ای جان جهان تا خبرت یافته ام
دل را همه در رهگذرت یافته ام
پنداری بی درد سرت یافته ام
نه نه که به خون جگرت یافته ام
ای جان جهان تا خبرت یافته ام
دل را همه در رهگذرت یافته ام
پنداری بی درد سرت یافته ام
نه نه که به خون جگرت یافته ام
از خود به تو من بتا گمانها دارم
وز کرده خویش داستانها دارم
اندر سر صحبت تو جانها دارم
بر مایه عشق تو زیانها دارم
روزان و شبان در آن غم و تیمارم
کاسرار تو را چگونه پنهان دارم
دل خون شد و خون ز دیدگان می بارم
بینند ز خون دل همه اسرارم
از بلبل نالنده تر و زارترم
وز زرد گل ای نگار بیمارترم
از شاخ شکوفه سرنگون سازترم
وز نرگس نوشکفته بیمارترم
هر جا که ز فضل پیشگاهی است منم
و آن کو یک تن شها سپاهی است منم
گر دعوی ملک را گواهی است منم
گر بر سخن از قیاس شاهی است منم
با ناله همی چو ابر بهمن گریم
هر لحظه همی هزار دامن گریم
با روشن دل تیره شبان من گریم
چون شمع ز دل ز دیده بر تن گریم
آن مرد که در سخن جهانیست منم
آن گوهر قیمتی که کانیست منم
آن تن که سرشته از روانیست منم
آن گو که سرا پای زبانیست منم
هر جای که آتش نبردیست منم
بر هر طرفی که تیره گردیست منم
آن شیر که در صورت مردیست منم
پس چون که به هر جای که دردیست منم
گفتی خبرت کنم کسی بفرستم
با دل گفتم ز انده دل رستم
من دل همه بر وعده خوبت بستم
شادم کن اگر سزای شادی هستم
عمری بدو کف دو رخ نگارا خستم
نومیدی جان به درد دل در بستم
اکنون ز نشاط وصل تو برجستم
از پای درافتم ار نگیری دستم