هویزه یعنی... دلتنگی
هویزه یعنی قرآن زیر تانک، یعنی سیدحسین علم الهدی.
هویزه یعنی از همه طرف محاصره.
هویزه یعنی ایستادن تا آخرین نفس
هویزه یعنی پلکان آسمان
از علم الهدی گفتن کار سختی است. او را نمی شود
نوشت، باید می دیدی. اما
آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید
علم الهدی یعنی نماینده خدا روی زمین، مگر غیر از این
است که انسان خلیفه خداست
علم الهدی یعنی امید و شجاعت، یعنی شهامت و رشادت
علم الهدی یعنی ایستادگی در برابر دشمن جلاد
علم الهدی یعنی رعد و برق، یعنی صاعقه، یعنی تندباد، یعنی گردباد.
علم الهدی یعنی عدم سکون و سازش و تسلیم
علم الهدی شکوه و عظمت، یعنی سربلندی، یعنی پایداری و استقامت
علم الهدی یعنی آیات وحی در سینه، یعنی قرآن ناطق،
یعنی حافظ سخنان محبوب
علم الهدی یعنی پرواز، یعنی اوج
ادامه مطلب
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:36 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:35 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
غرقه خون، در سجده افتادن خوش است
ندادن سر بر سر پیمان دوست
خون چکان، بر نیزه استادن خوش است
ادامه مطلب
هــمـي آيـــد بــه گـــوش از دور آواز جــرس مــا را
صــبــا از مــا بـبـر يـک لـحـظه پيغامي بـه روح ا...
که اي ياد تو مـونس روز و شب در اين قفس ما را
بـه رغـم کوشـش دشـمن نـخـواهد بگسلد هرگز
مـيــان مــا و تــو پـيـونــد تــا بــاشــد نــفـس ما را
ســزاوار تــو اي جــان کــنـج زندان نيست منزلگه
ســزد گــر خــون بـبـارد از دوديــده هر نفس ما را
رواق مــنـــظــــر ديـــده مـــهــيـــاي قــــدوم تـــو
کـرم فـرمـا و بــپــذير از صـفا ايـن مـلتـمـس مـا را
تـمـام مـلــت ايــران فــکــنــده چـشـم بر راهــتت
بــه راه عدل و آزادي، نه باک از هـيـچ کــس ما را
ادامه مطلب
خفته درخون شفق خورشید دو شادوشتان
مرگ شب را در شبستان وطن فریاد کرد
چلچراغ زخم ها در خلوت آغوشتان
نامتان جاویدتر پژواک طور عشق باد
تا مپندارند مردن می کند خاموشتان
ای کبوترهای خونین بال آفاق بهشت
جرعه ی رحمت زجوبار خدایی نوشتان
سوگتان را شبنم صدباغ گرید بر مزار
تا گلاب اشک شوید تربت گلجوشتان
قصه ی هجرانتان را می سراید هر بهار
بانگ زنگ کاروان را لاله ها در گوشتان
ای مشبک پیکران دین و ایمان روز و شب
سجده دارم، سجده بر خاک شقایق پوشتان
ادامه مطلب
فرشته ای صدا کرد
دل شکسته ام را
با دلش آشنا کرد
مثل خیالی نشست
توی قاب نگاهم
دوباره جان گرفتند
شکوفه های آهم
چقدر خاطراتش
برای من عزیز است
بدون او نگاهم
همیشه برگ ریز است
دلم می خواهد که یک شب
پلاک شو بیارم
اونو مثل ستاره
تو سینه ام بکارم
ادامه مطلب
زبان طعنه را به روي تو غلاف ميکنم
اگر به عشق پشت کردهام، گناه کردهام
دوباره در ضريح چشمت اعتکاف ميکنم
بر آسمان چو آفتاب تکيه دادهاي عزيز
و من پلاک ماندهي تو را طواف ميکنم
چقدر راحت از خودت گذشتي اي هميشه سبز
و من چقدر سخت با خودم مصاف ميکنم
دوباره بعد از اين فريب سيب را نميخورم
چرا که تا هميشه با تو ائتلاف ميکنم
مرا اگرچه در زمين گذاشتي ولي ببين
دوباره من به خوبي تو اعتراف ميکنم
ادامه مطلب
شهید مکتبی، پیکر نداری
به گلزار بهار آکندة عشق
تو آن مرغی که بال و پر نداری
برای رفتن از دلتنگی خاک
تو جز تسبیح و انگشتر نداری
برای لشکر دشت محبت
تو سرداری ولیکن سر نداری
پلی از خاک تا افلاک بستی
شدی استاد و یک دفتر نداری
ادامه مطلب
دوباره سفره ی دلم، بدون مهمان است
اگرچه سقف غرور شما ترک برداشت
و نصف بیشتر عمرتان زمستان است
اگرچه سبزی شعر از بهارتان رفته است
و پشت گریه ی این چشمه ها، بیابان است
نمی هراسم از این کوچه های بی عابر
که پشت زخم همین کوچه ها، خیابان است
ادامه مطلب
اندام سرد و خاکي پوتين، گرفت جان
پوتين نشست و بند خودش را دوباره بست
و رفت سمت حادثهاي در دل زمان...
اطراف جاده پر شده بود از غبار و دود
از انفجار و خون و بدنهاي نيمهجان
از التهاب، پوست تاول زده، عطش
گرما و حجم قمقمهي خالي و دهان
از پشت خاکريز صدايي بلند شد
سرد و مهيب و مرتعش و تند و بيامان
پوتين، به سمت برجک بيديدهبان دويد
اما...، همين که رفت به بالاي پلکان
: با چشمهاي بهت زده ديد: خسته و
آرام و سينهخيز، جواني کشان کشان:
خود را به زير تانک رسانيد و بعد: ... آه...
آتش گرفت تانک به همراه آن جوان
دنيا سياه شد و شب و دود ماند و تانک
با سيزده منوّر رنگي در آسمان...
ادامه مطلب
پيراهن از شکوفه که پوشيدي
باد عاشقت ميشود
در خانه
در خيابان
در اتومبيل
از پنجرهها
روزنهها
درزها
راهي
به سوي تو
ميجويد
ميخواند و آوازش را
جز تو کسي نميشنود
کسي نميبيند جز تو
پَري زادهاي را
با گيسوانِ پريشان
که پيشاني بر کفشهايت ميمالد:
«_محبوب من!
گلبرگهاي سرخِ عالم
از آنِ تو
بيا برويم!»
سِحْرِصداي او
پُلي از رنگينکمان است
اسبي سپيد با يالهاي شيريِ مواج:
«_زيباي من!
زيباترين رنگهاي آسمان
از آنِ چشمانت
بيا برويم...»
پيراهن از شکوفه که پوشيدي
باد، دست در حلقهي بازوي تو ميکند
و ماه
به احترامت
از صندلي بلند ميشود
ادامه مطلب