مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

ابراهیم امیر عباسی فرمانده محورعملیاتی تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روز ها را شمرد ه بود تا به آن روز برسد، به روز تولد، به روز مهمانی. دیگر مردش می دانست ساعتی از همین روزها، وقت به دنیا آمدن فرزندشان است. سلام نماز صبح را داده بود که درد پهلویش را فشرد. سر چرخاند. معصومه زیر لحاف دست روی مادر بزرگ خوابیده است. دست گرفت به زمین و روی زانوهایش بلند شد. تا جلوی صندوقچه جهیزه اش رفت. عرق از زیر روسری اش، راه کشید پایین. دست انداخت به در صندوقچه. بازش کرد. لحاف و تشک و بالش نوزاد، یک طرف چیده شده بود و طرف دیگر، لباس هایی که خودش دوخته بود. این ها را بعد از به دنیا آمدن نوزاد، می گزاری جلوی دست. مرد نگاه کرده به لحاف دست دوز. رو کش لحاف نوزاد، از مخمل گلدار سبز رنگ بود. فکر می کنی بچه پسر باشد یا دختر؟ فرقی نمی کند فقط سالم باشد. خودت هم، همین را می خواستی. اتاق دور سرش چرخیده بود. در صندوق را بسته بود و سر گذاشته بود رویش. چشمش دو دو زده بود روی تک تک وسایل خانه. پارچ آب روی تاقچه نبود. با نوک زبان، لبش را تر کرده بود. دهان باز کرده بود معصومه را صدا بزند. خاموش مانده بود. نخواسته بود دخترک را بترساند. پشت چسبانده بود به صندوقچه. دست کشیده بود به مخمل گلدار و قرمز روی تخته. همان حس موقع خرید را داشت. چند وقتی لباس عروسی ات را می گذاری داخلش و بعد لباس نوزادت را مبارکت باشد. این را مادر گفته بود. الان کجاست؟ کا ش مثل هر روز بیاید. گردن کشیده بود طرف پنجره. در خانه بسته بود. به روی حیاط چشم کشیده بود، به درخت سپیدار جلوی آشپزخانه. شاخ و برگ های تازه اش همراه باد بهاری سر و صدا می کردند. دست گرفت به صندوقچه و روی پاهایش ایستاد. دست به دیوار گرفت و از اتاق بیرون رفت. چادر پیچیده بود به دور کمرش. روسری اش را گره ی محکمی زده بود. چراغ سه فتیله را روشن کرد. خورش را بار گذاشت و برنج را آبکش کرد. نگاهش به در بود. مادر هر روز برای احوالپرسی آمده بود. دلواپس شد. تا جلو ی در رفت و بر گشت. نخواسته بود همسایه ها در آن حال ببیننش. حیاط را جارو کشید و آب پاشید. معصومه با سر و صدا دوید کنار حوض وسط حیاط. دست و صورت دخترک را با آب حوض شست و نشاندش روی گلیم ریز بافت و چند رنگ آشپزخانه. نان و پنیر لقمه کرد و داد دستش. درد دوباره هجوم برد به جانش. آهسته نشست کنار معصومه و پشت چسباند به تنه ی پر از گره درخت. آسمان پر شده بود از ابر. باد تو حیاط چرخ خورد. شعله های سه فتیله بلند و کوتاه شدند. حسین سفره را جمع کرده بود. و سینی چای را دور چرخانده بود. نگاهش در تمام مدت به فاطمه بود. حالت خوب نیست؟ فاطمه چیزی نگفته بود تا مهمانی به خوبی بگذرد. نگاه کرده بود به ساعت. شش بعد از ظهر را نشان می داد. با رفتن مهمان ها، نفس حبس شده اش را داد بیرون. برویم بیمارستان. می ترسم دیر شده باشد. فرستاده بودنش مطب دکتر. جلوی در ایستاده بود. دکتر مرد است. باید چه کار کنیم؟ می مانم تا دکتر زن بیاید. پرستار می گفت یک ساعت باید منتظر بمانم. وقت هست نگران نباش. نشسته بودند به انتظار خانم دکتر. می خواهی خودت را بکشی. نگاه کرده بود به صورت خانم دکتر. جوان بود، عینهو خودش. می خواستم شما بچه را به دنیا بیاورید. دکتر توی اتاق، نامحرم اید. بچه که به دنیا آمد خدا را شکر کرد. پلک هایش رابرای چند دقیقه بست. پسر است. خندید به صورت حسین. پس اسمش را تو بگذار. ابراهیم. ابراهیم امیر عباسی. ابراهیم امیر عباسی در دوم اردیبهشت سال 1340 در مشهد متولد شد. چهار ساله بود که پدرش را از دست داد و مورد حمایت پدر بزرگش قرار گرفت. دوران ابتدایی را در دبستانی نزدیک محل سکونتش گذراند. شروع دوران متوسطه، همراه با شروع فعالیت مذهبی و اعتقادی او به شمار می رود. هفده ساله بود که مدرک دیپلم را در رشته علوم تجربی گرفت. در سال 1357 همزمان با اوج گیری مبارزات مردمی، فعال تر از همیشه ظاهر شد. با پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در دستگیری منافقین و وابستگان رژیم طاغوت نقش داشت. جنگ صحنه درخشان دیگری در زندگی ابراهیم امیر عباسی بود. او در عملیات منطقه جنوب و غرب کشور شرک کرد مسئولیت اطلاعات و عملیات منطقه غرب را بر عهده داشت. در خرداد 1361 با دختری از مکتب اسلام در مشهد ازدواج کرد. یک سال بعد، درست دو روز قبل از شهادتش، خداوند دختری به آنها داد که بنا به خواست ابراهیم، نامش را زینب گذاشتند. سر انجام در غروب روز یکم خرداد 1362 هنگام شناسایی ارتفاعات دوپازا در غرب کشور به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید بهمن پارسا : قائم مقام فرمانده گردان قدرت الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده ای زحمتکش و متدین پارسا ، در هفتمین روز بهار سال 1337 آوای نوزادی طنین افکند که نام بهمن را برایش انتخاب کردند . وی تحصیلات ابتدایی را در روستای هم جوار به نام جودر به پایان رسانید . در سال 1354 برای ادامه ی تحصیل به شیروان رفت و با دوستان خود اتاقی را اجاره کرد . در کنار مبارزات سیاسی ، در سال 1356 با نمرات متوسطی مدرک دیپلم را در رشته ی طبیعت اخذ نمود . بهمن در سال 1352 با امام خمینی آشنا شد . یک سال بعد توسط یک سرباز پاسگاه روستایش به رساله ی امام خمینی دست پیدا کرد و برای این که کسی متوجه آن نشود جلدش را کند و به مطالعه ی دقیق آن پرداخت . چند بار به بیت آیت الله شیرازی در مشهد مراجعه کرد و بعد از آشنایی با شخصیت والای حضرت امام مبارزات انقلابی خویش را آغاز کرد . وی با توجه به داشتن زمینه های دینی وارد جریانات سیاسی شد . و مبارزات انقلابی را با پخش اعلامیه های امام و شرکت در جلسات مخفی شرکت کرد . چند بار از سوی ساوا ک مورد تعقیب قرار گرفت . ولی هیچ وقت موفق به دستگیری وی نشدند . با پیروزی انقلاب مدتی در کمیته ی انقلاب اسلامی فعالیت کرد و سپس برای گذ راندن آموزش ویژه ی نظامی در 27 مهر 1358 روانه ی مشهد گردید . بعد از آموزش نظامی ، مبارزات سختی را با بازماندگان حکومت پهلوی و منافقین آغاز کرد و نقش بر جسته ای در کشف و تسخیر خانه های تیمی در سطح شهر داشت . بعد از شروع جنگ تحمیلی ، وارد تشکیلات بسیج شد . علاقه ی وافر بهمن به لباس مقدس پاسداری وی را به سپاه کشاند ، از این رو در سال 1361 وارد سپاه شد . گر چه در سپاه شیروان مسئولیت های مختلفی را تجربه کرد ولی روح نا آرام وی با این پست ها و مقام ها تسکین نمی یافت . او می خواست انسانیت و شجلاعت خود را در میدان دفاع به تماشا بگذارد . در سال 1362 با دختری متین و متدین به نام زهره نوروزی ازدواج نمود که ثمره ی آن تولد پسری به نام احسان می باشد . پارسا بعد از ازدواج از هر فرصتی برای رسیدن به فیوضات جبهه و جنگ استفاده می کرد.او با حضور پی در پی در غرب و جنوب در عملیات های مخاتلفی مانند : کربلای 2- 4- 5 ، والفجر 8 و خیبر افتخار حضور پیدا کرد . زمان و مکان عملیات و ماموریت ها برایش مهم نبود ، از این رو در جبهه ی جنگ به عنوان چشم امید بسیجیان شناخته شده بود . وی معتقد بود: وابستگی به اهل خانواده و دوستان و خویشان ، خوب و پسندیده است ولی این دلبستگی نباید به حدی باشد که ما را از رسیدن به فیوضات جبهه و جنگ باز دارد . پارسا وقتی سی و یکمین ماه حضورش در جبهه را سپری می کرد در یک تک دشمن در جزیره ی مجنون در تاریخ 4/ 4/ 1367 در حالی که جانشین گردان قدرت الله بود به درجه ی رفیع شهادت رسید و روحش در بهشت حمزه ی رضا (ع) روستای زیارت آرام گرفت . انسانی متواضع ، صبور و منطقی بود . و جنب و جوش زیادی داشت و یک جا بند نمی شد . از کمک به همنوعان دریغ نداشت و در کارهای جمعی شاخص بود . شاخص بودن وی در امور جمعی ، از دو جهت بود : یکی از بعد جسمی و فیزیکی که قوی جثه و فعال بود . دوم به لحاظ داشتن چهره ای جذاب و دوست داشتنی که موجب جذب بقیه می شد . بهمن علی رقم با وقار و متین بودنش در مقابل بی عدالتی ها به هیچ وجه سکوت نمی کرد . از نظر وی انسان های خوب انسان هایی هستند که به عهد و پیمان خود وفادار باشند . او از غیبت کردن و اسراف به شدت پرهیز می کرد و می گفت : استفاده از نعمت های الهی حق همه است ولی اسراف حق هیچکس نیست . اوقلات فراغتش را بیشتر با ورزش های فوتبال و شنا و مطالعه ی کتب مذهبی و نظامی سپری می کرد . وی به بسیجیان می گفت : سطح مطالعات ما بسیار پایین و ناچیز است از این رو باید تلاش کنیم آن را با لا ببریم . به مسائل اعتقادی و دینی بسیار پایبند بود و همیشه سعی می کرد در چهار چوب عقایدش حرکت کند و از آن دوری ننماید ولایت پذیری او در حد کمال و آگاهانه بود . نسبت به امام عشق می ورزید . از این رو تلاش زیادی نمود تا به واسطه ی برادر شهیدش پرویز که در بیت رهبری خدمت می کرد چندین مرتبه به دیدار یار بشتابد . دوره های قرآن و زیارت عاشورا را مداوم بین بچه های سپاه برگزار می کرد . او می گفت در سختی ها مشکلات با تلاوت قرآن خودتان را تسکین دهید . حضورش در مساجد و تکایا و هیئت ها چشمگیر بود . تکیه کلام وی در مراسم عزاداری و سینه زنی یا قمر بنی هاشم بود او با خضوع سر نماز حاضر می شد . به رعایت حلال و حرام زیاد سفارش می کرد و می گفت : سقوط و عروج انسان بستگی به رعایت این اصل مهم دارد . جوانی پر شور و درا ندیشه ی خدمت به مردم بویژه قشر جوان بود . از این رو به عنوان یک مدیر شایسته ، با درایت و شجاعت خاصی در مسئولیت های مختلفی آزمایش شد . خلق و خوی پارسا طوری بود که میل و رغبتی به پست و مقام دنیوی نداشت و اگر مسئولیتی را می پذیرفت فقط برای ادای تکلیف بود . از بدو انقلاب تا شهادت ، در مسئولیت های مختلفی قرار می گرفت که مهترین آن ها عبارت اند از : 1- خدمت افتخاری در کمیته ی انقلاب اسلامی شیروان 2- عضو هیئت هفت نفره واگذاری زمین شهرستان شیروان 3- مسئوول پایگاه بسیج روستای دوین شیروان 4- مسئول اطلاعات مرزی سپاه شیروان 5- مسئول پادگان آموزشی سپاه شیروان 6- مربی تاکتیک و آموزش نیروی انسانی سپاه شیروان 7- مسئوول ستاد گردان لشکر ویژه شهدا 8- جانشین گردان قدرت الله لشکر 5 نصر پارسا در طرح و برنامه ریزی و سازماندهی نیروها سر آمد دیگران بود . در سال 1362 به عنوان یک مربی آموزش نظامی ، نقش بر جسته ای در آموزش ، سازرماندهی و اعزام نیروها به جبهه داشت . در سال 1367 به عنوان جانشین گردان قدرت اله در هدایت . و کنترل نیروها نقش چشمگیری داشت . وی با جدیت و تواضع زیاد بر کار زیر دستان نظارت می کرد و از مافوق نیز تبعبیت محض داشت . در بحث مدیریتی پارسا به عنوان یک مدیر خوش فکر ، سه نکته وجود داشت : 1- در انجام وظایف شجاعت داشت . 2 زمان و مکان ماموریت برایش مهم نبود . 3 از دستورات مافوق اطاعت پذیری داشت . بسیاری از دوستان و هم رزمان سردار پارسا از وی به عنوان عابد یاد کرده اند . راز و نیاز های شبانه وی زبانزد همگان بود . تنها آرزرویش زیارت بارگاه آقا ابا عبد الله الحسین (ع) بود . یکی از دعاهایی که همیشه ورد زبانش بود ، این جمله بود : خدایا ما را با عزت از دنیا ببر . به قدری به شهادت فکر می کرد که در آخرین تک دشمن بعد از اسارت بسیاری از نیروهایش ، وی شجاعانه تا آخرین فشنگ مبارزه می کرد و به شهادت رسید .او دو دعا را همیشه تکرار می کرد : 1 – خدایا امام عزیز را برای ما نگه دار .2 2- خدایا مرگ ما را شهادت در راهت قرار بده .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد حسین محجوب : قائم مقام فرمانده گردان قدرت الله لشکر5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) کودکی در پنجم فروردین ماه 1340 صدای گریه اش در خانواده ی محجوب در روستای گلیان شیروان پیچید ، که سید محمد حسین نام گرفت . با تولد سومین فرزند پسر خانواده ی محجوب ، شادی و سرور همه ی اعضای خانواده را فرا گرفت . پدرومادرش می گویند : نذر کردیم خداوند متعال هر فرزند پسری که به ما عطا فرماید نامش را با پیشوند سید محمد شروع کنیم . از این رو نام هر چهار پسرشان رابا سید محمد ؛ سید محمد علی ، سید محمد حسین و سید محمد حسن گذاشتیم . او توانست در سه ماه ، خواندن قرآن را در مکتب خانه ی روستا بیاموزد . سید محمد حسین دوران تحصیلات ابتدایی را در هوای آزاد و پاک روستا به پایان برساند وی از دانش آموزان خوش اخلاق و مودب دبستان به شمار می رفت و الگوی دانش آموزان بود . در سن نوجوانی به کمک پدرش می شتافت و در باغداری و درو گندم و جو به خانواده کمک می کرد . تحصیلات راهنمایی را در مدرسه ی امیر کبیر و متوسطه را در دبیرستان شریعتی شیروان به اتمام رساند . تحولات سال 1357 سید محمد حسین را به سوی انقلاب کشاند . انقلاب تحول شگرفی در روحیاتش ایجاد نمود . او فعالیت های گسترده ای را علیه رژیم ستم شاهی شروع کرد . شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات شیروان و مشهد ، پخش اعلامیه های امام خمینی و شعار نویسی از عمده فعالیت های سیاسی وی به شمار می رفت . با پیروزی انقلاب اسلامی به بسیج پیوست و همواره سعی می نمود ، ارتباط خود را با سایر ارگان های انقلابی نیز حفظ نماید . در سال 1362 موفق به اخذ مدرک فوق دیپلم از تربیت معلم شهید خورشیدی گردید . مدت سه سال در نقش مربی قرآن ، مربی پرورشی ، مدیریت مدارس و مسئول امور تربیتی خدمت کرد . از وقتی که زمزمه های تجاوز نظامی عراق به ایران اسلامی را شنید ، نتوانست در مقابل این گستاخی دشمن سکوت کند . از این رو برای اولین بار در سال 1361 بدون اطلاع خانواده اش عازم جبهه گردید . سید محمد حسین سه باربه جبهه عزیمت کرد و در عملیات خیبر و مهران شرکت نمود . در سال 1362 از ناحیه ی پشت و پا مجروح گردید . او می گفت : ایران سرزمین نعمت هاست . قدرش را بدانید . انقلاب ، نیازمند رنج و غم و مصیبت است و ما باید در مقابل آن ها صبر و تحمل داشته باشیم . روح آزاد اندیش سید محمد حسین وی را به سوی مرزها کشاند . وی از جمله کسانی بود که به درد و رنج مردم مظلوم و مسلمان فلسطین فکر می کرد . و سر انجام ... سید محمد حسین در منطقه عملیاتی قلاویزان (مهران) در حالی که معاونت گردان قدرت الله لشکر 5 نصر را به عهده داشتد در اثر اصابت ترکش در تاریخ 29/ 2/ 1365 در کنار مولایش ، حسین بن علی (ع) آرام گرفت . پیکر پاک آن سردار اسلام بعد از تشییع به روستای گلیان منتقل و به خاک سپرده شد . بر اساس تصدیق بسیاری از همکاران و همرزمانش ، وی چهره ای شاد ، ظاهری آراسته و لبانی متبسم داشت . به غیر از یک گروه ، با دیگر افراد جامعه صمیمی و مهربان بود و آن گروه ، افراد شرور و ظالمی بودند که قصد اجحاف حقوق ضعیفان را داشتند . سید محمد حسین به تمام معنا فردی محجوب بود . و فردی مردم دار و با خلوص نیت به کمک آنان می شتافت . با اینکه جثه ای ضعیف داشت ولی نُُه بار به افراد نیازمند جامعه خون اهدا کرد و چند بار برای افراد محروم و بی سر پرست روستایش برق کشی کرد . او بسیار صریح و رک صحبت می کرد و اهل محافظه کاری نبود . رفتاری صادقانه داشت و همین ویژه گی وی را از دیگران متمایز می ساخت . اهل مطالعه بود و قسمتی از حقوق و در آمدش را صرف خرید کتب ارزشمندی مانند : نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه و آثار شهید بهشتی نمود . سید محمد حسین برای نماز جماعت و تلاوت صحیح قرآن اهمیت زیادی زیادی قائل بود . بنا بر فرموده ی امام خمینی (ره) روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت . از غیبت ودروغگویی بدش می آمد و هیچ وقت به کسی اجازه نمی داد در نزد او از کسی غیبت کند . در فعالیت های دینی ، پر تلاش بود . وی با کمک بزرگان و اهالی روستا ی خود مساجد بزرگ امام حسین (ع) و شهدای گلیان را احداث نمود . در روستاهایی که معلم بود کلاس قرآن نماز جماعت و دعای کمیل بر گزار می کرد . از کودکی علاقه ی زیادی به امام حسین (ع) داشت . ماه ها انتظار می کشید تا محرم فرا رسد . در آن ده روز روز او را کمتر در منزل می دیدیم . با دوستانش ، مراسم عزاداری را گرم می کرد . در مورد حلال و حرام دقت زیادی می کرد ، مخصوصا خیلی سفارش می کرد . دنباله رو روحانیت اصیل بود . امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی کرد . اگر نفس گرم او در دل سنگ کسی اثر نمی گذاشت از او کناره گیری می کرد و به سراغ فرد دیگری می رفت . شیوه های مدیریتی و عملکرد های برجسته مسئولیت ها و شیوه های مدیریتی محجوب را می توان در این قسمت بحث و بررسی کرد : در عرصه تعلیم و تربیت در زمینه ی تعلیم و تربیت ، وی گام های موثری برای تحول فرهنگی در افکار قشر جوان بر داشت . سید محمد حسین تلاش های صادقانه ای را در مدیریت مدارس شهر و روستا ، مسئول امور تربیتی و عضویت در ستاد نماز جمعه از خود به یادگار گذاشت . مدیریتش در امور تربیتی به گونه ای بود که کسی تشخیص نمی داد رئیس و مرئوس کیست . او دانش آموزان محروم شهر و روستا را شناسایی و برای آنان کفش ، لباس و سایر ملزومات تهیه می کرد و مخفیانه در اختیار آنان قرار می داد . عرصه ی دفاع مقدس: سید محمد حسین در عرصه ی جنگ و دفاع مقدس در مسئولیت های مختلفی همچون معاونت فرمانده گردان ، مسئول مخابرات ، بی سیم چی گردان و پیک گردان خدمت کرد . او میانه ای با تک روی نداشت و تصمیماتش را بر اساس اصل مشورت اتخاذ می کرد . سید محمد حسین ضمن نظارت دقیق بر زیر دستان از مافوق خود نیز اطاعت پذیری محض داشت . وی می گفت : فرمان هایی که به ما داده می شود از طرف ولی فقیه است ، پس وظیفه ی ماست که از آن دستورات اطاعت داشته باشیم . سید محمد حسین به شناخت عمیق شهادت نایل گشته بود . از آرزو های بزرگ آن عارف وارسته در خواست شهادت از خدا بود . با توکل به خدا و توسل به ائمه (ع) و شهدا می خواست ، مرگش به شهادت ختم شود . او معتقد بود : شهادت آمادگی و لیاقت می خواهد . می گفت : این دنیا و زیبایی های کاذب همچون عنکبوتی تارهایش را دور تنم تنیده است و اجازه نمی دهد از معنویات جبهه و جنگ بهرمند گردم . دوستان و همرزمانش سید محمد حسین می گفتند : او گام به گام به شهادت نزدیک تر می شد . آخرین باری که قصد اعزام به جبهه داشت هنگام خداحافظی ، گفت : این آخرین خداحافظی است . همسرش می گوید : همان شب کسی در خواب گفت : سید حسین ما منتظر تو هستیم خودت را به ما برسان .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قنبر آقایی بجستانی : مسئول فرهنگی گردان مهندسی رزمی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی(سابق)خراسان هفدهم خرداد1338 در شهرستان بجستان دیده به جهان گشود. از آغاز کودکی با درد و رنج محرومیت آشنا شد. پدر او چوپان بود و گاهی به کشاورزی می پرداخت. وی در حد توان سعی می کرد به پدر و مادرش در امرار معاش خانواده یاری رساند. با رسیدن ایام تحصیل، مقاطع ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذارد. با استعداد و همتی که داشت وارد دبیرستان شد و با کسب دیپلم، به دانشگاه تربیت معلم تهران در رشته جغرافیا راه یافت. با شروع فعالیتهای مبارزاتی علیه رژیم پهلوی و تعطیلی دانشگاه‌ها، به جمع مبارزان پیوست و در صحنه های مختلف انقلاب شرکت داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران او پایه گذار مجالس و مراسم، بخصوص دعای کمیل، در مسجد بجستان بود و فعالیتهای اجتماعی و خدمات مردمی نقش فعال داشت. او عضو انجمن اسلامی دبیرستان شهید مدنی در بجستان و عضو رسمی کمیته فرامین امام خمینی (ره) بود. در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در تهران شرکت کرد و در شهرستان محل اقامتش بجستان در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی به عنوان نیروی رسمی از تاریخ 15/5/1360 وارد شد و به مدت چهار سال فعالیت نمود. از جمله کارها و فعالیتهای قنبر آقایی بجستانی می توان به این مورد اشاره کرد: راه اندازی راهپیمایی‌ها در سطح دبیرستان، تاسیس مرکز فرهنگی در مسجد جامع، راه اندازی یک کتابخانه و انجمن اسلامی در مسجد حضرت ابوالفضل بجستان، ایجاد مرکز مطالعاتی جهت مطالعه کتابهای شهید مطهری و استاد شریعتی و... با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ازطریق جهاد سازندگی(سابق) شهرستان گناباد به سوی جبهه ها اعزام شد و با توجه به سابقه فرهنگی، مسئولیت فرهنگی گردان خود را به عهده گرفت. یک بار بر اثر اصابت ترکش از ناحیه دست مجروح گردید، اما او این موضوع را به خانواده اش اطلاع نداد. پدرش تا زمان شهادت او از این امر بی خبر بود و این موضوع پس از شهادت او آشکار شد. بالاخره در تاریخ 15/7/1361 در سن 23 سالگی در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار بر اثر اصابت ترکش به پهلو و خونریزی زیاد، به درجه رفیع شهادت نایل شد. پیکر وی در شهرستان بجستان به خاک سپرده شد. در برنامه روزانه خود در رابطه با مبارزه با هوای نفس، اسامی اکثر گناهان را نوشته و در برگه ای تکثیر نموده بود. در پایان هر روز کارهای خود را بررسی می کرد و بر اساس آن، برگه را علامت می زد و در پایان هر ماه فهرستی از گناهان خود را می نوشت تا آن را با ماه‌های بعدی مقایسه کند. او این کار را به بقیه توصیه می کرد تا هر کسی حساب اعمال خود را داشته باشد. با توجه به گرایش صادقانه فکری وی به اسلام و انقلاب و با عنایت به مذهبی بودن خانواده، زبانزد همه بود. سفارش او به خودسازی بود. او می گفت: ما برای چه و به دنبال کدام هدف هستیم؟ می گفت که متوجه باشیم که از کجا آمده ایم و به کجا می رویم و وظیفه ما چیست؟ او به اقوام و خویشان اظهار علاقه شدید می کرد و در بین جوانان دافعه خیلی کم و جاذبه زیادی داشت. او که با فرهنگ شهادت مانوس بود، از شهادت باکی نداشت و همیشه در همه حال آرزوی شهادت بر دل و زبانش جاری بود، او آماده شهادت بود و خود را مهیای این فیض نموده بود، چرا که خود برای ملاقات با پروردگار لحظه شماری می کرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد سادات سیدآبادی : فرمانده گردان راهسازی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی (سابق)خراسان در تاریخ 1/1/1333 در شهرستان مشهد و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. جو مذهبی خانواده باعث شد که از همان آغاز زندگی، با تربیتی دینی و اخلاقی رشد کند. او استعداد خوبی داشت و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در رشته ریاضی فیزیک موفق به اخذ دیپلم شد. اوقات فراغت خود را به همراه دوستانی چون شهید سید محمد تقی رضوی، به ورزش کوهنوردی می پرداخت. سید محمد سادات سید آبادی بعد از رسیدن به سن قانونی، از رفتن به خدمت سربازی ممانعت می کرد و دائما فراری بود زیرا اعتقاد داشت که خدمت در زیر پرچم رژیم پهلوی، در حقیقت خدمت به دستگاه ظلم و ستم می باشد. سید محمد سادات سید آبادی با اوج گیری انقلاب به همراه شهید سید محمد تقی رضوی فعالانه به مبارزه علیه رژیم پرداخت. او بر این عقیده بود که برای مبارزه و تداوم قیام اسلامی، نیاز به کسب آگاهی دارد، به همین دلیل برای کسب آگاهی های اسلامی تلاش فراوانی کرد و به مطالعه کتابهای مذهبی، سیاسی و اجتماعی می پرداخت. تا آنجا که کتابخانه تقریبا کاملی بوجود آمد و برای کسب آگاهی دوستانش، بطور مخفیانه به توزیع کتاب در بین آنها مبادرت می ورزید. او در این رابطه چندین بار مورد اذیت و آزار مامورین رژیم قرار گرفت ولی به فعالیتش ادامه داد. او بطور فعال در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و خانواده اش را همراه خود می برد و به آنها آگاهی های لازم را می داد. سید محمد سادات سید آبادی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در روستای سید آباد به کشاورزی بر روی زمینهای پدرش مشغول بود. البته در کنار آن به کار تبلیغ و همکاری در کلاسهای تحلیل و بحث مسایل عقیدتی و سیاسی می پرداخت. او بعد از تشکیل جهاد سازندگی بعنوان عضو رسمی وارد این نهاد شد. با شروع جنگ به همراه شهید سید محمد تقی رضوی در 22/8/1359 از طریق جهاد سازندگی عازم جبهه های جنوب گردید. او فرمانده ادوات راهسازی بود. وی که خواهرش نیز با آنها به اهواز آمده بود؛ مدت ده ماه به کار راهسازی در ستاد پشتیبانی مشغول بود. سید محمد سادات سید آبادی یک بار بر اثر سقوط ماشینش در دره، از ناحیه دست به شدت مجروح گردید، بطوری که پس از گذشت یک ماه در بیمارستان قائم شهرستان مشهد مورد عمل جراحی قرار گرفت و مجبور به گذاشتن پلاتین در دستش شدند. او که هنوز دستش حرکت نداشت و بهبودی کامل نیافته بود، به جبهه برگشت. وقتی به او گفتند که مگر دستت خوب شده که به جبهه می روی، در جواب گفت: من هنوز یک دست و دو پا دارم و باید در جبهه حضور داشته باشم. نشستن در منزل نشانه ضعف یک رزمنده است. سید محمد سادات سید آبادی بعد از عملیبات آزادسازی بستان به شهرستان مشهد برگشت و ازدواج کرد. اما هنوز چند روزی از مراسم عقدشان نگذشته بود که دوباره عازم جبهه شد. سرانجام در تاریخ 7/1/1361 در منطقه رقابیه و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر این شهید در خواجه ربیع شهرستان مشهد به خاک سپرده شد. مادر شهید در خصوص ویژگی های اخلاقی فرزندش می گوید: محمد از کودکی فردی آرام، خونگرم، متین، خوش بین و خوش برخورد بود. اخلاق خوب او در نوجوانی باعث شده بود که در تمامی مجالس و محافل، محور گفتگوها قرار گیرد. او روحی با عاطفه و حساس و چهره ای مهربان داشت. همین امر باعث شده بود که دوستان زیادی داشته باشد. وی استعداد فوق العاده ای در امر تحصیل داشت و حلال مشکلات خانواده، دوستان و حتی افراد نا آشنا بود. هیچگاه شخص برایش مطرح نبود، بلکه هدفش خدمت به عموم مردم بود. وی می افزاید: محمد هیچگاه خواسته مادی بیشتر از حد احتیاج و ضرورت نداشت. او در زندگی اش کارهای خیر زیادی انجام می داد؛ اما هیچ وقت آنها را برای کسی بازگو نمی کرد. وقتی خبر شهادت محمد در بین مردم پخش شد، هر کسی که به منزل ما می آمد با حالتی متاثر از خدماتی که محمد برای آنها انجام داده بود، یاد می کرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن عامل گوشه نشین : فرمانده گردان زرهی لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1342، در جوار مرقد ملکوتی ثامن الائمه (ع) به دنیا آمد.از شش سالگی نماز می خواند و از هفت سالگی، فریضه روزه را به جا می آورد و از همان زمان بود که قرآن را در مسجد محله آموخت. وی قرآن را با صوت و در نهایت زیبایی تلاوت می کرد. برادر شهید درباره رفتار حسن در کودکی می گوید: حسن خیلی کنجکاو بود و دوست داشت هر وسیله ای را می بیند باز کند و ببیند داخل آن چیست. او در 7 سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را در مدرسه کاشانی واقع در چهار راه میدان بار گذراند. پس از آن، دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی فرازی در همان محله به اتمام رساند و سپس در دبیرستانی در چهار راه زرینه به تحصیل ادامه داد. پس از پایان اول نظری، به علت علاقه به کارهای فنی تحصیل را رها کرد و به تراشکاری روی آورد. برادر ایشان در این مورد می گوید: اوایل که ایشان به کار تراشکاری مشغول بود، تلاش می کرد اسلحه ای درست کند و می گفت: می خواهم با آن شاه را بکشم. در همان یک ماه اولی که به تراشکاری می رفت، با تلاش فراوان توانست اسلحه درست کند. او در اوقات فراغت خود به حرم مطهر امام رضا مشرف می شد. همچنین به مطالعه کتابهای مذهبی نیز علاقه وافری داشت. فوتبال و کوهنوردی از ورزشهای مورد علاقه ایشان بود و اغلب جمعه ها را با پای پیاده به کوه‌های سیدی مشهد می رفت. شهید از نوجوانی فضایل اخلاقی بی شماری داشت. او مطیع اوامر والدین بود و برای آنها احترام فوق العاده ای قائل بود. به حق همسایگان بسیار اهمیت می داد و از ایجاد کمترین مزاحمت برای آنان خودداری می کرد. او کودکان را بسیار دوست می داشت و با آنان با رافت و مهربانی رفتار می می کرد. کودکان محله، شهادت وی را به عنوان درک ناک ترین حادثه در زندگی تلقی کرده اند. شهید فعالیت های سیاسی و اجتماعی خود را از قبل از انقلاب شروع کرد. به گفته برادر شهید اولین تغییرات در وی زمانی آغاز شد که در جلسات آقای رستگار شرکت می کرد. شهید با آیت الله زنجانی در ارتباط بود. اعلامیه و پیامهای امام که در منزل ایشان چاپ و تکثیر می شد، توسط شهید و سایر مبارزان پخش می شد و با تشدید مبارزات علیه رژیم، فعالیت های شهید نیز شدت پیدا کرد. او در حادثه بیمارستان امام رضا (ع)، حضوری فعال داشت و پر تلاش و خستگی ناپذیر به حمل مجروحان می پرداخت. وی بعد از انقلاب، در کشف و شناسایی خانه های تیمی شرکت فعال داشت. حسن با صدور فرمان امام در زمینه تشکیل ارتش بیست میلیونی، عضو بسیج مسجد زینبیه چهار راه میدان بار خیابان مطهری شمالی شد و به گشت زنی و کشیکهای شبانه می پرداخت. در سال 1361 عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از آن به بعد، در جبهه حضور پیدا کرد. او فعالیت خود را ابتدا در یکی از گردانهای زرهی آغاز کرد و تلاش می کرد کارهای را که به وی واگذار می شد، به نحو احسن انجام دهد و سعیش بر این بود که قدمش به خاطر خدا باشد. شهید علاقه وافری به امام داشت و خود را مطیع محض اوامر امام می دانست. او پس از عملیات شید رجایی در جبهه کوشک، از ناحیه پای راست مجروح شد و مدتی در بیمارستانی در شهر اصفهان بستری شد و مدتی نیز در منزل تحت مداوا قرار گرفت. پایان ماجات شهید، هم زمان با اوج فعالیتهای منافقین بود. در این زمان، شهید عامل در واحد اطلاعات به مبارزه با منافقین پرداخت. پس از سرکوبی منافقین، دوباره به جبهه های نبرد عزیمت کرد. با آمدن او به جبهه با استعداد خوب و لیاقتی که از خود نشان داد. او نه تنها یک فرمانده، بلکه معلمی بود در کنار رزمندگان و آنها را همیشه به یکپارچگی در راه خدا دعوت می کرد. او خودش را رزمنده کوچکی در کنار سایر رزمندگان می دانست و با اخلاق خوش، با برادران زیر دست خود رفتار می کرد. سخنی که بیشتر بر زبانش جاری بود این بود که: جنگ جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است. پس برادران! مبادا کوتاهی کنید در کارها و در مسئولیتی که دارید هر چه بیشتر تلاش کنید که ما همه مدیون خون شهدا هستیم. ایشان در جبهه آنچنان مورد اعتماد بود که دیگران در نماز جمعت به او اقتدا می کردند. صوت دلنشین دعای کمیل و توسل او، به شبهای جمعه و چهارشنبه جبهه شور و حال خاصی می بخشید. شید عامل در واحد زرهی و در عملیات مسلم بن عقیل،امام زین العابدین (ع)، والفجر مقدماتی، والفجر 1 و والفجر 3 شرکت داشت و مسئولیت واگذار شده را به نحو احسن انجام می داد. بعد از عملیات والفجر 2، به دلیل استعداد و تجربه ای که در بخش تعمیرات زرهی داشت، مسئولیت سنگین تری به دوشش گذاشته شد و طی ماموریتی که با جمعی از همرزمانش داشت، به تعمیر نفربرها و تانکهای به غنیمت گرفته شده از دشمن فرستاده شد. با فرا رسیدن عملیات خیبر در سال 1362، دوباره به جبهه برگشت و در همین عملیات بود که برادر با وفایش، حاج رمضان عامل فرمانده تیپ امام صادق (ع) به شهادت رسید. او راضی نبود به خاطر تشییع جنازه برادرش جبهه را ترک کند، اما با اصرار زیاد مسئولان، برای تشییع جنازه برادرش به مشهد آمد. او می گفت: راهی که برادرم انتخاب کرده بود، به مقصد رسید، پس من هم اگر در اینجا راه او را ادامه دهم، برادرم راضی تر است تا اینکه در تشییع جنازه اش حاضر شوم. او در مراسم یاد بود برادر شهیدش، مکرر به خود می گفت: دشمنان اسلام از جزع و فزع بستگان شهدا مسرور می شوند. بنابراین عملی که موجب شادی دشمن می شود از شما سر نزند. وی احتمال شهادت خود را نیز برای مادر بیان می کند و پیشاپیش مادر را برای قبول شهادت دومین شهید خانواده آماده کرد. وی پس از 7 روز، دوباره به منطقه آمد و در عملیات طلائیه شرکت کرد. پس از آن، برای تعمیرات زرهی با دیگر برادران همرزم خود به انرژی اتمی آبادان رفت. پس از مدتی که به مرخصی آمد، در سال 1362 ازدواج کرد و همسرش مدت 7 ماه در عقد ایشان بود. یکی از خصوصیات و کمالات اخلاقی او این بود که کارهای خوبی را که انجام می داد، برای دیگران باز گو نمی کرد و برای همین هیچ کس در محل از سمت او با خبر نبود. بارزترین صفت اخلاقی او که مورد اتفاق اکثر دوستان و آشنایان شهید بود، شجاعت و بی باکی او بود که وی را سر آمد بسیاری از همرزمانش کرده بود. به گفته دوستانش از همیشه انتظار عملیات را می کشید و پس از هر عملیاتی، با صلابت بیشتر برای عملیات بعدی آماده می شد. شبهای عملیات برای او آنقدر شیرین و خوب بود که گویا در جشن عروسی شرکت دارد. شهید عامل در نیایش های خود چنین می گفت: خدایا! قدمی که در این راه گذاشته ام سعادتی بود که تو به من عنایت کردی، پس این افتخار را همیشه برای من حفظ کن و به من توان شکر این نعمت را عطا فرما. در 15 اسفند 1362، او برای ماموریتی از تهران به اهواز فرا خوانده شد و به انتظار عملیاتی که در پیش بود، روز شماری می کرد. خود او قبل از عملیات چنین گفت: آخرین عملیاتی است که پیش رو دارم. باید در این عملیات حضور داشته باشم. در 20 اسفند 1363 به خط مقدم اعزام شد. در شب 23 اسفند 1363، به عنوان خدمه تانک در یک عملیات گسترده به قلب دشمن تاخت و در محور شرق دجله، بر اصابت گلوله به پهلو بر زمین افتاد و تا صبح در آن تاریکی ماند. امدادگران صبح او را یافتند و به یاریش شتافتند، اما به دلیل خون زیادی که از او رفته بود، پس از 3 روز بستری شدن در بیمارستان صحرایی، به شهادت رسید و همان طور که در وصیت نامه خود عنوان کرده بود، همچون امانتی به صاحب امانت برگردانده شد. شهید حسن عامل، دومین شهید خانواده بود و پیکر مطهرش بعد از انتقال به مشهد و تشییع جنازه، در 3 فروردین 1364 در صحن مطهر امام رضا (ع) در کنار برادر شهیدش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رحیم برزگر ترانلو : قائم مقام فرمانده گردان یدالله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در روز دهم دی ماه در روستای ترانلو شهرستان شیروان دیده به جهان گشود . نامش را رحیم نهادند . محیط پاک و مذهبی خانواده ، او را فردی مومن و متد ین بار آورد . ذوق و استعداد سر شارش موجب گردید تا قرآن را به سرعت فرا گیرد . خانواده ی رحیم از نظر مالی در حد متوسط جامعه بود . از این رو مجبور بود ار هر فرصتی برای کمک به خانواده استفاده نماید . سال اول دبستان را در محل تولدش و بقیه را در روستاهای بیگ و اوعاز سپری کرد . دوره متوسطه را در دبیرستان زینبیه آریا مهر سابق شروع کرد و دیپلم را در سال 1357 در دبیرستان دکتر شریعتی (جهان نو سابق) اخذ نمود . قبل از انقلاب برای آگاهی مردم در مسجد روستا سخنرانی های شیوا و رسای بر گزار نمود و آنان را از اوضاع و احوال جهان و انقلاب آگاه کرد . مخفیانه اعلامیه های اما م خمینی را در مدارس و کارخانجات و... پخش می کرد . از مهمترین فعالیت های اجتماعی رحیم در قبل از انقلاب ، رفع مشکل آب آشامیدنی ، ساختن حمام و راه در روستای ترانلو بود . خدمت سربازی را در سپاه دانش گرگان شروع کرد و با پیروزی انقلاب اسلامی برای ادامه ی خدمت به شهر بیرجند عزیمت نمود . بعد از اتمام خدمت وظیفه ی عمومی ، ضمن پرداختن به کشاورزی و دامپروری به عنوان شورای روستا خدمات برجسته ای انجام داد . با آغاز جنگ تحمیلی ، در آذرماه 1361 به استخدام رسمی سپاه در آمد و رهسپار جبهه گردید . سه مرحله به جبهه گام نهاد و در مسئولیت هایی مانند : مسئول آموزش عمومی سپاه بجنورد ، جانشین گردان ، فرمانده و بی سیم چی گردان به فعالیت پرداخت . سر انجام ... رحیم برزگر به تاریخ 29/ 7/ 1363 در عملیات میمک با اصابت ترکش به خیل شهدا پیوست . پیکر پاک آن شهید پرفتوه در بهشت حمزه ی رضا (ع) زیارت به خاک سپرده شد . شجاعت ، تواضع . نظم .و انضباط رحیم مثال زدنی بود . او مهربان و خون گرم بود . هر کس آشنایی مختصری با وی داشت خیلی زود شیبفته ی اخلاق و رفتارش می شد . همیشه دوست داشت مشکلات مردم را حل و فصل نماید . سعی می نمود کینه و کدورت را از بین بچه ها بر دارد و صفا و صمیمیت را میان آنان بر قرار کند . از روحیه ی تعاون بالایی بر خوردار و همیشه آماده ی خدمت رسانی به دیگران بود . بسیار پایبند به عهد و یپمان بود و اگر با کسی وعده می گذاشت ، حتما در موعد مقرر حاضر می شد . بخشی از اوقات فراغت خود را به مطالعه ی کتب مذهبی ، ادبی و نظامی . و بخش دیگر را به ورزش هایی مانند : کوهنوردی ، کشتی با چوخه و شنا اختصاص داده بود. از اعتقادات دینی قوی بر خوردار بود . دوستان و آشنایان را به نماز اول وقت بویژه به نماز های جمعه و جماعت سفارش می کرد . وی معتقد بود : فرق بین کافر و مسلمان در نماز خواندن است . ولایت پذ یر بود . علاقه ی فوق العاده ای به امام خمینی داشت . رحیم اعتقاد راسخ به امر به معروف و نهی از منکر داشت و سعی می نمود ابتدا خودش به آن اصل مهم عمل کند . نسبت به بیت المال بسیار دقیق و محتاط بود . از این رو اگر در ماموریتی از وسیله ی نقلیه دولتی استفاده می کرد به راننده تذکر می داد ، مواظب سرعت ماشین باشد تا آسیبی به آن نرسد . از تضییع حق الناس خیلی می ترسید او معتقد بود خداوند آن قدر رحیم است که از حق خود می گذرد ولی از حقوق مردم نمی گذرد. رحیم برزگر در تشکیلات نظامی سپاه ، در مدیریت ها و مسئولیت های مختلفی قرار گرفت . در ابتدا مدتی مسئول آموزش نظامی در پادگان شهید بهشتی بجنورد بود و خیلی زود به عنوان یک مربی بر جسته شناخته شد . در چند عملیات خطر ناک ، معاون فرمانده گردان و مسئول مخابرات گردان بود . رحیم برای افزایش اطلاعات و دانش خود ، کتاب های نظامی را به دقت مطالعه می کرد و نکات کلیدی و بر جسته ی آن را به زیر دستان خود انتقال می نمود . نسبت به مافوق خود مطیع و فرمان بردار بود و بر کار زیر دستان خود نظارت داشت . و به قدری به رعایت این اصل معتقد بود که بارها می گفت : اگر تکه چوب خشکی را فرمانده بگذارند باید از او اطاعت کرد . سعی و تلاش زیادی می نمود تا از اطلاعات و تخصص نظامی دوستان خود در ارتش و سپاه نهایت استفاده را ببرد و آن ها را در آموزش بسیجیان به کار ببندد . با استعداد و بیان قوی که داشت مطالب را با مهارت تمام به صورت قابل فهم برای زیر دستان تشریح می نمود . به قدری در مسائل نظامی تبحر و تخصص داشت که می توانست با ابداع و عملی نمودن تا کتیک های خاص رزمی ، جان همرزمان خود را از خطرات گوناگون نجات دهد . هیچ وقت از توکل به خدا . و توسل به ائمه اطهار (ع) مایوس نمی شد . همیشه به یادآخرت بود و در هر فرصتی آن را به دوستان و همرزمانش گوشزد می کرد . فکر شهادت وی را به خود مشغول کرده بود و برای رسیدن به آن تلاش زیادی می نمود . از این رو سعی می کرد از رفاه و آسایش فاصله بگیرد . همیشه هنگام نماز در دعا و مناجات ابتدا برای دیگران دعا و سپس برای خود آرزوی شهادت می نمود . خواهرش در این باره گفت : در تشییع جنازه ی یکی از شهدا شر کت کردیم . وقتی برسر مزار شهدا رفتیم داخل قبری خوابید و گفت : این به درد من می خورد . مدتی نگذشت که او را در همان جا دفن کردند .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا فاضل : فرمانده گردان قدر تیپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 18 آبان سال 1342 در خانواده ای متد ین از روستای بیک شیروان ، کودکی قدم به صحرای وجود گذاشت که نامش را انوشیروان گذاشتند . بسیاری از دوستان و آشنایان او را به نام رضا و فاضل می شناختند . او کودکی بود متفکر ؛ آرام و دوست داشتنی و گریزان از جمعیت و شلوغی . خواندن قرآن را قبل از دبستان آموخت . برادرش در این باره می گوید : پدر و مادرم ما را برای فراگیری قرآن به نزد ملای ده فرستادند و ما موفق شدیم در چند ماه 19 سوره حفظ کنیم . به لحاظ وابستگی زیاد به مادر بزرگش در سال 1350 به روستای هنامه هجرت کرد . کلاس اول ابتدایی را در روستا به پایان برد و سپس به روستای خویش باز گشت . در 11 سالگی پدرش را از دست داد و بار سنگین زندگی روستایی متوجه وی و برادرش گردید . بیشتر اوقلات فراغت خود را در امور کشاورزی ، گوسفند داری و تعلیف دام ها سپری می کرد . دومین هجرت انوشیروان با آغاز تحصیلات دوره ی راهنمایی صورت گرفت . با توصیه و پی گیری یکی از خویشان نزدیک ، وارد مدرسه ی راهنمایی شبانه روزی دهکده رضوی در آشخانه بجنورد گردید و تا پایان سوم راهنمایی در همان جا ماند .اشتیاق و علاقه زیاد وی به تحصیل علم ، منجر گردید تا در سال 1357 سومین هجرت زندگی خویش را به شهر مشهد آغاز کند . همزمان بلا اوج گیری انقلاب پایه اول متوسطه را در دبیرستان سید جمال الدین سپری کرد . با روح آزاد اندیشی که داشت ، نتوانست در مقابل حوادث مربوط به انقلاب سکوت کند ، لذا وارد میدان مبارزه گردید . در فعالیت ها و مبارزات انقلابی مشهد و شیروان نقش چشمگیر و فعالی داشت . او جوان ترین فردی بود که در جلسات مخفی شهر شیروان شرکت می کرد . اعلامیه ها و عکس های امام خمینی را به روستایشان می برد و مردم را آگاه می کرد . وی همیشه در صحبت های خود با مردم ، از شاه با عنوان لعنت اله علیه یاد می کرد . قریب سه ماه از پیروزی انقلاب اسلامی گذشته بود که از مشهد به زادگاه خود باز گشت . با تشکیل بسیج به آن پیوست و نقش عمده ای در فعال نمودن انجمن های اسلامی و بسیج دانش آموزی دبیرستان ایفا نمود . با شروع جنگ تحمیلی ، دوره ی حماسه ساز و پر تحرک دیگری آغاز کرد . در سال 1361 حرکت سازنده ی خود را با جهاد سازندگی شروع نمود . برای انوشیروان ، سال1363 از چند نظر سال مبارک و خوش یمن و پر حادثه بود ، او با پشتکار زیادی موفق گردید مدرک دیپلم فنی را در رشته ی مکانیک با معدل 19/ 14 اخذ نماید . همچنین به لحاظ علاقه ی زیاد ی که به سپاه داشت با کمال خلوص نیت و عشق ، به عضویت آن نهاد در آمد . از طرفی در همین سال با همسری متدین و هم فکر به نام معصومه باقری ازدواج کرد که ثمره ی این پیوند فرزندی به نام مرضیه است . یک هفته از ازدواجش نگذشته بود که رهسپار جبهه گردید . او در سپاه هم که بود ، تمام وقتش را وقف آن نهاد کرد . مدتی مسئول بسیج اقشار و بسیج دانش آموزی شهر بود و نقش بر جسته و چشم گیری در جذب نیرو و اعزام آنان به جبهه داشت . بارها در سخنرانی هایش می گفت : هر کس بسیجی و اهل جنگ نباشد از اسلام و انقلاب عقب می افتد . او انگیزه ی حضورش در جبهه را دفاع از اسلام و انقلاب ، اطاعت از امام ، پاسداری از خون شهیدان و باز شدن راه کربلا معرفی می نمود . چهارده مرتبه به جبهه اعزام شد و 35 ماه در جبهه به سر می برد . در عملیات مختلفی از جمله : والفجر مقدماتی ، بدر ، خیبر ، میمک ، و کربلای 5 شرکت داشت و چند بار شیمیایی و مجروح گردید . او می گفت : من تشخیص داده ام ، جبهه از همه جا نزدیکی بیشتری با خدا دارد . در کنکور سال 1364 شرکت کرد و در رشته ی صنایع اتومبیل دانشکده ی فنی شهید منتظری مشهد قبول شد ، ولی چون تار و پودش با جنگ گره خورده بود ، تمام دل بستگی ها را رها کرد و هجرت دوباره ای را به سوی دانشگاه اصلی (جنگ) آغاز نمود . آخرین اعزام رضا فاضل به جبهه ، تاریخ 10/ 8/ 1365 بوده است . سر انجام انوشیروان خستگی ناپذیر ، درتاریخ 22/ 10 / 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه ی عملیاتی شلمچه ، گلوله ای سینه اش را شکافت و به بزرگ ترین آرزویش یعنی شهادت رسید . پیگر سردار شهید توسط مردم خوب و مهربان شیروان تشییع و به گلزار شهدای روستای زیارت منتقل و به خاک سپرده شد . از جمله ویژه گی های برجسته ی اخلاقی فاضل می توان به مردم داری و تواضع او اشاره کرد . او امید و پشتیبانی مطمئن برای مردم به خصوص روستای خود بود . بسیاری از مشکلات آنان را با افتخار و سر بلندی حل می کرد و برای عمران و آبادانی روستا تلاش زیادی می کرد . در برخورد با مردم نهایت ادب و احترام را رعایت می کرد و در سلام کردن به همگان پیش دستی می نمود . به ندرت عصبانیت در چهره اش نمو دار می شد . همیشه با کار و زحمت و درد و رنج و مسئولیت سر و کار داشت . همسرش در این باره می گوید : خیلی کم در خانه می ماند. نیمه های شب به خانه می آمد و صبح زود به محل کارش می رفت . گاهی در روستا بود . و گاهی در شهر و گاهی در جبهه . جنگ از او یک انسان شجاع و پر تلاش ساخته بود . هر کجا خطر بود حاضر بود . همیشه در نوک پیکان حمله قرار داشت . بر نوک خاکریز ها حرکت می کرد و از دشمن ابایی نداشت . در صحبت هایش می گفت : آمریکا مانند یک روباه ترسو است . ما می توانیم آمریکا و دشمنان اسلام و انقلاب را با قدرتمان له کنیم . به نظم اهمیت زیادی می داد به همین منظور ، اوقات فراغت خود را به چند بخش تقسیم کرده بود : بخشی از اوقات خود را به خواندن قرآن و مطالعه ی کتاب های عقیدتی و دینی مثل آثار امام خمینی ، شهید مطهری و شهید دستغیب اختصاص داده بود . گاهی به دیدار خانواده ی شهدا می رفت و پای درد دل آنان می نشست . بخش دیگری از اوقات فراغت خود را نیز برای ورزش هایی مانند : فوتبال و آموزش شنا در نظر گرفته بود . انوشیروان علاقه ی زیادی به قشر جوان و دانش آموز داشت و در جهت ارتقاء فکری و معنوی آنان بسیار می کوشید . صداقت و سادگی وی جوانان زیادی را جذب کرده بود . برای دیداربا اقوام ودوستان اهمیت زیادی قائل بود . به محض این که فرصتی پیش می آمد به دیدن خویشان و آشنایان می رفت و در رفع مشکلات آنان اقدام می داد . اخلاص و تعبد عجییی داشت . وی به تمام معنا مربی بود و بیشتر به تربیت افراد جامعه خصوصا نسل جوان می ا ندیشید . معتقد و مقید به احکام اسلام بود . همیشه سعی می کرد نمازش را اول وقت و به جماعت باشد . در لحظات بحرانی و خطر ناک جنگ در داخل سنگر ها زیارت عاشورا و دعای توسل برگزار می کرد . به حلال و حرام توجه داشت و از تضییع حقوق دیگران ناراحت می شد . تقوا و پرهیز گاری در اعمال و گفتارش موج می زد . دائم الوضو بود . برای مراسم دهه ی محرم و شب های قدر در روستایش باشد . در شب عاشورا در مسجد روستا مراسم عزاداری را گرم می کرد . ولایت فقیه و روحانیت را محور می دانست . به امام خمینی عشق می رزید و به اطرافیان سفارش می کرد که امام را تنها نگذارید . در سخنرانی های خود از مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند به نام سرباز واقعی امام زمان یاد می کرد و می گفت : به ایشان نگویید .رئیس جمهور ! ا و سرباز واقعی امام زمان است . مدیریت از نظر او خدمت پیوسته و بدون آسایش بود . به عنوان یک مدیر و مسئول ، همیشه در جایی بود که درد و رنج و خطر آنجا باشد . بیشتر کسانی که وی را می شناختند . به مدیریت قوی و پویای وی اذعان دارند . وقتی وارد سپاه شد ، مدتی را در کنار شهید احمد اکبر زاده ، امور مربوط به بسیج دانش آموزی را سر و سامان داد . بعد از شهادت احمد ، به عنوان مسئول بسیج دانش آموزشی شیروان خدمات ارزنده ای را تقدیم جوانان و دانش آموزان نمود و مدتی به عنوان مسئول بسیج اقشار سپری کرد و در فعال نمودن آن تلاش زیادی نمود . به پایگاه های مختلف شهر و روستا سر می زد و جهت آموزش نیروها ، سازماندهی و اعزام به جبهه برنامه ریزی می کرد . در مناطق جنگی نیز مدتی را در مسئولیت سازماندهی تیپ امام جعفر صادق (ع) به خدمت پرداخت . از عملکردهای بر جسته ی دیگر وی می توان به طراحی دوره های آموزشی ، تشکیل گروه های عملیاتی و شرکت در عملیات های مختلفی مثل : والفجر مقدماتی ، بدر ، خیبر و کربلای 5 اشاره نمود . هیچ گاه توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین را فراموش نمی کرد . راز و نیازش به خدا بسیار عارفانه بود . با آرامش خاصی نماز می خواند . در هنگام نماز خواندن وجود کسی را در اطرافش حس نمی کرد . وقتی از سجده های طولانی اش سر بر می داشت و نمازش را تمام می کرد قطرات اشک بر گونه هایش جاری بود و مدتی طول می کشید تا به حالت طبیعی باز گردد . شهادت را دوست داشت و به آن عشق می ورزید . بزرگ ترین آرزویش شهادت بود و معتقد بود که شهادت جز معامله با خدا نیست . چند ماه قبل از شهادتش ، تحول عجیبی در او ایجاد شده بود . آخرین باری که به جبهه رفت از همسایگان حلالیت طلبید و به یکی از آنان خبر شهادتش را داد . او راهی را که سالها پیش از انقلاب مخفیانه شروع کرده بود در مناطق جنگی غرب و جنوب ادامه داد تا بالاخره به سرمنزل مقصود رسید و در عملیات کربلای پنج به دیدار یار شتافت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید امیر نظری ناظر منش : قائم مقام فرمانده واحد تخریب تیپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزارو سیصد و چهل و سه در شهر مقدس مشهد سومین فرزند خانواده نظری دیده به جهان گشود. چون ایام مصادف با ذی الحجه و عید غدیر بود نامش را امیر نهادند. امیر در دامان خانواده ای مذهبی و با دیانت پرورش یافت. مادر با حضور در مجالس مذهبی سیره ائمه را به او می آموخت و پدر با این که خسته از کار برمی گشت، پناهگاهی مطمئنی بود برای فرزندان. امیر دوران ابتدایی را در یکی از مدارس واقع در چهارراه شهدا سپری کرد. دوران فراغتش را در مغازه پدر بود. در محافل سوگواری سالار شهیدان پا به پای پدر شرکت می کرد. از کودکی روحی کنجکاو داشت. به مسجد و نماز علاقه نشان می داد و مکتبر مسجد محلشان بود. همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی، با حضور در راهپیمایی ها و صحنه های مردمی، خشم و نفرت خویش را از نظام جبار ابراز می داشت. برای اولین بار چهره مهربان امام را در وسایل پنهانی پدر یافت و توسط اعلامیه های منتشر شده در منزل آیت الله شیرازی با افکار ایشان آشنا شد. از آن زمان با اینکه نوجوانی بیش نبود، به طور جدی پیامها و اعلامیه های حضرت امام را به مردم محل می رساند. با شرکت در سخنرانی های متعدد در مسجد کرامت که پایگاه انقلابیون بود، خود را به موج انقلاب سپرد. در دهم دی ماه خونین، مقابل منزل مرحوم آیت الله شیرازی مورد ضرب و شتم ماموران رژیم قرار گرفت. در واقعه حمله به بیمارستان امام رضا (ع) امیر دلسوزانه کودکان و مجروحان را حمل می کرد، طوری که وقتی به منزل رسید، لباسش غرق خون بود. با پیروزی انقلاب اسلامی تحولی عظیم در شخصیت او پدید آمد. با عشق و علاقه در سنگر مدرسه درس می خواند و عنصری کوشا در انجمن اسلامی دبیرستان، محسوب می شد با شروع تحرکات مذبوحانه گروهکها، امیر هم به عضویت حزب جمهوری درآمده و با برپایی نمایشگاه عکس و کتاب، به افشای ماهیت این عناصر می پرداخت. همراه با دوستان همدل در پایگاه مسجد سجادیه فعالیت داشت و در جذب و سازماندهی نوجوانان، تلاشی وصف ناپذیر از خود نشان می داد. او به عنوان یک عضو فعال بسیج، به اقدامات فرهنگی و نظامی همت می گمارد. جوانان را به کوه می برد و در کوه نیز امر به معروف و نهی از منکر را شعار خویش قرار می داد. پس از شروع جنگ تحمیلی، با این که در سال سوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود، برای اعزام به جبهه بی تاب شد. از آن جا که سن و سالش اقتضا نمی کرد با جعل امضاء راهی مناطق جنگی شد. در سال شصت با طی دوره آموزش تخریب به عضویت این گروه درآمد، به دلیل شایستگی هایی که از خود نشان داد در مدتی کوتاه به عنوان مسئول گروه معبرزن به آموزش نیروها می پرداخت. با این که از طریق بسیج به جبهه اعزام شده بود، به لباس مقدس سپاه درآمد تا در ارگانی متشکل به ادامه خدمت بپردازد. به دفعات در مناطق عملیاتی غرب و جنوب حضور داشت و حضور فعالش در عملیات والفجر مقدماتی، کربلای یک و دو، والفجر هشت، کربلای چهار و پنج و ... خود گویای این مطلب است. از آنجا که معتقد به اجرای سنت پیامبر بود، با دختری متدین از خانواده ای شهیدپرور که خواهر دو شهید بود، پیمان بست. نظری در سه نوبت شیمیایی و مجروح شده بود و آثار ترکش در بدنش، زیاد دیده می شد. اما خانواده از زخمی شدنش مطلع نمی شدند. چون خریدار زخم هایش خداوند بود، هیچ گاه به بنیاد جانبازان مراجعه ننمود و پیوسته دردها را به جان می خرید. در مدت حضور ایثارگرانه اش در صحنه های نبرد، پس از آموزش تخریب، دوره تخصصی انفجارات را نیز سپری کرد. فرمانده اش علی رضا یوسفی در این زمینه می گوید: «در آن زمان هر گردان پایگاهی در یک شهرستان داشت که فعالیت سیاسی و اجتماعی در آن پایگاه ها شکل می گرفت. از جمله هیات تخریب خراسان که شهید نظری از موسسین این هیات بود. هرگز او را بیکار نمی دیدیم. گاهی چنان غرق در کارهای فرهنگی می شد که نیروها فکر می کردند امیر مسئول تبلیغات است. مطیع و خطرپذیر بود و همیشه نیروهای تحت امرش او را پیش قدم می دیدند. از جمله خصوصیات ایشان، جسارت در انجام کارهای ابداعی بود. به عنوان مثال برای تعریض میدان شهدا، امیر نماینده تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) بود که به نحو شایسته ای امر انفجار را به عهده گرفت. امیر نظری عاشق دلسوخته ای بود که از کار و تلاش خالصانه در هر مسئولیتی سرباز نمی زد. مصداق بارز شیران روز و زاهدان شب بود. تاکید به اقامه نماز اول وقت داشت. اهل تزکیه نفس بود و نماز شبش ترک نمی شد. به نیروهای زیردست، عشق می ورزید و همیشه با رفتارش، الگو برای سایرین قرار می گرفت. هنگامی که برای اولین بار راهی جبهه می شد به خانواده اش قول داد تا چند ماه دیگر برگردد، اما حضورش پنج سال طول کشید. هرگاه به مشهد برمی گشت، اولین دیدارش با خانواده شهدا بود و به دلجویی از آنها می پرداخت. در زمان مرخصی با همکاری اصناف، تجهیزات جبهه را مهیا می کرد روحی سبز و با نشاط داشت. هرگاه نام امیر نظری در جبهه شنیده می شد، لبخند بر لب رزمندگان می نشست. در عین حال دلی سرشار از عشق به معبود داشت. زمانی که در عملیات کربلای چهار، چند تن از دوستان صمیمی اش به شهادت رسیدند، تاب ماندن نیافت. با این که فرمانده گردان تخریب اصرار به حضور ایشان جهت انسجام و آموزش نیروها داشت، اما دل دریایی اش طالب قله ای بود که او را به افق نزدیک کند. در حالی که قائم مقام تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) بود، با گذراندن دوره ویژه غواصی به گردان یاسین ملحق شد. مردانی استوار و رها شده که پیوسته خط شکن بودند و رهگشا. شب وصال از راه رسید. ندایی آسمانی از عرش او را می خواند. امیر نظری به عنوان نخستین خط شکن با عبور از تونل و اصابت گلوله به سرش، حماسه ماندگاری از خود باقی نهاد. پیکر غرق در خونش به بیمارستان منتقل، و چندین روز در حالت بیهوشی بود. اما او که میقاتش شلمچه بود، سر بر پیمان ازلی نهاد و در اسفند هزار و سیصد و شصت و پنج به صف ملائک پیوست. مزار مطهرش در بهشت رضا یادآور شجاعت مردی است دوست داشتنی که اخلاصش زبانزد عموم است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محسن حسنی : فرمانده گردان روح الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سیصد و چهل و سه در مشهد الرضا (ع) کودکی پا به عرصه وجود نهاد که خانواده حسنی، نام مبارک محسن را برایش برگزید. محسن چهارمین فرزند خانواده بود. اما هر بار دست تقدیر، فرزندان قبل از او را از دامان پدر و مادر به خاک سرد می سپرد. این امر سبب شد تا خانواده حسنی با به دنیا آمدنش گوسفندی ذبح کرده نو رسیده را به حرم طواف دهند و مجلس روضه برپا کنند. او که با نذر و نیاز متولد شد، در سایه پدری زحمتکش و مادری پاکدامن رشد نمود. به خاطر تربیت بدنی او را به مدرسه عسگریه که مدیریتی متدین داشت سپردند و بدین ترتیب دبستان را به شایستگی گذراند. از همان اوان کودکی، هم پای در مجالس مذهبی حضور می یافت. از آن جا که پدر با شغل بنایی روزگار می گذراند، اوقات فراغتش را به کمک او شتافت، تا آجر بر آجر نهاده و مرهمی باشد بر زخم های روزگار، بر پیکر خانواده. پس از پایان دوره ابتدایی، مقطع راهنمایی را نیز به اتمام رساند. همزمان با آغاز شکوهمند انقلاب اسلامی، با شور و اشتیاق پای به عرصه سیاسی و اجتماعی گذاشت. همراه پدر در جلسات علمای متعهد و مبارز همچون آیت الله خامنه ای حضور می یافت. با اینکه در طوفان انقلاب هنوز نوجوانان بود، پس از پایان جلسات به توزیع اعلامیه و رساله امام خمینی می پرداخت. سید محسن که فردی رنج دیده از دوران ستم شاهی بود، بدون هیچ چشم داشتی در صف می ایستاد و نفت را به منزل پیرزن های محل حمل می کرد. با ورود امام امت و پیروزی انقلاب، دل در گرو رهبر سپرد و با مطالعه کتابهای شهید مطهری و آیت الله دستغیب به سیر فکری خود جهت داد. تحرکات مذبوحانه ضد انقلاب در کردستان سید محسن را واداشت تا درس و مدرسه را ها کند و پس از عضویت در بسیج و گذراندن دوره آموزش، داوطلبانه به کردستان اعزام شود. با تصرف لانه جاسوسی آمریکا تعدادی از جاسوسان به مشهد منتقل شدند. سید محسن از جمله عناصر فعال حفاظت از جان این افراد به شمار می رفت. پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با گرفتن رضایت از خانواده، راهی مناطق جنگی شد و در عملیات متعددی شرکت داشت. از آنجا که دشمن تا بن دندان مسلح از حامیان جهانی برخوردار بود به تشخیص فرماندهان برای گذراندن دوره به مشهد مراجعت کرد. پس از چهار ماه دوره فشرده علوم و فنون نظامی، به عضویت سپاه درآمد و به عنوان مربی تاکتیک به آموزش نیروهای پاک باخته بسیجی در پادگان قدس مشغول شد. از آن پس در تربیت و سازماندهی نیروهای توانمند با در هم آمیختن نظم و تقوا در تامین نیروی عرصه نبرد ایفای نقش نمود. هرگاه در پشت جبهه خدمت می کرد به سرکشی و کمک رسانی خانواده های رزمندگان می پرداخت. با وجود داشتن مسئولیت آموزش در مشهد برگه مرخصی گرفته و در عملیات بیت المقدس حضور یافت. اولین باری که درجبهه مجروح شد، مدتی طولانی در بیمارستان بستری بود. اما پس از طی دوران نقاهت، اقدام به راه اندازی جلسه دعای توسل در منزل خانواده شهدا نمود. او همواره فریضه امر به معروف و نهی از منکر را سر لوحه اعمالش قرار می داد و با راه اندازی بسیجی پویا در مسجد محل به جذب نیروهای جوان و مستعد همت گماشت. با قابلیت و دور اندیشی سنگرهای نبرد را محراب مسجد ساخت و شیرینی حضور در جبهه را به کام جوانان نشاند. در مرحله اول عملیات کربلای یک، ایثار و تهور را به منصه ظهور رساند و هنگام آوردن ماسک برای نیروهای تحت امرش به شدت در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت. او که عشق به ولایت را پیشه خود ساخته بود پس از یافتن بهبودی نسبی، مجدداً به جبهه بازگشت. می رفت و ز دل خدا خدا داشت به لب امید شهادت و دعا داشت به لب همرزمانش می گویند: سید محسن فرمانده گردان روح الله بود. روزها در چادر به سر می برد و غروب، زمانی که نور به حداقل ممکن می رسید، در منطقه ظاهر می شد و به توجیه نیروها می پرداخت. شهید غزنوی فرمانده ارشد ایشان در تشریح شب شهادت سید محسن چنین می گفت: از آن جا که سینه بسیجی صندوق اسرار الهی است. خدا دست رد بر چنین سینه ای نخواهد زد. با حمایت خداوند مهران به تصرف نیروهای اسلام درآمد. بچه ها با چنگ و دندان از شهر محافظت می کردند. شب عملیات شهید حسنی اجازه خواست تا به رودخانه رفته و غسل شهادت کند و چنین هم کرد. هنگام کارزار چنان چهره اش برافروخته شده بود و ذکر آقا عبدالله را زمزمه می کرد که حین عملیات با صدای بلند گریه می کردیم. سید محسن حسنی با تمام وجود به امام عشق می ورزید و در شب وداع تنها سفارشش این بود: عزیزان امام را تنها نگذارید. به پاس زحمات مخلصانه اش در جنگ از سوی فرماندهی برای اعزام به سفر حج انتخاب شد، اما لباس رزم را بر لباس احرام ترجیح داد و خدای کعبه را در جهاد یافت. سرانجام سید محسن حسنی پس از شش سال حضور در جبهه های نبرد، در حالی که مسرور از آزادی مهران و انجام فرمان امام بود در چهارمین ماه از سال شصت و پنج خواب عاشورایی اش تعبیر شد و در حین فتح ارتفاعات قلاویزان مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به اجداد بزرگوارش پیوست. پیکر زلالش به وصیت خودش، پس از قرائت زیارت عاشورا در تربت بهشت رضا جاودانه جای گرفت و از همان دیار به جایگاه ربانی صعود کرد. آن دم که به خون خود وضو می کردم دائی ز خدا چه آرزو می کردم ای کاش مرا هزار هزار جان بود به تن تا آن همه را فدای او می کردم

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید رسول جلایی : فرمانده گردان مهندسی رزمی لشگر 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهریور سال 1334 در خانواده ای مذهبی و تلاش گر در محله "گل کاران" ابرکوه در استان یزد به دنیا آمد و با تربیت اسلامی توسط والدین خود رشد یافت . در 6 سالگی به تحصیل پرداخت و تا سال اول دبیرستان تمامی دروس خود را با موفقیت پشت سر گذاشت. بر اثر مشکلات اقتصادی از ادامه تحصیل محروم ماند و برای کار به شیراز عزیمت نمود .مدت7 سال در آن جا به کار و فعالیت پرداخت. علاوه بر جدیت در کسب تامین معاش خود و خانواده در امور دینی هم کوشا بود و در انجام عبادت و تقوی الهی سعی و تلاش زیادی داشت ,به گونه ای که جامعه فاسد دوره ی حکومت شاه نتوانست اورا آلوده سازد. لحظه ای از یاد پروردگار خویش غافل نمی شد و نیروی ایمانش به او آموخته بود که جز در سایه همت عالی و قطع از خلق و پیوستن به خداوند نمی توان به یک زندگی خوب دست یافت. در فعالیت ها ومبارزات انقلابی حضوری چشمگیر داشت. اودر تمام عرصه ها برای پیروزی انقلاب تلاش می کرد وحضوری فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی در سال 1361 به سبزپوشان سپاه اسلام پیوست و به جبهه ها رهسپار شد . در عملیات رمضان، محرم، والفجر 1 تا 8، خیبر، بدر و قدس 3 حضوری فعال داشت. در عملیات والفجر 8 گردان مهندسی رزمی لشگر 19 فجر را رهبری می کرد که با تلاش فراوان مورد تشویق مسئولین جمهوری اسلامی قرار گرفت. آن قدر در جبهه حضور داشت که ناچار خانواده خود را نیز در اهواز مستقر کرد . در نهایت در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه شرکت کرد و در تاریخ 17/10/1365 به دیدار حق شتافت. در بخشی از وصیت نامه ا ش آمده: پدر و مادر امیدوارم که این فرزند کوچک خود را ببخشید. پسرم پس از من دلم می خواهد راه من را ادامه دهید. همسرم امیدوارم که فرزندانمان که کوچک هستند و احتیاج به محبت دارند هر چه لطف داری در حق این نوگلان بکنی. از تمام دوستان و آشنایان همگی طلب بخشش می کنم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی خیبری : فرمانده گردان فاطمه الزهرا (س)تیپ 18 الغدیر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در روستای "مجومرد"در استان یزد ودر خانواده ای متدین و تلاشگر دیده به جهان گشود و توسط پدر و مادر خود احکام و آداب اسلامی را فرا گرفت. بعد از آن برای تحصیل به دبستان رفت و دروس ابتدایی را آغاز نمود . تا کلاس پنجم درس خواند و پس از آن به دلیل مشکلات اقتصادی به شغل آهنگری روی آورد و برای تامین هزینه های زندگی خود و خانواده اش به کار مشغول شد. علاوه بر کار و تلاش هیچ گاه دست از فعالیت های اجتماعی و فرهنگی در محل سکونت خود نمی کشید . اودر طول دوران سخت مبارزات انقلاب دست از تلاش و مبارزه برای پیروزی انقلاب برنداشت، علاوه بر جدیت در کارها، دارای اخلاق خوبی بود و در جهت جاری ساختن دستورات اسلامی سعی فراوانی می کرد. پس از پیروزی انقلاب و همزمان با اختشاشهای ضد انقلاب در غرب کشور وشروع جنگ تحمیلی بعد از کسب تجربیات نظامی رهسپار جبهه کردستان شد و به دفع اشرار و ضد انقلاب پرداخت و در این منطقه مجروح شد. پس از بهبودی به جبهه جنوب رفت و به رزمندگان دشت خون رنگ خوزستان پیوست .او در مسئولیت هایی همچون آر.پی.جی زن، پیک تدارکات گردان، معاون طرح و عملیات گردان و در نهایت فرمانده گردان فاطمه الزهرا تیپ 18 الغدیر طی عملیات متعددی حماسه های فراوانی آفرید و سرانجام در سال 1364 به یاران شهیدش پیوست. درفرازی از وصیت نامه ا ش آمده: شما ای مسئولین مملکتی، شمایی که این پست و مقام را شهیدان به شما دادند، بدانید و آگاه باشید که باید از این خون خوب پاسداری کنید. برادرانم راه مرا ادامه دهید و از حق دفاع کنید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

علی محمد حسینیان : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ46 الهادی(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دهم فروردین 1346 در محله "درب قلعه"در شهرستان ابرکوه در خانواده ای متدین و زحمتکش چشم به جهان گشود و در دامن پر مهر و محبت خانواده اش تربیت اسلامی یافت و با احکام و مسائل اسلامی در دوران کودکی آشنا گشت. در سن 6 سالگی برای کسب علم راهی دبستان شد و پس از موفقیت برای گذراندن دوره راهنمایی در مدرسه امام خمینی فعلی ثبت نام نمود و با نمرات عالی و کسب موفقیت، تحصیل خود را در این مقطع به پایان رساند. اوعلاوه بر امر تحصیل در کسب معارف اسلامی هم کوشا بود و با جدیت تمام احکام و دستورات دین را فرا می گرفت و در انجام عبادت سعی و تلاش فراوانی داشت. در تمام عرصه های مبارزه با طاغوت حضوری فعال داشت و برای پیشبرد انقلاب در بیشتر مبارزات و تظاهرات شرکت می کرد. در کنار تحصیل و در ایام فراغت از درس در مزرعه به کمک پدر می شتافت و در تامین هزینه ها به خانواده اش کمک می کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی با گذراندن دوره آموزش نظامی رهسپار جبهه های نبرد شد و در عملیات محرم فعالانه شرکت جست .او در بیشتر عملیاتی که از سوی ایران برای بیرون راندن متجاوزین واحقاق حقوق خود انجام می گرفت حضوری فعال وتاثیر گذار داشت. پس از ورود به جبهه به گردان رزمی رفت و پس از آن در واحد رزمی لشکر 19 فجر مشغول خدمت شد. پس از مدتی به عضویت سپاه درآمد, درحالی که هیچ گاه حضور در جبهه را فراموش نکرد و در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر و بدر نقش فعالی ایفاء نمود. از ابتدای سال 1364 مسئولیت واحد رزمی تیپ 18 الغدیر را به عهده گرفت وپس از آن در عملیات والفجر هشت حضور یافت ,در حالی که مسئولیت اطلاعات علمیات تیپ 46الهادی را برعهده داشت .در تاریخ 22/11/1364 در حالیکه مردم ایران سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی را جشن گرفته بودند او به میهمانی خدا رفت تا پاداش عمری مجاهدت وتلاش مقدس خود را بگیرد . دربخشی از وصیت نامه ا ش آمده: همسر مهربانم، من رفتم اما شما رسالتم را به دوش گیر، انشاء الله که خدا به شما صبر و اجر عظیم عنایت کند. مرا ببخشید و انشاءالله که خداوند تمام گنهکاران را ببخشد و شهدا را با شهدای کربلا محشور فرماید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن رشیدی عزآبادی : فرمانده مرکز آموزش نظامی شهید بهشتی یزد سال 1341 در عز آباد یزد در خانواده ای متدین و زحمتکش فرزندی متولد شد که نامش را محمد حسن گذاشتند. پدربا کشاورزی و مادر با خانه داری روزگار می گذراندند. زندگی آنها همیشه با تلاش و زحمت همراه بود. او برای تحصیل به دبستان رفت و تا سال پنجم ابتدایی به کسب علم پرداخت . پس از آن به دلیل مشکلات اقتصادی به کار بنایی روی آورد . در دوران انقلاب جزء مبارزین و پیشتازان نهضت امام خمینی(ره)بود . در اکثر راهپیمایی ها بر علیه رژیم پهلوی پر خروش و مصمم حضور می یافت. در یک درگیری با نیروهای نظامی رژیم منحط شاه به افتخار جانبازی نائل شد. علاوه بر مبارزه، در اخلاق و رفتار هم نمونه بود و برای احکام و مسائل اسلامی اهمیت ویژه ای قائل بود . همه را سفارش می کرد تا آداب اسلامی را به خوبی انجام دهند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در جبهه کردستان به مبارزه با عوامل استکبار جهانی مشغول شد. در مسئولیت های مختلفی چون فرماندهی گردان، جانشین محور تیپ یکم لشکر نجف اشرف و مدتی را به عنوان مسئول یگان حفاظت خدمت کرد . در این دوران بود که توسط گروهک ها مورد سوء قصد قرار گرفت. اخلاص، تقوا، توانمندی، مطالعه و کارآمدی وی او را در صف مبارزین شجاع قرار داد . پس از مدتی راهی لبنان شد تا با ارائه آموزش نظامی به مسلمانان وشیعیان مظلوم آن دیار یا آنها در مبارزه برعلیه صهیونیسم بین الملل باشد. یک سال و نیم مسئولیت پادگان بعلبک را در لبنان برعهده گرفت و پس از سال ها مبارزه با ظلم وستم سر انجام در جنوب لبنان مورد حمله هواپیماهای اسرائیلی قرار گرفت و در تاریخ 27/8/1362 به شهادت رسید. اودر بخشی از وصیت نامه ا ش می گوید: بار خدایا تو را سوگند می دهم به آن چیز که من عاشقم و آن شهادت است به من عطا فرمایی، که جز راه نزدیک شدن به تو راه دیگر پیدا نکرده ام. بار خدایا از تو می خواهم که تو شفیعم باشی و مرا به ذکر خود وادار کنی. از مردم بیدار و مسلمان تقاضا دارم که قشر روحانیت مبارز را تقویت کنند و دست بیعتی که به اسلام و امام امت داده اند پایدار بمانند. ای همسرم، امروز مسئولیت سنگینی بر دوش تو گذارده شده است که باید زینب وار مبارزه کنی و فرزندان پاک و صالح تربیت نموده و تحویل جامعه اسلامی بدهی. ای فرزندانم از شما می خواهم شمشیری که از دست من افتاده است برگیرند و راه حسین را ادامه دهید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین حسن زاده : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 در خانواده ای متدین و سخت کوش در فیروز آباد یکی از روستاهای شهرستان میبد به دنیا آمد. دوران کودکی خود را با تربیت اسلامی و احکام الهی پشت سر گذاشت و برای تحصیل به دبستان فیروز آباد قدم نهاد . پس از آن مراحل تحصیل خود را در راهنمایی و دبیرستان مفید میبد به پایان رسانید و موفق شد با بهترین نمرات، دیپلم خود را اخذ نماید. وی در طول دوران تحصیل خود علاوه بر جدیت در امر تحصیل به کار و فعالیت علاقه فراوانی داشت و لحظه از کار و تلاش خسته نمی شد. در جریان انقلاب در صف اول مبارزین، علیه رژیم ستم شاهی قرار گرفت و در اکثر محافل و مجالس سیاسی، اجتماعی و مذهبی حضوری چشمگیر و در پیروزی انقلاب سهم به سزایی داشت . به انجام عبادات علاقه شدیدی نشان می داد و لحظه ای دست از اطاعت خدا و عبادت نمی کشید. پس ازدوران تحصیل در یک شرکت راهسازی مشغول به کار شد. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی وارد سپاه شد و به جبهه رفت.او چند نوبت در جبهه حضور یافت و در جبهه ها وعملیات مختلفی شرکت نمود . روزی که وارد جنگ با دشمن شد یک نیروی ساده بود اما شجاعت ودرایت اودر لحظات سخت ,فرماندهان را بر آن داشت تا در مدیریت وفرماندهی از وجودش استفاده کنند. او مراحل فرماندهی را از رده های پایین شروع کرد ومدتی قبل از شهادتش به فرماندهی گردان امام سجاد (ع)رسید.سمتی که سختترین وپر مسئولیت ترین وظایف را در دفاع مقدس بر عهده داشت. در همین مسئولیت بود که در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا دلاک : فرمانده محور عملیاتی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1334 در روستای "رکن آباد "در شهرستان میبد در خانواده ای متدین و تلاشگر به دنیا آمد و دوران کودکی را پشت سر گذاشت . دوره راهنمایی و ابتدایی را در همان جا بود و برای گذراندن دوران دبیرستان به یزد آمد.ا و در دبیرستان ایرانشهر مشغول به تحصیل شد و در رشته طبیعی درس خواند. در طول زندگی لحظه ای از عبادت پروردگار متعال غافل نبود و انسانی خوش اخلاق بود. در فعالیت های سیاسی اجتماعی و فرهنگی حضوری مستمر داشت و برای پیشبرد اهداف انقلاب شبانه روز تلاش می کرد. در سال 1357 به خدمت سربازی رفت و پس از مدتی به دستور امام خمینی از سربازی فرار کرد و مخفیانه به قم عزیمت نمود تا فعالیت های انقلابی خود را در قم ادامه دهد. پس از استقرار نظام جمهوری اسلامی به زادگاهش بازگشت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد . با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین حضور یافت . پس از این عملیات بود که به عنوان فرمانده محور عملیاتی لشگر 17 علی ابن ابیطالب (ع) منصوب شد و در عملیات بیت المقدس شرکت کرد .این عملیات نقطه پایان حیات زمینی این سردار ملی بود. اودر این عملیات که منجر به آزاد سازی خرمشهر از وجود ناپاک دشمنان شد؛به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا فتحی : فرمانده تیپ دوم لشگر77پیروز خراسان(ارتش جمهوری اسلامی ایران) در خطه خون رنگ کویری کیست که نام شهید فتحی را نشنیده باشد. شاید اگر از اهالی محله شهادت بپرسید، آیا از امیر شما نام و یادگاری باقی است؟ همگی یک صدا می گویند آری، جوانمردی، شجاعت، صلابت، پاکدامنی و ایثار فتحی بهترین نمود خاطرات به جا مانده از اوست. به راستی آنها چگونه بودند که این چنین در نبودشان همه وجودشان تجلی دارد؟! سال 1335 در روستای "رباط پشت بادام "در شهرستان اردکان در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود .او با آداب اسلامی و احکام دینی توسط پدر و مادر خود آشنا شد و برای تحصیل به دبستان رفت . پس از اتمام دوره دبستان چون مدرسه راهنمایی و دبیرستان در محل زندگیش نبود راهی "خور و بیابانک" شد و تا سال سوم راهنمایی تحصیل نمود. برای ادامه تحصیل در دوره دبیرستان به یزد رفت و در دبیرستان ایرانشهر موفق به اخذ دیپلم شد . به شغل نظامی علاقه داشت ,پس از آن به تهران عزیمت نموده و در دانشکده خلبانی ثبت نام نمود و تحصیل خود را با نمرات عالی به پایان رساند .بعدازآن به پادگان آموزشی شاهرود رفت و مشغول خدمت شد. دارای نظم و انضباط خاصی بود و با تقوی و تعهدی که داشت نیروهای تحت امرش را سفارش می نمود که علاوه بر جدیت و نظم در کارها اعتقاد راسخ به احکام الهی داشته و همیشه در همه امور به یاد پروردگار باشند. چند نوبت به جبهه کردستان رفت و به خاطر لیاقت و شایستگی که داشت به لشکر 77 خراسان منتقل شد.دردوران دفاع مقدس برای یادگیری دانش بیشتر واستفاده از آن در راه دفاع از آیین وکشور, دوره عالی فرماندهی را در شیراز با نمرات خوب به پایان رساند. اودرطول هشت سال دفاع مقدس به مناطق غرب و جنوب کشور رفت و با جدیت و خلوص تمام عاشقانه انجام وظیفه نمود .در این ماموریت الهی او سمتهای زیادی را تجربه کرد. سرانجام دشمنان ایران پس از هشت سال تلاش شیطانی موفق به شکست مردم بزرگ ایران نشدند وبا اعتراف به اقتدار ایران سلاحهایشان را زمین گذاشتند. محمدرضا فتحی پس از جنگ نیز سلاحش را بر زمین نگذاشت وبا ورود به جبهه شرق به مقابله با دشمنان مردم ایران در این قسمت از خاک پهناور کشور پرداخت. کاروانهای بزرگ قاچاق مواد مخدر ,گروگانگیری و نا امنی در شرق کشور باعث شد تا او به یاری نیروهای انتظامی بشتابدو در نبرد با اشرار مسلح و در تاریخ 21/1/1379 شربت شهادت را بنوشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی شریفی زارچی : قائم مقام فرمانده آماد وپشتیبانی تیپ18الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در شهرستان" زارچ"و در خانواده ای مذهبی و زحمتکش کودکی پا به عرصه وجود نهاد که نام او را محمد علی نهادند . با آمدنش جشن و سرور به پا کردند. این کودک دوست داشتنی شیرینی هر محفل بود و در محیط خانه دست به دست می گشت و مورد علاقه اهل فامیل بود . محمد علی روز به روز رشد یافت و با تربیت اسلامی زندگی خود را جهت داد. برای تحصیل به دبستان رفت و تا پایان دوران متوسطه با جدیت تمام درس خواند و در هنرستان فنی و مهندسی "آلادپوش "موفق به اخذ دیپلم شد. ا و در طول تحصیل از کار و فعالیت برای کمک به خانواده غافل نمی شد و با اخلاق اسلامی و روحیه عالی با دوستان برخورد می کرد . هیچ گاه از عبادت پروردگار و انجام امور دینی دریغ نمی ورزید, همواره به یاد خدا بود و همه را سفارش می کرد تا دوستی و نزدیکی به پروردگار را سر لوحه کارهای خود قرار دهند. در اوج مبارزات انقلاب دوشادوش سایر دوستان خود در عرصه های گوناگون انقلاب شرکت داشت و برای پیشبرد انقلاب و نهضت امام خمینی (ره) شبانه روز در تلاش بود. وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و جنگ تحمیلی آغاز شد، در همان روزهای های اول وارد سپاه شد و به جبهه رفت.مدت زیادی را در جبهه ودر کنار رزمندگان مخلص خطه کویر با رزم بی امان خود بر علیه ارتش بعث عراق به حماسه آفرینی پرداخت. روزی که او به جبهه رفت یک رزمنده عادی بود اما مدتی نگذشت که به خاطر شجاعت و کارآمدی اش مسئولیتهای زیادی به او واگذار شد. قائم مقامی آماد وپشتییبانی تیپ 18الغدیر آخرین مسئولیت اوبودو در همین مسئولیت نیز به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.ا و در تاریخ 1/11/1365 در منطقه شلمچه ودر عملیات بزرگ کربلای پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ملکوت اعلی پیوست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسن (ع)تیپ18الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پدرش معلم بود .اورابا تربیت سالم وهمراه با علم و ادب بزرگ کرد. دوران ابتدایی را با موفقیت گذراند. سپس به مدرسه راهنمایی معراج یزد رفت و پس از مدتی برای ادامه تحصیل به تهران عزیمت نمود و موفق به اخذ دیپلم شد. در این مدت که درس می خواند, از فعالیتهای انقلابی هم غافل نبود ,با شرکت درمبارزات سیاسی وحضوردر محافل و مجالس مذهبی نقش به سزایی در پیروزی و پیشبرد انقلاب داشت.پس از اخذ دیپلم برای تحصیل به حوزه علمیه رفت و دروس حوزوی را آغاز نمود. او علاقه زیادی به یادگیری علوم اسلامی داشت ودر این زمینه پیشرفتهای خوبی نمود.پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کمیته انقلاب اسلامی(سابق)پیوست وکارهای بیشماری برای ایجاد امنیت در حزه های ماموریت خود انجام داد. با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه از سوی کمیته انقلاب اسلامی به مناطق جنگی رفت تا به دفاع از کشور بپردازد.مدتی بعد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و برای ادامه تحصیلات حوزوی به شهر مقدس قم رفت.ا و تحصیلات حوزوی خود را در حوزه علمیه قم ادامه دادتا به کسب علم و معرفت مشغول شود. او در طول دوران طلبگی هیچ گاه از تبلیغ و نشر احکام اسلامی غافل نشد و حضور در مناطق محروم و تبلیغ احکام و شریعت اسلامی را وظیفه خود می دانست. با اینکه مشغول کسب علم بود امابه طور مستمر در جبهه ها حضور می یافت و به خصوص در مواقع حساس ودر عملیات مختلف، حماسه های گوناگونی به ثبت رساند. مدتی از حضورش در جبهه نمی گذشت که به علت کارآمد بودن و توانمندی که داشت به فرماندهی گردان امام حسن(ع) منصوب شد .اوسرانجام در تاریخ 6/3/1367 در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به خیل یاران اباعبدالله الحسین (ع) پیوست و به شهدت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

محقق. تولد: 1306، شوشتر. درگذشت: 7 تیر 1360، تهران، دفتر حزب جمهورى اسلامى. سید محمدجواد شرافت، فرزند سید بزرگ، تا مقطع مقدمات به تحصیل حوزوى پرداخت. وى لیسانس ادبیات فارسى داشت و در دانشسراى عالى مدیریت خوانده بود. پیش از انقلاب، به تدریس در دبیرستان‏ها و تدریس قرآن مى‏پرداخت. بعد از پیروزى انقلاب اسلامى، همچنان به تدریس در دبیرستان‏ها پرداخت. وى در عین حال مشاور وزیر آموزش و پرورش هم بود. در اولین دوره‏ى مجلس شوراى اسلامى، به نمایندگى از مردم شوشتر انتخاب شد. از آثار اوست: ترجمه‏ى زندگانى حضرت فاطمه زهراء (س)؛ ترجمه‏ى مردگان با ما سخن مى‏گویند به عربى. پیكر سید محمدجواد شرافت در تهران در بهشت زهرا به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

حسین لشگری امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری در سال 1331 در روستای ضیاآباد قزوین به دنیا آمد. او دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان رساند و برای ادامه تحصیل به قزوین رفت .در سال 1351 وارد نیروی هوایی شد و در سال 1356 با درجه ستواندومی فارغ التحصیل از دانشگاه خلبانی شد. با آغاز جنگ تحمیلی به خیل مدافعان کشور پیوست و پس از انجام 12 ماموریت هواپیمای وی مورد اصابت موشک دشمن قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد که نهایتاً در خاک دشمن به اسارت نیروی بعث عراق درآمد. سه ماه اول دوران اسارت در سلول انفرادی بود و پس از آن در مدت 8 سال با حدود 60 نفر دیگر از همرزمان در یک سالن عمومی و دور از چشم صلیب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذیرش قطعنامه وی را از سایر دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجامید. وی پس از 16 سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در 17 فروردین 1377 به خاک مقدس وطن بازگشت. سرانجام وی پس از سال ها تحمل رنج و آلام ایام اسارت روز دوشنبه 19/5/88 در بیمارستان لاله تهران به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید هاشم آراسته : قائم مقام فرمانده گردان تخریب لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سوم بهمن ماه، سال هزار و سیصد و چهل و یک در جوار بارگاه ملکوتی امام رضا (ع) دیده به جهان گشود. در دامانی آکنده از مهر و عطوفت مادری رشد نمود و پدری پارسا و زحمتکش راهنمایش بود. اجداد بزرگوارش از طرف پدر به امام حسین (ع) می رسد او همانند همه کودکان در هفت سالگی به دبستان رفت و از همان سنین به نور ایمان بالید و به نماز ایستاد. با شوری کودکانه بر بلندای خانه می رفت و اذان سر می داد. سید هاشم دوره ابتدایی را با موفقیت به اتمام رسانید. همزمان با ورودش به مقطع راهنمایی احساسات ناب مذهبی در او جرقه زد و به تاسیس گروهی به نام هیئت نوجوانان قمر بنی هاشم همت گماشت. از آنجا که صدایی دلنشین داشت، به تاسی از فرزدق و دعبل با اشعاری از سر عشق به ولایت، زورق دلهای توفانی را به ساحل اطمینان می رساند و همین حُسن انتخاب بعدها از او مداحی قابل ساخت. از زمانی که خود را شناخت با حضور در محافل دینی با بصیرتی عمیق گام در راه مبارزه نهاد. با این که در روزهای پر التهاب انقلاب، آغاز نوجوانیش را سپری می کرد، با بلوغ فکری و سیاسی به شرکت در تظاهرات مردمی رفته و به دریای مواج انقلاب تن سپرد. حضورش در واقعه خونین دهم دی نمونه ای است گویا از این دلدادگی. با اوج گیری انقلاب، درس و مدرسه را رها نموده در کنار اشتغال به نقاشی در صحنه های مختلف مبارزاتی حضور می یافت. پس از پیروزی نهضت شکوهمند اسلامی، در پایگاههای مختلف مستقر در مساجد با گشت زنی به حراست از دستاوردهای انقلاب مشغول شد. با شکل یافتن بسیج مردمی، از اعضای فعال این نهاد گردید. در آغازین ایام حملات رژیم بعث عراق در سال پنجاه و نه به همراه برادرش از بسیج مسجد کرامت راهی مناطق عملیاتی غرب و جنوب شد و با این انتخاب شایسته در ردیف «السابقون» قرار گرفت. او شش سال نبردی سرافزانه را در کارنامه اش ثبت کرد و در سمت های مختلف از جمله مسئول تبلیغات تخریب و مسئول دسته جنگ مین و انفجارات و.... به انجام وظیفه پرداخت. حضورش در اغلب عملیات ها از جمله چزابه، فتح المبین، بیت المقدس، والفجر یک، والفجر سه، والفجر چهار، خیبر، میمک، بدر، والفجر هشت و کربلای یک بهترین گواه است بر صدق این گفتار. پس از رفتن به دست بوسی امام، عشق به ولایت فقیه با تار و پود وجودش عجین گشت. از همین رو با بر عهده گرفتن مسئولیت پایگاه بسیج، هیئت فدویان روح الله را تاسیس کرد. با تشکیل این هیئت به جذب جوانان خالص پرداخت و جوانان نیز با جان و دل به او عشق می ورزیدند و همواره رفتارش الگویی سازنده برای آنان محسوب می شد. او همیشه از گرایش های التقاطی بیزاری می جست و با تمام وجود در فکر هدایت نسل نو بود. سید هاشم علاوه بر فعالیت های نظامی در جبهه به فعالیت های فرهنگی نیز شهره بود. حفظ قرآن مونس ایام فراغتش بود. هنوز دشتهای خوزستان و ارتفاعات غرب طنین جان فزایش را به خاطر دارند. او چندین بار از ناحیه گوش، دست، سر و پهلو به شدت زخمی شد و هر بار پس از بهبودی، مصمم تر از قبل راهی مناطق جنگی گردید. مناعت طبع و تواضعش او را وا می داشت که به عنوان یک نیروی بسیجی در جبهه انجام وظیفه کند. از این رو از پذیرش مسئولیت های بالا به هر شکلی امتناع می ورزید و تنها چند ماه پیش از شهادت ملبس به لباس مقدس سپاه گردید. او که همیشه با وضو بود با رایحه دل انگیز نیایش، بر گستره خاکریز به نماز شب می ایستاد و لقای دوست را طلب می کرد. زندگی سید چنان آمیخته با امام حسین (ع) گردید که در هفتمین ماه از سال شصت و پنج همزمان با اربعین سالار شهدا در جزیره مجنون مورد اصابت خمپاره شصت قرار گرفت و به سوی ماوای کروبیان بال گشود و در مسلک یاران ابا عبدالله جای گرفت. فرازی از مناجات سید هاشم آراسته پس از شهادت چند تن از دوستانش: «رحیما! خانه ها را گشتم و درها را بسته دیدم. به رحمتت رجوع کردم و درب را کوبیدم تا به این بنده ذلیل درب بگشایی. هادیا! دستی بر رخ رنجورم کش و مرا با منتهای سخاوتت شرمسار ساز. بار خدایا! اگر مرا دوست نمی داشتی چرا به اینجا کشاندی و اگر مرا دوست داری چرا در انتظارم نگه داشتی؟ پرورگارا! به کتابت رجوع کرم و تو خود فرمودی ارحم الراحمینی، غیاث المستغیثینی، غفارالذنوبی به نامهای مقدست مرا دریاب و آن گاه که دست مسکنت به سویت دراز می کنم و سرافکنده از اعمال به تو پناه می آورم. مرا ببخشای و دعایم را به اجابت رسان.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تقی مددی قالیباف : فرمانده توپخانه تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سرما در شهر بیداد می کرد. و زمین در سنگینی خواب بهمن ماه فرو رفته بود. بیست و سومین روز از بهمن هزار و سیصد و چهل و چهار، شکوفه ای در خانه همیشه بهارین خانواده مددی در محله سوسن آباد تهران شکفت. پدر و مادر به شکرانه این نعمت و به یاد جوادالائمه (ع) نامش را محمد تقی نهادند. گویی خداوند رحمت بی منتهایش را بار دیگر به خانواده ای کوچک از امت رسول برگزیده اش جاری کرده بود. اما این بار مولودی به سپیدی یاس با چشم هایی که همه آسمان در آن خلاصه شده بود. از جنس خدا جنس ملک جنس چه بودی از هر چه که بودی ولی از خاک نبودی ما در ته این دره به اعماق سقوطیم تو تا همه عرش خدا رو به صعودی در کودکی مردان بزرگ همیشه ابهامی نهفته است که در بزرگی ایشان تحقق می یابد. چنانکه در دوران خردسالی، محمد تقی بارها دچار حوادث شد. اما گویا مشیت الهی چنین مقدر فرمود تا به سلامت درآید و وجودش وقف نبرد شود. پدر محمدتقی از طریق اشتغال در مغازه جوراب بافی امرار معاش می کرد. از همان اوان کودکی دست پر عطوفت پدرانه را می فشرد و همراهش در مجالس مذهبی شرکت می کرد. از استعداد و هوش خوبی برخوردار بود به طوری که در تمام دوران تحصیل شاگردی موفق و شهره به حسن اخلاق محسوب می شد. دوران دبستان و راهنمایی را با علاقه به پایان رسانید و اوقات فراغتش را در کتابخانه آستان قدس سپری می کرد. همزمان با آغاز دوران انقلاب، پا به پای سایر امت اسلامی با شرکت در راهپیمایی ها به ویژه روز دهم دی ماه، نفرت خویش را از نظام حاکم ابراز می داشت. همسو با سایر مردم در پایگاه های انقلابی حضور می یافت و با اشتیاق زایدالوصفی جریان موج گونه انقلاب را از زبان روحانیت معظم مشهد دنبال می کرد. گرچه در زمان پیروزی انقلاب هنوز نوجوانی بیش نبود. اما آگاهانه و با درون مایه غنی اعتقادی با فرمان امام مبنی برتشکیل ارتش بیست میلیونی به عضویت بسیج درآمد. پس از گذراندن دوره های آموزشی، در حین تحصیل، صدای پای بیگانه او را به خود آورد با شروع جنگ تحمیلی به دلیل کمی سن، تا مدتها اجازه حضور در جبهه را نیافت. اولین اعزامش مقارن با فتح خرمشهر گردید. در همان روزهای سال هزار و سیصد و شصت و یک با آغاز عملیات رمضان در حالی که پانزده سال بیش نداشت به جمع رزمندگان پیوست. پس از ورود به صحنه جنگ، اصل ماندن تا پیروزی برایش تردید ناپذیر شد. به عضویت سپاه درآمد و با حضور مستمر در جبهه و شرکت در عملیات رمضان، مسلم بن عقیل، والفجریک، والفجر سه، خیبر، میمک، بدر، والفجر هشت، بیت المقدس و ...این امر را به اثبات رسانید. در عملیات خیبر از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. مدتی در بیمارستان بستری شد و خانواده از مجروح شدنش بی اطلاع بودند. دوران نقاهت نیز او را از جبهه دور نکرد. پس از ترخیص از بیمارستان، مجدداً راهی جبهه شد و نقش مهمی را در عملیات میمک ایفا نمود. پس از عملیات بدر به دانشکده فرماندهی و ستاد اصفهان در رشته توپخانه راه یافت. او یکی از موفق ترین دانشجویانی بود که از این دوره سرفراز بیرون آمد و به عنوان فرمانده توپخانه تیپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد. از همسنگرش شهید تاج گلی چنین نقل شده: حاج آقا هر وقت وارد ستاد ارتش می شد تمامی ارتشی ها پیش پای ایشان برمی خواستند و سرهنگهای بسیار معظمی به ایشان سلام نظامی می دادند اما او با همه این مسائل از یک جوان بسیجی متواضع تر بود از بیان تواضع او همین بس که خانواده اش پس از شهادت متوجه سمت وی در مناطق عملیاتی شدند. برای بار دوم مجروح می شود و هنگامی که به اصرار فرماندهان ارشد به مرخصی می آید با جمع آوری نیروهای پاک باخته و جوان به تاسیس جلسات دعای ندبه رزمندگان اسلام در مشهد همت گماشت. در سال هزار و سیصد و شصت و شش به دلیل شایستگی هایی که از خود در جبهه ها نشان داد، از طرف سپاه به سفر حج فرستاده شد. خدا می داند شاید این خواست الهی بود تا حجش نیز به جبهه بدل شود. آن سال رژیم دست نشانده آل سعود حجاج ایرانی را به خاک و خون کشید. به گفته شاهدان عینی محمد تقی مددی ساعت ها در درگیری حضور داشت و به حمایت از مردان و زنان سالخورده وجودش را سپر بلای نامردمان کرد. مادر بزرگوارش در این زمینه می فرماید: زمانی که از مکه برگشت ساکش را باز کردیم و لباس خونینش را یافتیم. او آن قدر از حادثه آن سال متاثر بود که تنها راه گرفتن انتقام شهدای مظلوم مکه را حضور مداوم در جبهه های نبرد می دانست. کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر پوش ببین یار کجاست خانواده هنوز از دیدارش سیر نشده بودند که بار دیگر محرم شد. همواره در عملیات ها جویای میقات بود. می هراسید که مبادا جنگ تمام شود و او از جمع عشاق بازماند. با پای ارادت هروله کنان بار دیگر راهی جبهه شد. در مشعر شور و شعور را در هم آمیخت و در منا از منیت گذشت. بالاخره پس از پنج سال حضور مستمر، محمد تقی در سال هزار و سیصد و شصت وشش از منطقه عملیاتی نصر هشت، همچو اسماعیلی از تبار خمینی به قربانگاه رهسپار گردید. بدین ترتیب از زیارت کعبه تا دیدار خدای کعبه تا دیدار خدای کعبه چهار ماهی بیشتر فاصله نیفتاد. برادر ابراهیم زاده در مورد نحوه شهادت ایشان چنین می گوید: سنگر ما با سنگر مددی دویست متری فاصله داشت. در سنگر ما بود که سه گلوله اطراف سنگر ایشان به زمین خورد. بدون مقدمه از سنگر خارج شد. با خوردن چهارمین و پنجمین گلوله به زمین، با تلفن تماس گرفتیم و متوجه مجروحیت ایشان شدیم به سرعت خودم را به بالای سرش رساندم. یک ترکش به سر و چند ترکش به سینه اش خورده بود. عمق جراحات توان صحبت را از او گرفت و زمانی که به بیمارستان حضرت فاطمه (س) منتقل می شد به دوستان آسمانیش پیوست. برگزیدگان خداوند در ذهن مردم یا مثل رعد می گذرند یا مثل یاس معطر و جاودانه اند. چنانکه سردار قاآنی در مورد شهادت ایشان فرمودند: وجود حاج آقا مهدی برای تیپ 21 امام رضا (ع) و برای جبهه اسلام یک رحمت بود. مزار مطهر شهید محمدتقی مددی در جوار سایر همرزمانش در گلزار شهدای بهشت رضا یادآور دلاوریست خستگی ناپذیر. می آورند خدایا شهید بعد شهید کبوتران به خون خفته، سروهای رشید برای ما که همیشه به داغ خو کردیم چه فرق بین شب سوگواری و شب عید میان این همه گل، دست روزگار دریغ همیشه سرخ ترین را ز شاخه خواهد چید عزا بگیر عزا، ای زمین، عزا ای ماه عزا بگیر عزا، آسمان! عزا خورشید که خاک آن همه مردان ناب را بگیر میدان خواب، به چشمان خود نخواهد دید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حصاری : فرمانده گردان امام حسین (ع) لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1320 در روستای الاجگرد نیشابور به دنیا آمد. او پنجمین فرزند خانواده بود. پدرش فردی مذهبی و روحانی و اهل منبر بود که مکتب خانه داشت. محمد از همان دوران خردسالی ، در مکتب پدر حضور یافت و به مطالعه ی کتابهای مذهبی و قرآن علاقمند شد ، به نحوی که این علاقه تا پایان عمرش همراهش بود. او چند سالی در مکتب پدر به تحصیل پرداخت و تا پنجم ابتدایی نیز در مدرسه به تحصیل مشغول شد. پس از آن ، به دلیل مشکلات و گرفتاری زندگی ، از ادامه تحصیل باز ماند. او همانند دیگر برادرانش به کار و فعالیت روی آورد و مانند آنان به کار موتور بانی چاه های عمیق مشغول شد. در سال 1337 ، هنگامی که هفده سال داشت ؛ با دختری از اهالی روستا که سیزده سال داشت ، ازدواج کرد و زندگی سالم و بی غل و غشی را بنا نهاد که ثمره ی آن ده فرزند بود. زندگی مشترک آنان بیست و شش سال طول کشید که در این مدت همسر وفادارش نقش عمده ای در حفظ ارکان آن داشت. اخلاق نیکو ، پر از صمیمیت و مهربانی محمد ؛ اهالی روستا و خانواده اش را مجذوب خود کرده بود. او که با مشکلات و سختی ها دست و پنجه نرم کرده بود ؛ در راه کمک به مردم و اعضاء خانواده ، لحظه ای کوتاهی نمی کرد. محمد که از کودکی عشق به مسائل دینی امامان به سرش آمیخته بود ، روز به روز علاقه اش به این امور بیشترمی شد. تا جایی که در مراسم مذهبی حضور داشت و پای منبر سخنرانان حاضر می شد. حضور در این سخنرانی ها و مراسم ، محمد را با افکار و اندیشه های امام خمینی آشنا کرد و این افکار تاثیر عمیقی بر روح و جانش باقی می گذارد. او که مطالعات مذهبی زیادی داشت ، به تشریح احکام رساله برای اهالی روستا اقدام می کرد و از هر فرصتی برای آشنایی مردم با امور دینی و مذهبی سود می برد. رفته رفته جذب مسائل انقلابی شد و برای بچه های روستا جلسات قرآنی ترتیب می داد. با اوج گرفتن انقلاب ، به شرکت و حضور فعال در تظاهرات روی آورد که در این میان گاه فرزندا ن نوجوانش را نیز با خود همراه می کرد. پس از انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران ، از نخستین افرادی بود که با حضور و ثبت نام به عنوان پاسدار ، حافظ امنیت و آسایش منطقه شد. در اوایل انقلاب ، با توجه به حضور برخی اشرار و خرابکاران در منطقه و عدم فعالیت نیروهای شهربانی و ژاندارمری ، محمد توانست با قدرت جلوی آنان بایستد و آنان را از منطقه بیرون کند. با شروع جنگ ، به عنوان مسئول آموزش پادگان شهید هاشمی نژاد نیشابور ، به آموزش نیروهای بسیجی و آماده سازی آنها برای حضور در جبهه مشغول شد. اما این فعالیت ؛ روح او را ارضاء نمی کرد. بنا بر این ، علی رغم داشتم ده فرزند ، راه جبهه ها را در پیش گرفت و از طریق سپاه نیشابور به منطقه اعزام شد. در مدت حضور طولانی خود در جبهه در عملیات مختلفی مانند شکست حصر آبادان ، فتح المبین ، والفجر. مقدماتی ، والفجر یک ، والفجر سه و چهار ، ثامن الائمه ، میمک ، خیبر و بدر شرکت کرد. فرماندهی گردان امام حسین (ع) از تیپ امام موسی (ع) از لشکر نصر را بر عهده گرفت و این گردان را به یکی ازبهترین و خط شکن ترین گردان ها در جنگ تبدیل کرد. او در طول حضور در میدان های جنگ ، دو بار مجروح شد. در عملیات والفجر سه از ناحیه ی پا به شدت آسیب دید ، به طوری که آثار آن تا هنگامی که در قید حیات بود ، او را از لحاظ جسمانی می آزرد. با این وجود ؛ نه تنها جبهه را ترک نکرد بلکه فرزندان خود را نیز با خود همراه کرد و آن ها نیز در کنار پدر در جبهه حضور پیدا کردند. محمد اگر چه جثه قوی داشت اما رفتار و کردارش چنان با نرمی و مهربانی آمیخته بود که نیروهایش را به شدت مجذوب می کرد او با وجودی که تحصیلات بالایی نداشت اما از چنان نفوذ کلامی برخوردار بود که همه را تحت تاثیر قرار می داد. عملیات بدر یکی از گسترده ترین عملیات آبی خاکی بود که به علت جنگ آبی ، از حساسیت های ویژه ای بر خوردار بود. گردان امام حسین (ع) به فرماندهی محمد حصاری ، به خاطر سابقه ی درخشانی که در عملیات قبلی به عنوان گردان خط شکن داشت ، برای نفوذ به خاک دشمن و باز کردن معبر برای حضور نیروها در نظر گرفته شد. نیروهای گردان بعد از تمرینات فشرده غواصی و قایق رانی ، در 23 اسفند 1363 در منطقه ی عملیاتی هور الهویزه وارد عمل شدند و توانستند با تسخیر استحکامات دشمن ، خط را برای عملیات رزمندگان آزاد کنند. محمد حصاری فرماندهی و دلیر گردان که در سازماندهی و هدایت نیروها و کسب این پیروزی نقشی به سزا داشت ، در همان شب ، مورد اصابت چند تیر قرار گرفت و به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

محمود امیرخانی : قائم مقام فرمانده تیپ دوم لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) محمود در سال 1329 در خانواده ای مذهبی متولد شد. پدرش با فروش پارچه زندگی نسبتاً خوبی برای خانواده اش تامین می کند. او و همسرش که افرادی معتقد و مذهبی بودند؛ در تربیت. پرورش فرزندانشان می کوشند تا آنها را مومن و معتقد به اصول مذهبی بار آوردند. پس از اخذ دیپلم، به خدمت سربازی می رود و با درجه ی گروهبانی، در پادگانی در حومه ی زادگاهش مشهد خدمت می کند. مطالعه ی گسترده، حضور در مجالس مذهبی و نشستن پای سخنرانی اشخاص متد ین و روشنفکر، باعث شده بود ت با ذهنی روشن با مسائل جامعه اش بر خورد کند. پس از خاتمه خدمت و با شرکت در کنکور، در چند دانشگاه پذیرفته شد. ابتدا در دانشگاه فردوسی مشهد رشته ی شیمی را بر می گزیند اما چند ماه بعد انصراف می دهد. در دانشگا ه مهندسی کار که به تازگی تاسیس شد ه بود، به تحصیل می پردازد و همزمان در نیروگاه برق توس پذیرفته و در بخش کنترل نیروگاه مشغول به کار می شود. اما نه کار در نیروگاه و نه تحصیل در دانشگاه، روح نا آرام او را آرام نمی کند. توان و استعداد محمود بسیار فراتر از آنی بود که نشان می داد و بروز کرده بود. زمانی که امکان تحصیل در فیلیپین برایش فراهم شد، به آن کشور رفت. از سال 1353 تا 1357 در فیلیپین به سر می برد. او که در رشته ی مهندسی برق الکترونیک درس می خواند؛ همزمان نیز شروع به فعالیت در زمینه ی مذهبی – سیاسی کرد و تا این که توانست با کمک دوستان هم عقیده، انجمن اسلامی دانشجویان را تاسیس کند. با اوج گیری انقلاب در ایران، محمود و یارانش با تهیه سلاح و مهمات و آموزش نظامی و کسب آمادگی بدنی، آماده شدند تا به محصض صدور اجازه از دفتر امام، به کشور باز گردند و در جریان انقلاب شرکت کنند. اجازه داده می شود. محمود و چهار تن از یاران نزدیکش در سفری مخاطره آمیز و اقدامی حیرت آور، با همراه داشتن چند قبضه مسلسل و سلاح کمری و چند کیلو مواد منفجره، پا به خاک وطن می گذارند و به انقلاب می پیوندند. از جمله اقدام آنها، شرکت در جنگ مسلحانه در تهران بود. پس از سقوط رژیم پهلوی و استقرار حکومت اسلامی، همرزمان و یارانش برای ادامه تحصیل به فیلیپین باز می گردند.محمود آمد تا برای باز سازی و یاری امامش، تلاش و فعالیت کند. ترم آخر را در دانشگاه مشهد گذراند و در رشته برق و الکترونیک فارغ التحصیل می شود. تصمیم می گیرد تا در رشته ی زمین شناسی نیز تحصیل کند. علی رغم مشغله و کار شبانه روزی، در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته زمین شناسی هم مشغول تحصیل می شود. با شروع جنگ تحمیلی تصمیم می گیرد تا به جبهه های نبرد بشتابد. در این مقطع است که زیر فشار سنگین نصایح خیر خواهانه و دوستان قرار می گیرد. جملگی او را تشویق و نصیحت می کنند که درسش را بخواند. محمود در این باره چنین می نویسد: این سوال برایم همیشه مطرح بود که آیا تحصیل با شرایط خاص خارج از کشور و خصوصا در این مقطع زمانی و شرایط حساس، چه نقشی می تواند داشته باشد؟ آیا لحظات حساس تاریخی دوباره تکرار خواهند شد؟ آیا فردا در هر شرایطی افسوس این لحظه ها را نخواهم خورد؟ و چند سوال پی در پی و این چنین بود که دست از خود شستم و در واقع، طریق را جستم و عاشقانه به آن دل بستم. باور کنید حتی یک نفر به این کار تشویقم نکرد... همه برایم تاسف به خوردند و دلداری ام دادند و راه جلوی پایم می گذاشتند و تشویق به بر گشت و ادامه ی تحصیلم می کردند و ای کاش می توانستم حالی شان کنم که... محمد به عنوان بسیجی ساده عازم جبهه می شود. سر انجام نیز در نیمه شب جمعه هفدهم مهر 61 پس از قریب دو سال در جبهه، به هنگام نیایش و قرائت دعای کمیل، به همراه برادر همرزمش محمد نصیری بر بالای سنگر دیده بانی، بر فراز ارتفاعی در منطقه ی سومار، هدف ترکش گلوله ی توپ قرار می گیرد و رو به سوی کربلا، حسین (ع) را عاشقانه می خواند و به شهادت می رسد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی قرص رز : فرمانده محور عملیاتی تیپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات داوود بختیاری دانشور: برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید نسیم خنک شرقی، به آرامی چهره های آفتاب سوخته زن و مرد را نوازش می کرد. گنبد طلایی حرم، زیر تابش یکنواخت خورشید برق می زد. ساعتی از ظهر گذشته بود اما داغی سنگ فرش کف محل ورودی به صحن، هنوز داغ بود و هر دو، گرمای سنگ ها را زیر پاها احساس می کردند. تردیدی ناشناخته در چهره هر دو موج می زد. بازیگوشی کودکی که سعی داشت دست های کوچکش را از قلاب پنجه های پدر و مادر برهاند و روی سنگفرش بدود، توجه زن و مرد را به خود جلب کرد. لحظاتی هر دو محو دور شدن کودک و والدینش شدند و باز هم نگاه سر گردان آن دو، به هم گره خورد و کلام ناگفته ای رد و بدل شد: یعنی می شود ما هم یک روز دست بچه مان را بگیریم و بیاییم زیارت؟ مرد آرام زمزمه کرد: بیا برویم پیش پنجره فولاد، مگر نمی خواهی دخیل ببندی؟ زن جواب داد: اگر بروم تو حرم، تا حاجتم را نگیرم، بیرون نمی آیم. مرد لبخد زد: حاجت را به زور نمی گیرند، زینب خانم! باید از ته دل حاجت کنی تا حاجت روا شوی. من که صد دفعه طلب کردم، چرا حاجت نگرفتم آقا رضا؟ یا از عمق وجود نبوده، یا قابل نبودی. جواب مرد، زن را برای لحظاتی به فکر فرو برد. ده سال به دنبال داشتن فرزند، به همه جا مراجعه کرده بود، از پزشک تا حکیم خانگی از نذر و نیاز هم چیزی کم نگذاشته بود. اما باز از داشتن بچه خبری نبود. حرف مرد تلنگری بود که روح نیازمند زه را بیدار تر می کرد، چادرش را محکم تر گرفت و حرکت کرد. مرد متعجب از حرکت تند و ناگهانی زن به دنبالش دوید. زینب خانم چی شده؟ زن جوابی ندارد. شاید سوال مرد را هم نشنید. او تنها ضریح را می دید. آن هم پشت پرده ای از اشک، تار و مبهم. رضا حال و هوای زینب را درک کرد و او را به حال خودش گذاشت. خودش هم دست کمی از زینب نداشت. ناخوداگاه احساس کرد که بغضش سر باز کرده و قطرات اشک، آرام و بی سر و صدا بر صورتش می غلتد. همان جا رو به قبله ایستاد و نماز را قامت بست. ساعتی گذشت. صدای نقاره، مرد را به خود آورد. چقدر از وقت گذشته؟ نکند زینب منتطر من باشد؟ از جا بلند شد و خود را به در همان صحنی که وارد شده بود رساند. از زینب خبری نبود. چند بار طول و عرض صحن را طی کرد. چقدر دیر کرد ه؟ هیچ وقت زیارتش این قدر طول نمی کشید. از روی ساعت بزرگ مناره، زمان را مرور کرد و زیر لب گفت: پنج و نیم شده. تصویر زینب، برای لحظاتی به چشمش آمد که خود را به او رساند و با لبخند اشاره کرد: بریم؟ رضا با تعحب گفت: زیارت قبول. چقدر طولانی شد؟ ناگهان متوجه تغییر حالت زینب شد و پرسید: گریان رفتی، خندان بر گشتی؟ مرد احساس کرد که زینب زیر چادر خندید. هر چند صورتش را پوشانده بود اما مرد و خنده و خوشحالی زن را احساس کرد. توسل، گریه را تبدیل به خنده می کند. مرد با تعجب پرسید: طوری شده؟ طوری می شود. باید منتظر یک اتفاق خوب باشیم. مرد ناباوانه جواب داد: حتما آن اتفاق مهم، تولد یک بچه است؟ چرا که نه. من که باورم نمی شود. چرا باورت نشود؟ مگر خودت نگفتی با دل شکسته، هر چه از آقا بخواهی، حاجت روا می کند؟ رضا با ذوق و شوق گفت: تو ر به خدا بگو چی شده؟ دارم کلافه می شوم. زینب با آرامش خاطر جواب داد: بیا برو به روی حرم بنشین تا برایت بگویم. مرد کنار زن نشست و زن شروع به صحبت کرد: با همان حال و روزی که دیدی، رفتم داخل حرم. رو به روی ضریح نشستم و شروع کردم به عجز و ناله. نمی دانم با صدای بلند بود یا کوتاه. همین قدر می دانم که زار می زدم و گریه می کردم. فقط یادم می آید که چند بار گفتم یا امام هشتم. تو را به حق خواهرت حضرت معصومه حاجت من را بده. نمی دانم چقدر گذشت. فقط یک لحظه خانم سبز پوشی را دیدم که آرام دستش را به شانه ام زد وگفت آقا حاجت شما را داده، بلند شو، سر راه مردم نشستی. سرم را بلندکردم و دیدم آن خانم راست می گوید و من درست وسط راه عبور زوار نشسته ام. از جا بلند شدم اما هر چقدر گشتم، از آن خانم خبری نبود. زن سکوت کرد. مرد هم چیزی نگفت. زینب پرسید: باور نمی کنی؟ مرد که بغض گلویش را می فشرد، آرام جواب داد: چرا باور نمی کنم. این ها عینه حقیقته. ما چشم و دل مان کور است که نمی توانیم این چیز ها را ببینیم. بعد آهی کشید و بلند گفت: به او حسودیم می شود، زینب. با دل پاک و بی ریایی که دارد از آقا حاجتش را گرفته، حسودیم می شود. از جا بلند شد: حالا پا شو برویم که دلواپس مان می شوند. نمی توانم از حرم دل بکنم. باید قول بدهی من را بیشتر برای زیارت بیاوری. رضا گفت: خاطر جمع باش. نمی گذارم به هفته برسد. زن و مرد رو به روی حرم ایستادند. دست ها را روی سینه گذاشته و سلام دادند. حال باید منتظر اتفاق خوبی که باید می افتاد، می شدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالقاسم اسماعیل زاده : دوازدهم تیرماه 1341 در شهرستان گناباد به دنیا آمد. وی در خانواده ای مذهبی، متدین و کشاورز بزرگ شد. پدرش در مورد رفتار او این چنین می گوید: «رفتارش با سایر فرزندانم تفاوت داشت، اخلاق نیکو و صبر زیادی داشت.» ابوالقاسم، دوران ابتدایی را در سال 1347 در دبستان مظفر و دوران راهنمایی را در سال 1355 در مدرسه راهنمایی خواجه نصیرالدین طوسی به پایان برد و سپس در رشته علوم تجربی در دبیرستان دکتر علی شریعتی گناباد به تحصیل مشغول شد. در ایام فراغت کارگری می کرد، که بتواند مخارج تحصیل خود را در آورد. در سه ماه تعطیلی برای کارگری به مشهد رفت. به مطالعه، به خصوص کتاب های دینی و مذهبی علاقه مند بود. نوجوانی پر جنب و جوش و اهل معاشرت با فامیل بود و در کارهای خیر و عام المنفعه شرکت می کرد. بسیار متدین و مذهبی و از نظر اخلاقی فردی نمونه و رفتارش مودبانه بود و به همه احترام می گذاشت. هیچ کس کوچک ترین مورد رنجشی از او ندید. به افراد متدین و مذهبی نیز علاقه داشت. با شروع انقلاب اسلامی جزو پیشتازان تمام راهپیمایی ها بود. بعد از اتمام دوره تحصیل و اخذ مدرک دیپلم وارد سپاه پاسداران گناباد شد. ابوالقاسم اسماعیل زاده در 18 سالگی و دو روز بعد از آغاز جنگ به منطقه جنگی رفت و در تمام دوران جنگ در جبهه حضور موثری داشت. در پشت جبهه مدتی مسئول سپاه بیدخت، کاخک و واحد بسیج گناباد بود و سازمان دهی نیروها را برعهده داشت. مدتی نیز به عنوان مسئول پادگان قدس به آموزش نظامی بسیجیان می پرداخت. در ابتدای جنگ مدتی مسئول گروهان ،گردان نصرالله لشکر 5 نصر بود و بعد به فرماندهی گردان امام صادق (ع) برگزیده شد. در یکی از مرخصی ها که خانواده اش به او پیشنهاد ازدواج داده بودند با این شرط که با یکی از بستگان شهدا یا جانبازان باشد، قبول نمود و در 21 سالگی با خانم بتول خواجه رضا شهری ،ازدواج کرد. ثمره این ازدواج یک پسر به نام رسول بود، که در تاریخ اول فروردین ماه سال 1365 به دنیا آمد. بعد از یک هفته از ازدواج دوباره به جبهه رفت. بسیار شجاع بود و در همه حال به امام عشق می ورزید. به آیت الله خامنه ای و حجت الاسلام رفسنجانی علاقه داشت و سخنرانی های ایشان را به دقت گوش می داد. همسر ایشان می گوید: «در ایام مرخصی مرتباً در ماموریت بود و در جهت تبلیغ و اعزام نیرو فعالیت می کرد. معمولاً بسیار کم در خانه بود. گاهی اوقات تذکر می دادم که شما در مرخصی هستید، مسئولیتی ندارید. ولی ایشان می گفتند ما هر کجا باشیم باید به وظیفه خود عمل کنیم. برادرش ( مهدی اسماعیل زاده ) می گوید: «شهید خیلی متواضع و فروتن بود و به زیردستان خود بسیار با مهربانی رفتار می کرد. اصلاً اهل تظاهر نبود. تا زمان شهادت کسی نمی دانست که او چه کاره است. هر وقت از او سوال می شد که چه کاره است؟ می گفت: من جاروکش سپاهم و در جبهه، یک رزمنده عادی هستم. یکی از همرزمان شهید می گوید: «یک شب در حین آموزش در پادگان قدس، با صدای زمزمه و گریه ی شخصی بیدار شدم. وقتی دقت کردم دیدم شهید اسماعیل زاده با یک حالت تواضعی دارد با خدای خویش راز و نیاز می کند و نماز شب می خواند، من مدتی او را نگاه کردم اما متوجه من نشد. شهید خودش را ساخته بود و هشت سال در ارتباط با خدا بود و در آخرین روزهای جنگ، خداوند مزدش را داد. او همیشه آرزوی شهادت داشت.» حسین زر نژاد ( یکی از دوستان شهید ) می گوید: «وقتی قطعنامه 598 از طرف جمهوری اسلامی ایران قبول شد، ایشان در اتاق گردان خیلی ناراحت بود و می گفت: جنگ تمام شد و به آرزویمان نرسیدیم.» ابوالقاسم اسماعیل زاده در تاریخ 6/5/1367 در اسلام آباد غرب و در عملیات مرصاد بر اثر اصابت تیر به ناحیه ی شکم به درجه رفیع شهادت نائل گردید و در بهشت شهدای گناباد به خاک سپرده شد. شهید در بخشی از وصیت نامه ی خود به پدر و مادر و همسر خود این چنین توصیه می کند: « نمی گویم برایم گریه نکنید، چون فرزند، پاره ی جگر پدر و مادر است. گریه کنید،. مادرم گریه کن ، ولی به یاد فاطمه (س) پهلو شکسته و به یاد شهیدان اسلام و به یاد مظلومی شهید بهشتی . همسرم می دانی بهترین دعای حضرت فاطمه (س) برای شوهرش ( حضرت علی (ع) ) این بود: خداوندا، مرگ شوهرم را شهادت در راهت قرار بده.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمدرضا رحمتی : فرمانده گردان ابوذرغفاری قرارگاه حمزه سید الشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول تیرماه سال 1341 در نیشابور چشم به جهان گشود. مادرش می گوید: «وقتی که او به دنیا آمد، صورتش نقاب داشت.» به مادرش بسیار احترام می گذاشت، به جای این که به او بگوید: مادر، می گفت: «دختر آقای نجفی» چون پدر بزرگش شیخ محمد حسین نجفی در فضل بن شاذان است.» کودکی ساکت بود. قبل از این که به سن تکلیف برسد، نمازش را می خواند. در دعاهای مذهبی، مثل کمیل، ندبه و غیره شرکت و پیوسته از خدا صحبت می کرد. تا کلاس پنجم درس خواند و گفت: «من دیگر به درس علاقه ای ندارم، چون معلم های ما خانم هستند و بدحجاب، دوست ندارم درس بخوانم، دوست دارم طلبه شوم.» به مسائل دینی بسیار علاقه داشت، به همین خاطر وارد حوزه علمیه شد به خاطر مدرک، وارد مقطع راهنمایی شد و ادامه تحصیل داد. دوره راهنمایی را در مدرسه چمران و دوره ی متوسطه را در دبیرستان کمال نیشابور گذراند. اوقات بیکاری به مسجد می رفت و مطالعه می کرد. او کتاب های مذهبی، تاریخی، کتاب های شهید مطهری، نهج البلاغه و اصول کافی را بسیار می خواند. حتی توانسته بود یک کتابخانه با صد جلد کتاب دایر کند و اسم خودش را بر روی کتاب ها می نوشت و به دوستانش هدیه می داد تا آن ها هم مطالعه کنند. با اوج گرفتن انقلاب ترک تحصیل کرد و به انقلابیون پیوست. می گفت: «نان نخورید و طرفدار انقلاب باشید.» عکس امام را در خانه زده بود. خانواده اش ابتدا مخالفت می کردند. به آنان می گفت: «امام در 15 خرداد گفتند: طرفداران من در قنداق هستند. من توی قنداق بودم و یکی از طرفداران امام خمینی هستم.» معقتد بود: «نباید زیر ظلم شاه باشیم.» به کسانی که در تظاهرات شرکت نمی کردند و شعار «مرگ بر شاه» را نمی گفتند، می گفت: «شما ضد انقلاب هستید.» در تظاهرات شرکت و عکس ها و اعلامیه های امام را پخش می کرد. در سال 1357 شب ها با عده ای از جوانان با چوب دستی به نگهبانی می پرداخت تا امنیت را برای مردم فراهم کند. او یک هیئت هشت نفره برای نگهبانی از شهر تاسیس کرده بود. می گفت: «من شب ها نگهبانی می دهم تا زن و بچه ی مردم در آرامش باشند.» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد. او با شهید چمران چهل روز دوره چریکی را گذراند. خدمت سربازی را در کردستان به پایان برد و حدود سه سال در آن جا با ضد انقلاب مبارزه کرد. در سال 1358 وارد جهاد سازندگی شد تا در روستاها بتواند خدمتی بکند. سپس عضو سپاه شد. زمانی که منافقین در نیشابور بمب کار گذاشتند، رحمتی آن را خنثی کرد. از ضد انقلاب بیزار بود. به همین خاطر به کردستان رفت تا آن جا را از وجود منافقین پاکسازی کند. قبل از شروع جنگ تحمیلی در منطقه کردستان حضور داشت، چون تجزیه ی ایران را دوست نداشت. و با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از اسلام، مملکت و قرآن به جبهه های حق علیه باطل رفت. برای خدمت به مستضعفین، انقلاب و گوش دادن به حرف امام، جبهه را برهمه چیز ترجیح داد. جنگ را جنگ حق علیه باطل می دانست. می گفت: «از دستورات امام سرپیچی نکنید. او تنها کسی است که برای اسلام دلسوزی می کند.» به خانواده اش توصیه می کرد که به جبهه بیایید، در آن جا کارهایی است که از دست شما برمی آید. به جبهه کمک مالی کنید. اگر به جبهه نمی آیید، لااقل پشت جبهه را داشته باشید.» از تاریخ 23/8/1360 تا 27/10/1360 تک تیرانداز بود. از تاریخ 7/11/1360 تا 13/8/1362 فرمانده ی گردان در قرارگاه حمزه سید الشهدا(ع) کردستان بود. از کسانی که در انجام عملیات کوتاهی می کردند یا بهانه می آوردند که به عملیات نروند و ترسو بودند، بدش می آمد. او به خانواده اش گفته بود: «اگر من در عملیات شهید شدم، مبلغ پولی که دارم به کمیته امداد بدهید.» او به خانواده اش توصیه می کرد: «امام را تنها نگذارید. پشتیبان امام و انقلاب باشید و راهش را ادامه دهید.» در کارهای گروهی پیش قدم بود. حتی در کارهای آشپزی در عملیات های مختلف، او اولین کسی بود که شرکت می کرد. اولین کسی بود که خود را فدای رزمندگان می کرد که اگر خدای ناخواسته خطری باشد اول متوجه او باشد. احمدرضا رحمتی در تاریخ 13/8/1362 بر اثر اصابت گلوله در جبهه سقز به شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت فضل نیشابور دفن گردید. او آن قدر مورد علاقه و محبت کردهای مسلمان قرار گرفته بود که در روز هفتم شهادتش، عده ی زیادی از کردها به نیشابور آمدند و در خیابان ها رژه رفتند و برایش عزاداری کردند. شهادت او بر روی افراد تاثیر گذاشت. حسین رحمانی می گوید: «وقتی که شهید رحمتی و شهید یوشع به شهادت رسیدند به خاطر شجاعت آن ها تصمیم گرفتم که اگر پسری داشتم، اسم آن ها را برایشان انتخاب کنم که همین کار را انجام دادم.» روز دوازدهم آبان که به شهادت رسید، در روز 13 آبان ـ که روز دانش آموز هم بود ـ پایگاهی را به نام او نام گذاری کردند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد قدبی بهابادی : قائم مقام فرمانده گردان امام صادق (ع)لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتم شهریور ماه سال 1345، در شهرستان گناباد به دنیا آمد. پدرش می گوید: «احمد رضا در مقایسه با سایر فرزندانم مهربان تر و آرام تر بود.» دوران ابتدایی را در سال 1357، در دبستان مظفر سابق گناباد گذراند. اواخر دوره ابتدایی وی، با اوایل انقلاب مصادف بود که با شروع انقلاب، بیشتر وقتش را در مسجد و بسیج گذراند. در این دوره با توجه به این که کم سن و سال بود، اما در خیابان ها نگهبانی می داد. دوران راهنمایی را در سال 1358 در مدرسه راهنمایی خواجه نصیر گناباد آغاز کرد، که با اتمام سال سوم راهنمایی ترک تحصیل کرد و بعد از آن وارد بسیج و سپاه شد. در اوایل ورود به تشکیلات بسیج، به عنوان مربی آموزش نظامی انتخاب گردید. آشنایی با بسیج و سپاه ، بزرگترین عامل اعزام ایشان به جبهه بود. مدتی مسئول سپاه پاسداران کاخک بود و مدتی نیز فرماندهی سپاه بجستان را برعهده داشت. اودر جبهه معاون فرمانده گردان امام صادق (ع) بود. در خصوص حفظ بیت المال دقیق بود. خواهر شهید در این زمینه می گوید: «یک شب ماشین سپاه در دست برادرم بود. به او گفتم: مرا به خانه ام برسان. اما او گفت: این ماشین برای بیت المال و مال همه ی ملت ایران است و برای استفاده شخصی نیست.» و نیز می گوید: «در رابطه با حجاب خیلی حساسیت داشت و همیشه ما را به حفظ حجاب و نیز برپا داشتن نماز سفارش می کرد.» همچنین نقل می کند: «یک شب، که احمدرضا از ماموریت یک هفته ای برگشته بودند، بعد از حال و احوال با پدر، مادر و خانواده تصمیم گرفت، که با پدرم کشتی بگیرند. این بود که شروع کردند به کشتی گرفتن. ( پدرم از نیروی جسمانی خوبی برخوردار بودند و احمدرضا هم در اوقات بیکاری همراه با دوستان خود به باشگاه می رفتند و به ورزش کشتی می پرداختند). هر دوی آن ها کشتی گیران خوبی بودند، ولی پدر،احمدرضا را شکست داد. وقتی روز دیگر من از ایشان سوال کردم که چرا شکست خوردید؟ مگر شما در باشگاه کشتی نمی گیرید؟ ایشان در جواب من گفتند: خداوند در قرآن سفارش زیادی برای احترام به پدر و مادر کرده است. من هم به خاطر این که، احترام پدر را نگه داشته باشم و غرورشان شکسته نشود، حاضر به شکست شدم.» محمدرضا قدبایی ( دوست و همرزم شهید ) می گوید: «در کارهای جمعی از دیگران جلوتر بود. این طور نبود که فقط حرف بزند، عمل می کرد. در اردوهایی که نیاز به یک سری کارهای خدماتی بود، جلو می افتاد و کارها را انجام می داد.» و در ادامه می گوید: «در آن زمان هرگاه احساس می کردیم در یک جایی مشکل داریم و باید یک نیروی قوی مشکل را حل کند، شهید را پیشنهاد می کردیم. به عنوان مثال در دو بخش بجستان و کاخک ( که دور از مرکز شهر بود )به ایشان ماموریت دادیم و انصافاً حرکت های خوبی را انجام داد. در هر جا مشکلی داشتیم، با روحیه ای باز مسئولیت را قبول می کرد و کارش را هم خوب انجام می داد.» احمدرضا قدبی در تاریخ 24/4/1364 در عملیات قادر ( در محل اشنویه ) به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. اما پیکر او مفقود گردید و در تاریخ 25/7/1370 جسد وی پیدا شد. و پس از حمل، در زادگاهش در بهشت شهدای گناباد دفن گردید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود مقدم : فرمانده تیپ امام هادی(ع)قرارگاه مهندسی رزمی صراط المستقیم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338در شهرستان یزد و در خانواده ای متدین و زحمتکش قدم به عرصه وجود گذاشت و با حضور خود همه را مسرور ساخت. از کودکی آثار هوشیاری و ذکاوت در چهره اش نمایان بود . پدرش می گوید:شبی خواب دیدم سیدی گل محمدی به من داد وبعد از آن بود که محمود به دنیا آمد. روز به روز بزرگ و بزرگتر شد و برای تحصیل به دبستان رفت . سپس دوره راهنمایی و دوران دبیرستان را در مدرسه رسولیان گذراند .اوتمامی مراحل تحصیل خود را با بهترین نحو و کسب نمرات عالی طی نمود. در دوران دبیرستان عضو انجمن اسلامی مدرسه بود، درمدرسه ای که توسط شهید بزرگوار سید رضا پاکنژاد اداره می شد. در دوران تحصیل در فعالیت های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی حضوری شاخص داشت و در دوران خفقان وظلم پهلوی اودر مبارزات انقلاب پیشرو وسرآمد بود و جزء مبارزین طراز اول انقلاب در استان یزد به شمار می رفت. پس از اخذ دیپلم در کنکور سراسری شرکت کرده و در دانشگاه صنعتی شهید باهنر کرمان , در رشته اتومکانیک شروع به تحصیل نمود.ا و علاوه بر تحصیل، در حزب جمهوری اسلامی و جهاد سازندگی(سابق) به فعالیت های انقلابی و فرهنگی و خدمات رسانی مشغول بود. با آغاز خرابکاری و توطئه های ضد انقلاب در غرب کشور ,به کردستان رفت وبا برداشتن اسلحه به مقابله با دشمنان مردم برخواست. مدتی بعد به جبهه های جنوب رفت تا در عملیات رمضان حضور یابد.ا و در این عملیات مجروح شد و پس از بهبودی به تحصیل خود ادامه داد. پس از مدتی به اصفهان رفت و مسئول تاسیسات یکی از کارخانجات اصفهان شد. در سال 1365 دوباره به منطقه عملیاتی جنوب رفت و در قرارگاه مهندسی رزمی صراط المستقیم در کنار دوست و همرزمش شهید حاج مهدی به فعالیت پرداخت.بعد از آن و پس از پایان ماموریت به منطقه عملیاتی غرب کشور رفت و فرماندهی تیپ مهندسی رزمی امام هادی (ع) را برعهده گرفت و در نهایت پس از سالیان متمادی تلاش و مبارزه و حماسه آفرینی های متعدد در تاریخ 28/7/1366 در منطقه عملیاتی ماووت در خاک عراق شربت شهادت نوشید و به لقاء الله پیوست. در یکی از نامه هایش آورده : خواندن قرآن را به بچه ها یاد بدهید، که هرکدام قرآن را به نحو احسن بخوانند و آنها را با نماز شب آشنا کنید و فضیلت های آن را برایشان برشمارید. بدانید که علت به جبهه رفتن من زنده شدن احکام اسلامی است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی بوستانی : فرمانده گردان نبی اکرم(ص)تیپ 18الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 در محله "کوشکنوی"شهرستان اردکان در خانواده ای متدین و قرآنی به دنیا آمد. با توجه به این که مادر گرامی اش یکی از مکتب داران متدین و ماهر اردکان بود در همان ابتدای کودکی فرزند خود را تحت سرپرستی ویژه به فراگیری قرآن و احکام قرار داد. وقتی به سن 6 سالگی رسید قرآن و احکام را به طور کامل فرا گرفت و برای تحصیل در دبستان آماده شد.ا و به دبستان باباطاهر رفت و بعد از آن نیزدوره راهنمایی و دبیرستان را سپری نمود. دوره دبیرستان ایشان همزمان با انقلاب اسلامی مردم بر علیه حکومت ستم شاهی بود. هیچ گاه از مبارزات انقلابی غافل نبود و برای پیشبرد انقلاب لحظه ای آرام نداشت. علاوه بر پشتکار در کارها از اخلاق اسلامی و رفتار عالی برخوردار بود و انسانی دوست داشتنی. به گفته ی دوستانش ,هیچ گاه کسی از دوستی با او احساس خستگی نمی کرد. پس از پیروزی انقلاب در سال 1357 وقتی حضرت امام خمینی فرمان تشکیل بسیج را در سراسر میهن اسلامی صادر کردند، شهید بوستانی نیز با مساعدت سایر دوستانش بسیج اردکان را راه اندازی کرد و بسیجیان را گرد خود جمع نمود و اولین گروه از رزمندگان را در اردکان آموزش داد و سازماندهی نمود. او پس از خرابکاری نا آرامی های ضد انقلاب در غرب کشور همراه با این گروه به طرف منطقه قصر شیرین و پادگان ابوذر رهسپار شد . بعداز آن همیشه یا خود در جبهه حضور می یافت و یا به بسیجیان آموزش می داد و آنها رادر گردان ها و دسته های منسجم به سوی مناطق جنگی اعزام می نمود. مدتی مسئولیت اعزام نیروهای بسیجی و رزمندگان شهرستان اردکان را بر عهده داشت و دفعات زیادی را نیز در جبهه ها گذراند. وی در پادگان ابوذر و مناطق اطراف آن و به طور کلی سراسر منطقه قصر شیرین و بازی دراز را با فعالیت های نظامی، سیاسی و اجتماعی همراه با رزمندگان اردکانی پوشش می داد و شبانه روز تلاش می کرد. این سردار دلاور سرانجام فرماندهی گردان نبی اکرم (ص) را بر عهده گرفت و در تاریخ 15/8/1361 در منطقه بازی دراز بر اثر اصابت ترکش مین به شهادت رسید. او همیشه می گفت:جبهه به من احتیاج دارد و بچه ها منتظر من هستند. من نمی توانم در شهر خود باشم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس کریمی : فرمانده لشگر27 محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1336 ه.ش در «قهرود»در شهرستان« كاشان» چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيدو وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميه‌هاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش مي‌كرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن بهصف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود. در بهار سال 1358 به هنگام تاسيس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكليف، به عضويت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد. تابستان سال 1359 داوطلبانه براي مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان گرديد و در سپاه پيرانشهر با واحد اطلاعات – عمليات همكاري كرد. پس از مدت كوتاهي، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات اين سپاه معرفي گرديد. از جمله فعاليتهاي شهيد در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسايي عمليات و آزادسازي منطقه دزلي و ... بود كه توسط نيروهاي تحت امر و با هدايت او صورت گرفت. شهيد كريمي بعدها همراه سردار جاويدالاثر برادر متوسليان و شهيد چراغي به جبهه هاي جنوب عزيمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات تيپ محمد رسول الله(ص) به فعاليت خود ادامه داد. اين سردار دلاور اسلام در عمليات فتح المبين از ناحيه پا بشدت مجروح شد و حدود 2 ماه بستري بود و در اين ايام (به توصيه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم كرد. بنابه اظهار همسر شهيد، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فرداي آن روز (يعني در 22 مهرماه) با هم به گلزار شهداي دارالسلام رفتند و با شهدا تجديد عهد و پيمان كردند. نزديكيهاي عمليات مسلم بن عقيل(ع) بود كه عباس با همان وضعيت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشكر پيوست و حضور او با اين حال، در تقويت روحيه رزمندگان اثر به سزايي داشت. در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر (كه تازه تشكيل شده بود) معرفي گرديد و مدتي به مسئوليت فرماندهي تيپ سوم سلمان از لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد و در كنار بسيجيان دريادل، به نبردي بي امان عليه دشمن بعثي صهيونيستي پرداخت و تا عمليات خيبر در اين مسئوليت انجام وظيفه كرد. با شهادت شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت در عمليات خيبر، فرماندهي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت. انس ويژه‌اي با قرآن داشت. روزانه حتماً آياتي از كلام الله مجيد را تلاوت مي كرد. به تعقيبات نماز اهميت مي داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموماً حالاتش دگرگون مي شد. به ائمه طاهرين(ع) عشق مي ورزيد و از محبين و دلسوختگان اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود. رفتار، گفتار و برخوردهاي شهيد در خانواده، اجتماع و سپاه حاكي از آن بود كه او سعي مي كرد برنامه هاي تربيتي اسلام را در هر جا كه حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غيبت دوري مي كرد و اگر كوچكترين سخن و سعايتي از كسي مي شد، اظهار ناراحتي مي كرد و نمي گذاشت صحبت او ادامه يابد. در مقابل مؤمنين متواضع و فروتن بود. به كودكان احترام مي گذاشت. هر وقت به آنها اشاره مي كرد مي گفت: «اينها مردان آينده هستند، دلير مردان جبهه‌اند و ...» ويژگيهاي بارز اخلاقي، از او شخصيتي ساخته بود كه ناخودآگاه ديگران را مجذوب خود مي ساخت. همسر محترمه شهيد در اين باره مي گويد: از رفتار، نشست و برخاست و نيز صحبتها و برخوردهاي شهيد احساس عجيبي به انسان دست مي داد. هنگامي كه من با ايشان روبرو مي شدم بي اختيار خود را ملزم به رعايت ادب و احترام در مقابل او مي ديدم. حاج عباس در اثر استمرار بخشيدن به برنامه هاي تربيتي اسلام براي نيل به مقام و مرتبه انقطاع الي الله تلاش مي كرد و هيچ نوع علاقه و ميلي كه معارض با حب الهي و رضا و خشنودي او باشد در وجودش باقي نمانده بود. اخلاق فرماندهي با توجه به ضرورت انقلاب اسلامي در داشتن الگو و معيار خاص در چارچوب اسلام، يك نوع اعمال فرماندهي در جريان جنگ عراق عليه ايران اسلامي، براساس تعاليم مكتب و رهنمودهاي امام عظيم الشان(ره) تجلي پيدا كرد، كه با فرماندهي مرسوم در سازمانهاي نظامي مغايرت داشت؛ فرماندهي براساس پيوندها و اعتقادات قلبي به جاي امر و نهي بي روح و انجام دستورات و فرامين از روي تعبد و عشق و اعتقاد، به جاي اطاعت چشم و گوش بسته و عاري از روح و عشق. در اين نوع فرماندهي اگر فرمانده خود را موظف بداند كه در مورد مسائل مختلف با همكاران مشورت كند، آراء و نظرات آنها را بشنود و بعد تصميم بگيرد، در نتيجه، همه با جان و دل مي پذيرند و به وظيفه و تكليفشان عمل مي نمايند و همه تسليم دستورات و اوامر الهي مي شوند. در اين ديدگاه، اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است. شيوه هاي فراوان در سپاه در سيره فرماندهان شهيد تبلور يافته، الگوي روشن اين گونه فرماندهي است، شهيد كريمي نيز با الهام از اين شيوه الهي مانند ساير سرداران غيور جبهه اسلام، با صلابت و استواري، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقيب قواي مضمحل دشمن هدايت مي كرد و لحظه اي از اين امر مهم غفلت نداشت. در برابر مشكلات، خونسردي خود را حفظ مي كرد و در انجام هر كاري توكلش به خدا بود. با آرامش خاطر و اميدواري كامل به نتيجه اقداماتش، وارد عمل مي شد. صبر و استقامت با او عجين بود و وجودش در بين سربازان امام زمان (عج) مايه دلگرمي و حركت بود. با بسيجي ها مانوس و صميمي بود و به آنها عشق مي ورزيد. در كنار آنها بر روي خاك مي نشست، با آنها غذا مي خورد، به درد دل آنها گوش مي داد، آنها را راهنمايي مي كرد و تا آنجا كه از دستش بر مي آمد مشكل آنان را حل و فصل مي كرد و ارتباط و سركشي از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهرداد صفوی : فرمانده قراگاه صراط المستقیم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 ه.ش در یکی از روستاهای اطراف «اصفهان» در خانواده ای متدین و اصیل دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلات دبستانی و دبیرستانی، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته راه و ساختماان به پایان رسانید. با توجه به وضعیت رژیم و مفاسدی که شاه علیه اسلام و طرفداران حضرت امام خمینی انجام می داد و به خصوص با وجود جو شدید واختناق و سرکوبی که ساواک از اوایل سال 1350 در تمام شهرها برای مبارزه با حرکتهای سیاسی (بویژه حرکتهایی که ریشه مذهبی داشت و با رهبری حضرت امام خمینی(ره) شکل گرفته بود) به راه انداخته بود، سید محسن بدون وابستگی به گروهی خاص با انگیزه و بینش اسلامی در صراط مستقیم و تبعیت از ولایت فقیه حرکتهای سیاسی خود را در روستاهای اصفهان و شهرهای اطراف شروع کرد و به سرعت دامنه فعالیت خود را گسترش داد. با شهید مظلوم بهشتی ارتباط نزدیک داشت و به دلیل برخورداری از روحیه شجاعت و شهامت با چند نفر از برادران همرزم خود در حرکتهای مخفی پیش از انقلاب فعالانه عمل می کرد. در درگیریها و عملیات نظامی اوایل سال 1356، مسئولیت تهیه مواد منجره و سلاح به عهده او بود و در این جهت، سفرهایی به مراکز وشهر های استانهای همدان، کردستان و چند استان دیگر داشت. بلندی همت به همراه پشتکار و تلاش همه جانبه در هر کار، آمادگی برای پذیرش و انجام ماموریت، خلاقیت و ابتکار در امور، صبر و استقامت، توکل به خدا و اعتماد به نفس و بسیاری از خصال اررزشمند دیگر باعث برخورداری او از صبغه‌ای الهی و آراستن عمر پرثمرش به حیاتی طیبه شده بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی طی حکمی مامور تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در شهرستان شهرضا شد. علاوه بر این، کمیته شهرستان سمیرم را نیز راه اندازی کرد. با توجه به حضور خوانین و مساله سازی آنها در منطقه، با همکاری روحانیت منطقه، برادران حزب الله را سازماندهی کرد و سپاه را در این دو شهر تشکیل داد و تا مدتها فرماندهی سپاه شهرهای یاد شده را به عهده داشت. مدتی بعد به عنوان مسئول مهندسی وزارت سپاه در استان اصفهان انتخاب شد. کسانی که از نزدیک با او آشنا هستند تلاش پیگیر و شبانه روزی او را در امر احداث اردوگاههای قدس و سایر کارهای مهندسی استان فراموش نکرده اند. در این زمان ارتباط ایشان با جنگ بیشتر شد. او سعی می کرد در پشتیبانی تخصصی رزمی یگانهای استان از هیچ تلاشی فروگذار نکند و در مواقع عملیات نیز عموماً در جبهه حضور می یافت. بعد از مدتی با توجه به لزوم شرکت گسترده تر دولت در جنگ، هیات دولت به منظور پشتیبانی فعالتر از جنگ، طبق مصوبه ای وزارت سپاه را مامور تاسیس قرارگاهی بنام صراط الستقیم کرد تا از توان وزارتخانه ها درامر جنگ به نحو مطلوبتری استفاده کند. مسئولیت این قرارگاه با حکم وزیر وقت سپاه (سردار سرتیپ پاسدار حاج محسن رفیق دوست)، به شهید صفوی محول گردید. قرارگاه صراط المستقیم زیر نظر قرارگاه مهندسی رزمی خاتم الانبیا(ص) تمام پروژه های مهندسی وزارتخانه های مختلف را زیر پوشش خود قرار داد و علاوه بر پشتیبانی آنها نسبت به حسن اجرای پروژه های فوق نیز نظارت فنی می کرد؛ (نظیر نظارت بر تاسیس بیمارستانهای فاطمه الزهرا(س) در منطقه چویبده، بیمارستان امام علی(ع) آبادان، بیمارستان امام حسین(ع) و چندین بیمارستان دیگر و نیز نظارت بر حسن اجرای جاده های مهم مواصلاتی مانند جاده امام صادق(ع)، جمهوری اسلامی و ... که در سرنوشت جنگ تاثیر به سزایی داشتند). با توجه به دو هویتی بودن قرارگاه مزبور، علاوه بر پشتیبانی و نظارت بر پروژه های وزارتخانه های شرکت کننده در جنگ، نسبت به اجرای پروژه های مهم و مورد نیاز جبهه نیز با همکاری دو تیپ مهندسی رزمی کوثر و ابوذر و گردان مستقل فاطمه الزهرا(س) اقدام می کرد. احداث جاده ها و پلهای متعدد خاکی در هورها و جزایر خیبر شمالی مانند جاده های شهید همت، شهید جولایی، قمر بنی هاشم(ع) (در منتهی الیه جزیره جنوبی) و احداث سد خاکی بسیار مهم و استراتژیک فاطمه الزهرا(س) در منطقه چوبیده بر روی رودخانه بهمن شیر نزدیک دهانه خلیج فارس و نیز سایتهای متعدد موشکی و طراحی و تولید سنگرهای اجتماعی – که بعدها از شهادت ایشان به سنگر شهید صفوی معروف شد – و همچنین احداث کانالهای متعدد دفاعی و مقرهای پشتیبانی و تامین شن و ماسه مورد نیاز کلیه پروژه های جنگ، از اهم فعالیتها و تلاشهای شبانه روزی مجموعه برادرانی است که با مدیریت این شهید بزرگوار باعث پیروزیهای تعیین کننده ای در صحنه های دفاع مقدس گردیدند. این شهید بزرگوار به واسطه علاقه ویژه ای که به روحانیت، خصوصاً حضرت امام خمینی(ره) داشت، زندگی و خلق و خوی طلبگی را انتخاب کرد و یادگیری درسهای حوزه را آغاز نمود. با شروع جنگ تحمیلی، به دلیل اینکه حضور در مدرسه انسان سازی (دفاع مقدس) برایش از اولویت خاصی برخوردار بود و در راس همه امور قرار داشت از ادامه دروس حوزوی منصرف شد. شهید صفوی برای انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت ویژه ای قایل بود، انس عجیبی با قرآن داشت و نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق می ورزید. برادرایشان می گوید: قبل از عملیات کربلای 5 به منزل ایشان رفته بودیم، داستانی از زندگی حضرت فاطمه الزهرا(س) برایش تعریف کردم، ایشان به شدت گریست. آخرین باری که با خانواده خود به مشهد مقدس مشرف شده بود، در زیارت حضرت امام رضا(ع) خیلی منقلب بود و همیشه حالت توسل به حضرت داشت. یکی از مسئولان جنگ تعریف می کرد که ایشان در عملیات کربلای 5 سنگرهای برادران تویخانه را نپسندیده بود. با یک ناراحتی و سوز و گداز به قرارگاه آمد و خودش طرح جدیدی برای توپچی ها ریخت و آن طرح را برای مرحله تولید فرستاد. شهید صفوی واقعاً انسان خستگی ناپذیری بود؛ با اطمینان می توان گفت که روزی 18 الی 20 ساعت کار می کرد. بسیاری از اوقات خواب وی در طول مسیر و در جاده ها روی صندلی ماشین بود و میزان استراحت او، به حد فاصل دو کار در بین راه بستگی داشت. از خصوصیت دیگر ایشان صبر و خویشتن داری در جنگ بود و با وجود فشارهای کار مهندسی جنگ و مسئولیت سنگینی که بر دوش ایشان بود، یک بار دیده نشد که عصبانی شود و به کسی تندی کند. عموماً‌ چهرة بشاش و صمیمی و اخلاقی خوش داشت. غیر از کار سخت و طاقت فرسای مهندسی، به کار فرد فرد بچه ها رسیدگی می کرد و سعی داشت مسائل پرسنل خود را حل کند و به مشکلات برادران در حد مقدورات رسیدگی نماید. از طرفی به دلیل حضور مستمر در جبهه و مشغله و مشکلات کاری زیاد، به ندرت موفق به دیدن خانواده خود می شد. به بسیجی ها بشدت عشق می ورزید و آنها را خیلی قبول داشت و می گفت: ما باید جان خود را فدای بسیجی ها کنیم. آخرین باری که برای دیدن خانواده رفته بود، صحنه بسیار عجیبی اتفاق افتاد. هنگام خداحافظی، پسر کوچک این شهید بزرگوار به برادر بزرگترش گفته بود: بابا را ببوس که می رود و شهید می شود و ما دیگر بابا را نمی بینیم. دختر کوچکش جلو ایشان را گرفته بود و با حالت گریه می گفت: بابا یک روز دیگر پیش ما بمان تا اقلاً تو را سیر ببینیم. ما تو را هیچ وقت سیر ندیدیم. سردار رحیم صفوی فرماندهی (سابق)کل سپاه در مورد برادر شهیدشان سید محسن می گویند: "خدا را شکر که ایشان توانست سرباز خوبی برای اسلام، امام و رزمندگان بسیجی ما باشد و بحمدالله ایشان در وفاداری به امام و فداکاری در راه اسلام امتحانش را به خوبی پس داد. ایشان پنجمین شهید خانواده ماست و ما مفتخریم که همه اینها را از ایمان و عشق به اسلام و عشق به قرآن سرچشمه می گیرد. تازه تحصیلات دبیرستان را تمام کرده بود. رشته مورد علاقه اش را با تمام وجود دنبال می کرد. نه اینکه به چیز دیگری علاقه نداشت. بلکه شالوده فکری اش در یک تشکیلات قوی ریخته شده بود. همیشه علاقمند حرکت های وسیع وبلند بود. فکرهای مختلفی را در آن واحد به اجرا می گذاشت. هوش سرشار و استعداد فراوان اش که از کودکی به جا مانده بود برای هم سن و سال هایش حیرت انگیز بود. وقتی هوش و توان ذاتی و خدادادی اش را می نگریستند، سر تسلیم فرود می آورد ند؛ همه دوست داشتند مثل او باشند و رفتارش را الگو قرار می دادند. تصویر بلند ذ هن های با استعداد و فعال شده بود. در این دوستی را لمس کرده بود، و دلگرم از این موهبت الهی عمل می کرد. تازه از هنرستان فنی اصفهان فارغ التحصیل شده بود. آرزوهای مختلف در وجودش گرد آمده بود. و آرام و قرار نداشت، مثل گذشته اش. مثل د وران کودکی و رشدش، خونگرم و صمیمی به آینده چشم داشت. عاطفه و مذهب از او انسانی ساخته بود، که عینیت حق را می شد د ر او مشاهده نمود. دوستانش بار ها می گفتند، اگر روزی او نبود، د ر به د ر پی جویی اش بودند، تا او را در محاصره حلیه تمنای شان بگیرند، و از چشمه شاداب وجودش بنوشند و روحی تازه نمایند. آقا محسن، الگو ی مجسم مذهب بود. اول هر کار نماز بود و انجام آن توسل به حضرت حق، به صاحب الزمان (عج) و منجی انسان ها؛ البته از د وران کودکی به نماز مقید بود؛ از کودکی روزه را تمرین کرده بود و این امر مقدس داشت. رفتار مذهبی اش، تصویر های ذهنی را مرتب می کرد. بویژه، وقت شناسی و تلاوت قرآن در وقت های معین. اگر عاشق می شد، عاشقی واقعی بود. اگر دل در گروه کاری می داد. سر دادن برایش آسان بود. بارها در لبخندش این معنا را فهمیده بودم و او می دانست که می دانم. اسرار رمز گونه با محبوبش، اول عشق را پدید می آورد، دوم راه عاشق شدن را می آموخت، بارها به این احساس رسیده بود. اولین دستی که در عزای سالار شهیدان حسین بن علی (ع) بر سینه زده می شد دست او بود و اولین پایی که به حرکت در می آمد پای او، چشم گریانش در عزای شهیدان کربلا؛ شاهدی بر شهادت خواهی او بود. او این تصویر آینده (شهادت طلبی) را در خود ساخته بودتا سالها بعد در تاریخ 18/11/13 به آن برسد. او را آینه مجسم و واقعی خود قرار داده بودم. وقتی به خلوتش سر می کشیدی، شاگرد استاد بزرگی بود. شاگردی که رساله حضرت امام خمینی چراغ راهش بود و با الهام از کتاب قائل اعظم اندیشه اش را روشن می کرد. جدالی که بر علیه هیات حاکمه زمان شروع کرده بود جدالی استثنایی بود، علنی و واضح. اندیشه اش را آشکار می کرد و چشم د ر چشم دشمن دوخته بود. می دیدم گام هایش استوار و د ندان بر د ندان می ساید. ای کاش می شد توصیف کرد... دل شیر داشت. هیبتش نشان می داد، که روزی سرداری خواهد شد که پرچم حق بر دوش می گیرد و سر بردار می نهد، تا د ین بماند. بارها خواستم لمسش کنم. آمیزه ای از ظاهر و معنا بود. مثل نور آمد و مثل نور رفت. این را دوستانش می گفتند. قرآن متحرک بود. به روایت کسانی که در لحظاتش زندگی کرده بود ند. دشمن می دانست که صاعقه تند ر است. از فریاد افشا گرانه اش در اضطراب و فشار روحی بود. او عاشق کار بود و تلاش روزانه اش را نمی شد شماره کرد. عجیب برای هدف های بلندش وقت می گذاشت."

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبیا (ص) ستاد کل نیروهای مسلح سال 1334 ه. ش در خانواده‌ای مؤمن در شهر «اصفهان» متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیر‌المؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل نموده بود، نام او را عبدالله گذاشت. ( بر مبنای آیه‌ی 32 از سوره‌ی مریم ) عبدالله دوران کودکی و نوجوانی را در دامان پاک پدر و مادر خود سپری کرد. وی در دوره‌ی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش به کار پرداخت. از نوجوانی شور و علاقه‌ی خاصی به مسایل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم الهی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به سلک روحانیت و طلبگی قرار داد. این شهید بزرگوار در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، هیأت حضرت رقیه (ع)، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسؤولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را به عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم می‌داد، که به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل گردید. در این مقطع عمده‌ی توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین معطوف گردید و سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت نمود و در مدرسه‌ی شهید حقانی سکنی گزید و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت. وی که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه‌ی دیگر در همین سال دستگیر و روانه‌ی زندان شد. در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل نمود، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل نمود و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه می‌پرداخت. او تعالیم روح‌بخش قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه‌ی زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که سی ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد. ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه‌ی تحصیل به حوزه‌ی علمیه‌ی قم رفت و از محضر اساتید بزرگوار کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت الهی، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر عزیمت کرد، تا در کنار عزیزان پاسدار به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد. او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه‌ی سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد. شهید میثمی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست. این شهید سعید علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهاد‌های انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت. پس از سی ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در منطقه‌ی نهم (فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب گردید. از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی شهید میثمی جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست ومعتقد بود هرکس بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. لذا در بسیاری از صحنه‌ها و ، برادرش در مقابلمناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آنها (تپه‌های شهید صدر) چشمانش به شهادت رسید. او همچنین به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسایل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی، «نماینده‌ی محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به مسؤولیت نمایندگی امام در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره) ـ که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده‌ی تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود ـ برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه‌ی قوت قلب آنان باشد. شهید میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه‌ی خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه‌ اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد. او عاشقی دلباخته بود و عشق را تنها با ایثار و فداکاری قرین می‌دانست و اهدای خود را در راه حق، تنها ذره‌ای برای شکر این همه نعمت برمی‌شمرد و توفیق حضور در جبهه را ارمغانی می‌دانست که با یاری معشوق به ظهور خواهد رسید. این شهید بزرگوار که همواره در میدان جهاد حاضر بود، یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت. تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او حقیقتاً در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام (ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود. شهید میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید می‌نمود که: «وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند.» کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود. زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود. او هر آنچه داشت، در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت. ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود، از او انسانی وارسته ساخته بود، که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت. شهید میثمی همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسؤولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت: «خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم، گنهکاریم.» این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان، خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌نمود: «اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است. برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.» شهید میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می گذاشت، در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه‌ی حرف‌های اختلاف‌انگیز ما رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.» این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌نمایند، می‌گفت: «خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی رضائیان : فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1336 درخانواده‌ای مذهبی در «فیروزآباد» در استان «تهران» به دنیا آمد و پس از مدتی همراه خانواده اش به شهر« اصفهان» عزیمت و در آنجا سکنی گزید. او به دلیل مشکلات اقتصادی روزها کار می کرد و شبها به تحصیل می پرداخت و این روال را تا پایان دوره ابتدایی ادامه داد. پس از تحصیل دوران ابتدایی، پدرش برای پرورش روحیه مذهبی، او را به محضر یکی از علمای اصفهان فرستاد تا روح تشنه وجودش را به زلال معرفت الهی شاداب نماید. وی از کودکی علاقه مند به فراگیری قرآن بود و صوت و لحنی دلنشین داشت. آشنایی ایشان با معارف غنی اسلامی تنها به انس با قرآن محدود نمی شد، بلکه بوستان روحش با عطر گلواژه های تالی قرآن کریم (نهج البلاغه) مصفا بود و مقدار زیادی از نهج البلاغه را حفظ بود. این شهید عالیقدر از فقر و تنگدستی مردم در رنج بود و درآمد اندک خود را که از راه بنایی به دست می آورد در جهت بهبود معیشت افرادی که با آنان سر و کار داشت صرف می کرد. او طی مسافرتی به «تهران»، در منزل شهید آیت الله «سعیدی» به کار ساختمان سازی مشغول شد و در همین ایام، شدیداً تحت تاثیر آن شهید گرانقدر قرار گرفت. ایشان در این مورد می گوید: ارتباط با شهید سعیدی، شعله های خشم درون مرا علیه رژیم پهلوی برافروخت، به گونه ای که شجاعانه به افشاگری جنایتها و خیانتهای دستگاه طاغوت می پرداختم. براین اساس شهید رضائیان مبارزه دامنه داری علیه رژیم پهلوی شروع کرد و در دوره سربازی، بارها تحت تعقیب قرار گرفت. او که از تسلط بیگانگان بر مقدرات کشورمان سخت به تنگ آمده بود، با الهام از افشاگریها و رهنمودهای حضرت امام(ره) مفاسد و بدبختیهایی را که به خاطر تصویر لایحه کاپیتولاسیون دامن گیر ملت اسلامی ایران شده بود به دیگران گوشزد می کرد. شهید رضائیان در پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) نقش به سزایی داشت و برای آنکه شناسایی نشود، منزل مسکونی خود را دائماً تغییر می داد. او با تشکیل جلسات مذهبی و در اختیار قرار دادن کتب اسلامی و انقلابی، جوانان مستعد و مذهبی را با معارف الهی آشنا می کرد. ایشان با همکاری شهید محمد منتظری دامنه فعالیتهای انقلابی خود را علیه رژیم طاغوت به کشورهای همسایه کشاند و بدین گونه نقش مهم و موثری در جهت افشای چهره کریه رژیم پهلوی، در خارج از مرزها داشت. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی شهید «رضائیان» به همراه عده ای از برادران حزب الله، مبادرت به تشکیل کمیته دفاع شهری «اصفهان» کرد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، به جمع پاسداران این نهاد مقدس پیوست. او از موسسین سپاه در شهرستانهای «داران»، «فریدن»، «خوانسار» و «مبارکه» بود. در اوایل سال 1359 با تعدادی از برادران سپاه به «کردستان» مامور شد و با رشادتهای خود در آزادسازی شهر «سنندج »نقش مهمی را ایفا کرد. در یکی از درگیریها بر اثر اصابت گلوله از ناحیه سر و گلو، بشدت مجروح گردید و مدتها در بیمارستان حالت اغماء داشت. در سال 1360 (قبل از عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا») به جبهه دارخوین اعزام شد، که بر اثر جراحت شدید، به پشت جبهه منتقل گردید. پس از بهبهودی نسبی به سمت مسئول معاونت عملیات سپاه منطقه 2 اصفهان منصوب گردید و تا دی ماه 1361 در همین مسئولیت باقی ماند. بعد از آن به درخواست سردار رحیم صفوی به تهران آمد و در ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان یکی از معاونتهای طرح و عملیات مشغول به کار شد. سپس مامور راه اندازی قرارگاه مقدم حمزه(ع) در منطقه غرب گردید. شهید رضائیان فعالیت خود را از یک رزمنده عادی در روزهای اول جنگ کردستان شروع کرد و مرحله به مرحله، همزمان با گذشت زمان، مراتب مختلف فرماندهی را با موفقیت پشت سر گذاشت، تا به فرماندهی قرارگاه عملیاتی حمزه سیدالشهداء(ع) منصوب گردید. هنگامی که ایشان به مریوان آمد، تعداد ی از یگانها از جمله لشکر 14 امام حسین(ع) و لشکر 8 نجف اشرف در منطقه حضور داشتند و از اینکه قرار بود تحت فرماندهی او عملیات والفجر 4 را انجام دهند، اظهار رضایت می کردند. در زمان کوتاهی ارکان ستادی این قرارگاه به همت ایشان شکل گرفت و مجموعه معاونتها در جهت آماده سازی عملیات فعال شدند. شهید رضائیان انسان دقیق و منظمی بود و همواره سعی می کرد سنجیده عمل کند، قبل از هر تصمیمی با بسیج عناصر اطلاعاتی، آخرین وضعیت دشمن را از جنبه های مختلف به دست می آورد و بر اساس استعداد، تجهیزات و توان رزمی دشمن، به کمک طرح و عملیات و نظرخواهی از فرماندهان، چگونگی انجام عملیات و مراحل آن را طراحی می کرد. از این به بعد همه توجه ایشان روی کیفیت سازماندهی نیروها و آرایش و مانور یگانها براساس نوع ماموریتشان بود. از ظرافتهایی که ایشان در عملیات داشتند، بررسی و کنترل طرح مانور گردانهای عمل کننده یگانها بود. این فرمانده دلاور و دلسوز اسلام، قبل از هر عملیات، فرماندهان تحت امر را در خصوص رسیدگی به نیروها توجیه و برای افزایش روحیه معنوی آنان سفارش زیادی می کرد. تلاش همه جانبه وی در عملیات حماسه آفرین والفجر 4، در موفقیت رزمندگان اسلام بسیار موثر بود و می توان گفت بخش مهمی از پیروزی حاصله در دشت شیلر مدیون زحمات شبانه روزی این شهید عزیز بود. از مصادیق عملی و الگوی یک فرمانده سپاه اسلام بود. هر کس حتی برای مدت کوتاهی با ایشان و تحت فرماندهی اش انجام وظیفه می کرد، با تمام وجود آن را احساس می نمود. توانمندی و شخصیت والای شهید رضائیان در حدی بود که نقل می کنند در روزهایی از عملیات والفجر 4 درحالی که در منطقه عملیاتی مورد بازدید سردار فرماندهی محترم کل سپاه قرار می گرفت، ایشان خطاب به برادران حاضر اظهار می دارند: ما باید فرماندهی جنگ را به دست افرادی چون ایشان (شهید رضائیان) بسپاریم. جلسه ای با حضور ایشان نبود که بر پا شود و ذکر قرآن و حدیث و دعا در آن فراموش شده باشد، حتی اگر وقت هم ضیق بود، این امر صورت می گرفت. در ظواهر فردی، آن گونه بود که اگر ناآشنا و تازه واردی به جمع آنها می پیوست ایشان را با رزمنده عادی تمیز نمی داد. او فردی منظم، دقیق و سخت کوش بود و در قبول و انجام کارهای سخت از دیگران سبقت می گرفت. عموماً سعی می کرد با نیروها بر سر یک سفره غذا بخورد. فردی رئوف، مهربان و رقیق القلب بود. شبها تا همه به خواب نمی رفتند، نمی خوابید. پس از اطمینان از به خواب رفتن افراد، به سنگرها سرکشی می کرد و چنانچه رزمنده ای بدون روانداز خوابیده بود، روی او را می پوشاند. شهید رضائیان در بعد عبادی مقید، اهل تهجد و راز و نیاز عاشقانه با خدا بود. هرگز نماز شب را ترک نمی کرد. فردی خود ساخته و مهذب بود و شدیداً مراقب اعمال و رفتار خود بود. در انجام واجبات کوشا و در پرهیز از محرمات و ارتکاب گناه، حتی صغیره، دقت نظر داشت. در کارها از مشورت دیگران استفاده می کرد و روحیه انتقادپذیری بالایی داشت. شهید رضائیان در کنار فعالیتهایش، غافل از تحصیل علم نبود و مخصوصاً به مطالعه علوم قرآنی و نهج البلاغه علاقه زیادی داشت. یکی از فرماندهان می گوید: قبل از عملیات فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا همه ما را جمع کرد و فرمایشات مولا امیرالمومنین حضرت علی(ع) از نهج البلاغه را در خصوص صفات رزمندگان را برایمان قرائت و ترجمه نمود. ایشان آشنایی بسیاری با احادیث و روایات داشت و ده جزء قرآن مجید را حفظ بود. فرزندان خود را در انجام فرایض و یادگیری علوم قرآنی با زبانی شیرین توام با بیان احادیث و اهدای جایزه، تشویق و ترغیب می کرد. او با پدر و مادر خود رفتاری متواضعانه داشت. شهید رضائیان در حفظ بیت المال دقت و توجه خاصی داشت. با اینکه ماشین سپاه در اختیارش بود اما در کارها از موتورسیلکت شخصی استفاده می کرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا صالحی : قائم مقام فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (صلوات الله علیه ) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1337 در خانواده ای مذهبی، معتقد و اصیل در شهرستان «نجف آباد»در استان« اصفهان» تولد یافت. از همان کودکی از هوش، ذکاوت و استعداد بالایی برخوردار بود. با توجه به وضعیت اقتصادی خانواده و تنگنای معیشتی آنان، دوران تحصیل ایشان با سختی و مشقات زیادی قرین بود. او از زمانی که خود را شناخت مجبور بود همزمان با خواندن درس، در دوره شبانه، به شغل بنایی در کنار پدر اشتغال داشته باشد. سخت کوشی او در کار و جدیت و پشتکارش در کسب علم موجب گردید تا در بین همکلاسیها، شاگردی موفق و ممتاز معرفی شود. بیشتر از مدرسه، کلاسهای قرآن توجه و اشتیاق او را برانگیخته بود. فعالانه در جلسات قرائت قرآن حضور می یافت و بعدها در بین جوانان به عنوان یکی از چهره های درخشان محافل قرآنی شناخته شد. با همین زمینه، پس از اخذ مدرک سیکل به دروس حوزوی روی آورد. ابتدا چند سالی در حوزیه علمیه شهرستان نجف آباد در محضر علما – از جمله آیت الله ایزدی(ره) – تلمذ کرد و همزمان در کلاسهای شبانه دوره دبیرستان نیز شرکت می نمود. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی، از عناصر اصلی و فعال حزب الله نجف آباد بود. در مبارزه با ضدانقلاب از جمله کسانی بود که هرجا تجمع و حرکتی از جانب گروهکها به چشم می خورد، در صحنه حاضر بود و با آنها مقابله می کرد. مدتی در معیت شهدا محمد منتظری به کشورهای سوریه، لبنان و لیبی سفر نمود و حدود دو ماه در کنای جوانان لیبی به فراگیری آموزشهای نظامی و چریکی مشغول بود. پس از بازگشت به تهران در کنار این شهید بزرگوار در ارتباط با سازمانهای آزادیبخش فعالیت می کرد. تا اینکه در سال 1358 به عضویت افتخاری سپاه نجف آباد در آمد و در قسمت تبلیغات، مخلصانه و بدون کوچکترین چشمداشتی شروع به فعالیت کرد. با شروع جنگ تحمیلی همراه با یک گروه صد نفری (که خود سرپرستی آنها را به عهده داشت) عازم جبهه های نبرد حق علیه باطل شد و پس از سه ماه نبرد پیاپی در جبهه سرپل ذهاب، پیروزمندانه به شهر نجف آباد برگشت. علاقه وافر به حضور در جنگ به حدی بود که هرگاه عملیاتی در غرب یا جنوب کشور در شرف انجام بود سراسیمه خود را به آنجا می رساند. در عملیات فتح المبین که به عنوان فرمانده گردان عمل می کرد از ناحیه پا به شدت زخمی شد و حدود دو ماه در بیمارستان تهران بستری و سپس به اصفهان منتقل گردید. بارها رزمندگان، او را با عصا در جبهه های نبرد مشاهده کرده بودند. وقتی از او خواسته می شد که در استراحت به سر ببرد تا بهبهودی کامل یابد، در جواب دوستان خود می گفت: زمانی استراحت برای ما مناسب است که در بهشت برین در کنار دوستان قرار گیریم و ما تا زمانی که در روی زمین هستیم باید این انقلاب و اسلام را حفظ و نگهداری نماییم. در حالی که تا پایان عمر شریفش در راه رفتن مشکل داشت، با این وجود در همه صحنه ها حاضر بود و با آن وضع جانبازی، قریب یک ماه به کار شناسایی در کوهستانهای صعب العبور و پربرف منطقه شمال عراق مشغول بود. در سال 1362 در قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) مشغول به کار شد و با توجه به روحیه رزمی بالایی که داشت مسئولیت هماهنگی واحدهای عملیاتی قرارگاه را به عهده ایشان گذاشتند. شهید صالحی در عملیات قادر نماینده رسمی سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش همه جانبه و شبانه روزی، در هماهنگی های بین این دو نیرو نقش مهمی را ایفا می نمود. از اویل سال 1365 تا اواسط 1366 در معاونت عملیات قرارگاه نجف انجام وظیفه کرد و در این مدت در عملیات والفجر9، تدافعی حاج عمران، کربلای1، کربلای2، کربلای4 و کربلای5 حضور موثر و فعال داشت. در سال 1366 به لشکر محمدرسول الله(ص) مامور گردید و در عملیات کربلای8 به عنوان قائم مقام فرماندهی لشکر انجام وظیفه کرد. در عملیات بیت المقدس 4 که در تاریخ 15 فروردین ماه 1367 در منطقه عمومی دربندیخان عراق انجام گرفت نقش به سزایی داشت. در این عملیات، لشکر 27 در کنار سایر یگانها، ضمن تصرف ارتفاعات شاخ شمیران، که به سد دربندیخان مشرف بود، پاتکهای شدید دشمن را با ایثار و از خودگذشتگی رزمندگان اسلام دفاع کردند. اواخر جنگ که یگانهای سپاه عمدتاً در غرب در حال پیشروی بودند، مزدوران بعثی مجدداً به بخشهایی از جبهه جنوب از جمله شلمچه وارد شدند. ایشان در این زمان (23 خردادماه 1367) با تیپهایی از لشکر 27 که برای بیرون راندن عراقیها به منطقه اعزام شده بودند، در عملیات انهدامی بیت المقدس 7 شرکت داشت و در کنار سایر یگانها، مردانه با دشمن جنگید و با جانفشانی امثال این شهید بزرگوار در جبهه شلمچه، دشمن زبون فرار را بر قرار ترجیح داد. در آستانه پذیرش قطعنامه از سوی جمهوری اسلامی ایران، آن زمان که عراق مضمحل و شکست خورده، آخرین تحرکات مذبوحانه را با دور دیگری از تهاجم ددمنشانه و کور خود آغاز کرد، لشکر 27 حضرت محمدرسول الله(ص) در سه جبهه میانی، غرب و جنوب با دشمن درگیر بود و وی می بایستی در امر هماهنگی و هدایت نیروها اقدام نماید، لذا در جبهه میانی (منطقه فکه) باقی ماند و جلو نیروهای دشمن را سد کرد. او فردی بسیار مطیع و تابع ولایت فقیه بود و با بینش عمیقی که داشت، ارادت و اخلاص عجیبی به مقام ولایت نشان می داد و همواره برادران را نیز به تبعیت مخلصانه توصیه می نمود. ایشان روحیه رزمندگی و سلحشوری را در عالیترین سطح داشت و در تمام دوران مسئولیت خود ضمن حضور در خطوط مقدم، رزمندگان را در صحنه های حساس و مخاطره آمیز هدایت می کرد. روحیه شهادت طلبی او در حدی بود که همرزمانش می گفتند: مرگ از او فرار می کند. خودسازی و عبادت به صورت یک برنامه مستمر در زندگی او در آمده بود و با وجود اشتغالات متعدد کاری، نسبت به نماز شب و تلاوت مستمر قرآن مجید اهتمام خاصی داشت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی ردانی پور : فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلا می در سال 1337 در يكي از خانه‌هاي قديمي منطقه‌ي مستضعف‌نشين (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قالي‌بافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي مي‌كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه‌ي اطهار (ع) و حضرت زهرا (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضه‌خواني ماهانه در منزلشان برگزار مي‌شد. سخت‌كوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود، به طوري كه در شش سالگي (قبل از آنكه به مدرسه راه يابد) به مغازه‌ي كفاشي مي‌رفت و در ايام تحصيل نيز نيمي از روز را به كار مشغول بود. او كه از بيت صالحي برخاسته بود و به لحاظ مذهبي، خانواده‌اي مقيد ومتدين داشت، تحصيل در هنرستان را به دليل جو طاغوتي و فاسد آن زمان تحمل نكرد و از محيط آن كناره گرفت و با مشورت يكي از علما به تحصيل علوم ديني پرداخت. شهيد رداني‌پور سال اول طلبگي را در حوزه‌ي علميه‌ي اصفهان سپري كرد. پس از آن براي ادامه‌ي تحصيل و بهره‌مندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و در مدرسه‌ي حقاني به درس خود ادامه داد. مدرسه‌ي حقاني در آن زمان بنا به فرموده‌ي شهيد بهشتي (ره) پذيراي طلابي بود كه از جهت اخلاقي، ايماني و تلاش علمي نمونه بودند. او نيز كه از تدين، اخلاق حسنه، بينش و همت والايي برخوردار بود، به عنوان محصل در اين حوزه پذيرفته شد. با سخت‌كوشي و تحمل مشقت‌ها آشنايي ديرينه‌اي داشت، حتي در ايام تعطيل از كار و كوشش غافل نبود. ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم ديني بود. با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصت‌ها براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و در سازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه، تلاش فراواني را از خود نشان داد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتشكيل سپاه، شهيد« رداني‌پور» با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليت‌هاي همه جانبه‌ي خود را آغاز كرد. او با بهره‌گيري از ارتباط با حوزه‌ي علميه‌ي قم در جهت ارايه‌ي خدمات فرهنگي به آن منطقه‌ي محروم، حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسؤوليت يك ساله‌اش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثري را به انجام رساند. درگيري با خوانين منطقه و مبارزه با افرادي كه به كشت ترياك مبادرت مي‌ورزيدند از جمله كارهاي اساسي بود كه نقش تعيين كننده‌اي در سرنوشت آينده‌ي اين مردم مستضعف به جا گذاشت. اين شهيد بزرگوار كه با درك شرايط حساس انقلاب اسلامي، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاري مسؤوليت به يكي از برادران، به دامان حوزه‌ي علميه بازگشت تا بر بنيه‌ي علمي خود بيفزايد. هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم نگذشته بود كه حركت‌هي ضد‌انقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع شد. او كه از آگاهي و شناخت بالايي برخوردار بود و نمي‌توانست زمزمه‌هاي شوم تجزيه‌طلبي مزدوران استكبار جهاني و جنايات آنان را در به شهادت رساندن و سر بريدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نمايد ـ با وجود اينكه در دروس حوزوي به پيشرفت‌هاي چشمگيري نايل آمده بود ـ به منظور مقابله با جريانات منحرف و آگاهي‌بخشي به مردم و بازگرداندن امنيت و ثبات كردستان، به سوي اين خطه شتافت. يك سال تمام به همراه نيروهاي جان بر كف و رزمنده براي سركوبي اشرار و نابودي ضدانقلاب و برملا كردن چهره‌ي كثيف آنان تلاش و فعاليت كرد. در جلسه‌اي كه به اتفاق نماينده‌ي حضرت امام (ره) و امام جمعه‌ي اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ايشان از معظم‌له در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كردند. حضرت امام (ره) به شهيد‌ رداني‌پور امر فرمودند: «شما بايد به كردستان برويد وكار كنيد.» در آنجا، هم به كار تبليغ و ترويج احكام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد في سبيل الله در جنگ با ضد‌انقلاب شركت مي‌كرد. علاوه بر اين، در بالا بردن روحيه‌ي رزمندگان اسلام در آن شرايط حساس و بحراني نقش به سزايي داشت و در شرايطي كه رزمندگان اسلام تمايل بيشتري به حضور در جبهه‌هاي جنوب را داشتند، اين شهيد بزرگوار سهم زيادي در نگهداشتن برادران رزمنده در منطقه كردستان داشت و در ترويج اسلام زحمات طاقت‌فرسايي را متحمل گرديد. با شروع جنگ تحميلي، به همراه عده‌اي از همرزمان خود از« كردستان» وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقه‌ي 2) كه در نزديكي آبادان «جبهه‌ي دارخوين» مستقر بودند، شروع به فعاليت كرد. ايشان » معروف بود، عليه دشمن بعثي به مبارزهبا رزمندگان اسلام در خطي كه به «خط شير پرداخت و از مهمترين علل شش ماه مقاومت مستمر نيروها در اين خط، وجود اين روحاني عزيز و دلسوز بود كه به آنها روحيه مي‌داد، سخنراني مي‌كرد و يا مراسم دعا برگزار مي‌نمود. ايشان با تجربه‌اي كه از كار در جبهه‌هاي كردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان مي‌پرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا مي‌نمود و در واقع وي را مي‌توان يكي از مناديان به حق و توجه به حالات معنوي در جبهه‌ها ناميد. به دليل اخلاص و تعهدي كه داشت به تدريج مسؤوليت هاي خطيري را به عهده گرفت و در اولين عمليات بزرگي كه توسط سپاه اسلام انجام شد (عمليات فرمانده‌ كل قوا)، نقش به سزايي داشت. در عمليات شكست محاصره‌ي آبادان و طريق‌القدس ـ كه مناطق وسيعي از سرزمين اسلامي از چنگال غاصبان رهايي يافت ـ با سمت فرماندهي گردان فعالانه انجام وظيفه كرد و در هر دو عمليات ياد شده مجروح شد. اما پس از مداواي اوليه، بلافاصله در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود به جبهه بازگشت. خاطره‌ي جانفشاني او در كنار برادر همرزمش، فرمانده‌ي دلاور جبهه‌هاي نبرد، شهيد حسن باقري در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدني است و لحظه لحظه‌ي ايثار و فداكاري او زبانزد خاص و عام است. سردار رشيد اسلام شهيد رداني‌پور همواره در عمليات‌ها حضوري فعال داشت. صحنه‌هاي فداكارانه نبرد «عين‌خوش» ياد‌آور دلاوري‌هاي اين سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عمليات فتح‌المبين است، كه در كنار شهيد خرازي ـ فرمانده‌ي تيپ امام حسين (ع) ـ رزمندگان اسلام را هدايت و فرماندهي مي‌كردند. در همين عمليات برادر كوچكترش به درجه‌ي رفيع شهادت نايل آمد و خود او نيز بشدت مجروح و در اثر همين جراحت نيز يك دستش معلول شد. او در همان حالي كه دستش مجروح و در گچ بود براي شركت در عمليات بيت‌المقدس به جبهه شتافت. پس از آن در عمليات رمضان، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، كه چند يگان رزمي سپاه را اداره مي‌كرد، به طوري كه شگفتي فرماندهان نظامي ـ اعم از ارتش و سپاهي ـ را از اينكه يك روحاني فرماندهي سه لشكر را عهده‌دار است و با لباس روحاني وارد جلسات نظامي مي‌شود و به طرح و توجيه نقشه‌ها مي‌پردازد را برمي‌انگيخت. او در عمليات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شركت داشت و تا لحظه‌ي شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد و فرمان امام عظيم‌الشأن (ره) را در هر حال بر هر چيزي مقدم مي‌دانست. ايشان در كمتر از 3 سال سطوح فرماندهي رزمي را تا سطح قرارگاه طي كرد، كه اين مهم، ناشي از همت، تلاش، پشتكار و اخلاص در عمل اين شهيد عزيز بود. او كه تا اين مدت همسري اختيار نكرده بود، در اجراي سنت پيامبر گرامي اسلام (ص) پيمان زندگي مشترك خود را با همسر يكي از شهداي بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد كرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت. مسلح به سلاح تقوي بود و در توصيه ي ديگران به تقوي و خصايل والاي اسلامي تلاش زيادي داشت. خصوصاً به كساني كه مسؤوليت داشتند همواره ياد‌آوري مي‌كرد كه: «كساني كه با خون شهدا و ايثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنواني پيدا كرده‌اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر.» او معتقد بود كه بايد در راه خدا نسبت به برادران رفتاري محبت‌آميز داشت و همان‌گونه كه از خدا انتظار بخشش مي‌رود، گذشت از ديگران نيز بايد در سرلوحه‌ي برنامه‌ها قرار گيرد. ايشان با ياد امام زمان (عج) انس و الفتي خاص داشت، در مناجات‌ها و دعاها سوز و گدازش به خوبي مشهود بود، لذا همواره سفارش مي‌كرد: «آقا امام زمان (عج) را فراموش نكنيد و دست از دامن امام و روحانيت نكشيد.» از خصوصيات بارز آن شهيد در طول خدمتش، توجه به دعا و مناجات با خدا بود و كمتر وقتي پيش مي‌آمد كه از تعقيبات و نوافل نمازها غفلت كند. او به قدري به دعا و زيارات اهميت مي‌داد كه حتي در وصيت‌نامه‌اش نيز سفارش مي‌كند كه به هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه‌ي حضرت زهرا (س) را بخوانيد. چشم به مقام و موقعيت و مال و منال دنيا ندوخت و براي احياي آيين پاك خداوندي و ياري و دستگيري مظلومان، سختي‌ها را به جان خريد و در اين راه از جان عزيزش گذشت. شهيد رداني‌پور همواره نزديكان خود را در بعد تربيتي افراد خانواده مورد سفارش قرار مي‌داد و در وصيت‌نامه‌ي خود براي تربيت فرزندانش تأكيد كرده است: «همواره آنها را علي‌گونه و زهرا‌گونه تربيت نماييد تا سعادت دنيا و آخرت را به همراه داشته باشند.» او هميشه اعمال خود را ناچيز مي‌شمرد و بر اين مطلب تأكيد داشت كه مي‌خواهد رفتنش به جبهه‌ها و گام برداشتن در اين مسير، صرفاً براي خدا باشد. به لطف و كرم عميم خداوند اميدوار بود و هميشه دعا مي‌كرد تا مجاهده‌اش كفاره گناهانش شود. دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش اين روحاني عارف و فرمانده‌ي شجاع در عمليات والفجر 2 به نقطه‌ي اوج رسيد و عاشقانه رداي شهادت پوشيد و به وصال محبوب نايل شد. بدين‌سان در تاريخ 15/5/62 بر پرونده‌ي افتخار‌آفرين دنيوي يكي ديگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج)، با شكوهي هر چه تمام‌تر، مهر تأييد نهاده شد و جسم پاكش در منطقه‌ي حاج عمران مظلومانه بر زمين ماند و روح باعظمتش به معراج پركشيد؛ گرچه تا اين تاريخ نيز ايشان در زمره‌ي شهداي مفقود‌الجسد است. وي كه بارها در جبهه‌هاي نبرد مجروح گرديده بود و اغلب تا سرحد شهادت نيز پيش رفته بود، در حقيقت شهيد زنده‌اي بود كه همواره به دنبال شهادت، عاشقانه تلاش مي‌كرد. اين جمله از اولين وصيت‌نامه‌اش براي شاگردان و رهروانش به يادگار ماند: «عمامه‌ي من كفن من است.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد کاظمی : فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سال 1337 در «نجف آباد» یکی از شهرهای استان« اصفهان» به دنیا آمد.در بین بچه های جنگ به حاج احمد معروف بود. در سن ‪ ۱۸‬سالگی ، پس از تحصیلات دوره دبیرستان در صف مبارزین در جبهه‌های جنوب« لبنان» حضور پیدا کرد و مبارزه با استکبار و اشغالگران را آغاز نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوسته و از فرماندهان شجاع ، پر انرژی ، مدیر و خلاق بود . حکم مسوولیت‌های زیادی را از دست مبارک مقام معظم رهبری دریافت کرد. با شروع جنگ تحمیلی ، با یک گروه ‪ ۵۰‬نفره در جبهه‌های آبادان حضور یافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز کرد. در پایان جنگ تحمیلی همین گروه ‪ ۵۰‬نفره بافرماندهی شهید« کاظمی» به یکی از لشکرهای قوی و مهم سپاه (لشگر زرهی 8نجف اشرف )تبدیل شد . با بکارگیری سلاح‌های به غنیمت گرفته شده از عراقی‌ها که به صدها تانک و نفربر و توپخانه و ماشین آلات جنگی بالغ می شد. با پیدایش جرقه های انقلاب اسلامی دوشادوش ملت به مبارزه علیه رژیم ستم شاهی پرداخت و در بیست و سومین بهار زندگی خود، در اوایل سال 59 به کردستان رفت تا با رزمی بی امان، دشمنان داخلی انقلاب را سرکوب نماید. او دوران جوانی خود را با لذت حضور در جبهه های نبرد از کردستان گرفته تا جای جای جبهه های جنوب در صف مقدم مبارزه با دشمنان کشور در سِـمت هایی چون: دو سال فرماندهی جبهه« فیاضیه»در« آبادان»، شش سال فرماندهی لشکر 8 نجف وپس از جنگ نیز یکسال فرماندهی لشکر 14 امام حسین(ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را به عهده داشت. رزمندگان و ایثارگران هشت سال حماسه وافتخار، خاطراتی شیرین و به یادماندنی از رشادت ها و شجاعت های این دلاور زمان بیاد دارند. حضور مستقیم در خط مقدم جبهه و ارتباط صمیمانه با پاسداران و رزمندگان بسیجی تا بدانجا بود که از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح گردید و یک بار نیز انگشتش قطع شد. در طی این سالها به تحصیل نیزپرداخت ومدرک کارشناسی خود را در رشته جغرافیا و کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت دفاعی گذراند و موفق شد دانشجوی دکتری در رشته دفاع ملی گردد. کفایت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود که مقام معظم رهبری 3 مدال فتح اعطانمودند. وی در اواسط سال 1384 از سوی فرمانده کل سپاه، به فرماندهی نیروی زمینی منصوب شد و توفیق خدمت را در سنگر دیگری یافت. این فرمانده قهرمان در آخرین دیدار خود با محبوب خویش فرمانده معظم کل قوا، تقاضای دعا برای شهادت خویش را نمود، زیرا مرغ جانش بیش از این تحمل ماندن بر این کره خاکی را نداشت و سرانجام در پروازی دنیوی به پرواز اخروی شتافت. اوج گرفت و به ملکوت اعلی پیوست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد ابراهیم همت : در روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا »یکی ازشهرهای استان« اصفهان» و در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم« کربلای معلا» و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید. «محمد ابراهیم »در سایة محبتهای پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد. در دوران تحصیل، از هوش و استعداد فوق‌العاده‌ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت‌سر گذاشت. هنگام فراغت از تحصیل، بویژه تعطیلات تابستانی، با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل به دست می‌آورد و از این راه به خانواه زحمت‌کش خود کمک قابل توجهی می‌کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می‌بخشید. پدرش از آن دوران چنین می‌گوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه بر می‌گشتم دیدن فرزندم تمامی خستگیها و مرارتها را از وجودم پاک می‌کرد و اگر شبی او را نمی‌دیدم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.» اشتیاق« محمد ابراهیم» به قرآن و فراگیری آن باعث می‌شد که از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد دهد و او را در حفظ سوره‌ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملاً فراگیرد و برخی از سوره‌های کوچک را نیز حفظ کند. در سال ۱۳۵۲ مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت‌سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در« دانشسرای اصفهان» به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت – به گفتة خودش تلخترین دوران عمرش همان دو سال سربازی بود – در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود. ماه مبارک رمضان فرا رسید،« ابراهیم» در میان برخی از سربازان همفکر به دیگر سربازان پیام فرستاد که اگر می توانند، روزهای ماه مبارک رمضان را روزه بگیرند، می‌توانند به هنگام سحر برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه« ابراهیم» و روزه گرفتن عده‌ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان «ابراهیم» گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می‌کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بی‌خبران فرمان می‌دهند تا حرمت مقدسترین فریضة دینیمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیر پا بگذاریم.» اما این دو سال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود. زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم سمتشاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک و رژیم طاغوت) دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعة همان کتابها و برخورد و آشنایی با بعضی دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیتهای خود را علیه رژیم سمتشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه‌اندازی« کمیته انقلاب اسلامی»(سابق)در« شهرضا» نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که «سپاه شهرضا» را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. آنها با تدبیر و درایت و نفوذ خانوادگی که در شهر داشتند مکانی را به عنوان مقر سپاه در اختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند. به تدریج عناصر حزب‌اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی را به عهده داشت. به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانه روزی برادران پاسدار در سال ۱۳۵۸ یاغیان و اشرار اطراف شهرستان شهرضا که به آزار و اذیت مردم می‌پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید. از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تاثیر به سزایی داشت. اواخر سال ۱۳۵۸ برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار »و «کنارک »( استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی پرداخت. در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان »که بخشهایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبارزه بی‌‌امان و همه جانبه‌ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خودفروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروک کرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می‌داد. تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می‌کردند و حتی تحصن نموده و نمی‌خواستند از این بزرگوار جدا شوند. رشادتهای او در برخورد با گروهکهای یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشتهای آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است. پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت »به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود برجای گذاشت و افتخارها آفرید. او و سردار رشید اسلام (حاج احمد متوسلیان)، به دستور فرماندهی کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل دهند. در عملیات « فتح‌المبین» مسئولیت قسمتی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی (شاوریه) مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همزمان اوست. در عملیات پیروزمند« بیت‌المقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت و تلاش تحصین‌برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق می‌توان گفت که او و یگان تحت امرش سهم به سزایی در فتح« خرمشهر» داشته‌اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج «همت» با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحوه مطلوبی فرماندهی کرد. در سال ۱۳۶۱ با توجه به شعله‌ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب« لبنان» به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم« لبنان» که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه، به میهن اسلامی بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت. با شروع عملیات« رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه (شرق بصره)، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات «مسلم‌بن عقیل» و «محرم» ( که او فرمانده قرارگاه ظفر) بود ؛ سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات «]والفجر مقدماتی» بود که شهید حاج« همت» مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل( لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول‌الله (ص)،‌لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود )؛به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی ایشان در علمیات« والفجر ۴ »و تصرف ارتفاعات «کانی‌مانگا» در آن مقاطع از خاطره‌ها محو نمی‌شود. صلابت،‌ اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید والامقام و رزمندگان لشکر محمدرسول‌الله (ص) در جریان عملیات« خیبر» در منطقه« طلائیه »و تصرف «جزایر مجنون» و حفظ آن با وجود پاتکهای شدید دشمن، از افتخارت تاریخ جنگ محسوب می‌گردد. مقاومت و پایمردی آنان در این جریان به قدری تحسین برانگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود: (... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزیره مجنون جز تلی خاکستر چیز دیگری باقی نیست!) اما شهید حاج «همت» بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی‌خوابیهای مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر حفظ جزایر می‌اندیشید و خطاب به برادران پاسدار و بسیجی می‌گفت: «برادران امروز مسئله ما، مسئله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرغ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموس‌مان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم، که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید.» او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه‌ای برای دیگران بود که جز خدا به چیز دیگری نمی‌اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای حضرت احدیت، شب و روز تلاش می‌کرد و سخت‌ترین و مشکلترین مسؤولیتهای نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می‌پذیرفت. (او انسانی بود که برای خدا کار می‌کرد و اخلاص در عمل از ویژگیهای بارز اوست. ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریتهای سنگین برعهده‌اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاوران بسیجی داشت،‌ در مقابله با دشمن همچون شیری غران از مصادیق (اشدَاء علی‌الکفار، رحماء بینهم) بود. همت کسی بود که برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگی‌اش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم‌چنین کرد. همیشه سفارش می‌کرد که دستورات فرماندهان را باید مو به مو اجرا کرد. وقتی دستوری هرچند خلاف نظرش به وی ابلاغ می‌شد، از آن دفاع می‌کرد. پدر بزرگوارش می‌گوید: «محمد ابراهیم از سن ده سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیبهای سیاسی و نظامی هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را با همه خستگیهایش تا پگاه به نماز و نیایش ایستاد و وقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود گفت: مادر! حالی عجیب داشتم. ای کاش به سراغم نمی‌آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از م نمی‌گرفتی.» این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود دست از دعا و نیایش برنداشت. نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می‌شمرد و قرآن و توسل،‌برنامه روزانه او بود. استراتژی به راستی همه چنیزش را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زما که برای دیدار خانواده‌اش به قمشه (شهرضا) می‌رفت. در آنجا لحظه‌ای از گره‌گشایی مشکلات و گرفتاریهای مردم باز نمی‌ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق‌الله بود. شهید «همت» آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها ک بار در آغوش گرفته بود. او بسان شمع می‌سوخت و چونان چشمه‌ساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی‌ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت‌انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می‌بخشید و با همان کم قانع بود و در پاسخ کسانی که می‌‌پرسیدند چرا لباس خود را که نیازمند آن بودی بخشیدی؟ می‌گفت: من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است. او فرماندهی مدیر و مدبر بود. قدرت عجیبی در مدیریت داشت، آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام می‌گذاشت و عمل می‌کرد. در عین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می‌کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. کسی را که در انجام دستورات کوتاهی می‌نمود بازخواست می‌کرد و کسی را که خوب به ماموریتش عمل می‌کرد مورد تشویق قرار می‌داد. بینش سیاسی بعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می‌رفت. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی زیر سلطه دشمن بسیار می‌اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستیزه بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل بود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیجیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می‌ورزید و همواره در سخنان و گفتارش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می‌کرد. در من خاک پای بسیجی‌ها هم نمی‌شوم. ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی‌شد. وقتی در سنگرهای نبرد غذای گرم برای شهید همت می‌آوردند، سؤال می کرد، آیا نیروهای خط مقدم و دیگر اعضای همرزمان در سگرها همین غذا را می‌خوردند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی‌شد که نیروهای دیگر نیز از همین غذا استفاده می‌کنند، دست به غذا نمی‌زد. شهید همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤولان امر تاکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار و استقامت کم نظیری برخوردار بود. با برخوردها و صفات اخلاقی‌اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می‌گفت عامل بود. عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می‌گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود. همت هم مرد جنگ و هم معلمی وارسته بود. شهید حجت‌الاسلام والسلمین محلاتی نماینده امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ در توصیف شهید این چنین اظهار داشته‌اند: «او انسانی بود که برای خدا کار می‌کرد و بالاترین اعمال را داشت. او سخت‌ترین کارها را در لشکر و جبهه به عهده می‌گرفت، مردی با ایمان و با اخلاص بود و در آخرت هم انشاءالله شفیعمان خواهد بود. شهید حاج «همت» هرکاری را که از آن سخت‌تر و دشوارتر نبود به عهده می‌گرفت. خدا رحمتش کند. کارهای او حساب شده و بسیار قابل تمجید و تکریم است. در طول جنگ تحمیلی، نبردی سنگینتر و مشکلتر و توانسوزتر از جنگ «خیبر» در «جزایر مجنون» نبود و در چنین هنگامه‌ای عظیم، هراسناک و هول‌انگیز، شهید حاج «محمد ابراهیم همت» میدان دار نبرد بود و فرماندهی سپاه را در نهایت شگفتی عهده‌دار بود. »

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی شاهمرادی : قائم مقام فرماندهی وفرمانده واحد طرح وعملیات تیپ44قمر بنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1338 در "ورنامخواست" در شهرستان "لنجان"در استا ن "اصفهان" دیده به جهان گشود، تحصیلات ابتدای و راهنمایی را در روستای محل تولد به اتمام رسانیده و برای تحصیلات متوسطه به دبیرستان حافظ زرین شهر رفت و دیپلم خود را در آنجا اخذ کرد، پایان تحصیلات متوسطه او همزمان با شروع انقلاب اسلامی بود و او در ترویج افکار انقلابی و آگاهی مردم محل خویش از طریق نوشتن شعارهای انقلابی بر دیوار ها و تهیه و تکثیر عکس و اعلامیه های حضرت امام نقش بسزایی داشت. در شب عاشورای سال 57 با حضور در بین مردم عزادار در امامزاده روستا، برای اولین بار شعار درود بر خمینی و مرگ بر شاه سر داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شکل گیری سپاه پاسداران به عضویت این نهاد انقلابی در آمد و با شروع جنگ کردستان در سال 58 و 59 فعالانه در این منطقه حضور یافت و پس از شروع جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب حجرت نمود و در دارخوین مستقر شد. وی انگیزه حضور خود در جبهه ها را این گونه بیان می کند: امروز تهاجم ما در حقیقت یک دفاع است، دفع از آزادی و توحید انسانها، دفاع از مقدس ترین دین خدا، بنابراین دفاع از حوزه توحید ایجاب می کند که با آنان که مانع شنیدن پیام شادی توحید می باشند، بجنگیم؛ زیرا آزادی مردم را از بین برده اند. اینجاست که دفاع از محرومین و مستضعفین به عنوان یک هدف مقدس و جهاد ضرورت پیدا می کند. شهید شاهمرادی همنشینی و زندگی با بسیجیان را نعمتی الهی می دانست و علاقه داشت که همواه همرنگ و همراه آنان باشد. وی در عملیات «فرمانده کل قوا» مجروح شد و پس از بهبودی مجددا عازم جبهه ها گردید و رشادت های فراوانی از خود نشان داد؛ به حدی که مسئولان جنگ به استعداد ها و نبوغ رزمی او پی برده و مسئولیت های خطیری را بر عهده او نهادند. در عملیات فتح المبین و بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان در صحنه پیکار حضور یافت و پس از تشکیل تیپ قمر بنی هاشم(ع) مسئولیت طرح و عملیات این تیپ را بر عهده گرفت و با همین سمت در عملیات های والفجر 4، فخیبر، بدر، والفجر 8 شرکت نمود. وی سرانجام به قائم مقامی لشگر قمر بنی هاشم(ع) منصوب گشته و با همین مسئولیت طی عملیات کربلای 5 شربت شهادت نوشید. محسن رضایی، فرمانده وقت سپاه پاسداران درباره شهید شاهمرادی می گوید: شاهمرادی ستاره درخشان لشگر قمر بنی هاشم (ع) به حضور سالار شهیدان حضرت ابا عبدالله راه یافت. برادر دلیری که ترس از مقابل او فرار می کرد و مرگ و وحشت به گوشه های تنگ و تاریک سنگر های دشمن می خزید؛ غرش الله اکبر او آنچنان کوبنده بود که نیروهای دشمن، در مقابل او هر نوع اراده ای را از دست می دادند، درود بر پدر و مادر و خانواده گرانقدر این شهید بزرگوار و سلام بر قمر بنی هاشم(ع) که همچون پیکان الهی و خنجری بران، بر قلب دشمن وارد شد و صف کفار را در هم شکست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل بابوریان : قائم مقام فرمانده عملیات لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتم مرداد ماه سال 1341 در مشهد متولد شد. کلثوم بخشی ( مادر شهید ) می گوید: «از تولد او بسیار خوشحال شدیم کودکی آرام بود. من خودم قرآن را به او یاد دادم. ذهنش خوب بود و در مدرسه نیز قرآن را به خوبی یاد می گرفت.» دوره ابتدایی را در مدرسه شهید مطهری و دوره راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه فیوضات گذراند، سوم راهنمایی را به اتمام رساند که با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و پس از آن درسش را ادامه داد تا این که دیپلمش را گرفت. علاقه زیادی به قرآن داشت، به همین خاطر در مدرسه همیشه قرآن را 20 می گرفت. در همان سنین نوجوانی شکیات نماز و طریقه صحیح وضو را به خواهر و برادرانش یاد می داد. پس از برگشت از مدرسه به سنگ کاری می رفت. در کارهای خانه نیز به مادرش کمک می کرد. اوقات بیکاری را به ورزش دو می پرداخت. کتاب های شهید مطهری، شهید دستغیب، تفسیر قرآن و کتاب های مذهبی را می خواند. ایشان افراد مخالف دین را با دلایل منطقی قانع می کردند. در حل مشکلات مردم پیشقدم بود، حتی برای مردم منزل پیدا می کرد. برای کمک به مردم گاهی بنایی می کرد و پول نمی گرفت و در ازای انجام کار منتظر دستمزد نبود. کلثوم بخشی ( مادر شهید ) می گوید: «به ما بسیار احترام می گذاشت. می گفت: رو به روی پدرم می نشینم تا عمرم زیاد شود. ما را به سوریه فرستاد و حتی آرزو داشت که ما را به کربلا و مکه هم ببرد. زمانی که پدرش مریض بود از او پرستاری می کرد. و برای سلامتی پدرش سه ماه روزه گرفت.» بنیان اصلی مسجد محل را او بنا کرد. به مسجد می رفت و گاهی در خانه اش نماز جماعت برپا می کرد. به رفت وآمد با فامیل و آشنایان اهمیت می داد. با وجودی که تمام روز را کار می کرد، وقتی به منزل برمی گشت، خستگی در چهره اش دیده نمی شد. گشاده رو بود و بسیار خوش رفتار. نماز شب یکی از اعمال مستحبی بود که او انجام می داد و با وجود خستگی زیاد، نماز شب را به جا می آورد. در 16 سالگی عضو بسیج شد و بعد از مدتی به استخدام سپاه در آمد. انقلاب را دوست داشت. مطیع اوامر محض امام بود و هرچه که داشت در راه انقلاب فدا کرد. به پخش صحبت های امام از تلویزیون گوش می داد. مرد جبهه بود و مدتی را در ستیز با منافقین کردستان به سر برد. اسماعیل با بوریان در 20 سالگی با خانم فاطمه علافان تنها پیمان ازدواج بست. در مراسم ازدواجش افراد سپاه بودند. ثمره ی ازدواج آن ها دو فرزند به نام های مصطفی (متولد 17/6/1364) و محدثه (متولد 23/9/1368) می باشد. ایشان دوست داشتند فرزندانی صالح و با تحصیلات عالیه داشته باشند. با فرزندانش بسیار مهربان بود. زمانی که دخترش را در لباس مدرسه دید، بسیار خوشحال شد. در درس ها به آن ها کمک می کرد. محبت را برای تربیت بچه ها بهترین ملاک می دانست. با شروع جنگ تحمیلی و با پیام امام به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: « ما پیروز می شویم. ما پیرو حضرت علی (ع) هستیم. می جنگیم تا دشمن را از خاک کشور بیرون کنیم.» پیرو امام بود. در آموزش های رزمی شرکت می کرد. در جبهه شش مرتبه مجروح شد که یا بر اثر ترکش، موج انفجار و یا شیمیایی بود. چهل درصد مجروحیت داشت. بعد از این که بهبود می یافت، دوباره به جبهه می رفت. آرزو داشت شهید شود. زمانی که در کردستان بود، از ناحیه سر مجروح شد. در جبهه شیمیایی شده بود و این مسئله را از خانواده اش پنهان کرده بود. به دستش تیر خورده بود و باعث قطع انگشت دست او شده بود. در نزدیکی او خمپاره ای به زمین اصابت می کند که باعث می شود چشمش آسیب ببیند و گوشش مشکل پیدا کند و باعث پارگی و آسیب معده، روده و ریه ایشان نیز شده بود. در زمان بیماری بسیار صبور بود، هیچ گله و شکایتی نمی کرد و هیچ ناراحتی از خود نشان نمی داد. اسماعیل بابوریان هفته ای یک بار به مزار شهدا می رفت و می گفت: «این جا گلستان شهدا است.» روز قبل از شهادت خانواده و فرزندانش را به گردش برده بود و تمام وقتش را با آن ها به سر کرده بود. یک ساعت قبل از شهادتش، برای پدرش وقت از دکتر گرفته بود تا او را نزد پزشک ببرد. اسماعیل بابوریان در تاریخ 11/4/1365 در عملیات کربلای یک در منطقه مهران از ناحیه پهلوی راست مجروح می شود. که در تاریخ 27/11/1375 بر اثر عوارض ناشی از جنگ به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن خواجه روشنایی : قائم مقام فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول فروردین ماه سال 1341 ( مصادف باوفات امام حسن (ع) ) چشم به جهان گشود. کودکی پر جنب و جوش بود. به مکتب حضرت رقیه (س) رفت و قرآن را آموخت. به نماز و روزه اهمیت زیادی می داد. در همان دوران نوجوانی و در هشت سالگی نماز را سر وقت و به جماعت می خواند و از ده سالگی روزه می گرفت. در جلسات دعای کمیل، ندبه و توسل می رفت، و هیات های سینه زنی ماه محرم حضور داشت. بعد از نماز قرآن می خواند. دوره ابتدایی را در مدرسه سجادیه و دوره راهنمایی را در مدرسه کمال الملک گذراند. دوره دبیرستان را به صورت شبانه خواند. روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند تا این که توانست دیپلم بگیرد. به علت فقر اقتصادی، تامین مخارج خانواده و عدم رضایت از فضایی که رژیم شاهنشاهی به وجود آورده بود، مجبور به ترک تحصیل شد و به شغل خیاطی پرداخت. در کارها به والدینش کمک می کرد. گوسفندان را به چرا می برد و هیزم می آورد. به قرآن علاقه خاصی داشت. شب های جمعه جلسات قرآن تشکیل می داد و با بچه ها به تلاوت قرآن می پرداختند. او به آن ها قرآن یاد می داد و برای تشویقشان به سمت قرآن، به آن ها هدیه و یا جایزه ای می داد. اوقات بیکاری به مسجد می رفت و یا به مطالعه کتاب می پرداخت. حسن خواجه روشنایی فردی فعال، اجتماعی، معاشرتی، با گذشت و خنده رو بود. دوست داشت در آینده طلبه شود. به پدر و مادرش احترام می گذاشت و به آن ها علاقه مند بود. به خاطر آن ها ـ که در مضیقه بودند ـ درس را رها کرد و به کار مشغول شد تا بتواند از مشکلات آن ها بکاهد. تمام درآمدش را صرف خانواده اش می کرد. اگر مبلغی را هم برای خودش برمی داشت. از آن ها اجازه می گرفت. از خصوصیات بارز او بی نیازی از دیگران بود. سعی می کرد که روی پای خودش بایستد. اگر کسی کمک مالی به او می کرد، ناراحت می شد. کمک و نیکی کردن به پدر و مادر را مدام به خانواده اش توصیه می کرد. از این که پدر و مادرش در خانه ای کوچک زندگی می کردند ناراحت بود. به مشکلات دیگران رسیدگی می کرد. اگر کسی نیاز مالی داشت آن را برطرف می کرد. دفاع از مظلوم و کمک به محرومین از خصلت های بارز ایشان بود. فردی مخلص بود که سعی می کرد کارهایش به طور مخفیانه باشد. از افراد منافق و دورو نفرت داشت و به افرادی که در کارهایشان صداقت داشتند و به دنبال حقیقت بودند علاقه داشت. کسانی که مثل امام و شهید بهشتی را چون به مسایل کاملاً آگاه و به دنبال حقیقت بودند، دوست داشت. به خواهرش توصیه می کرد: «حجابتان را رعایت کنید. غیبت نکنید. صدایتان را بلند نکنید ,بلند نخندید, نماز را سر وقت بخوانید و به پدر و مادر کمک کنید.» به برادرانش توصیه می کرد: «شئونات اسلامی را رعایت کنید. درستان را ادامه دهید و اگر دوست داشتید به حوزه ی علمیه بروید.» در حالی که هفده سال بیشتر نداشت، در صحنه های مختلف انقلاب از جمله: حوادث ده دی، حمله رژیم شاهنشاهی به حرم مطهر امام رضا (ع) و به بیمارستان امام رضا (ع) حضور داشت. در جلسات مذهبی قبل از انقلاب شرکت می کرد. با رهبر معظم انقلاب ,آقای طبسی و شهید هاشمی نژاد رابطه داشت. به راهپیمایی می رفت. به توزیع اعلامیه می پرداخت. با شرکت در تظاهراتی که برای استقبال از یک روحانی ترتیب داده شده بود ( که منجر به درگیری بین رژیم شاهنشاهی و تظاهر کنندگان شد ) از ناحیه ی پا تیر خورد. سنگر آن ها مسجد بود. قبل از انقلاب برای نابود کردن رژیم به همراه دیگران دست به اعتصاب می زدند، شعارهای مختلفی می ساختند، شب ها بر روی پشت بام ها الله اکبر می گفتند. نوارهای حضرت امام را گوش می دادند و برای این که عوامل رژیم نتوانند آن ها را پیدا کنند، در زیرزمین پنهان می کردند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به بسیج پیوست و به عنوان انتظامات مشغول خدمت شد. علاقه خاصی به امام، دکتر بهشتی و رجایی داشت. در زمان شهادت دکتر بهشتی و رجایی سه روز غذا نخورد. دوست داشت امام را زیارت کند. به همین خاطر با جمع آوری پول هایش به دیدن امام رفت. آرزو داشت پاسدار بیت امام شود. امام و دکتر بهشتی را بسیار دوست داشت. اگر کسی پشت سر آن ها حرفی می زد ناراحت می شد. از ضد انقلابیون متنفر بود. زمانی که آقای صدوقی به شهادت رسید بسیار گریه کرد و می گفت: «ایشان از پدرم عزیزتر بودند.» با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد پیوست. می گفت: «سپاه بهترین جایی است که می توانم از انقلاب حمایت کنم.» بعد از عضویت در سپاه اعمالش خالصانه تر شد. پس از آن به تهران رفت و حدود یک و سال و نیم در آن جا آموزش های مختلفی را دید و یک بار نیز از ناحیه ی دست مجروح گردید. در سپاه محافظ دادستان قم بود. با شروع جنگ تحمیلی دوست داشت به جبهه برود. می گفت: «از این جهت سپاه را انتخاب کرده ام که بتوانم به جبهه بروم و در آن جا خدمت کنم.» بعد از موافقت سپاه عازم جبهه های حق علیه باطل شد. به خاطر انتقام خون برادرش از بعثیون، دفاع از اسلام، قرآن، اطاعت از امر رهبری و احساس مسئولیت در برابر کشورش، جبهه را بر همه چیز ترجیح داد. همچنین می دید که عده ای از مردم مظلوم کشورش مورد تهاجم قرار گرفته اند که برای دفاع و پشتیبانی از آن ها عازم جبهه های حق علیه باطل شد. دستور امام را که فرمودند: «جوان ها، جبهه ها را پر کنید.» اطاعت کرد. جهت گذراندن دوره تخصصی اطلاعات ـ عملیات به تهران اعزام شد که پس از آن اتمام دوره جهت شرکت در عملیات پیروزمندانه مسلم بن عقیل به غرب کشور رفت. در جمع آوری اطلاعات نظامی از دشمن و طرح نقشه ی عملیات رشادت های بسیاری از خود نشان می داد. حسن خواجه روشنایی ابتدا به عنوان معاون فرمانده ی اطلاعات و عملیات تیپ امام صادق (ع) و سپس قائم مقام فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر 5مشغول انجام وظیفه شد. دو مرتبه به جبهه اعزام شد. اولین بار به مدت سه ماه در سومار حضور داشت که بعد از گذراندن آموزش های کوتاه مدت در تهران در عملیات والفجر یک شرکت کرد. به خانواده های شهدا احترام می گذاشت. دوست داشت هرچه آن ها می خواهند برایشان فراهم کند و امکانات و وسایل زیادی را در اختیارشان قرار دهد. او جزو شهدایی است که در سن جوانی به شهادت رسید. شب قبل از عملیات می گفت: «شهادت به من نزدیک است و به زودی به آسمان پرواز می کنم.» در عملیات والفجر مسئول اطلاعات بود و می خواست به کمک رزمندگان برود که مسئولین با رفتن او به خط مقدم مخالفت می کردند، ولی او موافقت آن ها را جلب کرد. در منطقه شرهانی و در عملیات والفجر مقدماتی که برای جمع آوری اطلاعات به خاک دشمن رفته بود، هنگام عزیمت بر اثر اصابت ترکش به بدنش به فیض شهادت رسید. در حالی که شهید شد که یا زهرا (س) یا زهرا (س) می گفت. حسن خواجه روشنایی در تاریخ 22/1/1362 در جبهه شرهانی بر اثر اصابت ترکش به پا به درجه رفیع شهادت نایل گردید و پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد در خواجه ربیع دفن گردید. بعد از شهادت او دو برادرش عازم جبهه شدند تا راهش را ادامه دهند که یکی از برادرانش از ناحیه ی چشم نابینا شد. عده ای از اقوام که نسبت به حجاب بی اعتنا بودند، بعد از شهادت او حجاب را سر لوحه امور خود قرار دادند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن درویشی : فرمانده گردان ثارالله تیپ 18 جوادالائمه (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفدهم تیرماه سال 1335 در روستای حسن آباد بلهرات شهرستان نیشابور و در خانواده ای متوسط متولد شد. پدر که به کشاورزی و دامداری اشتغال داشت و با وجود سواد کم از همان ابتدا شعرهایی در وصف ائمه ی (ع) می سرود. اسماعیل از دوران تولد فرزندش نقل می کند: «دو ـ سه ماه بعد از تولد حسن، زن همسایه مان فوت کرد. کودک شیرخواری داشت که او را برای شیر خوردن نزد همسرم می آوردند. حسن هر وقت صدای گریه آن کودک را می شنید، شیر خوردن را تا زمانی که آن طفل سیر شود و بخوابد رها می کرد.» خصوصیات بارز حسن از کودکی تا بزرگسالی زودجوشی و سازگاری با اطرافیان و دوستان بود و نزدیکان همیشه حسن را آرام و خونگرم به یاد می آوردند. دوران ابتدایی را در دبستان روستای حسن آباد به پایان برد. از نظر درس و اخلاق در بین هم سن و سالانش نمونه بود. یکی از دوستانش از پویایی او در این دوره می گوید: «حسن همیشه به دنبال خلق و یادگیری بود، یک بار پنکه ای با چوب های سبک ساخت و به عنوان کاردستی به مدرسه آورده بود.» از کودکی به پدر در کار کشاورزی و به مادر در کارخانه و روشن کردن تنور کمک می کرد. اوقات فراغت را به مطالعه می گذراند و به کتاب «داستان راستان» علاقه ی خاصی داشت. خیلی زود با تحولات انقلابی آشنا شد و سعی کرد تا آن ها را درک کند. به طوری که خواهر شهید در خاطره ای نقل می کند: «یک بار که از مدرسه آمده بود، خوراکی تغذیه خود را دست نخورد و بالای طاقچه گذاشت. من خواستم آن را بردارم و بخورم که او مانع شد و گفت: این تغذیه دولت شاه است و خوردن آن حرام است.» مدتی به همراه خانواده در شهر مشهد ساکن شد و چندی بعد دوباره به روستا بازگشت. دوره دبستان را در روستا به اتمام رساند و سپس ترک تحصیل نمود و به حرفه بافندگی مشغول شد. به دلیل عشقی که به فراگیری داشت، همیشه با برادر روحانی خود و سایر طلبه ها مباحثه می کرد و پای منبر علما می رفت تا اطلاعات خودش را به خصوص در مسایل مذهبی و اعتقادی گسترش دهد و بیشتر آثار امام خمینی (ره) را مطالعه می کرد. در این میان به تربیت جسم هم بی اهمیت نبود و با برنامه ریزی در کار به ورزش باستانی نیز می پرداخت. به تدریج وارد فعالیت های سیاسی خط امام شد و در یکی از روزها که مردم در خیابان پراکنده بودند و به دلیل حضور ماموران رژیم شاه برای شروع تظاهرات تردید داشتند، او اولین فریاد «الله اکبر» را سرداد و دیگران که قوت قلبی گرفته بودند، یکی یکی به او پیوستند و او در جلو جمعیت پیش می رفت. از خصوصیات بارز او در دوره ی نوجوانی، راستگویی و خوش خلقی بود و با وجود سن کم سعی می کرد راهی بیابد، تا اگر کینه ای در میان اطرافیان بود از بین برود. با پشتکاری که داشت خیلی زود توانست سه دستگاه چرخ بافندگی تهیه کند و درآمد نسبتاً خوبی از این حرفه داشته باشد. پس از فراهم شدن شرایط ازدواج، در 17 سالگی به پیشنهاد پدر، با دختر خاله ی خود ( خانم ربابه نیکنام که ساکن روستا بود ) ازدواج نمود و زندگی مشترک را با مراسمی ساده و مهریه ای کم در منزل پدرش آغاز کرد. ثمره این ازدواج سه پسر و یک دختر به نام های علی (متولد 1353)، سمیه (متولد 1358)، محمد (متولد1360) و جواد (متولد 1362)می باشد. حسن سخت تلاش می کرد تا خانواده از لحاظ معیشت مشکلی نداشته باشند، اما تشریفات را در زندگی نمی پسندید و از وجود فاصله طبقاتی بین اقشار جامعه رنج می برد. به همین دلیل بخشی از وقت و درآمد خود را صرف کمک به نیازمندان می نمود. فعالیت های او در تحولات انقلاب روز به روز گسترده تر می شد و در این جریان تنها نبود. خواهر شهید می گوید: «یک روز یکی از آشنایان از مشهد آمد و گفت: می دانی که پدرت مانند حبیب بن مظاهر کفن به تن می کند و برادرانت در پشت سر او در تمام راهپیمایی ها شرکت می کنند.» سرانجام حسن که می خواست این تغییرات را با آگاهی عمیق تری دنبال کند، مدت کوتاهی پس از ازدواج، چرخ های بافندگی اش را فروخت و به قم مهاجرت نمود و علت این کارش را چنین توضیح داد: «در قم چیزهایی است که در این جا نمی توان آن ها را به دست آورد.» بنابراین به عنوان کارگر بافنده به کار مشغول شد و در جلسات درس آیت الله مشکینی شرکت می کرد. او که با مبارزان ارتباط داشت به اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) دسترسی پیدا کرد و به تکثیر و توزیع آن ها اقدام نمود و تعدادی از آن ها را توسط پدرش برای توزیع به مشهد می فرستاد. در همین فعالیت ها بود که توسط مامورین ساواک دستگیر شد و مدت سه روز در بازداشت به سر برد. پس از مدتی با آگاهی عمیق تر به مشهد بازگشت و همواره سعی در روشنگری افکار و آشنایی مردم با خط فکری منافقین داشت. در مجالس قرآن و ادعیه شرکت می کرد و جزو فعالان هیئت جوادالائمه (ع) بود. در جلسات درس رهبر معظم انقلاب در آن زمان حضور می یافت. به مطالعه کتاب های شهید مطهری، آقای فلسفی، دکتر شریعتی و کتب حوزه علمیه قم و جزوات مکتب اسلام می پرداخت. حسن درویشی با این که در انجام کارها و مواجه با سختی ها بسیار صبر و حوصله داشت، در مشکلات اقتصادی صرفه جویی را راه مبارزه می دانست و معتقد بود که یک مسلمان با صبر و توکل بر مصایب پیروز می شود. همچنان که هیچ وقت این مصایب را بر دیگران هم نمی توانست تحمل کند. پدر شهید نمونه ای از این ویژگی او نقل می کند: «در اوایل انقلاب سوخت خیلی کم بود. مقداری زغال آتش کردم و منقل را به اتاق بردم. ساعتی که گذشت، حسن گفت: پدر، هوای خانه گرم شده. این آتش را می برم برای همسایه.» پس از پیروزی انقلاب حرفه بافندگی را رها کرد و عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از همان ابتدای جنگ داوطلبانه به جبهه اعزام گردید. در این راه مثل بسیاری از همفکرانش مسایل مادی در آخرین درجه اهمیت برای او قرار داشت، به طوری که فرزندش در قسمتی از خاطرات خود به نقل از پدر می گوید: «چندین ماه پس از تشکیل سپاه و به دلیل نوپا بودن این نهاد، هنوز کسی حقوقی دریافت نکرده بود. تا این که یک روز مسئول سپاه کیسه ای اسکناس را روی میز ریخت و گفت: فعلاً برادران هرچه قدر نیاز دارند از این پول ها بردارند. اما همه فقط به اندازه نیاز همان روزشان برداشت کردند.» حسن در عملیات مختلفی از جمله: میمک، رمضان، والفجر سه و بدر و جبهه الله اکبر سمت فرماندهی نیروها را به عهده داشت و چندین بار مجروح شد. در یکی از عملیات ها سمت راست بدنش از پاشنه تا گیج گاه پر از ترکش های ریز و درشت شده بود که حتی قادر به غذا خوردن هم نبود. فرزند او به نقل از همرزم ایشان از آن روزها می گوید: «یک روز پدرم فرصت پیدا کرده بود در آبگیری خود را شستشویی بدهد، من و دوستانم کنار آبگیر منتظر بودیم تا برگردد. صدای دو، سه، بسیجی را کمی آن طرف تر شنیدم که می گفتند: آن جا را نگاه کن در بدن حسن آقا یک جای سالم نیست، فکر می کنم ظرفیت بدنش تکمیل باشد و جایی برای ترکش بعدی ندارد.» اما هربار، مدتی نمی گذشت که دوباره مصرانه به جبهه بازمی گشت و فعالیت خود را از سر می گرفت و هیچ گاه ابراز ناراحتی نمی کرد. همان طور که در یکی از نامه هایش می نویسد: «من یقین دارم پایداری در مقابل این مشکلات بی نتیجه نخواهد ماند و پیروزی و لطف پروردگار شامل حال ما خواهد شد.» همرزمان شهید او را به عنوان الگوی تقوا و اخلاص می شناختند. بسیار مهربان و یتیم نواز بود و به فرزندان شهدا بسیار سر می زد. معتقد بود که ثواب یتیم نوازی نصیب هرکسی نمی شود و هر دستی که نوازشگرانه بر سر آن ها کشیده شود اجر دارد. در سال 1361 با خانم عزت گل محمدی ازدواج کرد و ثمره این ازدواج یک پسر به نام کمیل (متولد 1361)است. او با صبر، تدبیر و برقراری عدالت توانسته بود بین دو خانواده خویش آرامش و مودت به وجود بیاورد. با تمام مسئولیت هایی که داشت، به خانواده بسیار اهمیت می داد و در انجام واجبات دینی و تحصیلات فرزندان بسیار مراقبت بود. به حفظ حجاب تاکید داشت و در این مورد می گفت: «حجاب زن مانند طلایی است که پوشش دارد و زن بی حیا طلائیست که در معرض دید مردم است.» و در ابعاد وسیع تر عقایدش، معتقد به پایداری روابط بین فامیل بود و به اطرافیان توصیه می کرد هرکاری می توانند هر چند کوچک، در پشت جبهه انجام دهند. در نوار مربوط به سخنرانیش می گوید: «فکر نکنید که خدمت فقط در خط مقدم است. اگر شما فقط کیسه شن پر کنید، خدمت است. ما فقط برای اسلام و ناموس به جبهه می رویم.» ربابه نیکنام ( همسر شهید ) می گوید: «بزرگترین آرزوی او شهادت بود و تغییرات زیادی در او پدید آمده بود. می گفت: دلم می خواهد صدبار شهید شوم و دوبار حیات یابم و بجنگم.» و این روحیه مبارزه را از مادری صبور کسب می کرد که قبلاً یکی دیگر از فرزندانش را در جنگ از دست داده بود. شهید شبی در خواب می بیند ، مشغول نبرد است و طی حادثه ای خون از دستش فوران می کند. این خواب را برای مادرش تعریف کرد و مادر در جواب او با قاطعیت گفت: « این خون ها در این راه کافی نیست و برای این هدف باید سر نهاد.» آخرین عملیاتی که شهید درویشی در آن حضور داشت ( سال 1363) عملیات بدر بود که سمت فرماندهی گردان ثارالله تیپ 18 جوادالائمه (ع) را به عهده داشت. در آن عملیات مفقود شد و خانواده اش تا مدت ها از اسارت یا شهادت او مطمئن نبودند. یکی از همرزمانش آخرین مشاهدات خود را این گونه نقل کرده است: «حسن را دیدم که نارنجک به کمر بسته و از میان انبوه آتش پیش می رفت.» همرزم دیگری می گوید: «دیدم که اسیر شد.» سرانجام ده سال بعد بقایای پیکر او در منطقه طلائیه جزیره مجنون پیدا شد. پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) شهرستان مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین ثابت خواه : مسئول تعاون قرارگاه رمضان(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجم مرداد ماه سال 1345 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. کودکی آرام و ساکت بود. برای یادگیری قرآن به مکتب رفت. به قرآن علاقه داشت و شاگرد زرنگی بود. مقطع ابتدایی را در مدرسه ی ولی عصر (عج) و دوره راهنمایی را در مدرسه پاسداران گذراند. پس از آن ترک تحصیل نمود. بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود. محبت و گذشت را سر لوحه ی کارش قرار داده بود و دیگران را برای انجام کارهای خوب تشویق می کرد. در اوقات فراغت به مسجد می رفت و کتاب های علمی، کتاب های شهید مطهری و کتاب های مربوط به انقلاب را مطالعه می نمود. در مسجد همچنین به بچه ها قرآن یاد می داد. فاطمه رجبی ( مادر شهید ) می گوید: «کتاب های شخصی زیادی داشت که آن ها را مطالعه می کرد. پس از شهادت ایشان کتاب هایش را به کتابخانه اهدا کردیم.» به سالخوردگان احترام می گذاشت و می گفت: «باید به آن ها کمک کنیم، دستشان را بگیریم و به آن ها احترام بگذاریم.» به پدر و مادرش احترام می گذاشت. مادرش می گوید: «در ماه مبارک رمضان مریض شدم. او از من پرستاری می کرد و در موقع افطار برایم آب میوه می آورد. می گفت: شما باید استراحت کنید تا هرچه زودتر حالتان بهتر شود. من نمی توانم زحمت های شما را جبران کنم. دوست دارم شما را به مکه ببرم.» به اقوام و فامیل سر می زد و به آن ها کمک می کرد. می گفت: «احترام به فامیل واجب است.» در درس ها به بچه ها کمک و آن ها را به خواندن درس تشویق می کرد. حتی در مسائل مذهبی، مثل روزه، آن ها را تشویق می کرد و هر کس که روزه می گرفت به او جایزه می داد. با این کار بچه ها به نماز و روزه اهمیت می دادند. از افراد بدحجاب و دروغ گو متنفر بود. با کسانی که با مسجد ارتباط نداشتند، با صحبت و راهنمایی سعی داشت تا به راه راست هدایت شوند. با عوامل فساد، فحشاء و ضد انقلابیون برخورد قاطعانه داشت. بسیار مهربان بود. به مردم کمک می کرد. حقوقش را به خانواده های محروم می داد و از آن ها سرکشی می کرد. فاطمه رجبی ( مادر شهید) می گوید: «نماز صبح را که می خواند، در نماز بلند بلند گریه می کرد. به او می گفتم: چرا گریه می کنی؟ می گفت: با خدای خودم راز و نیاز می کردم.» نماز را سروقت می خواند. نماز شب او ترک نمی شد. در جلسات دعای توسل و دعای کمیل شرکت می کرد و برادرهایش را هم با خود به این مجالس می برد. علاقه خاصی به دعای توسل داشت. هر شب چهارشنبه دعای توسل را در حرم مطهر امام رضا (ع) می خواند. در اوایل انقلاب ( زمانی که فقط ده سال داشت ) شب ها در خیابان اعلامیه پخش می کرد، شعار برروی دیوارها می نوشت و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. با روحانیون و با کسانی که در خط امام بودند رابطه داشت. امام را دوست داشت. اگر کسی کوچک ترین حرفی علیه امام می زد، بسیار ناراحت می شد. مرتب به نماز جمعه می رفت و در جلسات و مراسم مذهبی شرکت می کرد توجه کامل به حقوق بیت المال داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد و دوره ی تیراندازی دید. لباس بسیجی می پوشید و در تئاترهای جنگی بازی می کرد. جوان های دیگر را هم به بسیج می برد. در سال 1360 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. هشت سال در سپاه خدمت کرد که در بخش تعاون سپاه بود. محمد ثابت خواه ( پدر شهید) می گوید: «برای این که بتواند وارد سپاه شود یک سال شناسنامه اش را بزرگ کرده بود.» در کتابخانه ی بسیج فعالیت می کرد. خدمت به مردم را دوست داشت. عشق و علاقه او به بسیج باعث شد که وارد تشکیلات سپاه شود. ولی به دلیل کمی سن نمی توانست عضو رسمی تشکیلات شود. بدین منظور چند سالی را به طور افتخاری در سپاه خدمت کرد تا این که به سن قانونی رسید. مسئولیت های زیادی در سپاه داشت. از جمله، مسئول رسیدگی به خانواده های ایثارگران در قسمت تعاون سپاه بود. همچنین در انجمن اسلامی شهید بهشتی به همراه چند تن از دوستانش فعالیت داشت. و در آن جا به وضع خانواده های مستضعف رسیدگی می کرد. همچنین اقدام به تاسیس موسسه ی خیریه ای کرده بود تا بتواند افراد زیادی را تحت پوشش قرار دهد. مشکلات دیگران را تا جایی که می توانست حل می کرد مریم ثابت خواه ـ خواهر شهید می گوید: «همسر یکی از دوستانش مریض بود. چون خانواده ی پر جمعیتی بودند، برای آن ها یک ماشین لباسشویی خرید تا آن ها راحت باشند. تظاهر و ریا در کارش نبود.» همچنین می گوید: «ما نمی دانستیم که ایشان مسئول تعاون سپاه هستند، بعداً فهمیدیم. چیزی نمی گفتند. در ساختمانی که ما زندگی می کردیم ( چون تازه ساخته بودیم ) شیشه نداشت و پلاستیک زده بودیم. همسرم در جبهه بودند. یک روز به برادرم گفتم: شما که در تعاون سپاه هستید، می توانید برای این ساختمان شیشه فراهم کنید. ایشان بسیار ناراحت شدند و گفتند: من از شما توقع نداشتم، چون آن وسایل مال بیت المال است و نمی توانم کاری انجام دهم. چند روز بعد عده ای از خواهران سپاه برای سرکشی به منزل ما آمدند که اگر کمبودی است برایمان رفع نمایند، ولی من به آن ها گفتم: کمبوی نداریم. وقتی که این ماجرا رابرای برادرم تعریف کردم، بسیار خوشحال شد. گفت: آفرین. در زندگی قانع باشید. آن وسایل باید به دست خانواده هایی که احتیاج بیشتری دارند برسد. او از مسئولیتش هیچ وقت سوء استفاده نمی کرد.» به مادیات توجهی نداشت. زمانی که در سپاه بود و می توانست وجه مربوط به نسخه های دکتر را دریافت کند، آن را دریافت نمی کرد و می گفت: «ارزشی ندارد.» با شروع جنگ تحمیلی برای رضای خدا به جبهه رفت. می گفت: «رفتن به جبهه تکلیف است. باید همه به جبهه بروند و جبهه را خالی نگذارند باید از مملکت دفاع کنیم و به فکر اسلام و دین باشیم. اگر ما به جبهه نرویم پس چه کسی باید به جبهه برود؟» هرجا که عملیات بود، سریع خودش را به آن جا می رساند. خیلی کم در مرخصی می ماند و دایم در منطقه بود. آرزوی سلامتی امام و پیروزی اسلام را داشت. آرزو داشت امام را ببیند. در عملیات های مختلفی چون: عملیات میمک، بدر، کربلای دو، کربلای چهار و فتح پنج حضور داشت. در کربلای دو بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شده بود که پس از بهبودی نسبی دوباره به جبهه رفت. حدود دو سال در مهاباد با شهید کاوه بود. بعد از مدتی برای خدمت به مردم مستضعف و محروم کرمانشاه به عنوان مسئول قرارگاه رمضان به آن جا رفت. در بانه آموزشگاهی نظامی به نام ایشان نامگذاری شده است. جای جای کردستان شاهد حضور فعال اوست. توصیه می کرد: «برای امام و برای رزمندگان دعا کنید. ما از شهادت نمی ترسیم. حتی برای شهادت آماده هستیم.» با دوستانش محبت آمیز برخورد می کرد و خوش رفتار بود. اگر کسانی با فکر او جور در نمی آمدند مطابق آیه ی: «اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً.» برخورد اسلامی با آن ها داشت. همه از صفا و صمیمیت او صحبت می کردند. جواد توکلی ( همرزم شهید ) می گوید: «روز اولی که ایشان را دیدم، وقتی با او صحبت می کردم، از روی محبت به سرم دست می کشید و بسیار متواضع بود.» خواهر شهید ( مریم ثابت خواه) می گوید: «در زمان جنگ نمایشگاه هایی درست می کردند. موضوع یکی از این نمایشگاه ها منطقه جنگی بود. در یکی از قسمت ها نوشته بود: شهید حسین ثابت خواه. من وقتی این نوشته را خواندم، گریه کردم. و به ایشان گفتم: چرا این کار را کردی؟ چرا نوشته بودی شهید حسین ثابت خواه؟ گفت: این ها برای سازندگی است. باید بیایید و این صحنه ها را ببینید تا ساخته شوید و تحملتان زیاد شود و اگر این اتفاق افتاد، بتوانید به راحتی آن را قبول کنید.» همچنین می گوید: «دوست دارم آقای بیت اللهی که شهید شدند و برای تعزیت به منزل آن ها رفتیم، خواهر شهید بسیار گریه می کرد. به برادرم گفتم: اگر شما شهید شوید، من خودم را می کشم. برادرم گفت: شما باید آن ها را راهنمایی می کردید و دلداری می دادید. می گفتید: خوشا به حال ایشان که شهید شدند، این افتخار است. یک شب برادرم در خانه ما خوابیده بود. رفتم بالای صورتش تا خوب نگاهش کنم که اگر ایشان شهید شدند، من از صورت ایشان نشانه ای داشته باشم. گریه می کردم که اشک هایم روی صورت ایشان ریخت. از خواب بیدار شدند و گفتند: چرا گریه می کنید؟ گفتم: یک لحظه فکر کردم که اگر شهید بشوید، من چه کار کنم؟ گفت: اگر سعادت شهادت را داشتم، باید خوشحال باشید که این یک افتخار است. شما باید راه امام را ادامه دهید. جبهه را پر کنید و بر ضد انقلاب غلبه کنید. ایشان ما را برای شهادت خودش آماده کرده بود.» شهادت را افتخار می دانست. اگر از همرزمانش کسی شهید می شد، او به خانواده اش تبریک می گفت. خواهر شهید ( مریم ثابت خواه) می گوید: «دفعه ی آخری که می توانست به جبهه برود، به ایشان گفتم: ازدواج کنید. گفتند: اگر این دفعه به جبهه رفتم و برگشتم ازدواج می کنم. اما دیگر برنگشت.» در جبهه با توجه به این که شیمیایی شده بود، ماسکش را به دوستانش داده بود و هشت کیلومتر را سینه خیز رفته بود تا به آب برسد. حسین ثابت خواه در تاریخ 10/2/1366 در منطقه ی بانه بر اثر عوارض بمب شیمیایی به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید پس از انتقال به زادگاهش، در بهشت رضا (ع) مشهد دفن گردید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین دهنوی : قائم مقام فرمانده گردان جندالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سوم فروردین ماه سال 1333 در روستای دهنو از توابع شهرستان نیشابور چشم به جهان گشود. پدر و مادرش علاقه زیادی به ائمه اطهار (ع) داشتند، به همین خاطر نام او را به نام اباعبدالله الحسین (ع)، حسین گذاشتند. کودکی پر جنب و جوش بود. دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی دهنو در سال 1364 به پایان رساند. در سال اول ابتدایی پدرش از دنیا رفت. چون پدرش را از دست داده بود به مادرش علاقه ی زیادی داشت و سفارش می کرد که مواظب او باشند. اوقات بیکاری به مسجد می رفت و در کارهای کشاورزی به خانواده اش کمک می کرد. از همان کودکی به خاطر علاقه ی زیادش به امام حسین (ع) در مراسم سینه زنی عاشورا و تاسوعا شرکت می کرد. بسیار دلسوز و مهربان بود. اگر همسایه ای مشکلی داشت، آن را حل می کرد. گفت: «از حال همسایه نباید غافل بود.» خدمت سربازی را در شیراز گذراند. زمانی که خدمت سربازی را به پایان برد، در جریانات انقلاب قرار گرفت و به انقلاب علاقه مند شد به طوری که در تظاهرات شرکت می کرد. می گفت: «خدا کند امام هرچه زودتر به ایران بیایند و ما را از این بدبختی نجات دهند.» مردم حرف او را درست متوجه نمی شدند و به او می گفتند: «امام زمان (عج) را می گویی.» در راهپیمایی ها که شرکت می کرد، اگر مجروحی بود تلاش داشت که او را به بیمارستان منتقل کند. مردم را برای تظاهرات دعوت و خودش در صف جلو پابرهنه حرکت می کرد. اعلامیه ها و عکس های امام را پخش می نمود. در زمان ورود امام به ایران، با تعدادی از دوستانش برای استقبال از ایشان به تهران رفت. او علاقه ی زیادی به امام داشت. با این که پول نداشت، اما وام گرفت و به پیشواز امام رفت. در سال 1362 و در بیست و دو سالگی با خانم شهربانو خادم پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آن ها چهار سال و ثمره ی این ازدواج دو دختر به نام سمانه و فاطمه می باشد که به ترتیب در سال 1358 و 1360 متولد شدند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با تشکیل کمیته و سپاه و ورود به این دو نهاد فعالانه به خدمت مشغول شد. او جزو فعال ترین افراد سپاه بود. آرام و قرار نداشت، حتی زمانی که موقع استراحتش بود. می گفت: «ما وارث خون هزاران شهید به خون غلتیده هستیم. ما رسالت سنگینی بر دوش داریم. باید همچون آن ها کار کنیم و همانند آن ها به شهادت برسیم.» منافقین و ضد انقلاب بارها و بارها قصد ترور او را داشتند، ولی موفق نمی شدند. حتی به او گفته بودند: «لباس سپاهی را از تنت بیرون بیاور وگرنه تو را می کشیم.» در جواب به آن ها می گفت: «چه افتخاری بالاتر از این که در راه خدا قدم برمی دارم و خالصانه تلاش می کنم. اگر مرا بکشید، من قربانی راه اسلام و امام هستم و لباس سپاهیم کفن من خواهد بود.» او آن قدر فعال و با ایمان بود که در سپاه به «چریک سپاه» معروف بود. و هرکس می خواست بهترین فرد را در سپاه معرفی کند، می گفتند: «دهنوی چریک سپاه است.» از اولین روز تشکیل بسیج در نیشابور به عنوان مربی به آموزش بسیجیان پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی جهت دفاع از اسلام و انقلاب به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «جنگ تحمیلی، جنگ اسلام و کفر است. و باید جهت دفاع از اسلام، امام و آرمان های انقلاب بپاخیزیم.» برای یاری کردن امام به جبهه رفت. او به خودش اجازه نمی داد که هموطنانش در زیر خمپاره باشند و او در خانه راحت بنشیند. برای یاری کردن همنوعانش در غرب کشور به آن مناطق رفت. می گفت: «ابتدا باید دشمن را از خاک کشور بیرون و از انقلاب و ناموسمان دفاع کنیم و بعد شهید شویم.» او در درگیری های کردستان و گناباد شرکت داشت. در کردستان معاون و در کاخک گناباد به عنوان مسئول شناسایی بود. با تعدادی از رزمندگان ( از جمله سردار شوشتری ) برای انجام عملیات به آن منطقه رفت و عملیات با موفقیت انجام شد. در سال 1359 که به جبهه اعزام شد ابتدا مسئول آموزش رزمندگان و سپس فرمانده ی گردان و در پشت جبهه نیز مسئول آموزش نیروهای بسیجی بود. به روستاها می رفت و برای جبهه نیرو جمع می کرد و به آن ها آموزش می داد. حسین دهنوی تقدس و اهمیت خاصی برای کلاس های آموزشی خود قایل بود. همیشه با وضو در سر آن کلاس ها حاضر می شد. هنگامی که خواهر شهید او را از رفتن به جبهه منع کرد، بسیار ناراحت شد و گفت: «شما باید مردم را تشویق به جبهه کنید، نه این که جلوی رفتن مرا بگیرید.» دو ، سه مرتبه به مناطق جنگی اعزام شد. هنگامی که به او گفتند: «تو چند مرتبه رفته ای و حقت را ادا کرده ای.» گفت: «تا زمانی که پاهایم قدرت داشته باشند می روم.» حق من یا شهادت است یا پیروزی است.» او جوانان را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. می گفت: «جبهه ها را خالی نگذارید.» به عنوان مسئول آموزش سپاه چون به وجود او نیاز بود، اجازه ی رفتن به جبهه را به او نمی دادند. بسیار التماس و خواهش کرد و حتی سرش را محکم به در کوبید که مافوقش اجازه ی رفتن او را داد. با نیروهای تحت امر خود با مهربانی رفتار می کرد و همه را شیفته ی خود کرده بود. محمدعلی دهنوی می گوید: «در پادگان آموزشی با نیروهای آموزشی برخورد نزدیک داشت. نیروها شیفته ی او بودند. زمانی که نیروهای آموزشی سپاه عازم جبهه بودند، او قصد رفتن به منطقه ی جنگی را داشت که با مخالفت مسئولین مواجه شد. او جلوی ماشین دراز کشید و گفت: اگر به من اجازه رفتن ندهید باید ماشین از روی من رد شود. با این کار توانست اجازه را از فرمانده ی سپاه بگیرد.» رمضانعلی دهنوی ( همرزم شهید ) می گوید: «نیروهای عراقی با حمله مجدد قصد گرفتن شهر بستان را داشتند. در تنگه ی چزابه شهید دهنوی، رزمندگان را جمع کرد و گفت: عزیزان زیادی را از دست داده ایم که بستان آزاد شود. حالا نوبت ماست که مقاومت کنیم که دوباره سقوط نکند. آن ها بسیار مقاومت کردند و تعدادی شهید شدند تا این که نیروهای کمکی از راه رسیدند. به خاطر مقاومتی که شهید دهنوی در تنگه چزابه داشت، تپه های چزابه را به نام شهید دهنوی نام گذاری کردند. او به عنوان مربی اخلاق و احکام برای تمام بسیجیان الگو بود. در کارهای گروهی شرکت می کرد. حتی اگر کاری به او محول نمی شد، خود را به آن کار می رساند. مثلاً ابتدا خودش به منطقه می رفت و منطقه را شناسایی و سپس گروه مربوط به شناسایی را به منطقه اعزام می کرد. بیشتر کتاب های مذهبی، ورزشی و علمی مطالعه می کرد. به اتفاق برادرش در روستا کتابخانه ای دایر کرده بود. در مقابل بحران ها صبور بود، چون از بچگی مشقت زیادی کشیده بود. در رویارویی با مشکلات ناامید نمی شد. هرگز نمی گفت که نمی توانم مشکل را حل کنم. به خاطر اتکایی که به خدا داشت، بر مشکلات فایق می آمد. در نماز حالتی به او دست می داد که نشانه توجه او به نماز بود. از خوف خداوند در نماز گریه می کرد، به طوری که از حال طبیعی خارج می شد. در زمان فراغت از مبارزه با کفار بعثی مشغول عبادت می گردید. در زیر رگبار و خمپاره نماز شب می خواند و با معبود خود راز و نیاز می کرد. هم سنگرانش تعریف می کنند: «هر وقت از شب برمی خاستم می دیدم او عاشقانه مشغول عبادت بود. حتی هم سنگرانش را هم برای نماز شب بیدار می کرد.» حسین دهنوی با تعدادی از دوستانش صندوق قرض الحسنه تشکیل داد که هرکس مقداری پول گذاشته بود. او پول ها را به جوان ها می داد که ازدواج و یا کاری برای خود ایجاد کنند. در سپاه نیز همین کار را کرده بود و می گفت: «هرکس مشکل مالی دارد هرچه قدر پول می خواهد بردارد.» در اوقات بیکاری ( با توجه به این که مسئول آموزش سپاه بود ) جلساتی در مورد آموزش انواع سلاح و قرائت قرآن در مساجد برگزار می کرد. دستورات نظامی را مطالعه می نمود تا در کارش پیشرفت کند. شهید دهنوی بسیار خوشرو بود. همیشه لبخند بر لبانش بود. در آموزش با این که جدی عمل می کرد اما همیشه می خندید. اخلاق او بسیاری را جذب خودش کرده بود. علاقه ی خاصی به امام داشت. اگر حرفی از امام به میان می آمد، اشک از چشمانش جاری می شد. می گفت: «امام حق زیادی به گردن ما دارد.» او در سپاه مراسم مذهبی تشکیل می داد و مجالس سوگواری و عزاداری می گرفت و بسیجیان را به این مجالس می برد. کارهای سخت و پر مخاطره را انجام می داد. این طور نبود که کارهای آسان را انجام دهد و کارهای مشکل را به دیگران واگذار کند. حسین دهنوی در تاریخ 18/11/1360 در چزابه بر اثر سوختگی تمام بدن به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر شهید را پس از تشییع توسط مردم قدر شناس در بهشت فضل نیشابور به خاک سپرده شد. همسر شهید به نقل از همرزمان او می گوید: «در اطراف جنازه ی ایشان کشته های عراقی زیاد بود که معلوم بود به دست شهید دهنوی کشته شده بودند.» رمضانعلی دهنوی می گوید: «شهادت او بر روی افراد زیادی تاثیر گذاشت. بسیاری از جوانان به جبهه های حق علیه باطل شتافتند.» محمد رحیم آبادی ( دوست شهید ) می گوید: «بعد از شهادتش من خواب دیدم که به خانه ی ما آمده است و گفت: من جای بسیار خوبی دارم. در یک باغ بزرگ هستم.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن منصوری : قائم مقام فرمانده تدارکات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دهم بهمن ماه سال 1332 در شهرستان تربت حیدریه چشم به جهان گشود. مادرش می گوید: «وقتی باردار بودم، سعی می کردم هر نوع غذایی را نخورم. بعد از تولدش مقید بودم که در پاکی به او شیر بدهم.» دوره ابتدایی را در مدرسه علی تمدن شهرستان تربت حیدریه گذراند. به دلیل فساد موجود در فضای آموزشی، ترک تحصیل نمود و برای کار به مغازه ی شیشه بری پدرش رفت. به ورزش فوتبال علاقه زیادی داشت. کتاب های داستانی، سرگذشت پیامبران، آثار شهید مطهری، شریعتی و طالقانی را مطالعه می کرد. به دیدوبازدیدازاقوام وآشنایان پای بند و از غیبت بیزار بود. مشکلات دیگران را تا حد توان حل می کرد. در مقابل سختی ها بردبار بود و سعی می کرد روی پای خودش بایستد. اوقات فراغتش را قبل از انقلاب با خانواده به تفریح و اماکن زیارتی می رفت و بعد از انقلاب، به علت کار زیاد فرصت چندانی نداشت و بیشتر مطالعه می کرد. در مراسم مذهبی حضوری فعال داشت. روز تولد امام زمان (عج) را چراغانی می کرد. به امور دینی، مذهبی و نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد. دارای اخلاق و صفات پسندیده ای بود.هنگام نماز خاشع بود. سعی می کرد نمازهایش را برای خشنودی خدا بخواند. به دلیل بیماری قلبی از سربازی معاف شد. جزء فعالان گروه های دانش آموزی قبل از انقلاب بود. قبل از انقلاب در جلسات قرآن شرکت می کرد. در یکی از سفرها که برای پخش اعلامیه رفته بود، مورد تعقیب ساواک قرار گرفت. به علت سرعت زیاد، ماشین از مسیر منحرف شد و واژگون گردید و او به شدت زخمی شد. ولی با این وجود از مبارزه دست برنداشت. حسن منصوری در 24 سالگی با خانم زهرا ابراهیم زاده، پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آن ها 7 سال بود و ثمره آن یک دختر و یک پسر است. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی می گفت: «ما دیگر افراد قدیمی نیستیم. انقلاب کرده ایم. مسئولیت بیشتری داریم. قبلاً ما به مسایل شخصی فکر می کردیم و حالا در مقابل اسلام مسئولیم و باید فداکاری کنیم.» با شروع جنگ تحمیلی اتمام حجت کرد، که در تمام مراحل جنگ حضور خواهد داشت. او برای دفاع از انقلاب به جبهه رفت. حضور در جبهه را وظیفه خودش می دانست و می گفت: «حکومت اسلامی تحفه ای است که خدا به ما عطا کرده است و باید با تمام وجود از آن حفاظت کنیم. معتقد بود :«ما باید تا آخرین قطره خون با دشمن جنگید.» می گفت: جنگ بین دو کشور نیست، بلکه بین اسلام و کفر است که در راس آن شیطان بزرگ آمریکا قرار دارد.» انبار مهمات تحت نظارت او بود. در جبهه در قسمت تدارکات فعالیت می کرد. در پشت جبهه به جمع آوری نیرو و تدارکات می پرداخت. در مقابله با قاچاقچیان و همچنین درگیری های گنبد حضور داشت. از کسانی که با منافقین ارتباط داشتند ابراز انزجار می کرد. زمانی که برادرش به گروهک های منافق پیوست، با او مخالفت کرد و هرچه او را نصحیت کرد و سعی کرد او را به راه راست هدایت کند، موفق نشد. در جبهه برای انجام کارهای سخت و طاقت فرسا پیشقدم بود. بسیار شجاع بود و به استقبال مرگ می رفت. وفاداری به امام را بسیار تاکید می کرد و می گفت: «مسلمان واقعی باید مطیع امام باشد. در خط امام حرکت کند. اگر روزی شک برایش پیش آید، باید بداند که مشکلی در ایمانش هست.» او ارتباط با روحانیت را، برای حفظ دین لازم می دانست. زمانی که می خواست به جبهه برود چندین بار دست پدر و مادرش را بوسید، خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. مادر شهید می گوید: «قبل از شهادتش خواب دیدم که پرچم سرخی جلو اتومبیلمان نصب کرده ایم و عازم کربلا هستیم. روز بعد خبر شهادتش را آوردند.» حسن منصوری عاقبت در تاریخ 12/5/1362 و در عملیات والفجر سه در منطقه ی مهران به علت اصابت ترکش به سر، به درجه رفیع شهادت نایل گردید. سر شهید در مهران دفن گردید و پیکر مطهرش در بهشت عسگری تربت حیدریه به خاک سپرده شد. بعد از شهادت او برادرش روانه جبهه های حق علیه باطل شد. همرزمان شهید می گویند: « با شهادت او سپاه تربت تنها ماند.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین محمدیانی : فرماندۀ محور عملیاتی تیپ یکم لشکر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و نهم دی ماه سال 1335 در سبزوار متولد شد. خواهرش می گوید: « قبل از تولد او مادرم خواب دیده بود، سیدی روحانی تسبیحی به او داده بود و مادرم نیز تسبیح را به دیگری بخشیده بود. آن روحانی دانه تسبیح دیگری به او بخشیده بود.» در کودکی با والدین خود به کربلا رفت و بیماریش درآن جا بهبود یافت. حسین از کودکی قدرت تاثیرگذاری خوبی روی بچه ها داشت و همیشه در جمع بچه ها نقش رئیس و فرمانده را عهده دار بود. در حرکت های اجتماعی نظیر رفتن به حسینیه، مساجد و شرکت در مراسم سینه زنی محرک بچه ها بود. بسیار رئوف و مهربان بود. دوره ابتدایی را در مدرسه فردوسی و دوره متوسطه را در مدرسه دکتر غنی به پایان برد. خدمت سربازی را قبل از انقلاب گذراند. در حین خدمت فعالیت های سیاسی داشت و در پادگان اعلامیه های امام را پخش می کرد. اواخر خدمت به فرمان امام خمینی از پادگان فرار کرد. در خدمت سربازی به دلیل داشتن دیپلم و توانمندی های بالقوه، منشی فرمانده ی پادگان بود. از کلیه ی تلکس ها و نامه ها و اطلاعات محرمانه با خبر بود و از آن ها تصویر می گرفت و کلیه ی اخبار نظامی را از طریق یک نانوا ( که در پادگان بود ) به اطلاع امام می رساند. در سال 1357 ( که اوج انقلاب بود ) شب ها به روستاها می رفت و با روحانیت برای تبلیغ و آگاهی دادن به روستائیان، نشر و پیشبرد اهداف انقلاب فعالیت می کرد و به پخش عکس ها و اعلامیه های امام می پرداخت. تبلیغ برای انقلاب، امام، نیروهای انقلاب و آگاهی دادن به مردم از جمله اهداف او بود. در ایام محرم و صفر بیشتر به مساجد می رفت و در هیئت های مذهبی و سینه زنی شرکت می کرد. دعای توسل، ندبه، کمیل، و نماز جماعت او قطع نمی شد. شب های زیادی از صدای مناجات او اطرافیانش بیدار می شدند. او برای بیماران و مجروحان جنگی دعا می کرد. بزرگترین خواسته اش از خدا شفای مجروحان بود. او معارف اسلامی، کتب مذهبی و زندگی نامه ی شخصیت های بزرگ را مطالعه می کرد. قبل از جنگ در کردستان حدود شش ماه فعالیت داشت و برای پاکسازی آن جا زحمات زیادی کشید. از سال 1360 به سپاه ملحق شد. از آموزش سه ماهه که یک ماه آن را گذرانده بود، چون برای فتح خرمشهر نیاز به نیرو بود، با همین یک ماه آموزش به منطقه رفت و مابقی دوره ی آموزش را در خرمشهر گذراند. به خاطر اعزام های مکرر وی به جبهه، خانواده اش با پاسدار شدن او موافقت کردند که شاید بتوانند بین ماموریت ها او را در سبزوار ببینند، ولی با این کار هم نتوانستند او را پایبند کنند. در 25 سالگی با خانم زهرا آغشته مقدم ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آن ها هشت سال بود. در جریان ازدواجش عملیات شروع شد، به مادرش گفت: «دست نگهدارید تا از منطقه برگردم.» روز سوم عقد بود که عازم جبهه شد و بعد از دو ماه برگشت و مابقی مراسم ازدواج را انجام داد و دوباره به جبهه رفت. ثمره ی ازدواج آن ها سه فرزند است. مصطفی در بیست و یک خرداد ماه سال 1363، نفیسه در بیست و دوم شهریور ماه سال 1366 و زینب در بیست و نهم خرداد ماه سال 1368 چشم به جهان گشودند. با تولد اولین فرزندش سفارش کرده بود، نام او را مصطفی بگذارند. فرزند دومش را نفیسه نام گذاشته بودند، اما شهید می گفت: «قصد داشتم اسم او را زینب بگذارم» لذا فرزند سومش را زینب گذاشت. در هنگام ماموریت تحت هیچ شرایطی منطقه را ترک نمی کرد. خبر فوت مادرش را که به او دادند، به دلیل وجود موقعیت سخت منطقه و در محاصره قرار گرفتن نتوانست در مراسم ترحیم مادرش شرکت کند. خبر تولد فرزندش را که به او دادند، پاسخ داد: «شما را به خدا می سپارم، نمی توانم بیایم.» همسر شهید به نقل از یکی از دوستان شهید می گوید: «او را سوار ماشین کردم تا به ترمینال برسانم که از آن جا عازم جبهه شود. بین راه سعی کردم او را از رفتن منصرف کنم، لذا با یادآوری مسئولیت هایش در قبال خانواده تزلزلی در او ایجاد نمایم. لحظه ای درنگ کرد و گفت: نگهدار. می خواهم بقیه راه را پیاده بروم. چون صحبت های تو نزدیک بود مرا از رفتن به جبهه باز دارد.» داوطلبانه به جبهه رفت. حضور در مناطق جنگ را یک تکلیف شرعی می دانست و به عنوان ادای دین درآن جا حضور می یافت. ابتدا به عنوان فرمانده ی دسته در عملیات چزابه ( که به مقاومت 72 ساعته معروف بود ) شرکت کرد. شجاعت وی در این عملیات باعث شد که در عملیات رمضان به عنوان فرمانده گردان انتخاب شود. در عملیات محرم و مسلم بن عقیل به عنوان معاون گردان وارد عمل شد. در عملیات خیبر به عنوان جانشین و قائم مقام گردان بود و بعد به عنوان فرمانده ی گردان انتخاب شد. در عملیات بدر و خیبر و والفجر هشت نیز حضور داشت. فرماندهی گردان ولی الله را نیز برعهده داشت. در کربلای پنج و کربلای ده نیز فعالیت می کرد. آخرین مسئولیت او فرماندۀ محور تیپ یکم لشکر پنج نصر بود. برای جمع آوری نیرو و تدارکات به روستا می رفت و به ایراد سخنرانی می پرداخت. در اجتماعات مردم سخنرانی می داشت. در مسجد آقا بیگ جوانان را جمع می کرد و برای آن ها صحبت می کرد. در پایگاه شهید شجیعی از جبهه و واقعیات آن سخن می گفت. هر بسیجی او را به عنوان «پدر بسیجی های سبزوار» می شناسند. مرد عمل بود. اول خودش وارد میدان می شد و بعد دیگران را دعوت می کرد. نوک پیکان حمله بود. همه او را به عنوان فرمانده ای مدیر، مخلص و شجاع می شناختند. سعی داشت علاوه بر این که وظیفۀ خود را به نحو احسن انجام دهد، کمترین تلفات را نیز داشته باشد و نیروهایش را بی مورد درگیر نمی کرد. معروف بود که او با حساب و کتاب کار می کند. قبل از هر عملیات نکات ضروری را به نیروها گوشزد می کرد و در خاتمه اتمام حجت می نمود که هرکس می خواهد نیاید از همین جا برگردد و در منطقه کار را لنگ نگذارد. او خود را سرباز امام و مکلف به حضور دایمی در جبهه تا پایان جنگ می دانست. همان طور هم شد، حتی بعد از قطعنامه هم به عنوان فرمانده ی محور بود. درمنطقه جنگی زمانی که همه استراحت می کردند، او با صوت زیبا به تلاوت قرآن مشغول بود. خواندن نماز شب درمنطقه، به خصوص در ایام عملیات، یک امر طبیعی بود. گویی نماز شب برای او واجب بود. با توجه به مسئولیتی که داشت، توجه زیادی به مسایل مذهبی می کرد. او در جبهه کسانی را که به نماز اهمیت نمی دادند، طوری می ساخت که همان افراد از بهترین نیروهای گردان ولی الله شدند، چون او به طرد افراد معتقد نبود. می گفت: «گردان محل سازندگی است.» او در عملیات های مختلف، از جمله: خیبر، بدر، والفجر هشت مجروح شیمیایی شد. منطقه ای بود به نام «فاطمیه» که آن جا توسط دشمن شیمیایی شده بود که شهید تا آخرین لحظه در آن جا می ماند و ماسک خود را در اختیار دیگران قرار می دهد. آخرین عمل جراحی که روی سینه اش انجام شد، پزشکان دریافتند که امیدی به بهبودی او نیست و نتیجه ی عمل را پزشک با اصطلاحات پزشکی نوشته بود. حسین توانست گزارش پزشکی را بخواند و از نتیجه عمل آگاه شود. کمیسیون پزشکی تصمیم گرفته بود که او را جهت درمان به خارج اعزام کند. زمانی که می خواست به خارج اعزام شود کمیسیون پزشکی تماس گرفت و پرسیده بود: آیا اعزام به خارج مفید است؟ پزشک گفته بود: امیدی به درمان نیست. او از آن به بعد کلیه ی کارهای مربوط به درمان را قطع کرد. چون تا آن زمان بنا به وظیفه شرعی سعی در حفظ جان خود داشت و هرکاری برای درمان انجام می داد، ولی با نظر پرشک از رفتن به خارج منصرف شد، چون معتقد بود اکنون که هرکاری بی فایده است وبه کارگیری بودجه بیت المال به صلاح نیست. حتی در زمان مجروحیت خط و منطقه ی جنگی را ترک نکرد، دوست شهید (حسین حلاجیان ) می گوید: «درعملیات بدر بعد از استقرار و تکی که دشمن داشت، چون جا پایی نبود، بچه ها عقب نشینی کردند. در آن هیاهو شهید مجروح شد. هرچه اصرار کردیم که عقب برود، قبول نکرد. شب آن جا بود. روز بعد که سردار قالی باف به خط آمد و ما جریان را به او گفتیم، او دستور داد که ایشان حتماً به عقب برگردد و ما او را به زور سوار موتور کردیم و با سردار قالی باف به عقب فرستادیم و روز بعد مجدد به خط آمد. مجروحیت او از ناحیۀ دست و کتف بود» زمانی که برای اعطای درجه او را به پادگان بردند، از دیدن قامت درهم شکسته او در و دیوار پادگان گریان بود. هنگام اعطای درجه، او این درجه را حق خود نمی دانست، بلکه حق شهیدانی چون شهید فرومندی و شهید شجیعی و بقیه ی شهدا می دانست. او بسیار صبر و استقامت داشت. در مقابل مشکلات و به خصوص بیماری بسیار صابر بود. هرگز شکایتی نداشت. حسین محمد یانی عاقبت در تاریخ 12/9/1370 به علت عوارض مواد شیمیایی به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در مصلای سبزوار دفن گردید. ایشان در مورد شهادت می گفت: «آدم باید مثل میوه رسیده باشد تا خدا او را بچیند.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسینعلی توکلی خواه : فرمانده گردان الحدید تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوازدهم فروردین ماه سال 1337 در روستای دوله چشم به جهان گشود. بسیار خوش روزی و کودکی آرام و مظلوم بود. غلامحسین توکلی خواه ( پدرش ) می گوید: «در دوران کودکی، وقتی به مسجد می رفتم همراه من می آمد، وضو می گرفت و نماز می خواند.» در حدود نه سالگی شروع به خواندن نماز کرد. دوره ی ابتدایی را به پایان رساند و بعد برای کمک به خانواده اش ترک تحصیل نمود. سپس به کشاورزی و بعد به شغل بنایی پرداخت تا کمک پدرش باشد. در کارهای کشاورزی به پدرش و در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. به پدر بزرگش بسیار علاقه داشت. به پدر و مادر، خواهر و برادر بزرگترش و نیز بچه های کوچکتر از خودش احترام می گذاشت. هنگام صحبت کردن با والدینش بسیار آرام سخن می گفت و صدایش را بلند نمی کرد. دوست داشت همیشه خانواده اش خوشحال و شاد باشند. مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «به کتاب خواندن بسیار علاقه داشت و ما را هم به خواندن کتاب تشویق می کرد. برای من کتاب قصص الانبیا خرید تا بخوانم.» اوقات فراغت به مسجد و یا حرم مطهر امام رضا (ع) می رفت. کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد. و بیشتر اوقات برای ثواب بیشتر از منزل تا حرم را پیاده می رفت. خادم افتخاری مسجد بود. معمار بود و در عرض سی روز در یک روستا حمام ساخت. صله ی رحم را به جا می آورد و به دیدن اقوام می رفت. حتی به پدر و مادرش گوشزد می کرد: «رفتن به خانه ی اقوام واجب است.» بدون اطلاع قبلی به دید و بازدید اقوام می رفت، می گفت: «دوست ندارم که کسی به زحمت بیفتد.» به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. موقع نماز در مسجد بود، ابتدا نماز را به جماعت می خواند، سپس به خانه می آمد. به انجام مستحبات بسیار مقید بود. ارادت خاصی نسبت به امام حسین (ع) داشت و هر وقت اسم امام حسین (ع) داشت و هر وقت اسم امام حسین (ع) را می شنید، بسیار گریه می کرد. از افراد دورو و غیبت کننده بیزار بود. مشکلات را با توکل به خدا و اعتماد به نفس حل می کرد. مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «زمان سربازی همسرم به ما سر می زد و هر احتیاجی که داشتیم رفع می کرد. برای ما نفت می آورد. هنگامی که همسایه ها با هم دعوا می کردند، او پادر میانی می کرد و آن ها را آشتی می داد. در یکی از درگیری ها دستش با شیشه بریده بود، وقتی به او اعتراض کردم، گفت: فرد مسلمان باید به همسایه کمک کند و فقط نامش مسلمان نباشد.» نظرش را به دیگران تحمیل نمی کرد. به ایده ی دیگران هم احترام گذاشت. قبل از انقلاب در راهپیمایی ها شرکت و اعلامیه پخش می کرد. در راهپیمایی ها «یکشنبه خونین» حضور داشت. از رفتن به سربازی در زمان رژیم طاغوت خودداری کرد. امام را بسیار دوست داشت. هنگامی که امام از پاریس به تهران آمدند، به استقبال امام رفت. بعد از پیروزی انقلاب در پایگاه مسجد شروع به فعالیت کرد و شب ها به نگهبانی می پرداخت. به روحانیون علاقه داشت. بعد از تشکیل بسیج جزو اولین نفراتی بود که عضو این نهاد شد. در بسیج به طور افتخاری و فعال کار می کرد. بعد از مدتی به سپاه پیوست. می گفت: «این وظیفه ی من است که در جهت پیروزی انقلاب و اسلام قدمی بردارم.» حسینعلی توکلی خواه در بیست سالگی با خانم زهرا خندان ( در شب عید غدیر خم ) پیمان ازدواج بست. ثمره ی ازدواج آن ها سه فرزند است. عباس در سال 1358، فاطمه در سال 1359 و مهدی در سال 1361 متولد شدند. غلامحسین توکلی خواه ( پدر شهید ) می گوید: «در جشن عروسیش گفته بود کسی کف نزند و سروصدا نکنند.» اگر در خارج از خانه ناراحتی داشت، وقتی به خانه می رسید ناراحتی خود را پنهان می کرد. در زمان جنگ تحمیلی، خانواده اش را با خود به دزفول برد تا در کنار هم باشند. شب های جمعه با خانواده اش به حرم می رفت و دعای کمیل را در آن جا می خواند. در شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان افطاری می داد و بعد مراسم احیا برگزار می کرد. زهرا خندان ( همسر شهید ) می گوید: « فردی خوش قول بودند. در یکی از سال ها در شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان، با وجودی که افطاری داشتیم و هم مراسم احیا، ولی چون ایشان به من و خواهرشان قول داده بودند که ما را به حرم ببرند، در آن شب، با این که بسیار خسته بودند، ولی ما را به حرم بردند تا به قولشان عمل کرده باشند.» فردی بود که گرایشات مذهبی قوی داشت. در مراسم سینه زنی ماه محرم حضور می یافت. از تمام اقشار جامعه در مهمانی دعوت می کرد. در ساختن مسجد فقط برای رضای خدا و بدون ریا کمک می کرد. از خصوصیات بارز او این بود که هرکاری از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد، حتی اگر کسی به او بدی کرده باشد. با شروع جنگ تحمیلی برای خدمت به اسلام و به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در عملیات بدر، خیبر، ثامن الائمه (ع) و فاو حضور داشت. مسئول گروهان، معاون گردان، و فرمانده گردان بود. فرماندهی گردان الحدید از تیپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت. بسیار شجاع و نترس بود. با آر.پی.جی تانک های دشمن را منهدم می کرد. در کارهای سخت و مشکل همیشه پیشقدم بود. با دیگران مشورت می کرد و نظر دیگران را جویا می شد. او برای جبهه نیرو جمع می کرد. مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «شهید بیشتر وقتش را در جبهه سر می کرد. و خیلی کم به مرخصی می آمد. به ایشان گفتم: مردم می گویند: چرا برادر شما مدام در جبهه است؟ ایشان گفتند: هدف ما رضایت خداوند است و شما به حرف مردم اهمیت ندهید، بلکه به جبهه کمک کنید.» زهرا خندان ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان دیگران را برای رفتن به جبهه دعوت می کردند، پدر و پسر دایی شان را هم با خود به جبهه بردند. می گفتند: اگر ما به جبهه نرویم، پس چه کسی باید به جبهه برود؟» عباس توکلی خواه ( فرزند شهید ) می گوید: «زمانی که پدرم از جبهه برمی گشتند، من در کوچه بازی می کردم و ایشان از پشت سر، چشم های مرا می گرفتند و من گرمی دست های ایشان را حس می کردم.» چیزی از جبهه تعریف نمی کردند. حتی در خواب می جنگیدند و خواب جبهه و جنگ را می دیدند. ایشان نمادی از جبهه وجنگ بودند. در این جا احساس دلمردگی و کسالت می کردند.» هر دفعه که از جبهه برمی گشت، می گفت: «جبهه حال و هوای دیگری دارد، زمانی که به مرخصی می آیم گویی از خدا دور می شوم.» وقتی اطرافیان به او می گفتند: «به حد کافی به جبهه رفته اید، دیگر بس است. می گفتند: دفاع از دین واجب است. ما در زمان امام حسین (ع) نبودیم که به آن امام کمک کنیم، حالا وقت عمل کردن است.» آرزوی پیروزی اسلام را داشت. می گفت: «با این نظامی که ما داریم، حتماً به این حقیقت دست پیدا می کنیم.» در جبهه چندین بار مجروح شد، یک بار از ناحیه دست و بار دیگر در عملیات خیبر از ناحیه ی پا. زهرا خندان ( همسر شهید ) نقل می کند: « زمانی که ایشان از ناحیه ی پا مجروح بودند، من بسیار ناراحت بودم. ایشان به من گفتند: چرا ناراحت هستید؟ من که هنوز شهید نشده ام. شما باید آمادگی شهادت مرا داشته باشید.» حسین توکلی خواه در تاریخ 21/11/1364 در جبهه ی خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل گردید. و پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گردید. مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «بعد از شهادت ایشان ، هر خواسته ای که داشتم، در خواب خواسته ام را برآورده می کرد. زمانی که باردار بودم و ماه مبارک رمضان بسیار تشنه بودم که در خواب او یک لیوان آب خنک به من داد.» عباس توکلی خواه ( فرزند شهید ) نقل می کند: «پدرم در تمام مراحل زندگیم مرا کمک می کنند. اگر مشکلی داشتم خواب ایشان را می دیدم و مشکلم حل می شد. حتی در مورد ازدواج، تحصیل و شغلم، ایمان دارم ابتدا لطف و عنایت خداوند و بعد توجهات پدرم شامل حال من می شود.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا ابوطالب زاده سرابی : فرمانده گردان ذوالفقارتیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و ششم خرداد ماه سال 1341 در شهرستان مشهد به دنیا آمد. به علت تولدش در روز تولد امام رضا (ع) نامش را رضا گذاشتند. منیره وارسته عباس زاده ـ مادر شهید ـ می گوید: «وقتی به دنیا آمد صورتش نقاب داشت. در کودکی مریض شده بود که شفای او را امام رضا (ع) گرفتیم و یک گوسفند برای او قربانی کردیم. در 5 سالگی نماز می خواند و در 9 سالگی روزه می گرفت. در جلسات مذهبی، دعای توسل و دعای کمیل شرکت می کرد. نمازها را سعی می کرد به صورت جماعت بخواند. وقتی نماز می خواند گریه می کرد.» دوره ابتدایی را تا کلاس سوم در مدرسه ی عسگریه خواند و بعد به مدرسه ی جوادیه که یک مدرسه ی قرآنی بود ـ رفت دوره ی راهنمایی را شبانه خواند. روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند. بعد از آن ترک تحصیل کرد و به شغل طلا سازی پرداخت. می گفت: «من دنبال مدرک نیستم، دنبال کار حلال می‌روم.» در کارها به مادرش کمک می‌کرد. چون به قرآن علاقه داشت، با پدر و مادرش به جلسات قرآنی می رفت. در اوقات فراغت به حرم مطهر امام رضا (ع) می رفت و در جلسات قرآن و انجمن پیروان دین نبوی شرکت می کرد. کتاب های مذهبی و کتاب منتهی الامال شیخ عباس قمی ، کتاب های شهید مطهری کتاب های سیاسی و کتاب های امام خمینی را مطالعه می کرد. به ورزش کاراته می پرداخت و کمربند مشکی داشت. نماز را سر وقت می خواند. به نماز اول وقت مقید بود. به نماز شب اهمیت می داد. نماز جمعه جزو برنامه هایش بود. اگر می خواست به گردش برود، ابتدا به نماز و بعد به گردش می رفت. زیارت نامه ی امام رضا (ع) را بسیار می خواند. به خواهرانش توصیه می کرد: «حجاب را رعایت کنید.» به پدر و مادرش احترام می گذاشت. وقتی آن ها را می دید، به تمام قد جلوی آن ها می ایستاد و پاهایش را در حضور آنها دراز نمی کرد. در بند تجملات نبود. مشکلات دیگران را حل می کرد. طوری به مردم کمک می کرد که کسی متوجه نمی شد. به محرومین و مستضعفین انفاق و به صندوق صدقات و خیرات کمک می کرد. در 13 سالگی به همراه پدرش به راهپیمایی می رفت. در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد. شب ها که حکومت نظامی بود، با شجاعت از خانه بیرون می رفت. در راهپیمایی ها کفن می پوشید و جلوی تانک ها می ایستاد و اعلامیه پخش می کرد. در جلسات رهبر معظم انقلاب و آقای هاشمی نژاد شرکت می کرد. بر روی دیوار شعار می نوشت و در درگیری استانداری شرکت داشت. شب ها به روی پشت بام می رفت و ندای الله اکبر سر می داد. محمد ابوطالب زاده سرایی ـ پدر شهید ـ می گوید: «در زمان شاه به همراه او به پارک ملت رفتیم. در آن جا به او گفتم: این پارک را که می بینی، مال شاه است. از آن به بعد دیگر به آن پارک نمی رفت.» از جنایات و شقاوت گروهک های منافق و دموکرات ها بسیار ناراحت بود. از منافقین و ضد انقلاب، به خصوص بنی صدر متنفر بود. زمانی که خبر برکناری بنی صدر را شنید، بسیار خوشحال شد. به شهید بهشتی و رجایی علاقه داشت. شهید بهشتی را مرد دانایی می دانست و از شهادت ایشان متاثر گردید. کتاب های شهید بهشتی را زیاد مطالعه می کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد و در گشت های شبانه شرکت می نمود. عضو بسیج بود. به مسجد می رفت، اذان می گفت و در جلسات مذهبی و سینه زنی حضور می یافت. مدتی در کمیته حرم امام رضا (ع) بود و قرار بود رسمی شود که از آنجا بیرون آمد و گفت: «نمی خواهم کارم برای مقام باشد.» بعد از مدتی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و جزو نیروهای فعال این نهاد گردید. به امام خیلی علاقه داشت. سه بار به ملاقات امام رفته بود. می گفت: «باید پشتیبان امام باشید.» با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «چون دشمن به کشور، دین و ناموس ما حمله کرده است، باید از کشور دفاع کنیم و راه امام حسین (ع) را ادامه دهیم. جنگ برای خداست.» به دستور امام به جبهه رفت و هدفش رضای خدا بود. می گفت: «خدا را فراموش نکنید. ما مسئولیت سنگینی را به عهده داریم.» به ندای امام لبیک گفت، می گفت. «باید به جبهه برویم، چون کردستان غریب است.» دوره ی آموزشی را در تهران گذراند. در مورد جنگ می گفت: «ما پیروزیم، همان طور که امام فرمودند: چه شکست بخوریم، چه پیروز شویم، پیروز هستیم.» آرزوی پیروزی ایران را در جنگ و سلامتی امام را داشت. زمانی که طبس بمباران هوایی شد، برای کمک به مردم به آنجا رفت. او ابتدا وارد کمیته انقلاب اسلامی شده بود و حدود 15 ماه که در آنجا خدمت کرد، به سپاه رفت. می گفت: «چون زمان جنگ است، پس وقت ماندن نیست. در جبهه به ما احتیاج است و باید برویم.» فرمانده ی گردان ذوالفقار از تیپ ویژه ی شهدا بود. قبل از عملیات برای بالا بردن کیفیت عملیات و آرامش خاطر رزمندگان، با رشادت سلاح های دوشیکا و خمپاره را حمل می کرد. رضا برای مردم کردستان بسیار زحمت کشید، به آن ها می گفت: این سربازان برای کمک به شما آمده اند، قصد تعرض ندارند، بلکه می خواهند آرامش به شما بدهند. پدر شهید می گوید: «وقتی به ایشان می گفتیم: داماد شو. می گفت: من داماد شده ام. در کردستان سنگر، حجله ماست و اسلحه عروس ما.» در جبهه نماز شبش ترک نمی شد. غذایش کم بود. بسیار فعالیت می کرد. می گفت: «کردستان غریب است.» مرخصی بیست روزه را فقط ده روز می ماند. می گفت: «جای من این جا نیست، در جبهه به من احتیاج دارند.» پدر ش می گوید: « یک بار که در مرخصی بود، از روی رختخوابش غلط خورده و آن طرف رفته بود. بیدارش کردم که سر جایش بخوابد. گفت: الان همرزم های من در سنگر با وضع بسیار بدی به سر می برند.» در جبهه اگر رزمنده ای نیاز مالی داشت، به او کمک مالی می کرد. در کردستان از ناحیه ی شانه تیر خورد و مجروح گردید، ولی به خانواده اش چیزی نگفت و بعد از بهبودی دوباره به جبهه رفت. بسیار متواضع و فروتن بود. به مرخصی که می آمد، با سرکشی از خانواده های شهدا با آن ها ابراز همدردی می کرد. قبل از شهادت غسل کرده بود و وضو گرفته بود. محمد علی عدالتیان نقل می کند: « برای پاکسازی به سلیمانیه رفته بود و ترکش خورد و به شهادت رسید.» رضا ابوطالب زاده سرایی در تاریخ 4/4/1362 در منطقه پیرانشهر، بر اثر اصابت ترکش به سینه به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از انتقال به زادگاهش، در حرم مطهر امام رضا (ع) در صحن آزادی دفن گردید. پدر شهید ـ محمد ابوطالب زاده سرایی ـ می گوید: «بعد از شهادت او، شهید کاوه با چهارده نفر از همرزمان شهید به منزل ما آمدند و گفتند: شهادت او کمر ما را شکست. این حرف شهید کاوه مثل حرف امام در زمان شهادت شهید مطهری بود.» خواهر شهید می گوید: «بعد از شهادت ایشان برادر دیگرم ـ عباس به جبهه رفت. گفت: باید راه برادرم را ادامه دهم و اسلحه او را زمین نگذارم. عباس خواب دیده بود که شهید او را صدا می کند. بعد از سه ماه او هم شهید شد.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد عابدی : فرمانده گردان عبدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شانزدهم شهریور ماه سال 1331 در شهرستان نیشابور چشم به جهان گشود. نام او را به نام پیامبر (ص) احمد انتخاب و در کودکی او را عقیقه کردند. پدرش نقل می کند: «در دوران کودکی مریض شد. مریضی او بسیار سخت بود و دکتر او را جواب کرد. من به مشهد رفتم و در حرم امام رضا (ع) شفای او را خواستم. بعد از این که به خانه برگشتم فکر می کردم که او فوت کرده است. ولی حال او بهتر شده بود و امام رضا (ع) شفایش داده بودند. کودکی ساکت بود. به مکتب خانه رفت. قرآن و مسایل مذهبی را یاد گرفت. به خانواده اش بسیار علاقمند بود. اوقات بیکاری را به دکان دوچرخه سازی می رفت و گاهی هم بازی می کرد. به وسایل برقی علاقه داشت و آن ها را تعمیر می کرد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه ادیب نیشابور به پایان برد. به مدرسه علاقه داشت و تکالیفش را به نحواحسن انجام می داد. دوره ی راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر و دوره ی متوسطه را در مدرسه کمال الملک نیشابور و در رشته ی طبیعی گذراند. در چراغانی هایی که برای مجالس ائمه ی اطهار (ع) انجام می شد و همچنین در مجالس قرآن، دعای توسل و کمیل شرکت می کرد. کاری که به او محول می شد، سعی می کرد به خوبی انجام دهد. به والدینش بسیار احترام می گذاشت. مادرش می گوید: «زمانی که 17 ـ 18 ساله بود به اردو رفت. در راه ماشین از مسیر اصلی خارج می شود و به دره می افتد و سید احمد از ناحیه ی پا مجروح می شود و بعد از این که به شهر می رسند سریع به خانه می آید. متوجه شدم که از ناحیه ی پا احساس درد می کند به او گفتم: چه شده است؟ گفت: در راه به زمین خوردم. سپس آهسته آهسته ماجرا را برایمان تعریف کرد.» به ورزش بسکتبال علاقه داشت. در زمینه های فرهنگی و ورزشی بسیار فعال و مسئول تربیت بدنی آموزشگاه ها بود. بعضی از امکاناتی که اکنون در اختیار آموزشگاه ها است، نتیجه ی فعالیت او بوده است. از افراد منافق، دورو، جاه طلب و بدقول متنفر بود. به کسانی که صادقانه کار می کردند و وفادار و متعهد به انقلاب بودند، علاقه داشت. در مقابل مشکلات صبور بود. و در حد توان حل می کرد. به دیگران نیز توصیه می کرد: «در مقابل سختی ها صبور باشید.» به «مشکل گشا» معروف بود. در مورد غیبت سخت گیری می کرد. فاطمه عابدی می گوید: «یک شب از دعای کمیل برمی گشتیم و در راه می گفتیم: فلانی زیاد خواند. آن یکی صدایش را می کشید. شهید به ما گفت: بهتر است از این به بعد خودتان در خانه تنها دعای کمیل را بخوانید. به دعا می روید ثوابی ببرید، نه این که غیبت آن ها را بکنید.» سید حسن عابدی (پدر شهید ) نقل می کند: «نمازش را مخفیانه می خواند. دوست نداشت در جمع بخواند تا ریا شود. به همین خاطر در پشت ستون می ایستاد و مشغول نماز و دعا می شد.» نظم را سر لوحه ی کارش قرار داده بود و به دیگران نیز توصیه می کرد: «در کارهایتان نظم داشته باشید.» قبل از انقلاب در جلسات مذهبی شرکت می کرد. در نیمه شعبان و اعیاد مذهبی به چراغانی مساجد می پرداخت. با دوستانش گردهمایی تشکیل داده بود و مخفیانه در راستای اهداف انقلاب کار و اعلامیه های امام را پخش می کرد. در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت داشت. در اعزام کاروان ها به تهران، هنگام ورود امام به ایران، فعال بود. در انجمن جوانان نیز حضور داشت. در این انجمن هر هفته یک حدیث حفظ می کردند. سید احمد عابدی در سال 1357، در 26 سالگی با خانم مرضیه عابدی پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آن ها شش سال بود. همسرش می گوید: «چون ایشان فردی موقر، متین و مومن بودند، به ایشان جواب مثبت دادم و شرط ازدواج ما ساده زندگی کردن بود.» ثمره ی ازدواج آن ها سه فرزند به نام های: سید محسن (متولد 25/6/1358) مهدیه سادات (متولد 16/3/1360) و زهرا سادات (متولد 30/2/1364) می باشد. در تولد اولین فرزندش برای کمک به آسیب دیدگان زلزله به طبس رفته بود و حدود یک ماه در آن جا بود. علاقه زیادی به ائمه ی اطهار (ع) داشت، با تولد دخترش به نیابت از اسم حضرت مهدی (عج) نام او را مهدیه گذاشت. فرزند سومش بعد از شهادت به دنیا آمد. عدم رعایت موازین اخلاقی، مذهبی و یا عدم توجه کامل به انجام مسئولیت او را عصبانی می کرد. به صله ارحام مقید بود. سعی می کرد از فامیل دور دست عیادت کند. سعی در ارتباط با فامیل داشت. به افرادی که مستضعف بودند رسیدگی می کرد. سید احمد عابدی از موسسین سپاه در نیشابور بود. پس از تشکیل سپاه در نیشابور، به عنوان فرمانده ی عملیات انتخاب گردید و با تشکیل بسیج به دستور امام در اوایل جنگ، از بنیانگذاران بسیج به شمار می آمد. مسئول تعلیمات بسیج و سازماندهی بسیج بود. دوست داشت بسیج یک قوه مقتدر شود. به آموزش نظامی دانش آموزان و سایر اقشار جامعه می پرداخت. در گشت های شبانه سطح شهر فعالیت داشت و جزو هسته ی مقاومت سپاه بود. در سپاه افتخاری کار می کرد. زمانی که در سپاه بود، سهمیه ی مواد غذایی داشت و هنگامی که می خواست سهمیه اش را بگیرد، یک فرد غریبه ای را می فرستاد. می گفت: چون در سپاه همه مرا می شناسند، امکان دارد که بیشتر از آن سهمیه به من بدهند.» بعد از انقلاب منافقین درگیری هایی را که در کشور به وجود می آوردند و او فعالانه با آن ها مبارزه می کرد. زمانی که به شهربانی حمله شد، او با سردار شوشتری در بازگرفتن شهربانی از منافقین نقش فعالی داشت. در برقراری نظم و امنیت شهر و حفظ آن فعالیت می کرد. سپس جزء کمیته انقلاب شد. لباس فرم می پوشید و مسلح بود. با منافقین خوش رفتاری می کرد تا آن ها را به راه راست هدایت کند. در اطلاعات سپاه ماموریت داشت فردی را که ضد انقلاب بود پیدا کند و تحویل سپاه دهد. او چند شهر را دنبال آن فرد گشت تا این که او را پیدا کرد و تحویل سپاه داد. با آن فرد بسیار مهربان بود. حتی زمانی که او را اعدام کردند، خانواده ی او به شهید و خانواده اش احترام می گذاشتند. آقای قادری می گوید: «زمانی که در شهربانی بودند، یکی از همسایه های ما را ( که غریبه بود ) اشتباهی دستگیر کردند. من به شهربانی رفتم و آقای عابدی را دیدم و قضیه را به ایشان گفتم. ایشان گفتند: خیالت راحت باشد. هرکاری از دستم برآید انجام می دهم. هنوز من به خانه نرسیده بودم که آن فرد آزاد شد.» در بسیج فعال بود. مسعود توفیقی می گوید: «در منطقه رحمانیه ( در جنوب اهواز ) محوطه ای بود که درختان نخل به خاطر کمبود آب در حال خشک شدن بودند، چون که موتورهای آب خراب بود. شهید با بچه های بسیج با یک خلاقیت خاصی موتورهای آب را مکانیزه کردند که آب در صورت عدم حضور انسان بتواند درختان نخل را آبیاری کند. ایشان گفتند: این سرمایه ی مملکت است، تا جایی که امکان دارد باید آن ها را حفظ کنیم.» او نبض کشور را در دست سپاه و بسیج می دانست. با شروع جنگ تحمیلی احساس کرد که اسلام به او نیاز دارد، به همین خاطر به جبهه های حق علیه باطل شتافت. از طریق طرح «لبیک یا خمینی» به جبهه اعزام شد. او برای رضای خدا، دفاع از اسلام و دفاع از ولایت به جبهه رفت. جنگ را یک تکامل برای جوان ها می دانست. می گفت: «جنگ جوان ها را می سازد.» به دستور امام که می فرمودند: «چه بکشید، چه کشته شوید، هم شهید هستید.» به جبهه رفت. در استخدام آموزش و پرورش بود و با شروع جنگ تحمیلی استعفا داد و به جبهه رفت. می گفت: «فعلاً جنگ واجب تر است.» از تاریخ 1/4/1359 تا 23/1/1360 فرمانده ی عملیات بود. بعد از مدتی مسئول آموزش بسیج شد. همچنین مسئولیت آموزشگاه تربیت بدنی را برعهده داشت. از تاریخ 29/9/1359 تا 5/12/1360 و 28/12/1361 تا 23/12/1363 فرمانده گردان در لشکر پنج نصر بود. می گفت: «من یک بسیجی هستم.» در جبهه های سوسنگرد، عملیات رمضان، خیبر، میمک، بدر، بستان و خرمشهر حضور داشت. در عملیات خیبر فرمانده ی گردان عبدالله بود. در جنگ های نامنظم شهید چمران در اهواز حضور داشت. در پشت جبهه به کمک رسانی برای جنگ زدگان می پرداخت. در کمیته امداد امام خدمت می کرد. همچنین مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می نمود. می گفت: «پشت جبهه را نگه دارید. پشتیبان امام باشید. جنگ را تقویت کنید تا پیروز شویم و امام را تنها نگذارید.» مطیع ولایت بود. تمام فکرش دفاع از انقلاب، از حریم ولایت و پیروزی در جنگ بود. حتی زمانی که به ایشان مسئولیت هایی در پشت جبهه محول می شد، قبول نمی کرد، چون می خواست در جبهه بماند. ایشان را به عنوان شهردار نیشابور وکاندید نماینده ی مجلس شورای اسلامی انتخاب کردند اما نپذیرفت. می گفت: «کار من، مکه من، جبهه است.» زمانی که ایشان را از رفتن به جبهه منصرف می کردند، می گفت: «شما باید مشوق ما باشید نه این که ما را از رفتن به جبهه باز دارید.» همسر شهید ـ مرضیه عابدی ـ نقل می کند: «یک روز یکی از بستگان شهید گفت: تو سهمت را رفته ای، دیگر بس است. به جبهه نرو. شهید با خنده گفت: اگر جبهه سهم دارد، چرا شما سهمیه ات را نرفته اید؟ پس شما که به جبهه نمی روید، ما سهمیه شما را می رویم.» هنگامی که پدرش مریض بود، وقتی که به او گفتند: «پدرت مریض است، به دیدن پدر بیا.» گفت: «جنگ واجب تر است. من از همین جا برای ایشان دعا می کنم.» سید احمد عابدی خودش را وقف انقلاب و اسلام کرده بود. بیشتر در جبهه بود و کمتر به خانه می رفت. به همرزمانش توصیه می کرد: «مقاومت کنید تا به هر نحو ممکن با زیرکی و چابکی دشمن را از پا در بیاوریم. به ائمه اطهار (ع) متوسل شوید و با قدرت و اطمینان با دشمن بجنگید. انشاءالله راه کربلا باز شود، ما پیروز شویم و از نزدیک عرض ادبی به حضرت اباعبدالله الحسین (ع) داشته باشیم. انقلاب آن قدر قدرت بگیرد که راحت حرفمان را به جهانیان بزنیم. و مطمئن باشید که ما شکست نمی خوریم چون رهبری واحد داریم که آگاه به مسایل است.» در توصیه هایی که داشت بیشتر از احادیث پیامبر و امامان استفاده می کرد. در کار بسیار جدی بود. به رزمندگان درس وظیفه شناسی می داد. رزمندگان برای این که مورد بازخواست قرار نگیرند، بسیار دقیق کارشان را انجام می دادند و بعد هم ایشان از آن ها تشکر و قدردانی می کرد چون بسیار رئوف و مهربان بود. چنان قاطعیتی داشت که در مسایل نظامی و در انجام هر عملیات از او نظرخواهی می کردند. در کارهای جمعی پیشقدم بود. با توجه به این که فرمانده بود. در همه کارها شرکت می کرد مثل چادر بر پا کردن، سفره جمع کردن و ... در کارها شرکت می کرد تا کارها بهتر انجام شود. اوقات فراغت را در قبل از انقلاب به مسائل فرهنگی و ورزشی می پرداخت و در دوران جنگ بیشتر وقت خود را صرف دیگران می کرد. با آن ها صحبت می نمود. آن ها را راهنمایی و ارشاد می کرد. به ازدواج تشویق می کرد. می گفت: «ازدواج کنید، تا به شهادت برسید.» با نیروهای تحت امرش به خوبی رفتار می کرد. مدیریت بسیار بالایی داشت. در کارها از آن ها نظرخواهی و با آن ها مشورت می کرد. به طوری که همه دوست داشتند با او در عملیات شرکت کنند و حاضر نبودند که از او جدا شوند. به رزمندگان بسیار رسیدگی می کرد. اگر غذایی بود ابتدا به نیروها می داد، سپس خودش می خورد. اگر مرخصی می خواستند برای آن ها می گرفت. با اخلاق و رفتارش توانسته بود 80 % از جوانان قبل از انقلاب را جذب اسلام و مذهب کند. رزمندگان را جمع و نماز جماعت برگزار می کرد. در ماه مبارک رمضان قرآن سرمی گرفت. به همرزمانش توصیه می کرد: «اخلاق اسلامی داشته باشید. مبادا روزی برسد که از ولایت فقیه دست بردارید. ما هرچه داریم از ولایت فقیه است. پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد.» به افرادی که اهل نماز و دعا بودند، علاقه داشت. زمانی که نیروها را تحویل می گرفت. ابتدا با آن ها صحبت می کرد. شناسایی می نمود که اگر مشکل اخلاقی دارند، با نصیحت کردن آن ها را به راه درست هدایت کند. اگر مشکل اخلاقی آن ها حل نمی گردید، مراتب بعدی را در پیش می گرفت. همیشه لبخند بر لب داشت، دروغ نمی گفت، تهمت نمی زد و با صدای بلند با کسی صحبت نمی کرد. شهید می گفت: «جنگ را منافقین ایران به وجود آورده اند. کسانی مثل بنی صدر و عمال دست نشانده ی او جنگ را به ایران تحمیل کردند. صدام هم فکر می کرد که جوانان ایران اهل جنگ و دفاع از کشور نیستند.» تمام افراد برای او یکسان بودند. اگر فرماندهی از لحاظ مدرک پایین بود دستوری می داد، اطاعت می کرد. سید احمد عابدی اولین نفری بود که در کارهایی از جمله شناسایی و آموزش در رزم شبانه شرکت می کرد و اولین قدم را برمی داشت. در نامه ای به همسرش نوشت: «الان وقتی است که خیلی از بچه های ایران بی سرپرست شده اند و آن احتیاج به محبت و مراقبت دارند. اکنون وقتی نیست که من در خانه بنشینم و فرزندانم را روی زانو بگذارم. الان وظیفه چیز دیگری است.» به امام بسیار علاقه داشت. آرزوی دیدار با امام را داشت که موفق هم نشد امام را ببیند. حتی در جنگ موقعیتی پیش آمده بود که بعضی از فرماندهان به دیدار امام می رفتند، ولی او حق خود را به افراد واجب تری داد. به روحانیت احترام می گذاشت. اصل و ریشه انقلاب را در روحانیت می دانست. می گفت: «بدون وجود روحانیت، کمک روحانیت و نظارت آن ها ما نمی توانیم کاری بکنیم.» پیرو خط امام بود. رضایت امام، رضایت او و تابع دستورات ایشان بود. اگر کسی به حضرت امام حرفی می زد و یا نسبت به دیدگاه امام بدبین بود، بسیار عصبانی می شد. زمانی که به مرخصی می آمد، بلافاصله به جبهه می رفت. تاب ماندن در خانه را نداشت. زرق و برق شهر او را دلزده می کرد. اگر خانواده اش در مدتی که نزد آن ها بود، به او رسیدگی می کردند، می گفت: «شما با این کارها نمی توانید جلوی هدف مرا بگیرید. خوابیدن در سنگر بر روی خاک را بر خوابیدن در کنار کولر ترجیح می دهم.» مرضیه عابدی ( همسر شهید ) می گوید: «یک روز شهید بسیار ناراحت بود. به طوری که اشک می ریخت. به ایشان گفتم: «چرا ناراحت هستید؟ گفت: امروز فرزند یکی از شهدا را دیدم. هنوز قیافه ای او در جلوی چشمم است. مسئولیت این بچه های شهدا با کیست؟ ما نباید بگذاریم که این فرزندان احساس ناراحتی بکنند.» زمانی که به مرخصی می آمد. از روبه رو شدن با خانواده های شهدا خودداری می کرد. می گفت: «خجالت می کشم، اگر از من در باره ی شهیدانشان سوال کنند.» به خانواده هایی که همسرشان در جبهه بود سر می زد. تا اگر کاری داشتند انجام دهد و یا مشکل مالی دارند برطرف کند. می گفت: «ما مسئولیت داریم که از شما رسیدگی کنیم.» چون او همیشه در گردان خط شکن حضور داشت، ابتدا با نیروها اتمام حجت می کرد. می گفت: «برگشت ما در این عملیات کم است. اگر کسی دوست ندارد که با ما باشد، می تواند به گردان دیگری برود.» ولی او چنان اخلاق پسندیده ای داشت که همه در همان گردان او می ماندند و بسیاری از آن ها شهید می شدند. شهید عابدی حاضر شد که جانش را فدای اسلام کند. او جزو کسانی بود که نه تنها ثروتی نداشت، بلکه هر چیزی که داشت فدای انقلاب کرد. یک عارف مثل مولای خودش حضرت علی (ع) بود که در نیمه های شب راز و نیاز با خدای خود می پرداخت و در روز اسلحه به دست می گرفت. نماز شب او و دعاهای شبش حالت عارفانه داشت. در مجالس مذهبی شرکت می کرد. یاحسین گفتنش و اشک ریختنش در سوگواری جدش واقعاً تعجب آور بود. هیچ وقت نماز شبش ترک نشد. دعا و تسبیحات اربعه بر زبانش جاری بود. در عملیات ها مشورت می کرد. نماز را سعی می کرد که سروقت بخواند، حتی اگر در عملیات باشد. همرزم شهید ( فروعی راد ) می گوید: «در عملیات والفجر مقدماتی تپه هایی را فتح کردیم که هم زمان با اذان صبح بود. بلافاصله ایشان به نماز ایستاد و رزمندگان نیز به ایشان اقتدا کردند.» به خاطر شجاعت و دلیریش سعی می کرد که حتماً در گردان خط شکن باشد. فروعی راد نقل می کند: «در عملیات بدر وقتی که می خواستیم گروهان ها را تقسیم کنیم، ایشان سعی داشت که در گردان خط شکن باشد. این گردان باید به قایق های کوچک دو نفری به طرف خط دشمن حرکت می کردند و او سعی داشت با این گردان برود. ما توانستیم ایشان را متقاعد کنیم که ما با گردان یک برویم و ایشان در وسط نیرو حرکت کنند و با گردان دو باشند. صبح عملیات که به خط رسیدیم، شهید عابدی از ما زودتر به خاکریز رسیده و ایستاده بود. با این که در گردان دو بود ولی پیشاپیش ما حرکت کرده بود. با توجه به این که فرمانده بود ولی سعی می کرد که هرچه مافوق او می گوید، عمل نماید. از کسانی بود که وقتی مسئولیتی را می پذیرفت، سعی داشت به نحو احسن آن کار را انجام دهد. در گردان اگر مشکلی به وجود می آمد. شهید آن مشکل را حل می کرد. همیشه آماده پذیرش مسئولیت و در انجام هرکاری پیشقدم بود. احترام خاصی به پدر و مادر می گذاشت، هیچ وقت در مقابل آن ها صدایش را بلند نکرد. متانت خاصی داشت. مرضیه عابدی ( همسر شهید ) می گوید: «در یکی از مرخصی ها پدرشان او را از رفتن مجدد به جبهه منع کرد. ایشان روی حرف پدرش حرفی نزد ولی بسیار ناراحت بودند. پس از چند روز بعد از این که توانست رضایت پدر را به دست آورد، راهی جبهه شد. در یک عملیات دستش مجروح شده بود. دوست نداشت که خانواده اش بفهمند و ناراحت شوند. به همین خاطر وقتی آمد ساکش را با همان دست مجروح برداشت تا آن ها متوجه نشوند.» مسعود توفیقی به نقل از سید احمد عابدی می گوید: «برای این که در جنگ پیروز شویم و بتوانیم از منافع کشور محافظت و امنیت را برقرار کنیم، باید در بسیج و مردم را سازماندهی کنیم و آن ها را در مسائل کشور شرکت دهیم.» چنان تدبیری داشت که در اوقات فراغت به نیروها آموزش های مخصوصی می داد، تا در هر عملیات از آن آمورزش ها استفاده کنند. در عملیات میمک ( که یک منطقه کوهستانی بود ) به رزمندگان آموزش های کوهستان را می داد. یک منطقه آبی ـ خاکی بیشتر به آموزش های شنا می پرداخت. اگر در زمان جنگ و در عملیات از نیروها کم کاری می دید، بسیار عصبانی می شد و سعی می کرد که ابتدا نصیحت کند و بعد عصبانیت خود را نشان دهد. در آخرین اعزامی که به جبهه داشت، برای خانواده اش سرپناهی درست کرد تا آن ها راحت باشند. به استاد کار گفته بود: این خانه را برای همسر و فرزندانم بساز. این خانه مال من نیست. خانه ی من جایی دیگر است.» نسبت به بیت المال مقید بود. بودجه تربیت بدنی در دست ایشان بود و نسبت به آن حساسیت نشان می داد. آخرین باری که می خواست به جبهه برود، سعی می کرد که بودجه را به افراد صالح بسپارد تا ذمه ای بر گردنش نباشد که در روز قیامت گرفتار آن شود. سید احمد عابدی در تاریخ 21/12/1363 در محل هور به علت اصابت تیر به پهلوی راست به درجه ی رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر شهید را پس از حمل به زادگاهش، در بهشت فضل به خاک سپردند. شهادت شهید عابدی بر روی افراد زیادی تاثیر گذاشت. خیلی از مردم را متحول ساخت. به آن ها فهماند که انقلاب چیست و آزادگی چه معنایی دارد. شهادت او شهر را تکان داد. پیکر مطهرش چنان روی دستان مردم تشییع می شد که گویا خود شهید مردم را دعوت نموده است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید خلیل بهشتی مسأله گو : فرمانده آموزش واحد اطلاعات لشکر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول فروردین ماه سال 1343 در مشهد به دنیا آمد. کودکی ساکت و آرام بود. به همراه خانواده در خانه مادر بزرگ خود زندگی می کرد و به ایشان انس بسیاری گرفته بود و او که زنی مومن و معتقد بود سعی می کرد بچه ها را مانند خودش بار آورد. تحصیلات ابتدایی را در دبستان «رام» گذراند. تحصیلات پدرش ششم ابتدایی قدیم و مادرش خواندن و نوشتن بود. با این وجود ، خلیل بسیار موفق بود و معلمان همیشه از او راضی بودند. چندین بار نیز گواهی حسن اخلاق از مدرسه دریافت نمود. قبل از رسیدن به سن تکلیف شروع به خواندن نماز کرد. زمانی که بزرگ تر شد، بیشتر به مساجد می رفت و در نمازهای جماعت شرکت می کرد. در منزل دوره ی قرآن داشتند و خلیل در این دوره ها قرآن را به خوبی فرا گرفته بود. پس از اتمام دبستان به «مدرسه ی رضائیه» رفت که این دوران مصادف با آغاز جنبش های انقلابی در سطح شهرها بود. در بسیاری از تظاهرات و تحصنات حضور می یافت. در مراسم مختلف ادعیه شرکت می کرد و به زیارت ثامن الائمه (ع) و گاهی نیز به روضه خوانی ها می رفت. به ورزش فوتبال علاقمند بود که بعضی اوقات به آن می پرداخت. اهل نقاشی بود و روی پارچه نقاشی می کرد. خط خوبی نیز داشت. از زمانی که توانست روی پای خود بایستد، کار کردن خارج از خانه را آغاز کرد. کارگر هتل خیام بود و خیاطی نیز می کرد و بدین ترتیب اوقات فراغتش را می گذراند. با پیروزی انقلاب و بعد از این که عضو بسیج شد، در مسجد سنگی ( واقع در بلوار طبرسی مشهد ) به کار پلاکارد نویسی، خطاطی و ترسیم تصویر امام (ره) پرداخت. او روز به روز با انقلاب مانوس تر می شد. با وجود همه این کارها، توجه به پدر، مادر و خانواده را نیز از یاد نمی برد. در کارهای منزل به مادرش کمک بسیاری می کرد. با پدر و مادرش خوش رفتار و با خواهرها و برادرهایش مهربان بود. بسیار دست و دلباز بود. خواهرش می گوید: «یک سال که نزد یکی از اقوام کار می کرد، حقوقش را نمی گرفت و در عوض از آن جا برای مادر و خواهر چیزی می خرید.» پس از شروع جنگ تحمیلی ( در حالی که محصل سال دوم دبیرستان دکتر شریعتی بود) درس را رها کرد و به میدان مبارزه شتافت. عقیده داشت: «اگر بر دشمن فایق آییم، برای درس خواندن فرصت هست.» برای گذراندن خدمت سربازی خود را به سپاه معرفی کرد. پس از گذراندن دوره آموزشی در بجنورد جهت یاری رساندن به رزمندگان اسلام در جبهه های حق علیه باطل، راهی ایلام شد. برای شرکت در هر عملیاتی داوطلبانه به خط مقدم می رفت. اواخر خدمتش بود که عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و بعد از آن به صورت پی در پی در جبهه ها حضور یافت. بیشتر در جبهه های جنوب بود و چند بار نیز به مناطق غرب و کردستان رفت. هر بار که مجروح می شد در صورت سطحی بودن جراحات، در منطقه می ماند و برای درمان به شهر نمی رفت. یک بار در عملیات والفجر بر اثر اصابت گلوله به صورت به شدت مجروح شد. به طوری که بعد از چند روز بستری شدن در یکی از بیمارستان های یزد برای درمان به مشهد منتقل شد و تا بهبودی کامل آن جا ماند و پس از آن دوباره به منطقه بازگشت. او توانست به تنهایی و بدون دیدن آموزش خاصی وارد اطلاعات شود. پس از گذراندن دوره کارآموزی، به سرعت پیشرفت کرد و پس از طی دوره ای بسیار کوتاه توانست به عنوان مربی واحد اطلاعات مطرح شود و مسئول آموزش واحد اطلاعات لشکر 5 نصر گردید. علاوه بر این در غواصی نیز مهارت داشت. فردی خالص، بی ریا و افتاده بود. در مقابل مسئولین مطیع و با زیر دستان مهربان و دوست بود. به اسرا نیز رحم می کرد. آهسته و اندک سخن می گفت. اما همین سخنان اندک، پر بار و مفید بود. با شیوایی خاصی در گفتار، از انقلاب و جنگ دفاع می کرد. بیشتر از آن که حرف بزند عمل می کرد. همیشه راحتی دیگران را به راحتی خودش ترجیح می داد. برای حل مشکلات دیگران تا حد توانش کمک می کرد. خواهرش متانت و حجب را بارزترین خصیصه ی او می داند و می گوید: «او هم از نظر ظاهری بلند قد و خوش سیما بود و هم روحانیت و نورانیت خاصی در چهره اش داشت. به من در درس ها کمک می کرد. رفتارش به گونه ای بود که همه دوستش داشتند. او بین برادرانم تک بود.» او در ادامه می گوید: «خلیل همیشه وقتی به مرخصی می آمد، در پاها و زانوانش زخم های عمیق داشت. حتی یک بار هم زخمش عفونی شده بود. وقتی دلیلش را می پرسیدیم، می گفت: فوتبال بازی کرده ام. اما بعدها همرزمانش می گفتند که خلیل شاید چیزی حدود 48 ساعت، سینه خیز کرده که پاهایش چنین زخمی شده اند.» عاشق خدمت کردن بود. از خدمت به خانواده گرفته تا خدمت به مردم و هرکس دیگر. فعال و پر تلاش بود و می کوشید که کارهای محوله را به بهترین نحو انجام دهد. یکی از همرزمانش به نقل از او می گوید: «وقتی سعی می کنم حسن کارم را افزایش دهم، روحیه ام با نشاط تر می شود و انرژی بیشتری را در خود حس می کنم، چه در امور آموزشی چه در عملیات و غیره.» هرگز به کسی با چشم حقارت نگاه نمی کرد صبور بود و خیلی کم عصبانی می شود. هرگز دروغ نمی گفت. نماز اول وقتش هیچگاه ترک نمی شد. به امام خمینی خیلی علاقه داشت و همیشه از ایشان سخن می گفت و شخصیت ایشان را توصیف می کرد. همواره به برادران و خواهرانش در مورد درس و انجام فرایض دینی سفارش می کرد و از خواهرانش می خواست که حجاب اسلامی را رعایت کنند. در جبهه امام جماعت بود. در آن جا برای خودش خلوتی داشت که کمتر کسی متوجه آن می شد. به نماز که می ایستاد، انگار روحش به پرواز در می آمد و الله اکبر که می گفت، دیگر خلیل، خلیل قبلی نبود. با خدای خود چنین راز و نیاز می کرد: «خدایا، مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجودم را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.» و آرزو می کرد که گمنام بمیرد. خصیصه ای که تمام آشنایان ( از خواهر و مادر گرفته با دوستان و همرزمانش ) به وجود آن در خلیل معتقدند، جذابیت اوست. حسین حیدری (یکی از همرزمانش ) می گوید: «خلیل جاذبه داشت و این جاذبه در چهره اش نبود، بلکه در درونش بود.» اهل دوست و رفیق نبود. دوستان او، همان رزمندگان و بچه های جبهه و جنگ بودند. به مرخصی که می آمد نامه های همرزمانش را به خانواده هایشان می رساند. به صله رحم اهمیت می داد. به افراد پیر کمک می کرد و احترام زیادی برای آنان قایل بود. هرگز از سختی کار خسته نمی شد. می گفت: «اگر در زیر رگبار مسلسل ها سوراخ سوراخ شوم، اگر تکه تکه شوم، اگر در خون خویش بغلطم، خواهم گفت که دست از این انقلاب نمی کشم، از دینم، از قرآنم، از وطنم و از انقلابم دفاع می کنم.» تمام رفتار و اعمالش نشانگر روحیه شهادت طلبی او بود. او این عشق به شهادت را، در وصیت نامه اش این گونه بیان می کند: «عروسی من در جبهه و روز شهادتم روز دامادی من است. عروس من شهادت است. صدای توپ و گلوله و خمپاره خطبه ی عقد مرا خواهند خواند. با خون سرخم خود را برای معشوقم آرایش خواهم کرد و در شادی مسلسل ها و بارش نقل های سربی در حجله سنگر، عروس شهادت را به آغوش خواهم کشید.» قبل از شرکت در آخرین عملیات، برای مراسم عقد خواهرش به مشهد آمد و پس از آن بار دیگر به منطقه بازگشت، او خواب شهادتش را دیده بود، دیده بود که راه کربلا را پیدا کرده و به سوی آن پرواز می کند. خطاب به خواهرش گفته بود: «به کوری چشم منافقین، در شب هفت من عروسی کن تا دشمن بداند که ما کیستیم و بداند که شهادت میراث ماست.» توصیه کرده است: «برای از دست دادن من غصه یا افسوس نخورید که شهادت حد نهایی تکامل انسان است.» همرزمش در باره آخرین خاطره خود را از خلیل می گوید: «آن شب خلیل به شکلی دعا می کرد که من واقعاً تعجب کردم. خیلی طولانی شده بود. سر به سرش گذاشتم و گفتم: دیگر نمی گذارم بروی. خلیل رو به من کرد و گفت: «من فردی گهنکار هستم و می خواهم که امشب خدا توبه ام را بپذیرد و اگر پذیرفت، من به سحر نرسم.» خدا نیز چنین خواست و او را به سوی خود فرا خواند. در تاریخ 22/12/1363در جزیره مجنون و در حین عملیات بدر بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. وصیت کرده: «در کنار عکسی که بر سر مزارم خواهید گذاشت، بنویسید: این است یکی از رهروان حسین (ع). شهادت او اثرات مثبت و سازنده ای در اطرافیان داشت. بسیاری از آشنایان وی متحول و برادرانش در جهت ادامه راه او رهسپار میادین نبرد شدند. پیکر پاکش در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد. او خطاب به خانواده و دیگر کسانی که وصیت نامه او را می خوانند می گوید: «به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد برای من مگری و مگوی دریغ دریغ به دام دیو درافتی دریغ آن باشد جنازه ام چو بدیدی مگوی فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد حسینی : فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجم دی ماه سال 1331 متولد گردید. به مکتب خانه جعفری در شمیران رفت و قرآن را فرا گرفت و دوره ابتدایی را در تهران گذراند. سید مهدی حسینی , پدر شهید می گوید: «در آن زمان چون پسر و دختر با هم درس می خواندند و شهید نسبت به این مسائل مقید بود. از رفتن به مدرسه امتناع ورزید و من هم قبول کردم. او هیچ وقت از نداشتن پول شکایت نکرد. کار می کرد، پول می گرفت و خرج می کرد. او مسیر مکتب خانه را پیاده طی می کرد. در زمان طاغوت به سینما نمی رفت. در جلسات قرآن شرکت می کرد و به مسجد می رفت. در اوقات فراغت کتاب های مذهبی و زندگی نامه دوازده امام (ع) را مطالعه می کرد. زمانی که عصبانی می شد، می نشست تا عصبانیتش فروکش کند. در تسلیحات ارتش استخدام شد ولی پس از مدتی به خاطر عدم رضایت از موقعیت کاری در زمان قبل از انقلاب استعفا داد و به شغل آزاد پرداخت. سید محمد حسینی در سال 1352 با خانم زکیه حسینی ازدواج کرد. ثمره ازدواج آن ها 5 فرزند است. سید کمال در بیست و هفتم دی ماه سال 1354، اشرف السادات در دوم مرداد ماه 1356، سید حسین در بیست و ششم خرداد ماه سال 1359، سید محمد مهدی در سال 1360 و اعظم السادات در یازدهم آبان ماه سال 1361 متولد شدند. شهید در 30 سالگی با خانم زهرا همت آبادی مجدد پیمان ازدواج بست که زندگی مشترک آن ها 9 ماه بود. زکیه بیگم حسینی ( همسر شهید ) می گوید: «شهید از من خواست که حضرت زینب (س) را الگوی خود قرار دهیم. در برابر مشکلات صبور باشیم. در تربیت فرزندان از هیچ کاری دریغ نکنیم. از یاد خدا غافل نشویم و در تمام طول زندگی به خدا توکل کنیم.» زهرا همت آبادی نیز می گوید: «سید محمد شب ها بلند می شد، نماز می خواند، اشک می ریخت و دست هایش را به سوی خدا بلند می کرد. گریه می کرد. «الهی العفو، الهی العفو» می گفت: به او گفتم: چرا این قدر طلب مغفرت می کنی؟می گفت: آدم جایز الخطاست. شاید قدمی که برمی داری گناه باشد. نماز شب می خواند. همیشه با وضو بود.» از زمانی که امام در زمان انقلاب فرمودند: « توی خیابان ها بریزید.» تصمیم گرفت به راه شهدا و راه امام برود. نوارهای امام را که از پاریس می آمد، توی خانه ها تقسیم می کرد. عکس بنی صدر را از دیوار می کند و می گفت: «او آدم فاسدی است.» اوقات فراغت به نیایش می پرداخت و در دعاها شرکت می کرد. اغلب اوقات نماز شب می خواند. کتاب های شهید مطهری و آیت الله دستغیب را مطالعه می کرد. از افراد دروغگو، چابلوس و تنبل متنفر بود. اگر حق کسی ضایع می شد، بسیار ناراحت می گردید و سعی می کرد حق مظلوم را بگیرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شیشه بری را کنار گذاشت و تصمیم گرفت به سپاه ملحق شود. به همین خاطر به پدر خود گفت: «استخاره کنید.» که استخاره بسیار خوب آمد. پدر شهید می گوید: « وقتی به او گفتم: چرا به سپاه می خواهی بروی؟ گفت: چون ناموس ما در خطر است.» زمانی که از تلویزیون اسیر شدن تعدادی از خواهرها را توسط دشمن دید، گفت: «اگر در خانه بنشینم، فردا زن و بچه ما اسیر می شوند. من برای حقوق به سپاه نمی روم، می روم که دشمن را سرکوب کنم.» او برای رضای خدا، اطاعت از فرمان امام و دفاع از میهن و ناموس به جبهه های حق علیه باطل شتافت. همچنین آرزو داشت به دفاع از مسلمانان لبنانی برود و در برابر اسرائیل بایستد. در زمان جنگ در قسمت اطلاعات فعالیت می کرد. در خلیج فارس با هواپیما و قایق های تندرو برای حمله به ناوهای آمریکایی داوطلبانه شرکت کرده بود. می گفت: «آمریکا فکر کرده است که ایران نمی تواند با او مقابله کند. بلکه ما بهتر از کار ژاپن در هیروشیما انجام می دهیم. زیرا هزاران ایرانی برای از بین بردن آمریکا داوطلب شده اند.» معاون گردان سیف الله بود و سپس فرمانده گردان شد. همسر شهید ( زهرا همت آبادی ) می گوید: «وقتی از او می پرسیدم که در سپاه چه کاره هستید؟ می گفت: یک سرباز معمولی هستم. بعد از شهادت او فهمیدیم که فرمانده بوده است.» در پشت جبهه به جمع آوری نیرو برای جنگ می پرداخت. محمدرضا سلیمانی ( همرزم شهید ) می گوید: «در عملیات والفجر سه که مسئله صعود به کله قندی بود و ما در خدمت شهید حسینی در گردان سیف الله بودیم. عملیات انجام شد. صبح زود هنوز هوا روشن نشده بود، قرار شد به محدوده ای که شب عملیات را انجام داده بودیم، برویم و آن جا را پاکسازی کنیم، که اگر مجروحی و یا شهیدی هست او را به پشت خط انتقال دهیم که بعد مشکلی پیش نیاید. در آن جا یک شهید و یک مجروح بود. شهید حسنی آن شهید را به دوش گرفت. آن شهید را طوری بغل گرفته بود که انگار چیزی در دست ندارد. ما مجروح را برداشتیم. مدت کمی که راه رفتیم، حسینی گفت: اگر آن مجروح سنگین است او را هم به من بدهید. در صورتی که آن شهید بسیار سنگین بود. او از استقامت خوبی برخوردار بود.» همچنین می گوید: «مدتی بود که شهید سیگار می کشید. ما به شوخی به او گفتیم: اگر سیگار را کنار نگذارید، شما را به گردان دیگر می فرستیم. بسیار عصبانی شد. همچنین به او گفتیم: اگر شما سیگار را ترک کنید، ما عهد بستیم که هر کدام که شهید شدیم، دیگری را در روز قیامت شفاعت کنیم. او با این شرط سیگار را ترک کرد.» زهرا همت آبادی همسر دوم شهید می گوید: «هوا بسیار گرم بود. در خانه پنکه نداشتیم. به او گفتم: از سپاه یک دستگاه پنکه بگیرید. گفت: هر موقع که پول داشتم می خرم. از سپاه چیزی نمی گیرم. مال بیت المال است.» همچنین می گوید: «او تازه از جبهه آمده بود که در خیابان شهیدی را تشییع می کردند. بلافاصله خود را برای رفتن به جبهه مهیا کرد. به او گفتم: تازه آمده ای. خجالت می کشم که من توی خیابان راه بروم و این شهدا بر روی دوش مردم تشییع شوند.» سید علی حسینی ( برادر شهید ) می گوید: «در سال 1362 که در جبهه بودیم، شهید به منطقه ما آمد و به من گفت: تو برو. یکی از ما باید این جا باشد و یکی پیش خانواده.» محمد ناصر فرهادی ( همرزم شهید ) می گوید: «در زمان جنگ تمام نیروها از بسیجی و سپاهی دور هم بودیم. قرار بود ناهار را با هم بخوریم. آن جا همه یک جور بودند. این طور نبود کسی که مسئولیتی دارد و یا پست بهتری دارد غذایش بهتر باشد. از فرمانده گردان تا سرباز معمولی همه سر یک سفره بودیم. شهید حسینی از همه زودتر از سرسفره بلند می شد و در جمع کردن سفره پیشقدم بود.» همچنین می گوید: «آخرین باری که شهید برای خداحافظی پیش من آمد. مجروح بود و شکمش بخیه خورده بود، به او گفتم: تو مجروح هستی بمان و به خانواده ات رسیدگی کن. گفت: دنیا ارزشی ندارد. رفت و دیگر برنگشت.» سید محمد حسینی در نامه ای خطاب به همسرش می گوید: «حضور همسر و دخترعموی خودم سلام می رسانم. امیدوارم که با صبر و بردباری جواب دندان شکنی به دشمنان انقلاب اسلامی بدهی و مرا خوشحال کنی و خودت را از نعمت های الهی بهره مند سازی. در نامه ای به فرزند خود می گوید: «نوردیده ی عزیز و فرزند مهربانم، اشرف السادات، سلام علیکم. من برای تو و دیگر دانش آموزان و همکلاسی هایت دعای خیر می نمایم. خوب درس بخوانید و از اسلام و انقلاب اسلامی پاسداری کنید. ما هم در جبهه ها از مرزهای میهن اسلامی پاسداری می نماییم. چند کلمه ای با شما معلم و مربی گرامی دارم، با نهایت تشکر و سپاس از زحمات و کوشش هایی که برای تربیت و تعلیم نونهالان اسلام و امیدهای امام متحمل می شوید. شهید سید محمد حسینی در 21/12/1363 در جزیره مجنون به علت اصابت تیر به ناحیۀ قلب به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر مطهر ایشان پس از تشییع توسط مردم انقلابی در بهشت فضل نیشابور آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مرتضی تیموری : فرمانده واحد تخریب لشگر 14 امام حسین (ع) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آثار منتشر شده درباره ی شهید اندکی پس از شروع جنگ، دشمن در اثر مقاومت دلیران سپاه توحید، از پیشروی در خاک میهن اسلامی بازمانده و زمینگیر شد و ناچار در سراسر جبهه ها از حالت آفندی در آمده و حالت پدافندی به خود گرفت و مجبور شد برای حفاظت از خطوط پدافندی خود و جلوگیری از نفوذ دلیر مردان لشکر اسلام، تدابیری را اتخاذ کند که تصمیم به ایجاد موانع و استحکامات، از جمله میادین مین، سیمهای خاردار، بشکه های فو گاز و غیره در جلوگیری خطوط پدافندی خود گرفت. از طرف دیگر نیروهای اسلام نیز جهت نفوذ به خطوط دشمن بعثی از سرزمین‌های ایران اسلامی، می بایست این ترفند نظامی را خنثی کنند، تا بتوانند به مواضع آنها رسیده و با نبردی بی امان، آنها را مجبور به عقب نشینی سازند. با توجه به مطالب ذکر شده، فرماندهان جنگ به این فکر افتادند که افرادی مسئولیت این کار خطیر و حساس را به عهده بگیرند و اقدام به خنثی سازی میادین مین و ایجاد معبر در استحکامات دشمن کنند. نقطه شروع واحد تخریب در جبهه دار خوین بود که برادر مرتضی تیموری، مسئول قسمت شناسایی و تخریب منطقه دار خوین که به گشت و شناسایی می رود، ناگهان چشمش به یک رشته سیم خاردار می افتد و با احتیاط جلو رفته و متوجه می شود که اینجا میدان مین است. مین هایی که دشمن در آن منطقه کاشته بود. از نوع ضد تانک بود که به طور کامل استتار نشده بودند. ایشان در آن گشت، موفق به خنثی سازی آن نمی شود و به عقب می آید و این کار را دو سه روز ادامه می دهد و به داخل میدان مین رفته و سعی می کند آن را خنثی سازد، ولی در این کار توفیقی حاصل نمی شود، لذا مین را برداشته و پشت خاکریز خودی می آورد و در آنجا موفق به خنثی سازی آن می شود. ناگفته نماند که مرتضی تیموری با مین آشنایی مختصری داشته است، ولی چون نوع مینهایی که دشمن بعثی به کار می برد، با مینهای ایرانی تفاوت داشت، ایشان خنثی سازی مین را با کمی تاخیر انجام می دهد. از آن پس برادر تیموری نه تنها مسئولیت گروه تخریب جبهه دارخوین را داشت، بلکه در هر منطقه ای از جنوب که رزمندگان اسلام می خواستند برای حمله و ضربه زدن به دشمن بعثی اقدام به باز کردن معبر در میدان مین کنند، از ایشان کمک می گرفتند. وظیفه مهم گروه تخریب، در جنوب، ابتدا با هشت نفر شروع شد و با گذشت زمان، تعداد دیگری از رزمندگان به این گروه پیوستند و از این پس گروه تخریب به واحد تخریب تغییر نام داد و کار آنها گسترده تر شد و در جریان عملیاتهای سپاه، وظایف متنوعی را تقبل کردند. با تغییر نام تیپ مقدس امام حسین (ع) به لشکر، این لشکر دارای سه تیپ عملیاتی شد که هر کدام از این تیپها دارای واحد تخریب جداگانه شدند و به انجام وظیفه پرداختند. در کنار واحد های تخریب لشکر نیز هماهنگ کننده واحدهای تخریب، تاسیس شد. واحد تخریب لشکر امام حسین (ع) در طول هشت سال دفاع مقدس، سهم زیادی در جریان عملیات سپاه اسلام داشت و توانست با باز کردن معبر حساس در عملیاتهایی چون فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، رمضان، محرم، والفجر ها، خیبر، طلائیه، کربلای 4 و 5 و دیگر عملیات، حماسه هایی جاویدان بیافریند. برادران پر تلاش و مخلص واحد تخریب، علاوه بر باز کردن معابر در میادین مین دشمن بعثی، وظایفی چون ایجاد استحکامات در جلوی نیروهای اسلام، جهت جلوگیری از نفوذ احتمالی دشمن و همچنین انهدام تاسیسات، جاده ها و پلهای مواصلاتی برای جلوگیری از پاتکهای نیروهای عراقی را به عهده داشتند و توانستند با توکل به خدا، این وظیفه خطیر را به نحو احسن به انجام برسانند و نقشه های دشمن بعثی را نقش بر آب سازند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

حسن غازی : فرمانده گروه توپخانه 15خرداد(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در اصفهان به دنیا آمد، خانواده ای مذهبی و متوسط. شور و نشاط نوجوانی مانع درس خواندش نشد. خوب درس می خواند و خوب فوتبال بازی می کرد. توی محل برایش دعوا می کردند که در کدام تیم بازی کند. هر تیمی که می رفت، بردش حتمی بود. دبیرستان که رفت هم جزو تیم نوجوانان بود و هم یکی از نوجوانان فعال سیاسی و مذهبی شهر. شانزده سالش بود که شد کاپیتان تیم جوانان سپاهان. اعضای تیم سپاهان به خاطر بازی خوب و اخلاق مردانه اش دوستش داشتند. بعد از دیپلم، رشته پزشکی قبول شد. اما عوامل ضد انقلاب در کردستان بلوا به راه انداخته بودند و جان مردم در خطر بود. دانشگاه را رها کرد و در بیمارستان شریعتی دوره ی امدادگری را گذراند. کردستان هم به کارهای پزشکی اش می رسید و هم به کارهای فرهنگی. جنگ که شروع شد، خودش را به خاک خوزستان رساند. اول مسئول یکی از آتشبارهای توپخانه بود. اما کمی بعد اولین گروه توپخانه سپاه پاسداران را راه اندازی و فرماندهی کرد .جنگ هم که بود سر و کارش با توپ بود. هم فوتبال بازی می کرد و هم با توپخانه اش دشمن را مستاصل می کرد. در عملیات های مختلف، مسئولیت های متفاوتی به عهده گرفت. هر کار از دستش بر می آمد انجام می داد. وقتی که در عملیات خیبر و در منطقه ی طلائیه شهید شد با یکی از دوستانش، رفته بودند یک قبضه موشک انداز را آزمایش کنند، اما محاصره شدند. غازی تیربار را برداشت و دوستش را به عقب برگرداند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسینعلی قجه ای : فرمانده گردان سلمان فارسي لشگر27محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روز چهاردهم شهريورماه سال 1337 حسينعلي در زرين شهر اصفهان در دستان خسته پدر کشاورزش جاي گرفت و در سايه تربيت عالمانه پدر رشد نمود. در سن 7 سالگي به مدرسه رفت و تا اخذ مدرک ديپلم تحصيل نمود. از کودکي علاقه زيادي به ورزش کشتي داشت و به عنوان قهرمان اول شهرستان و استان اصفهان براي چند سال متوالي معرفي گشت و به مسابقات انتخابي تيم ملي راه يافت.سال 1353 وارد فعاليت‌هاي سياسي شد. سال 1356 به قم مهاجرت کرد و توسط مأموران ساواک دستگير شد. چند مرتبه نيز به منظور فعاليت‌هاي سياسي به شيراز و قم سفر کرد.سرانجام انقلاب اسلامي پيروز شد. چند ماه بعد ازپيروزي، منافقين دست به كار شدند و در مدارس به تبليغ وسيع پرداختند. افكار نوجوانان و جوانان را تحت تاثير قرار داده، سعي مي كردند به هر نحوي كه شده، آنها را جذب كرده،از مسير اسلام و انقلاب و امام باز دارند. در مدرسه اي كه حسين درس مي خواند، يكي از معلمين گرايش شديدي به سازمان منافقين داشت و اهداف اين گروهك پليد و وابسته را براي دانش آموزان طرح مي كرد. حسين چندين بار سعي كرد با صحبت، او را از اين كار باز دارد كه موفق نشد، تا سرانجام به درگيري شديد ميان او و معلم منجر شد. از همان جا حسين عزم خود را براي مبارزه با خط نفاق و گروهك هاي وابسته جزم كرد و فهميد كه دشمنان هنوز نمرده اند، بلكه لباس عوض كرده اند. فرماندهي سپاه زرين شهر وتشكيل گروه ضربت براي مبارزه با مواد مخدر و توزيع كنندگان آن، يكي ديگر از فعاليت هاي حسين پس از انقلاب بود. در پي صدور فرمان امام خميني مبني بر تشكيل سپاه پاسداران، حسين به اين نهاد انقلابي پيوست و در تشكيل و سازماندهي سپاه زرين شهر نقش تعیین کننده داشت وخود نیز فرماندهی آن را به عهده گرفت. دوستانش درباره آن روزها چنين مي گويند: در ايامي كه حسين فرماندهي سپاه زرين شهر را بر عهده داشت، برنامه خاصي براي خود تنظيم كرده بود. بعد از ساعت 12 شب كه مي ايستاد به نماز شب ما مي رفتيم براي گشت در شهر وقتي بر مي گشتيم مي ديديم هنوز در حال نماز است. معمولا قبل از شروع نماز يكي دو ساعت ورزش مي كرد، آن هم ورزش هاي سنگين. هفته اي يكي دوبار فاصله پادگان غدير اصفهان تا زرين شهر را از ميان كوهها پياده طي مي كرد. طي اين مسير 24 ساعت طول مي كشيد.گاهي هم به كوه مي رفت و در آنجا به مناجات مي پرداخت.وقتی دشمنان ایران استانهای کردستان،سیستان وبلوچستان،مازندران وخوزستان را به آشوب کشاندنداوبه کردستان رفت تا با ضد انقلاب به مبارزه بپردازد. در بازگشت به زادگاهش فرماندهی عمليات سپاه پاسداران زرين شهر را به او سپردند. براي مدتي نيز فرمانده توپخانه سپاه مريوان و دزلي را پذيرفت. هنوز مدتي نگذشته بود که به عنوان فرمانده عمليات سپاه مريوان و دزلي معرفي گرديد. حسينعلي ماهها با ضدانقلاب جنگيد و در عمليات محمد رسول الله (ص) با سمت فرمانده عمليات حاضر شد. حسين احترام زيادي براي پيشكسوتان كشتي قائل بود. یکی از دوشتانش از او چنین می گوید: قبل از انقلاب چند بار با هم مسابقه داديم كه با توجه به سابقه بيشتر فعاليت من دركشتي، او هرگز حرمت پيشكسوتي مرا نشكست. حتي در يكي از مسابقات كه در شهر اصفهان برگزار مي‌شد من و او بايد با هم كشتي مي‌گرفتيم. او گفت كه حاضر نيست با من كشتي بگيرد. علت را پرسيدم، پس از امتناع بسيار گفت: «چون شما خسته مي‌شوي و نمي‌تواني با حريف بعدي كشتي بگيري و براي تيم مقام بياوري.» سرانجام پس از كلي اصرار و خواهش به كشتي با من تن داد. اما با شناختي كه از مهارت و قدرت بدني او داشتم، متوجه شدم كه به عمد تن به شكست داد تا حرمت من و تيم شهرش حفظ شود. حسين در کردستان فرمانده‌ي محور دزلي بود، هميشه کومله‌ها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربه‌هاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. يک روز سر راه حسين کمين گذاشتند. او پياده بود، وقتي متوجه کمين کومله‌ها شد، سريع روي زمين دراز کشيد و سينه خيز و خيلي آهسته خودش را به پشت کمين کشيد و فردي را که در کمينش بود به اسارت درمي‌آورد. و به او گفت : حالا من با تو چکار کنم؟ کومله در جواب گفت : نمي‌دانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم،‌با من چه مي‌کردي؟ کومله گفت:«تو را تحويل دوستانم ميدادم و بيست هزار تومان جايزه مي‌گرفتم. حسين گفت:«اما من تو را آزاد مي‌کنم. سپس اسلحه او را گرفته و آذارش کرد. آن شخص، فرداي آن روز حدود سي نفر از کومله‌ها را پيش حسين آورد و تسليم کرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلي شدند. بعد از آن برای شرکت در عمليات فتح‌المبين با سمت فرمانده گردان سلمان فارسي به جبهه جنوب رفت. عمليات بيت‌المقدس و جاده اهواز – خرمشهر در تاريخ 15/2/1362 جایگاه عروج این سردار ملی وافتخار آفرین ایران بزرگ است.اودر سن 25 سالگي شربت شهادت را نوشيد و بر اثر اصابت گلوله به سرش به ديدار معبودش شتافت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قربانعلی عرب : قائم مقام فرمانده عملیات لشکر 14 امام حسین (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مهم نیست شب باشد یا روز ،؛ مهم نیست سال 1336 باشد و یا هر سال دیگری و اصلا اهمیتی ندارد که روستای مار کده در شهرستان شهر کرد باشد یا هر جای دیگر این ملک پر گوهر . مهم این است که هم زمان با طلوع ولایت علی همان روزی که دین کامل می شود و نعمت الهی تمام ، ستاره ای متولد شد که چون قرار بود فدای راه علی (ع) شود نامش را قربانعلی گذارده اند . نه اینکه مونس اش آب بود ، خلاک بود و نور ، پس مثل خاک بخشنده شد ، مثل آب زلال و مثل نور پاک و شفاف . همدم قربانعلی هم شد کار و تلاش ، قرار شد او بکارد تا دیگران درو کنند . قربانعلی کم کم بزرگ شد تا شش ساله شود ، آن وقت که پدر توی دنیا چشم هایش را بست . برادر بزرگتر شد سایه سر قربانعلی . گفتند : به اصفهان می رویم تا فرجی شود . قربانعلی درس هم می خواند اما خانواده زور و بازویش را بیشتر نیاز داشت . او علم اکتسابی را رها کرد تا بعد ها حکیمانه حرف بزند . قربانعلی شد در و پنجره ساز . سال 1356 به خدمت سربازی رفت تا خیلی زود سرباز امام زمان (عج) شود . سال 1357 که انقلاب پیروز شد ، قربانعلی هم یکی از همان میلیونها نفر بود که به خیابنها رفت ، شعار داد و مبارزه کرد ، همان سالها هم نیمی از دینش را به دست آورد . کردستان بلوا شده بود ، قربانعلی رفت تا مبادا انقلاب دست نا اهلان بیافتد . جنگ شد ، قربانعلی به خوزستان رفت ، دارخوین روستاهای محمدیه و سلیمانیه خط شیر ایجاد شد و یکی از شیر مردانش همین قربانعلی عرب بود . در جبهه همه کاری می کرد ، از نظافت و شستشو . تا کندن کانال تازه فرمانده ام بود . سال 1364 که بالاخره قرعه به نامش در آمد .استعداد بارز او در مسائل نظامي‌ و تاكتيكي، باعث شد مسئوليت هاي بيشتري بر عهده‌اش بگذارند تا اينكه به عنوان جانشين عمليات لشگر امام حسين (ع) و مسئول محور (جاده خندق) انتخاب گرديد و در دوازدهم ارديبهشت سال 1364 به سوي قرب الهي پر كشيد. جوان شد ؛جوون شدی دادا عرب . باید جوان شد ، صدایم زده اند ، وقت رفتن ما هم رسیده است . غسل کرد ، رفت تا دینش کامل و نعمت الهی بر او تمام شود .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده بهداری لشگر 14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) عباس پیکری رزمنده ای بود که در شبگیر ، گوشه ، گوشه خاک جبهه محراب سجودش می گردید و در پگاه ، غریو تکبیر و رشادتش شکافنده دل دشمن بود . او سرداری از بهداری لشکر امام حسسین (ع) بود که خاضعانه آمد و عارفانه رفت . در این بخش برگی از زندگی ا و را با هم می خوانیم . سال 1341 در شهر اصفهان ، محله نو خواجو ؛ در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود .او از اوان کودکی در اثر راهنمایی های پدر و مادرش با مسجد و مراسم مذهبی ، انس و الفت گرفت و به زودی به عنوان موذن و مکبر مسجد محل شناخته شد . عباس از هفت سالگی کخه پا به دبستان گذاشت به فراگیری قرائت قرآن و تکالیف مذهبی از قبیل نماز و روزه و ادعیه و ... پرداخت ، به گونه ای که در ده سالگی ، در روزهای طولانی و طاقت فرسای تابستان ؛ همپای دیگر اعضای خانواده ، روزه های ماه مبارک رمضان را به طور کامل می گرفت و اصرار خانواده اش مبنی بر خودداری از گرفتن روزه را به جایی نمی برد . با اوجگیری نهضت مقدس اسلامی ، عباس ، با شور و اشتیاق فراوان به صف جوانان پر شور و انقلابی اصفهان پیوست و حضور او در مراسم و فعالیت های مذهبی و انقلابی بیشتر و پر هیجان تر گردید و در راهپیمایی ها و مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهده دار شد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، عباس با جان و دل به حفظ و حراست از دستاوردهای نهضت اسلامی پرداخت و هنگامی که بیگانگان وطن فروش به خیال خام خود ، استان کردستان را عرصه تاخت و تاز شرورانه خویش قرار دادند ؛ عباس در مصاف با آنان لحظه ای درنگ نکرد و با شتاب ، خود را به پاسداران ارزشهای الهی در آن منطقه ملحق ساخت و به مبارزه بی امان با خائنین به دین و ملت پرداخت با تجاوز ددمنشانه مزدوران حزب بعث به میهن اسلامی ، عباس پیکری از خطه خونرنگ کردستان به لاله زار جنوب شتافت و به دفاع جانانه از تمامیت ارضی مملکت امام زمان پرداخت و در همان روزهای اول حضور در جبهه جنوب در جاده ماهشهر – آبادان از ناحیه پا به شدت مجروح شد و تنها ممانعت مصرانه او ، پزشکان را از قطع کردن پایش منصرف ساخت . مقاومت دلیرانه ،مجروحیت و درد و اتکال خلل ناپذیرش به خداوند منان ، موجب شد که سلامتی خود را باز یابد و باز هم در جبهه جنوب حضور پیدا کند . او برای بار دوم و سوم نیز از ناحیه پا و سینه به شدت آسیب دید ، ولی این صدمات مانع از انجام وظیفه او در خط مقدم نبرد گردید و در ادامه فعالیتهای خود ، عهده دار جانشینی فرماندهی بهداری لشکر امام حسین (ع) گردید و توانست با مدیریت والای خود و با کمک دیگر نیروهای پر توان و مخلص ،تحولی چشمگیر در امور بهداری لشکر ایجاد کند . سرانجام در عملیات والفجر 8 ، هنگامی که بلا تعدادی از پزشکان و امداد گران در سنگر اورژانش مشغول مداوای مجروحان عملیات بود بر اثر اصابت گلوله مستقیم دشمن به آرزوی دیرینه خود رسید و با لبخندی راز آمیز دعوت حق را لبیک گفت .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید منصور رئیسی : فرمانده محور عملیاتی لشگر14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مرداد 1337 در آبادان به دنیا آمد ، پدرش را در 11 سالگی از دست داد و شد مرد خانه . بعد آمدند اصفهان مشکلاتشان زیاد بود ، اما همت و استعداد او زیاد تر ، دیپلم را گرفت و رفت سربازی . مردم ریخته بودند توی خیابانها و علیه رژیم شاه شعار می دادند . سرباز ها ایستاده بودند رو به روی مردم .مرخصی که آمد گفت : اگر مجبور کنند به مردم شلیک کنم . خود افسر ها را می زنم . وقتی بر گشت پادگان ، تهدیدشان کردند فایده ای نداشت . بعد از انقلاب به انستیتو تکنولوژی اصفهان رفت تا بیشتر درس بخواند . اما حمله عراق به ایران نگذاشت . بلند شد و رفت آبادان ، خرمشهر و هر جایی که به او احتیاج بود . اصفهان هم که آمده بود در بنیاد امور مهاجرین جنگ کار می کرد . چند وقتی هم رفت کردستان . عملیات فرمانده کل قوا ، خمینی روح خدا . دوباره بر گشت جنوب . همان وقت خیلی از دوستانش شهید شدند . اما خم به ابرو نیاورد . ثامن الائمه ، طریق القدس ، فتح المبین ، تنگه چزتبه ، بیت المقدس ، رمضان ، محرم ... همه جنگیدن و فرمانده های او را دیده اند . فرمانده ی گردان امام حسن (ع) از تیپ اما م حسین (ع) مسئولیت محور یا یک بسیجی ساده . هیچکدام برایش فرقی نمی کرد . مهم این بود که به وظیفه اش عمل کند می گفت : من پاسدار ساده ای بیش نیستم . من سرباز امام زمان هستم البته اگر لایق باشم . دوباره با ترکش توپ و خمپاره زخمی شد اما باز هم نماند . او می گفت : تا وقتی که جنگ هست من هم باید در جبهه باشم آنقدر ماند تا بالاخره شب دوازدهم آبان 1361 و شانزدهم محرم در مرحله دوم عملیات محرم به آرزویش رسید .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباسعلی حاج امینی : فرمانده محور عملیاتی لشگر زرهی 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 در نجف آباد متولد شد. او پس از گرفتن دیپلم ریاضی وارد دانشگاه اهواز شده با عنوان مهندس کشاورزی فارغ التحصیل گردید. وی به فرمان امام از پادگان خدمت وظیفه گریخت ولی پس از پیروزی انقلاب سلاح های موجود در پادگان ذوب آهن را جمع آوری کرده، کمیته انقلاب اسلامی نجف آباد را سازماندهی کرد. با شروع فعالیت گروهک های ضد انقلاب در شهر کرد، مهندس حاج امینی به عنوان یک معلم و جهادگر در تنویر افکار جوانان آن دیار کوشید. در سال 60 به جبهه اعزام شد و در اندک مدتی، نبوغ و استعداد خود را در فرماندهی نیروها به تماشا گذاشت. او در عملیات رمضان جانشین و در عملیات محرم فرماندهی گردان را بر عهده داشت. عباس علی در جبهه برای نیروهایش علاوه بر فرماندهی شجاع معلمی دلسوز و فداکار بود، او چنان به نیروهای بسیجی ابراز علاقه می کرد که نیروهایش از دل و جان او را دوست داشتند و همین امر باعث شده بود گردان حاج امینی یکی از بهترین گردان های خط شکن لشگر 8 باشد. در عملیات والفجر مقدماتی گردان او سه مرتبه خطوط دفاعی دشمن را در هم شکست و خود عباس علی نیز مجروح گردید. شهید حاج امینی در عملیات والفجر چهار فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی را عهده دار بود و پس از آن که گردان او به تمامی اهداف مورد نظر رسید در تاریخ 28/7/62 به آرزوی دیرینه اش شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمود حسینی ادیب : فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و پنجم شهریور ماه سال 1338 در شهر درود از توابع شهرستان نیشابور چشم به جهان گشود. دوران کودکی او مثل تمام بچه ها به صورت طبیعی سپری شد. شش ماه به مکتب رفت و قرآن را فرا گرفت. دوران ابتدایی را در مدرسه لامعی درود نیشابور گذراند. سال پنجم را در شیروان بود. سال اول راهنمایی را به صورت متفرقه در شهرستان شیروان خواند و سال دوم را در جبهه گذراند و ادامه تحصیل داد تا موفق به اخذ دیپلم شد. پس از آن به حوزه علمیه قدم گذاشت و از آن جا که اشتیاق زیادی به فراگیری علوم دینی در خود احساس می کرد، مشغول خواندن دروس دینی و عربی در حوزه شد. علاقه ی خاصی به خواندن کتاب داشت. کتاب های شهید مطهری، دکتر علی شریعتی، آیت الله نوری، گناهان کبیره شهید دستغیب، اصول کافی و دیگر کتاب های مذهبی را مطالعه می کرد. در 13 سالگی با همکاری بچه های هم سن و سالش، نوارها و عکس های امام را جمع می نمود و نیمه شب در روستاهای باغشن، چناران، گرینه، حریم آباد و مجد آباد پخش می کرد. نوارهای امام را گوش می داد و آن ها را در باغچه پنهان می نمود. در فاصله سال های 1352 تا 1356 با تشکیل کلاس های قرآن و احکام در مساجد و فاطمیه، با جمعی از جوانان پیرو خط امام به نشر افکار امام و پخش رساله های ایشان اقدام می کرد. در سال 1355 به خاطر پخش اعلامیه علیه رژیم شاه دستگیر شد. بی بی زهرا حسینی( خواهر شهید ـ) می گوید: «دردوران انقلاب، توسط ما و دوستان شهید اعلامیه ها پخش می شد. در طی این جریان سید اسماعیل حسینی به شهادت رسید. از مشهد و نیشابور ارتشی ها آمده بودند تا اجاره ندهند، مجلس ختم برگزار شود. ولی در چهلمین روز شهادت او، برادرم خیابان پشت خانه را سنگر بست و مواد منفجره حاضر نمود تا اگر در مراسم چهلم درگیری پیش آمد، ما آماده باشیم و از خود دفاع کنیم.» قبل از انقلاب موفق به تاسیس کتابخانه قائم شد که یکی از مراکز فعالیت انقلابیون بود. او جلسه فاطمیه ( که به تفسیر قرآن می پرداخت ) را بنیان گذاری کرد. رهبری برنامه های مذهبی از جمله: دعوت از روحانیون معظم مثل آیت الله نوری، حجت الاسلام سادات حسینی، شهید هاشمی نژاد و شخصیت های بزرگوار دیگر را برعهده داشت. از مشعل داران مبارزه در دوران انقلاب و پیرو و مقلد امام و شاگرد مکتب او بود. از اولین نیروهای بسیجی بعد از انقلاب بود که بعد از دوران سربازی عضو سپاه پاسداران شد. با کسانی که پیرو ولایت فقیه بودند، ارتباط داشت. در هر دعای توسل، کمیل و جلسات قرآن شرکت می کرد و مداح اهل بیت (ع) نیز بود. قرآن تفسیر می کرد و نهج البلاغه را بسیار می خواند. در بحران ها و مشکلات به ائمه اطهار (ع) متوسل می شد و امام حسین (ع) را الگوی خود قرار داده بود. به نماز جماعت و نماز شب بسیار اهمیت می داد. صبور بود، وجدان کاری و مسئولیت پذیری بالایی داشت، به پدر و مادرش بسیار احترام می گذاشت. محمود حسینی در 22 سالگی با خانم ثریا حسینی ازدواج نمود که مدت زندگی مشترک آن ها سه سال بود. حاصل این ازدواج یک دختر و یک پسر می باشد. همسر شهید می گوید: «بعد از خوانده شدن خطبه عقد، ایشان به خاطر این که در مسجد خاتم الانبیاء (ص) سخنرانی داشتند، مجلس عروسی را ترک نمودند تا به سخنرانی خود برسند و بدقولی نشود.» با شروع جنگ تحمیلی جبهه را بر همه چیز ترجیح داد. در مورد جنگ می گفت: «وظیفه هر ملتی است که از کشور خود دفاع کند و اکنون که برای ما جنگ پیش آمده است، باید به دفاع از کشور بپردازیم و نگذاریم ابرقدرت ها بر ما مسلط شوند.» هدفش از رفتن به جبهه، اطاعت از امر رهبری بود. در پشت جبهه به تشویق مردم برای رفتن به جبهه می پرداخت و با سخنرانی، مردم را جذب جبهه و جنگ می کرد و به دیدن خانواده هایی که همسرانشان در جبهه بودند، می رفت. در جبهه به عنوان معاون گروهان، فرمانده گروهان، معاون گردان و فرماندهی گردان و در زمان شهادت فرماندهی گردان سیف الله را برعهده داشت. در سپاه شیروان به عنوان فرمانده عملیات سپاه بود. همچنین در لشکر 5 نصر خدمت می کرد .در کارهای سخت همیشه پیش قدم بود. در گروه اطلاعات عملیات حضور داشت. بعد از برگشتن از خط مقدم، دوباره داوطلب برای رفتن به خط مقدم می شد. در یکی از عملیات ها با دو نفر از رزمندگان در محاصره نیروهای مزدور بعثی قرار می گیرند، که با آن ها وارد جنگ تن به تن می شوند و بسیاری از دشمنان را به هلاکت می رسانند. حمیدرضا سیرجانی به نقل از خود شهید می گوید: «در عملیات کربلای 5، برای شناسایی رفته بودیم و زمین پر از خار و خاشاک بود. در پنج متری دشمن بودیم. اگر بر روی خارها راه می رفتیم، با ایجاد سر و صدا دشمن متوجه حضور ما می شد. در همین اثنا باران گرفت. همگی ما از بارش باران تعجب کردیم چون بعد از باران هنگامی که قدم بر روی خار و خاشاک می گذاشتیم، دیگر سر و صدا نمی شد و از طرف دیگر با بارش باران، دشمن سرگرم کشیدن پلاستیک بر روی سنگرهایشان بودند و متوجه حضور ما نمی شدند و این از امدادهای غیبی الهی بود.» در عملیات خیبر از ناحیه ساق پای راست مجروح شد. ترکشی نیز به دستش اصابت کرده بود که عصب آن قطع شده بود و کارایی چندانی نداشت، ولی با وجود این به جبهه می رفت و می گفت: «به حضور من در جبهه نیاز است.» سید حسین حسینی ( همرزم شهید) می گوید: «ایشان به شهادت خیلی اهمیت می دادند. می گفتند: خوب است انسان زمانی به شهادت برسد که در راه آن تلاش و کوشش نماید و آمادگی کامل برای شهید شدن را در خود احساس کند.» حمیدرضا سیرجانی ( همرزم شهید ) می گوید: «ایشان فرمانده گردان در لشکر 5 نصر بودند. آخرین باری که ایشان را دیدم، چهره ای عرفانی و روحانی داشت و 48 ساعت قبل از عملیات کربلای چهار و پنج توصیه می کردند: باید پیرو ائمه (ع) اطهار باشیم. باید طوری عمل کنیم که لیاقت در رکاب امام زمان (عج) را در خود احساس کنیم. در زمان جنگ حال و هوای خاصی داشت. در هنگام دعا بسیار اشک می ریخت. در لحظه آخر به هم قول دادیم که هرکس زنده ماند، راه امام را ادامه دهد.» ثریا حسینی ( همسر شهید ) می گوید: «قبل از شهادت همسرم خواب دیدم که ایشان می گویند: اگر سالم برگشتم، گوسفندی را نذر مسجد جمکران می کنم. زمانی که همسرم به شهادت رسیدند، فرزندم ( که دو سال داشت ) ناگهان فریاد زد. مهدی جان بیا و من حدس زدم که پدرش شهید شده است.» شهید در نامه ای به همسرش می نویسد: « صبور باشید. من و شما وارث خون انبیاء امامان و کسانی که در راه انقلاب شهید شدند، هستیم و باید از انقلاب اسلامی پاسداری کنیم. سید محمود حسینی در تاریخ 7/11/1365 در عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نایل گشت و در زادگاهش درود نیشابور به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه خود می نویسد: « پدر و مادر عزیزم، به خدا سوگند اگر شرک نبود به پای شما سجده می کردم و از این که گاهی نادانی کردم و شما را ناراحت نمودم، مرا عفو کنید. از شما طلب بخشش می کنم. از خواهرانم می خواهم که در عزای من گریه نکنند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جواد جامی خراسانی : فرمانده گردان فلق تیپ 21 امام رضا(ع)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سومین فرزند خانواده خراسانی در تاریخ 26/3/1339 در شهر مشهد به دنیا آمد. دوره ابتدایی را در مدرسه دکتر علی شهرستانی سپری کرد. به درس علاقه داشت و تکالیفش را به خوبی انجام می داد و همان کودکی فعال و پر جنب و جوش بود، اما از حد اعتدال خارج نمی شد. اخلاقش خوب بود و به والدینش احترام می گذاشت. دوره راهنمایی را در همان مدرسه به پایان برد و سپس وارد دبیرستان آقا مصطفی خمینی شد. از این زمان فعالیتهایش بیشتر شد و غیر ازدرس، تمام فکرش انقلاب بود. در راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت می کرد و در پخش اعلامیه‌های حضرت امام نقش فعال داشت. پدرش درباره فعالیت های او می گوید: در دوره دبیرستان چند نفر به ما گفتند: به جواد تذکر دهید از کارهای انقلابی دست بردارد، چون تصمیم دارند او را کتک بزنند و ما گفتیم: او راه خودش را انتخاب کرده است. جنبه مذهبی او بسار قوی بود. در نماز جمعه و جماعت شرکت می کرد. همین که اذان را می گفتند، اول نماز را به جماعت می خواند بعد غذا می خورد و مسائل مذهبی را سرسری نمی گرفت بلکه پیگیری می کرد و نظر علما را جویا می شد. کتابهای شهید مطهری و شهید دستغیب را زیاد می خواند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با تشکیل سپاه پاسداران عضو سپاه شد. با شروع جنگ تصمیم گرفت به جبهه برود. پدرش در این باره می گوید: پیوسته تقاضا می کرد به جبهه برود، اما من از او می خواستم که اول دیپلمش را بگیرد. سرانجام یک شب جواد با لب خندان و با جعبه شیرینی وارد اتاق شد و گفت: شیرینی دیپلم را آوردم. من نیز همان جا اجازه رفتن به جبهه را به او دادم. او به همراه تیپ 21 اما رضا (ع) عازم جبهه شد. در مدت حضور در جبهه 4 بار مجروح شد و حتی تا هنگام شهادت ترکش در بدنش وجود داشت. بزرگترین آرزویش شهادت بود. یکی از دوستانش که روضه خوان و مداح اهل بیت بود در این باره می گوید: چند بار نزد من آمد و گفت آرزوی شهادت دارم، برایم دعا کنید. مدتی که از حضور او در جبهه گذشت، در 23 تیر 1362 ازدواج کرد و پس از مدتی با همسرش به جبهه بازگشت. خودش در جبهه و همسرش در پشت جبهه فعالیت می کرد. جواد جامی خراسانی سرانجام در تاریخ 23/ 1/ 1363 در جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از تشییع با شکوه در صحن مطهر امام هشتم به خاک سپرده شد. چند روز پس از شهادتش، یکی از اقوام خواب می بیند جواد و اکثر شهدای همرزمش در نماز هستند، می گوید. مگر شما شهید نشدید ؟و آنها جواب می دهند: مگر نشنیده اید که شهیدان زنده اند ؟ پس به آنها بگویید: آیا شهیدان نسبت به زحماتی که کشیده اند مقامی هم دارند ؟ می گویند مگر می شود نداشته باشند ؟ مثلا در بین شما کدام یک از مقامتان بالاتر است ؟آنها به طرف جواد اشاره می کنند. تنها فرزندش زینب در 11 اردیبهشت 1364 – 50 روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. در فرازهایی از وصیت نامه شهید آمده است: برادران و خواهران، امروز اسلام در لحظه خاصی از تاریخ قرار گرفته است. تمامی اسلام در مقابل تمامی کفر است و خداوند متعال حجتش را بر ما تمام کرده است وخون شهدا دیگر نقطه ابهام و تردیدی برای ما باقی نگذارده است. اگر خدای ناکرده در انجام مسئولیت‌هایتان که ادامه دادن راه شهدا وحفظ اسلام و دادن آن به صاحب اصلی اش امام زمان (عج) است، کوتاهی کنیم، در قیامت جلوی ما را خواهند گرفت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین حسینیان : فرمانده محور عملیاتی لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1332 در روستای سر جام در استان خراسان به دنیا آمد. قرآن را در خانه فرا گرفت و تا کلاس پنجم درس خواند، سپس به علت کمک به پدر در کار کشاورزی تحصیل را رها کرد. به خواندن قرآن علاقه داشت. در نوجوانی بیشتر کتابهای مذهبی مخصوصا نهج البلاغه را مطالعه می کرد. کم حرف بود و تا سوالی از او نمی کردند، جواب نمی داد. در سال 1350 ازدواج کرد. مادرش می گوید: شهید می گفت: با همسری ازدواج می کنم که با تقوا و با نماز باشد و ما همسرش را بر اساس معیارهای او انتخاب کردیم. او یک مومن واقعی بودوداشتن زن وفرزند هرگز خللی در اراده الهی اش در راه مبارزه وجهاد در راه خدا ایجاد نکرد. قبل از جنگ تحمیلی در کردستان به عنوان فرمانده دسته و در گنبد کاووس به عنوان فرمانده پایگاه با ضد انقلابیون مبارزه می کرد. با شروع جنگ تحمیلی از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه اعزام شد. اوایل جنگ و در جبهه الله اکبر به مدت چند ماه بی امان با دشمن بعثی جنگید و در این نبرد سر پرست گروه خمپاره 120 بود در همین جبهه مجروح شد و مدت سه ماه در بیمارستان سینای تهران بستری بود. بعد از بهبودی مجددا عازم جبهه شد. در آخرین دیدار خود به پدرش گفته بود: پدر، اگر من شهید شدم ناراحت نباشید و بدانید که ما پیروز هستیم و از اینکه فیض عظیم شهادت نصیبم شده خوشحال باشید و افتخار کنید و سعی کنید امام امت را تنها نگذارید و مثل مردم کوفه نباشید و در نماز جماعت و جمعه شرکت کنید و فرزندان خود را انقلابی و طبق دین مبین اسلام تربیت کنید و در حفظ حجاب بکوشید. به گفته یکی از همرزمانش رجب صمدیان وی در آخرین لحظات زندگی با روحیه ای قوی و با هر کس برخورد اسلامی داشت و تمامی دوستان و خانواده اش را به خواندن نماز جماعت در مسجد و رفتن به جبهه ها توصیه می کرد.به اجرای فرائض دینی و مذهبی و احکام اسلامی بسیار مقید بود و در جلسات مذهبی و ادعیه و مراسم عزاداری شرکت می کرد و برای ارتباط عمیق با خدا نیمه های شب بر می خواست و به راز و نیاز مشغول می شد و دیگران را نیز به این عبادت پر فضیلت دعوت می کرد. می گفت: جبهه یعنی بهشت، در آنجا حتی پدر و مادر را فراموش می کنی و فقط به فکر اسلام و مملکت هستی. آخرین بار به غرب کشور و به جبهه سومار اعزام شد و مسئولیت خط 3 گردان را برعهده داشت. محمد حسین حسینیان در 22 مهر 1361 براثر اصابت گلوله سیمینوف به سرش و ترکش به سر و پا به درجه رفیع شهادت نایل آمد. و پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد پارسا : فرمانده محور عملیاتی لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1332 در شهرستان “ایرانشهر “به دنیا آمد. از همان آغاز رشد معنوی او در دامان پدر با فرهنگ و اندیشمندش، صورت گرفت. از 5 سالگی به مکتب رفت و قرآن را فرا گرفت، وی صوت زیبایی داشت و خیلی خوب قرآن می خواند و باره مورد تشویق قرار گرفت. کودکی کم حرف و آرام بود. تحصیلات ابتدایی را در دبستان کورش ایرانشهر به اتمام رساند. با علاقه زیاد به مدرسه می رفت و خوب درس می خواند واو می گفت: سرگرمی من باید کتاب باشد. هنگام باز کلک نمی زد و تقلب نمی کرد و به همیم علت همواره اورا به عنوان دور انتخاب می کردند. لاس ششم ابتدایی را در سال 1344 به اتمام رسانید. سپس وارد دبیرستان شد. سال اول را در ایرانشهر سپری کرد و از سال دوم – به علت باز نشسته شدن پدر و نقل مکان به مشهد – بقیه تحصیل خود را در شهر مشهد و در دبیرستان امیر کبیر گذراند. در سال چهارم دبیرستان با مسائل سیاسی آشنا شد. همکلاسی‌هایی نسبتاً آگاه داشت که از جمله کارهای اولیه آنها این بود که انشاهایی جهت دار می نوشتند و در کلاس می خواندند و تا آنجا پیش می رفتند که از جانب مسئول دبیرستان توبیخ و تهدید شدند. آن روزها کانون بحث و انتقاد دینی که توسط شهید هاشمی نژاد اداره می شد، در مشهد حال و هوایی داشت و جوانان پر شور و انقلابی را به خود جذب می کرد که محمد یکی از آنها بود. در سال 1350 در رشته ریاضی دیپلم گرفت و در کنکور شرکت کرد، اما قبول نشد و تصمیم گرفت سال بعد شرکت کند. برای گذراندن کلاس کنکور مدتی در تهران به سر برد. او در این دوران به افراد متدین علاقه خاصی داشت و به مطالعه کتاب های شهید هاشمی نژاد، جلال آل احمد و شریعتی می پرداخت و در جلسات سخنرانی دکتر شریعتی شرکت می کرد. هنگامی که در روزنامه ها اعلام می کردند: تختی خودکشی کرد، محمد در خانه مطرح کرد که تختی را کشتند. او در این دوره افکار سیاسی داشت. در این مدت می توانست راحت تر زندگی کند، ولی از آنجا که روحیه‌اش از همان ابتدا با رفاه و راحت طلبی سازگاری نداشت به زندگی ساده و مختصری اکتفا کرد. در سال 1351 در رشته اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد که در سال 1355 موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد. در این دوران زمینه لازم برای ادامه دادن فعالیتهای سابق فراهم شد و از این سال تحولات و دگرگونی‌هایی در زندگی او شروع شد. محمد پارسا در 29/11/1360 به علت پاتک عراق در منطقه چزابه به شهادت رسید و پیکر مطهرش بر اثر حجم آتش زیاد به پشت جبهه انتقال نیافت. لذا شهید مفقود الاثر اعلام شده است. تنها فرزندش حسین بعد ا ز شهادتش در 15/1/1361 به دنیا آمد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین عسگرزاده : قائم مقام فرمانده گردان ولی الله لشگر5نصر (سپاه پاسدارا انقلاب اسلامی) در سال 1340 در روستای گرمه از توابع بجنورد متولد شد. در دوره خردسالی به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت و نمازش را قبل از 7 سالگی نزد پدر آموخت. تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان مولوی روستای گرمه شروع کرد و تا پایان دوره ابتدایی در همان روستا بود. به مدرسه و تحصیل علاقه داشت. هر گاه از مدرسه برمی گشت، بعد از کمی استراحت، به تکالیف علاقه فراوان نشان می داد و تا وقتی که تکالیفش را انجام نمی داد به کار دیگری مشغول نمی شد. در اوقات بیکاری در امور کشاورزی و دامپروری به خانواده کمک می کرد. محمد دوره راهنمایی را در مدرسه نو بنیاد روستای گرمه گذراند و سپس برای گذراندن دوره دبیرستان به مشهد آمد و در دبیرستان دکتر علی شریعتی به تحصیل مشغول شد و در سال 1359 وفق به اخذ دیپلم شد. از دوران نوجوانی و حدودا از زمانی که ممیز شد، به علت جو حاکم مذهبی در خانواده تغییر و تحول در ایشان احساس می شد. چون مداح اهل بیت بود، بیشتر به مطالعه آثار فرهنگی مذهبی، کتابهای اشعار مداحی به خصوص کتابهای اخلاقی شهید دستغیب می پرداخت. در بیرون از منزل در بسیج فعالیت چشمگیری داشت و با سپاه پاسداران در گشت شب همکاری می کرد و همچنین به علت فعالیت زیاد و اخلاق حسنه از محبوبیت خاصی برخوردار بود. از طریق کنکور وارد تربیت معلم مشهد شد و حدود یک سال در آنجا به تحصیل مشغول بود. فردی فوق العاده فعال و پر جوش بود و از موثرترین بنیان گذاران انجمن اسلامی و تربیت معلم شهید به شمار می رفت. همزمان با تحصیل در تربیت معلم، به مدت حدود یک سال در کردستان آن هنگام که گروهک‌های ملحه و منافق بر آن منطقه حاکمیت داشتند، مشغول خدمت بود و با تلاش فوق العاده و ایثار تمام، در جبهه های کردستان از جمهوری اسلامی دفاع کرد و به تنهایی درگیریهای زیادی با دموکرات و دیگر گروهکها داشت. وقتی هم که از جبهه باز می گشت در اکثر مراسم و برنامه های مذهبی شرکت می کرد و یکی از مخالفین جریانهای منافق و لیبرال بود و در افشای مواضع آنها کوشش زیادی می کرد. به همین دلایل نیروی شناخته شده ای در مبارزه علیه کفر و نفاق در صحنه های مختلف بود. به طوری که در زمان حاکمیت بنی صدر و به علت دفاع از سنگر انقلاب و دولت مکتبی شهید رجایی در صحن مطهر علی بن موسی الرضا (ع) توسط دار و دسته چماق داران مورد ضرب و شتم قرار گرفت که شدت آن به اندازه ای بود که ساعتها در اغما و بی هوشی بود. محمد حسین به علت احساس ضرورت حضور در جبهه ها، در سال دوم تربیت معلم ترک تحصیل کرد. خدمت نظام را در سپاه پاسداران در منطقه کردستان گذراند. به دلیل ایمان و عشق زیاد به امام و انقلاب، از سوی سپاه پاسداران دعوت به همکاری شد و به دنبال آن رهسپار جبهه های حق علیه باطل شد. در عملیات رمضان در گردان سیف الله به خدمت مشغول بود و در شکستن خط جزء اولین افراد بود که در همان جا از چندین ناحیه مورد اصابت ترکش نارنجک قرار گرفت و زخمی شد و بعد از بهبودی دوباره به جبهه بازگشت و در گردان ولی الله مدتی در جبهه های جنوب مشغول خدمت شد. بعد از مدتی رهسپار جبهه های غرب شد. در سومار هم بر اثر فرود آمدن گلوله خمپاره روی سنگر، از ناحیه کمر به شدت آسیب دید که منجر به شکستگی و جابه جایی یکی از مهره های نخاع شد. او با این که بهبودی پیدا نکرده بود. به جبهه بازگشت و در عملیات والفجر مقدماتی و در والفجر 1 عاشقانه جنگید و کوشش کرد تا رضای خدا را کسب کند. در جبهه حالات روحانی و عرفانی خاصی داشت. گویی با رقه ای از نور الهی در روان او متجلی گشته و او را از خود بی خود کرده بود. چه سری بود که در دعاها دارای چنان شور و حالی می شد که بی توجه به قید و بندهای مادی به دنیای دیگر سفر می کرد. کسانی که شاهد دعا خوانیهای او بودند همیشه سعی داشتند پی به این راز ببرند. وقتی او را مبی دیدی چون ریایی نبود و تظاهر و خود نمایی نمی کرد، فرد عادی به نظر می رسید. اگر عبادتها، ایثارها و اخلاص ها مخصوص پروردگار است، پس به غیر چه مربوط. اگر می خواستی او را بشناسی، می بایست شب در کمین او بنشینی، می دیدی در تاریکی نیمه شب وجودی نورانی، پتو بر دوش در حالی که سعی می کرد شناخته نشود، راهی خلوتگاه بیابان می شود و قامت زیبایش تا سپیده دم مشغول راز و نیاز با معبود خویش است. هنگامی که سر به سجده می گذاشت، می دیدی که از مخلوط شدن اشک دیده و خاک زمین، لایه ای از گل صورت ملکوتی اش را پوشانده و به راستی که جبهه ها عطر خود را مدیون اشک ریختن و ناله کردن حسین و حسین هاست و خدا می داند که در این نماز شبها و راز و نیاز ها چه کرد و چه دید و چه شنید. آتش عشقش چنان شدید بود که با وجود درد شدید در ناحیه کمر و شکستگی مهره نخاع و مخالفت مسئولان از شرکت وی در عملیات، باز دلش طاقت نیاورد و قدرت تحمل دوری از دیار عاشقان را نداشت. کسی چه می دانست، شاید او وعده ملاقات با کسی را داشت که نمی توانست از آن چشم بپشد و در انتظار آن روز لحظه شماری می کرد. در تمام مدت فکر و ذکرش شهادت بود. گویی که او در اوج قله رفیع زندگی قرار گرفته، جایی که هیچ کس را به آن راهی نیست و کمال عاشقان است. از آنجا بر هیاهوی زندگی نگریست. دنیای خاکی در نظرش بی ارزش بود و او خود را در حال تکاپو در مرز مرگ و زندگی دید. بر بالا نگریست، در آنجا نوری فروزنده تر از خورشید را دید، دانست که موقع انتخاب فرا رسیده است، اما انتخاب برای او بسیار آسان بود و او دست از زندگی با تمام زرق و برق هایش بریده و علایق مادی را به دور افکند و آرزوی پیوستن به کاروان شهدا بی قرارش کرده بود. محمد حسین چون سایر مسائل را به دید مذهبی نگاه می کرد و به مصداق حدیث: ازدواج نصف دین را حفظ می کند، تصمیم به ازدواج گرفت. او در سن 20 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترکشان چهار سال بود که از ایشان فرزندی به یادگار نمانده است. در فاصله بین والفجر 1 که بیشتر از 10 روز نبود، ایشان به مرخصی آمد و شرایط دامادیش را فراهم کرد و همسرش را به عقد خود در آورد. مراسم در کمال سادگی برگزار شد و برادر شهید عقدنامه را نوشت و خبطه عقد نیز توسط مرحوم حاج میرزا جواد آقای تهرانی قرائت شد و ایشان یک نسخه کتاب دست نویس خطی را به شهید هدیه دادند. در والفجر 1 بعد از شکستن خاکریز عراق، تنها کسی بود که پشت خاکریز رفت و آمد می کرد. آتش شدید و سنگین توپها، خمپاره ها و کالیبر 50 دشمن به بچه ها فرصت سر بلند کردن را نمی داد، اما حسین دائم از این سر گردان به آن سر گردان در حرکت بود و نیروها را به سوی اهداف هدایت می کرد. وقتی که عده ای از نیروها در محاصره قرار گرفته بودند، به تنهایی به سوی آنها رفت و در حالی که هیچ کس انتظارش را نداشت، نیروها را از محاصره در آورد و با چهل اسیر برگشت. محمد حسین در عملیات والفجر 1 در ساعت 8 صبح در 24 فروردین 1362 بر اثر اصایت تیر کالیبر 50 دشمن به پهلوی راستش به شهادت رسید و پیکر پاکش در جبهه های گرم خوزستان به جا ماند. شهید در عملیات های رمضان، والفجر مقدماتی و والفجر 1 شرکت داشت. در عملیات رمضان در گردان سیف الله و در عملیات والفجر 1 معاون گردان ولی الله بود که در همین عملیات مفقود الاثر شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قنبر حمزه وی گوراشکی : فرمانده گردان ولی الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زندگی نامه شهید به روایت خودش: در بهمن ماه 1334 در روستای گوارشک متولد شدم. در پنج سالگی به مکتب قرآن و از هفت سالگی تا چهار ده سالگی به مدرسه رفتم، همچنمین در این مدت به کار کشاورزی مشغول بودم که کمکی باشد به خانواده ام. چون پای پدرم سیاتیک داشت و به کمک من احتیاج بود که کار کنم تا امور زندگی اداره شود. در هجده سالگی ازدواج کردم. در نوزده سالگی به خدمت سربازی اعزام شدم و در سال 1355 خدمت سربازی را به پایان رساندم. در مشهد به کار سنگ کاری مشغول شدم و مدت دو سال طول کشید تا به این کار مهارت یافتم و برای خودم کار کردم. این کار را به مدت دو سال ادامه دادم تا این که انقلاب، در سال 1357 به پیروزی رسید. از ابتدای پیروزی انقلاب به گشت شبانه می رفتم. پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به فرموده امام امت خمینی کبیر و امید محرومین جهان عضو سپاه و به پاسداری از اسلام مشغول شدم. در جنگ گنبد شرکت کردم که با پیروزی برگشتم و پس از آن به جنگ با مزدوران امریکا در کردستان اعزام شدم که مدت سه ماه به طول کشید. پس از بازگشت، در واحد عملیات سپاه به خدمت مشغول شدن و با شروع جنگ عراق علیه ایران به جبهه اهواز اعزام شدم که پس از سازماندهی به عنوان آرپی‌جی زن به خط مقدم عزیمت کردم و در این حال شبها برای جلوگیری از نفوذ دشمن تا حد امکان به دشمن نزدیک می شدیم و تمام حرکتهای آنها را زیر نظر داشتیم. در یک درگیری با مزدوران صدام، تعداد 25 نفر از مزدوران را به هلاکت رساندیم که یکی از برادران به شهادت رسید. مدت 20 شب به کمین دشمن رفتیم. پس از آن به دستور فرمانده، شبها به مین گذاری در سر راه دشمن اعزام شدیم که در مدت ده شب، و حدود پنج هزار مین ضد تانک در سر راه دشمن کار گذاشتیم؛‌ پس از آن آب اطراف ما را فرا گرفت که وجود ما دیگر در آنجا لازم نبود. پس به جبهه الله اکبر رفتیم که بنده جزء گروه شناسایی انتخاب شدم. شبها با کوله باری از مهمات و غذایی اندک و با یک قمقمه آب، به نزدیک دشمن می رفتم که دشمن را بدون دوربین، به طور کامل می دیدیم و در شب برای دیده بانی سنگر می کندیم و خاک آن را مثل بذری که بر زمین می پاشند، می پوشاندیم و با بوته هایی که آنجا بود، استتار کامل می کردیم که در روز برای دشمن قابل دید نبود. در این هوای گرم اهواز،‌ در مدت 24 ساعت با یک قمقمه آب به خاطر اسلام سر می کردیم و چه قدر مشکل ولی لذت بخش بود که با گرای دقیقی که به توپخانه و خمپاره اندازها می دادیم، منتظر آتش گرفتن تانکها و انبار مهمات دشمن می ماندیم. من این ماجرا را – اصابت بسیار دقیق گلوله های ما به نیروهای دشمن – هرگز فراموش نخواهم کرد. در آن هوای گرم و بی آبی، از ریشه گیاهان به جای آب استفاده می کردیم ولی با این سختیها، باز هم چه قدر جبهه اسلام لذت بخش است که هرگز فراموش نخواهم کرد. یادم نمی رود روز عید را که هدایای ملت مبارز و مسلمان میهنمان که به جبهه فرستاده بودند به دست بنده رسید که هدیه بنده مقدار دو یا سه سیر پسته بود و نامه ای هم توی پاکت بود. نامه را برای دوستانم با چشم گریان که گریه ای از شوق بود، خواندم: امیدوارم این هدیه ناقابل من مورد توجه شما و عنایت شما قرار بگیرد. برادر رزمنده ام، من پیر زنی هستم که پول این پسته را چند وقت است که پس انداز کرده ام، این را خدمت شما می فرستم، شاید این هدیه من موجب حمایت سربازان اسلام باشد. امیدوارم که جواب نامه مرا که توسط فرزندم نوشته شده است؛‌ از کربلای حسین بفرستید. و مدت سه ماه در جبهه اهواز بودم، سپس به شهر برگشتم و در واحد عملیات سپاه مشغول شدم. پس از یک ماه خدمت، به شهر سقز برای از بین بردن منافقین و مزدوران امریکا، حزب دمکرات و کومله و دیگر گروهک‌ها رفتم. مدت 10 روز در آنجا بودم که خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی را از اخبار شنیدم؛‌ با شنیدن خبر شهادت آقای دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن دیگر از یاران امام (ره) بسیار ناراحت شدم، ولی باز گفتم که دیگر جان من ارزشی ندارد در برابر این عزیزان و بیش از پیش عاشق شهادت شدم. مدت سه ماه در ماموریت گفته شده بودم. در شب کمین می رفتم و چند درگیری داشتم و چند درگیری در سه راهی بوکان – سقز با گروهک ها که سر پرستی افرادی که در تپه مستقر بودند بر عهده من بود. در این مدت چند درگیری داشتیم که حدود 50 مزدور آمریکایی کشته شدند، ولی خوشبختانه در این درگیری ها، هیچ گونه آسیبی به ما نرسید. مدت سه ماه در این ماموریت بودم، ولی باز هم شهادت نصیبم نشد، به مشهد مراجعه کردم و حالا مشغول خدمت می باشم. (تاریخ 6/10/1360) در 4 فروردین 1361 در جبهه نبرد حق علیه باطل هستم، اگر برگشتم که دنباله خاطراتم را ادامه می دهم و اگر شهید شدم، خاطراتم را سربازان اسلام خواهند نوشت. در 7 فروردین 1361 به اهواز رسیدیم و پس از چند روز به بستان اعزام شدیم و تا دو روز در آنجا بودیم. در 18 فروردین 1361 به تنگه چزابه اعزام شدیم که آتش دشمن خیلی شدید و زیاد بود. در حالی که به لطف خدا با این همه آتش، پس از گذشت مدت 9 روز ما کمترین شهید و مجروح را داشتیم. سپس در شب 26 فروردین 1361 در ساعت 4 صبح آتش دشمن به طور کامل قطع شد و بنده که فرمانده دسته بودم، افراد دسته را آماده باش دادم و در سنگر ها مستقر شدند و منتظر دشمن ماندیم، صبح متوجه شدیم که دشمن از آنجا فرار کرده است. رفتیم جلو و جنازه های پوسیده عراقی ها را دیدیم؛‌ اینها ناکامان عملیات 18 بهمن سال 1360 بودند که می خواستند، دوباره بستان را بگیرند و رزمندگان اسلام به آنها و اربابانشان درس خوبی داده بودند. در حدود دو هزار جنازه عراقی در منطقه دیده می شد. این بود جزای آنهایی که به حریم مقدس جمهوری اسلامی تجاوز می کنند. در 28 فروردین 1361 به جبهه هویزه رفتیم که در شب جمعه 10 اردیبهشت 1361، حمله با رمز «یا علی بن ابی طالب» (ع) آغاز شد. ما در آن شب در خط مقدم به عنوان پشتیبان بودیم. حمله مرحله اول بیت المقدس، با موفقیت تمام شد سپس ما را به جاده اهواز – خرمشهر بردند تا برای مرحله دوم عملیات آماده شویم. عملیات در شب جمعه، 17 اردیبهشت 1361 انجام شد که پس از رسیدن به هدفهای معلوم، در ساعت 9 صبح روز جمعه 17 اردیبهشت از ناحیه ران و ساق پا مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتم که بلافاصله پس از جلوگیری از خون ریزی و بستن محل زخم به پشت جبهه انتقال یافتم و با پانسمان موقت، با هلیکوپتر به اهواز و بعد از عکس برداری به تهران اعزام شدم. سه روز در تهران بستری بودم. با اصرار خودم، دکتر مرا مرخص کرد و حالا در مشهد هستم و زخم پایم به حمد الله رو به بهبود است، تا که انشاالله پس از خوب شدن به جبهه اعزام شوم. در 8 تیر 1361 به جبهه نبرد حق علیه باطل عازم هستم، اگر برگشتم که دنباله خاطرات را خواهم نوشت و اگر برنگشتم، تاریخ خاطرات رزمندگان اسلام را خواهد نوشت. در 10 تیر 1361 به اهواز رسیدیم و پس از سازماندهی، بنده به عنوان معاون فرمانده گردان انتخاب شدم. به جبهه شلمچه در مجاورت پاسگاه «کود سواری» عراق حالت تدافعی داشتیم و پس از چند روز، در ساعت 1 شب 2 مرداد 1361 برای حمله، آماده باش صادر شد که گروهان ما به عنوان اولین گروهان خط شکن تعیین شد و در ساعت 30/9 دقیقه شب، به خاکریزهای دشمن رسیدیم، پس از گذشتن از میدانهای وسیع مین و خاکریزهای احتیاط دشمن که به درگیری و نابود شدن انجامید – به خاکریز اصلی دشمن تا حدود یکصد متری نزدیک شدیم، در آنجا – که یک کانال آب به عرض ده متر وجود داشت – مستقر شدیم. دو دسته از گروهان ما از ما عقب مانده بودند و یک دسته با فرمانده گروهان که از کانال آب گذشته بودند، شهید و مجروح شدند. ما از گردان کمک خواستیم که گروهان 3 به کمک ما بیاید تا که خط اصلی دشمن را بشکنیم. فرمانده گروهان 3 به من گفت: تو به عنوان راهنما، در جلوی گروهان حرکت کن تا که ما پشت سر تو بیاییم. من این پیشنهاد را قبول کردم و تصمیم گرفتم از کانال آب که در فاصله هشتاد الی صد متری خاکریز اصلی دشمن بود، عبور کنم. تیر بارهایشان در آنجا استقرار داشت و آتش آن قدر شدید بود که گذشتن از پشت خاکریز آب احتمال شهادت صد در صد را داشت، چون دشمن می دانست فقط از بریرگی کانال آبی، که به عرض ده متری بود – امکان عبور است. دشمن پیوسته آتش می ریخت. با این حال با بردن نام مبارک آقا امام زمان (عج) و کمک خواستن از آقا، خودم را به خاکریز دشمن رساندم. پس از رسیدن به خاکریز، پشت سرم را نگاه کردم و متوجه شدم که هیچ کس پشت سر من نیست و نیروها نیامده بودند. با خود گفتم: اگر برگردم، امکان دارد در حال برگشتن شهید شوم. پس من که تا به اینجا به دشمن نزدیک شده ام و سنگر تیربار دشمن را که در مقابل من است شناسایی کرده بودم، یک نارنجک از توی جیب نارنجکم برداشتم و ضامن آن را کشیدم و از سمت راست سنگر تیربار، به حالت سینه خیز جلو رفتم. لحظه های حساس زندگی در حال گذشتن بود. تا فاصله یک متری به سنگر تیربار که نزدیک شدم، بلند شدم و پای راستم را جلو گذاشتم که نارنجک را توی سنگر بیندازم، تیر بار به ناحیه ران پای راست من اصابت کرد و افتادم. در حالی که ضامن نارنجک را کشیده بودم، هر چه تلاش کردم که از حالتی که به شانه راست توی خط رابط افتاده بودم بلند شوم، نتوانستم. سپس با خود گفتم: نارنجک را جایی بیندازم که لااقل توی دست من منفجر نشود. خون زیادی از من می رفت و در همان حال نگاه کردم ک تاریکی را دیدم که جلوی چشمم است، متوجه شدم که سنگر است، نارنجک را توی آن انداختم و پس از منفجر کردن سنگر متوجه شدم که سنگر مهمات بوده است. موشک آرپی جی و خرجهای آنها که بهشان بسته بود، آتش گرفت. حالا در این دل شب، در فاصله یک متری دشمن قرار داشتم و خون به شدت از پایم می ریخت. تیربار دشمن بر روی سرم تیراندازی می کرد، انبار مهمات دشمن می سوخت و هیچ کس از نیروهای ما نبود که مرا کمک کند. از چه کسی باید کمک خواست؟ به یاد این افتادم که آخر ما به خاطر چه چیزی می جنگیم؟ مگر غیر از این است که به خاطر حفظ اسلام است؟ آخر فرمانده سربازان اسلام و پاسداران اسلام کیست؟ سپس به یاد مولا و فرمانده مان، امام زمان افتادم و گفتم: آقا جان، اگر من سرباز تو باشم، غیر از خدا و تو که فرمانده ما هستی دیگر از چه کسی کمک بخواهم؟ این را که گفتم، دیدم نوری به طرف من نزدیک شد و دور مرا نور فرا گرفت. وقتی به خود آمدم که توی خط رابط سر پا ایستاده بودم. نارنجک دیگری از توی جیب نارنجم برداشتم و توی سنگر تیربار دشمن انداختم و سنگر تیربار منهدم شد؛‌ سپس یک خشاب 40 تیری که روی اسلحه ام بود، پشت خاکریز رگبار زدم که اگر نفراتی از دشمن در پشت خاکریز هستند، از بین بروند. پس از آن خشاب خالی را برداشتم و یک خشاب پر روی آن گذاشتم و مسلح کردم، آمدم پایین خاکریز و نشستم. پایم را از قسمت بالای زخم بستم و جلوی خونریزی تا به اندازه ای گرفته شد. عقب برگشتم، دیدم به نیروهایی که پشت سر من بودند، دستور عقب نشینی دادند، مقدار شش کیلومتر راه را من با این زخم عمیق پیاده آمدم تا که به خاکریزی که آمبولانس در آنجا برای تخلیه مجروحین می آمد، رسیدم. در آنجا منتظر آمدن آمبولانس بودم که یک خمپاره در فاصله چند متری من خورد، موج انفجار آن مرا در حدود پنج متری پرت کرد که ترکشی به دست و شانه من اصابت کرد. خمپاره دیگری در سمت راست من خورد که از ساق پای راست و شانه مجروح شدم. پس از بستن محل های جراحت، به خرمشهر و از آنجا به آبادان و از آبادان به ماهشهر و پس از ماندن 24 ساعت از ماهشهر با هواپیما به تهران انتقال یافتم و در بیمارستان الوند به مدت 10 روز بستری شدم؛‌ سپس به اصرار خودم دکتر مرا مرخص کرد و الان مشهد می باشم. امیدوارم که هر چه زودتر حالم خوب شود تا که دوباره به جبهه بروم. تاریخ 18/6/1361 امروز 29/6/1362 به جبهه اعزام شدم و در 31/6/1362 به ایلام رسیدم. پس از ماندن چند روز در پایگاه لشگر در ایلام، به پادگان امام خمینی برای آماده کردن نیروها و شناسایی مناطق مورد نظر برای حمله رفتیم که از نظر مسائل سری نظامی،‌ محل پادگان که در آنجا واقع است را نمی گویم و در مدتی که در پادگان یاد شده بودم،‌ به نقاط مختلف برای شناسایی رفتم. و البته وظیفه معاون اول فرمانده گردان را داشتم. پس از شناسایی، برای حمله اعلام آمادگی کردیم و به مریوان و داخل خاک عراق اعزام شدیم. حمله به قصد تصرف کوه های استراتژیک مشرف بر شهر پنج وین عراق آغاز شد و گردان ما نقش پشتیبانی را داشت. عملیات بحمد الله با پیروزی رزمندگان اسلام در مرحله سوم عملیات والفجر 4 به پایان رسید. پس از آن در تاریخ 5/9/1362 به ایلام برگشتیم و در تاریخ 8/9/1362 برای مرخصی به مشهد آمدم و حالا در مشهد مقدس می باشم و به تاریخ 11/11/1362، پس از پایان مرخصی، به جبهه نبرد حق علیه باطل عازم خواهم بود. اگر برگشتم خاطراتم را می نویسم و اگر شهادت نصیبم شد، تاریخ خاطرات سربازان اسلام را خواهد نوشت. در تاریخ 20/11/1362 به مدت 4 ماه از جبهه به مشهد آمدم و در پایگاه 2 سپاه مامور به خدمت شدم. در تاریخ 1/12/1362 با موافقت پاسگاه، ناحیه ای به نام ناحیه 6 در مشهد تشکیل دادم. پس از پیدا کردن جای مناسب و اجاره کردن جای مورد نظر که محل استقرار فعلی ناحیه است، چند پایگاه که به ناحیه شهر متصل بود از آنها تحویل گرفتم و تا حد امکان مشغول فعال کردن آن شدم تا اینکه در تاریخ 20/12/1362 برای برگزاری اردو، طی جلسه ای که با مسئولان نواحی و پاسگاه گذاشته شده بود، اقدامات لازم را انجام دادم. برنامه اردو در تاریخ 12/1/1363 برای ناحیه ما گذاشته شد. از آن پس بنده برای هر چه بهتر برگزار کردن اردو مشغول شدم، تا اینکه 12 فروردین سال 1363 رسید، در آن روز که روز استقرار جمهوری اسلامی بود، کلیه نیروهای طرح لبیک یا جبهه رفته، برای رژه در محل تعیین شده، من به اتفاق یکی از برادران که رابط پایگاه امیر آباد بود، به نام برادر علی اکبر رحیمی، با موتور ایشان برای آماده کردن نیروهای اردو عازم شدیم، ولی متاسفانه در جاده قدیم قوچان بر اثر تصادف با وانتی که جلو ما دور زد، این برادر عزیزم شهید و من به بیمارستان اعزام شدم و مدت دو ماه در بیمارستان تحت درمان بودم. امروز که تاریخ 4/4/1363 است، عازم جبهه نبرد حق علیه باطل هستم. اگر برگشتم دنباله خاطرات جبهه را می نویسم، ولی اگر برنگشتم تاریخ ،خاطرات سربازان اسلام را خواهد نوشت. والسلام به امید پیروزی اسلام بر سراسر جهان. در سال 1354 و در سن هجده سالگی ازدواج کرد که مراسم عقد و ازدواج او با خانم طیبه شجاع گوراشک بسیار ساده همان طور که در روستا رسم بود، انجام شد. همسر ایشان نیز در مورد خصوصیات اخلاقی شهید می نویسد: ایشان در جلسات قرآن و جلسات مذهبی شرکت فعال داشت. شهید بعد از ازدواج به مشهد منتقل شد و در همان سالها به صورت مستمر در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت داشت. اولین فرزندش فاطمه در 1 شهریور 1356 در روستای گوراشک متولد شد. دومین فرزند حمزه وی «حمیده» در سال 1358 در مشهد متولد شد. چهارمین فرزند شهید به نام مصطفی، در سال 1361 در مشهد متولد شد و وی همچنان در جبهه حضور فعال داشتند. پس از شصت ماه حضور در جبهه ومبارزه بی امان با ضد انقلاب در غرب و ارتش متجاوز عراق ،در 25 اسفند 1363 در عملیات بدر و در منطقه هور الهویزه، بر اثر جراحات وارده به مقام رفیع شهادت نایل آمد و پیکر مطهرش به مدت ده سال مفقود الاثر که سرانجام در 1 تیر 1378 در مشهد تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسین فاضل الحسینی : فرمانده گردان روح الله تیپ21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آفتاب روی چینه های آفتاب افتاده بود. بچه مدرسه ای ها، ششمین روز از تعطیلات تابستانی را آغاز کرده بودند. شور و ولوله توی کوچه های مشهد موج می زد. سال 1341 بود. یک سال بعد، امام خمینی گفت :« سربازان من در گهواره اند .» سیدحسین فاضل الحسینی، درست در همان زمان، یک ساله بود و در گهواره. او در ششمین روز از تابستان 1341 در مشهد متولد شده بود. پدرش روحانی فاضلی بود، مورد احترام و علاقه ی اهالی محله. وقتی سید حسین به دنیا آمد، دو برادر و دو خواهر داشت. وقتی چهار پنج ساله بود، با برادرانش به مکتب می رفت. مادر بزرگش، خانم رشدی، زنی مومن و پاکدامن بود. او به عشق آموزش بچه های کم سن و سال، قرآن قرائت می کرد و آداب قرائت و شیوه های تجوید را آموزش می داد. خانم رشدی علاوه بر حس آموزگاری و عشق به تعلیم، نسبت به تمام بچه ها و نه فقط به نوه هایش، احساسی مادرانه داشت. هر روز پس از پایان درس و تمرین قرائت قرآن، از آن ها با آش پذیرایی می کرد. سید حسین در همین مکتب به اسلام و قرآن و پیامبر و اهل بیت آشنا و علاقمند شد. چند سال بعد وقتی وارد مدرسه شد، بر خلاف همه بچه ها که نمی توانستند بخوانند و بنویسند، خوب می نوشت و روان می خواند. سال های پایانی تابستان او با آغاز دهه ی پنجاه و اوج گیری مبارزات مردمی علیه طاغوت همراه بود. شنیده ها و دیده های او از انقلاب، باعث شد تا با علاقه، اخبار و اطلاعات مربوط به حرکت مردمی را دنبال کند. وقتی وارد دبیرستان شد، انقلاب به مرز شکوفایی رسیده بود. او نیز مثل برادرانش هادی و مهدی، در تظاهرات و راهپیمایی مردمی شرکت و در تهیه، پخش و توزیع اعلامیه های امام (ره) مشارکت می کرد. یک روز در حال پخش اعلامیه، باگاردیها درگیر شد. در حالی که در شب همان روز، عروسی برادرش اتفاق افتاد او را به کلانتری بردند و نتوانست به جشن عروسی برادرش برود. روز بعد به خاطر سن کم، او را آزاد کردند. او دست بردار نبود و همچنان در ردیف اول صف انقلابیون شعار می داد. پس از پیروزی انقلاب، در جریان درگیری های داخلی و احزاب و گروه ها فعالیت بسیار داشت. در روزهای آغازین انقلاب مردم به جمهوری اسلامی رای آری دادند. اما گروه‌ها و حزب هایی بودند که همچنان علیه جمهوری اسلامی تبلیغ می کردند و سید حسین سعی می کرد طرفداران گروه ها را با ارائه ی دلیل و برهان به دامن جمهوری اسلامی بکشاند. اما گاه زبان منطق کار ساز نبود و آن ها وقتی با جوانی مسلمان و آزاده رو به رو می شدند، عقده های حزبی خود را با درگیری با سید حسین فرو می نشاندند. او به ورزش به خصوص به شنا علاقه داشت. وقتی جنگ شروع شد، به فرمان امام لبیک گفت و راهی جبهه ها شد. نبوغ، پشتکار و تلاش این جوان هجده ساله باعث شد تا مسئولان تیپ امام رضا (ع) او را به فرماندهی یکی از گردان ها منصوب کنند. او فرمانده گردان روح الله شد و در جنگ های منظم و نامنظم نقش پر رنگ و موثری داشت. در همان ماه های آغازین جنگ برادر او مهدی نیز که پیش از او به جبهه اعزام شده بود، در حالی که می رفت تا یک اسلحه ی کالیبر 50 را بردارد، هدف یکی از خمپاره های دشمن قرار گرفت و ترکش خورد. وقتی مهدی به شهادت رسید، حسین بسیار متاثر شد او با پیکر برادرش به مشهد رفت و دیگر به منطقه نرفت تا عملیات چزابه. وقتی به چزابه رسید، مسئولیتی نداشت. یکی دو نوبت در همان تیپ امام رضا (ع) مثل دیگر رزمندگان سلاح به دست می رفت و می جنگید. اما در عملیات بیت المقدس در گردان حاج باقر قالیباف به عنوان فرمانده گروهان انتخاب شد. چند ماه بعد برادرش هادی به شهادت رسید اما سید حسین همچنان در جبهه ماند. چهره ی باز و گشاده و لبخند که همیشه بر لب داشت، از او یک رزمنده ای دوست داشتنی ساخته بود. خیلی ها دوست داشتند در گروهان او باشند. چون هم فرماندهی می کرد و هم با بذله گویی، به رزمندگان روحیه می داد. با این که خونسرد بود، در کارهایش سهل انگاری نداشت. وقتی خرمشهر آزاد شد، او هم چون رزمندگان دیگر شاد شد و به مرخصی رفت. پدر و مادرش سعی می کردند او را متقاعد کنند که به ازدواج تن بدهد. اما او زیر بار نمی رفت و می گفت: جای من در جبهه است. نمی خواهم خانواده ای دیگر را اسیر خود کنم. تا این که مادر او مکرمه خانم، پس از اصرار بسیار، موافقت او را گرفت. زهرا خانم دختر یکی از دوستان پدر بود. آقای بخشی سالها بود که حاج آقا علی فاضل الحسینی را می شناخت و با او دوست بود و وقتی قرار شد این دو جوان به هم برسند مقدمات ازدواج زود جور شد. درست سه ماه پس از آزادی خرمشهر، سید حسین با زهرا خانم به عقد هم در آمدند. او مرد خانه ماندن نبود. چند روز پس از عقد دوباره به جبهه رفت و در سومار عهده دار فرماندهی گردانی از تیپ امام رضا (ع) شد. در آن زمان شهید چراغچی فرمانده تیپ بود. او اعتقاد داشت: بعضی وقت ها آدم در مورد حسین اشتباه می کند، این قدر که خونسرد است و بی خیال، اما بعد که نتیجه کارها ی محوله را می بیند و رعایت مسائل نظامی، بعد به اشتباه خودش پی می برد. هفت هشت ماه بعد، درست در ماه میانی بهار 1362 دوباره به مشهد باز گشت و جشن عروسی بر پا شد. یکی دو هفته بعد از عروسی، سید حسین به جبهه غرب برگشت. ضمن اینکه چند ماه بعد، توفیق زیارت خانه خدا نصیبش شد. در این سفر خواهر و شوهر خواهرش هم با یک کاروان دیگر همسفرش شدند. وقتی از مکه بازگشت، دوباره به جبهه رفت و این بار فرمانده گردان روح الله از تیپ امام رضا (ع)شد. در این مدت، چهار بار مجروح شد و هر بار که مجروح می شد، خانواده خوشحال می شدند چون فقط در این صورت بود که می توانستند سید حسین را در مشهد نگه دارند، در والفجر مقدماتی ترکشی به دست راست او اصابت کرد و در والفجر سه کمر و شانه اش زخمی شد و در عملیات دیگر، گلوله ای به ران راست او اصابت کرد. وقتی نوروز 1364 رسید، به سید حسین خبر دادند که فرزندش به دنیا آمده است. او وقتی علیرضا را دید، خوشحال شد و هر بار که به دیدن او و همسرش می رفت سعی می کرد زیاد به آنها دل نبندد. او ایمان و اطمینان داشت که به زودی شهید می شود. سید حسین بیشتر وقتش را در جبهه می گذراند و مدت مرخصی اش زیاد نبود. با این حال وقتی به مرخصی می رفت، در کارهای منزل یار و یاور همسر بو د. پدر همسرش می گفت: او برای من یک داماد، بهتر است بگویم، یک پسر بی نظیر بود و همه دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند. او یک مومن واقعی بود و خداوند محبت افراد مومن را در دل مومنان دیگر جای می دهد و این لطف خداوند بود که شامل حال سید حسین شد. دفعه ی آخری که به مرخصی آمد، به مادر گفته بود: مواظب باشید محمد، برادر کوچکترم، مادی گرا نباشد و به دنیا دل نبندد. درست یک روز پیش از عملیات والفجر هشت که به آزادسازی فاو منجر شد، در حالی که شب قبلش خواب برادران شهیدش را دیده بود و منقلب بود و صبح برای بررسی انتقال و جا به جایی تانک های دشمن با یکی از همرزمانش بر ترک موتوری سوار بود، هدف یکی از خمپاره های دشمن قرار گرفت و ترکشی به سرش اصابت کرد. سید حسین در 24 بهمن 1364 در حالی که فرزندی یازده ماهه داشت، به شهادت رسید. خبر شهادتش که به خانواده رسید، مادرش نماز شکر به جای آورد. وقتی او را به معراج شهدا بردند تا برای آخرین بار با فرزندش دیدار کند، لب به سخن باز کرد و گفت: از شهادت بالاتر، چیزی نبود که به شما بدهند. روح این شهید سعید، امروز در کنار شهدای نام آور هشت سال دفاع مقدس، روزی خوار و خوان گسترده ی پروردگار است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جهانگیر نارنجی کاهو : فرمانده گردان مهندسی رزمی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی(سابق)خراسان در 1336 در روستای کاهو از بخش نوخندان شهرستان دره گز به دنیا آمد. دوران تحصیلی را با کمی تاخیر در مقطع ابتدایی سپری کرد و در سال 1351 جهت ادامه تحصیل در دوره راهنمایی به بخش نوخندان رفت و این دوره را در آنجا گذراند. دوران دبیرستان را هم در شهر مشهد پشت سر گذارد. با فرا رسیدن سالهای اوج انقلاب، روحیه انقلابی در او شکل گرفت و از سال 1356 مبارزه علیه رژیم پهلوی را آغاز و بارها از طرف مدیران مدارس اخطاریه دریافت کرد. و در سال 1357 در اوج شکوفایی انقلاب اسلامی ایران علیه رژیم حاکم به مبارزه مسلحانه پرداخت. او از اعضای تشکیل دهنده کمیته های انقلاب اسلامی در شهر مشهد بود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران، جهانگیر نارنجی کاهو همزمان با حضور در کمیته انقلاب اسلامی شهر مشهد؛ تحصیل خود را به پایان رساند. او در سال 1358 چند ماهی به کشور افغانستان رفت و در کنار نیروهای مسلمان به مبارزه پرداخت. وی در اواخر شهریور همان سال به ایران بازگشت و به عنوان نیروی رسمی در جهاد سازندگی مشغول به کار شد. جهانگیر نارنجی کاهو در اواخر پاییز 1358 با گرفتن گذرنامه کشور سوریه، راهی فلسطین شد تا در کنار مبارزان فلسطینی به نبرد با نیروهای غاصب صهونیستی بپردازد. او پس از یک ماه به ایران مراجعت نمود و در جهاد سازندگی شهرستان دره گز به عنوان مسئول جهاد در این شهرستان به خدمت مشغول شد. وی در بهار سال 1359 از جهاد سازندگی شهرستان درگز به جهاد سازندگی شهرستان بجنورد رفت و به نمایندگی از سوی این نهاد وارد هیات واگذاری زمین شد و از تیر ماه همان سال علی رغم همه فشارها و مشکلات زیادی که از سوی خانها و مالکین زمینتهایی که منافعشان به خطر افتاده بود، فعالیت خود را آغاز کرد. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و انحلال هیات واگذاری زمین در شهرستان بجنورد؛ جهانگیر نارنجی کاهو در بهمن ماه سال 1359 از طریق جهاد سازندگی به آبادان و بعد از آن به سوسنگرد اعزام شد. او در جبهه دهلاویه فرماندهی گردان رزمی حر را به عهده داشت. او در استفاده از آرپی جی تیربار و توپهای 106 تخصص داشت و دیده بان هم بود. وی موفقیتهای زیادی در دوران نبرد از خود به نمایش گذراند و یک بار در دشت آزادگان و در کنار جاده اهواز – سوسنگر بر اثر اصابت تیر اسلحه کلاشینکف، از ناحیه پا مجروح شد. سرانجام جهانگیر نارنجی کاهو در عملیات آزاد سازی دهلاویه که سمت قرماندهی گردان را بر عهده داشت، در تاریخ 26/ 3/ 1360 به فیض شهادت نایل آمد. پیکر شهید جهانگیر نارنجی کاهو پس از انتقال از اهواز به تهران، مشهد و در گز، در زادگاهش روستای کاهو به خاک سپرده شد. علاقه خاصی به ائمه اطهار داشت و تلاش می کرد اخلاق خود را با زندگی ائمه اطهار وقف دهد؛ لذا بلا توصیه های بر گرفته از زندگانی آنها سعی می کرد نه تنها در محیط خانواده، بلکه در خارج از منزل هم با سایرین مهربان باشد. به زیر دستان علاقه خاصی داشت و به آنها کمک می کرد. احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل بود و هیچگونه صحبت درشتی با آنها نمی کرد. از خصوصیات بارز او طرفداری از حق و حقیقت و مبارزه با ظالم و ستمگر بود، در عبادات بسیار جدی بود. وی در مراسمهای مذهبی و سوگواری ها و مناسبتهایی که در باره انقلاب بود، فعالانه شرکت می کرد و فعالیتهای خود را در راه امام خمینی و انقلاب تا زمانی که زنده بود، قطع نکرد. بخاطر تواضع و فرو تنی و هوش و ذکاوتی که شهید نارنجی داشت، هر موقع مشکلی در جنگ پیش می آمد، برای حل آن از وی کمک می گرفتند. او استعداد بخصوصی در حل مشکلات جنگ و رفع آنها داشت و همیشه از موفق ترین فرماندهان بود. او هیچگاه از کار خسته نمی شد و برایش فرقی نداشت که کار در چه مکانی باشد؛ بلکه هدفش فقط پیشبرد اسلام بود. وی دررعایت نظم و انضباط بسیار موفق بود و به همین لحاظ در جهاد سازندگی وی را به عنوان فردی پر شور و فعال و یار محرومین می نامیدند؛ در راه خدمت به محرومین خستگی نمی شناخت و دشمن درجه یک خوانین و مستکبرین بود. شهید نارنجی همچون برادری برای دوستان و همسنگران خود بود و آنها نیز احترام خاصی برای او قائل بودند و افتخارشان این بود که شهید نارنجی دوست؛ فرمانده یا همسنگرانش می باشد. در اکثر مسائل با وی همفکر و در رشادتها و مشکلات با هم شریک بودند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد سید زاده : فرمانده عملیات خاکی ستاد پشتیبانی جنگ جها د سازندگی(سابق) خراسان در روز پنجشنبه 1/1/1337 در شهر مشهد در خانواده ای مذهبی متولد شد. پدرش مؤمن و متعهد و مدرس قرآن بود. وی از همان ابتدا با مسائل اخلاقی و مذهبی آشنا شد. پس از گذراندن دوران کودکی در سال 1343 پای به دبستان تدیّن گذاشت و استعداد و علاقه او در دروس آشکار شد. وی در زمینه تحصیل بسیار دقیق و کنجکاو بود. در دوران تحصیل، علاقه وافری به فراگیری قرآن و مسائل مذهبی از خود نشان داد و در این رابطه تشویق نامه ای از استادش دریافت کرد. سپس تحصیلات خود را در مقطع متوسطه آغاز کرد و موفق شد دیپلم طبیعی (تجربی) دریافت کند. سال آخر تحصیل سید محمد سید زاده همزمان با شروع مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی بود. وی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی همگام با دیگر دوستانش مبارزات خود را با فعالیتهای مخفی از جمله پخش اعلامیه های علما و توزیع نوارهای دکتر شریعتی آغاز نمود. او در اوج جریانات انقلاب نیز همچون مردم مسلمان ایران با شرکت فعال در همه صحنه های انقلاب نقش خود را در این زمینه ایفا نمود؛ به نحوی که این مبارزات باعث شد توسط نیروهای ساواک تحت تعقیب و شبانه دستگیر و مورد بازجویی قرار بگیرد وی در این دستگیری از ناحیه بازو مورد شکنجه قرار گرفت و پس از آزادی با عزمی راسختر به مبارزات خود ادامه داد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی، سید محمد سید زاده به عنوان نیروی رسمی به این نهاد پیوست تا بتواند از این طریق به محرومترین افراد جامعه خدمت کند. او روزهای تعطیل همراه دیگر جهادگران جهت عمران و آبادانی به روستاها می رفت. وی در بسیاری از اردوهای جهاد سازندگی موفق شد دوره نقشه برداری دانشگاه را پشت سر گذارد و بصورت تمام وقت در خدمت جهاد سازندگی قرار گیرد. وی در راهسازی روستاهای قوچان، اسفراین و شیروان نقش ارزنده ای ایفا کرد. در 14/9/1360 ازدواج نمود. پس یک ماه تلاش پیگیر، با سمت سرپرستی کارگاه راهسازی لائین نو در محدوده درگز – کلات در 19/10/1361 از طرف ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی خراسان، به جبهه اعزام گردید. او در جبهه سمت فرماندهی عملیاتی خاکی را به عهده داشت و به مدت یک ماه در منطقه فکه به فعالیت مشغول بود. حضور پرشور و خالصانه وی در جبهه باعث شده بود که به سید جبهه ها و سنگر ها معروف شود. سرانجام سید محمد سید زاده در تاریخ 19/11/1361 در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح و پس از لحظاتی به شهادت رسید. پیکر شهید را در بهشت رضای شهر مشهد به خاک سپردند. تنها فرزند او یک روز پس از شهادت پدرش به دنیا آمد. به پاس زحمات بی دریغ شهید سید محمد رضا سید زاده جاده درگز _ کلات به اسم این شهید نامگذاری شد. همیشه از درد و رنج محرومان رنج می برد و درد آنها را درد خود می دانست. وی دعاهای مختلف از قبیل دعای کمیل، توسل، ادعیه صحیفه سجادیه و... را مایه تسلی خویش قرار می داد؛ او پس از ازدواج به همراه همسرش در این مراسم شرکت می نمود. همیشه به دوستان و آشنایان سفارش می کرد که زندگی تجملاتی را کنار بگذارند، گره از کار محرومان بگشایند و ساده زندگی کنند. شهید سید محمد سید زاده در برخورد با افراد ضد انقلاب و انحرافی همواره آگاهانه، منطقی و دوستانه برخورد می نمود. هیچگاه آنها را صرفاَ بخاطر داشتن عقاید انحرافی طرد نمی کرد؛ بلکه با آنان چنان دلسوزانه و برادرانه رفتار می کرد که آنان را شیفته رفتار خود می ساخت. نمونه آن در محل خدمتش در لایین نو بود: وی که سمت مسئول جهاد لایین را بر عهده داشت، با فردی آشنا شد که از نظر عقیدتی دچار انحراف شده بود. نحوه رفتار او باعث هدایت آن فرد شد و علاقه شدیدی به سید زاده پیدا کرد. وی بر اثر صفات خوب، زبانزد اقوام، دوستان و آشنایان شده بود و نفوذ زیادی بین آنان داشت. از این رو سخنان و ارشادهای او سخت مورد توجه دیگران بود. او همواره آنها را به حمایت از امام خمینی (ره) و دستاوردهای انقلاب اسلامی توصیه می کرد. یکی از بارزترین خصوصیات شهید سید زاده اخلاص وی بود و بر این اساس وی در جبهه به سید جبهه ها و سنگر ها معروف شده بود. دوستان وی نقل می کنند: چهره روحانی و ملکوتی وی در روزهای آخر حیات نورانی تر شده بود؛ گویا به او مژده شهادت داده شده بود که این چنین غسل شهادت می کرد. پیشانی بند «لبیک یا خمینی» بر پیشانی می بست و به نماز می ایستاد. راز و نیاز با معبودش را آنچنان با آرامش انجام می داد که گویی در میدان جنگ نیست. او که میل رفتن داشت و در سرش هوای دوست بود، با همان نماز، حاجتش را گرفت و با اصابت خمپاره مجروح شد و بعد از چند دقیقه به نهایت آرزویش، شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی زارع پور : مسئول کمیته ی فرهنگی جهاد سازندگی(سابق)خراسان در تاریخ 9/ 3/ 1339 در روستای قدس (فرگ سابق ) شهرستان کاشمر در خانواده ای مذهبی متولد شد .وی دوران کودکی را در کنار پدر و مادرش گذراند و در سن شش سالگی وارد دبستان شد و تا کلاس پنجم در روستا درس خواند .سال آخر دوره ی ابتدایی را در دبستان اولیایی شهر مشهد گذراند و پس از آن در مدرسه عطایی به ادامه تحصیل پرداخت .بعد از اتمام تحصیل در دبیرستان ، موفق به گرفتن دیپلم ریاضی شد .او در دوران تحصیل فردی موفق و با استعداد بود .وی فعالیتهای سیاسی و مذهبی خود را از دوران دبیرستان با کمک چند نفر از دبیرانش آغاز کرد .او در برابر رژیم پهلوی به مبارزه برخاست و در این راه از هیچ تلاشی باز ناایستاد و به پخش اعلامیه و نوار سخنرانی امام خمینی در محیط آموزشی و سطح شهر می پرداخت، کتابهایی که در سالهای 1354 و 1355 از سوی رژیم حاکم ممنوع اعلام شده بود را مطالعه می کرد .او کانون هایی برای رشد و آگاهی جوانان تشکیل داد و از این طریق سعی در هر چه روشن تر کردن و آگاه ساختن دوستانش داشت .مهدی زارع پور پس از موفقیت در کنکور به دانشکده علوم راه یافت و با چهره های مبارز و مذهبی نظیر شهید حسین خزعلی آشنا شد . و ی در تظاهزراتی که در تاریخ 19/ 10/ 1356 در شهرستان قم در اعتراض به درج مقاله توهین آمیز در روز نامه اطلاعات بوجود آمده بود ، به همراه حسین خزعلی شرکت داشت که مامورین رژیم پهلوی دوستش را به شهادت رساندند .او در مراسم چهلم شهدای شهرستان قم ، یزد و ... شرکت فعالی داشت و نقش موثری در تعطیلی کلاسهای دانشکده علوم ایفا می کرد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران ، با شرکت فعال در انجمن اسلامی دانشگاه، برای اسلامی کردن دانشگاه ها تلاش می کرد .با آغاز انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها ، به شهرستان کاشمر بازگشت و به عنوان نیروی رسمی در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی مشغول به کار شد .وی به همراه پسر عمویش شهید محمد زارع پور ، درراه اندازی و تشکیل کلاس های مذهبی و سیاسی در سطح روستا نقش موثری داشتند .مهدی زارع پور بواسطه فقر فرهنگی که در منطقه کاخک شهرستان کاشمر حاکم بود ، در تابستان سال 1360 به آنجا رفت .او برای دانش آموزان و جوانان کاخک جلسات مذهبی و سیاسی تشکیسل می داد و به ارشاد آنان می پرداخت تا به این وسیله بتواند آنها را متدین و ِآینده ساز جامعه ، تربیت کند و بقیه اوقات خود را در جهاد سازندگی کاخک سپری کرد .او در پایان تابستان 1360 به جهاد سازندگی کاشمر بازگشت و چون عده ای از براداران جهاد سازندگی به جبهه اعزام شده بودند ، مسئولیت کمیته فرهنگی را به عهده گرفت و تلاش زیادی در تشکیل جلسات مذهبی و تشکیل شوراهای اسلامی و ... در روستا نمود .وی همچنین عضو شورای مرکزی جهاد سازندگی هم بود و همکاری زیادی با این شورا داشت . پس ازشروع جنگ ، مهدی زارع پور به اردوی پانزده روزه ای که از طرف جهاد سازنگی خراسان برای اعضای شوراهای مرکزی شهرستانها در سوسنگرد تشکیل شده بود ، اعزام شد و پس از اتمام این دوره ، با علاقه به جبهه اعزام گردید .وی دو نوبت به جبهه اعزام شد .او در جبهه به همراه پسر عمویش جلسات و کلاس های سخنرانی ، تفسیر قرآن و برسی مسائل سیاسی تشکیل داده بود .مهدی زارع پور سرانجام در شب 9/ 9/ 1360 در شب عملیات طریق القدس در منطقه دهلاویه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به فیض شهادت نایل آمد .پیکر شهید مهدی زارع پور ، به همراه پیکر محمد زارع پور در روستای قدس شهرستان کاشمر به خاک سپرده شد . او فردی باتقوا و مخلص بود .نماز را سر وقت در مسجد می خواند و به نماز شب عشق می ورزید .موقع صرف غذا ، چنانچه چند نوع غذا بود ، از یک نوع غذا می خورد و می گفت :اسراف نکنید .همیشه سفارش می کرد که خواندن یک آیه قرآن با معنی بهتر است از این که همه قرآن بدون معنی خوانده شود . صبح زود پس از ادای نماز، قرآن می خواند و موقع خواب ، با وضو می خوابید .ضمن خواندن قرآن ، لبخندی می زد و می گفت: چه مطالب جالبی قرآن دارد . او در غم از دست دادن صمیمی ترین یارش حسین خزعلی گفت: او به سوی جنت شتافت ولی دنیایی را در غم و اندوه خود بجای گذاشت . مهدی زارع پور در این مساله تنها پناهگاه خود را قرآن دید و آیه « الذین اذا اصابتهم قالو انا الله و انا الیه راجعون » را بر زبان جاری می ساخت .وی در هنگام خواندن کتلابهایی که رژیم پهلوی از پخش و مطالعه آن به شدت جلوگیری می کرد ، آنها را در روزنامه می پیچید و خواندن آنها را به دوستانش توصیه می کرد . یکی دوستان زارع پور می گوید: مهدی در سطحی بود که برای افرادی همچون بنده قابل درک نبود؛ چون فاصله علمی ما زیاد بود، نمی توانستیم ایشان را درک کنیم .او عارفی ناشناخته بود؛ به علوم قرآنی آشنایی نسبتا خوبی داشت، هر وقت فرصتی پیدا می کرد، کنا ر ما می نشست و با آیات قرآن ما را راهنمایی می کرد .صداقت و اخلاق او برای ما الگو شده بود و چون روح بزرگ او در این دنیای مادی نمی گنجید ، علی رغم نیاز شدید شهرستان به وجود ایشان ، وی به جبهه رفت و با فداکاری و شهامت ، همراه با کار فرهنگی و هدایت رزمندگان جنگید و سرانجام روح بزرگش به ابدیت پیوست.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رمضانعلی احمد نژاد : مسئول کمیته فرهنگی جهاد سازندگی (سابق) خراسان در سال 1337 در شهر مشهد به دنیا آمد. در دامن خانواده ای رنج کشیده و مذهبی رشد یافت .او در سنین نوجوانی همراه پدرش در کوره پز خانه کار می کرد و از این راه به امرار معاش خانواده کمک می نمود . رمضان علی احمد نژاد در جلسات مذهبی فعالانه شرکت می نمود .او پس از طی مقاطع ابتدایی، راهنمایی و هنرستان ، در رشته الکترونیک در دانشگاه زاهدان ادامه تحصیل داد و همراه با تحصیل ، برنامه های مذهبی و اجتماعی را در انجمن دانشجویان در پیش گرفت .پس از تعطیلی دانشگاه ها و آغاز انقلاب فرهنگی ، در مسجد مراکز انجمن اسلامی و بسیج تشکیل داد و دوره های آموزش نظامی برگزار نمود .در همین اثنا منافقین که عملکرد وی را زیر نظر داشتند ، بارها به او هشدار دادند و حتی او را به مرگ تهدید نمودند . پس از پیروزی انقلاب اسلامی و فرمان امام خمینی مبنی بر حضور در جهاد سازندگی ، رمضان علی احمد نژاد در تاریخ 1/ 11/ 1359 به عنوان نیروی رسمی جذب جهاد سازندگی شد و مسؤلیت بخش فرهنگی این نهاد را پذیرفت .او در تشکیل شورا های اسلامی در روستاها نیز نقش بسزایی داشت . رمضان علی احمد نژاد در راستای مسؤلیت خود در جهاد سازندگی که بخش فرهنگی را به عهده گرفته بود، زمانی که مشغول بر پایی نمایشگاهی از تجاوز عراق به کشور جمهوری اسلامی ایران، در شهر مشهد بود ، مورد گلوله منافقین واقع شد و در تاریخ 27/ 2/ 1360 به درجه رفیع شهادت رسید .پیکر وی در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد طباطبایی زواره : فرمانده گردان امام حسن(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم خدمت خانواده عزیزم: پس از سلام حضور پدر ومادروخواهران خوب وعزیزم، امیدوارم که در پناه خداوند منان، خوب بوده ودر سلامتی به سر ببرید.اگر ازحال این جانب خواسته باشید، الحمد الله، سلامتی حاصل ودر سنگرهای عشق وحماسه به دعا گویی تمامی عاشقانی که به عناوین مختلف قلبها یشان برای نصرت مسلیمن عالم تشییع می تپد، می باشیم. دوری از شما آن هم در شرایط حساسی که اینک دارم، برایم بس دشوار است، اما آنچه این دشواری رابر من سهل می گرداند جبهه ها یی است که مستعتش به وسعت قلبهای پاک مردانی است که دم گرم آنان به انسان جانی دوباره می بخشد.لذا،آن چیزی که مرا وسایر همرزمانمان را مصمم ساخته سوزش تیرهای سربین ابر جنایتکاران بر جانهایمان آسان می سازد،فریاد مظلومانه کودکانی است که چشمهای پاک ومعصومشان هر لحظه به ماتم پدران ومادرانشان نشسته واشکها یشان از کین ستمگر برگونه های کودکانة شان جاری است.این ماتمها واین اشکها واین مظلومیتها چنان در قلبهای رزمندگان خدا جویمان تأثیر گذارده که جان برکفان جبهه به دستی سلاح وبه دستی دعا برای زوال ظلم وظالم از خداوند دارند. وآرزوی تمامی رزمندگان پیروزی برشرک ودیدن لبخند از لبان امّت خدا جوی مسلمان است. در جبهه آتش وخون،جویای ذات کبریایی وعشق لایزال اوبوده که هر لحظه در دلمان ثبت گردید وهمین امر باعث ایجاد معنویتی عظیم در جان همزمان گردیده است. والده عزیزم: شماهمانطوریکه برای اسلام وامت دعامی کنید، بنده هم در اینجابه دعاگویی مشغولم.شماازدوری من ناراحت نباشیدفقط مٌلتمس دعای خیر شمابرای همرزمانم هستم.شماهمه مارا به خدابسپارید، من هم همگی شمارابه خدای می سپارم. خداهمه شمارادرپناه خویش حفظ نموده وبه شماصبرواستقامت عطافرماید.آن طوری که محاسبه کرده ام درآینده نزدیک فرزندم به دنیاخواهدآمد،به اوبگوییداگردختراست. اولین کسی باشد که جانش را فدای ارزشهایش کند،آنطوری که سکینه (س)کردو بهترین کسی باشد که ازارزش های خود محافظت می کند. وبه حرف غرض ورزان مفسدگوش نداده وهمچون زینب(س)باشید. واگرپسر بود، به اوبگویید چون ابوذر باشد که قلبش مالامال از عشق وعلاقه برای فداکردن رسول زمانش باشد. به او بگویید که پدرش چه کرد تااو هم چنین کند قبرم را بپوشانید وخاکش رابه فضا بپاشید بگذارید همه شاهد آزادگی ماباشند ،بگذاریددر خاکم بوی خونم را به عالم برساند. وسرخیش در عالم پیداشده تا همه بفهمند که خون من و سایر هم رزمانم به پاکی ریخته شده است، به پاکی. والسلام علیکم ورحمه اﷲ برکاته. سید احمد طباطبایی زواره.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی حق شناس : فرمانده کمیته انقلاب اسلامی(سابق)اراک وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم خداوند جان و مال مومنین را به بهای بهشت می خرد. در راه خدا جهاد کنید و کشته شوید، این وعده حتمی خدا در تورات و انجیل و قرآن است . پس به خود بشارت دهید که، این معاهده با خدا به حقیقت سعادت و پیروزی بزرگی است. (قرآن مجید) آن هایی که در مقابل مسلسل های دشمن، مستحکم تر و شجاعانه تر ایستادگی کردند و شهید شدند ، باور داشتند، که شهید زنده است. شهید بر هر فرد مسئول فریاد می زند، که چرا تن به ذلّت و خواری داده ای ؟ برخیز و قیام کن! ببین ،که ما از ذلّت به عزّت رسیده ایم و از حسین (ع) آموختیم: انّی لا اری الموت الا السعاده. شهید قلب تاریخ است . شهید باعث تداوم و استمرار انقلاب است و شهید خون به رگ جامعه می فرستد. شهید زنده است و شهید با ایثار خون خویش، درخت اسلام را آبیاری می کند. اکنون در این لحظه حساس و مقطع زمانی خاص، که انقلاب اسلامی ، در خطر قرار گرفته است ، وظیفه شرعی خود دانستم، که ناقابل ترین نعمت وجود خود را که همان جان و کالبدم می باشد را برای استقرار حکومت الله و تداوم اسلام و استمرار جمهوری اسلامی ایران به رهبری مرجع عالم تشیع و جهان اسلام امام خمینی ایثار نمایم، تا ابر قدرت های شرق و غرب بدانند، ملّتی که شعار و عملش شهادت است ، از هیچ نیرو و قدرت ظاهری، ترس و واهمه ای ندارد و پیروزی، از آن مسلمانان و اسلام می باشد. امّا ملّت قهرمان و پیرو خط امام، همان طوری که تا به حال ثابت نموده اید ، از امام بت شکن ، خمینی کبیر، حمایت و پشتیبانی و اوامر معظم له را به مرحله اجرا در آورید ؛ رمز تمام این پیروزی های درخشان ما، بعد از عنایت و لطف خداوند، بستگی به رهبری های امام خمینی داشته است و بایستی همانند گوهری بی نظیر و گرانقدر از او مواظبت به عمل آید. امام را از هر گونه بلا و خطری، با فضل خدا حفظ و از وی پشتیبانی نمایید. وحدتتان را حفظ و از تفرقه پرهیز کنید، که بزرگترین مانع برای تداوم انقلاب اسلامی، همانا از هم گسیختگی مردم می باشد. همسرم! بر تو باد که از فرزندانم: عبّاس، فاطمه و عطیه سرپرستی نمایی و با تمام قوا اسلام را در هر زمان و مکانی یاری نمایی. مبادا فقدان من در روحیه و اراده شما اثر بگذارد! زینب وار به وظایف شرعی خود عمل نما و در تمام مراحل زندگی، همانند زندگی مشترکمان، وظایف شرعی و اجتماعی خود را به نحو کامل انجام ده. برای پیروزی انقلاب و اسلام سعی و تلاش کن ، دنیا هیچ گونه ارزشی ندارد؛ فقط گذر گاهی است ، برای تلاش و فداکاری، برای رسیدن به دنیای جاوید و ابدی. در هر صورت، شهادت فجر و سعادت است و چنانچه به این فوز عظیم نائل گردم، جنازه ام را در وطنم، قزوین، در جوار شهدای انقلاب در امامزاده حسین(ع) دفن نمائید. از شهادتم مسرور باشید و از گریه کردن بپرهیزید، که دشمن از این گریه ها شاد نگردد. کلیه اموال منقول و غیر منقولم، هر چه هست متعلق به همسر و فرزندانم می باشد : (ماشین شماره اراک 1282211 گالانت)، هشتاد هزار تومان پول، به عنوان قرض الحسنه نزد پدر خانمم (آقای احد آشوری) و اموال داخل منزلم همه متعلّق به همسر و فرزندان عزیزم می باشد. دو دختر دارم که بعد از من ،راهم را ادامه دهند .پسرم! از مادر و دو خواهر خود مراقبت کن . این عمل تو باعث دلگرمی و تسکین مادرت می شود . الهی! به حق مقربان درگاهت، به حق شهیدان راهت، به حق شرف و جلالت، بر عمر و عزّت رهبر عزیز انقلاب بیفزای و دشمنان اسلام و دولت جمهوری اسلامی ایران را از صفحه روزگار محو بفرما و پرچم اسلام را به دست توانای امام زمان(عج) بسپار. پیروزی و سر افرازی امت اسلامی را در تمام زمینه ها از درگاه خداوند منان مسئلت دارم . همسرم ! تا آن جا که به یاد دارم، دستورات مذهبی و فرامین اسلامی را در حدّ فهم و درک خود انجام داده ام. منتها دو ماه نماز و روزه برایم انجام دهید. پدرم، مادرم و برادران عزیزم! مرا حلال کنید و به یادم باشید. رسیدگی به مسائل اداری و مالی این جانب بر عهده آقای ابوالفضل خوشحال است. 7000 ريال از پول فروش بلیط های فیلم، که در کانون اسلامی شهر صنعتی نمایش داده شده و متعلق به کتابخانه کانون اسلامی می باشد، نزد این جانب است. مصطفی حق شناس

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

احمد الله یاری : قائم مقام فرمانده تیپ سوم لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم سپاس خدایی را که بر ما منّت گذاشت واین مرد بزرگ را رهبر ملّت گردانید تا مارا از گمراهی وضلالت نجات دهد. بزرگترین افتخار ما این است که حضرت مهدی (عج) فرمانده ما می باشند. امروز ملت ایران قلب تپنده ای مانند ولایت فقیه دارد.ما می خواهیم به رهبری امام خمینی (ره) پرچم پر افتخار اسلام را در سراسر جهان به اهتزاز در آوریم. آری من می روم تا دین خود را نسبت به انقلاب وخون شهیدان پاک باخته اداکنم.من لبیک گویان در میدان نبرد با کفر،سینه دشمنان اسلام را خواهم شکافت واگرشهادت نصیب من شود، در حقیقت آن لحظه برایم شیرین تر از عسل خواهد بود. اگر شهید شدم افتخار کنید که برادرتان در راه خدا ودین اسلام جان خود را هدیه می کند وبه جمع شهدای اسلام می پیوندد.شهادت افتخار است. احمد الله یاری

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالقاسم وطن پور : فرمانده محور عملیاتی لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيتنامه بسمه تعالي بنام معبود يكتا خالق جهان وپروردگار عالميان وبنام رب العالمين بي همتا وبنام خداوند بخشنده مهربان . سپاس وستايش مخصوص پروردگار بزرگ است و آفريننده جانهاي بي نهايت و پديدآورنده آسمانها وزمين . سپاس فقط مخصوص اوست وبه غير ازسپاس كردن بس ناداني وگمراهي است.حمد وسپاس مخصوص يگانه معبودي است كه به وجود آورنده عالميان است وحمد وسپاس فقط وفقط براي يگانه محبوب قلبها پروردگار عزوجل مي باشد. حمدوسپاس مخصوص آن ذات يگانه ويكتا را كه هيچ مثل ومانندي برایش نيست . بار پروردگارا نميدانم و نميتوانم در مدح وستايش تو چه بگويم وچه بنويسم چون تو همه چيز هستي وزبان من بسي قاصراست كه بتواند در ستايش تو لب به سخن بگشايد . بارپروردگارا تو خود از قلب بسيار سياه من باخبري وميداني كه من ناتوانم كه بتوانم صفات تورا بشمارم . پروردگارا به من توانائي بيان صفاتت را بده چون من بسيار وبسيار ضعيف وناتوانم .بار پروردگارا خودت بهتر مي داني كه من هيچم در مقابلت وكلاً مني در مقابلت وجود ندارد .بار پروردگارا تو مرا از هيچ به وجود آوردي تا بتوانم خودم را بشناسم وهدف از بوجود آمدنم را بفهم ولي ازآنجائيكه من دائماً در پی هواهاي نفساني بودم از تو بسيار فاصله گرفتم ,تو به طرفم آمدي ولي من به طرف نفس رفتم .بارپروردگارا من غرق در منجلاب هواي نفسم شدم وباز تو مرا فراموش نكردي .پروردگارا من بدكردم نافرماني كردم وستم كردم به خودم واما تو نسبت به من رحم وعطوفت نشان دادي .پس اي خداي من كه خيلي خطا كردم وقدري خواهش دلم را پذيرفتم. پس تو نيز بايد مرا فراموش مي كردي ولي ازآنجائيكه بسيار آمرزنده اي مرا فراموش نكردي .بارخدايا اگر فراموش ميكردي من غرق در نفس خود مي شدم ولي اي خداوند كريم چقدر تو كريمي كه بازمرا فراموش نكردي درحاليكه اگر فراموشم مي كردي حقم بود ولي تو بسيار رحيمي .بارپروردگارا از تو عاجزانه ومحتاجانه ميخواهم كه الان كه به سوي تو آمدم وخود اعتراف ميكنم به گناهانم مرا بيامرزي وازخانه رحمتت مرا نااميد نفرمائي . بارپروردگارا بار گناهانم به قدري بردوشم سنگيني مي كند كه اگر قرار بود دراين دنيا عذاب ببينم مرافشارش به زير زمين مي برد. بارخدايا الان كه فهميدم كه خيلي گناه كردم وبه طرفت روي آوردم اين را نيز فهميده ام كه جزتو كسي نيست كه بتواند مرا بيامرزد پس خدايا مرا بيامرز تا در روز قيامت از رسولان و امامان وشهدا روسياه نباشم . شهادت ميدهم كه خدا يكي است وهيچ شريكي ندارد ومحمد(ص) رسول وفرستاده او وعلي (ع) ولي او ميباشد. بارخدايا توكه ما را ازگمراهي ها هدايت كردي به سوي نور ومن قسم يادميكنم به وحدانيت خودت كه اگر توفيق به من بدهي به غير از تو به هيچ احدي سجده نخواهم كرد ودراين موقعيت زماني سجده كردن به صدام را نرفتن به جبهه ميدانم وازآنجائيكه به ما رهبري پيامبر گونه عنايت كردي كه به راستي جانم فدايش باد كه او بود درسايه امام زمان (عج) ما را رهبري كرد تا چگونه زيستن را بياموزيم ,در اين برهه از زمان كه استعمارگران به ميهن اسلامي ما حمله كردند وقصد ازبين بردن اسلام عزيز را داشتند. اما پروردگار آنها را خوار وذليل گرداند ومن به پاسخگويي از رهبر عزيز به جبهه آمدم واين آمدن را از تو ذات يكتا ميدانم واين جبهه آمدن سجده نكردن به غير از خدا ميباشد . بارخدايا به ما توفيق اطاعت از امر رهبر عزيزمان را عنايت بفرما . من كه به جبهه آمدم وتورا بيشتر درك كردم وبهترين راه به تو پيوستن را در شهادت ميدانم واميدوارم كه اين فوزعظيم را نصيب بنده ضعيف وناتوانت گرداني. بارخدايا شهادت ما را فقط و فقط براي رضاي خودت قرار بده . خدايا دوستان وبندگان درگاهت به تو پيوستند وپيش تو سرافراز ميباشند ومن اگر شهيد نشوم در نزد آنها خجل وشرمنده خواهم بود. ازتو عاجزانه مي خواهم ,خدايا من عاشق شهادت هستم ومي دانم لياقت ندارم ولياقتش را به من عنايت بفرما ودرآخر ازتو مي خواهم مرا در صفوف شهدا قرار دهي ودرآخرين لحظه شهادت افتخار ديدن حسين(ع) را به من بدهي ودرشب اول قبر,علي(ع) وفرزندانش را به فريادم برساني آمين يا رب العالمين سخني با پدرومادر: اما پدرومادر عزيزو گراميم چه بگويم برايتان كه چقدر شما زحمت برايم كشيده ايد ومرا با مهرومحبت بزرگ كرديد. چقدر زجرها كه به خاطر من كشيده ايد و من عوض خوبي كردن به شما بدي كردم وبه شما عزيزان اذيت كردم وبه خصوص به تو مادر عزيزم كه من برايت فرزند خوبي نبودم وهيچ موقع به شما محبت نكردم وبسيار بدي كردم ولي شما عزيزان در تربيت من زحمت كشيده ايد ومرا به جبهه فرستاديد واين جبهه آمدن را مديون شما عزيزان ميدانم . ازشما مي خواهم درشهادت من نگران نباشيد وخوشحال باشيد كه فرزندتان راه حسين (ع) را رفت ودرشهادتم بي تابي نكنيد كه اجرومزد شما با خداوند تبارك وتعالي مي باشد. پدرومادرعزيزم خداوند درقرآن مي فرمائيد: والبته شما را به سختيها چون ترس, گرسنگي ونقص اموال ونفوس وآفات زراعت بيازمايم وبشارت ومژده درآسايش ازآن سختيهاي صابران است, آنانكه چون به حادثه سخت و ناگوار دچار شوند صبوري پيش گرفته وگويند ما بفرمان خدا آمده وبسوي او رجوع خواهيم كرد. پس پدرومادر عزيزصبركنيد وهيچگونه نگراني به دل را ندهيد ودرسر نماز ودعاهايتان دعا به جان امام عزيز وبراي آمرزش گناه من كنيد وبه فرامين اسلام عزيز كه من در راهش فدا شدم عمل كنيد وهميشه در كارهايتان از امام عزيز پيروي كنيد. واما سخني با برادران وخواهران عزيزدارم باري عزيزان اميدوارم كه از بديهايي كه به شما كردم مرا حلال كنيد ومرا ببخشيد ودرشهادت من ناراحت نباشيد وهمواره پيرو امام عزيز باشيد ؛افتخار كنيد كه برادرتان در راه خدا شهيد شد, پس هيچ غم وغصه را در خود راه ندهيد وهميشه درسرنماز ودعاهايتان دعا به جان امام عزيز را فراموش نكنيد ودعا كنيد كه خداوند مرا بيامرزد وهميشه به فرامين اسلام عمل كنيد واز طرف من از تمامي كسانيكه از من بدي ديدند, حلاليت بطلبيدواگر در كارهايتان از امام عزيز پيروي كنيد وصبر پيشه كنيد اجرومزدشما با پروردگار عالميان است. ديگر عرض ندارم وهمگيتان را به خداوند تبارك تعالي مي سپارم خداحافظ خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار بارالها ازعمر ما بستان برعمر رهبرا فزا ابوالقاسم وطن پور

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید نورالدین ابراهیمی : قائم مقام فرمانده لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مهاباد زندگی نامه شهید به روایت همسرش: در سال 1340 متولد شد در منطقه ی كوجين ودر شهرستان قزوين . تحصيلاتشان را در قزوين گذراندند ما نسبت فاميلی با هم داشتيم پسرعمو ودخترعمو بوديم. ازدواج كرديم ثمره ازدواج مان يك دختر ويك پسر بود. سيدعباس وسيدزهرا, بعد ازازدواج ما قبل از انقلاب منافقين همسر مرا دستگيركردند وبعد از مدتي آزادشان كردند اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مجدداً دستگير شدند هنگاميكه به قزوين آمده بوديم وچندي روزي در قزوين سكونت داشتيم كه دستگير شدند. ما به مدت تقريباً 18 روز ازايشان خبري نداشتيم پدرومادرايشان وهمه اعضاء خانواده نگران ودلواپس بودیم. يكروز من جلوي در منزل ايستاده بودم كه در اين هنگام به پدرشان خبر داده بودند كه پسرشان درمشهد پيدا شده اند. بنده خدا پدرشان زحمت كشيدند وگوسفندي خريدند كه جلوی پاي ايشان قرباني كنيم بعد ازچند روز ديگر آوردندش كه ايشان ناي حرف زدن را نداشت . تعريف مي كرد كه مرا گرفتند بردند ما دونفر بوديم كه دستگيرمان كرده بودند يك نفر به نام علي و ديگري من بودم هر روز آنقدر ما را كتك وشكنجه مي دادند سروصورت ما را زخمي كرده بودند و آب به صورت وسرمان مي پاشيدند درجاي خواب ما آب مي ريختند .خيلي زجرمان مي دادند يك كاسه آب مي آوردند مي گفتند: بخور وقتي ما نمي خورديم آب را به ما مي پاشيدند وازهوش مي رفتيم ,از شدت ضعف ,نمي فهميديم كه چه مدت زماني گذشته وقتي به هوش مي آمديم. يك روز آمدند به ما گفتند: شما را مي خواهيم بفروشيم به عراق پاسدار ها را ده هزارتومان بيشتر از ارتش ها مي فروختند كه به اين وسيله به پاسدارها عذاب روحي مي دادند . بندگان خدا را سوار ماشين كردند و دستهايشان را بستند. دربين راه علي گفته بود بيا دستهايمان را بازكنيم وفرار كنيم. شهيد سيد نورالدين ابراهيمي گفتند كه من حس وناي حرف زدن را ندارم علي خم شد وبا دندانهايش دست شهيد ابراهيمي را بازكردند وايشان هم دست علي را باز كردند .منافقين در ماشين براي خودشان نوارگذاشته بودند وراه هم سربالایي بوده . نورالدین می گفت:ما در ماشين را هل داديم دربازشد من وعلي فرار كرديم توي جنگل ,يكدفعه علي را گم كردم هرچقدر صدا كردم علي ،‌ علي را پيدا نكردم با خودم فكر كردم صداي مرا بشنوند دوباره منافقين مي آيند و مرا دستگير مي كنند. آمدم لب جاده ماشينها نگه نداشتند رفتم آنطرف جاده دست بلند كردم يك اتوبوس نگه داشت . گفت: كجا مي خواهي بروي . گفتم: هركجا شما بخواهيد برويد من هم مي آيم .گفت: مامي رويم مشهد. گفتم :‌من هم مي آيم. خواهرايشان نيز در مشهد بودند وقتي به مشهد می رسند خودشان را اول به سپاه معرفي می كنند وماجرا را براي سپاه تعريف می كنند.او می گفت: از سپاه به من ماشين دادند ومرا با ماشين به خانه خواهرم بردند لباس خريدم ودرمنزل خواهرم عوض كردم حتي صدتوماني هم درجيبم پوسيده بود .در اين هنگام فاميلها واقوام مي گفتند ايشان براي گردش وخوشگذراني رفته اند وقتي ايشان آمدند ديديم كه بنده خدا گردش نرفته واينجوري هم نبوده وشهید گفتند كه من ديگه نمي توانم اينجا را تحمل كنم و نمي توانم اينجا بمانم ورفتند كردستان وبعد ازچند مدتي آمدند وما را هم به آنجا بردند. مادر وپدرش هم ناراحت شدند وبه پدرش گفت: پدر من نمي توانم اينجا بمانم .اينجا من اذيت مي شوم .خلاصه رفتيم و هشت ماهي هم آنجا مانديم در استان كردستان شهر مهاباد , بعد از هشت ماه به ايشان مأموريت دادند برود تبريز ومهمات بياورد. وقتي به تبريز رفته بودند هنگام برگشت از تبريز منافقين ايشان را به شهادت رساندند وشهيد شدند. يك همشهري قزويني هم آنجا داشتيم .آن همشهري ما عصري آمد وآنروز هم چهره شهيد براي من جوري ديگه بود انگار به من آگاه شده بود كه ايشان شهيد . خلاصه همشهري قزوين وتبريزي به منزل ما آمدند كه درباره زندگي ام از دوران جواني براي آنها تعريف كرده بودم فردا صبح دوستهايشان آمدند وگفتند آقاي ابراهيمي حالشان خوب نبوده ورفته قزوين وزنگ زده وگفته بچه هاي ما را برداريد بياوريد قزوين. من فهميدم گفتم كه آقاي ابراهيمي از اين حرف ها نمي زند كه خودش برود و بگويد زن وبچه من را بياوريد آن شخص قسم خورد جان بچه ام هيچي نشده ما را برد خانه شان بعد از يك ساعت ديگر برادر شوهرم آمد دنبال ما در راه من فهميدم كه او شهيد شده. قبل از انقلاب بار اول كه آقاي ابراهيمي را گرفته بودند ما در روستا بوديم كه تعريف مي كرد كه گرفته بودنش .من وايشان باهم عكس گرفته بوديم كه اين عكس در جيبشان بود .اورا به زندان برده بودند. آنجا خيلي اذيتش كرده بودند .آتش سيگار روي سينه اش گذاشته بودند.آنها با خودش گفته بود كه دختر مردم هم اسير خودم كردم خلاصه آنجاايشان راخيلي خيلي اذيت وشكنجه كرده بودند. با سفارش امام جمعه واطرافيان آزادش كرده بودند خيلي چيزها را زير بارش نمي رفت وهرچه ازايشان مي پرسيدند جواب نمي داد از لحاظ اعتقادي خيلي قوي بود. اصلاً چيز ديگري بود ,تكه كلامش اين بود كه حجابتان را رعايت كنيد . اخلاقش هم خيلي خوب بود با بچه ها هم خيلي خوب هر چند كه خيلي كم در منزل بود بچه ها هم خيلي بزرگ نبودند كه با آنها بازي كند زهرا دو ساله ونيم داشت بيشتر مواقع در جبهه ها بود. وقتي در مهاباد بوديم همسايه ها به ما گفتند همسرت عجب سعادت دارد كه شهيد شدند .ما الان چند وقتي است اينجاييم ولي هيچ اتفاقي براي ما نيفتاده .آن موقعه مادر خانه سازمانی سپاه زندگي مي كرديم در داخل يك پادگان مانند بوديم . عراقي ها يك خمپاره داخل حياط ما انداختند من نمي دانستم كه خمپاره چيست ودر حياط نشسته بودم ,دلم گرفته بود وقتي خمپاره خورد سرم گيج رفت وقتي كه بلند شدم ديدم سرم خوني است وقتي ديدم خوني است فهميدم زخمي شده ام . اطرافيان مي گفتند شما چقدر ناراحت ونگران هستی! من مي گفتم كه من بچه كوچك دارم ونگران هستم. و اطرافيان مي گفتند شما بايد خوشحال باشي كه در راه اسلام خون داده ايد وبه شوهرم تبريك مي گفتند .ولي گفتند كه خانمت همين كه آمد مجروح شد چقدر خوب است. آمديم قزوين ومراسم گرفتیم وبعد از مدتي پدر شوهرم واسطه شد كه من با برادر شوهرم ازدواج كنم بعد از يكسال ونيم با برادر شوهرم ازدواج كردم كه نام ايشان شهيد سيدصفی الدين ابراهيمي بود كه از ايشان هم يك دختر به نام مريم دارم . مدت پانزده ماه با ايشان زندگي كردم كه در اين پانزده ماه هم فقط دوماه با ايشان بودم .شهيد سيدصفی الدين هم به نمازخيلي اعتقاد داشت ومثل برادرش بود وقتي مي فهميد كه يكي از آشناها شهيد شده قيامت مي كرد .يكروز با پدرش دعوا كرد كه يكي از فرماند هانشان به نام شهيد مهدي زين الدين كه شهيد شده بود خيلي ناراحت بود .پدرشان گفت:‌شما چرا اينقدر ناراحت هستي تو هم برو.او به پدرش گفت:خب آخه تو كه نمي داني كه چه كسي شهيد شده !؟ با پدرش حرفش شد . بعد ازچند دقيقه آمدند وپدرشان را بوسيد ومعذرت خواهي كردند. گفتند:آخه پدرجان او فرمانده من بود كه شيهد شد ومن ناراحت شدم همان موقع رفتند به جبهه همان ماه شهيد شدند در بيستم اسفند ماه در عمليات بدر در شرق دجله شهيد شد .جنازه ايشان را بعد از يازده سال آوردند. دراين چندسال هم با اميد خدا همانطور كه خودم وخدا مي خواستم توانستم بچه ها را بزرگ كنم به حمدا... بچه هاي خوبي هستند نمازشان را مي خوانند ودخترها حجابشان را رعايت مي كنند و عباس آقا هم خوب است. تا حالا هم هيچ سختي نكشيدم حدود بيست سال است .درزندگي هيچ كم وكسري نداشتم وسختي نديديم در دوران انقلاب وقتي با سيد نورالدين زندگي مي كردم ما مهمان داشتيم وقتي مهمانها داشتند مي رفتند ,متوجه شدم يك تكه كاغذ گذاشتند بالاي كنتوربرق است كه عربي نوشته شده بود .من آن كاغذ را آوردم پايين هيچ كس نتوانست بخواند. برديم داديم به حاج آقاي كه استاد حوزه بود آن را خواندوگفت كه نوشته داخل هرسوراخ موشي كه بري مي گيريم مي كشيمت. آخرش هم كاره شون را كردند هرجا كه ما مي رفتيم دنبال ما مي آمدند اين خاطره براي سال 1360 بود.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید ناصر سیاهپوش : فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشکر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 در خانواده اي مذهبي در شهر قزوين به دنیا آمد ، تلاشگر و كوشا بود و به تحصيل علم علاقه زیادي داشت.ا و توانست با موفقيت تحصيلات خود را تا سطح ديپلم ادامه دهد. شهيد سياهپوش در تمام صحنه هاي انقلاب حضوري فعال داشت و همواره به مبارزه با رژيم ستمشاهي مي پرداخت. در سال 1357 به خدمت سربازي رفت. 9 ماه بيشتر از خدمتش نگذشته بود كه انقلاب اسلامي پيروز شد. بعد از انقلاب به خاطر علاقه اي كه به تحصيل داشت در سال 1358 در مجتمع آموزش عالي دهخدا ( دانشگاه بين المللي امام خميني (ره)فعلی ) در رشته دبيري رياضيات قبول شد. ايشان در دانشگاه نيز دست از مبارزه برنداشت و همواره در خط اول مبارزه با جریانهای چپ و راست بود و رهبري دانشجويان حزب الهي را بر عهده داشت. شاید شاخص ترین جلوه مبارزاتی او در سالهای ابتدای انقلاب مبارزه با جریانهای منحرف سیاسی و دانشجویی و دفاع جانانه از خط امام و روحانیت راستین بود. با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 با وجود اينكه مشغول به تحصیل بود سنگر دفاع از اسلام را بر سنگر علم ترجيح داد چرا كه اصالت را به اين داده بود كه دانش آموزانقلاب باشد و اين انتخاب گواه بر اين است كه اين شهيد تا چه اندازه به انقلاب و ارزشهاي اسلامي آن اهميت مي داد .مدتی بعد به عضويت سپاه درآمد و به فرماندهي سپاه آبيك منصوب شد. در تاريخ 18/12/1360 به جبهه رفت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. پس از آن تلاش و پيكار در راه پيروزي اسلام بر كفر را ادامه داد.او حالا فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) در لشکر27محمدرسول الله(ص) شده بود.در سال 1361 در عمليات بيت المقدس شرکت کرد تا به کمک همرزمان دیگر خرمشهر را از وجود دشمنان پاک کند. در این عملیات او مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت وبه شهدت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

سید علی اکبر حاج سید جوادی : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)لشکر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در خانوادهاي متوسط و مذهبي در شهرستان قزوين به دنيا آمد .از نه سالگي به اداي فرايض ديني پرداخت و با همين عشق و علاقه مذهبي هنگامی که مبارزه مردم بر علیه ظلم وستم حکومت پهلوی شروع شد,همگام با آنان در تظا هرات خيا باني شركت نمود. اوپس از پيروزي انقلاب اسلامي از اولين كساني بود كه به عنوان نيروهاي ذخيره سپاه آموزش ديد . با آغاز در گيريهاي خياباني منافقين و گروهکهای دیگرفعاليتهاي چشمگيري در سر كوبي آنان داشت , چندين بار قصد ترورش را كردند كه همگي نا موفق ماند .همزمان با شروع جنگ تحميلي درس را رها كرد و به جزيره مينو رفت. بعد از بازگشت از جزیره مینودر سال 1360 به عنوان فرمانده گروهي از برادران بسيج و سپاه به مهاباد اعزام شد. از آنجا به جبهه جنوب رفت ودر عملیات فتح المبین,بیت المقدس وچند عملیات دیگر شرکت کرد. عملیات بدر شاهد حماسه آفرینی های بی شمار این فرمانده جوان وجسور بود او با هدایت وفرماندهی گردان حضرت رسول (ص) نقش بارزی در انجام این عملیات داشت و در همین عملیات نیز به شهادت رسید. دشمن که تاب مقاومت در برابر رزمندگان پرتوان ایران بزرگ را نداشت با شلیک صدها هزار گلوله توپ سعی در عقب راندن رزمندگان شجاع اسلام را داشت اما در کار نیز شکست خورد . پیکر مطهر شهید سید جوادی در زیر خاکهای حاصل از انفجارات پی در پی گلوله های توپ و خمپاره دشمن مدفون می شود و ده سال بعد با کوشش جستجوگران نور آن پیکر نورانی به قزوین منتقل و پس از تشییع ,در گلزار شهدای این شهر آرام می گیرد تا نشانه ای باشد برای نسلهای آینده این مرزو بوم کهن وهمیشه جاوید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

پزشك، مؤلف. تولد: 1303، یزد. درگذشت: 7 تیر 1360، تهران. سید رضا پاك‏نژاد، فرزند ابوالقاسم، پس از اخذ دیپلم در رشته‏ى طبیعى، زمانى را به تجارت و روزگارى را به دبیرى دبیرستان ایران شهر یزد گذراند. از آن پس چون به علم پزشكى علاقه داشت تحصیلات خود را تا درجه‏ى دكتراى طب به پایان رسانید. وى پیش از انقلاب اسلامى، علاوه بر آموزگارى، ریاست بهدارى و ریاست هیئت مدیره‏ى یك بیمارستان در یزد را بر عهده داشت. پس از انقلاب مدتى استاد دانشسراى عالى بود. مشاغل دیگر او عبارت بودند از: ریاست بهدارى سازمان بیمه‏هاى اجتماعى، ریاست هیئت مدیره‏ى گروه فرهنگى علوى در یزد و ریاست مركز پزشكى شماره یك یزد. دكتر پاك‏نژاد ذوق ادبى داشت و گاهى به سرودن اشعار مى‏پرداخت. از تألیفاتش مى توان به قهقهرایى دو هزار سال اشاره نمود. وى همچنین مقاله‏هاى متعددى براى روزنامه‏ها و مجله‏ها به رشته‏ى تحریر درآورده است. دكتر پاك‏نژاد در اولین دوره‏ى مجلس شوراى اسلامى به عنوان نماینده‏ى مردم یزد فعالیت داشت. وى در هفتم تیرماه 1360 در حادثه‏ى بمب‏گذارى حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسید. مدفن وى در یزد قرار دارد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا خامدا : فرمانده عملیات لشگر27محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحيم آنانكه ازوطن هجرت نمودند، وازديار خويش بيرون شده در راه خدا رنج كشيده وجهاد كرده وكشته شده اند همانا بديهاي آنان را بپوشانيم واز آنان در گذريم وآنان را به بهشتهايي در آوريم كه زير درختانش نهرها جاري است. اين پاداشي است از جانب خداوند وپاداش نيكودرنزد خداوند است. قرآن کریم شهيد نظر ميكند به وجه الله. امام خميني باسلام خدمت آخرين ستاره درخشان امامت يگانه منجي عالم بشريت حضرت حجت ابن الحسن مهدي امام عصروالزمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء . با درود بر نا‍ئب انسانسازش اميد امت حزب ا... ورهايي بخش مستضعفان جهان حضرت امام روح ا... روحي له الفداء و با تحيت بر شهيدان مظلوم مهمانان وعاشقان ا... سراج راضيان ظفرو فروزندگان محفل بشريت . اسوه هاي تقوي ،‌شجاعت، صبرومقاومت، اولياء ا...واحباء وانصاردين ا... انصار رسول ا... واهل بيت (س) وبا سلام به رزمندگان مسلمان، ارحام مطهر عاشورا، فرزندان قيام فيضيه ,سلحشوران هفده شهريور، ميزبانان دوازده بهمن، پرچمداران بيست ودوم بهمن، آري دهندگان دوازده فروردين سوگواران هفت تير وهشت شهريور، جانبازان مومن جنگ تحميلي، ازسپاهيان عزيزجان بركف تا بسيجان مخلص وايثارگر، اين نمايندگان به حق امام وبا درود به امت حزب ا... وشهيد پرور وبريادگاران صحنه پيكار وبر خانواده هاي شهيدان و اسيران و معلولين ومجروحين. سلام ودرود خدا برشما پدرومادر بزرگوارم صابران في سبيل ا... واشد اعلي الكفار ,مربيان تربيت وراهنمايان مشي وهدفم وبر خانواده پيروخط امام كه فرزندان رساله و عاشقان ولايت ، شيفتگان نمازجمعه ، كميل وتوسل، عاشورا،‌ندبه،‌ونوحه اند . اينجاب محمد رضا خامدا فرزند اسلام وعضوسپاه امام مهدي(عج) به فرمان قرآن وصيتي چند را به حضورتان تقديم وآنگاه طلب مغفرت مينمايم . الهم ارزقني توفيق الشهاد في سبيلك. همه مي دانيم كه امروز نعمت عظمي يعني زندگي كردن در دوران ولايت فقيه نصيبمان گرديده ,دوراني كه براي به دست آوردنش عزيزاني بس شريف به خاك وخون غلطيدند تا نسيمي از حكومت اسلام را كه همواره حامي مظلومان است به ايران بي روحمان دميده شد .اسلامي كه از آغازتا كنون درمقابل كفر باقامتي به بلنداي ابديت ايستاده است از زمان وحي به نبي اكرم(ص) تا محراب گلگون مولا امام علي (ع) واز قيام كربلا سيد الشهدا تا انقلاب دشمن شكن حضرت امام روح ا... مداوم و مستمر باسلاح دشمن برايمان،‌جهاد، شهادت،‌مبارزومحكم واستوار برقرار مانده و امروز هم ميرود تا (وقاتلوهم حتي لاتكون فتنه ) وتحقق وعده الهي (ونريدان نمن الذين استضعفوافي الارض ونجعلم ائمه ونجلنم الوارثين) بماند . دراين حيات جاودان كه به خواست خدا ورهبري امام وپیروي امت است ,ميليونها چشم انتظار از سراسر جهان رهاشدن اسلام خود را از دستهاي كثيف استكبار شرق و غرب لحظه شماري مي كنند، امروز ظلم جهانخوار هر چه توانسته بر بندگان مظلوم خدا ظلم وا داشته است وبا ماكتي توخالي ولي پر هياهودرمقابل بنيان مرصوص اسلام قدرت نمايي ميكنند ,امروز فرياد استغاثه از افغانستان. فلسطين،‌لبنان، وعراق وهمه فرياد خواهان بلند است وانقلاب اسلامي را به ياري مي طلبد. ( مالكم با تقاتلون في سبيل ا... و المستضعفين) استمداد آنها از انقلابي است كه قوانينش وحي الهي است ودر دفاع از حريمش اسوه ها به شهادت رسيده اند. تاريخ اسلام براسرارايثار گريها وشهادتهاو لبريز از ايمان تشيع است. فقهاي تشيع همواره درس استقامت آموخته وشهيدان چراغ راه و بدين گونه حركت جاويد پای فشردند تا اينكه انقلاب روح ا... درخشيدن گرفت ,تشعشع فروزان وپايدار اين حركت شياطين جور را كه كمر به ذبح اسلام بسته بودند، ذوب نمود وبا شكست تمام تكنيكها وتاكتيکهاي مزدورانه وبرآوردهاي جاسوسي ابر حنايتكاران تا به دندان مسلح توانست نداي مقدس استقلال ، آزادي جمهوري اسلامي را بر جهان طنين افكند وپرچم لا اله الا اله را به اهتراز درآورد واينگونه خون بر شمشير پيروزوكاخهاي ظلم فروريخت. بت شكن زمان بتها را شكست وفرياد برآورد: خدا يا اين انقلاب را به انقلاب حضرت حجت (عج) متصل فرما وبر اين اعتقاد آهنگ رفتن به سوي فلاح وآزادی اسلام با بانگ (هل من ناصرينصرني حسين(ع)) را آغاز کرد. يزيد زمان چاره انديشيد و به حماقت جنگي را توسط عروسك منطقه يعني صدام برماتحميل كرد. بدان اميد كه حركت برون مرزي انقلاب اسلامي را متوقف سازند كه خيالي واهي چون هميشه بيش نبود. حال كاروان صراط مستقيم سر شار از رسالت ومسئوليت به پيش ميرود ودر اين راه از امدادهاي غيبي الهي وفرماندهي امام مهدي (عج) بهره مند است. (الذين جاهد وفينا لنهدينهم سبلنا) سنگرهاي حق مملواز عشق به خدا وشهادت في سبيل ا... همچنان به دشمن مكار مي تازد واين زمزمه راسخ تا آزادي كربلا، كعبه اولیه ,قدس وسوزانيدن شجره خبيثه صهيونيست غاصب واستكبار خون آشام به قوت خودباقي است، ودراين اراده مصمم وخلل ناپذير است كه وظايف هرروز سنگين تر از روز قبل بوده ويك لحظه غفلت از اسلام وفرمان امام همانا و ,بر با د رفتن دستاوردهای انقلاب توسط جر ثومه هاي فساد جهاني همان .این انقلاب را باید با خون حفظ كرد واگر كساني ازاين مهم كناره گيري وشانه خالي كنند، مجرم وخائن ومكار ند و بايد جوابگوي خون هزاران شهيد مظلوم وتن پاره هزاران مجروح واسيران اين امت باشند . بايد در آينده اي نه چندان دور در برابر نگاه معصوم يتيمان وخانواده هاي بي سر پناه وعزادارسرخجلت بيفكنند. بايد در پيشگاه منتظران قدوم پرصلابت امام عصر (عج) برای عدم تلاش انقلابی براي آزادي اسلام وسرزمين شان محاكمه شوند، بايد منتظر دادخواهي حضرت فاطمه(س) وامام علي(ع)و مظلوم وحسين (ع)وزينب عزادار(س) وامام زمان (عج) ونائبش روح ا... باشند كه راه فراري ندارند. مگر دوزخ قهر الهي كه مباركشان باد وسزاوارشان ( ومكرومكرا...والله خيرالماكرين) عزيزانم زبانم از توصيف مسئوليتها کوتاه وقلم را ياراي نوشتار وظايفمان نيست. هنگامه شعار به پايان وبهار شعوروعمل شكوفا گرديده است، وعمل صالح است كه ميتواند مارا به سرمنزل مقصود برساند .يك توصيه كلي درجهت پيروزي نهائي اين است كه ابتدا بايد برآنچه معتقديم عاقل باشيم ,بدانيم كه جزبا ياد خداي تبارك وتعالي نميتوان خود را اقنا كرد، (الا بذكرا... تطمئن القلوب ) آنهايي كه لذات خود را جداي ازخدا طلب مي كنند،‌تمسك به امور دنيوي ولذات زودگذر فريبنده مادي پر زرق وبرق ميجویند، بايد بدانند كه زيانكارند، ودلبستگي به ظواهر دنيا ومبتلا شدن به حب نفس گامي است براي خيانت وفساد وتجاوز ودرنهايت شرك؛ آنگاه دوزخ آري ,متاع دنيا فريبنده است(وما الحيواة دنيا الا متاع الغرور) بايد جهاد اكبر كرد جهاد بانفس (ان النفس لامارة بالسوء) شروع كار است، وحدت درون وتزكيه نفس است‌،كه آدم را به درجات انسانيت ميرساند وانسانيت انسان در ميزان تقربش به ا... است (يا ايتهاالنفسه مطمئنه ارجعي الاربك راضية مرضيه) عزيزان هدف ازخلقت انسان عبادت خداست همه در محضر خداهستند ومورد آزمايش(ولنبلونكم بشي من الخوف والجرح ونقص من الاموال والنفس والثمرات وبشرالصابرين) شما را به صراط مستقيم وپيروي ازقرآن وعترت معصومين(ع) وتلاش وسعي همه جانبه و وقفه ناپذير جهت پيشبرد خط امام وانقلاب تشيع جفعري فقاهتي،سنتي توصيه ميكنم ودر سايۀ اين حركت وجهاد اكبر جهاد في سبيل ا...را كه رساننده فجر صادق انقلاب به روزروشن انقلاب مهدي (عج)است را از شما خواستارم . امروزنبايد به فكر پايان يافتن جنگ بود خيلي كوته نظري است كه گمان رود جنگ پايان پذير است (امام فرمودند عزت وشرف ما در گرو همين مبارزات است)وقرآن دستور به مقاتله با مهاجمين را داده است وتا زماني كه ظلم هست مبارزات ما هم باید براي استقرار نظام ارزشي اسلام بر جهان واجراي احكام اسلامي وتحكيم صلح وصفا وامنيت واحياء انديشه هاي اسلام فقاهتي بايد با كفار كه دشمنان اين نظام هستند به مبارزه بپر دازیم ودر اين مبارزه خداوند وعدۀ خير داده است. مؤمنان كفر ستيزدر تجارت با خدا هستند وكساني در اين تجارت محبوب خدا هستند كه بنياني مرصوص داشته باشند وآنان كه از مبارزه با كفا ر سر باز ميزنند منافقين هستند كه قرآن آنها را فاسق مي داند . برادران ما را امروز در دو جبهه درگير كرده اند , يك جبهه داخل و جبهه خارج .در داخل يك روز منافقين وگروهكهاي الحادي ,روزديگر انجمن حجتيه,امتي,گرانفروش ومحتكر ضدانقلاب شكم پرست ونق زنان هستند .در داخل بايد حركات آنها را زيرنظر گرفت ,هوشيارانه و توطئه هاي داخلي را خنثي ونقش برآب كرد وبه خاطر كمبودهاي ناشي ازجنگ وحركات ضدانقلاب نبايد مأيوس شد{يأس از جنود شيطان است} بايد صبر پيشه نمود( ان ا... مع الصابرين) واما در جبهه خارج اي برادران رزمنده ,اي آن كساني كه حضرت امام بازوانتان را مي بوسد وبر آن افتخار مي كند، بايد بدانيد كه سنگيني دفاع از نواميس اسلام بردوش شماست. اي بسيجيان واي نمايندگان به حق امام واي بازوان پرقدرت سپاه اسلام عاقبت جنگ در صحنه نبرد به دست پرتوان شما معلوم مي شود .جبهه ها را پركنيد ومهلت به دشمن ندهيد، استقامت نمائيد وبدانيد كه پيروزي از آن ماست ، امام فرمودند آنهائي كه شهادت را سعادت مي دانند پيروزند،‌وآمريكا هيچ غلطی نميتواند بكند زيرا كه روحيات شيعه وماهيت انقلابي ما را درك نكرده اند .بدانيد كه اسباب پيروزي رعايت چند مورد است: 1 _ توكل به خدا . 2 _ اطاعت بي چون وچرا از فرماندهي در چهارچوب شرع مقدس. 3 _ خودسازي روحي وجسمي وتداوم آموزش اعتقادي نظامي. 4 _ داخل نكردن مواضع سياسي در جنگ. 5 _ توسل به چهارده معصوم (ع) دعا وندبه ، نوحه ونيايشهاي شبانه که سبب امداد هاي غيبي هستند. 6_ باهدف پيروزي واسلام وبراي خداوآرزوي شهادت في سبيل ا... جنگيدن . واما آفات پيروزي غافل شدن از خدا ومغرور شدن وسستي وكاهلي است. برادران عزيز پاسدار, اي بازوان پرتوان ولايت فقيه بكوشيد تا سپاه درخط امام باقي بماند كه جاودانگي سپاه اسلام در همين ماندن است. شما در جبهه ها امور برادران بسيجي را به عهده داريد ,بي توجهي وكم توجهي به برادران بسيج پايمال كردن خون شهيدان اسلام است .اي همسنگران بكوشيد تا از اين ذخائر الهي وجگر گوشه هاي امام عزيز به خوبي ميزباني كنيد. اين ايثارگران سرمايه هاي اسلام هستند, در پذيرش آنها جهت سپاه صعه صدر داشته باشيد وبرعكس آنهائي را كه عمري در رفاه وبي خيالي گذرانده واز طبقه سرمايه داران ويا وابسته هاي گروهي هستند، در عدم پذيرششان سخت مقاومت كنيد. اي روحانيت پيرو خط امام, اي آموزگاران شرع مقدس اسلام و اي اجزاء لاينفك انقلاب اسلامي واي مبارزان فيضيه وجبهه همواره راهنماي اين امت باشيد .جبهه ها را تنها نگذاريد زيرا حضور شما در امور حكومت وجبهه لازم وضروري است وشما اي دانش پژوهان و اي محصلين ,ما براي استقلال محتاج به فراگيري علم ودانشيم. حوزه ها ودانشگاهها را در جهت كسب علم الهي وتوان خود كفايي پركرده وازحضور ناصالحان نفوذي جلوگيري نمائيد. بايد بكوشيد تا اسلام از آسيب مصون بماند .مبارزه با التفاط در عصر حاضر يك ضرورت است.التفاط آفتي است براي آلوده كردن نوجوانان ما. دشمن ميكوشد ما را ازفقه وتفكرات اسلامي خلق سلاح كند واين راه را بهترين طريق براي نابودي مسلمين مي داند وبه همين مناسبت است كه متفكرانی چون استاد شهيد مطهري با گلوله نابكاران به خون مي نشيند,استاداني كه هرجمله از گفتار ونوشتار شان سلاحي است براي ترور تمام ايسمهاي كذا وكذا . آري فرهنگ اسلام فقاهتي غني است واحتياج به فرضيه هاي غرب وشرق ندارد. اسلام براي حكومت كردن همه چيز را داراست بايد بكوشيد تا التقاط دست ساز استكبار نتواند فرزندان نابكاري چون منافقين ,ملحدين مثل امتي و انجمن حجتيه بزايد . شما در اين جهت يعني مبارزه با التقاط به صورت ريشه اي بايد كارهاي فكري وعملي غرب شكنانه وشرق ستيزانه داشته باشيد واما شما اي فريب خوردگان استعمار, افتادگان به دامان التقاط بدانيد كه در اشتباهيد. اگر لحظه اي منصفانه فكر كنيد خواهيد ديد كه چگونه دشمن ما را از شما گرفته است وشما را سوار شده وبسوي انحطاط ميتازد .حال اگر به خود آمديد ودستانتان آلوده به خون مظلومانه نشده است به آغوش اسلام بازگرديد. اسلام هميشه مهربان بوده و دامانش براي توابين نصوح باز است خداوند توبه پذير است ومهربان. اي امت شهيد پرور در بذل وبخشش براي جبهه ها كوتاهي نكرده ودر شهادت فرزندانتان صبور بوده, امام عزيز را گوش به فرمان باشيد وآن عزيز را از دعا فراموش نكيند. در صحنه ها حاضر ونماز جمعه ها را رونق وخود را براي يك مبارزه در از مدت وشكست ناپذير مهيا كنيد . اي جهانيان زير بار حكومت طاغوتيان نرفته مبارزه را آغاز كنيد، تا كي ترس وغفلت ,تا كي زير بار تجاوز ,غصب وكشتار ,بيدار شويد اسلام ياروياور شماست. ازخداوند نصرت بطلبيد واز غير اونهراسيد كه (ان تنصرا... ينصركم ويصبة اقدامكم) . اما اي امام عزيز اي قلب طپنده امت اسلام, اي روح بزرگ خدا, اي فرزند زهرا (س) اي رهبر مستضعفان جهان, اي همه عزت وشرف مسلمين ؛زبانم ياراي سخن گفتن با شما را ندارد كه من كيستم, اي زبان سرخ امامت واي درخت هدايت. اي تجلي موسي واي تجسم عيسي واي عزيز محمد(ص) تنها توان گفتارم آرزوي هزاران شهيد وپيام ميليونها پيرو توست كه صدا مي دهد : خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي تورا به جان مهدي خميني را نگه دار خميني را نگه دار، خميني را نگه دار (الهم صلي علي محمد وآل محمد) اما شما اي پدر ومادر مهربانم كه سالهاي پررنج وتعب را در تربيتم متحمل شديد وچه معلمانه اسلام را بر من آموختيد, اجرتان با خداوند تبارك و تعالي. آرزويم در جبران زحمات شما بود مي خواستم كه دستتان را گرفته به كربلاي حسين (ع) ببرم ودر حرم شش گوشه اش از شما حلاليت بطلبم كه درگشايش راهش به فيض رسيدم وحال طلب بخشش كرده ودر صحن وسراي امام به انتظار ديدارتان مي نشينيم .در شنيدن خبر شهادتم جشن گرفته وصبر نمائيد كه (الذين اذااصابتهم مصيبه قالوانا لله وانا اليه راجعون ) و(ان ا.. مع الصابرين) بايد قدر خودتان را بفهميد دعاي شما در درگاه خدادردرجات استجابت است, براي من از ستارالعيوبي كه عمري رادر نافرمانيش سپري كردم طلب مغفرت وبخشش نمائيد. ازكساني كه به نحوي با من در معاشرت بودند،‌حلاليت مي طلبم. از برادرم علي مي خواهم كه هر چه زوددتر ازدواج كند وبه پدر ومادر احسان نمايد. از متاع دنيا چيزي ندارم كه بنويسم هرچه هست همانيست كه در يادداشت جدا به عرض رسانيده ام . يك ماه از حقوقم را به سپاه بدهيد كه نكند خداي ناكرده مديون بيت المال (حق الناس) شوم ،‌اگر پيكرم نيامد نگران نباشيد زيرا روحم در كنارتان است. قسمتم هر چه است به همان راضي شويد كه رضاي خدا در همان است .اگر به دستتان رسيدم هرجا مادر بزرگوارم فرمودند و به خاكم سپاريد ( براي من فرقي نميكند) اگر دلتنگ شديد يادكربلاي پربلاي امام حسين (ع)كنيد كه خواهر به بالاي تل زينبيه آمد و پيكر مطهر برادر و فرزندان بي سر را به خاك وخون غلطان ديد. آن ظالمان با آتش زدن خيمه هاي اهل بيت (ع) به جاي تسلي دل زينب (س) به فرزندان بي پناه آقا حمله ور شدند.تازيانه ها زدند سرها را به نيزه بردند. بميرم سري كه به دامن فاطمه (س) گذارده مي شد به تنور خولي منزل گرفت. خدا يا چگونه جواب امام ويارانش را بدهم پناه به تومي آورم، نتوانستم حق آنها را اداء كنم ,ماهر چه داريم از آنها داريم خيلي برگردن ما حق دارند. پروردگارا به ناله هاي حضرت رقيه(س) از سر تقصيراتمان بگذر .به خون گلوي حضرت علي اصغر(ع) مارا بيامرز. به دستان بريده حضرت ابوالفضل(ع) ما را با شهدای كربلا محشور بفرما .خدايا فرج امام زمان (عج) را نزديك بفرما .امام روح ا... را از گزند ارضي وسماوي محفوظ بدار. از غمر امت حزب ا... بكاه وبر عمر پرنعمتش بيفزا. او را از ما خشنود بگردان .رزمندگان اسلام به پيروزي نهايي برسان .مجروحين ومعلولين شفاي عاجل عنايت بفرما. مرضاي اسلام لباس عافيت بپوشان.استكبار جهاني ,منافقين داخلي وخار جي وصداميان را خوار وذليل بگردان . بر امت شهيد پرور صبر جزيل عنايت بفرما و دشمنان امام امت وامت امام را كور بگردان. امت اسلام را عارف به معارف اسلام بگردان .اسيران مارا آزاد بگردان. اموات مسلمين ببخش وبيامرز. خدايا خانواده ام را به تو مي سپارم تو آنها را كافي هستي در پناه خودت آنها را حفظ كن . در پايان همه شما را به خدا سپرده وطلب آمرزش از خدا مي نمايم. خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگه دار والسلام علي من اتبع الهدي محمد رضا خامدا

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباسعلی سلیمی : مسئول تامین مواد اولیه کارخانجات در جهاد سازندگی (سابق) خراسان در تاریخ 7/6/1336 در روستای نصر آباد شهرستان کاشمر در خانواده ای بی بضاعت و محروم به دنیا آمد. او از اوان کودکی با رنج روبه رو شد. با فرا رسیدن دوران تحصیل پا به مدرسه گذارد و در همین حال اوقات بیکاری را به کمک پدرش می پرداخت. وی تا کلاس پنجم ابتدایی با سختی فراوان در روستاهای گنبد و گرگان درس می خواند، سپس در سال 1347 همراه خانواده اش به کاشمر رفت و از کلاس ششم تا پایان دبیرستان در بخش خلیل آباد شهرستان کاشمر تحصیلات خود را به پایان برد. او در سال 1355 دیپلم خود را گرفت و در سطح شهرستان کاشمر به عنوان شاگرد ممتاز شناخته شد. همان سال در رشته بینایی سنجی دانشگاه مشهد قبول شد؛ سپس در رشته کشاورزی به تحصیل پرداخت. در تمام این مدت مجبور بود کار کند تا خرج خود و برادر کوچکش را که با او زندگی می کرد، تامین کند و کمک خرج پدرش باشد. از جمله کارهایی که او به آنها پرداخت، کارگری ساده، انبارداری انبار روغن نباتی، کار در کارخانه شیر پاستوریزه و سردخانه رضای مشهد بود. او در زمان اوجگیری انقلاب اسلامی در دانشکده، فعالیتهای مبارزاتی خود را آغاز کرد و در تظاهرات و راهپیمایی های دانشجویی شرکت می کرد که دو بار به دست گارد دانشگاه مجروح گردید. با پیروزی انقلاب اسلامی ایران، عباس علی سلیمی به عنوان نیروی رسمی وارد جهاد سازندگی شد. پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وی در تاریخ 9/8/1359 به جبهه اعزام شد و مدتی در جبهه حضور داشت. سپس در جهاد سازندگی خراسان مشغول خدمت شد و مسئولیت رسمی کلیه کارخانه های خراسان در خصوص نیاز به مواد اولیه و... را بر عهده گرفت. او در اوایل آبان ماه سال 1360 ازدواج نمود. ازدواج او ساده و به دور از تشریفات بود. وی جهت خدمت به مردم محروم، تصمیم گرفت به مناطق محروم برود. پس از برسی، با آن که تمایل داشت به جبهه برود، همراه همسرش به استان سیستان و بلوچستان رفت و در یکی از بخشهای دور افتاده آن به نام بخش نیک شهر بلوچستان، نزدیک مرز پاکستان مشغول خدمت شد. با وجود فقر و محرومیت مادی و خصوصا فقر فرهنگی و بهداشتی، او تنها به کارهای عمرانی اکتفا نمی کرد و کارهای فرهنگی هم انجام می داد و همکاری فعالانه ای با کمیته فرهنگی جهاد داشت. عباس علی سلیمی در بهمن ماه سال 1360 طبق برنامه قرار بود ضمن یاری رساندن به روستاییان، مراسم سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی را در روستاهای محروم و دور افتاده اجرا کند، گروههایی را از دانش آموزان بلوچ و معلم و جهادگر به این مناطق اعزام شد. آنها پس از اجرای برنامه، با وجود خستگی، بدون صرف ناهار قصد مراجعت می کنند؛ اما اشرار راه را بر آنها می بندند و پس از پیاده کردن آنها فریاد می زنند: شما می خواهید اسلام را پیاده کنید؟ سپس می خواهند فارس ها و بلوچها را از هم جدا کنند. دانش آموز شجاعی با شهامت جلوی آنها می ایستد و فریاد می کشد که بلوچ و فارس نداریم! ما همه یکی هستیم؛ اگر می خواهید ما را ببرید، همه ما را ببرید... اشرار او را همان جا شهید می کنند و عباس علی سلیمی و دو نفر دیگر را به اسارت می گیرند و بعد از این که مقدار زیادی آنها را در کوهستانها و دشتها همراه خود می برند، روز بعد در سحر گاه جمعه 23/11/1360 آنها را به رگبار گلوله می بندند و با شلیک یازده گلوله عباس علی سلیمی را به همراه دو نفر دیگر به شهادت می رسانند و پیکر آنها را در کوهستانها رها می کنند. بر روی پیکر آنها آثار گلوله کلت و ژ3 مشهود بود. پیکر شهید عباس علی سلیمی در روستای نصر آباد از توابع خلیل آباد شهرستان کاشمر به خاک سپرده شد. زندگی ساده و با صفا داشت. ساده لباس می پوشید و غذای ساده می خورد. بسیار پر شور و پر تلاش بود. اخلاق نیکو و پسندیده اش مورد تحسین همه دوستانش بود. علاقه وافری به تلاوت قرآن مجید داشت و آن را ترک نمی کرد. پس از ازدواج تلاش او و همسرش جهت تزکیه نفس و خدمت به اسلام بیشتر شد. فرشهای اتاق او را گلیم های کهنه دست دوم تشکیل می داد و وسائل زندگی بسیار مختصر بود. هدف او در زندگی علاوه بر تکامل شخصی و فردی، تکامل اجتماعی هم بود. او خود مستضعف زاده بود و با درد و رنج محرومین بخوبی آشنایی داشت. آرزوی او بهبود حال آنها از لحاظ مادی، فرهنگی و اعتقادی بود و تلاشش را بر این مبنا نهاده بود. به نظم در کار بسیار اهمیت می داد و سعی زیادی می کرد تا کارهای خود و اشخاص مرتبط با خودش را نظم و سامان بخشد. برای خود برنامه مطالعاتی منظم گذاشته بود؛ خواندن قرآن و معنا و تفسیر، کار هر روزش ورزش بود. زبان عربی را بدون اینکه کسی به او بیاموزد، فرا گرفت. برای اینکه از موضوعات روز با خبر باشد، به اخبار رادیوهای خارجی گوش می داد. مطالعه دقیق روزنامه ها در بر نامه او اصل بود. وی شخصیت خاصی در خانه داشت. در همه کارهای منزل تا جایی که می توانست کمک می کرد و حقیقتا خستگی نمی شناخت. مهربانی و صمیمیت خصوصیت ویژه او بود. در خانواده و فامیل، همه را به خوبی جذب می کرد و همه جز خوبی از او چیزی ندیده بودند. او به پدر و مادرش احترام عمیقی می گذاشت و می گفت: من هر چه دارم از فداکاریها و از خود گذشتگی های پدر و مادرم است. ویژگی دیگر او این بود که می توانست به سرعت از وابستگی ها خود را جدا کند و در خدمت به هدفش هر کاری را که لازم بود، انجام می داد. بارها می گفت: من اگر خودم را محدود به پدر و مادرم و خانواده ام بکنم، در نهایت فقط به آنها خدمت کرده ام که البته باید به آنها هم خدمت کنم؛ ولی من می خواهم به انقلاب و اسلام هم خدمت کنم... عباس علی سلیمی در نامه ای که به هنگام رفتن به جبهه نوشته بود، خطاب به خانواده اش می گوید: عزیزانم پیشوایان ما، همگی در طول عمرشان در زجر و ناراحتی و غم و غصه زندگی می کردند، بنابراین از مصائب و سختیها ناراحت نشوید بلکه خوشحال باشید که پیرو حضرت محمد (ص) و شیعه حضرت علی هستید. وی عاشق انقلاب و امام بود و نهایت آرزویش پیروزی اسلام و بهبود وضع فرهنگی و اقتصادی مستضعفین بود. یکی از دوستان شهید می گوید: یک بار شهید سلیمی از بازدید کارخانه های صنایع غذایی برمی گشت و برای ما از بازدیدش صحبت می کرد. چنان از محرومیت و فقر کارگران و چپاول کارخانه داران حرف می زد که هر شنونده ای را متاثر می کرد. می گفت: صاحبان کارخانه ها اکثرا به ما دروغ می گویند؛ ولی من با کارگران صحبت می کنم و با آنها گرم می گیرم و تازه متوجه می شوم که مثلا میزان واقعی تولید و یا برخورد صاحب کارخانه و وضع کارگران چطور است. یادم هست یک روز وقتی به خانه آمد؛ دیدم خیلی ناراحت است؛ گویا قبل از دیدن من گریه کرده بود؛ وقتی علت ناراحتی اش را پرسیدم گفت: امروز به کارخانه کمپوت سازی رفته بودم. در آنجا کودکان هفت ساله ای را دیدم که به جای اینکه در دبستان مشغول درس خواندن باشند، در کنار مادران خود مشغول کار بودند. وقتی که از مادرانشان علت کار کردن آنها را در این سن و سال جویا شدم، در جواب می گفتند: پولی که ما به همراه شوهرانمان در می آوریم، کفاف زندگی خودمان را نمی کند و از طرفی ما در تمام سال در این کارخانه کار نمی کنیم؛ بنابراین مجبوریم که کودکان خود را مثلا به مزد ده تا پانزده تومان به کارخانه بیاوریم. این زندگی خیلی شبیه زندگی خود من است. وقتی من هم کوچک بودم، پدر و مادرم رعیت یکی از خانهای اطراف گرگان بودند و روی زمین آنها کار می کردند؛ ولی خان آنقدر به رعیت ها پول می داد که هر کس به اندازه ای که از گرسنگی نمیرد، مزد می گرفت؛ مثلا مزد پدر و مادرم فقط کفاف خودشان را می داد و ما هم مجبور بودیم خودمان کار کنیم. پدرم به خاطر این که من بتوانم به مدرسه بروم، بیشتر از بقیه کار می کرد تا خرجی مرا هم در بیاورد، با این وجود بعد از مدرسه من هم در کنار او روی زمین کار می کردم. این جا بود که علت ناراحتی او را فهمیدم.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر صفری یزد : مسئول جهاد سازندگی (سابق)بخش کلات در تاریخ 4/ 1/ 1335 در شهر مشهد متولد شد. پس از طی دوران کودکی، دوران تحصیل را تا دوره متوسطه را در شهر مشهد با موفقیت سپری کرد. در طول دوران تحصیل با تشکیل جلسات تلاوت قرآن مجید و برنامه های آموزشی برای با لا بردن اندیشه اسلامی خود وسایر دوستانش تلاش می کرد.در سال 1354 دیپلم گرفت و برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد و به محض ورود، به انجمن اسلامی دانشجویان پیوست و با برگزاری کلاسهای ایدئولوژی، سایر برادران و خواهران دانشجوی ایرانی را به اسلام و مباحث مذهبی جذب می کرد. در این رابطه در برگزاری سمینارهای اسلامی فعالیت داشت و مدتی به عنوان دبیر تشکیلات انجمن اسلامی شهر کانزاس سیتی به کار ادامه داد. پس از حدود سه سال و نیم تحصیل در آمریکا، در اواخر سال 1357 و هنگام پیروزی انقلاب اسلامی ایرام ،تحصیل در آمریکا را رها کرد و به ایران باز گشت. بعد از بازگشت در تشکیل انجمن اسلامی کارگران خراسا ن شرکت و نسبت به رفع مشکلات و نارساییهای آنها اقدام نمود. همراه باشهید اسد الله زاده برای ایجاد تشکل انجمن اسلامی دانش آموزان همکاری نمود و در این زمینه تلاش موثری داشت. وی در کنار فعالیت های روزانه و انجام امور فغرهنگی، شب ها با سپاه پاسداران همکاری داشت و به گشت شبانه می رفت. با شروع حرکت سازندگی، ناصر صفری یزد به عنوان نیروی رسمی به جهاد سازندگی روی آورد و با تمام توان به یاری روستاییان محروم بخش تبادکان و کلات شتافت. پس از مدتی مسئولیت جهاد سازندگی بخش کلات به وی واگذار شد و او با کمک سایر برادران جهاد گر و مردم محروم روستاهای بخش کلات به احداث حمام، مسجد؛ مدرسه و راه پرداخت و پا به پای آنها در آبادانی روستاها شرکت می کرد. اودر ضمن فعالیت های روزانه، تحصیل را در دانشگاه مهندسی مشهد ادامه داد. با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، ناصر مشتاقانه از طریق جهاد سازندگی به سپاه پیوست و در اندک مدتی، تمرین های لازم نظامی را فرا گرفت و به جبهه اعزام شد. پس از یک دوره حضور در جبهه، به شهر مشهد باز گشت و بعد از این دیدار بستگان و دوستان مجددا همراه تعدادی از دوستان و همرزمان جهادگر، به تهران رفت و با گذراندن دوره نظامی، به ایلام اعزام شد؛ سرانجام در سپیده دم 19/ 10/ 1359 در منطقه ایلام بر اثر ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر شهید ناصر صفری یزد در خواجه ربیع شهر مشهد به خاک سپرده شد. او فردی متدین، کم حرف، مهربان و ساده پوش بود. تبسمی دائمی بر لب داشت؛ صله رحم به جا می آورد و از اسراف و تیذیر پرهیز می نمود. یاران او همگی بیان می کنند که وی در سخت ترین شرایط و زیر باران از گلوله های دشمن، با روحیه و با اتکال به خدا و شاد بود. برای لحظه موعود (حمله) ثانیه شماری می مرد؛ عاشقانه می جنگید و برای حاکمیت الله بر زمین، نبرد می کرد. می خورشید و جنگ می کرد و بالاخره به لقا ء الله پیوست. پدر سالخورده شهید ناصر خبر شهادت پسرش را شنید که در صف نماز جماعت بود و یک نماز را به جای آورده بود. با شنیدن این خبر به فکر فرو رفت و با صبری استوار به نماز دوم پرداخت؛ او به خوبی آگاه بود که فرزندش را برای برپایی نماز هدیه کرده است. به این سبب نه تنها مضطرب نشد، بلکه عبارت «الحمد الله رب العالمین» را بر زبان جاری ساخت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین جوانان : قائم مقام فرمانده محور عملیاتی لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) او فرزند روستا بود. در سال 1336 و در خانواده ای مومن و زحمتکش متولد می شود. سالهای کودکی اش در روستای «بهمن جان علیا» از توابع چناران مشهد می گذرد. او فرزند اول خانواده و در کشاورزی و دامداری همراه پدر است. قرآن را در مکتب خانه روستا فرا می گیرد. سال سوم ابتدایی را در مدرسه روستا – بی بی جان آریا – می خواند و پس از آن، کلاس درس او، کار گاه قالی بافی است. خیلی زود با چهره ی فقر آشنا می شود. در نوجوانی، همراه خانواده از چناران به مشهد می آید. روزها در کارگاه قالی بافی می کند و شبها در مدرسه ی شبانه درس می خواند. سه تومان مزد روزانه اش، صرف تحصیل او و کمک خرج خانواده است. مهمترین اتفاق زندگی حسین نوجوان، رفتن به جلسه ی قرآن خیابان عامل است. دوستان نوجوان هم محل، او را با این جلسه ها آشنا می کنند. دوستانی که در سال های جنگ همرزم و همسنگر او هستند. او در طول هفته، همزمان با کار و درس، هوش و حواسش به این جلسه است. دوران خدمت سربازی او، همزمان با اوج گیری نهضت اسلامی مردم کشورش علیه حکومت ظالمانه ی پهلوی است. او از سالهای نوجوانی و در جلسات قرآن، با رهبر انقلاب آشنا شده است. اکنون با پخش تصاویر امام خمینی (ره) و اعلامیه های رهبرش، در صف اول مبارزه قرار می گیرد. به این بهانه، دستگیر و بازجویی و شکنجه می شود. با پیروزی انقلاب، وارد بسیج می شود. سپس به عضویت رسمی سپاه پاسداران بجنورد در می آید. در سالهای آغازین پیروزی انقلاب، در مبارزه با گروه های مخالف، حضوری فعال دارد. با آغاز جنگ تحمیلی، روانه ی جبهه می شود. اولین مسئولیت از فرماندهی دسته ی یکم از گروهان شهید بهشتی تیپ 21 امام رضا (ع) است. با شرکت در عملیات یازده بار مجروح می شود. آخرین مسئولیت وی جانشین محور لشگر 5 نصر است. در دوران مجروحیت، در قرارگاه عملیاتی ثامن الائمه (ع) سپاه پاسداران در شرق کشور و در تربت حیدریه فعال است. در مبارزه با اشرار و قاچاقچیان و ضد انقلاب در مرزهای شرقی کشور (پاکستان و افغانستان) حضور دارد. در شناسایی و برآورد مناطق مرزی و تهیه کلک و دستور العمل و عکس برداری، با بدنی مجروح شرکت می کند. حسین جوان معتقد است که سپاه پاسداران برای موفقیت در کار خود نیازمند به گسترش بسیج است. در دوران مرخصی – که اکثرا به دلیل مجروحیت اوست – به پایگاه های بسیج مساجد سر می زند و آنان را به دفاع از مرزهای میهن اسلامی دعوت می کند. مهمترین حادثه ی زندگی حسین جوانان، در دوران جنگ، آشنایی با شهید عبد الحسین برونسی است. برونسی نه تنها فرمانده ی او، بلکه معلم اخلاق و الگوی زندگی فردی اجتماعی وی است. تنها آرزوی حسین، عاقبت به خیری است. پس از سالها حضور در جبهه و نبرد خستگی ناپذیر، سرانجام به آرزوی دیرینه خود دست می یاید. با ترکش گلوله خمپاره ی دشمن و در عملیات کربلای 5 با فرمانده شهید خود و دوستان همرزمش در بهشت رضا (ع) آرامشی بی پایان را تجربه می کند. ثمره ی زندگی خانواده گی اش، دو فرزند به نام روح اله و زینب است. زینب، پس از شهادت پدر به دنیا آمد. همسر حیین روایتگر زندگی پر افتخار است او. زندگی ای سراسر رنج و مبارزه و مسئولیت پذیری و فداکاری و مظلومیت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین کارگر : فرمانده گردان سیف الله تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اولین روز سال 1332 به دنیا آمد. او دوران کودکی آرام و ساکتی داشت. مهربان بود. در کارها به پدر و مادرش کمک می کرد. یک روز که برای کمک به پدرش به باغ رفته بود، از درخت توت افتاد و از ناحیه زانوی پا آسیب دید. بدون آن که پدرش متوجه شود، از جا برخاست و با این که درد شدیدی را تحمل می کرد، چیزی نگفت تا اسباب زحمت و ناراحتی پدرش نشود. به مرور زمان، پای شکسته جوش خورد، بدون اینکه کسی متوجه دردهایی که کشیده بود، شود. از پنج سالگی، برای آموزش قرآن به مکتب رفت. از همان زمان، خواندن نماز را یاد گرفت. به همراه پدر و مادرش به نماز می ایستاد و بعد از آن، به خواندن قرآن مشغول می شد. در هفت سالگی، شروع به گرفتن روزه کرد. ماه رمضان را دوست داشت و هر چه مادرش می گفت برای تو هنوز روزه زود است، نمی پذرفت. اصرار می کرد اگر سحر بیدارم نکنید، بی سحری روزه می گیرم. حسین، از کودکی با فقر و نداری بزرگ شد. تا کلاس سوم را با نمرات عالی قبول شد. او به علت احساس مسئولیتی که نسبت به خانواده اش داشت، درس را رها کرد و به سراغ کار رفت. همپای پدرش، کفاشی را شروع کرد. صبح که سر کار می رفت، با حسرت از جلوی مدرسه رد می شد و به دانش آموزانی که با ذوق و شوق کتاب ها را زیر بغل گرفته و راهی مدرسه بودند، نگاه می کرد. اما چاره ای نبود. او زودتر از سنش بزرگ شده بود و به جای جست و خیزهای کودکانه، مسئولیت خانواده را به دوش می کشید. وقتی به کفاشی مشغول می شد، به دانش آموزانی که در کلاس درس حضور داشتند، فکر می کرد. گاه سوزن به انگشت کوچکش فرو می رفت و سوزن آن، جگرش را می سوزاند. اما تنها کاری که می کرد، انگشت را در دهان خشکش می گذاشت تا شاید دردش کمتر شود. شب ها وقتی به خانه می رفت، با تنی خسته و فرسوه، تازه به مادرش کمک می کرد. سپس با دلی پر حسرت، به سراغ کتابهایش می رفت و آن ها را ورق می زد. آرزوی ادامه تحصیل را در دلش می پروراند و امید به آینده را از دست نمی داد. حسین کفاشی را به برادرش آموخت و سپس به شغل بافندگی روی آورد. در همان زمان، به تحصیل در مدرسه شبانه مشغول شد. او در ضمن روزها پشت دستگاه کشبافی کار می کرد و شبانه درس می خواند تا این که دیپلم گرفت. به خاطر علاقه ای که به تحصیل علوم دینی داشت، شش ماه در مدرسه علمیه «نواب صفوی» مشهد شروع به درس خواندن کرد. در این زمان بود که فعالیت های انقلابی خود را علیه حکومت شاه آغاز کرد و با شروع انقلاب، در تظاهرات شرکت می کرد. در مجالس مذهبی و سیاسی نیز که در گوشه و کنار مشهد تشکیل می شد، حضوری فعالانه داشت. در آن دوران، هر کجا خطر بود، او نیز در آنجا حضور داشت. در برابر رگبار و در مقابل تانک ها نفر اول بود. هر کاری که می توانست، برای پیروزی انقلاب انجام می داد. پس از انقلاب، در کنکور تربیت معلم شرکت کرد. با وجود قبولی در کنکور، خدمت در سپاه را ترجیح داد و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران مشهد به آن پیوست. حسین نقش مهمی در سر کوبی گروه های ضد انقلاب و کشف خانه های تیمی گروهک ها داشت. در سال 1359 با آغاز جنگ تحمیلی، فعالیت هایش شکل تازه ای گرفت و در همین سال ها بود که تصمیم به ازدواج گرفت و به پیشنهاد مادرش، به خواستگاری همسرش که از خانواده های متدین و مذهبی بود، رفت. بعد با گرفتن مراسمی ساده زندگی را در منزلی با وسایل ابتدایی اما پر از خوشبختی شروع کردند. در سال 1360 خواستار اعزام به جبهه های جنگ شد. به دلیل ناراحتی که در ناحیه زانو داشت، از اعزامش خود داری کردند. به دلیل علاقه ای که به جبهه داشت، بدون اینکه خانواده یا حتی همسرش متوجه شوند، به بهانه رفتن به مسافرت، به بیمارستان رفت و زانویش را عمل کرد. پس از بهبودی، دوباره تقااضای اعزام به جبهه را کرد و در اول دی ماه سال 1360 وارد تیپ 21 امام رضا (ع) شد. حسین در بیشتر عملیات از جمله: طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، مسلم بن عقیل، رمضان و والفجر های یک، دو و سه و آخرین عملیاتش خیبر شرکت کرد. او فرماندهی گردان را بر عهده داشت. چند بار نیز مجروح شد و بدون این که خانواده اش متوجه شوند، به بیمارستان منتقل شد و بعد از بهبودی، به خط مقدم برگشت. او همیشه دوست داشت به بالاترین درجه یعنی شهادت نایل آید، مفقود بودن را از خدا می خواست. او همیشه به خانواده و همسرش می گفت: اگر جنازه ام نیامد، نگران و ناراحت نباشید، چون من این گونه دوست دارم. آخرین عملیاتی که در آن شرکت کرد، خیبر بود. بر اثر گلوله ای که به قلب او اصابت کرد، به درجه شهادت رسید. شهادت او مصادف بود با وفات حضرت فطمه زهرا (س). دو ماه پس از شهادت، روح او را تشییع کردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسن دوستدار : مسئول واحد تعاون تیپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پانزدهم فروردین 1344 در روستای ریاب درشهرستان گناباد به دنیا آمد. روزی که او به دنیا آمد، مصادف بود با سالگرد شهادت امام حسن عسگری (ع). به خاطر همین، نامش را حسن گذاشتند. پدرش کربلایی محمود دوستدار بود. مردی متدین و با تقوا که تمام تلاش، تربیت فرزندان و کسب روزی حلال برای خانواده اش بود. او کشاورز بود و خود به همراه فرزندان شهیدش سید حسین و سید حسن مدت ها در جبهه های نبرد حضور داشت و دوشادوش آنها با دشمن بعثی جنگید. سید حسن از همان کودکی انس و علاقه ای زیاد به قرآن داشت و با تشویق و ترغیب مادر، شروع به آموزش رو خوانی قرآن کریم کرد، به طوری که خواندن قرآن را تا آخرین لحظات شهادت، از عادات زندگی او بود. سید حسن از همان کودکی همراه پدر به مزرعه می رفت و در کارها به او کمک می کرد. او تحصیلات دوره ی ابتدایی را در روستای محل تولد به پایان رساند و دوره ی راهنمایی و متوسطه را در مرکز شهرستان خواند. سید حسن در تمام دوران تحصیل، پسری سر به زیر و آرام بود و به خواندن درس علاقه نشان می داد. در دوران انقلاب، با وجود سن کمی که داشت، در تظاهرات علیه حکومت حضور داشت. او حتی در بعضی از مواقع از عوامل برپایی مراسم مذهبی سیاسی در روستا بود. و در این دوران، به همراه برادر بزرگش سید حسین، روستاهای اطراف را پر از شعارهای انقلابی کرده بود. در برنامه ها و نوشته های او همواره به پیروی از ولایت فقیه و انجام فرایض دینی و دوری از گناه، تاکید شده است. سید حسن دوستدار در سال اول متوسطه، به خاطر دفاع از انقلاب ملت ایران، درس را رها کرد و از طریق بسیج و سپاه، عازم جبه های نبرد حق علیه باطل شد. او در تمام دوران حضور خود در جبهه های نبرد، فعال و پر جنب و جوش بود. آخرین مسئولیت این شهید بزرگوار در جبهه های نبرد، در ستاد معراج شهدای اهواز در قرارگاه کربلا بود. او برای پیدا کردن مجروحین و شهدا و نیز باز گرداندن پیکر پاک شهدا به پشت خط عملیاتی، فعالیتی غیر قابل توصیف داشت. او حتی هنگامی که برای مرخصی به روستا می رفت، شروع به تبلیغ برای حضور جوانان در جبهه و جمع آوری کمک به رزمندگان اسلام می کرد. در سال 1364 هنگامی که به همراه چند نفر از همرزمانش، در حال رفتن به خط مقدم بود، بر اثر اصابت یک فروند موشک هواپیمای دشمن بعثی به ماشین آنها، به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا شمس آبادی : فرمانده گردان مهندسی رزمی جواد الائمه(ع) جهاد سازندگی (سابق) استان خراسان فروردین ماه سال 1337 در روستای شمس آباد در استان خراسان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در روستا و در مدرسه شمس آباد سپری کرد. پدر و مادرش با وجود فشارهای مالی او را برای ادامه تحصیل راهی شهر کردند. دوره راهنمایی و متوسطه را در سال 1348 در دبیرستان اسرار شهرستان سبزوار آغاز کرد و در سال 1355 به پاین رساند و در ایام تعطیل به روستا باز می گشت و در کارهای کشاورزی به والدینش کمک می کرد. سالهای آخر تحصیل او با روزهای انقلاب مصادف بود. در این زمات در مراسم شرکت می کرد و اطلاعیه هایی را از شهر به روستا می برد و بین مردم روستا توزیع می کرد. در به ثمر رسیدن نهضت اسلامی از هیچ کوششی دریغ نداشت. پس از گرفتن دیپلم در رشته طبیعی نظام قدیم به خدمت اعزام شد. در سال 1360 به منظور لبیک گفتن به ندای امام مبنی بر آباد کردن ویرانیها، وارد جهاد سازندگی شد. مشکلات خود را به کسی نمی گفت و خودش آنها را حل می کرد، اما در رفع مشکل دیگران کوشا بود. همیشه توصیه می کرد که توکل بر خدا داشته باشید. اگر انسان همیشه با توکل به خدا قدم بردارد، خدا هم همیشه در همه جا با اوست. نسبت به اهل بیت ارادت خاصی داشت و مصیبت وارده بر آنان او را بسیار متاثر می کرد. با شنیدن جمله ای درباره شهدا و یا اهل بیت اشک در چشمانش حلقه می زد. در 24 سالگی با خانم طاهره واحدی پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آنها 4 سال و ثمره این ازدواج سه فرزند به نام های جواد، و محمد و ریحانه بود که ریحانه بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. در سال 1361 به عنوان مسئول جهاد جوین به فعالیت پرداخت، سپس به عنوان مسئول مرکز هماهنگی شوراها انتخاب شد. در سال 1362 با رای اکثر برادران جهاد به عنوان عضو شورای مرکز جهاد سازندگی سبزوار انتخاب و به کار مشغول شد. سرانجام در سال 1364 به آرزوی دیرینه خود رسید و همراه تنی چند از برادران جهاد راهی جبهه شد. 9 ماه با همسرش در سوسنگرد سکونت داشت، هر روز صبح به منطقه می رفت و شب به خانه بر می گشت. گاهی هم به علت فشار کاری و مسئولیتی که داشتند چند شب به خانه نمی آمدند. به علت بمباران شدید سوسنگرد، خانواده را به شهرستان فرستاد. همیشه وضو داشت و هنگامی که یکی از برادران در پشت خط سوال می کرد که دیگر اینجا چرا؟ در جواب می گفت: آدم همیشه باید آماده باشد و این آمادگی نه در حرف که در عمل شخص متجلی است. مدت حضورش در جبهه 15 ماه بود که حدود شش ماه در منطقه سومار در خدمت جهاد بود و از تیر ماه تا اسفند ماه سال 1365 زمان شهادت در جبهه جنوب فرماندهی گردان مهندسی رزمی جواد الائمه را بر عهده داشت.هنگام عملیات به اندازه ای کار می کرد و فعال بود که برخی اوقات تا 4 شبانه روز نمی خوابید. محمد رضا شمس آبادی در 10 اسفند 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت گلوله به ناحیه سر به مقام رفیع شهادت نایل آمد. پیکر شهید بعد از حمل به زادگاهش بر اساس وصیت ایشان در بهشت شهدای سبزوار به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس باصری : فرمانده گردان سیف الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در پنجم بهمن سال 1336 در روستای باغسیا (باغ آسیا) در شهرستان گناباد متولد شد. فرزند میانی خانواده بود. دبستان را در زادگاه خود سپری کرد و دوره های راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه کورش. سال 1355 دیپلم گرفت و به سربازی رفت. برگشت و با دختر دایی خود ازدواج کرد. در تظاهرات روزهای انقلاب شرکت فعال داشت و جوانان را نیز در این کار راهنمایی می کرد. پس از پیروزی انقلاب، عضو کمیته انقلاب اسلامی شد و به کمک اهالی مردم منطقه شتافت. اگر زمان فراغت دست می داد، به مسجد صاحب الزمان می رفت. آن مسجد را پدرش رجب باصری پیشقدم شده و با جمع آوری کمکهای مردمی، بنا کرده و خود خادم مسجد شد. عباس بیکاری‌هایش را به عنوان کمک در مسجد فعالیت می کرد. به همین خاطر با مردم روابط نزدیکی داشت و به آنها احترام می گذاشت و مورد احترام بود. وقتی زمزمه های جنگ تحمیلی به گوش رسید، عباس پیشقدم دفاع شد. به عضویت نیروی مقاومت بسیج در آمد و آن چه را که از دوران خدمت زیر پرچم آموخته بود، به جوانان اطراف آموخت. آموزش رزم و سازمان دهی، از علاقمندی های عباس باصری بود و در این کار، خبره شد و مشهور، آن قدر که وقتی عزم خود را جزم کرد تا به جبهه اعزام شود، با مخالفت فرمانده اش در بسیج ناحیه گناباد مواجه شد. او می بایست می ماند و به جای یک نفر، چندین رزمنده تربیت می کرد. از سر ناچاری ماند. در سال 1359 توانست خود را به خرمشهر برساند، پیش از آن که این شهر فراموش نشدنی سقوط کند. این دوره، برای عباس تجارب ارزنده ای را فراهم آورد و او پس از بازگشت توانست نیروهای زبده ای را آموزش بدهد. در تمام دوران مبارزات، او شاهد کینه توزی کسانی بود که حاضر نبودند پدیده ای سترگ نظیر انقلاب اسلامی را باور کنند. آنها مدام در لباس مختلف ظاهر می شدند و سد راه انقلاب قرار می گرفتند و با قیام یاران امام پا به فرار گذاشتند و این، افرادی مثل عباس را رنج فراوان می داد. آن قدر که در وصیت نامه اش اعلام کرده: آن ها در مراسم بزرگ داشتم حضور نداشته باشند. برادر دیگر عباس (حسین باصری)، اثری از او یافت نشد و خانواده اش همچنان چشم انتظارند تا خبر موثقی از آن یار سفر کرده به دست آورند. دشمن عراقی در نخستین روزهای تهاجم خود، از رودخانه کرخه گذشته و از شهر مرزی بستان تا هویزه پیشروی کرده بود. آن چه در هویزه از آن دشمن، بروز کرد، کم نظیر است. ارتش عراق همه ی هویزه را در هم کوبید. سالی از سقوط چزابه و بستان گذشته بود که نیروی مردمی در قالب بسیج و سپاه و ارتش، توانست در عملیات طریق القدس بستان را آزاد کند، آذر ماه 1360. عباس باصری به همراه قاسم عصاریان و همرزمانشان توانستند دشمن را از دشت بی همتای بستان خارج کنند. در این عملیات، ابتدا عصاریان و سپس عباس باصری به شهادت رسیدند. عباس با گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید. او همانند قهرمانان کربلا از ناحیه دست زخم بر داشته بود، دست راستش کنده شد و سرش نیز زخم جدی برداشت. اکنون مزار شهید عباس باصری، همجوار دوستانش، در روستای باغیسا قرار دارد و بازماندگان به زیارت آرامگاه آنان می روند. نامشان زمزمه ی نیم شب مستان باد ؛تا نگویند که از یاد فراموشانند

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی عجم : فرمانده واحد توپخانه لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در روستای «بیدز» از توابع شهر مقدس مشهد چشم به جهان گشود. وی دوران کودکی و نوجوانی را در دورانی سپری کرد که تبعیض و بی عدالتی مشهود بود اما دیدن بی عدالتی، از او فولاد آب دیده ساخت و عزمش را قوی کرد تا در سایه ی کار و تلاش برای روزهای بهتر قدم بر دارد. با شروع زمزمه های انقلاب، از جمله کسانی بود که آرام ننشست و در سال 1359 به صف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. طولی نکشید که به دلیل لیاقت و شجاعت، به عنوان فرماندهی خلاق و متفکر معرفی شد. یاران وی در توپخانه لشکر 5 نصر، از ایمان و شجاعت این فرمانده خاطرات بسیاری ر ا بر سینه حک کرده اند. علی عجم عاقبت در روز دوازدهم اسفند 1362 در عملیات خیبر به اسارت دشمن در آمد. بنابر تحقیات انجام شده، همان سال به دست مامورین حکومت بعث عراق به شهادت رسید. پیکر این شهید بعد از دوازده سال، شناسایی و به خاک میهن بازگردانده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد علی مهرداد : مسئول واحد نیروی انسانی تیپ61محرم(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سید محمود مهرداد نذر کرده بود تا پسری داشته باشد و اسمش را محمد بگذارد . سید محمد علی، در یکی از روزهای گرم تابستان 1340 به دنیا آمد. هنوز خیلی کوچک بود که برای یاد گرفتن قرآن به مکتب خانه رفت و خواندن قرآن را در زمان کوتاهی یاد گرفت. بعد از آن، همان «آیسک» به دبستان رفت. هوش تلاش و پشتکارش او را به بهترین دانش آموز دبستان تبدیل کرد. بعدها وقتی مجبور شد به دلیل نبودن مدرسه راهنمایی، مدتی درس را رها کند، آن قدر غمگین بود که سید محمود فهمید نمی تواند او را از یاد گرفتن منع کند. خودش به پدر گفته بود هر طور که باشد، درسش را ادامه می دهد و این کار را کرد. کنجکاوی زیاد و هوش سرشار، باعث شد که تا دوره ی دبیرستان مورد توجه دبیران قرار گیرد و یکی از دبیران راهنمایی او شود. سیبد محمد علی، توانست از طریق این دبیر ب امام خمینی و نظرات او آشنا شود. همین، مقدمه ای بود برای شرکت فعالانه در فعالیت انقلابی و او را به چهره ای فعال در تظاهرات و اعتصابات تبدیل کرد. بعد از انقلاب، یکی از اعضای فعال انقلابی واو را به چهره ای فعال در تظاهرات و اعتصابات تبدیل کرد. بعد از انقلاب، یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی دبیرستان شد. در سا 1360 با گرفتن، دیپلم، به عضویت سپاه در آمد. دوره ی آموزشی سپاه را گذراند و در همان سال عازم جبهه شد. در عملیات بزرگ طریق القدس شرکت کرد و از ناحیه پا و دست مجروح شد. در همان سال ازدواج کرد، ازدواجی ساده اما با شکوه و خطبه عقد ش در مسجد آیسک خوانده شد. نتیجه این ازدواج فرزند پسری است که از شهید به یاد گار مانده است. بعد از بهبودی، سید محمد علی در واحد تبلیغات مشغول خدمت شد. برای دومین بار در سال 1361 به جبهه رفت و مدت زیادی در جبهه بود. بعد از آن در سال 1362 نه ماه به عنوان مسئول پرسنلی توپخانه ی تیپ 61 محرم خالصانه خدمت کرد. وقتی این ماموریت به پایان رسید، مدتی به شهرستان فردوس بر گشت و به عنوان مسئول پرسنلی سپاه فردس و عضو شورای فرماندهی کار کرد. اما ماندن برایش سخت بود. می گفت نمی تواند بماند و تحمل کند. می گفت آدم ها مثل رود خانه ای هستند که اگر بمانند، مرداب می شوند. همین شد که برای بار چهارم در سال 1364 به جبهه رفت. بعد از این همه سال تلاش در جبهه های جنگ، خودش دیگر می دانست که وقت پرواز رسیده است. زمستان بود زمستان 1365. هوا رو به سردی رفته بود و او آماده بود تا در عملیات کربلای پنج شرکت کند. وقتی گردان رسول الله (ص) هجوم گسترده اش را به مواضع دشمن شروع کرد، سید محمد علی در شلمچه به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجتبی تهامی : مسئول واحد نیروی انسانی(پرسنلی)تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مجتبی تهامی در تاریخ 1/10/1340 مصادف با شب ولادت امام حسن مجتبی در روستای سر مزده خلیل آباد به دنیا آمد و خانه را غرق شادی کرد. او با چشمان آبی اش، آسمان را به خانه ی محمد حسین تهامی آورد. خانه ی قدیمی آن ها، مدتهاست به جای دیگری منتقل شده، ولی هنوز در خاطره ی دیوار های آن، شوق و سرشار و کودکانه مجتبی موج می زند. از سالهای 1354 و 1355 به صحنه ی مبارزه علیه رژیم طاغوت وارد شد و در دوران انقلاب، با پخش نوارهای امام، شعار نویسی و انتقال و توزیع اطلاعیه های امام و شخصیت های انقلاب، به فعالیت پرداخت و هسته های دانش آموزی ضد انقلاب را منسجم نمود. او در اولین راهپیمایی دانش آموزی کاشمر که منجر به درگیری با نیروهای رژیم منحوس پهلوی گردید، نقش به سزایی داشت و در سازماندهی تظاهرات مردمی به همراهی شهید سبیلیان، شهید عاصمی، شهید توانگر، شهید رضا حیدری و... سر از پا نمی شناخت. مجتبی تهامی، قدرت زیادی در سخنوری داشت و بلاغت کلام او، شهره ی شهر و روستا بود. او این اندیشه و توان را مدیون مطالعات گسترده و دائمی و سعی وافری بود که از دوران نوجوانی به کار بسته بود، او بارها به خاطر سخنرانی های تندش علیه رژیم، تهدید شد ولی جان سالم به در برد. نقش موثری در بیداری فکری و اعتقادی مردم روستای سر مزده و اطراف داشت به طوری که مردم روستای او، همواره از پیشگامان عرصه های جهاد و شهادت بودند. او یکی از بنیان گذاران جلسات مذهبی در شهرستان خلیل آباد و حومه بود. با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراهی شهید سید محمود سبیلیان و چند نفر از همفکرانش، انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر را پایه ریزی نمود و خود به عنوان مسئول تشکیلات و آموزش انجمن، نقش بسزایی در شکل گیری انجمن های اسلامی دبیرستانها ایفا نمود. سالهای 1360 – 1359 که نظام نوپای جمهوری اسلامی هدف تهدید های متعددی از درون کشور و بیرون از مرزها بود، در شهر کاشمر، گروهک منافقین، فعالیت گسترده ای داشت و مخصوصا برای انحراف افکار جوانان، برنامه ریزی گسترده ای کرده بود. در این دوران، مجتبی تهامی با تمام وجود برای اصلاح و بازسازی فضای جامعه، از خود گذشتگی کرد و برای خفظ نظام، از خواسته های شخصی و احساس گرایانه اش گذشت. مجتبی در روزهای آخر تابستان 1362 و در آخرین اعزام، به عنوان مسئوول پرسنلی (مسئول معاونت نیروی انسانی) تیپ 21 امام رضا (ع) از همان قرارگاه همیشگی بچه های جنگ، عازم جبهه شد. قرار بود مجتبی در سمت مسئولیت پرسنلی تیپ21 امام رضا (ع) فعالیت کند، اما خیلی زود خود را به علی عاصمی فرمانده تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) رساند تا واسطه او باشد برای رسیدن به خط مقدم. مجتبی تهامی به خلوت های عرفانی و لحظات درک معنویت اتصال به دریای بی کران ربوبی، اهمیت بسیاری می داد. هیچ کس او را ندیده بود مگر اینکه مشغول ذکر و یا مطالعه باشد و خلوت او، سرشار از جاذبه های عمیق معنوی بود. در دوران جنگ، شهید علی عاصمی پارتی تعدادی از بچه های کاشمر بود برای شهادت. مجتبی که تاب ماندن در قسمت های اداری را نداشت، به محض اطلاع از انجام عملیاتی در غرب کشور، به بهانه دیدار با خانواده، تقاضای دو روز مرخصی نمود و بلافاصله خود را به نیروهای تخریب قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) رساند. او در شب عملیات والفجر 3 در تاریخ 2/8/1362 در منطقه عملیاتی مریوان، پس از رشادت های فراوان، با اصابت ترکشی به پشت سرش و در حال وضو گرفتن به شهادت رسید و سرود: من همان دم که وضو ساختم از خون جگر چار تکبیر زدم یک سره بر آنچه که هست علیرضا ، برادر کوچکتر مجتبی در عملیات والفجر 1 مفقود الاثر شده بود. پس از چند ماه، هنگامی که مادر به زیارت حضرت معصومه (س) و شاه عبد العظیم حسنی (ع) رفته بود، به او خبر دادند که برای تشییع جنازه ی فرزندش به کاشمر برگردد. مادر، تا آخرین لحظه ی مواجهه با چشمان آبی مجتبی، فکر می کرد جنازه ی مفقود الاثر علیرضا را خواهد دید، اما در سپاه کاشمر، ناگهان با پیگر مجتبی رو به رو می شود. پیکر شهید علیرضا تهامی برادر کوچکتر شهید مجتبی تهامی که مدتها مفقود الاثر بود، چند سال پش از تشییع مجتبی، پیدا شد و در جوار آرامگاه شهید آزاده آیت الله سید حسن مدرس در کنار برادر بزرگش مجتبی به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جعفر آشوری : فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)لشکر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مرداد ماه سال 1342 در ميان خانواده اي مذهبي و از نظرمالي متوسط در شهر قزوين متولدشد. با گذر دوران كودكي و در ميان خانواده اش كم كم با اصول اسلامي آشنا شد . در سن هفت سالگي به دبستان رفت وتا كلاس پنجم ابتدائي را با موفقيت گذراند .بعد از گرفتن مدرك تحصيلات ابتدائي بنا به خواست خود وتشويق خانواده درس خواندن به سبك جديد ودر آغوش فرهنگ شاهنشاهي را رها كرد وبراي تحصيلات علوم ديني و پرورش افكار خود بر مبناي دين مبين اسلام به حوزه علميه صالحيه رفت ودر محيط سازنده آن مدرسه به درس خواندن پرداخت . اين كار مقدس پنج سال ادامه داد تا جائيكه ديگر درسهاي مدرسه صالحیه او را اقناء نمی کرد. اودر فکر انتخاب حوزه ای با سطح علمی بالاتر براي ادامه تحصيل بود واز طرفی دیگر شعله هاي انقلاب مقدس اسلامي مردم ایران در حال برافروخته شدن وشدت گرفتن هرچه بیشتر بود. شهادت حاج مصطفی خمینی فرزند معمار کبیر انقلاب اسلامی به روند فزاینده وروبه رشد این انقلاب الهی شدت بیشتری بخشید ومحمد جعفر آشوری که یکی از پیشگامان این نهضت بود تمام هم وغم خود را برای به ثمر رساندن آن در طبق اخلاص گذاشت. در آن روزهابه جرم پخش اعلاميه هاي ضدرژيم پهلوی دستگير شد و مدتی در بازداشت به سر برد .در اين مدت مزدوران حکومت شاه خانواده اش را تحت فشار قرار داده بودند تا شاید اطلاعاتی به دست آورند که موفق نشدند.از طرفی چون سن او كم بود با گذاردن وثيقه آزاد شد .شکنجه های زندان شاه خائن کمترین خللی در اراده پولادین او ایجاد نکرد, فعاليتهاي او بيشتر شد ودر تمام عرصه های مبارزاتی ودرگيريها شركت مي كرد وهمگام با ساير مردم خواستار "استقلال آزادي وجمهوري اسلامي "به رهبري امام بود . پس از پیروزی نهضت و شكست رژيم شاهنشاهي او به جمعيت حافظ وحدت پیوست وبراي مقابله بادشمنان انقلاب اسلامي آموزشهاي نظامي را فراگرفت و پس از مدتي (قبل از انحلال جمعيت) از آن گروه بيرون آمد وبراي پاسداري از دست آوردهاي انقلاب اسلامي به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. اودر سپاه يك دوره آموزشي ويژه را گذراند وبه جبهه رفت تا به نبرد رودر رو با متجاوزان به حریم جمهوری اسلامی ایران بپردازد. از اين ماموريت بهره هاي فراوان معنوي برد ,درآنجا شبها برمي خواست وبه نماز مي ايستاد وبا خداي خويش راز ونياز مي كرد .پس از حضور چند ماهه وتاثیر گذاردر جبهه به قزوين بازگشت پس از مدتي به جبهه غرب رفت تا به دفا ع از اسلام ومقابله با دشمنان جمهوري اسلامي بپردازد. پس از مدتي که از حضور او در جبهه های غرب گذشت دوباره به قزوين بازگشت ومدتی بعد عازم كردستان شد ودر مهاباد به نبرد با گروهكهاي ضد انقلاب پرداخت وفرماندهی يكي از پايگاههاي مهم شهر را به عهده داشت . با آرامش نسبی در این نقطه کشور او به جبهه های جنوب رفت تا در عملیات پيروزمندانه بیت المقدس شركت کند .در اين عمليات شجاعت بي نظيري از خود نشان داد وپس از آن در عمليات رمضان نيز شركت نمود ودر همين نبرد از ناحيه زانو مجروح شد كه مدتي را در بيمارستان امام خميني تبريز بستري بود . عملیات محرم آورد گاه بعدی این سردار بزرگ بود,اودر این عملیات شرکت نمود و از چند نقطه بدنش مجروح شد .اورا به بيمارستان فيض اصفهان منتقل کردند. در تاریخ 21/3/1361 وصیت نامه اش را نوشت ودر آن به بیان دیدگاه ها ونظراتش پرداخت. پس از مدتي به قزوين آمد و وهمچون عاشقي كه از فراق معشوقش در هجران است بي تابانه در انتظار بازگشت به جبهه بود . او به پروردگارش تقرب داشت وجانش با عشق به ائمه اطهار زنده بود وبراي دستيابي به فيض عظمای شهادت لحظه شماري مي كرد . تقوي واخلاص او زبانزد همگان بود وچهره بشاش و نورانيش حاكي از قلب آرام و مطمئن بود كه دائم با ياد خداوند مي طبيد. اين فرزند پاكباز ومنتخب روح ا... براي آخرين بار در تاريخ 9/12/1361 به منطقه كردستان اعزام شد ودر جبهه سردشت به ستيز با گروهكها واشرار ضد انقلاب پرداخت و سرانجام در تاريخ 6 فروردين ماه سال 1362 هنگامي كه به كمك برادران رزمنده اش مي رفت به شهادت رسيد .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مسعود پرویز : فرمانده گردان قدس لشکر17 علي ابن ابيطالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) واژه ها رابايد ازجوهر عشق وشور احساس لبريز كرد تا شايد بتوان قصه اي از ايثار وشجاعت شهيدان را نوشت, سخني از حماسه ي خونينشان به زبان آورد ويا شعري در رثايشان سرود. شهيداني كه آرمانهاي مقدسشان آنان را وا داشت تا از هر چه غير دوست گذشتند وسر در قدم معبود نهادند. آنان همان دم كه از سرچشمه ي عشق وضو ساختند ,چهار تكبير به هر چه هست زدند واز سروجان ومال وهمسر وفرزند گذشتند وبه سوي حق شتافتند . آنان نه تنها فراتر از ماديات ومقولات دنيايي مي انديشيدند بلكه با بصيرتي الهي وچشماني پاك پشت صحنه ي آفرينش را به نظاره ايستادند وبا بينش و ژرف انديشي راهي را انتخاب كردند كه در حفيقت نزديك ترين راه وصول به منشأ كمالات معنوي وپسنديده ترين شيوه ي مورد نظر معشوق ازلي ست. آري آنان راه كوتاه وميانبر شهادت را برگزيدند وبارسفربستند وازخاك رستند وبه وسعتي بي واژه كه فراتر ازافلاك است رحل اقامت افكندند. خوشا به حال آنان كه ازخاك گذشتندوبه خدا رسيدند. خوشا به حال كساني كه مرگشان را از ازل با شهادت رقم زدند ودرنهايت درجوار بهشت رضاي الهي آرميدند. مسعود پرويز فرمانده ي خط شكن گردان قدس از لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) از جمله این بندگان بر گزیده خداست. سال 1331 در قزوين كودكي پا به عرصه وجود گذاشت كه با آمدنش زمين به خود باليد, آسمان به وجد آمد و خورشيدبراي لحظاتي به درنگي عميق فرو رفت؛ ستارگان به حيرت آمدند. ديري نپايید كه احساس او با ذهن سبز درختان گره خورد وباغ از بلوغش جشن گل به راه انداخت. كودكي او درنگي از جلوه گري يك شبنم گل نداشت و او مي رفت تا لحظه لحظه ي حياتش راهمانند شبنم به خورشيد درخشان بسپارد. او با گلگشت در باغ زندگي به راز سرسبزي درختان پي برد .براي همين مانند نسيم مهربان بود وبه هر كجا قدم مي گذاشت شكفته شدن را به ارمغان مي آورد . پرنده را دوست داشت وزمزمه ي رود را مي فهميد .دستانش نور قسمت مي كردند وكلامش چشمه سار روشن معرفت بود. او برگزيده شده بود. اخلاق ورفتارش نمونه ي بارز يك اخلاق ورفتار متعالي بود. همه خود را به او نزديك احساس مي كردند. مقيد به نمازشب بود. هميشه ودر همه حال توكلش به معبود بودوبه همه سفارش ميكرد كه كارها را به دست خدابسپارند. والاترين آرزويش قرب الي الله وشهادت در راه خدا بود. اوبراي رسيدن به آرزويش از هيچ تلاشي فروگذاري نمي كرد. قبل ازاينكه شهيدشود 3بار مجروح شده بود. دوستانش مي گويند: مسعود در حقيقت چندبار شهيد شده است نه يكبار. وقتي او با پيكري كه زخم دارد به خاك مي افتد ,همرزمانش با توجه به بازماندنش از آنان و گرفتار شدن در منطقه استقرار دشمن اينگونه مي پندارند كه او به شهادت رسيده است به همين خاطر اينگونه مي پندارند كه او به شهادت رسيده است، به همين خاطر اندوهي عميق همه را فرا مي گيرد ودرحاليكه خبر شهادتش را به خانواده اش مي رسانند در شهر تابوتي خالي به عنوان نشانه وسمبل او تشييع مي شود. اما ازآنجا كه مشيت الهي حكمي دیگر دارد,او را پس از مدتي در يكي از بيمارستانهاي ايلام زنده مي يابند. جواد حضرتي از دوستان نزديك ويكي از همرزمان شهيد درباره او چنين مي گويد: او از جمله مبارزاني بود كه سابقه ي مبارزه آنان به قبل ازانقلاب اسلامي برمي گردد. آشنايي من با شهيد پرويز زماني بود اودر سبزه ميدان سه راه خيام ويا در مسجدنبي (ص)مبادرت به فروش كتابهاي سياسي _ مذهبي كه در آن روزگار هر كسي جرأت حتي دست گرفتن آنان را نداشت مي كرد ضمن اينكه اعلاميه هاي حضرت امام را هم در اختیار افراد مورد اعتماد مي گذاشت. البته كتابهاي خاصي را هم كه اصطلاحاً در آن روزگا ربه آنها كتابهاي زير زمینی گفته مي شد را نيز در اختيار كساني كه به آنان اطمينان كامل داشت قرار مي داد. ازجمله كارهاي به يادماندني اوتكثير وفروش عكسهاي حضرت امام (ره) بود ودرواقع جزء اولين كساني بود كه عكسهاي امام را به قزوين آورد ودراختيار جوانان پرشورانقلابي گذاشت. شهيد پرويز از لحاظ مذهبي وعبادي فردي بسيار مقيد بود. يكي از اقوام نزديك ايشان هم به نام آقاي خلج زمينه كارهاي اخلاقي وعرفاني داشت وهمين در شهيد پرويز روحيه ي خاصي ايجاد كرد ه بود. كه بسيار پايبند به مسائل شرعي واخلاقي بود ودرمسير سير وسلوك عرفاني هم به نوعي وارد شده بود. نماز را دراول وقت ادا مي كرد ونسبت به خواندن اذكار ودعاهاي مخصوص و نيز پرهيزاز محرمات وحتي مكروهات دقت زيادي داشت. ازافرادي بودكه روي مسئله ولايت وپايبندي به اصول اعتقادي اسلام تأكيد زيادي داشت وبا اطلاعات كافي وجامعي كه حاكي ازعمق آگاهيش بود,معمولاً به عنوان يك راهنما براي بچه هاي سپاه محسوب مي شد. از قدر ت انظباطي فوق العاده اي برخوردار بود و ازمعدود افراد قديمي سپاه بود كه به نظم سازماني وانضباط تشكيلاتي معتقد بود و به جرأت مي توان گفت كه جزء اولين كساني بود كه شيوه اي از مديريت ونظم را به پيكره ي سپاه حاكم كرد. مراسمي كه در آن زمان برگزار مي كرد بسيار حساب شده مرتب ودقيق بود و روز به روز پاسداران را به شرح وظايفشان بيشتر آشنا مي كرد. درهمان اوائل دهه ي 60ودر شورشهاي منافقين در صف اول مبارزه بانفاق وكفر قرارگرفت. شيوه ي مديريت ونظم خاص او با خونسردي وآرامشي كه نشات گرفته از روح بلندش بود گره خورده بود. همين شيوه مديريت باعث مي شد كه درلحظات سخت وبحراني معمولاً عاقلانه ترين تصميمات را اتخاذ كند. در این ماموریت خطیر شهدایی مانند اصغرمظفري و خوئيني كه از افراد هم رديف شهيد پرويز به حساب مي آمدند ودر اول جنگ در جبهه ميمك به فيض شهادت نائل آمدند. هميشه تبسمي روي لبانش نقش بسته بود يك خونسردي وآرامش منحصر به فردي داشت كه بسيار عجيب بود. همه ي رزمنده ها خالصانه او را دوست داشتند وبه اوعشق مي رزيدند. رفتارش به گونه اي بود كه همه را جذب خودش مي كرد. یکی از همرزمانش می گوید: يك شب قبل از شهادت ايشان خطي كه بچه ها بودند با اينكه تثبيت شده بودولي چند جاي خاكريز گسستگي داشت وعراقيها در پاتكهايي كه مي زدند معمولاً بيشترين فشاررا متوجه آن نقاط مي كردند. عصرروزي كه فردايش شهيد شد با توجه به تحركات وسيعي كه از ناحيه دشمن مشاهده مي شد شهيد پرويز با تشخيص درستش متوجه شد كه عراق به زودي جهت بازپسگيري مناطقي كه در عمليات رمضان از دست داده بود حمله ي گسترده را آغاز خواهدكرد. اين درحالي بود كه با آن وضعيتي كه خاكريز ماداشت احتمال سقوط خط مابسيار زياد بود. بافرماندهي تيپ تماس گرفت وچون به لحاظ امنيتي امكانش نبود كه موضوع را دقيقاً بافرماندهان درميان بگذارد به من گفت بيا برويم مقر فرماندهي تيپ. متعاقب آن موتور را برداشت وبا هم حركت كرديم وقتي به مقر فرماندهي رسيديم همه به گرمي ازاو استقبال كردندوبه ما اصرار مي كردند كه داخل سنگر برويم امااو در پاسخ به تعارف آنان گفت الان نيروهاي من در سنگرهاي بدون سقف هستند و تا وقتي اين طور هست من براي يك لحظه هم كه شده داخل سنگر سقف دار نمي شوم او خطاب به آنان ادامه داد: مشكلي كه ما الان داريم خاكريزي است كه از چند جاگسستگي دارد وعراق فردا پاتك مي كند وتمام زحمات و خونهايي كه ريخته شده همه هدر مي رود. بايد به هر نحو ممكن به ما تجهيزات مهندسي بدهيد تا ما ببريم وخط را ترميم كنيم. ظاهرا امكانش نبود يا اينكه تهيه اش درآن موقع مشكل بود گفتندخب باشد براي فردا ما آن را روبراه مي كنيم. شهيد پرويزگفت : فردانه همين امشب بايد اين كار انجام شود او از شدت فعاليت عرق كرده بود ولباس پاسداري كه به تن داشت خاكي وبعضي ازقسمتهايش گل آلود بود. درنهايت اصرار برسر اين كه تجهيزات مهندسي را همان شب برايش فراهم كنند با پرخاش وعصبانيت همراه شد كه اين موضوع براي شخص من تازگي داشت. خيلي با احساس ودلسوزي تمام فرياد مي زد بچه ها آنجا وضعيت خوبي ندارند ما براي گرفتن اين مناطق خون داده ايم واگر بنا باشد به خاطر دو تا لودر نتوانيم خط را حفظ كنيم تمام زحمات وخونهاي ريخته شده هدر رفته است. اصرارها وفريادهايش بالاخره نتيجه داد آن شب با هر زحمتي كه بود چند دستگاه لودر آماده شدند تا خاكريز را متصل نمايند. عمليات اتصال خاكريز با موفقيت انجام گرفت. وهنگامي كه نيزوهاي خودي متوجه گرديدند كه خاكريز متصل ومحكم شده است,درنهايت با مقاومت جانانه اي كه بچه ها از خود نشان دادند دشمن را وادار به عقب نشيني كردند. ولي در همان صبح پاتك شهيد پرويز ازجمله كساني بود كه مزد جهادش را گرفت درحقيقت اين شهيد باتوجه به چندبارمجروحيت شديد كه هركدام جرياني مختص به خود را دارد نه يكبار بلكه چندين بارشهيد شده بود. سردار عراقي فرمانده سابق لشگر 17 علي ابن ابيطالب ازنحوه ي شهادت شهيد چنين مي گويد. شهيد پرويز درميدان نبردودر لحظات نفس گير هرگز خود را نمي باخت ,لحظه اي آرام وقرار نداشت به نقطه نقطه ي استقرار نيروهايش سركشي مي كرد وضمن دلجويي ازآنان رأسا با هرسلاحي كه در دسترس بود به مقابله با نيروهاي دشمن مي پرداخت. بعد ازعمليات رمضان بود و ما در گرداني بوديم كه شهيد پرويز فرماندهي آن گردان را به عهده داشت. تقريباً منطقه وسيعي را گردان ما تحت پوشش خود داشت . دشمن با توجه به شكست سنگيني كه در طي چند روز قبل از نيروهاي ما خورده بود قصد داشت با جمع آوري نيرو وتجهيز دوباره بر عليه مااقدام به پاتك نمايد. همين طورهم شد از ساعات اوليه بامداد حمله ي دشمن با انواع ادوات جنگي آغاز شد. شهيد پرويز همه بچه ها را در جاهاي مشخصي قرار داد. دشمن هرلحظه به خط مانزديك ونزديكتر مي شد اما بچه ها كه از روحيه ي بالايي برخوردار بودند به شدت به مقابله با دشمن پرداختند. نبرد در تمام طول خط بافداكاري وازخود گذشتگي بچه ها مي رفت كه به نفع ما تمام شود بالاخره مديريت صحيح وتلاشهاي بي وقفه ي رزمندگان نتيجه بخشيد ودشمن با حالتي شكست خورده پس نشست تا اينكه صبح زود وقتي پاتك دشمن تقريباً تمام شده بود ناگهان خمپاره اي در نزديكي شهيد پرويز فرود آمد وتركش آن درست به قلبش خورد وآن را شكافت. ما بالاي سريش آمديم و او را در آغوش كشيديم اما او ديگر به شهادت رسيده بود. او به دنيا تعلق نداشت قفس تن را شكست ومرغ روحش را در بيكرانه ها به پرواز درآورد .آخر او با آن بلندي روحش تا كي مي توانست مانند پرنده اي بي قرار دراين قفس زنداني باشد. همسر شهيد درباره ي نحوه ي آشنايش وچگونگي شكل گيري ازدواجش مي گويد: يكي ازفاميلهاي شهيد جهت طرح مسئله ازدواج به منزل ما آمد وبعد براي اولين بار خود شهيد به همراه خانواده اش جهت صحبت نهايي و روشن شدن مسئله به خانه ما آمدند .من هم چون حدود يك ماه پيش ايشان را درخواب ديده بودم ونيز اسمشان را درخواب شنيده بودم بي هيچ تأمل ودرنگي ازدواج با ايشان را پذيرفتم. جالب اينجاست كه خود شهيد نيز خوابي مشابه خواب همسرش قبل از ازدواج با او ديده بود همسر شهيد در ادامه ميگويد. شناخت من ازاو همين مقداربود كه مي دانستم فقط به جبهه مي روند وازآنجا كه تمايل داشتم شوهر آينده ام مردي باشد كه در آن مقطع حساس كه انقلاب به شدت نيازمند ياري وپاسداري بود ايثارگري نمايد و ازاينكه من نيز مي توانستم دراين امتحان ايثار سهمي داشته باشم خوشحال بودم. ولي اصل پافشاري وپاسخ مثبتم با درخواست ازدواج با او فقط وفقط به خاطر همان خوابي بود كه ديده بودم. حتي طرز نشستن شهيد در روزي كه به خانه ما آمدند درست به همان صورتي بود كه من درخواب ديده بودم با همان لباسهايي كه به تن داشت .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی شالباف : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشکر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درماه مبارك رمضان سال 1341 شمسي كودكي درخانواده ي مذهبي به دنيا آمد كه مهدي ناميده شد. درچهره معصوم وكودكانه اش و رخشش نورايمان نمايان بود. دوران ابتدا‍ئي و راهنمايي را با موقعيت قابل تحسين گذراند. با آغاز اولين مبارزات مردمی با حکومت خودکامه پهلوی او نيز همچون سربازان ديگر امام همگام با امت اسلامي به سیل خروشان انقلاب پيوست. بعد از پيروزي بر طاغوت به منظور تداوم نهضت وارد سپاه شده به غرب كشور رفت تا در مقابل گروهک های ضد انقلاب و عوامل دشمنان خارجی بایستد واز دستاوردهای انقلاب پاسداری نماید. اودفعات زیاد وهر بارچندين ماه در جبهه هاي غرب به دفع حركات ضد انقلابي عوامل استكبار پرداخت. آغاز جنگ تحميلي رژيم بعث عراق مهدی را به جبهه هاي جنوب كشاند. او با فرماندهي نيروهاي رزمي در عمليات بيت المقدس . رمضان ، محرم و... شجاعت فوق العاده اش را نمايان ساخت . در جراحات شديد هنگام شناسايي مناطق عملياتي او را تا يكسال ازحضور در جبهه محروم ساخت اما بارديگر در حاليكه دست چپش از كار افتاده بود به جبهه آمد وبالاخره بعد از فتح جزاير مجنون عاشقانه به ديدار معشوق ديرينه اش شتافت اوقبل از شهادت در پشت بي سيم خطاب به شهيد مهدی زين الدين فرمانده لشکرعلی ابن ابی طالب(ع) که از می خواست مراقب خودش باشد,گفت: "ما مگر يك جان بيشتر داريم ،‌آنهم فداي حسين بن علي، خداحافظ...." اول جنگ که سپاه تشکیلات سازمانی ویژه جنگ نداشت او به عنوان مسئول رزمندگان اعزامي از قزوين راهی جبهه شد واولين نقش را به خوبي ايفا نمود كه اين امر موجب تحسين وتوجه خاص مسئولين نظامي و فرماندهان وي گرديد . بعد از آن هميشه از شهيد مهدي شالباف به عنوان گره گشاي مشكلات نام مي بردند چرا كه هر كاري كه به او سپرده مي شد بي تأمل با سعي و كوشش فراوان انجام مي داد ودر اين راه تمامي سختيها و مشكلات را تحمل مي نمود. زمانيكه در جبهه بود لحظه اي از جنگ غفلت نورزيد وبه تمامي مسائل جبهه اهميت مي داد و زير دستان او به وجود فرمانده مقتدري چون او كه تمامي مسائل آنها را بررسي ومشكلاتشان را رفع مي نمود افتخار مي كردند وهميشه نيروهاي تحت فرماندهي وي از روحيه رزمي ونظامي وهمچنين معنوي بالايي برخوردار بودند . موقعيكه به مرخصي مي آمد به جبهه اي ديگر ( به تعبير خودش) قدم مي گذاشت كه در اوائل درگيري با منافقين وعوامل داخلي استكبار بود. درعمليات بيت المقدس شركتي گسترده داشت ودرعمليات رمضان به عنوان فرمانده گروهان از گردان قدس كه فرمانده آن شهيد بزرگوار مسعود پرويز بود را به عهده داشت. مهدي از او به عنوان مربي ومعلم خود يادمي كرد . گروهان او در این عملیات بهترين گروهان شناخته شد. در عمليات پيروزمندانه محرم ابتدا به عنوان فرمانده گردان وسپس به علت ظرفيت والا وتوان او مسئليت محور عملياتي به عهده اش گذاشته شدوبا تشكيل تيپ الهادي فرماندهي عمليات آن تيپ از طرف شهيد بزرگوار رضا حسن پور قائم مقام لشگر17 علي بن ابيطالب كه فرمانده تيپ الهادي نیزبود به مهدی شالباف واگذار گرديد. در عمليات والفجر مقدماتي هنگام بازديد از محورهاي عملياتي به همراهي چندتن از مسئولين تيپ مورد اصابت خمپاده هاي بعثيون قرار گرفتند 3تن از آنان شهيد وبقيه از جمله مهدي زخمي شد. جراحت او كه از ناحيه كتف چپ او بوده يكسال او را از جبهه دور نگهداشت كه اين مسئله وي را بسيار رنج مي داد . هميشه به پزشكان معالجش مي گفت زودتر به وضع من رسيدگي نماييد كه مي خواهم به جبهه برگردم. با بهبودي نسبي درحاليكه دست چپش تقريبا از كار افتاده بود به جبهه رفت ودر محور يك به فرماندهي شهيد حسن پور مشغول به كار شد وباز به درخواست خودش حضور درگردان را به محور ترجيح داد و به فرماندهي گردان پيروز امام رضا(ع) منصوب شد . اين گردان در عمليات پيروزمندانه خيبر راهگشاي عمليات وخط شكن بود واولين گرداني بود كه به جزيره مجنون قدم گذارد وجزيره شمالي را تسخير نمود . مهدي عاشق اهل بيت (ع)وفردي جدي در كار و شوخ طبع بود . قوه خلاقيت او يكي از بارزترين صفاتش بود و سبب ارتقاء او در پيش فرماندهان ودر نتيجه پيش خداي متعال شد. شجاعت وستيزه جوئي وي كه در اولين برخوردها با او نمايان بود او را نسبت به ديگران متمایز می کرد. صبرواستقامت در مشكلات از سفارشهاي زياد او بود .همیشه مي گفت: بايد در برابر مشكلات با سلاح صبر مقاومت نمود واز سد آنان با اين سپر محكم الهي عبور نمود. در كلاسهاي خود كه براي برادران سپاهي گردان داشت هميشه گوشزد ميكرد كه بسيجي ها سربازان مخلص امام زمان (عج) هستند مبادا با آنان به گونه اي رفتار كيند كه قلب حضرت را به درد بياورید . سفارشهای او به دعا و راز و نياز شبانه از ياد دوستانش نمي رود , در هرجمعي كه اهل ذكر و دعا بودند مي نشست شروع به خواندن اشعار اهل بيت عصمت و طهارت وذكر مصائب آنان مي نمود . همسنگرانش از راز و نيازهاي شبانه او وگريه هاي نيمه شبش سخنها گفته اند . يكي از آنها چنين مي گويد: مهدي در روز آنچنان خنده رو و دلشاد بود وبا حرفهاي خود دل رزمندگان اسلام را شاد مي كرد که اگر کسی اورا نمی شناخت فکر نمی کرد فرمانده باشد وهم او شبانگاه از جابر مي خواست و در مقابل خداي لاشريك و مقتدر سربه سجده مي گذاشت وعجز والتماس می كرد، هاي هاي گريه مي كرد به طوريكه نزديكان فكر مي كردند گرفتاري بسيار بسيار بزرگي دامنگيرش شده كه اين چنين در درگاه خدا عجز ولابه مي كند. واین حال او برای ما خاکی ها شاید قابل فهم نبود. مهدي شالباف فرمانده مقتدري كه تمامي طرحهاي عملياتي او در طول جنگ از فكرخلاقش سرچشمه می گرفت و باعث پيروزيهاي بسياري شده بود در پادگان آموزشي سپاه كه آموزش فرماندهان گروهان وگردان را برعهده دارد تدريس مي شد و همه مربيان هنگاميكه عمليات و طرحهاي به كار گرفته شده را بررسي مي كردند به عنوان شرح نمونه ، از طرحهاي شهيد شالباف نام مي برند . عظمت روحاني این سردار رشيد وجان بركف اسلام را فرماندهان تيپ ولشگر منطقه يك سپاه مي توانند بيان كنند. انسانی كه از ابتدا با حسين وكربلا و نينوا بزرگ شده جز به او اقتدا نكرده و به راهي جز راه حسين نمي رود . در سالهاي پيش او به اتفاق خانواده به مدت شش ماه به كربلاي معلي كه زيارتش آروزي ديرينه همه آزادمردان جهان است مشرف می شود وآنجا بود كه با مولي حسين بن علي (ع) عهد می بنددكه سربازي مخلص براي او باشد. زندگی ومرگش را با حضرت منطبق نمايد وهمينطور هم شد. در جزيره جنوبي مجنون در هنگام پاتكهاي بي شمار ومتوحشانه صدام مزدور آخرين حرفي كه از پشت بيسيم به برادر مهدي زين الدين فرمانده لشگر علي بن ابيطالب زد اين بود كه ما مگر يك جان بيشتر داريم آنهم فداي حسين بن علي باد. خداحافظ وپس از چندي گفتند مهدي كه با يك دست گلوله هاي آرپي جي را برداشته وبه طرف دشمن يورش ميبرد وتانكهاي آنها را منهدم ميكرد جان خود را نثار مكتب اسلام ودرخت پربار انقلاب نمود وبا ايثار سروجان به پيشگاه محبوب ؛بهشت رضوان الهي را خريدار شد و او همچون ابا عبدالله در گودال جزيره جسم پاك و مطهرش بر زمين ماند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالمجید عراقی زاده : فرمانده بهداری لشکر 14 امام حسین (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مرداد ماه سال 1336 در یک خانواده ای مذهبی در بندر عباس چشم به جهان گشود . پدرش برادر زاده ی علامه شهید آیت الله حاج علی وکیلی ، امام جمعه لارستان در عهد رضا خان و مادر ایشان نوه دختری این علامه شهید بود . پدر او که خود معلم قرآن و پایبند به اجرای قوانین شرع بود . از همان اوان کودکی وی را تحت تربیت های اسلامی قرار داد . از همان موقع در حالی که شاید 12 سال بیشتر نداشت نماز و روزه را شروع کرد و با قرآن و تعالیم اسلامی آشنا شد ، در مراسم مذهبی با شوق و ذوق فراوان فعالانه شرکت می کرد . ایشان تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بندر عباس به پایان برد و پس از طی دوره ی دانشسرای عالی کرمان و اخذ مدرک فوق دیپلم ریاضی ، خدمت سربازی خود را به صورت معلم در بخش فین بندر عباس آغاز نمود . در همین زمان بود که انقلاب اسلامی به رهبری مجاهد کبیر ، امام خمینی . با قدرت و شدت رژیم طاغوت را در هم می کوبید و عبدالحمید نیز پا به پای دیگر همرزمانش ضمن حفظ ارتباط با نیروهای فعال در بندر عباس به افشا گری علیه رژیم طاغوت پرداخت و در بالا بردن بینش علمی – سیاسی – انقلابی دانش آموزان همت والایی از خود نشان داد . هنگامی که فرمان امام مبنی بر اعتصاب سراسری را دریافت نمود مدرسه را تعطیل و آن را به کانون گرم و فروزان مبارزه علیه رژیم سر سپرده شاه تبدیل نمود . با پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ماه ، 1357 ، شهید عراقی زاده که خدمت سربازی خود را به پایان رسانده بود به بندر عباس آمده و به عنوان معلم ریاضی در مدرسه شهید سام پوربه انجام وظیفه پرداخت و در سنگر آموزش و پرورش فعالیتهای خود را در بعد تاز ه ای آغاز نمود . عشق و علاقه وافری که به تربیت اسلامی و رشد و شکوفایی دانش آموزان داشت . با آغاز حملات وحشیانه و متجاوزانه رژیم عراق به میهن اسلامی به حراست از حریم مقدس انقلاب پرداخت و به جبهه های نبرد شتافت . سردار شهید عبدالمجید عراقی زاده اواخر سال 1359 از جبهه کوت شیخ به جبهه دارخوین منتقل گردید و چون چون در امداد مهارت داشت به بهداری منتقل شد و در نقش امداد گر مشغول به کار گردید .از همان اوایل توانایی بالای خود را برای احراز مسئولیت در بخش امداد نشان داد.اودر این سمت حضوری تاثیر گذار داشت .از عملیات فرماندهی کل قوا تا عملیات خیبر که به یار پیوست ، در پست های قائم مقامی و فرماندهی بهداری مشغول خدمت بود . او دبیر نمونه و معلم ریاضی دبیرستانهای بندر عباس بود و در سنگر علم نیز از توانایی بالایی بر خوردار بود به طوری که هر گاه به قصد مرخصی به شهر بندر عباس می رفت آموزش و پرورش با تمدید ماموریت او مخالفت می کرد و به او پیشنهاد مسئولیتهای مهمی را می داد ولی شهید عراقی زاده از قبول مسئولیت در اداره آموزش و پرورش امتناع کرده مجددا به جبهه نبرد باز می گشت . در جبهه نبرد در اورژانس های عقب جبهه نمی ماند دوست داشت در نزدیک ترین اورژانس خط مقدم قرار گیرد تا بتواند از وضعیت دشمن اطلاع کافی و دقیق به دست آورد . وی در کوتاه ترین زمان ممکن نیروها و امکانات لازم برای اورژانس را فراهم می کرد و وقتی نیروها و امکانات لازم برای اورژانس را فراهم می کرد و وقتی با کمبود آمبولانس مواجه می شدیم با مسافرت به شهرهای مختلف ، تعدادی آمبولانس برای مناطق جنگی فراهم می کرد و آنها را سریعا به بهداری انتقال می داد و تلاش زیادی می کرد تا خوردوهای غنیمتی نیز برای خدمت به مجروحین ، در بهداری لشکر به کار گرفته شود . در عملیات خیبر ، پس از آنکه به نحو عالی از عهده اداره امور موبوطه بر آمد ، در خط مقدم جبهه از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و قبل از رسیدن به بیمارستان پر کشید و به دوست پیوست !

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

"سعید قهاری" در مورخ 5/1/1331 در روستای «چنار علیا »در« اسد آباد» استان «همدان» در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رسانید و برای ادامه تحصیل به همدان رفت و دیپلم را در همان شهر اخذ نمود و پس از آن به خدمت سربازی رفت و در طی 2 سال سربازی در رژیم سابق، فنون نظامی را آموخت و همزمان با تظاهرات های مردمی علیه رژیم ستم شاهی به عنوان یک مبارز به فرمان امام (ره) مبارزات خود را آغاز کرد. پس از انقلاب در سال 1358 جزو اولین پاسدارانی بود که به سپاه ملحق شد و فرماندهی بسیج همدان را به عهده گرفت و پس از آن جانشین فرمانده سپاه «همدان» شد. پس از آن فرمانده سپاه «نهاوند» شد و بعد از آن بنا به نیاز منطقه سنقر که در آن زمان مواجه با درگیری های ضد انقلاب بود به فرماندهی سپاه «سنقر» منصوب شد و پس از سه سال خدمت و درگیری در منطقه «سنقر»، به تیپ جوانرود در سال 1365 منصوب شد پس از آن بنا به نیاز به فرماندهی شهر «پاوه »منصوب شد و در آن زمان در عملیات «والفجر 10 »شرکت نموده که منجر به مصدومیت شیمیایی وی گردید. بعد از پاوه، به جانشینی تیپ انصار الرسول درمنطقه «شاخ شمیران» و« اورامانات» منصوب شد و در یک دوره فشرده فنون عالی نظامی را آموخت و مجددا در سال 69 به شهر مرزی «مریوان» اعزام شد و به فرماندهی سپاه و تیپ« مریوان» منصوب گردید. پس از سه سال خدمت در شهر مریوان به جانشینی قرارگاه شهید «شهرامفر »در «سنندج» منصوب گردید. پس از 6 ماه خدمت بنا به پیشنهاد سردار شهید «کاظمی» فرمانده وقت قرارگاه حمزه، به فرماندهی قرارگاه شهید کاوه در بانه انتخاب شد سپس به جانشینی لشکر 3 در ارومیه انتخاب شد و در طی درگیری تن به تن با اشرار و ضد کوردل در شهر اشنویه، برای پنجمین بار از ناحیه پا به شدت مجروح گردید. پس از آن مسئول ستاد قرارگاه حمزه سید ااشهدا شد. روی هم رفته ایشان 9 سال در کنار سردار شهید احمد کاظمی خدمت نمود. پس از آن بنا به نیاز منطقه غرب کشور در قرارگاه نجف اشرف جانشین قرارگاه نجف در کرمانشاه شد و سه سال در آنجا خدمت خالصانه داشت. پس از آن به سمت فرماندهی ارشد« یزد» و تیپ مستقل الغدیر منصوب شد و حدود سه سال تیپ را به بهترین حالت آماده و عملیاتی تبدیل نمود. شهید «قهاری» بار معنوی خود را با راه اندازی کنگره شهدای دارالعباده یزد بست و در همان جا عهدی با شهدا به خصوص شهید باکری و کاظمی بست که ....... وی در تاریخ آبان ماه 85 به فرماندهی لشکر 3 نیروی مخصوص حمزه سید الشهدا منصوب شد و پس از 3الی 4 ماه خدمت در طی درگیری با ضد انقلابیون کوردل در ارتفاعات شمال غرب به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به آرزوی دیرین خویش رسید و به همرزمان خویش شهید باکری و کاظمی پیوست.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابراهیم جعفر زاده : فرمانده تیپ 18 الغدیر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در خانواده ای مذهبی دراصفهان دیده به جهان گشود . دوران کودکی را با آشنایی آداب و احکام اسلامی پشت سر گذاشت. در شش سالگی برای تحصیل قدم به دبستان نهاد و با استعداد خوبی که داشت تمام مراحل تحصیل خود را با موفقیت پشت سر گذاشت . در سن نوجوانی بود که وارد مبارزه با حکومت پهلوی شد, با زمینه ای که از خانواده متدین خود داشت دست از تلاش و مبارزه علیه ظلم و ستم پهلوی نکشید تا شاهد فرار خفتبار دیکتاتورشد و همراه با مردم ایران پیروزی انقلاب اسلامی را جشن گرفت. در قبل وبعد از پیروزی انقلاب اسلامی در فعالیت های مختلف حضور داشت و در ایجاد نهادهای انقلاب در شهر خود نقش به سزایی ایفاء نمود. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه درآمد . در سال 1360 در دادگاه انقلاب اسلامی اصفهان مسئولیت تحقیقات را به عهده گرفت و پس از مدتی به کردستان رفت تا در برابر دشمنان درعملیات فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی و والفجر (1،2،4،6) خیبر و بدر شرکت نمود .ا سمت های فرماندهی اولین گردان زرهی سپاه اصفهان، فرماندهی یکی از قسمت های لشکر امام حسین (ع)، مسئولیت نیروی زرهی قرارگاه نصر، فرماندهی تیپ 21 رمضان، مسئولیت زرهی سپاه، فرماندهی تیپ 28 صفر، و یکی از مسئولین واحد طرح و برنامه عملیات قرار گاه خاتم الانبیاء و آخرین مسئولیت ایشان فرماندهی تیپ 18 الغدیر ؛کارنامه زرین او را تشکیل می دهد. او در عملیات بدر در حالی که آر.پی.جی 7به دست گرفته و در مقابل نیروهای بعثی می جنگید بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید. اودر بخشی از وصیت نامه اش می نویسد: امیدوارم شهادت ما مقارن با رضای حق و نصر اسلام و شکست کفر باشد. در صورت توفیق شهادت و نیل به فیض الهی از شما تقاضا دارم وحدت بین خودتان را حفظ کنید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر آقا بابایی : فرمانده تیپ 18الغدیر(سپاه پاسداران اسلامی) سال 1340 در محیطی همراه با مهر و عطوفت و فضایی پر از معنویت پا به عرصه وجود نهاد . او در اصفهان متولد شد وتوجه والدین خود قرار گرفت و با مسائل اخلاقی و اسلامی آشنا شد. دوران ابتدایی و راهنمایی و تحصیلات متوسطه خود را در همان شهر به اتمام رساند. در طول تحصیل لحظه ای از کارهای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی غافل نبود . به قرآن علاقه زیادی داشت و آن را با صوت زیبا تلاوت می کرد. در ایام فراغت از تحصیل ,فعالانه کار و تلاش می کرد. مبارزات سیاسی را در همان دوران دبیرستان آغاز نمود و با وجودی که سن کمی داشت جزء دانش آموزان فعال شهر خود بود. پس از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و چون دارای توانمندیهای خاص بود به عنوان مربی آموزشی در پادگان غدیر اصفهان به آموزش پاسداران پرداخت . با آغاز شرارت ومزاحمتهای برای مردم کردستان به سنندج رفت و فرماندهی یکی از گردان های عملیاتی را برعهده گرفت تا درمقابل دشمنان ایران ایستادگی کند. مدتی بعد فرمانده عملیات سپاه کردستان شد. بعد از آن به دلیل شجاعت وایده های کار سازش در نحوه ی مقابله با دشمنان به فرماندهی تیپ 110 شهید بروجردی، منصوب شد. قائم مقام فرمانده لشکر14 امام حسین (ع) وفرماندهی تیپ مستقل 18 الغدیر از سمتهای دیگر این قهرمان ملی وچهره ی تاثیر گذار بود. حضور در صحنه های نبرد ومسئولیتهای مهم وکلیدی ,باعث غفلت او از تحصیل نشد, سال 1367 در آزمون سراسری در رشته مهندسی پذیرفته شد ولی با توجه به مسئولیت های مختلف و مهمی که داشت از ادامه تحصیل باز ماند .اوکه از تحصیلات کلاسیک باز مانده بود به تحصیلات نظامی پرداخت و دوره های فرماندهی و ستاد راگذراند. سال 1370 بود , بار دیگر عشق به تحصیل او را وادار ساخت در آزمون سراسری شرکت کند .او در رشته علوم سیاسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. علیرغم مشکلات جسمی که در حین عملیات کربلای پنج، بر اثر عارضه شیمیایی بر ایشان وارد شده بود، لحظه ای دست از تحصیل و تلاش نکشید .او ضمن تحصیل مسئولیت های مهمی را نیز در سپاه به عهده داشت. آقابابایی یک امین برای بسیجیان و یک یاور دلسوز برای مستمندان بود . عبادت، خلوص نیت، عرفان، احسان و کمک به نیازمندان توسط او بین تمامی دوستان مشهور و زبانزد خاص و عام بود. همیشه گوش به فرمان ولی امر مسلمین و مطیع امر ولایت فقیه بود . جاذبه اش همگان را به تعجب وا می داشت ,مانند جاذبه مولایش علی (ع). مواجه شدن با ایشان نشاط خاصی به انسان می داد. خلق نیکویش همواره دوستان جدیدی را برایش به ارمغان می آورد و در اولین برخورد با هر شخصی چنان رفتار می کرد که انگار سالها وی را می شناسند. حتی کسانی که او را ندیده بودند هم با شنیدن اوصافش شیفته مرامش می شدند. تمام عمر پر برکتش را وقف اسلام و اطاعت از ولی امر و دفاع از ارزش های به دست آمده از انقلاب اسلامی نمود. هرچند فقدان چنین عزیزی برای ملت قدرشناس ما بسیار سنگین است ولی پیمودن راه آن سردار و تحقق بخشیدن آرزوهای وی، التیام دهنده دل های داغداران خواهد بود. پس از سالیان متمادی تحمل درد و رنج ضایعات شیمیایی که در عملیات کربلای پنج به آن مبتلا شده بود؛در سحرگاه پنجم شهریور سال 1375 در حالی که زیارت عاشورا را زمزمه می کرد با سینه ای پردرد از گازهای شیمیایی سر به دامان مولی مومنان عالم حضرت حسین ابن علی (ع)نهاد و به سوی عرش رحمان پر کشید و به بازماندگان درس مقاومت داد. معراج ملکوتی این سردار گران قدر برای همرزمان و پویندگان راهش درس دیگری از دفتر عشق خواهد بود. اودرفرازی از آخرین نوشته اش چنین می نویسد: این وصیت را در حالی من می نویسم که عازم ماموریتی هستم به منطقه ای که اسلام عزیز سالها در عزلت به سر برده و برای رشد آن نیاز به جهاد و شهادت است. از او که صاحب مرگ و حیات است خواستارم این حقیر گهنکار را به لطف و مرحمت خود بخشیده و شهادت که فخر اولیای الهی است, را نصیبم گرداند. عزیزانم بدانید دشمنان اسلام با بهره گیری از زر و زور در پی آنند که شما را از گذشته درخشان خود مایوس سازند و شما را به سمت دنیای پر از نیرنگ خود بکشانند و از مسیر حق جدا سازند. مجاهدین و رزمندگان عزیز، که سالهای جنگ را در رکاب رهبر و پیشوای خود حضرت امام خمینی مجاهدت نموده اید، بدانید که شیطان از هر سو در کمین است تا ما را منحرف نماید. بنابراین مراقب باشید و جهاد در راه خداوند را در هر زمان و مکان فراموش نفرمایید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

جمال خانی مقدم : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)تیپ 18الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در خانواده ای متدین و زحمتکش در یزد کودکی متولد شد که نامش را جمال گذاشتند. این کودک با حضور خود محیط خانه را عطرآگین نمود و با چهره زیبا و نورانی همه را شاد و خوشحال کرد . دوران کودکی را با فراگیری آداب و اخلاق اسلامی پشت سر گذاشت. وقتی به 6 سالگی رسید برای تحصیل به دبستان اعلاء زاده رفت . دوره راهنمایی را در مدرسه فقیهی پشت سر گذاشت و با اشتیاق تمام دوره متوسطه خود را در مجتمع فقیه خراسانی به پایان رسانید. در ایام جوانی چهره شاد و با نشاطی داشت . در فعالیت های سیاسی و اجتماعی حضوری فعال داشت و در جلسات مذهبی به ویژه کلاس های قرآن و احکام شرکت می کرد . جدیت در کارها و تلاش برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی از اخلاق و روحیات او بود. انجام عبادات را وظایف اصلی خود می دانست و لحظه ای از آن دریغ نمی ورزید. با آغاز تجاوز ارتش عراق به خاک جمهوری اسلامی، آن گاه که حضرت امام خمینی فرمان مقابله با متجاوزین را داد به خیل مدافعان پیوست و آماده دفاع از خاک میهن اسلامی شد. پس از مدتی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد .اوبا عضویت در سپاه ماندن در شهر و کاشانه خود را جایز ندانست و رهسپار جبهه های حق علیه باطل شد. از لحظه ای که به جبهه ها شتافت ,در مناطق مختلف نبرد، در عملیات متعددی حضور یافت و در مسئولیت های چون فرماندهی گروهان و گردان انجام وظیفه نمود و در نهایت این سردار سرافراز در تاریخ 23/3/1367 در عملیات بیت المقدس 7 حضور یافت و پس از خلق حماسه های وصف ناپذیر به همراه نیروهایش، در منطقه شلمچه عاشقانه به سوی پروردگار پر کشید و به آرزوی دیرینه اش رسید. اودر بخشی از وصیت نامه اش چنین می نویسد: ملت نجیب و شریف ایران هوشیار و بیدار باشید، فکر و تعقل کنید و ببینید در چه عصر و زمانی قرار گرفته اید. این حکومت حاصل دسترنج هزاران شهید، مفقود، اسیر و جانباز می باشد. خدا را گواه می گیرم اگر کوتاهی کنید فردای قیامت در دادگاه عدل الهی روسیاه و شرمنده اید. با تمام وجودتان و با اخلاص، پاسدار این انقلاب باشید و رهبر را چون نگین انگشتر در برگیرید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جواد شابلی : فرمانده گردان توپخانه تیپ18الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در خانواده ای متدین و مذهبی در شهرستان اردکان دیده به جهان گشود .او در محیطی آکنده از نور معنویت رشد یافت و با احکام اسلامی آشنا شد. وقتی وارد دوران تحصیل شد به دبستان صدرآباد رفت . دوره راهنمایی را با موفقیت پشت سر نهاد و چون علاقه به رشته فنی داشت به هنرستان فنی اردکان رفت و در رشته برق مشغول به تحصیل شد. دوران تحصیل ایشان در هنرستان مصادف بود با دو.راتن مبارزات مردم ایران بر علیه ظلم وفساد شاه خائن .او در حین تحصیل هنرستان بود که وارد مبارزات انقلابی شد. در محافل و مجالس مذهبی حضوری چشم گیر داشت و در مبارزات قبل از انقلاب نقش به سزایی ایفا کرد. پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد و به خیل رزمندگان اسلام شتافت .او در صحنه های مختلف جنگ تحمیلی به حماسه آفرینی پرداخت و دفعات متعددی در جبهه حضور یافت. دارای روحیه عالی و پشتکار وصف ناپذیر بود .در مسئولیت هایی چون فرمانده گروه، معاون گروه، فرمانده گروهان، فرمانده واحد ضد زره و در نهایت فرماندهی توپخانه تیپ 18 الغدیر به خدمت پرداخت. او شرط قبول این مسئولیت ها را حضور در عملیات گذاشت .حاج جواد شابلی در سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله با آن که فر مانده توپخانه تیپ الغدیر بود؛اما معاونش را به جای خود مامور کرده ودوشادوش نیرهای عملیاتی به جنگ با دشمن پرزداخت که در همین عملیات به آرزوی دیرینه اش رسید و شهید شد. اودر بخشی از وصیت نامه اش چنین می نویسد: در حراست از خط ولایت فقیه که همان خط سرخ انبیاءست کوشش نمایید و با حضور دائم خویش در صحنه انقلاب به خفاش صفتان که چشم دیدن آفتاب این انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جواد شابلی : فرمانده گردان توپخانه تیپ18الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در خانواده ای متدین و مذهبی در شهرستان اردکان دیده به جهان گشود .او در محیطی آکنده از نور معنویت رشد یافت و با احکام اسلامی آشنا شد. وقتی وارد دوران تحصیل شد به دبستان صدرآباد رفت . دوره راهنمایی را با موفقیت پشت سر نهاد و چون علاقه به رشته فنی داشت به هنرستان فنی اردکان رفت و در رشته برق مشغول به تحصیل شد. دوران تحصیل ایشان در هنرستان مصادف بود با دو.راتن مبارزات مردم ایران بر علیه ظلم وفساد شاه خائن .او در حین تحصیل هنرستان بود که وارد مبارزات انقلابی شد. در محافل و مجالس مذهبی حضوری چشم گیر داشت و در مبارزات قبل از انقلاب نقش به سزایی ایفا کرد. پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه درآمد و به خیل رزمندگان اسلام شتافت .او در صحنه های مختلف جنگ تحمیلی به حماسه آفرینی پرداخت و دفعات متعددی در جبهه حضور یافت. دارای روحیه عالی و پشتکار وصف ناپذیر بود .در مسئولیت هایی چون فرمانده گروه، معاون گروه، فرمانده گروهان، فرمانده واحد ضد زره و در نهایت فرماندهی توپخانه تیپ 18 الغدیر به خدمت پرداخت. او شرط قبول این مسئولیت ها را حضور در عملیات گذاشت .حاج جواد شابلی در سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله با آن که فر مانده توپخانه تیپ الغدیر بود؛اما معاونش را به جای خود مامور کرده ودوشادوش نیرهای عملیاتی به جنگ با دشمن پرزداخت که در همین عملیات به آرزوی دیرینه اش رسید و شهید شد. اودر بخشی از وصیت نامه اش چنین می نویسد: در حراست از خط ولایت فقیه که همان خط سرخ انبیاءست کوشش نمایید و با حضور دائم خویش در صحنه انقلاب به خفاش صفتان که چشم دیدن آفتاب این انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهيد خلبان «عباس بابايي» فرمانده نيروي هوايي ارتش، در روز 14/9/1329 در شهر قزوين و در خانواده مذهبي به دنيا آمد. از همان كودكي به خاطر هوش فراوانش مورد توجه خانواده و مردم قرار گرفت. در هفت سالگي پا به دبستان گذاشت و دوره ابتدايي را با موفقيت به پايان رسانيد. دوره متوسطه را نيز در همان شهر به پايان رسانيد و پس از موفقيت در كنكور سراسري در حالي كه در رشته پزشكي پذيرفته شده بود به خاطر علاقه به خلباني داوطلب تحصيل در دانشكده خلباني نيروي هوايي ارتش شد. پس از گذراندن دوره آموزش مقدمات، براي تكميل تحصيلات در سال 1349 به آمريكا رفت. كشور آمريكا با تمام زرق و برقش نتوانست عباس بابايي را كه در خانواده اي مذهبي رشد كرده بود، جذب كند. در آمريكا آن چه او را از ديگران متمايز مي كرد، پشتوانه مذهبي و ممتاز بودنش در تحصيل بود. به طوري كه در پايگاه «ريس» آمريكا، فرمانده پايگاه او را به عنوان كاپيتان تيم واليبال پايگاه معرفي كرد. به گفته شهيد بابايي، خلبان شدن او با عنايت خداوند بوده است. درست در زمان فارغ التحصيل شدن، پس از گذراندن تمام مراحل تحصيل، آخرين نفري كه مي بايست پرونده فارغ التحصيلي او را امضاء كند، فرمانده پايگاه بود، به خاطر گزارش هايي كه به رئيس دانشكده -يك ژنرال آمريكايي داده بودند- مي خواست از دادن گواهينامه خلباني او خودداري كند. درست زماني كه ژنرال مي خواهد رد صلاحيت عباس را زير پرونده او بنويسد، كسي از بيرون او را صدا زد، ژنرال پس از بازگشت عباس را در حال نماز مي بيند. وقتي علت كارش را مي پرسد عباس كامل و مفصل در مورد دين خود پاسخ مي دهد. ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداري به او مي كند و مي گويد: همه مطالبي كه در پرونده تو آمده، مثل اين كه راجع به همين كارها است، بعد لبخندي مي زند و خودنويس را از جيبش بيرون آورده و پرونده را امضاء مي كند. شهيد بابايي بعدها مي گفت: آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم. پس از بازگشت به ايران به همراه چند نفر ديگر از دوستانش براي پرواز با هواپيماي اف-14 انتخاب و به اصفهان منتقل شد. شهيد بابايي با شروع جنگ آماده خدمت و جانبازي براي اسلام و ميهن شد. او به خاطر كارداني و فعاليت شبانه روزي اش در 9/5/1360 ضمن ارتقاء به درجه سرهنگ دومي به عنوان فرمانده پايگاه هوايي اصفهان منصوب شد. شهيد بابايي با بيش از 3000 پرواز كارنامه درخشاني براي خود و ميهنش به جا گذاشت. آن چه در آن زمان براي همكارانش عجيب مي آمد، وضع ظاهري عباس بود، او با يك بسيجي ساده پوش و بي آلايش قابل تمايز نبود به طوري كه در بيشتر جاها او را به جاي يك بسيجي ساده اشتباه مي گرفتند. شهيد بابايي براي پيشرفت سريع عمليات و دقت در آن تنها به نظارت اكتفا نمي كرد بلكه همواره در عمليات پيش قدم بود و در تمام ماموريت هاي طراحي شده، براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي خود آنها را آزمايش مي كرد. او جزو اولين خلباناني بود كه عمليات حساس و پيچيده سوختگيري در شب را با مهارت و موفقيت به انجام رساند. در 9/9/1362 ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامي، به سمت معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب شد و به ستاد فرماندهي در تهران عزيمت كرد. شهيد بابايي پس از چهارسال خدمت در مقام معاونت عمليات نيروي هوايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاع از اسلام و ميهن اسلامي از خود نشان داد، در ارديبهشت 1366 به درجه «سرتيپي» نايل گرديد و در 15/5/1366 در حالي كه قرار بود به همراه همسرش در مراسم حج حضور داشته باشد در سن 37سالگي در حين يك عمليات برون مرزي به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل بیت اللهی : قائم مقام رئیس ستاد تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خورشید هنوز غروب نکرده بود. صدای آواز پرندگان از روی شاخه درختان شنیده می شد. شکوفه های سفید و صورتی منظره زیبا و دلنشین را در دل طبیعت به وجود آورده بودند. زهرا تازه از پختن نان فارغ شده بود. همین طور که دست به کمر برد تا قد بکشد و نفسی تازه کند، ناگهان دردی مزبور تمام وجودش را احاطه کرد. عرق سرد، سر تا پایش را خیس کرد. آهی از ته دل کشید. ربابه، دخترش با شنیدن صدای مادر، نگران و مضطرب خود را از داخل اتاق به بیرون رساند و به طرف مادر که از درد به خود می پیچید، دوید. با گوشه چارقدش، عرق مادر را پاک کرد و با دستپاچگی، او را آرام کرد و گفت: چیزی نیست، الان می روم دنبال پدر. بیا کمکت کنم برویم تو تا من بروم دنبال پدر. نگران نباش. تا آن روز مادرش را این طور بدحال ندیده بود. نمی دانست کجا باید به سراغ پدر برود. دست و پایش را گم کرده بود. می دید گاهی مادر آرام می گیرد و گاهی از درد به خود می پیچد. فکری به ذهن رسید. به سراغ همسایه شان رفت و خواست که نزد مادرش برود تا او بتواند به دنبال پدر برود. اما کجا، نمی دانست. با نگرانی به مغازه محل رفت، همان جایی که مردها بد از ظهرها جمع می شدند و با هم به گپ و گفتگو مشغول می شدند. آن جا هم نبود. سراغ پدر را از مردم ده گرفت. او را در باغ پیدا کرد. خبر مریض شدن مادر را داد. پدر متوجه می شود همسرش از چه چیزی رنج می برد، سریع خود را به خانه رساند. قبل از این که پدر به خانه بیاید، زن همسایه خانم دکتر را بالای سرش آورده بود. بعد از چند ساعتی، تازه ربابه متوجه شد که تمام حالات و بیماری مادرش که او را این قدر نگران و مضطرب کرده، که هنگام وضع حملش رسیده و خدا برادری کوچک و زیبا به او هدیه داده است. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجد. خدا را شکر می کرد که دارای برادر شده. احمد، فرزند پسرش را بغل کرد و در گوش او اذان گفت. سپس نام او را اسماعیل گذاشت. از این که خداوند پسری به او داده، بسیار خرسند بود و همه فامیل را دعوت کرد. اسماعیل هر روز بزرگ و بزرگ تر می شد. دوران کودکی بسیار شیرینی داشت. او کودکی مهربان و شیرین زبان بود. با این که کوچک بود اما با هوش و زیرک بود و اختلاف بین پدر و مادرش را احساس می کرد. می دانست این دو، از دو قشر مختلف هستند. بعد ها متوجه اختلاف مذهبی پدر و مادر شد. کم کم به سمت مادر کشیده شد و انس زیادی به ائمه اطهار پیدا کرد. در هفت سالگی، آماده شد تا به مدرسه برود. او دانش آموزی درس خوان و مودب بود. تا یازده سالگی، در کنار مادر، زندگی آرام و با نشاطی را سپری کرد تا این که ناگهان مادر بیمار شد و در بستر بیماری افتاد. او را نزد پزشکان زیادی بردند اما فایده ای نداشت. هر کس از فامیل می آمد، دستور پزشکی خانگی می داد و آن ها را به امید این که حال مادر بهبود پیدا کند، هر کس هر چه می گفت، انجام می دادند اما مادر هر روز بدتر و بدتر می شد. اسماعیل مانند مرغ پر کنده ای می ماند. برای بهبود مادرش، دست به هر کاری می زد تا این که چراغ زندگی مادر رو به خاموشی رفت و در اوج ناباوری، او را از دست دادند. احمد که حالا دو دختر و یک پسر داشت، ناچار آن ها را نزد خاله شان در مشهد فرستاد و خود نزد همسر دیگرش، در همان جا ماند اما سعی می کرد که سایه اش بر سر فرزندان باشد و هر از گاهی به آنان سر می زد، در نبود پدر، اسماعیل سر پرست خانواده بود. در این میان، با یکی از پسر خاله هایش به نام احمد که از جوانان پر شور و انقلابی آن زمان بود، انس گرفت و مانند دو برادر، در کنار هم کار می کردند. آنان در پخش اعلامیه های امام و نوشتن شعار و در راهپیمایها، دوش به دوش هم بودند. آنها با شنیدن صدای بهار، به هر سو می شتافتند تا بتوانند همه را بیدار کنند و نوید آمدن آن را بدهند. او نوجوانی را در مساجد و بسیج طی کرد و با گرفتن دیپلم وارد سپاه شد. او پس از رشادت های زیادی که از خود نشان داد، با توجه به سن کمی که داشت، طولی نکشید که به عنوان معاون پرسنلی یگان محل خدمتش منصوب شد. با وجود مخالفت پدر که عقیده داشت وجود اسماعیل در پشت جبهه ضروری تر است، وی برای نخستین بار در هجده سالگی عازم جبهه های جنوب شد و در عملیات میمک جزو خط شکنان بود. در پی مجروحیت شیمیایی، مدتی به مشهد آمد و هرگز نگذاشت که خانواده اش از مجروح بودن او اطلاع پیدا کنند. پس از بهبود، دوباره به جبهه برگشت. در آخرین باری که اسماعیل به جبهه رفت، به هیچ کس اجازه نداد که به بدرقه او برود. تنها بار سفر را بست و رفت و چشم خواهرانش را تا ابد، در حسرت وداع آخر منتظر گذاشت. او که آن روز معاونت تیپ دو امام رضا (ع) از لشکر 5 نصر بر عهده داشت، در روز بیستم اسفند 1363 در عملیات بدر که رمز آن یا فاطمه زهرا (س) در جزیره مجنون بود، به قلب حادثه شتافت تا حماسه ای دیگر آفریده شود. در حالی که عملیات به حساس ترین مرحله ی خود رسیده بود، فرمانده لشکر، فرمانده هانش را جمع کرد و خبر داد که خط مقدم نبرد سقوط کرده و عده ای از برادران شان، در محاصره ی دشمن افتاده اند. اسماعیل بیت الهی نیمه شب، در حالی که آسمان از انبوه گلوله های گداخته روشن بود، بی درنگ با تعدادی از نیروهای تحت فرمانش برای عقب راندن دشمن، در میان آب‌راه های مجنون به راه افتاد و در آن هیاهوی عظیم متوجه تیربار دشمن شد که مرتب همرزمانش را درو می کرد. او در حالی که قصد داشت تیربار را که نقطه ی اتکای دشمن بود، خاموش کند، ناگهان سوزشی را در پایش احساس کرد. زخم را با چفیه که بر گردن داشت، بست تا به کارش ادامه دهد. غافل از این که ترکش شریان اصلی پایش را دریده و نفس هایش به شماره افتاده بود. بعد از رفتن، تا چند روز، خبر شهادتش اعلام نشد تا این که، خانواده اش خبر رفتنش را شنیدند و روح ناآرام او را بازگشت از آخرین سفر، بعد از طواف به گرد شمع امام عاشقان علی بن موسی الرضا (ع) در جوار رحمت حق آشیانه کرد. بعد ها، وقتی وسایل شخصی و کتاب هایی که برای آمادگی در امتحانات کنکور با خود برده بود به خانواده اش برگردانده شد، در آن میان، ورق پاره ای بود که رویش با خط کج و معوج نوشته شده بود: خدایا، همان طور که مرا پاک آفریدی، می خواهم پاک و خالص به پیشگاه خود وارد گردانی... توبه ام را بپذیر. فقط همین!‌

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر حسین پور برزشی : فرمانده واحد مخابرات تیپ جواد الائمه(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حاج خانم از این که پسرش بعد از سه سال هنوز نمی توانست روی پا بایستد، ناراحت بود. می نشست و می گفت: حسین اقا، بچه را ببریم به یک دکتر دیگر هم نشان بدهیم. حسین آقا که از آن همه دکتر و درمان بی نصیب به خانه برگشته بود، به هیچ درمان دیگری اعتماد نداشت. اما نمی خواست دل مادر فرزندش را بکشند. حاج خانم یک بار گفته بود: بچه ام بزرگ شود نتواند راه برود، گریبان مان را می گیرد و می گوید شما من را نبردید دوا و درمان. این حرف او، حسین آقا را نگران کرده بود. پس باید او را می برد. باید بچه را می برد دکتر تا فردا که جوانی شد، نخواهد جوابگوی کاری که نکرده، باشد. آن دکتر هم مثل دکتر های دیگر گفت: بچه ی شما مشکلی ندارد، اگر صبر کنید حتما راه می افتد. حاج خانم گریه می کرد و معتقد بود که دکترها راستش را به او نمی گویند. حسین آقا، علی اکبر را گرفت توی آغوشش و رو به روی زن نشست روی زمین. زن، مگر خودت نگفتی که پیش از تولد علی اکبر خواب دیدی؟ مگر نگفتی در عالم خواب کسی گفته این بچه، سه نشانه دارد. دیدی که نشانه ها درست بود. پس دلیلی برای دلواپسی نمی ماند. این طور بی تابی نکن. بچه ام سه سالش است، هوشیار است، می فهمد، ناراحت می شود. اما این حرف ها نمی توانست مادر را که فرزند دومش، سه سال نتوانسته راه برود، تسلی بدهد. پس باید غمگین و دلنگران می متند. انتظار حاج خانم یک سال دیگر هم طول کشید و درست در پایان زمانی که از هر گونه دروا و درمان ناامید شده بود، دل به ضریح امام هشتم گره زد و پسرش را به او سپرد. علی اکبر چهار ساله بود که خاک مشهد توانست ضرب آهنگ گام های کودکانه او را حس کند، خاک یکی از کوچه های جنوب شهر در محله پایین خیابان. بی راه نیست اگر بگوییم آغاز راه رفتن کودک گام نهادن در مسیر مکتب خانه، به مقصد آموختن قرآن بود. زیرا درست در آغار سال پنجم زندگی، شروع به آموختن قرآن کرد. مدرس مکتب خانه از پذیرفتن کودکی به این خردسالی امتناع می کرد. می گفت: او هنوز چیزی نمی فهمد. بچه های مکتب خانه من همگی از او بزرگترند. اما حاج خانم نمی خواست بی نصیب باز گردد. مقابل امتناع او، اصرار کرد تا موفق شد پسر خود را بنشاند پشت رحل قرآن. هنوز چند روزی نگذشته بود که مکتب دار پیر پیغام داد به پدر یا مادرت بگو بیایند این جا، کارشان دارم. وقتی حاج خانم رفت، مکتب دار با عذر خواهی از پیشداوری خود، گفت: علی اکبر باهوش است. او خیلی زودتر از بچه های دیگر یاد می گیرد. حاج خانم، خوشحال، از این پیشامد، سه ماه صبر کرد تا علی اکبر قرآن را تمام کند و بتواند سوره های جزء سی ام را از حفظ بخواند. داشتن پسری با این میزان هوش و استعداد، برای زن و مردی که خانه ی اجاره ای داشتند و ارتزاق شان به نان کارگری و بنایی بود، افتخاری بود غیر قابل انکار. علی اکبر شش ساله که شد، در دبستان جوادیه در محله پایین خیابان مشهد، آغاز به تحصیل کرد. مدرسه ی جوادیه یکی از معدود مدارسی بود که در شهر مشهد با موازین و شعائر اسلامی اداره می شد و این فرصت خوبی بود برای فرزندی که باید سال ها بعد پرچمدار اسلام باشد. زمانی که علی اکبر دوران ابتدایی خود را تمام کرد، اتفاقات متعددی در خانواده افتاد. خانواده با زحمات روز و شب پدر، از مستاجری رها شدند و با خریدن قطعه زمینی، توانستند خانه محقری در همان محله پایین خیابان درست کنند. برادر ها و خواهر هایش به دنیا آمده بودند. چرخاندن چرخ زندگی خانواده ای با چند سر عائله، شرایط دشواری را برای حاج آقا پیش آورده بود. مرد، خودش را به آب و آتش می زد لقمه حلال روزی خانواده، به حرام آلوده نشود. بنایی شغلی کم در آمد و نا منمظم بود. شش ماه کار و شش ماه بی کاری، جواب خرج خانواده را نمی داد. بی تردید این هم سعادتی بود که حاج آقا با پسر بزرگش ابراهیم، برای کار به سرزمین ابراهیم (ع) مکه معظمه مهاجرت کردند و شش ماه آن جا ماندند. بازگشت شان، پسر بزرگ خانواده را به فکر وا داشت تا پدر را ترغیب کند تا برای رهایی از بی کاری، شغلش را تغییر دهد و مغازه الکتریکی کوچک دایر کنند. مغازه ای که توانست جرقه های نبوغ دومین پسر خانواده یعنی علی اکبر را شعله ور کند. حالا علی اکبر آن قدر بزرگ شده بود که بتواند کنار پدر و برادر بزرگش شانه زیر بار مخارج خانواده بدهد. همین امر باعث شد که تصمیم بگیرد در رشته الکترونیک ادامه تحصیل بدهد. همه ی معلمان هنرستان سینا تصدیق کردند که علی اکبر حسین پور در رشته الکترونیک، ذهنی خلاق دارد. همین نبوغ دلیلی بود که اهالی محله پایین خیابان، پسر حاج آقا حسین پور را به نام بشناسند و کارهای برقی اگر چه کم و بیش وسیله الکتریکی داشتند که خراب می شد، در خانه ی آنها را بزنند. البته آن زمان وسایل الکتریکی در خانه ها کم یافت می شد و اگر بود، محدود می شد به یک دستگاه رادیو ترانزیستوری، پنکه و ضبط صوت. یکی از همین دستگاه های کم یاب ضبط صوت شخصی علی اکبر بود که ده ها بار آن را باز کرده و با دستکاری قطعات آن توانسته بود به اختراع جدیدی دست پیدا کند. در آن سال های دبیرستان، توسط حاج آقا موسوی یکی از روحانیون مشهد با نام امام خمینی آشنا شده و نوارهای ایشان را گوش می کرد. از همین جا بود که نوای دلنشینی از بلندگوی ضبط صوتش به گوش او می رسید که او را مصمم می کرد تا پای جان، با این حکایت همراه شود. اندکی بعد، با پخش اعلامیه های آقا در مسجد جواد الائمه، گام بلندتری بر داشت و به صف نیروهای انقلابی پیوست. سرانجام، به اختراعی که انتظار داشت، دست یافت. ساخت وسیله ای با حساسیت جذب فرکانس بسیم های ساواک و شنود و گفت و گوهای آنان. همین امر باعث شد که بارها کوچه ی آن ها را زیر نظر بگیرند و مغازه و خانه حاج آقا حسین پور را بازرسی کنند. اما هیچ وقت موفق به پیدا کردن سر نخی نشدند. هنوز مردم محله پایین خیابان، شب های حکومت نظامی را به یاد دارند. شب هایی که علی اکبر، با ساخت فرستنده رادیو، با همه ی همسایه ها ارتباط برقرار کرده بود تا مبادا همسایه ای به علت منع رفت و آمد دچار مشکل باشند یا احتیاج به کمک داشته باشند. حکومت نظامی، نفس های آخر نظامی حکومت طاغوت بود. هنگامی که خورشید انقلاب طلوع کرد، اولین کمیته انقلاب اسلامی مشهد در مسجد کرامت مشهد گشایش یافت و بلافاصله دومین جوانه در مسجد جواد الائمه پایین خیابان، درست رو به روی خانه ی آقای حسین پور به بار نشست. کمیته ای با اعضای شیفته ای نظیر شهید بابا نظر، شهید علی مردانی و شهید علی اکبر حسین پور. پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، علی اکبر وارد سپاه شد و در بخش تبلیغات مشغول فعالیت شد. کسانی که از توانایی و خلاقیت او مطلع بودند، به توانمندی در بخش مخابرات، بیش از تبلیغات اعتقاد داشتند. بدین ترتیب، علی اکبر به قسمت مخابرات تیپ 18 جواد الائمه، فعالیت ماندگاری را بروز داد. حضور در جبهه ها، منتهای آرزوی او بود و به آن دست یافت. حصور در عملیات فتح بستان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر 4 و... و نیز پشتیبانی مخابراتی سپاه در سایر عملیات دفاع مقدس، کارنامه ی زرینی از علی اکبر به یادگار گذاشت. زمانی پدر، عمو و دو برادرش شانه به شانه او با خصم جنگیدند و زمانی دیگر برادر کوچک ترش به فیض شهادت نایل آمد. علی اکبر در سال 1363 با نوه ی دایی خود ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج پسری بود که به تبرک، نام برادر شهیدش را برای او برگزید. منطقه ی عملیاتی والفجر ده در منطقه خرمال و حلبچه، ناظر عروج قهرمان ما به جانب آسمان بود. ساعت هشت صبح روز بیست و ششم اسفند 1366 همزمان با مبعث رسول اکرم بر اثر اصابت ترکش به مرتبه ی رفیع شهادت نایل و در مشایعت چشم های گریان مردم مشهد، در محوطه ی بقعه خواجه ربیع به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامحسین اسداللهی : قائم مقام فرمانده گردان رعدتیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوم فروردین سال 1319،‌ در روستای باغ نو از توابع شهرستان تربت جام به دنیا آمد. در هفت سالگی پدر و در هشت سالگی مادرش را از دست داد. و بعد از چند سال با برادر و خواهرش به مشهد آمد و به کفاشی و کار در قهوه خانه و قنادی پرداخت. دوره ابتدایی را به طور شبانه خواند و علاقه زیادی به درس و قرآن داشت. او در 18 سالگی برای خدمت سربازی به بیرجند و سپس به زابل اعزام شد.اوقات فراغتش را بیشتر مطالعه می کرد و در فعالیتهای اجتماعی نیز شرکت داشت. در سال 1344 و در سن 24 سالگی،‌ ازدواج کرد که مراسم عقد و ازدواج بسیار ساده برگزار شد. او سال‌ها قبل از انقلاب،‌ از طریق روحانیون مبارز با انقلاب آشنا شد و ارتباط تنگاتنگ و نزدیکی با روحانیون داشت. با شروع انقلاب در سال 1356- 1357،‌ به صفوف به هم فشرده مردم پیوست و در راهپیمایی‌ها و اعتصابات حضور یافت و در زمینه تهیه و تکثیر اعلامیه های امام خمینی نیز فعالیتی گسترده داشت. او به امام خمینی علاقه داشت و به همه سفارش می کرد که ایشان را تنها نگذارند. و هنگامی که کسی به امام و روحانیت بی احترامی می کرد بسیار عصبانی می شد و می گفت: با او رفت و آمد نداشته باشید. در مورد انقلاب می گفت: انشاءالله اگر امام بیاید و انقلاب پیروز شود،‌ ایران گلستان می شود. او قبل از انقلاب جوشکار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب این کار را کنار گذاشت و عضو سپاه شد. او با گروهک های ضد انقلاب مخالف بود و با آنان سخت مبارزه می کرد و به خاطر نابودی و جنگ با آنان، عازم کردستان شد و مدت دو ماه با آنان به نبرد پرداخت. به خاطر همین مخالفت‌ها و فعالیت‌ها بارها مورد تهدید قرار گرفت،‌ ولی از مبارزات و فعالیتهایش دست بر نمی داشت. همه را به حفظ ارزش‌ها و آرمان‌های انقلاب و ایستادن در مقابل ضد انقلاب و منافقین سفارش می کرد. با شروع جنگ تحمیلی پیوسته در جبهه های نبرد شرکت داشت. هر چهل و پنج روز یا سه ماه به مرخصی می آمد و هنگامی که می خواست به جبهه برگردد به همسرش می گفت: شما اجازه بدهید من به جبهه بروم؛ نصف ثواب مال شما باشد. با روحیه بسیار عالی به میدان نبرد می رفت. در سا ل 1359 در منطقه سوسنگرد بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح و دربیمارستانی در اهواز بستری شد. یک بار دیگر هم مجروح شد و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شد،‌ ولی به خاطر خانواده چیزی نگفت. جبهه رفتن و جنگیدن با دشمن را افتخار می دانست. در عملیات‌های زیادی شرکت کرده بود که از جمله می توان به عملیات والفجر مقدماتی،‌ والفجر 1، والفجر 3،‌ و عملیات خیبر اشاره کرد. او به علت داشتن شجاعت و خوشرویی،‌ بسیار مورد توجه فرماندهان رده بالا بود و همین خصوصیات باعت دلگرمی زیر دستان او نیز شده بود. از خصوصیات بارز او شجاعت بود. در عملیات خیبر و در محور عملیاتی جزیره مجنون،‌ او به همراه دو تن از دوستانش پیشروی می کنند،‌ تا اینکه از آب دجله و فرات می گذرند و هر چه به این سه نفر اعلام می کنند که عقب نشینی کنید،‌ می گویند: اگر عقب نشینی کنیم. تلفات زیادی می دهیم. و به این ترتیب به پیشروی ادامه می دهند،‌ تا این که او پس از مقاومت سر سختانه،‌ بر اثر اصابت ترکش به سر در 8 اسفند سال 1362 به شهادت رسید. پیکر مطهر او در جبهه باقی ماند،‌ اما تمثالی به یادگار از او تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. از او چهار فرزند به یادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر کلاته سیقری : فرمانده گردان جبار تیپ امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مثل یک رویای صادقانه بود . وقتی رسید ، مادر همانی را دید که قبلا دیده بود . چشم هایش را بست و از هوش رفت. تا حالش جا بیاید ، صدای نوزاد پیچیده بود توی خانه . اسمش را گذاشتند علی اصغر . به این نیت که مثل علی اصغر حسین (ع) قربانی راه خدا باشد . دوست داشتند روز عاشورا ، شش ماهه کودکی باشد که بر روی دست آن که نقش امام حسین را بازی می کند ،به آسمان بلند شود و مصداق پروردگار ان قربانی را از من بپذیر ، شود . خیلی زود به راه افتاد و خیلی زود تر زبان باز کرد . دلش می خواست معنای همه چیز را بداند و چرایی هر چیز را بیابد . پدرش کشاورز بود و مادری خانه دار داشت . وقتی به پنج سالگی رسید ، به مکتب خانه رفت . او که در سال 1338 به دنیا آمده بود ، وقتی به سن پنج سالگی رسیده بود که قیام پانزده خرداد یک ساله شده بود . یک سال بعد ، وارد مدرسه شد و درست در همان زمان عم و جزء را به پایان رساند یک جز از قرآن را مثل بلبلی که به نوا آمده باشد ، از بر می خواند . آن قدر آموختن را دوست داشت که به هر کس از قوم و خویش می رسید ، دانسته هایش را به رخ می کشید ، یا محک می زد . مادر بزرگش که زنی فاضله بود ، او را به نماز و دعا و قرائت قرآن تشویق می کرد و آن قدر آموزه های دینی اش موثر افتاده بود که علی اصغر تا پایان عمرش منت دار قرآن شد و وقتی بزرگتر شد ، احساس کرد می تواند به پدر و مادر کمک کند . او یاریگر و کمک کار مهربانی بود . وقتی به مزرعه پدر می رفت ؛ مثل کارگران مزرعه داس به دست می گرفت و خوشه چینی می کرد . با پدر به آبیاری می رفت و برای مادر از چشمه آب می آورد . کلاته سیفر ، همان روستایی که علی اصغر در آن به دنیا آمده بود ، یک مسجد جامع داشت ؛ درست در چند قدمی خانه ی پدری . وقتی به مسجد می رفت و نماز جماعت می خواند ، احساس سبکی می کرد . روحش پرواز می کرد و چیزهایی می آموخت که پیش تر نشنیده بود . در کنار کار ، به محض این که مدرسه تعطیل می شد ، به خانه می رفت و تکالیف مدرسه را آغاز می کرد . دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی افسر کلاته سیفربه پایان رساند . و وارد دبیرستان شد . رشته ی مورد علاقه اش ، برق بود . به همین دلیل ، هنرستان فنی را برای ادامه تحصیل برگزید . او مسیر خانه تا هنرستان را با دوچرخه رکاب می زد . سالهای پایانی دوره ی هنرستانش مصادف شده بود با زمزمه های انقلاب و چند ماه مانده به پیروزی انقلاب ، با چند تن از دوستانش به مشهد رفت تا دفترچه ی اعزام به خدمت بگیرد اما دو روز مانده به اعزام ، با شنیدن پیام امام به سربازان و ارتشیان (مبنی بر تسلیم و مقاومت نکردن در برابر مردم) منصرف شد و دوستانش را نیز متقاعد کرد که از اعزام چشم پوشی کنند . چند ماه پس از انقلاب نیز در کنکور سراسری دانشگاه ها شرکت کرد و موفق شد در رشته ی مهندسی برق دانشگاه بندر عباس پذیرفته شود . با آغاز انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها ، به خانه برگشت و سپس تصمیم گرفت سرباز جمهوری اسلامی شود . دوباره با همان دوستان به تهران آمد و برای اعزام ثبت نام کرد . دولت با حجم بالای سرباز رو به رو بود . بنا بر این ، آنان را مازاد بر نیاز اعلام کردند و همان جا به آنان که می خواستند بر گردند ، کارت معافیت دادند . اما علی اصغر نمی خواست برگردد . به او و چند تن دیگر گفتند که اگر دوست داشته باشند می توانند به عنوان نیروی رسمی و درجه دار ارتش استخدام شوند . او دو ماه آموزشی را در پادگان لشگرک تهران گذراند و سپس راهی اهواز شد . در اهواز با درجه ی گروهبان دومی سر گرم خدمت شد . در این میان سیلی چند روستای خوزستان را تا مرز ویرانی پیش برد . علی اصغر با خودرویی که در اختیار داشت ، به یاری سیل زدگان رفت تا سهمی در این کار داشته باشد . در همین حال و احوال ، کردستان و کرمانشاه شلوغ شد . برخی از گروهک ها از نو پا بودن دولت و ضعف آن سوء استفاده کردند . شورشی را ترتیب دادند . علی اصغر با نیروهای ارتش به پاوه در استان کرمانشاه رفتند و طبق دستور امام با ضد انقلاب جنگیدند تا با لاخره کردستان آرام شد . او همان جا با فعالیت جهاد سازندگی آشنا و بر آن شد تا همکاری اش را با این نهاد ها بیشتر کند . وقتی سربازی اش تمام شد ، احساس کرد روحیه ی نظامی و نظامی گری در او رسوخ کرده و فر و نمی شیند ، مگر آن که به عضویت سپاه در آید. نهادی که نو پا بود و وظیفه اش حفظ و صیانت انقلاب بود . سال که به عدد 1359 رسید ، علی اصغر دیگر جمعی نیرویی بود . که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نام گرفته بود . سپاه سبزوار میزبان او شد و او نیروی رسمی این نهاد . با آغاز جنگ تمایل او به شرکت در صف مدافعان ، بیشتر شد . در همین ایام ؛ گاهی که به روستا می رفت ، به این فکر می کرد که روستایش چقدر نیروی مستعد و پر توان دارد . تصمیم گرفت ابتدا با کار فرهنگی آغاز کند و کتابهای خانه اش را برداشت و مکانی را برای تاسیس کتابخانه در نظر گرفت . او که کتاب هایش را به کتابخانه اهدا کرد ، دیگران نیز در این راه گام برداشتند . از سپاه و کتابخانه شریعتی سبزوار نیز تعدادی کتاب برای تجهیز کتابخانه کلاته سیفر گرفت و سرانجام وقتی کتابخانه تشکیل شد ، نفس راحتی کشید . وقتی توانست مسئولان و فرماندهان سپاه را برای رفتن به جبهه مجاب کند ، راهی خط مقدم شد . او نتوانست زیاد بجنگد چون در اثر انفجار خمپاره ، از ناحیه ی دست ها و سر ترکش خورد و زخمی شد . او عادت داشت روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه بگیرد و خدمتی را که از دستش بر می آید ، بی هیچ توقعی انجام دهد . یک بار که راهی سوسنگرد شده بود ، ناچار شد به روستایی برود که تازه به آن جا برق رسیده بود . با این که کار دشواری داشت ؛ روستا را سیم کشی کرد و ساکنان روستا صاحب برق و روشنایی شدند . در سال 1360 با دختری ازدواج کرد که خواهر یکی از همکلاسی های قدیمی و هم قطار های خدمتش بود. چند ماه اول زندگی مشترک را در خانه ای مستقل سپری کردند . اما سپس که فاصله ی ماموریت ها و مرخصی ها بیشتر شد ، بالاخره مقیم منزل پدر زن شد . با این که توانسته بود پله های ترقی را در دفاع از خاک وطن طی کند اما هیچ یک از اهالی روستا یا حتی پدر و مادر نمی دانستند علی اصغر چه مسئولیتی در جبهه دارد . او فرمانده گردان جبار بود و پیش از آن که ، چند بار فرمانده محور و معاون گردان شده بود . همچنین مدتی به عنوان مسئول مخابرات سپاه خدمت می کرد . دو سال پس از ازدواج ، صاحب فرزند شد که او را حامد نام نهادند . وقتی حامد هشت ماهه بود علی اصغر توانست امکانی را بیابد که بر اساس آن ، همسر و فرزند خود را به جبهه ببرد تا هر دو طرف ؛ مشکل دوری را هم نداشته باشند .آنان به ایلام رفتند و یکی دو روز در هفته را کنار همسر و فرزند خود بگذراند . او در روزهای نخستین اسفند 1362 با سمت فرماندهی گردان جبار در عملیات دیگر شرکت کرد . و عملیات خیبر ، آخرین عملیاتی بود که علی اصغر کلاته سیفری در آن به رشادت پرداخت . وقتی نیروهایش در محاصره دشمن قرار گرفتند از سه جهت تانک های دشمن ، او و همرزمانش را دوره کرده بودند و راه پس ، هور بود و امواج آب ، به جنگ با تانک ها پرداخت و در کنار یکی از همرزمانش ، آن قدر به تانک های دشمن آرپی جی زد که از گوش او خون جاری شد و سر انجام تیر یکی از تیر اندازها ی دشمن بعثی پیشانی او را شکافت . شهید علی اصغر کلاته سیفری با آن که در ششم اسفند 1362 به شهادت رسیده بود ، سر انجام در 26 اسفند همان سال ، در خاک کلاته سیفر در دامان خاک آرام گرفت .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی قوی : قائم مقام فرمانده تیپ دوم از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 15 مهر ماه سال 1331 در کلاته بوقه،شهرک قدس فعلی متولد شد.مادرش می گوید: قبل از آنکه مصطفی به دنیا بیاید، خیلی دلم می خواست که خدا به من پسری بدهد که اسمش را مصطفی بگذارم تا نشانه ای داشته باشد و من همواره از او راضی باشم. به دلیل وضع بد اقتصادی به مدرسه نرفت. پدرش محمد بیمار بود و او در کارهای مزرعه به والدینش کمک می کرد. وقتی از مزرعه به خانه می آمد، به درسهایش می رسید و تکالیفش را به خوبی انجام می داد و تا 12- 13 سالگی به کار در مزرعه پرداخت تا اینکه کم کم حرفه نقاشی ساختمان را فرا گرفت. خدمت سربازی را در شیراز و در قسمت چتربازی گذراند. پس از گذراندن خدمت سربازی، به کار نقاشی ساختمان مشغول شد. از همان ابتدا ایمانی بسیار قوی داشت. فعال بود و همیشه در مشکلات و سختیهای زندگی عصای دست پدرش بود. مصطفی از سال 1356 فعالیتهای انقلابی خود را آغاز کرد. در این دوره تلاش جدی داشت که هر طور امکان دارد، اعلامیه های امام را به دست مردم برساند. مصطفی در 24 سالگی، با خانم طیبه حاجی زاده ازدواج کرد و مدت زندگی مشترک آنها 10 سال بود. حاصل این زندگی مشترک سه فرزند به نام های: مجتبی، ملیحه و فاطمه می باشند. خیلی فداکار بود و دوست داشت مشکلات دیگران را حل کند و همه را به صبر و استقامت دعوت می کرد. با خانواده رفتار ملایم و خوبی داشت و در کارهای خانه به همسرش کمک می کرد. همرزمش می گوید: مصطفی همیشه می گفت: اگر مشکلی برایتان پیش آمد ابتدا آن را با همسرتان مطرح کنید و با آنها مشورت کنید. در اوایل جنگ، جزء اولین کسانی بود که به استخدام سپاه در آمد و از مشهد به جبهه اعزام شد. با شروع جنگ، او یک سال چریک مصطفی چمران بود و می گفت: یک سال سلاح نداشتیم و با چوب دستی می جنگیدیم. مصطفی در این مقطع، در بیسیج مسجد 72 تن نیز فعالیت می کرد. او هیچ گاه بی کار نبود، همیشه جبهه بود، وقتی هم که می آمد، به انجمن اسلامی و بسیج مسجد می رفت. او ابتدا به عنوان فرمانده گروهان مشغول به خدمت شد و سپس به فرماندهی گردان رسید و در چند عملیات مهم، ضمن رشادتهای بسیار، لیاقت خود را برای رسیدن به فرماندهی تیپ، به همه ثابت کرد. یکی از همرزمان مصطفی می گفت: وقتی توی جبهه مواد خوراکی به ما می دادند، مصطفی نمی خورد، بلکه آنها را در جایی قایم می کرد و زمانی که ما چیز برای خوردن نداشتیم، آنها را می آورد و به بچه ها می داد و خودش نمی خورد. دوستانش می گفتند: مصطفی ضد گلوله بود. چنان با قدرت در جبهه جلو می رفت که هیچ چیز، جز رسیدن به خاکریز دشمن برایش اهمیت نداشت. درپاتک معروف چزابه، حدود 2 ساعت آتش بر سر بچه ها می ریخت. در آن لحظه، در چهره مصطفی یک فداکاری و ایثار خاص دیده می شد و این باور به بنده دست داد که تحولی ایمانی که نشان از شهادت می داد، در روحیه ایشان به وجود آمده است. مصطفی قوی، در تنگه چزابه از ناحیه دست و در عملیات بیت المقدس، از ناحیه پا و کمر مجروح شد و عاقبت، در تاریخ 6 تیر 1365 در جبهه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و در 16 تیر 1365، تشییع و در بهشت رضا (ع) دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالقاسم فیروزیان سرور : فرمانده گردان امام صادق(ع)تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1358 بود. ابوالقاسم با بسیج همکاری می کرد ولی یک جورهایی کلافه بود. خیلی این در و آن در می زد و پرس و جو می کرد تا ببیند می تواند از طریق سپاه برود سربازی یا نه. ولی همه جا جواب یکی بود. سپاه فعلا سرباز نمی گیرد. رفت توی نیروی هوایی ارتش ثبت نام کرد و نوبتش که رسید، مسئول ثبت نام همان طور که سرش روی کاغذ های روی میزش خم کره بود، با دست اشاره کرد که بنشیند. نشست. مسئول ثبت نام سرش را بالا آورد. نفس عمیقی کشید و بالاخره گفت: نام... ابوالقاسم. نام خانوادگی... فیروزیان. سال تولد؟ 1340. محل تولد؟ روستای درود. چقدر سواد داری؟ پنجم ابتدایی. شغل... گچکار ساختمان. محل زندگی؟ مشهد. که گفتی ابوالقاسم فیروزیان؟ ابوالقاسم سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. چند تا برادر داری؟ چهار تا. که سه نفرشان توی جبهه هستند. پس تو فعلا نمی توانی بروی. باید بمانی تا آن ها برگردند. انتظار هر جوابی را داشت، جز این یکی. چیزی نگفت. چاره ای نبود. باید فکر دیگری می کرد. قرار شد سه ماه دوره ی آموزش را بگذراند. چند ماهی توی قسمت های مختلف خدمت کرد، در انتظار روزی که اجازه بدهند برود جبهه. محافظ شخصیت ها شد. به پایگاه های مرزی منتقل شد و بعد که پایش به جبهه باز شد، دیگر توی جاهای دیگر نمی شد پیدایش کرد. زمستان سال 1362 با لیلا عقد کرد و سال بعد زندگی مشترکشان را شروع کردند. گاهی می گفت: دوست دارم شهید شوم. آن وقت تو همسر شهید می شوی و اگر بچه ای داشته باشیم، می شود فرزند شهید! لیلا گفت: بچه که داریم. و سرش را پایین انداخت. حامله بود. ادامه داد: تو به اندازه ی کافی به جبهه رفته ای. سه بار مجروح شده ای. دیگر داری پدر می شود. همه اش حدود یک سال زندگی مشترک داشتیم. حساب کن ببین چقدرش را توی خانه بوده ای؟ همه اش جبهه ای. ابوالقاسم خندید. هنوز توی رویای شیرین پدر شدن بود. زمزمه کرد: اگر دختر شد اسمش را می گذاریم زهرا. زهرا که اسم خواهرت است. چه اشکالی دارد که اسم دخترم هم باشد؟ و چند روز بعد دوباره اعزام شد. آخرزین روز اسفند سال 1364 بود که خبر شهادتش آمد. فقط یک پایش تشییع و دفن شد. توی عملیات والفجر 9 در شهر مریوان منطقه هزار قلعه در اثر انفجار گلوله توپ، شهید شده بود. وصیت کرده بود لیلا که حامله بود، توی تشییع جنازه اش شرکت نکند. چهار ماه بعد از شهادتش زهرا به دنیا آمد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا پروانه : فرمانده گردان رعد تیپ 21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حسین آباد شامکان، روستایی است حوالی سبزوار. مردما نش دام دارند و زمین خدا را برای گل و گندم و زعفران شخم می زنند. در سال 1338 در این سامان به دنیا آمد. پدرش، رجب و مادرش نیکو کار، چند فرزند داشتند. و زمین خدا بخیل نبود و نان هشت نفر را در سفره ی خانه کوچک می نهاد. پدر مرد. پدر زمانی مرد که رضا نوجوان بود. درس می خواند. دید، او می بایست به داد مادر می رسید. شوق یاد گرفتن را از دل کلاس به دل صحرا برد و روزگار سپری شد. غلامرضا به داد مادر رسید و توانست عباس و چند خواهر را در مدرسه ببیند. وقت سربازی رضا پروانه بود. او زمزمه هایی شنیده بود. در پادگان بیرجند آموزش دید. حتی آموزش فنون رزم را. روزهای شکفتن انقلاب بود. غلامرضا به یک اشاره امام خمینی پادگان را گذاشت و به صف مردم رفت. در آن روزها، او و دوستانش را به تهران فرستاده بودند تا با خیال خود وادارشان کنند مردم را به تیر ببندند. نتوانستند دل نرم و مهربان سربازان مردم را سنگ کنند و خار نفرت در آن دل ها بکارند. غلامرضا از مردم بود، خود خود مردم. سپس غائله در گرفت: از خراسان تا کردستان، تا جنوب تا حواشی خزر و سواحل خلیج فارس. عده ای پوتین خصم به پا کرده بودند تا انقلاب مردم را لکه دار کنند. در این روزها، غلامرضا و دوستانش بی قرار بودند. بایست مقابل کسانی می ایستاد که باطنی منافق گونه داشتند.غلامرضا تا توش و توانی داشت، جواب سیلی آنها را با سیلی نداد. سر انجام گروهی حیله کردند، در لباس آشنا حیله کردند. او به جبهه های نبرد روانه شد، در لباس بسیجی و سپاهی. در مریوان جنگید. در هور، میمک، چزابه و هوالی دجله. به روزی که به تیر مستقیم دشمن افتاد، فرمانده گردان رعد از تیپ امام رضا (ع) بود. در عملیات خیبر، به سال 1361. وصیت داشت در بیابان ها پنهان بماند و کسی جنازه اش را پیدا نکند همان شد و پس از سال ها، کسی نشانه ای از غلامرضا پروانه به شامکان سبزوار آورد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی هنرور باوجدان : قائم مقام فرمانده گردان یاسین لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکم بهمن ماه سال 1340، در جوار ملکوتی امام هشتم (ع) به دنیا آمد. در کودکی صفات خاص اخلاقی او را از دیگران ممتاز می ساخت. صداقت، راستگویی،درستکاری،اعتقاد به خداوند و توسل به ائمه از ابتدا در اعماق وجودش ریشه دوانده بود. زیرکی و با هوشی و استعداد فراوانش، نام او را در طی چهار سال تحصیل در مدرسه سجادیه، زبانزد معلمین و اولیا کرده بود. به خاطر اینکه مدارس دولتی مدرک علوم قرآنی را قبول نداشتند، از ثبت نام او در کلاس پنجم خودداری کردند و او نیز با ناراحتی ترک تحصیل کرد. مهدی هنرور از زمانی که به سن تکلیف رسید، واجباتش را به طور شایسته انجام می داد و ایمان و خلوصش زبانزد خانواده بود. در دوران انقلاب همانند دیگر امت حزب الله فعالانه در تظاهرات شرکت داشت و پس از پیروزی انقلاب همواره با توطئه های مستکبرین و منافقین به مبارزه می پرداخت و در این راه آزار فراوان دید. ضربه بوکس به دهانش، نیم شکن شدن چهار دندان، پاشیدن نمک در چشمانش و بریدن دستانش با تیغ، از جمله این آزارها بود. از ابتدا ضمن درگیری با ضد انقلاب داخلی، ضرورت در صحنه های نبرد کردستان را لازم دید و در هفده سالگی از طریق گروه رزمندگان مسجد کرامت که اولین گروه اعزامی از مشهد به صحنه های نبرد بود، شرکت کرد و به کردستان اعزام شد و نزدیک یک سال در کردستان ماند. در خانه ای محقر زندگی می کرد و به نیازمندان کمک می کرد. ماه مبارک رمضان را با خوردن آش ساده ای می گذراند و لقمه اضافی را به دیگران می داد. پای مادر را می بوسید و اجر الهی را نصیب خود را نصیب خود می کرد. به همسر خود احترام فراوان می گذاشت و از خوردن و پوشیدن چیزهای گران قیمت پرهیز می کرد . همواره توصیه می کرد در این شرایط نباید اسراف کرد و باید نیازمندان را در نظر بگیریم و تا حد امکان در کارها به دیگران کمک می کرد. او طی 8 سال نبرد، چندین دفعه مجروح شد. در سال 1360 که توسط دشمن پاتکی انجام شده بود، پشت و دستانش پر از ترکش شد و به گفته یکی از همرزمانش هنگام اعزام به بیمارستان در حالی که خود به شدت مجروح شده بود، توصیه می کرد به مجروحان دیگر برسید. در سال 1361 در براثر انفجار مین، از ناحیه چشم و پرده گوش آسیب دید و احتمال کوری او می رفت که به لطف خداوند پس از بهبودی دوباره به جبهه بازگشت. در سال 1362 در عملیات کله قندی از ناحیه پا به شدت مجروح شد. با همه این موارد و با پای مجروح و با وجود به دست گرفتن عصا، به جبهه ها رفت و در حالی که دستانش پر از ترکش بود، سلاح رزم را زمین نمی گذاشت و حاضر بود تمام ختیها را برای ماندن در جبهه قبول کند. او چندین بار دیگر جروح شد. دکتر ایشان ایشان می گوید: وقتی او را در اتاق عمل برده بودیم در حالی که بی هوش بود، همواره صدا می کرد: مهدی جان یک بار دیگر می آیی ببینمت. این سردار شهید در شب جمعه 27 تیر ماه سال 1366، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر پاکش در بهشت رضا (ع) در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد مهدی عطاران : فرمانده گردان امام رضا(ع) تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در بهمن ماه سال 1338 در مشهد متولد شد. به علت این که تولدش مصادف با نیمه شعبان بود، نامش را مهدی گذاشتند. او اغلب اوقات خود را در کودکی صرف نقاشی می کرد. وی از شش سالگی نماز را یاد گرفت. در سال 1347 وارد دبستان ابومسلم تربت جام شد که در سال 1352 تحصیلات ابتدایی را به پایان رساند و دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی کوثر گذراند. سپس به علت انتقال پدر به مشهد یک سال تحصیل را رها کرد. بعد از آن تحصیلات خود را در دبیرستان دولتی رحیمیان مشهد به پایان رساند. او برای کمک به خانواده اش ضمن تحصیل کار می کرد و تا حدودی در زمینه جوشکاری و عکاسی مهادت داشت. قبل از انقلاب در راهپیمایی‌ها حضوری فعال داشت و دیگران را نیز به این امر دعوت می کرد. اعلامیه های امام را پخش می کرد و شبانه آنها را به در و دیوار می چسباند. محمد مهدی پس از انقلاب عضو بسیج مسجد آل محمد (ص) واقع در خیابان نخریسی شد و در کشیکهای شبانه و فعالیتهای تبلیغاتی بسیج حضوری فعال داشت. او در سال 1360 وارد کمیته امداد امام خمینی شهرستان تایباد شد. پس از ورود به کمیته امداد امام خمینی، همیشه در صحبتهایش می گفت: از این کار شبانه روزی و طاقت فرسا که در دورترین نقطه کشور انجام می دهم اصلا احساس خستگی نمی کنم، چون امر امام امت است. او در این دوره دو مرتبه موفق شد به زیارت امام خمینی برود. محمد مهدی در 11 فروردین 1361 وارد سپاه شد. پس از این که در سپاه تایباد مشغول انجام وظیفه شد، او را به پادگان امام حسین (ع) تهران اعزام کردند. بعد از گذراندن دوره، به جبهه کردستان – تیپ ویژه شهدا – منتقل شد و بر اثر فعالیتهای چشمگیر، او را به عنوان فرمانده دسته و بعد از آن فرمانده گروهان و گردان انتخاب کردند و در طی این سالها او هرگاه برای مرخصی به مشهد می آمد، اول زیارت امام رضا می رفت. محمد مهدی اغلب نماز را به جماعت در مسجد می خواند و در نماز جمعه شرکت می کرد و نماز شب نیز می خواند. او در کارهای دینی و عبادی و در فعالیتهای مذهبی از قبیل هیئت ها سینه زنی و نوحه خوانی تاسوعا و عاشورا شرکت فعال داشت. اغلب نوارهای آقای کافی را گوش می داد و همچنین با مبلغین انقلاب و ائمه اطهار علاقه مند بود. همواره از ولایت فقیه پیروی می کرد. خیلی امام خمینی را دوست داشت و می گفت: امام را نباید تنها گذاشت. او در دوران فراغت، کتابهای آیت الله دستغیب، شهید بهشتی و حضرت امام را مطالعه می کرد. محمد مهدی بسیار صبور بود و با صبر و بردباری مشکلات را تحمل می کرد. او تا جایی که امکان داشت عصبانی نمی شد و اگر گاهی عصبانی می شد، صبر می کرد و با فرستادن صلوات خود را آرام می کرد. او به والدین خود احترام می گذاشت و مطیع اوامر ایشان بود. مادرش را در کارهای منزل کمک و یاری می کرد و به بازدید از اقوام و دوستان بسیار می پرداخت. پدر شهید رجبعلی عطاران مهم ترین خصوصیت اخلاقی او را ایثار و از خود گذشتگی می داند. محمد مهدی عطاران در تاریخ 2 مرداد، در منطقه پیرانشهر در حین آزاد سازی پادگان حاج عمران و در عملیات والفجر 2 به شهادت رسید که پیکر پاک او مدت یک ماه در خاک عراق بود. جسد او پس از انتقال به مشهد در 31 مرداد 1362 تشییع و در بهشت رضا(ع) به خاک سپرده شد. محمد مهدی در دوران حیات خود ازدواج نکرد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد نصیری میانده : فرمانده گردان حزب الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) عباس کنار در چوبی اتاق ایستاده بود. دست هایش را به در چوبی گرفته بود. دل تو دلش نبود. دیگر داشت پدر می شدد گرمایی لذت بخش در قلبش احسای می کرد. یک بچه به خانه اضافه می شد. و حالا دیگر خانواده کوچکش سه نفره می شد. زیر لب ذکر می گفت تا بی قراری اش را آرام کند. ناله ی حمیده همراه با صدای خفیف همهمه ی زن ها، از توی اتاق دیگر می آمد. عباس آسمان را نگاه گرد و با خودش گفت: چه دختر و چه پسر، فرقی نمی کند. فقط خدا کند سالم باشد. صدای فریاد نوزادی فضا را شکافت. لبخندی ناخودگاه بر لب های عباس شکفت. بالاخره آمد. صدای زنی آمد. مبارک باشد. عباس به طرف اتاق دیگر راه افتاد. چقدر این چند قدم راه به نظرش طولانی می آمد. یکی از زن های روستا که برای کمک آمده بود، از اتاق بیرون آمد. مبارک باشد. پسر است. عباس دست هایش را بلند کرد: خدایا، شکرت. همان طور که از قبل عهد کرده بودم، اسمش را محمد می گذاریم یا علی. آقا شیخ که از شب قبل مهمان خانه عباس بود، جلو آمد و گفت: قدمش خیر است که توی چنین شب مبارکی دنیا آمده؛ شب ولادت رسول ال... (ص) و اما جعفر صادق (ع). عباس با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت: ممنون. شما بفرمایید توی اتاق بنشینید، الان خدمت می رسم. آقا شیخ گفت: اگر مقدور باشد می خواهم بچه را ببینم. در اتاق حمیده باز شده بود و زن ها می آمدند و می رفتند. یکی تشت می برد و یکی پتو. یکی دیگر ملحفه های مچاله را می آورد و گوشه ی حیاط می گذاشت. عباس فقط نگاه می کرد و منتظر بود که نوزاد را به او نشان دهند. از زن همسایه پرسید: می شود بچه را دید؟ چرا که نه، اما کمی بعد چون دارند بچه را می شویند. چند دقیقه ی بعد که وارد اتاق شد، حمیده بی حال و رنگ پریده، توی رختخواب افتاده بود. انگار سنگینی یک کوه از روی دوشش برداشته شده بود. پلک هایش مدام روی هم می افتاد اما او با خستگی مقابله می کرد تا چشم هایش را باز نگه دارد و بتواند کودک تازه متولد شده اش را تماشا کند. عباس نگاهش را از حمیده گرفت و به نوزاد قنداق پیچ شده اش که توی رختخواب کنار مادر آرام گرفته بود، چشم دوخت. دلش لرزید کنار مادر و کودک نشست. چطوری حمیده؟ پلک های حمیده باز و بسته می شد و لب هایش تکان می خورد، یعنی خوبم. یکی از زن های فامیل، پیاله پر از نقل را از روی طاقچه برداشت و جلوی عباس گرفت. دهان تان را شیرین کنید. عباس یک دانه نقل برداشت و به دهان گذاشت. عطر گلاب و هل توی دهانش پیچید. دستش را روی پیشانی نوزاد گذاشت. چه پوست نرم و شفافی! نوزاد توی خواب، نفس صدا دار و عمیقی کشید. عباس توی دلش گفت: بابا آمده، بیدا شو. به یاد در خواست آقا شیخ افتاد. چشم هایش کمی باز شد. زن همسایه گفت: نوزاد باهوشی است. از همین روز اول با هوش است! عباس رو به حمیده گفت: می خواهم بچه را ببرم پیش آقا شیخ. حمیده زمزمه کرد. رویش را خوب بپوشان که سرما نخورد. عباس پتو را روی نوزاد انداخت و ناشیانه او را در آغوش گرفت. توی اتاق دیگر، شیخ نوزاد را دید، گفت: ما شا الله، چه بچه ای. عباس گفت: آقا شیخ، توی گوش هایش اذان و اقامه بگویید. آقا شیخ نوزاد را بغل کرد. لب هایش را بر گوش راست او گذاشت و اذان گفت. توی گوش چپش هم اقامه خواند و گفت: خوب است اسمش را هم توی گوشش بگویم. عباس گفت: با حمیده صحبت کرده بودیم که محمد بگذاریم یا علی. حالا که شب ولادت پیامبر دنیا آمده، بهتر است اسمش را محمد بگذاریم. شیخ توی گوش نوزاد گفت: محمد. محمد. محمد. نوزاد با چشم نیمه باز، معلوم نبود کجا را نگاه می کند. چند روز گذشت. حال حمیده بهتر شده بود. فامیل با هدیه و شیرینی آمده بودند و بچه را دیده بودند و رفته بودند. خانه خلوت تر بود. نوزاد چند روزه، حسابی خودش را توی دل پدر و مادر جا کرده بود. عباس توی اتاق نشسته بود و کتاب های توی طاقچه را زیر و رو می کرد. چشمش به یکی از کتاب های قدیمی افتاد. چیزی به فکرش رسید. کتاب را برداشت. ورق زد و صفحاتش را نگاه کرد. دنبال بخش خاصی به اسم مولود نامه گشت. با دقت بیشتر گشت و پیدا کرد. گردنش را روی کتاب خم کرد و با دقت خواند. می خواست خصویات اخلاقی و سر نوشت زندگی کودک با خصوصیات محمد را پیدا کند. زمزمه وار مطلب را خواند و پیش رفت. چنین مولودی خلق و خوی نیکویی خواهد داشت. صبور و پر حوصله و با دین و ایمان و فریاد رس مردم خواهد بود و... عاقبت، چنین شخصی با شهادت در راه خدا از دنیا خواهد رفت. ضربان قلبش تند شد و لبخند روی لبهایش خشکید. از پنجره بیرون را نگاه کرد و چشمش روی در اتاقی که محمد توی آن خوابیده بود، افتاد. دوباره جمله را خواند. درست خوانده بود. شهادت؟ به چه صورت؟ در کدام جهاد؟ یعنی پسر کوچولوی من... کتاب را بست و زمین گذاشت. معلوم نیست همه ی مطالب این کتاب درست باشد، خدایا فقط تو سر نوشت و عاقبت بنده گانت را می دانی. چند لحظه بلاتکلیف ایستاد. نباید از این قضیه چیزی به حمیده بگویم. او مادر است. نباید دلش بلرزد. تقدیر همه به دست خدا است. هر چه او بخواهد همان خواهد شد. عبایش را از روی چوب لباسی گوشه اتاق برداشت و روی شانه هایش انداخت. با آن که جوان بود، انگار شانه هایش کمی خمیده شده بود. قرار بود برود و توی یکی از خانه های آبادی روضه بخواند، آرام راه افتاد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

شهید حسن دشتی : رئیس ستاد تیپ 18 الغدیر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روزهای پر التهاب جنگ آکنده از عطر نام سرداران بزرگی است که حماسه آفرینان 8 سال دفاع مقدس بودند. دلاوران غیوری که گوشه گوشه خاک جنوب و غرب ایران با نامشان آشناست. آنها که علمداران دشت نینوایند و تاریخ را با نام خود زینت بخشیدند و جام شهادت را با عشق به لقاء یار نوشیدند و به وصال معشوق شتافتد. گمنامانی که در طلیعه سپاه اسلام خون پاک خویش را هدیه دادند و آماج تیردشمن قرار گرفتند تا اسلام را زنده نگه داشته و تداوم بخشیدند. حسن دشتی در یکی از روزهای 22 اسفند سال 1337در روستای با طراوت محمد آباد یزد در خانواده ای مومن باصفا و متدین چشم به جهان گشود و با ورود خود به فضای خانه رونقی دیگر بخشید. از کودکی روح و جانش با ملکوت وحی آشنا شد و با تربیت اسلامی والدین خود رشد یافت و به فراگیری قرآن و احکام و آداب اسلامی پرداخت . برای تحصیل به دبستان رفت .او برای تحصیل در مقطع راهنمایی به مدرسه کیخسروی(سابق) یزد قدم نهاد و با جدیت تمام درس خواند . تا پایان دوره دبیرستان لحظه ای از تحصیل غافل نشد و با نمرات عالی این دوره از زندگی خود را سپری مرد. او جوانی 20 ساله بود که مبارزات مردم ایران بر علیه شاه ستمگر وارد مرحله ی حساس وسر نوشت ساز شده و درگیری ها به اوج خود رسیده بود . عشق به انقلاب و مبارزه علیه ظلم حکومت خود کامه ی پهلوی در نهاد او شعله ور شده و همچون میلیونها انسان وارسته آماده جانبازی در راه اعتلای اسلام ناب محمدی؛به صف مقدم مبارزه پیوست و رهبری مبارزات مردم را در یزد به عهده گرفت . با حضور در جلسات مخفی سیاسی، فرهنگی و مذهبی در مسجد حظیره به رهبری حضرت آیت الله صدوقی(ره) روز به روز بر رشد و شکوفایی افکار خود می افزود وباهمراهی ومجاهدت وسایر مردم ایران؛ انقلاب اسلامی به پیروزی نزدیکتر می شد. پس از پیروزی انقلاب و شکست ظلم و استبداد می رفت که طعم شیرین پیروزی انقلاب را بچشد که طعم تلخ تجاوز به حریم کشور اسلامی ایران او را واداشت تا به دفع تجاوز دشمن بعثی بپردازد، به سبزپوشان سپاه اسلام پیوست و مدتی را در خدمت حضرت امام و به پاسداری از وجود بی مانندش پرداخت .معتقد بود افتخار بزرگی نصیبش شده است. پس از مدتی به عنوان معاون فرمانده تدارکات سپاه یزد منصوب شد اما این مسئولیت او را از رفتن به جبهه غافل نکرد و عاشقانه به جبهه ها شتافت و دراولین حضور پربرکتش در جبهه های حق علیه باطل در عملیات شکست محاصره آبادان شرکت کرد .بعد از آن به سوسنگرد رفت ودر عملیاتی که منجر به آزاد سازی این شهر از وجود کثیف اشغالگران شد,شرکت کرد. پس از بازگشت پیروزمندانه از این دو عملیات به فرماندهی سپاه و بسیج بافق منصوب شد. بعد از آن به دانشگاه امام حسین (ع) رفت و دوره عالی سپاه و جنگ را سپری نمود . او که تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت بار دیگر راهی جبهه شد و به عنوان رئیس ستاد تیپ 18 الغدیر منصوب شد .او دراین سمت در عملیات متعددی چون بدر، خیبر، والفجر هشت، قدس پنج و کربلای چهار حضور یافت و در نهایت در عملیات کربلای پنج بر اثر اصابت ترکش خمپاره به آرزوی دیرینه اش نائل گشت وبه شهادت رسید. درفرازی از وصیت نامه اش می گوید: جمهوری اسلامی شجره طیبه ای است که از چشمه زلال اسلام سیراب و با اهداء خون هزاران انسان شریف آبیاری گردیده است و امروز به دست ما سپرده شده و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است. ای مردم بدانید که مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد چه خوب است که خود انتخاب کنی. نه زندگی آن قدر شیرین است و نه مرگ آن قدر ترسناک که آدمی شرافت و انسانیت خود را زیر پا نهد و از ترس مرگ در بستر بمیرد. پس بدانید که دنیا ممر گذر است و مقر ماندن دیار دیگری است. کمر همت ببندید و دین خدا را یاری کنید و شر اجانب را از کشور رسول الله کوتاه نمایید. این قرن، قرن سرافرازی مستضعفین و قرن خفت و زبونی مستکبرین است. پدر و مادر، خواهر و برادرانم دستتان را می بوسم، صبر کنید و برای سربلندی و شکوه اسلام تلاش کنید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 22 تیر 1395  - 12:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی