به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سروان شیرودی از خلبانانی بود که از ستاره‌های درخشان مبارزات کردستان به شمار می‌رفت و با هلی‌کوپتر خود مثل یک جت عمل می‌کرد. در خطرناک‌ترین حمله‌ها و جنگ‌ها پیشقدم بود به همین علت چند بار هلی‌کوپتر او سقوط کرد، ولی به طور معجزه‌آسایی نجات یافت.

خبرگزاری فارس: خلبانی که از چند سقوط هلی‌کوپتر جان سالم به در برد+عکس
 

 

از مقامات عالی فرزند این مادر فداکار همین بس که وقتی سرلشکر شهید فلاحی خبر شهادت فرزندش (خلبان شیرودی) را محضر حضرت امام(ره) بردند، امام با اندکی مکث و تأمل فرمودند: «شیرودی از قبل آمرزیده شده بود.»

رهبر فرزانه انقلاب، حضرت امام خامنه‌ای بعد از شهادت فرزند این مادر دلیر فرمودند: «او اولین فرد نظامی بود که من در نماز به او اقتدا کردم.»

به مناسبت درگذشت مادر شهید شیرودی، ذکر خاطراتی از این دلاور آسمانی ایران زمین نشان خواهد داد که از دامن شهربانو که دامن پاکی بوده است رزمنده‌ای برای دفاع از کیان و ناموس‌مان متولد شد.

«سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آماده شهادت. به یکی از برادران که از دوستان قدیمی‌اش و از روحانیون متعهد کرمانشاه است گفته بود، فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم، زیرا می‌دانم که باید شهید بشوم. این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی. گفته بود نه، شهید کشوری را در خواب دیدم که به من گفت: شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفته‌ام، باید بیایی توی این عمارت بنشینی، می‌دانم که رفتنی هستم. به یکی از برادران هم گفته بود که دعا کن تا شهید شوم، از بعضی جریانات سیاسی دلم گرفته است. درگیری‌های سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار آشفته و ناراحت کرده بود.

شهید دکتر چمران نیز درباره شجاعت و جسارت شهید شیرودی می‌گوید: من خاطرات بسیاری از سروان شیرودی دارم. آشنایی ما از روزهای اولی که در کردستان شروع به مبارزه کردیم آغاز شد. او از طرف هوانیروز با ما همکاری می‌کرد و در بزرگ‌ترین نبرد نظامی که از پاوه شروع و به نوسود، مریوان، بسطام، بانه، سردشت و مرزهای عراق ختم می‌شد، با ما بود. در این عملیات‌ها بزرگ‌ترین حماسه توسط خلبانان هوانیروز انجام می‌شد و در بیشترین نبردهای ما که به صورت هلی‌کوپتر در ارتفاعات بالا انجام می‌گرفت، این برادر حضور داشت و بزرگ‌ترین پیروزی‌ها را برای اسلام به دست آورد.

یکی از این خلبانان سروان شیرودی بود که واقعاً از ستاره‌های درخشان مبارزات کردستان بود و با هلی‌کوپتر خود مثل یک جت عمل می‌کرد. هنگام هجوم به دشمن با هلی‌کوپتر به صورت مایل شیرجه می‌رفت و دشمن را زیر رگبار گلوله می‌گرفت و مثل یک جت جنگنده فانتوم مانور می‌داد. او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد می‌کرد بزرگ‌ترین ضربات را به آنها می‌زد. در خطرناک‌ترین حمله‌ها و جنگ‌ها پیشقدم بود به همین علت چند بار هلی‌کوپتر او سقوط کرد، ولی به طور معجزه‌آسایی نجات یافت.

روزی در مریوان باخبر شدیم نیروهای ارتش در نزدیکی سقز در محاصره و کمین دشمن قرار گرفته‌اند. در این محاصره حدود سی تن از برادران ارتشی به شهادت رسیدند و عده زیادی هم مجروح شدند. وضع آنجا بسیار وخیم بود. به سروان شیرودی گفتم به این منطقه عزیمت کند و برادران ارتشی را نجات دهد. به سرعت به سمت سقز حرکت کرد و با تاکتیک‌های شجاعانه دشمن را زیر آتش گلوله خود گرفت. قسمتی از نیروهای دشمن زیر پل سقز مستقر بودند و سروان شیرودی برای ضربه زدن به آنها چنان شیرجه می‌رفت تا بتواند زیر پل را هدف قرار دهد. آن قدر به حملات خود ادامه داد تا توانست مقاومت دشمن را در هم شکند و نیروهای ارتش را از کمین آنها نجات دهد. در همین عملیات هلی‌کوپتر وی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و سقوط کرد اما توانست با شجاعت تمام خود را از محاصره دشمن نجات دهد.

===============

گزارش از سجاد پیروزپیمان

===============

ادامه مطلب
شنبه 5 اسفند 1391  - 8:53 AM

 

دوران دفاع مقدس مردان بزرگی را به خود دیده است که سالها ی سال از پایان جنگ در اذهان باقی مانده است.

 

 

یک ماه مانده بود تا عملیات والفجر مقدماتی شروع شود. می‌خواستم هر جوری شده، خودم را به عملیات برسانم. یکی از بچه‌ها می‌گفت: «اگر می‌خواهی قبل از عملیات آنجا باشی، باید بروی جهاد سازندگی».

گفتم: «جهاد؟ جهاد برای چی؟»

گفت: «تنها راهش همین است که من گویم! برو توی جهاد قسمت فرهنگی. مثلا به عنوان خطاط یا عکاس؛ ها؟ این جور بهتر نیست؟ این طوری بی‌دردسرتر است. جهاد راحت‌تر نیرو اعزام می‌کند جبهه».

گفتم: «خب، درست است که خطم هم بدک نیست؛ ولی اگر آنها قبول نکردند چی؟ شاید خیلی بهتر از من آنجا باشند که خطاطی می‌کنند ...»

گفت: «بابا چقدر آیه یأس می‌خوانی؛ تو برو، توکل به خدا، همه چیز خودش ردیف می‌شود.»

دوستم درست می‌گفت. رفتم و بعد از چند روز دوندگی، توانستم در قسمت فرهنگی جهاد- قسمت خطاطی- شروع به خدمت کنم. بعد از یکی، دو هفته‌ای، فرستادندم به «چنانه» و آن جا مستقر شدیم. کامیونها و لودرهای جهاد هم آنجا بودند. از صبح تا شب، یک روند کار می‌کردند. زمین‌ها را صاف می‌کردند برای احداث جاده اکثر آنهایی که در آن قسمت از جهاد خدمت می‌کردند، مسن بودند و فقط من میان آنها کم سن و سال بودم.

دقیقه شماری می‌کردم تا عملیات شروع شود. دل تو دلم نبود؛ ولی هر چه می‌گذشت، مسئولان من از فرستادنم به عملیات، سر باز می‌زدند و امروز و فردا می‌کردند. روزها گذشت و من همچنان منتظر بودم. این قدر آنجا ماندم تا از ذوق و شوق عملیات افتادم و بر آن شدم تا به اهواز بروم و بعد هم به تهران.

موقع رفتن آقای خوش طینت گفت: «داوود، من هم تا اهواز همراهت می‌آیم ...»

 

خوش‌طینت مسئول تدارکات بود. چند روز یکبار، می‌رفت اهواز و آنچه مورد نیاز بود، می‌خرید و می‌آورد. آن روز هم که با من آمد، می‌خواست دو تا دوربین عکاسی و یک دستگاه ویدئو بخرد. من هم باهاش رفتم توی شهر.

بعد از تمام شدن خریدها، هفت- هشت تایی هم دفتر خاطرات خرید. تعجب کردم: «این دفترها دیگر برای چیست؟»

خندید و گفت: «می‌خواهم ببرم برای بچه‌ها تا خاطره‌هایشان را بنویسند ...»

خوش ‌طینت، واقعاً خوش طینت و باصفا بود. تو اهواز وقتی می‌خواستم از او خداحافظی کنم، بدجوری دلشوره‌ام گرفته بود.

گفتم: «به نظر شما بهتر نیست قبل از رفتنم به تهران استخاره کنم؟ ها؟»

خوش‌ طینت گفت: «استخاره؟ خیلی هم خوب است، چی بهتر از آن، دلشوره‌ات هم برطرف می‌شود.»

استخاره کردم و سوره احزاب آمد؛ آیه‌ای که صریحاً می‌گفت: «از جنگ می‌خواهید فرار کنید.» دقیقاً این آیه از سوره احزاب آمد. «قل لن ینفعکم الفرار ان فررتم من الموت اوالقتل و اذا تمتعون الا قلیلا».

منقلب شدم و منگ و حیران ماندم که چطور شد این سوره آمد و درست هم، همین آیه. آن روز به تهران نرفتم و همراه خوش طینت برگشتم «چنانه».

دو، سه روزی را هم آن جا ماندیم تا بالاخره زمان عملیات نزدیک شد. شب قبل از عملیات، فرمانده جهاد سازندگی - که مسئول جهاد استان تهران هم بود- آمد و نقشه عملیات را برایمان گفت.

گفت که باید چه کنیم و کاملاً توجیه‌مان کرد. من تعجب کردم که چطور به راحتی، هر کسی می‌توانست در جلسه توجیه عملیات شرکت کند. از جلسه آن شب فیلمبرداری کردم و چند تایی هم عکس گرفتم. همان شب با دو تا جیپ و چند لودر و یک گرید راه افتادیم. 

قرار بود جاده را تا محل عملیات صاف و هموار کنیم. جاده رملی بود جاهایی جیپ به سختی جلو می‌رفت و توی شن‌ گیر می‌کرد. چند دفعه‌ای هم پیاده شدیم و تلهای خاک را با دست و بیل و یا هر چه داشتیم کنار زدیم تا ماشین رد شود.

چراغ ماشین‌ها را خاموش کرده بودیم تا عراقی ها گراگیری‌مان نکنند و آتش بر سرمان نریزند. بعد از این که چند صد متری جلوتر رفتیم، همه‌مان پیاده شدیم. راننده‌های لودرها و گریدر هم پیاده شدند. کارمان را شروع کردیم. درگرما گرم کار بودیم که یکی از بچه‌ها داد کشید: «تانک، تانک عراقی ...»

همه‌مان خیز برداشتیم روی زمین. اکثر بچه‌ها خودشان را توی گودال‌ها یا پشت تپه‌های کوتاه خاکی کنار جاده پنهان کردند. همگی ترسیده بودیم. من هم پشت خاکریزی پنهان شدم. هیچ وسیله‌ای برای منهدم شدن تانک، نداشتیم.

از پشت خاکریز سرک کشیدم تا تانک را بهتر ببینم. در آن تاریکی به سختی می‌شد تشخیص داد که آنچه به طرف ما می‌آید، تانک است یا چیز دیگر. جلوتر که آمد، دیدم لودر خودمان است. لودر جلو رفته بود برای صاف کردن زمین و دوباره برگشته بود.

فریاد زدم: «لودر خودمان است، لودر ...»

همه بچه‌ها از پناهگاه‌هایی که در آن فرصت کوتاه پیدا کرده بودند، بیرون آمدند. چند تایی هم خنده‌شان گرفته بود. تک و توک صدای تیر و ترکش و انفجار خمپاره‌ از فاصله‌های دور به گوش می‌رسید.

بچه‌ها ایستاده بودند و صحبت کردنشان به همهمه تبدیل شده بود. درست در همان لحظه بود که خوش طینت دمر افتاد روی زمین و شروع کرد به شهادتین گفتن.

خوش طینت سه، چهار متر آن طرف‌تر از من بود می‌گفت: «وای، یا خدا، یا حسین غریب، یا علی ...!»

یکی ازبچه‌ها گفت: «پاشو بابا ... بی خی خی ...»

با نوک پوتین آرام زد به پهلوی خوش طینت: «بلند شو عزیز، تانک لودر شد، هه هه هه ...»

خوش طینت غلتید. بالای قلبش ترکش خورده بود و غرق خون بود. با دستپاچگی او را بغل کردم و عقب جیب سوارش کردم. همان که می‌خندید، پرید پشت فرمان. باید زودتر خوش طینت را می‌رساندیم عقب. راننده گفت:

«چه‌اش شده؟ جدی جدی تیز خورده داوود؟»

گفتم: «مگر چشمت نمی‌بیند ... فقط تندتر برو زود باش خوش طینت تا «چنانه» توی بغل من بود. خون زیادی از او می‌رفت. هر طور بود، رساندیمش «چنانه». تو راه می‌گفت: «وسایل فیلمبرداری، دوربین، ضبط ...»

گفتم: «حالا فرصت نیست. بعد می‌آوردیمشان الان باید استراحت کنی».

بعد از چند ماه، دوباره خوش طینت را دیدم. ظاهرش سرحال بود و می‌توانست کار کند.

پرسیدم: «چی شد که آمدی جبهه؟»

خوش طینت گفت: «قصه‌اش طولانی است. داوود خان راستش من اول مداح بودم توی مسجد. وقتی می‌خواستم بیایم جبهه، تصمیم گرفتم چند تایی ازبچه محلها را هم با خودم بیاورم.

سعی داشتم بجز جوان‌هایی که می‌آمدند مسجد، بقیه را هم بیاورم جبهه. مخصوصاً آنهایی که اهل جبهه آمدن نبودند. خیلی برایشان حرف می‌زدم. حرف زدنهای زیاد من از جبهه، باعث شد که چندتایی از آنها با من بیایند. این جور بر و بچه‌ها را با هواپیما می‌آوردم، تا اذیت نشوند و به همین زودی جبهه دلشان را نزند ...»

از آن روز به بعد، اکثر اوقات می‌رفتم پیش خوش طینت و با هم گپ می‌زدیم. یک روز صبح خوش طینت گفت: «می‌خواهم امروز بروم جبهه، خط مقدم ...»

گفتم: «الان نرو چند روز صبر کن با هم می‌رویم»

گفت: «اگر امروز نروم، فردا دیگر فایده‌ای ندارد ...»

به رغم اصرار من بر نرفتنش، آن روز ساکش را پیچید و بعد هم خداحافظی کرد و رفت. موقع رفتن گفت: «عمو داوود، اگر ندیدی ما را حلالمان کن».

گفتم: «چه حرفها می‌زنی؟ تازه رفاقتمان گل انداخته ...»

می‌گفتند: «سه، چهار ساعتی بعد از رسیدنش به خط مقدم، خمپاره‌ای می‌خورد نزدیکی‌های او و درجا شهید می‌شود.»

همان روز عصر، جنازه‌اش را آوردند عقب دو، سه تا ترکش خورده بود به گلویش.

فرزام شیرزادی

ادامه مطلب
دوشنبه 30 بهمن 1391  - 12:20 PM

 

 شب قبل از عملیات، شب به یاد ماندنی برای هر کدام از رزمنده‌ها بود و فردایی رقم می‌خورد، فردایی که شاید دیدار با همسنگران می‌ماند به روز قیامت؛ در این جمع دوست‌داشتنی بعضی از همان بچه‌ها شهید می‌شدند، بعضی‌ها مجروح و بعضی‌ها هم چشم‌شان می‌ماند به زمین‌هایی که دوستانشان را در آنجا، جا مانده بودند.

شهید «پاسدار مهدی نظرفخاری» متولد 1338 اهل ساوه بود که در عملیات «کربلای 4» مسئولیت قائم مقامی فرمانده لجستیک لشکر 17 علی ابن ابیطالب را بر عهده داشت.

یکی از همرزمانش می‌گوید: پس از عملیات «کربلای 4» و عقب‌نشینی تاکتیکی از جزیره «بوارین»، به همراه شهید نظرفخاری مشغول جمع‌آوری تسلیحات باقی‌مانده از نیروهای خودی و دشمن بودیم. در کنار خاکریز اصلی که عملیات از آنجا آغاز شده بود، حاجی یکباره ایستاد و دست‌هایش را به صورت گذاشت و شروع کرد به گریه کردن... من نگاه می‌کردم و متعجب از اینکه چه اتفاقی افتاده و حاجی چه خاطره‌ای را به یاد آورده است؟! نگاهی به من کرد و گفت: «امکان دارد که جزیره دوباره آزاد شود؟!» گفتم: «حاجی! مگر چه اتفاقی افتاده؟ به هر حال تشخیص مسئولان بوده، باید عقب‌نشینی می‌کردیم و...».

حاجی گفت: «می‌دانی چه اتفاقی افتاده؟! شهدای بسیاری از ما در این جزیره باقی مانده‌اند، خدا می‌داند که آیا می‌توانیم پیکر پاکشان را تحویل خانواده‌های چشم انتظارشان بدهیم یا نه.» بعد هم نگاهش را به کانال‌ها انداخت و دوباره شروع کرد به گریه کردن؛ یک لحظه به خودم آمدم و دیدم «حاجی» چیزی حدود ده دقیقه است که دارد گریه می‌کند...

همرزم این فرمانده شهید می‌گوید: در عملیات «کربلای 5» دو روزی در شلمچه حضور داشتیم، سنگر مخابراتی را ایجاد کردیم و منتظر دستور بودیم که نزدیک اذان ظهر و موقع تحویل گرفتن غذا یک خمپاره 60 میلی‌متری جلوی سنگرمان فرود آمد، منفجر شد و حاج مهدی نظر فخاری همان لحظه به همراه پاسدار وظیفه به اسم حجت به شهادت رسیدند.

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:50 PM

 

سایت ایلام فردا، فرمانده گردان 503شهید بهشتی، تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشکر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)در سال 1332 در بخش ملکشاهی دراستان ایلام به دنیا آمد؛ پدرش او را علی نام نهاد. دوران کودکی، نوجوانی وجوانی مانند تمام مردم آن دیار با فقرومحرومیت همراه بود، با آغاز انقلاب اسلامی امام خمینی(ره)امید و جان تازه ای در جسم سختی کشیده علی دمیده شد.

او که مانند تمام همشهریانش هیچ گاه در خواب هم نمی دید سهمی در اداره کشورش داشته باشد با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی وارد مرحله ای جدید از زندگی شد وبه عنوان یکی از چهره های شاخص استان ایلام درآمد.

اوایل جنگ  تحمیلی به عنوان عضوی از بسیج راهی جبهه شد و در سال 1359 به عضویت رسمی سپاه در آمد.در دیار ایلام ،غیوری را به غیرت – جوانمردی – شجاعت و غریبی می شناسند .

زندگی هشت ساله او در دفاع مقدس سراسر ماجراهای تلخ و شیرین و خواندنی است هر روزش حماسه است،شجاعت وجسارتش به حدی بود که او را معیار شناخت شجاعان و اوج ایثار گری می دانند .

هر جا عملیاتی بود علی حضور داشت ،او یا در کسوت فرمانده بود یا همراه قناسه اش دشمنان را شکار می کرد.

در عملیات کربلای 10 روی ارتفاع با لوکاوه رفته بود ،شهید بسطامی و فرمانده (سابق)لشکر11امیرالمومنین، سردار کرمی هم حضور داشتند .آن روز جنگ غیوری با هلیکوپتر های عراقی با آرپی جی 7 دیدنی بود.

در عملیات ماووت عراق فرمانده گردان بود،او قله سوق الجیشی دو قلو را تحویل گرفت،علی در آن عملیات شش نماز واجب را با یک وضو یعنی از صبح تا صبح روز بعد با یک وضو خواند ،که در این باره زبان زد دوستان است ،آن هم در عملیات و لحظات بحرانی که اضطراب انسان بالاست.علی با قرآن و نماز خیلی مانوس بود .

او در مسئولیتهای فرمانده گردان ،جانشین گردان ، نیروی اطلاعات و عملیات مشغول خدمت بود .

در عملیات والفجر 3،والفجر 5، والفجر 9، والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،نصر 4 ،نصر 8،با مسئولیت های مختلف حضوری فعال داشت در هر جا که علی بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود.

 

همشهریانش 50 کیلومتر برای زیارت پیکرش پیاده رفتند  

در 29 خرداد 1367 ارتش متجاوز عراق حمله شدیدی رادرجبهه مهران آغاز کرد،برای دفع این حمله ی دشمن مهمترین معبر را که برای حفاظت از مهران پیش بینی شده بود به علی و گردان تحت امر او دادند .

یکی از همرزمانش از آن شب اینگونه می گوید:شب قبل از عملیات ساعت 12 شب ما به گردان علی سر زدیم.

گفت: مگر تانکهای عراقی از روی جسد من رد شوند تا این معبر سقوط کند.

کاملا مهیای شهادت بود در جواب شوخی یکی از دوستان گفت :من هم می دانم این بار کار خیلی سخت شده است.

عملیات دشمن در مهران آغاز شد تا ساعت 4 صبح صدای یا حسین (ع) و لا حول و لا قوه...

علی برای فرمانده لشگر امیدوار کننده بود، ساعت 9 صبح روز بعد موسوی، بی سیم چی شهید غیوری گفت: علی در روی معبر بهرام آباد مورد اصابت گلوله های تیر بار تانک عراقی ها قرار گرفت.

آخرین پیام علی مقاومت بود ،وقتی بعد از 12 سال و 4 ماه و 25 روز مردم خبر پیدا شدن جسدعلی را شنیدن به استقبالش رفتند.

مردان و زنان ملکشاهی 50 کیلومتر پیاده حرکت کردند تا به محلی که پیکر مقدس علی پیداشده بود رسیدند.

جسد علی با کارت شناسایی و لباس های تیر و ترکش خورده اش شهر به شهر گردانده شد و در زادگاهش به خاک سپرده شد تا برای همیشه تاریخ سندی باشد بر افتخار سربلندی غرور ایرانیان .

امروز سنگر شهید غیوری در قرار گاه امیر المومنین (ع)در مناطق عملیاتی غرب کشور ماوا و مامن همرزمان و زیارتگاه عاشقان و آزادگان است.

 

بیرق گنبد امام حسین(ع) کفن شهید علی غیوری زاده

یکی از دوستان شهید علی می گفت:من یک حاجتی داشتم که از علی خواستم،گفتم خدایا این سرباز تو بوده با عشق هم برای تو رزمیده،12 سال و 4 ماه و 25 روز در صحرای مهران اونجا هم تنها بوده،من میخوام به این شهید متوسل بشم و مشکلم برطرف بشود.

من دوست دارم برم بقیع،دوست دارم یک سفر حج بروم،این سفر منو زودتر راه بنداز.

من وقتی این درد دل رو گفتم شب رفتم خونه،صبح که از خواب پا شدم خانمم به من گفت : دیشب که تو نبودی از حج و اوقاف زنگ زدن و گفتن به شما بگم که مسئله حجت حل شده است.

بعد از پیدا شدن پیکر مطهر شهید علی غیوری زاده،من پیش خودم گفتم باید کاری برای این شهید بکنم.

هرچه قدر فکر کردم که چکار کنم برای این شهید،فقط این به ذهنم رسید که من یک چیزی دارم که هدیه بدم به علی؛اون هم اولین بیرق سرخی که برفراز گنبد سید و سالار شهدا حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) بوده و بعد از جنگ وارد ایلام شده  این پیش من بود.

الان این بیرق کفن شهید علی غیوری زاده است.

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:48 PM

 

علیرضا اولین فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان‌ها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. پس از پیروزی انقلاب، در کمیته انقلاب اسلامی شمیران به فعالیت مشغول شد. علیرضا در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله کردستان، به کردستان رفت و پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین "محسن وزوایی در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یک دستش قطع شد. پس از عملیات "مطلع الفجر" به مکه معظمه مشرف شد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد.

 

وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا کرد.

 

پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد.

 

علیرضا موحد دانش، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالی که فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسید.

 

*علی مثل بچه یتیم کز کرده جلوی سرهنگ؛ التماس می‌کند.

- علی و این کارها! نکند چشمان من اشتباه می‌کند؟ با شناختی که تو از او پیدا کرده‌‌ای، باور می‌کنی اهل التماس باشد؟ من که باور نمی کنم. حتم دارم درحال نقش بازی کردن است. خوب به قیافه‌اش نگاه کن، شاید تو هم حس مرا پیدا کنی.

-جناب سرهنگ! ما اسلحه نداریم، مهمات نداریم. هر لحظه که از جنگ می‌‌گذره، می دونی چند تا بچه، یتیم و بی‌سرپرست می‌شه؟ چند تا زن بیوه می‌شه؟ بیا و بزرگواری کن. سرهنگ دست می‌گذارد روی شانه علی.

-نمی‌شه برادر من. آقای بنی‌صدر هرگونه کمک به سپاهو اکیدا ممنوع کرده، شما خودت نظامی هستی. تعجب می‌کنم چطور شرایط منو درک نمی‌کنی. بابا! من ارتشی هستم. یه گلوله شلیک می‌کنم باید پوکشو تحویل بدم والا محاکمه نظامی می‌شم. 

 

تو حق را به چه کسی می‌دهی؟ به علی یا سرهنگ؟ خجالت نکش، اگر بین آن دو گیر کرده‌ای، بگو. می‌بینی چگونه نیروهای انقلاب را رو در روی هم قرار داده‌اند! علی باز هم التماس می‌کند. اگر من و تو هم می‌دیدیم آنچه را که او دیده؛ خون‌های به ناحق ریخته شده، ناموس به غارت رفته و بچه‌های یتیم‌شده، خونمان را به جوش می‌آورد. نمی‌آورد؟ التماس می‌کردیم، نمی‌کردیم؟ از التماس هم بالاتر؛ به دست و پا می‌افتادیم. این به دست و پا افتادن که شخصی نیست. علی و التماس برای خود؟ هیهات!

-من رفتم تا پشت مواضع عراقی‌ها، دقیقا شناسایی کردم، تا این اطلاعات کهنه نشده باید کاری بکنیم. اگر شما کاری می‌کنید، بسم الله. اگر به دستور آقای رئیس‌جمهور باید دست روی دست بذارین و تماشا کنین، لااقل یه مقدار مهمات به ما بدین. به خدا اگر با پاره آجر می‌شد تانک تی 72 منهدم کرد، منهدم می‌کردیم، ولی نمی‌شه، به حضرت عباس نمی‌شه.

-برادر من، عزیز من! چرا متوجه نیستی؟ این اطلاعاتی که شما داری، ما هم داریم. ولی اجازه‌ای که شما داری، ما نداریم. همین آقای رئیس‌جمهور فعلا فرمانده ماست. نه ما، فرمانده کل قواست.

چشمان علی را نگاه کن! از غیظ سرخ شده. او از دست چه کسی عصبانی است؟ لحنش را چرا تغییر داده. انگار این همان آدمی نبود که تا چند لحظه پیش التماس می‌کرد. معلوم است دیگر در التماس سودی ندیده. وقتی سودی در کار نباشد، التماس چه مفهومی دارد؟ آن هم از جانب مردی مثل علی. حتی در برابر شخصیتی مثل رئیس‌جمهور! درگیری‌اش را در زندان اوین یادت است؟  علی برمی‌خیزد. در این قامت رشید آیا ذره‌ای رنگ و بوی نرمش و کرنش می‌بینی؟ حالا لحن علی بوی قاطعیت دارد.

-از قرار معلوم هر کسی باید به وظیفه خودش عمل کنه. جناب‌عالی به وظیفه خودت عمل کن. بنده هم وظیفه خودمو خوب بلدم. البته امیدوارم در انجام وظیفه شرمنده جناب‌عالی نشم جناب سرهنگ!

سرهنگ هم برمی‌خیزد. این حرف علی آن‌قدر شوک دارد که هر شنونده‌ای را از جا بلند کند. تو در چه حالی رفیقم؟ می‌گویم از حالا به دنبال علی افتادن و سر از کارهایش درآوردن هیجان دارد. اگر اهل هیجانی بسم‌الله. پاشنه‌هایت را ور بکش و همراهم بیا. باور کن اگر سرهنگ هم می‌توانست، مثل ما راه می‌افتاد دنبال علی تا ببیند چه خوابی برای او و مهمات دیده. البته هر چه باشد او نظامی است. آدم نظامی هوشیار است. همین که سربازی را صدا کرده و در گوشی با او صحبت می‌کند، هم نشان هوشیاری اوست، هم نشان انجام وظیفه. علی چه؟ حالا دیگر او هم نظامی است. آیا پس از این همه تجربه که در جنگ‌های تن به تن با دشمن غدار کسب کرده، هوشیار شده است؟ هوشیاری قبل، وظیفه‌اش را چه دیده!

سوار موتور می‌شود، هندل می‌زند، موتور را از جا می‌کند و از پادگان خارج می‌شود. سرباز سراسیمه موتور را روشن کرده، به دنبالش می‌رود. سرهنگ به حفاظت پادگان آماده باش می‌دهد. دور تا دور پادگان فضای باز است، علی به دور پادگان‌ می‌چرخد؛ یک دور، دو دور، سه دور!

سرباز مطمئن می‌شود چشم طمع علی به زاغه‌های مهمات پادگان است؛ به ویژه حالا که درست رو به روی زاغه‌ها ایستاده، به زاغه‌ها خیره می‌شود.

نگهبان بالای برجک گلنگدن اسلحه را می‌کشد و ایست می‌دهد. علی حرکت می‌کند. سرباز با خرسندی سر تکان می‌دهد. وقتی علی می‌رود، سرباز هم سرفرازانه روی موتور پریده، گازش را می‌گیرد به سمت پادگان. از اینکه فکر علی را خوانده احساس غرور می‌کند!

نیمه شب است. نگهبانان پادگان شش‌دانگ حواسشان را داده‌اند به زاغه‌ها. پادگان ساکت است، در اطراف پادگان هم گویا جنبنده‌ای جنب نمی‌خورد.

حواست را داده‌ای به پادگان؟ یادت نرود من و تو هم مثل علی و سرهنگ ماموریتی داریم. ماموریت ما چیست؟ باید جایی باشیم که علی هست. حالا علی کجاست؟ او که در اطراف پادگان نیست. حتی فکرش هم درباره پادگان نیست. این نگهبان‌ها بچه‌‌های همین مملکت‌اند. همه هم و غم علی مقابله با اجنبی است نه بچه‌های خودی.

جناب سرهنگ و نگهبان‌ها را به حال خودشان بگذار. بیا من و تو برویم دنبال ماموریت خودمان. برویم دنبال علی. علی کجاست؟ ماه را می‌بینی چه نرم و بی‌صدا در صفحه سیاه آسمان سر می‌خورد و جاری می‌شود؟ لنج انگار انعکاس ماه است در صحفه سیاه شط. علی داخل لنج است یا جای دیگر؟ آتش انفجار عراقی‌ها را دور دیده می‌شود، اما فاصله به قدری نیست که صدای انفجار به وضوح شنیده شود. با این حال چشمان از حدقه درآمده ناخدا را ببین! بار لنج چیست که ناخدا را این همه به وحشت انداخته؟ لنج رفته رفته کشیده می‌شود سمت ساحل. در اسکله چراغ قوه‌ای روشن و خاموش می‌شود. پیداست کسی دارد به ناخدا علامت می‌دهد. ناخدا پس از ساعتها نگرانی و اضطراب، لبخند کم‌رنگی می‌زند و جیغی از سر شادی می‌کشد.

-بچه‌ها درست اومدیم. یالا معطلش نکنین. به همه بگین حاضر شن برای تخلیه. در یک چشم به هم زدن باید لنج خالی بشه.  لنج پهلو می‌گیرد. ناخدا می‌آید روی عرشه و با صدای بلند می‌پرسد: «گروهبان فرشیدی؟» مردی چراغ قوه به دست پاسخ می‌دهد: «بله ناخدا! خودم هستم.»

-زودباش تا اوضاع آرومه لنجو خالی کن ناخدا.

-ای به چشم. یالا بچه‌ها! شنیدین گروهبان چی گفت؟ با اشاره گروهبان، کامیون‌ها می‌آیند روی اسکله. کارگرها مثل مورچه‌های عجول، بار لنج را تکه تکه سوار کامیون‌ها می‌کنند. کمی دورتر، سایه‌هایی توجه گروهبان را به خود جلب می‌کند، گروهبان بی‌سیم می‌زند به پادگان.

-از پرستو به آشیانه، دانه‌ها رسید. ما همه دانه‌ها رو به منقار گرفتیم. آماده‌ایم برای پرواز به آشیانه، تمام.

-از آشیانه به پرستو، پیام رسید، تمام.

تو هنوز علی را پیدا نکرده‌ای؟ به گمانم فهمیده‌‌ای در اینجا چه خبر است. نکند تو علی را زیر نظر داری؟

نه فقط تو، بلکه شست گروهبان هم خبردار شده. این همه عجله و اضطرابش خیال می‌کنی برای چیست؟ کنار هر راننده یک سرباز مسلح گذاشته، خودش هم می‌بینی که مسلح است. فرز و چابک می‌پرد روی رکاب و خودش را می‌کشد داخل کابین. راننده هم از اضطراب او به اضطراب افتاده. گروهبان می‌گوید: «معطل چی هستی؟ راه بیفت.»

راننده اشاره می‌کند به رو به رو.

-کجا برم؟ می‌بینی که راهمون بسته است!

جیپی شاخ به شاخ کامیون ایستاده. همان موقع چراغ‌های نوربالایش را روشن می‌کند، چراغ‌ها ترس و اضطراب را همراه نور می‌ریزد به جان گروهبان.

-یا جدا! اینا دیگه کی هستن؟ گروهبان هم کلتش را می‌کشد، هم بی‌سیم را. هنوز کاری نکرده که لوله خشن اسلحه ای تکیه می‌زند پشت گردنش.

-بهتره آروم باشی گروهبان. ما غریبه نیستیم. هم وطنیم. داریم انجام وظیفه می‌کنیم. مثل خود شما. می‌خواهیم با دشمن دین و وطن بجنگیم، ولی دستمون خالیه. بار این دفعه مال ماست. خود جناب سرهنگ در جریان کار ما هست.

عجب!

می‌بینی دست روزگار چه نقشی به علی داد؟ پاک شده راهزن! نیمه‌شب راه بر کاروان می‌بندد، اسلحه می‌کشد، غارت می‌کند. اما راهزنی علی هم مدل دیگری از همان التماس است.

-معطلش نکن. سربازاتو بردار و برو پادگان. ما هم مستقیم می‌ریم خط مقدم. خاطر جمع باش اجازه نمی‌دیم حتی یه فشنگ حیف و میل بشه. هر لحظه دیرتر برسیم به خط، تعداد بیشتری از جوونامون لت و پار می‌شن. از قول من به جناب سرهنگ بگو، دفعه بعد دیگه مزاحم شما نمی‌شیم. کافیه برسیم به زاغه‌های دشمن، حتی شاید این قرض شما رو پس بیاریم. مفهومه؟ تمام!

ادامه مطلب
شنبه 28 بهمن 1391  - 6:31 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 146

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 6168639
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی