امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

امیر باحال(علامت اختصاصی)
با سلام تازه عضو شدم و خیلی خوشحالم امیدوارم حالا منو بشناسید

.
.
ما سر کلاس بودیم و یهو معلم از یکی از بچه ها بی هوا پرسید:کی امریکا رو
کشف میکنه! این بنده خدا هم هنگید(همه که مثل من اطلاعات ندارن) منم گفتم بیام یه ثوابی بکنم گفتم بگو کریستوف کلمب. این بنده خدا هم خوب نشنید (سه ردیف فاصله داشتیما)گفت اقا اجازه کریم پوست کلفت!
وزیر اموزش پرورش فرداش اومد دید که از مدرسه بیابون خالی مونده!

من:0.o
بازم من:^.^
همچنان من:@.@
با گوشکوب قشنگ لایکو له کن!
د برو دیگه.بیمزه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

اغا این گودزیلامون شماره بابا رو حفظ کرده امروز زنگ زده بهش میگه بابا زود باش برام گژ بخر بابا هم از اون ور میگه چی بخرم
گودزیلا: گژ دیگه بابا گژ بخر
بابا:دخترم متوجه نمیشم چی بخرم
گودزیلا :اه این بابا هم که هیچ وقت حرف منو متوجه نمیشه
تلفن رو کوبید

بعله بعد ساعت ها فهمیدیم گودزیلا منظورش گچ بوده همون گج مدرسه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

(17/آذر/94)
کارآموزیم مشکل داشت ثبت نشده بود رفتم دانشگاه.رفتم اداره آموزش که مسئول آموزش درستش کنه. در همین حین که منتظر بودم مشکلشو حل کنن مسئول محترم گفتن که آقا شما ترم قبل رتبه اول بچه های مکانیک شدید واسه همین 90هزارتومن تخفیف شهریه بهتون داده شده(الان ترم 9 ام ترم 8 رو گفت) خیلی خوشحال بودم که رتبه اول شده بودم بروبچه ها هم نامردی نکردن، گفتن که باید ناهار بدی منم داغ گفتم باشه. به همین برکت انگار از قحطی اومده بودن این لقمه هایی رو که اینا میذاشتن تو دهنشون اگه سوار تریلی بود بخاطر اضافه بار ماشینو میخابوندن. خلاصه بیشتر از نصف تخفیف رو خوردن.
چند روز پیشم تولدم بود (9/آذر) واسه اونم چلو کباب ازم گرفتن.
این قدر که اینا واسه اتفاقای خوب زندگی من لحظه شماری میکنن اگه واسه بارون دعا می کردن الان مملکتو سیل برداشته بود.
والا.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

۞۩ஜخدایا پناهم باش.که جز پناه تو پناهی نمیخواهمஜ۩۞۩

از نهضت اومده بودن که خانمایی که سواد ندارن باید باسواد بشن.دوست ماهم معلمشون بود.منم ی روز با دوستم رفتم نهضت .اقا این خانما هر کدوم یه بهانه میگرفتن یکیشون میگفت من تا کتابوباز میکنم سرم درد میگیره .یکیشون میگفت من بلد نیستم مداد دستم بگیرم با خودکار میخوام بنویسم.اصلا ی وضعی بود من که فقط میخندیدم .اخرش دوماه نشده دوستم انصراف داد دیگه نرفت .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

آقا تو این هوای سرد تهران تو خونه نشسته بودیم و درحالل یخ زدن بودیم که یهو گاز قطع شد :|
آقا بابام چادر مسافرتی آورد من هرچی پتو بود برداشتم اوردم همه رفتیم اون تو بعد یکی دو ساعت گاز دوباره وصل شد و همه چی به خوبی و خوشی حل شد تا این جا که امروز یکی از همسایه هامون اومده زنگ درو زده با مامانم صحبت کرده نگو این خانومه می خواسته بره بیرون بعدش یادش اومده زیر گازو خاموش نکرده دیگه حال نداشته بره بالا زده گاز کل ساختمونو قطع کرده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

این قدر فیلم کره ای و ژاپونی و چینی دیدم،یه بار نزدیک بود جلوی معاون مدرسه تعظیم کنم!البته خدارو شکر حواسش نبود.....
هشدارمو جدی بگیرین! نزدیک بود اخراج شم می فهمی؟
لامپ ازافی(آره ما ام غلت قولوط می نفیصیم) خاموش
فیلم کره ای باید بشه فراموش
تا یه وخ دانش اموزی باهوش
شوت نشه از درسش مثه موش
بعدش نره زیر دوش
بره تو فکر دوباره. بعدش میره زیر درخت آلبالو یه گلابی میوفته تو سرش
بعد چارتا فورمول دیگه به بار سنگینمون اظافه میشه...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

وقتي آمده بود جبهه سالم و سرحال بود رفت تخريب پايش كه رفت روي مين برگشت عقب بار دوم كه آمد جبهه تك تير انداز شد بايك پا خمپاره كه خورد به سنگرش آن يكي پايش هم كه معيوب شد
برگشت عقب بار سوم كه آمد رفت توي آشپز خانه براي سيب زميني پوست كندن آشپزخانه را كه بمباران كردند تنش كه پر از تركش شد رفت عقب درسشو خوند

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

یادش بخیر..
اون موقع ها که فیلم مسافری از هند میذاشت خواهرم هروقت از مدرسه برمیگشت یه شعری درمورده این فیلمه یاد گرفته بود!!
یکیش اینه ک یادمه:
سیتا دامنش برق میزنه
رامین هم چشمک میزنه
سیتا و رامین همدیگرو ندیدن /وقتی دیدن همدیگرو پسندیدن!!
بادا بادامبارک بادا ایشالله مبارک بادا !!!!
خخخخ:)
شعرای دیگه هم از فیلمای دیگه هس اونا هم میگم بعدا:))
ادامه دارد...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

امروز یه حاج اقا اومده بود مدرسه مون واسه سخنرانی فامیلش خدادادی بود بعد این دوست من سوال داشت می خواست بگه اقای خدادای گفت اقای خردادیان کله مدرسه با این حرفش منفجر شد حاج اقاهم داشت بندری میرقصید

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

خواهرم بزرگم

میگه اول دبستان بودم خیلی تنبل بودم معدلم14بود.جشن بودبه شاگردای اول جایزه میدادن اسم منوخوندن منم خیلی بادوستام محفل میکردم بلندشدم رفتم جایزمو بگیرم دیدم یه دختره دیگه هم بلندشد مدیربهم گفته توبشین خیلی هم زرنگی بامعدل14جایزه هم میخواد دیگه سالن منفجرشد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

بابام پارسال سفارش داده بود برامون کرسی بسازن ,مامانم شدید مخالف بود که.کجا می خواهی بذاری وسط هال نمیشه و به دکوراسیون خونه نمیاد و از این حرفا
حالا بابام بعد یکسال رفته کرسی اورده مامانم نمیذاشت بیاره تو خونه میگفت ببر زیر زمین تا یه فکری براش بکنم
بابام امد گفت :دختری ببین میتونی راضیش کنی یانه شیرینیت با من
من:مامان من مطمینم اگه کرسی بیاری وسط هال دو هفته نشده یه خواستگار میاد از اون سمج ها (کلا یه نمه ازدواجی نیستم سر همین این حرفا از من بعیده)
مامانم:خبریه؟!دلت پیش کسی گیره!؟
من:نه بخدا فقط به دلم افتاده
مامانم:من که میدونم خبریه وگرنه تو از ازدواج و خواستگار حرف نمیزنی
من:نه به جون بابا و شما خبری نیست
مامانم:از اون لبخندهایی که مامانها میزنن که یعنی من میدونم خبریه خفه شو
من با جیغ و داد:بابام تو رو خدا مامان نگاه کن
بابام:خو دختری لابد مادرت یه چیزی میدونه دیگه
منo_O
بابا و مامانم :-)
من@_@
من:-(
همچنان من

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

روز اول مدرسه بود نفر اول تو صف بودم خواستیم وارد کلاس بشم اول وایسادم کفشامو در آوردم جفتش کردم بعدش رفتم تو کلاس
بعله من از بچگی اینقدر با ادب بودم

خوب حالا مطلبو خوندی بالای صفحه بزن Like رو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

اين خاطره مال يكي از رزمنده هاست:
پايش قطع شده بود خواستم ببندم كه گفت:برو سراغ زخمي ها.
گوش ندادم همان پاي قطع شده را برداشت و كوبيد توي سرم گفت:(اگه بياي جلو باهمين ميزنمت) رفتم سراغ بقيه صبح كه شد ديدم پايش توي دستش است و چشمش به آسمان

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

به دوستم میگم چرا چارشنبه نیومدی مدرسه؟
میگه برووو خودتووو بزن!!!
میگم منظورت اینه که خودمو سیاه کنم؟!
میگه آره دیگه چه فرقی داره؟!
به نظر شما فرقی نداره؟یاداره؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

کوچیک که بودم مامانم روز تولد بابام واسش کادو گرفته بود...
به من گفت دخترم به بابا نگی براش کادو گرفتما
منم گفتم باشه
رفتم رو راه پله، سر پله ها منتظر بابام نشستم...
تا بابام کلید انداخت تو قفل اومد تو سریع گفتم بابایی بایی مامانی برات هیچی نخریده....!!!!!!!! B)
راز داریمو کیف کن!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

اقا امروز معلم سبک زندگیمون داشت صحبت میکرد که اومد درباره قسم خوردن حرف بزنه.
گفت بچه ها هیچ وقت قسم نخورید,به خصوص قسم دروغ هرکس قسم بخوره گناه مرتکب شده.
بعد یهو دراومد گف به خدا قسم اینطوریه.
(دقت کردین گف قسم خوردن گناهه بعد گفت به خدا قسم)
خدایا شکرت حتی تو این اوضاع موجبات خنده و شادی مارو فراهم میکنی.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

این خاطره از زبون عموم
تودانشگاه من میرفتم سلف‌ غذا میگرفتم بعد رضا (رضا ام عمومه تویه دانشگاه بودن) میرفت تخم مرغ اب پز و با سیب زمینی له میکرد تویه نون بربری بزرگ میذاش میشست پیش من هرکی ام رد میشد مارو نگاه میکرد منم گفتم: رضا یا گمشو برو اونور یا من میرم هیچی دیگه برای ابرومم که شده خودم رفتم معلوم نبود چه سبزی میریزه توش سر کلاس عارقی میزد همه فوشش میدادن اسن یه وعضی( پست اولمه لاییییییک کنین)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

سالها قبل که نوشابه خانواده ای در کارنبود یکروز ناهار عموم مهمان ما بود عموم گفت من توجبهه با چشمم تشتک درب نوشابه شیشه ای را باز میکنم ما باور نکردیم و خواستیم جلوی ما اینکار را بکند عموم یک شیشه برداشت بالاش را گذاشت رو گودی چشمش و کمی تکون داد یکهو صدای پیییییسسس خالی شدن گاز ش بلند شد وما ناباورانه واسش دست زدیم وتشویقش کردیم عموم خندید وگفت باور کردین؟! بابا با دهنم صداش را در آوردم ما چون روی چشمش تمرکز کرده بودیم حالیمون نشد صدا از کجاش درآمد... خدا رحمتش کنه نه سال مفقود الاثر بود

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

دوستم بهم زنگ زده میگه کجایی؟؟

منم میگم همون جای همیشگی...


میگه یعنی تودستشویی؟؟؟

برا شفاش یک دقیقه سکوت کنیم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

اين خاطره برا يكي از رزمنده هاست:
رفتيم برا آموزش لباس كه ميدادند گفتم كوچك باشد كوچك ترين سايز را دادند آستين هايش آويزان بود گفتم اشكال نداره تاميزنم بالا
پوتين هم همين طور كوچك ترين سايز گشاد بود گفتم جلوش پنبه ميزارم مسئول تداركات خنديد و گفت نري بگي فلاني خر بود نفهميدها توزياد باشي 13سالته نه 18سال

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

آبجیم تازه ب دنیا اومده بود رفته بودیم بمونیم خونه مادربزرگمینا چون هم عید بود و هم آبجیم تازه ب دنیا اومده بود مهمون خونشون زیاد رفت و آمد میکرد...
بعد این آبجیه من ی ذره تپل بودو ی ذره موهای سرش زیاد بود بعدم همه از موهاش تعریف میکردن ک آره بچه ب این کوچیکی موهاش چ زیاده
عاقا گذشتو روز دوم/سوم عید مهمون اومد زنه این مهمونامونم از این زنای پرحرف بود(ینی فقط حرف میزدا...) نشسته بودیم ک این یهو شرو کرد ک وای چقد این بچه خوشگله واای چقد نازه وااای موهاش چقده زیاده وااااای.....
ک یهو پدر بزرگم برگش گف:ظاهرا واجب شد برم ی بار دیگه ببینم من این بچه رو!!!!!! شاید من خوب ندیدم یا اشتباهی دیدم!!!!....
(خخخخخخخخخ)
ینی مهمونا ک رفتن ما همگی کف زمین از این حرف باحال پدربزگم پخش شده بودی بس ک خندیدیم
پدربزرگ با حاله داریم؟؟؟؟؟؟
سلامتی همه پدربزرگا (اگ دارین خدا عمرشون بده اگ فوت کرده خدا رحمتشون کنه)ی صلوات بفرستیم....
من ک عاشقشم....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

■●■/علامت اختصاصی/■●■
☆☆《دخترک آریایی》☆☆
میدونی وقتی بچه بودی و تو یه درس نمره کم میاوردی ... چجوری به پدر و مادرت می گفتی که عصبانی نشن ؟اینجوری
.
.
.
.
.

" اینقدر سخت بود که نگو ... همه صفر شدن "

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

عاغا دیروز با دوستام رفتیم پیکنیک>>>
هرجا رو نیگا می کردیم چمنا گره زده بودنش^^^
لامصب یکی دوتا هم نبودن یه زیرانداز با چمنا درست کرده بودن
یکمی رفتیم جلوتر دیدیم چندتا دختر اونجا نشستن و دارن چمنا رو گره که چه عرض کنم یه جوری داشتن گره می زدن که ...
حالا بماند یکیشون داشت با چمنا دعوا می کرد و می گفت: چرا شوهر گیرم نمیاد؟؟!؟!؟
من و دوستامو اصن ندیده بودن اصن خودمونم نشون ندادیم گفتیم شاید بگن
.
.
.
.
.
.
کاش این شوهرم بشه

اصن یه وضعی
سابقه نداشت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

امروز سرکلاس تاریخ دبیرمون داشت ماجرای جانشینی عمر رو تعریف میکرد.عمر شیش نفرو برای جانشینی انتخاب کرده بود اسم یکیش
سعد وقاص بود.
حالا یکی از بچه ها میخواست درسو توضیح بده.بیچاره به جای سعد وقاص دراومده گفته سعد رقاص.
هیچی دیگه امروز همه با صورت کبود رفتیم خونه.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

ما چندتا از بچه هامون لپشون چال داره بعد دنبال دبیر میگشتن که اونم لپش چال داشته باشه !یه روز دبیر دینی مون که اومد یهو یکی از بچه ها گفت خانوم بخندین !؟ معلممون خندید و متعجب گفت چیه؟واسه چی؟ بعد گفت عهههههههه بچه ها خانومم چال داره !!!!! بعد معلممون گفت من نمیدونم واسه چیه یکو یکی پاشد گفت خانوم این معلولیته ینی شما معلولین :| سکوتی چند لحظه ای و سپس انفجار کلاس !^ـ^ معلـــــــــول :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

بابام یه گونی ۵۰کیلووووویی سیب زمینی خریده ,این مشکلی نیست ,مشکل وقتی شروع شد که گونی خالی کردیم دیدیم وسطش همه ریزه حالا منو غذایی ما اینجوری شده
سیب زمینی آب پز
کوکو سیب زمینی
سیب زمینی حلوایی
سمبوسه
الویه
و همچنان دنبال انواع غذاهایی هستیم که میشه با سیب زمینی آب پز پخت
من:-(
بابام که خودش عاشق سیب زمینی آب پزه :-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

اقا جاتون خالی چندسال پیش با فک و فامیل رفته بودیم مشهد .
براتفریح رفتیم کوه سنگی ، وقت نهار به رستوران نزدیک کوه رفتیم ماشاءالله انقدر زیادبودیم بنده خداها رفتن از رستوران بغلی قاشق و چنگال قرض کردن :))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

خخخخ تف(علامت اختصاصی)
وقتی توقرعه کشی واسه انتخاب مبصر در میای(:_:)
وقتی کتك خوردی(#_-)
وقتی که بهت یه چیز میگن ازتعجب شاخ در میاری(!_!)
وقتی امتحانی روکه مطمئنی بیست میشی کم میگیری(@_@)
وقتی احساس شادی میکنی (۸_۸)
وقتی پستات زیاد لایک نمیخوره(o_o)
وقتی من پست میذارم لایک نمیکنی اینجوری میشم(۰_۰)
خخخخ همت کنید دوستان.این همه زحمت کشیدم فرداامتحان دارم هیچی نخوندم اومدم واسه شماپست میذارم.خخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

خخخخ تف(علامت اختصاصی)
یه پست شکلکی خدمت دوستان
وقتی داری تقلب میکنی یهو معلم میاد(٫_٫)
وقتی که بهت میگن توامتحان صفر شدی(’_°)
وقتی بهت میگن خعلی بیمزه ای(ó_0)
وقتی بهت میگن چه خوشگلی(؛_؛)
وقتی بهت میگن مسخره(-_-)
وقتی خوابت میاد ولی نمیتونی بخوابی(©_–)(z_z)
وقتی تعجب میکنی(*_*)
اگه زیاد لایک بخوره بیشتر میذارم.این دیگه به همت شما بستگی داره.خخخ(+_+)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

یه زمانی پخ کردن خیلی رو مد بود

اقا یه روز تو خونه نشسته بودیم بعد طرفای 12 1 بود که خواهرم از مدرسه بر میگشت. یکی شروع کرد در زدن منم فکر کردم خواهرمه
واستادم پشت در بعد تا در و باز کزدم یه پخخخخخخخخ گفتم وحشتناک
یهو نگاه کردم دیدم زن همسایمونه
یعنی اب شدم. اونم از ترس پرت شد عقب رفت افتاد رو پله ها.
قشنگ خشکم زد. دیگه مامانمو صدا کردم رفتم اب اوردم و ...

حساب کار زمانی دستم اومد که فهمیدم همون موقع اومده خونه دیده خونشو دزد زده. بنده خدا خودش حالش خراب بود ترسیده بود منم اونجوری کردم
از همون موقع دور پخ کردن 30 40 تا خط 3 4 لایه قرمز کشیدم.
شانس اوردم سکته ای چیزی نزد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

بعد یه عمر زندگی مامان و بابا که باهم دعواکرده بودن حالا بعد اون ماجرا یه خرده جرو بحث شون شد
این گودزیلا برگشت بهشون گفت: چی میخوایین از جونم از هم جداشین خیال همه رو راحت کنین همش دعوا دارن باهم.
خدایا من همسنش بودم دستمو گاز میزدم شکل ساعت روش میوفتاد خرکیف میشدم


خداجون از این گودزیلا به خانواده های که ندارن هم بده واقعا نعمتن




آمین

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

F.S
F.s

عاغا یه معلم داریم وقت امتحان کفشاشو درمیاره میره رو صندلی وایمیسه!

من 0_o
دوستام O-O
کلاس 0_o این دیگه کیه!!!
صندلی پففففففففففففففف
خودش: کسی جرات داره جوم بخره؟!

بد زموننه ای شده کیس به کسی اعتماد نداره!!!
اخ
اخ
اخخخخخخخخخ
مدیونید اگه بگید هنوز هم با این حال تقلبی می کنید!!!
خخخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

پارسال که دوم بودم یه شوفاژ تو کلاسمون داشتیم که زیرشو اجر گذاشته بودن ما هم اومدیم تمام اجر ها رو برداشتیم و این آویزان شد من بدبخت تحت تاثیر جو قرار گرفتم با پا زدم آوردمش پایین چشمتون روز بد نبینه اب داغ با فشار می ریخت کف کلاس ما هم اومدیم تمام صندلی ها رو گذاشتیم جلو و نشستیم معلم ادبیات اومد اون وضع رو دید واسه اینکه به خیال خودش ما رو اذیت کنه گفت همین جوری بشینیم میخوام درس بدم درم ببندید جاتون خالی شده بود سونای بخار همون روز هم شعر قایقی خواهم ساخت داشتیم همه اومدیم یه قایق با کاغذ ساختیم انداختیم تو اب وایسادیم بالا سرش عین گروه سرود شروع کردیم= قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب _که یهو معلم جوش آورد کیفش برداشت در حین خارج شدن داد زد اگه همتون رو ننداختم بچه ی بابام نیستم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

خخخخ تف(علامت اختصاصی)
تو فامیل یه نفر جای اسم نامزد دختر خالمو به جای سعید نوشت عشششقققمم رضا وباعث شد که میونه ی دختر خالمو نامزدش بهم بخوره.هر کسی که اینکارو کرده قطعا شخص بیشعوری بوده.
...........مدیونی اگه فک کنی من چون با دخترخالم دعوام شده بود اینکارو کردم.:(((
لایک نمیخوام فقط فک نکنین یه وقت کار خودم بوده.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

((سلام.
قبلا از مادربزرگم و خاطراتش پست گذاشتم. اما خدا بيامرزه مادربزرگا و پدربزرگارو همين تير امسال فوت كرد. سخته ولي اين خاطره رو مي نويسم))
مادربزرگم پاهاش درد ميكردو فوق العاده تپل بود. نميتونست راه بره. يك روز كه باهم خونه تنها بوديم(نصف عمرمو با مادربزرگم تنها بودم) زلزله شديدي اومد. خواستم فراركنم كه يادم اومد از مادربزرگم، برگشتم ديدم:
مادربزرگم همين جور چهار دست و پايي و آروم آروم داره ميره به سمت در خروجي(خانه طبقه دوم بود) همين جور كه همه چي مي لرزيد شروع كردم به خنيديدن و نشستم.
مادربزرمم كه فهميده بود نميشه فرار كرد، نشست جلوي در و همينجور به هم نگاه كرديم و خنديديم تا زلزله تموم شد.

(اون ده يا 15 ثانيه بهترين لحظات عمرم بود.)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

اين خاطره مال یكي از رزمنده هاست :
توي عمليات بعداز اينكه قله هارو تصرف كرديم داخل سنگر شديم كه كمي استراحت كنيم متوجه زنبوري شديم كه توي سنگر پرواز مي كرد آنقدر كه از زنبور ميترسيديم از خمپاره و توپ نميترسيديم چفيه هامون رو در آورديم شروع كرديم تكان دادن توي هوا تا زنبور بيرون رفت كمي هم دنبالش رفتيم كه بر نگرده يه دفه سوت خمپاره و....
سنگر رفت هوا از اون به بعد ارادت خاصي به زنبور ها پيدا كرديم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

آقا ریا نباشه ما خارج از کشور زندگی میکنیم.چند وقت پیش داشتیم خونه رو مرتب میکردیم یهو دیدیم یه آدم خارجکی داره در میزنه.حالا عکس العمل اعضای خانواده رو داشته باشین:
خواهر کوچکم:بله؟کیه؟
مامانم:یه لحظه.الآن میام‌.
جالب اینجائه که مامانم در و وا کرده آقاهه بهش میگه hello
مامانمم میگه:سلام حال شما خوبه؟
منو بابامو خواهر بزرگم فقط داشتیم فرشا رو گاز میزدیم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

مخاطب خیلی خیلی خاصم با ماشین دوستش دوتایی میرفتن دانشگاه از ترس نداشتن بنزین بخاری روشن نکردن!!!!
فک میکردن بخاری بنزین میسوزونه
لایک کنید که لایک میخواما

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

خخخخ تف(علامت اختصاصی)
نمیدونم تو خونه شمام این مشکل هست یا نه...
بابا:وای یه لیوان چای بریز بیار دخترم. بعد ازریختن چای. بابا:این چه چاییه؟رنگ نداره سرده کهنست...
مامان:دخترم ما میریم خرید تاما برمی گردیم دستی به خونه بکش. بعد از برگشتن از خرید‌ مامان:دختر،مگه من بهت نگفتم خونه رو تمیز کن؟؟(حالاکار کردیم خودمونو کشتیم!) بابا:پسرم پاشو برو نون بگیر. بعد ازخرید نون. بابا:این چه نونیه؟خمیر شده وامیره.به تو هم میگن مرد؟؟؟؟ مامان:پسرم پاشو برو خرید بعداز آمدن از خرید. مامان:چراانمک نگرفتی؟؟؟؟دست وپا چلفتی..
حالا خودمونوکشتیم آخرشم این نصیبمون میشه:بیست سال زحمت شمارو کشیدیم آخرشم شدین ببببوووووقققق (شرمنده طولانی شد اما حقیقته)سلامتی هرچی مادر وپدر زحمتکش.و من الله توفیق)):((((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

این اولین پستمه....
نشسته بودم دیدم تو خونه افتضاح بوی سوختنی میاد...
من:مامان...بوی سوختنی میاد...غذات سوخت
مامانم:من که اصلا غذا نذا......واااااااااااااای
تازه اعتراف کرده میخواسته بگه غذای همسایست
خوب من برم سوخته پلومو بخورم^-^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

باعرض سلام من از اين به بعد ميخوام خاطرات خنده داري رو كه مربوط به رزمندگان جنگ هست رو بزارم اميد وارم استقبال كنيد:
بي سيم چي خمپاره 120 بود تازه كنكور داده بود دوشب نخوابيده بود مامور بود تا با چند تا از بچه ها آتيش بريزه رو سر دشمن چون تازه كار بود با فوت و فن كار آشنا نبود و نميدونست بايد بي سيم رو سر جاش بزاره و بخوابه صبح كه همه بيدار شدن به نگه بانش گفت اگه توي خواب حرف نميزدي نميدونستم تا صيح چه خاكي تو سرم بريزم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

واااای بابام جلو درمون دوربین مدار بسته گذاشتهههه....بعد ما از خونه میشینیم بیرونو از تلویزیون نگا میکنیم...امروز دو تا دختر وایساده بودن جلو درمون منم ک از خونه کل خیابونو زیر نظر داشتم حواسم بهشون بود یهو احساس سادیسمی بودنم گل کرد رفتم آیفونو برداشتم توش ی جیغ کشیدم(خیابون خلوت بود ب جز اون دو تا دختر کسی توش نبود)اون دوتام از ترس سکته کردن از جلو در فرار کردن...خخخخخخخخ با بابام اینقد بهشون خندیدیم ک نگو.....حالا فهمیدین من چ آدم روانی هستم یا بیشتر توضیح بدم؟؟؟؟
ب من چ؟؟؟؟ میخواستن جلو درمون چسبیده ب آیفون وا نستن!!!!!
والا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

"بسم رب الشهيد"
سید مصطفی ميگفت: يه روزفشاردستشویی شدیداًاذیتم می‌کرد،دستشویی صحرایی عراقیانزدیکترمون بودتنها راهی بودکه داشتم،دوان دوان رفتم وآفتابه‌ای که نیمه آب داشت برداشته ورفتم داخل...پس ازرفع حاجت پتوی کنار دستشویی را کنار زدم بیام بیرون،همین که سمت راستم رانگاه کردم سرهنگ عراقی را دیدم که پشت به من درحال بستن فانسقه‌اش بود...اول ترسیدم!
ولی خیلی زودبه خودم آمدم وبا آفتابه‌ای که دردست داشتم به پشتش گرفتم،صدایم راکمی کلفت کردم وگفتم:"يدان فوق!؟" خودمم نفهمیدم چی بلغور کردم!!!دستشوبردبالا؛اجازه نمی‌دادم برگرددتامراببیند؛اوهم ازترس فقط دستهاشوبالا برده بود،حرکتش دادم به جلو...
تقریباً نزدیک بچه‌هاکه شدیم ازدورهمه متعجبانه نگاهی ميکردندوميخندیدند،همین که رسيديم بچه‌هاتحویلش گرفتندوآنموقع توانست به عقب نگاه كند؛تامرادید،زد توی سرش وبه عربی گفت:خاک برسرمن که بایه آفتابه و یه بچه بسیجی فسقلی اسیر شدم!!!:)))))
لايك=شادي روح همه ي شهداي بچه باحال جبهه؛ صلوات...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

امتحان زمین شناسی داشتیم:)
منم که...بعله!!!:)))
سوال اول و خوندمO__o
من:خانم..این مال فصل 5نیس؟؟
بغل دستیم:چی!!!نه بابا!!
من:-_-
همینطوری چزتو پرت نوشتیم(خداروشکر یه چیزایی از دوران راهنمایی یادم بود!!)تا رسیدیم به سوال4که نوشته بود:درچه زمانی برای بار دوم نظریه زمین ساخت ورقه ای مطرح شد؟؟
من: ؟o؟...!!!هاا؟؟مگه دوبارمطرح شد؟؟اون ی بارشم که ناقص مطرح کردن!!!
هیچ دیگه منم نوشتم ..در زمان های قدیم:))
توضیح هم خواسته بود..ولی دیگه خستم بود توضیح بدم:))
خواهش میکنم!!تشویق نفرمایین!!من متعلق به همتونم!!ممنونم!!!^__^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

وااااای

همین چند روز پیش داشتم مثل ادمای خیلی متشخص و از اینا ک خیلی سرشون میشه
گوگل سرچ میکردم
از قضا داداش گرامم بالاسرم ایستاده بود منتظر سوژه که مسخرم کنه(چون خیلی سوژش میکنم.میخواست انتقام بگیره)
حااااجی
تا اودم تایپ کنم(دندان پزشکی) اشتباهی تایپ کردم (داندان پزشکی) اقااا دگ براتون بگم ازبس خندید پرده دیافراگش پاره شد
تازه دکترم گفته ی ماه دگ کچ دستشو باز میکنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

دوم راهنمایی که بودم یه بار هیشکی درس نخونده بود معلم عربیمون هم حسابی جریمه کرد ما رو
آخر سال اومد با جنبه بازی در بیاره گفت نظراتونو راجع به من بنویسین بدین بهم بخونم،حالا نظرات:
-خانوم خیلی جیغ جیغ میکنی
-اون دفعه که جریمه کردی دستم شکست از بس نوشتم دستت بشکنه
-پس فردا دکتر شدم نوه ات اومد پیشم انتقام تو رو با یه آمپول گاوی ازش میگیرم
-...





بقیه شم قابل پخش نیست،آخرش معلم رو با کاردک از کلاس بردن بیرون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

وسط کلاس رفتم یه وسلیه بگیرم برگردم,کلاسم ته سالن چون اون ساعت معمولا کلاس دیگه ای نیست اون طبقه خلوته, کودک درونم (همون کره خر درونم) هی اصرار کرد کف سالن سر بخور هی اقرار کرد تا منم گول خوردم ,داشتم سر میخوردم یهو در یه کلاس باز شد کارشناس گروه امد بیرون محکم خوردم بهش (شانس اوردم نخوردیم زمین)
من:-)
کارشناس گروه:|
کودک درونم;-)
ابروم:-(
بنده خدا هیچی نگفت فقط سر تکون داد رفت خخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

پارسال موقع ولنتاین مثل تمامی سالها D: ک هیشکی رو نداشتم خخخ هیشکی نه اس داد نه زنگ نه تبریک :) بعد شبش من داشتم درس میخوندم واسه امتحان که یهو از یکی از فامیلامون یه پی ام برام اومد.. به این مضمون که عزیزم روزمون مبارک و فلان و اینا.. حالا من o_O این چی میگههههه نکنه اینم از شدت تنهایی خل شده D: بعد یکم صبر کردم دیدم نوشت که ببخشید اشتباه شد :| :| :| من تخریبببب شدم -____- کصافطططط فک کردم یکی عاشقم شده خخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

دیـروز با رفـیقـم سوارتــاکـسی شده بودیم رانـنده تاکســیـه هم ازلحظه ای ک سـوارشــدیم شروع کـرد از هــر دری صحــبـت کردن تاموقـعــی ک خواستیم پـیاده شــیـم اخـرش گفت انشاا.. همـیشه مـوفــق بـاشین عاغا ایــن رفیق مـارو جوگرفــت اونــم برگشت گف عـمــوانـشاا.. دخــلـت بیاد
واسـہ رانندھہ نگرانــم بـہ نظرتون ســالــمہ الــان؟
واسـہ شفای رفـیق دیـــونہ مـنم دعـاکنــیـن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

به بابام میگم ...

من:بابا جان

بابام: چیه گوسپند))))

من:بابا برام لباس میخری برم شهرستان


یهوو دیدم (شترق)زد پس کلم گفت من همسن تو بودم 4سال یه بار لباس میخریدم
بعد تو گوساله از من لباس میخوای

تا حالا اینقدر قانع نشده بودم

من(((

بابام)))))

سهراب دادا قایقت جا داره منم ببری

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

داداشم به مامانم میگه اگه یه روز صبح از خواب پاشی ببینی زهرا (من) مُرده چیکار میکنی‌؟؟
میگه هیچی ناهار لوبیا پلو درست میکنم که دوست نداره
داداشم :|
مامانم -_-
من 0_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

آغا من استاد تقلید صدای گوسفندم
دیروز تو حیاط مدرسه جو گیر شدم و از ته دل گفتم :
بععععععععععععععععععععع بععععععععععع

همه خندیدن
یکی دستشو گذاشت رو شونم نگاه کردم دیدم ناظممونه

یه لبخند زد و گفت
خوشحالم زبون مادریتو فراموش نکردی

یعنی قهوا ی قهوا یم کرد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

بابام گفته اگه تا عید، یه روز درمیون ظرف بشوری، واست لپ تاپ
می. خرم.
.
.
.
.
.
.
.
انصافن بابای کدومتون ازین معامله های گنده می کنه؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

دیروزمیخواستم از بابام پول بگیرم ...مکالمه من ،بابام

من:پدرم عزیزم تمام زندگی قربون تیپت بشم ••)))))

بابام:گوساله دوباره چی میخوای که پاچه خواری میکنی

من:(((((بابا یه 200هزار تومان داری بدی زود پس میدمت

هیچی دیگه همین قدر بگم که من تو پارکم و هوای پارک هم خیلی سرده
دوستان گلم کسی.شماره حمایت از کوکان بی سرپرست نداره

من:(ّّ(((((((

بابام:)))))))))

پیکان سفیدش")))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

انقدر بدم میاد وقتی ته چین میخورم کلی محاسبه میکنم که برنج و مرغ باهم تموم شن، بعد اخرای غذا یه مرغ از زیر برنجا در بیاد کل محاسبات ادمو بریزه به هم...
اصن یه وضعی...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

جمیعا سلام...عضو جدیدم.یه لایکی هم بزنین ثواب این دنیا واون دنیا رو باهم بگیرین...آ قربون دستت....

میخوام وایتکس بخوری ولی اینجوری ضایع نشی...وامصیبتا

کنار اقوام نشسته بودم وتلوزیون نگاه میکردم...که یهو خاله شادونه رو نشون داد...همه اظهار نظر کردن و منم خیر سرم خواستم یه نظری بدم که لال واقع نشم...چشاتون روز بد نبینه...گفتم:آره از وقتی خاله شادونه بچه دار شد دیگه ازدواج نکرد...روم سیاه....از خجالت وخنده سرخ شده بودم...خدایا منو شفا بده...هزار تا ارزو دارم...گرفتار شدیم به خدا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

۞۩ஜخدایا پناهم باش.که جز پناه تو پناهی نمیخواهمஜ۩۞۩



سلام.تا حالا براتون پیش اومده .از بعضی جاها زنگ میزنن مثلا براتون کپسول اتش نشانی میاریم .خوب حالا داشته باشین اینجا رو.
چن روز پیش به خونه خواهرم از همین شرکتهای پخش کپسول اتش نشانی زنگ زده بودن که براتون بیاریم .خوهر ا منم میگه نمیدونم .شوهرم نیست بیاد بهش بگم .
شوهرش میاد خونه خواهر ما هم با شوهرش شوخی میکنه میگه امروز همش یه خانمه زنگ زده که شوهرت کجاس .شوهرشم هی قسم ایه که من نمیدونم کیه .
از قضا دوباره از اون شرکته زنگ میزنن خواهرم میگه بیا خودشه .
شوهرشم تلفنو جواب میده دنده گاز هی به خانم میگه .چرا زنگ میزنی اینجا خجالت نمیکشی .
حالا اون خانمه بیچاره هی میگه اقا اشتباه گرفتین .اینم از این ور ول کن ماجرا نیست میگه اگه یه بار دیگه بنگ بزنی شمارتو میدم به پلیس .
بعد که تلفنو قطع میکنه .خواهرم اون ور داشته زمینودگاز میزده .
اینم میگه چته .
خواهرمم میگه بابا باهات شوخی کردم .داستانو براش تعریف میکنه اونم غش غش میخندیده .



نه شما بکید.من به اینا چی بگم .
ملت فک و فامیل دارن .منم فک و فامیله دارم ...هعییییی نیوتن کجاااایی..دقیقااا کجایییی.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

داداشم دیشب قبل ما اومده خونه،درو باز گذاشته رفته بالا
امروز بابام هیییییی غر میزد
بعدم به گودزیلاشون گفت برو به بابات بگو حواسشو جمع کنه
چند ساعت بعدش همسایمونو تو حیاط دیدم
میگه صبر کن دسته کلیدتونو بدم ظهر دیدم تو در جا گذاشتید
منم یواشکی دادمش به گودزیلاشون گفتم برو ببر بده به بابات بگو از دیشب جا مونده...
چند لحظه بعد آورده میگه بابام گفته این دسته کلید مال پدرجانه!!!!!!
بابام کلیدارو رو در حیاط جا گذاشته بود!

حالا

قیافه ی پدر گرامی رو تصور کنید
من دیگه حرفی ندارم!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

۞۩ஜخدایا پناهم باش.که جز پناه تو پناهی نمیخواهمஜ۩۞۩

دیشب رای شوهر خواهرم اس که شما برنده کارت شارژ شدید.
اینم ذوق زده اس زدبه شمارهه.
دوباره اس اومدکه کارت شارژ تموم شده است .
ما هم دو ساعت تمام داشتیم بهش میخندیدیم .
اون بدبختم روش نمیشد سرشو بلند کنه .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

دوست بابام تعریف میکرد،یه شب وقتی خوابیده بوده نصفه شب احساس خفگی وتشنگی میکنه ،چشماشو باز میکنه میبینه همه جاتاریکه وسکوت عجیبی فضارو پر کرده،تامیاد بلند بشه سرش میخوره ب یه چیزی،یه لحظه باخودش فکرمیکنه مرده و روش سنگ لحد گذاشتن ،شروع میکنه به عربده کشیدن و دست و پا زدن که یدفه یکی موهاشو میکشه ،اینم فک میکنه فرشته عذابه بادادو فریاد گریه میکرده،که زنش میگه مرتیکه چته نصفه شبی داد میزنی چرا رفتی زیر کمد خوابیدی ، سرتو گرفتم کمک کنم بیای بیرون،ولی دوست بابام تاچند روز از ترسش مریض شده بود. ازگناهانشم دست کشیدو توبه کرد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

برره که میذاشت این شعر رو میخوندیم:
پشت درایه بسته دوبرره نشسته
لیلون نوارگذاشته
شیرفرهاد داره میرقصه!
سرذار میگه من پیرم چند روزه دیکه می میرم
سالار میگه چ بهتر میرم زنت رو میگیرم!!خخخخ
کیوان میگه پول وده..پول های زوز زور وده
کیانوش بیچاره دیگه چاره نداره!!!
ههههه
بمیرم برا خودمون چ قدر بیمزه بودیم!!تازه از بیمزگیمون هم ذوق مرگ میشدیم..خخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

خدا بخواد پست اولمه!!!!
این بی اف من واسه اربعین رفته بود کربلا!!!(بهله دیگه!!)
بعد 1شنبه میخواست بیاد تهران. زنگ آخر نیم ساعت مونده به زنگ با بچه ها حرف میزدیم که آره چی بپوشم و گل و چجوری بدم و این حرفا...
یه دفعه دیدم برف میباره!!با ناله گفتم واااای امشب حتما سرما میخورم!!
معلمم:چرا؟
من:خانوم میخوام برم استقبال آشنامون!!!از کربلا اومده!!
معلم جان:آِ؟؟؟حالا میرین خونه(استغفرالله!!)یا فرودگاه؟؟
من:خانوم بیرون!!تو ماشین!!!
معلم مام یه لبخند مرموز زد و گفت:تا باشه از این فامیلا!!!!
منم خندیدم و قضیه تموم شد!!فرداش رفتم مدرسه،اول ناظممون منو دید:خاطره(فامیلیم سخته منو به اسم صدا میکنن!!) فامیلتون از گلا راضی بود؟؟
من: o-O
زنگ تفریح اول،مدیرمون:دخترم خوبی؟
من:ممنون خانوم
مدیرمون:آخه نگران بودم دیروز رفتی فامیلتونو ببینی سرما خورده باشی!!!
مجددن من: o_O
یعنی معلممون جت میبست به خودش انقدر سریع خبرگذاری نمیکرد!!فکر کنم جاسوس ایسنائه!!!
معلم رازداره من دارم؟!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

شبکه پویا داره رامکال نشون میده بعد استرلین از باباش پول میخواست کلی بچه خوبی شده بود ماشین باباشو شست براش گل برد شما گذاشت
بابام برگشته میگه:همون دیگه تو بچگی اینا رو دیدی یاد گرفتی چطور از من پول بگیری,فقط تو این همه کار نمیکنی یه استکان چایی بهم میدی
منo_O
صدا و سیما@_@
بابام:-(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

اغا این گودزیلامون شماره بابا رو حفظ کرده امروز زنگ زده بهش میگه بابا زود باش برام گژ بخر بابا هم از اون ور میگه چی بخرم
گودزیلا: گژ دیگه بابا گژ بخر
بابا:دخترم متوجه نمیشم چی بخرم
گودزیلا :اه این بابا هم که هیچ وقت حرف منو متوجه نمیشه
تلفن رو کوبید

بعله بعد ساعت ها فهمیدیم گودزیلا منظورش گچ بوده همون گج مدرسه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

(17/آذر/94)
کارآموزیم مشکل داشت ثبت نشده بود رفتم دانشگاه.رفتم اداره آموزش که مسئول آموزش درستش کنه. در همین حین که منتظر بودم مشکلشو حل کنن مسئول محترم گفتن که آقا شما ترم قبل رتبه اول بچه های مکانیک شدید واسه همین 90هزارتومن تخفیف شهریه بهتون داده شده(الان ترم 9 ام ترم 8 رو گفت) خیلی خوشحال بودم که رتبه اول شده بودم بروبچه ها هم نامردی نکردن، گفتن که باید ناهار بدی منم داغ گفتم باشه. به همین برکت انگار از قحطی اومده بودن این لقمه هایی رو که اینا میذاشتن تو دهنشون اگه سوار تریلی بود بخاطر اضافه بار ماشینو میخابوندن. خلاصه بیشتر از نصف تخفیف رو خوردن.
چند روز پیشم تولدم بود (9/آذر) واسه اونم چلو کباب ازم گرفتن.
این قدر که اینا واسه اتفاقای خوب زندگی من لحظه شماری میکنن اگه واسه بارون دعا می کردن الان مملکتو سیل برداشته بود.
والا.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 30 آذر 1394 
نظرات 0

انقدر بدم میاد وقتی ته چین میخورم کلی محاسبه میکنم که برنج و مرغ باهم تموم شن، بعد اخرای غذا یه مرغ از زیر برنجا در بیاد کل محاسبات ادمو بریزه به هم...
اصن یه وضعی...

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز