با سردار قاآنی
در مسیر راه براثرآتش دشمن، منطقه گرد و غبار شده بود و دید برای رانندگی کم، جاده آمادهای هم که نبود. رانندگی با جیپ توی بیابان، زیر آتش و بدون جاده. برادر قاآنی هم که چشمش در جبهه قبلاً آسیب دیده بود، مشکلش بیشتر بود. من که بغل دست نشسته بودم تقاضا کردم که جایمان را در جیپ عوض کنیم. یعنی ایشان بغل دست بنشیند و به من اجازه رانندگی به جای خودشان را بدهند. اول کمی تعارف کرد. لکن نهایتاً موافقت نمود و من شدم راننده فرماندهی. لحظات با صفائی بود. از نیروهای تیپ بیست ویک فرماندهان گردانها و سنگرهای رزمندگان سر کشی نمودیم. آقای غلامرضا زارع را که از اقوام هستند و در حال حاضر پزشک میباشد، نیز در یکی ازسنگرها ملاقات کردیم و پس از بازدید از خطوط مقدم به محل استقرار تاکتیکی تیپ برگشتیم.
با سردار قالیباف
یک روز با برادر قالیباف داخل منطقه فاو با ماشین به طرف قرارگاه میرفتیم. البته ایشان از برادر قاآنی سر حالتر بود و خودش رانندگی میکرد و من هم کنار دست ایشان نشسته بودم. گاهی شدت بمباران طوری بود که باید ماشین را رها میکردیم و روی زمین میخوابیدیم و مجددا به ماشین بازمی گشتیم. چند قدمی محمد باقر جلو من راه رفت. لباس سبز رنگ نوئی پوشیده بود. خیلی هم از زمان ازدواجش نگذشته بود و به عبارتی تازه داماد بود و من هم همراه ایشان حرکت می کردم. هر لحظه تصور میکردم، ممکن است گلوله مستقیم یا ترکشی به وی اصابت کند و به فیض عظمای شهادت برسد. این راه رفتن ایشان در میان آن همه آتش و خون آن هم با آن جدیت و صلابت، خیلی برایم جالب بود. شاید این مسئله برای دیگران عادی جلوه کندیا برخی بگویند: این چه خاطره ایست. بالاخره هر فرماندهی یا هر نیروئی در منطقة عملیاتی گاهی بر اثر بمباران مجبور میشود، از ماشین پیاده و روی زمین بخوابد یا داخل سنگر پنهان شود و پس از رفع خطر به راه خود ادامه دهد. سواره یا پیاده. لکن با توجه به موقعیت زمانی و مکانی و صلابت و عزم راسخ و روحیة بسیار بالای محمد باقر و قدمهای جدی ایشان این مطلب برای من یک خاطره زیبائی شد که بسیاری از مسائل جبهه و جنگ (یدرک ولا یوصف است).
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی
ادامه مطلب