تا نقطهٔ خال مشک بر رخ زدهای
عشق همه نیکوان تو شهرخ زدهای
طغرای شهنشاه جهان منسوخست
تا خط نکو بر رخ فرخ زدهای
تا نقطهٔ خال مشک بر رخ زدهای
عشق همه نیکوان تو شهرخ زدهای
طغرای شهنشاه جهان منسوخست
تا خط نکو بر رخ فرخ زدهای
هر چند به دلبری کنون آمدهای
در بردن دل تو ذوفنون آمدهای
آلوده همه جامه به خون آمدهای
گویی که ز چشم من برون آمدهای
در جامه و فوطه سخت خرم شدهای
کاشوب جهان و شور عالم شدهای
در خواب ندانم که چه دیدستی دوش
کامروز چو نقش فوطه در هم شدهای
ای آنکه تو رحمت خدایی شدهای
در چشم بجای روشنایی شدهای
از رندی سوی پارسایی شدهای
اندر خور صحبت سنایی شدهای
جز یاد تو دل بهر چه بستم توبه
بی ذکر تو هر جای نشستم توبه
در حضرت تو توبه شکستم صدبار
زین توبه که صد بار شکستم توبه
با من دو هزار عشوه بفروختهای
تا این دل من بدین صفت سوختهای
تو جامهٔ دلبری کنون دوختهای
این چندین عشوه از که آموختهای
زین عالم بی وفا بپردازی به
خود را ز برای حرص نگدازی به
عالم چو به دست ابلهان دادستند
با روی زمانه همچنان سازی به
گر تو به صلاح خویش کم نازی به
با حالت نقد وقت در سازی به
در صومعه سر ز زهد نفرازی به
بتخانه اگر ز بت بپردازی به
با من ز دریچهای مشبک دلخواه
از لطف سخن گفت و من استاده به راه
گفتی که ز نور روی آن بت ناگاه
صد کوکب سیاره بزاد از یک ماه
گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه
هرگز نشود بر تو دل بنده تباه
از گفتهٔ بدگوی ز ما عذر مخواه
کایینه سیه نگردد از روی سیاه