تو از کدام طلوعي که پرتوان تنت
خطي کشيده ز خون، در ميان ما و منت
تو جلوههاي بهشتي که هر سپيدهي صبح
گرفته عطر شقايق نفس نفس زدنت
در آستان عروجت شميم زخمي که
هنوز ميرسد از تار و پود آن کفنت
نماز آن شب آخر، سرود روشن عشق
گرفت رنگ شهادت لبان ياسمنت
تو را به سينهي فردوس تا حريم خدا
طواف کعبه دلها از او جدا شدنت
بخواب و در دل بيتاب خاک شادي کن
که هر بهار ببارد شکوفه از تنت
ادامه مطلب
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
بهتر از شما برادري نبود
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:40 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:39 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:39 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:39 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تقديم به نخلهاي سوختهي قصرشيرين که در مراسم استقبال از آزادگان سربلندانه ايستاده بودند.
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:39 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:39 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ جمعه 24 اردیبهشت 1395 ] [ 8:39 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در شبي که هيچ ياوري نبود
اسب بود و تيغ و صحنه نبرد
بهتر از شما دلاوري نبود
غير دست حق به روي سنگرت
سايهبان سايه گستري نبود
حرف اگر که بود عشق و درد بود
غير از اين دو، حرف ديگري نبود
... واي من شبي که باغ لاله سوخت
جز شرار شعله سنگري نبود
مثل کودکي ميان حوض خون
دست و پا زديد و مادري نبود
هرچه بود و بود داغ تازه بود
جنگ بود و جنگ، داوري نبود
ادامه مطلب
صد شعله عشق در سراپایش بود
هنگام سحر که سوی میدان می رفت
صد کوه ستاده در تماشایش بود
ادامه مطلب
آسمان، افتادهاي بر پاي ايوان شما
غنچههاي سرخ روي و شبنم آلود بهشت
خارهاي پشت ديوار گلستان شما
صبحدم و آن نقش رنگين و دل انگيز فلق
نارسا تصويري از چاک گريبان شما
بيدها منت برند از باد هر شب تا مگر
باز گويد قصهي زلف پريشان شما
چشمهها بر جويها ريزند اشک آرزو
در تمناي سهي سرو خرامان شما
ادامه مطلب
عشق و مستی اوج می گیرند با اقبالشان
خاک این ویرانه را با شور خود جان داده اند
تا بهاری مهربان آید به استقبالشان
زخم هاشان زخم های کهنه ی آیینه هاست
اخم اگر می جوشد از لبخند یا تمثالشان
گرچه دیگر صورتک بر خود نمی بندد کسی
تا بپرسد در هیاهوی فریب احوالشان
یا نمی پرسد که این میراث زهرآلود کیست
داغ هایی را که می گوید جنون بر بالشان
ای شقایق ها که باران خورده افسانه اید
نوحه ای خوانید تا سوز دلی بر حالشان
سر به دامان تغزل های خونینم گذار
تا ببینی خواب هایی رفته را دنبالشان
خرم آن روزی که با اعجاز حسرت سوز خویش
قرعه شادی بیفشاند فلک بر فالشان
ادامه مطلب
نمی رسد به خیالم مگر تصور سرخ
چه شعله ای است که می بارد از دو دیده ی من
گمان اشک ندارم بر این تواتر سرخ
نمانده بر لب زردم به جز حکایت درد
نمانده در دل سردم به جز تحسّر سرخ
به خون پرتپشت ای شهید زنده ی عشق
به آن تلاطم زیبا در آن تبلور سرخ
به یکّه تاختنت در میان آتش و خون
به آن شعور نهفته در آن تهوّر سرخ
به آن تفکر سبزی که لامحاله نداشت
مگر تجلی خونین، مگر تظاهر سرخ
که راه خون ترا می روم به پای جنون
کفن چو لاله به تن می کنم زچادر سرخ
به جان خصم تو ای مهنی فشرده ی عشق
شرار کینه می اندازم از تنفر سرخ
ادامه مطلب
چون نسوزم پا به پاي نخلهاي سوخته
که آشنا سوزد به پاي آشناي سوخته
وقتي آن شب، آسمان، آتش به روي ما گشود
نخلها ماندند و اين بيدست و پاي سوخته
نايمان مانند ناي نازک نيها گرفت
بس که ناليديم شبها با صداي سوخته
داد ما را بعد از اين با چشم ميبايد شنيد
نيست غير از دود دل فرياد ناي سوخته
چشم اميدي به الوند و فرات و دجله نيست
تشنه بايد سوخت در اين کربلاي سوخته
خرّم آن کو سوخت و دامان خاموشي گرفت
دم زدن سمّ است سم، در اين هواي سوخته
آردها شد بيخته، غربالها آويخته
زودتر ميافتد آب از آسياي سوخته
هيچکس چون من نميداند چه معني ميدهد
در هوا پيچيدن بوي حناي سوخته
قصرشيرين من «قصري» عروس غرب بود
حجلههايش بودهاند اين نخلهاي سوخته
ادامه مطلب
غم ناب و قشنگم را، بیاور
مگر من مرده ام دشمن بیاید؟
تفنگم را، تفنگم را، بیاور!
ادامه مطلب
سفـيـر تــيـــر و آواي تــفــنــگ اســت
هــراســي نــيـست از گـرگ بــيـابــان
قــطار کـهــنـه مـا پــر فــشــنگ است
ادامه مطلب
امروز دوباره تب کرد
بیچاره سرفه می کرد
با گریه روز و شب کرد
لُپاش گل انداخته بود
به زور نفس می کشید
انگار مرگ و بازم
جلوی چشماش می دید
قرص و سرنگ و کپسول
غذای هر روزش بود
هوای سرد اتاق
از آه و از سوزش بود
سرفه کن و پس بده
تموم غصه هاتو
به من بگو بسیجی
تموم قصه هاتو
توی اتاق روی تخت
روزا کارش دعا بود
ذکر لبای خستش
فقط خدا خدا بود
یه روز می رفت آی سی یو
یه روز می رفت آزمایش
دیگه حتی تو هفته
یه روز نداشت آسایش
می گفت نیار هی اینجا
سوزن و سوپ و آمپول
بسه دیگه خواهشاً
سرم، سرنگ و کپسول
بسته دیگه پرستار
من که یه روز می میرم
یه روز توی این اتاق
مرگ و بغل می گیرم
به من می گفت دعا کن
تا خوب بشم یا شهید
آخرشم بی خبر
از تو اتاق پر کشید
رفت و تازه فهمیدم
کی بود، چی شد، کجا رفت
چه قدر براش سخت گذشت
یه شب پیش خدا رفت
غروب جمعه بود که
رفتم بهشت زهرا (س)
از یه نفر پرسیدم
گفتم: سلام هی آقا
اسم و نشون و دادم
به پیرمرد خسته
گفتش کنار اون بید
که شاخه هاش شکسته
پاهام جلوتر از من
می رفت به سمت یک قبر
انگار که پر می زد
اصلاً نداشت کمی صبر
نوشته بود روی قبر
علی کیمیایی
دو، ده، شصت و هشت
شهید شیمیایی
ادامه مطلب