این دیبه دو روی به کلک دو زبان
پرداخته شد به قوت خاطر و جان
بستانش به نام ایزد ای باد وزان
لوهور به نزد خواجه بونصر رسان
این دیبه دو روی به کلک دو زبان
پرداخته شد به قوت خاطر و جان
بستانش به نام ایزد ای باد وزان
لوهور به نزد خواجه بونصر رسان
با کس غم تو بیش نخواهم گفتم
وین در دو دیده هم نخواهم سفتن
مهر تو ز دل پاک بخواهم رفتن
بر بستر صبر خوش بخواهم خفتن
چون دانش بود مهربان دایه من
از فخر و شرف زد همه پیرایه من
از مایه من بلند شد پایه من
من دریا ام کم نشود مایه من
چشم و دهن آن صنم لاله رخان
از پسته و بادام کشیده ست نشان
از بس تنگی که دارد این چشم و دهان
نه گریه در این گنجد نه خنده در آن
سر کردمت ای نگار چون تو سر من
گه گه به سخن چرب کنی بی روغن
وین نیست عجب ای صنم پسته دهن
گر پسته دهن بود همه چرب سخن
چنگم به چهار شاخ زد پیراهن
چنگست مگر چهار شاخ از آهن
در اشک چهار شاخ آن شاخ سمن
شد باز چهار شاخ کفته رخ من
چون گل ز غمت دریده ام پیراهن
چون لاله بیالوده ام از خون رخ و تن
چون شاخ بنفشه سرنگون باشم من
ترسم که بسی عمر نیابم چو سمن
در سمجی چون توانم آرامیدن
کز تنگی آن نمی توان خسبیدن
یارب که همی به چشم خواهم دیدن
جایی که در او فراخ بتوان دیدن
هر شب که تو را نبینم ای شاخ سمن
خواهم که مرا کفن بود پیراهن
آن روز که دیدار تو را بینم من
از شادی وصل دیده خواهم همه تن
آنکو گوید هست قضا تیشه من
یک شاخ نتابد زدن از بیشه من
اندیشه شده ست از جهان پیشه من
کس را نبود طاقت اندیشه من