آنکو گوید هست قضا تیشه من
یک شاخ نتابد زدن از بیشه من
اندیشه شده ست از جهان پیشه من
کس را نبود طاقت اندیشه من
آنکو گوید هست قضا تیشه من
یک شاخ نتابد زدن از بیشه من
اندیشه شده ست از جهان پیشه من
کس را نبود طاقت اندیشه من
تا خسته دل مرا بریده ست ز تن
دارم گله هاش را چو شمشیر سخن
لیکن چکنم گفت نمی یارم من
کان پسته دهن کرد مرا بسته دهن
با خود گفتم که من عیال تو شدم
او گفت که من ضامن مال تو شدم
ای آن که ثناگوی کمال تو شدم
بیشم نکنند چون نهال تو شدم
هر گه که تو را به رهگذاری بینم
از سایه ت بر زمین نگاری بینم
از رشگ دلم چو کفته ناری بینم
گر با تو جز از سایه ت یاری بینم
دیده همه شب ز خواب خوش بردوزم
بر تن گریم چو شمع و از دل سوزم
از آرزوی خیال جان افروزم
در آرزوی خواب شبی تا روزم
در تاریکی ز بس که می بنشینم
در روز چو شب پرک همی بد بینم
باشد چو شب ار خوابگهی بگزینم
از پهلو و دست بستر و بالینم
آنم که اگر به خلد جایی سازم
حورالعین را کشید باید نازم
رضوان سبک ار پیش نیاید بازم
بر تابم روی و سوی دوزخ تازم
از هر چه بگفته اند پندی دارم
وز هر چه بگفته ام گزندی دارم
گه بر گردن چو سگ کلندی دارم
بر پای گهی چو پیل بندی دارم
من بستر برف و بالش یخ دارم
خاکستر و یخ پیشگه و بخ دارم
چون زاغ همه نشست بر شخ دارم
در یکدو گز آب ریزو مطبخ دارم
سیراب گلابی تو بر آتش خارم
دو دست دمم که جز به آتش نارم
نشگفت ز بس که در دل آتش دارم
کز دیده چو شمع اشک آتش بارم