دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

كساني كه زياد بهشت زهرا مي‌روند، به او مي‌گويند شهيد عطري. خيلي‌ها سر مزار شهيد سيد احمد پلارك نذر و نياز مي‌كنند و از خداي او حاجت و شفاعت مي‌خواهند.  از سنگ قبرش هميشه عطر ترشح مي‌كند، هميشه نمناك است و هم بوي گلاب و گلهاي معطر دارد.هيچ وقت روز سر مزار شهيد سيد احمد پلارك خالي نيست هميشه ميهمان دارد. آدرس : بهشت زهرا، قطعه ۲۶، رديف ۳۲، شماره ۲۲، مزار شهيد سيد احمد پلارك

 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید سید مجتبی علمدار

پای درس سید مجتبی علمدار

 آدم باید توجه کند. فردا این زبان گواهی می دهد. حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که اینها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یا زهرا ، یا حسین (ع) آن وقت گواهی بدهد که مثلاً ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفت، بیهوده گفت، آلوده کرد، ناسزا گفت، به مادرش درشتی کرد.

 ... احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند، یک آقایی دارد مرا می بیند، دست از پا  خطا نکنم، مهدی فاطمه(س) خجالت بکشد. وقتی می رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد. بگوید: مادر! فلانی خلاف کرده، گناه کرده است. بد نیست ؟!!! فردای قیامت جلوی حضرت زهرا(س) چه جوابی می خواهیم بدهیم.

چند خاطره از زبان دوستان نزدیک سید

1)شیوه خاصی هم در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سّید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیأت؟ به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش. به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و .. ول کن بابا!  می گفت: نه ! کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ، اما کسی که در این راه نیست ، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید.

2)برنامه هیات او اول با سه، چهار نفر شروع شد اما بعد رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع،  فروتنی و اخلاص سید بود.

 

3)یکبار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تو مراسمها و روضه اهل بیت(ع) اصلاً گریه ام نمی گیرد و نمی توانم گریه کنم! سید گفت: اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟! گفت: نه! سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است. من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد! این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکل داری برو مشکلت را حل کن،گریه ات می گیرد!اما این سید می گوید مشکل از من است! بعدها می دیدم که او جزء اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار بود.

 

4)دو تا برادر بودند که به ظاهر هیأتی نبودند و به قول بعضی ها آن هیپی ..!! این دو شیفته سید شده بودند و به خاطر دوستی با سید وارد هیأت شدند. یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شبها دیر به خانه می آیند؟! یک شب دنبال آنها راه می افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین! این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد متوجه می شود از زیرزمین صدای مداحی می آید. بعد از اتمام مراسم مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند؛ با دیدن این صحنه مادر هم تحت تاثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود.

 

خود سید بعدها تعریف کرد که این دو تا برادر یک شب آمدند گفتند: سید! مادرمان می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید شما من را که نماز نمی خواندم،نمازخوان کردید! چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! اینها معلم اخلاق من هستند!

 

5)شبی در بین راه در خصوص مسایل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسایل روز صحبت می کردیم. در پایان وقتی همه ساکت شدند سید مجتبی با خنده گفت: ای آقا سی سال عمر که این حرفها را ندارد!

و به مصداق همان حرفی که سید گفته بود، همگان دیدیم که سرانجام در سی امین بهار زندگی، سید مجتبی جاودانه شد.

6)من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود. بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت. با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟ گفت: بگذار گردن تو باشد. بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن. با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است. امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.

7)شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم در حالیکه تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه هوا بود. پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان شهادت بیهوش بود، این بود: یا عمه سادات! یا زینب کبری!
 

نامه دختر شهید علمدار به پدر شهیدش

 

 

 

بابا مجتبی سلام

 

 

 

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود.

 

 

 

راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود. مادر می گوید: بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم. اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند.

 

 

 

ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سیده زهرا

 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:14 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ده خاطره از شهيد حجت الاسلام مصطفي رداني پور
1. یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید. 2.مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن 

3.گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یک لوله ی نفت خورده بود و آتش بود که هوا می رفت. دیده بان قهر کرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت « من دیگه دیده بانی نمی دم از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی کار باید می کردم؟» مصطفی می گفت« کوتاه بیا. دیگه کاریش نمی شه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو که کم نذاشتی 

.تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت « نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلشرا پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . بههیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود بردندش عقب. نفهمیده بود .

.شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم .

.ماه رمضان را خانه آمده بود . به علی می گفت« امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتور علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت« ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم 

.تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که با شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت« آقا ما رو نصیحت کنین .» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت « از خدا می خوام که به ت صبر بده 

8 .پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیاان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم یخت توی دلش عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. کل می کشیدند. داد می زد«مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات استو دارد برای بچه ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد . می گفت «امشب شب عروسی من نیست عروسی من وقتیه که توی خونخودم غلت بزنم 

9.ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازهسه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم راب پشت دست پاک می کردم مادر آمد . گریه می کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پاین و گفت « دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی 
 
دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید .

10.بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد .

 

 


نگارنده : admin در 1391/10/24 10:27:32.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

یونس زنگی آبادی ، سال 1340 ش در خانواده ای مستضعف و متدین ، در روستای زنگی آباد کرمان به دنیا آمد . پدرش ملا حسین ، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود . وقتی در سن 75 سالگی از دنیا رفت یونس 12 سال بیشتر نداشت .از این پس ، یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ، به کار گری روی آورد . با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستان بود در تظاهرات و حرکتهای انقلابی نقش جدی داشت .تد بیر ، شجاعت و جسارت او در عملیات مختلف باعث شد تا او را فرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .

 

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید مرتضی جاویدی
شهید مرتضی جاویدی- فرمانده گردان فجر-معروف به اشلو
 شهیدصیاد شیرازی در مورد او گفته اند:در تمام دورانی که همراه رزمندگان وفرمانده هان دفاع مقدس خدمت حضرت امام میرسیدیم فقط یکبار دیدم که امام رزمنده ای را در آغوش گرفت وپیشانی آنرا بوسیدواو کسی نبود جز إشلو معروف.... 
شهید جاویدی: نمی‌گذارم اُحُد دیگر تکرار شود

 

شهید مرتضی جاویدی در تیر ماه سال 1337 در روستای جلیان فسا و در یک خانوادة متدین و مذهبی دیده به جهان گشود و درحال و هوای صمیمی روستا پرورش یافت . همزمان با تحصیل به کارهای مختلفی چون دامپروری و کشاورزی مشغول گردید تا بدینوسیله علاوه بر تأمین هزینة تحصیل به امرار معاش خانواده کمک نماید . وی دورة ابتدائی را در جلیان و دورة راهنمائی را در نوبندگان فساگذراند سپس راهی شهرستان فسا شد و در دبیرستان ذوالقدر این شهر مشغول به تحصیل گردید و در سال 1356 با مدرک دیپلم تجربی این دوره را نیز با موفقیت به پایان رساند .

 

شهید جاویدی که برحسب دستور رهبر کبیر انقلاب (ره) مبنی بر ترک پادگانها ، از خدمت سربازی در رژیم ستم شاهی امتناع ورزید ، پس از پیروزی انقلاب با انگیزه ای متعالی به حمع آفتابی پاسداران پیوست و به عضویت این نهاد مردمی درآمد . شهید همواره خود را یک سرباز و یک بسیجی کوچک می دانست و هرگاه الز مسئولیت وی درجبهه سؤال می شد با کمال فروتنی جواب می داد : فقط خدمتگرارم و ازاین که سرباز امام زمان (عج) هستم بسیار خوشحالم .

 

شهید مرتضی جاویدی مدتی را در جبهه ی غرب و کردستان به مبارزه با گروهکهای مزدور گذراند و پس از شروع جنگ تحمیلی گامهای استوار خود را بر خاک تفتیده ی خوزستان قهرمان نهاد و عاشقانه در عملیاتهای مختلف از جمله : فتح المبین ، بیت المقدس ، رمضان ، والفجر 1و2و8 ، خیبر و بدر و کربلای 4و5 شرکت کرد و حماسه ها آفرید . شهید، مدتها فرماندهی گردان همیشه پیروز فجر از تیپ المهدی (عج) را بر عهده داشت . یاران همرزم او هرگز خاطرة رشادتها و حماسه های شهید مرتضی جاویدی را از یاد نخواد برد . پیکر مطهر و نورانی این سرباز سلحشور به دفعات آماج تیر قرار گرفت .

 

شهید جاویدی پس از عملیات والفجر 2 به دیدار امام (ره) افتخار یافت و حضرت امام نیز او را مورد لطف و مهر قرار داده وپیشانی بلندش را بوسید . مرتضی در این دیدار از امام خواست تا برای شهادتش دعا کند . روح سراسر اشتباق شهید سرانجام در هجده بهمن  65 در ازدحام زخم و آتش ، قفس خاکی تن را گشود و عاشقانه بسوی میعادگاه ابدی به پرواز درآمد . عملیات کربلای 5 یادمان پرواز این عاشق واصل را در دل خونین خود جای داده است . خاک شلمچه شقایق زار خون این شهید و صدها شهید گلگون کفنی است که عاشقانه در آسمان لاجوردی جنوب به پرواز درآمدند .

 

شهید مرتضی جاویدی در سال 1360 همسری وفادار برگزید و تمرة این پیوند دودختر با نامهای زینب و زهرا است که زهرا هنگام شهادت پدر هنوز به دنیا نیامده بود . او در مراسم عروسی خود با لباس بسیجی حضور یافت تا نشان دهد باید رزمنده در همه حال آمادة نبرد باشد . حکایت دلاورمردیهای شهید بزرگوار که جای جای جبهه با نام او آشناست در این مقال نمی گنجد . به همین متخصر بسنده کرده وبه عنوان حسن ختام گلبرگهایی از دست نوشه های خونین او را براین سپید سکوت می نگاریم :

 

« نمی دانم من چکار کرده ام که شهید نمی شوم شاید قلبم سیاه است .خدا رحمت کند حاج محمود ستوده را، وقتی با هم صحبت می کردیم می گفتیم اگر جنگ تمام شد و ما زنده باشیم چکار کنیم ؟ واقعاً نمی شود زندگی کرد و به صورت خانواده های شهدا نگاه کرد .... و این جاست که ما واماندگان از قافلة نور باید بگوییم خوشا به حال آنان که با شهادت فتند . »

 

 



خاطره


عملیات والفجر دو واقعه در کردستان کوه‌های سر به فلک کشیده پیرانشهر ـ جلویان و همچنین‌کوه‌های‌قمطره‌و تمرچین و کدو و برده‌زرد و از همه مهم‌تر

تنگه‌ی پرخاطره‌ی برده‌زرد. پیرامون شهید بزرگوار "مرتضی جاویدی" فرمانده گردان فجر تیپ المهدی خاطره‌ای بیان می‌دارم(همرزم شهيد) .
چهار روز از عملیات را پشت سر گذاشته بودیم و پادگان عظیم حاج عمران و همچنین گمرک و کوه‌های فوق‌الاشاره توسط رزمندگان دلیر اسلام به تصرف درآمده بود و در این راستا گردان فجر به فرمانده شهید یاد شده مستقر در تنگه‌ی برده‌زرد ـ که راه عبور و مرور دشمن بعثی به پادگان مزبور بود ـ از سه طرف در محاصره‌ی شدید نیرو‌های بعثی بود و تنها یک راه عقب‌نشینی وجود داشت که این گردان به مدت چهار روز با ده‌ها شهید و زخمی و اسیر با دشمن زبون در جنگ بود و هراسی به 

خود راه نمی‌داد. ساعتی از روز پنجم گذشته صدای بیسیم فرماندهان منطقه عملیاتی از جمله شهید صیاد شیرازی، سرلشکر محسن رضائی و همچنین سردار اسدی فرمانده تیپ المهدی و شهید حاج محمود ستوده معاون تیپ و سردار حاج عبدا‌... محسن‌نیا و جمع دیگر از فرماندهان عملیاتی مبنی بر این که: برادر جاویدی، گردان شما در محاصره‌ی شدید دشمن می‌باشد. عقب‌نشینی کنید. این شهید بزرگوار پاسخ به آنان داد که: فرمانده‌ی من امام‌خمینی است و به دستور ایشان عمل می‌کنم و نمی‌گذارم اُحُد دیگر تکرار شود. خداوند رحمت کند شهید صیاد شیرازی که اظهار نمودند: این چه کسی است که این چنین پاسخ می‌دهد؟ شهید اسدی فرمانده تیپ در پاسخ صیاد شیرازی گفت: این فردی است به نام مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجر تیپ می‌باشد . شهید صیاد دست به آسمان برده و برای این جوان دلیر و رشید اسلام دعا نمود که خداوند نگه دارد چنین افرادی برای اسلام و مسلمین که چنین شجاعانه و با درایت دفاع مقدس را ادامه می‌دهند. بعد از پیروزی این عملیات اکثریت فرماندهان و رزمندگان نزد حضرت‌ امام به تهران رفتند و بنده لیاقت و شایستگی این دیدار را نداشتم. جناب سرلشکر رضایی موضوع را با حضرت امام در میان می‌گذارد. حضرت امام بر پیشانی این شهید بوسه می‌زند. موقع برگشت برادران تیپ به پادگان جله‌بان که مستقر بودیم، سردار محسن‌نیا و همچنین شهید حاج محمود ستوده و دیگر برادران به اینجانب گفتند که واقعه‌ی عجیبی در بیت حضرت امام رخ داده. بنده زیاد اصرار می‌کردم که چه شد به من بگویید . خدا رحمت کند سردار حاج محمود ستوده معاون تیپ فرمودند از مرتضی سؤال کن . این سردار بزرگ اسلام فردی بسیار فروتن و نجیب بود که نمی‌خواست مطلب را به بنده بگوید. خداوند حفظ بدارد سردار محسن‌نیا فرمودند برادر خضری حضرت آقا پیشانی مرتضی را بوسه زد. در حین بحث و گفت‌وگو بودیم تا این که خبر را کسب کردم پریدم و جای بوسه‌ی حضرت امام بر پیشانی این شهید والامقام را بوسه زدم و افتخار ‌می‌کنم. برادران عکاس در آنجا حاضر بودند که یک عکس یادگاری گرفتند، بگذار در تاریخ بماند. ایشان ره صد ساله را یک شبه در کربلای 5 پیمودند و بنده هنوز اندر خم یک کوچه‌ام.

به نقل از نصیر بوشهر

 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:13 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

از اصفهان به قم میرفت . صدای اهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد جلال رو ازار  می داد...

رفت با خوشرویی به راننده گفت :اگر امکان داره یا نوار و خاموش کنید ، یا برا خودتون بذارین  راننده با تمسخر گفت : اگه ناراحتی میتونی پیاده شی ! جلال رفت  توی فکر،  هوای سرد ، بیابان تاریک و....قصد کرد  وجدان خفته  راننده رو بیدا رکنه ، اینبار به راننده گفت :اگه خاموش نکنی پیاده میشم.راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد ،پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت  بفرما !جلال پیاده شد اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود  که ایستاد!همینکه  جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت :بیا بالا جوون ، نوارو خاموش کردم

 

وقتی سالها بعد خبر شهادت  جلال رو به ایه الله بهاءالدینی دادن ،ایشون در حالی که به عکسش نگاه میکرد فرمود :امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست، من هم صاحب این  عکس رو معرفی کردم.


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از شهید برونسی
هنوزعمليات،درست وحسابي شروع نشده بود که کارگره خورد. گردان ما زمين گير شد وحال وهواي بچه ها،حال وهواي ديگري. تا حالا اين طوري وضعي برام سابقه نداشت. نمي دانم چه شان شده بود که حرف شنوي نداشتند؛همان بچه هايي که مي گفتي برو تا آتش ،با جان ودل مي رفتند! به چهره بعضي ها دقيق نگاه کردم. جور خاصي شده بودند؛ نه مي شد بگويي ضعف دارند،نه مي شد. بگويي ترسيدند، هيچ حدسي نمي شد بزني. هرچه برايشان صحبت کردم، فايده نداشت. اصلاً انگار چسبيده بودند به زمين ونمي خواستند جدا شوند.هرکاري کردم راضي شان کنم راه بيفتند،نشد.پاک درمانده شدم.نااميدي در تمام وجودم ريشه دوانده بود.با خودم گفتم: چه کارکنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان وتوي دلم ناليدم که:خدايا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم.اسم حضرت صديقه(ع) را از ته دل صدا زدم وبه وجود شريفش متوسل شدم.زمزمه کردم:خانم،خودتون کمک کنيد، منو راهنمايي کنيد،تا بتونم اين بچه ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر مي دونيد.چند لحظه اي راز ونياز کردم وآمدم پيش نيروها.يقين داشتم حضرت تنهام نمي گذارد.اصلاً منتظرعنايت بودم. توي آن تاريکي شب وتوي آن بيچارگي محض، يک دفعه فکري به ذهنم رسيد. رو کردم به بچه ها،محکم وقاطع گفتم:ديگه به شما احتياجي ندارم!فقط يک آرپي جي زن از بين شما بلند شه با من بياد،ديگه هيچي نمي خوام.
زل زدم به شان.لحظه شماري مي کردم يکي بلند شود.يکي از بچه هاي آر پي جي زن پا شدو بلند گفت:من مي يام. نگاهش مصمم وجدي بود.به چند 
لحظه نکشيد،يکي ديگر،مصمم تر از او بلند شد وگفت: منم مي يام.تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند.پيروزي مان توي آن عمليات،چشم همه را خيره کرد.عنايت «ام ابيها»بازهم به دادمان رسيد.

نگارنده : admin در 1391/10/26 11:51:32.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای کوتاه از شهید مهدی کازرونی
چادر به جای کت




لباس فرم معلم‌ها کت‌های بلند با شلوار بود . زنگ‌های تفریح کت‌هاشون را در می‌‌آوردند و با بلوز آستین کوتاه وسط حیاط والیبال می کردند . مهدی کلاس چهارم بود . با دیدن این صحنه خیلی‌ ناراحت شد . گفت :" چرا باید این قدر راحت مسائل اسلام را زیر پا بگذارند . می‌خوام ادبشان کنم .


" جواد دوید جلو و گفت :" می‌خوای چی‌ کار کنی‌ نکنه دردسر بشه ! " خندید و گفت :" نه ، فقط می‌خوام مجبورشون کنم با چادر برند خونه " .

مهدی چادر‌های نماز خانه را برداشت . رفت بالای پشت بام . آهسته پرید توی حیات . کت‌های معلم هارا بدون این که متوجه شوند برداشت و جای آن چادر گذشت .

بعضی‌ معلم‌ها که نمیتوانستند با این وضع ‌‌ جلوی روستائیان از مدرسه بیرون روند مجبور شدند چادر هارا سر کنند و به خانه روند .


 

نگارنده : admin در 1391/10/27 11:43:34.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ازدواج در مسجد با پیراهن قرضی/ مروری بر زندگی شهید اکبر احمدی
وقتی که عروس و داماد برای خواندن خطبه عقد، نزد حاج‌آقا می‌رفتند دیدم پیراهن سید جوادی مناسب نیست... «اکبر احمدی» از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس است. وی در سال 1339 در روستای «کورنده» رشت متولد شد.

 

پدر شهید احمدی می‌گوید: یک روز که برای صرف ناهار از مغازه به منزل رفته بودم، همسرم گفت که اکبر از من خواست تا به شما بگویم اگر برایتان مقدور است یک پیراهن مناسب برایش بدوزید و بعد چند کارت عروسی را به من نشان داد. متوجه شدم که مراسم ازدواج عروسی بهترین دوست اکبر یعنی «سید جوادی» است.این مراسم در مسجد «ابوذر کردمحله» رشت برگزار می‌شد.

 

اکبر و سیدجوادی خیلی به همدیگر علاقه داشتند. به همسرم گفتم به اکبر بگوید که عصر به مغازه بیاید. پیراهن اکبر دو روز بعد آماده شد و قرار شد تا به همراه همسرم به مراسم ازدواج سیدجوادی برویم. در حین مراسم ناگهان چشمم به اکبر افتاد و دیدم به جای پیراهن تازه‌اش پیراهنی دیگر به تن کرده که برایم نا آشنا است. در آنجا موقعیتی به دست نیامد که علت را جویا شوم.

 

پس از تمام شدن مراسم، علت را از اکبر جویا شدم. گفت: پدرجان وقتی که عروس و داماد برای خواندن خطبه عقد نزد عاقد می‌رفتند دیدم پیراهن سیدجوادی مناسب نیست بنابراین با خواهش از او خواستم تا پیراهنش را با پیراهن من عوض کند.سیدجوادی پذیرفت و در وضوخانه مسجد لباس‌هایمان را تعویض کردیم.

 

در بخشی از وصیت‌نامه شهید «اکبر احمدی» آمده است:

«ای مردم دنیا بدانید تا موقعی که کتاب‌مان قرآن، هدف‌مان الله، مکتب‌مان اسلام، آموزگارمان حسین (ع) پرچمدار انقلاب‌مان حضرت مهدی (عج) و رهبرمان روح‌الله است، پیروزیم و پیروز خواهیم ماند.»

 

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.


نگارنده : admin در 1391/11/07 09:08:19.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید «رضا دستواره» روزی برای دوستان تعریف می‌کرد: «سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بیمارستان بروم. 
برای عمل جراحی سرم را تراشیدند. رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن. آن آقا گفت: یعنی چی؟ گفتم: مال خودم است دیگر؛ بزن کاریت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سید (پدرم) را سر کار بگذارم. روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سید بیاید. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سید کجا می‌ری؟


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 10 ] [ 11 ] [ 12 ] [ 13 ] [ 14 ] [ 15 ] [ 16 ] [ 17 ] [ 18 ] [ 19 ] [ > ]