دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

 
بگرييد، بگرييد، بر اين پيکر بي‌سر
بر اين يار شهيدي، که افتاده به سنگر
بناليد، بناليد، بر اين ياور اسلام
بموييد، بموييد، بر اين يار پيمبر
بگيريد، بگيريد، ز داغش همه ماتم
نشينيد، نشينيد، به سوگش همه مضطر
بدرّيد، بدرّيد، به تن کسوت شادي
بپوشيد، بپوشيد، سيه‌جامه سراسر
برآريد، برآريد، چوني نغمه‌ي جان‌سوز
که سردار رشيدي، به خون گشته‌ي شنارو
بباريد، بباريد،‌ بر او گوهر ديده
بپاشيد، بپاشيد، بر او لؤلؤ احمر
ببوييد، ببويد،‌ تنِ چون گل او را
که تا حشر بمانيد، چو گل‌هاي معطّر
بناليد، بناليد بر اين قمري بي بال
چو بلبل بسراييد، بر اين نوگلِ پرپر
بخوانيد، بخوانيد که اي سرو سرافراز
بگوييد، بگوييد که اي يار دلاور
نداريم، نداريم مگر عشق تو در دل
نياريم،‌ نياريم، مگر شور تو بر سر
برآنيم، برآنيم که راهت بسپاريم
به برنامه‌ي اسلام، به فرموده‌ي رهبر

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:55 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
وقتي بغض آلود
از جنگ حرف مي‌زنم
مي‌خندي!
تو جنگ را مي‌شنوي
ما ديديم!
 
 

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:55 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
برگزيدم مـــن ز گل‌ها لاله را
برگرفتــم من ز دريــا ژاله را
چشم بستم بر همــه گل‌هاي باغ
تا نبينم غيـــــر روي لاله را
خواست تا آيينه تکثيــرم کند
آهم آمد بست راه نــــاله را
هجرتش بال رهـــايي، از قفس
مي‌رهانـــــد طوطي بنگاله را
ما که چون سنگيـم و پابست گليم
باد با خـود مي‌بــــرد آلاله را
غنچه‌سان هر لحظه پنهان مي‌کنم
در تبسم بغض چندين ســـاله را
مي‌برندش روي دوش کهکشـــان
دست کوکب‌ها مه در هالـــه را 
 
 

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
سری که هیچ سرآمدن نداشت، آمد
بلند بود ولیکن بدن نداشت آمد
بلند شد سر خود را به آسمان بخشید
سری که بر تن خود، خویشتن نداشت آمد
در آسمان خدا استحاله شد برگشت
ستاره قصد ستاره شدن نداشت آمد
و از خدای خودش گفت: بعد این همه حرف
ادامه داد خودش را سخن نداشت آمد
دل تراشه ی خون برق زد و چشمانش
سرد و تا مژه برهم زدن نداشت آمد
نشد که از من زخمی درآورد تیری
جنازه اش کف صحرا کفن نداشت آمد
نخواست روی زمین مرگ را ببیند، دید
که آفتاب دل شب وطن نداشت، آمد
پرنده شد به هوا رفت تا همین دیروز
سرو پلاک شهیدی که تن نداشت آمد

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:54 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شناسنامه اش 
چند سال از خودش بزرگ تر بود
اما هم چنان درخت ها صدایش می زدند
پارک ها
اسباب بازی ها
چرخ فلک ها
نمی شنید
دلش هوای غزل کرده بود
هوای باران
احساس کرد:
آسمان صدایش می زند
سنگرها
تفنگ ها
تانک ها
و رفت
حالا از شناسنامه اش
خیلی بزرگ تر شده است! 
عطرنام شهیدان
نه پشت این میزها
دلم را گم می کنم
نه پشت این تریبون ها
و نه خویش را
در کسالت پیاده روها می ریزم
من هنوز صداها را می شنوم
درخت ها
برایم هنوز
آسمان
معطر از نام شهیدانی است
که آزادی را
بر فراز وطنم
تنم
برافراشته اند
از گلوی روشن آسمان
می شناسمت
دردهای ما برادران تنی همند
بی چاه
بی گرگ
و مردی که در پیشانی ات ترانه می شود
و از شانه هایش
آسمان می بارد
در حوالی بی قراری هایم
شعر می شود
و شهیدانی که از چار سمت دلتنگی ات
می وزند
پرندگان عاشق من اند
که هر سپیده دم
از گلوی روشن آسمان می چکند


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

برج کبوترهاي رنگارنگ بود
ياد «رضاآباد» در دل زنده است
از خون فرزندان ما آکنده است
شب‌هاي در سنگر سراسر شور بود
بزم جنون راهيان نور بود
جنگاوران دشت «بان رحمان» درود
سرباز گمنام «قلاويزان» درود
محراب گلگونان به هنگام نماز
اي شيرهاي بيشه‌ي «بازي دراز»
خون بود و آتش عرصه‌ي پيکارتان
شب‌هاي سنگر تشنه‌ي ديدارتان
کوچ پرستوهاي «شينو» زود بود
شب‌هاي «ميمک» آتش بي‌دود بود
خمپاره‌ها خمپاره‌ها بيدادتان
آلاله‌ها آلاله‌ها فريادتان
«چنگوله» مي‌بالد به زير گامتان
تاريخ مي‌نازد به فرنامتان
«بستان» تو بوي خون «چمران» مي‌دهي
يعني که بوي عشق و ايمان مي‌دهي
خاک تو معراج هزاران يار بود
آئينه در آئينه ديدار بود
اي بي‌کفن‌هاي به خون غلتان درود
اي کشته‌هاي بر سر پيمان درود
نيزار مجنون دسته‌هاي قو کجاست
نيلوفران آبي خوش‌بو کجاست
مهران طلوع کربلاي جنگ بود
برج کبوترهاي رنگارنگ بود


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

چون شهيدان، روز حشر آيند از صحراي سرخ
در کنار عرش، صف بندند با شولاي سرخ
بر سر هر يک ز تکبير خدا، سربند سبز
در کف هر يک ز ديوان قضا، طغراي سرخ
پايکوبان بيرق سرخ کفن بر دوش عزم
سينه آتشناک و دل پرجوش با سيماي سرخ
فرق منشق، دست منفک، پاي و بازو منقطع
راهپو چون کشتي سرخند در درياي سرخ
کعبه‌ي اجلال باري را به وسعت در طواف
چشمه‌ي خون جاري از هر پلک گوهر زاي سرخ
در بر آلاله‌هاي دشت وحدت سبزپوش
سرخوش از صهباي لا در ساغر الاي سرخ
خنده زن افرشتگان قرب بر دوش افکند
لعل آويزان خون را خلعت ديباي سرخ
بستر خون برگزين امروز «شهنازي» به رزم
تا در آيي سرخ رو در عرصه‌ي فرداي سرخ


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
پسرم، این بسیجی کوچک، دوست دارد بزرگ تر باشد
چفیه ای و پلاک و تسبیحی! دوست دارد که چون پدر باشد
جنگ را او ندیده است، آری، ولی آن را چه خوب می فهمد
دوست دارد کمین کند جایی، آتشستان شور و شر باشد
پشت پشتی پناه می گیرد، گاه هم ایست می دهد ما را
اسم شب کاروان خورشید است، رد شود هر که با خبر باشد
شب که خوابیده زیر بالش خود، می گذارد تفنگ بازی را
یعنی این مرد کوچک خانه دائم آماده خطر باشد
باز پوشیده چکمه های پدر، می تکاند غبار خاطره را
آب و قرآن و عود و آئینه، مرد آماده ی سفر باشد!

ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

 
سو سو بزن امشب که به فردا برسانيم
چشمي بدوان تا به تماشا برسانيم
آرامش خاکستري پنجره‌ها را 
فردا به بنفشابي غوغا برسانيم
اي وسوسه‌ي کال! فراسو خبري هست
بشتاب بيا تا خودمان را برسانيم
با باد غريبي که رها مي‌وزد امشب
خود را به همان روز مبادا برسانيم
چند آن همه ديروز؟ چرا اين همه امروز؟
دستي به فراواني فردا برسانيم
يک جرعه جنون کاش که بي‌تابي خود را
امشب به «ندانيم کجاها» برسانيم
انگار در اين فاصله موج از نفس افتاد
بايد عطشي تازه به دريا برسانيم
 

 


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

تا بشير تابناک روز
دامن گسترد
از فراز کوهساري دور
در دامن صحرا
بوسه‌ي رگبار دشمن
دور از چشم عزيزان
مي‌نوازد پيکر خونين مارا
همسر من
زندگي هر چند شيرين است
اما با تمام آرزو‌ها
دوست مي‌دارم
به دشت سرخ خون
گلگون برويم
يا که بر امواج هستي
قطره‌اي شفاف باشيم
تا که از دريا بگويم
همسر من
لاله‌اي خونين
به روي سينه بنشان
چون شب‌انديشان
هراسانند
از گلواژه‌ي خون
همسر من!
سر فرازا
چهره بگشا
خوشه‌هاي اشک را
از ديده برچين
تا مبادا
ياغيان شب
بپندارند
تو
از شوي در بندت به زندان
ننگ داري
همسر من
بعد من
با کودکانت مهربان‌تر باش
عين نور چشمانت
تا که ننشيند
غبار غم
به روي چهره‌ي معصومشان
هرگز
همسر من!
کودکانت
روزگاري گر نشاني از پدر
جويند
يا که
از نام پدر
گويند
گو که شد
در راه ايمان
کشته با لب‌هاي خندان


ادامه مطلب

[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395  ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 20 ] [ 21 ] [ 22 ] [ 23 ] [ 24 ] [ 25 ] [ 26 ] [ 27 ] [ 28 ] [ 29 ] [ > ]