به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ملاصدرا، هنگامی که در کهک زندگی می‌کرد، برای عرض ادب و توسل به بارگاه کریمه اهل بیت فاطمه معصومه (س) مشرف می‌شد. وی درباره یکی از این تشرفات می‌گوید: دری از رحمت حق بر من گشوده شد و در این مورد معرفت جدیدی برایم حاصل شد.

خبرگزاری فارس: ماجرای مکاشفه صدر المتألهین در حرم حضرت معصومه(س)
 

 

 

ولادت

صدر الدین محمد شیرازی، معروف به «صدرالمتالهین» و «ملاصدرا»، حکیم، عارف، محدث و مفسر بزرگ شیعه و اسلام در سال 979 یا 980 (نهم جمادی الاولی) هجری قمری در شیراز به دنیا آمد.

پدر ملاصدرا ـ خواجه ابراهیم قوامی ـ سیاستمداری دانشمند و مؤمن بود و با وجود داشتن ثروت و عزت و مقام، هیچ فرزندی نداشت ولی سرانجام بر اثر دعا و تضرع فراوان به درگاه الهی، خداوند پسری به او داد که نامش را محمد گذاشتند.

سفرهای ملاصدرا/ سفر به قزوین

ظاهرا ملاصدرا در سن شش سالگی به همراه پدر به قزوین رفته و در کنار اساتید فراوانی که در همه رشته‌های علمی در آن شهر بودند به آموزش مقدماتی و متوسطه پرداخته و زودتر از دیگران به دوره عالی رسیده است.

دو استاد بزرگ ملاصدرا

ملاصدرا در قزوین با دو دانشمند و نابغه بزرگ، یعنی شیخ بهاءالدین عاملی (شیخ بهایی) و میرداماد ـ که نه فقط در زمان خود، که حتی طی چهار قرنی که از آنها گذشته، بی‌نظیر و سرآمد بوده‌اند ـ آشنا شد و به دروس آنان رفت. در ظرف مدتی کوتاه او نیز با نبوغ خود سرآمد شاگردان آنها شد.

شیخ بهاء نه فقط در فقه، حدیث، تفسیر، کلام و عرفان متخصص بود بلکه در نجوم و ریاضیات نظری و مهندسی و معماری و پزشکی و برخی از علوم غریبه هم استاد بود.

میرداماد، نابغه بزرگ دیگر، از همه دانشهای روزگار خود باخبر بود ولی حوزه درس او به فقه و حدیث و بیشتر به فلسفه اختصاص داشت. وی در دو شاخه مشائی و اشراقی فلسفه اسلامی ممتاز و سرآمد بود.

ملاصدرا بیشترین بهره خود را در فلسفه و عرفان از میرداماد گرفت و همواره او را مرشد و استاد حقیقی خود معرفی می‌کرد.

سفر ملاصدرا به اصفهان

با انتقال پایتخت صفویه از قزوین به شهر اصفهان (سال 1006 هـ ./ 1598 م) شیخ بهایی و میرداماد نیز به همراه شاگردان خود به این شهر آمدند و بساط تدریس خود را در آنجا گستردند. ملاصدرا که در آن زمان 26 تا 27 سال داشت، از تحصیل بی‌نیاز شده بود.

بازگشت ملاصدرا به شیراز

ملاصدرا به احتمال قوی در حدود سال (1010 هـ / 1602 م) به شهر خود شیراز بازگشت.

رقبای او که از طرفی موقعیت اجتماعی خود را نزد دیگران در خطر می‌‌دیدند یا به انگیزه دفاع از عقاید خود و برخی شاید از روی حسادت، بنای بد رفتاری را با وی گذاشتند و آراء نو او را به مسخره گرفتند و به او توهین کردند.

هجرت ملاصدرا به قم

این رفتارها و فشارها با روح لطیف ملاصدرا نمی‌ساخت و از طرفی ایمان و دین و تقوای او به او اجازه عمل مقابله به مثل را نمی‌داد، از اینرو از شیراز به صورت قهر بیرون آمد و به شهر قم رفت که در آن هنگام هنوز مرکز مهم علمی و فلسفی نشده بود.

ملاصدرا در خود شهر قم هم نماند و به سبب گرما و شاید دلایل اجتماعی مشابه شیراز به روستایی بنام کَهَکْ در نزدیک شهر قم منزل گزید و آثار خانه او در آن روستا هنوز باقی است.

عبادت و ریاضت ملا صدرا

ملاصدرا مدتی درس و بحث را رها کرد و همانگونه که خود در مقدمه کتاب بزرگ خود ـ اسفار ـ گفته است، عمر خود را به عبادت و روزه و ریاضت گذراند و از این فرصت که برایش فراهم شده بود استفاده کرد و مراحل و مقامات معنوی عرفانی را با شتاب بیشتری طی کرد و به بالاترین درجه معنویت رسید.

وی در این دوران ـ که از نظر معنوی دوران طلائی زندگانی اوست توانست به مرحله کشف و شهود غیب برسد و حقایق فلسفی را نه در ذهن که با دیده دل ببیند و همین سبب شد که مکتب فلسفی خود را کامل سازد.

وی تا حدود سال (1040 هـ / 1632 م) به شیراز باز نگشت و در روستای کهک قم ماند و شاگردان بزرگی را پرورش داد و در تمام این مدت به نوشتن کتب معروف خود مشغول بود یا رساله‌هایی در پاسخ فلاسفه همزمان خود می‌نوشت. دو تن از شاگردان معروف او به نام «فیاض لاهیجی» و «علامه فیض کاشانی» هستند که هر دو داماد ملاصدرا شدند و مکتب او را ترویج کردند.

بازگشت ملاصدرا به شیراز

در حدود سال (1039 ـ 1040 هـ / 1632 م) ملاصدرا به شیراز بازگشت. عقیده برخی بر آنستکه این بازگشت بسبب دعوت حاکم استان فارس یعنی اللهوردیخان از وی بوده، زیرا مدرسه‌ای را که پدرش امام قلیخان بنا کرده بود به پایان برده و آنرا آماده برای تدریس فلسفه ساخته بود و با سابقه ارادتی که به ملاصدرا داشته وی را برای اداره علمی آن به شیراز دعوت کرده است.

ملاصدرا در شیراز نیز به تدریس فلسفه و تفسیر و حدیث اشتغال یافت و شاگردانی را پرورش داد. از کتاب سه اصل ـ که گویا در همان زمان در شیراز و به فارسی نوشته شده، و به علمای زمان خود اعم از فیلسوف و متکلم و فقیه و طبیعیدان حمله های سخت نموده ـ چنین بر می‌آید که در آن دوره نیز مانند دوره اول اقامت در شیراز زیر فشار بدگوئی‌ها و بدخوئی‌های دانشمندان همشهری خود بوده است ولی این‌بار مقاوم شده و تصمیم داشته در برابر فشار آنها پایداری کند و مکتب خود را بر پا و معرفی و نشر نماید.

بقیه در ادامه

ادامه مطلب
چهارشنبه 1 خرداد 1392  - 6:44 PM

 

 

عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار، ساعتی پس از شهادت محسن وزوایی به سختی مجروح شد و هیچ نشانه‌ای از زندگی در جسم او مشهود نبود، به گونه‌ای كه هم‌رزمانش با دیدن پیكر غرقه به خون او تصور كردند كه به شهادت رسیده است.

 

آرام و قرار نداشتند، فرمان امام را باید اجرا می كردند، فرمان امام آن قدر برایشان مهم بود كه از جانشان هم گذشتند؛ اگر چه پای خودشان به خرمشهر نرسید، اما خرمشهر را برای ارزش های اسلام فتح كردند. یكی از همین شهدا، شهید «عباس شعف» فرمانده گردان میثم تمار بود كه حتی بعد از مجروحیت سخت، از بیمارستان گریخت تا عملیات «الی بیت المقدس» حضور پیدا كند.

***

جاده اهواز ـ خرمشهر شده صحرای كربلا، سپاه سوم دشمن از همه سمت هجوم آورده. گلوله باران بچه ها توسط توپ ها و خمپاره ها یك لحظه قطع نمی شود، انگار به جای باران از آسمان آتش می بارد. تانك های دشمن از غرب، جنوب و شمال جاده، به سمت رزمندگان ایرانی در حال حركت هستند.

اجرای تیر مستقیم تانك ها، امان نیروها را بریده، رگبار كالیبرهای دوشكا و توپ های چهارلول پدافند هوایی «شیلیكا» با برد سه هزار متر كه قوای سپاه دشمن از آنها مثل تیربار، علیه نفرات پیاده ما كار می كشند، همه را زمین گیر كرده است.

فرمانده گردان میثم تمار، عباس شعف، مرتب طول جاده را می دود و نفرات را نسبت به وظایف شان توجیه می كند و می گوید: «برادرها، داخل سنگرهایی كه كنده اید بمانید. فقط همان هایی كه گفته ام بیرون باشند و مراقب تانك ها، به محض اینكه تانك های دشمن نزدیك شدند، باید با آر.پی.جی به آنها حمله كنید».

از بی سیم فرماندهی گردان، شعف را پیچ می كنند. آن سوی خط، محسن وزوایی، فرمانده محور عملیاتی محرم از تیپ 27 محمد رسول الله(ص) قرار دارد:

وزوایی: شعف، شعف، وزوایی. شعف جان وضعیت شما چطوره؟

شعف: الان دشمن از روبه رو و از سمت چپ، داره با تانك هاش می كشه جلو، ما هم به بچه ها گفتیم وقتی آمدند جلو، به آنها حمله كنند.

وزوایی: شعف جان تو الان موقعیت دقیق خودت را بگو.

شعف: ما توی جاده، به سمت راست پدافند كردیم.

وزوایی: پس با این حساب، نسبت به گرمدشت، سه كیلومتر پایین تر هستی. بله؟

در این لحظه ناگهان تماس قطع می شود. شعف و وزوایی هم هر دو مستأصل می مانند.

در همین لحظات، در حد گردان میثم، تانك های مدرن تی ـ 72 تیپ مستقل 10 زرهی سپاه سوم ارتش بعث ضمن حركت از شمال خرمشهر، خیز به خیز به حد چپ محور عملیاتی محرم نزدیك شده اند. ده ها تانك با آرایش دشتبان، ضمن شلیك های مستمر، خود را به خاكریز گردان میثم نزدیك می كنند. رگبار دوشكای روی برجك تانك های دشمن، به سمت آر.پی.جی زن ها شدت می گیرد. همین اقدام باعث می شود تا تانك های عراقی با خیالی راحت و آسوده به پیشروی شان ادامه دهند.

تا اینكه اولین شلیك آر.پی.جی به سمت تانك ها روانه می شود. در پی شلیك این گلوله، تانك جلودار ستون زرهی دشمن، غرق آتش و انفجار می شود. هم زمان، تعداد دیگری گلوله آر.پی.جی به سمت تانك ها شلیك می شود، اما رزمندگان با كمال تعجب می بینند این گلوله ها به تانك ها اثر نمی كنند. عباس شعف، فرمانده گردان به آر.پی.جی زن ها فرمان بازگشت به خاكریز را می دهد. شكارچی های تانك به پشت خاكریز باز می گردند.

همه متعجب از كمانه كردن گلوله های آر.پی.جی بر بدنه تانك ها، چشم به فرمانده شان می دوزند. او می گوید: «بچه ها، تانك هایی كه منهدم شده اند، همه از بغل مورد اصابت قرار گرفته اند. شلیك هایی كه از روبه رو كردیم، همه ناموفق بوده. پس یادتان باشد؛ سعی كنید این دفعه تانك ها را از پهلو مورد هدف قرار دهید. حالا پشت سر من از خاكریز جدا شوید. سه نفر به چپ، سه نفر به راست، سه نفر وسط».

شعف نگاهی به بسیجیانی می اندازند كه دوره اش كرده اند و با اشتیاق به او چشم دوخته اند. پرده از مقابل چشمانش كنار می رود. تعدادی از بچه ها را شهید می بیند.

به خود می آید و می گوید: «بچه ها، یك لحظه صبر كنید!... این بار عده ای از ما شهید می شوند، هر كه شهید شد، بقیه را فراموش نكند؛ بچه ها به همدیگر قول شفاعت بدهید. بسیار خوب، حالا پشت سر من حركت كنید».

عباس شعف، آر.پی.جی به دست از خاكریز جدا می شود و 9 بسیجی شكارچی تانك گردانش نیز، با او همراه می شوند. پس از جدا شدن از خاكریز، طبق دستور فرمانده به سه گروه تقسیم می شوند و به قلب دشمن یورش می برند.

این بار بسیجیان ایرانی از تانك سواران صدامی موفق ترند و تعداد بیشتری از تانك ها را به آتش می كشند، ولی هنگام بازگشت، سه نفر از آنها همراه گروه نیستند و پیكرهای غرقه به خونشان در صحنه نبرد باقی می ماند. تانك ها قدری عقب می كشند. با عقب نشینی تانك ها، حجم آتش بر روی خط دفاعی محور عملیاتی محرم از تیپ 27 شدت می گیرد. فرمانده گردان میثم تمار مانند مادری دلسوز كنار خاكریز می دود و بچه ها را به پناه گرفتن سفارش می كند.

در همین حین، چشمش به محسن وزوایی می افتد كه از سمت شمال خاكریز به همراه بی سیم چی ها و معاون دومش، تقوی منش، به سمت او می آیند. عباس از دیدار محسن خوشحال می شود. او محسن را از بازی دراز می شناسد. نه، بلكه قدیم تر از آن؛ از محله شان در نظام آباد تهران.

عباس خیلی به محسن علاقه دارد. در بازی دراز یك بار محسن جان او را نجات داده است. محسن وزوایی هم از ملاقات عباس خوشحال است. او هم عباس را خیلی دوست دارد؛ آخر عباس تنها پسر خانواده اش است و مادرش به هنگام اعزام، او را به دست محسن سپرده. محسن هم در این نبرد، فرماندهی چهارصد رزمنده بسیجی گردان میثم را به عباس محول كرده است.

عباس علی رغم كمی سنش، فرمانده لایقی است. عباس و محسن در آغوش هم فرو می روند. برای لحظاتی، گویی زمان از حركت باز می ایستد و این دو رزمنده را به عمق تاریخ می كشاند؛ به بازی دراز، به محاصره، به بی آبی، به مجروحیت... لحظاتی بعد، دو دوست به خود می آیند، و با دیده بوسی از هم جدا می شوند.

ـ خسته نباشی عباس جان؛ چه خبر؟

ـ برادر محسن، این چپ ما خیلی خالیه. تانك ها هم تا حالا چند بار جلو كشیدند كه از ما جناح بگیرند؛ ولی بحمدالله بچه ها اینها را عقب زدند. باید فكری اساسی كرد.

گلوله خمپاره ای كنارشان منفجر می شود. همه خیز می روند و بعد در كنار خاكریز پناه می گیرند. محسن می پرسد: «الان وضعیت عمومی درگیری شما چطوره؟»

ـ فعلاً قدری عقب رفته اند، به گمانم به فكر اجرای پاتك دیگری باشند.

ـ باید ما پیش دستی كنیم. به بچه ها بگویید آماده شوند تا با یك الله اكبر به تانك ها حمله كنیم و روی خاكریز عمود به این جاده سنگر بگیریم. بچه های گردان مقداد هم آماده شده اند. با یك حمله غافلگیرانه تا آن خاكریز، باید یكسره بدویم، بعد هم به بچه ها بگویید تا می توانند تانك هایشان را بزنند.

عباس مانند سربازی مطیع، سخنان فرمانده محور را به گوش جان می خرد و از محسن جدا می شود. فرماندهان گروهان ها را فرا می خواند و دستور فرمانده محور را به آنها انتقال می دهد. فرماندهان گروهان ها به همراه مسئولین دسته ها، بچه ها را آماده می كنند. لحظه ای بعد صدای عباس شعف از بی سیم فرمانده محور محرم شنیده می شود.

شعف: وزوایی، وزوایی، شعف.

وزوایی: عباس جان بگوشم؛ بگو.

شعف: بچه های ما آماده كربلا رفتن هستند. مفهوم شد؟

وزوایی: بله مفهوم شد، باش تا خبرت كنم. تمام.

شعف: چشم برادر، چشم.

محسن وزوایی این بار در تماس با مرتضی مسعودی، فرمانده گردان مقداد را هم به گوش می كند.

وزوایی: مسعودی، مسعودی، وزوایی.

مسعودی: به گوشم، محسن جان بفرما.

وزوایی: برای آن مطلب كه گفتم آماده ای؟

مسعودی: بله برادرجان، همه آماده اند بروند كربلا.

سپس محسن وزوایی از خاكریز بالا می رود و عمق سپاه دشمن را در بیابان غرب جاده اهواز ـ خرمشهر نظاره می كند. در فاصله 300 متری آنان، دریایی از تانك و زره پوش صف بسته است.

اجرای آتش توپ و خمپاره و تیربارهای دشمن هم لحظه ای قطع نمی شود. محسن وزوایی گوشی بی سیم را مقابل دهان می آورد و آغاز حمله سراسری را دستور می دهد.

ـ به تمام گردان های محور محرم، به تمام گردان های محور محرم؛ به سمت جلو پیشروی كنید. الله اكبر، الله اكبر!

با فرمان وزوایی، بسیجیان گردان های میثم و مقداد از خاكریز جدا شده و پشت سر فرماندهان دلیرشان، شعف و مسعودی، به نیروهای دشمن یورش می برند. فریاد الله اكبر، زمین ایستگاه گرمدشت را می لرزاند و لحظه ای بعد، تانك های دشمن در آتش غضب الهی می سوزند. دشمن مجبور به عقب نشینی می شود.

محسن وزوایی كه شخصاً در جلوی صف رزمندگان حركت می كند، هدایت عملیات را به عهده دارد.

با انفجاری ناگهانی، همه جا غرق در گرد و غبار و دود می شود. همه به تكاپو می افتند و بیش از همه، قلب عباس تیر می كشد. به سمت محسن خیز برمی دارد، بالای سر او می ایستد و نگاهش می كند. آن چهره جذاب و پرابهت و دوست داشتنی، حالا آرام روی خاك ها آرمیده. خم می شود، سربند محسن را عقب می زند و لب بر پیشانی یار دیرین می گذارد. حالا جسم بی جان محسن در آغوش عباس جا گرفته است. اشك پهنای صورت فرمانده گردان میثم را پوشانده، گوشی بی سیم را از زمین برمی دارد و مستأصل، در تماس با قرارگاه فرعی نصر 2، احمد متوسلیان، فرمانده تیپ 27 را صدا می زند.

ـ احمد، احمد، شعف.

ـ شعف جان به گوشم. شما پشت این خط چه می كنی؟

ـ برادر احمد، محسن وزوایی مفهوم است؟

ـ بله برادر جان بگو.

ـ برادر احمد، محسن... محسن... محسن

ـ شعف جان چی شده؟ چرا چیزی نمی گی؟

ـ احمدجان؛ محسن كربلایی شد.

دیگر نای سخن گفتن ندارد. گوشی بی سیم را رها می كند. زیر باران آتش و گلوله، می نشیند بالای سر محسن و با او نجوا می كند:

«محسن جان، چرا ساكتی؟ حرف بزن، این دلم داره سنگینی می كنه، من طاقت سكوت تو رو ندارم. فدات بشم داداش، تمنا می كنم یك كمی با من حرف بزن. اصلاً قرارمون این نبود، مگه قرار نبود من رو به دست مادرم بسپاری. حالا چرا تو این وانفسا می خواهی منو تنها بذاری. مگه نمی بینی دشمن دور تا دور ما رو گرفته؟ محسن جان، بچه ها به فرماندهی تو نیاز دارن. پاشو فرمانده، پاشو مرد خدا، پاشو داداش جون، الان كه وقت خواب نیست. محسن جان، تو همیشه یار و یاور من بودی. در اوج خطرات بارها منو یاری دادی. ولی حالا من، بالای جسم بی جان تو، چه خاكی به سر كنم؟ توی این صحرای بی سر و ته، زیر این بارش آتیش و گلوله و گرما. محسن جان، می دونم به آرزوت رسیدی. می دونم به نهایت خواسته ات رسیدی. كاش برات بازگشتی بود و منو هم با خودت می بردی؛ همون طور كه در بازی دراز بردی.»

عباس چشم به گرانه آسمان می دوزد و در تلألوی نور كوركننده خورشید روز دهم اردیبهشت 1361، پرنده خیالش به پرواز درمی آید. پرواز می كند تا آن سوی قله ها، آنجا كه زمینش به آسمان نزدیك تر است، بازی دراز، و بعد با او نجوا می كند:

«اون شب خنك بهاری یادته؟ پارسال، شب دوم اردیبهشت، حال و هوای عجیبی داشتم. تو قبل از عملیات گفته بودی: این عملیات برای ما، كربلای دیگری است. گفته بودی: تعداد نفرات و تجهیزات دشمن زیاده، ولی ما با یاری خدا و فریاد الله اكبر به اونا غلبه می كنیم. از ما خواسته بودی تا نیت كنیم و این پیروزی رو به امام تقدیم كنیم. همه با هم همدل شده بودیم تا لبخند پیروزی رو به لب های امام بنشونیم. این خواست تو بود.

اون شب، وقت وداع به همه گفتی تا همدیگر رو دعا كنند، گفتی اگه كسی شهید شد، بقیه رو فراموش نكنه. وقتی با همه وداع كردی، به سراغ من كه اومدی، صورتت غرق اشك بود. دست هایت دور گردنم حلقه شد و من هم خودمو به آغوش تو سپردم. حرفی بین ما رد و بدل نشد. ولی هزاران هزار درددل نگفته توی چشمات موج می زد. تو برای بچه ها فقط یك فرمانده نبودی؛ برای همه پدری می كردی، مراقب همه بودی. توی پادگان ابوذر سرپل ذهاب كه بودیم، شبی نبود كه تا صبح بیدار نمونی.

به بچه هایی كه در خواب بودند سر می زدی. پتو روشون می كشیدی. پوتین هاشون را واكس می زدی و گاهی لباس هاشونو می شستی. اما این چیزها رو هیچ كس نه دید، نه می دونست. فقط من می دونستم. اون شب عملیات، عجیب نور بالا می زدی، از لحظه حركت مون، مرتب كنار ستون حركت می كردی و بچه ها رو به یاد خدا می انداختی.

موقعی كه به خط اول پدافندی كماندوهای بعثی رسیدیم و با اونا درگیر شدیم، تو همه جا بودی. هر طرف كه درگیری سخت تر بود، تو همون جا بودی. خروش الله اكبرت، مایه دلگرمی همه ما بود. هر جا كه كار گیر می كرد، تو بودی كه با تلاوت قرآن و خواندن سرودهای حماسی، به نبرد بچه ها روح می دادی. كنار تو جنگیدن، یاد نبردهای صدر اسلام و اون حال و هوای شمشیر زدن كنار رسول الله (ص) و امیرالمؤمنین(ع) رو برای ما تداعی می كرد.

اون شب، من هم سراپا شور بودم. به همراه بچه های دسته ام تا عمق مواضع دشمن نفوذ كرده بودیم. دشمن از همه سمت ما رو زیر آتیش گرفته بود. لحظه ای رگبار گلوله ها و آتیش خمپاره ها قطع نمی شد و ما مقاومت می كردیم.

ناغافل ضربه ای محكم به سینه ام خورد. دود و بوی باروت همه جا رو پر كرد و من خودمو در میان زمین و آسمون دیدم و بعد، به زمین كوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشم هام جایی رو نمی دیدن. دست و پام هیچ به فرمانم نبودن. فقط صدایی فضا رو پر كرده بود:

ـ بچه ها! برادر شعف شهید شده.

ـ بعثی ها دارن می آن.

ـ عقب نشینی كنید.

ـ مجروحا رو به عقب ببرین.

ـ دیگه هیچ نفهمیدم تا شب.

بعثی ها بالای سرم اومدن. یكی شون می خواست تیر خلاصی حواله ام كنه، اما اون یكی لگدی به پهلوم زد و با پوتین، دست شكسته ام رو كوفت. درد تمام وجودم را فراگرفت، ولی صدایی بیرون نیامد و همین مانع اون شلیك آخری شد و من چقدر مشتاق او تیر خلاص بودم.

اونا كه رفتن، سرما و درد به سراغم آمد. یكی از پاهام خرد شده بود، دست راستم هم شكسته بود، تركشی پهلوی منو سوراخ كرده بود و چند تا تركش ریز و درشت هم، صورت و سرم رو غرق خون كرده بودن. توی اون سرما و ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم. مناجات كه نه، اون چه از سوی من بود، نیاز بود و نیاز و از او سو، همه ناز بود و ناز. دل به رضایتش داده بودم كه... شبحی از دور آشكار شد.

اول فكر كردم باز بعثی ها هستن. اما نه، توی اون تاریكی، خیلی خوب تو رو شناختم، خودت بودی؛ با اون قد و بالای رعنا. قدم به قدم گشتی تا به من رسیدی. می خواستم سلامت كنم، اما نه در وجودم نایی بود و نه در گلویم نوایی. من محو سیاحت رخ زیبای تو بودم و صورت تو غرق در اشك؛ قطره هایی كه در پرتو نور ماه می درخشیدن.

صورتت چقدر زیبا شده بود. بالای سرم نشستی. سرم رو به دامن گرفتی و شروع كردی به نجوا:

«عباسم؛ تو چرا؟ من به مادرت قول داده بودم تو رو سالم برگردونم. حالا چطور تو روی مادرت نگاه كنم؟ چطوری بگم كه تنها پسرت رو بردم و جنازه لت و پارش رو برات آوردم؟!

سر به آسمون بلند كردی و بعد به سجده رفتی. مدتی كه گذشت، ترسیدم مبادا توی سجده جون داده باشی. آخه سجده ات خیلی طولانی شده بود. بلند كه شدی، بی محابا منو گذاشتی روی دوشت و از دل خطوط پدافندی بعثی ها به عقب آوردی و سپردی به معراج شهدا، در حالی كه هنوز زنده بودم؛ آخه جون من بسته به جون تو بود. توی معراج شهدا، نمی دونم چی شد. فقط می دونم كه یكی، علائم حیات رو در من دیده بود، بعد آمبولانس و بیمارستان. دیگه ندیدمت تا اون روز كه اومدم بیمارستان سجاد. نه اینكه من روی تخت باشم و تو بالای سرم. نه، تو روی تخت بودی و من بالای سرت. وقتی چشمت به من افتاد از تعجب چشمات گرد شده بود. حرف كه نمی تونستی بزنی، اما چشم هات همه چیز رو می گفت. لبخندی از رضایت روی لبای خشكیده ات نقش بست.

محسن جان، خدا نمی خواست تو شرمنده مادر من باشی، ولی رفیق قدیمی، این رسم رفاقت نیست. چطور دلت اومد من شرمنده مادر تو باشم؟!

محسن جان، منتظر من هم باش. من بی تو زیاد زنده نمی مونم؛ منو فراموش نكن. داداشی؛ منتظرم باش.»

عباس شعف، فرمانده گردان میثم تمار، ساعتی پس از شهادت محسن وزوایی به سختی مجروح شد و هیچ نشانه ای از زندگی در جسم او مشهود نبود، به گونه ای كه هم رزمانش با دیدن پیكر غرقه به خون او، تصور كردند كه به شهادت رسیده است. لیكن در هنگام تخلیه اجساد شهدا در پشت جبهه، نیروهای واحد تعاون تیپ 27 شگفت زده دریافتند كه این فرمانده بسیجی به كندی نفس می كشد و هنوز زنده است. از این روی به سرعت او را به بخش مراقبت های ویژه انتقال داده و تحت مداوا قرار دادند.

كمتر از دو هفته بعد، او در حالی كه جامه بیماران را به تن داشت، از بیمارستان گریخت و خود را به تیپ 27 رساند. در مرحله سوم نبرد الی بیت المقدس، عباس شعف مجدداً فرماندهی گردان میثم تمار را به عهده گرفت و روز بیست و هشتم اردیبهشت ماه 1361 به فاصله شش روز مانده به فتح خرمشهر در كربلای خونین خوزستان به شهادت رسید و به قافله سرخ شهیدانی همچون محسن وزوایی ملحق شد.(فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:14 AM

 

عملیات شكست حصر آبادان با هیچ‌ كدام از معادلات جنگی آن دوران هم‌خوانی نداشت؛ وقتی صدام ماجرای سقوط نكردن آبادان را شنید خشمگین شد و فرمانده‌ای را كه قرار بود آبادان را اشغال كند، اعدام كرد.

 

خیلی ها قطع امید كرده بودند، «خونین شهر»، چهارم آبان سقوط كرده بود و حالا پنج روز بود كه خاك عزیز این شهر در دست دشمنان بود.

صدام با لشكریانی تمام عیار نقشه ورود به آبادان و تصرف این شهر را نیز در سر داشت، اما آنها كه تاریخ را خوب می دانند از شجاعت سردار ایرانی مقابل اسكندر مقدونی خبر دارند، با این تفاوت كه آریوبرزن با وجود تمام شجاعت هایش برای دفاع از وطن در برابر اسكندر شكست خورد، اما سردار ایرانی دفاع مقدس، امیر سرتیپ منوچهر كهتری در برابر بعثی های متجاوز، دلیرمردانه جنگید و آرزوی تصرف آبادان را به دل صدام گذاشت.

امیر آن سال ها فرمانده گردان 153 از لشكر 77 بود و از دیار قوچان عازم نبرد با دشمن شده بود.

بهانه این گفت وگو بازخوانی پرونده آزادی خرمشهر به دست فرمانده شجاعی است كه آوازه شجاعتش در آن سال ها به حدی بود كه صدام برای سرش جایزه كلانی تعیین كرده بود، اما اهالی آبادان به پاس شجاعتش رودخانه بهمن شیر را كهترشیر نامیدند.

امیر مایل است در آغاز حرف هایش از امام یادی كند، شاید بی مقدمه باشد، اما دلنشین است: «امام كه آمد، هلی كوپتر ارتش او را به بهشت زهرا برد و امام فرمود ارتش فدای ملت، ملت فدای ارتش. این جمله عجیب در جان و دل من تأثیر گذاشت و آن را همیشه به خاطر دارم.»

صدام فكر می كرد امام جنگ را نمی داند!

امیر سرتیپ منوچهر كهتری، تمیز و مرتب در اتاق جنگی كه یادگار از دوران دفاع مقدس برای خودش ترتیب داده است مقابل من می نشیند، با یك بسم الله می گوید: صدام گمان می كرد امام فقط یك روحانی است و اصلا جنگ را نمی داند كه چیست، به خیال خودش با داشتن 400 هواپیما، دو هزار تانك و 12 لشكر مكانیزه می خواست سه روزه تهران را فتح كند، اما دیدیم كه آرزو به دل ماند و مرد.

از امیر می خواهم از آن ابتدای ابتدا تعریف كند، از همانجا كه او فرمانده دفاع از آبادان شد؛ لبخند شیرینی می زند و می گوید: بچه ها 31 روز با دست خالی مقابل صدام در خرمشهر جنگیده بودند، هم ارتشی و هم سپاهی، خرمشهر كه سقوط كرد، صدام چشمان شومش را به آبادان و تصرف این شهر دوخت.

او ادامه می دهد: زمانی كه من عازم خرمشهر شدم، مأموریتم دفاع از آبادان بود، آن موقع من جزو تیپ قوچان بودم؛ زمان بدرقه كه شد، مردم واقعا برایمان سنگ تمام گذاشتند و دعا و قرآن خواندند و فضای بسیار پرشور و روحیه بخشی ایجاد كردند و بدرقه مردم سبب شد با خودمان فكر كنیم اگر دست خالی و بدون پیروزی برگردیم، حتما شرمنده مردم می شویم.

 آن قول شیرین!

از ماجرای آن وعده معرف به مردم سمنان سئوال می كنم، دوباره لبخند می زند و ادامه می دهد: وقتی در راه وارد سمنان شدیم، فرماندار آنجا كه برای پذیرایی شام ما پیش بینی هایی انجام داده بود، از من خواست چند كلامی برای مردمی كه به استقبال ما آمده بودند سخنرانی كنم.

نمی دانستم چه باید بگوید، بنابراین گفتم مطمئن باشید كه دشمن را شكست می دهیم و بر می گردیم؛ وقتی سخنرانی ام تمام شد و سر جایم نشستم، چند تن از بچه های ستاد به شوخی به من گفتند اگر شكست خوردیم نباید از این راه برگردیم.

او از رشادت هایی كه به چشم خود دیده است، می گوید: آنجا چیزهایی دیدیم كه واقعا به رشادت و ایستادگی مردم كشور پی بردم، در اهواز زنی را به من معرفی كردند كه همسرش برای جنگ به جبهه رفته بود، اما خودش در منزلش سنگری ساخته بود كه هنگام بمباران عراقی ها به داخل آن سنگر می رفت و وقتی بمباران تمام می شد از سنگر بیرون می آمد.

كهتری ادامه می دهد: در فرودگاه به جای اینكه به خرمشهر برویم ما را به فو لی آباد بردند، آنجا افسر وظیفه ای داشتم كه خیلی فعال بود و از من تلفن خواست تا با راه دور صحبت كند و خیلی هم برای این كار اصرار داشت، به ناچار با هم به اهواز برگشتیم تا بتواند با راه دور صحبت كند.

وی می افزاید: فكر می كردم می خواهد با خانواده اش صحبت كند، داخل قرارگاه رفتیم و به تهران زنگ زد و شروع كرد به اطلاعات دادن كه ما در منطقه عملیاتی هستیم و هر روز هواپیما می آید و بمب می ریزد و ... از رفتارش هم متعجب شده بودم و هم می دانستم انسان سهل انگاری نیست، در میان صحبت هایش می گفت بله خودش هم اینجاست... و بعد گوشی را به من داد و متوجه شدم شهید بهشتی پشت خط است.به فولی آباد كه برگشتیم دستور آمد و به ما هلی كوپتر دادند؛ سوار شدیم و به ماهشهر رفتیم در منطقه جنوب در قرارگاهی كه آنجا بود، نخستین چیزی كه به چشمم خورد دیدم یك سید روحانی آنجاست كه خیلی به دلم نشست، من را احضار كرد تا با من در مورد امكانات و كمبودها صحبت كند و 10 هزار تومان به من داد برای برخی مخارج معمول و غذا و دیگر امكانات، آن زمان 10 هزار تومان خیلی بود.

كهتری خاطرنشان كرد: چهارم آبان بود كه وارد آبادان شدیم و شروع به استقرار در تعدادی از مدارس كردیم كه این كار تا نهم آبان طول كشید.همان روز بود كه سپاه سوم عراق می خواست از طریق رودخانه بهمن شیر در دل شب وارد آبادان شود، البته در پیشروی عراقی ها تا آن زمان، منافقین با خیانت هایشان نقش برجسته ای ایفا كرده بودند.آن روزها اگر آبادان سقوط می كرد، دشمن تا بندر امام پیشروی می كرد و شاید در جنگ پیروز می شد، در همان روز بود كه نیروهای عراقی پس از اشغال ساختما ن های ذوالفقاریه، از صدام دستور حمله به سمت آبادان را دریافت كردند.

وی می افزاید: خبر كه به من رسید، به نیروهایم آرایش نظامی دادم و حركت كردیم، من علاوه بر گردان پیاده 153، یك گروهان تانك داشتم و یك آتشبار توپخانه كه توپخانه ها را پشت بیمارستان طالقانی مستقر كرده بودم، تانك ها را هم گذاشته بودیم تا در صورت نیاز به ما ملحق شوند؛ در راه به نیروهای خودم گفتم می رویم و بر می گردیم، اما كاری نكنید كه وقتی برگشتیم جرأت نداشته باشیم سرمان را بالا بگیریم و بگویند ما ترسیده ایم. همه چیز دست خداست و ما هم باید تلاش كنیم.

كهتری دوباره به یاد چیزی می افتد و می خندد: به آنها گفتم شما را می برم و سالم بر می گردانم، البته اعتراف می كنم آن زمان فقط یك حرفی زدم كه بچه ها خودشان را در مقابل دشمن كه آوازه امكاناتش را هم شنیده بودند نبازند، از طریق خسروآباد با آرایش جنگی منظمی به جلو رفتیم، اما توپخانه صدام از چند طرف به ما تیراندازی كرد.

فرمانده گردان 153 لشكر 77 پیروز خراسان، تنها گردان موجود در زمان شكست حصر آبادان، حرف هایش را این گونه ادامه می دهد: در شرایطی كه عراقی ها فراوانی سلاح و مهما ت داشتند و نمی دانستند چگونه هزینه كنند، سهمیه هر روز منور برای ما نیم گلوله بود و خداخدا می كردیم اتفاقی نیفتد و بتوانیم فردا یك گلوله كامل شلیك كنیم، در حالی كه آن ها از بس منور می زدند آسمان را مثل روز روشن كرده بودند.

كهتری خاطرنشان می كند: به ساحل بهمن شیر كه رسیدیم و وارد نخلستان ها شدیم، رزم تن به تن را آغاز كردیم، خیلی از نیروهای عراقی فرار كردند و نیروهای من تنها نیروهای مقاوم در مقابل آن ها بودند؛ داخل یك گودال یك افسر عراقی را دیدم كه پشت به ما بود و رو به نیروهایش كه در حال فرار بودند فریاد می زد كه فرار نكنید، ایرانی ها از بین رفته اند، مقاومت كنید؛ دائم این مطلب را تكرار می كرد.من یك كلت داشتم، اما فكر كردم ممكن است تیرم او را از پا در نیاورد، بنابراین با اطمینانی كه به ورزیدگی خودم داشتم خودم را پرت كردم به رویش تا خلع سلاحش كنم، وقتی پریدم تازه متوجه شدم كه خیلی جثه بزرگی دارد، چرخی زد و من را به زیر كشید و دست هایش را گذاشت روی گلویم و شروع كرد به فشار دادن.نزدیك بود خفه بشوم كه دیدم دست هایش شل شد و افتاد، یكی از سربازانم سرنیزه را فرو كرده بود در پشتش و او را به هلاكت رسانده بود، بعد به حاشیه رودخانه بهمن شیر رفتیم، دشمن زخم خورده از این شكست وقتی نتوانست با آن همه تداركات و امكانات وارد آبادان شود شهر را محاصره كرد و زیر آتش سنگین خود گرفت، دو روز آتش بی امان دشمن بسیاری از نیروهای ما را مجروح كرد یا به شهادت رساند. شب هنگام بود و عراقی ها با دو گردان تكاور دوباره به ما حمله كردند كه حمله شان را با زحمت دفع كردیم.

وی یادآور می شود: شب به نیمه رسیده بود كه چند تن از بچه ها به من خبر دادند كه سیاهی هایی كه احتمالا عراقی ها هستند در حال عبور از رودخانه بهمن شیر هستند، قبل از آن هم بچه های یك افسر عراقی را اسیر كرده بودند و او اطلاعاتی به ما داد كه حاكی از حمله عراقی ها در نیمه شب و از طریق بهمن شیر بود، ما نمی توانستیم كاری بكنیم چون قبل از این ماجرا به خاصیت نارنجك اعتقاد داشتم، كمی صبر كردم.

كهتری می افزاید: اواسط شب بود كه با همراهی نیروهایم شروع كردیم به پرتاب كردن نارنجك به سمت رودخانه و محل عبور عراقی ها و برای عبور آن ها از رودخانه مانع بزرگی ایجاد كردیم، اوضاع به گونه ای پیش رفت كه فردا صبح حاشیه بهمن شیر پر بود از اجساد سربازان عراقی؛ مقام معظم رهبری هم درباره حضور ما و شجاعت سربازان ما، آن زمان مطالبی را فرمودند.

وی تاكید می كند: عملیات شكست حصر آبادان را 12 شب شروع كردیم و تا 10 صبح تمام شد، اصلا این عملیات با هیچ كدام از معادلات جنگی آن دوران هم خوانی نداشت؛ وقتی صدام ماجرای سقوط نكردن آبادان را شنید خشمگین شد و برای سر من جایزه تعیین كرد و فرمانده ای را كه قرار بود آبادان را اشغال كند، اعدام كرد! (فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:13 AM

 

 

لیالی قدر سال ۱۳۸۱ مسجد فائق تهران در خیابان ایران، شاهد تشییع پیكر پنج شهید گمنام دفاع مقدس بود كه دو تن از این شهدا دیگر گمنام نیستند.در رفتن‌شان رازهایی نهفته بود و امروز كه می‌آیند، حرف‌هایی برای گفتن دارند؛ بعضی‌هایشان گمنام می‌آیند و بی‌نشان می‌مانند تا حضرت زهرا(س) برایشان مادری كند، بعضی‌هایشان هم نشانی از خود به جا می‌گذارند تا انتظار را از مادرانشان بگیرند.

 

شهید «عبدالحسین عرب نژاد» نخستین بار 17 ساله بود كه در سال 65 به عنوان بسیجی داوطلب از روستای خانوك كرمان به جبهه اعزام شد؛ او در 23 خرداد سال 67 در عملیات «بیت المقدس 7» در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیكر مطهرش در منطقه جنگ ماند.

شش سال قبل از او پسرعمویش حسین، نیز در روز آزادسازی خرمشهر آسمانی شده و از قضا پیكر او نیز سرنوشتی مانند پیكر عبدالحسین پیدا كرده بود. او هم مانند پسرعمویش هنگام شهادت 19 سال داشت.

عبدالحسین و حسین، تنها شهدای خانواده عرب نژاد نبودند چرا كه محمدكاظم برادر بزرگتر عبدالحسین نیز در تابستان داغ 1361 در عملیات «رمضان» به شهادت رسید و پیكر مطهرش در شرق دجله ماند تا اینكه 15 سال بعد طی عملیات تفحص مفقودین، شناسایی شده و مرهمی بر داغ پدر و مادر چشم انتظارش شد؛ هر چند كماكان پیكر فرزند كوچك ترشان، عبدالحسین و پسر عمویش، حسین همچنان در منطقه باقی مانده و مفقود بود.

همزمان با لیالی پر بركت قدر در رمضان سال 1381 مسجد فائق تهران در خیابان ایران، شاهد تشییع پیكر پنج شهید گمنام دفاع مقدس بود كه در طی مراسم با شكوهی تشییع و در كناره مقبره ای كه برای همین منظور در كنار مسجد ساخته شده بود، مهمان خاك می شوند. شب همان روز در صدا و سیما گوشه هایی از این مراسم باشكوه پخش و در اخبار سراسری نیز خبر مربوط به مراسم اعلام می شود.

همان شب یدالله یزدی زاده، روستازاده كشاورزی كه در یكی از روستاهای كاظم آباد كرمان زندگی می كند از دیدن و شنیدن صحنه های معنوی تشییع پیكر پاك شهدا از تلویزیون تحت تأثیر قرار گرفته و با خود می گوید: «خوشا به سعادت این مردم كه در این ماه عزیز و با زبان روزه، شهدا را در تهران تشییع می كنند!».

او نیمه های شب در خواب می بیند كه پیكر پنج تن از شهدای دفاع مقدس را در یكی از مساجد تهران تشییع می كنند و به او می گویند «تو باید پیكر شهید سوم را دفن كنی». تشییع درست همان مراسمی است كه او چهار سال قبل از تلویزیون صحنه هایش را دیده است!

یزدی زاده می گوید: «با یك حالت ترسی وارد قبر شدم و پیكر شهید را گرفتم تا داخل قبر بگذارم. ناگهان قبر به مانند یك اتاق بزرگ به نظر رسید و در همین زمان شهید از جایش بلند شد و من خیلی ترس برم داشت!».

یزدی زاده كه گاهی اوقات در مجالس عزاداری و روضه های اباعبدالله(ع) مداحی می كند، ادامه می دهد: «در كنار شهید نشسته و برای او روضه قتلگاه خواندم و باهم گریه كردیم و سینه زدیم».

این شهید گمنام از این روستا زاده با اخلاص درخواست می‏ كند كه به روستای خانوك رفته و به پدر و مادرش بگوید كه او را در این مكان، در مسجد فائق و در قبر سوم دفن كرده اند.

یزدی زاده ادامه می دهد: «با تردید فراوان - چرا كه به علت وضع نامساعد مالی بیم آنم می رفت كه به آنها اتهام اخاذی زده شود - بعد از نماز صبح به همراه همسرم، پرسان پرسان به روستای خانوك و به منزل دایی این شهید رفتیم، نشانی ها را داده و عكس شهیدی را كه در خواب دیده بودم را دیدم و تصدیق كردم».

اعضای خانواده در میان اندوه و شادمانی برای شهیدشان صلوات می فرستادند؛ به دلیل مسائل علمی و فنی چهار سال طول می كشد تا از طریق آزمایش اطمینان حاصل شود، كه این یك رؤیای صادقه بوده است؛ به این ترتیب خبر یكی از این دو پسرعموها كه پیكرش در یكی از مساجد تهران آرمیده است تا حدودی از درد و آلام خانواده های عرب نژاد می كاهد اما از شهید دیگرشان عبدالحسین، هیچ نشانه یا خبری در دست نیست.

حال دیگر مزار حسین برای خانواده عرب نژاد گرچه دور اما مرهمی بر آلام است؛ حتی برای خانواده عبدالحسین؛ سال 88 پدر عبدالحسین در یكی از دفعاتی كه به زیارت مزار برادرزاده خود می رود، در یك حالت سوز و امیدی دست بر روی قبر كناری او گذاشته و در زمزمه های خود می گوید: «چه می شد كه این قبر هم قبر عبدالحسین من بود..» اما اجل مهلت نداد تا ببیند كه آرزویش به تحقق پیوسته است!

مصطفی برادر شهید «عبدالحسین عرب نژاد» می گوید: طی نمونه خون هایی كه در اواخر سال 91 از من و مادرم، برای تشخیص هویت خانوادگی شهدا گرفته شد و بعد از طی چند ماه و در اوایل سال جاری از طریق معراج شهدای تهران و مركز تحقیقات ژنتیك دانشگاه بقیه الله، باخبر شدیم كه با توجه به نمونه هایی از قبیل استخوان های مطهر شهدا كه در هنگام تفحص كشف شده و در محل معراج شهدا نگهداری می شوند، یكی از نمونه استخوان های موجود در پرونده كلاسه 1329 مربوط به شهیدی است كه در منطقه عملیاتی «بیت المقدس هفت» در شلمچه به شهادت رسیده و در سال 81 به همراه چهار شهید گمنام دیگر در یكی از مساجد تهران یعنی مسجد فائق در خیابان ایران به خاك سپرده شده و «دی ان ای» خون من و مادرم با «دی ان ای» استخوان مطهر این شهید برابری می كند و این شهید گمنام همان برادرم عبدالحسین است كه تا امروز به مدت 25 سال از او بی خبر بودیم.

اما جالب تر اینكه عبدالحسین به صورت كاملاً اتفاقی در سمت چپ پسرعمویش حسین و در كنار هم آرمیده اند با وجود اینكه عبدالحسین شش سال دیرتر از او شهید شده بود!

روستای خانوك كرمان كجا، شلمچه كجا و مسجد فائق تهران كجا! این معادله را با كدام منطق و معادله زمینی می توان حل كرد.(فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:10 AM

 

 

هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود كه پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند. هنوزم كه هنوز است هیچ اثری از او نیست. من حكایت اون شب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دلتنگ بشم به اون نوشته رجوع می‌كنم.

 

دلاورانی كه با سن و سال كم حماسه های بزرگ در تاریخ ایران اسلامی آفریدند كم نبودند. آنهایی كه از مردانگی، شرف و هویت میهنمان با تمام جان دفاع كردند. نگاه به سن و سال خود نمی كردند. ترس در وجود آنها مرده بود و به تنها چیزی كه فكر می كردند خدا بود.

آنچه پیش روی شماست نمونه ای از همان موارد است.

مجتبی متولد سال 1350 بود و در كاشان متولد شد. انقلاب كه پیروز شد 7 سال بیشتر نداشت. اما از كودكی با مكتب امام آشنا بود. در دارالمومنین كاشان، اهل خانه و برادرهای ایشان دستی در مبارزه داشتند.

جنگ كه شروع شد تازه او كلاس اول یا دوم دبستان بود اما می دید برادرهای بزرگتر به جبهه می روند و برمی گردند. تا اینكه اواخر سال 59 دید خونه شلوغ شد و كوچه رو چراغانی كردند و تابوتی گلگون وارد منزل شد.

اون پیكر مطهر داداش حمید بود كه 16 سال بیشتر نداشت و به غافله شهدا پیوسته بود. اواخر سال 62 در حالی كه هنوز 12 سالش تمام نشده بود كه با اصرار زیاد، همراه برادر بزرگش حاج حسین كه اون موقع فرمانده سپاه كردستان بود پایش به جبهه باز شد.

روزها یكی یكی سپری شد و مجتبی سر از گردان تخریب لشگر 8 نجف درآورد. در عملیات والفجر8 و در دریاچه نمك مردانه جنگید و مجروح شد و در تعقیب و گریز دشمن او و دیگر مجروحین در منطقه درگیری جاماندند و با یورش مجدد رزمندگان و باز پس گیری منطقه دریاچه نمك از دشمن، مجتبی و سایر مجروحین از منطقه تخلیه شدند.

سال 65 در حالی آغاز شد كه مجتبای 15 ساله دردی در تن داشت و دردی در جان، مجبور بود به خاطر جراحت عمیق صورتش پشت جبهه بماند و از طرفی دلش برای حضور توی جبهه پر میزد.

عملیات كربلای 5 شروع شد و همه مردان خانواده دقیقی جبهه بودند و با شهادت مجید یك بار دیگر همه به كاشان برگشتند. مجید تخریبچی لشگر نجف بود و در شلمچه به شهادت رسید و پیكر دانشجوی شهید مجید دقیقی در گلزار شهدای دارالسلام كاشان آرام گرفت.

 مراسم شب هفت مجید رو در كاشان برگزار كردند و برادران دقیقی باز راهی جبهه شدند و  مجتبی هم خودش رو به جبهه رساند و این بار لشگر سیدالشهداء(ع) را انتخاب كرد.

برادرش حاج حسین فرمانده ستاد لشگر بود و پارتی مجتبی شد. او هنوز از لشگر نجف تسویه نكرده بود كه به جمع رزمندگان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) وارد شد.

چند روز به عید مانده بود كه شهید حاج ناصر اربابیان كه اون موقع معاون گردان تخریب بود  یك رزمنده را به جمع گردان معرفی كرد.

در نگاه اول چهره اش خیلی دلنشین بود. او گفت من قبلا هم تخریب بودم. او به ما نگفت داغدار غم برادر شهیدش است. هر چه دیدیم لبخند زیبا و ادب مثال زدنی مجتبی بود.

قبل از عید بچه ها به مرخصی اومدند و مجتبی به همراه تعدادی از بچه های تخریب به منطقه شلمچه برای شناسایی عملیات اعزام شدند.

شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) می دونست خانواده دقیقی دو تا شهید داده. به خاطر این موضوع به بچه ها سفارش كرد كه خیلی مواظب مجتبی باشند.

بچه ها برای شناسایی یك شب در میون جلو می رفتند. منطقه عملیاتی غرب كانال ماهی خیلی محدود بود. فاصله خاكریز ما با دشمن 150 متر بیشتر نبود و مدام توی خط آتش می ریختند.

دشمن چون نگران بود كه رزمنده ها عملیات كنند مقابل خط خودش رو مین پاشیده بود. یعنی نقطه ای نبود كه مین روی زمین نباشه و چون فاصله خط نزدیك بود ترددها را به شدت زیر نظر داشت. بچه ها برای شناسایی كه می رفتند با خطر رفتن روی مین مواجه بودند و هم ممكن بود تیر و تركش بخورن. چون خط آروم نبود.

با این وجود بعضی از تیم های شناسایی از خاكریز دشمن عبور می كردند و به پشت دشمن برای شناسایی می رفتند.

هر شب كه بچه ها مهیای رفتن می شدند، مجتبی التماس عالم رو می كرد كه من هم همراه تیم های شناسایی راهی شوم. اما فرمانده هان اجازه نمی دادند. كار مجتبی شده بود تنظیم گزارش تیم های شناسایی. چون باید هر شب گزارش تیم های شناسایی ثبت می شد و برای فرماندهی لشگر ارسال می شد.

 13 روز از فروردین 66 گذشته بود. به خاطر فرا رسیدن ماه شعبان و ایام ولادت امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) بچه های توی خط مقدم مجلس شادی برگزار می كردند. از پشت جبهه هم شیرینی و شربت رسیده بود و بچه ها خوش بودند.

دستور رسید كه تیم های شناسایی با دقت بیشتر كار كنند. چون دشمن روی منطقه حساس شده. شب كه بچه های تخریب جلو می رفتند مواظب بودند خاك رو زیاد جابجا نكند. تا اونجا كه امكان داشت بدون اینكه دشمن متوجه شود بعضی از مین های سر راه رو خنثی می كردند.

بچه ها شب های آخر مسیر عبور را با سیم موشك مالیوتكا نشانه گذاری كردند. چون امكان پهن كردن نوار معبر وجود نداشت.

محور لشگر سیدالشهداء(ع) خیلی محدود بود و در این محدود چند صد متری باید چند گردان وارد عمل می شدند. فاصله بعضی از معابر ما حتی به صد متر نمی رسید.

روز 17 فروردین 66 بود كه بچه ها تخریب به گردان ها برای باز كردن معابر در میادین مین مامور شدند. این بار هم  مجتبی هر چه التماس كرد نگذاشتند با بچه ها وارد میدون مین بشه.

مجتبی كاملا به منطقه توجیه بود و راه كارها و معابر و حتی آرایش موانع و میدون مین دشمن رو دقیق می شناخت و توقع داشت كه از او استفاده كنند اما دستور بود و باید اجرا می كرد. بچه ها رفتند و مجتبی در سنگر تخریب كه در كنار قرارگاه تاكتیكی لشگر بود در انتظار نشست. مجتبی اون شب دائم ذكر می گفت و برای سلامتی و موفقیت بچه ها دعا می كرد.

ساعت حدود یك یا دو نیمه شب بود كه عملیات با رمز یا صاحب الزمان(ع) شروع شد. سمت راست ما لشگر 25 كربلا و سمت چپ ما لشگر19 فجر عملیات می كرد. چون محدوده عملیات گسترده نبود، معابر یگانها به هم نزدیك بود و حجم بالایی از نفرات و امكانات باید از معابر عبور می كرد.

با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاكریز دشمن به كندی صورت می گرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت. مدام تیر بارهای سنگین و سبك دشمن روی معابر كار می كرد و تلفات می گرفت. به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند، یك مقدار ناهماهنگی به چشم می خورد.

به دلیل  فشار دشمن روی یكی از معبرهای ما كه به نام فاطمه زهرا(س) نام گذاری شده بود قرار شد گردان زهیر(ع) وارد عملیات بشه و این بار چون همه بچه ها درگیر عملیات بودند، مجتبی جلو دوید و گفت من راه رو بلدم و گردان رو از معبر عبور می دهم. اینجا دیگه دست فرمانده ها بسته شد و مجتبی هم سر از پا نمی شناخت. تا گردان به منطقه وارد بشه وقت بود. مجتبی خودش رو به برادرش حاج حسین كه فرمانده ستاد لشگر بود و در قرارگاه تاكتیكی عملیات رو هدایت می كرد رسوند.

 حاج حسن دقیقی از اون شب می گفت: مجتبی پیش من اومد. مجتبی خیلی بچه با حیا و مودبی بود. به من گفت داداش، دارم می رم جلو. لباسم یك مقدار احتیاط داره، لباست رو به من بده، من برم عملیات و برگردم. من هم لباسم رو به مجتبی دادم. گفتم مجتبی پلاك جنگی گرفتی؟ گفت پلاك نمیخوام.

گفتم داداش اگه یه طوری شدی ما از كجا پیدات كنیم. گفت میخوام گمنام باشم، می خوام اثری از من رو زمین نمونه. دیدم هرچه اصرار می كنم حرف خودش رو میزنه. گفتم داداش لااقل پلاك منو با خودت ببر. خانواده بعدا اذیت می شوند تو می خواهی پدر و مادر اذیت بشن؟

دیدم اصلا توی این دنیا نیست. تا من لباس رو در آوردم و مجتبی پوشید فرصتی بود كه خوب نگاهش كنم. این نگاه های آخر یك برادر بزرگتر به برادر كوچكترش بود. مجتبی خیلی بزرگ شده بود. اونقد كه آماده پریدن بود. صورتش كه هنوز مو توش سبز نشده بود زیر نور اندك ماه می درخشید. مجتبای 16 ساله حالا شده بود جلو دار گردان. خیلی كیف كردم.

جای بابام خالی بود كه وقت رفتن پهلوانش رو ببینه. گردان از راه رسید و مجتبی با عجله خودش رو توی بغل من انداخت  و گفت: داداش منو حلال كن. به پدر و مادر سلام منو برسون و از اونها بخواه منو حلال كنند. من هم روش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم. مجتبی رفت و من ماندم. مجتبی كه رفت من به قرارگاه رفتم و مشغول هدایت عملیات بودم.

روی بیسیم می شنیدم كه درگیری سختی توی معبر حضرت زهرا(س) در جریان است. تا اینكه خبر دار شدم مجتبی مجروح شده و توی خط بین ما و دشمن افتاده. برادر بزرگ به برادر كوچكترش خیلی علاقه داره. فاصله ما با جایی كه مجتبی افتاده بود 200 متر بیشتر نبود.

می تونستم برم دنبالش. اما مگه فقط مجتبیای ما بود! مجروحین دیگه هم بودند و از طرفی هم نمیتونستم قرارگاه رو رها كنم. مجتبی بین ما و دشمن موند و دشمن منطقه غرب كانال ماهی را زیر آتش كاتیوشا شخم زد و مجتبی رو ملائكه به آسمان بردند.

هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود كه پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند. هنوزم كه هنوز است هیچ اثری از او نیست. من حكایت اون شب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دل تنگ بشم به اون نوشته رجوع می كنم و حال و هوای اون شب و اون روز برای من زنده میشه. به خودم میگم ای كاش می شد و می رفتی مجتبی رو از زیر آتیش می آوردی. ای كاش و ای كاش... من توی كاشكی موندم.

عملیات كربلای 8 غم سنگینی رو به دل بچه های تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) گذاشت. آخه تا اون موقع سابقه نداشت توی عملیاتی به این وسعت این تعداد تخریبچی شهید شوند.

شهید حسن پارسائیان، مجتبی دقیقی، جعفرصادق نصرت خواه، حسین صیادی، سید حسین نوراللهی، محمد قنبر، علی شریفی، علی اصغر صادقیان و...

شهدایی كه از معبری كه به نام حضرت زهراء(س) نام گذاری شده بود عبور كردند. هرگز برنگشتند و بی مزاری ارثیه ای بود كه از جانب بی بی دو عالم به اونها رسید. سلام بر فاطمه مادر شهیدان بی مزار. (فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:08 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6160234
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی