و گنجشکان نگاهم
خسته، خسته، خسته،
پرهای پرواز فرو بستند
و در غروبی نفس گیر بر درگاه باد و باران و ابر
با قلبی شکسته
بر سیم های خاردار نشستند
پرندگان اساطیر از کوچه های سیمان تا آسمان لاجوردی اهورا گذشتند
و بانوی اندوه پوش غروب
با پیراهن زرد
بر درگاه باد و باران و ابر بر سیم های خاردار تکیه داد
پرندگان اساطیر گذشتند
چراغ صاعقه برافروخت
قلعه های تو در تو به سنگینی فرو ریخت
و گنجشکانِ نگاهم بر سیم های سرد خاردار خیس شدند
و بانوی باشکوه اندوه پوش
گنجشکان دلشکسته را در پیراهن زرد خود گرفت
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
باز باران با ترانه
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
ناگهان چله كشيدند دليران
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
گنجشک ناز و زیبا - که میپری اون بالا
ستاره آی ستاره - پولک ابر پاره
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:48 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
اینجا مزار اوست، این انگشتر باباست
هیچ کس چون ما نمی داند زبان داد را
گوش ها از بس که با رمز تپیدن آشناست
می کند از هر تپش مکشوف صد فریاد را
در نبرد عشق، آخر بُرد با سوز دل است
برق آه ما به آتش می کشد بیداد را
خصم می پیچد به خود از صبر ما چون گردباد
کوه طاقت عاقبت در زوزه آرد باد را
در اسارت هم به دشمن نیش منطق می زنیم
حرف حق بی باک می سازد دلِ آزاد را
تا دم آخر ستیز خصم سوز ما به جاست
بال بال بسمل ما، رم دهد صیاد را
برگ ریز مرگ هم ما را نسازد بی قرار
باد پاییزی نلرزاند دل شمشاد را
مکتب ما مکتب عشق است و در این مدرسه
طفل مکتب می دهد درس جنون استاد را
در دلِ ویرانِ « قصری » گنج ایمان خفته است
بی جهت ویران نکردند این خراب آباد را
عصر، عصرِ «قصرشیرین» من است و بعد از این
« طاق بستان» طاقِ نسیان می شود «فرهاد» را
ادامه مطلب
ارث جنگ عشق را پوشیده اند
عده ای « حسن القضا » را دیده اند
عده ای را بنزها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجیها بسیجی تر شدند
آی، بی جانها ! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چه می دانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش، رقص مرگ را
تو چه می دانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناصه چیست
تو چه می دانی سقوط « پاوه » را
« باکری » را « باقری » را « کاوه » را
هیچ می دانی « مریوان » چیست؟ هان !
هیچ می دانی که « چمران » کیست؟ هان !
هیچ می دانی بسیجی سر جداست
هیچ می دانی « دوعیجی » در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی سر است
تو چه می دانی که جای ما کجاست
تو چه می دانی خدای ما کجاست
با همانهایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
با همانها کز هوس آویختند
زهر در جام خمینی ریختند
پای خندقها احد را ساختند
خون فروشی کرده خود را ساختند
باش تا یادی از آن دیرین کنیم
تلخ آن ابریق را شیرین کنیم
با خمینی جلوه ما دیگر است
او هزاران روح در یک پیکر است
ما زشور عاشقی آکنده ایم
ما به گرمای خمینی زنده ایم
گرچه در رنجیم، در بندیم ما
زیر پای او دماوندیم ما
سینه پرآهیم، اما آهنی
نسل یوسفهای بی پیراهنیم
ما از این بحریم، پاروها کجاست؟
این نشان ! پس نوش داروها کجاست؟
ای بسیجیها زمان را باد برد
تیشه ها را آخرین فرهاد برد
من غرور آخرین پروانه ام
با تمام دردها هم خانه ام
ای عبور لحظه ها دیگر شوید !
ای تمام نخلها بی سر شوید !
ای غروب خاک را آموخته !
چفیه ها ! ای چفیه های سوخته !
این زمین ! ای رملها، ای ماسه ها
ای تگرگ تق تق قناصه ها
جمعی از ما بارها سر داده ایم
عده ای از ما برادر داده ایم
ما از آتشپاره ها پر ساختیم
در دهان مرگ سنگر ساختیم
زنده های کمتر از مردارها !
با شما هستم، غنیمت خوارها !
بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سکه ! لعنت بر شما
بار دنیا کاسه خمر شماست
باز هم شیطان اولی الامر شماست
با همانهایم که بعد از آن ولی
شوکران کردند در کام علی
باز آیا استخوانی در گلوست؟
باز آیا خار در چشمان اوست؟
ای شکوه رفته امشب بازگرد !
این سکوت مرده را در هم نورد
از نسیم شادی یاران بگو !
از « شکست حصر آبادان » بگو !
از شکستن از گسستن از یقین
از شکوه فتح در « فتح المبین »
از « شلمچه »، « فاو » از « بستان » بگو
ای شکوه رفته ! از « مهران » بگو !
از همانهایی کهسر بر در زدند
روی فرش خون خود پرپر زدند
پهلوانانی که سهرابی شدند
از پلنگانی که مهتابی شدند
ای جماعت ! جنگ یک آیینه است
هفته تاریخ را آدینه است
لحظه ای از این همیشه بگذرید
اندر این آیینه خود را بنگرید.
ادامه مطلب
سلام من برسان در وطن به مادر من
بگو به مادر زار من ای مادر جان
رفتم زکوی تو ای مهربان مادر من
زین پس مرا نتوانی ببینی ای مادر
شیرت حلال کن مرا مادر دلاور من
دیدار ما به قیامت فتاد مادر جان
رفتم به عالم دیگر سرای دیگر من
تو پس از این مکن آرزوی دیدن من
ای بینوا مادر زار و حزین و مضطر من
بخورد ترکش خمپاره پیکر پاکم
فتاده نعش جوانان در برابر من
بجای آغوش گرم تو مهربان مادر
بخاک گرم خوزستان نهاده ام سر من
باد صبا پدرم را سلام کن برگو
کنار من تو هستی نه برادر من
هزار گفتگو دارم بدل من ای بابا
کسی کجاست بگویم وداع آخر من
باد صبا برسان تو سلام من به وطن
بر زینب زمانه بیچاره خواهر من
به خواهرم بگو خواهر به خون غلطانم
که پاره پاره شده پیکر مطهر من
باد صبا بگو به عروس جوان من
بر تن سیه پوش ای ناامید همسر من
ملائی زین کلامت آتش مزن تو ما را
افزون مکن تو درد دل مکدر من
ادامه مطلب
عطر سبز بودنت را روی گل ها می نشانی
می فشارد بغض سنگین بی حضورت حنجرم را
مانده ام تنهای تنها با دلم کن هم زبانی
ای مسیح سرخ پوشم شعله دارم گر خموشم
زنده گردان این دلم را، تو شهیدی، می توانی
در حریم خود نشان ها از قد و روی تو دارند
سروهای سبز قامت، یاس های ارغوانی
ای پرستوی مهاجر این تویی کز هر کرانه
عشق را از اوج هستی روی دستم می تکانی
بال پرواز تو خونین، صبح چشمان تو گلگون
از کجا می تابی ای گل در کدامین آشیانی
کاش می بردی دلم را تا بهشت جاودانت
ای مزارت در حصار لاله های مهربانی
ادامه مطلب
ابر را زیر پر گرفت، باد را خنده داد و رفت
دست در دست رود داد، نرم، افتاده، سر به زیر
پای تا بحر در کشید، موج شد، ایستاد و رفت
شاد آن کس که سیل وار، رفت در کام صخره ها
پیچ در پیچ و پرشکن، زلف را تاب داد و رفت
زار، آن کو چو مرغکی، خرد، اندر حریم باد
دیر اندیشه داشت ماند، زود اما فتاد و رفت
بار گفتم کجا نهم، گفت باید کشی به دوش
یار گفتم چه می شود، گفت باید نهاد و رفت
تیغ گر روید از زمین، پاکبازان به سر روند
تیر گر بارد از هوا، بال باید گشاد و رفت
ادامه مطلب
میخورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را
دشت پر شور و بـلا را
گردش یک ظهر غمگین
گرم و خونین
لرزش طفلان نالان
زیر تیغ و نیزه ها را
با صدای گریه های کودکانه
و ندرین صحرای سوزان
میدود طفلی سه ساله
پر زناله ، دلشکسته ، پای خسته
باز باران قطره قطره
می چکد از چوب محمل
آخ باران
کی بباری
بر تن عطشان باران
تر کنند از آن گلو را
آخ باران ... آخ باران
ادامه مطلب
سينه خصم دريدند دليران
در تب حادثه راندند سواران
شعر اين قافله خواندند سواران
شعر اين قافله رزم است برادر
عزم اين قافله جزم است برادر
خون بجوشيد، چه خون؟ خون حسيني
چاوش قافله عشق، خميني
لاله عشق دميده است زسنگر
خبر آورده زمعراج برادر
جان گرفته است به آواي دليران
واژه سرخ پر آوازه ايمان
تيغمان در تن خصم است برادر
خاكمان مدفن خصم است برادر
پيشگامان كفنپوش رهايي
پركشيدند به آغوش رهايي
صبحگاه است زشب، رنگ پريده
دشنه نور دل شام دريده
بوسه? باد به رخساره رايت
ميكند از تپش عشق حكايت
قامت رايت افراشته را بين
شوكت بزم بپاداشته را بين
سر و دل را زخزان باك نباشد
مرگمان باد، گر اين خاك نباشد
* پرويز بيگي حبيبآبادي
ادامه مطلب
بال و پرت به رنگ خاک - دلت مهربون و پاک
به من بگو - وقتی که پر کشیدی - بابام رو تو ندیدی؟
دیدمش از اینجا رف - اون بالا بالاها رف - پیش ستاره ها رف - یواش و بی صدا رف.
خاموشی یا می تابی ؟ بیداری یا که خوابی ؟
به من بگو - وقتی که خواب نبودی - بابام رو تو ندیدی؟
دیدمش از اینجا رف - اون بالا بالاها رف - از اون طرف ، از اون راه - رفته به خونه ی ماه
ماه سفید تنها - که هستی پشت ابرا
نقره نشون کهکشون - چراغ سقف آسمون
به من بگو ، وقتی که نور پاشیدی - بابام رو تو ندیدی؟
همینجا پیش من بود - نموند و رفت خیلی زود
اون بالا بالاها رفت - بابات پیش خدا رفت
خدا که مهربونه - پیش بابام میمونه - گریه نمی کنم من - که شاد نباشه دشمن
ادامه مطلب
مادر! بیا نزدیک اینجا سنگر باباست
این صفحههای نیمهسوز دختر باباست
لب میگزید، این عکس عکس آخر باباست
من شک ندارم کار کارِ دختر باباست؟
این بار امّا گم شدن زیر سر باباست
این خاک مهران نیست این خاکستر باباست
مادر نگاهش خیره بر انگشتر باباست
ادامه مطلب