امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

کاملا واقعی!!!
یه دوستی دارم که یه ماهی بود ازش خبر نداشتم تا اینکه اون بهم زنگ زد بعداز سلام و احوال پرسی قرار گذاشتیم فرداش ساعت شش محله ی ما همدیگرو ببینیم.فرداش رفتم سر قرار دیدم واستاده جلوی یه مغازه داره این ورو اون ورو نگا میکنه!رفتم جلو گفتم سلام برگشته یجوری با تعجب منو نگا میکنه که انگار انتظار نداشته منو ببینه!!میگم خوبی؟میگه مرسی از این ورا؟ کجا داشتی میرفتی؟باتعجب گفتم میومدم پیش تو دیگه!!!میگه آهان یادم نبود!!!میگم بریم پارک محله صحبت کنیم میگه نه مزاحمت نمیشم همین جا خوبه!!!!!!!یعنی ما همچین موجودات منحصر بفرد و ماش مخی تو کشورمون داریم ولی بلد نیستیم صادرشون کنیم!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

خاطره ی سه شدن منو دوستم
چند سال پیش که دبیرستان بودم با یکی از دوستام هفته ای 2 روز میرفتیم کلاس,همیشه هم از یه مسیر تکراری رد میشدیم ناگفته نماند "ماه محرم بود"
مغازه ای دیدیم که جلو درش میزی گذاشته روش پر کاسه های شله زرد.. (ماهم عاشق شله زرد)یکی یدونه برداشتیمو شرو کردیم به خوردن, پشیمون از اینکه چرا 2 تا برنداشتیم!چند روز بعدباز داشتیم از همونجا رد میشدیم که دیدیم میز شله زردا به داخل منتقل شده رو شیشیه هم زدن کاسه ای 500 تومان :(:(:(:(:(
من که گفتم ماه محرم بود به خدا ما فک کردیم نذریه!!
ولی خداییش تا آخر سال از پیاده روی روبه رویی رد میشدیم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

اغا یه بار تو پارک با رفقا نشسته بودیم دیدیم چند تا نیمکت اون ور ترمون دوتا دختره دهه هفتادی دارن تخمه میشکونن به طرز فجیعی کف پارکو به شعاع یک متریشون سیاه کرده بودن.
اغا این رفیقمون عنان از کف بداد و گفت منم تخمه میخوام برو برا من ازشون یکم بگیر
گفتم چرا من برم خودت برو گفت نه تو خدای اعتماد به نفسی ،کم نمیاری ، من برم یه چی بهم بگن ضایع میشم
اغا ما هم با بادی به قپ قپ رفتیم سمتشون برگشتم گفتم ببخشید خانم ممکنه یه مشت از تخمه هاتون رو بهم بدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یهو برگشت با چشمای متعجب و با یه خنده شکسته پکسته رو به من و گفت این دیگه چه وضعشه ،این چه طرز شماره دادنه! والا اینطوریش رو ندیده بودیم،نوبره والا
دوستش:(با یه لحن خیلی لوس) چرا شما پسرا تا دوتا دختر خوشکل (خوشگل؟؟؟؟؟؟؟؟) میبینید آب از لک و لوچتون آویزون میشه و فوری بهش تیکه می ندازید؟؟؟؟؟
خودش: فدات شم اول اسمتو بگو بعد اسممو بپرس بعدش شمارتو بده قربونت برم
اخه یعنی چی میای میگی خانم تخمکت رو بده!!!!!!!
قیافه من:(0o)
............. #
تخمه:/.
نگهبان پارک:))))))))
پژوهشگاه رویان:((((((((((
دیدم اینا پاک قاطین الانه که کار دسمون بدن سریع زدم به چاک به رفیقامم گفتم بریم که اوضاع خرابه ،دختره با کمال پرویی هی میگفت کجا پس!! ناراحت شدی؟؟؟ یه لحظه وایسا !! اغا ما هم مثه سگ در می رفتیم
آخه این دهه هفتادیا (البت به جز بعضی هاشون) چرا اینجورین
خدا به دور ، خدا اینا رو نصیب گرگ بیابون نکنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

یه اسپری بدن خریدم خیلی تومن. دیشب از سرکار اومدم خونه دیدم بابام پیرهنشو داده بالا میزنه به شکمش! گفتم بابا جون بسه دیگه، اون همش دو بار فیس فیس میکنن. میگه من با بوش کاری ندارم، میخوام ببینم نافمو پر میکنه؟!!!!!
اسپری گرون من شده دستگاه عمق سنجی ناف!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

كاملا واقعي:
رفته بوديم آموزش دفاعي داخل مدرسه اي نشوندنمون سر آسفالت بعد يه افسر اومد شروع كرد به صحبت راجع به جهت يابي
افسر:فرض كنين تو بيا بون برهوت گم شدين هيچي هم همراهتون نيست به نظر شما چجوري ميتونيم مسير رو تشخيص بديم؟
اسكل١:با قطب نما يا gps
اسكل٢:ازروي سنگ مستراح
حالا اينا هيچ سوال اسكل ٣:آقا حالا ما چجوري تو بيا بون گم شيم؟


شاهد داشتيم افسر رو ديدن كل حياط رو سينه خيز رفته زمينه تميز كنه هر از چندًگاهيم ميگفته :اينا آدمن؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

یادمه چند وقتي ميشد دنبال يكي از دختراي دانشگاه بودم تا اينكه چند روز پيش فهميدم يكي از دوستام تو كلاسشه.
قضيه رو بهش گفتم اونم گفت بيا بهم نشونش بده من يه اشنا بين دخترا دارم امارشو بهت ميده.
منم شنگول باهاش رفتم دم كلاس يه نگاهي كردم گفتم:اوناهاش همون مانتو كرم پوشيده،چقدم نازه علي.
ديدم جا خورد يكم ، بعد اروم گفت اونكه نامزد خودمه.
يهو دنيا چرخيد دور سرم. خيلي خونسرد گفتم ديوونه اونو كه ميدونم ، پشت سريشو میگم ، گفت پشت سريش كه پسره کدوم و میگی پس؟ منم که دیدم دارم خعلی ضایع میشم گفتم کلاسم دیر شد من رفتم

شانس اوردم پیچوندم وگرنه .....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

امروز با رفقا رفتیم بیرون و من رانندگی میکردم(بعد گواهی نامه گرفتن زیاد نَشستم پشت فرمون،دس به کلاژم دااااغون!!) بنده خداها یکی فشارش افتاده بود پایین دستش یخ کرده بود اون یکی اشکش سرازیر شد اون یکی هم هی جیغ میزد و بضی وقتا غریبانه سکوت میکرد ینی دیگه توبه کردن با من بیان بیرون:|
خلاصه خواستم بگم اگ بدخواه مدخواه دارین نشونی بدین ببرمش یه دور بگردونمش همچی حالش جا بیاد^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

ولوم صدای دبیر فیزیکمون خیلیییی بالاست،یعنی درحدی که وقتی با کلاس های دیگم کلاس داره صداش توی کلاس ما میاد!!هروقت هم میگیم داوطلب بیار پا تخته میگه مگه میدون جنگه داوطلب بخواد!؟کلا حال میکنه مارو ضایع کنه!!
خلاصه سرکلاس بودیم بغل دستیم گوشه کتاب کرم نوشت این چرا خفه نمیشه سروگوشم پوکید!(ببخشید یکم بی عدبه!!)از قضا این دبیر ماهم قبل اینکه مطلبو پاک کنیم پرید سر کتاب ماو نوشته رو خوند!(البته خط دوستم خیلی خرچنگ قورباغس..نمیدونم چجوری خوندش!!)
یه نگاه عاقل اندر سفیهی به ما کرد و گفت بله..تا کر شود هرآنکه نتواند شنید!!
من:Δ_Δ
بغل دستیم:-_-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

خونه ساغرشون بودم داشتم تلوزیون میدیدم
سعیده ناراحت نشسته بود
ساغر تو اشپزخونه داشت اب میخورد
سعیده با اخم:ساغــــــــــــــر برا منم اب بیار
ساغر لیوانو اب کرد اومد بالا سر سعیده دید هنوز اخمه
منم داشتم نگاشون میکردم
ساغر با یه خنده شیطانی کل ابو ریخت رو سر سعیده
سعیدم متنفره از خیس شدن
جیغ جیغشون بلند شد
سعیده:ســـــــــــــــاغر میکــــــــــشمــــــــت
ساغر:نمــــــــــیتونـــــــــــی
سعیده لیوانو پر اب کرد و دیوید دنبال ساغر
ساغرم د دروووووووو
خلاصه این بودو اون بودو خونه رو گذاشته بودن رو سرشون
من بلند شدمو همچنان با دهن باز نگاشون میکردم
ساغر پرید پشتم:ســــامـــــان نذار خیسم کنه از خیس شدن بدم میاد
سعیده:عه؟نکنه من خیلی خوشم میاد؟ســــامــــان برو کنار تا خیست نکردم
ساغر همچنان چپیده بود پشتمو قش قش میخندید
سعیده هی سعی میکرد موها ساغرو بکشه ک این وسط با اون ناخوناش صورت منو خش خشی کرد
ساغر سرشو اورد کنار صورتمو زبون درازی کرد به سعیده
سعیده ابو ریخت ساغر بیشعــــــــــــور جا خالی داد ریخت تو چشم من رسما کور شدم
سعیده:گفتم برو کنار وگرنه خیس میشی..حقته تا تو باشی وسط دعوایه دوتا خواهر نیای
درحالی که واسه ساغر خطو نشون میکشید رف اتاقشو دعوا تموم شد
هعیییی این وسط خش خشیم ک شد صورتم هیچ..
چشمم کور شد...اشه نخورده و دهن سوخته:((((((((((((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

من یه روز اومدم با دوستم شوخی کنم ،وقتی تو مدرسه رفته بود تو آبدار خونه درو بستم که بترسه ؛نگو دستگیره از اون ور نداشت و بنده خدا به مدت ده دقیقه اونجا گیر کرده بود(زنگ آخر) تاوقتی یه نفر درو براش بازکرد .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

طبق عادت هر روزه که مسیر دانشگاه تا خونه رو ک ی 30دقیقه ای میشه رو اهنگ گوش میدم اون روزم بعد دانشگاه هنذفری گذاشتم تو گوشمووو صداشوو بردم بالا نشستم تو ماشین ک برم سمت خونه ی دفعه متوجه شدم راننده به من خیره شده گفتم عجب ادم هیزی هستش ولی مث اینکه این جمله رو بلند گفتم بعد راننده صداشو برد بالا خانم هیز چیه 5دقیقه اس میگم اون کمربند ایمنیتو ببند تا جریممون نکردن...تا حالا تو عمرم انقد خجالت نکشیدم دیگه هیچ وقت تو ماشین صندلی جلو نمیشینم عنذفریم نمیزارم تو گوشم...
قیافه من :
قیافه راننده >____<
مسافران عزیز :-D ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

با دوستم رفته بودم آلمان .بعد تو خیابون داشتیم راه میرفتیم که من یکی رو دیدم که یه قیافه خیلی خفنی داشت ریشو سیبیلو بلند کرده بود بعد از وسط زده بودشون(توصیف کردنش خیلی سخته)..بعد گفتم ساسان ساسان ریشو سیبیله اینو نیگا .بعد مرده برگشت به فارسی گفت مگه سیبیلای من چشه ؟....منو میگی شدم عین پوکر فیس...گفتم هیچی خواستم بگم سیبیلاتون عین مال بابامه ..بعد برگشتم دیدم دوستم داره خودشو گاز میزنه از خنده ..شانس مارو نیگا والا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

با عمم رفتيم در مغازه ميگه:آقا توي ماشين ظرفشويي چي بريزم ظرفا تميز شه؟
فروشنده ميگه:قرص هاي مخصوص ماشين بهترن
حالا عمه خانوم بنده ميگه:نسخه شو شما ميديد يا داروخانه آزاد ميده؟؟؟!!!
بنده هيچ عرضي ندارم...!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

رفته بودیم گوشی بخریم منم از همه جا بی خبر تاحالا یه ۱۱۰۰ داشتم همش! به یارو گفتم برند مهم نیس داداش، صفحش بزرگ باشه! گفت فبلت خوبه؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم زدم رو شونش گفتم داداش، اون تبلته! یه نگاه عاقل اندر سفیه کرد بهم گفت داداش زنگ زدی از بس تو قدیما موندی! نامرد انم کرد! کلی این سایت به اون سایت شدم دیدم راس میگه! پست اولمه! Mohammad531

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

بچه بودم تو خونه فوتبال بازی می کردم.منو توهم می زد که تماشاچیا برام دست تکون می دادن خلاصه یه بار فکر کردم یه جام و بردیم منم به جای جام سطل ترشی بلند کردم.یه بار بردم بالا درش شل شد.یه بار دیگه کردم درش افتاد!سومین بار که بلند کردم ترشی ریخت0-0.تا به خودم اومدم دیگه نفهمیدم چی شد.چشامو باز کردم دیدم رو تختم بودم.یه لحظه فک کردم خواب بود بعد گفتم نه خواب نبود واقعی بود.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

عروسی آبجیم بود داداشم (استاده) داشت بندری میرقصید در حد لالیگا یه پسره که از فامیلای داماد بود اومد با داداشم شروع کرد به رقصیدن اونم چجور طوری که فک کردیم الان همدیگرو میبوسن . خلاصه پس فرداش داداشم رفت دانشگاه یهو همون پسرو دید(هردوشون لباسای روز عروسی تنشون بود) هنگ کرد بعد راهشو کج کرد یه طرف دیگه رفت حالا بازم این خوبه از اون جلسه به بعد هر روز تو دفتر اساتید پسره نشسته به عنوان این دانشجوا هس که کار میکنن(اسمش یادم نیس همون که دانشجوا کارای دفتری رو انجام میدن) داداش ماهم خودشو میزنه به کوچه علی چپ که اصن اونو نمیشناسه واس همین یه روز داشت واسه بقیه استادا تعریف میکرد که یه پسر دایی دارم همسن و هم قیافه خودمه حتی مثه هم لباس میپوشبم تو رقصیدنم مهارت خاصی داره ولی پسره همچنان یه لبخند ملیح میزنه و نگاه داداشم میکنه(توضیح:ما اصلا همچین پسردایی نداریم یه دونس که اونم 8سالشه)
قیافه پسره ^ــــــــــ^
قیافه داداشم $ــــــــــ$
قیافه پسردایی ک نداریم Oــــــــo
قیافه من :/

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

عاغا از اونجایی که من خیلی خوشتیپم(جون من باور کن جبران میکنم)
دیروز این دختر همساده مون اومده میگه آقا رامین یه لحظه تشریف میاری خونه ما؟
رفتم ببینم چیکار داره دیدم گوشیشو در آورد صورتشو چسبوند به صورت من و یه عکس گرفت و زیرشم نوشت منو تــکـ پـَر همین الان یهویی!!
3ساعته دارم تو گوگل اسم خودمو سرچ میکنم عکسمو هرجا پیدا کردم سریع پاکش کردم..
بحران کمبود شوهر..جلد 4..صفحه ی 90..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

میخواستم برم جایی دیرمم شده بود همینجوری تند تند اماده شدم
رفتم تا کفشمو بپوشم که یه چیزی زیر پام حس کردم
منم فک کردم پوست پیازی چیزیه خلاصصصه
دستم و کردم تو کفشم و گرفتمش و دراوردم.....دیدم سوسسکههههههههههه
جیییییییغغغغغ میزدم و میپرخیدم هعی دستم و تکون میدادم
ولی لامصب این سوسکه مث چی چسپیده بود به دستم
که تو یه حرکت حرفه ای همینجوری که دور خودم میچرخیدم
بابام نمیدونم با چی زد تو سرم که من همچین مث بستنی
پهن شدم رو زمین^_^ خوشبختانه سوسکه جدا شده بود
الان با اینکه چن روزه از این اتفاق گذشته هاااا حس میکنم یه چیزی رو دستمه
^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

امروز تو صف بنزین با یه مرده سره نوبت حرفم شده طرفم ا این گولاخا بود.شروع کرد به لات بازی.یهو یه پیره مرده اومد زد رو شونش گفت.پسرم دوران لات بازی تموم شده الان لات اونه که پول در بیاره...خلاصه یارو اصن زیپو کامل بست.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

اغا رفتم تو وایبر دیدم زن داداشم انلاینه همون موقم دیدم عهههه معلم زبان اینگلیسی مون ملقب به(خانم کبری ترشیده )(چیه خوب35سالشه هنوزازدواج نکرده)
اونم انلاینه....
اغا اومدم عکس یک خواننده ی معروف و خوشکل و خوشتیپوگذاشتم زیرشم نوشتم:شوهر منو نگاه بسوز،اغا اومدم برا زن داداشم ارسال کنم اشتباهی برا معلممون ارسال کردم...
شانس خوب خوبم واز ان جایی که خدا همان گاه معجزه را به من نمایاند(ادبیادتم تو پاچه شلوارتون)به دلیل کمبود سرعت اینترنت درستو حسابی^_^پیام در حال ارسال بود که وای فایو قط کردم...واز ترس گوشی رو انداختم رومیز....

این مشکل برات اتفاق نیفته صلوات بفرس بعدشم لایک کن،وگرنه حتما میوفته...

منم برم ببینم اگه ارسال شده به فکر یه ماس مالی باشم:(((((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

هی میگن دخترا سوتی میدن حالا اینو داشته باشین،

داداشم میگفت دیروز تو مغازه ی یکی از دوستام بودم که یه پسره که اونم دوست قدیمیشون بوده اومده گفته بی زحمت این فلاشم رو ویندوز بزن:|
فلاش0_©
ویندوز0_0
کامپیوتر°_•
داداشم:
من:|||

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

یه همکلاسی داشتم میگفت یه عمو داره که یه آپارتمانه چهار طبقه داره،شغلشم تجارته....هر کشوری که میره یه سوغاتی واسه خودش میاره البته منظور از سوغاتی زنه زن
دوستم میگفت ما میرفتیم خونشون از طبقه اول شروع میکردیم......طبقه اول زن عمو و بچه هاش.....طبقه دوم زنه روسی.....طبقه سوم زنه چینی.....طبقه چهارم زنه ترکیه ای
حالا خوبه که خونش چهار طبقه بوده اگه برج داشت تا همه ی واحداشو پر نمی کرد دست بردار نبود
لامصب حرمسرا وا کرده واسه خودش
جالب اینجاس که همه زناشم خوبن با هم (البته فکرکنم این آخرش بر گرفته از کتابه لاکپشتها دوان دوان به مقصد میرسند بوده) :-D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

به مامان بزرگم میگم خردکن نایسر دایسر داریا،خوش میگذرونی
میگه خرد کن دایناسورو میگی؟!!!:-) اره،تازه خریدم!
من::-o
دایناسور::-(
خردکن نایسر دایسر::-))
پشمک حاج عبدالله::-D
ایرانسل:;-)

اولین پستمه،یاری کنید<3

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

عاغا یه رفیقی دارم درس ریاضی 1 رو 9 گرفته بود (سر امتحان تقلب کرده بود استاد هم برگه شو ازش گرفت)....رفت پیش استاد که یه کم واسه نمره التماس کنه ؛ کلی لاف زده بود....گفته بود استاد من از 11 سالگی که پدرم عمرشو داد به شما ، مسئولیت تامین مخارج خونواده مو به عهده دارم.به روح پدرم من تقلب نکردم(حالا جالب اینجاس پدرش هنوز 40 سالشه و از من سالم تره)......خلاصه کلی فیلم بازی کرده بود که استاد دلش بسوزه مثلا
آخر سر استاد گفته بود خب چیکار کنم؟؟؟؟اینا چه ربطی به من دارن؟؟؟؟
دوست منم که قیافش شده بود چیزی تو مایه های این 0-0 گفته بود هیچی استاد فقط خواستم باهاتون درد دل کنم....ممنون که پای صحبتم نشستین!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

امروز به یاد بچگی اسپند ریختم رو شوفاژ که بوی بخاری کلاس
دبستان رو بده بعد از انجام عملیات داشتم از بو لذت میبردم که مامانم
اومد اسپندارو از لا به لای شوفاژ ازم جمع کرد و یک مرتبه
شرررققق زد پس کلم که لوزالمعده م اومد تو دهنم اینجا عصن حس کردم دوران دبستان اومد جلو چشم
عصنن یه وضیییا یههه وضییی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

رفته بوديم بدرقه ي عموم اينا كه داشتن ميرفتن مكه
به دختر عموم ميگم:التماس دعا،برا منم نماز بخون
ميگه:مدينه پنج هزار تومن،مكه ده هزار تومن حالا خود داني!!
خودتون قضاوت كنيد راجع به اين فك وفاميل...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

اقامااومدیم به داداشمون بگیم چقددستات موداره!!گفتیم چقدرموهات دست داره!!!!!
من:-)
داداشم:-0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

شمام وقتی بچه بودین با دوستاتون ,
"دست برادری" یا "دست خواهری" میدادین ؟؟؟
:-)
ما که ی دفه با یکی از دوستای صمیمیم میخواستیم خونمون رو با سرنگ به هم تزریق کنیم..
تا برادریمون محکم تر بشه و خونمون در رگ هم جاری باشه ... :-):-):-)
یه همچین موجودات خوش قلب و با عطوفتی بودیم ما ...
برای سلامتیمون اون قلبو فشار بده :-P

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

تازه از خواب بلند شده بودم اومدم اینترنت نظراتمو تایید کنم
چند دیقه بعد سعیده (نامزدم)بیدارشد اونم اومد کنارم
سعیده:سامــــــــــــــــــــــان بده اول من جواب بدمــــــ
من:بزا ببینم طرف حسابش با کدوممونه
سعیده:نخیر اول مـــــــــن
دیگه چیزی نگفتم لپتاپو گذاشتم روی اپن دوتامون محو نظرات شدیم
ساغر(خواهر سعیده دختر داییم) اومد رف تو اشپز خونه صبحانه اماده کنه
ساغر:سعــــــــــیده سامـــــــــــــان بیاین صبحونه
من:بزا تایید کنیم نظراتوووووووووووو
ساغر:زودباشین پس..سعیده اون دسته هاونگو بده
سعیده همینجور محو نظرات بود دسته هاونگو پرت کرد
خخخخ عاغو چشمتون روز بد نبینه
هاونگ فرود اومد وسط میز بعدش یه پرشکوچولو کرد رف تو لیوان چای ساغر
ساغر با عصبانیت:ای بیشووور گفتم بده ن بنداز کی اینو پرت میکنه که تو میکنی
اگه میخورد توسرم چی(بقیه شم بووووق).. پاشین بیاین صبحانه
سریـــــــــــــــــــــع
سعیده: برو بابا... وایسا ..بزا اینو جواب بدم الان الان
ییهو ساغر عصبانی اومد کنارمون
منو باز جو(پترس، پتروس)بودن گرفت خودمو کشیدم جلویه خانوووم
من:عه عه ساغر نزنیشا
ساغر با عصبانیت فوق الزیاد:باشه نمیزنمش
دوتا مونو نفری یه پس گردنی زدو لپتاپو خاموش کرد
ساغر باخشونت فراووون:پاشین د یالا بیاین کوفت کنید
دهه بی اعصاب

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

آقا خاله ی مادرم فوت شده بود رفتیم مراسمش دخترش داشت گریه میکرد تازه آرومش کرده بودن منم رفتم دل داریش بدم گفتم تسلیت میگم انشالا غم آخرتون باشه که دیدم جیغ میزنه کدووووووووووم غمممممم خداااااااااااااا ماااااماااان پااااشو دارن بم میگن غم آخرت باشه
منو میگی درعرض2ثانیه خودموگم وگور کردم کسی نفهمه من بودم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

طرف اومده تو چت روم میگه کسی جنوبی هست؟ رفتم ببینم چی میخاد، میگه شاه میگو و خرچنگ باید از کجا گیر بیاریم!!!:|
اصن دو دیقه تو هنگ بودم که اینا مگه تو جنوبه!!! والا ما خودمونو بکشیم میگو میکروسکپی ببینیم، خرچنگم که...!!
مردم دوشواری ندارنا!!!:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

به همين سوي چراغ ماشين نادر قسم (ديالوگ فيلم آواي باران) اين خاطره اي رو كه ميخوام تعريف كنم واقعي و واقعيه:
تو كارگاه كامپيوتر بوديم يهو يكي از همكلاسيهامون كه دختر هم بود گفت: واي فلاشم گم شده و خيلي ناراحتي ميكرد و اينا...
بهش گفتم: حالا فلاشتون چند گيگ بود؟ گفت صورتي بود! تو دلم گفتم شايد حواسش نيست متوجه منظورم نشده سوالمو دوباره به اين شكل پرسيدم: فلاشتون ميزان حافظه اش چقد بود؟ 2 – 4 – 8 – 16
گفت: چند بار بگم صورتي بود صورتييييييييي!!!
داريم؟؟؟ داريم مرَدم؟؟؟؟ صورتي داريم؟؟؟
فك كنم تحريما باعث شده خودكفا بشيم و تو واحد حافظه يه فضاي جديدي رو كشف و خلق كرديم(صورتي)
من برم به بيل گيتس و نوه هاي استيو جابز خبر بدم كه اونا از علم و فناوري دختراي ما حداقل تو واحد حافظه عقب نباشن. البته ناگفته نماند القابي كه بچه هاي كلاس واسه دختره در نظر گرفتن شنيدنش خالي از لطف نيست:
خواهر پلنگه صورتي
صورتي بايت
Pink اشاره به خواننده معروف سرشناس آمريكايي
صورتي رنگه عشقه مثه رنگه فلاش مهربونش
اين داستان: صورتي
صورته شوخي نيستش كه...
ميفهمي؟ صورتيه،صورتي

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

تو مترو نشسته بودم یهووو یه دختره اومد نشست کنارم
خودشو چسبوند بهم تا اومدم حرف بزنم یه اخونده اومد جلو گفت:
ایشون چه نسبتی باهاتون دارن تا اومدم بگم هیچی
دختره گفت نامزدمه داریم میریم عقد کنیم
اخونده گفت نمیخواد برید همینجا عقدتون میکنم
هیچی دفترو در اورد خوندو کل واگن دست زدن
کثافتا همه فامیل بودن ...گولم زدن به همین برکت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

صبح رفته بودم از عابر بانک پول بگیرم چندتا پیرمرد و پیرزن هم تو صف بودن

پولمو گرفتم دیدم همشون کارت به دست با یه لبخند ملیح دارن منو نگاه میکنن
منم فهمیدم اوضاع از چه قراره...هیچ کدوم بلد نبودن برداشت کنند...
بسم الله گفتم و شروع کردم تا پاسی از روز مشغول بودم...مگه تمومی داشتند
یکی میرفت یکی دیگه میومد...
حالا این وسط یه خانومی اومده رسید دو روز پیششو که برداشت کرده بهم نشون داده
میگه باقیمانده حسابمو بخون. بهش میگم حاج خانوم 700تومنه بعدش میگه حالا این یکیو بخون میگم اینم یک میلیون و نه صد تومنه...
میگه این پولا از کجا اومده توی حسابم ...الان میگن من کلاه بردارم،نکنه دستگیرم کنن
...
من دیوار بتنی مو میخوااااام
خدااااااااا....^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

زمان راهنمایی داشتم رو دستم تقلب مینوشتم برم سر جلسه امتحان
بابام دید پرسید:داری چیکار میکنی؟!!!!(بابای من دبیر ریاضیه)
من با ترس و لرز:دارم تقلب مینویسم
بابام:کار خوبی میکنی فقط رو دستت ننویس زود لو میری بیا بهت یاد بدم چیجوری تقلب باید کرد
و این گونه بود که من همه امتحاناتم تا الان با جدیدترین شیوه های ابداعی تقلب رفتم سرجلسه
من:-)
بابام:-D
وزیر آموزش و پرورشo_O
مراقبان گرامی@_@
هنوز من:-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

داشتیم بآ مخآطب خآصم آهنگ میخوندیم :
اون : دختر احمد آباد , تو عروس بندری , ای گل شاخ شمشاد
بآزم اون : سیا نرمــَ نَرمـــَ , سیآ توبــَ توبــَ :))
من : خیال میکردم پیشم میمونه
اون : ترانه ی عشق واسم میخونه
من : خیال میکردم ی همزبونه نمیدونستم نا مهربونه
اینجاش اهنگه
اون : لالالالا گل پونه , بیا ک بدون تو دل خونــِ ... ^_^
من : اِ اون یِ آهنگ دیگه امین حبیبیه ^_^
اون : ا جدی , فک کردم اِدامشه :))
من : نکنه فک کردی سیا نرمه نرمه ادامه دختر احمداباده ؟ O_o
اون : مگه نیس :|
من : =)))))))))))))
اون : بای :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر!
زمان بچگی ماها دهه 60i (انژکتوری!!!!!!!!!!!) یه حرکت فوق العاده توو مخی از سمت والدین محترم صورت میگرفت اون این بود که مثلا تو مهمونی صابخونه میگفت بیا عزیزم مثلا موز بخور بیا یا تو اتوبوس..
آب از لب و لوچ بچه صغیر درب در راه میوفتادا اما یهو ننه باباش میگفتن :
^.^ نه ممنون موز دوست نداره!!!!!!!!
بچه P.P
بعد اونم میرفت و حسرت تو دل بچه میموند خداییش کار درستی نبود

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

به مامانم میگم اگه یه روز صبح پاشی ببینی من مردم چیکار میکنی؟؟؟
گفت هیچی ناهار بادمجون درست میکنم که دوست نداری:| :| :| o_0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

ئاغا بچه که بودیم دوتا دوست داشتیم داداش بودند
یبار واسه خودشون یه بازی جدید کشف کرده بودند اینجوری که: در طول روز هرچی می گوزیدند، می شمردند، یه سقفی رو هم تعیین کرده بودند مثلا بیست، که هرکدوم زودتر رسید به بیست برنده شده و امتیازا صفر می شد و از نو دوباره...
بعد جالب این بود که مثلا یکیشون می رفت نون بگیره، اون یکیشون موقعه امتیاز گرفتنش می شد، می دوید تا نونوایی، داداششو از صف می کشید بیرون، حرکت رو میزد و رکورد جدیدشو ثبت می کرد و برمیگشت خونشون،
تا اینکه یروز جفتشون رسیده بودند به نوزده،
یکیشون از ترس اینکه رقیبش توی یه لحظۀ غیر منتظره برنده بشه، تمام سعیشو کرده بود که خودشو برنده کنه،
هیچی دیگه اینقد زور زده بود که خودشو خراب کرده بود و
دیگه همون شده بود فینال این مسابقۀ نفس گیر..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

بنده در (انفوان/ عنفوان) 6 سالگی خونه تنها بودم (خونمونم خیلی سوسک داش)
رفتم از یخچال کیک دراوردم یدفه یه سوسک پرید روش منم گرفتم دعوا (در حد بزن بزن :)) ) با سوسکه لینگه دنپاییو رو هوا نیگر داشته بودم که ندای درونم گفت:(نکشش,اینجوری فقط یبار میمیره بگیر قشنگ زجر کشش کن))
منم که از خدا خواسته اول انداختمش تو لیوان پر اب (شبش هم بابام تو همون لیوان چایی خورد:)) )قشنگ که ابخور شد گذاشتمش تو فریزر به مدت 20 دقیقه یخ زد بعدم گذاشتمش تو ماکروفر :/
کمر به پایینش قطع نخاع شد بالا تنش هم کاملا سرخ شد بیچاره بعدم ولش کردم تو دسشویی که بره برا دوستاش تعریف کنه از خونمون نقل مکان کنن مثلا :)))))
(یه همچین بچه شیرین عقلی بودم من:)) )
البته باس بگم از اون روز به بعد دیگه خونمون سوسک نداشت ینی نقشم گرفت (یه همچین بچه شیرین عقلی هستم من:)))) )
این قسمت من عه شکنجه گر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

با پسرخاله(قد2متر و 987سانت)داشتیم از خیابون رد میشدیم ک ی پسر(معلوم بود مثه خودم بچه پایین شهره :دی) با دوچرخش اومد مارو بترسونه.
نه اینکه قبلانا دوچرخه سوار حرفه ای بودیم...نمیترسی ی ی یم!
مستقیم اومد طرفمون،از پامون رد شدنش همانا پس کله خوردنش(شاپالاخ) همانا...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

$$$$$بیـــگلی بیـــگلی$$$$$


آقا امروز منو آبجیمو بابام رفته بودیم دریا پیاده روی..بعد که داشتیم برمیگشتیم یه خانومه تنها که یه ماشینه مدل بالاهم داشت تو فاز غم زل زده بود به دریا...از بغلش که رد شدیم یهو آبجیم گفت:إ إ إ إ ببینید داره میره تو دریا خودشو بکشه.تا اینو گفت هر سه تامون پریدیم بالا با هیجان گفتیم :ایوللللل بریم ماشینشو ورداریم ماشینه خودمونو بزاریم جاش..

بعله یه همچین خانواده انسان دوستی هستیم ما^___^

ناگفته نمونه اون خانوم باهمون ماشین مدل بالاش اومد از بغلمون رد شدو ماهم با حسرت نگاهش کردیم
یه صلوات عنایت کنید داستان خیلی غم انگیز بود...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

پارسال یه چند روزی بعد ازروز معلم یکی از شاگردام برام یه عروسک باربی اورده بود بهش میگم اینو برا من اوردی؟ میگه اره ولی به کسی نگیا .هرچی به مامانم گفتم واست کادو بخره نخرید.منم عروسک ابجیمو اوردم اخه دخترا باربی دوست دارن
هیچی دیگه با هزارتا بدبختی راضیش کردیم عروسک رو پس برد خونه مامانش موند تو رودربایستی برام یه قابلمه پیرکس خرید.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

آقا دیروز پیرهن خوشگلمو پوشیدم موهامو مرتب
کردم و رفتم بیرون.همه منو نگا میکردن.یه دویست
سیصد نفرهم ازم عکس گرفتن،فکر نمی‌کردم با یه
پیرهن ویه شلوار کردی انقد خوشتیپ بشم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

عاغاااااا چند ماهیه خواهرم عین سگ رژ یم میگیره و ورزش تا لاغر شه امروز رفته رو وزنه جیغ میکشه 4 کیلو کم کردم !!!!!!!!!!!!
بابام برگشته بش میگه اره ولی از مغزت ........................!
خاهرم میگه من مال کدوم پرورشگام بگید!!!!!!!!!
خونوادس ما داریم تیمارستانی واسه خودش!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

・・・○o 。S 90。o○・・・

یادش بخیر...بابهترین دوستم اول دبستان آشنا شدم
روز اول مدرسه مامانم تاظهر موند پیشم در واقع نذاشتم بره خونه...
روز دوم که تنها رفتم عررررررر میزدم که من مامانمو میخوام
خلاصه دوستم اومد گفت" ای بابا...گریه نکن ظهر باهم برمیگردیم ما دیگه بزرگ شدیم اینکارا زشته ... حالا هم برو صورتتو بشور وبیا"
اقا رفتم صورتمو یه ابی زدمو اومدم بیرون دیدم دوستم نیست یه گوشه ی مدرسه هم خیلی شلوغ بود...
رفتم دیدم یه جمعیتی وایسادن هرکسی هم یه چیزی میگه
یکم رفتم جلو دیدم این دوست ما آژیر میکشه و میگه من مامانمو میخوااااام...از دماغشم عین شیلنگ اتشنشانی اب میزد بیرون...
منو که دید یه چند ثانیه خیره شدیم به هم بعد من همونجا عین مربا پهن شدم رو زمین و ازخنده غش کردم ...تا اینکه اومدن منو باکاردک جمع کردن بردن سرکلاس!!!
یعنی تا این حد ثبات شخصیتی داشتیم...D:
تادوم دبیرستان هم با این دوستم همکلاسی بودم تا اینکه ترک تحصیل کرد...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

داشتم با پسره چت می کردم ازش پرسیدم کارت چیه ؟
میگه ترم اخر کارشناسی داروسازی قزوینم
میگم کدوم دانشگاه ؟
میگه خنگیا تجربی دیگه !!!
اخه داداشم عزیزم دلبندم نابغه!!!خواستی دروغ بگی ی ذره تحقیق کن کازشناسی داروسازی؟
دارو اصلا کارشناسی نداره مستقیم دکتری است در ضمن اون دانشگاهم تجربی نیست علوم پزشکیه و اینکه قزوین چندتا دانشگاه داره ک هیچکدومشون هم دارو ندارن !!!!!!
لامصب انقدر با اعتماد به نفس دروغ میگفت داشتم به این نتیجه می رسیدم که من دارم اشتباه میکنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

دیروز توی موسسه آموزش رانندگی کار داشتم یه دختره هم آمده بود واسه ثبت نام. مرده که مسئول ثبت نام بود داشت از دختره اطلاعاتشو میگرفت که وارد سیستم کنه. پرسید: تاریخ تولد ؟ دختره: 13 بهمن. پرسید چه سالی؟ دختره گفت هرسال ...
از اون موقع مرده رفته زیر میز تا دختره رو میبینه رنگش بنفش میشه !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره رو یه نفر تعریف میکرد . . .

دوران دانشجویی یه استادی داشتیم حدودای 90 سالو داشت. بنده خدا یه کوچولو آلزایمرم داشت. تعریفشو شنیده بودیم که کلا از مرحله پرته واسه همین با بچه های کلاس هماهنگ کردیم که اذیتش کنیم روز اول کلاس!!!
از اونجایی که تا چند هفته اول ترم از لیست اسامی خبری نیس. این طفل معصوم اومد سرکلاس و شروع کرد دونه دونه اسامی رو پرسیدن. ماهم خودمونو اینجوری معرفی کردیم :
محمد رضا گلزار
هدیه تهرانی
مهناز افشار
شهاب حسینی
......
اونم تند تند مینوشت و به به چه چه میکرد! تازه یکی از بچه ها که خودشو امین حیایی معرفی کرده بود و سروصدا میکرد از کلاس انداخت بیرون !! :دی
چند هفته بعد که لیست اسامی واقعی دستش رسید خیلی شاکی رفت دفتر اساتید که لیست منو اشتباه دادید بچه های من اینا نیستن!!!! حالا دیگه تا تهشو برید وقتی که فهمید کلا سرکار بود :دی
البته مجبور شدیم ترم بعدش این درسو پاس کنیم :دی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

یکی از آشناها(دختر بود) تعریف میکرد:
توی دبیرستان یه معلم مرد و مجرد(معلم شیمی بوده) داشتیم یه بار دم عید یه خط بی صاحاب پیدا کردم خواستم اذیتش کنم
بهش اس دادم سلام جیگر چطوری؟
اونم برام هفت سین شیمی رو فرستاد. بعد که رفتیم سرکلاس توی کلاس گفت هفت سین شیمی رو که فرستادم برای کدوماتون اومد؟ منم دستمو بالا کردم دیدم برگشت بهم گفت فکر نمیکردی گیرت بندازم هان؟؟؟
من@ـــO
معلم ^ـــ^
بچه ها :))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

آقا دوستای من کمپلت همگی عاشق سید محمد موسوی هستن جوری که از خواب و خوراک و درس و مدرسه افتادن... یه روز دیدم اگه هیچ کاری نکنم دوستام فنا میشم رفتم یه خط کش از دفتر مدرسه گرفتم روی چارچوب در کلاس 203 سانت درست هم قد موسوی جدا کردم و علامت زدم ... از اون موقع به بعد هر کی اسم سید رو میاره یه صندلی میزارم کنار در میگم بره روش وایسه بعد خودم هم کنارش وایمستم میگم ببین سید تو رو با این دید میبینه هیچی دیگه بندگان خدا کلا اسم سید از یادشون میره...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

ادمه سال سوم که بودیم توی درس عربی یه معلم داشتیم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه....هر چی بگم کم گفتم از اخلاق متعالیش!!!!
یکی از بچه هامون خیلی سگ بود یعنی در حد لالیگا پاچه میگرفت...یه روز معلم عربی اینو واسه درس صدا زد.اینم اون جوری که باید و شاید نخونده بود.حالا به مکالماتشون توجه کنین:
معلم:از کلاس برو بیرون
اون:برا چی؟
معلم:چون درس نخوندی.برو بیرون
اون:شما نمیتونین منو از کلاس واسه اینکه درست درس نخوندم بیرون کنین:)
ما: -ـــــــ-
9_9
معلم:0_0
هم چنان معلم:0_o
و من انچنان حال کردم که نگو و نپرس.ولی کسی جرعت نداشت سرشو بلند کنه.فک کنم که نه مطمعنم کسی تو تاریخ تدریسش باهاش این جوری حرف نزده بود. سپس
اون:چیکار کنم برم یا بمونم؟:))
معلم:تو راست میگی من نمیتونم از کلاس بیرونت کنت.بشین:|
خخخخخ پوز معلمه کش اومد که نه ...پووووووکید
به این ترتیب راهی نو را به سوی اقدام علیه معلمان گستاخ به روی آیندگان گشودیم.و همه احساس غرور میکردیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

تو عروسی، مجری یکی از این گودزیلاهارو آورد بالا که ایستگاهش کنه:
کوچولو دوست داری چیکاره شی وقتی بزرگ شدی:
پسره: دکتر شم
مجری:آفرین، دکتر چی...
گودزیلا: دکتر زایمان...!!!
مجری
من
جمع در حال گارگرفتن زمین
!!!...*...ح.$.ن...*...!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

یادمه یه بار معلم ادبیاتمون داشت برای اسم هایی که آخرشون اینه هست مثال میاورد
اسمش تهمینه بود .خودشم آدم شوخی بود

گفت مثلا : تهمینه ،سیمینه ، زرینه و ...
خلاصه همینجوری داشت اینارو هم به خودش ربط میداد و بچه ها میخندیدن یه جورایی داشت از خودش تعریف میکرد .

یه دفعه من حواسم نبود گفتم : پشمینه
یهو دیدم کل کلاس ترکید .. همه زدن زیر خنده تازه فهمیدم قضیه چی بوده!laugh

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

تلويزيون داشت شامپو انار تبليغ ميكرد به شوهرم ميگم به نظر ميرسه خوب باشه بريم بگيريم؟؟؟؟ ميگه آخه ما انار پيدا نميكنيم بخوريم اونوقت اون چطور پيدا ميكنه و ازش شامپو ميسازه-__-
برم اسپند دود كنم كه آقامون اينقده باهوشه ^___________^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

خونه ما طبقه دوم بعد یکسری وسایل زیادی میذاریم تو قفسه های زیر راه پله مثل آبغوره و آب نارنج و نمک و رب و برنج و.....
دیشب گلو درد داشتم می خواستم آب نمک غرغره(قرقره درستش نمیدونم کدومه)کنم
دیدم وای نمک نداریم حال نداشتم برم پایین نمک بیام نمکدونهامون همه نمک گلپر داشتن
هیچی دیگه آب نمک گلپر غرغره(قرقره!!!!)کردم
یه همچین موجود تنبلی وجود داره!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

باورتون نمیشه امروز صب داشتم میرفتم سره کار بد سره چهار راش چراغ راهنمایی رانندگی بعضی وقتا خرابه کلا خواموشه ... امرو خواموش بودو جلومم یه خوانم وایستاد پشت چراغ بوغ زدم بره بر گشته میگه چراغ خواموشه نمیبینی؟؟؟؟؟؟ همون جا 3500نفر جان باختن 60000ماشین هم با هم برخورد داشتن اما کسی اسیب جدی ندید والاااااا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

سر سفره ی ناهار بودیم تلوزیون داشت بازی ایران-بحرینو نشون میداد,
گزارشگر سر یه صحنه ای گفت "حاج صفی توپ مرده رو زنده میکنه"
بابامم به شوخی گفت" آره دیگه حاج صفی دکتره"
یهو خواهرم به من میگه"آره!!!!حاج صفی دکتره!!!ایول دمش گرم چی جو ری تونست دکتر بشه!!!"
شاید فکر کنی اون لحظه منو مامان بابام سفره رو جویدیم از خنده ولی نه!!! بجاش آب شدیم از خجالت! آخه(( نامزد ))خواهرمم سر سفره بود,خودش تنهایی همه ی سفره رو جوید
بخدا به زور براش شوهر پیدا کرده بودیم تو این بی شوهری
نخند برو دعا کن نامزدش طلاقش نده,همتون نفری 5تا صلوات
اگه عروسیشون پاگرفت دعوتین,حالا بلایکید ببینم چن نفرید

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

امروز سر زنگ زبان فارسی معلممون خییییلییییی داشت حرف میزد ماعم خسته شدیم نشستیم نقاشی کشیدن(واقعا نقاشیم خوبه مخصوصا وسط درس:)) )
معلممونم یه ادم پر ریشی هست (در حد داعشیا:)) ) اومد بالا سرم :
-اقای فلونی شما دارید چیکار میکنید؟
-عاغا داریم نقاشی میکشیم :))
بچه های کلاس: هار هار هار
- این چیه داری میکشی بده ببینم حواست وسط درس کجاست (بعد بیس ثانیه لود شدن) اقای فلونی دارید کاریکاتور منو میکشید؟؟؟
-نه عاغا به خدا میموووونه(کلاس پکید از خنده) منم فهمیدم چه دست گلی اب دادم گفتم برم مسالمت امیز پیش ناظم اعتراف کنم
- اقای فلونی کجا؟ به خدا اگه بزارم... شما با این حرفت خستگی یه روزمونو به در کردین :))
این قسمت من عه کاریکاتوریست :))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

چند روز پبش رفتم دارو خونه نزدیک هونمون (صاحبش یه خانم دکتر صده دوم قبل از میلاده )
این خانم دکتره داشت به یه خانم دیگه مشاوره میداد
دکتر:از این کرمه استفاده کن معجزه میکنه من خودم ازش استفاده میکنم ببین پوستمو
مشتری:البته رو پوست خودتون مشخص نیست سن که بالا میره کرمم جواب نمیده!!!!!!!!!!
خانم دکتر :مگه من چند سالمه من حداقل ده سال از شما جوون ترم
مشتری:خانم دکتر شما جای مادر بزرگ منی مگه من چند سالمه
خانم دکتر :اول تو بگو من چند سالمه؟!!!!
مشتری :اول خودت بگو من چند سالمه؟!!!
من o_O
کارکنای دارو خونه:-D
دندونم درد میکرد از خنده خوب شد خدا خیرش بده جای دارو تکنیک های نوین درمانی بکار میگیره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

امروز دیدم کیف دوستم خعلی سنگینه ما هم اومدیم با مرامی کنیم کیف رو ازش گرفتم خودم ببرم بقیه راهو ... حالا وسط راه برگشته بهم میگه : دستت درد نکنه الاغ هم نمیتونست اینو تا اینجا بیاره ^_^
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
الان اینو بذارم به پای تعریف مثلا ?! :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

رفتم باغ وحش یه آهو بود داشت نشخوار میکرد که یه دختره به دوستش گفت که کدوم آدم احمق به این حیوون زبون بسته آدامس داده؟هرچی میجوه تموم نمیشه:-O
هیچی دیگه چند وقته دارم با نکیر و منکر سروکله میزنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

من بابام دبیر زیست دبیرستانه.
بعد یه سری داشت برگه های امتحان ترمو تصحیح میکرد.یکی از سوالا گفته بود اگه خون با سرم ضد A و ضد B لخته نشه گروه خونی چیه؟
بعد یکی از پرفسور های بابام نوشته بود:خون دچار مشکل روحی و روانی میشود:|
آدم واقعا میمونه بخنده به اینا یا سرشو بکوبه به دیوار :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

چندوقت پیش یکی از شاگردام ازم پرسید خاله شما بابا داری؟گفتم اره دارم رفت نشت سرجاش بعد از چند دقیقه دیدم خیلی ناراحته بهش میگم امیر علی چرا ناراحتی؟میگه اخه من میخاستم بزرگ شدم باهات عروسی کنم ولی حالا که بابا داری پس من با کی عروسی کنم؟؟؟؟!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر محرم بود مادر بزرگم خیرات داشت(!) داشتیم نون و خرما میزاشتیم تو پلاستیک. دوتا داداش دارم یه چیزی از گودزیلا فراتر هستن.
داشتن کرم ریزی میکردن که ناگاه....
پدر عصبانی شد و ــــگفـــــــت : این کمربند لامصبو میکشم هااااا
یدفه گودزیلا گفت : بکشی شلوارت میفتـــــــــــــــــــــــــــــــــه
ما D:
پدر گرام |:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

عاغا ما یبار رفتیم استادیوم دربی بود.از خونه زنگ زدن گفتن تلویزیون نشونت داد منم ذوق کردم سریع زنگ زدم به مخاطبه خاصم.بهش گفتم دیدی منو.گفت نه کجا بودی گقتم استادیوم مگه بازیو نمیبینی.میدونید چی گفت.گفت من بازیایه تیم ملی اسکواشو دنبال میکنم.تازه دوتا از بازیکناشم میشناخت.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

قا این تبلیغ شامپو پـــیراسته رو دیدن؟
میگه چربی بیش از حد روی سر باعث میشه که منافذ پوستو ببنده و اکسیژن به
مو ها نرسه و باعث خراب شدن ریشه مو و ریزش اونا بشه!!0_O
خوب این چه کاریه بوق تومن بدیم اینو بخریم در صورتی که میشه با اندکی پول
راه کار بهتری داشت؟؟^_^
مایع ظرف شویی پریل!!که با قدرت فراوان در چربی ها نفوذ کرده و باعث از بین رفتن چربی ها میشه!!:D
پس وقتی با پریل رو به سرمون بزنیم چربی های سرمون تموم میشه و اکسیژن
به سرمون میرسه و باعث پر پشت شدن مو ها میشه!!^_^
نه انصافا راهکارو داشتین؟من برم ب اکتشافات بعدی برسم.ضومام لایک کنید^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

تنها خاطره من از روز ولنتاین اینه:
یکی از دخترای مدرسمون برا دوس پسرش ازین خرس بزرگا قرمزشو گرفته بود
بعد چون خعلی‌بزرگ بود جعبه کادو پیدا نمیشد،گذاشتش تو کیسه زباله مشکی
دقت کنید »کیسه زباله« بعد خیلی شیک و مجلسی رفت سر قرار!!!
قیافه پسره رو خودتون تصور کنید دیگه....
بچه های مدرسه :(⊙_☉)
ناظممون:\(〇_o)/
خودش(⌒_⌒;)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

اقا این دستگاه هست تبلیغ میکنن میذاری رو لبا همچین قشنگ برات لبا را شتری میکنه......... من در زمان کودکیم همینا کشف کرده بودم لیوان میذاشتم رو دهنم .... دقیقیا همین جور لباتا بزرگ میکرد با این تفاوت که دیگه رژ لب هم نمیخواست بزنی همچین قشنگ بنفش میشد.....
متاسفانه در این مورد هم زیاد از مامانم کتک خوردم وگرنه این دستگاها الان من اختراع میکرد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : شنبه 19 دی 1394 
نظرات 0

حالم خوب نبود با رفیق فابریکم رفتیم دکتر
بهش گفتم من خیلی از آمپول میترسم همیشه به دکتر میگم ننویسه!!!
برگشته خیلی جدی میگه وااااااای آره منم همینطور اگه یه وقت مجبور بشم آمپول
بزنم میگم اول بیهوشم کنن، بعد بزنن!!!!

من با یه نگاه عاقل اندر اسکل: به نظرت با چی مریضا رو بیهوش میکنن؟!!!!؟
دوستم: o_O
بازم دوستم: ^_^
من: -_-

مدیونین فک کنین دانشجوئه!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

داشتیم با خواهرم اینا میگشتیم. خواهرم بارداره یهو دلش آب پرتقال خواست.شوهرش رفت 2 نوع آب پرتقال گرفت با چند تاآبمیوه دیگه.اولی رو باز کرد دیدیم قیافه اش رو 1 جوری کرد که چقدر بد مزه است و نمیتونه بخورتش
بعدی از این تکدانه ها بود باز کردیم خورد و خوشحال و خندان تا تهش خورد
یکی از اون بد مزه رو دادم به شوهرم میگم بگیر آب پرتقال بخور
میگه : نه نمیخوام
میگم: بگیر زیاده
اونم هی تعارف میکرد که من نمیخوام بده آبجی بخوره
منم گفتم : این بد مزه بود آبجی نمیخوره تو بخور

مثلاً میخواستم تعارف کرده باشم
بنده خدا شوهرم
مونده بود چی بگه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

امروز جلسه اول بود رفتم دیدم سه نفر بیشتر نیومدن همشون از بچه های پایه ترم قبل
به پیشنهاد یه بنده خدایی که اسمشو نمیبرم ریا نشه (من نبودمااا)قرار شد اسم فامیل بازی کنیم!!!!
حالا فقط جواب ها رو نمیگم
رسیدیم به اشیا از ش یکیشون نوشته:شمشیر بروس لی!!!!!!!
حالا همه اینجوری شدن@_@
شمشیر بورس لی داریم مگه؟!!!!!!
چنان قیافه حق به جانبی گرفته بیا و ببین برگشته میگه:من رفتم سر قبرش اویزون بود
یعنی خلاقیتش تو حلق اینا دیگه کی هستن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

پریروز کنکور ارشد داشتیم. حالا چن دیقه قبل شروع امتحان یکی از بچه ها گفت:بچه ها میتونم یه سوالی بپرسم. ماهم همه سوادمونو جمع کردیم همگی گفتیم بپرس. گفت به نظرتون سحر رو کی کشته(تو فیلم همه چیز آنجاست).




الکی مثلا میخواست بگه من استرس ندارم. یانه؟؟!!!الکی مثلا میخواست بگه من اصلا درس نخوندم و فیلم نگاه کردم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

عاغا یه بار ما پنج شیش ساله بودیم...یه تلویزیون سیاهو سفید داشتیم..یه رو یه فیلم از جکی جان گذاشته بودن..توی اون فیلم داشتن چند نفره جکی جان رو با ترقه.(البته فک کنم ترقه بودا..حلاصه این که درست یادم نیست)میزدن..منم که تو خونه تنها بودم کلی شاکی شدم...گفتم نامردا چند تا به یکی..زود رفتم یه شیلنگ کلفت برداشتم ... زدم تو سر تلویزیون...من هی میزدم و حال میکردم از این که دارم چند نفرو نفله میکنم.هههه جو گیر شده بودم...در حد الکی.خحححخ بعدم با یه چوب افتادم ب جون تلویزیون تا می‌خورد زدمش...ینی تلویزیون از نود و شیش ناحیه شکسته بود...داشت ازش دود بلند میشد...بعد که بابام اومد خونه با افتخار داستان کمک کردنم به جکی جانو براش تعریف کردم...ولی نمیدونم چرا بابام منو کتک کاری کرد..
به نظرتون از جکی جان خوشش نمیومد؟؟
خخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

عاغا یه روز یه دزد از خدا بی خبر اومده بود خونه ما دزدی..!!

ماهم متوجه شدیم یکی اومده تو حیاط گذاشتیم خوب برسه وسط حیاط تا بزنیم شلالش کنیم!!

یهو حمله کردیم بهش با چوب و چاقو و غمه!!بیچاره خراب کرد خودشو

بعد از کلی زد و خورد فهمیدیم که طرف آشناس!!

منو 5 تا داداشامم تا جا داشت زدیمش!!و بعدش بیخیالش شدیم

بیچاره هنگ کرده بود میگف تو شما داداشا فقط سیف الله تون خوبه!!

من که رامینم:|
عبدالله:|
لطف الله:|
یدالله:|
امین:|
بهرام:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

6 ساله که بودم با اینکه دخترریزه میزه ای بودم ولی خیلی قلدر بودم یه داداشم داشتم عاشق من نمیزاشت کسی کمتر از گل بهم بگه یه روز با پسرهمسایمون که 8 سال از من بزرگتر بود دعوام شد منم رفتم داداشمو صدا کردم یه دعوای درست و حسابی با پسر همسایمون کرد طوری که دست پسره شکست الان تقریبا خانواده هامون 30 ساله همساین منو پسر همسایمون وتقریبا 14 سال با هم حرف نزدیم ولی الان من و ایشون داریم خرید جهیزیمون و انجام میدیم
ولی خداییش من عاشقشم ^_______^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

چن روز پیش بابام اومده میگه تو به کی خیلی افتخار میکنی(میخاست بگم خودش!!^__^) منم خیلی جدی اومدم گفتم به خودم، واینقد این افتخار زیاده که کمیم واسه شما صادر میکنم تا بهم افتخار کنین!!^__^
دیگه مجبورم نکنید قسمت تلخشو بگم!!!:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

توجه * الکی مثلا نیست 100% واقعی !! :|

امتحان ریاضی داشتم منم که ریاضیم در حد .... ( به پست های محمد موحدی مراجعه شود)
شب شد و منم دیدم سریال سرنوشت شروع شد منم که عــــــــاشـــــــق کره دیدم نمیتونم مقاومت کنم نشستم دیدم ( اون قسمتی که ملکه داشت میمرد)
بعدشم خوابم میومد گفتم به جهنم پایین تر از صفر که نمیشم :)) گرفتم خوابیدم
حدود ساعت 3 بود که از حرفایی که تو خواب میزدم بیدار شدم
داشتم به خودم میگفتم: ملکه در خطره تو باید ریاضی بخونی تا ملکه رو نجات بدی
منم وظیفه خودم دونستم از جام پا شدم 1 ساعت ریاضی خوندم بعد هی به خودم میگفتم ملکه رو نجات دادم :| دوباره خوابیدم
ولی خدا خیر بده این حرکت زیرکانه مغزمو که اگه میگفت زلزله اومده من پا نمیشدم :))
خلاصه هم ملکه نجات پیدا کرد هم من نمره خوبی گرفتم ^__^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

*به نام آفریننده ی مهربانم*

عاقا با دوستم رفتیم واسه تولد نامزدش هدیه بخریم؛دیگه تصمیم گرفتیم کیف پول بخریم.
خلاصه رفتیم مغازه و بعد از کلی زیرو رو کردن بالاخره یه کیف خوشگل موشگل انتخاب کردیم؛
( پرانتز : ته کیف پولا (مخصوصا مردونه)؛ یه سوراخ کوچیکی هست واسه اینکه کیف راحت تا بشه و بسته شه)
خلاصه پسره امد جلو پرسید انتخاب کردین؟
دوست ما هم کیفه رو داد دستش گفت بله از این خوشمون اومد فقط لطفا یه سالمشو بدین؛این تهش سوراخه!
پسره: o_O
اول یه دور کیفو نیگا کرد بعد متوجه منظور دوستم شد...
چیه؟ فک میکند زد زیر خنده؟
نخیر اصلا به روش نیاورد.
دلیل اینکه چرا سوراخه رو واسمون توضیح داد بعدم سه چهارتا کیف آورد نشونمون داد گفت همشون همین طورین! بهمون تخفیف هم داد.
بعله! از این آدمای بامرام هنوز هست.
ولی خودمون تا رسیدیم خونه فقط میخندیدیم! البته من بیشتر به دوستم میخندیدم اونم هی حرص میخورد. ها ها ها همه ک با مرام نیستن.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا کی میگه بیمارستانای ایران امکانات ندارن؟
همین بیمارستان شهید رجایی تهران، بوفه داره، نونوایی داره، سلمونی داره، میوه فروشی داره، تازه تعویض روغنی و مکانیکی هم داره (به خدا راس میگم!)، فقط تخت خالی تو بخش نداره، که اونم قیمتی نداره میخرن میدارن!
دردتون چیه هی نق میزنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

با دوستام دور هم بودیم که یکی از دوستام خیلی از زن داییش تعریف میکرد که چقد خوشکله و خانمه و با کمالات،یه دفه یکی از دوستام برگشت پرسید لاله جان زن داییت ازدواج کرده?
دقت کنید دوباره تکرار میکنم پرسید زن داییت ازدواج کرده?
من:|
لاله:|
دوستان0_©

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

به همین برکت قسم که چند وقت پیش برام SMS اومده بود با این محتوا
.
.
.
.
.
.
شستشو گاو و گوسفند با 65% تخفیف:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقو یبار دختره رفته سوپر مارکت
گفته بیسکویت دارین؟
مغازه دار گفته: مادر خوبه؟
گفته ...سلام میرسونه

میگن دلسترا و نوشابه ها فواره میزدن از خنده
کنسروا ورم کردن
سه تا یخچالم به حالت نیم سوز دراومدن،
خخخخخخخخخ
جون من بخند،بابا بخند دیگه دختره گناه داره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دیروز با خواهرم رفتیم شلوار لی بخریم.فروشنده چند تا شلوار آورد شروع کرد ازشون تعریف کردن که کار ترک هست و جنسش خوبه.داشتم نگاش میکردم دیدم روش زدهmade in PRC
من :اینا که چینین
فروشنده:نه خانم کی گفته این مارک "زد وان"ترکیه هست
من:ایناها اینجا نوشته چین.
فروشنده:اینا ماله ترکیه هس.روش زدن چین که گمرک کمتری بخوره
من:یعنی جنسای چینی و ترکی از یه مرز وارد میشن؟!!
فروشنده:با عصبانیت:من به شما جنس نمیفروشم
منم اومدم بیرون فقط نمیدونم چرا اون چند تا مشتریه دیگشم خرید نکردن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

واقعیه واقعی
چند سال پیش سر سفره ناهار که بودیم دیدیم طبق معمول آب نیاوردیم من (خواهر بزرگتر)به خواهر وسطی گفتم پاشو آب بیار اونم به خواهر کوچکتر از خودش گفت تو از همه کوچکتری تو برو بیار, اونم نیاورد . خلاصه دعوامون شد , بابام گفت اینطوری نمیشه پاشید کاغذ و خودکار بیارید قرعه بندازیم خواهر سومی (کوچکتراز همه )که آب نیاورده سریع پریدو کاغذو خودکار آورد به بابام گفت باید اسم خودتو مامانم بنویسی,نوشتیمو قرعه انداختیم اسم بابام دراومد:)
بیچاره بابامم رفت آب آورد ما هم اصلآ خجالت نکشیدیم
ینی همچون فرزندانی هستیم ما....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

مامان بزرگم اومده خونمون تا چشمش به من افتاد گفت تو ديوونه اي عقل نداري .....
من: :-0000 آخه قربونت برم چي شده كه باز اعصابت خط خطيه؟؟؟
مامان بزرگم: 2 ساله ازدواج كردي رفتي خونه خودت هنوز بچه نياوردي(فداش بشم 70 سالشه تفكراتشم ماله همون زموناس فكر ميكنه دختر تا ازدواج كرد بلافاصله پس فردا بايد يه بچه هم بغلش باشه)
من: خو عزيز من مگه دسته منه شوهرم نميخواد فعلا بچه دار شيم؟؟؟
مامان بزرگم: تو غلط كردي، تو گفتي و منم باور كردم انگار من كورم نميبينم رگه خوابه پسره دسته تو....تو مجبورش ميكني فعلا بچه نيارين!!!
من: خو فدات شم چه عجله اي داري بلاخره يه روزي بچه دار ميشيم ديه؟؟؟
مامان بزرگم: باشه پس فردا كه عين سگ پشيمون شدي و به التماس كردن افتادي كه اي خدا يه بچه بهم بده اون موقع ميان حال و روزتو ميبينم.... حالا ببين كي گفتم
من و شوهرم :-000
مامان بزرگم -__-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفته بودیم موزه عبرت
خیلی عبرت انگیز بود واقعاً برید ببینید
کل طبقات رو دیدیم اومدیم تو حیاط چند تا ماشین بود مارفتیم کنارشون باهاش عکس بندازیم.
لیموزین مشکی تشریفاتی آخر ماشین بود.هرکی 1 ژستی میگرفت وعکس مینداختیم شوهرم دستشو گرفت ب دستگیره مثلاً داره بازمیکنه در ماشین رو یهو دیدیم در باز شد اونم یهو نشست پشت فرمون و بقیه هم یکی نشست تو ماشین یکی از پنجره اومده بود بیرون یکی رو کاپوت مینشست یه ژستایی میگرفتن تاریخی.
خواهرم میگفت از ماشینه عکس بندازیم عکسای عروسیمون رو بذاریم کنارش
خدایی اگه بازرس اونجا نیومده بود کم کم روشن میکردن 1دورم میزدن با ماشینه.
بعد نگهبانه میگه: بیاید برید شوهر خواهرم میگه حالا بذار 1 عکس دیگه بندازیم.
میخواستیم 1 موزه دیگه هم بریم گفتیم الان حتماً عکسامون رو پخش کردن سطح شهر که اینا رو هیچ جا راه ندین اینا موزه خراب کنن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

تقریبا 7-8 سالم بووود...همیشه با پسرعموم دعوا میکردم.تو ی کوچه بودیم.
یبار دعوامون شد شدید منم زدم شیشه ی خونشون رو شکستم و تا شب هم از ترس مامانم خونه نرفتم(ترس!)... شب شد و رفتم خونه مامانم گفت بیا و منم میگفتم نع تو منو میزنی و ... خلاصه باهزار قسم و قول گرفتن رفتم تو،حیاط رو ک داشتم میرفتم دیدم به به ی شیلنگ( از اون شیلنگای قهوه ای و نشکن گاز)تو دستشه.
نامرد پشتش قایم کرده و بود و ماهم نمیدونستیم...
فاتحه رو خوندیم،مفصل 4 کوارتر کتک خوردیم...
الانم ک 22 سالمه جای یکی دوتاش تو بدنم معلومه(تا 4 روز غذا نخوردم).
چیه؟ ها...؟! حقم بوووووووووووووود!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا یه روز این خواهر ما بچه کلاس سومه هی می پرسید مقّاله برام می خری ؟ گفتم نقاله ؟گفت نه مقّاله > گفتم مقاله درسی می خوای ؟گفت نه مقّاله گفتم عکسشو بیار ببینم، آورد دیدم گونیاس .
خدایا با کیا شدیم 80 ملیون نفر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

واسه دخترعموم خواستگار اومد، منو فرستادن تحقیق
رفتم محلشون راجع به پسره سوال کردم، خلاصه فهمیدم این
پسره به همه سپرده ازش تعریف کنن:/ منم عمدا به یکی از رهگذرای محل طعنه زدم
گفت چته دیوونه؟؟! گفتم به من میگی دیوونه؟؟ من دوست فرهادما( خواستگاره)
گفت فرهاد خرکیه خودش با وساطت اهالی محل تازه از بازداشگاه دراومده، اون همه مواد
از جیبش پیدا کردن اون شبی ما براش رسیدیم،،، هیچی دیگه فهمیدم راسته تو دعوا اطلاعات
خوبی بدست میاری :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

بامامانم بحثم شده
من:ایشالله من بمیرم ازدستون راحت شم
مامانم:ب درک ب جهنم فک کردی بمیری میری بهشت؟نخیرمیری جهنم.ب ماک چیزی نمیشه فقط!خودت میمیری!
بابام شنیده میگه:فقط سریع اینکاروبکن
داداش بزرگم:بیا پیش خودم ی جوری میکشمت ک اصن دردواحساس نمیکنی
داداش کوچیکم:مردی برات قبرنمیگیریما همین حیاط خودمون چالت میکنیم تازه ب همم میگیم رفتی خارج دیگه برنمیگردی ک مراسم ختمم نگیریم تواین گرونی
من: :--(
سوال:موجود کمبودعاطفه چیست؟
جواب:یک عدد من

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

این گودزیلا ها دهه هشتادی رکورد زدن دیگه مامانم میگه ی روز رفته سرکلاس میبینه ی شاگردش رو صندلی نشسته مامانم میگه پاشو برو سرجات بشین شاگردش با کمال پرویی برمیگرده میگه : نه خانم چرا شما همش رو جا راحت بشینی من این دفعه بیشنم تو برو سر جا من بشین
خخدایا داریم به کجا کشیده میشیم؟؟؟؟؟
مامانم-____-
شاگردش :))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

ba ejaze Aghamoom@@@
خالم از پسر 4 سالش ناراحت بود گفت:
آروین برو دیگه دوست ندارم :@
آروین : من اصـن به تــو فک نمیــکنم :|
اونوقت من همسن این بودم فک میکردم کسایی که فقیرن پرتقال میخرن فقط پوستشو میخـــورن .. :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

سپاس و ستايش دانشگاه را ، که ترکش موجب بي مدرکي است و به کلاس اندرش مزيد در به دري ، هر ترمي که آغاز مي شود موجب پرداخت زر است و چون به پايان رسد مايه ضرر ، پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمي شهريه اي واجب ..... از جيب و جان که بر آيد ...... کز عهده خرجش به در آيد
الهي!با خاطري خسته،دل به کرم تو بسته،دست از اساتيد شسته و در انتظار نمرات نشسته ام،
پاس شوند کريمي،پاس نشوند حکيمي،نيفتم شاکرم،بيفتم صابرم.
الهي!شهريه ها بالاست که ميداني و جيبم خاليست که مي بيني.
نه پاي گريز از امتحان دارم و نه زبان ستيز با استاد.
الهي!دانشجويي را چه شايد و از او چه بايد؟
دستم بگير يا ارحم الراحمين...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه بار بعد امتحان خواستم از معلم ادبیاتمون یه سوالی رو بپرسم ، رفتم جلو دیدم بهم نیگا نمی کنه خواستم متوجه خودم کنمش از دهنم پرید گفتم الووووووو !! خواستم سوتیمو درست کنم یه سوال داشتم با الوووو شد یلوووو !! کلا می خواستم بگم پارسی را پاس بداریم .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

تو کل زندگیم تنها پسری که بم ابراز احساسات کرد پسر عموم بود!!!
اونم یبار که داشتم میرفتم دستشویی بدو بدو جلومو گرفت گفت میشه اول من برم؟؟؟؟؟؟://
منم گفتم باااوشه عیب نداره!!! ^_^
.
.
خدا شاهده به پاستیل نوشابه ای قسم اشک تو چشماش جمع شد! گفت: هستیییی! ! عااااااشقتممممم بخدا!!! :)
.
هیییی عجب روزی بود!! هیچ وقت یادم نمیره!:/
.
بعله! تا این حد من خاطرخواه دارم! پس چی فکر کردین؟؟؟ ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

عاقا چند روز پيش دوتا داداشام كه يكى 6سالشه اون يكيم 11سالشه سر تى وى باهم دعواشون شده بود!
بالاخره بزرگه زورش رسيد و زد كانال دلخواهش و جلو تى وى ولو شد!
كوچيكه هم نااميدانه از اتاق رفت بيرون!
ولى عاقا چشمتون روز بد نبينه بعد چند دقه يهو داداش كوچيكم عين ساموراييا پريد رو اون يكى با گوشكوب زد تو سرش!!!
با عصبانيت سرش داد زدم كه واسه چى با گوشكوب زديش؟
اونم با گريه گفت حقش بود آخه نميذاشت باب اسفنجى ببينم!
لامصب خيلى منطقى بود من جاش بودم با اره سرشو از تنش جدا ميكردم!!
باب اسفنجى باو!
الكى كه نيست.....!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

پیش دانشگاهی که بودم یه معلم گسسته داشتیم خیلی باحال بود همون اول سال میگف یه کتاب کمک آموزشی بگیرین و عینا مطالب اونو برامون میگف ینی اگه اون کتابو ازش میگرفتی حرفی واسه گفتن نداش! خوبم درس نمیداد خییلییم اهل کل کل و ضایع کردن بود...
خلاصه یه بار طبق معمول ک داشت پای تخت عینا متن اون کتابو مینوشت و مثلا درس میداد ،وسطش هم از ما سوال میکرد که به نظرتون جواب این چی میشه؟
مام یا همینجور بر و بر نگاش میکردیم یا خیلی هنر میکردیم چرت و پرت جواب میدادیم:)
آخرش عصبانی شد گف:میخواید شما اصن دیگه جواب ندین با این جواب دادنتون:|
منم گفتم:خو شمام که این وضعو میبینی اصن سوال نپرس!
اینم شاکی شد گف: من نامردم اگه مستمر تو رو 1 ندم!
گفتم:اصن صفر بده!(میدونم خیلی پررو بودم)
گف:بچه ها شاهد باشین خودش خواستااا

ولی آقا آخرشم مردونگی کرد و مستمرمو 6 داد^_^

دم همه معلمای باجنبه گرم0_O :))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره دوران دبیرستان منه
یه دبیر شیمی داشتیم که از شیمی چیزی حالیش نبود تمام قوانین شیمی رو زیر سوال میبرد ما هم سال سوم از ترس کنکور سال بعد و هم کشوری شدن شیمی کل کلاس میرفتیم کلاس خصوصی پیش یکی از دبیرهای خوب شهرمون
کلاسمون جوری بود که ما 15 دقیقه بعد مدرسه تو یکی از مجتمع آموزشی های شهر با دبیر مربوطه کلاس داشتیم و فاصله اونجا هم 10 دقیقه ای میشد و ما سعی میکردیم از خونه لقمه با خومون ببریم
اون روز منهم از خونه لقمه برده بودم مامان جان فرمودن که داری میری یهدونه آب دوغ بگیری...عاقا ما کلی به مامان خندیدیم که آب دوغ چیه و ...
عاقا داشتیم میرفتیم که من به دوستام گفتم بمونید من یه دونه دوغ بگیرم که یاد حرف مامان افتادم وتو دلم کلی دوباره به مامان خوشگلم خندیدم رفتیم تو مغازه .
من: عاقا یه آب دوغ لطفا
فروشند:؟؟؟؟؟(علامت سوال شده بود قیافش) رفت در یخچال رو باز کرد دوباره بست گفت منظورتون آبمیوه است
من با اعتماد به نفس تمام گفتم نه دوغ
عاقا دوستم که تمام مغازه رو جویده بود از خنده
من هم تا چندماه میمردم هم تو اون مغازه نمیرفتم و داشتم از کنارش رد میشدم میرفتم اونسمت خیابون رد میشدم تا فروشنده منو نبینه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه بار سر یکی از کلاسا یکی از استادامون گفت بچه ها بعضی چیزها هستن که با وجود اینکه در عرف جا نیافتادن اما واسه بدن خیلی مفیدن.مثلا شما میدونستید که گوزیدن باعث افزایش حافظه می شه و موجب میشه به مغزتون کمتر فشار بیاد....؟ آقا تا استاد اینو گفت از ته کلاس یه صدایی شبیه به ترمز جیپ اومد و یکی از بچه ها(مشتبا)گفت: استاد ببخشید واسه تقویت حافظه بود....
از اون روز به بعد کلاس این استادمون تبدیل شده به محل تمرین گروه کر....و استعداد های جالبی کشف شدن.
تو دانشگاه هم به کلاس ما میگن کلاس گوگوزلا....
بچه هادارن واسه مسابقات جهانی تمرین می کنن....بیایید با لایک هاتون ازشون حمایت کنین...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

ترم دوم موقع تو خوابگاه هوا گرم بود مام شربت از این پودر میوه ها درست میکردیم میذاشتیم تو یخچال چون یخچال تو اشپزخونه بود مشترک،هر وخ میرفتیم سراغش میدیم اِ خالیه و بچه ها همشو خوردن
به هرکی هم میگفتیم منکر که میشد که هیچ طلبکارم میشد
مام به این نتیجه رسیدیم که احتمالا ارواح میان میخورنش دفه بعد چندتا قرص خواب اندختیم توشو تقریبا یازده از همون ارواح به خاطر خواب سنگین امتحان را از دست دادن
ینی بعدش اب شیرم با ترس میخوردن:))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یه دوستی داشتیم هی ادعاش میشد پارسال چهار شنبه سوری ما با چند تا از رفقا اومدیم اینو ادب کنیم یه کپسولی رو گرفتیم نصفش رو خالی کردیم بعد روشنش کردیم و انداختیمش زمین و پامون رو روش گذاشتیم یه صدای کمی اومد و خاموش شد بهش گفتم : مهرداد تو از این کارا بلدی؟ گفت آره کفشش رو در اورد رفت دمپایی پوشید گفت روشنش کنید ما هم نصف کپسولی قبلی رو ریختیم تو یه کپسولی تا خرخره پر شد . روشنش کردیم این رفت روش وایساد و......
.
.
.
دمپایی پازل شد و جورابشم پاره شد. ....شلوارشم ز-ر.د شد!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه شب که در خواب نازی فرو رفته بودم .......یهو خواب دیدم یه مار داره روی پام راه میره از خواب پریدم مثه برق گرفته ها و سریع چراغ اتاق رو روشن کردم و زیر بالش و پتو دنبال ماره گشتم....دیدم نیست. حالا خوبه کسی نفهمید.. گرفتم خوابیدم....صبح که پاشدم تازه فهمیدم ای دل غافل من تو خواب چکارا کردم...مار؟؟؟توی شهر؟؟؟من اصن مار دیدم تا حالا از نزدیک؟؟؟اونوقت زیر بالش دنبالش میگردم!!!یه همچین آدم توهمی ام من......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

・・・○o 。S 90。o○・・・

سه دسته از ادما بدجور رو اعصابن: 1_اونایی که فکرمیکنن بقیه هیچی حالیشون نیست و از عهد دقیانوس اومدن؛
2_اونایی که همیشه چرت وپرت میگن و وقتی محلشون نمیذاری میگن هیچکس حریف زبون من نمیشه…
3_اون کره خرای دبیرستانی که وقتی تو مدرسه دعواشون میشه فرداش مامان باباشونو میبرن مدرسه واسه دعوا (این گروه از اولویت بیشتری برخوردارند)
اینجور ادما رو باسیم تلفن از پنکه سقفی اویزون کنید... مسئولیتش بامن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره ماله امروزه...(دوستم تعریف میکرد)
میگه:امروز که از مدرسه برمیگشتن..دوستش یه جایی کار داشت بخاطر همون جلوتر پیدا شدن...همینجوری که میرفتن..سه چهار تا پسر مزاحم دوتا دختر میشن...یکی از پسرا که همینجوری میاد کناره دخترا راه میرهههه....دختره یدفه برمیگرده به پسره یه پِخخخخخ میکنه...پسره عین هو گربه میترسه میره میخوره زمین خخخخ ....ناگفته نماند پسرها 15 یا 16 ساله بودن و دختر هااااااا 27 یا 26 ساااله....
تصور کنید دیگه....
میگفت در اون لحظه کل خیابون یهو ترکییییییید....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا این کمک های مدرسه رو نمیشه پیچوند چرا؟ما پیش میرفتیم عادت داشتن هی بچه ها رو از وسط کلاس بکشن پایین که کمک به مدرسه رو بدیم!اسمش مثلا کمک به مدرسه بود!!!!مام نمیدادیم!وسط امتحانات دی ماه اومدن بکشنمون پایین بازم مثل بز نگاه کردیم!حالا صدا معاون درومده بود که من که نمره م خوبه چرا عین خیالم نی وسط امتحان تو دفترم!:|:|:|:|آخر سال شاد و خندان اومدیم بریم گفتن یا کمک به مدرسه میدین یا کارت ورود به جلسه ی امتحان نهاییتونو نمیدیم:|ما مجبور شدیم بدیم:|حالا یکی به من بگه راه حل بهتری بود و ما پیدا نکردیم؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

استادمون تعریف میکرد میگفت:گودزیلای خواهرم هر روز میاد میگه من زن میخوام.بعدشم تو مدرسه شون هم هر دختری رو میبینه ازش خواستگاری میکنه.استادمون هم برگشته گفته:من هنوز دایی توام زن نگرفتم از این حرفا.اونم برگشته گفته به من چه؟شاید تو نخوایی تا آخر عمرت اذواج کنی....این یکی ماشاا...خیلی فعاله.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دیروز یه دوغ خریدم تو ترکیباتش نوشته بود :
پودر کاکائو،شکر،آب،استارتر
فکر کنم دوغ کاکائو بود:l

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

چشتون روز بد نبینه

سرما خورده بودم
خواسم برم امتحان بدم
دستمال هم نبود خونمون
مامانم گفت دستمال دستشویی و ببر بابا از هیچی ک بهترِ من ب مامانم گفتم
مااااامان دستمال دستشویی؟؟؟
زشته بابا
گفت مگه چیه ببر بهتر ازینه ک جینگت بریزِ تو برگت(معذرت مامانم زیادی رُکِ)
عاغااااا
دستمالو گرفتیمو رفتیم سر جلسه امتحان
وسطای امتحان بود همین که دستمالو از کیفم دراوردم سُررررررررر خورد رفت طرف مراقب
کل کلاس ترکید از خنده
منم ک داشتم اب میشدم از خجالت
ازونموقع پسرای کلاسمون نمیدونم چرا منو مببینن بلند بلند میخندن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

همسايــــه بغليمـــون ي پيرزنــه،ي روز ك داشتـــــم از بيرون ميرفتــــم خونه گفـــت:پســـــرم بيا اين نخـــو واسم كـوك كـن،منـــم مثل اين آدمــــاي خوبو مهـــــربون گفتــــم چشـــم مادر بدش ب مـــــــن...
سوزنو نخـــــــو داد دستم هـــركاري كردم نخـــــــــه تو سوزن نميرفـــت منم گذاشتمـــش تو دهنـــــــم تا صاف بشه و از ســـوزن رد بشه ك حس کردم ی نموره خودش از قبل خیس بوده خودش
هممممممممم قبلا گذاشتــتـش تو دهـــــــنش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هنوز ك هنـــوزه يادش ك ميفتــــم 3روز حالت تهـــوع ميگيـــرم..
خخخخخ

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز