ای رفته و دل برده چنین نپسندی
من میگریم ز درد و تو میخندی
نشگفت که ببریدی و دل برکندی
تو هندویی و برنده باشد هندی
ای رفته و دل برده چنین نپسندی
من میگریم ز درد و تو میخندی
نشگفت که ببریدی و دل برکندی
تو هندویی و برنده باشد هندی
شب را سلب روز فروزان کردی
تا حسن بر اهل عشق تاوان کردی
چون قصد به خون صد مسلمان کردی
دست و دل و زلف هر سه یکسان کردی
صد چشمه ز چشم من براندی و شدی
بر آتش فرقتم نشاندی و شدی
چون باد جهنده آمدی تنگ برم
خاکم به دو دیده برفشاندی و شدی
خود را چو عطا دهی فراوان مستای
وز منع کسی نیز مرو نیک از جای
در منع و عطا ترا نه دستست و نه پای
بندنده خدایست و گشاینده خدای
در پیش خودم همی کنی آنجابی
پس در عقبم همی زنی پرتابی
جاوید شبی بیاید و مهتابی
تا با تو غم تو گویم از هر بابی
با خصم تو از پی تو ای دهر آرای
مهرافزایم گر چه بود کینافزای
ور تیغ دورویه کرد از سر تا پای
خود را چو کمر در دل او سازم جای
در عشق تو ای شکر لب روح افزای
نالان چو کمانچهام خروشان چون نای
تا چون بر بط بسازیم بر بر جای
چون چنگ ستادهام به خدمت بر پای
روشنتر از آفتاب و ماهی گویی
پدرامتر از مسند و گاهی گویی
آراسته از لطف الاهی گویی
تا خود به کجا رسید خواهی گویی
جایی که نمودی آن رخ روحافزای
بنمای دلی را که نبردی از جای
ز آنروز بیندیش که بیعلت و دای
خصمی دل بندگان کند بر تو خدای
چون حمله دهی نیک سوارا که تویی
چون بوسه دهی ظریف یارا که تویی
در صلح شکر بوسه شکارا که تویی
در جنگ قوی ستیزه گارا که تویی