مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده طرح و عملیات تیپ18 جواد الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "محمد رضا ارفعی” ‌ در فروردین ماه سال 1342 در “مشهد” متولد شد. مادرش می گوید: تولد او مقارن با سال روز تولد حضرت رضا (ع) بود. پزشکی که عمل زایمان را انجام می داد، نوزاد را با جعبه ی شیرینی نزد من آورد و گفت: فرزنت نامش را با خود آورده است او را "محمد رضا" بنامید. شهید قبل از دبستان به مکتب رفت و قرآن را فرا گرفت. چهار ساله بود که خواهرش ازدواج کرد و ساکن تهران شد و محمد رضا هم به همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. از سن شش سالگی در منطقه نازی آباد تهران به مدرسه رفت. در سال دوم راهنمایی به دلیل این که محیط "تهران" برایش خوشایند نبود از والدینش خواست او را به "مشهد" نزد پدر بزرگش بفرستند تا با آنها زندگی کند و تحصیلات خود را در "مشهد" ادامه دهد. او ضمن تحصیل در ایام تعطیل به شیشه بری و مکانیکی نیز مشغول بود. وی پس از اتمام دوره راهنمایی،‌ در دبیرستان حاج تقی آقا بزرگ به تحصیل ادامه داد. دوران تحصیل اودر دبیرستان همزمان بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت دیکتاتوری پهلوی،او که شاهد فساد ،بی بندو باری وظلم حکومت بود به صف مبارزین پیوست وتا پیروزی انقلاب لحظه ای از پای ننشست. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359 او به جبهه رفت وتا دوم فروردین 1364که در بیمارستان امام خمینی تبریزوبر اثر جراحت های ناشی از مجروحیت به شهادت رسید، حضوری تاثیر گذار در جنگ داشت. روز 12 فروردین 1364 پس از تشییع،‌ پیکر پاکش در بهشت رضا (ع) در مشهددفن شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان کوثر لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "محمد حسین بصیر” اولین پسر و دومین فرزند خانواده" بصیر" بود. او در آذر ماه سال 1337 در شهر ری متولد شد. به علت علاقه زیاد خانواده به ائمه اطهار(ع) نام او را محمد حسین نهادند. در سن شش سالگی به دبستان امام حسن عسگری منطقه شهر ری رفت و تا کلاس چهارم آنجا تحصیل کرد. سپس به همراه خانواده به مشهد آمد؛ کلاس پنجم را در چهار راه میدان بار به اتمام رساند. از 8 سالگی نماز می خواند و در حد توان روزه می گرفت، به اجرای فرایض دینی اش اهمیت می داد و در جلسات مذهبی و دوره های قرآن شرکت می کرد. دوره راهنمایی را به صورت شبانه سپری کرد. از صبح تا غروب در پارچه فروشی به پدر کمک می کرد و بعد از برگشتن از کار، در کلاس درس حاضر می شد. جوانی معاشرتی و در برخورد با دیگران بسیار مؤدب بود. با روحانیون و افراد مذهبی همنشین و اخلاقش متأثر از اخلاق آنها بود. در سال سوم راهنمایی از طریق جلسات مذهبی با انقلاب آشنا شد و امام را شناخت. در جلسات سیاسی و مذهبی آیت الله خامنه ای و شهید هاشمی نژاد شرکت می کرد. در پخش اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام نقش فعال داشت. در اعتصابات، تحصنها و درگیریها حضور داشت و قبل از اینکه انقلاب اوج بگیرد، سعی داشت افراد خانواده و دوستان مشتاق به ایجاد تحول را با انقلاب آشنا کند و از امام و انقلاب برای ایشان صحبت می کرد. تا سوم دبیرستان، درس را در کلاس های شبانه ادامه داد. پدرش در مورد خلوص و پاکدامنی و امانت داری او می گوید: یک بار که من در روستا حضور داشتم، از مادرش اجازه گرفت تا با موتوری که برایش خریده بودم، به دیدنم بیاید. وقتی به روستا رسید، من نبودم. موتور را همان جا گذاشت و 5 کیلومتر پیاده آمد و وقتی رسید، دیدم عرق از سر و صورتش جاری است. گفتم: مگر پیاده آمدی؟ گفت: نه با موتور آمدم، اما چون اجازه موتور را فقط تا خانه مان در روستا گرفته بودم، موتور را همان جا گذاشتم و بقیه را پیاده آمدم. محمد حسین اولین بار در 20 سالگی در سال 1357 در مبارزات مردمی علیه رژیم، مجروح شد. درباره مجروح شدن ایشان چنین گفته شده است: او در محدوه چهار راه خسروی سربازی را مشاهده می کند که یک روحانی را مورد ضرب و شتم قرار داده است. جلو می رود و به سرباز اعتراض می کند. سرباز تیری شلیک می کند که گلوله به ناحیه گیج گاه ایشان برخورد می کند. او را به بیمارستان امام رضا(ع) منتقل می کنند که 9 روز بی هوش بود و سرانجام به هوش می آید و اولین چیزی که می گوید، این است: نمازم قضا نشود، قبله کدام طرف است و با همان حالت نمازش را به جا می آورد. در روز فرار شاه، ازدواج می کند. محمد حسین این روز را میمون و موجب برکت می دانست. ثمره این ازدواج دو دختر است. وی در جذب نیروهای جوان به سوی اهداف انقلاب فعال بود و عامل محرکی برای به جنبش در آوردن افراد بی اعتنا بود. با تشکیل بسیج، عضو پایگاه مسجد الجواد، واقع در خیابان جهانبانی و پایگاه مسجد ولیعصر (عج)، واقع در شهرک شهید مطهری شد و نیز پایگاه شهید محمدی را تاسیس کرد. او در کلیه برنامه های نظامی، فرهنگی و تبلیغی مذکور مشارک فعال داشت. همچنین عضو انجمن اسلامی و عضو فعال کتابخانه مسجد به شمار می رفت. کتابخانه ای در منزل تشکیل داده بود که با جذب جوانان به آن محل، آنان را به مطالعه کتابهای مفید تشویق می کرد. در تشکیل اردوهای تفریحی، فرهنگی و زیارتی نقش مفید و موثری داشت. به خانواده شهدا سر می زد و شناسایی خانواده های محروم از جمله اقدامات او بود. وی در مسیر تکامل خود، در سال 1358 به سپاه پیوست. اوقات فراغت خود را در مسجد به آموزش بسیجی ها می گذراند و قرآن تلاوت می کرد. به کتابهای مذهبی و سیاسی علاقمند بود و نهج البلاغه می خواند. در رویارویی با افراد ضد انقلاب، با آنها به بحث می نشست و سعی می کرد آنان را هدایت و ارشاد کند. یک بار توسط ضد انقلاب مورد سو قصد قرار گرفت، ولی به خواست خدا لطمه ای ندید. او می گفت: آنان فکر می کنند با کشتن من روند انقلاب کند می شود، در صورتی که اشتباه می کنند، زیرا زمانی که من به شهادت برسم، جوانان دیگری جای مرا خواهند گرفت و آنان هیچ غلط نمی توانند بکنند. او که دلباخته امام بود، تصویر مقدس ایشان را همیشه بر سینه داشت و هر روز هنگام عزیمت به محل کار، عکس امام را از جیبش بیرون می آورد و می بوسید و به چشمانش می کشید. همسرش درباره رسیدگی او به یتیمان می گوید: در همسایگی ما بیوه زنی بود که چندین فرزند خردسال داشت؛ شهید با همه توان در رفع محرومیت های این خانواده بی سرپرست می کوشید. شهید بصیر پس از طی یک دوره آموزش نظامی در سپاه مشهد، عازم کردستان شد و 45 روز به مبارزه با ضد انقلابیون پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و به همراه تیپ 21 امام رضا (ع) در جبهه های غرب و جنوب کشور حضور داشت. اعضای مختلف بدنش به دفعات مجروح شده بود که اکثراً سرپایی درمان می شد و دوباره بر اثر جراحات به بیمارستان منتقل می شد. یک بار در منطقه غرب بر اثر انفجار مهمات از ناحیه پشت به سوختگی سختی دچار شد که مدتی در بیمارستان صحرایی بستری و سپس به مشهد منتقل شد و در بیمارستان 17 شهریور تحت عمل جراحی قرار گرفت و مدتی تحت درمان بود. بار دیگر از ناحیه سینه هدف گلوله قرار گرفت و در بیمارستان امام رضا(ع) مشهد بستری شد و مسئله شایان توجه این بود که شهید بصیری تا زمانی که مجروح نمی شد به مرخصی نمی آمد و قبل از اتمام آن دوباره به جبهه برمی گشت. به خواهر کوچکش که کلاس اول ابتدایی بود سفارش می کرد که برای رزمندگان به جبهه بدون ذکر نام نامه بنویسد و خسته نباشید بگوید. او قبل از آخرین عملیات، دو تن از همرزمان شهیدش را در خواب می بیند که به وی می گویند: خیلی وقت است منتظرت هستیم، چرا نمی آیی؟ و او در جواب می گوید: به زودی به شما ملحق خواهم شد. در آخرین وداع با خانواده اش چندین بار بر می گردد، همسر و فرزندانش را که به بدرقه اش آمده اند، می نگرد و می گوید: می خواهم خوب شما را ببینم. شهید بصیر فرماندهی گردان کوثر را برعهده داشت و از گردان فلق پشتیبانی می کرد. قبل از شروع عملیات بدر، یک نفر برای کوتاه کردن مو و سر و صورت نیروها به گردان آمده بود تا هنگام حمله شیمایی، نیروها بهتر بتوانند از ماسک ضد گاز استفاده نمایند، اما بعضی از نیرو ها به خصوص نیروهای جوان این پا و آن پا می کردند و به راحتی نمی توانستند از موهایشان بگذرند. شهید در حالی که لنگ سلمانی به گردن بسته بود، با صدای بلند گفت: اگر امروز نتوانیم از موی سرمان بگذریم، فردا چگونه می توانیم از سرمان در راه خدا بگذریم؟ از آن لحظه به بد نیروها برای کوتاه کردن موی خود از یکدیگر سبقت می گرفتند. هنگام عملیات بدر، نیروهای تحت امرش را برای گرفتن به خط مقدم سوار اتوبوس کرد تا از آنجا با قایق به جزیره مجنون منتقل شوند. او نوشته ای به این مضمون بر پشت اتوبوس قرار داده بود: دیدار امت حزب الله از جبهه ها. هدف وی از این اقدام، گمراه کردن ستون پنجم عراق بود تا متوجه نقل و انتقال نیروها نشوند. سرانجام وی در حالی که به بهترین وجه نیروهای خود را هدایت و رهبری می کرد، در جزیره مجنون مورد اصابت ترکش از ناحیه صورت قرار گرفت و به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت بود، رسید. تاریخ شهادت او را 22 اسفند 1363 اعلام کردند، اما یکی از همرزمانش به نام محمدیان می گوید: به احتمال قوی شهید بصیر در 21 اسفند 1363 به شهادت رسید اما پیکر مطهر ایشان تا 22 اسفند در روی آب ماند به همین علت تاریخ فوق تاریخ شهادت ایشان اعلام شد. به یاد این شهید میدانی را در منطقه عملیاتی بدر به نام بصیر نامگذاری کردند. او را بنا به وصیتش در بهشت رضا (ع) در کنار سایر شهیدان دفن کردند.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه تخریب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) “علیرضا عامری” در سال 1344 در روستای “هفتخان” در شهرستان "کاشمر "دیده به جهان گشود. او ششمین فرزندی بود که در خانواده ای مذهبی بالید و رشد کرد. اهالی روستا، خانواده "عامری" را به عنوان افرادی متدین، مذهبی و مداح اهل بیت می شناسند. حبیب الله و همسرش، علاقه وافری به نام علی داشتند، به این سبب نام بیشتر پسران آنها همراه نام علی است. علیرضا از همان کودکی با مفاهیم و معارف اسلامی آشنا شد و در حضور پدرو مادر دلسوز و متدین خود، به فراگیری اصول دین اسلام پرداخت. در 6 سالگی وارد مدرسه شد و دوران دبستان را در روستای هفتخان سپری نمود. سپس برای ادامه تحصیل به خلیل آباد رفت و مدت سه سال اتاقی را در منزل یکی از دوستان خانوادگی اجاره نمود. علیرضا، روزهای پایانی هفته به هفتخان برمی گشت و به کمک پدر و مادر می شتافت. تحصیلش در مقطع راهنمایی، مصادف با قیام مردمی علیه رژیم طاغوت بود. وی در 13 سالگی، فعالیت سیاسی خود را با توزیع اعلامیه و دیوار نوشته هایی علیه شاه آغاز کرد. مدتی برای ادامه تحصیل در مقطع دبیرستان به شهرستان کاشمر عزیمت نمود. در این زمان، دامنه فعالیتهای سیاسی _ مذهبی خود را گسترش داد و به عضویت انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر در آمد. در آن دوران، با شهیدان: سبیلیان، هاوی، توانگر، صادقیان، حیدری و... آشنا شد. فعالیتهای منافق ستیزانه ی علیرضا و دوستانش در کاشمر و توابع آن بسیار گسترده بود تا آنجا که تحقیقات و پیگیری آنها منجر به کشف توطئه های مجاهدین خلق در این شهرستان شد. یکی از دوستان علیرضا می گوید: صبح که بیدارمی شدیم، می رفتیم دنبال نوشتن شعار روی در و دیوار. در طول فعالیتهای فرهنگی و مبارزات منافق ستیزانه اش، وی یکی از شاگردان ممتاز دبیرستان نیز محسوب می شد. خلق و خوی نیک و برخورد منطقی و صادقانه علیرضا، دوستان زیادی را به او مجذوب کرده بود. با این که به ورزش والیبال علاقه داشت، شرکت در جلسات و محافل مختلف، فرصت پرداختن به ورزش را به او نمی داد. علیرضا با شرکت در جلسات نقد و برسی آثار مذهبی از جمله کتب شهید مطهری، سخنرانی ها، روزنامه ها و سایر مطبوعات و نیز ارتباط با روابط عمومی کاشمر و مراجعه به کتابخانه ها، سعی در بالا بردن بینش سیاسی _ مذهبی خود داشت تا به این وسیله خود را به سلاح علم و بینش، مجهز کند و بتواند در مقابل حیله و نیرنگ منافقین و ضد انقلاب ایستادگی کند. با شروع جنگ تحمیلی، ندای ملکوتی امام خمینی جوانان را به جبهه ها فرا خواند. علیرضا با آن که نوجوان بود، برای مدت کوتاهی، درس را رها کرد و به بسیج پیوست. ابتدا به علت سن و سال کم و جثه ریزش، از پذیرش او امتناع می شد اما با ترفندی توانست به جبهه اعزام شود. وی دوره آموزشی خود را در بیرجند گذراند و سپس به گروه تخریب پیوست. در تخریب، با دوستانی نظیر: شهید علی یغمایی، حسین شیدایی، عاشورایی و... آشنا شد و مدت 2 سال همراه آنها در عملیات های مختلف حضور یافت و در عملیات های والفجر ا تا 3 و پیش تر از آن، محرم و رمضان نقش بسزایی داشت. همزمان با حضور در جبهه، همه تلاش خود را به کار بست تا تحصیلاتش را نیز به پایان برساند. به این ترتیب، همراه با سایر دانش آموزان رزمنده در شهرهای شوش و دزفول به ادامه تحصیل پرداخت. سر انجام در تاریخ 9/ 5/1362 در عملیات آزادسازی مهران (والفجر3) در ارتفاعات کله قندی، در حالی که مسئولیت دسته تخریب لشگر پنج نصر را بر عهده داشت، داوطلب سرکوب نمودن سنگر تیربار نیروهای عراقی شد و پس از خاموش کردن سنگر دشمن، با گلوله تیربار سنگری دیگر، به شهادت رسید. مزار شهید عامری در آرامگاه شهید مدرس کاشمر است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان کوثرلشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) “غلامعلی ترابی همت آبادی” در اول فروردین ماه سال 1337 در روستای “همت آباد”استان خراسان رضوی متولد شد. کودکی بسیار فعال بود و به والدینش کمک می کرد. دوران ابتدایی را در روستای محل تولد سپری کرد. غلامعلی پس از چندین سال زندگی در روستا به اتفاق خانواده به " مشهد" مهاجرت کرد و وارد حوزه علمیه حسینقلی خان شد و مدت دو سال به کسب مهارت علوم دینی پرداخت. پس از آن به شغل خیاطی روی آورد. قبل از انقلاب در تمام مجالس شرکت می کرد و نوارهای امام و اعلامیه های ایشان را پخش می کرد و در درگیری های میدان شهدا و چهار راه شهدا حضور گسترده ای داشت. او قرآن آموزش می داد. صدای بسیار دلنشینی داشت و در سال 1362 در مسابقات قرآن در سطح کشور اول شد ، اورا به پاس این موفقیت به مکه فرستادند. همه را به فراگیری قرآن توصیه می کرد. جنگ که شروع شد اوبی هیچ چشم داشتی روانه ی جبهه شدو 5 سال در مناطق جنگی حضور داشت .او با سمتهای فرمانده گردان امام محمد تقی (ع) در تیپ ویژه شهدا،فرمانده گردان کوثر و فرمانده طرح و عملیات ، در لشگر 5نصر نقش تعیین کننده ای در جبهه ها داشت. مدتی هم در پایگاه دریایی لشگر 5 نصر بودودرعملیات خیبر، و والفجر 9 نیزشرکت داشت. اوصبح روز دوشنبه 5/12/1364 برای برگزاری جلسه ای با فرماندهان گردانهای رزمی از جمله شهید کاوه عازم قرارگاه تاکتیکی شد، اما جلسه لغو شده بود. هنگام بازگشت بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به پشت و سر و پهلوی راست، در مرحله مقدماتی عملیات والفجر 9 در منطقه مریوان به شهادت رسید. پیکر مطهر او در روز پنج شنبه 15/12/1364 در" مشهد" تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. شهید ترابی همیشه توصیه می کرد که امام، انقلاب و جنگ را فراموش نکنید و حتماً روزی چند آیه هم که شده قرآن بخوانید.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان حزب الله لشگر5نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) “علیرضا آزمایش” سومین فرزند حسن در شهرستان “گنبد کابوس” و در سال 1341 در خانواده ای متوسط به دنیا آمد. در کودکی برای فراگیری قرآن و احکام به مکتب رفت و خواندن قرآن را فرا گرفت. در ایام کودکی به ورزش به خصوص کشتی علاقمند بود. وی تحصیلات ابتدایی را در گرگان آغاز کرد. در همان کودکی نسبت به اجرای فرائض دینی بسیار کوشا بود، به طوری که سعی می کرد قبل از سن تکلیف، در ماه مبارک رمضان روزه بگیرد. د ر سال 1353 و زمانی که علیرضا تنها دوازده سال داشت، از نعمت پدر محروم شد و پس از گذشت یک سال و نیم به همراه خانواده به مشهد عزیمت کرد. رفتار او با مادر و خواهر و برادرانش بسیار خوب و محترمانه بود. به خصوص بعد از فوت پدرش این محبت و مهربانی به خانواده افزایش یافت. اوقات فراغت را بیشتر با ورزش می گذراند. در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد که انقلاب شروع شد و او هم فعالانه در تظاهرات شرکت می کرد. پس از پیروزی انقلاب، مدتی به تحصیل مشغول شد و پس از کسب دیپلم به جبهه رفت. قبل از جنگ در رشته کشتی در سطح دبیرستان و استان از افراد مطرح بود و مقاماتی کسب کرد. کتاب های متنوعی می خواند، اما بعد کتاب های شهید دستغیب را بیشتر مطالعه می کرد. شهید نسبت به مشکلات دیگران بی اعتنا نبود و تلاش وی برای رفع گرفتاری و مشکل دیگران قابل ستایش بود؛ مثلا وقتی یکی از دوستانش شهید می شد، به خانواده ایشان سر می زد و آنها را در حل مشکلات کمک می کرد.در جبهه ابتدا در مخابرات تیپ 21 امام رضا (ع) خدمت می کرد. سپس به واحد اطلاعات عملیات لشگر 5 نصر رفت. در سال 1362 که عملیات خیبر انجام شد، برادر ایشان مفقود الاثر شد.اما شهید با کمال خونسردی و صبر خیلی راحت این مسئله را پذیرفت. بسیار صبور بود و خانواده را به صبر دعوت می کرد و می گفت: پیرو امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) باشید. چه بلاهایی که بر سر آنها آمد و صبر کردند، شما هم صبر کنید و نکند که بعد از شهادتم گریه کنید. همه روزی می میریم. هیچ کس در دنیا باقی نمانده و نمی ماند. مادر شهید در پاسخ می گوید: مادر جان، داغ جوان سخت است و او جواب می دهد: مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم در جبهه نیز فرد صبور بود و به ندرت عصبانی می شد و همیشه تبسم بر لبهایش بود. در سال 1364 به عنوان معاون گردان حزب الله لشکر 5 نصر خدمت خود را ادامه داد. در این مدت انجام کارهای فرهنگی در گردان زیر نظر ایشان بود. در سال 1365، در عملیات کربلای 4 شرکت کرد و مجروح شد و در بیمارستان بستری شد، اما چند روز بعد با اینکه جراحات و زخمهای او التیام نیافته بود با همان لباس بیمارستان و عصا آمد. علی رغم اینکه دکتر به او اجازه مرخصی نداده بود، به جای اینکه در بیمارستان بستری باشد، به پادگان حمیدیه و سپس خط مقدم رفت تا بالا سر بچه ها باشد. زیرا عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه شروع شده بود و ایشان به عنوان فرمانده گردان حزب الله مسئولیت سنگین تری بر دوش داشت. علیرضا از اینکه در گردان حزب الله که از گردان های خط شکن در عملیات کربلای 4 بود تعداد زیادی از بچه ها و دوستان مثل شهید محبوی شهید شده بودند، خیلی ناراحت بود که چرا مجروح شده و به شهادت نرسیده است. سرانجام در 5 بهمن 1365 و پس از عملیات کربلای 5 در حالی که قرار بود خط را به نیروهای جدید تحویل بدهند با انفجار خمپاره ای به شهادت رسید. یکی از همرزمان شهید درباره نحوه شهادت او چنین می گوید: بعد از عملیات در سنگر نشسته بودیم. خط هم آرام بود. با بی سیم اطلاع دادند که باید گردان به عقب برگردد و خط را تحویل دهد. شهید آزمایش خیلی ناراحت بود؛ هم به خاطر شهادت دوستان و هم اینکه چرا او شهید نشده است. لذا بلند شد که پیراهنش را مرتب کند. همین که ایستاد خمپاره ای در نزدیکی سنگر ما که سقف نداشت منفجر شد. پس از فرو نشستن گرد و خاک دیدیم که او روی زمین افتاده و ترکشهای زیادی به صورت او خورده بود. ما همه به خاطر شهادت او مبهوت شده بودیم. پیکر پاک شهید پس از تشییع، در بهشت رضا (ع) مشهد و در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان اول از گردان حزب الله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "سید علی توکلی “دومین فرزند خانواده “سید هاشم توکلی” در تاریخ 16/12/1341 در شهر” مشهد” در خانه کوچکی واقع در کوچه کربلا، خیابان تهران به دنیا آمد. بر اساس علاقه و اعتقاد به ائمه اطهار (ع)، او را “علی” نامیدند. علی در دو، سه سالگی هنگامی که پدرش مشغول نماز بود، خم می شد و همپای او به نماز می ایستاد و در 5 سالگی با پدرش به مسجد علم الهدا و گاهی اوقات، مسجدی در کوچه کربلا می رفت. در 7 سالگی، به مدرسه ملی نقویه واقع در خیابان تهران رفت و دوره ابتدایی را در آن مدرسه به اتمام رساند. در این مدت از نظر اخلاقی، رفتار بسیار شایسته ای داشت و مربیان از وی راضی بودند. در درس هایش کوشا بود، ولی به فرا گرفتن قرآن و قرائت آن، علاقه بیشتری داشت. در جلسه ها و دوره های قرآن حاضر می شد و با عشق زیاد در آموختن آن می کوشید. به والدین احترام زیادی می گذاشت و مطیع امر آنان بود. از مدرسه که برمی گشت سلام می کرد، کتابهایش را می گذاشت، ناهارش را می خورد و گاهی وقت ها دست مادر را می بوسید و از کارهایی که او برایش انجام می داد، تشکر می کرد. او به بزرگتر ها احترام می گذاشت و نسبت به کوچک ترها ترحم خاصی داشت. با دوستان مهربان بود و کسی نبود که آزارش به دیگران برسد. او از همان کودکی با اسلام آشنا شد و از همان ایام به مسائل و فرایض دینی اش اهمیت می داد. بچه های کوچکتر یا افراد بزرگتر را ارشاد می کرد و با سن کم، از درک و شعور بالایی برخوردار بود. پس از تحصیلات ابتدایی داوطلب کار شد و با شور و شوق زیادی به آن پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب عضو بسیج و در بسیج مسجد آل عبا واقع در سمرقند به فعالیت مشغول شد. او عاشقانه به کار می پرداخت و برای خدمت سربازی لحظه شماری می کرد. اوقات فراغتش، با مطالعه کتابهای مذهبی از جمله کتابهای آیات الله مطهری، آیت الله دستغیب، آیت الله مظاهری پر می شد. در نماز جمعه شرکت می کرد. فوتبال و تکواندو از ورزش های مورد علاقه اش بود و عیادت بیماران و دیدار اقوام نیز برای او اهمیت داشت. بزرگ تر های فامیل، از دید او بسیار قابل احترام بودند و وجود آنها را برکتی برای فامیل می دانست و در مورد خواهر و برادرانش، محبت و مهربانی از خود نشان می داد و مشکلات آنها را به هر طریقی که می شد، حل می کرد. خود خواهی و غرور از مواردی بود که علی به هیچ وجه گرفتار آنها نمی شد. از دستمزدی که داشت با اجازه والدین به نیازمندان کمک می کرد و رفتارش با همسایه ها از خصوصیات بارز او بود. چند فرزند یتیم در همسایگی آنها بودند که علی همواره نگران آنان بود و مرتب از خانواده اش می پرسید: سراغی از آنها گرفته اید؟ آیا شامی برای خوردن دارند؟ و دائم می گفت: از آنها خبر بگیرید. یک روز هم تمام پس انداز خود را به مادر بچه ها داد. در انجام وظایف کوتاهی نمی کرد و دل رحمی او همیشه جلب توجه می کرد. تحصیل در مدرسه ملی نقویه باعث شده بود پایه ایمانی و عبادی مستحکمی در علی به وجود بیاید. در هنگام عبادت، تضرع خاصی به درگاه خداوند داشت و اغلب روزه مستحبی می گرفت. نمازهای شبش ترک نمی شد و قرآن را با صوت زیبایی تلاوت می کرد. شب های جمعه بسیاری را در مسجد برای عبادت و خدمت می گذراند. در جلسات دعای کمیل، توسل و ندبه شرکت می کرد و فرازی از دعاها را با لحن بسیار زیبایی می خواند. در ایام محرم و صفر در هیئت های سینه زنی و روضه خوانی حضور داشت و بسیار مقید بود که در سوگ ابا عبد الله الحسین (ع) لباس مشکی به تن کند. او بسیار مومن و معتقد به اصول دینی بود. گر چه در قبل از انقلاب سن کمی داشت، ولی هر گاه جلسه ای علیه رژیم تشکیل می شد در آن شرکت می کرد. با شروع انقلاب و اوج گیری آن، علی هم مانند دیگر جوانان این مرزو بوم در تظاهرات حضور داشت و اکثر اوقاتش را با دوستانش به فعالیت در زمینه انقلاب می گذراند و اعلامیه ها و پوستر های امام را پخش می کرد و بر روی دیوار شعار می نوشت. بعد از پیروزی انقلاب و شکل گیری بسیج، کارهای فرهنگی، تبلیغاتی و جمع آوری کمکهای نقدی و جنسی مردم برای جبهه را به عهده داشت. او در دستگیری عوامل ضد انقلاب و برملا شدن خانه های تیمی نقش بسزایی را ایفا می کرد. با اجازه پدر، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. و ایشان از خداوند خواست تا هر چه صلاح باشد برای فرزندش پیش آورد. قبل از انقلاب، علی به مسائل دینی اش پایبند بود، ولی پیروزی انقلاب بر روحیه او تاثیر بسزایی گذاشت و او را در عقیده اش، راسخ تر کرد. استخدام رسمی او در سپاه، باعث دوری او از بسیج محل نشد و گشتهای شبانه را به طور افتخاری انجام می داد. شوق پیوستن به برادرانش در جبهه، او را از خود بی خود می کرد. این شور و شوق هنگامی پیدید آمد که ثبت نام برای جبهه در مسجد شروع شد. علی با حالتی وصف ناپذیر به منزل آمد و از مادر خواست تا اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد. با شروع جنگ، او احساس می کرد جایش در جبهه خالی است. تحول عجیبی در شخصیت او به وجود آمده بود. علی نهایت هدف خود و انقلاب را در جنگ می دید و رفتن به جبهه را وظیفه خود می دانست. و در حالی که معمولا بغض گلویش را می گرفت، می گفت: زمانی می توانیم دینمان را به انقلاب ادا کنیم که بجنگیم و قطعه قطعه شویم. شهادت تنها آرزوی او بود. در تاریخ 2/9/1360 به طور داوطلبانه عازم گیلان غرب شد و تا تاریخ 18/11/1360 مشغول خدمت بود. سپس به تیپ ویژه شهدا در منطقه کردستان منتقل شد. گاهی برای زیارت امام هشتم (ع) و دیدن خانواده به مرخصی می رفت و خیلی زود برمی گشت. نمازهایش را به موقع و با حالت خوشی به جا می آورد. از نماز جمعه به خوبی استقبال می کرد و بعد از نماز، تعقیبات را انجام می داد. روزه هایش را با حوصله و شادی تمام می گرفت. روزهای تشییع جنازه، صبح زود عازم ستاد شهدا می شد. شهادت 72 تن از یاران امام برایش خیلی ناگوار بود و بعد از نماز به یادشان گریه می کرد و به ارواح پاک یکایک آنها درود می فرستاد و آه می کشید. به یاد همه شهدا اشک می ریخت و می گفت: بارخدایا! پس از سپری شدن چهارده قرن، تو به ما نعمت بزرگی عنایت فرمودی و سایه پر برکت اولاد پیغمبر خود را بر سر ما گستردی، شگر گزارم، ولی این بی خبران و منافقین قدر این نعمت بزرگ را نشناخته و به فکر خرابکاری و شهادت یاران صدیق امام هستند، به زودی آنها را از بین ببر. سید علی در مقابل کسانی که علیه امام و انقلاب سخن می گفتند، ایستادگی می کرد و آنان را متقاعد می کرد و همیشه با استدلال و منطق با آنان برخورد می کرد. او همیشه مشکلات دوران انقلاب را با سختیهای دوران صدر اسلام مقایسه می کرد. وی می گفت: در صدر اسلام نیز کار شکنی و مشکلات زیاد بود. هنگام مرخصی، از خانواده های همرزمانش احوال پرسی می کرد و مژده سلامی و پیغام آنها را می رساند و به عیادت معلولین نیز می رفت. در هر نامه و تلفن سفارشش این بود که در جوار حضرت رضا (ع) امام را دعا کنید و هنگامی که خودش در سحرگاه به نماز می ایستاد، برای پیروزی اسلام و ولایت فقیه و سلامتی امام (ره) دعا می کرد و از خدا می خواست تا ظهور حضرت مهدی (عج) امام را سالم و پیروز نگه دارد. شبها نیز به یاد برادران همسنگرش بود و یکایک آنها را دعا می کرد. سید علی سعی می کرد امام و شخصیت او را آن طور که خودش شناخته است، به دیگران بشناساند. می گفت: انقلاب شکست ناپذیر است، زیرا امام زمان (ع) پشتیبان انقلاب است. در مورد جنگ هم، به تحمیلی بودن آن اذعان داشت و می گفت: باید از کشورمان دفاع کنیم. هدف از رفتن به جبهه را پیروزی اسلام و پیروی و حمایت از امام (ره) و انقلاب می دانست، ولی در هیچ حال اهل ریا نبود و می گفت: اصل خدمت است. سید علی در اواخر سال 1359 تا 1363 در جبهه بود و در مناطق جنگی زیادی حضور داشت و سمتهای مختلفش به خاطر رشادتهایی بود که از خود نشان داده بود. او هنگام رفتن به جبهه روحیه بسیار بالایی داشت و آماده شهادت بود و می گفت برای شهادتم دعا کنید. همواره می گفت: دعای مادر در مورد فرزند مستجاب می شود. از مادش می خواست برای شهادتش دعا کند تا به آرزویش برسد. می گفت: اگر لیاقت شهادت داشتم و به شهادت رسیدم تحمل کنید و گریه نکنید و با گریه خود دشمن را شاد نکنید. صوت زیبای شهید، خاطره های بسیاری را در دل دوستان و همرزمانش زنده می کند. دوستانی نظیر شهید گل ختمی و حاج آقای ابراهیمی، که پیمان جدا نشدنی با هم می بندند که هرگز تا پایان جنگ از یکدیگر جدا نشوند. سید علی می گفت: اگر شهید شدم؛ صبر کنید، گریه نکنید و تحمل داشته باشید تا دشمن شاد نشود. امام را دعا کنید. با انقلاب موافق باشید. بگذارید برادرم درس مذهبی بخواند و سنگر مرا پر کند. (آرزوداشت برادرش روحانی شود) خواهرانم، محجوب و خوب و مومن تربیت شوند و مرا دعا کنید تا خدماتم مورد قبول واقع شود. در تاریخ 21 ماه مبارک رمضان 1404 مطابق 1 تیر 1363 در نبرد با منافقین و کومله ها در عملیات لیله القدر، بر اثر اصابت گلوله، شربت شهادت را نوشید و به آرزویش رسید. جنازه او را پس از مراسم باشکوهی در بهشت رضا در کنار دیگر همرزمانش دفن کردند. بی سیم چی شهید می گوید: شهید وقتی می خواست در عملیات لیله القدر شرکت کند، بسیار خوشحال بود. علت را جویا شدم و او در جواب گفت: می خواهم به میهمانی بروم. دیشب خواب دیدم که حضرت علی (ع) فرمود: سه روز دیگر شما به میهمانی من خواهی آمد. می دانم و به من الهام شده است که به زودی به میهمانی حضرت علی (ع) خواهم رفت. مادر شهید بعد از شهادت ایشان نیز خوابی دیده بود که آن را این گونه تعریف می کند. شبی خواب دیدم که فرشته هایی در میان آسمان هستند و کارتهایی با حاشیه خط طلایی و سبز به نام شهید پخش می کنند و می گویند: حضرت زهرا (س) این کارتها را برای فرزندشان علی داده اند که پخش کنیم.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد باصری : فرمانده گروهان یکم ازگردان غواصان امام علی (ع) ،لشگر19فجر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روستاي« شيخ عبود بيضاء» در سال 1328 ميزبان كودكي از سلاله سرخ شقايق بود خانواده باصري پس از مدتها انتظار, آغوش پر مهر خود را بر اين غريبه كوچك گشود و نام مبارك محمد را براي او برگزيد محمد تحصيلات خود را در مدارس قديم آن روز آغاز كرد و سال ششم ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت. وي از همان كودكي لبهاي مبارك خود را با تلاوت كلام نور, معطر ساخت. به گونه‌اي كه در سن دوازده سالگي تمام قرآن را فراگرفت و بعضاً با تشكيل كلاسهاي مختلف, آموخته‌هاي خود را در اختيار ديگران قرار مي‌داد. فعاليتهاي سياسي و انقلابي وي از سال 1352 آغاز گرديد و از همان زمان در كنار كارهاي روزانه با پخش و توزيع اعلاميه‌هاي امام (ره) گامهاي موثري در مسير برقراري حكومت اسلامي برداشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت گروه مقاومت مسجد حبيب «شيراز» درآمد و با عنوان سرپرست اين گروه فعاليتهاي چشمگيري را عليه دشمنان انقلاب و منافقين آغاز كرد. وي در جريان همين مبارزات در محله دروازه سعدي شيراز مورد تهاجم و ضرب و شتم نيروهاي ملحد منافقين قرار گرفت و با پيكري خون آلود به بيمارستان انتقال يافت و به مدت سه ماه بستري گرديد و حتي پس از بهبودي نيز سالهاي سال آثار زخمهاي كوردلان منافق بر پيكر نوراني او نمايان بود. سردار شهيد محمد باصري اندك زماني پس از شروع جنگ تحميلي و پس از گذراندن دوره‌هاي آموزشي در كازرون از طريق بسيج به سوي عرصه‌هاي خون و مبارزه شتافت و در عمليات بيت المقدس شركت كرد. وي پس از پيروزي و آزادي خرمشهر به جمع صميمي خانواده بازگشت, اما او كه گمشده خود را در خاك خونرنگ جنوب و در عرصه‌هاي نبرد يافته بود, بار ديگر راهي جبه‌هاي حق عليه باطل گرديد و در عمليات تنگه چزابه شركت نمود. اين شهيد بزرگوار در سال 1360 رسماً به عضويت سپاه پاسداران درآمد و با عنوان مربي آموزش عقيدتي فعاليتهاي خود را آغاز كرد. وي علاوه بر مسووليت‌هاي خطيري كه در جبهه عهده‌دار بود مدتها به عنوان مسئول ستاد پشتيباني جبهه و جنگ سپاه مرودشت انجام وظيفه كرد. وي در سال 1361 به همراه همسر و مادر دلسوخته خويش به زيارت بيت‌الله الحرام تشرف يافت و پس از مراجعت بار ديگر با دلي مالامال از عشق و شور به جبهه عزيمت نموده با عنوان تخريب‌چي در گردان رزمي انجام وظيفه كرد. در ادامه با گذارندن دوره‌هاي مختلف آموزش غواصي, خود را براي عمليات كربلاي 4 و 5 آماده كرد. خدمات ارزنده شهيد و همرزمان دريادل او در شكستن خط پدافندي دشمن, باعث پيشبرد اهداف اين دو عمليات گرديد. هر چند اين عزيز در ادامه از ناحيه سينه, گلو و دهان دچار مجروحيت شد ولي پس از دو ماه استراحت و كسب بهبودي نسبي بار ديگر به سوي جبهه‌هاي نور شتافت و با سمت فرماندهي گردان جوادالائمه جزيره مجنون را جولانگاه شوريدگي‌هاي خود ساخت . سردار شهيد حاج «محمد باصري» اينگونه در تاريخ چهارم تيرماه 1367 با دنياي فاني بدرود گفت و آن سوي خطر در پوسفستان خون و حماسه تنها ماند. هنوز بعد از سالها همسر دلسوخته و پنج فرزند داغدارش به اميد يافتن نشاني از او, چشم به دروازه‌هاي شهر دوخته ‌ ا ند

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن حق نگهدار : فرمانده محور عملیاتی در لشگر19فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درسال 1336در«شیراز»ودرخانوادهایی متدین دیده به جهان گشود. دوران كودكی را در این شهر و در جوار آستان منور احمدبن موسی (ع) گذارند و پس از طی مراحل تحصیل و در بحبوحه مبارزات ملی علیه رژیم ستم شاهی موفق به اخذ دیپلم طبیعی شد. شهید «حقنگهدار» از عناصر فعال در برپایی تظاهرات و راهپیمائیهای مردمی به شمار می‌رفت و با دانشجویان مسلمان و انقلابی نیز فعالیت و همكاری مستمر داشت. پس از پیروزی انقلاب و در آستانه تشكیل نیروی خود جوش و مردمی سپاه پاسداران, شهید حق نگهدار جزء اولین كسانی بود كه به خیل سبزپوشان جان بركف و انقلابی سپاه پیوست. با شروع جنگ تحمیلی سلاح برگرفت تا این بار در جبهه‌ای دیگر به مبارزه خود با دشمنان اسلام ادامه دهد شهید حق نگهدار در عرصه های نبرد حضور فعال داشت و به دلیل مدیریت و مسئولیت پذیری و رشادتهایی كه از خود نشان داد وظایف مهمی از جمله فرماندهی محور را در بسیاری از عملیاتها برعهده او سپردند. او با قرآن و اهل بیت علیهم السلام موانستی خاص داشت و خالصانه به مولا و مقتدای خویش آقا اباعبدالله الحسین (ع) عشق می‌ورزید, وی فردی لایق و كارآمد و فعال بود كه علیرغم تمام مشكلاتی كه در حیطه مسئولیت با آن درگیر بود لحظه‌ای گل خنده از لبانش جدا نمی‌شد و با همین شوخ طبعی و اخلاق نیكو به نیروهای خستگی ناپذیر تحت امر خود روحیه می‌داد. شهید حق نگهدار بارها از نواحی مختلف بدن مجروح شده بود و هر بار تشنه تر از پیش تن مجروح خود را در آستان وصال به تماشا نشسته بود. سرانجام آن جان نثار آئین حق در منطقه شلمچه بسوی میعادگاه ابدی عاشقانه بال گشود و به دیدار حضرت دوست شتافت. پیكر مطهر او آنسوی خط در گلستانی از اشك تنها ماند تا نام بلند او در دفتر سرخ شهادت برای همیشه ماندگار و جاودان بماند.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا عقیقی : مسئول واحد عقیدتی ـ سیاسی لشكر 19فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده‌ای متدین و مذهبی در سال هزار و سیصد و چهل و یک در «شیراز» دیده به جهان گشود. دستهای پرعطوفت خانواده, او را از همان كودكی به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صدای گرم خود گلدسته ها را به آوای اذان بنوازد و نوای توحید و دعوت به خیرالعمل را در همه جا سر دهد. از كودكی با قرآن مانوس گردید و در اوقات فراغت با تلاوت قرآن و با شنیدن آوای روح بخش قاریان جان ‌شیفته و عطشناك خود را از زلال كلام ربانی سیراب ساخت. دوران تحصیل را تا مقطع عالی ادامه داد, و سرانجام مدرك كارشناسی الهیات را كه نتیجه زحمات چندین ساله او در امر تحصیل علوم دینی بود از دانشگاه دریافت داشت. وی همزمان با اوج‌گیری مبارزات مردمی علیه حكومت ستم‌شاهی با درایت كامل به تبیین فلسفه انقلاب پرداخت و با تكثیر و توزیع اعلامیه‌های حضرت امام (ره) و با راه‌اندازی و شركت در تظاهرات و راهپیمائی‌های مختلف نقش بسیار حساسی را در برقراری نظام اسلامی عهده‌دار گردید. پس از پیروزی انقلاب نیز زبان گویای او. مبلغ قرآن و معارف اسلامی در گوشه گوشه میهن اسلامی حتی دورافتاده‌ترین روستاهای كشور بود. دعای كمیل را بسیار دلنشین قرائت می‌نمود و ذكر معصومین علیهم السلام و آیات شریف قرآن همواره زینت كلام او بود. «محمدرضا عقیقی» در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهه‌های حق علیه باطل حضوری مداوم داشت و با مسئولیت‌هایی كه عهده‌دار گردید در عملیاتهای رمضان , فتح المبین , والفجر و كربلای چهار و پنج شركت كرد. كلام ملكوتی او كه از حنجره‌ای آسمانی بر می‌خاست فضای روحانی جبهه را حال و هوائی خاص بخشیده و روحی تازه در رزمندگان همیشه پیروز مكتب توحید می‌دمید. در اوائل تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد انقلابی كه متصدی حفاظت از دست آوردهای انقلاب شكوهمند و خونبار اسلامی می‌باشد درآمد. از آغاز ورودش در سپاه بخاطر پشتوانه عظیم علمی و تهذیب نفس و بینش گسترده در زمینه مسائل اعتقادی ، سنگر آموزش عقیدتی ـ سیاسی را بعنوان جایگاه خدمتی خویش انتخاب نمود و جهت ارتقاء سطح بینش اعتقادی برادران خویش در سپاه و بسیج تلاشهای وسیعی را آغاز نمود. كلاسهای اصول عقائد شهید عزیزمان و ارائه براهین در بحثهای كلامی در واحد آموزش عقیدتی سیاسی سپاه ناحیه فارس شاخص بود. در سال هزار و سیصد و شصت و دو از طریق آزمون كنكور دانشگاهها در رشته الهیات و معارف اسلامی دانشگاه« تهران» پذیرفته شده اما او هرگز در كلاسهای درس دانشگاه محدود نشد و در دوران دانشگاه همواره نگران جبهه‌ها بود و بیشتر اوقات تحصیلی خود را در جبهه‌ها گذراند و نیز مهاجرتی به «سوریه »و «جنوب لبنان» نمود و از نزدیك با مشكلات و تنگناهای برادران مسلمان خویش در آنجا و «فلسطین اشغالی» كه از جانب صهیونیستها متحمل می‌شوند آشنا گردید و درد آنان را لمس كرد. وی در جهت تقویت روحی و بیان مسائل شرعی رزمندگان اهتمام می‌ورزید و آنگاه كه كمبود مربیان عقیدتی در جبهه را احساس كرد اقدام به تشكیل دوره‌های سه ماه تربیت كمك مربی جهت رفع این كمبود نمود و خود ایشان ضمن اداره كلاسها اصول اعتقادات را نیز برای آنان تدریس می‌كرد. از خصوصیات ویژه آن بزرگوار اهمیت دادن به فرائض, خواندن دعای زیاد, سجده‌های طولانی در آخر نماز, قرائت زیاد قرآن كریم, عشق به اهل بیت علیهم السلام خصوصاً الی عبدالله (ع)، مطالعات زیاد پیرامون علوم اسلامی, عامل به عمده مستحبات ، شیفته ولایت فقیه ، با بصیرت و بینش روشن آنگونه كه در وصیتنامه ایشان می‌خوانیم و مطیع بی‌چون و چرای فرامین حضرت امام روحی فداه را می‌توان برشمرد. وی که به عنوان مسئول واحد عقیدتی ـ سیاسی لشكر نوزده فجر زحمات بسیاری در جهت رشد معنوی سربازان اسلام متحمل گردید،سرانجام پس از مبارزات در جبهه‌های مختلف نبرد حق علیه باطل و تلاشهای پی‌گیر در جهت اهداف انقلاب اسلامی در كربلای پنج لباس زیبای شهادت بر قامت رسایش زیبنده گشت و در روز شهادت بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا (س) به درجه رفیع شهادت نائل آمد. عملیات كربلای پنج یادمان آخرین مویه‌های عاشقانه اوست و بیست و پنجم دی ماه هزار و سیصد و شصت و پنج خاطره پرواز ملكوتی او را در دل خونین خود جای داده است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد غیبی : قائم مقام فرمانده تیپ امام حسن(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اول خرداد ماه هزار و سیصد و چهل و یک در حالی كه شهر «شیراز» سرمست از عطر نارنج و بوی گل سرخ ، پذیرای رندان دلسوخته عالم بود. دلاور مردی از تبار شقایق پا به عرصه حیات گذاشت تا افتخار شهر و دیار خود باشد. «محمد» هدیه‌ای غیبی و آسمانی بود كه به خانواده‌ای متدین و مذهبی در «شیراز» عطا شد. شهید «محمد غیبی» دوران كودكی را در زادگاه خود «شیراز» و در جوار بارگاه ملكوتی شاهچراغ احمدبن موسی (ع) گذراند و در هفتمین بهار زندگی پا به حیطه علم و فضل و دانش گذاشت. دوران تحصیل را تا سوم متوسطه ادامه داد و این در حالی بود كه كشور اسلامیمان در بحبوحه انقلابی عظیم می‌رفت تا آخرین ریشه‌های فساد و تباهی را از باغ خزان رسیده میهن بركنده و نظامی الهی و آسمانی را بنیان نهد. شهید غیبی همدوش و هم‌صدا با امت اسلامی و با شركت در تظاهرات و راهپیمائی‌های ضد رژیم و با پخش اعلامیه‌های حضرت امام (ره) دین خود را به اسلام و انقلاب ادا نموده و از هیچ كوششی در جهت اعتلای فرهنگ اسلام در جامعه دریغ نداشت. سردار شهید محمد غیبی جزء اولین كسانی بود كه پس از آغاز جنگ, عاشقانه پا به عرصه‌های نبرد گذاشت و تا لحظه شهادت بطور مستمر در جبهه‌های حق علیه باطل به دفاع از نظام و ولایت پرداخت. وی در غالب عملیاتها از جمله عملیات فتح المبین, بیت المقدس, بدر و كربلای چهار و پنج شركت داشت و به علت استعدادهای درخشانی كه از خود بروز داد از همان ابتدا مستولیتهای مهمی بر عهده او نهاده شد: مدتی مسئولیت گردانهای قائم را به عهده داشت و مدتی نیز قائم مقام تیپ امام حسن (ع) بود. سردار شهید محمد غیبی كه بارها پیكر مطهرش آماج تیر و تركش دشمن بعثی قرار گرفته بود سرانجام در تاریخ بیست و پنج دیماه هزار و سیصد و شصت وپنج آخرین زخم نیاز را بر جان پذیرفت و در بارگاه بی نیاز سر بر آستان لایزال گذاشت و به نام مقدس شهید, افتخار یافت. بیست و پنج دیماه همچین یادمان پرواز ملكوتی دیگر یاران عاشق او از جمله سرداران شهید, هاشم اعتمادی و جواد روزیطلب است كه همه بر اثر آتشبار مسلسل یكی از نوادگان شیطان پلید بعثی, چون سروی استوار بر خاك خونین شلمچه فرو افتادند. از شهید غیبی فرزندی به نام محمد حسن به یادگار مانده است كه شهید قبل از شهادت نام مبارك خود را بر او نهاد. تواضع و فروتنی, ایمان و اخلاص, زیبنده معنویت مردی بود كه به جمال فقر و سادگی آراسته بود و اینك از آنهمه خوبی خاطراتی زخمی مانده است و لبانی متبسم كه چهره آسمانی او را در قالب كهنه دلهامان روحانیتی خاص بخشیده است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود ستوده : قائم مقام فرمانده لشگر33المهدي(عج) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در شهريور ماه 1335 ه.ش در يكي از روستاهاي شهرستان «فسا» در خانواده اي مذهبي، متدين و عاشق اهل بيت، چشم به جهان گشود. پس از گذراندن دوره ابتدايي در روستا، راهي شهرستان فسا شد و در هنرستانهاي اين شهر تحصيلات متوسطه خود را به پايان رساند. وضعيت مالي خانواده به دليل فقر اقتصادي منطقه و تنگناهايي كه از جانب عوامل رژيم ستمشاهي براي مردم مستضعف آن ديار روا داشته بودند، باعث شد كه او از سنين نوجواني به منظور كمك به امر معاش خانواده، در كنار تحصيل به همراه پدرش به كار كشاورزي و دامداري بپردازد. او براي والدينش احترام خاصي قايل بود و از محبت به آنها دريغ نمي ورزيد و سعي مي كرد حقوق آنها را به بهترين شكل رعايت كند. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در جريان تظاهرات مردمي در روستاي محل سكونتش «خيرآباد» (از توابع شهرستان فسا) دستگير و مورد ضرب و شتم عوامل رژيم منفور پهلوي قرار گرفت. او علاوه بر فعاليت گسترده سياسي، به طور جدي در جريانات سياسي شهر نيز نقش موثري داشت و در سازماندهي مردم منطقه و جذب آنها (با توجه به اعتماد مردم نسبت به او) بسيار كوشا بود. با پيروزي انقلاب اسلامي به منظور حفظ دست آوردهاي انقلاب اسلامي به عضويت هسته هاي اوليه كميته انقلاب اسلامي در آمد. پس از مدتي به سازمان جوانمردان (كه توسط ژاندارمري و به منظور مقابله با توطعه اشرار ايجاد شده بود) پيوست و در فعال نمودن اين تشكيلات نقش بسيار مفيد و ارزنده اي را ايفاد نمود. پس از آن با عضويت در سپاه به خيل عظيم پاسداران توحيد پيوست. به گفته مسئولين مافوق او در اين نها مقدس؛ بينش عميق فكري، استعداد مناسب نظامي، سرعت عمل و اخلاق حسنه شهيد ستوده، از وي شخصيتي قوي و موثر ساخت و جوهره وجودي اش را شكوفا كرد. او از جمله پاسداران مخلص و عاشقي بود كه در خدمت نظام و امام عزيز(ره) در طول مدت حضورش در سپاه به عنوان خدمتگزاري صادق و پرتلاش، سربازي شجاع و وفادار، لحظه اي درنگ نكرد و با تمام وجودش در راه تحقق آرمانهاي متعالي انقلاب اسلامي تلاش نمود همواره در ماموريتهاي حساس و مخاطره آميز از هرگونه جانفشاني دريغ نداشت. ايشان از اوايل درگيري در كردستان، جزو اولين گروههايي بود كه همراه تعدادي ديگر از برادران به آن ديار رفت و چون كوهي استوار، در مقابل گروهكهاي وابسته مزدور ايستاد و دليرانه به دفاع از حريم اسلام و قرآن پرداخت. با شروع جنگ تحميلي و اعزام نيرو به جبهه نبرد، نداي رهبر و مرداش را لبيك گفت و پس از طي دوره فشرده آموزش نظامي در «شيراز»، به عنوان اولين گروه اعزامي از« فسا»، راهي منطقه جنوب شد. هنگامي كه اين گروه به «اهواز »رسيدند، هنوز «خرمشهر» سقوط نكرده بود و هر لحظه فشار دشمن براي اشغال اين شهر زيادتر مي شد. با توجه به نياز شديد جبهه به نيروي انساني، با خيانت بني صدر و دستهايي كه در كار بود، مدت چهارده روز آنها را در اهواز نگه داشتند و عملاً مانع پيوستن آنان به رزمندگان در خط مقدم جبهه شدند. در زماني كه آخرين مقاومتها در مقابل فشار شديد دشمن توسط نيروهاي مردمي و سپاه انجام مي گرفت و شهر در آستانه سقوط بود و «آبادان» در محاصره قرار داشت، گردان به سرپرستي شهيد «ستوده» از طريق بندر «ماهشهر» به وسيله يك فروند دوبه به سمت «آبادان» عزيمت كرد. در مسير راه به واسطه جدا شدن يدك از يدك كش، مدت سه شبانه روز در آبهاي «خليج فارس »بدون آذوقه كافي سرگردان بودند، اما توكل، سعه صدر، تدبير و توصيه به حق و صبر اين فرمانده دلاور و استقامت رزمندگان همراهش، باعث شد كه لطف خدا شامل حال آنان گردد و از مهلكه نجات يابند. پس از آن خود را به ايستگاه هفت آبادان رساندند و در آنجا با پيوستن به رزمندگان مدافع شهر، مقابله همه جانبه با متجاوزين بعثي را ادامه دادند. پس از شكستن محاصر ه «آبادان» ايشان بنا به ضرورت، راهي جبهه «كرخه نور »شد و در كنار ديگر همرزمان به مصاف با دشمن بعثي پرداخت. در اين منطقه، خطر حمله دشمن به مواضع خودي به حدي بود كه يكي از همرزمان شهيد نقل مي كند: تا زماني كه در منطقه كرخه نور بوديم هرگز نشد حتي يك شب شهيد ستوده بدون پوتين استراحت كند و هر لحظه آمادگي كامل براي هجوم به دشمن در او وجود داشت. اوسلحشورانه در عمليات و نبردهاي متعددي در جنوب از قبيل فتح المبين، بيت المقدس و رمضان شركت داشت و به دليل همين رشادتها و استعداد درخشان و خلوص، پس از عمليات رمضان به سمت جانشين فرمانده تيپ المهدي(عج) منصوب شد. از آن به بعد نيز همچون گذشته با وجود مشكلات زياد و گرفتاريهاي خانوادگي، جنگ را در راس امور خود قرار داد و با همين انگيزه هرگز جبهه را ترك نكرد. در عمليات والفجر2، خيبر و بدر نيز نقش به سزايي داشت و با دلاوري تمام در عرصه هاي نبرد حماسه آفريد. اين سردار عارف علاوه بر سلحشوري و جنگجويي، انساني وارسته و اهل تهجد بود. او داراي جاذبه و دافعه اي علي گونه بود و با اقتدار به امير مومنان حضرت علي(ع) كه در وصيتي به محمدابن حنفيه فرمودند: «به هنگام روبرو شدن با دشمن جمجمه ات را به خدا عاريه بده، دندانهايت را به هم بفشار، آخر صفوف دشمن را در نظر بگيرد و به قلب دشمن بتاز» هميشه در پيشاپيش رزمندگان، قلب دشمن را نشانه مي رفت. به ديگران در پيشبرد كارها كمك مي كرد. او براي دوستان و همرزمانش راهنما و دلسوز بود و صميميت، دلسوزي، اخلاص و يكرنگي اش همگان را مجذوب خود مي ساخت. به نماز اول وقت بسيار حساس و مقيد بود و براي شركت در نماز جماعت اهميت فراواني قايل بود. عشق و علاقه اش به ولايت فقيه او را در ولايت ذوب نموده بود. بارها مي گفت: تنها چيزي كه يك مسلمان را در جنگ نگه مي دارد، تعهد او به اسلام و اطاعت محض از ولي فقيه است. او در كار و ماموريت، عاشقانه انجام وظيفه مي كرد و عادتش اين بود كه در ماموريتهاي گروهي، هر كار به زمين مانده اي را انجام دهد. عقيده اش اين بود كه مناعت طبع رزمندگان، آنها را از طرح مسائل و مشكلات خانوادگي باز مي دارد و اين وظيفه فرماندهان است كه مشكلات آنها را شناسايي و در رفع آن كوشا باشند. شهيد ستوده معتقد بود، فرمانده بايد بر قلوب رزمندگان فرماندهي كند، چرا كه در صحنه خونين عمليات، رزمنده اي امر فرمانده اش را اطاعت مي كند كه از صميم قلب به او اعتقاد و علاقه داشته باشد. به نظم و انضباط اهميت فراواني مي داد و اين خصلت نشات گرفته از عمق اعتقادات او بود. با عمل خود، ديگران را نيز به نظم و رعايت شئون اسلامي تشويق مي كرد. برادري بسيار دلسوز بود و براي بچه هاي جبهه حالت پدري داشت و هميشه دوستانش را به حضور در ميادين نبرد و بهره وري از سفره گسترده الهي دعوت مي كرد. حق پدر و مادرش را به خوبي ادا مي كرد و از روي صفا و اخلاص به آنها احترام مي گذاشت. در عمليات پيروزمندانه بدر در شرق «دجله»، نيروهاي لشكر 33 المهدي(عج) مواضع حساسي را در آن سوي آب تصرف كرده بودند و خود را براي هجوم آماده مي كردند. متجاوزين عراقي پاتك سنگيني را به فرماندهي سرلشكر عدنان خيرالله (كه با هليكوپتر شخصاً پاتك را هدايت مي كرد) آغاز كردند. برادران لشكر با مقاومت خود پاتك آنها را سركوب نمودند. حدود ساعت 1 بعدازظهر بود كه سردار رشيد اسلام حاج محمود ستوده پس از بازگشت از سركشي به خط مقدم، بر اثر برخورد مستقيم گلوله تانك به سنگر هدايت عمليات، مورد اصابت قرار گرفت و با پيكري خونين به خيل شهيدان دفاع مقدس پيوست و به وصال جانان دست يافت و عاشقانه به آرزوي ديرينه خود رسيد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی دست بالا : فرمانده واحد آموزش نظامی لشگر19فجر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در شیراز و در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود . محله احمدی شیراز ، همبازی کودکی های او بود . وی دوران کودکی را در همسایگی آفتاب و در جوار بارگاه نورانی احمدبن موسی (ع) سپری کرد و در ششمین بهار زندگی پا به حیطه علم و فضل و دانش گذاشت و نهایتا مقاطع مختلف تحصیل را با دریافت مدرک دیپلم به پایان رساند .شهید غلامعلی دست بالا مبارزات حق طلبانه خود را در دوران مبارزات انقلاب آغاز کرد و تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه بر نداشت . با شرکت در تظاهرات و راهپیمایی های مختلف ، خشم دیرینه ملتی را فریاد کرد که در سالهای سیاه ستمشاهی ، بار تحقیر ، استبداد و استعمار را مظلومانه بر دوش کشید ه بود. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359 دوره ای نوین از مبارزات او آغاز گردید و با پذیرفتن مسئولیتهای مختلف ، عملیاتهای متعددی را عرصه رشادتها و قهرمانیهای خود ساخت .روح آسمانی او با قرآن و ذکر اهل بیت علیهم السلام الفتی دیرینه داشت و همواره همرزمان خود را به دعا و نیایش و خصوصا زیارت عاشورا سفارش می کرد . عملیات والفجر 1 یادمان آخرین مویه های عاشقانه او و خاطره پرواز ملکوتی این عاشق خدا بود .پاسدار شهید غلامعلی دست بالا در تاریخ 20/1/1362 در حالی با سرزمین زخمی عین خوش خداحافظی کرد که مردان حماسه والفجر ، دشمن زبون را فرسنگها از خاک میهن دور رانده و پرچم سه رنگ افتخار را بر بلندای سرزمین ایران اسلامی به اهتزاز درآورده بودند .اودر بخشی از وصیت نامه اش چنین می گوید : دست از الطاف رهبری الهی بر ندارید تا ان شاءالله بواسطه این اطاعت و شکرگزاری این نعمت ، مورد لطف و عنایت پروردگار قرار گیرید و پیروزیتان هم در گرو همین تبعیت است .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس دوران : فرمانده عمليات پايگاه سوم شكاري (شهيد نوژه)(ارتش جمهوری اسلامی ایران) سال 1329 در شهر شيراز ديده به جهان گشود. دوران كودكي، نوجواني و جواني را در شيراز گذراند. وي پس از اخذ ديپلم در سال 1349 به خدمت مقدس سربازي مي رود و بعد از بازگشت، به دليل علاقه اي كه به يادگيري فن خلباني و خدمت به ميهن دارد در 1351 وارد دانشكده خلباني نيروي هوايي ارتش شد. پس از طي نمودن دوره مقدماتي پرواز در ايران براي ادامه تحصيل و فراگيري دوره تكميلي خلباني به كشور آمريكا اعزام گرديد. با توجه به استعداد فوق العاده در كم ترين زمان موفق به اخذ نشان و گواهينامه خلباني شده و به ايران بازمي گردد و با درجه ستواندومي در پايگاه هوايي همدان مشغول به خدمت مي شود. هنگامي كه جنگ تحميلي آغاز شد، وي در پست افسر خلبان شكاري و معاونت عمليات فرماندهي پايگاه سوم شكاري (شهيد نوژه) انجام وظيفه مي كرد. در سي و يكم شهريور سال 1359 نيروي هوايي عراق در يورشي ناجوانمردانه تعداد زيادي از مواضع ايران را بمباران مي كند. عباس هم همانند ديگر خلبانان شجاع نيروي هوايي به مقابله با دشمن پرداخت. پس از مدتي عباس براي ادامه پروازهاي جنگي به پايگاه ششم شكاري بوشهر منتقل شد. هنوز چندي نگذشته بود كه طرح عمليات مرواريد ارائه مي شود كه بر اساس آن تصميم گرفته مي شود كه نيروي هوايي و نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در اين عمليات به صورت مشترك عمل كنند. بدين لحاظ بهترين خلبانان پايگاه انتخاب مي شوند. در بين انتخاب شدگان نام دليراني همچون سرلشكر شهيد عباس دوران، سرلشكر شهيد حسين خلعتبري، سرلشكر شهيد سيدعليرضا ياسيني و سرگرد شهيد حسن طالب مهر به چشم مي خورد. عمليات در تاريخ 7.9. 1359 شروع مي شود. در همان ساعات ابتدايي نبرد، در يك عمليات متحورانه عباس دو ناوچه نيروي دريايي عراق را در حوالي اسكله «الاميه» و «البكر» منهدم كرد. تا پايان عمليات، دوران و همرزمانش مرتب هواپيما عوض مي كردند. بطوريكه بعد از فرود، دوران از هواپيما پياده مي شد و به هواپيماي ديگري كه مسلح بود سوار مي شد و به نبرد ادامه مي داد. عباس بي نهايت شجاع بود. آن روزها سخت ترين مأموريت ها را قبول مي كرد. در اين عمليات به او كه درحال پرواز بود اطلاع دادند بايد عمليات نيمه تمام رها شود، كه عباس قبول نكرد و با رشادت تمام اين دو اسكله را نابود ساخت. چنان چه مي گفتند و به اثبات هم رسيده نيروي دريايي عراق را سرهنگ خلبان عباس دوران و سرهنگ خلبان خلعتبري به نابودي كشاندند. به دليل رشادت هاي فراواني كه عباس از خود بروز داده بود، علاوه بر يك درجه دوره اي كه به او تعلق مي گرفت يك درجه تشويقي دیگرنيز گرفت و به درجه سرهنگ دومي مفتخر شد. درهمين اوصاف فرماندهان تصميم مي گيرند كه با انتقال او و سپردن يكي از پست هاي حساس ستادي در تهران، از تجربيات او استفاده بيشتري كنند كه دوران نمي پذيرد و مي گويد: - پرواز نكردن براي من مثل مردن است. هيچ گاه در طول پرواز صحبت نمي كرد و هميشه مي گفت: - اگر از مسير منحرف شده و يا حالت نامتعادلي داشتم، با من صحبت كنيد، خودتان هم مواظب اطراف باشيد. همچنين بسياري از دوستانش از زبان او شنيده بودند كه اگر روزي هواپيماي من مورد هدف قرار گيرد، هرگز آن را ترك نمي كنم و با آن به قلب دشمن حمله ور مي شوم. زماني كه اسراييل به لبنان حمله كرد، وي اولين خلباني بود كه آمادگي خود را جهت نبرد با صهيونيست ها اعلام كرد. در يكي از روزهاي بهار سال 1360 مسئولين شهر شيراز تصميم مي گيرند به خاطر رشادت ها و دلاوري هاي عباس دوران، يكي از خيابان هاي شهر شيراز را به نام او كنند؛ لذا از دوران دعوت مي شود تا در مراسم شركت كند و او نيز قبول كرده و به آن جا مي رود كه از دوران به شايستگي تقدير مي شود. چون او ضربات مهلكي به دشمن وارد نموده بود، هميشه عوامل نفوذي دشمن قصد ترور وي را داشتند كه يكي از اين موارد هم در همين زمان بود كه خوشبختانه اين ترور عقيم ماند.در آستانه عمليات بيت المقدس، دشمن دست به تحركات گسترده اي زده بود و مرتب نيرو و تجهيزات به جبهه هاي جنوبي ارسال مي كرد. از سوي نيروي هوايي تدبيري انديشيده شد تا ضربه اي كاري به دشمن وارد شود . بعد از كسب اطلاعات لازم و تهيه نقشه هاي پروازي، تصميم بر اين شد كه در يك عمليات گسترده هوايي عقبه دشمن از جمله نفرات و تجهيزات آنها از ارتفاع بالا بمباران شديد شود. در 29 اسفند سال 1360 طرح آغاز شد و دوران به عنوان ليدر يا همان فرمانده گروه پروازي انتخاب و 15 نفر از خلبانان تيزپرواز ارتش جمهوري اسلامي ايران نيز انتخاب شدند. بعد از توجيهات لازم توسط دوران، همگي به پرواز درآمدند و با هدايت او مواضع دشمن به سختي بمباران شد و راه براي فتح خرمشهر هموار گرديد.عباس دوران در طول 22 ماه حضور در جنگ 120 پرواز عملياتي داشتند. آنهايي كه اهل پرواز هستند مي دانند كه غيرممكن است. شايد هيچ خلباني پيدا نشود كه توانسته باشد از عهده اين كار برآيد و اين در آن زمان يك ركورد در نيروي هوايي محسوب مي شد. در بين نيروي هاي دشمن نيز دوران خيلي معروف بود و زهرچشمي از عراقي ها گرفته بود كه عراقي ها آرزوداشتند او را اسير كنند. سرانجام حیات پرخیروبرکت این اسطوره ابدی نیز به شهادت ،این سنت مبارکی که خدا فقط برای بندگان خاص خود مقرر فرموده ختم شد.روز سی ام تیر ماه 1361آسمان بغداد شاهد عروج خونین یکی دیگر از یاران با وفای خمینی کبیر بود. امیر خلبان آزاده منصور کاظمیان ، شهادت عباس را اینگونه بیان می کند: عقب هواپیمای دوران نیز مورد اصابت چندین گلوله ضدهوایی قرار می گیرد؛ به طوری که قسمت عقب جنگنده از بین می رود. در این لحظه هواپیما در آتش می سوخت عباس از من خواست که هواپیما را ترک کنم و به دلیل این که جوابی نمی شنود، دکمه خروج اضطراری کابین عقب را می زند و من به بیرون پرتاب می شوم و به اسارت در می آیم. عباس در این لحظه طبق گفته های قبلی خود تصمیمی مبنی بر ترک هواپیما ندارد. وى بارها مى‏گفت اگر هواپیما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى‏آیم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد. شعله های آتش هرلحظه شدیدتر می شد ولی عباس می خواست پروازی دیگر را شروع کند. هواپیما هر لحظه ارتفاع کم می کرد. عباس در این لحظات هتل محل برگزاری اجلاس را می بیند و شاید با خود زمزمه می کند چه هدفی بهتر از آن جا؟ به سوی هتل حرکت کرده و هواپیما را درحالی که هنوز هدایت آن را برعهده داشت به ساختمان هتل می کوبد و پروازی دیگر را آغاز می کند. از او دستکش و پوتینش مشخص بود زیرا از پیکرش چیزی بجز آن باقی نمانده بود. عقاب بال سوخته نیروی هوایی قهرمان دلیر مردم ایران افتخاری دیگر نصیب نیروی هوایی و کشورش می کند. با این حرکت شجاعانه،عباس دنیا به پوچی ادعاهای صدام که مدعی بودبا وجود دیواره های آتش که از کشورهای اروپایی وامریکا دراطراف بغداد ایجاد شده است،هیچ خلبان ایرانی قادر به نفوذ در بغداد نیست ،خط بطلان کشید وبه دنیا ثابت کرد تنها عاملی که پیروزی را در جنگ برای ایران مقتدر در برابر ائتلاف کفر جهانی رقم می زند فقط اراده پولادین مردانی است که در کوران حوادث به حسین ابن علی اقتدا می کنند ؛نه تسلیحات نظامی قدرتهای پوشالی غرب وشرق. سران کشورها ی غیر متعهد به این نتیجه می رسند که آسمان بغداد به هیچ وجه امن نیست و تصمیم می گیرند که اجلاس در دهلی نو انجام پذیرد. بقایای پیگر پاک سرلشگر خلبان شهید عباس دوران بعد از 22 سال دوری از وطن به کشور بازگشت و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عنایت الله بازگیر: فرمانده گردان حضرت زینب(س) لشگر 19 فجر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) او هرگز به تسليم نينديشيد . اما اين تنها او نبود كه اينگونه بود، بلكه تاريخ انقلاب، پر از عنايت هايي كه هميشه دريچه هاي نگاهشان به سمت حقيقت باز بود و قلبهايشان گلخانه هاي نجابت بود. انگار كه آمدنشان به دنياي خاكي تنها به اين انگيزه بود كه پيام آور آزادي و آزادگي باشند و قاصد پاكي و صداقت . «عنايت الله بازگير» در سال 1342 هجري شمسي در روستاي« امام زاده نورالدين(ع)» از توابع شهرستان «كهگيلويه»در استان» کهگیلویه وبویر احمد» متولد شد. وي از همان ابتداي تولد، در ميان خانواده از محبوبيتي خاص برخوردار بود و در عين حال داراي استعداد و هوش سرشاري بود. زماني كه پاي در راه مدرسه گذاشت، توانست اين هوش و استعداد را بيشتر نشان دهد. ذهن قوي و حافظه خوب او باعث شده بود كه در درسهايش نمرات بالايي داشته باشد. سردار شهيد« عنايت اله بازگير» از همان كودكي با وجود كمي سن، با افراد مختلف بسيار پخته و حساب شده برخورد مي كرد، به گونه اي كه رفتارش نشان مي داد كه يك سر و گردن از نظر عقلي بالاتر است. از كودكي علاقه زيادي به مطالعه داشت. بيشتر اوقات خود را صرف مطالعه كتاب، آن هم كتابهاي مذهبي مي كرد و به اين وسيله به پرورش روح و فكر خود مي پرداخت. شهيد بازگير پس از اتمام تحصيلات ابتدايي در زادگاهش روستاي «امام زاده نورالدين(ع)» جهت ادامه تحصيلات به شهر «دهدشت» هجرت كردند. تحصيلات دوره راهنمايي خود را دو از خانواده و البته با زحمت و پشتكار فراوان، در دهدشت ادامه داده و در ايام تعطيلي مدارس نيز جهت كمك به امرار معاش خانواده در شركت ترانس ترمينال واقع در بندر« امام خميني» (فعلي) و در كنار پدر خويش مشغول به كار مي گشت. پس از اتمام دوره راهنمايي وارد هنرستان كاوه سابق (شهيد باهنر فعلي) شد و در رشته برق ساختمان، شروع به تحصيل نمود. اين دوران را مي توان به عنوان نقطه عطفي در زندگي عنايت به حساب آورد، او در اين دوره توانست با وسعت بخشيدن به آگاهي هاي خود و روي آوردن به مطالعات مذهبي، دنياي خود را گسترش دهد و توجه خود را به اجتماع و افراد جامعه معطوف نمايد. عمال رژيم شاه، به جهت وابستگي كه به غرب و فرهنگ آن داشتند سعي مي كردند برنامه فرهنگي مملكت را طوري پي ريزي كنند كه مغاير با فرهنگ اسلامي باشد، بدين جهت هر گونه طرز تفكري را كه ريشه در فرهنگ و تمدن اسلامي داشت، در نطفه خفه مي كردند، اگر كسي در مراكز آموزشي، بدين مهم همت مي گماشت و براي ترويج فرهنگ اسلامي قدم بر مي داشت، به انحناء مختلف توسط رژيم شاه با مانع تراشي و آزار روبرو مي شد. با اين حال و با وجود حاكميت چنين سياستي بر كل كشور، عنايت سعي داشت تا هر چه بيشتر فرهنگ غني اسلامي را در محيطي كه زندگي مي كرد گسترش دهد. از اين رو پيشنهاد برگزاري نماز جماعت را در محيط هنرستان مطرح و آن را عملي نمود كه با مخالفت شديد مسئولين مدرسه و تهديد آنان روبرو مي گردد. و با اين حال وي با شركت در مجالس و محافل مذهبي، سعي در ترويج و رشد اينگونه نشستها را داشت. در كنار فعاليتهايش، براي افزايش آگاهي هاي مذهبي و علمي خود، از مطالعه كتب مختلف غافل نمي شد، هر وقت كه فرصت مي يافت به سراغ كتاب مي رفت و با بهره گيري از اين چشمه جوشان، روح تشنه خود را سيراب مي كرد به نحوي كه شبها تا ديروقت به مطالعه مي پرداخت و آنچه را كه از لابه لاي كتابها مي آموخت سعي مي كرد در زندگي اش به تجلي در آورد. سردار رشيدا سلام شهيد« عنايت الله بازگير» پس از قبولي در سال سوم رشته برق آن زمان كه مي توانست با آن بلوغ فكري تراوشات ذهني خويش، در زمره تحصيل كنندگان عاليه و از كساني باشد كه مدارج علمي را ترقي بخشد و بعدها در صف آبادكنندگان دنيا باشد، با شروع جنگ تحميلي عصيانگران كافر، روحش در جمع یاران پير خمين پر زد و عاشقانه و عارفانه با شركت در عمليات« بيت المقدس» پرواز به سوي معنويت خداوندي را آغاز نمود. پس از 6 ماه حضور داوطلبانه در خطوط مقدم جبهه در سال 1360 وارد سپاه گرديد و به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« دهدشت» در مي آيد و با خويش عهد مي بندد كه تا آخرين قطره خون خود، چنانچه نه تنها خدايش شاهد است. بلكه منظره ديدني است براي خلق خدا، و تا پيروزي كامل اسلام و زوال و نابودي تمام عيار كفر و استكبار جهاني، از پاي ننشينند، چنانكه ننشست. همين عهد و وفا و اخلاص باعث شد تا پس از حدود يكسال حضور در جبهه هاي جنگ، با نظر مسئولين سپاه در تهران عزيمت نموده و دوره هاي آموزش فرماندهي گردان را فرا گيرد. پس از گذراندن دوره ي فرماندهي مجدداً وارد جبهه هاي جنگي مي شود و در اكثر عمليات رزمندگان از جمله «طريق المقدس»،- «فتح المبين»،« رمضان»،-« محرم»، «فتح خرمشهر»،-« والفجر 3و4و5»،« خيبر »،« بدر »،« قدس 3 »حضور قاطعانه و خالصانه مي يابد. و چنان از خود فداكاري و از خودگذشتگي نشان مي دهد كه حقيقتاً تاريخ به عنوان تحليل گر صادق بر قلبش نام مقدس« عنايت» را حكاكي خواهد كرد. بدون مبالغه و اغراق در محدوده ي خصوصياتش اعم از مذهبي ، اخلاقي و … فرماندهي گمنام، پاسداري مخلص ولي داراي انگيزه اي بس ريشه وار و عميق و درونگر بود. روحيه ي حقيقت جو و كاوشگر او، آكنده از عطوفت وي، كه نشأت گرفته از اين واقعيت عيني كه نسبت به رهبرش و مكتب و عدالت داشت، قابل تمجيد و تقرير بود. او در حاليكه در شئون زندگي ممتاز بود، در ميدان رزم، فرماندهي تمام عيار و مبارزي نستوه، در ميدان كار و كوشش ، جهادگري مسئول و در كانون گرم خانواده محفلي گرم داشت. او به عنوان پاسداري فداكار و ايثارگر و فرماندهي از همه نظر لايق در مرزهاي جنوب و غرب كشورمان به ايجاد نظم و ثبات امنيت و استقرار حكومت اسلامي مهم داشت. شهيد« بازگير» آنگونه بودكه در چهره اش روحيه شهادت طلبي به روشني ديده شد و همين شوق بود كه عارفانه او را در تمام ورطه هاي سخت مي كشانيد و بي واهمه به پيشواز خطر مي رفت و از ميان باران گلوله و طوفان آتش عبور مي كرد. او به عبادت مقيد بود نماز را از روي اخلاص مي خواند، پس از بجا آوردن نماز، قرآن مي خواند و اين كار براي او ملكه شده بود به نحوي كه در طول سال، گاه چند بار قرآن را ختم مي كرد و تا آنجا كه مقدور بود به ديگران هم توصيه مي كرد كه هيچ گاه تلاوت قرآن را از ياد نبرد. از شنيدن آيات الهي و شركت در مباحث عقيدتي و اخلاقي لذت مي برد. «عنايت» قله آمالش را در شهادت به معناي خدمت و اطاعت خالصانه از خداوند و گزينش رنج و مشكلات در راه خداوند را بالاترين لذت خود مي دانست. آنچنانكه در قسمتي از وصيت نامه خود فرمود: «من نه با عشق به شهادت و نه با هدف اينكه از زير بار مسئوليت شانه خالي كنم و نه به اين منظور به جبهه مي روم تا شهيد شوم و از اين دنيا خلاص شوم و خودم را از گرفتاريها و بدبختيهاي آن آزاد كنم، بلكه خدا خود مي داند كه هميشه از او مي خواستم به من توفيق خدمت و اطاعت خالصانه و عبادت عطا فرمايد و هرچه رنج و گرفتاري در اين دنيا هست در صورتيكه انسان ساز و در جهت قرب به او و مايه تكامل در مسير اله الله است و خلاصه هر رنج و زحمتي كه رضاي خدا است از من دريغ نفرماييد كه بودن در اين دنيا و عبادت او و كشيدن درد و رنج در راه خدا بالاترين لذت را دارد.» در قسمتي ديگر از وصيت نامه اش مي نويسد: «از خدا مي خواهم كه مرگ مرا شهادت در راه خودش قرار دهد، مرگم را در بستر نفرمايد. و مردان الهي، تولد، زيست، زندگي و مرگشان الهي و خدايي خواهد بود و عنايت الله بازگير نيز دلاوري بود كه خاكهاي غرب و جنوب، صحراهاي گرم خوزستان و سرماي كردستان و بالاخره ياران و همرزمان ايشان گواه بر اين امرند كه او خدايي بود…» و پروازي روحاني تا مقصد حضرت دوست خواهد داشت. و سرانجام اينكه فرمانده دلاور جبهه هاي جنگ، «عنايت الله بازگير» در تاريخ 21/11/1364 در عمليات «والفجر هشت» در حاليكه فرماندهي گردان حضرت زينب(س) از« لشكر 19 فجر» را به عهده داشت، مست مي ناب حسيني شد و به فوز عظماي شهادت نائل آمد. همان آرزويي كه هميشه در پايان نامه هايش به آن اشاره مي كرد كه اللهم ارزقنا توفيق شهادت في سبيلك و بدين سان پروانه جانش با نسيم عشق به پرواز درآمد و در بهشت خدا طلايه دار آناني شد كه مدتها با او در كشاكش حق و باطل همراه و همقدم بودند آري عنايت رفت در حاليكه نام او تا ابد بر سر زبانها باقي خواهد ماند و ياد گرامي اش بر صحيفه دلها نگاشته خواهد شد. آن مرغ باغ ملكوت از قفس تن رها شد و از عالم خاك سفر كرد. اصلاً شهيد« بازگير» از همان كه خود را شناخت و خدا را، از دو راه زيستن با ذلت و مردن با عزت راه دوم را برگزيده بود. هرم سوزان عشق در درونش زبانه مي كشيد و عمري چشم به مشرق زمان دوخته بود تا از پس نقاب قله هاي زيستن، خورشيد شهادت بدمد و پرتوهاي نوراني آن.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

یوسف فرمانده واحد عملیات تیپ 39بیت المقدس( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «یوسف افشاریان» در سال 1337 در روستای« دولتشاه» درشهرستان شهرستان «بیجار» به دنیا آمد .درسال 1343 به مدرسه رفت .تا پایان سال اول راهنمایی به تحصیل ادامه داد وبه دلیل مشکلات ازادامه تحصیل باز ماند . در تیر ماه سال 1356 به خدمت سر بازی فرا خوانده شد و پس از آنکه دوره آموزش نظامی خود را در پادگان عجب شیر پشت سر گذاشت ، به لشکر 28 پیاده کردستان اعزام و مشغول خدمت شد . با اوج گرفتن انقلاب اسلامی و صدور فرمان تاریخی حضرت امام ()ره)مبنی بر فرار سربازان از سر باز خانه ها، محل خدمت خود راترک کرد و در شهرستان بیجار به فعالیت های سیاسی علیه رژیم منفور پهلوی پرداخت .یک ماه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تصمیم گرفت که به محل خدمت خود باز گردد .در اسفند ماه سال 1357 یعنی درست آن روزی که لشکر 28 پیاده کردستان به محاصره نیرو های ضد انقلاب در آمده بود، به محل خدمت مراجعه کرد . با وجود آنکه می توانست از لشکر خارج شود اما با عنایت به روحیه ایثار و مردانگی سر شاری که داشت ایستاد و باهمان لباس شخصی به مبارزه با نیرو های ضد انقلاب پرداخت .در فروردین ماه سال 1358 خدمت خود را تمام کرد .در سال 1359وبا مشاهده مزاحمتهایی که ضد انقلاب برای مردم ونظام ایجاد می کرد، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان بیجار در آمدوبه مبارزه علیه دشمنان مردم ایران پرداخت . در سال 1360 ازدواج کرد که ثمره آن دو فرزند پسر می باشد .یک ماه از ازدواجش می گذشت که دریک در گیری با نیرو های ضد انقلاب در روستای کوپه قران تکاب از ناحیه پا مجروح شد . پس از آنکه بهبود یافت برای فرا گیری آموزش های چتر بازی به تهران رفت .در پی سپری کردن مدت شش ماه آموزش چتر بازی برای مربی گری به ارومیه انتقال یافت .مدتی نیز فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان دیواندره شد .بعد از یک سال ؛فرماندهی عملیات تیپ 39 بیت المقدس (تیپ شهید افیونی ) را پذیرفت . مدت دو سال و چند ماه در آن سمت ماند .در تاریخ 11/4/ 65 پس از عملیات کربلای یک که به آزادی مهران انجامید ؛ما موریت یافت تا در مرز های خروجی مهران از خارج شدن نیرو های دشمن جلو گیری کند ،اما در حالی که سوار موتور بود از ناحیه سینه مورد اصابت تر کش خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید .مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان بیجار می باشد او بسیار آرام و صبور بود.از هیچ موقعیتی نمی هراسید. شجاعت او به حدی بود که وقتی بعضی از نیرو های دشمن به اسارت در می آمدند ؛ به شجاعت و بی باکی او اعتراف می کردند . معنویت ویژه ای در وجود او حاکم بود .توکل عجیبی داشت . قبل از دست زدن به ماشه اسلحه؛ بسم الله الرحمن الرحیم، می گفت .کمتر عصبانی می شد . او از برطرف ساختن مشکلات ومعضلات لذت می برد وهمواره دنبال به عهده گرفتن کارهای سنگین وطاغت فرسا بود. هر کسی که اورا نمی شناخت دربرخورد اول احساس نمی کرد با فرمانده واحد عملیات که یکی از مهمترین واحدهای سپاه در جنگ بود،روبروست.اومعتقدبود :شهادت واقعا لیاقت می خواهد .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد هشتم)

مرحوم حجت‏الاسلام آقا شیخ قنبرعلى صفرزاده فرزند مرحوم قربانعلى نجف‏آبادى در تاریخ 1302 شمسى متولد شده و از سن ده سالگى اشتغال به تحصیل علوم دینیه در مدرسه جده بزرگ اصفهان داشته و دروس مقدمات و سطوح را در خدمت عالمان بزرگ اصفهان به پایان رسانیده و هم از دروس خارج آیات عظام آنجا بهره‏مند و از طرف مرحوم آیت‏اللَّه حاج میرزا ابوالحسن شهید شمس‏آبادى و بعضى آیات دیگر متصدى پرداخت و تقسیم شهریه طلاب حومه اصفهان گردیده تا در روز شنبه 1354/12/16 شمسى مفقود و بعد از شهادت مرحوم شمس‏آبادى در پنجم خردادماه 1354 شمسى جنازه‏اش در چاهى از اطراف نجف‏آباد كشف و پس از تحقیقات معلوم گرید كه آن مرحوم هم مانند آیت‏اللَّه شمس‏آبادى و بعضى دیگر به دست طرفداران ضد ولایت مقتول و شهید گردیده است. پس از انقلاب در دهه اول انقلاب مشخص شد قاتل وى نیز از عوامل مهدى هاشمى معدوم بوده‏اند.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین جوان نامی : فرمانده محور عملیاتی لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در تاریخ 2/7/1336 در "چناران" متولد شد. کودکی آرام بود. از 5 سالگی به مکتب رفت و قرآن را فرا گرفت. 6 ساله بود که به اتفاق خانواده به "مشهد" آمد. تا کلاس ششم ابتدایی در مدرسه "ثامن" درس خواند. اوقات فراغت خود را قرآن می خواند یا به حرم امام رضا (ع) می رفت و یا به والدینش کمک می کرد. در 11 سالگی به کار قالی بافی مشغول شد. 18 ساله بود که برای خدمت سربازی به ارتش پیوست. دوره آموزش خود را در تربت حیدریه گذراند و بعد به" مشهد" آمد. بعد از پیروزی انقلاب به بسیج پیوست. او می خواست در سپاه استخدام شود، اما باید برای استخدام به یکی از شهرستان ها می رفت. برای همین به "بجنورد" رفت و در آنجا به استخدام سپاه در آمد و دو، سه سالی در آنجا ماند. در سن 25 سالگی ازدواج کرد و حاصل سه سال و نیم زندگی مشترک آنها دو فرزند بود، یکی به نام "روح الله "و دیگری به نام "زینب. "حسین جوان نامی" یکی از فرماندهان جوان وشجاع ایرانی است که با حضور در جنگ و جانفشانی فراوان به دفاع از اسلام وایران بزرگ پرداخت و در 7/11/1365 در عملیات کربلای 5، در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسدالله کشمیری : فرمانده واحد طرح و عملیات تیپ ویژه شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اسد الله کشمیری دومین فرزند خانواده کشمیری، در اول فروردین ماه سال 1341 در روستای قرقی در 12 کیلوکتری مشهد در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. مادرش می گوید،‌ بسیار خوش قدم بود. چون فرزندان قبلم زنده نمانده بودند از خدا خواستم که اگر بنده صالح می خواهد این فرزندم را نگه دارد. اسد الله از کودکی پسری ساکت و آرام و سر به زیر و متواضع بود و در همان کودکی قرآن را از پدرش آموخت. در سال 1347 وارد دبستان تربیت در روستای قرقی شد. علاقه فراوانی به مدرسه داشت و در انجام دادن تکالیفش بسیار کوشا بود و پس از تعطیلی مدرسه بلافاصله به سراغ تکالیفش می رفت. پسری با محبت و خوشرو و در جمع دوستانش محبوب بود و در اوقات بیکاری کتابهای مذهبی مطالعه می کرد و به پدر در امور کشاورزی کمک می کرد. از 9 سالگی نماز می خواند. هنگام انقلاب و پس از پیروزی آن با تمام وجود در خدمت انقلاب و اهداف آن قرار داشت. در تمام موارد پیرو سیاست اصولی انقلاب و خط امام بود. بسیار شجاع بود، به طوری که چهار سال دوشادوش شهید کاوه در کردستان جنگید. در بحرانها و مشکلات با روحیه ای باز و با تلاش و پشتکار هر چه بیشتر به خدا توکل می کرد و جز خدمت به اسلام و جهاد در راه خدا و استقرار کامل حکومت اسلامی هدف دیگری نداشت. در سال 1353 وارد مدرسه راهنمایی فارمد در روستای فارمد شد. با اوج گرفتن حرکات مردم علیه رژیم شاه، اسد الله دچار دگرگونی شد. از آن بیشتر وقت خود را در مساجد و جلسات مذهبی می گذراند و پای صحبت روحانی مسجد می نشست و کتابهای مذهبی شهید مطهری را مطالعه می کرد. پس از پایان دوره راهنمایی در سال 1356 درس را رها کرد و به مشهد عزیمت کرد و بدین ترتیب در تظاهرات و راهپیمایی‌ها شرکت فعال داشت و یکی از کسانی بود که اعلامیه ها و پوسترهای حضرت امام را توزیع می کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به هسته های مقاومت بسیج پیوست و شبها را در مساجد و سنگرها نگهبانی می داد. تاکید زیادی به شرکت در نماز جمعه و دعای کمیل داشت و همواره دیگران را امر به معروف می کرد. در سال 1359 با شروع جنگ از طریق بسیج به همراه پدر و بیست نفر از اهالی روستا و به مدت دو ماه به کردستان اعزام و پس از آن عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. در اکثر عملیاتها از جمله تصرف قلعه حسن بیگ، حلبچه عراق، آلواتان و سر شاخان شرکت فعال داشت. شهید کشمیری در سال 1362 و طی مراسمی ساده با خانم نصرت ناصری گلستانی ازدواج کرد. پس از ازدواج با همسرش به ارومیه به خانه های سازمانی سپاه نقل مکان کرد و با انتقال لشگر، همسرش نیز در مکانهای دیگر با او بود. او همواره می گفت:‌ همسری می خواهم که همیشه همراهم باشد، حتی در کردستان. شهید کشمیری در مدت حضور در جبهه، سه بار مجروح شد. اما این موضوع را به خانواده اش اطلاع نمی داد. از جمله یک بار در عملیات بدر بود که خانواده اش پس از مدتها وقتی آثار آن را دیدند متوجه جراحتهای وی شدند. او به خاطر لیاقت و کاردانی در سازماندهی و سایر مهارتهای جنگی، به سمت فرمانده گردان امام صادق (ع) منصوب شد. در عملیات های متفاوتی شرکت می کرد و از کسانی بود که همیشه در خطوط مقدم جبهه به سر می برد و اغلب اوقات به شناسایی مواضع دشمن می پرداخت. شهید کشمیری برای یک دوره آموزش نظامی – دوره دافوس به تهران اعزام شد، اما 15 روز از آموزش باقی مانده بود که عملیات والفجر 9 آغاز شد و به همراه دو تن دیگر از برادران تیپ ویژه، با اصرار زیاد از مسئول آموزش نظامی خواستند که در عملیات والفجر 9 شرکت کنند، اوپذیرفت، دوره آموزشی را تعطیل کرد و این سه نفر به عملیات اعزام شدند. یک بار وقتی پس از شش ماه حضور مداوم در جبهه به مرخصی آمده بود، پدرش گفت چرا این قدر دیر آمدی؟ بس است. دیگر بیا مدتی استراحت کن، اما او در جواب گفت:‌ شما مگر نمی خواهید که من شهید شوم. او زیر آتش دشمن نشست و مشغول نوشتن وصیت نامه شد و در جواب همرزمانش که می گفتند:‌ بلند شو الان وقت این کارها نیست گفت:‌ نه الان وقتش است و گرنه دیر می شود. سرانجام اسد الله کشمیری در 7 اسفند 1364 در عملیات والفجر 9 – در ارتفاعات هزار قله سلیمانیه عراق در حالی که سمت فرمانده طرح و عملیات تیپ ویژه شهدا را بر عهده داشت – بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پا و سر به شهادت رسید. همرزمش درباره او می گوید:‌ بسیار بی ریا و مخلص بود و تا قبل از شهادتش کسی از اهالی محل از مسئولیت او در سپاه آگاه نبود. پیکر شهید اسد الله کشمیری، در روستای محل تولدش قرقی در گلزار شهدا به خاک سپرده شد و از او فرزندی بر جای نماند.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد باقر جوادی : فرمانده تیپ دوم لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در بهمن ماه سال 1337 در مشهد متولد شد . به علت همزمان بودن با سالروزولادت امام محمد (ع) او را به نام آن امام همام نام گذاری کردند.از 7 سالگی به مدرسه جوادیه که مدرسه ای مذهبی به شمار می رفت و زیر نظر حاج آقای عابدزاده اداره می شد، فرستاده شد. از کودکی طبع مهربانی داشت .مدتی را به خواندن دروس حوزوی نزد حاج آقای مروارید گذراند. دوره راهنمایی را در مدرسه سعدی واقع در خیبان خسروی نو به پایان برد. بعد وارد هنرستان سید جمال الدین اسد آبادی شد و در رشته اتومکانیک دیپلم گرفت. بعد از اخذ دیپلم، با تاکسی یکی از اقوام شروع به کار کرد. پس از چندی پدرش برایش اتومبیلی خرید تا وسیله کارش شود .این دوران همزمان بودبا مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت طاغوت، او دل به کار نداشت و شب و روزش در مبارزه ومسائل انقلاب می گذشت.محمد باقر فعالیتهای سیاسی خود را از اواخر سال 1356 آغاز کرد. در مدرسه با آگاهی بخشیدن به همکلاسی‌های خود، زمینه فعالیت علیه طاغوت را به وجود می آورد.هر شب تعدادی از اعلامیه ها را به مسجد می برد و زمانی که نماز گذاران در مسجد بودند، آنها را پخش می کرد. دوستش می گوید: اعلامیه های متعددی در حمایت از امام چاپ و تکثیر می شد. آن زمان از دستگاه های فتوکپی استفاده نمی شد چون آنها تحت نظر رژیم بودند. دستگاه فتوکپی دستی درست کرده بودیم. محمد باقر پیشنهاد کرده بود که شبیه آن دستگاه بسازیم و خودمان اعلامیه ها را چاپ و تکثیر کنیم. با پیروزی انقلاب تصمیم گرفت به خدمت سربازی برود، ولی چیزی نگذشت که متولدین سال 1337، منقضی از خدمت اعلام شدند و او از خدمت معاف شد. این مسئله موجب رنجش خاطرش شد، چرا که علاقه داشت در نظام اسلامی، خدمت سربازی کند. محمد باقر در سال 1359 و در 23 سالگی با دختر خاله خود ازدواج کرد و مدت زندگی آنها شش سال بود. حاصل این زندگی دو فرزند به نام های هادی و نرجس می باشند. محمد باقر در مورد تربیت فرزندان به همسرش می گوید: اینها آینده سازان مملکت هستند. به بچه ها احترام بگذارید و به آنها شخصیت بدهید. خود نیز خیلی به بچه ها محبت می کرد و آنها را از امانتهای الهی می دانست. فوق العاده مهربان و دلسوز بود. هر حرفی به دیگران می گفت، نمونه کامل آن در خودش متجلی بود. اگر می گفت: نماز را اول وقت بخوان، به طور مسلم خودش در بر پایی نماز اول وقت معتقد بود. او انسانی با گذشت بود و همیشه از جنجال دوری می کرد. تواضع بارزترین صفت او بود. از سال 1358 در خدمت سپاه پاسداران بود. دوره دافوس – دوره آموزش فرماندهی وستاد– را در دانشگاه امام حسین (ع) و دوره هوابرد را نیز در شیراز گذراند. محمد باقر ورزشکار بود. در سپاه جودو و شنا آموزش دیده بود و به عنوان مربی، رزمندگان را آموزش می داد. برادر دیگر محمد باقر، به نام محمد تقی نیز قبل از او به شهادت رسیده بود. محمد باقر در رده های مختلف نظامی از جمله: فرمانده گروهان و فرمانده گردان، انجام وظیفه می کرد تا اینکه به عنوان مسئول طرح و عملیات لشکر 5 نصر منصوب شد. در سال 1363 به مشهد آمد و حدود یک سال و نیم، مسئول آموزش نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خراسان بود.او در این دوران آثار به یاد ماندنی از خود به جا گذاشت. در اواخر سال 1364، به همراه تنی چند از پاسداران، به عنوان پاسدار نمونه و زبده انتخاب شد و برای آموزش فرمانده، به تهران اعزام شد که مدت 9 ماه در این ماموریت به سر می برد. بعد از آن، مدت 2 ماه در مشهد بود و پس از آن به جبهه رفت و این بار به عنوان مسئول یکی از تیپ های لشگر 5 نصر انجام وظیفه می کرد. همرزم شهید می گوید: قبل از عملیات در قرارگاه تاکتیکی بودیم. بچه های تبلیغات می آمدند و از فرماندهان و مسئولان و رزمندگان عکس می گرفتند و مصاحبه می کردند، چرا که می دانستند بسیاری از آنها در عملیات به شهادت می رسند، لذا سعی داشتند آخرین لحظات حضور آنها را در کره خاکی ثبت کرده و به تصویر بکشند. هر چه به شهید محمد باقر اصرار کردند، حاضر به مصاحبه نشد، در آن لحظه متوجه اوج خلوص و ایمان وی شدم. دو بار به شدت مجروح شد که بار اول از ناحیه کمر بر اثر اصابت ترکش و بار دوم در عملیات بدر از ناحیه دست مجروح شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن ستوده : فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم فروردین ماه سال 1342 در روستای ناو متولد شد. مادرش در مورد دوره قبل از تولد او چنین می گوید: شب نوزدهم ماه رمضان بود که خواب دیدم مردی با قد بلند و شال سبزی همراه با یک درویش به خوابم آمد و گفت که اسم پسرت را حسن بگذار. او بیشتر نقاشی می کشید و در هنگام بازی برای خود اسلحه درست می کرد. از 7 سالگی به یکی از مدارس مشهد رفت، کلاس اول را در سال 1349 آغاز کرد و در سال 1354 به مدرسه راهنمایی دفت. وی صبح به مدرسه می رفت و بعد از ظهر در مغازه شیشه بری به کار مشغول می شد و از سال دوم راهنمایی ترک تحصیل کرد. اولین تغییرات در شهید از زمانی بوجود آمد که او به مسجد محله «مهرآباد» رفت و آمد پیدا کرد. او در این زمان نوجوانی فعال، اجتماعی و معاشرتی بود. بیشتر مطاعاتش در زمینه کتابهای مذهبی بود. او از 18 سالگی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمت شد. پدر شهید در مورد درستی کردار او در این دوره می گوید: ماشین سپاه در اختیار حسن بود. در این موقع جهیزیه یکی از اقوام را می خواستند، ببرند. به ایشان گفتیم که برای کمک و بردن جهیزیه از ماشین سپاه استفاده کند. گفت: حاضرم پول زیادی از جیب خودم خرج کنم ولی از بیت المال چیزی خرج نشود و از آن سوء استفاده نکنم. خیلی مهربان بود و با دیگران رابطه بسیار خوبی داشت. شهید در 19 سالگی ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دختری به نام زهرا متولد 1363 و پسری به نام محمد متولد 1365 است.در مورد نحوه شهادت او چنین گفته شده است: شب اول عملیات کربلای 4 همراه گردان به منطقه عملیاتی رفت. چون دشمن را که از آنجا به طرف نیروها تیراندازی می کردند، با آرپی‌جی زد و وقتی جلو می رفت از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت. شهادت او در تاریخ 4/10/1365 و در محل جزیره بوارین اعلام شده است. پیکر مطهر شهید در آن آن منطقه ماند تا اینکه در 21 مرداد 1368 به کشور برگردانده شد و حرم مطهر امام رضا به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید علی حسینی : فرمانده اطلاعات و عملیات سپاه هشتم ثامن الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به امیر محسن معروف بود .در سال 1334 در مشهد به دنیا آمد. در کودکی به همراه پدر به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت. در سال 1341 وارد مدرسه ابتدایی هروی شد و تحصیلات ابتدایی را در سال 1346 در مشهد یه پایان برد. از همان کودکی به مسائل مذهبی علاقه زیادی داشت. شهید با تلاش و علاقه، دوره راهنمایی را پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان جلیل نصیر زاده شد. اوقات فراغتش را با کارهای فنی یا شرکت در مجالس مذهبی مساجد سپری می کرد و گاهی کمک مادرش در کارهای منزل بود. او تحصیل را تا سوم دبیرستان ادامه داد و سپس به استخدام نیروی هوایی در آمد اما به خاطر برخورد بعضی از فرماندهان از خدمت در نیروی هوایی انصراف داد و به کارهای ساختمانی مشغول شد. در سال 1355 عازم خدمت سربازی شد و بر اثر تعالیم اسلام و شناختی که از دستگاه ستم شاهی داشت فعالیت های خود را با تشکیل هسته هایی از جوانان آغاز کرد، به طوری که در حین خدمت در تهران مبارزه مخفی را سامان داد. در سال 1357 در حالی که دو ماه به پایان خدمتش بیشتر باقی نمانده بود، به فرمان امام از پادگان فرار کرد و به صفوف مستحکم امت حزب الله پیوست. با پیروزی انقلاب اسلامی، سید علی جزء اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و پس از طی دوره های آموزشی در مدتی کوتاه در زمره مسئولان آموزش سپاه به حساب آمد. شهید در سن 27 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها 5 سال بود. ثمره این ازدواج تنها یک دختر به نام فاطمه السادات است که در 30 شهریور 1366 متولد شد. او در شورش های کردستان همراه گروهی به سرپرستی شهید گرانقدر دکتر چمران عازم آنجا شد و در این راه، ماموریتهای موفقیت آمیزی به اجرا گذاشت. پس از مراجعه از کردستان، برای ادامه آموزش نظامی رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحمیلی و علی رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت. اخلاص، ایمان و مدیر بودن او با حضورش در جبهه های نبرد بیش از پیش آشکار گشت و به مسئولیت‌های مهمی از جمله، فرماندهی تیپ برگزیده شد.قداست روحی، اخلاص، ایمان، مهارت در میان همرزمانش مشخص کرد و شایستگی قبول مسئولیت‌های مهم را در او به وجود آورد. مسئولیتهای مهم و حساس او از ابتدای جنگ تحمیلی بدین ترتیب بود. مسئول اطلاعات و عملیات ستاد خراسان، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع)، مسئول اطلاعات و عملیات لشگر قدس، مسئول عملیات سپاه هشتم ثامن الائمه(ع) خراسان نیروی زمینی سپاه ، فرمانده تیپ در لشگر5نصر،وبا حفظ مسئولیت ،فرمانده اطلاعات و عملیات سپاه هشتم ثامن الائمه(ع) خراسان.حضور بی وقفه سید علی در جبهه های نبرد آن چنان پیوند محکم و استواری بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید. آری شیر جبهه های در عملیات بیت المقدس2، در نیمه شب 24 بهمن 1366 در ماووت عراق با ترکش خمپاره به ناحیه شکم و ران به شهادت رسید و در بهشت رضا (ع) دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد قوامی : فرمانده واحد تعاون تیپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در یکم فروردین ماه سال 1335 در روستای کاهو نزدیک طرقبه دراستان خراسان درخانواده ای کشاورز به دنیا آمد . در کودکی به مکتبخانه رفت و به فراگیری قرآن پرداخت . در امور کشاورزی به پدرش کمک می کرد. به دلیل علاقه زیاد به درس و نبود مدرسه، ایشان در ساختن ساختمان آن کمک زیادی می کرد. 10 ساله بود که به علت وضع بد اقتصادی و نبود مدرسه راهنمایی در روستا به مشهد رفت و به تنهایی در خانه اجاره ای زندگی کرد تا بتواند درس بخواند. همزمان در کارگاه نجاری مشغول کار شد . روزها سر کار می رفت و شبها درس می خواند، اما فقط توانست تا پایان دوره راهنمایی ادامه تحصیل دهد. هفته ای دو شب برای شرکت در دوره های قرآن و دعای توسل به مسجد می رفت و در جلسات مذهبی و جلسات سخنرانی حجت الاسلام قرائتی شرکت داشت. در 19 سالگی به پیشنهاد پدرش با دختر عمه خود ازدواج کرد . زندگی مشترک آنان با سادگی شروع شد. در همان زمان همراه برادران همسرش به جلسات قرآن می رفتند و در مبارزات علیه شاه شرکت می کردند. بعد از شهادت برادر همسرش به نام تقی ضروری احمد عهد نامه ای نوشت و پشت قاب عکس شهید گذاشت و گفت: هرگز سلاحت را زمین نخواهم گذاشت. بعد از انقلاب وارد سپاه شد و سرپرستی سپاه مشهد و خدمتگذاری خانواده های شهدا را پذیرفت. زندگی مشترک او در خانه عمه اش بود. بسیار در تنگنا قرار داشت. در یکی از روزها که برادران بسیج برای برگزاری جلسات قرآن به منزل آنها رفته بودند، با دیدن اتاق های خالی و بدون فرش تعجب کردند. او مدتی را در سال 1362 در لبنان گذراند تا به رزمندگان لبنانی آموزش نظامی بدهدودر این راه کمکی برای آنها باشد تا بتوانند در مقابل اشغالگران اسرائیلی از خود وسرزمینشان دفاع کنند. پدرش می گوید: زمانی که در لبنان بود، در گروهی حضور داشت که 14 نفر از اعضای آن به شهادت رسیدند و احمد از ناحیه دست مجروح شد. احمد قوامی مسئول تعاون تیپ21امام رضا(ع) در حالی که برای جمع آوری و برگرداندن پیکر شهدا رفته بود، در تاریخ 4 دی 1365 در عملیات کربلای 4 به وسیله راکت هواپیما و اصابت ترکش به ناحیه پهلو راست به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در صحن آزادی حرم مطهر به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جلیل محدثی فر : فرمانده گردان یاسین لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکم شهریور 1342 در روستای رامیان متولد شد. او سومین فرزند خانواده بود. قبل از دبستان به مکتبخانه رفت. دوران ابتدایی خود را در مدرسه حسینیه باقریه و جوادیه به پایان برد. مادر شهید می گوید: جلیل از همان کودکی از نظر رفتار با دیگر بچه ها فرق داشت. یادم می آید زمانی که 9 ساله بود، تصمیم گرفت که تلویزیون تماشا نکند، طوری که خواهر و برادرهای دیگر مواظب بودند که آیا به تصمیمی که گرفته، عمل خواهد کرد یا نه و همیشه او را زیر نظر داشتند و آن قدر مصمم بود که از زمانی که گفته بود تلویزوان نگاه نمی کنم، نگاه هم نکرد. دوره راهنمایی را در مدرسه محراب خان، به پایان رسانید و سپس وارد دبیرستان آیت الله کاشانی (فعلی)شد که این دوران هم زمان با اوج انقلاب بود و شهید در تمام صحنه های انقلاب، صحنه گردان و پرچمدار بود و یک بار هم مجروح شد.بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان یک حزب اللهی روشن و اصیل، در محیط دبیرستان علیه گروه های منحرف وارد عمل می شد. با روشنگریهای او، بسیاری به صراط مستیقم باز گشتند، ولی گروهی از منافقین کینه او را به دل گرفته و تا مدتها از طرف آنها تحت تعقیب بود و تهدید به ترور شده بود. در سال 1359 دبیرستان را رها کرد و به جبهه رفت. شهید با پایمردی و استقامت و شجاعت کم نظیر، در کنار سردار پر افتخار اسلام شهید چمران در جنگهای نامنظم و چریکی مظلومانه جنگید و بعد به عنوان تخریب چی و در جبهه های گرم جنوب و کوهستانهای سرد کردستان خدمت کرد. شهید محدثی فرد در سن 22 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها دو سال بود. ثمره این ازدواج پسری به نام جلیل است که در سال 1366 به دنیا آمد. چند روز بعد از عروسی، باز هم به جبهه رفت و در جبهه به صورت افتخاری خدمت می کرد. مستمری را که می گرفت، در صندوق کمک به جبهه می انداخت. می گفت: همه باید به هر نحوی به دولت کمک کنیم. در عملیات های بسیاری از جمله والفجر 8، کربلای 4، کربلای 5 و نصر 4 شرکت داشت. بارها به شدت مجروح شد و یکی، دو ماه در بیمارستان شیراز و تهران بستری بود. مجروح شدن خود را به کسی خبر نمی داد و در بیمارستانها هیچ ملاقات کننده ای نداشت و خانواده بعد ها از مجروح شدنش با خبر می شدند. تمام بدنش مجروح بود و احتیاج به عملهای مختلف داشت، اما آن قدر غرق در جهاد بود که جسم مجروحش را فراموش کرده بود. می گفت: وقتی در جبهه هستم هیچ دردی ندارم. آبهای اروند رود شاهد فداکاریها و زحمات این شهید بزرگوار است. چون نیت خدمت داشت از پست و مقام گریزان بود. در جبهه شخصیتی معروف بود. اما سعی می کرد گمنام و ناشناخته بماند. در عملیات والفجر 8 با این که پایش شکسته بود اصرار دوستان را برای آمدن به پشت خط نپذیرفت و به درون آب رفت و فرماندهی گردان خط شکن رادر عملیات والفجر 8 به عهده گرفت. بار دیگر به سختی مجروح شد و مدتی بستری بود و هنوز بهبودی حاصل نشده بود، که دوباره به جبهه شتافت. در کربلای 4 و 5 یکی از مهمترین گردانها، گردان یاسین بود که شهید محدثی فرماندهی آن را برعهده داشت. او یکی از بهترین طراحان عملیاتی بود. در برابر مشکلات و گرفتاریها فردی صبور و آرام بود. عملیات نصر 4 در تاریخ 10 تیر 1366 درمنطقه ماووت آخرین میعاد این فرمانده جسور ایرانی بود.اودر این عملیات به علت اصابت ترکش خمپاره 60 میلیمتری به ناحیه سر و پای چپ، به شهادت رسید. شهید درباره خمپاره 60 می گفت: نامرد تر از خمپاره 60 وجود ندارد، چرا که بدون هیچ سر و صدای می آید و عاقبت با ترکش یکی از همین خمپاره ها به شهادت رسید. همرزمان وی می گویند: شهید در حالی که یا زهرا می گفته به شهادت رسیده است. پیکر پاک شهید جلیل محدثی فر در مزار شهدای بهشت رضا (ع) در کنار دیگر دوستان و همرزمانش به خاک سپرده شده است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قربانعلی اصغرزاده : فرمانده گردان امام محمد تقی (ع) لشگر ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در نهمین روز دی ماه سال 1331 در روستای خشت کلات در استان خراسان متولد شد. در دوران کودکی با همسالانش بازی می کرد. نیز به والدینش کمک می کرد. دوره ابتدایی را در روستای محل سکونش به پایان برد. قربانعلی دوره نوجوانی خود را به کشاورزی و دامداری مشغول بود و همچنین علاقه زیادی به کارهای فنی داشت. در هجده سالگی به خدمت سربازی رفت و پس از بازگشت به شغل جوشکاری روی آورد. در 23 سالگی ازدواج کرد و حاصل 9 سال زندگی مشترک آنان سه فرزند می باشد. پس از ازدواج به مشهد آمد و به صورت شبانه در مدرسه هاتف تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند. در آستانه انقلاب در تظاهرات شرکت می کرد و در آگاه کردن فامیل و آشنایان به خصوص مردم زادگاهش نقش موثری داشت. پس از پیروزی انقلاب برای برقراری نظم و امنیت وظیفه نگهبانی های شبانه در کمیته ها، شوراهای محلی و مساجد کوی طلاب را برعهده داشت. قربانعلی پس از یک سال فعالیت در بسیج که مدت 40 روز در جبهه چزابه بود و در عملیات آن منطقه شرکت داشت، در 15 آبان 1361 به استخدام سپاه در آمد. او با توجه به ورزیدگی و تناسب اندام جزو مربیان پادگان‌های قدس و طرح لبیک یا خمینی بود و چندین بار به جبهه های نبرد اعزام شد و در ایجاد پایگاه های مقاومت روستایی در منطقه کلات، طرقبه، شاندیز و 40 روستای اطراف مشهد سهم به سزایی داشت. او در سمتهای فرمانده بسیج ناحیه طرقبه، شاندیز و معاون گردان امام محمد تقی (ع) از تیپ ویژه شهدا انجام وظیفه می کرد. قربانعلی در عملیات والفجر 9 با سمت معاون گردان امام محمد تقی (ع) به جبهه مریوان اعزام شد. پس از شروع حمله به دلیل شهادت فرمانده گردان، او سمت فرماندهی را به عهده گرفت. در این هنگام از ناحیه بازو مجروح و به او اعلام شد که به پشت جبهه منتقل شود، ولی او مخالفت کرد و گفت: چون فرمانده شهید شده من نباید برادرانم را تنها بگذارم. او در 7 اسفند 1364 در عملیات والفجر 9 در خاک عراق بر اثر اصابت ترکش به ناحیه پشت به شهادت رسید. پیکر او پس از تشییع در 19 اسفند 1364 در روستای خشت کلات به خاک سپرده شد. پس از شهادت او شهید کاوه فرمانده لشگر ویژه شهدا به او لقب سردار رشید اسلام داد و لوح تقدیری از طرف ایشان به شهید اهدا شده است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

محمد رضا ترابیان فرمانده گردان جندا لله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «سقز» شهید« محمد رضا ترا بیان» در سال 1339 در شهرستان« بیجار» به دنیا آمد تا پایان مقطع دبیرستان به تحصیل ادامه داد و در شهریور ماه سال 1361 موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته خدمات اداری و بازرگانی شد .در مقطع راهنمایی درس می خواند که با افکارامام خمینی(ره)و انقلاب رهایی بخش آن رهبر فرزانه آشنا شد وتا آخرین نفس همراه ویارامام وانقلاب نور شد.ا و برای تحقق آن از هر تلاشی فرو گذار نکرد .در آخرین روز های عمر رژیم منفور پهلوی در حالی که فریاد دشمن شکن الله اکبر، خمینی رهبر را سر می داد مجسمه ننگین شاه را بر زمین انداخت. اندکی بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی در پستهای نگهبانی ازمراکز مهم به فعالیت پرداخت و پس از مدتی فرمانده گشت شبانه شد .در سال 1359 به عنوان پاسدار ذخیره همکاری خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان بیجار آغاز کرد .در سال 1361 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سقز در آمد و در واحد عملیات آنجا مشغول به کار شد. به دلیل شجاعت و کار دانی شایسته ای که از خود نشان داد به عنوان یکی از فرماندهان برجسته عملیاتی سپاه سقز معرفی گردید . به طوری که در همان راستا مورد تشویق مسئو لین قرار گرفت و به سو ریه اعزام شد . در شهریور ماه سال 1362 جانشین فرمانده گردان جندالله تیپ سقز شد و در اسفند ماه همان سال فر ماندهی گردان مذ کور را پذیرفت . در تاریخ 12/1/ 1363 طی یک در گیری شجاعانه با نیرو های ضد انقلاب از ناحیه گوش راست مورد اصابت گلو له قرار گرفت و به شهادت رسید. شهید« محمد رضا ترابیان» بسیار صمیمی و خونگرم بود ؛همه کسانی که او را می شناختند بر مهربانی و دلسوزی وی صحه می گذارند ،صورت متبسم و نگاههای نافذ او حکایت ازبرخورداری اوازاخلاق متعالی اسلامی داشت. بیشتر اوقات می خندید و کمتر عصبانی می شدو پشتکار عجیبی داشت . وقت خود را گرانمایه می دانست و از کمترین زمان نهایت استفاده را می کرد .طرز تفکر عجیبی داشت . هر چیزی را کور کورانه و بدون آگاهی نمی پذیرفت . در نهایت آگاهی و بینش نسبت به انجام کاری اقدام می کرد .بیش از اندازه ساده و خا کی بود .خود را با نیرو های تحت امرش برابر می دانست و هیچ گاه فرمانده بودن رابه رخ دیگران نمی کشید .پوشیدن لباس سبز سپاه را منوط به داشتن لیاقت و شایستگی می دانست و کمتر با آن لباس حاضر می شد . وقتی برای آخرین در گیری اعزام می شد لبس سبز سپاه را پوشید و با همان لباس هم به شهادت رسید .نفوذ کلام خاصی داشت .موجب تقویت روحیه بچه ها می شد . در هر عملیاتی که حضور می یافت نیرو ها با قوت قلب بیشتری به مبارزه می پرداختند .صبور بود و زیر بار ظلم نمی رفت . از انسانهای بی تفاوت خوشش نمی آمد . خیر خواه بود ؛برای کسانی که کو چکترین کاری را برای او انجام می دادند، قدر و ارزش خاصی قایل می شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

هوشنگ ورمقانی فرمانده قرارگاه استانی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در کردستان شهید «هوشنگ ورمقانی» در سال 1338 در روستای «ور مقان» درشهرستان «سقز »به دنیا آمد.او تا پایان مقطع متوسطه دراین شهرستان درس خواند و.در اوایل سال 1358 در جهاد سازندگی شهرستان قروه به خدمت محرو مان همت گماشت .در اواخر همان سال یعنی همزمان با پیدایش گروهکهای ضد انقلاب در منطقه کردستان به خدمت مقدس سر بازی رفت و تمام مدت دو سال را در لشکر 28 پیاده کردستان خدمت نمود .شهید ورمقانی به خاطر ایثار و شجاعتی که در راه مبارزه با گروهکها نشان داد ؛موفق به دریافت مدال رشادت و لیاقت از دست فرمانده وقت لشکر شد .در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه در آمد .در همان آغاز ورود به عنوان فرمانده گردان ویژه نیرو های اعزامی از شهرستان قروه در نبرد با رژیم بعث عراق بخشی از جبهه قصر شیرین راتحویل گرفت . اودر این پست خدمات شایانی ارائه داد .مدتی بعد به عنوان مسئول گزینش سپاه شهرستان قروه منصوب شد و پس از آن فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بخش دهگلان را به عهده گرفت .در سال 1361 ازدواج کرد که ثمره این ازدواج سه فرزند پسر ویک فرزند دختر می باشد. در سال 1364 بنا به در خواست فرمانده تیپ بیت المقدس به آن یگان ماموریت یافت و تا پایان جنگ تحمیلی به عنوان جانشین ستاد و فرمانده پایگاه این تیپ در جبهه های جنوب و جزیره مجنون در کمال خلوص و شجاعت به مبارزه پرداخت .در سال 1368 برای گزراندن دوره دافوس به دانشگاه امام حسین (ع) درتهران رفت. در آن دوره هم به عنوان دانشجوی ممتاز انتخاب گردید .بعد از دوره دافوس به عنوان یکی از ارکان تیپ بیت المقدس در طراحی برنامه های رزمی و ستادی نقش کلیدی و به سزایی را انجام داد .در سال 1371 به سمت مسئول بازرسی و فرمانده یگان ویژه قرارگاه استانی شهید شهرامفر منصوب شد . در سال 1373 به عنوان پاسدار شایسته و در سال 1374 به عنوان پاسدار نمونه نیروی زمینی سپاه معرفی گردید .آن انسان نمونه سر انجام در غروب روز جمعه مورخ 1/4/1375 در محور قهر آباد سقز در کمین نیروهای ضد انقلاب افتاد و پس از 45 دقیقه مبارزه شجاعانه با آنها همراه با همرزم دلاور خود بسیجی عبدالرحمان مهربانی به فیض عظیم شهادت نایل شد . اگر برای خصوصیات شهید حاج هوشنگ ور مقانی نمو داری ترسیم کنیم، ادب و متانت وی بالاترین در صد را خواهد داشت ..شهید ور مقانی بسیار با ادب و متین بود به طوری که یکی از فرماندهان سپاه پس از چندی نشست و برخواست باشهید ور مقانی از ادب سر شار وی متعجب شده و گفته بود اگر ذره ای از ادب حاجی را به تمام دنیا تقسیم نماییم بدون شک کسی را به عنوان بی ادب نخواهیم داشت. .شهید ور مقانی چهره مظلومی داشت ؛می شد سادگی و صمیمیت را در چهره او مشاهده کرد .حاجی مرگ را مونس خود می دانست و لحظه ای از یاد مر گ غافل نمی شد. به گفته یکی از همرزمان شهید او در هر بحثی به نوعی از مرگ سخن به میان می آورد و حتی لحظاتی که بیکار می نشست برای خود قبر درست می کرد و سنگ قبر می نوشت یک نمونه از سنگ قبرهاییکه حاجی در زمان حیاط خود می نوشته هنوز باقی مانده است .حاجی بسیار ساده و بی تکبر بود. او بیشتر اوقات با نیرو های تحت امر خود غذا می خورد و وقتی که علت این کار را جویا می شدی با کمال تواضع و فروتنی جواب می داد: به این علت که مبادا آنها فکر کنند ما برای خود ارزشی قایل هستیم .شهید ور مقانی در محضر شهدا احساس شر مندگی می کرد . باوجود آنکه بیشتر اوقات بدون نصب درجه در میان مردم ظاهر می شد اما هر گاه که در گلزار شهدا حضور می یافت بدون استثناءدرجه خود را بر می داشت و در جیب لباسش می گذاشت .این کار به آن دلیل بود که حاجی خود را در برابر شهدا کوچکتروبازمانده از آنان می پنداشت.ا و هر گز به خود اجازه نمی داد در محضر کسانی که به بالاترین درجه معنویی نایل گشته اند با درجه دنیایی خود حاضر شود .شهید ورمقانی با الگو گیری از عدالت سر شار حضرت امیرمومنان علی (ع)عدالت و برابری رادر هر امری رعایت می کرد .اودر جواب عموی خود که اصرار داشت پسر او را از خط مقدم به پشت جبهه انتقال دهد، می گوید:عمو جان شما پنج پسر دارید اگر چهار پسر شما هم شهید شوند باز یکی از آنها می ماند .پس آن پدری که تنها پسر خود رابه خط مقدم جبهه ها می فرستند و تنها پسر او به شهادت می رسد چه بگوید و چه بخواهد .او پس از آن دستش رابه طرف پیراهنش می برد و در حالی که پیراهنش راتکان می دهد خطاب به عموی خود می گوید :عمو جان این پیراهنی راکه در تن من می بینی از خون شهید است .آیا شما اجازه می دهید که من به خون شهدا خیانت کنم !!.شهید ور مقانی همیشه آرزوی شهادت داشت و از اینکه به جمع شهدا نپیوسته بود احساس ناراحتی می کرد . اواحترام خاصی به والدین خود قائل بود. دست و پای پدر و مادر خود را می بوسید و یقینابا این کار می خواست که آنها را متقاعد سازد تا برای شهادت او دعا کنند .مشهور است وقتی پدر شهید ور مقانی می خواستند به زیارت خانه خدا بروند شهید ور مقانی پاکتی را که محتوی نامه ای بود، به ایشان می دهد و از پدر خود می خواهد تا نامه رادر کنار ضریح مطهر نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی (ص)باز کند و به آنچه نوشته شده است عمل نماید .پدر شهید ورمقانی وقتی در حرم نبوی (ص)پاکت نامه راباز می کند این عبارت را در نامه مشاهده می کند : بسمه تعالی پدر عزیزم دعا کنید تا خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نکنید مدیون هستید .التماس دعا، امام و رهبر عزیز و شهدا رافراموش نکنید . این گونه بود که شهید در همان سال به آرزوی همیشگی خود یعنی دیدار حق نایل شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود امان اللهی : معاون هماهنگ‌كننده سازمان عقيدتي سياسي ناحيه انتظامي كردستان شهيد « محمود امان اللهي» در تاريخ 25/3/1339 در خانواده‌اي مذهبي در روستاي «جعفرآباد »درشهرستان «بيجار» واقع در استان «كردستان» چشم به جهان گشود. پس از سپري كردن دوران كودكي، تحصيلات ابتدايي را در كوران فقر و محروميت، در دبستان "معرفت" روستا كه شامل دو كلاس خاكي بود، آغاز كرد. اشتياقش در كسب علم و دانش چنان بود كه همواره دانش‌آموز ممتاز بود. تا جايي كه دو پايه تحصيلي را در يك سال به صورت جهشي طي نمود. وي در كنار تحصيل پابه‌پاي خانواده در امر كشاورزي و دامداري كوشا و ساعي بود. حتي بعد از اتمام كار كشاورزي، به عنوان كمك و مساعدت با همسايگان كشاورز خود در روستا همكاري مي‌كرد. با سن كمي كه داشت در عالم نوجواني به صور مختلف خانواده‌‌هاي مستضعف و بي‌بضاعت را به انحاي متفاوت ياري مي‌نمود. سرانجام پس از اتمام تحصيلات مقدماتي به دليل نبود امكانات آموزشي جهت آموختن پايه‌هاي بالاتر در سال 1349 زادگاه خويش را ترك كرد. در آن زمان كه جاده مواصلاتي ميان شهر تكاب و روستاي جعفرآباد، جاده‌اي خاكي از نوع مالرو بود، به گونه‌اي بسيار مشقت‌آور اين مسير را با دوستان در گرماي طاقت‌فرساي تابستان و سرماي سوزناك منطقه طي مي‌نمود. ايشان در آن شهر عليرغم مهيا بودن زمينه‌هاي انحرافي از لحاظ عقيدتي و اخلاقي، به هيچ دسته و گروه موجود در آن زمان كه نقشه به انحراف كشاندن نسل جوان و جداكردن آن‌ها را از دين بر عهده داشتند، نه تنها تمايل و گرايشي پيدا نكرد؛ بلكه به سمت و سوي مايه‌هاي ديني گرويد. وي در زمان تحصيل در دوره متوسطه نيز، جزء‌ شاگردان ممتاز و برجسته بود. پس از گذراندن پايه پنجم طبيعي در دبيرستان سعدي سابق شهر تكاب، براي اخذ ديپلم به شهر كرمانشاه عزيمت نمود. سرانجام در سال 1356 با قبولي در پايه ششم طبيعي در دبيرستان 25 شهريور سابق كرمانشاه موفق به اخذ ديپلم طبيعي گرديد. سپس به لحاظ علاقه‌اي كه به ميهن داشت و نيز حب وطن را نشأت گرفته از ايمان مي‌دانست، لذا در تاريخ 1/7/ 56 وارد دانشگاه افسري ارتش در تهران شد و دوران شبانه‌روزي دانشگاه را با موفقيت طي نمود. اما قبل از فارغ‌التحصيلي در همان اوايل پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، پدر ايشان كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوسته بود و در درگيري با گروهك‌‌هاي ضدانقلاب منطقه در روستاهاي تابع شهرستان تكاب (جنوب شرقي استان آذربايجان غربي) در تاريخ 6/4/59 به شهادت رسيدند. ايشان پس از مرخصي جهت شركت در مراسم شهادت پدر از تاريخ 10/4/59 الي 31/6/59 از طرف دانشگاه افسري به سپاه ناحيه كردستان مأمور گرديد و به عنوان مسئول سپاه و پيشمرگان مسلمان كرد پايگاه موجش و رابط بين ارتش و سپاه در محور عملياتي قزوه ـ سنندج شجاعانه خدمت نمود و در مورخه 1/7/59، يعني دومين روز آغاز جنگ تحميلي، در حالي كه از چندين روز قبل دانشجويان جهت برگزاري جشن فارغ‌التحصيلي و اخذ سردوشي به دانشگاه افسري نزاجا دعوت شده بودند، ايشان به همراه 270 تن از دانشجويان به فرماندهي سرهنگ نامجو (فرمانده دانشگاه افسري نزاجا) داوطلبانه جهت مقابله با دشمن بعثي با هواپيماي c-130 سريعاً به فرودگاه اهواز منتقل شده و سپس در مناطق آبادان و خرمشهر به نبرد عليه كفار بعثي پرداخت. در اين زمان به عنوان را‌بط ميان سرهنگ نامجو و شهيد جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) به مبارزه ادامه داد و در تاريخ 15/7/59 بر اثر مجروحيت شديد از ناحيه دست چپ و پاي راست به بيمارستان طالقاني آبادان جهت معالجه اعزام گرديد. تا اين‌كه به خاطر شدت درگيري و كمبود نيرو و سوءاستفاده افراد خائن و فرصت‌طلب از ناهماهنگي‌ها و نابساماني‌هاي اوايل جنگ، در بيمارستان طاقت نياورده و قبل از بهبودي كامل، دور از چشم پزشكان و پرستاران به صورت پنهاني مجدداً‌ عازم خط مقدم جبهه خرمشهر شد. سرانجام در تاريخ 23/7/59 در جريان سقوط قسمت غربي خرمشهر، در حالي كه عده زيادي از همرزمان ايشان به شرف شهادت نايل آمدند، در درگيري خانه‌به‌خانه هنگامي كه عراقي‌ها پل خرمشهر را تخريب نمودند؛ پس از مقاومت زياد مجدداً از ناحيه پرده ديافراگم قلب، پاي راست، كمر و هردو دست به شدت مجروح شده و توانايي جنگيدن از وي سلب گرديد و در حالي‌كه بيهوش بر زمين افتاده بود، به اسارت ارتش عراق درآمد. پس از مدتي شكنجه، وي را به اردوگاه "رماديه" منتقل نمودند. در همان ايام و با توجه به اوضاع و احوال و قرائن، دوستان همرزمش ظن قريب به يقين شهادت وي برده بودند. عليهذا طبق فرمان همگاني شماره 234 ارتش، پوستر شهادت ايشان از سوي دانشگاه افسري نزاجا چاپ و منتشر شده و مراسم شهادت هفت و چهلم، در زادگاهش برگزار گرديد. در دوران اسارت در كنار بزرگواراني همچون سرور احرار و آزادگان شهيد حجت‌الاسلام ابوترابي بودند و به گواهي شهيد ابوترابي، ايشان به خاطر عدم همكاري با استخبارات بعث و تحريك نمودن ساير اسرا به مقابله با نيروهاي بعثي، بارها مورد شكنجه و آزار و اذيت قرارگرفتند آن‌چنان كه با صداي تلاوت قرآن، اذان و مداحي در رساي امام‌حسين‌(ع) و يارانش، عراقي‌ها را به ستوه آورده بود. به همين علت براي جبران اين سرسختي‌ها، وي را بدون معالجه در سياه‌چال‌ها و شكنجه‌گاه‌هاي قرون وسطايي و در زندان‌هاي مخفي رژيم بعث عراق شكنجه مي‌كردند. حتي يك‌بار به بهانه مداواي مجروحيت به قصد قطع‌كردن پا، ايشان را به بيمارستان الرشيد بغداد اعزام كردند. اما عليرغم فشار شديد و تهديد پزشكان عراقي مبني بر اين‌كه اگر پاي راست شما قطع نگردد، امكان سرايت عفونت آن به ساير اعضاي بدن مي‌باشد؛ ايشان پاي مجروح خويش را سند جنايات بعثي‌ها خواند و اجازه قطع‌كردن آن را نداد. سرانجام بنا به تشخيص سازمان صليب سرخ جهاني طبق كنوانسيون سوم ژنو، به علت شدت جراحات وارده به عنوان مجروح جنگي صعب‌العلاج جهت مداوا، پس از تحمل 244روز اسارت به همراه 24 نفر از اسراي معلول ايراني با اسراي عراقي در ايران مبادله و با دومين كاروان آزادگان در تاريخ 26/3/60 وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدند و پس از آن به سخنراني‌هاي مختلف پيرامون افشاگري جنايات صدام كافر در عراق با اسراي ايراني و ملت ستمديده عراق، در ارتش، سپاه، دانشگاه افسري و مساجد جنوب و شرق تهران پرداخت و تا تاريخ 20/6/60 به اداره دوم سماجا (دايره ضدجاسوسي و امور اسراي عراقي) مأمور گرديد. سپس از 20/6/60 تا 31/6/60 در بيمارستان تهران تحت عمل جراحي و مداوا قرارگرفت و به مدت 6 ماه تا تاريخ 10/12/60 به ايشان استراحت پزشكي داده شد. اما تقريباً تمام اين مدت را از تاريخ 5/8/60 الي 22/1/61 داوطلبانه مسئول بسيج مستضعفين و قائم‌‌مقام سپاه تكاب بود و در دايره مواد مخدر سپاه كردستان نيز فعاليت مي‌نمود. پس از پايان استراحت پزشكي، خود را به واحد مربوطه در دانشگاه افسري معرفي نمود؛ اما بنا به درخوست كتبي نماينده مردم شهرهاي مياندوآب و تكاب در مجلس شوراي اسلامي (حجت‌الاسلام محمدعلي خسروي) و فرمانده سپاه تكاب (برادر نيك‌آيين) از فرمانده دانشگاه افسري (سرهنگ نامجو) مبني بر نياز مبرم به وجود ايشان با توجه به كمبود نيروي انساني فعال، متعهد و انقلابي در منطقه و نيز به علت فعاليت‌هاي زياد و خوشنام بودن و همچنين تسلط بر زبان تركي و كردي، مجدداً از 22/1/61 الي 22/7/61 مأموريت ايشان تمديد گرديد اما به علت حساسيت منطقه سردشت و محاصره آن از هر طرف توسط ضدانقلاب ايشان را از 1/4/61 به عنوان قائم‌مقام و فرمانده سپاه سردشت (برادر احمدي‌مقدم) انتصاب نمودند و پس از هماهنگي فرمانده سپاه ناحيه كردستان (برادر ناصر كاظمي) با دانشگاه افسري و فرمانده(سابق) نيروي زميني ارتش جمهوری اسلامی ایران(سپهبد شهید صياد شيرازي) تا تاريخ 14/1/62 با تمديد مأموريت ايشان در سپاه موافقت گرديد. از 14/1/62 تا 10/2/62 در سمت معاونت افسر عمليات قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) در اروميه و منطقه 11 سپاه و از آن تاريخ تا 5/5/62 مسئول بازرسي و دايره سياسي قرارگاه حمزه سيدالشهداء و سپس تا تاريخ 28/6/62 به عنوان سرپرست عقيدتي سياسي لشكر 23 نيروهاي مخصوص (نوهد) مشغول به خدمت بود. سپس با هماهنگي‌هاي مسئولین تا تاريخ 25/9/62 به عنوان مسئول سازماندهي بسيج عشايري قرارگاه حمزه سيدالشهداء انجام وظيفه نمود كه در طول اين مدت، سه‌بار شديداً مجروح گرديد و از آن تاريخ تا 5/3/63 به تيپ 1 لشكر 23 نوهد مأمور شد. سپس تا تاريخ 29/2/63 به فرماندهي گردان ضربت عملياتي جندالله بانه منصوب شد. از تاريخ 1/1/64 تا 15/7/64 بنا به امر سپهبد شهید صياد شيرازي فرماده(سابق) نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران به قرارگاه كربلا و خاتم‌الانبياء مأمور گرديد و به عنوان معاون فرمانده تيپ شهادت منصوب گرديد ودر اين مدت در عمليات‌‌هاي ظفر 1و2و3 و كربلاي 1و2و3 شركت نمود. پس از آن تا 31/1/65 در دايره عمليات نزاجا مستقر در لويزان به مأموريت خويش ادامه داد و از 1/2/65 به طور كلي از نیروی زمینی به ستاد مشترک ارتش منتقل گرديد و تا 22/11/65 به عنوان معاون حفاظت اطلاعات ناحيه ژاندارمري كردستان مشغول به خدمت گرديد. و از آن تاريخ تا 2/3/67 در سمت مشاور نظامي و معاون هماهنگ‌كننده عقيدتي سياسي ناحيه ژاندارمري كردستان منتصب گرديد. از 20/4/67 الي 20/7/67 بنا به درخواست لشكر 28 پياده كردستان ايشان به عنوان رابط ژاندارمري به آن لشكر مأمور شدند. در بحراني‌ترين ايام درگيري و حساس‌ترين لحظات جنگ ايران و عراق در منطقه كردستان برابر دستور فرمانده(سابق) لشكر 28 كردستان (سرتيپ2 احمد دادبين) ايشان به فرماندهي يكي از گردان‌هاي تكاور منصوب شدند و در يكي از عمليات‌ها همراه چهارتن از نيروهاي تحت امر خويش در تاريخ‌‌هاي 30/4/67 و 1/5/67 در ارتفاعات استراتژيك «مارو »كه در حال سقوط از سوي مزدوران ارتش عراق بوده، از دست نيروهاي تك‌كننده خارج و ضمن تثبيت كامل مواضع خودي و نگهداري سرزمين تحت تصرف اقدام به انهدام تعداد 6 دستگاه از تانك‌هاي دشمن و از بين بردن عده زيادي از نفرات پياده دشمن نمودند كه در اجراي عمليات موفق به دستگيري و اسارت دو نفر نظامي ارتش بعث كه مسلح به موشك‌انداز آر.پي.جي‌7 بوده‌اند مي‌نمايد .اودر پايان اين عمليات صفحه زرين ديگري از كارنامه خود را خالصانه مي‌آرايد. به گونه‌اي كه تهور و جسارت وي تا مدتي زبانزد كليه نیروهای لشكر مزبور بوده است و از تاريخ 13/9/69 به مدت شش ماه به عنوان مشاور دادستان نظامي به سازمان قضايي نيروهاي مسلح كردستان مأمور گرديد و پس از اتمام مأموريت در سمت‌هاي معاونت تبليغات و نيز معاونت هماهنگ‌كننده ناحيه انتظامي كردستان، سال‌ها به مردم كردستان خدمت نمودند و سپس بنا به درخواست فرمانده وقت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران در تاريخ 22/5/74 با مأموريت ايشان از نیروی انتظامی به نیروی زمینی ارتش موافقت به عمل آمده و از 5/2/75 به عنوان مشاور اجرايي فرماند ه نیروی زمینی ارتش به فعاليت خويش ادامه دادند و در مورخه 4/4/75 به عنوان نماينده معاونت تعاون این نیرو در امور اقتصادي در مناطق تحت پوشش قرارگاه شمال غرب منصوب گرديد و سرانجام در تاريخ 24/6/75 پس از اتمام مدت مأموريت به ناجا بازگشت و مجدداً‌ در سمت معاونت هماهنگ‌كننده عقيدتي سياسي ناحيه انتظامي كردستان، بار ديگر به كردستان بازگشت و پس از چندين سال خدمت صادقانه و شجاعانه در لباس مقدس سربازي در راه اسلام، بنا به درخواست استانداروقت كردستان در تاريخ 15/9/78 به طور كلي از نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران به وزارت كشور و سپس به استانداري كردستان منتقل گرديد. آن‌چه كه ايشان در سال‌هاي پس از جنگ همواره با آن دست به گريبان بودند، آسيب‌هاي چشمي ناشي از دوران اسارت و جنگ بود. تا اين كه سرانجام به علت جراحات شديد مغزي، طي دو مرحله در بيمارستان توحيد شهر سنندج، تحت درمان و مراقبت پزشكان قرار گرفتند؛ اما به دليل عدم بهبودي و بنا به تشخيص پزشكان، ايشان را به صورت اورژانسي به وسيله هواپيماي ارتش در تاريخ 7/3/79 به بيمارستان خانواده ارتش در تهران منتقل نموده، بستري و تحت درمان قرار گرفتند. اما متأسفانه علي‌رغم تلاش پزشكان و مراقبت‌هاي ويژه، بهبودي حاصل نشد و در تاريخ 15/3/79 به بيمارستان دكتر شريعتي تهران انتقال يافت كه در نهايت اين رزمنده خستگي‌ناپذير در مورخه در مورخه 17/3/79 نداي حق را لبيك گفت و به ديدار پدر و ديگر همرزمان شهيدش شتافت و بنا به وصيتش قلب و كليه‌هاي آن بزرگمرد به 3 نفر از نيازمندان كه سال‌ها از درد بيماري رنج مي‌كشيدند، اهداء گرديد و پيكر مطهرش پس از اجراي مراسم تشييع در دانشگاه افسري امام علي (ع) و شهر بيجار پس از سال‌ها دوري، سرانجام در زادگاهش و در میان سيل خروشان همرزمان، اقوام و مردم شهيدپرور تشييع و در كنار مزار پدر شهيدش به خاك سپرده شد. از اين شهيد سرافراز 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر به يادگار مانده است. لازم به تذكر است كه ويژگي‌ها و امتيازات برجسته‌اي كه ايشان را از ديگر اشخاص متمايز مي‌ساخت، به قرار زير است: فرزند شهيد بودن، شهادت، جانباز بودن، آزاده بودن و ايثارگري پس از حيات، قاري قرآن، مداح اهل‌بيت عصمت و طهارت‌ (ع)، ناطق و سخنور بسيار توانا هم به زبان تركي و فارسي و هم به زبان كردي.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

یدالله حاجیان فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« سردشت » مادر ش می گوید که قبل از تولد او فرزندی نداشته . هر چه فرزند به دنیا آورده به گونه ای از دنیا رفته است .او برای اینکه فرزندش زنده بماند نذر می کند و با گریه و زاری از خداوند توسل می جوید . شهید« حاجیان» در سال 1331 به دنیا می آید .تولد ش ؛شادی و شاد مانی سراسر خانه را در بر می گیرد .پدر و مادر ش تمام تلاش خود رابرای سلامتی او به کار می گیرند. طفل نو رسیده روز به روز بزرگتر می شود وپس از مدتی به مکتب می رود تا قرآن یاد گیرد .بعد از آنکه در زادگاه شهید مدرسه تاسیس می شود او به مدرسه می رود و مقطع ابتدایی را به پایان می رساند .علی رغم علاقه خاصی که به درس و مدرسه داشت ؛ چون خانواده او وضعیت مالی خوبی نداشتند، مجبور می شود مد رسه را ترک کند و در کنار پدرش به کار های کشاورزی و کارگری مشغول شود . وجود اودرکنار پدرپشتوانه بزرگی است تا مشکلات زندگی راتحمل کند. اودرسن نوجوانی و بامشاهده فقرومشکلات ناشی از خیانتهای حکومت شاه که برزندگی آنها وسایر روستاییان سایه افکنده بود ،به پدرش دلداری می دهدومی گوید: پدر جان دیگر ناراحت نباش .من بزرگ شده ام و دیگر نمی گذارم شما زیاد کار کنید و خسته شوید . اومدتی به عنوان شاگرد راننده مشغول به کار می شود .درچهارده سالگی پدرش از دنیا می رود و تامین مخارج خانواده به دوش او می افتد .به همین دلیل او از خدمت سر بازی معاف می شود ..طولی نمی کشد که یک وانت بار خرید و علاوه بر انجام دادن کارهای کشاورزی ،با وانت هم کار می کند . در سن 24 سالگی ازدواج می کند .مراسم عقد و عروسی او بسیار ساده و ابتدایی انجام می شود و او در کنار همسرش زندگی ساده ای راشروع می کند. .جریان زندگی اوهمچنان ادامه داشت تا انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی می رسد . طولی نمی کشد که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرمان حضرت امام (ره)تاسیس می شود .او به همراه 70نفرازجوانان دیگربه دعوت شهید بروجردی به واحدپیشمرگان مسلمان کرد درسپاه می پیوندد . پس از عضویت در این واحد به کامیاران وکرمانشاه می روند تا برای پاکسازی منطقه از دست گروهکهای ضد انقلاب وارد عمل شوند .بعد از مدتی درگیری سختی شروع می شود .با قدرت نمایی ومبارزات شهید حاجیان ودیگر همرزمانش ضد انقلاب فراری می شود. .شهید حاجیان در آن وقت عضو واحد عملیات سپاه قروه بوده است.او به خاطر تلاش و شجاعت زیادی که در راه مبارزه با گروهکها از خود نشان می دهد از سوی مسئولان عالی رتبه سپاه به فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهرستان کامیاران منصوب می شود. .پس از این کار به پاکسازی تمام روستاهایی که در منطقه کامیاران قرار دارند می پردازد و از این کار هم موفق بیرون می آید .بعد از آن فرمانده گردان عملیاتی جندالله سر دشت می شود. در زمستان سال 1361 به منطقه بوکان می رود. بعد از آنکه ما موریت او در بوکان تمام می شود باز به سر دشت می آید .پس از چند روزقصد می کندبه مرخصی برود.ا و همراه دو نفر از نیرو های خود که هر دو نفر آنها همشهری اوبودندبه مرخصی می روند .نیرو های ضد انقلاب خبر مرخصی رفتن شهید حاجیان رامی شنوند و مسیر حرکت او را به طور کامل بررسی می کنند .دشمنان مردم ایران در پشت سخره بزرگی که در مسیر جاده دیواندره –سنندج قرار دارد کمین می گیرند و به محض اینکه خودروی شهید حاجیان را می بینند شروع به تیر اندازی می کنند و به طور بسیار فجیعی هر سه نفر آنهارابه شهادت می رسانند . او جزواولین نیرو هایی بود که در سپاه مشغول به خدمت شد ؛خدمت او درسپاه خدمتی شجاعانه ؛متواضعانه و خالی از هر گونه ادعایی بود .شجاعت در راس خصو صیات او قرار داشت.در بحرانی ترین شرایط در گیری ها وارد عمل می شد .شب هنگام در بحبوحه وحشت تاریکی شب به قلب نیرو های دشمن می زد ؛فرصت را از دست نمی داد کاری را که باید انجام می گرفت انجام می داد .هیکل زیبای او نشان از سر بلندی و شجاعت او داشت . روحیه بسیار خوبی داشت .هیچ گاه از نیرو های دشمن نمی تر سید ترس از دشمن با او کاملا بیگانه بود .علاقه عجیبی به جبهه و مبارزه داشت .هر وقت که می گفتند در فلان محل نیرو های ضد انقلاب کمین زده اند ،بلافاصله اسلحه اش را برمی داشت و در حالی که این جمله را می گفت:( .هر که دارد هوس کرببلا بسم الله) بر می خواست و به محل کمین می رفت .خستگی برای او معنایی نداشت ؛در سخت ترین شرایط و به دنبال ساعتها در گیری و مبارزه ؛خور شید خنده از روی لبهای او افول نمی کرد .سر مای طاقت فرسای منطقه هم او را از مبارزه و نبرد باز نمی داشت و در سر مای سخت و با وجود برف سنگین باز هم مبارزه و شجاعتی را که می بایست انجام دهد انجام می داد. هیچ گونه غروری در وجود او نبود با وجود آنکه فر مانده بود اما سخت ترین و پر مخاطره ترین کار ها را انجام می داد .چندان به خورد و خوراک اهمیت نمی داد .بعضی اوقات به چند تکه نان خشک هم بسنده می کرد .به رزمندگان اسلام عشق می ورزید .به گفته یکی از همرزمان او وقتی که در پایگاههای دهگلان بلبلان آباد و گز گزاره خدمت می کرد؛به دانش آموزانی که ایام تابستان را به آنجا می آمدند علاقه زیادی نشان می داد و آنان را از صمیم قلب دوست می داشت .امام (ره)راخیلی دوست داشت ؛همیشه یک عکس از حضرت امام (ره)رادر جیب خود نگهداری می کرد . بعضی وقتها هنگامی که می خواست بخوابد عکس امام را از جیب خود بیرون می آورد و روی سینه خود می گذاشت و بعد می خوابید . نیرو های خودش را از هر نظر مورد تفقد قرار می داد . اگر می دید یکی از نیرو هایش زیاد به مرخصی نمی رود پیش او می رفت و اگر مشکل مالی داشت به او کمک می کرد . در بعضی اوقات از بچه ها پول جمع می کرد و به شخص مورد نظر می داد ،بدون آنکه کسی متوجه شود. وجود او برای مردم ودوستداران انقلا ب مایه امید وبرای دشمنان وگرو هکهای ضد انقلاب باعث وحشت ودلهره بود.ضد انقلاب به تمام مناطقی که شهید حاجیان در آنجا خدمت می کرد اعلامیه داده بود که هر کس شهید حاجیان را چه به صورت زنده و یا کشته شده نزد آنها بیاورد ؛ مبلغ بسیار زیادی پول و جایزه به او می دهند. شهید حاجیان نقش قابل توجهی را در سازماندهی نیرو ها طراحی عملیات و در نهایت سر کوبی گرو هکهای ضد انقلاب داشته است .شهید حاجیان به خوبی می دانست که گرو هکهای ضد انقلاب نمی توانند با او رو به رو شوند و این گفته را بار ها در میان نیرو های خود تکرار کرده بود : گرو هکهای ضدانقلاب نمی توانند او را رو به رو مورد هدف قرار دهند که نحوه ی شهادت اونشان دهنده این واقعیت است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان جندالله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان« بانه » شهید« مجید لطفی» در سال 1342 در روستای «میر آباد علیا» از دهستان« شوی» یکی از بخشهای شهرستان «بانه» به دنیا آمد . در سن دو سالگی از نعمت پدر محروم شد و تحت سر پرستی مادر قرار گرفت .در سال 1348 به مدرسه رفت و تا سال دوم دبیرستان به تحصیل ادامه داد .در سال 1359 از طریق اداره آموزش و پرورش شهرستان بانه طی یک اردوی جمعی متشکل از دانش آمو زان بسیجی به اصفهان مهاجرت کرد و مدت یک سال در یکی از دانشگاه های آنجا به فرا گیری آموزش های نظامی ؛عقیدتی و غیره پر داخت .هنگامی که از اصفهان باز گشت با همفکری و همکاری تعدادی از دوستان خود مبادرت به تشکیل پایگاه مقاومت بسیج در محل سکونت خود نمود و گرو هی را به عنوان گروه ویژه ضربت راه اندازی کرد .به خاطر لیاقت و شایستگی خاصی که داشت به سر پرستی آن گروه منصوب شد .در سال 1362 فرماندهی گردان ضربت حضرت رسول (ص)بانه راپذیرفت و در سال 1364 فرمانده گردان جند الله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان بانه شد .او بیشتر اوقات در تعقیب نیرو های ضد انقلاب به سر میبرد و می توان گفت در همه در گیری هایی که در منطقه اتفاق می افتاد با شوق و لذت خاصی شرکت می کرد .در همان سالی که فرماندهی گردان جند الله سپاه بانه راپذیرفت، به همراه گردان تحت امر خود به جبهه های مرزی سر دشت اعزام شد و مدت سه ماه در آنجا ماند .در دی ماه سال 1364 ازدواج کرد که ثمره ی آن پیوند، یک فرزند دختر می باشد .در تاریخ 7/4/1365 هنگامی که شهید همراه چند نفر از همرزمان خود در روی تپه ای در اطراف روستای سالک مستقر شده بو دند، پیرمردی با عجله جلو می آیدو شهید لطفی را می خواهد ,شهید لطفی خود را به پیر مرد معرفی می کند .پیرمرد به او می گوید :یکی از اقوام من که عضو گرو هک های ضد انقلاب می با شد به خانه ام آمده است و مکرر به قر آن توهین می کند و آن را می سوزاند به طوری که من دیگر نتوانستم تحمل کنم و پیش شما آمدم .شهید لطفی به خاطر تعصب عجیبی که به مقدسات اسلام داشت درنگ را جایز ندانست و همراه پیرمرد به طرف خانه ی راه افتاد .اما وقتی که به نز دیکی آن خانه رسید تیر اندازی شدیدی شروع شد و در این میان یک تیر به ناحیه چپ سینه او اصابت کرد و او به شهادت رسید .مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان بانه می باشد . از همان سالهای کودکی آثار حسن خلق، طهارت قلب و پاکی عقیده در سیمای او آشکار بود .چهار سال داشت که به فرا گیری قرآن مبادرت نمود و هشت ساله بود که آن را فرا گرفت . او همواره تلاش می کرد که قرآنی زندگی کند و از کو چکترین دستوری هم که در قرآن به آن اشاره شده است سر پیچی نکند .سجده های طو لانی و سر شار ازخلوص او تعجب همگان را بر می انگیخت . دعا و نیایش از برنامه های زندگی او با شمار می رفت .لحظه به لحظه زندگانی شهید لطفی زیبا بود . تمام خصایص اخلاقی او بارز می نمود و نمی توان خصیصه ای از خصو صیات اخلاقی او را به عنوان بارز معرفی کرد .بیش از اندازه متین و با ادب بود . هیچ وقت با صدای بلند حرف نمی زد و برسر کسی داد نمی کشید . متواضع و فرو تن بود . پست های بالا او را مغرور نمی ساخت و بر عکس هر چه از نظر مسئولیتی بالا می رفت، بیشتر متواضع و سر به زیر می شد .نفوذ کلام عجیبی داشت که حکایت از تقواوزهد بالا یش بود.مهربانی و رفتار صمیمانه او موجب می شد که جوانان زیادی جذب بسیج شوند و تا مرز شهادت پیش روند .شجاعت و شایستگی او را نمی توان نادیده گرفت . همه کسانی که او را می شناختند به شجاعت ،مردانگی و لیاقت او صحه می گذارند . شجاعت شهید ثابت شده بود نیرو های ضد انقلاب از او وحشت می کردند و بعد از شهادت اواز اینکه مانع محکمی رااز مقابل خود برداشته بودند خوشحالی می کردند و بی شرمانه شادی می کردند . او شیرین ترین لحظه زندگی خود را لحظه ای می دانست که در بحبوحه در گیری و مقابله با دشمن قرار می گرفت . وقتی که از در گیری بر می گشت نه تنها احساس خستگی نمی کرد بلکه با آب و تاب و شادی وصف نا پذیری به بیان چگونگی در گیری می پرداخت که این خود نشان دهنده روحیه عالی و شجاعت او بود .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «سقز» شهید «سید منصور بیا تیان »در سال 1327 در روستای« دار غیاث» دربخش« خسرو آباد» ودر شهرستان شهرستان «بیجار »متولد شد .در سال 1334 به مد رسه رفت و تا پایان سال چهارم مقطع ابتدایی درس خواند .در سالهای نو جوانی پدر بزرگوار خود را از دست داد و سر پرستی خانواده را به عهده گرفت . به همین علت نتوانست ادامه تحصیل دهد .او درسن نوجوانی مجبور بود مخارج خانواده اش را تامین کند.چندسال بعد از دواج کرد که ثمره آن پیوند دو فرزند پسر و یک فرزند دختر می با شد . وقتی که نهضت اسلامی حضرت امام (ره )اوج گرفت او به حامیان آن نهضت پیوست و ضمن شرکت در فعالیت های سیاسی ،علیه رژیم منفور پهلوی به آگاه سازی مردم پرداخت. پس از آنکه این نهضت بزرگ به پیروزی رسید به عضویت کمیته انقلاب اسلامی شهرستان بیجار در آمد . در سال 1358 با همکاری چند نفر از برادران دیگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در آن شهرستان بنیان نهاد و خود نیز به جمع نیرو های آن پیوست .بعد از مدتی فرمانده عملیات سپاه بیجار شد .در سال 1361 به سپاه سر دشت رفت و چند ماه در آنجا منشا خدمات ارزشمندی شد .بعداز آن فر ماندهی اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان سقز را پذیرفت و نز دیک به سه سال در آن سمت به فعالیت پرداخت .در تاریخ 4/6/1363 طی یک در گیری با نیرو های ضد انقلاب در روستای( آیچی) سقز از ناحیه سینه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید . از شهید بیاتیان یک نسخه وصیتنامه به جا مانده است . مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان بیجار می باشد شهید سید محمد بیاتیان بیش از اندازه خوش صورت و نورانی بود . خوش زبانی او مشهور بود .سخنان شیرین و سر شار از مهربانی او تلخی غربت را می زدود . سادگی و متانت در وجود او موج می زد .هنگامی که در جمع مردم یا نیرو های تحت امر خود حاضر می شد در پایین ترین جای مجلس می نشست .تواضع عجیبی داشت .هیچ گاه فرماندهی خود را وسیله ای برای ترقی مادی و غرور دنیایی قرار نمی داد . قلب رئوفی داشت .به محرو مان و تهیدستان عشق می ورزید . در کمال مهربانی و عطوفت به درد دل آنان گوش می داد و همیشه تلاش می کرد که غبار تهیدستی و حرمان را از چهره آنان بزداید . شجاع بود . در برابر دشمنان اسلام و قر آن قا طعانه و با صلابت به پا می خواست .نیرو ها و همرزمانش به وجود او افتخار می کردند .انس و عاطفه عمیقی با مردم داشت . وقتی مردم روستا در مورد ظلم و شکنجه هایی که گرو هکهای ضد انقلاب بر آنها اعمال کرده بودند، سخن می گفتند ؛ او باعنایت به دلسوزی و مهربانی سر شاری که داشت به گریه می افتاد و اشک می ریخت .توان کاری و رزمی فراوانی داشت .با کمترین نیرو بیشترین فعالیت را انجام می داد و به بزرگترین پیروزی ها نایل می شد . علاقه و ارادت بسیاری به سالار شهیدان ،حضرت امام حسین (ع)داشت .وقتی از او سوال می کردند: چرا تا این اندازه به امام حسین (ع)علاقه نشان می دهد؟ در جواب می گفت : برای اینکه امام حسین (ع) در صحرای کربلا یاوری نداشت .ایثار و از خود گذشتگی او به اندازه ای بود که بیشتر حقوق ما هانه خود را به فقرا می داد .بطوری که در سپاه پاسداران شهرستان بیجار صندو قی را تحت عنوان صندوق کمک به فقرا تاسیس کرد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «بیجار» شهید« محمد باقر رحمانی» ،فرزند مرحوم آیت الله« حسینعلی رحمانی» در سال 1331 در شهرستان «بیجار» زاده شد. در سال 1337 به مدرسه رفت .مقطع ابتدایی رادر« بیجار» گذرانید وسپس به« تبریز »مهاجرت کرد و در رشته ی ریاضی به تحصیل ادامه داد .پس از مدتی به دبیر ستان «دارالفنون»در« تهران» رفت و در سال 1351 موفق به در یافت مدرک دیبلم ریاضی شد .در همان سال در مدرسه ی عالی ریاضیات و مدیریت اقتصاد کرج پذیرفته شد و به ادامه تحصیل پرداخت .در خرداد ماه سال 1355تحصیلات خود را خاتمه داد وموفق به اخذ لیسانس مدیریت اقتصاد شد .در همان سال به خد مت سر بازی رفت و درپایگاه نیروی دریایی ارتش در کرج خد مت کرد .بعد از آنکه خدمت سر بازی را به پایان رسانید در کرج ازدواج کرد و در همان شهر مشغول کار شد .در اوایل سال 1357 در فعالیتهای سیاسی علیه رژیم منفور پهلوی حضور یافت و به جمع حامیان انقلاب پیوست . با شعله ور تر شدن آتش خشم نردم بر علیه حکومت شاه ، شهید رحمانی نیز کار خود را در کرج تعطیل کرد و همراه سایر مردم در شهر های تهران و کرج به تظا هرات و راهپیمایی علیه رژیم ستمشاهی پر داخت .در جریان تشییع جنازه ی استاد کامران نجات اللهی که از همدوره های او در دبیرستان دارالفنون تهران به شمار می رفت ، حرکت گسترده مردم را علیه مزدوران رژیم سازماندهی کرد و با وجود آنکه عوامل رژیم ستمشاهی ،تشییع کنندگان را به رگبار گلوله بستند ؛اوبا یاری مردم انقلابی و با عنایت به ایثار و شجاعت سر شاری که از خود نشان دادند؛ موفق شدند جنازی مطهر آن شهید گرانقدر را تشییع کنند .بعد از حادثه ی روز 12 محرم سال 1357 که طی آن چماقداران رژیم منحوس پهلوی به منزل مسکونی پدر بزرگوار او در شهرستان بیجار حمله کرده بودند ؛از کرج به بیجار آمد و در مقابل ناراحتی مادر محترمه اش گفت :مادر جان ،حمله طاغو طیان به منزل ما افتخار است و باید آماده ی مصیبتهای سنگین تری باشید و دل به خدا ببندید.پس از پیروزی انقلاب باتشخیص مقامات انقلاب به ساوه رفت و ضمن سازمان بخشیدن به او ضاع آشفته ساوه ،کمیته انقلاب اسلامی رادر آن شهر تشکیل داد و دوباره به کرج باز گشت .اومدتی بعد به بیجار آمد و علی رغم مشکلات و موانع عدیده ای که وجود داشت ،سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آن شهرستان راتاسیس کرد و خود به عنوان اولین فر مانده آن سپاه انتخاب شد .در تاریخ 29/5/58/برابر 26 رمضان 1400 ه ق که هنوز چند ماهی از تاسیس سپاه بیجار نگذشته بود به شهید خبر می رسد که چند نفر از نیرو های سپاه زنجان در منطقه تکاب مورد محاصره ی نیرو های ضد انقلاب قرار گرفته اند .شهید رحمانی هم درنگ را جایز نمی داند و بلافاصله همراه پنجاه نفر از نیرو های سپاه ابهر وبیجار به سوی منطقه ی تکاب حرکت می کند. وقتی که به دو راهی سقز، تکاب می رسند میان آنها و نیرو های ضد انقلاب در گیری شدیدی رخ می دهد و در جریان همین در گیری فرمانده و موسس سپاه بیجار با زبان روزه به شهادت می رسد و با گلوله و خون افطار می نماید او بیش از اندازه شجاع و پر جنب و جوش بود . وقتی که از وقو ع در گیری اطلاع می یا فت ،آنچنان خوشحال می شد که تعجب همگان را بر می انگیخت .او زندگی را در مبارزه و حرکت خلاصه می کرد و همواره در حال پیکار و سازندگی بود . هنگامی که در راهپیمایی های ضد رژیم شاه شرکت می کرد ، درصف اول قرارمی گرفت و نقش مهمی را ایفا می کرد . پر تحرک بود، آرامش چندانی نداشت . به جرات می توان او را یکی از مصادیق بارز این ضرب المثل معروف دانست که می گویند :(فلانی به کام شیر هم می رود )شهید رحمانی بسیار صبور و مقاوم بود . در برابر مشکلات خود را نمی باخت و با صبر و درایت در صدد رفع آنها بر می آمد . با دقت برنامه ریزی می کرد . هیچ کاری را بدون برنامه انجام نمی داد و با تعمل و تعمق خاصی نسبت با انجام هر کاری اقدام می نمود .علاقه ی عجیبی به ورزش کشتی داشت . او ورزش را وسیله ای برای کشتن غرور نفسانی و تقویت رو حیه تواضع و کمتر بینی می دانست . هر چند در مسا بقات سراسری کشتی دانشجو یی کشور در سال 1352 مقام نایب قهرمانی را تصا حب کرد و مدال نقره گرفت اما هیچ گاه کشتی راراهی برای رسیدن به مقام و مدال ندانست و به ذات کشتی اندیشید .تواضع و فرو تنی در وجود او موج می زد .او به نیرو های تحت امر خود توصیه می فر مود : هنگام وارد شدن به مساجد یا سایر اماکن نهایت خشوع و تواضع رارعایت نمایند و در پایین ترین قسمت مجلس قرار گیرند. .شهید رحمانی سپاه را به خاطر پول و سایر امکانات مالی نمی خواست . او سپاه را مکانی برای رسیدن به ا هداف متعالی میدانست.در غیر این صورت می توانست با مدرک تحصیلی وشرایطی که داشت در پر در آمد ترین شغلها استخدام شود .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد ادوات(ضدزره)تیپ2ویژه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «سقز» شهید «محمد باقر منصوری» در سال 1343 در شهرستان« بیجار» به دنیا آمد .در سال 1349 به مدرسه رفت وتا پایان سال دوم مقطع راهنمایی به تحصیل ادامه داد.او در سال 1358 به عضویت افتخاری مر کز فرهنگی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «بیجار »در آمد ودر سال 1362 به خدمت مقدس سر بازی رفت.ا و مدت دو سال خدمت سربازی رادر تیپ 55 هوا برد شیراز وبعد از آنکه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی؛ در جبهه های جنوب و غرب کشور به دفاع از کیان اسلامی پرداخت که در این راه دو بار در منطقه عملیاتی سومار مجروح شد ؛یک بار در آذر ماه سال1362 از ناحیه ساق پای راست و بار دیگر در دی ماه همان سال از ناحیه ران پای چپ .به خاطر علاقه ای که به کسب معلومات نظامی داشت دوره ی عالی پیاده رابا کسب رتبه دوم در محل مرکز آموزش تخصصی شهید منتظری کر مانشاه پشت سر گذاشت و در سال1367 به عنوان پاسدار نمونه مورد تقدیر قرار گرفت .از بدو ورود به سپاه مسئولیت های متعددی را عهده دار شد که از آن جمله می توان به مواردی نظیر :آموزش های نظامی نیروهای بسیجی و سرباز دررده های مختلف ومسئولیت واحد تسلیحات سپاه کردستان, فرمانده گرهان عملیاتی (سیا سران)در ستاد ناحیه مقاومت جعفر آباد، قائم مقام گردان عملیاتی حسین آباد و فرماندهی گردان ادوات(ضدزره) تیپ 2ویژه سقز اشاره کرد .در چهارم مهر سال 1371در جریان یک در گیری با نیرو های ضد انقلاب در منطقه عملیاتی (سر تون)در حوالی شهر سقز خود روی حامل وی به داخل دره سقوطکرد و او بر اثر همین حادثه به شهادت رسید . مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان بیجار می باشد . از همان سالها ی کودکی بسیار قانع و بی ادعا بود صبر و شکیبایی عجیبی داشت . کمتر حرف می زد وکسی را از خود نمی رنجاند . پر جنب و جوش بود ؛برای انجام هر کاری پیش قدم می شد . اعتماد به نفس سر شاری داشت. در برابر مشکلات خود را نمی باخت و با سعه ی صدر عجیبی که داشت در صدد مرتفع ساختن آنها بر می آمد . همواره به افراد خانواده توصیه می کرد که از قرآن فاصله نگیرند و مطیع اوامر حضرت امام (ره)باشند .بزرگترین آرزوی خود راپیروزی نظام مقدس اسلامی می دانست و همیشه می گفت: اگر دستها و پاهایم نیز قطع شوند دست از یاری حضرت امام برنخواهم داشت .از حضرت امام (ره)الگو می گرفت . وقتی که از او می خواستند تا ذره ای هم به کار های شخصی خود بپردازد!! در جواب می گفت : مگر امام با آن سن و سال پیری لحطه ای از حل و فصل امور کشور غافل هستند که یاران او به کار های شخصی خود بپردازند .روحیه ی ایثار و مردانگی او به حدی بود که حاضر می شد خود را به خاطر آسایش دیگران متحمل رنج و ز حما ت فراوانی نماید . یک روز در میدان تیر یکی از سربازان تیر می خورد ؛ مسئول میدان اجازه نمی دهد که سر باز تیر خورده را به بیمارستان انتقال دهند و می خواهد مشخص کند چه کسیاورازخمی کرده است!! در این هنگام شهید منصوری به خاطر آن که سر باز درد زیادی را تحمل نکند و جان سالم به در ببرد جلو تر می آید و به مسئول میدان می گوید شما فرض کنید من ایشان را زده ام او را زود تر به بیمارستان ببرید .مسئول میدان می گوید :آیا شما مسئولیت او راقبول می کنید ؟شهید منصوری بدون اتلاف وقت سر باز را برداشته به بیمارستان می برد .اما متاسفانه آن سر باز فوت می کند . شهید منصوری به خاطر همان موضوع چند ماه بازداشت می شود .او سعادت رادر شهادت می دید علاقه شدیدی به شهادت داشت و از اینکه تا سالهای پس از جنگ به شهادت نرسیده بود ؛اظهار تاسف می کرد . شهریور 1363 هنگامیکه این فرمانده و سردار توحید در ماموریتی به یکی از روستاهای شهر« سقز »بنام «آیچی» عزیمت نموده بود به دست ایادی بیگانه مورد هدف قرار گرفته و با اصابت گلوله دشمنان کینه توز اسلام به فیض عظمای شهادت نائل آمد. در صفحه اول قرآنی که معمولا آن را قرائت می کرد ،این عبارت را نوشته است: اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بار پرور دگارا!! توفیق شهادت در راهت را نصبی من گردان .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان حضرت رسول(ص) تیپ 39بیت المقدس (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید حاج «سعید توفیقی »در سال 1327 در روستای« اشکفتان »از توابع بخش« نران»درشهرستان« سنندج» به دنیا آمد .تا پایان مقطع ابتدایی درس خواند .در همان دوران پدر بزرگوار خود را از دست داد وبا این که نوجوانی بیش نبود، نان آور خانواده شد .بعد ها در شورای روحانیت شعبه شهرستان سنندج به فرا گیری علوم اسلامی پرداخت . او در حد سطح دردروس حوزوی به تحصیل می پردازد و به علت علاقه ای که به کارهای نظامی داشت وارد ارتش می شود . اوبعد از ورود به ارتش به خاطر مشاهده اوضاع نا بسامان کشور و وجود ظلم و اختناق در جامعه به مشاجره و برخورد با فرماندهان ارتش و مسئولین نظامی رژیم می پردازد و چون نمی تواند فشار روحی ناشی از اعمال خشونت رژیم شاه، با مردم ستم کشیده را تحمل نماید به کشور عراق پناهنده می شود اما دولت عراق از پذیرفتن او خود داری کرده و او راتحویل مقامات دولت ایران می دهد. او به چهار سال زندان محکوم می شودودر زندانهای مخوف ستمشاهی شکنجه های زیادی را متحمل می شود . شعله های فروزان انقلاب که افروخته می شود او به مبارزین می پیوندد وبرعلیه حکومت ظلم وجور به مبارزه بر می خیزد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و پیدایش گروهک های ضد انقلاب در «سنندج» به مقابله با آنان پرداخت . بعد از تا سیس سازمان پیشمرگان مسلمان کرد شاخه سنندج مسئول اطلاعات آن سازمان شدو در سال1361 که بسیج مستضعفین در سراسر کشور به سوی تشکل و نظم خاصی پیش می رفت ؛مسئولیت بسیج بازار شهرستان «سنندج »راپذیرفت .در سال 1363 به میدان جهاد باز گشت و برای پاکسازی روستاهای سنندج از لوث نیرو های ضد انقلاب قدم پیش گذاشت. در سال 1366 به سمت فرماندهی گردان ضربت حضرت رسول (ص)شهرستان «سنندج» منصوب شد .در سال 1368 با توجه به وفور تجارب کاری و نیز وجود ارتباط معنوی با مردم از سوی سپاه به فرمانداری شهرستان «سنندج »ماموریت یافت و مسئول رسیدگی به شکایات مردم در آنجا شد در تاریخ 7/7/69 هنگامی که از فرمانداری برمی گشت جلوی در منزل خود توسط نیرو های ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید .از شهید توفیقی یک فرزند دختر و یک فرزند پسر به یادگار مانده است .مزار مطهر شهید در بهشت محمدی «سنندج»می باشد. اولین خصیصه ای که با شنیدن نام حاج« سعید »در ذهن همه کسانی که او را می شناختند متواتر می شود، مهربانی و سادگی اوست .حاجی بسیار ساده و بی تکبر بود .با همه به نرمی و عطوفت رفتار می کرد .کمترکسی ازاو ناراحتی به یاد دارد. خیر خواه بود و از اینکه دوستان و همرزمان اوبه پیشرفتی دست می یافتند احساس خوشحالی می کرد . قبل از شهادت او، تعدادی از همرزمانش راهی دانشگاه شده بودند؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . مبارزی شجاع و رشید بود او نه تنها یک مبارز ورزمنده بود بلکه هنرمندی با ذوق و احساس بود که دارای آثار زیبا و دل انگیز ونقاشی های زیبایی است که روحیه عرفانی و معنوی حاج سعید سر چشمه می گیرند .او قهرمان جبهه های نبرد بود ,شلمچه را می شناخت ،سنگرهای بانه و مریوان و نیز کوههای سر به فلک کشیده کردستان به شجاعت و اخلاص حاجی ایمان داشتند .خاکریز هاو سنگر ها با آوای دلنشین قرآن او آشنا بو دند .حاجی مرد مبارزه و عشق به مردم بود ؛هر جا که می رفت اخلاص و صداقت به یاری او می شتافت .حاجی در روستا ها هم رزمنده بود و هم مربی ؛او سنگر ها و مقر های مبارزه را به کلاس های درس مبدل کرده بود .از خدمت به محرومان دریغ نمی ورزید ؛از تلاش برای احداث حمام ،مدرسه؛لوله کشی آب و برق رسانی گرفته تا رسیدگی به امور بهداشت مردم جزو وظایف او شده بود. همیشه بخشی از وقت خود را صرف همکاری با جهاد سازندگی می کرد .او خود روستایی بود ؛به روستایی بودن افتخار می کرد و درد روستاییان را می فهمید .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جمیل شهسواری : فرمانده گردان تکاوران لشگر 8نجف اشرف( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نهم شهریور ماه سا ل 1342 بود که چشم به روستای علی آباد باز کرد .چند روز از تولد کودک نگذشته بود ،پدر و مادر و تعدادی از بستگان و آشنایان ،برای نام گذاری او جمع شده بودند و هر کس به ذوق خود ،اسمی را پیشنهاد می داد و حرفی می زد . در این میان ،یکی از بزرگان قوم ،سیری در گذشه می کند و نام مرد دلیر و مومنی را که درروزگاری با راهزنان و متجاوزین در منطقه می جنگید و امانشان را بریده بود ،به زبان می آورد؛ جمیل .با شنیدن این نام ،شجاعت و پاکی و مردانگی و ایمان در ذهن پدر و مادر کودک نقش می بندد و برایشان خوشایند می شود و این نام را بر روی کودک نو رسیده می گذارند. جمیل همان سرباز کوچکی بود که به گفته ی امام خمینی (ره) در سال 1340 ،روزگار طفلی اش را در گهواره و در روستای بسیار دور از کانون نهضت امام (ره) یعنی شهر قم می گذراند .دوران دبستان را در زادگاه خود طی کرد و برای ادامه تحصیل به شهر دیواندره می رود .سا لهای نوجوانی جمیل در مقطع راهنمایی ،با زمزمه های انقلاب و اندکی بعد با قیام مردم مسلمان علیه رژیم ستمشاهی مصادف می شود . او همزمان با تحصیل ،خود را با قرآن و آموزشهای عدالت محور آن آشنا کرده بود ،به رود خروشان مردم می زند و برای پیروزی انقلاب اسلامی وتحقق اهداف اولیه ی آن ،از جان و دل مایه می گذارد .هنوز یک سال از انقلاب و استقرار نظام اسلامی نگذشته بود و مردم محروم منطقه ،شیرینی آن را به درستی نچشیده بودند که ،که احزاب معاند و گروهک های ضد انقلاب ،در کردستان سر بر آوردند و به قصد بر اندازی حکومت نوپای ایران اسلامی ،دست به غارت اموال مردم و کشتار آنها می پردازند .هدف آنان از ایجاد رعب و وحشت در منطقه این بود که ؛مردم را از پیوستن به انقلاب اسلامی و دفاع از نظام سیاسی آن باز دارند و به رغم خود ؛در مقابله با انقلاب اول از همه ،عقبه ی مردمی آن را تصرف کنند .اما مردم کردستان که از یک سو رنج و محرومیت های ناشی از پنجاه سا ل سیاست رژیم پهلوی را بر پیکر خود داشتند و از سویی دیگر ،ندای حق طلبی امام (ره) را ،با فطرت و دیانت خود سازگار می دیدند و نظام اسلامی را ،پناهگاه محرومین یافته بودند .در مقابل ترفندها و تعارضات گروهک های ضد انقلاب ایستادند و از نظام و انقلاب اسلامی دفاع کردند .از جمله خانواده های کردستانی که از همان ابتدای انقلاب و استقرار نظام اسلامی ،به دفاع از آن بر خاست ،خانواده ی شهید "شهسواری" بود ،که در این راه هر آن چه از جان و مال داشت هزینه کرد. جمیل خودش در مصاحبه ای گفته است :دانش آموز بودم .پدرم ماشین نیسانی داشت که با آن کار می کرد و از این طریق امرار معاش می کردیم .یک روز از مدرسه به خانه آمدم ،دیدم عده ای مسلح ؛خانه ی ما را مصاح کردند .نزدیک تر رفتم و از یکی از آنان پرسیدم :اینجا چه خبره ؟گفت اینجا خانه ی یکی از مزدوران رژیم است که با جمهوری اسلامی همکاری می کند ،و حالا ما می خواهیم اموالشان را مصادره کنیم .بعد از من سراغ آغل گوسفند ها را گرفت و خواست من آنها را آنجا ببرم .گفتم :اگر می خواهید این خانه را مصادره کنید ،فقط باید درش را قفل بزنید .ولی شما که دارید آن را غارت می کنید .حرفم در واقع اعتراض بود و مرد مسلح آن را شنید ،سیلی محکمی به صورتم زد .بعد مرا به زور بردند طرف آغل گوسفند ها و هر چه احشام داشتیم ،برداشتند و با خودشان بردند . شهید شهسواری در پایان این مصاحبه می گوید :با همه مشکلاتی که دارم ،نظام مقدس جمهوری اسلامی را ،قلبا قبول کرده ام و در خدمت آن هستم . شهید جمیل برای اثبات وفاداری خود به نظام اسلامی ،آن هم در شرایطی که گروهک ای مسلح هر گونه پیوند و علاقه ای به انقلاب را ،با تیر و تیغ پاسخ می دادند ،همراه پدرش در سال 1360 ،به عضویت سپاه پاسداران در آمد و جامه سبز زیتونی را ،که ردای ولایت بود بر تن کرد .هنوز از ورودش به سپاه چیزی نگذشته بود که به سبب لیاقت و قابلیتی که از خود نشان داد ،فرماندهی یکی از مقر های عملیاتی منطقه را بر عهده گرفت و متعاقب آن ،در سال 1362 ،به عنوان فرمانده عملیات گردان حضرت رسول الله (ص) ، شهر دیواندره ،انتخاب شد . بعد از پذیرش این مسئولیت سنگین و در گرما گرم نبرد با دشمنان انقلاب و مردم مسلمان ،ازدواج کرد که ثمره ی آن دو دختر و یک پسر بود .در این مقطع ،شرارت گروهک های مسلح در کردستان به اوج خود رسیده بود و جمیل همراه دیگر یاران همرزم خود ،شهیدان ؛کاکسوند ،رحیمی ،نظری و ...صاعقه وار بر سر طرفداران دروغین خلق در آمدند و نیروهای دشمن را ،در روستا ها و ارتفاعات منطقه تارو مار کردند .در این مدت ،به ندرت سری به خانواده اش می زد و با آنها سر می کرد .مخصوصا که جانشینی فرماندهی گردان حضرت رسول الله – صل الله علیه و آله و سلم –کمتر مجال پرداختن به خود و خانواده را ،به او می داد .قابلیت شهید شهسواری ،در طراحی عملیاتها و هدایت و بکار گیری نیرو های رزمنده ،مسئولیتهای سنگین تری را پیش پای او می گذاشت و برای تاراندن نیروهای ضد انقلاب ،از خطه ی کردستان مصمم تر می کرد .در سا ل 1364 فرماندهی همین گردان به او سپرده شد و جمیل به مدت پنج سال ،نقش یک فرماندهی مقتدر ،با تدبر ،مومن و مردمی را به شایستگی ایفا نمود .در حمله هایی که طراحی می کرد ،پیش از نیرو های تحت امرش ،به خط و استحکامات دشمن می زد .غالبا وقتی که از هر عملیاتی بر می گشت ،لباس رزمش ،به خون همسنگرانش ،آغشته بود و می گفت : خودم را بعد از شهادت هر رزمنده ای ،بیش از پیش شرمنده می دانم . در سال 1365 ،طی در گیری شدیدی که بین گردان تحت امر جمیل و نیروهای ضد انقلاب به وجود آمد ، از ناحیه سر به شدت مجروح شد و با اینکه ،پزشکان او را از حضور در جنگ و هر گونه فعالیت رزمی ممنوع کرده بودند ،ولی بعد از بهبودی نسبی ،به یگان خودش بر گشت و مثل سابق در منطقه ی عملیاتی حاضر شد .در سال 1369 ،به دنبال سازماندهی جدید سپاه پاسداران ،به تیپ یکم انبیاء(ع) منتقل شد و ابتدا به عنوان کار شناس نظامی و بعد در سال 1371 ،به فرماندهی گردان سوم تکاوران تیپ یکم لشکر نجف اشرف انتخاب گردید . در این دوره بود که باگذراندن آموزش های ویژه ،تامین امنیت منطقه ی سرو آباد مریوان را پذیرفت و با گردان تحت امرش در آن جا مستقر شد .در بدو ورودش به سرو آباد ،بنا به رویه و علاقه ای که داشت ،با روحانیون و شورای اسلامی آن جا مرتبط شد و از وجود آنان ،برای ایجاد هماهنگی با نیروهای مردمی و دفاع از منطقه استفاده کرد .از حضور جمیل در منطقه ی سر و آباد ،تقریبا دو سال و نیم گذشته بود که ماموریت خطیری ،در آن سوی مرزهای جمهوری اسلامی به او سپرده شد .هنوز چند روزی به پایان سال 1374 مانده بود که جمیل در آستانه عید نوروز ،برای انهدام مرکزی تجمع نیروهای ضد انقلاب ،به کردستان اعزام شد .نیروهای دشمن پس از تمل شکست های پی در پی ،به آن سوی مرزها گریخته بودند و قصد سازماندهی مجدد و تقویت خود را داشتند .جمیل در کنار سپاهیان اسلام ،به هدف دشمن و حرکت های آتی آن پی برده و در آنجا ،طی مبارزه ای سخت و نفس گیر ،سر انجام به آرزوی دیرینه ی خود رسید و به خیل شهیدان دفاع مقدس پیوست .پیکرش را در گلزار شهدای دیواندره و در جوار همرزمانش به خاک سپردند . نگاه نافذی داشت .به گونه ای که توجه همگان را به خودش جلب می کرد .ظاهرش مثل دریای آرام بود .عمیق و با وقار .اما سینه اش پر بود از موج های خروشانی که ،به وقت تلاطم بلند می شد . همیشه در خودش بود و یا به دور دست ها خیره می شد . به چهره اش که نگاه می کردی ،رنج محرومیت سالها در آن موج می زد .سیمای روشن و عارفانه ی جمیل ،حکایت از پرورش او ،در دامان خانواده ای پاک و متد ین می کرد .زندگی در فضای روستا و کوهستانهای با صلابت کردستان ،از او انسانی ساخته بود ،صمیمی و زود جوش .با دیگران خیلی زود گرم می گرفت و خلوص و صداقتش را که از سوغاتی های روستا بود ،بی هیچ منتی هدیه می کرد .توکلش تنها به خداوند بود و در هر کاری ،از او کمک می گرفت .همین خصیصه ی اخلاقی ،هیبت و شکوه خاصی به او داده بود .طوری که نیرو های دشمن ،با شنیدن نام او در عملیات ؛بر خود می لرزیدند و خوف عجیبی احساس می کردند .در طراحی های رزمی ،مخصوصا جنگ های نامنظم ،استعداد خارق العاده ای داشت و همرزمانش ،او را به عنوان صاحب نظری نمونه می شناختند .در جنگ ها و بر نامه ریزی نظامی ،از قدرت پیش بینی قابل توجهی بر خوردار بودند .به طوری که غا لبا پیش بینی های او ،درست از آب درآمد .مسئولیتهایی را که به او محول می کردند ،با جدیت پیگیری می کرد و حتی با ساده ترین آنها هم بی توجهی نشان نمی داد .در بر خورد با نیرو هایش و دیگران ،با رافت و با انعطاف بود و با رفتار خود ،نظم و انضباط را به آنان می آموخت .در رعایت سلسله مراتب دستوری که از مقام مافوق صادر می شد آن را بی کم و کاست اجرا می کرد .اگر کار ارزشمندی انجام می داد ،سعی نمی کرد که آن را به نام خودش تمام کند ودر حالی که بیشترین تلاشها و مجاهدتها را در جنگ ها داشت ،اما انتظار هیچ گونه بهره ی مادی را نداشت .با این که خودش ،با مشکلات فراوانی رو برو بود .در جنگ نخستین کسی بود که با دشمن رو به رو می شد و آماده بود که به عنوان اولین نفر ،با خطرات مواجه شود .شهید شهسواری ،با این خصیصه می خواست تا دیگران، با لاخص نیرو های وظیفه و سر باز که در جنگ تجربه ی کمتری داشتند ،در امان بمانند .از شهرت و نام های کذایی بیزار بود و همه چیز را فانی می دانست . در آخرین لحظات عمرش ،به یکی از همرزمان خود ،که در کنار ش ایستاده بود ،می گوید : تماشا کن ببین ،این برادر کوچکت ،آن چنان بجنگد که در تاریخ جنگها بنویسند .چنان پوزه ی دشمن را به خاک بمالد که باقی مانده های دشمن بروند و تعریف کنند .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان نبی اکرم (ص)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان شهید« ابراهیم مرادی» در سال 1334 در روستای« گر گه ای»دربخش« سرو آباد» از توابع شهرستان «مریوان» به دنیا آمد .با توجه به اینکه در روستای «گر گه ای» هیچ مکانی به عنوان مدرسه وجود نداشت و از طرف دیگر چون خانواده او از ضعف بنیه مالی رنج می بردند نتوانست به مدرسه برود و در مکتب خانه روستا در محضر امام جماعت آنجا به فرا گیری قرآن کریم و بعضی از کتابهای دینی پرداخت .اما بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به صورت متفرقه درس خواند و مقطع ابتدایی رابه پایان رسانید .در سال 1353 به خدمت سر بازی اعزام شد .دو سال خدمت راتمام کرد و به روستای زادگاه خود باز گشت .پس از خدمت عدم رضایت او از رژیم منفور پهلوی و مالکین روستاها در اعمال و گفتارش کاملا مشهود بود ؛ به طوری که بیشتر اوقات آرزو می کرد روزی از راه برسد و او بتواند درجه های فرمانده پاسگاه وقت (گر گه ای) را بکند و به زمین اندازد .او در زمان خفقان ستمشاهی که حتی کسی جرات بردن نام شاه را نداشت، به افشای ماهیت پلید رژیم پرداخت و بعد ها شنیده می شد که او چندین بار به تهران رفته است و به خاطر پخش اعلامیه های حضرت امام (ره)و سایر فعالیت های سیاسی علیه رژیم شاه چندین مرتبه دستگیر و شکنجه شده است .بعد از آنکه انقلاب اسلامی به پیروزی رسید؛ نیرو های ضد انقلاب گروه گروه در استانهای مرزی کشور مثل کردستان مظلوم سر برآوردند و آنجا را نا امن کردند . شهید مرادی و چند نفر از دوستان غیور او هنگامی که کردستان را در چنین وضعیت نا به سا مانی دیدند و هیچ گونه راهی برای پیوستن به نیروهای اسلام پیدا نکردند به صورت مخفیانه از کردستان خارج شدند و به تهران رفتند .در آنجا طی دیداری با حضرت امام (ره)به عضویت سپاه در آمدند و به کرمانشاه باز گشتند .پس از فرا گیری آموزش های نظامی و کسب اطلاعات لازم در کرمانشاه ,آنجا را ترک کردند و از طریق هلی کوپتر به مریوان آمدند و در پادگان( موسک) مریوان پیاده شدند و از همان نقطه شهر شروع به پاکسازی منطقه کردند .شهید مرادی در طول عملیات و در گیریهایی که در منطقه به وقوع می پیوست ، چهارنوبت از ناحیه های مختلف بدن مجروح شد اما هر بار پس از آنکه مختصری بهبودی حاصل می کرد، دو باره به میادین نبرد می شتافت .ایشان از بدو ورود خود به سپاه تا هنگام شهادت سمتهای مختلفی را عهده دار گردید که از میان آنها می توان به سمتهایی نظیر فرماندهی گردانهای نبی اکرم (ص)و شهید بهشتی و سرو آباد در مریوان اشاره کرد .در تاریخ 2/3/66 13که با نوزدهم ماه مبارک رمضان سالروز ضربت خوردن مولای متقیان حضرت علی بن ابی طالب (ع)مصادف شده بود یکی از گردانهای سپاه مریوان با نیرو های ضد انقلاب در روستاهای( چورو ننه) در گیر می شوند و می توانند کمینی را که ایجاد کرده بودند خنثی نموده و آنها را فراری دهند. شهید مرادی به محض اینکه از موضوع خبر دار می شود ؛نیروهای تحت امر خود را آماده می کند و به طرف روستای چوروننه می آید در این هنگام نیرو های ضد انقلاب که از دست گردان خودی در حال فرار بودند متوجه ورود نیرو های شهید مرادی می شوند و در با لای جاده کمین می گیرند. وقتی که خودرو های سپاه وارد می شوند نیرو های ضد انقلاب شروع به شلیک می کنند و شهید مرادی پس از مدتی مبارزه شجاعانه با زبان روزه به شهادت می رسد .مزار مطهر شهید در روستای ابراهیم آباد می باشد .روستای( گرگه ای) بعد از شهادت ابراهیم مرادی ,ابراهیم آباد نام گرفت . از شهید مرادی دو فرزند دختر به یادگار مانده است . شهید ابراهیم مرادی چهره نورانی و جذابی داشت . وقتی در چهره او خیره می شدی به شادابی و نورانی بودن آن غبطه می خوردی . خنده های شیرین او که در صورتی مهربان وزیبا به مهمانی می نشست؛ خستگی طاقت فرسای ساعتها مبارزه را از تن نیرو ها بیرون می کرد .بسیار شوخ طبع و مهربان بود . همه نیرو ها رادوست می داشت. اتفاق می افتاد که برای آشتی دادن نیرو ها کیلو متر ها راه می پیمود و سختی ها و زحمات زیادی متحمل می شد .او می گفت اگر در بین ما ناراحتی ایجاد شود؛ دشمن خوشحال خواهد شد بنا براین همواره در تلاش بود تا در بین نیرو ها دوستی محکمی برقرار نماید. دوست نداشت که کسی در مقابل او مورد توهین و سرزنش قرار گیرد . زیر بار ظلم نمی رفت و در مقابل ظالم قاطعانه مقاومت می کرد .بطوری که وقتی سر باز بود، یک افسر عالی رتبه نظامی به دوست سرباز او توهین می کند و به او فحش و نا سزا می گوید. در این هنگام شهید مرادی با شجاعت تمام به طرف آن افسر می رود و با قنداق اسلحه ضربه محکمی به شکم او می زند . بیش از اندازه شجاع و نترس بود ؛او شجاعت را با صداقت و اخلاص عجین می ساخت و شجاعت خود را وسیله ای برای آزادی کسانی که در یوغ استبداد به سر می بردند قرارمی داد . بیشتر اوقات در تعقیب ضد انقلاب بود و آسایش چندانی نداشت . او از این کار نه تنها خسته نمی شد بلکه احساس لذت هم می کرد . صبر و شکیبایی عجیبی داشت . در برابرمشکلات خود را نمی باخت و به خداوند یکتا توکل می کرد. هر کاری راکه به او محول می شد به نحو احسن انجام می داد و احساس مسئولیت خوبی داشت . در کمال متانت و ادب حرف بزرگتر های خود را گوش می داد و طبق گفته آنها عمل می کرد. امین بود و صداقت در رگ و خون او شریان داشت . همیشه دوست داشت که خدمتگذار مردم باشد .معنویت عجیبی در کارهای او حاکم بود . همیشه قبل از رفتن به در گیری وضو می گرفت و به بچه ها توصیه می کرد که هدف خود را خالص و عاری از تظاهر نمایند و مواظب باشند که پول و مقام دنیایی آنها را گول نزند .او از هر نظر تکامل پیدا کرده بود و می شد گفت که انسان کاملی بود .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

شهيد محمد كچويي در سال 1329 ش در يك خانواده روستايي ديده به جهان گشود. او پس از طي سنين كودكي و جواني با نزديك شدن وقايع 15 خرداد وارد مبارزات سياسي - مذهبي شد. شهيد كچويي با عضويت در هيأت‏هاي مؤتلفه اسلامي به فعاليت‏ها و مبارزات خويش ادامه داد تا اينكه در سال 50 و 51 تحت تعقيب ساواك قرار گرفت. او پس از بازداشت، محكوم به زندان شد و پس از آزادي دوباره به علت مبارزات عليه رژيم مجدداً در سال 53 دستگير و به حبس ابد محكوم شد. شهيد كچويي در جريان اوج‏گيري انقلاب اسلامي، از زندان آزاد شد و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، اداره زندان اوين را به عهده گرفت. سرانجام اين مبارز انقلابي در 8 تير 1360 توسط يكي از منافقين به شهادت رسيد و به لقاءاللَّه دست يافت.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود امیر خانی : فرمانده تیپ جواد الائمه (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1329 در شهر مشهد مقدس دیده به جهان گشود. سالهای کودکی را به همراه دیگر همسالانش با رویاهای شیرین سر آورد تا قدم به دبستان نهاد. او سومین فرزند خانواده بود. در دوران کودکی بیشتر وقتش را در خانه به اجرای تکالیف و کارهای مربوط به مدرسه اش می پرداخت. به بازی فوتبال علاقمند بود و در رشته شنا هم مهارت داشت به طوری که در مسابقات مدال هم گرفته بود. به خاطر محبت و اخلاق خوبش، همه افراد خانواده او را دوست داشتند و مجذوبش می شدند. گرایش شدیدی به کتابهای شهید مطهری داشت و کتابهای علمی را نیز مطالعه می کرد. پس از دریافت دیپلم به ناچار راهی خدمت نظام در حکومت طاغوت شد و با سمت گروهبانی، دوره دو ساله خدمت اجباری را پشت سر گذاشت. سپس در نیروگاه توس مشهد به عرصه کار و تلاش قدم نهاد و همزمان با آن در دانشگاه نیز درس می خواند. برای ادامه تحصیل و تکمیل رشته تخصصی درس خود، راهی کشور فیلیپین شد و دو عامل سبب ماندن او در این کشور شد. اول آشنا شدن با مبارزان مسلمان فیلیپین و همدوش آنان با مبارزه برخاستن علیه حکومت دست نشانده آمریکا در این کشور یعنی ،مارکوس و دوم درس و تحصیل. کوشا و خستگی ناپذیر مصمم به ایجاد تشکل دانشجویان شد.کمر همت بست و موفق به تشکیل انجمن اسلامی دانشجویان فیلیپینی شد، در همین سالها انقلاب اسلامی ایران گسترش یافت. او که در دیار قربت با همه توانش علیه نظام دیکتاتوری مارکوس، تبلیغات را آغاز کرد. به فاز نظامی دانشجویان فیلیپینی پیوست و با الهام از نهضت اسلامی کشورش متهورانه علیه دستگاه حکام فیلیپین به مبارزه مشغول شد. در چند عملیات به کمک نهضت آزادی بخش مسلمانان فیلیپین(مورو)شتافت. همگام با این حرکتهای مسلحانه به پخش و نشر اعلامیه های امام خمینی بین مردم مسلمان فیلیپین پرداخت. با مخالفان انقلاب و دوستان نا آگاه به بحث می نشست و چه بسیار از نیروهای جوان غافل را که به مسئولیتهای شان آگاه ساخت و آنان را از دام مفاسد اجتماعی مسلط بر جامعه آمریکایی آن دیار رهانید و روح انسانی شان را به معنویت و تعهد و تقوا راهنمایی کرد. یک بار نیز همگام با اعتصاب غذایی که در ایران صورت گرفته بود، در فیلیپین اعتصاب غذا کرد تا آنجا که مزدوران مارکوس مجبور شدند از زندان آزادش کنند. در همین گیر و دارها، هر روز خبرهای تازه ای از ایران انقلابی می رسید؛ خبر شورش شهر دیگری، خبر راهپیمایی‌های بزرگی در سراسر شهرها، خبر کشتارهای خیابانی و جوشش خون بیگناهان بر سنگ فرش ها و خیابانها، عاقبت طاقت نیاورد و همراه گروهی از دوستانش به خرید اسلحه پرداخت و سپس از طریق مرز هوایی آنها را با خود به ایران آورد؛ کاری که در آن خفقان به اندازه پذیرایی مرگی دست و پا بسته، جرات و تحمل می خواست. با ورودش به ایران انقلابی و حرکتی جدید در ابعاد جدید تر آغاز شد. با آن که مسلح بود و دوستانی مسلح داشت، ولی هرگز بدون فرمان امام از آنها سود نبرد و حتی یک بار در جواب دوستش که گفته بود: حال که مسلحیم بهتر است عملیاتمان را شروع کنیم. گفته بود: تا فرمان امام نرسد و شروع نبرد مسلحانه را اعلام نفرمایند، هرگز دست به اسلحه نخواهیم برد. این ایستادگی به فرمان رهبری و گوش سپردن به پیام رهبر، از اعتقادات او بود و هر عملی را بی فتوا و اجازه، بر خلاف حرکت انقلاب می دانست. به این ترتیب در انتظار دستور امام چشم به راه حوادث آینده نشست و دیری نپایید که بهمن ماه سال 1357 رسید و با فرمان امام همراه دوستانش و با اسلحه هایی که از هزاران کیلومتر راه آورده بودند، به پادگانها حمله کردند. در همین ماه ها است که در حوالی بیدخت با گروهی از همرزمانش درگیری سختی را با ایادی شاه و مزدوران فئودالهای آن خطه آغاز کردند و در این حمله دست راستش به سختی مجروح شد و او که در متن حادثه ها پرورده شده بود، دست از مبارزه برنداشت و با تمام همتش به یاری انقلاب برخاست. ماه های پیروزی و تشکیل نیروهای مردمی در ایران با کوشش و فداکاری امت شکل گرفت و دستگاه ستم پیشه بیدادگر سقوط کرد که فصلی نو در حرکت انقلاب پدید آمد. او همچنان پر توان می تاخت و همراه با امت حزب الله در استقرار کامل حاکمیت الله می کوشید. وقتی اوضاع را به آرامش رسید، او پس از تحویل سلاح‌ها به مراکز ذیصلاح، به کار و درس باز گشت. در توانیر به کار مشغول شد و همراه با کار و درس به تهذیب نفس و ترویج حکومت حق مشغول بود تا دستهای جنایتکار امریکا از آستین صدام دست نشنده بیرون آمد. در آن هنگام او کار و درس را رها کرد و به انبوه داوطلبان جبهه پیوست و در همان هنگام بعضی از دوستانش او را به بازگشت به فیلیپین و ادامه تحصیل و ترک جبهه ها تشویق می کردند و حتی یک نفر از راهی که انتخاب کرده بود، طرفداری نکرد. چون سایر خداجویان راستین در سیمای بسیجی ساده ای از مسجد محل به جبهه اعزام می شد. در بدو ورود با شهید چمران همکاری نزدیکی را آغاز کرد و در جنگهای نامنظم خدماتی ارزنده به انجام رساند و سپس در تیپ 21 امام رضا (ع) خدمت خود را ادامه داد. چنان در انجام خدماتش فعال و کوشا بود که به زودی مورد توجه فرماندهان قرار گرفت و کم کم مسئولیت‌های سنگین تری را به عهده اش گذاشتند. در عملیات های مختلفی شرکت کرد. در تنگه چزابه جنگید. در عملیات طریق القدس، به قلب دشمن مزدور و متجاوز و در عملیات رمضان خدماتش را ادامه داد و بالاخره در فتح خرمشهر چهره ای برجسته و جنگاوری دل به خدا پیوسته بود. یک بار در جبهه الله اکبر به شدت مجروح و مدتها در بیمارستان بستری شد. اما دوباره به جبهه بازگشت و به عنوان معاون تیپ جواد الائمه و فرمانده عملیاتی به مبارزه پرداخت. پس از 20 روز در تاریخ 16/6/1361 هنگامی که فرماندهی تیپ جواد الائمه را به عهده داشت، در جبهه سومار در حین بررسی نقشه عملیاتی حمله مسلم بن عقیل به درجه رفیع شهادت نایل شد. شهید خیلی صبور و خونسرد بود چون راه و هدفش را پیدا کرده بود. از نظر رفتار و شخصیت به تکامل رسیده بود و شخصیت ایشان از جنگ شکل گرفته بود. به طوری که می گفت من با جبهه ازدواج می کنم. او بسیار با شخصیت و بیشتر صفات پدرش را به ارث برده بود. برخوردی آرام و جذاب داشت. نسبت به دیگران عاطفه و مهربانی خاصی داشت. در مساجد حضوری فعال داشت و چون علاقمند به مسائل مذهبی بود. در هر مراسمی شرکت می کرد و حضور داشت. شهید تا پایان عمر مجرد بود و ازدواج نکرد. او سرانجام در عملیات مسلم بن عقیل در تاریخ 16/6/1361 به شهادت رسید و پیکر پاکش در مشهد، گلزار شهدای خواجه ربیع دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حبیب الله رحیمی خواه : قائم مقام فرمانده گردان جندالله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دهم مرداد ماه 1345در روستای نوده انقلاب از توابع شهرستان سبزوار متولد شد.در کودکی به پدرش یاری می رساند و کمتر بازی می کرد. دوره ابتدایی را در مدرسه ابوالمعالی روستای محل سکونت خود گذراند. حبیب به خاطر دور بودن مدرسه راهنمایی از روستا، نتوانست به تحصیل ادامه دهد و پس از آن در سال 1356 به صنایع دستی روی آورد و قالی باف شد. دو سال به کارقالی بافی مشغول بود، پس از آن استاد کار شد و شاگردانی تربیت کرد. از قبل از انقلاب اعلامیه های امام خمینی را به مساجد می برد و در آنجا نصب می کرد. در 17 سالگی با دختر خاله خود ازدواج کرد و حاصل 7 سال زندگی مشترک آنها سه فرزند به نام های: جعفر، محمد جواد و حبیبه می باشند. حبیب در 27 آبان 1361 به استخدام سپاه در آمد در همان سال به بیرجند اعزام شد و مدت یک سال در بیرجند با اشرار مبارزه کرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و در واحد مخابرات – قسمت بیسیم گردان – لشکر 21 امام رضا به کار مشغول شد. مدتی مسئول مخابرات گردان بود، پس از آن به عنوان معاون فرمانده درگردان لشگر 5 نصر منصوب شد. حبیب در کربلای 4 و 5 بیت المقدس 2 و 3 و کربلای 10 شرکت داشت. علاقه شدیدی به امام داشت و همیشه تا لحظه شهادت گوش به فرمان امام بود. از مهم ترین خصوصیات شهید شجاعت بود. حبیب یک بار در جبهه دچار موج گرفتگی شد. همرزم او از آخرین دیدارش با حبیب می گوید: در شب 13/5/1376 چهارده روز به آتش بس جنگ تحمیلی به گردان جند الله اطلاع دادند، آماده باشید خط حسینیه را تحویل بگیرید. شهید رحیمی خواه به عنوان جانشین فرمانده گردان از ماموریت کاملا اطلاع داشت. در پادگان شهید چراغچی مستقر بودیم و بچه ها خوابیده بودند. دیدم شهید رحیمی خواه نخوابید. به ایشان گفتم استراحت کن که صبح زود ماموریت داریم. دیدم ایشان کاغذ و قلم به دست گرفته و چیزی می نویسد. گفتم چه می نویسی؟ گفت می خواهم وصیت نامه بنویسم. به شوخی گفتم: بعد از 8 سال، حالا که آتش بس اعلام شده در جواب گفتند: خدا را چه دیدی، یک وقت دیدی مزد ما را خداوند همین آخر جنگ پرداخت کند. من خوابیدم و ساعت 30/3 بامداد از خواب بلند شدم و برای سرکشی نگهبان ها رفتم، دیدم شهید رحیمی خواه در اتاق نیستند. بیرون رفتم. یک نفر کنار پادگان در تاریکی دیده می شد. نزدیک که رفتم دیدم خودش است که با یک بیست لیتری – که پایین آن را تعدادی سوراخ ایجاد کرده بود – در حال دوش گرفتن است. برگشتم و پس از چند دقیقه که آمدند، سوال کردم کجا بودی؟ گفت رفتم غسل شهادت کنم. گفتم: مثل اینکه خبری در مورد شهادت شما رسیده است. بعد از آن مشغول نماز شب شد. صبح در حالی که به طرف خط حسینیه در حرکت بودیم، گلوله خمپاره کنار ماشین ما فرود آمد و تمام اطراف ما گرد و غبار شد. به هر طوری بود ماشین را کنترل و متوقف کردم. پاین رفتم دیدم همه بچه ها مجروح روی زمین افنتاده اند و شهید رحیمی خواه به صورت سجده و رو به قبله قرار گرفته بود. با انتقال او به بیمارستان و چند ساعت انتظار، خبر شهادت ایشان را به ما اعلام کردند. در 13 مرداد 1367 در جبهه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر و دست به شهادت رسید. پیکر مطهر او در 20 مرداد 1367 تشییع و در گلزار شهدای نوده – روستای نوده سبزوار – به خاک سپرده شد. حبیب الله رحیمی خواه، دومین شهید خانواده بوده و برادر او، علیرضا قبل از او – در اول فروردین 1366 – به شهادت رسیده بود.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مسعود افشاریان شاندیز : معاون فرهنگی فرمانده گردان کوثر از تیپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پنجمین فرزند ابوالقاسم در تاریخ 10/12/1342 در شاندیز یکی از شهرستانهای استان خراسان رضوی به دنیا آمد. پدر بزرگش روحانی و مادر بزرگش خانم مومنه و مداح اهل بیت بود و کلاس های قرآن خواهران را اداره می کرد. قبل از شروع دبستان در مکتبخانه شاندیز قرآن را فرا گرفت. تحصیلات ابتدایی را در دبستان حافظ شاندیز، در سال 1353 به اتمام رسانید. از هوش و استعداد بالایی برخوردار بود. علاقه فراوانی به مدرسه داشت و در عمل کردن به تکلیفش جدی و کوشا بود. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه اعزام شد. مدت 7 ماه از خدمت خود را در جبهه از طریق بسیج گذراند و بقیه مدت حضور در جبهه را عضو سپاه بود. مسعود در 19 سالگی ازدواج کرد؛ او تنها دوران عقد را در کنار همسرش بود. شهید افشاریان در مدت حضور در جبهه، در تمام مناطق جنگی حضور داشت و در 14 عملیات شرکت کرد. چندین مرتبه از ناحیه دست و پا مجرح شده بود. اما هر وقت که برمی‌گشت این مسائل را به روی خودش نمی آورد و چیزی نمی گفت. مسعود افشاریان در عملیات خیبر در تاریخ 9/12/1362 در حالی که سمت معاونت فرهنگی گردان کوثر از تیپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت، 16 تانک دشمن را نابود می کند و برای جلوگیری و توقف تانک ها از دجله می گذرد، در این هنگام ترکش خمپاره شکمش را پاره می کند. او به زمین افتاد، ولی با تمام توانش بلند می شود و آخرین گلوله را نثار یک تانک می کند و آن را منهدم می سازد، مزدوران عراقی او را شناسایی می کنند و ناجوانمردانه تیری به چشم راستش می زنند و او را زمین گیر می کنند، تا به شهادت می رسد. به خاطر حساس بودن موقعیت و عدم دسترسی کافی، پیکر شهید مسعود افشاریان در خاک دشمن باقی می ماند. اما قبری به یادگار در گلزار شهدای شاندیز دارد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین عجم : قائم مقام فرمانده گردان امام صادق (ع)لشگر ویژه ی شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اولین روز شهریور ماه سال 1339 در روستای زیبد از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد. چون تولد او با بیستم محرم مصادف بود، او را حسین نامیدند. از کودکی علاقه زیادی به خواندن و نوشتن داشت. پیش از آنکه به مدرسه برود به مکتبخانه رفت. برای تامین هزینه زندگی به خانواده کمک می کرد. دوره ابتدایی را در دبستان نصر روستای زیبد گذراند و پیشرفت چشمگیری در آموختن درس داشت. دوره راهنمایی را در مدرسه ناصر خسرو شهرستان گناباد گذراند. سپس به خاطر علاقه زیادی که به کارهای فنی داشت، در هنرستان صد دستگاه شهرستان گناباد در رشته اتومکانیک پذیرفته شد و در سال 1358 موفق به اخذ دیپلم شد. نمازش را بیشتر در مسجد می خواند و به ورزش علاقه داشت.در اوایل انقلاب با جمع کردن بچه ها خود نیز در راهپیمایی‌ها شرکت می کرد و می گفت: اگر مادر شما یا خواهر شما بگوید با مشت خالی نمی توان جنگید، بگویید نه، همان طور بجنگید و به فرمان رهبر حرکت کنید و هر طور که رهبر دستور داد، باید عمل کرد. همراه با فعالیتهای مذهبی و بعد از گرفتن دیپلم با جهاد سازندگی در کارهای نقشه کشی و مکانیکی همکاری می کرد. دوران سربازی را در سر چشمه خاش به سختی گذراند. بعد از بازگشت از سربازی مسئول امور جبهه شد و به طور مستمر در جهاد بود و بعد وارد سپاه شد. همیشه آرزوی شهادت داشت، به شغل خاصی فکر نمی کرد. آرزویش این بود که هر لباسی بتواند مدافع محرومین بی بضاعت و مستضعفین باشد. هر وقت در مورد ازدواج با او صحبت می شد، به شدت مخالفت می کرد و می گفت: حالا مرحله ای است که سرم در کف دستم است و همیشه در جبهه هستم. اما با اصرار اطرافیان با دختر عموی خود ازدواج کرد که حاصل این ازدواج دختری به نام زینب است که در سال 1364به دنیا آمد. در اوایل انقلاب، اولین اقدامی که در روستا کرد، درباره راه اندازی کتابخانه شهید مطهری بود که برای این کار از روحانیون کمک گرفت. با کمک افراد خیر برای دایر کردن کتابخانه پول جمع آوری می کرد. او به کتابهای مذهبی، سیاسی و علمی توجه خاصی داشت. هم اکنون هم این کتابخانه که از او به یادگار مانده است در حال فعالیت است. همیشه در جبهه بود. او معاونت گردان امام صادق (ع) از لشکر ویژه شهدا را برعهده داشت و در اکثر عملیات‌ها بدون هیچ وقفه ای شرکت می کرد. در عملیات والفجر 9 در کوه های کردستان مجروح شد و بعد از دو شبانه روز که در میان برف و باران بی هوش شده بود و حدود 7 تیر به پایش اصابت کرده بود، او را یافتند. بعد از آن هم هنگامی که در جبهه حضور نداشت، مشغول گروه بندی و تشکیل گروهان بود و به خاطر فعالیتهایش همه جا فرمانده بود. هر جا قرارگاه یا پایگاهی به وجود می آورد، اول او به فکر مکانی برای نمازخانه و مسجد بود. در عملیات والفجر 9 قبل از عملیات کربلای 5، او برای نیروها یش صحبت کرد. می گفت: بچه ها، شب عملیات شوخی بردار نیست. هیچ اجباری وجود ندارد، هر کس می خواهد می تواند برگردد. ما می رویم شاید برگردیم و شاید هم برنگردیم، هنگام صبح اگر دیدید یک عده نیستند، بدانید به جایی که باید بروند رفته اند و مطمئن باشید که در رفتن ما ترس و واهمه ای وجود ندارد. از دشمنان نترسید. آنها هنگامی که یک نفر از ما را ببینند، صد نفر از آنها خواهند ترسید. در عملیات کربلای 5، در منطقه شلمچه ابتدا به عنوان معاون اول گردان امام صادق (ع) و درشب عملیات به عنوان مسئول گروه ویژه بود. در پیشاپیش همه شرکت می کرد و بالاخره پس از شکستن خط دشمن هنگامی که می خواست تیربار دشمن را خاموش کند، از ناحیه پشت مجروح شد و با ذکر الله اکبر، ای خدا، به دعوت پروردگار لبیک گفت و شربت شهادت نوشید و در بهشت شهدای زیبد به خاک سپرده شد. هنگامی که وی به شهادت رسید، برادر ایشان علی عجم نیز در بازگشت از خط مقدم بر اثر اصابت ترکش خمپاره 60 به شهادت رسید و در یک شب دو برادر شهادت را پذیرا شدند.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید گرایلی : فرمانده گردان ولی الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اوچهارمین فرزند خانواده گرایلی بود. در اردیبهشت ماه سال 1342 در تهران به دنیا آمد. دوره ابتدای را در مدرسه راه سعادت تهران آغاز کرد. مدیر مدرسه روحانی بود و زیر بنای فکری، اعتقادی شهید در این مدرسه و تحت تعلیمات مربیان آن پی ریزی شد. با اتمام سال سوم ابتدایی در سال 1353، خانواده مجید به دلیل ضرورت شغلی پدر در همین سال به مشهد منتقل شدند و او برای ادامه تحصیل به مدرسه ابتدایی معصوم خاتمی رفت. دوره راهنمایی را در مدرسه پارت واقع در خیابان دکتر بهشتی (فعلی)به اتمام رساند و برای سال اول مقطع متوسطه، به دبیرستان ابومسلم رفت و ادامه آن را تا اخذ دیپلم، در دبیرستان اعلم گذراند. مجید پر جنب و جوش و فعال بود و در بازی ها همیشه نقش فرمانده را به عهده داشت. والدینش می گویند: از پوشیدن لباس نو اجتناب می کرد. وقتی برایش کفش می خریدیم، پاشنه هایش را می خواباند و مدتی شبها از آنها استفاده می کرد تا نویی آن از بین برود. لباس های نو خود را اول به برادرش می داد تا مدتی بپوشد، کمی که مستعمل می شد بعد از آنها استفاده می کرد. وقتی علت را از او سوال می کردیم. می گفت: می خواهم مثل دوستانم که از طبقه محروم هستند، باشم. با اینکه خانواده از نظر اقتصادی در رفاه نسبی بودند، او از نظر اقتصادی به خود متکی بود و سعی داشت از تحمیل مخارج خود به پدر جلوگیری کند. در تعطیلات تابستان بدون اطلاع والدینش به کار نقاشی ساختمان مشغول می شد و هزینه تحصیل خود را این گونه تامین می کرد و کم کم در این رشته تجربه یافت و به صورت پیمانی کار قبول می کرد. از کودکی این تعهد در او بود. روزی یکی از دوستانش به وی گفته بود: چرا به پدرت نمی گویی برایت دوچرخه بخرد؟ او پاسخ داده بود: اگر از پدرم دوچرخه بخواهم و او نتواند بخرد خجالت می کشد. مجید در اوقات فراغت به مطالعه و فوتبال می پرداخت. به دیدار اقوام می رفت و فعالیتهای گوناگونی را در مسجد حضرت زینب (س) انجام می داد. در کلیه جلسات مسجد، اعم از ادعیه و قرآن شرکت می کرد و جلسه آموزش قرآن برای کودکان تشکیل می داد. به شرکت در نماز جمعه اهمیت می داد. در ایام محرم و صفر، برنامه های سینه زنی و عزاداری مسجد را سازماندهی و به آنان خدمت می کرد. در بزرگ‌داشت مراسم مذهبی اهتمام بسیار داشت. از جمله فعالیتهای مذهبی وی، نوحه خوانی، جمع آوری هدایای مردم برای برگزاری مراسم تاسوعا و عاشورا و سازماندهی هیئت مذهبی راهیان کربلا بود. در واقع جزء اولین موسسان هیئت راهیان کربلا واقع در پایگاه شهید مداعی به شمار می آمد. او در رفع مشکلات والدینش می کوشید و با همه توان در خدمت آنان بود و از بیماران نیز عیادت می کرد. واسطه می شد تا دیگران با هم آشتی کنند و مقید بود نماز را در اول وقت بخواند و تا حد امکان آن را به جماعت برگزار کند. وقتی به منزلشان می رفتی، او هر چیزی را در دسترس بود به تو می بخشید. دوستانش را از محرومین انتخاب می کرد و نشست و برخاست با آنها را ترجیح می داد. نشست برخاست های متوالی با محرومین، وی را وا می داشت تا از زندگی نسبتا مرفه کناره گیری کند. ساعات اندکی را هم در منزل به سر می برد. به زیر زمین می رفت و بر گلیم کهنه ای که گسترده بود، می نشست. می خواست جسم و جانش را از آسایش و راحتی دور نگه دارد درد محرومین را احساس کند و شریک مصائبشان باشد. گاهی مودبانه شیوه زندگی والدینش را مورد انتقاد قرار می داد و از آنها می خواست که از تجملات بکاهند. زیارت کربلا، رفع ظلم از مظلومین و پیروزی مستضعفین و پیروزی اسلام، از جمله آرزوهای او و بزرگ ترین آرزویش شهادت بود. وقتی بزرگان وی را تشویق به ازدواج می کردند، می گفت: هر وقت جنگ تمام شد، ازدواج می کنم. می گفت: زندگی که خوردن و خوابیدن نیست. برای کنکور ثبت نام کرده بود، ولی جبهه را دانشگاه می دانست. راستگویی و صداقت از جمله خصوصیات اخلاقی او بود و در هوشیاری، گفتار خوب و کردار پسندیده ضرب المثل شده بود. شوخ طبعی او در خانواده شور و نشاط ایجاد می کرد و اگر موردی باعث رنجش مادرش می شد، به دفعات صورت مادر را می بوسید و عذر خواهی می کرد. با مادرش رابطه ای بسیار صمیمانه داشت و مرتب از او حلالیت می طلبید. اطرافیان علاقه داشتند پسرهایشان دوستی چون مجید داشته باشند و هر وقت مجید در خیابان راه می رفت، همه اهل محل برایش عاقبت بخیری آرزو می کردند. به دنبال بیشتر دانستن و بیشتر خدمت کردن بود. چون بسیار خوشرو و خوش برخورد بود، تاثیر بسیاری در جذب جوانان داشت. در تشکیل انجمنهای اسلامی مستقر در مراکز صنعتی که مسئولیت آن در سطح استان خراسان با حاج آقا محمد جمالی بود حضور فعال داشت. به پدر و مادرش به جد علاقمند بود و این علاقه در لفظ نبود. پای سخن حق عاشقانه می نشست و اگر حدیث و روایتی گفته می شد، کاملا حواسش را جمع و شنیدنیها را یادداشت می کرد و به دیگران نیز می آموخت. به بهشت رضا(ع) می رفت و به نوحه خوانی بر مزار شهدا می پرداخت. آرزوی جامعه پاک اسلامی را داشت. جامعه ای که در آن همه رعایت مسائل اسلامی را بکنند. آنچه از امکانات مادی در اختیارش بود، به یتیمان و ضعیفان می بخشید؛ چون می دانست در گوشه و کنار شهر بسیار کسانی هستند که از سرما بر خود می لرزند و غذایی ندارند و گرسنگی شان را فرو می برند. نفت و گازوئیل مازاد بر مصرف منزل را به نقاط پایین شهر می برد و به خانه های سرد محرومان، گرما و شادی می بخشید. قبل از انقلاب به دلیل انتشار و پخش اعلامیه های امام دستگیر شد و مدتی تحت شکنجه قرار گرفت. با شروع انقلاب در صحنه های انقلاب به ایثارگری پرداخت و در درگیری های مهم مشهد شرکت کرد و با چماق داران به زد و خورد پرداخت. شبانه تکبیر می گفت و در مسجد حضرت زینب (س) که مرکز تجمع بود خط می گرفت و در پایین آوردن مجسمه شاه و در درگیری بیمارستان امام رضا (ع) شرکت داشت. در هنگام پخش اعلامیه ها دو بار دستگیر شد و در کلانتری 6 واقع در خیابان کوهسنگی مورد شکنجه قرار گرفت. مجید از اول سال 1358 در سنگر مسجد حضرت زینب (س) واقع در خیابان شهید دکتر بهشتی پاسداری و کشیک شبانه و حفاظت شهر و محل خود را برعهده گرفت. با تشکیل بسیج عضو پایگاه مسجد شد و در کلیه برنامه های نظامی تیلیغی پایگاه مشارکت می کرد. پس از تاسیس کتابخانه مسجد، نوجوانان محله را جمع می کرد و آنها را با اهداف انقلاب آشنا می کرد. به شهید بهشتی سخت ارادت داشت، چرا که وی را نقطه مقابل افکار سازشکارانه می دانست. آغاز انقلاب، مقدمه تحول فکری و شخصیتی در وی بود به گونه ای که تحت تعلیمات ایشان به تهذیب نفس پرداخت و علوم قرآن را فرا گرفت. ساعات متمادی به تلاوت قرآن می پرداخت کتابهای مذهبی و رساله امام و کتابهای شهید مطهری می پرداخت. بیشتر در معانی قران تدبر می کرد. گه‌گاه افراد خانواده را جمع می کرد و آیات قرآن را برایشان تفسیر کی کرد. با صوت زیبایی قرآن تلاوت می کرد. در این مواقع همه اهل خانه دست از کار می کشیدند و به صوت آسمانیش گوش فرا می دادند و تحسینش می کردند. او در رویا رویی با مخالفان انقلاب، ابتدا سعی می کرد آنان را ارشاد کند و اگر موفق نمی شد، قاطعانه با آنها برخورد می کرد. در گشتهای شبانه بارها با ضد انقلاب درگیر شد و اقدام به دستگیری آنان کرد.دوره دبیرستان او مصادف با شروع جنگ بود. دوره آموزشی را به مدت 45 روز در پادگان امام رضا (ع) در کوهسنگی گذراند و سپس از طریق بسیج، عازم کردستان شد. اولین اعزام وی در تابستان سال 1359 صورت گرفت. با عده ای از همفکران خود به عنوان بسیجی آماده شهادت، به مدت سه ماه رهسپار جبهه شد و بیشتر از یک سال در غرب و جنوب کشور به ایثارگری پرداخت. در عملیات های متعددی، از جمله والفجر – تصرف ارتفاعات کله قندی – بیت المقدس – خیبر – میمک – بدر – شکستن حصر آبادان ـ مهران و هور الهویزه شرکت داشت، که به عنوان پاسدار خدمت می کرد .او حقوقش را صرف محرومان می کرد. بیشتر در منطقه بود و به آموزش و فراگیری کارهای تاکتیکی می پرداخت. مجری برنامه های جمعی بود، اعم از کوهنوردی و راهیپمایی که هم جنبه تفریحی داشت و هم آموزش نظامی و تربیتی را شامل می شد. او مدت 4 سال در جبهه بود. مدتی معاونت گردان موثر از تیپ 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت و بعد معاون فرمانده دلاور گردان ولی الله شد. او در هر اعزام از روحیه بسیار قوی برخوردار بود. شجاعت وی سبب شد تا به سمت فرماندهی گردان ولی الله لشکر 5 نصر منصوب شود. اعتقاد داشت تا جنگ باشد و دشمن به مملکت هجوم آورده باشد، باید برای حفظ ناموس جنگید. و از مرزهای کشور اسلامی دفاع کرد. در تاریخ 23 مهر سال 1362 به منطقه جنوب اعزام شد و در همین سال، در ارتفاعات کله قندی از ناحیه شکم بر اثر اصابت تیر مجروح شود و به بیمارستان آقا مصطفی خمینی تهران منتقل شد و ده روز در بی هوشی به سر می برد که 4 ماه در بیمارستان بستری بود. در این زمان، با لباس بیمارستان در نماز جمعه تهران شرکت می کرد. سه بار در جبهه مجروح شد ولی مجروح بودن خود را از والدینش مخفی می کرد. مادرش می گوید: زمانی که در تهران به دلیل جراحات وارده بستری بود، ما پی به واقعه بردیم. من به اتفاق یکی از همرزمانش به بیمارستان رفتم. به محض ورود به اتاقش، ملافه را از روی خود کنار زد و به شوخی گفت: مادر ببین همه اعضا من سر جای خودش قرار دارد و چیزی از من کم نشده است. در کردستان، از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مدت دو ماه در بیمارستان بستری بود تا بهبود یافت. یک بار نیز پایش مجروح شد اما ماجرا را پنهان کرد. بعد از عملیات فتح المبین، در یکی از جبهه ها به اسارت دشمن در آمد و به دلیل قد بلندش، ته صف بود که هنگام سوار شدن به کامیون، ساکش را به رفیقش داد و گفت من رفتم. سپس خود را به آب انداخت. این حرکت وی آن قدر سریع انجام گرفت که دیگر همرزم اسیرش در عراق متوجه فرار او نشده بود و او را جزء اسرا معرفی کرده بود. مجید، 4 ساعت در آب شنا کرد تا خود را به منطقه خودی رساند و توسط نیروهای مستقر در محل از آب گرفته شد و چند روز در بیمارستان بستری بود. خودش تعریف می کرد: در عملیات میمک که مجروح شدم، زمانی که گلوله به من اصابت کرد و از قسمت دیگر بدنم خارج شد، از هوش رفتم در آن لحظات بیهوشی تمام حوادث زندگی ام مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت و تاسف خوردم که از بسیاری عذر خواهی نکرده ام. مادرش می گوید: در خواب دیدم مجید دراز کشیده و ملافه ای رویش کشیده است و دوستانش به دیدنش آمده اند، سپس بیدار شدم. پس از دو روز خبر مجروح شدنش را آوردند. او فرمانده ای بود که از خطرات ترسی نداشت و خود را سپر بلا می ساخت. او همیشه از شهادت استقبال می کرد و اولین داوطلب برای اجرای ماموریتهای خطرناک بود. در هر محفلی چون شمع اطراف خود را روشنایی می بخشید و بقیه گرد وجود او می چرخیدید. هر جا او بود همه بدان سو جذب می شدند. هیچ محفلی بدون حضور او تشکیل نمی شد. اگر بچه ها چند ساعت او را نمی دیدند، بی تابانه از یک دیگر سراغش را می گرفتند. وجود او بهانه ای برای تشکل و تجمع بود. در حل اختلاف دوستان، تبحری خاص داشت. به محض مشاهده کوچک ترین ناراحتی بین بچه ها با یکا یک آنها جداگانه صحبت می کرد و از شخص غایب، گفته های خوبی نقل می کرد تا کدوت های آنها را تبدیل به دوستی کند. خوب سخن می گفت. کلامی دلنشین داشت و کمتر کسی بود که در جذبه سخنان او غرق نشود. فعال و پرتلاش بود. علاقه عجیبی به دعا داشت. معتقد بود هر کس با دعا رابطه ای خوبی داشته باشد، خدا در کلامش تاثیر می گذارد. با تفکر و مشورت، تصمیم گیری می کرد. در خلوت به تفکر می پرداخت و در جمع، با اهل نظر به مشاوره می نشست. بسیار مسئولیت پذیر بود و تا وظایف محوله را به انجام نمی رساند، دست بر نمی داشت و وقتی کارش تمام می شد به دیگران کمک می کرد. رفتن به جبهه در حالی که هنوز جراحاتی بر تن داشت، نشانه تعهد او بود و در حالی که خودش زخمی بود، به عیادت دوستش در بیمارستان می رفت. تصویر امام را به سینه می فشرد، و آن را روی قلبش می گذاشت و می خوابید و بر آن بوسه می زد. انقلاب را عامل گندزدایی جامعه از فساد و فرار سردمداران حکومت را از برکات انقلاب می دانست. وی با بینش عمیق به برسی ضرورت ولایت فقیه در جامعه اسلامی پرداخته بود و با استناد به آیات و احدیث، این نیاز جامعه را تحلیل و به دیگران تفهیم می کرد. مصمم بود تا آخرین لحظه جنگ، جبهه ها را ترک نکند، مگر این که شهادت او را از میدان نبرد جدا سازد. می گفت: چون جنگ را به ما تحمیل کرده اند، باید تا آخرین قطره خون بجنگیم. در آخرین اعزام به گونه ای خاص، با خانواده و اقوام وداع کرد. طوری که همه بدرقه کنندگان شهادت او را احتمال می دادند. او عکس کوچک خود را در اختیار دوستانش قرار داد تا در مراسم یادبودش دچار مشکل نشوند. از تمام افراد فامیل حلالیت طلبید و به همه گفت: دعا کنید تا من شهید شوم. در آخرین مرحله حضور در جبهه، تازه زخم پهلویش التیام یافته بود. او به اتفاق محمد یاری سعی در جمع آوری نیروهای تحت امر خود در نزدیکی منطقه عملیاتی داشت. فرمانده وی برونسی، بسیاری از افراد را مرخص و با فرماندهان گردانها و دیگر نیروها عملیات بدر را آغاز کرد. در این عملیات، برونسی خود آرپی جی زن بود و از شدت انفجار شنوایی خود را از دست داده بود. هیچ کدام از شرکت کنندگان در این عملیات از منطقه باز نگشتند. روز 22 اسفند 1363 مفقود شدنش را و در 2 خرداد 1364، شهادتش را که در محل چهار راه خندق بود، به خانواده اش خبر دادند. پاتک عراقی ها در مقابله با عملیات بدر، موجب ترکش خوردن مجید گرایلی شد که همرزمانش نتوانستند او را به عقب منتقل کنند. لذا پیکرش در محل باقی ماند. پیکر شهید، به دست نیامد. عملیات برون مرزی و شدت درگیری، دسترسی به اجساد شهدا را غیر ممکن ساخت. یکی از همرزمانش نقل می کند: وقتی من رسیدم به زمین افتاده بود. پتویی رویش انداختم و مجبور به عقب نشینی شدم. روح شهید را در 9 اردیبهشت 1364 تشییع کردند و آرامگاهی در قطعه مفقودین بهشت رضا (ع) به او اختصاص دادند. شهادت مجید، چهل بسیجی آماده شهادت را عازم جبهه کرد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی حافظی عسگری : فرمانده گردان یاسین لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درسوم تیرماه1331 در مشهد به دنیا آمد. خواهر محمد علی می گوید: مادرم هر بچه ای که می آورد، از بین می رفت. لذا رفت بچه ای را به عنوان دایه شیر داد و از امام رضا(ع) خواست که یک بچه به ایشان بدهد و امام رضا(ع) هم این بچه را به مادرم داد. همچنین او می گوید: محمد علی مدرسه نمی رفت و پیش خودم خواندن قرآن را فرا گرفت. بعد به صورت شبانه تا کلاس ششم درس خواند، اما دیگر ادامه نداد. او معمولا اوقات فراغت خود را قرآن می خواند و همراه پدرش به مسجد می رفت. او علاقه زیادی به گل داشت. مرتب گلها را آب می داد و خاک آنها را عوض می کرد. محمد علی تا 15- 16 سالگی به شغل قالی بافی مشغول بود و پس از آن به شغل صافکاری خودرو پرداخت. در 19 سالگی ازدواج کرد و حاصل 12 سال زندگی مشترک آنها دو فرزند دختر و دو فرزند پسر است. او نسبت به تربیت بچه ها سخت گیر و حساس بود. همسرش می گوید: درباره تربیت بچه ها خیلی تاکید می کردند و می گفتند: من که اصلا نیستم، شما هم مادرید و هم پدر، طوری فرزندتان را تربیت کنید که من چه باشم و چه نباشم به آنها افتخار کنم. در دوران انقلاب، فعالیتهای انقلابی داشت. شبها در مسجد کرامت کشیک می داد و در بیمارستان امام رضا (ع) نیز کمک می کرد. یک سال در بسیج محل عضو بود و بعد، از همان طریق وارد سپاه پاسداران شد. و در عملیاتهای مختلفی شرکت کرد. از جمله: عملیات بازی دراز، حاجیان، مسلم بن عقیل، والفجر 3 و میمک. او در عملیات سومار، والفجر مقدماتی، والفجر 1 و عملیات والفجر 3 مسئول گروهان بود. در عملیات های والفجر 3، والفجر 5 و والفجر 6 معاون گردان یاسین بود و در عملیات میمک به فرماندهی گردان یاسین منصوب شد. چندین بار در عملیات مجروح شد که در عملیات خیبر از ناحیه دست و در عملیات میمک از ناحیه دست و پا مجروح شد. در حفظ اسرار شغلی بسیار رازدار بود و تا اواخر عمر کسی از مسئولیت شهید در جبهه با خبر نبود. یکی از خصوصیات بارز شهید که زبانزد همگان بود انجام صله رحم بسیار توسط ایشان بود. و همچنین به بچه ها خیلی علاقه داشت. یتیمان را نوازش می کرد و آنان را به همراه خود به مسجد می برد. تنها خاطره ای که کودکان خود و بستگانش از او دارند، خاطرات روزهای جمعه و به نماز جمعه بردن آنهاست. در مورد نحوه شهادت او، رضا زهرایی یکی از همرزمان شهید می گوید: او با دوربین در حال بازدید از مناطق دشمن بود که با اسلحه سیمینوف هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. شهادت او در تاریخ 23/12/1363 در عملیات بدر و در جزیره مجنون به ثبت رسیده است. و پیکر مطهرش نیز در 3/1/1364 پس از تشییع، در خواجه ربیع دفن شده است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی اکرمی : فرماندهی گردان ید الله از تیپ جواد الائمه (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در تاریخ 20/10/1340 در شهر مشهد متولد شد. مادرش درباره تولد او می گوید: در خواب سیدی را دیدم که سیب قرمز خوش رنگی به من داد و گفت: این را نیکو نگه دار. بعد از این متوجه شدم مصطفی را حامله ام. در زمان بارداری، مصطفی حدودا 7 ماهه بود که به زمین خوردم، پس از تولد او متوجه شدم پای راستش از ناحیه مچ و زانو شکسته است به طوری که رشد پا متوقف شد بود. او را نزد شکسته بند بردم، پس از چهل روز پایش خوب شد و رشد کرد. مصطفی از همان کودکی پر جنب و جوش و فعال بود. از اعتماد به نفس بالایی برخوردار بود و برای انجام دادن کارهای شخصی اش از دیگران کمک نمی گرفت. از سال 1347 وارد دبستان شهید صداقت، اردشیر بابکان سابق، مشهد شد. به درس و مدرسه علاقمند بود و تکالیف درسی اش را به وقت انجام می داد و قرآن را از ما آموخت و از 9 سالگی هفته ای دو شب در منزل، دوره قرآن داشت که هر شب قبل از شروع کلاس سر کوچه می رفت و بچه ها را جمع می کرد. در سال 1352 وارد مدرسه راهنمایی اسرار مشهد شد. در این زمان هم در مغازه برادرش کار می کرد و هم درس می خواند. دعای کمیل و توسل و قرآن را با صوت زیبایی می خواند و به این دلیل به او لقب بلبل داده بودند. او علاوه بر این که خود در نماز جماعت شرکت می کرد، مشوق دیگان نیز بود. به ورزش علاقه داشت. کار دستی درست می کرد. در جلسات دعای ندبه شرکت می کرد و کتابهای مذهبی و کتابهای آیت الله مطهری و دستغیب را مطالعه می کرد. دوره دبیرستان را در هنرستان شهید یوسفی گذراند. روزها درس می خواند و شبها به نگهبانی اشتغال داشت. نماز شبش ترک نمی شد و به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد. با سخنان زیبایش که از تفسیر آیات قرآن و روایات بود، افراد زیادی را به راه راست هدایت کرد. با اوج‌گیری انقلاب بچه های محل را جمع می کرد و به راهپیمایی می برد و آنان را به شرکت در مجالس و سخنرانی تشویق می کرد و با آنها در پشت بام ندای الله اکبر سر می داد. او عاشق امام خمینی بود و حداقل 50 نوار از ایشان داشت. با پیروزی انقلاب ضمن گذراندن سال آخر دبیرستان در کمیته مرعشی به خدمت مشغول شد. مصطفی سرگروه بچه های بسیج چند مسجد بود. وی مسئول پایگاه بسیج امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، مسجد امام سجاد(ع)، و پایگاه آب و برق بود. شبها پاسداری و نگهبانی می داد و در محاصره منزل و محل ساواکی ها نقش داشت. برخوردهای قاطعانه ای با ضد انقلاب و گروهک ها داشت و در دستگیری عوامل ضد انقلاب و افشای مراکز نقش بسزایی داشت و سه مرتبه مورد حمله منافقین قرار گرفت اما به خواست خدا آسیبی ندید. با شروع جنگ پس از گذراندن یک دوره آموزشی به منطقه سقز در کردستان اعزام شد. در برابر مشکلات، انسانی قوی و با استقامت و دارای بهترین و قوی ترین روحیه تصمیم گیری و دارای خلاقیت فکری بالایی بود. خود را وقف انقلاب کرده بود. در سال 1359 مدتی همرزم شهید کاوه بود. ابتدا به صورت نیروی بسیجی به جبهه اعزام شد و سپس عضو سپاه شد. در سقز جزء نیروهای فعال عملیات شبانه بود و زیر دست شهید کاوه شبها برای کمین زدن به گروهک کومله می رفت. خیلی مطالعه داشت و در همه زمینه‌ها اطلاعات او کافی بود. اوقات فراغت خود را به مطالعه و حفظ بعضی از دعا ها می گذراند. در قنوت نماز، دعای کمیل می خواند. در برابر مشکلات بسیار خونسرد عمل می کرد و وقتی عصبانی می شد سوره والعصر را می خواند. آن قدر خوش برخورد بود که افراد بسیجی دوست داشتند اسمشان در گردان او نوشته شود. تا اوایل سال 1360 در کردستان بود، بعد از چندی به مناطق جنوب اعزام شد. در عملیات رمضان بر اثر اصابت گلوله به ناحیه کتف و سینه مجروح شد. 12 روز در بیمارستان اهواز بستری بود، سپس برای ادامه مداوا به مشهد منتقل شد. 4 ماه دست چپش بی حرکت بود. در این مدت که به علت ادامه معالجه مدتی نتوانست در جبهه حضور پیدا کند، در سپاه خدمت می کرد. در همین زمان نیز طی مراسمی بسیار ساده ازدواج کرد. مصطفی در جبهه به همه سنگر ها سر می زد. از همه خبر می گرفت به آنها روحیه می داد و برای بچه ها آیات قرآن را ترجمه و تفسیر می کرد. هر کس در جبهه دچار مشکل و ناراحتی می شد او را نزد مصطفی اکرمی می بردند تا با سخنان دلنشینش او را ارشاد کند. درباره جنگ می گفت درست است که جنگ مشکلاتی را به بار آورد، ولی در کل مردم ما را ساخت. یکی از دوستان دوران نوجوانیش هر زمان که مصطفی از جبهه برمی گشت پیشانی او را می بوسید. بار آخر که مصطفی از جبهه آمده بود، اجازه نداد که پیشانی اش را ببوسد و گفت: بعد از شهادتم پیشانی ام را ببوس. در آخرین مرخصی برای خداحافظی به دیدن دایی کوچکش رفت. هنگام خداحافظی دایی اش پرسید: مصطفی دوباره برمی‌گردی؟ مصطفی گفت من این بار با جعبه برمی گردم. سرانجام مصطفی اکرمی در 23 فروردین 1362 در منطقه شرهانی در عملیات والفجر 1 – در حالی که فرماندهی گردان ید الله از تیپ جواد الائمه (ع) را بر عهده داشت – به شهادت رسید. او را در بهشت رضا (ع) در کنار دیگر شهیدان به خاک سپرده شد. تنها فرزندش مصطفی چهار ماه بعد از شهادت پدر در 25 تیر 1362 به دنیا آمد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بهاری : فرمانده واحد تخریب تیپ ویژه شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1343 در مشهد به دنیا آمد. در کودکی قرآن را در مکتبخانه آموخت و از ذهن خوبی برخوردار بود. در کارهای منزل کمک می کرد و بسیار پر جنب و جوش بود. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شاوکن مشهد با نمرات خوب به پایان رساند. به مسجد می رفت و نمازش را می خواند در کنار درس به پدرش نیز در قنادی یاری می رساند. مادرش می گوید: علاقه شدیدی به خدا و ائمه معصومین داشت و من چون از علاقه او به چنین موضوعاتی مطلع بودم، بیشتر از ائمه برای ایشان می گفتم.با شروع فعالیتهای انقلابی در سال 1357، فعالیتهای خود را آغاز کرد و شب و روز از دستاوردهای انقلاب پاسداری می کرد. دوران نوجوانی محمد با پیروزی انقلاب مصادف بود. او با وجود استعداد خوب در درس خواندن، درس را رها کرد و روانه میادین جنگ شد، البته در کنار آن، درسش را در مقطع راهنمایی به اتمام رساند. وی کتابهای مذهبی را مطالعه می کرد. خادم و مؤذن مسجد بود. بسیار فعال و اهل معاشرت بود. علاقه خاصی به امام داشت و سخنرانی های امام را همیشه گوش می کرد.در 15 سالگی وارد سپاه شد و همواره درهمه عرصه های جنگ حضور چشمگیر داشت. بزرگترین آرزویش شهادت بود و تنها هدفش جنگ و جبهه بود. مادرش می گوید: وقتی از جبهه برمی گشت بیشتر دعا و قرآن می خواند. در سال 1363 ازدواج اوبا مراسم ساده ای بر گزار شد. ثمره این ازدواج پسری است به نام روح الله که در سال 1365 به دنیا آمده است. محمد بیشتر دوران جوانی اش را در جبهه به سر می برد. عارف، وارسته و دل آگاه بود. او فرمانده واحد تخریب تیپ ویژه شهدا بوداما از همه نیروهای واحد بیشتر زحمت می کشید . تواضع و فروتنی او بیش از همه بود. تسلط به کار و مدیریت داشت. شهید جدای از مسائل جبهه و جنگ به مطالعه نیز می پرداخت و در زمینه حفظ ادعیه و قرآن کار می کرد. همواره حضور در جبهه را یک تکلیف شرعی می دانست. وقتی در جبهه به نماز می ایستاد، شکوه نمازش دیگران را به توقف و توجه وا می داشت. محبوب دل همه رزمندگان در کلیه واحد ها و دسته ها بود. او مصداق جلوه الهی بود و ادبش زبانزد همه بود. اودر زمان آموزش، در یک شب زمستانی پس از تحمل مشقات فراوان رزم‌شبانه، در دمای 1 درجه زیر صفر با کوله پشتی سنگین پس از عملیات تمرینی فتح قله و اجرای تاکتیک‌های مناسب و اجرای بیش از 10 کیلومتر کوه نوری به حالت پیاده رو، پس از دویدن و عملیات عبور از گل و لجن، دستور داد نیروهای خسته وسرما زده با تمام تجهیزات و لباس وارد آب دریاچه اورمیه شوند و قبل از همه خودش این کار را انجام داد. وقتی به پایگاه برگشتیم ناگهان صدای نوحه اش بلند شد که می گفت: مهدی می آید با شما منزل به منزل، غمگین نباشید دوستان حل می شود مشکل. شبی هنگام حفر کنال و سنگر زنی با در دست گرفتن دیلم و کلنگ با وجود عوارض شدید جراحت از همه جلوتر بود و همه را به شوق می آورد و بقیه به او تأسی می کردند. شهید با وجود این که پاسدار بود همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و تنها در عملیات با لباس فرم سپاه رو به روی دشمن قرار می گرفت. محمد بهاری در 10/6/1365 در عملیات کربلای 2 در منطقه حاج عمران، پس از 6 سال حضور مستمر در جبهه ها، در 22 سالگی در حین اجرای متهورانه این عملیات، با انفجار گلوله به مقام رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش در مزار شهدای بهشت رضا مشهد، در مجاورت سردار رشید اسلام شهید محمود کاوه در آغوش خاک قرار گرفته است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر سازگار : فرمانده محور عملیاتی تیپ 21 رمضان(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولین روز دی ماه1340، در خانواده ای مذهبی در حاجی نصیر یکی از بخشهای شهرستان چناران در استان خراسان متولد شد. پدرش می گوید: اوایل ، زندگی سختی داشتیم، اما به برکت تولد ناصر زندگی مان بهتر شد. ناصر یک ساله بود که به همراه خانواده به مشهد آمد، در این زمان پدر و مادرش هر دو کار می کردند. او دوران کودکی خود را در مشهد سپری کرد و وارد دبستان زمانی شد. به مدرسه علاقه داشت. هنگامی که از راه می رسید نمازش را می خواند، تکالیفش را انجام می داد، سپس ناهار می خورد. به دایی کوچکش مهدی علاقه داشت و بیشتر اوقات با او بود. در اوقات فراغت فوتبال بازی می کردوکتاب می خواند. در جلسات قرآن شرکت می کرد و همیشه کمک پدرش بود حتی در کار سخت بنایی. کلاس پنجم بود که به مکتب قرآن می رفت و در جلسات مذهبی شرکت می کرد. در یکی از همین جلسات یک جلد کلام الله مجید جایزه گرفت. بعد از اتمام دوران دبستان، وارد مدرسه راهنمایی توحید شد. از سال سوم راهنمایی و از پانزده سالگی، فعالیتهای انقلابی اش شروع شد. در مسجد محل فعالیت می کرد. در مبارزات و تظاهرات بر علیه حکمت شاه شرکت داشت و اعلامیه های حضرت امام را پخش می کرد. یک بار هم در چهار راه نادری دستگیر شد. هنگام حمله به بیمارستان امام رضا (ع) حضور داشت. می گفت: اسلام در خطر است. در تظاهرات روزهای 9 و 10 دی ماه 1357که اوج مبارزات مردم مشهدبا حکومت طاغوت بود، حضور ی فعال وتاثیر گذار داشت. او به نزدیکان خود چیزی درباره فعالیتهایش نمی گفت. در مسجد ابوالفضل(ع) که به نام انجمن اسلامی شهید محمد منتظری معروف بود، شروع به فعالیت کرد. با شرع جنگ و تشکیل بسیج، عضو بسیج همان مسجد شد. بعد از تشکیل سپاه پاسداران، درس خود را در حد سیکل رها کرد. می گفت: درس را می توان برای بعد گذاشت، اما جنگ را نمی توان. جنگ از همه چیز مهم تر است. بعد از جنگ درس را می توان دوباره خواند. او برای آنکه بتواند در سپاه عضو شود شناسنامه خود را تغییر داد و سنش را بزرگ کرد. سپس داوطلبانه به کردستان رفت . در سال 1360، طی مراسمی ساده و بدون هیچ گونه تشریفات ازدواج کرد. روی حجاب و ایمان زنش بسیار تاکید داشت. اولین فرزندش محمد در سال 1361 و دومی زهره در سال 1363 به دنیا آمد. آخرین بار که می خواست به جبهه برود به خانواده اش گفت: اگر من شهید شدم ناراحت نشوید؛ من همیشه پیش شما خواهم بود. خندید و گفت: شهید همه جا هست و همیشه زنده است. به همسرش نیز این کلمات را می گفت: اگر شهید شدم نمی خواهم ناراحت شوید. گریه نکنید، برایم عزاداری نکنید، فقط راه امام را ادامه دهید. همسر شهید قبل از شهادتش خواب می بیند که شهید می خواهد به کربلا برود و او هر چه اصرار می کند که مرا هم با خود ببرید، شهید قبول نمی کند و در شب شهادت او و درست در لحظه شهادت وی، همسرش شهادتش را خواب می بیند. مادر شهید نیز در خواب می بیند که حضرت زینب، (س) می خواهد که شفاعتش کند. حضرت (س) می فرمایند: چرا داخل صف نمی آیی؟ می گوید: چون این صف خانواده های شهدا است. حضرت دست وی را می گیرند و داخل صف می برند. یک بار هم خواب می بیند که ناصر را تشییع می کنند، اما خود ناصر جلوتر از همه راه می رود. مادر به سیدی که آنجا بوده موضوع را می گوید و سید جواب می دهد: فقط من و شما ناصر را می بینیم. سرانجام، ناصر سازگار مسئول محور عملیاتی لشکر 21 رمضان(ع) در 23 دی 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه، بر اثر اصابت ترکش به سر، به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید در بهشت رضا(ع) دفن شد. همسرش پس از شهادت وی بارها از کمک های او در خواب بهره برده است. او می گوید: گوشواره دخترم گم شده بود و چون یادگار شهید بود من خیلی ناراحت بودم اما هر چه می گشتم، پیدا نمی کردم. تا اینکه شهید به خوابم آمد و جای گوشواره را نشانم داد. یا اگر مهمان می خواست برایم بیاید، شهید به خوابم می آمد و می گفت فردا مهمان دارید، فلان کار را انجام بدهید. در واقع حضور او را همیشه حس می کنم.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد ابراهیم شریفی : فرمانده واحد طرح و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) چهارم فروردین ماه سال 1321، در روستای قلعه سرخ در شهرستان تربت جام به دنیا آمد. سه فرزند قبل از او به علت نبود امکانات درمانی وفات یافته بودند.محمد ابراهیم در محضر استاد بزرگوارش مرحوم شیخ قاسم توکلی که از روحانیون معروف منطقه بود، به کسب علم و دانش پرداخت. قرآن و چند کتاب دیگر را در محضر آن استاد بزرگوار فرا گرفت و علاقه خاصی به تلاوت قرآن و فراگیری احادیث از خود نشان می داد. او در این زمان به کار کشاورزی مشغول بود.محمد ابراهیم در 16 سالگی، پدر خود را از دست داد. در سال 1338 ازدواج کرد و حاصل 27 سال زندگی مشترک آنها 9 فرزند به نام های لیلی، طوبی، فاطمه، طاهره، علیرضا، صدیقه، حمیدرضا، محمد، و اسماء می باشند. در زمان اوج گیری نهضت اسلامی، رهبری مردم منطقه را به عهده داشت و با شکل دهی تظاهرات و تشکیل جلسات مذهبی و دینی به افشاگری علیه رژیم پهلوی می پرداخت. محمد ابراهیم قبل از انقلاب از افراد انگشت شماری بود که اعلامیه های حضرت امام را به محل سکونتش می آورد و نسبت به پخش آن در بین مردم اقدام می کرد. بارها مورد تعقیب مامورین جنایت پیشه شاه قرار گرفت و بارها تهدید به مرگ شد. او در تمامی تظاهراتی که در منطقه زندگینش تشکیل می شد، مسلحانه شرکت می کرد و در اغلب تظاهرات شهر مشهد علی رغم مسافت طولانی حضور داشت. عاشق امام بود و تنها آرزویش سلامتی و طول عمر ایشان. در سال 1357، مادرش نیز دار فانی را وداع گفت. پس از پیروزی انقلاب اسلحه به دست گرفت و در 5 فروردین 1358 عضو کمیته و عضو ستاد اجرایی فرمان امام در تربت جام شد. پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تاریخ 10/5/1358 عضو رسمی آن نهاد شد و پس از چندی به عنوان مسئول گروه مبارزه با مواد مخدر تربت جام منصوب و با سوداگران مرگ به مبارزه مشغول شد. خیلی مهربان بود و با همه به خوبی و مهربانی رفتار می کرد. به نماز اول وقت و خواندن قرآن تاکید داشت و همیشه سفارش می کرد بچه ها را طوری تربیت کنید که نماز و قرآن را فراموش نکنند و در مورد حجاب خیلی حساس بود و می گفت: باید کاملا حجاب را رعایت کنید. محمد ابراهیم، زمانی که میهن از جنوب و غرب مورد حمله رژیم بعثی عراق قرار گرفت، عازم میادین نبرد شد. در عملیات شکستن حصر آبادان به عنوان مسئول دسته انتخاب شد و در این عملیت از ناحیه سر، شکم، پهلو، سینه و گردن به سختی مجروح و مدت زیادی در بیمارستان دکتر شریعتی مشهد بستری شد. پس از بهبودی نسبی، دوباره به سپاه مراجعه کرد و به پاسگاه جنت آباد (صالح آباد) که زیر پوشش پایگاه تربت جام بود، اعزام شد و از آنجا روانه بیت حضرت امام شد و مدت شش ماه در آنجا مشغول خدمت بود. پس از آن دوباره عازم جبهه شد. در عملیات طریق القدس فرماندهی گروهان را پذیرفت و سپس به فرماندهی گردان انصار الحسین که جمع آوری و تخلیه شهدا و مجروحان را به عهده داشت، منصوب شد. برادر خانم او محمد امین توکلی در این عملیات به شهادت رسید و پیکرش به وسیله محمد ابراهیم به تربت جام آورده شد. در عملیات رمضان فرماندهی گروهان را به عهده گرفت و در عملیات مسلم بن عقیل معاون فرمانده گردان شد و فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی را به عهده داشت که در این عملیات برای دومین بار مجروح شد. در عملیات والفجر مقدماتی، فرماندهی گردان الحدید را پذیرفت و در زمان آفند(دفاع)، مسئول محور عملیات بود. در عملیات خیبر سمت فرمانده واحد طرح و عملیات لشکر 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت. در سال 1365 توفیق زیارت خانه خدا نصیبش شد. دریک مورد ایشان برای شناسایی به پشت سر دشمن رفته بود و در آن موقعیت به نماز ایستاد و وقتی مورد اعتراض قرار گرفت، گفت: اگر ما نماز را برای خدا بخوانیم، دشمن هیچ گاه ما را نمی بیند. در عملیات والفجر 3 وقتی که نیروهای گردان تحت فرماندهی این سردار، کله قندی را گرفته بودند، دشمن از سمت چپ ارتفاع قلاویزان تک سنگینی را شروع کرد، ایشان در سنگر نشسته بودند که به ایشان خبر رسید دشمن دست به حمله زده است و الان است که شهر مهران را تصرف کند، گفت: ناراحت نباشید، من چایم را می خوردم انشاالله پدرشان را در می آوریم. با عزم راسخ حرکت کرد، گفت: نیم ساعت بعد به فلان منطقه برایم مهمات بفرستید. همه تعجب کردیم، مگر امکان دارد که به این سرعت بتوان دشمن را عقب راند، ایشان گفت: اگر ما بر حق هستیم قطعا از اینها بیشتر هم جلو خواهیم رفت. پس از گذشت نیم ساعت، صدای دلنشین او شنیده شد و از همان نقطه ای که قبلا گفته بود، تقاضای مهمات کرد. در عملیات والفجر 8، فکر می کردیم که گذشتن از اروند رود و در آن طرف رود خانه، خط شکستن غیر ممکن است. ولی پس از شنیدن صحبتهای شیوای او به حمد خدا حرکت کردیم و با استعانت از امداد های غیبی پیروز شدیم. در عملیات دیگری که به ایشان پیوستم، دیدم که خودش آرپی جی را به دست گرفته و تک دشمن را جواب می دهد. این کار ایشان از صبح تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت. تا آنجا که چهره این فرمانده از شدت نور آفتاب و گرد و غبار سیاه شده بود و به سختی می شد ایشان را شناخت. رزمنده ها در جبهه به او «بابا شریف» «چریک پیر» و «پدرجنگ» لقب دادند. در عملیاتی که چند بالگرد به منطقه عملیاتی آمده بودند، ایشان با یک سلاح سبک سر خلبان هلیکوپتر را نشانه گرفت و او را به درک واصل کرد و هلیکوپتر سقوط کرد. از آن به بعد شهید را با لقب (چریک پیر) خطاب می کردند. او خبر پیروزی رزمندگان و سرنگونی هلیکوپتر را به طور مستقیم از صدا و سیمای جمهوری اسلامی اعلام کرد. در 20 عملیات شرکت داشت و در عملیات های ذیل مجروح شد: عملیات شکست حصر آبادان، مسلم بن عقیل، والفجر 1، والفجر 3، خیبر، والفجر 8 که در عملیات والفجر 8، خبر شهادت برادر محترمش حاج حسن شریفی و داماد عزیزش حسین یار خواه را شنید. محمد ابراهیم شریفی، سرانجام در ساعت 10 شب 23 دی 1365، در حین فرماندهی عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت دو گلوله به قلبش شهید شد. پیکر او در تاریخ 29 دی 1365 در تربت جام به همراه یازده تن دیگر از همسنگرانش تشییع شد و برای تشییع مجدد به مشهد انتقال داده شد. در روز پنج شنبه 1 بهمن 1365 در شهر مشهد تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناحیه کردستان محمد امین رحمانی فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناحیه کردستان اومعروف به (حامه مین که لاتی )بود.در سال 1331 در روستای «کلاته» در شهرستان «سنندج» متولد شد .تا پایان مقطع راهنمایی به تحصیل ادامه داد . در سال 1345 از تحصیل کناره گیری کرد و به کار های کشاورز ی پرداخت .در سال 1348 ازدواج کرد .پس از چندی به خدمت سر بازی فرا خوانده شد ،اما به خاطر شناختی که از ماهیت پلید رژیم منفور پهلوی داشت از انجام خد مت سر بازی امتناع کرد و هر گز حاضر نشد برای رژیمی که خون مردم ستمدیده خود را در کالبد بیگا نگان جاری می ساخت خد مت کند .بعد از پیرو زی شکوهمند انقلاب اسلامی و پیدایش گرو هکهای ضد انقلاب در منطقه به مبارزه با آنان پرداخت و اجازه نداد که اهالی روستای «کلاته» مورد آزار و اذیت آنها قرار بگیرند .در سال 1359 به شهرستان «سنندج» مهاجرت کرد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آن شهرستان در آمد .چهار ماه در پاسگاه «فیض آباد» این شهر خدمت کرد و پس از آن به گردان ضربت حضرت رسول (ص)رفت . به دلیل شایستگی و شجاعتی که از خود نشان داد به سمت فر ماند هی آن گردان منصوب شد .در سال 1361 طی یک سوءقصدازسوی نیرو های ضد انقلاب از ناحیه پای چپ به شدت مجروح گردید. او پس از سالها مجاهدت وجانفشانی در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی وجمهوری اسلامی ایران در تاریخ 7/4/1363 توسط عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید. مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان «سنندج» (بهشت محمدی )می باشد .تعدادفرزندان سردارمعظم محمدامین رحمانی 3پسرو2دختر میباشند. او بیش از اندازه شجاع و نترس بود ؛شجاعت و دلاوری عجیبی داشت .از هیچ مو قعیتی نمی هراسید .در سخت ترین شرایط زمانی و مکانی هم مغلوب دشمن نمی شد .نیرو های ضد انقلاب با شنیدن نام او به لرزه می افتادند و حتی خود آنها نیز به این امر معترف بودند .احساس خستگی نمی کرد .زخمها و درد های جانفر سای حاصل از مجرو حیت نیز او را از مسیر مبارزه باز نمی داشت .نیرو های ضد انقلاب را به ستوه در آورده بود ؛سوء قصد ،تهدید، آزار و شکنجه هم تا ثیری درروحیه ظلم ستیزی او نداشت . ضد انقلاب که از اوونیروهای تحت امرش ضربات جبران ناپذیری متحمل شده بود ؛به هر تر فندی متوسل می شد اما نمی توانست او را از سر راه خود بردارد .یک بار در سال 1361 زیر ماشین او بمبی را جا سازی کردند و براثر انفجاربمب، پای چپ او به شدت زخمی شد . با وجود آنکه پای او عفونت شدیدی داشت و درد زیادی را تحمل می کرد اما باز هم به مبارزه بی امان خود باضد انقلاب ادامه می داد و شیرینی آن مبارزه رابردرد جانکاه پای زخمی شده اش رجحان می داد . نفرت و کینه عجیبی نسبت به ضد انقلاب داشت .وقتی که خبر هلاکت حتی یک نفر از آنها را می شنید خدا راشکر می کرد. چیزی را که می گفت حتما عملی می ساخت .او دوست داشت هر کاری که انجام می دهد فورا به نتیجه برسد .از کمترین امکانات نهایت استفاده را می کرد ,هر کاری که به او محول می شد به نحو احسن انجام می داد . نظم در کار ها را را رعایت می کرد .وقار و متانت عجیبی داشت. ساده و بی تکبر بود ،غروری در وجود او احساس نمی شد . نحوه شهادت او اینگونه بود: یک روز شهید رحمانی نزدیکی های اذان مغرب به خانه می آید و چون می بیند که چند دقیقه ای به اذان مغرب مانده است ، پسر خرد سال خود را در آغوش می گیرد و به افراد خا نواده می گوید که من چند دقیقه ای بیرو ن هستم . وقت اذان که شد می آیم و روزه ام را افطار می کنم . بعد از آنکه چند دقیقه ای از رفتن او سپری می شود که نا گهان صدای شلیک گلوله به گوش می رسد .با شنیدن صدای گلوله افراد خانواده به بیرون می روند و می بینند که شهید «رحمانی» جلوی در افتاده و خون از سرش می ریزد .وقتی که شهید «رحمانی» به بیرون می آید سه نفر موتور سوار کنار او می ایستند و یکی از آنها نا مه ای را از جیبش بیرون می آورد و به او می دهد .وقتی که شهید شروع به خواندن نامه می کند یکی دیگر از آنها او را مورد هدف قرار می دهد و هر سه از محل حادثه فرار می کنند . بدین تر تیب آن فرمانده شجاع که زندگانی خود را و قف اسلام و نظام مقدس اسلامی کرده بود به شهادت می رسد و یکی دیگر از جنایتهای غیر انسانی ضد انقلاب رقم می خورد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناحیه کردستان محمد امین رحمانی فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ناحیه کردستان اومعروف به (حامه مین که لاتی )بود.در سال 1331 در روستای «کلاته» در شهرستان «سنندج» متولد شد .تا پایان مقطع راهنمایی به تحصیل ادامه داد . در سال 1345 از تحصیل کناره گیری کرد و به کار های کشاورز ی پرداخت .در سال 1348 ازدواج کرد .پس از چندی به خدمت سر بازی فرا خوانده شد ،اما به خاطر شناختی که از ماهیت پلید رژیم منفور پهلوی داشت از انجام خد مت سر بازی امتناع کرد و هر گز حاضر نشد برای رژیمی که خون مردم ستمدیده خود را در کالبد بیگا نگان جاری می ساخت خد مت کند .بعد از پیرو زی شکوهمند انقلاب اسلامی و پیدایش گرو هکهای ضد انقلاب در منطقه به مبارزه با آنان پرداخت و اجازه نداد که اهالی روستای «کلاته» مورد آزار و اذیت آنها قرار بگیرند .در سال 1359 به شهرستان «سنندج» مهاجرت کرد و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آن شهرستان در آمد .چهار ماه در پاسگاه «فیض آباد» این شهر خدمت کرد و پس از آن به گردان ضربت حضرت رسول (ص)رفت . به دلیل شایستگی و شجاعتی که از خود نشان داد به سمت فر ماند هی آن گردان منصوب شد .در سال 1361 طی یک سوءقصدازسوی نیرو های ضد انقلاب از ناحیه پای چپ به شدت مجروح گردید. او پس از سالها مجاهدت وجانفشانی در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی وجمهوری اسلامی ایران در تاریخ 7/4/1363 توسط عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید. مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان «سنندج» (بهشت محمدی )می باشد .از شهید رحمانی چهار فرزند پسر و سه دختر به یادگار مانده است او بیش از اندازه شجاع و نترس بود ؛شجاعت و دلاوری عجیبی داشت .از هیچ مو قعیتی نمی هراسید .در سخت ترین شرایط زمانی و مکانی هم مغلوب دشمن نمی شد .نیرو های ضد انقلاب با شنیدن نام او به لرزه می افتادند و حتی خود آنها نیز به این امر معترف بودند .احساس خستگی نمی کرد .زخمها و درد های جانفر سای حاصل از مجرو حیت نیز او را از مسیر مبارزه باز نمی داشت .نیرو های ضد انقلاب را به ستوه در آورده بود ؛سوء قصد ،تهدید، آزار و شکنجه هم تا ثیری درروحیه ظلم ستیزی او نداشت . ضد انقلاب که از اوونیروهای تحت امرش ضربات جبران ناپذیری متحمل شده بود ؛به هر تر فندی متوسل می شد اما نمی توانست او را از سر راه خود بردارد .یک بار در سال 1361 زیر ماشین او بمبی را جا سازی کردند و براثر انفجاربمب، پای چپ او به شدت زخمی شد . با وجود آنکه پای او عفونت شدیدی داشت و درد زیادی را تحمل می کرد اما باز هم به مبارزه بی امان خود باضد انقلاب ادامه می داد و شیرینی آن مبارزه رابردرد جانکاه پای زخمی شده اش رجحان می داد . نفرت و کینه عجیبی نسبت به ضد انقلاب داشت .وقتی که خبر هلاکت حتی یک نفر از آنها را می شنید خدا راشکر می کرد. چیزی را که می گفت حتما عملی می ساخت .او دوست داشت هر کاری که انجام می دهد فورا به نتیجه برسد .از کمترین امکانات نهایت استفاده را می کرد ,هر کاری که به او محول می شد به نحو احسن انجام می داد . نظم در کار ها را را رعایت می کرد .وقار و متانت عجیبی داشت. ساده و بی تکبر بود ،غروری در وجود او احساس نمی شد . نحوه شهادت او اینگونه بود: یک روز شهید رحمانی نزدیکی های اذان مغرب به خانه می آید و چون می بیند که چند دقیقه ای به اذان مغرب مانده است ، پسر خرد سال خود را در آغوش می گیرد و به افراد خا نواده می گوید که من چند دقیقه ای بیرو ن هستم . وقت اذان که شد می آیم و روزه ام را افطار می کنم . بعد از آنکه چند دقیقه ای از رفتن او سپری می شود که نا گهان صدای شلیک گلوله به گوش می رسد .با شنیدن صدای گلوله افراد خانواده به بیرون می روند و می بینند که شهید «رحمانی» جلوی در افتاده و خون از سرش می ریزد .وقتی که شهید «رحمانی» به بیرون می آید سه نفر موتور سوار کنار او می ایستند و یکی از آنها نا مه ای را از جیبش بیرون می آورد و به او می دهد .وقتی که شهید شروع به خواندن نامه می کند یکی دیگر از آنها او را مورد هدف قرار می دهد و هر سه از محل حادثه فرار می کنند . بدین تر تیب آن فرمانده شجاع که زندگانی خود را و قف اسلام و نظام مقدس اسلامی کرده بود به شهادت می رسد و یکی دیگر از جنایتهای غیر انسانی ضد انقلاب رقم می خورد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «مریوان» شهید «عثمان فرشته» در سال 1332 در روستای« د له مرز» دربخش « سرو آباد» از توابع شهرستان «مریوان» به دنیا آمد .به دلیل آنکه خانواده ی او از امکانات مالی مساعدی برخور دار نبود ،موفق نشد بیشتراز چند سال درس بخواند و مجبور شد در سن نوجوانی کنار پدر وبرادربزرگتر خود کار کند تا بتوانند مخارج زندگی را تامین کنند. در سال 1351 به خد مت سربازی رفت و در باشگاه افسران قوچان مشغول انجام خدمت شد.یکسال بعدو در سال 1352 پدر بزرگوار خود رااز دست داد .خدمت سربازی را که تمام کرد ،به اهواز رفت و در یک شرکت مشغول کار شد.آن موقع همزمان بود با مبارزات مردم بر علیه حکومت شاه خائن . در همان جا بود که به جمع حامیان انقلاب پیوست و در حد توان خود برای به ثمر رسیدن آن تلاش کرد . مبارزات او به شرکت در راهپیمایی و اعتراضات خیابانی محدود نمی شد.او از در آمد خود یک قبضه تفنگ( بر نو) خرید و در کنار تعدادی از مردم ستمد یده ی کرد خود با عمال رژیم منفور پهلوی جنگید .آنها با یاری یکدیگر ؛شهر بانی رژیم شاه را در شهرستان مریوان محاصره کردند و بعد از چند دقیقه آن را به تصرف خود در آوردند .در این حادثه شهید گرانقدر «عبد الله طر طوسی» هم حضور داشت. بعد از پیروزی شکوهمندانه انقلاب اسلامی به روستای «دله مرز »مراجعه کرد و مدتی در آنجا ماند.بعدازآن به خاطر حضور نیرو های ضد انقلاب ومزاحمتهایی که آنها برای مردم وکشور ایجاد می کردند؛ به عضویت سپاه در آمد وبا لیاقت و کارایی، اقدامات شایسته ایی درمبارزه با ضد انقلاب از خود نشان داد. طولی نکشید که از سوی سر دار شهید« محمد برو جردی» به سمت مسئول گروه ضربت سپاه دراستان« کرمانشاه» در آمد. بعد از مدتی به «پاوه» انتقال یافت و فرماندهی سپاه آنجا را پذیرفت.مدتی درآنجا بود و بعد از پاکسازی منطقه «پاوه» به« کردستان» آمد و به سپاه «مریوان» پیوست .مدت دو ماه در روستاهای «تیش تیش» و« شو یشه» بود که به «مریوان» رفت و به سمت فر ماندهی عملیات سپاه آنجا منصوب شد . اودر آن سمت به پاکسازی روستاهای مریوان از لوث نیرو های ضد انقلاب پرداخت و موفق شد که با یاری همرزمان خود بسیاری از روستا هارا از وجود ضدانقلاب پاکسازی کند و تعداد زیادی از نیرو های ضد انقلاب را به هلاکت برساند .او به هر روستایی که می رفت ماهیت گروهکها را افشا می ساخت و اهالی روستا ها را برای پیوستن به پیشمر گان کرد دعوت می کرد، به طو ری که تعداد زیادی از آنهادعوت شهید فرشته را پذیرفتند و در جمع مجاهدان نور علیه ظلمت قرار گرفتند .بعد از آنکه روستا های« مریوان» پاکسازی شد از سوی فرمانده سازمان پیشمرگان مسلمان کرد استان «کردستان» ماموریت یافت که به منطقه« کامیاران» برود و به پاکسازی آنجا هم اقدام کند .شهید« فرشته» ؛ کامیاران راکه مرکز اصلی تجمع گروه وابسته به دشمنان مردم ایران بنام «حزب دمکرات» بود، آزاد ساخت و در همین راستا هم تعداد زیادی از آنهارا به هلاکت رسانید .تا اینکه در تاریخ 25/3/61 بر اثر انفجارگلوله ی توپ به شهادت رسید .از شهید فرشته یک فرزند پسر و یک فرزند دختر به یادگار مانده است .مزار مطهر شهید در روستای« دله مرز» است وقتی که اسم شهید« فرشته »در میان کسانی که او را می شناختند و با او آشنایی داشتند آور ده می شود، همه ی آنها به شجاعت و زیرکی او اعتراف می نمایند . او بیش از اندازه شجاع و نترس بود ؛رفتار بسیار عجیبی داشت ؛از هیچ چیزی نمی ترسید ؛می شد او را ضرب المثل شجاعت و جرات دانست.یکی از همرزمان شهید می گوید یک روز به شوخی به او گفتم : کاک عثمان شما چه دعایی را با خود حمل می کنید که تیر دشمن به شما اصابت نمی کند .ایشان در حالی که می خندید، گفت : من از خدای خود خواسته ام که به دست ضد انقلاب نیافتم و با تیر مستقیم آنها کشته نشوم .او شجاعت را با خون و رگ خود عجین می ساخت و ذره ای ترس و واهمه را در وجود خویش راه نمی داد. شهید فرشته علاوه بر شجاعت سر شاری که داشت تیر انداز ماهری هم بود. به گفته یکی از همرزمان شهید ،او حتی یک سکه پولی را که در آسمان پرتاب می کردند هنوز به زمین نرسیده بود مورد هدف قرار می داد .نیرو های ضد انقلاب حتی از شنیدن نام فرشته به لرزه می افتادند .به طور یقین می توان صلابتی را که به دست آورده بود حاصل شجاعت و از خود گذشتگی او دانست .شجاعتی که سر شار از اخلاص و عاری از تظاهر بود ؛شجاعتی که توقع و ادعایی را در پی نداشت و شجاعتی که از مردانگی و غیرت آکنده بود .وقتی که دستور عقب نشینی را در یافت می کرد بسیار ناراحت می شد .او دوست داشت رو به دشمن باشد و کوچکترین ضعفی به دست دشمن ندهد .توکل عجیبی به خداوند یگانه داشت و در آغاز هر کاری خدایا به امید تو می گفت .به همرزمان خود توصیه می کرد که با وضو به در گیری بروند و در زمان در زمان در گیری آیت الکرسی را بخوانند . قبل از پاکسازی روستا ها به نیرو های خود گوشزد می کرد که مراقب مردم باشند و از کشتن افراد بی گناه دوری نمایند .با نیرو های ضد انقلاب بسیار قاطعانه رفتار می کرد و حتی کو چکترین حرکتی را که دلیل بر نرمش او در مقابل آنها باشد انجام نمی داد .در تمام عملیات پیشتاز بود .بااینکه فرمانده بود ؛جلو تر از همه حرکت می کرد . سعی داشت به جای همه نیرو ها بجنگد و بیشرین ایثار و مردانگی را انجام دهد .او برای نیرو های غیر بومی احترام بیشتری قایل می شد و آنهارا مهمانهای عزیز خطاب می کرد .بسیار سخی و بخشنده بود ؛ به دلیل آنکه خود طعم تلخ فقر را چشیده بود، درد فقرا را می دانست و یکی از توصیه های مکرر خود را رسیدگی به محرو مان و تهی دستان منطقه قرار می داد .به گفته یکی از همرزمان شهید روزی که شهید مقداری از مایحتاج خانواده خود را تهیه کرده بود در راه به پیرزن پنجاه ساله ای می رسد و وقتی که از پیرزن می پرسد به کجا می رود. پیرزن در جواب می گوید که به روابط عمو می سپاه می روم تا مقداری وسایل بگیرم !! پیرزن را تا نز دیک منزلش می برد و همه ی وسایلی راکه برای خانه خریده بوده است به آن پیرزن می دهد . در تاریخ 25/3/1361گروهی از همرزمان شهید فرشته که درپایین کوهی به نام( تفین) قرار داشتند از طریق بی سیم با شهید فرشته تماس می گیرند و موقعیت خود را خطر ناک گزارش می دهند . شهید فرشته بعد از یک ساعت در همان محل حاضر می شود و در پشت توپ 106 که بر روی جیپ مخصوص شهید قرار داشته است مستقر می شود .اما بعد از یک بارشلیک کردن به طرف قله کوه که مقر نیرو های ضد انقلاب بوده است؛ توپ گیر می کند و دیگر شلیک نمی کند .در این هنگام شهید فرشته به پشت توپ می آید و مو قعی که می خواهد نقص توپ رابر طرف کند توپ عمل می کند و آتش عقبه آن شهید فرشته را در بر می گیرد و پیکر مطهر او را تکه تکه می کند .آری همانطور که شهید بار ها آرزو می کرد تکه تکه شد و اوبعد ازجانفشانی های زیاد به آرزویش می رسد و شهیدمی شود.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان« مریوان» شهید ملا «مصطفی مر دوخی» در سال 1335 در روستای «دزلی» دربخش« سرو آباد »ازتوابع شهرستان« مریوان» به دنیا آمد .بعد از چند سال به مکتب خانه روستا رفت و در محضر اساتید محلی الفبای فارسی و عربی را یاد گرفت . سپس به« سقز» مهاجرت کرد و به فرا گیری مقدمات علم فقه پرداخت .بعد از مدتی در روستای( نژمار) به تحصیل علوم حوزوی پرداخت وبه فراگیری جامع المقدمات مشغول شد .پس از آن صرف و نحو عربی و منطق را فرا گرفت . در سن هجده سالگی علوم اثنی عشر را به صورت کامل آموخت و اجازه نامه افتاءو تد ریس را گرفت .بعد از آن به خدمت سر بازی فرا خوانده شد .پس از آنکه دوره ی آموزش نظا می را درپادگان شهر عجب شیر گذراند، به یکی از پادگان های مشهد انتقال یافت اما طولی نکشید که از خدمت سر بازی معاف شد و به زاد گاه خود باز گشت .در سال 1352 با حضرت امام (ره)ارتباط پیدا کرد و از ایشان خط مشی گرفت .شهید مر دوخی اعلامیه ها و تصاویر امام را از تهران و قم می آورد و در بین مردم منطقه پخش می کرد .او برای مردم از امام سخن می گفت و امام را برای آنها می شناساند .بعضی وقتها به شهر های بزرگ می رفت و به فعالیت های سیاسی علیه رژیم مستبد شاه می پرداخت . او مدتی هم به کشور عراق می رفت و با امام دیدار کرد. برادر ش می گو ید :در یکی از شب های فروردین ماه سال 1356 که باران تندی هم می بارید در منزلمان به صدا در آمد .وقتی که در خانه را باز کردم مصطفی با عجله وارد شد و یک ساک کوچک را که در دست داشت، به من داد . او گفت: محتویات این ساک را از امام گرفته ام !!وقتی که ساک را باز کردم دیدم داخل ساک پر است از عکس و اعلامیه های امام .من ومصطفی با آنکه بسیار خسته بود، همان شب ماشینی پیدا کردیم و همه عکس ها و اعلامیه ها رادر شهر پاوه پخش کردیم . دو روز بعد من دستگیر شدم و حدود دو ماه در زندان بودم .زمانی که حضرت امام به ایران باز گشتند شهید مردو خی برای استقبال از ایشان به شهرهای تهران و قم مهاجرت کرد و در آنجا با دکتر مصطفی چمران و چند نفر از رو حانیون مبارز ، آشنا شد و همکاری خود را با آنها آغاز کرد .پس از چند ماه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مریوان و اورانات را تاسیس کرد و خود به فرماندهی آنجا منصوب شد. او ازتمام جهت ها اعم از فکری، فرهنگی، سیاسی ،نظامی و غیره به مقابله با نیرو های ضد انقلاب که کردستان مظلوم راعرصه تاخت و تاز خود قرار داده بودند پرداخت و برعلیه آنها تبلیغ کرد . اودریک مورد برای انجام ماموریتی به کرمانشاه می رود و بعداز اتمام کار خود به سنندج می آیدکه به علت آماده نبودن هلی کوپتر نمی تواند به مریوان برگردد و در منزل یکی از دوستان خودمی ماند .بعد از دو ساعت خانه ای که او درآنجا مهمان بوده در محاصره ی تعداد زیادی از نیرو های ضد انقلاب قرار می گیرد . شهید مردوخی به خاطر اینکه زن وبچه دوستش آسیبی نبینند ازمقابله با ضدانقلاب صرفه نظر می کند وتوسط مزدوران آمریکا دستگیر می شود .نیرو های ضد انقلاب هفت روز او را مورد شکنجه قرارمی دهند و بعد از هفت روز یعنی تاریخ 26/7/1358 مصادف با ماه محرم در زیر پل سنته) سقز با شلیک چند گلو له کلت به سرش؛) او را به شهادت می رسانند .مردم منطقه پیکرمطهر او را به سرد خانه «سقز» انتقال می دهند و خانواده ی او بعد از دو روز جنازه او را به زاد گاه خودمی برند وبه خاک می سپارند. ملا «مصطفی» در حالی به شهادت رسید که تنها 15 روز از ازدواجش می گذشت.مرقد این شهید درروستای« دزلی» است. شهید ملا «مصطفی مردوخی» از همان سالهای کودکی فعال و پر جنب و جوش بود ،استعداد و نبوغ عجیبی نیز داشت. ذکاوت و کنجکاوی در وجود او موج می زد .در کمال ادب و متانت رفتار می کرد .در سلام کردن پیشقدم بود .او کردار و رفتار خود را بر اساس دستو راتی که در قرآن آمده است قرار می داد .بسیار دقیق و منظم بود .حساب شده کار می کرد. اصول و منطق رادر هر کاری نادیده نمی گرفت. کمتر عصبانی می شد و سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند .اگر عصبانی می شد سه بار (لا حول و لاقوه الا با لله )می گفت و فورا آرام می گرفت و عصبانیتش فرو می نشست .انسانی خود ساخته بود . از هیچ چیزی نمی ترسید . از انسان ترسو بدش می آمد و تر سو را مشرک می پنداشت .به مسائل سیاسی علاقه داشت و نمی خواست که انسانی بی تفاوت باشد. او چند روز قبل از شهادت خود به یکی از همرزمانش گفته بود؛ که اگر از این سفر (همان سفری که منجر به شهادت او شد) بر گردم با هم به محضر امام می رویم و با اجازه ایشان، نهضتی را به خاطر نجات کردستان و جذب نیرو های پیشمرگ کرد تشکیل می دهیم .او فردی مطیع و شاکر بود . وظایف خود رابه نحو احسن انجام می داد . تواضع و فرو تنی عجیبی داشت . نمی شد او را از هدف خود باز داشت . زندگی رادر شجاعت ،مردانگی و ایثار خلاصه می کرد و ایمان و درستکاری را با خون و رگ خویش عجین می ساخت .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید داوود زمانی : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« روانسر » شهیدزمانی در سال 1341 در یکی از محله های قدیمی «تهران »به دنیا آمد. درسال 1347 به مدرسه رفت و تا پایان مقطع راهنمایی در س خواند .دراین مقطع در س می خواند که با انقلاب ومبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود کامه ی ستم شاهی همراه شد .او به فعالیت های سیاسی ومبارزات بی امان بر علیه رژیم منفور پهلوی پرداخت . در بیشتر مواقع سر کلاس حاضر نمی شد و در خیابانها و کوچه های شهر و گاهی هم در محیط مدرسه به پخش اعلامیه های حضرت امام (ره )می پرداخت . بعداز پیروزی شکوهمندانه انقلاب اسلامی و تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ؛به عضویت این نهاد مقدس در آمد و در لشکر 27 محمد رسول الله (ص)مشغول به خدمت شد .در تیر ماه سال 1360 جانشینی پاسگاه عملیاتی سپاه «گهواره»، یکی از بخشهای تابعه استان «کرمانشاه» را پذیرفت . پس از یک سال به سپاه «روانسر» رفت و فر مانده گردان عملیاتی آنجا شد . در مهر ماه سال 1361 به منطقه «لون سادات»در« کامیاران» آمد و با همکاری نیرو های تحت امر خود آن منطقه را از دست نیرو های ضد انقلاب آزاد کرد و پایگاهی را در آنجا بنا نهاد .یک ماه بعد با دختر رو حانی مبارز «لون سادات» ،شهید ملا «عبد القادر بزرگ امید» ،ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک فرزند پسر می باشد .حضور شهید زمانی به عنوان فرمانده عملیات سپاه «روانسر» ضربات جبران ناپذیری را به پیکر ضدانقلاب وارد می ساخت. در تاریخ 31/5/1362 نیرو های ضد انقلاب نامه کاذبی را از طرف اهالی روستای «سر شیلانه» مبنی بر اعلام آمادگی آنها برای پیوستن به نیرو های سپاه نوشته و به شهید زمانی می رسانند .شهید زمانی هم بلافاصله همراه شهید «اردستانی» و چند نفر دیگر از همرزمان خود به طرف آن روستا حرکت می کنند .وقتی او ودیگر همرزمانش وارد روستا می شوند مورد کمین نیرو های ضد انقلاب که در مواضع از قبل پیش بینی شده مستقربودند ،قرارمی گیرند.و همراه دیگر همرزمانش از جمله رزمنده شهید به شهادت می رسد. مزار مطهر شهید در بهشت زهرا (س)تهران قطعه 28 ردیف 6 می باشد . شهید داود زمانی چهره ی نو رانی و زیبایی داشت ؛مهربانی و صمیمیت در چهره او نمایان بود. بعضی وقتها سکوت قابل تاملی چهره او را در بر می گرفت که حکایت از رازهای ناگفته او با خدا بود. شیرین و گیرا صحبت می کرد، طوری که هر شنونده ای رامجذوب خود می ساخت و در دل او جای خود را باز می کرد .اخلاص عجیبی داشت ؛یکرنگی و صداقت در وجود او موج می زد .کسی را دشمن می دانست که با انقلاب و نظام به مقابله برخواسته باشد . به حضرت امام(ره) عشق می ورزید ؛نیرو های سپاه را بسیار دوست داشت و از نیرو های ضد انقلاب به شدت متنفر بود. به معنویات علاقه خاصی نشان می داد. به گفته همسر ش:او بیشتر اوقات در منزل خود مراسم دعا و روضه بر گزار می کرد . باهم به مراسم دعای کمیل و توسل می رفتیم.ایشان می گوید :یادم هست که بعد از شهادت پدرم، هر روز برای او قر آن تلاوت می کرد و طلب استغفار می کرد .بیش از اندازه متواضع و خاکی بود ؛هیچ گونه غروری در وجود او حضور نداشت .هیچ گاه خود را برتر از دیگران نمی دانست .نوع مذهب و شهری یا روستایی بودن را ملاک برتری نمی دانست و بیشتر به تقوا و انسانیت می اندیشید . رو حیه یاری دهی خاصی داشت و از کمک کردن به دیگران لذت می برد .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده پایگاه سپاه درمنطقه «کویزه ی »کردستان شهید «حمید رضا کاوه »در سال 1343 در شهرستان «قروه »به دنیا آمد .تا پایان مقطع اول راهنمایی درس خواند .پس از آن به خاطر علاقه ای که به دفاع از کیان اسلامی داشت درس را رها کرد و در بهمن ماه 1359 مرحله اول آموزش عمو می را در بسیج شهرستان قروه گذراند و راهی جبهه های نبرد نور علیه ظلمت شد . در اردیبهشت ماه سال 1361 به عضویت بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه در آمد . مدتی فرماند ه پایگاه گویزه درمریوان بود .بعد از آن در فروردین ماه سال 1363 به سمت فرمانده گردان عملیاتی پایگاه مریوان منصوب شد . در تاریخ 15/7/64 در روستای گویزه ی مریوان در کمین گرو هکهای ضد انقلاب افتاد و پس از در گیری و مبارزه شجاعانه با آنها به شهادت رسید . خدمات شایسته و سر شار از ایثار شهید کاوه در خطه خونرنگ کردستان برای بسیجیان و همرزمان شهید فراموش نشدنی است . شهید حمید رضا کاوه بسیار متین و با وقار بود .غیرت و تعصب عجیبی داشت .برای همه مردم شخصیت قایل می شد و هیچ گاه خود را بالاتر از دیگران نمی دانست .زیر بار ظلم نمی رفت و باظالم مبارزه می کرد .قلب مهربانی داشت .دلسوزی در وجود او موج می زد. اوبا کسانی که مورد ظلم وستم قرارمی گرفتند ، بسیار مهربان و دلسو زانه رفتار می کرد.یکی از همسایگان شهید که به خاطر مشگل روانی مورد بی توجهی وتمسخر دیگران بوده خاطرات شیرینی از توجه ورفتار پسندیده ی شهید به یاددارد.شهید کاوه حتی غذای خود را به او می داده است .دوست داشت در بیرون از منزل غذا بخورد تا دیگران هم از غذای او تناول نمایند .در منطقه قروه رسم است وقتی که عروس را به خانه داماد می آورند گوسفندی را زیر پای عروس سر می برند و فردای آن شب گوشت گوسفند ذبح شده را پخته و به خانواده عروس می دهند .به گفته مادر شهید ؛حمید رضا گوسفندی را که در شب عروسی برادرش سر بریده بو دند مخفیانه در میانه خانواده های فقیر و مستحق شهر تقسیم می کند و فردا که از خواب بیدار می شوند می بینند که از آن گوسفند چیزی باقی نمانده است . در مقابل آن همه ایثار و از خود گذشتگی هیچ گونه ادعایی نداشت .در فراغتی که حاصل می شد قر آن می خواند وبه مطالعه کتابهای شهید مطهری و سایر کتابهی عقیدتی می پرداخت . همیشه آرزو می کرد که در زمره سر بازان واقعی حضرت مهدی (عج)قرارگیرد و در جبهه های نبرد حق علیه باطل به شهادت نایل شود .به دنیا دلبستگی نداشت.وقتی که جنگ تحمیلی آغاز شد تحول عجیبی در او به وجود آمد ,آرام و قرار نداشت ؛بیشتر اوقات در جبهه ها بود ؛از حضور در جبه ها احساس خستگی نمی کرد برخورد خوبی با مردم داشت به طوری که با هر کس یک بار برخورد می کرد او را شیفته رفتار مطلوب و انسانی خود می ساخت .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی بیدی : فرمانده لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان سال 1337 در سبزوار یکی از شهر های استان خراسان به دنیا آمد .در سال 1342 به مدرسه رفت وتا پایان مقطع راهنمایی درس خواند . آنگاه به خاطر فشار محرو میت و فقدان امکانات مالی خانواده، درس را رها کرد و در سال 1350 به تهران رفت . ابتدا در یک کار گاه تراشکاری شاگردی کرد .سپس به یک کار گاه خیاطی رفت و مشغول به کار شد . در آنجا بود که با نوروجود امام خمینی و انقلاب آشنا شد وتاآخر عمرش دست از همراهی وعشق به امام خمینی برنداشت. غلامعلی با وجود فشار کاری و رنج ناشی از محرو میت در بیشتر تظاهرات و راهپیمایی هایی که بر علیه رژیم منفور پهلوی انجام می گرفت شرکت می کرد و انزجار خود رااز اعمال آن رژیم نشان می داد . او در یکی از راهپیمایی ها که به مقابله با نیرو های شاه پرداخته بود ،از ناحیه پا تیر می خورد و او را مخفیانه به منزل شهید آیت الله قدوسی انتقال می دهند .در آنجا تحت عمل جراحی قرار می گیرد و در پای او پلاتین می گذارند .وقتی که خبر آمدن حضرت امام (ره)را می شنود ساعتها قبل از تشریف فر ما یی ایشان در محل فرو گاه مهر آباد تهران حا ضر می شود و تا ورود حضرت امام (ره)در آنجا می ماند به خاطر خستگی و خوابیدن در سطح خیابان پای زخمی او عفونت می کند و برای بار دوم بستری می شود .بعد از آنکه حضرت امام (ره)به آغوش میهن باز گشت .غلامعلی توفیق خدمتگذاری ایشان را پیدا می کند و شش ماه محافظ امام (ره)می شود . در پی تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت آن نهاد مقدس درمی آید و در سال 1360 همراه شهید ناصر کاظمی به کردستان مهاجرت می کند و در دی ماه 1360 مسئول مدیریت اقشار و صنوف معاونت بسیج استان کردستان را می پذیرد . در اردیبهشت ماه سال 1361به فرماندهی گردان در تیپ یکم بوکان منصوب شد و دو سال و سه ماه دراین سمت باقی ماند . بعد به عنوان فرمانده گردان در تیپ مریوان انتخاب گردید .او در ار دیبهشت ماه سال 1364 مسئولیت امور قضایی سپاه کردستان را پذ یرفت و در آذر ماه همان سال مسئول مدیریت تغذیه معاونت لجستیک سپاه درآن استان شد . سه ماه از فعالیت او در این قسمت نگذشته بود که در عملیات والفجر 9 شرکت کرد و در تاریخ 13/12/1364 در منطقه عملیاتی پنجوین عراق مورد اصابت تیرنیروهای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید . مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان سبزوار قرار دارد . شهید بیدی پس از آمدن به کردستان با دختری از شهرستان سنندج ازدواج کرد که ثمره این پیوند یک فرزند دختر ویک فرزند پسر می باشد . او چهره ی نورانی و زیبایی داشت . مشاهده چهره ی زیبا وروحانی او حالت خوشایندی رادر هر بیننده ای ایجاد می کرد. معنویت خاصی در وجود او حاکم بود .دعا و نیایش جزو برنامه های اساسی زندگانی او بود .بسیاری از شبها نماز شب می خواند .نماز های سر شار از خلوص او تعجب همگان را برمی انگیخت .ارادت خاصی به ابا عبدالله (ع)داشت ودر مجالس سوگواری آن حضرت با لباس سیاه و دلی پر گداز می نالید .هر سال هیئتی را به نام هیئت عاشو را در مرقد مطهر حضرت شاه عبد العظیم (ع)تشکیل می داد و از طریق آن هیئت به سو گواری و عزاداری می پرداخت. از کمک کردن به محرو مان لذت می برد .جاذبه خاصی داشت .مردم خیلی زود تحت تاثیر رفتار او قرار می گرفتند .دلسوزی در وجود او موج می زد .در همه کار ها رضایت خدا را مد نظر داشت و هدف خود را فقط جلب رضای خدا می دانست .بسیار شجاع و نترس بود. به خطر ناکترین موقعیت ها می رفت و در سختترین در گیری ها شرکت می کرد .او تندیس شجاعت ؛اخلاص و پاکدامنی بود .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه بخش دهگلان شهرستان قروه شهید محمد جعفری معروف به( حه مه رابی) در سال 1333 در بخش دهگلان از توابع شهرستان قروه زاده شد .تا اواسط مقطع ابتدایی به تحصیل ادامه داد .در همان سال بود که با نهضت چشمگیر حضرت امام (ره)آشنا شد و به جمع عاشقان آن رهبر فرزانه پیوست .پس از پیروزی شکوهمندانه انقلاب اسلامی و پیدایش گرو هک های ضد انقلاب در منطقه دهگلان، به مبارزه قاطعانه باآنان برخواست .در سال 1358 به عضویت سازمان پیشمرگان کرد شاخه دهگلان در آمد . این سازمان در پی صدور فرمان تاریخی حضرت امام (ره)مبنی بر ایستادگی در مقابل گرو هکهای ضد انقلاب در سال 1358 تشکیل شد ،به گونه ای که عده زیادی از مردان غیور کرد به صورت داوطلب سلاح در دست گرفتند و با عزم قاطع و استوار به مقابله با ضدانقلاب پرداختند .این سازمان وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و بیشتر به جذب نیروهای بومی همت می گماشت. پس از مدتی به خاطر شایستگی و لیاقتی که از خود نشان داد به فرماندهی آن سازمان منصوب شد .در تاریخ 8/ 5 /1359 هنگامی که به منظور باز دید از محور موچش- بلبان آباد رفته بود در روستایی به نام هوار پان مورد کمین نیرو های ضد انقلاب قرار گرفت و همراه دو نفر از همرز مان دلاور خود به شهادت رسید. از شهید جعفری یک فرزند پسر و یک فرزند دختر به یا دگار مانده است بی نهایت ساده و بی تکبر بود ؛اخلاص عجیبی داشت ؛میشد خلوص و سادگی را در اعمال و رفتار او به وضوح مشاهده کرد .دلسوز بود .در آنچه که به او محول می گردید خیانتی روا نمی دید .خود را وقف انقلاب و اهداف نظام می دانست و از مبارزه با دشمنان اسلام و قران لذت می برد .گروهکهای ضد انقلاب از دست او به ستوه آمده بودند و می خواستند به هر طریقی او رااز سر راه خود بردارند و چون در این راستا موفق نمی شدند خانوادهی او را مورد آزار قرار می دادند ,به طوری که او به خاطر آن که بتواند با خیال آسوده به مبارزه باآن اشرار پلید بپردازد ،خانواده ی خود را از دهگلان به قروه انتقال داد. نیرو های ضد انقلاب به حدی با او عداوت و دشمنی داشتند که او رابسیار ناجوانمردانه به شهادت رساندند و بدنش را تکه تکه کردند . از این اسناد محکم و معتبر که بتواند شقاوت و سنگدلی آن بی رحمان خود فروخته را به مر حله اثبات برساند ،بسیار است. شهید محمد جعفری نماز را وسیله ای برای رسیدن به شهادت می دانست. و همیشه در نماز خاضعانه از خداوند می خواست که شرف شهادت را نصیب او نماید .روزه داری بود که با لذت یک پیروزی و خستگی طاقت فرسای مبارزه با اشرار افطار می کرد و در فرجام زندگی دنیایی خود هم با گلوله و خون افطار ساخت که بهترین نوع روزه گشادن است .او بسیار صبور و شکیبا بود .از سختی مبارزه و جهاد احساس و ملالت نمی نمود .قلبی صاف و مهربان داشت .در وجود او کینه و عداوت حضور نداشت.همیشه می خواست که دیگران را از کار های بد باز دارد و به سوی کار های حسنه سوق دهد .بی ادعا بود /در برابر آن همه رنج و مشقتی که متحمل می شد، توقع چیزی را نداشت .خیر خواه دیگران بود و آنها رامورد راهنمایی و ارشاد قرار می داد .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی سلیمانپور : قائم مقام فرمانده گردان حضرت رسول (ص)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان بانه سال 1324 در روستای (خشکدره) درشهرستان بانه به دنیا آمد . به علت فقر مالی و عدم برخورداری از امکانات زندگی موفق نشد به مدرسه برود ومجبور شد در کنار پدر به کار های کشاورزی و دامداری مشغول شود .در سال 1344 ازدواج کرد که ثمره این پیوند پنج فرزند ،دو دختر و سه پسر می باشد. تا چند ماه بعد از ازدواج در روستای خود ماند ،اما بعد از اینکه تشکیل خانواده داد به شهرستان بانه مهاجرت کرد و به کارگری پرداخت .در آنجا بود که با تفکرات امام خمینی (ره) آشنا گردید و وارد مبارزات با رژیم خائن پهلوی شد. ا و به جمع عاشقان حضرت امام (ره)پیوست .در پی پیروزی شکوهمندانه انقلاب اسلامی و تشکیل سازمان پیشمرگان مسلمان کرد؛ شاخه بانه، جزواولین افرادی بود که به عضویت آن سازمان در آمد .در سال 1359 به گروه ضربت راه یافت و در اولین پاکسازی منطقه بانه و سر دشت شرکت کرد .بعد از مدتی فرمانده گرو هان شد .در سال 1363 جانشینی گردان حضرت رسول (ص)سپاه بانه را پذیرفت و به دنبال لیاقت و شایستگی بسیاری که از خود نشان داد به عنوان فرمانده آن گردان انتخاب شد .در تاریخ 28/12/1364 ماموریت یافت که به روستاهای اطراف بانه برود و آنها را مورد گشت و شناسایی قرار دهد .او نیرو های تحت امر خود راآماده کرد و صبح هنگام به راه افتاد .آنها وقتی که به مکانی در نزدیکی روستای (سالو ک) بانه رسیدند مورد حمله ی نیرو های ضد انقلاب قرارگرفتند. نیروهای ضدانقلاب از پشت درختان و گیاهان انبوه به آنها حمله کردند و آنها رادر محاصره قرار دادند .شهید سلیمانپور هنگامی که اوضاع رابحرانی دید به تقویت روحیه بچه ها پرداخت و دستور داد که حالت دفاعی خود را همچنان حفظ کنند.در این هنگام شهید سلیمانپور همراه چند نفر از همرزمان خود به سوی یکی از ارتفا عات اطراف که از نظر نظامی موقعیت خاصی داشت رفت تا با شکست ضد انقلاب راهی برای نجات نیروهای خود ازمحاصره پیدا کند اما در میان راه مورد اصابت تیر نیرو های ضد انقلاب قرار گرفت و به شهادت رسید .پیکر مطهر شهید سلیمانپور یک روز در آنجا ماند . فردای آن روز نیرو های خودی به آنجا حمله کردند و بعد از پاکسازی منطقه ،جنازه شهید سلیمانپور را به شهرستان بانه انتقال دادند .نیرو های ضد انقلاب وقتی که جنازه او را شناسایی نمودند،آن را با سر نیزه تکه تکه کردند . مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان بانه می باشد شهید علی سلیمانپور چهره ای شکسته و رنجور داشت ؛رنجوری چهره او نشان می داد که در نهایت فقر و محرومیت ناشی از سیاستهای غلط شاهنشاهی رشد کرده است . زندگی سر شار از ملالت روستایی شخصیت خاصی به او بخشیده بود.آنچنان محبوب و دوست داشتنی بود که وقتی عصبانی هم می شد هیچ کس حرفهای او رابه دل نمی گرفت . او فقط یک فرمانده نظامی نبود .بلکه یک آمر به معروف هم به شمار می رفت .روی مسائل دینی بسیار تاکید داشت ؛در سخت ترین شرایط حتی در بطن در گیری ها هم نماز اول وقت خود را می خواند . در بعضی عملیات با زبان روزه شرکت می کرد .اگر از بقیه خصایص او چشم بپوشیم حتما باید شجاعت را بگوییم ؛شجاعت و صلابت شهید سلیمانپور مثال زدنی بود . به محض اینکه اسمی از در گیری برده می شد، اواولین نفری بود که آماده می شد . در جنگهای چریکی مهارت خاصی داشت . در سخت ترین و خطر ناک ترین موقعیت ها عقب نشینی نمی کرد و بر مقاومتش می افزود تا اینکه حلقه محاصره را می شکست و نیرو های دشمن را فراری می داد .او در در گیریها تا آخرین گلوله می جنگید .شهید سلیمانپور در تمام در گیری ها به عنوان یک فر مانده لایق به کلیه نیرو های خود سر می زد و برای آنها مهمات و سایر وسایل مورد نیازرا می برد .به دلیل مهارت و تدابیر خاص جنگی ؛وجود او در سپاه بسیار حایز اهمیت بود . با حرکت های رو به جلو و جابه جایی سریع خود روحیه بچه ها راتقویت می کرد . بیش از اندازه ساده و خاکی بود .با نیرو های خود غذا می خورد و هیچ گاه خود رااز آنها جدا نمی دانست.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قاسم حیدری نژاد : فرمانده گردان یاسین تیپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در چهارم اردیبهشت ماه سال 1341 در روستای حسین آباد از توابع شهرستان فریمان به دنیا آمد. دوران کودکی را در روستای محل تولدش سپری کرد و همان جا هم به مدرسه رفت، اما در هفت سالگی به علت ناامنی در روستا، مجبور به مهاجرت به شهر مشهد شد. در مدرسه نوید واقع در کوی طلاب به تحصیل ادامه داد و در کنار تحصیل در مغازه عقیق تراشی کار می کرد، شب ها نیز نزد پدرش قران را فرا می گرفت. دوره راهنمایی را در مدرسه موثق عاملی گذراند و با نمرات عالی این دوره را به پایان برد. سپس در هنرستان سید جمال الدین اسد آبادی و در رشته برق پذیرفته شد و در سال 1359 موفق به اخذ دیپلم شد. به گفته پدرش او در دوران انقلاب به مجالس و محافلی که توسط روحانیت بر پا می شد می رفت و همیشه دنبال اخبار تازه بود و پس از آنکه اعلامیه ای از حضرت امام به دست می آورد سریعا آن را به دوستانش می رساند، او همچنین در به تعطیلی کشاندن هنرستان و مدارس دیگر برای شرکت در را هپیمایی ها نقش مهمی داشت. در چهارم آبان ماه سال 1356 او به همراه دانشجویان دیگر تابلوی سر در هنرستان را که به نام رضا شاه بود، پایین کشید و تظاهرات عظیمی به راه انداخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، قاسم در مسجد المهدی سی متری طلاب مشغول فعالیت شد و سپس به مسجد رضوی رفت و در بسیج منطقه یک مشهد بود و با دادگاه ویژه مبارزه با مواد مخدر همکاری نزدیکی داشت و همچنین با جهاد سازندگی همکاری می کرد. او یکی از مخالفین سر سخت منافقین و ضد انقلابیون بود و سعی می کرد ماهیت آنها را به مردم بشناساند. وقتی آنها اعلامیه پخش می کردند، او با مهری که خودش ساخته بود اعلامیه های آنها به جا عبارت مجاهدین خلق، منافقین خلق حک می کرد.با شروع جنگ در سال 1359، او اولین رزمنده بسیج مسجد رضوی بود که به جبهه اعزام شد و در جبهه «سراب گرم» و پادگان ابوذر مشغول به خدمت شد. او در اولین اعزام سه ماه در جبهه حضور داشت و سپس عضو سپاه سرخس شد. قاسم شادمانه به سوی جبهه شتافت و هر بار که به جبهه می رفت بیشتر مشتاق می شد. در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر 1 و والفجر 3 شرکت داشت و با سمت فرمانده گردان یاسین توانست ارتفاعات حساسی را از دشمن بگیرد. در عملیات والفجر مقدماتی دچار موج گرفتگی شد، در عملیات والفجر 2 نیز از ناحیه گردن جراحاتی برداشت. او ازدواج نکرد و هر وقت به او پیشنهاد می شد که ازدواج کند امتناع می کرد و می گفت: من الان کسی را اسیر خود نمی کنم و تا زمانی که جنگ تمام نشود، من ازدواج نمی کنم چون می دانم شهید می شوم. از دوستان او می توان شهید کاوه، شهید چراغچی و شهید حسینی محراب را نام برد. قاسم حیدری نژاد – فرمانده گردان یاسین تیپ 21 امام رضا (ع) و معاونت ادوات این تیپ – عاقبت در 8 مرداد 1362 در منطقه مهران و در حین عملیات والفجر 3 بر اثر اصابت ترکش به سر، به شهادت رسید. پیکر پاکش پس از پنج روز انتقال به مشهد، در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابراهیم محبوب : فرمانده گردان حزب الله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکم تیر ماه سال 1332 در روستای حسن آباد چناران به دنیا آمد. در شش سالگی به همراه خانواده به مشهد مقدس نقل مکان کرد. دوران ابتدایی را در سال 1339 در مدرسه کاشانی آغاز کرد و در کنار تحصیل،‌ برای فراگیری و آموزش قرآن کریم به مکتب رفت و همزمان با تحصیل،‌ قرآن را هم آموخت. ده دوازده ساله بود که در دبستان عکس شاه را از قسمت چشم سوراخ کرد و مورد آزار و اذیت قرار گرفت. در سال 1345 وارد مدرسه راهنمایی ابومسلم مشهد شد و در این مقطع وضع درسی خوبی داشت. در سال 1348 وارد هنرستان کشاورزی شد و پس از پایان تحصیلات،‌ چون دیپلم کشاورزی داشت، خدمت سربازی خود را به عنوان سپاهی ترویج در روستا سپری کرد و به محرومین کشاورز کمک می کرد. دوران آموزشی را در کرج و بقیه خدمت خود را در دامپزشکی مشهد گذراند و بیش از همه فعالیت خود را در سرخس و فریمان و روستاهای تابع گذراند و پس از آن در دانش‌سرای راهنمایی در رشته زبان انگلیسی مشغول به تحصیل شد که بعد از مدت کوتاهی به دلیل مفاسد اخلاقی آن مرکز از آنجا انصراف داد و دانش‌سرا را ترک کرد. او در سال 1355 به استخدام شرکت ملی گاز ایران در آمد. ابراهیم محبوب قبل از انقلاب در تظاهرات به صورت فعال شرکت می کرد و یک بار در شاهرود،‌ در حین تظاهرات دستگیر و زندانی شد که با میانجیگری کارکنان شرکت گاز شاهرود آزاد شد. به فوتبال علاقه داشت. مدتی را به عنوان بازیکن تیم ابومسلم خراسان و سپس مربی و مدتی را نیز به عنوان داور فعالیت می کرد و عضو فعال و مفید مسجد امام رضا (ع) – واقع در خیابان آبکوه مشهد – بود و هم به عنوان عضو کمیسیون پاکسازی شرکت ملی گاز بود،‌ گاهی اوقات تا ده روز را در ماههای غیر از رمضان روزه می گرفت. در بیست و پنج سالگی با خانم فاطمه روغنگران خیابانی ازدواج کرد. در هشت سال زندگی مشترک،‌ خداوند به آنها سه فرزند داد که ادریس در سال 1360،‌ زینب 1363 و زهرا 1364 به دنیا آمدند. اولین بار در سی سالگی به عنوان بسیجی داوطلب جبهه ها شد و او همان اوایل به عنوان نیروی زبده و قوی مدتهای زیادی را در جبهه فعالیت می کرد تا اینکه از طرف فرمانده لشکر – آقای قالیباف – به سمت فرمانده گردان حزب الله منصوب شد. در پشت جبهه هم فعالیت می کرد و ضمن رسیدگی به بازندگان شهدا و دلجویی از خانواده های آنان،‌ حمایت از محرومان جنگ زده را سرلوحه خود قرار داده بود.او در مدت هشت ماه حضور در جبهه ها دوباره مجروح شد. اولین بار شش ماه در جبهه بود و دو ماه در بیمارستان بستری شد و پس از بهبودی به جبهه بازگشت. مادرش می گوید: زمانی که مجروح شده بود و پایش در گچ بود،‌ من به منزل آنها رفتم. او به همسرش گفت: چادری روی پاهای من بینداز که جلوی مادرم پایم دراز نباشد. در مورد شجاعت او دوستانش می گویند: صدام گفته این محبوب کیست؟ هر کس سرش را برای من بیاورد، جایزه دارد. و همسرش می گوید: بنا به گفته عده ای از فرماندهان سپاه،‌ محبوب در میان لشگر نمونه بود و چون مدالی بر سینه لشکر می درخشید. ابراهیم محبوب در 4 دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 4 در محل جزیره بوارین به شهادت رسید و پیکرش در منطقه باقی ماند،‌ اما پس از سه سال جسدش پیدا شد و در تاریخ 21 مرداد 1368 پس از تشییع در بهشت رضا مشهد در کنار دیگر همرزمانش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد مهدی حمیدی : قائم مقام فرمانده گردان زرهی لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اول فروردین 1346 در روستای حسن آباد دربخش میان جلگه شهرستان نیشابور به دنیا آمد. در کودکی توسط پدرش در منزل قرآن را آموخت و با آن آشنا شد. دوران ابتدایی را در مدرسه نوید مشهد مقدس از سال 1352 شروع کرد و در سال 1358 به اتمام رساند. خواهرش در مورد خصوصیات اخلاقی وی در دوران کودکی می گوید: او همه را دوست داشت و خیلی مهربان بود در منزل با همه شوخی می کرد و با این که کودک بود تمام مسائل را درک می کرد. تحصیلات راهنمایی را در مدرسه خواجه نصیر الدین طوسی آغاز کرد. به علت فقر مجبور شد سر کار برود. به طوری که به کار بیشتر علاقه نشان می داد و دوست داشت به هزینه خانواده کمک کند. روزها به کار گلدوزی و خیاطی می پرداخت و شبها وقت فراغت خو را در مسجد می گذراند. به قرآن و نماز علاقه داشت و زیاد به جلسات مذهبی رفت و آمد می کرد و بیشتر نمازش را با دوستانش در مسجد می خواند. بعد از انقلاب با وجود سن کم گاهی در تظاهرات شرکت می کرد.به مطالعه کتابهای علمی و مذهبی و تاریخی علاقه خاصی داشت و کتابهای به یادگار مانده از ایشان، بیشتر کتابهای پند و اندرز است. برادرش محمد علی در مورد علت جبهه رفتنش می گوید: شهید از زمانی که برادرم رضا در سال 1361 به جبهه کردستان رفت و من به جبهه خرمشهر و نیز دو تا از دامادهایمان نیز به اتفاق پدرم در جبهه بودند، علاقمند شد که او هم به جبهه بیاید.مهدی از زمانی که خودش را شناخت، اکثرا با بچه های جبهه و جنگ بود و با غیر اینها سابقه دوستی نداشت. رابطه اش با همسایگان و خویشان خیلی خوب بود. مردی معاشرتی، خوش برخورد و با افراد مزاح می کرد. به پاسداری و خدمت به اسلام علاقه خاصی نشان می داد. با دختر عمویش ازدواج کرد. پدرش در مورد ازدواج وی می گوید: بنا به خواست خود به خواستاری رفتیم. گفت: من دختر عمویم را می خواهم. این مسئله با عمویش در میان گذاشته شد و ایشان بدون مشورت با کسی و فقط با استخاره موافقت کرد. به ما گفت استخاره کردم و این آیه آمد: من المومنین رجال صدقو ما عاهد الله علیه... شهید با وجود سن کم و تحصیلات پایین در مدت کوتاهی توانست خودش را به پست معاونت فرماندهی گردان زرهی در لشر 5 نصر رساند که اینها همه به عشق و علاقه او به خانواده و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) بر می گردد. در عملیات کربلای 5 در جاده شلمچه که زیر آتش مستقیم دشمن بود، زیر آن آتش با راحتی و آرامش، تانکها را جا به جا می کرد. در همان عملیات مجروح شد که هیچ اهمیتی به مجروحیتش نمی داد و در همان حال کار می کرد. اولین بار در سیزده سالگی به جبهه اعزام شد. حدود پنج ماه بسیجی و سیزده ماه به عنوان پاسدار رسمی حضور داشت که در این مدت پنج مرتبه مجروح شد. با برادران بسیجی و پاسدار رابطه خوبی داشت و از فرماندهان اطاعت پذیری زیادی داشت. رفتارش مردانه و دوستانه بود. از نظر عقیدتی و مذهبی در حد بالایی بود. دعای توسل او قطع نمی شد. گریه های او دیگران را به گریه می انداخت. موقع کار دعا را هم همان جا انجام می داد. او در تشکیل جلسات مذهبی فعالیت زیادی داشت. هنگامی که در مشهد بود، از خانواده سربازانی که در جبهه بودند خبر می گرفت و خبر خانواده هایشان را به آنها می رساند. سرانجام این سردار ملی وافتخار آفرین در 3 اردیبهشت 1366 در عملیات کربلای 10 در جبهه بانه بر اثر اصابت ترکش به پهلوی چپ و پای راست به شهادت رسید. مادرش می گوید: بعد از اینکه خبر شهادت مهدی را شنیدم، دو سه بار گفتم برویم به سردخانه. ما را غروب به سردخانه بردند. وقتی رفتم دیدم انگشترش به دستش است، انگشتر را در آوردم و به پسر بزرگم دادم. رویش را بوسیدم و گفتم خدایا! قبول کن این را. در راه تو و امام حسین دادم. خودت قبول کن. پیکر شهید حمیدی به بهشت رضای مشهد انتقال یافت و در آنجا به خاک سپرده شد. از وی فرزندی به یادگار نمانده است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن خانی : فرمانده محور عملیاتی لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) چهارمین فرزند خانواده خانی در نوزدهم خرداد ماه سال 1327 در خانواده ای کشاورز، در روستای فرزنی در بخش حسین آباد مشهد به دنیا آمد. در خردسالی به مکتبخانه می رفت و در فراگیری قرآن هوش زیادی داشت. اوقات فراغت خود را به چرانیدن گوسفندان می گذراند و چوپانی می کرد. در کودکی بیشتر مشغول کشاورزی و دامداری بود. به مدرسه علاقه زیادی داشت، ولی چون در روستا مدرسه ای نبود، نتوانست درس بخواند. از 12 سالگی نماز می خواند و روزه می گرفت و با صدای بلند قرآن تلاوت می کرد. در نوجوانی همراه خانواده به روستای محمد آباد رفت و در یک کارگاه خیاطی مشغول کار شد. در پانزده سالگی به مشهد آمد و ضمن کار، در مدرسه شبانه به تحصیل در مقطع ابتدایی پرداخت و دوره ابتدایی را به طور متفرقه گذراند. در سال 1347 به خدمت سربازی رفت. به علت هوش سرشاری که داشت، فنون چتر بازی را فرا گرفت. خدمت سربازی اش را در تیپ هوابرد شیراز گذراند و گواهینامه چتر بازی گرفت. در اواخر دوران خدمت نظام، ازدواج کرد و ثمره این ازدواج شش فرزند به نام های فاطمه، محمد، حسین، زهره، حمیده، و زینب می باشند. یکی از مبارزین به نام مشهد در دوران سخت مبارزات مردم ایران با دیکتا آمریکایی ،یعنی محمد رضا شاه پهلوی بود. قبل از انقلاب فعالیت زیادی در مساجد داشت به طوری که در زیر زمین مسجد پایگاهی برای انتشار اعلامیه ها و بیانات امام ایجاد کرده بودند. شب هنگام اعلامیه ها را چاپ می کرد و روز ها آنها را توزیع می کرد. در اکثر درگیری ها از جمله درگیری بیمارستان، چهار راه شهدا و فروشگاه ارتش شرکت داشت و در یکی از این درگیری ها تانکی را از عمال رژیم شاه به غنیمت گرفت. بعد از تشکیل بسیج، عضو بسیج مسجد رضویه – واقع در چهنو – شد و بیشتر در کشیک‌های شبانه شرکت می کرد. بعد از تشکیل سپاه وارد آن شد و بیشتر کار خود را در گناباد به منظور دستگیری اشرار و ضد انقلابیون انجام می داد.با شروع جنگ عراق علیه ایران، به جبهه های نبرد اعزام و از طریق بسیج راهی کردستان شد. سپس شغل خود را که خیاطی بود رها کرد و عضو سپاه شد که مدام در جبهه ها حضور داشته باشد. در دومین مرحله حضور در جبهه، در عملیات رمضان در منطقه بستان از ناحیه دست مجروح شد. حدود یک ماه در بیمارستان امدادی مشهد بستری بودند و یک سال در منزل استراحت کردند. در جبهه فرمانده محور را عهده دار بود و قبل از اینکه فرمانده محور شود، فرماندهی گردان را برعهده داشت و در پشت جبهه مدتی مسئول حفاظت و اطلاعات سپاه بود. این فرمانده رشید در آخرین مرتبه حضور در جبهه بعد از سی روز مبارزه با دشمن در 23 فروردین 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه شرهانی بر اثر اصابت ترکش به سر و دست به مقام رفیع شهادت نایل آمد و پیکر مطهرش در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی فضل خدا : فرمانده گردان حزب الله لشکر نصر 5 (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سومین فرزند خانواده فضل خدا، در تاریخ یکم فروردین 1337 در روستای حصار سرخ از توابع مشهد مقدس در خانواده ای کشاورز دیده به جهان گشود. در 7 سالگی به مشهد آمد. دو سال تحصیل کرد، سپس به علت مشکلات مالی به کار خیاطی مشغول شد. از دوران کودکی علاقه زیادی به ورزشهای رزمی داشت و به همین دلیل از 8 سالگی به فراگیری جودو و کاراته مشغول شد. پدر شهید در مورد خصوصیات اخلاقی وی در این دوران می گوید: رفتارش با سایر فرزندانم فرق می کرد، بسیار مهربان بود. از 16- 17 سالگی جذب مسائل انقلاب شد و تحول عظیم زندگی وی با شروع نهضت اسلامی به وقوع پیوست.در هنگام انقلاب، همیشه در حال پخش اعلامیه های امام و سرگرم فعالیتهای سیاسی بود. شبها تا دیر وقت اعلامیه ها را به داخل منازل می انداخت. در تظاهرات فعالانه شرکت می کرد. یک بار نیز توسط مزدوران رژیم ضد مردمی بازداشت شد که پس از مدتی آزادش کردند. در 22 بهمن ماه سال 1357، مرحله جدیدی از زندگیش شروع شد. وی که در آن زمان دارای کمربند مشکی درکاراته بود، در پادگان بسیج به عنوان مربی آموزش ورزشهای رزمی مشغول به کار شد. وی در این مرحله تلاش و کوشش زیادی از خود نشان داد. بعد از حمله نظامی آمریکا به طبس، برای آموزش برادران مستقر در آنجا، داوطلبانه به محل اعزام شد. حامی سرسخت ارزشهای انقلاب بود و با کسانی که با این ارزشها در ستیز بودند به شدت مبارزه می کرد. با شروع جنگ تحمیلی در سال 1359، از اولین کسانی بود که خود را به جبهه های نور علیه ظلمت رساند و در قسمتهای مختلفی از جمله: واحد اطلاعات و عملیات و تخریب به طور فعال و جدی انجام وظیفه می کرد. شهید در 24 سالگی ازدواج کرد که مدت زندگی مشترک آنها 4 سال بود. و ثمره این ازدواج، دو فرزند، یک پسر به نام ابوالفضل و یک دختر به نام زهرا می باشند. در سال 1359، از ناحیه قفسه سینه مجروح شد و مدت 4 ماه در بیمارستان و منزل بستری بود. در سال 1361، دو بار به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد که سه ماه پس از رفتنش دوباره از ناحیه پا و صورت مجروح شد. مدت 5 ماه بر اثر جراحات وارده خانه نشین شد، بعد از چندی دوباره با توفیقات الهی سلامتی خود را باز یافت، مدتی را در یگان حراست و بعد در قسمتهای آموزش نظامی، معاونت رزمی و تدارکات به انجام وظیفه مشغول بود. مهدی، بعد ها نیز در طول جنگ، چندین بار به جبهه رفت و از نواحی مختلف بدن مجروح شد، ولی دست از مبارزه برنداشت. بیشتر در شناسایی ها شرکت می کرد. سرانجام به فرماندهی گردان حزب الله لشکر نصر 5 منصوب شد. در منطقه از ناحیه قلب مورد اصابت ترکش قرار گرفت، کمیسیون پزشکی رای به اعزام وی به انگلستان داد، ولی شهید نپذیرفت و گفت: نمی خواهم به دولت نو پا هزینه درمان خارج از کشور را تحمیل کنم. به رهبر کبیر انقلاب علاقه زیادی داشت. پیرو ولایت فقیه بود، وی در خلال صحبتهایش به کلام امام استناد می کرد. او بسیار شجاع و دلیر بود و در این صفات به حد کمال رسیده بود.حساس ترین مسئولیتها را در منطقه به عهده می گرفت. مسئول اطلاعات و عملیات بود و تا قلب دشمن نفوذ می کرد. بارزترین صفت وی، شجاعتش بود. نیروهایی که در گردان تحت فرماندهی او خدمت می کردند، در سلام کردن به وی مسابقه می گذاشتند، ولی کمتر کسی بود که بتواند بر ایشان در سلام کردن سبقت بگیرد. در 16 اردیبهشت 1365، عازم نبرد با دشمن بعثی شد که این جبهه رفتنش بیش از چهارده روز بیشتر طول نکشید. در 29 اردیبهشت 1365، در ماه مبارک رمضان، در جبهه مهران، آرزوی خود که همانا پیوستن به لقاالله بود، نایل آمد. شهید در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. یکی از همرزمانش از نحوه شهادت او می گوید: در موقع حمله رژیم بعثی به مهران، ساعت 11 ظهر بود که در مهران به پیشروی ادامه دادیم که ناگاه بر اثر اصابت تیر سیمینوف لبه ناحیه ران پا، ایشان مجروح شد و موقعی که خواستیم ایشان را به عقب انتقال دهیم، شهید گفت: شما به پیشروی ادامه دهید و مرا رها کنید، من خودم به عقب خواهم رفت. ما هر چه اصرار کردیم موثر واقع نشد و ما به پیشروی ادامه دادیم و ایشان نیز همان جا بر اثر شدت جراحات به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر این شهید در خواجه ربیع مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد مهدی ستاری : فرمانده گردان یاسین تیپ 21 امام رضا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آخرین فرزند خانواده ستاری در سال 1334 در روستای اخلمد در شهرستان چناران، در خانواده ای روحانی به دنیا آمد. از همان کودکی علاقه زیادی به فراگیری مسائل دینی و مذهبی نشان می داد و بیشتر در زمینه کتابهای مذهبی به مطالعه می پرداخت. دوران تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رسانید. از لحاظ درسی در حد بهترین‌ها بود. خواهرش زهرا ستاری که یک سال از او بزرگتر است می گوید: زمستان‌ها کرسی می گذاشتیم. یادم هست، شب بچه های کلاس را به خانه می آورد و دور کرسی می نشستند و شهید به آنها ریاضی درس می داد، درس‌هایش همه خوب بود.با وجود سن کم، قلم شیوایی داشت و یک بار که در دوره ابتدایی مقاله ای راجع به امام زمان نوشته بود، به خاطر ذکر نکردن اسم شاه در مقاله، مورد تهدید و سرزنش قرار گرفت. شرکت فعال و مداوم در مراسم و امور مذهبی، بخصوص در ایام محرم و صفر، او را میان دار این گونه مراسم معرفی کرده بود. شهید که اندک آشنایی به سبب شغل پدر با حرفه نجاری داشت، خودش برای مسجد جاکفشی درست کرد. او همچنین مکبر مسجد بود. عبد الرحیم دوزنده که از دوستان دوران کودکی شهید است، می گوید: با آنکه کودکی بیش نبود، آیات زیادی از قرآن را حفظ بود. نماز خوبی می خواند، مکبر بود و اذان نیز می گفت. نبود امکانات تحصیلی در روستا از یک سو و کمبود امکانات مالی برای تحصیل در مشهد از سویی دیگر، محمد مهدی را پس از پایان ششم ابتدایی به توصیه مادر روانه کار دکور سازی نزد یکی از اقوام کرد. او با هوش و فراست و پشتکار توانست پس از گذشت چند سال، در زمره یکی از دکور سازان برجسته مشهد در آید. مهربانی و اخلاق حسنه، ویژگی بارز تمام دوران زندگی او بود. با شروع حرکت‌ها و مبارزات انقلابی، وی نیز در صف انقلابیون و فعالین بود و توزیع نوارها و پخش اعلامیه های امام را به عده داشت. به خاطر شرکت در راهپیمایی، دستگیر و روانه کلانتری شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام و شروع جنگ تحمیلی، در پی فرمان امام مبنی بر نیاز نیرو در جبهه ها، شغل نجاری را رها کرد و به سپاه پاسداران پیوست و از سپاه چناران به منطقه اعزام شد. به تامین نیازهای جبهه اهمیت زیادی می داد. او این امر را از زادگاهش اخلمد و اطراف آن شروع کرد، و خود اولین نفری بود که مبلغی را هدیه کرد. همیشه گوش به فرمان امام بود. گر چه هیچ گاه خارج از سخن و میل پدر و مادر عمل نکرده بود، اما زمانی که پدر قصد داشت او را از رفتن به جبهه باز دارد، وی تکلیف شرعی اش را در اولویت قرار داد.شهید که صاحب سه فرزند بود، با آنان رفتاری همراه با احترام و مطابق سنشان داشت و محمد جواد فرزند ارشد وی که در رشته دندانپزشکی تحصیل کرده است می گوید: پدرم تا زمان شهادتش هرگز مرا تنبیه نکرد، از روش خشن تربیتی استفاده نمی کرد، ابهت خاصی داشت. برای تحصیل اهمیت خاصی قایل بود و آن را به کوچکترها پیوسته سفارش می کرد. زمانی که دختر برادرش در دانشگاه تهران پذیرفته شد، خودش امور وی را برعهده گرفت و هر بار که از منطقه باز می گشت ابتدا به دیدن او می رفت. شهید ستاری، زمانی که برای بازگرداندن پیکر های شهدا که در تیررس دشمن بودند، داوطلب شد، مثل همیشه آمادگی شهادت را داشت و هنگامی که پیکر یکی از شهدا را به دوش گرفته بود، در منطقه ماووت مورد اصابت ترکش قرار گرفت. ترکشها به ناحیه دست و کتف و پای راست وی آسیب رساند و او در همان جا در تاریخ 1/10/1366 هنگامی که حدود دو ماه از تولد عبدالرحمن آخرین فرزندش می گذشت و شهید تنها توانسته بود یک بار او را ببیند، به شهادت رسید. از وی پنج فرزند به یادگار مانده است. پیکر پاکش به زادگاهش منتقل شد و با شکوه فراوان توسط اهالی تشییع شد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بخش موچش کردستان شهید جعفر طالبی در سال 1336 در بخش سریش آباد از توابع شهرستان قروه تولد یافت .تا پایان سال پنجم ابتدایی به تحصیل ادامه داد و به دلیل کمبود ها ومشکلات مالی تحصیل را رها ساخت و همراه پدر بزرگوارش به کارگری پرداخت .در زمان اوجگیری شعله های انقلاب به خدمت سر بازی فرا خوانده شد .در زمان سربازی به خاطر فعالیت های سیاسی علیه رژیم منفور پهلوی و پخش اعلامیه های امام خمینی به شش ماه حبس محکوم گردید .در سال 1358 یعنی اندکی پس از تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد مقدس در شهرستان قروه در آمد . بعد از ایفای وظیفه در سمتهای مختلف ؛ فرمانده عملیات دربخش مو چش ،یکی از مناطق تابعه استان کردستان شد .اودر عملیات پاکسازی شهرستان سنندج از وجود ضدانقلاب، از ناحیه گردن مجروح شد .در تاریخ 25/9/1361 هنگام باز گشت از عملیات در کمین گروهکهای ضد انقلاب افتاد و به شهادت رسید .نیرو های ضد انقلاب بعد از به شهادت رسانیدن شهید طالبی پیکر مطهر او را سوزاندند . از شهید طالبی یک فرزند پسر به یادگار مانده است . ظاهری آرام و قلبی مهربان داشت ؛وقتی که به صو رت او نگاه می کردی سادگی و مهر بانی را می دیدی .تواضع و فرو تنی در وجود او موج می زد .آرام بود کمتر حرف می زد.مهربان بود به کسی بی احترامی نمی کرد .از کمک به تهیدستان لذت می برد .در بحبوحه ی جنگ ودرگیری هم از نماز غافل نمی شد .در کارهای خود مشورت می کرد و از دیگران راهنمایی می خواست . به مال دنیا چندان اهمیتی قائل نمی شد و بیشتر به آخرت می اندیشید .شجاع بود ؛از دشمنان اسلام نمی هراسید .خدمت به قرآن و اسلام را افتخار می دانست همیشه برای شهادت آماده بود و هر گاه که برای عملیات اعزام می شد غسل شهادت می کرد ؛از آشنایان و خانواده می خواست که برای شهادت او دعا کنند .به مطالعه کتابهای مذهبی بالا خص کتابهای شهید مطهری و شهید بهشتی علاقه خاصی نشان می داد .به حضرت امام (ره )عشق می ورزید و به سربازی ایشان افتخار می کرد . رعایت حجاب و تمام شئو نات اسلامی را توصیه می فر مود .نابودی دشمنان اسلام و برقراری عدل و برابری رااز بزرگترین آرزو های خود می دانست .شهید طالبی درسایه پدری پرورش یافت که او نیز در تاریخ 9/2/1366 در محل سلمانیه عراق براثر اصابت ترکش خمپاره شهید شد .آری شهدا مروارید هایی هستند که در صدف ایثار و جوانمردی ساخته می شوند و در دریای پاکی و اخلاص به تکامل و تعالی می رسند .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید پرویز کاکسوندی : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان دیواندره سال 1337 در روستای( گاو شله)دربخش قراتوره در شهرستان دیواندره به دنیا آمد .در سال 1343 به مد رسه رفت . تا پایان مقطع ابتدایی به تحصیل ادامه داد .سپس به خاطر مشکلات مالی خانواده،از تحصیل منصرف شد و در کنار پدر به کار کشاورزی پرداخت .در سال 1356 به خدمت سر بازی رفت .اما بعد از مدتی معاف شد و به شهر های آبادان و تهران مهاجرت کرد .در آن شهر ها کار می کرد که با انقلاب اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی(ره)آشنا شد وچون این انقلاب رادرراستای اهداف متعالی اسلام وپیشرفت کشور دیدبا آن همراه شد و به جمع عاشقان حضرت امام (ره )پیوست .او در بیشتر تظاهرات و راهپیمایی هایی که بر علیه رژیم منفور پهلوی صورت می گرفت شرکت می کرد و انزجار خود را از اعمال آن رژیم نشان می داد .پس از آنکه انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید به زاد گاه خود مراجعت کرد و مدتی در آنجا ماند در سال 1358 به دیواندره رفت و علارغم تلاش های سر سختانه ای که گرو هکهای ضد انقلاب برای جذب وی ، داشتند مشتاقانه به عضویت سازمان پیشمرگان کرد شاخه دیواندره در آمد .پس از مدتی مسئول یکی از گرو ههای پیشمرگان منطقه شد .در پی اد غام سازمان پیشمر گان مسلمان در سپاه به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان دیواندره در آمدو به دلیل شایستگی و تلاش های سر شاری که در راستای آزاد سازی روستاهای سنندج از لوث نیرو های ضد انقلاب نشان داد ؛ شهید افیونی ، معاون طرح و عملیات سپاه ناحیه کردستان ،مسئولیت یکی از جبهه های سنندج را به او محول کرد .بعد از آن مدتی ماموریت گرفت و به دیواندره رفت .طولی نکشید که به سمت فرماندهی گردان ضربت حضرت رسول (ص)آن شهرستان منصوب شد .در مهر ماه سال 1363 با دختری از شهرستان بیجار ازدواج کرد .اما هنوز پنجاه روز از ازدواج او سپری نشده بود که در تاریخ 18/8/1363 هنگامی که برای ایجاد کمین در اطراف روستا های قلعه گاه و حسین آباد در دیواندره رفته بود؛ پس از بازگشت از آنجا در کمین نیرو های ضد انقلاب قرار گرفت و بعد از نیم ساعت مقاومت شجاعانه ،از ناحیه سر و سینه تیر خورد و به شهادت رسید .مزار مطهر شهید در روستای گاو شله می باشد . شهید پرویز کاکسوندی چهره مهربانی داشت . نورانیت عجیبی که در چهره ی او نمایان بود ؛تعلق او را به عالم بالا نشان می داد و شهادت اواین را برای همگان آشکار ساخت .بیش از اندازه دلسوز و مهربان بود ،با دوستان و همرزمان خود مثل یک برادر رفتار می کرد و آنها را مورد دلجویی و تفقد قرار می داد .او همرزمان خود را هیچ گاه فراموش نمی کرد وبا اینکه فرمانده بود ، به جای آنها نگهبانی می داد . شجاعت و مر دانگی عجیبی داشت . همیشه با چهره گشاده در عملیات شرکت می کرد . اخم و افسر دگی در سیمای نورانی او حضور نداشت . سرعت عمل عجیبی داشت وبا بهره گیری از این خصوصیات بسیاری از نقشه های ضد انقلاب را خنثی می کرد و راهی برای پیروزی دشمن باقی نمی گذاشت . در طرح ریزی عملیات مهارت خاصی داشت . در هرعملیاتی که مجروح می شد به خاطر اینکه نیرو ها روحیه خود را از دست ندهند مجروحیت خود را پنهان می ساخت و با بدن مجروح به مبارزه ادامه می داد . علاقه شدیدی به سپاه داشت . از جنگیدن خسته نمی شد .به خانواده شهدا سر می زد و آنها را دلداری می داد .تدبیر ،شجاعت و دلیری او موجب شده بود که گردان ضربت حضرت رسول (ص)دیواندره به عنوان یکی از منظم ترین گردان های منطقه محسو ب گردد .او شجاعت را با اخلاص عجین می ساخت و از تکبر دوری می جست . سادگی و اخلاس از سر و پای او می بارید و نمو نه ساده زیستی و تواضع بود .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد کرمی : فرمانده واحد عملیات تیپ 39بیت المقدس(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1345 در بخش( سریش آباد) از توابع شهرستان قروه متولد شد .تا سال دوم دبیرستان درس خواند و با شروع جنگ تحمیلی درس و مدرسه را رها کرد و به جبهه های نور علیه ظلمت شتافت .در اردیبهشت ماه سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه در آمد . او پس از انجام وظیفه در سمتهای، فرماندهی واحد های مخابرات و اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان قروه به خا طر احساس مسئولیت نسبت به مسلمانان در کشور لبنان ، به صورت داوطلبانه راهی آن کشو ر شد و مدتی درآنجا به جوانان مسلمان لبنانی آموزش داد.بعد ازآن بنا به در خواست فرمانده تیپ 39 بیت المقدس، فرماندهی واحد اطلاعات و عملیات آن تیپ راپذیرفت . مدتی بعد به لشکر 27 محمد رسول الله(ص) انتقال یافت .در تاریخ 21/7/1365 هنگام بازگشت از عملیات شناسایی شبانه براثر برخورد با مین دشمن مجروح و پس از هدایت نیرو های تحت امر به سوی مقر رزمندگان اسلام در محل ارتفاعات مهران به شهادت رسید .پیکر پاک ومطهر شهید کرمی مدت یازده سال در آن محل باقی ماند که سر انجام توسط غیور مردان گروه تفحص کشف و در تاریخ 17/7/1376در گلزار شهدای زاد گاهش به خاک سپرده شد .از شهید کرمی دو فرزند دختر به یادگار مانده است . متواضع و با ادب بود به طوری که کمتر اتفاق می افتاد کسی از او ناراحت و دلگیر شود. تمام کسانی که شهید کرمی را می شناسند بدون شک براخلاص و صفای باطنی او صحه می گذارند. شهید کرمی انسانی مخلص و بی ریا بود وتمام کارهای او به قصد تقرب الهی انجام می شد. نماز ,دعا و تلاوت قرآن جزو امور اصلی و اساسی زندگی او محسوب می شدند .با وجود داشتن مسئولیت های مهم، هیچ گاه تواضع و فرو تنی از او دور نمی شد . بسیار کم مشاهده می شد که چهره او خالی از خنده و تبسم باشد . شجاع بود ودر راه مبارزه با دشمن از هیچ موقعیتی نمی هراسید .به سپاه عشق می ورزید و خدمت در سپاه را افتخار می دانست .در سخت ترین شرایط از نماز غافل نمی شد و دفاع و جهاد را بدون نماز بی معنا می پنداشت . فرازی از وصیت نامه شهید: شما ای برادران! امید این را دارم که هر کاری که می خواهید انجام دهید مورد رضای خداوند باشد. هر کاری که کردید با یاد خدا و برای خدا باشد. همیشه پیامهای شهدارا مطالعه کنید و ببینید که از ملت ایران چه در خواستی را کرده اند وآن را انجام دهید .راه حسین (ع)را ادامه دهید و حسین گونه زندگی کنید. به بیانات امام گوش داده و هرچه می گوید عمل کنید که راه خمینی همان راه حسین (ع)است.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جهان آرا : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی«خرمشهر» در سال 1333 در خانواده‌ای مستضعف، مسلمان، متعهد و دردکشیده در« خرمشهر» متولد شد. پایبندی خانواده او (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث گردید که از همان کودکی عاشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت. فعالیتهای سیاسی – مذهبی او از شرکت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. در سال 1348 در سن 15 سالگی – تحت تاثیر جنبش اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همراه عده‌ای از دوستان فعال مسجدی‌اش وارد مبارزات سیاسی شد. ابتدا به برپایی جلسات تدریس و تفسیر قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنکه در مبارزات انجمنهای اسلامی دانش‌آموزان نیز شرکتی فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزب‌الله خرمشهر درآمد. افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء کردند و در آن متعهد شدند که تحت رهبری حضرت امام خمینی(ره) تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ کوششی دریغ نکرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نکنند. بعد از آن، برای عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازی، روزه می‌گرفتند و به انجام عباداتشان متعهد بودند. این گروه برای انجام نبردهای چریکی، یکسری از ورزشها و آمادگیهای جسمانی را در برنامه‌های روزانه خود قرار داده بودند تا در ابعاد جسمانی و روحانی افرادی خود ساخته شوند. در سال 1351 این تشکل به وسیله عوامل نفوذی از سوی رژیم منحوس پهلوی شناسایی شد و شهید جهان‌آرا، به همراه سایر اعضای آن دستگیر گردیدند. پس از مدتی شکنجه و بازجویی در ساواک خرمشهر، سید محمد به علت سن کم به یکسال زندان محکوم و به زندان اهواز منتقل گردید. مدتی که در زندان بود در مقابل شدیدترین شکنجه‌ها مقاومت می‌کرد، به همین جهت دوستانش همیشه از طرف او خاطر جمع بودند که هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد کرد. ایشان با اخلاق و رفتار پسندیده و حسن برخوردش، عده‌ای از زندانیان غیرسیاسی را نیز به مسیر مبارزه و سیاست کشانده بود. پس از آزادی از زندان، پرتلاشتر از گذشته به فعالیت خود ادامه داد و ساواک او را احضار و تهدید کرد تا از فعالیتهای سیاسی و اسلامی کناره‌گیری کند. تهدیدی بی‌نتیجه، که منتهی به نیمه مخفی شدن فعالیتهای او و دوستانش گردید. پس از اخذ دیپلم (در سال 1354) برای ادامه تحصیل راهی مدرسه عالی بازرگانی تبریز شد و برای شکل‌گیری انجمن اسلامی این مرکز دانشگاهی تلاش نمود. در این زمان در تکثیر و پخش اعلامیه‌های امام امت(ره) و نیز انتشار جزوه‌ها و بیانیه‌های افشاگرانه علیه سیاستهای سرکوبگرانه رژیم فعالیت می‌کرد. در سال 1355 به دلیل ضرورتی که در تداوم جهاد مسلحانه احساس می‌کرد به گروه منصورون پیوست. از همین دوران بود که به دلیل ضرورتهای کار مسلحانه مکتبی، ناچار به زندگی کاملاً مخفی روی آورد. سال 1356 مامور جابجایی مقادیری سلاح از تهران به اهواز شد. در حالی که گروه توسط عوامل نفوذی ساواک شناسایی شده و گلوگاههای جاده تهران – قم توسط مامورین کمیته مشترک ضدخرابکاری کنترل می‌شد، وی ماهرانه خودرو حامل سلاحها را از تور ساواک عبور داد و به اهواز رساند با همین سلاحها محمد و دوستانش دست به اجریا تعدادی عملیات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب کارگران شرکت نفت در اهواز) زدند. در کنار فعالیتهای مسلحانه، امور سیاسی – تبلیغی را نیز از یاد نمی‌برد و دامنه فعالیتهایش را به شهرهای تهران، قم، یزد، اصفهان و کاشان گسترش داد. در تاریخ 2/2/1357 سیدعلی جهان‌آرا، برادر سیدمحمد نیز توسط ساواک به شهادت می‌رسد. در بهار و تابستان سال 1357 محمد تصمیم می‌گیرد تا به منظور گذراندن آموزش و کسب تجارب نظامی بیشتر همراه با عده‌ای از دوستان خود به سوریه و اردوگاههای مقاومت فلسطین برود. شهید حجت‌الاسلام سیدعلی اندرزگو مسئولیت اعزام سید محمد و دوستانش را عهده‌دار می‌شود. پس از اعزام گروهی از یاران محمد و همزمان با راهی شدن خود او، کشتار مردم تهران در میدان ژاله سابق توسط رژیم صورت می‌گیرد که محمد را از رفتن به خارج منصرف می‌نماید. او تصمیم می‌گیرد در ایران بماند و به مبارزه در شرایط حاد آن دوران ادامه دهد. در پاییز سال 1357 در پی اعزام تانکهای ارتش رژیم شاه به خیابانهای اهواز و کشتار مردم، سید محمد و دوستانش تصمیم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهر کننده می‌گیرند. در یک درگیری سنگین با نیروهای زرهی رژیم، حدود 30 نفر از مزدوران و چماقداران شاهنشاهی را مجروح می‌کنند و سالم به مخفی‌گاه خویش باز می‌گردند. با پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و دوم بهمن 1357 سید محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر باز می‌گردد. به منظور حراست از دست‌آوردهای فرهنگی، سیاسی انقلاب اسلامی و تلاش در جهت تعمیق و گسترش آنها و جلوگیری از تحقق توطئه‌های عوامل بیگانه، که با طرح مساله قومیت و ملیت سعی در ایجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسیر انقلاب داشتند، شهید جهان‌آرا همراه عده‌ای از یاران خویش کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر را تشکیل داد تا با بسیج مردم و نیروهای جوان و تشکل حرکت سیاسی‌شان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئه‌های دشمنان آماده نماید. شهید جهان‌آرا خود مسئولیت شاخه نظامی کانون را عهده‌دار گردید و با توجه به تجربیات و آگاهیهای نظامی، به آموزش برادران و سازماندهی آنان پرداخت و با عنایت به اطلاعاتی که از جنگ چریکی و شهری داشت، شهر را به چندین منطقه تقسیم کرد و مسئولیت حفاظت از هر منطقه را به عهده تیمهای مشخص نظامی گذارد که شاخه نظامی کانون به عنوان واحد اجرایی دادگاه انقلاب عمل می‌کرد. کانون توانست به یاری دادگاه انقلاب، عده‌ای از عمال حکومت نظامی و برخی از سرمایه‌داران بزرگ را، که عوامل مزدور بیگانه توسط آنان کمک مالی می‌شدند، دستگیر و به مجازات برساند. در شکل‌گیری سپاه« خرمشهر» نقش فعال و اساسی داشت و ابتدا مدتی مسئولیت واحد عملیات را به عهده گرفت. در آن زمان با توجه به ضعف عملکرد دولت موقت در تامین خواسته‌های طبیعی و اولیه مردم محروم منطقه،‌ گروهکهای چپ و راست تلاش داشتند تا با طرح ضعفهای ناشی از حکومت ستمشاهی، نظام و کل حاکمیت آنرا زیر سئوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبری آن بدبین و به مقابله با آن بکشانند. جریان منحرف و وابسته «خلق عرب» نیز به عنوان یکی از ابزارهای استکبار جهانی، در منطقه قد علم کرده بود تا برای اشاعه اهداف استکبار، با پشتیبانی حزب بعث عراق، اعلام موجودیت نماید و عملاً با طرح اختلفا شیعه و سنی،‌ برای تجزیه خوزستان و رویارویی همه جانبه با نظام جمهوری اسلامی ایران برخیزد. شهید جهان‌آرا در این شرایط به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد. شهید جهان‌آرا با بکارگیری پاسدارن انقلاب و همکاری مردم، این آشوب را سرکوب و با عناصر فرصت‌طلب قاطعانه برخورد کرد و به لطف خدای تبارک و تعالی بساط این گروهک ضدانقلابی برچیده شد. از اقدامات مهم و حیاتی شهید در این زمان، تشکیل یک واحد عمرانی در سپاه بود؛ زیرا جهادسازندگی در این شهر هنوز راه‌اندازی نشده بود. ایشان برادران سپاه را برای حفاظت از دست‌آوردهای انقلاب و ایستادگی در مقابل عوامل بیگانه تشویق و ترغیب می‌کرد تا به خدمت و امداد برادران روستایی و عرب ساکن در نقاط مرزی که در معرض تهاجم فرهنگی عوامل بیگانه قرار داشتند، بشتابد و با کار عمرانی و فرهنگی زمینه‌های عدم پذیرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقویت کنند. در واقع وی دو عامل فقر و جهل را زمینه اساسی فعالیت ضدانقلاب در منطقه می‌دانست و با درک این مساله ضمن تکیه بر مبارزه پیگیر علیه عوامل بیگانه، به ضرورت کار فرهنگی و تامین نیازهای مردم منطقه اصرار فراوان داشت. شهید جهان‌آرا در جریان کودتاه نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حرکت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به کمک نیروهای مومن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و کشف بخشی از شبکه کودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهده‌دار بود. ایشان ضمن اینکه با زیرکی و درایت در خنثی کردن این توطئه عمل می‌کرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند. در غروب روز 31 شهریور 1359 عراقیها شهر خرمشهر را زیر آتش گرفتند و مطمئن بودند که با دو گردان نیرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طریق پل ذوالفقاریه، به آبادان دسترسی پیدا کنند و در فاصله کوتاهی به اهواز رسیده و خوزستان عزیز را از کشور جمهوری اسلامی جدا نمایند. اما پیش‌بینی متجاوزین بعثی بهم ریخت و آنها در مقابل مقاومت دلیرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زیادی از توان نظامی خود را (بیش از دو لشکر) در این نقطه، زمین‌گیر کرده و 45 روز معطل شوند و در نهایت پس از عبور از دو پل کارون و بهمنشیر، آبادان را به محاصره در آورند. شهید جهان‌آرا در مورد یکی از صحنه‌های این حماسه عاشورایی می‌گوید: «امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می‌دیدیم. بچه‌ها توسط بی‌سیم شهادتنامه خود را می‌گفتند و یک نفر پشت بی‌سیم یادداشت می‌کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه‌ها می‌خواستند شلیک کنند، گفتم: کا که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه اطراف را می‌زدند و پیش می‌آمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی‌جی داشتیم، با بلند شدن از گودال،‌ اولین تانک را بچه‌ها زدند. دومی در عقب‌نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب‌نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر، ... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود ...» جانباز عزیز جنگ، برادر محمد نورانی در این باره می‌گوید: «وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می‌آمد. درداخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشواست. همین طور بچه‌ها در خون خودشان می‌غلطند. اسلحه‌ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان‌آرا با جیپ تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه‌ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً‌ متاثر شده بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه‌ها را دادیم اما امام را داریم، ان‌شاءالله امام خمینی(ره) زنده باشد.» آنها با دست خالی در حالی که اسلحه و مهمات نداشتند و سیاست بازانی چون بنی‌‌صدر ملعون و مشاورین جنگی او معقتد بودند که خرمشهر و آبادان ارزش سیاسی – نظامی ندارد، باید زمین داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و کوچه به کوچه با مزدوان بعثی جنگیدند و به فرمان رهبر و مقتدای خود، مردانه ایستادگی کردند و با توجه به اینکه پاسداران سپاه خرمشهر کم بودند با عده‌از مردم مسلمان و مومن، مانع اشغال شهر شدند. تا اینکه رزمندگان، خودشان را در گروههای کوچک (در حد دسته و گردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهی این سردار دلاور اسلام علیه دشمن وارد عمل شدند. در این مرحله شهید جهان‌آرا با سازماندهی مناسب نیروهای سپاه و مردمی و بکارگیری به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نیروهای عراقی تنگ کرده بود. اما فشار دشمن هر روز بیشتر می‌شد و ادوات و تجهیزات جنگی زیادی را وارد عمل می‌کرد. برادری تعریف می‌کند: «روزهای آخر این مقاومت بود که بچه‌ها با بی سیم به شهید جهان‌آرا اطلاع دادند که شهر دارد سقوط می‌کند. او با صلابت به آنها پیام داد که باید مواظب باشیم ایمانمان سقوط نکند.» شهید جهان‌آرا می‌گفت: «آرزو می‌کنم در راه آزاد کردن خونین‌شهر و پاک کردن این لکه از دامان جوانان شهید شوم.» او و همرزمانش با توکل به خدا، خالصانه جانفشانی کردند. در برابر دشمن ایستادند و با فرهنگ شهادت‌طلبی در برابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت کردند و زیر بار ذلت نرفتند و یکبار دیگر حماسه حسینی را در کربلای ایران اسلامی تکرار نمودند. سردار غلامعلی رشید در ارتباط با این حماسه به لحاظ نامی می‌گوید: «مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعیت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقیم داشت، بلکه در سرنوشت کلی جنگ نیز تاثیر گذاشت و باعث تاخیر حمله عراقیها به اهواز گردید و آنها توانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزیز شهید جهان‌آرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یارانش به ما آموخت که چگونه باید در برابر دشمن مردانه جنگید.» شهید «جهان‌آرا» در کنار فعالیتهای گسترده نظامی، به مسئله خودسازی و جهاد با نفس و کوششهای عرفانی در جهت تقرب هرچه بیشتر به خداوند با تلاوت پیوسته قرآن، دعا و تلاش برای افزایش میزان آگاهیهای سیاسی و اجتماعی توجه ویژه‌ای داشت. از قدرت تجزیه و تحلیل بالایی برخوردار بود و نفوذ کلام عجیبی داشت. خوش خلقی، قاطعیت، خلوص، تقوی، توکل، فداکاری، اعتماد عمیق به ولات فقیه و حضرت امام(ره) و خستگی‌ناپذیری از خصوصیات بارز وی بود. به برادران می‌گفت: «انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک امتحان الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان آن امتحان باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنه‌ها با خلوص و شهامت، محکم بایستیم و از طولانی شدن دوران امتحان و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید افکار شرک‌آلود و وابستگیها، پاک و خالص می‌کنیم، ریشه و نهال انقلابمان عمیق و استوارتر می‌شود و از انحراف و شکست مصون می‌ماند.» در مبارزات، هیچ‌گاه به مسیر انحرافی گام ننهاد و همیشه از محضر علما و روحانیون کسب فیض می‌کرد. عشق و علاقه زیادی به حضرت امام خمینی(ره) داشت و تکلیه کلامش این بود: من مخلص و چاکر امام هستم. از جمله سخنانش این بود که: مادامی که به خدا اتکال داریم و رهبریت بزرگی چون امام داریم، هیچ غمی نداریم. سید محمد دارای روحیه‌ای عرفانی بود و بسیاری از اوقات دیده می‌شد که در حال راز و نیاز با خدای خود است. زمانی که در زندان به سر می‌برد، از نماز شب غفلت نمی‌کرد. تواضع و فروتنی در سید موج می‌زد. با وجود اینکه فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده داشت خود را یک بسیجی می‌دانست و در حالی که فرماندهی قاطع بود اما رابطه عاطفی و برادرانه خود را با نیروهای تحت امر حفظ کرده بود. او به تربیت کادرهای کارآمد توجه خاصی داشت و در رشد دادن نیروهای مردمی، تلاش چشمگیری نمود. صبر و استقامت، فداکاری و شهادت‌طلبی از خصایص بارزی بود که وجود سید را بسان شمعی در انقلاب ذوب نمود و جان شیرینش را فدای جانان کرد در ساعت 30/19 دقيقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عمليات ثامن‌الائمه) يك فروند هواپيماي سي-130 از اهواز به مقصد تهران در حركت بود تا بدن پاك و مطهر شهدا با به خانواده‌هايشان و مجروحين عزيز جنگ را به بيمارستانها برساند، كه در منطقه كهريزك تهران دچار سانحه شد و سقوط كرد. از جمله شهداي اين سانحه تيمسار سرلشكر شهيد ولي الله فلاحي (جانشين رئيس ستاد مشترك آجا)، سرتيپ شهيد موسي نامجو (وزير دفاع)، سرتيپ خلبان شهيد جواد فكوري (مشاور جانشين رئيس ستاد مشترك آجا)، سردار سرلشكر پاسدار شهيد يوسف كلاهدوز (قائم مقام فرماندهي كل سپاه) و سردار سرلشكر پاسدار شهيد سيد محمد علي جهان‌آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند. شهيد سيد محمد علي جهان‌آرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداكاري خالصانه در سخت‌ترين شرايط، به آرزوي ديرين خود رسيد و به شرف شهادت نايل آمد.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید بقایی : فرمانده قرارگاه یکم کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در بهمن ماه سال 1337 ه.ش. در خانواده‌ای معتقد و مذهبی در شهر« بهبهان» چشم به جهان گشود. هیچکس نمی‌توانست عظمت روحی نوزاد ناتوان آن روز را در 22 سال بعد شاهد باشد، گرچه از همان ابتدا با رفتار متینش در خانواده و علاقه‌اش به مسائل مذهبی و رعایت آنها در سنین 10-12 سالگی رشد فکری و فرهنگی او مشخص و نمایان گردید. از تکبیر گفتن در مسجد محل آغاز کرد و تا آخر عمر از مسیر اسلام و پیروی از روحانیت متعهد خارج نشد. هوش سرشار و استعداد بالای وی باعث شد تا تحصیلات کلاس پنجم و ششم (نظام قدیم) را در عرض یک سال در یکی از مدارس« بهبهان» بگذارند و سپس رشته ریاضی را برای ادامه تحصیل در دبیرستان انتخاب کند. پس از سپری کردن تحصیلات دبیرستان و گذراندن کنکور، در رشته مهندسی شیمی دانشگاه« اهواز» پذیرفته شد، اما این رشته نظرش را تامین نکرد و گفت: من باید کاری را به عهده بگیرم که واقعاً بتوانم خدمت به این مردم مستضعف بکنم. به همین دلیل سال آخر دبیرستان را مجدد طی کرد و دیپلم رشته طبیعی را اخذ نمود و این بار پس از شرکت درکنکور، در رشته فیزیوتراپی دانشگاه اهواز قبول شد. علاوه بر درس، مجید را می‌توان یکی از فعالترین دانش‌آموزان دبیرستان در زمینه‌های مختلف ورزشی، سیاسی، دینی و اجتماعی دانست. در سال 1354، فعالیتهای او در دانشگاه شکل گرفت و تماسهایش تشکیلاتی شد. وی برای مبارزه با رژیم شاه نقش تعیین کننده‌ای را در رهبری مبارزات دانشجویی دانشگاه اهواز و غیر دانشگاهیان به عهده گرفت. در سالهای 55 و 56 که مبارزات ملت مسلمان به اوج خود نزدیک می‌شد او از عناصر هدایت کننده تظاهرات علیه رژیم بود. در همین هنگام با برادران گروه منصورون ارتباط بیشتری برقرار کرد. فعالیتهای این گروه در بهبهان عبارت بود از: آگاهی دادن به مردم، متشکل کردن برادران حزب‌الله، انجام عملیات نظامی علیه عمال رژیم شاه و ... در بدو تشکیل این گروه وارد شاخه نظامی شد و رهبری برخی عملیات مسلحانه را در آن زمان به عهده گرفت. او حتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی برای جلوگیری از اقدامات احتمالی چماق به دستان شاه، تیمهای گشتی را برای حفظ و امنیت شهر و نوامیس مردم سازماندهی کرد و با همکاری برادران دیگر طرح تشکیل تعاونیهای امام را برای تامین مایحتاج مردم ارائه داد. نسبت به اصالت حرکتهای انقلابی تعصب داشت و در جریان انقلاب، در همه صحنه‌ها فعالانه شرکت می‌کرد و با هوشیاری خاصی ترفند‌های دشمنان اسلام بویژه منافقین را شناسایی و در جهت خنثی نمودن آنها اقدام می‌نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در دادگاه انقلاب اهواز مشغول به کار شد. شهید «بقایی» در خنثی کردن و سرکوبی توطئه آمریکایی خلق عرب (که در خوزستان راه‌انداخته بودند) نقش چشمگیری داشت، به طوریکه با زحمات و فداکاریهای او، ضربات شدید و مهلکی به این گروه دست‌نشانده وارد شد. کار نظامی او پس از انقلاب هم ادامه داشت. فعالیتش را در این زمینه با حضور در کمیته و شهربانی آغاز کرد و اقدامات همه‌جانبه‌ای را در جهت به دام انداختن سرسپردگان رژیم پهلوی که در آن زمان متواری بودند، انجام داد. در کنار این فعالیتها او معقتد بود که جامعه بعد از پیروزی انقلاب احتیاج به کارهای فرهنگی دارد. به همین خاطر به تشکیل کانون نشر فرهنگ اسلامی در بهبهان پرداخت، که فعالیتهای این کانون در زمینه‌های فرهنگی – تبلیغی شهر بسیار موثر بود. شهید بقایی به علت تبحر و ذوقی که به کارهای تبلیغاتی داشت در زمینه تهیه پوستر، نوار سخنرانی، فیلم، ویدیو، طراحی، نقاشی و خطاطی وارد عمل شد و نمایشگاهی از جنایات رژیم شاه و اسناد ساواک در شهر بهبهان را به نمایش گذاشت. او خود طراح و خطاط زبردستی بود و با خط زیبایش، احادیث اهل بیت عصمت و طهارت (ع) را می‌نوشت و بر در و دیوار شهر نصب می‌کرد. با گذشت مدتی از پیروزی انقلاب اسلامی به دانشگاه رفتو هنگامی که بنا به فرمان حضرت امام(ره) در خرداد سال 1358 جهاد سازندگی تشکیل به عضویت جهاد بهبهان درآمد و مدتی در آنجا مشغول فعالیت بود. وی تا اوایل جنگ تحمیلی تقریباً‌ با همه ارگانهای انقلابی در ارتباط بود و با حضور فعالانه خود و ارائه راه‌حلهای ابتکاری باعث حفظ روح امید، تحرک و نشاط در همگان می‌شد .پیش از آغاز جنگ تحمیلی به توصیه سردار محسن رضایی (فرمانده سابق سپاه) به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در واحد روابط عمومی (تبلیغات – انتشارات) سپاه «امیدیه» به فعالیت مشغول شد. با تشکیل دفتر هماهنگی و تحقیق و بازرسی در سپاه «خوزستان» وانتخاب شهید دقایقی به عنوان مسئول این دفتر، وی جهت همکاری با ایشان به «اهواز» منتقل شد. ماههای اول جنگ بود که ایشان از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده سپاه در اتاق جنگ (که در آن زمان جلساتش در لشکر 92 زرهی اهواز تشکیل می‌شد) معرفی گردید. یکی از فعالیتهای مهم او تلاش در جهت هماهنگی بین سپاه و ارتش بود. با اینکه بنی‌صدر خائن در این مورد به انحای گوناگون کارشکنی می‌کرد لیکن او در این ماموریت، به خوبی کارها و وظایف محوله را پیگیری می‌نمود. اواخر آبان ماه سال 1359 به ایشان ماموریت داده شد برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده شوش را داشت و در آن موقع در 3 کیلومتری آن مستقر شده بود، به شهرستان شوش برود. ابتدا در کنار برادر مرتضی صفار، سپاه آنجا را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش به عهده ایشان گذاشته شد. در این مسئولیت ایشان علاوه بر طراحی عملیات و نبردهای موفق علیه دشمن که در قالب گروههای رزمی کوچک به اجرا در می‌آمد، به برادر دقایقی نیز در تشکیل آموزشگاه فرماندهی دسته، گروهان و گردان کمک می‌کرد. بتدریج که سیاست جنگی نیروهای خودی از حالت تدافعی به تهاجمی تغییر یافت، به همین نسبت نیز نقش ایشان در صحنه‌های نبرد جدی‌تر از هر زمان شد و در مقاطعی از جمله عملیات طریق‌القدس (فتح بستان) وی مانند یک رزمنده تک‌ور وارد عمل گردید. از آن پس به دلیل روح بلند و اشتیاق فراوانش برای درگیر شدن مستقیم با دشمن و لیاقت و شایستگیهایی که در زمان فرماندهی سپاه شوش از خود نشان داده بود، از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان فرمانده قرارگاه لشکر فجر برگزیده شد. شهید بقایی در عملیات فتح‌المبین به عنوان فرمانده قرارگاه فجر در طرح‌ریزی و هدایت یگانهای عمل کننده جهت آزادسازی ارتفاعات ابوصلبی خات (سایت رادار) نقش بسیار موثر و مهمی داشت. در واقع آزادسازی این محور حساس و با اهمیت با همکاری و هماهنگی و هدایت مناسب این شهید بزرگوار و شهید حسن باقری در فرماندهی قرارگاه نصر محقق شد. در شناسایی و طراحی عملیات بیت‌المقدس در کنار شهید حسن باقری همچون دیگر نبردها نقش به‌سزایی داشت. در این عملیات او با برنامه‌ریزی دقیق و هماهنگ، توانست نیروهای تحت امر خود را با همیاری برادران جان برکف هوانیروز از شمال فکه به جنوب انتقال داده و به علت شایستگی بالایی که از خود در سمت فرماندهی لشکر نشان داد، قرارگاه تحت فرماندهی ایشان (فجر) در کنار قرارگاههای نصر و فتح، مسئولیت شکستن حصر دفاعی خرمشهر را به عهده گرفت و با عنایت الهی هر سه قرارگاه با نبرد دلاورانه تاریخی و با هماهنگی کامل، خونین شهر را به دامان میهن اسلامی بازگرداند. ایشان پس از عملیات رمضان به سمت معاونت شهید باقری در فرماندهی قرارگاه کربلا منصوب شد. بعد از عملیات محرم بود که اوپس از آنکه شهید باقری جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه گردید، مسئولیت قرارگاه یکم کربلا را به عهده گرفت. زندگی پرافتخار این شهید بزرگوار پیوسته قرین با عبادت و زهد و خداجویی بود، او از کودکی به مسائل مذهبی علاقمند بود و چند سال قبل از اینکه به سن تکلیف برسد، نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و احکام دینی را به خوبی عمل می‌کرد. از کودکی با مسجد مانوس بود و به طور فعال در جلسات قرائت قرآن شرکت می‌کرد و توجه زیادی به دعا و زیارت ائمه اطهار (ع) داشت، آنقدر برای ذکر مصائب اهل بیت(ع) اهمیت قایل بود که می‌گفت: همین مراسم روضه‌خوانی ما را نگه داشته است. برای اقامه نماز اهمیت فوق‌العاده‌ای قائل بود. همواره تلاش می‌کرد نماز به جماعت خوانده شود. در هنگام بجاآوردن فریضه نماز آنقدر خشوع داشت که وقتی برادران همرزمش او را در آن می‌دیدند به حالش غبطه می‌خوردند. شهید بقایی علاقه زیادی به حضرت امام خمینی(ره)، و روحانیت داشت و فقط با حرکتهایی که در خط امام بود و با کلام روحانی معظم‌له مطابقت داشت، همراهی می‌کرد. معتقد بود که گروهگرایی برای انسان تعصب و عجز فکری بوجود می‌آورد و می‌گفت: شما فقط ببینید حضرت امام خمینی(ره) چه می‌گوید، از آن تبعیت کیند. در مبارزات سیاسی – مذهبی هرگز خودسرانه عمل نمی‌کرد و سعی بر این داشت که مبارزاتش در مسیر مکتب باشد، در واقع، انقلابی بودن مجید با مکتبی بودنش قرین بود. و سعی می‌کرد در زندگی، کار و مبارزه، با جواز شرعی عمل کند. شهید بقایی علاقه عجیبی به نیروهای بسیج مردمی داشت و هرجا مشکلی پیش می‌آمد از آنها دفاع می‌کرد. رفتار او با نیروهای بسیجی آمیخته با ملاطفت و مهربانی بسیار بود. با آنها نشست و برخاست می‌کرد و با آنها غذا می‌خورد. بارها مشاهده می‌شد وقتی در مسیرش بسیجیها را می‌دید، از ماشین پیاده شده و با آنها مصافحه می‌کرد. او می‌گفت: یکی از رمزهای موفقیت ما قدردانی از نیروهای مردمی است. قبل از عملیات والفجر مقدماتی قرار شد که عده‌ای از مسئولین و فرماندهان نظامی جنگ، دیداری با حضرت امام خمینی(ره) داشته باشند، اما شهید بقایی گفته بود که باید برای شناسایی این عملیات در منطقه بمانیم، به همین دلیل او به همراه عده‌ای دیگر از جمله شهید حسن باقری در منطقه عملیاتی ماندند و صبح روز بعد به اتفاق ایشان و چند تن از فرماندهان دیگر با دو دستگاه جیپ جهت شناسایی منطقه به طرف محل مورد نظر حرکت کردند. شهید بقایی در طی مسیر مشغول تلاوت قرآن و حفظ سوره والفجر بود. او به کمک یکی از دوستانش این سوره شریفه را از حفظ می‌خواند. پس از رسیدن به مقصد، همگی از ماشین پیاده شده و به طرف سنگر دیده‌بانی حرکت نمودند. ایشان در بین راه به برادران همراه می‌گوید: آیا می‌شود انسان به این درجاتی که خداوند در قرآن فرموده است، برسد که: «یا اَیتهاالنَّفس المُطمَئنَّه ارِجِعی الی ربِّکِ راضیَهً مرضیهً فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی» و آیا خدا توفیق این امر مهم را به انسان می‌دهد که به آن مرحله عالی نایل گردد؟ هنوز کلام مجید به انتها نرسیده بود که خمپاره دشمن به نزدیکی آنان اصابت کرد و او جواب سئوال خود را با فوران خون مطهر و قطع پاهایش دریافت نمود و بدین سان عاشقانه و خالصانه به سوی پروردگار خویش پرواز کرد و به درجه قرب و رضوان الهی دست یافت.

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالرضا موسوی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی«خرمشهر» روز جمعه بیست و نهم فروردین ماه سال 1335 در« خرمشهر» و در خانواده یکی از سادات عرب زبان ،فرزندی به دنیا آمد که او را «عبد الرضا» نامیدند .تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر «خرمشهر» گذراند .به دلیل هوش سرشار و استعداد فراوان برای یاد گیری ،همیشه دانش آموزی ممتاز و موفق بود .در این مرحله زندگی به خاطر دارا بودن خصلتها و فضایل اخلاقی خاصش در خانواده ،دارای حرمت و احترام به خصوصی بود و در محیط اجتماعی محله شان ،علی رغم وجود بسیار فسق و فساد ،هیچ گاه دامن خود را به معیت نیالود .به قول خودش بجز راه بین خانه و مدرسه و درس خواندن و بازی فوتبال در اوقات فراغت کار دیگری نداشت . در سن 18 سالگی با معدل 58/ 19 دیپلم گرفت .در کنکور اعزام به خارج از کشور ،مقام اول را کسب نمود و در کنکور سراسری نیز شرکت کرده ،با رتبه ای بسیار چشمگیرقبول شد و در دانشگاه« تهران» به تحصیل در رشته پزشکی پرداخت . از یک سو بسیار روی تحصیل تاکید و اصرار داشت و تربیت افراد متخصص و متعهد را ضرورت جامعه می دانست و از طرفی نیز محیط دانشگاه را یک محیط غیر اسلامی و نفرت انگیز می دید که ظاهری روشنفکرانه دارد و غالبا ارضا کنند ه خصلت های نفسانی است. به این دلیل بود که فعالیت های خود را در حصار دانشگاه محدود نکرد و سعی نمود با توجه به واقعیت هایی که لمس کرده بود ،به برخوردهای اصولی تر در مقابل معضلات آن روز اجتماع دست بزند. بدین ترتیب با اجاره ی خانه ای در جنوب شهر تهران – علی رغم توانایی تهیه مسکن در نقاط مرفه شهر – رابطه ای نزدیک با توده محروم و زحمتکش آن مناطق بر قرار کرد و باخرید کتب مذهبی برای آنها ،اندک اندک ارتباط فکری عمیقی با آنان بر قرار نمود و این اولین اقدام او برای شروع فعالیت های جدی سیاسی بود . پس از چندی بنا بر تصمیماتی که با دوستان و همفکرانش گرفت ،قرار بر این شد که هر کس به شهر و منطقه زندگی خود برگردد تا به کمک شناختی که از ویژگیها و فرهنگ و سنتهای بومی مردم منطقه خود دارد ،بتواند رابطه جدی تری با مردم بر قرار کند .بدین لحاظ او هم خود را به دانشگاه «جندی شاپور»در« اهواز »منتقل نمود و در محیط جدید به فعالیت ادامه داد .در اواخر سال 1355 از طرف گارد دانشگاه به او اخطار شد که اگر به فعالیت های خود ادامه دهد ، اخراج خواهد شد .اما وی بی توجه به این هشدار ،فعالیتهای خود را وجهه سیاسی بیشتری پیدا کرده بود ،ادامه داد و در نتیجه پس از گذشت چند ماه برای دومین بار به او اخطار داده شد ؛و عاقبت از دانشگاه اخراج گردید و با توجه به تصمیمات قبلی که با دوستانش گرفته بود ،به خرمشهر باز گشت و فعالیت های خود را پی گرفت . باید خویش را از قید تمامی آلودگی ها و منیت ها آزاد سازیم و در حقیقت ،به جبهه اساسی جهاد که مبارزه و کوشش در جهت تصییح وجودی و نزدیکی و انطباق بر معیارهای انسان ساز اسلام است ،روی آوریم و بدانیم که با لا ترین جهاد ها ،کوشش های بی ریا و فداکاریهای بی نام و نشان و خدمتهای مخلصانه و مومنانه است ،بی اینها هیچگونه لیاقت و صلاحیت امری را متصور نباشید . به دلیل جو گروهگرایی ،ضدیت ،تفرقه و خودمحوری حاکم بر «خرمشهر» ،وی در ابتدا سعی کرد که به کمک فعالین شهر ،در میان تمامی افراد مبارز منطقه اعم از روحانیون ،بازاریان مذهبی و جوانان مبارز و ...وحدت ایجاد کند و انسجام و هماهنگی لازم برای پیشبرد اهداف انقلابی را بر قراذر سازد .در همین راستا و به موازات رشد انقلاب اسلامی در کشور ،او نیز در بر پایی تظاهرات و درگیری ها ی خیابانی «خرمشهر» و بسیج مردم در تشکیل اولین حرکت های ضد رژیم ،نقش عمده ای را ایفا نمود و در این زمینه به دعوت سخنرانان و وعاظ آگاه و تکثیر و توزیع نوارها و اعلامیه های حضرت امام می پرداخت و با تشکیل نمایشگاته های کتاب در مساجد و بر قراری کلاس های تفسیر قرآن و نهج البلاغه جوانان را به مساجد می کشاند همچنین با جوانان مبارز شهرهایی چون« اهواز »،«آبادان »،«بهبهان» ،«اندیمشک» و« دزفول »تماس برقرار نموده و تشکل گسترده ای از جوانان پر شور و انقلابی به وجود آورد . در «خرمشهر» به دلیل فشار ساواک و پلیس رژیم ،اقدام به اجاره خانه ای به عنوان خانه تیمی نمود و فعالیت نیمه علنی اختیار کرد . وی همچنین به عضویت حزب ا.. خرمشهر در آمده و در آنجا با همرزم همیشگی اش ،شهید «جهان آرا» آشنا شد . به دنبال بر قراری حکومت نظامی ،تمامی جوانان فعال شهر ،از جمله« عبد الرضا»دستگیر شد ه و به زندان افتادند . فعالیت های سیاسی – اجتماعی او پس از پیروزی انقلاب شرکت در تشکلی موسوم به کانون« فرهنگی نظامی» در «خرمشهر» بود ،که توسط افراد مبارز و مسلمان شهر به وجود آمده بود .او در عین حال که شدیدا معتقد به ایجاد تشکیلاتی در سطح شهر برای مقابله با ضد انقلاب داخلی بود ،اما به دلیل طیفی که کانون را تشکیل داده بودند ،،شرکت فعالی در آن نداشت ،هر چند که با بر خوردهای اصولی خود ، سعی در رشد کانون و بر طرف نمودن نکات منفی آن می کرد .در همین ایام ،او مدتی هم در کانون« فتح آبادان »،کلاس های عقیدتی بر قرار نمود و به تدریس و تفسیر نهج البلاغه " مجموعه تفاسیری که خود شهید آنها را تهیه و تدوین کرده بود " می پرداخت .با تشکیل جهاد سازندگی او کار شبانه روزی خود را در «خرمشهر» شدت بخشید که درگیری «چهار شنبه سیاه » نقطه اوج آن بود .«عبد الرضا» در این درگیری شرکت فعالی داشت ،چرا که معتقد بود در مقابل جریان نظامی موجود در سطح شهر ، خلق عرب و منافقین ،که برای مقابله با انقلاب فعالیت می کند ،باید قاطعانه ایستاد و برخورد نظامی نمود ،تا ضد انقلاب احساس قددرت نکرده و فرصت تشکل یافتن نداشته باشد . پس از تشکیل سپاه خرمشهر توسط شهید« جهان آرا »به عضویت آن در آمده و در سمت مسوول عملیات مشغول به کار شد . در آبان ماه سال 58 برای ادامه تحصیل به دانشگاه باز گشت و حدود یک ترم در آنجا بود ،تا این که به خاطر وضع بحرانی و بغرنج «خرمشهر» و سپاه و به خاطر اسرار شهید« جهان آرا» و دیگر برادران پاسدار مجددا درسش را رها کرد و به سپاه باز گشت .در این ایام به دلیل اوضاع حساس منطقه کار خود را به صورت شبانه روزی ادامه داد و اغلب هفته ها به خانه نمی رفت .به دلیل برخورد قاطع خود با افراد فرصت طلب ، گروهها و جریانات سیاسی در سطح شهر ،با سیلی از تهمت های نا روا مانند طلب مرتجع ،دگم و بد اخلاق و ... رو به رو شد .اما خللی بر تصمیمات و عملکردهای او وارد نشد و مظلومانه به فعالیت خود ادامه داد .طی این مدت او در شناسایی ضد انقلاب داخلی و افشای ماهیت وابسته به آنان ،با شرکت در مصاحبه های تلویزیونی و توضیح چگونگی ارتباط انان با رژیم بعث عراق نقش فعالی داشت .در کنار امور نظامی و سیاسی ،«عبدالرضا» از خود سازی نیز غافل نبود و به گفته همرزمانش حالات معنویش روز به روز افزایش می یافت . نماز شب وی ترک نمی شد و در تمام رفتار و عملکرد هایش توکل و پناه جستن به خدا مشهود بود . جنگ آغاز شد و سید از اولین روزهای تجاوز عراق تا جنگ تن به تن با مزدوران بعثی در« خرمشهر» حضور پیدا می کرد و در کنار شهید «جهان آرا» به بسیج و هدایت رزمندگان و نیروهای مردمی پرداخت .تا اینکه در مهر ماه 59 در نبردی تن به تن با متجاوزین مجروح شد ،اما پس از مدت کوتاهی استراحت ،مجددا به جبهه باز گشت و به سازماندهی مجدد معدود نیروهای باقیمانده سپاه همت گمارد و باز در این ایام بود که با مصاحبه های متعدد تلویزیونی خود به افشا ء ماهیت« بنی صدر» و نقش او در سقوط «خرمشهر» پرداخت . در ایام رکود جبهه ها در فاصله سقوط «خرمشهر» تا سقوط« بنی صدر» ،شهید «موسوی» برای مدتی عازم« تهران» شده و جهت نام نویسی در وزارت خارجه اقدام می کند تا بلکه بتواند در یکی از کشورهای منطقه خاورمیانه ،فعالیت دیپلماتیک داشته باشد و با استفاده از تخصص و توانایی های خود " شهید موسوی بر ادبیات زبان عرب و انگلیسی تسلط کامل داشت " در انعکاس و صدور انقلاب نقشی داشته باشد ،و در این رابطه حدود 3 تا 4 ماه به مطالعه پیرامون نهضت های آزادی بخش منطقه و شیو های استعمارگرانه ابر قدرتها در منطقه و جهان پرداخت .اما در پی سقوط «بنی صدر» و تغییر و تحول در جبهه ها ،ا و خود را موظف به حضور در میدان نبرد می بیند و به جبهه ها باز می گردد . پس از عزیمت شهید« جهان آرا» به «اهواز» و به دنبال آن شهادت وی ، شهید «موسوی» فرماندهی سپاه «خرمشهر» را در دست گرفته و به سازماندهی مجدد پرداخت .پس از 7 ماه فعالیت مستمر در جهت باز سازی نوین سپاه ،زمانی که نوبت به آزاد سازی «خرمشهر» رسید ،او اقدام به سازماندهی نیروهای پاسدار و بسیجی در تیپ 22 بدر «خرمشهر» نموده .علی رغم این موضوع ،پیشنهاد فرماندهی این تیپ و هر گونه مسئو لیت رسمی دیگر را نپذیرفت و با شروع عملیات بیت المقدس سوار بر موتور در بین خطوط به تردد و سرکشی می پرداخت و به قدری در این امر اهتمام ورزید که خواب و خوراک را کاملا فراموش کرده و چهره اش چنان تکیده و لاغر شده بود که قابل شناسایی نبود .تا اینکه در مرحله سوم عملیات بیت المقدس ،زمانی که با آمبولانس مشغول جا بجایی چند مجروح در نزدیکی جاده اهواز – خرمشهر بود . بعد از ظهر روز جمعه هفدهم خرداد ماه سال 1361 مصادف با سیزده رجب 1402 ،پیکر غرقه به خون و قطعه قطعه شده ای به ستاد معراج شهدای «اهواز» انتقال پیدا کرد . قبل از قرار دادن آن جسم متلاشی شده ،مسوول ستاد معراج با قطعه ای کاغذ سفید ،یک سنجاق و یک ماژک سرخ رنگ رسید تا مثل همیشه هویت شهید را روی کاغذ بنویسد و به آن سنجاق کند ،نگاهی به سر تا پای جنازه کرد . قسمت یایین صورت به کلی از میان رفته و دست و پایش قطع شده بود .شکم و سینه اش را هم موج انفجار له و متلاشی کرده بود . دستش را جلو برد و لباسهای شهید را برای یافتن کارت شناسایی جستجو کرد ،آرم مخملین سپاه در زیر لایه های ضخیمی از خون لخته شده نشان می داد که پاسدار است . با لاخره کیف بغلی اش را از میان گوشتهای سوخته و لهیده بیرون کشید که در آن چند تومانی پول و عکس زنی جوان و دختری حدودا یک ساله به چشم می خورد ،به اضافه بریده یک روز نامه که تصویر جوانی جذاب روی آن نقش بسته بود ،صاحب آن عکس را می شناخت ،«سید محمد علی جهان آرا »،فرمانده سپاه «خرمشهر» بود که 7 ماه پیش به شهادت رسیده بود ،پس به احتمال قوی شهید از پاسداران سپاه «خرمشهر» است . کیف را با دقت بیشتری جستجو کرد و کارت کوچکی را از آن بیرون کشید که آرم دانشگاه جندی شاپور اهواز روی آن به چشم می خورد وقتی مقابل عبارت نام و نام خانواد گی را نگاه کرد ،خشکش زد بغض راه نفسش را سد کرد ،باورش نمی شد ؛همین چند ساعت پیش سوار بر موتور آمده بود عقب ، تا برای انتقال مجروحین ،آمبولانس تهیه کند و خودش شخصا پشت فرمان آمبولانس نشست و رفت به خط ، یکبار دیگر به آن کارت دانشجویی که حالا به خون و قطرات اشک آغشته شده بود نگاه کرد ،با زحمت و بغض آلود زیر لب زمزمه کرد :«سید عبد الرضا موسوی رشته پزشکی ...» به راستی که شهادت حد نهایی تکامل و اوج سعادت انسانی است . استمرار خط سرخ شهادت ،بعنوان مشی اساسی سپاه ،با خون این برادران پر توانتر و خونین تر گردیده است .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صادق هلیسایی : فرمانده مرکز پیام تیپ امام حسن ( ع )(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اسمش کوروش بود اما بعد از انقلاب نام صادق را برای خودش انتخاب کرد. فروردین 1341 در اهواز به دنیا آمد . به علت موقعیت شغلی پدرش به تهران آمدند . دوران ابتدایی و راهنمایی را در تهران گذراند . سپس به دلایلی مجددا به اهواز بازگشت و در هنرستان رشته راه و ساختمان را برگزید و دیپلمش را در این رشته اخذ کرد . صادق وقتی که بچه بود ، وقت اذان که می شد می رفت پشت پنجره و شروع به اذان گفتن می کرد . هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نمازش را در مسجد می خواند . بسیار متین و با وقار بود ، به طوری که وقتی با ما که خواهرهایش بودیم می خواست صحبت کند به صورتمان نگاه نمی کرد . ذکر الحمدالله همیشه بر زبانش جاری بود . بسیار بر پرهیز از غیبت توصیه میکرد . خانواده اش را خیلی دوست می داشت که حتی تحمل گریه دخترش را نداشت . خیلی زیبا قرآن تلاوت میکرد ، در ادای نماز شب مداومت داشت و در بین نقشه کشی و یا درس خواندن یا قرآن زمزمه می کرد یا نوحه می خواند . در کنار درس و کار بسیار به ورزش به ویژه فوتبال و کوهنوردی می پرداخت . خیلی حیا داشت . اهمیت فراوانی بر صدقه دادن قائل بود . یکی از کارهای ابتکاری که صادق علاوه بر تمام فعالیتها و اقدامات مبارزاتی دیگر انجام می داد ، این بود که از آنجایی که زبان انگلیسی اش قوی بود ، اعلامیه های امام (ره) را ترجمه میکرد و در میان خارجی هایی که در اهواز بودند پخش میکرد .خاله اش سه دختر داشت . زمانی که صادق می خواست ازدواح کند ، یکی از دختر خاله هایش را به او پیشنهاد کردیم . به قدری با حیا بود که نمی دانست کدام یک از آنها است . بعد از مطرح کردن ایشان ، با این وصلت موافقت کرد ، زمانی که قرار شد عقد کنند چون جنگ تازه شروع شده بود و اهواز به علت حمله عراق به صورت نیمه تعطیل در آمده بود همه چیز را برای مراسم از تهران تهیه کردیم . همه برادران سپاه دعوت شده بودند . قبل از هر چیز نماز جماعت برپا و سپس مراسم عقد برگزار شد . در سال 61 ، زمانی که در اهواز در سپاه شاغل بود با داشتن سه فرزند ، 15 روز از سپاه مرخصی گرفت تا برای کنکور آماده شود . آزمون داد و در رشته معماری دانشگاه شهید بهشتی قبول شد . سر کلاس هم شاگرد نمونه بود و بهترین نمره ها را می آورد . حتی کارهای تحقیقاتی بسیاری را به صادق محول می کردند . از جمله طراحی و نقشه برداری مدرسه عالی شهید مطهری . زمانی که در دانشگاه بود خیلی دغدغه داشت که نمازخانه و مسجد دانشگاه را فعال کند .همزمان با تحصیل در دانشگاه در مدرسه هم تدریس می کرد . بعضی اوقات هم با ماشین شخصی اش به مسافر کشی می پرداخت . یک مدتی هم اوایل انقلاب در مقابل دانشگاه تهران کتابفروشی دایر کرده بود با حقوق شش هزار تومانی هم در دانشگاه درس می خواند و هم خانه می ساخت و هم خانواده اش را اداره می کرد . در یادگیری درسهایش خیلی زرنگ و دقیق بود و همیشه می گفت : خواهرمن ! درس را باید سر کلاس از استاد یاد گرفت ، اگر این گونه شد دیگر نیازی نیست که بعدا به خودت زحمت بدهی . فقط کافیست یک مرور ساده انجام دهی .اسم اصلی اش کوروش بود . یک روز که کتابهای درسی اش را نگاه میکردیم . دیدم که با خودکار قرمز بالای صفحه نوشته است ( البته قبل از شهادت ) شهید صادق هلیسائی ! متوجه شدیم که نام صادق را بیشتر دوست دارد . نام فرزندانش هم زمانی که در منطقه بود در خواب به او الهام شده بود . مثلا وقتی دخترش – کوثر – می خواست متولد شود در خواب دیده بود که سوره کوثر را می خواند ، در همین حین حضرت زهرا (س) بر او وارد شده بود . بدین ترتیب اسم دخترش را کوثر گذاشت . یک شب که نماز شب می خواند ، وقتی که به سجده می رود حس میکند که فردی نورانی سوار بر اسب در هاله ای از نور وارد خانه می شود . همین که خواسته بود سر از سجده بردارد ، آن آقا دستش را پشت سر او گذاشته بود و گفته که لازم نیست بلند شوی ، فقط تا می توانی سجده ات را طولانی کن ! این کلام را سه بار تکرار کرده بود . در آغازین روزهای تاسیس سپاه پاسداران صادق با شوق زائد الوصفی به عضویت سپاه در آمد . در همان ابتدای ورود مسئول ناحیه دو مقاومت بسیج در اهواز ، سپس مسئول دفتر فرماندهی سپاه اهواز و بعد فرمانده سپاه اهواز شد . همچنین از مسئولیت های بعدی اش فرماندهی مرکز پیام تیپ امام حسن ( ع ) بود . فعالیت اصلی اش عضویت در گروه مهندسی – رزمی قرارگاه خاتم الانبیا بود . البته در عملیات های متعددی هم شرکت داشت از جمله طریق القدس ، بیت المقدس ، والفجر مقدماتی ، کربلای چهار و ... در عملیات کربلای پنج هم به عنوان نیروی رزمی شرکت کرد و به همراه برادرش شهید شدند .

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین حدادی: فرمانده گروهان سوم از گردان امام محمد باقر(ع)لشکر27محمد رسول الله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیّت نامه بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر مهدی (عج) ، درود بر نائبش امام خمینی و سلام بر شهیدان و درود فراوان بر تمامی مسلمانان جهان. سلام بر پدرو مادر و برادران و خواهرانم. اگر من در جبهه ی جنگ به شهادت رسیدم برایم گریه نکنید، برایم مجلس عزا نگیرید چون من خودم خواستم و وظیفه ام بود. خدا من را به شما داده و وظیفه ی شما بود که مرا تربیت کنید و کردید. پس ناراحت نباشید چون نگه دار من همان کسی است که شیشه را در کنار سنگ نگه می دارد. اگر قسمت من باشد آن را فقط خدا می داند. پدر،مادر، خواهر و برادر عزیز راهم را زینب وار ادامه دهید. پیام من به ملت ایران: با گروهک های مسلمان نما بجنگید و نابودشان کنید. نگذارید عزیزان و یاران امام را از بین ببرند و راه شهیدان را ادامه بدهید. پیام من به دولت: امام و شخصیّت های مملکتی را از هر نظر حفظ کنید تا ریشه ی آمریکا از زمین کنده شود. پیام من به سپاه: برادران سپاه موظفند که امام را تنها نگذارند و در داخل کشور بر علیه کفر بجنگند. پیامم به جوانان: گول این گروهک ها را نخورید امام و روحانیت را تنها نگذارید. تمام ملت باید گوش به فرمان امام باشند که نائب امام زمان است. امام زمان را فراموش نکنید که در جبهه ها به فرزندانتان سر می زند. عاشقـم عاشق روی مهــدی شیفته ام شیفته ی روی مهدی ای صبا از سر کوی مهدی بر مشامم رسـان بـوی مهــدی امیدوارم که تا به حال اگر گناهی کرده باشم خدا مرا ببخشد و مرا جزء یاران امام زمان(عج) قرار دهد. حسین حدادی عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قزوین

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حفظ الله عابدینی : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بانه وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحیم ولا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله امواتاً بل احياءولا كن لا تشعرون گمان نكنيد كساني كه در راه خدا كشته اند، مرده اند. بلكه آنان زنده اند ولي شما نمي دانيد. قرآن کریم سلام بر مهدي بقيه الله وذخيره الله و اميد اسلام و مستضعفين عالم و درود بر امام خميني، قلب تپنده وروح سرشار از اميد امت اسلام وچراغ هدايت مستضعفين جهان .درود بر ارواح پاك شهيدان، شمعهاي محافل بشريت و قلبهاي حياتبخش تاريخ. درود بر تمامي رزمندگاني كه براي برپا داشتن حكومت اسلام به رهبري حضرت مهدي (عج)و نجات مستضعفين عالم ، جان ومال خويش را، فدا كردند و با تشكر از خداي مهربان كه بر من منت نهاد و شركت در جهاد مقدس را نصيبم كرد. 1- آرزو دارم، كه همه مردم همچون گذشته، فعال در صحنه حاضر باشند ولحظه اي از امام عزيزمان و راهش كه همان صراط المستقيم است جدا نگردند. 2- هرگز اجازه ندهيد كسي باعث رنجش خاطر امام عزيزمان گردد و هرگز او را تنها نگذاريد. 3- انقلاب ما به اشخاص متكي نيست وبا شهادت ياران انقلاب بر گسترش وسرعت حركت انقلاب افزوده خواهد شد واين مطلبي است كه همه شهداي ما از مطهري ومفتح ورجايي وباهنر وبهشتي و 72 يار شهيد امام در كربلاي ايران وهمه شهداي ديگر جمهوري اسلامي آن را با خون خود تاييد و امضاءنموده اند. 4- اين را هم بايد بدانيم كه ما بايد به وظيفه شرعي مان که حفظ انقلاب است، عمل كنيم. 5- دوست دارم پس از مرگم، مرا به روستاي چاله براي دفن ببريد و بر سر قبرم، دعاي وحدت بخوانيد، تا بعد از مرگم ،شاهد اتحادوانسجام شما باشم. 6- چند سخني با هموطنان روستاييم دارم: برادران عزيز! اي كساني كه مارا در انجمن اسلامي ياري ميكرديد! انتظار دارم از برادران عزيزم، كه همچنان به پشتيباني از اين نهاد انقلابي ادامه دهند و پوزه افراد ضد انجمن اسلامي ومنحرف را به خاك بمالند. من راضي نيستم، كه اين خائنان ومنحرفان در تشيع جنازه من شركت كنند و از خدا ميخواهيم آنها را براه راست هدايت کند . ولي شما مي دانيد كه اين آقايان با پشتيباني از كميته قزوين در چاله با شهداي مظلوم ما (حنيفه) و(غلامحسين) چه كردند؟ پس شما بايد راه اين شهيدان را تا انقلاب مهدي (عج)ادامه دهيد وهميشه انجمن اسلامي را در رسيدن به اهداف اسلامي وانقلابي اش ياري نمائيد. در پايان از آن عده از برادران حزب الله كه از دست بنده ناراحت شدند؛ اميدوارم که مرا ببخشند واز من راضي باشند. والسلام حفیظ الله عابدینی 13/9/1361

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروهان اول از گردان امام علی(ع)لشکرمکانیزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحیم به نام خداوندی که هرآغاز وشروعی با نام اوست. این جانب «رجب علی بهتویی»،متولد 1342، صادره از قزوین، روستای «شریف آباد».وصیت وپیامی به هم وطنان خود از کوه های سر به فلک کشیده غرب وفرسنگ ها دور از شهر ودیار خود می نویسم: سلام به تو ای پیامبر خدا وشما ای جانشینان پبامبر(ص) وسلام بر تو ای امام عصر (عج) وهادی بشریّت وسلام ودورد برنایب بر حق ات،امام امّت،خمینی کبیر(س) وسلام بر شهیدانی که با اهدای خون (خود)درس آزادگی وشهادت رابه ما آموختند. خدا را شکر که توفیق آن را یافتم تا رهرواین عزیزان باشم. ای قلم تو گواه باش وای کوه های سر به فلک کشیده غرب وای ریگ های گرم سنگرها شما هم شاهد باشید که من با گذشت بیش از 1300سال از انقلاب سرخ حسین (ع)که در دشت کربلا ندا داد «هل من ناصر ینصرنی؟»آیا کسی هست مرا یاری کند؟آمدم تا دین حسین (ع) را که اکنون توسط امام امت، خمینی کبیر و حسین زمان رهبری می شود یاری نمایم وجهت اهتزاز درآوردن پرچم «لا اله الا الله»بر تمام جهان، این مسیر واین راه را انتخاب کردم واز شما هم وطنان در پشت جبهه، انتظار دارم که بعد از من تفنگم را بر دوش گرفته ولباس رزمم را به تن کرده وسنگرم را خالی نگذارید. آری ا حسین(ع) به ما درس آزادگی آموخت وما هم وظیفه داریم که این درس آموخته از حسین (ع) را به تمام مستضعفان جهان بیاموزیم وبه آنها راه آزادگی، شهامت وشهادت را یاد دهیم. ای عزیزان ا شما وما رسالت بسیار سنگینی بر دوش داریم، که اگر کوچک ترین سستی به خود راه دهیم دشمن مجالی به ما نمی دهد. برادران همة ما در برابر خداوند وخون شهیدان مسئول هستیم. مبادا خدای ناکرده بدون توجه به مسئولیت، به خون شهیدان واین انقلاب عظیم خیانت نماییم. والله اگر چنین باشد، نمی توانید فردای قیامت جوابگو باشید. قرآن می فرماید: «یاایها الذین امنوالاتخونواالله والرسول وتخونوااماناتکم وانتم تعلمون» (نفال/27) ای کسانی که ایمان آوردید ا درکارهای دین به خدا ورسول ودردنیا به یکدیگر واماناتی که در دست شماست، خیانت نکنید. مبادا به این امانت واین نعمت بزرگ، که خدا بر شما منّت نهاد وبه شما داد، خیانت کنید. قدر این انقلاب را بدانید وامام عزیزمان را تنها نگذارید. امام عزیزی که در جماران نشسته وپشت شرق وغرب را به لرزه در آورده است. مبادا خدای ناکرده با کم کاری وغیره قلب امام را به درد آورید، که در نتیجه قلب امام زمان(عج) رابه درد آورده اید. اطاعت کنید ازامام عزیزمان که قرآن در این باره می فرماید: «یا ایها الذین امنوا اطیعواالله واطیعواالرسول واولی الامرمنکم...» (نسا/52) ای کسانی که ایمان آوردید اطاعت کنید از خدا واطاعت کنید از رسول خدا وولی امراو. طبق گفته قرآن «ولی امر» همان طور که می دانید امروز امام عزیزمان است. برادران عزیز باید با وحدت ویکپارچگی به امام امّت بگوییم وبه مسئولین کشور اعلام کنیم که اگر این جنگ صد سال هم طول بکشد، با حضور داشتن در صحنه های نبرد ودر پشت جبهه با بیشترتولید کردن در کارخانه هاودر مزرعه بابیشتر کشت کردن وحضور داشتن در پایگاه های مقاومت وانجمن های اسلامی وبا بیشتر درس خواندن ودر راهپیمایی ها با شعارهای کوبنده ودر صفوف نماز جمعه با گفتن تکبیر و«مرگ بر امریکا»، ما ایستاده ایم ومشت محکمی بر دهان یاوه گویان شرق وغرب می زنیم. وصیت دیگری به خانواده ام: ای مادرم ا شب ها تا سحر بیداری کشیدی ومرا به این سن رساندی اما چه کنم که وظیفه است وباید در جبهه بمانم. اگر از من در این دنیا خبری ندیدی، متأسفم اما ناراحت نباش، که فردای قیامت در حضور حضرت زهرا (س)روسفید هستی.اگر جوانی به این سن رساندی وبه جبهه فرستادی، افتخار کن که در ردیف حضرت «ام البنین »قرار گرفته ای که در ماجرای کربلا،فرزندی چون «عباس» (ع) را به یاری حسین (ع) فرستاد.اگر صبور باشی وصبرکنی، همانند حضرت زینب(س) چون مادر«وهب» هستی که سر پسرش را آوردند واوبه سوی شان پرتاب کرد وگفت: «من چیزی راکه درراه خدا داده ام، پس نمی گیرم.» امیدوارم به وصیت فرزند خود عمل کنی وروز قیامت نزد زهرا(س) روسفید باشی.در شهادتم خم به ابرو نیاور، تابااین عمل مشت محکمی بردهان منافقان از خدا بی خبر بزنی. وشما،ای برادرم بعداز من به مادرمان دلداری بدهید ونگذارید ناراحت شود. در شهادتم هیچ ناراحت نباشید چون من راهم را شناخته ودر آن راه جان داده ام. وشما،ای برادرم محسن جان ,بسیار خوشحالم که در کنار برادرت سلاح بردوش گرفته وازکشور اسلامی مان دفاع می کنی.امیدوارم پس از من هم این لباس مقدس سپاه را برتن کنی وراهم را ادامه دهی. والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته رجبعلی بهتویی 10/07/1362

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده لشگر 17علی بن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم الله اکبر ،الله اکبر،اشهدان لا الله الا الله،اشهدان محمد ارسول الله سلام،سلامی گرم از میان دود وآتش، سلامی گرم از میان غرش توپ وتانک، سلامی گرم از میان ترکش خمپاره ها، سلامی گرم وپر محبت، سلامی گرم از میان قلبهای پاک وصاف وساده وجانهای برکف نهاده جوانان رزمنده، سلام بر مردم همیشه در صحنه سلام بر مردم همیشه بیدار وهشیار وخنثی کننده نیرنگ منافقان وکفار ومشرکین، سلام برمردمی که همیشه به یاد خدا وهمیشه به یاد رزمندگان جبهه های جنگ حق علیه باطل فرماید: از غذای خود می برید و به رزمندگان می بخشید، که این خود از نشانه های مؤمنان است. نمی دانم من به نوبه خود چگونه از شما تشکر کنم، نمی دانم چگونه این بخشش وایثار شما را جبران کنم ونمی دانم چگونه پس از بر گشت از جبهه در میان شما سر بلند کنم چرا که تا به حال آن طوری که سربازان امام حسین(ع) برای اسلام کار کردند من کار نکردم وهیچ کاری نیز از دستم بر نمی آید جز این که دعا کنم: خدایا مراپهلوی امام مهدی (عج)ونایب برحقش امام خمینی واین مردم فداکار وبا ایثار روسیاه مگردان، ای خدا دیگر بیش ازاین خجالتم مده که دیگر گوشهایم توانای شنیدن این را ندارد که بشنود یک پیر زن هشت عدد تخم مرغ خانه اش را برای رزمنگان جبهه فرستاده است. ای مردم همیشه در صحنه، ای دوستان وآشنایان وای خانواده ام همه این را می دانید وبدانید که من خودم اختیاراً به خدمت سپاه در آمدم وباز خودم داوطلبانه به جبهه رفتم واین مطالب را برای تکبر وغرور ومنیّت نمی گویم که شنیده بودم عده ای از افراد مال پرست شایعه پراکنی می کنند که این جوانهارا به زوربه جنگ می برند. در جواب به این افراد باید بگویم: وقتی که من دراینجا از گناهانم کم می شود وبه لقاالله می رسم پس چرا به زور بیایم یا از اینجا فرارکنم، اگر سعادت داشته باشم چه جایی از اینجا بهتر. این را همه بدانید که من جنگ نیامده ام به خاطر غرور وتکبر ونه به خاطر ترس از آتش دوزخ ونه به خاطر خوب وراحت بودن بهشت ونه به خاطر شهید شدن که این نوع طرز فکر، شرک است. من به خاطر رضای خدا به جنگ آمده ام، همین وبس. در ضمن پدر یا برادرم مسئول گرفتن حلالیت از طرف دوستان وآشنایان می باشند. هر کسی هم که از بنده طلبی دارد می تواند به خانواده اینجانب مراجعه کند وطلب خود را دریافت کند. اینها را می گویم به علت این که وقت تنگ است، چون امشب شب عملیات می باشد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر کفر. رضا حسن پور

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده لشگر 17علی بن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم الله اکبر ،الله اکبر،اشهدان لا الله الا الله،اشهدان محمد ارسول الله سلام،سلامی گرم از میان دود وآتش، سلامی گرم از میان غرش توپ وتانک، سلامی گرم از میان ترکش خمپاره ها، سلامی گرم وپر محبت، سلامی گرم از میان قلبهای پاک وصاف وساده وجانهای برکف نهاده جوانان رزمنده، سلام بر مردم همیشه در صحنه سلام بر مردم همیشه بیدار وهشیار وخنثی کننده نیرنگ منافقان وکفار ومشرکین، سلام برمردمی که همیشه به یاد خدا وهمیشه به یاد رزمندگان جبهه های جنگ حق علیه باطل فرماید: از غذای خود می برید و به رزمندگان می بخشید، که این خود از نشانه های مؤمنان است. نمی دانم من به نوبه خود چگونه از شما تشکر کنم، نمی دانم چگونه این بخشش وایثار شما را جبران کنم ونمی دانم چگونه پس از بر گشت از جبهه در میان شما سر بلند کنم چرا که تا به حال آن طوری که سربازان امام حسین(ع) برای اسلام کار کردند من کار نکردم وهیچ کاری نیز از دستم بر نمی آید جز این که دعا کنم: خدایا مراپهلوی امام مهدی (عج)ونایب برحقش امام خمینی واین مردم فداکار وبا ایثار روسیاه مگردان، ای خدا دیگر بیش ازاین خجالتم مده که دیگر گوشهایم توانای شنیدن این را ندارد که بشنود یک پیر زن هشت عدد تخم مرغ خانه اش را برای رزمنگان جبهه فرستاده است. ای مردم همیشه در صحنه، ای دوستان وآشنایان وای خانواده ام همه این را می دانید وبدانید که من خودم اختیاراً به خدمت سپاه در آمدم وباز خودم داوطلبانه به جبهه رفتم واین مطالب را برای تکبر وغرور ومنیّت نمی گویم که شنیده بودم عده ای از افراد مال پرست شایعه پراکنی می کنند که این جوانهارا به زوربه جنگ می برند. در جواب به این افراد باید بگویم: وقتی که من دراینجا از گناهانم کم می شود وبه لقاالله می رسم پس چرا به زور بیایم یا از اینجا فرارکنم، اگر سعادت داشته باشم چه جایی از اینجا بهتر. این را همه بدانید که من جنگ نیامده ام به خاطر غرور وتکبر ونه به خاطر ترس از آتش دوزخ ونه به خاطر خوب وراحت بودن بهشت ونه به خاطر شهید شدن که این نوع طرز فکر، شرک است. من به خاطر رضای خدا به جنگ آمده ام، همین وبس. در ضمن پدر یا برادرم مسئول گرفتن حلالیت از طرف دوستان وآشنایان می باشند. هر کسی هم که از بنده طلبی دارد می تواند به خانواده اینجانب مراجعه کند وطلب خود را دریافت کند. اینها را می گویم به علت این که وقت تنگ است، چون امشب شب عملیات می باشد. به امید پیروزی رزمندگان اسلام بر کفر. رضا حسن پور

نویسنده : نظرات 0 دوشنبه 21 تیر 1395  - 7:54 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید علی رضا عصمتی» اولین فرزند خانواده ی عصمتی در سال 1338 در شهر «انابد »دربخش«بردسکن» به دنیا آمد .دو ساله بود که مادرش در گذشت و پدرش دو سال بعد مجددا ازدواج کرد تا کانون خانواده اش گرمتر شود و کودکش کمتر داغ بی مادری را حس کند . در کودکی به مکتب خانه نزد شیخ «محمد هادی» رفت و با جدیت قرآن را فرا گرفت . وی در کودکی سخت بیمار شد و با نذر و دخیل شدن به حرم حضرت رضا شفا یافت .دوره ابتدایی را در زادگاهش و راهنمایی را در بردسکن گذراند و همزمان با تحصیل در امر کشاورزی نیز به کمک پدر شتافت .او در مدتی قالیبافی و در زمان کوتاهی هم رنگ رزی کرد .سید علی رضا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در تهیه و توزیع اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام خمینی می کوشید و در جلسه های نیمه شب مهدیه شرکت می کرد .وی ضمن شرکت در راهپیمایی ها دوستانش را هم به همگامی با مراسم انقلاب فرا می خواند .کوچکترین فرد گروه بود و لذا حمل و نقل نوارها و اطلاعیه ها را به او محول کرده بودند . سید در شانزده سالگی با خانم «فرخ تربتی» آشنا شد و در مراسمی ساده و بی پیرایه با او ازدواج کرد . نتیجه این پیوند چهار فرزند دختر و پسر به نام های «الهام »، «سمیه» ، «مرتضی» و «مصطفی» می باشند . «سید علی رضا» با صدایی شیرین و زبانی شیوا کلاس های تجوید قرآن را برگزار می کرد که استقبال کنندگان زیادی داشت و جوانان و نوجوانان، بیشترین شرکت کنندگان درس قرآنش بودند. چند جزء از قرآنی را از حفظ داشت و در هنگام امر به معروف و نهی از منکر دوستان از آیه های متناسب با موضوع بهره می جست .وی برای آموزش دادن مربیان به روستا ها می رفت و رایگان تدریس می کرد .گاهی که قرآ ن می خواند، می گریست و هنگام ناراحتی با خواندن چند آیه به قرآن پناه می برد . اذان گوی محله بود و دوستان هم سن و سالش را با خود به نماز جماعت می برد .در ورزش دو همگانی که فاصله یک کیلومتری بین انابد و مظفر آباد شرکت می جست . سال 1359 عضو بسیج شد و به جبهه نبرد رفت. در نیمه های سال 1360 جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید .او از آغاز کار برای سبزپوشان سپاه کلاس تجوید قرآن می گذاشت به طوری که بیشتر وی را به عنوان مربی قرآن می شناختند. در ماه مبارک رمضان جلسه قرائت قرآن را در نمازخانه سپاه اداره می کرد .اواخر سال 1360 که دیگر بار به جبهه اعزام گردید، در تیپ امام رضا فرمانده گروهان بود .وی در تابستان 1361 از «کاشمر» به «بردسکن» مأمور و فرمانده بسیج شد . او اهل معاشرت بود و به رفت و آمد با خویشان اهمیت می داد و در کارهای خانه کمک می کرد . هر کسی با اندک همنشینی با او شیفته خوشرویی اش می شد .بسیار افتاده فروتن و شوخ طبع بود . «سید علی رضا »به پدرش می گفت :باید با هم به جبهه برویم تا از نزدیک ببینید که در آنجا چه خبر است و آخرین بار هم او را با خود برد .در کمک رسانی به رزمندگان در پشت جبهه نیز بسیار کوشا بود و در سخنرانی هایش از مردم می خواست که به جبهه کمک کنند . سال 1361 مجددا به جبهه نبرد و لشگر پنج نصر رفت و حدود سه سال جانشین فرمانده گردان بود .بدنش ترکش های کوچک و بزرگ جنگ را تحمل می کرد و چندین بار از ناحیه شکم و کمر مجروح گردید . همواره آرزو داشت که بعد از شهادتش جنازه اش مفقود باشد. به جمعی از دوستانش که از او امضا می گرفتند تا در آن عالم آنان را از یاد نبرد ، قول شفاعت داده بود . سرانجام «سید علی رضا عصمتی» در شهریور سال 1365 در سمت معاون اول گردان کوثر در عملیات کربلای 8 شرکت جست و با وجود مجروحیت در قسمت شانه و شکم از انتقال به اورژانس و پشت جبهه خودداری کرد و همچنان به هدایت و حمایت از نیروهای بسیجی گردان کوثر پرداخت تا آنجا که دیگر توانی برایش نماند و جسم مطهرش در منطقه ای باتلاقی ماند و مفقود الاثر گردید . پیکر پاک سردار شهید «سید علیرضا عصمتی» در سال 1373 توسط گروه تفحص سپاه شناسایی گردید و پس از چند روز در «بردسکن» تشییع و در گلزار شهیدان انابد به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان کوثر تیپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد یزدانی کریزی» اول فروردین سال 1343 در «کاشمر »به دنیا آمد .دوره ابتدایی را در دبستان «خیام» و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید «باقری» گذراند .وی در فعالیت های انقلاب اسلامی و گردهم آیی ها و جلسه های مذهبی شرکت می کرد . سال 1361 بود که جذب سپاه «کاشمر» شد و به سبز پوشان انقلاب پیوست .او دفاع از اسلام و کشور را بر راحتی زندگی شهری و همکاری با پدر در کار فروش آهن ترجیح داد؛ می گفت :مادیات خیلی به درد انسان نمی خورد و باید به دنبال معنویات باشیم .در ابتدای ورود به سپاه دوره آموزش عمومی را گذراند و پس از پنج ماه راهی جبهه نبرد و تیپ 21 امام رضا شد و چهار ده ماه فرمانده گروهان بود .بعد از برگشت مسئول خدمات پرسنلی سپاه کاشمر شد . در این ایام با انتخاب همسری متعهد و پاک به نام« زهره یاقوتی» ، سنت حسنه ازدواج را بر جای آورد که حاصل این پیوند مبارک ، دختری به نام «فهیمه» بود که در سال 1364 چشم به جهان گشود .فهیمه ، غنچه نو شکفته ای که بعد ها پدر و پدر بزرگش هر دو شهیدان دفاع مقدس شدند . «یزدانی کریزی» دیگر بار در سال 1363 به جبهه نبرد و تیپ امام صادق رفت و فرمانده گردان شد .وی بسیار شجاع و جسور بود .در عملیات رمضان ، فاو، والفجر یک و کربلای سه ، چهار و پنج شرکت جست و چندین نوبت مجروح گردید و همواره ترکش های ریز و درشتی را در بدن مجروحش تحمل می کرد تا حدی که دوستان و همرزمانش می گفتند :محمد در تعقیب شهادت است . «محمد» اهل دعا ، راز و نیاز ، نماز اول وقت ، گریه ، نماز شب و نافله و قرآن بود .به دعای کمیل و توسل و زیارت عاشورا خیلی اهمیت می داد .مهربان و با عاطفه بود ، با دیدن دوستان گل زیبای چهره اش می شکفت ، انگار که مدتها آنها را ندیده بود .دلی به صافی آینه و بدون گرد و غبار داشت ، در ضمن به شادابی نیروها توجه می کرد و شوخ طبع بود . محمد در نیمه شب که همه خواب بودند ، کفش های رزمندگان را واکس می زد و آنها را جفت می کرد .ظرف های غذا را به تنهایی می شست در قنوت با خضوع فراوان برای شهادت دعا می کرد .یک بار به مادرش گفته بود :اگر برای این روضه می خوانید که من شهید نشوم من راضی نیستم . او با حاج «محمد علی صادقی» فرمانده گردان کوثر بسیار مانوس و هم راه بود .«صادقی» به «محمد» لقب مالک اشتر داده بود .وقتی خودش نخستین بار آن را شنیده بود ، گفته بود :من کجا و مالک اشتر کجا ؟من خاک پای مالک اشتر هم نمی شوم . «محمد» پیش از شروع صحبت به دوستان یاد آوری می کرد که فقط درباره خودشان صحبت کنند و از دیگران و گذشته صحبتی نکنند ، مبادا که به غیبت بینجامد و اگر با کسی سخنی دارند با خودش در میان بگذارند و رو در رو گفتگو کنند که برداشتشان اشتباه نباشد . دهم شهریور 1364 بود که بار دیگر از کاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تیپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملیاتی کوثر شد و در این مسئولیت انتظار کشید تا عملیات کربلای پنج آغاز شد . او شب عملیات کربلای پنج با یک گالن نفت در خانه ای مخروبه نزدیک خرمشهر به نیت شهادت غسل کرد ، قبل از حرکت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اکنون که همگی برادر شدیم باید قول دهیم که هر کی از ما وارد بهشت شد ، دیگران را شفاعت کند .و همگی قبول کردند . آن شب «محمد» لباس نو پوشید، برادران همه وداع کردند و از زیر قرآن گذشتند و به سوی شلمچه و عملیات کربلای پنج حرکت کردند .روز نوزده دی 1365 در حالی که پیشگام نیروهای گردان بود، برای نابود کردن آتش کالیبر نیروهای عراقی که گردان را زیر آتش شدید قرار داده بود ، حرکت کرد اما ناگهان هدف تیر دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالی که هم رزمش «ولی الله غلامی» پیکر غرقه به خونش را به پشت خط حمل می کرد یا حسین گویان ، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید . پیکر پاک سردار شهید «محمد یزدانی کریزی» در «کاشمر» با شکوه تشییع گردید و در جوار آرامگاه شهید« سید حسن مدرس (ره) »در کنار یاران و همرزمانش به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه تخریب تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «یوسف براهنی فر» ، یکم فروردین ماه سال 1334 در «چالوس» در خانواده ای اهل دیانت ، دیده به جهان گشود .تا اخذ مدرک دیپلم در چالوس به سر برد . سپس به عنوان سپاهی دانش به کوه سرخ کاشمر اعزام شد . در دوران انقلاب در عرصه مبارزه علیه رژیم طاغوت در سطح شهرستان های «کاشمر »و «بردسکن» حضور فعال داشت و دراین خصوص چندین بار به زندان افتاد . بعد از پیروزی انقلاب ، به همراه همسرش به «کردستان» هجرت کرد و سه سال حضور مداوم در منطقه ی «کردستان» و فعالیت چشمگیر و بنیادی در امور فرهنگی ، از یادگارهای ماندگار اوست . همزمان با اشتغال به امر تدریس و فعالیت در امور فرهنگی ، بارها به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت .سردار «یوسف براهنی فر »سرانجام به عنوان فرمانده گروه تخریب تیپ 21 امام رضا در عملیات والفجر 3 شرکت نمود و پس از رشادتهای فراوان در ارتفاعات «قلاویزان» در منطقه ی «مهران» به اسارت دشمن بعثی در آمد و بعد از تحمل شکنجه های بسیار ، در تاریخ 18/ 5/ 1362 به شهادت رسید . پیکر مطهرش پس از تشییعی باشکوه ، در جوار همرزمانش در گلزار شهدان آرامگاه شهید مدرس در«کاشمر» به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان والعادیات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید حسن فلاح هاشمیان» ششمین فرزند «سید هادی» روز پنجم رمضان 1381 قمری برابر با 22بهمن سال 1340 ه ش .در خانواده ای مذهبی در «کاشمر» به دنیا آمد در حالی که یک خال هاشمی بزرگ روی شانه راستش بود .دو برادر بزرگترش «سید احمد »و «سید محمد» نام داشتند و سه فرزند دیگرشان از دنیا رفته بود ند مادرش «سید زهرا امین زاده» می گوید هنگام شیر دادن نوزاد با وضو بودم . دوره ابتدایی را در دبستان «خیام » گذراند و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمایی« عمید الملک کندری» شد و تا پایه دوم متوسطه در دبیرستان شهدای هفتم تیر (فعلی) درس خواند . او همواره از راهنمایی های برادران بزرگش بهره می جست . در جلسه مذهبی و سیاسی به روشنگری و هدایت نسل جوان و همسالانش پرداخت .وی در شمار موسسان کانون انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر به حساب می آمد . با روح بزرگ و همت بلند همواره به افق دور دست می نگریست و عرصه ای وسیع تر می طلبید .وی با تشکیل سپاه کاشمر به خیل سبز پوشان این نهاد نو پای انقلاب اسلامی پیوست . تنوع ماموریت های سپاه روح تشنه «سید حسن» را برای خدمت بیشتر سیراب می کرد .او جوان ، پر شور و سراسر انرژی بود و به گونه ای خستگی ناپذیر و شبانه روزی فعالیت می کرد .در مبارزه با اشرار و منافقان سر از پا نمی شناخت و در پیکار با آنان بسیار جسور بود و در درگیری مسلحانه در کوه های اطراف« کاشمر»، شانه چپش مورد تیر منافقین قرار گرفت . سید حسن با ازدواج دختر خاله اش «شکوفه عندلیب »به سنت نیکوی پیامبر عمل نمود که از این پیوند خجسته دوفرزند دختر و پسر به نام زهرا و زاهد به یادگار مانده اند . همت والای «سید حسن» ، او را به وادی «کردستان» کشاند .پس از مدتی نیز برای کمک به مسلمانان تحت ستم« لبنان» و جهاد با صهیونیست ها رهسپار کشور «لبنان» شد . در حقیقت سید مبارزه با ستم را از پدر بزرگش «سید رضا موسویان شیری»، مخالف و مبارز سرسخت حکومت ستم شاهی آموخته بود ؛ مبارزی که سر انجام به دست مامورین رژیم شاه شهید گشت . از جمله سر گرمی های ایام جوانی «سید حسن» ورزش بود ؛ زیرا آن را برای تقویت جسم و روح بسیار مناسب می دانست . توجه زیاد و منظم او به ورزش بدنش را ورزیده و آماده ساخته بود ؛ آنچنان که یک بار در مسابقه دو با تجهیزات در بین نیروهای مسلح شهرستان مقام اول را کسب کرد . سید حسن در مراعات مسائل شرعی بسیار حساس بود و هر سال وجوه شرعی اش را می پرداخت .به میهمانی وصله رحم اهمیت می داد در زندگی بسیار جدی و مصمم بود ؛ به طوری که نا آشنایان او را خشن می پنداشتند .در این مورد یکی از دوستانش به نام حسین برهانی می گوید : پیش از آنکه از نزدیک با او ارتباط داشته باشم ؛ از ظاهر ، قد و قامت و لباس اتودار و منظمش گمان می کردم که فردی قاطع و خشن است ؛ ولی پس از برقراری ارتباط و دوستی ، شاهد خوش خلقی و مهربانی اش بودم . او انسانی بی ادعا بود ، از ستایش و تمجید و تشریفات جدا پرهیز می کرد .مادرش می گوید : در هنگام اعزام یا بر گشت برای بدرقه و استقبال سفارش می کرد که دسته گل نبریم و قربانی نکنیم و در اولین بار چنین کردیم ناراحت شد ... همرزمش جواد سیدی می گوید :اگر من بعد از ناهار اندکی استراحت می کردم تا به خود می آمدم می دیدم ظرف ها را شسته است و این برایش عادت شده بود . همیشه قرآن کوچکی را در جیب خود داشت که مونس او بود و در هر فرصتی چند آیه ای را تلاوت می کرد . همرزم دیگرش به نام علی اکبر صابری تولایی در این باره می گوید : او به دوستان توصیه می کرد که برای باز شدن دل و رفع مشکلات با خواندن چند آیه به قرآن پناه برید !قرآن نور است و دل را روشن می کند و همه چیز آرام می گیرد . سید حسن در مراسم دعای توسل ، ندبه و کمیل بسیار منقلب می شد و در برخی اوقات تا حد بیهوشی می رفت . هر گاه تصویر امام را می دید ، شاد می شد ، اشک می ریخت و کمی گفت :اگر ما به نظامی که امام تشکیل داد ، پایبند باشیم و به سخنان گوهربار ایشان عمل کنیم ، هیچ وقت شکست نخواهیم خورد . همیشه آرزوی زیارت کربلا داشت و دلش برای ضریح شش گوشه امام حسین پرپر می زد . دلسوزی و کمک های سید حسن برای خویشان و دوستان آنقدر بر جسته بود که هنوز خلاء وجودش آنان را رنجور می سازد .وی برای یکی از آشنایان خانه مستقلی خرید و در ساخت منزل همکار دیگرش که در بیمارستان بود کمک بسیار کرد و برای آن کار هیچ چیز دریافت نکرد .او گره گشای مشکلات مالی دوستان و آشنایان شده بود . پیرمرد ناتوانی در همسایگی او زندگی می کرد با هزینه خود اقدام به انشعاب آب و برق نمود و لوله کشی و سیم کشی منزل را به اتفاق برادرش به رایگان انجام داد . این روحیه والا سبب شده بود که دوستان و خویشان به سید حسن لقب مشکل گشا داده بودند . از آغاز جنگ تحمیلی مرتب در جبهه نبرد بود و در عملیات بستان ، مسلم بن عقیل ، خیبر ؛ بدر ، کربلای چهار و پنج شرکت جست .در ابتد رزمنده ای ساده بود اما با بروز رشادتهای خود در سالهای 1364 و 1363 فرمانده دسته ، گروهان ، معاون گردان و فرمانده گردان شد بعد از گردان یاسین فرمانده گردان والعادیات شد که آخرین مسئولیتش بود . سید حسن در آخرین نامه ها به پدر و مادرش می نویسد : در راهی که قدم برداشته ام با آگاهی و یقین کامل می باشد و هرگز از روی احساسات نبوده است .امیدوارم که در همه حرکات رضای خدا را در نظر بگیرید و از مسائل دنیوی بپرهیزید که این باعث آسودگی درون می باشد و در پیشگاه خداوند تبارک و تعالی سربلند و سر افراز خواهید بود . سر انجام این سردار شجاع و دلاور شجاع اسلام در عملیات کربلای 5 و در حالی که فرمانده گردان و العادیات را بر عهده داشت و به شکار تانکهای زرهی عراق پرداخته بود هدف تیر مستقیم دشمن متجاوز قرار گرفت و به فیض شهادت نائل آمد . مردم شهید پرور و قدر شناس شهرستان کاشمر در وداعی جانسوز پیکر غرق به خون این حماسه ساز دفاع مقدس را با شکوه تشییع نموده و در جوار آرامگاه شهید آیت الله سید حسن مدرس به خاک سپردند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان کوثر تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد علی صادقی طرقی» در فروردین سال 1338 هجری شمسی در روستای «کریز »دربخش «کوهسرخ »در شهرستان«کاشمر» به دنیا آمد .او دوره ابتدایی را در زادگاهش گذراند .در همین دوران بود که یک روز در دبستان عکس شاه را پاره کرده بود، آموزگار گفت :اگر کسی نگوید که چه کسی این کار را کرده است ، همه را تنبیه می کنم .«محمد علی» بلند شد و اعلام کرد که او چنین کاری کرده است . آموزگار با مشاهده شهامت دانش آموز کسی را تنبیه نکرد و حتی او را تشویق و تحسین کرد و به جرات او آفرین گفت ؛ ولی خواست که یک بار دیگر تکرار نشود . چند سال بعد در جشن مدرسه ، عکس شاه و کتابها را به زمین ریخت و ماموران پاسگاه ژاندارمری او را یک شبانه روز بازداشت و سپس آزاد کردند . پس از دوره ابتدایی در کارهای کشاورزی به کمک پدر شتافت .پسر عمه «محمد علی» در تهران راننده یک مامور ساواکی بود .با کمک او در یک مرغداری نزدیک «تهران» به کار پرداخت .کارگری در مرغداری موقعیتی برایش فراهم آورد تا به کمک پسر عمه اش و آشنایان محدودشان به دنبال تهیه عکس ، نوار و اعلامیه امام خمینی باشد . «علیرضا» از «محمد علی» می گوید :در مرغداری کار می کردیم . محمد علی برای آوردن دان مرغ به شهر رفت .اول اعلامیه ها را تحویل می گرفت ، داخل کیسه دان می گذاشت و به مرغداری می آمد و بعد از نیمه شب با رفتن به تهران آنها را توزیع می کرد . محمد علی در جهت انجام سنت نبوی با خانم فاطمه راد پیمان ازدواج بست که ثمره آن چهار فرزند دختر و پسر به نام محمد ، زهرا ، سمیه و میثم می باشند . وی به فرزند دختر علاقمند بود و آنان را فرشته الهی می نامید . گر چه محمد علی برای کار به تهران رفته بود ؛ ولی هیچگاه از خانواده و روستایش غفلت نکرد و به فکر انقلاب بود ،وی اولین بار عکس امام را به روستا آورد و در میان مردم توزیع کرد . محمد علی در پایین آوردن مجسمه شاه در میدان مرکزی کاشمر نقش داشت و از عوامل اصلی بود .در تشویق و تحریک روستاییان در پخت نان برای تظاهرات مشهد پیشگام بود .با بلندگو از مردم استمداد جست و نان های پخت سه روز را با کامیون یکی از آشنایان به مشهد برد که مامورین او را دستگیر و پس از بازجویی و شکنجه جسمی و روحی در خیابان رهایش کردند . وی با تشکیل سپاه به توصیه پسر عمه و دوستانش به خیل سبز پوشان سپاه پیوست .پس از مدتی به مشهد منتقل گردید و به سپاه کاشمر آمد .در مرداد 1358 به «سقز» رفت و در مقابله با منافقان و اشرار فرمانده گروهان بود. از سقز به «سنندج» رفت و در خرداد سال 1359 به «کاشمر» برگشت و در پادگان آموزشی مربی تاکتیک شد . او طی سال 1360 در حفاظت بیت امام خدمت کرد و خاطره شبی که حضرت امام با یک لیوان چای و پیش دستی میوه در یک سینی به پشت بام آمده بودند و از او که در حال نگهبانی بوده است پذیرایی کرده بودند هرگز از یاد نمی برد . پس از بازگشت از «جماران» به تیپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تیر 1361 معاون فرمانده گردان یاسین بود .سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامی نیروهای حزب الله مشغول بود . او حدود یک سال مسئول واحد بسیج سپاه «کاشمر» بود که در انجام دادن امور بسیج و وظایف محوله شب و روز نمی شناخت .وی در تمام روستاهای شهرستان و مساجد شهر کاشمر برای جذب نیرو سخنرانی می کرد . مسئولیت هایش هیچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نگردید . در بیشتر عملیات جنگ تحمیلی شرکت و فعالیت داشت . جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علی صادقی مثال زدنی بود . همرزمانش به دلیری و نترس بودنش به دیده تحسین و تمجید می نگریستند . نام «محمدعلی صادقی» با نام گردان کوثر گره خورده بود و در بین رزمندگان معروف بود که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود .روزی محمد یزدانی در جلسه ای با شنیدن جمله یاد شده با خوش ذوقی گفت :راست است که گردان کوثر به دهان شیر هم می رود ؛ ولی شیر هم روزی دهانش را خواهد بست .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین هرمزی : قائم مقام فرمانده گردان نازعات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 بود و محمد آباد، سیاه پوش عزای حسین (ع) سالار شهیدان. در آن میان، صدای گریه نوزادی شادی را به خانه حبیب الله هدیه کرد. او چهارمین فرزند خانواده بود. نامش را حسین گذاشتند و در محیط آرام روستا به تربیتش همت گماشتند. حسین، کودکی جذاب و آرام بود. کودکی های حسین پر است از خاطرات شیرین باغ انگور که همراه مادر در دل خاک به یادگار ماند. تحصیلات ابتدایی را در روستای محمد آباد گذراند و برای ادامه تحصیل، راهی خلیل آباد شد. در کنار تحصیل، به قالیبافی، انگور چینی و باغداری نیز مشغول بود. در این رهگذر، به دستگیری بسیاری از ناتوانان همت می گمارد. سال 1356 بود. مخالفتهای مردمی علیه رژیم پهلوی به اوج خود رسیده بود. با این حال، بسیاری از مردم از درگیری با عوامل شاه پرهیز می کردند. حسین، آن زمان سیزده سال داشت. او با توزیع اعلامیه در روستا و شرکت در تظاهرات های مردم کاشمر، مخالفت خود را علیه رژیم شاه اعلام می کرد. در همین زمان بود که به خاطر پیوستن به تحرکات مردمی علیه شاه، ترک تحصیل نمود. با پیروزی انقلاب اسلامی، برای مدتی آرامش به حسین بازگشت. اما دیری نپایید که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد و این بار، او برای همیشه ترک آسایش کرد. بیشتر از آنکه حرف بزند عمل می کرد. هر حرفی را نمی پسندید و به هر چیزی گوش نمی داد. دعا خواندن را دوست داشت و برای آن، وقت و برنامه ریزی معین کرده بود. بعد از اولین اعزامها، با بچه های تخریب آشنا شد؛ آنها هم مثل حسین بودند؛ مدام در حال کار و کوشش و عبادت؛ شاید به همین دلیل، جمع دوستان را رها کرد و به تخریب پیوست. اواخر سال 1362 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در واحد تخریب، فعالیتش را ادامه داد. تا مدتها پس از ورودش به سپاه هیچ کس از مسئولیت، درجه و نشانش چیزی نمی دانست. او همیشه با لباس شخصی در محافل ظاهر می شد. حسین مدتی هم جانشین فرمانده گردان اسد الله، زمانی مسئول بسیج خلیل آباد و مدتی هم جانشین گردان نازعات بود. پس از اتمام جنگ، به اصرار خانواده، تصمیم به ازدواج گرفت و همسری متدین و پاکدامن برگزید. همسرش می گوید. اولین باری که صحبت کرد، گفت کسی که با من زندگی می کند، باید این را بداند که اگر من امروز اینجایم، فردا معلوم نیست کجا باشم ...ولی می خواهم همسرم مانع حضورم در مناطق خاص نباشد ...و من این شرط بزرگ را پذیرفتم! مدتها از زندگی مشترک آن دو می گذشت. با وجود سه فرزند هنوز هم خانه ای نداشت و به خاطر ماموریتهای پیاپی، هر از چند گاهی، کوله بارش را می بست و همراه زن و فرزند، شهر به شهر می گشت. مدتی ساکن دزفول بود؛ چند صباحی در نیشابور، چند وقتی در خلیل آباد و مدتی در محمد آباد. جنگ، مدتها پیش تمام شده بود و به خاطر او هنوز بین خلیل آباد و مقر گردان نازعات در غرب کشور در تردد بود. شاید مرز آسمان بین، او را به خود جلب کرده بود و نبض حیاتش را در دست داشت. آسمان بین، مرز مهم و قابل توجهی است که با توجه به تعداد روستاهای ان محور، کنترل و مراقبت از آن، کاری است سخت و دشوار. و عاقبت حسین در همان محور، یعنی مرز آسمان بین در زمستانی سرد و خشن، در حالی که به دنبال رد پایی می رفت، بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. دوستانش می گویند: برای کنترل محور و نجات جان صاحب رد پا به آن سو رفت؛ اما پایش به تله مین گیر کرد و .. و این چنین بود که سردار حسین هرمزی در تاریخ 2/ 10 1373 پس از انجام ماموریت در مرز" آسمان بین" به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید جواد میرشاکی : فرمانده گردان شهدا تیپ57 ابوالفضل (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1342 در خطة شهيدپرور اليگودرز، يكي از ياران صديق خدا، فرزند پيامبر ديده به جهان گشود. وي كه در خانواده‌اي متدين، مذهبي و كشاورز پاي به عرصة وجود نهاده بودند،‌ از همان بدو كودكي با قرآن مانوس شد و عطر قرآن مجيد او را سرمست از جام معرفت الهي ساخت. ايام نوجواني شهيد مصادف با انقلاب اسلامي بود. ايشان نيز مانند ديگر ايرانيان مسلم عليه رژيم طاغوتي در كنار برادر بزرگش، شهيد سيد مصطفي، انزجار و نفرت خود را اعلام مي‌نمود. وي در به آتش كشيدن ساواك دوشادوش برادرش نقش مهمي را ايفا نمود. سيد جواد تحصيلات خود را توانست تا ديپلم در رشتة اقتصاد ادامه دهد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با شروع جنگ تحميلي در چندين مرحله به جبهه‌ها اعزام شد و در هر مرحله حماسه‌ها آفريد كه هنوز ياد و خاطرة دلاوري‌هايش زبانزد خاص و عام، به خصوص همسنگرانش مي‌باشد. سيد جواد علاقة وافري به ورزش از جمله كشتي و باستاني داشت و در اين دو زمينه پيش‌كسوت بود. سيد جواد و سيد مصطفي يار و همرزم هم در جبهه‌هاي جنگ بودند و در وحدتي ناب و سرشار از عشق با برادر خويش نسيم خوش عطر برادري را در منطقة بستان، عين خوش، كرخه نور، زبيدات، چزابه، حاج عمران، فاو، شاخ شميران و شلمچه تقديم به همسنگرانش خويش نمود. با اين كه رشادت‌هاي سيد جواد را همه مي‌دانند، اما جاي اين گونه افراد اكنون در دوران سازندگي خالي است. آري، سيد جواد در عمليات والفجر 9 در سليمانية عراق براي تثبيت ارتفاعات مشرف بر شهر چزابة عراق جلودار بود و در نوك پيكان گردان شهدا حركت مي‌كرد و ماية دلگرمي همرزمانش به شمار مي‌آمد. چند روزي به عمليات كربلاي 5 مانده بود. وي براي ديدار و وداع به ديدار خانواده‌اش رفت و پس از بازگشت در شب عمليات شال سبزي به كمر بست و رهسپار خط مقدم شد و تا پايان عمليات مردانه جنگيد. بعد از عمليات وي دور از چشم ديگران عرج خونين خود را آغاز نمود و اين سان سيد جواد در فتح شلمچه در شرق بصره به شهادت رسيد. يكي از همرزمانش درباره او چنین می گوید: در عمليات حاج عمران ما با گردان ويژه شهدا بوديم. ايشان هم معاونت گردان را داشتند. شب عمليات ايشان يكي از گروهان‌ها را خودش رهبري مي‌كرد. سيد جواد خط عراقي‌ها را دور زد، ساعت 12 بود ك رفتند و 5/2 نيمه‌شب بود كه با بي‌سيم گفت: ما تپه را محاصره كرده و 1200 عراقي را نيز گرفته‌ايم. در رقابيه والفجر مقدماتي سه نفر بوديم. هر سه نفر مجروح شديم. سيد جواد ما را به آمبولانس منتقل كرد و حركت كرديم، هوا تقريباً داشت تاريك مي‌شود. سيد جواد پس از انتقال ما به بيمارستان، خودش نيز مجروح شده بود و با لندكروز به پشت خط مي‌آمد. در بين راه مي‌بيند كه ما عوضي به سمت مواضع دشمن مي‌رويم و با همان مجروحيت خود را به ما رساند و ماشينش را جلوي آمبولانس ما پيچيد و گفت شما داريد به طرف عراقي‌ها مي‌رويد، برگرديد و به اين ترتيب ما را از دست عراقي‌ها نجات داد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید رضا ابراهیمی : فرمانده گردان عاشورا تیپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1344 در روستاي گنجينه ضروني از توابع شهرستان كوهدشت در دامان مادري با تقوي متولد شد و به سرپرستي پدر بزرگواري تربيت و پرورش يافت. در دوران كودكي تحصيلات ابتدايي خود را در روستا سپري كرد و در اين ايام به كمك خانواده اش در امر كشاورزي همت مي گماشت. ايشان براي ادامه تحصيل راهي شهر كوهدشت شد و بعد از طي دوران راهنمائي به محض اينكه در خود توان گرفتن سلاح را دد سنگر تحصيل را رها كرد و به سوي جبه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و به عضويت رسمي سپاه در آمد و خود را ملبس به لباس آقا اباعبدالله الحسين(ع) نمود. شهيد حميدرضا بيش از 6 سال مخلصانه جنگيد و به قالب دشمن يورش مي برد و سرانجام سرافرازانه مانند ديگر شهداي صدراسلام در تاريخ 3/5/1367 در عمليات مرصاد توسط منافقين كور دل از عالم خاكي به سوي عالم علوي هجرت نمود و به فيض والاي شهادت نائل آمد. شهيد ابراهيمي فردي شجاع و دلير به علت رشادتهايي كه از خود نشان داد در سمتهاي فرمانده گردان علي اين ابيطالب بوكان- فرمانده محور عملياتي سردشت- فرمانده گردان جندالله مهاباد- معاونت عمليات مهاباد- معاونت گردان خط شكن محبين – فرمانده گردان عاشورا و فرمانده محور عملياتي لشكر 57 ابوالفضل (ع) مشغول فعاليت شد و به هدايت نيروهاي بسيجي در امر عملياتهاي آفندي و پدافندي پرداخت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جلال کاوند : فرمانده تیپ145 مصباح الهدی (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1332 ه‍ . ش در بروجرد در خانواده‌اي كه به پاكدامني و التزام به اصول و مباني اسلام اشتهار داشت، به دنيا آمد. روح و روان شهيد كاوند در كانون گرم اين خانواده كه پايبندي به ارزش‌هاي اسلامي در آن به خوبي مشهود بود پرورش يافت و زمينه‌ساز شخصيت والاي او شد. تحصيلات ابتدايي تا مقطع راهنمايي را در بروجرد سپري كرد. هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تحصيلات تابستاني با كار و تلاش فراوان مخارج شخصي و تحصيلي خود را به دست مي‌آورد و از اين راه به خانوادة زحمتكش خود كمك قابل توجهي مي‌كرد. او با شور و شوق و نشاط و مهر و محبتي كه داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت بيشتري مي‌بخشيد. اشتياق جلال به فراگيري قرآن و حضور در مراسم مذهبي او را بسيار متواضع و با اخلاص بار آورده بود. به علت مشكلات مالي كه خانوادة شهيد دچار آن بودند، جلال مجبور شد درس را رها كند و روانه تهران شده و در كارگاه خياطي مشغول به كار شود، اما روحية او با سكون و سازش همراه نبود و در همان ايام به شناسايي افراد مذهبي دست زد و با آنها رابطه برقرار كرد. تا اين كه قيام 15 خرداد به رهبري امام خميني (ره) آغاز شد و بعد از فاجعة 15 خرداد جلال كاوند با تفكرات امام خميني (ره) آشنا گرديد و از همان زمان به پيروي از خط و مشي امام پرداخت. شهيد كاوند با دختري از خانواده‌اي وارسته و مسلمان و آگاه و پاكدامن ازدواج نمود كه ثمرة آن دو فرزند پسر و يك دختر مي‌باشد. در ايام شكل‌گيري انقلاب اسلامي فعاليت‌هاي او براي پخش نوارها و اعلاميه‌ها و عكس‌هاي امام چشمگيرتر شد تا اين كه ساواك منطقه از ين عمل آگاه و در صدد تعقيب و شناسايي او بر آمد. كه به همين خاطر شهيد كاوند مدتي به طور ناشناس اين عمل را انجام مي‌داد تا عناصر ساواك نتوانند او را دستگير نمايند و به همين سبب دوباره به زادگاه خود- بروجرد- مهاجرت نمود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه شهيد به عضويت سپاه پاسداران بروجرد درآمد و پس از گذراندن آموزش‌هاي نظامي به منطقة غرب رفت. برادر بزرگوار شهيد جلال كاوند سردار سرتيپ پاسدار جمال كاوند- كه همانند برادر بزرگوارش داراي سجاياي اخلاقي والا و فردي متعهد و مسئوليت‌پذير و دلسوز اسلام بود و مسئوليت‌هاي مختلفي در اوايل انقلاب در كردستان داشت، به دست عوامل امپرياليست جهاني منافقين بعد از زخمي‌شدن به اسارت درآمده و پس از دو ماه شكنجه در تاريخ 2/4/59 در منطقة قلخاني به شهادت مي‌رسند، به طوري كه هيچ يك از اعضاي بدن قابل شناسايي نبود. شهيد جلال كاوند براي رهايي مردم مظلوم كرد از دست سركردگان استكبار جهاني و منافقين كوردل وارد كردستان مي‌شود و از طرف قرارگاه غرب به عنوان فرمانده گردان منطقه غرب برگزيده مي‌شوند و در طول سال‌هاي 61 تا 65 مسئوليت‌هاي مختلفي از جمله فرماندهي گردان غرب- مسئوليت حفاظت قرارگاه حمزه سيد الشهدا و مسئوليت‌ تيپ 145 مصباح الهدي تا زمان شهادت را عهده‌دار بودند. شهيد جلال كاوند در زمان حضورش در كردستان تمام حركات ضد انقلاب را زير نظر مي‌گيرد و در درگيري‌هاي مختلف كردستان و حوادث دردناك آنجا همواره يكه‌تاز مقابله با ضد انقلاب بود. شهيد كاوند با اين كه بسيار ملايم و نرم بود،‌ اما در مقابل گروهك‌هاي منحرف و عناصر خودفروخته و وابسته با شدت عمل و بر مبناي اشدا علي الكفار برخورد مي‌كرد. در تواضع و اخلاق شهيد مي‌توان به اين نكته اشاره كرد كه هيچگاه من نمي‌گفت و از خودش تعريف نمي‌كرد و هميشه به دنبال كار بود. آنچه براي او مطرح بود، فداكاري، ايثار و مبارزه بود. جهاد و فداكاري او در حد علي بود پاكي و بي‌آلايشي شهيد جلال كاوند در بين همرزمانش همواره سخن روز بود. ايشان به عنوان فرماندهي كه مسئوليت يك تيپ را برعهده گرفته بود، مي‌كوشيد كه مبادا لحظه‌اي از خضوع و خشوع نسبت به حضرت حق غافل باشد. هنوز پاسداران پايگاه بروجرد طعم دلنشين دعاي صبحگاهي او را در ذهن دارند و با لحن زيبايي كه دعا را مي‌خواند همه بر روح بلند و ويژگي‌هاي اخلاقي او آگاه و از فراق و دوري از شهيد به حال خود غبطه مي‌خورند. شهيد جلال كاوند گاهي نيز مداحي مي‌كرد. ياد داريم كه مي‌خواند: اي خوشا با فرق خونين در لقاي يار رفتن. آري او با رسيدن به اين بعد معنوي واقعاً با فرق خونين به لقاي يار رفت و شهيد در تاريخ 3/2/65 در منطقة حاج عمران به علت اصابت تركش سرش از تن جدا مي‌گردد و به آرزوي ديرينة خود يعني شهادت در راه خدا نايل مي‌گردد. دل ز دست زمانه مي‌گيرد شهدا را بهانه مي‌گيرد تير غم چو رها شود يكراست دل ما را نشانه مي‌گيرد

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسدالله مراد بالنگ : فرمانده گردان کوثر تیپ57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم بار الها سوی تو با چشم گریان آمدم با دلی افسرده و حالی پریشان آمدم گر بخوانی یا برانی کی روم از درگهت بنده ام من با امیدی نزد سلطان آمد ناامید از هر امید جز عفو تو با صد امید، ای امید ناامیدان آمدم ...بارالها، خدایا تو خودت شاهد هستی که من خیلی مشتاق دیدار مولایم حسین (ع) هستم و در این راه با دشمنان او می جنگم و تن به ذلت نخواهم داد و یقین دارم که به شهادت خواهم رسید. ...رسول الله می فرماید: درهای بهشت زیر سایه شمشیرهاست، و به فرموده حضرت علی (ع): جهاد، در رحمت الهی است که تنها به روی بندگان ویژه خداوند باز می شود و ثمره این راه «جهاد» بهشت است.» یکی درد و یکی درمان پسندد یکی وصل و یکی هجران پسندد من از درمان و درد و وصل و هجران پسندم آنچه را جانان پسندد امام نعمتی است که خداوند به ملت ایران عطا کرده، قدر این نعمت را بدانید. اسدمراد بالنگ

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا هاشمی : فرمانده گردان انصارتیپ 57 ابوالفضل (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در خانواده ای وارسته و مذهبی و مستضعف در روستای شهید رحیمی (چولهول علیاء سابق) در شهرستان پلدختر به دنیا آمد. دوران کودکی این شهید بزرگوار در سختی گذشت زیرا در کودکی به بیماری سختی مبتلا شد که از وی قطع امید شد و گویا تقدیر چنین بود که حتی دوران کودکی را در امتحان الهی سپری کند. دوران دبستان را در همان روستای محل تولد سپری کرد .درزمان تحصیل در دوره ی ابتدایی از هم سن و سالان خود از نظر اخلاقی و متانت تفاوت فاحش دشت و هیچگاه در دعواهای کودکانه که طبیعت آن سن و سال است شرکت نمی کرد . روحیه متانت و علو طبع در همان اوان نوجوانی در وجود ایشان محرز بود.پس از پایان مراحل ابتدایی جهت ادامه تحصیل به همراه سایر هم کلاسیها جهت ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی عازم شهرستان پلدختر شد. ابتدا در شهر پلدختر در منزل استجاری مشغول تحصیل شد ولی به علت عدم تمکن مالی خانواده و احساس مسئولیتی که در ایشان بود از ادامه تحصیل منصرف شد و جهت مساعدت خانواده با تلاش شبانه روزی در امور کشاورزی مشغول کار شد. با آغاز مبارزات ملت مسلمان علیه رژیم ستمشاهی بارها از روستا جهت شرکت در راهپیمایی از روستا به شهر مهاجرت نمود و در راهپیمایی و فعالیت های انقلابی شرکت فعالانه داشت .پس از پیروزی انقلاب اسلامی در صحنه حضور داشت و نقش مهمی در آگاه سازی اهالی محروم روستا نسبت به توطئه های ضدانقلاب خصوصاً خوانین و منافقین که با سوء استفاده از سادگی و بیسوادی مردم روستا قصد سوء استفاده از روستائیان در جهت اهداف پلید خود داشتند، داشت و توطئه های آنان را خنثی می نمود .در آغاز جنگ تحمیلی جزء اولین نیروهایی بود که از طریق بسیج که آن زمان هنوز زیر نظر سپاه نبود به جبهه های غرب (میمک) اعزام شد و همسنگر اولین شهید دفاع مقدس در شهر پلدختر بود که ایشان به طرز معجره آسایی نجات یافته بود. بعد از بازگشت از جبهه به عضویت سپاه درآمد و به جبهه های جنوب شتافت. اوایل سال 1360 پس از برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا در عملیات دارخوین مجروح شد و پس از مدتی بستری در بیمارستانهای اهواز و اصفهان بدون این که به خانواده اطلاعی بدهد به پشت جبهه بازگشت و در امر آموزش نیروهای مردمی به عنوان مسئول آموزش سپاه پلدختر تلاش نمود. پس از بهبودی جسمانی مجدداً در اول سال 1361 به جبهه جنوب رفت و در گردان 72 محرم مشغول جهاد با دشمنان اسلام شد .بعد از آن در عملیات والفجر مقدماتی شرکت نمود. در سال 1362 به سپاه پلدختر اعزام شد و به عنوان مسئول آموزش سپاه به امر آموزش سازماندهی و اعزام نیروهای بسیج و سپاه همت گماشت و در پایان سال 1362 مجدداً به تیپ 72 محرم اعزام شد و این ماموریت تا نیمه اول سال 1363 ادامه یافت و ایشان مجدداً در سپاه پلدختر به عنوان مسئول تدارکات مشغول انجام وظیفه گردید. در سال 1364 به جبهه های غرب اعزام شد و در کنار شهدایی همچون شهید شکارچی به پیکار با دشمنان اسلام پرداخت.ایشان بعد از شهادت شهید شکارچی اظهار می داشت بعد از شهادت ایشان ماندن در این دنیا ارزشی ندارد.پس از بازگشت از جبهه های غرب تا تیرماه 1365 در سپاه پلدختر مشغول شد و در امر آموزش و تدارکات سپاه تلاش نمود.در تیرماه 1365 به تیپ 57 ابوالفضل (ع) پیوست و به همراه این تیپ در سمت فرمانده گروهان در عملیات کربلای 4 شرکت نمود که خبر شهادت ایشان را دادند ولی ایشان در این عملیات به شهادت نرسید و برای مدت کوتاهی 24 ساعت به خانواده سرکشی نمود و مجدداً جهت شرکت در عملیات کربلای 5 عازم شد و در همین عملیات بود که در سمت فرمانده گردان انصار المجاهدین تیپ 57 ابوالفضل به فیض عظمای شهادت رسید .در حالی که مدت 10 شبانه روز در سخت ترین شرایط با دشمن بعثی جنگید و نیروها را هدایت کرد که بر اثر ترکش خمپاره دشمن در تاریخ 26/10/1365 به مولا و مقتدای خویش ابا عبدالله الحسین (ع) اقتدا کردو در کربلای خونین شلمچه به شهادت رسید. آنچه که لازم است ذکر شود و بسیار حائز اهمیت این است که با وجود اینکه آنگونه که توضیح داده شد این شهید حضور مداوم در جبهه های حق علیه باطل داشت ولی هیچگاه پشت جبهه را فراموش نمی کرد در زمانی که از جبهه بر می گشت فعالیت بیشتری داشت و هیچگاه آرام نمی گرفت.با وجود نبودن راه مناسب و مشکلات نداشتن وسیله نقلیه با هر مشقتی در روستا حضور پیدا می کرد و به مشکلات روستائیان رسیدگی میکرد. چهره ایشان برای برادران جهاد سازندگی در امر سازندگی روستا چهره آشنایی بود و ایشان بود که با کمک برادران جهاد در امر آب رسانی به روستاهای محروم ،ساختن مدرسه ،راه و سایر مسائل روستا شرکت فعال داشت. در عین حال که در جبهه نبرد با دشمنان خارجی شرکت می جست .هیچگاه دشمنان داخلی که در فکر توطئه بودند را فراموش نمی کرد. نقش ایشان در مبارزه با منافقانی که روستا را محل امنی جهت فعالیت های خود میدانستند بر کسی پوشیده نیست و در یاد و خاطره روستائیان محروم و همرزمانش باقی است .صراحت و قاطعیت ایشان در برخورد با خوانین و منافقین در روستا زبانزد خاص و عام است و سرکرده منافقین و خوانین در منطقه در شهادت ایشان اظهار شادمانی کردند. در حالیکه غافل از این بودند که خون این شهدا باعث تداوم این انقلاب خواهد شد و همرزمان و پیروان این شهدا آرزوی منافقین را بر دل آنها خواهند گذاشت تا آنها را با خود به گور ببرند.روحیه تعبد و معنویتی که در دل این شهید بزرگوار وجود داشت باعث شده بود که ایشان سیمایی دوست داشتنی و جذاب داشته باشد. کلامش در دل ها نفوذ می کرد و همه جذب او می شدند و بر اطرافیان تاثیر فراوان داشت. در برنامه های سیاسی و اجتماعی هرگاه حضور می یافت همه اهالی روستا دور او جمع می شدند و گوش به فرمان او بودند. محبوبیت ایشان باعث تسریع در برنامه های سازندگی و ایجاد وحدت در بین روستائیان می شد .در بسیج روستائیان بر علیه ظلم خوانین نقش به سزایی داشت. آنهایی که در اثر ظلم خوانین به ستوه آمده بودند، این شهید را پناهگاه خود میدیدند،با ایشان درد دل می کردند و ایشان نیز به مساعدت آنها می شتافت. مشکلات آنها را به گوش مسئولین می رساند و گاهی خود نیز با بسیج روستائیان در جهت احقاق حق آنها گام بر می داشت. در این زمینه خاطرات بسیاری از وی در دل روستائیان و خان گزیده ها به یادگار باقی مانده است .چه شبهایی را که شهید تا صبح نخوابید و در جهت احقاق حق محرومین و مظلومین فعالیت کرد و انصافاً که این شهید بزرگوار در مسائل پشت جبهه و مسائل اجتماعی نیز پیشتاز بود. خصوصیات برجسته دیگر شهید در خدمت به محرومین این بود که خانه محقری که در پلدختر داشت به محرومین اختصاص داده بود و کسی در منزل ایشان احساس غریبی نمیکرد و ایشان با آغوش باز از محرومین روستا و بستگان استقبال میکرد. همیشه در شادیها و غمها در کنار مردم بود و به آنها سرکشی میکرد. او در بعد مسائل جبهه و جنگ رشد چشمگیری داشت و هم در بعد مسائل معنوی و اخلاقی که از ایشان انسانی وارسته ساخته بود .در بین نیروها به عنوان یک معلم اخلاق و نمونه و الگو بود و ضمن داشتن آموزش رزمی و تاکتیک نظامی از معنویت و ایثار و اخلاص برخوردار بود. از خصوصیات اخلاقی شهید می توان به ساده زیستی ایشان پرداخت. شهید هاشمی دل و جان خویش را از گرایش به مادیات رهانیده بود و این سخن رسول اکرم (ص) را راهنمای زندگی و عمل خویش قرار داده بود که: مرا با دنیا چه کار، مثل من و دنیا مثل سواری است که در روز گرمی به زیر درختی برسد و ساعتی در سایه آن بخوابد و از آن بگذرد . رفتار او با دنیا و خوشی ها و راحتی های آن به راستی اینگونه بود .بسیار ساده می زیست و از رفاه طلبی به شدت حذر می کرد. در تهیه اسباب و وسایل زندگی نهایت قنائت را به کار می برد به طوری که لوازم خانه وی در یک کمد و موکت و مقدار اندکی لوازم ضروری خلاصه می شد. لباس بسیار ساده می پوشید و در حالی که تمام البسه او از یک یا دو دست تجاوز نمی کرد همواره تمیز و پاکیزه و معطر بود به همسر و فرزندان و خانواده اش بسیار مهر می ورزید ولی دلبستگی به آنها در برابر عشق و ایمانش به اسلام و رسالت مبارزه برای اقتدار آن هیچ بود و این گفته را در عرصه عمل پیاده کرد. رسول اکرم روزی به یاران خود فرمود : کسی را که فردای قیامت آتش بر او حرام است به شما معرفی کنم! گفتند: آری. حضرت فرمود: این شخص متین و با وقار و خونگرم و مانوس و مهربان و بردبار و شکیبا و نرمخوی می باشد. شهید حاج رضا هاشمی نمونه بارز این صفات نیکو بود . در عین سادگی و بی پیرایگی و خضوع از آنچنان ابهت و صلابتی برخوردار بود که به رغم سن و سال کمی که داشت بزرگان را نیز در برابرش به خضوع و خشوع وا می داشت. تواضع و فروتنی از دیگر خصوصیات این شهید عزیز بود . از غرور و منیت به شدت پرهیز می کرد. هر توفیق و اقبالی را از جانب خدا می دانست و به همین دلیل در هر پیروزی و موفقیت شکرگزار پروردگار خود بود از دیگر خصوصیات این شهید عزیز تفکر بود، تفکر درباره دنیا،آفریدگار،تاریخ و سرنوشت پیشینیان و پایان این جهان و رفتار او مصداق این حدیث شریف از امام صادق (ع) است که می فرماید: با دیدگان عبرت به آنچه در دنیا و نعمت های آن گذشته است بنگر. آیا چیزی از آنها را می یابی که برای کسی باقی مانده باشد و فنا و زوال بدان راه نیافته باشد و آیا هیچ کس را اعم از غنی و فقیر و دوست و دشمن می یابی که از جام کل نفس ذائقه شربت موت نچشیده باشد پس به همین گونه نیز آینده را با گذشته قیاس کن . شهید بزرگوار به قرآن و آیات الهی عشق می ورزید و رابطه و پیوند خویش را با آن به طور مستمر حفظ می کرد. قلب روشن خود را با قرائت قرآن و آیات نورانی آن جلای تازه می داد و پس از قرآن شیفته نهج البلاغه مولا علی (ع) بود و مستحبات و دعای کمیل و ادعیه ی دیگر علاقه زیادی داشت. از دیگر خصوصیات بارز شهید گمنامی و اخلاص ایشان بود. او عاشق پروردگار و شیفته ملاقات با وی بود و بدین لحاظ عمر کوتاه خود را همه در انجام برترین اعمال صالح،قیام و انقلاب به منظور استقرار حکومت الهی و مبارزه با دشمنان و دفاع از کیان اسلام و انقلاب حیات بخش آن سپری نمود و با خالص کردن دل و اندیشه خود برای خدا بر دفتر این همه تلاش و مبارزه مهر قبولی و تضمین می زد. به شدت از مطرح کردن خود پرهیز می کرد به گونه ای که برای اکثر نزدیکان جز در جلوه ها و حرکات ظاهری ناشناخته ماند. با آنکه از آغاز جنگ در محورهای مختلف عملیاتی حضور داشت و سلحشورانه مبارزه کرد و شجاعت های خارق العاده از خود نشان داده بود اما هیچ گاه جز در مواقع ضرورت از خود سخن نمی گفت. در عشق پروردگار و محبوب خود می سوخت .شهادت را که منتهای آرزوی مشتاقان و مژده دیدار دلدار است از صمیم قلب طالب بود و در جستجوی آن سالهای سخت و مشقت باری را در جبهه های نبرد می گشت. خود او بود که در خلوت زمزمه می کرد و با سوز می گفت که بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا، در دلم ترسم بماند آرزوی کربلا.و هنوز زمزمه او در گوش ها شنیده می شود. می دانست که سرانجام شاهد مقصود را در بر خواهد گرفت و روزی این انتظار به سر خواهد آمد.اولین آگاهی عارفانه را به دفعات نشان داده بود از آن جمله:در سفری که قبل از شهادت ایشان به منظور زیارت مرقد مقدس امام علی ابن موسی الرضا (ع)شرفیاب شده بود؛ حالات روحی و معنوی ایشان نشان از شهادت قریب الوقوع ایشان می داد. قبل از شهادت به بعضی از بستگان خبر شهادت خود را داده بود. سرانجام موعد وصل و دیدار محبوب برای حاج رضا فرا رسید. او رفت تا برای همیشه با شهادت افتخار آفرینش چون ستاره ای تابناک بر تارک آسمان عزت و شرف میهن اسلامی بدرخشد. فریادش بر سینه آسمان ستاره ها جاوید گشت تا راه را نشان دهد. آن روز در گرماگرم عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بچه ها همه این پرتو ستاره گون را بر چهره روشن و ملکوتی حاجی رضا می دیدند که افتخار شهادت تا لحظات دیگر فرمانده محبوبشان را به ترک آنها فرا خواهد خواند. در حالی که بر اثر آتش سنگین دشمن نیروها زمین گیر شده بودند با صلابت کم نظیر خویش بر سکویی قرار گرفت و بذر حیات بخش سخنان خویش را بر قلب یاران بسیجی اش فرو پاشید و آنها را جهت مقابله با دشمن فرا خواند و ترغیب نمود . در همین لحظات بود که بر اثر ترکش خمپاره بر پیکر مطهرش با خون خود وضو ساخت و به مولایش اباعبدالله الحسین (ع) اقتدا کرد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن گودرزی : فرمانده گردان ثارالله تیپ 57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1338 در خانواده اي متدين در روستاي شيخ ميري در بروجرد ديده به جهان گشود. در همان روستا؛تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي طی کرد ودوران دبيرستان را در شهر بروجرد به تحصیل پرداخت. دوران تظاهرت قبل از انقلاب ايشان هم مانند ديگر مردم مسلمان در تظاهرت و مبارزات خياباني مشاركتي فعال و مستمر داشتند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني ، حسن گودرزي برای انجام خدمت نظام وظيفه به سربازي رفت و در لشگر 92 زرهي اهواز خدمت نمود . بعد از آن در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی دربروجرد در آمد . آموزش نظامی را که طی کرد حمله ارتش مزدور عراق به ميهن اسلامي که با تشویق دشمنان مردم ایران به خصوص آمریکا بود،شروع شد. او به اتفاق جمعي ديگر از برادران پاسدار جهت نبرد با مزودوران بعثي عازم خرمشهر شد .در خرمشهر شجاعانه به نبرد با مزدوران بعثي پرداخت و از حيثيت و شرف ميهن اسلامي به خوبي دفاع کرد . بعد از سقوط مظلومان خرمشهر حسن گودرزي همراه فرمانده و معاون گروهی از رزمندگان لرستانی مجروح شدند. او علاوه بر اینکه رزمنده ای شجاع بود از بینش سیاسی بالایی هم بر خوردار بود.قبل از اینکه بنی صدر خائن از فرماندهی کل قوا وریاست جمهوری عزل شود حسن گودرزی به خیانت پیشه بودن او پی برده بود.خودش گفته است: موقعي كه بني صدر به بروجرد آمد چند بار تصميم گرفتم او را بكشم . فكر كردم كه اگر اين خائن وطن فروش را بكشم وي را شهيد به حساب مي آورند و مرا به عنوان منافق اعدام مي كنند و لذا از تصميم خودمنصرف شدم و دعا كردم كه خداوند او را رسوا كند. شهيد حسن گودرزي درسال 60 ازداج نمودند دو هفته بعد از ازداوج به مدت 4 ماه به منطقه غرب اعزام شد بعد از بازگشت از جبهه خرمشهروبهبودی نسبی در كميته مبارزه با احتكار سپاه بروجرود مشغول فعاليت هاي شبانه روزي شد .بعد از آن در قسمت مبارزه با مواد مخدربه فعاليت خود ادامه داد . اوکه طاقت دوری از جبهه را نداشت، بعد از مدتي به اتفاق جمعي از پاسداران به منطقه كردستان اعزام شدند. دو ماه در پاكسازي مناطق مختلف كردستان از عوامل ضد انقلاب شركت داشت. بعد از مراجعت از كردستان به اتفاق برادران پاسدار و بسيجي از بروجرد عازم جبهه نبرد حق عليه باطل در جنوب ایران شد .اودر اين اعزام فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را عهده دار بود در عمليات بيت المقدس درجبهه فكه شركت نمود . با ياري خداوندورشادتهای مثال زدنی رزمندگان اسلام این عملیات با پيروزي كامل پایان یافت. در اين عمليات 28نفر از رزمندگان بروجرد به درجه رفيع شهادت نائل گشتند . 709اسیر از دشمن بخشی از پیروزی رزمندگان رزمندگان اسلام در این عملیات بود. حسن گودرزی در اين عمليات به سختي از ناحيه گردن مجروح شد و بعد از بهبودي مدتي در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت کرد. بعد از آن او به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجرد در آمد و مجددا به جبهه رفت. وقتی او به منطقه عملیاتی رسید فرمانده گردان ثارالله در عمليات والفجر 6 در تنگه چزابه به شهادت رسیده بود.از طرف فرماندهی تیپ به حسن گودرزی ماموريت داده شد به عنوان فرمانده گردان ثارالله انجام وظيفه نمايد. اين ماموريت 9 ماه به طول انجاميد . درهفتم آذر 1363 روز چهارشنبه حسن گودرزی در جبهه جنوب از ناحيه كتف و سر مجروح شدو در حين انتقال به بيمارستان به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید مصطفی میر شاکی : فرمانده گردان ابوذر تیپ 57 ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات خورشید وند: گردان ويژه شهدا حزب الله كه از زبده‌ترين افراد و نيروهاي فرهنگي تشكيل شده بود، با تقديم شهدايي گرانقدر از جمله فرماندة‌ آن شهيد بزرگوار سيد مصطفي ميرشاكي در عمليات حاج عمران توانست از پيشروي دشمن و تسخير قله‌هاي حاج عمران جلوگيري به عمل آورد و باعث شگفتي فرماندهان نظامي رده بالاي سپاه و ساير نيروها شود. تا جايي كه افراد اين گردان اين همه توفيق را تا حد زيادي مرهون فرماندهي سيد مصطفي مي‌دانستند. شهيد سيد جواد ميرشاكي،برادر شهید: يكي از برادران توسط بي‌سيم از من پرسيدند كه سيد مصطفي پيش شما آمد؟ من هم با بي‌سيم در جواب گفتم نه، قسمت سمت چپ جناح گردان بوده است. ايشان گفتند: قرار بوده بيايند بروند جلوتر، من هم حركت كردم و رفتم جلوتر و هر چه گشتم سيد مصطفي را پيدا نكردم، در حين برگشتن به سمت راست داخل گردان داخل مناطق دشمن مشاهده كردم كه برادرم زير آتش شديد دشمن به حالت سجده و با زبان روزه سر بر زمين نهاده و دعوت حق را لبيك گفته. اين گونه بود كه ايشان به شهادت رسيدند، سريعاً‌ برادرم را به دوش گرفته و به عقب بردم و او را به ديگر برادران سپرده و خودم مجداً‌ به منطقة عملياتي برگشتم. در این عمليات ما در منطقه حاج عمران شركت داشتيم، دشمن بر بلندترين قله‌هايي كه صعب العبور بود، استقرار يافته بود، يعني آنكه در خاك خود دشمن. بعد در آن مناطق كه راه عبوري وجود نداشت، دشمن توسط هلي‌برد با هليكوپترهاي غول‌پيكر و توپدار نيروهايش را تجهيز و آنها را پشتيباني و تدارك مي‌كرد، راهي وجود نداشت كه يك انسان، يك رزمنده بتواند به آنها صعود كند و بتواند آنها را فتح كند و اين هم كه برادران در اين عمليات با قدرت و رشادت تمام بر دشمن زبون يورش بردند، از الطاف خفية الهي بود كه با وجود مهتاب در شب سيزدهم ماه مبارك رمضان بر دشمن زبون تاختند و بلندترين ارتفاعات و حساسترين مناطق استراتژيك و قله‌هاي صعب‌العبور از دشمن زبون مي‌گرفتند و بر آنها استقرار يافته و پرچم پرافتخار لا اله الا الله را بر بلندترين قله‌هاي حاج عمران به اهتزاز در آوردند . در اين عمليات بايد عرض كنم كه رشادت و شجاعت بي‌نظير رزمندگان عزيزمان در تاريخ جنگ اسلام و كفر در زمان حاضر به ثبت رساندند كه در هيچ كدام از عمليات‌ كوهستاني كه نيروهاي مخصوص در آنها عمل مي‌كنند، به وجود نيامده و تاريخ به ياد نداشته و نخواهد داشت. سيد مصطفي ميرشاكي،‌ در عمليات حاج عمران و فتح بزرگترين ارتفاعات استراتژيك منطقه به شهادت رسيدند. زماني كه برادرمان (سيد مصطفي) به شهادت رسيدند، اينجانب معاونت ايشان را به عهده داشتم و همراه با برادر ديگرم سيد يحيي در خط مقدم منطقة عملياتي حضور داشتيم و همان گونه كه برادران رزمنده حاضرند و مستحضر مي‌باشند، با شجاعت و رشادت كامل بر دشمن تاخته و مناطق ديگر را از دشمن به دست آورده و گرفتيم. آنجا بود كه دوباره بعد از شهادت برادرم چند نقطه و چند منطقه از دشمن را به تصرف در آورديم و توانستيم منطقه را تثبيت كنيم. البته برادرم سيد مصطفي از اوايل جنگ كردستان تا به حال كه بالاخره شهادت نصيبش شد حضور داشت.تقديرش اين بود كه اينجا شهيد شود. او نيرويي بود كه در آينده به درد اسلام مي‌خورد، همه مي‌دانند مسئولين جنگ، علي الخصوص لشكر57 ابوالفضل (ع) (این یگان در زمان دفاع مقدس لشگر بود). برادران مسئول سپاه در استان چهرة ايشان را به خوبي مي‌شناختند. شخصي بود كه درعمليات‌ متفاوت گردان‌‌هاي مختلف را رهبري مي‌كرد. در عمليات خيبر در تنگة مهم چزابه بر دشمن زبون تاخت و در آنجا فتح بزرگی را برای ایران بزرگ به ارمغان آوردند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر لشنی : فرمانده گردان محرم تیپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) آثارمنتشرشده درباره ی شهید سنگر دشمن فرمانده گردان صورت بچه ها را از نظر گذراند و گفت: «می دونید که کار ما پاکسازی شاخ شمیران و شکستن خطوط دفاعی دشمنه. به یاری خدا تا این جای کار رو خوب اومدیم جلو. مشکل ما این دو، سه تا سنگر تیربار و دوشکای دشمنه. پنج، شش نفر می خوام برن جلو و این سنگرها رو خفه کنن. این جوری راه پیشروی و رفتن به بالای شاخ شمیران برای بقیه بچه ها ممکن می شه. کی حاضره داوطلب بشه؟» تعداد زیادی از بچه ها دست هایشان را گرفتند بالا. فرمانده گفت: «این جوری نمی شه، من فقط پنج، شش نفر می خوام.» دستم را گرفتم بالا و گفتم: «حاج اصغر بهتره خودتون انتخاب کنید.» وقتی دید بد نمی گویم، نگاه انداخت جلوی صف و گفت: «شما شش نفر که کنار هم نشستید، بلند شید. از این که من هم جز آنها بودم سر از پا نمی شناختم. حاج اصغر گفت: «ببینم چه کار کنید. بعد از خدا چشم بچه ها به شماست. منهدم شدن سنگرها یدوشکا و تیربار یعنی پیروزی و پاکسازی شاخ شمی ران». هرکدام چند تا خرج آر.پی.جی گذاشتیم توی کوله پشتی و چند تا نارنجک هم بستیم به فانسخه هایمان قد خم کردیم و دویدیم طرف سنگرهای دشمن. سنگر تیربار که متوجه حرکت ما شد، رو به رو را بست به رگبار. به صورت ضربدری خود را کشیدیم جلو. گلوله های دوشکا در گوشه و کنار پایین می آمدند. با تمام نیرو دویدیم طرف چند تا تخته سنگ و پشت آنها پناه گرفتیم. برگشتم عقب و نگاه انداختم سمت گردان. بچه ها چهار چشمی ذل زده بودند به ما قبضه آر.پی.جی را گذاشتم روی شانه امو دقیق شدم به سنگر دوشکا. از بد شانسی گلوله به هدف نخورد. خزیدم پشت تخته سنگ. محمد از کنار دستم بلند شد و آر.پی.جی را گذاشت روی شانه اش. چشمم به دستش بود که گلوله از بالای سنگر دوشکا گذشت. بچه ها یکی پس از دیگری دست به کار شدند. گلوله ها یکی پس از دیگری از بالای سنگرهای دوشکا می گذشتند. محمود از کنار دستم بلند شد و گفت: «باید بریم جلوتر.» شانه اش را کشیدم و گفتم: «جلوتر خطرناکه. نمی شه بری». محل نداد. جستی زد وخود را کشید جلو. گلوله پشت گلوله زمین را شخم می زد. چند قدمی که جلو رفت، گلوله ای نشست روی پیشانی اش و در جا از نفس افتاد. خواستم بروم طرفش. محمد دستم را گرفت و گفت: «سعادت کار خطرناکیه. دیدی که محمود رفت و گلوله امانش نداد.» - پس محمود چی؟ - حالا بعدا می یاریمش. فعلا خاموش کردن این دو سه تا سنگر واجب تره. نگاه انداختم به کوله پشتی ام. خالی بود به محمد گفتم: «دیگه خرج ندارم! اگر کاری بکنم، باید برم جلوتر. از این فاصله نمی شه نارنج انداخت.» - فعلا صبر کن ببینیم بقیه بچه ها چی کار می کنن. دست برد طرف کوله پشتی اش و گفت: «من یکی بیشتر شلیک نکردم. فعلا گلوله داریم.» نگاه انداختم پشت سرم. حاج اصغر داشت می دوید طرف ما به محمد گفت: «حاجی داره میاد این جا.» دست نگه داشت و گفت: «یعنی چه کار داره؟» بچه ها در حال شلیک آر.پی.جی بودند که دست نگه داشتند و خیره شدند به حاج اصغر. آفتاب وسط آسمان بود یک نگاهم به حاج اصغر بود و یک نگاهم به سمت دشمن. خدا خدا می کردم که حاجی سالم برسد پشت تخته سنگ. جرات قد راست کردن نداشتیم. باران گلوله بود که روی منطقه می بارید. محمد قبضه را گذاشت روی شانه اش به تمام قد ایستاد و شلیک کرد. نگاهم رد گلوله را دنبال کرد. گلوله از بالای سنگر گذشت. محمد خود را کشید پشت تخته سنگ و گفت: «انگار بی فایده اس. باید بریم جلوتر.» - بذار حاجی بیاد، ببینم چی کار داره، بعد می ریم جلوتر. حاج اصغر نفس نفس زنان خود را رساند پشت تخته سنگ. هن و هن نفس هایش می پیچد توی گوشم. تکیه داد به تخته سنگ و مات شد به صورتم. هول گفتم: «حاجی! چی شده؟» گفت: «بذار نفسم جا بیاد، بهتون می گم.» نفس که چاق کرد، گفت: «دورادور چشمم به شماها بود. دیدم یه ریز از زمین هوا گلوله می باره و بچه ها و نمی تونن از پس کار بر بیان، خودم اومدم جلو». دستش را دراز کرد و گفت: «حاجی! مواظب خودت باش. دشمن فهمیده موضوع از چه قراره و به شدت مقاومت می کنه.» - نگران نباش. اگر خدا بخواد، همه چی درست می شه. قبضه را گذاشت روی شانه اش و به تمام قد ایستاد کنار تخته سنگ. بسم الله گفت و شلیک کرد. گلوله با عجله از کنار تخته سنگ گذشت. حاج اصغر خرج دیگری را گذاشت سر قبضه و گفت: «الهی به امید تو!» نگاهم به طرف سنگرها بود که آتش و دود در هم پیچید و سنگر تیربار روی هوا رفت. حاج اصغر خزید پست تخته سنگ و صدای صلوات بچه ها اطراف را پر کرد. محمد معطل نکرد و خرج دیگری از کوله پشتی اش کشید بیرون. حاج اصغر آن را از دستش گرفت و گذاشت سر قبضه آر.پی.جی. دوباره قد راست کرد و سنگر دوشکا را نشانه گرفت. دوشکاچی گلوله ای شلیک کرد. حاج اصغر زمین را بغل کرد و گفت: «بخوابید زمین.» گلوله در نزدیکی ما به زمین نشست و تکه ای ترکش از بالای سرم گذشت. حاج اصغر دوباره بلند شد و گفت: «خدایا، پیش بچه ها شرمندم نکن.» و گلوله را شلیک کرد. دوباره صدای صلوات پیچید توی فضا و از سنگر دوشکا خاک و دود به سمت آسمان قد کشید. حاج اصغر خود را کشید پشت تخته سنگ و گفت: «خدا رو شکر یکی دیگه مونده.» نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر این یکی رو هم بزنم. کار تمومه و شاخ شمیران دست ماست.» سر کرد سمت آسمان و گفت: «یا حق» خرج را گذاشت سر آر.پی.جی و از جا بلند شد. چشمم به سمت سنگر دشمن بود که گلوله از کنار آن گذشت. حاج اصغر ناامید نشد و گلوله دیگری شلیک کرد. گلوله روی تن سنگر نشست و صدای صلوات پیچید توی گوشم. لبخندی پهنای صورت حاج اصغر را پوشاند و گفت: «خدا را شکر. حالا می تونیم با خیال راحت برگردیم پیش بچه ها. دست گذاشت به شانه من و محمد و گفت: «یا علی!» یاد محمود افتادم و گفتم: «باید محمود رو با خودمون ببریم.» دویدم طرفش. بدنش پر بود از گلوله و خون لباس خاکی رنگش را پوشانده بود. حاج اصغر ریش کم پشت و خاک گرفته اش را بوسید و گفت: «خوشا به حالش، به سعادت بزرگی رسید.» بچه ها کمک کردند تا محمود را رساندیم به نیروهای خودی. نگاه حاج اصغر لغزید روی صورتم و گفت: «ترتیب انتقال محمود رو به پشت خط بده.» رو کرد به گردان و گفت: «به یاری خدا دیگه مشکلی جلوی پای ما نیست و حرکت می کنیم به سمت شاخ شمیران.» دوباره صدای صلوات طنین انداخت توی دشت. منبع:یادهای ماندگار،نوشته ی مهری حسینی،نشر بهار،قم-1383 بسم رب الشهدا و الصدیقین شهید حاج اصغر نامی آشنا برای همه سلحشوران هشت سال دفاع مقدس در دیار شهدای بخون خفته و شیرمردان لرستان، عزیزی که زندگی پرفراز و نشیبش در راه بندگی پروردگار متعال سپری شد اما اوج این درخشش، عظمت و بندگی از زمانی آغاز گشت که به خیل عاشقان و دلدادگان سالار شهیدان حضرت اباعبدا... الحسین (ع) پیوسته و لباس مقدس پاسداری از انقلاب اسلامی را بر تن کرد. او در تاریخ 22/2/59 با ورود به نهاد نو پای سپاه پاسداران نام خویش را در جرگه سربازان و منتظران حقیقی حضرت ولی عصر (عج) ثبت و جاودانه کرد. با شروع جنگ تحمیلی، به تبعیت از رهبر ومقتدای خود حضرت امام (ره) بی درنگ راهی جبهه های نور علیه ظلمت گشته و افتخار جهاد در نخستین عملیاتهای دفاع مقدس، از جمله حصر آبادان را پیدا کرد. پس از آن در دو عملیات بزرگ فتح المبین و بیت المقدس بعنوان فرمانده گروهان شرکت جسته، آنگاه در عملیات رمضان با مسئولیت در گردان فتح، حماسه ای دیگر آفرید، در این نبرد از ناحیه کتف مجروح می شود، عملیات والفجر (6) تنگه چزابه را نیز با موفقیت پشت سر نهاد او در این نبرد فرماندهی یکی از گردانهای عملیاتی لشگر پیروز 57 حضرت ابوالفضل (س) را بر عهده داشت، دیگر بار مجروح می شود ناچار مدتی در بیمارستان بستری می گردد، ولی به محض ترخیص از بیمارستان مجددا به سوی دیگر همرزمانش در جبهه های جنگ، رهسپار می گردد، این حرکت تا حدود زیادی موجبات دلگرمی بیشتر نیروهای تحت امرش را فراهم می آورد. او در عملیاتهای سلیمانیه، حاج عمران، کربلای 4 و کربلای پنج اوراق زرین دیگری از تاریخ هشت سال دفاع مقدس را به خود ودیگر همرزمانش اختصاص می دهد. یک روز پس از عملیات فتح 5 بر اثر تک دشمن مجروح شده و به بیمارستان انتقال می یابد بار دیگر به جبهه بازگشته و در آزادسازی ماوت با مسئولیت فرماندهی گردان محرم و معاونت محور عملیاتی لشگر 57 حضرت ابوالفضل (س) وارد عمل می گردد. در عملیاتهای بیت المقدس 2، 3، 4 شرکت می جوید، در عملیات بیت المقدس 5 که فتح شاخ شمیران را بدنبال دارد. از هیچ کوششی در جهت فتح و پیروزی جبهه حق فروگذار نمی کند و به همین جهت تاکید می شود که از مرخصی تشویقی استفاده نماید. چند روزی نمی گذرد که به منظور شرکت در جلسه فرماندهی لشکر 57 حضرت ابوالفضل (س) از شهرستان دورود عازم پادگان قدس خرم آباد می شود. در راه بازگشت که به قصد جمع آوری نیروهای گردان محرم و عزیمت دوباره برای ماموریتی دیگر راه دورود را در پیش می گیرد اتومبیلش در یکی از گردنه های مسیر واژگون گشته و اینگونه است که سردار خستگی ناپذیر جبهه های نور و شرف در ماه ضیافت الله باز بابی روزه و لبی تشنه به لقا میزبان این ضیافت عظیم می رسد. شهید حاج اصغر برق آسا همه منازل و میدانهای سلوک را در نوردید و سبکبال با پروازی، پرنده تر زمرغان هوایی به وصال معشوق و معبود خویش رسید. او که ظاهرا نه هفت وادی عشق را خوانده بود و نه منازل السائرین و صد میدان را و نه رساله الطیر و عقل سرخ را و نه دیگر سفرهای روحانی را در لابلای اوراق کتب مربوطه مشاهده کرده بود. اما او فصل سرخ شهادت را از کتاب سبز قرآن آموخته بود. معلمش سرور آزادگان حسین علیه السلام بود و کلاس درسش، کلاس عشق، وفا و از خود گذشتگی کربلای همیشه پیروز حسین (ع) بود، او همه میادین و منازل سلوک و سیر الی ا... را تنها در یک میدان خلاصه کرده بود و آن میدان نبرد جبهه های جنگ بود میدانی که رمز ماندگاری و بقایش ریشه در نینوای سیدالشهداء داشت می خواهی این راز و رمز را با گوش جان بشنوی سری بر مزار مطهر حاج اصغرها بزن طنین آوایشان را در جای جای فضای باز الهی گلزارشان خواهی شنید که خواهند گفت: اول میدان عشق وادی کرب و بلاست هرکه در او پا نهاد بر سر عهد و وفاست ستادبزرگداشت مقام شهید

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین منصوری : فرمانده گردان محرم تیپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) زندگینامه شهید به روایت مادرش: در خرداد ماه 1345 در شهر خرم آباد به دنيا آمد. ايشان اولين بچة خانوادة ما بودند ما از نو رسيده خيلي خوشحال شديم و به خاطر نو رسيده قرباني امام علي (ع) داديم. نام حسين به خاطر متولد شدن او در روز 28 صفر كه مصادف با اربعين بود، مي باشد. و عموي شهيد به همين خاطر نام او را حسين گذاشت. دوران ابتدايي در مدرسه اي كه در سرچشمه بودند دوران ابتدايي را تمام كرد. دوران انقلاب ما در محله ی سرچشمه (مطهري) بوديم كه در ماجراي سينما رنگين كمان فعاليتهاي ضد رژيم را شروع كردند. به او می گفتم: پدرتان اينجا نيست و پدرتان نظامي است در تظاهرات شركت نكن ولي شهيد مخالفت مي كرد. شبها برعلیه حکومت شعار نویسی مي کرد. استعداد عجيبي داشتند و دوران دبيرستان در دبيرستان مبشر(امام خميني) درس مي خواندن. يك روز من به مدرسه رفتم. تاوضعيت درسي حسين را بپرسم وقتي رفتم به آقاي مبشر گفتم: من مادر حسين منصوريم. آقاي مبشر گفتند: كه حسين گفته مادر ندارم. وقتي كه حسين آمد من به رويش نياوردم كه چرا چنين حرفي زده ولي بعداً فهميدم به خاطر دعواي بچه ها چنين حرفي زده است. يك روز من حسين را به بازار بودم و يك جفت كفش برايش خريدم دو يا سه روز بعد ديدم كفشهايش نيست. برادرم به من خبر داد كه كفشهاي حسين رادرپاي (محمد بيرانوند) كه بعدها در خرمشهر اسير شد، ديده. در مسجد فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي را با شركت و حضور بچه ها برگزار مي كردند و ما ديگر با فعاليت هاي او مخالفت نمي كرديم. يك روز تظاهرات در محله سرچشمه شده بود. ما رفتيم، ديديم گارد رژيم به آنجا هجوم آوردند. من به امير پسر كوچكترم گفتم. برگرديم شايد او را پيدا كنيم. وقتي او را ديديم. به همراه يكي از آشنايان سنگ پر مي كرد. حالات روحي خاصي كه شهدا را از پله هاي كمال به وصال رساند، حسين همين حالات را داشت. هنگام نماز خواندنش صداي بسيار زيبايي داشتند. نماز را با خلوص مي خواند. حسين خيلي متواضع بودند. هيچگاه لباس رسمي نمي پوشيد و دنبال مقام و پست نبود. از بي حجابي به شدت متنفر بودند و طرفدار فقرا. حسين بعد از برگشتن از منطقة جنگی، گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد و به ياد شهدا و رزمندگان مي افتاد. خيلي كم حرف بود. بغض گلوي مادر شهيد را فشار مي دهد و مادر ش گريه مي كند و قطره هاي اشك از چشمان فرزند نديده اش جاري مي شود و مي گويد: اي كاش من صداي حسين را يك روز هنگامي كه نماز مي خواند بشنوم. وقتي حسين به جبهه جنگ مي رفت. ما بدرقه اش نمي كرديم چون به ما نمي گفت كه كي مي رود. حسين خيلي ميهمان نواز بود .يك روز 42 نفر از همرزمانش را به خانه آورد .همه پتوي خودشان را به همراه داشتند. ما هم يك گوسفند داشتيم براي آنها قرباني كرديم و شب در خانه ما بودند و روز بعد رفتند. بعد از يك هفته كه حسين از جبهه برگشتند. گفتند: مادر احوال بچه ها را نمي پرسي. من گفتم: چطورند ،حالشان خوب است. شما پيروز شديد. گفت: پيروزشديم اما با شهيد شدن 40 نفر از ما؛ فقط دو نفر از ما زنده ماند. بعد از اين واقعه ايشان سكوت کرده بودند و هميشه چشمانش قرمز بود. از بس كه به خاطر همرزمانش گريه مي كرد. شهيد مسعود اميديان، شهيد خلف وند و زيپ دار و شهيد داريوش مرادي و شهيد توكل مصطفي زاده از همرزمان شهيد منصوري بودند. شهيد مسعود كه همرزمان شهيد بودند با شهيد منصوري عهد مي بندند كه هركدام شهيد شدند ديگري بيايد و خواهر شهيد را بگيرد. وقتي كه مسعود شهيد شدند. شهيد منصوري با خواهر شهيد مسعود پيوند زناشويي مي بندد. و حاصل ازدواجشان دو فرزند پسر به نام رضا و محمد مي باشد. در نام گذاري فرزندانش هم اسم شهداي همرزمش را انتخاب كرد. محمد مي گويد: هر وقت با كسي دعوا مي كنم احساس مي كنم كه بابام شانه هايم را مي گيرد ومي گويد: محمدجان اين كار را نكن. شهيد در منطقه كردستان مي جنگيدند. در سال 11/11/1366 در مهران اسير شدند و اسارت ايشان 3 سال و 6 ماه طول كشيد. ما خبر نداشتيم تا اينكه ساعت 11 بود كه ديدم حاج بيرانوند و داريوش دوستش به خانه آمدندو گفتند از خانه يكي از دوستان مي آيیم. آمديم از شما خبري بگيريم. اما من شب خواب ديده بودم كه حسين را گرفته اند وريش هايش را از ته زده اند هر چه به صورتش فشار مي زدم خون نمي آمد. و گفت: كه ريش هايم در جيبم است و كافر مرا گرفته. من از اين خواب مي ترسيدم. حاج بيرانوند پدار شهيد را به كوچه بردند. وقتي آمدند خيلي ناراحت بودند و دستانش را به هم مي ماليدند. روز بعد دخترم در حالي كه گريه مي كرد آمد و گفت: مادر آقاي قاسم پور و حسين اسير شدند. من به خانة آقاي قاسم پور رفتم. ديدم مراسم سوگواري گرفته اند و به من هم گفتند كه حسين هم اسير شده .هنگامي كه مي خواستند آزاد شوند، عراقي ها تهديد مي كنند كه بايد به امام توهين كنند اما حسين اين كار را نمي كند و با مشت به دهان يك عراقي مي كوبد كه اين كارش باعث مي شود سه بار حكم آزادي او را صادر و بعد لغو كنند. حسين ابتدا مفقودالاثر بودند اما بعد از يك مدتي او را در ميان اسراي ايراني در عراق تلويزيون نشان مي دهد. وقتي كه من او را در تلويزيون ديدم. تلويزيون را بغل كردم. و هي مي گفتم حسين، حسين من... وقتي كه حسين آزاد شدند من حسين وليزاده را بغل كردم اصلاً چشمهايم هيچ چيز رو نمي ديد و بعد گفتم اشكالي ندارده من هم به جاي مادر حسين وليزاده، مادر وليزاده، پير بود و نمي توانست جلو بيايد. اول مرا نمي شناخت. امير برادرش را هم نمي شناخت. خيلي لاغر و ضعيف شده بود. بعد سريع به مزار شهدا و سراغ قبر داريوش مرادي رفتند. زمانيكه آزاد شدند. تمام خانه هاي كوچه پر از جمعيت شده بود. تمام فاميل ها و آشنايان در خانه مان بودند و وقتي كه حسين خوابيدند تمام اقوام دورش حلقه زده بودند بعضي ها خوابيده بودند و بعضي ها هم بيدار. دستي به شانه حسين زدم. احساس نكرد. طوري خوابيده بود كه انگار صدسال نخوابيده است بعد من زير پاهايش را بوسيدم. ديدم زير پاهايش سياه و تاول زده است. خوب كه نگاه كردم. جاي اطو بود. بعد گفتم در را ببنديد تا حسين براي هميشه پيشمان بماند. حسين بعد از مدتي كه از آزاديشان گذشت به كردستان رفتند و به آن منطقه كه افراد آن در اسارت آنها دست داشتند گفتند شما مستحق هيچ امكاناتي نيستيد. زيرا در ماجراي اسارت حسین و همرزمانش يك ضدانقلاب كه سال ها بعد با يك ماشين زير گرفته شده بود، دخالت داشت. از خاطراتي كه براي خانواده تعريف كرده اند. اين بود كه : يك شب من بيدار بودم يك سرباز عراقي که برادرش اسير ايراني ها بود ، مادرش به او گفته بود كه بايد با اسراي ايراني خوب باشي. به من سيگار داد. داشتم مي كشيدم كه عراقيها متوجه شدند تا صبح كتكم زدند. تعريف می كرد بودند كه يك روز صدام به اردوگاه ما كه كمپ هيجده بوديم آمد. همه سر خم كردند و من اين كار را نكردم. افسران عراقي روي سرم ريختند و خواستند كتكم بزنند اما صدام كه از غرور من خوشش آمده بود، نگذاشت .ما پاسدراها روزي 80 ضربه شلاق مي خورديم. به ما می گفتند: حارس الخميني. حسين يك سال بعد از آزادي عروسي كرد. همسرش به خواهران شهيد گفته بود. كه جاي اطو روي كمر حسين مانده است. جانبار و آزاده بودند. در يك از عمليات، وقتي دشمن شيميايي مي زند. شيميايي مي شوند و حدود 80 درصد گاز ازت در ريه هايش بود. من نمي دانستم ولي همسرش مي دانست. فقط يكبار شك كردم خيلي سرفه مي كردند. گفتم چرا اينقدر سرفه مي كني. گفت: مادر هيچ چيز خاصي نيست. سرما خوردم. در زندان عراق دندان هايش را كشيده بودند فقط دندان جلو داشت. همسر شهيد تعريف می كردند كه حسين مدتي بود خون بالا مي آورد و دكتر خوردن نوشابه و كشيدن سيگار و رانندگي كردن را برايشان ممنوع كرده بودند. يك شب حسين مرا صدا زد. پتو را روي سينه اش گذاشته بود. حالش خيلي بد بود. با چه اصراري اورژانس خبر كرديم. وقتي او را به بيمارستان برديم. حالش وخيم تر شد. دكترها از او قطع اميد كردندوگفتند از ما كاري ساخته نيست. بعد از چند ساعت حسين به شهادت رسید، در تاريخ 22/4/.1377 وقتي كه عكس شهيد را مي بينم، احساس مي كنم حسين زنده است. ومن يك صبر خدادادي دارم هميشه آرزو مي كنم كه خدا نكند كه يك روز بدون حسين زنده بمانم ، حسين در قلبم جا دارد. مادر حسين وقتي كه حرف مي زد. بر مي گشت و به عكسي كه از شهيد روي طاقچه بود نگاه مي كرد؛ بعد با آه ادامه مي دهد كه حسين عاشق مادر بود و مادر نيز عاشق حسين. اما الحمدالله الان دو حسين ديگر دارم ،فرزندان شهيد. خواهرش می گوید: حسين براي ما يك عكس شده، عكس روي ديوار . مي گفتند كه من هرچه گمنامتر شهيد شوم بهتر است . گفته بود وقتي كه من شهيد شدم عكسم را روي قبرم نگذاريد، عكس شهيد آويني بر روي قبرم قرار دهيد. مادري صابر بعد از سكوتي غمكين، از خاطرات رنگين و شيرين فرزندش حرف مي زند. احاسي غريب و چشمهايي كه توكل را نشان مي دهد. مادري كه چشمهايش را با عكس روي طاقچه رنگ اميد مي بخشد. وقتي خاطرات فرزندش را رقم مي زند كلامش بي پايان است. خاطراتش تمام نشدني و رنگ فراموشي نمي گيرد. او مي گويد: من حسين را با رويا عوض نمي كنم. من احساس مي كنم كه شهيد هنوز در جبهه است و هر وقت به خانة او مي روم. هرلحظه احساس مي كنم الان است كه حسين در بزند. بعد مادر شهيد به ماشيني كه در حياط است اشاره مي كند. و مي گويد اين ماشين حسين است. ومن هميشه با اين ماشين حرف مي زنم.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید خیرالله توکلی : فرمانده گردان ابوذرتیپ57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در مرداد سال 1339 در شهر اليگودرز ديده به جهان گشود. دوران كودكي و نوجواني را تحت تعليم و سرپرستي پدر بزرگوارش سپري نمود و از محضر روحانيت معظم آنزمان از جمله شيخ احمد كروبي، حجت الاسلام كرماني نماينده ، آيت اله گلپايگاني بهره زیادی برد. اين تربيت ياقته روحانيت در همان زمان با ظلم و ستم و فساد رژيم فاسد شاهنشاهي آشنا شد .با بلوغ سني و فكري به فعاليت سياسي از قبيل تهيه و تكثير و پخش نوارها و اعلاميه هايي از امام خميني(ره) پرداخت و روز به روز هر چه بيشتر نفرت انزجار خود را نسبت به رژيم ستم شاهي ابراز مي داشت . مدتها تحت تعقيب بود و چندين بار هم مورد ضرب و شتم نیروهای نظامی شاه قرار گرفت. انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ص) ثمر گرفت و پيروز شد. در همان اوايل انقلاب با تاسيس كميته انقلاب اسلامي(سابق) در 24 بهمن 1357 در اين نهاد به فعاليت پرداخت. در سال 1358 به خاطر شورشهای ضد انقلاب در كردستان به عنوان بسيجي عازم اين منطقه شدوبا دشمنان ایران به مبارزه بر خاست. با شروع جنگ نابحق و تحميلي عراق علیه ایران در شهریور ماه 1359آرام نگرفت وبه جبهه های جنگ شتافت. او در مدت حضور در جبهه به مناطق بستان، دهلران، سوسنگرد، كوسور، كرخه نور،چزابه، حميديه، هويزه و...رفت و در عمليات متعددي شركت داشت. در عمليات فتخ المبين و بيت المقدس با سمت فرماندهي گردان حماسه هاي بی شماری ازخود به یادگار گذاشت و از ناحيه پا مجروح گرديد. مجروحیت او باعث نشدکهاز جبهه غافل شود. پس از بهبودی به دفعات مكرر در جبهه هاي حق عليه باطل شركت نمود. در نيمه دوم سال 1362 ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج يك دختر است. در این دوران در شهرستان اليگودرز فرماندهی اطلاعات سپاه را عهده دار بود ولي به خاطر رفتن به جبهه اين سمت را رها كرد و در دي ماه 1362 به جبهه برگشت . او در اسفند سال 1362 در جبهه جنوب به شهادت رسید تاپاداش مجاهدتهایش را از خدای متعال بگیرد. تاريخهائي كه شهيد در جبهه بوده به شرح ذيل مي باشد. 16/12/1358تا 20/2/1359در جبهه کردستان. 25/7/1359 تا25/10/1359درجبهه سوسنگرد. 26/10/1359تا 31/2/1360در جبهه نوسود و پاوه. 20/6/1360 تا 18/10/1360 در عمليات طريق القدس، ثامن الائمه و محمد رسول الله (ص.) 1/12/1360 تا19/12/1361با سمت فرماندهی گردان ابوذر . در جبهه های جنوب ،عملیات فتح المبين و... 29/4/1362 تا 27/5/1362درجبهه مهران و حاج عمران. 1/9/1362تا 3/12/1362 درعمليات خيبر و شهادت . قبل از انقلاب فعاليتهاي سياسي عمده اي داشت از جمله پخش و تهيه و تكثير نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره)وشرکت در مبارزات بر علیه حکومت فاسد شاه. بارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد، خونسردی در برابر ناملايمات زندگي دنيوي است. حيا و تواضع، همت، ايثار، گذشت، تقوا، اراده راسخ از برجسته ترين خصوصيات اين شهيد است. هميشه به ياد خدا و ذكر كلامش حسين(ع) بود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالعلی امیری : فرمانده واحد بهداری تیپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحیم با سلام و درود بي پايان به محضر مقدس منجي عالم بشريت حضرت بقيه الله اعظم ارواحنا الفدا .با عرض ادب به رهبريت معظم انقلاب پر بار اسلامي حضرت نايب الامام آيت العظمي الخميني. با سلام به همه رزمندگان جبهه هاي نور عليه ظلمت ،به ارمغان آورندگان نور و با درود به ملت مقاوم و شهيد پرور كه با فداكاري هاي خود بهترين هايشان را در طبق اخلاق گذاشته و تقديم به حضور حضرت باري تعالي براي بارور شدن و احياء دين مقدس اسلام مي نمايند. چون به حكم شرع هر صاحب حياتي را مرگ مقرر در پي است و همه مخلوقيم ناگزير حكم مرگ از طرف خالق يكتا بر همه ما جاري است پس بايد خود را مهياي رفتن كنيم كه اين كاروان هر روز زنگهاي بيدار باشي خود را به صدا در مي آورد و دراین ميان خوش به حال آنان كه عبرت مي گيرند و تهيه زاد و توشه براي سفر آخرت خود مي نمايند. به مصداق حديث پربار (الدنيا مزرعه الاخره) از گشتگاه چند روزه دنيا محصول دايمي براي حيات جاودان و مرگ ناپذيري آخرت خويش تهيه مي كنند و بدان حال آنان كه در اين مزرعه حيوان وار سر در آخور غفلت برده و متوجه سپري شدن روزها نبوده و كوششان از زيادي توجه به دنيا ،زنگهاي خطر كاروان مرگ را نمي شنود . از خدا مي خواهم كه ما را در رديف اوليها قرار داده و از دسته دوم نباشيم. لذا بايد توجه داشته باشيم كه در چه زمان و چه عصري هستيم و وظيفه ما در اين بودن چيست؟ بايد متوجه باشيم كه حساب ما سختر از امم ديگر است. چه اينك ما به لطف پروردگار بزرگ و در سايه رهبريهاي خداجويان و خالص فرزند پاك حضرت رسول الله ، امام روح الله عزيز اين روح مستقيم استقامت يافته به قوت و قدرت الهي و ايثارگريهاي مردم شهات طلب كشور عزيزمان صاحب انقلابي عظيم هستيم كه چشم جهان و جهانيان به آن است.به قول امام همواره صادق و استوارمان تاریخ جز در برهه اي از صدر اسلام مانندش را به خود نديده است و لذا حال كه خداوند لطف چنين تحولي را در كشور ما نموده است، دور از انصاف و انسانيت است كه نسبت به اين انقلاب خداي نخواسته بي اهميت يا كم توجه و يا پناه بر خدا بي تفاوت باشيم كه اگر كوچكترين مسامحه و سهل انگاري در اين مورد داشته باشيم بايد خود را براي جوابگويي بسيار سختي در يوم الحساب آماده كنيم. قدر نعمتهاي انقلاب را بدانيم و آزمايشات و سختيهاي فاني و زودگذار دنيا ما را نفريبد. انتقاد و بي جا و يا خود گم كردن و از مسير انقلاب و پيروي از خط اصيل رهبريت كه همانا مصداق عيني آن ولايت فقيه است و اينك تبلورش در وجود عزيز امام بت شكن خميني بزرگ است جدا ننمايد. پيروي از امام به مصداق آيه شريفه قرآن كريم(اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامرمنكم) همان اطاعت از خدا و رسول خدا و ائمه طاهرين (ع) است . حکومتی که دنيا از بعد از ائمه اطهار (ع) در تقوي و علم و عمل و نستوه بودن و نيز سازش ناپذيري با كفر و الحاد و نفاق مانندش را به خود نديده است . مبادا او را تنها بگذاريم ، اين سرلوحه وصيت نامه هر شهيد گلگون كفن است كه امام را دعا كنيد، امام را تنها نگذاريد. خدا را هزاران مرتبه شكر براي نعمت وجود امام عزيز و روحانيت مقاوم و مستقيم و بدون تزلزل در خط امام كه خود را از هر وابستگي به عوامل استكباري چه داخلي و چه خارجي ؛ خان و خان پرستي و يا سازش با هر موجودي اگر چه از نظر دنيايي داراي قدرت و مقام عالي باشد، ولي از مردم جداست و تافته جدا بافته دور كرده است. سپاس براي وجود چنين روحانيتي كه امروز بعد از امام،جناب حجت السلام آقاي رفسنجاني عزيز و خامنه اي بزرگوار و غيره هستند و با سعي و كوشش خود انشاءالله جاي پايي براي مستكبران و زراندوزان از خدا بي خبر نمي گذارند . خدا را شكر هزاران بار براي دولت خدمتگزاري كه عليرغم اين همه دشمنی از خارج و داخل باز هم به تدبير خدادادی اين مملكت را از توطئه های بی شماردشمنان اسلام نجات بخشیده است . خدا را هزاران مرتبه شكر براي وجود سربازان گمنام حضرت امام زمان (عج) كه بازوانشان بوسگاه لبهاي پاك امام بت شكن خميني عزيز است كه بار رشادتهايشان دشمن تا بن دندان مسلح و تاييد شده از سوي استكبار جهاني را از بلاد پاك وطن خونبار رانده و در درون دخمه هاي تاريك خودشان زمين گير نموده است و ميروند تا با ياري خداي بزرگ با از بين بردن آخرين بقاياي فاسد حزب بعث كثيف عراق راه كربلا را براي عاشقان سينه چاك حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) باز نمايند. عزيزان براي اين كه از قافله هميشه بيدار حق طلبان پيرو امام روح الله عزيز جا نماييم، لازم است قبل از هر چيزي خود را در بيان وعمل مسلح به سلاح تقوي و نيز سلاح آتشين نموده و مصداق سخن پربار امام باشيم كه :در يك دست قرآن و در دست ديگر سلاح آتشين بر گيريم و براي اين كه به چنين قدرتي دست بيابيم بايد داراي اطمينان قلبي باشيم و تا از گناهان صغيره و كبيره و حتي مكروهات خود را دور نكرده باشيم شاهد چنين آرامش در دلها نخواهیم بود.عبد العلی امیری

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی حسن نوری: فرمانده گردان ثارالله تیپ57حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1342 در شهرستان بروجرد به دنیا آمد . در سن 3 سالگی از داشتن پدر محروم ماند و در دامان پر مهر مادر ارجمندشان پرورش یافت .تا پایان دوران دبیرستان واخذ دیپلم تحصیلات خود را ادامه داد . شهید از کودکی به ائمه اطهار و فرایض عبادی علاقه زیادی داشته و مراسم مذهبی را سروقت انجام می داد .در جوانی که همزمان با اوج مبارزات و انقلاب مردم ایران بر علیه حکومت شاه همراه بود، با مردم بروجرد بر ضد رژیم فاسد شاه در مبارزات شرکت داشت . پس از پیروزی انقلاب با تشکیل سپاه پاسداران اسلامی به استخدام رسمی این نهاد مردمی در آمد و گلی شد از گلهای باغ سپاه . در طول خدمتش در سپاه در جبهه های نبرد حضور داشت . از روزی که در اوائل جنگ به جبهه رفت تا چند روز مانده به پایان جنگ در جبهه ها حضور فعال وتاثیر گذاری داشت. او که روزی به عنوان یک نیروی معمولی وارد جنگ شده بود پس از ابراز رشادتها وطی نمودن مراحل رشدبه فرماندهی گردان ثارالله درتیپ 57ابوالفضل (ع) رسیده بود. سرانجام این سردار ملی در بیست وهفتم خرداد1367 بر اثر اصابت ترکش در منطقه ماووت به خیل عظیم شهدای اسلام پیوست . منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهید

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن محرابیان : مسئول فرهنگی تیپ 57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم خدایا،چه عاقبتی خواهم داشت،خدایا چگونه به دیدارت خواهم آمد،خدایا با من چه خواهی کرد،خدایا گناهانم را چه خواهی کرد،خدایا لحظات مرگم چگونه خواهد بود،خدایا چگونه جان خواهم سپرد،خدایا در قبر با من چه خواهی کرد،خدایا فشار قبرم را چه کنم،خدایا پاسخ نکیر و منکررا چه بگویم،خدایا عذاب برزخ را چه کنم،خدایا دوری از اولیاء و دوستانت را چه کنم، خدایا فراق دوستان شهیدم را چه سازم،خدایا شرمندگی فردای قیامت و سرافکندگی و روسیاهی ام را چه کنم،خدایا حساب و کتاب را چه کنم،خدایا خروج از قبر را چه سازم،خدایا برهنگی فردایم را چگونه بپوشانم،خدایا عبور از صراط را چه سازم،خدایا اگر آتش مرا به سوی خود بلعید چه خاکی بر سر بریزم،خدایا ماندن در آتش و سوختن در عذاب را چگونه تحمل کنم. خدایا بگو چه کنم،چه سازم،عمری است دنبال تو بوده ام،خود را به عاشقی تو زده ام،خود را در میان عاشقانت افکنده ام. سر افکنده ام،رو سیاهم،بیچاره ام،بدبختم،تهیدستم،فقیرم،تنگدستم،حقیرم،ذلیلم،گمراهم،عاجزم، وامانده ام،چه کنم .در مانده ام،چه سازم. خدایا بگو با من چه خواهی کرد،چه چیزی در انتظار من است،خدایا تو میدانی که همیشه دعایم عاقبت به خیری و فوز شهادت و لقای توست ،در جامه خونین شهادت،خدایا دعایم مستجاب شده است یا نه؟خدایا آیا شهیدم خواهی کرد،آیا مرا خواهی کشت،آیا در خونم دست و پا خواهم زد، آیا با لباس خونین به دیدارت مرا فرا می خوانی،آیا بدنم را قطعه قطعه و رنگین به خون خواهی ساخت،خدایا چه خواهی کرد،خدایا چه خواهد شد،خدایا شیرین است مرگ سرخ،مرگ خونین، مرگ بر خاک خونین و مقدس،مرگ مقدس چون سرور شهیدان،چون حسین بن علی علیه السلام، چون ابوالفضل العباس علیه السلام،چون اکبر و قاسم علیهم السلام،خدایا چه شیرین است لحظات جانسپاری در راه تو و برای تو و در خون تپیدن و سر در دامان مهدی علیه السلام نهادن. خدایا چه زیباست چشم باز کردن و رخ زیبای محبوب را نگریستن،و نوازش او را لمس کردن، خدایا چه زیبا و شیرین است اینچنین رفتن،اینچنین مردن،اینچنین زیارت یار کردن و اینچنین وداع با دار دنیای فانی کردن،خدایا چه شیرین است بال گشودن،ملائک و شهداء به استقبال آمدن،بال زدن،بالا رفتن به عرش تو رسیدن،محو جمال زیبای تو شدن،تو را دیدن،رخت را بوسیدن در کنار تو جای گرفتن. از سفره تو غذای جان خوردن و تشنه را با آب کوثر سیراب کردن،خدایا چه شیرین است به جنت رضوان تو بار یافتن، در کنار دیگر شهیدان، در کنار حسین علیه السلام قرار گرفتن،در کنار محفلش نشستن،و از زبان حسین مصائب حسین را شنیدن،مصیبت زهرا را شنیدن، واقعه را بالعین دیدن و خون گریستن،و معرفت واقعی یافتن،خدایا چه شیرین است زندگی آخرت، زندگی باقی آخرت،زندگی در کنار اولیاء و ائمه معصومین و شهداء،خدایا چه لذت بخش است توصیف این همه و چه شیرین تر و لذت بخش تر و غیر قابل گفتن تحقق و رسیدن اینها.خدایا آیا این وعده محقق خواهد شد،خدایا چنین روزی خواهد رسید،خدایا چنین خواهد شد،خدایا من چنین آرزو دارم،خدایا من چنین می خواهم،از تو میخواهم،از تو میخواهم،از تو عاجزانه می خواهم، التماس میکنم،تضرع می کنم،زاری می کنم،از تو می خواهم. از تو،ای امید من،ای خدای من،ای حبیب من،ای طبیب من،ای پروردگار من،ای رب من. پدر و مادرم،همسرم،دخترم،خواهرانم،برادرانم،فامیلم، خویشانم،همه مرا حلال کنید،خطای مرا ببخشید. تقصیر مرا واگذارید،صبور باشید،مصمم باشید چون کوه ،بایستید،خم به ابرو نیاورید،شکرگزار نعمتهای خدا باشید.به خصوص این نعمت بزرگ را، پدرم،مادرم،شما زحمات زیادی در حق من کشیدیدو من نتوانستم ذره ای برای شما انجام وظیفه کنم،اما فردای قیامت جبران خواهم کرد،من با شما در صحرای محشر خواهم بود و در کنار حسین علیه السلام قرار خواهیم گرفت،همسرم دیدارمان به فردای قیامت افتاد،زینب گونه صبور و مقاوم و نستوه باش،همسرم این خواست خداست،تو به خواست خدا راضی باش و ذکرت: الهی رضا برضاک باشد.دنیا فانی است و همه خواهند رفت چه بهتر که چنین بروند. اما تو ای دخترم،ای زهره ام،ای زهرایم،ای معصوم بیگناه،پدرت نمی خواست تو یتیم شوی،تو تنها باشی،هنوز طنین بابا،بابای تو در گوشم هست. دخترم بیش از هر چیز در این دنیا ناله طفل یتیم مرا می آزارد،مرا از پا در می آورد،برایم تحملش مشکل بود،اما دخترم وظیفه است، باید انسان دنبال تکلیف باشد،انسان باید بنده باشد ،خدا هر چه از او خواست انجام دهد.دنبال وظیفه برود و با هرچه روبرو شد با آغوش باز استقبال کند هر چه از دوست رسد نیکوست،دخترم مرا تنها نگذار،هرگاه سختی و تنهائی بر تو سخت بود بنزد من بیا،من همیشه پیش تو هستم،و با تو هستم،تو قلب منی و من قلب تو،تو جان منی و من جان تو،تو روح منی و من روح تو،تو پاره تن منی و همه وجود منی،تو منی و من تو،طوری زندگی کن که حسین می پسندد،طوری زندگی کن که پدر می خواهد،عزیزم وقتی بزرگ شدی همه چیز برایت روشن خواهد شد،شبهای جمعه به من سر بزن،بیا تا تو را ببینم،تا تو را زیارت کنم،و تجدید دیدار کنم،اما دخترم صبور باش،با مادرت بیا،مادرت را کمک باش،یار و یاور باش،مادرت،مادر است برای تو بسیار زحمت کشیده. دخترم تو از پدرم،مادرم،همسرم تشکر کن،دخترم تو از طرف من به آنها تسلی بده،زیرا تو دخترم هستی .به مادرم تسلی بده به مادرت تسلی بده،او را به صبر و تحمل و استقامت دعوت کن،از من به آنها بگو که پدرم به راه حسین رفت،دخترم من خجلم روی صحبت کردن با آنها را ندارم،تو با آنها سخن بگو. همسرم در لحظات آخری که مرا در قبر نهادند دخترم را بر سینه ام بگذارید تا با او وداع کنم،حتماً، حتماً،حتماً. مرا در علی بن جعفر قم دفن کنید،بین من و دوستانم جدائی نیندازید،حقوق همسرم را بپردازید،دو ماه نماز قضای شکسته (مسافر) و تمام برای من به طور مساوی بدهید بخوانند .14 روز، روزه قضا برایم بگیرید،وصی من پدرم می باشد دیگر حسابی ندارم والسلام،ساعت 10 شب منطقه عملیاتی کربلای 5، 3/11/1366 . محمد حسین محرابیان

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحدمخابرات تیپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مهدی جعفریان» چهارم اسفند ماه سال 1342 در شهرستان «خلیل آباد» در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان کودکی، هوش و ذکاوتش زبانزد خاص و عام بود. قبل از ورود به مدرسه، در مکتب و در محضر پدر و مادر، قرآن را فرا گرفت. دوران ابتدایی را در دبستان شهید هلالی(فعلی) و راهنمایی را در مدرسه ی شهید نجفیان (فعلی) گذراند. از نوجوانی به عنوان فردی مذهبی و متفکر، صاحب نام شده بود، به همین دلیل در بین اهالی محل و اقوام و خویشان، از محبوبیت خاصی بر خوردار بود. مهدی برای ادامه تحصیل تا مقطع دیپلم، رشته ی فنی صنایع اتومبیل را انتخاب کرد و وارد هنرستان فنی شهید مدرس کاشمر شد. با شروع جنگ تحمیلی، پس از کسب دیپلم، راهی جبهه شد. هم زمان با حضور در جبهه، در آزمون تربیت معلم شهید اندرزگو (تهران) در رشته ی دینی و عربی در مقطع کاردانی پذیرفته شد. پس از اتمام تحصیلات، به عنوان معلم کار خود را در روستای« کندر »مرکز بخش «ششطراز »شهرستان «خلیل آباد »آغاز نمود. شور شیدایی باعث شد چندین بار به جبهه اعزام و به درجه ی جانبازی نایل گردد. در مدت حضور در جبهه، در عملیات های متعددی شرکت کرد. با شهادت برادر و جانباز شدن برادر دیگر، انگیزه ی او برای حضور در جبهه، مضاعف گردید. در مراسم تشییع جنازه ی برادرش طی سخنانی گفت: جای بسی شرمندگی است که برادر کوچکم از من سبقت گرفت. حضور در جبهه از همه چیز واجب تر است، حتی از مدرسه و معلم بودن. مهدی سرانجام در عملیات کربلای 3 در حالی که به عنوان فرمانده مخابرات محور تیپ 21 امام رضا(ع) انجام وظیفه می کرد، در ارتفاعات قلاویزان منطقه ی مهران به شهادت رسید. پیکر مطهرش از تشییعی با شکوه، در زادگاهش خلیل آباد و در جوار مزار برادر شهیدش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمود سبیلیان : فرمانده واحد مهندسی رزمی لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید محمود»، در تاریخ 21 آذر 1338 در شهرستان «کاشمر »به دنیا آمد. خانواده« سبیلیان»، فقر و شرافت را با هم در آمیختند و کودکشان را با مهر تربیت کردند. سید محمود، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در دبستان رودکی و دوره ی متوسطه را در هنرستان صنعتی دکتر لقمال کاشمر در رشته برق به پایان رساند. نبوغ اجتماعی «سید محمود» به همراه توان بالای جسمی اش، از همان ابتدا، وی را به عنوان محور فعالیتهای مدرسه و گروه دوستان قرار داد. در هنرستان با توجه به فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی بر ضد رژیم شاه، همواره نقش هدایت کننده را ایفا می نمود. او یکی از گردانندگان اصلی مبارزات هسته های سیاسی علیه رژیم شاه در سطح شهر بود. رشد و بالندگی محمود، با تعبد آیت الله مشکینی به کاشمر همزمان گردید و این تقارن، موجب ارتباط عمیق وی با کانون های سیاسی آن زمان شهستان شد، به طوری که با وجود سن کم، بارها ماموریت های خطیر انتقال نوار و اطلاعیه از تهران به کاشمر، به او محول گردید. او در این رابطه چنان با تدبیر فعالیت می کرد که علی رغم گستردگی دامنه ی عملیات، مامورین رژیم نمی توانستند هیچ سر نخی از او بدست آورند. ضمن این که کلیه فعالیتها منطبق با خط امام و با حمایت و نظارت روحانیت متعهد به انجام می رسید. این فعالیت ها، از سید محمود چهره ای شناخته شده و تشکیلاتی تربیت کرد، به طوری که در بدو پیروزی انقلاب اسلامی با آمادگی کاملی مواجهه با تغییر و تحول داشت، نقشی تعیین کننده در برپایی نهادهای انقلابی کمیته انقلاب اسلامی، جهاد سازندگی، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ... ایفا کرد. محمود به خاطر اعتقاد عمیقی که به و کار فرهنگی به ویژه با نسل جوان داشت، انجمن اسلامی دانش آموزان کاشمر را پایه ریزی نمود و به پرورش فکری و مذهبی نوجوانان شهر و روستا همت گماشت تا جایی که بسیاری از دست پروردگان وی، یا به درجه والای شهادت نائل آمدند و یا در مسئولیت های مختلف اجتماعی و سیاسی کشور، استان و شهرستان، منشاء خدمات فراوانند. سید محمود از ابتدای سال 1358 به صورت رسمی وارد سپاه شد و به عنوان مسئول واحد اطلاعات به عضویت شورای فرماندهی منصوب گردید. وی در اجرای مسئولیت خطیر مبارزه با گروهک های الحادی و منافقین، گامهای اساسی و اصولی بر داشت و در جبهه ی فکری و عملیاتی، به مبارزه با آنان پرداخت و نقش مدبرانه ای در جهت کشف و خنثی سازی توطئه های منافقین ایفا نمود، به طوری که در طی روزهای بحرانی سالهای آغازین پیروزی انقلاب، حتی یک گلوله در کاشمر شلیک نشد و با تدبیر و درایت او، بساط همه گروهک ها برچیده شد. به علاوه، برخی از مراکز سپاه در شهرستان های استان با مدیریت و اعزام نیروهای سپاه کاشمر، تقویت و تاسیس گردید. در سال 1361 به دنبال اعلام نیاز منطقه خراسان و با عنایت به توانمندی های سید محمود جهت تصدی مسئولیتی مهم تر (معاون واحد اطلاعات سپاه منطقه خراسان) به مشهد عزیمت نمود و مدتی در این سمت، منشا خدمات قابل توجهی شد. در بهمن ماه سال 1361 به همراهی جمعی از مسئولان استان، به منظور باز دید از جبهه های نبرد حق علیه باطل، عازم مناطق میهن اسلامی گردید و با اصرار فراوان، اجازه ی شرکت در عملیات والفجر مقدماتی را یافت. در این عملیات رشادتهای فراوانی از خود بروز داد که همچنان در خاطره ی همرزمانش باقی است. در سال 1362 به عنوان دفتر مسئول دفتر نهضت ها، مشغول به کار شد و در این مسئولیت هم مثل دیگر وظایفش، کمک های مهم و شایان توجهی به امور فرهنگی نهضت اسلامی افغانستان نمود و تلاش فراوانی را برای ایجاد اتحاد و همدلی بین گروه های مبارز جهادی، مبذول داشت. در همین حال، سال 62 را می توان سال جوشش چشمه های عشق و عرفان در دل محمود دانست. حضور در محضر اساتید بزرگی چون آیت الله زنجانی و مرحوم آیت الله حاج میرزا جواد آقا تهرانی، تحولی اساسی در شخصیت محمود پدید آورده بود. شور شیدایی، محمود را به جبهه فرا خواند و مسئولیت های پشت جبهه، مانع عروجش بود. برای رسیدن به وصال، بی تابی می کرد و نذر و نیاز، دست به دامان مسئولین می شد و .. اما نیاز به توانایی های او در پشت جبهه، باعث می شد مسئولین اجازه ی حضور دائمی اش را در جبهه ندهند، به همین خاطر با اعزام وی مخالفت می شد. بالاخره قرار شد محمود به عنوان رئیس ستاد لشگر پنج نصر به منطقه اعزام شود اما او تحویل گرفتن این مسئولیت را به بعد از عملیات خیبر موکول کرد و ترجیح داد به عنوان یک رزمنده ی گمنام، همراه با دیگر بسیجیان، در عملیات حضور یابد. شاید کسانی که در کنار محمود شهید شده اند، نمی دانستند سپاهی تنومند ی که دائم لبخند بر لب دارد و بوی بهار می دهد و شوق پرواز در سر داد، رئیس ستاد لشگر پنج نصر است. شانزده سال طول کشید تا مردم کاشمر، آخرین باقی مانده های خاکی پیکر شهید سبیلیان را به دوش بکشند و در محضر بزرگ مرد تاریخ معاصر ، شهید آیت الله مدرس و در کنار همرزمان شهیدش به خاک سپردند. طی آن شانزده سال، فاطمه سادات تنها یادگار شهید در دامان مادر مهربانش خانم دکتر نصرتی که در زمان ازدواج با شهید سبیلیان پاسدار بود و مسئول بسیج خواهران کاشمر، با تلاشی مضاعف، تحصیلات را ادامه داد و اینک پزشکی با تجربه است که می تواند تنها یادگار آن بزرگ مرد را درس عشق و مهربانی بیاموزد؛ یادگاری که همیشه لبخندهای قاب عکس پدر را در خاطر دارد. همیشه با بوی سید محمود آرام می شود و همیشه از عطر دل انگیز حضور او سرشار است. هنوز بوی عطر کلام محمود پس از سالها به مشام می رسد، انگاه که خاضعانه در محضر معبود سر فرود می آورد و می سراید: -خدا یا من از تو نشانی می خواهم؛ به حق شب جمعه! یا الله! عنایتی کن! مجنونم کن! عاشقم کن! آتشم زن یا الله!

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت نوح(ع)تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «هادی شهابیان»، یازدهم فروردین ماه سال 1339 در سپیده ام نیمه شعبان، هم زمان با ولایت حضرت قائم، در کاشمر و در خانواده ای مذهبی، چشم به جهان گشود. نامش را مهدی نهادند ولی مقدر بود که نوک قلم مامور ثبت، هادی اش بنگارد. دوران ابتدایی را در شهر کاشمر در دبستان خیام و دوره ی راهنمای را در مدرسه شهید بهشتی گذراند. در این دوره تقید خاصش نسبت به فرائض دینی، از او چهره ای دوست داشتنی و مذهبی ساخته بود. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان قوام، امام خمینی کنونی سپری نمود. سپس موفق به ورود به دانشسرای مقدماتی کاشمر شد. پس از فراغت از تحصیل، در 18 سالگی به استخدام آموزش و پرورش در آمد و به منظور تدریس، راهی یکی از محروم ترین روستاهای بخش کوه سرخ کاشمر شد. حضور پر برکت وی در این روستا 5 سال به طول انجامید. در دوران انقلاب از جمله فعالان دست اندر کار پخش اعلامیه ها و اطلاعیه های امام خمینی بود. با پیروزی انقلاب فعالیت خود را در امور تربیتی کاشمر متمرکز نمود. وی توانست مجموعه ای فرهنگی و انقلابی را گرد هم جمع نماید و کانون فرهنگی، تربیتی لقمان را تشکیل دهد. بنیان گذاری ستاد فرزندان شاهد و تشکیل خوابگاه فرزندان شاهد، از دیگر افتخارات اوست. با این وصف، شوق دیار عاشقان، آرامش را از هادی ربوده بود لذا بارها به جبهه اعزام شد و در عملیاتهای متعددی شرکت کرد. او را از جمله مبارزترین رزمندگان واحد اطلاعات عملیات و غواصی دانسته اند. هادی، سر انجام در فروردین ماه سال 1361 با مسئولیت معاونت گردان نوح تیپ 21 امام رضا در عملیات کربلای هشت شرکت نمود و در محور شلمچه هدف تیر مستقیم دشمن بعثی قرار گرفت و شربت شهادت را جرعه سر کشید.مزار وی، گلزار شهیدان باغمزار کاشمر است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد تخریب لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «علی یغمایی»، مهرماه سال 1335 در روستای« شفیع آباد »از توابع بخش مرکزی شهرستان «بردسکن» قدم به عرصه ی گیتی گذاشت. کودکی اش را در روستا سپری نمود. از همان ابتدا علاقه اش به ائمه اطهار (ع) مثال زدنی بود. حضور فعالش در تعزیه ی امام حسین (ع) گواه این مدعاست. در 12 سالگی پدرش را از دست داد. به دنبال این ضایعه، قصد ترک تحصیلش و یافتن کار را داشت، اما معلمانش با توجه به هوش و ذکاوت او، مانع تصمیم او شدند. با اخذ دیپلم از دانشسرای مقدمتی قوچان، جهت تدریس به عنوان سپاهی دانش، عازم روستاها گردید. در دوران انقلاب، به طور گسترده در تهیه و توزیع اعلامیه های امام (ره) فعالیت می نمود. در همین رابطه چندین بار توسط ساواک دستگیر شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان مسئول امور تربیتی بردسکن مشغول خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی در کسوت بسیجی، به جبهه اعزام گردید و طی سه سال حضور فعال در جبهه های حق علیه باطل در مسئولیت های متعددی به انجام وظیفه پرداخت. سرانجام در عملیات والفجر یک در فروردین ماه سال 1362 در حالی که مسئولیت گروه تخریب لشگر پنج نصر را بر عهده داشت، با تیر مستقیم دشمن در منطقه ی فکه تپه ی 135 به شهادت رسید. پیکر پاکش را سالها بعد، پس از تشییع باشکوه، در جوار آرامگاه شهید مدرس کاشمر به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه تخریب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مرتضی بهاری»، در اولین روز از اسفند سال 1347 در شهرستان «کاشمر» دیده به جهان گشود. در خانواده ای مذهبی، بالید و رشد کرد. دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان «رودکی » گذراند و دوران تحصیلات راهنمایی او، مصادف با سالهای نخستین پیروزی انقلاب اسلامی و صدور فرمان جهاد سازندگی از سوی امام خمینی بود. وی علاوه بر تحصیل، در پی فرمان امام خمینی، به روستاهای اطراف کاشمر می رفت و در امر کشاورزی، به آنها کمک می کرد. همچنین در انجمن اسلامی دانش آموزان، فعالیت چشمگیری داشت. در سیزده سالگی، با دست بردن در فتوکپی شناسنامه اش، تاریخ تولدش را تغییر داد و با این ترفندی توانست عازم جبهه شود. مرتضی مدت پنج سال به طور مداوم در جبهه حضور داشت و در عملیات های بسیاری به عنوان تخریب چی لشگر پنج نصر شرکت نمود. وی با وجود مشغله و کار فراوان، انجام مستحبات و واجبات دین را فراموش نمی کرد. یکی از دوستانش می گوید: با آن که از همه کوچکتر بود، ولی او ما را برای نماز شب بیدار می کرد. گاهی آن قدر خسته بودیم که توان بیدار شدن را نداشتیم. برای همین به او می گفتیم: آقا مرتضی! ما هم جزو همان چهل خشاب ... اصلا همان آخریش خلق و خوی پسندیده و بر خورد مودبانه، مرتضی را در بین دوستان و همرزمانش زبانزد کرده بود و به همین خاطر معمولا مورد توجه همه بود. حسین امیدوار می گوید: مرتضی بهاری و مجتبی مطیع، هر شب در وقت های بیکاری، کنار هم حساب و کتاب می کردند. این امر باعث تعجب خیلی از بچه ها شده بود. پیگیر بودیم که از کارشان سر در بیاوریم و بالاخره هم فهمیدیم. از قرار معلوم، آن دو جدولی داشتند که کارهای روز مره شان را محاسبه می کردند و می شمردند که چند صواب و چند خطا دارند. مرتضی در کنار سختیهای رزم، سعی در هر چه پاک تر شدن خویش داشت، تا اینکه مسئولیت گروه تخریب لشگر 5 نصر را بر عهده داشت، در تاریخ 28/ 7 / 1365 در جزیره مجنون در حین انجام مأموریت به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به یاران شهیدش پیوست. پیکرش را در شهرستان «کاشمر» و در جوار آرامگاه شهید« مدرس» به خاک سپردند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا حسن نیا : فرمانده واحدتخریب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 بود. بهار، با روحی پر نشاط، شادی را مهمان دل محمد حسن و فاطمه کرد. او چهارمین فرزند خانواده بود و علیرضا نامیده شد. پدرش ارتشی و مادرش خانه دار بود. علیرضا در خلیل آباد متولد شد و در همان جا بالید و رشد کرد. تحصیلاتش را در هفت سالگی آغاز نمود و با دیپلم خاتمه داد. او برای ادامه تحصیل در هنرستان راهی کاشمر شد و در آن مقطع؛ با سیل عظیم مردمی به پا خاسته آشنا شد. سال 1357 بود و مدارس در اعتصاب. به این جهت علیرضا به خلیل آباد بازگشت و به کار و فعالیت پرداخت. مادرش می گوید: اوقات تعطیلی را کار می کرد. می رفت به باغ و کارهای باغ را انجام می داد. گاهی هم گوسفند ها را به چرا می برد، اما چون دوست دار ورزش بود، گاهی اوقات آنها را به کسی می سپرد و خودش می رفت برای ورزش. علیرضا به ورزش علاقه داشت تا آنجا که به عنوان یکی از منتخبین تیم استانی والیبال شناخته شد. با پیروزی انقلاب و سرو سامان گرفتن اوضاع، در سال 1358 مدارس بازگشایی شد و علیرضا دوباره راهی کاشمر گشت. در آن روزها انجمن اسلامی دانش آموزی پا گرفته بود. علیرضا نیز به این تشکل روی آورد و توانست در آن برهه زمانی با مطالعه کتب شهید دستغیب، شهید مطهری و... قدمی به سوی شناخت انقلاب و اهداف اسلام بر دارد. او برای تزکیه باطن بیش از پیش تلاش می کرد. سکوت و آرامش خاص او هنوز هم در یاد و خاطره دوستانش مانده است. محسن قصابی یکی از دوستان شهید می گوید: همیشه آرام بود؛ آرام و متین. صبر و گذشتش مثال زدنی بود. گاهی در برابر افراد بی منطق و زور گو چنان خونسرد و صبورانه رفتار می کرد که ما عصبانی می شدیم و آنها شرمنده. مدتی گذشت تا این که سر و صدای جنگ به در آمد و عده ای، از جمله محمد رضا برادر بزرگتر، روانه جبهه شدند. علیرضا تب یار داشت اما پدر مخالف حضور علیرضا در جبهه بود. مادرش می گوید: محمدرضا آمده بود مرخصی. علیرضا داشت کفش هایش را واکس می زد. علیرضا را که دید. پرسید: مادر! چرا علیرضا به جبهه نمی آید؟ آنجا به فرد فرد ما نیاز است! محمد رضا برادر بزرگتری بود که با شهادتش چگونه مردن را به علیرضا آموخت و او را روانه دیار عاشقان نمود. علیرضا که به عضویت بسیج در آمده بود؛ برای گزراندن دوره آموزی راهی پادگان سید مرتضی شد و پس از طی دوره آموزشی، تخریب، چندی بعد وارد گردان تخریب شد. مادرش می گوید: به مرخصی نمی آمد مگر آن که قصد روزه می کرد. تمام روزهایی را که در خانه بود، روزه می گرفت و پیش خدا اشک می ریخت. نمی دانم چه گناهی بود که این طور باید به خدا التماس می کرد! بالاخره التماس های علیرضا نتیجه داد و آرزوهایش شکفت. در روز 4/12/1362 سردار علیرضا حسن نیا، مسئول محور تخریب لشگر 5 نصر، در جزیره مجنون و عملیات خیبر به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش، سال ها دور از وطن در غربت باقی ماند تا این که پس از سالها دوباره به آغوش زادگاهش بازگشت. یکی از دوستانش می گوید: از او پرسیدم دلت می خواهد چطور بمیری؟ گفت: دوستدارم مفقودالاثر شوم. دلم نمی خواهد جنازه ام را به دوش بگیرند و سنگینی این جسم مردم را اذیت کند!

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید خلیل نیازمند : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی« کاشمر» تبریک می گویم شما رتبه اول ریاضی را کسب کردید، شما باعث افتخار دبیرستان هستید. از حالا به بعد باید بیشتر تلاش کنید. البته برای آزمون بعدی، به مشهد اعزام می شوید!... خبر اول شدن خلیل مثل بمب در میان بچه ها صدا کرد. همه می دانستند حل معادلات برای او آستان تر از آب خوردن بود. کسب این افتخار نیز تحسین و تشویق اطرافیان را برانگیخته بود اما چیزی در درون خلیل فریاد می کرد. فریادی سرخ سید علی نیازمند معروف به آقای لحاف دوز، تنها همان یک پسر را نداشت اما خلیل گل سر سبدش بود. مادرش بی بی منصوره نیز شاد از این افتخار، خلیل را می ستود و خلیل در نگاهش چیز دیگری بود. کسی چه می داند شاید به خدا فکر می کرد و شاید پینه های دست پدر را به یاد می آورد و شاید یاد کودکی ها در ذهنش می پیچید. او که در سال 30 برای اولین بار نفس کشیدن را آغاز می کرد، خوب به یاد داشت روزهایی را که در کوچه ها می دوید و با لوله آبپاش فلزی اذان می گفت. از همان کودکی جلوه خاصی برای مردم داشت، خاصه آنکه سادات زاده بود و هوشیار! همپای بچه های شهر به مدرسه رفته بود و در همان روزهای نخسیت معلم را مجذوب خود کرده بود. حل معادلات ریاضی برای او آغار شده بود. او این قاعده ای کلی را به ذهن سپرد و تا همیشه در خاطر داشت. برای همین هم وقتی دیگران سعی داشتند با زور مسلسل به همه بفهمانند این قاعده اشتباه است، در کنار تحصیل به مبارزه پرداخت. سال 1342 بود. آقای خمینی در چهره تاریخ درخشید و خلیل جواب معادله را پیدا کرد. اسلام + ولایت = جایی برای شاه وجود ندارد. سال 1345 بود. جلسات مبارزه با بهائیت رونق گرفته بود. بهائیت بهانه بود و خلیل خوب می دانست در حال مبارزه با کیست. عده ای از معلمین جلسات مذهبی می گذاشتند. جلساتی به نام مبارزه با بهائیت ولی در اصل جلسات مبارزه با رژیم بود. خلیل گرداننده این جلسات بود، با حضوری فعال و مستمر. آن وقت ها آقای اسدی و آیت الله مشکینی، در تبعید برای مردم کاشمر سخنرانی می کردند. سید خلیل هنوز اول دبیرستان بود که در این عرصه ها حضور داشت. البته گاهی برای تفریح به آب گرم خلیل آباد می رفت. آب گرم خلیل آباد، بهانه خوبی بود، برای بررسی برنامه ها و برگزاری جلسات. به هوای کوهپیمایی و تفریح از شهر دور می شدیم تا نوارها را بشنویم و اعلامیه ها را بخوانیم. گاهی کتاب هایی که از قم می رسید همانجا در آب گرم خوانده می شد و به صورت دستنویس تکثیر می شد. راستی که آب گرم خلیل آباد چه نعمتی بود. این معادله هم اصلی داشت. کبوتر، خانه ای می خواهد که در آن امنیت بیشتری بر قرار باشد. اصل لانه کبوتری چیزی است که در ریاضیات عشق او به خدا حل می شد و خلیل با همان اتکا بر حق از افاضات الهی سود می جست و امن ترین مکان را می یافت. سید احمد نیازمند و علی صفرنژاد به خانه که برمی گشت، دوباره می شد همان خلیل سر به راهی که سرش توی لاک خودش بود. درست مثل آرزوهایش. .. خیلی از آرزوهایش نمی گفت، ولی چیزی بود که بارها از او شنیده بودم. مدام می گفت: دلم می خواهد یک جامعه اسلامی داشته باشیم... یک محیط اسلامی. این آرزوی خلیل ما را هم به فکر فرو می برد. آخر در آن روزها حتی اگر قیافه ات شبیه به بچه مسلمان بود، جور دیگری مطرح می شدی. گویا می خواست نشان دهد بچه مسلمان، درس خوان هم هست. برای همین همراه دوستانش، همان شش هفت نفری که بودند. همه جزء ممتازین مدرسه محسوب می شدند. آقای رضایی همیشه مبصر بود. ما هم جزء زرنگ ها؛ منتها خلیل در ریاضیات می درخشید و هیچکدام از ما مثل او نبودیم. درسها را تقسیم کرده بودیم. برای حل و تمرین به خانه یکی از بچه ها می رفتیم و برای دروس حفظی هم کنار مزار شهید! رئیس زاده گاهی اوقات خلیل گوشه ای در همان نزدیکی آقا می خوابید. ما دستش می انداختیم و می گفتیم: خلیل می خواهی یک آقای شهید دیگر درست کنی؟ کم نمی آورد. می گفت: البته! در آن صورت شما باید متولی قبرم شوید. قبر! مگر می شود جوان بود و به قبر فکر کرد؟ قبر چیست؟ یعنی مردن؟ شاید خلیل به چیز دیگری فکر می کرد. آن سال تلاش های خلیل و دوستانش به ثمر نشست و او در مسابقه علمی ریاضی رتبه نخست را کسب کرد. پس برای شرکت در آزمون استانی ریاضی به مشهد آمد چند وقتی را در دبیرستان دانش بزرگ نیا بود. به اتفاق بچه ها خانه ای را اجاره کرده بودند و درس می خواندند. آن همه تلاش خلیل دیدنی بود. ولی گاهی دلمان می سوخت. روزی به او گفتیم :حالا که اینجا آمدی کارت سخت شده، خبر داری استادی که مسئول آزمون است با یکی از بچه های مشهد ساخته و قرار است او اول شود؟ چیزی نگفت. وقتی امتحان را داد. گفت: بچه ها من برای استاد امتحان، نامه نوشتم! ... پایین برگه ام نوشتم شایعه شده شما با فلانی ساخته اید و قرار است او اول شود. نمی گویم رتبه اول را به من بدهید اما بهتر است عادلانه رفتار کنید. این حرفها، حرف یک جوان ساده شهرستانی نبود، بلکه ناشی از روح انقلابی او بود. انقلابی که در تار و پود خلیل ریشه دوانده بود و او را قدم به قدم به سوی خود می کشاند. همان چند وقتی هم که در مشهد بود، دست بردار جلسات مذهبی نبود. البته جلسات مذهبی که نه، جلسات سیاسی مذهبی! عجیب نبود. او می توانست هر کاری را می خواهد انجام دهد. خلیل مسائل ذهنی اش را همچون معادله ای سه مجهولی حل می کرد و خود به احتیاجاتش پاسخ می داد. از همه دنیا استفاده می کرد. گچ ساختنش را دیده بودم اما چسب ساختنش دیدنی تر بود. انگار دنیا را برای او آفریده بودند. شیره درختها را می گرفت و به کمی تغییر به عنوان چسب از آنها استفاده می کرد. البته کارهای عجیب و غریب خلیل کم نبود. چراغ مطالعه ای ساخته بود و شب ها از آن استفاده می کرد. زمستان ها هم بخاری قدیمی ای خرید و بعد آستین هایش را بالا زد و با چند پیچ و مهره و وسایلی که خودش می دانست چیست، بخاری را صد و هشتاد درجه تغییر داد؛ طوری که صاحبخانه فکر می کرد بخاری نو و بسیار گرانقدر است. سر آن بخاری ما را از خانه آواره کردند. صاحبخانه طماع که فکر می کرد مستاجر هایش پولدار هستند اجاره خانه را بالا برد و ما مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم. البته خانه بهتری با کرایه کمتری یافتیم که با آن بخاری حسابی گرم می شد. سال 1349 از راه رسید و خلیل به خیل دانشجویان پیوست. ابن بار ساکش را برداشت و راهی تهران شد. دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شده بود. رشته مهندسی متالژی؛ چهارده پانزده نفر بودیم که با هم خانه ای اجاره کردیم. آن روز ها خلیل بیشتر از همه درگیر مسائل روز بود. با این حال مغزش مثل ساعت کار می کرد و درس ها را بهتر از ما جواب می داد. حتی بعضی شبها تا صبح بیدار می ماند. البته نه برای درس خواندن بلکه برای اعلامیه نوشتن. درس خواندن خلیل فقط در همان ساعات دانشگاه بود و کلاس. یعنی خواندن و یاد گرفتن! فرمول ریاضی دان شدن و ریاضی خوان شدن همین است: یاد گرفتن و نه حفظ کردن! خلیل ریاضیات را یاد می گرفت و ملکه ذهن می کرد و آن وقت سراغ دیگر کارها می رفت. سال 1350 بود، بیست سی نفری جمع شدیم و پول روی هم گذاشتیم، جمعا شد شش هزار تومان. کتاب فروشی کوچکی داخل دانشگاه تأسیس کردیم که در ظاهر کتابهای دانشگاه را می فروخت. اما هدف چیز دیگری بود. در اصل کتابهای ممنوعه ای مثل رساله امام، کتب شریعتی، شهید مطهری و... را دست دانشجویان می رساندیم. و آن وقت ها خلیل بیش از همه زحمت می کشید. ساعت 7 صبح می آمد و تا 9 شب و حتی بیشتر می ماند. کار می کرد و زحمت می کشید. قضایا هر چه که باشد نیاز به اثبات دارد و اگر اثبات، در پی قضیه ای نباشد چنان است که گویا آن قضیه حل نشده چرا که معادله همان حکم است و خلیل برای حل معادلات سیاسی افکارش باید اثبات می کرد که حق با کدام گروه است و در این اثبات روز و شب نداشت. برای خلیل سال 50 سال غریبی نبود. همان سال بود که او نمازش را به جماعت می خواند. اوایل عده کمی بودند که نماز می خواندند. نیروهای گارد هم به آنها حمله می کردند. آنقدر توی دانشگاه، احزاب مختلف بودند که دیگر جایی برای انجمن اسلامی دانشجویی نمی ماند. نماز آن ها نوعی مبارزه با رژیم بود که همیشه هم با کتک و گاز اشک آور همراه می شد. حالا خلیل در پی چیزی بود که شاید خیلی از مردم به دنبالش بودند. او در پی توحید بود. آری توحید! سعی می کرد ارتباطش را با بچه هایی که منحرف شده اند، قطع نکند. همه ما از این دو نفر به سمت گروهک ها رفته بودند، ناراحت بودیم. خلیل بیش از همه ما غصه می خورد و عصبانی بود. اما بسیار خوش رو و منطقی رفتار می کرد تا تأثیرات فکری و روحی به سزایی روی آنها داشته باشد و آنها را جذب اسلام کند. تا جایی که آنها بیش از ما سراغ خلیل می آمدند و با او مراوده داشتند. گاهی خلیل گامهای بلندی بر می داشت. گامهایی که برای افرادی چون ساواکی ها نامیمون بود. چرا که معادلات آنها را به هم می زد. تلاش های خلیل در راه اندازی تظاهرات، ارتباطش با بازار تهران و جذب نیروهای جوان و مؤمن به هسته های ضد رژیم، نام او را در لیست ساواک قرار داده بود. خلیل هم خوب می دانست چه باید کرد. او که به گفته دوستانش عکس شاه را در اتاق خود نصب کرده بود، حتی یک اعلامیه هم در خانه نگهداری نمی کرد. تا بلکه مار زخمی ساواک به دنبال صید خود از لانه بیرون آمد. سال 51 بود و بالاخره هم آنچه منتظرش بودیم، اتفاق افتاد. رفته بودم خانه شان. چند نفر دانشجو بودند اما خلیل نبود. رفتم برایشان غذایی بپزم. هنوز توی آشپزخانه بودم که سر و صدایی بلند شد. ساواکی ها بودند. مثل وحشی ها ریختند توی خانه و ما را وسط اتاق جمع کردند. دستهایمان روی سرمان بود و نگاهمان رو زمین. همه جا را گشتند انگار دنبال خلیل و اعلامیه می گشتند... دلم هوای بچه ها را کرده بود. از پایگاه هوایی به طرف خانه بچه ها به راه افتادم اما هیچ کس آنجا نبود. همه وسایل وسط اتاق افتاده بود. رد پای ساواک کاملا مشهود بود. سراسیمه به دنبالشان گشتم. گفتند: او را یک ساعت قبل برای بازجویی بردند. دنبال خلیل بودیم. از قرار معلوم همان موقع که ساواک به خانه حمله کرده او هم دچار حمله آپاندیس شده و به بیمارستان می رود و اصلا به اطراف خانه هم نمی رسد. ساواک نفهمید که خلیل کجاست. بچه ها را برای بازجویی برده بودند. 24، 25 روز هم زندانی بودند. سایر دانشجوها که از ماجرا با خبر شدند یک ترم اعتصاب کردند تا اینکه بالاخره بچه ها از زندان آزاد شدند. بعد از آزادی آنها خلیل به کاشمر می رود و بی آنکه با کسی در ارتباط باشد به مبارزه اش با رژیم ادامه می دهد. آب ها که از آسیاب می افتد دوباره سر و کله خلیل در دانشگاه پیدا می شود و دوباره سراغ همان دوستان می رود. چه دوران خوبی! چهارده، پانزده نفر دانشجو توی یک اتاق تنگ زندگی می کردیم. هر وقت پولی لازم داشتیم از جیب هم بر می داشتیم. این فرهنگی بود که خلیل حاکم کرده بود. می گفت: جیب من و تو ندارد... این صندوق امام زمان است، جیب هم مال توست. هر کی می خواهد بردارد. نیازی به اجازه من نیست. صدای اذان گفتن خلیل در گوش زمان می پیچد. آن وقتها که کودک بود، با اذان گفتن در کوچه ها بازی می کرد و حالا با عمل، اذان می گوید. شاید می خواست بگوید آنک ولی است، سر پرست ماست و تو که سرباز اویی، با من یکی و برابری. اوست که به ما مقرری می دهد و من بر آن مقرری صاحب اختیار نیستم. خلیل روحیات خیلی جالبی داشت که دوستانش را مجذوب خود می کرد. گاهی که از او می گفتند لبخندهایشان به خنده و گاه به قهقهه مبدل می شد... کشتی گرفتن هم عالمی داشت. گاهی برای سر گرمی دور هم جمع می شدیم تا کشتی بگیریم. خلیل هم می پرید وسط؛ می گفتیم: خلیل تو که نمی توانی، بی خود میدان را شلوغ نکن. می گفت: گردن کلفتی نکنید. همه تان را می زنم زمین. بیایید جلو ببینم. می آمد و از سر و کول بچه ها بالا می رفت و می خورد زمین. باز بر می خاست و می گفت: حالا زدی زمین، گردن کلفت نشو... راست می گویی دوباره بیا تا بزنمت زمین! سال 1353 بود. کتابفروشی هنوز هم پر رونق بود و کتابهای روشنگر امام و انقلابیون به دست دانشجویان می رسید. همان وقتها بود که شب در را بستیم و به خانه رفتیم. صبح که برگشتیم کتابخانه خاکستر شده بود. همه چیز سوخته بود. می گفتند اتصالی برق بوده. اما همه می دانستیم کار ساواک است. این بهترین راه برای جلوگیری از کار ما بود. تنها راهی که شاید نمی توانست جرقه انقلاب دانشجو ها را شعله ورتر کند. خلیل از لابه لای خاکستر کتاب ها، تعدادی کتاب یافت که قیمتشان شش هزار و هشتصد تومان می شد. لیست اسامی آنهایی را که در راه اندازی کتابخانه سهیم بودند برداشت و به دنبالشان می رفت. می گفت: این کتابها را می خواهم به مسجد بدهم باید همه بچه ها راضی باشند و گرنه نمی شود به مسجد اهدا کرد. سال 1354 بود. خلیل دانشجوی موفقی بود که با معدل بالایی فارغ التحصیل شد. به این جهت بورس تحصیل در کشور شوروی به او تعلق گرفت. این آغاز موفقیتی دیگر بود که خلیل نپذیرفت. قاعده عشق خلیل به خدا سبب شد در اثبات این حکم هر فرمول غیر مرتبطی را کنار بگذارد. او به برخی از دوستانش گفته بود: اگر این بورس را قبول کنم، مجبورم ظلمها و بی عدالتی های رژیم را هم قبول کنم... آخر این بورسی است که رژیم به من می دهد! با رد این بورس بار دیگر دفتر مسائل خلیل ورق خورد. این بار او به اصفهان می رفت تا در آزمونی دیگر آزموده شود. این معادله بیش از آنکه اثبات توحید برای رژِیم باشد اثبات توحید برای خلیل و رسیدن به درجه خلوص بیشتری بود. 8 ماهی در کارخانه ذوب آهن اصفهان کار کرد. در تمام آن لحظات درست مثل یک کارگر ساده، کار می کرد و برای آگاهی بخشیدن به کارگران تلاش زیادی داشت. 8 ماه به سرعت گذشت و خلیل صورت مساله دیگری را پیش رو داشت. خدمت سربازی در هنگ نوجوانان. حل این قضیه و اثبات قضیه در جامعه ناهمگون ارتش کمی دشوار به نظر می رسید. مهندس خلیل نیازمند به عنوان افسر وظیفه از سوی هنگ نوجوانان مأموریت تدریس در هنگ را یافت. برای خلیل زمان آزمونی دیگر آغاز شده بود و او یک سال و شش ماه برای اثبات قضایا فرصت داشت. برای خدمت سربازی رفته بود. در واقع تدریس می کرد. ارتباطی هم با سربازها داشت و سعی می کرد از مبارزه غافل نشود. خدمتش در تهران بود. ولی نیمه وقت فرار می کرد و به خیابان می زد. می گفت: اینها طاغوتی اند. چه فایده از این خدمت؟ در دوران خدمت، مقرری اش را برای مستضعفین جنوب تهران لباس و کفش می خرید. خلیل همیشه به فکر محرومین بود، حتی در همان دوران خدمت. شاید هم قضیه خدمت برای خلیل حل شده بود که با آن آرامش و سکوت رفتار می کرد. خلیل در آن زمان با قم و آقایان هاشمی، کامیاب و سایر علمای اسلام در ارتباط بود. با بازار تهران رفت و آمدهایی داشت و کتابهای مطهری و شریعتی را نیز سوغاتی تهران می دانست. خلیل باید در دستگاه ارتش آرام می بود. تاکیک آرامش خلیل کارگر افتاد و او دوره خدمت را به آسانی گذراند. خلیل مهیای کار در کارخانه ذوب آلومینیوم ساوه می شد. حقوق بالا و مزایای عالی کارخانه هر کسی را به طمع می انداخت اما برای او این حقوق هم معمایی بود و معادله ای. خلیل کار در آنجا را نیز نپذیرفت و طی مدت کوتاهی استعفا داد. به برخی از دوستانش گفته بود: اگر در این کارخانه کار کنم، مجبورم به نظام سرمایه داری خدمت کنم و این ظلم به محرومین است. سال 1356 بود. هسته مقاومت ضد رژیم کاشمر هنوز در تهران فعال بود و خلیل هم شریک در آن فعالیت ها. نیمه شعبان سال 1356 بود. قرار بود برویم مسجد اعظم تجریش. خلیل لب حوض ظرف می شست. نگاهم کرد و گفت: علیرضا! حواست باشد کجا می روی! این راهی است که باید شروع کنی و باید به آن وارد شوی، چون راه دین است اما حواست باشد با این اهل طاغوت چطور رفتار کنی! برای خلیل لحظه به لحظه عمر، آزمونی بود و اثبات عشق به الله. سالهای مبارزه به تندی می گذشت و خلیل هر لحظه به پایان این اثبات نزدیک تر می شد. در آن روزها او در پی شغلی ثابت و دلسوزانه بود تا اینکه آموزش و پرورش اعلام استخدام کرد و خلیل باز راهی شد. می خواست به مشهد بیاید و برای استخدام به آموزش و پرورش برود. همه مدارکش را برداشت و توی جیبش گذاشت. 17 شهریور بود. گفت: اول برویم تظاهرات، بعد اگر توانستیم به مشهد بروم. درگیری 17 شهریور خیلی شدید بود. طوری که هر دو افتادیم و وسایل خلیل هم توی جوی کنار خیابان افتاد. جمع کردن مدارک از زیر دست و پای مردم یک طرف و فرار از گلوله یک طرف دیگر. فرار کردیم و به خانه ای پناه بردیم. از بخت بد صاحبخانه جاسوس بود. باز زدیم به کوچه. همان نزدیکی، ساختمان نیمه سازی بود که هر کدام یک بیل بر داشتیم و شروع کردیم به کار. درست مثل یک عمله. ارتشی ها و سربازان رژیم مدام اطراف ما گشت می زدند و ما مجبور بودیم همان طور بیل بزنیم و آجر بالا بدهیم. تا اینکه باز فرار کردیم و خلیل هم به مشهد رفت. می گفت: کارهای خدا را ببین، باز هم در رفتیم و لیاقت نداشتیم. می گفت در شلوغی قضیه 17 شهریور یکی هم پیدا شد ما را بزند که ناگهان یکی دیگر از کنارم گذاشت و گلوله به او خورد و ما جان سالم به در بردیم. مهر سال 1357 از راه رسید و خلیل برای اولین بار پشت میزی ایستاد که باید ذکات اعمالش را می پرداخت. او در هنرستان سید جماالدین اسد آبادی استاد بود و مروج علم و مذهب. همان وقت ها بود که باز برای کاشمر سوغاتی می برد. از آن دست سوغاتی ها که رژیم به دنبالش بود. نوارهای سخنرانی ضد رژیم! اما شاید از بدشانسی بود که بین راه تصادف کرد و فکش آسیب دید. یک ماهی هم بستری بود که آبان از راه رسید؛ مخالفت های مردم علیه رژیم به اوج خود رسید. روزهای اوج مبارزات نیز به تندی گذشت و عقربه ها هر لحظه بیشتر و بیشتر به حد نهایی نزدیک می شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده واحد تخریب لشگر 5 (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد رضا عبدی» در سال 1345 در بخش «خلیل آباد»در شهرستان« کاشمر» دیده به جهان گشود. پدرش خادم مسجد جامع «خلیل آباد» و مادرش مدرس قرآن بود. وی در دامان چنین پدر و مادری رشد کرد. بیشتر اوقات، مکبر مسجد بود و از همان کودکی نماز را به جماعت می خواند. در سال 1355 با وجود سن کم، در فعالیت های ضد رژیم شرکت می کرد. «سید حسن هاشمی» می گوید: سال 54، 55 بود. با هم در جلسات مذهبی و سیاسی ضد شاه شرکت می کردیم. سن ما خیلی کم بود و کمتر کسی به ما مشکوک می شد؛ برای همین، مسئولیت پخش اعلامیه ها را ما به عهده می گرفتیم! مدتی بعد با فرا گیر شدن مبارزات، در امر برگزاری راهپیمایی ها فعالیت می نمود و گاهی با سر دادن شعارهای مختلف، راهپیمایی ها را هدایت می نمود. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، نقش چشمگیری در تشکیل انجمن اسلامی دانش آموزان داشت. وی تحصیلاتش را تا سیکل ادامه داد و در سال 1359 با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. پدرش (ره) می گوید: برای جبهه رفتن سراغم آمد؛ گفت بابا می خواهم به جبهه بروم! گفتم: نه تو تنها پسر ما هستی! من فقط تو را دارم. .. توی همان انجمن، هر کار تبلیغی می خواهی انجام بدهی، انجام بده! اما جبهه، نه! گفت بابا! اگر راضی باشی می روم، اگر هم راضی نباشی نمی روم. اما اگر شهادت در تقدیرم باشد، شما مسئولید! پرسیدم: برای رفیق بازی و به خاطر دوستهایت به جبهه می روی؟ دیدم قلبا آرزوی جبهه رفتن دارد؛ انگار عاشق بود؛ نمی توانستم اجازه ندهم.! با وجود رضایت پدر، سن کم محمد رضا مانعی برای رفتنش بود. برای اعزام به جبهه تلاش بسیاری کرد و بالا خره با دست بردن در کپی شناسنامه اش، توانست راهی جبهه شود. پس از اتمام دوره آموزش، به دوستانش در واحد تخریب لشکر 5 نصر پیوست و به عنوان تخریب چی مشغول فعالیت شد. مدتی بعد، به منظور ترویج انقلاب اسلامی، راهی سوریه و لبنان گشت و شش ماه متمادی را در لبنان و سوریه گذراند، سپس به جبهه های نبرد باز گشت. محمد رضا در عملیاتهای بسیاری به عنوان تخریب چی شرکت نمود و در عملیاتهای والفجر 8، کربلای 4، و کربلای 5 به عنوان جانشین واحد تخریب لشگر 5 نصر، فعالانه شرکت جست. سرانجام محمد رضا عبدی در تاریخ 6/ 11/ 65 در حالی که برای انتقال پیکر شهدا در منطقه عملیاتی کربلای 5 تلاش می کرد، به شهادت رسید. پیکر مطهرش پس از تشییع بر دوش امت حزب الله در خلیل آباد و در جوار همرزمانش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین قربانی : قائم مقام فرمانده گردان سیف الله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مهر ماه 1337 بود. روستای ابراهیم آباد (بردسکن) صدای گریه نوزادی را شنید که شادی را مهمان خانه ها کرد. او را حسین نامیدند. پدرش حسن، مردی زحمتکش و کشاورز بود و مادرش خیر النساء زنی عفیف و پاک دامن. حسین در روستای ابراهیم آباد متولد شد و در همان جا بالید و رشد کرد. تحصیلاتش را در سن 7 سالگی آغاز کرد و تا پنجم ابتدایی ادامه داد. اما وضعیت نابسامان اقتصادی، بیش از این به او رخصت تحصیل نداد و حسین تلاش خود را برای بارور ساختن زراعی پدر، متمرکز نمود. سالهای عمر به آهستگی می گذشت و حسین رفته رفته با آنچه در اطرافش بود، آشنا می شد. این زمان نهال انقلاب در دلهای مردمان پا گرفته بود و نیاز به آبیاری و پاسبانی داشت. به این جهت حسین نیز همراه تمامی دوستان و همرزمان به خیل تظاهر کنندگان و مخالفان رژیم پهلوی پیوست. او با مطالعه کتاب های شهید مطهری، شهید دستغیب و اعلامیه های امام خمینی توانست به سیر فکری خود جهت بخشد و در راه هدف نه شرقی و نه غربی امام رشد کند. جوان بود و باید به خدمت سربازی می رفت. کوله بار خدمت بست و راهی تهران شد. اما امام خدمت به رژیم پهلوی را نامشروع دانست و حسین به فرمان سلطان دلش، از خدمت، سر باز زد. آن روزها، در آن لحظات خون و دود و باروت، مخالفت با رژیم یعنی امضای حکم مرگ خود، اما او... انگار از مرگ نمی ترسید. همه می گفتند پسر آقای قربانی، اعدام می شود. زن های روستا خبر فرار پسر آقای قربانی با زبان به زبان می چرخاندند. عده ای هم گفتند: مبادا ژاندارم ها بفهمند حسین توی روستاست و گر نه پای ما هم گیر است! خیلی ها منتظر ژاندارم ها بودند، اما هیچ خبری نشد. هر وقت برای کاری بیرون می رفتم، حسین را می دیدم که آزادانه توی ده قدم می زند و زندگی کی کند. بارها دیده بودمش که از کوچه ها می گذشت. شاید در دل می خواند: لا تخف مسلمان! فان تولو فقل حسلی الله لا اله الا هو، علیه توکلت. و هو رب العرش العظیم. لحظات بی قراری به پایان می رفت و صدای گام های مراد مریدان، نزدیکتر می شد. حسین در تب و تاب دیدار اما می سوخت چرا که... از رادیو پخش شد امام خمینی، دوازدهم بهمن می آید. اوضاع بدی بود. حسین آماده رفتن به تهران شد. نمی دانم چطور خودش را به آنجا رسانده بود، ولی وقتی برگشت از خوشحالی روی پا بند نمی شد. مدام می گفت: مادر تا رسیدم، آقا هم آمد! ... و بازار عشق به الله گرم و گرم تر می شد. حالا تنها یک قدم، نه، هیچ فاصله ای تا برقراری حکومت اسلامی و شکستن حکومت نظامی نمانده بود. انقلاب پیروز شد و مردم به آرامشی خدایی رسیدند. باز حسین بود و کار کشاورزی. باز کمک به پدر و شرکت در جلسات مذهبی. همه اهل ده می دانستند حسین، مذهبی و معتقد است و همه می دانستند دلش با امام و انقلاب است. همان وقت ها بود که سربازهای فراری به خدمت فرا خوانده شدند و حسین، راهی خدمت شد... شش ماه در تهران بود. رفته بود برای خدمت سربازی. خیلی دلش می خواست سرباز حکومتی باشد که امام رهبرش هست. چند وقتی آن جا بود تا اینکه امام بقیه خدمت را بخشید و حسین به ابراهیم آباد بر گشت... 21 سالش بود. در گوشه و کنار زمزمه هایی به گوش می رسید و زمزمه شاد و پر هیاهو. حسین جوانی رشید و بالغ شده. پس باید تشکیل خانواده دهد. مادرش، مدتی را به جستجوی همسری مناسب برای جوانش گشت تا اینکه... آب در کوزه و ما تشنه لبان می گشتیم. عصمت، دختر خوبی بود. خودم قباله اش را جور کردم. سه هزار تومان آوردیم و همراه پدر حسین رفتیم برای عروسمان خرید کردیم. به حسین گفتیم: مادر ما بیش از این نمی توانیم چیزی هدیه عروسمان کنیم. تو دیگر مرد شده ای. خودت کار کن و قباله همسرت را بپرداز. خدایی حسین هم دیگر بیکار ننشست... آخر حسین، عصمت را می شناخت و عصمت، حسین را و این عصمت بود که می گفت: اهل یک روستا بودیم. از بچگی همدیگر را می شناختیم. می دانستم او مومن و با خداست. زندگی با او ساده اما با صفا بود. او برای گذراندن زندگی قالیبافی می کرد. روزها و ساعت ها هر دو با هم پشت دار قالی می نشستیم و روی تارها گل می انداختیم. گل انداختن روی تار شاید آسان باشد، اما گل انداختن روی تارهای روح، هم صحبت و هم پایی مقتدر می خواهد که روح را صحبت ناجنس، عذابی است الیم! و حسین بهترین هم صحبت و هم پای عصمت بود. شاید به همین خاطر هنوز عصمت، حسین را در ذهن مرور می کند. هر روز و هر لحظه با من است. همه جا به یاد دارمش. صدایش را می شنوم. قرآن که می خواند، دلم به لرزه می افتاد. حسرت زده نگاهش می کردم. می گفت: عصمت، چرا آنجا ایستاده ای؟ بیا با هم قرآن بخوانیم! قرآن خواندن را از او به یادگار دارم و هزار چیز دیگر که هر کدام یادش را برایم زنده می کند. توی آن روستا در آن سالهای دور، تواضع را یاد مردم می داد. مهمان که به خانه می آمد؛ حسین دست به کار می شد و پا به پای من کار می کرد. خسته که از راه می رسید، با هم خمیر آماده می کردیم و نان می پختیم. راستی که آن نان چه لذیذ بود! اما لذات عشق چیزی است که در وصف نمی گنجد. کف دست هر کس که خط سرخ عشق نگاشته باشد، جان بر کف خواهد گرفت. آن روز ها حسین و عصمت مهیای اتفاقاتی خاص می شدند. لحظه هایی در پیش بود که برای هر یک روحی خاص داشت. کوس الحسین به صدا در آمده بود و مرد و نامرد به ترازوی عشق سنجیده می شدند. حسین راهی بود. دل در تب و تاب نوای عاشورایی رهبر داشت. حتی لبخند شیرین فرزندی چون محمد نیز، مانع رفتنش نشد. حسین به خیل بسیجیان پیوست. از میان مردم روستای ابراهیم آباد، تنها 3 نفر برای گذراندن دوره آموزشی اعزام به جبهه رفتند، ولی... فقط حسین راهی شد. آن دو نفر سختی تعلیمات را چشیدند و از جبهه رفتن منصرف شدند. دلم می خواست او بماند. ولی او می گفت: نمی شود ماند. باید رفت تازه این همه پول بیت المال را خرج من کرده اند تا چیزی یاد بگیرم. حالا گناه دارد زیرش بزنم. از این ها گذشته دین و مذهب ما در خطر است... حسین رفت و باز عصمت تنها ماند. با هزاران خاطره تلخ و شیرین حسین. راستی مگر می شود خاطره عشق تلخ باشد؟ کاش نمی آمد محرمی که بی حسین باشم. محرم بی حسین، غریب بود. علم بلند کردنش دیدنی بود! محرم که می شد دوست داشت علم هیئت را بلند کند. من هم دوست داشتم علمداری اش را ببینم. از میان جمعیت خودش را به علم می رساند و با همه توان بلندش می کرد. اما نمی دانم چرا هر بار زیر علم بیهوش می شد. چه می گفت، نمی دانم. اما بیهوش شدنش هم دیدنی بود. عشق او به اهل بیت و امام حسین (ع) چیز قابل انکاری نبود. همه می دانستند حسین امامش را دوست دارد و دلش می خواهد در عزای او هر چه می تواند، انجام دهد. حتی نوحه خوانی! اگر چه... بلد نبود بخواند. صدای بدی نداشت، اما نمی توانست صدایش را تنظیم کند. محرم که می شد، حسین می آمد و باز به این و آن التماس می کرد تا حداقل دو بیت نوحه بخواند. مردم می گفتند: تو بلد نیستی بخوانی! با آن خواندنت آبروی خودت را می بری. اما او می رفت پشت بلندگو و شروع می کرد به خواندن. کم کم طوری شد که همه او را به عنوان نوحه خوان امام حسین (ع) قبول داشتند. نوحه خوانی یعنی شستن گناهانت. پس بخوان تا بیگانه شوی با هر چه گناه است. بخوان تا تو را نیز در خیل عاشقانش بپذیرد و به غلامی ملکوت برگزیند. راستی مگر می شود غلام حسین (ع) باشی و راه کربلا پیش نگیری؟ مدتها می گذشت تا که حسین به خانه برگشت. سراغ محمدش رفت و از عصمت دلجویی کرد. به دیدار اقوام و خویشان شتافت و به یاری پدر و مادر. محال بود به روستا بیاید و سراغ ما را نگیرد. انگار دیدن ما مثل نماز برایش واجب بود. دوست داشت ما در همه زندگی اش شریک باشیم.... حسین فرزند صالح ما بود. حسین، بار دیگر عازم بود. بدون شک هنوز هم مهر فرزند بر دل داشت. شاید هم در دل می خواند: یا بنی ان اباک لا یبالی وقع علی الموت ام الموت وقع علیه. این بار قبل از رفتن به مسجد رفت. صدایش را از بلندگوی مسجد شنیدم. برادران عزیز! جبهه به ما نیاز دارد. هر کسی اهل دفاع است، بیاید. ما عازمیم. حسین مردم را فرا می خواند. سخنرانی اش مدتی طول کشید تا اینکه 14 نفر، همراه او عازم شدند. همسرش می گفت بعد ها طعنه و کنایه برخی از خانواده ها آنها را آزرده می ساخت، اما حسین مصمم تر از آن بود که دل از جبهه بردارد. وقتی می رفت دل های زیادی بدرقه اش می کردند. او پدر خیلی ها بود. خیلی ها که عصمت آنها را نمی شناخت. حسین هم آنها را خوب نمی شناخت اما می دانست که پدر می خواهند. وقتی نبود، غمی توی دل خیمه می زد. وقتی هم می آمد؛ همه شاد می شدند. خصوصا مردم فقیر روستا. همه آنها را به خانه دعوت می کرد و مهمان ما می شدند. به آنها که کسی را نداشتند، سر می زد و احوالشان را می پرسید. این کار همیشگی اش بود. یا پول می برد یا غذا و یا لباس. انگار او بابا همه روستا بود... و کربلا می داند که کربلاییان نه به این خور و خواب، که به روح و روحانیت خدایی بیش از هر چیز ارج می نهند و او که همنام سالار کربلاست، به راستی که در همه میادین گوی سبقت را ربوده بود. کتابخانه برای هر جایی لازم است، اما هیچ کس به آن فکر نمی کرد. آن وقت ها از کاشمر کتاب زیادی برای مسجد آورده بودند. هر چه گشتیم جایی برای بر پایی کتابخانه نبود. سر و کله حسین که پیدا شد نگاهی به اطراف کرد و گفت: پس این تخته ها و چوب ها به چه درد می خورند؟ کنار هم می گذاریم، می شود کتابخانه. آن جا کنار آن شیر آب را تعمیر می کنیم و کتابخانه ای دایر می شود! کاری ندارد فقط باید همت کنیم! کتابخانه مسجد راه اندازی شد و هر روز از پشت بلندگو جوان ها را برای مطالعه به مسجد دعوت می کرد. صدای حسین هنوز هم می آید. چه غلغله ای در مسجد بود. به خانه آمد و یکی دو کارتن کتابی که داشت جمع کرد. خیلی خوشحال بود. پرسیدم: چه کار می کنی حسین؟ این ها را می برم برای مسجد. بچه ها لازمش دارند. باید ببینی عصمت! حالا مسجد روستا هم کتابخانه دارد! کتابخانه ای که بعد ها نام حسین را بر خود گرفت. شهریور سال 1361 بود. حسین رسماَ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و به عنوان پاسدار عازم تایباد گردید. اگر حسینی باشی، جبهه و پشت جبهه، همه جایش کربلاست، اما حسین طاقت دوری از جبهه را نداشت. دو ماه می گذشت.... از وقتی پاسدار شده بود، کمتر به خانه می آمد. از 24 ساعت، تنها 2 ساعت را به خانه می آمد. حتی اوقات بیکاری اش را در مسجد می گذراند. گاهی اسلحه شناسی درس می داد. گاهی سراغ بسیجی ها می رفت. اما هیچ کدام برایش جبهه نمی شد. آن روز صبح، در را که باز کردم، حسین را با چشم های ورم کرده دیدم. پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: اثاثیه را جمع کن، به کاشمر می رویم! متحیر نگاهش کردم. گفت: دیگر نمی توانم ادامه دهم... نمی توانم این جا بمانم. می خواهم بروم منطقه... دیگر طاقت ندارم. دیشب تا صبح گریه کردم و از خدا خواستم مرا هم عازم کند! کاش به من هم توفیق بدهد. وسایل را جمع کرده و به راه افتادیم. دو روز بعد حسین راهی جبهه شد. سه ماه حضور در جبهه، زیباترین لحظات حسین را رقم می زد. واحد تدارکات مسئول خود را هنوز به یاد دارد: حسین قربانی! حالا حسین دوباره به خانه برمی گردد و دوباره فضا به عشق و نفس او تا آسمان ها پر می گیرد... کوله بار را می بندد و دوباره به همان جا برمی گردد که به او امر می کنند. هر آن جا که خدا می خواهد، جبهه ای است و جلالی دارد. باز زن و فرزند همراه حسین به تایباد کوچ می کنند. آن زمان، خدا فرزند دیگری به او بخشیده بود که نامش را کاظم می گذارد. مدتی می گذشت، تابستان سال 1363 بود. او حالا پدر سه فرزند بود و هیهات که عشق فرزند، شکوه دلدادگی عاشقان را بی جلوه کند. حسین باز هم راهی بود... تابستان بود و اوج گرما. باز هم حسین کوله بارش را بسته بود، اما قبل از رفتن دوباره به مسجد رفت. پسر یکی از اهالی روستا مفقود شده بود و پدر و مادرش تنها بودند. حسین مردم را جمع کرد و از آنها خواست برای رسیدگی به مزرعه آنها بروند تا مبادا به خاطر نبودن فرزند، کارهای مزرعه روی زمین بماند. دلش می خواهد او نرود. پس به پایش می افتد و به هزار بهانه سعی می کند تا شاید حسین بماند... این بار فرق می کرد. دل توی دلم نبود. می دانستم که حسین خوش قول است. هر چه کردم نرود، نشد. آخر از او قول گرفتم. گفت: قول می دهم عید این جا باشم. شما همیشه زودتر از 45 روز نمی آیی؛ چطور قول می دهی؟ قول صد در صد می دهم که تحویل سال این جا باشم. حسین می رفت و عصمت می دانست او را به کجا می فرستد. انگار همین دیروز بود. هر دو با هم به تشییع جنازه نشاطی رفتیم. من طاقت نیاوردم و مدام گریه می کردم. حسین نگاهی کرد و گفت: این قدر گریه نکن...این دفعه نوبت من می شود. تو نباید غصه بخوری. این بار شهید نشاطی، دفعه بعد من! شاید به همین خاطر عصمت مدام روزهای خوش را مرور می کرد. آن موقع که حسین از سفر برگشته بود و برایش از ارتفاعات کله قندی می گفت. می گفت آن جا عملیاتی داشتند و او دست یاری خدا را دیده. داشتیم پیش می رفتیم. ضامن نارنجک را کشیدم و توی سنگر عراقی انداختم. خودم هم دور شدم. بعد دیدم، خبری نیست... نارنجک عمل نکرد... من هم رفتم توی سنگر. یک دفعه دیدم سه تا عراقی مسلح رو به رویم ایستاده اند. یکی شان اسلحه اش را درست روی سینه ام نشانه رفته بود. ولی خوب نمی دانم خدا چه لطفی دارد که هر سه آنها تسلیم شدند و اسیرشان کردیم... اما او این بار مجنون رفته بود. چه ترکیب زیبایی است! جان مجنون و جنان! دین و عشق، جان و مجنون بود و مجنون نه به عشق جنان که به عشق جانان، جان از کف داده و روانه بدری دیگر شد. عملیات بدر در پیش بود و هیچ کس جز خدا نمی دانست که این آخرین عملیات حسین است. 21 اسفند ماه 1363 از راه رسید. حسین سوار بر قایقی، همراه عده ای به عنوان خط شکن راهی شدند. در آن لحظه و در آن موقعیت، تنها یک نفر نظاره گرشان بود و او همان خدایی بود که بارها و بارها این بندگان را شاهد و ناظر بوده است. عده ای از دوستانش گفتند همان لحظه که با موشک آرپی جی، ادوات دشمن را نشانه گرفتیم، گلوله ها بر سرمان باریدن گرفت و حسین همان جا پرواز کرد. سردار شهید، حسین قربانی سرانجام پس از عمری سراسر ایمان و عطوفت در تاریخ 21/12/1363 در حالی که معاون گردان سیف الله بود، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش در روز 28 اسفند ماه سال 1363 بر دوش مردم ابراهیم آباد تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد. در آن لحظات، تنها یک صدا در گوش همسرش زمزمه می شد: عصمت تو دعا کن من بروم، قول می دهم وقت تحویل سال همین جا پیش تو باشم! دعا کن عصمت، دعایم کن!

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت نوح(ع)تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «سید علی رضا قوام» در سال 1337 در خانواده ای متدین و مستضعف ، در روستای «حاجی آباد»در شهرستان« کاشمر» به دنیا آمد .دوران کودکی را در روستا و در دامن پر مهر مادر و آغوش باصفای پدر سپری نمود .در شش سالگی به منظور تحصیل و سکونت ، به شهر «کاشمر »مهاجرت نمود و دوران ابتدایی ، راهنمایی و سالهای اول تا سوم دبیرستان را در این شهر طی نمود .دانشسرای مقدماتی را در قوچان سپری نمود .نظام وظیفه را در لباس سپاهی دانش سپری کرد .سپس به عنوان معلم وارد آموزش پرورش شد . در دوران انقلاب با پخش تراکت و اعلامیه به صفوف انقلابیون پیوست .بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل جهاد سازندگی(سابق) ، به عضویت این نهاد در آمد . خدمات او در اقصی نقاط شهرستان و استان مشهود شد . بعد از مدتی ، به عضویت شورای مرکز جهاد سازندگی(سابق) شهرستان «کاشمر» برگزیده شد .در سال 1359 طی مراسم ساده با بانویی متدین ازدواج کرد .سال 1361 به عنوان عضو شورای مرکزی به جهاد سازندگی(سابق)« بجنورد» اعزام شد .بعد از 6 ماه به عنوان سمت مدیریت این نهاد در« سرخس» انتخاب شد و با شروع جنگ تحمیلی ، بارها به جبه های نبرد حق علیه باطل شتافت .در سال 1365 برای ادامه ی خدمت به آموزش و پرورش پیوست . در عملیات والفجر 8 به عنوان نیروی غواص و خط شکن فعالیت داشت .«سید علی رضا» بعد از نه بار عزیمت به جبهه ، در عملیات کربلای 5 در حالی که معاونت گردان نوح تیپ 21 امام رضا را بر عهده داشت ، در تاریخ 19/ 10/ 1365 در نبردی قهرمانانه و با قلبی سرشار از عشق ، به دیدار معبود شتافت .پیکر مطهرش در جوار شهید آیت الله مدرس در «کاشمر »آرمیده است .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس محمد جانی : فرمانده گردان ضد زره لشگر ویژه ی شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) صدای گام های محرم نزدیک و نزدیک تر می شد و آسمان سرخ و آتشین. لحظه های عمر سال 1341 به تندی می گذشت که چشمان عباس برای اولین بار به اشک نشست. عباس محمد خانی فرزند شیرینی که چشم های علی اکبر و بی بی سکینه را به شادی آراست. کودکی زیبا و آرام با یک نشان غریب! نشانی که هر گاه چشمان مادر آن را می دید، به اشک می لغزید. عباس خوب و دوست داشتنی بود. اما چیزی داشت که دلم را می شکست. دست های بلند و کشیده که مرا به یاد حضرت ابوالفضل (ع) می انداخت. از دیدن آن دست ها همیشه به گریه می افتادم. مخصوصا وقتی که او را به من می دادند تا شیر بخورد. چه روضه شیرینی! یک نشان بهانه می شود تا می عشق حسین (ع) را جرعه جرعه در کامش بریزند. ما شیر و می عشق تو با هم بخوریم با عشق تو از طفولیت خو کردیم عباس در دامان پر مهر پدر و مادر، بزرگ و بزرگتر می شد. وقت آن بود که شیرین زبانی اش گل کند. اما... بچه نمی توانست درست حرف بزند. مدام ساکت می شد. لکنت زبان داشت. وضع اقتصادی مان هم خوب نبود که بشود او را هر روز به دکتر ببریم. چند باری بردمش پیش چند دکتر، اما نمی توانستند کاری برای عباس بکنند. می گفتند خوب می شود. اما انگار نمی شد و این مادر بود که آرزو می کرد ای کاش عباسش سالم تر از امروز بود یا کاش وضع مالی این اجازه را می داد که او را به بهترین متخصصان نشان دهد تا شاید زبان او این گونه نمی ماند. عباس شیرین تر و دوست داشتنی تر از هر کس دیگر بود. گاهی کارهایی می کرد که مادر را به خنده وا می داشت. تفنگش را برداشته بود و توی کوچه خال زنی راه انداخته بود. بچه ها دورش جمع می شدند تا نشانه گیری کنند، او هم از بچه ها پول می گرفت و تفنگ را می داد. دو سه تومانی که جمع می کرد؛ با خوشحالی می دوید و پول ها را به من می داد و می گفت: بی بی این پول ها را کار کردم. پیشت باشد برای عیدم چیزی بخر. عباس روانه مدرسه می شود. می خواست بخواند تا بداند و بزرگ شود؛ بزرگ همچون نامش عباس. شاه این بزرگی را کوچک می کرد و عباس نمی توانست در برابر آنچه او لطف می نامید، رام بنشیند. از طرف شاه به بچه های مدرسه نان و شیر می دادند. بین آن همه دانش آموز خیلی ها بودند که نان شب هم نداشتند و این شیر و کیک می توانست غذایشان باشد. با این همه، بچه ها تغذیه شاهی را نمی خوردند. عباس می گفت: مادر، من و بقیه بچه ها شیر را روی زمین می ریزیم و می گوییم: ما شاه دزد نمی خوایم ما شیر بز نمی خوایم تاریخ، تکرار پذیر است و چه زیبا گفت که قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه گفته اند: کل یوم عاشورا کل عرض کربلا. برای دنیا، ساعتی پیش بود که شمر به دلجویی عباس شتافت و عباس دست رد بر سینه اش کوفته بود و اما امروز دوباره عباس با شمر می ستیزد و در این ستیز سخت، او باز دل داده ضعیفان است. در آن سرمای زمستان و نبود امکانات و پول، عباس ساعتها در صف نفت می ایستاد تا نوبتش می رسید و نفت می گرفت و بعد به جای آن که راه خانه خودشان را برود، می رفت سراغ خانه هایی که فقر از در و دیوارش می بارید. بارها دیده بودمش که پارو بر می داشت و سقف خانه مردم، آنهایی که خودش می شناخت را پارو می کشید. حالا او به اوج مبارزات خویش علیه دژخیم می رسد و پا به پای دوستان و سایر مردم در تظاهرات ضد رژیم شرکت جسته و مخالفت خود را ابراز می نمود. در آن روزهای سرخ و سیاه، مرگ بر سر خیلی ها سایه می انداخت. اما گاهی این سایه بی دوام بود. خیابان 17 شهریور مملو از جمعیت بود. ما هم لاستیک آتش زده بودیم و شعار می دادیم: ازهاری ازهاری می بندیمت به گاری، تا بری نفت بیاری. ناگهان نیروهای شاه از پشت کوچه هنرستان آمدند و ما را محاصره کردند. ما فرار می کردیم و آنها تیراندازی. عباس هم داخل مغازه نجاری رفته بود و پشت یکی از درها توی نجاری قایم شده بود. مأمورها تا مدتی مغازه را گشتند. بعد هم مدتی را در آنجا ماندند. سربازها که رفتند، صاحب مغازه خواست مغازه را ببندد که عباس گفت: آقا در را نبند من اینجایم! روز ها می گذشت و عباس روز به روز بیشتر با مسائل و محافل آشنا می شد و توقع همه از عباس ادامه تحصیل بود. اما آن روز علی اکبر چیزی شنید که برایش سخت بود. توی خانه نشسته بود و گریه می کرد. پرسیدم: چرا مدرسه نرفتی؟ گفت: توی مدرسه نمی توانم حرف بزنم؛ بچه ها مسخره ام می کنند. دلم نمی خواهد مسخره شوم، دیگر نمی روم مدرسه! اندوهی سرو پای علی اکبر و بی بی را فرا گرفت و سکوتشان با یک پیشنهاد شکسته شد. عباس باید ادامه تحصیل می داد، پس در مدرسه بزرگسالان، نام نویسی کرد و به این ترتیب تحصیلاتش را تا سیکل ادامه داد. در این مدت برای کمک به وضع معیشتی خانواده، همراه و همپای مادر، قالی می بافت. گاهی بنایی می کرد و گاهی هم کاشی کاری. عباس آرام و مودب بود. نمی دانم کدام از خدا بی خبری این طور ورزشی یادش داده بود. توی خانه نشسته بودم که یک دفعه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. وقتی حالم بهتر شد، زنجیری دیدم که مقابلم افتاده، زنجیر را برداشتم و زدم بیرون. عباس تا مرا دید فرار کرد و قسم می خورد. به خدا نفهمیدم !... فقط می خواستم بینم چطور کار می کند. محمد باور کن می خواستم فقط یاد بگیرم. انگار بعضی از جوان ها دوره اش کرده بودند که استفاده از زنجیر و کف گرگی را به او یاد بدهند، او هم برای تمرین سراغ من آمده بود. خاطراتش در ذهن می پیچد و امان نمی دهد؛ به کدام یک باید فکر کرد؟ شوخ طبعی اش؟ مهربانی اش؟ ایمانش؟ فقط به او فکر می کنند و اگر اشکی از گوشه چشمشان سرازیر می شود، تنها و تنها به خاطر اوست. گفتند: زود بیا محمد! عباس از درخت افتاده بود و لب هایش پر از خون بود. لباس سفیدش سرخ بود. خون از گوش و بینی اش روی زمین ریخته بود. صدای قلبش را نمی شنیدم، هوش از سرم رفته بود. شروع به داد و هوار کردم و بلند بلند گریه می کردم. ناگهان دانه های ریزی روی صورتش دیدم. دانه ها را برداشتم. شاه توت بود! هنوز توی خماری دانه ها مانده بودم که عباس خنده کنان فرار کرد. عباس جوان شده بود. زیبا و بلند قامت. نهال ایمان نیز در وجودش بارور گشته و چون او سر به آسمان بلند کرده بود. باز شیطان، دندان به روح او تیز کرده بود. این بار جوانی اش را می خواست. عباس باید به خدمت سربازی اعزام می شد... آنقدر دوندگی کردم تا عباس معاف شد. به مشهد رفتم. عباسم لکنت زبان دارد، نمی تواند سرباز باشد. قبول نمی کردند و برایشان دلیل آوردم؛ گواهی پزشک بردم که عباس بیمار است، نمی تواند سرباز باشد. بالاخره هم قبول کردند و معاف شد. کار جوهره مرد است و عباس، مرد بزرگ. دست هایش به کاشی کاری خو گرفته بود و با هر نقش بر دیوار، نقشی بر روحش می نشست. انقلاب اسلامی پیروز شده بود و عباس آرام آرام با راهی آشنا می شد که بوی عشق می داد. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. لحظات بی تاب حضوری عارفانه اند. حضوری که از یک شهر کوچک به آسمان می رسد. حضوری سبز و عاشقانه و عباس، چه زود پاسخ آسمان را داد و به خیل بسیجیان پیوست. دو سال بسیجی بود. رفته بود کردستان. گفتیم عباس اگر برای خدا هم بروی، دیگر بس است! جواب داد: نه من می روم چون سربازی ام را نرفته ام. پسر جان تو را معاف کردند. دیگر کجا می روی؟ آن وقت حکومت شاه بود. حالا حکومت امام است و سربازی محبوب، چه شیرین است! امام مراد مریدان بود و عباس اگر چه مرشد عاشقانی چون بچه های تکیه و بسیج، اما مرید خورشید بی فروغ وجود امام بود. می گفتم بمان و زندگیت را بکن! کسی که تو را مجبور نمی کند بروی جنگ! روزی 200 تومان همین جا کار کن، زنده باش و زندگی کن. جواب می داد: من برای پول نمی روم، اگر تو اهل رفتن نیستی، بی خود مرا پشیمان نکن! باز می رفت. شاید هم ندایی در گوشش زمزمه می شد. پس استقامت کن، کسی چه می داند، شاید عباس هم به دنبال صراط الذین انعمت علیهم بود. برایم تعریف کرده بود که جیره آبش را نمی خورد. می گفت: مجروحین واجب ترند. آن ها به آب نیاز دارند! آن وقت خودش برف ها را آب می کرد و می نوشید. همیشه از این می ترسیدم مبادا قاسم تشنه بماند... الهی، این تشنگی تا کی؟ نام عباس و سقایی الفتی دیرینه دارد و تشنه تر از سقا هرگز نخواهی یافت. بالاخره عباس، پس از دو سال به خانه باز گشت. پدر و مادر بی تاب شده بودند. می گفتیم نکند عزب بماند و بمیرد. گفتیم پایبندش کنیم. همان روزها خانواده یکی از فامیل ها هم مهمان ما بودند. سراغ عباس رفتیم که می خواهیم دامادت کنیم. نمی دانم چرا حرف نزد. حتی سرش را بلند نکرد تا نگاهی کند. ما هم به فال نیک گرفتیم و خواستیم عروسی راه بیاندازیم. گفت: محرم است و عروسی معنا ندارد. گفتیم: جشن که نمی گیریم فقط بی سر و صد ا عقد می کنیم. گفت: بچه های مردم، دسته دسته شهید می شوند. آن وقت شما می خواهید برای من عروس بیاورید؟ اجازه نداد برایش جشن عروسی بگیریم. لباس دامادی هم نپوشید. همان طور تسیح چرخاند، ذکر می گفت و گریه می کرد. گفت؟ عباس، وفای به عشق را نیز از مولایش آموخته بود. در کنار عروسش نشسته بود ولی در جبهه ها بود. همسرش عصمت نیز زنی مؤمن بود، ولی عباس طاقت دوری از جبهه را نداشت. ساکش را بست تا برود. همه تعجب کرده بودند. گفتیم: کجا عباس؟ تو هنوز دو روز از عروسیت نگذشته، کجا می خواهی بروی؟ من که گفته بودم جبهه را طلاق نمی دهم! اگر قرار بود دختر مردم را بیاوری و بروی، می گفتی تا دامانت نکنیم. مادر جان! من پاسدارم. پاسدار شده ام، دیگر نمی توانم نروم. و چه زیبا همگان غافلگیر شدند. عباس پاسدار شده بود. 22 سالش بود که به عضویت سپاه در آمده بود. درست مثل زمانی که وارد بسیج شد. آنجا هم به مسجد رفته و نام نویسی کرده بود. زمانی که می خواست برود همه غافلگیر شدند و امروز دوباره همان اتفاق افتاد. عباس راهی کردستان شد. تیپ ویژه شهدا، مسئول قبضه 106.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد تخریب تیپ 18 جواد الائمه (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد رضا هادی» در سال 1347 در روستای «فروتقه» (انصاریه) در شهرستان«کاشمر »دیده به جهان گشود. دوران پرشور کودکی را در روستا و در کنار همبازی های خرد سال خود مخصوصا پسر عموهایش گذراند. در همان روستا به دبستان رفت و تحصیلات خود را تا سیکل به پایان رساند. با شروع انقلاب در کنار پدر و مادرش، در راهپیمایی ها شرکت می کرد و با وجود سنن کمش، در تمامی تحرکات ضد رژیم، فعالانه شرکت می کرد. قرآن را نزد پدرش به خوبی آموخت و در انجام واجبات کوشا بود. پدرش می گوید: وقتی نماز به او واجب شد، حتی یک بار او را برای نماز بیدار نکردم، همیشه خودش بر می خاست . محمد رضا، پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج، به عضویت بسیج درآمد و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه های نبرد اعزام شد. همزمان با حضور در جبهه، تحصیلات خود را در منطقه ادامه داد. محمد رضا در کسوت تخریب چی، در عملیاتهای بسیاری شرکت جست و سر انجام به عنوان مسئول واحد تخریب تیپ 18 جواد الائمه (ع) در منطقه عملیاتی مهران و در حین انجام مسئولیت در ارتفاعات قلاویزان به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیمردان آزاد بخت : فرمانده گردان محبین تیپ 57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اسفند ماه 1340 ، آنجا كه جلوه بهار به تدريج نمايان مي‌گردد،‌ در روستاي سرآسياب، واقع در 6 كيلومتري شهر كوهدشت،‌ در استان لرستان ودرخانواده‌اي مستضعف به دنيا آمد . كودكي را با احساس در خانواده‌اي گرم به پايان برد . تحصیلات ابتدايي راه موفقيت و زحمات زیادی که در کنار درس خواندن می کشید، به پايان برد. براي رفتن به مدرسه راهنمايي ‌بايدهر روز مسافت 6 کیلو متری روستای سر آسیاب تا شهر كوهدشت را با پاي پياده بپیماید. او هر روز این مسافت را می رفت ،در روزهاي سرد زمستان، بدون لباس گرم و در روزهاي گرم تابستان ، بدن هيچ گونه امكانات رفاهي. دوره راهنمايي‌ را پشت سر گذاشت و دوره دبيرستان را آغاز کرد.در این دوران مشكلاتش بیشتر شد. هزینه تحصیل در دبیرستان سبب شد تا اوبه سختي در كنار پدرش كار كند و پول دريافتي را صرف تحصيل خود نمايد. تا سال سوم دبيرستان بي‌وقفه درس خواند و هميشه شاگرد ممتازي بود. سالهای پاپانی تحصیل اودر دبیرستان همزمان بود با اوج مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود فروخته و وابسته پهلوی. او نیز که خود طعم فقرو نداری حاصل از سیاستهای فاسد نظام شاهنشاهی را چشیده بود، وارد مبارزه با حکومت شاه شد. درتظاهرات ميليوني مردم بر ضد رژيم طاغوت او ازاولين كساني بود كه در میدان حاضرمی شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به انجمن اسلامي دبيرستان محل تحصیلش در كوهدشت پيوست. جنگ که شروع شد به بسيج پيوست و جزو اولين كساني بود كه راهي جبهه شد .از روز اول ورود به جبهه فرمانده دسته شد وبا اثبات لیاقت وکا رآمدی خود به فرماندهان جنگ، ديري نپاييد كه فرمانده گردان ‌شد. او وگردان تحت فرماندهی اش در علميات‌ خط شكن بودند. در طول جنگ چند نوبت مجروح شد، اما دريغ از اندكي نوميدي، پس از هر بار التيام زخم وبهبودی نسبی راهي صحنه‌هاي نبرد مي‌شد. در سال 1365 به سمت فرماندهي طرح عمليات لشكر 57 حضرت ابوالفضل منصوب شد. همزمان در رشته علوم اجتماعي در دانشگاه قبول شد،‌ اما به دانشگاه نرفت.او می گفت: اگر عمري باشد، پس از جنگ ادامه تحصيل مي‌دهم. در سوم خرداد سال 1366 ، هنگامي كه فرماندهي طرح عمليات را در عملیات كربلاي 10 عهده‌دار بود،‌به شهادت رسید. يكي از همرزمانش مي‌گويد: در منطقه با اين كه شهيد آزادبخت مجروح شده بود، بچه‌هاي امداد را صدا زدم، خود كه مسئول بهداري بودم، براي مداواي زخم‌هاي او دست به كار شدم، اما مجبور شديم او را به پشت خط انتقال دهيم. در همين موقع ايشان با ناراحتي از روي تخت بلند شد و گفت: اين چه وقت انتقال است، آنجا بود كه به اخلاص او پي بردم.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی محمد نقیبی : فرمانده گردان ابوذر تیپ 57 ابوالفضل(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 در روستای خمه سفلی در شهرستان الیگودرز ودر خانواده ای مذهبی پا به عرصه وجود گذاشت .اوبا سرپرستی پدر و مادر بزرگوارش رشدکرد امابه علت فقر مادی تا سوم ابتدایی بیشتر به تحصیلش ادامه نداد. مدتی به تهران رفت تا تامین مخارج زندگی کارکند.درتهران او به شغل مکانیکی روی آورد و در این زمینه استادی چیره دست شد ولی به خاطر نداشتن سرمایه از ادامه این شغل منصرف شد و به گچ کاری ساختمان پرداخت. این دوران همزمان بود با تظاهرات مردم علیه رژیم فاسد شاهنشاهی .او نیز مانند دیگر هم وطنانش که شاهد ظلم وجنایت حکومت شاه بود، مشارکتی مستمر در مبارزات داشت. بعد از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و آغاز توطئه های ضد انقلاب ودشمنان خارجی وداخلی ؛در سال 1359 در بسیج ثبت نام نمود تا به پاسداری از انقلاب بپردازد. پس ازآنکه به عضویت سپاه درآمد به جبهه های غرب و شمال غرب رفت.او یکی از همرزمان سردارشهید محمد بروجردی بود.در پاکسازی کردستان از گروهک های کومله و دموکرات و دیگر گروه های ضد انقلاب نقش به سزایی را ایفا نمود. پاکسازی شهرهای سقز ، بانه ، تپه سبز، پاوه و نوسود ،همراه با رزمندگان اسلام از نمونه رشادتهای اوست. جای جای کردستان قدمهای استوارش را به یاد دارند.شب و روز خواب نداشت تا با همرزمی مثل شهید محمد بروجردی ضد انقلاب را سرکوب و آرامش را به کردستان برگرداند. وقتی آرامش نسبی در کردستان برقرار شدو عملیات سپاهیان اسلام از جنوب علیه دشمن بعثی شروع شد و برای بیرون راندن دشمن از میهن اسلامی نیاز به مردانی همچون شهید علی محمد نقیبی بود .او کردستان را رها کرد و به یگان های رزمی در جنوب پیوست تا با تدبیر و فرماندهی و مدیریت بالایی که داشت بتواند خدمتی به انقلاب و اسلام نماید.با تشکیل تیپ مستقل 57 حضرت ابوالفضل(ع) به نیروهای لرستان پیوست و به عنوان معاون و سپس فرماندهی گردان ابوذر مشغول به خدمت شد .درتمام عملیاتی که این تیپ انجام می داد شرکت داشت. او اولویت اول زندگی اش را مبارزه و نبرد با صدام حسین دست نشانده آمریکاب جنایتکار می دانست. سرانجام زندگی این سردار ملی همانند مردان بزرگ خدا به شهادت ختم شد .علی محمد نقیبی در اردیبهشت 1366 بر اثر اصابت ترکش در عملیات کربلای 10 به فیض والای شهادت نائل آمد. یکی از همرزمان شهید می گوید: پیش از عملیات کربلای 5 با چند تن از دوستان که شهید نقیبی هم جزء آنها بود به مشهد رفتیم .شهید گفت این زیارت آخر ماست دیگر به زیارت حضرت رضا(ع) نمی آییم و به شوخی گفت ما چقدر رو داریم که تا حالا هم مانده ایم چرا که دوستان ما هم شهید شدند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی گودرزی : تیپ57 حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید در سال 1333 در نجف آباد دراستان مرکزی چشم به جهان گشود . مراقبتهای فراوان پدر و مادر وی را فردی مومن و فداکار ساخت. اخلاقی نیکو داشت ، همیشه در فکر فقرا و مستمندان بود. به علت دید سیاسی بازی که داشتند ، از رژیم طاغوت تنفر داشت و به مبارزه علیه آن رژیم می پرداخت . در سال 1345 ازدواج نمود و زندگی خود را در مسیری جدید ادامه داد. در سالهای سخت وطاقت فرسای مبارزه، همراه موج خروشان ملت ایران به تظاهرات و مخالفت بر علیه شاه فاسد پرداخت و سرانجام مورد تعقیب و دستگیری ساواک قرار گرفت و بسیار شکنجه شد . بعد از مدتی آزاد و به فعالیت خود بیشتر پرداخت . انقلاب که پیروز شد گویا او از قفس رها شده بود.شبها در خیابانها و کوچه ها همراه سایر همرزمانش به پاسداری از دستاوردهای انقلاب مشغول بود . در همه فعالیتها ی حفاظت از انقلاب ودستاورد های آن کوشا بودند . پس از ورود به کمیته انقلاب اسلامی (سابق)به کردستان رفت و مدتها با مزدوران بیگانگان ودشمنان مردم ایران به نبرد پرداخت .بعد از مراجعت به شهر و دیار خود در مبارزه با سوداگران مرگ و منافقین پیشتاز بود.او به خاطر انقلاب سختیها و ناملایمات بسیاری را متحمل شدند . در سال 1363 او برای چندمین بار به جبهه رفت و مدت زیادی در جبهه ماند در آنجا مسئولیتهایی مهمی برعهده داشت و خدمات شایانی ارائه نمود تا اینکه در تاریخ 24/12/64 در پست فرمانده گردان ثارالله ،به آرزوی دیرینه خود رسید وشهید شد. از این سردار ملی وپر افتخار یک دختر و یک پسر به یادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کرم خدا ابراهیمی آهنگران : فرمانده گردان ثارالله تیپ 57حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم ولا تحسبن الذین قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احيا عند ربهم يرزقون سلام بر تو اي امام عزيز، اي كوه حلم و تقوي،‌ اي خليفه الله. مرا ببخش كه بيش از اين نتوانستم در جهت حاكميت الله در زمين تورا ياري كنم. اي كاش مي‌توانستم صدها بار زنده گردم و دوباره چنين بميرم. اي امام شما در هر صبح و شام كه دست بر دعا بر مي‌داري و با خداي خويش در خلوتگاه عشق به نيايش مشغول مي‌شود، آمرزش شهيدان را نيز از خداوند تبارك و تعالي بخواه تا از سر تقصيرات دنيوي ما در گذرد و آن لحظات شهادت را از ما بپذيرد تا خداي ناكرده اگر هوايي در سر مي‌پرورانده و افكار دنيوي داشته باشم، موجب از دست دادن فضيلت شهادت نگردد. وصيت من پيامي است به همة نسل هاي آينده تاريخ بشري و پيغامي است كه براي همة پرچمداران توحيد دار. پيغامي كه از شهيدان دارم، من خود مدعي سخني نيستم، بلكه سخنان ده‌ها هزار شهيد است و چون آهنگ پيوستن به آنان نموده‌ام، بر آنم كه هم‌شعارشان شوم، باشد كه خداوند مرا در زمرة پذیرفتگان‌ خويش بفرمايد. همة شهيدان محور خطابتان به آيندگان و ماندگان سه مطلب است: وحدت، پشتيباني ولايت فقيه، نفي مستكبران و اتخاذ حق مظلومان از ظالمان در همة جهان. آنها خود بر اين مهمات معتقد بودند و با شهادتشان ثابت كردند و الان جمع شاهدان نظاره‌گر اين است كه ما چگونه عمل كنيم. ما چقدر خوني كه آنها نثار كردند خود را مسئول احساس مي‌كنيم، وحدت اساس تشكيلات سالم و پيشرو مي‌باشد و ولايت خونبهاي مظلوميت تاريخ از آدم تا خاتم بوده و ولايت فقيه تداوم‌بخش نداي برحق مظلومان در زمان غيبت كبري، ولايت فقيه حب المتين مظلومان انسان است كه با تكيه بر اسلام، يگانه محوري است كه بر آن است تا حق نسل مستضعف را از ظالمان بگيرد. جامعه منهاي ولايت فقيه انسان منهاي روح. اي كاش روشنفكران دنيا اين مسئله را در تمامي جوامع تا آنجا كه تاريخ مي‌بيند، تحقيق مي‌كردند و آن وقت جهانيان مي‌فهميدند كه هيچ حكومتي در تاريخ گذشته انساني‌تر از حكومت انبيا نبوده و بعد از آن هيچ نظامي عادل‌تر و اساسي‌تر از نظام حاكم بر مدينه در زمان پيامبر خاتم و به دنبال آن حكومت چند سالة حضرت علي (ع) با تكيه بر همين قالب. هيچ جامعه‌اي ايده‌آل‌تر از جامعه اي كه بر اساس ولايت فقيه بنيانگذاري بشود، وجود نداشته است، زيرا مسير گذشته هر جا ‌ و طليعه‌اي نشان مي‌داده وانسان‌ها را چندصباحي با حقيقت عدل انسانيت استقلال و آزادي آشنا مي‌كرده است و اينك كه در آستانة شهادت واقعم، مسئولم كه نداي بر حق شهدا را براي مظلومان كه تنها مخاطبان اينان‌اند،‌ بيان كنم و به آنها بگويم تنها مسيري كه مي‌تواند حق از دست رفتة پدرانمان را و حق از دست رفتة خودتان را از ديكتاتوران موجود بگيرد، مسيري است كه تكيه‌گاهش ولايت فقيه باشد. معبودا،‌پروردگارا، تو را قسم مي‌دهم به خون امام حسين (ع) به خستگي حضرت علي‌اكبر در آن روزي كه با دشمنان اسلام در كربلا مي‌جنگيد و در برگشت از پدرش آب خواست. قسمت مي‌دهم كه مشتري جان و مال ما باش،‌ خداوند متعال مي‌دانم همه كس را قبول نداري و مشتري فردي هستي كه در قرآن خودت فرموده‌اي، اي ارحم راحمين، ما اين شرايط را نداريم، فقط خودت اين سعادت را نصيب اين كشور مسلمان ايران كرده‌اي تا شايد افرادي مثل من كه شرايط سورة توبه، آية 112 را نداشته باشند و در اين جبهه كه جنگ با كفار است،‌ شهادت را نصيب ما بگرداني تا شايد در پيش پيغمبر و امامان و به خصوص در پيش امام حسين (ع) و در حضور اين رهبر بزرگ روسفيد شوند. بارپروردگارا تو را قسم مي‌دهم به خون حسين (ع)، به عزت زهرا (س) گناهكارم فقط اين راه نجات است، ما را از اين بست نجات بده و شهادت را نصيب ما بگردان. شايد با اين جاني تا حالا در اختيار نفس اماره بوده است، در اين آخر بتوانم با ياران حسين (ع) صحبت كنيم. پروردگارا به حكومت ترا بر جان خود حس مي‌كنم. اي خداوند تبارك و تعالي ما را از اين ظلمات نجات بده و به سوي نور ببر. يا رب العالمين، پروردگارا اين توفيق را نصيب ما بگردان و اين وصيت‌نامه را با خون خودم رنگ كنم و شهادت را نصيبم را بگردان. پروردگارا صبر و ايمان را به پدرم و مادرم عنايت بفرما. پروردگارا به خون حضرت علي (ع) اين امام بزرگوار صحت و سلامت بدار و يارانش را حفظ و مصون بفرما. پدر عزيز و بزرگوارم،‌ ترا به خداوند آن زحماتي كه براي من كشيده‌اي حلالم كن،‌ مي‌دانم فرزندي نبوده‌ام كه به تو خدمت كنم، اما براي خاطر خداوند ما را ببخشيد و مادر مهربان آن رنج و شب‌بيداري‌ها و زحمات ديگرت و آن شير دادنت براي خاطر خداوند حلال كن. مادر مي‌دانم واقعاً خجالتم در عوض اين همه زحمت مادري كه كشيده‌اي و همة مادرها مي‌كشند، به خصوص شما كه عاطفة مادريت را مي‌دانم كه چطور است، اما حلالم كن و هميشه صبر داشته باشيد. برادرانم، شما را به خداوند قسم مي‌دهم كه بزرگترين قدرت است قسم داده‌ام هميشه پيرو خط امام باشيد و تا مي‌توانيد در دعاي كميل و توسل و نماز جماعت در مساجد و نماز جمعه شركت كنيد و اگر اين اعمال را انجام بدهيد،‌ فريب شيطان را نمي‌خوريد. اما همسرم و فرزندانم حلالم كنيد،‌ مي‌دانم فردي نبودم كه آرزوهاي شما را به دستم بود انجام دهم، اما باز با اين همه بدي كه براي شما داشتم،‌ حلال كنيد. در آخر در مورد فرزندانم بايد حتماً به مدرسه بروند و درس را ادامه دهند و آنها را به كلاس راهنمايي كنيد. در پايان از خانوادة سوگوارم تقاضامندم كه در فراغم صبور باشند و بدانند تحمل شهادت ‌يك شهيد اجر بزرگي دارد. والسلام کرم خدا ابراهیمی

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جهان مدهنی : فرمانده گردان انبیاء(ع)تیپ 57 حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در میان تمام محرومیت ها و کمبودها و در روستائی دور افتاده دیده به جهان گشود . همانند تمام روستائیان در فقر و کمبود و در مضیغه مالی زندگی را آغاز نمود . در محیطی بسیار صادقانه و پر از مهر و محبت رشد کرد و از همان اوان زندگی شریک سختی ها و مشقت های پدر و مادر خویش بود . او در حقیقت دنیائی بجز دنیای محرومیت را نمی شناخت با این توصیف روحیه ای بسیار قوی و ضمیری خود آگاه نسبت به مسائل اسلامی و مکتبی داشت . دوران ابتدائی را در روستای با سختی های فراوان سپری نمود پس از فراغت از دوران تحصیل ابتدائی مادرش را از دست داد ایشان به علت عدم وجود مدرسه راهنمائی و فقر مالی تا مدتی از تحصیل علم باز ماند . پس از مدتی بناچار روستا را به قصد تحصیل رها و به شهر عزیمت نمود خلاصه با مشکلات فراوان توانست مقطع راهنمائی را نیز به پایان برساند که در این بحبوحه موج انفجار انقلاب فراگیر شد و ایشان نیز یکی از عاشقان و یاران امام (ره ) بود که به خیل آزادگان پیوست . گام به گام با انقلاب اسلامی همراه بود و به ندای امام در هر برهه از زمان لبیک میگفت تا اینکه جنگ تحمیلی علیه ایران توسط عراق آغاز گردید و ایشان از اولین نیروهائی بود که وارد بسیج شد که با طی کردن دوره های نظامی به جبهه های حق علیه باطل عازم گردید و تا سال 60 جانفشانی های فراوانی نمود . پس از آن به خیل سبز پوشان سپاه پاسداران پیوست .بعد از طی مراحل آموزش نظامی و غیره به جبهه بستان اعزام شد و یکی از نیروهائی بود که افتخار حضور در عملیات آزاد سازی رودخانه بستان را داشت . پس از اتمام ماموریت در منطقه بستان با توجه به رشادتها و از جانگذشتگیهای وی وظیفه سنگین حفاظت از شخصیت های مجلس شورای اسلامی را عهده دار گردید. ایشان بنا به علاقه و عشقی که به جبهه های حق علیه باطل داشت مجددا عازم میدان شد و مدتی در تیپ15 زرهی حضرت امام حسن (ع) به خدمت مشغول شد . بنا به شناختی که مسئولین از وی داشتند لشگر 7حضرت ولی عصر (عج) نامبرده را دعوت به همکاری نمود ودر عملیات والفجر فرماندهی یکی از گروهانهای عمل کننده را به وی واگذار نمودند .پس از مدتی با توجه به لیاقتها و شایستگی ها ی وی ایشان را به عنوان فرمانده گردان در عملیات والفجر 1 منصوب شد که ماموریت پدافند در منطقه شیب نیسان را عهده دار بود. بعد از تشکیل تیپ 57 ابولفضل (ع) لرستان وی به عنوان فرمانده یکی از گردانهای این تیپ منصوب گردید . به گفته یکی از همرزمانش شهید مدهنی در عملیات والفجر 6 فرماندهی یکی از گردانهای عمل کننده را به عهده داشت که در آن شب بسیار تاریک توانست با درایت و کاردانی فراوان نیروهای بسیج و سپاه را از میدان مین عبور داده و به خط دشمن برساند . در آخرین تماسی که با ایشان داشتیم و در حالیکه دشمن شدیدا منطقه را زیر آتش توپ و خمپاره و رگبار گلوله بسته بود و عملیات نیز داشت به پیروزی کامل میرسید وی در هنگام عبور از میدان مین از ناحیه دو پا و گردن شدیدا زخمی شد و با اینکه جراحت عمیق داشت رزمندگان را به ادامه عملیات تشویق مینمود . با اصرار و پا فشاری همرزمانش جهت بردن او به پشت خط جهت مداوا ایشان میگفت گودالی حفر کنید و من را دران بیاندازید تا از اصابت گلوله مجدد در امان باشم و زیاد وقت خودتان را صرف من نکنید و راه را ادامه بدهید و بدین ترتیب سردار رشید و فداکار اسلام محمد جهان مدهنی شربت شهادت را نوشید و به آرزوی دیرینه اش که همانا دیدار یار بود رسید .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ایرج خسروی : فرمانده بهداری تیپ 57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در خانواده‌اي نسبتاً فقير در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. وي پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، صورت نراني اين نوزاد شور و شوق فراواني را در فضاي خانواده به وجود آورده بود. شهيد خسروي در سال 1342 راهي دبستان شد و پس از شش سال با گرفتن مدرك ششم راهي دبيرستان گرديد. در دوران تحصيل با علاقه و پشتكاري كه در امر آموزش داشت، حتي تجديد هم نشد و با موفقيت دورة دبيرستان را سپري كرد. او از شاگردان ممتاز و درسخوان دبيرستان به شمار مي‌رفت. ر سال 1354 با اخذ ديپلم در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته زبان و ادبيات انگليسي دانشگاه مشهد و نيز رشته پزشكي دانشگاه تهران (بورسيه) ارتش امتياز لازم براي ورود به دانشگاه به دست آورد كه پس از مصاحبه در رشته پزشكي به دانشگاه تهران راه يافت. شهيد خسروي تحصيلات را در رشتة پزشكي ادامه مي‌داد،‌ تا اين كه انقلاب اسلامي به رهبري امام امت شكل مي‌گرفت، وي همگام با ديگر دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب نقش قابل توجهي داشت. در دوران انقلاب از درس و دانشگاه غافل نبود و دانشجويان و اساتيد وي را به عنوان فردي مومن و آگاه و مبارز مي دانستند. با پيروزي انقلاب و تعطيل شدن دانشگاه‌ها، شهيد خسروي تلاش لازم را براي خدمت به محرومان و مستمندان مي‌كرد. در دوران قبل از انقلاب سير مطالعاتي شهيد بيشتر روي قرآن و احاديث و كتاب‌هاي شهيد مطهري بود. او از همان كودكي ثابت كرده بود كه انساني وارسته و داراي سجاياي اخلاقي بارزي است كه تنها بندگان برگزيدة خداوند مي‌توانند از اين نعمت برخوردار باشند. تا زمان شهادتش كمتر كسي او را مي‌شناخت. پس از شهادت او و بررسي مسئوليت‌هاي كه او در طول انقلاب و جنگ داشت، به شخصيت معنوي و روحية تلاشگر او پي برده شد. بندگان مخلص خدا چون همة كارهاي خود را فقط براي رضايت او انجام مي‌دهند،‌ سعي دارند كه اعمال و رفتارشان فقط براي او باشد و از ديد خلق ناديده نگه دارند تا نكند خداي ناكرده دچار عجب و و در كل دچار خسران شوند. بعد از شكل‌گيري انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران، او كه از جو ارتش قبل از انقلاب نگران و ناراضي بود،‌ درخواست كرد كه او را به سپاه پاسداران منتقل نمايند تا در زمرة پاسداران انقلاب به حراست از دستاوردهاي اين انقلاب كه با خون هزاران شاهد گمنام به دست آمده است، بپردازد. تا اين كه در ايام عيد 1361 مطلع مي‌شود كه سپاه اسلام به منظور زدن تودهني به دشمني كه شش ماه است نقاط زيادي از كشورمان را اشغال كرده است،‌ مهياي عملياتي بزرگ مي‌باشد. فوراً خود را به منطقة دزفول رسانده و در آنجا به صف دشمن‌شكنان فتح المبين مي‌پيوندد و با اين كه مسئوليت مداواي مجروحين را در پشت منطقة درگيري داشته، به خط مقدم نبرد با ملحدان كافر رفته و در ايام شكوفايي طبيعت، هنگامي كه شقايق‌هاي خوزستان گرده افشاني مي‌كنند، لقاي حضرت حق را با تمام وجود حس و لمس مي‌كند و به آرزوي ديرينة خود، يعني شهادت، مي‌رسد. شهيد در روز 2/1/61 در منطقة رقابيه در عمليات غرورآفرين فتح‌المبين به فيض عظماي شهادت نايل مي‌گردد و پيكرش در گلزار شهداي بروجرد (بهشت شهدا) در كنار ساير همسرنگرانش به يادگار به دل خال سپرده مي‌شود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فیروز سرتیپ نیا : فرمانده گردان کمیل تیپ57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصيت‌نامه . . . به خواست و هدف شهدا عمل كنيد. با سكوت‌ها و بي‌تفاوتي‌ها خون شهدا را پايمال نكنيد. شما پاسداران متواضع باشید و معنويت خود را حفظ كنيد كه معنويت اسكلت سپاه است. خدايا تو را شكر كه لباس سپاه را به من ارزاني داشتي. سپاه قلب من، جسم من و آبروي من است. سپاه شخصيت من و حق ستان ضعيفان است. اساسنامة سپاه خون شهداست. سپاه را تقويت كنيد. فيروز سرتيپ نيا خاطر‌ات براتعلي عزيزي : در سال 60 در عمليات والفجر مقدماتي در شب دوم عليمات بود كه گردان وارد عمليات شده بود. بعد از نيمه‌شب (3 نيمه‌شب) گردان ما (گردان كميل كه آن زمان شهيد فيروز فرمانده آن بود) وارد عمليات شد. چند ساعت از عمليات گذشت كه دستو رسيد هر چه سريع‌تر گردان را از منطقة عملياتي عقب بكشيد. موقعي كه هوا روشن شد، متوجه شديم كه بي‌سيم‌چي گردان مجروح شده و در منطقة عملياتي جا مانده است (عباس رعيت‌پيشه از بچه‌هاي بسيج شيراز بود). شهيد سرتيپ‌نيا بسيار ناراحت شد و اظهار داشت اين برادر در بين ما غريب و مهمان ما بود. من بايد هر طور كه شده اين بسيجي را پيدا كنم. هر چه به ايشان گفتم نمي‌شود برويد، چون كه در وسط عراقي‌ها جا مانده، شهيد راه افتاده به طرف منطقة عملياتي (كه زير آتش سنگين توپخانه و هواپيماهاي دشمن بود). بعد از چند ساعت متوجه شديم كه اين شهيد برگشت و در حالي كه به شدت از ناحية پا مجروح شده بود و به سختي مي‌توانست راه برود. زماني كه بالاي سر او رسيديم و خواستيم او را بلند كنيم و بياوريم، اظهار نمود مرا رها كنيد و برويد عباس را كه خودم را تا پشت همين خاكريز آورده‌ام، بياوريد. پشت خاكريز رفتيم ديديم كه آن بسيجي شهيد شده، پيش فيروز برگشتيم به او چيزي نگفتيم. اصرار كرد كه چرا او را نياورده‌ايد، او متوجه شد كه آن بسييجي شهيد شده، اشك از چشمانش جاري شد و گفت: خدايا تو شاهد باش من تلاش خود را كردم، مرا هم مثل اين بسيجي به شهادت برسان . قفس تن ديگر ياري نگه داشتن روح بلند و آسماني او نبود و در تاريخ 25/10/1365 به سوي معشوق به پرواز درآمد. فتح الله سرتيپ نيا پدر شهيدان فيروز، فرماندة گردان كميل و حجت، معاون گردان كميل : آنها افرادي خوش اخلاق و خوش برخورد كه زبانزد عام و خاص بودند و داراي خصوصيات روحي خوب و شايسته‌اي بودند. دوستان و فاميل به خصلت‌هاي آنها غبطه مي‌خوردند. از همان ابتدا كودكي توجه خاصي به افراد كم درآمد و مستضعف داشتند و هميشه از من پول مي‌گرفتند و به مردم فقير كمك مي‌كردند. هر دو شهيدم همزمان به شهادت رسيدند. شهيد فيروز دانشگاه قبول شده بود. من به او گفتم پسرم به دانشگاه برو، ايشان گفتند از بچه‌هاي جبهه خداحافظي نكرده‌ام، انشاء الله سفري مي‌روم از آنها خداحافظي مي‌كنم، برمي‌گردم. بعد از مدتي كه برگشت، گفتم آمدي كه به دانشگاه بروي؟ گفت نه پدر گرداني را به نام كميل تشكيل داده‌اند كه من بايد مدتي با بچه‌هاي بسيج در آن گردا ن خدمت كنم. من به دانشگاه بروم كه وقتي از من پرسيدند استاد تو كيست، من به آنها بگويم فلان دكتر يا مهندس، جبهه خود دانشگاه است كه استاد آن حضرت علي (ع) است. چون فهميدم كه ايشان خالص است، ديگر چيزي نگفتم و گفتم خدانگهدار شما باد. مادر شهيد هميشه در نمازش دعا مي‌كرد يا سيد شهيدان فرزندانم را در خط خود و به سوي خود هدايت كن. وقتي مادرش از حجت سوال مي‌كرد پسرم چرا جلوتر از نيروهاي گردان به سوي دشمن مي‌روي، او جواب مي‌داد مادر مگر تو در نماز دعا نمي‌كني يا حسين فرزندانم را به سوي خودت هدايت كن، خوب وقتي شهيد بشوم،‌ زودتر به امام حسين (ع) ملحق مي‌شوم. فيروز با يكي از اقوام خودمان با پيشنهاد مادرش ازدواج كرد كه حاصل زندگي مشترك آنها دو پسر به نام‌هاي كميل و اباذر (امين) مي‌باشد. شهيد حجت مجرد بود. شهادتشون هم به این شکل بود که يكي از برادران سپاه به درب منزل ما آمد و گفت حجت زخمي شده، بيا برويم ملاقات او، وقتي من را آوردند به بهشت زهرا، اولين تابوتي كه از آمبولانس پايين آوردند، جنازة فيروز بود كه فرزندم بهروز به من گفت: پدرجان فيروز و حجت هر دو شهيد شده‌اند. ناراحت نباش، چون ضد انقلاب سو استفاده مي‌كند. بنده هم گفتم ناراحت نيستم فرزندانم فداي امام حسين (ع). بنده از فدا كردن فرزندانم و هديه به انقلاب و اسلام احساس خوشحالي مي‌كنم و اگر كسي چنين مطلبي به من بگويد به او جواب مي‌دهم شهيدان راه خود را با بينش و آگاهي انتخاب كرده‌اند و هدف داشته‌اند و براي دفاع از انقلاب و اسلام جان خود را از دست داده‌اند. از مردم هم انتظار دارم راه شهيدان را ادامه دهند، از راه مستقيم منحرف نشوند، پشتيبان ولايت فقيه باشند تا به اين مملكت صدمه‌اي وارد نشود. به خانواده شهداسفارش مي‌كنم افتخار بكنيد به هديه‌اي كه تقديم اسلام و انقلاب كرده‌ايد. گول فريب‌ها و شايعه‌پراكني‌هاي دشمن و عوامل آن را نخوريد كه خيلي‌ شماها آبرو داريدو آن را به قيمت ارزان از دست ندهيد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 20 تیر 1395  - 4:54 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 10

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی