تا با خودی ارچه همنشینی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من
در من نرسی تا نشوی یکتا من
اندر ره عشق یا تو گنجی یا من
تا با خودی ارچه همنشینی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من
در من نرسی تا نشوی یکتا من
اندر ره عشق یا تو گنجی یا من
گه بردوزی به دامنم بر دامن
گه نگذاری که گردمت پیرامن
گه دوست همی شماریم گه دشمن
تا من کیم از تو ای دریغا تو به من
فرمان حسود فتنهانگیز مکن
چشم از پی کشتن رهی تیز مکن
چون عذر گذشته را نخواهی باری
با من سخنان وحشتانگیز مکن
ای دیده ز هر طرف که برخیزد خس
طرفهست که جز با تو نیامیزد خس
هشدار که تا با تو کم آمیزد خس
زیرا همه آب دیدهها ریزد خس
گر شاد نخواهی این دلم شاد مکن
ور یاد نیایدت ز من یاد مکن
لیکن به وفا بر تو که این خسته دلم
از بند غم عشق خود آزاد مکن
تا چند ز سودای جهان پیمودن
واندر بد و نیک جان و تن فرسودن
چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن
بگزین ز جهان نشستن و آسودن
اندر دریا نهنگ باید بودن
واندر صحرا پلنگ باید بودن
مردانه و مرد رنگ باید بودن
ورنه به هزار ننگ باید بودن
در بند بلای آن بت کش بودن
صد بار بتر زان که در آتش بودن
اکنون که فریضهست بلاکش بودن
خوش باید بود وقت ناخوش بودن
آزار ترا گرچه نهادم گردن
غم خورد مرا غمم نخواهی خوردن
از محتشمی نیست مرا آزردن
تو محتشمی مرا چه باید کردن
گه سوی من آیی از لطیفی پویان
گه عهد شکن شوی چو رشوت جویان
گه برگردی ستیزهٔ بدگویان
این درنخورد ز فعل نیکورویان