دفاع مقدس

دفاع همچنان باقی است

از اصفهان به قم میرفت . صدای اهنگ مبتذلی که راننده گوش میکرد جلال رو ازار  می داد...

رفت با خوشرویی به راننده گفت :اگر امکان داره یا نوار و خاموش کنید ، یا برا خودتون بذارین  راننده با تمسخر گفت : اگه ناراحتی میتونی پیاده شی ! جلال رفت  توی فکر،  هوای سرد ، بیابان تاریک و....قصد کرد  وجدان خفته  راننده رو بیدا رکنه ، اینبار به راننده گفت :اگه خاموش نکنی پیاده میشم.راننده هم نه کم گذاشت و نه زیاد ،پدال ترمز رو فشار داد و ایستاد و گفت  بفرما !جلال پیاده شد اتوبوس هنوز خیلی دور نشده بود  که ایستاد!همینکه  جلال به اتوبوس رسید راننده به جلال گفت :بیا بالا جوون ، نوارو خاموش کردم

 

وقتی سالها بعد خبر شهادت  جلال رو به ایه الله بهاءالدینی دادن ،ایشون در حالی که به عکسش نگاه میکرد فرمود :امام زمان (عج) از من یه سرباز خواست، من هم صاحب این  عکس رو معرفی کردم.


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای از شهید برونسی
هنوزعمليات،درست وحسابي شروع نشده بود که کارگره خورد. گردان ما زمين گير شد وحال وهواي بچه ها،حال وهواي ديگري. تا حالا اين طوري وضعي برام سابقه نداشت. نمي دانم چه شان شده بود که حرف شنوي نداشتند؛همان بچه هايي که مي گفتي برو تا آتش ،با جان ودل مي رفتند! به چهره بعضي ها دقيق نگاه کردم. جور خاصي شده بودند؛ نه مي شد بگويي ضعف دارند،نه مي شد. بگويي ترسيدند، هيچ حدسي نمي شد بزني. هرچه برايشان صحبت کردم، فايده نداشت. اصلاً انگار چسبيده بودند به زمين ونمي خواستند جدا شوند.هرکاري کردم راضي شان کنم راه بيفتند،نشد.پاک درمانده شدم.نااميدي در تمام وجودم ريشه دوانده بود.با خودم گفتم: چه کارکنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان وتوي دلم ناليدم که:خدايا خودت کمک کن. از بچه ها فاصله گرفتم.اسم حضرت صديقه(ع) را از ته دل صدا زدم وبه وجود شريفش متوسل شدم.زمزمه کردم:خانم،خودتون کمک کنيد، منو راهنمايي کنيد،تا بتونم اين بچه ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر مي دونيد.چند لحظه اي راز ونياز کردم وآمدم پيش نيروها.يقين داشتم حضرت تنهام نمي گذارد.اصلاً منتظرعنايت بودم. توي آن تاريکي شب وتوي آن بيچارگي محض، يک دفعه فکري به ذهنم رسيد. رو کردم به بچه ها،محکم وقاطع گفتم:ديگه به شما احتياجي ندارم!فقط يک آرپي جي زن از بين شما بلند شه با من بياد،ديگه هيچي نمي خوام.
زل زدم به شان.لحظه شماري مي کردم يکي بلند شود.يکي از بچه هاي آر پي جي زن پا شدو بلند گفت:من مي يام. نگاهش مصمم وجدي بود.به چند 
لحظه نکشيد،يکي ديگر،مصمم تر از او بلند شد وگفت: منم مي يام.تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند.پيروزي مان توي آن عمليات،چشم همه را خيره کرد.عنايت «ام ابيها»بازهم به دادمان رسيد.

نگارنده : admin در 1391/10/26 11:51:32.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

خاطره ای کوتاه از شهید مهدی کازرونی
چادر به جای کت




لباس فرم معلم‌ها کت‌های بلند با شلوار بود . زنگ‌های تفریح کت‌هاشون را در می‌‌آوردند و با بلوز آستین کوتاه وسط حیاط والیبال می کردند . مهدی کلاس چهارم بود . با دیدن این صحنه خیلی‌ ناراحت شد . گفت :" چرا باید این قدر راحت مسائل اسلام را زیر پا بگذارند . می‌خوام ادبشان کنم .


" جواد دوید جلو و گفت :" می‌خوای چی‌ کار کنی‌ نکنه دردسر بشه ! " خندید و گفت :" نه ، فقط می‌خوام مجبورشون کنم با چادر برند خونه " .

مهدی چادر‌های نماز خانه را برداشت . رفت بالای پشت بام . آهسته پرید توی حیات . کت‌های معلم هارا بدون این که متوجه شوند برداشت و جای آن چادر گذشت .

بعضی‌ معلم‌ها که نمیتوانستند با این وضع ‌‌ جلوی روستائیان از مدرسه بیرون روند مجبور شدند چادر هارا سر کنند و به خانه روند .


 

نگارنده : admin در 1391/10/27 11:43:34.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:12 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ازدواج در مسجد با پیراهن قرضی/ مروری بر زندگی شهید اکبر احمدی
وقتی که عروس و داماد برای خواندن خطبه عقد، نزد حاج‌آقا می‌رفتند دیدم پیراهن سید جوادی مناسب نیست... «اکبر احمدی» از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس است. وی در سال 1339 در روستای «کورنده» رشت متولد شد.

 

پدر شهید احمدی می‌گوید: یک روز که برای صرف ناهار از مغازه به منزل رفته بودم، همسرم گفت که اکبر از من خواست تا به شما بگویم اگر برایتان مقدور است یک پیراهن مناسب برایش بدوزید و بعد چند کارت عروسی را به من نشان داد. متوجه شدم که مراسم ازدواج عروسی بهترین دوست اکبر یعنی «سید جوادی» است.این مراسم در مسجد «ابوذر کردمحله» رشت برگزار می‌شد.

 

اکبر و سیدجوادی خیلی به همدیگر علاقه داشتند. به همسرم گفتم به اکبر بگوید که عصر به مغازه بیاید. پیراهن اکبر دو روز بعد آماده شد و قرار شد تا به همراه همسرم به مراسم ازدواج سیدجوادی برویم. در حین مراسم ناگهان چشمم به اکبر افتاد و دیدم به جای پیراهن تازه‌اش پیراهنی دیگر به تن کرده که برایم نا آشنا است. در آنجا موقعیتی به دست نیامد که علت را جویا شوم.

 

پس از تمام شدن مراسم، علت را از اکبر جویا شدم. گفت: پدرجان وقتی که عروس و داماد برای خواندن خطبه عقد نزد عاقد می‌رفتند دیدم پیراهن سیدجوادی مناسب نیست بنابراین با خواهش از او خواستم تا پیراهنش را با پیراهن من عوض کند.سیدجوادی پذیرفت و در وضوخانه مسجد لباس‌هایمان را تعویض کردیم.

 

در بخشی از وصیت‌نامه شهید «اکبر احمدی» آمده است:

«ای مردم دنیا بدانید تا موقعی که کتاب‌مان قرآن، هدف‌مان الله، مکتب‌مان اسلام، آموزگارمان حسین (ع) پرچمدار انقلاب‌مان حضرت مهدی (عج) و رهبرمان روح‌الله است، پیروزیم و پیروز خواهیم ماند.»

 

 

روحش شاد و یادش گرامی باد.


نگارنده : admin در 1391/11/07 09:08:19.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:05 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

شهید «رضا دستواره» روزی برای دوستان تعریف می‌کرد: «سرم ترکش خورده بود و مجبور شدم به بیمارستان بروم. 
برای عمل جراحی سرم را تراشیدند. رفتم جلوی آینه و به آقایی که تیغ در دستش بود، گفتم: ابرو و ریشم را هم بزن. آن آقا گفت: یعنی چی؟ گفتم: مال خودم است دیگر؛ بزن کاریت نباشه.
ابرو و محاسنم را زدند و وقتی جلوی آینه رفتم، خودم را نشناختم. پیش خودم گفتم سید (پدرم) را سر کار بگذارم. روی ویلچر نشستم و خودم را جلوی در ورودی بیمارستان رساندم تا سید بیاید. بابا از در آمد داخل. از کنارم رد شد. اما مرا نشناخت.
گفتم سید کجا می‌ری؟


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

آبادان در آتش /خاطره‌ای از اعظم نامداری‌پور
دیدم خیلی از پرستاران در تلاش هستند که مرخصی بگیرند و شهر را ترک کنند چون بیمارستان درست در کنار پالایشگاه آبادان قرار داشت... 
«اعظم نامداری‌پور» از جمله پرستار دوران دفاع مقدس محسوب می‌شود. وی در خاطره‌ای می‌گوید: چند روز قبل از آغاز جنگ به همراه خانواده‌ام به زیارت امام رضا(ع) رفته بودیم. شبی که قرار بود فردایش به آبادان برگردیم،خواب دیدم که در بیمارستان در یک بخش بزرگی هستم و تمام مریض‌ها،برخلاف همیشه نظامی هستند. از خواب که بیدار شدم، دائم از خود می‌پرسیدم چرا تمام مریض‌ها نظامی بودند.

درآبادان

ساعت هفت صبح اول مهرماه سال 59 بود که همراه خانواده به آبادان رسیدیم و دیدیم که شهر یک حالت خاصی دارد. همه بار بسته‌اند و دارند از شهر خارج می‌شوند. سوال کردیم چرا همه دارند از شهر بیرون می‌روند؟ گفتند: عراق حمله کرده و هر لحظه امکان دارد که داخل شهر آبادان شود. به همین خاطر، مردم در حال ترک شهر هستند. بعد به ما هم گفتند که سریع برگردید چون شهر امنیت ندارد. اما خانواده من گفتند: ما شهر را ترک نمی‌کنیم. می‌مانیم و مقاومت می‌کنیم.

بمباران اداره آموزش و پرورش

من که پرستار بیمارستان شرکت نفت بودم بلافاصله به بیمارستان رفتم تا ببینم آنجا چه خبر است. به بیمارستان که رسیدم دیدم اجساد زیادی روی هم انباشته شده است. کشته‌شدگان کسانی بودند که بر اثر بمباران اداره آموزش و پرورش به شهادت رسیده بودند. از آن‌ها گذشتم. وقتی داخل بخش شدم، دیدم خیلی از پرستاران در تلاش هستند که مرخصی بگیرند و شهر را ترک کنند چون بیمارستان درست در کنار پالایشگاه آبادان قرار داشت. از طرف دیگر با مرز آبی فاصله کمی داشت و دقیقا می‌توانست هدف بعدی دشمن باشد. خیلی از پرستاران بیمارستان را ترک کردند و فقط پنج یا شش نفر ماندند. در همین زمان تعداد زیادی از نیروهای مردمی برای کمک به بیمارستان آمدند. آنها کسانی بودند که می‌خواستند در شهر بمانند و کمک کنند.

48 ساعت بی‌خوابی

ما چند نفر پرستار از یک طرف بیمارستان را می‌چرخاندیم و از طرف دیگر به نیروهای مردمی آموزش امداد می‌دادیم. یک لحظه هم نمی‌شد ایستاد. به جرأت می‌شود گفت که با توجه به حجم کار، در 48 ساعت، یک ساعت استراحت داشتیم. اما ابدا احساس خستگی نمی‌کردیم و تنها عاملی که ما را سر پا نگه می‌داشت نیروی ایمان به خدا و اعتقاد به راهی که در آن قرار داشتیم، بود.

9 ماه پس از آغاز جنگ

پس از گذشت حدود 9 ماه از آغاز جنگ، با توجه به شرایط سخت جنگی که نه آب بود،نه برق و از طرفی،مواد غذایی هم به راحتی پیدا نمی‌شد و از همه مهمتر این که آبادان در محاصره بود و دشمن از طرف جبهه «ذوالفقاری» و پل «بهمن‌شیر» پیشروی کرده بود،امام (ره) فرمانی صادر کردند که تمام افراد عادی شهر را ترک کنند و فقط افراد نظامی و کادر بیمارستان به دلیل موقعیت‌های شغلی در شهر بمانند.

من در شهر ماندم اما خانواده‌ام باید به اجبار شهر را ترک می‌کردند. این خیلی برای آن‌ها سخت بود که خانه و کاشانه خود را رها کنند و آواره شهرها شوند اما چاره‌ای نبود و باید از شهر بیرون می‌رفتند. خروج آن‌ها از طریق هوا و زمین ممکن نبود چون هر لحظه امکان داشت که مورد حمله دشمن قرار بگیرند. فقط از طریق «هاورکرافت»( نوعی کشتی) بود که وقتی مجروحان را به عقب می‌بردند، یکی، دو نفر هم همراه آنان از آبادان خارج می‌شدند.

خانواده من بیش از حد ناراحت بودند و خواهرانم زمانی که آبادان را ترک می‌کردند، به شدت گریه می‌کردند. هر کدام از آن‌ها باید تک تک از آبادان خارج می‌شدند و در ماهشهر همدیگر را پیدا می‌کردند. آن‌ها رفتند و من ماندم و یک بیمارستان مجروح. البته پرستار، فقط من نبودم، بلکه باید مراقب گروه‌هایی که به آبادان می‌آمدند هم می‌بودم تا مبادا به دسته و گروه خاصی وابسته باشند و مشکل ایجاد کنند. با دوستان دیگر، افراد را شناسایی می‌کردیم و نظارت داشتیم که خواسته یا ناخواسته ضربه‌ای وارد نکنند. اما در این میان تنها عاملی که ما را کمک می‌کرد و خستگی را نمی‌شناختیم، لحظه‌های معنوی و امدادهای غیبی بود که تمام فعالیت شب و روز ما را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. ما بارها شاهد بودیم که امدادهای خداوند در سخت‌ترین شرایط از ما محافظت می‌کنند.

وقتی سقف اتاق بر سرمان خراب شد

یکی از روزها پس از انجام کار زیاد، برای ادای نماز مغرب و عشا به اتاق رفتم. نماز مغرب را خوانده بودم. بلند شدم تا نماز عشا را شروع کنم که خبر دادند چند مجروح آورده‌اند. بلافاصله سراغ مجروحان رفتم. مشغول رسیدگی به آن‌ها بودم که صدای مهیبی به گوش رسید و به دنبال آن یک چهارم سقف اتاق اورژانس که ما در آن مشغول مداوای مجروحان بودیم خراب شد و فرو ریخت. خاک تمام محوطه اتاق را پر کرد. ما از میان آجر و خاک مجروحان را به سرعت بیرون بردیم و مداوا را در خارج از اتاق اورژانس انجام دادیم.

آن شب پس از بستری کردن مجروحان به اتاق‌مان برگشتیم. فردای آن شب به محل اصابت خمپاره رفتیم. واقعا یک معجزه و لطف الهی بود. ترکش خمپاره بدون استثنا به تمام وسایل اتاق اورژانس اصابت کرده و همه سوراخ شده بودند. از کاغذ گرفته تا وسایل استریل، برانکارد و شیشه و ... همه سوراخ سوراخ شده بودند. اما به لطف خدا به یک نفر از ما و مجروحانی که در آن اتاق بودیم کوچکترین ترکشی اصابت نکرده بود. وقتی ما این امدادها را می‌دیدیم با پشتکار بیشتری به فعالیت خود ادامه می‌دادیم و فکر می‌کردیم که خداوند مقرر کرده که زنده بمانیم تا به مجروحان کمک کنیم. 

ایسنا

نگارنده : admin در 1391/11/15 09:18:35.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

سید علیرضا یا سینی در فروردین ماه سال 1330 در شهرستان آبادان به دنیا آمد و چهل و سه سال بعد در حالی که مسئولیت معاونت هماهنگ کننده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بر عهده داشت در مورخه 73,10,15 در یک سانحه هوایی در نزدیکی اصفهان , به همراه فرمانده نیروی هوایی ; سرلشکر شهید منصور ستاری و تنی چند از فرماندهان عالیرتبه نیروی هوایی . به درجه رفیع شهادت نایل آمد. 


ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:04 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

كتك‌كاري فرمانده ايراني با درجه دار بعثي در صف غذا! 
شهید «محمدعلی شاهمرادی» به سال 1338 در «ورنامخواست» یکی از بخش‌های شهرستان لنجان در استان اصفهان به دنیا آمد و کسی گمان نمی‌کرد روزی یکی از اعجوبه‌‌های جنگ و در ردیف نام‌آورترین فرماندهان جنگ شود؛ در جنگ تحمیلی رشادت‌های او موجب شد که مسئولیت‌هـای متعددی به او واگذار شود که مهمترین آن قائم مقامی تیپ قمر بنی هاشم(ع) بود، تا آنکه در عملیات «کربلای 5» به آرزوی همیشگی خود که همان شهادت بود، رسید.
خاطراتی از همسنگران شهید شاهمرادی در عملیات «والفجر 8» را می‌خوانیم: 
 
کسی فکرش را نمی‌کرد او فرمانده باشد
سرهنگ پاسدار حشمت‌الله مکتبی روایت می‌کند: بعد از عملیات «والفجر 8» حدود عصر سری به سنگر شهید شاهمرادی معاون عملیاتی تیپ در آن سوی اروندرود زدم تا گزارشی از وضعیت برنامه‌های تخریب به او بدهم؛ چون هوای بیرون بهتر بود دم در سنگر نشسته بودیم.
سردار شاهمرادی وضعیت خوبی نداشت، ظاهراً مقداری گاز شیمیایی تنفس کرده بود و یک چفیه جلوی صورتش گرفته بود و صحبت می‌کرد؛ یک موتور سوار مقابل ما ایستاد و سراغ بچه‌های تخریب را گرفت؛ شهید شاهمرادی به سمت من اشاره کرد و به او گفت: «همین ایشان هستند».
 
 سردار شهید محمدعلی شاهمرادی قائم مقام تیپ 44 قمر بنی هاشم(ع)

برادر علی‌پور مسؤول جدید تخریب قرارگاه کربلا بود که برای بررسی وضعیت به منطقه ما آمده بود؛ بعد از احوالپرسی سریع به موضوع مأموریتش پرداخت، در همین بین سردار شاهمرادی با شربت و چای از ما پذیرایی کرد؛ چند روز بعد مجدداً برادر علی‌پور به سنگر خودمان در شمال اروندرود آمد؛ در خلال صحبت نگاهی به اطراف می‌کرد، مثل اینکه دنبال کسی می‌گشت.
ـ دنبال کسی می‌گردی؟
ـ بله، دنبال همان برادری که شهردار شما بود، می‌گردم.
ـ مادر واحد تخریب شهردار نداریم!
ـ همان برادری که آن روز از ما پذیرایی می‌کرد.
تازه ما متوجه شدیم، سردار شاهمرادی را می‌گوید؛ به او گفتیم: «ایشان معاون عملیاتی تیپ هستند» در ابتدا قبول نکرد، فکر می‌کرد با او شوخی می‌کنیم اما بعد برایش خیلی جالب بود که معاون عملیاتی تیپ، خودش از نیروهای تحت امرش پذیرایی کند، به نحوی در بین بچه‌ها رفتار کند که تشخیص مسؤولیتش امکان نداشته باشد.
 
اطلاعاتی که با عراقی‌ها غذا می‌خورد!
محمد حسن خلیفی نقل می‌کند: شهید شاهمرادی متخصص شناسایی بود؛ قیافه‌اش به اهالی جنوب بیشتر شبیه بود؛ به خصوص چهره آفتاب سوخته و قدبلند او. شنیده بودم که در شناسایی‌ها به راحتی وارد مقر عراقی‌ها شده، با آنها غذا می‌خورد و برمی‌گشت.
در عملیات «والفجر 8» جمعی اسیر از دشمن گرفته، در گوشه‌ای نشانده بودیم و منتظر ماشین جهت انتقال آنها به عقب بودیم؛ شاهمرادی نیز در خط قدم می‌زد؛ ناگهان یکی از درجه‌داران بعثی در حالی که با انگشت به او اشاره می‌کرد، چیزهایی می‌گفت؛ آن درجه‌دار بعثی شلوارش را بالا زده، پای کبود شده‌اش را نشان می‌داد.
یکی از بچه‌هایی که به زبان عربی آشنا بود، آوردیم ببینیم چه می‌گوید؛ درجه‌دار بعثی می‌گفت: «این عراقی است! اینجا چه کار می‌کند؟! از نیروهای ماست، چرا دستگیرش نمی‌کنید؟» در حالی که متعجب شده بودیم، پرسیدم: «از کجا می‌گویی؟» گفت: «چند روز قبل در صف غذا بود؛ با من دعوایش شد و من را کتک زد؛ این جای لگد اوست» و پای سیاه‌شده‌اش را نشان داد. شاهمرادی که متوجه این صحنه شده بود، از دور دستی تکان داد و جلوتر نیامد.
 
 

 

نگارنده : admin در 1391/11/28 12:13:36.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

به ياد طلبه بسيجي شهيد «علي ايزدي» 
شاعر شهيد
بي روح تو اي روح خدا، روح به تن نيست
من عاشقم و سالك حق، عهد شكن نيست
... شعرهايي كه مي سرود عميق بود و از دل و جانش برمي خاست و راستي كه هرگز عهد عشق را نشكست.
آري! «علي ايزدي» طلبه فاضل مدرسه حجتيه قم، علم و تقوا و جهاد را به هم آميخت. دبيرستان را در رشته رياضي فيزيك گذراند و همان روزهاي اولي كه با دوستانش- كه بيشتر آنها زينت بخش گلستان شهدا شدند- به قم رفتند، به طور جمعي روزها، روزه و شب ها به تهجد شبانه مي پرداختند. به شدت درس مي خواند، به ادب فارسي و حفظ شعر شاعران عارف علاقه مند بود. فهم سياسي خوبي هم داشت و از همان دوران دبيرستان جلسات مخفي برگزار مي كرد و به مباحث سياسي مي پرداخت.
شهيد ايزدي مسئوليت تبليغات جبهه و جنگ را در مقر جهاد نجف آباد به عهده داشت. اين طلبه مجاهد ضمن فعاليت در آبادان در سال 60 در عمليات بيت المقدس نيز شركت و سرانجام در راه خدمت به آرمان هاي امام(ره) و انقلاب اسلامي، قبل از عمليات محرم در جاده دهلران بر اثر تصادف با خودرو، به لقاي حق رسيد. ابيات زير از اشعار اوست:
ز عشق حضرتش طوقي به گردن بسته با شوقي
چو طفلان مي كنم ذوقي كه آن را نيست مافوقي
طلبه بسيجي شهيد «علي ايزدي»، سال 1341 در نجف آباد متولد شد و در 20/7/1361 در جاده دهلران به شهادت رسيد.
 

نگارنده : admin در 1391/12/01 08:18:37.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

ننه مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟!!
یک روز که از اتاق عمل بیرون آمده بودم و بی‌ حال روی تخت افتاده بودم، عده‌ ای از خواهران برای عیادت وارد اتاقم شدند. لبهایم خشک شده بود و نای حرف زدن نداشتم. دلم می‌ خواست کسی یک قطره آب روی لبهای خشکیده‌ ام می‌ ریخت. 
 در دوران جنگ تحمیلی آن زمانی که رزمندگان ما دچار آسیب جسمی و روحی می شدند، مردم در اقصی نقاط کشور با حضور بر بالین آنها تسکین دهنده آلام‌ شان می شدند. آنچه پیش روی شماست نمونه ‌ای از آن خاطرات است:

با صدای انفجار خودم را در هوا معلق دیدم، وقتی به زمین افتادم بی‌ هوش شدم. هنگامی که به هوش آمدم حس کردم که قدم کوتاه شده است، نگاهی به سرتا پایم کردم. هر دو پایم قطع شده بود.

دوباره بی‌ هوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در یکی از بیمارستانهای شیراز دیدم.

مدتی در آنجا بستری بودم. چند بار به اتاق عمل رفتم. هر بار چند سانتی از باقی‌مانده پایم را قطع می‌ کردند. تا از پیشروی و عفونت جلوگیری کرده باشند.

آز زمان حال و هوای شهر رنگ دیگری داشت. همه جا صحبت از جبهه و جنگ بود. در هرکوی و برزن صدای رادیو به گوش می‌ رسید.

مساجد پر بود از مردمی که برای پیروزی رزمندگان دعا می‌ کردند.

از طرفی مردم دسته‌ دسته، برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می‌ رفتند و از آنها دلجویی می‌ کردند.

یک روز که تازه از اتاق عمل بیرون آمده بودم و بی‌ حال روی تخت افتاده بودم، عده‌ ای از خواهران برای عیادت وارد اتاقم شدند و دور تا دور تختم حلقه زدند.

عرق از سر و صورتم می‌ ریخت، لبهایم خشک شده بود. نای حرف زدن نداشتم. دلم می‌ خواست کسی یک قطره آب روی لبهای خشکیده‌ ام می‌ ریخت.

 سرگروه خواهرانی که دور تختم حلقه زده بودند. یک خانم مسنی بود. کمی جلوتر آمد. مقابلم ایستاد و نگاهی به من انداخت. بعد با یک ژست خبرنگاری با لهجه قشنگ شیرازی گفت:

 «پسرم چی شده؟ چطور زخمی شدی؟»

 من که نای حرف زندن نداشتم و به کندی نفس می‌ کشیدم. آرام و آهسته گفتم:

 «هیچی ننه، رفتم رو مین»

 دستش را به طرف صورتم دراز کرد و با دستمالی که در دست داشت عرق پیشانیم را پاک کرد و گفت:

«الهی بمیرم مادر، مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟»

با لبهای خشکیده‌ ام لبخندی زدم و گفتم:

«نه ننه،‌چشام ندید!»

ملاقات که تمام شد. تا مدتی برای هم تختی‌ هایم شده بود یک پایه خنده، می‌ گفتند:«ننه، مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟»

 من هم می خندیدم و می‌ گفتم:

«نه ننه، کور بودم. چشام ندید که رفتم رو مین».

 راوی:محمد رضا شاه نظری

 فارس

نگارنده : admin در 1391/12/05 09:16:46.

ادامه مطلب

[ شنبه 25 اردیبهشت 1395  ] [ 12:03 PM ] [ مهدی گلشنی ]

[ نظرات0 ]

.: تعداد کل صفحات :. [ <> [ 50 ] [ 51 ] [ 52 ] [ 53 ] [ 54 ] [ 55 ] [ 56 ] [ 57 ] [ 58 ] [ 59 ] [ > ]