گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه
هرگز نشود بر تو دل بنده تباه
از گفتهٔ بدگوی ز ما عذر مخواه
کایینه سیه نگردد از روی سیاه
گر بدگویی ترا بدی گفت ای ماه
هرگز نشود بر تو دل بنده تباه
از گفتهٔ بدگوی ز ما عذر مخواه
کایینه سیه نگردد از روی سیاه
از بهر یکی بوس به دو ماه ای ماه
داری سه چهار پنج ماهم گمراه
ای شش جهت و هفت فلک را به تو راه
از هشت بهشت آمدهای در نه ماه
گفتی گله کردهای ز من با که و مه
بهتان چنین بر من بیچاره منه
از تو به کسی گله نکردم بالله
گفتم که اگر نکوترم داری به
ای معتبران شهر والیتان کو
تابنده خدای در حوالیتان کو
وی قوم جمال صدر عالیتان کو
زیبای زمانه بلمعالیتان کو
ما ذات نهاده بر صفاتیم همه
موصوف صفت سخرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حیاتیم همه
باز آن پسر چه زنخ خوش زن کو
آن کودک زن فریب مردافکن کو
گیرم دل مرده ریگم او برد و برفت
آن صبر که بازماند آن از من کو
ای عقل اگر چند شریفی دون شو
وی دل زدگی به گرد و خون در خون شو
در پردهٔ آن نگار دیگرگون شو
با دیده درآی و بی زبان بیرون شو
اندر ره عشق دلبران صادق کو
عذر است همه زاویهها وامق کو
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو
گیتی همه نطقست یکی ناطق کو
دل کیست که گوهری فشاند بی تو
یا تن که بود که ملک راند بی تو
حقا که خرد راه نداند بی تو
جان زهره ندارد که بماند بی تو
چون آتش تیز بیقرارم بی تو
چون خاک ز خود خبر ندارم بی تو
بر آب همی قدم گذارم بی تو
از باد بپرس تا چه دارم بی تو