چون شهيدان، روز حشر آيند از صحراي سرخ
در کنار عرش، صف بندند با شولاي سرخ
بر سر هر يک ز تکبير خدا، سربند سبز
در کف هر يک ز ديوان قضا، طغراي سرخ
پايکوبان بيرق سرخ کفن بر دوش عزم
سينه آتشناک و دل پرجوش با سيماي سرخ
فرق منشق، دست منفک، پاي و بازو منقطع
راهپو چون کشتي سرخند در درياي سرخ
کعبهي اجلال باري را به وسعت در طواف
چشمهي خون جاري از هر پلک گوهر زاي سرخ
در بر آلالههاي دشت وحدت سبزپوش
سرخوش از صهباي لا در ساغر الاي سرخ
خنده زن افرشتگان قرب بر دوش افکند
لعل آويزان خون را خلعت ديباي سرخ
بستر خون برگزين امروز «شهنازي» به رزم
تا در آيي سرخ رو در عرصهي فرداي سرخ
ادامه مطلب
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:53 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
تا بشير تابناک روز
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
عيد کريسمس بود
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
نیستی پدر ولی، مانده یادگاریت
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
آنان که در حریم ولا پا گذاشتند
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:52 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
برگ می نویسد
[ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ] [ 5:51 PM ] [ مهدی گلشنی ]
[ نظرات0 ]
چهره از اشک به پیرای که دریا کم توست
چفیه ای و پلاک و تسبیحی! دوست دارد که چون پدر باشد
جنگ را او ندیده است، آری، ولی آن را چه خوب می فهمد
دوست دارد کمین کند جایی، آتشستان شور و شر باشد
پشت پشتی پناه می گیرد، گاه هم ایست می دهد ما را
اسم شب کاروان خورشید است، رد شود هر که با خبر باشد
شب که خوابیده زیر بالش خود، می گذارد تفنگ بازی را
یعنی این مرد کوچک خانه دائم آماده خطر باشد
باز پوشیده چکمه های پدر، می تکاند غبار خاطره را
آب و قرآن و عود و آئینه، مرد آماده ی سفر باشد!
ادامه مطلب
چشمي بدوان تا به تماشا برسانيم
آرامش خاکستري پنجرهها را
فردا به بنفشابي غوغا برسانيم
اي وسوسهي کال! فراسو خبري هست
بشتاب بيا تا خودمان را برسانيم
با باد غريبي که رها ميوزد امشب
خود را به همان روز مبادا برسانيم
چند آن همه ديروز؟ چرا اين همه امروز؟
دستي به فراواني فردا برسانيم
يک جرعه جنون کاش که بيتابي خود را
امشب به «ندانيم کجاها» برسانيم
انگار در اين فاصله موج از نفس افتاد
بايد عطشي تازه به دريا برسانيم
ادامه مطلب
دامن گسترد
از فراز کوهساري دور
در دامن صحرا
بوسهي رگبار دشمن
دور از چشم عزيزان
مينوازد پيکر خونين مارا
همسر من
زندگي هر چند شيرين است
اما با تمام آرزوها
دوست ميدارم
به دشت سرخ خون
گلگون برويم
يا که بر امواج هستي
قطرهاي شفاف باشيم
تا که از دريا بگويم
همسر من
لالهاي خونين
به روي سينه بنشان
چون شبانديشان
هراسانند
از گلواژهي خون
همسر من!
سر فرازا
چهره بگشا
خوشههاي اشک را
از ديده برچين
تا مبادا
ياغيان شب
بپندارند
تو
از شوي در بندت به زندان
ننگ داري
همسر من
بعد من
با کودکانت مهربانتر باش
عين نور چشمانت
تا که ننشيند
غبار غم
به روي چهرهي معصومشان
هرگز
همسر من!
کودکانت
روزگاري گر نشاني از پدر
جويند
يا که
از نام پدر
گويند
گو که شد
در راه ايمان
کشته با لبهاي خندان
ادامه مطلب
آن دورترها
بابانوئل براي بچه ها
عيدي آورده بود
اين نزديکيها
از کشورهاي بشردوست
و مدافع حقوق بشر !!
براي
بچههاي حلبچه
اشک و گاز و مرگ را
هديه فرستاده بودند !!
ادامه مطلب
در توان چشم نیست، اشک بی قراریت
در هجومی از خزان، می روی و می روی
« آن چنان که گم شده، رد پای جاریت »
دوست دارمت پدر، مثل آن گذشته ها
نیست اینک از تو جز، عکس یادگاریت
خواستم شبی پدر با تو همسفر شوم
مهلتم بریده از عشق تک سواریت
باغبان یاس چون قصد چیدن تو کرد
لشکری ز یاس ها آمده به یاریت
دیدم ای پدر تو را در سکوت آینه
آمدم به بدرقه وقت رهسپاریت
ادامه مطلب
و مست خاطرات سرخ قديمي
نخلهاي سربريده را
ميبينم
و گمنامي تمام عاشقان را
در آيينه جهان
ناله در نالهي عشق
نوحه ميخوانم
پيشاني بند سبزم را
به سوي «بصره»
پرتاب ميکنم،
و با سربند سرخ شهيدانم
بقعهي زخمي «کربلا» را
ميبندم
ادامه مطلب
دل را کنار برکه ی خون جا گذاشتند
در سینه نقش عشق و محبت رقم زدند
و آن را برای ما به تماشا گذاشتند
آنان رها ز پیچ و خم آرزو شدند
ما را به غربت دل خود وا گذاشتند
آنان که رفته اند به معراج عاشقی
پا از ثری به بام ثریا گذاشتند
دل نیت وصال تو را داشت روز و شب
یغماگران دیده اش آیا گذاشتند؟
او را میان وسوسه های حقیر خویش
نامردمان شهر چه تنها گذاشتند
شوریدگان عشق به همرنگی جنون
چون باد سر به سینه ی صحرا گذاشتند
با عشق، سرنوشت زمین را رقم زدند
با خون به پای عهد خود امضا گذاشتند
ای دل بیا و راه حسین (ع) انتخاب کن
آن را برای مردم بینا گذاشتند
ادامه مطلب
آن سوی فصل پریشان
بر گورهای بی نشان
برگ می پیچد
بر نردبان نگاه
و می شمارد زخم را
از گندم
تا کابوس دلتنگی لحظه ها
در خش خش عبور خاکستری
برگ می خواند
با یاد شیفتگانی
که در خاک آرمیده اند
ادامه مطلب
آنچه بارد ز قلم قطره ای از ماتم توست
گرچه گل های تو پرپر به رخ خاک شدند
به ثریا شده و کوکب افلاک شدند
چشم بد دور که خاکت گل و ریحان بارد
مسلخ عشق تو حلاج به دامان دارد
لوحش الله که چه خاکی همه اش غیرت عشق
نقش ناموس ازل سرزده از طلعت عشق
ناله ات می شنوم، کاکل تو می بویم
خاک دلسوخته ام، با تو سخن می گویم:
چه شده، زخمی دشمن شده خون پالایی
خاک و خون را به رخ سرخ شرف آلایی
آی ای سبز من ای سرخ من ای شهر بلا
کم نداری به خدا از شرف کرب و بلا
نازمت شهر من افسانه ی دوران شده ای
باز هم ملک دلی، گرچه که ویران شده ای
با عنایات خدا باز ز جا برخیزی
پرچم عزت خود را به فلک آویزی
دست هامان به چراغانی تو می آید
مژه بر خاک درت سرمه ی خون می ساید
باز هم گل به چمن ریزی و گلبوی شوی
تا شرف هست بروجرد شرفجوی شوی
ادامه مطلب