عيد کريسمس بود
آن دورترها
بابانوئل براي بچه ها
عيدي آورده بود
اين نزديکيها
از کشورهاي بشردوست
و مدافع حقوق بشر !!
براي
بچههاي حلبچه
اشک و گاز و مرگ را
هديه فرستاده بودند !!
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نیستی پدر ولی، مانده یادگاریت
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آنان که در حریم ولا پا گذاشتند
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برگ می نویسد
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
چهره از اشک به پیرای که دریا کم توست
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
در توان چشم نیست، اشک بی قراریت
در هجومی از خزان، می روی و می روی
« آن چنان که گم شده، رد پای جاریت »
دوست دارمت پدر، مثل آن گذشته ها
نیست اینک از تو جز، عکس یادگاریت
خواستم شبی پدر با تو همسفر شوم
مهلتم بریده از عشق تک سواریت
باغبان یاس چون قصد چیدن تو کرد
لشکری ز یاس ها آمده به یاریت
دیدم ای پدر تو را در سکوت آینه
آمدم به بدرقه وقت رهسپاریت
ادامه مطلب
و مست خاطرات سرخ قديمي
نخلهاي سربريده را
ميبينم
و گمنامي تمام عاشقان را
در آيينه جهان
ناله در نالهي عشق
نوحه ميخوانم
پيشاني بند سبزم را
به سوي «بصره»
پرتاب ميکنم،
و با سربند سرخ شهيدانم
بقعهي زخمي «کربلا» را
ميبندم
ادامه مطلب
دل را کنار برکه ی خون جا گذاشتند
در سینه نقش عشق و محبت رقم زدند
و آن را برای ما به تماشا گذاشتند
آنان رها ز پیچ و خم آرزو شدند
ما را به غربت دل خود وا گذاشتند
آنان که رفته اند به معراج عاشقی
پا از ثری به بام ثریا گذاشتند
دل نیت وصال تو را داشت روز و شب
یغماگران دیده اش آیا گذاشتند؟
او را میان وسوسه های حقیر خویش
نامردمان شهر چه تنها گذاشتند
شوریدگان عشق به همرنگی جنون
چون باد سر به سینه ی صحرا گذاشتند
با عشق، سرنوشت زمین را رقم زدند
با خون به پای عهد خود امضا گذاشتند
ای دل بیا و راه حسین (ع) انتخاب کن
آن را برای مردم بینا گذاشتند
ادامه مطلب
آن سوی فصل پریشان
بر گورهای بی نشان
برگ می پیچد
بر نردبان نگاه
و می شمارد زخم را
از گندم
تا کابوس دلتنگی لحظه ها
در خش خش عبور خاکستری
برگ می خواند
با یاد شیفتگانی
که در خاک آرمیده اند
ادامه مطلب
آنچه بارد ز قلم قطره ای از ماتم توست
گرچه گل های تو پرپر به رخ خاک شدند
به ثریا شده و کوکب افلاک شدند
چشم بد دور که خاکت گل و ریحان بارد
مسلخ عشق تو حلاج به دامان دارد
لوحش الله که چه خاکی همه اش غیرت عشق
نقش ناموس ازل سرزده از طلعت عشق
ناله ات می شنوم، کاکل تو می بویم
خاک دلسوخته ام، با تو سخن می گویم:
چه شده، زخمی دشمن شده خون پالایی
خاک و خون را به رخ سرخ شرف آلایی
آی ای سبز من ای سرخ من ای شهر بلا
کم نداری به خدا از شرف کرب و بلا
نازمت شهر من افسانه ی دوران شده ای
باز هم ملک دلی، گرچه که ویران شده ای
با عنایات خدا باز ز جا برخیزی
پرچم عزت خود را به فلک آویزی
دست هامان به چراغانی تو می آید
مژه بر خاک درت سرمه ی خون می ساید
باز هم گل به چمن ریزی و گلبوی شوی
تا شرف هست بروجرد شرفجوی شوی
ادامه مطلب
و گنجشکان نگاهم
خسته، خسته، خسته،
پرهای پرواز فرو بستند
و در غروبی نفس گیر بر درگاه باد و باران و ابر
با قلبی شکسته
بر سیم های خاردار نشستند
پرندگان اساطیر از کوچه های سیمان تا آسمان لاجوردی اهورا گذشتند
و بانوی اندوه پوش غروب
با پیراهن زرد
بر درگاه باد و باران و ابر بر سیم های خاردار تکیه داد
پرندگان اساطیر گذشتند
چراغ صاعقه برافروخت
قلعه های تو در تو به سنگینی فرو ریخت
و گنجشکانِ نگاهم بر سیم های سرد خاردار خیس شدند
و بانوی باشکوه اندوه پوش
گنجشکان دلشکسته را در پیراهن زرد خود گرفت
ادامه مطلب
هیچ کس چون ما نمی داند زبان داد را
گوش ها از بس که با رمز تپیدن آشناست
می کند از هر تپش مکشوف صد فریاد را
در نبرد عشق، آخر بُرد با سوز دل است
برق آه ما به آتش می کشد بیداد را
خصم می پیچد به خود از صبر ما چون گردباد
کوه طاقت عاقبت در زوزه آرد باد را
در اسارت هم به دشمن نیش منطق می زنیم
حرف حق بی باک می سازد دلِ آزاد را
تا دم آخر ستیز خصم سوز ما به جاست
بال بال بسمل ما، رم دهد صیاد را
برگ ریز مرگ هم ما را نسازد بی قرار
باد پاییزی نلرزاند دل شمشاد را
مکتب ما مکتب عشق است و در این مدرسه
طفل مکتب می دهد درس جنون استاد را
در دلِ ویرانِ « قصری » گنج ایمان خفته است
بی جهت ویران نکردند این خراب آباد را
عصر، عصرِ «قصرشیرین» من است و بعد از این
« طاق بستان» طاقِ نسیان می شود «فرهاد» را
ادامه مطلب
ارث جنگ عشق را پوشیده اند
عده ای « حسن القضا » را دیده اند
عده ای را بنزها بلعیده اند
بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجیها بسیجی تر شدند
آی، بی جانها ! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چه می دانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش، رقص مرگ را
تو چه می دانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناصه چیست
تو چه می دانی سقوط « پاوه » را
« باکری » را « باقری » را « کاوه » را
هیچ می دانی « مریوان » چیست؟ هان !
هیچ می دانی که « چمران » کیست؟ هان !
هیچ می دانی بسیجی سر جداست
هیچ می دانی « دوعیجی » در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی سر است
تو چه می دانی که جای ما کجاست
تو چه می دانی خدای ما کجاست
با همانهایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
با همانها کز هوس آویختند
زهر در جام خمینی ریختند
پای خندقها احد را ساختند
خون فروشی کرده خود را ساختند
باش تا یادی از آن دیرین کنیم
تلخ آن ابریق را شیرین کنیم
با خمینی جلوه ما دیگر است
او هزاران روح در یک پیکر است
ما زشور عاشقی آکنده ایم
ما به گرمای خمینی زنده ایم
گرچه در رنجیم، در بندیم ما
زیر پای او دماوندیم ما
سینه پرآهیم، اما آهنی
نسل یوسفهای بی پیراهنیم
ما از این بحریم، پاروها کجاست؟
این نشان ! پس نوش داروها کجاست؟
ای بسیجیها زمان را باد برد
تیشه ها را آخرین فرهاد برد
من غرور آخرین پروانه ام
با تمام دردها هم خانه ام
ای عبور لحظه ها دیگر شوید !
ای تمام نخلها بی سر شوید !
ای غروب خاک را آموخته !
چفیه ها ! ای چفیه های سوخته !
این زمین ! ای رملها، ای ماسه ها
ای تگرگ تق تق قناصه ها
جمعی از ما بارها سر داده ایم
عده ای از ما برادر داده ایم
ما از آتشپاره ها پر ساختیم
در دهان مرگ سنگر ساختیم
زنده های کمتر از مردارها !
با شما هستم، غنیمت خوارها !
بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سکه ! لعنت بر شما
بار دنیا کاسه خمر شماست
باز هم شیطان اولی الامر شماست
با همانهایم که بعد از آن ولی
شوکران کردند در کام علی
باز آیا استخوانی در گلوست؟
باز آیا خار در چشمان اوست؟
ای شکوه رفته امشب بازگرد !
این سکوت مرده را در هم نورد
از نسیم شادی یاران بگو !
از « شکست حصر آبادان » بگو !
از شکستن از گسستن از یقین
از شکوه فتح در « فتح المبین »
از « شلمچه »، « فاو » از « بستان » بگو
ای شکوه رفته ! از « مهران » بگو !
از همانهایی کهسر بر در زدند
روی فرش خون خود پرپر زدند
پهلوانانی که سهرابی شدند
از پلنگانی که مهتابی شدند
ای جماعت ! جنگ یک آیینه است
هفته تاریخ را آدینه است
لحظه ای از این همیشه بگذرید
اندر این آیینه خود را بنگرید.
ادامه مطلب
سلام من برسان در وطن به مادر من
بگو به مادر زار من ای مادر جان
رفتم زکوی تو ای مهربان مادر من
زین پس مرا نتوانی ببینی ای مادر
شیرت حلال کن مرا مادر دلاور من
دیدار ما به قیامت فتاد مادر جان
رفتم به عالم دیگر سرای دیگر من
تو پس از این مکن آرزوی دیدن من
ای بینوا مادر زار و حزین و مضطر من
بخورد ترکش خمپاره پیکر پاکم
فتاده نعش جوانان در برابر من
بجای آغوش گرم تو مهربان مادر
بخاک گرم خوزستان نهاده ام سر من
باد صبا پدرم را سلام کن برگو
کنار من تو هستی نه برادر من
هزار گفتگو دارم بدل من ای بابا
کسی کجاست بگویم وداع آخر من
باد صبا برسان تو سلام من به وطن
بر زینب زمانه بیچاره خواهر من
به خواهرم بگو خواهر به خون غلطانم
که پاره پاره شده پیکر مطهر من
باد صبا بگو به عروس جوان من
بر تن سیه پوش ای ناامید همسر من
ملائی زین کلامت آتش مزن تو ما را
افزون مکن تو درد دل مکدر من
ادامه مطلب