مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسين ( ع ) لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مجتبي عزيزي – چهارمين فرزند خانواده ی عزیزی در 17 شهريور 1343 در روستاي «آورنج» دراستان« اردبيل» به دنيا آمد . دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ‌، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد : (( تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))‌ در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ((‌درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . )) تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف ‌با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود . مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد : (( زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . )) پس از اتمام دوران راهنمايي ‌در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ،‌ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد : (( يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، ‌مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . )) برادرش نيز مي گويد : (( من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، ‌زنگ مي زدم به هنرستان، ‌مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . ))‌ «مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد : (( مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . )) برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد : (( او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . )) دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد : (( مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود . پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . )) برادرش نيز مي گويد : (( پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... )) مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد : (( در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . ))‌ علي عبدالهي مي گويد : ((در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " )) هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم ،‌گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن ،‌خدا مهربان است . )) فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد . عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد : (( روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع ،‌تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مرتضي فخر زاده : فرمانده گردان المهدی لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مرتضي فخر زاده» در 9 فروردين 1334 در روستاي« مارليان» شهرستان «گرمي» در استان «اردبيل» به دنيا آمد. قرآن و نماز را در خردسالي نزد پدرش فرا گرفت . مادرش در باره كودكي او مي گويد : (( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))‌ دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر ،‌مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي – مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ،‌ هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد . عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت :‌(( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . )) پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359 از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت . پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ،‌به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت ،‌صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند : (( يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " )) زندگي مشترك مرتضي ، چندان طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود ،‌به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد . علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم .")) مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :« وقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . » در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن ،‌رفتار احترام آميز با مردم ،‌صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود . حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود . علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي ،‌از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي – كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت – به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد . همرزمش مي كويد : (( پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . ))‌ پس از جلب موافقت ، گردان المهدي – كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود – وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد . ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (س)لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «همرنگ» در سال 1338 در «اردبیل» چشم به جهان گشود . تا کلاس سوم نظری تحصیل کرد .او تحصیل را رها کرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هایش را به کار گیرد.از آبان ماه 59 همکاری خود را با سپاه آغاز کرد . اوکه در ابتدای ورود به سپاه یک نیروی عادی بود بعد از مدتی با اثباط توانایی ولیاقت به سمت معاون فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشکر 31 عاشورا بر گزیده شد. .او از روزی که وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند 65 درعملیات کربلای 5ودر کنار «نهر جاسم» به درجه رفیع شهادت نایل آمد .از شهید ،دو فرزند به نامهای مهدی و رقیه به یادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فیض الله حامدی : فرمانده گردان جند الله لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید شب بالهایش را گسترده و بر همه جا سایه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاریک شب سو سو می زدند و جلوه خاصی به آسمان بخشیده بودند .رزمندگان برای دفاع از کیان این سرزمین الهی در زیر این آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نیز همراه آنان در خلوتی ذوق انگیز کنارشان نشسته بودم . فیض الله نزد من نشسته و به فکر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصی از من پرسید :دوست داری در یک ماموریت شناسایی شرکت کنی ؟ گفتم :کی ؟ گفت :همین امشب .با تکان سر رضایت خود را اعلام کردم و منتظر ساعت حرکت شدم .پس از مدتی همراه فیض الله به راه افتادیم .کار ما شناسایی میدانهای مین و خنثی سازی آنها بود .او در این کار مهارت ویژه ای داشت .با دقت تمام مشغول شدیم .بعد از هر مینی که خنثی می شد با خوشحالی به هم نگاه کرده ،مشتاقانه کارمان را دنبال می کردیم .ناگهان صدای انفجار مینی ،همه ما را بر جای میخکوب کرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دویدم .فیض الله را دیدم که بر روی زمین افتاده و گل وجودش پر پر شده. پیکر پاکش را به پشت خط منتقل کردیم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پیچید و مردم قهرمان گرمی در سوگ از دست دانش به عزا نشستند . در حالی که مشغول نظاره ی صحنه های فراموش نشدنی تشییع پیکرش بودم ،بی درنگ و برای لحظه ای نگاهم در تصویر چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگی فیض الله همچون پرده سینما از مقابل دیدگانم گذشت .مثل این که همین دیروز بود که در خیابانها قدم می زدیم و راه می رفتیم .زمان چقدر با سرعت سپری شده بود .یادم آمد زمانی که 7 ساله بودیم و در مدرسه ی ابتدایی درس می خواندیم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه می آورد .کشاورز بود و در آمدی جزیی داشت . فیض الله در سال 40 در دامان این خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگی متوسطی داشتند و اعتقادات دینی ،پایه فکری آنان بود .این شهید وارستگی و بلند همتی را از همان اوان کودکی در چنین محیطی یاد گرفت و در دوران ابتدایی به علت آموزش صحیح خانواده و داشتن هوش و استعداد زیاد همواره از شاگردان ممتاز کلاس بود .افسوس که مشکلات مالی امکان ادامه تحصیل را از او گرفت و وی مجبور شد که درس و مدرسه را رها کند . تحت تاثیر بینش پویای اسلامی ،از همان دوران کودکی با تبعیض های اجتماعی و ستم حاکم بر جامعه ،شدیدا مخالف بود . همزمان با شروع انقلاب اسلامی به صف انقلابیون پیوست .سعی می کرد در تمام راهپیمایی ها شرکت داشته باشد .پیام ها و سخنان امام را در بین مردم پخش می کرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده ای داشت .انقلاب تازه پیروز شده بود که به خدمت مقدس سربازی اعزام شد .در طول خدمت در جبهه های کردستان ،همواره با گروه های فریب خورده در جدال بود . وقتی دوران سربازی اش را به پایان برد به بسیجیان پیوست و در سال 62 بود که برای نخستین بار با لشکر آزادی قدس به جنوب اعزام شد .پس از پایان عملیات و بازگشت از جبهه علاوه بر این که عهده دار فرماندهی یکی از ستادهای ناحیه مقاومت بسیج بود به عضویت سپاه در آمد .چندی بعد برای گذراندن دوره ی آموزشی اعزام شد . پس از پایان آن دوره ،مدتی در سپاه منطقه بیله سوار به خدمت مشغول شد . در نیمه اول سال 64 با یکی از کاروانهای اعزامی برادران پاسدار به منطقه کردستان عزیمت کرد .نزدیک 2 سال در اشنویه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهی عملیاتن کمین را به عهده گرفته بود .گروهکهای کور دل دل این شهید بزرگوار را تهدید به مرگ کرده بودند اما او از آن هراسی نداشت و پیوسته با آرزوی شهادت به جبهه می رفت .در روزهای مرخصی آرام و قرار نداشت و برای بازگشت مجدد به صحنه های نبرد روز شماری می کرد .اخلاق عجیبی داشت ؛هر دفعه که به زادگاهش می آمد ،موقع خدا حافظی از یکایک اعضای خانواده می خواست که برای شهادتش دعا کنند و می گفت :می خواهم با مرگ سرخ ،با شهیدان جوان کربلا محشور و همنشین شوم .با چنین روحیه ای بود که مشتاقانه به میدانهای نبرد می شتافت ؛اما این بار پیکر خونین او بود که بوسیله یاران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملکوت اعلی جای گرفته بود . به خودم آمدم و دیدم که همراه با مردم تشییع کنند ه به محل دفن این شهید رسیده ام .پس از مراسم خاکسپاری ،به خانه اش بازگشتیم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتیم .چند روز بعد پای صحبتش نشستیم .او از خاطرات پسرش صحبت می کرد . هنوز هم سخنانش در گوشم طنین انداز است :روزی گفت که مادرجان اگر می خواهی در برابر حضرت زهرا رو سفید باشی ،در دعاهای خویش از خداوند بخواه که من شهید شوم . از دوران کودکی دل درگرو بودن با معنی داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج می زد .آخرین باری که برای مرخصی آمده بود با دیدنش شور و شوق مادری دگرگونم ساخت و گفتم : فیض الله چرا از جبهه بر نمی گردی ؟ بیا مدتی هم به خانه و زندگی ات برس .در حالی که کاملا معلوم بود عواطفم را درک می کند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گریه می کنیم ؟فلسفه قیام حسین چیست ؟مگر نشنیدی که همه عاشقان و شیعیان راستین اسلام می گویند که ای کاش در روز عاشورا بودیم و در رکاب آن حضرت با یزیدیان می جنگیدیم .نگاهش کردم و گفتم :مدتی بمان بر می گردی .جواب داد :نه اکنون زمان آن رسیده است که به گفته های خود عمل کنیم و تا پای جان با دشمنان اسلام بجنگیم .خون ما که رنگین تر از خون علی اکبر (س) نیست !دیگر حرفی نزدم و لحظه ای چند به صورت دوست داشتنی اش خیره شدم شوق دیدار محبوب در قیافه اش موج می زد . وقتی سخنان مادرش به اینجا رسید .سکوت کرد و من به یاد دوران کودکی مان افتادم .فیض الهی سر انجام شامل حال او شد و فیض الله به آرزوی خویش ،نایل آمد .ببین که این روح بی قرار در شورستان لحظه های جوانی خویش ،چگونه بذر ایمان افشانده که چنین به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر برکت عمر کوته او چه خوشه ها را بر می چینیم و کوله بار وجدان خویش را از توشه های بر گرفته از این خرمن می انباریم !بشود که نیک دریابیم پیام او را و بشناسیم راه آشنای مقصد او را .بشود که نسل دوم فرزندان انقلاب پیوسته در گمراهه های هستی ،یاد او را ستاره هدایت خویش سازند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «نادردیرین » در سال 1341 در« اردبیل» متولد شد متا مقطع دیپلم متوسطه در این شهر به تحصیل پرداخت. او شوق زیادی به تحصیل علو دینی داشت وبرای ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه ،رهسپار «مشهد رضوی» گردید وبا استفاده از دانش اساتید آن حوزه وهوش سرشاروخدادادی خود، به کسوت روحانیت درآمد. «نادر دیرین» در لباس روحانیت منشا خدمات قابل تحسینی شد.او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران که به نمایندگی از قدرتهای بزرگ جهان و در سال 1359 آغاز شده بود «نادر »تحصیل را رها کرد و وارد جنگ شد. از روزی که وارد جنگ شد از آن جدا نشد تا در 28 /12/ 66 در منطقه عمومی ماووت عراق ،بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید . موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت . نیم شبان ،در خفا ،ذکر لبش ،ربنا همدم اهل صفا ،شاهد حق بین ما طالب دلدار عشق ،شاهد بازار عشق گشت خریدار عشق ،نادر دیرین ما

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان «آر-پی-جی7»لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سیدرضی رضوی » در سال 1335 در شهرستان« اردبیل» چشم به جهان گشود و تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند . تنگناهای مو جود در زمان حکومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با این حکومت از طرفی و مسئولیت شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی باعث شد او نتواند ادامه ی تحصیل دهد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی وتعطیلی تعدادی از پالایشگاهها مشکلات زیادی در زمینه ی سوخت برای مردم ایجاد کرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبیل» بود ودر راه بر طرف کردن مشکلات مردم کارهای ارزشمنده انجام داد. روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاریخ 24/ 1/ 63 با مسئولیت معاون فرمانده گردان« آر-پی -جی – 7» .در منطقه فکه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محور اطلاعاتی قرارگاه خاتم الانبیاء(ستاد کل نیروهای مسلح) « احمد قهرمانی» در سال 1344 در« اردبیل» متولد شد.تا کلاس چارم متوسطه درس خواند و به علت حضور در جبهه های نبرد حق ،ترک تحصیل نمود . او عضو بسیج بیست میلیونی بود وبا حضور درجبهه کار های اعجاب برانگیزی از خود به یادگار گذاشت. می رود تا با نفوذ در خاک دشمن ،به اهداف اطلاعاتی مورد نیاز دست یابد .او آن عقاب تیز پرواز صخره های سترگ ، اینک در عبور بی درنگ خویش ،به قلب دشمن می زند و از فراز هایی می گذرد که پای کمتر جنبنده ای به آن رسیده .یارانی نیز همراه اویند .چندین مانع سخت و خطر ناک را پشت سر گذاشته اند و پس از انجام ماموریت در ضمن مراجعت ،در منطقه جوانرود ،باز به هنگام عبور از صخره مورد اصابت تیز مستقیم دشمن قرار می گیرد و از با لای صخره به خط القعر در می غلطد . همان روز دشمن ،منطقه را بمباران شیمیایی می نماید و قریب هشت ماه تابش جسم بلورش محل را منور می گرداند و عطر و جامه سبز گونش سموم فضای آن منطقه را خنثی می کند و معطر می گرداند . فرمانده لشکر 27 حضرت رسول (ص) بعد از شهادت احمد گفته بود :از زمانی که قهرمانی شهید شده احساس می کنم دست راست لشکر قطع شده .و براستی او درست تشخیص داده بود .زیرا کوچکترین حرکت دشمن ،از چشمان عقابی و تیز بینش دور نمی ماند .عراقیها بعد از اطلاع از خبر شهادت احمد ،خیلی خوشحال شدند و آشکارا شادیها کردند از طریق را دیو بارها این خبر را پخش نمودند . پس از جانفشانی های بی شماردر سال 62 در ارتفاعات« بمو »به شهادت رسید عاشق جبهه ها منم ،قمری بی نوا منم منتظر بلا منم ،شایق بی نشانی ام واله هل اتی منم ،دلشده لقا منم سوخته فنا منم ،احمد قهرمانی ام

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «ناصر علی صوفی » در سال 1341 در اردبیل به دنیا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصیل کرد وبه عنوان بسیجی در جبهه ها حضور یافت. او از روزی که به جبهه رفت حضوری مستمر داشت تادر تاریخ 20/9/ 1365 در عملیات کربلای 5 ،در منطقه شلمچه به در جه رفیع شهادت نایل آمد. .شهید صوفی ،به هنگام شهادت شهادت مسئولیت جانشین گردان قاسم (ع) از لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت . دلا ...به چشم بصیرت نگر ،که خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسی کوفی تو پاک و خالص و نابی ،چگونه وصل نیایی ؟ در آ ،درآ، که زمانی ،شهید ناصر ناصر صوفی !

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان فجر لشگر43امام علی (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سیاوش عیسی نژاد » در سال 1346 در« اردبیل» به دنیا آمد .تا کلاس دوم دبیرستان به تحصیل پرداخت . دوران نوجوانی اوهمزمان بود با مبرزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی طاغوت . او نیز مانند همه ی ایرانیان آزادی خواه وارد مبارزه با حکومت خود کامه پهلوی شد وتا سرنگونی آن از پا ننشست. انقلاب اسلامی که پیروز شد او در عرصه های مختلف به فعالیت پرداخت . او سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بهترین مکان برای خدمت به مردم وکشور برگزید. پس تجاوز ارتش عراق به خاک مقدس ایران به جبهه رفت وتا سال 1365که به سمت فرمانده گردان فجر منصوب شده بود در جبهه ماند. در تاریخ 30/9/ 65 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به قلب و سر به شهادت رسید . سیاوش عیسی نژاد ،از سر شوق به دل خواست شمع هدی بر فروزد چنین بود تقدیر تا اندر آن نور چو پروانه ای ،بالهایش بسوزد

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئول واحدپرسنلی( اداری )لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «جعفر طهماسبی پور » در سال 1344 در« اردبیل» به دنیا آمد .وی به خاطر حضور در جبهه ،از کلاس چهارم دبیرستان ترک تحصیل نمود .در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد .با اینکه او مسئول واحد اداری بود وبر اساس قوانین الزامی به حضور در خطوط مقدم جبهه وعملیات نداشت اما در هنگام عملیات وظایف خود را به دیگران می سپرد وبا دست گرفتن اسلحه به نبرد با دشمن می پرداخت. سال 1362در عملیات خیبر در جزایر مجنون او تا پای جان با دشمن مبارزه کرد وپس از اینکه مهماتش تمام شد به اسارت نیروهای در آمد.دشمنان که از او صدمات زیادی دیده بودند برخلاف قوانین بین المللی اورا که در دست آنها اسیر بود،به شهادت رساندند. جعفر طهماسبی پور ،اسوه دلدادگی عاشقانه ، در منای عشق ،جان بر کف گرفت جان به جانان داد و پر زد سوی جنات نعیم در کفی جامی ز کوثر ،در کفی مصحف گرفت

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد نبوی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «قم» سید« احمد نبوی» در سال 1329 ،در روستای «چاشم»از توابع «مهدی شهر »دراستان«سمنان» در خانواده ای مذهبی و متعهد به احکام دین ،متولد شد .بعد ازپایان دوره ابتدایی ،استعداد سر شارش اورا برای فرا گیری و تحصیل علوم دینی به حوزه علمیه «سمنان» کشاند .به پیشنهاد یکی از آشنایان ،«سید احمد» برای ادامه تحصیل به «قم »عزیمت نمود و درس را تا سطح خارج ادامه داد.در سال 1352 ،زمانی که مدرسه فیضیه مورد هجوم دژخیمان پهلوی قرار گرفت ،تعدادی از طلبه ها شهید و عده ای دستگیر شدند ،اما سید احمد توانست با تیز هوشی ،خود را از معرکه برهاند .او مخفیانه به فعالیتهای خود ادامه داد تا این که در سال 1354 در تهران دستگیر شد و مدت سه ماه در «زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری »تحت شدید ترین شکنجه ها قرار گرفت .سپس ساواک سید را به زندان اوین منتقل کرد . اوهمزمان با شکوفایی انقلاب اسلامی ،همراه با دیگر زندانیان سیاسی آزاد شد و با مردم مسلمان و انقلابی ایران تا پیروزی نهایی ،به مبارزه پرداخت .در سال 1360 فرماندهی سپاه « سمنان» را به عهده گرفت و پس از 5 ماه خدمات ارزنده ،راهی «شهر کرد »شد ،تا با پذیرش فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این شهر ،به کشور خدمت کند . لیاقت و کار دانی او باعث شد که تادر سال 1361 به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در« قم» منصوب شود. او با فعالیتهای چشمگیر خود تحول عظیمی در این ار گان انقلابی به وجود آورد .زندگی اش لبریز از سادگی و اخلاص بود و آمیخته با رشادت و روشنفکری .اوعاشق امام بود وبه جهت ارادت به ولایت فقیه ،بزرگ مردی چون او را الگوی خود قرار داده بود تا راهگشای زندگی سراسر حما سه اش باشد .مدتی که در جهاد سازندگی فعالیت می کرد با گذاشتن امکانات جهاد در اختیار مردم ،آنان را در سازندگی و آبادانی روستای «چاشم»سهیم کرد .به جهت همت بلند او ،در آن روستا ،جاده ،مدرسه و خانه بهداشت ،حمام و مخابرات ساخته شد و مردم از آب لوله کشی و نعمت برق بر خوردار شدند . سید اهل دل بود ودر خلوت با خدا ،عاشقانه راز و نیاز می کرد .منطقه «سرلش »زمزمه های عاشقانه اش را شنیده و نماز شب هایش را به چشم خود دیده بود .او از یاد خانواده های شهیدان غافل نبود و تا حد ممکن در جهت رفع مشکلات آنان تلاش می کرد .آن قدر مهربان ،صمیمی و با اخلاص بود که کفش پرسنل زیر دست خود را جفت می کرد و برای عیادت از بیماران محله خود ،به منزل آنان می رفت .آزاد اندیش بود .به مطالعه اهمیت زیادی می داد و مسائل تربیتی جوانان در نظرش از اهمیت ویژه ای بر خوردار بود .گفتار و کردارش یگانه می نمود و صداقت ،تعهد و تقوا در نگاهش موج می زد .بر خورد صمیمی و شاد او با بسیجیان ،یاد آور روزهای پر شور عشق و حماسه است و خاطرات سبز و جاودانه او ،در دلهای عاشق بسیجیان به یادگار مانده است .در روز پنجشنبه 24/11/1364 در عملیات والفجر 8 بر روی آبهای اروند ،قایق مورد اصابت تر کش توپ قرار گرفت و خدا ،دل عاشقش را به سوی خود فرا خواند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسن شاهچراغی : نماینده مردم دامغان درمجلس شورای اسلامی ونماینده حضرت امام(ره)درروزنامه کیهان 9بهمن سال 1331هجري شمسي در يكي از محله هاي قديمي شهر «دامغان» كودكي ازخانواده سادات پا به عرصه هستي گذاشت . نام او را به عزت و يادمان پدربزرگ ، سيد «حسن» ناميدند . او فرزند ارشد سيد «مسيح »بود . وضع مادي پدر چندان روبراه نبود . پدراز راه تدريس و كار در مدرسه ي علوم ديني شهر دامغان ،زندگي اش در منتهاي رنج و مشقت اقتصادي ،روزگار مي گذراند . حقيقت خواهي ، خلوص ،عظمت روحي ، صداقت ، ايمان و تقوا ،مردم داري و آزاد انديشي او زبان زد خاص و عام بود . خود او مي گويد : من در يكي از خانواده هاي روحاني تولد يافتم . تا آنجا كه به ياد دارم پدرم از راه تدريس در مدرسه ي علوي دامغان به همراه عمويم ، زندگي را اداره مي كردند . هيچ گا ه از زندگي مرّفه ، يعني زندگي اي كه همه چيز در آن تمام باشد برخوردار نبوديم . روي هم رفته ،خانواده اي كه با كمترين توقع و امكانات زندگي سازگاربود . زادگاه پدري ، روستاي «حسن آباد» از دهستان «قهاب رستاق» بخش« امير آباد »واقع در حاشيه ي كوير نمك است كه در فاصله 30 كيلو متري جنوب «دامغان» قرار دارد .دراين روستا 200خانواربا جمعيّّّّتي حدود 900 نفرسكونت دارند. مردانش ازسادات علوي اند وبه دو تيره« يخوري» و«جندقي» تقسيم مي شوند. در اين دهستان با مجموع 108 آبادي و مزارع كوچك و بزرگ و كوه ، سرسبزي گسترده اي وجود دارد كه مركز آن قريه «فرات» است.عموم فرهنگ نويسان ، «قهاب» را (سپيد معني كرده اند و رستاق هم معرب رستاك است وبه مجموع چند روستا اطلاق مي گرد د كه در کنار يكديگر واقع شده باشند. دروقفنامه امامزاده سيد جعفر(عليه السلام)« دامغان» كه به سال( 815 ه ق) تحرير يافته از «قهاب رستاق» با عنوان (قهاب سادات) ياد شده است. وضعيت طبيعي اين روستا به صورت جلگه بوده و هواي معتدلي نيز دارد. عمده محصولات آن غلات،پسته و صيفي جات است. شهيد در خانواده اي روحاني ديده به جهان گشودند. پدر بزرگوار شان حضرت حجت الا سلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» درسال1302هجري شمسي متولد شدند، نسبت پدر بزرگ ايشان با 37واسطه به حضرت «احمد ابن موسي كاظم»(عليه السلام) مي رسد كه در« شيراز» مدفون است. حجت الاسلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» در سال 1328 (ه ش)به «دامغان» آمده و در حوزه علميه، نزد استادان و علماي مبرزي چون مرحوم آيت الله خدايي، مرحوم نصيري، مرحوم حضرت آيت الله ترابي و عالمي و......كسب فيض نمودند پس از فوت برادر بزرگتر و با گذشت 15 سال ، توليت حوزه علميه را عهده دار شدند . در كنار اين تصدي ، دروس حوزوي از جمله لمعه را تدريس مي كردند..از جمله اقدامات ایشان درحوزه علم تاليف كتبي است كه تا كنون به چا پ رسيده. افزون بر آن در خصوص خاندان عصمت و طهارت سروده ها ، مراثي، ابيات ورباعياتي نيز دارند كه تحت عناوين( گلچين شاهچراغ جلد1و2)و با كاروان ولايت را تهيه وبه چاپ رسانده است. از جمله شاگردان ايشان مي توان شهيد «موسوي دامغاني» نماينده دوره دوم مجلس شوراي اسلامي حوزه انتخابي«رامهرمز» ، شهيد شاهچراغي ، حجت الااسلام سيد رضا تقوي و غيره را نام برد.سيد« حسن» در سايه مادري پرورش يافت كه متدين،بي آلا يش،علاقمند به اسلام،قرآن،اهل بيت(عليهم السلام) و روحانيت معظم بود. ايشان در همه لحظات زندگي ياور سيد« حسن ،خصوصا در طفوليت و دوران ستم شاهي، بودند . شهيد در جمع خانواده ودر بين4خواهر و4 برادرش، موقعيت خاصي داشت.او چشم و چراغ خانه بود .محيط خانواده با حضورش گرم و شاداب مي نمود. سيد حسن در ياد داشت هاي خود به شرح مسايل و مكاتب روزانه پرداخته است . او مطالب ديني ،نكات علمي و حوادث جهان را یاد داشت برداري كرده و ضمن استفاده از كتب و مجلات بسيار آن زمان ،آنها را در گلچيني به نام (شاهچراغ ) در سال 1351 به ثبت رسانده است . وي در قسمتي از اين دفتر در وصف مادر آورده است : مادر تو مونس دل غم پرور مني تنها تويي همدم من و ياور مني من آن پرنده ام كه در اين باغ بي بهار پروازگاه و قدرت بال و پر مني عمري گذشت ودر صدف سينه ام هنوز تنها تويي در منی و گوهر مني خورشيد دستهاي تو گرماي من است ماه مني اميد مني اختر مني روح ام نوازش نپذيرد ز ديگري وقتي سايبان منی مادر مني سرشار مهرباني دست توام هنوز مادر تو بهترين غزل دفتر مني بي تو چگونه ديده آورم شبي وقتي که نقش گشته به چشم تر تو مني ذهنم ز باغ تو سر سبز و بر لبم نامت شكفته چون گلي در خاطر مني مي خواستم كه با تو برابر كنم كسي والاتري تو از همه چون مادر مني و نيز در بخش ديگري آمده است: واين تويي مادر!كه مهرباني هايت مرزي نمي شناسد و قصه عشق شورانگيزت در هيچ كتابي نمي گنجد. مي تو را ستايم به خاطر عظمت والا يت و به خاطر مادر بود نت. شهيد شاهچراغي ،تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي هاتف (شهيد عالمي فعلي) به پايان بردند ومدت 2 سال نيز در كنار پدر بزرگوارشان در حوزه علميه ي دامغان به فراگيري علوم پرداختند . او مي گويد: «دوران دبستان را در يكي از مدارس شهرستان خودمان ، كه معمولا هم معلمين مؤمن،متدين و متعهدي داشت گذراندم. تا آنجا كه يادم هست اين دوره هم، مجموعا دوره اي خوب براي من بود ؛ زيرا در كلاس درس جزء شاگردان اول تا پنجم بودم و معلمان آن زمان دامغان ، وقتي مرا مي ديدند ياد آن روزهاي خوش وآن كلاسهاي پر شور تعليم و تربيت را كه بچه ها سپري مي كرديم ، زنده مي ساختند و براي من خاطره انگيز است ،هميشه.» از همان كودكي ،مخصوصا سالهاي ابتدايي،به خوبي معلوم شده بود كه سيد حسن از استعداد و نبوغ خاصي كه در حقيقت لطف و عنايت خداوندي است، برخوردارند. البته اين خصلت به همراه عشق و علاقه ي وافر ايشان به دانش، پاكي، طهارت روح و تقواي الهي ،عامل اصلي رشد سريع و مو قعيت فوق العاده شان بوده است . لذا ايشان به راحتي توانستند وارد حوزه شوند و دروس متوسطه را نيز در كنار آن بخوانند. آنگاه ادبيات ،‌فقه ، اصول ، زبان خارجه ، تفسير و....را پشت سر بگذارند و نيز مدرس اين رشته ها باشند . پدرش مي گويد : هيچگاه نياز به سفارشات معلم و استادان نسبت به وظيفه ي تحصيل را نداشتند . ايشان در انتخاب دوستان ، با فراست خاصّّْي آنها را بر مي گزيدند.در آن دوران ستم شاهي وفرهنگ مبتذل و رايج طاغوت در جامعه ،از هر گونه خطاو نسيان مبّرا،و همه معيارش ارزشهاي اسلامي و انساني بود و اهداف بلند و عالي را تعقيب مي نمودند. پس از پايان دوره ي ابتدايي برسر دو راهي قرار گرفت ؛زيرا او مي بايد يكي از دو راه را انتخاب كند . دانش آموزي و دانشجويي در رشته علوم جديد و يا طلبگي در حوزه ي علميه . آن روز ها كه بر اثر حاكميت طاغوتيان و حضور فرهنگ منحط شيطاني، بازار دين و دينداري از رونق افتاده بود و در مقابل آن ،بازار مكاره ي دنيا و دنياداران ، جاذبه خاصّي را به ويژه براي استعدادهاي آماده در رشته هاي پول سازو پر درآمد به وجود آورده بود، از طرف بعضي از افراد ،به خانواده ي سيد حسن توصيه مي شد،كه هوش سرشار و استعداد ممتاز فرزندتان را مرا قبت نماييد . او به سهولت قادر خواهد بود تا يكي از سخترين رشته هاي دانشگاهي را با موفقيت به پايان برساند وسپس صاحب درآمدي كلان باشد وضمنا هم در خدمت جامعه قرار گيرد ؛ مبادا اين استعداد را در مدرسه هاي مخروبه ي علميه ي قديمه تلف كند .ولي جاذبه هاي نفساني و فريبكاري هاي شيطاني نتوانستند در نوع انتخاب اين فرزند فرزانه تأ ثيري بگذارد . او با بزرگترها به مشورت نشست و در يك انتخاب آزاد ،همانند بزرگان خانواده اش راه حوزه ي علميه را برگزيد ،تا درس دين را بياموزد ودر خدمت آن قرار گيرد. شهيد شاهچراغي از كساني نبود كه به بهانه ي مبارزه و انقلاب ،درس و بحث وكتاب وكلاس را رها نمايد. او بسياري از مطالعات خود را در سنگر مبا رزات انجام مي داد. درس وبحث و تحقيق نيز هرگز نتوانست مانع حضور او در صحنه هاي مبارزه گردد.اومعتقد بود كه مجاهد في سبيل الله بايد عارف به احكام الله باشد . علاقه وكشش دروني و زمينه خانوادگي ،سيد حسن را به حوزه ي علميه كشانده بود،تا درس دين بياموزد و در خدمت نشر فرهنگ ديني قرار گيرد. ازآغازين روز هاي ورودش به جمع طلاب ، به خوبي روشن بود كه آينده درخشاني دارد ،زيرا جستجو گري و كنكاش در مسا ئل مختلف علمي و اجتماعي از ويژگي هاي بارز او بود. او به سادگي قانع نمي شد .روح و روانش،هرگز به بيماري جدل و مباحثه كينه توزانه مبتلا نشد . بارها اين جمله را در بحثهاي طلبگي بر زبان جاري مي كرد ما نوكر دليل هستيم نه نوكر اشخاص ، شخص به هر اندازه كه بزرگ وبا عظمت باشد، در مقام بحث بايد به استدلال و استحكام سخن او توجه كرد،نه به موقعيت و شخصيت او . چون گاه انسانهاي بي نام و نشان مطالبي را عنوان مي كنند كه به مراتب جامع تر و محكمتر از سخن نامداران است . از خصوصيات ديگر ايشان كه فرزند زمان خويش بود . او در عصر خودش زندگي مي كرد . زمان و نيازمندي ها را به خوبي مي شناخت و با زمان و تحولاتي كه در جامعه بوجود مي امد آشنا بود. شهيد بزرگوار شاهچراغي در خانواده ي علم و ادب و ديانت و روحانيت چشم ته جهان گشود . خانه اي كه دور تا دور آن را كتاب هاي فقهي ، علمي ، حديث و حكمت پر كرده بود .بزرگان خانواده با زير و رو كردن كتابها و جستجو پيرامون گمشده خويش در بساط علما شيوه دوستي با كتاب و نزديكي با انديشه هاي انديشمندان را ،‌به كوچكترهامي آموختند . دراين خانه ، پدر مدرّس حوزه بود كه هر روز صبحگاه در مدرسه ي علميه ي حاج فتحعلي بيك ، طلّاب جوان به گردش حلقه مي زدند و از معلوماتش بهره مي گرفتند .هنگام اذان او به مسجد كوچك محلّه اشان مي رفت ودرمحراب عبادت ، امتي را امام مي گرديد . عموها هر كدام به سهم خود مدرسه و محراب منبر رارونق مي بخشيدند. به ويژه عموي بزرگ شهيد ،مرحوم كربلايي طاهر ،كه از مبلغين و وعّاظ والامقام دامغان به شمار مي آمد. آن مرحوم در شعر وشاعري يد طولايي داشت . اين عالم عارف بسياري از خصوصيّات نيك انساني را كه معمولاً در وجود يك شخص كمتر جمع مي گردد ، در خود رشد داده بود .محبت ، سخاوت ، جوانمردي، صداقت ، كرامت ،عزّت و آزادگي از جمله خصايص پسنديده ي كربلايي سيّد طاهر بود.امتياز ديگر اين خانواده پيوند مستحكمي بود كه در طول ساليان دراز با توده هاي مردم برقرار كرده بودند . خانه اي كه درهايش بر روي محرومان و گرفتاران بسته نشد . مسايل شرعي ،شخصي و خانوادگي باكمال اعتماد و اطمينان در آن بيان مي گرديد تا با ارشاد عالم عامل و راهنماي مؤمني مخلص ، نابسامانيها را سامان ، و دردها رادرمان بخشد. مدرسه ي حقّاني مدرسه ي حقّاني را بايد يكي از مراكز حركت انقلاب دانست .شهيد شاهچراغي پس از سپري كردن دوران طلبگي در دامغان چون علاقه ي وافر به رهبر خود، حضرت امام (ره)و اسلام وروحانيت داشت ،اين علاقه، زمينه ي مهاجرتش به شهر مقدس قم را فراهم گردانيد. ورودش به مدرسه ي حقّاني ، سرفصل جديد و تجديد حيات تازه بود و حركت به سمت خود سازي رشد و بالندگي وتأثير هدايتي ، تربيتي و علمي از انديشه ژرف و ارزشمند عالمان و عارفاني چون آيت ا... خزعلي، جنتي، مصباح ، احمدي ميانجي و نيز شهيدان والا مقام ، بهشتي و قدوسي رحمت اللّه عليهما در زندگي و شخصيّت وجودي او ،بسيار سازنده بود. شهيد شاهچراغي انساني آگاه بود. از نخستين لحظات طلبگي اش وظيفه ي خويش را شناخته بود .او دنيا و متعلّقات آن را وسيله اي مي دانست براي رسيدن به خدا.اوطلبه اي ساده بود ؛اما فكرش ،ايمانش و تعهدش هميشه پيام بخش همگان بود .شهيد بزرگوار قدّوسي مسؤوليت مدرسه و نيز پذيرش طلبه ها را به عهده داشتند ،ايشان با امتحان كتبي،شفاهي ومصاحبه ، شهيد سيّد حسن را آزمودند و ايشان را طلبه اي با كفايت و انساني برجسته يافتند. در تاريخ شهدا ، بعضي از شهرا بر شهداي ديگر از نظر اخلاص ، اقوا ، فداكاري ها و زحماتي كه در زمان حيات خود كشيده اند برتري داشتند. هر چند كه از نظراصل شهادت همه مانند يكديگد و يكسان هستند و فضايلي براي شهادت وجود دارد كه به تمام شهدامتعلّق است . شهيد فاضل محترم سيّد حسن شاهچراغي ، از اين قبيل شهدا بود كه بر برخي از شهدا ي ديگر همانند بعضي از همسنگرانش امتياز و فضيلتي خاص داشت .از امتيازاتش اين بود كه دست پرورده ي دو شهيد بزرگوار بهشتي و قدوسي بود وساليان دراز با تربيت ها و هدايتهاي آن دو شهيد همراه ، درس گرفته بود و زيبا هم درس گرفته بود.يكي ديگر از خصوصيّات شهيد ارتباطش با مدرسه ي حقّاني و استاداني همچون شهيد بهشتي وقدوسي و احمدي ميانجي است كه ازاسوه هاي تقوا و فضيلت در حوزه ي علميه قم بودند . شهيد با چنين كساني ارتباط داشت واز انفاس قدسي آنان استفاده مي كرد .از خصوصيت سوم ايشان در ارتباط با دوستان و رفقايي كه داشتند و در آن مدرسه تحصيل مي نمودند ، بود كه همه در بسياري ازتوطئه ها در كردستان و جنگ به شهادت رسيدند . آنها كساني بودند كه درشب اهل نماز بودند ودرروز هم شيران عرصه ي نبرد. واز جمله شهيد مهدوي ها و شاهچراغي ها . هر روز صبح نوار و اعلاميه هاي امام را مي آوردند در مدرسه حقّاني. و خصوصّيت چهارم شهيد ،استعداد و نبوغي بود كه در او وجود داشت وقتي درمدرسه ي حقاني مباحثه بود ايشان شركت مي كردند ودر مواقعي بعضي از اطلاعات عمومي و سياسي را چنان جواب مي دادند كه دوستان مات و مبهوت مي ماندند. گويي تمام درسش را آن اطلاعات و مسائل سياسي پر كرده است ، درحالي كه در دروس ديگر مانند كفايه ، مكاسب ، و زبان انگليسي و ... نمراتش عالي بود. شهيد لحضه اي از وقتش را به بطالت نمي گذراند. وقتي درسهاي روزانه اش تمام مي شد ، به مطالعه مي پرداخت در انجام طاعات الهي سرازپا نمي شناخت. مقيد بود كه در جريان اخبار روزانه كشور باشد. حتي قبل از انقلاب حوادث سياسي جهان را دنبال مي كرد و صفحات سياسي و مجلات مختلف روزانه را با دقت مطالعه مي نمود .به خصوص به تاريخ سياسي علاقه وافري داشت . و زندگي ائمه معصومين (عليهم السلام) و نقش آنان را در مقابله با حكام جورزمانه خودشان دنبال مي كرد.او درس مبارزه و جهاد را از مكاتب اسلام و ائمه معصومين (عليهم السلام) و علما و رهبران سياسي، در طول تاريخ آموخته بود . سيد حسن دلباخته امام بود و سخن امام را فصل الخطاب مي دانست و فرمان او را به جان مي خريد .او نو جواني نو شكفته و شفاف وطلبه اي پر شور بود . تازه به قم آمده بود واين بنده ،دانشجوي خام اما كنجكاو كه هر چند وقت يكبار براي ديدار خو يشان و دو ستان و براي كسب فيض از حوزويان به قم مي رفتم وغروبها در فيضيه مي ديدم كه چگونه طلاب جوان طلوع مي كنند و با چه شور و شوقي كنجكاوند بدانند كه در دانشگاه و محيط روشنفكري آن روزها چه مي گذرد و آسياب بيرون حوزه به چه سويي مي چرخد . قباي ساده طلبه گي،و موهاي نيمه كوتاه و اصلاح شده سيد حسن و كفش هاي معمولي او به خاطرم هست ،كه با چهره خندان واخلا قي مهربان ،در حالي كه چند جلد كتاب تربيتي و اجتماعي وحتي داستاني را همراه يك جلد كتاب قطور مذهبي زير بغل داشت ،با كنجكاوي از اسمها و مكاتب رايج سياسي مي پرسيد و در بحث هاي عصر و مغرب مدرسه فيضيه فعالانه شركت مي كرد. سؤال مي كرد و نظر مي داد و نقل مجلس مي شد. آن چه شهيد شاهچراغي را در اين دوره از ديگران متمايز مي ساخت ، توانايي او در ايجاد توازني شگرف بين تحصيل و مبازره است . نه عشق بي انتهاي او به تعليم وتعلّم موجب دوري از مسايل سياسي و اجتماعي و مبارزه ي قاطع و پيگير با نظام ستم شاهي شده بود و نه جنب و جوش و بي تابي در مبارزه او را از مسائل فكري و مكتبي دور ساخته بود .همه ي آناني كه بااين شهيد بزرگوار به هر نحوي در ارتباط بودند ،به ياد دارند كه چگونه در جدال با دژخيمان پهلوي ،شهر به شهر و خانه به خانه مي گريخت ودر دستگيري ها و بازجويي ها نيز دژخيمان را به مسخره مي گرفت و چوبه ي دار خود راحمل مي نمود. در كتاب گنجينه ي دانشمندان آمده است كه :‌جناب فاضل محترم آقا سيد حسن شاهچراغي ابن سيد مسيح از طلّاب و محصلين مدرسه ي حقاني مقيم قم هستند و با اينكه اشتغال به دوره سطح دارند. ليكن سطح فكرش عالي و جواني پر شور و با حرارت و بلند پرواز با نبوغ عالي و فهم و فكري بسيار ارزنده اند انشاءا...آينده ي درخشاني دارند. پایان عمر بابرکت این اسطوره ملی هم با شهادت همراه شد .هواپیمای حامل او وتعدادی از مسئولین کشور در اول اسفند 1364مورد حمله هواپیماهای جنگی ارتش عراق قرار گرفت وبه شادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید ابوالقاسم داوود الموسوی : نماینده مردم «رامهرمز »درمجلس شورای اسلامی در سال 1323هجری شمسی در روستای« حسن آباد» در شهرستان « دامغان» در خانواده مذهبی و شیفته اهل بیت(ع) متولد شد.نامش سید «ابوالقاسم داود الموسوی»، معروف به (موسوی دامغانی) بود. پدر«ابوالقاسم» پس از چهل سال اشتغال به کشاورزی در روستای «حسن آباد»، به شهر مقدس «قم »مهاجرت نمود و به پیروی از پدر بزرگوارش مرحوم سید «حاجی»، در این شهر به تعلیم قرآن مشغول شد.اواز کودکی طبعی بلند و همتی والا و علاقه‏ای شدید به فراگیری علوم اسلامی داشت، بدین جهت، پس از گذراندن دوران ابتدایی تحصیل در «حسن آباد»، در سال 1337 و در حالی که بیش از 14سال نداشت، به «دامغان» آمد و در یکی از مدارس علمیه آن شهر، مشغول تحصیل شد.شهید«موسوی» در سال 1341 برای ادامه تحصیل عازم «قم »شد و در مدرسه «حجتیه»، ساکن گردید. در همین سال لباس مقدس روحانیت به تن کرد و سفرهای تبلیغی‏اش را آغاز نمود.او سعی داشت به مناطقی سفر کند که کمتر کسی به آنجا می‏رود. لذا با دوچرخه به روستاهایی می‏رفت که حتی از جاده نیز محروم بودند.اواز ابتدای ورود به شهر مقدس قم، شیفته امام خمینی (ره)گشت تا آنجا که مرتب به بیت ایشان رفت و آمد می‏کرد و اکثر شبها در نماز جماعت آن حضرت حاضر می‏شد.شهید موسوی در طول ایام تحصیل از محضر اساتید و علمای بزرگواری چون: -1شهید غلامرضا سلطانی -2آیت اللّه مرحوم حاج شیخ مرتضی حائری یزدی -3آیت اللّه حسین وحیدخراسانی -4آیت اللّه حاج شیخ اسماعیل صالحی مازندرانی -5آیت اللّه حاج شیخ علی مشکینی -6آیت اللّه ابوالقاسم خزعلی -7آیت اللّه شیخ یحیی انصاری شیرازی -8حجت الاسلام محی الدین فاضل هرندی بهره بردکه تاثیر به سزایی درشکل گیری شخصیت آن بزرگوار داشت. اواز ابتدای ورود به «قم»، در جریان15خرداد 1342و شروع نهضت پیروزمند امام خمینی (ره)قرار گرفت. خودشهید در این باره چنین می‏گوید:«امام به مناسبت وفات حضرت فاطمه (س)مجلس سوگواری تشکیل می داد، در منزل خویش مجلس عزا برپا می‏داشت. روزی سخن از قرارداد ننگین کاپیتولاسیون به میان آمد و امام در جمع مردمی که از قم و برخی از شهرهای دیگر بودند، سخنان مهمی بر علیه نظام و سیاستهای غربی حکومت ایراد کردند، هفت روز بعد در قم حکومت نظامی اعلام شد و امام را به تهران بردند، من از آن تاریخ فعالیتهای سیاسی خود را در کنار تحصیل و درس آغاز کردم.» پس از تبعید امام (ره) شهید موسوی همراه افرادی چون شهید «محمد منتظری» شبها در حرم حضرت معصومه (س)در مسجد بالاسر برای سلامتی و رهایی حضرت امام خمینی (ره)دعای توسل می‏خواندند.باگذشت زمان شهید «موسوی» برشدت مبارزات خود افزود.اوبا تهیه دستگاه تایپ و استنسیل، اعلامیه‏های امام را که از نجف به ایران می‏آمد، تکثیر می‏کرد و با ماشین فولکس خود مخفیانه در شهرهای مختلف پخش می کرد. اودردوران مبارزات در شهرها و روستاهای زیادی با سخنرانیهای گرم و افشاگرانه مردم را بیدار و با اهداف امام خمینی (ره)آشنا ‏ساخت. در این راه بارها دستگیر و به زندان افتاد و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفت. از جمله یک بار به همراه شهید «محمد منتظری» و آیت اللّه حاج شیخ «احمد جنّتی» در زندان «قزل قلعه» در بند شد. امّا هرگز در راهی که انتخاب کرده بود، سستی به خود راه نداد.وی در آن دوران برای تهیه تسلیحات برای مبارزه مسلّحانه نیز اقدام کرد و چند قبضه، سلاح گرم تهیه نمود و در منزل پدرش مخفی ساخت. گاهی به برادرانش اظهار می‏داشت که چه موقع خواهد رسید که از این اسلحه‏ها بر ضد حاکمان جور استفاده کنیم؟! در سال 1356و 1357 و ایام اوجگیری انقلاب یکی از پیشتازان مبارزه و شرکت در راهمپیماییهای قم بود، اگر کسی مجروح می‏شد، او با ماشین آنها را از صحنه درگیری خارج و به مراکز درمانی می‏رساند، و لذا بارها با لباس خونین به منزل خویش ‏رفت. در یکی از راهپیمایی ها که طلاب و علما و دیگر اقشار مردم به سوی منزل آیت اللّه« حسین نوری همدانی» در حرکت بودند، مقابل مزار شیخان که رسیدند، مزدوران رژیم، به سوی مردم تیراندازی کردند و عده‏ای شهید و مجروح شدند. در آن گیر و دار که هر کسی برای نجات جان خود می‏کوشید، شهید «موسوی»، مجروحین را جمع آوری و به بیمارستان کامکار می‏رسانید و در راه نجات آنها تلاش می‏کرد.«محمدی» یکی از اعضاء ساواک« قم»، در مقابل بیمارستان «کامکار »از شهید «موسوی »می‏پرسد؛ دیشب در مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)چه کسی اعلامیه پخش می‏کرد؟ اگر به این سؤال جواب بدهی به تو می‏گویم امروز چند نفر شهید شده‏اند. سید ابوالقاسم موسوی جواب می‏دهد: دیشب من اعلامیه پخش می‏کردم. او نیز می‏گوید: امروز 7نفر شهید شدند. مبارزات و راهپیمایی ها هر روز و هر شب ادامه داشت تا اینکه پایه‏های رژیم ستمشاهی پهلوی، یکی پس از دیگری فرو ریخت و نهضت امام (ره)به پیروزی نزدیک شد. امام خمینی (ره)اعلام کرد به ایران می‏آید، شهید موسوی نیز یکی از اعضاء هیئت استقبال از امام بود. روز 12بهمن 1357امام وارد ایران شد و تا 22بهمن که انقلاب شکوهمند اسلامی ایران به پیروزی رسید، در مدرسه علوی مستقر بود. شهید موسوی نیز در آنجا در خدمت امام و انقلاب به فعالیت مشغول بود. انقلاب که به پیروزی رسید، یاران امام که همه رنجها و ستم‏های ظالمان را با تمام وجود لمس کرده بودند، برای حفظ دستاوردهای انقلاب، باز هم با پذیرش مسؤولیت‏های سنگین دین خویش را به اسلام و انقلاب ادا کردند. شهید موسوی نیز با پذیرش مسؤولیتهای گوناگون، گامهای بلند ومبارکی برای ادامه خدمت به مردم وانقلاب برداشت که از این قرار است: -1کنترل پادگان لویزان( ستاد نیروی زمینی) -2فعالیت و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی دامغان در سال 1358ه.ش. -3تأسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دامغان، همراه با دیگر یاران. -4تشکیل دادگاه انقلاب دامغان. -5حاکم شرع دادسرای انقلاب اسلامی و محاکمه بعضی از مفسدین و اشرار. -6خدمت در جهاد سازندگی دامغان. -7نماینده امام (ره)در هیأت هفت نفره احیاء و واگذاری زمین استان سمنان. -8نماینده امام (ره)و امام جمعه رامهرمز از سال 1360تا 1363. -9نماینده مردم رامهرمز در مجلس شورای اسلامی، در دوره دوم مجلس. شهید موسوی، روحانی مبارز، زجر کشیده، دلسوخته انقلاب و محرومین، تلاشگر خستگی‏ناپذیر، عاشق امام (ره)و ولایت بود. از نظر اخلاقی نیز، ویژگیهای داشت که در این مختصر نمی‏گنجد، به عنوان نمونه بعضی از صفات برجسته‏اش را متذکر می‏شویم. مطیع خدا و اولیاء معصومین او در راه اطاعت از خداوند متعال همه سختی‏ها را با آغوش باز پذیرا بود. آنچه را موجب رضای خدا و وظیفه الهی خویش می‏دید، عمل می‏کرد و لحظه‏ای به فکر خود و موقعیت اجتماعی‏اش نبود. در همه کارها به خدا توکل می‏کرد و تنها به او امید داشت. پیشگام در کارهای نیک پیشی گرفتن درنیکوکاری جزء سرشتش بود، هر کجا احساس می‏کرد، کمکی از دستش ساخته است، از همه زودتر اقدام می‏کرد. در دوران آغازین طلبگی‏اش در دامغان آیت اللّه دامغانی در نظر داشت مسجدی بنا کند، در جلسه‏ای که مردم حضور داشتند، مطلب را با آنان در میان گذاشت و از آنها درخواست کمک کرد. سید ابوالقاسم در آن مجلس حاضر بود، زودتر از همه با صدای بلند گفت: من ده تومان برای این امر هدیه می کنم و ده روز هم کار می‏کنم. مرحوم آیت اللّه «دامغانی» دست «سید ابوالقاسم» را بلند می‏کند و می گوید: مردم از این پس نیکوکاری را بیاموزید. شهید «موسوی»، استراحت را برای دیگران می‏خواست و خود را برای آسایش مردم به زحمت می‏انداخت. زمانی بر اثر خرابی قناتهای روستای حسن آباد مردم دچار کم آبی شدند. این روحانی فداکار، وارد کار شد و با رجوع به ریش سفیدان و کمک پدر بزرگوارش با تلاش چند ماهه، قناتها را لای روبی و آباد کرد و مردم را از کمبود آب نجات بخشید. کسی را نمی‏یابی که با او آشنا باشد و محبتش را در دل نداشته باشد. بدین سبب کمک به دیگران به ویژه محرومین، را از وظایف خود می‏دانست و بخش مهمی از زندگی او را تشکیل می‏داد. در ایّامی که امام جمعه رامهرمز بود، از تهران و علمای قم کمک مالی می‏گرفت و برای خانواده‏های محروم لباس و مواد غذایی تهیه می‏کرد و به منازل آنها می‏برد. در اوایل جنگ تحمیلی عراق، حدود پنجاه هزار آواره جنگی در رامهرمز اسکان داده بودند، که 25000نفر داخل شهر و 25000نفر در چادرهای بیرون شهر ساکن بودند. شهید موسوی تمام کارهای آنها را رسیدگی می‏کرد. حتی دعواهای خانوادگی آنها را حل و فصل می‏نمود. او که خود از محرومین ودردکشیدگان جامعه بود ،در سنگر مجلس شورای اسلامی نیز در طرح‏ها و لوایح با جدیت مدافع پابرهنگان بود.برای نصیحت و موعظه و تبلیغ اسلام ارزش خاصی قائل بود. سخنرانیها و خطابه‏هایش قبل از انقلاب شیوا و جذّاب افشاگر جنایات ظالمین و بیانگر حق و حقیقت بود. بارها از طرف مأمورین رژیم به اداره آگاهی برده شد و از او خواستند که تعهد بسپارد تا در منبرهایش بحث سیاسی نکند، اما او نپذیرفت، و آنچه را وظیفه می‏دانست، بیان می‏کرد مدتی از منبر و سخنرانی ممنوع شد؛ لیکن در بین مردم و پائین منبر حقایق را بیان می‏کرد.او شیفته هدایت جوانان بود، در سالهای 1348تا 1356 در تهران ( شمیران) به همراهی شهید سید حسن شاهچراغی و جمعی از دوستان روحانی برای جوانان و نوجوانان برنامه‏های تابستانی داشتند. صدها جوان و نوجوان را در مساجد، جمع می‏کردند و کلاسهای اعتقادی و سیاسی برپا می‏نمودند، گاهی، عوامل رژیم، با آن برخورد می‏کردند و کلاسها را تعطیل می‏نمودند. وی مدت ده سال همه هفته پنج شنبه و جمعه از قم به تهران می‏آمد و جلسات مختلفی را اداره می‏کرد و این را برای خود وظیفه می‏دانست. یکی دیگر از ویژگیهای شهید «موسوی»، بی‏توجهی به دنیا بود. پشت پا زدن به خواسته‏های نفسانی یکی از نمونه‏های آشکار آن است. در تمام طول زندگی در منزلی که زمین آن هم وقف بود، به سر می‏برد. وقتی هم که پیشنهاد تعویض آن را به او دادند، نپذیرفت. عشق به امام و یاران اوامام (ره)را مقتدا و مراد خویش می‏دانست و در هر حال حتی زیر شکنجه‏های ساواک این علاقه را کتمان نمی‏کرد.گاهی برای دستیابی به نوار سخنان ایشان در زمان طاغوت، فرسنگها راه می‏رفت و زحمتها و خطرهای فراوانی را به جان می‏خرید. علاقه شدیدی به شهید سید محمد بهشتی و یاران او داشت، بعد از حادثه 7تیر 1360 در تشییع جنازه آن شهیدان بزرگوار، با پای پیاده تا بهشت زهرا آمد به گونه‏ای که تمام کف پاهایش تاول زده بود. وی در عبادت و شب زنده داری و دقت در اقامه نماز اول وقت ممتاز بود. بعد از اینکه به اهمیت نماز اول وقت واقف گردید، برای اینکه مبادا از این امر مهم غافل شود، با خدا عهد کرده بود، اگر نمازش از اوّل وقت تأخیر بیفتد، صد تومان، صدقه بدهد. در خطبه‏های نماز جمعه «رامهرمز »جوانان را برای رفتن به جبهه دعوت می‏کرد. خود نیز در جبهه حضور فعّال داشت و عاشق شهادت بود. بارها می‏گفت: عده زیادی را به جهاد فرستاده‏ام و به مقام رفیع شهادت رسیده‏اند، لیکن خودم هنوز به این مقام نائل نشده‏ام. در بعضی مواقع، با اصرار از خداوند متعال شهادت را می‏طلبید. روز اوّل اسفند 1364با پنجاه تن از شخصیتهای مملکتی و روحانیان و یاوران انقلاب، که در میان آنان حجت الاسلام شهید حاج شیخ فضل اللّه محلاتی نماینده امام (ره)در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و هفت تن دیگر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی، و چند تن از قضات دادگستری وجود داشتند، در حالی که توسط هواپیمای مسافربری متعلق به شرکت آسمان عازم جبهه‏های جنوب بودند، در نزدیکی اهواز از سوی دو فرزند جنگنده متجاوز عراقی مورد حمله قرار گرفتند و در منطقه ویس در 25کیلومتری شمال اهواز با سقوط هواپیمایشان به شهادت رسیدند. شهید موسوی با همین هواپیما پرواز کرد، اما نه تنها پرواز در آسمان زمین که، پرواز به سوی کوی دوست و ملکوت اعلی، و پرواز به سوی آسمان قدس ربوبی. عاشق سوخته جان را چو بر بال شکست بال جان واشد و تا منزل جانان پر زد از آن‏جا که این گروه عازم جبهه‏های نبرد حق علیه باطل بودند و در جمع آنان تعداد زیادی از علما و روحانیون به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، این روز به عنوان روز روحانیت و دفاع مقدس نامگذاری گردید. بدن پاک و مطهر شهید سیدابوالقاسم موسوی دامغانی در ایوان شرقی پائین مسجد طباطبائی ورودی مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)در کنار تربت شهید حاج شیخ فضل اللّه محلاتی به خاک سپرده شده است و در ذیل سنگ قبر شهید محلاتی، این جملات را می‏خوانیم: ... حجت الاسلام سید ابوالقاسم موسوی دامغانی که در روز اول اسفند 1364در فاجعه هوایی به دست مزدوران بعثی به شهادت رسید. منبع:نرم افزار تولید شده توسط کنگره ی شهدای روحانی در قم

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید کاظم موسوی : معاون وزیر آموزش وپرورش در سال 1314 شمسی درشهر «میامی» دراستان «سمنان» و در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود .او در سن هفت سالگی جهت آموزش قرآن به مکتب خانه رفت . اکثر اوقات را نزد جد پدرش که یکی از علما «میامی» بود و نسبت به وی محبت وافری داشت به سر می برد .در سن 14 سالگی تحت مراقبت عمویش به «مشهد مقدس» روانه شده و از محضر علمای چون حاج شیخ هاشم قزوینی و حاج آقا بزرگ اشرفی استفاده نمود .کتابهای مقدماتی از قبیل فطرت العلوم ،جامع المقدمات ،لمعه ،وسائل و غیره ....را به پایان رسانید .در سال 1336 به تهران رفته و چون موقعیت را مناسب دید تصمیم به سکونت در تهران گرفته و در دبیرستان علوی مشغول تدریس شد .شهید پس از چندی با همکاری مدیر دبیرستان علوی مر حوم( روزبه) در جهت خدمت به فرهنگ اسلامی و فرا گرفتن علوم و صرف و نحو، اقدام به تالیف کتاب عربی آسان نمود. وی از دانشگاه در رشته ادبیات عربی گواهی فوق لیسانس گرفت . انقلاب که پیروز شد اوبا جدیت بیشتر وارد عرصه آموزش وپرورش شد. او که مقلد امام و مومن به انقلاب بود به سمت نمایندگی امام در وزارت آموزش و پرورش منصوب گردید و در زمان نخست وزیری شهید رجایی به سمت معاون پژوهشی وزارت آموزش و پرورش منصوب شد . سر انجام عمر بابرکت این مرد بزرگ با شهادت همراه بود. دست جنایتکار آمریکا از آستین منافقین بیرون آمد و در هفتم تیر ماه 1360 خون سید کاظم و دهها تن همانند سید کاظم را به زمین ریخت و عاشورای دیگر را در تاریخ اسلام به ثبت رساند . آری شهیدان از یک قبیله اند و به سوی یک قبله نماز می خوانند .شهیدان از یک طایفه اند و در طواف کعبه دل ،پروانه وار می چرخند و آنگاه که لبیک نور ،آتش به خرقه زمینی شان می زند ،پرواز بی نیازیشان آغاز می شود .شهید در طول عمر پر برکت خویش ،منشاءخدمات بسیاری گشت که از جمله می توان به تالیف کتاب عربی آسان ،به اتفاق مرحوم روزبه در جهت ارتقاءآموزش نوجوانان نسبت به متون اسلامی بویژه قرآن کریم ،تاسیس مدرسه اسلامی روشنگر درتهران و تصحیح و تالیف کتب در سی ،اشاره کرد .شهید موسوی پس از پیروزی انقلاب ،به عنوان مشاور شهید رجایی ،مشغول خدمت بود وسپس معاونت پژوهشی وزارت آموزش و پرورش را بر عهده گرفت .شهید رجایی در رابطه با شهید موسوی می گوید :ما سخنان امام را گوش می دادیم و بعد منتظر می ماندیم که آقای موسوی با بر داشت های خاص خود به اداره بیاید و با باز گو کردن آنها ما را به وجد بیاورد . بیدار دلانی که به خون در خفتند خواب همه سلفگان شب آشفتند بر دار بلند عاشقی بالب عشق هفتادو دو منصور ،انالحق گفتند فعالیت های مهم عبادی و معنوی شهید: اقامه نماز شب ،تلاوت قرآن ،دعا و ذکر ،شرکت در مراسم سوگواری ،روزه،حج و غیره ... شهید موسوی که خود روحانی بودند در همه موارد فوق نسبت به جامعه خویش پیشگام بودند و درنشر احکام اسلامی و الهی در زمان حیاتشان شهره بودند و سعی در اشاعه فرهنگ ناب اسلامی را داشتند . فعالیتهای مهم سیاسی ،اجتماعی شهید:ایفای نقش تعین کننده وهدایتگردر انجمن اسلامی ،ستادهای نماز جمعه ،شرکت در تظاهرات ،پخش اعلامیه و شرکت و تاسیس موسسات خیریه و صندوق قرض الحسنه ،شورای محل و...شهید سید کاظم موسوی روحانی مبارز بود و از خرداد 1342 مبارزات خویش را بر علیه رژیم خائن و جنایتکار شاهنشاهی آغاز نمود. در دوران انقلاب نیز فعالیتش را شدید تر نموده و بعد از پیروزی انقلاب عضو حزب جمهوری اسلامی در تهران شدند . فعالیت های مهم علمی ،فرهنگی و هنری شهید: تالیف وتدریس ،شعر ،مداحی ،طراحی ،خطاطی ،فیلمنامه نویسی ،تشکیل کلاس های عقیدتی ،آموزش قرآن ،احکام مداحی و ... تحصیل و تدریس کتاب بحار (مرحوم مجلسی)تالیف کتاب عربی آسان به همراهی مرحوم روزبه، افتتاح مدرسه اسلامی (دخترانه )روشنگر در«تهران». بارزترین خصوصیات شهید : اخلاص در کارها بود و هیچ گاه آن مسئولیتشان در معاونت وزارت مانع او در همراهی و همدلی با محرومین نشده بود و ایشان در مراجعاتشان به روستا با کمال خوشرویی و خوش اخلاقی با اطرافیان بر خورد می کردند . این شهید بزرگواردر حادثه بمب گذاری منافقین در دفتر حزب جمهوری اسلامی درهفتم تیرماه 1360همراه بیش از هفتاد نفر از مسئولان کشوربه شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد ابراهیم همتی : فرمانده ناوچه« پیکان »(نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران) بدون شک عملیات مروارید یکی از بزرگترین عملیات نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در طول سالیان جنگ تحمیلی بوده است . طی این عملیات در روز هفتم آذر سال 1359 ناوچه قهرمان« پیکان» با پشتیبانی جنگنده های نیروی هوایی با وارد شدن در جنگی تمام عیار بیش از پنج ناوچه «اوزای» عراقی را به قعر آبهای خلیج فارس می فرستد و با به آتش گشیدن اسکله های نفتی «البکر» و «الامیه» مانع از صادرات نفت عراق از طریق «خلیج فارس» و «دریای عمان» می گردد. اما پس از این عملیات ناوچه قهرمان «پیکان» در مسیر بازگشت هدف موشک قرار می گیرد و نام پیکان نامی ماندگار در تاریخ نیروی دریایی ارتش می گردد. به مناسبت جانفشانی پرسنل این ناوچه و نابود کردن نیروی دریایی عراق در همان روزهای ابتدایی جنگ ، بنیانگذار فقید جمهوری اسلامی ایران ، امام خمینی (ره) این روز را به نام «روز نیروی دریایی» نامگذاری نمود. شهید «محمد ابراهیم همتی» فرمانده دلیر و بی باک ناوچه قهرمان «پیکان» و کارکنان قهرمان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در این ناوچه در روز هفتم آذر آن چنان درسی به دشمنان غاصب این این مرزوبوم دادند که تا پایان جنگ نیروی دریایی عراق نتوانست از مرزهای آبی خود خارج گردد و عملا در روزهای ابتدایی جنگ با از دست دادن بیش از 75% توان رزمی خود از گردونه نبرد خارج گردید. شهید «همتی» آنچنان عاشقانه راه خود را برگزیده بود که تا آخرین لحظه از ناوچه پیکان جدا نگشت و جسم پاکش به همراه ناوچه پیکان در آبهای نیلگون خلیج همیشه فارس برای همیشه سندی گشت از شهادت، ایمان و سر بلندی هر ایرانی.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابوالفضل هراتی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع) تیپ12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یست و نهمین روز از مرداد سال 1331 ‏هجری شمسی در یک خانواده متدین و عاشق به خاندان عصمت و طهارت(ع) بنا بر توسل مادر به حضرت باب الوائج قمر بنی هاشم(ع) کودکی به لطف پروردگار عالمیان دیده به جهان گشود و با قدومش اهل منزل را شادمان ساخت. کودک را به خاطر سقای لب تشنگان کربلا، ابوالفضل نام گذاری کردند. او سومین فرزند خانواده حاج محمدتقی و نواده شیخ محمد مهدی بود. ابوالفضل از همان اوآن کودکی با فرایض دینی و اهل بیت(ع) آشنا شد و در انجام آن همت گمارد. از خصوصیات بارزی که در وجودش هویدا گردید شوخ طبعی و اخلاق نیکو در احترام به بزرگترها و نیز استعداد فراگیری علم بود. مقطع ابتدایی را در دبستان شریعت پناهی (شهید موسی کلانتری) گذراند و به همراه دانش پژوهان و همانانی که چرخ آینده این ‏مملکت بدست شان خواهد چرخید به کسب فیض از محضر معلمین حاذق و دانشورپرداخت. وی پس از گذراندن دوران ابتدایی که بارها مورد تشویق معلمین و مدپران قرار گرفت در سال 1353د‏وارن راهنمایی اروندرود (شهید حسین امینیان) گردید و در از اخذ قبولی دوره دوم تعلیمات عمومی به هنرستان صنعتی البرز (شهید چمران) رفت و در رشته تحصیلی مکانیک ثبت نام کرد. برای همگان این سؤال بود که چگونه است کتاب مطالعه نمی کند اما با نمرات عالی در امتحانات موفق می شود؟ شهید هراتی همواره دلش می خواست نگه مسائلش را بدون کمک دیگران حل نماید. ولی از مشورت و کسب اجازه از والدین غفلت نمی ورزید و از انجام کار هراسی نداشت. به همین منظور در اوقات فراغت کارگری می کرد و مخارج خویش را بدست می آورد. سالهای آخر تحمیلی بود که به صف مبارزان انقلابی و اسلامی پیوست و در جلسات و حرکتها، حضوری مستمر داشت. پس ازپیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته مبارزه با مواز مخدر شد وحدود یکسال خدمت کرد. با آغاز اولین حرکتهای منافقین در غرب کشور، به همراه پاسداران جان بر کف عازم آن مناطق (تکاب) شد وبه جمع پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. ‏درایت و کاردانی و شناخت عمیق او به مسائل مخصوماً در صحنه های نبرد، مسؤولین را بر آن داشت تا از قابلیت های نهفته اش ر بهره ببرند. به همین منظور طی یک ماموریت، چند ماه عازم کشورهای سوریه و لبنان گردید تا آموزشهای لازم را به براد‏ران آن سامان بیاموزد. مدتي را كه لبنان بود، به زبان عربي تسلط پيدا كرده بود. چند بار وقتي در محاصره نيروهاي عراقي بودند، با دانستن عربي خود و دوستانش را نجات داد. در يكي از اعزام‌ها مجروح شد ولي خانواده‌اش را مطلع نكرد. با بازگشت از ماموریت و تشکیل گردان های ‏رزمی هدایت نیروها را بر عهده گرفت و حماسه های بیشماری در عملیات های مختلف آفرید. بنا بر عهدو سیره نبوی در مهرماه سال 1362سنت ازدواج را به جای آورد تا به کلام آن حضرت جامه عمل پوشانده باشد. رفتار نیکو و جاذبه اش دیگران را جلب خویش نموده بود، به طوری که رزمندگان آرزویشان این بود که در کنار ایشان و در یک سنگر به دفاع بپردازند. در سال 1333 ‏که مقارن با سال عروج ملکوتیشان شد، راهی سفر دیار عارفان، مکه معظمه گردید و افتخار بوسیدن حرم و خانه الهی را یافت. پس ازبازگشت با کسب اجازه از مادر خویش به همراه رزمندگان اسلاه راهی جبهه ها شدند.به عنوان معاونت گردان همیشه سرافراز موسی بن جعفر(ع) در عملیات والفجر 8 ‏شرکت کرد. با درایت و کاردانی خویش رزمندگان را به سوی سنگرهای دشمن هدایت نمود. خاکریزهای بعثیون را یکی پس از دیگری فتح کرد. سرانجام پس از مدتها حضور مستمر در جبهه های نور، در آستانه شب بیست و یکم بهمن ماه 1364 در منطقه عملیاتی جنوب دعوت حق را لبیک گفت و به قافله یاران سفر کرده اش پیوست. وي را در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان به خاك سپردند. ابوالفضل سفارش كرد حجله‌اي برايش درست نكنند و كوچه‌اي را به نامش نگذارند، تا نامي از او در دنيا نماند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد صالحی نژاد : فرمانده گروهان یکم از گردان امام حسن (ع)تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نهم آبان هزار و سيصد و سي و هفت در روستاي كلاء دامغان به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. دو برادر و چهار خواهر دیگردر خانواده صالحی نژادبودند. در زمان كودكي بيماري سختي گرفت كه از زنده ماندنش قطع اميد كردند اما خداوند عمري دوباره به او داد تا در راهش به شهادت برسد. احمد در خانواده داراي تواضع و ادب نسبت به پدر و مادرش بود. او دوستانش را از كساني انتخاب مي‌كرد كه به مسايل ديني و مذهبي اهميت مي‌دادند. در مبارزات مردم بر علیه طاغوت او همدوش مردم بر علیه ظلم وستم شاه تلاش کرد.انقلاب که پیروز شدمدتي در بيمارستان كار كرد. بعد از آن وارد سپاه شد. او ازدواج كرد . ثمره ازدواجش يك دختر و يك پسر است. چند بار به جبهه رفت . اودرجبهه فرمانده گروهان بود. سرانجام پس از يازده ماه حضور در جبهه، در يكم آذر شصت و دو در پنجوين، با اصابت تركش به سر در خط پدافندي به ديدار معشوق شتافت.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي دامغان آرام يافت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد سمیعی : فرمانده واحد راه سازی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی(سابق)استان سمنان سال هزار و سيصد و سي و يك در دامغان به دنيا آمد. پدرش کشاورز بود. تا ششم ابتدايي سابق درس خواند. سال پنجاه و چهار ازدواج کرد. از سال پنجاه و پنج تا پنجاه و هفت در مهدي‌شهر، از سال پنجاه و هفت تا شصت و يك در دامغان و از آن تاريخ به بعد در اروميه زندگي كرد. با شروع جنگ ابتدا براي جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي به رزمندگان فعاليت مي‌كرد. بعد از طريق جهاد سازندگي به منطقه اعزام شد. به دليل اشرافي كه پيدا كرده بود، مسؤوليت‌هاي مختلفي داشت. مسؤول دستگاههاي سنگين راه سازي جهاد استان در جبهه‌ها شد. با داشتن چنين پستي، در همه عمليات‌ كه مسؤوليتي به عهده جهاد استان سمنان گذاشته مي‌شد، حضور داشت. در زمان شهادت دو پسر و يك دختر داشت. بيش از چهارصد و سي روز در جبهه حضور بودور دوم مرداد شصت و دو در منطقه حاج عمران عراق با تركش توپ دشمن به شهادت رسيد. او را در گلزار شهداي دامغان، فردوس رضا، به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

احمد صادقی شهمیرزادی: فرمانده گردان زرهی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوازدهمین روز از مهرماه سال1340 ه .ش در شهميرزاد به دنيا آمد . تولدش در خانواده اي مذهبي و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت بود. چون پدرش از روحانيون فاضل و برجسته حوزه علميه بود از همان كودكي و نوجواني با مسائل مذهبي آشنا شد و اهميت زيادي براي واجباتش قائل بود . علاقه زيادي به مطالعه داشت . او در بيشتر اوقات فراغت آثار شهيد مطهري و دكتر بهشتي را مطالعه مي كرد . دوران تحصيلاتش مصادف بود با انقلاب اسلامي ايران كه او هم مانند بسياري از جوانان كه نقش مهمي در پيروزي انقلاب داشتند در مبارزات بر علیه حکومت خود کامه وستمگر شاه شركت مي كرد . يكي ازنیروهای شاخص در توزیع پیامهای امام خمینی در استان مرکزی بود.او تلاش زیادی در تشويق و ترغيب مردم به مبارزه عليه طاغوت داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت كميته انقلاب اسلامي(سابق) در آمد . يكي از اعضاي فعال در شناسايي و افشاي چهره ضدمردمی منافقين و ضد انقلاب بود . با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به تهران رفت . اوپس از تمام شدن دوره ی آموزش راهي جبهه جنوب شد و در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده گروهان شركت كرد و بعد از آن در عمليات بيت المقدس و محرم نیز شرکت کرد و از خود رشادت هاي زیادی نشان داد . بعد از عمليات محرم به عنوان فرمانده گردان زرهي لشكر 17 حضرت علي ابن ابيطالب ( ع) منصوب شد و با پيگيري و پشتكار ، گردان زرهي لشكر رابا تانكهاي غنيمتي تشكيل داد و مجهز نمود . گردان زرهي او نقش مهم و سرنوشت سازي را در پيروزي مدافعان اسلام در نبرد با دشمن داشت . علاقه زيادي به روحانيت متعهد به خصوص اما خميني (ره) و شهيدان بهشتي و مطهري داشت . پدرش می گوید: "از همان كودكي از خصوصيات اخلاقي خوبي برخودار بود . نماز را اول وقت مي خواند . اهل تهجد و شب زنده داري بود . فردي آرام و با وقار بود . انساني آرام و خوش خلق بود و با مسائل با آرامش برخورد مي كرد .از خصوصياتش صبر و خويشتن داري در سختی ها بود." این خصلتهای پسندیده باعث شده بود, با وجود مسئوليت سنگين فرماندهی گردان زرهي عصباني نمي شد ,به كسي تندي نمي كرد و چهره اش بشاش و صميمي بود . با خويشاوندان بسيار خوش اخلاق بود . يكي ديگر از خصوصيات بارز او كم حرفي اش بود . بسيار كم حرف مي زد . به قول معروف پركار و كم حرف بود و با نيروهاي تحت امرش بسيار خودماني بود . اما باوقار و دوست داشتني . عمليات كربلاي 5 بهانه ای شد تا او به سوی معبود ازلی پرواز کند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده خدمات رزمی لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «فریدون حاتمی ،» در سال 1343 در روستای «مجنده »درشهرستان «اردبیل» به دنیا آمد وتا کلاس اول راهنمایی ،در اردبیل به تحصیل پرداخت . فریدون با مشاهده ی تبعیض های آشکاری که حکومت شاه روا می داشت ،ناراحت می شد.او می دید که حکومت ایران که باید نماینده مردم ایران باشد ،نوکر آمریکا وکشور های اروپایی است واین را بدترین اهانت به مردم وطنش می دانست. صبر مردم ایران پایان یافته بود وبا شروع انقلاب نشانه های فروریزی پایه های حکومت ظالمانه ی شاه آشکار و آشکار تر می شد. او نیز مانند تمام هموطنانش وارد میدان شده بود تا حکومتی را که جز ننگ،فقروفساد دستاوردی برای کشور نداشته ؛از بین ببرند. با تلاشهای مردم حکومت شاه سرنگون شد ونسیم آزادی در ایران بزرگ شروع به وزیدن کرد. «فریدون»خوشحال از نابودی ظلم وستم در هر جایی که احساس می کرد نیاز است وارد میدان می شد. جنگ شروع شده بود وجوانمردانی نیاز بود تا در مقابل کفتارها که برای تاراج ونابودی ایران به بیشه ی شیران وارد شده بودند ؛بایستند ودر این میان فریدون همدوش فریدونهای دیگر رفت تا با خشم مقدسش کفتار ها را فراری دهد؛چنانچه تا ابد هیچ کفتاری جرات وارد شدن به ایران، قلمرو شیران را نداشته باشد. او در جبهه ماند تا به سمت فرمانده خدمات رزمی لشکر 31 عاشورا منصوب شد . در سال 66 در حالی که در خاک عراق در تعقیب متجاوزین به خاک ایران بود وتلاس داشت با عقب راندن آنها شهرهای مرزی ایران را نیز از تیر رس آتش توپخانه ی دشمنان خارج کند بر اثر اصابت ترکش توپ به شهادت رسید . تا فریدون حاتمی با نسل ضحا کان در افتاد پای در میدان نهاد و شور عشقش در سر افتاد صر صر شوم خزانی تا وزید از دره مرگ لاله خونین ما بر خاک گلشن ،پر پر افتاد

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئول واحد پرسنلی(اداری) لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «نظر کریمی » در سال 1342 در شهرستان«گرمی» دراستان« اردبیل» متولد شد .دوران ابتدایی وراهنمایی را در آنجا با موفقیت به پایان برد. ورود او به مقطع دبیرستان همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ظالمانه ی پهلوی .او که ظلم وتبعیض حاکم بر جامعه را با پوست و استخوان خود لمس کرده بود، بی درنگ به صف مبارزین پیوست . مبارزاتش با نظام شاهنشاهی تا فرار دیکتاتور در دی ماه 1357وپیروزی انقلاب دربهمن 1357 ادامه داشت. بعد از اتمام دوره دبیرستان وپس از پیروزی انقلاب اسلامی در آذر ماه 1359 به عضویت سپاه پاسداران در آمد . او در بخشهای گوناگون سپاه خدمات زیادی را انجام داد تا به سمت مسئول پرسنلی (اداری)لشکر 31 عاشورا رسید. هرچند کار وماموریت او اداری بود وبراساس ضوابط بایست در پشت جبهه باشد اما در مواقع عملیات او مانند یک فرمانده سلاح به دست می گرفت و وارد جنگ می شد. با شروع جنگ به همراه دیگر بسیجیان عازم مناطق جنگی شد .این حضور تا لحظه عروج ادامه داشت . اسفند ماه 62 13در جزیره مجنون و عملیات خیبر اوج رشادت وجوانمردی این سردار ملی است.اودر این عملیات به شهادت رسید وجاوید الاثر گشت. دراین عملیات در حالی که با موتور سیکلت به هدایت نیروها مشغول بود ،آماج گلوله های دشمن بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید . نظر کریمی ما از فیوض ناب کرامت به کف گرفت به میدان ،لوای سرخ شهادت عنایت ازلی بین که روح شاهد حق را نشاند از ره احسان به بارگاه سعادت

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین نفیسی : فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اردبیل در سال 1341 در« اردبیل» به دنیا آمد . تحصیلات خود را تا مقطع اول راهنمایی در اردبیل گذراند وپس از آن به دلیل مشکلات مالی وارد کار شد. با شروع خشم طوفنده مردم ایران بر علیه حکومت سمتشاهی او در پیشاپیش مبارزین بر حکومت شاه خروشید وتا پیروزی انقلاب از پای ننشست. با پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت بسیج در آمد وبا شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه ها شد. او در نوبتهای متناوب به جبهه رفت و مسئولیتهای زیادی را بر عهده گرفت. آخرین بار در حالیکه فرماندهی یک گروه شناسایی لشکر 27 محمد رسول الله را به عهده داشت. در تاریخ 4/ 1/ 1367 در منطقه در بند یخان عراق در شهرحلبچه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن زبون ،به شهادت رسید . حسین نفیسی ،ز خونشت ایثار به عرش معلای حق ،پر گرفته خوشا ،بخت او را ،که چون عشقبازان زسر پنجه عشق ،ساغر گرفته

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یادگار امیدی : فرمانده واحداطلاعات وعملیات تیپ یکم امیرالمومنین(ع) لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 هجری شمسی در روستای «چشمه رشید کازران»در شهرستان «شیر وان چرداول» در استان «ایلام»و در خانواده ای روستایی دیده به جهان گشود .وی تحصیلات ابتدایی را به صورت متفرقه به پایان رساند و پس از آن به کار های فنی روی آورد ودر آنها مهارت کسب کرد .در زمان اوج گیری انقلاب ،به صفوف انقلابیو ن پیوست و پس از آن همزمان با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی به عضویت در این نهاد در آمد .چندی بعد هنگام بروز آشوب ازسوی ضد انقلاب در کردستان ،وی به منظور شرکت در سر کوب فتنه گران راهی آنجا شد و در حین در گیری مجروح گشت .پس از بهبودی حاصل از جراحات ،با توجه به مهارتش در کار های فنی ،به دعوت جهاد سازندگی استان ایلام ،در آن ار گان مشغول خدمت شد و در پروژه های آبرسانی به روستا ها فعالیت کرد . جنگ تحمیلی که آغاز شد وی داوطلبانه به جبهه میمک شتافت و به همراه تعداد زیادی از نیروهای سپاه ،به عملیات شنا سایی ،مین گذاری و جنگ های پار تیزانی با نیروهای بعثی پرداخت که برای بار دوم مجروح شد .چندی بعد در تاریخ 13 /7 /1359 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایلام در آمد .پس از بهبودی دوباره راهی مناطق عملیاتی شد که در حین شرکت در عملیات برای بار سوم مجروح گشت .یادگار امیدی چندی پس از عملیات والفجر سه ،با وجود شجاعت و صلابت کم نظیری که داشت بعنوان معاونت اطلاعات و عملیات تیپ امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد و یکی از پایه گذاران این واحد پس از تشکیل یگان رزم در استان به شمار می رود .وی در سال 1362با تشرف به حج و تزکیه نفس خود را آماده دیدار معبود کرد .در تاریخ 16/6/1362 این رزمنده و فرمانده شجاع پس از باز گشت از مکه در عملیات والفجر 5 از خود رشادتها ی زیادی نشان داد و با وجودی که در شب اول عملیات مجروح شده بود اما تا پایان موفقیت آمیز آن در خط مقدم ماند و حاضر نشد او را به بیمارستان انتقال دهند . این مرد بزرگ و دلیر بار ها در عملیات پارتیزانی شرکت جست و از خود رشادتهای زیادی نشان داد .مقاومتها و جنگ های او با دشمن مثال زدنی است. در 25 /3 1364 طی یک عملیات پارتیزانی در عمق چهار کیلومتری مواضع دشمن ،تعدادی از مزدوران بعثی را به هلاکت رساند و دو تن از آنان را از جمله یک افسر عراقی به اسارت گرفت .اودر این نفوذها از خود زشادتهای بی شماری به یادگار گذاشت. در عملیات نفوذی دیگری ،فرمانده مزدوران بعثی در منطقه رادرخاک عراق شخصا به هلاکت رساند . یادگار امیدی یکی از تشکیل دهندگان گروه ضربت که در تعقیب مزدوران موسوم به( فرصان )بودند می باشد.این گروه که در منطقه عمومی مهران و دهلران فعال بود، باکمین کردن در مقابل رزمندگان اسلام وبریدن گوش ویا سر آنها وانتقال به خاک عراق از افسران وفرماندهان ارتش عراق پولهای زیادی را می گرفتند. حضور این نیروها در منطقه ،باعث نا امنی برای عقبه نیروهای رزمنده شده بود و به همین منظور یادگار امیدی اقدام به تشکیل گروه ضربت به منظور تعقیب و از بین بردن آنان نمود .وی بارها به همراه گروه ویژه با این نیروها در گیر شد و عده ای از آنان را به هلاکت رساند ،تا اینکه در هشتم آذر ماه سال هزارو سیصد و شصت و چهار در حین در گیری با آنان به شهادت رسید و به ملکوت اعلا پیوست .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید رضا دستگیر : فرمانده واحد تخریب تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دهانش همیشه چیزی شبیه طعم خدا جاری بود .مدام زبانش در تراوش کلماتی بود که بوی عصمت و مزه ی معنویت می داد .چقدر این کلمات طعم کرامت و بزرگی می داد ؛چقدر این آیات نور افشان ،عطر عشق و عظمت آسمانی می دادند ،همیشه هم این طور بود .راه که می رفت ،از رفتن که می ایستاد ،و گاه که می نشست ،مدام این طعم تربناک در دهانش بوی بهار وصل می داد .بوی اجابت و آرامش ؛چیزی شبیه شهد شیرین از خود رفتن و به او رسیدن .در خلوت خاکریزها انگار کسی از درون به او نوید می د اد ،نوید وصل ،و او بارها راه افتاده بود و به ابتدای آن دروازه رسیده بود ،و به چشم خود دیده بود که در گستره ی آن فضای وسیع و نامتناهی چه سرها که پر از سودای سبکباری و چه دلها که لبریز از ذکر زیبایی بودند . او آرام آرام ،در پس خلوت خاکریز ها ودر کناروصل های مبارکی که با رقص خون رقم می خوردند، لب باز می کرد و می خواند :الذی خلق الموت والحیاه لیبلوکم الیکم احسن عملا .و باز زیر لب زمزمه می کرد و می گفت :اوست خدایی که مرگ و زندگی را آفرید تا بیازماید تان که کدام یک از شما نیکوکارتر است .و باز دل می سپرد به آن وسعت بی کران که شکوه حضورش را در دل و جان حس می کرد .گاه به یاد می آورد که در سالی از همین سالها ،درست سا ل 1345 بود که چشم هایش به باور به دنیا آمدن رقم خورد و چه روز ها که در بستر زمان سپری کرد و کم کم پاهایش حس راه رفتن بر ضربان زمین را لمس کرد و به دنیای دانایی پای نهاد .هنوز پنج بهار را پشت سر نگذاشته بود که دستش از دامن پر مهر مادرش کوتاه شد .دیگر از حضور آن همه مهربانی و آرامش خبری نبود .سایه ی فقرداشت بر شانه های خانواده آوار می شد .اما انگار حضور مادر در فضای خانه حس می شد .انگار او بود که گهگاه صدایش می زد :حمید ،پسرم !توکلت به خدا باشد .درست حس می کرد، خود مادرش بود که بهش قوت قلب می داد .مدام مواظبش بود و هر از گاهی صدایش می زد .کمتر احساس تنهایی و غربت می کرد .این حضور پر حلاوت و شیرین ،در برابر آن همه سختی و تنهایی به او امید و نیرو می داد . مثل هم سن و سالانش در روستا به شبانی روی آورد .مدتی گذشت وحالامردی شده بود مقاوم و صبور و پرتلاش و امید وار .درس می خواند .به مدرسه می رفت و گاه که از مدرسه بر می گشت ،کتابی به دست می گرفت و به همراه گله به دامن کوه و دشت پناه می برد .در خلوت آن دشتها ،در سایه ی آن درختها و در پناه آن کوهها ،مدام می خواند .معنی دانایی را حس می کرد و هر آنچه را یاد می گرفت به ذهن سیالش می سپرد . دیگر بار آن همه فقر و سختی ،او رااز رسیدن به راه های روشنی باز نمی داشت .درست بر خلاف جریان رودخانه حرکت می کرد .هر چقدر مشکلاتش بیشتر می شد ،او مقاوم تر و استوار تر قد علم می کرد . حا لا به سن جوانی رسیده بود .سالهای سخت و سنگین فقر را پشت سر گذاشته بود .این سالها ،در بلای این همه لحظه های رها شده در باد ،هیچ اتفاقی نیفتاده بود که در دام گناه و هوس بیفتد .انگار کسی او را مدام راهنمایی می کرد ، جهت های روشنی را نشان می داد و او راه افتاده بود و درست در ابتدای دروازه های نور قرار گرفته بود.هیچکس فکرش را نمی کرد که روزی او در قامت مردی پاک و استوار در ابتدای دروازه های روشنایی بایستد ، فریاد بزند و بگوید :به دام گناه نیفتید .و این را با تحکم خاص بیان می کرد .از بیهوده زیستن گریزان بود .حتی در بین انقلاب ،بارها دیگران رابه صفوف انقلابیون دعوت کرده بود و بر علیه سایه های ظلم و زور شعار داده بود .توی در توی مدرسه بارها دیده بودند که با شور و سرور دستاوردهای انقلاب را به دیگران باز گو می کند .همین عشق و احساس او را به حضور در کمیته های انقلاب سوق داد و چندی بعد جوان دلربا و برومندی را دیده بودند که تن پوشی سبز به تن دارد و آرمی از آن پنجه های قدرت ایمان جهان را به عشق و عدالت و قیام بر علیه ظلم و ستم دعوت می کرد .چقدر این لباس ها بر قامت رعنا و آن چهره ی دوست داشتنی اش می آمد .چقدر زیبا و آسمانی شده بود آدم حظ می کرد که مدام نگاهش کند. او در جایی بایستد و به کرانه های دور دست چشم بدوزد و هی نگاهش کنی و ببینی که امتداد نگاهش در کجای آسمان گره می خورد ،حالا سرباز سبز سربداری شده بود .دلش ،دستش ،وجودش پر از شور رسیدن بود . رسیدن به جایی که همیشه مسیر آن گام گذاشته بود و داشت به پیش می رفت . صدای انفجار می آمد صدای توپهای ترس و تجاوز .دوستش به زیر زنجیرهای قهر و قساوت پر پر شده بود .بوی باروت آبی آسمان را پوشانده بود .خاک پر از زخمهای گلگون غریبی بود .همه جا را گرفته بود .تانکها مدام تیر شلیک می کردند .از دهانه تفنگها آتش و خون می بارید .توی شهر بلوا شده بود .همه جا با صدای بلند مردم را به مبارزه و حضور در میدان جنگ دعوت می کرد. گروه گروه از نیروها داشتند راهی میدانی می شدند ،که دشمن در آن معرکه گرفته بود. از همان روزی که این تن پوش سبز را پوشیده بود .مدام منتظر کسی بود که صدایش بزند :حمید !حمید جان !راه بیفت تا برویم .و راه افتاد ،درست مثل دیگر بچه های رزمنده راه افتاد توی میدان جنگ .میان آن سنگر ها و خاکریزها شور و سرور ،عاشقانه می وزید .درست مثل دلباخته ای که در صحنه دیدار وجودش را به پای یاری می ریخت .می رزمید و عاشق پرواز کردن بود .اما انگار حجم آن سنگر ها و خاکریزها گنجایش پرواز او را نداشتند .حمید جای بیشتری را می خواست .جایی گسترده و بزرگ که بتواند پشت سر هم بال بزند و بعد به اوج پر بکشد .دیده بودند که توی ارتفاعات میمک ،میان آن دره ها و تپه های پیچاپیچ چگونه جوانی که تن پوش عشق پوشیده بود ،در حین رزم سراز پا نمی شناخت، انگار در دنیای دیگر سیر می کرد .توی دشتهای گرم و سوزان شوش مردی را دیده بودند که در گستره دشت ،دردها را به جان می خرید و دشمن را به زانودر می آورد. درارتفاعات کردستان جوان زیبا و رعنا را دیده بودند که بر اوج اجابت پر می زند و مدام نگاهش به آسمان بود .در دل دشتهای مهران ،میان قربتهای قلاویزان دستهای جوانی را نظاره کرده بودند که مدام تشنه آغوش کهکشان بود . او را دیده بودند که در دل شب زمزمه های عاشقانه اش در گوش زمان جاریست ونمازش شبیه نور ستاره هایی است که گرداگرد ماه حلقه زده اند .از نماز که فارغ می شد آسمان را نگاه می کرد و آن همه ستاره درخشان که بر سقف آن آویزان بودند چقدر دوست داشت که در دل آن اوج آن فضای لایتناهی خانه ای داشته باشد و فضایی که بتوان در آن تمام عصمت عشق را در آغوش گرفت .گاهی به مرخصی می رفت و در بین خانواده حضور می یافت مدام از آسمان از عبودیت عشق و شهد شیرین شهادت حرف می زد .طوری حرف می زد که دلها از فرط شور و شعف به لرزه می افتاد .همیشه به همسرش می گفت من دیر یا زود شهید می شوم .از تو می خواهم احمد و معصومه را خوب تربیت کنی .آخرین باری که به مرخصی آمد حرف ها و گفته هایش مثل همیشه نبود .از جایی و طوری صحبت می کرد که انگار با دنیا بیگانه است . در چشمهایش ،در عمق آن نگاه های نافذ نورانی رازی نهفته بود که معنی رهایی می داد .همه می دانستند که حمید سیر در حقیقتی دیگر دارد به جایی که مثل هیچ جا نیست .چهره اش چقدر زیبا و نورانی شده بود .پدر ،همسر ،بچه ها و خواهر هایش این حس عجیب را لمس کرده بودند .همه می دانستند که حمید به ابتدای دروازه عشق رسیده است .تنها یک قدم مانده تا وارد دروازه نور شود .آن روز که از اهل خانه خداحافظی کرد و آخرین نگاهش بر چهره ها افتاد ،همه دیده بودند که در پس آن چشمهای معصوم و زیبا بارقه ابدی نهفته است .آن پا ها ،آن دستهایی که بارها میادین مین را در نور دیده بودند و آن همه خوشه انفجار از جلوی پاهای نیروها خنثی کرده بود، حا لا داشتند بر قاب آسمان نقش می بستند .همه می دانستند که تخریب معنی توده های پر پر شدن را می دهد و جایی که در آن خوشه های انفجاری کاشته می شود،فضایی می خواست که بتوان به راحتی در وسعت آن بال زد و به آسمان پر کشید .آن روز همه دیدند پیکری که غرق در خون پر پر شده بود ،پاهایش در امتداد آسمان و دستهایش در دامنه دعا برقاب کهکشان آذین بسته بود و در زمین اجتماعی گرد آمده اندو پیکری را به تشیع تبرک می برند که فرشته ها در آسمان نامش را اینگونه نجوا می کنند «حمید دستگیر به دروازه آسمان پا نهاد » در میان آن سیل جمعیت مدام جملات حمید آخرین وصیت وارستگی در ذهن زنی می پیچید انگار خود حمید بود که به زن می گفت :«همسرم !زندگی یک کلاس درس بیش نیست که انسان باید دیر یا زود ،امتحان پس بدهد ، اگر من داوطلب جبهه ,برای حق و اسلام می روم ،شاید موقع امتحانم فرا رسیده است .از اینکه تو را و فرزندانم را تنها گذاشته ام ،امید وارم مرا ببخشی .چون ما ایمان داریم که نگهدار ما خداوند است و چون خدا را قادر مطلق می دانیم پس نگران نباش .امیدوارم بعد از من بچه ها را خوب تریبت کنی .او تو خواهش می کنم که همیشه به یاد خدا باش و کارهایت را برای رضای خدا انجام بده ... شهید «حمید دستگیر »پس از سالها حماسه آفرینی در15/2/1367درجبهه مهران به شهادت رسید تا پاداش سالها مجاهدت خود رااز معبودش بگیرد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی غیوری زاده : فرمانده گردان 503شهید بهشتی، تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1332 در بخش «ملکشاهی» دراستان «ایلام» به دنیا آمد پدرش او را «علی» نام نهاد . دوران کودکی ،نوجوانی وجوانی مانند تمام مردم آن دیار با فقرومحرومیت همراه بود. با آغازانقلاب اسلامی امام خمینی(ره)امید وجان تازه ای در جسم سختی کشیده علی دمیده شد . اوکه مانند تمام همشهریانش هیچ گاه درخواب هم نمی دید سهمی دراداره کشورش داشته باشد با پیروزی انقلاب اسلامی وشروع جنگ تحمیلی وارد مرحله ای جدید از زندگی شد وبه عنوان یکی از چهره های شاخص استان ایلام درآمد.اوایل جنگ به عنوان عضوی از بسیج راهی جبهه شد و در سا ل 1359 به عضویت رسمی سپاه در آمد.در دیار ایلام ،غیوری را به غیرت – جوانمردی – شجاعت و غریبی می شناسند . زندگی هشت ساله او در دفاع مقدس سراسر ماجراهای تلخ و شیرین و خواندنی است .هر روزش حماسه است .شجاعت وجسارتش به حدی بود که اورا معیار شناخت شجاعان و اوج ایثار گری می دانند .روزی به همراه جمعی از رزمندگان به جبهه عراقی ها در میمک حمله می کند .علی حاتمیان یکی از همرزمان اودراین عملیات می گوید : شهید غیوری با این که فرماندهی این عملیات را به عهده داشت، به جای دیگر رزمندگان می گشت که شاید گلوله ای پیدا کند و به سمت عراقی ها شلیک کند .اوازاینکه کارهای پیش پا افتاده وخارج از حیطه فرماندهی را انجام دهد،ابایی نداشت ،خصلتی که تمام فرماندهان ایرانی درطول دفاع مقدس از آن برخوردار بودند. بارها مجروح شد اما در والفجر 9 در دره لری مریوان شدت مجروحیتش به حدی بود که همه می گفتند او شهید شده است .هر جا عملیاتی بود علی حضور داشت .او یا در کسوت فرمانده بود یا همراه قناسه اش دشمنان را شکار می کرد. در عملیات کربلای 10 روی ارتفاع با لوکاوه رفته بود ،شهید بسطامی و فرمانده (سابق)لشکر11امیرالمومنین، سردار کرمی هم حضور داشتند .آن روز جنگ غیوری با هلیکوپتر های عراقی با آرپی جی 7 دیدنی بود . در عملیات ماووت عراق فرمانده گردان بود،او قله سوق الجیشی دو قلو را تحویل گرفت .علی در آن عملیات شش نماز واجب را با یک وضو یعنی از صبح تا صبح روز بعد با یک وضو خواند ،که در این باره زبان زد دوستان است ،آن هم در عملیات ولحظات بحرانی که اضطراب انسان با لاست .علی با قرآن و نماز خیلی مانوس بود . او در مسئولیتهای فرمانده گردان ،جانشین گردان ، نیروی اطلاعات و عملیات مشغول خدمت بود .درعملیات والفجر 3،والفجر 5، والفجر 9، والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،نصر 4 ،نصر 8،با مسئولیت های مختلف حضوری فعال داشت در هر جا که علی بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود.در بیست ونه خرداد هزاروسیصدوشصت وهفت ارتش متجاوزعراق حمله شدیدی رادرجبهه مهران آغاز کرد.برای دفع این حمله ی دشمن مهمترین معبر را که برای حفاظت از مهران پیش بینی شده بود به علی و گردان تحت امر او دادند .یکی از همرزمانش از آن شب اینگونه می گوید:شب قبل از عملیات ساعت 12 شب ما به گردان علی سر زدیم. گفت: مگر تانکهای عراقی از روی جسد من رد شوند تا این معبر سقوط کند. کاملا مهیای شهادت بود در جواب شوخی یکی از دوستان گفت :من هم می دانم این بار کار خیلی سخت شده است. عملیات دشمن در مهران آغاز شد تا ساعت 4 صبح صدای یا حسین (ع) و لا حول و لا قوه... علی برای فرمانده لشگر امیدوار کننده بود. ساعت 9 صبح روز بعد موسوی، بی سیم چی شهید غیوری گفت : علی در روی معبر بهرام آباد مورد اصابت گلوله های تیر بار تانک عراقی ها قرار گرفت . آخرین پیام علی مقاومت بود . وقتی بعد از 12 سال و 4 ماه و 20 روز مردم خبر پیدا شدن جسدعلی را شنیدن به استقبالش رفتند . مردان و زنان ملکشاهی 50 کیلومتر پیاده حرکت کردندتا به محلی که پیکر مقدس علی پیداشده بود رسیدند .جسد علی با کارت شناسایی و لباس های تیر و ترکش خورده اش شهر به شهر گردانده شدودر زادگاهش به خاک سپرده شد تابرای همیشه تاریخ سندی باشد بر افتخار سربلندی غرور ایرانیان . امروز سنگر شهید غیوری در قرار گاه امیر المومنین (ع)در مناطق عملیاتی غرب کشور ماوا و مامن همرزمان و زیارتگاه عاشقان و آزادگان است .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد اطلاعات وعملیات تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نامش «علی» بود وزادگاهش منطقه «ملکشاهی» در استان «ایلام»، تولدش سال1342 وتا پایان مقطع دبیرستان درس خوانده بود .او با شکار و تیر اندازی و کوهنوردی که اجداد ،پدر و برادرانش در آن مهارت خاصی داشتند آشنا بود .آمیختگی این روحیه با آن جوهره پاک و اصیل از او سرداری سر افراز ،درد آشنا و عاشق قرآن ساخته بود که با ایمان راسخ به انقلاب اسلامی و کوشش در راه پیروزی آن و ایثار و فداکاری در نبرد حق علیه باطل در جبهه های نبرد حق علیه باطل در جبهه های غرب و جنوب کشور . داشتن مسئولیتهای حساس فرماندهی حفاظت اطلاعات ، فرماندهی گردان ،فرماندهی اطلاعات و عملیات در لشگر11امیرالمومنین وحضوردر عملیات مهمی چون عاشورا ،الفجر 9 ،کربلای 4 ،کربلای 10 ،والفجر 10 ودهها نبرد چریکی شاهدی برمردانگی ودلیری اوست. می جنگید و از مقتدایش علی (ع) آموخته بود اخلاص را .تا اینکه در صبحی صادق و در پگاهی سرخ در میدان مین جبهه مهران ،خورشید عمرش به خون نشست و در روز 7/ 3/ 1367 بر بال خونین شهادت به سوی محبوبش شتافت و نام ماندگارش بر سینه تاریخ تا ابد خواهد درخشید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد بهداری تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «علی خانزادی» در هفتم مرداد ماه سال 1338 در روستای «هلشی» بخش «ایوان» در استان «ایلام» از پدر و مادری مومن چشم به جهان گشود. او از همان آغاز طفولیت تحت تربیت والدین با ایمانش قرار گرفت و تحصیلات ابتدایی را در همان روستا به پایان رساند و بعد وارد دوره متوسطه شد.به دلیل محرومیت ونبود مدرسه درآن روستا شهید خانزادی برای ادامه تحصیل به شهرایوان آمد. پدرش فاقد زمین کشاورزی بود و از راه کار کردن برای دیگر کشاورزان و زمین داران آن روستا خرج خانواده چند نفری را بدست می آورد .شهید علی خانزادی برای اینکه پدرش را کمک کند در دوران تحصیل که مجبور بودبین شهر و روستا دررفت و آمد باشد ، سعی می کرد کمتر خرج کند تا به پدرش فشار کمتری ازنظراقتصادی وارد شود .او راضی بود زندگی را به سختی بگذراند و مجبات درد سر والدینش را فراهم نسازد .بعد از به پایان رسانیدن دوره متوسطه ،برای اینکه هزینه های پدرش کمتر شود بقیه تحصیلاتش را در آموزشگاه بهداری استان ایلا م وبا بهترین معدل به پایان رسانید .او در تاریخ 25 /10/1356 وارد پادگان شدتا دوران خدمت سربازی را پشت سر گذارد. بعد از طی کردن دوره ی آموزشی در بهداری صالح آباد مشغول خدمت شد. مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت ستم شاهی شدت گرفته بود وشهید خانزادی به فرمان امام خمینی(ره)که دستورداده بود سربازان از پادگانها فرار کنند از پادگان محل خدمتش فرار کرد و به سوی شهرایوان رفت. حدود یک ماه به پیروزی انقلاب مانده بودوشهید خانزادی به فعالیتهای مبارزاتی اش شدت بخشیده بود.او در شهر هر کس را می دید مخصوصا نسل جوان را به اسلام و دستورات این آیین مقدس راهنمایی می کرد .تا می توانست علیه رژیم ستم شاهی مبارزه می نمود و بین دوستان نوارهای مذهبی و کتاب های جدید توزیع می کرد .اوفقط به فکر مبرزه با حکومت ظالم شاه نبود بلکه کارهای اجتماعی از قبیل کمک به مستمندان وافراد محتاج را نیز با جدیت انجام می داد. هر کس را می شناخت که به چیزی احتیاج دارد تا می توانست خودش حاجت اورا بر آورده می کرد و در غیر این صورت از دیگر برادران مذهبی کمک می گرفت. علی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سا ل 1357مجددا در بهداری ایوان مشغول به کار شد.او باز هم مانند همیشه یار مستضعفان و بیچارگان بود اما همیشه پیش دوستان می فرمود دوست دارم در سپاه خدمت کنم زیرا سپاه نهاد انقلابی است . هر چه قدر اطرافیان می گفتند خدمت در حکومت اسلامی در هر جا باشد خدمت به اسلام است او قبول نکرد .شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در سا ل 1359 نقطه آغازی بود بر حماسه آفرینی های این فرزند بزرگ ایران.ا و پیوسته در سپاه و بسیج به جبهه ها کمک می کرد و سر انجام در سال 1360 با اینکه تازه ازدواج کرده بود از بهداری خودش را به سپاه پاسداران منتقل نمود .ابتدا در بیمارستان شهدای ایلام مشغول به خدمت شد با این حال در تمام عملیات جنوب و غرب تا حدی که به او اجازه می دادند شرکت می کرد و پیوسته در خط مقدم جبهه بود. بعد از چندی به عنوان مسئول بهداری تیپ امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به کار خود ادامه داد .با اینکه دارای زن و یک پسر بچه و پدر و مادر پیری بود اما پیوسته می گفت :ای کاش من هم مانند فلان برادری که شهید شد، شهید شوم .او با این همه مسئولیت برای حراست از حریم اسلام از همه آنها و حتی از جان شیرین خود گذشت . فعالیتهای سیاسی شهید قبل ازانقلاب: - مبارزه با رژیم ستمشاهی :از طریق توزیع اطلاعیه و نوار کاست حضرت امام(ره) و آگاه ساختن جوانان با بحث و گفتگو و تشکیل جلسات متعدد در قالب کلاس قرآن و احکام اسلامی در آن جو خفقان واستبدادی حکومت شاه. - ارتباط با روحانیت مبارز و گرفتن اطلاعات مورد نیاز در خصوص فعالیتهای انجام شده. - فرار از خدمت سر بازی از پادگان به دستور امام خمینی (ره) - شرکت فعال در راهپیمایی و تظاهرات بر علیه رژیم شاه فعالیتهای شهید بعد از پیروزی انقلاب اسلامی: - شرکت فعال در جلسات مذهبی :سخنرانی. – تشکیل کلاس قرآن و احکام و نماز جمعه و جماعات. - تشکیل صندوق قرض الحسنه شهدای ایوان جهت کمک به محرومین و خدمت. - پیروی از بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران امام خمینی(ره). - حضور مستمر در جبهه های حق علیه باطل بعنوان بسیجی وپاسدار - وارد شدن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بعنوان پاسدار و پذیرفتن مسئولیت بهداری سپاه ایلام - جمع آوری کمکهای مردمی و توسعه بهداری شهدای ایلام - پذیرفتن مسئولیت بهداری تیپ حضرت امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. - جمع آوری کمک های مردمی و ساختن اورژانس در امیر آباد مهران جهت مداوای مجروحین جنگی. - جمع آوری کمکهای مردمی جهت به اتمام رساندن مسجد صالح آبادو نهایتا پر کشیدن ونوشیدن شربت شهادت که آرزوی او بود .او سر انجام در روز شنبه 5/8 /1363 در امیر آباد مهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد و رسا لت حسین گونه اش را به انجام رسا ند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان مهندسی تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سر دار شهید «کاظم فتحی زاده» در فروردین ماه 1336 در خانواده ای مذهبی در روستای «مهدی آباد »از توابع مرکزی «ایلام» دیده به جهان گشود .رشد ونمو درمحیط روستا از همان ابتدااورا سخت کوش وفعال بار آورد به گونه ای که او به تحمل ناملایمات عشق می ورزید .انجام کارهای سخت و طاقت فرسا برایش عادی بود واین خصیصه در خون خیلی از مردم قهرمان کرد وجود دارد.اراده و همت پولادینش در جوار زندگی بی آلایش ،از وی مردی مصمم ،مجرب ،غیرتمند و صیاد لحظه های تلخ و شیرین ساخته بود . راهیابی به آستان پاک زندگیش را باید در سالهای آتش و خون جست .سالهایی که ستاره های دنباله داری در سرزمین کهن ایران طلوع کردندوتا همیشه تاریخ روشنی بخش راه آیندگان خواهند بود. درامتحان ورودبه جمع سربداران گروه ضربت که عبارت بودند از شهید کرم پور ،شهید یادگار ،شهید امامی ،شهید مهردادی ،شهید فیضی ،شهید غیوری ،شهید بسطامی و شهید ملاحی قبول شدواین آغازی گردید برای حماسه آفرینی هایش .او در آزمون های سخت جنگ ،چه درنبردهای جمعی وچه درتنهایی پیروزوسربلند در آمد ؛چه آن روزی که قبل از والفجر 5 تا اتوبان العماره رفت و بر گشت و چه در تنگه ی ترشابه در مرداد ماه 67 که به همراه برادر بسیجی ،بدرود تنگه چهار زبر را بر یک گردان از عراقی ها بست و 22 تن از آنها رابه تنهایی به جهنم فرستاد تا دیگر هیچ کفتاری به خود اجازه ورود به بیشه شیران راندهد. در کربلای 10 ريا،ارتفاع گامو که به پشت بام کردستان معروف است در زیر پایش لرزید ،اوبودکه گروه (فراسان)یکی از خائن ترین وخود فروخته ترین گروههای ضد انقلاب را به زانودر آورد . شهید فتحی زاده گنجینه زرین و تاریخ واقعی دفاع مقدس در ایلام بود ،او در عملیات آزاد سازی میمک ،عاشورای 2 میمک ،محرم ،والفجر 3 ،والفجر 5 ،والفجر 9 ،والفجر 10 کربلای 1 ، کربلای 4،کربلای 5 ،کربلای 10 در مسئولیتهای مختلف فرماندهی و اطلاعات و عملیات درلشگر11امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران حضوری فعال داشت . در اکثر عملیات کلید فتح گره های باز نشدنی بود .در عملیات هر جا کاظم بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود .اودردوره عمربابرکت خوددر مسئولیتهای زیرخدمات شایانی به ایران بزرگ واسلامی کرد: - مسئول شناسایی و گروه ضربت - مسئول گروهان شناسایی - مسئول واحد تخریب - جانشین گردان مهندسی - فرمانده قرارگاه بعد از جنگ هم کاظم لباس جنگی را از تن در نیاورد و مدتی به تفحص شهدا و سپس به پاکسازی میادین وسیع مین در دشت های میمک ، مهران و چنگوله پرداخت .هشت سال در دفاع مقدس بود و دوازده سال بعد از جنگ راهم در میان سنگر ها و میادین مین گذراند. او بوی عطر شهدا را استشمام می کرد .به ما آموخت که راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و عاقبت در حین پاکسازی میادین مین جا مانده ازکربلای مهران در 25/ 12/ 1378 در دامنه های قلاویزان بر اثر انفجاری سنگین به خیل شهیدان پیوست .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی ملاحی : قائم مقام فرمانده واحدطرح عملیات تیپ یکم امیرالمومنین (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکی از روزهای سال 1337 که نور ماه کوچه پس کوچه های شهر «ایلام» را جلوه ای دیگر داده بود، صدای نوزادی سکوت شب را در هم شکست . چه صدای آشنایی بود ،صدای آن نوزادی که بعد ها سراسر زندگی اش با جهاد و حماسه گذشت و با عاقبتی نیکو به بستان اسماعیل ،روز عید قربان به قربانگاه عشق رفت .غلامرضا نام شایسته ای بود که خانواده اش بر او نهادند تا که او را به غلامی هشتمین ستاره ازآسمان تا ابد نورانی عصمت و طهارت (ع) بگمارند .شهید ملاحی از مقطع سوم راهنمایی تا اخذ دیپلم ،تحصیلاتش را همراه با فعالیتهای انقلابی ،مذهبی و شور و احساس عمیق سیاسی سپری کرد .انقلاب که پیروز شد اواوبر فعالیتهایش افزود، روزها در سنگر کسب علم می کوشید و شبها به نگهبانی از دستاوردهای انقلاب و ایفای رسالت سیاسی مذهبی خود می پرداخت .با آغاز جنگ به ندای باطنی اش که خروش بی امان علیه خصم بود .پاسخ مثبت داد و به جبهه رفت . اودر مدت حضورش در دفاع از دین وناموس وکشور حماسه های زیادی آفرید.سردار ملاحی با گذراندن با لاترین آموزش نظامی وقت (دافوس )و با پذیرش فرماندهی واحدهای اطلاعات و عملیات و طرح و عملیات،لشگر11امیرالمومنین سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سکان هدایت اطلاعاتی و عملیاتی این یگان رادر عملیات بزرگ والفجر 5،والفجر 9،والفجر 10 ،کربلای 1،کربلای 2 ،کربلای 5 ،کربلای 10 ،نصر 4 و نصر 8 را بر عهده گرفت .روحیه معنوی و سر شار از عشق به ولایتش سر انجام ،او را چون اسما عیل (ع) در عید قربان به قربانگاه برد و از جمع یاران سبز پوش به سوی یاران شهیدش پر کشید .اودراسفند ماه سال 1366پس سالها مجاهدت وحماسه آفرینی به آرزوی دیرینش ،شهادت ،رسید ودر جوار رحمت الهی بادلی آسوده ناظر اعمال ورفتار ماست.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

شهيد شاهد و آيت باهر حجة الاسلام عبد الغنی، معروف به شهيد بادکوبه یکی از علما و شهدای بزرگ راه فضيلت در قفقاز بود. علامه امينی به نقل از دانشمند معاصر او مرحوم اردوباری می نويسد: بادکوبه ای شهيد راه دين قربانی راه ذلت ناپذيری، جان باخته راه شرف، قهرمان حق و راستی، پهلوان ميدان ايمان و دينداری و آموزگار قرآن و درس اخلاق و جان بازی است. شهيد بادکوبه مقدمات دروس دينی خود را در قفقاز آموخت و تحصيلات عاليه خويش را از محضر فاضل ايروانی و علامه رشتی در نجف اشرف کسب نمود و با مرتبه و مقام اجتهاد و به بادکوبه مراجعت نمود. و یک سلسله خدمات دينی و علمی و اجتماعی آغاز کرد، و آنگاه که مردم را به تعاليم مذهب آشنا می ساخت، با ممانعت و اذيت دولت کافر تزاری مواجه بود، ولی او و یارانش مانند مشعلی فروزان در بين مسلمانان قفقاز می درخشيدند، تا سرانجام دولت تزاری جای خود را به حکومت بلشويکی و کمونيست ها داد و اينها بدتر از تزار به آزار مسلمانان پرداختند!! ولی شهيد بادکوبه و یاران او با قاطعيت به راه خويش که راه اسلام و تشيع سرخ علوی است تا مرز شهادت از پا نايستادند و مردم را به راه حق دعوت می نمودند. سرانجام اين شخصيت بزرگ را با عده ای از همفکران او دستگير نموده به زندان بردند و پس از چهارماه شکنجه و اذيت آنها را شهيد نمودند و خذلان و خواری دو جهان را برای خود خريدند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل نیک صفت : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مهر ماه هزار و سيصد و چهل و سه در تهران به دنيا آمد. مثل همه هم سن و سالان خود به مدرسه رفت. به پدر خيلي وابسته بود. اوقات فراغت با پدرش به سركار مي‌رفت. به دليل وابستگي عاطفي شديد با پدر، بعد از فوتش در همان سال تحصيلي مردود شد. سيزده سالش بود كه كم‌كم با اراده قوي و مردانه جاي خالي پدر را در خانه پر كرد و نگذاشت به مادر سخت بگذرد. ضمن اين كه درس مي‌خواند كار هم مي‌كرد. علاقه به سپاه او را از ادامه تحصيل باز داشت. دوم دبيرستان را گرفت. وارد سپاه شد و با جبهه‌ها آشنا. مسؤول حفاظت از شخصيت‌هاي سپاه گرمسار و از پايه‌گذاران هيئت عاشقان ثارالله گرمسار بود. به دليل شجاعت و مديريت و توانايي‌هاي جسمي و روحي تا قائم مقامي گردان پياده در جبهه پيش رفت. با اصرار و پيشنهاد مادر با دختر عمه‌اش ازدواج كرد. سه ماه از زندگي مشترك‌شان نگذشته بود كه اسماعيل با مسؤوليت قائم مقامي گردان امام حسين عليه‌السلام در منطقه عمومي ماؤوت عراق درروستاي سَفره در نيمه شب بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و شش با گلوله شيميايي عراق به شهادت رسيد. پيكرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاك سپردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید تقی مداح : فرمانده محورعملیاتی تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بيست و يکمين روز مرداد هزار و سيصد و چهل و سه در سمنان به دنيا آمد. دومين شهيد خانواده بود. برادرش رمضان مداح در سال شصت و دو به شهادت رسيد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه مهران تمام کرد. بعد از آن تا دوم دبيرستان در رشته مکانيک در هنرستان شهيد عباسپور درس خواند. با تشکيل بسيج به عضويت این نهاد مردمی در آمد و در آن جا فعاليت مستمّر داشت. از سال شصت و يک تا شصت و هفت، پنج بار به جبهه اعزام شد که چهار بار مسؤول محور شناسايي و يک بار هم حفاظت اطلاعات تيپ 12قائم (عج) بود. ازدواج کرد و دو پسر از او به يادگار مانده است.در طول پنجاه و دو ماه حضور پر تلاشش در جبهه‌ها، سه بار مجروح شد. يک بار از ناحيه پشت بر اثر برخورد ترکش در طي عمليات والفجر هشت، بار دوم دست راستش ترکش خورد و بار سوم پايش مجروح شد. در ششمين روز مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت در منطقه اسلام‌آباد غرب، فرمانده شناسايي محور بود که طي عمليات مرصاد در اثر برخورد ترکش به شهادت رسيد.پيکر مطهرش در گلزار شهداي سمنان امامزاده يحيي عليه‌السلام به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن رامه ای : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) تیپ 12قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بهمن هزار و سيصد و چهل و چهار در فيروزكوه به دنيا آمد. به خاطر ارادت خانواده به اهل بيت پيامبر صلي‌الله وعليه وآله وسلم و زنده نگه داشتن نام ائمه اين اسم را برايش انتخاب کردند. تحصيلات كلاسيك را تا ديپلم ادامه داد. اول و دوم دبستان را در تهران پشت سرگذاشت. با مهاجرت خانواده به گرمسار در آن جا ادامه تحصيل داد. از سال شصت و سه با ديپلم وارد حوزه علميه قم شد. از سال شصت ويك بعد از آموزش اوليه بسيج به جبهه اعزام شد. درس خواندن در مدرسه و حوزه مانع رفتنش به جبهه نشد. هشت مرحله و قريب به سي ماه سابقه حضور در جبهه داشت. يك بار در عمليات والفجر هشت از ناحيه پا مجروح شد و سرانجام آنچه را كه از خدا تقاضا داشت به اجابت رسيد. در بيست و سوم شهريور هزار و سيصد و شصت و هفت، در منطقه عمومي دزلي درارتفاعات روستاي دَرَکه مريوان، بر اثر ترکش مين به دوستان شهيدش ملحق شد. آن موقع او معاون فرمانده گردان امام حسین (ع)بود.پيکرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن عزیزیان : قائم مقام فرمانده گردان روح‌الله تیپ 12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاتب اسلامی) سال هزار و سيصد و سي و چهار در روستاي محمدآباد دامغان به دنيا آمد. در طول جنگ، بارها همسر و سه فرزندش را تنها گذاشت و به جبهه شتافت. بيش از سي و چهار ماه در جبهه حضور داشت. روزی که به جبهه رفت فرمانده دسته بود.مدتی بعد فرمانده گروهان شدوبعداز آن معاون فرماندهی گردان روح‌الله را به عهده داشت. چند بار مجروح شد. بار اول پايش آسيب ديد و دو هفته در تهران بستري بود. بار ديگر هم دست و صورتش مجروح شد. حسن عزيزيان در پنجم مرداد شصت و هفت در عمليات مرصاد به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن لهرودی : فرمانده گروه شناسايي تیپ 12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و چهل و چهار در روستاي كهن‎آباد گرمسار به دنيا آمد. تا سوم دبيرستان درس خواند و عازم جبهه شد. در عمليات‌هاي محرم و بيت‎المقدس شركت كرد. پس از چند مرحله اعزام به صورت بسيجي به خدمت سربازي رفت. دوره‎ آموزشي را در پادگان باغرود نيشابور گذراند و عازم مناطق جنگی کرمانشاه و مهران شد. با اين كه خدمت سربازي را تمام كرده بود، ترك جنگ را جايز ندانست. ذكاوت، همت و اخلاص او باعث شد تا به عنوان سرگروه شناسايي خدمات صادقانه‎اي انجام دهد. در نهم تير شصت و چهار در منطقه مهران به شهادت رسيد. جنازه‎اش به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي كهن آباد به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین یحیایی : مسئول عقیدتی لشكر 17 علي‌بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و چهل و سه در اولين روز از دومين ماه سرد زمستان، مصادف با نيمه شب بيست و دوم ماه مبارك رمضان، حسين با تولدش گرمي و نشاط خاصي به كانون خانواده بخشيد. چون دو پسر قبل از حسين فوت كردند، پدر و مادرش نذر كردندتا او زنده بماند. در يازده ماهگي‌اش او را به پابوس امام رضا عليه‌السلام بردند تا نذرشان را ادا كنند. تا سن پنج سالگي در روستاي آبخوري بود. بعد از آن به روستاي فضل‌آباد عطاري نقل مكان كردند. پدرش قهوه‌چي بود و به اين طريق امرار معاش مي‌كرد. تا كلاس چهارم ابتدايي را در اين روستا خواند. با مهاجرت به سمنان، پنجم را در دبستان رفعت خواند. پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدايي به مدرسه راهنمايي رفت. كلاس سوم راهنمايي بود كه انقلاب پيروز شد. مثل بچه‌هاي هم سن و سالش در تظاهرات و راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد. براي دبيرستان در مدرسه شبانه هفت تير مشغول تحصيل شد. روزها سركار مي‌رفت و شب‌ها درس مي‌خواند. او در كارهاي نقاشي و بنايي مهارت خاصي داشت و از اين طريق خرج تحصيلش را در مي‌آورد. همزمان با تحصيل در دبيرستان، در حوزه علميه سمنان درس مي‌خواند و طلبه بود. بعد از پايان ديپلم در دانشگاه تربيت معلم شهيد بهشتي تهران قبول شد. در دوران تحصيل در تهران، دو بار به جبهه رفت و هر دفعه يك ماه ماند. پس از گرفتن مدرك فوق ديپلم به سمنان آمد. در آموزش و پرورش مشغول شد. او روستاهاي محروم را جهت تدريس انتخاب مي‌كرد. همزمان با تدريس در مدرسه راهنمايي در روستاي سطوه، شب‌ها كلاس نهضت سوادآموزي تشكيل مي‌داد. او در اين راه سختي‌هاي زيادي كشيد. زماني كه در روستا بود، بعد از تعطيل شدن از مدرسه به مسجد مي‌رفت. نماز جماعت برپا مي‌كرد. بعد از نماز سخنراني مي‌كرد و احكام را به مردم ياد مي‌داد. او مردم فقير و نيازمند روستا را مي‌شناخت و به آنها كمك مي‌كرد. سال اول تدريس او كه به پايان رسيد، سپاه از او دعوت به همكاري كرد. براي گذراندن دوره نظامي به پادگان شاهرود رفت. به مدت پانزده روز آموزش نظامي ديد و سپس براي امتحان به قم رفت. او از آن‌جا در شهريور سال شصت و پنج به جبهه اعزام شد. در لشكر هفده علي‌بن ابيطالب به سِمت معاون عقيدتي سياسي مشغول خدمت شد. بعد از يك ماه به مرخصي آمد. براي تعيين تكليف به آموزش و پرورش رفت و حكم مأموريت نامحدود برای جبهه گرفت. او ازدواج نکرد تا سر انجام در بيست و دوم دي ماه شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج در شلمچه، با اصابت تركش به سر به شهادت رسيد. پيكر مطهر طلبه و معلم شهيد در امامزاده يحيي سمنان به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا ملکیان : فرمانده گردان امام حسن (ع)تیپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اوّلين فرزند خانواده ملکیان در سال1336 در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را که مي‌ديد، براي ياري او در هر كاري شركت مي‌کرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خميني‌رحمت‌الله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر مي‌كرد. در سوم دي هزار و سيصد و پنجاه و هفت از طريق ژاندارمري دامغان به سربازي رفت. سيزدهم مهر هزار و سيصد و پنجاه و نه وارد سپاه شد. هنوز جنگ شروع نشده بود كه به همراه دوستش حسين مجد براي پاكسازي مناطق غرب كشور از وجود ضد انقلاب وارد كرمانشاه شدند. با شروع جنگ به جبهه رفت. در مناطق عملياتي پاوه، نوسود، جوانرود و اورامانات و... حضور پيدا كرده و در عمليات‌ها شركت داشت. حدود يازده ماه و بيست روز در جبهه‌ها فعاليت داشت و به نترس و دلير بودن شهرت داشت. به او لقب ببر دلير كردستان داده بودند. هر كاري که از دستش برمي‌آمد، انجام مي‌داد. با موتور كار مي‌كرد. تخريب‌چي بود. كار فرماندهي را انجام مي‌داد و حتي كار تداركات را هم به عهده مي‌گرفت. هفتم شهريور هزار و سيصد و شصت و يك در پيرانشهر به شهادت رسيد. آن موقع او فرمانده گردان بود. بدنش در گلزار شهداي دامغان دفن شده است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا میرزاخانی : قائم مقام رئیس ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي حمزه سيدالشهداء(ع)(جهاد سازندگی سابق) سال هزار و سيصد و سي و هشت در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت مي‌كرد و آن را تكليف مي‌دانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. با آمدن امام خميني رحمت‌الله عليه به ايران و شروع جرقه‌هاي انقلاب اسلامي به همراه دوستان هم محلي‌اش به پاسداري از انقلاب پرداخت. هميشه فعاليتش را از ديگران مخفي مي‌كرد. در دوران مبارزات انقلاب رضا و برادر ديگرش توسط عمّال شاه دستگير و مورد شكنجه قرار گرفتند. پس از پيروزي انقلاب، دوره سربازي رضا همزمان با دوران جنگ تحميلي شد. او با تلاش فراوان داوطلبانه به جبهه‌هاي جنوب و گيلانغرب رفت. در طي دوران سربازي سه بار در جبهه زخمي شد. دوبار از ناحيه پا و سر و بار آخر از ناحيه دست در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري شد. در عمليات طريق‌القدس و آزادساز‌ي بستان شركت نمود. بعد از اتمام خدمت سربازی, جذب فعاليت در جهاد سازندگي (سازندگی)شد. همراه بقيه برادران جهادگر در عمليات فتح‌المبين در جبهه رقابيه عين‌خوش مبارزه كرد. پس از آن به عنوان مسؤول واحد مهندسي رزمي و پشتيباني جنگ در جهاد سازندگي فعاليت داشت. او مدتي بعد به ستاد پشتيباني جنگ حمزه سيدالشهداء اعزام گرديد. در آن جا مسؤوليت قائم مقامي ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي را به عهده‌ داشت. او مخلصانه در راه خدا مبارزه كرد. سرانجام در سوم آبان هزار و سيصد و شصت و پنج در منطقه سردشت بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به ديدار حق شتافت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید زمان رضا کاظمی : فرمانده اطلاعات عمليات گردان امام حسین(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم دي هزار و سيصد و چهل و يک در منطقه جهاديه سمنان به دنيا آمد. تا هفت سالگي تحت تربيت مستقيم پدر و مادر قرار داشت. کوچک بود که سايه پدر را از دست داد. مادر و برادر بزرگش، علي‌اصغر، او را زير چتر حمايتي خود داشتند. زمستان را با هزار سختي مي‌گذراندند. تا سال‌ها پاي چراغ نفتي درسش را خواند. شش برادر و يک خواهر ديگرش هم با سختي بزرگ شدند. پدرش يک کارگاه کوچک گچ با زحمات زياد از خود باقي گذاشته بود. زمان اوقات بيکاري و ايام تعطيل تا سال‌ها به همراه برادرش سنگ گچ را به انبار کارگاه مي‌برد. هيزم تنور نان را هم براي مادر آماده مي‌کرد. کُنده و تنه درخت را برايش خرد مي‌کرد. به تحصيلش ادامه داد تا اين که ديپلم را در رشته مکانيک از هنرستان شهيد عباسپور سمنان گرفت. همراه با تحصيل و حرکت انقلابي مردم در تظاهرات ضد رژيم پهلوي شرکت مي‌کرد و با گروههاي حزب‌الله محله جهاديه همکاري فکري و عملي داشت. با تاسيس بسيج به فرمان امام، به عضويت بسيج در آمد. براي مدتي به قم رفت و درس حوزوي خواند. در آذرماه سال شصت به عنوان معلم امور تربيتي در آموزش و پرورش سمنان مشغول به کار شد و تا نيمه خرداد شصت و يک ادامه داد. با اصرار بعضي دوستان استعفاء داد و به سپاه پاسداران رفت. در اين فاصله، دو بار به عنوان بسيجي به جبهه رفت که يک بار از ناحيه شکم مجروح شد. منطقه حضورش سومار بود. با ورود به سپاه در بخش فرهنگي و تعاون سپاه مشغول به خدمت شد. فردي فرهنگي و مربي قرآن و آشنا به مسائل ديني بود. دوباره ترجيح داد به جبهه برود. اين بار به شهر مرزي مهران رفت و در آن جا به عنوان مسؤول اطلاعات و عمليات گردان مشغول شد. بعد از تحمل زحمت طاقت ‌فرسا عاقبت در عمليات والفجر سه، در هجدهم مرداد شصت و دو، در اثر برخورد ترکش خمپاره، به دست و پهلو به شهادت رسيد. به دليل وضعيت منطقه، پيکرش سه روز در منطقه زير آتش ماند. سپس براي دفن در جوار امامزاده يحيي و دوستان شهيدش به سمنان انتقال يافت. مجرد بود و در طول اين مدت پنج بار به جبهه رفت. در مجموع بيست و دو ماه در دود و باروت و خاک جبهه‌هاي غرب و جنوب زندگي کرد. برادرش عسکر هم در عمليات والفجر هشت، بهمن سال شصت و چهار به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان 503 شهید بهشتی ازتیپ یکم امیر المومنین (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «جاسم امامی» در بهار 1342 در روستای «هلشی سفلی »در خانواده ای مستضعف و متدین چشم به جهان گشود . تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در زادگاهش به پایان رسانید و برای تکمیل آن به بخش ایوان غرب رهسپار گردید و در خرداد سال 1359 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد .شهید امامی چند سال از عمر خویش را به عنوان آموزگار ،صرف خدمت به مردم محروم منطقه نمود اما این کار اشتهای سیری نا پذیر او را در خدمت به اسلام و مردم مستضعف فرو نمی نشاند ،لذا لباس مقدس پاسداری را بر تن کرد و به جبهه های نور شتافت . وی در عملیات مختلفی از جمله ،والفجر 3 ،والفجر 5 و کربلای 4 شرکت فعال داشت .این شهید دوره فرماندهی عالی را در دانشگاه امام حسین (ع)تهران به پایان رسانید و سر انجام ،صبح روز 11/11/1365 در غرب کانال ماهی مورد اصابت تر کش خمپاره دشمن قرار گرفت و تا خدا پر کشید وجسدش نیز مفقود ماند . سردار رشید اسلا م امامی قبل از اینکه به سپاه به پیوندد در شغل معلمی خدمت می کرد و حضور در جبهه دفاع از کیان اسلامی را برماندن تر جیح می داد. سر انجام سردار سر افراز سپاه توحید بعد از سالها دفاع از انقلاب و اسلام و شرکت در عملیات مختلف در تاریخ 11/11/1365 در عملیات بزرگ کربلای 5 جهت جمع آوری اطلاعات و ارز یابی نیروها و اهداف دشمن در غرب کانال ماهی به عمق نیروهای دشمن نفوذ کرد اما در زیر باران خمپاره و توپ دشمن قرار گرفت و همچون فرمانده خود حضرت ابوالفضل عباس (ع)در معرکه نبرد به جا مانده و جسد مطهرش 11 سال غریبانه ماند و سر انجام در تاریخ 13/7/ 76 13به خاک پاک کشور اسلامی بر گشت داده شد و به وصیت خود در جوارهمرزمان شهیدش آرمید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان 501مقداد تیپ یکم امیرالمومنین(ع) لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «ملکی» در سا ل 1340 درمنطقه عشایرنشین «سر تنگ زعفرانی» (چم لوان )دراطراف شهرستان «مهران» متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در همان محل به پایان رساند و بعد برای ادامه تحصیل مجبور شد به« مهران» برود .پس از حمله بعثیان عراق به مهران وی همراه خانواده به ایلام مهاجرت نمودند و در تابستان سا ل 1359 به عضویت سپاه در آمد. در ایلام ایشان به تحصیل خود ادامه دادند و یکی از اعضای فعال انجمن اسلامی دبیرستان شریعتی ایلام به شمار می رفتنند تا اینکه در سا ل 1362 به عضویت رسمی سپاه در آمد و بعد از گذراندن دوره آموزش به تیپ امیر المومنین (ع) اعزام شد .به علت شایستگی به عنوان فرمانده گروهان معرفی گردید و بعد از مدتی به عنوان معاون فرمانده گردان 501 مقداد منصوب شد .پاسداری از اسلام را وظیفه خود می دانست و برای این وظیفه از هیچ چیز خود حتی از جان خود دریغ نکرد .او به راستی عاشق امام زمان(عج) و فرزند راستینش خمینی کبیر (ره) بود در عملیات والفجر 5 به همراه سایر دوستان که جهت جایگزین کردن نیروها به منطقه اعزام شده بودند .پس از درگیری و تصرف ارتفاعات مهم و استراتژیک بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سرش روح پر فتوحش بر بال ملائک قرار گرفت و به ملکوت اعلا پیوست

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان502امام حسین(ع)از(تیپ یکم امیرالمومنین(ع)لشگر4بعثت ( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ) شهید «مرتضی ساده میری» در سا ل 1340 در خانواده مذهبی در شهرستان «ایلام» دیده به جهان گشود .زندگی در خانواده مذهبی وسنتی و وجود مشکلات اقتصادی ،فرهنگی و...که آن روزها اکثر خانواده های ایرانی ساکن درمناطق محروم مانند ایلام از آن رنج می بردند ؛ مرتضی را نوجوانی سخت کوش وفعال بار آورده بود.پس از رسیدن به دوران کسب علم ،تحصیلات را در ایلام آغاز کرد وبا موفقیت به پایان رساند .انقلاب آزادی بخش امام خمینی که شروع شد مرتضی که شاهد ظلم ونابرابری شاه خائن بود ،مشتاقانه به صفوف مبارزین پیوست وتا پیروزی نهضت خمینی کبیر لحظه ای آرام نگرفت. در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل جهاد سازندگی به این نهادانقلابی پیوست .اما مزاحمتهای ضدانقلاب برای مردم ستم کشیده کرد وبعد از آن جنگ تحمیلی عراق که به نمایندگی از زورمندان ستمکار جهان ،برعلیه مردم بزرگ ایران شروع شد،اورا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کشاند تا سدی تسخیرناپذیر در مقابل دشمنان ایران بزرگ باشد. خود او می گوید «... بنا به علاقه وافرم به عضویت رسمی سبز پوشان لشگر امیر المومنین (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمدم و خدمتم را از گردان 503 شهید بهشتی به عنوان مسئول دسته آغاز کردم. » مرتضی در بین بچه های لشگر به حلتی معروف بود ،آخر او 8 سال دفاع مقدس را در هلت ها گذراند. هلت در لجهه ی ایلامی به تپه ماهورهای رملی بی آب و علف می گویند که شرایط زندگی در آنجا بسیار سخت است .شهید مرتضی با لهجه ی شیرین (شوهانی )تبسم را بر لبان رزمنده گان می شاند. سنگر مرتضی شلوغ ترین سنگر بودو دور و برش همیشه پر بود از رزمندگانی که به اخلاق خوب ورفتار پسندیده اوعشق می ورزیدند.در شب عملیات آنقدرروحیه رزمندگان را تقویت می کرد که مرگ شیرین تر از عسل می شد .او به حمله و عملیات عشق می ورزید ،در عملیات والفجر 5،والفجر 9 ،والفجر 10 ،کربلای 1 ،کربلام 10 نصر 4و نصر 8 سمت فرماندهی گروهان و ستاد گردان را بر عهده داشت و بارها مجروح گردید ،بعد از جنگ او در فراغ شهدا ءخیلی بی تابی می کرد . مرتضای بعد از جنگ خیلی با آن مرتضای زمان جنگ فرق داشت ،چنانکه روزی روی چادرش این شعر را نوشته بود : در سنگر حق شیر شکاران همه رفتند یاران هلت چون عطر بهاران همه رفتند چون بوی گل ،آن پاک عیاران همه رفتند هلتی با که نشینی که یاران همه رفتند آه و افسوس مرتضی در فراق دوستان سفر کرده لحظه ای قطع نمی شد و از اینکه از این قافله جا مانده بود ،احساس شرمساری می کرد .اما خدا هم نمی خواست دل مرتضی شکسته شود تا این که دعای او مورد اجابت قرار گرفت و در تاریخ 25/ 12/ 1369 در دامنه های قلاویزان در عملیات پاک سازی مناطق غرب کشور از وجود منافقین ،صدای گرفته ای در بیسیم ها پیچید :مرتضی پرپر شد ،مرتضی به غیوری ودوستانش ملحق شد . سکوت عجیبی حاکم شد اما مرتضی عروس زیبای شهادت را در آغوش گرفت و خود را به قافله ای شهدا رساند .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید روح الله شنبه ای : فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان«ایلام » آخرین دست نوشته سر دار رشید اسلام شهید شنبه ای ،لحظاتی قبل از شهادت که بر روی مقوای جعبه خمپاره ،در حین نبرد نوشته شده است : بسم الله الرحمن الرحیم به خدا راهم را تشخیص داده ام و خدا را دیده ام و هدف و مقصد را شناخته ام . دشمن را نیز به عیان دیده ام، پس چرا بر این مرکب خوشبختی که گاهی می باشد، به سوی الله به پیش نتازم و قلب دشمنان حق و حقیقت را آماج گلوله هایم قرار ندهم و در این راه به نوشیدن شربت شهادت چون دیگر برادرانم نائل نگردم . روح الله شنبه ای شهید «روح الله شنبه ای» در سال 1336 در خانواده ای مذهبی در« ایلام» دیده به جهان گشود .تحصیلات خویش را در شهرهای «ایلام» و« کرمانشاه» با موفقیت به پایان رسانید . در سنین نوجوانی از آگاهی مذهبی و سیاسی با لایی بر خوردار بود و این به دلیل رشدو نمو در خانواده ای مومن ومسلمان بود. مبارزه با رژیم طاغوت را در زمانی شروع کرد که تازه سن جوانی را آغاز کرده بود.ا و از هر فرصتی برای بیدار گری دوستان و آشنایان استفاده می کرد . باحضور مستمر در محافل قرآنی و مذهبی و مجالس سخنرانی قبل از پیروزی انقلاب ،سعی وافر در ارتقای معلومات دینی و بینش اسلامی ،اجتماعی داشت و دیگران را نیز به شرکت در چنین جلساتی تشویق می کرد .به دلیل فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی در چند مرحله تحت تعقیب ساواک قرار گرفت ،اما هوشیاری و زیرکی و ی هر گونه فرصت و بهانه ای را از آنها سلب کرد . شهید شنبه ای در ابعاد اخلاقی و رفتاری انسانی وارسته ،فهیم ،مردم دار ،حامی مظلومین و ناصحی دلسوز برای خانواده و فامیل بود .به کتاب ،مطالعه و ادامه تحصیلات عالی علاقه ای وافر داشت . پر تحرک و فعال بود ،به بزرگتر ها احترام می گذاشت و نسبت به کوچکتر ها نظر ویژه داشت .در اوج راهپیمایی ها و تظاهرات قبل از پیروزی انقلاب از عناصر فعال و موثر نهضت آزادی بخش امام خمینی در« ایلام »به شمار می رفت که با به کار گیری فنون و مهارت های ویژه در سازماندهی و تشکل مبارزین نقش اساسی ای را ایفا کرد .پس از پیروزی انقلاب اسلامی با «کمیته انقلاب اسلامی»(سابق) همکاری گسترده ای را آغاز و در حساس ترین و بحرانی ترین مناطق استان ایلام حضور تعیین کننده پیدا می کرد .شهید شنبه ای به محض شنیدن فرمان امام (قدس سره )از رادیو ،درمورد خاتمه دادن قائله «پاوه» و سر کوب اشرار و باز گرداندن امنیت به «کردستان» ؛عاشقانه راهی مناطق در گیری با ضد انقلاب شد و به عضویت سپاه در آمد .شهید شنبه ای به دلیل لیاقت و شایستگی کم نظیر علاو بر عضویت در شورای فرماندهی سپاه ایلام به فرماندهی اطلاعات و عملیات این سپاه نیزمنصوب گردید . در طول تمامی دوران پس از پیروزی تا لحظه شهادت لحظه ای نیاسود و با شروع جنگ نابرابر و تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی در شرایطی که نیروهای سپاه از کمترین امکانات و تجهیزات نظامی بر خوردار بودند ،با همرزمانش دلیرانه راه پیشروی دشمن تا بن دندان مسلح را سد نمود و در ظهر روز پنج شنبه 20/6/1359 در منطقه مرزی« بهرام آباد »در شهر«مهران» به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید کشکولی : قائم مقام فرمانده گردان« 504ابوذر»ازتیپ «یکم امیرالمومنین(ع)»لشگر« 4بعثت»( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «مجید کشکولی» در دهم خرداد ماه سا ل 1341 در خانواده ای که وضع اقتصادی متوسطی داشتند وازنظر مذهبی متدین بودند ،در روستای «ریکا » دربخش «صالح آباد » در استان« ایلام» به دنیا آمد .تولد در کنار امامزاده «علی صالح (ع)» که امروزتعدادزیادی از شهدای سر فراز استان« ایلام» در جوار آن ماوا گرفته اند ، سر نوشت ایشان را طوری رقم زد که پس از سالها مجاهدت ومبارزه، روزی در لباس سبز پاسداری و آغشته به خون به آن سامان برگردد وآرام گیرد. دوران ابتدایی را در زادگاهش گذراند و ایام تحصیلات راهنمایی او همزمان بود با مهاجرت خانواده ایشان به« ایلام» . دوران متوسطه را هم در« ایلام »سپری کرد . با شروع انقلاب از افراد فعال و تلاشگر و پر جنب و جوش بود.اودر راه پیروزی انقلاب اسلامی تلاش زیادی کرد.بعد ازپیروزی انقلاب اسلامی وبا شروع جنگ تحمیلی برادر بزرگش ،«عزیز کشکولی» وارد جنگ شد و به فیض عظمای شهادت نائل آمد .بعد از شهادت برادرش مدتی در بنیاد شهید مشغول خدمت بود .اما تشنگی وعطش مجید با این آب سیراب نمی شد . با تمام توان وارد جبهه شد ،مراحل آموزش نظامی را طی کرد و هنگام ورود به میدان نبرد،یک رزمنده ورزیده، آموزش دیده و مجرب بود .مدیریت ، لیاقت و شجاعت ایشان زبانزد همه دوستان بود .فرماندهان متوجه وجود روحیات عالی وی شدند و ایشان هم پله های ترقی را ازفرماندهی دسته و گروهان طی کردند تا اینکه جانشین فرماندهی گردان 504 ابوذر از تیپ یکم امیر المومنین (ع) شدند .گردان ابوذر از گردان های عملیاتی و مجرب دوران دفاع مقدس بود که جمع زیادی از شهدای این استان در این گردان به شهادت نائل آمدند .در تاریخ 21 /7/1365 جمعی از رزمندگان عازم دیدار امام (ره) بودند و شهیدان «مجید کشکولی» و «مجید رحیمی» نیز به این خاطر از گردان به سوی «چنگوله »حرکت کردند ولی دربین راه در غروب 20/ 7/ 1365 به کمین دشمن بعثی افتادند و شربت شیرین شهادت را نوشیدند.ا وبا شهادت به برادرشهیدش پیوست .از شهید «کشکولی» پسری بنام «محمد» به جای مانده است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی حسین ابراهیمی : فرمانده گروهان دوم گردان 503 شهید بهشتی ازتیپ یکم امیر المومنین (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات محمد کریم لطفی : همیشه می گفت :بایدکشور عزیزمان را بسازیم و از خدا می خواهم که عمر من را به امام بدهد تا این انقلاب سر بلند به راهش ادامه دهد. او به امام خیلی علاقه داشت و تکیه کلام شهید علی حسین ابراهیمی در هر محفل و مجلس قسم به جان امام بود او انقلاب را یک هدیه الهی می دانست و امام را پیام آور ازادی و همیشه در این فکر بود و می گفت آیا دشمنان می گذارند این انقلاب رشد کند، او به جهانی شدن انقلاب می اندیشید. از گروههای ضد انقلاب افراد مفسد و افرادیکه به امام و انقلاب بدگویی می کردند خیلی بدش می آمد و نفرت داشت. شهید علی حسین یک نماد و الگوی به تمام معنا برای بنده در فعالیتهای مذهبی و عبادی بودند بنده خیلی کوچکتر از آنم که خصوصیات اخلاقی ایشان را به زبان بیاورم و این چند خط شعر را نثار روح بلند آن شهید می کنم: باز هم می شود از باران گفت قصه آینه و قرآن گفت باز هم تربت و سجاده شدن یاعلی گفتن و آماده شدن تیغ مرحب کش خونین بودن با علی در صف صفین بودن سردار نورالهی: هر گاه سوره فجر را تلاوت می کنم قامت فجرآفرینان والفجرها بالاخص والفجر 3 در جلوی دیدگانم مجسم و بی واسطه به تماشایشان می نشینم اما فقط حسرت سخن گفتن به سان روزهای با هم بودن با آنان را دارم گویا زمان هرچه به جلوتر می رود تشعشع انوار آیات الهی شهدا افزون تر و عجز و حقارت ما بیشتر هویدا می گردد. آنگاه که سیمای شهید علی حسین ابراهیمی فرمانده گروهان در شب قبل از حمله به یادم می آورمو مصاحبه و معانقه آن شب بیاد ماندنی را تار و پود استخوانهایم به شعله ای از درد تبدیل می شوند زیرا خسته و کوفته از بررسی منطقه عملیاتی مهران برگشته بودم ناگهان علی حسین آمد. شب مهتابی بود ولی ماه در مقابل روی او تابش نداشت بلکه تلالو نور چهره معنوی علی حسین بر ماه غلبه می کرد . از او پرسیدم این نیمه شب از کجا آمدی؟ گفت از شهرمان ایلام ، گفتم چرا امشب ؟ گفت زیرا شب دیگر فرصت نیست. گفتم مگر خبری است. گفت چه خبری خوش تر از آن . گفتم علی الظاهر دیروز نامزدی کردی . گفت آری و سپس با تبسمی پر معنی حلقه نامزدیش را به من نشان داد و فاصله را کوتاه کرد و به سان گذشته صورت در صورتم کشید و گونه های چین و چروکم را غرق در بوسه ساخت. شب حمله در محور پاسگاه دوراجی عراق چون شیر می غرید و نقش ویژه ای در سقوط آن پایگاه دشمن ایفا کرد. در اول صبح عملیات وقتی که یک لحظه در هنگام شلیک گلوله های آر پی جی هفت با شهید شیر خانی دیدم که تانکهای دشمن را تار و مار می کردند به وجودشان افتخار کردم و به خود بالیدم. محمد کریم لطفی: فعالیتهای ایشان در پیشبرد انقلاب جانانه بود و مواضع آن همانند مردان انقلابی که در تمام صحنه ها حضور داشتند جز به کلام و دستور امام به هیچ چیز فکر نمی کرد . در اوایل انقلاب و دفاع مقدس فراغت و بی کاری وجود نداشت تمام هم و غم فرزندان امام و انقلاب حفظ و حراست از انقلاب و مقابله با دشمن در هر کوی بود. شهید علی حسین یک لحظه او را ندیدم که احساس خستگی کند او همیشه در تلاش بود و هر مأموریتش اعلام می شد او پیش از همه ما آماده و پا به رکاب بود اوقات فراغت او همیشه مبارزه بود و با ضد انقلاب و دشمنان بعثی عراق در ستیز بود. در اوایل فروردین ماه 1360 بنده توفیق پیدا کردم در خدمت شهید یکماه در ارتفاعات برای گروه خمپاره انداز دیده بانی کنم او همیشه به مسائل عبادی و معنوی پای بند بود توصیه شهید به بنده نماز خواندن در اول وقت و احترام به پدر و مادر بود و خیلی تاکید برای این موضوع می کرد. شهید شهید علی حسین جز دفاع از انقلاب و امام و دستورات امام انگیزه دیگری نداشت. یک روز قبل از عملیات والفجر 3 در منطقه امیر آباد در قرارگاه او را زیارت کردم. چند لحظه ای با هم بودیم یک عدد فانسقه عراقی به عنوان یادگاری به من داد و گفت اگر شهید شدم هر وقت که این فانسقه را دیدید یک یادی از من بکنید. بنده در جواب گفتم انشالله پیروز بر می گردید و در جشن عروسیت شرکت می کنم. آخر شهید قبل از شروع عملیات والفجر 3 نامزدی کرده بود. شهید علی حسین ابراهیمی هر چند سن و سالی از ایشان نگذشته بود ولی از منش و روحیات فوق العاده ای برخوردار بود او به هیچ وجه پشت به مشکلات نمی کرد و در خطر هراسی نداشت. خیلی با تدبیر بود . در عملیات شناسایی در سال 1359 در داخلا خاک عراق در منطقه دهلران ایشان درس مقاومت و ایثار و بردباری به من در یک مأموریت حساس آموخت. ایشان روحیه و اخلاق شاد داشتند من ندیدم که شهید بی خودی ناراحت یا عصبانی شود مگر در مواقعی که با ایشان بدقولی می کردید که خیلی ناراحت می شدند آن هم برای یک لحظه و با یک تبسم که همیشه در چهره ایشان موج می زد و همه چیز را فراموش می کرد. وقتی از بدقولی ها و خلاف وعده ما عصبانی می شد می گفت فلانی برویم بیرون، بایستی با هم چرخی بزنیم و برگردیم. در سال 1360 شهید علی حسین ابراهیمی و تعدادی از برادران از جمله سردار نور الهی، سرهنگ تنهایی، اسماعیل زنگنه و حیدر تقوایی تعداد سه قبضه خمپاره 120 و 106 را داشتیم که مستقر بودیم شهید علی حسین ابراهیمی بسیار خوش اخلاق و مهربان بودند. شهید علی حسین ابراهیمی یک رزمنده خستگی ناپذیر بودند در تمام مأموریت های حساس و خطیر مبارزه با گروههای ضد انقلاب گشت و شناسایی دیده بانی به عنوان یک نیروی تک رو در عملیاتهای ایضایی همیشه نقش داشتند و یک نقطه از مرز ایلام نبود که نمی شناخت از مهران به دهلران به چنگوله و ... به عنوان دیده بان در فعالیت بود و به عنوان فرماندهی جنگنده در فعالیت بود. شهید علی حسین ابراهیمی قبل از پیروزی انقلاب همانندجوانان مخلص این مرز و بوم در به ثمر رساندن این انقلاب نقش مؤثری داشت به محض پیروزی انقلاب به عنوان نیروی مسلح در حفظ و نگهبانی از کیان این انقلاب پرداخت تا اینکه سپاه به دستور امام تشکیل گردید و ایشان جز اولین گروهی بودند که به عضویت رسمی سپاه در آمدند. شهید علی حسین ابراهیمی احترامی خاص برای پدر و مادر قائل بودند و همیشه از مادر و دلسوزیهای او صحبت می کرد و می گفت فلانی مادرم خیلی به من احترام می کند و من جز زحمت برای او چیزی نداشتم و یکی از آرزو های ما در این بود که او زن بگیرد تا بتواند گوشه از زحمات مادر را جبران کند. همت شریعتی: او به بزرگتر ها احترام می گذاشت. او اخلاق نیکو و همیشه خنده رو بود با صداقت و ابهت کارهایش و مأموریت خود را انجام می داد. در طول ایام جنگ و دیگر ایام هیچ وقت احساس خستگی از خود بروز نکرد و او به راستی خسته را خسته کرده بود آیین شهادت ز تو آموخته ایم در دل ز غمت شعله برافروخته ایم در هجر عزیزان زکف رفته مان چون لاله دل سوخته دل سوخته ایم من یکی شرمنده و وامانده از قافله شهیدان عزیز والامقام لیاقت صحبت در وصف شهید را نداشته و ندارم. امیدوارم خداوند به عزت و احترام شهیدغاقبت ما را ختم به خیر گرداند تا در آن دنیا شرمنده آن عزیزان نباشم. نمی دانم چگونه سخن را آغاز کنم و به خودم اجازه دهم که از شهید و شهادت چیزی به زبان آورم و بر صفحه کاغز بنگارم ولی در مقابل شهیدی که همه چیز خود را داد تا اسلام زنده بماند و قرآن همیشه پایدار و راهنمای امت اسلام باشد دانستن و چیزی نگفتن خطا است. باید خاطره و یاد شهدا همیشه زنده شود و بر اعمال ما نظاره گر و شاهد باشند، آری سخن از شهیدی است که آزادانه راه خود را انتخاب نمود و به حق هم به آن عمل کرد. سخن از شهیدی است که فقط به گفتن اکتفا نکرد بلکه مردانه لباس پاسداری از انقلابی را پوشید که همان ادامه قیام حسین (ع) است و رهبری انقلاب هم فرزند پاک رسول الله و یگانه رهبر بیدار و آگاهی است که یکه و تنها به بتهای شرق و غرب هجوم آورده و پایه سست آنها را هر روز سست تر و پرچم اسلام را هر روز برافراشته تر بر جهان امروزی به اهتزاز در آورد و ندا بر می آورد هیهات من زله و به راستی راه رهبر دنباله قیام حسین (ع) و راه پاسداران انقلاب دنباله راه علی اکبر و علی اصغر و... می باشد. سخن از شهید علی حسین ابراهیمی است. شهیدی که مثل امام اولش علی (ع) رشید و دلاور و در برابر باطل نترس و شجاع و بی باک و از طرف دیگر خاشع و خاضع و فروتن و باوقار و مثل حسین (ع) بر علیه کفر و باطل به قیام برخواسته و شعار هیهات من ذله را سر داده و لباس شهادت را بر خود پوشیده است و از دین خدا و آیین پیامبربه قیام برخاسته است و مثل ابراهیم تفنگ را بر دوش گرفته و با عزمی راسخ جهت نابودی بتهای زمان وجاهلان نادان و منافقان بی همه چیز به پیش تافته و دین مولایش حسین را زمزمه کرده است که اگر دین محمد (ص) با کشتن من پایدار می ماند پس ای شمشیر ها بر بدن من فرود آیید، آری. شهید علی حسین ابراهیمی دفاع از انقلاب نو پای اسلامی را در این دید که لباس پاسداری را به تن پوشده تا به مخالفان اسلام و انقلاب هشدار دهدکه عاشقان حسین (ع) هنوز زنده اند و انقلابی که با خون صدها هزار شهید و مجروح بدست آورده اند حاضرند چندین برابر این را فدا کنند تا هر روز درخت اسلام و انقلاب بارور تر و استوار تر بماند. شهید علی حسین ابراهیمی در سال 1357 به عضویت سپاه ناحیه ایلام در آمد و در میان پاسداران انقلاب به خاطر اخلاق حسنه و خلق و خوی اسلامی خود الگو و نمونه بود به کار فرهنگی علاقه زیادی داشت و به همین خاطر در واحد روابط عمومی سپاه مشغول خدمت گردید در حمله رژیم بعثی عراق به اطراف مهران و ارتفاعات 342 و کله قندی و رضا آباد فعالانه در آنجا حضور داشته و یک بار که همراه هم در منطقه و ارتفاعات 342 مشغول خدمت بودیم تا مرز شهادت پیش رفت و خمپاره مزدوران بعثی در چند متری ما به زمین خورد که خوشبختانه به کسی آسیبی نرسید و همچنین در جبهه های شور شیرین و میمک و جبهه ذیل مهران شرکت فعال داشته است. سردار عبدالرضا حیدری: رزم شهیدان در جبهه های حق علیه باطل همان رزم یاران حسین (ع) است و شهید علی حسین ابراهیمی یکی از نیرومند ترین و قوی ترین و شجاع ترین و با صداقت ترین پاسداران انقلاب اسلامی است که از هیچ سختی حراص نداشت. علی حسین دارای اخلاقی پسندیده و خشرو و همیشه لبخند می زندو هر بار که با وی همسفر می شدیم خیلی کارها و مأموریتها به آسانی انجام می گرفت شهید ابراهیمی جز اولین کسانی بود که لباس سبز و مقدس پاسداری را پوشید شهید ابراهیمی خیلی دلسوز و با اخلاق بودو همه همرزمانش وی را به خاطر خوشرویی و اخلاق حسنه ای که داشت او را دوست داشتند. او فردی متعهد و متدین و با ایمان و با وفا بود و او ارزنده ترین پاسدار ایلام بود. او ما را به عمر به معروف و نهی از منکر توصیه می کرد. او علاقه زیادی به نماز اول وقت داشت. او همیشه به جان امام قسم می خورد و با زبانش با آیات قرآنی و حدیث و روایات دم می زد و همیشه قران می خواند و ما را به خواندن قرآن سفارش می کرد. او شخص خستگی ناپذیر جبهه های حق علیه باطل بود. در دوره آموزشی در کرمانشاه من از یک بلندی افتادم و غلط خوردم و پایم زخم شد و نقش بر زمین شدم شهید علی حسین اولین کسی بود که به من رسید و من را بلند کردو خیلی برای من ناراحت شد من در آن زمان فهمیدم که شهید علی حسین شخصی استثنایی است و از لحاظ دوستی، رفیقی کم نظیر است. او در عملیاتهای مختلف شرکت داشت و همیشه عاشق جبهه و جنگ و شهادت بود. او در آرزوی شهادت بود که به آرزوی دیرینه خود رسید او می گفت خدمت به اسم بالاترین سعادت است و بالا ترین خدمت را انجام داد. برادر شهید: به خدا قسم نمی دانم از کجا شروع کنم. از تقوایش از بزرگیش از شجاعتش از متانتش از دوستیش ازوفای به عهدش از امانتداریش از صداقتش از از ایمانش و...ولی می دانم که او یک رزمنده بسیار باوقار و پیشرو و ممتاز بود و با دوستان دوست و با دشمنان دشمن. او همیشه می خندید وزیر لب برای امام دعا می کرد. او همیشه از امام یاد می کرد و از دعا های بعد از نماز می گفت: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. او برادران و خواهران و پدر و مادر و اقوام را خیلی دوست می داشت او همیشه من را باقر جان و یا محمد جان صدا می زد. او قلوب همه ما بود او دردآشنایی مردم بود با فقرا دوست بود. اوهمیشه می گفت داداش چطوری داداش خداحافظ، علی حسین همیشه اقوام و دوستان و همه اهل خانه را به نماز و تقوا و جهاد در راه خدا و به امر به معروف و نهی از منکر دعوت می کرد او می گفت وظیفه مردم در قبال خون شهدا این است که صلاح افتاده شهیدان را بدست گرفته و به نبرد با آمریکا بپردازند. شهید علی حسین به خدمت در سپاه و کمک به محرومین افتخار می کرد. چند روز قبل از عملیات والفجر 3 مقدمات ازدواج برایش فراهم کردیم که ازدواج او یکی از آرزوهای دیرینه مادرم بود که پیک شهادت وی را مهلت نداد با وجود اینکه همه مسئولین و فرماندهان شفارش کردندکه به جبهه نرود ولی هیچوقت عقب نشینی نکرد. او همیشه با من شوخی می کرد و با لقبهای بلند صدایم می کرد. قبل از عملیات به او گفتم حالا که در عملیات شرکت می کنید ریشت را کوتاه کن. گفت: نه او با همین ظاهرو با لباس یونی فرم سبز و با آرم سپاه و با ریش انبوه آغشته به خون گرید. او در عملیاتهای مختلف در عملیات محور ؟؟؟ میمک، عملیات 30 شهریور 59 اولین روز هجوم دشمن به مهران ؟؟؟ در عملیات کردستان آزادسازی جاده بانه سردشت، عملیات والفجر مقدماتی، عملیات؟؟؟ عملیاتهای چریکی در محور میمک، مهران و شرکت در عملیات ولفجر 3 به عنوان فرمانده گروهان که منجر به شهادت آن سردار قهرمان شد. خلاصه شهید علی حسین ابراهیمی به عنوان فرمانده ای خط شکن ودلاوری خستگی ناپذیر در تاریخ12/5/62 پس از اقامه نماز مغرب و اعشا شربت شهادت را نوشید و بر بال ملکوت اعلی علین نشست.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی باکری : فرمانده لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1333 ه.ش در شهرستان مياندوآب در يك خانواده مذهبي و باايمان متولد شد. در دوران كودكي، مادرش را – كه بانويي باايمان بود – از دست داد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اروميه به پايان رسانيد و در دوره دبيرستان (همزمان با شهادت برادرش علي باكري به دست دژخيمان ساواك) وارد جريانات سياسي شد. پس از اخذ ديپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسيار متاثر بود، به دانشگاه راه يافت و در رشته مهندسي مكانيك مشغول تحصيل شد. از ابتداي ورود به دانشگاه تبريز يكي از افراد مبارز اين دانشگاه بود. او برادرش حميد را نيز به همراه خود به اين شهر آورد. شهيد باكري در طول فعاليت هاي سياسي خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنيت آذربايجان شرقي (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود. پس از مدتي حميد را براي برقراري ارتباط با ساير مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم براي مبارزين داخل كشور فعال شود. شهيد مهدي باكري در دوره سربازي با تبعيت از اعلاميه حضرت امام خميني(ره) – در حالي كه در تهران افسر وظيفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفيانه زندگي كرد و فعاليت هاي گوناگوني را در جهت پيروزي انقلاب اسلامي نيز انجام داد. بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد در آمد و در سازماندهي و استحكام سپاه اروميه نقش فعالي را ايفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب اروميه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار اروميه نيز خدمات ارزنده‌اي را از خود به يادگار گذاشت. ازدواج شهيد مهدي باكري مصادف با شروع جنگ تحميلي بود. مهريه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئوليت جهاد سازندگي استان، خدمات ارزنده‌اي براي مردم انجام داد. شهيد باكري در مدت مسئوليتش به عنوان فرمانده عمليات سپاه اروميه تلاش هاي گسترده‌اي را در برقراري امنيت و پاكسازي منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و به‌رغم فعاليت هاي شبانه‌روزي در مسئوليت هاي مختلف، پس از شروع جنگ تحميلي، تكليف خويش را در جهاد با كفار بعثي و متجاوزين به ميهن اسلامي ديد و راهي جبهه‌ها شد. با استعداد و دلسوزي فراوان خود توانست در عمليات فتح‌المبين با عنوان معاون فرمانده تيپ نجف اشرف در كسب پيروزي ها موثر باشد. در اين عمليات يكي از گردان ها در محاصره قرار گرفته بود، كه ايشان به همراه تعدادي نيرو، با شجاعت و تدبير بي‌نظير آنان را از محاصره بيرون آورد. در همين عمليات در منطقه رقابيه از ناحيه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از يك ماه در عمليات بيت‌المقدس (با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پيروزي لشكريان اسلام بر متجاوزين بعثي بود. در مرحله دوم عمليات بيت‌المقدس از ناحيه كمر زخمي شد و با وجود جراحت هايي كه داشت در مرحله سوم عمليات، به قرارگاه فرماندهي رفت تا برادران بسيجي را از پشت بي‌سيم هدايت كند. در عمليات رمضان با سمت فرماندهي تيپ عاشورا به نبرد بي‌امان در داخل خاك عراق پرداخت و اين بار نيز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحيت، وي مصمم تر از پيش در جبهه‌ها حضور مي‌يافت و بدون احساس خستگي براي تجهيز، سازماندهي،‌ هدايت نيروها و طراحي عمليات، شبانه‌روز تلاش مي‌كرد. در عمليات مسلم بن عقيل با فرماندهي او بر لشكر عاشورا و ايثار رزمندگان سلحشور، بخش عظيمي از خاك گلگون ايران اسلامي و چند منطقه استراتژيك آزاد شد. شهيد باكري در عمليات والفجرمقدماتي و والفجر يك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسيجيان غيور و فداكار، در انجام تكليف و نبرد با متجاوزين، آمادگي و ايثار همه‌جانبه‌اي را از خود نشان داد. در عمليات خيبر زماني كه برادرش حميد، به درجه رفيع شهات نايل آمد، با وجود علاقه خاصي كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده‌اش تماس گرفت و چنين گفت: شهادت حميد يكي از الطاف الهي است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه‌اي خطاب به خانواده‌اش نوشت: « من به وصيت و آرزوي حميد كه باز كردن راه كربلا مي‌باشد همچنان در جبهه‌ها مي‌مانم و به خواست و راه شهيد ادامه مي‌دهم تا اسلام پيروز شود.» تلاش فراوان در ميادين نبرد و شرايط حساس جبهه‌ها، او را از حضور در تشييع پيكر پاك برادر و همرزمش كه سال ها در كنارش بود بازداشت. برادري كه در روزهاي سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سياسي و در جبهه‌ها، پا به پاي مهدي، جانفشاني كرد. نقش شهيد باكري و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خيبر و تصرف جزاير مجنون و مقاومتي كه آنان در دفاع پاتك هاي توانفرساي دشمن از خود نشان دادند بر كسي پوشيده نيست. در مرحله آماده ‌سازي مقدمات عمليات بدر، اگرچه روزها به كندي مي‌گذشت اما مهدي با جديت، همه نيروها را براي نبردي مردانه و عارفانه تهييج و ترغيب كرد و چونان مرشدي كامل و عارفي واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت بايد بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نيروهايش درميان گذاشت. شهيد باكري، پاسدار نمونه، فرماندهي فداكار و ايثارگر، خدمتگزاري صادق، صميمي، مخلص و عاشق حضرت امام خميني(ره) و انقلاب اسلامي بود. با تمام وجود خود را پيرو خط امام مي‌دانست و سعي مي‌كرد زندگي‌اش را براساس رهنمودها و فرمايشات آن بزرگوار تنظيم نمايد، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش مي‌داد، آنها را مي‌نوشت و در معرض ديد خود قرار مي‌داد و آنقدر به اين امر حساسيت داشت كه به خانواده‌اش سفارش كرده بود كه سخنراني آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طريق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آيات الهي است،‌بايد جلو چشمان ما باشد تا هميشه آنها را ببينيم و از ياد نبريم. شهيد باكري از انسان هاي وارسته و خودساخته‌اي بود كه با فراهم بودن زمينه‌هاي مساعد، به مظاهر مادي دنيا و لذايذ آن پشت پا زده بود. زندگي ساده و بي‌رياي او زبانزد همه آشنايان بود. با توانايي هايي كه داشت مي‌توانست مرفه‌ترين زندگي را داشته باشد؛ اما همواره مثل يك بسيجي زندگي مي‌كرد. از امكاناتي كه حق طبيعي‌اش نيز بود چشم مي‌پوشيد. تواضع و فروتني‌اش باعث مي‌شد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش مي‌داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نيز بسيجيان را دوست داشت و به آنها عشق مي‌ورزيد. مي‌گفت: وقتي با بسيجيها راه مي‌روم، حال و هواي ديگري پيدا مي‌كنم، هرگاه خسته مي‌شوم پيش بسيجي ها مي‌روم تا از آنها روحيه بگيرم و خستگي‌ام برطرف شود. همه ما در برابر جان اين بسيجي‌ها مسئوليم، براي حفظ جان آنها اگر متحمل يك ميليون تومان هزينه – براي ساختن يك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشويم، يك موي بسيجي،‌ صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژي پولادين و تسخيرناپذير بود و با دوستان خدا مهربان، سيمايي جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، هميشه خندان مي‌نمود و بشاش. انساني بود هميشه آماده به خدمت و پرتوان. حجت‌الاسلام والمسلمين شهيد محلاتي در مورد شهيد باكري اظهار مي‌دارند: « وي نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط براي دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوي رأفت و محبت در برخورد با زيردستان بود.» همسر شهيد باكري در مورد اخلاق او در خانه مي‌گويد: باوجود همه خستگي‌ها، بي‌خوابي‌ها و دويدن‌ها، هميشه با حالتي شاد بدون ابراز خستگي به خانه وارد مي‌شد و اگر مقدور بود در كارهاي خانه به من كمك مي كرد؛ لباس مي‌شست، ظرف مي‌شست و خودش كارهاي خودش را انجام مي‌داد. اگر از مسئله‌اي عصباني و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعي مي‌كرد با خونسردي و با دلايل مكتبي مرا قانع كند. دوستان و همسنگرانش نقل مي‌كنند: به همان ميزان كه به انجام فرايض ديني مقيد بود نسبت به مستحبات هم تقيد داشت. نيمه‌هاي شب از خواب بيدار مي‌شد، با خداي خود خلوت مي كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گريه مي‌خواند. خواندن قرآن از كارهاي واجب روزمره‌اش بود و ديگران را نيز به اين كار سفارش مي‌نمود. شهيد باكري در حفظ بيت‌المال و اهميت آن توجه زيادي داشت، حتي همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر مي‌داشت و از نوشتن با خودكار بيت‌المال – حتي به اندازه چند كلمه – منع مي‌كرد. همواره رسيدگي به خانواده شهدا را تاكيد مي‌كرد و اگر برايش مقدور بود به همراه مسئولين لشكر بعد از هر عمليات به منزلشان مي‌رفت و از آنان دلجويي مي‌كرد و در رفع مشكلات آنها اقدام مي‌كرد. او مي‌گفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و اين نوع زندگي از با فضيلت‌ترين زندگي‌هاست. بعد از شهادت برادرش حميد و برخي از يارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودي به جمع آنان خواهد پيوست. پانزده روز قبل از عمليات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفيق شهادت را نصيبش نمايد. سپس خدمت حضرت امام خميني(ره) و حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رسيد و از ايشان درخواست كرد كه براي شهادتش دعا كنند. اين فرمانده دلاور در عمليات بدر در تاريخ 25/11/63، به خاطر شرايط حساس عمليات، طبق معمول، به خطرناك ترين صحنه‌هاي كارزار وارد شد و در حالي كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزديك هدايت مي كرد، تلاش مي‌نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتك هاي دشمن تثبيت نمايد، كه در نبردي دليرانه، براثر اصابت تير مستقيم مزدوران عراقي، نداي حق را لبيك گفت و به لقاي معشوق نايل گرديد. هنگامي كه پيكر مطهرش را از طريق آب هاي هورالعظيم انتقال مي‌دادند، قايق حامل پيكر وي، مورد هدف آرپي‌جي دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دريا پيوست. او با حبي عميق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقي آتشين به اباعبدالله‌الحسين(ع) و كوله‌باري از تقوي و يك عمر مجاهدت في سبيل‌الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به ديار دوست شتافت و در جنات عدن الهي به نعمات بيكران و غيرقابل احصاء دست يافت. شهيد باكري در مقابل نعمات الهي خود را شرمنده مي‌دانست و تنها به لطف و كرم خداوند تبارك و تعالي اميدوار بود. در وصيت نامه‌اش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.شهيد محلاتي از بين تمام خصلت هاي والاي شهيد به معرفت او اشاره مي‌كند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وي را با معبود بيان مي‌كند و از زبان شهيد مي گويد: خدايا تو چقدر دوست‌داشتني و پرستيدني هستي، هيهات كه نفهميدم. خون بايد مي‌شدي و در رگ هايم جريان مي‌يافتي تا همه سلول هايم هم يارب يارب مي‌گفت. اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازي و سير و سلوك معنوي به آن دست يافته بود.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید باکری : قائم مقام فرماندهی لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در آذر سال 1334 در شهرستان اروميه چشم به جهان گشود . در سنين كودكي مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سيكل و اول دبيرستان را در كارخانه قند اروميه و بقيه تحصيلاتش را در دبيرستان فردوسي اروميه به پايان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علي كه بدست رژيم خونخوار شاهنشاهي انجام شده بود با مسائل سياسي و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شهر تبريز با برادرش مهدي فعاليت موثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خود سازي و تزكيه نفس شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعد بوده است . در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصيل به خارج از كشور سفر مي‌كند ، ابتداء به تركيه و از تركيه جهت گذراندن دوره چريكي عازم سوريه ميشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نويسي كرده و فقط يك هفته در كلاس درس حاضر ميشود و با هجرت امام«مد ظله العالي»به پاريس عازم پاريس ميشود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوريه مي‌رود و با پيروزي انقلاب اسلامي به ايران مراجعت، جهت پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي در مراكز نظامي مشغول فعاليت مي‌شود و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به عضويت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عمليات با عناصر دست‌نشانده امپرياليسم شرق و غرب كه در گروهكها و احزابي كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب شروع به فعاليت كرده بودند به مبارزه مي‌پردازد . در عمليات پاكسازي منطقه سرو و آزادسازي مهاباد ، پيرانشهر و بانه نقش مهم و اساسي داشته و در آزاد سازي سنندج با همكاري فرمانده عملياتي منطقه با استفاده از طرحهاي چريكي كمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شكسته و باعث گرديد كه سنندج پس از مدتها آزاد گردد . شهيد با فرمان امام مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني مسئول تشكيل و سازماندهي بسيج اروميه شد ودر اين مورد نقش فعالانه و موثري ايفا نمود . هميشه از بسيجي‌ ها و از قدرت الهي آنها سخن مي گفت . با شروع جنگ تحميلي جهت مبارزه با بعثيون كافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود . مدتي در شهرداري بصورت افتخاري در سمت مسئول بازرسي مشغول خدمت گرديد و چون كار اداري نتوانست روح بزرگ او را آرام كند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهي خط مقدم ايستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهي نيروهاي مردمي پرداخت . وي در زمره خاطراتش كه از بسيجي ها صحبت مي‌كرد مي‌گفت كه دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار كرديم كه پشت جبهه كار كنند قبول نكردند و شروع كردند به گريه كردن كه بايد ما در خط مقدم باشيم و مي‌گفت : اينها به انسان نيرو مي دهند و باعث تقويت ايمان در آدمي مي‌شوند . بعد از بازگشت مرتب از مزاياي جنگ كه بقول امام اين جنگ يك نعمت است كه فرزندان اين مملكت را الهي كرده و آنها را از زندگي دنيايي به معنويت كشانده است . حميد براي مدتي از سوي جهاد سازندگي مسئوليت پاكسازي مناطق آزاد شده كردنشين در منطقه سرو را عهده دار گرديد كه در آن شرايط كمتر كسي مي‌توانست چنان مسئوليتي را بپذيرد . سپس بعنوان مسئول كميته برنامه ريزي جهاد استان تعييين شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلي مي‌دانست و مي‌انديشيد كه در جبهه مفيدتر است حضور دائمي‌اش را در جبهه هاي نبرد با صدام متجاوز از عمليات فتح‌المبين شروع نمود ، در عمليات بيت‌المقدس فرمانده گردان تيپ نجف اشرف بود و با تلاشي كه نمود نقش موثري در گشودن دژهاي مستحكم صداميان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا‌خره با لشكر اسلام پيروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عمليات رمضان براي فعاليت دائمي در سپاه پاسدارن مصمم گرديد . در عمليات موفقيت‌آميز «مسلم‌بن‌عقيل» بعنوان مسئول خط تيپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار يادآور صبوري و شجاعت ياران امام حسين (ع) بود كه چندين بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجك دستي به صداميان شركت نمود و از ناحيه دست مجروح شد و بر حسب شايستگي كه كسب نمود از طرف فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان فرمانده تيپ حضرت ابو‌الفضل (ع) منصوب گرديد . بعد از عمليات والفجر مقدماتي بعنوان معاون لشكر 31 عاشورا راه مولايش حسين بن علي (ع)را ادامه داد استقامت و تدابيرش در مقابل صداميان هميشه براي يارانش الگو بود شركت در عملياتهاي والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود كه هميشه دوش بدوش برادران رزمنده بسيجي‌اش در خطوط اول حمله شركت داشت و با خونسردي زيادي كه داشت هميشه فرماندهان زير دستش را به استقامت و تحمل شدايد صحنه هاي نبرد ترغيب مينمود و به آنها ياد مي‌داد كه چگونه با دست خالي از امكانات مادي در مقابل دشمن كه سراپا پوشيده از زره و پيشرفته ترين امكانات جنگي عصر حاضر مي‌باشد فقط بااتكاء به ايمان و روش حسيني بايد جنگيد . در والفجر يك از ناحيه پا و پشت زخمي و بستري گشت كه پايش را از ناحيه زانو عمل جراحي كردند . اطرافيانش متوجه بودند كه از درد پا در رنج است ولي هيچوقت اين را به زبان نياورد و بالا‌خره در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستي مخفيانه در عمق دشمن پياده مي‌شدند و مراكز حساس نظامي را به تصرف در مي‌آوردند و كنترل منطقه را در دست مي‌داشتند عاعزم گرديد و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عمليات خيبر بود كه با بي سيم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حميد ناميده شد)در عمق 60 كيلومتري عراق را اطلاع داد . پلي كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نيروههاي موجود در جزاير را فراري دهد و يا نيروي كمكي براي آنها بفرستد در نتيجه تمام نيروههايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل قهرمانانه فرمانده و بسيجي‌هاي شجاعش ضمانتي در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروههاي زرهي دشمن فقط با نارنجك و آرپي جي و كلاش ولي با قلبي پر از ايمان و عشق به شهادت خودش و يارانش در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در همانجا به لقاء‌الله پيوسته و به آرزوي ديرينه‌اش ديدار سرور شهيدان امام حسين (ع) نايل آمد . به جاست ياد شود از يار باوفايش شهيد مرتضي ياغچيان معاون ديگر لشكر عاشورا مه ادامه دهنده راه حميد بود و بعد از شهادت حميد سنگر او را پر كرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حميد بشهادت رسيد . روحش شاد و يادش گرامي باد او هم از رزمندگان امام حسين (ع) بارها در عمليات زخمي شده و رشادتها نشان داده بود و شايد بخاطد علاقه زيادي كه اين دو برادر بهم داشتند و پشتيبان هم در صحنه هاي نبرد بودند در يك سنگر بشهادت رسيدند و ياد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسين گونه در صحنه هاي نبرد حق عليه باطل شدند. شهيد حميد باكري در اين چند سال اخير لحظه‌اي ‎آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصيتنامه‌اش هم قيد كرده معتقد به كسب روزي از راه ساده نبود ، از نمونه‌ بارز يك انسان متقي بور و صفاتيكه در اول سوره مباركه بقره و نيز حضرت علي (ع) در خطبه همام در مورد متقين فرموده‌اند در او عينيت مي‌يافت . گفتارشان از روي راستي ، پوشاكشان ميانه روي‌ ، رفتارشان به فروتني ، از آنچه خداوند برايشان روا نداشته چشم پوشيده‌اند و به علمي كه آنانرا سود رساند گوش فرا داشته‌اند ، دلهايشان اندوهناك است و آزارشان ايمن و بدنهايشان لاغر و خواستني است و نفسهايشان با عفت و پاكيزگي است . وي به مسئله ولايت يقين داشت و معتقد بود كه فقط با اين طريق مي‌توان انسان شد و لا غير انساني خالص بود براستي كه شيعه علي (ع) بود ، در همه حال خدا را مي‌ديد و رضايت او را در نظر داشت و از من شيطاني فرار مي‌كرد . ظواهر دنيا در نظر او خيلي كم ارزش مي‌نمود و از وابستگي‌هاي شرك آلود بشدت وحشت داشت و فرا ر مي‌كرد ، اهل عمل بود نه اهل حرف و بالا‌خره تمام حرفهايش را در شهادتش گفت و دعاي هميشگي او در نماز كه با التماس از خدا مي‌خواست (اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك) در ششم اسفند ماه سال 62 مستجاب شد و مختصر شدحي كه گذشت دوران طي شده شهيد در اين دنيا بود . اگر بخواهيم حق مطلب را ادا كنيم و از رشادتها و اخلاصها ، عظمت روح ، صبر ، استقامت و آنچه كه بود سخن بگوئيم زبان ما قاصر و قلم ناتوان خواهد بود . از شهيد دو امانت در بين ما است احسان 3 ساله و آسيه 11 ماهه كه انشاءالله دعاي خير امام امت فرزندان خلف پدرشان خواهدكرد .

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 13 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد سوم)

آیه‏الله الشیخ محمد باقر بن عبدالمحسن بن سراج‏الدین اصطهباناتى شیرازى عالمى بزرگ و حكیمى جلیل بوده است. در اصفهان از محضر علامه شیخ محمد باقر بن محشى (معالم) استفاده نموده و از آنجناب نائل بدریافت اجازه گردیده و مراجعت بشیراز نموده و مرجع تدریس و امور شرعى گشته و تنافرى بین او و حاكم شیراز شده و از آنجا بسامرا مشرف و و در درس آیه‏الله مجدد شیرازى شركت و پس از فوت آن بزرگوار بنجف اشرف مهاجرت و بتدریس و اقامه جماعت پرداخته تا سال 1319 ق كه بشیراز مراجعت و مقبول عام و خاص گردیده و زعامت عامه و ریاست تامه یافته تا در انقلاب مشروطه در سال 1326 ق با سید احمد معین و غیره بشهادت رسیده و عالم جلیل‏القدر سید محمد شفیع كازرونى بوشهرى در رثاء و ماده تاریخ فوتش سرود (تاریخ فوت الشیخ مغفوراتى). داراى تألیفات ارزنده‏اى مانند رساله حدوث العالم و رساله مبسوطى در احكام الدین و غیره بوده است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید زین العابدین غریبی : مسئول دفتر رئيس ستاد مشترك سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دوم دي ماه هزار و سيصد و چهل و سه در روستاي "گرمن" در شهرستان شاهرود ديده جهان گشود. در دامان مادري با تقوا و پدري متديّن رشد كرد. کودکی ونوجوانی را در حالي پشت سرمي‌گذاشت كه بيشتر شب‌ها همراه پدر و برادر بزرگترش در نماز جماعت مسجد شركت مي‌كرد. پس از آن تلاوت هر شب قرآن دل و جانش را با معنويت پيوندي عميق داد. زين‌العابدين تا سال سوم دبيرستان دروس كلاسيك را در شاهرود خواند و سپس به خواندن اصول، علوم و معارف حوزوي قم روي آورد. با شروع جرقه‌هاي انقلاب اسلامي مجذوب امام خميني و بياناتش گرديد. پاكي درونش، ميل به سوي مبارزه با ظلم و بيداد طاغوتي را رهنمون كرد. در راهپيمايي‌ها حضور مستمر داشت. علاوه بر آن در تهيه و تكثير و پخش اعلاميه‌هاي امام مي‌كوشيد. پس از پيروزي انقلاب، در همان روزهاي آغازين تشكيل سپاه پاسداران جذب آن شد. به عشق دفاع از اسلام و وطنش از طرف بسيج به جبهه‌ي جنوب اعزام گرديد. حدود دو ماه در جبهه‌ها حضور داشت. در عمليات محرم هم شركت كرد. او پاسدار بود و به عنوان مسؤول دفتر رئيس ستاد مشترك به كار خود ادامه می داد. ازدواج كرد كه حاصل آن دو فرزند است. در انجام دادن مأموريت‌هاي سخت هميشه پيشقدم بود. پانزدهم ارديبهشت هزار و سيصد و شصت و پنج، براي ياري رساندن به افرادي كه در محاصره سيل جاده ورامين ـ تهران بودند به همراه خلبان رفت. همه افراد سيل‌زده را نجات دادند. در راه بازگشت بالگرد به علت نقص فني دچار سانحه شد. افراد داخل بالگرد از جمله غريبي به شهادت رسيدند. پيكر مطهرش در گلزار شهداي روستاي گرمن آرام گرفته است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس مطیعی : قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیجار سال هزار و سيصد و چهل، در خانواده‌اي مذهبي كه پدر بزرگوارش مرحوم حاج كريم از مداحان اهل بيت و مادرش از خانواده‌اي نجيب و با تقوا بود، در شهر سمنان به دنيا آمد. از كودكي همراه پدرش به مسجد و جلسات دعا مي‌رفت. در مدرسه به دستور مرحوم قوّام مدير مدرسه مهران طريقه وضو گرفتن و نماز خواندن را به ساير دانش‌آموزان آموزش مي‌داد. او كه از سال‌ها قبل از انقلاب با ماهيت رژيم پهلوي آشنا شده بود در حين انقلاب همراه ساير امت حزب‌الله فعالانه شركت كرد. پس از اخذ دپيلم در رشته رياضي فيزيك به سازمان عمران امام پيوست تا به محرومان كردستان خدمتي كرده باشد. پس از مدتي به تشويق فرمانده سپاه بيجار به سبزپوشان انقلاب اسلامي پيوست و در سمت جانشين سپاه بيجار مشغول به خدمت شد. اومعاون فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بیجاربود اما خودش در درگیریها شرکت می کرد. در درگيري با يك گروه بيست ‌نفري در گردنه بيجار از ناحيه نخاع جانباز و پس از سه سال تحمل رنج فراوان در هفتم مهر شصت و چهار به شهادت رسيد. پيكر پاكش در مزار شهداي امامزاده يحيي آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی احمدی : مسؤول بهداري لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و سي و نه در بيارجمند از توابع شاهرود به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش گذراند. مقطع راهنمايي و متوسطه را با موفقيت سپري كرد. موفق به اخذ فوق ديپلم در رشته بهداشت محيط شد. در بيست و يك شهريور هزار و سيصد و پنجاه و نه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گرگان در آمد. در سال هزار و سيصد و شصت و يك ازدواج كرد. سه سال با همسرش زندگي مشترك داشت. حاصل ازدواج شان دو فرزند بود؛ يک دختر و يک پسرش که بعد از شهادت پدر به دنيا آمد. مجموعاً بيش از چهل ماه در جبهه‌هاي نبرد حضور داشت. علي احمدي مدتي را در بهداري سپاه گرگان مشغول بود. از سي‌ام تير هزار و سيصد و شصت و يك به عنوان پزشك‌يار به قرارگاه خاتم اعزام گرديد. مدتی بعدبه عنوان مسؤول بهداري در سپاه گرگان مشغول خدمت شد. در بيست و چهارم فروردين هزار و سيصد و شصت و دو به جبهه‌هاي نبرد اعزام شد. آن جا مسؤول بهداري لشكر بيست و پنج كربلا بود.در عمليات والفجر چهار بر اثر اصابت تركش به بازوي راست و موج گرفتگي مجروح شد. بعد از مجروحيت به گرگان بازگشت. مجدداً به جبهه اعزام شد. سرانجام در سيزدهم اسفند هزار و سيصد و شصت و چهار هواپيماهاي دشمن به منطقه آنها حمله كرد و حاج علي احمدي به خاطر مجروحيت پايش نتوانست خود را به موقع به سنگر برساند. اورژانس عملياتي لشكر بيست و پنج كربلا در منطقه فاو مورد هجوم بمب‌هاي خوشه‌اي هواپيماهاي عراقي واقع شد. او در اين بمباران بر اثر اصابت تركش به بدن، گلو و پاي چپ به لقاءالله پيوست. جنازه‌ مطهرش را بعد از تشييع در امامزاده عبدالله گرگان دفن كردند.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر بوجاری : مسئول آموزش نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شاهرود اولين فرزند خانواده بوجاری در بيست و هشتم شهريور هزار و سيصد و سي و يک که مصادف بود با اول محرم، در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر ارادت به شش ماهه‌ي امام حسين، او را علي اصغر ناميدند. پدرش حسين نام داشت. تحصيلات را تا فوق ديپلم ادامه داد و از مدرسه عالي معدن فارغ‌التحصيل شد. در دوران تحصيلش با پخش اعلاميه و نوارهاي امام، سعي در افشاي چهره‌ي واقعي شاه و اطرافيانش داشت. دوران سربازي‌اش مصادف بود با سال‌هاي اوج انقلاب، سال‌هاي پنجاه و پنج پنجاه و شش. در همين دوران هم وظيفه‌اش را خوب شناخت و به فعاليت‌هاي خود ادامه داد. با پيروزي انقلاب ابتدا در حزب جمهوري به فعاليت پرداخت و همزمان در جهادسازندگي هم خدمت مي‌کرد. به پيشنهاد دوستان وارد سپاه شد. در مدت کوتاهي که در سپاه بود به مأموريت‌هاي مختلفي رفت. به جهت آشنا بودن با اسلحه‌هاي مختلف، کلاس‌هاي آموزشي اسلحه در سطح شهر، مدارس و دانشگاهها تشکيل مي‌داد و به خاطر تجربياتش بعد از مأموريت خارک، شده بود مسؤول آموزش سپاه. براي گرامي داشت پيروزي انقلاب نمايشگاهي داير کرد. هنوز چند روز از برپايي آن نمايشگاه باقي بود که علي‌اصغر به شهادت رسيد. در بيست و يکم بهمن پنجاه و هشت و در درگيري با گروههاي ضدانقلاب در گنبد به شهادت رسيد. مزار اين شهيد عزيز در شهرستان شاهرود مي‌باشد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر اشرفی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسن (ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول تيرماه هزار و سيصد و چهل و يک، در روستاي کلامو از توابع شهرستان شاهرود، در خانواده‌اي کارگر و مذهبي فرزندي ديده به جهان گشود. صفرعلي و زهرا، پدر و مادرش، او را علي‌اکبر ناميدند. تحصيلات ابتدايي علي‌اکبر در زادگاهش به پايان رسيد. دوره راهنمايي‌اش را در روستاي مجاور (قلعه نوخرقان) در مدرسه شهيد بهشتي گذراند. وي براي ادامه تحصيل به شاهرود عزيمت و در دبيرستان دکتر علي شريعتي در رشته اقتصاد مشغول به تحصيل شد. اين ايام مصادف با سالهاي اوج گيري انقلاب اسلامي بود. وي در فعاليتهاي آن زمان شرکت فعال داشت تا اينکه انقلاب به پيروزي رسيد.بعد از انقلاب در جريان فعاليتهاي ضد انقلاب و گروهکها، از مدافعين انقلاب اسلامي بود و بارها با مهره‌هاي اجانب درگير شده که از جانب آنها چند بار تهديد شد. بيست و هفتم فروردين هزار و سيصد و شصت و دو، از طريق سپاه با سمت معاون گردان به جبهه رفت . يک بار از ناحيه پاي چپ و بازوي راست مجروح و چهار روز در بيمارستان بستري شد.سيزدهم شهريور هزار و سيصد و شصت و دو با نرگس ازدواج كرد و تنها فرزند دخترش در بدو تولد چشم از جهان فرو بست. در چندين عمليات شرکت داشت. سرانجام در سي خرداد هزار و سيصد و شصت و هفت، در ماووت عراق در ارتفاعات گوجار به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي زادگاهش است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر رمضان قربانی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سيصد و سي و نه در باغزندان شهرستان شاهرود به دنیا آمد. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي‌اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي‌اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. دبيرستان را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت‌هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي‌كرد. بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف تيپ امام حسين عليه‌السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان رسید و بعد به معاون فرمانده گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه‌ها فعاليت داشت. در منطقه عين‌خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد. سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی رضایی : فرمانده گروهان یکم ازگردان موسي بن جعفر(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولين فرزند خانواده رضایی در بيستم شهريور هزار و سيصد و چهل و دو، همزمان با قيام امام خميني در روستاي آهوانوي دامغان قدم به عرصه دنيا گذاشت. امرار معاش براي خانواده پر عائله خيلي سخت بود. بايد بچه‌ها هم خودشان را به سختي مي‌انداختند و در كارها كمك مي‌كردند.در كنار همه سختي‌ها ديپلم خود را در رشته اتومكانيك گرفت. رشته ورزشي مورد علاقه‌اش واليبال بود؛ گاهي با دوستان فوتبال هم بازي مي‌كرد. به دليل علاقه شديد به نوشتن مقاله و متون ادبي، هميشه در ارائه درس انشاء در كلاس به عنوان دانش‌آموز نمونه معرفي مي‌شد.پدر و مادر براي تحصيل بچه‌ها مجبور مي‌شوند از روستا به شهر مهاجرت كنند. در كنار منزل مغازه‌اي هم داير مي‌كنند تا با كمك هم بتوانند زندگي را پيش ببرند. گاهي در مغازه و گاهي هم با كارگري و پرورش گوسفند، دست پدر و مادرش را مي‌گرفت.تأمين امرار معاش خانواده يازده نفره خيلي سخت بود. بايد همه كمك مي‌كردند.علي در پشت جبهه علاوه بر انجام امورات مربوط به خود و خانواده در بسيج هم فعاليت مي‌كرد. اولّين بار بعد از آموزش به عنوان بسيجي به گيلانغرب اعزام شد. در بيست و هفتم آذر هزار و سيصد و شصت و يك، به عضويت رسمي سپاه دامغان در آمد. سه مرحله ديگر به جبهه رفت. او در اين چهار مرحله در مناطقي از جبهه از جمله گيلانغرب، مهران، مريوان، پاسگاه زيد، جزيره مجنون و عمليات‌هاي والفجر مقدماتي، والفجر دو، چهار، خيبر و بدر شركت كرد. بيشترين مسؤوليت‌هايش در جبهه، اطلاعات و عمليات لشگر هفده علي‌بن ابيطالب بود. آخرين مسؤوليتش در جبهه فرماندهي يكي از گروهانهاي گردان موسي بن جعفر عليه‌السلام بود.در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد و پس از مداوا در يكي از بيمارستان‌هاي صحرايي دوباره به خط مقدم برگشت و قبول نكرد كه او را به پشت جبهه انتقال دهند. در مرداد هزار و سيصد و شصت و سه عقد ‌كرد و يك ماه بعد هم عازم جبهه ‌شد. هفت ماه بعد از عقد در عمليات بدر در منطقه شرق دجله در بيست و دوم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه با گلوله كين دشمن به شهادت رسيد. چند روز بعد به همراه هفده شهيد ديگر روي دستان مردم دامغان تشييع و در زادگاه خود آهو‌انو به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامحسین قربانیان : مسؤول تداركات گردان مهندسي رزمي تيپ 12حضرت قائم(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پانزدهم دي هزار و سيصد و سي و شش در لاسجرد، از توابع سمنان پا به عرصه حيات گذاشت. تا ششم ابتدايي در مدرسه خيام لاسجرد درس خواند. قبل از سربازي در تهران تراشكاري مي‌كرد. شانزدهم خرداد پنجاه و هفت به سربازي رفت كه مصادف شد با انقلاب و به فرمان حضرت امام رحمت‌الله عليه فرار كرد و به انقلابيون پيوست. اول ارديبهشت پنجاه و نه كارگر راه‌آهن شد. ده ماه در لباس مقدس بسيجي به جبهه اعزام شد. يك بار از ناحيه پاي چپ در عمليات والفجر مقدماتي مجروح شد. ششم شهريور شصت ازدواج كرد كه ثمره آن يك پسر و يك دختر مي‌باشد. نهم خرداد سال شصت و دو به عضويت سپاه پاسداران اسلامي درآمد و بارها به جبهه رفت. سرانجام در بيستم دي شصت و پنج در حالي كه مسؤول تداركات گردان مهندسي رزمي تيپ دوازده قائم آل محمد عجل‌الله بود، در شلمچه به شهادت رسيد. مزار شهيد غلامحسين قربانيان در گلزار شهداي روستاي لاسجرد است.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا دستواره : قائم مقام فرماندهی لشگر27 محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1338 در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب « تهران» به دنیا آمد و دوران تحصیل دبستان را در مدرسه ای بنام باغ آذری گذراند. سپس تا مقطع دیپلم، تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند. ایشان در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه ای قوی برخوردار بود. گرایش دینی و علایق مذهبی از همان کودکی در حرکات و سکنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز افزایش می یافت. او به تلاوت قرآن و شرکت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافری داشت. زمانی که خود هنوز به سن تکلیف نرسیده بود اعضای خانواده را به انجام تکالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه می کرد و همسایگان، او را به عنوان روحانی خانواده اش می شناختند. با اوج گیری انقلاب اسلامی، همراه با سیل خروشان امت مسلمان در تظاهرات و فعالیتهای مردمی شرکت فعال داشت و در این زمینه چند بار توسط عوامل رژیم منحوس پهلوی دستگیر شد. سال 1357 زمانی که در سال آخر دبیرستان درس می خواند نه تنها خود فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومی علیه طاغوت شرکت می کرد، بلکه دوستان همکلاسی و برادران کوچکترش را نیز به این امر ترغیب و تشویق می نمود. زمانی که یکی از برادرانش گفته بود شاه توپ و تانک دارد و پیروزی بر او مشکل است اظهار داشته بود که: «ما خدا را داریم.» به واسطه حضور فعال و مستمری که در صحنه های مختلف داشت توسط عوامل رژیم شناسایی و در روز 14 آبان سال 1357 در دانشگاه تهران دستگیر و روانه زندان گردید، اما پس از مدتی از زندان آزاد شد. به هنگام ورود حضرت امام خمینی(ره) فعالانه در مراسم استقبال از حضرت امام(ره) شرکت کرد و مسئولیت امنیت قسمتی از میدان آزادی را به عهده گرفت. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی جهت پاسداری از دست آوردهای انقلاب به جمع پاسداران کمیته انقلاب اسلامی پیوست و طی چهار ماه خدمت خود در این نهاد انقلابی، زحمات زیادی را در جهت انجام ماموریتهای مختلف و تثبیت حاکمیت انقلاب اسلامی تحمل نمود. سپس به خیل سپاهیان پاسدار پیوست و بلافاصله داوطلبانه طی ماموریتی عازم کردستان شد. او همراه فرماندهان عزیزی چون شهید چراغی و حاج احمد متوسلیان، زحمات زیادی را در مقابله با ضدانقلاب به جان خرید. بعد از آزادسازی شهر مریوان در معیت برادر متوسلیان و سایر برادران رزمنده وارد شهر مریوان شد. از آنجا که این شهر جنگ زده پس از آزادی با مشکلات متعددی مواجه بود و سازمانها و موسسات دولتی تعطیل شده بودند، به دستور برادر متوسلیان، برادر پاسدار در مراکز و ادارات مختلف از جمله شهرداری،‌رادیو و تلویزیون مشغول خدمت شدند. شهید دستواره نیز ماموریت یافت تا کالاهای ضروری مردم را تهیه کرده و در اختیار آنان قرار دهد. او به نحو احسن این ماموریت را انجام داد و در روزهای عملیات نیز مانند سایر برادران، سلاح به دست در قله های مریوان با ضدانقلاب و با دشمن بعثی جنگید. ایشان مدتی نیز فرماندهی پاسگاه شهدا، در محور مریوان را به عهده داشت. هنگامی که سردار متوسلیان ماموریت یافت تیپ محمدرسول الله(ص) را تشکیل دهد، او همراه سایر برادران به سمت جبهه های جنوب عزیمت کرد و در آنجا به علت مهارت در جذب نیرو مامور تشکیل واحد پرسنلی تیپ گردید. ایشان با میل باطنی که به گردانها رزمی داشت، روحیه اطاعت پذیری اش باعث شد تا بدون هیچگونه ابهامی مسئولیت محوله را قبول کند، اما از فرماندهان تقاضا کرد که مجاز به شرکت در عملیات باشد. بنابراین در روزهای عملیات، سلاح به دست در کنار فرماندهان گردان وارد عمل می شد. شهید دستواره به همراه سرداران لشکر محمدرسول الله(ص) برای یاری رساندن به مردم مسلمان و ستمدیده لبنان و شرکت در نبردهای پرحاسه رمضان و مسلم بن عقیل به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب گردید و تا زمان عملیات خیبر در همین مسئولیت به خدمت صادقانه مشغول بود. در عملیات خیبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشکر محمدرسول الله(ص) - «شهید حاج همت» و واگذاری فرماندهی به «شهید کریمی» - سید به عنوان قائم مقام لشکر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گردید. پس از شهادت برادر کریمی در عملیات بدر، به عنوان سرپرست لشکر در خدمت رزمندگان اسلام علیه کفار جنگید و در نهایت با انتصاب فرماندهی جدید لشکر، ایشان همچنان به عنوان قائم مقام لشکر، در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام می کرد. مناطق اشغالی کردستان و صحنه های مختلف جبهه های جنوب کشور بویژه عملیات والفجر8 و جاده ام القصر (در فاو) شاهد دلاوریهای عاشقانه و جانفشانیهای این شهید عزیز است. از خصوصیات بارز شهید، خوشرویی، جذابیت، صفای باطن، اخلاص و توکل به خدا بود. به گفته همرزمانش، جایی که او بود غم و اندوه بیرون می رفت. او در روحیه دادن به رزمندگان نقش به سزایی داشت. از شجاعت بالایی برخوردار بود. تجزیه و تحلیل حساب شده مسائل جنگ و قدرت تصمیم گیری سریع، یکی از ویژگیهایی بود که در مشکلات، سید را یاری می کرد. با آنکه از نظر جسمی بدنی نحیف و لاغر داشت، خستگی ناپذیری و اعتماد به نفس او زبانزد خاص و عام بود. او در اکثر نبردها بجز مواقعی که مجروح شده بود، حضور داشت و در شبهای عملیات تا صبح در خط اول درگیری با دشمن و در کنار رزمندگان از نزدیک به هدایت عملیات می پرداخت. آن بزرگوار تا هنگام شهادت 11 بار مجروح شد ولی هرگز از پای ننشست و با شجاعت کم نظیر تا نثار جان عزیزش به دفاع از اسلام و آرمانهای متعالی حضرت امام خمینی(ره) و حفظ کیان جمهوری اسلامی ادامه داد. در عملیات کربلای 1 – که برادرش حسین در خط پدافندی شهید شد – جهت شرکت در مراسم تشییع و تدفین او به تهران رفت. ولی بیش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتی به وی گفته می شود که خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت می ماندی و بعد بر می گشتی، در جواب می گوید به آنها گفته ام کنار قبر حسین قبری را برای من خالی نگهدارید. بیش از 10 روز از شهادت برادرش نگذشته بود که در عملیات کربلای 1، «روز آزادسازی شهر مهران» از چنگال دشمن بعثی، روح بزرگش از کالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسید و در جرگه شهیدان کربلا راه یافت و بر سریر «عند ربهم» جلوس نمود. دربخشی از وصیتنامه اش می خوانیم: من نتوانستم آنطوری که می خواستم به اسلام خدمت کنم، شما از امام پیروی کنید و به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت نمایید.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

سید موسی« نامجو »در سال 1317 در بندر«انزلی» بدنیا آمد و پس از انجام تحصیلات ابتدایی و متوسطه به تحصیل در دانشکده افسری ادامه داد و افسری با دانش شد. او پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مسئولیتهایی چون عضو هیئت علمی و فرماندهی دانشکده افسری و وزارت دفاع جمهوری اسلامی ایران به خدمت پرداخت . از سال 50 كه فعاليت سياسي خصوصاَ براي ارتش خطرناك بود، شهيد نامجو نوارها و اعلاميه‌هاي امام را پخش و جابجا مي‌كرد. از لحاظ شخصيتي و مذهبي هيچ كم و كسر نداشت. نماز شب سيد، به قدري با گريه توأم بود كه از ناله شبانه‌اش، اتاق به لرزه مي‌‌افتاد. شركت در راهپيمايي و كمك به دوستان سيره شهيد بود. شهيد نامجو با همسر و فرزندانش، روابط عاطفي نزديكي داشت. نام او درفهرست سیاه رژيم شاه بود، به گونه‌اي كه اگر انقلاب نمي‌شد،‌ اعدامش حتمي بود. سيد موسي نامجو، ‌در سال 49 ازدواج كرد. ثمره اين وصلت پاك، 3 فرزند(2 پسر و يك دختر) است. دو فرزند شهيد نامجو پزشك هستند. وزير دفاع جمهوری اسلامی ایران در حادثه سقوط هواپيماي C-130 همرا با تعدادی از فرماندهان دیگر به ديدار معبودش شتافت.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

نام : غلامحسين (حسن) نام خانوادگی : افشردی(باقری) تاریخ تولد: 25 اسفند سال 1334 هجری شمسی (سوم / شعبان / 1375 ه- ق ) تاریخ عضويت در سپاه : اوايل سال۱۳۵۹ هجری شمسی تاریخ ورود به عرصه جبهه های نبرد : اول مهرماه سال 1359 هجری شمسی برخی از مسئولیت ها : - معاونت ستاد عمليات جنوب - فرمانده محور دار خوين در عمليات ثامن الائمه (علیه السّلام) - معاونت فرماندهى عمليات طريق القدس - فرماندهى قرارگاه نصر در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان - فرماندهى قرارگاه كربلا و جانشين فرماندهى كل در قرارگاههاى جنوب محل شهادت : خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) تاریخ شهادت : شنبه 9/11/1361 هجری شمسی « من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظرو ما بدلوا تبدیلا » (سوره احزاب، آیه 22) « انقلاب ما همچون تير زهرآگينى براى همه مستكبرين در آمده است و ياورى براى همه مستضعفين جهان. ... در اين موقعيت زمانى و مكانى، جنگ ما جنگ اسلام و كفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خيانت به پيامبر اكرم (صلّی الله علیه و آله و سّلم) و امام زمان(عج) و پشت پا زدن به خون شهدا است و ملت ما بايد خود را آماده هر گونه فداكارى بكند. ... در چنين ميدان وسيع و اين هدف رفيع انسانى و الهى، جان دادن، مال دادن و فداكارى، امرى بسيار ساده و پيش پا افتاده است و خدا كند كه ما توفيق شهادت متعالى در راه اسلام را با خلوص نيت پيدا كنيم.» شروع جنگ تحمیلی شهید باقری را به عنوان یکی از اولین خبرنگاران عرصه جهاد ، به خطوط مقدم جبهه های نبرد کشاند. تولد و کودکی در روز 25 اسفند سال 1334 هجری شمسی در خانواده‌ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام ) در حوالی میدان خراسان تهران چشم به جهان گشود. والدینش به عشق و محبت اباعبدالله‌الحسین(علیه السّلام) و از باب تیمن و تبرک، نام «غلامحسین» را بر او نهادند و به دنبال آن در سن دوسالگی در سفر کربلا او راه همراه خود بردند. پدرش که در تربیت وی، جدیت زیادی داشت از همان طفولیت او را با خود به مسجد و هیات و مراسم عزاداری سرور شهیدان می‌برد. این حضور معنوی باعث شد که او در آن ایام عضو فعال و موثر هیات نوباوگان محبان‌الحسین(علیه السّلام) گردد. غلامحسین دوره دبستان را در مدرسه مترجم‌الدوله و دوره متوسطه را در دبیرستان مروی تهران به پایان رساند. فعالیت های قبل از انقلاب شهید باقری همزمان با تحصیل، در کلاسهای حدیث و مباحث مربوط به حضرت صاحب‌الزمان(عج) که در مسجد صدریه دایر می‌گردید، شرکت می‌کرد. از کلاس سوم دبیرستان فعالیت فرهنگی خود را با ایجاد کتابخانه دراین مسجد، به همراه تنی چند از همفکرانش شروع کرد و در راستای کسب آگاهی ها و رشد فکری خویش، ضمن مطالعه و تحقیق پیرامون مباحث مذهبی، جلسات سخنرانی را در جمع دوستانش برگزار می‌نمود. در سال 1354 پس از اخذ دیپلم ریاضی، در رشته دامپروری دانشکده کشاورزی شهر ارومیه تحصیلات عالی خود را آغاز کرد. در این ایام علاوه بر مطالعه منظم وانسجام یافته در زیمنه مسائل اسلامی، با سخنرانی در جمع دانشجویان و برقراری کلاسهایی در زمینه اصول عقاید برای دانش‌آموزان مدارس، فعالیت مذهبی خود را دنبال می کرد و بارها با بعضی از اساتید غربزده که فرهنگ اسلامی را انکار و مظاهر منحط غربی را ترویج می‌نمودند، به بحث می‌نشست و ماهیت آن فرهنگ و عوامل غربزده را افشا می‌کرد. از این رو، وی به عنوان یک عنصر مذهبی و فعال حساسیت مسئولان و گارد دانشگاه را برانگیخته بود، که در نهایت به دلیل این فعالیتها پس از یک سال و نیم تحصیل، از دانشگاه اخراج گردید. در این ایام در جواب یکی از نزدیکانش که به او گفته بود: تو یک سال و نیم از عمرت را بی‌خود تلف کردی. پاسخ می‌دهد: من وظیفه‌ام را انجام دادم و اگر به دانشکده رفتم برای کسب مدرک نبود، بلکه برای رشد خودم بود و می‌خواستم که دیگران را هم به صحنه بیاروم. شهید باقری در اسفندماه سال 1356 به خدمت سربازی اعزام شد و پس از طی دوره آموزشی در پادگان جلدیان نقده به ایلام منتقل گردید. در دوره کوتاه خدمت سربازی با توجه به آشنایی که با مسائل اسلامی داشت به ارشاد و هدایت فکری سربازان پرداخت و همزمان با علمای شهر ایلام از جمله آیت‌الله صدری (امام جمعه قبلی ایلام) ارتباط داشت و اخبار و مسائل پادگان را به ایشان اطلاع می‌داد. به دنبال این فعالیت ها، تحت کنترل قرار گرفت و ضمن جدا کردن وی از جمع سربازان پادگان، او را به عنوان راننده یک افسر جزء به کار گماردند. نقش شهيد در پيروزى انقلاب اسلامى همزمان با گسترش انقلاب اسلامى و فرمان حضرت امام خمينى(رحمت الله علیه) مبنى بر فرار سربازان از پادگانها، خدمت سربازى را رها كرد و به موج خروشان و توفنده امت حزب الله پيوست و به صورت تمام وقت درپيشبرد اهداف انقلاب اسلامى به فعاليت پرداخت. به هنگام تشريف فرمايى حضرت امام خمينى(رحمت الله علیه) به ميهن اسلامى، در فعاليتهاى كميته استقبال شركت چشمگيرى داشت و به دليل برخوردارى از آموزش نظامى، به همراه ساير اعضاى خانواده و دوستانش در تصرف كلانترى۱۴ و پادگان ولى عصر(عج) «عشرت آباد سابق» در تهران نقش بارزى داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا خرداد 1358، در کمیته انقلاب اسلامی و برخی نهادهای دیگر فعالیت داشت و با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی، همکاری فعال خود را با این روزنامه در زمینه‌های مختلف آغاز کرد. در این مدت بنا به دعوت سازمان آمل، از طرف روزنامه به عنوان خبرنگار، سفر 15 روزه‌ای به لبنان و اردن انجام داد که طی این سفر، گزارش تحلیلی جامعی از اوضاع نابسامان مسلمین در آن منطقه تهیه کرد. در خردادماه سال 1358 موفق به اخذ دیپلم ادبی شد. سپس در امتحان وررودی دانشگاه شرکت کرد و با رتبه صد و چهارم در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول گردید. او در مدت حضور در محیط دانشگاه، نقش فعال و موثری در مقابله با توطئه‌های ضدانقلاب و گروهک ها داشت. شجاعت و شهامت شهید باقری بسیار بالا و قابل توجه بود. او با توجه به اینکه یک مسئول رده بالای نظامی بود، ولی همراه عناصر اطلاعاتی در شناسایی‌ها شرکت می‌کرد. در صحنه‌های رزم و در خطوط مقدم جبهه و در بعضی از موارد نیز در پشت خط دشمن حضور می‌یافت و حتی در هدایت گروهانها و گردانهای رزمی مستقیماً وارد عمل می‌شد. شهيد باقرى اوايل سال۱۳۵۹ به عضويت سپاه درآمد. ابتدا در واحد اطلاعات مشغول به خدمت شد و در زمينه شناسايى و مقابله با گروهكهاى منحرف و وابسته، فعاليت خود را استمرار بخشيد و در اين واحد بود كه نام مستعار «حسن باقرى» براى ايشان در نظر گرفته شد. حضور در جبهه‌های دفاع مقدس تهاجم دشمن بعثی به مرزهای کشور اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی، نقطه عطفی در زندگی شهید باقری بود. با احساس تکلیف در دفاع از اسلام و میهن اسلامی بلافاصله پس از شروع جنگ – در روز اول مهرماه سال 1359 – به همراه عده‌ای از برادران پاسدار راهی جبهه‌های جنوب شد و تا آخرین لحظه حیات، در این سنگر باقی مانده و در بسیاری از صحنه‌های پیروز دفاع مقدس حضور فعال و تعیین کننده داشت. آغاز جنگ تحمیلی شهید باقری را به عنوان یکی از اولین خبرنگاران عرصه جهاد ، به خطوط مقدم جبهه ها نبرد کشاند. ارتباط تنگاتنگ غلامحسین با صحنه های نبرد علاوه بر خبرنگاری رفته رفته از او فرمانده و نظریه پردازی قدر ساخت . عمده عناوین فعالیت های وی در صحنه رزم با دشمن عبارتند از: تاسیس و راه‌اندازی واحد اطلاعات و عملیات رزمی . شهید باقری از ابتدای ورودش به منطقه جنوب (اهواز) در پایگاه منتظران شهادت ( گلف) به منظور دستیابی به اطلاعات مناسب از موقعیت دشمن، به جمع‌آوری نقشه‌ها و پیاده کردن وضعیت مناطق عملیاتی روی آنها، اقدام کرد و شخصاً به همراه عناصر اطلاعاتی، جهت کسب اطلاع دقیق از دشمن، به شناسایی محورها و نقاط مورد نظر می‌پرداخت و در برخی از موارد نیز تا عقبه نیروهای دشمن برای ارزیابی توان و استعداد آنها، با چالاکی و شجاعت بی‌نظیری پیش می‌رفت. فعالیتهای مثبت او در این زمینه با سازماندهی عناصر اطلاعاتی و برگزاری آموزش مختصری برای آنها، منجر به راه‌اندازی واحد اطلاعات عملیات در ستاد عملیات جنوب (گلف) گردید. واحدهای اطلاعات عملیات پس از گذشت حدود 3 ماه از شروع جنگ، در تمامی محورهای جنوب (از آبادان تا دزفول) با قدرت تمام مستقر شدند و نسبت به شناسایی و تعیین وضعیت دشمن و ارسال گزارش آن اقدام کردند. با این تلاش، اطلاعات چشم فرماندهی در میدان جنگ شد و یکی از ضعفهای بزرگ – نداشتن اطلاع از وضعیت دشمن – برطرف گردید. شهید باقری علاوه برا ارائه اطلاعات، توان و استعداد ذاتی بالایی در تحلیل اطلاعات دشمن داشت و اغلب حرکات احتمالی دشمن در آینده را پیش‌بینی می‌نمود و حتی به زمان و مکان آن هم اشاره می‌کرد. از آن جمله پیش‌بینی وی در دی ماه سال 1359 مبنی بر حرکت دشمن جهت الحاق محور شمال – جنوب منطقه سوسنگرد برای ارتباط جفیر و بستان بود. که دشمن در کمتر از یک هفته با نصب پلهای نظامی متعدد و تلاش گسترده این کار را انجام داد. از اقدامات بسیار موثر شهید باقری که در این دوره پایه‌ریزی شد، بایگانی اسناد جنگ، ترجمه اسناد و بخش شنود بی‌سیم های دشمن بود. از دیگر فعالیت های وی طراحی گردان های رزمی و تعیین ترکیب سازمان نفرات و تجهیزات و ادوات رزمی و واحدهای پشتیبانی از رزم بود. معاونت ستاد عمليات جنوب شهيد باقرى به دليل لياقت، شجاعت و شهامتى كه داشت در دى ماه سال۱۳۵۹ به عنوان يكى از معاونين ستاد عمليات جنوب انتخاب شد و در شكست محاصره سوسنگرد، فرماندهى عمليات امام مهدى(عج)، فتح « ارتفاعات الله اكبر» و « دهلاويه » نقش به سزايى داشت وهمه اين نبردها در شرايطى اجرا مى شد كه عمليات منظم نيروهاى خودى با مشكل مواجه شده بود و اغلب بدون نتيجه مى ماند. همه تلاش شهيد باقرى و برادران سپاه اين بود كه ثابت كنند مى توان دشمن را شكست داد. با بركنارى بنى صدر و با توجه به شرايط سياسى آن زمان، در اجراى عمليات «فرمانده كل قوا» شركت داشت و پس از مجروح شدن سردار رحيم صفوى هدايت عمليات را به عهده گرفت و در اين عمليات به عنوان فرماندهى لايق و كاردان شناخته شد. فرمانده محور دار خوين در عمليات ثامن الائمه (علیه السّلام) شهيد باقرى كه فرماندهى محور دارخوين را به عهده داشت، در عمليات شكست حصر آبادان در طرح ريزى، سازماندهى و كسب اخبار و اطلاعات دشمن نقش مؤثرى داشت. معاونت فرماندهى عمليات طريق القدس درعمليات طريق القدس كه براى اولين بار در قرارگاه مشترك بين سپاه و ارتش تشكيل شد، شهيد باقرى به عنوان معاونت فرماندهى كل سپاه در قرارگاه فرماندهى عمليات مشترك حضور يافت و در شناسايى محورها و تحليل و پيش بينى حركتهاى دشمن و پى گيرى مسائل رزمى نقش مهمى را ايفا نمود. شهيد باقرى در اجراى مرحله اول اين عمليات سه شبانه روز بيدار بود و در آماده سازى مرحله دوم عمليات، به دليل خستگى مفرط، شب هنگام طى تصادفى بشدت مصدوم شد و به بيمارستان منتقل گرديد. برادر شهيد در اين مورد مى گويد: « دربيمارستان در لحظاتى كه معلوم نبود زنده مى ماند يا خير و با اينكه به سختى سخن مى گفت مى پرسيد: پل سابله كارش به كجا كشيد؟ بشدت به فكر عمليات و نگران آن بود. با اينكه يك ماه دستور استراحت مطلق پزشكى به او داده بودند، پس از يك هفته، بيمارستان را ترك كرد و به ستاد عمليات جنوب بازگشت و با وجود آثار جراحت و سردرد شديد، به فعاليت خود ادامه داد.» پس از عمليات موفق طريق القدس، دشمن بعثى دست به يك حمله در تنگه چزابه زد، شهيد باقرى با وجود ضعف جسمى، تلاش زيادى براى تثبيت اين نقطه استراتژيك و مهم به عمل آورد و با استقامت عجيبى چندين شب متوالى و بدون لحظه اى استراحت، به هدايت عمليات پرداخت و حتى در يك مرحله، به عنوان فرمانده گردان وارد عمل شد و تپه اى را كه۴۰۰ نفر از نيروهاى دشمن روى آن مستقر بودند و بر نيروهاى خودى تسلط داشت به تصرف در آورد. فرماندهى قرارگاه نصر در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان ۱- فتح المبين: قبل از شروع عمليات، شهيد باقرى با تجزيه و تحليل اطلاعات واصله، تمام واحدهاى اطلاعاتى را در راستاى اهداف اين عمليات توجيه و وظايف هر يك را مشخص كرد. با توجه به وسعت منطقه عمليات، چهار قرارگاه براى كنترل و هدايت عمليات مشخص گرديد. جناح شمالى منطقه، حساسترين محور عمليات بود. به دليل اين اهميت و حساسيت، شهيد باقرى به عنوان فرمانده قرارگاه نصر( قرارگاه مشترك ارتش و سپاه ) در اين جناح انتخاب گرديد. ضمن اينكه در قرارگاه مركزى كربلا نيز در كنار فرماندهى كل عمليات (سردار محسن رضايى) به عنوان مشاور عمليات و مسوول اطلاعات، فعاليت بسيار مؤثرى داشت. در مرحله اول عمليات فتح المبين، قرارگاه نصر با موفقيت كامل به اهداف خود رسيد و درمرحله دوم عمليات، با اصرار و تأكيد شهيد باقرى تصرف ارتفاعات رادار (ابوصلبى خات) از محور قرارگاه نصر انجام پذيرفت كه پس از موفقيت و استقرار نيروهاى خودى، دليل اصرار شهيد باقرى كشف گرديد. ۲- بيت المقدس: بلافاصله پس از عمليات فتح المبين آماده سازى عمليات بيت المقدس آغاز گرديد. شهيد باقرى ضمن تلاش براى هماهنگى واحدهاى اطلاعاتى در طرح ريزى عمليات نيز حضور داشت و مى گفت: « لزومى ندارد ما مستقيما وارد شهر خرمشهر شويم، بلكه بايد دشمن را دور بزنيم و عقبه او را ببنديم تا شهر خود به خود سقوط كند.» با اينكه نظرات ديگرى هم براى چگونگى آزادى خرمشهر وجود داشت، اهميت و تأكيد او پس از فتح خرمشهر آشكار شد. در اين عمليات شهيد باقرى به عنوان فرماندهى قرارگاه نصر، در اجراى عمليات نقش مؤثرى را ايفا كرد. از هدفهاى عمده اين قرارگاه، آزادى خرمشهر و تأمين مرز شلمچه و شرق بصره بود. پس از دو مرحله عمليات موفقيت آميز، در مرحله سوم عمليات، قرارگاه نصر با محاصره دشمن در ناحيه شلمچه، مزدوران بعثى را مستأصل و مضمحل كرد و شهر خرمشهر نيز آزاد گرديد. ۳- رمضان: پس از عمليات بسيار موفق بيت المقدس، طرح ريزى و آماده سازى عمليات رمضان آغاز شد. در اين عمليات شهيد باقرى همچنان در مسؤوليت قرارگاه نصر حضور داشت. در مرحله اول عمليات رمضان اين قرارگاه نقش عمل كننده نداشت و به عنوان قرارگاه احتياط پيش بينى شده بود، ولى با روحياتى كه شهيد باقرى داشت ضمن حضور در قرارگاه فتح و همكارى جدى و فعال با فرماندهى آن، در مراحل بعدى عمليات رمضان به علت پاتكهاى بسيار شديد و سنگين دشمن بعثى، قرارگاه نصر نقش بسيار مؤثرى در دفع آنها و حفظ مواضع خودى داشت تا جايى كه شهيد باقرى جهت كنترل دقيق تر و تقويت روحيه رزمندگان، مقرتاكتيكى قرارگاه نصر را پشت خاكريزهاى خط مقدم مستقر كرد و تا تثبيت شرايط، در همان جا حضور داشت. فرماندهى قرارگاه كربلا و جانشين فرماندهى كل در قرارگاههاى جنوب پس از عمليات رمضان، شهيد باقرى از طرف فرماندهى كل سپاه به سمت فرماندهى قرارگاه كربلا و جانشين فرماندهى كل در قرارگاههاى جنوب منصوب گرديد. در شرايطى كه طرح ريزى عمليات از منطقه جنوب به جبهه غرب منتقل شده بود، همزمان با اجراى عمليات مسلم بن عقيل (علیه السّلام)، شهيد باقرى در قرارگاه كربلا با شناسايى و پى گيرى مستمر، عمليات محرم را طرح ريزى كرد و با كسب موافقت، نسبت به اجراى آن وارد عمل شد. جانشين فرماندهى يگان زمينى سپاه با توجه به كسب تجربيات و نتايج حاصله از موفقيتهاى رزمى و نظامى، ساختار سازمان رزمى سپاه شكل گرفت و بر اثر لياقت و شايستگى قابل توجه و در خور تحسين شهيدباقرى، ايشان به عنوان جانشين فرماندهى يگان زمينى سپاه منصوب گرديد. آغاز جنگ تحمیلی شهید باقری را به عنوان یکی از اولین خبرنگاران عرصه جهاد ، به خطوط مقدم جبهه ها نبرد کشاند. ارتباط تنگاتنگ غلامحسین با صحنه های نبرد علاوه بر خبرنگاری رفته رفته از او فرمانده و نظریه پردازی قَدَر ساخت . ویژگی های برجسته شهید اتکال شهید باقری به خداوند تبارک و تعالی بسیار بالا بود و در سایه این توکل، اطمینان و استقامت عجیب وی بخوبی مشهود بود و در سخت‌ترین شرایط و حساسترین موقعیتها ضمن حفظ صبر و آرامش و خونسردی، با تدبیر عمل می‌کرد. او عشق و علاقه عجیبی به اهل بیت(علیهم السّلام) و آقا امام زمان(عج) و امام خمینی(رحمت الله علیه) داشت. شهید باقری بی‌ریا و بی‌تکلف در مصائب امام حسین(علیه السّلام) می‌گریست و علاقه فراوان و مستمر به مطالعه کتاب ارشاد شیخ مفید و مقتلهای حادثه کربلا داشت. استعداد و خلاقیت شهید باقری با توجه به کمی سن و تجربه وی، بسیار قابل توجه و مورد تحسین بود. یکی از نیروهای رده بالای سپاه (و با سابقه در جنگ) چنین می‌گوید: « با اینکه من دو سال از او بزرگتر بودم ولی به جرات می‌توانم بگویم افکار او دو سال از من بالاتر بود. شهید باقری همواره با هوشمندی و ذکاوت خویش شرایط رزمی و عملیاتی را پیش‌بینی و تحلیل می‌کرد و در کنار آن با قدرت بالای فکری، راههای کار و طرح‌ریزی عملیاتی خود را ارائه می‌نمود و بدون هراس از مشکلات، به فعالیت و تلاش در این زمینه می‌پرداخت. هرگز نسبت به دشمن اظهار عجز و ناتوانی نداشت، بلکه همواره نسبت به برتری نیروهای خودی بردشمن با اطمینان صحبت می‌کرد. قاطعیت و قدرت تصمیم‌گیری شهید باقری به عنوان یک فرمانده لایق و موفق چشمگیر بود و در مراحل بحرانی و شرایط سخت با جرات کامل ضمن حفظ آرامش و خونسردی، نظر لازم و موثر را ارائه و در این باره تصمیم‌گیری می‌کرد. یکی از فرماندهان نظامی ارتش که با وی همکاری مشترک داشت می‌گوید: در مرحله‌ای از عملیات بیت‌المقدس یکی از یگانها در شرایط سختی در مقابل پاتک دشمن قرار گرفته بود که فرمانده آن واحد در تماس اعلام کرد در صورت مقاومت، احتمالاً تلفات بیشتری خواهیم داشت. شهید باقری در پاسخ گفت: در مقابل دشمن باید مقاومت کنید و مسئولیت تلفات را هم من به گردن می‌گیرم. کادرسازی و تربیت نیرو از خصوصیات بسیار بارز شهید باقری بود. اهتمام زیادی به رشد و ارتقای همراهان و همکاران خود داشت. در تربیت کادرهای واحد اطلاعات و عملیات بسیار پرتلاش بود و در این زمینه آموزشهای نظری و عملی را توام می‌کرد. بیش از سه دوره آموزش فشرده 30 تا 40 نفره برگزار کرد که بعدها این برادران در واحد اطلاعات – عملیات تیپها مسئولیتهای مهمی را عهده‌دار شدند. شجاعت و شهامت شهید باقری بسیار بالا و قابل توجه بود. او با توجه به اینکه یک مسئول رده بالای نظامی بود، ولی همراه عناصر اطلاعاتی در شناسایی‌ها شرکت می‌کرد. در صحنه‌های رزم و در خطوط مقدم جبهه و در بعضی از موارد نیز در پشت خط دشمن حضور می‌یافت و حتی در هدایت گروهانها و گردانهای رزمی مستقیماً وارد عمل می‌شد. این شهامت در کلام وگفتار وی نیز تاثیر داشت. با تواضع، آنچه را صحیح می‌دانست بیان می‌کرد و از نظرات خود دفاع می‌نمود. از قدرت بیان و استدلال برخوردار بود و همواره مخاطب خود را تحت تاثیر قرار داده و به تحسین وا می‌داشت. تواضع و فروتنی شهید باقری – با داشتن مسئولیتهای مهم و اساسی در جنگ – بسیار محسوس بود و هرگز تحت تاثیر القاب و عناوین مسئولیتی قرار نمی‌گرفت. رفتار مهربان او با همه (خصوصاً زیردستان) به گونه‌ای بود که علاقه متقابل نسبت به وی را در آنان ایجاد می‌کرد. تا مدتها همسرش نمی‌دانست که او در جبهه مسئولیت دارد و فرمانده است، در پاسخ به این سئوال که در جبهه چه می‌کند، می‌گفت: من سقای بچه‌های بسیجی‌ام. فرازهايى از خاطرات همرزمان شهيد - پس از عمليات امام مهدى (عج) نگاهم به شخصى افتاد كه سطلى به دست گرفته بود و فشنگهاى روى زمين را جمع مى كرد. اين شخص كسى نبود جز برادر باقرى كه مى گفت: « اينها حيف است و بايد از آن استفاده كرد.» - وقتى راجع به عمليات يا مسائل كارى انتقاد مى كرديم با مهربانى مى گفت: « بسيار خوب، حالا شما بياييد و كار را دست بگيريد و درست كنيد، چه فرقى مى كند.» - در عمليات بيت المقدس وقتى يكى از تيپها در وضعيت دشوارى قرار گرفته بود، فرمانده آن در اثر فشار مشكلات مى گويد: «مگر بالاتر از سياهى هم رنگى هست؟» شهيدباقرى پاسخ مى دهد: «آرى، بالاتر از سياهى، سرخى خون شهيد است كه روى زمين مى ريزد، قوه محركه شما خون شهدا است.» - پس از فتح خرمشهر بارها تذكر مى داد: « برادران! مبادا غرور اين پيروزيها شما را بگيرد، خودتان را گم نكنيد، فكر نكنيد ما اين كار را كرده ايم، همه اش خواست خدا بوده است.» - حساسيت عجيبى به انتقال شهدا و مجروحين داشت و مى گفت: « ما جواب خانواده اى را كه جنازه شهيدش روى زمين مانده چه بدهيم؟!» سرانجام در اثر اين تأكيدها و ضرورت مدنظر قرار دادن حقوق شهدا، مسوول تعاون قرارگاه نيز شهيد شد. - وقتى در ارتباط با جريانات سياسى از وى مى پرسيدند در چه خطى هستى؟ مى گفت: «ما در خط ثواب هستيم.» شهيدباقرى در مورد نيروهاى بسيجى مى گفت: « اين بسيجى ها امانتى الهى هستند كه بايد قدرشان را بدانيم و تمام سعى خود را در حفظ آنها بكار بريم. اين بسيجى است كه جنگ را اداره مى كند. تا زمانى كه نيروى ايمان در آنها وجود دارد، جنگ به پيروزى مى انجامد.» شهيدباقرى همواره به دوستانش مى گفت: « تا خالص نشوى خدا ترا برنمى گزيند. لذا بايد سعى كنيم كه خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد.» نحوه شهادت پس از عملیات رمضان در شهریور ماه 1361 که مقارن با ایام حج بود، در پاسخ به پیشنهاد یکی از دوستانش جهت عزیمت به سفر حج گفته بود: هنوز که کار جنگ تمام نشده و دشمن بعثی در خاک ماست، بروم به خدا چه بگویم؟ وقتی می‌روم که حرفی برای گفتن داشته باشم. چند ماه پس از این صحبت در روز شنبه نهم بهمن ماه 1361 در طلیعه ایام مبارک دهه فجر در حالی که تعدادی از همرزمان و همسنگرانش به دیدار حضرت امام خمینی(رحمت الله علیه) شتافته بودند، او برای شناسایی و آماده‌سازی عملیات والفجر مقدماتی به همراه تعدادی ازنیروهای سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) در سنگر دیده‌بانی مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت و همراه همسنگرانش شهیدان مجید بقایی، رضوانی و ... به لقاءالله شتافت. آخرین کلامی که از این شهید بزرگوار شنیده شد پس از ذکر شهادتین، نام مبارک امام شهیدان، حسین(علیه السّلام) بود. شهید باقری در همه مدت حضورش در جبهه‌های جنگ تنها یکبار، آن هم به مدت پنج روز برای ازدواج، از جنگ جدا شد و به جهت عشق به حضرت امام زمان(عج) نام نرگس را برای تنها فرزندش برگزید. بخشی از وصیت‌نامه سردار شهيد غلامحسين افشردي … فعلاً انقلاب ما همچون تیر زهرآگینی برای همه مستکبرین در آمده است و یاوری برای همه مستضعفین جهان … … ما با هیچ دولت و کشوری شوخی نداریم و با تمام مستکبرین جهان هم سر جنگ داریم و در رابطه با این هدف جنگ با صدام یزید مقدمه است … … در این موقعیت زمانی و مکانی، جنگ ما جنگ اسلام و کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خیانت به پیامبر اکر (صلی الله علیه و آله) و امام زمان (عج) و پشت پا زدن به به خون شهداست و ملت ما باید خود را آماده هر گونه فداکاری بکند … … در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی، جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام با خلوص نیت را پیدا کنیم … در مورد درآمدها، چیزی به آن صورت ندارم و همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده‌ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند … در صورت امکان با لباس سپاه مرا دفن کنید. درود بر رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان (عج) غلام حسین افشردی 12 شب 27/7/1359 اهواز

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

امير سپهبد علي صياد شيرازي در سال 1323 در کبود گنبد مشهد در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زياد نام داشت. پدرش، که از عشاير فارس بود، به استخدام ژاندارمري در آمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبه اي خاص برخودار بود، از اين رو علي تحت تأثير پدر از کودکي به ارتش علاقه مند شد. او به همراه پدر و خانواده، مانند ديگر خانواده هاي نظاميان، از شهري به شهري مهاجرت مي کرد. شهرهاي مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وي شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ ديپلم گرديد. او در سال 1343 در کنکور دانشکده افسري شرکت کرد و پذيرفته شد. علي از بدو ورود به دانشکده به جديت در درس و پاي بندي به مذهب شهرت يافت. و سرانجام در مهرماه 1346 در رسته توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ستوان دومي وارد ارتش گرديد. او پس از طي دوره آموزشي در شيراز و اصفهان به لشگر تبريز و سپس لشگر زرهي کرمانشاه منتقل شد. او در سال 1350 براي گذراندن دوره آموزش زبان انگليسي به تهران آمد و پس از پايان کلاس و جديت در تحصيل سرانجام خود از استادان زبان انگليسي شد. ستوان يک علي صياد شيرازي تصميم گرفت با دختر عمويش، خانم عفت شجاع ازدواج کند اما به دليل اين که محمود، عموي علي، از مخالفان شاه بود، ساواک با اين ازدواج موافقت نکرد، اما سرانجام در اثر اصرار علي، ارتش با اين وصلت مبارک موافقت کرد. علي در سال 1352 به دليل لياقت ها و دقت هايش در کار، براي تکميل تخصص هاي توپخانه از طرف ارتش به آمريکا اعزام شد تا دوره هواسنجي بالستيک را بگذراند. او اين دوره آموزشي را در شهر فورت سيل از ايالت اوکلاهما، در منطقه اي نظامي، با موفقيت طي کرد. در اين دوره فشرده ستوان همچون مبلغي مذهبي به دعوت آمريکاييان به اسلام مي پرداخت و در مجالس بحث و مناظره آنان شرکت مي کرد. او در بين آشنايان جديدش به مرد مذهبي مشهور شد. او پس از گذراندن دوره، با تخصصي جديد و روحيه اي با نشاط به ايران مراجعت کرد. ارتش براي استفاده از دانش نظامي ستوان، او را در سال 1353 به اصفهان ـ مرکز توپخانه ـ منتقل کرد. علي در اصفهان با يافتن دوستان جديد مطالعات مذهبي خود را پي گرفت و شخصيت سياسي خويش را در اين دوره قوام بخشيد. او در نامه اي که براي سرگرد محمد مهدي کتيبه، يکي از افسران مذهبي، ارسال کرد اين جمله را نوشت: «در مورد برنامه هاي مذهبي بحمدالله پيش مي رويم مخصوصاً در آن قسمت که مي دانيد». اين جمله حساسيت ضد اطلاعات را برانگيخت و از آن پس وي تحت مراقبت قرار گرفت. آنها پس از تحقيق و مراقبت متوالي، او را «متعصب مذهبي» معرفي کردند و مراقبت از وي را شدت بخشيدند. جالب اين است که هرکس از افسران را به مراقبت وي مي گماردند يا تحت تأثير روحيه او قرار مي گرفت و گزارش مثبت براي او رد مي کرد يا صياد را از مراقبت و مأموريت خود خبر مي داد و يا از اول با چنين مأموريتي مخالفت مي کرد. سروان صياد هم زمان با اوج گيري مبارزات ملت مسلمان ايران به رهبري امام خميني تقيه را کنار گذارد و در ارتش علناً به دفاع از علماي اسلام و حکومت اسلامي پرداخت و سرانجام به دليل اين که در بين افسران، تبليغات ضد رژيم مي کرد، ضد اطلاعات از قرار دادن جنگ افزار در اختيار وي ممانعت کرد و اعلام نمود که از واگذاري مشاغل حساس به او خودداري شود. سرانجام سروان در 19 بهمن دستگير و زنداني شد اما ديري نپاييد که انقلاب به پيروزي رسيد و او هم مانند همه مردم ايران آزاد شد. دوره دوم زندگي سرهنگ صياد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي آغاز مي شود: او پس از پيروزي انقلاب اسلامي با رحيم صفوي و حجت الاسلام سالک آشنا مي شود و با يکديگر پيمان مي بندند که از پادگانهاي اصفهان حفاظت نمايند. اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنايي وي با حضرت آيت ا... خامنه اي مي گردد و از اينجا سرنوشت صياد به کلي تغيير پيدا کرد. پس از حوادث کردستان، صياد با درجه سرگردي به همراه سردار صفوي به غرب اعزام مي گردد. و با هماهنگي ارتش و سپاه سنندج را آزاد مي کنند. لياقتهاي سرگرد در کردستان موجب مي گردد تا با درجه سرهنگي به فرماندهي عمليات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بني صدر اولين رئيس جمهوري اسلامي موجب برکناري وي و خلع دو درجه مي گردد. اما ديري نپاييد که بني صدر سقوط کرد و شهيد رجايي به رياست جمهوري رسيد و سروان مجدداً با دو درجه به غرب کشور اعزام مي شود. سرهنگ با تأسيس قرارگاه حمزه سيدالشهداء لشگرهاي 64 اروميه و 28 کردستان و تيپ هاي 23 نيروي ويژه هوا برد و تيپ 30 گرگان شهرهاي بوکان و اشنويه را آزاد کرد. در هفتم مهرماه 1360 به خاطر رشادت ها و لياقتها توسط رهبر معظم انقلاب حضرت امام خميني (ره) به فرماندهي نيروي زميني منصوب شد. او با هماهنگي با سپاه قهرمان پاسداران انقلاب اسلامي در عمليات طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، مسلم بن عقيل، مطلع الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4، 8، 9، عمليات خيبر و بدر و قادر شرکت نمود و پيروزي هاي بزرگي را براي ايران اسلامي به ارمغان آورد که بي شک در تاريخ امت اسلامي به عظمت خواهد ماند. سرهنگ در مرداد سال 1365 از فرماندهي نيروي زميني استعفا داد و با پيشنهاد آيت الله خامنه اي و تصويب رهبر انقلاب به سمت نمايندگي امام در شوراي عالي دفاع منصوب شد. در سال 66 به درجه سرتيپي نايل آمد. سرتيپ صياد شيرازي در سال 67 در عمليات مرصاد که مرزهاي غرب ايران مورد هجوم منافقين قرار گرفته بود شرکت و با روحيه اي بسيجي ضربات محکمي را بر پيکر مزدوران منافق وارد کرد. سرانجام صياد شيرازي در مقام جانشيني رياست ستاد کل به خدمت مشغول شد. تيمسار سرتيپ صياد شيرازي در 16 فروردين 1378 همزمان با عيد خجسته غدير با حكم مقام معظم فرماندهي كل قوا به درجه سرلشگري نايل آمد. پس مانده هاي زخم خورده مرصاد در صبح روز 21 فروردين 78 ، فاتح بزرگ فتح ‏المبين و بيت ‏المقدس و يکی از بزرگترين سرمايه های کشور را در تروري ناجوانمردانه آماج تيرهاي كينه خود قرار دادند و قامت استوار امير ارتش اسلام را به خاك افكندند. روحش شاد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فضل الله محلاتی : نماینده حضرت امام(ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هجدهم تير سال 1309 شاهد تولد نوزادي بود كه بعدها در زمره عالمان مجاهد و خستگي‌ناپذير درآمد. خداي كريم به پدر و مادري مؤمن و خداجو، پس از پنج فرزند دختر، پسري عطا نمود. اين نوزاد را« فضل‌الله» نام نهادند. «ذلك فضل‌الله يوتيه من يشاء والله ذوالفضل العظيم، اين است فضل خدا كه به هر كه بخواهد مي‌دهد و خدا داراي فضلي بزرگ است.» پدر بزرگوار ش يكي از كسبه بازار بود كه علاوه بر كاسبي به كشاورزي نيز اشتغال داشت. «فضل‌الله» كم‌كم دوران كودكی را در دامن پرمهر پدر و مادر پشت سر گذاشت و در شش سالگي به مكتب رفت. پس از چندي حاج «غلامحسين» كه توانايي خواندن و نوشتن را نداشت، فرزند را به ياري طلبيده و از آن به بعد وي علاوه بر تحصيل به حساب و كتاب روزانه پدر نيز مي‌پرداخت. پس از طي دوران مكتب كه شش سال به طول انجاميد، «فضل‌الله» كه ديگر نوجواني پرشور و علاقه‌مند به تحصيل بود. به سبب جو مذهبي محلات و وجود عالمان برجسته در آن شهر، به تحصيلات حوزوي روي آورد. روايت اين بخش از زندگاني «فضل‌الل» از زبان خود وي شنيدني‌تر است: « در شهر محلات در خانواده‌اي كاسب و كشاورز متولد شدم. پدر و مادرم بي‌سواد بودند. روي جو فرهنگي‌اي كه در آن موقع وجود داشت، نمي‌گذاشتند كه بچه‌ها به مدارس دولتي بروند. من در شش سالگي به مدرسه‌اي به نام ميرزا كه در واقع مكتب بود، رفتم. از لحاظ تعليم قرآن و معارف اسلامي و معلومات عمومي در حد همان مدارس دولتي مطالب را به ما ياد مي‌دادند. پس از آنكه شش كلاس درس خواندم، پدرم ميل داشت كه كمكش كنم و دفتر دستكي كه نياز داشت، برايش بنويسيم. هم درس مي‌خواندم و هم به پدر و مادرم كمك مي‌كردم. به مغازه، باغ و صحرا مي‌رفتم ولي خودم ميل داشتم كه درسم را ادامه دهم. ليكن به مدارس دولتي راه نداشتم. معمولاً در هر محيطي انسان وقتي چهره‌هاي متدين و وارسته را مي‌بيند به آنها علاقه‌مند مي‌شود و كشش و جاذبه آنها انسان را به آن سمت جذب مي‌كند. در محلات كه شهري مذهبي بود، تابستانها عده‌اي از مراجع تقليد مي‌آمدند. مرحوم آيت‌الله سيد محمد تقي خوانساري، مرحوم آيت‌الله صدر و حضرت امام (ره) چند سال تابستان تشريف مي‌آوردند. در اين شرائط ناگاه عشق و علاقه‌اي بر من مستولي شد كه بروم طلبه شوم. پدرم مخالف بود و من در كتابهاي دعا جستجو مي‌كردم كه ببين چه دعايي موجب مي‌شود كه حاجت انسان برآورده شود. يادم هست كه در همان سال عمل ‌ام داوود را به جا آوردم. سه روز روزه ماه رجب با همان اعمال خاص و حاجتم اين بود كه پدرم راضي شود تا من طلبه شوم. بالاخره روي همين عشق به طلبگي، يكي دو سال در همان‌جا، پيش اهل علم درس خواندم و در ضمن به پدر و مادرم كمك كردم. مقدمات و قدري از سيوطي و حاشيه را نزد مرحوم آيت‌الله شهيدي و بعضي از علماي محلات خواندم. يك بار كه آيت‌الله سيد محمدتقي خوانساري به آنجا تشريف آوردند، نزد ايشان رفتم و با گريه و زاري گفتم كه مي‌خواهم طلبه شوم ولي پدرم راضي نمي‌شود. ايشان عموي مرا خواست و به وي گفت كه شما پدر ايشان را راضي كنيد، من هم ايشان را سرپرستي مي‌كنم. عمويم توانست پدرم را راضي كند و من در سال 1324 عازم قم شدم. تازه چند ماهي از ورود آيت‌الله بروجردي به قم نگذشته بود كه من در آنجا مشغول تحصيل شدم. حاشيه و سيوطي را دوباره خواندم. حاشيه را نزد مرحوم حاج محمد آقا تهراني و سيوطي را نزد آشيخ عباس علي خواندم. معني را نزد آشيخ علي پناه اشتهاردي خواندم. در اين ايام سرپرست واقعي من مرحوم آيت‌الله محمد تقي خوانساري بود و به منزل ايشان رفت و آمد داشتم.» در حاليكه بيش از پانزده بهار از عمر «فضل‌الله »نگذشته بود، حلاوت كسب علم و دانش وي را بر آن داشت كه از كانون گرم خانواده جدا شده و عازم شهر« قم» شود. از اين پس وي ديگر به صورت رسمي شروع به تحصيل دروس حوزوي نموده و به تكميل آنچه قبلاً در« محلات» آموخته بود، پرداخت. وي با دقت، سرعت، نظم و تلاشي ستودني به آموختن علوم اسلامي مشغول شد. مطول را نزد آيت‌الله «صدوقي»، معاني را نزد آيت‌الله «مطهري» و يك مقدار هم نزد آيت‌الله «مشكيني» فرا گرفت. بخش عمده شرح لمعه را نزد آيت‌الله« صدوقي» و مابقي را نزد حاج «اسدالله اصفهاني نورآبادي» خواند. با اتمام مقدمات و فراگيري سطح، ديگر وي را به نام شيخ فضل‌الله مي‌شناختند. وي در خاطرات خود به تفصيل در مورد ساير اساتيدي كه نزد آنان تلمذ نموده سخن مي‌گويد: « بخشي از رسائل، مكاسب و كفايه را نزد آقاي سلطاني خواندم. قدري از مكاسب را نزد آيت‌الله شيخ مرتضي حائري و مقداري از كفايه را نزد شيخ عبدالجواد اصفهاني و مرحوم مجاهدي تبريزي خواندم. اين تقريباً درسهاي سطح من بود، البته كمي هم نزد آشيخ محمدعلي كرماني خواندم. منظومه منطق را خدمت اشيخ مهدي حائري بودم. تفسير را قدري نزد حاج ميرزا ابوالفضل قمي رفتم. مقداري نيز در درس تفسير علامه طباطبايي شركت كردم، تا رسيدم به درس خارج. خارج را دو سه سال به درس مرحوم آيت‌الله بروجردي رفتم، ولي اصولاً درس خارج را نزد امام خواندم. درس خارج من حدود ده سال طول كشيد كه عمدتاً خدمت امام رفتم و هم فقه و هم اصول را پيش امام خواندم.» او از شاگردان، مريدان و ياران امام‌خميني (ره) بود. او نسبت به امام شناختي عميق و ارادتي عاشقانه داشت. مجذوب جاذبه‌هاي اخلاقي و عرفاني امام (ره) شده بود. از دوران نوجواني با امام (ره) و خانواده‌اش آشنا بود و آن هنگام كه به قم عزيمت نمود، منزلي در مقابل منزل امام (ره) در محله يخچال قاضي قم خريد. ايشان خود در اين باره مي‌گويد: « انس من با امام (ره) زياد بود و يكي از راههاي ارتباطي من با امام (ره) مرحوم حاج آقا مصطفي بودند كه با ايشان بزرگ شدم. در آن زمان ايشان هم سن و سال من و متولد 1309 بود. امام (ره) تابستان كه به محلات مي‌آمدند، حاج آقا مصطفي سيزده چهارده سالش بود. من هم سيزده چهارده ساله بودم. با هم به باغ و گردش مي‌رفتيم و از همان زمان با آقا مصطفي آشنا شدم. قم هم كه بوديم اين آشنايي باعث شد كه ما بتوانيم به منزل ايشان آمد و شد بيشتري داشته باشيم و انس بيشتري با ايشان پيدا كنيم. پدر زن من، مرحوم آيت‌الله شهيدي از دوستان امام بود. در محلات هم كه بودند امام بيشتر مي‌آمدند منزل ايشان، ارتباط خانوادگي هم داشتيم. در نتيجه انس زياد من به ايشان، علاقه من روز به روز به ايشان بيشتر مي‌شد. من در آن زماني كه به درس امام مي‌رفتم، بيش از همه وجهه اخلاقي و عرفاني ايشان براي من جاذبه داشت. من سالي كه به قم آمدم، ايشان درس اخلاق مي‌دادند؛ اصلاً از روز اولي كه به قم آمدم ايشان درس اخلاق مي‌دادند. اين قضيه يك سابقه‌اي داشت. ايشان به محلات كه تشريف آورده بودن،د يك ماه رمضان رأس ساعت پنج بعدازظهر مي‌آمدند و در مسجد جامع مي‌نشستند، مؤمنين هم مي‌آمدند و ايشان براي آنها درس اخلاق مي‌گفتند. همان درسهاي اخلاقي كه در كتاب اربعين حديث آمده است. يك مقدارش را هم استنتاخ كرده‌ام. جاذبه‌اي كه مرا به سوي درسهاي اخلاقي كه در سن چهارده سالگي در مسجد جامع آن مي‌نشستيم. در قم هم غروب روزهاي جمعه به مدرسه فيضيه تشريف مي‌آوردند و آن درس اخلاق را مي‌گفتند. واقعاً اين درس اخلاق انسان را از گناه بيمه مي‌نمود.» مقام معظم رهبري حضرت آيت‌الله خامنه‌اي در رابطه با اين ويژگي شهيد محلاتي مي‌فرمايند: « يكي ديگر از خصوصيات شهيد محلاتي عشق و ارادت وافر به امام (ره) بود. به قدري ايشان به امام علاقه داشت و اعتقاد به نظرات امام داشت كه هر موقع امام يك چيزي را بيان مي‌فرمودند، مثل يك امر تعبدي برايش لازم ‌الاجرا بود. اعتقاد و ارادت ايشان به امام به نظر من يكي از عوامل تحرك مستمر و خستگي‌ناپذير ايشان بود. امام هم به ايشان علاقه داشتند و خيلي احترام قائل بودند و به او محبت داشتند و به عنوان يك فرد مورد اعتماد به وي نظر مي‌كردند.» در سال 1331 با نظر خانواده تصميم به ازدواج گرفت. در اين دوران كه وي مشغول فراگيري علوم اسلامي در شهر« قم» بود، عازم« محلات» شد و با دختر مرحوم آيه‌الله سيد «جلال شهيدي محلاتي» ازدواج نمود. مدتي در «محلات» ماند، سپس عازم« قم» شد. دو سال اول زندگي در« قم» را به همراه همسرش در منزل استيجاري گذراند تا اينكه موفق به خريد منزلي روبروي منزل امام (ره) در محله يخچال قاضي شد. شهيد محلاتي در اوايل سال 1340 به عنوان نماينده آيه‌الله بروجردي عازم «تهران» شد و براي هميشه در آنجا اقامت گزيد. در «تهران» علاوه بر انجام امور تبليغي و نشر فرهنگ و معارف اسلامي به ادامه تحصيل خود نيز پرداخت. ايشان در خاطرات خود مي‌گويد: « در سال 1339 و اوايل سال 40 بود كه به تهران آمدم. البته در تهران هم، درسم را ادامه دادم. مدتي به درسهاي آيه‌الله سيد احمد خوانساري مي ر‌فتم. همچنين صبح زود به درس آيه‌الله آملي مي‌رفتم و در مدرسه مروي هم با آقاي انواري و بعضي از دوستان ديگر مباحثه داشتيم. گاهي هم به درس آقاي آشتياني مي‌رفتم. البته اسفار را هم نزد آقاي رفيعي خواندم. آقاي رضي شيراز بود، آقاي مهدوي بود، آقاي جوادي بود و عده‌اي ديگر و ضمناً درس خصوصي هم در مدرسه مروي خدمت‌آقاي مطهري داشتيم كه بخش سفر نفس از اسفار را نزد ايشان خوانديم. در سطح نيز مدتي با شهيد قدوسي مباحثه مي‌كردم. با آيه‌الله محمد تقي كشفي بروجردي، آقاي شيخ مهدي قاضي و آقاي سيد هاشم رسولي هم مباحثه مي‌كردم.» مراوده و همنشيني با شخصيتهاي برجسته و ظلم ستيزي چون امام‌خميني (ره)، مرحوم آسيد محمد تقي خوانساري و شهيد نواب صفوي باعث گرديد تا شهيد محلاتي از ابتداي جواني سري پرشور داشته و پيوسته در مقابل ستمگران ايستادگي نموده و سرتعظيم فرود نياورد. از اين جهت است كه مي‌بينيم اولين برگ از پرونده سياسي او در ابتداي جواني درمخالفت با آوردن جنازه رضاخان به« قم »رقم مي‌خورد. ايشان وجود چنين روحيه‌اي را در خود نتيجه حشر و نشر و ارتباط با بزرگاني كه نام آنها به قلم آمد، مي‌داند. وي در خصوص آيه‌الله خوانساري چنين مي‌گويد: « مرحوم آيه‌الله محمدتقي خوانساري داراي روحيه‌اي فداكار و مبارز بود و در جنگ عراق و انگلستان به همراه مرحوم آيه‌الله كاشاني- در زمان ميرزاي شيرازي- شركت كرده و مرد بسيار باتقوايي بود. به مبارزه هم معتقد بود. در نتيجه من اين روح مبارزه را در درجه اول از ايشان گرفتم.» در جاي ديگر شهيد نواب را نيز مؤثر مي‌داند: « اينجا بايد بگويم كه مرحوم نواب صفوي يك حق بزرگي به گردن من دارد و آن اين است كه اين روحيه را او به من داد؛ يعني او بود كه با تأثير نفسي كه داشت، با هر كسي برخورد مي‌كرد و با او مأنوس مي‌شد، نه تنها او را شجاع‌بار مي‌آورد بلكه آن چنان تحولی در آدم به وجود مي‌آورد كه در رابطه با انجام وظيفه از هيچ چيز وحشت نداشته باشد.» چندي پس از ورود به قم از طريق مرحوم آيه‌الله «سيد محمدتقي خوانساري »با فدائيان اسلام ارتباط يافت و به طور مشخص در سال 1327 ش به جرگه آنان پيوست. ايشان در اين‌باره مي‌گويد:« يكي دو سال كه قم بودم و منزل آسيد محمدتقي خوانساري آمد و شد داشتم، با مرحوم نواب صفوي آشنا شدم. مرحوم نواب صفوي نفس عجيبي داشت كه با هر كس انس پيدا مي‌كرد، در او يك حالت روحي خاصي پديد مي‌آمد. اشخاص را خيلي تشجيع مي‌كرد و جاذبه داشت. روي همين جاذبه مرا هم به خودش جذب كرد و من چند سالي با فدائيان اسلام همكاري مي‌كردم و در كنار درسی كه مي‌خواندم مبارزه را هم شروع كردم. اولين برنامه مبارزه من كه همگام با فدائيان اسلام بود، مبارزه با آوردن جنازه رضاخان به ايران بود. شاه نه تنها مي‌خواست حكومت خودش را تثبيت كند بلكه مي‌خواست افكار پدرش را هم زنده كند. بنابراين فدائيان اسلام به مبارزه برخواستند و طبق جلساتي كه محرمانه داشتيم، تصميم گرفتيم فجايع رضاشاه در مدرسه فيضيه بيان شود. قرار شد غسل شهادت بكنيم. نفرات تعيين شده به ترتيب عبارت بودند از: ‌سيد هاشم حسيني كه قرار شد او اول برود روي سنگ مدرسه فيضيه بايستد و صحبت كند. يك اعلاميه مجملي هم در قم پخش شد به اين مضمون كه در ساعت پنج بعد از ظهر فردا خورشيد روحانيت نورافشاني مي‌كند. آن روز را همگي روزه گرفتيم. نفر اول سيد هاشم بود، من نفر پنجم ششم بودم. سنم شايد هجده سال بود. سر ساعت پنج كه شد، او رفت روي سنگ ايستاد و شروع كرد به بيان فجايع دوران رضاشاه كه يك عده‌اي هم سر و صدا كردند. متولي وقت آمد جلوي ايشان را بگيرد، ولي مطلب روشن بود كه چه مي‌خواهند بگويند و مبارزه شروع شد. به اين ترتيب هر روز در مدرسه فيضيه يك نفر صحبت مي‌كرد و طلبه‌ها جمع مي‌شدند. كار به جايي رسيد كه با تهديدهايي كه كرديم- هنگام عبور دادن جنازه از خيابانهاي قم- از معممين حتي يك نفر حاضر نشد در خيابان باشد. براي رژيم خيلي آبروريزي شد. براي او كه فاتحه گرفتند، از طرف دولتيها يك نفر رفت سخنراني كرد. طلبه‌ها فوري عمامه‌اش را برداشتند و كتكش زدند و مخصوصاً از حوزه بيرونش كردند تا اينكه نيروهاي شهرباني از ديوار آمدند و از دست طلبه‌ها نجاتش دادند و بعد من و رفقايم را دنبال كردند. هرجا كه مي‌رفتيم مأموران آگاهي قم دنبال ما بودند و پرونده و سابقه سياسي من اولين برگه‌اش از همانجا شروع شد.» حجه‌الاسلام سيد علي اكبر محتشمي در خاطرات خود در اين باره مي‌گويد: « وقتي خبر انتقال جنازه رضاخان به گوش نواب مي‌رسد، به سوي قم حركت مي‌كند. در آنجا بعد از درس آيت‌الله بروجردي در مدرسه فيضيه شروع به سخنراني مي‌كند و از مظالم و جنايات رضاخان سخن مي‌گويد. او اظهار مي‌كند: « ارواح شهداي ما منتظر آن روزي هستند كه بتوانيم انتقام خون آنها را حداقل از بازمانده او بگيريم؛ اين كار را نكرديد هيچ، ناظر آوردن جنازه او هم باشيم!! و ادعا كنيم سرباز امام زمان (عج) هم هستيم... » پس از اين سخنراني به تهران بر مي‌گردد. بچه‌ها هر روز كارشان اين بود كه عليه شاه و دودمان پهلوي سخنراني و تظاهرات مي‌كردند. سيد عبدالحسين واحدي آقا سيد هاشم حسيني و شيخ فضل‌الله محلاتي كارگردان اين برنامه‌ها در قم بودند.» رژيم اشغالگر قدس پس از جنايات فراوان در سرزمينهاي اشغالي و ماجراي ديرياسين، در سال 1949م از طرف بيشتر كشورها به رسميت شناخته شد و در همان سال به عضويت سازمان ملل متحد درآمدو پنجاه و نهمين عضو سازمان ملل شد. رژيم شاه هم كه تحت سيطره آمريكا قرار داشت، به بهانه حفظ حقوق اتباع ايراني مقيم اسرائيل در اسفند ماه 1328 رژيم صهيونيستي را به رسمت شناخت. اين اقدام رژيم شاه از طرف فدائيان اسلام محكوم و به شدت مورد انتقاد قرار گرفت. شهيد محلاتي در توضيح اين ماجرا مي‌گويد: « مرحوم نواب يك روز بعد از ظهر در مدرسه فيضيه سخنراني كرد و گفت: اگر مي‌خواهيم اسرائيل را ساقط كنيم بايد از تهران شروع كنيم، يعني بايد اول رژيم پهلوي را از بين ببريم تا بتوانيم با اسرائيل بجنگيم. وقتي شهيد نواب ازمدرسه خارج شد او را دستگير كردند و يارانش را هم تعقيب كردند. ولي ما با سر و صدا و تظاهرات، طلبه‌هاي جوان و داغ را جمع كرديم و رفتيم منزل مرحوم آيت‌الله خوانساري و گفتيم كه ما مي‌خواهيم برويم به كمك فلسطينيها و به جنگ اسرائيل. يادم هست كه آنجا دفتري آوردم و شروع كردم به اسم‌نويسي كه برويم به جنگ اسرائيليها. ولي خوب صدايمان به جايي نرسيد و ما را تعقيب كردند و دستگير كردند و زدند.» شهيد« محلاتي» به جهت ارتباط با فدائيان اسلام با آيه‌الله« كاشاني» نيز آشنا شد و پس از بازگشت آيه‌الله «كاشاني» از تبعيد، خود را به ايشان معرفي نمود. رفت و آمد و ارتباط با ایشان كم كم فزوني يافته تا حدي كه شهيد «محلاتي» به عنوان نماينده ايشان مأموريت يافت تا به شهرهاي مختلف سفر كند. از جمله اين مأموريتها سفر به« آذربايجان» و انتخابات دوره هفدهم بود كه شرح آن را از زبان خود ايشان نقل كنيم: « در جريان انتخابات دوره هفدهم كه روابط آيت‌الله كاشاني با مصدق هنوز خوب بود، به آذربايجان رفتم و چهارماه در آذربايجان ماندنم و به عنوان نماينده از طرف ايشان مأمور شدم در انتخابات شركت كنم. من مقلد مرحوم سيد محمدتقي خوانساري بودم و ايشان اعلاميه دادند كه در انتخابات شركت كنيد. از مرجعمان مجوز شرعي داشتم. من در آنجا هم منبر مي‌رفتم و هم درباره انتخابات و مسائل مربوط به آن مبارزه مي‌كردم. هفده روز يا بيشتر در مسجد جامعه تبريز من به زبان فارسي سخنراني كردم و يكي از آقايان هم به نام سيد مرتضي موسي به زبان تركي و از راديو پخش مي‌شد. بيست و پنج روز در سراب مبارزه كردم تا بهادري را از آنجا بيرون كرديم. به اردبيل، مشكين‌شهر، مراغه و شهرهاي مختلف آذربايجان رفتم و سخنراني كردم تا انتخابات دوره هفدهم تمام شد. دو گروه در آنجا مبارزه مي‌كردند. تيپ جبهه ملي و آيه الله ‌كاشاني نقطه مقابل سلطنت‌طلبها بودند. در انتخابات تبريز نه نفر وكيل مي‌خواستند كه پنج نفر از ما انتخاب شد، چهار نفر از آنها. اينها ناراحت شدند و روز بعد از رأي‌گيري سلطنت‌طلبها ريختند توي مسجد جامع. رئيس شهرباني وقت سرتيپ نخعي و فرمانده لشگر سرلشكر مقبلي بود. اينها سلطنت‌طلبها را مسلح كرده بودند و ريختند توي مسجد و آنها آمدند براي كشتن من و شروع كردند به تيراندازي به طرف من. من افتادم روي زمين كه تير به من نخورد. يك عده از مردم فرار كردند، يك عده ديگر دور مرا احاطه كردند و به مقابله برخاستند. هدف آنها من بودم. الحمدلله خدا نخواست و سالم ماندم و مرا از نقطه‌اي فراري دادند.» از ميان اسناد موجود در اين رابطه، تنها به سندي كه حاوي گزارش سپهبد يزدانپناه، وزير جنگ به نخست‌وزير است، اشاره مي‌كنيم: « جناب آقاي نخست‌وزير محترماً رونوشت گزارش تلگرافي فرمانده لشگر 3 تبريز راجع به سخنراني محلاتي نام در مسجد جامع تبريز كه نسبت به مقام سلطنت و عمليات دولت بدگويي و اهانت‌هايي نموده. ضمناً نامبرده را نماينده آقاي كاشاني معرفي نموده‌اند. براي مزيد استحضار خاطر عالي به پيوست تقديم مي‌گردد و تصديق افزا مي‌گردد بالأخره اشخاصي كه به ولايات رفته و براي اجراي مقاصد سوء، خود را نماينده و فرستاده آقاي كاشاني معرفي مي‌نمايند، معلوم نيست مقصود و هدفشان چيست و آيا واقعاً از طرف كاشاني فرستاده مي‌شوند و يا به نام ايشان مي‌خواهند جلب توجه نموده و رفتار و كردار ناپسند خود را تحميل به اهالي نمايند و در اين مقوع حساس كه تمام اوقات دولت معروف به حسن جريان انتخابات مي‌باشد كه به صورت خوش خاتمه پذيرد، عدم جلوگيري از رفتار و گفتار اين قبيل اشخاص بيشتر باعث تشنج و تهييج افكار عامه شده و موجبات عدم امنيت را فراهم مي‌نمايد و عاقبت كار معلوم نيست چه خواهد شد. عليهذا مستدعي است امر فرمايند به طور كلي در اين مورد تصميمات مقتضي اتخاذ گردد تا از اين گونه جريانات به طور مطلوب جلوگيري به علم آيد. وزير جنگ- سپهبد يزدان‌پناه در اواخر سال 1331 حزب توده دست به ماجراجويي جديدي حول محور فردي به نام سيد علي‌اكبر برقعي زد كه نهايتاً منجر به درگيري و حمله پليس به مردم و طلاب حوزه علميه شد. شهيد محلاتي تفصيل اين ماجرا را در آخرين مصاحبه خود بيان نموده است: « يك آقايي به نام سيد علي‌اكبر برقعي بود كه مشاعرش هم خوب كار نمي‌كرد. از كساني بود كه شعار صلح مي‌داد و توده‌اي‌ها را تقويت مي‌كرد و گروه‌هاي چپ‌گرا در قم دور او بودند و از طرف دولت مصدق هم آزادي داشت. اين فرد به كنفرانس صلح وين رفته بود. در موقع مراجعت توده‌اي‌ها و چپي‌ها و ملي‌گراهاي آن روز به استقبالش رفتند و يكسره او را به حرم آوردند. وقتي وارد حرم شدند، شروع كردند به تظاهرات و چند نفري شعار عليه اسلام، قرآن و آيه‌الله بروجردي دادند. حالا آنها مأمور بودند يا غيره، نمي‌دانيم ولي اين بار باعث شد كه احساسات مردم برانگيخته شود و در آن زمان من يكي از آنها بودم كه رفته بودم بالاي ديوار همين جلوي صحن و سخنراني كردم. مرحوم تربتي هم سخنراني كرد. بعد هم جلوي در فرمانداري مردم را تحريك كرديم. حرف ما اين بود كه برقعي بايد برود بيرون، ما مي‌گفتيم فرماندرا بايد جواب بدهد. جواب ندادند، مردم عصباني شدند، آنها گاز اشك‌آور انداختند كه مردم را پراكنده كنند و درگيري شهرباني با مردم و طلاب آغاز شد. روز قبلش هم يك نفر كشته شده بود كه بردند براي دفن و عده‌اي هم مجروح شدند، ولي شايع بود كه عدة زيادي كشته شدند. البته يك نفر به نام سرتيپ مدبر از طرف دولت مصدق براي رسيدگي به اين مسئله آمد و جاها را براي كشف جنازه‌ها بررسي كردند. رفتيم منزل آيت‌الله بروجردي و چند تا از مخبرين هم از تهران آمدند و يك مصاحبه‌اي هم از من در روزنامه ترقي آن موقع چاپ شد. وقتي رفتيم پيش مرحوم آيت‌الله بروجردي، ايشان فرمودند: برويد پيش آقاي خميني، برويد پيش ايشان. من اينها را بردم منزل آيت‌الله خميني و در آنجا ايشان مسائلي را مطرح كردند كه اين قصه بايد رسيدگي شود و بعد هم من مصاحبه كردم. به هر حال چند روز تظاهرات بود و همان موقع سيد علي‌اكبر برقعي را هم به يزد تبعيد كردند. البته آن موقع نمي‌دانستيم بعضي‌ها به كجا و كي وابسته بودند، ولي من الان كه مطالعه مي‌كنم مي‌فهمم الان تحليلم غير از دركمان در آن موقع بود، آن موقع ما يك ظاهري را مي‌ديديم، اما باطنش چيز ديگري بود. يعني ممكن بود بسياري از آن افرادي كه در لباس توده‌اي‌ها شعار مي‌دادند، اينها واقعاً انگليسي باشند يا آمريكايي. آن موقع ما طلبه‌هاي جوان و داغ بوديم، كسي به قرآن اهانت كرده، به آقاي بروجردي اهانت كرده، ما هم مي‌گفتيم پدر اينها را در مي‌آوريم.» در تاريخ 16 مهرماه 1341 خبر تصويب لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي در هيئت دولت در روزنامه منتشر شد. به موجب اين لايحه قيد اسلام از شرائط انتخاب‌كنندگان و انتخاب‌شوندگان برداشته و در مراسم تحليف به جاي قرآن‌كريم، كتاب آسماني قرار داده شده بود. پس از رسيدن روزنامه‌ها به قم، مراجع و مقامات روحاني از جمله امام‌خميني (ره) همان شب جلسه‌اي در منزل آيت‌الله شيخ مرتضي حائري تشكيل دادند و به بحث و تبادل نظر پرداختند. در نتيجه هر يك از مراجع تلگرافي به شاه مخابره كردند. شاه در پاسخ تلگرام مراجع، موضوع را به نخست‌وزير و دولت محول كرد. شهيد محلاتي در خاطرات خود پس از نقل واقعه انجمنهاي ايالتي و ولايتي به نقش خود در اين ماجرا اشاره مي‌كند: « پس از ارجاع موضوع به نخست‌وزير، امام‌خميني (ره) يك تلگراف و يك نامه هم براي اسدالله علم نه به عنوان نخست‌وزير، بلكه آقاي اسدالله علم فرستادند و بايد بگويم كه آن تلگراف را به من دادند و من كارم ديگر از همان موقع شروع شد كه رابط بين ايشان بودم و آقايان قم. در اين مبارزه نوعاً اعلاميه‌ها را از ايشان مي‌گرفتم و به تهران مي‌آوردم. در تهران يك ارگان مخفي داشتيم كه در رأسش مرحوم حاج حسين آقا مصدقي در بازار بود ايشان كاغذ فروش بود و با چاپخانه‌ها ارتباط داشتند. من اعلاميه‌ها را مي‌آوردم و به حاج حسين آقا مصدقي مي‌دادم و آقاي مصدقي هم مي‌برد براي چاپ. بعضي اوقات شب تا صبح در چاپخانه بوديم. يك شب هم همان اعلاميه‌هاي خطاب به اسدالله علم را چاپ مي‌كرديم. يادم هست كه پليس آمد و چاپخانه‌چي فوراً با چكش به جان ماشين چاپ افتاد. گفتند: چكار مي‌كنيد؟ گفت: من بدبختم، من بايد فردا كار كنم و ماشين خراب است، دارم ماشينم را درست مي‌كنم. مأمور آمد نگاه كرد و در را بست و برگشت. در را باز از پشت قفل كرديم و شروع كرديم به چاپ كردن اعلاميه امام كه پس از توزيع خيلي صدا كرد. ايشان مي‌فرمودند: وعاظ را جمع كنيد. ما هم اعلاميه‌هاي ايشان را چاپ مي‌كرديم و هم كار من اين بود که ما وعاظ را دعوت مي‌كرديم و پيغامهاي ايشان را به آنها مي‌داديم. گاهي که ايشان اعلاميه‌اي مي‌نوشتند، مي‌آورديم كه در منبر خوانده شود و خوانده مي‌شد. حتي در مسجد ارك جلسه‌اي بود که اگر شما آن اعلاميه را ديده باشید، يك اعلاميه تندي بود كه آخر هم الم تر كيف بود و آقاي فلسفي روي منبر گفت: اين را دم بدهيد. همه دم دادند، به هر صورت اين مبارزه اوج گرفت و پيروز شد. در قضيه انجمنهاي ايالتي و ولايتي، دستگاه حاكم آنقدر وحشت كرده بودند كه وقتي دولت تصويب‌نامة انجمنهاي ايالتي و ولايتي را لغو كرد، متن آن اعلاميه را كه در مورد الغاي آن تصويب‌نامه مي‌خواستند منتشر كنند، پيش ازچاپ به من دادند. من رفتم قم و آن را به امام نشان دادم. امام آنرا خواندند، در حالي كه روزنامه‌ها هنوز چاپ نكرده بودند، بعد تلفني براي آقايان ديگر هم خواندند و گفتند خوب است. ديگران هم قبول كردند، آنوقت در روزنامه‌ها چاپ شد.»

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ولی الله فلاحی : رئیس ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران در سال 1310 در روستاي «طالقان »متولد شد و تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در «طالقان» و «دبيرستان نظام »در«تهران» گذراند و پس از اخذ ديپلم وارد دانشكده افسري شد و با درجه ستوان دومي از آن دانشكده فارغ التحصيل شده و كار خود را از فرماندهي دسته در نيروي زميني آغاز كرد. وي در طول خدمت به علت شايستگي توانست تا درجه سرتيپي وگذراندن دوره دانشكده فرماندهي و ستاد پيش برود اما با ا ين وجود به علت فعاليت عليه رژيم سابق از سال 1330 تا 1352 , 4 بار به زندان افتاد . فلاحي پس از پيروزي انقلاب به سمت فرماندهي نيروي زميني ارتش منصوب شد و از آغاز جنگ در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور دائم داشت و پس از بركناري بني صدر از فرماندهي كل قوا , طي حكمي از سوي حضرت امام (ره ) مسئوليت جانشين فرماندهي نيروهاي مسلح ستاد مشترك به وي واگذار شد. امير فلاحي , افسري بسيار فعال و كوشا بود و علاقه شديدي به حفظ نظام جمهوري اسلامي داشت و تا آنجا كه در توان داشت سعي مي كرد هماهنگي لازم را در بين ارتش و ساير نيروها مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ديگر نيروهاي مردمي بوجود آورد. امير سرلشكر فلاحي سرانجام در بازگشت از سفري كه به منظور ديدار از مناطق آزاد شده در عملیات ثامن الائمه رفته بود ،همراه با تعدادی از فرماندهان ومسئولین ودر اثر سقوط هواپیما به درجه شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 سه شنبه 29 تیر 1395  - 1:35 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عزت الله شمگانی : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «سیستان وبلوچستان» سال 1339 سا لی بود که او دیده به جهان خاکی گشود .پنج سال اول را در قریه«مشهدی کاوه»درشهرستان «فریدن»دراستان« اصفهان» گذراند ،کوه ها و قله های مرتفع برای او رمز و راز های فراوان در بر داشت .آفتاب ،سرما ،امروز و فردا و گرمای روشنی بخش آتش ،نماز های پدر ،سخنان مادر ،همگی در گوشش زمزمه می کردند .راز سر به مهر طبیعت در نظرش معنای ویژه ای داشت .با چشمانی کوچک ولی کنجکاو روز گار را می گذراند .سالها یکی پس از دیگری می آمد و اکنون این کودک پنج بهار از زندگی اش را پشت سر گذاشته بود ،چه روز های خوبی !سیمای این زندگی با سرشت صمیمی او گره می خورد و خویشتن زلال او در این طبیعت هستی شکل می گرفت .عزت الله گم شده این خاکستان نا آشنا ،به دور از غو غای روز مره و ابتذال تمدن بزرگ شاهنشاهی رشد کرده و در دنیای کودکانه ولی بزرگ خویش با شادی و شعف زندگی را سپری می کرد .پدر بر اثر مشکلات اقتصادی دیگر نمی توانست در آن سامان بماند و لذا با خانواده هجرت به دیار دیگر را در پیش گرفت .اصفهان مکانی بود که به گمان پدر می توانست در آنجا معیشت خانواده را تامین کند. بعد از رحل اقامت در این شهر زیبا ،عزت الله را به دبستان برد .محیط جدید شور و نشاطی دیگر در کودک پدید آورد .اما پدر نگران در پی کار بود تا شاید بدینوسیله از تنگدستی رهایی یابد . نانی بخور و نمیر ثمره تلاش روز های اولیه بود .با گذشت زمان رزق و روزی خدا فزونی یا فت . زندگی اگر چه سخت ،اما در تب و تاب گذشتن بود . «عزت الله» پیوسته دلش گوش به زنگ اذان موذن بود که با شنیدن آن همراه پدر از خانه به مسجد می رفت و نماز را با اخلاص نیت می گذراند .سالیانی چند از رشد او گذشت قد بلند تر از همسا لان ،با اندامی باریک و صورتی کشیده ،و چشمان آبی پرنفوذ. همگی گویای این حقیقت بودند که در آینده به سر داری دشت تفتیده «سیستان و بلو چستان» ،«کردستان» و جبهه های جنوب خواهد رسید . در همان کودکی در رفتارش صداقت و صمیمیت نمایان بود .چشمانش پرتویی خاص همچون لبخند سپیده دم را در بر داشت و رازی پر ابهام در مورد او بیان می نمود .راز پر جذبه نگاهش ،طنین سخنانش ،راه رفتنش سکوتش و تمامی حرکات او پدر و مادر را به وجد می آورد .سادگی و بی آلایشی او در دوران کودکی، همسا لانش را به شدت به سویش جذب می کرد . سالها یکی پس از دیگری می گذشت و «عزت الله» بزرگ و بزرگ تر می شد .مقاطع ابتدای و راهنمایی را در مدرسه سپری کرد .اکنون اوجوانی قد بلند با چهره ای بشاش و توانایی با لا بود .اما مشکلات زندگی روز مره مانع از تحصیل او شد .کمک به خانواده درامرمعشیت ،مهمترین عامل انصراف او از ادامه تحصیل بود .بدین ترتیب چندسالی را به کارهای متفرقه پرداخت و با در آمدش خانواده را یاری داد .سن او مقتضی خدمت اجباری شد و تصمیم گرفت تا به شکل رسمی وارد ارتش شود .بعد از مدتی تلاش پذیرفته شد و دوره های متعدد چریکی و تکا وری را دید اما در پایان دوره حین دوره آموزش کتفش شکست و در خانه بستری شد .«عزت الله» با مشاهده ارزیابی منفی بر کار نامه این دوران از زندگیش تصمیم به استعفا گرفت ومصمم شد مسیر دیگری را در زندگیش در پیش گیرد .با پیروزی انقلاب اسلامی وآغاز حمله ی همه جانبه ی ارتش عراق به خاک ایران او درنگ نکرد وبه جبهه رفت. پس مدتی حضور تاثیر گذار در جبهه های شرق ،غرب وجنوب کشوردر عملیات شکست محاصره ی آبادان «ثامن الائمه (ع)» به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی لبسنگی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «سراوان»دراستان«سیستان وبلوچستان» همه مشتاقانه منتظر تولدش بودند تا سومین فرزند خانواده را در آغوش گیرند .سرانجام در نیمه شب اول خرداد ماه 1340 در محله «گنبد سبز» شهرستان «یزد» ،خانه ای محقر به اندازه دشت کویر وسعت پیدا کرد و به روزی روشن بدل گشت و به دور از چشم ناپاکان ،کودکی حسین گونه و علی نام به دنیا آمد . آری او را «علی» نام نهادند تا حامی و فرمانبر دار پیامبر زمان خود باشد کسی که آن روز کودک و ناتوان بود اما فردا حافظ انقلاب و اسلام و یاور امام شد . کودک آن روز ،سردار ی بزرگ شد تا دستگیر مظلومان و یاور محرومان خواهد شد . این حسن انتخاب از چه کسی بود و از کجا می دانستند که او در نیمه های شب و گاهی در نیم روز تابستان انبان به دوش به دستگیری مردم ستم کشیده بلوچ خواهد شتافت که نام مبارک «علی» را بر او نهادند . پیداست که این سرباز انقلاب و اسلام در کدام محیط پرورش یافته و در دامان کدامیک از خادمان فاطمه الزهرا بزرگ شده و سر کدام سفره دست به طعام برده ،اما برای تقرب و تمسک به مقام والای آن عزیز به توصیف گوشه ای از زندگی خانوادگی او می پردازیم . پس از گذشت یکسال از تولدش خانواده او از «یزد» به« اصفهان» هجرت کردند و در محله «حسین آباد» در یک خانه کوچک اجاره ای که یک اتاق بیشتر نداشت ،مسکن گزیدند .پدر با تلاش شبانه روزی برای امرار معاش ، آرامش و تربیت بچه ها کمر همت بسته بود . پدر مردی متدین بود، دست بچه ها را می گرفت و به مسجد و جلسات بزرگداشت حضرت ابا عبد الله (ع)می برد و آنها را از نزدیک با مصائب عاشورا وفداکاری امام شهیدان آشنا می کرد . او دوران خردسالی را در محیطی فقیرانه ،اما صمیمی سپری کرد . سالهای اولیه رشد «علی »سپری شد ،سال 1347 ،اولین سال تحصیل او بود .سال اول را دردبستان «رضوی» به پایان رسانید اما به لحاظ اینکه اجاره نشین بودند و باید محل زندگی خود را به ناچار تغییر می دادند، سالهای پس از آن را در دبستان« اقدسیه» واقع در خیابان «پروین» ثبت نام نمود و به تحصیلات راهنمایی ادامه داد .با وجود مشکلات مختلف که در مسیر زندگی او قرار گرفته بود نتوانست ادامه تحصیل دهد ؛لذا به دنبال کار و تلاش اقتصادی ،روانه بازار شد و ساعات فراغت خویش را نیز بر حسب علاقه ای که به ورزش داشت ،با دوستانش به فوتبال و بدنسازی وآمادگی جسمانی می پرداخت . پدرش درباره ی او چنین می گوید: «علی برای من باعث افتخار و سر بلندی بود و از هر جهت فرزندی شایسته .چه آن روز که کودک بود و چه بعد ها که پیش خودم در بازار بزرگ اصفهان مشغول به کار شد و چه آن زمان که وارد سپاه شدو به منطقه سیستان و بلوچستان رفت . آن زمان که در بازار بود ،تاآخر روز مشغول بود . گر چه به بازار علاقه ای نداشت ،ولی آخر روز ایشان باید طلبها را جمع می کرد و شما می دانید که پول گرفتن از مردم آن هم در بازار بس سخت است وشیوه ی خاصی می خواهد . کسی که می خواهد پول بدهد اگر چه بدهکار باشد ،برای او مشکل است و ممکن است امروز و فرداکند و گاهی هم نگرانی به بار آورد . ولی ندیدم یا نشنیدم که ایشان از کسی گله کند یا همکاران از دست ایشان ناراحت باشند . با وجود اینکه گاهی اتفاق می افتاد چندین مرتبه به کسی مراجعه کند و طرف بد قولی کرده باشد به هیچ وجه عصبانی نمی شد و به اصطلاح از کوره در نمی رفت. اگر هم ناراحت می شدم که مثلا فلانی پول نداده ؟ایشان می گفت: ناراحت نباشید ،فردا می دهد ،خودم ترتیب کار را می دهم . این اخلاق و صبر ایشان برای من بسیار آموزنده بود.» برادر شهید از آن روزها چنین می گوید: «وضع فرهنگی کشور در رژیم طاغوت کاملا نامناسب بود و همه چیز مخرب و فساد بر انگیز بود .خصوصا را دیو و تلویزیون که آقایان روحانی هم حرام می دانستند . برای ما که یک خانواده ی مذهبی و اصیل بودیم داشتن و یا نگاه کردنش قبه بزرگی داشت .به همین لحاظ و به جهت اینکه بنده فرزند بزرگ خانواده بودم ،مراقب برادران کوچکم از جمله علی بودم و آنها هم از من حساب می بردند . روزی به خانه آمدم و دیدم علی در خانه نیست ،هنگامی که سراغ او را گرفتم ،متوجه شدم که با برادر کوچکمان برای دیدن تلویزیون به خانه همسایه رفته .ناراحت شدم ،درمنزل همسایه را زدم و علی را صدا زدم ،در حالی که برادر کوچکمان را بغل کرده بود ،گویی گناه بزرگی را مرتکب شده باشد ،بدون مقدمه سیلی محکمی به او زدم !بچه ی 13 – 14 سا له ای که معمولا احساس شخصیت و غرور می کند و کمتر زیر بار کسی می رود ،سرش را پایین انداخت و بدون اینکه حرفی بزند از کنار کوچه به خانه بر گشت . او یک سیلی خورد و برای چند دقیقه سرش را زیر انداخت در حالی که درد آن سیلی هنوز سینه ی مرا می فشارد . من در مقابل بزرگی روح او احساس کوچکی می کنم . هنوز قیافه ی مظلوم و معصوم دوران کودکی او از جلوی چشمانم می گذرد و متاسفم که چرا نتوانستم او را بشناسم ؟! به امید آن که ایشان مرا ببخشند و ما را از شفاعت خود بی نصیب نفرمایند .» سال اول ویا دوم راهنمایی را می خواند و من عمل جراحی کرده بودم .بسیار به همه علاقه داشت و برایم ناراحت و نگران بود .شاید بگویند همه بچه ها به پدر و مادر علاقه دارند ،ولی این علاقه تفاوت داشت .گویا می دانست که مدت کوتاهی در کنار من خواهد بود . همه بچه ها عزیز پدر و مادر هستند ،ولی شما می دانید که گاهی بعضی از بچه ها دوست داشتنی ترند ،اگر چه علتش معلوم نباشد اما در مورد من و علی معلوم بود . من می دانستم او انسانی خدایی بود ،از تبار شهیدان کربلا و انصاری از انصار الله . من در خانه بستری بودم و او به مدرسه می رفت . روزی معلم ،متوجه می شود که او مخفیانه گریه می کند ،علت را جویا می شود و او را دلداری می دهد ولی او در همان حال به گریه ادامه می دهد . معلم که خودش یک مادر بود ،احساس او را فهمیده بود و به او گفته بود :تو آزادی و هر وقت دلت خواست می توانی به خانه ،نزد مادرت بروی .این موضوع را به معلمان دیگر و مدیر مدرسه هم گفته بود . در سال 1356 با وجود اینکه عموم مردم از تشکلها و جمعیت های معترض ،علیه رژیم اطلاع نداشتند ،ایشان یکی از عناصر فعال در این زمینه بود . در اکثر جلسات و سخنرانی ها در شهر شرکت می کرد .با گسترده شدن دامنه تظاهرات مردمی در سال 1357 ،بدون استثنا در تمام تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت فعال داشت . اکثر شبها دیر به خانه می آمد و حتی بعضی از شبها به کلی به خانه نمی آمد و تا صبح مشغول زد و خورد و مبارزه با نیروهای رژیم بود . وی به نحو چشمگیر و مرتب به« یزد» مسافرت می کرد و با گرفتن اعلامیه و نوار از منزل شهید محراب آیت الله صدوقی به اصفهان باز می گشت و به طور مخفیانه با کمک تعدادی از دوستانش که به آنان اعتماد کامل داشت، آنها را بین مردم پخش می کردند .تمام کار او شده بود شرکت در تظاهرات و حضور در جلسات سخنرانی ومبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی و شرکت در فعالیتهای اجتماعی دیگر . به یاد دارم در مراسم آزادی یکی از اساتید انقلابی که در زندان شاه به سر می برد ،شرکت کرد و به اتفاق مردم ایشان را تا دانشگاه اصفهان بر سر دست بردند .او همچنین در مراسم اولین نماز جمعه اصفهان در مسجد مصلی که توسط آیت الله طاهری پس از آزادی از زندان اقامه شد ،حضور داشت و نیز در تحصن منزل آیت الله خادمی شرکت داشت و به گفته شاهدان عینی ایشان یکی از اولین کسانی بودند که در میدان انقلاب ،طناب را به گردن مجسمه شاه معدوم بست و به اتفاق مردم انقلابی این تندیس فساد و تباهی را به زیر کشیدند . در همان روز به خاطر حمله به ساواک که علی نیز در آن حضور داشت تعدادی از مردم زخمی شدند . مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی به اوج خود رسیده بود بسیاری از شخصیت های انقلابی و مردم در منزل آیت الله خادمی جمع شده شده و تحصن کرده بودند .کوچه ها و خیابان های اطراف ،حالت خاصی داشت .همه جا انقلابیون در حال تجمع و گاهی تردد بودند و نظامیان هم آن طرف در حال مراقبت و تکا پو . گاهی سنگر می گرفتند و گاهی در حال تعویض و تغییر موضع بودند . خیابن های اطراف مسدود شده بود .بچه ها در ابتدای خیابان فرعی در چهار باغ پایین که معابر ورودی به منزل ایشان بود ،چندین حلقه لاستیک را به آتش کشیده بودند ،صحنه ی عجیبی بود .یکرنگی و همدلی در بین بچه ها موج می زد .همه در فکر مبارزه بودند .دود و آتش و گلوله با صدای تکبیر و خون در هم آمیخته بود و تصویر شور انگیزی از خشم یک ملت را در نهایت ایثار و خداجویی به نمایش گذاشته بود . ناگهان فریادی در بین امواج خروشان تکبیر بلند شد !!علی دوستت تیر خورد !اطرافش را نگاه کرد .بله آقای امامی تیر خورده و در خون غوطه ور است به کمک تعدادی از تظاهر کنندگان ،او را به بیمارستان امین انتقال دادند. پس از مدتی ،در حالی به منزل آمد ،که لباس هایش آغشته به خون مجاهدان فی سبیل الله بود و این بار دیگر نمی توانست شرکت در تظاهرات را زیر پوششی از سکوت و نگاه محبت آمیز پنهان کند . روزهای اوج انقلاب بود .شور و هیجان خاصی از او می دیدم ،روزی دیوار های خانه را سنگ نما می کردیم ،استا بنا تا شب کار می کرد وقسمتی از دیوار را سنگ کاری می کرد ،صبح فردا می دیدم علی با خط درشتی روی آن نوشته است : الله اکبر خمینی رهبر. استاد سنگ کار ،با زحمت آن را پاک می کرد و می گفت :اگر چند روزی بماند دیگر پاک نمی شود علی جواب می داد : این شعار انقلاب و نام امام بر صحنه ی عرش الهی تا ابد نوشته شده ،چرا باید از دیوار خانه پاک شود ؟! حتی او این شعار ها را بر دیوارهای اتاق هم نوشته بود و تا چندی پیش که می خواستیم خانه را نقاشی کنیم ،آن شعار هنوز وجود داشت . همواره عشق به حضرت امام (ره) و انقلاب در وجود او موج می زد . ورود به سپاه سیستان و بلو چستان بعد از پیروزی انقلاب و به دنبال وضعیت نابسامانی که در شرق و خصوصا در بلو چستان پیش آمد ،اولین رسولان و پیامبران انقلاب اسلامی به منطقه اعزام شدند و سپاه پاسداران را در زاهدان تشکیل دادند ،البته با بهای سنگین و ایثار خون جوانان . به قول حضرت امام (ره) که فرمودند :انقلاب ما ،انفجار نور بود . پس از پیروزی و درخشش نور انقلاب ،تشعشعات رهایی بخش آن توسط یک قشر زحمتکش و درد آشنا به اقصی نقاط کشور اسلامی کشیده شد . یکی از حاملان رسالت انقلاب در منطقه ی سیستان و بلوچستان سردار حاج علی اکبر لبسنگی بود که در اوایل سال 1359 به دنبال شرارت اشرار ،همراه جمعی از نیروهای بر گزیده و ورزیده سپاه اصفهان برای دفع اشرار مسلح و عوامل ضد انقلاب و نجات محرومین آن دیار به سیستان و بلوچستان اعزام شدند . پس از گذراندن دوره ی آموزشی مامور رفتن به چابهار شد و در آنجا سر پرستی مخابرات را بر عهده گرفت .پس از مدت کوتاهی به جهت خلاقیت فکری و قدرت طراحی عملیات به عنوان مسئول عملیات پایگاه چابهار معرفی شد و با شرکت و در گیریها ،گوهر صدف وجود خویش را آشکار ساخت و مورد توجه مسئولین قرار گرفت . به همین جهت در تاریخ 14/ 12/ 1365 از طرف فرمانده وقت سپاه منطقه 6 به عنوان مسئول عملیات مامور رفتن به سراوان شد که یکی از حساس ترین مناطق استان ،به جهت طول مرز مشترک با پاکستان و داشتن راه های صعب العبور است .منطقه سراوان هم به علت اینکه در بعضی مکانهای کوهستانی و در بعضی دیگر ریگزار و بیابانی است .از نظر ورود و خروج تقریبا برای ضد انقلاب داخلی از اشرار گرفته تا قاچاقچیان و منافقین ،از حساسیت خاصی بر خورداربود .اما این فرزند انقلاب و اسلام با سر انگشت شجاعت و تدبیر و روحیه شهادت طلبی ،حاکمیت مطلق جمهوری اسلامی را بر این منطقه از میهن اسلامی معنا بخشید . در همین مرحله از مسئولیت بود که با حفظ سمت به عنوان جانشین سپاه سراوان نیز معرفی شد و در خدمت به این قشر محروم از جان مایه گذاشت و در سر کوبی سوداگران مرگ ،کاملا موفق بود . آوازه ی رشادت و دلاوری او نه تنها در بین برادران سپاهی پیچیده بود بلکه همه گروه های ضد انقلاب از وجود او به وحشت افتاده بودند . در تاریخ 27 /9/ 1365 طی حکمی از طرف سردار سر لشکر محسن رضایی فرمانده(سابق) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سمت مسئول طرح عملیات سپاه دهم نبی اکرم (ص) ناحیه مستقل سیستان و بلوچستان منصوب شد . همرزمان او نقل می کنند که روحیه او چندان موافق با کارهای ستادی و اجرایی نبود و خود او نیز اذعان داشت که کارهای عملیاتی و شرکت در درگیری ها به شهادت نزدیک تر است .پس از گذشت حدود یک سال در این مسئولیت با توجه به روحیات ایشان ودر خواست مسئولین شهر سراوان،ایشان مجددا در اواخر سال 1366به سراوان اعزام گردید و به عنوان فرمانده سپاه آن شهر ،مشغول خدمت شد . تا زمان شهادت یعنی به مدت دو سال فرماندهی سپاه سراوان را به عهده داشت . این سردار بزرگ اسلام وایران پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 15/ 7/1368 که از سراوان به سمت زاهدان برای انجام ماموریتی در حرکت بودند،به شهادت رسیدند تا سنت الهی که سرداران در رختخواب نمیمیرند ،تکرار شود.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده تیپ سلمان فارسی(ره) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) محمد جندقیان در سال 1342 در شهرستان« آران بیدگل» ،در خانواده ای مذهبی متولد شد .وی دوران کودکی اش را در زادگاهش سپری کرد وبا کودکان محل و فامیل ،ارتباط خوبی داشت و اوقات فراغت خود را به بازی و ورزش کشتی می گذراند . آثار و علائم شخصیتی وا لا و بر جسته ای را از همان دوران کودکی بروز داد ،به طوری که مادرش از چشم زخم دیگران بیمناک بود .در این رابطه برادر شهید می گوید :مادرم گاهگاهی از ترس چشم زخم دیگران ،وی را نز نظرها دور نگه می داشت و همواره نگران او بود . پدرش نیز از همان کودکی پیش بینی می کرد که در آینده فردی بسیار شجاع و قوی خواهد شد و در همان کودکی نمونه هایی از شجاعت و اقتدار او را مشاهده کرده بود . وضع اقتصادی خانواده در سطح پایین بود و برای انجام کارهای روز مره سختی و مشقت زیادی متحمل می شدند .مادر شهید علاو بر نگهداری از فرزند در زمینه اقتصاد به خانواده کمک می نمود . وضع فرهنگی خانواده شهید در شرایط خوب و مساعدی قرار داشت ،پدرش مسجد رو و مادر وی زحمتکش و فداکار بود . دبستان «صباحی بیدگلی» . هنوز گام های کوچک و کلام خوش و دلنشین وبی را به یاد دارد و هنوز کلاس و نیمکتش بوی عزت ،افتخار ،شهادت و از خود گذشتگی می دهد .در دوره ی ابتدایی همیشه شاگرد ممتاز بود و از لحاظ انضباطی ،الگوی دوستانش بود و معلمان و همکلاسی هایش ارادت خاصی به او داشتند . وقتی به خانه می آمد علاو بر انجان تکالیف ،به اقتصاد خانواده کمک می کرد ،اوقات فراغتش را به کار قالی بافی اشتغال داشت و برای رفع خستگی به مطالعه یا به بازی فوتبال می پرداخت .با دوستانش رفتار خوب و محبت آمیزی داشت سعی می کرد مشکلاتشان را بر طرف کند .حاضر نمی شد دیگران به او زور بگویند در عین حال احترام بزرگتر ها را می کرد و مطیع امر پدر و مادر بود .در کارهای اجتماعی و مراسم مذهبی شرکت می کرد . نوجوانی با گسترده تر شدن حجم درس در دوره ی راهنمایی ،از کمک به اقتصاد خانواده دست نکشید .رابطه صمیمانه با والدین خود داشت و از احسان و نیکی به آنها دریغ نمی کرد . سن 15 سالگی او مقارن با دوران انقلاب و تحولات مربوط به آن بود .شهید همراه با سیل مردم انقلابی ،در صحنه های انقلاب خروشید .حضور و جسارت شهید در راهپیماییها ،به حدی بود که باعث نگرانی خانواده اش شده بود و به خانواده خبر می رسید که محمد دز صف اول راهپیمایی ها شرکت می کند و احتمال شهید شدن او زیاد است .بسیار اتفاق می افتاد که دوان دوان به خانه پناه می آورد تا از دست ماموران بگریزد .شهید در پخش اعلامیه و عکس های حضرت امام نیز فعال بودند .بعد از پیروزی انقلاب همراه با بچه های محل ،شب های زیادی را دور از خانه به سر می برد ،تا از انقلاب اسلامی پاسداری کند .( از دوستان او در این دوره افراد زیر به شهادت رسیده اند :جواد عنایتی ،عباس صلاحی پور ،علیرضا و احمد جندقیان )در این دوره ،شهید به تحصیل خود ادامه داد و مدرک سوم راهنمایی خود را گرفت . با شروع جنگ تحمیلی ،شهید مدرسه را رها کرده و کوله بار عشق را بر دوش گذاشت و دیار پار را با قافله نور در پیش گرفت و با تشکیل بسیج مستضعفان ،برای گذراندن دوره آموزش نظامی ،زادگاه خود را به مقصد پادگان« امام حسین(ع) در« تهران» ترک کرد و سپس عازم جبهه «گیلان غرب» شد .وی در کنار سردار شهید .جواد عنایتی ،به حماسه سازی پرداخت و لیاقت هایی از خود نشان داد به طوری که به فرماندهی گروه ها و اکیپ هاای تازه اعزام شده به جبهه ،بر گزیده شد . سپس عازم جبهه های جنوب شد و در عملیات بزرگ «فتح المبین» و عملیات« بیت المقدس» شرکت داشت .در یک عملیات به سختی مجروح شد و پس از بهبودی مختصر به توصیه دوستان ،عازم جبهه« سیستان و بلوچستان» شد . پدر ایشان د ر سال 1363 به دیار ابدی شتافت ،شهید چند روزی برای مراسم ترحیم ،به زادگاهش بر گشت وبا وجود اینکه خواهر و مادرش به وجودش نیاز داشتند ،شهید احساس کرد «سیستان و بلوچستان» به وجودش بیشتر نیاز دارد و به آنجا بر گشت و تا زمان شهادت در این استان فعالیت داشت . شهید در سال 1368 به پیشنهاد و اصرار مادر ،تصمیم به ازدواج گرفت ،که ثمره ی این ازدواج دو فرزند به نام محدثه و محسن است که در زمان شهادت پدرشان محدثه سه سال و نیمه و محسن سه ماه داشت . این سردارملی در تاریخ 10/ 8/ 1373 در منطقه ی« آورتین – مارز» از حوزه «کهنوج »در استان «کرمان» دردرگیری مستقیم با اشرار و ضد انقلاب به شهادت رسید . شهید محمد جندقیان ساحشوری بود که از اوان جوانی (اوایل انقلاب ) درگیری پیکار با دشمنان انقلاب بود و معتقد بود جنگ و منطقه جنگی بیشتر به وی نیاز دارد لذا وقتی از طرف خانواده به وی پیشنهاد ازدواج داده شد قبول نمی کرد و جواب می داد :فعلا حضور مستمر در میادین ضروری است و فرصت پرداختن به این مساله نیست .وی می گفت :شهادت من عروسی من است . با لا خره بعد از جنگ به اصرار خانواده در سال 1368 تصمیم به ازدواج با همسری که دارای ملاکها و ارزشهای انسانی باشد ،گرفت .مراسم عقد خوب و ساده بر گزار شد . تفاهم اخلاقی خوبی با همسرش داشت .زندگیشان با حقوق سپاه اداره می شد و در خانه اجاره ای زندگی می کردند .قبل از شهادت با فروختن خود رو شخصی خود ،خانه صد متری خرید و به همسر خود گفت :همسرم اکنون این خانه را خریدم ،تنها به خاطر تو وبچه ها ،تا بعد از من سر گردان و بدون سر پناه نباشید .آخرین باری است که با شما هستم و آخرین باری است که به منطقه اعزام می شوم و دیگر به اینجا باز نخواهم گشت.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جواد حاج خدا کرم : فرمانده ناحیه ی انتظامی «سیستان وبلوچستان » در سال 1343 در یکی از نقطه های جنوب شهر تهران و منطقه مذهبی به دنیا آمد و ارادت به اهل بیت(ع) را از پدر مرحومشان حاج «محسن حاج خداکرم »که یکی از افراد هیئتی محل و پیر غلام ابا عبدالله الحسین بود آموخت . از همان دوران طفولیت ضمن تحصیل با برادر شهیدش« ابراهیم حاج خداکرم» مبارزات را به صورت تهیه و پخش اطاعیه های حضرت امام و تهیه و توزیع رساله امام شروع کردند ،تا اینکه انقلاب شکوهمند اسلامی و آن انفجار نور صورت گرفت . این دو عزیز و برادر هر دو به فیض شهادت نائل شدند و دو پرنده ای بودند که پرواز کردند و به سوی حق رفتند. با هم کار می کردند و افراد شاخصی بودند. به لحاظ اینکه راهپیمائی اول انقلاب و تظاهرات های محلی را ساماندهی می کردند و مردم را تشویق می کردند به کارهایی که منجر به سرنگونی رژیم طاغوت شود. البته در طول انقلاب من خاطره ای از ایشان دارم، آن زمانی که شرکت نفت اعتصاب کرده بود و مردم مشکل سوخت داشتند ایشان و برادر شهیدش از یکی از شهرستان های ظاهراً «قزوین» مقدار زیادی ذغال و خاکه ذغال تهیه کرده بودند و دستور مصرف اینها و تهیه کرسی برقی به وسیله لامپ را توی اعلامیه هایی تنظیم کرده بودند به مردم می دادند که در نبود سوخت استفاده کنند . ایشان و برادر شهیدش از همان ابتدای انقلاب در «کمیته انقلاب اسلامی»(سابق) مشغول خدمت شدند . مقدار زیادی در کردستان فعالیت کردند که زبانزد خاص و عام هست و بعد با شروع جنگ تحمیلی به جبهه ی «خرمشهر» آمدند و در آغاز به عنوان معاون گردان در خدمت برادر شهیدش که در آن زمان فرمانده گردان «میثم» بود به صف عراقی ها زدند که سردار شهید« ابراهیم حاج خداکرم» به شهادت می رسد و جنازه این سردار عزیز را به تهران آوردند و پس از مراسم هفت برادرش مجدداً به جبهه برگشت و اسلحه برادر را برداشت و ادامه کار ایشان را در جبهه پی گرفتند و از خصوصیات اخلاقی و بزرگوار ایشان بگویم که از نظر فرماندهی همانند امیرالمؤمنین الگو گرفته بودند و پیشاپیش بچه ها در جبهه ها بودند. در اخلاقیات همانند پیامبر اسلام صلوات الله علیه و مسلم بودند و ایشان با اخلاق محمدی و رویی خوش و گشاده با پرسنل و با خانواده برخورد می کرد که بنده احساس می کنم در طول این 20 سال خدمت در انقلاب همین مطالب را نشان داده که در فرماندهی مانند حضرت علی(ع) شجاع و در جلوی صف قرار داشت و در خلق و اخلاق مانند حضرت محمد سلام الله با مردم برخورد می کرد و مردم از روی گشاده ایشان خیلی خوشحال و خوش برخوردی ایشان موجب رضایت مردم قرار گرفت. درعملیات« کربلای5 »قرار شد که بین بچه ها قرعه کشی شود و آنهایی که اسمشان درمی آید توی یک گردان به نام« قمر بنی هاشم(ع)» وارد عملیات شوند که خود سردار آن موقع معاونت فرماندهی آموزش لشکر «روح الله» را داشتند که اسم خودشان را هم مانند نیروها در قرعه کشی شرکت دادند که قرار شد اگر اسم ایشان توی قرعه کشی درمی آید مانند رزمندگان دیگر توی این عملیات شرکت کنند و قرعه کشی شد و اسم ایشان در قرعه کشی درنیامد، اسم حقیر درآمد و ما آن شب را وارد آن منطقه، شلمچه شدیم و قرار شد به همراه این گردان عملیات کنیم. وقتی که وارد عملیات شدیم، صبح شد که خاکریز دشمن را تصرف کردند. دیدیم که سردار شهید حاج خداکرم دارد از روبرو می آید و ایشان با گردان تخریب جلوتر از ما وارد عمل شده بود و داشت از محور جلویی بر می گشت که من ایشان را دیدم و گفتم که قرار شد قرعه کشی شود و هر که اسمش در قرعه کشی درنیامده توی عملیات شرکت نکند ولی ایشان با لحاظ فرماندهی علی وارش همیشه در صف مقدم حضور پیدا می کرد و باعث روحیه و توان نیروی تحت امرش می شد و متعاقباً مدت دو سالی که ما در خدمت ایشان بودیم در جبهه رشادت ها و از خود گذشتگی ها و ایثارهای خاصی از این سردار شهید دیدیم که قابل ذکر است. ایشان عاشق شهادت بود و شهادت هم زیبنده چنین افرادی، که قرب الی الله آنها به قدری در جامعه نمونه می شود که می توانند سکان آن را با خون شهادت و شهادتی که نصیب آنها می شود، سکاندار حرکت انقلاب باشند و ما از خداوند می خواهیم که ادامه دهنده راه این عزیزان باشیم. مأموریت جبهه شان که به اتمام رسید مدت دو سال و اندی را در« ارومیه» و در «کردستان» مشغول خدمت شدند و بعد به« قم» رفتند و حدود دو سال و اندی را هم در «قم» خدمت کردند. از ایشان خواسته شد به لحاظ اینکه منطقه «سیستان و بلوچستان» نیاز به فرمانده ای مقتدر داشت به ایشان پیشنهاد دادند که به آن منطقه برود و ایشان هم چون دستور ولایت فقیه بود پذیرفت و وارد کار شد. در ابتدا بنده به لحاظ ارادتی که به ایشان داشتم خدمت ایشان عرض کردم که سردار شما چیزی حدود چند سال در جبهه ها بودی و در «کردستان» و« ارومیه» و« قم »هم فعالیت های خاصی کردی خوب است حالا که دیگر سن مادر هم بالا رفته، دیگر این مأموریت را انجام ندهی و یک مقدار به کار خانواده و زندگی بپردازی. ایشان گفت که خدمت در جاهائیکه سخت است ثوابش بیشتر است و ما باید آنجا حضور پیدا کنیم چون امر ولایت فقیه است و کار را شروع کنیم . در منطقه «سیستان و بلوچستان» وارد خدمت شدند و کارهای خاصی انجام دادند و در طول دو سال و نیمی که آنجا بودم قضاوتش را به خود مردم «سیستان و بلوچستان» که مردمی شهیدپرور و مردم غیوری هستند به آنها واگذار می کنم و در نهایت از عزیزانی که زحمت کشیدند و ما را مورد لطف قرار دادند و در آن تشییع جنازه بسیار به یاد ماندنی و با شکوه که حضور مردم واقعاً به نظر بی سابقه بود چرا که خدمتگزار خودشان را شناخته بودند به این صورت آمدند من تشکر می کنم و از خدا توفیق و موفقیت برای این عزیزان را خواستارم. زمانی که از آنجا می آمد از رشدی که منطقه ی «سیستان »کرده خیلی خوشحال می شد در بخش دولتی و دانشگاه و آن جمعیتی که ایشان می گفت حدود 30 هزار نفر در دانشگاه ها مشغول تحصیل بودند، بسیار خرسند می شد. حتی در بخش خصوصی اگر در داخل شهر زاهدان پاساژی یا مغازه ای یا جایی برای تجارت یا کار سالم و رزق حلالی تشکیل می شد ایشان به قدری خوشحال می شد، انگار که این ساختمان متعلق به خودش است یا بچه های خودش دارند در دانشگاه های آنجا تحصیل می کنند .اگر خدای ناکرده کسی نسبت به «سیستان و بلوچستان» دید منفی داشت ایشان ناراحت می شد و به خروش درمی آمد و می گفت:« آنجا مردم شهیدپروری دارد، مردم قهرمانی دارد. شماها متأسفانه آگاهیتان نسبت به این استان کم است .» از رشد و شکوفائی این استان خوشحال می شد و خیلی هم دوست داشت که در این رشد و شکوفائی شرکت داشته باشد و شرکت داشت و موفق بود. در معرفی مردم سیستان و بلوچستان به افراد جامعه یا استان های دیگر که اگر نظرش ادامه پیدا می کرد این استان همانطور که نمونه است . این سردار بزرگ وقهرمان ملی پس از سالها مبارزه ودفاع از ایران بزرگ، در راه مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید. مسئولیتهای زیادی داشت از جمله: فرمانده كميته انقلاب اسلامي مسجد علي‌ابن ابيطالب (ع) عضو شوراي فرماندهي ستاد 6 منطقه 10 تهران فرمانده ستاد چهار منطقه 10 تهران فرمانده ستاد 2 منطقه 2 كميته انقلاب اسلامي تهران فرمانده ستاد امر به معروف و نهي از منكر كميته انقلاب اسلامي استان تهران فرمانده اداره مرزگلوگاه‌هاي كشور وفرمانده دژبان كل كميته انقلاب اسلام كشور فرمانده پادگان قوامين و معاونت آموزش لشكر 28 روح الله و ... فرمانده عمليات كميته انقلاب اسلامي آذربايجان غربي و كردستان بعد ازادغام نيروها معاونت هماهنگ كننده استان تهران و فرمانده نيروي انتظامي كرج فرمانده منطقه انتظامي شهرستان قم تا سال 74 جانشين ناحيه سيستان و بلوچستان سال 74 فرمانده ناحيه انتظامي استان سيسان و بلوچستان از سال 75 تا تاريخ شهادت در آبانماه سال 76 در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در جوار شهيد دكتر چمران دو برادرم آراميده‌اند كه هر شب جمعه وعده گاه دوستان و يارانشان مي‌باشد .روح مطهر ابراهيم و حاج جواد حاج خدا كرم و تمامي شهداي عاليقدرغريق رحمت الهي.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده قرارگاه انصارسپاه پاسداران انقلاب اسلامی «سیستان وبلوچستان» شهید «عباسعلی غزنوی» معروف به «سلمان رضوی» در سال 1343 در خانواده ای متدین دیده به جهان گشود. پس از گذرادن دوران طفولیت در آغوش خانواده، وارد دبستان گردید. تحصیلاتش را تا سوم نظری ادامه داد و جهت گذراندن خدمت سربازی به عضویت رسمی سپاه در آمد. در فروردین 1365 ازدواج نمود که ثمره آن یک پسر می باشد. یکسال پس از ازدواج از زابل به زاهدان اعزام گردید و به عنوان قائم مقام قرار قرارگاه انصار مشغول به خدمت شد. او در جبهه های «افغانستان» ،« کردستان» و « خوزستان» خاطرات به یاد ماندنی از از خود به جای نهاد و سرانجام در مورخه 6/3/68 در حال برگشت از مأموریت بر اثر تصادف دار فانی را وداع نمود.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئو ل امور مالی تیپ سلمان فارسی(ره)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «عبدالعلی بینش» در سال 1339 در روستای« ارباب» از توابع بخش« پشت آب»در« زابل»یکی از شهرستانهای استان «سیستان وبلوچستان» در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد و برای ادامه تحصیل به «زابل» رفت. سال چهارم دبیرستان بود که انقلاب اسلامی به اوج خود رسید. شهید «بینش» که از زمینه های انقلابی و مذهبی بسیار برخوردار بود، به خیل انقلابیون پیوست. با همکاری دوستان همفکرش انجمن اسلامی را تشکیل داد و با گروهها منافق و ضد انقلاب به مبارزه پرداخت. پس از آن همکاری با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را آغاز کرد و از آنجا که فردی صادق و امین بود، مسئولیت واحد امور مالی زابل به وی سپرده شد. در سال 1365 عازم جبهه گردید و در عملیات افتخار آفرین«کربلای پنج» شرکت جست. پس از مدتی خدمت در بخشهای مختلف سپاه ،در سال 1367 به «ایرانشهر» انتقال یافت و مسئولیت امور مالی سپاه آن شهرستان را عهده دار گشت. در سال 1370 به «زاهدان» آمد و معاونت امور مالی سپاه ناحیه ی مقاومت استان به وی سپرده شد. سرانجام در مأموریتی که عازم «کرمان» بود، بر اثر سانحه تصادف به شدت مجروح شد و به بیمارستان «بقیه الله (عج)»در«تهران» انتقال یافت. اما معالجات سودمند نیافت و آن پاسدار مخلص اسلام به ملکوت اعلی پیوست. بی اعتنایی به دنیا، خوشرویی، امانتداری و صداقت از مهمترین ویژگیهای اخلاقی آن شهید عزیز است. نسبت به پدر و مادر احترام زیادی قائل بود. در ایام سوگواری سید الشهداء نوحه می خواند و در تهیه مقدمات پذیرایی از عزاداران حسینی فعالانه شرکت داشت. او که قرآن را در کودکی و در مکتبخانه فراگرفته بود، آرزو داشت قاری قرآن شود. از دیگر ویژگیهای مهم و آموزنده آن شهید عزیز دقت در حساب زندگی بود. دفترچه ای داشت که سیاهه طلبکاری و بدهکاریش را به طور دقیق در آن ثبت می کرد و هرگاه به سفر می رفت آن را به همکاران و یا خانواده اش می سپرد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان دوم از گردان 409حضرت ابوالفضل(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد« فرامرز بهمني» در سال 1342 در شهر «زاهدان» در خانواده اي متوسط چشم به جهان گشود دوران دبستان و راهنمايي را در زادگاهش پشت سر گذاشت و در دوره دبيرستان به جبهه اعزام گرديد . اودر مدت حضور در جبهه دوبار مجروح شد.مدتی بعددر رشته فيلمسازي تحصيلش را ادامه داد. اوقات فراغت خود را به تربيت جوانان شهر« زاهدان »و فعاليت در بسيج مي گذراند و همواره به تشكيل كلاسهاي فرهنگي مبادرت مي ورزيد. او مدتي نیز در اداره كل بازرگاني سیستان وبلوچستان به كار اشتغال داشت . سرانجام حدود يكسال پس از شهادت برادر بزرگوارش، «فرزاد» در عمليات «والفجر ده » در منطقه خرمال بر اثر برخورد بامين به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد اطلاعات لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهید «حسین عالی» در محرم 1346 در روستای «جهانگیر»در شهرستان« زابل»و در خانه ای عجین با عشق حسین(ع) متولد شد. هنوز کودکی رویاها ی کودکانه را پشت سر نگذارده بود که پدر آگاهش مبارزه با طاغوت را به او آموخت. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را نیز در این سه شهرستان گذراند. در قبال پدر و مادر، متواضع و در تمامی دورانهای سخت زندگی یار و یاورشان بود. با اوجگیری انقلاب، به همراه پدر و مادر و دیگر وابستگان در مبارزات بر علیه حکومت استبدادی شاه شرکت فعال داشت. از فعالین انجمن اسلامی و اتحادیه انجمن اسلامی دانش آموزان شهر بود. عشق و علاقه عجیبی به امام و انقلاب داشت. برای حراست از انقلاب از ابتدای پیروزی، ارتباط تنگاتنگی با بسیج داشت و در تمام مراسم و برنامه های مذهبی حضوری فعال داشت و مشوق دیگران نیز بود. او عاشق امام بود و همه را به اطاعت از ایشان سفارش می کرد. با وجود کمی سن و جثه کوچکش به جبهه شتافت. دوستان و همرزمان خاطرات حماسی بسیاری از او یاد دارند و شجاعت، تقوا و اخلاص او زبانزد فامیل و همرزمان بود. اگر چه فرزند اول خانواده نبود اما خیلی زود مردانگی خود را نشان داد و مسئولیت و سرپرستی از خواهران و برادران کوچکتر را آنگاه که پدر به مأموریت می رفت به عهده می گرفت. در کنار تحصیل به ورزش کشتی می پرداخت و در هر دو زمینه موفق بود. هنوز زمان چندانی از پیروزی انقلاب نگذشته بود و تازه حنجره گلدسته های مجروح مساجد با ترنم طعم خوش اذان پیروزی در التیام درد ها می کوشید که آژیر جنگ به صدا در آمد. این طوفان نابهنگام بی آنکه بخواهد سب شد که نهال وجود جوانان انقلاب ببالد و هر کدام نخلی راست قامت شوند و سر به آسمان سایند. جنگ فرصتی بود که جوهر ایثار آشکار شود و جوانان مسلمان ایرانی سر مشق والاترین ارزشهای انسانی و اسلامی در افقهای دور دست شوند. حسین جوان اگر چه 14 بهار بیشتر از عمرش نمی گذشت اما دلش برای خدمت به انقلاب چون کبوتری در سینه می تپید. او در جستجوی حبل المتین الهی بود و بالاخره در جبهه های جنگ به آن چنگ زد. او خیلی زود رسالت و توانایی خود را شناخت و در واحد اطلاعات عملیات به کار پرداخت. در عملیات متعدد چون «والفجر 8 »،«کربلای 1»، «کربلای 5 »و...حضور یافت. در عملیات کربلای 5 مسئول محور و فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ثار الله بود. مدیریت، مسئولیت پذیری، عشق به ولایت، اطاعت و فرمانبرداری، احترام و روحیه مشورت از خصوصیا ت بارز وی بود. شور و شوق فراوانی در جبهه ها داشت و با فروتنی همواره خود را خدمتگذار رزمندگان می خواند. قدرت فرماندهی خوبی داشت و خلق و خوش او زبانزد دوست و آشنا بود. در انجام فرایض و عمل به مستحبات و قرائت قرآن و دعا کوشا بود. او از کودکی خلوتها با خدای خود داشت و اعضای خانواده و دوستانش خاطرات فراوان از مناجات های او به یاد دارند. حاصل این نیایشها و سوز و گداز رسیدن به مرتبه مکاشفات و درجات روحانی است که یاران خاص گاه از آن یاد نمی کنند. او مشاهدات خود را بر ملا نمی کرد و بر اثر تلاش و مجاهده و مراقبه نفس به درجه ای رسیده بود که آیات الهی را به عینه در همه جا مشاهده می کرد و به مصداق آیه« یسبح الله ......».با زمین و آسمان و کوه و دشت در تسبیح خدا همزمان می شد. او چون مولایش حضرت علی(ع) و رهبرش حضرت امام راحل خدا را در همه پدیده ها شاهد بود و هیاهوی تسبیح موجودات عالم را به گوش جان می شنید. مهمترین نشانه این حضور دائمی در برابر معبود مرگ آگاهی او بود. او خود بارها به زمان مرگ خویش اشاره داشته است. سرانجام این شهید عارف در عملیات «کربلای 5 »هنگامی که جان یاران را در خطر می بیند آخرین نماز خود را اقامه می کند و خوابیدن بر روی سیم خاردار راه را برای رزمندگان می گشاید و از این طریق به دیدار معبود می شتابد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان سوم از گردان409حضرت ابوالفضل(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد «حسين مسافر» در سال 1347 در خانواده اي مذهبي و متوسط در يكي از روستاههاي شهرستان «نهبندان» چشم به جهان گشود تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به پايان رساند و جهت ادامه تحصيل به شهرستان« زاهدان» رفت و موفق به اخذ مدرك ديپلم گرديد پس از پيروزي انقلاب در سنگر مدرسه عضو شوراي مركزي اتحاديه انجمنهاي اسلامي مدارس بود و يكي از اعضاي برجسته اين اتحاديه به شماره مي رفت در پايگاه مقاومت محل عضويت داشت و يكي از فعالترين اعضاي آن پايگاه نيز بود با شروع جنگ تحميلي به خاطر عشق و علاقه اي كه به جهاد در راه اسلام داشت بطور داوطلب به ميادين نبرد حق عليه باطل رهسپار شد شجاعت جسارت و قدرت وي در ميادين نبرد زبان زد دوستان و همرزمان بود در عملياتي هاي مختلفي نظير « والفجر مقدماتي » ، « عمليات خيبر» ، « والفجر هشت» ، « كربلاي يك » ، « كربلاي پنج» با مسووليتهاي مختلفي چوم معاونت و فرماندهي گروهان شركت نمود سرانجام اين سردار رشيد اسلام در تاريخ 7/11/65 در منطقه شلمچه در عمليات «كربلاي پنج» به فيض عظيم شهادت نايل آمد شهيد مسافر فردي خوش برخورد و مهربان بود به مستمندان و ضعفا كمك مي نمود و در مقابل ظلم و ستم پايدار و پابرجا بود در انجام واجبات و فرايض ديني و ترك محرمات بسيار كوشا بود به ضعيفان و يتيمان ياري مي رساند و در مقابل حق بسيار متواضع و فروتن بود. کبوتران بهشتی(3)نوشته ی،عبدالحسین بینش وسلطانعلی می، نشر کنگره ی بزرگداشت سرداران وشهدای سیستان وبلوچستان-1377

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن امام دوست : قائم مقام فرمانده گردان 405حسین ابن علی(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «گلزار امامدوست» ، پیش از به دنیا آمدن «حسن» چند فرزند را از دست داده بود و پیوسته از خداوند تقاضای اولادمی کرد . مادرش نیز به نیت فرزندار شدن چهل یتیم را لباس پوشاند و آنان را مورد نوازش قرارداد. در سا ل 1340 پروردگار «حسن» را به آنها ارزانی داشت . پدر که از به دنیا آمدن پسر بسیار شادمان بود ، گاوی بزرگ را قربانی کرد ، باشد که وی همچون چند فرزند دیگرش طعمه ی مرگ زود رس نشود . «حسن» کم کم بزرگ شد و با تیز هوشی و شیرین زبانی اش در چشم پدر منزلتی همانند «یوسف» در چشم «یعقوب» یافت. او در دوران کودکی و نوجوانی اخلاق ویژه ای داشت و از بینش خدادادی وسیعی برخوردار بود. در مدرسه به مناسبت های گوناگون مذهبی مقاله می نوشت و سر صف برای معلمان و دانش آموزان می خواند . خوش اخلاقی و پراستعدادی حسن او را در چشم و دل معلمان جای داده بود، و با توجه به محیط زندگی و مشاهده ی گوهر استعداد او درباره ی آ ینده ی تحصیلی اش نگران بودند که بسیار هم به جا بود .روزی یکی از معلمان به نام آقای «کریمی» به پدر «حسن» عنوان می کند که حیف است فرزندش در آن محیط دور افتاده بماند ،و از او می خواهد که اجازه بدهد تا با هزینه خودش «حسن» و یکی دیگر از همکلاسی هایش را به «اصفهان» ببرد تا در آنجا درس بخواند .ولی پدر نمی پذیرد و می گوید :ما هیچگاه فرزندانمان را به کسی نمی دهیم .آقای «کریمی» پافشاری می کند و می گوید :من سا لی یکبار او را نزد شما می آورم تا با او دیدار تازه کنید ولی پدر نمی پذیرد و پاسخ می دهد :من دوری «حسن» را تحمل نمی کنم .اگر چه چند فرزند دیگر هم دارم ،ولی حسن ،با وجود کمی سن و سالش ،سنگ صبور زندگی من است .او برای من مثل «یوسف» است برای «یعقوب» و من طاقت یک لحظه دوری او را ندارم . او در دوران کودکی و نوجوانی ،اخلاقی نیکو و خصالی پسند یده داشت به برزگتر ها سلام می کرد و به آنان احترام می گذاشت .دیگران نیز او را دوست می داشتند و می گفتند که این بچه با سن و سال کم خود ،از خیلی بزرگتر ها بیشتر می داند و اگر خدا بخواهد در آینده انسان مهمی می شود.او به همه خدمت خواهد کرد و همه به او احترام خواهند گذاشت .شهید «امامدوست» پیش از رسیدن به سن بلوغ ،روزه می گرفت و نماز می گذارد ،و اگر می خواستند که از نماز و روزه و اخلاق نیکوی کسی تعریف کنند او را به «حسن» مثال می زدند .او در همان دوران کودکی حلال و حرام را می دانست و مراعات می کرد و همسا لانش را از خوردن مال مردم باز می داشت .بازی مورد علاقه ی«حسن» در دوران کودکی ،یک بازی محلی به نام «خسو» بود .چون در این بازی اعضای دو تیم باید روی یک پا بایستند و با هم مبارزه کنند ،انعطاف عضلات و قدرت بدنی شان بسیار افزایش می یابد . در دوران نوجوانی با زور گویان سر ستیز داشت .او که از زور گویی های خان و خانزاده های روستای محل تحصیل خود رنج می برد ،به یکی از دوستان بزرگتر از خود ش پیشنهاد کرد که جلوی آن بچه های لوس و خود خواه بایستد ،ولی او نپذیرفته وی را دعوت به مسالمت کرده بود .با وجود این ،او تحمل نمی کند و در یک در گیری میان خانزاده ها و گروه دیگری از بچه ها ی مدرسه ،طرف اینان را می گیرد و با بچه خانها به زد و خورد می پردازد .سردار شهید «حسن امامدوست» ،هشت سال از زندگانی کوتاهش را در سیستان سپری کرد . پس از آن قلم تقدیر چنین رقم خورد که وی به همراه خانواده اش ،زادگاه خود را ترک گفته راهی سرزمین خرم و همیشه بهار مازندران گردد. خشکسالی سالهای 1345 و1350 عرصه را بر مردم «سیستان» ،به ویژه روستاییان بسیار تنگ کرد .زندگی مردم چنان دشوار شد که به همه عشق و علاقه به زادگاهشان ،ناچار آن را ترک گفته راهی «مازندران» و دیگر جاهای مهاجر پذیر کشور شدند . خانواده شهید« امامدوست» نیز مانند بسیاری از سیستانی ها راهی دشتهای سر سبز «ترکمن صحرا» گشت . آری ، خانواده آن شهید عزیز با مهاجرت به «مازندران» از چنگال قهر طبیعت رست ولی در آنجا به بند بی عدالتی اربابها و زمینداران بزرگ گرفتار آمد .پدر ،مادر ،خواهر ،برادر نا چار بودند که برای تامین معاش خود تلاش کنند ،این امر موجب شد که تحصیل آن مبصر کلاس و شاگرد ممتاز ،پس از کلاس پنجم دبستان متوقف شود و او راهی مزارع اربابان ،آینده فرزند را تاریک میدید بسیار آرزو داشت که وی درس بخواند و به جای خدمت برای دیگران آقای خودش باشد .ولی شرایط اقتصادی اجازه نداد ،و آن دانش آموز خوش استعداد که باید تحصیل کند و به عنوان مهندس وارد مراکز کار شود ،به ناچار در سن نوجوانی و به عنوان یک کار گر ساده راهی بازار کار گردید .ولی اوبار دیگر کارگران تفاوت بسیار داشت .او کسی نبود که سرش را پایین بیندازد و تنها سر گرم کار خودش باشد ،بلکه پیوسته با گفتار و رفتارش به کارگران درس امانتداری و حسن اخلاق می داد وآنها را با مفاهیم دینی آشنا می ساخت . سالهای چندی را با دربدری و در لباس کارگری در شهرهای مختلف سپری ساخت و ستم و بیدادی را که بر قشرهای مستضعف جامعه اش می گذاشت با تمام وجود لمس کرد ،ولی هر گز نتوانست دم به اعتراض بر آورد تا آنکه دم مسیحایی امام خمینی بر کالبد ملت ایران دمید و دریای خشم ملت اسلامی طوفانی گشت . با آغاز مبارزات انقلابی و ابراز خشم و انزجار ملت ایران نسبت به شاه و نظام شاهی ،شهید «امامدوست» نیز همچون دیگر جوانان مومن ،کمر به یاری امام وانقلاب بست .عکسها و اعلامیه های امام را به در و دیوار می چسباند و خانه به خانه پخش می کرد .او که به حسینی بودن انقلاب اسلامی باوری ژرف داشت ،در میان صفوف تظاهر کنندگان فریاد می زد : خدایا خون حسین را در رگهای همه ما جاری کن و همه را حسینی گردان تا از مرگ نهراسیم .او در باره شاه می گفت که غیرت ندارد و گرنه باید سکته کند ...ولی بگذار زنده باشد و فریاد های مرگ بر شاه را بشنود و رنج ببرد تا روزی که خداوند او را به دست مردم بکشد ،و در یم نوبت که از دست پاسبانها کتکی مفصل خورده بود ،می گفت که این بدبخت ها نمی دانند که به خودشان هم ظلم می شود . در همین دوران یکی از بهترین دوستانش یعنی «مسلم مازندرانی» به شهادت رسید .«ابراهیم» ،برادر شهید ،نقل می کند :حسن به شهر رفته بود و دیر هنگام به خانه آمد .چون نگرانی ما را دید شروع کرد به گریه کردن .وقتی گریه شدید او را دیدم، پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است و او گفت :معلم روستای ما را شهید کردند ،«مسلم مازندرانی» را امروز در تظاهات شهید کردند و دوباره شروع به گریه کرد و اشک ریزان می گفت :من راه شهیدان را ادامه خواهم داد . شهید امامدوست در سال 1357 سنت محمدی به جای آورد و با دختر عمویش که از دوران کودکی نسبت به او شناخت داشت ،ازدواج کرد .ثمره این ازدواج دختری است به نام «زینب» که هر گز سیمای پر فروغ پدر را ندید ه و واژه دل انگیز بابا را نشنیده است .آن بزرگوار که چند سال چشم به راه فرزند بود ،هنگام به دنیا آمدن «زینب» در جبهه حضور داشت . با آنکه بسیار مشتاق دیدار دلبند خویش بود سنگر را ترک نگفت .همزمان توصیه کرده بودند که به دیدار خانواده برود وفرزندش را از نزدیگ ببیند ،ولی او پاسخ داده بود :مگر فرزند من از دیگر کودکانی که توسط بمبهای عراقی ها شهید می شوند بهتر است ؟آن سر باز پاکباز اسلام و قرآن در نامه ای خطاب به دخترش چنین نوشته است :«کودکم !شعله عشق دیدار تو در دلم زبانه می کشد .خیلی دلم می خواست برای یک بار هم که شده شما را ببینم .اما نازنینم !چگونه می توانم به سوی تو باز آیم ،در حالی که دشمن هر روز ناجوانمردانه به شهر و روستاهای میهن ما می تازد و صد ها چون تورا که برایم عزیزید ،در آغوش مادرانشان به خاک و خون می کشد .من می مانم می جنگم وتا آخرین قطره خون بر میثاق خود وفادار می مانم ،تا تو فردا بتوانی سر بلند و با افتخار بگویی که پدرت در راه اسلام و قرآن و نوکری ابا عبدالله الحسین (ع) و امام عصر (روحی فدا ) و نایب بر حقش ،خمینی کبیر ،جان باخته است .» گویی به آن شهید الهام شده بود که چهره فرزند را نخواهد دید ،زیرا سیزده روز پس از به دنیا آمدن دختر ، پدرشهید شد تا اوبه همراه زینب های دیگر جامعه اسلامی را به سوی تعالی سوق دهند

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جواد خیابانیان : مسئول جهاد سازندگی (سابق) شهرستان «نیکشهر» در یکی از روزهای تابستان سال 1334 در خانواده ای متدین، مذهبی و آگاه در شهر «تبریز» فرزند پسری متولد شد که به اتفاق نظر اعضای خانواده نام او جواد گذاشته شد (جواد به معنای بخشنده)در آن زمان کسی نمی دانست انتخاب این نام موجب بخشش چه چیزی خواهد شد اما هنگامی او تمام هستی خود را در راه خدا فدا کرد و به جمع شهیدان پیوست برازندگی این نام برای این فرزند پسر بر همگان ثابت گردید. جواد چهره و سیرتی دوست داشتنی داشت به گونه ای که در همان کودکی، افراد نسبت به او نظر خاصی داشتند،از طرفی شخصیت و جذبه معنوی و فکری پدر ،مادر نقش خاصی را در پایه ریزی روحیات او داشت و سرنوشت او را در مسیری رقم زد که در سایه تربیت و رشد مذهبی و معنوی سرانجام دیدار افق سرخ را درک کرد و طهارتی را که او در این چشمه زلال به دست آورد .او را از میان امواج تلاطم روزگار به سلامت به ساحل رضوان الهی رساند و با اولیائ الله محشور نمود. چرا که او مصداق این آیه الهی بود: والذین جاهدوافینا لنهد ینهم سلبناو ان الله لمع المحسنین"و آنان که بکوشند در راه ما هر اینه نشان می دهیم به ایشان راههای خود را همانا خدا با نکو کاران است" در سن هفت سالگی وارد دبستان «کمال»در« تبریز»شد و تا کلاس چهارم را در این دبستان سپری نمود. از آنجا که او دارای هوش سرشاری بود سالهای دبستان را با کسب نمرات عالی و به عنوان شاگرد ممتاز به سرعت سپری نمود. او در این سالها با وجود اینکه در سن کمی برخوردار بود اما در کلاسها و مجالس مذهبی و قرانی شرکت می کرد و ضمن رقابت با بزرگترها به عنوان بهترین قاری قران در سطح دبستان شناخته می شد بر همین اساس یک جلد کلام الله مجید از سوی مدیر مدرسه به ایشان اهدائ گردید. مادر محترم شهید در رابطه با موقعیت وی در دبستان کمال تبریز اینگونه اظهار می نماید: "به علت مشکلات مالی که در سال 1344 برا ی ما پیش آمد پدر جواد مجبور شد تا برای بهبود وضع خانواده خانه ای را در تهران بخرد لذا ما به همراه پدر شهید از تبریز به تهران مراجعت کردیم. روزی به مدرسه جواد رفتم تا کارنامه او را بگیرم ولی او از آنچنان جاذبه معنوی و درسی خاصی در بین اولیائ مدرسه برخوردار بود که آنها با این در خواست من مخالفت کرده و از من خواستند تا او را در تبریز بگذارم اما من مجبور بودم او را با خود به تهران ببریم." در سال 1345 به همراه خانواده اش به «تهران» هجرت و کلاس پنجم را در دبستان «جعفری» سپری کرد و دوره راهنمایی تحصیلی را نیز در همان مدرسه شروع می کند او در این دوره با کسب نمرات عالی به عنوان شاگرد ممتاز مدرسه راهنمایی خود انتخاب می گردد در این دوره وی علاوه بر خواندن کتابهای درسی به مطالعه کتب مذهبی مورد علاقه اش مانند قرآن و نهج البلاغه نیز می پردازد و دوره دبیرستان را نیز تا کلاس یازده در دبیرستان جعفری خوارزمی مشغول به تحصیل شد. سالهای دبیرستان را نیز با کسب رتبه ممتاز به پایان برد. مادر محترم شهید دوران دبیرستان وی را اینگونه نقل می کند: "شهید حاج جواد در دبیرستان علاوه بر خواندن دروس مدرسه به فعالیتهای مذهبی نیز اقدام می کرد او همیشه به منزل حاج آقا شیخ فدا پیش نماز مسجد محل ما می رفت و مسائل مذهبی را از او فرا می گرفت و در این زمینه تا جایی پیش رفته بود که به او اجازه داده شده بود مسئله بگوید. «جواد» برای کسب علم و دانش لحظه ای غفلت نمی کرد. او برای کسب علم و دانش ارزش واهمیت ویژه ای قائل بود و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد. معتقد بود انسان باید تا حد ممکن همه چیز را بداند. وی پس از اتمام دوره دبیرستان با کسب نمرات عالی بلافاصله در کنکور سراسری سال 1353 شرکت کرد و با توجه به هوش و ذکاوتی که داشت با کسب رتبه 54 در دانشکده «فنی تهران» در رشته مهندسی برق گرایش الکترونیک قبول شد و شروع به تحصیل کرد. او در دانشگاه به دروس دانشگاهی علاقه وافری نشان می داد و نمراتش همیشه عالی بود. شهید حاج جواد در واقع کبوتری بود بی آزار، شعله ای بود فروزان بدون دود و خاکستر، که دیگران او را دوست داشتند و از وجود پر خیر و برکت او استفاده می کردند در نظرشان عزیز بود و هیچ مزاحمت نداشت ولی در عین حال فروتنی داشت و خود را بنده ناچیز خداوند می شناخت و مصداق این سخن عزیز انبیاء سید اولیا رسول گرامی اسلام بود که فرمودند: وقتی خداوند برای بنده ای خوبی خواهد قفل دل او را می گشاید و در آن ایمان و راستی قرار می دهد و وی را نسبت به رفتار او هوشیار می سازد دل وی را سلیم و زبانش را راستگو و اخلاقش را مستقیم و گوش وی را شنوا و چشمش را بینا می گرداند. عاشقان الله آنان که در راه نیل به وصال معشوق جان بر طبق اخلاص گذاشته و حیات جاودانه یافتند به راستی که در لحظه لحظه بودنشان هزار پند است و در رفتارشان هم دریایی پیام و عرفان و برای آیندگان. هیچگاه کسی از حاج جواد آزرده خاطر نگردید . برایش تفاوت نداشت که با نگهبان دم در صحبت می کند یا مقام بالاتر و یا کارکنان دیگر. بین خود و بچه های جهاد هیچ فرقی نمی گذاشت ،اگر غریبه ای وارد محل کار یا خوابگاه می شد او را نمی شناخت. به زیر دستان در کارها کمک می کرد با آنان می نشست و درد دل آنانن گوش می کرد و تا حد امکان نسبت به رفع مشکلاتشان اقدام می کرد. اودر رفتار با دیگران خاضع، خاشع و فروتن بود. هیچ گاه دیده نشده به کسی حرف زور بگوید." شهید حاج «جواد خیابانیان» در بر خود با مشکلات همیشه پیشقدم بود. باورش بود که انسان باید به خود سختی دهد تا در برابر مشکلات تحمل داشته باشد. درمواقع بحرانی کاملا برخود مسلط بود. با هکاران و افراد با تجربه مشورت می کرد و در آخر با نظر جمع تصمیم قاطع گرفته می شد او همیشه به همکاران خود در برابر مشکلات موجود استان این جمله را می گفت: "سیستان و بلوچستان به منزله تنگه احد است و ما پیمان داریم که بمانیم." در کارها دارای پشتکار عجیبی بود و سخت در جهت رسیدن به اهداف مورد نظر تلاش می نمود. جنگ تحمیلی شروع شده بود. جهاد« سیستان و بلوچستان» یک دفعه از نیرو خالی شده بچه ها به سمت جبهه رفتند و نزیک بود جهاد به خاطر کمبود نیرو به تعطیلی کشیده شود حاج جواد خیابانیان نیروهای موجود را جمع نموده و از مسولیت خطیری که به عهده آنهاست صحبت کردو گفت: "اگر ما اینجا را تخلیه کنیم و فعالیت نداشته باشیم ممکن است ضرباتی نصیب انقلاب شود به هر حال این گناه متوجه ما خواهد بود. این در زمانی بود که ایشان وظیفه خیلی از برادران و قسمتهارا به عهده گرفته بود. به خصوص وظایف قسمتهایی مانند امور پرسنلی، جذب و اعزام، پرداخت حقوق او همه موارد را پشتکار و حوصله و با فشاری که به خودش وارد می آورد انجام می داد به هر حال از مشخصه های بارز این شهید عزیز می توان به سخت کاری و مقاومت وی اشاره کرد . شهید شمع محفل بشریت است و چراغ هدایت ما خاکیان درمانده و این درس ماست که بدانیم که آنان از روی علم دریافتند که شهادت یعنی فیض عظمی، یعنی بهشت اعلاء یعنی موهبت اولی و از همه مهمتر یعنی جوار رحمت ا... گذری بر زندگی سراسر شور و افتخار شهید حاج« جواد خیابانیان» ما را به این نتیجه می رساند که او فردی بود علم دوست و دانشجو، سیر زندگی او در دوران دبستان، راهنمایی و دبیرستان حاکی از باروری افکار الهی او رد مسیر حق است او در این راه از لحظه لحظه های زندگی بهره جسته و با هوش و ذکاوتی که داشته توانسته است خیلی از مسائل علمی را در رشته های برق، ریاضیات، ادبیات، قرآن و نهج البلاغه فرا گرفته و تقریبا بر همه آن مسلط گردد. بیشتراز نصف قرآن را حفظ داشت و در مسائل شعر و ادبیات صلاحیت علمی داشت از نظر خط بسیار زیبا می نوشت در تحلیل های سیاسی، مسایل اجتماعی، اخلاقی و دینی صاحب نظر بود. او علم را برای خدمت در راه خدا و خدمت به خلق فراگرفت و از آن به نحو مطلوبی برای کسب آرمانهای الهی اسلامی سود جست. اوفردی بود چند بعدی که هر یک از ابعادش را اگر کسی داشته باشد می تواند فرد شایسته ای برای اجتماع خود باشد او دارای چهره ای نورانی و الهی بود وبه قدری در کارها با افراد خوشرویی برخورد می کرد که کمتر اتفاق می افتاد با کسی روبرو شود و آن فرد جذب و شیفته اخلاق و رفتار آن شهید نگردد. او می توانست با تمام گروههای اجتماعی ارتباط برقرار کرده، صحبت کند مثلا با یک فرد بیسواد بلوچ که از روستا می آمد راحت صحبت می کرد و گرم می گرفت او صحبت این را می فهمید. در سخنرانی، در صحبتهای خصوصی، در کار، در امور زندگی و در همه چیز، واقع شدن در میان مردم با آن خصوصیات جذاب باعث شده بود تا همه روستائیان چه کسانی که او را می شناسند و چه کسانی که او را به طور کامل نمی شناختند او را دوست داشته باشند و در دل آنها جای داشته باشد و با تمام ویژگیهای سخت منحصر به فردش او را بپذیرند. اینجاست که رنگ الهی کار او سالها سمبل خاطره ها و یادهای دوستان و مردم مانده و در جای جای استان سیستان و بلوچستان جای خالی او را می توان در میان مردم احساس نمود. به راستی که حاج جواد در دوستی و مهربانی و جذب مردم سرآمد تمام همکاران زمان خویش بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی خود را آماده کرد تا مانند سربازی فداکار و پر تلاش به دفاع از ارزشها و دستاوردهای انقلاب اسلامی بپردازد بر این اساس پس از دستور رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی مبنی بر تأسیس جهاد سازندگی در سال 58 و پایه گذاری این نهاد مقدس بوسیله شهید والا مقام دکتر بهشتی با وجودیکه هنوز دوره دانشگاه را به پایان نرسانده بود وارد جهاد سازندگی گردید مطرح شد، اما از آنجا که خدمت به مردم مستضعف و محروم را بر سایر امور ترجیح می داد، ابتدا به همراه گروهی از جهادگران به استان به خوزستان عزیمت کرد و پس از راه اندازی جهاد آن استان به کرمان رفته و مشغول به کار می شود. او بعد مدت کوتاهی خدمت در ان استان راهی دیار محروم سیستان ئو بلوچستان شد. وی برای رفع مشکلات مردم ستمدیده این خطه از میهن اسلامی از هیچ کوششی دریغ نورزید و بسیار اتفاق می افتاد که شخصا به تمام روستاهای استان سرکشی کند و هر هفته هزاران کیلومتر راه را می پیمود و اغلب تنها مسافرت می کرد. هرگاه از طرف شورای مرکزی به او پیشنهاد می شد که به عنوان عضو مرکزی شورای جهاد سازندگی به تهران برود و فعالیت کند جواب رد می داد و می گفت: "سیستان و بلوچستان به منزله تنگه احد است و ما پیمان داریم که بمانیم" و هرگاه صحبت از ادامه تحصیل او می شد می گفت: "معلم واقعی من مردم محروم سیستان و بلوچستان هستند" و واقعا آیا او که تمام هستی اش را طبق اخلاص برای خدمت به مردم نهاده بود مزدی جز شهادت را، زیبنده او می توان پنداشت؟ نمونه یک مدیر مخلص، فعال، با ایمان و با اراده و با هوش بود. او برای مردم مستضعف هم معلم بود هم مبلغ، هم حلال مشکلاتشان بود و هم همکار و کمک زندگیشان و هم برادر و شریک غمهایشان. او در مسائل اجتماعی چه در شهر و چه در روستا احساس مسولیت داشت و به اعتراف یارانش همیشه از سختی استقبال می کرد. برای او ضرورت انجام کار اهمیت داشت نه راحتی خودش، بدون برنامه کار نمی کرد و قبل از اقدام به هر کاری همه جوانب آنرا بررسی می کرد و با مشورت و نظر همکاران تصمیم قطعی را با نظر جمع می گرفت. از نزدیک نظاره گر تلاش بی وقفه همکاران پر تلاشش بود و در حل مشکلاتشان تا سر حد امکان اقدام می کرد تا از این راه موجبات دلگرمی و پشتکار برادران جهادیش فراهم شده و آنها با دقت بیشتری به فعالیت بپردازند و موجبات خرسندی رهبر بزرگ انقلاب، خوشحالی مردم محروم منطقه فراهم سازد. به طور قطع اگر گفته شود ویژگی شهدا از وجود خلقیات و روحیات خاص آنان است که از لحاظ کمی و کیفی و جامعیت در کمتر کسی یافت می شود، گزافه گویی نشده است، چرا که نوع حرکات این عزیزان و عکس العمل آنان در برابر افراد خاطی خود نشان دهنده بزرگواری و تفکر عمیق آنان در مقابل مسائل مختلف است. می توان گفت در مدت 4 سال حضور پر افتخار شهید حاج «جواد خیابانیان »در جهاد سازندگی استان «سیستان و بلوچستان» کسی شاهد آن نبوده است که آن بزرگوار در مقابل خطای افراد به راحتی گذشته یا سهل انگاری هر یک از همکارانش را به آسانی قبول نماید. اعتقاد داشت فلسفه ی حضور او وهمکارانش خدمت به مردم محروم در استان«سیستان وبلوچستان» است. اگر کسی در انجام کارش کوتاهی می کند شدیداً ناراحت شده از آن افراد توضیح می خواست. سپس او را نصیحت می نمود و در صورتی که فرد خاطی به اشتباه خود پی نمی برد و اظهار پریشانی نمی کرد با شدت و قدرت تمام با او برخورد می کرد. در ظلمتکده جهان که حقیقت با اوهام آمیخته شده است و راه از چاه هویدا نیست، از تصادم امیال انسانها هزاران پیچ و خم و پرتگاه به ورته نابودی و گمراهی به ظهور رسیده است که برای فرار از این حیرت و گمراهی به ناچار باید دلیل وراهی جست. در پرتوه هدایت و راهنما، از این راه سخت و پر خطر می توان عبور کرد، اما این کار از همه کس ساخته نیست، طینتی پاک و گوهری اصیل و روحی چون کوه استوار کرد و همتی چون آسمان بلند که آن هم یافت نمی شود، جزء در وجود پاک باختگانی چون شهید حاج «جواد خیابانیان.» آنان در دنیا دل به هیچ چیز نبستند و مال دنیا را وسیله رسیدن به قرب الهی یافتند. آن شهید عزیز بیت المال را بزرگ و استفاده از آن را جزء به راه خودش روا نمی دانست، و در این راه عمل او مبین این عقیده و مرام او بوده. او انسانی بود که معیارهای حق و ارزشها را در خود جای داده بود و فکرش این بود از امکانات بیت المال مانند بعضی از بی خبران به نفع شخص خود یا برای رفاه خود از آن استفاده نکند. هیچگاه و در هیچ زمانی کسی او را ندید و از او نشنید که از بیت المال برای ارضاءخواسته های مادی خود استفاده کند یا بخواهد که برای او کاری انجام شود نیتش قربت الله بود و بس. او سعی می کرد در کار روزمره، در غذا خوردن، در نحوه خوابیدن و در تمام حالات و اوقات خود را از خواسته های نفسانی و مادی به دور داشته و آلوده ننماید. شهید حاج «جواد خیابانیان» فردی بود که زندگی را برای خود نمی خواست بلکه خود را وقف بزرگترین آرزویش کمک و خدمت به محرومین کرده بود وی دوستدار رعایت حق و حقوق دیگران بود و برای همکاران و مردم محروم زندگی سالم اجتماعی و فردی را می پسندید. او به همکاران توصیه می کرد اعتماد متقابل را در برابر همه داشته و خود را برای اجتماع متعهد و مسئول بدانند تا حق و حقوق کسی در این میان پایمال نشود. از آنچه که خود داشت برای کمک به اقشار می کوشید. آنچنان از در دوستی و محبت با همکاران وارد می شد که آنها به راحتی مشکلاتشان را با او درمیان می گذاشتند و سعی می کرد به تناسب موقعیتی که دارد نسبت به رفع آن اقدام نماید. اگر به فرموده آن امام راحل: "نماز کارخانه انسان سازیست" مصداق آن این است که مرز بین تقوا پیشگان و بی دینان در اینجا مشخص می شود، در میان سرداران لشکر توحید، شهید حاج« جواد خیابانیان» کسی بود که بین خود و خدا، ماده و معنی، دینداری و بی دینی، مقهور خود بینی و ماده نشد بلکه خدا و دین او را انتخاب و نماز را وسیله رسیدن به قرب الهی دانست او حقیقتا دریافته بود که مقام خلیفه الهی یعنی چه؟ او دریافته که ستیز با لاابالیگری و حرکت در مسیر واقعی اسلام تنها راه رستگاری است . سرانجام این سردار ملی واسطوره ی ایمان نیز به شهادت ختم شد. درروز دهم اسفند 1362«جواد خیابانیان در حین انجام ماموریت در جاده ایرانشهر –نیکشهر با حادثه ی رانندگی به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن جنگجویان : فرمانده گروهان دوم از گردان 409لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1342 وقتی دژخیمان و کوردلان پهلوی امام راحل را تبعید می کردند، به او می گفتند:« تو چطور می خواهی بی یار و یاور در مقابل قدرت همایونی ایستادگی کنی؟» امام فرمود: «سربازان من یا هنوز متولد نشده اند و یا در گهواره اند.» محسن جنگجویان یکی از آن سربازان بود که در اسفند 1342 در خانواده ای مومن و مذهبی در« اصفهان» پا به روی کره خاکی گذاشت. مادرش قبل از تولد او خواب دیده بود بانویی سیاهپوش به بالین او آمده، او را به تولد پسری بشارت می دهد و از او می خواهد نام پسرش را محسن بگذارد. او سومین فرزند و تنها پسر خانواده بود. در سه سالگی همراه پدر خود به نماز می ایستاد و حرکات نماز را تقلید می کرد. در شش سالگی در مدرسه «ده خدا»در« اصفهان» مشغول تحصیل گردید. با شروع قیام گسترده مردمی ایران وی که در سال سوم راهنمایی بود، فعالیت گسترده داشت و تا مقطع دبیرستان به پخش نوار و اعلامیه های امام می پرداخت. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی در حالیکه در کلاس دوم هنرستان در رشته برق تحصیل می کرد، دست از تحصیل کشید و در سپاه پاسداران ناحیه سیستان و بلوچستان جهت خدمت به میهن و اسلام نام نویسی کرد و در سپاه نیکشهر به خدمت مشغول شد. محسن جنگجویان بارها از طریق سپاه زاهدان به مناطق جنگی اعزام شد و در این راه سه بار زخمی شد. بار اول در سال 1361 در عملیات« بیت المقدس»و در منطقه« دشت عباس» از ناحیه شانه زخمی شد. بار دوم در فروردین سال 1362 در عملیات« والفجر مقدماتی» در منطقه عملیاتی« فکه» از ناحیه شانه و فک مجروح گشت و سومین بار در عملیات« والفجر 4 »در جبهه« مریوان» از ناحیه سر جراحت برداشت و سرانجام در تاریخ 22/ 12/ 1362 در بهار جوانی در حالیکه تنها 20 سال داشت، در منطقه «طلاییه» جاویدالاثر گشت. یعقوب گر به پیرهنی داشت دلخوشی از یوسفم نداد به من پیرهن کسی

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید شاپور برزگر گلمغانی : فرمانده محور عملیاتی لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 22 آبان ماه 1336 در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد . در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد. در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي )‌رفت . در سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد . در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد. پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند . در هنگام ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ی« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد . در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد : «آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد . پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود 2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . )) شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد . با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت. در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد . استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه‌) رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت . حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد : (( روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، ‌بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . )) بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛ اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود . حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسری به نام«محمد»است. رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . )) شاپور علاقه اي به گرد آوري مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب نكرد . او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بحـــرانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد . در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود : (( بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . )) عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد : (( شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . )) يكي از دوستان او ( پور محمدي ) مي گويد : (( در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . )) به همسرش گفته بود : (( ‌اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . ))‌ او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت : ((‌ از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي )) در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي می كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد : (( از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . )) مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است . عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید شاپور برزگر گلمغانی : فرمانده محور عملیاتی لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 22 آبان ماه 1336 در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد . در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد. در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي )‌رفت . در سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد . در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد. پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند . در هنگام ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ی« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد . در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد : «آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد . پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود 2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . )) شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد . با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت. در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد . استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه‌) رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت . حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد : (( روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، ‌بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . )) بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛ اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود . حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسری به نام«محمد»است. رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . )) شاپور علاقه اي به گرد آوري مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب نكرد . او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بحـــرانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد . در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود : (( بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . )) عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد : (( شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . )) يكي از دوستان او ( پور محمدي ) مي گويد : (( در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . )) به همسرش گفته بود : (( ‌اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . ))‌ او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت : ((‌ از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي )) در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي می كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد : (( از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . )) مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است . عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسد فلاح : فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 بود که در روستای« گیلکو»در « پارس آباد» در خانواده ای مذهبی پا به عرصه حیات نهاد .او را« اسد» نامیدند انگار می دانستند باید نامش شیر باشد تا درآینده بتواند از حریم ایران بزرگ دربرابر کفتارها پاسداری نماید .پدرش کشاورز بود هر گاه که پدر به مزرعه می رفت ،همراهش به راه می افتاد .گاهی با بیل و داس مشغول می شد و گاهی نیز برای رفع خستگی پدر، چای مهیا می کرد .10 ساله بود که به «پارس آباد» آمدند و« اسد» ادامه تحصیلات خود را در آنجا سپری نمود تا اینکه یکی از دانش آموزان نمونه مدرسه شد .از کلاس سوم راهنمایی با مسائل انقلاب آشنا می شد و بدان دل سپرد و این وضع ،نوعی مسئولیت در روح و جانش ایجاد می کرد و به اندازه درک و فهمش نقش خود را ایفا نمود . نیاز زمان را درک کردن و خود را با جریان شط زمان همراه نمودن ،نه کاری است که فقط در مکتب های رسمی توان آموخت و با کتابهای قطور به بغل گرفته ،فهمید .بسا از اینان که در مدرسه ها ،ورقها خواندند و صیحه ها دیدند .اما آن دم که عرصه آزمون پیش آمد ،پای پس کشیدند و نق زدند . هزار نکته ادب ،جان ز عشق آموزد که آن ادب نتوان یافتن به مکتبها . اما خیل عظیم این کاروان شهیدان ؛از تبار آزادگان بی ادعایی بودند که لبخند کشتزاران و موسیقی دلنواز گندمزاران ،بینش سیالی در آنان ایجاد کرده بود که زمان از آنان می طلبید .رسیدن به این معنا ،از آن هنروران گمنامی است که فریاد زمان را شنیدند و آن را پاسخ به سزا دادند .بی دریغ هستی خویش در طبق اخلاص نهاده ،تقدیم جانان کردند .شهید فلاح برزگر زاده ای است که بوی عطر خاک باران خورده گندمزاران زادگاهش را با بوی خون و باروت جبهه ها در هم می آمیزد و بر گی دیگر بر اوراق کتاب مبارزات آزادی طلبانه ملل محروم مسلمان می افزاید .همین جلوه های تابناک زندگی و شهادت دهقانان مسلمان ایرانی است که در ایجاد شور انقلابی مردم مسلمان جهان سوم ،همچون «الجزایر» و «لبنان» و «مصر» و ...تاثیر نیرومندی بر جای گذاشته است . هنوز پانزده بهار از عمرش سپری نشده بود که بهار انقلاب به شکوفه نشست .تلاش می کرد تا خود را در مسیر آن قرار دهد .بدین جهت در شکل گیری نخستین پایگاههای سپاه در«پارس آباد» ،تلاش می کرد تا اینکه توانست به کمک دیگر دوستانش برای قوام و ثبات انقلاب گامهای موثری بر دارد .در بر خورد با مخالفین یک بار زخمی شد . یک ماه از شروع جنگ نمی گذشت که به جبهه غرب رفت ومبارزه کرد .شش ماه در «ایرانشهر»با ضدانقلاب وقاچاقچیان مواد مخدر جانانه جنگید .سپس در یک ماموریت شش ماهه ،در دوره «عالی فرماندهی» شرکت کرد و آن را در پادگان« امام علی (ع) » در«تهران» با موفقیت به پایان برد . هنوز «خرمشهر» در تصرف نیروهای دشمن بود .که او به جبهه های جنوب اعزام شد و با اندیشه باز پس گیری آن دیار از دست رفته ؛شبانه روز فعالیت می کرد . عملیات بیت المقدس آغاز شد .دشمن برای حفظ «خرمشهر که آنروزها (خونین شهر )شده بود،تمامی نیروهای خود را به کار گرفته بود .نیروهای اسلام گام به گام پیش می رفتند و دشمن بعثی راهی نداشت ،جز اینکه از خاک پر برکت خوزستان عقب نشینی کند .رزمندگان هنوز کاملا به اهداف از پیش تعیین شده دست نیافته بودند که« اسد» به شهادت رسید .فردای آن روز پیکر مطهرش را به« پارس آباد» انتقال دادند . خبر شهادتش در شهر پخش شد .مردم آماده استقبال پیکر پاک یکی دیگر از بهترین عزیزان خود شده بودند . وقتی از« پارس آباد» حرکت می کرد ،گفته بود که :این آخرین سفر است . او در آخرین سفر شهادت را بر گزیده بود .چون در این سفر آخر ،یقین کرده بود که وصال دست خواهد یافت .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان انصارالحسین (ع) لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید« سید جعفر خوشروزی » در سال 1340 در« اردبیل» دیده به جهان گشود . اوتا کلاس سوم دبیرستان تحصیل کرد . درمبارزات مردم ایران بر علیه ظلم وستم حکومت پهلوی از پیشتازان این مبارزه ی مقدس بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عضویت این نهاد مردمی در آمد . دیدار با خمینی کبیر شور وشوق اورا برای نگهبانی از انقلاب اسلامی بیشتر ومصمم تر کرد.او از این دیدار اینگونه یاد می کند: «تنها دو متر با امام فاصله داشتم .قلبم گرفته بود نتوانستم خودم را نگه دارم .بی اختیار بلند شدم و دست مبا رکش را بوسیدم .» و این احساس جعفر در دیدار کوتاه مدتش با امام (ره) بود . روحش آرامش گرفت .از سالهای دور ،دست نوازش پدری را بر سر خود احساس نکرده و پیوسته سختی و محرومیت را لمس کرده بود و اینک در کنار امام و مقتدایش از گرمای پر عطوفت دستانش جان دوباره گرفت .هنوز نوجوانی بیش نبود که پدرش را از دست داد و آفت باد خزان بر درخت خانواده اش زد . و تن نحیفش را در مقابل شلاقهای قهر زمانه بی پناه گذاشت و با سن اندک خود چه بزرگ منشانه با سختیهای زندگی درگیر شد ! سر پرستی خانواده را بر عهده گرفت و با همت و تلاش پیگیر خویش ،مانع توقف چرخ خانواده شد . روزها کارگری می کرد و شبها درس می خواند . خواهرش از آن روزهای سخت چنین می گوید:«آنگاه که در آمد روزانه را پیش مادر می گذاشت ،عرق شرم بر پیشانی ام می نشست و از اتاق خارج می شدم .من خواهر بزرگتر او بودم با وجود این آرزو می کردم که ای کاش من نیز پسر بودم و دوشادوش جعفر می توانستم با کار خویش کمکی برای خانواده باشم .به خاطر دارم در نیمه شب سرد پاییزی که هنوز پدر دربستر بیماری بود ،از خانه بیرون می زد و دوباره با غم و اندوه باز می گشت و سر بر زانوی غم می گذاشت .یک روز به سراغش رفتم .ناخواسته گفت :برای طلب شفای پدر ،در مسجد دعا کردم و او چه مظلومانه و بی یاور زیست !دعای نیمه شبانه اش همچنان داغ در دلم نهاده است .» دوران مسئولیت پذیری و شتاب تحولات زندگی اش با اوج گیری انقلاب همراه بود .انقلاب او را در مسیر خود به حرکت در آورد و با برکه زلال شریعتش شست و شو داد .زنگارهای درون را از او سترد ،دلش را تابناک کرد و او را به انسان واقعی بدل ساخت و با لا خره در وجود امامش ذوب شد تا جایی که بعد از دست بوسی امام گفت :«من به تنها آرزویم رسیدم .» وقتی جعفر مبارزاتش را شروع نمود ،چندین بار دستگیر و زندانی شد .او در حین بهره مندی و کسب فیض از محضر بزرگان شهر ،مدام در فکر مردم محروم نیز بود .در زمستان سال 1357 که مردم با کمبود سوختی و ضروری مواجه بودند ایشان به یاری چند تن از دوستان خود چرخ دستی تهیه نمود ه بود و به خانواده های محروم و بی کس سوخت می رساند .در یک کلام ،جعفر فرزند صدیق انقلاب بود . هنگامی که ارتش متجاوز عراق به نمایندگی وبا حمایت بیش از 36 کشور از مرزهای جنوب وغرب ایران وارد کشورمان شد او از جمله هزاران نفری بود که بی هیچ تردیدی وارد مبارزه ی مسلحانه با کفتارهای بعثی شد. او هیچگاه از مبارزه وجنگ جدا نشد ودر مسئولیت های مختلف به جانفشانی در راه اسلام ناب محمدی(ص)و ایران بزرگ پرداخت. سرانجام در تاریخ 22/ 1/1361 درحالیکه در شلمچه؛یک قطعه از بهشت که در کربلای ایران واقع شده؛ پیشاپیش نیروهای گردان انصارالحسین(ع)در حال مبارزه با اشغالگران عراقی بود، خلعت زیبای شهادت را پوشید تا اجر همه ی مجاهدتها یش را از حضرت حق بگیرد .او آنقدر آسمانی شده بود که جسمش نیز تحمل ماندن در این کره ی خاکی را نداشت و افتخار «جاویدالاثر»بودن رانیزعلاوه بر شهادت از خداگرفت.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان حضرت علی اصغر(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «میر محمود بنی هاشمی» ، در 10 خرداد 1337 در روستای ساحلی« سفلی» از توابع «مشکین شهر»در استان« اردبیل»و در خانواده ای کشاورز متولد شد .وی نخستین فرزند خانواده بود و در کودکی با راهنمایی مادرش ( رقیه صطفوی ) به یادگیری قرآن پرداخت .او تحصیلاتش را نخست در روستای «میران » در مجاورت زادگاهش ، گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان «تبریز» نقل مکان کرد و در مدرسه شبانه روزی «قطران» ، مقطع دبستان را به پایان بر د . دوره ی راهنمایی را نیز درمدرسه ی «پاسارگارد» با نمرات عالی در سالهای .5 13 - 1348 به اتمام رساند .اما مشکلات اقتصادی خانواده مانع از ادامه تحصیل اودر دبیرستان شد . با این حال عشق و علاقه به مطالعه ، او را به سوی کتابهای مذهبی و تاریخی و علمی سوق داد . نوجوانی را با کار روزانه در قالیبافی و درس خواندن شبانه ، پشت سر گذاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پی گرفت .در سال 1354 به پیشنهاد والدینش به خواستگاری «سرحناز» دختر عمه اش ، می رود. به خاطر شناختی که «میر محمود» از همسر آینده اش داشت به این وصلت ، رضا داده با هم ازدواج می کنند .به هنگام ازدواج او شانزده و همسرش سیزده سال داشتند .مهریه یک جلد قرآن و سه هزار تومان معین و مراسم ازدواج بسیار ساده برگزار شد و آنها از سال 1354 زندگی مشترک را در خانه استیجاری پدر شروع می کنند .ثمره ازدواج آنها چهر فرزند به نام های« میر ولی» ، «میر علی» ،« فاطمه» و« زهرا »هستند . در سال 1356 ، به سربازی رفت و در نیروی هوایی در«تهران» مشغول خدمت شد .تماس های او با افرادی چون پدر بزرگش که فردی متدین و آگاه بود بسیار موثر واقع شد و نگرشی ضد رژیم و استبداد پهلوی را به او می بخشد و حضور او در راهپیماییها و تظاهرات ، قبل از اعزام به سربازی ، ناشی از برخورد و آشنایی با این گونه افراد است .در طول خدمت سربازی نیزر او همچون قبل به مبارزاتش علیه حکومت خود کامه پهلوی ادامه می دهد، به طوری که پخش اعلامیه های حضرت امام در پادگان ، عمده ترین فعالیت اوست . در این مورد ، خود چنین تعریف می کند :«روزی اعلامیه ای را به داخل پادگان بردم و به فکر چگونه نصب کردن آن بودم . دوستی داشتم که اهل تبریز بود و چون شناخت کافی از او داشتم ماجرا را برای او گفتم .قرار شد که او نگهبانی بدهد و من اعلامیه بچسبانم .در حین انجام کار افسر نگهبان مرا دید و به طرف من آمد ضمن سوال و جواب متوجه اعلامیه شد . من خیلی ترسیده بودم .او گفت زود باش اعلامیه ها را بچسبان و تمام کن .من فکر می کردم این یک خدعه است .تمامی اعلامیه ها را چسباندم فردا منتظر احضا ر بودم ولی خبری نشد .بعد از چند روز ایشان را دیدم .ماجرا را پرسیدم .او گفت :من هم این کار شما را می کنم ولی مخفیانه .» اعلاميه ها را از پسر عمويش كه روحاني مقيم قم بود دريافت و پخش مي كرد تا اينكه فرمان امام ( قدس ) مبني بر فرار از پادگان صادر مي شود و او نيز از پادگان فرار مي كند . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، و در سال 1359 به طور رسمي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در مي آيد و بعد از سپري كردن دوران آموزش ، به جبهه اعزام مي شود و ابتدا به« سر دشت» مي رود . در سال 1360 در منطقه« مهران» حضور پيدا مي كند و به خاطر رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مورد تشويق فرماندهان رده بالا قرار مي گيرد . در همان سال به زيارت بيت الله الحرام مشرف مي شود و پس از آن در عمليات بيت المقدس با پست فرماندهي گروهان در باز پس گیری « خرمشهر»از دشمن شركت مي كند . او در عمليات والفجر 2 و 4 نيز در سمت معاون گردان حضرت سيد الشهدا ( ع ) و در عمليات خيبر با سمت فرماندهي گردان حضرت علي اصغر (‌ع ) شركت فعال داشت كه زخمي شد و به پشت جبهه منتقل گردید. اما بعد از دو روز استراحت در بيمارستان مستقيماً به جبهه باز مي گردد و عصازنان فرماندهي گردان حضرت قاسم ( ع ) را بر عهده مي گيرد . او در عمليات بدر ،‌ فرمانده گردان حضرت قائم ( عج ) است كه طي اين عمليات از ناحيه سر به شدت مجروح مي شود . در اين زمان از سوي فرماندهي سپاه ، ‌مسئوليت بالا تري چون معاونت تيپ يا مسئول طرح عمليات تيپ به او پيشنهاد مي شود اما« مير محمود» به واسطه علاقه اش به گردان علي اصغر ( ع ) نمي پذيرد و در حد فرماندهي اين گردان در عمليات كربلاي 8 و عمليات نصر 7 شركت مي كند . علاوه بر حضور مستمر در خطوط مقدم ، او مسئوليت واحد بسيج« مشكين شهر» و پايگاه هاي مقاومت را عهده دار بود و به هنگام مرخصي نيز بيشتر وقتش را صرف باز ديد از خانواده شهدا و رفع مشكل آنها مي نمود . «مير محمود بني هاشم »، گردان علي اضغر(ع) را با همراهي دو برادرش «مير مسلم» و« مير طاهر» اداره مي كرد ولي نكته قابل توجه اين كه نيروهاي گردان و حتي فرماندهان لشكر نسبت برادري آنها را نمي دانستد . برادرش در اين باره مي گويد : (( ما سه برادر بوديم در يك گردان ولي نيروهاي گردان نمي دانستند كه ما سه نفر برادر هستيم . در لشكر فكر مي كردند كه ما پسر عمو هستيم بعد از شهادت برادرمان مير مسلم ( كه فرمانده گروهان ‌ بود ، فرمانده لشكر 31 عاشورا،سردار« امين شريعتي» به منزل ما آمده بود . وقتي عكس شهيد مسلم را ديد تازه متوجه شد كه ايشان برادر مير محمود بوده است . ))‌ در سال 1365 بر اثر تصادف ، شديداً آسيب مي بيند و از ناحيه كمر دچار شكستگي مي شود و به همين خاطر در عمليات كربلاي 5 شركت نمي كند اما برادرش «مير مسلم »در اين عمليان به شهادت مي رسد . سر انجام «میر محمود بنی هاشمی»پس از سالها مجاهدت ومبارزه با ظلم واشغالگری وستم، در عملیات نصر 7 در منطقه «سر دشت» و در ارتفاعات« دو پازا» ، در حالی که پیشاپیش نیرو ها در حرکت بود بر اثر اصابت تیر مستقیم به ناحیه سر و شکمش در تاریخ 15 مرداد 1366 به شهادت رسید . او را علاو بر شهامت ، به تدین و ایمان توصیف کرده اند .آنگونه که همسر ایشان نقل می کند :«به هنگام تصادف میر محمود ، وقتی در خانه بستری و از حرکت منع شده بود و به پشت در بستر آرمیده بود ، با خاک ، تیمم می کرد و با اشاره نماز می خواند و از اطرافیان خواسته بود خاک تیمم را طوری قرار دهند تا او بتواند شب هنگام نماز نافله بخواند .» همچنین ، نزدیکان و همرزمان میر محمود نیز خلق و خوی او را پسندیده و در مورد او نقل می کنند که بسیار متواضع و به هنگام عصبانیت خویشتندار بوده است . بعد از شهادت میر محمود ، فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، که در آن زمان دکتر«محسن رضایی» بودند ،به مناسبت شهادت «میر محمود »پیامی صادر کرد .همچنین فرماندهی لشگر عاشورا و فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه پنج باقر العلوم (ع) نیز پیام های جداگانه ای را به این مناسبت صادر کردند .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده مهندسی رزمی لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد رضا رحيمي» اولين فرزند خانواده رحيمي ‌در 2 مرداد 1341 در« اردبيل» به دنيا آمد . پس از پشت سر گزاشتن دوران كودكي ، تحصيلات ابتدايي را در دبستان در سال 1347 آغاز كرد . سپس درمقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه تحصيل داد . به گفته مادرش در اين دوران هرچقدر پول مي گرفت ، جمع مي كرد و مقداري از من كمك مي گرفت و كتابهاي مذهبي مي خريد . همزمان با ورود به دبيرستان به همراه پسر داييش ( ناصر چهره برقي ) فعاليت انقلابي را تجربه كرد و به پخش اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام ( قدس ) مي پرداخت . به همين خاطر بارها توسط ماموران رژيم پهلوي تحت تعقيب قرار گرفت . او از پيشتازان مبارزات دانش آموزي در «اردبيل» بود و هرجا اثري از مبارزه واعتراض عليه رژيم پهلوي ديده مي شد ، «محمد رضا رحيمي» نيز در آنجا حضور داشت . با پيروزي انقلاب اسلامي ،‌فعاليت هاي سياسي و مذهبي« محمد رضا» گسترده شد . در سال 1359 ديپلم متوسطه را در رشته رياضي فيزيك اخذ كرده و با تشكيل نهاد پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت رسمي آن در آمد . در اواخر سال 1359 مسئوليت بخش اداری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «اردبيل» را به عهده گرفت و به جذب نيروهاي مؤمن و فداكار در سپاه پرداخت . در سال 1360 پدر ش از دنيا رفت و در حالي كه نوزده سال بيشتر نداشت سرپرستي خانواده به عهده او افتاد . پس از مدتي «ناصر چهره برقي» ، برادر همسر و يارو همرزمش در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و او تنها ماند . به دنبال آن در سال 1361 بلا فاصله بعد از شهادت« ناصر» ، برادر او ( اسرافيل رحيمي ) در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پيوست و داغ خانواده «رحيمي»به خصوص« محمد رضا» را دو چندان كرد . با وجود اين حوادث ناگوار ، بيش از پيش صبورتر و و فعال تر شد . محمد رضا در نيمه شعبان 1361 ( شمسي ) درسن 20 سالگي با دختر دايي اش ، «روح انگيز چهره برقي» ، ازدواج كرد . هنوز چند روزي از ازدواجش نگذشته بود كه توسط فرمانده سپاه «اردبيل» به فرماندهي سپاه «پارس آباد مغان» منصوب شد . در مدت تصدي اين مسئوليت جز در موارد ضروري به منزل نرفت و به طور دايم در محل ماموريت خود بود . چندي بعد مسئول واحد فرهنگي بنياد شهيد و پس از آن فرمانده بسيج « اردبيل» شد . در اين زمان در آتش شوق رفتن به جبهه مي سوخت ولي با مخالفت رده هاي مافوق مواجه بود . فرمانده سپاه «اردبيل» تعريف مي كند كه شبي براي بازديد واحد هاي سپاه به واحد بسيج كه «رحيمي» فرمانده آن بود ، مراجعه مي كند . نيمه هاي شب در اتاق او را مي زند ولي جوابي نمي شنود . بلا فاصله به نگهباني مراجعه مي كند و اظهار مي دارد كه رحيمي در اتاقش نيست . نگهبان اطمينان مي دهد كه او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق مي رود . در اتاق را محكم تر از قبل به صدا در مي آورد . ناگهان با چهره اي گلگون و پر از اشك «رحيمي» رو به رو مي شوند كه در همان حال مصرانه تقاضا مي كند ، اجازه دهند تا به جبهه برود . «محمد رضا» ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه جنوب عزيمت كرد و پس از طي يك ماه آموزش نظامي به واحد مهندسي رزمي لشگر31 عاشورا پيوست و ضمن قبول معاونت آن واحد ، فرمانده گروهان پل مهندسي رزمي را نیزبر عهده گرفت . دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود كه خبر تولد فرزندش «علي» به گوشش رسيد ولي ديدار فرزندش تا چهلمين روز تولدش به تعويق افتاد . مدتی بعد برای دیدن فرزندش به «اردبیل» آمد.درمدت حضور در جمع خانواده به شكرانه تولد فرزندش و دعا براي توفيق شهادت به زيارت ثامن الامه ( ع ) رفت و پس از بازگشت از زيارت به جبهه باز گشت . محمد رضا قبل از شهادت خواب «ناصر چهره برقی» برادر همسرش را که قبلا به شهادت رسیده می بیند.بعد از آن خواب ، وصيت نامه خود را نوشت . در اين وصيت نامه محمد رضا دقيقاّ وضعيت مالي و ديون خود را مشخص كرد و حقوق مالي و شرعي هر يك از خواهران و برادران و حتي وامها و نحوة پرداخت آنها با ذكر جزييات توضيح داد .سر انجام لحظه وصل محمد رضا هم رسيد . او بعد از عمليات بدر ، طبق دستور فرماندهي لشكر جهت جمع آوري پلهاي روي جزيره مجنون ماموريت يافت . اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نيروهايش به وسيله قايق براي شناسايي پلها حركت كرد . و تا ساعت نه صبح پلهارا شناسايي كرده و به سنگر فرماندهي محوربرگشتند . سپس به همراه عده اي جهت جمع كردن پل به جزيره مجنون بازگشت . بعد از اين كه تمامي پلها وصل شد به هنگام بازگشت به عقب ، در نزديكي « پَد 3 » بر اثر اصابت تركش توپ به ناحيه سر به شهادت رسيد . اودر تاريخ 24 / 2 / 1364 در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . آرامگاه وي در بهشت فاطمه شهر« اردبيل» است .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد (ع) لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «برات سقايي»دومين فرزند خانواده سقايي در 1 خرداد 1341 در شهرستان« اردبيل» متولد شد. پدرش از كاركنان شوراي اصناف شهرستان «اردبيل» بود كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. وي درباره انتخاب نام "برات" براي فرزندش مي گويد : ((در روز تولد حضرت مهدي (عج) متولد شد. چون مولود،پسر بود بچه ها مژدگاني خواستندو من هم دعا كردم كه خداوند به خاطر حضرت ولي عصر (عج) اين بچه را سعادت دهد كه در خط ائمه باشد . لذا اسمش را برات گذاشتم.)) برات تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي« رشديه » در سالهاي1352-1347 گذراند و مقطع راهنمايي را در مدرسه ي شهيد« ايادي»(فعلی) به پايان رساند،در سالهای (1355-1352).سپس دوره متوسطه را آغاز كرد و تا سال سوم به تحصيل ادامه داد و بعد از آن ترك تحصيل نمود. او در محيطي آكنده از صفا و صميميت پرورش يافت . در سنين نوجواني اوقات خود را بيشتر در خانه مي گذراند و در كارگاه فرش بافي كه در خانه داير كرده بودند كار مي كرد.با اوجگيري مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي،«برات» نيز وارد صحنه هاي مبارزاتي شد و از اين زمان تغيير و تحولاتي در رفتارش پديدار شد. او در تمام صحنه ها و راهپيمايي هاي اردبيل حضوري فعال داشت. محمد سليمي اصل در اين باره مي گويد: ((در دوران انقلاب بود كه برات سقايي در كلية راهپيمايي ها شركت مي كرد و شبها به تنهايي به پخش اعلاميه و نصب تراكت و شعار نويسي مشغول بود و يادم هست كه در يكي از روزهاي سخت دوران انقلاب به من گفت : پسر عمو ، " بعد از ظهر درخانه باش با تو كار دارم ." حدود ساعت 4 بعد ظهر بود كه آمد و گفت : " راديو ضبط را بردار و اتاق ديگر برويم. " به اتاق ديگري رفتيم . از جيب خود نواري را در آورد و با هم به نوار سخنراني امام ( ره ) در فرانسه گوش داديم . سپس آن را تكثير و در بين جوانان پخش كرد . )) بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 در سن 16 سالگي به عضويت سپاه« اردبيل »در آمد و در سمت هاي مختلف همچون مربي آموزشي نظامي و كادر اطلاعات سپاه به ايفاي وظيفه پرداخت . قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران جهت مقابله با گروهك هاي ضد انقلاب به«كردستان» اعزام شد . در اين منطقه بود كه در اثر اصابت گلوله از ناحيه دست به شدت مجروح شد . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد : (( در كردستان بوديم كه خبر رسيد گروهي از دمكرات ها آمده و عده اي از زنان را با خود برده اند . به سرعت آماده شده و به منطقه درگيري رفتيم و به عناصر دمكرات حمله كرديم و زنان را آزاد نموديم . برات خيلي خوشحال بود ، از او پرسيدم كه چرا اين قدر خوشحال هستي ؟ گفت : "خوشحالم كه اجازه نداديم به اين زنان تجاوز شود . " گفتم از اين زنان دمكرات ها نيز دارند . در جواب گفت :" حفظ ناموس براي همه واجب و لازم است " . )) بعد از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سفارش و تاكيد داور يسري ( فرمانده سپاه اردبيل ) به فكر ازدواج افتاد و با دختري به نام «طيّبه صمد زاده» ازدواج نمود . مراسم ازدواج ، خيلي ساده و به دور از تجملات برگزار شد و مهرية عروس د رحدود يكصد هزار تومان بود . برات براي اولين بار در سن 18 سالگي توسط سپاه اردبيل عازم جبهه هاي نبرد شد و در نيروهاي اعزامي از آذربايجان كه بعداَ به لشگر31 عاشورا تبديل شد به معاونت فرمانده گردان منصوب شد . وي با اين كه تازه ازدواج كرده بود و حضور در جمع خانواده منطقي مي نمود ، حضور خود را در مناطق عملياتي لازم دانسته و در عمليات حصر آبادان و ثامن الائمه ( ع ) شركت كرد و براي بار دوم مجروح شد . يكي همرزمانش در اين باره مي گويد : (( روزي با پدر برات سقايي برخورد كردم . وي با نگراني گفت : " برات مجروح شده و در يكي از بيمارستان هاي يزد بستري مي باشد . فردا به يزد برو و خبري براي ما بياور . " من هم صبح روز بعد با يكي از دوستانم عازم يزد شدم . برات سقايي را در بيمارستان يافتم و با هزار زحمت از دكتر ، ترخيص او را گرفتيم . در آن زمان بنزين كوپني بود و جلوي پمپ بنزين ها صف طويلي از اتومبيلها تشكيل مي شد . در بين راه به خاطر عجله تصميم گرفتم بدون نوبت بنزينم بزنم . شهيد با قسم دادن ما مانع اين كار شد و اظهار داشت : "مردم فكر مي كنند از لباس فرم سپاه سوء استفاده مي كنيم . " بين راه قرار شد پانسمان روي زخمش عوض شود . قبل از اين كار از من قول گرفت هرچه ديدم به خانواده اش نگويم . من هم قول دادم . هنگام پانسمان زخمش ، ديدم دو تا از انگشتهاي پايش قطع شده است . )) درنهم آبان ماه 1360 «علي سقايي» ( برادر برات ) در عمليات آزاد سازي بستان درمنطقه عمليات طريق القدس به شهادت رسيد . برادر ديگر وي ، ابراهيم نيز مجروح شد . در سال 1361 پايگاه محله «يعقوبيه» را بنيان نهاد و با تشكيل كلاسهاي قرآن ، جوانان را تعليم مي داد . در همين زمان با جنگلباني و ستاد مبارزه با مواد مخدر نيز همكاري داشت . اما دوري از مناطق عملياتي را تاب نياورد و براي چندمين بار عازم جبهه ها شد . ‌مصطفي اكبري، يكي از دوستانش دربارة آخرين ديدار خود با برات مي گويد: (‌( تازه از عمليات برگشته بوديم . برات قصد داشت همراه خيل عظيمي از بسيجيان منطقة اردبيل به جبهه اعزام شود و فرماندهي آن گروه اعزامي را به عهده داشت . با توجه به دوستي صميمانه از او درخواست كردم نهار رادر منزل ما بخوريم . بعد از خوردن ناهار برگشتيم و ديديم كه برادران اعزام شده اند . خيلي ناراحت شد . با ماشيني كه داشتيم به سرعت به محل تجمع نيرو ها رفتيم و به گروه اعزامي رسيديم . گريه كنان با من خداحافظي كرد و سوار اتوبوس شد ؛ غافل از اين كه اين ديدار ، آخرين ديدار ما خواهد بود . )) سرانجام د رتاريخ 2 / 5 / 1361 در مرحله چهارم عمليات رمضان كه فرمانده گردان بسيجيان «اردبيل» بود در پاسگاه «زيد»در« شلمچه» از ناحي، شكم مجروح شد ، اما براي اين كه روحية نيروها تضعيف نشود از انتقال به پشت خط مقدم ممانعت به عمل آورد . نيروها پيشروي كردند و او در تنهايي به شهادت رسيد . پدرش درباره نحوة شهادت وي مي گويد : (( روزي به من گفتند مژده كه ابراهيم از جبهه برگشته . با مادرش بيرون آمديم . ديديم كه با عصا مي آيد . مادرش خواست شيون فرياد كند من مانع شدم . از حال برات جويا شدم . ابراهيم گفت : " حمله شروع شد و من مجروح شدم و از برات خبري ندارم . " بعد ها از معاون سوم برات كه اهل سراب بود شنيدم كه گفت : " من ديدم كه برات از ناحيه شكم مجروح شده و محل زخم را با چفیه بستم . " نيروهاي تحت امر به او گفتند كه اجازه دهد وي را به عقب انتقال دهند . اما برات گفته بود كه روحيه بچه ها خراب مي شود . ساير مجروحان را به عقب انتقال دهند . بعد ها هم نتوانستيم او را پيدا كنيم . " ))‌ رحمان لطفي كه از مسئولين بهداري لشگر عاشورا بود، مي گويد : (( شب مرحله چهارم عمليات رمضان بود . وقتي كه من به طرف خط مي رفتم برات را ديدم . زخمي شده بود و لنگان لنگان برمي گشت . گفتم تو را با ماشين به بهداري برسانم . گفت كه : " برو جلوتر اوضاع بد تر است . من برمي گردم . " هرچه اسرار كردم نپذيرفت . ظاهرا در راه مجددا در اثر تركش يا گلوله به شهادت رسيد . شب ، نيروها عقب نشيني كردند و حدود دويست نفر از شهدا و مجروحين جا ماندند كه شهيد برات سقايي از جملة آنها بود . ))‌ سرانجام بعد از گذشت 13 سال در سال 1374 پیکر شهيد« برات سقايي» از روي پلاك شماره« 502-212-jj »توسط گروح جستجوی مفقودین ،‌كشف و به« اردبيل» انتقال يافت و در گلشن زهرا ( ع ) به خاك سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان سوم از گردان409لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید محمد خلیل ثابت رای» در خانواده ای مومن و مذهبی در یکی از محله های شهرستان «کاشان»و در سا ل 1341 چشم به جهان گشود .در دامن پر مهر و عطوفت پدر و مادر با عشق به اهل بیت عصمت و طهارت پرورش یافت .پدرش از کسبه معروف و سر شناس و از مومنینی بود که خانواده اش را پایگاهی برای نشر اسلام قرار داد .مادر مکرمه اش «سیده حاجیه خانم موسویان» از زنان بر جسته ای بود که فدا کاری و بزرگ منشی بسیاری در دوران انقلاب و جنگ از خود به یادگار گذاشته است .او همواره مشوق فرزندان در امور دینی بود .پخش اعلامیه ها و عکسهای حضرت امام، تشکیل جلسات بانوان و حضور مستمر در صحنه های انقلاب از او شیر زنی گرانقدر و مبلغی توانا ساخت .در دوران جنگ تحمیلی این بانوی بزرگوار منزل را به پایگاه پشتیبانی از انقلاب و جبهه تبدیل کرده بود و همواره گروهی از زنان در خانه او به کار تهیه مربا ،بسته بندی آجیل ،امور تبلیغاتی ،دوزندگی و ...مشغول بودند . در دامن چنین پدر و مادر پاکدامنی دو فرزند برومند پرورش یافتند .«سید علی» پیکر پاکش را در مصاف با بعثیان تقدیم انقلاب نمود و روح بلند «سید محمد خلیل» از سرزمین تفتیده سیستان به ملکوت اعلی پیوست . «سید محمد خلیل ثابت رای» با اولین جرقه ای انقلاب در سال 1356 در تمامی صحنه های انقلاب حضوری فعال داشت .وی در چاپ و تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام بسیار جدی و مصمم بود ،از مواجهه با خطر هراسی نداشت .در دوران انقلاب همواره زیر پیراهنش اعلامیه و عکس حضرت امام(ره)را حمل می کرد .وقتی به او گفته می شد در مقابل نیروهای پلیس مواظب باش !پاسخ می داد :در هنگام بر خورد با دشمن با صلوات چشم آنان کور می شود .او با نوشتن شعار بر در و دیوار و ساختن« کوکتل مولوتوف» و بمب های دست ساز رعب و وحشت در دل ماموران ایجاد می کرد .هنوز از عمر درخت نوپای انقلاب مدتی نگذشته بود که ابر قدرتها حرکتهای اخلال گرانه را در مناطق مختلف ایران آغاز کردند .یک روز در «کردستان» و زمانی در «مازندران» و روزی دیگر در« بلوچستان» عناصر وابسته به بیگانه به بهانه استقلال طلبی و آزادی خواهی دستهای خود را به خون جوانان مومن و فداکار انقلاب آغشته کردند . در یکی از روزهای تابستان سا ل 1359 چند تن از جوانان پر شور در محله ای از شهرستان« کاشان» گرد آمدند .یکی از دشت های «بلوچستان» و دیگری از دامن کوههای سر به فلک کشیده کردستان آمده بود .هر کس از گوشه ای می گفت و عرض حالی داشت .سر انجام وصف حال« بلوچستان» و فعالیت گروههای یاغی و محارب آن سامان توجه دوستان یک دل را به خود جلب کرد و همه بر آن شدند تا برای جلو گیری از انعقاد نطفه «کردستانی» دیگر در مرزهای شرقی ایران در لباس بسیجی و دانش آموزی وارد آن سرزمین شوند . در اواخر شهریور همان سال از آموزش و پرورش« کاشان» چند گواهی انتقال به شهرستان« ایرانشهر» گرفته شد ،آن جوانان در دبیرستان« فارق» آن شهر ثبت نام کردند و سپس ارتباط با سپاه آغاز شد .کلبه محقر برادران در حاشیه شهر طی مدت نه ماه زندگی مخفیانه ،زندگی در «شعب ابو طالب» را تداعی می کرد که چوپان دلسوخته آن «سید محمد خلیل ثابت رای» نام داشت . او همواره با لباس مبدل و خود رو ناشناس مواد غذایی را از سپاه به طور مخفیانه به بچه ها می رساند .«محمد خلیل» منطقه« دلگان» ،نا امن ترین و دشوار ترین منطقه در اطراف« ایرانشهر »را برای خدمت بر گزید .ناحیه «دلگان» با وسعتی بیش از 7200 کیلومتر مربع و وجود بالغ بر 93 روستا از مناطق دور افتاده «ایرانشهر» و همجوار با استا نهای «هرمز گان» و« کرمان» است در این منطقه به سبب شنهای روان و تپه های فراوان، راههای صعب العبور وجود دارد .در این مکان نا امن که پایگاه اشرار بود او و همرزمش برادر« طوقکش »توانستند دو نفر ه پایگاه بسیج دایر کنند و حتی بنایی و ساخت و ساز ساختمان را نیز خودشان انجام دهند .با گذشت چند ماه او با تلاشهای فراوان توانست در منطقه پایگاههای زیادی تاسیس کند و همیشه حضور فعال خویش را در مناطق« چاه الوند» ،«ده زیر» ،«کلا کنتک» ،«گلمورته گر گر» ،«هیرمند» ،«هودیان» و ...به نمایش بگذارد .او تعداد زیادی از عشایر منطقه را با امور نظامی آشنا کرد و از میان آنها چندین گروه رزمی پرورش داد .وسعت تلاش های او برای دشمن خارجی و اشرار داخلی خطر بزرگی بود. آنها بار ها بر سر راهش کمین زدند تا این خار چشم را از سر راهشان بر دارند اما« سید محمد خلیل» با ایمان قوی و شیوه های نظامی بارها از صحنه های خطر ناک با ماشین سوراخ شده جان سالم به در برد. فروتنی و خضوع از ویژگی های بارز او بود. هر گز با لحن تند سخن نمی گفت .در هر کاری با گشاده رویی پیشگام می شد .اگر عشق نباشد در کویر تفتیده «بلوچستان »چه وجود داشت که« ثابت» و ثابت ها از« کاشان» و« قزوین» و «اصفهان» به کپر و ریگزار های منطقه «دلگان» سفر کنند و در لابه لای شن های روان و هوای داغ که وزش باد صحنه های وصف نا شدنی را پدید می آورد در کپر ها ماوا گزینند. جلوی کپر را هموار نموده ،آبی بپاشند تا بدینکار اندکی از خشونت طبیعت بکاهند و بهتر به خدمت خویش ادامه دهند .بسیاری از برادران ترجیح می دادند .در غرب وجنوب با بعثیان متجاوز پیکارکنند،اما« ثابت» و یارانش را عقیده بر این بود که «بلوچستان» به منزله «تنگه احد ایران» است و احتمال دارد دشمن از این ناحیه نفوذ خطرناکی کرده باشد .آری ثابت بود و عاشق خدمت بود او وظیفه دیدار از خانواده را در کنار پیگیری امور منطقه به جا می آورد و در هرباز گشت مادر مهربانش محموله ای از پوشاک و خوراک و مواد مصرفی جهت تقسیم میان مستمندان و محرومان روانه می کرد . ثابت همچنان که در صحنه های نبرد رزم آوری جسور و در مقابل پرخاشگریهای بعضی دوستان نا آگاه ،صبور و در میان رنجدیدگان و بیابان نشینان فردی رئوف بود .در تمامی صحنه های فرهنگی نیز حضوری فعال داشت ،گاهی در« بمپور» بر جوانان بیدار دل بلوچ تاثیر اعتقادی می گذاشت و آنها را با فطرت خویش آشنا می کرد و دیگر گاه با تلاش خستگی ناپذیر خود در راه چاپ و نشریه فرهنگی منطقه (مودک مسلمان بلوچ )سر از پا نمی شناخت .تا نیمه های شب و گاه تا صبح بیدار می ماند و به تهیه و گرد آوری مطالب ،مرتب کردن و سایل مواد مربوط به نشر مشغول بود . او از این سرای فانی برای جهان باقی آنچنان بنای مشید و سرای مجللی برپا نمودکه دوستان و یاران آگاه از حسرت مقام او وجایگاهش ،انگشت به دندان گزیدند. او که در کمین جمعی از نوکران و سر سپردگان اجانب در منطقه «دلگان» بارها از آن جان سالم به در برده بود در سا ل 1363 دردرگیری با دشمنان مردم محروم «بلوچستان» ودر راه دفاع از آرمانها مقدس انقلاب اسلامی به عرش اعلی شتافت اما با لبخند خویش به روی معبود سیلابی از اشک بر دیده یاران همرزمش پدید آورد .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید کاظم کاظمی : قائم مقام فرماندهی اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلا می در سال 1336 ه.ش در بخش «آرادان» شهرستان« گرمسار»، دیده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران کودکی در زادگاهش، در سن شش سالگی، به همراه خانواده به شهرستان «گرگان» نقل مکان کردند. با توجه به نوع کار پدر که به شغل شریف کشاورزی مشغول بود، سید کاظم از همان ابتدا با مشکلات و سختیهای زندگی آشنا شد و از زمانی که خود را شناخت در کمک به خانواده کوتاهی نکرد. او در خانواده ای مؤمن و متقی پرورش یافت و از همان دوران کودکی و نوجوانی، اهمیت خاصی برای ادای فرایض دینی و مذهبی قایل بود. در دوران تحصیل نیز دانش آموزی کوشا، فعال و اهل مطالعه بود. علاقه شدیدی به مطالعه کتاب داشت، از سن شانزده سالگی برایش از« قم» مجلات مذهبی می فرستادند. او با تشکیل کتابخانه کوچکی به نام «حر» بسیاری از کتابهای مذهبی ممنوعه (از نظر نظام شاهنشاهی) مانند کتاب حکومت اسلامی حضرت امام خمینی(ره) و رساله ایشان را همراه زندگینامه ائمه اطهار(ع) و ... جمع آوری در اختیار جوانان قرار می داد. در این دوران عوامل ساواک به وی مشکوک شده و به منزلشان یورش بردند و دستگیر گردید. شهید کاظمی علاقه خاصی به روحانیت داشت و در گرگان با بعضی از علمای آن خطه در تماس بود و بیشتر اوقات فراغت خود را در مسجد و حوزه علمیه این شهر می گذراند. در سال 1354 موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد. با توجه به وضعیت جسمانی، در همان سال به نظام وظیفه مراجعه و با دریافت معافیت پزشکی از خدمت سربازی معاف گردید. سپس جهت کار و آمادگی برای ورود به دانشگاه، به تهران عزیمت کرد. ابتدا دوره کوتاه مدت نقشه کشی ساختمان را پشت سر گذاشت و بعد از آن در سازمان تربیت بدنی استخدام شد. در این ایام از طریق یکی از دوستان، با تعدادی از دانشجویان فعال دانشگاه مرتبط بود و در فعالیتهای مخفی دانشجویی شرکت داشت، تا اینکه دومین بار توسط ساواک دستگیر شد و به مدت 10 روز در کمیته ضد خرابکاری نگه داشته شد و مورد اذیت و شکنجه قرار گرفت. اوبا همه رنج ها و مشکلاتی که متحمل شد، با جدیت و پشتکار، موفق به قبولی در کنکور سال 1355 گردید، اما به دلیل وجود سوابق در سازمان امنیت، از ادامه تحصیل وی جلوگیری به عمل آمد. پس از چندی با کمک و تشویق پدرش برای ادامه تحصیل به «آمریکا» رفت و موفق به تحصیل به رشته مهندس مکانیک گردید، بعدها از طریق دوستان قدیمی اش به انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا و کانادا راه یافت و در فضای جدید، فعالیتهای سیاسی – مذهبی خود را ادامه داد. با توجه به شرایط خاص خارج از کشور و شکل مبارزه در آنجا، ایشان همزمان با قیام امت اسلامی ایران، در تظاهرات دانشجویی علیه رژیم منحوس پهلوی شرکت می کرد و از هر فرصتی در افشای ماهیت رژیم و پخش اعلامیه و ... بهره می جست. با اوجه گیری نهضت، تمام اوقات خود را صرف مبارزه کرد، که در نتیجه دوبار توسط پلیس آمریکا به دلیل همین فعالیتها دستگیر شد. شهید کاظمی از جمله کسانی بود که در جذب و آگاه کردن جوانانی که برای ادامه تحصیل به آمریکا می آمدند، نقش موثری داشت. به دلیل زحمات و تلاش مخلصانه و شبانه روزی، وی را به عنوان معاون انجمن اسلامی ایالت محل زندگی انتخاب کردند، که بعدها مسئولیت همین انجمن به عهده او گذاشته شد. از نکات بارز زندگی مبارزاتی وی، بینش عمیق فکری و شناخت حرکتهای سیاسی اوست که در این مرحله ایشان در کنار مبارزه با رژیم شاهنشاهی، از مبارزه با گروهکهای منحرف چپ،‌ راست و التقاطی نیز غافل نبود و با توجه به ارتباط نزدیک و تنگاتنگی که با آنها داشت، دقیقاً به ماهیت ضداسلامی و انسانی و منفعت طلبی آنان پی برد و شناخت عمیقی از آنها به دست آورد. ایشان در نامه ای از (آمریکا) خطاب به خواهر و برادران می نویسد: مواظب گروهکها باشید، مبادا در دامان آنها بیفتید، با تمام توان از امام خمینی(ره) پیروی کنید که اسلام راستین در وجود این مرد خدا نهفته است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در دوازدهم اسفند سال 1357، تحصیل در خارج کشور را رها کرده و به میهن اسلامی بازگشت و با شور و شعف وصف ناپذیری در خدمت انقلاب شکوهمند اسلامی قرار رفت. سید کاظم در فروردین سال 1358 با گذراندن دوره آموزش عمومی سپاه در پادگان امام علی(ع) به عضویت سپاه در آمد و پس از اتمام دوره، با توجه به اینکه کردستان توسط ضدانقلاب دچار آشوب شده بود به نقده اعزام گردید. او در این ماموریت تجربیات ذیقیمتی در ارتباط با کار اطلاعاتی و مبارزه با ضدانقلاب کسب کرد و بعدها با همین تجارب، مسئولیتهای خطیری را به عهده گرفت. با بازگشایی دانشگاهها، ایشان در اولین کنکور سراسری بعد از انقلاب (که در سال 1358 برگزار شد) شرکت کرد و در یکی از رشته های علوم انسانی دانشگاه تهران پذیرفته شد. او با حضور در محیط دانشگاه، اوضاع را نامساعد یافت و احساس کرد که دانشگاه جولانگاه مشتی فریب خورده شده است. برایش قابل تحمل نبود که به نام فعالیت دانشجویی و آزادی، مقاصد استکبار جهانی از طریق عده ای بازی خورده که اعتقادی به اسلام و نظام نداشتند، دنبال شود. لذا دست به کار شد و تلاش همه جانبه ای را در جهت افشای چهره گروهکهای از خدا بی خبر خصوصاً پیشگام، پیکار، توده، راه کارگر، منافقین و ... با کمک دانشجویان مسلمان و مومن و وفادار به نظام شروع کرد. یکی از دوستان دوران دانشجویی ایشان عنوان می کند: در شرایطی که گروهکها با ائتلاف قبلی به منظور به دست گرفتن جو دانشگاه قصد داشتند اعضای شورای دانشکده را به اصطلاح در جوی دمکراتیک و آزاد، از طریق انتخابات مشخص کنند – تا بتوانند بر امور دانشگاه و دانشجویان مسلط شوند و دانشگاه را به سنگری علیه انقلاب و نظام تبدیل نمایند – او در آگاه سازی دانشجویان نقش به سزایی ایفا کرد. نقل می کنند، در جلسه ای که همه حضور داشتند و قرار بود پس از مشخص شدن اسامی کاندیداهای رای گیری صورت پذیرد، ایشان با شجاعت و صلابت برخاست و با قاطعیت گفت: ما نه شما را قبول داریم و نه انتخابات را. بدین ترتیب آنها را در به اجرا گذاشتن نقشه شوم و از قبل طراحی شده شان ناکام گذاشت. در جریان اشغال لانه جاسوسی، هنگامی که آمریکای جنایتکار با کمک عوامل داخلی اش در جهت آزادی گروگانها تلاش می کرد و بیم آن می رفت که هر لحظه اتفاقی رخ دهد، این شهید بزرگوار با کمک دانشجویان انجمن اسلامی دانشکده، شبها تا صبح در هوای سرد اطرف جاسوسخانه، بیتوته کرده و رفت و آمدها را تحت نظر داشت. «شهید کاظمی» پس از مراجعت از ماموریت کردستان با تعدادی از برادران جان برکف و مخلص انقلاب و سپاه، واحد اطلاعات را با تشکیلات منسجمی پایه ریزی کرد. در آن زمان مسئولیت تشکیلات گروهکهای چپ گرا به عهده ایشان گذاشته شد. او با آشنایی و شناختی که از جریانات فکری و مشی گروهکهای الحادی داشت و جدیت و پشتکاری که در به دست آوردن ترفتندها و تاکتیکهای آنان از خود نشان داد، توانست به توکل به خدا، شیوه های جدید این منحرفین را برای تخدیر افکار جوانان و جدایی آنان از دین و به کار گیریشان در مقابل انقلاب و مردم شناسایی کند. او با افشار چهره واقعی آنها، اذهان افراد فریب خورده را کاملاً روشن و آنان را به دامان اسلام باز می گرداند. سعه صدر و گفتگوهای دوستانه و محبت آمیز ایشان و سایر برادران واحد اطلاعات با افراد دستگیر شده وابسته به گروهکها و همچنین تسلط این عزیزان به دیدگاههای فکری و تاکتیکهای کاری آنها، همه و همه باعث شد که اعضاء و طرفداران چشم و گوش بسته، در فاصله کوتاهی دست از عقاید و مواضع سیاسی خود برداشته و به اهداف شوم سازمانهای وابسته به استکبار و اذنابش پی ببرند و همکاری خود را با سپاه اعلان نمایند، آنها وقتی برخوردهای صادقانه و دلسوزانه را از افراد مخلصی چون شهید کاظمی می دیدند خجل و شرمسار می شدند که چگونه با بی اطلاعی از اسلام و عقاید پوچ مارکسیستی و مادی خودشان، آلت دست عده ای ریاست طلب و وابسته به بیگانه قرار گرفته و در برابر امت انقلابی و حزب الله قد علم کرده و راه طغیان و مقابله با نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران را در پیش گرفته اند. گروهکهای مزدور برای فریب طرفدارانشان القاء می کردند که جوانان حزب الهی و سپاهی توان کار اطلاعاتی را ندارند و با کمک عوامل سابق ساواک و افسران اطلاعاتی شهربانی رژیم شاه و حمایت عوامل خارجی دیگر کار می کنند تا بر روی ضعفهای خودشان سرپوش گذاشته و مرگ تدریجی و اضمحلال تشکیلات و گروهشان را از دید اعضاء و هواداران، مخفی نگاه دارند. برای پی بردن به ارزش زحمات و تلاشهای شبانه روزی این شهید بزرگوار، قسمتی از خاطرات یکی از مسئولین سپاه که مربوط به اوج فعالیت گروهکها و بیان نقش واحد اطلاعات سپاه می باشد را با هم مرور می کنیم: «... به یاد دارم که در آن مرحله، اولین گوهی که بعد از گروهک فرقان ضربه خورد، یکی از گروههای چپ (که الان به خاطر ندارم کدامشان بود) بود، اینها هم تجربه منافقین را داشتند و هم شگردها و شیوه های خاص خودشان را مغرورانه به این امر مدعی بودند و دیگر گوهکها را نصیحت می کردند که ضربه خواهید خورد، زیرا روش صحیح مبارزه را نمی دانید و در برخورد با رژیم، پیچیدگی به خرج نمی دهید و ... اما به لطف خدا و تلاش مخلصانه این شهید بزرگوار و همکارانش در نفوذ به درون این گروهکهای پوشالی، ضربات کاری و موثری از سوی سربازان گمنام آقا امام زمان(عج)، به مرکزیت تشکیلات آنها وارد گردید و در فاصله کوتاهی بساط این گروهکهای الحادی برچیده شد.» ایشان در ارتباط با اضمحلال دیگر گروهکهای چپ مانند اکثریت و رنجبران و ... نیز نقش مهمی داشت و پشتکار و جدیت چنین برادران مخلصی باعث شد که با انجام کار اطلاعاتی حساب شده و دراز مدت، آخرین ضربه به تشکیلات حزب توده نیز وارد آید. در آن موقعیت به دلیل گسترگی توطئه دشمنان و حجم سنگین کار، اکثر برادران واحد اطلاعات از جمله این شهید والامقام، فرصت سرکشی از خانواده هایشان را نیز ماه به ماه پیدا نمی کردند. به گفته کارشناسان، سپاه در برخورد با گروهکهای ملحدی که به رغم خود در طی سالیان متمادی تجربه مبارزاتی کسب کرده و از سوی سرویسهای اطلاعاتی نیز تغذیه می شدند با ظرافت و قدرت عمل نموده به گونه ای که همه شاهد بودند به قدرت الهی چگونه این گروهکهای معاند را چون برف در برابر خورشید انقلاب ذوب نمود و ارکان حیاتشان توسط پاسداران جان بر کف انقلاب اسلامی و در پرتو انوار قدسی حضرت امام خمینی(ره) فروریخته و پرونده سیاهشان برای همیشه بسته شد. سردار فرماندهی محترم کل سپاه در این ارتباط می گویند: شهید کاظمی از برادران قدیمی و مخلص سپاه و یکی از افرادی است که در شکل گیری سازمان اطلاعاتی کشور نقش به سزایی داشته است. در آن زمان با اینکه حداقل فرصت برای آموزش و کادر سازی و تهیه مقررات وجود داشت، در سایه مجاهدتها و تلاش شبانه روزی افرادی مثل این سردار گمنام و دلاور اسلام، تشکیلات اطلاعات شکل گرفت و در بحرانهای اول انقلاب (بخصوص سالهای 1358 تا 1360) عظمت و اقتدار انقلاب و اسلام در دنیا به نمایش گذاشته شد. پس از گذراندن مراحل مختلف مسئولیتی در واحد اطلاعات سپاه و کاهش تهدیدهای داخلی، به درخواست استانداری سیستان و بلوچستان و موافقت فرماندهی سپاه به این استان عزیمت کرد و در سمت معاونت سیاسی – امنیتی استانداری سیستان و بلوچستان مشغول کار شد. شهید کاظمی در این استان زحمات زیادی را متحمل گردید و در مبارزه با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر تلاش همه جانبه ای را انجام داد. پس از اتمام ماموریت در این منطقه محروم، وزارت کشور و جهاد سازندگی از او تقاضای همکاری کردند. اما هیچ یک از این پیشنهادات، نمی توانست روح پرتلاطم او را اقناع سازد و با آنکه به وجود وی در آنجا نیاز داشتند مجدداً به سپاه بازگشت و با همان شور و اشتیاق اولیه در سمت سرپرستی واحد اطلاعات و عضو شورای عالی سپاه فعالیت شبانه روزی خود را ادامه داد و تحرک قابل توجهی در شبکه اطلاعاتی سپاه ایجاد نمود. سید علاقه خاصی به جبهه و رزمندگان اسلام داشت. در مواقع ضروری خصوصاً هنگام عملیاتها حضوری فعال داشت و برای اینکه از موقعیت مکانی و خطوط دفاعی رزمندگان دقیقاً آگاهی پیدا کند، در خطوط مقدم جبهه حاضر می شد ودر مقابل برادرانی که می گفتند نیازی نیست شما به خط بیایید، می گفت: آنچه انسان با چشم خود ببیند بهتر می تواند تصمیم گیری کند، تا اینکه روی کاغذ برایش توضیح دهند. او به راستی از سربازان گمنام امام زمان(عج) در سپاه بود، نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق و علاقه خاصی داشت. زیارت عاشورا را همیشه می خواند. با قرآن مانوس بود. صبح ها بدون تلاوت قرآن از خانه خارج نمی شد. نسبت به حضرت امام خمینی(ره) شناختی عارفانه داشت. به ایشان عشق می ورزید و وقتی نام امام را می بردند، چهره اش برافروخته می شد. یکی از مسئولین اولیه ایشان نقل می کند: هرگاه به او کاری واگذار می شد و می خواستیم از انجام آن مطمئن شویم، می گفتیم که این ماموریت قلب امام را شاد می کند و وقتی خبر آن به حضرتشان برسد تبسم بر لبان ایشان می نشیند. او خنده ای می کرد و می گفت: همه ما فدای یک تبسم امام. و تا پای جان می ایستاد و آن کار را به نتیجه می رساند. ایشان مانند رودی خروشان و دریایی متلاطم در تکاپو و تلاش و حرکت بود. اساس جدیت او، ایمان، عشق و علاقه به اسلام، انقلاب، امام و مردم مستضعف و مظلوم بود. شهید کاظمی فردی خاکی، مردمی، خوش برخورد، متواضع، خودمانی، صریح اللهجه، انتقادپذیر و در کار و مسئولیت جدی، قاطع، صبور و مقاوم بود. هیچ گاه به واسطه مشکلات، از زیر بار مسئولیتها شانه خالی نمی کرد و سعی می کرد با مشکلات دست و پنجه نرم کند. او عموماً به تدبیر، راه حل مناسبی جهت رفع موانع پیدا می کرد. زود از کوره در نمی رفت و کمتر دیده می شد که عصبانی شود، همواره چهره ای خندان و بشاش داشت. کارهایش را روی نظم و انضباط انجام می داد و برای بیت المال اهمیت و حساسیت خاصی قایل بود. نحوه برخورد و سلوک او با اقوام و دوستان و همکاران باعث شده بود که مورد علاقه و احترام همه باشد. نسبت به والدین خود احترام و محبت وافری داشت و هیچگاه جلوتر از آنها قدم برنمی داشت. بنا به اظهار برادران، ایشان وصیتنامه اش را همزمان با بمباران مسجد جامع خرمشهر نوشت. او همواره به مادرش می گفت: شما باید مانند مادر وهب باشید، اگر من به راه اسلام نرفتم، شیرتان را حلالم نکنید. بینش سیاسی خوبی داشت و از قدرت تجزیه و تحلیل بالایی برخوردار بود. او اخبار جهان اسلام و دنیا را با دقت دنبال می کرد و نسبت به موقعیت انقلاب اسلامی به خوبی واقف بود. نقش رهبر را به عنوان ناخدای کشتی، خوب می فهمید و به جایگاه و نقش روحانیت معظم در انقلاب آگاه بود. در یک کلام، لحظه لحظه زندگی و حیات او عشق بود تبعیت از ولایت. سردار فرماندهی محترم کل سپاه در مراسم تشییع پیکر این سردار رشید اسلام او را پاسداری نمونه و واجد تمامی خصوصیات اخلاقی یک انسان خالص و وارسته توصیف کردند. در سحرگاه روز دوم شهریور ماه سال 1364 و همزمان با شهادت مولا و جد بزرگوارش امام محمد باقر(ع)، همراه تعدادی از برادران رزمنده جهت بازدید از خطوط مقدم جبهه جنوب در منطقه طلاییه، از طریق آب در حال حرکت بودند که بر اثر اصبت ترکش گلوله توپ به سختی مجروح و به درجه رفیع شهادت نایل گردید. شهید حسینی فرمانده تیپ اطلاعات که در لحظه شهادت کنار او حضور داشت، چنین نقل کرده است: وقتی در داخل قایق، ترکش به سر شهید کاظمی اصابت نمود، از جای خود برخاست و دستها را به سوی آسمان بلند نمود و با خدایش راز و نیاز کرد و لحظه ای بعد در کف قایق به سجده رفت و آنگاه شهید شد. بدین گونه شهید دیگری از تبار حسینیان زمان و از سلاله رسول الله(ص) به صف عاشوراییان پیوست و در محضر حق ماوا گرفت و به فوز ابدی دست یافت.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قدرت الله امینیان : قائم مقام فرمانده عملیات مهندسی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در چهارم اسفند 1338 خداوند نوزادی به خانواده« امینیان »هدیه کرد که همچون خورشید می درخشید. او در همان دقایق نخست تولد، در قلب خویشان جای گرفت، طوری که همه نسبت به او اظهار علاقه می کردند. با ورود به دبستان و طی کردن دوران ابتدایی و متوسطه، نحوه ی منش و برخورد او با جامعه باعث علاقه و محبت بیشتر بستگان و آشنایان به او شد. گویی که در چهره اش چیزی نمایان بود که او را از سایرین متمایز می کرد . در ادامه تحصیل، به سبب علاقه وافری که به علم و دانش داشت به« انستیتو مشهد» گام نهاد و در رشته مهندسی صنایع اتومبیل به کسب دانش پرداخت. وی همزمان با تحصیل، مشغول کار و تلاش بود و کوچکترین فشار مالی را بر خانواده خود تحمیل نمی کرد. شهید «امینیان »همراه با ملت شریف ایران در تظاهرات و راهپیمیایی ها علیه رژیم طاغوت پهلوی تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی شرکت گسترده داشت. وی پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه به خدمت مقدس سربازی رفت و در طول مدت خدمت همواره در جبهه های جنگ و جهاد در راه خدا حضور می یافت. مهندس «قدرت الله امینیان» در سال 1361 با عضویت در «جهاد سازندگی»(سابق)، منشأ خدمات صادقانه و بسیار مهمی در محورهای عملیاتی و خطوط مقدم جبهه شد، جبهه ای که او را تا لحظه عروجش میزبان بود و تا دروازه های بهشت مشایعت کرد. سنگر ساز بی سنگر قدرت ا... در تمامی فعالیت هایش و در تعاطی و تعامل کاری با دیگر همرزمان در تمام بخشهای مهندسی رزمی جنگ جهاد سازندگی موفق بود و لحظه ای از تلاش نمی ایستاد و در راه هدف خود از هیچ کاری مضایغه نمی کرد و در همه کارها پیشتاز بود. خطرها رابه جان پذیرا بود تا جایی که بارها و بارها قامت رسایش بر اثر گلوله و ترکشهای دشمنان زبون آسیب دید اما ایمانش به ادامه راه هرگز آسیب پذیر نبود. وی با سمت جانشین فرمانده عملیات مهندسی رزمی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) در عملیات پیروزمندانه طریق القدس، بدر، قادر 1و2 ، والفجر 9 شرکت فعال داشت و زیباترین حماسه های مهندسی رزمی را آفرید. از جمله عملیات مهندسی در محل دره شیلر که در شمال مریوان و پنجوین عراق قرار داشت .با لوله گذاری جاده به طول 80 کیلومتر و احداث چندین کیلومتر خاکریز، احداث دو مورد پل بزرگ بر روی رودخانه های ری و قزلچه، احداث و تعمیر بیش از 385 کیلومتر جاده، 123 مورد سنگر و خدمات دیگر مهندسی رزمی که منشأ پیروزی رزمندگان در عملیات آنان بود. همچنین فرماندهی احداث 26 مورد پل «کارگودین» و جاده، پد بالگرد، ساخت 25 مورد پل «آرمیکو»، چهل مورد پل لوله ای در محور «مکتب» به «دراو»، 35 مورد پل در جاده «حصاردوست» و جاده «هارکوت»، احداث 6 سایت موشکی با تأسیسات لازم، احداث 94 سنگر اجتماعی از نوع سوله ای، 18 باند هلیکوپتر و دیگر خدمات شایان مهندسی .همچنین در عملیات قادر در قلب پیرانشهر و ساخت 143 کیلومتر جاده عملیاتی و ارتباطی و ایجاد بیش از 30 کیلومتر خاکریز با ارتفاع 1 تا 3 متر، ساخت 77 دهنه انواع پل، احداث 9 قرارگاه عملیاتی و صدها سنگر و سکوی استقرار سلاح کاتیوشا، موضع و سکوی پدافند ضد هوایی در عملیات والفجر 9 در محل شرق چوارته عراق . در عملیات بدرنیز فعالیت هایی نظیر احداث کیلومترها کانال آب و ایجاد اورژانسها و بیمارستانهای مجهز صحرایی، ساخت و ترمیم دژ و چندین قرارگاه عملیاتی در محل شرق رودخانه دجله، گوشه ای دیگر از خدمات جهاد سازندگی است که شهید امینیان نیز با فرماندهی مدبرانه خود برگ برگ صفحات دفاع مقدس را با لفظ «سنگرسازان بی سنگر» مزین کرد و بر افتخارات جهادگران و رشادتها و مردانگی آنها در خطوط مقدم جبهه ها افزود. قدرت ا.. همواره مصداق بارز صداقت، پاکی، فروتنی، اخلاص، شجاعت، جوانمردی، مهربانی و عطوفت بود.چنانچه مهربانی پروانه ای بود، که همیشه بر گلبرگ لبانش آشیان داشت و معصومیت، زلال نوری بود که هرکس او را می دید شیفته اش می شد . به همین لحاظ در سخت ترین شرایط، همرزمان حرفش را به گوش جان می خریدند. سر انجام وی در حال انجام مأموریتهای مهندسی ، در حال احداث پل و سنگر و خدمات دیگر مهندسی در منطقه عملیاتی سلیمانیه درخاک عراق، بر اثر انفجار مین هر دو دست و پایش قطع شد و به ندای حق لبیک گفت و به دیدار معبودش شتافت. سردار «امینیان »در وصیّت نامه اش از خداوند متعال استعانت کرده است تا زندگی اش را همانند زندگی حضرت محمد (ص) و آل اطهارش قرار دهد. وی همچنین جهاد در راه خدا را تکلیف و وظیفه شرعی خود و همرزمان دانسته و از خانواده خود خواسته است در صورت بروز مصائب و گرفتاریها به خدا پناه برند و برایش از آشنایان حلالیت طلب نمایند.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد راه سازی قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) شهيد «غلامحسين بسطامي» در سال 1338ش در شهر «دامغان» متولد شد.تحصيلات ابتدايي،‌متوسطه و دبيرستان را در همان شهر با موفقيت به اتمام رساند. در تمام مراحل تحصيل از دانش آموزان ممتاز به حساب مي آمد. پس از پايان دوره دبيرستان، در رشته مهندسي راه و ساختمان در دانشگاه« پلي تكنيك» پذيرفته شد. ورود او به دانشگاه مصادف با اوج گيري تحولات انقلاب اسلامي در سال 1357 بود. او در زادگاه خود درتظاهرات ضد رژيم پهلوي شركت مي كرد و مبارزاتي در راه پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد. در تابستان سال 1358 به دنبال فرمان امام خميني (ره) مبني بر بسيج عمومي براي كردستان و خصوصا پاک سازی شهر پاوه از وجود اشرار مسلح و ضد انقلاب، عازم كردستان شد. پس از آن در 13 آبان ماه همين سال به همراه ساير دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، در اشغال سفارت« آمريكا »مشاركت كرد و بعد از آن در واحد عمليات، مسئول حفاظت از گروگانها بود. پس از آنكه تعدادي از گروگانها به منظور نگهداري و حفاظت بيشتر به شهرستانهاي مختلف انتقال داده شدند، حفاظت از گروگانها در شهرهاي «قم» و «محلات» را به عهده گرفت. در اين ايام به فراگيري فنون و آموزشهاي نظامي پرداخت و با شروع جنگ تحميلي در شهريور ماه سال 1359، از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به طور داوطلبانه عازم جبهه هاي نبرد شد. در آنجا مسئوليتهايي ،از جمله، مسئوليت تداركات سپاه «سوسنگرد »را به عهده گرفت و علاوه بر اين در عمليات متعددي از جمله عمليات 26/12/1359 و عمليات 31/2/1360 شركت كرد كه در عمليات آخر از ناحيه دست مجروح شد. پس از بهبودي از مجروحيت با وجود آن كه هنوز كاملا خوب نشده بود، به «سوسنگرد» بازگشت و در عمليات 27/6/ 1360 ، مسئوليت رساندن تداركات به خطوط عملياتي را به عهده گرفت. در تاريخ 7/ 9/1360 در عمليات طريق القدس شركت و از ناحيه سينه مجروح شد. پس از اين عمليات فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوسنگرد به او واگذار شد. شهيد «بسطامي» در عمليات بيت المقدس كه در تاريخ 10/12/1361 انجام شد، مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سوسنگرد» را به عهده داشت و نقش به سزايي در اين عمليات ايفا كرد. اين عمليات در سه مرحله و طي 25 روز صورت گرفت و در نهايت موجب آزادسازي «خرمشهر»، «هويزه»، «پادگان حميد» و خارج شدن بخش وسيعي از خاك جنوب كشور از تير رس آتش دشمن شد.شهيد «بسطامي» در خرداد ماه سال 1361 به منظور شركت در عمليات رمضان، از سمت فرماندهي سپاه سوسنگرد استعفا نمود و علي رغم پيشنهاد مسئوليتهاي مختلف به او، مايل بود به عنوان يك رزمنده در عمليات شركت كند. او در اين عمليات از ناحيه دست راست به شدت مجروح شد. پس از ترخيص از بيمارستان به همراه عده اي از جانبازان و خانواده هاي شهدا عازم زيارت خانه خدا شد كه تاثير عميقي بر روحيه و رفتار او داشت. پس از بازگشت از سفر حج، قصد حضور مجدد در جبهه را داشت ، اما دست راست او هنوز بهبود نيافته بود و نياز به انجام چند عمل جراحي استخوان داشت . به همين سبب پزشك معالجش، شش ماه حضور در «تهران» را براي انجام عمل هاي جراحي او لازم دانست. اين دوره مصادف با بازگشايي دانشگاه ها بود كه او ثبت نام نموده و در كلاسهاي درس حاضر شد اما دوري از جبهه براي او قابل تحمل نبوده و با شروع عمليات والفجرمقدماتی در ارديبهشت ماه سال 1362 بلافاصله عازم جبهه شد و در واحد مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء (ص) در قسمت راه سازي مشغول به خدمت شد. در جريان عمليات والفجر 1 مسئوليت مهندسي رزمي تيپ سيدالشهدا را به عهده گرفت و با شروع عمليات براي احداث جاده حساسي به منطقه تپه دو قلو در جنوب فكه اعزام شد .او و چند تن از رزمندگان چندين شبانه روز بي وقفه بر روي جاده كار كردند. كار احداث جاده تقريبا به پايان رسيده بود و نيروهاي عراقي به شدت منطقه را زير آتش گرفته بودند. شهيد« بسطامي» از رزمندگان خواست كه كار را تعطيل كنند و به عقب بازگردند. در حين بازگشت ، خمپاره اي به زمين نشست و او و «محمد صفري» ،‌مسئول تداركات قرارگاه مهندسي رزمي خاتم الانبياء (ص) به شدت مجروح شدند. لحظاتي بعد، «محمد صفري» به شهادت رسيد و شهيد «بسطامي» كه از چند ناحيه زخمي شده بود و خونريزي شديدي داشت ، با آمبولانس به پشت خط مقدم جبهه منتقل شد . او در حين بازگشت زمزمه مي كرد: الحمدلله ،الحمدالله، الهي رضآ برضائك ، تسليما بقضائك ، مطيعا لامرك.آخرين جملات او قبل از شهادت چنين بودند: مهدي جان، قربانت بروم، بيا تا ببينمت. پيش از آنكه آمبولانس به بيمارستان برسد، «غلامحسين بسطامي» به فيض شهادت نائل شد. تاريخ شهادت او 7 ارديبهشت سال 1362 مصادف با 13 رجب يعني سالروز تولد امير المومنين علي(ع) بود. اومتصف به اوصافي بود كه برخي از آنها عبارت بودند از : توجه به معنويات و ارزشهاي والاي انساني و عبادت، اين مهم را با خواندن قرآن و نمازهاي همراه با توجه و حضور قلب انجام مي داد. همواره از گناهان دوري مي جست. خصوصا از ريا بيم داشت كه مبادا ارزش اعمال او را از بين ببرد. مسئوليتهايي را كه به عهده داشت از دوستان و حتي خانواده خود پنهان مي كرد. حتي مجروحيت خود را از ديگران مخفي مي نمود. هنگامي كه دست راستش مجروح شد، درون آن ميله اي كار گذاشته بودند كه دو سر آن بيرون بود. در اين ايام به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شد. مادرش به دليل شلوغي حرم از او خواست كه با توجه به آنكه ممكن است بدن يا لباس مردم به ميله ها گير كند و دست او را ناراحت كند،دستش را بالا بگيرد. او نپذيرفت و اذعان داشت كه: دستم را بالا نگه دارم كه بگويند مجروح جنگي است؟ نه من اين كار را نمي كنم. او اغلب دست مجروحش را زير لباس پنهان مي كرد تا كسي متوجه آن نشود. بردباري در مقابل سختي ها و مصائب خصوصا در جبهه.كمبودها و نارسايي ها به ويژه در اوايل جنگ بسيار بيشتر بود اما هيچگاه لب به شكوه نگشود. انس عجيبي با فضاي روحاني جبهه يافته بود و تاب دوري از آن را نداشت. در يكي از دستنوشته هاي به جا مانده از او آمده است: اين مدت كه خارج از جبهه بودم،‌گرچه گاهي خود را راضي مي كنم كه خوب در اثر جراحت ناچار بودم بيرون باشم اما خود مي دانم كه ضرر كردم و بزرگترين ضرر هم اين بود كه با خروج از جبهه ها و زندگي عادي، حالتي را كه طي يك سال و نيم حضور در منطقه كمي در من به وجود آمده بود ، يعني آمادگي براي شهادت را از دست دادم و از طرف ديگر فهميدن اين مطلب و درك اين واقعيت را نكته مثبت بزرگي براي خود مي دانمو. چون فهميدم خارج از جبهه و عادي زيستن چه به روزم آورده. سخن شهيد بزرگ ولي الله تاك را بر من ثابت كرد كه مي گفت : من كه مي دانم خارج از مسجد نماز نمي خوانم، چرا از مسجد خارج شوم؟ من كه مي دانم بيرون از جبهه ،‌از خدا دور مي شوم، چرا خارج شوم؟ و درك اين مطلب را نشانم داد كه بايد در جبهه بمانم و خود را به مقام آمادگي براي شهادت برسانم وآنگاه با آمادگي كامل براي ملاقات خداي بزرگ به صحنه روم و هر كجا كه باشم نيز راهم اين باشد. دلجويي از خانواده و تاكيد بر ادامه راه رزمندگان. در نوشته هاي خود به دوستان و خانواده، همواره بر ضرورت تداوم راه رزمندگان تاكيد مي كرد. هنگامي كه در جبهه بود ، با طلبه اي ازحوزه علميه قم به نام «ولي الله تاک» آشنا شد. ولي الله قبل از بسطامي به شهادت رسيد.او به حدي شيفته اخلاق و معنويات شهيد تاك شده بود كه در اغلب محافل و ضمن صحبت با دوستان، روحيات او را بازگو مي كرد و مقالات و وصيتنامه شهيد تاك را براي دوستان قرائت مي نمود. تاثيرپذيري شهيد بسطامي از شهيد تاك تا حدي بود كه او وصيتنامه خود را همان وصيتنامه شهيد تاك دانسته بود و اين مطلب بيانگر جنبه هاي مشترك روحي و معنوي هر دو شهيد بود.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود اخلاقی : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشگر 17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سر به آسمان بلند کرد و گفت :خدایا ،قطعنامه هم پذیرفته شد و جنگ هم رو به اتمام ؛ولی ما هنوز زنده مانده ایم !خدایا !بدنم دیگر جای تر کش خوردن ندارد و از طرفی روی برگشت به شهر خود را ندارم .من چگونه به شهرم بر گردم و چگونه به چشمان پدران ، مادران ، همسران و فرزندان شهید نگاه کنم .خدایا ماندن پس از جنگ را بر من حرام گردان !! این سخنان را از زبان معلمی بی نام و نشان ،گمنام و بسیجی مخلصی بود که پس از سالها حضور در جبهه به آرزویش نرسیده بود . «محمود اخلاقی» در سال 1335 در شهر «سمنان» و در خانواده مذهبی که سرشار از معنویت و عشق به ائمه اطهار علیهم السلام بود ،متولد شد .در کار کشاورزی به پدر و در کارهای منزل به مادر کمک می کرد . بعد از اخذ دیپلم توانست در رشته طراحی ،در دانشگاه سمنان به مدرک فوق دیپلم دست یابد و با لطافت روحی خود در روستای« چاشم» به شغل معلمي مشغول شود . قبل از طلوع جاودانه خورشیدآزادی ،یعنی از سال 1352 فغالیت سیاسی خود را آغاز کرد .در سال 1356 فعالیتهای او در دانشگاه دو چندان شد. برای اینکه از هجوم نیروهای ساواک در امان بماند گاه از پشت بام وارد منزل می شد و شبها در باغ پدری اش به سر می برد .بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ،ضد انقلاب کردستان را پناهگاه خود کرده بود تا از آن نقطه انقلاب را تهدید کند. « محمود »مشتاقانه به آن دیار شتافت تا در وادی عشق ،غرور آفرین باشد .او یک بسیجی بی نشان و گمنام بود .شجاعت ،تقوا و نظم زیبنده قامت دلاورش و نور اخلاص تجلی چهره با وقار و سر شار از طماونینه اش بود .مرد خدا بود و مهربانی در نگاهش موج می زد .زندگی ساده اش چشمگیر و قابل توجه بود .در سال 1359 همراه زندگی خود را یافت و به سنت رسول الله (ص)ارج نهاد و از این ازدواج دو پسر ویک دختر به یادگار مانده است . در نگاهش عشق و ارادت به امام موج می زد .در وصیت نامه اش از دوستان و آشنایان خواسته است تا فرمان امام (ره) را از دل و جان ارج نهند و گوش به فرمان او باشند . سال 1366 به جمع دلاور مردان سپاه پیوست .ارتفاعات قلاویزان و مقر دهکده چنگول در مهران ،به این فرمانده دلاور گردان موسی بن جعفر افتخار می کرد و از نزدیک شاهد رشادت های او بود . به جهت مدیریت و لیاقت ،از فر ماندهی گردان تا فرماندهی تیپ را پشت سر گذاشت .او ازبرجسته ترین فرماندهان منطقه شلمچه بود و به عنوان یک الگو ،در دل رزمندگان لشگر 17 علی بن ابیطالب (علیه السلام )جا گرفته بود . تعدادی از دانش آموزان حاج محمود در گردان او بودند .این فرمانده دلاور علاوه بر امور فرماندهی در خط برای آنان کلاس درسی تشکیل داده بود . این عزیزان به وجود فرمانده و دبیر ریاضی خود افتخار می کردند و خاطرات سبز حاج محمود برایشان به یادگار مانده است .کار کشتگی و استعداد او در امور نظامی سر آمد بود .او به پیکر های جا مانده شهیدان در معر که جنگ اهمیت زیادی می داد و تا حد ممکن برای انتقال آنان به پشت خط تلاش می کرد .در عملیات کربلای 1 وقتی یکی از چشمهایش را خالصانه تقدیم در گاه دوست کرد ؛ذکر «یا مهدی »بر لبانش جاری بود . هنوز بانگ «یا مهدی »گفتنش در گوش همرزمانش طنین انداز است و تداعی کننده آن لحظه های لبریز از عشق و ایثار . در عملیات بدر به راحتی با زخم گلوله در ناحیه پا کنار آمد اما حاضر به ترک منطقه نشد.در عملیات بستان نیز شاهد زخمی بود که عاشقانه به جان خرید و کربلای 5 از پیکر سوخته و ورم کرده حاجی خبر داد .او وقتی چهره غمگین اطرا فیان را می بیند می گوید :مرگ در راه خدا افتخار است ! اینها گواهی است بر ایثار و فداکاری او .از این که در جنگ شهید نشده بود بسیار غمگین بود تا این که خدا سوز ناله های عاشقانه اش را پسندید و فرصتی دیگر پیش آورد تا او نیز آسمانی شود . تاریخ 3/5/1367 بود که منافقین کور دل از غرب کشور وارد مرزهای اسلامی شده ، ناجوانمردانه به جنگ با ملت ایران پرداختند .در تاریخ 7/5/1367 خدا!حاج محمود را فرا خواند تا او نیز در جوار فرشتگان زمینی در لامکان ماوی گزیند ومزد سالها تلاش و مجاهدتش را بگیرد . اواز در گیری های اولیه در کردستان که از اولین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 شروع شد تا پذیرش قطعنامه 598 و بر قراری آتش بس بین ایران و عراق در سال 1367 به صورت مستمر در جبهه های جنوب و غرب کشورحضور داشت .از سال 1358 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و به عنوان معاون و بعد فرمانده گروهان در کامیاران ،تکاب ،گیلانغرب و جای جای خاک مقدس ایران بزرگ حماسه های زیادی آفرید . در سال 1364 به فرماندهی محور سوم لشگر 17 علی ابن ابی طالب (ع)منصوب شد و در سال 1367 قائم مقام فرماندهی این لشکر شد . او در طول حضورش در جبهه های جنگ ،چندین بار مجروح شد که این مجروحیت ها 55/0 از توان جسمی او را گرفت . شهید اخلاقی با شرکت در عملیات آزاد سازی بستان ،بدر ،کربلای 5و...عملا درس شجاعت و آزادگی را به دانش آموزانش آموخت . یکی از همرزمان شهید اخلاقی در مورد خوابی که او قبل از شهادتش دیده بود ،چنین نقل می کند: نشسته بودیم که حاج محمود گفت :خواب عجیبی دیدم .خواب دیدم منافقین حمله کرده بودند ،دارشتند ما را محاصره می کردند ،تعداد رزمنده های ما هم خیلی کم بود .چند نفری بسیج شده بودیم که نیرو جمع کنیم .نیرو های دشمن آنقدر نزدیک شده بودند که سینه ام به سینه شان می خورد .این آخرین اعزام من است. ،من این دفعه شهید می شوم .به او گفتیم :حاجی از این حرفها نزن ،نیروها به فرمانده با تجربه ای مثل شما نیاز دارند .آرام و مطمئن گفت :نه این خواب صد در صد تعبیر می شود . یکی دیگر از همرزمان و همراهان او در عملیات مرصاد شرح شهادت او را چنین نقل می کند: نماز را خواندیم و راه افتادیم .حاج «محمود »وبرادران، خالصی ، ملاح و قنبری جلو نشسته بودند ،من وبرادران سیادت و سلامی هم عقب نشسته بودیم. عملیات مرصاد تمام شده بود و ما برای باز دید از منطقه رفته بودیم .داشتیم خرابی هایی را که منافقین به بار آورده بودند ،تماشا می کردیم . هنوز از شهر خیلی دور نشده بودیم گرم صحبت بودیم که یک دفعه صدای انفجارشدیدی بلند شد .یک گلوله آرپی جی خورده بود جلو تویوتا .ماشين با تکانهای شدید جلو می رفت و چرخهای جلو افتاد داخل یک گودال . در همان لحظه اول خالصی ، مداح و قنبری شهید شدند .حاجی خودش را از در سمت راننده بیرون کشید .با اینکه به شدت از او خون می رفت ،می خواست منافقین را که موشک زده بودند پیدا کند .هنوز چند قدمی از ماشین دور نشده بود که صدای تیر بار منافقین بلند شد .وقتی با لای سرش رسیدم هنوز زنده بود ولی قبل از آنکه اورژانس برسد به آرزوی دیرینه خود رسید . به این ترتیب «محمود اخلاقی» در چهارم مرداد ماه سال 1367 به شهادت رسید . او دارای برخی ویژه گی های روحی و شخصی بود که برخی از آنها عبارت اند از : 1- ارادت به امام به حضرت امام ارادتی وافر داشت .او در وصیت نامه آورده : خدایا تو شاهد بودی که فقط برای رضای تو و دفاع از اسلام به جبهه رفته ام و از تمام دوستان و آشنایان می خواهم گوش به فرمان امام امت باشند . یکی از همرزمان او نقل می کند :با قبول قطعنامه که امام فرمود :من جام زهر نوشیدم ،حاج محمود دیگر آن حاج محمود قبلی نبود .گریه می کرد و می گفت :ما زنده باشیم و امام زهر بنوشد . 2- دلبستگی به جبهه : اخلاقی با شروع در گیری های کردستان و جنگ تحمیلی ،به طور مستمر در جبهه حضور داشت و در موقع مجروحیت ،تحمل دوری از جبهه را نداشت و در بسیاری موارد بدون آنکه بهبودی کامل یابد ،به جبهه بر می گشت . همسر او در این مورد نقل می کند : در عملیات کربلای 4 محمود به شدت زخمی شده بود .صورتش طوری سوخته بود که به سختی می شد او را شناخت. امید نداشتیم زنده بماند .وقتی در اتاق ضد عفونی بستری بود ،مجبور بودیم برای اینکه زخمهایش چرکی نشود ،هر روز حمامش کنیم و به بدنش پماد بزنیم .پزشکان گفته بودند اگرتحت مراقبت کامل باشد مشکل خاصی پیش نمی آید .حد اقل شش ماه طول می کشد تا حالش کاملا خوب شود. آن روزها محمود مرتب می گفت :این دفعه مدیون تو هستم ،تو مرا خوب کردی ،تو پرستار خوبی هستی . خلاصه بیشتر از چهل روز بیشتر نتوانست در بیمارستان دوام بیاورد و بعد از چهل روز عازم جبهه شد . 3- تحمل سختی ها : اخلاقی در برابر سختی ها و نا ملایمات و درد جسمی خود بسیار پر طاقت بود. مادر او نقل می کند :محمود در عملیات بستان از ناحیه پا مجروح شد ،در عملیات کربلای 5 بدنش سوخت ،در عملیات دیگر ترکش بدنش را آبکش کرد اما آرزو به دلم ماند که در این همه سختی ها، شكايتي كند. 4- تیز بینی نظامی : در این مورد خاطرات متعددی از او نقل شده است که تنها به یکی از آنها اشاره می شود .یکی از همرزمان او نقل می کند :خوب می دانست شرایط خط چطور باید باشد ،کجا باید تامین شود ،کجا نیرو باشد، کجا نیرو نباشد .یادم می آید در عملیات فاو یکی دو خاکریز دست عراقی ها مانده بود .نیرو های عراقی پشت آن موضع گرفته بودند .حاج محمود با یک نگاه گفت :باید اینجا را بگیریم .گفتم :حاجی الان نمی شود ،بچه ها خسته اند .حاجی گفت :اگر نجنبیم دشمن ما را خیلی عقب می برد .آنجا را که گرفتیم تازه متوجه تیز بینی حاجی شدیم .با به دست آوردن آن منطقه قدرت تحرک عراق به صفر رسید . 5- احترام به پدر ومادر : محمود نسبت به پدر و مادر خود انعطاف خاصی داشت .یکی از همرزمان او نقل می کند :هر وقت که برای مرخصی از جبهه بر می گشت ،اولین جایی که می رفت ،خانه پدر و مادرش بود .برای پدر و مادرش خیلی احترام قائل بود . با پدرش مثل رفیق ،صمیمی بود .در همان چند روز مرخصی هم توی کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد .صمیمیت پدر و پسر تا حدی بود که پدر برای محمود درد دل می کرد و مشکلاتش را برای او تعریف می کرد . 6- احترام به رزمندگان جوان : حاج محمود بسیجی های کم سن وسال را خیلی دوست داشت .برایشان احترام خاصی قائل بود .همیشه طوری رفتار می کرد که انگار مقام آنها خیلی بالاتر است .می گفت :این جوان ها پاکترین بندگان خدا هستند ،از اول سن تکلیفشان جبهه بودند ،اینها خیلی بهتر از ما هستند .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی(سابق) شهرستان «گرمسار» شهید «مرتضی شادلو» در سال 1338 درخانواده ای کشاورز ،در روستای «محمد آباد» در شهرستان« گرمسار» دیده به جهان گشود.دوران تحصیلات ابتدایی را درزادگاهش روستای« محمد آباد» پشت سر گذاشت. با توجه به اینکه درآمد خانواده آن شهید بزرگواراز راه کشاورزی بود ،در کنار تحصیل از هیچ فعالیتی در این خصوص فرو گذار نبود ،به طوری که خیلی از کشاورزان منطقه زمانی که می خواستند فرزندشان را تشویق به فعالیت و کشاورزی نما یند ،مرتضی را مثا ل می زدند. وی بعد از این که دوران ابتدایی تحصیل اش را با موفقیت سپری کرد ،به دلیل نبود امکانات لازم برای تحصیل در روستای محمدآباد ، در روستای (فند) تحصیل ا ش را ادامه داد و مقطع راهنمایی را در این روستا به پایان رسانید. در دوره ی متوسطه با توجه به علاقه شهید به کارهای فنی او وارد هنرستان فنی شدودر این مقطع نیز با موفقیت تحصیلات خودرا به پایان رساند.مرتضی از سال های ابتدایی ورود به هنرستان و همزمان با شکل گیری گسترده فعالیت ها علیه رژیم، با ورود به تجمعات انقلا بی نقش مؤثری در حرکت های انقلابی شهر گرمسار حتی شهر های اطراف داشت . از جمله این که در همان دوران تحصیل،یک دستگاه موتور سیکلت سوزوکی خریده بود و به خاطر اینکه ساواک و دیگر نیرو های رژیم به ایشان مشکوک نشوند، ظا هر موتور را به شکلی که فوق العاده قدیمی جلوه نماید، درآورده بود. او با همین موتورسیکلت از راههای فرعی به تهران می رفت و با هماهنگی که از قبل شده بود ، اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام را می گرفت و باز می گشت .آنگاه با دستگاه تکثیر آنها را آماده نموده وبه وسیله همان موتور به سمنان و سرخه و روستاهای اطراف گرمسار می رفت وبرنامه های انقلاب را پی می گرفت. مرتضی که از خانواده ای محروم ورنج کشیده بود،با شور و هیجان کم نظیری در هنرستان وخارج از آن مشغول فعالیت علیه رژیم و ایادی استکبار جهانی شد . با آغاز نخستین جرقه های انقلاب اسلامی به رهبری امام امت(ره) او همراه باهمه مردم فعالیت چشمگیری در دوران پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی داشت. از نخستین افرادی بود که به عضویت کمیته انقلاب اسلامی و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. یبا شروع نغمه های شوم منافقان کوردل وضد انقلاب وابسته به استکبار در گنبد وکردستان،برای مبارزه با آنان و حفظ انقلاب اسلامی راهی آن مناطق شد. در پاکسازی شهرهای کامیاران، سنندج ،قروه، بیجار وتکاب در سالهای پنجاه وهشت وپنجاه و نه شرکت فعالانه داشت. در سال 1360 به عضویت جهادسازندگی(سابق) «تهران »و سپس استان «سمنان» درآمد و داو طلبانه به منظور شرکت مستقیم در جبهه های جنگ به مناطق عملیاتی جنوب شتافت . ابتدا به عنوان راننده آمبولانس و لودر در واحد مهندسی ستاد پشتیبانی جنگ و جهاد سازندگی مناطق جنوب ،مشغول به خدمت شد . درعملیات متعددی از جمله طریق القدس، فتح المبین ، بیت المقدس ،والفجر دو و چهار حضور داشت .درطول این مدت به خاطر رشادت ولیاقتی که از خود نشان داد ،درعملیات برون مرزی رمضان و مسلم ابن عقیل مسؤلیت یکی از محورهای عملیات به او سپرده شد. از آنجاکه «کردستان »محروم، مشتاق خدمت جوانان عاشقی همچون شهید حاج «مرتضی» بود ،در پاییز سال هزاروسیصدو شصت ویک به همراه برادران ستاد پشتیبانی جنگ و جهاد استان سمنان و به منظور تشکیل ستاد حمزه سیدالشهدا علیه السلام درمناطق عملیاتی شمال غرب (کردستان و آذربایجان غربی)عازم این منطقه شد. پس از انتقال و جابه جایی با توجه به تجارب گذشته و علاقه ی وافری که به نا بودی ضدانقلاب در کردستان داشت،مسؤولیت فرماندهی پشتیبانی جنگ و جهاد استان سمنان نیز به وی واگذار گردید.در مدت زمان کوتاهی توانست پل صدوچهل متری رودخانه «سیمینه رود »و جاده چهل کیلومتری صائین دژ- بوکان را به پایان برساند. حاج «مرتضی شادلو »به دلیل مسؤولیت سنگین و موفقیت هایی که در این منطقه داشت،فرماندهی گروه ضربت ستاد پشتیبانی حمزه سیدالشهدا علیه السلام را نیز به عهده گرفت. باآغاز عملیات خیبر در جزایر مجنون ، در اسفند سال شصت ودو به عنوان مسؤول گروه مهندسی پشتیبانی جنگ و جهاد به جزایر مجنون رفت ودر شرایطی سخت در دفع پاتک های ارتش عراق و نیز احداث بزرگراه چهارده کیلو متری سیدالشهدا سهم بسزایی را به خود اختصاص داد .در یکی از بمباران های شیمیایی هواپیماهای عراق مجروح شد و پس از اتمام کار در جزیره ،مجدداً به منطقه مرزی سردشت بازگشت. حاج مرتضی شادلو در تاریخ بیست سه بهمن سال شصت و سه بر اثر انفجار مین در یکی از محورهای سردشت،قفس تن را رها کرد و به آزروی دیرین خود که شهادت درراه محبوب بود رسید.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئول تبلیغات جبهه وجنگ در جبهه های جنوب شهید حجت الاسلام« مهدی (حیدر )عبدوس» در 14 فروردین سال 1341 در «تهران »در خانواده ای مذهبی و مقلد امام و از نظر مادی متوسط متولد شد. از اوان کودکی دارای استعداد فوق العاده ای بود و حتی تا قبل از رفتن به مدرسه مرتب در جلسات قرآن شرکت می کرد و به زودی قرآن را آموخت. در دوران تحصیلش با وجو د اینکه به خاطر فشار مادی لباس وصله دار ی پوشید لیکن مورد علاقه شدید کلیه مربیان خصوصا معلمش بود و به قول یکی از معلمان دوران ابتدایی که پس از شهادتش مطرح کرد؛ شهید باعث باحجاب شدن و مقید شدن ایشان بوده است. در همان موقع در جلسات دعا شرکت می کرد و به قول همراهانش از ابتدای جلسه تا انتهای جلسه گریه می کرد.ا و عشق و علاقه وافری به اهل بیت داشت . در دوران راهنمایی در مدرسه به همراه یکی از معلمانش به فعالیتهای سیاسی می پردازد که با عث اخراج آن معلم از مدرسه می شود. داشتن قدرت و تشخیص حق از باطل باعث شد تا خیلی زود به باطل وپوچ بودن رژیم ستمشاهی پی برده و هنگامی که این تشخیص او باعث می شد فشار فکری برایش ایجاد شود، متوسل به اهل بیت خصوصا حضرت مهدی (عج)می شد. و جلسات دعایی در این رابطه بر قرار می کرد . فعالیتهای سیاسی او در دوران دبیرستان همچنان ادامه داشت و یک بار به همراه چند تن از دوستان عکس شاه را پایین کشیدند و شعارهایی هم بر ضد شاه نوشتند که به خاطر آن مدتها ساواک به دنبالشان بود. به همین خاطر مدتی را فراری بوده و به قم عزیمت می کند و درس طلبگی را به همراه درس دبیرستان شروع می کند . تعقیب های ساواک در قم هم او را رها نکرده و دستگیرش می کنند و مدت کوتاهی را در زندان بسرمی برد اما با ضمانت پدر یکی از دوستانش آزاد می شود .او هرگز دست از فعالیت نمی کشد و از ابتدای انقلاب به پخش و تکثیر نوار ها و اعلامیه های امام ،حتی در شهرستانها مبادرت می ورزد . با وجود همه این مسائل و مشکلات و فعالیت ها موفق شد با معدل بسیار عالی سال تحصیلی اش را به پایان رسانده .طلبگی را هم تا مرحله رسائل و مکاسب رسانید به هنگام شروع جنگ تحمیلی مرتب به جبهه می رفت . حتی از ابتدای جنگ ودرگیری های ضد انقلاب که بسیاری هنوز خبر از جنگ نداشتند در جنگ شرکت داشت و یکی از دوستان بسیار نزدیکش شهید می شود . کسانی که باشهید «عبدوس» آشنا هستند خصلتهای زیر را ازاوبه یاددارند: 1- متانت شهيد كه ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.خيلي بردبار و صبور بود. خوش برخورد و خوش رو بود و همه را به خود جلب مي كرد. شهيد اخلاصي داشت كه از سراپاي وجودش فرا مي ريخت. 2- تحقيق مي كرد كه خدا را بهتر بشناسد. با دوستان جلسات هفتگي داشتند درباره آقا امام زمان(عج) صحبت مي كردند دردهايشان را از عمق دل و جان با امام زمان بازگو مي كردند و از او مي خواستند كه در ظهورش تعجيل فرمايد.يك روز كه در خانه خود مان جلسه بود مي ديدم كه اين نوجوانان كه در حدود پانزده سال داشتند چگونه با امام خود درد دل مي كردند و اشك مي ريختند. 3- براي كمك به مردم بيشتر وقتشان در مساجد بود . مسجد النبي نارمك. در سخنراني ها شركت مي كردند و شب ها ديروقت به خانه مي آمدند .درمسجد كميل در تهران نو و مساجد ديگر شركت مي كردند و جلسه قرآن و احكام دين. در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشتند. 4- با مردم و دوستان خوش برحورد بود و به مشكلات آنها رسيدگي مي كرد. سعي مي كرد مشكلات آنها را با صبر و آرامش برطرف كند. 5- با دوستان طوري برخورد مي كرد كه آنها علاقه زيادي به او داشتند ، مهربان و صميمي بود و محترمانه برخورد مي كرد. 6- فرق نمي كرد ارتباط اجتماعي او همانطور بود كه در خانه عمل مي كرد .رفتار اسلامي را در خانه پياده مي كرد آن طور كه امامان ما گفتند كه چگونه بايد زندگي خوبي داشته باشيم. 7- از نظر عبادي و معنوي اينكه در مساجد شركت مي كرد به نماز اول وقت اهميت مي داد در نماز جمعه ، دعاي كميل ، سخنراني ها و دعاي ندبه شركت مي كرد و به كارهاي علمي نيز مي پرداخت. 8- همیشه در صحبتهایش اصرار داشت:عزت نفس داشته باشيد. عفت كلام داشته باشيد. عزت بيان داشته باشيد و خدا را در همه جا به ياد داشته باشيد. 9- كسي كه از ياد خدا غافل مي شد و يا عواملي باعث می شد او از ياد خدا غافل شود وبه دنيا و دنيادوستي كشانده شود ؛ بيزار بود. 10- به خدا نزديك شدن و انجام اعمال قرب الهي نماز و كمك به خلق دست محرومان را گرفتن را خیلی دوست داشت. 11- بنده خالص خدا شدن آرزوي اوبود.دروصیت نامه اش مي گويد :ظرفيت و گنجايش ما نيل به لقاءا... و ايزدمنان است. در اين ظرف مبارك همه را داخل نكنيم. ما از اوئيم و هر چه در كف ماست متعلق به اوست. تحرك و سكونمان از الطاف اوست. 12- رفتن به جبهه را تكليف شرعي خود مي دانست. آنچه مسلم است با سراپاي وجود خود سعي در حراست و به ثمر رساندن اين انقلاب و حفظ‌ آن داشت. 13- درزندگی او هر چيزي جاي خود داشت، هم آرام بود هم پرجوش و خروش و فعال، هم آرام بود كه مشكلات زندگي و برخورد با ديگران را به آرامي جواب مي داد و هم در صحنه هاي انقلاب و جنگ پرجوش و فعال بود. 14- روابطش با افراد فاميل و دوستان و آشنايان صميمانه بود. مهربان و متواضع بود.محبوبيت زيادي در ميان اقوام و آشنايان داشت. ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت. 15-به امام خميني (ره)علاقه ی عجیبی داشت. نسبت به امام و تعصب در پيروي از فرامين رهبري دقت زیادی داشت. 16- در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت. در پخش اعلاميه و نوار امام و بعد از انقلاب براي به ثمر رساندن انقلاب تلاش مي كرد. در تمامی دوران جنگ معتقد بود که با شرکت در جهاد می تواند قرب خدایی را کسب نماید .در سال 1361 ازدواج کرد و پس از مدت کوتاهی به جبهه برگشت. حضور مستمر در جبهه باعث نشد او درس وتحصیل را فرامش کند. در همه عملیات شرکت داشت و احیانا اگر در عملیاتی به دلائلی شرکت نداشت ، بعد از آن برای پاکسازی خود را می رساند. معتقد بود که کار تبلیغی اش در این زمان بیشتر نیاز است .چند مورد برای فرماندهی تبلیغات یا معاونت فرماندهی به ایشان پیشنها د شد ولی از آنجا که احساس می کرد وجودش در لشگر هم برای خودش و هم برای عزیزان رزمنده سازندگی بیشتری دارد ،قبول نکرد تا سر انجام بدون رضایت قلبی اش و با اصرار زیاد مسئولین بالا فرماندهی تبلیغات شمال غرب را به عهده گرفت . در قرار گاه حمزه سید الشهداء(ع) بود، رزمندگان زیادی در اطراف او بودند و او با رفتار شایسته اش همه را مجذوب خود کرده بود .در تمام مدت به دنبال فرصتی می گشت که استعفا دهد و دوباره به لشگر رفته و فعالیتش را ادامه دهد تا سر انجام یک ماه قبل از شهادتش موفق به این کار شد و به جبهه جنوب رفت و پس از مدت کوتاهی که از حضور او در جبهه های جنوب می گذشت،با گفتن ذکر یاحسین،کسی که آموزگار تمامی دوران زندگی اش بودو در س آزادگی را از او آموخته بودو در سن 25 سالگی شربت شهادت را نوشید .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن شوکت پور : قائم مقام فرماندهی لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگی در روستا برای «حسن» جاذبه دیگری داشت . در روستا هم درس می خواند و هم در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد .وقتی خانواده او به روستا آمدند ،برادرش «محمد» کلاس پنجم دبستان بود و «حسن» کلاس سوم ،خواهرش« رقیه »هم هنوز به مدرسه نمی رفت . وقتی کلاس چهارم را تمام کرد ،برادرش که کلاس ششم دبستان رابه پایان رسانده بود ،برای ادامه تحصیل به شهر «سمنان» رفت و قرار شد او هم وقتی که دوره ابتدایی اش را تمام کرد ،پیش برادرش برود و درسش را بخواند . یکی دو سال بعد وقتی که «حسن» کارنامه ششم ابتدایی را گرفت ،به پدر و مادرش گفت : مادر گفت :یعنی چه !تو که درست خوبه !نمره هایت هم که عالیه !پس چرا نمی خواهی درس بخوانی ؟ او گفت: می خواهم پیش شما بمانم . محمد کاظم گفت :مگه قرار نبود بری پیش برادرت محمد ؟اون الان کلاس هشتمه !برای خودش توی شهر اتاق گرفته و داره درس می خونه !برو درستو بخون پسر ! حسن گفت :من فکرهام را کرده ام !درس خوندن به درد نمی خوره ! پدر گفت :اگر به خاطر دور شدن از ما نمی خوای درس بخونی ،دوباره بر می گردیم شهر ! حسن گفت :نه !من دوست دارم کشاورزی کنم . مادر گفت :به دست های بابات نگاه کن !کار کشاورزی خیلی سخته پسر جان ! اگر بری درس را بخوانی انشاالله برای خودت آقا می شی !قلم به دستت می گیری ! حسن گفت :به همین خاطره که من هم دوست ندارم درس بخوانم ! محمد کاظم پرسید :یعنی به خاطر اینکه پشت میز ننشینی ! عجب !عجب ! محمد کاظم این را گفت و سرش را تکان داد ،بعد اضافه کرد :تو دیگه بچه نیستی پسر جان !خدا را شکر ده ،یازده سال سن داری و برای خودت مردی شده ای !بیشتر فکر کن و بعد تصمیم بگیر ! حسن گفت: فکر کرده ام پدر !درس خواندن برای من فایده ای نداره !من کارهای کشاورزی را بیشتر دوست دارم ! ومادر گفت :بهترنیست با برادرت محمد مشورت کنی ؟! حسن گفت: چشم مادر !چشم ! در اولین فرصتی که پیش آمد ،حسن با برادر بزرگترش ،محمد هم صحبت کرد .محمد گفت : درس خواندن واجبه ! حسن گفت :تا چه درسی باشه ! محمدگفت: درس ،درسه !هر چی باشه خوبه ! حسن گفت: فکر نمی کنم هر چیزی خوب باشه ! محمدگفت: تو که تا حالا به دبیرستان نیومدی تا ببینی که درس خوبه یا بده ! حسن گفت: شاید هم رفتن به دبیرستان خوب باشه ،ولی من دلم می خواد کشاورزی کنم !دشت و باغ و مزرعه را بیشتر دوست دارم ! محمد گفت: فکر نمی کنی بعدا پشیمان بشی ! ودیگر نتوانست بگوید که تو هنوز بچه ای و نمی دانی که چکار باید بکنی !چرا که می دید ،حرفها و حرکات حسن ،خیلی بزرگتر از سن و سال اوست .راستش محمد این بار هم مثل خیلی از اوقات قبل احساس کرد ،چیزهای تازه ای از رفتار و گفتار برادرش یاد گرفته است !به همین دلیل دیگر نتوانست چیزی جز این بگوید که : هر طور خودت می دونی ! حسن ،دوازده – سیزده ساله بود که مدرسه را رها کرد و در کنار پدرش به کارهای کشاورزی پرداخت . در آن سالها منزل محمد کاظم شوکت پور محل اسکان روحانیون بود .همه ساله در ماه مبارک رمضان و محرم و نیز ده روز از ماه صفر روحانیون مختلف به آنجا می آمدند .روضه می خواندند ،مساله می گفتند و نشست و بر خواستشان هم در آنجا بود .همه اهل محل از وجود این روحانیون بهره می گرفتند و حسن ،که در آن سالها نوجوان بود و بیش از بقیه تحت تاثیر این جریانات مذهبی قرار گرفته بود ،کم کم به مطالعه روی آورد و هر چه بیشتر می خواند ،آگاهی و کنجکاوی اش بیشتر می شد . این گونه مطالعات ،نشست و بر خواست ها و کنجکاوی ها همچنان ادامه داشت تا این که حسن پابه سن جوانی گذاشت .در سالهای جوانی فعالیتهای مذهبی و سیاسی او کم کم شکل گرفت .در طی این سالها حسن در کنار کارهای کشاورزی و کمک به پدر و مادرش به دیگران هم کمک می کرد . - سلام مش حیدر ! مش حیدر که پیرمردی فقیر و تنها بود ،سرش را از روی زانویش با لا گرفت و به حسن نگاه کرد و گفت :علیک السلام پسرم ! - حالت چطوره مش حیدر !پات بهتر شد ! - کاش فقط پام بود .دو سه روزه که سینه ام می سوزه !بعضی وقتها اصلا نمی تونم نفس بکشم ! نمی دونم چکار باید بکنم ! حسن کنار پیرمرد نشست .دست های او را در دست گرفت و نوازش کرد و گفت :پدر جان مرا ببخش !من اینجا نبودم ! - گفتم لابد با من قهر کرده ای ! - خدا نکنه !رفته بودم مشهد .با حاج آقای عنبری ! پیرمرد گفت :خوشا به حالتون !رفتید پا بوس امام رضا (ع)زیارت قبول ! حسن گفت :خدا قبول کنه ! پیرمرد پرسید :حاج آقا عنبری حالش چطوره ؟ - سلام می رسونه ! حسن این را گفت و سوغاتی هایی را که از مشهد برای پیرمرد آورده بود ،به او تحویل داد :قابل شما را نداره مش حیدر !تبرکه ! - دست شما درد نکنه پسرم !خدا شما را از آقایی کم نکنه !همیشه به زحمت می افتی !والله من که راضی نیستم خودت را اذیت کنی ! - چه اذیتی مش حیدر !خدا شاهده از این که بعضی وقتها دیرتر به سراغ شما میام خجالت می کشم ! - دشمنت خجالت بکشه پسر جان ! مش حیدر این را گفت وبه سوغاتی هایی که حسن برایش آورده بود نگاه کرد. نخودو کشمش ،نقل سفید ،نبات ،یک بسته زعفران و مهر و تسبیح ! - مثل همیشه خجالتم داده ای حسن جان ! - تورا به خدا این حرف را نزن ! مش حیدر تسبیح را بر داشت .روی چشمهایش گذاشت ،آن را بوسید ،صلوات فرستاد و گفت :بوی امام رضا را می ده !روح آدم می خواد پرواز کنه !خدا عزتت بده پسر جان !اگر توی هر دیاری یکی مثل تو باشه ،دنیا گلستان می شه ! حسن گفت چوب کاری می کنی مش حیدر . مش حیدر در حالی که تسبیح می چرخاند ،پرسید :خوب دیگه چه خبر ؟ حسن گفت :دیگه این که اومدم با شما خدا حافظی کنم ! تسبیح در دست مش حیدر از حرکت ایستاد :خدا حافظی ؟!کجا می خوای بری مگه ؟ حسن جا به جاشد و گفت :سربازی ! مش حیدر انگار از هم وا رفت .انگار باورش نمی شد که ممکن است تا مدتها حسن را که از هر کسی بیشتر دوستش می داشت ،نبیند !به همین دلیل گفت :واقعا ؟حسن گفت :بله !مش حیدر دو باره پرسید :کی می ری ؟ - دو سه روز دیگه بیشتر وقت ندارم ! مش حیدر آهی کشید و گفت :واقعا برای من خیلی سخته !من توی زندگیم کس و کاری ندارم !تنها کس و کار من تویی ! و قطره اشکی را که از گوشه چشمش روی گونه اش دویده بود ،با انگشتش پاک کرد .حسن گفت :این حرف را نزن پدر جان !کس و کار همه ما خداونده ! پیرمرد گفت :البته !البته ! بعد اضافه کرد :خب ،به سلامتی انشا الله !گفتی کی می خوای بری ؟ - دو سه روز دیگه !...البته پیش از رفتن دو باره میام پیش شما و خدا حافظی می کنم .خب ،فعلا با اجازه تون ! حسن این را گفت از جا بلند شد و راه افتاد . - امشب قراره برم سمنان !کارایی دارم که باید انجام بدم !فردا تا عصر برمی گردم !کاری ،چیزی ندارین ؟چیزی لازم ندارین ازسمنان براتون بیارم ؟ - نه پسرم !هر چه لازم داشتم تو قبلا برای من آوردی !خدا خیرت بده ! - دیگه حرفش را نزنین تو رو خدا .واقعا خجالت می کشم !دو باره قطره اشکی از گوشه چشم پیرمرد جوشید و روی گونه اش لغزید ،اما سعی کرد دیگر چیزی نگوید !یعنی نتوانست حرفی بزند . حسن ،در حالی که از در بیرون می رفت ،گفت :خدا حافظ !مش حیدر به سختی گفت :خدا نگهدار !و بغضش ترکید ! دوران خدمت سر بازی باعث پختگی بیشتر حسن شد . به گونه ای که حسن وقتی از سربازی بر گشت رفتار و گفتارش بسیار تغییر کرده بود . دوستی و رفت و آمد های مداوم او با حاج آقا عنبری روحانی آگاه محل یکی از مهمترین دلایل این فعالیت بود . دوران سربازی حسن که پایان یافت ،فعالیتهای سیاسی – مذهبی او به صورتی جدی و مخفیانه شروع شد .او به کمک خانواده و دوستانش یک وانت خرید وبا آن ضمن بار کشی به این اطراف می رفت و فعالیتهای سیاسی می کرد ! در طی این سالها او همراه با حاج آقا عنبری و تعداد دیگری از روحانیون و جوانان مسلمان و مجاهد منطقه ،نوارهای سخنرانی و اعلامیه های امام خمینی را از تهران ،قم ،مشهد و ...تهیه و در منطقه تکثیر و پخش می کردند . به علت این فعالیتها، مدارس ،دانشگاه ،کارخانه ها ؛مساجد و بازارهای منطقه در آن سالها حال و هوای دیگری داشت !مدارس و مساجد پر از نیروهای مومن و پرشور شده بود ،نیروهای جوان و سر شار از انرژی که حاضر بودند تمام زندگی خود را در راه پیروزی اسلام و انقلاب بدهند و همین فداکاری باعث شده بود که نیروهای ساواک به آن طرف هجوم بیاورند ! یک روز نزدیک غروب وقتی که حسن با وانت به در خانه رسید ،قبل از همه برادرش محمد به استقبال او رفت و پس از سلام علیک و احوال پرسی ،صحبت را به فعالیت های سیاسی وی کشاند و سر انجام گفت :داداش جان حواست هست داری چکار می کنی ؟حسن گفت :مگه چکار دارم می کنم ؟ - من که می دانم داداش ! - منظورت چیه ؟ - منظورم همین اطلاعیه ها و نوارهاییه که دارید توی منطقه پخش می کنید ! -کدوم نوارها ؟کدوم اطلاعیه ها ؟ - از من هم مخفی می کنی ؟ حسن لبخندی زد و رو به برادرش ،محمد گفت :خب که چی ؟ - ژاندارم ها خیلی وقته دنبال شمان !دارن وجب به وجب منطقه را می گردن و همه جا را بو می کشن !دیروز دو باره رفته بودن سراغ چند نفر از اهالی و از اونها باز جویی کرده بودن... اسم تو را هم پرسیده بودن !...خلاصه این که باید مواظب باشی . - خیالت راحت باشه مواظبم ! - به هر حال من خیلی نگرانم ! - گر نگهدار من آن است که من می دانم شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد - با این همه خیلی باید مواظب باشید !اگر خدای ناکرده یکی از جمع شما را دستگیر کنن،آن قدر اذیتش می کنن که بقیه را هم لو بده و این جوری ممکنه هنه زحمات شما به باد بره ! حسن گفت :ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم ! - برشکاکش لعنت !با وجود این ،به قول معروف :با توکل زانوی اشتر ببند ! حسن دوباره تبسمی کرد و گفت :چشم !..ضمنا از دقت ،مراقبت و احساس مسئولیتت واقعا ممنونم داداش جان !امید وارم مثل همیشه بتونم از راهنمایی هایت استفاده بکنم ! - شرمنده ام نکن حسن جان !خودت ما شا الله معلم صد تا مثل منی !این حرفهایی را هم که من گفتم یک جور زیره به کرمان بردن بود ،ولی خب چه کنم که دلم طاقت نیاورد که ساکت بمانم ! - کار خوبی کردی !جدا ممنونم !راستی امروز نرسیدم برم به با با کمک کنم نفهمیدم تونست کارهاشو انجام بده یا نه !دست تنها ش گذاشتم !گرفتار یک بار میوه بودم !هنوز هم یک مقداریش توی وانت مونده !نتونستم بفروشمش ! - از بابا خیالت راحت باشه !بعد از سالی ،ماهی با لا خره امروز تونستم برم باغ کمکش کنم ! - چه کردید ؟ - کمی زمین را زیرورو کردیم !به درختها رسیدیم !شاخه ها را هرس کردیم ! - اووه !کلی کار کردین !...خب نمی خوای بریم تو ؟ - چرا بهتر بریم داخل !شب شد ! - یا علی ! حسن این را گفت و هر دو برادر ،شانه به شانه وارد حیاط قدیمی و گلی پدر بزرگ شدند ! پدر در حال وضو گرفتن بود !حسن و محمد هر دو با شوق به طرف پدرشان رفتند : - سلام پدر ! پدر رو به پسرانش بر گشت و در حالی که از مهر آن دو می تپید ،گفت :علیکم السلام !خسته نباشید ! - سلامت باشی پدر !شما خسته نباشی ! و حسن بلافاصله پرسید :حال مادر چطوره ؟ محمد کاظم گفت ؟الحمد الله !خوب خوبه ! - صبح تا حا لا خبری نبوده ! - نه فقط یک نفر ... حسن فوری پرسید :یک نفر چی ؟ پدر گفت :فقط یک نفر از طرف حاج آقا عنبری آمده بود ،سراغ شما را می گرفت ! می گفت :با حسن کار دارم !گفتم :چه کار داری ؟گفت :با خودش کار دارم .گفتم :خودش نیست ،رفته برای میوه فروشی !گفت :با چی ؟گفتم :با وانت گفت:کجا ؟گفتم :هر جا که شد !من نمی دونم !گفت :یعنی شما از مسیر حرکت پسرتون خبر ندارین ؟گفتم :نه !گفت :بیشتر مواظبش باشین !که یک دفعه من به او آقا مشکوک شدم و راستش دیگه سعی کردم با اون حرفی نزنم !اون هم خیلی زود از من خدا حافظی کرد و رفت ! حسن گفت :سفارشی ،چیزی نکرد ؟ - نه !فقط گفت حاج آقا عنبری با حسن آقا کار داره !و بعدش هم رفت ! - همین ؟ - آره !فقط همین ! محمد گفت :اینا مشکوکن حسن جان !یارو حتما اومده بود سر و گوشی آب بده ! - شاید هم دوست بوده ! -گمان نمی کنم !نباید خوش بین بود ! حسن گفت :آره !بیشتر باید احتیا ط کرد !و هر سه از پله با لا رفتند .محمد کاظم جلوتر از فرزندانش حسن و محمد با اندک فاصله ای پشت سرش . حسن وقتی دید ماندنش در روستا و آن منطقه کم کم دارد برایش مساله ساز می شود ،وقتی دید برای فعالیتهای مذهبی و سیاسی جدی تر نیاز به مطالعه و سواد و تجربه بیشتری دارد ،با مشورت دوستانش مخصوصا حاج آقا عنبری ،راهی شهر تهران شد . حسن در تهران ،هم با وانتش کار می کرد هم به صورت شبانه در دبیرستان مشغول تحصیل شده بود . کار و تحصیل و کنجکاوی روز به روز بر وسعت آگاهی و نیز به همان نسبت بر تعداد دوستان و همدلانش می افزود ! در این سالها حسن دنیا را و سیع تر و زندگی را هدف دار تر می دید وبا تمام وجود سعی می کرد در جهت رضای دوست قدم بر دارد . تهیه ،تکثیر و پخش اعلامیه ها و نوار های امام خمینی در مساجد ،دانشگاه ها مخصوصا مدارس و همچنین کمک به مردم فقیر و مستمند از مهمترین فعالیتهای حسن شوکت پور در این سالها بود . هر گاه چشم حسن به کسی می افتاد که نیاز مند کمک بود ،بدون کمترین تردیدی فوری به یاریش می شتافت .باری مانده بر زمین اگر داشت ،آن را با وانت به مقصد می رساند .کاری نا تمام اگر داشت ،آن را بی هیچ چشمداشتی تمام می کرد واز انجام چنین کارهایی هر گز خسته نمی شد . در س و مطالعه اش را نیز فرا موش نمی کرد .و همچنین شهر و دیار و پدر و مادرش را . هر وقت کمترین فرصتی پیش می آمد وانتش را پر از انواع اجناس و هدایا می کرد و به سوی سمنان و سپس درجزین راه می افتاد و در سر راه به هر کسی که مستحق بود ،چیزی می بخشید و می گذشت ! و در ضمن در هر جایی که لازم بود اعلامیه ها ی امام خمینی را هم که همواره با خود داشت بین مردم پخش می کرد . دریکی از همین سفرها بود که پدر و مادر و اطرافیان از او خواستند که به فکر ازدواج باشد ! حسن سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . پدر ش محمد کاظم گفت :تو دیگه خیلی بزرگ شده ای !از وقت ازدواجت داره می گذره !هر چیزی وقتی داره !وقتی سربازی نرفته بودی !گفتی اجازه بدین برم سربازی !وقتی از سربازی بر گشتی !گفتی بزارید اول چند سالی کار کنم !وانت گرفتی و مشغول کار شدی ،بعد هم که راهی تهران شدی و حالا هم می گی دارم در س می خوانم ! حسن سرش را با لا گرفت و گفت :خب دارم درس می خوانم دیگه! محمد گفت :وقتی داماد بشی هم می تونی به درس خواندنت ادامه بدی .مخصوصا که داری شبانه درس می خونی و فکر می کنم که مشکلی پیش نیاد ! پدر گفت :ان شا الله که مشکلی پیش نمی آد ! مادر گفت: انشا الله !حسن گفت :خودتون که وضع مملکت رو می بینین !شاید اینجا چیزی مشخص نباشه !اما تو شهر های بزرگ مخصوصا تهران همه چیز معلومه ! محمد کاظم پرسید :چی معلومه ؟ حسن گفت :همین که داره همه چیز عوض می شه !داره زیر و رو می شه !اگه آدم یک کم دقیق تر به دور و برش نگاه کنه می بینه که دیگه سنگ رو سنگ بند نمی شه !صبح که از خونه می ری بیرون اصلا اطمینان نداری که ظهر بتونی به خونه بر گردی!معلوم نیست تا یک ساعت دیگه زنده می مونی یا نه ! مادر گفت :الهی بمیرم !حسن جان اگه وضع تهران این قدر خرابه ،چرا بر نمی گردی همین جا !چرا اون جا موندی ؟ حسن گفت :مجبورم تازه چه من اونجا بمونم چه اینجا ،به هر حال وضع همین که گفتم. خب توی یک همچین وضعی چه جوری می شه به فکر ازدواج بود ! من می گم اجازه بدین او ضاع یکطرفه بشه ،تکلیف من هم روشن می شه ! محمد گفت :یعنی وایستیم تا معلوم بشه کی حاکمه ،کی محکوم ،تا بعد بتونی تصمیم بگیری که باید ازدواج بکنی یا ازدواج نکنی ! - خب چاره ای غیر این نیست !من که از فردای خودم خبر ندارم چه طوری می تونم یک خانواده دیگه را هم ناراحت و نگران کنم !نه پدر ،اجازه بدین وضع مملکت مشخص بشه ؛بعد ! پدر گفت :از ما گفتن !ما وظیفه خودمان را انجام دادیم !بقیه اش با خودته !به هر حال تو دیگه بزرگتر از این حرفهایی و به ما نیومده که بخواهیم تو را نصیحت کنیم ! حسن رو به پدرش گفت :شما را به خدا این جوری حرف نزنین !من واقعا شرمنده می شم پدر جان ! - دشمنت شرمنده بشه ! بعد از این دیگر در باره ازدواج حسن حرفی نزد و کم کم صحبت به مسائل دیگر کشیده شد :یعنی می شه باور کرد که به قول تو همه چیز زیرورو بشه ؟ حسن گفت :من که خیلی وقته باور کرده ام ! محمد کاظم با تعجب گفت :یعنی میشه باور کرد که یک مملکتی پادشاه نداشته باشه ! - چرا نشه ؟ - برای اینکه کشور به نظم و انضباط احتیاج داره !به قاعده و قانون احتیاج داره !چه می دونم ...و هزار جور مساله دیگه. همین طوری که نمی شه آخه پسر جان . حسن گفت :بله تمام حرف آقا هم داد از بی قانونی ،ظلم ،فسادو تبعیضه !آقا می فر ماید که ما که خودمونا مسلمان می دانیم ،ما که از خدا و پیغمبر حرف می زنیم ،پس چرا به این چیز ها عمل نمی کنیم ؟چرا پادشاه مملکت به جای این که به مردم کشور خودش متکی باشه ،به آمریکایی ها و انگلیسی ها و امثال اینها متکی یه ؟چرا به جای اینکه گوش به فرمان قرآن باشه ،گوش به فرمان پیامبران و امامان معصوم باشه ،گوش به فرمان کارتره؟و چرا به جای آنکه در آمد نفت کشور ما را صرف رفاه حال زندگی مردم بکنه ،آن را خرج جشن های دوهزارو پانصد ساله و مهمانی های آن چنانی می کنه ؟چرا توی کشور دزدی می شه ؟چرا توی کشور ظلم و فساد می شه !چرا توی کشور یک عده دارن سیری می ترکن و بقیه مردم گرسنه و بر هنه اند !چرا ما این همه نفت و گاز و طلا ومس و دهها جور ذخائر زیر زمینی داریم ولی مردم ما این قدر فقیر و گرسنه اند ؟چرا باید همه چیزمان را خارجی ها بدزدن و ببرن به ممالک خودشان ؟چرا هیچ کس نیست که جلوی این غارتگران را بگیرد ؟چرا هیچ کس نیست که به فکر مردم محروم کشور خودش باشه ؟و خلاصه این که چرا در این مملکت قاعده و قانونی وجود ندارد ؟ محمد کاظم گفت :خب اینها را که می گویی همه درست !ولی با دست خالی که نمی شه به جنگ با مملکت رفت ؟ - کدام مملکت ؟اگر منظور شما مردم مملکت هستند که مردم همین ما و شماییم که دل ما برای حرفهای آقا می تپه و محتاج عدالت و حکومت قرآنیم !و اگر منظور شما ارتش و نیروهای دیگر وابسته به شاه و گردن کلفتها هستن که باید بگم این ظاهر قضیه است !واقعیت اینه که اینم ارتش از ارتشی ها تشکیل شده ارتشی ها هم کسانی غیر از فرزندان همین مردم نیستن .این ها وقتی توی پادگانها هستن احساس می کنن وابسته به نظام شاهنشاهی اند ،اما وقتی که به خانه هایشان بر می گردند ،پیش زن و بچه هاشان ،پیش پدر و مادر می بینن که هیچ فرقی با دیگران ندارن و حتی خواسته های آنها هم خواسته های مردمه !یعنی آنها هم طالب حق و حقیقت ،طالب عدالت و حکومت عادلانه الهی هستن !پس واقعا این ظاهر قضیه است که مردم رودر روی ارتش هستند !نمی گویم همه ارتش ،اما واقعا اکثریت ارتش و ژاندارمری و غیره با مردمند و جالب اینه که در بسیاری جاها هم دارن - مخفیانه – به مردم و برای پیروزی انقلاب کمک می کنن . ما تا وقتی که اینجا باشیم نمی تونیم بفهمیم که چه خبره ،اما اگر یک هفته در تهران باشید می بینید که همه چیز داره زیر و رو می شه ! در یک همچین شرایطی که فردای آدم مشخص نیست نمی شه به فکر ازدواج و تشکیل خانواده بود .الان وقت جهاد و مبارزه است ! محمد کاظم لبخندی زد و گفت :با لاخره حرف را رساندی به دعوای سر شب .فعلا وقت ازدواج نیست !عیبی نداره پسر جان !ما هم تسلیم !فکر نمی کنم مادرت هم حرفی داشته باشه !هان ؟چی می گی شهر بانو ؟تو هم تسلیمی ؟ مادر لبخندی زد و گفت :تسلیم !بله ،من هم تسلیم ! وهمه خندیدند ! آن شب خانواده ی محمد کاظم شوکت پور تا اذان صبح گل گفتند و گل شنیدند .وقت اذان که رسید ،حسن کتش را روی شانه هایش انداخت و مشتاقانه از جا بر خواست .محمد پرسید :- کجا ؟حسن گفت ؟می روم بیرون وقت اذانه ! از اتاق بیرون آمد !هوا کاملا تاریک ،اما پاک و زلال بود .حسن به داخل حیاط رفت و وضو گرفت .از جا بر خواست و توی حیاط چشم چر خاند .نردبان در گوشهای به دیوار تکیه داده شده بود .حسن آستین هایش را پایین کشید و کتش را پوشید و آهسته از نردبان با لا رفت .وقتی به پشت بام رسید نسیم خنکی می وزید و سروصورت او را نوازش می کرد .حسن به دور و برش نگاه کرد .ده آرام در خواب سحر گاهی فرو رفته بود .به آسمان نگاه کرد .آسمان پاک ،زلال و سر شار از نور و ستاره بود .بیشتر و بیشتر در پهنه ی آسمان چشم چرخاند .آسمان را نهایتی نبود ،ستارگان تا بی کرانه ها صف در صف ،در حال تعظیم خداوند بودند . یسبح لله ما فی سموات و ما فی الارض .... نا گاه قلب حسن لرزید ،شور و شیدایی خاصی در خود احساس کرد .چشم بر آسمان ،دستها را به موازات گوشها با لا برد و روی گونه هایش گذاشت و آن گاه در حالی که تمام وجودش از شور و شوق می لرزید ،با صدایی بر خاسته ار اعماق قلبش ،ستایش گرانه فریاد زد :الله اکبر !الله اکبر ... و در طنین صدای ملکوتی اش روستا چشم از خواب شست و رو به سپیده ،رو به صبح ،رو به نور و روشنایی ،قامت بست : الله اکبر ! والله نور السموات والارض

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (ع)لشگر 31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید« ارادتی» ، در سال 1342 در شهرستان« اردبیل» متولد شد . تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی در اردبیل ادامه داد وبه دلیل کمک به خانواده در تامین مخارج زندگی از تحصیل باز ماند. مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود کامه پهلوی در تمام کشور اوج گرفته بود واو با مشاهده حقانیت رهبر این مبارزات وانقلاب (حضرت امام خمینی«ره») به صف مبارزین پیوست .او در این راه از هیچ کوششی دریغ نکرد. انقلاب که پیروز شد او بهترین نهاد را برای خدمت به مردم وانقلاب ؛سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دید و در سال 1359 به عضویت این نهاد مردمی در آمد . هنوز شادی وشعف برچیده شدن حکومت ظالمانه ی شاهنشاهی وبه وجود آمدن فضای مناسب جهت سازندگی وآبادانی کشور به دل مردم ایران ننشسته بود که مزاحمت های دشمنان شروع شد.یکروز کودتا ،یکروز حمله ی هوایی به صحرای طبس،یکروز راه انداختن جنگ داخلی در 5 استان ایران و... درنگ جایز نبود و «صمد» و آدمهایی از جنس او اهل درنگ نبودن. به جبهه رفت تا تجارب نابی را که در مبارزه با یکی از نوکران آمریکا در ایران به دست آورده بود ،در مبارزه برعلیه نوکر دیگر او یعنی «صدام»به کار گیرد. جنگ بر خلاف باور دشمنان مردم ایران در چند روز پایان نیافت و فرزندان این آب وخاک با همه ی توان وقدرت پوشالی شان در برابر اراده ی آهنین ومقدس فرزندان ایران بزرگ ،نتوانستند کاری از پیش ببرند. دوسال از جنگ گذشته بود و«صمد» قائم مقام فرمانده گردان شده بود ودر لشگر عاشورا مردانه در مقابل دشمنان مبارزه می کرد. شهادت آرزو هر مجاهد راه خداست و اونیز این آرزو را داشت.در تاریخ 6/ 2/ 1361 در منطقه ی شلمچه در حالی که پیشاپیش نیروهای گردان در حال پیشروی به سمت دشمن بود ،بر اثر اصابت تیر به شکمش به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 28 تیر 1395  - 10:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرماندهی گردان 409حضرت ابوالفضل (ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهید «محسن مهاجرانی» در ماه مبارک رمضان ،مصادف با بهمن ماه سال 1341 در شهر« اصفهان» و در خانواده ای مذهبی و متوسط از قشر کشاورز پا به عرصه وجود نهاد . از کودکی پسری با هوش و آرام بود .دوران تحصیل را با تشویقها و تقدیر های فراوان پشت سر گذاشت . در این دوران «محسن» با «حوزه علیمه قم» به صورت مکاتبه ای ارتباط داشت و برای او کتابها و نشریه هایی فرستاده می شد . دوران دبیرستان او با دوران انقلاب مصادف بود و اوعلاو بر درس به فعالیتهای مذهبی و سیاسی نیز می پرداخت .پس از پیروزی انقلاب «محسن مهاجرانی» به همراه عده ای دیگر از برادران به شهر« فریدن» رفت و در آنجا به سخنرانی و تبلیغ در میان مردم آن سامان پرداخت .پس از باز گشت با کسب دیپلم دبیرستان راهی دیار« بلوچستان» شد و مسئولیت تبلیغات سپاه را به عهده گرفت .اودر آنجا با شرایطی سخت زندگی می کرد . مبتلا به بیماری ما لا ریا شد اما باز هم به ترک منطقه راضی نمی شد .روزهای جمعه به مسجد اهل تسنن می رفت و برنامه مراسم نماز جمعه را سازماندهی می کرد ودر عملیات و گشتهای بیابانی و شهری شرکت داشت .«محسن» گاهی برای روشنگری و آگاهی فرهنگی مردم در روستا های دور افتاده برایشان فیلم نمایش می داد و یا به کارهای دیگری فرهنگی می پرداخت و این چنین در قلب مردم بلوچ محبتی بر جای گذاشته بود . شهید« محسن» در عملیات« طریق القدس» شرکت داشت و مسئول تدارکات بود. در این عملیات از ناحیه کتف زخمی شد و حدود یک ماه بدون اطلاع خانواده در بیمارستان «تهران» بستری بود .پس از پایان ماموریت دوباره به «بلوچستان» بر گشت . در آبان ماه 1361 با اصرار فراوان تقاضای اعزام به جبهه نمود که بر اثر پافشاری او سر انجام فرماندهان موافقت نمودند .در شش ماه اول نیروها را به« گیلان غرب» بردند . «محسن» فرماندهی گردان را به عهده گرفت ،اما به علت ضعف بدنی مدتی بستری شد .در همان زمان «محسن» دچار بیماری پوستی شد و به اصفهان نزد خانواده رفت .در سه روزی که به اجبار در اصفهان مانده بود حال و هوایی دیگر داشت و بیشتر اوقات به گلزار شهدا می رفت . در فروردین 1362 برای بار دوم برای شرکت در اولین مرحله عملیات« والفجر» به منطقه «موسیان» اعزام شد . شهید «محسن» در شب عملیات ،از همه حلالیت طلبید و با همه خدا حافظی می کرد .او در عملیات ،رشادتهای فراون آفرید و موفق شد سه تیر بار دشمن را نابود کند .هنگامی که به طرف چهارمین تیر بار می رفت مورد شناسایی دشمن قرار گرفت و او را هدف گلوله های خود قرار دادند و «محسن» به آرزوی دیرینه خود رسید و سر بر زانوی جدش گذاشت . او سرزمین خونرنگ «خوزستان» – پهنه دانشگاه عشق – را آرامگاه ابدی خویش ساخت .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان عملیاتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در« سیستان وبلوچستان» شهید«رجبعلی (محمد رضا) امینی» در سال 1343 در شهر« اصفهان» در خانواده ای متوسط و مذهبی به در نیا آمد .در اوایل کودکی مادرش را از دست داد .از 11 سالگی فعا لیتهای مذهبی پرداخت .و در سن 18 سالگی فعالیت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، آغاز کرد و در همان زمان ازدواج کرد .در سال 1366 اولین فرزندش متولد شد و دو سال بعد دومین فرزندش« فاطمه »به دنیا آمد .او همواره فرزندانش را از کودکی به نماز تشویق می کرد .اکثر وقت خود را با برادران بسیجی می گذراند و آنها را در فعالیت های مذهبی یاری می نمود .به قرائت قرآن اهمیت زیادی می داد .بسیار صبور بود و در برابر مشکلات مانند کوه ایستادگی می کرد .همواره مشکل گشای برادران بود .او در سال 1372 به عنوان فرمانده گردان در شهر« سراوان»در استان« سیستان و بلو.چستان »مشغول خدمت شد .بیشتر اوقات فراغت خود را با سر گروههای عشایر برای کمک و خدمت به دیگران می گذراند .هدف او بر قراری امنیت در منطقه و خدمت به اسلام بود .در عملیات همواره برادران را به صبر و حوصله و پیروی از دستور العملها تشویق می کرد و همیشه معتقد بود باید طوری به اسلام خدمت کنیم که نزد شهدا شرمنده نباشیم. می گفت :باید در درجه اول اعتیاد را ریشه کن کنیم .ایشان به همراه عده ای از دوستان چون شهید« معمار»،« جندقیان» ، «ردانی پور»و...در طول 4- 5 سا ل با اقدامهایی که انجام می دادند موفق به انهدام ضد انقلاب در حد وسیعی شدند .در سا لهای 69- 70 ضد انقلاب به راحتی مواد مخدر را به کویر مرزی ایران می آورد و نا امنی ایجاد می کرد .به طوری که نا امنی تا قلب کشور کشیده شده بود .برای مقابله با آنها لشکر«41 ثار الله »در مرحله اول مرزها را مسدود کرد و در مرحله دوم با ایجاد قرارگاهها به پاکسازی منطقه پرداخت که تیپ «سلمان» در این کار نقش مهمی داشت .فعالیت این شهدا موجب کشته شدن بیش از 50 نفر ضد انقلاب و دستگیری تعداد زیادی از عناصر اصلی آنها و مصادره اموال و انهدام 50 کاروان بسیار بزرگ و ایجاد امنیت در شرق کشور شد .سر انجام این قهرمان ملی، در دی ماه 1373 طی ماموریتی به« ایرانشهر» به دست اشرار به شهادت رسید و روح بلندش به آسمانها پرواز کرد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محسن صغیرا : قائم مقام فرمانده گردان ویژه فاطمه زهرا (س) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید محسن صغیرا» در تاریخ 5/2/ 1342 در شهر« اصفهان» در خانواده ای مذهبی و متوسط چشم به جهان گشود .از سال 1348 روانه مدرسه می شود و شروع به پیمودن مدارج آموزشی و علمی می کند . سالهای آخر دوره ی راهنمایی« سید محسن» با انقلاب شکوهمند اسلامی همزمان بود .او با شعار نویسی بر در و دیوار به مبارزه با طاغوت پرداخت . پس از پیروزی انقلاب در سال 1357 در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناحیه« سیستان و بلوچستان» ثبت نام کرد و در مناطق «نیکشهر» و «قصر قند» مشغول خدمت گردید .در همین سالها ازدواج کرد و سپس به جبهه اعزام شد. به دلیل رشادتها و شایستگی هایی که از خود نشان داد به عنوان قائم مقام فرمانده گردان ویژه فاطمه زهرا (س)مشغول خدمت گردید .سر انجام پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 21 بهمن 1364 در عملیات «والفجر 8» بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «ایرانشهر» دراستان «سیستان وبلوچستان» «جواد کریمی طاهری» در سال 1341 در روستای «طاهر آباد»درشهرستان «کاشان» در خانواده ای مومن چشم به جهان گشود .او در سال 1347 برای تحصیل علمی راهی دبستان «رهنمون» گشت .سپس در سال 1352 به مدرسه راهنمایی «راوند»در « کاشان» رفت و در کنار تحصیل به خانواده در امور خانه و مرزعه کمک می کرد .در سال 1355 به دبیرستان پا گذاشت .دوران تحصیل او همزمان با شکل گیری زمزمه های نهضت اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی بود . او نیز چون جوانا ن غیور این مرزو بوم در مبارزات و راهپیمایی های و فعالیتهای سیاسی در زادگاه خود و در شهر «کاشان» حضور فعال داشت .در سال 1359 پس از اتمام دوره تحصیل دبیرستان تمام همت خود را صرف مردم و انقلاب کرد .در سال 1360 پس از عزیمت به سوی« ایرانشهر» به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در این شهر در آمد. ابتدا در روابط عمومی سپاه در بخش انتشارات مشغول فعالیت شد و مسئولیت کتابفروشی سپاه را در سطح شهر به عهده گرفت . تلاش بی وقفه و شبانه روزی و همچنین خلق و خوی نیکوی او مسئولین سپاه را بر آن داشت تا از وجودش بهره بیشتری ببرند و بدین سبب مسئولیت بخش اداری سپاه «ایرانشهر» را به او سپردند .وی در همین سال به« کاشان» رفت و ازدواج کرد و پس از انجام مراسم ازدواج ساده و اسلامی ،همراه همسرش به منطقه« بلوچستان» باز گشت و به فعالیت خود در سپاه ادامه داد .او در سال 1363 به جبهه های حق علیه باطل شتافت و در عملیات غرور آفرین« بدر» شرکت جست و پس از این عملیات در جبهه برای مدت زیادی ماندگار شد .فعالیتهای پیگیر و اخلاق و رفتار اسلامی او باعث شد که دوباره مسئولیت بزرگتری عهده دار شود. او به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران «ایرانشهر» منصوب گردد .اوضاع پریشان ناحیه سیستان و بلوچستان به ایشان و دیگر مردان سختکوش و دلاور نیاز وافر داشت و او باید وارث خون هزاران شهید گمنام در خون غلطیده خطه تفتیده سیستان و بلوچستان می شد . پس از مدتی فعالیت در سپاه ایرانشهر در اواخر شهریور سال 1365 به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه در« چابهار» منصوب و مشغول فعالیت شد و به خدمت شبانه روزی خود در چابهار ادامه داد . سر انجام وقتی برای خنثی کردن توطئه منافقان که قصد داشتند در روز 22 بهمن شهر« ایرانشهر» و« چابهار» را به آشوب بکشندو در حالی که از« ایرانشهر» عازم «چابهار» بود به دست منافقین کور دل شهید گشت .از آن شهید بزرگوار تنها یک فرزند دختر به نام «نعیمه» به یادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناو تیپ 13 امیرالمومنین (ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی کجایید ای سبکبالان عاشق پرنده تر زمرغان هوایی از مردی سخن به میان خواهد آمد که صخره های استوار در مقابل استواری و پایمردی اش سر خجلت به زیر افکنده اند .آن کس که خنده های شیرینش شکوفتن شکوفه های بهاری را خبر می دهد .شیر مردی به زلالی باران و طراوتی دلنواز تر از نسیم سحر گاهی. آنکه ایستادگی اش نوید نستوهی در مقابل کفر و نشستن و خوابیدنش نمایانگر تواضع و فروتنی در مقابل حضرت رب العالمین بود. در سال 1340 در خانواده ای متدین و از نظر مالی متوسط در روستای« اسیر»در شهرستان «مهر» در استان فارس ،ستاره ی عمر کودکی درخشیدن گرفت که با آمدن خود ،به خانه پدر صفایی دیگر داد. شهید محمد نوری در دامان مادری پرورش یافت که وجودش لبریز از عشق به حسین (ع) بود . او پس از طی دوران کودکی ،پا به مکتب خانه گذاشت ودوره ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت اما به دلیل نبودن مدرسه در سطح بالاتر از ادامه تحصیل باز ماند .پس از مدتی به همراه دیگر برادرانش وارد بازار کار شد تا پدر را یار و یاور باشد . خوش رویی و اخلاق شیرینش ،همه را جذب می کرد .با فرا رسیدن دوره سربازی اش به اجبار به خدمت زیر پرچم رفت .او بادیدن ظلم وستم رژیم ستمشاهی بارها از پادگان فرار کرد .در دوران مبارزات مردمی علیه رژیم طاغوت ،او یکی از سازماندهندگان و پیشگامان این مبارزات بود. وی علاوه برشرکت در راهپیمایی ها و فعالیتهای انقلابی در زادگاه خود از طراحان ومبارزان تاثیر گذار مبارزات بود..با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ، عشق و علاقه ی فراوانی به عضویت در سپاه سراسر وجودش را در بر گرفت .از این رو به عضویت سپاه عسلویه در آمد .جنگ که شروع شد ،شور و عشق خارق العاده به حضور در جبهه و احساس مسئولیت ،به او اجازه نمی داد تا در آن شهر بماند .کوله بار جهاد را بست و رهسپار جبهه ها شد .در تاریخ 8/ 9/ 1360 در عملیات طریق القدس و آزادی بستان شرکت کرد و پس از دلاوریها و رشادتها ی بی امان ،مجروح و برای مداوا به یکی از بیمارستانهای مشهد مقدس منتقل شد .او به امام امت (ره) علاقه زائد الوصفی داشت به حدی که پس از بهبودی تصمیم گرفت به منظور ملاقات با حضرت امام با یکی از دوستانش رهسپار جماران شود .راه درازی را پیمودند و کوشش فراوانی به خرج دادند اما با چشمانی پر از اشک و دلی آکنده از آرزوی دیدار رهبر باز گشتند .پس از مدتی دوباره رهسپار دیار عشق و ایثار گشته و در تاریخ 1/1/ 1361 در عملیات فتح المبین شرکت نمود .پس از آن برای دیدار دوباره با پدر و مادر ،به زادگاهش مراجعه و با اصرار آنها تصمیم به ازدواج گرفت که ثمره آن سه دختر و یک پسر است .پس از ازدواج ،حضور در جبهه را بر ماندن در خانه ترجیح داد .چندین ماه دوشا دوش دیگر رزمندگان اسلام مشغول نبرد شد تا اینکه شهادت برادرش و اولین شهید خانواده ،«شهید حاج حسین نوری» باعث شد جهت تسلی پدر و مادرش در کنار آنها حضور یابد .چند صباحی بعد پرچم بر زمین افتاده ی برادرش را بر دوش کشید و مجددا راهی میدان حماسه شد .او در تاریخ 10/ 2/ 1361 به منظور آزاد سازی خرمشهر ،پادگان حمید و هویزه ،دو شا دوش دیگر سرداران توانمند اسلام در عملیات بیت المقدس شرکت کرد و پیروزی چشمگیر و فراموش نا شدنی را برای امت اسلامی به ارمغان آورد. پس از مدتی ،دو باره از جمع این خانواده ،سر داری دیگر در راه عشق به اسلام به دیدار معبود شتافت ،سردار رشید اسلام« شهید حاج علی نوری» ،دومین شهید خانواده در جوار حق آرام گرفت و بار مسئولیت محمد را سنگین تر کرد .ا کنون می بایست پر چم بر زمین افتاده دیگر برادرش را نیز به دوش کشد .از این رو با شنیدن زمزمه وقوع هر عملیات ،خود را به صفوف صف شکنان می رساند و سنگین ترین مسئولیتها را عهده دار می گشت، به نحوی که در عملیات بدر به عنوان فرمانده گردان دریایی انجام وظیفه می نمود . پس از شهادت فرزنددوم خانواده ،مادر مهربانش در اثر شدت ناله داغ فرزندان شهیدش ،دار فانی را وداع گفت و بار غم و اندوه بازماندگان را افزود .با این که غم فراق دو برادر شهیدش ،جان خسته ی او را به شدت آزار می داد ،اما احساس مسئولیت ،یک لحظه او را از فکر جبهه باز نمی داشت .در تاریخ 20/ 11/ 1364 به عنوان فرمانده گردان در عملیات والفجر هشت شرکت کرد و پس از پیروزی فراموش نشدنی فاو ،به قرار گاه خاتم الانبیا ء(ص)رفت و مدتی به عنوان مسئول بخشی از تجهیزات دریایی یگانهای رزمی منطقه ی جنوب انجام وظیفه نمود .وی در عملیات کربلای سه نیز شرکت نمود . با شنیدن زمزمه ی عملیات کربلای 4 ،از مسئولیت خود در قرار گاه استعفا داد و به صفوف جنگاوران کربلای 4 پیوست .اودراین عملیات در ناو تیپ امیر المومنین(ع) ،فرماندهی گردان ابوالفضل (ع)را عهده دار گشت .عاقبت پس از رشادتهای مثال زدنی و جان فشانی های فراوان ،نسیم وصل وزیدن گرفت جان شیفته اش را به دیار محبوب برد. شهادت سومین شهید خانواده سردار رشید اسلام« شهید حاج غلام نوری» ،حزن و اندوهی جانکاه را برای خانواده به ارمغان آورد .آما آرزوی دیدار دوباره محمد، تسلی خاطر خانواده بود .انتظار سالها به طول تا اینکه چشمان مانده به راه پدر پیرش ،در آرزوی دیدن دو باره او بر هم نشست و قلب ما لامال از آرزویش از تپش باز ایستاد . ده سال بی نشان بود و در دیار عشق و خون ،منطقه عملیاتی ،همسر و فرزندانش برای دیدار دوباره با او لحظه شماری می کردند .سر انجام پس از ده سال انتظار ،پرستوی مهاجر با تنی شکسته ،از دیار دوست بر گشت و زاد گاهش را با بازگشت از هجرت غریبانه آفرین ده ساله اش عطر آگین ساخت و چشم های منتظر به راهش را روشن ساخت .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان ادوات(ضد زره)لشگر19فجرسپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه شهید«غلامرضاکرامت» در سال 1341در شهرستان برازجان در استان بوشهر متولد شد. دوران ابتدائی را در زادگاهش سپری کرد . دوران تحصیلات راهنمایی و متوسطه را به دلیل مشکلات مالی ونارسایی های ناشی از سیاستهای مخرب نظام ستم شاهی ،نتوانست به تحصیل ادامه دهد. انقلاب مردم ایران که به رهبری امام خمینی (ره)آغاز شد او نیز به صفوف مبارزین پیوست. در راهپیمایی ها و تظاهرات علیه رژیم طاغوت شرکت می کرد. او با پیروزی انقلاب اسلامی وتشکیل سپاه به عضویت این نهاد انقلابی در آمد. با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و در جبهه با ابراز لیاقت ونشان دادن شجاعت خارق العاده به فرماندهی گردان ادوات(ضدزره) لشگر 19فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رسید.از روزی که وارد جنگ شد ،در جبهه ماند تا در تاریخ 4/12/1363 که به شهادت رسیدند. از بارز ترین خصوصیات اخلاقی شهید حسن خلق و گذشت و ایثار و صداقت در گفتار بود .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان یکم ازگردان امام حسین(ع) ناوتیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه دانش‌آموز شهيد، مصطفي انجم‌افروز فرزند محمّد و عليّه و نوة حضرت آیه الله آقا شیخ حسن امامی حجّتی (کردوانی)، در 11/10/1345 در شهر مقدّس نجف اشرف، ديده به جهان گشود. پنج‌ساله بود كه والدين وي، به دليل اخراج از سوي رژيم كافر حاكم بر عراق در سال 1350، خاك پاك نجف را ترك گفته، راهي شهر مقدّس قم شدند و در آنجا سُكني گزيدند. شهيد در سال 1352 و در سن شش‌سالگي، راهي دبستان فيض قم گرديد و تحصيلات ابتدايي را در همين دبستان به پايان برد. پس از آن در سال 1357 در مدرسة راهنمايي معلّم قم ثبت‌نام كرد و تحصيلات راهنمايي خود را در اين مدرسه به اتمام رسانيد. آنگاه در سال 1360 راهي دبيرستان بازرگاني و حرفه‌اي شهيد رجايي قم گرديد و در آنجا در رشتة علوم تجربي و بهداشت، مشغول به تحصيل شد. او بسيار راغب و مشتاق بود كه در كنار رزمندگان پرتوان اسلام، در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل حضور يابد و به نبرد با دشمنانِ شرف و دين و انسانيت بپردازد؛ اما سنّش كم بود و مسؤولين اعزام، به او اجازه نمي‌دادند كه راهي جبهه شود. بالأخره پس از مراجعات مكرّر و اصرارهاي فراوان، توانست نظر مساعد و موافق مسؤولين اعزام را نسبت به اعزام خود به جبهه جلب نمايد و از اين رو براي اولين بار در تاريخ 09/12/1360 در حاليكه دانش‌آموز سال اول دبيرستان بود، راهي جبهه‌هاي غرب كشور شد و به عنوان امدادگر رزمي تا تاريخ 12/03/1361 به فعّاليت پرداخت. حدود هشت ماه بعد، در مورّخة 05/11/1361 در حاليكه مشغول تحصيل در پاية دوم دبيرستان بود، براي دومين بار، روانة جبهه شد و تا تاريخ 22/01/1362 در واحد بهداري لشكر 17 علي‌بن ابيطالب (ع) خدمت نمود. دقيقاً دو ماه بعد يعني در مورّخة 22/03/1362 براي سوّمين بار به جبهه رفت و به عنوان تك‌تيرانداز و آرپي‌جي‌زن به نبرد با دشمنان اسلام پرداخت. در اين مرحله بيش از پنج‌ماه در جبهه باقي ماند و سپس در تاريخ 03/09/1362 از جبهه بازگشت. او بي‌تابِ جهاد در راه خدا بود و عارفانه و عاشقانه اين راه را انتخاب كرده بود لذا در خانه آرام و قرار نداشت و دلش همواره براي حضور در جبهه مي‌تپيد. از اين‌رو براي چهارمين‌بار در مورّخة 20/01/1363 به جبهه رفت و در معيّت گردان سيّدالشّهدا(ع)، در جبهه‌هاي جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت. پس از سي و هفت روز حضور در جبهه در مورّخة 26/02/1363 به منزل بازگشت اما روح خدايي‌اش، مجال ماندن در خانه را به او نداد و براي پنجمين‌بار در مورّخة 28/03/1363 راهي جبهه شد و در معيّت همان گردان، در جبهه‌هاي جنوب مشغول به رزم با متجاوزان كافر بعثي گرديد. درنگ او در اين مرحله، شش‌ماه به طول انجاميد و تا تاريخ 15/09/1363 در جبهه باقي ماند و پس از آن به منزل بازگشت. آخرين بار در تاريخ 25/04/1364 در معيّت تيپ 77 لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) عازم جبهه شد و به عنوان جانشين گروهان به منطقة چنگوله اعزام گرديد. شهيد در عمليات عاشوراي 2 نيز شركت كرد و به عنوان فرماندة گروهان، به هدايت نيروهاي تحت امر خود پرداخت. در اين عمليات، شهيد انجم‌افروز مردانه با دشمنِ دون جنگيد و رشادتهاي به يادماندني را در جهاد با دشمنان از خود به نمايش گذاشت. در يكي از مراحل اين عمليات، به هنگام عقب‌نشينيِ تاكتيكيِ نيروها، در تاريخ 24/05/1364 مفقود شد و ديگر هرگز بازنگشت. در تاريخ 30/06/1364 اين موضوع، به خانوادة شهيد، اطّلاع داده شد و در پي آن تلاشهاي فراواني جهت روشن شدن وضعيّت وي، صورت گرفت امّا نتيجه‌اي از اين پيگيريها حاصل نگرديد. پانزده‌سال گذشت و خانواده، دوستان و ارادتمندانِ آن شهيد عزيز و آن عارف واصل، اطّلاعي از سرنوشت نامعلوم ايشان نداشتند تا اينكه در مورّخة 03/04/1379، به همّت گروه تفحّص شهدا، بقاياي پيكر به خون خفتة اين شهيد گرانقدر از روي پلاك شمارة 426 ـ 767 ـ AK در منطقة چنگوله پيدا شد و پس از مراسم تشييع جنازة بسيار باشكوه، در مورّخة 31/05/1379 در گلزار شهداي قم، در صدف خاك پنهان گرديد. شهيد انجم‌افروز، در هنگام شهادت، 19 ساله بوده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرماندة گروهان اطّلاعات ناوتیپ13 امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه سردار رشيد اسلام، پاسدار شهيد، «مختار دهباشي»، در 28/1/1346 در خانواده‌اي فقير و مستضعف و دين‌مدار، در شهر «خورموج» ديده به جهان گشود. او پنجمين فرزند و سومين پسر خانواده بود. پدر شهيد، به لحاظ اقتصادي بسيار فقير بود و اين فقر شديد، سبب شده بود تا گذرانِ زندگي خانوادة وي، به سخـتي صورت گـيرد. امّا به هرحال، قناعت، سعة صدر و تلاش‌زياد و راضي بودن به روزيِ مقدَّر الهي كه تحت تأثير ايمان مذهبي بالايشان به آن دست يافته بودند، تحمل تنگي معيشت را بر آنان، هموار مي‌كرد. شهيد دهباشي، در چنين خانواده‌اي با سختي‌ها رشد كرد و در مواجهة با آن، آبديده گرديد. وي كودكي شش‌ساله بود كه روزگار، شرنگ تلخ يتيمي را به او چشانيد و پدرش را در سال 1352 شمسي، از دست داد. او در سن شش‌سالگي، راهي دبستان «حكمت» خورموج گرديد و موفّق شد تحصيلات ابتدايي را عليرغم فقر شديد و تحمّل مشكلات و تنگناهاي فــراوان، در شهريورماه سال 1362، با معدّل 42/15 به پايان برساند. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، مشكلات مالي فراوان و عـدم توانايي در غلبة بر آنها، سبب شد تا به‌رغم علاقه و اشتياق بسيار به تحصيل، ناگـزير به ترك تحصيل شود. وي پس از ترك تحصيل، با جدّيتِ تمام، به كارگري پرداخت و با درآمد اندكِ حاصل از آن، مخارج زندگي خود و مادرش را تأمين مي‌نمود. شهيد، در سال پيروزيِ انقلاب، نوجواني يازده ساله بود و با وجود كوچكي سن، آگاهانه در فعّاليت‌هاي انقلابي نظير راهپيمايي‌ها و سخـنراني‌ها شركت مي‌كرد. پس از شروع جنگ تحميلي، با اشتياق فراوان، در صدد حضور در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل بود اما سن كم، مانع از اعزام او به جبهه‌ها مي‌شد. شهيد، در تاريخ 7/6/1362 بلافاصله پس از اتمام تحصيلات ابتدايي به عضويت بسيج درآمد و در پايگاه مقاومت شهيد بهشتي كه فرماندهي آن را برادر عـزيز بسيجي آقاي مصيّب غريبي به عهده داشت ، با تمام وجود، به فعّاليت پرداخت. او در مورّخة 14/1/1363، در حالي‌كه فقط هفده سال داشت، جهت گذراندن دورة آموزش جبهه، راهي پادگان آموزشي شهيددستغيب كازرون شد و موفّق شد اين دوره را در تاريخ 5/3/1363 به پايان برساند. وي تنها دوازده روز پس از اتمام آموزش جبهه، در مورّخة 17/3/1363 براي اولين بار عازم جبهه‌هاي جنوب شد و تا تاريخ 7/6/1363 به عنوان بي‌سيم‌چي، در جبهه به خدمت پرداخت. او در اين تاريخ، از جبهه برگشت و در كمـتر از دوماه، براي دومين‌بار در مورّخة 22/8/1363 روانة جبهه‌هاي جـنوب شد. در اين مرحله او جانشين دسته بود و تا تاريخ 15/1/1364 در جبهه باقي ماند. پس از بازگشت به مــنزل، براي سومين بار در مورخة 13/4/1364 عازم جبهه شد و به عنوان فرماندة دسته به نبرد با بعثيون كافر پرداخت. در تاريخ 29/7/1364 از جبهه بازگشت و بار ديگر در مورّخة 7/11/1364 براي چهارمين بار به عنوان بسيجي روانة مــيدان‌هاي نبرد حق عليه باطل گرديد و با توجه به شايستگي‌هاي فراواني كه تا آن زمان از خود بروز داده بود، در گروهان اطّلاعات‌عمليات، سازماندهي شد و تا تاريخ 21/1/1365 در جبهه‌هاي جنوب به ادامة خدمت پرداخت. آخرين اعزام شهيددهباشي به جبهه به عنوان بسيجي، در مورّخة 1/2/1365 صورت گرفت. او در اين تاريخ، براي اولين‌بار به جبهه‌هاي غرب كشور اعزام گرديد. بيست و شش روزِ بعد يعني در مورّخة 27/2/1365، به عضويت افتخاري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در همين تاريخ، به دورة آموزشي چهارماهة جنگ‌هاي نامنظّم اعزام گرديد. پس از اتمام آموزش، به كرمانشاه اعزام شد و در آنجا به عضويت نيروهاي پارتيزان قرارگاه رمضان درآمد. پس از قرار گرفتن در صف رزمندگان جنگ‌هاي چــريكي، بارها و بارها با اعزام به عمق 250 كيلومــتري خاك عراق، هماهنگ با ساير هم‌رزمانش، عمليات‌هاي چريكي متعدّدي را به انجام رسانيد و ضربات كاري و جبران‌ناپذيري را بر پيكره و روحية دشمن، وارد نمود. وي در يكي از مأموريت‌ها همراه با هم‌رزمانش از جمله برادر پاسدار احمد تقي‌زاده كه اكنون جمعي منطقة دوم ندسا مي‌باشند، به مدت شش‌ماه در عمق خاك دشمن، به جمع‌آوري اخبار و اطّلاعات از وضعيّت دشمن پرداخت و با موفّقيّت، به ايران بازگشت. شهيددهباشي در طول دفعاتي كه به جبهه اعزام شد، در عمليات‌هاي مختلفي شركت كرد و سه دفعه مجروح گرديد. اولين بار، در اثر اصابت تير به ساق پا، دومين بار در اثر اصابت تركش نارنجك به صورت، و سومين بار در اثر اصابت تير مستقيم به ناحية پشت كتف، دچار مجروحيّت شد و در هر بار، پس از سپري كردن دورة درمان و معالجه، مجدداً راهي جبهه مي‌گرديد. او با توجّه به رشادت‌ها و مجاهدت‌هايي كه درگذشته به شايستگي از خود نشان داده بود، در اواخر سال 1366 به عضويت گروهان اطّلاعات لشكر 6 ويژة پاسداران درآمد و تا زمان شهادت، در معيّت اين گروهان باقي ماند. جريان شهادت برادر پاسدار احمد تقي‌زاده شاغل در منطقة دوم ندسا، دوست صميمي و همرزم شهيد دهباشي، دربارة جريان شهادت آن شهيد والامقام، چنين مي‌گويد: «در باختران بوديم كه ساعت 4 بعد از ظهر به ما اعلام شد كه سريعاً آماده شويد برويد مأموريت. آن روزها عراق از طرف سومار و صالح‌آباد، خيلي فشار مي‌آورد. قرار بود برويم كمك بچه‌هاي لشكر اميرالمؤمنين (ع) كه همگي، بچه‌هاي ايلام بودند. تيمي كه قرار بود با هم برويم مأموريت، عبارت بود از، بنده، آقاي اسماعيل راحمي، شهيد دهباشي و شهيد قاسمي؛ اما ديديم آقاي قرايي و آقاي لطيفي هم آمدند و گفتند ما هم مي‌آييم. آقاي قرايي مسؤول پرسنلي واحد بود و اهل نهاوند بود. آقاي لطيفي، بچة تهران بود و مسؤوليت ماكت‌سازي واحد را به عهده داشت يعني نقشة برجسته درست مي‌كرد. ما قبول نكرديم. خيلي اصرار كردند و آقاي قرايي، شروع كرد به گريه كردن. مختار گفت آقاي قرايي دارد گريه مي‌كند. در همين حين، آقاي نوربخش كه جانشين اطّلاعات بود، آمد و گفت، اينها را هم ببريد و هر جا كه كارشان نداشتيد، همانجا بمانند. مختار و بچه‌ها به آن دو گفتند بياييد. مختار و قاسمي به شوخي به آن دو نفر گفتند به شرطي مي‌گذاريم شما با ما بياييد كه يك جعبه كمپوت بياوريد. شهيد قرايي رفت يك جعبه كمپوت آورد. سوار شديم و حركت كرديم به سمت اسلام‌آباد. در بين راه، شهيد قاسمي شروع كردن به صحبت كردن: ان‌شاءا... دهباشي شهيد مي‌شود و ما مي‌رويم بوشهر، شكمي از عزا درمي‌آوريم و سير ملهي مي‌خوريم! مختار در جواب گفت: من تا گمنة تو را نخورم، هيچ باكي ندارم! بچه‌ها همه خنديدند. بعد از چند لحظه سكوت، مختار گفت: اتّفاقاً من ديشب، نماز شب با حالي خواندم كه تا به حال، اين‌طوري حال نداده بود؛ شايد هم شهادت نزديك باشد، دعا كنيد. ساعت َ07:00 بعد از ظهر بود كه به سه‌راهي اسلام‌آباد رسيديم. رفتيم جلوي چلوكبابي شام بخوريم و نماز بخوانيم. دست كرديم توي جيب‌هايمان ديديم پولي براي شام نداريم. شهيد قاسمي گفت برويم بنزين بزنيم كه واجب است. ديديم كه پمپ بنزين، خيلي شلوغ است ولي يك نفر مأمور ايستاده و براي خودروهاي نظامي، بدون نوبت بنزين مي‌زند. شهيد قاسمي رفت بنزين زد و آمد. سوار شديم رفتيم كه از جلوي سپاه رد شويم يك دفعه مختار گفت مريد درب سپاه هست. ما برگشتيم آمديم. مريد كه به همراه فرماندة سپاه اسلام‌آباد بود، گفت: منافقين آمده‌اند شهر «كِرِند» را تصرّف كرده‌اند و دارند مي‌آيند به سمت اسلام‌آباد؛ شما برويد گرداني را كه مي‌خواهد برود ايلام، آن را نگهداريد تا من هم با حاج صادق محصولي (فرماندة لشكر) تماسي بگيرم كه اگر قبول كرد، همين جا كار كنيم و شروع كرد براي فرماندة سپاه اسلام‌آباد، طرح دادن كه مثلاً نيروها چگونه در شهر، آرايش بگيرند. ما رفتيم در جادة ايلام كه از شهر اسلام‌آباد خارج مي‌شود. هر چه مانديم، گردان اعزامي به ايلام را پيدا نكرديم. اينگونه احتمال داديم كه ممكن است زودتر رد شده و رفته ايلام. برگشتيم جلوي سپاه، مريد نبود بلكه رفته بود به طرف ميدان شهر؛ جايي كه يك سمت به «كرند» و يك سمت به «باختران» مي‌رود. دهباشي و قرايي گفتند ما مي‌خواهيم نماز بخوانيم. من گفتم خوب، همين جا نماز بخوانيم. گفتند نه، ما مي‌رويم داخل وضو مي‌گيريم و مي‌آييم همين‌جا نماز مي‌خوانيم. وضعيت شهر هم طوري بود كه منافقين از لحاظ رواني كار كرده بودند؛ بعضي از مردم، از شهر بيرون مي‌رفتند، بعضي مراجعه مي‌كردند به سپاه براي رفتن اسلحه. بعد از اينكه قرايي و دهباشي آمدند، ما هم حركت كرديم به سمت ميدان شهر. شهيد قاسمي راننده بود. وقتي رسيديم به ميدان، ايشان مي‌خواست دور بزند. من گفتم نمي‌خواهد از همين سمت (سمت چپ) برو. ايشان همين كار كرد. وقتي رسيديم به ميدان، ديديم چند نفر لباس شخصي كه اسلحه داشتند، سر مـيدان ايستاده‌اند. شهيد دهباشي و قرايي رفتند كه اينها را شناسايي كنند. در همين حين، يك ميني‌كاتيوشا كه مي‌خواست به سمت كرند حركت ‌كند، برگشت و خورد به ميدان؛ ظاهراً راننده‌اش را با تير زده بودند. در همين موقع، صداي تيراندازي و رسيدن تانك منافقين، به بيست متري ما رسيد. ما سمت چپ آنان بوديم. تانك، شروع كرد به تيراندازي كردن. ديديم مسير گلوله‌ها به طرف يك پاترول و ايفاء متعلق به ارتش است كه در حال دور زدن ميدان هستند. شهيد قاسمي، با مهارت جيپ را از آنجا به خيابان سمت راست هدايت كرد. هيد دهباشي و قرايي پياده بودند و بعد از حدود سيصد متر دويدن، به ما رسيدند. با هم تصميم گرفتيم بايد برگرديم باختران و وضعيت موجود را به فرماندة لشكر، گزارش كنيم. بعد از تصميم‌گيري، آمديم از سمت راست شهر، از جادة خاكي به سمت جادة پل‌دختر ـ خرم‌آباد، وارد سه‌راهي شويم. چون از سه‌راهي تا شهر يك كانال بود كه نمي‌توانستيم به جادة اصلي برويم، ناچار بوديم با مقداري طي مسافت بيشتر، به سه‌راهي برسيم. در بين راه، به روستايي رسيديم. مردم روستا، جلوي ما را گرفتند و گفتند اسلحه و خودرو به ما بدهيد تا ما بمانيم و مقاومت كنيم. شهيد قاسمي و قرايي با لهجة لكي صحبت كردند و آنها را توجيه كردند آنها هم وقتي كه متوجه شدند، راه را باز كردند و بدين ترتيب، ادامة مسير داديم. رسيديم به جادة اصلي آمديم به سمت سه راهي؛ همانجايي كه آمديم شام بخوريم اما پول نداشتيم. شهيد قاسمي با سرعت رانندگي مي‌كرد. رسيديم به فاصلة پنجاه متري سه راهي كه ايست دادند. ما فكر كرديم نيروهاي خودي هستند. شهيد قاسمي به آنان گفت: خودي هستيم آنگاه حركت كرد و رفت پهلوي خودرويي كه توپ 106 بر روي آن نصب بود، ايستاد؛ درست روي عرض يك جاده، اما نحوة استقرار آنها به سمت جنوب بود و ما به سمت شمال. ديديم كه آنها بر روي بازوهايشان پارچة سفيد بسته شده و خودروي آنها مثل خودروي خودمان نيست، شاسي آن خيلي بلند است. براي اولين بار بود كه ما اين نوع جيپ رامي‌ديديم. آن موقع متوجّه شديم كه اينها منافقين هستند. چند دقيقه صـبر كرديم منتظر بوديم كه آنها عكس‌العملي نشان بدهند. اما هيچ حركتي نكردند. ما هم هيچ حركتي نمي‌توانستيم انجام دهيم زيرا آنها مسلّط بودند. يك نفر آرپي‌جي‌زن و يك تيربارچي مسلّح، رو به خودروي ما ايستاده بودند. گفتيم قاسمي برو. شهيد قاسمي دهدة يك زد و چند قدمي حركت كرد. آن آرپي‌جي‌زن منافق، گفت: اگر حركت كرديد، پودرتان مي‌كنيم. همزمان با قطع صدايش، گلولة آرپي‌جي را هم به طرف ما شليك كرد. من در همين موقع، در ميان شعله‌هاي آتش، خودم را به پشت يك ديوار كه سمت راستمان بود، رساندم. بعد از چند دقيقه، اسماعيل راحمي هم آمد تا او هم موج خورده و پشت كمر و موهاي سرش كاملاً سوخته. خودرو آتش گرفته بود و در شعله‌هاي آتش مي‌سوخت. بعد از سه روز، آقاي لطيفي آمد. گفت: من اسير شدم. بعد، مرا آزاد كردند. شهيد قاسمي دو تا پاهايش قطع شده و قرايي هم كه درست در جايي نشسته بود كه باك ماشين قرار داشت، كاملاً سوخته شده و كنار خودرو افتاده بود و بدين‌گونه به شهادت رسيده بود. دهباشي هم زخمي بوده، داشتند با او صحبت مي‌كردند. برگشتيم باختران و آمديم تنگة چهارزبر و با بچه‌هاي اطلاعات قرار گذاشتيم كه اولين نفراتي باشيم كه به سه‌راهي برسيم. روز سوم عمليات بود كه منافقين شكست خورده يا پا به فرار گذاشته بودند. از تنگة چهارزبر تا گردنة امام حسن (ع) و از آنجا تا سه‌راهي اسلام‌آباد، پر از خودروهايي بود كه از منافقين جا مانده و منهدم شده بودند. رسيديم به سه‌راهي، شهيد قرايي را از روي دندان‌هايش شناختـيم. منافقين، زخمي‌ها را به بيمارستان برده بودند. شهيد قاسمي را آنجا پيدا كرديم ولي منافقين، بيمارستان را آتش زده بودند. اما هر چه و هر جا كه به فكرمان مي‌رسيد، شتيد، از مختار خــبري نبود: ايلام، اسلام‌آباد، اهواز، انديمشك، ستاد معراج باخـتران، بيمارستان طالقاني، ستاد كل معراج تهران، ليست بيمارستان‌ها و غيره؛ هر چه گشتيم، خـبري نشد. حتّي در گلزار شهداي اسلام‌آباد، چند كانكس بود كه شهداي با لباس شخصي در آن قرار داده شده بود. آنجا رفتيم يكي‌يكي جنازة شهدا را نگاه كرديم ولي مختار را پيدا نكرديم. شهيد دهباشي، موقع درگيري با منافقين، لباس كردي به تن داشت. بالأخره، بعد از دوازده سال در سال 1379 هجري شمسي، پيكر پاك و مطهّرش از آن سوي مرز، به خاك جمهوري اسلامي ايران، بازگردانده شد.» اعلام شهادت اين رزمندة توانمند و دلاور دوران دفاع مقدس، فضاي بهشتي و معنوي خاصي را بر شهر خورموج حــكمفرما ساخت. پيكر گلگون‌كفن اين شهيد عزيز، پس از بازگشت به اين شهر، بر دوش انبوه مردم عزادار، تشييع و در گلزار شهدا به خاك سـپرده شد. شهيد دهباشي در هنگام شهادت، 21 ساله بوده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

جانشين فرمانده گروهان یکم از گردان امام حسین(ع) تيپ امام سجاد(ع) لشكر 19 فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه دانش‌آموز شهيد «حسين اسماعيلي» در 1/1/1342 هجري شمسي در روستاي« لاور شرقي »پاي به عرصة وجود نهاد. ايشان چهارمين فرزند خانواده بود و از آنجايي ‌كه تولّدش با دهة محرم مصادف گرديد، پدر و مادرش نام او را «حسين» نهادند. از كودكي تحت تربيت جسمي و روحي دقيق والدينش قرار داشت و از همان ابتدا روح و روانش با عشق به قرآن و اهل بيت سرشته شد. در سال 1347 در حاليكه فقط 5/5 سال داشت راهي مدرسه شد و دوران پنج سالة ابتدايي را در دبستان «لاورشرقي »با موفقيت سپري كرد و در خردادماه سال 1352 با معدل خوب و با نمره انضباط 20 در امتحانات نهايي كلاس پنجم ابتدايي، قبول گرديد. در سال تحصيلي 53-1352 وارد مدرسة راهنمايي« ادب »در «خورموج »كه در آن موقع در تقسيمات كشوري هنوز بخش بود، شد و توانست در سال 1356 دوران سه سالة راهنمايي را نيز پشت سر بگذارد. ايشان در سال 1357 وارد دبيرستان« ابوذر غفاري» « خورموج» شد و در آنجا در رشته علوم انساني مشغول به تحصيل گرديد و به طور مرتب و تا كلاس چهارم دبيرستان در رشته فرهنگ و ادب به تحصيل ادامه داد؛ هرچند كه به دليل حضور در جبهه موفق به اخذ مدرك ديپلم نگرديد. تحصيلات ايشان تا امتحانات نوبت دوم سال آخر دبيرستان، بيشتر ادامه پيدا نكرد و ايشان از نيمه دوم سال 60 به بعد به طور مرتب در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و فرصت اتمام تحصيلات دورة متوسطه و اخذ مدرك ديپلم را نيافت و با انتخابي آگاهانه و با بصيرت كامل، ترجيح داد كه تمام اوقات زندگي خود را جهت دفاع از كيان نظام مقدس اسلامي، در جبهه‌ها حضور داشته باشد. او در راه تحصيل، مشكلات معيشتي فراواني داشت، اما علاقة آهنين او به تحصيل، تحمّل اين مشكلات را بر او آسان مي‌نمود. او جهت مقابله با اين مشكلات و رفع آنها ناچار بود در كنار تحصيل و جهت كمك به خانواده، در اوقات فراغت و به خصوص ايام تعطيلات تابستان، به كارگري بپردازد تا از اين طريق بتواند حداقل، بخشي از نيازهاي اساسي خود را جهت تداوم تحصيل مرتفع نمايد؛ لذا چندين بار در هنگام فرا رسيدن تعطيلات تابستان به بوشهر رفت و در آنجا به كارگري پرداخت. اولين بار در سن هشت سالگي به مكتب رفت و اين كار به مدت چهار سال در طي تعطيلات تابستان تداوم پيدا كرد تا اينكه موفّق شد در سن دوازده سالگي قرآن كريم را در نزد آقاي «سيد حسين بهرامي» ختم نمايد. والدين شهيد، در كودكي او را با نماز و روزه و ساير شعائر نوراني دين، مأنوس كردند كه نتيجة آن، تقيّد بالاي شهيد به اداي نماز و انجام روزه از سنين كودكي و پيش از رسيدن به سن تكليف شرعي بود. شهيد اسماعيلي در سال‌هاي 56 و 57 كه اوج مبارزات انقلابي مردم ايران بود، فعّالانه در تمامي برنامه‌ها و مراسماتي كه در راستاي همگامي با ملت ايران تدارك ديده مي‌شد، حضوري فعال داشت و در اين راه هيچ هراس و دلهره‌اي به دل راه نداد. او پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، در مورخه 1/1/1359 به عضويت بسيج در آمد و با تمام وجود در خدمت برنامه‌هاي بسيج قرار گرفت و خود را وقف دفاع از دستاوردهاي انقلاب و آرمانهاي بلند و الهي امام راحل (ره) نمود. پس از شروع جنگ تحميلي، در حاليكه دانش‌آموز سوم دبيرستان بود، در آبان ماه 1359 سنگر مدرسه را به نيّت حضور در سنگر جهاد و شهادت ترك نمود و پس از طي آموزش 15 روزة جبهه در پادگان آموزشي شهيد «مسگر» شيراز، راهي جبهه‌هاي جنوب گرديد. پس از بازگشت از جبهه‌ مجدداً به ادامه تحصيل پرداخت و در خرداد ماه سال 1360 پايه سوم دبيرستان را با موفقيت سپري نمود. در مورخة 1/12/1360 براي دومين بار به جبهه رفت و در عمليات پيروزمندانة «فتح المبين» شركت كرد و در همين عمليات، در مورخة 4/1/1361 از ناحية ساق پا، هدف تيربار دشمن قرار گرفت و شديداً مجروح شد و به همين خاطر به مدت هفت ماه در بيمارستان شهرستان «نجف آباد »دراستان اصفهان و پس از آن در بيمارستان «نيروگاه اتمي» بوشهر بستري گرديد و پس از آن نيز تا مدّتها با ويلچر حركت مي‌كرد و پس از مدتي نيز عصا به دست گرفت و تا آخر عمر مبارك خود عصا به دست راه مي‌رفت. پس از به دست آوردن بهبودي نسبي، براي سومين و آخرين بار در 22/9/61 به جبهه رفت و در عمليات والفجر 4 و5 و نيز عمليات خيبر شركت كرد. ايشان در آخرين حضور خود در جبهه در حالیكه با عصا حركت مي‌كرد، در تيپ امام سجاد از لشكر 19 فجر و سِمَت جانشيني گروهان را عهده‌دار بود. در روز 29/10/61 حدود ساعت 6 صبح شهيد «حسين اسماعيلي» همراه با هشت نفر ديگر از همرزمانش در سنگر نشسته بودند. دو نفر از آنان جهت گرفتن صبحانه از سنگر بيرون مي‌آيند. در همين حين، شنيدن صداي انفجاري سبب مي‌شود تا جهت اطّلاع از مكان، علت و تلفات ناشي از وقوع انفجار، از سنگر بيرون آيند. در لحظة خروج آنان از سنگر، به ناگاه گلولة توپ به روي سنگر فرود مي‌آيد و شهيد اسماعيلي كه تا آن زمان فقط 19 سال داشت، همراه با تني چند از ديگر دوستان و همرزمانش در اثر اصابت گلولة توپ به سنگر محل اقامتشان در جبهة سرپل ذهاب، به فيض عظيم شهادت نائل مي‌شوند. با اعلام شهادت آن شهيد بزرگوار در تاريخ 30/10/61 توسط بنياد شهيد، خيل عظيمي از امت حزب ا... و به خصوص جوانان سلحشور، جهت تشييع جنازة اين شهيد عزيز گرد هم مي‌آيند و پيكر پاك و مطهر شهيد را تا گلزار شهداي لاور شرقي به نحو بسيار باشكوهي مشايعت كرده و برحسب وصيت شهيد، در همان‌جا به خاك مي‌سپارند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسین (ع)ناوتیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه فرمانده شهید ،«غضنفر جمهیری» در سال 1340 در روستای« چاخانی»در استان بوشهر به دنیا آمد .رشدونمو در خانواده ی مذهبی ومومن باعث شده بود،او از هما ن کودکی عشق زیادی به ائمه ودین اسلام داشته باشد و در مراسم مذهبی شرکت نماید .برخورداری ازاین شرایط وروحیه ی عال مذهبی باعث شد او هر چه داشت فدای اسلام کند .در دوران مبارزات مردم ایران با حکومت ظالم شاهنشاهی او نقش انکار ناپذیری در سازماندهی این مبارزات داشت.انقلاب که پیروز شد او لحظه ای از کار وخدمت رسانی به مردم واهداف انقلاب باز نایستاد. شهید جمهیری با شروع جنگ تحمیلی درنگ را جایز ندانست و بارها به جبهه رفت . ایشان در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان امام حسین (ع) شرکت کرد .او در 21 سالگی در اردیبهشت 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسید و در گلزار شهدای بهشت صادق بوشهر به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید بیژن گرد : فرمانده ناوچه درناوتیپ 13امیر المومنین(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1345در جزیره ی«خارک »در استان «بوشهر» به دنیا آمد. زندگی در خانواده ای مومن ومعتقد ،«بیژن» را کودکی شجاع ونترس بار آورد. دوران تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رساند و برای تحصیلات راهنمایی وارد مدرسه ی «حکیم نظامی»جزیره ی خارک شد. وقتی مبارزات مردم ایران برعلیه حکومت ظالمانه ی طاغوت شروع شد با اینکه بیژن در سن نوجوانی بود،لحظه ای به خود تردید نداد وتا لحظه ی شهادت در این راه تلاش کرد. شهید از زمان نوجوانی روحیه دشمن ستیزی بالایی داشت. این خصلت پسندیده همراه با روحیه ی خدمت به مردم از او چهره ی شاخصی ایجاد کرده بود. قبل از عضویت رسمی در سپاه نتوانست در برابر بی احترامی دشمنان انقلاب اسلامی ایران نسبت به خاک و ناموس وهموطنانش ساکت بنشیند ، چهار نوبت به عنوان بسیجی فعالانه وبا روحیه بالای جنگجویی در جبهه های حق علیه باطل حضور پیدا کرد . پس از عضویت در سپاه در مسئولیتهای متعدد در مناطق مختلف زمینی و دریایی رسالت خویش را انجام دادو در تاریخ 16/7/1366 ؛در آخرین ماموریت دریایی خود به پایان رسانید. شهیدگرد،علاوه بر حضور تاثیر گذار در جبهه های جنگ در مقابل متجاوزین عراقی ؛در خلیج فارس که به« جنگ نفتکشها» یا« جنگ اول خلیج فارس» معروف است ماموریتهای دریایی دارای متعددی را انجام داد.با حضورمقتدرانه ی این شهید در کنار همرزمان دیگرش در نیروی دریایی ارتش وسپاه عملا امکان قدرت نمایی از نیروهای غربی که با ناوهای پیشرفته وبا سازوبرگ فراوان در خلیج فارس حاضر شده بودند؛سلب شد. آخرین ماموریت این قهرمان ملی در تاریخ 16/7/1366 اتفاق می افتد.در آن روز شهید بیژن گردبرای گشت زنی در دریای نیلگون خلیج فارس ودور کردن دشمنان مردم ایران از آبهای کشور همراه همرزمان دیگرش به ماموریت اعزام می شود که در این ماموریت با ناوچه ها و بالگردهای آمریکایی مواجه می شوند .در این درگیری یکی از بالگردهای آمریکای جنایتکار مورد هدف قرار می گیرد و به قعر آبهای خلیج فارس می رود. پس از مدتی درگیری وجنگ بین قایقهای سپاه وناوچه ها وبالگردهای آمریکایی قایق بیژن مورد هدف قرار می گیرد وپیکر این قهرمان ملی پس از سالها تلاش ومجاهدت در آبهای خلیج تا ابد فارس آرام می گیرد تا نشانه ای باشدذ از سلطه ناپذیری وروح بزرگ مردم ایران.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان عملیاتی ،ناوتیپ13امیرالمومنین(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «علی قنبری» در سال 1334 در روستای« ریز»در استان بوشهر و در خانواده ای متدین و مذهبی در عین حال فقیر و تهیدست دیده به جهان گشود . در سن 3 سالگی پدر خود را از دست داد و در سن 6 سالگی جهت تحصیل و فرا گیری علم به دبستان قدم گذاشت. پس از سه سال تحصیل به علت فقر درس و مشق را رها کرده و جهت تأمین نیازهای روزمره خانواده اش به کسب و کار مشغول شد . در سن 15 سالگی ازدواج نمود و در خانه ای بسیار محقر و ساده و بی آلایش زندگی مشترک خود را آغاز کرد.در بیست سالگی جهت تأمین هزینه زندگی برای به دست آوردن کار راهی« بوشهر» شد و پس از چندی راهی کشور« قطر» گردیدو پس از چند بار رفت و آمد راهی مکه مکرمه گردید. برگشت ایشان مصادف بود با اوج حرکت های عظیم انقلاب اسلامی در کشور عزیزمان ایران که در این رابطه فعالیت های چشم گیری از خود نشان داد و با روحانیت همگام و هم صدا بود . با تشکیل بسیج به دستور امام خمینی به عضویت بسیج در آمد .با شروع جنگ تحمیلی با چند نفر از برادران بسیجی اولین گروهی بودند که در گروههای چریکی نامنظم شهید چمران شرکت نمودند پس از مدتی خدمت در جبهه های نبرد حق علیه باطل به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و از تاریخ 1/7/1360 عضو رسمی سپاه شد . داوطلبانه با برادران سپاهی راهی جبهه ها گردید و در تیپ فاطمه زهرا (س) فرماندهی گروهان عملیاتی را عهده دار شد . پس از مدتی مأموریت در جبهه به سپاه بوشهر بازگشت ولی چون حضور وی در جبهه موثر بود وخودش نیز اشتیاق زیادی برای حضور در جبهه داشت ،دوباره به جبهه رفت. در عملیات مختلف به عنوان پیشگام و راهگشای عملیات شرکت نمود . شهید مشتاقانه و در عملیات های مختلف شرکت نمود و پس از هر بار شرکت در عملیات شوق او به لقا الله بیشتر می شد و این روحیه شهادت طلبی در سر تا سر وجود او موج می زد . بالا خره در شب 21 بهمن ماه 1364 که پیشتاز عملیات پیروز مندانه« والفجر هشت» در منطقه اروند رود بود، توسط ترکش خمپاره مزدوران بعثی به درجه رفیع شهادت که آرزوی دیرینه اش بود نایل گردید و دوستان را به درد فراق و دوری فراموش نشدنی مبتلا ساخت یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه ناحیه ی «آبپخش »دراستان بوشهر «ابوالحسن حسن پور» در سال 1343 در روستای «قلایی»در استان بوشهر و در خانواده ای مومن دیده به جهان گشود. ا و در سن هفت سالگی وارد دبستان شدو پس از گذراندن دوره ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی امام خمینی «درواهی» شد. در اوج گیری انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) یکی از مبارزین فعالی بود که در تظاهرات و راهپیمایی که بر ضد رژیم طاغوت برگزار می شد، شرکت داشت . بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی او به نگهبانی و پاسداری از انقلاب ودستاوردهای آن پرداخت. پس از فرمان امام(ره) و تشکیل بسیج به عضویت این نهاد مردمی در آمد و در سال 1361 وارد نهاد مقدس سپاه شد . سپس جهت آموزش فنون نظامی به پادگان شیراز اعزام شد و بعد از گذراندن دوره آموزشی به مرخصی آمد ومدتی بعد راهی جبهه های نور علیه ظلمت شد و در چندین عملیات شرکت داشت. از آن جمله عملیات پیروزمندانه« فتح المبین» ،« بیت المقدس» . پس از پایان مأموریت در جبهه، مسؤلیت فرماندهی ستاد ناحیه« آبپخش »را به عهده گرفت. این شهید بزرگوار در سال 1362 ازدواج نمود که حاصل این ازدواج دو فرزند می باشد. او مؤمن بود و خوش رفتار ، با تمام مردم. برای بار آخر مأموریت یافت تا دستاوردهای شهیدان را حافظ باشد و در عملیات پیروزمندانه «والفجر 8 »شرکت نمود که پس از رشادتها و فداکاری های زیاد در تاریخ 20/2/1365 درآن هنگام که روحش لیاقت حضور یافته بود، به فیض عظیم شهادت نایل گشت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده ناوچه در ناو تیپ13 امیر المومنین(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید« ضرغام درخشان» در سال 1342 در روستای« مال قاید» از توابع شهرستان« گناوه »در یک خانواده مذهبی ، متدین و مستضعف چشم به جهان گشود .دوران طفولیت وی با توجه به فقر خانوادگی ، بسیار پر مشقت و با رنج و محنت سپری گردید. تحصیلات ابتدایی خود را در روستای «مال قاید» به پایان رسانید و سپس جهت ادامه تحصیل به شهرستان «گناوه» رفت و دوران راهنمایی خود را که پایان تحصیلات وی است در مدرسه راهنمایی شهید «خزائی»(فعلی) به پایان رساند . اودر همان مدرسه آموزش نظامی دید و با همکلاسی های خود ، فعالیت انقلابی برعلیه رژیم ستمشاهی را آغاز نمود . شهید درخشان در سال 1358، ازدواج نمود که حاصل آن دو پسر و یک دختر می باشد. وی در تاریخ 27/3/1361 وارد« یگان دریایی» سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان «بوشهر» شدو دوره آموزش عقیدتی سیاسی خود را در همان سال در«شیراز» سپری کرد .مدتی بعد جهت گذراندن دوره آموزش فنی – تخصصی در تاریخ 10/6/1361 راهی «بندرانزلی» گردید. شهید درخشان در عملیات «بدر» ، «خیبر» و« والفجر هشت» با توجه به حساسیت مسئولیتش، فعالیت بسیار چشم گیری داشت. پس از آن در سال 1364 جهت تکمیل دوره آموزشی فنی- تخصصی خود و با توجه به نیاز مملکت و جبهه و جنگ ، از طرف «یگان دریایی» سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «بوشهر» به کشور« هلند» اعزام و پس از طی دوران آموزشی یک ماهه به بوشهر برگشت. شهید درخشان دارای قلبی پر از مهر و محبت به اسلام و انقلاب اسلامی بود. او همیشه می گفت :«اگر مرگ یکبار است ، بایستی با عزت و سر بلندی باشد.» او شهادت را به جان خرید و آنچه را دوست می داشت به آن رسید. سرانجام زندگی پر افتخار این قهرمان ملی با شهادت همراه بود.او در تاریخ 7/8/1365در یک نبرد نابرابر با ناوگان جنگی آمریکا در شمال جزیره ی خارک به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

مدرس. تولد: 1317، نجف‏آباد. درگذشت: 14 مرداد 1360 تهران. سید حسن آیت، فرزند سید محمدرضا، تا خارج فقه و اصول تحصیلات حوزوى داشت. وى همچنین لیسانس حقوق، ادبیات و روزنامه‏نگارى داشت، و درجه‏ى فوق لیسانس علوم اجتماعى نیز را كسب كرده بود. پیش از پیروزى انقلاب اسلامى در دبیرستان‏ها و برخى از مراكز دانشگاهى به تدریس مشغول بود. وى پس از پیروزى انقلاب به نمایندگى مجلس خبرگان رسید. وى سپس به نمایندگى اولین دوره‏ى مجلس شوراى اسلامى از شهر تهران رسید. مقالاتى از وى در موضوعات تاریخى، سیاسى و اعتقادى در مجله‏ها و روزنامه‏ها به چاپ رسید. سید حسن آیت در چهاردهم مرداد 1360 به دست منافقین در جلوى درب منزلش شهید شد. پیكر وى در بهشت زهرا به خاك سپرده شد. از آثار وى است: چهره‏ى حقیقى مصدق‏السلطنه (1360). درسهایى از تاریخ سیاسى ایران (1363).

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید میر بهزاد شهریاری : نماینده منطقه رودباران در مجلس شورای اسلامی معلّم شهيد،« سيّدمـيربهزاد شهرياري» ملقّب به «آقابزرگ»، فرزند اديب شهير سيّدمحمّدطاهر (مشهور به شفيق شهرياري) در 05/01/1333 هجري شمسي در خانواده‌اي عالم و فرهيخته در روستاي «بحــيري»در استان بوشهر ديده به جهان گشود. او از كودكي به لحاظ جسمي و روحي، در خانواده‌اي نشو و نما يافت كه بدون ترديد از مفاخـر علم و ادب استان بوشهر به شمار مي‌رود. آن شهيدِ سعيد، در پنجمين بهارِ پربار زندگيش نزد آخوندي به نام مرحوم «زائرغلام شكفته» ـ رَحِمَهُ اللهُ ـ به فراگيري قرآن كريم مشغول شد. مرحوم شفيق، اين آخوند را جهت تعليم قرآن به فرزندان خود و ساير هم‌محلّه‌ايها از «خورموج» به روستاي« بحـيري »آورده بود. شهيد شهرياري به مدد هوش سرشار و ذكاوت بالا، موفّق شد در عرض مدت شش‌ماه، قرآن كريم اين كتاب هدايت‌گر الهي را به وجهي نيكو ختم نمايد. در قديم‌الأيّام، مرسوم بود اگر كسي موفّق به ختم كلام الله مجـيد مي‌گرديد، به ميمنت اين رخداد مـبارك، جشن مفصّلي ترتيب داده مي‌شد و لذا پس از آنكه شهيد شهرياري قرآن كـريم را خـتم كرد، مرحوم شفيق، مراسم باشكوهي را بدين‌منظور ترتيب داد. شهيد در سال 1339 شمسي، در سن 6 سالگي راهي «خورموج» شد و در دبستان« ادب»، مشغول به تحصيل گرديد. او در طي مدت 6 سال با شايستگي و موفّقيت تمام توانست دورة ابتدايي را كه در آن زمان شش سال بود، به پايان رسانَد. پس از آن در دبيرستان ادب خورموج، به ادامة تحصيل پرداخت و دورة اول دبيرستان را در سال 1348 با موفقيت سپري نمود. از آنجاييكه دورة دوم متوسطه در خورموج وجود نداشت، در همين سال همراه با ساير برادران، جهت ادامة تحصيل، به بوشهر رفت و در دبيرستان سعادت مشغول به تحصيل شد. او در طي مدت تحصيل در دورة دوم متوسطه بين سالهاي 1348 تا 1351، در زمـرة دانش‌آموزان برتر دبيرستان سعادت بود و در سال آخر دبيرستان موفق شد رتبة اول را در سطح استان كسب نمايد. پس از كسب مدرك ديپلم ادبي در خـردادماه 1351، با توجه به اينكه از هوش سرشار و استعداد ممتاز و توانمنديهاي فراواني برخوردار بود، در زمينة ادامة مسير زندگي، با پيشنهادهاي متفاوتي مواجه گـرديد. عده‌اي بر اين عقيده بودند كه شايسته است براي ادامة زندگي، مسيري را انتخاب نمايد تا بتواند به زودي صاحب شغل و مقامي برجسته و درآمدي كلان گردد. از طرف ديگر چون در سال آخر دبيرستان، حائز رتبة اول گرديد،« دانشسراي عالي تهران» از او خواست تا بدون كنكور، در آنجا به ادامة تحصيل بپردازد. اما با توجه به علاقة وافري كه به فراگـيري معارف اسلامي داشت، به نيّت قـبولي در رشته‌اي در اين همين موضوع، در كنكور سراسري شركت كرد و انتخاب اول خود را در برگ انتخاب رشته، رشتة «فقه و مباني حقوق اسلامي» تعيين كرد. پس از اعلام نتايج در اواخـر شهريورماه سال 1351، در اولين انتخابش قـبول گرديد و جهت تحصيل در رشتة مذكور، راهي مشهد مقدّس شد و در دانشكدة« الهيات و معارف اسلامي دانشگاه فـردوسي» اين شهر، مشتاقانه به تحصيل پرداخت. شهيد در تمام دوران تحصيل در دانشگاه از دانشجويان زبده و ممتاز بود. آنطوريكه خود شهيد، بارها اظهار مي‌داشته، افتخار شاگـردي رهـبري معظّم انقلاب را نيز در مشهد مقدّس داشته است. او در شهريورماه سال 1355 موفق شد تحصيلات خود را در مقطع ليسانس، رشتة فقه و مباني حقوق اسلامي به پايان برساند. شهيد شهرياري در سومين سال دوران دانشجويي خود، در مورخة 02/06/1353، با خانم خديجة ركـني ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج، دو پسر به نامهاي سيّدمحمّدمهدي و سيّدمحمّدحسين است. پس از فارغ‌التحصيلي از دانشگاه، با اينكه به انجام خدمت سربازي در رژيم طاغوت، هـيچ رغبـتي نداشت، بنا به توصية عده‌اي از علماءِ قم، جهت ترويج فرهنگ ناب اسلامي در بين سربازان، در مورّخة 25/09/1355، جهت انجام خدمتِ وظيفة عمومي، راهي تهران شد و پس از مدت دوسال، در مورّخة 25/09/1357 در بحـبوحة مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران، خدمت سربازي را به پايان رسانيد. لازم به ذكر است با اوج گرفتن نهضت مقدس اسلامي و پس از فرمان حضرت امام(ره) مبـني بر فرار از پادگانها، شهيد به قــم فرار كرد و پس از آن با مشورت دوستان، به زادگاهش روستاي «بحـيري» برگشت و اولين راهپيمايي عليه رژيم طاغوت را در روستا ترتيب داد. او چـندي پس از اتمام خدمت سربازي در مورّخة 01/12/1357، در حاليكه هشت روز از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي مي‌گذشت، در رشتة دبيري به استخدام آزمايشي آموزش و پرورش درآمد و به عنوان دبير، در دبيرستان« ابوذر غفاري خورموج»، مشغول به تدريس گرديد. او در 2/2/1358، به استخدام قطعي آموزش و پرورش درآمد و علاوه بر تدريس، فعاليتهاي ديگري را نيز در كسوت كارمند آموزش و پرورش به انجام رسانْد. در آستانة تدارك اولين دورة انتخابات مجلس شوراي اسلامي پس از پيروزي انقلاب، به درخواست و اصـرارِ علما، روحانيون، انديشمندان و چهره‎هاي سرشناسِ منطقه، در حوزة انتخابية «رودباران» شامل شهرستانهاي« دشتي»،« تنگستان»،« دير» و «كنگان»، كانديدا شد و موفّق شد در مرحلة دوم انتخابات، كه در مورّخة 19/2/1359 برگزار گرديد، با كسبِ 23045 رأي از كلِّ 27920 رأي و با اكثريّتِ مطلق آراءِ مردم، به عنوانِ اولين نمايندة«رودباران» در مجلس شوراي اسلامي، انتخاب گردد. شهيد شهرياري در اين هنگام، فقط 26 سال داشت. شهيد شهرياري در مجلس، به عضويت كميسيون كشاورزي و عمران روستايي درآمد و با تمامِ وجـود به خدمتگذاريِ مـردم پرداخت و در راهِ گره‎گشايي از مشكلاتِ مردم و خدمت‎رسانيِ روزافـزون به آنان، از هــيچ تلاش و مجاهدتي فروگذار نكرد. او در همين راستا يكبار در مورّخة 1/3/1360، يعني حدود يكماه پيش از شهادتش، شهيد «محمّدعلي رجايي» را كه در آن زمان در كابيــنة« بني‎صدر» ، نخست‎وزير بود، به شهر «خورموج» آورد و در محل مدرسة علميه، در حضور شهيد رجايي و جمعيت انبوهِ مردم، با سخـنرانيِ پرشور و آتشينِ خود، مسائل، مشكلات و گرفـتاري‌هاي مـردم را به عرض نخست‎وزير رسانيد. او يكي از استيضاح‎كنندگان بني‎صـدرِ خائن بود و سخنان خود را دربارة عدم كفايت سياسي نامـبرده با اشعار زير آغاز كــرد: نه هركس شد مسلمان، مي‏‎توان گفتش كه سلمان شد كز اول بايدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد جـمال يوسف اَر داري به حُــسنِِ خود، مشو غــرّه صفـات يوسفي بايد تو را، تا ماهِ كنعــان شد شهيد شهرياري، در حاليكه فقط 27 سال از عـمر پربركتش مي‎گذشت، در جـريانِ وقوع فاجعة هفتم تيرماه 1360 در دفـتر مركـزي حزب جمهوري اسلامي واقع در سرچشمة تهران، كه منجـر به شهادت شهيد آيه‎ا... دكـتربهشتي و هفتاد و دوتن از بهـترين ياران امامِ امّت(ره) گـرديد، دعوت حق را لبيك گفت و مظلومانه به شهادت رسيد. پيكر پاك و مطهّر و خفته‎به‎خونِ اين شهيد عـزيز، پس از انتقال به زادگاهش در روستاي بحـيري، بر دوش هـزاران تن از امّت سوگوار، به نحوي بسيار باشكوه به طوريكه در تاريخ استان كم‎سابقه است، تشييع و در جـوار مـزار مرحوم پدرش به خاك سپرده شد و اكنون زيارتگاهِ مردم است. رباعي زير، سرودة مرحوم شفيق ـ پدر شهيد شهرياري ـ مصداق حال اوست: به زير تـيره‎گل، ناكام خفــتم به صد حسرت، رُخ از ياران نهفتم فغان، كآخر نهال از نخلِ اُمّيد نچــــيده، باغ را بِدْرود گفـــــتم او بزرگ بود و بزرگ‎زاده؛ بزرگوار بود و از تبار بزرگواران؛ خصايل نيكو و محبّت‎برانگـيزِ انساني، در او جمع بود و در اين وادي به مدارجِ عالـيه‎اي نائل آمده بود. خصلت‌هاي پسنديده و دوست‎داشتني‎اش زبانزد خاص و عام بود. از هركس دربارة او مي‎پرسي، بالبداهه مي‎گويد: او بزرگوار بود، متواضع بود، باوقار بود، مهربان بود و شخصيتِ رشديافته و والامرتبه‎اي داشت. جوان بود و در گاهِ شهادت، تنها 27 بهار از حياتِ پربارش مي‎گذشت امّا به حقيقت، آنچنان در گفتار و كـردار، زبده و گرانمايه بود، كه گويي شخصيتِ والايش از رهگذرِ يك قرن زندگي، ساخته و پرداخـته شده است. شيخ اجلّ، سعدي شـيراز گويد: مردِ خردمـــندِ هـنرپيشه را عـمر، دو بايست دراين روزگار تا به يكي، تجربه آموخـتن با دگري، تجـــربه بردن به كار آري، او آنقدر فرهيخته و رُشديافته بود، كه گويا به مصداقِ شعر سعدي، دوبار در اين ديار زيسته و از اين رهگذر، تجربة بهترين گونه زيستن را به دست آورده است. او همة كمالاتِ خـيره‎كننده‎اش را تنها در كمـتر از سه‎دهه زندگي حاصل نمود و آنچنان زيست كه واقعاً حيف بود فرجامِ چنين زيستني، شهادت نباشد. امروز، بيش از دو دهه از فاجعة جـبران‎ناپذيرِ شهادت او مي‎گذرد امّا ويژگيهاي برجسته و كم‎نظير او، كماكان، چون ماهِ تابان در آسمانِ حافظة تاريخيِ ديار عالم‎پرورِ دشتي مي‎درخشد و نورافشاني مي‎كند. همگي بالأتّفاق، از تواضع او مي‎گويند و دراين‎باره، خاطراتِ ناب و گرانسنگي را در اذهانِ خود به يادگار دارند. تواضعِ فوق‎العادّه‎اش، جاذبة كم‎نظـيري را در شخصيّتش ايجاد كرده بود. اين خصلتِ ارزندة انساني و اسلامي، به حدي در رفتارش راسخ شده بود كه هركس حتّي اگر براي اولين‎بار او را ديدار مي‎نمود، آنقدر مجذوب خلق و خويِ متواضعانه‎اش مي‎گـرديد و آنقدر با او مأنوس مي‎شد كه گويي سالياني بر سابقة دوستيِ آنان، گذشته است. آقاي سيدابوالحسن بهزادي در اين زمينه مي‎گويد: «او نورانيت و صفا را با دانش و معلومات، درآمـيخته بود. از مصاحبتش سير نمي‎شدي. در سخنش جاذبه‎اي وجود داشت كه هركس با هر ميزان معلومات، با او روبرو مي‎گرديد، ناخودآگاه، جذب او مي‎شد.» براستي با همين تواضع و افتادگيِ فوق‎العادّه‎اش به اوج رسيده بود؛ همچنانكه مولاأميرالمؤمنين علي(ع) مي‏فرمايد: «اَلتَّواضُعُ يَرْفَعُ الْوَضِيعَ»؛ يعني تواضع و فروتني، انسانِ افتاده را بلند و سرافـراز مي‎كند. آنچه كه به تواتر، از گفته‎هاي مردم دربارة او برمي‎آيد، اين است كه او با وجود همة تواضعي كه در گفتار و كردارش عجين شده بود، بسيار متين و باوقار و باابهت بود. مشي و منش او در زندگي فردي و اجتماعي‎، آميخته‎اي از تواضع و وقار و مهر و مودّت بود و لذا هركس با او ديدار مي‎كرد، ابهت و وقار و طمأنينة خاصي را در شخصيت او مشاهده مي‎نمود. شهيد، در خانواده‎اي رشد يافته بود كه هرگونه اسباب پيشرفت و تعاليِ روحي و معنوي در آن مهيّا بود. از زماني كه چشم به روي حقايق زندگي باز كرد، خود را در ميان انبوه كتابهاي گرانبها و گرانسنگ و ارزنده ديد و در ساية همدمي با همين كتابها، شخصيت والاي علمي و انساني‎اش نشو و نما يافت. پدرش مرحوم شفيقِ شهرياري، كسي است كه شخصيت علمي و ادبيِ فوق‎العاده‎اي داشت و بي‎ترديد از مفاخـر گرانقدر و كم‎نظـير استان در قرن حاضر به شمار مي‎رود به طوريكه به سختي مي‎توان كسي را به قدر و مـنزلتِ بالا و والاي او يافت؛ از اين‎رو، علوّ مراتب فضل و فرهيختگيِ شهيد شهرياري، كه در دامان همچو پدري پروريده است، نبايد چندان ماية حـيرت و شگفتي باشد. شهيد، در تمامِ طول دوران تحصيل در مقاطع دبستان، دبيرستان و دانشگاه، همواره سرآمد همكلاسي‌ها و همدوره‎اي‌هاي خود بود و جايگاه منحصربفرد و ممتازي داشت. كسب رتبة اول استاني در سال آخـر دبيرستان و قبولي در اولين رشتة انتخابي در برگ انتخابِ‎رشته، موفّقيت‌هايي نيست كه به سادگي بتوان به آن دست يافت. اما شهيد، بسيار باهوش و باذكاوت بود و استعداد علميِ فوق‎العادّه‎اي داشت. هنگامي‌كه نامة او را به پدرش، كه در سنّ هـيجده‎سالگي از دانشگاه ارسال داشته مـرور مي‎كنيم، گمان مي‎كنيم كه نويسندة نامه مي‎بايست فردي باتجربه و صاحب مدارج بالاي علمي در رشتة ادبيات بوده باشد تا بتواند اينچنين زيبا و پرمحـتوا نامه‎نگاري نمايد درحاليكه سن ايشان در هنگام نوشتن اين نامه، از هيجده سال، فراتر نمي‌رفته است. شهيد شهرياري، از آنجاييكه پدرش شاعـر بزرگي بود، از كودكي با اشعار نغز و نيكو، مؤانستي ويژه داشت و لذا ضمن آنكه اشعار بسياري را از بَر داشت و از دانسته‎هاي عميقي دربارة موضوعات مختلف شعري برخوردار بود، هماره با شاعران و شعردوستان، مجالست و مراوده داشت. جناب آقاي سيّدابوالحسن بهزادي دراين‎باره مي‎گويد: «اين شخصيتِ محبوبِ منطقه، كه دنيايي از صفا و وفا را با خود داشت، در ميانِ كتابخانة بزرگي از پدر و اجـدادش، با مباحث ديني، درس و مباحثه، شعر و ادبيات، رشد كـرد. از زماني كه چشم تشخيص، باز كرد، چيزي جز كتاب‌هاي متنوّع پدر و مجالس بزرگ و مباحثِ ادبي و علمي و قرآني نديد.» شهيد «شهرياري»، شيفته و شيداي معارف ديني بود و از هر مجالي در جهت كسبِ اين معارف و علوم نوراني، بهره مي‎جست. او بااينكه در تحصيلِ دروس كلاسيك بسيار كوشا و در اين عرصه همواره ممتاز بود، امّا از انجام مطالعات غيردرسي بخصوص در مقولات ديني، هـرگز غافل نبود. از گنجينة گرانبهاي كتابخانة مـرحوم پدر، بهره‎ها برد و در زمان حضور در مشهد نيز معمولاً در محافل و مجالس ديني حـضور مي‎يافت و از محضر علماي دين، مشتاقانه تلمّذ مي‎كرد. بنا بر آنچه از خود شهيد نقل شده است، ايشان در ايام تحصيل در مشهد مقدّس، بارها و بارها به حضور مقام معظّم رهــبري شرفياب شده و از محضر آن بزرگوار، بهره‎هاي علمي، تربيتي و ديني فراواني را برگرفته بود. مرحـوم« شفيق»، ارادتي تمام به مقام شامخ پيشوايانِ معصوم (ع) داشت و در اين راستا، همواره نسبت به برپايي مجالس روضه‎خواني حضرت سيّدالشّهدا (ع) همّت مي‎گماشت. عـلاوه بر اين، جوّ معـنوي و روحاني‎اي كه آن‌مر‎حوم بر خانوادة خود حـكمفرما ساخته بود، چنان بود كه امكانِ هيچ‎گونه بدزباني، بدگويي و گفته‎هاي مـنكر پيش نمي‎آمد. مِن‎حيث‎المجموع، آنچه بر فضاي اخلاقيِ خانوادة مـرحوم شفيق، نمايان بود، حاكميت مقتدرانة ارزش‌ها و شعائرِ سعادت‌بخش اسلامي بود و شهيد «آقابزرگ» نيز در چنين خانواده‎اي نشو و نما يافته و لذا اُنس با آموزه‎هاي ديني و عشق به مكتب اهلبيت(ع)، در تار و پودِ وجودِ حقيقت‎جوي او ريشه دوانده بود. از همين‎رو پس از اخذ مدرك ديپلم، درحاليكه مسيرهاي متفاوتي را جهت ادامة زندگي در پيش‎رو داشت، از منافع و مطامع دنيوي چشم پوشيد و باتمام‎وجود، در پي تحصيل علوم و معارف ديني رفت. او رشته‎اي را جهت تحصيل اختـيار كـرد كه در آن زمان در نزدِ عـموم، جايگاه مناسبي نداشت امّا بينش عميق و اشتياقِ آتشين و آگاهانة او به علوم ديني، هـيچ مانع و تنگنايي را در كسب معارف والاي ديني برنمي‎تافت. خودِ شهيد، در اولين نامه‎اي كه پس از رفتن به دانشگاه و در سن هيجده‎سالگي در مورّخة 9/9/1351، به پدرش مي‎نويسد، دراين‎باره چنين مي‎گويد: «گرچه اين دانشكده در نظر عوام‎النّاس، بي‎ارزش تلقّي شده، ولي در نزد صاحبان علم و معرفت، داراي ارجي عظـيم است و به قول مـلاّي روم: ما درون را بنگريم و حال را ني برون را بنگريم و قال را، چون هدفم تدريس و خدمت به جامعه است، به خواست خـداوند، توفيق حاصل خواهم كرد.» شهيد ، تحت تأثير بينشِ عميقِ اسلامي و فهم و بصيرت بالاي سياسي و اجتماعيَ خود، با نظام طاغوت و همة مظاهـر طاغوتيِ رژيم پهلوي، در تضادّ شديد بود. اين مسأله در خاندانِ وي، مسبوق به سابقه است چـرا كه پدرش مرحوم شفيق نيز همواره با سياست‌هاي رضاخان در تقابل بود و اتفاقاً به همين‎خاطر ترجيح داد از زندگي در شهر و حضور در مناصب دولتي چشم بپوشد و به زادگاهش مراجهت نمايد. شهيد، خود دربارة سوابقِ مـبارزاتي‎اش در زمان طاغوت چنين مي‎گويد: «هنگامـيكه در بوشهر بودم، در انجمن ضدّبهائيت شركت مي‎كردم و نامه‎ها و نوارهاي امام(ره) را در اختـيار دوستان قـرار مي‎دادم. همچنـين در آن ايّامِ اختـناق، كتابِ ولايتِ فقيه امام(ره) را بين مـردم، توزيع مي‎كردم. زمانيكه مشهد بودم، فعاليت‌هاي سياسي و مذهـبي داشتم و به علتِ داشتن كتب ممنوعه، چندبار از طرف ساواك، مورد مؤاخذه قـرار گرفتم. در زماني هم كه در سربازخانه بودم، سركلاس درس، مطالب ديني و سياسي را مطرح مي‎كردم.» شهيد، در زمان سربازي نيز دست از مـبارزه عليه طاغوت برنمي‎داشته و در همين‎راستا پيامهاي امام امت(ره) را در پوتين مي‎گذاشته و پس از انتقال به درون پادگان، بين سربازها توزيع مي‎كرده است. شهيد شهرياري، پس از اتمام خدمت سربازي، اولين راهپيمايي عليه رژيم شاه در روستاي بحـيري را ترتيب داد و پس از آن نيز منزل ايشان، همواره كانون فعاليتِ مـبارزاتي عليه رژيم منحوس پهلوي بود. هنگاميكه مسألة انتخابات اولين دورة مجلس شوراي اسلامي مطرح گرديد، علـيرغم وجود چهره‎هاي سياسي و مذهـبي مهمّي در استان و در منطقة «رودباران»، افكار عموميِ اين منطقه، غالباً متوجّه شهيد شهرياري شد. شهيد در آن موقع، جواني بود 26 ساله كه تحصيلات ليسانس داشت و به عنوان دبير، در دبيرستانهاي «خورموج»، فعاليت مي‎كرد. توجّه و اقبال عمومي به شهيد« شهرياري»، صرفاً به خاطر انتساب ايشان به مرحومِ «شفيق» نبود؛ كه البته اين موضوع، بي‎تأثير نيز نبود، اما عامل اصلي در اين زمينه، بي‎ترديد علوّ مراتب انساني و شخصيّت تكامل يافتة خود شهيد بود كه توجه عموم را معطوف به او كرد و گرنه در طول تاريخ، بسياري بوده‎اند كه علـيرغم انتساب به شخصيّتي مهم و شهـير، هرگز نتوانسته‎اند به كمـترين جايگاهي در عرصة زندگي اجتماعي و سياسي دست يابند. شهيد شهرياري از چنان مقبوليتي برخوردار بود كه اكثريت قريب‎به اتّفاق شخصيّت‌هاي مذهبي و انقلابيِ استان از او حمايت نمودند. او پس از آنكه به نمايندگيِ مردم در مجلس انتخاب شد، هـرگز خصلت‌هاي عاليِ اخلاقي خود، نظير تواضع، زهد، صداقت، عطوفت و مـردمداري را فراموش نكـرد و نه‎تنها فراموش نكرد كه بر مـراتب آن افزود. شهيد، در طي مدت كوتاهِ حضور در مجلس، به‌حقيقت، خدمتگذاري صادق و پرتلاش براي مردم بود. او در اين مدت توانست شهيدرجايي را كه آن‎زمان نخست‎وزير بود، به خورموج بياورد و در مدرسة علمية اين شهر، در حضور جمعيتي انبوه، با نطقي پرشور و آتشين، مشكلات و كمبودهاي مـردم را به عرض نخست‎وزير برساند. وي در مجلس عضو كميسيونِ كشاورزي و عمران روستايي بود و خدماتِ قابل توجّه و شايسته‎اي را در اين كميسيون، به انجام رسانيد. شهيد در همة موضوعاتِ كوچك و بزرگي كه در مجلس مطرح مي‎شد، حضور پويا و تأثيرگذاري داشت. او از استيضاح‎كنندگان بني‎صدرِ خائن بود و در افشاي چهرة منافقانة او و نيز ماهيت پليد جريان ليــبراليم، در صحنِ علنيِ مجلس، دادِ سخن سرداد. به‎راستي، جـزاي اين‎همه محامد و محاسنِ كم‎نظـير، چيزي كمتر از شهادت نبود و خداي متعال نيز در عنفوان جواني، او را به اين فوز عُظمي و سعادت جاودان، نائل كرد

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا پیشداد : فرمانده گروهان دوم گردان409 حضرت ابوالفضل العباس(ع) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اسفند ماه سال 1343 در شهرستان «زاهدان»،مرکزاستان« سیستان وبلوچستان» ،نوزادی چشم به جهان گشود . با توجه به علاقه و عشق فراوان والدینش به« حضرت امام رضا (ع)»،« غلامرضا» نامیده شد .دوران کودکی را در خانواده ای صمیمی ،مهربان و مذهبی گذراند و به دوران دبستان رسید .در سال 1350 وارد تحصیلات ابتدایی شد. با توجه به استعداد درخشان و ویژگی های اخلاقی نیکو مورد توجه مربیان قرار گرفت و همه به او علاقه مند شدند .او دوره ابتدایی را با رتبه ممتازی به پایان رساند و وارد مدرسه راهنمایی «دکتر محمد معین» گردید و آن دوره را نیز با موفقیت کامل و به عنوان شاگرد ممتاز به اتمام رساند . جهت ادامه تحصیل رشته ریاضی فیزیک را بر گزید و در دبیرستان شهید دکتر« با هنر» مشغول به تحصیل شد .همزمان با تحصیل همکاری با انجمن اسلامی دانش آموزان را آغاز نمود و یکی از فعالین انجمن گردید .سال دوم دبیرستان را که می گذراند در اردوی یک ماهه اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان سراسر کشور در تهران شرکت نمود .پس از باز گشت به زاهدان ضمن تعمیق همکاری و فعالیت با اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان ،وظیفه جدید بر عهده گرفت ،یعنی به عنوان خبر نگار مجله آینده سازان فعالیت اجتماعی و فرهنگی دیگری را آغاز نمود . او در دوران تحصیل نه فقط در زمینه درس ،بلکه به لحاظ اخلاقی نیز همیشه ممتاز بود ،به گفته صحیح تر ،هم در بعد علمی و هم در بعد اخلاقی و تربیتی و آنچنان که بعد ها عملا ثابت کرد ،در بعد ایمان نیز نمره ممتاز گرفت و نشان داد که یک انسان ترازاول درآیین اسلام است . در هر سه بعد پیشرفت واقعی یعنی :علم –اخلاق – ایمان گام بر می داشت .علاوه بر اینها تلاش نمود به نحوی به صدور انقلاب اسلامی به خارج بپردازد ،لذا با به دست آوردن نشانی افراد مورد نظر در کشور های مختلف آسیایی و اروپایی ،از جمله : «هندوستان »، «پاکستان» ، «نروژ»، «سوئد»، «انگلستان» و ...با آنان ارتباط مکاتبه ای بر قرار نموده و از این طریق در بسط و گسترش اندیشه دینی و انقلابی ،فعالیتی خیره کننده به ظهور رساند .وقتی در سال سوم دبیرستان درس می خواند ،مسئولیت« اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان سیستان و بلو چستان» به او سپرده شد و او تا پایان دوره دبیرستان در این مسئولیت خطیر ،در راه تعمیق آگاهی های دینی و رشد بینش سیاسی جوانان ،سعی بسیار نمود .او عاشق علوم دینی و تحصیلات حوزوی بود ،و به خاطر همین علاقه شدید ،پس از اتمام دوره متوسطه در کنکور دانشگاه ها شرکت نکرد . و در سال تحصیلی 1362- 1361 وارد حوزه علمیه« امام جعفر صادق(ع) زاهدان» گردید و در محضر اساتید ارجمند آن حوزه به یادگیری علوم دینی پرداخت تا به خواست دیرین و قلبی اش که مطالعه گسترده و ژرف در امور دینی و پژوهشی در آنها بود جامه عمل بپوشاند . تحصیل او در حوزه مقارن با سال آغازین جنگ عراق علیه ایران اسلامی بود ،در جبهه ها کمبود نیروی انسانی احساس می شد .در این اثنا دل بی قرار شهید« پیشداد» عزم جبهه کرد وخواست حضور پر رنگ و عاشقانه ای در جبهه های خون و آتش یابد و آن را مرام خویش عملی سازد چرا که آنرا مرحله ای اساسی در تکامل عقیدتی می دانست . در ابتدا ،به عنوان نیروی رزمی عازم شد ،به مرور که از حضورش در جنگ می گذشت آبدیده تر شد و ضمن مهارت های گوناگون و به همراه داشتن خمیر مایه وجودی و تقوا ،به سرعت مدارج گوناگون را طی نموده و مسئولیت های مختلفی در رسته های مورد نیاز به او سپرده شد ،از جمله ،بیسیم چی گردان ،فرمانده گروهان ،معاونت گردان ،پیک فرمانده تیپ ولشگر.او در تمام مسئولیتها به خوبی وظایف محوله را انجام داد . عارفی بود که گویا برای گذر از بعضی منازل سیر و سلوک عاشقانه ،جنگ را بر گزیده و تکامل اخلاق عملی خویش را در آن وادی جستجو می کرد .آن عارف مجاهد به الگو و اسوه ای تبدیل شده بود که بسیاری از رزمندگان و مجاهدین طریق حق ،رفتار و اخلاق اورا سرمشق خود قرار داده بودند . آخرین حضور جسمانی او در جبهه های جنگ هنگامی بود که مسئولیت فرماندهی گروهان« حضرت ابوالفضل العباس(ع) »را عهده دار بود .در عملیات« والفجر هشت» در ساحل« اروند» ،پرنده روح بلند پرواز عاشق و بی قرارش ،قفس تنگ تن را تاب نیاورده و سبک بال ،لبریز از تمنای آزادی و پرواز ،رقص کنان به شوق دیدار در سماع عشق پرواز کرد تا بر شاخسار طوبی نشیند و ذکر دوست ،دوست را با لبخند های شیرین چه چه زند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عیسی خدری : قائم مقام فرمانده گردان 409 حضرت ابوالفضل(ع) لشگر41ثارالله( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در یکی از روزهای سا ل 1340 روستای مرزی «محمد شاهکرم» در استان «سیستان وبلوچستان» که در خنکای تند باد ماه آذر تکیه به تپه های ریگ داده بود، شکفتن شقایقی خونرنگ را در خانه ای کاهگلی به تما شا نشست .پدر که به سودای کار به روستای دیگر رفته بود در باز گشت مژده میلاد نوزاد را شنید و برای نامگذاری اش به خانه روحانی روستا رفت. به میمنت ولادت کودک در روز دوشنبه نام عیسی بر او نهاده شد .عیسی پنجمین فرزند خانواده ای پر اولاد بود که در تراوت دست های پرتاول پدری کشاورز و مادری به مهربانی خوشه های سبز گندم بالید و قد کشید . پدر ،کشاورز شرافتمندی بود که بر روی زمین دیگران بذر می افشاند ،و مادر چون همه زنان سیستانی روزهای ترک خورده اش را به رنج بی امان کار و عطر نگاه همسر و فرزندانش پیوند می داد .دستهای مادر همیشه بوی آفتاب می داد .بوی مهربانی و ایثار .او معنای رفاه را نمی دانست و در گرما گرم سوزنده سیستان که پرخاش بادهای صدو بیست روزه اهل خانه را به ستوه می آورد تشنگی حنجره های کودکانش را تنها با کوزه ای آب پاسخ می داد . اما پدر که با نگاه تازه ای به زندگی می نگریست ،بی اعتنا به فقر ،سعی در وحدت نظام روستایی و پیوند جان خویشاوندان با یکدیگر داشت .این همدلی و ایمان عاشقانه که از سر چشمه مذهب و ولایت سیراب می شد، باعث شده بود تا روستا از بافت یکدست و مذهب مستحکمی بر خوردار باشد. پدر می گوید :روستای ما دارای سه آخوند بود .آن روستای کوچک در همان روزهای ستمشاهی نیز با عطر ایمان مشام خانه ها را معطر می کرد .پدرش می گوید:« همان موقع جلسه قرآن داشتیم و کربلایی عبد الله و ملا اصغر جلسه قرآن می گرفتند و حدیث می گفتند. ما به مسائل مذهبی و واجبات دین پایبند بودیم .از 140 «من »محصولی که بر می داشتیم ،همان سر خرمن زکات آن را جدا می کردیم و به ملای ده می دادیم. اما چون بضاعت مالی ما اندک بود به ما خمس تعلق نمی گرفت .» پدر که در سایه سار ولایت ،کودکانش را می پروراند ،عاشورایی بود و عاشق شهدای کربلا .ماه محرم روضه سید الشهدا(ع) می گرفت .حلیم به نذر امام حسین(ع) می پخت ،سا لی دو راس گوسفند نذر آقا ابوالفضل(ع) می کرد و سنت خیرات را از یاد نمی برد . پدر معتقد بود تولد «عیسی» به زندگی اش برکت داده است .او دیگر نمی توانست از دغدغه های چرخه زندگی کم کند و خنده های تابناک فرزندانش را ببوید .گویی «عیسی» آینه ای بود که پدر جمال روزهایش را در آن می دید .اومی گوند :«ما کشاورزی می کردیم .از مزرعه که بر می گشتیم ،خسته و مانده بودیم .یک خانه داشتیم که در همان خانه هم گوسفندان ما بود و هم خود ما زندگی می کردیم. ما زندگی را از صفر شروع کردیم .اما از زمان تولد «عیسی» هم به تعداد گوسفندان ما اضافه شد و هم کم کم وضعیت مالی ما بهتر شد .اگر بضاعت مالی ما هنوز اندک بود ولی فشار را تحمل می کردیم و از کسی منت نمی کشیدیم .» ایمان و اعتقاد پدر حتی اجازه نمی داد تا نگاه تند خان و حکومتیان را بر تابد و با خواسته های ستمگرانه آنان همراه شود .او از اولین کسانی بود که در همان سا لهای ملوک الطوایفی بر علیه زور گویان منطقه بر خاست و جز خدا از کسی پیروی نکرد .او می گوید :«به علت اینکه همدرد روستاییان بودم ،مردم برای رفع گرفتاریهای خود به من مراجعه می کردند .تا اینکه در سا ل 1342 اصلاحات ارضی آمد و انقلاب سفید شد. در صورتی که آن انقلاب روزگار ما را خرابتر کرد .ماموران دولت می گفتند دولت به ما زمین می دهد و کشاورزان هم که هنوز با اعتماد به این قصه گوش می کردند من را به عنوان مسئول شورای ده انتخاب کردند .در شورای ده من بودم و «ملا صفر» و یکی دیگر .روز بعد دفتری را برای ثبت نام آوردند و گفتند که هر روستایی دو تومان پول و نیم من گندم بدهد . مردم که انتظار این بر خورد ظالمانه را نداشتند خواستند تا به روستای «گزمه» بروند و از کد خدای آنجا که نماینده دولت هم بود، داد خواهی کنند .من که خودم را در برابر مردم مسئول می دانستم رو به آنها کرده و گفتم هیچ کس حق ثبت نام ندارد و اگر کسی دفتر ثبت نام را انگشت بزند مدیون است .می دانستم که دولتی ها هر موقع بخواهند می توانند ما را از ده بیرون کنند ،بنا بر این با« کربلایی عبد الله »و «ملاصفر» مشورت کردم .در نتیجه من و «ملا صفر» به «تهران» رفتیم و از ماموران دولت و نحوی اجرای اصلاحات ارضی شکایت کردیم .ماه بهمن بود که از «تهران» بر گشتیم و از آن پس از جانب خوانین و زور گویان بلایی نبود که بر سر ما نیاورند .آنها گوسفندان خود را در زمین مزروعی ام برای چرا رها می کردند .مرا به زندان افکندند ،به سویم تیر اندازی کردند و ... یک روز خان، قاصدی به ده فرستاد و از من و سایر روستاییان دعوت کرد که فردا هیئتی از« تهران» به سد «کوهک» می آید، شما هم بیایید و مشکلاتتان را باز گو کنید .به قاصد گفتم چون تو نزد ما آبرو و احترام داری دفعه آخرت باشد که از طرف خان می آیی و به ما دستور می دهی .به خان بگو تو دیگر کد خدای ما نیستی . از همین زمان که زیر بار خان نرفتیم انقلاب ما در روستای« محمد شاهکرم »شروع شد . این فراز های اعتقادی که در مقابله با ستم ،روی کرد پدر را به ستم ستیزی نشان می دهد موجب شد که همه تلاشش را وقف سواد آموزی فرزندان کند تا به مانند او بختک شوم بی سوادی بر شانه هایش ننشیند. اما روستا فاقد مکتب خانه و مدرسه بود .ناچار عیسی را به مدرسه ای در روستای« گزمه» بردند. به علت بر خوردی که همکلاسی شدن با بچه های عمده مالکان دید ،روزی هفت کیلو متر راه را با پای پیاده می پیمود تا در مدرسه روستای «کلبعلی» به آرزوی دیرینه اش تحقق بخشد .«عیسی» آرزو داشت مهندس کشاورزی شود تا به کشاورزان خدمت کند . او هر روز آبدانه های تاول پایش را می ترکاند تا به شوق مدرسه فرسنگ های راه را بپیماید و در کلاس اندیشه ،الفاظ مقاومت و الفبای ایستادگی بیاموزد در خانه نیز یاور مادر بود .مادری که چون برگ گل ،ساده و معطر بود .از چاه آب بر می داشت .گاوها را می دوشید .در صحرا برای تنور هیزم جمع می کرد و با دست های کوچکش برای گوسفندان یونجه می چید .آنگاه در سن نه سالگی به همراه خواهر که تازه ازدواج کرده بود به«تهران »رفت تا به آموزه های نو ،وسعت کرانه های دانش و زندگی را در یابد .سیزده ساله بود که دلتنگی روستا را تاب نیاورد و به زادگاه باز گشت .تا بار دیگر دست های مادر را ببوید و گرد از رخسار پدر بشوید .در مراجعت ؛زندگی را دید که با آنان مهربان تر شده بود .پدر ،کارگر جنگلبانی شده بود و« سر آبیار» و ریش سفید روستا .مزرعه هم دیگر به خودش تعلق داشت رمه گوسفندانشان در دل صحرا امید از زمین بر می چید و خانه رنگ آرامش گرفته بود .پدر چون همیشه به برکت ایمان و اعتقادش روزگار می گذراند و «عیسی» در سایه زیر درخت تنومند مذهب ،پیشه دینداری از پدر می آموخت .اما هنوز آرزوی خدمت به کشاورزان در سر داشت ،فراموش نکرده بود که اهل آبادی است دو با مردم روستا پیوند دارد و نمی تواند سهمی فزونتر از دیگران بگیرد .به همین جهت حتی خجالت می کشید لباس نو بپوشد .پدر می گوید:«عیسی همیشه از لباس کهنه استفاده می کرد .هر غذایی را می خورد. هیچ وقت تشک زیر پایش نینداخت و ...اصلا تکبر نداشت .» دوران تحصیل در مدرسه راهنمایی «زهک» را این چنین گذراند تا بتواند در سا ل 1355 به هنرستان راه یابد و دوستان همکلاسی اش را به نگاه مومنانه اش ورانداز کند و از جمع آنان یاران فردای خویش را بر گزیند . یارانی که چون او بوی شهادت می دادند و عاقبت نیز با اوبه مشهد کده آفتاب پیوستند .دوستی با سردار شهید حاج« قاسم میر حسینی» نیز حاصل همین روزهای باروری اندیشه و اعتقاد بود. سردار محب علی فارسی می گوید :«اصلا این چند نفری که با هم توی یک کلاس بودند ،اکثر اینها جذب سپاه شدند که فکر کنم آشنایی این شهید هم با سردار «میر حسینی» توی همین هنرستان بوده .» در همین روزها بود که معنای وسیع انقلاب را در یافت .در «مسجد جامع زابل» به دیدار روحانی مبارز شهید« حسینی طبا طبایی» می رفت و پشت سر ایشان نماز می خواند ،با او روانه تظاهرات می شد و از ایشان کسب فیض می کرد .او شیفه شخصیت امام شده بود و ایشان را ادامه اهل بیت می دانست .برای ارادت بیشتر با امام و انقلاب ،کتاب می خواند ،پای منبر علما زانوی اخلاص به زمین می زد و بر علیه گروهک ها و ضد انقلابیون موضع فکری می گرفت .او تشنه دیانت بود و امواج خروشان انقلاب چنان مزرعه جانش را سیراب کرد که برای طراوت جاودانه خدمت در سپاه پاسداران را بر گزید و لباس سبز عاشقی بر قامت آراست .«عیسی» در آن سا لها آمیزه ای از ایمان و تقوی بود ارتباط با روحانیت ،تعبد و خلوص او را شفاف تر کرده بود .قرآن را به شیوایی تلاوت می کرد روضه خوان شده بود و دل از دست داده اهل بیت .با شنیدن نام کوثر ولایت و آقا امام حسین (ع) ابر های همه عالم در دلش می گریست .در همان ایام بود که شهادت برادر و پسر عمو ی بزرگوارش در جبهه کردستان او را با وسعت معنای شهادت آشنا کرد و شهید را از زاویه ای دیگر به او شناساند .با شروع جنگ تحمیلی و شیطنت خناسهای دست آموز در مقابل میهن اسلامی پوتین رزم به پا کرد و چفیه عاشقی بر گردن انداخت .عطش شهادت و فیض حضور در جبهه ها لحظه ای او را آرام نمی گذاشت اما نیاز سپاه پاسداران به وجود ایشان در مسئولیت بسیج «زابل»،چند گاهی او را از یافتن گم شده اش باز داشت .پدر که فرزند را در جستجوی معشوق ازلی مشتاق و پریشان می دید او را به ازدواج به دختر عمویش ترغیب کرد تا قبل از شهادت «عیسی»،ثمره ی وجود او را ببیند و به دیدارش دل خوش کند .پدر می گوید :« او به فکر ازدواج نبود .می گفت بگذارید جنگ تمام شود .اما ما او را مجبور به ازدواج کردیم لذا در سن 22 سا لگی ازدواج کرد و فقط شش ماه با خانواده بود .» آتش مشتاق جبهه ،پدر را نیز فرا گرفت .کاشانه به خدا سپرد و به عزم نبرد کمر راست کرد و قدم در راه گذارد. او پیرانه سرد بر نادلی پیشه کرد و به جبهه رفت تا فرزند باز هم در تب تند خواهش بسوزد و چشم در راه بدوزد با اینکه نقش موثر او در فرماندهی سپاه پاسداران «دوست محمد»و مسئولیت بسیج «زابل» و معاونت بسیج استان ،گواه ارادت و اشتیاق به شهادت بود اما آتش فراق را بر نتافت و در دفعات مکرر توفیق حضور در نیستان نینوایان را یافت . پس از پایان دوره آموزشکده کشاورزی بیرجند باز هم جبهه را سر منزل مقصود می دید و شهادت را بهانه دیدار معبود .او می دانست جبهه مرز بیداری و ظلمت است ،و شهادت ،روزنه ای که از آن می توان آفاق را در تجلی انوار الهی نور باران یافت .اندیشه شهادت ،از سردار خدری مردی به هیات آفتاب ساخته بود .سجاده اش را که می گشود یک تکه از آسمان را مهر نمازش می دید .نیت او به رنگ آرامش شهیدان کربلایی بود و قنوت او بوی جاودانگی می داد .نمازهای شبانه اش حال و هوای غریبی داشت .نافله شب را به نیت سپیده مان می خواند و در دعا هایش بلا را از خدا طلب می کرد .در جبهه خیلی زود استعداد خود را نمایاند .در اثر مدیریت و شجاعت ذاتی اش منصب معاونت فرماندهی گردان 409 لشکر ثار الله را سر دوشی خون تابناکش نمود و در ادامه عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه آنقدر حماسه آفرید که خون چون حماسه جاودان شد و با تارک خونین در حالیکه تشنه وصال معبود بود تشنه لب خاک بر افلاک پر کشید .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئول بهداری لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهید «محمد رضا باقری» در خانواده ای متدین در شهر« اصفهان» متولد شد . هنگام تولد به دلیل بیماری قادر به شیر خوردن نبود، مادرش با نذر در مسجد« سید اصفهان» ،شفای او را طلبید تا او مجاهد راه خدا باشد .هشت ماهه به دنیا آمد .زود آمد تا زود به سرای باقی بشتابد . «محمد رضا» با عشق به اهل بیت در دامان پر مهر والدین پرورش می یافت .اما از کودکی دوست داشت روی پای خود بایستد و کارهایش را خود انجام دهد .در مساجد شرکت فعال داشت . با جوانه زدن نهال خونرنگ انقلاب و حرکت خروشنده مردم او نیز دو شادوش با آنها در باروری آن نهال می کوشید .پس از پیروزی انقلاب با تاسیس شرکت های تعاونی و صندوق های قرض الحسنه و کارهای عمومی چون، شورای هماهنگی برای مرهم نهادن بر زخمهایی که طاغوت بر تن و جان مردم نهاده بود ، کوشید. پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به استان« سیستان و بلوچستان» شتافت تا در آن منطقه محروم رسول انقلاب و سر باز امام خمینی باشد . او به سپاه پاسداران و لباس مقدس آن عشق می ورزید و آرزو داشت با آن لباس سبز به ملاقات پروردگارش بشتابد . خدمت به مردم و حضور در جبهه های حق علیه باطل چه در شرق چه در غرب را وظیفه اصلی خود می دانست و حتی وقتی تشرف به خانه خدا به او رسید از طواف خانه خدا امتناع ورزید و خدمت به صاحب خانه را در جبهه ها ترجیح داد . همان زمان در عملیات «والفجر یک» شرکت جست . علاوه براین در عملیات متعدد شرکت فعال داشت و در مسئولیت بهداری لشکر 41 ثار الله حماسه های فراوان در خدمت به رزمندگان آفرید . عشق به حضوردر جبهه های نبرد موجب آن شده بود که وقتی برای جراحت سختی بستری شده بود و دکتر ،عمل او را به تاخیرانداخت ،در برابر دکتر برای تسریع عمل پافشاری می کرد و می گفت :اگر مرا جراحی نکنی تا زود تر به جبهه بروم با همین جراحت به جبهه ها خواهم رفت ودر آن دنیا در برابر خدای یگانه از شما نزد خدا شکوه خواهم کرد . با اصرار او پزشک مجبور شد به رغم آماده نبودن بدنی و تجهیزات، او را به اتاق عمل برد و جراحی کند. او نیز دوران نقاهت را طی نکرده و پس از مدت کوتاهی برای خدمت ،به جبهه نبرد شتافت . «محمد رضا» فردی فداکار و ایثار گر و فروتن بود .جراحت خود را هیچ می انگاشت و به خانواده سفارش می کرد که به عیادت مجروحان بشتابند .در جه خلوص او تا حدی بود که وصیت کرد: اگر سر قبر من می آیید اول به سراغ شهیدان دیگر بروید . این سردارفداکار سر انجام در عملیات «والفجر 4 »در مهر ماه 1362 با اصابت ترکش به قلبش پای بر نردبان عرش نهاد وآسمانی شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس پاسبان : فرمانده گروهان دوم از گردان410امام حسین(ع) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روز اول آبان ماه سال 1347 در خانه ای محقر در خیابان شهید« باقری» سیروس (سابق)شهر «زاهدان» کودکی پا به عرصه وجود نهاد که پدر خانواده ،آقای «ابراهیم پاسبان» به سبب عشق و علاقه ای که به حضرت رسول (ص) داشت نام« احمد» را که یکی از نام های آن حضرت است ،برای فرزندش انتخاب نمود. شهید پاسبان اصالتا از خانواده «رخشانی های» زابل است که شهرت «پاسبان »را اختیار کرده اند .پدر شهید کار گری ساده بود و مادرش خانه دار که در بسیاری از مواقع و مراحل زندگی مجبور بود برای امرار معاش فرزندانش به کارگری و رختشویی بپردازد .گرچه شهید پاسبان در خانواده ای ضعیف از لحاظ مادی به دنیا آمد اما با وجود فقر و تنگدستی در دامان پدر و مادری پاک و فداکار از مخلصان و مریدان ابا عبد الله الحسین (ع) و فاطمه زهرا (س) و با امرار معاش پاک و طیب ،پرورش یافت .در ایام کودکی شهید ،پدرش بر اثر سوختگی در کوره آجر پزی مریض و خانه نشین شد .در نتیجه ،سختی های زندگی شدت بیشتری گرفت و درد و مهنت به خانواده روی آورد . در این روز گار سخت، مادر احمد مجبور به تلاش مضاعف برای گرداندن چرخ زندگی شد . ایشان اظهار می دارند :در این سالهای سخت که احمد یکی دو ساله بود ،من مجبور بودم بیشتر کار کنم و زمانی که برای کارگری می رفتم احمد را نیز با خود می بردم .او بازی می کرد و من کار می کردم تا زندگی سپری گردد و فرزندانم رشد نمایند . شهید پاسبان دوران طفولیت را در محرومیت و فقر سپری نمود گر چه زندگی آنان با کمترین امکانات می گذشت اما قلبها در آن خانه محقر و خاکی بسیار بزرگ و رئوف پرورش می یافت .این امر را در خصوص شهید پاسبان می توان از گفته های تمامی همرزمانش در یافت .او قلبی داشت به وسعت آسمان آبی ،مملو از صفا و صمیمیت و کمک به هم نوع و سر شار از عشق و محبت به خاندان عصمت و طهارت .او در خانه ای پرورش یافته بود که ذکر دعا و درس قرآن و مصیبت ابا عبد الله (ع) و...در آن طنین انداز بود . این امر در شکل گیری شخصیت مذهبی ایشان کاملاموثر بود و از او انسانی معتقد به اسلام و فرائض مذهبی ساخت . احمد تحصیلات ابتدایی را در مدرسه« طالقانی» زاهدان گذراند ،نمرات تحصیلی ایشان در این دوره از توانایی و استعداد درخشان او حکایت می کند .معلمان همه از او راضی بودند و احمد را کودکی پر انرژی ،سریع الانتقال ،زرنگ و چابک معرفی می کنند .مربیان نیز او را کودکی سازگار ،بهنجار ،اجتماعی ،محبوب، مهذوب و دارای فضایل و سجایای خوب ،ارزشیابی می نمایند که این امر نشا نگر آن است که شهید پاسبان در ایام کودکی از تعادل روحی و روانی و توانایی های قابل توجهی بر خوردار بوده است . خانواده او را کودکی با استقامت ،صبور ،با گذشت ،پر تحمل ،مهربان نسبت به خانواده و همبازی ها و همسا لان معرفی می نمایند و اذعان دارند که شهید نسبت به همسالان خود بسیار کم توقع و مهربان و با گذشت بود . این صفات را در دوران جوانی وی بیشتر می توان دید و اکثر دوستان دوران جوانی او خصوصا همرزمانش از روحیه عیاری و جوانمردی شهید صحبت می کنند و عنوان می نمایند که او در دوستی یک دل و یکرنگ و صمیمی بود .نسبت به دوستانش ناجوانمردی روا نمی داشت و از دروغ پر هیز می کرد .لذا مورد توجه محبوب دیگران بود . شهید پاسبان از کودکی با فرهنگ و معارف اسلامی مانوس بود .از سه سالگی سوره های کوچک قرآن توسط خانواده به ایشان تعلیم داده می شد .و در مجالس مذهبی در روز های عاشورا و تاسوعای حسینی و مراسم دهه اول محرم و نماز جماعت و عید قربان و دیگر اعیاد و مراسم مذهبی همراه خانواده شرکت می کرد که این گونه مراسم بیشتر در مسجد «حضرت صاحب الزمان (عج)» که در نزدیکی منزل ایشان قرار داشت ،بر گزار می شد . قرآن را در مسجد و مکتب خانه فرا گرفت و از همان کودکی سعی داشت با فرهنگ نماز آشنا گردد .در پنج سالگی نماز را کامل فرا گرفته بود و همراه والدین در اجتماعات و مراسم مذهبی شرکت می نمود .براین اساس ،فرهنگ و روحیه مذهبی از خرد سالی در وی نشو و نما یافته بود. شهید پاسبان همزمان با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی دوران کودکی خود را سپری نمود .زمانی که ایشان وارد دوره راهنمایی تحصیلی گردید، انقلاب به پیروزی رسید .ایشان در برخی از صحنه های انقلاب در شهر زاهدان حضور داشت و با وجود خرد سالی شوق و اشتیاق زیادی از خود نشان می داد تا انقلاب به پیروزی کامل برسد . شهید پاسبان مصداق کامل آن جمله امام عزیز و بزرگوار و رهبری انقلاب می باشد که عنوان شده در سال 1342 هنگامی که آن حضرت را بازداشت کرده بودند از آن حضرت سوال شد :شما که ادعای مبارزه با شاه و رژیم شاهنشاهی را دارید کو سربازانت و چه کسانی از شما حمایت خواهند کرد ؟و امام در جواب فرموده بودند : «سر بازان من در صلب پدرانشان هستند .بزودی به دنیا خواهند آمد و رژیم شاهنشاهی را از بین خواهند برد» . شهید پاسبان از جمله آن پاسداران امام بود که در زمان انقلاب سرباز کوچکی بود و در زاهدان نظاره گر صحنه های انقلاب و پایین کشیدن مجسمه شاه بود .بنا بر اظهار مادر گرامی شهید ،احمد در این زمان از ذوق و شوق در پوست نمی گنجید .دائما اخبار انقلاب را دنبال می کرد .همراه با مردم در راهپیمایی ها شرکت می کرد و شعارهایی در حمایت از جمهوری اسلامی سر می داد . یکی از خواهران شهید نقل می نماید : احمد با اینکه سن و سالش خیلی کم بود اما مانند بزرگان فکر می کرد .در تمامی راهپیمایی ها شرکت می کرد .در پخش اعلامیه های حضرت امام فعال بود و اعلامیه های امام را شب ها مخفیانه پخش می کرد .در جریان شهادت شهید رزمجو مقدم و مراسم تشییع جنازه آن شهید حضور داشت .دستهایش را در دستانش حلقه می زد و پا بر زمین می کوبید و شعار مرگ بر شاه سر می داد . با شنیدن این نقل قول به یاد گفته« توسیدید» مورخ بزرگ یونانی افتادم که عنوان می کند : «ملتی که تاریخ و فرهنگ خود را مطالعه می کند و به آن توجه دارد ،کودکانشان مانند بزرگان فکر می کنند و ملتی که تاریخ و فرهنگ خود را مورد توجه قرار ندهد بزرگانشان مانند کودکان فکر می کنند .» درک حقیقی این کلام آن است که واقعا این انقلاب به کودکان ما نیز رشد داد . آنها را نسبت به مسائل اخلاقی ،دینی ،سیاسی و اجتماعی آشنا و حساس ساخت که این امر در نهایت باعث رشد و سیاسی جامعه گردید . شهید پاسبان در حادثه ای که به شهادت شهید رزمجو مقدم در مسجد جامعه و اطراف آن منجر گردید ،شرکت داشت .آن روز که نیروهای شاه در مسجد جامع زاهدان ،گاز اشک آور ریختند و سعی داشتند مردم را متفرق کنند .شهید احمد جنب و جوش خاصی داشت و کسانی که همراه وی بودند، معتقدند با اینکه در آن زمان ایشان ده سال بیسشتر نداشت اما دارای روحیه ای مبارزه جویانه بود و جلو می رفت تا با مامورین در گیر شود .با اینکه اطرافیان و برادرانی که همراه وی بودند سعی داشتند مراقب وی باشند او از این مسئله ناراحت بود که چرا اجازه نمی دهند فعالیت خودش را انجام دهد . در آن مقطع ،شهید از طریق کتاب ،نوار و اعلامیه با تفکر انقلابی و اسلامی امام آشنا شد و درتوزیع کتاب ها و اعلامیه ها بسیار فعال و علاقمند بوده است .مرکز تجمع بچه های حزب الهی در آن زمان ،کتابخانه مسجد جامع زاهدان بود .بچه های مسجد در سخنرانی های گوناگون ،تفسیر قرآن و فعالیت های مذهبی شرکت می کردند .شهید پاسبان نیز با آن جمع همراه بود و تا پیروزی کامل انقلاب فعالیت های شهید بیشتر در همین زمینه ها بود تا اینکه فصل جدیدی در زندگی پر تحول او گشوده می شود . شهید پاسبان در سال 1359 وارد مدرسه راهنمایی« ابوذر غفاری» زاهدان گردید و دوران بلوغ و تکامل وی آغاز شد . دوره ای که توام با تحولات جسمی و روحی است و سبب جهش های بسیار سریع فکر و عقل نوجوان می گردد و در این دوره حساس ،عقیده و اعتقاد مذهبی در نوجوان نقش بسیار مهمی ایفا می کند .کسانی که در دوره کودکی از لحاظ اعتقادی و مذهبی خوب پرورش نیافته باشند در دوره نوجوانی نسبت به مسائل شرعی ،اجتماعی و اخلاقی بی توجه هستند و رفتارهای نابهنجار اجتماعی از آنها سر می زند .شهید پاسبان که در خانواده ای با ایمان و معتقد پرورش یافته بود .در این دوره نه تنها مشکلی نداشت بلکه باعث افتخار جامعه بود و پدر و مادر می توانستند بر چنین فرزندی ببالند و احساس آرامش نمایند .چرا که آنان جوانی را تحویل جامعه داده بودند که شخصیت اجتماعی اش زود شکل گرفت .زود تر از بسیاری هم سن و سالان خویش احساس مسئولیت کرد و وظیفه خود را نسبت به خدا و مردم به خوبی تشخیص داد و به طور صحیح و اصولی راه خود را انتخاب کرد . ایام جوانی ایام شکفتن گل زندگی است، همان طراوت و محبو بیت که در گل وجود دارد در جوانی نیز هست در این دوره اگر قوای سر شار جوانی تلف نشود و از بین نرود .حلاوت و شیرینی شایسته ای دارد .نظر به اهمیت حیاتی این دوران از زندگی باید پدر و مادر به موقعیت حساس جوان خود واقف باشند و او را با مسئولیت های شرعی ،اجتماعی ،اخلاقی و اعتقادی آشنا و پایبند سازند .اگر جوانان پایبند عفت و عصمت و حیا گردند و مسائل در قالب احکام دینی بر ایشان بیان گردد ،راه بهتری را در زندگی انتخاب خواهد کرد .پایه های این گونه طرز فکر و عمل به آن از کودکی به وجود می آید و چنان چه وظایف جوان از خرد سالی تحت عنوان «شرعیات» آموخته شود ،در جوانی و نوجوانی فرزندی ارشاد شده و هدایت یافته خواهیم داشت .که در باب اصلاح امور مسلمین و خدمت به جامعه اسلامی گام بر خواهد داشت .این الگوی رفتاری در هر خانواده ای می تواند وجود داشته باشد .شیوه نوین تربیتی نمی خواهد بلکه در سنتی ترین خانواده های مسلمان وجود دارد .چنانچه پدر و مادر مقید به احکام اسلامی و تکالیف شرعی باشند خود به خود فرزندانی از لحاظ روحی و اخلاقی متعادل تحویل جامعه خواهند داد. شهید پاسبان در دامان پدر و مادری مومن و مسلمان پرورش یافته و از کودکی به خوبی با وظایف خود در قبال امور مسلمین آشنا گردیده بود .لذا در ایام جوانی با حضور در صحنه های سیاسی و اجتماعی و فعالیتهای فرهنگی ،ورزشی و حضور در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان و فعالیت در بسیج و گشتهای داخل شهری و غیره نشان داد که از شخصیت اجتماعی سالمی بر خوردار است .او خود را در مقابل جامعه مسئول می دانست و تلاش وی در رابطه با جبهه و جنگ که از دوران نوجوانی آغاز شده بود در ایام جوانی با شدت و مردانگی و جانفشانی بیشتر ادامه می یابد .از همان اوایل تشکیل بسیج به همکاری با این نهاد خود جوش و بر خاسته از بطن ملت بر خواسته و عموما او قات فراغت خود را در بسیج مرکزی زاهدان می گذرانید . شهید پاسبان در بعد اجتماعی بسیار فعال بود ،چرا که معتقد بود راه وصول به مقصد عالی حیات از متن جامعه می گذرد و این همانا معنای عمیق اجتماعی بودن انسان است .ایشان در بعد اجتماعی از نوع دوستی و یاری به مظلو مان و امر به معروف و نهی از منکر گذشت و به جهاد و پیکار در راه خدا به منظور حفظ نوامیس اسلام و مسلمین پیوست و به با لاترین درجه از شرف اجتماعی یعنی فیض عظمای شهادت نایل گردید . این همان راه وصول به مقصد عالی حیات بود که از تربیت اسلامی در خانواده اش آغاز شد از متن اجتماع گذشت و در این راستا هستی خویش را فدا کرد . شهید در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان فعالیت داشت و چندین سال در انجمن اسلامی مدرسه را هنمایی و دبیرستان خود فعالیت فرهنگی داشت .ایشان در دفتر اتحادیه انجمن های اسلامی به عنوان یکی از اعضای شورای مرکزی اتحادیه مشغول فعالیت بود و مسئولیت امور اجتماعی اتحادیه را بر عهده داشت .مدتی را در دبیرستان طالقانی زاهدان مسئول انجمن اسلامی بود و علاقه بسیاری در کارهای جمعی و گروهی از خود نشان می داد .از روحیه اجتماعی با لایی بر خور دار بود و در اکثر گردهمایی ها یی که تشکیل می شد شرکت می نمود .حتی زمانی که از جبهه های جنگ بر می گشت و در دوران مرخصی ها ،فعالانه در اردوهایی که تشکیل می شد شرکت می نمود .بسیاری از کارهای مدیریتی و بر نامه ریزی در انجمن با ابتکار و خلاقیت این شهید صورت می پذیرفت. لذا در بر نامه ریزی ها منشاء بر کات زیادی بود . شهید پاسبان در اوایل تشکیل بسیج مستضعفان به این نهاد مردمی پیوست ،در حالی که دانش آموز اول راهنمایی بود اوقات فراغت خود را بعد از کلاس و درس و مشق در بسیج می گذراند و اصرار زیادی در گرفتن مسئولیتها و ماموریت های با لاتر از سن و سال خود داشت .همیشه سعی می کرد جزو نیروهایی باشد که برای نگهبانی ،گشت و غیره می روند ،در رزمهای شبانه و آموزش و غیره با جثه ضعیفی که در آن زمان داشت ،مرتب شرکت می کرد و با دلسوزی که نسبت به نقلاب داشت سعی می کرد در همه حرکتها پیشتاز باشد .در آن زمان نیروهای نوجوان بسیج زاهدان پنجاه یا شصت نفر بیشتر نبودند که نیروی ویژه بسیج زاهدان از همین ها تشکیل شد و شهید پاسبان نیز جزو این گروه بود که بعد ها در عملیات در جبهه های غرب وجنوب کشورتعدادی از آنها به فیض شهادت نایل شدند . تشکیل جلسات دعای توسل و کمیل و جلسات قرآن به منظور ارتباط بیشتر جوانان با هم و ایجاد جو تفاهم و انسجام در بین رزمندگانی که از جبهه بر می گشتند از ابتکارات شهید پاسبان بود . این جلسات به صورت دوره ای در خانه ها صورت می پذیرفت و شهید از میزبانان اصلی و مجریان این طرح بود .بنابر قول همرزمان ،شهید فعالیت های قرآنی خود را در جبهه نیز انجام می داد و در این راستا سعی در ایجاد مسابقات حفظ و قرائت قرآن کریم در جبهه داشت و چون در این زمینه فعالیتهایی در اتحادیه انجمن های اسلامی انجام داده بود مهارت خوبی در بر گذاری مسابقات از خود نشان می داد . عملکرد شهید در مسئله امر به معروف و نهی از منکر و مبارزه با مفاسد اجتماعی و مظاهر تهاجم فرهنگی دشمن دارای اهمیت بسیاری است .با اینکه در آن زمان جنگ از اهمیت زیادی بر خور دار بود، شهید پاسبان رسالت خود را در ارتباط با مبارزه با مفاسد اجتماعی نیز انجام می داد .خصوصا اینکه محل زندگی ایشان «شهر زاهدان »به دلیل مشترکاتی که با آن سوی مرز داشت جزو مراکز اصلی پخش مبانی فرهنگ غرب و بیگانه بوده است .ایشان که می دید شبکه های مخفی و آشکار با ترویج فساد و توزیع مواد مخدر و القاء افکار و اندیشه های مسموم و انحرافی سعی در گسترش دنیا گرایی ،مد پرستی و مصرف گرایی دارند به مبارزه بر خاست . او می دانست انقلاب اسلامی ارزان به دست نیامده ،بلکه برای تحکیم و تثبیت آن خونهای بسیاری ریخته شده است. او که در دشت های سوخته جنوب سینه بر آفتاب داغ شلمچه و هورالعظیم و ...نهاده بود .هم او که از قله های بلند غرب سوزش شب های تار و سرد را به همراه داشت ،درک می نمود که اسلام استمداد می طلبد ،انقلاب یاری می خواهد ،پیامبران از آدم تا خاتم نظاره گرند ،لذا زمانی که از جبهه بر می گشت خود را رسول سنگر داران بی سنگر و سنگر نشینان عارف و پاکباز می دانست .او که از سر بازان گمنام مدرسه عشق و گم شده های با تلاق ها ،هورها و رود خانه ها با خبر بود ،نمی توانست نظاره گر باشد که دستاوردها و حاصل خون شهدای راه فضیلت به دست مارهای زخم خورده جهان استکبار نابود گردند .ایشان ملاحظه می کرد که دشمن غدار و روشنفکران و غرب گرایان خود باخته با نیرو و امکانات خود در جبهه فرهنگی متمر کز شده اند و با نوار های ویدئوئی جوانان را نشانه گرفته اند و با انتشار و پخش انواع عکسها و نوارها و کتاب های مبتذل سعی در ویران کردن خانه ایمان دارند .او ملاحظه می نمود که ارزشهایی که برای آمنان زحمت کشیده مورد شبیخون فرهنگی قرار گرفته اند لذا زمان بازگشت از جبهه بیکار نمی نشست و به عنوان آمر به معروف و ناهی از منکر آستین با لا زده و وارد عمل می شد . این اسطوره جاوید وسرداراسلام ناب محمدی سرانجام بعد از سالها مبارزه ومجاهدت در راه اسلام درعملیات کربلای 4 درجزیره «ام الرصاص)عراق به شهادت رسید وپیکر مطهر او پس از 11سال درسال1376توسط کمیته ی جستجوی مفقودین شناسایی وبه ایران بزرگ باز گردانده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرماندارشهرستان« نیک شهر»در استان سیستان وبلوچستان شهید، مهندس« ولی الله نیکبخت» در سال 1330 در روستای« قهنویه» از توابع شهرستان «مبارکه» در استان «اصفهان» دیده به جهان گشود. در دوران کودکی همراه خانواده به «اصفهان» عزیمت کرد و در آن شهر کهن و هنرپرور به تحصیل پرداخت. پدرش مردی بود تهیدست که به دلیل تنگناهای معیشتی، روستا را رها کرد و به امید بهبود وضع زندگی رهسپار« اصفهان» شد و به کسب و کار پرداخت.« ولی الله» دوران تحصیلی ابتدایی تا متوسطه را با موفقیت کامل پشت سر نهاد. پس از گرفتن دیپلم و موفقیت در کنکور سراسری، راهی دانشگاه« شیراز» شد و تا اخذ دانشنامه «کارشناسی ارشد» در رشته برق و الکترونیک در آن دانشگاه ادامه تحصیل داد. احراز رتبه اول در دوره کارشناسی ارشد، زمینه را برای تحصیل وی در دانشگاه« مینه سوتا» در«آمریکا» فراهم ساخت؛ اما او از رفتن به غرب چشم پوشید و در دانشگاه «سیستان و بلوچستان» به فعالیت علمی پرداخت. در سال 1354 شریک زندگی اش را بر گزید؛ بانو، همسر و همسنگری که در همه فراز و نشیبهای زندگی، نه تنها سد راه فعالیت او نگشت، بلکه پشتیبان و تشویق کننده اش هم بود. ثمره این پیوند دو فرزند است که هر دوی آنها به حق، وارث پارسایی و دانش پدرند. فعالیت علیه رژیم پهلوی را در دوران دانشجویی آغاز کرد. او تخصص خویش را در خدمت انقلاب قرار داد و با عضویت در انجمن اسلامی ایفای نقش می کرد. در دوران خدمت در «سیستان و بلوچستان»، «کمیته انقلاب اسلامی»(سابق)، «جهاد سازندگی»(سابق) و دانشگاه «سیستان و بلوچستان»، سه سنگری بودند که« نیکبخت» در آنها علیه نا امنی، فقر و جهل به مبارزه بر خاست. او زندگی اش را وقف خدمت به انقلاب کرده بود و در این راه شب و روز نمی شناخت. آسایش و آرامش در قاموس رفتار وی معنا نداشت و پیوسته در راه بهبود وضعیت زندگی محرومان و جلب رضایت خداوند تلاش می کرد. هر گاه که سخن از کار و خدمت به میان می آمد، آن دانشور درد آشنا مضمون گفتار امیر المومنین« علی (ع)» را یاد آور می شد و می گفت:« خدا از انسانهای آگاه و عالمان متعهد پیمان گرفته است که بر سیری ستمگر و گرسنگی ستمدیده ساکت ننشینند؛ و من نمی توانم آرام بگیرم.» عمده فعالیتهای شهید «نیکبخت» در دوران حضور در استان« سیستان و بلوچستان» به قرار ذیل است: - فعالیت در راستای تامین نظم و بر قراری امنیت و تشکیل کمیته های انتظامات، امداد، اطلاعات و تبلیغات با همکاری روحانیون، نظامیان طرفدار انقلاب و جوانان انقلابی. - تلاش برای دستگیری عوامل ساواک و حفظ اموال و پروندهای موجود در آن. - کوشش برای تاسیس نهادهای انقلابی همچون سپاه پاسداران انقللاب اسلامی و جهاد سازندگی. - تلاش برای تامین امنیت مرزها و راهها و سرکوب اشرار و ضد انقلاب. - جلو گیری از فعال شدن گروهکهای ضد انقلاب و پیشگری از تکرار حوادث کردستان و بلوچستان. - ایجاد روحیه تفاهم و همکاری میان نهاهای انقلابی و« ارتش»،« ژاندارمری و شهربانی»(سابق). - زمینه سازی برای رسانیدن کمکهای لازم به منطقه. اما اشرار و بد خواهان انقلاب اسلامی که چشم دیدن جوانی چنین خدوم را در« سیستان و بلوچستان» نداشتند، در مرداد ماه 1358 در حالیکه 28 بهار از عمر شریفش نگذشته بود ، با افطاری خونین در ماه مبارک رمضان، آخرین برگ زندگی اش ورق خورد و خون پاک آن دلسوز محرومان در کنار همسنگر اهل تسنن او یعنی «امام بخش ریگی»، بر زمین ریخت. در سوگ شهید نیکبخت همه مردم استان« سیستان و بلوچستان» داغدار شدند. پیر و جوان و فارس و بلوچ گریستند و نخستین جلوه های وحدت میان شیعه و سنی در هنگام تشییع پیکر پاکش به نمایش گذاشته شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 27 تیر 1395  - 3:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی