به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عملیات شكست حصر آبادان با هیچ‌ كدام از معادلات جنگی آن دوران هم‌خوانی نداشت؛ وقتی صدام ماجرای سقوط نكردن آبادان را شنید خشمگین شد و فرمانده‌ای را كه قرار بود آبادان را اشغال كند، اعدام كرد.

 

خیلی ها قطع امید كرده بودند، «خونین شهر»، چهارم آبان سقوط كرده بود و حالا پنج روز بود كه خاك عزیز این شهر در دست دشمنان بود.

صدام با لشكریانی تمام عیار نقشه ورود به آبادان و تصرف این شهر را نیز در سر داشت، اما آنها كه تاریخ را خوب می دانند از شجاعت سردار ایرانی مقابل اسكندر مقدونی خبر دارند، با این تفاوت كه آریوبرزن با وجود تمام شجاعت هایش برای دفاع از وطن در برابر اسكندر شكست خورد، اما سردار ایرانی دفاع مقدس، امیر سرتیپ منوچهر كهتری در برابر بعثی های متجاوز، دلیرمردانه جنگید و آرزوی تصرف آبادان را به دل صدام گذاشت.

امیر آن سال ها فرمانده گردان 153 از لشكر 77 بود و از دیار قوچان عازم نبرد با دشمن شده بود.

بهانه این گفت وگو بازخوانی پرونده آزادی خرمشهر به دست فرمانده شجاعی است كه آوازه شجاعتش در آن سال ها به حدی بود كه صدام برای سرش جایزه كلانی تعیین كرده بود، اما اهالی آبادان به پاس شجاعتش رودخانه بهمن شیر را كهترشیر نامیدند.

امیر مایل است در آغاز حرف هایش از امام یادی كند، شاید بی مقدمه باشد، اما دلنشین است: «امام كه آمد، هلی كوپتر ارتش او را به بهشت زهرا برد و امام فرمود ارتش فدای ملت، ملت فدای ارتش. این جمله عجیب در جان و دل من تأثیر گذاشت و آن را همیشه به خاطر دارم.»

صدام فكر می كرد امام جنگ را نمی داند!

امیر سرتیپ منوچهر كهتری، تمیز و مرتب در اتاق جنگی كه یادگار از دوران دفاع مقدس برای خودش ترتیب داده است مقابل من می نشیند، با یك بسم الله می گوید: صدام گمان می كرد امام فقط یك روحانی است و اصلا جنگ را نمی داند كه چیست، به خیال خودش با داشتن 400 هواپیما، دو هزار تانك و 12 لشكر مكانیزه می خواست سه روزه تهران را فتح كند، اما دیدیم كه آرزو به دل ماند و مرد.

از امیر می خواهم از آن ابتدای ابتدا تعریف كند، از همانجا كه او فرمانده دفاع از آبادان شد؛ لبخند شیرینی می زند و می گوید: بچه ها 31 روز با دست خالی مقابل صدام در خرمشهر جنگیده بودند، هم ارتشی و هم سپاهی، خرمشهر كه سقوط كرد، صدام چشمان شومش را به آبادان و تصرف این شهر دوخت.

او ادامه می دهد: زمانی كه من عازم خرمشهر شدم، مأموریتم دفاع از آبادان بود، آن موقع من جزو تیپ قوچان بودم؛ زمان بدرقه كه شد، مردم واقعا برایمان سنگ تمام گذاشتند و دعا و قرآن خواندند و فضای بسیار پرشور و روحیه بخشی ایجاد كردند و بدرقه مردم سبب شد با خودمان فكر كنیم اگر دست خالی و بدون پیروزی برگردیم، حتما شرمنده مردم می شویم.

 آن قول شیرین!

از ماجرای آن وعده معرف به مردم سمنان سئوال می كنم، دوباره لبخند می زند و ادامه می دهد: وقتی در راه وارد سمنان شدیم، فرماندار آنجا كه برای پذیرایی شام ما پیش بینی هایی انجام داده بود، از من خواست چند كلامی برای مردمی كه به استقبال ما آمده بودند سخنرانی كنم.

نمی دانستم چه باید بگوید، بنابراین گفتم مطمئن باشید كه دشمن را شكست می دهیم و بر می گردیم؛ وقتی سخنرانی ام تمام شد و سر جایم نشستم، چند تن از بچه های ستاد به شوخی به من گفتند اگر شكست خوردیم نباید از این راه برگردیم.

او از رشادت هایی كه به چشم خود دیده است، می گوید: آنجا چیزهایی دیدیم كه واقعا به رشادت و ایستادگی مردم كشور پی بردم، در اهواز زنی را به من معرفی كردند كه همسرش برای جنگ به جبهه رفته بود، اما خودش در منزلش سنگری ساخته بود كه هنگام بمباران عراقی ها به داخل آن سنگر می رفت و وقتی بمباران تمام می شد از سنگر بیرون می آمد.

كهتری ادامه می دهد: در فرودگاه به جای اینكه به خرمشهر برویم ما را به فو لی آباد بردند، آنجا افسر وظیفه ای داشتم كه خیلی فعال بود و از من تلفن خواست تا با راه دور صحبت كند و خیلی هم برای این كار اصرار داشت، به ناچار با هم به اهواز برگشتیم تا بتواند با راه دور صحبت كند.

وی می افزاید: فكر می كردم می خواهد با خانواده اش صحبت كند، داخل قرارگاه رفتیم و به تهران زنگ زد و شروع كرد به اطلاعات دادن كه ما در منطقه عملیاتی هستیم و هر روز هواپیما می آید و بمب می ریزد و ... از رفتارش هم متعجب شده بودم و هم می دانستم انسان سهل انگاری نیست، در میان صحبت هایش می گفت بله خودش هم اینجاست... و بعد گوشی را به من داد و متوجه شدم شهید بهشتی پشت خط است.به فولی آباد كه برگشتیم دستور آمد و به ما هلی كوپتر دادند؛ سوار شدیم و به ماهشهر رفتیم در منطقه جنوب در قرارگاهی كه آنجا بود، نخستین چیزی كه به چشمم خورد دیدم یك سید روحانی آنجاست كه خیلی به دلم نشست، من را احضار كرد تا با من در مورد امكانات و كمبودها صحبت كند و 10 هزار تومان به من داد برای برخی مخارج معمول و غذا و دیگر امكانات، آن زمان 10 هزار تومان خیلی بود.

كهتری خاطرنشان كرد: چهارم آبان بود كه وارد آبادان شدیم و شروع به استقرار در تعدادی از مدارس كردیم كه این كار تا نهم آبان طول كشید.همان روز بود كه سپاه سوم عراق می خواست از طریق رودخانه بهمن شیر در دل شب وارد آبادان شود، البته در پیشروی عراقی ها تا آن زمان، منافقین با خیانت هایشان نقش برجسته ای ایفا كرده بودند.آن روزها اگر آبادان سقوط می كرد، دشمن تا بندر امام پیشروی می كرد و شاید در جنگ پیروز می شد، در همان روز بود كه نیروهای عراقی پس از اشغال ساختما ن های ذوالفقاریه، از صدام دستور حمله به سمت آبادان را دریافت كردند.

وی می افزاید: خبر كه به من رسید، به نیروهایم آرایش نظامی دادم و حركت كردیم، من علاوه بر گردان پیاده 153، یك گروهان تانك داشتم و یك آتشبار توپخانه كه توپخانه ها را پشت بیمارستان طالقانی مستقر كرده بودم، تانك ها را هم گذاشته بودیم تا در صورت نیاز به ما ملحق شوند؛ در راه به نیروهای خودم گفتم می رویم و بر می گردیم، اما كاری نكنید كه وقتی برگشتیم جرأت نداشته باشیم سرمان را بالا بگیریم و بگویند ما ترسیده ایم. همه چیز دست خداست و ما هم باید تلاش كنیم.

كهتری دوباره به یاد چیزی می افتد و می خندد: به آنها گفتم شما را می برم و سالم بر می گردانم، البته اعتراف می كنم آن زمان فقط یك حرفی زدم كه بچه ها خودشان را در مقابل دشمن كه آوازه امكاناتش را هم شنیده بودند نبازند، از طریق خسروآباد با آرایش جنگی منظمی به جلو رفتیم، اما توپخانه صدام از چند طرف به ما تیراندازی كرد.

فرمانده گردان 153 لشكر 77 پیروز خراسان، تنها گردان موجود در زمان شكست حصر آبادان، حرف هایش را این گونه ادامه می دهد: در شرایطی كه عراقی ها فراوانی سلاح و مهما ت داشتند و نمی دانستند چگونه هزینه كنند، سهمیه هر روز منور برای ما نیم گلوله بود و خداخدا می كردیم اتفاقی نیفتد و بتوانیم فردا یك گلوله كامل شلیك كنیم، در حالی كه آن ها از بس منور می زدند آسمان را مثل روز روشن كرده بودند.

كهتری خاطرنشان می كند: به ساحل بهمن شیر كه رسیدیم و وارد نخلستان ها شدیم، رزم تن به تن را آغاز كردیم، خیلی از نیروهای عراقی فرار كردند و نیروهای من تنها نیروهای مقاوم در مقابل آن ها بودند؛ داخل یك گودال یك افسر عراقی را دیدم كه پشت به ما بود و رو به نیروهایش كه در حال فرار بودند فریاد می زد كه فرار نكنید، ایرانی ها از بین رفته اند، مقاومت كنید؛ دائم این مطلب را تكرار می كرد.من یك كلت داشتم، اما فكر كردم ممكن است تیرم او را از پا در نیاورد، بنابراین با اطمینانی كه به ورزیدگی خودم داشتم خودم را پرت كردم به رویش تا خلع سلاحش كنم، وقتی پریدم تازه متوجه شدم كه خیلی جثه بزرگی دارد، چرخی زد و من را به زیر كشید و دست هایش را گذاشت روی گلویم و شروع كرد به فشار دادن.نزدیك بود خفه بشوم كه دیدم دست هایش شل شد و افتاد، یكی از سربازانم سرنیزه را فرو كرده بود در پشتش و او را به هلاكت رسانده بود، بعد به حاشیه رودخانه بهمن شیر رفتیم، دشمن زخم خورده از این شكست وقتی نتوانست با آن همه تداركات و امكانات وارد آبادان شود شهر را محاصره كرد و زیر آتش سنگین خود گرفت، دو روز آتش بی امان دشمن بسیاری از نیروهای ما را مجروح كرد یا به شهادت رساند. شب هنگام بود و عراقی ها با دو گردان تكاور دوباره به ما حمله كردند كه حمله شان را با زحمت دفع كردیم.

وی یادآور می شود: شب به نیمه رسیده بود كه چند تن از بچه ها به من خبر دادند كه سیاهی هایی كه احتمالا عراقی ها هستند در حال عبور از رودخانه بهمن شیر هستند، قبل از آن هم بچه های یك افسر عراقی را اسیر كرده بودند و او اطلاعاتی به ما داد كه حاكی از حمله عراقی ها در نیمه شب و از طریق بهمن شیر بود، ما نمی توانستیم كاری بكنیم چون قبل از این ماجرا به خاصیت نارنجك اعتقاد داشتم، كمی صبر كردم.

كهتری می افزاید: اواسط شب بود كه با همراهی نیروهایم شروع كردیم به پرتاب كردن نارنجك به سمت رودخانه و محل عبور عراقی ها و برای عبور آن ها از رودخانه مانع بزرگی ایجاد كردیم، اوضاع به گونه ای پیش رفت كه فردا صبح حاشیه بهمن شیر پر بود از اجساد سربازان عراقی؛ مقام معظم رهبری هم درباره حضور ما و شجاعت سربازان ما، آن زمان مطالبی را فرمودند.

وی تاكید می كند: عملیات شكست حصر آبادان را 12 شب شروع كردیم و تا 10 صبح تمام شد، اصلا این عملیات با هیچ كدام از معادلات جنگی آن دوران هم خوانی نداشت؛ وقتی صدام ماجرای سقوط نكردن آبادان را شنید خشمگین شد و برای سر من جایزه تعیین كرد و فرمانده ای را كه قرار بود آبادان را اشغال كند، اعدام كرد! (فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:13 AM

 

 

لیالی قدر سال ۱۳۸۱ مسجد فائق تهران در خیابان ایران، شاهد تشییع پیكر پنج شهید گمنام دفاع مقدس بود كه دو تن از این شهدا دیگر گمنام نیستند.در رفتن‌شان رازهایی نهفته بود و امروز كه می‌آیند، حرف‌هایی برای گفتن دارند؛ بعضی‌هایشان گمنام می‌آیند و بی‌نشان می‌مانند تا حضرت زهرا(س) برایشان مادری كند، بعضی‌هایشان هم نشانی از خود به جا می‌گذارند تا انتظار را از مادرانشان بگیرند.

 

شهید «عبدالحسین عرب نژاد» نخستین بار 17 ساله بود كه در سال 65 به عنوان بسیجی داوطلب از روستای خانوك كرمان به جبهه اعزام شد؛ او در 23 خرداد سال 67 در عملیات «بیت المقدس 7» در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیكر مطهرش در منطقه جنگ ماند.

شش سال قبل از او پسرعمویش حسین، نیز در روز آزادسازی خرمشهر آسمانی شده و از قضا پیكر او نیز سرنوشتی مانند پیكر عبدالحسین پیدا كرده بود. او هم مانند پسرعمویش هنگام شهادت 19 سال داشت.

عبدالحسین و حسین، تنها شهدای خانواده عرب نژاد نبودند چرا كه محمدكاظم برادر بزرگتر عبدالحسین نیز در تابستان داغ 1361 در عملیات «رمضان» به شهادت رسید و پیكر مطهرش در شرق دجله ماند تا اینكه 15 سال بعد طی عملیات تفحص مفقودین، شناسایی شده و مرهمی بر داغ پدر و مادر چشم انتظارش شد؛ هر چند كماكان پیكر فرزند كوچك ترشان، عبدالحسین و پسر عمویش، حسین همچنان در منطقه باقی مانده و مفقود بود.

همزمان با لیالی پر بركت قدر در رمضان سال 1381 مسجد فائق تهران در خیابان ایران، شاهد تشییع پیكر پنج شهید گمنام دفاع مقدس بود كه در طی مراسم با شكوهی تشییع و در كناره مقبره ای كه برای همین منظور در كنار مسجد ساخته شده بود، مهمان خاك می شوند. شب همان روز در صدا و سیما گوشه هایی از این مراسم باشكوه پخش و در اخبار سراسری نیز خبر مربوط به مراسم اعلام می شود.

همان شب یدالله یزدی زاده، روستازاده كشاورزی كه در یكی از روستاهای كاظم آباد كرمان زندگی می كند از دیدن و شنیدن صحنه های معنوی تشییع پیكر پاك شهدا از تلویزیون تحت تأثیر قرار گرفته و با خود می گوید: «خوشا به سعادت این مردم كه در این ماه عزیز و با زبان روزه، شهدا را در تهران تشییع می كنند!».

او نیمه های شب در خواب می بیند كه پیكر پنج تن از شهدای دفاع مقدس را در یكی از مساجد تهران تشییع می كنند و به او می گویند «تو باید پیكر شهید سوم را دفن كنی». تشییع درست همان مراسمی است كه او چهار سال قبل از تلویزیون صحنه هایش را دیده است!

یزدی زاده می گوید: «با یك حالت ترسی وارد قبر شدم و پیكر شهید را گرفتم تا داخل قبر بگذارم. ناگهان قبر به مانند یك اتاق بزرگ به نظر رسید و در همین زمان شهید از جایش بلند شد و من خیلی ترس برم داشت!».

یزدی زاده كه گاهی اوقات در مجالس عزاداری و روضه های اباعبدالله(ع) مداحی می كند، ادامه می دهد: «در كنار شهید نشسته و برای او روضه قتلگاه خواندم و باهم گریه كردیم و سینه زدیم».

این شهید گمنام از این روستا زاده با اخلاص درخواست می‏ كند كه به روستای خانوك رفته و به پدر و مادرش بگوید كه او را در این مكان، در مسجد فائق و در قبر سوم دفن كرده اند.

یزدی زاده ادامه می دهد: «با تردید فراوان - چرا كه به علت وضع نامساعد مالی بیم آنم می رفت كه به آنها اتهام اخاذی زده شود - بعد از نماز صبح به همراه همسرم، پرسان پرسان به روستای خانوك و به منزل دایی این شهید رفتیم، نشانی ها را داده و عكس شهیدی را كه در خواب دیده بودم را دیدم و تصدیق كردم».

اعضای خانواده در میان اندوه و شادمانی برای شهیدشان صلوات می فرستادند؛ به دلیل مسائل علمی و فنی چهار سال طول می كشد تا از طریق آزمایش اطمینان حاصل شود، كه این یك رؤیای صادقه بوده است؛ به این ترتیب خبر یكی از این دو پسرعموها كه پیكرش در یكی از مساجد تهران آرمیده است تا حدودی از درد و آلام خانواده های عرب نژاد می كاهد اما از شهید دیگرشان عبدالحسین، هیچ نشانه یا خبری در دست نیست.

حال دیگر مزار حسین برای خانواده عرب نژاد گرچه دور اما مرهمی بر آلام است؛ حتی برای خانواده عبدالحسین؛ سال 88 پدر عبدالحسین در یكی از دفعاتی كه به زیارت مزار برادرزاده خود می رود، در یك حالت سوز و امیدی دست بر روی قبر كناری او گذاشته و در زمزمه های خود می گوید: «چه می شد كه این قبر هم قبر عبدالحسین من بود..» اما اجل مهلت نداد تا ببیند كه آرزویش به تحقق پیوسته است!

مصطفی برادر شهید «عبدالحسین عرب نژاد» می گوید: طی نمونه خون هایی كه در اواخر سال 91 از من و مادرم، برای تشخیص هویت خانوادگی شهدا گرفته شد و بعد از طی چند ماه و در اوایل سال جاری از طریق معراج شهدای تهران و مركز تحقیقات ژنتیك دانشگاه بقیه الله، باخبر شدیم كه با توجه به نمونه هایی از قبیل استخوان های مطهر شهدا كه در هنگام تفحص كشف شده و در محل معراج شهدا نگهداری می شوند، یكی از نمونه استخوان های موجود در پرونده كلاسه 1329 مربوط به شهیدی است كه در منطقه عملیاتی «بیت المقدس هفت» در شلمچه به شهادت رسیده و در سال 81 به همراه چهار شهید گمنام دیگر در یكی از مساجد تهران یعنی مسجد فائق در خیابان ایران به خاك سپرده شده و «دی ان ای» خون من و مادرم با «دی ان ای» استخوان مطهر این شهید برابری می كند و این شهید گمنام همان برادرم عبدالحسین است كه تا امروز به مدت 25 سال از او بی خبر بودیم.

اما جالب تر اینكه عبدالحسین به صورت كاملاً اتفاقی در سمت چپ پسرعمویش حسین و در كنار هم آرمیده اند با وجود اینكه عبدالحسین شش سال دیرتر از او شهید شده بود!

روستای خانوك كرمان كجا، شلمچه كجا و مسجد فائق تهران كجا! این معادله را با كدام منطق و معادله زمینی می توان حل كرد.(فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:10 AM

 

 

هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود كه پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند. هنوزم كه هنوز است هیچ اثری از او نیست. من حكایت اون شب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دلتنگ بشم به اون نوشته رجوع می‌كنم.

 

دلاورانی كه با سن و سال كم حماسه های بزرگ در تاریخ ایران اسلامی آفریدند كم نبودند. آنهایی كه از مردانگی، شرف و هویت میهنمان با تمام جان دفاع كردند. نگاه به سن و سال خود نمی كردند. ترس در وجود آنها مرده بود و به تنها چیزی كه فكر می كردند خدا بود.

آنچه پیش روی شماست نمونه ای از همان موارد است.

مجتبی متولد سال 1350 بود و در كاشان متولد شد. انقلاب كه پیروز شد 7 سال بیشتر نداشت. اما از كودكی با مكتب امام آشنا بود. در دارالمومنین كاشان، اهل خانه و برادرهای ایشان دستی در مبارزه داشتند.

جنگ كه شروع شد تازه او كلاس اول یا دوم دبستان بود اما می دید برادرهای بزرگتر به جبهه می روند و برمی گردند. تا اینكه اواخر سال 59 دید خونه شلوغ شد و كوچه رو چراغانی كردند و تابوتی گلگون وارد منزل شد.

اون پیكر مطهر داداش حمید بود كه 16 سال بیشتر نداشت و به غافله شهدا پیوسته بود. اواخر سال 62 در حالی كه هنوز 12 سالش تمام نشده بود كه با اصرار زیاد، همراه برادر بزرگش حاج حسین كه اون موقع فرمانده سپاه كردستان بود پایش به جبهه باز شد.

روزها یكی یكی سپری شد و مجتبی سر از گردان تخریب لشگر 8 نجف درآورد. در عملیات والفجر8 و در دریاچه نمك مردانه جنگید و مجروح شد و در تعقیب و گریز دشمن او و دیگر مجروحین در منطقه درگیری جاماندند و با یورش مجدد رزمندگان و باز پس گیری منطقه دریاچه نمك از دشمن، مجتبی و سایر مجروحین از منطقه تخلیه شدند.

سال 65 در حالی آغاز شد كه مجتبای 15 ساله دردی در تن داشت و دردی در جان، مجبور بود به خاطر جراحت عمیق صورتش پشت جبهه بماند و از طرفی دلش برای حضور توی جبهه پر میزد.

عملیات كربلای 5 شروع شد و همه مردان خانواده دقیقی جبهه بودند و با شهادت مجید یك بار دیگر همه به كاشان برگشتند. مجید تخریبچی لشگر نجف بود و در شلمچه به شهادت رسید و پیكر دانشجوی شهید مجید دقیقی در گلزار شهدای دارالسلام كاشان آرام گرفت.

 مراسم شب هفت مجید رو در كاشان برگزار كردند و برادران دقیقی باز راهی جبهه شدند و  مجتبی هم خودش رو به جبهه رساند و این بار لشگر سیدالشهداء(ع) را انتخاب كرد.

برادرش حاج حسین فرمانده ستاد لشگر بود و پارتی مجتبی شد. او هنوز از لشگر نجف تسویه نكرده بود كه به جمع رزمندگان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) وارد شد.

چند روز به عید مانده بود كه شهید حاج ناصر اربابیان كه اون موقع معاون گردان تخریب بود  یك رزمنده را به جمع گردان معرفی كرد.

در نگاه اول چهره اش خیلی دلنشین بود. او گفت من قبلا هم تخریب بودم. او به ما نگفت داغدار غم برادر شهیدش است. هر چه دیدیم لبخند زیبا و ادب مثال زدنی مجتبی بود.

قبل از عید بچه ها به مرخصی اومدند و مجتبی به همراه تعدادی از بچه های تخریب به منطقه شلمچه برای شناسایی عملیات اعزام شدند.

شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) می دونست خانواده دقیقی دو تا شهید داده. به خاطر این موضوع به بچه ها سفارش كرد كه خیلی مواظب مجتبی باشند.

بچه ها برای شناسایی یك شب در میون جلو می رفتند. منطقه عملیاتی غرب كانال ماهی خیلی محدود بود. فاصله خاكریز ما با دشمن 150 متر بیشتر نبود و مدام توی خط آتش می ریختند.

دشمن چون نگران بود كه رزمنده ها عملیات كنند مقابل خط خودش رو مین پاشیده بود. یعنی نقطه ای نبود كه مین روی زمین نباشه و چون فاصله خط نزدیك بود ترددها را به شدت زیر نظر داشت. بچه ها برای شناسایی كه می رفتند با خطر رفتن روی مین مواجه بودند و هم ممكن بود تیر و تركش بخورن. چون خط آروم نبود.

با این وجود بعضی از تیم های شناسایی از خاكریز دشمن عبور می كردند و به پشت دشمن برای شناسایی می رفتند.

هر شب كه بچه ها مهیای رفتن می شدند، مجتبی التماس عالم رو می كرد كه من هم همراه تیم های شناسایی راهی شوم. اما فرمانده هان اجازه نمی دادند. كار مجتبی شده بود تنظیم گزارش تیم های شناسایی. چون باید هر شب گزارش تیم های شناسایی ثبت می شد و برای فرماندهی لشگر ارسال می شد.

 13 روز از فروردین 66 گذشته بود. به خاطر فرا رسیدن ماه شعبان و ایام ولادت امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) بچه های توی خط مقدم مجلس شادی برگزار می كردند. از پشت جبهه هم شیرینی و شربت رسیده بود و بچه ها خوش بودند.

دستور رسید كه تیم های شناسایی با دقت بیشتر كار كنند. چون دشمن روی منطقه حساس شده. شب كه بچه های تخریب جلو می رفتند مواظب بودند خاك رو زیاد جابجا نكند. تا اونجا كه امكان داشت بدون اینكه دشمن متوجه شود بعضی از مین های سر راه رو خنثی می كردند.

بچه ها شب های آخر مسیر عبور را با سیم موشك مالیوتكا نشانه گذاری كردند. چون امكان پهن كردن نوار معبر وجود نداشت.

محور لشگر سیدالشهداء(ع) خیلی محدود بود و در این محدود چند صد متری باید چند گردان وارد عمل می شدند. فاصله بعضی از معابر ما حتی به صد متر نمی رسید.

روز 17 فروردین 66 بود كه بچه ها تخریب به گردان ها برای باز كردن معابر در میادین مین مامور شدند. این بار هم  مجتبی هر چه التماس كرد نگذاشتند با بچه ها وارد میدون مین بشه.

مجتبی كاملا به منطقه توجیه بود و راه كارها و معابر و حتی آرایش موانع و میدون مین دشمن رو دقیق می شناخت و توقع داشت كه از او استفاده كنند اما دستور بود و باید اجرا می كرد. بچه ها رفتند و مجتبی در سنگر تخریب كه در كنار قرارگاه تاكتیكی لشگر بود در انتظار نشست. مجتبی اون شب دائم ذكر می گفت و برای سلامتی و موفقیت بچه ها دعا می كرد.

ساعت حدود یك یا دو نیمه شب بود كه عملیات با رمز یا صاحب الزمان(ع) شروع شد. سمت راست ما لشگر 25 كربلا و سمت چپ ما لشگر19 فجر عملیات می كرد. چون محدوده عملیات گسترده نبود، معابر یگانها به هم نزدیك بود و حجم بالایی از نفرات و امكانات باید از معابر عبور می كرد.

با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاكریز دشمن به كندی صورت می گرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت. مدام تیر بارهای سنگین و سبك دشمن روی معابر كار می كرد و تلفات می گرفت. به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند، یك مقدار ناهماهنگی به چشم می خورد.

به دلیل  فشار دشمن روی یكی از معبرهای ما كه به نام فاطمه زهرا(س) نام گذاری شده بود قرار شد گردان زهیر(ع) وارد عملیات بشه و این بار چون همه بچه ها درگیر عملیات بودند، مجتبی جلو دوید و گفت من راه رو بلدم و گردان رو از معبر عبور می دهم. اینجا دیگه دست فرمانده ها بسته شد و مجتبی هم سر از پا نمی شناخت. تا گردان به منطقه وارد بشه وقت بود. مجتبی خودش رو به برادرش حاج حسین كه فرمانده ستاد لشگر بود و در قرارگاه تاكتیكی عملیات رو هدایت می كرد رسوند.

 حاج حسن دقیقی از اون شب می گفت: مجتبی پیش من اومد. مجتبی خیلی بچه با حیا و مودبی بود. به من گفت داداش، دارم می رم جلو. لباسم یك مقدار احتیاط داره، لباست رو به من بده، من برم عملیات و برگردم. من هم لباسم رو به مجتبی دادم. گفتم مجتبی پلاك جنگی گرفتی؟ گفت پلاك نمیخوام.

گفتم داداش اگه یه طوری شدی ما از كجا پیدات كنیم. گفت میخوام گمنام باشم، می خوام اثری از من رو زمین نمونه. دیدم هرچه اصرار می كنم حرف خودش رو میزنه. گفتم داداش لااقل پلاك منو با خودت ببر. خانواده بعدا اذیت می شوند تو می خواهی پدر و مادر اذیت بشن؟

دیدم اصلا توی این دنیا نیست. تا من لباس رو در آوردم و مجتبی پوشید فرصتی بود كه خوب نگاهش كنم. این نگاه های آخر یك برادر بزرگتر به برادر كوچكترش بود. مجتبی خیلی بزرگ شده بود. اونقد كه آماده پریدن بود. صورتش كه هنوز مو توش سبز نشده بود زیر نور اندك ماه می درخشید. مجتبای 16 ساله حالا شده بود جلو دار گردان. خیلی كیف كردم.

جای بابام خالی بود كه وقت رفتن پهلوانش رو ببینه. گردان از راه رسید و مجتبی با عجله خودش رو توی بغل من انداخت  و گفت: داداش منو حلال كن. به پدر و مادر سلام منو برسون و از اونها بخواه منو حلال كنند. من هم روش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم. مجتبی رفت و من ماندم. مجتبی كه رفت من به قرارگاه رفتم و مشغول هدایت عملیات بودم.

روی بیسیم می شنیدم كه درگیری سختی توی معبر حضرت زهرا(س) در جریان است. تا اینكه خبر دار شدم مجتبی مجروح شده و توی خط بین ما و دشمن افتاده. برادر بزرگ به برادر كوچكترش خیلی علاقه داره. فاصله ما با جایی كه مجتبی افتاده بود 200 متر بیشتر نبود.

می تونستم برم دنبالش. اما مگه فقط مجتبیای ما بود! مجروحین دیگه هم بودند و از طرفی هم نمیتونستم قرارگاه رو رها كنم. مجتبی بین ما و دشمن موند و دشمن منطقه غرب كانال ماهی را زیر آتش كاتیوشا شخم زد و مجتبی رو ملائكه به آسمان بردند.

هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود كه پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند. هنوزم كه هنوز است هیچ اثری از او نیست. من حكایت اون شب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دل تنگ بشم به اون نوشته رجوع می كنم و حال و هوای اون شب و اون روز برای من زنده میشه. به خودم میگم ای كاش می شد و می رفتی مجتبی رو از زیر آتیش می آوردی. ای كاش و ای كاش... من توی كاشكی موندم.

عملیات كربلای 8 غم سنگینی رو به دل بچه های تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) گذاشت. آخه تا اون موقع سابقه نداشت توی عملیاتی به این وسعت این تعداد تخریبچی شهید شوند.

شهید حسن پارسائیان، مجتبی دقیقی، جعفرصادق نصرت خواه، حسین صیادی، سید حسین نوراللهی، محمد قنبر، علی شریفی، علی اصغر صادقیان و...

شهدایی كه از معبری كه به نام حضرت زهراء(س) نام گذاری شده بود عبور كردند. هرگز برنگشتند و بی مزاری ارثیه ای بود كه از جانب بی بی دو عالم به اونها رسید. سلام بر فاطمه مادر شهیدان بی مزار. (فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:08 AM

 

بچه‌های ادوات معمولا برای استحمام، در پوكه‌های گلوله‌های توپ آب گرم می‌كردند و در حمامی كه به وسیله جعبه مهمات درست كرده بودند، خود را شست‌وشو می‌دادند.

 

زندگی رزمندگان در دوران هشت سال جنگ تحمیلی صمیمیتی داشت كه شاید هر كسی آرزو كند حتی یك روز از تمام عمرش را در چنین فضایی تجربه كند. آنجایی كه از خودگذشتگی حرف اول را می زد و احساس تكلیف ها رنگ و بوی دیگری داشت. مطلب پیش رو توصیفی است از آن روزهای نورانی كه از زبان یونس نوری یكی از دیده بانان جنگ نقل شده است.

زمستان سال 1361 بود. سوز و سرما و باران زیادی می آمد. از طرفی شرایط جنگی و از طرفی نبودن كار، مواد اولیه و از همه بدتر نبودن سوخت برای مصارف عمومی، فشار زیادی بر مردم وارد می آورد اما شور و شوق جنگ و دفاع از میهن اسلامی، روحیه خاصی به مردم بخشیده بود.

با آزادسازی خرمشهر، مردم جان تازه ای گرفته و امیدوارتر بودند. جوانان برای رفتن به جبهه، سر از پا نمی شناختند و بدون اجازه پدر و مادر و معمولا با جعل رضایت نامه و دستكاری سال تولد در شناسنامه هایشان، عازم جبهه های نبرد می شدند.

این بار، با یكی از دوستانم كه در عملیات بیت المقدس با هم بودیم، برای اعزام ثبت نام كرده، در روز 13 آذر 1361 جهت اعزام، به پادگان امام حسین (ع) رفتیم.بعد از مدتی معطلی، جهت سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، همه ما را یكجا جمع كردند. بعد از سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، عده ای از برادران را جهت اعزام به كردستان جدا كردند و به بقیه بچه ها كه من هم جزو آنها بودم، گفتند: «شما هم جزو نیروهای تیپ محمد رسول الله صلی علیه و اله و سلم هستید».

بچه ها با شنیدن این خبر، از شدت خوشحالی- همه با هم- چند صلوات بلند فرستادند؛ چرا كه این تیپ در اكثر حمله های مهم شركت می كردند و خیلی هم معروف بود البته عراقی ها هم روی این تیپ حساب جداگانه باز كرده بودند.

ساعت چهار بعد از ظهر بود كه اتوبوسها آمدند، اما تعداد اتوبوس ها كفاف این همه نیرو را نمی داد و ما مجبور شدیم سرپایی سوار بشویم.

تعداد زیادی از برادران سرپا بودند كه قرار شد در بین راه، جایمان را عضو كنیم. بالاخره ساعت پنج بعد از ظهر بود كه از تهران به سمت جبهه های غرب كشور حركت كردیم. از تهران كه خارج شدیم، به علت یخبندان جاده و كولاك شدید، داخل اتوبوس، خیلی سرد بود و بخاریهای ماشین هم جوابگو نبود.

هر چه جلوتر می رفتیم، از سرعت اتوبوس كاسته می شد، در بین راه، برادرانی كه قبلا مجروح شده بودند، بیشتر از سایر برادران اذیت شدند. بالاخره با سلام و صلوات، به قزوین رسیدیم.در قزوین، هوا به قدری سرد بود كه شیشه های ماشین كاملا یخ زده بود و ما نمی توانستیم بیرون را ببینیم. راننده هم به سختی راه را می دید. نماز مغرب و عشا را به نوبت در وسط اتوبوس خواندیم و اتوبوس حركت كرد.

ساعت 10 صبح روز بعد، به شهر همدان رسیدیم. در همدان، هوا نسبتا بهتر بود و ماموران اداره راه هم راه را پاكسازی كرده بودند. از آن به بعد، كم كم بر سرعت ماشین افزوده شد. حوالی عصر بود كه به پادگان ابوذر رسیدیم. عملیات مسلم بن عقیل، چند روزی بود كه در منطقه سومار شروع شده بود. پادگان ابوذر هم به عنوان مركز پشتیبانی لجستیك منطقه عملیاتی، مورد بهره برداری قرار گرفته بود.

بعد از پیاده شدن از اتوبوسها و سازماندهی مجدد، قرار شد كه ما به تیپ سید الشهدا كه تازه تاسیس شده بود، برویم. مجددا سوار اتوبوس ها شده، به طرف پادگان «الله اكبر» و از آنجا به سمت مقر تیپ سید الشهدا حركت كردیم. به جهت اینكه قبلا با بیسیم زیاد كار كرده بودم، به همراه دوستم رفتیم واحد ادوات تیپ سید الشهدا و سپس به منطقه عملیاتی سومار اعزام شدیم.

منطقه خیلی شلوغ بود. كاتیوشاها و توپهای برادران ارتشی مدام در حال شلیك بودند. عراقیها هم تقابلا عقبه ما را با توپخانه های سنگین زیر آتش می گرفتند.

واحد ادوات تیپ سید الشهدا دارای دو قبضه توپ 105 میلی متر بود كه 11 كیلومتر بر داشت و دو قبضه خمپاره 120 و سه قبضه خمپاره 81 و 60 میلی متر كه گلوله های آنها معمولا غنیمتی بود. من در اتاق بیسیم واحد ادوات و دوستم در اتاق هدایت آتش مشغول خدمت شد. هر روز، دیده بانی كه در خط بود، تماس می گرفت و درخواست كنترل آتش می كرد. ما هم به توپخانه یا خمپاره می گفتیم و آنها هم شلیك می كردند.

هر روز، نماز جماعت و هر شب، مراسم دعا و عزاداری در سنگر هدایت آتش برگزار می شد. پس از چند روز، منطقه عملیاتی سومار پدافندی شد و فقط آتش توپخانه و ادوات بین طرفین رد و بدل می شد. بچه های ادوات معمولا برای استحمام، در پوكه های گلوله های توپ آب گرم می كردند و درحمامی كه به وسیله جعبه مهمات درست كرده بودند، خود را شستشو می دادند.

بعد از چند روز، برای آشنایی بیشتر رفتم پیش دیده بان كه روی قله «402» كه مشرف بر نفت شهر بود كار می كرد. دیده بان كه از ناحیه سر مجروح شده بود، در حالی كه سرش را با باند بسته بود، استوار و مصمم، مشغول هدایت آتش توپخانه بر روی مواضع نیروهای عراقی بود.

در همین حین، شلیك چند گلوله خمپاره به ما خیر مقدم گفتند كه بحمدالله به كسی آسیب نرسید، فقط یكی از قبضه های خمپاره كه در آن حوالی بود، آسیب دید و از كار افتاد. بعد از توجیه شدن روی منطقه، رفتیم پیش دیده بان خمپاره كه در سمت چپ منطقه قرار داشت. دیده بان خمپاره، بر شهر مندلی مسلط بود و اهداف نظامی دشمن را كه در برد خمپاره اندازها بود، دقیقا زیر آتش می گرفت.

 در جبهه مقابل، عراقیها به وضوح دیده می شدند كه برای حفظ جانشان مرتب این طرف و آن طرف می رفتند، خصوص زمانی كه گلوله های توپ و خمپاره ما در اطرافشان منفجر می شد. البته آنها هم ما را زیر آتش می گرفتند، اما بی دقت و دیوانه وار. تانك منهدم شده عراقیها كه روی ارتفاعات مشرف بر شهر مندلی، زمانی قدرت نمایی می كرد و آرامش را از بچه ها گرفته بود، روسیاه تر از همیشه، بی تحرك، یك گوشه افتاده بود.

در این محور، برتری با نیروهای ما بود، چرا كه عراقیها بعد از عملیات مسلم بن عقیل، مناطق بسیاری، خصوص شهر سومار، را از دست داده و در منطقه كفی قرار گرفته بودند. از شهر سومار، جز تلی از خاك و خانه های ویران شده، چیز دیگری نماینده بود. بچه های آنجا همیشه موقع نماز، با صدای بلند اذان می دادند و معنویات را صدچندان می كردند.

معمولا غذا كنسرو بود و به ندرت غذای گرم می آوردند. هر یكی دو روز هم با تانكرهای كوچكی كه پشتشان نوشته بود «سقای كربلا» برایمان آب می آوردند.

با تمام مشكلات و نارسایی های موجود، بچه ها روحیه خود را حفظ كرده، نماز جماعت و مراسم دعا و عزاداری را با تمام توانشان رونق می بخشیدند.

چند روزی پیش دیده بان خمپاره ماندم و تا حدودی با كار دیده بانی آشنا شدم. او برای اینكه من هم دیده بانی یاد بگیرم، بعضی مواقع خودش با بیسیم صحبت می كرد و هدایت گلوله ها را به من می سپرد و در صورت نیاز، مرا راهنمایی می كرد. اخلاق خوب و چهره خندان و بشاش او باعث شد كم كم از كار بیسیمچی بودن دست بردارم و با هیجان بیشتری، كار دیده بانی را دنبال كنم.

بعد از مدتی، منطقه سومار را برادران ارتش تحویل گرفتند و تیپهای سید الشهدا و محمد رسول الله صلی الله علیه وآله و سلم به منطقه جنوب، پادگان دو كوهه رفتند.

وقتی وارد پادگان دو كوهه شدیم، تعداد كثیری نیروهای تازه نفس آمده بودند. بعد از ساماندهی مجدد گردانها، ما را به منطقه فكه و چنانه بردند. در اردوگاه تیپ، هر روز كلاس های تداوم آموزش داشتیم تا همیشه آماده اجرای ماموریت باشیم.

تیپ سید الشهدا در منطقه چنانه، یك گروهان آرپی جی زن تشكیل داد كه من هم برای اینكه حتما در عملیات آینده شركت داشته باشم، به آن گروهان رفتم. اكثر نیروهای این گروهان، از نیروهای تازه نفسی بودند كه از پادگان آموزشی امام حسین علیه السلام تهران آمده بودند.

مسئولیت گروهان آنها را برادری به نام «میثم»، عهده دار بود. اسم اصلی آن برادر، «كامران ابراهیمی» بود و او نام میثم را برای خودش انتخاب كرده بود. گروهان ما سه دسته داشت كه من مسئولیت یكی از آنها را به عهده داشتم.

روز اولی كه وارد اردوگاه تیپ در منطقه چنانه شدیم، مشغول سنگرسازی شدیم. هر دسته، دو سنگر اجتماعی بزرگ درست كرد و از آن روز به بعد، هر روز می رفتیم صبحگاه. بعد از مراسم صبحگاه و صرف صبحانه، نوبت آموزش های مخصوص عملیات بود.

شب ها هم بعد از نماز و شام، در رابطه با مسائل اخلاقی، شرعی و عقیدتی، كلاس هایی داشتیم. گاهی اوقات هم ساعت یك و دو بعد از نیمه شب، بچه ها را می بردیم رزم شبانه. روحیه بچه ها خیلی عالی بود. برادر میثم هم به كارها نظارت می كرد و اشكالاتی را كه می دید، متذكر می شد.

رابطه من با برادر میثم خیلی نزدیك و صمیمی شده بود. یك روز از برادر میثم پرسیدم: شما متاهل هستید؟

لبخندی زد و گفت: نه.

با سماجت پرسیدم: چرا؟

نگاه معنی داری كرد و گفت: «من می خواهم با خدا عروسی كنم.»

با شروع عملیات والفجر مقدماتی، منطقه یك دفعه شد یك پارچه آتش. هنوز نوبت ما نشده بود كه وارد عمل بشویم. بچه های گروهان ما هر شب مراسم دعا و عزاداری داشتند؛ برای پیروزی اسلام و مسلمین از صمیم قلب دعا می كردند و برای شركت در عملیات، لحظه شماری.

یك روز عصر كه در سنگرهایمان نشسته بودیم، صدای انفجار مهیبی همه را در جا میخكوب كرد. سنگرهایمان حسابی لرزید و مقداری خاك از میان درزهای سقف بر روی سرمان ریخت. وقتی كه از سنگر بیرون آمدیم، فهمیدیم یك موشك زمین به زمین كه طول آن حدود سه متر می شود، از روی سنگرمان عبور كرده و در 150 متری سنگر ما، بین سنگرهای تانك خودی منفجر شده كه بحمدالله به كسی آسیب نرسیده بود.

فردای آن روز، به همراه برادران توپخانه، برای شناسایی خط رفتیم جلو. بر اثر آتش توپخانه نیروهای دشمن، زمین مثل كندوی عسل سوراخ سوراخ شده بود.

خاك منطقه عملیاتی، رملی و مثل شن روان بود و هر ساعت و هر روز، تركیب جغرافیایی منطقه به هم می خورد و هیچ تضمینی نبود كه انسان در آن منطقه گم نشود. بعضی از گردان های عملیاتی، به خاطر همین شنهای روان، حدودا 16 ساعت در منطقه سردرگم بودند و موفق نشده بودند آن طور كه باید و شاید، عملیات كنند.

میدان های وسیع مین، به طول كیلومترها و در عمق چند صد متر، چشمها را خیره می كرد. هواپیماهای عراقی مرتب بر فراز منطقه عملیاتی پرواز می كردند و مواضع ما را شدیدا بمباران می كردند. با تمام این شرایط، رزمندگان اسلام با توكل به خدا همچنان به درگیری با دشمن ادامه می دادند.

عراقیها برای تقویت موانع جلو خودشان، كانالهای خیلی بزرگی كنده بودند. داخل این كانالها سیم خاردار ریخته بودند و با هدایت آب رودخانه دویرج به درون این كانالها، آنها را عملا غیرقابل عبور كرده بودند.

با این حال، نیروهای خودی، با عبور از این همه موانع صعب العبور، خودشان را به مواضع نیروهای عراقی رسانده و با آنها درگیر شده بودند.

بعد از توجیه شدن روی منطقه، به همراه برادران، به مقر بازگشتیم و آموزشها و راهپیمایی ها را با جدیت هرچه بیشتر ادامه دادیم. یك شب برادر میثم در مورد عملیات یك صحبتی كرد كه بچه ها فكر كردند به زودی برای عملیات خواهند رفت.

به همین جهت بعد از صرف شام، مراسم عزاداری و سینه زنی راه انداختند. در پایان مراسم هم در حالی كه چشمانشان هنوز پر از اشك بود، از همدیگر حلالیت می طلبیدند. مسئول گروهان و چند تن از همراهانش، با دیدن این همه صفا و عشق به شهادت، شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودند.

در عملیات والفجر مقدماتی، برای شركت در عملیات، نوبت به ما نرسید؛ اما در عملیات والفجر یك كه در همان منطقه انجام شد، بچه ها به آرزوی دیرینه خود كه همان جهاد و شهادت در راه خدا بود، رسیدند. در عملیات والفجر یك، هر دو طرف تمام سعی و تلاش خود را برای برتری یافتن و تصرف مواضع جدید به كار گرفتند.

عراقی ها در زمین گودال هایی كنده بودند و در آن دوشكا كار گذاشته بودند؛ طوری كه فاصله دوشكا از سطح زمین، كمتر از نیم متر بود. به این ترتیب، پای بچه های ما را می زدند.

كانال هایی كه كنده بودند، گرچه بسیار صعب العبور و مشكل آفرین بود، اما برای ما حكم یك پناهگاه را در مقابل آتش سنگین توپخانه و خمپاره نیروهای دشمن داشت. عراقی ها سرسختانه مقاومت می كردند و گاهی اوقات، كارمان به جنگ تن به تن می كشید.

عراقی ها به جهت اینكه مقداری از مواضعشان را از دست داده بودند، مرتب پاتك می زدند و فشار زیادی به نیروهای ما می آوردند. بچه ها هم در همین كانالها مستقر شده، با شدت هرچه تمام مقاومت می كردند و نیروهای دشمن را به هلاكت می رساندند.

عملیات والفجر یك، با آزاد سازی قسمتی از خاك میهن اسلامی به پایان رسید و این پیروزی ها نبود مگر به بركت خون یاران شهید. در این عملیات، برادر میثم، زمانی كه قمقمه اش را برای آب خوردن بالا می برد، هدف تیر نیروهای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.

شهادت تعداد دیگری از برادران مخلص و باصفای گروهان نیز بر دلمان سنگینی می كرد. شهدایی چون «عباس رجبی»، «مرتضی» و برادر «علی درودیان» كه از جمله شهدای عملیات والفجر یك بودند. برادر درودیان در وصیتنامه اش نوشته بود: «چون خداوند به من حقیر وعده شهادت داده است، احساس می كنم در این عملیات شهید خواهم شد.»

بچه های محل شهید درودیان، این جملات را با خط زیبایی روی دیوار خانه نوشته بودند كه هر بیننده اهل دلی را به فكر فرو می برد.(فارس)

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:06 AM

 

شهید عادل عظیم‌خانی در وصیتنامه‌اش نوشته بود: روی قبرم مثل برادر فتحعلی‌زاده گِلی باشد، زیرا در شهرمان كسانی هستند كه نان روزمره خود را نمی‌توانند پیدا كنند و در زیر سقف‌های گِلی زندگی می‌كنند.

 

جنگ بود و می دیدند كه مردم با جان و دل به جبهه كمك می كنند، هر كسی هر چه توان داشت، به جبهه كمك می كرد؛ از یك تخم مرغ گرفته تا بعضی ها كه اموال و املاكشان را پای پیروزی انقلاب اسلامی گذاشته بودند.

می دیدند كه برخی از مردم در روستاها به سختی خرج و مخارج زندگی را در می آوردند؛ چقدر درك عمیقی داشتند آنهایی كه این روزها ناظر بر كارهای مان هستند؛ درك عمیق داشتند كه مبادا سنگ قبری بر مزارشان گذاشته شود، در حالی كه سقف خانه های مردم شان گِلی است.

شهید «عادل عظیم خانی»، شهیدی از شهر خوی استان آذربایجان غربی است كه در گلزار شهدای شهرشان آرمیده است.

مزار شهیدان عادل عظیم خانی و محمد فتحعلی زاده، برای تك تك ما پیام دارد و خدا آن روز را از ما بگیرد كه شرمنده شهدا باشیم.

بر سر مزار شهید «عادل عظیم خانی» نوشته شده است: روی قبرم مثل برادر فتحعلی زاده گِلی باشد، زیرا در شهرمان كسانی هستند كه نان روزمره خود را نمی توانند پیدا كنند و در زیر سقف های گِلی زندگی می كنند.

اما شهید مهندس «محمد فتحعلی زاده» این چنین وصیت كرده بود: «سر قبرم، سنگ قبر برایم نسازید و قبری بسیار ساده و گِلی و یك تكه حلبی كوچك نباتی بگذارید تا یادتان همیشه باشد كه هنوز در حلبی آبادها و روستاهای دور افتاده مان، مادران و خواهران و برادران و پدران مان حسرت غذای روزانه را می كشند».

شهید عادل عظیم خانی در اول دی ماه 1344 در خانواده مذهبی چشم به جهان گشود؛ وی چهارمین فرزند خانواده بود.

دوران تحصیلی را تا مقطع ابتدایی در دبستان شهید مدرس و راهنمائی را در مدرسه شهید سلامت بخش و دوره دبیرستان را در دبیرستان مدنی تا سوم نظری طی كرد.

زمانی كه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) به پیروزی رسید، او نوجوان بود و به صفوف مردم پیوست؛ او در سال 1358 بنا به فرمایش حضرت امام خمینی (ره) با تشكیل ارتش بیست میلیونی در انجمن مدرسه و پایگاه های سپاه به فعالیت پرداخت. از سال 59 فعالیتش گسترده شد و مسئولیت هایی در پایگاه های سپاه به وی واگذار كردند.

عادل در پاییز سال 1361 به جبهه حق علیه باطل اعزام از مرز عقیده و ایمان به پاسداری پرداخت و چندین بار از ناحیه دست، سینه و پا مجروح و جانباز شد.

او در عملیات های «والفجر مقدماتی» و «والفجر هشت» حضور داشت و طی این عملیات ها یكی از دست هایش از كار افتاد.

او دارای روحیه عالی بود و در راه خدمت به امام و اسلام از هیچ كوششی دریغ نمی كرد؛ بی باكی و نترسی او هنگام عملیات زبانزد یاران رزمنده اش بود؛ هنگامی كه مسئولیت قائم مقامی گردان را بر عهده داشت، شب تا صبح به همسنگرانش سركشی می كرد و با شوق بسیار و تواضع آنان را دلگرم می نمود.

عارفی وارسته و عاشقی خداجو بود، در دست گیری مستضعفان و نیازمندان كوشش می كرد، دوستانش می گفتند: «عادل خواب شهادت خودش را دیده بود و می دانست در عملیات كربلای 8 شهید خواهد شد».

سرانجام عادل در عملیات «كربلای هشت» در منطقه شلمچه پس از نبردی دلاورانه در تاریخ 22 فروردین سال 1366 به شهادت رسید.(فارس)

 

 

ادامه مطلب
یک شنبه 29 اردیبهشت 1392  - 7:05 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 27

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 5897497
تعداد کل پست ها : 30564
تعداد کل نظرات : 1029
تاریخ ایجاد بلاگ : پنج شنبه 19 شهریور 1388 
آخرین بروز رسانی : دوشنبه 19 آذر 1397 

نویسندگان

ابوالفضل اقایی