امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

حالا پارک کردن زنها رو بیخیال بشین جا پارک پیداکردنشون بدتره تو مدرسمون(آره دخدرمp;) معلما که وارد حیاط میشن یه دو سه دور تو مدرسه تاب میخورن و همه رو از کف زمین بلند میکنن تا برن یه جاپارک پیدا کنن آخرم تنهاجایی که سایه هس نزدیکای آبخوریو ایناس....خب محل رفت و آمده..همین جوریش ترافیک داره..:)
با بوق و دست و چراغ هی اشاره میکنن <متفـــــرق بشیــــن>
بعد یه مدت که دیگه کسی محلشون نذاشت <سوت> همراهشون اوردن!
این معلما ی چیزین ب خدا :/

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

ما یه همکار داریم خیلی گیجه،تعریف میکرد که یه روز میخواسته روپوش سرکارش رو بشوره،(اگه ریا نباشه ما روپوش سفید می پوشیم.)بعد برای اینکه صرفه جویی کنه در مصرف آب وبرق و لباسشویی رو بخاطر یه روپوش روشن نکنه،میگرده تو خونه هرچی لباس سفید کثیف و غیر کثیف بوده پیدا می کنه میریزه تو لباسشویی و خلاصه روشن می کنه و میاد میشینه
.
.
.
.
یهو می بینه روپوشش رو مبله.قیافش اون موقع خیلی دیدنی بوده نه؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اول دبیرستان بودم زبانم فوق العاده ضعیف بود تو امتان زبان یه عکس داده بود گفته بود واسه این عکس جمله مناسب بنویسید توی عکس یه پسر قد بلند با چشای درشت کنار یه دختر کوتاه قد وایساده بود ما باس می نوشتیم ‏the boy is taller than girl
من نوشته بودمthe boy is looking at girl
از امتان که اومدم بیرون از بچه ها جوابشو پرسیدم کل مدرسه رو تا یه هفته گاز میزدم واسه اینکه آبروم نره چیزی به کسی نگفتم هفته بعد که معلم اومد داشت اشکالای بچه ها رو می گفت یهو این جمله ی ماندگار منو هم گفت هیچی دیگه از آنجایی که هیچ کس تو کلاس به اندازه من تو زبان با استعداد نبود همه فهمیدند که من اینجوری نوشتم همه درحالی که با انگشت منو نشون میدادند داشتند صندلی هارو گاز میزدن معلممون هم همه ورقه ها رو تو خونه خورده بود تو کلاس تخته رو گاز میزد منم اصلن تو افق محو نشدم و از اینکه لحظات شادی را برای همه ایجاد کردم خوشحال بودم‏@‏-‏@‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اولین تقلب من در دبستان؛
خطاب به جلویی: پیس پیس،عدد 9 کدوم بود؟
جلویی: همون که کله ش گرده
من: گردیش اینور بود یا اونور؟
جلویی: گردالیش سمت چپه
من: یا خدااااااااااااااااااا چپ دیگه کدوم طرفه؟؟!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

داشتم وبگردی میکردم، یکی از وبلاگها رو بعد از اینکه مطالبش رو یه نگاهی کردم بستم،از طرف مدیر وبلاگ برام پیغام اومد:خداحافظ همین حالا، همین حالا که من تنهام، خداحافظ به شرطی که ببینی تر شده چشمام!!!
خدا شاهده میدونستم انقدر ناراحت میشه صفحه رو نمیبستم...تصویر چشمای ترش یه لحظه از نظرم رد نمیشه:))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

جاتون خالی رفته بودیم مشهد...
تو حرم یه زن عرب اومد بهم دست بده گفتم لا لا نا محرم.

عربه برگشت گفت "اَنتَ جَمیلُ جِداً"
الآن سه روزه تو خونه خودمو حبس کردم یعنی واقعا من خوشگلم؟؟!تاحالا کسی بهم نگفته بود....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

این همسایه روبروییمون تازه اومدن دخترش ویالون می زنه
بعد خیلی خون گرمن دیشب مارو دعوت کردن واسه افطار
من پاشدم بیام زن همسایمون گفت اقا علی کجا ؟؟ نشسته بودین حالا
یه نگاه عشقولانه به دختره کردم گفتم الان وقت تمرین پیانومه باید برم
بعد مامانم نه گذاشت نه برداشت گفت : علی تو پیانوت کجا بود چرا دروغ می گی ؟؟؟ این علی ما از بچگی با دبه سرکه تنبک می زنه خودشم می رقصه :)))) یه دبه بیارید ببینید چیکار میکنه
اصن کمرم شکست
جوری شده بود ک دختره تا منو نگا می کرد از خنده 3 تا باد معده در میکرد :(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

ی درخت انجیر داریم ما
امسال برای اولین بار یدونه انجیر داده!
بعد بابام اومده با خوشحالی داد میزنه انجیر داااااااااااددددددددهههههههه
.
.
.
آخه پدر من درخت انجیر باید انجیر بده دیگه!
اینجوری ک تو ذوق میکنی ما فک کردیم آناناس داده!!!
والا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اغا استعدادی که من در چشم کردن خودم دارم اگه در چشم کردنه بقیه هم داشتم تا حالا اسراییل رو با خاک یکسان کرده بودم
دیروز نگاه به امپر بنزین کردم یواش تو دلم گفتم خوبه از صبح بنزین زدم آمپرم پایین نیومده به خرطومه فیله فورجوک قسم چهارراه بعدی نگاه کردم دیدم آمپرم سه تا خط پایین اومده
فکر کنم باکمو سوراخ می کردم هم، اینجوری بنزین کم نمی شد
والا می ترسم جلو آینه برم دیگه! شما هم مثه منید آیا یا فقط من اینجوریم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام ، آقا گوشی جی ال ایکسم از جیبم بیرون نیاد اگه دروغ بگم ، هفته پیش نزدیکای سحر بود که داشتم خواب ازدواج و عروسی کردنم رو میدیدم که بابام اومد منو برای نماز بیدار کنه ، چند تا لگد زد و رفت من فقط چشمامو باز کردم باز دوباره خوابیدم که ادامه ی خوابم رو داشتم میدیدم (اونجا ، جای قسمت زنانه بود) که یکدفه ای احساس کردم یکی داره لگدم میزنه از خواب پاشدم ، پاشدم دیدم بابامه با تعجب به بابام گفتم : تو قسمت زنانه چی کار میکنی؟
قیافه منD:
قیافه بابام:( ؟
سازمان حمایت از خواب پریشان:)))))))

{خاطره از دوست عزیزم حمیدرضا نصرتی}.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

برا اولین بار تو عمرم یه رمان ایرانی خوندم طرف زارتو و زورت سنگینی نگاه اینو و اونو رو خودش حس میکرد اون وخ من دو ساعته به مامانم زل زدم انگارررررررررررررر نه انگار تازه میخواس از جاش بلند شه نیگاش به من افتاد یه یه دیقه نگام کرد بعد برگشته میگه چیه مث بز زل زدی به من............................. دیگه حرفی برای گفتن ندارم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اونروز با خواهرمو مامانم رفتیم مغازه.
یه زنه اومد خیلی شیک و با اعتماد به نفس به حوله تن‌پوش ها اشاره کرد گفت ببخشید آقا از این حوله ها یه نفره اشو هم دارید؟
مرده: ما همه ی حوله هامون یه نفره اس :|
منو خواهرمو مامانمم که داشتیم کاتالوگو میجوییدیم
هی حوله ی دونفره میومد تو ذهنمون میپوکیدیم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

هییییییی زندگیییییییی...
چن وقت پیش مهمون داشتیم،از اون جایی که مهمونا خیلی به ما لطف داشتن،واسه شام خونه ما موندن...حالا شام بخوره توسرم...بیشتر از ی مجلس ختم ظرف کثیف شد...قشنگ آشپزخونه تا سقف پر بود از ظرف نشسته... من بدبختم میدونستم آخر سر باید خودم ظرفا رو بشورم دست به کار شدم که زودتر تموم بشه... خلاصه بعد چن ساعت تلاش بی وقفه ،ظرفا تموم شد...آخیشش... میخواستم خوشحالی بعد اتمام کارو انجام بدم که یهو مامانم اومد تو آشپزخونه... ی نگا به ظرفا کرد بعد ی نگا به من... هیچی دیگه،عوض تشکر برگشت گفت این چه وضعیه...اسکاچ(اسکاج حالا هرچی)بهتر از تو ظرف میشوره...
من :-(((((((((
مامان م:-)))))))))
اسکاج >_<
سازمان حمایت از کودکان بدسرپرست *^*
یعنی تا ی ساعت داشتم دنبال افق میگشتم...نابود شدما...
*a.t*دانشجوی نابود...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

رفته بودیم مهمونی (کل فامیل) آخر شب بود ولی هیچکس خداحافظی نمی کرد که بره
پسر داییم(دایی بزرگم) مثلا میخواست طرف صاحبخونه (دایی وسطی) رو بگیره گفت
ی کار می کنید صاحبخونه گ... خوردن بیفته از اینکه ما رو دعوت کرده

کل فامیل O.o
پسر داییم ^ــــ^
دایی وسطی O.o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

پریروز با مامانم رفته بودیم کفش بخریم چن مغازه روگشتیم مامانم ی جفت براخودش خرید ولی من هنوز نپسندیده بودم..خلاصه مارفتیم ی مغازه ای من
ی جفت کفش پرو کردم ببینم چجوریه.از اونم خوشم نیومد!بعد داشتیم ک از مغازه میومدیم بیرون یهو فروشنده هه گف:قابل نداره خانم مبارک باشه!
منم اصن حواسم نبود ک مامانم گف:خاااک برسرت آبروموبردی...نگا کردم دیدم بعععله کفشایی ک پرو کردم هنوز پامه!!! ازخجالت ندونستم چجوری
ب سرعت کفشارو دراوردم و مال خودمو پوشیدم والفففرااارررر....فروشنده@_@ من:((( مامانمo_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا يكى از رفقاى ما تصادف كرده بود،قفسه سينش شكسته بود مهره هاشم ترك برداشته بود.با جمعى از دوستان رفتيم عيادتش،حدود ده نفر يازده نفرى ميشديم.رفتيم بيمارستان،ديديم آسانسور گندست،هممون سوارش شديم!خلاصه اينكه زديم بره دو طبقه بالاتر،يهو تا نصفه رفت،بعدش ايستاد!!!خلاصه اينكه حدود پنج ديقه تو آسانسور بوديم.نفسمونم كه گرفته بود!بعدش از بالاى آسانسور درو باز كردن گفتن يكى يكى بياين بالا.يكى از رفقاى ما،موقع بالا رفتن،از خودش يه بويى خارج كرد!حالا صداشم كه بماند.خودش بوى پياز ميداد!وقتى داشتيم بر ميگشتيم آسانسور درست شده بود،بوى اسپرى خوشبو كننده هم ميداد!!!خلاصه اينكه عابروى دوستمونو برديييييم.
پايان

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام...
یادمه بچه ک بودم تو دوران ابتدایی روخوانی نوبت من بود.،معلممون رو ب من گفت شروع کن .منم شروع کردم.......شب بود ماه پشت ابر بود ،ادامه شو هرچی تلاش کردم نتونستم بگم یهو معلممون گفت امسال شما مردودید من از همه جا بیخبر فک کردم داره کمکم میکنه گفتم امسال شما مردودید یهو دیدم همه دارن نیمکتارو گاز میزنن یعنی داغون شدما
از اون موقع میخوام برم تو افق محو بشم ولی نمیدونم راه افق از کدوم طرفه عایا کسی هست ک راه افقو نشونم بده ...
من:(
معلم:)
افق@_@
کتاب فارسی$_$

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز بحث سر این بود که چرا بدرم یه ال سی دی برا خونه نمیگیره؟
حالا مکالماتو داشته باشین:
داداشم: بابا میترسه اگه بگیره خونه رو باس بکوبه یکی دیگه بیگیره :)
مامانم(برا قانع،غانع،قانه،غاعنع کنه): اره دیگه اینم که اخر عمری مجبورمون میکنع همین جا... :((((
بابام: اره اره اره... خخخخ
منه بخت برگشته: مامانی تو بزار یکم بگزره.بگذره منو داداشی یه خونه میسازیم شوماها میاین پیش ما
اصن من خوودم شما رو نیگه میدارم!::)))))(الان فهمیدین من چقد اونارو دوس دارم دیگه)
مامان خانوم بنده: تو بزار اولا خدنتو بسازی دویما تو باس بازنت بسازس اونم دخترای الان!!
من: مامان ینی چی زن باس تابع شووهرش باشه چنان کار وبقییی. باش بکنم که هرچی گفتم انجام بده:)))
مادرم تو بزا اول زنت بدن بعد اَ این غلطا بکن. :))))))))))
اینم من. ;((
پرورشگاه بغل خونمون:||
دختران دم بخت :))))
من17ساله و بچه اخریم:)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

بابایی ترین حالَتِ هَر پِدَر وَقتیه که ,..

بَعد اَز زیرُ رو کــَـردَنِ کانالا ریموت کنترلُ بِهِت بِده..

بِگه هیچی نَداره خاموشِش کُنی بِهتره. . .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

خـــواهر ٍ نامـــزدم زنگ زده برا شــام بریــم خونشـــون میــگه : امیــــر چی دوس داریـــن بپــــزم ؟؟!
مـــــــن : مهســا خانـــوم شــومام مَیــه آشپـــزی میکنــــی ؟! :)
_ : پ چی فٍـــک کــــردی ؟! مـــن همــه غذاهارو بلـــدم حتی دخملـــمم کلی غذا بلـــده ه ه اَ همـــی الان یادش دادم (6سالشــه)حالا چی دوس دارین؟ به مهتــاب گفتـــم .. گفتـــش هرچـــی امیــــر بگه !
(( شــوهرش پیشــم بود گفــت بگـــو فسنجــون :پی )) : خــــب فسنجــــون!
_ : آآآآ ... اٍ م اووووووم فسنجــــــــــووووووون ؟؟ ... چشــــــــــــممم
10میـــن نگذشتـــه بود زنــگ زد به شـوهرش : نـــــویـــــــدی ؟؟ :((
_ : جــــانم ؟؟ ;-)))
_ : نــویــد آبـــروم داره میـــره نجــاتم بده !!!!!!!
نویـــد : چـــــــــرا ؟؟ چی شـــده ؟؟
_ : مــامـــانت کوجــاس ؟ چرا گوشیشــو جواب نمیـــده ؟؟ میخــوام ببینــم میتــونه برا امشـــب فسنجـــون بپـــزه ؟؟ امیـــر گفتــه فسنجــون میخــواد!
مــــــــن : خخخخخخ
نــوید : ^_^ آره خانـــومی میتــونه .. واســا دوباره مـــن بش میــزنگم!
ینی قــط کرد ترکیـــدیم اَ خنـــده !
حالا بمــاند ســر ٍ شـــام چقد اَ دس پختــش تعریـف میکـــرد بنده خـــدا
فک و فامیـــــله دارم مـــــــن ؟ ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام
یه روز تو تاکسی نشسته بودم.پونصد تومن هم تو دستم بود(کرایه تاکسی!)
آقا من اصن حواسم نبود داشتم با پول موشک درست میکردم!
وقتی درست شد...پرتش کردم به سمت راننده..خود تو گوشش:دی
آقا عصبانی شدا.........منم حس خیسی کردم:)
حالا صد تومنی میخواست بهم بده(سکه)..محکم کوبوند تو گوشم:|
آیا راننده هم انقدر انتقام جو میشه؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

به جون خودم این حقیقته
بامادر آبجیم رفتم بیرون خرید (واسه اونا خریده واسه من حمالیه)
وسط خیابون یه دفعه آبجیم پرتم کرد جلو ماشین مردم
حالامن تیزوبزم زود در رفتم لهم نکنه
(خداخیرش بده اون راننده رو بهمون فحش نداد)
وقتی رسیدم بهش ظل زدم تو چشاش میگم مگه مرض داری بچه؟
میگه نه
میگم چرا این کارو کردی ؟
میگه میخواستم بمیری دیه اتو بگیرم خرج کنم
منم کم نیاوردم
گفتم بچه جون من اگه بخوام بمیرم تورم با خودم میکشم
برگشته میگه بهتر پولا میرسه به مامان بابا اونا جای ما حال می کنن
دیگه تو این مرحله کم آوردم جوابشو ندادم
بابایکی منو توجیع کنه ایناکین؟چین؟ازکجااومدن؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

مامان بابام دارن میرن مسافرت داداشمم قرار بود بره خونه یکی از دوستاش زنگ زدم به دوستام بیان شب پیشم بساطم همه چیز و جور کردم
حالا جواب دوستام داشته باشید
اولی:وای عزیزم مهمون داریم!!!!!
دومی:عجقم من بدون عروسکهام نمیشه بخوابم
سومی:می خوام بیاما ولی فردا صبح زود باید برم سرکار(دقت کنید خودم ساعت ۷باید سرکار باشم)
همین جور برید الا اخر
حالا دوستای داداشمو داشته باشید
زنگ زدن خونه(اخه از دستشون عاصی شده بود بس زنگ زده بودن به گوشیش که می خوان بیان)بهم گفتن:
به داداشت بگو ما شب اونجاییم
فقط سکوت می کنم
نه نمیشه اخه دخترا خجالت بکشید دیگه اه اه اه
هیچی دیگه خونه رو دادم دست داداشم خودم رفتم خونه خالم:-(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز جالب بود تلویزیون داره جشنواره کیش را نشان می دهد
پسر عموم اومده نشسته بعد کلی نگاه کردن مثل ناپلئون به من نگاه میکنه میگه اینجا جزیره قشمه که پارسال رفتیم خیلی خوش گذشت

من O.o
پسرعموم -_-
اهالی جزیره کیش O.o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

صب سوار تاکسی شدم، تو کیفم داشتم دنبال گوشی ام می گشتم یه هو برگشتم به بغل دستی ام گفتم: می شه یه میس کال بندازی گوشیمو پیدا کنم :))

قیافه بغل دستی ام O_o

قیافه من ^___^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

بچگیام فکر می کردم از یه قدرت تمرکز خارق العاده برخوردارم چون هروقت اراده می کردم می تونستم درب ورودی آپارتمان خونه رو باز کنم....
اما از وقتی که دیدم اون در جلوی سگ و گربه هام باز میشه کمرم شکست ...
اصن نابود شدم....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﮔﻮﺭﯼ ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ؟
.
.
.
.
.
ﯾﻬﻮ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻩ ﺳﮕﻢ ! ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ ﺍﺯ
ﺣﻤﻮﻡ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﻣﯿﮕﻢ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﻪ !!!! ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﻨﻄﻘﯽ
ﺑﻮﺩ |:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

با دوستام رفته بودیم پارک؛
بعد منو یکی از دوستام رفتیم که بلال بگیریم؛
از بس این دختر در مورد نامزدش جلال تو گوشم وز وز میکرد حواسم نبود به پسره گفتم :آقا 5تا جلال بدین:))
پسره گفت چی بدم:گفتم جلال دیگه:)))))
پسره پکیده بود از خنده؛یهو گفت جلالا تو آب نمکن^_^
تازه فهمیده بودم چه سوتی ای دادم:|
اصن یه وضعی بودا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

جونم واستون بگه که:داداشم گوشیش از اوناس که وقتی زنگ میخوره اسم مخاطب رو میگه .زنگ گوشیش هم یکی از آهنگ های مرتضی پاشاییه.عاغا 1بار داداشم گلاب به روتون رفت wc .گوشیش زنگ خورد نمیدونید پدرم با چه دقتی گوش میدادببینه کیه.قبل اینکه اسم طرفو بگه آهنگه که شروع شد گفت :مرتضی پاشایی!همینو که گفت دیگه پدرم ادامه شو گوش نداد.داداشم اومد بیرن برگشته به داداشم میگه :چرا اینقد دیر اومدی بیرون مرتضی پاشایی کلی بهت زنگ زد!!!!!!!! بععععععععععععععععععله داداش من یه همچین مخاطبایی داره!!!!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یه روز داشتم تو خیابون راه میرفتم که یهو یه مرده با یه فِراری زرد خوشگل اومد...همه چشما بهش دوخته شده بود...همه زیر لب ازش تعریف میکردن که ناگهان...یه پیرزن اومد دست تکون داد براش فکر کرد یارو تاکسیه...هیچی دیگه در حالی ما داشتیم اونجا آسفالت گاز میزدیم اون مرده هم کم کم داشت محو میشد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آغا ما اول ابتدایی بودیم
اولین روز مدرسه هم بود
همه گریه می کردن
منم با تعجب به مدیر مدرسه گفتم
اغا
ما هم باید گریه کنیم؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز داشتم سیب زمینی سرخ کرده درست میکردم اما با خیال راحت (حالا چرا) چون کسی خونمون نبود داداشم هم خواب بود(دختر هم خودتی من پسرم) هیچی دیگه اولش که سر روغن پرید تو ماهیتابه با دو انگشت مبارک درش اوردم احساس سوختگی نکردم اما احتمالا نرونها وقت نکردن جیغ بزنن چون بو کباب میومد . باخوشحالی سرخ کردنشو تموم کردم یه دیس کامل شد (اخ جوووووووووووون)
در یک ان دستم خورد به دیس همش رو کف زمین اشپزخونه خالی شد یععععععععععنی چنان ضربه روحی خوردم که وقتی معشوقم بعد از هفت سال عشق و عاشقی بخاطر پولو موقعیت خانوادگی رفت بایکی دیگه این حال بهم دست نداده بود نشستم جمع کردم بعد به خودم گفتم:
این همه سوسکو مگس تو دوغ و نوشابه پیدا کردیم
این همه جک و جونور تو بسکویت و کیک پیدا کردیم
این همه کرم تو میوه پیدا کردیم اما بازم خوردیم مگه مردیم
حالا شاید یه سوسکی مارمولکی چند روز یا ماه یا سال پیش از اینجا رد شده باشه که چی؟ (یععععنی استدلالم تو حلقم)
بعدشم کباب شامی درست کردم و سیب زمینی ها رو دادم داداشم خورد اون قسمتهایی که تمیز بود هم خودم خوردم
خلاصه خیلی خوش گذشت
کثیف خبیث بدجنس هم خودتی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز یه پراید صورتی دیدم خیلی قشنگ بود
گفتم صد در صد رانندش دختره
اومدم ازش سبقت بگیرم به چشم خواهری یه نگاه انداختم ببینم رانندش چه شکلیه احیانا و نیاز به سایه بالا سر داره یا نه ؟؟؟
چشمتون روز بد نبینه یه آقایی با هیکل نتراشیده و نخراشیده تو مایه های اکبر سبیل خودمون راننده بود
هیچی الان تو فاز خودکشی قرار گرفتم ولی هر چی خودمو از طبقه همکف میندازم پایین نمیمیرم !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا با اجازتون من دارم میرممممممم مسافرت...
خودم ک نه.ولی مطمعن ام این آقاهه هس(مسعول تایید نکردنه پست ها)
خعلی خوشحال میشه ک دوسه روزی دسته رد ب سینه ی پست هام نمیزنه
(وای خدا اون دستمال رو بدید...اشکم ...)خلاصه خواستم بگم حلال کنید.بالاخره دایی من ک مثه ادم رانندگی نمیکنه.
شاید آخرین پستم باشه..تو رو خدا گریه نکنید.اون تیغو بزار زمین دختر.
اصن نمیرم.خوووو نمیرم خخخ(اومدم دایی .اومدی ام)
آب ک نمیتونید.ی لایک پشت سرم بریزید.مسافر ام.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یادمه وقتی کوچیک بودم (البته یادم ک نیست چون خیلی کوچیک بودم مامی تعریف میکرد ک)رفته بودیم روستا خونه ی یکی از اقوام .
این اقوام محترم کارش تولیدابریشم بوده. والدین گرام بنده هم برای بازدید از این پروژه ی تولید ابریشم توسط کرم ابریشم میرن تو کارگاه این بنده خودا .از بس هیجان زده بودن منو ول میکنن و میرن برا تماشا . بعد از شنیدن صدایی مثل صدای خوردن لواشک با روکش پلاستیکیش توسط ی بچه ی 3.4 ساله میان سمت من.بقیه شو نمیگم .
بزا بگم چون عقده شده رو دلم .میدونین چی بوده تا آخر تو حلقم .کرم ابریشم .
البته مادرم ک خیلی چیزی یادش نیست چون بیهوش شده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

يادمه كوچيك كه بودم چايو با ني ميخوردم كه خاص باشم.. تازه وقتي دهنم ميسوخت بازم از رو نميرفتمو باز ميخوردم. بعدشم فك ميكردم خيليم كلاس داره .نميدونم فقط من اينجوري بودم يا شماهم مثل من بوديد
لايك=منم مثل تو بودم
(-:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یادم میاد که امتحان زبان داشتیم سوال اومده بود: آیا گاو هاعلف می خورند؟ دوست منم با اعتماد به سقف کامل نوشته بود yes I do
من
دوستام
معلم درحال هلی کوپتری زدن
انجمن حمایت ازانسان های علف خوار

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقو ما یه بار یه حلقه ای تو خیابون پیدا کردیم
یه رفیقی داریم صداش میکنیم “گندولف”
ای حلقهو رو بردیم پیشش گفتیم کاکو ای چیه!؟
گفت ای ارباب حلقه هاس،بکنیش تو دستت غیب میشی!
گفتیم کاکو ای خرافات چیه باور میکنی رفتیم بهش ثابت کنیم
حلقه رو کردیم تو دستمون غیب شدیم!
آقو تا ما غیب شدیم مسئولین رفتن اسم مارو
از تو لیست آماری مملکت حذف کردن،نمودار رشد جمعیت سقوط کرد
بالانس عرضه و تقاضا تو بازار بهم خورد اقتصاد مملکت ۲۵۶% افت کرد!
ها ها ها….ینی داغون شدا له له شد!
گفتیم ها الآن ای حلقهو رو از تو دستمون در میاریم همه چی روبراه میشه
ما میشیم قهرمان ملی،آقو ای حلقهو رو در آوردیم ظاهر نشدیم!
روشو نیگا کردیم دیدیم نوشته made in china!ها ها ها….
ما الآن ۳ساله نیستیم هیشکی اهمیت نمیده!
آقوی همساده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا یه روز بابام بهم گفت برو موبایل مامانتو بیاررفتم آوردم گفت یه زنگ به من بزن زدم دیدم نام مخاطب نوشته وزیرجنگ.کلی باهم خندیدیم بعد مامانم اومد گفت چی شده منم خیلی سریع واقیعیتو گفتم آقا بیا ببین یک دعوایی شد منم رفتم زیرماشین قایم شدم تا شب شب که داداشم داشت میرفت دستشویی از پایین ماشین پاشو گرفتم داداشم یک دادی کشید بابام پرید بیرون دنبال داداشم.داداشمم دبروکه الفرار.منم زیرماشین اگزوز گاز زدم.خلاصه درعرض یه روز دوبار گل کاشتم.
من D:
وزیرجنگ :(
داداش زهره ترک شده ×(
اگزوز ماشین تومعده ی من :-[

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

داشتم تو آشپزخونه اداره صبحانه درست میکردم،با رفقا هم گرم صحبت بودیم با موضوع ازدواج. یکی از کارمندهای خانم اداره وارد آشپزخونه شد و بدون مقدمه گفت: یه نصیحت بهتون میکنم، اونم اینکه اگه خواستید زن بگیرید، یه زن بگیرید که براتون خرج نداشته باشه، مثل ماااااااا.
منم نامردی نکردم و گفتم: همکار محترم ، آدم با عشقش ازدواج میکنه ، هر چقدر هم خرجش بشه، میده.
نمیدونم چرا دیگه جواب سلامم رو نمیده...:(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

جان من یعنی جاااااااان من مدیونی اگر شما هم این کارو کردید لایک نکنید .
جان من شما هم وقتی PES بازی میکنید میبینید لا مصب یار حریف تو خوب فاصله ایی از دروازه هست .
یه تکل ساق شکن میزنی حالا که کارت میگیریم جدا ولی سریع تیم عوض میکنیم و ضربه رو میزنیم و سریع دوباره تغییر تیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

من هروقت کسی زنگ در حیاط رو میزنه فوری چادر سرم میکنم میرم درو باز میکنم یه بار شوهر ما شلوارک پوشیده بود زنگ درو زدن خواست بره باز کنه شلوارشو پیدا نمیکرد دخترم فوری رفت چادر منو آورد گفت بابا بپوش !!!! حالا هی بگین دهه هشتادیا گودزیلان والا دختر ما که مثل خود ما سادست !!!! :-))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اقا اونروز با رفیقم داشتیم در مورد تکنولوژی بحث می کردیم یهو رفیقم برگشت گف :ی سیستم دیدم تیری جی فایو
ناموسا ی ساعت هنگ بودم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا ما یه همسایه داریم هر وقت میام از پارکینگ بیام بیرون شروع میکنه فرمون دادن...
.
هنوز دو متر مونده عقب ماشین برسه به دیوار میگه خب خب بسه...
.
اگه حرفشو گوش کنم 36 بار باید عقب جلو کنم...
.
شما هم دارید کسی رو که اینطوری فرمون بده؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا جاتون خالی موقع عید فک و فامبل و در و همسایه تو خونمون خراب شده بودن برا عید دیدنی ما هم دور مرحوم مادربزگمون(خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه) دور هم نشسته بودیم میوه میخوردیم که آقا من یه تیکه از پرتغال مرحومو کش رفتم(خدا از سر تقصیرات همه بگذره) دیدم کل فامیل هجوم آوردن سر بشقاب و همه چیو درو کردن. بعد من یه جمله گفتم و کل فامیل شروع کردن به زدن من تا حد مرگ و جملات قصار نثارم میکردن. من چیز خاصی نگفتم ، فقط گفتم اون چیزایی که خوردین ننه جون نمیتونست بجوه فقط آبشو خورده بود بقیه شو گذاشته تو بشقاب انصافا شما بگید من مریضم ؟! کرم دارم؟!
~~~~~(اینا کرم سوگلیای من هستن براتون گذاشتم)
یح یح یح یح خخخخخ توففففف(از اون میوهه تو گلوم گیر کرده بود )

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

تعمير كار اومده اسانسورمون رو درست كنه منم دم در وايساده بودم بالا سرش. واحد روبروييمون دستشوييش چسبيده به در وروديشون. يهو صداي بچشون كه 4-5 سالشه اومد كه مامان بدوبيا بدوبيا ببين زغال اخته پي پي كردم صداي مامانش اومد كه ميگفت يعني چي؟ بچهه گفت بيا ببين پيپيم قرمزه مامانش داد زد گندت بزنن خودتو بشور بيا بيرون به خوطر لبو هايي هست كه ديشب كوفت كردي بچهه هم گفت مامان خودت بيا ببين تازه هسته هم داره :o مامانش داد زد مرده شورت روببرن هسته هاش مال آلوچه هايي هست كه ديشب با هسته قورت دادي بچهه: مامان من خيلي دلم زغال اخته كشيده ميتونم يكم مزش كنم :0 ديگه بعدش يكم صداهاي ناجور اومد بعدشم صداي گريه بچهه :D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یه شب دیروقت از عروسی برگشتیم خونه، دو نفر با سر و صدای زیاد از تو حیاط فرار کردن، طفلکیا تازه موفق شده بودن درو باز کنن که ما رسیدیم، حالا اینا لیست چیزائیه که گم شده:
لباسی که عمه ی عزیزم از مسافرت برام آورده بود!
قابلمه ای که جاری مامانم بهش کادو داده بود!!
کفشای داداشم!
...
جالب اینه که یه ماه از این قضیه گذشته ولی هر روز چیزای جدیدی به لیست اضافه میشه!
مثل گلدون شیشه ای کنار تلویزیون!
مدیونید اگه فکر کنید من شکستمش!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

داریم اسم بچه انتخاب میکنیم میخوایم به مسعود بخوره
من:مهیار
دختر خالم:میثم
گودزیلا:حسود

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یه روز داشتم تایپ میکردم
مامان بزرگم اومده میگه اینقد تایپ میکنی
جوهر کامپیوترت تموم نشه!!!؟
خدا رحمتت مامانبزرگ....
امروز کلی بااین خاطره گریه کردم!!!
شادی روحش بیزحمت صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آغا غذای سامان گلریز تو حلقم اگه دروغ بگم
دیروز همراه بابام رفته بودم که جواب آزمایش خونش رو بگیره پرستاره امده میگه : تبریک میگم جوابش مثبته شما باردارین!!!!!!!!!
هیچی دیگه تا منو از رو زمین بلند کردن سه چهار تا صندلی رو خورده بودم!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اگه دروغ بگم ایشالله در اولین موقعیت به دوازده قسمت نا مساوی تقسیم بشم
تو کلاس سوم راهنمایی (دقت کنین سوم راهنمایی) معلم تو کلاس از یکی از شاگردا پرسید پایتخت ایران کجاست تقریبا 30 ثانیه فکر کرد بعد با شک گفت ترکیه
ما از خنده پخش شده بودیم رو زمین
قیافه معلم رو هم خودتون تصور کنین

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

به مامانم میگم : مامان اگه یه روز که داری از بیرون میای خونه جلوی در یه خانومه رو ببینی که داره زنگ خونمون رو میزنه ،بعد ازش بپرسی چه کارداری، برگرده بگه من آیشواریام ، بازیگر هندی ، از هند اومدم زن پسر شما بشم ... تو چه کار میکنی ؟
مامانم میگه : موهاش رو می‌پیچونم دور دستام ، سرشو میکوبونم تو دیوار ...
!!!!!!!!!!!! بله ، واقعا خسته نباشی مامان .. یه موقع زحمتت نشه . دستات آسیب نبینه .. حس انسان دوستی و مهمون نوازیت کجا رفته ؟ همین کارارو کردی موندم رو دستت .. هنوز مجردم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

سلام دوستان اولین پست منه حمایت کنید.
نه اینکه ما یکم خارجی به نظر میایم
یه روز با خانواده رفتیم مسافرن حدود 7 .8 ساعت تو راه
بودیم که به مقصد رسیدیم داشتیم از ماشین پیاده میشدیم که
بنده گفتم oh my god (یعنی وای خدای من) همه داشتن نگاه میکردن
یکی مثلا خواست خود شیرینی کنه که مثلا ما هم حالیمون میشه
اومد جلو و گفت hello و wellcome واین حرفا خانواده ما هم که انگلیسی بلد نبودن مات و مبهوت داشتن نگاه میکردن منم که زیاد نتونستم حرف بزنم خودمو لو دادم اون مرد داشت ماشین ما رو گاز میگرفت.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

بــآ دوســته خــوآهــرم رفــتـیم بــیـرون حــآلــآ مــکـآلــمه رو دآشــته بـآشـین:
مــن رو بــه دوســته خوآهــرم : خــب حـالــآ مــیـخوآیـم کــجـآ بریــم ؟
نــغـمه (دوســته خــوآهــرم): چــی؟
مــن : هــیــچی بــآبــآ
نغــمـه : چــی؟؟
مــن : مــیــگم میــخـوآیــم کــجــآ بــریـم ؟؟
نــغــمه : چــی ؟
مــن : هــیــچی عــاقــآ جــآن شــیـکر خــوردم ، بــرو عمـــتو مســخره کن!
نـــغــمه : چــی ؟
مــن رو ب خــوآهــرم : ایــن دوســتــت مشــکـله شــنـوآیــی دآره ؟؟کــچــلـمون کــرد بــخـدآ!
خــوآهــرم یــه دونــه مــحـکم زد پــس کــَلَم و گــف : گــوســآلــه دآره عــطــسه مــیـزنــه ایــنـم نــفـهمــیدی کــودنO_o
لــآمـــصب عــطـسـش بــآ عـشــوه بــود حــآلــآ مــن کــ عــطــسه مــیــزنــم یـه آفــتــآبـه تــف رو صــورتــه طــرف خــآلـی مــیـشه! صــدآشــم کــه هــر کــی مــنو نــشـنآســه فــک مــیـکنـه آمــریـکــآ حــمــله کــرده^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یه روز تو مدرسه داداشمینا معلمشون داشته درباره ی زلزله صحبت میکرده خلاصه معلمه رفته تو چارچوب در ضربدری وایساده گفته اگه زلزله اومد اینجا امنه بعد چند دقیقه واقعنی زلزله میاد و معلمه ام میره تو چهارچوب وای میسه که یکی از همکلاسیای داداشم که هیکلی بوده یدونه آبلوچاکی به معلمه میزنه معلمه بدبخت میچسبه به دیوار خو چیه میخواستن در برن نمونن زیر آوار معلمه سدراه بوده دیگه نبوده^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

مامان بزرگم یکی از این گوشی ساده چراغ قوه دار داره
یه شب تو خونه تنها بوده دستش میخوره بهش چراغش روشن میشه
عاقا هر کاری میکنه خاموش نمیشه دوتا روسری دورش میپیچه میزاره زیر پتو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

جاتون خالی تعطیلات با کل خاندان رفتیم سفر....یه ویلایی رو اجره کردیمو هم چپونده شدیم توش...این ویلا یه دستشویی ته باغ داشت...منم که یهو بی خبر گلاب به روتون شیکمم در حد فعالیت های هسته ای شروع کرد به پیچیدن...منم که شیکمم داشت میترکید بی خبر از همه جا دوییدم سمت دستشویی...درو بدون حرفی کوبوندم که وا ه...نگو یکی توشه...حالا دستشوییش جوری بود که درو اگه محکم وا میکردی میخورد تو کله ی کسی که تو دستشوییه....منم بد نبینی با تمام زور زدم تو سر کسی که توش بود....حالا بگو کی بود؟؟؟؟عمو بزرگم...غول فامیل...دیدم یه صدای آخی اومدو شیلنگ آب که دستشش بود رفت هوا و خلاصه به تنهایی گند زدم بهش...جیغ و دادش رفت هوا کی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منم دورو ورو نیگاه کردم دیدم کسی نیست...جیم زدم...خلاصه اومد بیرون تا غروب جلو دستشویی نشست ببینه کی میره تو؟؟؟؟منم که از 5 دقیقه بعد رفتم پیش هر کی ازم فاصله میگرفت....حالا بماند چرا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ولی قیافه عمومو باید میدیدید که از دستشویی اومده بود جز یه تیکه از پیرهنش کل هیکلشو آب گرفت...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

وقتی مامانم خونه نیست یکی از تفریحات ناسالمم اینه که میرم در یخچال رو اینقدر باز میزارم تا صدای آلارمش در بیاد بعد میگم:

حالا هی زرررر بزن هیشکی به دادت نمی رسه!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

ياروهندونه فروشه اومده ميگه هندونه كيلويى250دوكيلو500.
من نميدونم ماروچى فرض كرده بودمنم براپرسيدن اين سوال رفتم پرسيدم آقاسه كيلوش چقدميشه خيلى ريلكس برگشته ميگه750واقعامن يه لحظه فك كردم پشت من دم ديده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا من هروقت این خاطره یادم میاد خجالت میکشم همچین فامیلایی دارم
امسال تعطیلات عید با خونواده عمم اینا رفته بودیم سد شهرمون
اخلاق پسرارو ک میدونین هی دلشون میخواد سنگ پرتاب کنن تو سد
این پسر عمه ی منم گاگول ی دستش سنگ ی دستشم گوشیش بود یهو دیدیم زرت گوشیشو محکم پرت کرد تو سد بیچاره تا ی ساعت هنگ بود
ما ک از خنده نفسمون بالا نمیومد،حالا تو کل فامیل سوژه شد بیچاره خب حواسش نبود.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا يبار تو سايت فورجوك داشتم مطلباروميخوندم كه ديدم شارژ گوشيم ١٧ درصد شده با هزار زور و اخم بلند شدم رفتم شارژرم رو از تو پذيرائي اوردم زدم به پريز و به كار قبليم كه خوندن پستاي فورجوك بود ادامه دادم. بعد از چند دقيقه ديدم شارژ گوشيم شده٣درصد. به خودم اومدم ديدم جاي اينكه شارژر رو به گوشي وصل كنم گرفتم توي دستم!!!!!
شماهم انقد محو فورجوك ميشين يامن فقط اينجوريم؟؟!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

xXx Mr.Zed xXx

آقا من با هر کس دوست شدم یه مریضی گرفت:|
ولی مریضیش خوب شد:))
یکی سرطان خون گرفت......خوب شد:)))
یکی مریضی پوستی گرفت.....در حال خوب شدن:)))
یکی دیگه هم مشکل قلبی گرفتو دیروز رفت زیر عمل......این ازش خبر ندارم و هم اکنون به دعا هاتون نیارمندم:((((
لایک:خاک تو سره نحس:|
لایک:ایشالا این دوسته آخرم خوب شه:(((((
آقا مهرشاد نحس:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

من نمیدونم هدف این تنهای اول از فرستادن این اس ام اس های ذوق مرگش چیه:
اون روز مامانم گوشیشو باز کرد دیدم جیغ کشیدگفتم مامان چی شده؟میگه دخترم بیا بیا برنده پراید شدم منم با سرعت نور رفتم گفت بیا این اس ام اس رو بخون.شما برنده قرعه کشی پراید شده اید یه ذره توضیح داده بود پایین تر که اومدم نوشته بود به شرطی که عدد فلان را به فلان شماره بفرستید تو قرعه کشی شرکت داده میشید|:الآن این تنهای اول مثلا میخواد بگه من خیلی باحالم؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اغا یادتونه بچه بودیم میرفتیم عروسیی ،مهمونیی، حاجی خوری چیزی ور میداشتن به ما غذا جدا میدادن، یعنی غذا بچه و بزرگ جدا بود اخه من بدم میومد بدم میومد (غذا بزرگ دوتا سیخ کوبیده بود و گوجه و چلو غذای بچه یه نصف کف گیر بود با یه سیخ کباب کوچیک)
همیشه هم وقتی از سر سفرشون پا میشدم گشنم بود
بدتر از همه کیک بود اون که دیگه جیگر ادمو خون می کرد ، اغا ور میداشتن یه تیکه کیک قده کله ما میدادن به این پیرزنا فشار خون داره چربی بالا که اونم یه گوششو می خوردو بقیشو میمالید به هم بعد به ما یه لایه نازک که از این طرفش میشد گل بشقاب رو دید می دادن ای ما میسوختیم می سوختیم که نگو
هنوزم که یادم میوفته جیگرم خون میشه
خون به جیگرش لایک کنن تسکین بگیریم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

مامانم:دختر فلانی هم زاییده

من: چه زود گذشت من فکر میکردم یه ماه دیگه وقتشه

گودزیلا:فک کنم زودتر از وقتش زاییده

من دیگه حرفی واسه گفتن ندارم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

پسره زنگ زده
میگم:شما؟
میگه:شارژ ندارم قطع میکنم تو بزنگ ، بهت میگم!! :|
اصن یه وضی :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

خـواهـر زاده م اومـده نیـشـسـتـه کنـارم مـیگـه :
دایـــی دایـــی گـوشـی تو کـه بـه درد نـخـوره بـازی نـداره ، ی زنـگـه بـزن بـا دخـدرت{مـنـظورش مخاطبِ خـاصـه} حـرف بـزنم دلـم وا شـه !
حـیف کـه قـتـلِ عـمـد مـیـشـه ..حـــیف کـه مـامـانش کـنار دسـم بـود .. حیـفـــــ

فـک و فــامیلن ؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

من موندم خارجیا فیلم اکشن میسازن ماهم میسازیم توی فیلمای خارجی طرف کلی گلوله میخوره سوراخ سوراخ میشه هنوز بلند میشه مبارزه میکنه
حالا توفیلمای ایرانی طرف یه گلوله میخوره به بازوش غش میکنه همونجا تا سرحد مرگ هم میره
حالا خیلی شانس بیاریم تو کما نره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقــــا ما یکـی از فامیلامون بچش که دنیا اومد یه نَموره بور میزد...جوگیر شد اسمشو گذاشت " آلــِـّـه " ( یعنی دختر مو بور ) زد و بچه هِه مشکی شد
هیچی دیگه موندن چی صدا کنن بچه رو فامیل که میگن آلِــــــّـه موهات کاله ^_^
خو آخه به قول یکی از دوستان 4جوکی یورزنیم نیس که دلبندانم!!بچه ست
مثل این میمونه که بچه به دنیا میاد اسمشو بذارن زیبا که ریسک خفنیه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

چند روز پیش داشتم از خیابون رد میشدم، طرف یکدفعه برگشت پرسید امروز سه شنبه اس یا چهار شنبه؟
من هم قاطی کردم گفتم چه شنبه.
فکر کردم نفهمید ولی برگشت گفت هفته شما 8 روز داره.


خب برادر من چرا من رو تو ای موقعیت قرار میدی که آدم آب و روغن قاطی کنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ ♥ нάмεd = нάnįε ♡ ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ
دیروز پشت چراغ قرمز سر چهاراه نواب بودم
هوا هم گررررررررررررررررم
من: آخ پروردگارا هوا چرا اینقده گرمه ؟؟
مامانم: آره هوا گرمه
من: پس بزار کولر بگیرم خنک شیم ^_^
مامانم : نه نه هوا خوبه , کولر نگیر
من: مااااماااان ناموسا تو خونه نمیزاری ما کولر روشن کنیم تو ماشینم نمیزاری؟؟
خونه همه باباهاشون مخالف کولرن , خونه ما مامانم با کولر مخالفه
به همین کوه نور سوگند یهو دیدی با کیلیپس سارا خودکشی کردم
حالا ببینید کی گفتم
اَسن یه حالتی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

بچه های کلاس ما هر وقت امتحانی چیزی داشتیم این شعر رو می خوندن:
سلام به برادران سیروس
تانژانت و کتانژانتو سینوس
هرکس نکند تقلب امروز
او کره خر است نه دانش آموز.
هعی یادش بخیر(در ضمن من سال سوم دبیرستانم ها.ترک تحصیلم نکردم .
اون که گفتم هعی یادش بخیر واسه کلاسش بودو بس).
حالا به افتخار کسایی که تقلب میکردن و میکنن و خواهند کرد بزن دست قشنگرو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

دقیقــاً 11 روز بـــود که نــدیــده بـودمش ... خــدا فقــط میــدونه که چقــد کلافــه بــودم و دلتنــگ حـــوصلــه حــرف زدن با هیشــکی رو نداشــتم ..
دیـــروز گــوشیــم زنــگ خـــورد دیـــدم داداشــشـه ...
خیلـــی بی حوصـــله گفتــم : جـــان؟ بــگو :|
_ : آدرس ٍ هتـــل ُ بــده ببیـــنم .. بیـــا این زنتُ تحـــویل بگیــــر کچلـــم کـــرد!
مـــن شـــوکه شده بودم
_ : الـــو ؟ زنـــده ای ؟ د ٍ میگـــم بیـــا زنت ُ تحـــویل بگیـــر
مـــن : زنَـــــم ؟؟!! ای جــونم آوردیـــش ؟! :-X
یهـــویی صـــدای جیــغ و دادش اومـــد :
زن خــــواهـــرته زن عمـــــته ! مگــــه دَســـم بت نـــرســـه امیـــــر میکشـــــــــمت :))
مـــن ( تــو آسمــون چتــر باز کــرده بودم ) : ای جــانم نه نه غلـــط کــردم خانـــومی!
داداشـش : خاک بر ســر ٍ زن ذلیـــلت خخخخخ
عشقــم : زن دوس دخـــدرته اصنشـــم زن خــودتی داداشــــی ;) !
(( رو کلـــمه زن خَعــــلی حســاسه بَچـــم :دی ))
داداشــش : باشــه فنچـــول منـــم غلط کـــردم امیــــر بیـــا این دختـــرتو ببـــــر ^_^
مـــن : خخخخخخ اومـــدم اومــــدم ..
انقـــد ذوق مـــرگ شده بــودم هر کــی دمــه دسَـــم بود ماچــش کـــردم!^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

دو تا ماشین تو خیابون زدن به هم ... صاحباشون اومدن پایین و کلی دادو بیداد کردن ... تا اینکه یکی شون خیلی عصبانی شد و گفت : اخه برادر من ، الاغ.....
منو و مردم : <="" p="">

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا چن وخ پیش با ماشین رفته بودیم مشهد
وختی رسیدیم مشهد بابام کولرو روشن کرد
مامانم برگشته میگه: آخیـــــــــــــش چقد هوای مشهد خنکه!!:||
فکو فامیله داریم؟!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

سوار تاكسي بودم.به مقصد كه رسيدم گفتم: آقا ممنون. من كنار اون وانت پياده ميشم. يهو وانتي حركت كرد.
راننده خيلي جدي گفت: برم دنبالش؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ ♥ нάмεd = нάnįε ♡ ฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟฟ
دیروز همینجوری داشتم تو اتاقم قدم میزدم
ناگهان یه عطسه زدم
به همین کوه نور قسم
قشنگ صدای سارا (دختر همسایمون) رو شنیدم که گفت : یاابالفضل این کی بوددد ؟؟؟؟
فکر کنم انقد حرکت ناگهانی بود کیلیپسش از رو سرش افتاد ^__^
من خودم یه لحظه احساس کردم آمریکا بلاخره حمله کرد 0_0
اَسن یه حالتی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

داداشم وقتی کوچیک بود معلم بهشون چند تا کلمه داده بود که باهاش جمله بسازن.....
داداش خلاق من:
دوست: دوست من سیاه است
طویله: خانه ما طویله است
چند روز پیش داییم دفتر مشق داداشم رو پس از 20 سال نشون زنداداشم که تازه ازدواج کردن داد............
یه لحظه احساس کردم زنداداشم پشیمون شد.....بیچاره.....O _ 0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا مرده برای بچش تبلت خریده بچهه تبلتو انداخته تو وان حموم واسه اینکه تو روحیه بچش تاثیر منفی نزاره چیزی نگفته حالا مما یه روز خط کش بابامونو بردیم مدرسه ازمون کش رفتن.کل بزرگای فامیل اومدم پیش بابامون وساطت کردن تا بابامون تو خونه راهمون داد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

تو یه جمعی دور هم نشسته بودیم ... بابام ازم پرسید برو ب جهنم ب انگلیسی چی میشه ؟!؟
گفتم : ‏Go To Hell‏ !!
ی دفه ای محکم زد تو پس کلم جوری ک چشام مث زردالو از حدقه زد بیرون -__-
بعدش داد زد : گوه تو حلق خودت بیشعور نفهم ! بلد نیستی بگو بلد نیستم دیگه ^__^
من :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یکی از فانتزی های بزرگم اینه که جوابای کنکور بیاد و من نفر اول شده باشم و در حالی که خبرنگارا باهام مصاحبه میکنن توی افق محو شم. اصن یه وضعیه فکر کردن بهش هم حال آدمو خوب میکنه. تازه خیال پرداز هم خودتونین .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا معادلات انیشتین تو حلقم اگه دروغ بگم .
داداشم ( ی وقت فک نکنین گودزیلاس ، دانشجوهه خیر سرش ) تو خوابگاه داشته آهنگ راک ( جهت اطلاعتون یعنی خشن ) گوش میداده یهو جو می گیرش می پره گردن هم اتاقیشو گاز میگیره ....
قیافه داداشم (00)
قیافه هم اتاقیش )))))

هییییییی روحش شاد .

پست اولمه لایک یادت نره . ܓܨ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا یه بار ما با اقواممون رفته بودیم واسه گردش بیرون بعد همه پسر دخترای جوون دور اتیش نشسته بودیم من از همه به اتیش نزدیک تر بودم خلاصه با کلی کلاس داشتم چایی رو میخوردم یکی نمیدونست فک میکرد تو سواحل انتالیام پسر عمویه نادانم اومد مثلا واسه خنده یه لیتر بنزینو ریخت تو اتیش اتیشم بزرگ شد تو هوا همه فرار کردن من هنو شوکه مونده بودم بعد ک اتیش اروم شد همه بزگشتن و هی میخندیدن بویه عجیب کله پاچه وسط بیابون میومد همه در جست و جویه بوی کله پاچه بودن ک یوهو دختر عموم دریافت ابروهایه منو نیست O_o
سوژه یک سال ملتو فراهم کرده بودم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

به همین پایه ی مبل(عموی پایه ی کمد) قسم
یه سی دی فروشی تو کوچه داریم، اسمش هست محصولات فرهنگی ثنا. یه بار دیدم یه شماره اس داده"سفارش شما آماده است، ثنا" ما هم که خل، فکر کردیم مخاطب خاصی، چیزیه.
ورداشتم اس دادم"سلام ثنا خانوم، کدوم سفارش عزیزم؟" هیچی دیگه. حالا ما رفتیم سفارشو بگیریم همین که مارو دیده، شروع کرده به خندیدن. بدبختی اینه که آقاهه سنشم زیاده.
اصن نمیدونم تو این قهوه ای شدن چه حکمتیه که ما دم به دم قهوه ای میشیم.
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
(مستر خبیث در حال نابودی تدریجی)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

بهترین خاطراتم از اینترنت میدونید واسه کی بود؟؟؟
اون زمون که کامپیوتر با زغال کار میکرد با ذوق وشوق کارت اینترنت میخریدیم میرفتیم مثلا اینترنت!!!
خدایی من موندم با اون سرعت ف.لت.ر شکن هم نصب میکردیم.... چ حالی میداد.قشنگ یادمه صفحه رو باز میکردم میرفتم بیرون دو ساعت میچرخیدم میومدم بازم کامل لود نشده بود.لذتی که دایل اپ داشت صد تا ADSLنداره.یادش بخیر..........

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

خر ترین لحظه زندگی من وقتی بود که یه سینی چایی رو وارونه کردم روی خودم(مدیونی اگه فک کنی سرویس زنداییم رو ناقص کردم!)بعد شوهر خالم در حالی که از خنده سرخ شده بود بهم چای تعارف کرد!

به همین پایه میز قسم هنوز دارم خجالت میکشم!مخصوصا اون قسمتی که گفت رها جان،هرچی رو بریزی چای روباید یاد بگیری!

یعنی له لهما!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یـــآدمـــه وقتـــی بچــه بـــودم عـــادت داشتـــم پـــوست لــبم رو بکنـــم•
بــعد پســـرخـــالم بــهم میگفت:
بـــرو بــه لبــت ابلیــمو بــزن ..انقـــد خـــوبه!!!
مــنم بچــه بـــودم خـــو
میــرفتم میـــزدم
یعــــنی لبم میســـــــــــــــــوختــــا

••••از خــــاطرات خـــواهرم••••

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

چند سال پیش با خالم رفته بودیم خرید بعد
خالم از یه لباس خوشش اومد رفت قیمت کنه
برگشته به فروشنده میگه ببخشد اقا این لباس
کره خریه چند
ما در اون لحظه در حال گاز زدن در دیوار پاساژ

فروشنده در حال گاز زدن همون لباس کره خریه

خود خالم بعد از فهمیدن سوتیش :-(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

تو خدمت بودم یه بنده خدایی خیلی تخس بود-بهش میگفتیم گوری انگوری!!!!!!یه بار فرمانده باهاش لج شد بهش گفت با یه حبه قند دور محیط پادگان رو اندازه بگیر و بگو چندتا حبه قند میشه!!بنده خدا 8ساعته دور محیط رو اندازه گرف.اومد گفت:896562535568حبه قند.فرمانده حبه قند رو نصفش کرد گفت از پشتکارت خوشم اومد برو دوباره بشمار.!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یه بار معلممون داشت املا می گرفت منم کتاب رو از قبل جاساز کرده بودم همین طور که داشت دیکته میگفت من اصلا به حرفش گوش نمی کردم فقط از رو کتاب جلو می رفتم یهو دیدم از وسط صفحه رفت صفحه بعد منم که تا چهار خط بعد رو نوشته بودم نمی دونستم چیکار کنم هیچی دیگه آخرش فهمید و شل وپلم کرد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

شما یادتون نمیاد اونوختا ک من بچه بودم یکی از سرگرمیام این بود که با اسمارتیز برا خودم رژ لب میزدم کلی ام ذوغ مرگ میشدم از حس زیبایی... :))
هرکی یادشه ← لایکـــــ→

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

تبلیغ تن ماهی اویلا واسه منو دهه شصتیا حالت نستالژیک داره
ماهم که بچه بودیم بعداز ظهر که همه خانواده از خواب بیدار میشدند میرفتیم بیرون پیشه دوستانو میپرسیدیم امروز چقدر گیرت اومد؟
یکی میگفت یک چک
یکی دیگه دو چک
اونایی که عموهاشون هم بودند تا ده چک میرسید تازه کلاس میذاشتند که دست عموشون از باباشون سنگین تره
کسی که باباش با کمربند سیاهو کبودش کرده بود یا با کبریت سوزونده بودش اونروز پادشاه کوچه بود
بله اینم بازی ما دهه شصتیا بود با اون همه مهربانیه بزرگترها!!!!!!!!!!!!!!!!
هرکی مرده بیاد بگه نسل سوخته کسی بجز دهه شصتیاس تا خودم همینجا به دونیم و نصفی با یه یه نون اضاف تبدیلش کنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

مامانم زنگیده بود خونه یکی از آشناهامون که اسمش رحمته ،میخواست به خانمش تسلست بگه که خواهرش فوت شده بود..بعدش آخر تلفن مامانم میخواسته بگه:
"خدا اموات شمارو رحمت کنه ، به آقا رحمت هم سلام برسونید.."
یهویی قاطی پاطی شدش گفت:
"خدا رحمت شمارو هم اموات بکنه...." :) :) :)حالاجالبه که مامانم زودفهمید،خودشم پشت تلفن غش غش میخندید..

واسه سلامتی مامانم لایک کنید..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

دیروز داداشم به دختر خالم که 3سالشه
گفت ساناز جون عزیزم چی میخوای برات بخرم؟؟
برگشته میگه اینجوری حرف نزن...نه من خوشم میاد نه آقامون!!!
میزنه زیر چشمت بادمجون میکاره بعد باید سرویس طلاهامو بفروشیم دیـه تو رو بدیم!!! 0_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یادم بچه که بودم ی بار تخم مرغ کاشتم دیدم مرغ در نیومد..!
از همون موقع پی به بد شانسیم بردم.
.
والااااا بخدا
اولین پستم نا امیدم نکنید.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا مغازه دارانی که شیشه سکوریت داره مغازتون
شما رو به کلیپس پریسا کوچه مسجدمون قسم میدم که یه نوشته ای چرکی چیزی رو شیشه بزارین ادم ببینه بسته شده
والا هنوز سرم درد میکنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا ما دوران جاهلیتمون ((همون که خعلی طولانی بود)) برا اولین بار میخواستیم با تاسکی بیایم .بعد یکی از ای برادران بی فرهنگ ما هی مارو اذیت میکرد منم تا رفتم تو خونه زدم زیر گریه و زاری ک مامانی یه پسره بم شماره داد .مامانمم بم گفت سری بعدی چنین اتفاقی برات افتاد به راننده بگو یا برگرد اخم بش کو ..خو خلاصه جونم براتون بگه چند وقت بعدش باز ما با تاکسی اومدیم یه پسره تپلی نشست کنارمون هی بخبخت خودشو جمع میکرد به مو نخوره یوهو ماشین ترمز کرد اینم خورد به ما چنان با ارنج زدم تو کلیه هاش ک چشاش دراومد افتاد به سرفه و ناله کردن ...با اخم سریع برگشت طرفم منم از ترس با مشت زدم تو مماغش دیه داشت گریه میکرد سری پول تاکسی دادم و فرار کردم ...از اون روز به بعد عذاب وجدان مرا رها نکرد به من چه نصیحت مادرانه رو اوم باس همیشه گوش بده :(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

یادش بخیر دوران بچگیم یه جوجه گنجشک افتاده بود تو حیاطمون.منم که ماجراجو.دمپایی رو برداشتمو میزدم روش.انقد زدم تا دلو رودش ریخت.بعدم با افتخار رفتم به بابام گفتم چه چه(به مورچه میگفتم)رو کشتم.آخه یکی نیست بگه بیشعور.گنجشک کجاش شبیه مورچست.هیچی دیگه.هنوز رد دمپایی های که باهاش چه چه رو کشتم رو بدنمه.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

امروز داشتم با دوتا پسربچه(كه 8سال ازم كوچيكتر بودن)وسطي بازي ميكردم.منم وسط بودم.
يكيشون گفت يجوري بزنش كه دهنش سرويس بشه!
اون يكي گفت اين كلا دهنش سرويس هست!!!!!!!!!!
من:((
اون دوتا:)))))
انقد شخصيتم تخريب شد كه الان احساس بيشخصيتي عجيبي ميكنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

همه آروم نشسته بودیم جلو تلویزیون داشیم سریال تماشا میکردیم که یهو مامان جان مثه برق از جاش پرید و شروع کرد به جیغ کشیدن
وای شیر سر رفت
وای گاز به گند کشیده شد
وای یه کار به کارام اضافه شد و این حرفا
حالا رفته سر گاز میگه پس شیر کوووووووووو؟
من که شیر نذاشتم سر گاز!!!!!
ما که اصلا شیر نداشتیم!!!!
مادر من خب چرا یهو توهم میزنی!
ما هم روزه مون رو با جویدن مبل، تلویزیون و..... افطار کردیم
این قیافه خانواده در اون لحظه:))))))))))))))
این قیافه مادر گرام اون موقع0-0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

تبليغات سايت دو برابر شه اگه دروغ بگم
امروز وايستاده بودم جلو در يهو ديدم پسر سه ساله همسايمون خاهرمو ک دو سالشه زد
حواسش نبود رفتم سراغش گردنشو گرفتم ک دو تا چک بزنم دستمو ک آوردم عقب بهش چک بزنم ديدم شلوارش خيييسس شد منم از بس ب بچه بيچاره با شلوار خيسش خنديدم يادم رف بزنمش

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ
ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ من ﺍﺳﭙﺮﯼ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﻣﯿﺰﻧﻪ …
ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺳﻤﻦ منو ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺭﺍﺳﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ !
ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

معلم فیزیکمون تعریف میکرد امسال وقتی داشتم برگه های امتحان نهایی سال سوم رو تصحیح میکردم یه برگه اومد دستم نوشته بود جواب سوال 2 صفحه ی دوم ، بعد میره صفحه دوم میبینه نوشته جواب سوال 2 صفحه سوم ، بعد میره صفحه سوم میبینه نوشته: اگه بلد بودم همون صفحه اول مینوشتم!!!!!!!
یعنی دانش آموز خلاقه تو شهرمون داریما

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

اعتراف میکنم رپارسال عاشق شدم.ودرحدیه دیوونه محتاج نگاه طرفم بودم خلاصه بگم عشق کورم کرده بود...رفته بودم براش هدیه بخرم یه انگشترزیباازمغازه خرازی چشمو گرفت خیلی هم ارزون بود رفتم بش دادما گفتم این انگشترمطمءنم به دستای قشنگت میاد وقتی بازش کردیکم چپ چپ نگاه کردبعدازچندروزدیدم به روسریش بسته تازه فهمیدم حلقه روسری بوده وفکرکردم انگشتره!(به خودت بخندخب عشق کورم کرده بوددیگه...خداییش خیلی خوب ادمی بوده که به تیمارستان معرفیم نکرده)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

آقا این مخاطب خاص ام انقدر این جوری حرف می زنه ( چطولی - عجیجم - عجقم - صولتی - قلمز ) خلاصه دیگه ...
چند روز پیش از دوستم یه فلش موزیک گرفتم داشتم آهنگ هاشو گوش می دادم دیدم یه فلدر داره نوشته ( شهرام صولتی ) ...
حالا منم هی فکر میکنم میگم خدایا این شهرام صورتی کیه دیگه ...
اصن شهرام صورتی خواننده نداریم که ... خواننده رپه شهرام صورتی ؟
بعد که یه ذره تمرکز کردم دیدم نه بابا همون صولتی درسته :) .
هیچی دیگه می خام باهاش بزنم به هم ...
لامصب الفبای مغزمو ریخته به هم ... کسافط

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا با بروبچ رفته بودیم کوه
رسیدیم بالا ی آتیشی روشن کردیم هوا هم آفتابی و گرم بود.
آقا مهدی رفیق ما وسط نشسته بودو هی به آسمون خیره میشد کلا تو فک بود
میدونین چی گفت¡
بچه ها از اون بالا بالا ها صدای برف میاد(وسط چله ی تابستون)
من0_o
رفیقام0_0
مهدی¡¡¡¡o^o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاقا دیدین تو سریال هفت سنگ،روزبه خودشو زده بود به افسردگی چقدر تحویلش گرفتن؟؟من گفتم اینکارو کنم...(صرفا برای جلب محبت)هیـــــــــــچی دیگه یه ساعت ازنقش بازی کردنم نگذشته...
مامانم:چه مرگته؟؟!!
بابام:باز پی میخوای خودتو زدی به موش مردگی؟؟!!
داداشم:)))))))
من 0-O
بازم من 0-O
من مامان مدینمو میخوام....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

تولد ابجی ام بود رفته بود تموم این دوستای بالا شهری اشم دعوت کرده بود
خلاصه سرتونو در نیارم نوبت باز کردن کادو ها شد یکی یکی کادو ها رو باز کردن
تا رسید به کادو من . نمک نشناس در کمال نا باوری کادو رو کوبند تو صورتم
اخه شما به من بگین شلوار کردی قهوه ای زشته ؟نه واقعا زشته؟تازه اگ با اون
رکابی آبیه که براش اورده بودم ست می کرد که دیگه پرنسس می شد برا خودش
عجب ادم پلیدی ام من ن ن ن ن ن ن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 5 بهمن 1394 
نظرات 0

عاغا دیروز داشتم کتاب می خوندم (بعله اینجوریاس !!! ملت به فیلسوفم احتیاج داره !!!) بعد این داداش دهه هشتادیم اومده میگه : آبجی چند کیلویی ؟
من: به توچه فسقلی برو بذار باد بیاد ...
داداشم : پس لااقل سه رقم اولشو بگو ...
من O_o
داداشم :)
من بعد از چند لحظه :(
داشم همچنان :)
به خدا اینا بچه نیستن گودزیلا هم نیستن گودزیلاااااااااااااان ! ما هم نسل بریان هستیم ...!
بــــــــــــــــان کـــــــــــــــــــی مـــــــــــــــــــــــون
کــــــــــــــــــــجایـــــــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟ 

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز