به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بچه‌های ادوات معمولا برای استحمام، در پوكه‌های گلوله‌های توپ آب گرم می‌كردند و در حمامی كه به وسیله جعبه مهمات درست كرده بودند، خود را شست‌وشو می‌دادند.

 

زندگی رزمندگان در دوران هشت سال جنگ تحمیلی صمیمیتی داشت كه شاید هر كسی آرزو كند حتی یك روز از تمام عمرش را در چنین فضایی تجربه كند. آنجایی كه از خودگذشتگی حرف اول را می زد و احساس تكلیف ها رنگ و بوی دیگری داشت. مطلب پیش رو توصیفی است از آن روزهای نورانی كه از زبان یونس نوری یكی از دیده بانان جنگ نقل شده است.

زمستان سال 1361 بود. سوز و سرما و باران زیادی می آمد. از طرفی شرایط جنگی و از طرفی نبودن كار، مواد اولیه و از همه بدتر نبودن سوخت برای مصارف عمومی، فشار زیادی بر مردم وارد می آورد اما شور و شوق جنگ و دفاع از میهن اسلامی، روحیه خاصی به مردم بخشیده بود.

با آزادسازی خرمشهر، مردم جان تازه ای گرفته و امیدوارتر بودند. جوانان برای رفتن به جبهه، سر از پا نمی شناختند و بدون اجازه پدر و مادر و معمولا با جعل رضایت نامه و دستكاری سال تولد در شناسنامه هایشان، عازم جبهه های نبرد می شدند.

این بار، با یكی از دوستانم كه در عملیات بیت المقدس با هم بودیم، برای اعزام ثبت نام كرده، در روز 13 آذر 1361 جهت اعزام، به پادگان امام حسین (ع) رفتیم.بعد از مدتی معطلی، جهت سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، همه ما را یكجا جمع كردند. بعد از سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، عده ای از برادران را جهت اعزام به كردستان جدا كردند و به بقیه بچه ها كه من هم جزو آنها بودم، گفتند: «شما هم جزو نیروهای تیپ محمد رسول الله صلی علیه و اله و سلم هستید».

بچه ها با شنیدن این خبر، از شدت خوشحالی- همه با هم- چند صلوات بلند فرستادند؛ چرا كه این تیپ در اكثر حمله های مهم شركت می كردند و خیلی هم معروف بود البته عراقی ها هم روی این تیپ حساب جداگانه باز كرده بودند.

ساعت چهار بعد از ظهر بود كه اتوبوسها آمدند، اما تعداد اتوبوس ها كفاف این همه نیرو را نمی داد و ما مجبور شدیم سرپایی سوار بشویم.

تعداد زیادی از برادران سرپا بودند كه قرار شد در بین راه، جایمان را عضو كنیم. بالاخره ساعت پنج بعد از ظهر بود كه از تهران به سمت جبهه های غرب كشور حركت كردیم. از تهران كه خارج شدیم، به علت یخبندان جاده و كولاك شدید، داخل اتوبوس، خیلی سرد بود و بخاریهای ماشین هم جوابگو نبود.

هر چه جلوتر می رفتیم، از سرعت اتوبوس كاسته می شد، در بین راه، برادرانی كه قبلا مجروح شده بودند، بیشتر از سایر برادران اذیت شدند. بالاخره با سلام و صلوات، به قزوین رسیدیم.در قزوین، هوا به قدری سرد بود كه شیشه های ماشین كاملا یخ زده بود و ما نمی توانستیم بیرون را ببینیم. راننده هم به سختی راه را می دید. نماز مغرب و عشا را به نوبت در وسط اتوبوس خواندیم و اتوبوس حركت كرد.

ساعت 10 صبح روز بعد، به شهر همدان رسیدیم. در همدان، هوا نسبتا بهتر بود و ماموران اداره راه هم راه را پاكسازی كرده بودند. از آن به بعد، كم كم بر سرعت ماشین افزوده شد. حوالی عصر بود كه به پادگان ابوذر رسیدیم. عملیات مسلم بن عقیل، چند روزی بود كه در منطقه سومار شروع شده بود. پادگان ابوذر هم به عنوان مركز پشتیبانی لجستیك منطقه عملیاتی، مورد بهره برداری قرار گرفته بود.

بعد از پیاده شدن از اتوبوسها و سازماندهی مجدد، قرار شد كه ما به تیپ سید الشهدا كه تازه تاسیس شده بود، برویم. مجددا سوار اتوبوس ها شده، به طرف پادگان «الله اكبر» و از آنجا به سمت مقر تیپ سید الشهدا حركت كردیم. به جهت اینكه قبلا با بیسیم زیاد كار كرده بودم، به همراه دوستم رفتیم واحد ادوات تیپ سید الشهدا و سپس به منطقه عملیاتی سومار اعزام شدیم.

منطقه خیلی شلوغ بود. كاتیوشاها و توپهای برادران ارتشی مدام در حال شلیك بودند. عراقیها هم تقابلا عقبه ما را با توپخانه های سنگین زیر آتش می گرفتند.

واحد ادوات تیپ سید الشهدا دارای دو قبضه توپ 105 میلی متر بود كه 11 كیلومتر بر داشت و دو قبضه خمپاره 120 و سه قبضه خمپاره 81 و 60 میلی متر كه گلوله های آنها معمولا غنیمتی بود. من در اتاق بیسیم واحد ادوات و دوستم در اتاق هدایت آتش مشغول خدمت شد. هر روز، دیده بانی كه در خط بود، تماس می گرفت و درخواست كنترل آتش می كرد. ما هم به توپخانه یا خمپاره می گفتیم و آنها هم شلیك می كردند.

هر روز، نماز جماعت و هر شب، مراسم دعا و عزاداری در سنگر هدایت آتش برگزار می شد. پس از چند روز، منطقه عملیاتی سومار پدافندی شد و فقط آتش توپخانه و ادوات بین طرفین رد و بدل می شد. بچه های ادوات معمولا برای استحمام، در پوكه های گلوله های توپ آب گرم می كردند و درحمامی كه به وسیله جعبه مهمات درست كرده بودند، خود را شستشو می دادند.

بعد از چند روز، برای آشنایی بیشتر رفتم پیش دیده بان كه روی قله «402» كه مشرف بر نفت شهر بود كار می كرد. دیده بان كه از ناحیه سر مجروح شده بود، در حالی كه سرش را با باند بسته بود، استوار و مصمم، مشغول هدایت آتش توپخانه بر روی مواضع نیروهای عراقی بود.

در همین حین، شلیك چند گلوله خمپاره به ما خیر مقدم گفتند كه بحمدالله به كسی آسیب نرسید، فقط یكی از قبضه های خمپاره كه در آن حوالی بود، آسیب دید و از كار افتاد. بعد از توجیه شدن روی منطقه، رفتیم پیش دیده بان خمپاره كه در سمت چپ منطقه قرار داشت. دیده بان خمپاره، بر شهر مندلی مسلط بود و اهداف نظامی دشمن را كه در برد خمپاره اندازها بود، دقیقا زیر آتش می گرفت.

 در جبهه مقابل، عراقیها به وضوح دیده می شدند كه برای حفظ جانشان مرتب این طرف و آن طرف می رفتند، خصوص زمانی كه گلوله های توپ و خمپاره ما در اطرافشان منفجر می شد. البته آنها هم ما را زیر آتش می گرفتند، اما بی دقت و دیوانه وار. تانك منهدم شده عراقیها كه روی ارتفاعات مشرف بر شهر مندلی، زمانی قدرت نمایی می كرد و آرامش را از بچه ها گرفته بود، روسیاه تر از همیشه، بی تحرك، یك گوشه افتاده بود.

در این محور، برتری با نیروهای ما بود، چرا كه عراقیها بعد از عملیات مسلم بن عقیل، مناطق بسیاری، خصوص شهر سومار، را از دست داده و در منطقه كفی قرار گرفته بودند. از شهر سومار، جز تلی از خاك و خانه های ویران شده، چیز دیگری نماینده بود. بچه های آنجا همیشه موقع نماز، با صدای بلند اذان می دادند و معنویات را صدچندان می كردند.

معمولا غذا كنسرو بود و به ندرت غذای گرم می آوردند. هر یكی دو روز هم با تانكرهای كوچكی كه پشتشان نوشته بود «سقای كربلا» برایمان آب می آوردند.

با تمام مشكلات و نارسایی های موجود، بچه ها روحیه خود را حفظ كرده، نماز جماعت و مراسم دعا و عزاداری را با تمام توانشان رونق می بخشیدند.

چند روزی پیش دیده بان خمپاره ماندم و تا حدودی با كار دیده بانی آشنا شدم. او برای اینكه من هم دیده بانی یاد بگیرم، بعضی مواقع خودش با بیسیم صحبت می كرد و هدایت گلوله ها را به من می سپرد و در صورت نیاز، مرا راهنمایی می كرد. اخلاق خوب و چهره خندان و بشاش او باعث شد كم كم از كار بیسیمچی بودن دست بردارم و با هیجان بیشتری، كار دیده بانی را دنبال كنم.

بعد از مدتی، منطقه سومار را برادران ارتش تحویل گرفتند و تیپهای سید الشهدا و محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم به منطقه جنوب، پادگان دو كوهه رفتند.

وقتی وارد پادگان دو كوهه شدیم، تعداد كثیری نیروهای تازه نفس آمده بودند. بعد از ساماندهی مجدد گردانها، ما را به منطقه فكه و چنانه بردند. در اردوگاه تیپ، هر روز كلاس های تداوم آموزش داشتیم تا همیشه آماده اجرای ماموریت باشیم.

تیپ سید الشهدا در منطقه چنانه، یك گروهان آرپی جی زن تشكیل داد كه من هم برای اینكه حتما در عملیات آینده شركت داشته باشم، به آن گروهان رفتم. اكثر نیروهای این گروهان، از نیروهای تازه نفسی بودند كه از پادگان آموزشی امام حسین علیه السلام تهران آمده بودند.

مسئولیت گروهان آنها را برادری به نام «میثم»، عهده دار بود. اسم اصلی آن برادر، «كامران ابراهیمی» بود و او نام میثم را برای خودش انتخاب كرده بود. گروهان ما سه دسته داشت كه من مسئولیت یكی از آنها را به عهده داشتم.

روز اولی كه وارد اردوگاه تیپ در منطقه چنانه شدیم، مشغول سنگرسازی شدیم. هر دسته، دو سنگر اجتماعی بزرگ درست كرد و از آن روز به بعد، هر روز می رفتیم صبحگاه. بعد از مراسم صبحگاه و صرف صبحانه، نوبت آموزش های مخصوص عملیات بود.

شب ها هم بعد از نماز و شام، در رابطه با مسائل اخلاقی، شرعی و عقیدتی، كلاس هایی داشتیم. گاهی اوقات هم ساعت یك و دو بعد از نیمه شب، بچه ها را می بردیم رزم شبانه. روحیه بچه ها خیلی عالی بود. برادر میثم هم به كارها نظارت می كرد و اشكالاتی را كه می دید، متذكر می شد.

رابطه من با برادر میثم خیلی نزدیك و صمیمی شده بود. یك روز از برادر میثم پرسیدم: شما متاهل هستید؟

لبخندی زد و گفت: نه.

با سماجت پرسیدم: چرا؟

نگاه معنی داری كرد و گفت: «من می خواهم با خدا عروسی كنم.»

با شروع عملیات والفجر مقدماتی، منطقه یك دفعه شد یك پارچه آتش. هنوز نوبت ما نشده بود كه وارد عمل بشویم. بچه های گروهان ما هر شب مراسم دعا و عزاداری داشتند؛ برای پیروزی اسلام و مسلمین از صمیم قلب دعا می كردند و برای شركت در عملیات، لحظه شماری.

یك روز عصر كه در سنگرهایمان نشسته بودیم، صدای انفجار مهیبی همه را در جا میخكوب كرد. سنگرهایمان حسابی لرزید و مقداری خاك از میان درزهای سقف بر روی سرمان ریخت. وقتی كه از سنگر بیرون آمدیم، فهمیدیم یك موشك زمین به زمین كه طول آن حدود سه متر می شود، از روی سنگرمان عبور كرده و در 150 متری سنگر ما، بین سنگرهای تانك خودی منفجر شده كه بحمدالله به كسی آسیب نرسیده بود.

فردای آن روز، به همراه برادران توپخانه، برای شناسایی خط رفتیم جلو. بر اثر آتش توپخانه نیروهای دشمن، زمین مثل كندوی عسل سوراخ سوراخ شده بود.

خاك منطقه عملیاتی، رملی و مثل شن روان بود و هر ساعت و هر روز، تركیب جغرافیایی منطقه به هم می خورد و هیچ تضمینی نبود كه انسان در آن منطقه گم نشود. بعضی از گردان های عملیاتی، به خاطر همین شنهای روان، حدودا 16 ساعت در منطقه سردرگم بودند و موفق نشده بودند آن طور كه باید و شاید، عملیات كنند.

میدان های وسیع مین، به طول كیلومترها و در عمق چند صد متر، چشمها را خیره می كرد. هواپیماهای عراقی مرتب بر فراز منطقه عملیاتی پرواز می كردند و مواضع ما را شدیدا بمباران می كردند. با تمام این شرایط، رزمندگان اسلام با توكل به خدا همچنان به درگیری با دشمن ادامه می دادند.

عراقیها برای تقویت موانع جلو خودشان، كانالهای خیلی بزرگی كنده بودند. داخل این كانالها سیم خاردار ریخته بودند و با هدایت آب رودخانه دویرج به درون این كانالها، آنها را عملا غیرقابل عبور كرده بودند.

با این حال، نیروهای خودی، با عبور از این همه موانع صعب العبور، خودشان را به مواضع نیروهای عراقی رسانده و با آنها درگیر شده بودند.

بعد از توجیه شدن روی منطقه، به همراه برادران، به مقر بازگشتیم و آموزشها و راهپیمایی ها را با جدیت هرچه بیشتر ادامه دادیم. یك شب برادر میثم در مورد عملیات یك صحبتی كرد كه بچه ها فكر كردند به زودی برای عملیات خواهند رفت.

به همین جهت بعد از صرف شام، مراسم عزاداری و سینه زنی راه انداختند. در پایان مراسم هم در حالی كه چشمانشان هنوز پر از اشك بود، از همدیگر حلالیت می طلبیدند. مسئول گروهان و چند تن از همراهانش، با دیدن این همه صفا و عشق به شهادت، شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودند.

در عملیات والفجر مقدماتی، برای شركت در عملیات، نوبت به ما نرسید؛ اما در عملیات والفجر یك كه در همان منطقه انجام شد، بچه ها به آرزوی دیرینه خود كه همان جهاد و شهادت در راه خدا بود، رسیدند. در عملیات والفجر یك، هر دو طرف تمام سعی و تلاش خود را برای برتری یافتن و تصرف مواضع جدید به كار گرفتند.

عراقی ها در زمین گودال هایی كنده بودند و در آن دوشكا كار گذاشته بودند؛ طوری كه فاصله دوشكا از سطح زمین، كمتر از نیم متر بود. به این ترتیب، پای بچه های ما را می زدند.

كانال هایی كه كنده بودند، گرچه بسیار صعب العبور و مشكل آفرین بود، اما برای ما حكم یك پناهگاه را در مقابل آتش سنگین توپخانه و خمپاره نیروهای دشمن داشت. عراقی ها سرسختانه مقاومت می كردند و گاهی اوقات، كارمان به جنگ تن به تن می كشید.

عراقی ها به جهت اینكه مقداری از مواضعشان را از دست داده بودند، مرتب پاتك می زدند و فشار زیادی به نیروهای ما می آوردند. بچه ها هم در همین كانالها مستقر شده، با شدت هرچه تمام مقاومت می كردند و نیروهای دشمن را به هلاكت می رساندند.

عملیات والفجر یك، با آزاد سازی قسمتی از خاك میهن اسلامی به پایان رسید و این پیروزی ها نبود مگر به بركت خون یاران شهید. در این عملیات، برادر میثم، زمانی كه قمقمه اش را برای آب خوردن بالا می برد، هدف تیر نیروهای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.

شهادت تعداد دیگری از برادران مخلص و باصفای گروهان نیز بر دلمان سنگینی می كرد. شهدایی چون «عباس رجبی»، «مرتضی» و برادر «علی درودیان» كه از جمله شهدای عملیات والفجر یك بودند. برادر درودیان در وصیتنامه اش نوشته بود: «چون خداوند به من حقیر وعده شهادت داده است، احساس می كنم در این عملیات شهید خواهم شد.»

بچه های محل شهید درودیان، این جملات را با خط زیبایی روی دیوار خانه نوشته بودند كه هر بیننده اهل دلی را به فكر فرو می برد.(فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:06 AM

 

شهید عادل عظیم‌خانی در وصیتنامه‌اش نوشته بود: روی قبرم مثل برادر فتحعلی‌زاده گِلی باشد، زیرا در شهرمان كسانی هستند كه نان روزمره خود را نمی‌توانند پیدا كنند و در زیر سقف‌های گِلی زندگی می‌كنند.

 

جنگ بود و می دیدند كه مردم با جان و دل به جبهه كمك می كنند، هر كسی هر چه توان داشت، به جبهه كمك می كرد؛ از یك تخم مرغ گرفته تا بعضی ها كه اموال و املاكشان را پای پیروزی انقلاب اسلامی گذاشته بودند.

می دیدند كه برخی از مردم در روستاها به سختی خرج و مخارج زندگی را در می آوردند؛ چقدر درك عمیقی داشتند آنهایی كه این روزها ناظر بر كارهای مان هستند؛ درك عمیق داشتند كه مبادا سنگ قبری بر مزارشان گذاشته شود، در حالی كه سقف خانه های مردم شان گِلی است.

شهید «عادل عظیم خانی»، شهیدی از شهر خوی استان آذربایجان غربی است كه در گلزار شهدای شهرشان آرمیده است.

مزار شهیدان عادل عظیم خانی و محمد فتحعلی زاده، برای تك تك ما پیام دارد و خدا آن روز را از ما بگیرد كه شرمنده شهدا باشیم.

بر سر مزار شهید «عادل عظیم خانی» نوشته شده است: روی قبرم مثل برادر فتحعلی زاده گِلی باشد، زیرا در شهرمان كسانی هستند كه نان روزمره خود را نمی توانند پیدا كنند و در زیر سقف های گِلی زندگی می كنند.

اما شهید مهندس «محمد فتحعلی زاده» این چنین وصیت كرده بود: «سر قبرم، سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گِلی و یك تكه حلبی كوچك نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد كه هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتاده مان، مادران و خواهران و برادران و پدران مان حسرت غذای روزانه را می كشند».

شهید عادل عظیم خانی در اول دی ماه 1344 در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود؛ وی چهارمین فرزند خانواده بود.

دوران تحصیلی را تا مقطع ابتدایی در دبستان شهید مدرس و راهنمائی را در مدرسه شهید سلامت بخش و دوره دبیرستان را در دبیرستان مدنی تا سوم نظری طی كرد.

زمانی كه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به پیروزی رسید، او نوجوان بود و به صفوف مردم پیوست؛ او در سال 1358 بنا به فرمایش حضرت امام خمینی (ره) با تشكیل ارتش بیست میلیونی در انجمن مدرسه و پایگاه های سپاه به فعالیت پرداخت. از سال 59 فعالیتش گسترده شد و مسئولیت هایی در پایگاه های سپاه به وی واگذار كردند.

عادل در پاییز سال 1361 به جبهه حق علیه باطل اعزام از مرز عقیده و ایمان به پاسداری پرداخت و چندین بار از ناحیه دست، سینه و پا مجروح و جانباز شد.

او در عملیات های «والفجر مقدماتی» و «والفجر هشت» حضور داشت و طی این عملیات ها یكی از دست هایش از كار افتاد.

او دارای روحیه عالی بود و در راه خدمت به امام و اسلام از هیچ كوششی دریغ نمی كرد؛ بی باكی و نترسی او هنگام عملیات زبانزد یاران رزمنده اش بود؛ هنگامی كه مسئولیت قائم مقامی گردان را بر عهده داشت، شب تا صبح به همسنگرانش سركشی می كرد و با شوق بسیار و تواضع آنان را دلگرم می نمود.

عارفی وارسته و عاشقی خداجو بود، در دست گیری مستضعفان و نیازمندان كوشش می كرد، دوستانش می گفتند: «عادل خواب شهادت خودش را دیده بود و می دانست در عملیات كربلای 8 شهید خواهد شد».

سرانجام عادل در عملیات «كربلای هشت» در منطقه شلمچه پس از نبردی دلاورانه در تاریخ 22 فروردین سال 1366 به شهادت رسید.(فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:05 AM

 

 

دوستانش می‌گویند شبی حمله بسیار سنگینی داشتیم و وقتی به مقر بازگشتیم خیلی خسته بودیم. همه در حال استراحت بودیم كه یكی از رزمندگان آمد و گفت: چه كسی می‌تواند با « آر. پی. چی» كار كند؟ مصطفی بلند شد و گفت: «من». از آنجایی كه مصطفی شب گذشته بسیار خسته شده بود مانع رفتنش شدیم. اما گفت: «نه، باید بروم، آن‌ها به من احتیاج دارند.»

 

مصطفی رفت و ما هم پشت سر دو فرمانده ایستادیم. دو ماشین مهمات دشمن در حال نزدیك شدن به ما بود كه مصطفی هر دوی آن ها را زد و خاكستر كرد. فریاد زدیم و گفتیم: آفرین مصطفی. بعد از آن در حال صحبت كردن با هم بودیم كه صدایی شنیدیم. وقتی برگشتیم دیدیم مصطفی روی زمین افتاده است. به سمتش رفتیم. تمام بدن مصطفی تركش خورده و یك تیر به قلبش اصابت كرده بود ولی مصطفی هنوز زنده بود.

گفتیم: «مصطفی جان حرفی بزن». اشهدش را گفت و چشمانش را بست. همیشه قرآن، مهر و سجاده كوچكی در جیب پیراهنش بود. پس از شهادتش، وقتی وسایلش را تحویل مان دادند قرآن سوراخ شده، مهرش خرد و سجاده اش هم سوخته بود.

این، بخشی از ماجرای شهادت شهید مصطفی نعیمی است.

«حاج خلیل نعیمی» پدر شهید مصطفی نعیمی می گوید: وقتی امام خمینی از فرانسه به تهران آمدند و تصمیم گرفتند در بهشت زهرا(س) سخنرانی كنند، مصطفی از محله «اتابك» با دوچرخه و به همراه یك ضبط صوت و نوار كاست به آنجا رفت و تمامی سخنان امام را ضبط كرد. تا چند وقت به آن نوار گوش می داد و هر وقت به این قسمت از سخنان ایشان كه می فرمودند: «من دولت تعیین می كنم، من به پشتیبانی این ملت دولت تعیین می كنم و ...» می رسید بسیار خوشحال می شد. چرا كه ندای تازه ای می شنید. نمی دانم بعد از شهادتش چه كسی آن نوار را با خود برد.

آخرین تصاویر مصطفی كجاست؟

بعد از شهادت مصطفی برای اینكه وسایلش را بازگردانم به «دوكوهه» رفتم. من را به اتاقی پر از ساك هدایت كردند. تمام ساك ها را گشتم اما ساك مصطفی را نیافتم. این ساك از آن جا كه محتویاتش آخرین وسایل او محسوب می شود برایم مهم است. گمان می كنم آخرین تصاویر او همچنان در نگاتیو دوربین عكاسی ای باشد كه از اهواز خریده بود.

گروه مبارزان «فجرالاسلام»

«حسن نعیمی» برادر شهید «مصطفی نعیمی» می گوید: پیش از پیروزی انقلاب اسلامی تصمیم گرفتم در همان دوران نوجوانی فعالیت های انقلابی ام را علیه رژیم شاهنشاهی با پخش اعلامیه های امام خمینی(ره)، نوشتن اعلامیه و پخش رساله حضرت امام خمینی(ره) آغاز كنم.

آن زمان منزل ما در «خیابان خراسان، محله نفیس» قرار داشت. مسجد «امام جعفر صادق(ع)» هم مقر مبارزات ما علیه رژیم شاهنشاهی به حساب می آمد. چون سنم كم بود پدرم همواره با بیان این ضرب المثل كه «فرزندم دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد» به من توصیه می كرد كه مراقب فعالیت هایم باشم. اما من تمام خطرهای این كار را به جان خریده بودم. برای اینكه سازماندهی شده تر علیه حكومت شاه خائن مبارزه كنم از طریق واسطه ای با گروه مبارزان «فجرالاسلام» آشنا شدم.اعضای این گروه هیچگاه خودشان را نشان نمی دادند و اعلامیه ها فقط از طریق همان واسطه به دستم می رسید.

او خرابكار است

یك روز كه در حال توزیع اعلامیه های امام بودم یكی از مأموران ساواك یا گارد شاهنشاهی به نام «بهروز» كه همسایه مان بود من را دید و دنبالم كرد. در نهایت در نزدیكی های اتابك به دامش افتادم. او بلند فریاد می كرد «او خرابكار است، بزنیدش» و بعد با چك و لگد تا جایی كه جان داشتم مرا كتك زد.

در همین حین كه مرا می زد و به همراه خود می برد یك آهنگر به نام «حاج صفر» كه همسایه مان بود و پدرم را می شناخت از «بهروز» پرسید كه «این بچه را چه كار دارید؟ آن ها خانواده خوبی هستند، كجای قد و قواره این بچه به خرابكارها می خورد؟» پس از حرف های حاج صفر، او ما را به خانه اش برد تا مانع انتقال من به اداره اطلاعات آن زمان شود. او در خانه اش واسطه شد و گفت: «این دفعه را گذشت كنید او اصلا اهل این كارها نیست، او را گول زده اند.» بهروز راضی شد و پس از اخذ تعهد كتبی از حاج صفر، مرا آزاد كرد. اما ساعت «اورینتی» را كه پدرم به من هدیه كرده بود از دستم باز كرد و برد.

می خواستند ما را تیرباران كنند

چیزی به پیروزی انقلاب اسلامی نمانده بود. چند اعلامیه را در مورد انجام تظاهرات در مقابل مسجد «امام حسن مجتبی(ع)» كه در خیابان «سرچشمه» بود، دست نویس و در محله مان پخش كردم. قرار بود صبح فردای آن روز آقای «عسگراولادی» سخنرانی كند. ساعت هشت صبح مردم آمدند و هر چه می گذشت بر تعداد جمعیت افزوده می شد. آقای عسگراولادی مردم را به انجام تظاهرات آرام و سر دادن شعار «یا حسین» توصیه كرد. سربازان گارد شاهنشاهی نیز كه در آن طرف «چهارراه سیروس» مستقر بودند وقتی دیدند مردم به حركت درآمده اند،با شلیك گلوله مانع حركت آن ها شدند. من در صف سوم قرار داشتم همین كه سربازان شروع به تیراندازی كردند به داخل یك خودرو «آریا» كه در میان جمعیت گیر كرده بود پریدم تا سالم بمانم.

بعد از چند دقیقه كه اوضاع نسبتا آرام شد سرم را از داخل خودرو بالا آوردم و دیدم یك سرباز بالای سرم در خیابان ایستاده است. مرا دید. باید از خودرو پیاده می شدم. وقتی پایین آمدم جنازه های مردم را دیدم كه روی زمین افتاده اند. بعد سربازها دوره ام كردند. حدود 18 نفر را كه من هم جزو آن ها بودم دستگیر كردند. خودروهای آتش نشانی خیابان را می شستند و كامیونی هم جنازه ها را جمع می كرد. آن ها قصد داشتند پیش از حركت ما را تیرباران كنند اما نمی دانم چه شد كه منصرف شدند. سپس با مینی بوس به «پادگان افسریه» منتقل شدیم. سربازی كه همراه مان بود، گفت: «آن دفعه كه قسر در رفتید اما این جا تیرباران تان می كنند اما پیش از آن باید حسابی پذیرایی شوید.»

تعجب خانواده از زنده بودن من

بعد تا جایی كه می توانستند با چوب و لگد از ما پذیرایی كردند. اما دوباره نظرشان برگشت. به آن ها گفته بودند كه نمی توانند ما را در پادگان نگه دارند. بنابراین دوباره ما را به چند جای دیگری مانند «كلانتری میدان خراسان و كلانتری پامنار» بردند اما این مكان ها هم ما را نپذیرفتند. تا اینكه بار دیگر تمام 18 نفرمان را به «پادگان حر» منتقل كردند. باز هم آن سرباز گفت: «فكر كنم دیگر این جا آخرین جایی باشد كه می بینید. در این جا تیرباران خواهید شد.» اما اینگونه نشد و برای آخرین بار با همان تشریفات و پذیرایی (چك و لگد) ما را به «كلانتری بهارستان» فرستادند. 18 نفرمان را به مدت سه شب در یك انباری به مساحت 12 متر زندانی كردند.

خانواده ام هیچ اطلاعی از من نداشتند برای آنكه از سرنوشتم باخبر شوند به تمامی فامیل ها، بیمارستان ها و سردخانه ها سر زده بودند اما هیچ خبری از من نبود، دیگر قطع امید كرده بودند. شبانه ما را آزاد كردند در حالی كه هیچ پولی در جیب نداشتیم حتی كفش های مان را هم ندادند. بنابراین تا مغازه «حاج حسین عبداللهی» كه مغازه اش در سرچشمه بود پیاده آمدم. او من را با موتورسیكلت خود به منزل مان رساند. تمام خانواده از اینكه زنده بودم خوشحال و متعجب بودند.

واقعه میدان ژاله(شهدا) از دیگر خاطره هایم در رابطه با دوران انقلاب است. بعد از كشتار بی رحمانه مردم توسط گارد شاهنشاهی در آن روز، یكی از انقلابیون را كه مجروح شده بود بر دوش گرفتم و به آمبولانس رساندم اما در همین حین سربازها تعقیبم كردند. خوشبختانه برخی از مردم درهای خانه هایشان را باز گذاشته بودند. به داخل یكی از همان خانه ها رفتم و پس از آرام شدن اوضاع خانه را ترك كردم. صاحب خانه هم هنگام خدا حافظی به من آب داد.

بهروز چگونه دستگیر شد؟

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، روزی پدر و عموی بهروز(مامور ساواك) به منزل مان آمدند. پدرش فكر می كرد كه «حاج خلیل» یعنی پدرم فرزش را لو داده و از دست او شكایت كرده است. بنابراین به همراه یكدیگر به «مسجد لرزاده» رفتند. پدرم ماجرا را برای شیخی كه در مسجد بود توضیح داده و شیخ گفته بود: كه عكس بهروز را در واقعه 17 شهریور و در حالی كه پشت تیربار بوده در اختیار دارند و او به همین خاطر دستگیر شده است. بعد از آن خانواده بهروز از «محله اتابك» رفتند و دیگر خبری از آن ها نشد.

جنگ تحمیلی

با آغاز جنگ تحمیلی برادرم مصطفی كه عضو پایگاه بسیج مسجد امام جعفر صادق(ع) بود به همراه عباس نعیمی (شهید) پسرعمویم تصمیم گرفتند به جبهه بروند.

وقتی به مرخصی می آمد و با هم صحبت می كردیم از برخی حركت های مردمی تعجب می كرد. جبهه آداب و رسومی داشت كه مصطفی و دیگر رزمندگان به آن عادت كرده بودند. به عنوان مثال وقتی مردم حرص دنیا را می خوردند و طمع مال دنیا داشتند تعجب می كرد و می گفت: «در جبهه افرادی هستند كه خود را از تعلقات مادی رها كرده اند، باید مردمی كه در شهر هستند به جبهه بیایند تا با چشمان خود شاهد باشند.»

در مجموع سه بار از طرف «سپاه محمد رسوالله (ص) به عنوان عضوی از «گردان 11 قدر» این لشكر به جبهه اعزام شد. در هر اعزام بالغ بر پنج ماه می ماند. برای آخرین مرتبه كه می خواست به جبهه برود اجازه نمی دادیم و معتقد بودیم او دین خود را به جنگ ادا كرده است اما می گفت: «تا هنگامی كه جنگ ادامه دارد باید به جبهه رفت و در مقابل دشمن از دین و ناموس و كشورمان دفاع كرد.» بنابراین من به همراه مادرم، عمویم و زن عمویم او را به «پادگان امام حسن(ع)» واقع در میدان «اسب دوانی» سابق بردیم و از آن جا به جبهه اعزام شد.

مصطفی در عملیات «والفجر مقدماتی» (سال 61 ) در منطقه فكه به شهادت رسید. او به عكاسی بسیار علاقه مند بود و همواره در منطقه نیز دوربین عكاسی شخصی اش را به همراه داشت. پس از شهادتش هیچ یك از وسایل او مانند لباس هایش و دوربین عكاسی اش كه در داخل ساكش بودند به دست ما نرسید. حتی پدرم نیز به دو كوهه رفت اما آن را نیافت.

خانواده شهید مصطفی نعیمی

ما هفت برادر هستیم. پس از شهادت مصطفی، من، «نصرالله و فتح الله» هم به جبهه رفتیم. من دو سال و هشت ماه پایانی جنگ تحمیلی را در قسمت تداركات پادگان دو كوهه حضور داشتم. (ایسنا)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:02 AM

 

غروب روز 13 اردیبهشت بود كه به منطقه عملیاتی فكه رسیدند. عملیات در شب آغاز شد و به خاطر اینكه در اواخر ماه شعبان بود رمز عملیات یا سیدالشهداء(ع) شد و همان شب خیلی از رزمندگان از دنیا مرخص شدند و بر بال ملائك به دیدن معشوق رفتند.

 

اردیبهشت ماه سال 65 گردان حضرت زینب (س) تیپ ده سیدالشهداء در پادگان سفینه النجاه سد دز مشغول آموزش غواصی بود.

عراق سلسله عملیات دفاع متحرك خود را آغاز كرد و در منطقه فكه پیشروی زیادی داشت. سریعا به نیروهای مستقر در منطقه ماموریت مقابله داده شد.

برخی گردان های تیپ مستقل 10 سید الشهدا در حال اعزام به مرخصی بودند كه مرخصی آنها لغو شد. گردان حضرت زینب (س) سریعا به دزفول باز گشت و تجهیز شد.

آن زمان گردان حضرت زینب (س) تازه تشكیل شده بود و این اولین عملیات گردان محسوب می شد. البته كار گردان غواصی بود ولی بنا به ضرورت بایستی این عملیات را در منطقه فكه به انجام می رساند.

غروب روز 13 اردیبهشت بود كه به منطقه عملیاتی فكه رسیدند. عملیات در شب آغاز شد و به خاطر اینكه در اواخر ماه شعبان بود رمز عملیات یا سیدالشهداء(ع) شد و همان شب خیلی از رزمندگان از دنیا مرخص شدند و بر بال ملائك به دیدن معشوق رفتند.

دشمن مدت ها – حتی قبل از انجام عملیات والفجر هشت- به تقویت سراسری منطقه در محورهای فكه، شرهانی و زبیدات مبادرت می ورزید.

از جمله اقدامات دشمن افزایش موضع توپخانه، تجمع بیش از حد نیرو و تانك و همچنین ورود یگان های جدید بود.

چنین به نظر می رسید كه تحركات دشمن در منطقه فكه، اجرای طرح فریب برای محور شرهانی است تا بدین وسیله بتواند جبال حمرین را كه در عملیات محرم به تصرف نیروهای خودی درآمد، دور زده، آنجا را اشغال نماید.

چنان كه فرمانده سپاه چهارم عراق، طی جلسه ای با فرماندهان لشگرها در قرارگاه لشگر0 1 در فكه، تصرف جبال حمرین را به عنوان دستور كار سپاه چهارم ابلاغ كرده بود.

نظر به اینكه جبال حمرین در خط الراس جغرافیایی قرار دارد، تسلط بر روی آن دید و تیر مناسبی را فراهم می كند. بر این اساس چنانچه دشمن بر روی آن استقرار می یافت، می توانست منطقه عین خوش تا دهلران را زیر دید و تیر مستقیم خود قرار دهد، در حالی كه اكنون نیروهای خودی با استقرار بر روی آن، بر قسمتی از خاك عراق اشراف و تسلط كامل داشته اند. علاوه بر این وجود یك حوزه نفتی بر روی ارتفاعات و نیز مرز مشترك ایران و عراق بر اهمیت سیاسی –  نظامی منطقه می افزاید.

بر این اساس ارتفاعات جبال حمرین مورد نظر رژیم بعثی بود. از این رو نیروهای عراقی – طی تلاش هایی كه انجام دادند- در نظر داشتند ارتفاعات چم سری و چم هندی را بگیرند: به این صورت كه هفت تیپ در مرحله اول، تا چم سری را تامین كنند و سپس لشگر 10 عبور كرده بر روی ارتفاعات جبال حمرین مستقر گردد.

بدین ترتیب در تاریخ 10 اردیبهشت 1365 پس از یك روز سكوت رادیویی (بی سیم) دشمن، نیروهای عراقی، به استعداد دو لشگر پیاده مكانیزه و زرهی با پشتیبانی آتش توپخانه در محور فكه، تعرض خود را به مواضع پدافندی نیروهای خودی آغاز كردند.

به دنبال این حمله، تیپ سیدالشهداء(ع) در مدتی كوتاه پس از كسب اطلاع از وضعیت موجود، در بعد از ظهر روز 10 اردیبهشت 1365 به منظور مقابله با تهاجم دشمن- عازم منطقه شد.

تدبیر تهاجم به دشمن بر این اساس بود كه قبل از جاگیر شدن نیروهای عراقی، حمله صورت گیرد. بدین قرار نیروهای خودی در شش محور سازماندهی شده، با هدف باز پس گیری خط مقدم، به دشمن حمله ور شدند و بلافاصله توانستند در مواضع نیروهای عراقی رخنه كنند.

از آنجا كه غافلگیری رعایت شده بود و سرعت عمل نیز با آن همراه گردید، مواجهه با حركت یاد شده برای دشمن غیر منتظره تلقی می شد.

كثرت نیروهای دشمن در منطقه عملیاتی چشمگیر بود، بطوری كه نیروها با كمبود مهمات مواجه شده، در ادامه كار از مهمات غنیمتی دشمن علیه خودشان استفاده می كردند.

پس از عملیات، از منابع مختلف و اسرا كسب اطلاع شد كه در منطقه فوق، مجموعا شش تیپ از نیروهای دشمن مستقر بوده، كه سه تیپ آن نیروهای مستقر در خط بودند. در این فاصله نیروهای خودی به دشمن مجال نداده، تنها با استعداد یك تیپ به مصاف شش تیپ آنها می روند.

تا حوالی صبح اكثر گردان ها توانستند نیروهای خود را به خاكریزهای دشمن برسانند، لیكن به دلیل تجمع بیش از اندازه نیروهای دشمن، الحاق جناحین در تمامی محورها صورت نگرفت و بدین ترتیپ در حوالی 4 صبح، قبل از روشن شدن هوا، نیروها جهت سازماندهی مجدد از ادامه تك و استقرار در مواضع تصرف شده خودداری كردند.

در این تهاجم مجموعا بیش از 76 تانك و 100 دستگاه نفربر و 12 دستگاه خودرو و 155 قبضه خمپاره و تیربار دشمن منهدم شده، تعداد كثیری از مزدوران بعثی كشته و زخمی شدند.

تعرض دشمن به بجلیه

بر اساس دریافت و استنباطی كه نسبت به ادامه تك دشمن در منطقه عمومی فكه وجود داشت، چنین تدبیر شد كه تیپ سیدالشهداء (ع) و یك یگان دیگراز نیروهای سپاه، به عنوان احتیاط و تقویت نیروهای پدافند كننده ارتش، در منطقه حضور داشته باشند.

دشمن یك روز پس از تك اصلی خود به وسیله تك تیپ زرهی در محور فكه تظاهر به تك نمود و سپس در تاریخ 19 اردیبهشت 1365 تك اصلی خود را در بجلیه آغاز كرد.

در مقابل تهاجم دشمن، مقاومت هایی بصورت جسته و گریخته از سوی نیروهای مستقر در خط صورت گرفت، تا نیروهای خودی جهت سد كردن راه دشمن و درهم كوبیدن آن، از دو محور از طریق پل چم هندی و چم سری وارد منطقه شدند.

علیرغم محدودیت زمان و وضعیت خاصی كه بر منطقه و نیروها حاكم شده بود، یگان های مزبور به دشمن زده، در مجموع آنها را بیش از دو كیلومتر عقب زدند و ضمن دور زدن دشمن از رودخانه دویرج، موفق به الحاق شده، بدین وسیله از پیش روی دشمن ممانعت به عمل آوردند.

از طریق اطلاعات واصله از دشمن و اظهارات اسرا، معلوم شد كه پیش آمدن وضعیت فوق و مقاومت نیروهای خودی و در نتیجه، عقب راندن دشمن از سوی مزدوران بعثی نامحتمل تلقی می شده است.

در هر حال، دشمن پس از این واقعه ، نیروهای مختلفی را وارد منطقه كرد تا شاید با تقویت آنها اهداف مورد نظر خود را تامین كند؛ لیكن با آسیب پذیری آنها، عملا مجبور به تعویض و انتقالشان به عقب جبهه می شد.

آمار فوق و موفقیت اندك دشمن، بخوبی فقدان روحیه نیروهای عراقی را در موضع آفندی و یا آنچه را كه بغداد دفاع متحركش نامید، خاطرنشان می سازد.

در هر صورت ، طبق آنچه كه بعدها از اظهارات اسرا و شواهد و قرائن موجود بدست آمده، دشمن قصد داشته است ضمن گرفتن جناح از نیروهای خودی در محور فكه، عملیات اصلی خود را در محور بجلیه شروع كرده، با تصرف پل های چم سری و چم هندی ادامه تك داده، ضمن تصرف سه راهی شرهانی از طریق جاده نهر عنبر سلسله جبال حمرین را دور زده ، در نهایت به رودخانه میمه جناح دهد.

با این حساب، كلیه ارتفاعات سركوب منطقه را از قبیل 290 و 400 و 175 – كه تماما بر جاده آسفالت مهران – دهلران دید دارند- تصرف می كرد و تقریبا دو لشگر از نیروهای زمینی ارتش در محاصره قرار می گرفتند. در نتیجه كل منطقه ای كه طی عملیات محرم آزاد شد. مجددا در اختیار دشمن قرار می گرفت.(فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:01 AM

 

پیرمرد با دستان پینه‌بسته‌اش، دستان عباس را به گرمی فشرد، سپس یك قوطی عسل را كه دسترنج خودش بود، از زنبیل برداشت و به او هدیه كرد و گفت: «چیز قابل‌دار دیگری نداشتم كه برایتان بیاورم. من داغ چهار فرزند و نوه دیده‌ام، بروید و انتقام خون فرزندان‌مان را از این جنایتكاران بگیرید».

 

سرلشكر خلبان شهید «عباس دوران» در 20 مهر ماه سال 1329 در شهرستان شیراز به دنیا آمد و در سال 1348 موفق به اخذ مدرك دیپلم طبیعی از دبیرستان سلطانی شیراز شد و در همین سال به استخدام فرماندهی مركز آموزش هوایی در آمد.

عباس در سال 1349 به دانشكده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوران مقدماتی پرواز در ایران، در سال 1351 برای تكمیل دوره خلبانی به آمریكا رفت.

او پس از دریافت نشان خلبانی در سال 1352 به ایران بازگشت و به عنوان خلبان هواپیمایی F4 ابتدا در پایگاه یكم شكاری و سپس در پایگاه سوم شكاری مشغول انجام وظیفه شد.

با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، او با 103 سورتی پرواز جنگی در طول عمر كوتاه اما پر بارش، یكی از قهرمانان دفاع مقدس شناخته شد و سرانجام در سحرگاه روز 30 تیر ماه سال 1361 كه لیدری دسته پرواز را به عهده داشت، به قصد ضربه زدن به شبكه دفاعی و امنیتی نفوذ ناپذیر مورد ادعای صدام، چندین تن بمب هواپیماهای خود بر قلب دشمن حاكمان جنگ افروز رژیم بعث عراق ریخت و پس از نمایش قدرت و شكستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت و صاعقه وار خود و هواپیمایش بر متجاوزان كوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد.

پیكر مطهر شهید «عباس دوران» پس از سال ها انتظار در تیرماه 1381 توسط كمیته جستجوی مفقودین به میهن منتقل شد و در شیراز آرام گرفت؛ در ادامه یكی از روایت های «بمبی در كابین» هدیه ناقابل پیرمرد آذری برای عباس را می خوانیم:

یك ماه از آغاز جنگ تحمیلی می گذشت؛ مردم به پاس تلاش ها و فداكاری های خلبانان مقابل در ورودی پایگاه تجمع كرده بودند و اوج ایثار، ملاطفت و مهربانی به شكل بسیار زیبایی به چشم می خورد. مردم دسته دسته می آمدند از خلبانان و كاركنان نیروی هوایی تشكر كنند. در آن میان پیرمردی جلو می آید و آستین دژبان را می گیرد و ملتمسانه تقاضا می كند تا یكی از خلبانان را به او معرفی كند.

عباس در پست فرماندهی در حال بررسی نقشه عملیاتی بود كه دژبان جلو آمد و پس از ادای احترام گفت: «در جلو محوطه پایگاه پیرمردی با شما كار دارد».

عباس ابتدا تعجب كرد و گفت: «با من؟!».

فوری از ساختمان خارج شد، پیرمرد آفتاب سوخته ای بود. شباهت زیادی به یكی از اقوامش داشت، دستانش پینه بسته بود، بر روی صورتش چین و چروك زیادی كه از گذشت سال های عمرش خبر می داد، هویدا بود.

پیرمرد خمیده و دولا دولا راه می رفت و لباس روستایی بر تن داشت. در نگاه اول به نظر می رسید اهل شهر نیست و باید از اهالی روستاهای اطراف باشد. دژبان خطاب به پیرمرد گفت: «ایشان خلبان است».

چنین پیدا بود كه پیرمرد باور ندارد. عباس سلام كرد و پیرمرد پاسخ داد و با همان زبان آذری رو كرد به دژبان و پرسید:

ـ بو خلباندی؟ اینان مرام!

دژبان با خنده و مهربانی پاسخش را داد و گفت: «آره، خلبان هستن».

پیرمرد باور نمی كرد كه او خلبان باشد. این قدر نحیف و لاغر، چطور هواپیمای غول پیكر را با بمب های سنگین از زمین می كند.

عباس از سادگی و صداقت پیرمرد خوشش آمد، احساس محبت زیادی نسبت به او پیدا كرد و چنین می پنداشت كه سال هاست او را می شناسد و دوستش دارد. دستان پینه بسته اش را به گرمی فشرد. پیرمرد صورتش را بوسید و اشك شوق از چشمان عباس سرازیر شد.

پیرمرد چند بار دستانش را به علامت سپاسگزاری به سمت آسمان بلند كرد و برای سلامتی و پیروزی همه خلبانان به ویژه عباس دعا كرد و به او دمید و سپس یك قوطی عسل را كه دسترنج خودش بود، از زنبیل برداشت و به او هدیه كرد.

ـ چیز قابل دار دیگری نداشتم كه برایتان بیاورم. من داغ چهار فرزند و نوه دیده ام، بروید و انتقام خون فرزندان مان را از این جنایتكاران بگیرید.

پیرمرد با گفتن این جمله از عباس خداحافظی كرد.

ـ الله حفظ ائله سین، الله حفظ ائله سین!

پیرمرد در حالی كه به همراه دژبان از محوطه پایگاه دور می شد هر از گاهی می ایستاد و دستانش را به سوی آسمان بالا می برد و زیر لب دعا می كرد. عباس محو تماشای پیرمرد بود.

به پاس قدرشناسی پیرمرد ساده و صادق روستایی و دیگر مردمی كه تا آن روز با حضور خود در مقابل در ورودی پایگاه به انحای مختلف از كاركنان و خلبانان تشكر و قدردانی می كردند، خود را در برابر دریای بیكران عواطف و ابراز احساسات مردم و پیرمرد آذری ناچیز می شمرد و اینك وقت آن رسیده بود تا با ایثار جان به گونه ای همه شور و عواطف و قدرشناسی مردم این سرزمین را جبران كند.

هواپیما هم چنان به سختی فرمان می برد و به سمت هدف پیش می رفت و در لحظاتی كمتر از ثانیه این تصاویر همچون برق و باد از جلوی دیدگانش می گذشت و به یاد می آورد. (فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 6:58 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6162287
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی