دل سوخته شد در تف اندیشهٔ تو
بفکند سپر در صف اندیشهٔ تو
دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد
چون موم شود در کف اندیشهٔ تو
دل سوخته شد در تف اندیشهٔ تو
بفکند سپر در صف اندیشهٔ تو
دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد
چون موم شود در کف اندیشهٔ تو
ای زلف و رخ تو مایهٔ پیشهٔ تو
وی مطلع مه کنارهٔ ریشهٔ تو
وی کشته هزار شیر در بیشهٔ تو
تو بیخبر و جهان در اندیشهٔ تو
ای همت صد هزار کس در پی تو
وی رنگ گل و بوی گلاب از خوی تو
ای تعبیه جان عاشقان در پی تو
ای من سر خویش کشتهام در پی تو
ای بی تو دلیل اشهب و ادهم تو
اقبال فرو شد که برآمد دم تو
دیوانه شدست عقل در ماتم تو
جان چیست که خون نگرید اندر غم تو
چون موی شدم ز رشک پیراهن تو
وز رشک گریبان تو و دامن تو
کاین بوسه همی دهد قدمهای ترا
وآنرا شب و روز دست در گردن تو
جز گرد دلم گشت نداند غم تو
در بلعجبی هم به تو ماند غم تو
هر چند بر آتشم نشاند غم تو
غمناک شوم گرم نماند غم تو
ای مفلس ما ز مجلس خرم تو
دل مرد رهی را که برآمد دم تو
شد بر دو کمان سنایی پر غم تو
یا ماتم دل دارد یا ماتم تو
آنی که عدو چو برگ بیدست از تو
در حسن زمانه را نویدست از تو
مه را به ضیا هنوز امیدست از تو
این رسم سیهگری سپیدست از تو
بی آنکه به کس رسید پیوند از تو
آوازه به شهر در پراکند از تو
کس بر دل تو نیست خداوند از تو
ای فتنهٔ روزگار تا چند از تو
ای طالع سعد روح فرخنده به تو
وی صورت بخت عقل نازنده به تو
ای آب حیات شرع پاینده به تو
ما زنده به دین و دین ما زنده به تو