امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

و بازهم ماجرای سوتی های من
اونروز واسه اعتکاف اسم نوشتم مامانم پرسیدکی میری کی برمیگردی؟ گفتم دوشنبه اخرشب میرم پنجشنبه بعد از نماز عقرب وعشا میام. مامانمم بدون هیچ تعارفی گفت ایشالا همون عقرب نیشت بزنهه بعدا فهمیدم چی گفتم ک دیگه کار از کار گذشته بود
من(((((((
مامان@@@@@
نماز مغرب))))
نمازعقرب))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز خواهرم بعد از 4روز دل درد کشیدن به زور بردم دکتر قابل ذکر ایشون فوق لیسانس مکانیک خودر و معاون دانشگاهن
ولی از آمپول فرارین!!
دکتر یه پیرمرد باحال بود شوخی کرد بهش گفت :معدت سوزوندی
من احمقم بلافاصله برگشتم گفتم:اوا پس باید بندازمش دور آی سی جدید بذاریم ( خیرسرم ارشد برقم)
قیافه دکتره0-0
قیافه خواهر بیچارم:(
اینم منم طبق معمول:)))))
دلتون بسوزه دکتر بعدش برام بستنی خرید گفت فیوزات داغ کردهppppp:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

با داداشم دعوام شد انگشت دستمو را برگردوند .
جیغ زدم که انگشتمو برگشتوندی!!!وسط گریه پووووووکیدم از خنده!
باز سازی صحنه:
داداشم:^_×
انگشتم:ِِD
درشت نی وکوچولو نی:)
زانوم(من به آرنج میگم زانو! خنگم خودتی!):ااااااااااااااااااا
فعل ماضی استمراری نقلی التزامی:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

♫` ``☂ ♥ ali--m2 ♥ ☂` ``♫
بـا دوسـتـم تـو خـیـابـون داشـتـیـم راه مـیـرفـتـیـم یـه دخـتـره از دور دیدـم از اون افـاده ای ها.....
بـه دوسـتـم گـفـتـم حـال کـن سـرکـارش مـیـزارم.....
رفـتـم جـلـو گـفـتـم بـبـخـشــیـد خـانـوم مـیـشـه چـنـد لـحـظـه وقـتـتـونـو بـگـیـرم.....
گـفـت مـزاحـم نـشـو بـرو.....
گـفـتـم فـقـط چـنـد لـحـظـه.....
وایـسـاد گـفـت بـگـو.....
هـیـچـی دیـگـه هـمـیـنـجـوری یـه دو سـه دقـیـقـه نـگـاش کـردم یـهـو گـفـت مـیشـه کارتـو بـگـی.....
گـفـتـم هـیـچـی دیـگـه وقـتـتـو گـرفـتـم مـیـتـونـی بـری......
ولـی دمـش گـرم فـک نـمـیـکـردم بـخـنـده گـفـتـم الـان فـوش مـیـده.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اونروز تو تلوزیون شبکه ای فیلم مستند ساعتو نشون میداد بعد یارو در کمال جدیت برگشته میگه ساعتها از گذشته تا الان ابعادو شکلشون تغییر کرده ولی کاراییشون تغییر نکده.
د اخه لامصب انتظار داری ساعت نیمرو درست کنه بیاد بذاره جلوت?
خوب ساعته دیگه کاربردش چه تغییری میتونه بکنه???
اثن یه وزی..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

فقط یه ایرانی میتونه بعد اینکه جواب آزمایشش رو گرفت و سالم بود بگه اینهمه خرج کردم، هیچیم هم نبود!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

به همین نیمکت قسم
دختره تو وبلاگش نوشت بود
مامانَم داش چایے میخولد
قندم دشتش نبود
هے منو عـہ ماچ میتد عـہ قلوپپپپپپ چایے میخولد
منو عـہ ماچ میتد عـہ قلوپ چایے میخولد
ینے دل اینּ حد من شیلینم
خدای توبه
بعد اومده برا من از شکستای عشقیش میگه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

چند روز پیش حوصله م سریده بود،
گفتم واسه خودم شارژ بفرستم ببینم چی میشه...
رمزِ مربوطه رو گرفتم، پیام اومد که واسم شارژ اومده و اینا. رفتم بررسی کردم دیدم از شارژم کم شده... ولی دوباره اضاف نشده.... :|
آخه من که واسه خودم شارژ فرستاده بودم :(
آخه پس کجا رفت اون 2000 ریال :(
آخه ایرانسل چرا اینقد بی جنبه ست :(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

سوتی مدیر
پدر یکی از بچه ها زنگ زده به مدیرمون گفتگوگوی بینشون:
پدر:سلام آقای....
مدیر:سلام
پدر:من ولی دانش آموز"فلانی"هستم
مدیر:میدونم ولیش هستی،خب چکارشی؟؟؟
پدر:0‎_o
مدیر:^__^
"ولی قبول نیست،فقط پدرومادر"

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

من تازه امتحان فرمان دادم و قبول شدم(اولین بار.بله من ازون خوبام)بعد هر چندروز یکبار با داداشم میریم من رانندگی میکنم.موقع برگشت که داداشم میشینه پشت فرمان یجوری رانندگی میکنه که شوماخر اون حس رو نداشته پشت فرمان....
واسه من کلاس میذاره.یادش رفته اولین بار که خواست ماشینو بیاره تو حیاط این نوارهای کنار در ماشین گیر کرد به در حیاط کنده شد....خخخخخخخخخخخ
لایک:دیگه داداشت ماشین نمیده بهت بیچاره ه ه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دهه شصتيا يادشونه،
اونموقع هروقت ميرفتيم اردو به عشق ساندويچش بود، ساندويچ نصفه! با يه كاغذ كه از زير پيچ شده بود ، تازه سس هم اونموقع مد نبود كه !
اما ميچسبيدا ! هعععععى ، يادش بخير...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز بعدازظهر داشتم تو اتاق قدم میزدم ، آبجیم ی دفه ای گفت : الان فهمیدم چرا سهراب سپهری هم شاعره هم نقاش ! چون آدم وقتی نقاشی میکشه میتونه درمورد همون شعربگه و . . . ! !
بعدش دیدم داره ی پنجره میکشه و ی چیزاییم کنارش مینویسه !
منم گفتم برم ی برگه بردارمو هنرمو ب تصویر بکشم ! ! !
خلاصه ی نارگیل این شکلی "0" کشیدمو این شعرم سرودم :
یه حسی بهم میگه که گشنمه
یه حسی که هر لحظه همراهمه
محاله با سه وعده راضی بشم
همه فکروذکرم فقط خوردنه :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

من صبح ها سره بیدار شدنم داستان دارم. . .
جدیدا یه نرم افزار واسه گوشم نصب کردم ، از اونا که صبح باید پازل حل کنید تا صدای کوفتش خفه شه. امروز ساعت 4 صبح شروع کرد به زنگ زدن، قطع نشدنش همانا، حالا واسه آنکه قط شه پولم از ما میخواست ، هیچی دگه، کل اهالی خونه بیدار شدن و اول منو تو اون ساعت مثل سگ زدن بعدم گوشیمو از پنجره پرت کردن برون.
ملت اعصاب ها، والا به خدا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه داداش دارم دهه هشتادی
هوا بارونی بود مامانم بهش گفت پسرم آدم اگه زیر بارون دعا کنه خدا زودتر صداش را می شنوه و دعاش مستجاب می شه واسه خواهر دعا کن که تو زندگی خوشبخت بشن واسه خودت دعا کن.......
داداشمم نه گذاشت نه برداشت گفت :خدایا یه مامان جدید به من بده!!!
من 0
مامانم0
قانون حمایت از خانواده0
پسره مامانم داره؟؟؟!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

تازگیا امتحان داشتبم برگه ها رو که پخش کردن استاد برگشت گفت من فقط دوران ارشد خداییش اصن تقلب نکردم..منم فورا برگشتم گفتم استاد شما که گفته بودین تو دوران دانشجویی اصن تقلب نکردین؟؟؟؟؟(آخه قبلا 2 بارگفته بود)استاد یه لحظه سرخ شد یه چشمک زد گفت حالا آره
وسط امتحان اومد بالا سرم دیدم نگام میکنه میخنده نگاش کردم گفت بت میگم صب کن!
تو دلم گفتم میخواسی دروغ نگی:))))
نمرمو کم نکنه:(
استاد غلط کردم:)))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دیشب تو یه سایت چت بودم به جا سلام شاهین نوشتم سلام شهین!!!!
هیچی دیگه فردا با هم قرار داریم :))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

مامان بزرگم(مامان بابام) تازه گوشی خریده بلد نیست باهاش کار کنه هی دستش میخوره به دکمه هاش الکی شماره میگیره...اون روز بابام از خونه رفت بیرون مامان بزرگمم خواست پز بده که بلهههه ما بلدیم با گوشی کار کنیم...!!!!زنگ زد به بابام...
بابام اومد خونه مامان بزرگم گفت:چرا از خونه(دروغ به این گندگی!!!) زنگ زدم بهت جواب ندادی؟
بابام گفت:حواسم به گوشیم نبود.ولی شماره ی خونه نیفتاده بود که!!!!
مامان بزرگمم به بابام گفت:آخخخخخخ...راست میگیااا...باید از گوشیم زنگ میزدم به خونه که شماره ی خونه بیفته رو گوشیت!!!!!
ما از خنده تمامی وسایل خونه رو جویده جویده کردیم...
حالا مامان بزرگم یه هفتس با ما قهره.اشتباهشم قبول نمیکنه...
مامان بزرگه که من دارم؟؟؟؟
به کی پناه ببرم آخههههههه شما بگید!!!
ای خدااا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز سوار سرویس دانشگاه شدم پشت سرم دو تا دختر نشسته بودن ‏,‏ یکیش به اون یکیش گفت ‏:‏ رویا جون عجیقم یه سوال ازت داشتم ‏,رویا ‏:‏ بفرمانید سمیه جان ‏‏^‏‏_‏‏^ سمیه ‏:‏ فرق دانلود با سرچ چیه ‏‏?‏‏? رویا ‏:‏ فرقی ندارن عجیقم ‏,‏ فقط فکر کنم دانلود کلمه آمریکایه سرچ انگلیسه ‏0_o‏ سمیه ‏:‏ حالا معنیشون چی میشه ‏‏? رویا ‏‏? معنیش همین انترنت خودمونه دیگه ‏0_o‏ سمیه ‏:‏ وا ی رویا مخ کامپیوتری هستیا ‏,‏ رویا ‏:‏ پس چی ‏,‏ یه لبتاب خریدم صولتی ‏‏^‏‏_‏‏^ ‏
‏ یه ‏
نگاهی ‏
بهشون ‏
کردم ‏
سرمو ‏
کوبیدم ‏
تو ‏
صندلی ‏
‏ ‏
‏ ا
‏ و
ا ‏
‏ مردم ‏
دیوونه ‏
شدن ‏
‏ ا
صلا ‏
معلوم ‏
نیست ‏
چطور ‏
دانشگاه ‏
قبول ‏
شدن ‏
,‏ حامد ‏
دستمو ‏
ول ‏
کن ‏
برم ‏
یه ‏
لیتر ‏
اسید ‏
بخورم ‏
راحت ‏
بشم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه زن عمو دارم بنده خدا سادس...
یه روز كرممون گرف زنگ زدیم خونشون گفتیم:
سلام!از مخابرات تماس میگیریم،ساعت 9 قراره مخابراتو بشوریم تلفنتونو از پریز بكشین یه وخ نسوزه!!!!
بنده خدا تا شب تلفنشون قط بود تا مخابرات خشك شه:D:)):))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه روز تو خیابون داشتم باتلفن صحبت میکردم خیلیم جدی بودم.یه دفه یه پسره اومد بامزه بازی در بیاره تیکه بندازه.بهم گفت چطوری مهندس؟ منم خیلی جدی گوشیمو گذاشتم تو جیبم گفتم خیلی ممنون شما؟ بیچاره گرخید فک کرد واقعا مهندسم :)))))
تا اون باشه به دختره مردم تیکه نندازه =)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

سوتی مدیر:
سرجلسه ی امتحان نشستیم مدیرمون اومده میگه:این چه وضعیه؟هرکی یه رنگ پوشه آورده،فردا همتون باید قرمز آسمونی بیارید.
من حرف دیگه ای ندارم..
این مدیر لایک نداره؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا این قضیه بقیه پول بود مختص بقالی ها بود ؟؟؟؟؟بقیه پول و خوراکی میدادن........که اخیرا هم به تاکسی ها و میوه فروشی ها و بوتیکا کشیده شده بود؟؟؟؟؟؟خواستم بگم به نونواییها هم کشیده شده ........
رفتم دوتا نون سنگک خریدم نونوا بقیه پولمو ی نصف نون داده با تعجب بهش نیگا کردم میگه چیه ناراحتی ؟؟؟؟؟؟؟
گفتم هرچی فک می کنم نمی تونم خودم و قانع کنم .. اونم نصف نونرو ازم گرفت بازم نصفش کرد ... گفت منم هرچی فک میکنم می بینم این نونه به نسبت نونای دیگه بزرگتره ...ب خاطر همین نصفش کردم.....
ینی استدلالش ته ته حلقم .......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

تو گوگل سرچ کردم دانلود آهنگ (همسایه)محسن چاوشی آجیم کنارم بود داشت نگاه میکرد یه دفه برگشته میگه مگه همسایه ی محسن چاوشی هم آهنگ خونده
من:0000000
آجیم:!!!!!!
طفلک وقتی فهمید چی گفته از اتاق با سرعت نور خارج شد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز رسماباعث شدم از ارث محروم بشم
سرسفره ناهاربودیم بابام ناهارشو خورد رفت کنار گف یکی پاشه بره دوتا متکا واسه من بیاره منم که پترس فداکار,رفتم براش اوردم بعد بابام گف من دیگه کاری باکسی ندارم میخوابم یهو از دهنم در رفت گفتم مثلا کار داشته باشی میخوای چه غلطـــــــــــــــــی بکنی؟
دیده گانِ حُضارِ محترم:0_0
من:-_-
هيچی دیگه الان دارم زیر افتاب درخشان برنزه میشم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

ديروز رفته بودم داروخونه، يه آقايى اومد گفت قرص ال اى دى دارين ؟؟؟!!!
من : جااااااان؟ O o
قرص ال دى : O O
متصدى داروخونه در حال جوييدن قرصاى ال دى ////
فك كنم عقيم شد!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یکی از چالش های بزرگی که در کودکی فراروی من بود و باهاش درگیر بودم
این بود که چه جوری “فریبرز عرب‌نیا” و “ابوالفضل پور‌عرب” رو از هم تفکیک کنم!
تازه یه وقتایی فریبرز عرب نیا و فرامرز قریبیانم قاطی میکردم


احســــــــــEHSANـــــــــــــــان
(نشان ابداعی من)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز مخاطب خاصم بهم میگه نوید: تو به زخم چشم اعتقاد داری؟
من0:@
خودش(~:~)
بنده خدا منظورش چشم زخم بود...@
(در ضمن ابروهاشم فابریکه)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

گفت وگوی دبیر شیمی با دانش اموز (اره بازم کلاس شیمیو بازم سوتی): منظور از حلالیت ماده چیه?
جواب اون:منظور مقدار ماده ایه که تو صد گرم اب حل میشه مثلا وقتی میگیم حلالیت ماده ای یک کیلو گرمه ینی تو صد گرم اب یک کیلو از اون ماده حل میشه.
من:جوووووون?
معلم تو افق.
اصلا بحث علمیش به کنار بحث عملیش رو در نظر بگیر تو یک کیلو رو چجوری میخوای تو صد گرم جا کنی????

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

مراسم خواستگاری داداشم بود.هرچی خانواده اصرار کردیم که چند تا از فامیلامون که خوش صحبتن با ما بیان بابام قبول نکرد.میگفت خودم بلدم چجوری تو مراسم حرف بزنم
ما هم گفتیم چشم شما خودت حرف بزن.وقتی رسیدیم خونه عروس بعد از احوال پرسی و پذیرایی همه خیره شدن به تلویزیون که کبری۱۱ نشون میداد
من:بابایی نمیخوای شروع کنی؟:)
بابا: نه صبر کن ببینم فیلم چی میشه:) یه ربع بعد
من:بابایی زشته ما که نیومدیم سی نما خو شروع کن:(
بابا:باشه صبر کن .
نیم ساعت بعد.من:بابایی...
بابا:باشه خو .صبر کن
هیچی دیگه تا اخر فیلم همه ساکت به هم لبخند میزدیم بابامم فیلم نگاه میکرد وقتی فیلم تموم شد بابا: خوب دیگه خوش گذشت پاشین بریم
من o__0
داداشم :((((
بابام:)
آخرم داداشه عروس شروع کرد به صحبت :|
یکی نیست بگه خب پدر من تو که نمیتونی چرا اجازه نمیدی کسیو بیاریم:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

ریا نباشه تا 5 سالگی فکر میکردم اسمم"ماشالاست "
.
.
.
.
.
.
هرکی میدیدم میگفت ماشالا چقدر خوشگل و بامزس
:)))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

سرر سف واساده بودسم ناطمه اومد با اعتماد به نفس بالایی گف اقا وضعیت مدرسه خعلی بده. همی مسه سگ گربه دعوا میکنن.
من ب تون میگم اگع اولیا بیاد دفتر برای بی نظمی زنگ میزنیم اولیاش. منم داد زدم باو مامان بزرگمو چ کار داری تازه فهمید اما یکم دیر بوود کله مدرسه ترکیده بود ار خنده...
<3>

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دیشب ساعت طرفای 1 و نیم بود من هنوز نخوابیده بودم مامانم بلند شد رفت آشپزخونه برقو روشن کرد گفت اوای برق چرا قطعه. من ی لحظه خون ب مغزم نرسید برگشتم تند تند میگم خاک بر سر شدم مامان حالا صب گوشیم زنگ نمیخوره من خواب میمونم ^_^
مامانم ی نگاه عاقل اندر سفیه کرد به من رفت خوابید o_@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اومدیم ایستگاه یکی از بچه ها رو بگیریم
هفت هشت تایی رفتیم پیشش گفتیم جوک جدیده رو شنیدی ؟
گفت نه بگید ببینم چیه ، من گفتم " نونوائه میره نون بخره میبینه خمیر نیست!" :|
در یک حرکت از پیش تایین شده یهو هشت تایی زدیم زیر خنده و مشغول جویدن در و دیوار شدیم !!!
عاغا یهو دیدیم این دوستمون یک جوری ، یک جوری خندید کل کلاس برگشتن سمت ما ، آقا یه دقیقه دو دقیقه پنج دقیقه دیدیم کل کلاسو داره میجوئه ! قرمز شده بود بس خندیده بود دیگه رفت میز دبیرو بجوئه که پرتش کردن بیرون !!!
کرمه دیگه کاریشم نمیشه کرد ! =)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یادش بخیر رفته بودیم اردو از طرف دانشگاه
یه دختره بود به شدت ازش بدم میومد و کلأ بی اعصاب بود.پنجره اتوبوس رو باز کرده بود برگشتم به دوستام گفتم هرکی پاشه بره پنجرشو بنده 20تومن میدم.2تاشون گفتن 100تومن هم بدی ما از این گ..و ها نمیخوریم همینجوری که داشتم با چند نفر دیگه سر قیمت چونه میزدم بغل دستیم از خواب پا شد گفت سعید 200تومنی داری گفتم آره دادم بهش یهو پا شد رفت پنجره دختره رو بست.تا اومد نشست دختره باز پنجره رو باز کرد.گفت سعید 500 بده.پا شد رفت باز بست برگشت بهش گفت اگه بازم باز کنی میام از پنجره میندازمت بیرون.
من o_O
دوستم*_O
دختره ؟؟
200 تومنی,500تومنی !!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

تو نمایشگاه کتاب غرفه دار بودم ، دهنم کف می کرد انقدرررر حرف می زدم !
تو یه روز شلوغ اومدم زودی قامت ببندم نماز بخونم تا دوباره شلوغ و وحشتناک نشده برم سر کار ، به خودم اومدم دیدم دارم میگم ۴ جلد نماز ظهر می خوانم قربتاً الی الله !

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دوستم میگفت رفتیم آنتالیا کنار دریا یکی از دوستان اذیت کرد منم فحش فارسی بدی دادم دیدم همه اخم کردن فهمیدم همه ایرانی هستن!‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

الان بنزs500اومدجلوی مغازم پارک کردخودش نمی دونم کجارفت بعدمنم عشق ماشین رفتم جلومغازه یه نگاه به ته خیابون انداختم دیدم (دختری که چندوقت پیش رفیق بودم وبعدش باهام بهم زد)ازدورداره میاد...منم فشنگ رفتم تومغازه یه دستمال برداشتم اومدم بیرون رفتم کنارماشین شروع کردم به تمیزکردن شیشه ماشین جذبه گرفتم درحدلالیگا...
.
.
دیدم دختره که نزدیکم شدچنان داره بهم نگاه میکنه دهنش وازمونده بودفکرکردتازه خریدیم خودم خرکیف شدم آی نمیدونی چه فازی داد....دلشوآب انداختم فکرکنم الان زنگ میزنه ولی ج نمیدم بسوزه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اگه کسایی که بندری میرقصن، میتونستن خودشونو توی اون حالت ببینن قطعامیرفتن توبه میکردن..!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم یکدفعه یه ماشینی زد بهم،ما هم پخش زمین شدیم.سرمو آوردم بالا چند تا فحش ناجور بهش بدم دیدم إ اینکه گلزاره.هیچی به زور به زور منو سوار ماشینش کردو برد بیمارستان.خلاصه دکتر مشغول شد برای بررسی ما.دکتر بم گفت هرجات درد میکنه بگو،منم گفتم دلم،آخه از صبحش اسهال داشتم.وقتی گلزار فهمید هیچیم نی فقط اسهال دارم،بم گف عجب شانسی داری پسر،ما از صبح تا حالا دنبال کسی میگردیم که اسهال داشته باشه و بره تو نقش.این بود قضیه بازیگر شدنم از طریق اسهالم.بد شما هی بنالیداز اسهالتون
اینجانب امیر خالی بند دارای دو عدد عمه میباشم‏ _:‏-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه جایی رفتم واسه استخدام
گفتم حقوقش چقده؟
گفت وزارت کاری شیشصد تومن،
گفتم مردک نا حسابی
یه بلانسبتی ،
دورازجونی،چیزی هم بگو
خودت سرشوخیو بازکردی
اصن وزارت کار باکی بودی؟
حرف دهنتو بفهم
مرتیکه اخمخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

پسرعموم گودزیلاشونو(داداشش) میبره سرکلاسشون
معلمشون به گودزیلاهه میگه چطوری کره بز؟؟؟
اونم برمیگرده میگه خوبم کره خر^_^
هیچی دیگه با اردنگی طفل معصومو انداخته بیرون
فک وفامیله ماداریم خداوکیلی؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ ♥ нⓐмⓔd = нάnįε ♡ ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ
حانیه خانوم ما با همکلاسی هاش (دخترا) رفتن اردوی خواهران _ رامسر
بعد من امروز غروب بهش اس دادم حانیه کجایی؟؟
حانیه: داریم برمیگردیم خونه
من : 0‎_o این چه اردوییه که صبح بردن و غروب دارن برمیگردوننتون
حانیه:اتفاقا خیلی هم خوش گذشت ... اصن خسته نیستم ^_^
من: خو خدا رو شکر به تو خوش بگذره منم خوشحالم,حالا بگو کجای اتوبوس نشستی؟
حانیه: ردیف آخرش نشستم
من: ^_^ ناموسا به همین پایه میز عسلی الحق که زن خودمی
حانیه: 0‎_o
من:به دوستات بگو دست و جیغ و هورا و یه قِر ریز بیان به افتخارت
حانیه:0_o قِر ریز چیه داریم پشت اتوبوس رو میترکونیم
من : 0‎_o ای جای من خالی ...
حانیه: جاااااااااااان ؟؟؟؟ چی فرمودید؟؟ o_O
من: هیچی باااو , فقط گفتم اگه من بودم قطعا بهتون شاباشم میدادم
حانیه:O_o نه دیگه حرفتو زدی ؛ من قهرم
من: ای بابا ای بابا ای بابا من غلط کردم
حانیه: نوموخام @_@
من: واست لباشک و پاشتیل و عروسک و شاسخین بخرم خوبه ؟؟
حانیه: عاااااااااشقتم حامدددددد, کاش اینجا بودی باهم میرقصیدیم ^_^
من: واقعا کاشکی بودم
حانیه: 0‎_o چی گفتی ؟؟ چی ؟؟
من: اوه اوه کفش براق مشکیم تو حلقم غلط کردم بانوووووو
حانیه: قبول نیست باید علاوه بر اونایی که گفتی اون کُت دامنه که تو پاساژ دیدیم هم واسم بخری
حانیه و همکلاسی هاش : ^_^ ^_^ ^_^
من : 0‎_o
کامران: 0_0
کامران داداش پول داری ؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

*** آقا یه چند روزی بود پشت گوشیه دوستم باد کرده بود، بردیمش گوشی فروشی، یارو اول یکم باقیافه اینطوریO_o گوشی رو نگاه کرد،بعد گفت : تبریک میگم، پو دو ماهه حاملس! ^_^ دوسم :|
من ؟_؟
پو *_*

خخخخخ جوان اهله دله ما داریم!؟D:
***

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اقا یکی از رفیقام میگفت:
ب بابام میگم داری میایی درو ببند مگس میاد تو . . .
میگه عیب نداره بهتر بذار بیان ببینیم اونا زورشون به ما میرسه یا ما زورمون ب اونا . . .!!
فک و فامیله این رفیق ما داره آخه....؟!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز سر کلاس شیمی نشسته بودیم دبیرمون داشت راجب ضد یخ صحبت میکرد.
که اگه بریزیمش تو رادیاتور ماشین نقطه ذوبو جوشو تغییر میده و...
یهو دوستم با یه چهره مبهم و کلافه برگشته بهم میگه اقا یه سوال?
مگه ضد یخ اون زنجیرا نیس???
ینی من فقط اون لحظه داشتم به این فک میکردم که چجوری جوابشو بدم که بتونه هضمش کنه و هنگ نکنه با اون مغز سرشارش.
گفتم چرا عزیزم همون زنجیراس.
حالا شما حالت منو در اون لحظه تصور کنین.
اخه کجای ضد یخ شبیه زنجیر چرخه???

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

با بچه ها سرگرم حرف درس و علم بودیم یکی از بچه ها گفت توجه کردین حالا مثل قبلا دانشمند خیلی نداریم یعنی هر دانشمندی رو در هر رشته ای که میگن مربوط به قدیمه?
یکی دیگه گفت:الآن هم داریم ولی چون تحریم هستیم بهمون نمیگن که پیشرفت نکنیم!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا از بس این داداش کامران ما موز دوس داره و همش در تحریمه موزه آدم دلش براش کبابه و حالا ادامه داستان
چند روز پیش با خانواده گرام داشتیم میوه تناول ( طناول ) می کردیم یهو چشمم به چندتا موز بزرگ خورد بی اختیار یاده داداجی افتادم و بدون تفکر در مورد آخر و عاقبت صحبتم گفتم آخی کاش کامران اینجا بود و اینا را میخورد قیافه ی خانواده ام 0-0
قیافه ی خودم :(
و حالا کلا ممنوع الملاقات شدم تا بفهمن این کامران کیه خدایا این خانوداه بسیار باغیرت را از من نگیر ااااااااااامین

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا ما (پسریم) دو سال تو خوابگاه با ی چشم باز میخوابیدیم:| یعنی تا یکی میرفت ی آب بخوره همه میفهمیدن یعنی بچها آماده کمین گرفته بودن ی نفر بخوابه :) من ک دو سال خواب خوش ب چشام نیومد :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ ♥ нⓐмⓔd = нάnįε ♡ ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ
کیلیپس سارا تو حلق کامران اگر کذب بگم ( دروغ:0_0 , کذب:^_^ , کامران:0_o)
نشسته بودیم سر محل دیدیم از فاصله خیلی دوری یه دختره داره میاد بالا
مهران(دوستم) : حامد نیگا نیگا به به عجب تیکه ای داره میاد نگاش کن
من: کصافد آچگال مگه من زن ندارم ؟؟
مهران: خب من که نگفتم پاشو مخش کن , گفتتم فقط نگاش کن ببینش
من: برای من که زن دارم اصن نگاه کردن دختر مردم هم حرومه فهمیدی ؟؟
مهران: به همین پایه میز که نگاه نمیکنیش , واااااااااای ^_^
بعد از چند دیقه که دختر قشنگ اومد جلو حدود 100متری باهامون فاصله داشت
مهران:0‎_o
من: چیه ؟؟ چرا اینجوری نگاه میکنی ؟؟
مهران:0‎_o یه چزی بگم به کسی نمیگی ؟؟
من: نه بگو
مهران: جووووون داداش ناموسا به کسی نگیا
من: 0‎_o دِ بگو دِ
مهران:این دختره بود که رد شد ؟؟!!
من:0‎_o خب که چی ؟؟ من که ندیدیمش سرم پایین بود اصلا
مهران: این دختره خواهرم بود
من: 0‎_o
مهران: 0_0
کامران: ^_^
الان رفته کفش براق مشکیه منو برداشته داره هی مزنه تو سر خودش ^_^
کامران من انقد خندیدم دارم میمیرم بیا منو جمع کن از اینجا ببر 0‎_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

شمام عایا وختی بچه بودین شبایی که برق میرفت شمع روشن میکردین و پارافین آب شده رو میریختین روی دستتون؟
یا فقط ما اینجوری بودیم عایا؟
زنده باد بچه های دهه هفتادی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

سوال: توی کدوم سیاره ساعت رو اینجوری میگن?
ساعت حدود چهار و بیست دقیقه بود با دوستم بودم که یکی به ما رسید و پرسید ساعت چنده?
دوستم خواست سرکارش بذاره گفت: ساعت پنج ونیم ۷۰ دقیقه کمه
خوب بی انصاف حداقل میگفتی ساعت سه و ۸۰ دقیقه است بنده خدا هنگ نکنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

آغا چن وخت پیش،ساعت 1شب بود!!!!!!بابام داش هشدار برای کبرا11 میدید و منم دوس داشتم ی فیلم رو ک ی کانال دیگ بود ببینم.......!بابام چشماشو بست،من کانالو عوض کردم،در همون حال ک چشماش بسته بود گفت:داشتم نیگا میکردم!!!!من دوباره کانالو زدم هشدار برای کبرا،چن دقیقه بد صدای خر و چف بابام بلند شد،منم ب خیال اینک خوابید کانالو عوض کردم،گف:داشتم نگاه میکردم!!!!!!!!!!!!!!!خدایااااااااااااااا من سرمو کجا بکوبم؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
.
.
.فلج از دنیا نری بکوب لایکووووووووووووو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

چند روز پیش به مامانم گفتم مااااماااان میشه یه گل با گلدون واسه اتاقم بخری؟ مامانم پرسید چه گلی باشه؟ گفتم فرقی نمیکنه یه چی که به منو اتاقم بیاد.مامانم یه کم فکر کردو گفت: لازم نیست بخرم تو حیاط یه گلدونه کوچیک گل میمون داریم همون برا تو و اتاقت خوبه :|

خدایی اگه مامانه ادیسون همچین رفتاری باهاش داشت الان تو خونه هیچکی برق نبود:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

به دوستم ميگم ب نظرت هواپيماي مالزي رو كي دزديده؟
برگشته ميگه فكر كنم كار دزدان دريايي باشه!!
خداااااا من چه گناهي كردم كه بايد اينطور دوستاني
داشته باشم؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

سوتی مدیر
تو جلسه ی شورای دانش آموزی داشتیم درمورد غذای خوابگاهی های عزیز حرف میزدیم.
مدیرمون برگشته میگه:شما هیچ میدونید"گوشت داغ"کیلوی چقده؟؟؟
عاغا منظورش همون گوشت گرم خیلی مرغوب بود.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اغا دیروز یه خانمی اومده به مامانم میگه =خانم دخترتونو عروس نمیکنید............مامانم به خانمه میگه: به شرطی که پسرتونم مثل خودتون .......باحجاب! چادری !محجبه! باشه..........
خانمه=شما لطف دارین!!!!!!!!!
مامانی=امپراتوری سوتی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

ديشب نصف شب از خواب بيدار شدم برم اب بخورم ديدم دومادمون دم یخچال واستاده تو خوابو بیداری یه تیکه هندونه یا یه لیوان اب دستشه.
یه گاز از هندونه میخورد بعد یه ذره از اب میخورد.هیچی دیگه صداش کردم وقتی به خودش اومد اعتراف کرد که حس شیر کاکائوو کیک بهش دست داده ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

چن وقت پیش توکلاس زبان بودیم تیچرمونم یه مرد28سالس که البته متاهله درسمونم راجع به be going toبود تیچره گفت باهاش یه چنتامثال بزنید یکی ازبچه ها که تازه هم عروسی کرده بودبه انگلیسی گف من وشوهرم می خایم2سال دیگه بچه دارشیم!!!
قیافه ی ما@@@@
حالا این وسط یکی ازبچه ها که یه پسرم داشت گف ا اینو که من می خاستم بگم ما هم می خایم 2سال دیگه بچه بیاریم!!!
قیافه ی تیچر بدبخت^_^البته نذاشت دیگه ادامه بدن
اخه classmatesخوب من ایا مطرح کردن مسایل بی ناموسی درکلاس زبان انهم درحضورتیچرمرد جوان وclassmateهای چشموگوش بسته ی مجردکار خوبیست؟؟؟!!!!
ملت ازدست رفتن.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

داداشم اومده ميگه از يكي خوشم اومده بريم خواستگاري، مامانم اومده بپرسه چندسالشه ميگه چندكيلوئه!!!!!
من
داداشم
وزن زنداداش آينده
رژيم زنداداش آيندم
مامانم
.......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه روز به داداشم اسمس دادم که (دو کیلو گوجه بخر) نگو اسمس اشتباهی رفته برای داییم
من@@@@@
گوجه++++++
/////:-) /:-) :-)
هیچی دیگه بقیشو خودتون بگید۰۰۰

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز صبح نشسته بودم تو غذاخوری دانشگاه داشتم درس میخوندم بعد یکی از پسرای کلاسمون اومد نشست کنارم(از اون پسرایی که همش دخترا رو ضایع میکنن ),منم مثلا محلش ندادم با اعتماد به نفس کامل کیک رو باز کردم شروع کردم کیکُ با شیرکاکائو خوردن پسره هم هی زیر لب حرف میزد نمیشنیدم. هی چاشنی فیس و افاده رو زیاد میکردم  بعد که خوردم دوستم زنگ زد گفت ما میز کنار دَر نشستیم پاشو بیا. کتابمو گذاشتم تو کیفم و با یه ناز و اَدا داشتم میرفتم که یهو یادم افتاد من یه ساعته اینجا منتظرم که دوستام بیان باهم بریم چایی بگیریم بخوریم o_O
کیک وشیرکاکائو پسره رو خورده بودم!!کُپ کرده بودم انقدر خجالت کشیده بودم برگشتم رفتم جلو گفتم اِِِِِِِِِِِاِاِاِاِ ببخشید بخدا حواسم نبود شیرکاکائوتونو خوردم
کصافطططط زد زیر خنده گفت دیدی ؟دیدی؟ خودت آتو میدی دستم امروز سوژه کلاسی اون شیرکاکائو هم نوش جونت 
اومدم ضایع کنم ضایع شدم :(((((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
نامزد داداشم زنگ زده میگه کامران کامیار چند روز که سرد و ناراحته ، ببین کجا میره چکارمیکنه آمارشو درار
من : باشه 0‎_o
حالا بعد از ظهر زنگ زده میگه کامران آمارشو بده ؟
من : آمارش بده بد -_-
اون : عیب نداره تحملشو دارم بگو
من : صبح تا حالا اسهال داره تو دستشویه :)))) بو گندش خونه رو ورداشته ،بابا هم در دستشوی داره میاد و میره و داد میزنه لعنتی بیا بیرون ، فکر کنم الاناس تو خودش ب ر ی ن ه ^_^
اون : خخخخ کوفتتتت دیوونه
من :مریم راستی دیشب یه چند تا خلاف بد کرده
اون : یا خدااا ، معتاد شده ؟
من :نه باو از این بد تر
اون :چی ؟
من : دیشب یه صدا هایی ازش میومد
اون : گریه میکرد ؟
من : اونشو نمیدونم ولی همراه با صدا ها بوی بدی هم میومد فکر کنم تخم مرغی میزد ^_^
اون : خخخخ بیتربیت
من : ولی مریم خارج از شوخی تو خواب یه حرفایی میزد
اون : چی میگفت ؟
من : میگفت سمانه عاشقتم بی تو میمیرم سمانه ، تازه کار به حرفای بیتربیتی هم کشید
اون : سمانه کیههه ؟
من :دختر همسایمونه
اون : کامران راست میگی ؟
من : نه به خدا فقط خواستم لج ترو دربیارم ^_^
اون : کامران ن ن ن ن ن باید زنگ بزنم الهام نشونت بده دیوونههههه تو داداشت دیوونه اید دیوونه اید جیغغغ
الهام بانو ببین چه مظلومم دلت میاد منو بزنی ؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یکی بهم اس داده میگه :
س خ .. چ خ ؟؟؟
گفتم چی میگی ؟!!!
میگه : سلام خوبی ؟ چه خبر ؟؟
منم گفتم : ل خ گ !!!
گفت : چی ؟؟؟
گفتم : لامصب خیلی گشادی !!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز معلم شیمیمون عصابش خورد بود ازش پرسیدم خانوم چیشده ؟؟؟میگه عاخه من از دست این بچه های هنرستان چه کار کنم-_- میگیم خو برا چی؟؟
میگه از اول سال تا حالا بهشون میگمCنماد شیمیاییه کربنه اونوخ میخوننش درجه سانتی گراد
ما که کف کلاس بودیم ینی:))))))))=))))))))
پاسکالO_o
مندلیف*_^
(تعریف از خود نباشه سمپاد میخونم:D)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اندر حکایت نابغه ها:
سر کلاس استاد میخواست با ویدیو پروژکتور پاورپوینت نشون بده تصویر روی پرده کج بود یکی از ته کلاس(البته به قصد شوخی) گفت: استاد لپ تاپتون رو کج گذاشتید ترازش کنید

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

قسمت همه بشه انشاالله..
آغاقسمت شدبعد3 سال بریم مشهدپا بوس آقا.به دوستم پیام دادم خوبی بدی دیدی حلال کن اگه برنگشتم.دوستم سریع پیامک داده برگشتی حلالت نمیکنمO_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

چند روز پیش مخاطب خاص ابجی کوچیکم با خونمون تماس گرفته که مشرف بشن واسه خواستگاری برداشته به بابام گفته میخوایم بیاییم واسه دخترتوننشون بذاریم بابای منم که اصلا فکر نمی کرد دختر کوچیکش به این زودی براش خواستگار بیاد(البته ابجیم15 سالشه)به خیال خودش واسه خواهر دومیم دارن میگن(ما سه تا خواهریم)گفته نه اقای محترم دختر من الان یک ساله که عقد کرد است
بیچاره پسره خیال کرده بابام میخواد بپیچوندش
ابجیم که دیگه نگو داغونه روشم نمیشه به بابام بگه که از پسره خوشش میاد نه خداوکیلی این باباست ما داریم اصلا نمیپرسه واسه کدوم دخترم میخواین نشون بذارید....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یادش به خیر یه زمان هرکی بهم میگفت پیر شی جوون بهش فحش میدادم فک میکردم یعنی الهی زود پیر شی زمین گیر شی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ مسخره هم خودتی....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

با خواهرم رفته بودیم بیرون یه دختر پسر رو دیدیم با فاصله نیم متر از هم
داشتن راه میرفتن
به خواهرم گفتم چقد تابلوئه باهمن!!!
خواهرم برگشته میگه نه با هم نیستن میخوای بپرسم ازشون؟
گفتم هرکی نپرسه...!!
دیدم از جلو پسره رد شد رفت کنار دختره ازش پرسید:
شما با همیـــــــــــــــــــن؟؟؟^_^
دختره در حالت هنگ از کنارمون رد شد:D
دختره: o_O
من:!_!
پسره:&_&
خاهرم:^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اقا امروز اومدم باماشین ریشامو بزنم.رفتم اروم ماشینو اوردم زدم توبرق داشتم ریشامومیزدم که ازشانس بده من برق رفت.اقا مایطرف صورتمونو زده بودیم که اومدیم بریم طرف دیگرو بزنیم برق رفت ماموندیمو یطرف ریش ازشانس بدمن رفیقم زنگ زدگفت الان میام دنبالت بریم بگردیم.تااومدم بگم نمیشه قدکرداقا دیدم یک دقیقه نشده اومدجلودرمون زنگ زد منم کلمو ازپنجره دراوردم که تامنودید زد زیرخنده منم کم نیاوردم بهش گفتم تابرق نیادمن باهات جایی نمیام یهوبرق اومد که خیلی ضایه شدم.هیچی دیگه اقا رفتم یطرف دیگرو زدمو رفتیم دوردور...............

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اورست نه
.
.
.
.
.
.
.
همین که یکی پیدا شه تپه 2 متری جلوی خونمون اونم با کفش تنناک رو فتح کنه من قبول میکنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
جمعه با الهام رفتیم کوه ،تو راه یه قهوه خونه دیدیم
الهام : کامی جونم قوفونت بلم میشه قلیون بکشیم ؟
من : نه باو
الهام : کامی ؟ خواهش ، همین یه بار جون عمت 0‎_‎0
باشه باو ولی همین یه باره
الهام : باشه لوتی ^_^
رفتم قلیون رو گرفتم رفتیم زیر سایه یه درخت کنار یه جوی آب نسشتیم
قلیون رو براش راه انداختم
الهام:حالا نوبت منه حالا نوبت منه^_^
من : باشه
الهام : ( صداشو کلفت کرده میگه ) حالا یه کله پاچه حال میداد چشا و مغزشو میزدیم به بدن
من : 0‎_o
الهام :شیلنگ قلیلیو گرفته تو دستش میگه : هر چی کشیدم از این دود لعنتی بود ولی لوتی تو نجاتم دادی ، اصن بند کفشتیم گره بزن خفه شیم
من : 0‎_o
یه دختره اومد از کنارمون رد شد
الهام : خانم خوشگله شماره بدم پاره کنی ؟
من : 0‎_o ‎‏ دختره ‏0‎_o‏ بی تربیت
الهام : بیتربیت عمته میام قلیون رو میکنم تو حلقتا
دختره :ا وا جرأت دارید وایسید تا برم بیام
الهام : برو جوجه برو با بزرگترت بیا
حالا خواست قلیون بکشه
الهام : کامران میخوام برات حلقه بزنم ^_^ قل قل قل قل، اهوم اهوم اهوم کامران گلوم سوخت خفه شدم
من :آخه لوتی ترو چه به قلیون خخخ
الهام :خو بار اولم بود ، پروووو
من : الهام اون بالا همون دختره نیست اذیتش کرده
الهام : اوره ، تازه اون دوتا غول بیابونی هم انگار باهاشن
من :حس میکنم دارن میدون طرف ما
الهام : اوره ، کامران پاشو فرارررر
من : ای به چشم لوتی ، فراررررر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿✘✿(O L O)✿✘✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿❤✿

یه بار رفتیم کباب بخریم
دیدیم روی شیشه ی کبابیه نوشته " کباب کاملا گوسفندی "
رفتیم غذا رو گرفتیم خوردیم
فهمیدیم کاملا گوسفندی رو با ما بوده :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

با خواهرم از خرید بر می گشتیم دیدم میگه: کی اسم آریشگاه مردونه رو میذاره رایکا این مغازه سر کوچه ما گذاشته.
یه لبخند تلخ زدم(خب چیه جو گرفته بودتم) گفتم: خواهر من چه انتظاری داری تو این آرایشگاه بند می ندازن ابرو بر میدارن اپیلاسیون می کنن انتظار داشتی اسمش بذاره کوروش کبیر یا آرش؟
فکر نکنم تو عمرش انقدر قانع شده باشه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا ما ب عنوان تمرین فتوشاپ عکس استادو(مرد بود) ورداشتیم زن کردیم :) رفتیم ارائه استاد تا دیدش هف هش ده تا فحش بار ما و یارو تو عکس داد آخر سری قبولش کرد عکسو لایه برداری ک کردیم کلاس منفجر شد ب کنار همه دعامون کردن کلاس 3 ساعته نیم ساعته تموم شد:))) استادو تا هفته بعد ندیدیمش :)))) حدث میزنم همه بچه ها کامپیوتر دعامون کردن :)) آخه همیشه 8 صبح کلاس داشت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

كارشناسی ترم دو بودیم یه درسی داشتیم به اسم جاوا اسكریپت...
آخر ترم شد و موقع امتحانا...
سه تا از دخدرا كلاسمون تو این درس مشكل داشتن بهم زنگیدن كه برم یادشون بدم...هیچی مام رفتیم...
من بار اولم بود كه داشتم ب دخدر جماعت درس میدادم
خیلی خیلی دست پاچه شده بودم تا حدی كه دست و پامو صِدام داش میلرزید... :(
حالا تو اين جزومون یه كلمه ی انگلیسی بود منم هي ميباس اون كلمه رو تكرار كنم...
من اون كلمه رو مینویسم بعد كم كم از كادر خارج میشم،دیگه خودتون حدس بزنید چه سوتی دادم:D
كلمهه این بود:Good Student
باي:|خخخخخخخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
مرد بایس وقتی به زنش اخم میکنه زن تو هفتا سوراخ قایم شه
مرد بایس‎ ‎‏ تو خونه دست به سیاه و سفید نزنه
مردا موقع غذا بایس داد بزنه ضعیفه زود غذارو بیار تا نیومدم یخچالو کنم تو حلقت
مرد بایس هر روز صبح چنان داد بزنه زنش از ترس یکی از در بخوره یکی از دیوار
حالا صبر کنید تا الهام کلاسش تموم نشده بیاد خونه رو سرم خراب کنه برم بشقابارو بشورم یه سر هم به برنجم بزنم نسوزه ، اواااا راستی جورابای الهام رو هم نشستم ، حالا صبر کنید میام ادامه مرد بایس چطور باشه براتون تعریف میکنم
کامی و حامد زن ذلیل ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا، رفیق من امیرحسین شب کنکوریه . . . .
میگفت در حالی که یه کانال داشت "فرصت برابر" نشون میداد کانال دیگه "کنکور آسان است"، زده شبکه پویا داره باب اسفنجی میبینه . . .!!
رفیق درس خونه من دارم . . . ؟!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

$$$$$بیـــگلی بیـــگلی$$$$$


عاغا آبجیم صب زود که میخواد بره دانشگاه (ساعت 6 راه میوفته که 8 برسه)
همین که چشاشو باز میکنه میشینه رو تخت برا دلداری دادن خودش که اون موقع مجبور بره
بلند بلند میخونه
مــــــــــــــــــــــــــن ادامه میـــــــدم با یه قــــــــلب پر از حقیقتای تــــــلـخ
(جاهایی که کشیدمو باصدای کشداره بلند بخونید)
بعد شب که بهش میگم شعر یاس و صب خوندی از بس که صبا تو کماست یادش نمیاد
انقدم با درد اینو میخونه اصن جیگرم آتیش میگیره.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

مامان دارم خدای سوتی!
داریم ناهار میخوریم مامانم از تنبلیش ماست رو با سطل گذاشته وسط سفره داخلشم یه ملاقه کوچیکٰ.ناهار تموم شده میگه حمید ملاقه رو بردار از تو سطل منم که عاشق لیسیدن ملاقه ماستی!میگه: "زبونتو نکن تو گلوت!"منظورش این بود زبونتو نزن به ملاقه!
خستگی کار یهویی از تنم در رفت!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

****************** ) 3 ﺗﺎ!!! ﯾﺎ 3 ﺗﺎ ؟؟؟ علامت اختصاصى abas_m223
ديروز حسابى خوشتيپ کرده بودم و به خودم کلى رسيده بودم, مٽه هميشه سواره مترو بودم ولى هیچوقت تو زندگیم اینجوری نشده بود بیش از ۱۵۰ تا دختر به من نگاه کنن و منو نشون بدن و در گوش هم پچ پچ کنن !!!
سرم رو از خجالت انداختم پايين, ٱخه چشمام شغال داره و هرکى ببينه عاشقش ميشه ,خودمو با تسبيح و ذکر مشغول کردم که گناه نکنم ولى بعدش نظرم عوض شد, یه جورایی مونده بودم از کدومشون شروع کنم و بهشون شماره بدم ,تو همين فکرا بودم که يهو ماموره مترو يه پس گردنى و دوتا لگد زد بهم گفت گوسفند اومدی واگن بانوان چه گوهی بخوری???
گمشو واگن خودتون!!! :| ^_^
عباس قهوه اى ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه بار با یکی از دوستامون که دانشجوی صنایع غذایی و خیلی نخبه است رفته بودیم خرید ، این می خواست یه سری لوازم آزمایشگاه بخره برای محل کارش برگشته به فروشنده می گه آقا استوانه مجرد دارین ( استوانه مدرج !!!!!! ) فروشنده هم خیلی با خونسردی گفت یدونه داشتیم پارسال شوهرش دادیم الانم پا به ماهه :))))))))))))))
هیچی دیگه من و اون یکی دوستم کل دیوارها و کف فروشگاه رو جویدیم ......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

تو کارگاه رایانه نشسته بودیم.
مدیرمون هی میومد به یه چیز گیر میداد(کل روز خیلی گیر میداد)
یدفعه رفت و برگشت به معاونمون گفت:آقای .... اینجا چکار میکنی؟؟پاشو با یکی دوتا از بچه های سال اول این کولرو نفت کنید.
وای که این میزهای تو کارگاه چه مزه بدی میداد.
منتظر سری سوتی های مدیر باشید.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

÷بچه مسلمون(یونس)÷
آقا نشسته بودم تو تاکسی صندلی جلو که یه دفه ماشین راه افتاد گفتم یا خدا. یونس الان سرنوشت این ماشین دست توئه.نفسم رو تو سینه حبس کردم دست بردم دستی رو کشیدم.
که یه دفه صدای راننده تاکسی در اومد.فهمیدم راننده از قصد خلاص کرده ماشین رو هول بده ببره جلو تر.
هیچی دیگه با خاک کوچه یکسان شدم.
داغونم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

الان ده ماهه ك سرباز معلمم،یه كلاس 6 نفره دخدر:Dبهم دادن تا درسشون بدم...
جلسه سومی ك رفتم سر كلاسشون میخاستم جمع و تفریق مبنای 16 درس بدم(بچه كامپیوتریا میفهمن چی میگم)...
هیچی گفتم اول یه مقدمه چینی كنم و یه مثال ساده براشون بزنم بعد برم سر اصل مطلب...
يه لحظه جو كلاس منو گرف حواسم پرت شد...
اومدم 14 رو منهای 15 كردم 9 تام باقی آوردم:|
اینقد بهم خندیدن:((:((
در ضمن كلاس كنكورم بود.خخخخخخخخخخخ
فك كن اینارو باید برا كنكور آماده كنم:)):))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دیشب بابابزرگم هم تب داش هم اسهال،آبجیم رفته سایت چقدر گشته تا بفهمه نشانه های کدوم بیماریه.بعد از سه چهار ساعت اومده میگه فهمیدم بابابزرگ داره دندون در میاره
خیر سرش دانشجویه
مدیونید اگه فکر کنید دندوناشو تو دهنش خورد کردم.‏(‏امیر بی اعصاب‏)‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

بابام میگه توکه چشات ضعیفه همش میخوری درو دیوار هر نیم ساعت میری دستشویی یعنی کلیه هاتم خرابه ماهی 20 روز اسهال داری پس روده درستی ام نداری تپش قلبم که داری هروقتم صدات میکنم نمیشنوی مغزم که مطمئنم نداری
آخه این کارت اهداء عضو چیه گرفتی؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

واااااااااااای نمیدونین جمعه خونه ما چه خبر بود...یه خواهر دارم هر وقت میره بیرون یه چیزی بخره قحطی میاد...آقا مامانم جمعه فرستادش نون بگیره گفت تا گیر نیاوردم نمیام...آقا این هشت صبح رفت ما هم هی منتظر نشستیم نیومد.ده شد نیومد..آقا همه نگران شدیم.گوشیشم نبرده بود تازه...وای یازده شد نیومد.حالا خانواده هم هی نفوس بد میزدن:تصادف کرده...دزدیدنشو....مرده..؟؟؟؟؟اصن یه وضعی...همه نگران بودن رفتن دنبالش یکی اینور یکی رفت بیمارستان بابامونم که زنگ زده صدوده میگه : آقا بچه ما رفته نون بگیره نیومده هنوز چیکار کنیم؟؟؟..خخخخخخخ مامانمونم هی اسم امامارو صدا میزد خلاصه همه دیوونه بودن...دوازده دیدیم اومد نون گرفته بود یه عالمه..شفتوک تو صف نون بوده چار ساعت///دیگه الان یه جای سالم نداره بنده خدا.خخخخخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

با پاهای خودم رفته بودم فرودگاه از این بوفه ش رفتم برا اولین بار هوسی یکی از این نوشابه انرژی زاها گرفتم گفتم چن گفت 15 هزار تومن خوردم خودمو فحش دادم دیگه خداییش وقتی میخواستم سوار هواپیما شم با اون ماشینهای مخصوص معلولین بردنم تو هواپیما نای راه رفتن نداشتم 15 هزار تومن برای یک نصف لیوان همون انرژیی هم که داشتم به باد دادم رفت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه بار امتحان دینی داشتیم بعد دوستم داشت تو کاغذ جوابارو مینوشت بده به ماها
بعد معلممون سر رسید...
مکالمه رو داشته باش:
معلم دینی:چیکار میکنی!؟
دوستم: داریم جواب سوالارو مینویسیم بعدا"چک کنیم
در عین ناباوری معلمون قانع شد رفت ماهم نتونستییم جلو خودمونو بگیریم پوکیدیم از خنده :)))))
معلمونم که تازه دوهزاریش اوفتاده بود اومد تقلب گرفتو هممونو شوت کرد بیرون یه صفر بهمون دادو همه چی به خیر وخوشی تموم شد.خیلیم شیک و مجلسی^_^
منبع:خاطرات داش مهدی با کمی تا قسمتی ابری اختلاس(نه....چیز...اهان یادم اومد....تخلص)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

جونم واستون بگه که یه بارم سر کلاس استاد زبان گفت من وقتی میام کلاس کلا انگلیسی صحبت میکنم و درس میدم بعد نزدیک یه ربع انگلیسی حرف زد اخرش گفت کسی سؤالی نداره من گفتم استاد الان ای که گفتی ینی چه اونم بعد خندیدن بچه ها گفت اخر ترم بهت میگم من گفتم الان ای که گفتی خوبه یا بد کلاس رفت رو هوا خلاصه دوباره ترم بعد زبان رو برداشتم اتفاقاً باهمون استاد بود اومد کلاس منو که دید گفت تو اره تو گمشو بیرون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یه اتفاقی ک تو زندگی هر انسانی صددرصد براش اتفاق افتاده اینه ک امکان نداره انسانی رو کره زمین وجود داشته باشه که تو عمرش یه بار نرفته باشه سرویس غیر بهداشتی و درحالی که درو وامیکنه کسی پشت در جیغ و داد و فریاد نزده باشه...
من خودم یه بار درو باز کردم داییم پشتش بوود گفتم:سلام دایی
داییم مونده بود چی بگه O_o
منم ک تو افق محو شدم!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

دیشب به دوستم پیام دادم که:بیداری؟؟؟؟؟
جواب داده:آره.توچطور؟؟؟؟
خدایا گناه من چیه که با اینا دوست شدم؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا کسی سفارش نابغه داده بود?
استاد آز شیمی۲ به ما محلول داد و گفت ۴ کاتیون مجهول رو پیدا کنید نمیدونم چه جوری شد که من و هم گروهیم ۵تا مجهول پیدا کردیم?

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اونروز ســــوتی دادم در حــَــــد.....(خودت حدس بزن)
.
بـــا دوستــان گـــرامی داشتیـــم پستـــــه میخـــــــوردیمــــ
اغــــــا مــــا هم جــَـــو گیـــر شدیـــم گفـــــتیم یه چیــــزی بپرونــــیم دیگــ
گفتــــم: بچــــه هـــآ بیـــــاین ایـــن پوســـت پســــته هارو بــــریـــم بریــــزیم تو ســــطل اشـــغال دفــــتر تا دبـــــیرا بــــرا هم کــــلاس بــذارن بــــگن مـــــا مــُـوز خــــوردیــــم
دوستان گرامـــ:=))
خودم:ا
مـــوز:0_0
اینقـــدر میــــام پســـت هـــای کامـــران و حـــامد و میخـــونم همـــش در مــــورد مـــوز میـــنویسنــ منــــم گیج میشـــم خـــو^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

معلم ﺍﻧﺸﺎی یکی از گودزیلاهای فامیلمون ﺳﺮ ﮐﻼﺱ گفته ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺍﻧﺸﺎ:
" ﻣﻌﻠﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﻨﯿﺪ"
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﮕﻪ :
آقا اجازه! کثافت رو با "ث" می نویسن یا با "ص" ؟؟؟ ^_^
من دیگه حرفی ندارم !!! :| ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

موقعی که من 8ساله بودم داداشم 5سالش بود.
اون موقع تو روستای ما تلفن نبود و ی مخابرات مرکزی داشت.
آبجیم هم تو ی شهر دیگه دانشجو بود.
ی بار منو داداشم و مامانم رفتیم مخابرات به خوابگاه آبجیم بزنگیم باهاش صحبت کنیم چند دقیقه ای منتظر موندیم که مسئول مخابراته گفت هرچی میزنگم اشغاله صبر کنین چند دقیقه دیگه.
که یهو داداشم ی لامپ خوجمل زرد رو سرش روشن شد و گفت:
خب مامان برو جاروبرقی رو بیار آشغالاش رو بردارین...
یعنی اون موقع کل مخابرات منفجر شد انگار بمب اتم ترکیده...
آخه عایا داداش متفکره من دارم؟؟؟؟!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

Y : M !!!!!
ما چند روز پیش رفتیم وسط راه یه رستورانی که ناهار بخوریم (البنه رستورانه رو میشناسیما . آره داداش ما از اون خونواده هاش نیستیم :| )بعد دم در که داشتیم میرفتیم تو دو تا گربه ولو بودن
به داداشم گفتیم تو که میری از ماشین چیزی بیاری این گوشت اضافه رو با دسمال کاغذی ببر برا اون بدبخ بیچاره ها خخخخخخ
آقا این داداش ما رفته بود بهشون گفته بود بیاین دنبالم اونام راه افتاده بودن O_o
شیشه های رستورانه رفلکس بود ما داشتیم میدیدیمش و هار هار هار بلند بلند تو ون محیط آروم می خندیدیم:)))))))
این گوشت رو انداخت اون طرف برای گربه ها اونام گوشت و ندیده بودن
اومده بودن سیخ واستاده بودن با چشای این جوری O_o رو به داداش ما(فکر کنم خودشون برادر پدر نداشتن :|)
حالا داداشم بهشون با دست جای گوشت و نشون میده میگه براتون انداختم اونجا برین بخورین
اوناهاااش
اونجاااس
بعد آخر سر دسمال کاغذی رو پرت کرد اونور
یکی از گربه ها لامصصصصصصصصصصب مث جت گوشت و برداشت و از دید خارج شد
اون یکیم اومد دسمال و گاز میزد مزه مزه می کرد :(
و در آخر یه سگ اومد همه جم کردن بساطشونو
:)))))))))))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

ﭘﺎﺳﺦ ﻫﺎﯼ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﺷﮑﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻤﺶ ...
- ﺩﺭﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﮓ ﻧﺎﭘﻠﺌﻮﻥ ﻣﺮﺩ؟
ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺟﻨﮕﺶ
- ﺍﻋﻼﻣﯿﻪ ﺍﺳﺘﻘﻼﻝ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺩﺭﮐﺠﺎ ﺍﻣﻀﺎﺷﺪ؟
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺻﻔﺤﻪ
- ﻋﻠﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﻃﻼﻕ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ
- ﻋﻠﺖ ﺍﺻﻠﯽ ﻋﺪﻡ ﻣﻮﻓﻘﯿﺘﻬﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﺍﻣﺘﺤﺎﻧﺎﺕ
- ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺩﺭﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩ؟
ﻧﻬﺎﺭ ﻭ ﺷﺎﻡ
- ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﻧﯿﻤﯽ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺍﺳﺖ؟
ﻧﯿﻤﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺳﯿﺐ
-ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﻣﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯾﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ؟
ﺧﯿﺲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
- ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﻫﺸﺖ ﺭﻭﺯ ﻧﺨﻮﺍﺑﺪ؟
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺷﺒﻬﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ
:))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

+ دوستان یبار سر زنگ علوم بود یکی‌ از بچه‌ها
نای گوسفند آورد بود راجع درس بود ما ببینیم ..
حالا دبیر ما بــَرداشت یکی‌ یکی‌ نشونمون میداد سر هر میزی هم میومد
میگفت نیگا کنید عــَلــَف گیر کرده تو نایش ...
آخرشم عــَلف و درآورد از نای و انداخت دور ..
ما تا آخر سال حالمون بــَد بود بجان خودم .. اینم دبیر بود ما داشتیم آخه .. ?
کثافــَتــَم خودتونید ^_^ ... +

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

اسبابكشي داريم خونه جديد...
يه هفته قبلش انگشتاي دستم سوخت!
روز اسبابكشي يكي از همون انگشتام در رفت!
كبودشدن در اثرجابه جا كردن مبل!
افتادن از صندلي هنگام نصب پرده !
و ...
خلاصه همه سالم بودن الا من!!!
آخر ديگه مامانم گفت:چقدر بدم تا آخر اسبابكشي زنده بموني؟ها؟؟؟!!!
من@_&
خانواده^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

سز میز شام بودیم بابام به مامانم میگه خانوم داری چاق میشی داداشمم حرف بابامو تایید کرد بـــــــــــعد من اومدم از مامانم طرفداری کنم گفتم نــــــــــــــخیرمـــــــ مامان من خیلیم مانکیه!!
مامانم O_0
مانکی ^_^
مانکن o_0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

به مامانم ميگم:اين مانتومو انداختي لباسشويي؛هنوزيقه ش لك داره.
حالاحرفاي مامانم:واي يقه ش چرب بوده شسته نشده-وقتي يقه چرب باشه شسته نميشه-بايد اول بادست چربي يقه رو ميشستم بعد مينداختم لباسشويي...‏!‏O o
انقد گفت چرب چرب كه گفتم:مامان بسه ديگه؛انقد ميگي چرب وچربي كه يه لحظه احساس كردم؛اسب آبيم به همون شدت براق‏!‏‏!‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

سوتی از این بامعناتر!!!
یکی از آشناهامون رفته بود مغازه حاج رمضون که ژله بخره . برگشته به فروشنده می گه:
"پودر رمضون دارین عاغا ژله؟"
.
.
.
.
احساس مغازه دار و درک کنین!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

نامردید اگه فکر کنید خنگ بودم
چند سال پیش یه روز یکی از اقوام که از خارج اومده بود به بابام سوغاتی داد بابام سوغاتیها رو توی اتاقش گذاشت بعدش تنهایی رفتم سراغشون. توی سوغاتیها یه شیشه جلب توجه کرد خیلی بوی خوبی هم داشت فکر کردم(شاید هم فکر نکردم) ادکلنه به لباسم زدم و کلی کیف کردم چند روز بعد اون شیشه رو دست بابام دیدم پرسیدم این چیه? گفت برا اصلاح صورته برام سواله چرا اون لحظه فکری رو کردم که الآن شما درمورد من فکر میکنید?

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

با بچه ها رفته بودیم مشهد ساعت دو نصفه شب داشتیم بطری بازی میکردیم دوستم حکم کرد برم دم در اتاق بغلی هامون ادای آدمای لال رو درآرم. جاتون خالی منم رفتم با ایما و اشاره ازشون در خواست قند کردم طوری ادای لالا رو در آوردم که بنده خداها همشون باور کرده بودن من لالم. گفتن رفتیم حرم برات دعا میکنیم
البته فردا صبش که داشتم دم در اتاق با دوستم میحرفیدم همشون فهمیدن خالی بندی بود

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

Amiram21 72.12.21 17:15 21337712221
اصلا لايك نكنيد ولي تصور كنيد حتما..
ديشب داشتم خواب ترسناك ميديدم كه يه جن مثه سايه همش دنبالمه.. بعد كه جنه ميخواست منو بگيره از خواب پريدم، قلبم داشت هزار تا ميزد.. يه نگاه به ساعت انداختم ديدم ٣:٢٠ دقيقس.. بلند شدم از تو اتاقم رفتم آشپزخونه آب از شير بخورم.. تا شير رو باز كرد يه دفه زاررررررررررت.. زاررررت زاررت زارت..
همچين جيغي كشيدم كه بيست تا خونه اونور ترم بيدار شدن..
مسئولين اخه اين چه وضعشه، نصف شب چرا اخه ابو قطع ميكنين؟!!!؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

یادم میاد بچه بودم... دختر همسایمون که از من بزرگتر بود میومد خونمون.
یه روز تو آشپزخونه تنها بودم با دختره
کفِ آشپزخونه مون هم همیشه ی خدا مورچه ها رفت و آمد داشتن...
این دختره الکی دستشو میذاشت زمین، بر میداشت، میذاشت دهنش
بعد به من میگفت ببین من دارم مورچه میخورم تو هم بخور...
منم که کوچیک بودم و .... باور میکردم و میخوردم..... :|
یادش بخیر...
هعــــــــی روزگار...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا ما ی استاد داشتیم داشت در مورد فرهنگ و ادب حرف میزد گفت بله مثلا ببینید چ آدمای بی فرهنگین با ماژیک رو پنکه کشیدن منم ن گذاشتم ن برداشتم گفتم استاد هر کی بوده ماژژیک داشته :))) یعنی کلاس منفجر شد استاد هم پنج دیقه سرخ ی گوشه نشست:) بهله الان س ترمه اون درسو فقط اون استاد میگیره :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 10 بهمن 1394 
نظرات 0

K : E @@@@@
وقتی شرم میکنی ریز میخندی و مثل لبو قرمز میشی ^_^
وقتی شادی و از ته دلت میخندی و اینور اونور میپری‎ ‎:‎)‎‎)‎‎)‎‎)‎‎) ‎
وقتی ناز میکنی و مثل بچه کوچولو ها لوس میشی‎ ‎‎^‎‎_‎‎^ ‎
وقتی سوسک میبنی میترسی و جیغ میزنی و فرار میکنی 0‎_o
از ته دلم خدارو شکر میکنم برا داشتنت ^_^
تقدیم به عشق خوشگلم الهام خانم و همه دخترای ایران
**حامد داداش یه سالگیت تو 4jok مبارک **

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز