فتم :این دوغ است، نه شیر!تعدادی از بچهها هم زدند زیر خنده. حالا مانده بودم با یک دیگ هزار نفری دوغ داغ و این همه خلایق که لیوان به دست منتظر بودند، چه کار باید بکنم؟!
یاری رساندن به رزمندگان اسلام هیچ محدودیت سنی و تخصصی ندارد و همه مردم کشورمان با توجه به توانایی و تخصص خود غیور مردان نبرد حق علیه باطل را یاری می کردند. مطلب زیر یکی از خاطرات پشتیبانی رزمندگان است که از نظرتان می گذرد.
***
ایستگاه صلواتی را ما حتی در داخل خاک عراق هم برپا کردیم. «ما» که میگویم، یعنی مردم؛ همه مردم خوب ایران که هر چه داشتیم و داریم، از آنان است. مردم همیشه ما را با هدایا و کمکها، با ایثار و فداکاری خود شرمنده میکردند. گاهی به همراه هدایا و کمکهای مردم، دستنوشتههایی میدیدیم که وقتی آنها را میخواندی، بیاختیار اشکهایت سرازیر میشد.
ایستگاههای صلواتی و عطر و بوی صلوات بر محمد و آل محمد(ص) همه جا پراکنده بود؛ حتی در شهر فاو، پنجوین، شلمچه عراق، بیاره، طویله، خرمال، قلعه دیزه، حلبچه، نوسود عراق، پاسگاه ابولیلی، نهروان، هورالعظیم و هرجا که رزمندهها و ما بودیم.
آبان ماه سال 1362 در عملیات والفجر 4 که شهر پنجوین، شهر کوهستانی کردستان عراق را محاصره کرده بودیم، یک ایستگاه صلواتی راه انداختیم. بچههای رزمنده از شربتها و خشکبار و دیگر هدایای مردمی بهرهمند میشدند و همیشه صلوات ورد زبانشان بود.
یک روز از فرماندهی لشکر به من اطلاع دادند که دبه شیر از طرف اهالی روستای ساداتمحله رامسر، برایمان ارسال شد. فرماندهی از من خواست که به بچههای رزمنده، شیر داغ بدهم.
ایستگاه صلواتی ما آن موقع، زیرکوهی به اسم قلقله بود. تابستانی بسیار زیبا و دلگشا را پشت سر گذاشته بودیم. از دامنه کوه تا بالای قله پر از درخت مو که زیر بارخوشههای انگور همه وا رفته بود، چند جعبه چوبی خالی را پای موها گذاشته بودم تا برای بچهها انگور بچینم.
هنوز انگور چیدن را شروع نکرده بودم که دبههای شیر را آوردند. دبهها را تحویل گرفتم، آنها را زیر سایه صخرهای گذاشتم تا شیر فاسد نشود و رفتم توی فکر که آخر چرا همشهریهای ما که فرسنگها تا جبهه فاصله دارند، چیزی را برای بچههایشان فرستادهاند که نگهداری است سخت و فسادش راحت است؟! رامسر کجا، کردستان عراق کجا؟!
یک دیگ هزار نفری را پای چشمه بردم، حسابی شستم، تمیزش کردم و گذاشتم روی اجاق تا شیرهای اهدایی را در آن بجوشانم؛ گفتم بلکه بریده خراب شده باشد و هدر برود، بهتر است تا این که بچههای مردم را مسموم کند. حواسم را جمع کردم که هیچ لکه و چربی غذا به دیگ نمانده باشد. به کمک یکی-دو تن از بچههایی که توی ایستگاه صلواتی کمک کارم بودند، گشتیم و دو تا درخت خشکیده را از کنار تخت سنگی بزرگ با تبر انداخیتم، هیزمها را به نزدیک ایستگاه صلواتی آوردیم، روی هم طوری چیدیم که آن دیگ بزرگ کاملا میزان روی آن جا بگیرد، دیگ را روی هیزمها گذاشتم و جایش را میزان کردم، بعد دبهدبه شیرها را با کمک بچهها توی دیگ دمر کردیم، یک قوطی گازوییل روی هیزمها ریختم و آنها را به آتش کشیدم، چند تا از جعبههایی را که برای برداشت انگور کنار چیده بودم، آوردم و خرد کردم و توی آتش انداختم.
هنوز چند دقیقهای از افروختن آن آتش انبوه نگذشته بود که دیدم بچهها یکی یکی و چند نفر چند نفر، دور و بر ایستگاه صلواتی و تعدادی هم نزدیک آتش جمع شدند. همه منتظر بودند که شیر داغ شود. هنوز نخورده، اسمش را گذاشتند شیر حاججوشن و هی دوستانشان را صدا میزدند که بیایید! شیر، بیایید، شیر، شیر حاج جوشن.
هر لحظه که میگذشت، بر تعداد بچهها و همهمه آنان افزوده میشد. بعید میدانستم آن دیگ بزرگ حالا حالاها شیر داغ شود. گفتم که از این فرصت استفاده کنم و برای این که بچهها را آرام کرده و نظمی به آنان داده باشم، به هر کدام یک لیوان دادم.
بچهها لیوانها را گرفته، غرولندکنان یک صف نیمبند تشکیل دادند و وقتی صفشان درست شد، غرزدنها هم شروع شد:
-حاجی! پس این شیر چی شد؟
دیدم این طوری و به این زودیها که این شیر داغ نمیشود؛ پس رفتم و بقیه جعبههای خالی انگور را هم آوردم، شکستم و زیر آتش ریختم. کمکم آثار غل زدن در سطح شیر خودش را نشان میداد. هر کس از گوشه و کنار به شوخی یک چیزی بارمان میکرد. همان موقع برادر میرمشهدی که مسئول تدارکات لشکر 16 قدس بود، از راه رسید و گفت:
-حاجی! بذار من افتتاحاش کنم.
بلند گفتم:
-برجمال پاک محمد صلوات!
همه صلوات فرستادند و پشت سرش، گفتم:
-بچهها! برادر میرمشهدی از سادات است، اجازه میدهید لیوان اول را ایشان تبرک کند؟
بعضیها گفتند «بله» و بقیه هم بلند صلوات فرستادند. یک لیوان شیری از توی دیگ که تازه داشت به غلغل درمیآمد برداشتم و دادم دست برادر میرمشهدی؛ اما دیدم دماغش را به لیوان نزدیک کرد و ابرو در هم کشید. گفتم:
-ها؟ چیه؟ بریده؟ ترش کرده؟ بو میدهد؟
میرمشهدی کمی از لیوان خورد، سگرمههایش درهم رفت، اول یواشکی و بعد بلند گفت:
-حاجی! من ترش نکردم، این شیر ترش کرده! بدجوری بو و مزه ترشیدگی میدهها.
گفتم:
-این چه حرفی است؟! من خودم بچه روستا هستم، بچه کشاورزم، شیر اگر خراب باشد، لخته میبندد، میبرد.
میرمشهدی لیوان را داد به دست من و گفت:
-باورت نمیشود، بگیر خودت بخور، دروغم چیست؟!
لیوان را به دماغم نزدیک کردم، بو کشیدم، بوی ترشیدگی میداد! بعد کمی از آن خوردم، باز هم کمی بیشتر و ناگهان زدم زیر خنده.
میرمشهدی و بچههایی که همه لیوان به دست توی آن صف طولانی ایستاده بودند، هاج و واج به من ریشسفید نگاه میکردند و از خندهام سر در نمیآوردند!
میرمشهدی گفت:
-حاجی! چیشده؟! نکند این همه شیر، فاسد شده باشد!
صدای خندهام بالا رفت. نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. بیشتر از این نکته خندهام گرفته بود که ادعا میکردم بچه روستا و بچه کشاورزم، اما با این که کلی پای آن مایع سفید رنگ و آن آتش انبوه ایستاده بودم، هنوز فرق بین شیر و دوغ را تشخیص نداده بودم! همان طور که از خنده ریسه میرفتم، گفتم:
-بابا! این دوغ است، نه شیر!
تعدادی از بچهها هم زدند زیر خنده. حالا مانده بودم با یک دیگ هزار نفری دوغ داغ و این همه خلایق که لیوان به دست منتظر بودند، چه کار باید بکنم؟!
-برادرها! توجه کنند، حالا باید صبر کنیم تا دوغ سرد بشود.
صدای غرولندشان بلند شد که:
-تا حالا میگفتی که صبر کنید شیر داغ بشود، حالا میگویی که باید سرد بشود! بالاخره تکلیف ما را معلوم کن!
بندگان خدا مجبور بودند باز هم توی صف صبر کنند. سریع و با زحمت زیاد، آن آتش انبوه را خاموش کردیم. بعد به بچهها گفتم کمک کنند، مقداری یخ را از توی یخدان داخل ایستگاه صلواتی درآوردند و توی دیگ انداختند. بعد هم کمی نمک و نعناع خشک توی دیگ ریختم و اول از همه، خودم یک لیوان خوردم. تگری نبود، اما کمی خنک شده بود. دادیم بچهها خوردند.
راوی :حاج جوشن