امروز در این حبس من آن ممتحنم
کز خواری کس گوش ندارد سخنم
در چندین سنگها در این که که منم
از بی سنگی گوز به دندان شکنم
امروز در این حبس من آن ممتحنم
کز خواری کس گوش ندارد سخنم
در چندین سنگها در این که که منم
از بی سنگی گوز به دندان شکنم
از دل بدم آتشی برانگیخته ام
وز دیده به جای آب خون ریخته ام
با عشق تو جان و دل درآمیخته ام
نتوان جستن که محکم آویخته ام
بر دیده خیال دوست بنگاشته ام
دیدار بر آن خیال بگماشته ام
هر مرحله ای که رخت برداشته ام
صد حوض ز آب دیده بگذاشته ام
تا روز همه شب از هوس بیدارم
تا شب همه روز در غم و تیمارم
یارب تو نکو کن که تبه شد کارم
دانم که کنی اگر چه بد کردارم
در آرزوی بوی گل نوروزم
در حسرت آن نگار عالم سوزم
از شمع سه گونه کارآموزم
می گریم و می گدازم و می سوزم
از بند رحم ببند مهد افتادم
پس برد به زندان ادب استادم
اکنون شه شرق بند و زندان دادم
گویی ز برای بند و زندان زادم
شه پندارد که ما خردمندانیم
یا قلعه گشایان و عدو بندانیم
نه نه شاها که ما همه زندانیم
نرد فلک و آبکش زندانیم
دانم که ز چرخ بخش بیرون نکنم
پس شاید اگر ز رنج دل خون نکنم
در خوش دارم طمع دگرگون نکنم
چون صبر ضرورتست پس چون نکنم
من دوش که از هجر تو در تاب شدم
جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
از دیده و دل در آتش و آب شدم
بر جام چو بر آینه سیماب شدم