (س) تازه تشكیل شده بود و این اولین عملیات گردان محسوب می شد. البته كار گردان غواصی بود ولی بنا به ضرورت بایستی این عملیات را در منطقه فكه به انجام می رساند.

غروب روز 13 اردیبهشت بود كه به منطقه عملیاتی فكه رسیدند. عملیات در شب آغاز شد و به خاطر اینكه در اواخر ماه شعبان بود رمز عملیات یا سیدالشهداء(ع) شد و همان شب خیلی از رزمندگان از دنیا مرخص شدند و بر بال ملائك به دیدن معشوق رفتند.

دشمن مدت ها – حتی قبل از انجام عملیات والفجر هشت- به تقویت سراسری منطقه در محورهای فكه، شرهانی و زبیدات مبادرت می ورزید.

از جمله اقدامات دشمن افزایش موضع توپخانه، تجمع بیش از حد نیرو و تانك و همچنین ورود یگان های جدید بود.

چنین به نظر می رسید كه تحركات دشمن در منطقه فكه، اجرای طرح فریب برای محور شرهانی است تا بدین وسیله بتواند جبال حمرین را كه در عملیات محرم به تصرف نیروهای خودی درآمد، دور زده، آنجا را اشغال نماید.

چنان كه فرمانده سپاه چهارم عراق، طی جلسه ای با فرماندهان لشگرها در قرارگاه لشگر0 1 در فكه، تصرف جبال حمرین را به عنوان دستور كار سپاه چهارم ابلاغ كرده بود.

نظر به اینكه جبال حمرین در خط الراس جغرافیایی قرار دارد، تسلط بر روی آن دید و تیر مناسبی را فراهم می كند. بر این اساس چنانچه دشمن بر روی آن استقرار می یافت، می توانست منطقه عین خوش تا دهلران را زیر دید و تیر مستقیم خود قرار دهد، در حالی كه اكنون نیروهای خودی با استقرار بر روی آن، بر قسمتی از خاك عراق اشراف و تسلط كامل داشته اند. علاوه بر این وجود یك حوزه نفتی بر روی ارتفاعات و نیز مرز مشترك ایران و عراق بر اهمیت سیاسی –  نظامی منطقه می افزاید.

بر این اساس ارتفاعات جبال حمرین مورد نظر رژیم بعثی بود. از این رو نیروهای عراقی – طی تلاش هایی كه انجام دادند- در نظر داشتند ارتفاعات چم سری و چم هندی را بگیرند: به این صورت كه هفت تیپ در مرحله اول، تا چم سری را تامین كنند و سپس لشگر 10 عبور كرده بر روی ارتفاعات جبال حمرین مستقر گردد.

بدین ترتیب در تاریخ 10 اردیبهشت 1365 پس از یك روز سكوت رادیویی (بی سیم) دشمن، نیروهای عراقی، به استعداد دو لشگر پیاده مكانیزه و زرهی با پشتیبانی آتش توپخانه در محور فكه، تعرض خود را به مواضع پدافندی نیروهای خودی آغاز كردند.

به دنبال این حمله، تیپ سیدالشهداء(ع) در مدتی كوتاه پس از كسب اطلاع از وضعیت موجود، در بعد از ظهر روز 10 اردیبهشت 1365 به منظور مقابله با تهاجم دشمن- عازم منطقه شد.

تدبیر تهاجم به دشمن بر این اساس بود كه قبل از جاگیر شدن نیروهای عراقی، حمله صورت گیرد. بدین قرار نیروهای خودی در شش محور سازماندهی شده، با هدف باز پس گیری خط مقدم، به دشمن حمله ور شدند و بلافاصله توانستند در مواضع نیروهای عراقی رخنه كنند.

از آنجا كه غافلگیری رعایت شده بود و سرعت عمل نیز با آن همراه گردید، مواجهه با حركت یاد شده برای دشمن غیر منتظره تلقی می شد.

كثرت نیروهای دشمن در منطقه عملیاتی چشمگیر بود، بطوری كه نیروها با كمبود مهمات مواجه شده، در ادامه كار از مهمات غنیمتی دشمن علیه خودشان استفاده می كردند.

پس از عملیات، از منابع مختلف و اسرا كسب اطلاع شد كه در منطقه فوق، مجموعا شش تیپ از نیروهای دشمن مستقر بوده، كه سه تیپ آن نیروهای مستقر در خط بودند. در این فاصله نیروهای خودی به دشمن مجال نداده، تنها با استعداد یك تیپ به مصاف شش تیپ آنها می روند.

تا حوالی صبح اكثر گردان ها توانستند نیروهای خود را به خاكریزهای دشمن برسانند، لیكن به دلیل تجمع بیش از اندازه نیروهای دشمن، الحاق جناحین در تمامی محورها صورت نگرفت و بدین ترتیپ در حوالی 4 صبح، قبل از روشن شدن هوا، نیروها جهت سازماندهی مجدد از ادامه تك و استقرار در مواضع تصرف شده خودداری كردند.

در این تهاجم مجموعا بیش از 76 تانك و 100 دستگاه نفربر و 12 دستگاه خودرو و 155 قبضه خمپاره و تیربار دشمن منهدم شده، تعداد كثیری از مزدوران بعثی كشته و زخمی شدند.

تعرض دشمن به بجلیه

بر اساس دریافت و استنباطی كه نسبت به ادامه تك دشمن در منطقه عمومی فكه وجود داشت، چنین تدبیر شد كه تیپ سیدالشهداء (ع) و یك یگان دیگراز نیروهای سپاه، به عنوان احتیاط و تقویت نیروهای پدافند كننده ارتش، در منطقه حضور داشته باشند.

دشمن یك روز پس از تك اصلی خود به وسیله تك تیپ زرهی در محور فكه تظاهر به تك نمود و سپس در تاریخ 19 اردیبهشت 1365 تك اصلی خود را در بجلیه آغاز كرد.

در مقابل تهاجم دشمن، مقاومت هایی بصورت جسته و گریخته از سوی نیروهای مستقر در خط صورت گرفت، تا نیروهای خودی جهت سد كردن راه دشمن و درهم كوبیدن آن، از دو محور از طریق پل چم هندی و چم سری وارد منطقه شدند.

علیرغم محدودیت زمان و وضعیت خاصی كه بر منطقه و نیروها حاكم شده بود، یگان های مزبور به دشمن زده، در مجموع آنها را بیش از دو كیلومتر عقب زدند و ضمن دور زدن دشمن از رودخانه دویرج، موفق به الحاق شده، بدین وسیله از پیش روی دشمن ممانعت به عمل آوردند.

از طریق اطلاعات واصله از دشمن و اظهارات اسرا، معلوم شد كه پیش آمدن وضعیت فوق و مقاومت نیروهای خودی و در نتیجه، عقب راندن دشمن از سوی مزدوران بعثی نامحتمل تلقی می شده است.

در هر حال، دشمن پس از این واقعه ، نیروهای مختلفی را وارد منطقه كرد تا شاید با تقویت آنها اهداف مورد نظر خود را تامین كند؛ لیكن با آسیب پذیری آنها، عملا مجبور به تعویض و انتقالشان به عقب جبهه می شد.

آمار فوق و موفقیت اندك دشمن، بخوبی فقدان روحیه نیروهای عراقی را در موضع آفندی و یا آنچه را كه بغداد دفاع متحركش نامید، خاطرنشان می سازد.

در هر صورت ، طبق آنچه كه بعدها از اظهارات اسرا و شواهد و قرائن موجود بدست آمده، دشمن قصد داشته است ضمن گرفتن جناح از نیروهای خودی در محور فكه، عملیات اصلی خود را در محور بجلیه شروع كرده، با تصرف پل های چم سری و چم هندی ادامه تك داده، ضمن تصرف سه راهی شرهانی از طریق جاده نهر عنبر سلسله جبال حمرین را دور زده ، در نهایت به رودخانه میمه جناح دهد.

با این حساب، كلیه ارتفاعات سركوب منطقه را از قبیل 290 و 400 و 175 – كه تماما بر جاده آسفالت مهران – دهلران دید دارند- تصرف می كرد و تقریبا دو لشگر از نیروهای زمینی ارتش در محاصره قرار می گرفتند. در نتیجه كل منطقه ای كه طی عملیات محرم آزاد شد. مجددا در اختیار دشمن قرار می گرفت.(فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:01 AM

 

پیرمرد با دستان پینه‌بسته‌اش، دستان عباس را به گرمی فشرد، سپس یك قوطی عسل را كه دسترنج خودش بود، از زنبیل برداشت و به او هدیه كرد و گفت: «چیز قابل‌دار دیگری نداشتم كه برایتان بیاورم. من داغ چهار فرزند و نوه دیده‌ام، بروید و انتقام خون فرزندان‌مان را از این جنایتكاران بگیرید».

 

سرلشكر خلبان شهید «عباس دوران» در 20 مهر ماه سال 1329 در شهرستان شیراز به دنیا آمد و در سال 1348 موفق به اخذ مدرك دیپلم طبیعی از دبیرستان سلطانی شیراز شد و در همین سال به استخدام فرماندهی مركز آموزش هوایی در آمد.

عباس در سال 1349 به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوران مقدماتی پرواز در ایران، در سال 1351 برای تكمیل دوره خلبانی به آمریكا رفت.

او پس از دریافت نشان خلبانی در سال 1352 به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمایی F4 ابتدا در پایگاه یكم شكاری و سپس در پایگاه سوم شكاری مشغول انجام وظیفه شد.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، او با 103 سورتی پرواز جنگی در طول عمر كوتاه اما پر بارش، یكی از قهرمانان دفاع مقدس شناخته شد و سرانجام در سحرگاه روز 30 تیر ماه سال 1361 كه لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبكه دفاعی و امنیتی نفوذ ناپذیر مورد ادعای صدام، چندین تن بمب هواپیماهای خود بر قلب دشمن حاكمان جنگ افروز رژیم بعث عراق ریخت و پس از نمایش قدرت و شكستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت و صاعقه وار خود و هواپیمایش بر متجاوزان كوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد.

پیكر مطهر شهید «عباس دوران» پس از سال ها انتظار در تیرماه 1381 توسط كمیته جستجوی مفقودین به میهن منتقل شد و در شیراز آرام گرفت؛ در ادامه یكی از روایت های «بمبی در كابین» هدیه ناقابل پیرمرد آذری برای عباس را می خوانیم:

یك ماه از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت؛ مردم به پاس تلاش ها و فداكاری های خلبانان مقابل در ورودی پایگاه تجمع كرده بودند و اوج ایثار، ملاطفت و مهربانی به شكل بسیار زیبایی به چشم می خورد. مردم دسته دسته می آمدند از خلبانان و كاركنان نیروی هوایی تشكر كنند. در آن میان پیرمردی جلو می آید و آستین دژبان را می گیرد و ملتمسانه تقاضا می كند تا یكی از خلبانان را به او معرفی كند.

عباس در پست فرماندهی در حال بررسی نقشه عملیاتی بود كه دژبان جلو آمد و پس از ادای احترام گفت: «در جلو محوطه پایگاه پیرمردی با شما كار دارد».

عباس ابتدا تعجب كرد و گفت: «با من؟!».

فوری از ساختمان خارج شد، پیرمرد آفتاب سوخته ای بود. شباهت زیادی به یكی از اقوامش داشت، دستانش پینه بسته بود، بر روی صورتش چین و چروك زیادی كه از گذشت سال های عمرش خبر می داد، هویدا بود.

پیرمرد خمیده و دولا دولا راه می رفت و لباس روستایی بر تن داشت. در نگاه اول به نظر می رسید اهل شهر نیست و باید از اهالی روستاهای اطراف باشد. دژبان خطاب به پیرمرد گفت: «ایشان خلبان است».

چنین پیدا بود كه پیرمرد باور ندارد. عباس سلام كرد و پیرمرد پاسخ داد و با همان زبان آذری رو كرد به دژبان و پرسید:

ـ بو خلباندی؟ اینان مرام!

دژبان با خنده و مهربانی پاسخش را داد و گفت: «آره، خلبان هستن».

پیرمرد باور نمی كرد كه او خلبان باشد. این قدر نحیف و لاغر، چطور هواپیمای غول پیكر را با بمب های سنگین از زمین می كند.

عباس از سادگی و صداقت پیرمرد خوشش آمد، احساس محبت زیادی نسبت به او پیدا كرد و چنین می پنداشت كه سال هاست او را می شناسد و دوستش دارد. دستان پینه بسته اش را به گرمی فشرد. پیرمرد صورتش را بوسید و اشك شوق از چشمان عباس سرازیر شد.

پیرمرد چند بار دستانش را به علامت سپاسگزاری به سمت آسمان بلند كرد و برای سلامتی و پیروزی همه خلبانان به ویژه عباس دعا كرد و به او دمید و سپس یك قوطی عسل را كه دسترنج خودش بود، از زنبیل برداشت و به او هدیه كرد.

ـ چیز قابل دار دیگری نداشتم كه برایتان بیاورم. من داغ چهار فرزند و نوه دیده ام، بروید و انتقام خون فرزندان مان را از این جنایتكاران بگیرید.

پیرمرد با گفتن این جمله از عباس خداحافظی كرد.

ـ الله حفظ ائله سین، الله حفظ ائله سین!

پیرمرد در حالی كه به همراه دژبان از محوطه پایگاه دور می شد هر از گاهی می ایستاد و دستانش را به سوی آسمان بالا می برد و زیر لب دعا می كرد. عباس محو تماشای پیرمرد بود.

به پاس قدرشناسی پیرمرد ساده و صادق روستایی و دیگر مردمی كه تا آن روز با حضور خود در مقابل در ورودی پایگاه به انحای مختلف از كاركنان و خلبانان تشكر و قدردانی می كردند، خود را در برابر دریای بیكران عواطف و ابراز احساسات مردم و پیرمرد آذری ناچیز می شمرد و اینك وقت آن رسیده بود تا با ایثار جان به گونه ای همه شور و عواطف و قدرشناسی مردم این سرزمین را جبران كند.

هواپیما هم چنان به سختی فرمان می برد و به سمت هدف پیش می رفت و در لحظاتی كمتر از ثانیه این تصاویر همچون برق و باد از جلوی دیدگانش می گذشت و به یاد می آورد. (فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 6:58 AM

 

 

یكی از سربازان عراقی كه در زمان جنگ به اسارت رزمندگان اسلام درآمده بود، در نقل خاطره ای از فرمانده اش می گوید: شبی سروان سامی تانكی را برای استراحت در آن انتخاب كرد اما دست تقدیر باعث شد، وی با اصابت گلوله نیروهای ایرانی به درك واصل شود.

 

این اسیر عراقی می گوید: قبل از آغاز جنگ من در بصره بودم و خبرهایی را درباره مبارزات مردم ایران می شنیدم، از اینكه اسلام زنده شده و در حال مبارزه با آمریكاست، خوشحال بودم ولی به درستی نمی توانستم اسلام و رهبری آن را درك كنم.

در تجاوز ارتش عراق به خاك ایران، واحد ما هم از منطقه «النشوه» وارد شد و در یكی از روستاهایی كه به تصرف درآورد، مستقر گردید.

اهالی عرب زبان این روستا یا كشته شده بودند یا موفق به فرار، نام این روستا را نمی دانم اما به خاطر صحنه ای كه در آن دیدم، نمی توانم فضای آن روستای نیمه ویران را فراموش كنم.

در یكی از كوچه های این روستا، پسر بچه ای را دیدم كه از شدت انفجارها دچار حالت جنون شده بود و برهنه حتی بدون اینكه تكه ای لباس بر تن داشته باشد، به این طرف و آن طرف می رفت.

او اصلا اعتنایی به تیراندازی ها و انفجارها نداشت، ما پس از ترك آن روستا دیگر از سرنوشت او بی خبر ماندیم.

وی می افزاید: من درباره او و بیان احساساتم بیشتر می توانستم بگویم، اما دفترچه خاطراتم در «بهمنشیر» گم شد ولی در شب قبل از اسارت هم اتفاق جالبی افتاد، آن شب داخل یك تانك بودیم، تصمیم داشتیم كه شب را همانجا بگذرانیم ولی افسری كه ما جزو نیروهای او بودیم، ما را داخل یكی از سنگرها فرستاد و خود برای استراحت به داخل تانك رفت.

من به اتفاق چند نفر از دوستانم به داخل همان سنگر آمده و خوابیدیم، تقریبا نیمه های شب بود كه حمله نیروهای ایرانی شروع شد، ما همه ترسیده بودیم، افسری كه داخل تانك بود، با اصابت یك گلوله به تانك و انفجار آن كشته شد.

بله نامش را به خاطر دارم، سروان «سامی» بود، آن شب ما در محاصره نیروهای ایرانی قرار گرفته بودیم و دلمان می خواست هر طور شده سالم بمانیم و اسیر ایرانی ها شویم، من خودم را داخل یك پتو پیچیدم و داخل سنگر دراز كشیدم، پس از گذشت چند ساعت، نیروهای ایرانی نزدیك شدند، تا این ساعت جانم به لب رسیده بود، آنها داخل سنگر شدند، من از لای پتو به آنها نگاه می كردم، نمی دانستم چه كنم و یا چه بگویم، سر بندهایشان را دیدم نوشته هایی روی آن بود، بی اختیار همان ها را تكرار كردم و از لای پتو بیرون آمدم، آنها خنده شان گرفته بود، در آن حمله بیشتر افراد گردان از تیپ 605 در جبهه «طاهری» خرمشهر اسیر شدند.(ایرنا)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 6:56 AM

 

 

روزهایی كه در اردوگاه های عراق با مشقات و سختی های بسیار سپری شد هرگز فراموش نمی شوند اما آن سالهای سخت درس بزرگی به همه اسرا داد درسی كه استادش تك تك اسرای در بند بودند و توانستند اردوگاه را به دانشگاهی بزرگ تبدیل كنند.

 

حضور پررنگ كسانی كه می توانستند در امر یادگیری یاور اسرای ایرانی در اردوگاه های عراقی باشند، بسیار زود توانست گرمی قلم ها را جایگزین سلاح های جنگی كند.

علی اصغر افضلی از آزادگان هشت سال دفاع مقدس كه سال های زیادی از عمر خود را در اردوگاه های عراقی به سر برده است، به بیان برخی از خاطرات خود در مورد نحوه تحصیل رزمندگان ایرانی در عراق پرداخته است.

این آزاده كه در هنگام اسارت در سال سوم دبیرستان تحصیل می كرد در دورانی كه در اردوگاه های عراقی به سرمی برد، زبان انگلیسی و عربی را به میزان زیادی فرا گرفت و بعد از این دوران، با تحصیل در رشته ادبیات عرب در آموزش و پرورش به فعالیت پرداخت.

قلم ها؛ جای سلاح را پر كرد

باور و عقیده ما اسرای ایرانی بر این بود كه اسارت ادامه همان راه مقدسی است كه خالصانه قدم در آن نهاده ایم و در قاموس ما مجاهدان فی سبیل الله جایی برای سكون و توقف وجود نداشت بنابراین هنوز گرمی سلاح ها از دستانمان بیرون نرفته بود كه گرمی قلم ها جای آنها را گرفت.

از سوی دیگر، دشمن جاهل همین كه متوجه شد سلاح سربازان روح الله به قلم تبدیل شده است، به شدت خشمگین شد و ممنوعیت در اختیار داشتن هرگونه قلم و كاغذ را اعلام كرد سپس تفتیش های بدنی و آسایشگاهی شدت یافتند.

داشتن قلم و كاغذ ممنوع شد

طی یكی از تفتیش ها، سربازان عراقی توانستند چند میله خودكار و تعدادی برگ كاغذ را از مخفیگاه اسرا پیدا كنند و برای ترساندن اسرای ایرانی، چند تن از آنان را به شدت تنبیه و مجازات كردند. آنها به این مجازات هم بسنده نكردند بلكه روز به روز بر فشار و آزار و اذیت خود افزودند.

طولانی تر شدن ساعات آمار و شمارش اسرا، قطع شدن آب و برق اردوگاه از جمله نقشه های دشمن بود تا اسیران ایرانی بیشتر اوقات خود را در صفوف خسته كننده آمار و صفوف طولانی سرویس های غیربهداشتی اردوگاه سپری كنند و از كسب علم و دانش باز بمانند اما دشمن از این مسئله غافل بود كه عاشقان علم و دانش، صفوف آمار و... را نیز به كلاس های مكالمه، مباحثه و مناظره تبدیل خواهند كرد.

كلاس ها مخفیانه ساماندهی شد

طولی نكشید كه فعالیت های آموزشی اردوگاه البته به صورت مخفیانه، توسط عده ای از برادران خبره و دلسوز سازماندهی شد و در ابتدا كلاس های تفسیر، ترجمه و تجوید قرآن كریم، نهج البلاغه و صرف و نحو توسط روحانیون اردوگاه رونق خاصی پیدا كرد.

ادعیه، زیارت نامه ها، احكام شرعی، برخی از علوم حوزوی، اشعار الفیه ابن مالك و شرح ابن عقیل و... توسط كاتبین اردوگاه كه به واسطه شغل مقدس و خطراتی كه دستگیری آنها برایشان به دنبال داشت «كرام الكاتبین» نامیده می شدند بر روی مقواهای پودر لباسشویی و كاغذهای سیگار كه به صورت دفترچه بودند نوشته شدند تا همه اسرا بتوانند از آنها بهره ببرند.

هنوز شش ماه از آن شور و نشاط علمی نگذشته بود كه تعداد زیادی از برادران، مدال افتخارآفرین حفظ كل قرآن، نهج البلاغه و بسیاری از ادعیه مشهور را از آن خود كردند.

سكوت ایرانی ها؛ عراقی ها را می ترساند

سكوت و آرامش روحی و روانی عجیبی اردوگاه را فرا گرفته بود. هیچ اسیری نه به فكر فرار بود و نه در مواجه شدن با عراقی ها رفتاری غیرمعقول از خود نشان می داد كه باعث تحریك آنها شود.

عراقی ها همیشه از سكوت و آرامش اردوگاه وحشت داشتند و با عصبانیت می گفتند: شما مانند آتش زیر خاكسترید و می دانیم كه مخفیانه مشغول انجام كارهای ممنوعه هستید. ما به زودی افراد خاطی و عاصی را شناسایی و به مجازات خواهیم رساند.

به همین سبب تلاش عراقی ها علاوه بر افزایش تعداد نگهبانان اردوگاه، سریعتر شدن رفت و آمد نگهبانان عراقی بود تا اساتید و معلمین كلاسها را شناسایی و مجازات كنند و نهایتا برنامه های آموزشی اسرا را تعطیل كنند ولی موفق نشدند.

درخواست اسرا از صلیب سرخ تنها كتاب بود

پس از مدتی و طبق روال دوران اسارت، اعضای صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند و پس از توزیع نامه ها  به جمع اسرا آمدند تا همانند گذشته مشكلات مادی اسرا را یادداشت كنند و به عراقی ها گزارش دهند.

اسرا به جای شكایت از وضعیت بد غذا، پوشاك و رفتار وحشیانه دشمن، فهرستی از كتب مختلف به آنها دادند تا در صورت امكان برای اسرا فراهم كنند.

اعضای صلیب سرخ وقتی آن همه شور و نشاط برای كسب علم و دانش را در اسرا دیدند، با تحسین و تمجید اظهار داشتند: ای كاش تمام اسرای دنیا همانند شما بودند. ما می آییم كه به شما روحیه بدهیم ولی خودمان از شما روحیه می گیریم و گفتند كه مجوز آوردن هرگونه كتابی را ندارند ولی قول دادند تا آنجا كه برایشان مقدور باشد و عراقی ها هم اجازه دهند، در هر نوبت سركشی به اردوگاه، تعدادی كتاب به همراه خود بیاورند.

 اردوگاه به دانشگاه تبدیل شد

بدین ترتیب طولی نكشید كه هر آسایشگاهی دارای كتابخانه كوچكی شد و علیرغم میل دشمن، اردوگاه تبدیل به دانشگاهی شده بود كه همه برای همدیگر استاد و شاگرد بودند.

در بین اسرا همه قشری وجود داشت؛ دكتر، مهندس، معلم، دانشجو، بنا و كارگر، تعمیركار، باغبان و... و هیچكس بیكار نبود و هركس هرچه می دانست به دیگران می آموخت.

از مزد و پاداش دنیوی هم خبری نبود و تنها خواسته هر معلم از شاگردش این بود كه شاگردش هم آن مطلب آموخته را به چند نفر دیگر بیاموزد.

در بین آن همه شور و نشاط، عده اندكی از اسرا محزون و ناراحت به نظر می رسیدند و علت هم آن بود كه آنها از نعمت سواد بی بهره بودند و نمی توانستند از آن فرصت پیش آمده استفاده كنند.

همین موضوع باعث شد كه مدیران برنامه های آموزشی اردوگاه به فكر تشكیل كلاس های نهضت سوادآموزی بیفتند. آنها با استفاده از معلمان دلسوز و با تجربه اردوگاه، كلاسهایی را برای اسرای بیسواد تشكیل دادند.

دقیقا خاطرم نیست در كدام سال و كدام روز اسارت بود كه اعلام شد، هیچ بیسوادی در بین اسرای اردوگاه ما وجود ندارد و آن خبر موجب سرور و شادی همه ما شد و آن روزرا جشن گرفتیم.

در واپسین روزهای اسارت و هنگامی كه بوی خوش آزادی فضای اردوگاه را فرا گرفته بود، كتب كتاخانه ها برای یادگاری بین اسرا توزیع شد.

همگی روسفید و شادمان بودند چون هم از امتحان اسارت نمره خوبی كسب كرده بودند و هم توشه ای از علم و دانش برای ادامه راه خود كه همان خدمت به میهن اسلامی بود، به همراه داشتند.

اكنون كه نگاهی گذرا به آن دوران می اندازیم، خودمان هم باورمان نمی شود كه چگونه یك اسیر در آن روزهای سخت و طاقت فرسا، آن هم با بدنی مجروح، با غذای كم و بی كیفیت، در مكانی تهی از هر گونه امكانات، زیر شكنجه و فحش و ناسزای دشمن، تمام آیات كتاب خدا را همراه با شماره، تمام نهج البلاغه و ادعیه مشهور را حفظ می كرد، انواع و اقسام علوم قرآنی و حوزوی را می آموخت، ده ها هزار لغت زبانهای خارجه را به خاطر می سپرد و به چندین زبان زنده دنیا مسلط می شد به طوری كه اعضای صلیب سرخ و عراقی ها را شگفت زده و مبهوت خویش می كرد و این اندوخته و توشه ناچیزی بود كه بازماندگان خط سرخ شهادت برای ملت شریف و غیور خود به ارمغان آوردند.(مهر)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 6:54 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 27

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5897493
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی