مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان «چابهار» دراستان «سیستان وبلوچستان» شهید « احمد باقری» در بهمن ماه سال 1336 در یکی از محلات فقیر نشین اصفهان به نام «محله درب امام» و در خانواده ای فقیر دیده به جهان گشود .به طوری که مادرش مجبور بود که برای امرار معاش خانواده دوش به دوش شوهرش که به کفاشی مشغول بود به نخ ریسی بپردازد ،تا هم اجاره خانه کوچک خود را بپردازند و هم شکم بچه ها را سیر کنند .احمد دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و وارد مقطع دبیرستان شد .در سال 1353 پدرش به بیماری سختی مبتلا گردید و برای مدتی طولانی در بیمارستان بستری شد .در نتیجه احمد برای اینکه امر معاش خانواده دچار خللی نگردد ،علیرغم مخالفت پدر و مادرش ترک تحصیل نمود و به کارگری روی آورد .در سال 1355 به خدمت سربازی رفت پس از دوره اتمام آموزش در پادگان« عشرت آباد » سابق به لحاظ آمادگی جسمی در گارد جاویدان به خدمت گرفته شد. در اواخر سال 1357 که مصادف با پایان خدمت سربازی بود با نهضت انقلابی مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) آشنا گردید .ازاین رو به صف انقلابیون پیوست . هنگام باز گشت به زادگاهش عکس هایی از امام را همراه خود آورد ،سپس فعالیت هایش را با پخش اعلامیه ها و تنویر افکار اعضاء خانواده و فامیل و سپس بچه های محله آغاز کرد .مدت سه ماه مشغول خدمت در مسجد و حمل و توزیع برنج ،روغن و نان خشک بین مردم نیازمند بود تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید و شور و شعف زاید الوصفی او را همچون سایر ملت ایران در بر گرفت. اکنون احساس می شد مسئولیتی به مراتب سنگین تر از مراحل پیشین بر عهده اوست .زیرا اکنون حفاظت و نگهداری انقلاب مشکل تر از خود انقلاب بود .از این رو شوق خدمت سراپای وجود او را لبریز کرد .در نتیجه منتظر فرصتی بود تا دین خودش را به انقلاب ادا نماید .از همین روی هنگامی که ندای رهبر انقلاب را شنید با تمام توان بدان لبیک گفت و آمادگی خودش را ابراز داشت ،به دنبال وی برادران شهید ش و حسن باقری جهت خدمت به نهادهای انقلاب روی آوردند . در مرداد ماه سال 1358 به دنبال اقدامات حزب دمکرات کردستان جهت اشغال پاوه رهبر انقلاب طی حکمی اعلام کردند ،ظرف 24 ساعت باید محاصره پاوه شکسته شود .از این رو حاج احمد و تعداد دیگری از جوانان و نوجوانان اصفهان برای لبیک به ندای پیشوای خود جهت ثبت نام و اعزام به منطقه کردستان به سمت مراکز سپاه هجوم آوردند .تعداد افراد در آن موقع به طور دقیق بین 72 الی 73 نفر بود .جهت آگاهی بیشتر سرداررحیم صفوی سخنرانی ایراد نمودند .اما در پایان سخنرانی اعلام کردند اکنون مشکل پاوه حل شده است .اما منطقه حساس دیگری است که نیازمند به کمک شماست .در حالی که تا آن زمان بیشتر بچه ها نه اسم بلوچستان را شنیده بودند و نه به طور دقیق می دانستند در کجای ایران واقع شده است اما چون سراپای وجودشان در عشق به انقلاب می سوخت از این رو همه موافقت کردند که برای انجام وظیفه به محل مورد نظر حرکت کنند. مقدمات امر فراهم گردید .در تاریخ 28 مرداد ماه سال 1358 بعه زاهدان اعزام شدند . پس از یک هفته آموزش نظامی در زاهدان توسط برادر شمگانی افراد از آمادگی لازم بر خوردار شدند .اندکی بعد افرادرا تقسیم کردند. تعداد ده الی بیست نفر در زاهدان ماندند و بقیه گروه پنجاه نفری به ایرانشهر اعزام شدند .ایرانشهر در آن زمان از مناطق بسیار بحرانی استان بود. آقای پایدار فرماندهی آنجا را بر عهده داشت .پس از ایراد سخنرانی و تعیین آسایشگاهها ،شهید حاج احمد و طاهری و صلواتی در یک آسایشگاه قرار گرفتند .پس از 3الی 4 روز به نیروها اعلام گردید که با توجه به نیاز شدید به راننده ،افرادی که به رانندگی آشنایی دارند آماده شوند تا از آنها آزمون بعمل آید .چون سن اکثر افراد بین 18 -16 سال بود لذا از بین این گروه فقط حاج احمد طاهری در آزمون قبول شدند .بنابر این شهید حاج احمد در این زمان فعالیتش را با سمت راننده در سپاه ایرانشهر به طور رسمی آغاز کرد. رانندها نقش مهمی را در جریان عملیات بر عهده داشتند .زیرا آنان از جمله نخستین افرادی بودند که می بایست وسایل نقلیه را آماده و نیروها را به سرعت به محل مورد نظر انتقال دهند .شور و عطش وی به خدمت از همان روزهای نخست نظر همگان را به خود جلب کرد .لذا بعد از دو الی سه ماه رانندگی شهید به جانشینی آقای صلواتی مسئول موتوری بر گزیده شدند و نزدیک به یک سال در این سمت بودندوبعد مسئول تدارکات سپاه ایرانشهر انتخاب شدند .در این زمان مصادف با فرماندهی آقای جان نثاری بود .در آن زمان مرکز تامین اقلام و اجناس و تدارکات کرمان بود و جاده ایرانشهر به بم و کرمان بسیار خطر ناکی بود .اما شهید در تمام مدت بطور شبانه روزی جهت تامین نیازمندیهای سپاه در حرکت بود و از ناملایمات و مشکلات هیچ ترسی نداشت . تلاش های مستمر و بی ریای او در این مدت چیزی نبود که همرزمانش بتوانند آن را به دست فراموشی بسپارند .در طی همین فعالیتها یش در سال 1359 در جریان بر خوردی که با اشرار منطقه روی داد سخت مجروح گردید .از این رو مدت هشت ماه دربیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری گردید .سپس برای به دست آوردن بهبودی نسبی چند ماهی نیز در منزل به استراحت پرداخت پس از آن به طرف ایرانشهر حرکت کرد .در بازگشت از منطقه در سال 1360 پدرش که مانند هر پدری آرزوداشت فرزندش را در لباس دامادی ببیند ،به او پیشنهاد ازدواج داد .شهید حاج احمد نیز پذیرفت .به دنبال آن پدرشان به خواستگاری رفتند .همسر شهید جریان آشنایی اولیه خود را با شهید که در حقیقت شروط ازدواج آنها نیز بود از زبان شهید چنین نقل می کند : یکی از لباسهایم لباس سپاه و لباس دیگرم لباس شهادت است. اگر شما به اقدامات و کارهای بنده تمایل دارید من حرفی ندارم .من چیزی ندارم .می خواهم شما را به منطقه ای که خدمت می کنم با خود ببرم ،و شما باید همراه من بیایید ،البته این امر گذشت می خواهد ،اما با گذشتی که در شما سراغ دارم باید با من بیایید. شما ممکن است مدت یکسال پدر و مادرت را نبینی و یا ممکن است ماهها سپری شود من نتوانم یک غذای مناسب یا محل سکونت مناسبی تهیه کنم . مراسم ازدواج شهید نیز ساده و در نوع خود بی نظیر بود .به طوری که در جریان مراسم ،من و دو خواهرم شرکت داشتیم و شهید و پدر و مادرش و خواهرش حضور داشتند .غذا نیز بسیار ساده و مختصر بود ،در پایان مراسم نیز قبل از اینکه به منزل ایشان وارد شویم ،مرا به گلزار شهدا بردند و در آنجا چنین گفتند : برای شهدا فاتحه ای بخوان ،زیرا امشب دامادی من است می خواهم با آنان باشم و آنها بدانند که من به فکر آنها هستم. پس از آن در مرداد ماه سال 1360 به همراه شهید به طرف ایرانشهر حرکت کردیم .اما هنوز دو ماه از ازدواجمان نگذشته بود که برای شرکت در جبهه جنگ حق علیه باطل بدان سمت حرکت کردند و در عملیات فتح بستان و تنگه چزابه و چند عملیات دیگر شرکت نمودند .در سال 1360 به فرماندهی عملیات سپاه ایرانشهر انتخاب شدند و تا سال 1362 در این سمت باقی ماندند .اساس ارتباط شهید با اهالی بومی یعنی بلوچ ها در حقیقت از همین جا آغاز شد .ماهیت اقداماتش اقتضا می کرد که تعداد ی از افراد بلوچ را شناسایی و با آنها ارتباط ویژه ای بر قرار کند . بدین طریق بنای اصلی هسته بسیج عشایر را پایه گذاری نمود .اسلحه زیادی نیز در جهت مبارزه با قاچاقچیان ،خانه های تیمی و اشرار در بین آنان تقسیم نمود . نفوذ کلام و اخلاق او در چنان سطحی بود که بلوچها قبل ز آنکه جذب سپاه شوند جذب اخلاق شهید می شدند .شهید نیز متقابلا در ایجاد این ارتباط و دوام آن از هیچ کوششی فرو گذار نمی کرد .شیوهای او در جلب و نفوذ در دل مردم بلوچ یکی از مهمترین شاخص های دوران فعالیتش در بلو چستان به شمار می آید .داستانهایی که همسرش و همرزمانش نقل می کنند تا حدودی مبین این محبوبیت وی می باشد . اقدامات مهم شهید در طی دوران دو ساله ای که مسئولیت عملیات را بر عهده داشت ،اولا بیشتر حول تشکیل بسیج عشایر در منطقه ایرانشهر دور می زد و ثانیا ایجاد هسته مرکزی شبکه اطلاع رسانی که اعضاء آنرا هم چنانکه گذشت اکثر مردم بومی منطقه و عشایر تشکیل می دادند . از دیگر فعالیتهای شهید ایجاد پایگاههای مختلف عملیاتی در منطقه با همکاری عشایر بلوچ برای در هم کوبیدن هسته های متشکله اشرار و قاچاقچیان و خانه های تیمی اطراف شهر ایرانشهر بود . در اواخر سال 1361 شهید عازم مکه مکرمه شد ،در بازگشت از سفر حج در آغاز سا ل 1362 به جهت تجارب خاص و شایستگی بسیار به فرماندهی سپاه ایرانشهر بر گزیده شد . چهار سال خدمت او در ایرانشهر اکنون او را از تجربه و کارایی و حل مشکلات ایرانشهر در سطحی قرار داده بود که زمان ورودش یکی از نقاط بی ثبات و ناامن بود، اکنون به صورت یکی از امن ترین نقاط بلوچستان در آمده . در هر نقطه ای که شهید احساس می کرد نیاز به پایگاه دارد فورا اقدامات عاجلی در زمینه تاسیس پایگاه به عمل می آورد .از این رو به قول همرزمان شهید او بیشتر وقت خود را صرف حل مشکلات مردم و تامین نیازمندیهای مادی آنان می کرد .همیشه با لباس محلی در بین کپر ها و نواحی فقیر نشین تنهای تنها بدون تشریفات حرکت می کرد تا با دردهای آنان از نزدیک بیشتر آشنا شود و به موازات آن به اقدامات فرهنگی مناسب جهت آگاهی بخشیدن بیشتر به مردم خطه دست بزند از همین رو بود که به قول فرماندار سابق چابهار حتی اگر کودکی از شهرهای بلوچستان به دنیا می آمد اول کسی که از آن خبر دار می شد شهید بود .این استعداد و نفوذ مردمی او باعث شد که پس از بازگشت از عملیات بیت المقدس در پایان سا ل 62 و آغاز سا ل 63 به دلیل شرایط نا مناسب منطقه نیکشهر شهید را برای فرماندهی آن منطقه کاندیدا نمودند . خلاصه اطلاعات نظامی از سردار شهید حاج احمد باقری 28/5/ 1358 :ورود به بلوچستان - گذراندن یک هفته آموزش نظامی به منظور آمادگی توسط عزت الله شمگانی در زاهدان . 1358 :اعزام به ایرنشهر به عنوان راننده به مدت دو ماه - معاونت موتوری سپاه ایرانشهر به مدت چهار ماه - مسئول موتوری سپاه ایرانشهر به مدت یک سال . - 1359 :مسئول تدارکات سپاه ایرانشهر به مدت پنج ماه . 1360 :فرمادنده عملیات سپاه ایرانشهر به مدت دو سال که اهم فعالیتهای ایشان عبارت اند از : الف )ایجاد و تشکل بسیج عشایر در منطقه برای نخستین بار . ب) ایجاد هسته مرکزی شبکه اطلاعات و اطلاع رسانی که اعضاء آن اکثرا مردم بومی و عشایر منطقه تشکیل می دادند . ج) ایجاد پایگاههای مختلف عملیاتی در منطقه با همکاری عشایر بلوچ . د) وارد نمودن ضربات مهلک به فعالیتهای اشرار در منطقه . س) شناسایی و نابودی خانه های تیمی منافقین در ایرانشهر و حومه . ش) درگیری شدید با قاچاقچیان مواد مخدر . 1362 :فرمانده سپاه ایرانشهر به مد ت یک سا ل 1363 :فرمانده سپاه نیک شهر به مدت دو سال که اهم فعالیتهای ایشان عبارت است از : الف ) ایجاد امنیت در منطقه و سر کوبی اشرار و امنیت بخشیدن به جاده ها ب) گسترش بسیج عشایر به منظور جلو گیری از تردد اشرار و منافقین در منطقه ج) شرکت دادن بسیج عشایر در مانور و عملیات مختلف با اشرار و منافقین . د) مبارزه مستمر با قاچاقچیان مواد مخدر 1365 :فرمانده سپاه چابهار به مدت دو سال که اهم فعالیتهای ایشان عبارت است از : الف ) ایجاد امنیت در منطقه و سر کوبی اشرار ب) ایجاد کانونهای فکری و فرهنگی در منطقه به منظور ارتقاء سطح جنگ جوانان . ج) بر خورد شدید با قاچاقچیان مواد مخدر . د) مسدود نمودن محل تردد اشرار و منافقین در پل ارتباطی مرزی بین ایران و پاکستان با وجود دشتهای طویل با درجه حرارت با لا . س) ایجاد امنیت در جاده چابهار ،ایرانشهر . ش) ایجاد و گسترش بسیج عشایر در منطقه چابهار . ج) به دام انداختن منافقین که قصد خروج از کشور را داشتند . به وسیله تورهای اطلاعاتی ،عنلیاتی و تحویل آنها به مقامات قضایی . - فرمانده دریایی چابهار با حفظ سمت فرماندهی سپاه که اهم فعالیتهای ایشان عبارا است از : الف ) ایجاد و تشکل بسیج دریایی با بهرگیری از عشایر منطقه . ب) انجام مانورهای آبی ،خاکی در آن منطقه در دفعات متمادی به منظور کسب آمادگی لازم . ج) ایجاد امنیت دریایی با استفاده از قایقها و لنج های عشایر منطقه که با استقبال زیادی رو به رو می شد . - شرکت در عملیات جنوب کشور از جمله : الف ) تنگه چزابه ب) فتح بستان ج) کربلای 4 د) کربلای 5 1367 .شهادت در جاده ایرانشهر به چابهار

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

ازچهره های شاخص ومبارز سیستان وبلوچستان زندگینامه حاج «سید محمد فولادی» از نژاد« بلوچ» و دارای دین اسلام و مذهب اهل سنت د روستای کوهستانی« انایی» از توابع «نیک شهر» در خانواده ای مذهبی متولد شد. در بیست سالگی ازدواج کرد و ثمره آن شش فرزند است. کودکان را بسیار دوست می داشت و برای همسر و فرزندانش احترام زیادی قائل بود. چون با عشق و علاقه کار می کرد، در کارهایش موفق بود. در سال 1360 به عضویت سپاه در آمد و در راه آرمانهای اسلام از ایثار جان دریغ نکرد. سید محمد پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با حکومت ستمشاهی مبارزه می کرد و برای مبارزه موثرتر با رژیم پهلوی، رهسپار عراق گردید. آنجا آموزش های چریکی و تخریبی لازم را فرا گرفت. پس از بازگشت تا پیروزی انقلاب به مبارزه مسلحانه با رژیم طاغوت پرداخت. او مرد کوهستان بود و زندگی در کوه به او درس مقاومت و ایثار آموخته بود. مهربان و خونگرم بود و نمازش را هیچ وقت ترک نمی کرد. عاشق اسلام و انقلاب بود و علیه ظلم و بیداد مبارزه می کرد. پس از انقلاب مخلصانه و عاشقانه با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیمان مودت و وحدت بست و تا آخرین قطره خون، به این میثاق وفادار ماند. او در جمع خانواده و عشیره و روستای خود مردی خوشرو، معتمد، ریش سفید، حلال مشکلات مردم و در سپاه پاسداران نیرویی فعال، خستگی ناپذیر و وفا دار بود. در تمام عملیاتهایی که به نحوی به تضعیف دشمنان اسلام می انجامید، قهرمانانه شرکت می کرد. او تمام کوه ها را می شناخت؛ نگاهش و گامهایش با کوره راههای صعب العبور آشنا و رد زن ماهر سپاه بود. عشقش به امام و نیروهای مومن سپاه زبانزد بود؛ با خوشرویی تمام تجربیات گرانقدر و ارزشمند خود را در اختیار برادران سپاهی قرار می داد. اکثر روز ها روزه می گرفت و شبها را به نماز و عبادت و نگهبانی می گذراند. شهادتش در عملیات «اورتین» پس از چند روز رد زنی و ماموریت طاقت فرسا در پیچ دامنه ها و کمرگاه کوههای مارت ( ایرانشهر ) به دنبال سیاه دلان اشرار رخ داد؛ در آن زمان می بایست پست نگهبانی خود را به رد زن دیگری تحویل می داد و خود برای استراحت به پایگاه بر می گشت، اما از آنجا که شب قبل امام (ره) را در خواب دیده بود، بوی شهادت را با تمام وجودش احساس می کرد. به گفته دیگران که او را به استراحت تشویق می کردند، توجهی نکرد و به مبارزه خود ادامه داد و مطابق معمول همه را پشت سر نهاد و برای سپر بلا شدن، خود قدم به میدان نهاد و جزو دسته جلو دار، برای شناسایی به جلو رفت. حال دیگر به مزدوران خونخوار نزدیک شده بود که ناگهان روبه صفتان دیو کردار، کمین مکر بر او گشودند و آتش سلاح مخربشان را بر سر و رویش ریختند. پس از آن، شهید سید محمد فولادی بر خاک افتاد، اما در آخرین لحظات عمر نیز سجده را به شکرانه شهادت از یاد نبرد؛ در حالی که دستهایش زیر بدن ستون شده و پیشانی اش بر خاک بود، طولانی ترین، زیباترین و آخرین سجده خود را مقابل معبود انجام داد و تسلیم وصال یار شد و به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان408 امام حسین(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمود دولتی مقدم» ،بچه محروم محله «شیب خندق» زابل بود .پدرش شرافت کفش دوزی را به دنیای زر اندوزان نیالود. اوکه همراه دوفرزند ش در راه دفاع از اسلام ناب محمدی(ص)ومردم ایران به شهادت رسید، در اتاق کوچک و نمورش، سه لاله شهید و یک ارغوان آزاده پرورد تا متجاوزان به مردم بدانند که اینان وارثان روی زمینند واسطوره های شاهنامه در برابر جوانمردی وشجاعت آسمانی اش سر تعظیم فرود آورند. محمود از درون استضعاف بر خواست تا به روشنایی آفتاب ایمان بپیوندد و دنیا را مدینه مهربانی و تقوا ببیند . اما از آن روز که تن را به کسوت شهادت آراست ،سر دار دلها و جانهای مردم شد .او آنقدر بزرگ شد که خود را کوچکتر از همه می دید و خدا را بزرگتر از من و ما .همنشینی پاکان بر انداز او و سر دوشی بهشت ،خلعت جاودانه اش باد . سال 1345 روستای کوچک «فیروزه ای» ،گاهواره کودکی شد که اورامحمود نام نهادند . او در خانه روستایی خویش چون سنبله گندم قد می کشید که گندم بر کت سفره روستا است و روستا ،روایت سر سبزی .محمود، با لالایی نرم مادر که صبوری دشتها و زلالی چشمه ساران را به یاد می آورد روی دامان تقوا و عفاف بالید، پای سجاده مادر ،گل زیبای دعا را بویید و سایه پدر را چون سایه درختی پر بار بر سرش افراشته دید . پدری که نوای بامدادی قرآن خوانی اش چون نیلو فری بر ستون های ایمان می پیچید و خانه را از عطر زلال تقوا سر شار می کرد .درس تقوا و دینداری از پدر آموخت و مادر قناعت و صبوری را به او ارزانی داشت .فضای مذهبی و سر شار از معنویت خانواده، کودکی محمود را به روزهای درس و مدرسه پیوند زد .13 ساله بود که دست استکبار جهانی از آستین یکی از حقیرترین نوکرانش بر آمد و آتش جنگ در خر من ایران اسلامی افکند ومحمود در آتش اشتیاق حضور در جبهه می سوخت اما با سن اندک راه به جایی نبرد .او می خواست چون برادرش حاج جعفر مرد میدان حماسه و خط شکن کفر گردد .جان به شنیدن رمز یا زهرا(س) و یا علی(ع) صیقل دهد و گام در گام بسیجیان از نیروی خداجویشان نیرو گیرد .آنگاه که از آینه تلویزیون نوای تکبیر ظلمت شکن رزمندگان اسلام را می شنید و به آوای خوش کبوتران خونین بال بوستان شهادت گوش فرا می داد، شتاب زده و مشتاق به سوی قرار گاه سپاه و بسیج زابل پر می کشید تا شاید چون پرنده ای کوچک جایی در میان صف بلند پروازان قله شهادت و ایثار پیدا کند، اما دریغ و درد که هر روز پرواز سینه سر خان مهاجر را می دید و تنها به ترنمی بغض آلود بسنده می کرد . سرانجام هنگام هجرت الی الله فرارسید.محمود تمام چهارده سالگی اش را در ساک کوچکی پیچید و رهسپار مذبح اسماعیلیان زمانه شد .جایی که رنگ سرخ عشق بود و عشق از ملکوت به زمین آمده بود تا در خاک خوزستان و غرب به وضویی سرخ تجلی یابد و از زمین به کروبیان عالم با لا فخر بفروشد و هزار مشهد خونین را به طوافی روحانی احرام بندد. محمود می دانست که برای بوییدن گلهای سرخ سنگر نشین نخست باید درون را از حب ماسوی الله پاک کرد و لباس ورود به جرگه عشق پوشید که تمثیل طواف خونین شاهد جبهه چنین است و هر لحظه ،لحظه تشرف است .تشرف به وعده گاه سرخ جامگان کربلاهای جاوید جنوب .او تنها سنگر نشین آفتاب جبهه نبود بلکه عرصه خطر را با رخش رهپوی عزم و اراده هر لحظه در می نوردید و در کسوت تک تیر اندازی خدا جو همواره شوق لقای دوست در سر داشت. به همین جهت بر بعثی کفر چون کفر ستیزی بی قرار می تاخت و با حماسه زخم و گلوله نردبان عشق می ساخت .شبانه هایش سر شار از شوق وصال بود . کمیل را می شناخت و کلام مولایش علی (ع) را که امام او بود و او را بدو می نمایاند . محمود ،دعای کمیل را چنان با سوز و گداز می خواند که گویی دلش چون پرنده ای آسمانی می خوهد از قفس تنگه سینه پر زند و خود را در جذبه ای روحانی به معبود بر ساند. پلک جان بگشاید و جمال حضرت او بیند و بی قرار وا گوید که :خدا یا این بنده ناچیز تو ،این راه گم کرده شیدایی ،شوق لقای تو دارد .این دستها که چون کبو تران بی قرار بر سینه فرود می آیند جوشش داغی تازه بر دل دارند .خدایا راه خانه ات را به ما بنمایان.خدایا تو می دانی که ناله جگر سوز من، ناله «فمنهم من ینتظر» است. خدایا ...خدایا ... محمود در سال 1368 سنت و آیین محمدی به جای آورد و با همراه و همدلی صبور و مومنه پیمان ازدواج بست تا کابین از کمال انسانی کند و دل به معنویت زندگی صافی دارد .این ازدواج آگاهانه که با تبسم شیرین کودکی زیبا گل آذین شد و با گذشت و ایثار همواره مسیر در تحمل هجرانهایی که به شوق الی الله و سنگر نشینی ختم می شد، هیچگاه محمود را در انتخاب راه بر تر مردد نساخت .او اگر چه به همسر و حریم خانواده صمیمانه وفادار بود و سهمی از مهربانی ها و محبت مثال زدنی اش را به خانواده اختصاص می داد اما هر گز دل از یاد سنگر نشینان و زمین گلرنگ خوزستان تهی نساخت ...محمود حتی تکه های دلش را نیز برای خدا می خواست ... آن روز موعود که خدایش به ضیافت سرخ فرا خوانده بود، آنروز که تاریخ بیست و هفتمین روز زمستان سال1371 را بر پیشانی داشت، جاده زاهدان – زابل شاهد ضجه و فریاد صد ها مرد و زن و پیر و خرد سالی بود که در محاصره جمعی مزدور استعمار، صدای یا حسین و نوای جگر سوزشان به بام کیوان بر می شد. آن نا اهلان که در کوهساران «کوله سنگی» و حد فاصل مرز ایران – پاکستان کمین گرفته بودندو با بی شرمی اموال مردمی را که شوق دیدار آشنایان، رنج سفر بر خود هموار کرده بودند، به تارج می بردندو زبان عربرده و ناسزا در کام می چرخاندند .شهید محمود دولتی مقدم که به همراه پدر بزرگوار و برادر برو مندش از ماموریتی ویژه باز می گشتند آن دژخیمان را به هراس افکند و نا گاه پیکر آن شاهدان قدسی هدف گلو له های بی امان انواع سلاح های دشمن قرار گرفت و ...دقایقی بعد پیکر های دو غواص دریای شهادت، آخرین تبسم مهربانشان را بر سخره های سخت کوهساران فرو پاشیدند و رفتند ....رفتند تا صفحه ای دیگر از کتاب شهادت به نام آنان نوشته شود . تا وادی شهادت از طواف زائران همواره اش تهی نماند و محمود را که در آتش اشتیاق وصال همچون رهروی شیدا می سوخت بی فیض حضور نگرداند. او در یافته بود که چگونه می توان زیر فوران آتش آرزومندی ققنوس وار پر کشید و از خاکستر خود تولدی دو باره یافت .آنروز نیز از همان روز هایی بود که شهادت در کوههای اطراف «کوله سنگی» خیمه بر پا کرده بود و چشم انتظار کاروان سا لار دیگری از کاروان بی منتهای خط خونین آل الله بود .یقین آن روز مادری در خود شکفته و فرزندی در لحظه های پر کشیدن به ملکوت اعلی کربلا را دیده بود و کربلاییان خدا جو را .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی مزاری : امام جماعت مسجد علی ابن ابی طالب (ع)زاهدان واز روحانیان شاخص ومبارز «مزار رشت» نام روستایی است خوش آب و هوا در هشت کیلومتری شهرستان« بیرجند» که بقعه متبرکه« امام زاده نقیب» از نوادگان امام محمد باقر (ع) در آن قرار دارد و در حقیقت روستا از همین جهت مزار نامیده شده است. اهالی روستا مردمی صبور، پرتلاش و پرهیزکار هستند و وجود همین بقعه شریف، فضای روحانی روستا و عشق و علاقه مردم به ائمه اطهارعلیهم السلام را دو چندان ساخته است . در هجدهم شهریور ماه 1323، روستا ولادت نوزادی را جشن گرفته بودند که مقدر بود بعدها مایه افتخار و مباهات عموم مردم منطقه باشد . آن روز یکی از آخرین روز های تابستان بود. آنگاه که نسیمی خنک و مطبوع به عنوان طلیعه لشکر پاییز، فضای روستا را مسخر کرده بود و بانگ رحیل، بقایای سپاه فرتوت و هزیمت یافته گرما را به کوچی ناگزیر از کوچه باغ های خرم روستا فرا می خواند و آنگاه که سلطان خزان می آمد تا موکب مسعود به باغستانهای پر برکت آبادی فرود آورده و سرا پرده هزار رنگ، بر سراپرده این روستای پر طراوت کشد، تا داروغه باد خنک پاییزی به نیش گزنده تازیانه اش، نوباوگان درختی را که بر سر شاخه های بلند و پر طراوت جا خوش کرده بودند، به تعجیل وادارد و دستان پینه بسته کشاورز مزاریشتی را که یک سال مشقت را به امید چنین روزی تحمل کرده بود، با چیدن گوهرهای نعمت و برکت و چیدن حاصل دسترنج یکساله، التیام بخشد . در چنین روزهای پربرکتی که به تازگی گندمزارهای مهربان، خوشه های طلایی ناب نعمت را به خرمن روزی دهقان پیر بخشیده بودند و شاخسارهای قدرشناس نیز داشتند کریمانه گوهرهای الوان خود را نثار صندوق ساده و بی پیرایه او می کردند، خدای مهربان لطف و نعمت را بر این بندگان صالح و بی مدعای خویش کامل می کرد و محفل خانوادگی کشاورزی را که در پاکی و دیانت و عشق و محبت به اهل بیت عصمت و طهارت، شهره و زبانزد همگان بود، به شمع وجود نوزادی آراست که بر اساس مشیت بالغه الهی مقدر بود تا برای خانواده خویش و دیگر اهالی روستا، نعمت و برکت و برای تمامی دوستان و آشنایان، افتخار وعزت را به ارمغان آورد. سرانجام کودک در میان شادی ها و سپاسگذاری های این خانواده گرم و صمیمی پا به پای خاک گذاشت. نوزاد خجسته فال را به نزد پدر بردند تا نغمه روح بخش توحید را بر گوش هوش او فرو خوانده و سرود سرخ شهادت را در ژرفای جسم و جان او طنین انداز کند. اشهد ان ... پدر که خود، روزی خوار خوان ولایت و عاشق صادق اهل بیت رسول الله (ص) بود، به میمنت نام سردمدار مکتب سرخ تشیع، طفل را علی نامید و چنین بود که علی به عنوان فرزند پنجم به جمع محفل پرعطوفت خانواده ای صالح و بی ریا پیوست. خانواده ای که در انتصاب به روستای محل سکونت خویش نام خانوادگی مزاری را برای خود انتخاب کرده بود. پدری مهربان، پرهیزگار و پرتلاش، مادری عطوف و پاکدامن و خانواده ای درستکار و پاک سرشت از بزرگترین مواهبی بود که خداوند متعال به او ارزانی فرموده بود. از طرف دیگر زندگی ساده اما سراسر تلاش روستایی و طبیعت موافق و مهربان آبادی، سفره رنگارنگی از مواهب حکمت را فرا روی او گسترده بود و او که از همان خردسالی به ذکاوت و هوش سرشار و جویندگی و نبوغ خداداد سرآمد اقران بود و تلاش و تکاپوی او در درک حقایق و کسب معارف، او را نسبت به تمامی همسالان، ممتاز و در دیه همگان، از کوچک و بزرگ، محترم کرده بود، از این سفره رنگارنگ نعمت و موهبت الهی، نهایت بهره را می برد. گستره طلایی گندمزار به او وسعت دید می بخشید و آنگاه که با دستان کوچکش، روزی حلال خانواده را از مزرعه درو می کرد، راه پاک زیستن را می آموخت. در خلوت و سکوت شبانگاهان به آسمان آبی و پر ستاره خیره می شد و مستغرق و مبهوت در عظمت خلقت، همچون انبیاء الهی به دنبال گوسفندان به تفکر در اسرار کائنات می پرداخت و حقیقت را در ژرفای آسمان ها جستجو می کرد و چون فراخوانی شب را با اندیشه های ساده و کودکانه اش به سحرگاهان پیوند می زد، درهای معرفت غیبی بر سینه کوچکش گشوده می گشت و با طلوع صبح صادق، خورشید حقیقت بر دل پاک او طالع می شد تا راه آینده عرفان و خدا شناسیش را روشن و منور سازد و او هر روزش را با کوله باری از تجربه و معرفت به روزی دیگر از آینده ای روشن گره می زد. از زلال چشمه ساران سیراب می شد و به تأسی از پدر، بر لبهای خشک تشنه کامان کربلا سلام می فرستاد تا بدینوسیله در اوج سلطه یزیدیان، چراغ عاشورا در سراچه سینه اش روشن بماند. وچون در خنکای روحبخش باغستان می آسود، از سوز شعله های آتش دوزخ که وصفش را در پای منبر آخوند پیر آبادی شنیده بود، می اندیشید و در تصورات کودکانه اش پلی از عصمت و طهارت بر فراز جهنم می کشید تا خود و خانواده اش را به دور از آسیب شعله ها، به بهشت برین رهنمون سازد. خلاصه اینکه هر جزئی از اجزای آن طبیعت بکر و زیبا و هر گوشه ای از آن زندگی ساده و بی آلایش، برای او در حکم معلمی فرزانه و بصیر بود که چشمان او را به سوی دروازه معارف می گشود و او را به سر چشمه حقایق رهنمون می ساخت. برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت کردگار او از صخره های ستبر، مقاومت و صلابت، واز دشت های وسیع، مهربانی و سخاوت می آموخت. در زلال جویباران، خلوص و طهارت را می جست و در شاخه های پربار، تواضع و کرامت را می جست. قلب رئوف و رقیقش در مکتب گلها و شکو فه ها تلمذ کرده بود و روح بلند و لطیفش از شمیم نسیم بهره ها برده بود. در مکتب پدر، تلاش وساده زیستی و تقوی را آموخته بود و در مدرسه مادر، عفت و قناعت و حیا را فرا گرفته بود و این گونه بود که همچون بسیاری از فرزندان پرتلاش و تیزهوش روستایی با گنجینه ی عظیمی از تجارب و معارف پا به مدرسه روستا گذاشته بود، تا آنچه را که به تجربه و مشاهدات شخصی فرا گرفته بود مستندی علمی بیابد و با سواد آموزی به دنیای بزرگ علوم و معارف پای نهد و از تجارب دیگران نیز بهرمند گردد. دوران تحصیل در مدرسه ابتدایی را همراه با دیگر فعالیت های طاقت فرسای روزانه که از مقتضیات زندگی روستایی بود، ادامه می داد. در امور کشاورزی و دامداری به خانواده خود کمک می کرد و با حضور مستمر در صحنه ی زندگی پر طراوت روستایی همزمان با درس، از این گنجینه ی علوم و معارف، یعنی زندگی و طبیعت نیز کسب فیض می کرد. روستای مزار رشت همچون اکثر روستاهای دیگر در دوران ستمشاهی بسیار محروم و فاقد هر گونه امکانات رفاهی بود و او که این محرومیت ها را با گوشت و پوست خود لمس می کرد، مبارزه با ظلم و جور و بی عدالتی را برای خود اجتناب ناپزیر می دید. روح بلند او که در مکتب آیات وحی درس عدالت و برابری را فرا گرفته بود هرگز نمی توانست واقعیت تلخ موجود را تحمل کند و در حقیقت دلیلی هم برای تحمل کردن نمی دید. به خصوص که دست اجانب و ایادی استعمار را در پشت این همه فقر و محرومیت مشاهده می کرد. بنابراین او که حالا دیگر به مرحله جوانی پا نهاده بود، با درک رسالت عظیم خویش راه خود را یافته و مسیر آینده زندگی اش را مشخص کرده بود. مصمم بود تا با تعالی سطح فکری و کسب درجات عالی علمی، از سنگری محکم تر ،مبارزه ای بی امان را با جور و بی عدالتی و ارباب آن آغاز نموده و زندگی خویش را وقف خدمت به محرومین و مستضعفین کند. با چنین برنامه ای برای زندگی، مناسب تر دید که به تحصیل علوم دینی پرداخته و به حوزه های علمیه که به سیطره ارباب جور و ایادی استعمار در نیامده بودند، وارد شود. لذا برای گذراندن مقدمات در حوزه ای به نام مدرسه معصومیه (س) واقع در بیرجند به تحصیل مشغول شد. پس از گذراندن دوره مقدمات به مشهد عزیمت نموده و در محضر اساتید بزرگواری همچون آیت الله مشکینی، مرحوم آیت الله کفعمی خراسانی و شهید هاشمی نژاد، دوره سطح را به پایان رساند. او که بر اساس برنامه ای که از پیش برای زندگی خود طرح کرده بود، بنا داشت به محض آمادگی، به خدمت جامعه درآمده و تمام وقت خود را صرف خدمت به محرومین نماید و نیز بنا به عشق و تعهدی که نسبت به ترویج احکام اسلامی و بویژه بسط فرهنگ ولایت و تنویر افکار عمومی در خود احساس می کرد، در سال 1340 تصمیم گرفت به منطقه ای از ایران عزیز که نیاز بیشتری به وجود او دارد، عزیمت نماید. پس از تأمل و مشورت، استان محروم سیستان و بلوچستان و بخصوص شهرستان زاهدان را برای مقصود خود بسیار مناسب دید؛ زیرا زاهدان اگرچه در بستر تاریخ ایران بعنوان شهری جدید شناخته می شد، اما با انتخاب به عنوان مرکز استان روز افزونی که در حقیقت بدون طرح و برنامه ای مناسب، پیدا کرده بود، حساسیت سیاسی و فرهنگی زیادی داشت. تمام ساکنان این شهر مهاجرانی بودند که از مناطق دور و نزدیک به آنجا عزیمت کرده بودند. جمع کثیری از بلوچها با مذهب تسنن و عده بسیاری از شیعیان شهرهای زابل، بیرجنو و کرمان و یزد و... در طول سالهایی نه چندان طولانی در این شهر ساکن شده بودند و لذا بافت اجتماعی شهر، حساسیت جغرافیایی آن و توسعه بهت آوری که پیدا می کرد، ضرورت حضور روحانیون برجسته و بصیر مذهبی را دو چندان می ساخت. روحانیت، متناسب با وسعت جامعه در آن شکل نگرفته بود . حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی مزاری با تحلیلی بسیار دقیق و درک منطقی حساسیت های این منطقه، به زاهدان عزیمت نمود و از همان بدو ورود به محضر مبارک حضرت آیت الله کفعمی که محور فعالیتهای مذهبی و مقتدای شیعیان منطقه بود، مشرف شد و در سلک شاگردان و مریدان این روحانی فداکار درآمد. تحصیل علوم دینی را در محضر ایشان و دیگر اساتید ادامه داد و همزمان با تحصیل و تحت نظارت آن روحانی بزرگ، تلاشی پیگیر را در جهت خدمت به جامعه اسلامی و تبلیغ و شعائر دینی آغاز کرد. مرتبه بالای او در تقوی، صداقت و اخلاص و سعی وافر او در کسب معارف و تحصیل علوم دینی باعث شد تا حضرت آیت الله کفعمی در همان سالهای اول، صبیه مکرمه شان را به نکاح این شاگرد با ایمان و سخت کوش خود در آورند. حاج آقا مزاری که به دلیل ارتباط تنگاتنگ با آیت الله کفعمی و حضور مستمر در میان مردم مسلمان منطقه متوجه نارساییها و نیازهای این جامعه نو پا شده بود، با نظارت و ارشاد مرحوم کفعمی، سعی در سازماندهی فعالیتهای مذهبی در مساجد این شهر نمود. روحانیون برجسته ای را از سایر نقاط ایران و بخصوص حوزه های علمیه قم و مشهد دعوت و به خدمت در این استان ترغیب کرده و در رسیدگی به مسائل و امور زندگی روزمره آنان اهتمامی جدی و مثال زدنی داشت. در نتیجه تلاش های پیگیر ایشان و ارتباط مداومی که با آیات عظام و مجتهدین و مراجع وقت در نقاط مختلف برقرار می کرد، روحانیون برجسته و علمای فاضلی به این استان مهاجرت کردند که شاید تنها ذکر نام یکی از آنها یعنی حضرت آیت الله سید مهدی عبادی (امام جمعه محترم فعلی مشهد ) برای درک عظمت موضوع کافی باشد. علاوه بر این امور،او در تشکیل و رسیدگی به کار نهادهای دیگر دینی و مذهبی تلاشی مجدانه و سعیی بلیغ داشت. مجاهدت های مستمر حاج شیخ علی مزاری و حمایت های بی دریغ حضرت آیت الله کفعمی که نفوذ چشمگیری نیز در استان داشتند، روز به روز جایگاه اجتماعی حاج آقا مزاری را تعالی بخشیده و بر وجهه ی مذهبی و اجتماعی ایشان می افزود، چنانکه پس از مدت کوتاهی که از حضور ایشان در منطقه می گذشت، از طرف برخی مراجع تقلید وقت که در نجف اشرف به سر می بردند، به نمایندگی برای دریافت وجوهات شرعیه منصوب شدند. او در این رابطه نیز حساسیت و دقت نظر شایسته مبذول داشته و تلاشی پیگیر در جهت جذب وجوهات شرعی بعمل می آورد. دقت او در محاسبه دقیق وجوه و انتقال بموقع آنها به مراجع مربوطه او را بر آن داشت تا با دفعات جهت زیارت عتبات و ملاقات با مراجع عظام شیعه به کربلا و نجف سفر نموده و حسابهای مربوط به وجوهات را تسویه کند . در یکی از همین سفر ها بود که به حضور حضرت امام خمینی (ره) مشرف گشت و از نزدیک با امام و دیدگاه های متعالی و نجات بخش ایشان آشنا شد و همچون عاشق مهجوری که مراد و مقتدای خویش را پیدا کرده باشد، دل در گرو مهر آن پیر فرزانه نهاد و تبعیت و تقلید از او را سر لوحه زندگی و راهنمایی عمل خویش قرار داد . او که از ابتدا مبارزه با ارباب جور و تلاش برای اقامه عدل و برابری را در رأس برنامه های زندگی خود قرار داده بود، اینک با درک محضر مبارک امام (ره) این آرزوی دیرینه خود را بر آورده شده می دید و احساس می کرد برای زندگی سراسر تلاش و مبارزه خویش نیز راهنما و مرشدی کامل یافته بود و هم اکنون می تواند تحت لوای او و بر مبنای برنامه ها و تدابیر او مبارزات سیاسی خود را بصورتی منسجم و جهت دار، بر نامه ریزی کند. این ملاقات موجب تغییرات عمده ای در نحوه زندگی و عمل حاج آقا مزاری و واسطه ظهور ابعاد جدیدی از شخصیت الهی این روحانی برجسته شد. پس از این ملاقات، ارتباط حاج آقا مزاری با حضرت امام (ره) به صورت مستمر و جهت دار در آمد و ایشان در حکم مریدی پاکباخته و لایق، مسئولیت انتقال پیام های روشنگر حضرت امام به استان و رساندن آنها به مردم و در نتیجه تنویر افکارعمومی و زمینه سازی برای حرکتهای انقلابی را به عهده گرفت. برای انجام هر چه بهتر این مسئولیت، تلاش پیگیر و لبی امانی را شروع کرد و علیرغم جو وحشت و اختناقی که از سوی رژیم مستبد پهلوی بوجود آمده بود، اقدام به برگزاری جلسات متعدد محرمانه برای انتقال دیدگاه های حضرت امام (ره) و شناساندن ایشان به افرادی که زمینه لازم برای مبارزه را از خود نشان می دادند، نمود. ضمن سخنرانی متعدد از فجایعی که توسط طاغوت زمان حادث می شد پرده برمی داشت و با شناسایی نهضت اسلامی و معرفی رهبری این نهضت بزرگ سعی در توسعه تقلید ایشان از حضرت امام (ره) داشت. پیامهای امام را به طرق مختلف به مردم می رساند و جزوات و رسالاتی را که از ایشان تحت عنوان کاشف الغطاء منتشر می شد، به مبارزین منتقل می کرد. دراین راستا به شدت مورد حمایت حضرت آیت الله کفعمی که نفوذ زیادی در منطقه داشتند، بود و از طریق ایشان به رهبران نهضت که به استان تبیعرمی شدند معرفی شده و با آنان ارتباط برقرار می کرد. هنگامی که حضرت آیت الله خامنه ای به ایران تبعید شده بودند، حاج آقا مزاری در منزل آیت الله کفعمی با ایشان ملاقات کرده و به ایشان معرفی شده بود و پس از آن ارتباط مداومی با ایشان داشته و بدین منظور چند مرتبه به ایرانشهر سفر کرده بود. همچنین با حضرت آیت الله طالقانی که به زابل تبیعد شده بودند ارتباط مدام داشت و اساساَ برای ایجاد ارتباط با رهبران تبیعدی نهضت و کمک و خدمات رسانی به مبارزین برنامه های متعددی در منزل آیت الله کفعمی طراحی شده و سپس حاج آقا مزاری برای اجرای آن برنامه ها به شهرهای مختلف استان سفرمی نمود. درهمین راستا و برای انتقال مبارزینی که خطر دستگیری آنان توسط ساواک احساس می شد، شبکه ی عظیمی به مدیریت آیت الله کفعمی، شهید منتظری و حاج آقا مزاری بوجود آمده بود که با استفاده از نفوذ منطقه ای و با بکارگیری مبارزین ناشناخته، اقدام به انتقال انقلابیون از طریق مرزهای شرقی به خارج از کشور می نمودند. او متعهد بود که تا آنجا که ممکن است باید تلاش کنیم تا حتی یک نیروی انقلابی را از دست ندهیم، چرا که دراین صورت آن نیرو را علاوه بر نیروهای جدید در خدمت انقلاب اسلامی خواهیم داشت و در راه اجرای این اعتقاد خویش نیز از هیچ تلاشی فرو گذار نمی کرد و از هیچ خطری بیم به دل راه نمی داد . با وجود اینکه ساواک از فعالیتهای انقلابی حاج آقا مطلع شده و بارها در صدد دستگیری ایشان بر آمده بود، همچنان به فعالیتهای خود در توزیع پیام ها و رسالات حضرت امام و دیگر اقدامات انقلابی ادامه می داد. در گوشه ای از منزل مسکونی خود، جای امنی برای پیامها و جزوات ساخته و جلوی آن را دیوار کشیده بود تا از دید مأموران ساواک پنهان بماند و سپس در موقعیتهای مناسب با ترفند های گونا گون، آنها را به مناطق مختلف استان می فرستاد. بعنوان نونه یکبار که ساواک به شدت منزل و رفت و آمد های ایشان را کنترل می کرد و مطمئن شده بود که محموله ای از پیام های امام در اختیار ایشان قرار گرفته و قصد توزیع آنها را دارند، حاج آقا با یک شیوه زیرکانه، پیام ها را لای خمیر گذاشته و با پختن خمیر به صورت نان تافتون، پیامها را از منزل خارج نموده و به زابل فرستاده بودند. منزل حاج آقا مزاری به دفعات مورد هجوم مأموران مزدور ساواک قرار گرفته بود که در اکثر موارد ایشان بوسیله رابطین از موضوع مطلع شده و خانه را تخلیه می کرد و گاهی تنها چند عکس از حضرت امام بدست آنها می افتاد. با وجود این، ایشان چند بار دستگیر و به ساواک منتقل شده بود و هر بار در جواب این سؤال که شما چرا اقدام به پخش عکس و پیامهای امام می کنید می گفت: من علاقه خاصی به حضرت امام دارم و از شاگردان و مریدان ناچیز ایشان هستم. راه خود را انتخاب کرده ام و مادام که دراین لباس و و معتقد به رهبری امام هستم، غیر از این راهی نخواهم رفت. ساواک که از تثبیت شخصیت ایشان در استان مطلع شده بود کراراَ برای این روحانی نستوه مزاحمت ایجاد می کرد و مجالس سخنرانی ایشان را به هم می زد وحاج آقا گاه ناچار می شد از مجالس روضه غیررسمی و احیاناَ خانگی برای انتقال دید گاههای امام استفاده کند. او در این نوع سخنرانی ها به مسائل عام از قبیل سربازی پسران، ایجاد مراکز فساد و نظام بانک داری غیر اسلامی بیشتر می پرداخت؛ ولی ساواک که باز هم متوجه شیوه حاج آقا شده بود، حتی مجالس روضه خوانی خانگی ایشان را نیز تحت کنترل گرفت و چندین بار با حمله به منازل مانع سخنرانی ایشان شده بود. یکی دیگر از ابعاد مبارزاتی حاج آقا مزاری مخالفت ایشان با فرقه ضاله بهائیت بود. حاج آقا در سخنرانی های خود مردم را بر علیه این فرقه تحریک می کرد و از آنان می خواست تا از انجام معاملاتی که سود آن به بهایی ها می رسد اجتناب کنند. بخصوص مردم را از خرید پپسی و گوشت منجمد و گذاشتن پول در بانکهای رژیم پرهیز می داد. با اوج گیری نهضت و ظهور مرحله بعدی یعنی برپایی راهپیمایی ها و اعتراضات عمومی آشکار برعلیه رژیم، حاج آقا مزاری نیز همواره به تحریک و تهییج مردم برای شرکت در تظاهرات می پرداخت و با طراحی بر نامه ها در منزل آیت الله کفعمی و مدیریت تظاهرات عمومی حضور پرشوری را در صحنه ها از خود با یادگار می گذاشت. با توجه به کهولت سن و ضعف جسمانی آیت الله کفعمی، بار سنگین اجرای برنامه های انقلابی بر دوش حاج آقا مزاری می افتاد و طبیعتاَ آیت الله کفعمی حمایت معنوی را برعهده می گرفتند. حساسیت این منطقه مرزی و موضوع وحدت شیعه و سنی از مسائلی بود که سنگینی رسالت این روحانی فداکار را در آن مقطع حساس مضاعف می کرد، ولی او که تمام زندگی خود را وقف اسلام، انقلاب و جامعه اسلامی کرده بود با توکل به خداوند متعال و با دلی پرشور و مطمئن، همچنان به راهی که انتخاب کرده بود، ادامه می داد. سخنرانی شجاعانه او در روزهای عاشورا و تاسوعا علیرغم حضور گاردیها و اشرار و نیز حضور پر صلابت و هوشمندانه او در صف اول تظاهرات آن ایام، به خاطره ای به یاد ماندنی در اذهان تمام حاضران در آن صحنه ها تبدیل شده است. این حضور پر صلابت موجب شد تا ساواک اقدام به دستگیری مجدد حاج آقا نموده و ایشان را روانه زندان کنند؛ اما بیمی که از اقتدار قطب ذی نفوذ منطقه یعنی آیت الله کفعمی در دل سران ساواک بود و احتمال می دادند، دستگیری حاج آقا را بر آنان مشکل تر کند باعث شد تا پس از چند روز او را آزاد کنند. درهمین ایام اوج گیری حرکتهای انقلابی بود که مدت تبعید حضرت آیت الله خامنه ای در ایرانشهر به پایان رسیده و قرار بود ایشان از طریق زاهدان به قم و سپس تهران عزیمت نمایند. حاج آقا مزاری مصمم بود که مراسم استقبال با شکوهی ترتیب دهد تا هنگام ورود ایشان به زاهدان، به گونه ی شایسته ای از ایشان استقبال شود. طبیعتاَ بر گزاری چنین مراسمی برای یکی از رهبران تبعیدی انقلاب باب طبع رژیم و سران طاغوت در منطقه نبود، اما حاج آقا مزاری نیز که به حساسیت قضیه پی برده بود و این استقبال را ضربه محکمی بر رژیم منحوس پهلوی تلقی می کرد، طی جلسات متعددی با انقلابیون منطقه حساسیت موضوع و لزوم استقبال را توجیه کرده و سرانجام نیز با سخنرانی برای مردم و تشویق آنان به شرکت در این بر نامه موفق شدند مراسم باشکوهی در استقبال از معظم له ترتیب دهند و خود نیز در آن مراسم خرسندی خود و مردم منطقه را از آزادی ایشان اعلام نمایند. یکی دیگر از مسائلی که بخصوص با اوج گیری حرکتهای انقلابی مردم استان توسط ایادی رژیم در این منطقه مطرح شده بود تا شاید با دامن زدن به آن، چند روز بیشتر به حکومت ننگین خود ادامه دهند، مسأله شیعه و سنی بود که ایادی رژیم سعی داشتند با رودررو قرار دادن این دو گروه از مردم منطقه، جو را به نفع خود تغییر دهند. اما خوشبختانه تیز بینی و درایت حاج آقا و نفوذ عمیق معنوی آیت الله کفعمی موجب شد تا با اتخاذ تدابیر شایسته و اقدامات بموقع، این ترفند طاغوت را نیز نقش بر آب نموده و حرکت توفنده مردم بر علیه نظام شاهنشاهی را همچنان بدون هر گونه خلل و نقصی به پیش هدایت کنند. درهرحال هوشیاری و زکاوت حاج آقا و پایگاه عظیم مردمی او در منطقه از یکسو و ارتباط گسترده و عمیق او با سران نهضت اسلامی همچون حضرت امام (ره)، حضرت آیت الله خامنه ای، آیت الله طالقانی، شهید بهشتی، شهید مطهری و شهید منتظری و نیز ارتباط تنگاتنگ و صمیمانه او با روحانیون بر جسته منطقه بویژه آیت الله کفعمی و شهید حسینی طباطبایی از سوی دیگر باعث شد تا حاج آقا مزاری در اجرای موفقیت آمیز بر نامه های انقلابی در این استان حساس مرزی، با سرافرازی از بوته آزمایش درآمده و نهضت مقدس اسلامی در این استان نیز همچون دیگر مناطق کشور به حرکت توفنده خود ادامه دهد، تا سر انجام در بیست و دوم بهمن ماه پنجاه و هفت به سقوط ستمشاهی و استقرار حکومت اسلامی منجر گردد. بدیهی است کسانی که با سابقه نهضت اسلامی در این منطقه حتی مختصری آشنایی دارند، هرگز نقش ارزنده ی شهید عزیز حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی مزاری را از یاد نخواهند برد. با پیروزی شکوهمند اسلامی حاج آقا مزاری که زمینه را برای پرداختن به آرمان های دیرینه خود در رسیدگی به امور محرومین و مستضعفینی که در حقیقت صاحبان اصلی انقلاب نیز بودند و زدودن چهره کریه فقر، بی عدالتی و نابرابری، مساعد می دید کمر همت به خدمت در راستای اهداف و آرمان های مقدس انقلاب اسلامی ببندد و نستوه و خستگی ناپذیر فعالیت های گسترده و دامنه داری را برای خدمت به جامعه و نظام مقدس اسلامی شروع کند. از یک سو ضرورت داشت به امر استحکام مبانی و ارکان انقلاب در منطقه پرداخته و اجازه ندهند عوامل سرسپرده طاغوت که منافع خود را از دست داده بودند ودر این منطقه حساس نیز حضوری گسترده داشتند، خدشه ای به حیثیت اسلام و انقلاب اسلامی وارد کرده و خدای ناکرده به امیال شوم و پلید خود در ایجاد شکاف در صفوف مردم و ناامن ساختن این خطه از میهن اسلامی جامه عمل بپوشانند و از سوی دیگر ایشان که خود از کودکی طعم فقر و محرومیت و بی عدالتی را چشیده بود، همواره آرزو داشت که روزی بتواند در جهت امحاء فقر فرهنگی و اقتصادی و اقامه عدالت در میان طبقات مختلف جامعه و احقاق حقوق محرومین، تلاش شایسته و فرا گیر بعمل آورده و این درهر دو زمینه، کاری بسیار سخت و طاغت فرسا بود؛ اما این روحانی فداکار که تمام هستی خود را وقف مصالح اسلام و جامعه اسلامی کرده بود، بخوبی ازین عهده برآمد و اگر چه عمر پر برکت او پس از پیروزی انقلاب اسلامی همچون عمر گل کوتاه و ناپایدار بود اما در طول همان دوران کوتاه که پس از پیروزی انقلاب در میان ما زیست، اقدامات بسیار پر برکت و گستره ای را در این زمینه طراحی و اجرا کرد که برکات آن اقدامات بر جسته بصورتی روز افزون جامعه اسلامی را بهرمند می سازد. اقداماتی که خود شایسته بحثی مستوفی و مستقل در بخش دیگری از این کتاب هستند. همین حضور چشمگیر حاج آقا در صحنه های انقلاب و اقدامات وسیع ایشان پس از پیروزی موجب ناخشنودی عوامل سرسپرده استکبار جهانی شده بود و نیز منفوذ روز افزون و محبوبیت زائد الوصف او در منطقه که این ایادی شیطان را به هراس انداخته بود، باعث شد تا سرانجام تصمیم به اجرای نقشه ترور این روحانی خدوم و مردمی بگیرند. لذا عده ای از منافقین و اشرار خود فروخته در شامگاه هجدهم خرداد 1369 هنگامی که حاج آقا مزاری از اقامه نماز جماعت بر می گشتند، اتومبیل ایشان را تا منزل تعقیب نمودند. حاج آقا مزاری که قصد داشت برای آوردن آب شیرین به محل تصفیه خانه مراجعه نماید از در منزل بچه ها را صدا زد تا در صورت تمایل با ایشان بروند. همسر و تعدادی از فرزندان ایشان تازه به منزل رسیده بودند که صدای مهیب رگبار مسلسل دستی همه را شگفت زده کرد و حاج آقا مزاری که به طرف ماشین در حال حرکت بود، آماج اولین رگبار گلوله قرار گرفت و گل معطر وجودش در برابر دیدگان نگران همسر و فرزندانش پرپر گشت. آقای حسن مزاری برادرزاده و داماد حاج آقا به اسرات منافقین کوردل در آمد. آنان که به شدت از فعالیت های فرهنگی و اقدامات خیرخواهانه حاج آقا ناخشنود و عصبانی بودند، آخرین رگبار مسلسلهای خود را به در و دیوار و داخل حیاط نشانه رفتند و سپس با سرعت از محل حادثه فرار کردند. فاجعه خیلی سریع اتفاق افتاد؛ اما مصیبت و تبعات آن بس عظیم بود. شهادت ایشان تمامی مردم قدرشناس استان اعم از شیعه و سنی را داغدار نمود وهمگان در عزای این روحانی محبوب خود خون گریستند ودر روز تشییع پیکر مطهر ایشان در شهر زاهدان چنان غوغایی برپا کردند که هرگز جز در ایام سوگواری ارتحال ملکوتی حضرت امام (ره) نظیر آن دیده نشده بود. او در حالی به شهادت رسید که تا آخرین لحظات عمر، خدمت به محرومین را از یاد نبرده بود و حتی چند لحظه قبل از شهادت در مورد ادامه ساخت و ساز مدارس چهارده معصوم (ع) به یاران وصیت کرده بود. در حالی شهید شد که صنوق عقب اتومبیلش انباشته از کالاهایی بود که می خواست شبانه به فقرا و مستمندان برساند. درود خدا بر روح بلند و آسمانی او باد . فرازی از دست نوشته های شهید در پرسشنامه مربوط به فرزند آزاده اش حاج عبد الرضا مزاری: خدیا به محمد (ص) بگو که پیروانش حماسه آفریدند. به علی (ع) بگو که شیعیانش قیام به پا کردند و به حسین (ع) بگو که خونش همچنان در رگها می جوشد و بگو که از آن خون ها، سروها رویید و اگر چه ظالمان آن سروها را بریدند، اما همچنان شاخه های نورسته جای آنها را گرفتند. خدایا تو می دانی که چه می کشیم، پنداری که چون شمع ذوب می شویم. ما از مردن نمی هراسیم، اما می ترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند ... من با امام خمینی میثاق بسته ام و به او وفا دارم زیرا که او به قرآن و اسلام وفادار است و اگر چندین بار مرا بکشند و زنده ام گردانند باز هم از او دست نخواهم کشید. بارالها، معبودا، معشوقا: من ضعیف و ناتوان دوست دارم دشمن مستکبرو جنایتکار، چشمانم را در بستان از حدقه در آورده، دستهایم را در تنگه چزابه قطع کند، پاهایم را درخونین شهر جدا کند، قلبم را در سوسنگرد آماج تیر قرار دهد و سرم را در شلمچه از بدن جدا نماید، تا دشمنان مکتبم مشاهده کنند که اگر که چشمها، دستها، پاها و قلبم را از من گرفته اند، اما هر گز نتوانسته اند عشق به خداوند، ایمان به اسلام و علاقه به شهادت را از من بگیرند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد اطلاعات منطقه ی ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهید« حمید قلنبر» در مرداد ماه 1339 در خانواده ای تهیدست در جنوب شهر تهران چشم به جهان گشود. نه ساله بود که پدرش بدرود حیات گفت و سرنوشت حمید مثل بزرگانی رقم خورد که قله های ترقی را با تلاش و همت فتح کردند. دوران ابتدایی تحصیل را در زادگاهش به پایان رساند و برای گذراندن دوره متوسطه وارد دبیرستان البرز تهران شد. در سال 1357 دیپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد اما اوجگیری مبارزات ملت مسلمان ایران موجب شد که تحصیل را رها کند و به فعالیت سیاسی و انقلابی بپردازد. از همان دوران پیش از انقلاب و در کودکی و نوجوانی، عشق به آموختن و آموزاندن در رفتار حمید به چشم می خورد و تفاوت جوهره او را با دیگر همسالانش نشان می داد. همه کسانی که دوران پیش از انقلاب زندگی او را به یاد دارند و نیز آنهایی که پس از انقلاب با وی حشر و نشر داشته اند، اذعان می کنند که قلنبر تلاش می کرد تا هر چه بیشتر بیاموزد و اندوخته هایش را به دیگران نیز بیاموزاند. در کسب مراتب معنوی نیز چنین بود و پیوسته می کوشید تا دوستانش را به وادی معنویت بکشاند. در نوجوانی به هنگام غروب زیلویی برمی داشت و به پارک روبروی خانه شان می برد؛ دوستانش را جمع می کرد و آنچه را که از قرآن در مکتب خانه آموخته بود، به آنان نیز آموزش می داد، حتی از پول توجیبی اش برای آنها توپ فوتبال می خرید تا اوقات فراغتشان را پر کنند. در دوران دبیرستان نیز دانش آموزی برجسته و کوشا و نمونه بارز یک نوجوان مذهبی بود. او با شعور سیاسی، عمق پایبندی اش را به باورهای دینی در همین دوره به نمایش گذاشت. انشا های او همه نیشدار و کنایه آمیز بودند. در نوشته هایش طاغوت و طاغوتیان را در چهره جغد و کرکس مجسم می ساخت؛ از ستم و دادگری سخن به میان می آورد؛ به جای تازیانه، بیداد را گرده عدالت نشان می داد. او دنیای تهی از عدالت را به قفسی تشبیه می کرد که آزادی پرندگان در آن سلب می شود. از همان دوران کودکی و نوجوانی با قرآن کریم انس و الفت داشت و روح حقیقت جویش را از کوثر معارف این کتاب الهی سیراب می ساخت. مطالعه نهج البلاغه و صحیفه سجادیه بیش از هر کتاب دیگری اوقات فراغت آن بزرگوار را پر می کرد. بسیار اهل مطالعه بود و به مسائل فلسفی علاقه خاصی داشت. از این رو کتاب های استاد شهید مطهری را مورد مطالعه عمیق قرار داد و به خوبی فرا گرفت. دستنوشته های به جا مانده از او حکایت از ژرفای اندیشه فلسفی اش دارد. آرزو داشت که روزی به حوزه علیمه قم راه پیدا کند و فقه را فرا گیرد، اما ادبیات عرب را نه! بیش از پانزده سال نداشت که بوسیله یکی از دوستانش به نام صفر نعیمی جذب یک گروه توحیدی بدر شد و از آن پس فعالیتهای سیاسی اش را در چارچوب تشکیلات آن گروه استمرار بخشید. پس از آنکه در سالهای 55 و 56 سران گروه به وسیله ساواک دستگیر شدند، حفظ تشکیلات آن به حمید سپرده شد و او به نحو احسن از عهده انجام این کار بر آمد. با مهارت ویژه ای به دیدار رهبران زندانی می رفت و با آنان درباره چگونگی وضعیت گروه و روند حوادث انقلاب، گفت و گو می کرد و رهنمود می گرفت. بارزترین فعالیت شهید قلنبر در آغاز انقلاب، تکثیر و پخش اعلامیه هایی بود که در نجف و پاریس، از سوی امام خمینی، رهبر انقلاب اسلامی، صادر می شد. حمید و دوستانش با استفاده از وسایل ساده و ابتدایی، بطرز ماهرانه ای اعلامیه ها را تکثیر و در جاهای مختلف شهر تهران پخش می کردند. هزینه این امور نیز از طریق فروش لباسهایی که از طریق خواهران انقلابی دوخته می شد، تأمین می گردید. با شدت گرفتن مبارزات ملت ایران علیه نظام ستمشاهی، او نیز به مبارزه قهرآمیز با رژیم پرداخت و برای از پای در آوردن آنها از هیچ تلاشی فرو گذار نکرد. سه راههای مخصوص لوله کشی آب را به نارنجک تبدیل می کرد. از شهرستانهای مرزی کشور اسلحه می خرید و روش استفاده از آنها را به دیگر مبارزان آموزش می داد. برای به هلاکت رساندن سرسپردگان رژیم و عناصر سازمان امنیت رژیم شاهی از هر وسیله ای استفاده می کرد، چنانکه در دو اقدام تهور آمیز دو تن از ساواکیهای شهرری را شبانه به ضرب میلگرد از پای در آورد. در واقعه خونین هفده شهریور 1357 حضور داشت. قتل عام مردم را از نزدیک مشاهده می کرد و خود بطور ماهرانه ای جان سالم بدر برد. در درگیریهای بهمن ماه که میان مردم و نیروهای گارد ویژه شاه روی داد، فعالانه شرکت جست و در هر گوشه ی تهران که جنگ در می گرفت، حاضر می شد. همزمان با قیام مردم تبریز راهی آن شهر گردید وبا سرسپردگان رژیم طاغوت به مبارزه پرداخت وحضور وی در صحنه های انقلاب چنان چشمگیر بود که شایعه شهادت او در میان دوستان و اعضای خانواده اش پیچید، ولی بعد معلوم شد که حمل مجروحان سبب خونین شدن چهره وی و انتشار خبر شهادت او بوده است. شهید قلنبر به عنوان شیعه ای پاکباز و انقلابی، حضور در صحنه های مبارزه میان اسلام و کفر را سرلوحه زندگی خویش قرار داده بود. جای ثابتی برای خود قائل نبود و تصمیم گرفت که برای پیگیری از سامان یافتن اوضاع ایران در هر کجا که نیاز باشد، حضور یابد. از این رو چند ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران برای مقابله با تجاوز شورویها ،در مرداد ماه سا ل 1358 ،راهی کشور افغانستان شد. در آنجا به دام مأموران امنیتی افتاد، ولی با مهارت و زیرکی خاصی خود را رها ساخت. این پیشآمد دیدگاهش را درباره ادامه فعالیت در کشور تغییر داد و به این نتیجه رسید که هنوز زمینه لازم برای کار در آنجا فراهم نیست. سرانجام پس از رایزنی با دوستان و همرزمانش عازم استان سیستان و بلوچستان گردید و آن منطقه را برای فعالیتهای فرهنگی و انقلابی بستری مناسب یافت. برای خدمت در آن دیار سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را برگزید و همراه همسرش به آنجا رفت. در آن دوران پرماجرا گذشته از مبارزه با عناصر ضد انقلاب منطقه و تلاش برای زدودن زنگار فقر و محرومیت از چهره استان، دو کار اساسی یعنی جذب جوانان مؤمن به سپاه و گفت و گوی مستقیم با عناصر شرر را وجهه همت بلند خویش قرار داد و در هر دو زمینه موفقیتی چشمگیر یافت. شمار زیادی از جوانهای استان را به عضویت سپاه در آورد و بسیاری از اشرار را از کوهستانها به آغوش جامعه باز گرداند. سبب موفقیت وی در همه این کارها صداقت، رشادت و معنویتش بود. هنگامی که از سوی اشرار در بلوچستان به گروهان گرفته شد، با گفتار و کردارش چنان تأثیری بر دزد ها گذاشت که نمازخوان شدند و او را پیش نماز خود کردند و خود را غلام او می خواندند. او معتقد بود که با ید حساب اشرار را از عامه مردم بلوچ جدا کرد و خود، نیز همین سیاست را در پیش گرفت. در نتیجه هنگامی که اشرار، اعضای یک پایگاه تبلیغاتی سپاه را به شهادت رساندند، بلوچها اظهار ناراحتی و تأسف می کردند و این کار را مایه ننگ و بد نامی خود می شمردند. شهید قلنبر در دوران فعالیت دراستان سیستان و بلوچستان مسئولیتهای فرماندهی سپاه ایرانشهر، روابط عمومی و اطلاعات و تحقیقات سپاه زاهدان و فرماندهی سپاه استان را به عهده داشت ودر دوران تصدی، مسئولیتهای یاد شده لیاقت و کاردانی وی آشکار شد؛ بطوری که تنها با داشتن 21 سال سن به معاومت سیاسی استانداری سیستان و بلوچستان برگزیده شد. پس از مدتی مسئولیت واحد اطلاعات ستاد منطقه شش سپاه شامل استانهای کرمان ،هرمزگان ،و سیستان و بلوچستان نیز بر دوش وی نهاده شد و او از عهده همه این کارها به خوبی برآمد .حمید قلنبر در ساعت ده شب دوشنبه دوم شهریور ماه1360 در شهر کرمان به دست عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسید . اماآتش یاد این جوان خستگی ناپذیر انقلاب همچنان در دل پا برهنه های آن خطه محروم ، شعله می کشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده پایگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درمنطقه ی «پیشین» سیستان وبلوچستان زندگینامه شهید «اسحاق رنجوری مقدم» در سال 1343 در یکی از روستاهای مازندران در خانواده ای زحمتکش و متدین به دنیا آمد. از همان کودکی نسبت به پایگاه اجتماعی و موقعیت خانواده خود در جامعه درکی گسترده و عمیق داشت و درفراگیری فرائض دینی و مذهبی، استعدادی خاص از خود نشان می داد. به خاطر دلبستگی فراوان خانواده به دین مبین اسلام و براثر تعالیم مذهبی پدر، در تمام مراسم مذهبی و اعیاد دینی شرکت می کرد و از گردانندگان این گونه مراسم بود. با اینکه خانواده به کمک و همراهی او در امر معاش و کشاورزی نیاز فراوان داشت، اما با همت پدر، علیرغم امکانات بسیار ناچیز و اندک، در تابستانهای گرم و زمستانهای سرد و پر باران مازندان، به همراه برادرش محسن، به مدرسه می رفت. پس از بازگشت از مدرسه به دلیل اینکه احساس مسئولیت می نمود، در امور کشاورزی به پدر کمک می کرد. به این ترتیب در کنار درسهای مدرسه، درس کار و زندگی را نیز با تمام وجود فرا می گرفت؛ این ناملایمات و سختیها او را چون فولاد آبدیده می ساخت و صبوری را به او می آموخت. بعد ها به همراه خانواده به زابل بازگشت و در زابل درس و مدرسه را پی گرفت. او در تمام مدت تحصیل، شاگردی کوشا، ممتاز و مؤدب بود و مورد تشویق و تحسین بسیار قرار می گرفت. در همین زمان، رفت و آمد او و برادرش، شهید محسن، در مساجد و محافل دینی و مذهبی رو به افزایش گذاشت و به دنبال آن به همراه تنی چند از دوستان، گروهی را تشکیل دادند و با ایجاد کلاسها و دوره های قرآن در زابل و روستاهای اطراف آن، به روشنگری پرداختند؛ اما هیچ یک از این مسائل، باعث نشد از خانواده غافل شود و آنها را فراموش کند، بلکه در کوچکترین فرصتی که دست می داد، با دست فروشی در کنار خیابان، به اقتصاد خانواده کمک می کرد. اعتقادها و باورهایی که شهید از کودکی با آنها بالیده بود، در دوران جوانی و به هنگام تحصیل در دبیرستان، به صورت تحول فکری عظیمی جلوه گر شد و در نهایت، گذشته ای پویا و درخشان را در زندگی پربار شهید ترسیم کرد. دراین دوره شهید و دوستانش کانونی را تأسیس کردند که ضمن شناساندن قرآن و معارف دینی، پایه های مبارزه ای عمیق و جدی بر ضد رژیم طاغوت را استوار نمودند. این گروه کوچک قبل از انقلاب اسلامی کارهای بزرگ انجام داده اند؛ در راه پیروزی انقلاب، رنجهایی بسیار متحمل شدند و پس از پیروزی انقلاب تمام اعضای آن به بسیج پیوستند و در راه استوار نمودن بنیانهای جمهوری اسلامی از هیچ تلاشی دریغ ننمودند. شهید اسحاق رنجوری مقدم، یکی از بنیانگذاران انجمن اسلامی دبیرستان آزادی زابل بود و با وجود سن کم (16 یا 17 سال )، هر دو روز یک بار، در مراسم صبحگاه سخنرانی می کرد و دوستان دانش آموز خود را نسبت به انقلاب و ارزشهای مقدس آن آگاه می نمود. قبل از به پایان بردن تحصیلات دبیرستانی،تکلیف خود را در رفتن به جبهه های نبرد دید؛ از این رو در سال چهارم دبیرستان به جبهه رفت، اما در عملیات فتح المبین از ناحیه سر و صورت مجروح گردید و به اجبار به زابل بازگشت و درس و تحصیل را پی گرفت. همزمان به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در واحد تبلیغات و انتشارات سپاه شروع به فعالیت کرد. او در این قسمت، در امر تبلیغ، جمع آوری و اعزام نیرو به جبهه ها، تلاش ها نمود و فعالیت های بسیار کرد. در سال 1361، به همراه برادرش، محسن، مجدداً به جبهه ها شتافت و در عملیات والفجر یک شرکت کرد؛ در همین عملیات، برادرش، محسن به درجه رفیع شهادت نایل شد، ولی اسحاق با وجود وابستگی و علاقه بسیار شدید به محسن، در مصیبت از دست دادن او صبر پیشه کرد و خانواده را نیز به صبوری دعوت می نمود. اندکی پس از ازدواج، به منطقه بلوچستان اعزام شد و حدود یک سال درآن منطقه فعالیت کرد؛ سپس به عنوان مسئول واحد بسیج زابل به سیستان برگشت و پس از آن در قرارگاه انصار زابل جانشینی مسئول قرارگاه منصوب شد، اما به دلیل عشقی که به مردم خطه بلوچستان و خدمت به آنان داشت، مجدداً به بلوچستان رفت و مسئولیت طرح و برنامه قرارگاه انصار را بر عهده گرفت. پس از مدتی دوباره به نیروی مقاومت منتقل شد. از آنجا که شهید اسحاق شناختی گسترده از منطقه بلو چستان و مردمش داشت و به هنگام مسئولیت واحد بسیج آن منطقه، فعالیتهای ارزشمندی انجام داده بود، به فرماندهی سپاه پاسداران شهر پیشین منصوب شد و این آخرین مسئولیتی بود که به آن شهید بزرگوار واگذار شد. او مدیری مؤمن و مدبر بود و رمز تمام موفقیت هایش، ایمان و اعتقاد خالصانه به ارزشهای دینی، اعتقادی و انقلابی بود. درمورد مسائل اطلاعاتی، بهترین طراح و متفکر واحد بود و در مسائل امنیتی، عالی ترین و برجسته ترنن برنامه ریز عملیات بود و همیشه بهترین نتیجه ها را می گرفت. در بسیج، موقعیتی خاص در بین اقشار مختلف مردم استان اعم از فارس و بلوچ داشت و بهترین روشنگر و تفهیم کننده ارزشهای مقدس انقلاب اسلامی دربین اهل سنت به شمار می آمد؛ آنچنانکه توانست چهره واقعی یک پاسدار را در آن منطقه به بهترین نحو به نمایش بگذارد. او روحیه ای لطیف، انعطاف پذیر و مهربان داشت و به همین دلیل در بین مردم، محبوبیتی فراوان به دست آورد، اما در برخورد با معاندان، اشرار و قاچاقچیان بسیار سخت گیر بود و مصداق بارز آیه «اشداءعلی الکفار ،رحماءبینهم » در درگیری و برخورد با قاچاقچیان مواد مخدر، شجاعت کم نظیری از خود نشان می داد و سرانجام در یکی از همین مأموریت های بی شمار در تاریخ 24/11/1373 با زبان روزه به دست یکی از همین اشرار به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالرزاق نوری صفا : نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سیستان وبلوچستان زندگینامه نسیم خنک بامدادی از پنجره های اتاق به داخل می وزید و عطر روحبخش بارگاه مطهر ابی عبدالله (ع) را با خود به داخل می آورد وصفرعلی بی قرار و نا آرام و در حالی که زیر لب چیزی زمزمه می کرد، طول اتاق را با گام هایی کوچک طی می کرد و مجدداَ به سمت پنجره بر می گشت. گاه رو به قبله می نشست، دست ها را رو به آسمان بلند می کرد و از خدا کمک می خواست و گاه کنار پنجره می ایستاد، دوردست ها را می نگریست و چشمان خود را به مهمانی گنبد و بارگاه سالار شهیدان حسین (ع) می برد. قطرات شکاف اشک به یاد مظلومیت های سلاله پاک رسول الله (ص) به گرد دیدگانش حلقه ماتم می زدند و چون نوبت ظهور به قطرات جدید می رسید، جای خود را به آنها سپرده و خود به آرامی بر گونه های پرچین او می لغزیدند. عطشی سیری ناپذیر او را مرتب به کنار پنجره می کشاند و با آنکه تازه از پابوس آقا بر گشته و نماز صبح و راز و نیازهای سحر گاهی را در جوار مرقد مطهر مظلوم کربلا بجای آورده بود، اما باز هم هر لحظه هوای زیارت وجودش را پر می کرد وجسمش کنار پنجره در انتظار می نشست و مرغ دلش به شوق گلزار شهیدان نینوا به پرواز درمی آمد. لحظات به کندی می گذشت و صفرعلی همچنان مستغرق و مبهوت جلوهای تابناک و مقدسی بود که از گلدسته های بار گاه آقا می تابید. ذهن او به آرامی در فضای سیال زمان می لغزید و به سمت ژرفای تاریخ حیات پر فراز و نشیبش پیش می رفت و او را با خود به دوران زیبای خردسالی می برد. آنگاه که کودکی پرتحرک بود و در صحن حیاط خانه پدری جست و خیز می کرد. پدر مهربانش از شیعیان راستین خط سرخ ولایت و تربیت یافته مکتب عشق و ایمان و شهادت بود. او ایرانی اصیل بود و در اصفهان می زیست، اما چون شیدایی از حد گذشت و کاسه صبرش لبریز شد، تاب و تحمل فراق از مولا و مقتدای خویش نیاورد و به قصد زیارت عتبات مقدس نجف و کربلا عازم دیارعراق شد. جان شیفته اش در جوارقرب آن خدایی مردان می آسود و مرغ پریشان دلش در این گلستان آرام می یافت. شوق و مجاورت آن ارواح قدسی او را بر آن داشت تا ترک یار و دیار گوید و چنین شد که آن مهاجر عاشق داغ غربت را به یاد غربت ابی عبدالله التیام بخشید و در مشهد آقا آشیان گزید. باقی عمر را خدمت آقا پیشه کرد و خادم حرمین شریفین امام حسین (ع) و ابوالفضل العباس (س) گشت تا هر روز صحن مطهرشان را به آب دیده شستشو دهد. صفرعلی نیز از همان کودکی این میراث گرانبهای پدر را به خوبی حرمت نهاده بود و با دل و جان، خدمت بارگاه رفیع سالار شهیدان نمود، اما چون به سن جوانی رسیده و تشکیل خانواده داده بود، لاجرم می بایست اسباب معیشت و قوت اهل بیت را مهیا نماید و این امر برای او که تازه ازدواج کرده بود و هیچ اندوخته قبلی نداشت، در آن دیار غربت بسی دشوار می نمود. ناچار می باید یا ترک مجاورت بارگاه مقدس محبوب قلوب شیعیان گفته و به موطن و منشاء آبا و اجدادی خود، اصفهان، بازگشته و در میان خویشان به راحتی زندگی می کرد و یا در جوار غریب کربلا مانده و برای کسب معاش تلاش مضاعف نموده و تنگی معیشت را تحمل کند. سرانجام عشق ولایت و محبت اهل بیت بر هوای تنعم و عافیت فائق آمد و این جوان نوخاسته اما شیفته خط سرخ ولایت را بر آن داشت تا به حرفه سنگین و دشوار خبازی تن دهد.هر روز با توکل و امید به لطف بی نهایت حضرت احدیت از بامداد پگاه روانه نانوایی می شد و تا هنگام شب در روزهای سوزان کربلا در کنار تنور داغ عرق می ریخت تا سفره مجاوران مولا را به عطر نان داغ آکنده سازد و از این رهگذر لقمه ای حلال و رزقی پاک نیز برای خانواده کوچکش به ارمغان ببرد. شبانگاه نیز به دنبال تلاش سخت روزانه و علیرغم خستگی مفرط به ضیافت آستان مطهر سالار شهیدان می رفت و از جوار حضرتش سکینه قلب و راحت روح کسب می نمود و پس از تنظیف و تطهیر آن بارگاه قدسی با دلی سرشار از عشق و قلبی آکنده از ایمان به خانه باز می گشت. دیری نپایید که سکوت و خلوت آشیان این زوج مؤمن و پرهیزگار با جیغ های کودکانه اولین فرزند در هم شکست و موهبت الهی گرمی و صفای این خانواده محب اهل بیت را دو چندان ساخت. اینک چندی از این حاثه گذشته است و« صفرعلی» بی تاب و نا آرام در انتظار قدوم مولود دوم خانواده لحظه شماری می کرد. گاه دست نیاز به درگاه بی نیاز دراز می کند و از خالق کائنات می خواهد که به او فرزندی صالح عطا کند که در جبهه توحید و در صف محبان عترت پاک رسول الله (ص) قرار گیرد و گاه از خلال پنجره اتاق چشم امید به آستان ملکوتی سید الشهدا می دوزد و از او استعانت می جوید تا این مولود خجسته، سلامت پا به دنیای خاکی بگذارد و مادر و کودک در کنف حمایت حضرت حق و در جوار لطف سومین امام بر حق از گزند حوادث و آفات مصون باشند. سرشت پاک و قلب بی پیرایه و مؤمن او گواهی می دهند که آن مولود مسعود در راه است و همای اقبال و سعادت همواره بر او سایه گستر خواهد بود. فرزند سعیدی که برای خانواده رزق و برکت به همراه خواهد آورد و برای دین خدا معینی بی مدعا و سربازی فدا کار خواهد شد.هرگز چیزی جز عشق به معشوق ازلی و ایمان و اعتقاد شدید به مقام شامخ رسالت و محبت عمیق قلبی به سلاله پاک زهرای اطهر (س) در دل نخواهد پروراند. در خیل عظیم عاشقان و جان نثاران خط سرخ ولایت در خواهد آمد و به عنوان سرباز پاکباز امام عصر (عج) تمام هستی و مال و حتی جان خود را در راه اعتلای کلمه الله نثار خواهد کرد. بار امانت معرفت عاشقانه بر دوش جان خواهد کشید و سبکبال و تیز پرواز هفت شهر عشق را به پای ارادت خواهد پیمود تا در مرتبه کمال عشق الهی به وادی فنا رسد و بر سنت قدیم معشوق ازل و به حکم بشارت محبوب لم یزال، شهید کوی دوست و قتیل سبیل معبود گردد. صفرعلی کنار پنجره ایستاده و به دوردستها خیره شده بود و غرق در تصورات و رؤیا های خویش بود که نا گاه صدای ضربه های محکمی بر در، او را به خود آورد. انتظار به سرآمده بود. زنی نسبتاَ مسن بر آستانه در ظاهر شد و با شادی و شعف بسیار مژده تولد پسری بلند پیشانی و خوش اقبال را به او داد. او نا خودآ گاه رو به قبله نشسته بود و به شکرانه تولد و سلامت جگر گوشه اش سر بر خاک آستان دار کائنات می سایید. نوزاد را نزد پدر آوردند و او پیش از هر چیز گوش جان طفل را به نوای جانبخش توحید و کلمات پر طنین اذان آشنا ساخت تا در طول حیات هر گز جز سخن حق نگوید و نشنود. سپس با مشورت و استخاره به درگاه حضرت حق، نوزاد را عبد الرزاق نامید. و چنین شد که« عبد الرزاق »در جوار آستان مطهر سید الشهداء (ع) و علمدار لشکر کربلا ابوالفضل العباس (س) و در خانواده ای مؤمن و پرهیزگار و از محبان اهل بیت و خادمان حرمین شریفین کربلای معلا دیده به جهان گشود. از اوان طفولیت نشسته بر دوش پدر به زیارت آقا می رفت و هر نفس حیاتش را با رایحه خوش بوستان ولایت و شهادت عجین می ساخت. حب اهل بیت چنان در ژرفای و جودش خانه کرده بود که درعین طفولیت هر گاه دلش از همه جا و همگان می گرفت، رهسپار بارگاه آقا می شد. بارها در کودکی مادر را به آستان نجف اشرف کشانده بود تا سر بر مرقد امیر المومنان علی (ع) بگذارد و شهید ولایت را از محضر آن سرور اولیا الهی به کام جانش کشد وخدمت آستان ائمه را افتخاری بزرگ می دانست وچنین بود که تا قبل از ده سالگی سه بار به همراه پدربزرگ و مادربزرگ در غبار روبی حرم مطهر آقا ابی عبد الله (ع) شرکت جسته بود. هر روزه ساعات فراغی را به همراه پدر بزرگ و مادربزرگش به حرم آقا می رفت و این خادم پیر را در انجام وظایف محوله یاری می رساند و بدین ترتیب دوران خوش طفولیت را را نیز در دامن عطوفت پدر و پدر بزرگ مهربان پشت سر می گذاشت. دریغا که گردش ایام همواره به کام نیست و قلم دوار همیشه بر یک مدار نمی چرخد. دست تقدیر دوران تنعم و طربنا کیش را که چون عمر گل کوتاه و نا پایدار ساخت و او را در همین سنین خرد سالی از نعمت پدر محروم گردانید. صفرعلی، آن عاشق بی قراری که عشق مولایش علی (ع) او را به سفری دور و دراز از اصفهان به عراق و از خویشتن خویش به آستان محبوب کشانده بود در عید خجسته غدیر خم، بدرود حیات گفت و عبد الرزاق نوجوان را با کوله باری از مصائب و مشکلات تنها گذاشت. گویا مقدر بود که این جان شیفته در کوره حوادث آبدیده گردد تا در آینده ای نه چندان دور با عزمی پولادین و صلابتی وصف نشدنی در برابر کفر و جور، قد برافرازد و نستوه و استوار از حریم ارزش های الهی و کمالات انسانی به دفاع برخیزد. عبد الرزاق شش ساله بود که به مدرسه حفاظ القرآن در آمد تا سرا پرده دل را با انوار قدسی آیات وحی روشن و منور سازد و همزمان نیز در مدرسه ایرانیان مقیم کربلا درس می خواند تا از علوم جدید نیز بی بهره نماند. هنوز 12 سا ل بیشتر نداشت که دولت وقت عراق ایرانیان مقیم این کشور را که بخصوص در جوار حرمین شریف نجف و کربلا سکونت گزیده بودند، مجبور به ترک خاک عراق نمود و چنین بود که عبدالرزاق نیز که تا این زمان پروانه وار گرد شمع مزار آقا ابی عبد الله (ع) گشته بود، ناگزیر به همراه خانواده ترک دیار یار گفت و به ایران مراجعت نمود. این فرزند برومند اسلام که آزادگی را در مکتب مولایش حسین (ع) آموخته بود، علیرغم صغر سن، از همان بدو ورود به ایران پنجه در پنجه یزیدیان حاکم بر ایران انداخت و هر فرصتی که بدست می آمد برای ضربه زدن بر حاکمان جور مغتنم شمرد. تا آنجا که پس از ورود به ایران و استقرار در اردوگاه هنگامی که فرح و اشرف پهلوی این دو جرثومه فساد و خباثت در یک حرکت نمایشی و تبلیغاتی برای سرکشی از اردو گاه معاودین در میان خانواده ها حضور یافتند و همسر شاه به قصد جلب توجه عمومی و فریبکاری این نوجوان مبارز رفت تا به اصطلاح از او دلجویی نموده و اظهار لطف نماید. هنگامی که بر اساس سنتی طاغوتی دست پیش برد تا عبدالرزاق دست او را ببوسد، این مولود راستین کربلا محکم زیر دست او زد و با ابراز نفرت و انزجار فریاد زد: خدا شر تو و شاه را از سر مردم کم کند. عشق ولایت و محبت ائمه اطهار (ع) باعث شد تا این خانواده محب اهل بیت (ع) هنگامی که از جوار مولایش حسین (ع) رانده شدند به مجاورت علی بن موسی الرضا (ع) در آمده و در مشهد استقرار یابند. در طول مدت سکونت در مشهد عبد الرزاق ارتباط نزدیکی با حوزه علمیه و علما و مراجع بزرگ مشهد داشت و بر اساس رهنمودهای آنان فعالیت های انقلابی خود را به انجام می رساند و ضمن تحصیل علوم دینی نقش مهمی نیز در اجرای برنامه های انقلابی حوزه علمیه مشهد ایفا می نمود. همین امر باعث شد تا این جوان مبارز روانه زندان جور شود و در سیاهچال های ستمشاهی مورد آزار و شکنجه قرار گیرد. پس از آزادی از زندان به شهر آبا و اجدادی اش یعنی اصفهان هجرت نموده و مدتی نیز در اصفهان سکونت نموده و به فعالیت های انقلابی خود ادامه می دهد. در حالی که هنوز بیش از چهارده سال از عمرش نگذشته بود، به همراه خانواده برای بار دوم عازم عراق شده و در کربلا سکونت می نماید. اما این بار نیز پس از توقفی کوتاه به ایران بر گردانده شده ودر اصفهان استقرار می یابد. عبد الرزاق به خدمت سربازی اعزام می شود و پس از اتمام خدمت برای تأمین هزینه های زندگی به حرفه خیاطی روی آورده و نزد استاد خیاطی در اصفهان به کار می شود و تا سا ل 1357 و اوج گیری مبارزات مردمی علیه طاغوت به مدت سه سال ضمن اشتغال به این حرفه، ارتباط و همکاری خود را با حوزه های علمیه و روحانیون اصفهان نیز حفظ نموده ودر فعالیت های براندازی رژیم منحوس پهلوی مشارکت گسترده ای داشت. در سال 1357 باشکل گیری حرکت توفنده مردم، عبدالرزاق نیز تمام وقت خود را به انقلاب اختصاص داد و به دلیل سوابق مبارزاتی و ارتباطی که با سردمداران نهضت داشت، خود به یکی از محورهای مبارزه در این شهر تبدیل شد و به هدایت و سازماندهی مبارزین پرداخت و در برپایی راهپیمایی ها و بر گزاری جلسات انقلابی و مذهبی نقش چشمگیری داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی همچون خیل عظیمی از جوانان انقلابی و مشتاق خدمت به محرومان و مستضعفان به عضویت جهاد سازندگی در آمد و در مناطق محروم کشور به ارائه خدمات فرهنگی و عمرانی پرداخت. همکاری او با جهاد سازندگی ادامه داشت تا هنگامی که گروهکهای سیاسی الحادی نقاب از چهره کریه خود بر گرفته و ماهیت ضد انقلابی خود را آشکار نمودند و به موجب خیالی واهی قصد ایجاد آشوب در مناطق شمالی کشور نمودند و به این ترتیب بلوای بندر انزلی به وجود آمد. در این زمان شهید بزرگوار عبدالرزاق نوری صفا که همواره سخت ترین و پر خطر ترین کارها را در راه انقلاب اسلامی انتخاب نمود، در قالب گروه ضربت راهی شمال شد و در این گروه که با حکم حضرت امام (ره) برای ختم غائله گروهکها تشکیل شده بود، مشارکت فعال داشت. حدود چهار ماه در سال 1358 در منطقه شمال کشور حضور داشته و به همراه سایر اعضای گروه، تصاویر بسیار زیبایی از حماسه و ایثار را خلق می نمایند. پس از فرو نشاندن بلوا و باشنیدن زمزمه های شروع جنگ تحمیلی راهی مناطق جنوبی و غربی کشور گشته و در آنجا با ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران به همکاری می پردازد و مبارزه ای جانانه را با مزدوران بعثی به منصه ظهور می رساند، تا جایی که در همان اوان جنگ دو بار در خطر اسارت واقع می شود. با شروع جنگ تحمیلی، شهید والا مقام حاج آقا نوری صفا، با درک بسیار دقیق و بینش ژرفی که داشت، وظیفه اصلی خود را حضور در میادین نبرد حق علیه باطل و شرکت فعال در جبهه های نبرد می دانست و به همین دلیل در طول دوره 8 سال دفاع مقدس همواره حضوری فعال و ایثار گرانه داشت و اگر هم احیاناَ در خارج از مناطق جنگی مسئولیتی به او سپرده می شد، باز هم در ارتباط مداوم با جبهه ها باقی می ماند و به ویژه هنگام برپایی عملیات ها به منطقه می رفت و دوشادوش رزمندگان دلیر به مبارزه می پرداخت و فعالیت های فرهنگی و تبلیغی گسترده ای را پی ریزی می نمود. سال 1359 مسئولیت اردوگاه شهید علم الهدا در اصفهان به ایشان سپرده شد. این اردو گاه پذیرای حدود ده هزار نفر از مهاجرین جنگی بود که به دنبال هجوم دشمن بعثی ناچار به ترک خانه و کاشانه گشته بودند. اگر چه خدمت به مهاجرین جنگی نیز به نوعی درراستای دفاع مقدس بود و شهید نوری صفا نیز در طول دوره تصدی این مسئولیت با جان و دل به این عزیزان خدمت نمود، اما حتی این مسأله باعث نمی شد که او از جبهه و جنگ غافل شده و از حضور مستقیم در صحنه های ایثار و شهادت بی نصیب بماند.مرتب به جبهه های جنوب رفت و آمد داشت و همواره در عملیات های سپاه اسلام شرکت می جست. فعالیت های تبلیغی او در جبهه های نبرد هر گز تعطیل نشد، به گونه ای که در تمام مدت تصدی این مسئولیت و تا سال 1361 ستاد تبلیغات جهاد سازندگی اصفهان در جبهه های جنوب عزیمت نمود تا به صورت مداوم در خدمت سپاه اسلام باشد و همزمان مسئولیت دفتر امام جمعه و سرپرستی آموزش عقیدتی سپاه و جهاد سازندگی شوشتر را به عهده می گیرد و به صورت پیگیر و مجدانه کار تبلیغات فرهنگی را در منطقه جنگی نیز ادامه می دهد. در سال 1362 به عنوان مسئول آسایشگاه جانبازان شهید مطهری اصفهان رهسپار این شهر شده و بیش از یک سال در این سمت به جانبازان عزیز جنگ تحمیلی خدمت می نماید و البته همچنان ارتباط تنگاتنگ خود با جبهه های نبرد را حفظ نموده و بخصوص هنگام عملیات ها رهسپار جبهه های نور می گردد . خدمات گسترده ای که در طول تصدی این مسئولیت به جانبازان عزیز این آسایشگاه نمود زبانزد همگان است و ایثارگری ها و حضور با صفای او هم اکنون نیز پس از گذشت سا لیان دراز به عنوان خاطراتی شیرین بر زبان شهیدان زنده مستقر در آن آسایشگاه جاری است. شعله های سوزان عشق به لقای محبوب که از سینه پر سوز زبانه می کشید ماندن و آرمیدن را بر او حرام کرده بود و روح بلند و نا آرام این سردار رشید اسلام و فرزند برومند تشیع که گویی نیستی را در رکود و سکون می دید، او را بر آن داشت تا همواره از جایی به جایی رفته و سخت ترین شرایط و خطرناک ترین مواضع را پذیرا باشد. همین روحیه ایثارگری و خدمت بی ریا و به دور از شائبه نام و نان، او را به جبهه های غرب کشور کشاند و سال های 1363 و 1364 در منطه کردستان و بخصوص در شهر قروه که از مناطق حساس و استراتژیک غرب کشور است، به خدمت پرداخت. سپس مجدداَ به جبهه های جنوب بر گشت و بی قفه تا سال 1367 یعنی زمان پذیرش قطعنامه و پایان پیروزمندانه جنگ حق علیه باطل تمام مدت را در تیپ44 قمربنی هاشم(ع) و جهاد سازندگی خطه جنوب خدمت می نمود. در خلال همین دوره، گاه در فعالیت های برون مرزی نیز شرکت جسته و به همراه نیروی دریایی سپاه پاسداران در کنار رزمندگان حزب الله به نبرد با دشمن صهیونیستی پرداخته است. کارنامه درخشان این سردار بزرگ در طول هشت سال دفاع مقدس تحسین و اعجاب همگان را بر می انگیزد و حضور پر تلاش او در قریب به اتفاق عملیات های سپاه اسلام نشان از درجه رفیع اخلاص و ایثار او دارد. شهید والامقام نوری صفا از نوادری بود که توفیق حضور و مشارکت در 45 عملیات و محور عملیاتی را پیدا کرده و در تمام طول جنگ، دوشادوش رزمندگان اسلام به فعالیت های رزمی و تبلیغی پرداخته است. در طول این دوره طولانی حضور پر شور و ایثارگرانه در جبهه های نبرد، در چند نوبت مورد اصابت تیر مستقیم و ترکش خمپاره ها واقع شده ودو مرحله نیز بوسیله بمبهای شیمیایی دشمنان بعثی مصدوم گشتند، اما هر بار پس از انجام مراحل مقدماتی درمان بلافاصله به جبهه ها بر می گشتند و هر گز برای در مان کامل آسیب دیدگی ها حاضر نشدند که در بیمارستان بستری گردند. علیرغم اینکه بخصوص از ناحیه ریه ها و سینه به شدت رنج می بردند و عوارض ناشی از بمب های شیمیایی گاه کار را تا سر حد خفگی پیش می برد، اما باز هم دست از مبارزه و نبرد برعلیه استکبار جهانی بر نمی داشتند. مقام ایشان در ایثار و اخلاص به حدی بود که حتی از تشکیل پرونده رزمی و یا جانبازی خود، دوری می نمودند و معلولیت های خود را حتی از نزدیک ترین بستگان پنهان می داشتند به گونه ای که تا زمان شهادتشان کس نمی دانست که جانباز بالای 70 درصد هستند. پس از پذیرش قطعنامه و پایان یافتن جنگ نیز حتی برای لحظه ای به فکر آسایش و استراحت نبود و اگر چه بسیاری از دوستان و بستگان توصیه می نمودند تا با توجه به معلولیت ها و ناراحتی های ریه ها و سینه مدتی را به استراحت بپردازد، اما او که عاشق خدمت به اسلام و مسلمین بود، باز هم خود را یکپارچه در خدمت نظام مقدس اسلامی گذاشت و خواست تا هر جا مأموریتی سخت تر و خطرناک تر است به او واگذار شود و چنین شد که پس از جنگ، روانه منطقه محروم سیستان و بلوچستان گردید و از سال 1367 تا هنگام شهادت یعنی سال 1373 در این ولایت محروم به خدمتی صادقانه و خستگی ناپذیر مشغول بود. ابتدا به عنوان جانشین نماینده ولی فقیه در سپاه دهم نبی اکرم و سپس در سمت مسئولیت این دفتر خدمت نمود. البته حضور ایشان در این منطقه حساس مرزی تنها به همین مسئولیت خلاصه و محدود نمی شد؛ بلکه مشتاقانه و به میل خویش در هر صحنه دیگری که احساس نیاز می شد، حضور یافته و خدمت می نمود؛ به گونه ای که علاوه بر تلاش های مداوم برای کمک رسانی به فقرا و مستمندان منطقه مدتی نیز به عنوان امام جمعه موقت زاهدان به اقامه نماز جمعه و ارشاد و هدایت مردم می پرداخت. او که در طول این دوره حضور پربرکت در منطقه سیستان و بلوچستان به عنوان یک شخصیت محبوب مردم و یک وزنه فرهنگی و اجتماعی مطرح بود، از هرگونه تلاشی در راه تعالی سطح فرهنگی جامعه و تبلیغ ارزشهای دینی و الهی دریغ نمی ورزید و لحظه لحظه وقتش را صرف خدمت به مردم مسلمان و محروم منطقه می نمود. کمک گسترده به ایتام و مستمندان، برگزاری کلاس های متعدد تبلیغی و آموزشی، فعال کردن مساجد، توسعه حوزه های علمیه شیعه و کار برروی مدارس علمیه اهل سنت، تلاش پیگیر و برگزاری جلسات مداوم برای ترویج اصول و خط مشی های فرهنگی در میان مسئولین منطقه، مشارکت درعملیات های رزمی بر علیه اشرار خود فروخته و سودا گران مرگ و آتش برای ایجاد وحدت و یکپارچگی در میان شیعه و سنی و... نمونه هایی از اقدامات گسترده این روحانی جلیل القدر در راستای خدمت به نظام مقدس اسلامی و جامعه مسلمان این منطقه می باشد. همین تلاش های مخلصانه و بی ریا باعث شد تا شهید نوری صفا در قلوب آحاد مردم منطقه جاگرفته و همگان اعم از شیعه و سنی برای او احترامی خاص قائل باشند . سرانجام این مولود کربلای حسینی و عاشق اهل بیت عصمت و طهارت (ع) و این سرباز پاکباز شریعت الهی و روح منور و مصفای قدسی در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در سال 1373 ،هنگامی که جهت یک مأموریت اداری از مسیر مشهد ،عازم تهران بود در راه زیارت آقا علی بن موسی الرضا (ع) به ملکوت اعلا پر کشید و جان بی قرار و شیفته او که همیشه در دعا های شبانه با گریه و تضرع، وصال محبوب را طلب می نمود، سرانجام به آرزوی دیرینه رسید و به ملاقات معشوق ازل شتافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده قرارگاه «انصار »سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در«سیستان وبلوچستان» سردار شهید «علیرضا رضایی پور» معروف به (مرتضی کاظمی )در شهریور ماه سال 1342 در شهر زابل چشم به جهان گشود .در اوان کودکی و در سن چهار سالگی به مکتب خانه رفت و یک سال بعد با روان خوانی قرآن مجید این کلام الهی آشنایی نسبتا کاملی پیدا نمود .به طوری که صورت دلنشین او گرمی بخش محافل عارفان طریقت بود و در دل بزرگان آن مجالس ،امید آینه روشن آن کودک خرد سال جرقه می زد .از دوره راهنمایی به راز و نیاز با پروردگارش انس گرفت و نماز ،این عشق با معبود را از عمق جان زمزمه می کرد .دوران دبیرستان را در رشته ریاضی فیزیک به پایان رساند .او که در خانواده ای مذهبی به دنیا آمده بود و زندگی را در محیطی سر شار از ایمان و اخلاص گذرانده ،عشق به معبود و خالق در اعماق وجودش نفوذ کرده بود .پدرش مغازه دار بود و دارای سطح متوسطی از زندگی ،اما با آرمانهای والای مذهبی که داشت ،توانست فرزندانی شایسته همچون علیرضا را به جامعه تقدیم نماید .علیرضا در قبل از انقلاب اسلامی به مقتضای سنش شغل خاصی نداشت و تحصیل می کرد .اما روح بلند او را تنها در مدرسه سیراب نمی کرد . در مراسم عبادی و مذهبی که در مساجد و دیگر اماکن مذهبی بر گزار می شد ،شرکت فعالانه ای داشت .در کلاس های آموزشی قرآن چنانکه گذشت ،به صورت چشمگیری حضور می یافت ،و با روحانیون منطقه ارتباطی عمیق داشت ،به طوری که در جلسات قرآن و بعضا جلسات خصوصی عقیدتی سیاسی که در منزل شهید مظلوم سید محمد تقی حسینی طبا طبایی بر گزر می شد ،فعالانه شرکت می کرد .با اوج گیری نهضت انقلابی مردم مسلمان ایران او نیز همچون سایر یاران بی شمار امام راحل در میادین مبارزه و ایثار خونرگ اسلامیمان ،رسما پای به جرگه سرخ پوشان فدایی اسلام نهاد .ازآن پس درس و مدرسه را رها نمود و در مدرسه عشق و ایثار و به دانشگاه انقلاب وارد گردید .در تمامی دوران سخت و تلخ و شیرین انقلاب ،سوار بر مرکب مبارزه بود و از هیچ گرفتاری و تنگنایی خسته و دلگیر نمی شد و از سختی و دشواری این راه هیچگاه به ستوه نیامد .بلکه همیشه مشوق و سر مشق دیگران نیز بود .اینک آن نوجوان دیروز ،مبدل به جوانی پر شور و انقلابی شده ،تا جایی که در تمامی صحنه های انقلاب ،از تظاهرات خیابانی گرفته تا مبارزه فکری و عقیدتی با گروهکهای ملحد و منحرف ،حضور فعال داشت و از هیچ کوششی دریغ نمی ورزید . آن شخصیتی که از کودکی همدم و مونس قرآن بود و هیچگاه از توسل به خاندان عصمت و طهارت جدا نشده و دور نمانده بود ،اینک آرزویی جز تلاش و ایثار در راه خدا در سر نداشت .وقوع انقلاب اسلامی برای او زمینه خود سازی و ایثار را صد چندان فراهم ساخته بود .به راستی که از این امتحان چه سر بلند و پیروز بیرون آمد. او از همان اوان کودکی دوستدار اقشار محروم و مستضعف بود .چنانکه خانواده اش در این مورد جریانی را تعریف می کنند ،که در سن حدود ده سالگی ،در یکی از روز های سرد زمستانی در گوشه خیابان متوجه ناله های کودکی می شود که از فرط سرما ،نای هیچگونه حرکتی نداشته ،توان خویش را از دست داده و به شدت می لرزید .او اورکت خویش را از تن در آورده و به آن کودک رنجور و بی کس می پوشاند .پس از مراجعت به خانه ،به والدینش چنین وانمود می کند که تنپوش او گم شده است .ولی بعد ها وقتی هر روز بخشی از نهارش را به بهانه رفتن به مدرسه ،لای تکه نانی می پیچید و با خود از منزل بیرون می برد و این عمل را چندین بار انجام می دهد ،پس از تعقیب او خانواده اش متوجه می شوند که وی این غذا را برای یک پسر بچه یتیم می برد و اورکت گم شده او نیز تن آن کودک یتیم می باشد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ودر همان اوایل انقلاب ضمن کارهای فرهنگی و ارشادی که بر روی گروهکهای منحرف و هواداران آنان نمود ،به فکر تشکیل گروههایی از بچه مسلمانان انقلابی می افتد و اولین گروهها ی حزب الله را در شهرستان زابل به منظور خنثی نمودن توطئه ی ضد انقلاب ،شکل می دهد و خود به عنوان سر گروه حزب الله در سیستان شناخته می شود . بحث وجدلهای فکری عقیدتی او با گروهکهای منحرف که به ترویج ایده های انحرافی شرقی و غربی می پرداختند ،بر هیچ کس پوشیده نیست .بعد هاو در دورانی که شیطنتهای گروهکها و ضد انقلاب و بنی صدر صورت گرفت ،او از چهره های پرتلاش و خستگی ناپذیر شهر زابل به حساب می آمد .او با نگرشی عمیق و برداشت روشن از حوادث آینده ،چنانکه گذشت ،هسته های حزب الله را تشکیل داد . در آن دوران این نیروها بسیار کار ساز بودند .تا جایی که او توانست با ایجاد وحدت بین تمامی دوستداران انقلاب اسلامی در شهر مذهبی و دور افتاده سیستان ،گروه حزب الله را تحکیم بخشد و کار مبارزه فکری و عقیدتی را بر علیه گروهک های منحرف سامان بخشیده و تعداد زیادی از هواداران فریب خورده آنان را به دامن اسلام و انقلاب بر گرداند . مبارزه این شهید عزیز تنها محدود به مبارزه ایدئولژیکی و عقیدتی و سیاسی با گروهک های منحرف نگردید و عملا نیز در شناسایی و دستگیری آنانی که لجاجت سر سختانه ای را بر علیه اسلام و انقلاب رهبری می کردند ،نقش موثری داشت .برای موفقیت در این کار به خصوص در مبارزات تن به تن علاوه بر پرورش روح به پرورش جسم نیز نیاز فراوانی بود .به همین منظور او به ورزشهلای رزمی نیز می پرداخت و در ورزش «کنگ فو» فعالیت داشت و اعضای گروههای حزب الله را نیز همپای خویش آموزش می داد . او چهره ای کاملا ملایم و جذاب ،همراه با جوشش درونی داشت و هیچگاه این ملایمت و ملاطفت از سیمای نورانی او محو نمی شد .به همین خاطر روح قدسی او آنقدر در دوستانش اثر گذاشته بود ،که هیچگاه تحمل دوری او را نداشتند . در سال 1359 به همراه تعدادی از همرزمانش راهی جبهه های نبرد با ضد انقلاب و منحرفین از اسلام که در کردستان غائله به پا کرده بود ند ،گردید و پس از نبردی جانانه در کنار یاران و همراهانش در حالیکه در فراق تعدادی از آنها که در این سفر شهید شده بودند ،می سوخت ،به زادگاهش مراجعت نمود . چون هنوز تحصیلات دوره دبیرستان به پایان نرسیده در کنار مبارزه و جهاد ،درسش را هم ادامه داد و در دبیرستان به تشکیل انجمن اسلامی همت گماشت و توطئه های منحرفین و ضد انقلاب را که قصد نفوذ بر افکار دانش آموزان را داشتند ،این بار در این سنگر نقش بر آب نمود و کماکان مبارزه ادامه داشت . در سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد .در سپاه از همان ابتدای ورود دارای مسئولیت های حساس و کلیدی بود و به خوبی توانست از عهده آن بر آید .پس از یورش وحشیانه ارتش سرخ شوروی(سابق) به اغفغانستان و مهاجرت تعداد زیادی از مردم این کشور به کشور های همجوار و از جمله ایران و آشنایی شهید کاظمی با مظلو میت آنان و کشور ستمدیده شان ،او را بر آن داشت که در نهضت خونرگ ملت مظلوم افغانستان بر علیه کمونیست های اشغالگر سهمی داشته باشد .او با ورود به جرگه مجاهدین و مبارزین انقلابی افغان در رویارویی با خصم دون و فرومایه اشغالگر کمونیست از هیچ کوششی فرو گذار نکرد و انقلاب اسلامی افغانستان و مردم آن را مدیون خویش ساخت و مجاهدین و مبارزین افغانی را از فیض وجود عارفانه خویش با تقویت روح رشادت و شهامت در آنها بهرمند ساخت . در سال 1362 ازدواج کرد ،که ثمره آن دو فرزند پسر و یک فرزند دختر می باشد . هنوز چند ماهی از ازدواجش نگذشته بود ،که عازم کشور افغانستان ،جهت جهاد و مبارزه علیه اشغالگران این کشور مسلمان گردید .او در این سفر قریب به یک سال در کنار مجاهدین مبارز و سلحشور افغان به دفاع از حرمت و حریت اسلام عزیز و مسلمانان ستمدیده افغانستان پرداخت و چه رشادتها و شهامتهایی که از خود به جای گذاشت !در همین سفر بود که با عرفان و سالکان طریقت نیز در کشور افغانستان ارتباط بر قرار کرد . از تولد فرزندش در ایران و نام مبارک و پر معنایش یعنی حامد با خبر شد وپس از مراجعت آشکارا در یافت که آنچه در دل دیده بود در عالم واقع نیز اتفاق افتاده است . با توجه به اینکه در مدت زمانی که پاسدار بود ،فرماندهی قرار گاه انصار را در زابل و استان سیستان و بلوچستان عهده دار بود و نظر به مسئولیت سنگینی که این قرار گاه در منطقه به عهده داشت ،از رفتن به جبهه های نبرد حق علیه باطل در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران منع گردیده بود .لیکن با توجه به ارتباط نزدیکی که با شهید میر حسینی داشت ،از زمان انجام عملیات باخبر می شد و با گرفتن مرخصی در اکثر عملیات جبهه حق علیه باطل شرکت می جست .شهید کاظمی به جهان شمولی اسلام اعتقاد عمیق داشت و عملا نیز در راه تحقق آن گام بر می داشت .به همین دلیل در دفاع از انقلاب اسلامی ملت مظلوم افغانستان بدون توجه به اینکه او ایرانی است و یا حال که کشور ایران اسلامی خود مورد حمله و تجاوز قرار گرفته دیگر تکلیف از او ساقط است ،فراتر از وظیفه و تکلیف عمل می نمود . او علاو بر شرکت در جبهه نبرد علیه خصم دون در جبهه های ایران و عراق ،بارها چه به صورت همگام با مجاهدین افغانی ،و چه به صورت پیشگام آنان علیه تجاوز ارتش سرخ به این ملت و مملکت اسلامی از هیچگونه ایثار و جهادی فرو گذار نمی کرد . او در طی اشغال افغانستان توسط روسها ،چندین بار در کنار مجاهدین مبارز افغان حضور یافت و هر بار بعضا تا یکسال در کنارشان می ماند .او چنان عاشق و شیفته خدمت به ملت مظلوم افغانستان بود که یک بار پای گچ گرفته اش را شخصا و بدون مجوز پزشک از گچ در آورد و راهی سفر جهادی به افغانستان گردید . در این راه تمامی مرارتها را به جان و دل می خرید . چندین نوبت در کوهستانهای برف گیر نواحی مرکزی و شمال افغانستان تا سر حد مرگ یخ زده بود ،لیکن هر بار آماده تر از قبل و بدون هیچگونه دغدغه و واهمه ای همپای مبارزین با پای پیاده کوهها و تپه ها و دشت ها را پشت سر گذاشته و برای رویا رویی با خصم دون ،لحظه شماری می کرد .او از نظر سیر و سلوک و اخلاق و رفتار ،الگو و سر مشق تمامی دوستان و نزدیکان خود بود .او علیرغم اینکه پستها و مسئولیتهای خطیری در دوران زندگی کوتاه خویش داشت ،اما هر گز اعتقادی به رعایت بر تر بودن و یا غرور و تکبر نداشت . او به حق ،مصداق آیه شریفه «اشداءعلی الکفار رحماءبینهم »بود . در مقابل دشمن یک پارچه آتش و خشم و در مقابل دوستان رئوف و مهربان .زیر دستانش هر گز از وی تند خویی ندیدند و اگر خطایی را می دید ،ضمن گوشزد نمودن آن فرد خاطی ،سعی در نشان دادن روش عملی و درست آن کار داشت . او اگر چه درس مدیریت به سبک کلاسیک را نخوانده بود ،لیکن مدیری لایق و مدبری با احساس بود .هر گاه لب به سخن می گشود ،همه را مجذوب بلاغت و صلابت خویش می نمود . او همواره به همسنگرانش سفارش و نصیحت می کرد و صداقت مرام او بود و سفارشش به دیگران این بود اگر کاری قبول کردید سعی کنید آن را صادقانه انجام دهید . به مردم و مرام وسنت هایشان احترام می گذاشت ،به افغانستاو و افاغنه احترام زیادی قائل بود و آنانرا دلیر و مبارز قلمداد می کرد .لباس هایی که به سبک افغانی دوخته شده بود با احترام می پوشید .با فرزند خرد سالش مثل انسانهای بزرگ بر خورد می کرد و در حد توان از فقر و سختی که بر مردم رنج دیده افغانستان گذشته بود ،سخن می گفت .گویی حامدش را برای خدمت به آینده سرزمین مظلوم افغانستان آموزش می داد . در اواخر عمر با دوستانش از تنگی و بی وفایی دنیا سخن می گفت .از اینکه دیگر باب جهاد برای او و دیگر مردان خدا بسته شده بود می گفت و احساس دلتنگی عجیبی داشت . در سال 70 – 1369 علیرغم میل باطنی خودش برای شرکت در دوره عالی فرماندهی سپاه (دافوس ) عازم تهران شد ،زیرا او فراق از یاران دیرینش را به سادگی نمی توانست تحمل کند .او آرزو داشت که ثمره تلاش های خود و ملت مظلوم افغانستان در مبارزه جهادی بر علیه ارتش سرخ را ببیند ،اما خود خواهی ها و نفس پرستی برخی به اصطلاح فرماندهان جهادی و دخالتهای آشکار و پنهان قدرتهای منطقه و فرا منطقه ای ،فرصت چشیدن این حلاوت را از کام او گرفت . با لاخره شهید کاظمی در سفری که در حین ماموریت و در باز گشت از تهران به محل ماموریتش در زاهدان داشت ، در اوایل سال 1370 در استان کرمان بر اثر حادثه ای به درجه رفیع شهادت رسید .آری او دنیا را برای خود تنگ و کوچک می دید و به فضای بیکرانی می اندیشید که از نور و عشق ربوبی سر شار بود و چه زود یاران را از فیض وجود خویش بی نصیب گرداند و در آن فضای بیکران سیرالی اللهی خویش را آغاز نمود!

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی میرزایی : فرمانده محور اطلاعات لشگر 41ثارالله سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه در تاریخ سیزدهم اسفند ماه سال 1343 در شهرستان زابل در کلبه ای حقیرانه از خانواده ای خدا جو و حق طلب، کودکی پا به عرصه هستی می نهد.بنا به سنت اسلامی، پیس از قرائت اذان و اقامه ،برای این مولود نام «محمد علی »انتخاب می شود .«محمد علی» در دامان پر عطوفت مادری متدین و در سایه پدری سختکوش که در تهیه معیشتی حلال دایم در تلاش است ،پرورش می یابد . سیستان از دوران ستمشاهی زخمهای کهنه از ظلم و ستم ،محرومیت ،فقر ،تبعیض ،بی عدالتی و ...به تن دارد. زخم هایی که بسیاری از آنها هنوز التیام نیافته است .اگر چه امروزه به برکت انقلاب شکوهمند اسلامی ،سیستان قابل مقایسه با گذشته های چندان دور خود نیست . در چنین وضعی است که پدری فرسوده و ناتوان از مشقات زندگی ،با شغل نجاری می کوشد تا خرج روزانه همسر و فرزندان را آبرومندانه تهیه نماید .مشکلات زندگی به این پدر مهربان و دلسوز اجازه نمی دهد که حتی ساده ترین امکانات رفاهی را برای خانواده خود فراهم کند .آنچه به حیات چنین خانواده ای روح زندگی می بخشد مهر و محبتی است که اهل خانواده به یکدیگر ابراز می کنند. تنها یار و یاور پدر ،فرزندان شایسته ای هستند که به کمک او می شتابند تا شاید خستگی از تن وی به در کنند .مادر و برادر شهید میرزایی نقل می کنند که محمد علی با دستان کودکانه خود برای پدر چکش می زند و چوب می تراشید .گویی محمد علی از همان اوان کودکی از این طریق می خواسته زحمات پدر را جبران کند و در رو یا رویی با سختی ها و فقر حاکم بر جامعه و زندگی می خواهد خود ،آموخته و تجربه کرده باشد . در حالی که کودکان هم سن و سال او در کوچه پس کوچه های محله به پرسه زنی مشغولند و هنوز از خاکبازی چشم نپوشیده اند. محمد علی با روح آرام خود به دنبال چیز دیگری است .گویی گمشده ای دارد که می خواهد با شرکت در مراسم مذهبی آن را بجوید . او دست در دست مادر به مجالس روضه خوانی و قرائت قرآن گام می نهد .گوش فرا دادن به کلام الله و شرکت در مراسم مختلف مذهبی از جمله عزاداری ،سوگواری و روضه خوانی برایش از هر چیزی زیبا تر جلوه می کند . به گفته مادر محمد علی، لذت بخش ترین بازی و سر گرمی دوران کودکی وی بازی با تفنگ و شمشیر است که پدر برای او می سازد .محمد علی با همسالان خود با این وسا یل به بازی مشغول می شود و با صلاح چوبی خود قلب دشمن خیالی را هدف می گیرد . گویی محمد علی با استفاده از این وسایل رمز و راز رویا رویی با خصم را در وجود خود می پروراند و در ذهن کودکانه خود چنین تصور می کند : چون شعله سر کش تفنگیم همه بر سینه دشمنان فشنگیم همه در راه خدا چه باک از کشته شدن ای خصم بیا که مرد جنگیم همه وقتی شش سال از عمرش را سپری می کند ،به بیماری یرقان مبتلا می شود .برای اینکه مادر دلبندش اندوه به دل راه ندهد ،بیماری خود را پنهان و تحمل می کند . دوران دبستان را در سال 1350 در دبستان« سرابندی »آغاز می کند. وقتی مادر از فرزندان سخن می گوید ،از اینکه محمد علی او را به هنگام تحصیل نزد معلمان و مدیر مدرسه سر افراز کرده است ،احساس غرور می کند .از اینکه فرزندش با حجب و حیای خاص از او حرف شنوی داشته و از کارهای خلاف پرهیز داشته است ،لذتی روحانی می برد .از اینکه پسر بچه اش کاری جز مدرسه رفتن و گوش دادن به نوار های مذهبی در خانه نداشته و همیشه مشتاق حضور در مسجد محله بوده است ،به خود می بالد . محمد علی ،که از همان کودکی طعم تلخ فقر و محرومیت را با تمامی وجود چشیده است ،برای کمک به خانواده اش احساس مسئولیت می نماید .او همزمان با تحصیل در مغازه نجاری پدر مشغول به کار می شود .در حالی که بعضی از همسالان و همکلاسان وی در ناز و نعمت به سر می برند ،محمد علی با حداقل امکانات به تحصیل ادامه می دهند و تنها در خواستش از والدین خرید قلم و دفتر است ،نه چیز دیگر . حساس ترین دوران زندگی محمد علی ،دوره ای است که به مدرسه راهنمایی پا می گذارد .وی در سال 1355 در مدرسه رهنمایی« طالقانی» مشغول به تحصیل می شود . با توجه به جو مذهبی حاکم بر خانواده ،در این دوره محمد علی به رشد اعتقادی می رسد .میزان پایبندیش به انجام واجبات و ترک محرمات بیشتر می گردد . در مراسم مذهبی فعال تر شرکت می کند و حس تواضع ،عدالت طلبی ،آزادی خواهی و خویش تن داری از منکرات در او نضج می گیرد . روابط حسنه با دیگران را به نیکی از خانواده خود فرا می گیرد .بدون مشورت با بزرگتر ها کاری انجام نمی دهد .نسبت به کوچکتر ها نیز احترامی خاص قائل می شود . به راستی که وجود او مایه سر افرازی اهل خانواده می گردد .از همان ابتدا با اخلاق و حسن رفتار خویش در دل دیگران نفوذ می کند . همه در محله دوستش داشتند .دوستانش و اهل خانواده سعی می کردند بدون مشورت و نظر خواهی از او کاری از پیش نبرند ،چرا که به عظمت روح و بینش الهی او اعتقاد و اعتماد داشتند .گویی مهر نیکی از دوران جوانی بر پیشانی او نقش می بندد و آینده ای درخشان برای او رقم می زند . شایسته ترین و بارزترین ویژه گی اعتقادی محمد علی در این دوران تقیید و التزام عملی به مسائل عبادی است .راه سعادت را به خوبی پیدا کرده و به نیکی در آن گام بر می دارد. او با اعتقاد راسخ ،در ادای نماز سر وقت بسیار حساس است .هر گز روزه را ترک نمی کند .با آن قد و قامت کوتاه و سن کم خود در نماز جماعت مسجد محله «هاشم آباد» شرکت فعال دارد .در برگزاری مجالس و مراسم مذهبی ،روضه خوانی و قرائت قرآن بسیار کوشا است . عشق به ولایت و خاندان نبوت و اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در سیمای تابناک او نمایان می شود .ارادت و اظهار محبت او در باره اهل بیت (ع) و توسل به ائمه اطهار آگاهانه و با معرفتی خاص در وجودش تجلی می یابد .او که تاکنون شنونده نوحه های مذهبی بوده است ،اکنون خود نوحه خوان می شود .با صدای گرم و گیرای خود دیگران را به لذتی روحانی می برد و به محفل عزاداران شور و حال معنوی می بخشد . اطرافیان محمد علی احساس می کنند در وجود این نوجوان حس غریبی است که برای همگان قابل درک و دست نیافتنی است . زیرا او تمام وجودش را وقف دین و مذهب کرده ،در این راه به هیچ چیز جز رضای خداوند یکتا نمی اندیشد . محمد علی در انتخاب دوست وسواس عجیبی دارد .با افراد متدین و مومن مانوس می شود .به طوری که اغلب دوستان دوران کودکی و نوجوانی او یا همچون خودش به شهادت رسیده اند و یا در پست و مقامی از دستاوردهای انقلاب اسلامی پاسداری می نمایند . از او قات فراغت خود به نحو احسن استفاده می کند . کمتر امر معنوی است که از عهده محمد علی بر می آید و انجام نمی دهد .کوتاه ترین لحظه ها را مغتنم می شمارد .پیوسته ،در هر فرصتی که می یابد گوش به نوای ملکوتی قرآن می سپارد .به خواندن کتابهای مذهبی اهتمام می ورزد .هر از گاهی که موقعیتی ایجاد می شود تا با همسالان خود به بازی دسته جمعی به پردازد ،آنقدر روح پاکش در دیگران اثر می گذارد که هر تیمی دوست دارد یکی از بازی کنانش او باشد . به گفته اهل خانواده و دوستان ،او در دوران نوجوانی اسوه و الگویی برای هم سن و سالان خود می شود و بزرگتر ها نیز بر ایمان قوی و قدرت معنوی او صحه می گذارند . یکی از آرزوهای محمد علی در این دوران این است که روزی معلم و یا دکتر شود تا بتواند هر چه بیشتر در خدمت محرومان جامعه باشد و دین خود را نسبت به جامعه ستم دیده و مردم محروم منطقه ادا نماید .شاید این آرزوی او متاثر از بر خورد و ارتباط مداوم وی با خانواده دکتر معالجش به هنگام کودکی باشد . او در اثر این آشنایی و ارتباط در کنار خواندن کتاب های مذهبی – عقیدتی ،به مطالعه کتاب های علمی نیز می پردازد . محمد علی در سال دوم راهنمایی پدر فداکار و مهربان خود را از دست می دهد .پدری مشفق که دائما به فکر آینده فرزندان خود و به آنها درس آموخته بود .با فقدان پدر ،او بیش از پیش در مقابل افراد خانواده احساس وظیفه می نماید .می کوشد با کار و تلاش بیشتر جای خالی پدر را پر می کند .همراه برادر بزرگترش ،«شهید غلامرضا »،مدت بیشتری در مغازه نجاری پدر کار می کند تا از طریق در آمدی هر چند ناچیز برای امرار معاش فراهم آورد .زیرا غیرت و جوانمردی محمد علی به او اجازه نمی دهد تا برای خرج زندگی دست نیاز به سوی دیگران دراز کند .با چنین فرزندانی شایسته محیط خانه پر از عشق ،صفا و محبت گشته به روح آزرده مادر آرامش می دهد . اگر چه با مرگ پدر مسئولیت سنگینی بر دوش محمد علی و برادر بزرگتر وی شهید غلامرضا می افتد ،ولی این امر آنها را از پرداختن به مسائل سیاسی – اجتماعی باز نمی دارد .مخصوصا در برهه ای که در گوشه و کنار مملکت مبارزات علیه شاه معدوم به طور علنی شروع شده بود . با شروع مبارزات علیه طاغوت زمان ،گویی محمد علی تولدی دیگر می یابد وآشنایی و معاشرت دیرین خانواده محمد علی با شهید محمد تقی حسینی (نماینده مردم زابل در مجلس شورای اسلامی )در آغاز تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی بیشتر می شود .در این زمان ارتباط محمد علی با شهید حسینی برگ زرین دیگری در صفحات درخشان عمر پر بارش رقم می زند .منزل پدری وی محل امنی برای مبارزان سیاسی است .ازاین رو شهید حسینی که به خاطر مبارزات مستمر علیه نظام طاغوت مرتبا از طرف ساواک جهنمی مورد تهدید و تعقیب قرار گرفته بود ،کتاب ها ،نوارها و نشریه های حضرت امام خمینی (ره)را در این منزل مخفی می نماید .این امر نه تنها باعث آشنایی هر چه بیشتر محمد علی با مبارزات علیه رژیم شاه می گردد ،بلکه او را در متن مبارزات همه جانبه مردم سیستان بر ضد حکومت جابر پهلوی قرار می دهد .او در چنین لحظات حساس و سر نوشت سازی می کوشد تا شخصیت مذهبی _سیاسی خود را کمال بخشد . اگر چه با توجه به وضعیت خاص استان سیستان و بلو چستان در آن زمان _از جمله :دوری از مرکز ،وجود اشرار و خانهای مسلح ،مزدوران فریب خورده وابسته به استکبار جهانی و جو اختناق حاکم _ تظاهرات به کندی و با تا خیر صورت می گیرد ،ولی محمد علی گستاخانه حصار ترس و وحشت را در وجود خود فرو می ریزد و با تاثیر پذیری از کلام امام خمینی (ره) به خیل مبارزان می پیوندد . طلیعه نهضت اسلامی این طالب حق و آزادی را همچون دیگر مردم به تظاهرات علیه طاغوت می کشاند .دیگر سر از پا نمی شناسد .برای روشنگری و بیدار کردن وجدان های خفته ،ابتدا به سراغ همکلاسان و دوستان صمیمی خود می رود .آنها را با شور و هیجان زائد الوصفی به شرکت در تظاهرات علیه حکومت جابر تشویق و ترغیب می نماید .این امر موجب می گردد تا محمد علی به عنوان یک رهبرتعدادی جوان را به گرد خود جمع کند و به اتفاق آنها به پخش اعلامیه ها و سخنان حضرت امام «ره»و همچنین شب نامه های انقلابی مبادرت ورزد .از این رو ،بارها از طرف ساواک و ماموران مزدور شهر بانی تحت تعقیب قرار می گیرد. او برای رهایی از دست زورمندان رژیم خونخوار ،مخفیانه در روستاهای اطراف شهر به سر می برد . بر اثر گذر زمان و تداوم انقلاب و تظاهرات علنی علیه شاه و ایادی مزدورش ،دیگر کسی از ماموران خود باخته رژیم ترسی به دل راه نمی دهد .ملت غیور ایران با قامتی بر افراشته و سینه ای ستپر برای دفاع از آرمان های مقدس انقلاب در برابر جلادان خون آشام پهلوی ،به قیام خود ادامه می دهد .مسجد حکیم (زابل ) از مهمترین مراکز تجمع انقلابیون است .رژیم مزدور که از اهمیت این پایگاه مردمی به خوبی آگاه است ،برای سر کوب و پرا کنده کردن عناصر انقلابی بار ها دست به تهدید و تهاجم می زند . محمد علی که هم اکنون در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل می باشد ،در جریان انقلاب لحظه ای آرام نمی گیرد .به عنوان سر باز فدا کار اسلام ،در جمع انقلابیون صدیق به حفاظت از این خاستگاه مبارزه و قیام می پردازد . او که در کوران انقلاب و مبارزه ملت انقلابی ایران و ارتباط نزدیک با رو حانیون مبارز،به ویژه شهید حسینی به رشد اعتقادی و بلوغ سیاسی رسیده است ،سرا پای وجودش پر از شور و شعور انقلابی ،اسلامی می شود . محمد علی دوره دبیرستان را از سال 1358 در دبیرستان شهید حسینی (فردوسی سابق )آغاز می کند . هنوز چند ماهی از پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود ،هم با ضد انقلاب مبارزه می کند و هم هر چه بیشتر به تزکیه و تهذیب نفس می پردازد . او این مراحل را به خوبی پشت سر می گذارد و با شعوری انقلابی و اعتقادی راسخ تمام سعی و تلاش خود را در حفظ دستاوردهای انقلاب ،سر کوبی منافقان و معاندان و بقایای حکومت فاسد شاه به کار می برد . اولین اقدام انقلابی محمد علی پس از پیروزی انقلاب مقابله با منافقین است .منافقین در اوایل انقلاب برای نابودی و به انحراف کشاندن حرکت اسلامی مردم ایران از هیچ اقدام مذبو حانه ای فرو گذار نمی کنند .آنها برای رسیدن به اهداف شوم خود در گوشه و کنار هر شهری سعی در منحرف کردن افکار مردم ،به خصوص جوانان دارند .آنها با چاپ متعدد روز نامه ها و کتاب های گمراه کننده و بر گزاری جلسات درون گروهی ،شبانه روز در این امر می کوشند .اما بودند جوانانی پر شور و انقلابی که با تکیه بر فرمان رهبر معظم انقلاب در مقابل این مزد بگیران جیره خوار قیام کنند . در این مقطع حساس ،افرادی همچون محمد علی با هوشیاری کامل ،جوانان مسلمان و انقلابی را گرد هم می آورند تا اقدامی به جا و به موقع در مقابل تو طئه های وابستگان به آمریکای جنایتکار به عمل آورند . محمد علی در رویا رویی با منافقین ابتدا سعی نمود با افشا گری خود آنها را هدایت نماید .چهره سالوس رهبران منافقین را به آنان نشان دهد .اما عده ای از منافقین گویی در مقابل این همه افشاگری ها کر و کورند و واقعیت های عینی را نمی پذیرند . اینجاست که دیگر محمد علی با افکار و مواضع انحرافی بر خورد قاطعانه می نماید .وقتی نصیحت را بی نتیجه می بیند ،دست به عمل می زند .به اتفاق یکی از دوستان خود (جعفر دولتی مقدم )برای بر چیدن بساط منافقین در زابل می کوشد و کتابفروشی منافقین را پر از کتابها و نشریات گمراه کننده ضد مذهبی و ضد انقلابی به آتش می کشد . محمد علی ،پس از پیروزی انقلاب اسلامی ،برای سیراب کردن روح تشنه و ذهن معرفت جوی خویش در صدد جبران کمبود ها بر می آمد .در این روزها ،کتاب مونس همیشگی او می شود .اتاق محقرش انباشته از کتاب های مذهبی ،سیاسی و علمی است .بیش از پیش به مطالعه کتاب می پردازد .آثار شهید مرتضی مطهری اولین آثاری است که توجه او را به خود جلب می کند .محمد علی نه تنها خود به مطالعه این کتاب ها می پردازد ،بلکه با تعهد انقلابی خود به جوانان دیگر نیز سفارش اکید می نماید تا برای پر بار کردن ذهن ایمانی خود از آن استفاده نمایند .او برای با لا بردن بینش سیاسی خود مجلات ،نشریات و کتب سیاسی را مورد مطالعه قرارمی دهد . از مطالعه روز نامه ها غافل نیست .این مهم باعث می شود تا مسائل سیاسی را با دقت تجزیه و تحلیل نماید و علاو بر تحلیل درست مسائل سیاسی حاکم بر کشور از مسائل سیاسی حاکم بر کشور از مسائل حاکم بر منطقه زابل و زاهدان نیز آگاهی یابد . رسیدن به ارزشها و کمالات انسانی از آرزوهای همیشگی محمد علی است .او با تو جه به سفارش های موکد حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر خود سازی و تزکیه نفس ،از هر فرصتی برای پرورش و تهذیب روح سود می جوید .خود سازی و مراقبت از خویشتن را تداوم می بخشد تا خود را برای وصول به درجات کمال آماده سازد . روح توکل به خدا بر سراسر وجود و زندگی او سایه می افکند . جانش با قوت دعا و ذکر نیمه شبان صیقل می یابد .از دولت قرآن و ادعیه قلبش تجلی گاه نور می شود .او به طمانینه قلبی می رسد و با یاد و ذکر الله با قلبی مطمئن به سوی تقرب به یگانه معبود هستی گام بر می دارد .سیمای نجیب او نمایی از خلوص و صفا و پاکی می شود .از دیگر صفات شایسته و بارز محمد علی در این دوران عدم وابستگی وی به تعلقات مادی و وابستگی های دنیوی است .او به دنیا دل نمی بندد .زیرا ،به خوبی واقف است که «هر چه نپاید دلبستگی را نشاید »مال دنیا و حب جاه و مقام را منشاءگمراهی و مانع وصال به محبوب می داند .ساده می پوشد و ساده زندگی می کند .آنچه برایش مهم است «خاکی بودن »بی آلایشی و صفای باطن است . در سال 1358 محمد علی با تکیه بر شعار «هستم اگر می روم ،گر نروم نیستم »به بسیج ،این دریای خروشان حرکت انقلابی مردم ،می پیوندد .او با روحیه ظلم ستیزی ،دلی به استواری کوه پیدا می کند و در عرصه های نبرد بر باز ماندگان رژیم ،نا کثین و ما رقین زمان همچون شیر شرزه می خروشد . در این بر همه از زمان سه عامل عمده او را جزو بارزترین جوانان این مرز و بوم می سازد :اول اینکه در جرگه بسیجیان انقلاب قرار می گیرد ،دوم ،با مفاسد اجتماعی و جریان های سیاسی انحرافی مقابله می کند و سوم ،به خود سازی و تهذیب نفس می پردازد و تجسم و الگوی عینی یک بسیجی مومن و انقلابی می شود . اندکی پس از پیروزی انقلاب اسلامی ،نغمه های شومی از طرف ایادی استکبار در کردستان به گوش می رسد .منافقین ،دمکراتها و کمونیست ها جهت بر اندازی نظای نوپای اسلامی به هر دسیسه و تو طئه ای متوسل می شوند . محمد علی در سال 1359 با ورود به سپا ه پاسداران انقلاب اسلامی برای سر کوب این عناصر خود فروخته و وابسته به اجنبی به کردستان اعزام می شود .در پاکسازی شهر مهاباد شرکت می کند و با دشمن شجاعانه می جنگد . او که جهاد و مبارزه در سنگر های نبرد علیه دشمن را ضروری تر می داند .در سال دوم دبیرستان تحصیل را رها می کند . پس از باز گشت از منطقه کردستان به خاطر شجاعتها و رشادتهایی که از خود نشان داده است ،مسئولیتهایی حساس به او واگذار می شود .مدتی به عنوان محافظ استاندار سیستان و بلو چستان و پس از آن مدتی به عنوان محافظ امام جمعه زابل انتخاب می گردد .سپس به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات سپاه پاسداران زابل انجام وظیفه می نماید . با آغاز جنگ تحمیلی درست در زمانی که ایران نیاز به باز سازی اجتماعی ،فرهنگی ،سیاسی و ...دارد ،صدام به تحریک آمریکای جهان خوار وحشیانه به کشور عزیزمان حمله می کند . محمد علی که درس مبارزه علیه ستمگران و متجاوزان را در مکتب پیر خمین آموخته است ،مسلسل شوق بر دوش می گیرد و پوتین عشق می پوشد و با کوله باری از شوق و اشتیاق به همراه دیگر مجاهدان به مقابله با کفار بعثی می پردازد .او جزو اولین داوطلبانی است که در میدان های جنگ تحمیلی حاضر می شود و از کیان میهن اسلامی دفاع می کند .در اوایل جنگ عملیاتی نبود که محمد علی در آن حضور نداشته باشد .با توجه به عشق و علاقه وافر ی به جهاد در راه خدا و حساسیت حضور در جبهه ،حتی پس از اتمام اکثر عملیات حاضر به ترک صحنه های نبرد و رفتن به مرخصی نمی شود . حضور مداوم در جبهه های جنگ حق علیه باطل، باعث می شود که محمد علی هر چه بیشتر با تاکتیک ها و فنون نظامی آشنا گردد .او که در کسب مهارتهای نظامی استعداد و نبوغ فوق العاده دارد با عضویت در طرح و عملیات لشکر 41 ثار الله ،آن را بهترین نمودار جلوه ی این فراگیری می داند .این اعتقاد در دل و جانش ریشه می دواند که تمام زندگی و هدف آن در جبهه خلاصه می شود و زندگی خارج از جبهه یعنی زندگی در قفس . محمد علی در اکثر عملیات با مسئولیتهای مختلف حضور فعال دارد از جمله : _شرکت در پاکسازی مزدوران کومله و عناصر ضد انقلاب در مهاباد _ عضو گروه شناسایی در منطقه گیلان غرب ،پاوه و ... _ عملیات طریق القدس ،طراح عملیات _ عملیات فتح المبین ،عضو گروه ویژه و پیک گردان _ عملیات بیت المقدس ،بی سیم چی _ عملیات رمضان ،جانشین طرح عملیات تیپ _ والفجر مقدماتی ،بی سیم چی لشکر _ عملیات والفجر 1 ،واحد اطلاعات و عملیات تیپ _ عملیات و الفجر 3 ،واحد اطلاعات و عملیات تیپ _ والفجر 4 ،واحد اطلاعات و عملیات تیپ و مسئول پدافند خط در محور شلمچه _عملیات خیبر ،پیک و جانشین طرح و عملیات تیپ _ عملیات بدر ،جانشین طرح و عملیات و پیک تیپ یکی از لحظات حساس زندگی محمد علی در جبهه در سال 1363 اتفاق افتاد .او در حالی که دستش به شدت مجروح و بی حس شده بود ،در عملیات والفجر 4 شرکت می کند .وظایف اصلی وی هدایت نیرو ها ،شناسایی و کسب اطلاع از محورهای عملیاتی بعضی از شهر های عراق از جمله پنجوین است .در این عملیات برادر بزرگترش ( غلامرضا ) نیز به عنوان تخریب چی شرکت می کند .عملیات با موفقیت ادامه دارد ،تا اینکه حدود ساعت ده صبح روز بعد از عملیات ،صدامیان در اطراف پنجوین با تمام قوا و امکانات جهت باز پس گیری مواضع از دست رفته ،به نیرو های اسلام حمله می آورند .محمد علی با توجه به شرایط خاص و نا مناسب منطقه به دوستانش دستور عقب نشینی می دهد .هنگام باز گشت ،در زیر گلوله باران بی وقفه دشمن با پیکر مقدس شهیدان رو به رو می شود .در گیر و دار تهاجم وحشیانه دشمن باپیکر مقدس شهیدان رو به رو می شود .سعی می کند اجساد مطهر آنان را به خطوط خودی منتقل نماید که یکباره جنازه به خون غلطان برادرش را در جمع شهدا می بیند .با آنکه گلوله توپ دشمن نصف سر شهید را از با لای پیشانی برده بود و به راحتی شناسایی نمی شد، محمد علی از روی لباس و دیگر مشخصات ،او را می شناسد .چفیه را از گردن برادر بر می دارد و آن را درو صورت متلاشی شده اش می پیچد تا اهل خانواده از دیدن این صحنه دلخراش دچار تاسف و تاثر بیش از حد نشوند . محمد علی با دیدن این صحنه روحیه جنگاوری را از دست نمی دهد و صبورانه جنازه برادر را به خط خودی و سپس به پشت جبهه منتقل می کند .خود نیز جهت تشییع پیکر برادر به زابل می آید .تحمل ،بردباری و طمانینه محمد علی به هنگام تشییع و دفن جنازه برادر مایه حیرت و تعجب همگان می شود .خانواده محمد علی که مدتی را در غم از دست دادن پدر به سوگ نشسته اند با شهادت غلامرضا دچار حزن و اظطراب خاصی می شوند .از آنجایی که حضور محمد علی در میان خانواده تسلی بخش خاطر پریشان آنهاست ،از او خواسته می شود تا مدتی در جبهه های جنگ حضور نیابد و به خانواده سر و سامان بخشد . محمد علی مثل سینه سرخی بی قرار دل سودایی اش، هر لحظه در هوای جبهه پر می زند و روح نا آرامش بر وصل یاران سنگر نشین بی تابی می کند .لذا در پاسخ به در خواست خانواده می گوید که من باید به جبهه بروم. غلامرضا با شهادتش تکلیفش را ادا نموده است ،من نیز باید در جبهه ها حضور یابم و به تکلیفم عمل کنم . محمد علی از اینکه برادرش زود تر از او به فیض شهادت نایل آمده غبطه می خورد و می گوید: «بار خدایا غلامرضا برادر بزرگ من بوده و دیر تر از من وارد میدان های جنگ شده ،اما از من سبقت گرفته و زود تر از من به لقا الله پیوسته است ». هر گاه یکی از دوستان شهید میرزایی به درجه رفیع شهادت نایل می شد ،وی به حال خودش خیلی افسوس می خورد .دلیل تاسفش این بود که می گفت :خوشا به سعادت این عزیزان که خداوند آنها را به در گاه خود قبول کرده است .ولی بدا به حال ما که مانده ایم . او در محافل عمومی و خصوصی از تک تک دوستان مصرانه می خواست که در نماز های خود برایش طلب شهادت کنند . در هر عملیاتی که مجروج می شد بسیار متاثر و ناراحت بود از اینکه چرا در این عملیات به شهادت نرسیده است .شهید میرزایی که شهادت را قبولی و مجروح شدن را تجدیدی می دانست می گفت :در این عملیات باز هم تجدید شدم . در عملیات موفقیت آمیز خیبر، جنازه شهید «پایدار» بین خط فاصل ایران و عراق باقی مانده بود .قرار بر این بود که برای آوردن جنازه شهید شبانه اقدام شود .محمد علی از داوطلبانی بود که با اصرار فراوان آمادگی خود را برای انجام این ماموریت خطیر اعلام کرد . هر شب بی سیم به کمر می بست و تا تیرس نیرو های دشمن به حالت سینه خیز جلو می رفت .نیرو های بعثی عراق که متوجه حضور او می شدند ،به طرفش تیر اندازی می کردند .ولی محمد علی همچنان عزمش جزم بود .ترسی به دل راه نمی داد .آنقدر این رفت و آمد بین این دو خط ادامه داشت تا سر انجام موفق شد جنازه شهید پایدار را به عقب آورد .این اقدام شجاعانه شهید میرزایی موجب تعجب فرماندهان و رزمندگان گردید و تحسین آنها را بر انگیخت . در عملیات بدر که با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد یکی از برادران به نام محمد علی میرزایی در ذلیجان منطقه آموزشی لشکر ثارالله .چنین خواب دید :در خواب حضرت امام خمینی را دید که همراه شهید رجایی آمده اند و امام به رجایی فرمودند که یک جایی برای ایشان (میرزایی )آماده کن و آقای رجایی فرموده که جا برایش آماده است و ایشان در عملیات بدر بعد از زخمی شدن در آبهای هور العظیم به شهادت رسیدند و جنازه پاکش بر جای ماند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

روحانی مبارز واز چهره های شاخص اهل سنت درسیستان وبلوچستان زندگینامه «فیض محمد حسین بر» در سال 1325 در بخش «گشت»در شهرستان «سراوان» و در خانواده ای مذهبی و بلوچ اهل سنت دیده به جهان گشود. پس از دوران ابتدایی در مدرسه دولتی زادگاه خویش ،وارد حوزه علمیه گشت و بعد از آن دارالعلوم «زنگیان» سراوان شد و به تحصیل علوم دینی و مذهبی مشغول گردید. سپس برای تکمیل تحصیلات حوزوی به پاکستان رفت و به تحصیل پرداخت و بعد از چند سال، فارغ التحصیل شد و درجه روحانی «مولوی» را اخذ کرد. آن گاه به زادگاه خویش بازگشت. در سال 1346 با دختر عمویش ازدواج کرد که به لطف خداوند ثمره آن پنج فرزند صالح است. وی فردی مومن، متعهد و پایبند به قوانین دین اسلام بود و کمک به افراد مستضعف را سرلوحه زندگی خود قرار داده بود. به مسائل شرعی، واجبات و مستحبا ت اهمیت بسیار می داد و خود نیز عامل بود. هیچگاه تلاوت قرآن مجید و خواندن نماز شب را ترک نمی کرد. به مطالعه کتاب های دینی ،مذهبی ،علوم جدید ،تدریس ،تحقیق و پژوهش علاقمند بود و اوقات فراغت خود را به مطالعه و تحقیق و پژوهش اختصاص می داد. مبازره با طاغوت را در سالهای پیش از انقلاب آغاز نموده بود. در سال 1356 که زمزمه های انقلاب اسلامی بلند شد ،شهید برای دانش آموزان و آشنا ساختن آنها با ارزشها و آرمانهای اسلام ،به بهانه تدریس قرآن ،به مدارس دولتی نفوذ کرد و از همان جا به کودکان آگاهی های اسلامی می داد. مولوی در زمان تحصیل از محضر اساتید دانشمندی که توان علمی بالایی داشتند ،از جمله استاد علامه حضرت« محمد یوسف حسین پور »در «گشت» ،استاد علامه« عبدالمجید سعادتی» در «سراوان» و نیز از اساتید مجرب و گرانقدر پاکستان . روابط شهید با استادانش بر اساس رابطه اسلامی شاگرد و استاد استوار بود؛ در مقابل آنان بسیار مودبانه و با احترام رفتار می کرد، به اوامر و نواحی شان توجه خاصی داشت. همیشه سعی می کرد رضایت خاطر آنان را فراهم کند و اگر در خانه ،مدرسه و یا بازار لازم بود خدمتی برای استادی انجام دهد، دریغ نمی کرد. فروتنی ،ادب اسلامی و احترام به اساتید را هیچگاه فراموش نمی کرد. او در دوران اغتشاش و اوج گیری انقلاب با استفاده از منابر نماز جمعه مردم را به انقلاب و اسلام دعوت می کرد و به همین علت و از همان زمان عده ای از اشرار، با او سر ناسازگاری و دشمنی نهادند . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ،یار و یاور صدیق حضرت امام (ره) در منطقه و در دوران جنگ تحمیلی نیز حامی و یاور رزمندگان بود و برای دفاع از میهن اسلامی در مقابل تجاوز دشمنان تبلیغات می کرد. او اعتقاد داشت که باید برای حفظ و صیانت کشور از جان و دل جنگید . به کمک نهادها و ارگانهای انقلابی ،اقشار مستضعف و محروم را مورد حمایت قرار داد؛ کمک های جهاد سازندگی و کمیته امداد را بین تهیدستان منطقه محروم بلوچستان توزیع می کرد. کمی پیش از شهادت تصمیم گرفته بود به جبهه های نبرد برود و دیگران را هم به این کار دعوت می نمود؛ اما خفاش صفتان سنگدل وجود مبارک او را نتوانستند تحمل کنند و تصمیم بر ترور ناجوانمردانه او گرفتند . سرانجام شبی در ساعت دوازده شب به خانه اش یورش بردند و او را در جلوی چشم همسر و فرزندانش ناجوانمردانه به شهادت رساندند تا با از میان برداشتن یکی از حامیان انقلاب ورزمندگان اسلام در خطه ی قهرمان سیستان وسدی باشند در برابر اسلام ناب محمدی اما غافل از این بودند که «دست خدا بالا تر از همه دستهاست .»

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی معمار حسن آبادی : قائم مقام فرماندهی تیپ سلمان فارسی (ره) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343 هجری شمسی خداوند به این خانواده گرانقدر فرزند پسری عطا کرد. او اولین فرزند خانواده بود. پدر، نام «علی» را بر روی او گذاشت. علی از چهار سالگی به همراه پدر به مسجد می رفت؛ در نماز جماعت و عزای امام حسین (ع) و اهل بیت (ع) شرکت می کرد. دوران کودکی او به همین منوال سپری شد. در شش سالگی به دبستان «بابا شجاع الدین»در «حسن آباد» رفت. همزمان با درس به حفظ سورهای کوتاه قرآن و یادگیری نماز پرداخت و در این راه پیشرفتی فوق العاده داشت؛ بطوری که از سوی امام جماعت مسجد بارها تشویق گردید. آنقدر به حفظ سوره های قرآن علاقه داشت که در ایام امتحانات نهایی کلاس پنجم به جای مرور درسها بشدت سرگرم حفظ سوره های کوتاه و آیت الکرسی بود. وقتی پدرش به او گفت: علی جان، پسرم! حالا که وقت این کار نیست. چرا درست را نمی خوانی؟ با طمأنینه جواب داد: پدر جان، ناراحت نباشید. خود قرآن و نور ائمه (ع) کمک خواهند کرد و همین طور هم شد و او این مرحله را با موفقیت پشت سر گذاشت. دوران راهنمایی را در مدرسه شهید تقی زاده طی نمود و در کنار درس به فعالیتهای فرهنگی و هنری در مسجد و مدرسه و کمک به پدرش و دیگران می پرداخت. دوران دبیرستان ایشان همزمان با انقلاب شکوهمند اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) بود. او در این دوره یکپارچه کوشش و تلاش بود. در مسیر فعالیت برای پیشبرد انقلاب یک لحظه احساس خستگی نمی کرد و در مسجد و مدرسه، در کوی و برزن و در برپایی تظاهرات و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) نقشی فعال و بی مانند داشت. قبل از انقلاب داشتن رساله حضرت امام (ره) ممنوع بود، علی با اصرار زیاد به روحانی محل، آقای صدیقی، توانست رساله ای به دست آورد که البته صفحه اول آن را که معمولاً مهر تایید صاحب رساله در آن است، به جهت حفظ مسائل امنیتی برداشته بود. علی آن رساله را بسیار مطالعه می کرد. اغلب اعلامیه های حضرت امام را که توسط رفقایش پنهانی تهیه می شد، چون وسیله تکثیر در اختیار نداشت، دست نویس نموده و پخش می کرد. می گفت: اسلام دین غریبی است که باید از آن حمایت نمود. در سال 57 راهپیمایی های تاسوعا و عاشورای حسینی که رژیم را به زانو درآورد، او نیز شرکت فعال داشت و با خردی سن و سال، رشادتها نشان داد. شخصیت شهید معمار در بسیج شکل گرفت. او در بسیج درس عشق و آزادگی آموخت. درجات تعالی و ترقی ومعنوی و الهی را طی نمود و گواهی فارغ التحصیلی خود را با رتبه یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک ازاین مکتب تعالی بخش دریافت داشت. خود بارها و بارها گفته بود و بدین گفته افتخار می کرد که: من یک بسیجی ام. وقتی از سوی حضرت امام (ره) فرمان تشکیل ارتش بیست میلیونی صادر شد، علی از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. به اتفاق دوستان تشکیل پرونده داده و با هم برای گذراندن دوره آموزش نظامی به پادگان آموزشی قمصر اعزام شدند و بعد از آن، علی حال و هوای دیگری پیدا کرد. در حالی که سال سوم دبیرستان را می گذراند، گمشده اش را در جایی دیگر جستجو می کرد. کبوتر بلند پرواز روحش حرم دوست را می طلبید و پرواز وجودش شمع محفل یار را می جست. پایگاه شهید هاشمی نژاد فین کاشان هنوز فعالیتهای علی را شاهد است و شجره طیبه ای که علی در آنجا کشت نمود، اکنون نیز میوه هایی به بار آورده است. علی پس از 3 سا ل خدمت در بسیج کاشان هجرت به منطقه سیستان و بلوچستان را آغاز کرد. علی معمار در 19 سالگی بعد از دو سه سال خدمت در سیستان و بلوچستان با اصرار خانواده تصمیم به ازدواج گرفت. او همسرش را از خانواده ای متدین و محترم انتخاب کرد. مراسم خواستگاری و عقد و عروسی به صورتی ساده و مناسب با شئونات اسلامی بر گزار گردید و این زندگی مشترک ده سال طول کشید. این دوران همراه با هجرت به سرزمین غربت و تحمل انواع سختی ها و محرومیتها و اسباب کشی های متعدد همراه با خاطرات تلخ و شیرین بود. ثمره این ازدواج، سه فرزند به نام های زینب، مائده و مهریه بود که شهید علاقه وافر به آنها داشت. همسر گرانقدرش در همه جای سرزمین سیستان و بلوچستان انواع محرومیتها را مشاهده کرد و همیشه در اندیشه نجات مردم رنجدیده آن دیار بود. او که یار دلسوز و سنگ صبور همسر دلاورش بود، در غیاب مأموریتهای چند روزه و حتی چند ماهه همسرش برای فرزندان در آن منطقه دشوار و غیر قابل تحمل هم پدر بود و هم مادر. همسرش که از مأموریت باز می گشت، غبار سفر از او می زدود و به تبسمی خستگی را از او می گرفت. علی معمار در سن 16 سالگی به عضویت بسیج در آمد و پس از آن که در پادگان آموزشی قمصر در کنار پدر بزرگوارش آموزش مقدماتی را گذرانید، در سال 50 به همراه تعدادی از دوستان خود عازم منطقه سیستان و بلوچستان شد و پس از طی دو ماه آموزش در شهر زاهدان، وارد تشکیلات سپاه گردید. در آغاز، مدتی در سپاه ایرانشهر به عنوان معمار مشغول به کار شد؛ اما دیری نگذشت که کبوتر بلند پرواز و روح او میدان وسیعتری را برای پرواز و تکاپو طلب کرد و نیاز مهمتری را احساس کرد و این نیاز چیزی نبود مگر مبارزه بی امان با اشرار، ضدانقلاب و قاچاقچیان که امان مردم پاک و بی آلایش این خطه را بریده و امنیت منطقه را بر هم زده بود ند. این علفهای هرز بوستان انقلاب باید به داس رشادت و توانمندی امثال او پاکسازی می شد؛ پس به میدان این مبارزه قدم نهاد. سیستان و بلوچستان منطقه ای بیابانی با طوفانهای وحشت انگیز است و دشمن حمایت شده از سوی استکبار جهانی نیز در این منطقه جولان می داد. بدین جهت هر کس داعیه مبارزه با ایادی استکبار در این منطقه را داشت، می بایست خود را برای رویارویی با شرایط فوق آماده سازد و توان شرکت در جنگ های چریکی، پارتیزانی، کوهستانی، کویری، محلی و... را داشته باشد. معمار به این مطلب توجه داشت و به نحوی خودش را آماده می ساخت که به راحتی بتواند در برابر دشمن مقاومت کند. او در مدتی کوتاه رشد عجیبی کرد. طولی نکشید که مسئولیت گروههای گشتی وبعد هم گردانهای گسترده تر را که مأمور ایجاد امنیت در مسیر جاده های ایرانشهر تا چابهار بودند، برعهده گرفت. در این دوران تجربیات مفید کسب شده، او را برای پذیرش مسئولیتهای بالاتر آماده می کرد. در همین ایام فرماندهی عملیات تیپ سلمان نیز به ایشان واگذار گردید. این تیپ مسئول برقراری امنیت در منطقه بود. او کارش را با قدرت تمام در آن آغاز کرد. وی اهمیت فوق العاده ای برای برگزاری آموزش های تخصصی، اردو، مانور و رزمهای شبانه و همچنین برنامه های عبور از مناطق صعب العبور کوهستانی، آموزش کمین و ضد کمین قائل بود. از همه مهمتر اینکه او در همه آموزشها پیشتاز بود و این پیشتازی او را به چریکی دلیر و آشنا به منطقه مبدل می کرد. تمام موقعیت جغرافیایی منطقه را مانند کف دستش می شناخت. به تعبیر یکی از دوستان او «دایره المعارف گویای سیستان و بلوچستان » بود. نقطه های کور منطقه را کاملاً می شناخت؛ لذا گره گشای عملیات ها بود و طرحهای عملیاتی جالبی ارائه می کرد که اکثراً همراه با موفقیت و پیروزی بود. در اوج درگیری گاهی خیلی خشنود و آرام گوشه ای می نشست و تصمیم گیری می کرد و با طمأمینه ای تمام، ابتکار عمل را به دست می گرفت. نیروهای تحت امرش را خیلی دوست داشت و طوری عمل می کرد که تا آنجا که ممکن است کمترین آسیبی به آنان نرسد. پیشتازی خود او در همه عملیاتها باعث می شد که آنها با پشت گرمی تمام، همه همراه او باشند. در بعد حفاظت اطلاعات قوی و تیزهوش بود. بی گمان، شرایط خاص منطقه زیرکی خاصی در افراد ایجاد می کند. شهید معمار از این قاعده مستثنی نبود. مطالب را سریع می گرفت و به خوبی نیز تصمیم گیری می کرد. در سیستان و بلوچستان زبانها و لهجه ها ی مختلفی از قبیل اردو، پشتو و ... وجود دارد. هر منطقه و شهری نیز لهجه ویژه خود را دارد. معمار خیلی زود این زبانها را فرا گرفت؛ از این رو می توانست گفتگوها و پیامهای دشمن را خوب بفهمد و شیوه های نبرد و ترفندهای او را بسرعت کشف کند. در کسب اطلاعات از تسلیم شدگان و اسیران خیلی دقیق بود و خودش آنها را کاملاً تخلیه می کرد که برای عملیات های آینده نیز مفید و کارساز می گشت. براستی او مصداق «المومن کیس بالفطن » بود. با زیرکی و همشیاری و دقت در برخورد با منافقین و اشرار و قاچاقچیان همانند یک کارگاه با سابقه و دوره دیده عمل می کرد. اوایل بدلیل کمی سن معمار برای خیلی ها باور نکردنی بود که او بتواند از عهده مسئولیتهای محول شده برآید، ولی ایشان در عمل، لیاقت و شایستگی خود را به ظهور رساند. در جنگ، یک چریک کارآزموده بود. قدرت بدنی و استقامت او در عملیات ها باعث تقویت روحیه دیگران می گردید. او همیشه جلوی ستون حرکت می کرد و افراد را هدایت می نمود. در اکثر عملیاتها شرکت مستقیم داشت. در مورد مبارزه با اشرار می گفت: ما هدفمان مبارزه با اشرار است؛ پس اگر اکنون نتوانیم بساط آنها را جمع کنیم، فردا دیر است. همیشه از فرصت ها کمال استفاده را می کرد و به تعبیری ایشان برای مبارزه ساخته شده بود. همواره ابداعات و ابتکارات تازه همراه با مدیریت قوی با پشتوانه ای از ایمان و اعتقاد راسخ عامل پیروزی او بود. در این راستا برادری از همرزمان شهید نقل می کرد: در یک عملیات که 48 ساعت طول کشیده و توان همه را گرفته بود و همه خسته بودند، او دو روز نخوابیده بود. هر کس دنبال جایی می گشت تا استراحتی کند، از این رو برادر معمار دستور داد تا نیروها برای مدت یک روز استراحت کنند. همه خوشحال شده و مقدمات استراحت را فراهم می کردند که ناگهان از فرماندهی تیپ دستور آمد که فوراً حرکت کنید و به مقر اصلی برگردید. معمار در این خصوص با سرگروهها مشورت کرد. نظر بعضی این بود که برادران خسته هستند و پیمودن مسافتی حدود صد کیلومتر برایشان مشکل است، ولی ایشان چون بیش از هر چیز به مأموریت می اندیشید، گفت: به هر شکلی که هست باید حرکت کنیم. فرمان او چنان قاطع بود که همه با وجود خستگی آماده حرکت شدند. ایشان برای جلوگیری از خواب ناخواسته راننده ها دستور دادند نوبتی رانندگی کنند و رانندگان بر روی سر خود یخ خرد شده گذاشته و کلاه خویش را بر روی آن گذاشتند. این عمل باعث می شد یخها آرام آرام آب شده و خواب نابهنگام را از چشمانشان بپراند. با این تدبیر و ابتکاری که برادر معمار به خرج داد، از نیروها کمال استفاده به عمل آمد و کاروان حرکت کرد. مقداری از راه را که طی کردیم آقای معمار به من گفت: تو رانندگی کن، چون من خسته هستم. من رانندگی می کردم و شهید معمار برای حدود ده دقیقه ای خوابید. شهید جندقیان که جلو کاروان حرکت می کرد، ایستاد و ایشان را بیدار کرد و اظهار داشت که من نمی توانم رانندگی کنم، ایشان نیز بی هیچ دغدغه ای از جای بر خاسته، اتومبیل جلوی کاروان را به عهده گرفت و اینگونه بود که نیروها توانستند به مقر اصلی باز گردند و آنجا استراحت کنند. علی معمار مسئولیتهای گوناگون و خطیری را طی چهارده سال در استان سیستان و بلوچستان پذیرفته و به خوبی نیز از عهده انجام آن مسئولیت ها برآمده است. اهم مسئولیتهای ایشان عبارتند از: - مربی آموزش نظامی و مربیگری در رشته های تخریب، مخابرات و تاکتیک (ایشان پس از اعزام به پادگان شهید بهشتی کرمان و گذراندن دوره آموزشی عمومی سپاه به دلیل نشان دادن تواناییها و شایستگی های لازم مدتی به عنوان مربی در آن پادگان به فعالیت می پردازد ) - مسئولیت گروههای عملیاتی ایرانشهر و همکاری با تیپ سلمان - مسئولیت واحد آموزش نظامی تیپ سلمان (ضمناً با حفظ سمت مسئولیت اکیپهای عملیاتهای قرارگاه شهید سلیمان خاطر را نیز به عهده داشت ) (سا ل 65) اعزام به نیکشهر و مسئولیت واحد اطلاعات عملیات سپاه در آن منطقه - سالهای (66 – 65) جانشین فرماندهی سپاه - سالهای (66 تا 69 ) فرماندهی سپاه نیکشهر - سالهای (70 تا 71 ) مسئولیت واحد اطلاعات عملیات تیپ سلمان. به مدت 2 سا ل. مسئولیت امنیت کل استان سیستان و بلوچستان از سال 70 به آن تیپ سپرده شده بود. - از سال 72 تا لحظه شهادت، 10/10 /73 ، جانشین فرماندهی تیپ سلمان و مسئول قرارگاه جنوب استان. البته ایشان در آغاز ورود به سپاه سیستان و بلوچستان (سا ل 59 ) مدتی را به بنایی و کارهای خدماتی دیگر می پردازد و این سیر به خوبی نشانگر ترقی شهید بر اساس ابراز لیاقتها و توانایی های اوست. در این سالها، شهید عزیز ما، همیشه فرماندهی با تدبیر، رزمنده ای دلیر، برادری رئوف و مهربان و زاهدی شب زنده دار بود. شهید معمار مرد جنگ و جهاد بود و در عملیات جا و مکان نمی شناخت. حتی در منطقه ای خارج از محدوده نظارتی او اگر عملیاتی طراحی می شد، سعی می کرد خودش را به منطقه برساند. تعداد عملیات هایی که در آنها شرکت داشت بسیار است و شاید نتوان همه آنها را روی کاغذ آورد. در اینجا نام بعضی از آنها را ذکر می کنیم: - عملیات «روح خدا » در منطقه پیرسوزان بین استان کرمان و بلوچستان - عملیات «فاطمه الزهرا (س) » در منطقه قلعه بید حدفاصل زاهدان و خاش - عملیات «ضربت المومنین » در ناحیه قرقروک که منجر به آزاد سازی 90 نفر از برادران نیروی انتظامی گردید. - عملیات پاکسازی «کوه سور» در استان کرمان - عملیات فاطمه الزهرا (س) در منطقه کهنوج - عملیات رمضان در منطقه لاشار نیکشهر - عملیات شمیل در آهوران از توابع نیکشهر (که پس از کسب موفقیت مورد تشویق مقام معظم رهبری قرار گرفت ) - عملیات رود ماهی برای تعقیب اشرار در ارتفاعات پیرسوزان - عملیات مرزی دریایی چابهار - عملیات دشت گل مورتی در تعقیب قاتلان شهید ثابت - عملیات مسکوتان - عملیات میر مولا داد در منطقه ای مابین توتان و عمدان - عملیات چاه شور - عملیات میثاق با امام -عملیات ارتفاعات هشت کوه در منطقه فنوج (که مقر عملیاتی اشرار بود و شهید معمار دستور انهدام را صادر کرد ) - سلسله عملیات های قرارگاه سلیمان خاطر در جنوب استان - عملیات والفجر مقدماتی در منطقه عمومی فکه - عملیات والفجر 4 در منطقه پنجوین عراق - سه عملیات اخیر در رابطه با جنگ تحمیلی و در جنوب کشور بوده که وی در آنها شرکت داشت. پاسدار معمار، معمار سپاه در منطقه بود. به آموزش نیروها و کادرسازی اهمیت ویژه ای می داد. اعتماد زیادی نیز به نیروها داشت و البته متقا بل بود.ایشان مدتی را در ایرانشهر فرمانده پادگان آموزشی شهدای احد بود. وضع جغرافیایی منطقه ایجاب می کرد که آموزشهای خاصی آنجا مطرح گردد و افراد آموزش دیده با قدرت و تدبیر هماهنگی با شرایط منطقه را بیابند. بنابراین ایشان برنامه های مخصوصی برای آموزش داشت. او علاوه بر اینکه آموزشهای مصوب را اجرا می کرد، خود آموزشهای دیگر نیز به نیروها می داد. به عنوان مثال یکی از آموزشها، مخصوص کمین و ضد کمین بود که در جاهای دیگر انجام نمی شد و نقش این آموزشها در پیروزی عملیاتها و حفاظت جان نیروها غیر قابل انکار است. او نیروهای تحت امرش را سخت آموزش می داد. ممکن بود یک نیرو، دو تا سه ماه آموزش نظامی ببیند و در مناطق سخت و صعب العبور آنها را به اردو می برد تا در مواقع بحرانی مقاومت لازم را داشته باشند. در مانورهای شبانه، با دقت عمل چنان صداهای انفجاری ایجاد می کرد که چشم و دل نیروها قوی می گردید. این موجب می شد که برادران هنگام حمله دشمن از صدای تیر و دیگر مواد منفجره وحشتی نداشته باشند. او افرادش را دوست می داشت و آنان نیز علاقه عجیبی به او داشتند. هشت نفر از عشایر که دوران سربازی خود را نزد او گذرانده بودند، چنان شیفته روحانیت ایشان شده بودند که از او دور نشده و بعد از پایان خدمت هم در کنارش بودند و حتی شبهایی که او برای انجام مأموریت یا مسأله ای در سپاه می ماند، آنها هم به خانه نمی رفتند و سرانجام وقتی که معمار در کمین اشرار قرار گرفت، همین نیروها تا پای جان در کنارش ایستادگی کردند و در حالی که می توانستند از دست دشمن نجات پیدا کنند، برای نجات معمار آنقدر مقاومت کردند تا در کنار یکدیگر شهید شدند. علی معمار در کنار فعالیت های نظامی توجه ویژه ای به برنامه های فرهنگی داشت. او معتقد بود که اگر فرهنگ یک جامعه اصلاح شود، کلیه شئون اصلاح می گردد. لذا از امور فرهنگی نیز غافل نبود و در این روستا به این فعالیتها می پرداخت. رفع بیسوادی یکی از مشکلات بزرگ منطقه معضل بی سوادی است و او در رفع این معضل، از طریق تأمین فضاهای آموزشی متعدد و راههای دیگر تأمین شرایط تحصیل، سعی فراوان داشت. یکی از همرزمان شهید می گفت: یک روز با آقای معمار کنار ساختمان سپاه ایستاده بودیم. یک مرتبه رو به من کرد و گفت: فلانی، باید به طریقی مشکل تحصیل پاسداران را حل کرد. من هم حرف ایشان را تأیید کردم و گفتم فکر خوبی است. او شخصاً مدتها پیگیر بود تا اینکه توانست موافقت آموزش و پرورش استان را به دست آورد و مراکز آموزش تحصیلی سپاه را راه اندازی نماید. خودش نیز مدتها مسئولیت آن را به عهده داشت. به این ترتیب نیروهای سپاه که بیشتر از عشایر منطقه بودند، توانستند در کنار شغل سازمانی به تحصیل نیز بپردازند. یکی دیگر از فعالیتهای فرهنگی ایشان ایجاد کانون فرهنگی بسیج بود. این مرکز محل مناسبی برای جوانان و اهالی منطقه بود که از امکانات آن استفاده کرده و ضمن رشد و بروز خلاقیتها و استعدادهای خود اوقات فراغت خویش را نیز پر کنند. .در محله ها و مناطق مسکونی بین بچه ها دفتر وقلم، مجله های فرهنگی و لوازم ورزشی توزیع می کرد و با نمایش فیلم های ویدئویی برای کسانی که چه بسا تا به حال فیلم و سینما ندیده بودند، باعث جذب آنان به بسیج و سپاه و فاصله گرفتنشان از فسادهای رایج، به ویژه مواد مخدر می گردید. معمار به استفاده از مردم بومی منطقه تأکید داشت و همیشه می گفت: ما اگر به نیروهای بومی بیشتر رسیدگی کنیم، کارها بهتر انجام می شود و می توانیم از توان و آشناییشان به منطقه سود بریم و همچنین وجود این افراد در تشکیلات نظامی کمک بیشتری به امنیت منطقه می کند. به علاوه این نیروها به راههای ورودی و خروجی منطقه آشنا هستند و چه بسا خودشان مدتها به پاکستان و کشورهای شیخ نشین منطقه رفت و آمد داشته اند؛ افراد سالم و غیر سالم را از یکدیگر تشخیص می دهند و از آنها در کسب اطلاعات می توان استفاده نمود. از این طریق او در جلب اعتماد اینگونه افراد به نظام سعی داشت و خودش نیز به آنها اعتماد داشت و در مسلح کردن آنها می کوشید. برادران همرزمش تعریف می کردند : زمانی که شهید معمار فرمانده پایگاه نیکشهر بودند، قرار شد در منطقه چابهار مانوری برگزار شود. من نزد ایشان آمدم و درخواست کردم تا تعدادی از عشایر را مسلح نماییم. ایشان با اعتمادی که به مردم داشت با این در خواست موافقت نمود و ما در این مانور بیش از دو هزار نفر از افراد بلوچ را مسلح کرده و در عملیات از آنها استفاده نمودیم. بعد از پایان موفقیت آمیز مانور، آن سلاحها را تحویل گرفتیم و این امر باعث شد که تعداد زیادی از آنها به سپاه و بسیج نزدیک تر شوند. یکی از برادران عشایر می گفت: آن موقع اگر کسی اسلحه داشت، آن را پنهان می کرد و به پاسدارها نشان نمی داد؛ ولی برادر معمار به ما اعتماد کرد و به ما اسلحه داد تا خودمان از مرزها و حق خودمان در پناه جمهوری اسلامی دفاع کنیم. هر وقت برادر معمار به خانه ما می آمد، با شوخی به پدرم می گفت: این اسلحه تو مجوز دارد؟ پدرم می گفت: مجوزش شما هستید؛ مجوزی از شما محکمتر و معتبرتر نمی بینم. وقتی برای انتقام شهید ثابت، ما همراه بسیج و سپاه رفتیم، اسلحه هامان شخصی بود. حلال مشکلات بود. از برخورد با مشکلات ترسی نداشت، هر دردسری که پیش می آمد بلافاصله می گفتند: آقای معمار! واقعاً هم همین گونه بود؛ هر کجا سپاه به مانعی برخورد می کرد که نمی توانست آن را از میان بردارد، به او مراجعه می شد. وجود ایشان مایه تفاهم و وحدت بود و شورای فرماندهی سپاه در منطقه با وجود ایشان آسوده خاطر بود. خیلی ساده و بی آلایش بود و زود با نیروها انس می گرفت. او یک صلح جوی به تمام معنا بود، چنان شده بود که برادران بومی منطقه برای حل و فصل دعواهای شخصی و خانوادگی به نزد ایشان می آمدند. روزی از ایشان سؤال کردم بهترین دوران زندگیت چه زمانی است؟ پاسخ داد: بهترین دوران زندگی ام زمان خدمت در بلوچستان مخصوصاً در میان مردم نیکشهر است. او علاقه عجیبی به این مردم داشت. وقتی در عملیات ها پیشنهاد در اختیار نهادن نیرو در حد گردان یا تیپ به ایشان می شد، می گفت: خیر، لازم نیست. من نیروهای خودم را می آورم که هم به منطقه آشنا هستند و هم بهترین عملیات را انجام می دهند. این صفات برجسته و این برخورد کریمانه همگان را شیفته او کرده بود. او برای منطقه برجسته و این بر خورد کریمانه همگان را شیفته خود کرده بود .او برای منطقه الگوی مجسم انقلاب اسلامی بود. در عملیات ها و مأموریت ها عشایر به همراهش بودند و دست از حمایتش بر نمی داشتند. در بحرانی ترین شرایط حاضر نبودند وی را تنها بگذارند. وقتی او همراه با گروه عشایرش در کمین اشرار افتادند، اشرار با فریاد همراهانش را صدا زدند که بیایید پیش ما، با شما کاری نداریم! اما ایشان که یازده نفر عشایر بلوچ به همراه رجبعلی امینی با راهنمایی معمار بودند، پاسخ داده بودند: نه، ما تسلیم نمی شویم. حال که فرمانده مان شهید شده است ما دیگر این زندگی را نمی خواهیم. بعد از شهادت برادر معمار وقتی به منطقه بلوچستان سفر کردیم و با خانواده شهدا دیدار نمودیم، می گفتند علی، پدر و سالار ما بود؛ ما برای شهادت علی بیشتر غمگین هستیم تا شهدای دیگر. این علاقه مردم منطقه به شهید ناشی از روحیه با عظمت مردمداری و ساده زیستی علی بود. معمار عاشق خدمت در بلوچستان بود. پدرش می گفت: بعد از 13 سال خدمت در منطقه به او گفتیم دیگر بس است، نوبتی هم که باشد نوبت آن است که پیش ما برگردی. ایشان می گفت: پدر جان شما از وضع آن منطقه خبر ندارید، آنجا منطقه ای است که موی سر بچه ها سوخته است؛ ظلم بیداد می کند. شعارش این بود که: خدمت فقط در منطقه محروم و در مقام عمل هم این شعار را به اثبات رسانید. وقتی وارد منطقه ای می شد اول به فکر آبادانی آنجا می افتاد. در نیکشهر و قصرقند اولین کاری که کرد آبرسانی و جاده سازی بود. علاوه برآنکه فرمانده سپاه بود و مردم برای حل مشکلاتشان به اومراجعه می کردند، شخصاً به خانه های آنان می رفت و ضمن تفقد و مهربانی به آنها کمک می کرد. به تعبیر یکی از فرماندهان او از مردمی ترین فرماندهان سپاه در منطقه بود. مردم منطقه خاطرات خوشی از جاده سازی و آب و برق کشی ایشان دارند. مردم به او چنان علاقه داشتند که وقتی او را در شهر و منطقه ای می دیدند، جلوی ماشینش می آمدند و از او کمک می خواستند و او هم به کارهای دیگران رسیدگی می کرد. به کپرنشینهای منطقه کمک های فراوان می کرد. یکی از فرماندهان می گوید: معمار همیشه ماشینی آرد و برنج و روغن و غیره تهیه می کرد و در ماشین دیگر هم اسلحه و نیرو قرار می داد. به محرومین و فقرا مواد خوراکی و به دانش آموزان دفتر و خود کار و... می داد و وقتی به دشمن می رسید با اسلحه و نفرات به مبارزه با آنها می پرداخت. آری، او مصداق بارز یاران پیامبر اسلام (ص) بود که قران در بیان منزلت آنها می فرماید: اشداءعلی الکفار ،رحماءبینکم از چابهار تا ایرانشهر حدود سیصد کیلومتر راه است. منطقه ای است به مساحت 83 هزار کیلومتر مربع که منطقه ای کویری و وحشتناک است. برقراری امنیت در چنین محدوده ای کار ساده ای نیست و این کار با فداکاری علی و تدابیر او و نیروهای جان برکف و کمک های مردم منطقه صورت می گرفت. علی معمار چنان تأثیری بر دلهای عشایر و بلوچها گذاشته بود که خبر شهادت او همه را بسیار متأثر کرد. یکی از افراد بومی منطقه می گوید: من در حال کشاورزی بودم که خبر آوردند درگیری شده و یکی از پاسداران و فرماندهان تیپ 4 به شهادت رسیده است. آن موقع احساس کردم که بازویم شکست. نزد دوستانم رفتم؛ همه به عزاداری پرداختیم. همه شعار می دادیم ما بسیجیان عشایر راه معمار را ادامه می دهیم. آنقدر ناراحت شده بودم که شاید برای پدرم که به شهادت رسیده بود، اینقدر بی تابی نکرده باشم. قبل از شهادت برادر معمار هر وقت اتفاقی می افتاد می گفتیم برادر معمار را داریم؛ معمار تلافی خواهد کرد. ولی حالا دیگر نمی دانستیم چه بگوییم. برادران سپاه به ما دلداری می دادند و پس از معمار هم راه ادامه پیدا کرد. یکی از فعالیتهای مهم و امید وار کننده دولت در منطقه، احداث سد پیشین بود. این سد عظیم با صدها دستگاه مهندسی و پرسنل مهندسی و کارمند و کارگر در کنار مرز در دست احداث بود. گروهکها و اشرار سعی داشتند که این سد را منهدم کنند و یا مانعی در راه ساخت آن ایجاد کنند و جلوی پیشرفت آن را بگیرند؛ لذا تأمین امنیت این سد کاری بس مهم و دشوار بود. جلسه ای تشکیل شد و قرار گذاشتند که یک گردان نیرو از نیروهای ژاندارمری در آنجا مستقر شود. معمار به من گفت: اجازه ندهید که یک گردان نظامی اینجا معطل بشود. گفتم پس چه کنم؟ گفت: چند نفر از این بومیها را مسئول این کار بگذارید. هم کار برای مردم منطقه فراهم می گردد و هم یک گردان نیرو برای حضور در جنگ و جبهه آزاد می شود. ضمناً اگر بومیها اینجا باشند، هیچکدام از گروهها به اینجا نزدیک نمی شوند. اصلاً به وسیله همین مردم امنیت اینجا را برقرار کرده ایم . من این نظر را پذیرفتم و در تماس با مسئولین مملکتی و مذاکرات متعدد آنها را راضی به پذیرش این پیشنهاد کردم و بدین وسیله مشکل امنیت سد حل شد. معمار به جهل و نا آگاهی افرادی که به نحوی در شرارتها دست داشتند، آگاه بود و آنها را به صورت مستقیم و غیر مستقیم به توبه و برگشت به دامن حکومت اسلامی دعوت می کرد. به آنها تأمین داده و حتی کمک مالی هم می نمود. می دانست که اینها فریب خورده و یا تطمیع شده اند؛ لذا در صدد نجات و هدایت آنها برآمد. حتی اگر اسیری را پیش او می آوردند با او به مهربانی برخورد می کرد، شاید که بتواند او را تشویق به توبه سازد. یکی از همرزمان در این رابطه می گفت: در یکی از درگیری ها فردی را دستگیر کرده بودیم. آقای معمار وقتی او را دید، به ما اعتراض کرد که چرا ایشان را آزاد نمی گذارید و گفت: من ضمانت می کنم که او فرار نمی کند. بگذارید راحت باشد. این برخورد شهید باعث شد که فرد مذکور دست از شرارت برداشته و به زندگی عادی خود مشغول گردد. او سعی می کرد همواره رسول انقلاب در منطقه باشد و برای این کار از هیچ کوششی فرو گذار نمی کرد. روزی قرار شد در یکی از مناطق صعب العبور و محل تولد یکی از اشرار بزرگ منطقه که پا یگاه مهمی برای اشرار بود، مراسمی به مناسبت دهه فجر و پیروزی انقلاب اسلامی برگزار شود. پیرامون نحوه اجرای مراسم تبادل نظر کردیم. برادر معمار گفت: خوب است که عده ای از ما به صورت کاروانی در آن مراسم شرکت کنیم؛ اما تعدادی از برادران حاضر در جلسه معتقد بودند که چون منطقه خطرناک است و احتمال کمین دشمن وجود دارد، به آن منطقه نرویم. آقای معمار به واسطه روحیه دلاورمردی و شجاعت و مردم شناسی که داشت، بر این خواسته اصرار می کرد و می گفت: حضور ما در آن منطقه یعنی پایان زندگی اشرار و باید این کار را بکنیم. تمهیدات لازم صورت گرفت وبا پانزده دستگاه خودرو به صورت کاروانی حرکت کردیم و بعد از دو یا سه ساعت به منطقه مورد نظر رسیدیم. مراسم شروع شد و مولوی صحبت کرد و ورود ما را تبریک گفت. مردم خوشحال شدند؛ به گونه ای که اشک شوق در چشمانشان حلقه زده بود. شهید معمار مطمئن بود که با ورود ما به آن منطقه مشکل برطرف خواهد شد و به راستی هم مدت کوتاهی پس از آن، شاهد برقراری امنیت در منطقه و رفع مشکلات آنجا بودیم و درایت و مردم شناسی آقای معمار برای ما اثبات شد. بعد از مراسم اربعین شهید جندقیان، علی عازم منطقه شد؛ ولی این بار با دفعات دیگر فرق داشت. وداع، حالتی دیگر به خود گرفته بود. پدرش می گوید: در آخرین وداع علی قیافه اش عوض شده بود. سه مرتبه از در منزل خارج شد و از در دیگر وارد شد و با خانواده خداحافظی کرد. همسر بزرگوارش نقل می کند: بعد از شهادت جندقیان به ایشان گفتم: دیگر بس است. انتقالی بگیر و بیا کاشان، ولی ایشان گفت: من بعد از محمد نمی توانم این کار را بکنم و با حالتی معصومانه گفت: همسرم، تو باید با مشکلات زندگی بسازی. خداوند به تو توفیق بدهد تا بتوانی برای فرزندانمان هم مادر باشی وهم پدر. ایشان آن روز دل از همه چیز برداشته بود. زینب یادگار شهید می گوید: آن روز پدرم دو بار مرا در آغوش گرفت و بوسید و خداحافظی کرد. روز جمعه و قبل از روز مبعث بود. ما با آقای معمار به نماز جمعه رفتیم. او دم در مسجد بعضی از خصوصیات شهید جندقیان را برایم بازگو کرد و خود نیز تعبیراتی جالب از شهادت داشت. می گفت شهادت یعنی پوشیدن لباس خوشبختی. بعد رفتیم داخل مسجد و ایشان مشغول نماز شد. نمازش طور دیگری بود. سجده های طولانی او خبر از موضوعی پنهان می داد و گویی خواسته مهمی را از خدا طلب می نمود و بعد از تمام شدن نماز جمعه، باز با همان حالت نشسته بود. حاج آقا موسوی سجادی نزدش آمد و برای جشن عید مبعث درخواست کمک نمود. معمار رو به ایشان کرد و گفت: فردا بیایید تیپ سلمان؛ آنجا هر کمکی از ما برآید، دریغ نمی کنیم. بعد که آقا رفت، مجدداً به سجده رفت و مدتی طولانی در سجده بود. من دیدم که امروز با روزهای دیگر فرق دارد. در حالیکه آن روحیات را تحسین می کردم به من الهام شده بود که شهید معمار بزودی ما را ترک خواهد کرد. بعد از همان روز به محل تیپ برمی گردد و از تهاجم اشرار به روستایی اطلاع پیدا می کند. با تعدادی از برادران عازم آنجا شده و بعد از درگیری مفصلی با آنها به شهادت می رسد. فردای آن روز وقتی من برای دریافت کمک جشن به مقر تیپ رفتم، با جنازه مطهر شهید روبرو شدم. بغض گلویم را گرفت و نتوانستم حرف بزنم. شب عید مبعث مطا بق با 10/10 /1373 آقای معمار از تجاوز گروهی اشرار به روستایی مطلع می شود. ایشان سراسیمه به مقر تیپ رفته و تعدادی از برادران را انتخاب نموده و عازم منطقه می گردد و رد پای اشرار را پیدا کرده و در محلی به نام رود خانه بیمپور جنگل چاه شور از توابع ایرانشهر در کمین آنها می افتند. در نبردی نابرابر ولی مردانه تا پای جان مقاومت می کنند و در آن کمین همگی به شهادت می رسند. پدر بزرگوار شهید می فرماید: من در روضه های پای منبر و جلسات مذهبی، داستان گودی قتلگاه سالار شهیدان را شنیده بودم. بعد از شهادت علی که به منطقه و محل شهادت ایشان رفتم، آنجا نیز گودی قتلگاه را مشاهده کردم. محل کمین بچه ها حدود چهارمتر دیواره شنی داشت و اطراف آن را هم درختان تناور پوشانده بود که اشرار پشت آنها کمین کرده بودند. یک نکته جالب از فداکاری و ایثار در آن واقعه مشهود است و آن اینکه هم علی و هم دیگر برادران می توانستند تسلیم شده و زنده بمانند، ولی در فرهنگ این عزیزان تسلیم در برابر دشمن مفهومی ندارد و شهادت را بر تسلیم ترجیح دادند. شهید علی معمار از مصادیق بارز آیه شریفه «ولتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر و او لئک هم المفلحون بود » روح لطیفش از مشاهده صحنه های منکر و گناه آزرده می گردید. همه را به انجام کارهای نیک و ترک امور ناشایست توصیه می کرد. مادربزرگ شهید در این باره می گوید: علی از بچگی اهل مسجد و نماز بود. خواهرانش را توصیه به حفظ حجاب و رعایت عفاف می نمود. همه را به خواندن نماز اول وقت ترغیب می کرد. همسر شهید می گوید: علی همیشه راهنمای ما به نماز و رعایت حجاب و ترک گناهان بود. به من توصیه می کرد در تربیت بچه ها یم کوشش کن و بگذار خوب درس بخوانند. می گفت: همیشه به فکر آخرت باشید، این دنیا فانی است و گذرا ...

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید میر حسن میر حسینی : فرمانده گردان411 مالک اشتر لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1336 در خانواده ای کشاورز و شیفته اهل بیت در روستای «صفدر میر بیگ » درشهرستان زابل فرزندی به دنیا آمد که نام «میر حسن» بر او گذارده شد .او در دامان پر مهر و محبت مادر و با نانی حلال که از دست رنج تلاشهای شبانه روزی پدرش به دست می آمد رشد نمود تا به هفت سالگی رسید .چون در روستایشان دبستان نبود به اتفاق برادرش« میر عباس» و سایر بچه های روستا به دبستان روستای «جزینگ» که حدود دو کیلو متر با روستایشان فاصله داشت رفت تا کسب علم و دانش نماید . در همان سن کودکی وقتی از مدرسه بر می گشت به پدرش در امور کشاورزی و دامداری کمک می کرد . در زندگی بسیار کوشا و خوش خلق بود و همین امر سبب شده بود که دوستان زیادی داشته باشد .وقتی دوستانش به سراغ او می آمدند و او را مشغول کار می دیدند کمکش می کردند تا او کارش زود تر تمام شود و بعد با هم به سراغ بازی های سنتی می رفتند . از آنجا که او جثه ضعیفی داشت و از طرفی پر تحرک بود در هر گروهی که قرار می گرفت ،آن گروه برنده بازی می شد . در کلاس چهارم ابتدایی بود که خشکسالی« سیستان» را فرا گرفت و مشکلات زیادی را برای مردم منطقه ایجاد نمود .عده زیادی از مردم به سایر نقاط کشور از جمله« ترکمن صحرا»،«،خراسان» ،«خوزستان» ،«کرمان» ، «اصفهان» و« زاهدان» کوچ کردند .اما خانوا ده او تصمیم گرفتند بمانند و با سختیها مبارزه کنند. در آن زمان اگر چه خرد سال بود ولی درس مقاومت را به خوبی آموخت . کلاس پنجم را به همراه سایر دوستانش پشت سر گذاشت و چون مدرسه راهنمایی در «جزینگ» وجود نداشت برای تحصیل در دوره راهنمایی به شهر زابل رفت و به همراه برادرش اتاقی اجاره نمود و در مدرسه راهنمایی «محمد معین» درس را آغاز کرد .روزهای پنجشنبه ظهر پای پیاده به روستا می آمد ،با وجود اینکه فاصله شهر تا روستا حدود 18 کیلو متر بود ،شب را کنار خانواده به سر می برد و بعد از ظهر جمعه دو باره پای پیاده به طرف شهر حرکت می کرد .دوران راهنمایی را در شهر زابل به پایان رساند و تحصیلات متوسطه را در دبیرستان «فردوسی» زابل آغاز نمود .در تابستان سال 1356 جهت تامین هزینه تحصیل در یکی از شرکتهای زاهدان مشغول به کار شد .مسئولین شرکت چون صداقت و امانتداری او را دیدند وی را به عنوان مامور خرید انتخاب کردند .او شبها را به همراه برادرش «میر عباس» در همان شرکت در اتاق کوچک به صبح می رساند .در او قات فراغت به مطالعه کتب اسلامی مشغول بود.او نماز شب را از همان جا آغاز کرد. بعضی از جوانان روستا که جهت کار به زاهدان می آمدند و شب محلی برای استراحت نداشتند اطراف میر حسن جمع می شدند و از طرف ایشان به مطالعه کتاب و خواندن نماز ترغیب می شدند . این امر در شرایطی بود که طاغوت باهمه امکاناتش مروج فحشا و منکرات بود .وقتی مشکلات و بی بندو باری ها را در جامعه می دید به این نتیجه رسید که ریشه همه مفسده ها رژیم طاغوت است .جو رعب و وحشت همه جا حاکم بود . حرکت میلیونی مردم ایران به رهبری حضرت امام خمینی آغاز شد ،او بسیار خوشحال بود، لحظه ای درنگ نکرد و در تمامی صحنه هاومبارزات حضور پیدا کرد . پیام ها و اطلاعیه های امام را که به زابل می رسید جهت توزیع به «جزینگ» و روستا های اطراف می برد .پس از اولین راهپیمایی بزرگ که بخش اعظم آن را دانش آموزان دبیرستاهای« زابل» تشکیل می دادند .مدارس تعطیل شد و« میر حسن» به همراه سایر دوستانش در جهت آگاه کردن مردم از جنایات رژیم شاه و مبارزه همه جانبه با آن رژیم سفاک تلاش زیادی نمود .بعضی از افراد نا آگاه با او و دوستانش بر خورد نا مناسبی داشتند و می گفتند: مگر شما می توانید با حکومت شاه که تا دندان مسلح است مبارزه کنید ؟این مسائل نه تنها او را دلسرد نکرد بلکه برای مبارزه مصمم تر می شد .میر حسن و خانواده اش نقش اساسی در مبارزه علیه رژیم شاه در منطقه داشتند .او مرتب با شهر زابل در ارتباط بود ،در راهپیمایی ها شرکت می کرد و حتی شب ها که انقلابیون در مسجد« حکیم »جمع می شدند حضور می یافت ودر همان جا می خوایبد و گاه در پشت بام مسجد نگهبانی می داد .بعد از پیروزی انقلاب دگر گونی عجیبی در وی بوجود آمده بود و از آن به بعد خود را وقف انقلاب و خدمت به محرومین نمود .در خرداد ماه سال 1358 پس از کسب دیپلم هنگامی که گروه های خیر و متخصص برای باز سازی مناطق محروم و روستایی به سیستان آمدند ،میر حسن ارتباط نزدیک با آنان بر قرار نمود و از هیچ گونه همکاری دریغ نکرد. از جمله کمک در جاده سازی و ساختن پل ها و سد« نهر بو لاغ» که نهر بزرگ منطقه به شمار می آمد . او در جهت رفاه مردم کوشش فراوان کرد تا اینکه به استخدام فرمانداری در آمد و به عنوان دهدار چند روستا انتخاب گردید .به علت فعالیت شدید ،مردم روستا او را به عنوان عضو شورای اسلامی انتخاب کردند . در مهر ماه سال 1359 در سنگر تعلیم و تربیت فعالیت خود را آغاز نمود .در سال 1360 در نیمه شعبان ازدواج نمود .مراسم ازدواجشان در فضایی کاملا اسلامی و پر از معنویت بر گزار گردید و زندگی مشترک او و همسرش در منزل پدرش آغاز شد . در همان سال به عنوان نماینده فرمانداری در شورای شهرستان« زابل» تعیین گردید و برای رفع اختلافات ارضی، مخصوصا اختلاف کشاورزان با زمین داران بزرگ و خوانین نقش ارزنده ای در جهت احقاق حق کشاورزان محروم منطقه بر عهده گرفت . به امور فرهنگی توجه خاصی داشت و برای اینکه بتواند در کارهای فرهنگی خدمت بیشتری ارائه دهد، در سال 1360 در آزمون معلمان پیمانی آموزش و پرورش شرکت کرد و با نمره بسیار عالی قبول شد .از آنجا که مدارک تحصیلی ایشان دیپلم بود می بایست در دوره ابتدایی تدریس می داد اما وقتی مسئولین اداره آموزش و پرورش به اطلاعات و معلو مات فراوان او پی بردند تدریس دروس قرآن و بینش اسلامی دبیرستان فارابی« زهک» را به وی واگذار کردند .در همان سال عضو پایگاه بسیج شهید« صدو قی»در« جزینگ»شد و پس از چند ماه به سمت فرمانده پایگاه مقاومت انتخاب گردید .در سال 1361 برگه ی اعزام به جبهه را تکمیل نمود و جهت اعزام از آموزش و پرورش به سپاه زابل مراجعه کرد .اما چون فرمانده پایگاه مقاومت بود از اعزام وی جلو گیری به عمل آمد .این مسئله او را خیلی متاثر نمود و با لاخره با اصرار زیاد و راضی کردم مسئولین سپاه در روز عاشورای سال 1361 کفن پوش به همراه جمعی از دانش آموزان برای دیدن آموزش نظامی ،راهی کرمان شد .پس از اتمام دوره آموزش به منطقه جنگی اعزام شد و جمعی گردان امام حسن مجتبی (ع)گردید و پس از آن به پادگان دشت آزادگان جهت آموزش های نظامی بیشتر اعزام شد . او به عنوان معاون گردان امام حسن (ع) جهت انجام عملیات و الفجر مقدماتی همراه نیرو های گردان عازم منطقه عملیاتی بود که در میان راه عملیات متوقف و دستور بر گشت نیرو ها به مقرشان صادر شد . همه ناراحت شدند ولی میر حسن به نیرو ها اعلام نمود که :ما ادای تکلیف می کنیم و همه کارهایمان برای خداست .پس از آن به علت متوقف شدن عملیات مدتی را در منطقه ماند .در تاریخ 19/12/1361 پس از باز گشت به زابل مجددا فعالیت خود را در پایگاه مقاومت بسیج «شهید صدوقی» آغاز کرد .در مدت حضور در روستا اغلب او قات به عنوان امام جماعت ،این فریضه الهی را اقامه می نمود و حتی در اعیاد فطر و قربان نیز اغلب خود پیش نماز روستاییان می شد . در سال 1362 برای طی دوره تکمیلی مربیگری در رشته ورزشی تکواندو و از طریق سپاه پاسداران به« تبریز» اعزام شد و پس از اتمام دوره و در یافت گواهی قبولی به زابل بر گشت .در همان سال علاوه بر تدریس به مشکلات و گرفتاریهای مردم نیز رسیدگی می کرد .شهادت همسر خواهرش، «بهمن خسروی» نیز مسئولیت وی را سنگین تر کرد و از آن پس رسیدگی به مشکلات خواهر و فرزند او« قائم» نیز بر عهده وی گذارده شد .در ابتدای سال 1363 به اتفاق جمعی از همکاران و دانش آموزان برای بار دوم عازم جبهه شد و در تاریخ 13/3/1363 از جبهه بر گشت .میر حسن به خانواده های شهدا علاقه وافری داشت. همواره به سراغ آنها می رفت و از آنها دلجویی می کرد .در سال 1364 در آزمون ورودی دانشگاه شرکت نمود و با رتبه عالی در رشته ادبیات دانشگاه« تهران» پذیرفته شد .این موفقیت ،فصل نوینی در زمینه کسب علم بر روی وی باز کرد .برای او کسب علم وسیله ای بود برای رسیدن به کمالات والای انسانی و وصال معشوق ازلی .در آذر ماه سال 1364 در حالی که مشغول تحصیل بود برای بار سوم عازم جبهه شد پس از گذراندن دوره های تخریب جهت آموزش عملیات آبی خاکی به یگان دریایی منتقل شد و در آنجا کار با بی سیم را فرا گرفت .در تاریخ 12/11/ 1364 پس از تسویه حساب برای ادامه تحصیل به دانشگا ه تهران باز گشت .ولی از آنجا که دل کندن از جبهه برایش سخت بود به محض اینکه خبر حمله ایران در منطقه« فاو» را شنید، درس و دانشگاه را رها نمود و در 21 بهمن ماه 1364 راهی« اهواز» شد و از آنجا به طرف« فاو» حرکت کرد و تا پایان عملیات و دفع کامل ضد حمله های دشمن در آنجا ماند .در تاریخ 9/ 9/ 1365 برای چهارمین مرتبه عازم جبهه شد و فرماندهی گردان409 مالک اشتر را بر عهده گرفت و برای انجام عملیات و باز پس گیری شهر فاو به آنجا حرکت کرد. چند روز از عملیات کربلای 5 گذشته بود که برادرش ،سر دار حاج« قاسم میر حسینی»قائم مقام فرماندهی لشگر41ثارالله، به شهادت رسید .میر حسن برای شرکت در مراسم خاکسپاری آن شهید بزرگوار عازم« زابل» گردید .هنوز مراسم بزرگداشت چهلمین روز شهادت حاج« قاسم» فرا نرسیده بود که مجددابه جبهه مراجعت نمود و در ادامه عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه ،منتظر عملیات ماند اما عملیات انجام نشد واو با اندوه فراوان در تاریخ 15/ 2/ 1366 به همراه سایر همرزمان به «زابل» باز گشت . در مهر ماه 1366 جهت ادامه تحصیل که هر سال به دلیلی آن را رها کرده بود ،به« تهران« رفت و در آنجا علاو بر دروس دانشگاه در کلاس های خوشنویسی ،زبان انگلیسی و تکواندو شرکت نمود . میر حسن در بین اساتید و دانشجویان از احترام خاصی بر خوردار بود به دلیل آگاهی و کسب تخصص با لا در رشته تکواندو ،ابلاغ تدریس ورزش در دبیرستان شهدای انقلاب را در یافت کرد . در آستانه انتخابات سومین دوره مجلس شورای اسلامی ،بعضی از دوستان به وی تو صیه نمودند تا نامزدنمایندگی در مجلس شورای اسلا می شود .اما او قبول نکرد .پس از انتخابات ، همزمان باحمله عراق در منطقه« فاو» در جبهه حضور یافت . دشمن پس از مدتی دشمن دست به عملیات وسیعی درمنطقه« شلمچه» زد .گردان« میر حسن» که در سنگر های کمین بود با دشمن در گیر شد و راه پیشرفت آنها را سد نمود ،اما دشمن یکی از محورهای دیگر خط را شکسته و از پشت سر ،راه گردان 409 را بسته و میر حسن و یارانش همانند یاران ابا عبد الله الحسین (ع) در محاصره کامل دشمن بعثی افتادند .آذوقه و مهماتشان تمام شده بود و حتی آب برای خوردن نداشتند .نیرو های گردان دور «میر حسن» حلقه زدند،او به آنها گفت :مقاومت کنید، شاید برایمان کمک برسد .ساعت 12 ظهر در صحرای سوزان ،مردانه مقاومت کردند و جمع کثیری شهید شدند .نا چار فریاد زد :اگر می توانید عقب نشینی کنید و به طرف نیروهای خودی بروید ،در غیر این صورت عاشقانه بمیرید که مرگ سرخ از اسارت بهتر است .سر انجام پس از مقاومت جانانه به آرزوی دیرینه اش شهادت که در هر دعایی آن را آرزوی می کرد رسید و همه ما را به انتظار گذاشت .در ابتدا تصور بر این بود که «میر حسن» اسیر شده از این رو ایشان را مفقود الاثر اعلام کرده بودند تا اینکه سر انجام در تابستان 1374 پیکر مطهر شهید بر فراز دستهای همرزمان و دوستانش تشییع گردید و در آرامگاه ابدیش به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده تیپ سلمان(ره) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «عباس ردانی پور» در سال 1341 و در خانواده ای با وضعیت معیشتی متوسط در روستای «ردان کراج »در پنج کیلو متری شهر« اصفهان» به دنیا آمد ،او فرزند پنجم از خانواده ای یازده نفره بود و در دامان مادری پر مهر و گرانمایه و زیر سایه پدری غیور و سر افراز و کشاورز با دستانی پینه بسته از کار ،نشو و نما کرد تا شایسته آن چنان حیات ابدی و جاودانی گردد . دوران کودکی را به همراه دوستانی چون شهید «حجت الله صادقیان» گذرانید .از همان کودکی فعال ،شجاع و علاقمند به علم بود و از هیچ کمکی به والدینش دریغ نمی کرد .متانت ،درست کاری و خوش اخلاقی وی در این دوران همه را پروانه وار مجذوب می نمود . به فعالیت های مذهبی علاقمند بود ،در مجالس مذهبی شرکت فعال داشت و در او قات فراغت با قرآن مانوس و دارای روحیه ایثار گری بود .به طوری که حقوق ،لباس های تازه و حتی غذای روزانه اش را به نیازمندان می بخشید ،نو جوانی مومن و اجتماعی و معاشرتی بود و در عین حال از آرامش خاصی نیز بر خوردار بود . اوبا تمام شور و علاقه ای که به تحصیل داشت، به علت برخی مشکلات ،محل تحصیل خود را نا مناسب دید و تحصیل در کلاس چهارم دبستان را رها کرد . از زمانی که او شش سال داشت و به مدرسه می رفت مسجد را و نماز جماعت را ترجیح می داد و عاشق نماز بود چرا که می گفت :«مادرم این راه را به من نشان داده است» .زمانی که کلاس دوم بود در درس های دینی پیشرفت کرده بود تا حدی که زیارت عاشورا می خواند .آن بزرگوار هر چه بزرگتر شد خوش اخلاق تر و مهربانتر می شد . خواسته های مادرش را انجام می داد و در کار کشاورزی به پدر کمک می کرد .روزی به خانه آمد و کتاب مفاتیح را به مادرش نشان داد و گفت :«این کتاب را جایزه گرفتم .» شانزده سال داشت که انقلاب اسلامی ایران به رهبری و امامت روح خدا به پیروزی رسید .اوکه قبل از انقلاب یا مشغول کار وکمک به خانواده اش بود یا بر علیه ظلم وستم حکومت ستم شاهی مبارزه میکرد ،بعد از انقلاب و در« سراوان » در کنار مبارزات توانست تحصیلات دوره راهنمایی را به پایان برساند . در سن هفده سالگی به همراه صمیمی ترین دوست خویش که دوستی شان در جوار رحمت حق ابدی شد، به« سراوان» رفت و چهل روز پس از عزیمت توسط نامه خانواده خود را از ثبت قدم در عقیده و راهش مطلع نمود .در سال 1359 و با فرمان امام وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در جبهه های نبرد حق علیه باطل شرکت فعال داشت . در سال 1360 و در ماه مبارک رمضان با دختری نجیب و مومنه میثاق ازدواج بست و در همان زمان خبرشهادت برادر را در یافت کرد .یک ماه بعد از ازدواج به جبهه رفت . در سال 1362 خبر میلاد دختران دو قلویش ،او را بسیار شادمان نمود .در زندگی مشترک همسر گرامیش ،در تمامی سختی ها در کنار شهید باقی ماند و حاصل این زندگی مشترک چهار فرزند دختر به نامهای لیلا ، سهیلا ،مرضیه و راضیه که در هنگام شهادت پدر به ترتیب 13 سال (دو قلو هایش )11و 8 سال سن داشتند.ا و فرزندان را به خواندن قرآن و حرکت در مسیر اسلام و خوب درس خواندن توصیه می کرد ،تا به اهداف عالی خود در زندگی برسند . آرام و متین به خانه می آمد و خانواده اش را نوید سفر می داد و بدین ترتیب بار ها و بارها به همراه خانواده اش به مرقد امام(ره)رفت وهمیشه پس از مراجعت از سفر یا جبهه به دیدار اقوام رفته و صله رحم به جای می آورد و به همین دلیل نزد فامیل از احترام خاصی بر خوردار بود . از آن زمان که شهید ردانی پور در اوج جوانی بود ،صدای ضبط شده امام خمینی (قدس الله سره )را شبانه گوش می داد و جرقه های شادی در چشمانش برق می زد و مادر عباس سجاده خود را پهن می کرد و به این که خداوند چنین پسری به او بخشیده سجده شکر به جا می می آورد .سخنرانی ضد رژیم آن بزرگوار در مدرسه با آن سن کم و تعقیب ساواک و یورش به خانه او حاکی از احساس رسالتی بس عظیم درآن بر هه از زمان بود . در سال 1362 برای خدمت به اسلام به «لبنان »رفت و چهار ماه و نیم در آنجا بود ،سپس به ایران مراجعت نمود .یک سال و نیم از تولد «لیلاو سهیل»ا می گذشت که همراه خانواده به« سراوان» رفت و مدت هفت سال از آنجا در رفت و آمد به جبهه بود . در طول این چند سال نوید تولد دو دختر دیگر به نام های« مرضیه و راضیه» در سال های 1364 و 1367 وی را شادمان کرد . حدیث اشتیاق عشق وی در صحنه جنگ و عملیات ،شجاعت وروح جسورانه اش و آمیخته با لبخند و شوخ طبعی یود . همیشه لبخند بر لب داشت؛ حتی در ناحیه «رود ماهی» در منطقه جنوبی «نصرت آباد» که زمینی وحشتناک و ارتفاعاتی هراس انگیز دارد ،این خصلت پسندیده را فراموش نمی کرد .شهید« ردانی پور» تمام هم و غمش در زمان جنگ ،مبارزه و دفاع مقدس و پس از آن رفع محرومیت از سیستان و بلو چستان بود . آن بزرگوار درتمام مسائل با همگان بسیار متفکرانه و متواضعانه رفتار می کرد . در هر شرایط و موقعیتی با شنیدن الله اکبر اذان ،آماده نماز می شد . یکی از ویژه گی های شهید «ردانی پور» تحرک و توان بسیار بالای ایشان در امور اجرایی بود به طوری که خستگی و ضعف برای ایشان معنا نداشت .درسال های 1366 – 1368 داوطلبانه و سر حال و با نشاط در میدان حاضر بود و به همین علت در هر لحظه و در هر گوشه از« سیستان و بلو چستان» عملیات سنگینی در پیش بود ،تیز و چابک در کوتاه ترین زمان با گروه مجهز و توانمند رزمندگان متشکل از نیروهای سپاه و عشایر ،خود را به صحنه می رساند. او خطر ناک ترین و خاص ترین محور های عملیات را عهده دار بود .بی محابا و شجاعانه بر قلب ضد انقلاب و دشمنان اسلام یورش می برد .درسخت ترین شرایط با رفتار ویژه خودش روحیه یگان را تغییر می داد ،عشایر منطقه به خصوص عشایر مسلح سپاه، علاقه خاصی به وی داشتند . این شهید بزرگوار پس از حماسه آفرینی های بی شمار در عملیات «کربلای پنج» به درجه رفیع شهادت نائل گشت . شهید ردانی پور رسالتش تنها محدود به منطقه« بلوچستان» نبود، ایشان علیرغم مسئولیت هایی که داشتند ،جایگاهش در جبهه محفوظ بود. یعنی به محض اطلاع از شروع عملیات خود را به جبهه می رساند. این بزرگوار متعلق به منطقه« اصفهان» یا «کاشان» یا شهر های دیگر نبود، روح این عزیز هنوز هم در قلوب مردم منطقه «سیستان و بلو چستان » می تپد .به راستی که محبت و این شور و عشقی که در منطقه« سیستان و بلوچستان» حاکم است از برکت خون این عزیزان شهید است و به پاس زحمات آن عزیزان مقبره یادگاری در منطقه توسط برادران درست شده که در محرم و صفر و موا قع عزاداری و غروب پنج شنبه و جمعه ها مردم حزب الله به مزار این عزیزان رفته و با ذکر صلوات و فاتحه ،تسلی خاطر می یابند . شهید« ردانی پور» به« عشایر سیستان و بلو چستان» علاقه وافری داشت. بین آنها و سایر همکاران فرقی قائل نبود و همه عشایر را همچون برادر دوست می داشت .وی به بزرگان منطقه حتی کسانیکه در دور ترین منطقه سراوان خدمت می کردند ،چگونه جنگیدن را می آموخت .در طرح ریزی عملیات بهترین پیشنهاد ها را می داد .آری او شاگردی از شاگردان «علی بن ابی طالب» (ع)بود . استفاده از الگو ها و تدابیر ابتکاری او چاره گشای نیروهایش در عملیات صعب العبور بود ،مثلا: - بکار گیری ظروف برزنتی برای حمل آب و سیراب کردن نیروها در شرایط سخت و حساس . - استفاده از دبه برای حمل غذا و... همه شواهد واقعی برای اثبات این مدعاست . روح شوخ طبعی او آنقدر با لا بود که در عملیات آنجایی که نیرو ها از شدت کمبود آب ضعف کرده و دیگر رمق راه رفتن نداشتند آنها را روحیه داده و می خنداند و بدین ترتیب وضعیت و موفقیت عملیات را با روحیه بخشیدن به افراد تضمین می کرد . حرکت شهید« ردانی پور» به سمت« زاهدان» حرکت تازه و جرقه ای سرنوشت ساز در راه هدفی بس بزرگ بود . بوسه بر پیشانی او توسط سردار « محسن رضایی»(فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) حکایت از فداکاری و شجاعت اوست .دلیری او در به دام انداختن جانیان خانه بر انداز و دستگیری قاچاقچیان و گرفتن مواد مخدر و اسلحه همه نمونه هایی از حماسه های اوست . در مسیری دیگر آنهم در جبهه چنان بی باکانه و دلاورانه می جنگید که همرزمش حاج آقا زاهد می گوید :اگر بگویم به اندازه موهای سرش از عراقی ها به هلاکت رساند شاید باور نکنید . یک ماه بعد از ازدواج به جبهه رفت و هر پنجاه روز به مدت پنج تا ده روز به خانه می آمد. .پس از تولد دو قلو هایش حدود نه ماه در جبهه ماند. وقتی به خانه بر گشت بچه های دو قلو یش نه ماهه بودند .مدت نه سال و هشت ماه در جبهه ماند و اولین ترکش وارده به وی در اهواز بود .دلاوری وی در« فاو» به حدی بود که پس از اتمام عملیات و پس از 24 ساعت که عقب آمد تنها و تنها یک نفر شهید داده بود . سر دار« محسن رضایی» به نشانه قدر دانی از دلاوری های چنین شخصیتی بر پیشانی وی بوسه زد و از آن تاریخ به عنوان فرمانده تیپ سلمان انتخاب شد . حافظ می فرماید : روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست که بر طرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو در یک عملیات بزرگ که در منطقه «حصاریه» انجام می شد ،آن زمانی که نیروها از کمبود غذا ،گرمی هوا و و ابری بودن آسمان رنج می بردند به آنها دلداری می داد .بله ،گفته هایش و جملاتش اینگونه بود :«شکست مقدمه ای است برای پیروزی های بعدی ،شما پیرو مکتب سرخ شهادت و «حسین بن علی (ع)» هستید .او چشم به شما دوخته و منتظر است .رهبر عزیزمان منتظر است. پس دست به دست هم بدهیم و دشمن زبون را به خاک ذلت و خواری بنشانیم .از ایثار و فداکاری های نو جوان سیزده ساله و دلاوریهای فرماندهان خوبمان چون شهید« معمار» و« جندقیان» سر مشق بگیرید.» بدین ترتیب سر بازان فداکار لشکر اسلام برای ساعت های طو لانی جنگیدند و از جان گذشتگی ها کردند و به شهادت رسیدند و عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتند ،آری !آن عملیات ،عملیات حلبچه بود . شهید «ردانی پور» که در این عملیات خبر شهادت بهترین یاران و سرداران را می شنید، در حالیکه قطرات اشک همچون مروارید های غلطان بر گونه هایش جاری می شد با روحیه ای قوی و مصمم و بدون اینکه خود را ببازد به انجام امور می پرداخت .بعد از عملیات والفجر 10در حلبچه، خبر فعالیت های گروهی از منافقان را در منطقه« سراوان» شنید .او که هنوز خستگی عملیات را به طور کامل از تن دورنکرده بود با سازماندهی گروهی متشکل از سه خود رو ،نیرو ، تجهیزات سبک ،لوازم فیلم برداری و شناسایی را برای شناسایی وسرکوب اشراردرمنطقه مرزی« رو تک وسک سوخته» از توابع بخش« جالق»در سراوان آماده کرد و عازم آنجا شد .یکی از همرزمانش در مورد شجاعت او می گوید : در تمام عملیات شرکت کرده و در یک عملیات گسترده هنگام در گیری به ارتفاعات رفتیم .ایشان زود تر از همه ما حتی زود تر از عشایر نوک قله بود .وقتی مستقر شدیم از هر طرف تیر اندازی بود ما با چند سر باز عشایر سنگر گرفتیم .شهید ردانی پور انگار نه انگار که تیر به طرفش می آمد. هر چه می گفتیم بنشین توجهی نداشت . من اولین باری بود که در این در گیری ها شرکت می کردم و سنگر گرفته بودم و جرات بلند شدن را نداشتم ولی ایشان با شهامت و فداکاری وصف ناپذیری ،در حالی که گلوله ها از راست و چپ می گذشت بی باکانه مشغول بود و می گفت :ما دیگر ضد گلوله شده ایم . او در خاطره ای دیگر می گوید : «حدود چهل یا پنجاه روز قرار بود مرز ایران و پاکستان باشیم و تیر ماه بود و هوا خیلی گرم ،به طوری که از گرمای هوا لخت شده بودیم و ایشان اصلا از هوای گرم ناراحت نبود .آنجاپشه های زیادی داشت و از وجود مارهای خطر ناک هم خالی نبود .پشه ها شب ها ما را خیلی اذیت می کردند و اصلا امکان خواب برایمان نگذاشته بودند ولی باز هم شهید ردانی پور اظهار ناراحتی نمی کرد .» وقتی در حین گشت ،مردم او را با ماشین سپاه می دیدند ،با همان لهجه خاص خود می گفتند :او عباس یله «پهلوان عباس »است . با اصرار فراوان برایش آب و چای می آوردند .وی در این منطقه به زبان بلو چی نیز مسلط بود و توانست چند تن از سران اشرار را که موجب رعب و وحشت شده بودند به مردم و نظام معرفی کند .سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه ،بعد از آنکه نیروهای اسلام از« گردان 405 لشکر41 ثار الله» در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و دشمن بعثی از هر طرف حمله می کرد و سلاح ها و مهمات مختلف را علیه رزمندگان اسلام به کار می گرفت ،وقتی خبر شهادت همرزم مبارزش شهید« هیبت الله» را به او دادند ،آن چنان می جنگید که دشمن فرصت جوابگویی را نداشت و شهید« محمدی» که در کنارش بود فقط به او مهمات می رساند. آنقدر مقاومت کرد تا نیرو های خودی و کمکی به یاری او آمدند و با لطف خداوند بچه ها پیروز شدند . چنین نمونه هایی برگ زرینی در تاریخ اسلام است .لهجه شیرین و رشادت های کم نظیرش به قدری دلچسب و زیبا بود که روح انسان را محظوظ و در عین حال متاثر می کرد و به روح پر فتوح چنین ایثار گرانی درود و آفرین می فرستد . رادمردی که نه شرایط محیطی ،نه شرایط اقلیمی و نه احساسات و...و نه هیچ چیز دیگر او را از هدفش دور نمی کرد و از شجاعتش نکاست . شهدا را نام و نشانی است در نزد حق که این نام و نشان را حق می داند و بس ،خدا را شکر می گوییم که مصداق حقیقی« ان الله اشتری...» را در کنار ما قرار داد و خوبان امت رسول الله (ص)را گلچین کرد زیرا هر آن کس که گلچین است و خاطرش به غنچه های بو ستان علا قمند ،چاره ندارد مگر آن که نیش های جان گزای خار را به قلب لطیف خود بپذیرد تا از لطافت و جمال گل کام بر گیرد .پس بر خود می بالیم که این گل های پر پر در با لاترین درجه نفسانی با ما وداع کردند وندای حق را لبیک گفتند .شهیدان غیرتمندانی بودند که در خانه دل را به روی غیر دوست و بیگانگان بستند . شهیدان مردانه جنگیدند و خم به ابرو نیاوردند .آن زیرکان مومن شجاعانه قد علم کردند و با تیر نگاهشان لرزه بر جان عدو انداختند و نه تنها تسلیم نشدند بلکه در راه خدا شربت گوارای شهادت را نوشیدند و کوله بار بسته و ره توشه بر داشتند و به دیار دوست سفر کردند . آنها نیز در یافته بودند که بی عشق ،جهان ،بی لذت و پوچ است .کانون زندگی از فروغ آن عشق ،گرم و روشن است و فشار طاقت فرسای حوادث با نوازش آن مطبوع و آسان . شهیدان عاشق ،عشق را محور زندگانی و شیرازه کتاب امید و آرزو تعبیر کردند .آری شهید ردانی پور یکی از شهدای دلیر سیستان و بلو چستان بود . او خورشید پر تشعشع و بی مدعا ،عاقبت ،چون خورشید بر چهره مرگ سرخ لبخند زد ،در عملیات فاطمه الزهرا (س) در سال 1371 در گرما و سکوت طاقت فرسا، خبر اجتماع اشرار در کوههای اطراف منطقه سراوان شهید« ردانی پور» را آماده نبردی دیگر کرد . او که در جلسه فرماندهی مامور گرفتن استحکامات اصلی دشمن بود ،در طلوع صبح و با تلا لوءخورشید و با صدای الله اکبر و انفجارصدای مسلسلها سکوت کوهستان را شکست و دشمن را کاملا غافلگیر کرد. سنگر های اشرار یکی پس از دیگری فتح و مواضع آن را در هم شکسته می شد .شهید ردانی پور که مثل گذشته دلاوری هایش بی نظیر بود با« آرپی جی» وهمراه یکی از برادران، خود را به دماغه کوه رساند و از پشت ضربه مهلکی به دشمن وارد کرد ولی متاسفانه دشمن فرصت طلب با پیدا کردن موقعیت آن بزرگوار او را نشانه گرفته و چشم معصومش را شکافت و خون سرخش چهره زیبایش را گلگون کرد . بدینگونه عباس ردانی پور در حالیکه لبخندی بر لب ،درخشش برچهره و شتابی برای پیوستن به یار دل داشت ،ما را وداع کرد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی قوچانی : فرمانده تیپ یکم لشگر 14 امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در کودکی همراه پدر و مادرش از اراک به اصفهان آمد، شرایط معیشتی ایجاب می کرد که در محل های مختلفی زندگی کنند. از همان کودکی با کاستی ها و سختی ها انس گرفت و سازندگی او از همین د وران آغاز شد. از همان کودکی حالاتی کنجکاوانه داشت. بسیار جسور و چالاک و فعال بود. در دوران انقلاب با اینکه سن چندانی نداشت به اندازه توان خود در رویدادهای انقلاب شرکت و فعالیت کرد. هنوز در اوان جوانی بود که بعد از انقلاب، روستاهای سمیرم و بوئین میندشت را زیر پا گذاشت و در خدمت انقلاب به کمک محرومان و مستضعفان آنجا شتافت. با شروع درگیریهای کردستان با سن وکم و جثه کوچک به هر نحو ممکن خود را به آنجا رساند. در کردستان شاهد درگیری ها و خیانتهای مدعیان طرفداری از خلق یعنی دمکراتها و چپ گراها بود و در آنجا کم کم چهره خود را نشان داد. به محض شروع جنگ تحمیلی به اتفاق عده ای از دوستان؛ خود را به جبهه های خونبار جنوب رسانید و از آنجا بود که زندگی سراسر حماسه و شش سال فداکاری مستمر و ایثار گری او برای اسلام عزیز آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشت عملیات فرمانده کل قوا بود که در آن عملیات روح سلحشوری او تکوین یافت. فداکاری دوستان، شهادت همرزمانش، مبارزه و پایداری او را به راهی کشانید که نهایت آن لقااﷲ بود علی به مقامی از اخلاص و تقوا رسید، که سالکان و عارفان همواره آرزو می کرد ند، و چنان اسطوری ای شد که برای دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و برای دشمنان اسلام و منحرفان مایه وحشت. در حمله تاریخی فرمانده کل قوا شجاعانه جنگید و در حمله ثامن الائمه ,این فرمانده شجاع و رشید، خود را سراسر وقف اسلام کرد. در طول شش سال دفاع مقدس بیش از دوازده بار زخمی شد، پیکر او از زخمهای متعددی که دشمنان اسلام بر او وارد کرده بودند پر بود؛ صورتش بر اثر ترکش شکافی بر داشته بود که تا آخر جای آن بود و چهره شکاف بر داشته مالک اشتر را تداعی می کرد. پاهای او بارها در اثر تیر و ترکش، شکسته شد و هر بار قبل از حمله، خودش گچ پاهایش را می شکست و خود را به جبهه می رسانید. در اکثر حمله ها نقش حیاتی و حساس داشت و تا معاونت لشگر امام حسین (ع) پیش رفت. بسیار خاضع و ساده بود و در کمال صداقت و سادگی زندگی می کرد. با اینکه فرمانده ای رشید و کار ساز بود، بسیار گمنام و ناشناس بود و خود را خدمتگذار کوچک رزمندگان می دانست. سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب و غرب از او فرمانده ای ساخته بود، شجاع، صبور و رازدار، زاهد شب بود و شیر روز، بارها تا مرز شهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد، و پس از چندی ازدواج کرد. او به عنوان فرماندهی مدیر و لایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو، بعهده داشت، در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادت های فراران نشان داد و سر انجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن بیست و دو سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و پیکر عزیزیش در آتش خصم سوخت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان كميل، تیپ المهدی (عج)لشگر19فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه سردار رشيد اسلام، پاسدار شهيد« علي فقيه» در تاریخ 10/4/ 1338 در روستاي «لاور شرقي» پاي به عرصة وجود نهاد. اين شهيد، فرزند اول خانواده بود و پدرش به عشق مولاي متقيان علي(ع)، او را علي نام نهاد. علي، از كودكي داراي هوش سرشار و ضميري روشن بود و تحت تربيت مذهبي و اسلامي پدر و مادرش، اخلاق نيكوي انساني و اسلامي، اندك اندك در وجودش سرشته گرديد. در سن هفت سالگي راهي دبستان جنت (شهيد اسماعيلي) روستاي لاور شرقي گرديد و موفّق شد دوران ابتدايي را با موفّقيت كامل و بدون هيچ‌گونه مردودي يا تجديدي به اتمام برساند. پس از گذراندن تحصيلات ابتدايي، شهيد فقيه نتوانست به ادامة تحصيل بپردازد و ناگزير به ترك تحصيل شد. مادرش در اين باره مي‌گويد: «فرزندم در تمام سال‌هاي دوران تحصيل در مقطع ابتدايي از شاگردان ممتاز و برگزيده بود و آن‌چنان باهوش و با استعداد بود كه مي‌توانست حتي دو پايه را در يك سال تحصل نمايد. متأسفانه مدرسه راهنمايي در روستا وجود نداشت و تحصيل در شهر خورموج نيز با توجّه به وضع نامناسب معيشتي كه با آن مواجه بوديم، برايمان مقدور نبود. اما با همة مشكلات، از آن‌جايي‌كه علي بسيار علاقه‌مند به تحصيل و داراي هوش سرشار بود، تصميم گرفتيم به هر نحو، مخارج تحصيل او را در خورموج فراهم ساخته، جهت ادامة تحصيل، او را به اين شهر بفرستيم. اما علي كه از وضع نامناسب معيشتي ما به خوبي آگاه بود، عليرغم اشتياق شديد به تحصيل، حاضر به رفتن به خورموج و تحصيل در آنجا نشد و به ناچار ترك تحصيل كرد.» شهيد علي فقيه، پس از ترك تحصيل، مشغول به كار و تلاش جهت كمك به پدر در تأمين معيشت گرديد و در اين راستا به كارگري پرداخت و مدتي نيز به بندر عامري رفت و در آنجا كارگري نمود. او همچنين مدتي در پايگاه هوايي بوشهر كارگري كرد و حقوق روزانه‌اش در آنجا، 5 تومان بود. ايشان پس از رسيدن به سن قانوني جهت انجام خدمت سربازي به كرمان رفت اما به علت عدم احتياج دولت و عدم پذيرش در پادگان آموزشي اين شهر، طبق گواهي ادارة وظيفة عمومي ژاندارمري كل كشور از انجام خدمت نظام وظیفه معاف گرديد. شهيد فقيه پس از معافيت از خدمت، كماكان به كار و تلاش پرداخت تا اين‌كه با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و شروع جنگ تحميلي فصل جديدي در زندگي ايشان رقم خورد. اين شهيد بزرگوار پس از وقوع انقلاب، به تمام و كمال در خدمت نظام مقدّس اسلامي قرار گرفت و تمام وجود خود را صرف اشاعة ارزش‌هاي نوراني انقلاب بزرگ اسلامي نمود. او از اولين افراد روستاي لاور شرقي بود كه به عضويت بسيج در آمد و به عنوان يك بسيجي، پس از گذراندن آموزش جبهه در بيست و ششمين دورة آموزشي پادگان شهيد دستغيب كازرون، در مورّخة 29/7/1361 عازم جبهه‌هاي جنوب گرديد و به عنوان جانشين دسته همراه با شهيد ابراهيم زارعي، در عمليات پيروزمندانة محرم شركت نمود و پس از آن در مورّخة 3/10/1361 به منزل بازگشت. او پس از بازگشت از جبهه، به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و پس از آن مجدّداً در مورخة 29/1/1362 راهي جبهه‌هاي جنوب شد و پس از انجام مأموريت به عنوان فرمانده دسته، در مورّخة 3/4/1362 به خانه برگشت. پس از 26 روز مرخصي، براي سومين و آخرين بار در مورّخة 29/4/1362 راهي جبهه‌هاي غرب كشور گرديد و پس از آن‌كه در عمليات والفجر 4 شركت كرد.بعد از آن جهت آموزش مجدد، به پادگان شهید جلديان اعزام شد و در مورّخة 16/8/1362 از اين پادگان عازم طلائيه گرديد و در آن‌جا در تيپ المهدي (عج) گردان كميل، گروهان 1 و به عنوان فرماندة دستة 3 در عمليات خيبر شركت كرد. برادر شهيد مي‌گويد: «برادرم در عمليات خيبر در منطقة طلائيه در مورخه 12/12/1362 از ناحية كتف هدف اصابت تير دوشيكا قرار گرفت و شديداً مجروح شد. همرزمانش در آن بحبوحة نبرد، او را در يكي از سنگرها گذاشتند كه متأسفانه آن سنگر دچار آب گرفتگي شد و برادرم در اثر خونريزي شديد و عدم امكان انتقال به بيمارستان در همان‌جا به شهادت رسيد و پيكر پاك و مطهّرش به مدت يازده سال در آن‌جا باقي ماند تا اين‌كه به همّت گروه تفحص شهداء، اين پيكر پاك و مطهّر در مورّخة 11/7/1373 در حالي‌كه تقريباً سالم مانده بود، كشف و شناسايي گرديد و در مورّخة 2/8/1373 به زادگاهش انتقال داده شد و پس از تشييع باشكوه توسط جمعيت انبوه امت حزب ا... در گلزار شهداي روستاي لاور شرقي به خاك سپرده شد.» شهيد علي فقيه با اين‌كه درس نخوانده بود اما به مدد هوش سرشار و علاقة فراوانش به قرآن كريم توانسته بود اين كتاب نوراني الهي را ختم نمايد. انس او با قرآن كريم، هميشگي بود و هيچ‌گاه تلاوت آن را حتي در ايام حضور در جبهه و در شرايط سخت مناطق عملياتي ترك نكرد. او نماز خواندن و روزه گرفتن را در سنين كودكي و پيش از رسيدن به سن تكليف شرعي، آغاز كرد و بيشتر اوقات، نماز را در مسجد مي‌ خواند. اين شهيد بزرگوار از لحاظ اخلاق فردي، انساني بود بسيار مهربان، متواضع، راستگو و راست‌كردار و بسيار اهل معاشرت با مردم به طوري‌كه همة اهالي او را دوست داشتند همان‌طوري‌كه او نيز با تمام وجود، مردم را دوست مي‌داشت. او با همة شهداي روستا به ويژه شهيدان بزرگوار ابراهيم زارعي و حسين اسماعيلي دوست صميمي بود. در عمليات غرور آفرين محرم، او دوشادوش شهيد ابراهيم زارعي رشادت‌هاي كم نظيري را از خود نشان داد. هنگامي‌كه شهيد حسين اسماعيلي به علت مجروحيت در عمليات فتح المبين تا مدت‌ها نمي‌توانست روي پاي خود راه برود و به ناچار روي ويلچر مي‌نشست، شهيد علي فقيه بيشتر اوقات را همراه و كمك‌كار او بود و ويلچر او را جابجا مي‌كرد. شهيد فقيه با اين‌كه فقط تا پنجم ابتدايي درس خوانده بود، اما ميزان سواد و دانايي حقيقي‌اش بسيار فراتر از حد علمي اين مقطع بود. به گفتة مادرش، او نزديك به يكصد جلد كتاب خريده و آن‌ها را مطالعه كرده بود. اين شهيد بزرگوار به مطالعة كتب مذهبي و فكري علاقه بسياري داشت و در اين بين، آثار نويسندگان ارزنده‌اي همچون شهيد محراب آيه ا... دستغيب و استاد شهيد مطهري را بيشتر مطالعه مي‌كرد. به طور كلّي، عادت به مطالعه يكي از عادات اصلي زندگي او بود و تمايل شديدي به افزودن هر چه بيشتر و به‌روز كردن آگاهي‌هاي خود داشت. لذا هرگز خود را محدود به تحصيلات كلاسيك نكرد و با جِدّ و جُهدي مثال زدني، تا پايان عمر كوتاه اما پربركتش، آگاهي‌هاي فراواني را بر مجموعة دانستني‌هاي خود افزود. شهيد علي فقيه مدّاح اهل بيت بود. در ايام عزاي اهل بيت و به خصوص دهة اول محرم و دهة آخر ماه صفر، با ايجاد و سازماندهي دستجات سينه‌زني، مبادرت به نوحه خواني و مدّاحي مي‌نمود و به مراسم عزا، شور و گرمي خاصّي مي‌بخشيد. اين شهيد بزرگوار در جريان راهپيمايي‌هاي سال 1357 حضور بسيار پرشوري داشت. او در همين راستا به شهرهاي خورموج، كاكي و كنگان مي‌رفت و در هر چه بهتر برگزار كردن راهپيمايي‌هاي آنجا عليه رژيم ستمشاهي پهلوي، نقش قابل توجهي را ايفا مي‌كرد. ايشان پس از شروع جنگ تحميلي، در تبيين ماهيت حقيقي اين جنگ و ضرورت دفاع در برابر تجاوز ناجوانمردانة دشمن براي اهالي روستا تلاش زيادي نمود و در جمع آوري كمك‌هاي مردمي به رزمندگان اسلام، فعاليت چشمگيري را از خود به نمايش گذاشت. شهيد فقيه در كارهاي عامّ المنفعه نيز زحمات زيادي كشيد. او همراه با شهيد ابراهيم زارعي و ساير جوانان و اهالي روستا، در جريان آب‌رساني به روستاي لاور شرقي تلاش زيادي نمود و در همين راستا همراه با ساير دوستان خود، كلية كانال‌هاي مورد نياز جهت لوله‌گذاري و انتقال آب به همة نقاط روستا را حفر نمود و بدين‌گونه كاري عظيم و ارزنده را به عنوان حسنة جاريه و جاودان به انجام رسانيد. شهيد فقيه در جبهه‌ها همواره مشكل‌ترين مسؤوليت‌ها را پذيرا مي‌شد و در اين راه هراسي به دل راه نمي‌داد. بارها در محاصرة دشمن گرفتار آمد اما با رشادت و دلاورمرديِ مثال زدني خود، دشمن دون را به عقب راند و جلوه‌هايي از برتري قواي اسلام را به دشمن متجاوز تحميل كرد. يكي از هم‌رزمانش در اين باره مي‌گويد: «در سال 1361 به همراه شهيدان بزرگوار علي فقيه و ابراهيم زارعي به جبهه اعزام شديم و در عمليات محرّم شركت نموديم. صبح فرداي روز شروع عمليات، با تك سنگين دشمن در منطقة شرهاني عراق مواجه شديم. دشمن در جريان اين تك، ضربات شديدي را بر ما تحميل كرد و تعداد قابل توجّهي از اعضاي گردان ما را شهيد و زخمي نمود به طوري‌كه از اين گردان، تعداد اندكي باقي زنده ماندند. در آن شرايط سخت، همين چند نفر اندك باقيمانده كه در ميانمان شهيد علي فقيه و شهيد ابراهيم زارعي هم بودند، مقاومت شديد و سرسختانه‌اي را در برابر هجوم بي‌امان دشمن، به عمل آوردند. يادم مي‌آيد شهيد فقيه همراه با شهيد زارعي و سپس ساير هم‌رزمان، پوتين‌هاي خود را درآوردند و با پاي برهنه، به ادامة مقاومت پرداختند. آنچه كه برايم بسيار جالب و تحسين برانگيز بود اين بود كه شهيد فقيه با پاي برهنه، در حالي‌كه آرپي‌چي را بر دوش خود گرفته بود، نيروهاي دشمن را تعقيب مي‌كرد و تعداد قابل توجهي از تانك‌هاي آنها را با آرپي‌چي منهدم نمود. بالأخره پايمردي اين عزيزان سبب شد تا سربازان بعثي به مواضع قبلي بازگشته، بدين طريق خط مقدم جبهة خودي نيز به جلوتر برود.»

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

حجت الاسلام صادق گنجی : مسئول نمایندگی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در پاکستان زندگینامه چه کسی می داند غم در زندگی من چقدر سایه افکنده است. من 8 ساله بودم که پدرم در گذشت در جبهه جنگ جسد های به خاک افتاده را دیده ام ،فراق برادرم نادر نیز ،بخش دیگری است که با آن رو به رو شده ام .شاید به همین دلیل است که اوقات خالی برای من بسیار با اهمیت است ،لیکن هر از چند گاهی غمم عود می کند . زندگی ام توام با انقلاب ایران است .از 12 سالگی در مبارزات انقلابی شرکت کرده ام ،در دوران شاه دستگیر شده ام ولی به دلیل سن کم مجازاتم نکردند ،پس از انقلاب کارهای مختلفی برای خدمت به مردم انجام داده ام ،زیرا پس ازانقلاب توجه ها به مردم معطوف بود . صادق گنجی شهید صادق گنجی در سپیده دم روز 6 اردیبهشت ماه سال 1342 در یک خانواده مذهبی در شهر فسا دیده به جهان گشود .خانواده ایشان به علت ماموریت پدرش که فردی ارتشی بود از برازجان به فسا رفته بودند .پس ازاو ،دو برادرو سه خواهر نیز به جمع خانواده پیوستند .هشت سال گذشت که ناگهان طوفان سهمگینی مسیر زندگیش را به کلی عوض کرد و از نعمت وجود پدر محروم گشت .صادق در دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان دانش آموز ممتازی بود.او پانزده ساله بود که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید .وی که حیطه فعالیتهایش را در خور روح تعالی طلب خود می دید ،پس از اتمام دوران دبیرستان راهی تهران شد و به جرگه طلاب علوم دینی پیوست .به همین منظور در مدرسه عالی شهید مطهری ثبت نام نمود و با امتیازی عالی قبول شد . از آن پس به طور شبانه روزی در مدرسه مشغول تحصیل و تهذیب نفس بود . در سال 1359 با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان مبلغ به جبهه ها اعزام شد و به صورت غیر مستمر به مدت بیست ماه در جبهه های مختلف حضور یافت .سال 1363 بود و صادق بیست و یک بهار از عمرش می گذشت که ازدواج کرد و وارد مرحله جدیدی از زندگی شد . او مدتی به عنوان رئیس گزینش کشتیرانی جمهوری اسلامی ایران خدمت نمود و سپس مسئولیت بازرسی اداره عقیدتی سیاسی رادر نیروی دریایی سپاه پاسداران به عهده گرفت.ا و مدت کمی نیز در اداره مبارزه با منکرات تهران فعالیت داشت . این دانشمند جوان به سبب دید سیاسی قوی و معلومات و اطلاعات گسترده ای که داشت مورد توجه مسئولین وزارت ارشاد قرار گرفته ،چند ماهی در آنجا مشغول خدمت بود تا شایستگی اش برای کار در خارج از کشور برای همه روشن شد . او در سال 1365 در روز نهم تیر ماه ،همراه خانواده اش عازم کشور پاکستان شد تا در شهر لاهور ،مسئولیت نمایندگی فرهنگی جمهوری اسلامی ایران را به عهده گیرد در آن زمان 24 سال داشت. او با توجه به هوش و ذکاوت سر شار و قلبی مطمئن برای خدمت به مسلمین و بیدار سازی آنها در زمانی کمتر از دو ماه پس از اقامت در لاهور ،زبان اردو را که زبان رایج پاکستان و هندوستان است به خوبی فرا گرفت و از این طریق توانست ارتبات قوی با کلیه احزاب و گروهها و همه افراد سر شناس حکومتی و نمایندگان مجلس و حتی مردم کوچه و بازار بر قرار کند. در سال 1368و 1367 به عنوان نماینده ایران برای شرکت در سمینار ائمه اطهار(ع) که در هندوستان و در شهر دهلی نو بر گزار شد ،شرکت نمود و پیام اسلام و انقلاب اسلامی رابه همه رسانید و باعث افتخار ایران شد . مردم پاکستان که فکر فراق محبوب ،دلهایشان را می لرزاند ،از هر گروهی که بودند ،سعی داشتند برای مراسم تودیع ،میزبان او باشند اما فرصت کم و عاشقان بسیار قرار بر این شد که برنامه طوری تنظیم شود که از هر قشری ،گروهی با هم یک بر نامه داشته باشند که در مجموع 55 مراسم تودیع در نظر گرفته شد این جلسات از طرف رئیس مجلس ،وزرای اعلای ایالات پنجاب ،وزیر کار ،نمایندگان مجلس و اساتید دانشگاههای لاهور منعقد گردید. صادق 28 ساله ،در 54 مراسم شرکت و سخنرانی کرد .او در صحبتهایش از هجر و فراق لاهور سخن ها گفت . چهار شنبه 28/9/1369 بود و آخرین مراسم تودیع که از طرف ادبا ،نویسندگان ،شعرا و خبر نگاران در هتل اینتر نشنال لاهور بر گزار شده بود . این شهید عزیز به منظور شرکت در جلسه در ساعت 45 ،7 دقیقه جلو درب هتل می رسد و به محض پیاده شدن از ماشین ،مورد هجوم وحشیانه چند تن از ایادی استکبار جهانی ووها بیون ملحد قرار می گیرد و با رگبار دشمن به خون می غلطد و خون پاک مطهرش ،زمین لاهور را برای همیشه رنگین می کند

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد انگالی : فرمانده واحد آموزش نظامی ناوتیپ13امیر المومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه در 15 شهریور ماه سا ل 1344 در روستای «کره بند » از توابع شهرستان بوشهر متولد شد و تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای کره بند با موفقیت به پایان رساند .در جریان پیروزی انقلاب اسلامی اواز فعالان این نهضت بودودر راهپیمایی ها شرکت فعال داشت . در سال 1361 در حالی که دانش آموز اول دبیرستان بود ،درس و مدرسه را رها کرد و عاشقانه آماده ی عزیمت به میدان نبرد شد . وی پس ازگذراندن آموزشهای لازم در شهرستان کازرون ،به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و در عملیات محرم در منطقه شرهانی حماسه آفرینی کرد و تا پای نثار جان نیز پیش رفت .او همچنین در عملیات والفجر 1 به همراه دیگر بسیجیان شرکت داشت و پس از انهدام نیروهای دشمن و تصرف بخشی از نوار مرزی ،توانست در پیروزی نیروهای خودی بر دشمن نقش مهمی ایفا کند . احمد در تاریخ 1/ 5/ 1362 پس از گذراندن دوره آموزش پاسداری ،به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از سه ماه آموزش به کردستان اعزام شد و مدت 6 ماه در سقز و کامیاران خدمت کرد . پس حضوردر کردستان دوباره عزم جبهه های جنوب نمودو به مدت 8 ماه در واحد اطلاعات و عملیات ناو تیپ امیر المومنین (ع) به جها د در راه خدا و اسلام پرداخت.در باز گشت از جبهه بنا به تشخیص مسئولین و با توجه به صلاحیت های موجود در او ،به عنوان فرمانده پایگاه مقاومت شهید دستغیب کره بند انتخاب شد و 6 ماه تمام ،خالصانه در خدمت بسیج و بسیجیان خدمت کرد . علاقه سرشار او به فرا گیری فنون و آموزشهای نظامی ،در کنار مسائل عقیدتی و معنوی موجب شد تا با گذراندن آموزشهای دریایی در بوشهر به ناو تیپ امیر المومنین (ع) مراجعت کند و به دنبال آن برای آموزش تربیت مربی فرماندهی دسته به تهران اعزام می شود .او پس از 4 ماه آموزش ،به ناو تیپ امیرالمومنین(ع) باز گشت و مدت 5 سال و نیم در واحد آموزش رزمندگان اسلام برای مبارزه با دشمن پرداخت . شهید احمد انگالی علاو بر آموزش دادن به نیروها ،خود نیز از شرکت در صحنه های کارزار غافل نشد و در عملیات بزرگ والفجر 8 به عنوان فرمانده ی گروهانی از گردان حضرت زینب (س) ،در فتح عظیم منطقه ی فاو حماسه آفرید و ضمن وارد کردن صدمات فراوان به دشمن ،از ناحیه گوش مصدوم شد . وی در تابستان سال 1365 در عملیات کربلای 3 در منطقه خور عبدوالله و دریای خروشان خلیج فارس ،همراه با دیگر دلیر مردان میهن به جنگ با ناوچه های جنگی دشمن پرداخت و رشادتهای چشمگیری از خود نشان داد .او در سال 1366 در حالی که مسئول آموزش عمومی و معاون واحد آموزش نظامی تیپ بود ،به عنوان فرمانده ی گروهانی از گردان ذوالفقار در عملیات کربلای 4 نیز شرکت کرد و تا آخرین لحظه ،مردانه با دشمنان مبارزه کرد . هنوز خستگی عملیات کربلای 4 از تن احمد بیرون نرفته بود که مجددا به عنوان فرمانده ی گروهانی از گردان ذوالفقار در عملیات کربلای 5 – در منطقه شلمچه – معرفی شد و در نبردی جانانه ،خسارت بسیار سنگینی به مزدوران عراقی وارد نمود و خود نیز از ناحیه ی پا مجروح گردید. شهید انگالی در عملیات والفجر 10 در غرب کشور نیز حضور یافت و در مانور آمادگی عملیات کوهستانی ،فرماندهی یکی از ارتفاعات را بر عهده گرفت .درست در همین زمان بود که عراقی ها به طورگسترده به فاو و سپس به جزیره مجنون حمله کردند و به همین خاطر هم شهید انگالی به همراه جمعی از فرماندهان و رزمندگان تیپ ،بلا فاصله به جبهه های جنوب باز گشت و در نبر د با دشمن بعثی ،حماسه آفرینی کرد . پس از پذیرش قطعنامه 598 از سوی ایران ،نیروهای عراق حملات گسترده ای را برای تصرف مناطقی از کشور عزیزمان انجام دادند .در این هنگام ،شهید انگالی به عنوان فرمانده گردان برای عقب راندن دشمن ،در جاده اهواز – خرمشهر با دشمن در گیر شد و در پیروزی سپاهیان اسلام نقش به سزایی ایفا کرد . پس از برقراری آتش بس میان دو کشور ایران و عراق ،وی کماکان به حضور خود در جبهه به عنوان فرمانده آموزش نظامی تیپ و فرماندهی پادگان آموزشی الغدیر ادامه داد و در اواخر سال 1369 بود که از پادگان الغدیر در جنوب و مقر تیپ حضرت امیر منتقل شد و در مسئولیت جدید نیز به پاسداری از کشور پرداخت .او همچنین در مانورهای مشترک نیروی دریایی سپاه و ارتش که به نام های پیروزی 1 در بندر عباس و سهند در منطقه رود حله انجام گرفت نیز همراه با فرماندهان تیپ حضور داشت و در مانور پیروزی 2 نیروی دریایی سپاه و ارتش در منطقه ی کبگان نیز به عنوان ارزیاب مانور خدمت نمود . احمد انگالی در تاریخ 5/ 4/ 1370 به دستور فرماندهی تیپ ،مامور انهدام مهمات از رده خارج شده ی تیپ گردید و در حین انجام وظیفه و بر اثر اشتعال ناگهانی مهمات ،مورد آتش سوزی شدید قرار گرفت .اگر چه او را سریعا به وسیله هواپیما به تهران اعزام کردند ،اما پس از 5 روز تلاش بی وقفه پزشکان معالج ،در ساعت 3 بامداد دهم تیر ماه سال 1370مصادف با عید غدیر خم ،عید ولایت ،به عهدش با امام وفا کرد و بعد از سالها مبارزه ،حماسه آفرینی و ایثار گری در صحنه های مختلف انقلاب به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد . پیکر مطهرش را در همان روز بوسیله هواپیما به بوشهر منتقل کردند و فردای آن روز او را از محل بسیج مرکزی بوشهر تا زادگاهش کره بند تشییع کرده و بنا به وصیت خودش در امامزاده جعفر ،در جوار دیگر شهیدان گلگون کفن به خام سپردند .شهید انگالی ،خانواده و تنها فرزندش زهرا را تنها گذاشت تا به لقای معبودش بشتابد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد اسدی : فرمانده واحد تخریب ناو تیپ 13امیر المومنین(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی روستای محروم و دور افتاده ی «گنخک »از توابع بخش «کاکی»در شهرستان «دشتی »به واسطه ی وجود و پرورش عالمان و اندیشمندان بزرگ و نام آوری که چون ستاره های درخشان بر تارک آسمان علم و ادب استان و حتی کشور می درخشند ،جایگاهی بس رفیع و پر قدرت منزلت دارد . در دهم تیر ماه سا ل 1334 برابر با بیست و سوم ماه رمضان که مصادف با شب قدر بود ،،در خانه ای گلی و محقر اما سر شار از صفا و صمیمیت غلامرضا ،فرزند پسرش متولد گردید .مادر بزرگ دوست داشت نام او را احمد بگذارند .پدر و مادر هم به واسطه ی عشق و محبتی که به پیامبر گرامی داشتند ،نام نیکوی احمد را بر وی گزیدند .تا عشق و محبت احمدی در دل او جوانه زند و اخلاق و رفتار محمدی سر لوحه ی زندگی اش باشد . احمد کودکی را در دامان مادری مومن و با تقوا و پدری با ایمان و با فضیلت ،مردم دار و خوش اخلاق آغاز کرد . از کودکی تمام ناملایمات و فراز و فرود زندگی را با جان و دل چشید و تحمل کرد . شخصیتش در میان کوره ای از مشکلات شکل گرفت و صیقل یافت .احمد در سنین کودکی بسیار کنجکاو بود و همیشه در مورد اهل بیت (ع) ائمه طاهرین (ع) و چکونگی به شهادت رسیدن آنها سوال می کرد .دوره ی ابتدایی را در زادگاهش با موفقیت سپری کرد. در سال 1356 همراه خانواده ترک دیار نمود و به شهر برازجان نقل مکان نمود و دوره راهنمایی را در این شهر آغاز کرد .احمد از استعداد و هوش خوبی بر خوردار بود ،به طوری که در تمام دوران تحصیل ،شاگردی موفق و بر حسن اخلاق شهره بود .در حین تحصیل هیچ گاه از شرکت در مراسم مذهبی غفلت نمی کرد وهمواره در کسب معارف و تقویت بنیه ی معنوی خود ،تلاش وافر داشت . مادر شهید در این خصوص می گوید :«سیزده سالش بود و انقلاب به اوج پیروزی خود می رسید .احمد نیز که سری پر شور داشت ،در کنار دوستان خود وارد فعالیتها و راهپیمایی های مردمی شد .وی در پاکسازی و تسخیر دژ برازجان با انقلابیون همکاری داشت .وقتی برای بر گرداندن احمد به آنجا رفتم به من گفت :مادر خواهش می کنم به خانه بر گرد ،من که از چیزی نمی ترسم ؛بعدا به خانه می آیم .آن شب حدود ساعت 11 شب به خانه بر گشت این اولین مشق عاشقی و دلدادگی احمد بود .» با فرمان تاریخی حضرت امام (ره) بسیج مستضعفین حیات طیبه خود را آغاز کرد و دلدادگان و عاشقان مکتب سرخ حسینی نام پر افتخار خود را در مدرسه عشق جاودانه کردند .احمد نیز در پایگاه مقاومت فتح المبین حضور یافت تا راه و رسم اخلاص و شجاعت و شهادت را در کنار سایر بچه های آسمان بیاموزد .طولی نکشید که ره صد ساله را یک شبه آموخت و خود به غمزه، مساله آموز هزار مدرسه شد.و این گونه نقطه ی پر گار عارفان عاشقی شد که بر بال ملائک سفر عشق را آغاز کردند . دل بی قرارش ،اولین بار در سال 1361 به تمنای خود رسید و احمد توانست از طریق بسیج جهت گذراندن آموزش نظامی راهی پادگان آموزشی کازرون شود. پس از پایان دوره بلافاصله راهی میدانهای خون و شرف شد و در عملیات غرور آفرین محرم شرکت نمود .دراین عملیات شایستگی ها و لیاقت های این سردار رشید اسلام نمایان شد ،به طوری که مورد توجه و تحسین همرزمان به ویژه فرماندهان ارشد خود قرار گرفت .شهید اسدی در سا ل 1362 بنا به عشق و علاقه ای که به خدمت در نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت و این که می خواست بهتر و بیشتر در خدمت انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی باشد ،به عضویت سپاه در آمد . مادر شهید در این باره می گوید :«وقتی در سپاه پذیرفته شد ،عده ای از دوستان به وی گفتند :تو که سنت کم است چطور توانستی قبول شوی ؟احمد به آنها جواب داد :مرا امام زمان قبول کرد .او هیچ وقت حقوقش را به خانه نمی آورد و برایمان نامه می نوشت و می گفت :اگر شهید شدم ناراحت نشوید زیرا دشمن شاد می شود .هر گاه از جبهه بر می گشت برای رفتن آرام و قرار نداشت می خواست مثل پرنده ای سبکبال پرواز کند وپیش هم جنسان خود که همه آسمانی و خلق و خوی بهشتی داشتند، بر گردد . آقای علی اسدی برادر شهید در این باره می گوید :«دقیقا یادم نیست احمد در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود و یا در عملیات دیگر ،دوستان وی به منزل ما آمدند و از حال او می پرسیدند .ما که از موضوع مجروح شدن احمد بی خبر بودیم ،نمی دانستیم به دوستانش چه بگوییم .فقط می گفتیم الحمد الله .این قضیه ذهن ما را مشغول کرده بود که چه اتفاقی برای او افتاده است .من از طریق دوستانش فهمیدم که احمد زخمی شده است و مدت دو هفته در بیمارستان قم بستری بوده است و حالا هم از ناحیه پا مجروح می باشد .وقتی از بیمارستان مرخص شد ،چند روز برای استراحت به خانه بر گشت .به مادر موضوع زخمی شدن احمد را گفتم واز او خواستم به حمام برود و به بهانه حوله بردن ،ببیند از چه ناحیه ای زخمی شده است . وقتی مادر بر گشت حالش منقلب بود .گفت ،از قسمت ران بدجوری ترکش خورده است و او داشت زخم پایش را شستشو می داد .مادرم از او پرسیده بود پایت چه شده ؟و گفته بود :چیزی نیست و مشکلی ندارم .متحیر شدم این دیگر کیست ؟با این همه ترکشی که خورده و جراحاتی که در بدن دارد چگونه چیزی نمی گوید .» شهید اسدی در دو نوبت در انهدام اسکله ی الامیه شرکت داشت .اقدام شهادت طلبانه و شجاعانه ی احمد و همرزمان او ،چون برگ زرینی در تاریخ هشت سال دفاع مقدس می درخشد . شهید اسدی در نیمه دوم خرداد سا ل 1365به فرماندهی واحد تخریب ناو تیپ امیرالمومنین (ع) نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منصوب شد.او با تلاش های بی وقفه و شبانه روزی خود به همراه عده ای از همرزمانش دراین واحد به انجام امور محوله و ماموریت های ویژه ،با درایت و لیاقت های کم نظیرش مشغول گردید .و تا زمان عروج عارفانه اش نیز عهده دار این مسئولیت بود . شهید اسدی هر چند معشوق و دلربای حقیقی خود را در میدان جنگ و جبهه یافته بود ،ولی به اصرار خانواده و در خواست مادر ،در تاریخ 18 /3/ 1367 سنت حسنه ازدواج را انجام داد .این وصال بیش از دو هفته بیشتر به درازا نکشید که چون «حنظله غسیل الملایکه» ،زندگی اخروی و حیات جاوید را با حوریان و نعمت های بهشتی که خداوند به مومنان و صالحان وعده داده است ادامه داد . مادر شهید در این باره می گوید :«یکی از دوستان احمد ،خواهرش را به احمد معرفی کرد و او با توجه به ملاک هایی که برای انتخاب همسر از قبیل ایمان ،حجاب و پاکدامنی داشت وی را انتخاب کرد ومراسم ازدواجشان بسیار ساده بود . آنها بدون هیچ سر و صدایی در منزل خودمان زندگی مشترک خود را آغاز کردند . می گفت: همرزمانم تازه شهید شده اند و دوست ندارم کوچک ترین سر و صدایی بکنید .تمام اسباب و اثاثیه دنیوی احمد در یک قطعه موکت ،یک پتو ،کمد تخته ای ،یک چمدان معمولی و یک کولر دست دوم خلاصه می شد و از تجملات خیلی بدش می آمد . بعد از ازدواج با ما زندگی می کرد .زندگی چند روزه اش با همسر گرامی اش سرشار از عطوفت و مهربانی بود .فوق العاده با او خوب و احترام زیادی برای همسرش قائل بود . هنوز بیش از یک هفته از عروسی اش نگذشته بود که تصمیم گرفت به جبهه بر گردد .هر کاری کردم و هر چه اصرار کردم ،که مادر شما که مرخصی دارید ،و تازه عروس هم در خانه دارید به جبهه نرو !در جواب گفت :مادر آنجا بیشتر به من نیاز دارند شما به جای من هوای عروسم را داشته باشید تا من بر گردم .» ویژگی ها و فضایل اخلاقی شهید : احمد فردی متقی ،متعهد و در عین حال شجاع و با رشادت بود .با تمام ویژگی ها ،سراسر عشق و شجاعت بود .او به ائمه اطهار (ع) به ویژه حضرت زهرا (س) ارادت ویژه داشت . همواره به بسیجیان عشق می ورزید .و با آنان روابطی عاطفی و محبت آمیز بر قرار می کرد .مدیریت مدارا و مهربانی را توامان داشت .دعا و نماز اول وقتش ترک نمی شد .پایبند ولایت فقیه بود وبه حضرت امام خمینی با تمام وجود ارادت می ورزید . احمد نسبت به پدر و مادرش ،احترام خاصی قائل بود و با تکریم و ادب با آنها مواجه می شد .قلبی رئوف و مهربان داشت و حتی از آزار حیوانات هم دلش به درد می آمد .در شهر که بود ،همیشه در نماز جمعه شرکت می کرد .متواضع و فرو تن بود .در مراسم عزاداری سالار شهیدان ،عاشقانه شرکت می جست . نسبت به حفظ بیت المال ،وسواس زیادی به خرج می داد .نه تنها از مشکلات هر گز نمی هراسید ،که به استقبال کار های سخت هم می رفت .خطر می کرد و خاطره می آفرید . شهید اسدی در جبهه به قلب ها فرمان می راند .به نیروهایش بسیار علاقمند بود و نیرو ها نیز با جان و دل او را دوست داشتند و او را اطاعت می کردند . صبر و استقامت او عجین ان وجودش ،مایه ی دلگرمی رزمندگان بود .هر جا مشکلی پیش می آمد ،با توکل و اعتماد به حضرت حق ،کار را به سامان می رساند . او در تحقق اراده اش ،در فراز و نشیب جنگ موفق بود و همه دوستان او را در این خصلت به خوبی قبول داشتند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

شهيد شاهد و آيت باهر حاج علی رشتی فرزند حجت کبری آيت الله فومنی طاب ثراه یکی از دانشمندان بزرگ و شهدای عزيز مکتب ما در اوايل قرن چهاردهم هجری است. او در سال 1268 در بيت علم به جهان ديده گشود. مقدمات علوم فقهی و دانشهای عقلی را در ايران به پايان برد و در بيست سالگی عازم کربلا گرديد و از حضور علامه مازندرانی مدتها درس اجتهاد آموخت و سپس عازم نجف اشرف گرديد و چند سال نيز از محضر اساتيد عظام اين حوزه مانند آيت الله رشتی و ديگران برخوردار بود. و از اعلام عصر به دريافت اجازه اجتهاد و روايت مفتخر گرديد. سرانجام اين آيت بزرگ الهی در تمام علوم متداوله فقه و اصول و حديث فلسفه و حکمت و اصول عقايد مهارت یافت و ضمن تدريس علما یک دوره رسائلی در اصول فقه (در چهار جلد) به رشته تحرير برد و تقريرات درسی حاج ميرزا حبيب الله رشتی را مدون نمود و پس از فوت استاد به درخواست مردم عازم زادگاه خويش گرديد. سالها در استان گيلان در مقام قضاوت و زعامت، اقامه جمعه و جماعت مواظبت کامل می نمود. علامه امينی در شهداء الفضيله ضمن تجليل از مقام علمی او می نويسد: اين آيت بزرگ الهی در تعظيم شعائر مذهبی و انجام فرائض الهی امر به معروف و نهی از منکرات جديتی کامل به خرج می داد. از گفتن سخن حق هراسی نداشت، و از ملامت ملامت کنندگان بيمی به دل راه نداد. اما متأسفانه عمال کثيف استعمارگران درصدد برآمدند چراغ حق را به خيال خويش خاموش کنند، لذا در جريان مشروطيت شباهنگام گروهی از اشرار ناگهان به منزلش ريختند و او را هدف گلوله قرار دادند. بلافاصله شهيد نشد و زبان دلداری و نصيحت گشود، مجددا همان جانيان سنگدل در دلهای شب به خانه اش ريختند، و ضمن تهديد و ارعاب اهل و عيالش اين آيت حق را به شهادت رسانيدند و به ظاهر از چنگ انتقام گريختند و عذاب ابد برای خويش خريدند. شهيد رشت در دم آخر کلامش آيه شريفه انی وجهت وجهی للذي فطر السموات والارض... بود که به لقای معبود نائل شد. جنازه خون آلود او را سالهای بعد از گيلان به کنار سالار شهيدان مدفون نمودند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت : لبنان   -   قرن : 14 منبع :

شهيد "عماد مغنيه" معروف به "حاج رضوان" كه بيشترين تعداد عمليات عليه رژيم صهيونيستي را در جهان به نام خود ثبت كرده است، در ماه جولاي سال 1962 ميلادي در شهر صور ديده به جهان گشود. خانواده شهيد مغنيه كه متشكل از پدرش، آيت‌الله شيخ "جواد مغنيه" از علماي برجسته شيعه لبنان، مادر و "جهاد" و "فؤاد" دو برادر وي بود كه بعدها به شهادت رسيدند، پس از مدتي از صور به ضاحيه جنوبي بيروت نقل مكان كردند و در اين منطقه بود كه شهيد مغنيه، تحصيلات ابتدايي و دبيرستان خود را گذراند و پس از آن در جواني، وارد دانشگاه آمريكايي بيروت (AUB) شد. شهيد مغنيه در اوايل دهه هشتاد ميلادي به "نيروي 17" شاخه نظامي جنبش آزادي‌بخش فلسطين پيوست كه نيرويي ويژه بود كه براي حفاظت از مبارزاني مانند ابوعمار، ابو جهاد و ابود اياد تشكيل شده بود. او از همان زمان، در عمليات انتقال سلاح از جنبش آزادي‌بخش فلسطين براي مقاومت اسلامي لبنان كه در حزب‌الله و جنبش امل نمود دارد نقش اساسي داشت اما در پي اشغال لبنان در سال 1982 ميلادي از سوي رژيم صهيونيستي، مبارزان جنبش آزادي‌بخش فلسطين مجبور به ترك لبنان شدند. محاصره بيروت، سه ماه به طول انجاميد و با خروج مبارزان فلسطيني و سازمان آزادي‌بخش از لبنان، عماد مغنيه نيز به صفوف رزمندگان افواج مقاومت اسلامي (جنبش امل) پيوست كه از سوي امام موسي صدر و شهيد مصطفي چمران تأسيس شده بود اما شهيد مغنيه در ادامه و همزمان با انتقال سيد حسن نصرالله از امل، به حزب تازه‌تأسيس حزب‌الله پيوست. شهيد مغنيه پس از اجراي موفقيت‌آميز چند عمليات‌ به عنوان فرمانده گارد حفاظت مقامات بلندپايه حزب‌الله منصوب شد و پس از آن به عنوان مسؤول عمليات ويژه حزب‌الله انتخاب شد. رژيم صهيونيستي همچنين مدعي شده است عمليات ربودن دو تن از نظاميان اسرائيلي در تابستان دو سال پيش كه به آغاز جنگ اين رژيم عليه لبنان انجاميد، از سوي عماد مغنيه هدايت شده است. روزنامه انگليسي "ساندي‌تلگراف" درباره شهيد مغنيه نوشت: او يك انقلابي مجاهد است كه با امام خميني(ره) بيعت كرده كه در راه انقلاب اسلامي از جان خويشتن نيز بگذرد. تصاويري كه تا كنون از شهيد "عماد مغنيه" منتشر شده است بسيار اندك است به‌گونه‌اي كه پليس فدرال آمريكا (اف.بي.آي) مدعي شد وي دو بار اقدام به جراحي پلاستيك بر روي صورت خود كرده است تا شناسايي نشود. شهيد عماد مغنيه كه به دوري از رسانه‌ها شهرت داشت به "مرد سايه" در مقاومت اسلامي شهرت داشت و بسياري او را مغز متفكر حزب‌الله قلمداد مي‌كنند. شهيد عماد مغنيه 23 بهمن 86 در پي انفجار در خودروي بمب‌گذاري‌شده در دمشق، به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده 'گردان عملیاتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی«سیستان وبلوچستان» شهید «مرتضی کیوان داریان» در سال 1338 در« اصفهان» در یک خانواده مذهبی متولد شد . او از همان دوران کودکی به فرا گرفتن قرآن مجید پرداخت .دوران ابتدایی را در مدرسه جلالیه به اتمام رساند و پس از وارد شدن به مقاطع با لاتر به اقتضای روحیات مذهبی که داشت با اشخاص سر شناس مذهبی و سیاسی منطقه ارتباط بر قرار کرد .شهید «مرتضی» از همان سا لها و پس از ارتباط با بزرگانی چون« آیت الله طاهری» به همراه سایر همرزمانش مانند « محمد اژه ای» و شهید« اکبر اژه ای» فعالیتهای انقلابی خود را آغاز نمود .پایگاه مبارزاتی این مجاهدان راه حق در آن سالها مسجد «حجت»در «اصفهان» بود . دوران دانشجویی او مصادف با پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی بود و او پس از انقلاب به فرمان امام خمینی (ره )به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ملحق گردید .در ابتدا به منظور کمک به رزمندگان فلسطین در مقابله با رژیم صهیونیستی برای سه ماه به« لبنان »رفت و در مراجعت بلافاصله به منطقه نا آرام« سیستان و بلوچستان» عازم شد . این منطقه با توجه به موقعیت مکانی و مجاورت آن با دو کشور «پاکستان» و« افغانستان »از یک سو و بافت اجتماعی و مذهبی خاص آن، از دشوارترین مناطق جهت خدمت به شمار می رفت .انتخاب این استان نشان از روحیه والای وی جهت خدمت صادقانه به نظام است .در استان« سیستان و بلوچستان» ضمن آنکه به عنوان فرمانده عملیاتی خدمت می نمود ،معلم قرآن نیز بود .در بسیاری از مواقع زمزمه آیاتی از کلام الله مجید ازاطاق ودفترکارش شنیده می شد. بر همگان واضح و آشکار بود که هدف او تزکیه نفس خود در هر حال و دعوت دیگران به قرآن است . نحوه بر خورد او با افراد به گونه ای بود که هر حال همه مبهوت و مجذوب او می شدند .اگر فردی به هر دلیل رفتار تند و نا پسندی با او می داشت با رفتار بزرگ منشانه و با نوعی متانت و صبر و طمانینه پاسخ او را می داد که شخص را شرمنده خود می ساخت . عبادت روزانه او به هیچ عنوان ترک نمی شد یا به تاخیر نمی افتاد .کسانی که به او نزدیکتر بودند هرگز ندیدند که شبی را بدون نما ز شب به صبح برساند .پیوستن به لقا الله آرزوی بزرگ او بود .روزی نمی گذاشت که از شهادت یاد نکرده باشد .هر گاه که از شهادت سخن می گفت چنان چهره اش دیدنی می شد که نمی توان آن را توصیف کرد .شاید بیشتر از اشتیاق جوانی که به حجله می رود و شاید فزونتر از کودکی که به آغوش مادر پناه می برد . در شجاعت کم نظیر بود .گویی واژه ترس در قاموس او معنا نداشت .بی پروایی او همواره با فکر و تعمق همراه بود .لحظه ای نمی گذشت که یا در حال شناسایی دشمن نباشد و یا در حال برسی راههای گوناگون حمله .در همه ی حمله ها داوطلب برای یورش به دشمن بود .شجاعت او قوت قلب بزرگی برای همه به شمار می رفت . در ماههای اول جنگ که نبود امکانات برای همه نگرانی ایجاد کرده بود و دشمن بی مهابا پیش می آمد ،وجود این گونه افراد دلیر و شجاع که با طما نینه خاصی نیز رفتار می کردند ،آرامشی توام با اطمینان به دیگران منتقل می کرد . با آغاز جنگ تحمیلی ایشان فرماندهی اولین گروه اعزامی به جبهه را بر عهده گرفت و به جبهه های نبرد اعزام شد .شهید« کیوانداریان» پس از طی دوره های فشرده به جبهه های جنوب شتافتند .اگر چه برادران تجربه جنگی نداشتند ولی شهید« کیوانداریان» بی درنگ و بی قرار در حال طراحی انواع حمله ها و شناسایی بود . ایشان در عملیات« شکست محاصره آبادان» در ماه محرم سال 1360 شرکت فعال داشت و هنگام خنثی کردن مین در منطقه «سوسنگرد» به شهادت رسید و سرزمین مقدس «خوزستان» پیکر پاکش را در آغوش گرفت و بر جای جای بدنش بوسه زد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد اطلاعات لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهید «سید کاظم حسینی زاده» در سال 1337 در«یزد» ودر خانواده ای مذهبی و سختکوش پای به عرصه خاک نهاد .دست های پر مهر خانواده از همان خرد سالی او را به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صدای گرم خود گلدسته ها را به آوای اذان بنوازد و ندای توحید و دعوت به« خیر العمل» را در همه جا سر دهد . از کودکی با قرآن مانوس بود و در اوقات فراغت به تلاوت قرآن یا شنیدن آوای روحبخش قاریان می پرداخت و جان شیفته خود را با کلام الهی سیراب می کرد . در بحبوحه انقلاب اسلامی که قرآن از طاقچه های گرد گرفته خانه ها به بطن جامعه آمد . فشار طاغوت که با روشهای گوناگون قرائت قرآن و رعایت بسیاری از مسائل اسلامی را صرفا پوسته ای ظاهری بدل کرده بود با اوجگیری انقلاب از دوش مردم بر داشته شد . نقشه های استعماری بر ملاشد ،مردم حقایق را در یافتند و فضای آزاد سیاسی تا حدودی فراهم گشت .رویکرد مردم به قرآن بیشتر شد .سید کاظم نیز چون شیفتگان و مشتاقان دیگر که همواره از قبل از انقلاب به معنای اصلی قرآن توجه داشت و دستورات آن را در زندگی فردی و اجتماعی خود رعایت می کرد ،توجه بیشتری به قرآن نشان داد و کوشید تا همپای دیگر امت مسلمان و انقلابی بیش از پیش به دستورات قرآن عمل کند .او در مسابقات قرآنی شرکت جست و جوایزی نیز در یافت کرد . وی از دوران کودکی و نوجوانی فعالیتهای سیاسی و مبارزه با طاغوت را با راهنمایی و تشویق خانواده آموخت و در جریان انقلاب در نشر و پخش اعلا میه های حضرت امام و شعار نویسی حرکت فعال داشت تا اینکه به زندان افتاد .ولی با عنایت الهی و درایت اطرافیان رهایی یافت .با صوت خوش قرآن و اذان جوانان را به مساجد می کشاند و با تبلیغات اسلامی و کردار شایسته آنان را تربیت می کرد . در زمینه کارهای هنری نیز تبحر داشت و با کشیدن تصاویر حضرت امام و شخصیت های مذهبی از هنر در جهت پیشبرد اهداف انقلاب سود می جست .مهربان و صمیمی بود .به این ترتیب بذر محبت را در دل همه کاشته بود .خانواده اش از بی ریایی و فروتنی و تقوای او خاطره ها دارند و تربیت و سادگی از ویژگیهای بارزاو بود . بعد از انقلاب در سال 1359 با خانواده ای متدین وصلت کرد او شرط انتخاب همسر را پس از ایمان و اطاعت از ولی فقیه ملقب بودن به یکی از القاب حضرت فاطمه زهرا (س) قرار داده بود .مراسم ازدواج با ایثار و فدا کاری همسر به صورتی بسیار ساده و با صداقی به اندازه کابین حضرت فاطمه زهرا (س) بر گزار شد . زوج جوان به خانه ای محقر و استیجاری نقل مکان کردند و با جهیزیه ای که چون جهیزیه ی فاطمه زهرا (س) اندک بود زندگی را با موجی از نور سعادت و ایمان آغاز نمودند . «سید کاظم» که همواره قرآن و عمل به احکام اسلام سر لوحه زندگی او بود همواره احترام به همسر و همکاری با او در خانه و رعایت بزرگداشت خانواده و بزرگتر ها می کوشید. اصرار او همواره بر عمل به فرایض بود .لذا برای انتخاب خانه نیز تاکید داشت که نزدیک مسجد باشد تا بتواند فریضه نماز را به جماعت بر پای دارد . حاصل این زندگی پر برکت سه فرزند به نامهای «محسن» ،«مریم السادات» و« سیده منصوره» است . حس همکاری و مسئولیت پذیری در وجوداو موج می زد و به صله رحم و پاسداری از حرمت خانواده های بی سرپرست تاکید فراوان داشت .آرزوی شهید خدمت به اسلام و شهادت بود . او حضور در جبهه شرق و مبارزه با قاچاقچیان را وظیفه شرعی خود می خواند ولی در همه حال حضور در جبهه های غرب وجنوب و جنگ با بعثی ها را نیز ضروری می دانست .در اواخر سال 1362 به عنوان مسئول اطلاعات به جبهه رفت . امانتداری و رازداری ویژگی خاص او بود و به همین دلیل هر گز پستها و مسئولیتهای خود را باز گو نمی کرد .وقتی خانواده دلیل این همه تلاش و مجاهده و دیر آمدن و فعالیت شبانه روزی را از او می پرسیدند، فقط با لبخندی شیرین پاسخ می داد :با زحمات شبانه روزی او و سایر برادران ،منطقه «سراوان» که روزی مقر اشرار بود به منطقه ای امن مبدل شد . وی نسبت به استفاده از اموال بیت المال بسیار حساس بود و چون مولایش امیر المومنین(ع) هر گز از اموال عمومی برای استفاده شخصی بهره ای نمی گرفت . آخرین توصیه او به همسرش قبل از شهادت این بود که حضرت زینب (س) را الگوی صبر و استقامت و پاکدامنی قرار دهد .زینب وار زندگی کند و صبور باشد .ایشان در دهم آذر ماه 1365 به دست اشرار کوردل در«سیستان وبلوچستان» به شهادت رسید . کجا سراغ دارید ؛ مردی در گاه رفتن به عروج عشق تبسم پر شکوهش لرزه بر اندام دشمن انداخته باشد کجا سراغ دارید ؟

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان غواص در لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهید« رضا موذنی »در «گلدشت نجف آباد» دراستان« اصفهان» ودر سال 1341 پای به کره خاکی نهاد . دوران کودکی را پشت سر گذاشت و وارد دوران تحصیلات ابتدایی شد.اودر دوران تحصیل از هوش وذکاوت بالایی برخوردار بود.رضا از همان کودکی که با افکار واندیشه های امام خمینی(ره)آشنا شد به امام و انقلاب علاقه داشت وعشق می ورزید.اودر دوران مبارزه مردم ایران با حکومت استبدادی شاه خائن هم دوش وپیشاپیش مردم به مبارزه با ظلم وستم برخواست.اودرآن زمان مانند اغلب مردم ایران سختی هایی رامتحمل شد. یک بار توسط «ساواک»دستگیرو زندانی شد .اما اوکسی نبود که با زندان وشکنجه بشود خللی درراه مبارزه ی او ایجاد کرد.انقلاب که پیروز شد اویک لحظه آرام وقرار نداشت.هرجا مشکلی را می دید بی درنگ به آنجا می شتافت.پس از اشغال« افغانستان» توسط ارتش« شوروی» (سابق) او تحصیلاتش را رها کرد و به استان« سیستان و بلوچستان» شتافت و در واحد« نهضت های آزادی بخش» سپاه و گروههای مبارز افغانستان مشغول فعالیت شد . در اردوگاهی که برای آورگان افغانی ترتیب داده شده بود با نام مستعار« ناصری» ،به فعالیت پرداخت .پس از آن به« کردستان» و جبهه های جنوب رفت ،در طی این مدت رشادتهای زیادی از خود نشان داد .او مدتی فرماندهی گردان غواصی لشکر 41 ثار الله را بر عهده داشت و سر انجام در سال 1364 در عملیات« والفجر 8 »به درجه رفیع شهادت نایل آمد . او می گفت: «سیر غذا نخورید تا به یاد گرسنگان بیفتید .»

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر میرزایی : فرمانده قرارگاه عملیاتی «بدر»سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سیستان وبلوچستان پاسدار شهید و سردار فداکار اسلام ،شهید« علی اکبر میرزایی» در 12 خرداد 1336 در خانواده ای مذهبی و مستضعف در یکی از روستاهای شهرستان «بهشهر» در استان «مازنداران» متولد شد .اودوران کودکی راپشت سرگذاشت و وارد دوران تحصیل شد.پس از این دوران در سال 1355 به خدمت نظام وظیفه رفت .شعله های انقلاب اسلامی مردم ایران برعلیه حکومت ستم شاهی شعله ور تر می شدو علی اکبر مشتاقانه در این مبارزات حضوری فعال داشت.در سال 1358 پس از پیروزی و طلوع فجر انقلاب اسلامی با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد برآمده از انقلاب الهی مردم ایران پیوست. از آنجا که با محرومیت رشد کرده و آن را با تن و جان احساس نموده بود مشتاق خدمت در مناطق محروم ،به ویژه استان «سیستان و بلوچستان» بود به همین دلیل به همراه شش نفر از همرزمانش که بعد ها به شهادت رسیدند به این منطقه مهاجرت کرد و مشغول خدمت گردید . «علی اکبر میرزایی» در همان ابتدای خدمت خود در سپاه با توجه به رشادتها و از خود گذشتگی ها یی که بروز داده بود ،مورد عنایت قرار گرفته و به عنوان مربی آموزش نظامی در مرکز ناحیه به کار گرفته شد. او در جهت تعلیم و تربیت نیروهای سپاه در ابعاد نظامی تلاش می کرد . با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در مراحل مختلف به جبهه های نور علیه ظلمت هجرت کرد و دوشادوش دیگر همرزمانش در این جهاد مقدس فی سبیل الله در چند عملیات شرکت جست . شهید بزرگوار پس از مراجعت از جبهه با توجه به نیاز مردم منطقه به وجود ایشان و در خواست مکرر فرماندهی لشکر« ثار الله»،« سردار قاسم سلیمانی» از سوی سپاه پاسداران استان «سیستان و بلوچستان» به عنوان فرمانده پاسگاه «جاسق» از توابع شهرستان «سراوان» تعیین گشت و با تلاش همه جانبه با روحیه ای سر شار از عشق و ایثار ،در برابر اشرار و قاچاقچیان مسلح ، این نوکران اجنبی و خود فروختگان به شرق و غرب ، به مبارزه پرداخت. با توجه به کسب تجارب نظامی و رشد کم نظیر، در تاریخ دهم تیر ماه 1365 به عنوان فرمانده قرار گاه عملیاتی« بدر» مستقر در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان «خاش» تعیین شد .او شبانه روز دوشادوش عشایر غیور بلوچ این منطقه و سایر همرزمانش در این قرار گاه در راه حفظ امنیت و استقلال کشور در برابر تجاوز عوامل ضد انقلاب مسلح فعالیت نمود . با توجه به حجم وتراکم بالای کارو عشق و فداکاری او نسبت به آرمانهای انقلاب اسلامی ، تا 29 سالگی توفیق ازدواج و تشکیل خانواده را نیافت تا اینکه در شهریور ماه سال 1365 با فردی از خانواده مذهبی و با ایمان ازدواج نمود و حنظله وار در تاریخ دهم مهر ماه 1365 در یک در گیری ناجوانمردانه، اشرار و عوامل استکبار جهانی در منطقه پشت کوه از توابع شهرستان خاش او را به در جه رفیع شهادت نائل آوردند و در تاریخ پانزدهم مهر سال 1365 در زادگاهش به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسن (ع) ناوتیپ 13امیرالمومنین(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه حسن بیژنی در سا ل 1341 در خانواده ای مذهبی در روستای «خیار زار» از توابع دشتستان پا به عرصه وجود گذاشت .وی تحصیلات ابتدایی خود را در زادگاهش به پایان رسانید و جهت ادامه تحصیل به شهر شبانکاره هجرت نمود و دوران راهنمایی و دبیرستان را در آنجا با موفقیت پشت سر گذاشته و به اخذ دیپلم نایل آمد . شهید در دوران تحصیل علاوه بر درس به فعالیتهای مذهبی نیز توجه خاص داشت و در اکثر جلسات دینی شرکت می کرد. پشتکار و استقامت وی در تمام جوانب زندگی و هنگام تحصیل مشهود و از نظر اخلاق و معنویات پایبند به اصول و احکام اسلامی بود . شهید بیژنی درمبارزات و راهپیمایی ها یی که علیه رژیم ستم شاهی انجام می گرفت شرکت فعال داشت .با شروع جنگ تحمیلی این سردار ،برای شرکت در دفاع مقدس و پیوستن به صفوف مجاهدین فی سبیل الله سر از پا نمی شناخت. ایشان اولین بار در تاریخ 11/ 8/ 1360 راهی میادین نبرد گردید و در منطقه ی گیلان غرب به دفاع از حریم اسلام و قران پرداخت . شهید بیژنی که همه ی وجودش در راستای لبیک به ندای مراد و مقتدایش خمینی کبیر متبلور بود، با شرکت در طرح «لبیک یا خمینی» در تاریخ 4/ 1/ 1361 به جبهه های شوش و عین خوش عزیمت و به یاری دلاورمردان ارتش اسلام شتافت . وی در عملیات افتخار آفرین بیت المقدس شرکت و به عنوان فرمانده ی دسته در قسمت ولی عصر (عج) و غرب خرمشهر حماسه های جاودانه ای از خود به جای گذاشت .در همین عملیات بود که وی از ناحیه شکم مورد اصابت گلوله ی دشمن بعثی قرار گرفت .او که درس شهامت و آزادگی را از سرور آزادگان جهان ،حسین بن علی (ع) آموخته بود ،با همان بدن زخمی خود به همسنگرانش دستور پیش روی و ادامه نبرد می داد .ایشان با بدنی خونی از میان گل و لای منطقه خود ،را به سپاه می رساند .وی پس از مدت 4 ماه بستری بودن در بیمارستان پس از بهبودی به استخدام اداره ی بازرگانی گناوه در می آید .تا این که دگر بار برای مبارزه با ام الفساد قرن ،آمریکای جنایت کار ،درتارخ 18/ 12/ 1362 راهی آبهای نیلگون خلیج فارس شد .ایشان در تاریخ 4/ 4/ 1367 با سری پر شور از عشق به الله و در دفاع از حریم قرآن کریم ؛در کسوت فرماندهی گردان امام حسن (ع) واقع در جزیره ی مجنون ،در نبرد جانانه با کفار بعثی به آرزوی دیرینه ی خود که شهادت در راه خداوند بود نایل آمد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جهانشیر بردستانی : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناوتیپ امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه زندگینامه شهید به روایت مادرش: درست دل تابستان بود که به دنیا آمد ،یعنی سه روز از نیمه ی مرداد بیشتر نگذشته بود .چه سالی بود و چه سالهایی ! سال چهل و شش .فکر الان را نباید کرد ،نعمت روی نعمت .آن روز ها آسمان خسیس بود و زمین بی برکت .فقر با همه اهل محل هم کاسه بود .چشمت سبز می شد تا ماشینی از شهر برسد ،جانت به لب می رسید که وسیله ای تو را سر جاده برساند .دست ها خالی ،سفره ها خالی .پاها بی کفش ،خانه ها بی فرش .حالا هر ولایتی یک دانشگاه دارد .بهمنیاری مدرسه نداشت !عزیز من دفتر و کتابش را کوله می کرد ،و به روستای پایین می رفت مدرسه !پنج سال به همین ترتیب ،دو نوبت این مسافت را گز می کرد .برای دوره راهنمایی هم رفت ،گناوه .همان سال اول انقلاب شد ومی گفت رفته ام بسیج ،شبها نگهبانی می دهم .تفنگ بر می دارم و گشت می زنم .از درس دور نشی مادر !بچه به این سن و سال چه کارش با تفنگه ؟تا همین چند وقت پیش ،یعنی قبل از انقلاب ،اگر کسی امنیه می دید ،رنگش می شد پیلته چراغ !نفسش به شماره می افتاد و لکنت زبان می گرفت .حالا چی شده که بچه های قد و نیم قد ،شب ظلمات ،تفنگ به دست ،نگهبانی می دهند . چیزی نگذشت که گفت می خواهم بروم جبهه ،شاید هنوز از جنگ دو سال نگذشته بود. سال 1361 عملیات بیت المقدس ،بعد از آزاد سازی خرمشهر .خلاصه این که هوایی شده بود .همه چیزش شده بود ،جنگ و شهدا .خدا می داند که در چند عملیات شرکت کرد ،روز اول هم با شناسنامه اردشیر رفت !سنش کم بود ،سجلد برادرش رابرد و برای جبهه ثبت نام کرد .این اواخر فرمانده بود ،فرماندهی گروهان و معاون گردان .شهید من ،امام و سپاه به جانش بسته بود .می گفت :سال تولد من 1357 است !می گفت: سپاه پایگاه یاران امام حسین است .قدراین لباس سبز را بدانیم . شما هم چه ثوابی می بردید که سبب می شوید یاد عزیزمان کنیم .«جهانشیر » عزیز هرم تابستان جنوب از جگرم سر می زند که یادش می افتم.چله ی تابستان روزه می گرفت در حالی که هنوز به تکلیف نرسیده بود .کار می کرد و روزه می گرفت .برای خودش در باغ کپر درست کرده بود .جایی که مقداری از حرارت خرما پز گناوه را بگیرد. باغچه ی سبزی درست کرده بود ،حظ می کرد که از دست رنج خودش بچیند .عشقش این بود که مادر ،دو پر سبزی اش را در لقمه ای سبک افطار بگذارد .بهشت به راهش بود که من ساعتی در سایه ی کپرک او روزه پر سواب تابستان را تحمل کنم . کار و تلاش سازنده است و جنگ ،آدم را مرد بار می آورد .جهان مرد جنگ بود مرد تلاش پیوسته ،مرد بی خوابی های مداوم .وقتش وقف جبهه بود .به عیال و آل نمی اندیشید .اما مادر دوست دارد جوانش را در رخت دامادی ببیند .حجله ی عیش ببندد ،حنا خیس کند ،دورش بگردد ،ذوق کند ،کل بزند و برق برق چشمهایش شب عروسی را روشن کند .مادر است مادر .پسر که جهانشیر باشد ،این ذوق را بهتر در می یابد .حالا که مادر این همه خوشحال می شود ،چه صوابی از آن بهشتی .حلیمه ،من دلم به حلیمه است رودم ! هجده سالش بود که ازدواج کرد ،پنجم خرداد شصت و چهار .حلیمه از زندگی کوتاهش با جهانشیر گفتنی های زیادی دارد .او هفده ماه زندگی مشترکش را بهترین روزهای عمرش می داند واحساس قشنگ و لطیفی از هم نشینی مرد سر به زیر و سر افراز خود به همراه دارد .یک تپش در طول سلول های بدن و یک هیجان در جان .حس مرموز و دل انگیزی که واژه ی عشق ،قدری نا رسا می زند .مردی که تلاوت نمازش ،چراغ ایمان را در دل وفادار همسر افروخته تر می کرد .غروب ها ،نوحه ،شروه و دفتر چه ی یاد داشت شوهر ،چقدر مجال مجالست کم بود !اگر چه کم به چشم های شکفته ی مردش خیره شده بود ،اما از نگاه او خوانده بود که این وصال دیر پای نیست .قفس از حوصله ی مرغ تنگ تر است .با آنکه همه دغدغه اش زنگ در داشت ،نمی خواست بپذیرد که این همای سعادت روزی از لبه بام او خواهد پرید .در نامه نوشته بود که اسم پسرش را حسین بگذارید جوان رعنایی که الان برای خودش مردی شده است .پسر محجوب و منطقی ،.حسین یادگار عزیز است .یک بار که پس از تولدحسین به مرخصی آمده بود ،حلیمه گله کرد که چرا پسرمان را تحویل نمی گیری .گفت از جان هم برایم عزیز تر است ولی نمی خواهم پا بستم کند .راهی را که من انتخاب کرده ام به شهادت ختم می شود ،اگر در این جنگ هم اتفاق نیفتد ،به لبنان و فلسطین می روم . آخرین بار که به جبهه رفت ،حسین شش ماهش بود . کلمه ی آخر در این موردها چقدر سوزاننده است .لخت جگر آدم را جز می دهد .چه دل باشد دل مادر که هی حکایت کند و نسوزد ،هی بیاد بیاورد و کباب نشود، مگر می شود ؟حلیمه هم روز آخرش را خوب به یاد دارد عروس صبور و عزیزم .چقدر اشک در آستین کند و مرور کند که : ساکش را به دست من سپرد ،بند پوتینهایش را بست .ساک را گرفت و راهی شد .صورتش می درخشید و از چشمانش نور می بارید .دوست داشتم نگاهش کنم .کسی در من زمزمه کرد که باید سیر ببینی اش .او می رفت و دل مرا هم می برد ،او می رفت و من با چشم دل بدرقه اش می کردم .رفت و رفت . از لب بام کفتری پر زد از دل زن کبوتر شادی مرد در فکر نینوای نبرد مرد در فکر روز آزادی مسافر همه از ره رسید، الا من با لاخره جنگ تمام شد .زندگی در آرامش بعد از جنگ فرو رفت .چرخ زمان آرام شد و رخوت زندگی تفنگ را از شانه ی مردان گرفت .مسافران آسمان از راه زمین بر گشتند ،اما مسافر من نیامد .بعد از عملیات کربلای 4 ،یعنی آغاز زمستان 65 ،دیگر از او خبری نشد .مثل اینکه در جزیره سهیل ستاره ی سهیلی شده است ،در خاک عراق. امان از بی خبری و چشم انتظاری !انتظار عزیز .هر بار که صدای زنگ در آمد ،چهره ی جهانشیر در نظرم مجسم شد .ساک به دوش و پتین به پای غباری و خاک آلود .موها ژولیده و عرق خیس .چهره خندان و تابناک و با لباس سبز سپاه و آرمی حاشیه دوزی شده و قشنگ ،درست روی قلبش .از همان آرم که روی خلعتش هم چسبانده بود و وصیت کرده بود که کفنش آرم سپاه داشته باشد .توشه ی محشر است ،مادر !جواز صراط، کارت سربازی شهید بی کفن .اما بمیرد مادرکه بدنی ندیده است تا در کفن آرم دار بپیچد . عطش تابستان فرو کش کرده بود و شهریور هفتاد و شش از نیمه گذشته بود که با لاخره انتظار حسین و حلیمه به سر آمد ،درست همان روزهایی که پابوسی امام رضا رفته بودند .زنگ زدیم که بر گردند .به حسین گفته باشم که قلک سکه هایش را بیاورد تا بر سر با با بپاشد به حلیمه گفته باشم که خانه را آب و جارکند .چه خبر است که شهر را چراغان کرده اند ؟مهمان بهشتی آینه بستن و چراغانی کردن دارد .مرد من آمده است .انتظار ده ساله به چشم فرصت تماشا نمی داد .عزیزم روی دوش شهر می رفت و اشک نمی گذاشت که نگاهش کنم .چه حال داشت حلیمه ؟چه حسی داشت حسین ؟حسین به بهانه دیدن فیلم اسرا از مشهد الرضا دل کنده بود. حسین روی پدر ندیده است .از ققنوس خاکستر می ماند ،از مرغ بهشتی پر . از رعنای جهانشیر چیزی بر نگشته بود ،پلاکی و مشت خاکی ...

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان درستاد جنگهای نامنظم شهید دکتر چمران شهید «علیرضا ماهینی» در سا ل 1335 در یکی از محلات جنوبی بوشهر ،در خانواده ای متدین و مذهبی چشم به جهان گشود .وی پس از گذراندن دور ان تحصیل،موفق به اخذ دیپلم فنی از دبیرستان حاج جاسم بوشهری شد . از آنجا که دارای با لاترین معدل دبیرستان در سطح شهر بود ،بدون کنکور در دانشگاه علم وصنعت تهران پذیرفته شد .به علت فعالیت های مستمر سیاسی ،از ادامه تحصیل وی در دانشگاه ممانعت به عمل آمد تا اینکه در نهایت موفق شد در رشته الکترونیک دانشسرای عالی ایران مهر تهران تحصیلات عالی خود را به پایان رساند . شهید ماهینی ضمن تحصیل به انجام فعالیتهای سیاسی نیز مبادرت می نمود که از آن جمله می توان به فعالیتهای چریکی و عمدتا کوهنوردی دسته جمعی و تشکیلاتی اشاره کرد .وی با فراغت از تحصیلات دانشگاهی ،خدمت سربازی را آغاز و پس از پایان خدمت درتهران مبارزات سیاسی را ادامه داد .ایشان در آستانه ی انقلاب با شرکت در مبارزات ،پخش اعلامیه های امام و ایجاد ارتباط تنگا تنگ با روحانیت انقلابی ،وفاداریی خود را به امام و انقلاب نشان داد و تا پیروزی کامل انقلاب در صحنه باقی ماند . پس از پیروزی انقلاب ،مدت زمان کوتاهی در کسوت مقدس معلمی در دبیرستان سعادت و هنرستان حاج جاسم بوشهری به تدریس پرداخت .اوبا آغاز جنگ تحمیلی و هجوم وحشیانه استکبار ،به جبهه های نبرد شتافت و به علت رشادتها و شجاعت هایی که از خود نشان داد ،به رده های بالای فرماندهی ارتقاءیافت و توسط شهید چمران به فرماندهی گردان های مجرب عملیاتی در ستاد جنگهای نامنظم، انتخاب شد . با شهادت دکتر چمران ،فرماندهی بخشی از ستا د جنگ های نامنظم منطقه جنوب را پذیرفت و در این عرصه رشادتهای وی به حدی بود که او را فاتح بستان ،سوسنگرد و مالک اشتر زمان لقب دادند . شهید علیرضا ماهینی قهرمان عرصه های شجاعت ،فتوت و اخلاق بود .کم صحبت می کرد ،اهل تظاهر نبود و خستگی نمی شناخت .اهل تهجد بود و اگر از وی در مورد عملیاتی سوال می شد ،تمام حرکات و تاکتیک ها و تحرکات چریکی خود را به دیگر بچه ها نسبت می داد .با اینکه فردی بسیار عاطفی بود اما در مواقع عملیات ،همچون شیری خشمناک نعره می زد و از پا افتادن رفیقان همراه ،او را از رسیدن به هدف باز نمی داشت . پیش از انقلاب به علت فعالیت های سیاسی ،وی را از پایان رساندن دوره ی مهندسی الکترونیک محروم کردند اما بعد از پیروزی انقلاب ،هیات علمی دانشگاه علم و صنعت به پاس خدمات سیاسی وی در عصر ستمشاهی ،از وی جهت ادامه تحصیل در دانشگاه دعوت به عمل آورد .البته این مسئله نیز هرگز مانع از حضور وی در جبهه ها ی جنگ نشد .هنگامی که تنور جنگ داغ بود ،پست ها و مناصب زیادی به وی پیشنهاد شد ، اما چون مسئله جنگ را از مهمترین امور کشور می دانست و حضور خود را در جبهه ها لازم و موثر تر می دید ،از تمامی عناوین و مناصب پیشنهادی کریمانه گذشت . از خصوصیات بارز ایشان ،برخورداری از مطالعات فراگیر در همه زمینه ها بود ،به همین علت نیز در هر موضوعی از وی سوال می شد ،بلافاصله پاسخ می داد .سر فصل همه ی مطالعاتش ،قرآن و نهج البلاغه بود و سابقه مطالعاتی ایشان باعث شده بود که وی حتی در جبهه های جنگ نیز از مطالعه در این زمینه دست بر ندارد و برای همرزمانش کلاسهای آموزشی برگزار نماید . شهید ماهینی از هر نوع تحجر فکری و انجماد عقیدتی متنفر بود و همواره جنبه اعتدال را رعایت می کرد .بسیار راستگو بود و با غیبت میانه ای نداشت .از متهم کردن دیگران به شدت دوری می جست حتی اگر وی را به ناحق متهم کرده باشند . وی پیشبرد اهداف اسلامی خویش را بر سه اصل بنا نهاده بود : - فرا خواندن دوستان به اتحاد و همدلی . - جذب افراد دموکرات مآب و بی تفاوت وتلاش در جهت اصلاح آنها. - طرد دشمنان واقعی ،بدون استفاده از چوب و چماق . شهید ماهینی از آنجا که اهل تفکر و مطالعه بود ،دشمن را به راحتی می شناخت و مرزبندی عقیدتی و سیاسی برای وی بسیار ساده بود .وی با درک این نکته که چه عاملی باعث در هم شکسته شدن نهضت ملی – مذهبی عصر ما و در هم پیچیده شدن قیام بزرگ و مذهبی به دست استعمار و استکبار شده است .آفت بزرگ نهضت را از قدیم تاکنون ،تفرقه می دانست .هر گز دیده نشد که حقیقت را فدای احساسات کند .از بازی های سیاسی گریزان بود و همواره تقوای علمی و عقیدتی را سر مشق عمل خود قرار می داد. جاذبه و روح بزرگ او اکثر بچه های بوشهر را به خود آورد و به جبهه ها کشاند . عبادتهای علیرضا و شب زنده داری هایش به یاد ماندنی است .برای خدا از خود می گذشت و با اتکا به همین سلاح همواره شجاع و نترس بود .در شبیخون ها ،پیشا پیش نفرات در حرکت بود و اولین نفری بود که به خط عراق می زد .حین عملیات هر گز نشد که سر گردان و مضطرب شود ،انگار به حقیقت این کلام خدا خوب پی برده بود :«ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیل الله صفا کانهم بنیان مرصوص »وی در تنگه چزابه با تمام نفرات در برابر سیل بنیان بر افکن گارد ملی عراق ،مردانه و تا پای جان ایستاد و همانند مولایش امام حسین (ع) شهد شهادت را نوشید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان کمیل ناوتیپ13 امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پاسدار رشيد اسلام شهيد «حسين غلامي » در 31/01/1337، در روستاي« فقيه‌احمدان »ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده بود و به نام حسين نامگذاري شد. پدرش كشاورزي فقير بود و بدين طريق امرار معاش مي‌كرد. شهيد غلامي نيز از زمان كودكي يار و كمك‌كار پدر بود و ايشان را به خصوص، در كار كشاورزي و دامداري ياري مي‌رساند. شهيد، در سن هفت سالگي راهي دبستانی واقع در روستاي فقيه‌احمدان گرديد که بعد ها به نام او زینت یافت.او با جدّيت و اشتياق به تحصيل دانش مشغول شد. با اينكه علاقة وافري به آموختن علم داشت، به دليل فقر شديد اقتصادي، ناگزير به ترك تحصيل شد. پس از ترك تحصيل با تمام وجود مشغول به كار و فعاليت اقتصادي شد. در سنين نوجواني به بوشهر رفت و براي مدتي در شركتي مشغول به كار گرديد. پس از آن، راهي كشور كويت شد و چند صباحي نيز در آنجا به عنوان برق كار صنعتي به كار و فعاليت پرداخت. در طي مدت اقامت در كويت، علاوه بر اشتغال به كار، به يادگيري زبانهاي عربي و انگليسي نيز مبادرت نمود و بدين طريق آشنايي خوبي را با اين زبانها حاصل كرد. در سال 1357 شمسي، همزمان با اوج‌گيري مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران و با اصرار پدر و مادر از كويت بازگشت و با تمام توان به فعاليتهاي انقلابي مشغول گرديد. در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي واردشد و پس از گذراندن دورة آموزش پاسداري در بوشهر، به سپاه كنگان اعزام گرديد و در آنجا به عنوان فرمانده ناوچه به مبارزة بي‌امان با قاچاقچيان و حفاظت از مرزهاي آبي كشور پرداخت. در سال 1359 با دختري ساكن كنگان به نام معصومة احمدي آشنا گرديد و با ايشان ازدواج نمود. حاصل اين ازدواج، پسري به نام حسن مي‌باشد كه در سال 1382 در رشتة مديريت صنعتي از دانشگاه شيراز فارغ التّحصيل شده است. پس از ازدواج، به دليل احتياج وافري كه به وجود ايشان در بوشهر احساس مي‌شد، به اين شهر منتقل گرديد و در كسوت مقدّس پاسداري، به عنوان مسؤول حراست و حفاظت گمرك بوشهر مشغول به خدمت گرديد. او علاوه بر خانوادة خود، متكفل ادارة خانوادة پدرش نيز بود، زيرا پدرش به دليل مريضي قادر به تأمين مخارج خانواده نبود. از طرفي مسؤوليت شهيد در گمرك بوشهر و مبارزه با قاچاقچيان، مسؤوليتي بسيار مهم و حساس بود و لذا عليرغم اشتياق فراوان جهت حضور در جبهه، عملاً نمي‌توانست به اين خواستة قلبي خود جامة عمل بپوشاند. اما با همة محدوديتهايي كه در اين مسير با آن مواجه بود، بالأخره موفّق شد تا درتاریخ 20/10/1359 راهي جبهة آبادان شود و در آنجا به نبرد با دشمنان بپردازد. در حاليكه تنها چهارده روز به پايان مأموريتش باقي مانده بود، در تاریخ18/01/1360 همراه با دوست و همكار صميمي‌اش در گمرك بوشهر به نام شهيد حسينعلي صداقت هنگامي كه به شناسايي رفته بودند، هدف گلولة خمپارة دشمن قرار گرفته، به فيض عُظماي شهادت نائل گرديدند. شهيد غلامي در موقع شهادت 23 ساله بود. پدربزرگ شهيد، از مداحان و ذاكران اهل بيت(ع) بوده و شهيد نيز تحت تأثير تربيت والاي خانوادگي، ارادتي آتشين به مقام شامخ اهل بيت(ع) داشت و در برنامه‌هاي عزاداري ايّام محرّم و صفر و غـيره، حضوري پرشور و فعّال داشت و به ذاكري اين خاندان معصوم(ع) مي‌پرداخت. او در تمام فراز و فرود زندگي به خصوص در هنگام مواجهه با مشكلات و تنگناها، دست به دامن اهل بيت(ع) مي‌شد و از قرب و منزلت آنان نزد خداوند متعال توسّل مي‌جست. عموي شهيد به دست استعمارگران انگليسي به شهادت رسيده بود و از اين رو شهيد غلامي تنفّري عميق از تمام مظاهر استعمار و استكبار جهاني داشت و با رژيم طاغوت نيز به دليل آنكه به تمام و كمال در خدمت اجانب بود، شديداً مخالف بود. با اوج‌گيري مبارزات انقلابي مردم، از كويت برگشت و با تمام وجود به فعاليت در تمامي مبارزات انقلابي حاظرشد

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده عملیات کمیته انقلاب اسلامی(سابق)استان بوشهر زندگینامه شهید «عبد الحسین حمایتی» در تاریخ 15/ 3/ 1345 مطابق با اربعین حسینی در بوشهر به دنیا آمد .دو ساله بود که همراه خانواده اش به زیارت کربلای حسینی رفت و آستان مقدس آن حضرت را بوسید و پیمان خونین وفا را با مولایش ابا عبد الله (ع) امضا کرد . حسین دوره ی ابتدایی را در مدرسه سعادت و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید پاسدار گذراند .از همان خرد سالی در راهپیمایی ها شرکت می کرد و پس از پیروزی انقلاب نیز ،با یارانش به پاسداری از انقلاب مشغول شد . حسین ،سال اول متوسطه را در دبیرستان شریعتی گذراند و در همین زمان بود که جنگ تحمیلی آغاز شد .او بلا فاصله به عضویت بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و در انجمن اسلامی دبیرستان های عباد الله و شهید مختار فعالیتهای خود را گسترش داد .ایشان به دلیل علاقه شدید ی که به انقلاب داشت ،راهی جبهه های نبردنور علیه ظلمت شد و در عملیات والفجر 2 در سمت فرمانده گروهان همراه با همرزمانش به دشمن بعثی حمله ورشد.ا و تا سه شبانه روز به اتفاق 15 نفر از یارانش در محاصره دشمن بودند و آن قدر جانانه مقاومت نمودند تا به لطف خداوند از محاصره دشمن خارج شدند وپادگان حاج عمران رانیز فتح کردند . شهید حسین حمایتی ،بارها و بارها به جبهه شتافت و در عملیات بزرگ خیبر نیز شرکت کرد . در خرداد 1363 با اعلام آغاز عملیات فتح 3 ،مجددا به سوی جبهه شتافت و در گردان مصطفی خمینی لشکر فجر مشغول خدمت گردید .حسین ،پس از بازگشت از جبهه به پیشنهاد تعدادی از همرزمان خود ،در کمیته انقلاب اسلامی(سابق)در شیلات استان بوشهر به عنوان جانشین فرمانده آن کمیته منصوب شد و مدت زیادی خدمت نمود و سپس در کمیته انقلاب اسلامی بوشهر به عنوان مسئول واحد مبارزه با مواد مخدر انجام وظیفه نمود .او همچنین مدتی نیز مسئولیت واحد مبارزه با مواد مخدر شهرستان خور موج را عهده دار بود . با آغاز عملیات والفجر 8 ،بنا به در خواست فرمانده لشکر 19 فجر ،حسین بی درنگ و با عجله فراوان خود را به جبهه رساند و در این عملیات نیز شرکت کرد .وی در عملیات آزاد سازی بندر استرا تژیک فاو جزو اولین نفراتی بود که همراه با فرمانده گردان حضرت فاطمه زهرا (س) ،در آن بندر پیاده شد .شهید حسین حمایتی پس از پیروزی عظیم ،با سر بلندی به بوشهر باز گشت و به خدمت در کمیته انقلاب اسلامی ادامه داد. او همچنین مسئولیت گروهی از امداد رسانان به سیل زدگان استان بوشهررا درسال 1365به عهده داشت و با تمام توان به نجات و یاری سیل زدگان شتافت .او اگر چه فرماندهی گردان دریایی کمیته انقلاب اسلامی بوشهر را عهده دار بود الما با دیدن مشکلات مردم کارهای خود را رها کرد و به کمک مردم سیل زده استان رفت . حتی هنگامی که از صدا و سیما هم موضوع سیل اعلام شد و مردم حزب الله بوشهر به بسیج بوشهر هجوم آوردند ،ایشان با حدود 15 نفر به طرف خور موج و پل مند به راه افتادند و توانستند ماموریتشان را با تلاش فراوان وموفقیت آمیز به پایان برسانند . حسین در معاشرت با خانواده ،آشنایان و دوستان ،متین ،مودب و در عین حال جدی و پر جاذبه ونمونه ی کامل اخلاق اسلامی بود .وی ،تجسم عینی عدالت اسلامی بود و نه تنها در مصرف بیت المال صرفه جویی می کرد بلکه با سوء استفاده گران نیز برخورد قانونی می کرد .تا جایی که می توانست ،کسی را از خود نمی آزرد ؛اما دشمنان انقلاب و اسلام را نیز تحمل نمی کرد .اشداء الکفار بود .خلاصع ،شهید حسین ،همه وقت با دشمنان اسلام در ستیز بود ،تا اینکه سر انجام در تاریخ 6/ 6/ 1366 در یک درگیری نابرابر با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر در کوهستانهای اطراف گاوبندی به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد . عمر پر برکت شهید حسین ،پر از تلاشهای وقفه نا پذیر بود و تمام زندگی کوتاه خود را در دفاع از اسلام عزیز گذراند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا جوان : فرمانده واحد عملیات تیپ33المهدی(عج) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه در دوم دی ماه 1343 در خانواده ای کوچک ،اما با صفا و معنوی در شهر برازجان کودکی پا به عرصه وجود نهاد که والدین گرامی اش به واسطه عشق و محبتی که به اهل بیت (علیه السلام ) داشتند ،نام نیکوی «غلامرضا» را بر وی نهادند تا غلامی و نوکری ا مام رضا (ع) همیشه آویزه ی گوشش باشد .پدر و مادر به رغم کمبود مادی ،از عشق به معصومین (ع) ،هر آنچه در دل داشتند ،به فرزند می آموزند واز این رهگذر،غلامرضا از فقر به غنا می رسد . غلامرضا تازه پا به پای مادر و دست در دست پدر شیوه ی راه رفتن را آموخته بود و پاهای کودکانه اش قدرت جست و خیز پیدا کرده بود که تقدیر الهی ،پدر را از دیدن جمال صورت و سیرت غلامرضا محروم کرد .پدر که نعمت بینایی را از دست داده بود در خانه و بیرون از خانه زندگی اش دگر گون شد .غلامرضا که رنج و اندوه پدر را از سیمایش می خواند ،کنار پدر می نشست و از پدر دور نمی شد .با همان زبان کودکانه اش به پدر امید می داد و می گفت :با با غصه نخور که نابینا هستی .پدر که حالا دنیا در چشمش تیره و تار شده بود ،با حرف های غلامرضا نور امید و برق شادی را در دل خود حس می کرد .دو باره غلامرضا شیرین زبانی می کرد و می گفت :اگه با با نابینا هستی ،من، هم چشم تو هستم ،هم دست و پای تو .با این حرف ها به پدر امید و دلداری می داد .بعدها همه دیدند چگونه غلامرضا پای حرفش ایستاد و عصا کش پدر گردید .به قولی ،رفیق گرمابه و گلستان پدر بود . دست پدر را می کشید و برای خرید به بازار می برد .حتی با هم سر کار می رفتند تا برای کسب روزی حلال و تامین معاش خانواده کوشش نماید . خدا خواسته بود روح و جسم غلامرضا در کوره ی حوادث وسختی های زندگی ساخته شود تا روز امتحان سر بلند و عزیز بیرون بیاید .او با همه تنگناهای مادی که در زندگی داشت با توکل بر خداوند در سایه عزم و اراده ی استوارش پا به مدرسه گذاشت .دوره ی ابتدایی را در دبستان معرفت و دوره ی راهنمایی را درمدرسه ارشاد برازجان با موفقیت به پایان رساند . دوره ی راهنمایی درآغاز دوره ی نوجوانی قرار داشت و مبارزات مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره)به پیروزی خود نزدیک می شد .او نیز عاشقانه به صفوف مستحکم مبارزان پیوست .و تا زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید در همه مبارزات ، راهپیمایی ها وصحنه های مبارزه که در شهر برازجان بر گزار می شد فعالانه حضور داشت . بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وبا شکل گیری و آغاز رویش شجره ی طیبه بسیج در فهرست مسافران بهشت اسم نوشت .در پایگاه بسیج تمام ماموریتهای محوله را به بهترین نحو انجام می داد .او که سر شار از ایمان و شجاعت بود ،در تعقیب و دستگیری منافقین که دل خونی از آنها داشت شرکت می کرد .در یکی از درگیریهایی که بین او و تعدادی از منافقین رخ داد تا آستانه شهادت قدم بر داشت که با حضور به موقع دایی و دوستان دیگر از چنگ افراد ضد انقلاب نجات یافت . با آغاز جنگ تحمیلی فصل دیگری از دل باختگی و عاشقی در کارنامه پربارش گشوده شد .دفاع مقدس مردم ایران دربرابرصدام نوکرائتلاف شیاطین جهانی ،دریچه ای از نور و عرفان به رویش گشوده بود .اوبا حضور تاثیر گذار در جبهه ها مراتب وفاداری و اخلاص خود به امام و نظام الهی را به اثبات رساند . حضور سبزش در جبهه نور علیه تاریکی ، آغاز و پایانی نداشت .تقریبا در بیشتر عملیات برعلیه دشمنان ایران بزرگ، از غرب تا جنوب کشور شرکت داشت و از خود رشادتها و حماسه هایی به یادگار گذاشت . غلامرضا اولین بار از طرف بسیج به پادگان آموزشی کازرون اعزام شد و بعد از دو ماه فرا گیری آموزش نظامی به منطقه ی جنگی اعزام شد .از اوایل جنگ ،غلامرضا نبرد خود را با متجاوزین در شهرهای خرمشهر و سپس آبادان را آغاز کرد .بعد از آن به دهلران اعزام شد و در واحد تخریب که خالص ترین و شجاع ترین نیروهای رزمنده را به خود جذب می کرد ،مشغول خدمت گردید و به کار پاک سازی میادین مین پرداخت .غلامرضا در تیپ فاطمه (س) بود و سپس به تیپ المهدی آمد و مسئولیت واحد تخریب این یگان را به عهده گرفت . یکی از همرزمان شهید نقل می کند :دریک عملیات شناسایی در حوالی 20 متری سمت چپ دکل دیده بانی دشمن ؛به ساحل دشمن رسیدیم .به دلیل انحرافی که داشتیم از پایین دست سنگر های دشمن حرکت می کردیم و به طرف محور شناسایی خودمان می رفتیم .درون سنگر های دشمن سر و صدای زیادی بود ،ولی ما شنا کنان و به راحتی از زیر سنگر های آنها عبور کردیم .تقریبا 6 سنگر نگهبانی را پشت سر گذاشتیم تا به محور «فرمان» رسیدیم .به اولین موانع دشمن که دو ردیف میله ضربدری بود و سیم خار دار حلقوی نیز پشت آن نصب شده بود ،رسیدیم و از آن عبور کردیم . در اینجا به پنج متری سنگر دشمن رسیدیم ،استراق سمع کردیم و متوجه شدیم سنگر خالی است .جلوتر مانع دیگری نبود ولی چون زمین باطلاقی بود و رد پای ما بر جای می ماند و آسمان هم صاف شده بود ،تصمیم بر گشت گرفتیم . سرانجام در تاریخ 28 / 11/ 1364 غلامرضا به آرزوی دیرین خود رسید . او پس از سالها مجاهدت وتلاش در این تاریخ در عملیات والفجر 8به شهادت رسید.پیکر مطهرش تا سیزده سال مفقود الاثر بود تا اینکه توسط گروه تحقیق و تفحص پیکر مطهرش که چند استخوان و پلاکی از او به یادگار مانده بود ،کشف شد و به زادگاهش برازجان منتقل شد و در میان حزن و اندوه شدید دوستان و خانواده و سایر مردم قدر شناس و شهید پرور به طرز باشکوهی تشییع شد ودر بهشت سجاد برازجان به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد تبلیغات ناوتیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه شهید «غلامرضاخان عزیزی» در سال 1344 در شهرستان آبادان در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود .وی در سا ل 1351 روانه ی مدرسه شد و دوران تحصیلات خویش را در همان شهر گذراند .شهید از کودکی عاشق خدا بود و عشق و علاقه خاصی نسبت به ائمه اطهار داشت .وی در ضمن اینکه به مدرسه می رفت، تا بستانها را جهت امرار معاش زندگی خویش به کار می پرداخت تا بتواند با زحمات خویش دست پدر را در پیری بگیرد و زحمات او را جبران نماید .شهید از همان کودکی به خواندن نماز و گرفتن روزه عشق می ورزید و دوستان و همکلاسی های خود را نیز به دستورات مذهبی و دینی دعوت می نمود .او دقت بسیار خاصی نسبت به امور مذهبی داشت و همواره با افراد منحرف در گیر بود .زیرا جوانی فعال در خط امام و اسلام بود .او قبل از پیروزی انقلاب به سهم خود در مبارزات ، راهپیمایی ها و سایر عرصه های مبارزه با حکومت طا غوت شرکت می نمود . در نوشتن شعار بر روی دیوار ها و پخش اعلامیه ها که مردم را به مبارزه برعلیه طاغوت دعوت می کرد جدی بود .بعد از پیروزی انقلاب نیز همواره در خط امام و اسلام بود و همیشه دست مستضعفان را می گرفت و به آنان کمک می کرد . شعارش نیز این بود که امام را تنها نگذارید و برای امام دعا کنید .شهید خان عزیزی در سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد به همراه خانواده اش به شهر شبانکاره مهاجرت نمودند .از آنجا که عشق به خدا و اسلام او را آرام نمی گذاشت ،در اواخر سا ل 1359 جهت انجام وظیفه و خدمت به ملت محروم کشورمان و پاسداری و حراست از مرزهای کشور به صورت افتخاری در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوشهر مشغول به خدمت گردید و همکاری به سزایی با برادران سپاه داشت .سر انجام در اوایل سال 1360 به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد و در واحد تبلیغات شروع به فعالیت نمود.وی در سال 1361 به مدت شش ماه در پادگان صاحب الزمان (عج) شیراز ،به عنوان مسئول اعزام نیرو انجام وظیفه نمود و سپس به بوشهر بر گشت .پس از مدت کوتاهی جهت حفاظت از امام(ره) به او ماموریت دادند که به بیت امام(ره) در جماران برود و مدت یک سال و نیم نیز جزء محافظین امام خمینی(ره) بود .پس از اتمام ماموریت به شهر بوشهر برگشت و دوباره پس از یک سا ل خدمت در سپاه بوشهر ماموریت یافت که به مدت شش ماه جهت خدمت در دفتر نمایندگی حضرت امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بندر عباس عازم آنجا شود .او این ماموریت رانیز به نحو احسن انجام داد .پس از پایان ماموریت به بوشهر باز گشت و به عنوان مسئول توزیع تولیدات فرهنگی واحد تبلیغات در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوشهر به خدمت مشغول گردید .در حین خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوشهر ماموریتهایی به جبهه های حق علیه باطل داشت .حضور مقطعی در جبهه ها اورا ارضاء نمی کرد لذا او برای خدمت بهتر و مفید تر عازم جبهه های حق علیه باطل شد و مصمم بود که سلاح برادر شهید خود یعنی «کاظم خان عزیزی» که در عملیات والفجر 2 به شهادت رسیده بود را بر دارد و با دشمنان به نبرد به پردازد و ثابت کند سلاح رزمندگان اسلام بر روی زمین نمی ماند .وی در تا ریخ 16/ 9 /1365 به همراه کاروان سپاهیان محمد (ص) عازم جبهه گردید، درحالی که از شادی در پوست خود نمی گنجید و خوشحال بود که همراه با دیگر رزمندگان در دفاع از اسلام گام بر داشته و می رود که گمشده ای که سا لها در پی اوست را پیدا نماید و خون پاکش را در راه به ثمر رسانیدن انقلاب شکوهمند اسلامی ایران فدا کند .همیشه دعا می کرد که خداوند پایان عمر مرا شهادت قرار بده .اسم ما را نیز در فهرست سربازان امام زمان(عج) قرار بده و سر انجام در تاریخ 4/ 10 / 1365 در عملیات پیروزمندانه ی کربلای 4 به شهادت رسید و به آرزوی دیرینه ی خویش دست یافت . خصوصیات شهید: ایشان در دوران دبستان با همکلاسی های خود بسیار صمیمی و با معلمین بسیار دوست بود .او از شخصیت بارزی بر خوردار بود . در قبل از انقلاب بچه های هم سن و سال خود را به نماز و ترس از خدا دعوت می نمود و آنها را به مسجد دعوت می کرد و از آنها می خواست که به پدر و مادر خویش احترام بگذارند و آنها را مورد محبت خود قرار دهند .به بزرگتر های خود با احترام و صمیمیت خاصی بر خورد می کرد و آنها را بسسیار دوست می داشت و آنها را مورد لطف خود قرار می داد . ایشان در دوران مدرسه تابستانها را به کارگری می پرداخت و زمان استراحت تابستان خود را صرف کار می کرد .در مبارزات مردم ایران بر علیه طاغوت شرکت غعال داشت. اودر تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد .در شبهای آن زمان که حکومت نظامی بود در پشت بام با فریاد بلند الله اکبر همگام وهمراه مردم به مبارزه برعلیه ظلم وفساد شاه می پرداخت .ا و عکس امام خمینی را با کلیشه و رنگ بر روی دیوار حک می کرد و بر علیه شاه خائن شعار نویسی می کرد .او تمام این مبارزات وفعالیتهای انقلابی را درحالی انجام می داد که در سن نوجوانی بود. بعد از انقلاب در نماز های جماعت ،نماز جمعه و عرصه های دفاع از انقلاب شرکت فعال داشت .جنگ که شروع شد از آبادان به شهر شهید پرور شبانکاره مهاجرت نمود و با عضویت در بسیج مرکزی بوشهر به عنوان پاسدار ،شروع به فعالیت نمود . هر کس در اولین بر خورد با او شیفته اخلاق او گشته و با او دوست می شد .او اصرار داشت که به هرصورت صله رحم را به جا آورد . قبل از شهادتش به همسرش گفته بود که دلم می خواهد فرزندم از تربیت خوبی بر خوردار باشد و با اهل بیت انس بگیرد . با همسرش با اخلاقی خوب و صمیمی و با عشق و علاقه با او بر خورد داشت او را احترام می نمود . وی نماز شب را فراموش نمی کرد و به تلاوت قرآن عشق می ورزید در مراسمات مذهبی به خصوص در عزاداری اهل بیت عصمت و طهادت (ع) شرکت می نمود .و در سلام کردن پیش قدم بود . سفارش شهید به مادر ای مادر از جبهه رفتن من ناراحت نباش زیرا مانندیاران امام حسین (ع) هستیم و شما نباید از نبودن ما ناراحت باشید و اگر شهید شدم در عزای من گریه و زاری نکنیدو مرا با لباس رزم به خاک بسپارید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام حسن (ع)ناوتیپ 13 امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه فرزند انقلاب اسلامی ،سردار دلاور و شهید در خون شناور ،پیرو سیره ی نبوی قاسم بنوی فرزند اسماعیل ،در تارخ 1/ 1/ 1336 در «وحدتیه ی بوشهر» ،«بی براء »سابق چشم به دنیای خاکی باز کرد . دوران کودکی را در مکتب خانه سپری کرد و به تعلیم و فرا گیری قرآن پرداخت .پس از آن ؛تحصیلات ابتدایی را تا پایان با موفقیت گذراند .در این دوران به علت عدم تمکن مالی ،روانه بوشهر گردید و در نانوایی مشغول کار شد پس از دو سال ،به براز جان بر گشت و در آنجا نیز در نانوایی کار می کرد و در کنار کار به تحصیل خود ادامه داد و مدرک پایان دوره راهنمایی خود را اخذ کرد .مشکلات زندگی از او کوهی از اراده ساخته بود .وی برای تامین معاش زندگی به کارهایی نظیر ،نانوایی ،بنایی ،کار باتاکسی و...دست زد .مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت خود کامه ستم شاهی که آغاز شد او که ظلم ، تبعیض ونابرابری حکومت رابا پوست وگوشت واستخوان خود حس کرده بود وارد عرصه مبارزه شد. با وزش نسیم معطر انقلاب ،تلاش و همت خویش را در جهت حراست از کیان و حفظ موجودیت نظام جمهوری اسلامی ،معطوف داشت .سال 1359 از طرف بسیج به پادگان آموزشی نیروی دریایی اعزام شدو دوره پر مشقت تکاوری را پس از شش ماه با موفقیت به پایان رساند .پس از آن ،روانه ی جبهه ی آبادان شد و تا سال 1361 به طور مستمر در جبهه های جنوب و غرب به دفاع از میهن اسلامی پرداخت . دراین سال بنا به علاقه ای که به حفظ دستاوردهای انقلاب داشت به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست .در تاریخ 26/ 5/ 1362 با خانم فرخنده محمدی ازدواج کرد .خانم محمدی در این مورد بیان می کند : «آشنایی من و همسرم از طریق مادر قاسم صورت گرفت .چون قاسم پسر خاله ی مادرم بود .منزل ما در«کناره تخته» بود و به سبب خویشاوندی که با هم داشتیم همدیگر را دیده بودیم من از صداقت ،صمیمیت و مهربانی ،پر کاری و اخلاق نیکویش خوشم آمد و می دانستم که مرد بزرگی است ..پس از اینکه ازدواج صورت گرفت ،چند ماهی در کنار ما بیشتر نماند و به جبهه رفت. البته می دانستم که مرد جنگ است و می خواستم با دلاوری هایش شریک شوم .او دائما در جبهه بود. به مرخصی که می آمد، می گفتم :قاسم !آنجا چه می کنید ؟تو چه کاره ای ؟می گفت :من هم یک بسیجی ام مثل همه بسیجی ها. با دشمن می جنگیم .هیچ وقت از زبانش نشنیده ام که فرمانده یا جانشین فرمانده است .» پس از چند ماه جنگاوری ،یک روز قبل از تولد اولین فرزندش محسن .به خانه بر گشت و در کنار همسر مهربان و فداکارش بود. پس از دیدار همسر و فرزند بار دیگر عازم جبهه شد. همسر شهید از آن روزها می گوید: «هر وقت می خواست برود ،شور عجیبی در دل داشت .انگار همه چیزش آنجا بود .ما تا سه چهار ماه از حضور ایشان محروم بودیم .هر گاه هم به مرخصی می آمد بیش از سه یا چهار روز نمی ماند .» آری ،عشق و علاقه اش به امام ،،میهن واسلام زبان زد بود .در نامه هایش همیشه این جمله را در پایان می نوشت .به امید پیروزی نهایی رزمندگان و طول عمر به امام عزیز ،امید مستضعفان .شهید بنوی بیشتر نامه را در طول مدتی که در جبهه حضور داشت به برادرش یوسف می نوشت و در آن به بیان حال و هوای جبهه و آن فضای معطر و معنوی می پرداخت ؛تا برادر در کنار تحصیل علم ،عشق به آن فضا را فراموش نکند . در یکی از نامه ها که گویا مصادف با تولد سومین فرزندش بوده به وی می نویسد :«...یوسف جان !اگر از حال خانواده بخواهید به قول نامه ای که نوشته ،همه خوب و سر حال هستند و به آمار خانواده امام یک بسیجی اضافه شده و دست بوس عموی خود می باشند .هنوز او را ندیدهام که امیدوارم با پیروزی نهایی رزمندگان اسلام ،همگی در کنار هم دیداری تازه کنیم ...ان شا الله ...» سال 1364 از سپاه جدا شد .ماجرای جدا شدن او از سپاه از زبان همسرش : «قاسم ،همان طور که گفتم ،دائما در جبهه بود .به حدی که بچه ها از چهره ی پدرشان چیزی به یاد نداشتند .به دنبال چیزی بودم که نگذارم او زیاد به جبهه برود یا لااقل کمتر برود. از جبهه که بر گشت ،گفتم ،قاسم !اگر می شود سپاه را رها کن !آخر یک لحظه هم اینجا نمی مانی .همه اش جبهه ...تو زندگی ، زن و بچه هم داری و. ..»اوگفت :می دانم زجر می کشی ؛ولی در این برهه از زمان حضور ما در میدان جنگ ضروری است .گفتم ،تو حالا این یک چیز را به خاطر من انجام بده .گفت :نمی دانم برای چه می گویی ؛ولی مطمئن باش از جبهه نمی توانم دل بکنم .با لاخره با حرف های من و بر خی مسائل دیگر از سپاه جدا شد .من بی خبر از همه جا ؛دیدم که عشق و علاقه ی او به جبهه ،کم نشدکه بیشتر هم شد و من از این شور و هیجان به وجد می آمدم و با خود می گفتم :خوشا به حال من که شوهری چنین رزم آور و دلیر دارم . آری ،قاسم تا بود در میدان نبرد بود و لحظه ای از آرمان مقدسش دوری نمی جست .نامش در جبهه های جنوب نامی آشنا بود . همه را شیفته ایثارو شجاعت خویش کرده بود .حتی اورا بیشتر از خانواده اش می شناختند . بیشتر از هفت سال حضور و مبارزه بی امان در عملیات مختلف از او مردی کاردان و مملو از تجارب جنگی و نظامی ساخته بود .به رغم همین رشادتها که در سمت معاونت فرماندهی گردان امام حسن (ع) در جزیره ی مجنون بود ،در تاریخ 4/ 4/ 1367 در درگیری شدید نیرو های عراقی ،در حالی که تا آخرین نفس جنگید ،پیکر مطهرش تکه تکه گردید و مدال پر افتخار شهادت را از حضرت داور ،در یافت کرد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان کمیل ناوتیپ13 امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه «مجید بشکوه» در سا ل 1335 ،در بوشهر در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. دوران تحصیلاتش را در بوشهر گذراند و دیپلمش را گرفت. او از اوایل انقلاب که جنبش و حرکت انقلاب اسلامی به رهبری امام عزیز ،عرصه ی حیات فرعونیان زمان را تنگ کرده بود ،مبارزات خود را شروع کرد و در راهپیمایی علیه جنایتکاران شرکت فعال داشت .اوعاشقانه به نماز و دعا می پرداخت و جوانمردی شجاع بود .در برابر وابستگان رژیم طاغوت مبارزه می کرد .مجید عاشق امام خمینی (ره) بود . اجرای فرمان امام خمینی (ره) را همچون دستورات حضرت رسول (ص) و امامان (ع)وا جب می دانست . با پیروزی انقلاب ، او به همراه تعدادی از برادران انقلابی ،جمعیت فداییان اسلام را تشکیل دادند و شبانه روز از دستاوردهای انقلاب اسلامی محافظت می کردند . با شروع جنگ تحمیلی ،وی به ندای «هل من ناصر ینصرونی »امام خمینی(ره) لبیک گفت و با جمعی از یاران فداکار انقلاب اسلامی از جمله ماهینی به گروه جنگ های نامنظم ،به فرماندهی دکتر چمران ،ملحق شد و تا زمان شهادت دکتر در کنار این شهید بزرگوار با شیطان بزرگ و نوکرش ،صدام جنگید و حتی برای لحظه ای دست از مبارزه با آنان بر نداشت . او خود را مدیون امام ،مردم و انقلاب می دانست و همیشه از خدا می خواست که بتواند روزی ،دین خود را به امت حزب الله ادا نماید . او زندگی در سنگر های جبهه را بر ماندن در خانه و داشتن آسایش ظاهری ،ترجیح می داد و حیات دنیوی را یک زندگی موقت و وسیله ای بی ارزش جهت پرواز به سوی یک آرامش ابدی می دانست . مجید در اکثر عملیات از جمله فتح المبین ،شوش ،بدر و رمضان به عنوان فرمانده ی گردان شرکت داشت و با لاخره پس از هفت سال حضور مداوم و بی وقفه در جبهه ها و شرکت در تمام عملیاتی که توسط رزمندگان اسلام انجام می شد ،در تاریخ 4/ 10/1365 در عملیات کربلای 4 به فیض عظیم شهادت نایل آمد و به آرزویش رسید .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جعفر سعیدی : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناوتیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه بسیاری از اختران پر فروغ و حماسه آفرین آذین بند تاریخ دوباره اسلام نامشان تا هستی هست و بر زبان خواهد ماند و بیانگر رشادت ابناء نوع بشر خواهد بود . سخن از سردار رشید اسلام، شهید «محمد جعفر سعیدی» است که با عروجش چون خزان ناگهانی گل، عندلیبان را حیران کرد و به راه راستین ایزد و رسولش فرا خوانده شد . اینک شمه ای از زندگی پر بار همراه با موفقیت در زمینه خدا شناسی را بر صفحه ذهن به تصویر می کشیم تا با الهام گرفتن از زندگی کوتاه اما پر ثمرش، راه پاکش را هر چه مستدام تر بداریم . شهید محمد جعفر سعیدی در سال 1334 در روستای «احشام قایدا» از توابع شهرستان خورموج دراستان بوشهرودر خانواده ای مذهبی و متدین دیده به جهان گشود. زندکیش مثل زندگی بزرگ مردان اسلام ساده و خالی از تجملات و تشریفات بود . او را به گونه ای پرورش دادند که همواره در مقابل مشکلات چون کوه محکم و پر صلابت باشد و با تند بادهای زندگی دست و پنجه نرم کند و هیچ گاه برای متاع دنیا، ایمان خود را از کف ندهد . در سن 6 سالگی به دبستان وارد شد و با جدیت به تحصیل مشغول گردید . پس از اتمام دوره ابتدایی بر اثر فشار مشکلات زندگی که آن روزگار بیشتر خانواده های ایرانی با آن روبه رو بودندو برای کمک به هزینه های زندگی خانواده اش به کشور کویت سفر کرد و پس از گذشت 2 سال دوباره به وطن بازگشت و در سن 18 سالگی به خدمت سربازی در کرمان اعزام شد. بعد از پایان دوره سربازی در شرکت« فرجام» بوشهر مشغول به کار شد .این دوران مصادف بود با مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت پهلوی. اوکه ظلم ونابرابری حکومت ستمگر شاه را با پوست وگوشت واستخوان خود لمس کرده بود،دوشادوش مردم وارد این مبارزات شد.اومردانه در مبارزات خود پافشاری کردتا انقلاب اسلامی به پیروزی رسید . رشادتهای این انسان وارسته قبل از پیروزی انقلاب برای براندازی حکومت پهلوی جای خود را دارد. این مرد بزرگوار با عشق عجیبش به امام همراه با مسلمانان غیور کشورمان در اعتراض به رژیم منحوس پهلوی جهت بر اندازی این خاندان و بر پایی حکومت به حق جمهوری اسلامی ایران به مبارزه بر خواست . در پی فرمان رهبر کبیر انقلاب مبنی بر تشکیل بسیج مستضعفین با پیوستن به نیروهای آموزش دیده ،جوانان دیگر را نیز ترغیب می کرددراین عرصه ها حضور داشته باشند. این انسان سخت کوش با وجود تمام مشکلات توانست تحصیلات خود را تا پایان دوره متوسطه ادامه دهد و مدرک دیپلم را بگیرد. با آغازطرح «لبیک یا امام» به جمع آوری نیرو ، سازماندهی و آموزش نظامی و عقیدتی نیروها پرداخت و با برگزاری مراسم نماز جماعت ، دعاهای کمیل ، توسل ، زیارت پر فیض عاشورا در بین بسیجیان روحیه خدایی و علاقه توحیدی به آنان می بخشید. ایشان با علاقه شدید به انقلاب و روحانیت، به دعوت روحانیون برای برگزاری نماز جماعت در مساجد می پرداخت تا با این کار علاقه و اشتیاق مردم را به مسجد و انقلاب بیشتر کند و پیوند بین مردم و روحانیت را مستحکمتر گرداند . این مرد خدایی کلاسهای آموزشی خود رابا آیه ای از قرآن شروع و با ذکر صلوات خاتمه می داد. عشق و علاقه نیروهای تحت فرمان شهید سعیدی به ایشان چنان آنها را مجذوب و عاشق او کرده بود که درس و مدرسه و خانه و کاشانه خود را فراموش کرده بودند و شبانه روز در خدمت بسیج و انقلاب بودند .با شروع جنگ تحمیلی با جمع آوری نیروهای مردمی در شهرستان و حتی در روستاها و بر گزاری کلاسهای آموزشی و سازماندهی این نیروها ، آنها را به جبهه های حق علیه باطل بدرقه می کرد ، شوق و اشتیاق و شایستگی این مبارز به انقلاب آنقدر زیاد بود که با در دست گرفتن فرماندهی بسیج در بندر ریگ فعالیت پایگاههای مقاومت را بیشتر کرد و توانست با روحیه خدایی خود مردم را عاشق انقلاب و اسلام کند تا جایی که پایگاههای مقاومت مملوو از جمعیت بود. در سال 1361 حکم فرماندهی سپاه «بندر ریگ» را به او واگذار کردند. ایشان با دعوت نیرو ها به بسیج و سازماندهی و آموزش نظامی و عقیدتی بسیجیان غیور این شهر پرداختند و با اجتماع شبانه روزی در مساجد بندر ریگ و روستاهای اطراف آن، هدف انقلابی خود را پیگیری می کردند . بعد از گذشت حدود 2 سال به فرماندهی سپاه« جزیره خارک» برگزیده شد ، با وجود اینکه جزیره خارک خود منطقه جنگی بود ولی این فرمانده مبارز توانست نیروهای تحت آموزش خود در این جزیره را حتی به جبهه های دیگر اعزام کند . بعد از جزیره خارک به فرماندهی سپاه شهرستان «دشتی» انتخاب شد. ایشان با شناختی که از قبل با مردان این خطه دلیر پرور داشت، توانست آنان را مجذوب بسیج و انقلاب کند و به آموزش آنان بپردازد و آنان را بیش از پیش به جبهه های حق علیه باطل اعزام کند .این فرمانده عزیز در حین انجام این مسئولیت ها چندین بار به جبهه های غرب و جنوب اعزام شدند که یکبار در منطقه پاوه اتومبیل ایشان مورد حمله ضدانقلاب قرار و آتش گرفت. این فرمانده بزرگ بعد از پایان مسئولیت در منطقه ،دشتی در شهرستان« گناوه» به فعالیت پرداختند. ایشان مثل گذشته اهداف انقلابی خود را در این شهرستان پی گیری کردند. آخرین مسئولیت شهید سعیدی بعنوام معاون تیپ 13 امیرالمومنین (ع) بود. اخلاص و ایمان این پاسدار رشید به حدی بود که با دل کندن از خانه و کاشانه ، همسر و فرزندان خردسال خود ،به دنبال معشوق خود خدای یگانه ، اسلام وانقلاب اسلامی رفت و به فرمان رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره)در سال 1365 در صف سپاهیان محمد (ص) به سوی جبهه ها اعزام شدند تا اینکه در عملیات کربلای چهار همدوش بسیجیان خود به عنوان فرمانده گردان ابوالفضل (ع) جانانه جنگیدند و شربت شیرین شهادت را نوشیدند . پیکر معطر و پاک این دلباخته بعد از گذشت 10 سال با رجعت به خاک کشورمان در تاریخ 18/11/1375 فضای ایران بزرگ را عطر آگین وملکوتی کرد. ا و دوباره خاطرات جنگ را برای همرزمان خود و تمام ملت ایران تازه کرد و به تمام بسیجیان پیام داد که باید همیشه پیرو انقلاب و اسلام باشند و اگر لازم شد هم جان و هم تن خود را فدای اسلام وانقلاب وولایت فقیه کنند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسین(ع)ناوتیپ امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه سردار سر افراز توحید در سال 1336 در روستای «نرکو» از توابع شهرستان «دیر »در خانواده ای متدین دیده به جهان گشود به علت عدم وجود مدرسه در روستا ،در مکتب خانه به فرا گیری قرآن پرداخت . اودر نو جوانی ودر سن 16 سالگی برای به دست آوردن کار به کشور بحرین مسافرت کرد تا برای کمک به تامین معیشت خانواده مدت 6 سا ل در آ ن جا کار کند.بازگشت او به وطن مصادف با اوج انقلاب اسلامی بود . با شناختی که از امام خمینی داشت ،عشق عجیبی نسبت به انقلاب اسلامی و امام در وجودش شعله ور شد .برای تکمیل نیمه دیگر دینش ازدواج نمود که حاصل ازدواج دو پسر و یک دختر بود .با شکل گیری بسیج به ارتش بیست میلیونی امام پیوست و با حضور در جبهه های نبرد وفاداری خود را به نظام و انقلاب به اثبات رساند .پس از مدتی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در این لباس مقدس ،واحد بسیج را برای خدمت بر گزید .اما خدمت در پشت جبهه وی را قانع نمی ساخت و در هر فرصتی که پیش می آمد به جبهه می رفت .علیرغم این که در جبهه مسئولیت فرماندهی گروهان را به عهده داشت اما تواضع و فروتنی همیشگی خود را داشت و در عملیات ها و صحنه های نبرد پیش قدم بود .در حضور مجددش در جبهه های نبرد پس از سالها تلاش و کوشش با حمله دشمن به جنوب واشغال مجددبخشی از خاک میهن اسلامی با وجودی که تازه از خط مقدم جهت استراحت بر گشته بود جهت رویارویی با بعثیون متجاوز به صحنه نبرد شتافت و پس از نبردی جانانه در تاریخ 1/ 5/ 1367 به آرزوی دیرینه اش شتافت . شهیدان ما به جهانیان درس مردانگی و به مادرس استقامت آموختند .خوشا به سعادت این عزیزان .آب کوثر و میوه های فردوس گوارای وجودشان باد و صد هزار آفرین به چنین پدران و مادرانی که چنان فرزندانی را در دامان خود پرورانده اند تا خون پاکشان درخت تنومند انقلاب اسلامی را آبیاری کند .شهیدان فداکار ما با ایثار جانشان کمر آمریکا و نوکر سر سپرده اش صدام را شکستند و مدت 8 سال آنها را زمین گیر کردند و یقینا اگر می دانستند انقلاب اسلامی چنین فرزندانی را دارد پای به سرزمین شهیدان نمی نهادند .ای شهید عروجت را به درگاه حضرت دوست تبریک می گوییم .این پرواز آسمانی ،روزی آرزوی تو بود .جامه شهادت برازنده تو بود که اگر غیر از این بودخداوند متعال در آخر الزمان خوبان امت را گلچین نمی کرد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید منوچهر سیاه منصوری : فرمانده گردان امام حسین (ع)ناو تیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه در تاریخ 10/ 9/ 1336 در روستای «مزارعی »در استان بوشهرو در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد دیده که به جهان هستی باز کرد .پدر به سبب سیمای دلنشین و رخسار بهشتی ،اورا «منوچهر» نامید . از همان کودکی با احکام و فرائض اسلامی آشنا گردید و جهت فرا گیری قرآن به مکتب خانه رفت و توانست در مدت کوتاهی قرآن را یاد بگیرد. پس از شش ماه قرآن را آموخت و شروع به یاد گیری کتاب های مذهبی کرد . شهید سیاه منصوری قرآن را با صدایی خوش تلاوت می کرد . پس از آن در سن هفت سالگی مرحله ی اول تعلیمات عمومی را در دبستان طالقانی فعلی آغاز کرد و موفق شد دوران تحصیل را با موفقیت طی کند . مشکلات اقتصادی ومحرومیت های ناشی از حکومت جابرانه ستم شاهی باعث شد او با خانواده اش به بوشهر رفت و درآنجا برای کمک به پدرش مشغول کارگری شد . شانزدهم شهریور سا ل پنجاه و پنج خورشیدی خدمت سربازی خویش را در نیروی زمینی آغازکرد وپس از دو سال در مرکز پیاده شیراز و شانزدهم شهریور ماه پنجاه و هفت کارت پایان خدمت خود را اخذ کرد . تواضع ،فروتنی ،اخلاص و توجه به احکام الهی از وی فردی با بصیرت و بزرگ منش ساخته بود. هنگامی که شمیم معطر انقلاب بر مشامش خوش آمد، با شرکت فعال در راهپیمایی و فعالیت های ضد رژیم طاغوت عشق خود به امام خمینی(ره) میهن و امت اسلامی را نمایان ساخت .سا ل پنجاه و هشت به جزیره خارک رفت و در آنجا مشغول به کار شد . چون اهداف مقدس و متعالی خود را با حفظ و حراست دستاوردهای نظام مطابق می دید به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درجزیره خارک در آمد . سا ل 1359 با دختر عموی خود خانم مدینه سیاه منصوری ازدواج کرد و در شهریور همان سال در اثر بمباران هوایی عراق دچار موج گرفتگی شد .پس از مدت سه ماه استراحت ،مجددا به محل خدمت خود باز گشت .در دی ماه سا ل 1359 که خبر شهادت «ضرغام افشار »دوست و یار همیشگی خود را شنید با خود عهد بست که تا آخرین قطره خون خود، راه او را ادامه دهد . کار دانی وی در مسائل آموزشی از او شخصیتی بر جسته ساخته بود و همه ،وی را به عنوان نیروی فعال و کار آمد می شناختند .درتاریخ 22/ 1/ 1360 از طرف فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان بوشهر،مسئولیت واحد آموزش این نهاد رادر جزیره خارک به وی محول شد . 13/ 3/ 1369 خداوند به وی دختری عطا کرد که نامش را به یمن مبارکی نام بی بی دو عالم «زهرا» گذاشت و تنها پس از یک ماه حضور در کنار همسر مهربان و دختر تازه متولد شده و نو رسیده اش به جبهه اعزام شد . سر انجام پس از مدت کوتاهی که فرماندهی دسته را عهده دار بود در تاریخ 25/ 5/ 1369 بر اثر ترکش در جبهه ی گیلان غرب سر پل ذهاب جاودانه گشت و تا اوج نهایی پرواز کرد . همرزم وی ،غلامرضا نوروزی در مورد ویژگی ها ونحوه شهادت این شهید بزرگوار می گوید : منوچهر فردی متدین و با ایمان بود .همیشه نمازش را سر وقت ادا می کرد و پس از اقامه آن ،قرائت قرآن جزءبرنامه های اصلی اش بود .در پادگان ابوذر در حال استراحت بودیم که اعلام کردند ،از طرف نیرو های عراقی ،حمله ای صورت گرفته و تعدادی از نیرو های خودی به شهادت رسیدند . احتیاج به نیروی داوطلب ،جهت پشتیببانی و حمل پیکر شهدا هستند . من و شهید سیاه منصوری اعلام آمادگی کردیم .چند روزی در آنجا به مبارزه با متجاوزین پرداختیم ؛حتی چند نفری را اسیر کردیم . شبانه همراه چند تن از افراد داوطلب ،جهت حمل پیکر ها ،اقدام کردیم .منطقه از سوی عراقی ها به شدت تیر باران می شد .وقتی که منور می انداختند ما خودمان را نهان می کردیم که در دید دشمن قرار نگیریم .با هر زحمتی بود توانستیم اجساد را به پشت خط انتقال دهیم . چند روز بعد ،هواپیمای جنگنده عراقی ،مقر پادگان ابوذر را بمباران کرد .من،منوچهر و حسین زارع انگالی اهل روستای کره بند ،در یک ساختمان آپارتمانی در مقر اصلی بودیم . صدای انفجار زاغه ی مهمات را شنیدیم .منوچهر داشت قرآن تلاوت می کرد.من و حسین سریع حرکت کردیم .منوچهر گفت: شما بروید ،چند آیه دیگر مانده می خوانم و می آیم . در پادگان به سرعت باد ،شایعه پیچیده بود که مواد شیمیایی منفجر شده .برخی از نیرو ها ترسیده بودند. سعی کردیم به هر صورت که شده به بچه ها روحیه دهیم .حسین به مقر بر گشته بود .من هم سریع به مقر اصلی بر گشتیم . پایین ساختمان ،توسط جنگنده های عراقی بمباران شده بود .نیروها این طرف و آن طرف می دویدند .برخی از برادران زخمی شده بودند .سری به بیمارستان زدم .پیکر پاک منوچهر و حسین را دیدم که غرق در خون بودند نام هر دو به عنوان شهدای ناشناس اعلام شده بودند .جسد منوچهر با شهدای فارس انتقال داده شد و من همراه او آمدم و پیکرش را به بیمارستان فاطمه زهرا بوشهر تحویل دادم .بعد با خبر شدم که حسین نیز به عنوان شهید ناشناس به تهران منتقل شده و در آن جا دفن گردیده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام حسین (ع)ناوتیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه شهید «هدایت (غلامعلی ) احمد نیا» در سال 1338 در خانواده ای مذهبی در شهر بوشهر به دنیا آمد .وی که زندگی پر بارش همراه با پاکی ،ایمان و اخلاص بود ،هدفش در زندگی جز خدا و پیروی از قرآن ،چیز دیگری نبود . او همگام با مردم کشور عزیزمان ایران ،به مبارزه با طاغوت پرداخت و در همه ی صحنه های انقلاب اسلامی شرکت فعال داشت . او به مبارزه اش ادامه داد تا اینکه انقلاب باشکوه اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید .این رزمنده پر توان اسلام ، لباس پاسداری را در سال 1358 به تن کرد . شهید احمد نیا در مسئولیت مختلف فرماندهی ،در نبرد با رژیم تجاوز گر عراق از خاک پاک ایران دفاع کرد .وی در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسید .و پس از 12 سال پیکر پاکش در همان منطقه پیدا شد .سپس بر دوش مردم شهید پرور بوشهر تشییع و در گلزار شهدای بهشت صادق به خاک سپردند . خواهرش معصومه احمدنیا از او چنین می گوید: پدر و مادرم ،با هم اقوام هستند و در «چاه تلخ» ( یکی از روستاهای بوشهر )زندگی شیرینی را شروع کردند .شغل پدرم ،کشاورزی بود و در باغی ،نزدیک چاه تلخ کار می کرد . پدر و مادرم ،در آنجا در خانه ی کوچکی ،زندگیشان را آغاز کردند .ما همه همانجا متولد شدیم .ما چهار فرزند بودیم .چند سال بعد ،به علت اینکه کار پدرم رونقی نداشت ،به شهر بوشهر آمدیم و در آنجا زندگی کردیم .آن موقع هدایت چهار یا پنج ساله بود .من دو سال از هدایت بزرگتر هستم .وقتی به بوشهر آمدیم ،پدرم کارگری می کرد .پدرم همیشه مواظب بود که روزی حلال ،خانه بیاورد . هدایت به مدرسه 22 بهمن می رفت و از نظر درسی دانش آموز ممتاز و زرنگی بود و با نمره خیلی خوب ،قبول می شد .او خیلی با استعداد و کنجکاو بود .همیشه ،هنگام درس خواندن ،رادیو را هم ،کنار خودش قرار می داد . از همان کودکی ،خیلی شجاع و نترس بود .نماز را از نه سالگی خواند .گویی تمام خوبی ها ،در وجود او جمع شده بود .خیلی پایبند دین و مذهب بود و همیشه رعایت واجبات را مد نظر داشت .تابستان که مدرسه تعطیل می شد ،هدایت برای اینکه پول تو جیبی خودش را تامین کند ،در بازار کار می کرد و اگر آشنایی در بازار می دید ،با شرم زاید الوصفی ،خودش را مخفی می کرد !بعضی وقت ها مادرشوهرم ،به شوخی به او می گفت :هدایت !تو که در بازار کار می کنی ،یک آدامس هم ،برای من بیاور !هدایت هم با سادگی خاصی می گفت :اگر آدامس بخرم ،پول هایم کم می شود و مادرم دعوایم می کند .آن زمان ،او خیلی بچه بود ،ولی با وجود این ،اهل اسراف نبود و پول هایش را بی خودی خرج نمی کرد . هدایت از مادرم خیلی حساب می برد و حرف شنوی داشت .او روح لطیفی داشت و بسیار به خانواده اهمیت می داد و همیشه در خانه ؛کمک حال مادرم بود .زمانی که مادرم در خانه نبود هدایت وسایل غذا پختن را آماده می کرد ،یا خانه را جارو می کرد .خیلی خوش اخلاق بود و هیچ وقت ،پدر و مادرم را ناراحت و دلگیر نمی کرد .حتی همسایه ها و اقوام هم از او راضی بودند .بسیار شوخ طبع و مهربان بود .هیچ وقت ،ندیدم هدایت به کسی اذیت و آزاری برساند .هدایت اهل احترام به بزرگتر ها بود .از جبهه که می آمد ،اول به مادرم سر می زد و بعد به خانه خودش می رفت .وقتی می خواست به جبهه برود ،با من خداحافظی می کرد و هر وقت هم ،از جبهه بر می گشت ،به سراغ من می آمد . اوایل انقلاب بود ،که دیپلم گرفت و چون در جریان انقلاب ،پرونده اش گم شده بود ،مجبور شد یک سال اضافه تر درس بخواند تا اینکه مدرک دیپلمش را بگیرد . هدایت بسیار شجاع و نترس بود ،به همین خاطر در دوران انقلاب ومبارزه بارژیم ستمشاهی در راهپیمایی شرکت فعال داشت .یک روز مادرم هدایت را فرستاده بود که نان بخرد و او دیر کرده بود ،غروب شده بود و او بر نگشته بود .مادرم گریه کنان نزد من آمد با نگرانی گفتم :مادر چه اتفاقی افتاده ؟گفت هدایت رفته نان بخرد و هنوز بر نگشته . سه روز او را پیدا نکردیم .هر جا می گشتیم او را پیدا نمی کردیم ،تا اینکه بعد از سه روز آمد و گفت :من با بچه ها در راهپیمایی شرکت کردم و مامورهای شاه ما را گرفتند و سه روز باز داشت بودیم . در اثر شکنجه پایش شکسته بود ،اما به مادرم نگفت !چند روزی خانه ما آمد و من از او نگهداری کردم تا بهبود یافت . بعد ها برایم تعریف کرد که :مامورها دنبالمان کردند و ما هم در خانه ها پنهان می شدیم و هر وقت هم که ما را می گرفتند به طرز وحشتناکی کتکمان می زدند .او می گفت :شکنجه گران شاه ما را روی زمین ،می خواباندند و آب یخ روی ما می ریختند و با پا ما را لگد کوب می کردند . بعد از جریان انقلاب بود که وارد سپاه شد .قبل از اینکه به جبهه برود برای ثبت نام دروس طلبگی ،به تهران رفته بود و ما از آن اطلاع نداشتیم و با شروع جنگ ،دیگر به کلاسهای طلبگی نرفت و به جبهه اعزام شد .بعد ها که شهید شد ،مدارک ثبت نام کلاس طلبگی او را برای ما آوردند و ما آن موقع ،فهمیدیم که او قصد طلبه شدن داشت . هر وقت می خواست به جبهه برود ،مادرم می گفت :من طاقت ندارم ،به جبهه نرو !اما او می گفت :مگر من با بچه های دیگر چه فرقی دارم ؟!من هم باید به جبهه بروم !من و مادرم چون طاقت دوری او را نداشتیم و هر وقت به جبهه می رفت پشت سرش گریه می کردیم . همیشه برای رفتن به جبهه ،ما را در جریان می گذاشت و بی خبر نمی رفت .ولی تازمانی که در جبهه بود ،برای ما نامه نمی نوشت .تا اینکه خودش به مرخصی می آمد .خیلی عاشق جبهه بود و دفاع از مملکت و انقلاب را بر هر چیزی ترجیح می داد . خیلی حرف شنو بود .فقط در مورد جبهه بود که ،هر چه به او اصرار می کردیم که نرود ،نمی پزیرفت .خلاصه !خیلی به جبهه علاقه داشت .من هر وقت ،صدای مارش عملیات را از رادیو می شنیدم ،دلم خیلی می گرفت و نگران می شدم و مادرم گریه می کرد ! برای او و دیگر رزمندگان دعا می کرد . هدایت روحیه خیلی با لایی داشت و هر وقت از جبهه بر می گشت خیلی خوشحال بود . من و هدایت رابطه بسیار نزدیکی با هم داشتیم و خیلی با هم انس داشتیم .یک روز که تازه خانه خریده بود به من گفت :چرا به خانه ما نمی آیی ؟!من گفتم بچه ها کوچک هستند با هم دعوا می کنند ! با همان نگاه مهربانش به من خیره شد و گفت :مگر دعوای بی غل و غش بچه هایمان ،باید بین ما فاصله بیندازد ؟غصه شیطنت بچه ها را نخور !اگر خطایی کردند خودم تنبیهشان می کنم . بعد از عملیات کربلای 5 ،تا مدتها از هدایت بی خبر بودیم ،اما تمام لحظاتم از عطر خاطراتش ،آکنده بود و بین خودم و او ،اصلا فاصله و هائلی احساس نمی کردم .هدایت همه جا حضور داشت و در و دیوار خانه پر بود از حضور روحانی او ،بعد ها فهمیدیم مفقود الاثر شده !و بعد از چند سال که تنها پلاکی ،از آوردند ،چیزی از ته دلم شکست !هنوز هم ،شهادت او را باور نمی کردم .هنوز ،منتظر آمدنش هستم .از او تنها یک پلاک و یک شیشه عطر به جا ماند ! هدایت از سا ل 1365 تا سال 1378 مفقود الاثر بود .بعد از مفقو د شدن هدایت ،مادرم خیلی دلتنگی و بی تابی می کرد .یک ماه اخر عمرش هم که روی بستر افتاد و نمی توانست حتی غذا بخورد !فقط چشمهایش باز بود و مدام به بیرون خیره می شد و می گفت :منتظر هدایت هستم که بیاید و او را ببینم و بعد بمیرم !ولی هدایت بر نگشت و این آرزوی همیشه در دل او ماند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یوسف بردستانی : قائم مقام فرمانده گردان کمیل ناوتیپ13امیرالمومنین(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زندگینامه ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما ای دل شکسته جام ما ای بر دریده دام ما دومین روز از آغاز رویش بهار تابستان آلود« بر دخون» بود .خورشید چنگ در فضای لایتناهی انداخته بر فراز آسمان رفته بود تا با نثار هرم مطبوعش ،گل و لای باز مانده از باران زیبای شب های پیش را در کوچه های کوچک و صمیمی روستای برد خون (شهر فعلی برد خون )در زیر پای عابران خشک سازد .آب گواری باران آب انبار ها را لبریز کرده بود و در با لا ده هم ،زه (سطح )آب آنقدر با لا آمده بود که زنها تنها با یک بغل باز کردن ،دلوی پر را از آن بیرون می کشیدند ... درختچه ها و درختان خودرو ،گردا گرد بر دخون را مناظری دلپذیر بخشیده بودند ؛اهل آبادی خوشحال و فرحناک به زردی گراییدن رفته رفته ی گندمزار هایشان بودند و با تکان دست نخل ها ،ده را هر روز برای تازه کردن دیدار آن گندمزارها بدرود می گفتند .بوی مطبوع نان مطبخ حاج غلام در فضای کوچه پیچیده بود . فاطمه که به رسم گرامی داشتنش ،او را دی محمد می گفتند ،آن روز را هم علیرغم انتظار قدوم نوزادش ،همچنان در گیر دود و آتش و هیزم و مطبخ بود،چرا که مهمامان هر روز ناشتامی خواستند و نان دست پخت دی محمد مانع از بر خواستنشان از میهمان خانه حاج غلام می شد ... روز دوم فروردین سال 1334 ساعتی به ظهر و شنیدن طنین دلنواز اذان مانده بود که دی محمد در اندرونی خانه کاهگلی حاج غلام پذیرای یوسف شد .زن های همسایه به قابلگی او آمده بودند و به تبریک زادن طفلی ماه جبین ،پیشانی مهربان او را بوسیدند . حاج غلام دستی به ریش کوتاه جو گندمی خود کشید و سری به آسمان بلند کرد و با لبان همیشه آرام خود شکری را ازمیان قاب لبخندی متین گذراند تا در فضای پیش از ظهر آفتابی حیاطش رها سازد .صدای گریه ی زادن از گلوی نازک (یوسف) شنیدنی و دلپذیر بود .او به شیرینی می گریست ،تا در نخستین روز ظهرش به دنیا بفهماند که اسارت او را نخواهد پذیرفت . فضای مذهبی خانه ،یوسف نوزاد را در آغوش گرفت و پرورش داد .پدری که آرامش و متانت را در لا یه ای از ایمان و اعتقاد مستحکم پیچانده بود و مادری که به خوش نامی در کنار بساط روستایی مطبخ و کار خانه ،سجاده ای همواره گسترده ،میزبان لحظه ای معنویش بود .خمیر مایه فرزندانش را به آب دلدادگی ائمه اطهار سرشته بودند و یوسف پای در چنین بزم روحانی و در عین حال ساده و بی پیرایه گذرانده بود .کشاورزی و باغداری شغل پدر بود و ارتزاق چنان فرزندانی از دست رنج چنان پدری و دست پخت چنان مادری زندگی زیبا و بر نامه دار آنها را برای اهل آبادی رشک انگیز و مایه عبرت ساخته بود. یوسف بزرگ و بزرگتر می شد .هفت ساله بود که با اشتیاق راهی مدرسه شد .در آن روز گار تنها دبستان بخش برد خون موسوم به دبستان فولادی (دبستان بلال فعلی ) محل تحصیل کودکان این حوالی بود .دوره شش ساله دبستان را به پایان برد .برای ادامه تحصیل به منزل یکی از بستگان در شهر گناوه سپرده شد ،اما پس از اندک زمانی ،با درک اوضاع معیشتی پدر ،درس و مدرسه را بدرود گفت و به برد خون بر گشت تا دست یاری در دست پدر یعقوب صفتش گذارد .دستان لطیف یوسف از آن روز تا حدود سن 18 سالگی به انواع کار ها عادت کرد و البته همزمان از خواندن کتاب و مجلات و رفت و آمد به مجالس مختلف مذهبی ( که برد خون همواره کانونی از آنها بود )غافل نماند ... در سن 18 سالگی خدمت سربازی خود را آغاز کرد .در پادگان 5. کرمان آموزش دید و سپس به شیراز منتقل گردید .پس از پایان خدمت سربازی در شیراز به کار مشغول شد .به خاطر امانت داری ،ایمان ،شجاعت و غیرت وصف ناپذیری که داشت چهره ای دوست داشتنی یافت و به همین خاطر به در خواست یکی از بستگان او در شیراز ،در دفتر کار او کار می کرد .پس از مدتی با اخذ پاسپورت از شیراز برای کار در کشورهای حوزه خلیج فارس راهی کشور قطر گردید . در قطر به شغل نجاری روی آورد و در کوتاه زمانی مهارت کافی در آن شغل پیدا کرد .باز هم دوری خانه و خانواده و وطن را تاب نیاورد و با اندوخته ای از مهارت و تجربه به برد خون باز گشت و سپس کارگاه کوچک نجاری خود را راه اندازی کرد . نکته قابل ذکر در باره ی اقامت او در قطر این است که این مدت با اوج گیری انقلاب شکوهمند اسلامی ،هم زمان شده بود. شهید یوسف به همراه عده ای از هموطنان اعلامیه های امام (ره) و اخبار مربوط به جنایات رژیم ستم شاهی را در آنجا پخش می کردند .با اعلام خبر سقوط رژیم پهلوی ،ایرانیان مقیم قطر نیز در مقابل سفارت ایران در آن کشور جمع شده بودند ،که شهید یوسف در آن روز پرچم لا اله الا الله را در مقابل سفارت به اهتزار در آورد .پس از مراجعت از قطر ،یکی از جوانان پر شور و انقلابی برد خون ؛در صفوف مبارزاتی مردم برد خون یوسف بود .از نخستین روزهای پیروزی انقلاب اسلامی با جوانمردی و تعصب مذهبی ویژه به پاسداری و حراست از دستاوردهای انقلاب نو پای اسلامی پرداخت .بسیج را در برد خون او بنیان نهاد و منزل او نخستین پایگاه محل تجمع جوانان انقلابی بسیجی بود. از همان روز ها بود که خود و زندگی خودرا وقف انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن کرد .آغاز جنگ تحمیلی فصلی نو را در زندگی یوسف آغاز کرد ،بدون استثنا در تمامی مراحل اعزام جوانان بخش برد خون به جبهه های نبرد علیه متجاوزان بعثی ،یا خود با آنها همراه بود و یا نقش موثر در سازماندهی و اعزام آنها داشت ؛به گونه ای به جرات می توان گفت در تمام مدت سالهای دفاع مقدس او در اختیار جبهه و جنگ بود .گویی از عمق جان باور کرده بود که حیات و ممات او بسته به همین نبرد مقدس و دفاع از اسلام و حریم میهن اسلامیمان است .ضمن به عهده داشتن مسئولیت پایگاه مقاومت کربلا در برد خون، به عنوان عضوی از اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ،حضور او در تمامی امور مربوط به انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی ستودنی بود .در همان ایام ،اقامت های کوتاهش در برد خون نیز با امر به معروف و نهی از منکر می گذشت ؛اصلی که خود عامل به آن و اقدام کننده در جهت آن بود .بسیاری از جوانان امروز برد خون خاطرات زیبایی را از فعالیت های موثر اجتماعی او که با ظرافت ،دقت و خلوص و صداقت همراه بود ،به خاطر دارند .انقلابی ماندن فضای شهر فعلی برد خون را باید تا حد زیادی مرهون اقدامات خالصانه شهید یوسف بدانیم. سخنرانی های پر شور و جذاب او تاثیر فراوانی بر روح و دل مردم به ویژه جوانان و در همه زمینه ها داشت .او مجموعه ای از ایمان ،صداقت ،بینش و درک صحیح و راستین از شرایط گوناگون اجتماعی خصوصا در بستر عمر پر برکت انقلاب اسلامی بود. مردم شریف تنگستان نیز از این سردار شهید در همین زمینه ها خاطرات خوشی دارند ؛چرا که وی مدتی مسئولیت سپاه «دلوار» و« محمد عامری» را بر عهده داشت .ایجاد وفاق و همدلی زاید الوصفی در آن منطقه مدت زمان کوتاه اقامتش ،آن دیار دلاور خیز را همواره با یاد و خاطره یوسف نگاه خواهد داشت .سردار شهید یوسف از آغاز تشکیل ناو تیپ 13 امیر المومنین (ع) دراستان بوشهر به عنوان یکی از فرماندهان لایق و تاثیر گذار ،کار فرماندهی گروهان ها و گردان های آن را عهده دار بود . تا اینکه در سال 1365 با پذیرفتن مسئولیت معاون گردان کمیل در عملیات کربلای 5 آنچه را که به آن عشق می ورزید و همواره در عمل و کلامش به دنبال آن بود یافت و آن چیزی نبود جز غوطه ور شده در خون پاک خود و نوشیدن شهد گوارای شهادت ...شهادت را بیست و نهم دی ماه و در جایی سوم بهمن ماه سا ل 1365 ثبت کرده اند . آنچه سبب اختلاف هایی در ثبت تاریخ شهادت آن سردار فداکار گردید ه این است که مدتها پیکر مطهرش مفقود بوده و یاران همرزم او نیز از شهادت او بی خبر بودند .در نهایت جسم پاره پاره ی یوسف گم گشته برای همیشه به برد خون بر گشت و روح پاکش به جوار رحمت ،آنجا که «رجال صدقوا ما عاهد وه و الله ..».پر کشیدند ، پرواز کرد . همان یوسفی تو که گم گشته نیست هویداتر از تو در این عرصه کیست تودر مصر عزت عزیزی ،عزیز کمی توشه در کیسه ی ما بریز کجا عشق شیدای حسن تو شد شهادت ذلیخای حسن تو شد تو رفتی و ما کور کنعان شدیم تو رفتی و ما مصر بهتان شدیم یوسف در سال 1354 ازدواج کرد .همسر او از دختران فهیم ،متدین و نجیب برد خون بود که باشناخت عمیق از روحیات معنوی ،اخلاقی و انقلابی اش با او ازدواج کرد .زندگی با یوسف ،سردار ی که سرو دل در گرو رزم و دفاع از کیان میهن اسلامی داشت و در عین حال در امور معنوی غوطه ور گردیده بود ،برای همسر وفادار او حیاتی جدای از روز مرگی های معمولی و متعارف ساخته بود . به همین سبب او (همسر شهید یوسف )ظرفیت و توان آن را یافت که ابتدا غم از دست دادن همسری رشید و ارجمند چون یوسف را تحمل کند . بعد از شهادت او نیز تلخ ترین واقعه زندگی را – که مرگ یکی از یاران یوسف بود – به چشم ببیند .سه یادگار یوسف عزیز در سایه دستان مادر، بزرگ شدند .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرماندهی گردان409حضرت ابوالفضل(ع) لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهید «مجید مختاری» در بیستم بهمن ماه 1342 در« تهران» پای به عرصه وجود گذاشت .پدر که فردی نظامی بود به پرورش جسم و روان اولین پسرش توجه ویژه داشت .مجید جوانی برومند و ملتزم به انجام واجبات مذهبی شد .مادر نیز وجود او را از مهر ائمه و اسلام سرشار می کرد و به خواندن قرآن تشویقش می کرد . شهید در امر تحصیل کوشا بود و با موفقیت دوران ابتدایی ،راهنمایی و هنرستان را پشت سر گذاشت .دوران نوجوانی او مصادف با آغاز جنبش اسلامی بود و شهید در جلسات مذهبی دعا و قرآن شرکت فعال داشت .مجید اوقات فراغت را به ورزش می گذراند . کمک به والدین و احترام به پدر و مادر ،ساده زیستی و عدم توجه به آراستگی ظاهری از ویژگیهای خاص او بود .در تصمیم گیری ها همواره با خانواده مشورت می کرد .فروتنی ،برد باری و حرف شنوی و صبر وجه تمایز او بر سایر خواهران و برادرانش بود . با پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران ،مجید به این نهاد پیوست .او در سه مرحله به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد .در مرحله دوم که به صورت بسیجی ساده اعزام شده بود ،به دلیل کارایی و توانایی به سمت فرماندهی گردان ارتقا یافت .ایشان چون با فعالیتهای ورزشی خو گرفته بود از آمادگی رزمی مناسبی بر خوردار شده بود و به عنوان مربی ورزشهای رزمی در منطقه عملیات به خدمت پرداخت . خانواده اش روحیه او را پس از باز گشت از جبهه بسیار معنوی توصیف کرده اند که سخنانش همواره در مورد ارزش شهید و شهادت بوده است .در آخرین مرحله در تاریخ 22/ 4/ 1362 به جبهه های دفاع مقدس اعزام شد .ایشان پس از رشادتها و دلاوریها ی فراوان در عملیات «والفجر 3» در منطقه «مهران» به درجه رفیع شهادت رسید . چاو وش ظفر خبر ز یاران داده است پاییز مرا شوق بهاران داده است تکبیر سواران که به شب می تازند گل مژده آزادی مهران داده است

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان« نیک شهر »دراستان «سیستان وبلوچستان» «رمضان احمدی» در سوم خرداد 1335 در خانواده ای زحمتکش و مذهبی در شهرستان «یزد» دیده به جهان گشود ،او بعد ها نام مستعار «صالح» را برای خود بر گزید .هوش و ذکاوت او موجب شد تا قرائت قرآن را تا هفت سالگی فرا گیرد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را نیز با موفقیت به پایان رساند .به دلیل هوش و فراست و احراز رتبه شاگرد ممتازی در سالهای آخر تحصیلات دبیرستانی هر سال به اردوهای تابستانی دعوت می شد که او شرکت در این اردوها را غیر مشروع و غیر اسلامی می دانست و همواره به دعوت طاغوت شجاعانه جواب رد می داد . تعطیلات تابستان را با کار کردن سپری می نمود و بدین وسیله با انجام کار شرافتمندانه و خدا پسندانه در تامین مخارج تحصیلی خود و خانواده اش کمک و مساعدت می کرد . خدمت سربازی او مصادف با حوادث خونین انقلاب در شهر تبریز و بعد هم شهر زادگاهش یزد گذشت .رمضان احمدی که در همان اوایل به اهداف عالی و اسلامی رهبر ومعمارانقلاب پی برده بود .اعلامیه های صادر شده از طرف رهبر عزیز انقلاب را در پادگان و حوزه ماموریت خویش مخفیانه توزیع می کرد ،تا اینکه دامنه اعتراضات ملت مستضعف و ستمدیده ایران به رژیم منفور پهلوی و حکومت طاغوتیان و ستمگران به اوج خود رسید .«رمضان احمدی» که منتظر دستور ترک خدمت به طاغوت از جانب رهبر ش امام خمینی(ره) بود با در یافت فرمان ،تاخیر را جایز ندانست و در حالی که کمتر از دو ماه از خدمتش مانده بود به اتفاق چند تن دیگر شبانه فرار کرده به زادگاه خود یزد مراجعت نمود و به این ترتیب به صف دیگر همیهنان و همشهریان انقلابی خود پیوست .او پیوسته در تظاهراتی که در شهر بر گزار می شد .با عشق و علاقه خاصی شرکت می کرد و جهت گرامیداشت آن خاطرات عکس های هنری هم از آن راهپیمایی های باشکوه می گرفت که می توان آنها را از بهترین آثار هنر عکاسی به حساب آورد . وقتی که از او پرسیده می شد چرا دو ماه بقیه خدمت را هم به پایان نرساندی؟می گفت:دوماه از خدمتم مانده بود ترجیح دادم یک روز را هم برای حکومت طاغوتی شاه خدمت نکنم و فرمان رهبر و امام خود را اطاعت نمایم .آرزویم این است که در پای برگ خاتمه خدمتم مهر جمهوری اسلامی خورده باشد . سر انجام به آرزوی خود رسید و چنین افتخاری نصیبش شد .بدین ترتیب که بعد از پیروزی انقلاب بنا به امر امام و دولت جمهوری اسلامی خود را به پادگان مربوط معرفی کرد و بقیه خدمت سربازی را در سایه حکومت اسلامی به انجام رسانید و در نتیجه برگه خاتمه را در حالی که مهر جمهوری اسلامی مزین بود در یافت نمود . بعد از پایان خدمت همواره به فکر آن بود تا بعد از پیروزی انقلاب چگونه می تواند وظیفه و مسئولیت انقلابی و اسلامی خود را دنبال کند .تا اینکه پس از تشکیل سازمان سپاه پاسداران در« یزد» داوطلبانه جهت خدمت در این نهاد مقدس انقلابی به عضویت سپاه در آمد .در حالیکه تا لحظه شهادت هیچ گاه حاضر نشد آن خدمت ارزنده و مقدس را به عنوان شغل و کار بپذیرد و رسما به استخدام سپاه در آید، بلکه تا آخر عمر به عنوان یک سپاهی داوطلب و غیر رسمی از هر گونه فداکاری و از خود گذشتگی دریغ نکرد .وقتی بعد از دوره اتمام آموزشی به او ماموریت داده شد تا به اتفاق عده ای از برادران پاسدار «یزد» در استان« سیستان و بلوچستان» به انجام خدمت بپردازد ،با نهایت میل و رضایت این ماموریت پر افتخار را پذیرا شد و سر انجام در همان منطقه در حین انجام وظیفه مقدس پاسداری به فیض شهادت نائل آمد .آخرین دیداری که شهید «رمضان احمدی» با خانواده اش داشت در حدود یک ماه قبل از شهادتش بود. وی برای جمع آوری نیرو به «یزد» مراجعت نموده بود ،بعد از یکی دو روز دید و باز دید با اعضای خانواده و دوستانش به شهرستان« نیکشهر» که فرمانده سپاه آنجا بود مراجعت نمود. او احتمال می داد که ممکن است آین آخرین ملا قاتش با خانواده باشد ،پس به هنگام خدا حافظی به پدر و مادرش گفت :« بارها مرگ و شهادت از بیخ گوشم گذشته و آن را از نزدیک حس نموده ام .» وقتی عواطف و احساسات لطیف مادر پدری تحریک می گردید و قطرات اشک را در چشمانشان مشاهده می کرد در این لحظات حساس می کوشید تا با دلایل مستند اسلامی آنان را تسلی داده قانع کند که جهاد و دفاع در راه خدا و دین از واجبات است و نباید آنان از اینکه جوانشان راه خدا و اسلام را بر گزیده ناراحت شوند . وی در نیمروز هفتم محرم برابر با 6 آذر 1358 بر اثر توطئه نا جوانمردانه ضد انقلاب به اتفاق 6 تن از همرزمانش در جاده ایرانشهر – چابهار به محاصره در می آید و دشمن از اطراف با سلاحهای مختلف به سویشان آتش می گشاید .بعد از چند ساعت در گیری تا آخرین فشنگ در برابر دشمن ایستادگی می کند و سر انجام او و دو همرزم اصفهانی اش به نامهای «محسن بدخشان» و« جعفر ساوجی» شجاعانه مرگ سرخ و شهادت را پذیرا می شوند و بدین ترتیب کارنامه زندگی پر افتخار این سربازو مجاهد و پاسدار اسلام و انقلاب با نیل به شهادت بسته می شود و روح پاکش به ملکوت اعلی می پیوندد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود سعیدی نسب : فرمانده گروهان اول از گردان409حضرت ابوالفضل(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1344 خورشیدی در یکی از خانواده های تهی دست شهرستان« زابل» ،کودکی به جهان هستی پا نهاد ،که او را« محمود» نامیدند .اعتقاد راستین به دین مبین اسلام ،پایبندی شدید به دین مبین اسلام ،از ارکان نخستین این خانواده بود .دغدغه خاطر پدر «محمود» برای کسب روزی حلال نیز نشان دهنده میزان باورهای مذهبی این خانواده است .او در چنین جمع معتقدی ،نشو و نما یافت . در سال 1357 حادثه بسیار بزرگی در این سرزمین اتفاق افتاد که کاخ رویاهای زور مداران حاکم غربی و شرقی را متزلزل نمود ؛نظم و معادلات سیاسی و ...حاکم را بر هم زده نهضتی بزرگ با پشتوانه تلاش و مجاهداتی طولانی به قدمت تاریخ اسلام و سر مایه ای عظیم – فرهنگ اسلامی – پابه عرصه وجود گذاشت .به مسلمانان که قبل از این اظهار مسلمانی خود شرمسار بودند ،عزتی دو باره بخشید .گویی اسلام و مسلمانان از نو تولد یافتند . این انقلاب عظیم سبب ایجاد تحولاتی ژرف در زمینه های گوناگون سیاسی ،نظامی ،اجتماعی ،فرهنگی و ...گردید .آن هم نه در ایران یا در منطقه ؛بلکه در شعاعی وسیع تر در سراسر دنیا امواجی به راه انداخت . بدون تردید باید گفت تحولی که انقلاب در بعد فرهنگ ایجاد کرد غیر قابل مقایسه با تحول در جنبه های دیگر است. زیرا اسارت فرهنگی – خود باختگی – بد ترین نمونه اسارتها و در راس آنهاست و انقلاب سبب رهیدن از آن و به خود آمدن گردید ؛باعث شد بهترین سرمایه های این مرزو بوم ( جوانان ) که قبل از این در سراشیبی سقوط و تباهی قرار گرفته بودند در مسیر سعادت واقعی یعنی کمال انسانی که در پرتو دین و اخلاق میسر است واقع شده ،مسابقه و شتاب در صعود به مدارج رشد جایگزین سبقت و سرعت به سوی سقوط در طبقات آتش گردد .شهید محمود سعیدی نسب یکی از میلیونها جوان برومند و رشیدی است که در بستر و جریان انقلاب اسلامیقرار گرفت و با توجه به بهرمندی از زمینه های مساعد خانوادگی (استفاده از روزی حلال ،بر خورداری از ادب دینی و ...)بسیار سریع به نهالی با لنده و پر ثمر تبدیل شد. «محمود» همزمان با حوادث انقلاب در دوره راهنمایی مشغول تحصیل بود و برغم خردسالی توانسته بود در جریان مسائل روز جامعه قرار گیرد .نقل می شود در فرصتی اولیای مدرسه پدرش را جلب کرده به او می گویند :پسر شما کتاب های غیر مجاز (؟) مطالعه می کند ؛ما به خاطر همسایگی دوستانه به شما توصیه می کنیم جلویش را بگیرید و گر نه موجب آبروریزی ما خواهد شد . همراه شدن با حوادث نهضت و شرکت در مراسم و محافل گوناگون تاثیرات به سزایی در محمود داشت ؛شور و اشتیاق وی را نسبت به فرا گیری معارف و خدمت در سنگر دفاع از ارزشهای اسلامی مضاعف نمود . او بهترین میدان را برای رسیدن به اهدافش ،سپاه و ورود به آن دانست لذا ضمن اشتغال به تحصیل در دبیرستان به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد . گفتنی است نهادانقلابی سپاه ،کانون فعالیت برای پاسداری از انقلاب و ارزشهای آن بود .آن طور که هم در زمینه فرهنگ و مسائل فرهنگی تلاش می نمود و هم در مسائل نظامی ،لذا توانسته بود عاشقان امام و ولایت را که دوستدار ایثار و شهادت بودند در خود گرد آورد . در همان ابتدای ورود به سپاه (1359 )توفیق یافت در اردوی هجرت سپاه که در« اصفهان» بر گزار می شد شرکت نماید ؛این مسافرت اثری شگرف در وی گذارد ؛از این رهگذر بر دامنه معارف خود افزود .کتابهایی تهیه نموده و از همه مهمتر پس از آشنایی با برادری به نام «میثم» احساس مسئولیت بیشتری نسبت به کار فرهنگی کرد ،لذا در باز گشت به کمک برخی برادران دست به کار راه اندازی کتابخانه ای به نام «میثم تمار »در مسجد «توکلی» زابل شد که از برکات دایر نمودن آن می توان از رو کردن گروهی از جوانان دختر وپسربه کتابخوانی و در ادامه شرکت در دوره های نظامی برای دفاع از انقلاب را یاد کرد . پس از ورود به سپاه و قبل از عزیمت به جبهه در چندین ماموریت در سطح« سیستان» و نوار مرزی شرکت جسته ،رشادت و فداکاری هایش را به نمایش گذارده بود . در پایان سال 1359 برای نخستین بار اعزام بزرگی – حدود 90 نفر – از سوی سپاه پاسداران برای جبهه انجام گرفت .شهید« محمود» که تنها پانزده بهار از عمرش گذشته بود ،از بین خیل مشتاقان توفیق حضور در میدان حماسه را یافت .مناسب می نماید به خاطر اهمیت این سفر و نکات جالب توجهی که در آن وجود دارد جریان را با اندکی تلخیص از زبان صمیمی ترین دوست و همرزم شهید بیاوریم : شهید « سعیدی نسب» اولین فرد از گروه ما بود که قبل از رسیدن به خط در اثنای مسیر در بر خورد با سیم های خاردارمجروح گردید ؛ایشان را به درمانگاه منتقل نموده در شستشوی بدن و لباسش به او کمک کردم که همین امر موجب بنیانگذاری دوستی و ارتباطی پایدار گردید .آنطور که شهید همواره علت علاقمندی اش به اینجانب را به آن جریان پیوند می داد . در پادگان« امیدیه» اهواز شب هنگام افرادی را برای نگهبانی خواستند ؛وی از پیشتازان داوطلب نگهبانی بود . مسیر آبادان – اهواز در کنترل نیروهای دشمن قرار گرفته بود و باید از راه آبی« بندر ماهشهر» خود را به پادگان «خسرو آباد» می رساندیم . هنگام غروب سوار بر لنج شدیم ؛اکثر به قریب به اتفاق دوستان به استراحت پرداختند .شهید محمود به اتفاق یکی دو نفر از برادران تا صبح ،هنگام رسیدن به مقصد بیدار ماند به این انگیزه که نگهبان بچه ها باشد و هم اینکه مراقب باشد مباداناخدای لنج بچه ها را به مقصد و هدف نرساند !در آبادان گرچه مسافر بودیم ولی ایشان تصمیم به روزه گرفتن داشت که پس از سوال نمودن متوجه شد از نظر شرع روزه اش صحیح نیست . گروه ما پس از توقف کوتاهی در منطقه ایستگاه هفت« آبادان» به کندن سنگر در برابر عراقی ها که شهر را به محاصره داشتند پرداخت و با حد اقل امکانات و مهمات روز سختی را پشت سر گذاشت .کندن سنگر در زمینهایی با خاک بسیار چسبنده قدری مشکل می نمود ؛بچه ها حسابی خسته شده بودند ؛برای نگهبانی شبانه با محمود چنین قرار گذاشتیم که پاس اول نگهبان او باشد و پاس دوم بنده ؛ولی محمود چند شب اول مرا د ر خواب غفلت می گذاشت ؛موقع نماز صبح بیدار می کرد و وقتی اعتراض می کردم که چرا مرا برای نگهبانی بیدار نکردی ؟پاسخ می داد صدایت زدم و لی چون ملاحظه کردم خسته ای و زود بیدار نمی شوی از بیدار کردنت منصرف شده و خود به جمع آوری حسنات می پرداختم !تیر بار گروه ما بر دوش وی سنگینی می کرد و« محمود» در سرویس و آماده نگه داشتن آن با نهایت دقت عمل می کرد. عقیده داشت باید از خسته نمودن نیرو پرهیز نمود ،باید بر نامه ریزی نمود تا در راحتی و آمادگی هر چه بیشتری به سر برند ،تا هنگام در گیری از با لاترین توان در مقابله با دشمن بر خوردار باشند . پس از پایان ماموریت سه ماهه در حالی که عموم برادران گروه بر گشتند، شهید «محمود »وظیفه شرعی خود را حضور در جبهه برای سه ماه دیگر دانست لذا با دو یا سه نفر دیگر از دوستان و همراهان متقاضی تمدید ماموریت شد تا حسنات بیشتری جمع کند . در بر گشت از جبهه محمود در واحد بسیج سپاه مشغول خدمت گردید تا آنکه برای مربیگری بسیج و گذراندن دورهای نظامی و فرهنگی به تهران اعزام شد . آن ایام مصادف بود با حرکت های گروهک منافقین و عزل بنی صدر ؛بازار جر و بحث و در گیری داغ بود .او کسی بود که با صلابت در این صحنه ها قدم گذاشته و ساعتها به مجادله با آن گمراهان می پرداخت .جالب آنکه به خاطر ناامنی ،پاسداران با لباس شخصی رفت و آمد می کردند ،اما محمود تر جیح می داد با لباس فرم سپاه ظاهر شود ؛با جسارت می گفت :هر چه می خواهد پیش بیاید ! در فرصتی متوجه می شود منافقان اقدام به راهپیمایی و خرابکاری کرده اند .شهید «محمود» نیز با دیگر بسیجیان و امت حزب الله با آنها در گیر شده بود و بارها ازآن جریان با افتخار یاد می نمود . پس از آن« محمود» مسئولیت آموزش بسیج سپاه زابل را به عهده داشت و تمام توان خود را برای با لا بردن توان و روحیه نیروها صرف می کرد ؛یا شبها را هم در بسیج می ماند و یا دیر وقت به منزل می رفت . درزمینه مسائل فرهنگی بر نامه ریزی نموده بود کلاسهایی تشکیل شود تا از محضر روحانیان استفاده گردد ؛امری که در آن زمان و مکان بی سابقه می نمود .محمود در سال 1360 ،در هفده سالگی ازدواج نمود که ثمره اش دو فرزند به نام های اسماعیل و زینب می باشد .در ادامه برای دیدن دوره های مختلف یا خدمت ناچار از اقامت در کرمان و تهران گردید . زندگی و اشتغالات آن هر گز جنگ را از یاد محمود نبرد، گر چه در پشت جبهه نیز جز بسیج نیرو و رسیدگی به خانواده ایثار گران کار دیگری نداشت ،خود نیز هر چند وقت یک بار در میدان اصلی رزم ،جبهه حاضر می گردید . در عملیات «خیبر» در« جزیره مجنون » پیک قائم مقام فرماندهی لشکر 41 ثار الله سردار قاسم میر حسینی بود . عشق و علاقه« محمود» به حضور در صحنه های گوناگون انقلاب مدتی ایشان را از تحصیلات کلاسیک باز داشت تا اینکه از رهگذر خدمت در جایگاه های مختلف متوجه شد باید بر وسعت دایره معارف خود بیفزاید . البته قبل از این نیز همین احساس کمبود را داشت بنابر این بعضی او قات در حوزه علمیه زابل در برخی دروس و مباحثه ها حاضر می گردید . پس از مدتی محمود در حالی که در جبهه حضور داشت در امتحان ورودی دانشکده «تربیت مربی سپاه»در« قم »شرکت نمود و پذیرفته شد و از شهریور 1363 موقتا از جبهه به« قم» منتقل شد تا بر دانش و بینش خود اضافه کند . هدف ایشان از این مسافرت و جابجایی عمل به آن سخن امام راحل (ره) که فرموده بود :«عزیزانم در یک دست صلاح و در دست دیگر قرآن را بگیرید .» محمود از مدت مغتنم در« قم» نهایت بهره را برد آن طور که به بر نامه های درسی – تربیتی دانشکده اکتفا نکرد ؛کوشش نمود حد اکثر توشه علمی را از« قم» و محیط سازنده اش بر گیرد که انصفا در این جهت توفیق هم یارش بود ؛جز درس های مورد نظر دانشکده برنامه درس و مباحثه ای برای خود در حرم مطهر و با مدارس پیش بینی کرده بود . باید بگوییم بهره وی در این مدت در جنبه عمل و تمرین پرهیز کاری بیشتر از حفظ و یاد گیری بر خی اصطلاحات و قواعد بوده است . در این جهت نزدیکترین مکان ها را برای اقامت اختیار کرده بود تا بتواند هر وقت خواست در حرم ،در نماز جماعت آیات عظام« بهجت» و« مرعشی نجفی» ،پای درس اخلاق آیات عظام «مظاهری» ،«مشکینی» ،«احمدی میانجی» ،«بها الدینی» و...حاضر شود . در جلسات درس و دانشکده نیز با شور و علاقه ظاهر گردید و دانشجوی فعالی بود . محیط «قم» و اشتغال به درس و تحصیل نیز موجب غفلت محمود از جنگ و جبهه نشد ؛گوش به زنگ بود ،تا مارش عملیات نواخته می شد تلاش می نمود تا خودش را از دانشکده آزاد کرده به میدان نبرد برساند. بسیار اتفاق می افتاد صبح روز بعد از عملیات در« اهواز» و مقر لشکر حاضر بود . در پایان عملیات اگر لازم می دید برای تشییع جنازه شهیدان و بسیج نیرو به« زاهدان» و «زابل» مسافرت می کرد ؛پس از آن دوباره در« تهران» و« قم» حاضر می شد .این بی قراری موجب شگفتی بود ؛جبهه و« اهواز» کجا ؟و«زاهدان» و« زابل» کجا ؟و« تهران» و «قم» کجا ؟! شهید محمود در عملیات« والفجر 8» ،«کربلای »1،« کربلای 5 »، «والفجر 10» ،در اثنای تحصیل و یا در فرصت تعطیلی دانشکده ،با عنوان پیک و یا فرماندهی گروهان حضور داشت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا قدمی : مسئول جهاد سازندگی (سابق)شهرستان «خاش»در استان«سیستان وبلوچستان» سلام بر شما ای راستگویان با ایمان کامل .سلام بر شما ای شهیدان راه خدا که صبر و شکیبایی کردید ( و فداکاری را به حد کمال رساندید ).گواهی می دهم که شما در راه خدا جهاد کردید و بر رنج و بلا ،صبر و تحمل نمودید .در طرفداری دین خدا و در راه رضای خدا و رسولش همیشه نصیحت و خیر خواهی کرده اید تا هنگام شهادت و رحلت از دنیا .گواهی می دهم که شما زنده اید نزد خدا و به رزق آسمانی (و نعمت شهود و لقای خدا )متنعم شدید. پس خدا از اسلام به شما پاداش بهترین نیکو کاران عالم را عطا فرماید و بین ما و شما در محل نعمت ابد (که بهشت رضوان است )جمع گرداند . مفاتیح الجنان در اولین روز بهار سال 1336 که همه چیز نو می شد ،خداوند به خانواده« قدمی »که خانواده ای کشاورز بود فرزندی پسر عطا فرمود تا بدینوسیله نوروزشان را کاملتر کند .این فرزند که «محمد رضا »نامیده شد در دستان پدری مهربان و با ایمان و دامان پر مهر مادری فداکار و مومن پرورش یافت .او تا کلاس سوم دبستان در« میمند فارس »بود .سپس با خانواده اش عازم «شیراز »شد و ادامه تحصیلات خویش را در آن شهر گذراند .از دوران کودکی متانت ،ادب و بزرگواری در وجودش موج می زد .علی رغم سن و سال کمی که داشت فردی کاملا مطمئن ،متعهد ،خوش رفتار ،متواضع ،مهربان ،فداکار ،با انرژی و پر جنب و جوش بود . دوران هنرستان را با موفقیت ،در خرداد 1355 پشت سر گذاشت و بدین طریق وارد مرحله جدیدی از زندگی شد . پس از اخذ دیپلم از هنرستان فنی« شیراز» ،به خدمت مقدس سر بازی رفت و حدود یکسال و نیم از خدمتش را در شهر های «خرم آباد» ، «تبریز» و« شیراز» گذراند . در سالهای انقلاب همراه با مردم مسلمان و به پیروی از رهبر بزرگ ومعمارانقلاب،حضرت امام خمینی (ره) در تظاهرات و اعتصابات و حمله به مراکز فساد رژیم شاهنشاهی شرکت کرد و تا مرداد سال 1358 در مسجد« آتشی های شیراز» که کانون فعالیت حزب الله بود فعالیت می نمود .چون قسمتی از عمر او در زمان حکومت طاغوت سپری شده بود و با همه وجود خود ظلم و ستم را درک کرده بود ، انقلاب را به عنوان یک فرصت استثنایی برای مبارزه با طاغوت تلقی می کرد و با شور و نشاطی دو چندان در تمامی صحنه های آن شرکت می جست و با کمال میل از خطراتی که در این مسیر بود استقبال می کرد . همزمان با پیروزی انقلاب به صف خدمتگذاران اسلام پیوست ، پس از صدور فرمان تاریخی حضرت امام (ره) مبنی بر تشکیل «جهاد سازندگی» در شب اول ماه مبارک رمضان سال 1358 هنگامی که از تریبون مسجد« آتشی های شیرا»ز اعلام می شود که «سیستان و بلو چستان» برای سازندگی به نیرو نیاز دارد ،ایشان همان لحظه اول ثبت نام می کند و فردای آن روز عازم آن دیار می شود. بعد از چند روز اقامت در شهر «زاهدان»، بر اساس نیاز راهی شهرستان «خاش» شد و با تمام مشکلات و کارشکنی هایی که عناصر ضد انقلاب ایجاد می کردند با همکاری تنی چند از همرزمان جهادگر خویش ،سنگ بنای جهاد سازندگی شهرستان «خاش» را می نهد و همانطور که امام عزیزمان خواسته بودند با کمترین امکانات شروع به کار می کنند . در سال 1359 در حالی که 22 بهار از عمر ش می گذشت در شهرستان« خاش» که محل خدمتش بود به ساده ترین شکل ممکن ،یعنی با شربت و شیرینی و قرائت سوره صف ،با یکی از خواهران با ایمانی که ساکن آن شهرستان و آموزگار بود ازدواج نمود و زندگی نوینی را شروع کرد تا به این طریق سنت پیامبر (ص) را به جای آورد و دین خویش را کامل نماید .از خاطرات این دوران باید گفت که با ساده ترین لباس و با وضغیتی که آثار کار و فعالیت در روستا و گرد و غبار خدمت در چهره اش مشهود بود پابه مجلس عقد می گذارد . در طول زندگی مشترک خویش اگر فرصتی پیدا می کرد .در کارهای خانه و نگهداری بچه ها با کمال صمیمیت به همسرش کمک می کرد .همواره به همسرش توصیه می نمود که مبادا ،برخورد ما در زندگی طوری باشد ،که خدای نا کرده باعث بد آموزی برای بچه ها شود . به همین دلیل بود که در طول ده سال و نیم که با همسرش زندگی مشترک داشت به هیچ نحو حرف نا شایست بر زبان خویش جاری نمی کرد و حتی زمانیکه به دلایلی عصبانی می شد ،همواره کلمه مقدس «لا ا له ا لاالله»را بر زبان جاری می نمود . برای فرزندانش احترام زیادی قائل بود و وقتی که خداوند به او در زندگی دختری عطا می فرماید ،اسم او را «فاطمه» می گذارد و می گوید که دختر مایه خیر و بر کت در زندگی است و همواره سعی می کرد تا در اجتماعاتی از قبیل نماز جماعت ،دعای کمیل و مراسم سوگواری سا لار شهیدان که باعث تقویت روح می شدند به اتفاق فرزندانش شرکت نماید تا از همان کودکی آنها را با فرهنگ اسلام آشنا سازد و در آینده نیز همچون خودش خدمتگذار اسلام و محرومین باشند . حاج «محمد رضا قدمی» تا سال 1365 با نهایت تلاش و توان در خطه محروم «سیستان و بلو چستان» خدمت کرد و این خدمت صادقانه او باعث شد تا به تشویق مسئولین شورای هماهنگی «جهاد سازندگی»(سابق)دراین استان روانه تحصیل به شهر« شیراز» شود .در طول دوران تحصیل ،جدیت تلاش ،پشتکار ،متانت و شخصیت او باعث شده بود تازمینه جذب او را در«جهادسازندگی »(سابق) استان« فارس» فراهم سازند .مسئولین این استان که صداقت و پشتکار او را دیده بودند از او خواستند که پس از فراغت از تحصیل هم با ایشان همکاری نماید اما با توجه به تاثیر خدمت وی در منطقه« سیستان و بلو چستان» دعوت آنها را قبول نکرد و مانند یک سر باز فداکار روانه شهرستان «خاش» گردید .گویی گمشده و مرادی داشت که تنها در« بلو چستان» یافت می شد .وقتی که از او سوال می شد که به چه کار بیشتر تمایل دارید ،برای تمام کارها و مسئولیت ها در هر رده ای که به او پیشنهاد می شد اعلام آماده گی می نمود .فقط می خواست بداند که کجا می تواند بهتر به وظیفه خویش عمل کند .در آن روز ها جهاد سازندگی شهرستان «خاش» ،وضعیت چندان خوبی نداشت .مسئول آن در حال تعویض بود .ضمنا در شهر در گیری مسلحانه بود .در واقع محیط برای افراد غیر بومی مناسب نبود .در این شرایط به او از سوی مسئول شورای هماهنگی« جهاد سازندگی»(سابق) استان پیشنهاد مسئولیت جهادسازندگی(سابق) خاش داده شد که ایشان با کمال میل این مسئولیت را پذیرفت و با قوت وارد این نهاد در« خاش» شد .این روحیه او باعث شد تا مسئول شورای هماهنگی« جهادسازندگی» (سابق)در استان« سیستان وبلوچستان» در جلسه معارفه ایشان با کمال اطمینان اعلام کند که ما امروز« قدمی» را در شهرستان« خاش» می کاریم تا قدمهای زیادی بدین طریق بر داشته شود و باعث رونق این منطقه گردد . شهادت ،تجلی شکوهمند عشق به خدا و ایمان به روز رستاخیز است و یکی از این عاشقان پروردگار «محمد رضا» بود . حضورتاثیر گذار شهید« قدمی» در شهر محروم ودور افتاده ی «خاش»وکارهای بزرگ ومهمی که ایشان درحال انجام یا درصدد انجام آن بود، می رفت تا شعرهای انقلاب اسلامی را دراین نقطه از کشور به مرحله ی اجرا درآورد.دشمنان مردم وانقلاب که حضوراو وآبادانی آن منطقه را مغایر با خواسته های پلید خود می دانستند،تصمیم بر ناودی او گرفتند. در ماه مبارک رمضان دقیقا ساعت 5/3 بعد از ظهر 23/12/1369 که به نیت شرکت در جلسه هیئت ناظران انتخابات مجلس« خبرگان »که در فرمانداری شهرستان «خاش» بر پا شده بود ،از منزل خارج شد و سوار ماشین شد تا به طرف فرمانداری برود ،دو ماشین مسلح در حالی که سرنشینان آن سر و صورت خود را پوشیده بودند به طرف ایشان حرکت کردند و را ه را بر ایشان سد نمودند .با دیدن این صحنه شهید قدمی که از نیت پلیدشان با خبر بود ،ضمن با لا بردن شیشه ماشین سویچ ماشین را زیر صندلی می اندازد تا در صورت درگیری ،اشرار نتوانند ماشین جهاد را که در واقع جزء اموال بیت المال است بر بایند .از قضایای امر چنین بر می آمد که اشرار ،در ابتدا قصد اسارت و گرو گان نمودن ایشان را داشتند اما وقتی که با مقاومت ایشان مواجه می شوند ،ضمن شکستن شیشه ماشین و با شلیک چند گلو له ایشان را در حالی که روزه بود به شهادت می رسانند و بعد از تیر اندازی به طرف خانه های سازمانی که در محل بود صحنه را ترک می کنند .با شنیدن صدای شلیک گلوله و صدای یا حسین که از شهید« قدمی »بلند شده بود ،دختر سه ساله اش در منزل را باز می کند و پدرش را در خون غلطان می بیند و مادر را از ماجرا با خبر می سازد .آری از اولین کسانی که بر سر پیکر شهید بزرگوار حاضر شدند اعضاء خانواده شان بود .این صحنه آنقدر درد آور بود که حتی ساعت 5/5 صبح روز بعد که همکاران برای شرکت در انتخابات مجلس «خبرگان» از خانه بیرون می شوند می بینند که در آن صبح زمستانی دختر معصوم سه ساله شهید با پای برهنه و تنها ،دقیقا روی همان قسمتی از زمین که خون پدر بزرگوارش ریخته بود با پای برهنه قدم می زند .وقتی که خبر شهادتش در منطقه پیچید مردم شهر و روستا بر مظلو میت این شهید بزرگوار گریستند و عاملان استکبار جهانی را که چنین جنایتی را مرتکب شده بودند نفرین می کردند . شهادت او آنچنان اثری از خود به جای گذاشت که در روز تشییع جنازه اش شهر «خاش» غرق ماتم شده بود. همه مردم شهر اعم از شیعه و سنی در تشییع جنازه شرکت کردند .خیلی کم پیش می آمد که چنین صحنه ای را در شهر« خاش »شاهد باشیم .این مسئله برای همه باعث شگفتی شده بود . قطعا شهادت مردان خدا نیز چنین تشییع جنازه ای زیبنده است .او مردی بود که اکثر مردم منطقه او را می شناختند و رفتار و بر خورد و خدمات شایسته او باعث شده بود تا در قلب آنها جای گیرد .پس از تشییع جنازه در شهر «خاش» ،پیکر مطهر این عزیز در شهر «زاهدان» و در نهایت در شهر و دیارش «میمند» فارس با شکوهی خاص بر روی دستان مردم شهید پرور آن منطقه تشییع شد و پس از آن در دارالترجمه شیراز، همان مکانی که در وصیت نامه خویش ذکر کرده بود به خاک سپرده شد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 26 تیر 1395  - 1:24 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسین روح الامین : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان سال 1335 در اصفهان و در خانواده ای مذهبی متولد گردید. دوران کودکی و مدرسه را تحت سر پرستی پدر و مادر خود گذراند. د ر سن 12 سالگی پدر خود را از دست داد و تحت سر پرستی ماد ر تحصیل را تا سیکل ادامه داد و سپس به شغل آزاد مشغول شد. بعد از طی دوران خدمت سربازی با برادر شهیدش امیر مشترکاً به کار صنعتی مشغول شدند. د ر سال 1357 که انقلاب اسلامی با تظاهرات علنی مردم به اوج خود رسیده بود در تمامی صحنه ها حضوری فعال داشت. بعد از حادثه 5 رمضان سال 1357 توسط رژیم ستمشاهی دستگیر و بازداشت گردید و پس از گذشت چند روز آزاد گردید و مجدداً به فعالیت خود ادامه داد. در زمانی که امام بزرگوار به ایران هجرت نمود ند از جمله افرادی بود که حفاظت محل سخنرانی امام در بهشت زهرا به عهده آنان بود. د ر اوج تظاهرات و درگیری های تهران توسط مزدوران رژیم شاه از ناحیه پا مجروح شد و به اصفهان بازگشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیت خود در جهاد و بسیج ادامه داد و با شروع درگیریهای کردستان به آن منطقه اعزام شد. در یکی از عملیاتها از ناحیه فکه، لب و دندان مجروح شد و پس از بهبودی مجدداً به کردستان مراجعت نمود. و در پاکسازی روستاها از لوث وجود ضد انقلاب نقش مهمی را ایفا نمود. در سال 1361 افتخار شرکت در عملیات فتح المبین را به دست آورد سپس د ر عملیات بیت المقدس – والفجر مقدماتی و بد ر شرکت کرد و در عملیات بدر از ناحیه دست مجروح گردید. در کردستان نیز د ر عملیات های انصار و قائم حضور فعال داشت. او در عملیات والفجر 8 و پس از آزادی فاو سریعاً خود را به منطقه کردستان رساند و در عملیات والفجر 9 به عنوان مسئول عملیات سپاه کردستان شرکت کرد. سر انجام در تاریخ 7/ 12/ 1364 ساعت 8 صبح به وسیله ترکش بعثیون که بر قلب او اصابت کرد به فیض شهادت و به دیدار معبود خود که سالها انتظارش را می کشید پرواز نمود.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 25 تیر 1395  - 7:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین صنعتکار : فرمانده اطلاعات لشکر 8زرهی نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) او روحانی بود. در سال 1337 در کاشان متولد شد و پس از طی دوران مدرسه به حوزه علمیه وارد شد و به تحصیل معارف اسلامی پرداخت. در سال 1361 برای اولین بار به جبهه عزیمت کرد و آنچنان تحت تاثیر عرفان حاکم بر جبهه واقع شد که گفت: تا زنده ام در جبهه خواهم بود. و بر سر پیمان خود ماند تا در جبهه شربت شهادت نوشید. قابلیت های زیاد او در کنار جذابیت فوق العاده و اخلاق پسندیده اش اش باعث شده بود که همه نیروهایش لشگر آرزو کنند تحت فرماندهی صنعتکار فعالیت نمایند. او مسئولیتهای زیادی داشت, فرمانده واحد تخریب، واحد آموزش، عملیات و یگان دریایی لشکر 8 از جمله مسئولیتهای این شهید بزرگواراست. در این مدت هر جا حسین بود همه می خواستند آنجا بروند. وی در تمام عملیات لشگر، شرکت فعالانه داشت و هر محوری که صنعتکار مسئولش بود ,خاطر فرماندهان راحت و آسوده بود, چون می دانستند به خوبی و با شجاعت و مدیریت خاص خود از عهده انجام ماموریت بر خواهد آمد. شهید صنعتکار همیشه چند صندوق از کتاب های حوزه را همراه داشت و زمانی که همه خسته از کار و فعالیت روزانه یا حتی کار شبانه روزی استراحت می کرد, کتابی برداشته در گوشه ای به مطالعه می پرداخت. خاتمه عمر این روحانی بر جسته و فرمانده شجاع لشکر اسلام در25 مرداد ماه سال 1365 بود. او که جهت شناسایی منطقه عملیاتی جدید وارد میدان مین شده بود در اثر انفجار مین به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 25 تیر 1395  - 7:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رسول هلالی اصفهانی : فرمانده پیشمرگان مسلمان کرد واحد سنندج تیر ماه سال 1336 د ر بخش 3 اصفهان ,محله پا گلدسته در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. از همان اوان کودکی علاقه وافری به مسائل مذهبی داشت و علی رغم کار و فعالیت و مطالعه کتب مذهبی از شاگردان ممتاز مدرسه بود. پس از اخذ دیپلم از هنرستان فنی، موفق به اخذ فوق دیپلم در رشته نساجی شد. به دلیل علاقه به ادبیات، دیپلم ادبی نیز اخذ کرد. سپس به خدمت نظام رفت. با فرمان حضرت امام از سربازخانه فرار کرد و بقیه خدمت را پس از انقلاب به اتمام رسانید. بعد از آن به خیل خدمتگذاران به انقلاب در کمیته دفاع شهری پیوست. پس از مدتی با توجه به علاقمندی وافر به صورت طلبه تمام وقت در مدرسه امام صادق (ص) مشغول تحصیل علوم اسلامی گردید. با شورش ضد انقلاب در کردستان و ضرورت دفاع از کیان اسلام تصمیم به حضور در کردستان گرفت و مشتاقانه به سوی آن منطقه شتافت. به دلیل توان علمی و فضائل اخلاقیش مسئولیت روابط عمو.می سپاه در سنندج را بر عهده وی گذاردند. پس از مدتی به کارآیی و توانمندی، او به عنوان قائم مقام سازمان پیشمرگ های مسلمان کرد معرفی و مشغول به کار شد. علی رغم مسئولیتی که داشت، برای خود هیچ امتیازی نسبت به دیگران قائل نبود. در حفظ ارزشهای انقلاب لحظه ای آرام نداشت و دمادم خود را در معرض شعله های خطر قرار می داد. رسول با حسن خلق، اخلاص و صمیمیت فوق العاده محوریتی بود برای جذب و هدایت پیشمرگ های مسلمان کرد و مردم آن منطقه. پس از بازگشتت پانزده سال که از شهادت ایشان می گذ رد، هنوز یاد خاطرات شیرین او بذر ایمان را در دل مومنان آبیاری می کند. این عاشق دلسوخته، معلم مهذب و سردار رشید د ر پنجم خرداد ماه سال 1361 در جریان یک درگیری مورد اصابت تیر خصم قرار می گیرد و شربت شهادت می نوشد و در قرب حق منزل می گزیند.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 25 تیر 1395  - 7:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید شعبانعلی زینلی : قائم مقام فرماندهی لشکر زرهی 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در شهرستان مبارکه دیده به جهان گشود. او از ابتدای کودکی به کار مشغول بود چنانچه تمام مدت تحصیل، کار نیز می کرد. با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان مهاجرت کرد و به حفظ سنگرهای انقلاب در مقابل گروهک ها پرداخت. مدتی نیز دانشجوی مرکز تربیت معلم بود ولی دانشگاه جبهه او را به خود جذب کرد. در عملیات طریق القدس برای اولین بار مجروح شد و از آن تاریخ تا پایان عمر کوتاهش یکسره در جبهه ماند. مدتی فرمانده اطلاعات عملیات لشکر 8 و مدتی مسئول اطلاعات عملیات سپاه هفتم بود. بعدا از آن به سمت قائم مقامی لشکر منصوب شد، ولی با داشتن رده فرماندهی عالی رتبه در اکثر شناسایی ها، خود شخصاً تا نزدیک سنگر های کمین و مواضع دشمن پیش می رفت. در طول جنگ دو برادرش بنام اکبر و اصغر به خیل شهدا پیوستند، ولی او که وظیفه اش را در عمل به تکلیف می دانست در جبهه باقی ماند. شعبان علی در سال 64 به زیارت خانه خدا مشرف شد و پس از آن در عملیات والفجر 8 شرکت کرد. این سردار دلاور اسلام در تاریخ 10/ 12/ 64 بعد از عمری مجاهدت، پس از آنکه چندین مرتبه مجروح شده بود به برادران شهیدش پیوست. مادرش پس از شنیدن خبر شهادت فرزندش گفت:خدا را سپاسگذارم که این نعمت بزرگ را به من داده تا بتوانم در این جهاد مقدس الهی سهمی داشته باشم.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 25 تیر 1395  - 7:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اصغر جوانی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بوکان سال 1340 در اصفهان به دنیا آمد. محیط مذهبی خانواده و تقید والدین به رعایت موازین اسلامی از عوامل موثری بودند که موجب تمایل او به سوی اعتقادات پاک اسلامی گردید. د وران دبستان را در مدرسه ابوالفرج اصفهان گذراند. در کنار درس در کارگاه استیل سازی به پدر خود کمک می کرد. اشتغال به کار د ر بازار اصفهان در دورانی که هنوز به سن ده سالگی نرسیده بود او را به سرعت با واقعیات تلخ و شیرین زندگی و محرومیتها و ظلم و ستم اجتماعی و اقتصادی حاکم بر کشور آشنا ساخت. در همین د وران با حضور مرتب د ر نماز جماعت و معاشرت با اهل مسجد اساس اندیشه های پاک اعتقادی و مذهبی خود را تقویت می کرد. با سپری شدن د وره دبستان؛ مقطع راهنمایی را در مدرسه راهنمایی ابومسعود اصفهان گذ راند و همچنان در کنار درس در کار کردن با پد رش مساعدت داشت و با ساختن وسایلی ابتکاری و کارهای دستی، نبوغ و خلاقیت و استعداد خود را نشان می داد. اودر انجام تکالیف درسی و پیشرفت تحصیلی هر گز کوتاهی نمی کرد و یکی از شاگردان ممتاز مدرسه محسوب قرآن و تفسیر در محله جاوان بالا شرکت فعال داشت. این جلسات در پرورش روحیه اسلامی و انقلابی او و جوانان محل نقش بسیار مهمی داشت و آنها را بلا جو حاکم و مسائل دینی و سیاسی دیگر آشنا ساخت. حاج اصغر جوانی با موفقیت دوره راهنمایی را گذراند و در سال 1354 برای ادامه تحصیل در دبیرستان جامع سعدی ثبت نام نمود. او ضمن تحصیل در دبیرستان با سرمایه مختصر خود و یکی از دوستانش مغازه الکتریکی باز کرد ند و در مناسبتهای مهم اسلامی، چه اعیاد و چه سوگواری ها به چراغانی ابتکاری محل مبادرت می کردند. شهید جوانی د ر کلاس دوم دبیرستان با یکی از طلاب علوم دینی که برای تبلیغ از قم به اصفهان آمده بود، آشنا شد. از این طریق او با مسائل و مشکلات سیاسی و مبارزه روحانیت با رژیم شاه بویژه مبارزات حضرت امام (ره) آشنا گردید. با گذشت زمان برخی مسائل از جمله، عمق دشمنی و کینه رژیم شاه نسبت به اسلام و قرآن برای او روشن شد و او را در تلاش برای اهداف پاک اسلامی مصممتر ساخت. او به کمک چند تن از دوستان اقدام به تشکیل کتابخانه مسجد محمد یه اصفهان در محله جاودان نمود و برای خرید کتاب با دو نفر از دوستان خود و یکی از روحانیون انقلابی به قم سفر نمودند و این سفر آغازی بود برای آشنایی بهتر و بیشتر شهید با روند مبارزات روحانیت بر علیه رژیم شاه. در این سفر آنها از حملات ساواک به مدارس علمیه، به خصوص مدرسه فیضیه و تبعید و شکنجه روحانیت مبارز و د هها مساله سیاسی و اجتماعی دیگر اطلاع پیدا کردند و در تاثیر گذاری بر فکر و اندیشه بچه های محل بسیار کوشا تر عمل کردند. با پیروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن سال 1357 و باز گشایی مدارس برای تمام تحصیلات دبیرستان وارد مدرسه می شود و در کنار درس و تکالیف مدرسه، به فعالیت در امور سیاسی و مذهبی ادامه می دهد. از جمله اقدامات برادر جوانی د ر اوایل ورود به دبیرستان، تشکیل انجمن اسلامی به کمک دوستان دیگر بود. در آن ایام، دبیرستانها و دانشگاه ها محل فعالیت گروههای منحرف سیاسی از قبیل چریکهای فدایی و منافقین در آمده بود و شهید جوانی با هوشیاری و جدیت با این گروهها مبارزه می کرد. انجمن های اسلامی در اولین روزهای تحصیلی بعد از انقلاب تاسیس شد و نقش بسیار موثری در هدایت دانش آموزان و ارائه افکار و اندیشه های ناب حضرت امام داشت. شهادت بهترین پاداشی بود که خدا به این مجاهد سلحشور اعطا کرد تا اجر سالها مجاهدت خود را بگیرد. درتاریخ 26/4/1362 توسط گروهکهای ضد انقلاب در کردستان به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 جمعه 25 تیر 1395  - 7:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید کاظم نسطور فر : فرمانده گردان پیاده لشکر77پیروزخراسان(ارتش جمهوری اسلامی ایران) پنجم شهریور ماه سال 1314 در شهرستان رشت به دنیا آمد. در دوران کودکی بر اثر حادثه ای والدین خود را از دست داد، اما به مدد هوش و استعداد سرشارش، توانست بر مشکلات غلبه کند و تحصیلاتش را با کسب نمرات عالی تا سطح فوق دیپلم ادامه دهد. او در سال های تحصیل خود از مطالعه کتب غیر درسی غافل نبود و اغلب به کتاب های مذهبی علاقه داشت. به دلیل علاقه اش به ارتش و با هدف خدمت به وطن، وارد دانشکده ی افسری شد و پس از گذراندن آموزش های لازم، در نیروی زمینی به کار مشغول گردید. وی فردی مقید به اصول مذهبی و دینی بود. با مردم، به خصوص زیردستان خود بسیار رئوف و مهربان بود و از هیچ کمکی به آنان دریغ نمی کرد. سیدکاظم نسطورفر پس از مدتی که در تهران به تحصیل و خدمت در ارتش مشغول بود، در سال 1345 با خانم مهین شعبان زاده ازدواج کرد. آن ها تا مدت ها صاحب فرزند نشدند. همسر شهید می گوید: «پس از ده سال زندگی مشترک، هنوز فرزندی نداشتیم. یک روز به اتفاق همسرم اشک ریزان به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتیم، به امام متوسل شدیم و از خداوند خواستیم که فرزندی به ما عطا نماید، که حاجتمان برآورده شد.» مریم در سال 1355 متولد شد. سید کاظم بسیار علاقه به او داشت و لحظه ای از وی غافل نبود. در آن دوران، اوقات فراغت خود را علاوه بر حضور در کنار خانواده و پرداختن به ورزش، به مطالعه کتب علمی، مذهبی و آثار استاد شهید مرتضی مطهری و همچنین قرائت قرآن می پرداخت. با شروع انقلاب، از طرفداران راه و هدف امام خمینی بود و اعتقاد داشت که رژیم شاهنشاهی جز ظلم بر این مردم ندارد. در اوایل سال 1357 در منطقه ی خدمت خود (شهرستان سرپل ذهاب ) چند بار به خاطر مسائل اسلامی و اعتقادات انقلابی اش با افسران مافوق خود درگیر شد و مدتی در بازداشت به سر برد. از دیگر خصوصیاتی که در وجود وی متبلور بود، روحیه ی مبارزه، شجاعت و فداکاری بود. در هنگام پیروزی انقلاب اسلامی، او درجه سرگردی داشت و معاون گردان 129 از تیپ قوچان، لشکر 77 پیروز خراسان بود. با شروع شورشهای ضد انقلاب در کردستان، برای سرکوبی ضد انقلاب به آن منطقه اعزام گردید. طی سه ماه درگیری، یک بار مجروح شد و پس از بهبودی دوباره به شهر «بانه» برگشت و در سمت فرماندهی پادگان بانه به مبارزه با گروه های ضد انقلاب ادامه داد. در یکی از درگیری ها، وی و همراهانش به مدت 45 روز در پادگان بانه تحت محاصره قرار گرفتند. در آن شرایط کار رساندن اسلحه و آذوقه به آنان غیرممکن بود و به مدت 5 روز مجبور به خوردن گیاهان خودرو شدند، که بالاخره با مقاومت بسیار و پس از یک مبارزه سرسختانه، او و همراهانش موفق به شکستن حلقه محاصره شدند. در مدت خدمتش در شهر بانه، بارها منافقین به او اعلام کرده بودند که در صورت پیوستن به آنان شرایط بسیار خوبی برای او و خانواده اش فراهم می سازند، اما او مصرانه بر اعتقاداتش پا برجا بود و پاسخ آنان را با گلوله می داد و ضد انقلاب را دشمن خدا و دین می دانست. نسطورفر پس از بازگشت از ماموریت کردستان ، به خاطر مبارزات دلیرانه اش در شهرهای مشهد و قوچان مورد استقبال مردم قرار گرفت. پس از آغاز جنگ تحمیلی ماموریت حرکت به سمت آبادان به او ابلاغ شد. دوست شهید می گوید: «پس از ابلاغ ماموریت به او، یک شب در منزل ما مشغول خوردن شام بود که رو به ما کرد و با خنده گفت: این شام آخر ما در منزل شماست، مثل شام آخر مسیح. او مدتی بود که آرتروز گردن داشت، به طوری که پیوسته گردنش بسته بود و از درد شدید می نالید. دوست دیگری ( که مهمان ما بود ) رو به ایشان کرد و گفت: شما که به خاطر ناراحتی گردن معذور هستید، بروید پیش پزشک لشکر، حتماً معاف خواهید شد. با شنیدن این حرف ها به یکباره گریه ای شدید را شروع کرد که برای همه ما تعجب آور بود و بعد با احساس تمام گفت: به خاطر وطنم حاضرم صدها جان بی ارزش خود را فدا کنم. همان شب از او پرسیدم: اگر این جنگ طولانی شود، آیا حاضری مریم ( که دخترش بود و بسیار دوستش می داشت ) به جبهه برود و بجنگد؟ خیلی با صلابت پاسخ داد: صدها هزار مریم و مریم ها فدای یک سانتی متر از خاک وطن و ادامه داد، اگر مملکت مورد تجاوز قرار گرفت و کشوری به کشور دیگر مسلط شد، ناموس، دین، شرف و آبرو و خلاصه هیچ چیز امنیت نخواهد داشت. آن شب او در وجود همه ما روح سلحشوری، وطن پرستی و حدیث «حب الوطن من الایمان» را زنده کرد.» نسطورفر در ایستگاه سوم آبادان بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. او آن زمان فرمانده گردان پیاده از لشکر77پیروز خراسان بود. با صداقت بود و در انجام کارها بسیار مصمم و منظم و هرگز در برخورد با اطرافیان ( به خصوص سربازان تحت آموزش ) مهربانی، نزاکت و ادب را از یاد نمی برد. نپذیرفتن مسئولیت و سهل انگاری در کارها، بسیار مورد نکوهش او بود. همرزم شهید می گوید: «زمانی که به خشم می آمد، سعی می کرد خونسردی خود را با راه رفتن و زمزمه آیات قرآن و فرستادن صلوات بر محمد وآل محمد (ص) به دست آورد.» از ویژگی های دیگر او پای بندی به اصول و اعتقادات دینی بود و همیشه بر انجام به موقع فرایض دینی و نماز اول وقت تاکید فراوان داشت. همچنین همه را در انجام بهتر مسئولیت ها و وظایف، وحدت و کمک موثر جمعی تشویق و ترغیب می کرد. او به امام خمینی و اهداف او ایمان داشت و در این رابطه با اطرافیان به مباحثه و تبادل نظر می پرداخت. دوست شهید اظهار می دارد: «بزرگ ترین آرزوی سید کاظم، پیروزی جمهوری اسلامی بود و گاهی که از بازدید و سرکشی های مداوم در ساعات مختلف شب و روزه برای ساعتی استراحت بازمی گشت، می گفت: من همیشه دوست داشتم در یک حمله جلودار باشم. نه سنگرنشین، که فقط با بی سیم و تلفن سر و کار دارد و پرسنل را هدایت می کند، در میدان بودن و از نزدیک مبارزه کردن لذت بیشتری دارد.» در آبان ماه سال 1359، گردان 129 به فرماندهی سید کاظم نسطور فر مامور انجام تک شبانه به مواضع دشمن می شود. همرزم شهید در این رابطه می گوید: «گروهان یکم از گردان 129 در مراجعت از ماموریت تاخیر داشت. سیدکاظم خیلی بی تابی می کرد و عجله داشت تا به محل عزیمت و موضوع را بررسی کند. وقتی با من هماهنگی کرد و قرار شد برود، خیلی خوشحال بود و مرتب از من تشکر می کرد. مدتی بود که در او شاهد تحولاتی بودم، دایم در فکر بود و بین دو نماز بسیار دعا می کرد.» در همان عملیات سید کاظم نسطورفر ( که جلو گردان پیش می رفت ) با اصابت مستقیم گلوله دشمن به ناحیه ی قلب، به تاریخ 19/10/1359 در منطقه ی عملیاتی آبادان ـ ماهشهر به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پس از شهادت وی تا مدتی امکان دستیبابی به پیکرش وجود نداشت، زیرا آن محل نزدیک مواضع دشمن بود. تا این که پس از گذشت ده ماه و شکست حصر آبادان و پاک سازی منطقه پیکر شهید نسطورفر و تعدادی دیگر از همراهانش به دست آمد. از آخرین سفارشات شهید، معرفی شخصیت واقعی خودش برای فرزندش بود و اظهار می داشت: «به او بگویید من برای دفاع از دین و آئین اسلام به سوی جبهه رهسپار شدم و به آرزوی دیرینه خود دست یافتم.» دوست شهید گوشه ای از صحبت های سید کاظم را این گونه بیان می کند: «به خاطر دارم که سید کاظم همیشه شعری را زمزمه می کرد که معنی آن این چنین است: ای محبوب من، به حرم خانه مویت شانه بیگانه را، راه مده. و می گفت: عشق نه عشق مجنون است به لیلی که به بیابانگردی و دیوانگی ختم شد. عشق، عشق حسین (ع) است که در عرصه ی میدان رجزخوانی می کرد و می گفت: ای شمشیرها مرا دریابید.» پیکر مطهرش در گلزار شهدای خواجه ربیع شهر مقدس مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد پورتقی : قائم مقام فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) چهارم دی ماه سال 1335 در خانواده ای مذهبی، در شهر علم و تقوی، نجف اشرف، متولد شد. به علت همزمان شدن تولد او با روز جمعه، نامش را محمد گذاشتند. دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی را همان جا در مدرسه ی علوی ( که مخصوص ایرانیان بود ) سپری کرد. هنگامی که دولت عراق تصمیم به بیرون راندن ایرانی ها از عراق گرفت. خانواده وی از نجف به وطن اصلی خودشان، ایران، بازگشتند و در مشهد اقامت گزیدند. در این هنگام ( که مصادف با اوایل دوره راهنمایی او بود ) سید محمد در مدرسه حاج تقی شروع به تحصیل کرد. اما به دلیل جابه جایی محل سکونت، با مشکلات متعددی از جمله مسائل اقتصادی روبرو شدند. به همین دلیل در مغازه خرازی پدر نصف روز کار می کرد. گاهی اوقات هم کش بافی می کرد و هر آن چه را که به دست می آورد، به خانواده می داد تا کمک خرجی باشد. حتی اگر مهمان داشتند، با آن ها به نماز می رفت و جلسات قرآن شب های جمعه را هیچ گاه تعطیل نمی کرد. اوقات فراغتش را به کتابخانه حضرت رضا (ع) می رفت و کتاب های مذهبی و تاریخی می خواند. پدرش می گوید: «در یکی از زمان های بودنش در مغازه، خانمی به او اعتراض می کند که چرا پول به دستم ندادی و روی میز گذاشتی؟ وقتی که من موضوع را از آن خانم جویا شدم، گفت: چه پسر خوبی تربیت کرده ای.» سال اول متوسطه را در دبیرستان روزانه حاج تقی و سال های بعد را در دبیرستان شبانه جلیل نصیرزاده گذراند. چون تنها شاغل خانواده پدرش بود و افراد تحت سرپرستی ایشان زیاد بودند و در آن موقع نیز فقر شدیدی بر جامعه حاکم بود، او شبانه به تحصیل پرداخت تا بتواند روزها کار کند. او مدت زیادی در کش بافی شب و روز کار می کرد. شب ها پس از اتمام کلاس درس مستقیماً به سرکار می رفت. تا این که در سال 1355 دیپلمش را در رشته طبیعی گرفت. علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشت. در کنکور ورودی دانشگاه شرکت کرد، ولی چون وقت کافی برای مطالعه، نداشت، نتوانست در رشته دلخواهش قبول شود. در همان سال برای خدمت سربازی به ارتش رفت و دوران سربازی را با درجه گروهبان سومی تا بهمن ماه 1357 ادامه داد. سال دوم خدمتش با آغاز اوج گیری فعالیت های انقلاب اسلامی همراه بود. با وجود پیام امام خمینی، مبنی بر فراز از پادگان ها ( که شرایط برایش مهیا بود ) اما او تصمیم گرفت فرار نکند و از داخل ارتش به مقابله با ارتش برخیزد و خبرهایی را از داخل نظام به مردم برساند. فعالیت هایش قبل از انقلاب منظم نبود، ولی تا حد امکان با بیان حقایق، به مبارزه با رژیم برمی خاست. با این که درجه دار ارتش بود اما در سازماندهی اعتصاب غذای 48 ساعتی، لشکر 77 را نقش مهمی داشت. در شعار نویسی و بردن وسایل تبلیغاتی و دادن آن به درجه داران و سربازان فعالیت داشت. در این مدت، که در ارتش خدمت می کرد، نیروهایی را که رهبری و کشتار مستقیم مردم مشهد را در «یکشنبه خونین» بر عهده داشتند پس از شناسایی، می خواست آن ها را به هلاکت برساند ، که خدمت سربازیش تمام شد. در این هنگام انقلاب اسلامی نیز به پیروزی رسید. در سال 1359 عضو سپاه شد. پس از این، احساس مسئولیت بیشتری می کرد. از همان ابتدا با خط غرب زده ها «بنی صدر و لیبرال ها» و شرق زده ها «چپی ها و منافقین» مخالفت داشت و این زمانی بود که هنوز ماهیت آن ها به درستی مشخص نشده بود. فعالیت های مختلفی در زمینه های سیاسی و مذهبی برعهده داشت. از خصوصیات اخلاقی شهید می توان: صبر زیاد، استقامت، اخلاص و سادگی را بیان کرد. برادر شهید می گوید: «به ایشان پیشنهاد ازدواج دادیم و حتی پدر گفت: هر فردی را شما بگویی قبول است. چندین بار از طرف خانواده های دختر پیشنهاد داده بودند، ولی سید محمد در جواب گفت: تا جنگ تمام نشود من ازدواج نمی کنم.» در 25 سالگی برای بار اول به جبهه غرب اعزام شد و 20 روز در سر پل ذهاب و قصرشیرین بود. شهید انگیزه اصلی خود را از رفتن به جبهه به مادرش این گونه تفهیم می کند: «ما از علی اکبر امام حسین (ع) برتر نیستیم و پیروزی انقلاب، هدف اصلی ماست.» در جبهه فرماندهی گروهی را به عهده داشت و همه او را دوست داشتند. دفعه دوم و سوم به جبهه الله اکبر خوزستان، در اطراف بستان، اعزام شد و 120 روز آن جا بود. مدت زیادی از اعزامش گذشته بود، که قرار بود به مرخصی بیاید. برادرش در این باره می گوید: «برگه مرخصی را امضا کرده بودند. ولی بعد که مطلع می شود، چهار روز دیگر عملیاتی در پیش است، از آمدن به مرخصی منصرف می گردد. و تصمیم می گیرد. بعد از عملیات به مرخصی بیاید. شب قبل از عملیات به خانه یکی از بستگان در اهواز می رود و این گونه تعریف می کند: با ماشین جیپ در منطقه بودیم که ماشین چپ می شود ولی چون سرعت کم بود، اتفاقی نیفتاد.» در تاریخ 11/6/1360، عملیاتی انجام شد و محمد پیشاپیش همرزمان بود و آن ها را هدایت می کرد. همیشه در جبهه لباس کار می پوشید، ولی در روز عملیات، لباس تمیز و مرتب فرم سپاه را پوشید و همراه با غسل شهادت عازم عملیات شد. یکی از دوستانش می گوید: «به شوخی به سید محمد گفتیم: مگر می خواهی شهید شوی؟ با جدیت تمام جواب داد، بله. می خواهم شهید شوم.» در سال 1360، ساعت 12 شب، عملیات شروع شد. شهید که خود فرماندهی را بر عهده داشت، پیشاپیش حرکت می کرد. کم کم که هوا روشن می شود، تیری به پایش اصابت می کند، ولی با این حال به نبرد ادامه می دهد. گلوله ای دیگر به سمت راست بدنش اصابت می کند و در سپیده دم روز 13/6/1360 در جبهه ی الله اکبر خوزستان به مقام رفیع شهادت نایل می شود. برادرش می گوید: «ما حدود بیست روز از شهادت ایشان بی اطلاع بودیم. بعد از اطلاع، شهادت ایشان برای ما غیر قابل قبول بود، چون جنازه ای ندیده بودیم. گفتند: جنازه مانده بین دو کانال و چون سید محمد پیشاپیش همه بود، امکان انتقال آن به عقب نبود. تا این که بعد از سه ماه و ده روز جنازه ایشان را آوردند و هیچ قسمتی از جنازه متلاشی نشده بود.» آرامگاه این شهید بزرگوار در بهشت رضا (ع) گلزار شهدا می باشد. شهید سید محمد پورتقی در قسمتی از وصیت نامه خود می نویسد: «از ملت ایران می خواهم که کوچک ترین غفلتی در اطاعت از اوامر امام ننمایند و بدانند که پیروزی از آن ماست. با چنگ و دندان از این انقلاب و جمهوری اسلامی دفاع نمایند و همیشه در صحنه حاضر باشند و نگذارند که بی خدایان و منافقین، آبرو و حیثیت جمهوری اسلامی را لکه دار نمایند.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید شکرالله خانی دهنوی : فرمانده یگان دریایی تیپ ویژه شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ششم مرداد ماه سال 1337 در روستای شاداب از توابع شهرستان نیشابور چشم به جهان گشود. از همان کودکی نماز خواندن را آغاز کرد. نمازش را سروقت می خواند. از کوچک و بزرگ به همه احترام می گذاشت. انسانی بود که دوست داشت برای هر چیزی زحمت بکشد. مخارج تحصیلی اش را خودش تامین می کرد. در سال سوم راهنمایی، به خاطر طاغوتی بودن اسم مدرسه، با کمک دوستانش بر روی یک حلب اسم مدرسه را سید جمال الدین اسد آبادی نوشتند و شبانه آن را بر سر در مدرسه نصب کردند که با اعتراض مسئولین مدرسه مواجه شدند. و از این که دختران و پسران با هم در یک مدرسه بودند، ناراحت بود و به خاطر اعتراضی که به این مسئله کرد، او را از تحصیل محروم کردند و مدت یک سال به مدرسه نرفت. تحصیل را در هنرستان ادامه داد و تا کلاس 11 بیشتر درس نخواند که از آن جا به خاطر فعالیت های انقلابی و نوشتن شعار بر روی در و دیوار مدرسه، اخراج شد. در مدرسه با دوستش در زیر پله ها نماز خانه درست کرده بود و نماز وحدت را به جا می آورد. قبل از انقلاب به سربازی نرفت، چون هم در زمان طاغوت بود و هم می بایست ریشش را بتراشد ولی بعد از انقلاب خدمت سربازی به انجام رساند. در دوران انقلاب اعلامیه پخش می کرد و نوارهای امام را گوش می داد. در تمام راهپیمایی ها و تظاهرات حضور داشت و از پیشتازان انقلاب بود.کتاب های شهید مطهری و دستغیب را مطالعه می کرد. اهل ورزش بود. پیاده روی و دو را انجام می داد. صبح که از خواب بیدار می شد، ابتدا پیاده روی می کرد. در جلسات دعای کمیل شرکت می نمود و به نماز جمعه اهمیت می داد. اهل رفتن به حرم مطهر امام رضا (ع) نیز بود. انسان صبور و خوش برخوردی بود. مشکلات را تا جایی که می توانست حل می کرد، حتی اگر می شد با توضیح دادن. هیچ وقت مسائل اخلاقی را توضیح و یا تعریف نمی کرد. با رفتارش بیانگر همه چیز بود. به مستضعفین کمک می نمود. زکیه خانی ( خواهر شهید ) نقل می کند: «در دوران انقلاب که نفت پیدا نمی شد و مردم به دنبال نفت بودند، او به آن ها کمک می کرد. ما در خانه نفت داشتیم اما بیشتر از زغال استفاده می کردیم. ایشان به هر کسی که نفت می خواست، کاغذی می نوشت و امضا می کرد و به آن طرف می داد و من در خانه با دیدن امضای ایشان، به فرد مورد نظر نفت می دادم.» در ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی به گشت و نگهبانی و کارهای تبلیغاتی مثل پخش کردن اعلامیه می پرداخت. اوایل انقلاب که سرباز بود، به فرمانده ی پادگان ( که کارهای خلاف شرع انجام می داد ) اعتراض کرد. این اعتراض او باعث شد که فرمانده بازداشت شود و با وساطت مسئولین عقیدتی پادگان آزاد می گردد. او بسیار شجاع و نترس بود. پایگاه فعالیت های او در مسجدی در منطقه ی شهید رجایی بود. که به فعالیت های تبلیغاتی، آموزش نظامی، عقیدتی و دینی می پرداخت. با تشکیل سپاه پاسداران با دوستانش سپاه مشهد را تشکیل داد و از اعضای اصلی بود که در قسمت گزینش سپاه خدمت می کرد. به امام عشق می ورزید. به روحانیت علاقه مند بود. از کسانی که ضد انقلاب، امام و رهبری حرفی می زدند، متنفر بود و در مقابلشان می ایستاد. آرزوی پیروزی انقلاب و نابودی منافقین را داشت. منافقین حتی او را در شب دامادیش تهدید به ترور کرده بودند. به شهید بهشتی علاقه مند بود. در زمان شهادت ایشان بسیار ناراحت بود. به طوری که به حرم امام رضا (ع) رفت و به راز و نیاز پرداخت. حتی توانسته بود یکی از منافقین را ( که در ترور شهید بهشتی دست داشت ) دستگیر کند و به سپاه تحویل دهد. از بنی صدر متنفر بود و به خانواده اش می گفت: «به بنی صدر رای ندهید. او مملکت را به فساد می کشاند.» تبری و تولی را به خوبی رعایت می کرد. به امام، شهدا و انقلاب عشق می ورزید و در مقابل گروهک ها و منافقین سرسختانه عمل می کرد. به عبارت: «سیاست عین دیانت و دیانت عین سیاست است» پایبند بود. در 23 سالگی با خانم زهرا کامیاب پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آن ها 5 سال بود. همسرش می گوید: «ایشان در قسمت تحقیق سپاه بودند و چون در چهرۀ ایشان شجاعت، قناعت، تقوی و نورانیت را دیدم، به ایشان جواب مثبت دادم. مراسم ازدواج بسیار ساده برگزار شد. در شب ازدواجمان منافقین ایشان را تهدید به ترور کرده بودند.» ثمره ی ازدواج آن ها سه فرزند است، مهدی در 16/3/1361، محمد در 27/10/1362، و مرتض در 7/6/1364چشم به جهان گشودند. بسیار دوست داشت که دختر داشته باشد، چون دختر را رحمت می دانست. با شروع جنگ تحمیلی به خاطر دفاع از اسلام، وطن، قرآن و پیروی از ولایت و رهبری به جبهه رفت. زکیه خانی ( خواهر شهید ) می گوید: «من به ایشان گفتم: شما قبل از انقلاب بسیار فعالیت کردید. از خواب و خوراک خود زده بودید تا این انقلاب به ثمر رسید. حالا که جنگ است، بگذار بقیه ی مردم بروند و شما همین جا بمانید. ایشان گفتند: اگر عراق به این جا حمله می کرد، شما انتظار نداشتید که همه ی مردم به فریاد شما برسند. مگر یک دختر آبادانی یا اهوازی با شما فرق می کند. ایشان با این حرف ها مرا قانع کردند. به طوری که خودم نیز همسرم را به جبهه فرستادم.» او فرمانده ی یکان دریایی تیپ ویژه ی شهدا بود. از سمتش چیزی نمی گفت. وقتی از او سوال می شد: «در آن جا چه کار می کنی؟» می گفت: «لباس های رزمندگان را می شویم، نواری برای بسیجیان ضبط می کنم. اگر از روی بچه ها پتو کنار رود، رویشان را می پوشانم و ظرف ها را می شویم.» از نظر مذهبی بسیار معتقد بود. به دنبال پست و مقام دنیوی نبود. با خلوص نیت کار می کرد. پیرو ولایت فقیه بود. محافظه کار نبود. اگر پیشنهادی داشت، مطرح می کرد. سعی می نمود کاری را که به او محول شده است، به نحو احسن انجام دهد. عضوی فعال بود. به چیزی جز اهداف انقلاب، امام و شهدا فکر نمی کرد. مطیع اوامر فرمانده اش , شهید کاوه بود. به خواسته ها و نیازهای نیروهای تحت امرش توجه می کرد. سعی می نمود مشکلات آن ها را رفع کند. امیررضا ایمانی ـ همرزم شهید می گوید: «در سال 1364 رزمنده ای در عملیات بدر ترکشی به پایش خورده بود و باید با عمل جراحی پایش را قطع می شد. آن رزمنده روحیه اش را از دست داده بود و اجازه عمل نمی داد. شهید خانی آن قدر با او صحبت کرد که برای عمل او را راضی نمود. برای نیروهایش دلسوزی می کرد و مشوقی برای آن ها بود.» به دیدن خانواده ی شهدا می رفت. در هیچ مصاحبه تلویزیونی و رادیویی شرکت نمی کرد. حتی اجازه نمی داد عکسش چاپ شود. از تبلیغات خوشش نمی آمد. نسبت به بیت المال حساس بود. در 12/2/1361 در عملیات بیت المقدس بر اثر اصابت ترکش مجروح گشت. توصیه می کرد: «حافظ انقلاب باشید. در حفظ آن بکوشید. حجابتان را رعایت کنید و قرآن را بیاموزید.» آرزوی شهادت را داشت و از خدا می خواست: «خدایا، مرگ مرا شهادت قرار بده.» دوست نداشت در بستر بمیرد. در مرحله سوم عملیات والفجر 9، در قله های سلیمانیه عراق، در ماشین به همراه راننده و یک نفر دیگر در حال پیشروی بودند که گلوله ای تانک مستقیم به ماشین اصابت می کند و آن ها به شهادت می رسند. او با بدنی پاره پاره به پیشگاه حق رفت. به طوری که دهان و دندان هایش کنده شده بود. گلویش همانند گلوی امام حسین (ع) فقط به وسیله چند تکه گوشت از عقب سر به بدنش وصل بود. پاها از زانو به پایین به وسیله چند رگ وصل و دستش همانند دست حضرت ابوالفضل (ع) قطع بود. شکرالله خانی در تاریخ 11/12/1364 در عملیات والفجر 9، در خاک عراق، بر اثر اصابت ترکش به بدن به درجه ی رفیع شهادت نایل گشت. پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گردید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس خوش سیما : فرمانده مهندسی رزمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خراسان بیستم آبان ماه سال 1337 در روستای آنچی کیکانلو چشم به جهان گشود. در چهارسالگی پدرش را از دست داد و در دامن پر مهر مادرش صحبت یافت. دوران ابتدایی را در همان روستا به پایان برد. به اتفاق خانواده اش به تهران رفت. علاقه زیادی به تحصیل داشت. با وجود مشکلات زیاد از نظر مالی و مسکن، به ادامه تحصیل در دوره ی راهنمایی و دبیرستان پرداخت. با گذراندن سال آخر دبیرستان در مشهد مقدس توانست دیپلمش را از آن جا بگیرد. زمانی که در تهران بود و صاحبخانه اجازه مصرف برق را در شب به آن ها نمی داد، او در کوچه با نور ستون های برق درس می خواند. به مادرش احترام می گذاشت و در کارها به ایشان کمک می کرد. وقتی مادرش وضو می گرفت، او سریع سجاده ی ایشان را پهن می کرد و به مادرش می گفت: «شما باید به مسجد بروید.» دوست داشت مادرش از او راضی باشد. در ماه محرم به هیات های سینه زنی و عزاداری می رفت. برگزار کننده جلسات قرآن بود و در دعاهای کمیل و ندبه شرکت می کرد. در ماه مبارک رمضان همسایه ها را برای سحری بیدار می نمود. به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. می گفت: «وقتی اذان گفته می شود، یعنی خداوند ما را صدا می زند، ما باید سریع جواب دهیم.» به طوری نماز می خواند که انگار در این عالم نیست. نمازها را در مسجد و به صورت جماعت می خواند. در نیمه های شب طوری قرآن و نماز شب می خواند، که کسی متوجه نمی شد. طرز صحیح خواندن حمد و سوره را به جوانان و افراد مسن یاد می داد. در بحران ها و مشکلات صبور بود و می گفت: «همیشه خدا را در نظر داشته باشید که او ناظره بر اعمال ماست.» گرفتاری های دیگران را حل می کرد. اگر کمکی به دیگران می کرد، مستقیم این کار را انجام نمی داد، حتی در مورد مادرش اگر می خواست پولی به او بدهد، یا لب طاقچه و یا در کنار سفره می گذاشت. از افراد مغرور و بیزار بود و از مستمندان دلجویی می کرد. در دوران انقلاب اعلامیه های امام را توزیع و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. در جلسات آقای شیرازی و قمی حضور می یافت. در زمان ورود امام به ایران، با مشقات زیادی خودش را به تهران رساند و به استقبال امام رفت. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به تبلیغ حکومت جمهوری اسلامی پرداخت و مردم را برای رای دادن به آن تشویق می کرد. امام را بسیار دوست داشت و احترام خاصی برای ایشان قایل بود. صحبت های امام را به دقت گوش می داد. آرزو داشت امام را از نزدیک ببیند و دست و پاهای ایشان را ببوسد. می گفت: «برای سلامتی امام دعا کنید، چون اسلام بدون وجود رهبر معنا و مفهومی ندارد.» در بسیج فعالیت داشت و سعی می کرد مشکلات دیگران را حل کند و برای جوانان کاری انجام دهد. با تشکیل بسیج عضو این نهاد شد. شب ها کشیک می داد. مدتی به «سقز» رفت و بعد به صورت افتخاری عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. برای حفظ انقلاب به مبارزه با گروهک ها و منافقین برخاست. برای مبارزه با شورش های ضد انقلابیون در کردستان حضور یافت. مسئول تدارکات بود. دوبار توسط منافقین مورد سوء قصد قرار گرفت. حجت تیموری می گوید: «وقتی به ایشان می گفتم: مواظب خودتان باشید که منافقین شما را نکشند. می گفتند: هرچه خواست خدا باشد، چه در اینجا، چه در جبهه یا هر جایی که لیاقت داشته باشم شهید می شوم.» با شروع جنگ تحمیلی به خاطر دفاع از قرآن، دین، مملکت و ناموس به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در سقز مسئول تدارکات و در مشهد مسئول مهندسی ـ رزمی بود. فرماندهی مهندسی ـ رزمی سپاه خراسان را برعهده داشت. در بردن مهمات و اسلحه به مناطق جنگی بسیار فعال بود. در جمع آوری نیرو برای جبهه بسیار تلاش می کرد. توصیه می کرد: «به جبهه بیایید، چون احتیاج به نیرو است و جبهه ها را پر کنید.» سال 1361 و در 20 سالگی با خانم ملکه خیری پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آن ها دو سال بود. همسر شهید می گوید: «ایشان پاسدار بود. ایشان در باره ی شغلشان با من بسیار صحبت کردند. می گفتند: بیشتر اوقات در جبهه هستم و خیلی کم به مرخصی می آیم. از نظر شما اشکالی ندارد؟ گفتم: من مخالفتی ندارم.» ثمره ازدواج آن ها یک پسر به نام حامد (متولد 10/3/1363) و یک دختر به نام هانیه (متولد 28/10/1364) می باشد او دوست داشت فرزندانش در کارها اعتماد به نفس داشته باشند و تقوا را سر لوحه ی کار خود قرار دهند. وقتی به جبهه می رفت به خانواده اش می گفت: «به مادرم سر بزنید، احترامش را داشته باشید و از جبهه برای ایشان چیزی نگویید.» وقتی به مرخصی می آمد، به دیدن اقوام می رفت و از آن ها دلجویی می کرد. به دیدن خانواده های شهدا، اسرا و مجروحین نیز می رفت. در عید نوروز ابتدا دیدار خانواده های شهدا را برنامه ریزی می کرد. اوقات بیکاری یا به حرم و یا بهشت رضا (ع) می رفت. وقتی به مزار شهدا می رفت، صلوات می فرستاد. آیه الکرسی می خواند، ولی فاتحه نمی خواند. برای شهدا ارزش زیادی قایل بود. در تمام مجالس شهدا و تشییع جنازه ی آنان شرکت می کرد. اگر دعای توسل و یا دعای کمیل در خانه شهدا بود، حتماً به آن جا می رفت. به همسرش توصیه می کرد: « برای تشییع جنازه ی شهدا در روزهای دوشنبه و پنج شنبه بروید.» همچنین می گفت: «به حرف امام گوش دهید، هرچه ایشان می گویند صحیح است. نمازتان را سر وقت بخوانید.» آرزوی پیروزی اسلام و به اهتزاز در آمدن پرچم اسلام را در سراسر دنیا داشت. او مداحی می کرد. دعای کمیل و ندبه را با صوتی زیبا می خواند. عباس خوش سیما در 26/10/1365 در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به فیض شهادت رسید. ملکه خیری ( همسر شهید ) می گوید: « در تشییع جنازه شهید، کسی از اقوام حاضر نشد که لباس مشکی بپوشد، چون او آرزوی شهادت را داشت.» همچنین می گوید: «بعد از شهادت ایشان عده ای از مردم به ما می گفتند: ایشان به ما بسیار کمک های مالی می کردند. طوری این کار را انجام می دادند که کسی متوجه نمی شد و ایشان، هیچ چشم داشتی از این کار نداشتند.» لیلا خوش سیما ( خواهر شهید ) می گوید: «وقتی که شهید را به معراج آوردند و ما او را دیدیم، زخم سرش بسیار کوچک بود. من گفتم: این شهید نشده است او را کتک زده اند. شب جمعه شهید به خوابم آمد و صورتش را به من نشان نمی داد. به من گفت: دیگر این حرف ها را نزنید که من در عذاب هستم. من واقعاً شهید شده ام.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباسعلی دهنوی : فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم اردیبهشت ماه سال 1334 در روستای دهنو، از توابع شهرستان نیشابور، در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. در سال 1340به مدرسه رفت، ولی به علت نامساعد بودن وضع مالی، تنها تا کلاس ششم ابتدایی درس خواند و در سال 1345 ترک تحصیل کرد. در نوجوانی علاقه ی زیادی به خواندن قرآن و نهج البلاغه داشت، به طوری که پس از مطالعه کتاب ها، آن ها را برای دوستانش تعریف می کرد. در ماه محرم، دوستانش را جمع می کرد و نوحه سرایی و سینه زنی به راه می انداخت. قبل از سربازی به کار بنایی مشغول گردید. در جوانی به پیشنهاد مادرش، با دختر خاله اش طی مراسم ساده ای ازدواج کرد. قبل از انقلاب در کارهای مذهبی شرکت می نمود، نماز جماعت برپا می کرد و جوانان را راهنمایی می نمود و در تظاهرات شرکت می کرد. یکی از کسانی بود، که به نزد امام رفت و نوارها و اعلامیه های ایشان را پخش می کرد. از مداحان اهل بیت (ع) و برگزار کننده گان دعای کمیل و توسل بود. با شروع فعالیت های سیاسی در بدو انقلاب، همراه با برادرش ( حسین دهنوی ) به پخش اعلامیه ها و مبارزه با دشمن می پرداخت و در حفظ اصل ولایت فقیه کوشا بود. عباسعلی به ژاندارمری سابق رفت تا در آن جا خدمت کند، ولی وقتی دانست آن هایی که باید برای اسلام خدمت کنند، در ژاندارمری نیستند، از آن جا استعفا داد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 با چند نفر از دوستانش وارد سپاه شد. با شروع جنگ وظیفۀ آموزش بسیجیان را به عهده گرفت. پدرش در این باره می گوید: «در اوایل جنگ مشغول آموزش در باغرود شدند و در هر دوره 300 تا 400 بسیجی را پس از آموزش راهی منطقه می کردند. یکی از مسئولین آموزش ( به نام مسیح آبادی) در آن زمان شهید شد، زمانی که جنازه اش را آوردند، پسرم حسین گفت: مسیح آبادی که شهید شد من باید بروم منطقه. در آن زمان که حاج آقای شوشتری مسئول سپاه بودند، برادرش حسین به منطقه رفت و به شهادت رسید. سپس عباسعلی گفت: اکنون نوبت من است تا به جنگ بروم، شهیدان مسئولیت خود را انجام دادند و اکنون مسئولیت آن ها روی دوش ما افتاده است.» دوست ایشان در مورد نحوه اعزام ایشان به جبهه می گوید: «فرمانده ی سپاه ,سردار شوشتری با اعزام ایشان به جبهه مخالف بود و می گفت: چون شما در مرکز آموزشی هستید و بسیجیان را آموزش می دهید، وجودتان در این جا اولویت دارد و نمی خواهد به جبهه بروید. ایشان شروع به گریه کردند و آقای شوشتری همچنان با رفتنشان مخالف بودند. ایشان خود را بر زمین انداختند و سر و صدا کردند. سپس یکی ،دو نفر از برادران واسطه شدند تا حاج آقا اجازه بدهند. بعد با اصرار آنان و گریه و زاری شهید، حاج آقا شوشتری اجازه اعزام ایشان را دادند.» عباسعلی دهنوی مدیر توانا و لایقی بود. حسن خلق، انسجام دادن به بسیجی های تحت امر و به کارگیری آن ها، به طور ویژه ای آنان را جذب می کردند. اهل مشورت بودند و در زمینه های مدیریتی تدبیر خاصی داشتند، به طوری که انجام هر کاری را بدون مطالعه و اندیشه انجام نمی دادند. عطش ایشان به قرآن و ارتباطشان با ائمه (ع) فوق العاده زیاد بود. یکی از دوستانش در این باره می گوید: «اظهار محبت عباسعلی به اهل بیت (ع) بسیار بود. مثلاً او مردم را جمع می کرد و می گفت: امروز تولد قمربنی هاشم (ع) است، می خواهیم جشن بگیریم. یا شب های محرم می گفتند: از امشب باید برای سینه زنی و تعزیه داری سیدالشهداء آماده شویم.» تلاش و پشتکار او چشم گیر بود. شب و روز برایش معنی نداشت. در نظم و انضباط از همه مرتب تر بود. وضع ظاهرش را همیشه رعایت می کرد. از نظر لباس، موی سر، ریش، برای دیگران الگو و از نظر توانایی روحی و جسمی فوق العاده بود. برنامه ها و صحبت هایش در طرح های نظامی نمود پیدا می کرد. شجاعت و شهامت او در همه جوانب مشهود بود و همه از ایشان درس می گرفتند. هر زمان که از عملیات بازمی گشت، از نظر روحی وضعیت بسیار خوبی داشت و علاقه اش به جبهه بیشتر می شد. همسرش در این باره می گوید: «هنگام برگشتن از جبهه بیشتر در فعالیت های مسجد شرکت می کردند و به خانواده ی شهدا سر می زدند. در حضور فرزندان شهدا هیچ گاه فرزندان خود را بر روی زانویشان نمی نشاندند. همیشه می گفت: ما باید به گونه ای باشیم که مدیون خانواده شهدا و خون شهیدان نشویم.» عباسعلی دهنوی دارای چهار فرزند به نام های ریحانه، راحله، سمیه و صالحه است. به تربیت فرزندانش بسیار اهمیت می داد و همیشه سعی می کرد با کردار و نصیحت بهترین آموزش ها را به آنان بدهد. او بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد و تا حد توان در نماز شب و نماز جماعت شرکت می کرد. بیشتر به مطالعه کتاب های استاد شهید مطهری و نهج البلاغه می پرداخت. همسرش می گوید: «یک بار که به مرخصی آمده بودند و بچه ها مریض بودند، گفتم: ببینید شما که جبهه می روید، ما چه قدر تنها هستیم و سختی می کشیم. اگر شما باشید، کمک احوال ما هستید. ایشان سکوت کردند و دیدم اشک هایشان سرازیر شد و جواب دادند: ما توی جبهه امام زمان (عج) را می بینم شما هم در سهم ما شریک هستید و زحمت های شما در خانه کمتر از یک رزمنده نیست. من در قبال این زحمات چیزی نمی توانم بگویم و امیدوارم با زندگی صبورانه ای که خواهید داشت، حضرت زهرا (س) عوض شما را بدهد.» فرمانده ی گردان بود و در اطلاعات نیز فعالیت داشت. او دو بار مجروح شد. یک بار در عملیاتی بر اثر اصابت ترکش به گوش، سبب آسیب دیدگی پرده گوش و یک بار در عملیات خیبر دچار موج گرفتگی شده بود. یکی از همرزمان در این باره می گوید: «یادم هست سردار عباسعلی دهنوی دچار موج گرفتگی شدند، که ایشان را به پشت جبهه ( شهرستان نیشابور ) انتقال دادند. هنوز حال مساعدی نداشتند که بعد از مدتی به تدارکات آمدند. با توجه به عشق به جهاد و شهادت، با شروع عملیات، ایشان با آن حال بد بیماری گریه می کردند که به من لباس بدهید تا بپوشم و به جبهه بروم. او در عمل هم ثابت کرد که پیرو دستورات رهبر است. چون امام در آن زمان می گفتند: جبهه از اهم واجبات است.» شجاعت او در عملیات بسیار بود. در عملیات بدربا توجه به مسئولیتی که داشت در نوک پیکان، حمله همراه با شهید طاهری قرار گرفته بودند. در تاریخ 22/12/1363 در جبهه جنوب بر اثر اصابت ترکش به ناحیه سر به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس بابلی توت : قائم مقام فرمانده گردان شهید رجایی لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و ششم اسفند ماه سال 1344 چشم به جهان گشود. کودکی آرام بود. در کارهای کشاورزی از جمله درو کردن به پدر و مادرش کمک می کرد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه عزت آباد شهرستان درگز گذراند. به اتفاق خانواده اش پس از مهاجرت از درگز به شهرستان مشهد رفت. دوره راهنمایی را در مدرسه محراب خان مشهد ادامه داد که پس از مدتی ترک تحصیل کرد و به کارهای انقلاب پرداخت. علاوه بر خواندن قرآن کتاب ها و رساله حضرت امام، کتاب های شهید هاشمی نژاد، شهید مدنی و استاد مطهری را مطالعه می کرد. در دوران انقلاب در راهپیمایی ها شرکت داشت. پدر ش, سید حسین نژاد حسینی می گوید: «در دوران انقلاب من به همراه فرزندانم در تظاهرات شرکت می کردم. در روز ده دی ماه در میدان شهدا، ارتش نیز ، به تظاهر کنندگان پیوسته بود. مردم شادی می کردند و بر روی کامیون ها بودند. سید عباس نیز بر روی لوله تانک نشسته بود. بعضی از ارتشی ها ناراحت بودند، به همین خاطر به مردم تیراندازی کردند و عده زیادی کشته شدند. من به خانه آمدم. شب سید عباس که به خانه آمد، گفت: با دوستانش به خانه ای پناه برده بودند.» زمانی که امام به ایران آمد، بسیار خوش حال شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با عضو شدن در بسیج به نگهبانی و گشت می پرداخت. بعد از مدتی به استخدام سپاه درآمد. زمانی که در استخدام سپاه بود، اگر از سپاه برای او مواد غذایی می آوردند، بسیار ناراحت می شد و آن ها را پس می داد. سید عباس بابلی توت در 20 سالگی با خانم عصمت صهبانی ازدواج کرد. مدت زندگی مشترک آن ها شش ماه بود. همسرش می گوید: «چون ایشان سپاهی بودند و مومن، به ایشان جواب مثبت دادم.» همچنین می گوید: «به من توصیه می کرد، که زهرا گونه باشم. از غیبت بیزار بود. با فامیل رابطه خوبی داشت. همگی افراد که با ایشان رابطه ای داشتند، از رفتار و اخلاق حسنه ای ایشان تعریف می کنند. به پدر و مادرشان خیلی احترام می گذاشتند، حتی می گفتند: اولاد نباید جلوی پدر و مادر راه برود.» به روحانیت علاقه داشت. از آدم های لاابالی بدش می آمد. سعی می کرد مشکلات و گرفتاری های مردم را تا جایی که امکان دارد، حل و فصل کند. اخلاق خوبی داشت. با برادران و خواهران خود به تندی صحبت نمی کرد. به خواهران خود توصیه می کرد که حجاب خود را رعایت کنند. نمازش را سر وقت می خواند. پشت سر پدر و مادرش راه می رفت. صبح های جمعه دعای ندبه می خواند. نماز شبش ترک نمی شد. وقتی ناراحت می شد از خانه بیرون می رفت. می گفت: «حضرت علی (ع) وقتی ناراحت می شد، از خانه بیرون می رفت.» پدر ش می گوید: «زمانی که بنی صدر رئیس جمهور بود، شهید می گفت: بنی صدر خوب نیست. ولی ما می گفتیم: چون رهبرانقلاب بنابه مصلحت او را قبول دارد، ما هم او را قبول داریم و می گوییم خوب است، ولی او از همان ابتدا او را می شناخت.» برای حفظ انقلاب و اسلام سفارش زیادی می کرد. با شروع جنگ تحمیلی به پیام امام لبیک گفت و عازم جبهه شد می گفت: «می رویم تا پیروز شویم.» شعار «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست» را مدام تکرار می کرد. همسر شهید می گوید: «من او را از رفتن به جبهه منع می کردم، ولی او می گفت: به خاطر دینم باید به جبهه بروم و اگر نروم جواب حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه (س) را بعداً چه بدهم. او با من صحبت کرد و مرا راضی نمود.» پدر شهید می گوید: «اولین باری که از جبهه آمد، یک گوسفند برای او قربانی کردیم. او گفت: جبهه برای من مثل دانشگاه است.» همچنین نقل می کند: «ما او را داماد کردیم تا کمتر به جبهه برود. او را منع می کردیم، ولی او می گفت: امام تکلیف کرده است و باید به دستور امام عمل کنیم.» از جبهه که می آمد به دیدوبازدید از اقوام می پرداخت. در پشت جبهه به رزمندگان کمک می کرد. مهمات و اسلحه برای آن ها می برد و کسری های آن را رفع می کرد. حبیب کربلایی ( همرزم شهید ) می گوید: «شب عملیات که در کانال بودیم. باران گلوله می ریخت و ما مهمات به تیربار می رساندیم. آن جا غیر از خاک چیزی نبود و کسی شناخته نمی شد. در آن جا سید عباس مهمات برای رزمندگان می برد.» پدر ش می گوید: «شهید به ما سفارش می کرد که اسلحه مرا زمین نگذارید.» عصمت صهبانی فردوس ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان می گفتند: چند نوع شهید داریم. یکی شهید می شود تا غنیمت بگیرد، یکی برای حقوق، یکی برای این که اسمش باقی بماند و یکی برای رضای خدا شهید می شود.» پدر شهید می گوید: «زمانی که برادر بزرگ ایشان سید اکبر به شهادت رسید، سر قبر او نشسته بود و می گفت: خدا کند من هم به شهادت برسم که این آرزوی من است. بعد از سه سال از این جریان شهید شد.» همچنین می گوید: «بار آخری که می خواست برود، به او گفتم: نرو. گفت: جبهه به ما نیاز دارد. ما به اصول جنگ مسلط شده ایم و باید برویم. گفتم: برو. خدا پشت و پناهت. رفت و دیگر برنگشت.» همسر شهید می گوید: «شب آخری که می خواست به جبهه برود، نماز شب می خواند و بسیار گریه می کرد. او عاشق شهادت بود. دفعه آخری که به جبهه رفت، به ایشان گفتم: مرا حلال کنید . گفتند: این چه حرفی است. من از شما راضی هستم، خدا هم راضی باشد.» پدر ش می گوید: « خواب دیدم سید عباس با یک عبای سفید و کلاه سفید آمد. گفتم: چرا دیر آمدی؟ گفت: درگیر بودم. صبح به بنیاد شهید رفتم، که خبر شهادت او را به من دادند.» سید عباس بابلی توت در تاریخ 25/12/1363، در عملیات بدر، در منطقه «هورالعظیم» مفقود الاثر گردید. در تاریخ 12/4/1376 جسد وی پس از کشف و تشییع، در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه خود می گوید: «آمدنم به جبهه از روی آگاهی و شناخت، نسبت به اسلام و احساس وظیفه شرعی و الهی بوده است و مرگ را هم عاشقانه، مخلصانه و برای رضای خدای متعال پذیرا هستم. از این که در سنین جوانی دار فانی را وداع می کنم و افتخار نوشیدن شربت شهادت را در راه خدا کسب نموده ام، خوشحال بوده و آرزومندم که خونم در راه اعتلای اسلام و آگاهی هرچه بیش از پیش موثر واقع گردد.» همچنین می گوید: «پدرجان، مرا ببخش. مادر جان، شما تنها کسی هستی که بیش از همه برایم ناراحتی. فقط شما را به صبر راهنمایی می کنم و با خوشحالی خود در مرگم، مشت محکمی به دهان دشمنان انقلاب بزنید. از پدر و مادرم، حلالیت، از برادرانم التماس دعا و از خواهرانم صبر و شکیبایی و استقامت می خواهم.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالصالح امینیان : فرمانده گردان محرم لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولین فرزند خانواده امینیان بود.در چهاردهم مهر1338 در شهر مقدس مشهد دیده به جهان گشود. مادرش می گوید: «ما کمی دیر صاحب فرزند شدیم. یک شب مادر بزرگم را که فوت شده بود ، در خواب دیدم. او انگشتری به من داد و این خواب این طور تعبیر شد که من فرزند خوب و صالحی خواهم داشت. پدرش قبل از تولد، اسمش را عبدالصالح گذاشت.» عبدالصالح در خانواده ای مذهبی و متوسط می زیست. آن ها سعی داشتند او را صحیح تربیت کنند. در 6ـ 5 سالگی مدتی به مکتب رفت. دوره ی دبستان را در مدرسه امام محمد غزالی گذراند. ثبات شخصیت و حسن معاشرت از همان ابتدا در وجود او نهادینه شد. به خصوص در دوران نوجوانی به عنوان بزرگترین فرزند خانواده، در مقابل خواهر، برادرهایش و پدر و مادر احساس مسئولیت می کرد و نسبت به سن و سال کمی که داشت، می کوشید با کارهای سخت باری را از دوش آنها برمی دارد. به دلیل علاقه ی فراوانش به فوتبال، جمعه ها به این ورزش می پرداخت. اوقات فراغت را در مغازه ی پدرش کار می کرد. واجبات دینی را به موقع و با مراقبت خاص انجام می داد. خوب درس می خواند و پس از اتمام دوره راهنمایی در مدرسه «شاه وردیانی» دوره متوسطه را آغاز کرد. صداقت و یکرنگی خصوصیتی بود که او را جذب می کرد، همان طور که چاپلوسی و دروغ باعث خشم و تنفر او می شد. با برخورداری از روحیه ی فعال و اجتماعی، هرگز از زیر بار مشکلات گریزان نبود و تا حد توانش برای رفع آنها می کوشید. در دبیرستان عضو (لژیون خدمتگزاران بشر) بود که هر دو یا سه ماه یک بار به روستاها می رفتند و به مردم خدمت می کردند. پس از گذشت دو سال به دلیل علاقه به رشته برق، وارد هنرستان صنعتی شهید بهشتی فعلی شد. آشنایی با تحولات انقلابی و مطالعه ی آثار استاد مطهری، به او این امکان را داد تا بهار جوانی را با بینشی متعالی آغاز کند. او عضو انجمن اسلامی هنرستان شد و با ارشاد و ترغیب محصلین برای شرکت در تظاهرات، لیاقت و قابلیت خود را در این مسیر ثابت کرد. جزو انتظامات راهپیمایی ها بود و همچنین شب ها به پخش اعلامیه و شعارنویسی مشغول می شد و صدای تکبیرش از بالای بام در همه جا طنین می انداخت. گاهی به طرف او گلوله شلیک می شد اما او همچنان تا پایان تکبیر مصرانه می ایستاد. با فرمان امام مبنی بر تراشیدن موهای جوانان برای مشخص نشدن سربازان در میان مردم فوراً و با طیب خاطر این کار را انجام داد. زیرا برای کسی که از سرش هم به خاطر فرمان رهبرش می گذشت. این ساده ترین کار بود. با ورود امام خمینی به وطن، عاشقانه برای بدرقه ایشان به تهران رفت و پس از پیروزی انقلاب هم چنان پشتیبان امام و انقلاب بود و مدتی برای حفظ نظم شهر، شب ها در محله های مختلف کشیک می داد. در انتخابات، سمت نظارت بر صندوق ها را بر عهده داشت. مسایل انقلاب در او تحول عظیمی ایجاد کرده بود. بیشتر در مجالس مذهبی و نماز جمعه شرکت می کرد و از تلاوت قرآن لذت وافر می برد. در همان سال ها عضوی فعال و با تدبیر در مسجد ابوذر بود. مادرش می گوید: در اوایل جنگ تا نیمه های شب به خانه مردم می رفت و نان و نفت توزیع می کرد و یک نصفه نان شام خود او بود. در خرداد ماه سال 1359 موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. در همان اوایل جنگ، او اولین نفر ازفامیل امینیان بود که عازم جبهه شد. چند تن از اقوام نزدیک این خانواده هم قبل و بعد از عبدالصالح به شهادت رسیدند. او با کسب آگاهی در این مسیر خواهر و برادرهای کوچکترش را در گرایش به مسیر صحیح اعتقادی راهنمایی می کرد و در مسایل زندگی یاور و دلسوز آن ها بود. فاطمه امینیان( خواهر شهید ) می گوید: «او از همان زمان، آرزوی شهادت را در سر می پروراند.» مادر عبدالصالح در یک راهپیمایی که با تشییع پیکر پاک شهدا همراه بود، شرکت کرده بودند که بسیار تحت تاثیر صبر، ارج و مقام مادران شهدا قرار می گیرد و آرزو می کند که او هم به این افتخار نایل آمد. و همان لحظه حالتی خاص در ایشان ایجاد شد و با ندای دل پی بردند که به زودی دعایشان مستجاب می شود. شهید امینیان دوره آموزش اسلحه را در مسجد ابوذر گذراند و سپس به مرکز آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رفت و شروع به گذراندن دوره های نظامی کرد. در تاریخ 7/71359 با ثبت نام در بسیج به جبهه اعزام شد. ابتدا به ایلام رفت و شش ماه در بسیج آن جا بود. از فروردین سال 1360 وارد سپاه پاسداران دهلران شد و پس از مدت کوتاهی به دلیل لیاقت، به فرماندهی سپاه دهلران منصوب شد. عبدالصالح در جبهه های مختلف از جمله: سومار، میمک، مهران، قصر شیرین، موسیان و چند منطقه ی دیگر شرکت داشت. یکی از همرزمان او می گوید: «وقتی شهید امینیان می خواست در حمله ها شرکت کند، اول نزدیک روحانی می رفت و قرآن به دست او می داد و می گفت: می خواهم استخاره بگیرم. همیشه «خیلی خوب» می آمد و او می رفت. یادم می آید قبل از عملیات والفجر 3 ، که عبدالصالح در آن به شهادت رسید ( با مسئول عملیات ) پیش روحانی آمد و درخواست استخاره کرد و می گفت: مسئول می خواهد که او در عملیات شرکت نکند. وقتی روحانی قرآن را باز کرد، سوره محمد (ص) آمد که: (هر پرچمی از دست سرداری بیفتد، سرداری دیگر آن را برمی دارد). خیلی خوشحال شد و با دیگر رزمندگان به منطقه شتافت.» مخالف و معترض سر سخت دولت بنی صدر بود و به شهید رجایی علاقه ی خاصی پیدا کرد. به طوری که در یکی از عملیات ها وقتی خبردار شد که ایشان برای بازدید از مناطق جنگی آمده اند، از میان آتش و گلوله خود را به شهید رجایی رساند. در ماه های اول حضور در جبهه، کتاب های درسی اش را مطالعه می کرد و در آزمون ورودی دانشگاه در رشته برق پذیرفته شد، اما به دلیل مسئولیت هایی که به عهده او گذاشته شد، از ادامه تحصیل صرف نظر کرد. شهید امینیان به دلیل فعالیت هایی که داشت، تشویق نامه دریافت کرد. شاهدان عینی آن روزها عبدالصالح را این طور توصیف می کنند و به یاد می آورندد: «بسیار نرم خو و شوخ طبع بود. عملیات را خیلی خوب برای بچه ها توجیه می کرد و نحوه ی مقابله با دشمن را آموزش می داد و سخنران کم نظیری بود و با کلام قاطعش روحیه ی افراد را به سطح عالی می رساند و راهی روشن را در مقابل همه می گشود.» شهید امینیان در کارهای عمرانی و خدماتی پیش قدم بود. با ابتکار عمل و خلاقیت خویش، انسجام قلبی و وحدت را بین بسیجیان بومی، مهاجر و همچنین معاودین عراقی ( که هر کدام لهجه و فرهنگ خاصی داشتند ) به وجود آورد و آن ها با اخلاص، یک دل و یک صدا در عملیات های مختلف از جمله، فتح المبین و محرم شرکت کردند. شهید امینیان با استفاده از همین روحیه ی همبستگی موفق شد در سال 1361 گردانی به نام «گردان 505 محرم» تشکیل دهد. اولین عملیات آفندی خود را به نام «محرم» در منطقه «بیات» و «زبیدات» با موفقیت و قدرت به نمایش گذارد و باعث جلب نظر مثبت فرماندهان جنگ شد، به طوری که قبل از انجام دومین عملیات آفندی ( در روز پاسدار ) فرماندهان مناطق دیگر، از جمله سردار عباس محتاج از فرماندهان عالی دوران دفاع مقدس, از منطقه دیدن کردند و از مشاهده نیروهای مهاجر، بومی و معاودین عراقی در کنار هم و با رابطه صمیمانه، تحت تاثیر قرار گرفتند و پس از مدتی به عنوان تشویق افتخار یک سفر حج به ایشان اهدا شد که به دلیل نیاز به حضور ایشان درمنطقه، امینیان از این سفر صرف نظر کرد. قبل از واگذاری سمت فرماندهی به امینیان، منافقین ضربات سختی به این منطقه وارد آمده بودند. در هنگام عملیات ارسال اطلاعات بسیار مشکل بود، زیرا ممکن بود نیروهای نفوذی به بهانه های مختلف مخفی شده و به وسیله بی سیم اطلاعات را به دشمن برسانند. حتی منافقین در هیئت چوپانان مرزی با بستن ضبط صوت زیر گلوی گوسفندان کسب اطلاعات می کردند. شهید امینیان با برخورداری از نیروی صبر، خوش خویی و تدبیرش توانست خود را به بومیان منطقه نزدیک کند و توطئه های دشمن را خنثی نماید. در مقابل اهانت های آنان صبر می کرد و به همه ی آن ها عشق می ورزید، ارشادشان می کرد و در کارهایشان یاری و کمک می رساند. حتی بخشی از حقوق خود را به آنان اختصاص می داد. با سعه صدری که داشت، افراد زیادی را به خود علاقمند کرد. مزدوران بعثی عراقی که با ورود او و برنامه ریزی ها و ابتکار عملش کنترل منطقه را به کلی از دست داده بودند، او را تهدید به مرگ کردند و دو بار او را به اسارت گرفتند که هر دو بار با یاری گروهی از رزمندگان موفق به فرار شد. وحدت سر لوحه ی کارهای او بود و با داشتن ارتباط اصولی و هماهنگی با سایر رزمندگان همجوار ( اعم از ارتش جمهوری اسلامی، ژاندارمری سابق و بومیان منطقه ) آسیب پذیری دشمن بعثی را روز به روز بیشتر می کرد. رمز موفقیت او در این بود که این نیروی اتحاد را در شرایط غیر بحرانی پایه ریزی می کرد. در هر شرایطی نماز جماعت را برپا می نمود. هر چند مردم دهلران خانه هایشان را ترک کرده بودند و تعداد کمی از افراد جهاد و فرمانداری حضور داشتند، اما او با همان تعداد کم حال و هوای خاصی به مراسم دعا و نماز می داد و مسجد جامع رونق خاصی پیدا می کرد. و این مهم تنها در نماز و دعا خلاصه نمی شد. بلکه در اوقات فراغت هرچند اندک بودجه کمی برای خرید جایزه جمع آوری می کرد و به همراه برادران ارتشی، مسابقه فوتبال ترتیب می دادند و در کنار همه ی این ها از مطالعه ی قرآن، نهج البلاغه و رساله ی امام هم غافل نمی ماند. یکی از همرزمان ایشان در باره تاثیر شگرفی که بر بسیجیان داشت، می گوید: «او را که می دیدیم، روحیه می گرفتیم. اگر او را می دیدی فکر نمی کردی که این مرد لاغر اندام و بلند بالا، با آن نگاه معصوم و نافذ، فرمانده باشد. همه شور و امید بود. هر وقت او را می دیدم. برایم تازگی داشت. بوی کربلا می داد. او مرد خستگی ناپذیر جبهه ی دهلران بود. روزها در خطوط عملیاتی می ایستاد، دیگر آن عبدالصالح خندان و با صلابت نبود. شانه های او در برابر قدرت عظیم الهی می لرزید. او با خود عهد کرده بود تا مهران آزاد نشود به مرخصی نرود و خانواده بزرگوارش در ایلام به دیدار او می آمدند.» او حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و دوبار هم مجروح شد. گاهی با شوخ طبعی از این حوادث یاد می کرد. اما هرگز شکوه نمی کرد. بار اول که مجروح شد، شبی بود که به قصد سرکشی از مقرهای موجود پس از خروج از شهر در 5 کیلومتری شهر دهلران با موتورسیکلت به زمین می خورد و به شدت آسیب می بیند، به طوری که دیگر توانایی سوار شدن روی موتورسیکلت را ندارد. به ناچار آن شب سرد زمستانی را به تنهایی تا صبح در بیابان تحمل نمود و صبح روز بعد به سختی خود را به مقر فرماندهی سپاه دهلران رسانده بود. اما او از این موضوع تا مدت ها حرفی نزد. زیرا می دانست راهی که انتخاب کرده، راهی سخت و دشوار است و با تحمل آن می توان به قرب الهی رسید. حادثه ی دوم که بار دیگر باعث مجروح شدن شهید امینیان شد، در موقع فتح «کله قندی» بود که از ناحیه ی پا زخم برداشت. او در این راه از هیچ سختی و مشکلی روگردان نبود و با آغوش باز آن ها را می پذیرفت. مادر شهید نقل می کند: «مدت ها برای شناسایی تحولات دشمن در محلی به سر می برد که با قاطر از دل کوه می گذشتند و برای او و همرزمانش آذوقه می آوردند. منطقه آن قدر وسیع بود که اگر یک سیگار روشن می کردند، دشمن متوجه می شد. هفته ای چند مرغ داشتند و یک «والر». مرغ را روی «والر» می گذاشتند و تا ظهر تنها آبش گرم می شد و تازه روز بعد جوش می آمد و تا هفته ی دیگر خوراک آن ها همین بود.» او با تمام عشقی که به خانواده خود داشت، در تمام نامه هایش آن ها را به صبر سفارش می کرد و می گفت: «باید راضی به رضای خدا باشید. شما هم باید صبر و تحمل داشته باشید. اجر شما زیاد است، چون منتظر هستید و اسلام مکتب انتظار است. پس شما هم در خط اسلام هستید.» رها شدن از دلبستگی های دنیا را توصیه می کرد و می گفت: «مبادا که برای مادیات در دنیا غیبت کنید که دنیا همان روزگار است و روزگار همان خدا، پس خدا را غیبت کرده اید در پیش خدا.» و مقید بودن به اصول دینی، خط رهبری و حفظ حجاب، مهم ترین دغدغه او برای خانواده بود. می گفت: « مراقب باشید در راه اسلام و انقلاب وسوسه ایجاد نشود که در دلتان شک ایجاد می گردد و ثواب ها کم می شود. شما به فلان خانم یا فلان آقا نگاه کنید. شما در کمبودها و مشکلات به پایین تر از خودتان نگاه کنید. ببینید آیا بقیه هم رهبری که شما دارید، دارند یا نه؟» او که عاشق امام بود و هرگز پا از راه او بیرون نگذاشت، یک بار موفق به دیدار ایشان شد و این دیدار را در یکی از نامه هایش چنین توصیف می کند: «فقط باید بروید و ببینید، جای هیچ تعریفی ندارد. وارد حسینیه شدیم و پس از مدتی امام آمدند با آن نور الهی، باید انسان برود و ببیند تا بفهمد نایب امام زمان (عج) یعنی چه و باید چه کسی باشد؟ فقط یک پارچه نور و هاله ای از تقدس بود.» آرزوی کربلا، امید به پیروزی و روحیه ی تزلزل ناپذیر در تمام نامه هایش مشهود است و می نویسد: «من به قصد قربت به جبهه رفتم و آرزو دارم با انگشتر عقیقی که پدرم به من داده شهید شوم.» او همیشه غسل شهادت می کرد و آماده بود، به خصوص ایامی که در جبهه به سر می برد. در تاریخ 10/5/1362 عبدالصالح نیروها را به اول خط رساند و درگیری ادامه داشت که ناگهان موشکی به یک تانک اصابت کرد. تانک در حال انهدام بود و صدای «یا حسین» سرنشینان بلند شد. صالح خودش را به آن ها رساند. دست یک نفر را گرفت و بالا آورد و دست دومین نفر را گرفته بود که تانک منهدم گشت و صالح پرت شد. ترکش به پیشانی اش اصابت کرد و دستش نیز جدا شد و سرانجام به لقای محبوبش پیوست. و باز از میان خاطرات فراوان و شگفتی که اطرافیان در باره عبدالصالح نقل می کنند، همرزمی می گوید: «وقتی مسئول مخابرات اطمینان داد که عبدالصالح شهید شده، با چشمان گریان فوراً پرچم های سیاه را برداشتم و در تمام سپاه نصب کردم. وقتی برادران جمع شدند و گفتند چه می کنی؟ فریاد زدم: مگر نمی دانید سپاه به شهادت رسید.» مادر شهید امینیان می گوید: «وقتی فهمیدم شهید شده، گفتم: خدایا، شکرت، تو صبر بده. خودش وصیت کرده بود که نباید گریه کنید. صالح واقعاً صالح بود. بعد از مراسم چهلم به دهلران رفتیم. مردم به پیشواز آمدند. همه جا سیاه پوش شده بود. می گفتند: ما سرپرستمان را از دست دادیم. زن های منطقه زنجیر می زدند و مردها غصه دار بودند. پسرم در آن جا مسجد و ایستگاه صلواتی ساخته بود و ما هم با کمک کتاب های شهید، کتابخانه را دایر کردیم. و بعدها در محل شهادت ایشان، مسجد، پادگان و پایگاه بسیج احداث کردند و تمثالی از او در میدان شهر نصب شد. سردار شهید عبدالصالح امینیان در فرازهایی از وصیت نامه ی سراسر روشنگرش می نویسد: «خدایا، تو می دانی من در این راه که قدم گذاشته ام فقط و فقط هدفم خواست و رضای تو بوده و بس. من به اختیار خود به این جهاد آمده ام و امیدوارم بتوانم تا آخرین قطره ی خون در راه اسلام دفاع کنم. خدایا، این شهادت را از من قبول کن و مرا در کنار شهدای راه حسین (ع) و راه کربلا قرار بده.» ضمناً شهید در وصیت نامه ی خود درخواست کرده بود که عکسش را به امام بدهند و بخواهند که دو رکعت نماز برای او به جا بیاورند. بعدها خانواده ایشان در دیداری که حضرت آیت الله خامنه ای به منزل ایشان رفتند، سفارش عبدالصالح به ایشان عرض شد تا به نیابت از امام خمینی (ره) نماز را برای صالح به جا بیاورند. در سال 1362، زمانی که «ابوثامر 18 ساله» از مجاهدین عراقی ( که زیر نظر شهید امینیان فعالیت می کردند ) با زبان روزه و در حال وضو گرفتن با خمپاره دشمن به شهادت رسید، در مراسم تشییع او در مسجد جامع دهلران، در حضور رزمندگان و جهادگران سخنرانی نمود و یک جمله ماندگار بر زبان آورد که چراغ راه انقلابیون باشد. او با دو انگشت آرم سپاه پاسداران را که بر روی سینه داشت، گرفت و گفت: «این لباس، لباس شغل نیست.... این لباس، لباس کاسبی نیست، این لباس آرمان است... این لباس اعتقاد است.» پیکر پاکش با همان لباس مقدس پاسداری در گلزار شهدای خواجه ربیع شهر مقدس مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالله درود ی : فرمانده توپخانه لشکر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول تیرماه سال 1335 در درود یکی از شهرهای استان خراسان به دنیا آمد. کودکی آرام و ساکت بود. در کودکی مبتلا به مریضی سرخک شد که خانواده به امام زمان (عج) متوسل شدند و او شفا پیدا کرد. چون به آموختن قرآن در مکتب خانه علاقه زیادی داشت به آن جا می رفت. دوران ابتدایی را در مدرسه ی شریعتی درود به پایان برد. به علت وضعیت بد اقتصادی از ادامه ی تحصیل بازماند و برای کمک به پدر و مادر به کار کشاورزی پرداخت. در دوران دبستان برای گفتن اذان ظهر از معلمینش اجازه می گرفت و در مسجد اذان می گفت، ولی در زمان طاغوت و در یکی از روزها، بعضی از معلمین برای گفتن اذان به او اجازه ندادند که با آن ها درگیر شد. او برای گفتن اذان به مسجد می رفت و نمازش را می خواند. به پدر بزرگ پیرش بسیار خدمت می کرد. از مدرسه که می آمد به سراغ او می رفت و برایش داستان تعریف می کرد و اگر چیزی لازم داشت، فراهم می کرد. دوران فراغت را در مسجد یا مراسم برگزاری قرآن، دعای ندبه و کمیل می گذراند و گاهی نیز به خواندن کتب مذهبی می پرداخت. دوران سربازی را در بیرجند و اهواز گذراند. در زمان انقلاب اعلامیه های امام را پخش و شب ها در جلسات مذهبی شرکت می کرد. با توجه به کمی سن در زمان انقلاب، آرام و قرار نداشت. دوران نوجوانی خود را در انقلاب سپری کرد. او کارهایی مثل پخش پوستر و اعلامیه را انجام می داد. در دوران انقلاب، مردم را یکی یکی جمع می کرد و به تظاهرات می برد. او عکس شاه را از بانک ها می کند. نواری را که از یک روحانی گرفته بود، مدت ها گوش داد و سپس آن را زیر خاک پنهان کرد. عبدالله درودی در سن 18 سالگی با خانم زهرا درودی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترک آن ها 9 سال بود. ثمره ی این ازدواج 4 فرزند به نام های خدیجه (متولد اول مرداد ماه سال 1358)، مهدی (متولد سال 1359)، هادی (متولد بیست و چهار اسفند ماه سال 161) و نجمه (متولد یازدهم مرداد ماه سال 1364) می باشد. به خاطر این که جبهه، به نیرو نیاز داشت، به آن جا رفت و به خاطر این که بتواند حضور مداوم در جبهه داشته باشد، به خدمت سپاه درآمد. او در مورد جنگ می گفت: «وظیفه ی ما دفاع از میهن اسلامی است، همه باید علیه دشمن حرکت کنیم، چون دشمن روی فرش ما آمده است. امروز که این گونه است، فردا ناموس ما در خطر است. اگر جلوی دشمن را نگیریم، به ناموس ما تجاوز خواهد کرد.» چون جنگ بر ما تحمیل شده بود، شهید برای دفاع از مملکت به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او در زمان جنگ می گفت: «مبادا سر جای خود بنشینید و اسلام را تنها بگذارید.» جنگ را بر همه چیز مقدم شمرد. می گفت: «جنگ واجب تر است». او حتی برای وضع حمل همسرش صبر نکرد و به جبهه رفت. او در سپاه حضور داشت و مدتی مسئول اسلحه خانه و در زمان جنگ مسئول توپخانه بود. مدتی معاونت فرمانده سپاه شیروان را برعهده داشت و مدتی نیز محافظ حاج آقا حسینی امام جمعه این شهر بود. در پشت جبهه، در بسیج و سپاه حضور پیدا می کرد و به سرکشی از خانواده های معظم شهدا و مجروحین می پرداخت. آرزو داشت در جبهه مثل بدن امام حسین (ع) ، بدن او نیز در زیر تانک های دشمن له شود. دوست داشت جنازه اش به دست خانواده اش نرسد که همین طور هم شد. موقع تشییع جنازه اش سرش از بدن جدا بود و استخوان هایش تشییع شد. بسیار صمیمی بود و اخلاق بسیار خوبی داشت. هرکس که با او توفیق رابطه پیدا می کرد، در اولین برخورد شیفته ی او می شد و بنای رفاقت و دوستی را با او می گذاشت. محمد درودی ( برادر شهید ) می گوید: «یک دفعه که از جبهه به مرخصی آمده بود، در منزل ما دعوت بود، بعد از صرف غذا، نان های داخل سفره را در کیسه ریختیم تا به نمکی بدهیم. او از این عمل بسیار ناراحت شد و از جیبش د و تا هسته خرما در آورد که بسیار خشک بود به ما گفت: چرا نان های داخل سفره را بیرون ریختید و نعمت خدا را شکر نمی کنید، در حالی که ما سه شبانه روز در منطقه عملیاتی نان به ما نرسید و غذای ما همین ها بود. من آن هسته ی خرما را از او گرفتم و هرچه سعی کردم که آن ها را بشکنم نتوانستم. او ما را بسیار نصیحت می کرد.» همسر شهید می گوید: «زمانی که بچه ها ماشین سپاه را برمی داشتند، او ناراحت می شد. وقتی می گفتیم: چرا ناراحت می شوید؟ می گفت: این مال بیت المال است. ما شرمنده خون شهدا هستیم. او فرزندانش را با دوچرخه به مسجد می برد و از بیت المال استفاده نمی کرد.» او حتی در نوشتن آدرس دفتر کارش از خودکار بیت المال استفاده نمی کرد. شهید درودی در نامه ای که به همسر خود می نویسد، می گوید: «زهرا، یاد خدا در هر لحظه یادت نرود. بچه ها را اذیت نکنید. ان شاءالله نماز اول وقت را فراموش نکنید. دعا برای امام امت و شهدا و رزمندگان و اسیران و مجروحین یادتان نرود.» فرزند شهید در خصوص مفقود شدن ایشان می گوید: «در آخرین لحظه که پدرم از دوستش جدا شد، سه تا افسر عراقی را دستگیر کرده بود و می خواست چند تا تیر را برای فرزندش بیاورد و به نیروها گفته بود که با شما در پشت جبهه تماس می گیرم که مفقود گردید.» شهید عبدالله دوردی در تاریخ 21/12/1363، در عملیات بدر، در شرق دجله، بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل و در بهشت سجاد درود نیشابور آرام گرفت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اسدالله زاده هروی : فرمانده آموزش نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد چهاردهم مهرماه سال 1328 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. در روز جمعه ( که مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) بود ) در بیمارستان امام رضا (ع) متولد شد. نامش را علی گذاشتند.مادرش می گوید: «من دوست داشتم رسول بگذارم، ولی پرستارها اسم او را علی گذاشتند.» کودکی چالاک و پر جنب و جوش بود. هفته ای دوبار در منزلشان دوره قرآن بود. آقای علم الهدی آیه ها را تفسیر می کرد و او سرپرستی بچه ها را برعهده داشت. همچنین می گوید: «یک روز در مغازه عطاری دانه نخودی را برداشت و در دهانش گذاشت. من او را از این کار منع کردم و گفتم: این کار درست نیست و دزدی است، چون صاحب مغازه راضی نیست. یک روز به من گفت: در روز عید غدیر بچه ها از مغازه آجیل فروشی جیب هایشان را پر از آجیل کردند و چون مغازه شلوغ بود، صاحب مغازه ندید. به من هم گفتند: بیا تو هم از این آجیل ها بردار. ولی من نرفتم و گفتم: این کار دزدی است و صاحب مغازه راضی نیست.» دوره ابتدایی را در مدرسه حوض امیر و دوره متوسطه را در مدرسه حاج آقا تقی بزرگ در رشته طبیعی ادامه داد ولی دپیلمش را نگرفت. فاطمه اسدالله زاده ( خواهر شهید) می گوید: «درسش را بسیار خوب می خواند. می گفت: اگر سرکلاس به درس گوش ندهید، مدیون معلم و کلاس هستید.» اهل ورزش بود. به ورزش باستانی و شنا می پرداخت. در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. همچنین کمک خرج زندگی بود. او با دوستش مغازه ای وقفی اجاره کرده بود و درآمدشان را برای امام حسین (ع) خرج می کردند. شغلش بافندگی بود. چون رژیم پهلوی، رژیمی آمریکایی بود، به سربازی نرفت. به افراد زیادی کمک می کرد. تعدادی از کارگرانش را داماد کرده بود. برای مستضعفان پارچه تهیه می کرد. کتاب های تفسیر امام خمینی و آیت الله آشتیانی ,آیت الله دستغیب، شهید مطهری، دکتر شریعتی و کتابهای ایدئولوژی اسلام را مطالعه می کردو آن ها را در کارتنی در زیرزمین پنهان کرده بود، تا دست سازمان امنیت ( ساواک ) نیفتد. در زمان انقلاب در خیابان ها شعار می داد و مدتی در زندان ساواک بود. بر روی دیوارها شعار می نوشت. اولین شعارنویس بود. بمب دستی درست کرده بود. در جلسات آیت الله خامنه ای و شهید هاشمی نژاد شرکت می کرد. زمانی که تحت تعقیب بود برای رد گم کنی، ریشش را می تراشید. به تکثیر و پخش اعلامیه می پرداخت. کاریکاتور شاه درست می کرد و به شهرستان ها می فرستاد. او با شعار نویسی به افشای چهره ننگین رژیم می پرداخت. در به راه انداختن تظاهرات علیه رژیم نقش مهمی داشت. در سال 1353 در 24 سالگی با خانم فاطمه اصغر پور پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آن ها 5 سال بود. ثمره ازدواج آن ها دو پسر است، محمد صادق در 17/12/1355 و ناصر در 4/6/1359 متولد شدند. در زمان شهادت ایشان فرزند بزرگش 4 ساله و فرزند دیگرش 4 ماهه بودند. زمانی که او به خانه می آمد در کارهای خانه، مثل غذا پختن، شستن لباس ها و غیره به همسرش کمک می کرد. به پدر و مادرش بسیار احترام می گذاشت. خیلی مودب بود. پاهایش را جلوی آنها دراز نمی کرد. دو زانو می نشست. برای ورود به اتاق اجازه می گرفت. زمانی که انقلاب پیروز شد، می گفت: «حالا آزاد نفس می کشم، انگار گلویم را گرفته بودند.» با تشکیل بسیج وارد این نهاد شد و به آموزش نیروهای بسیجی می پرداخت.همچنین با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، در این نهاد به خدمت مشغول شد و با تشکیل سپاه عضو این نهاد گردید. به نماز شب بسیار اهمیت می داد. از افراد دورو و منافق بیزار بود. تا جایی که می توانست مشکلات مردم را حل می کرد. محرم راز همه بود. برای عروس و دامادها جهیزیه تهیه می کرد. می گفت: «پیرو خط امام باشید. من به ندای هل من ناصر امام خمینی ( که همان ندای امام حسین (ع) است ) لبیک گفتم. امام خمینی را دوست داشت. زمانی که امام خمینی در تلویزیون صحبت می کردند. با احترام و دو زانو گوش می دادند. می گفت: «هرچه امام بگوید، باید عمل شود.» او به دیدار امام نیز رفته بود و از ایشان خواسته بود که برایش دعا کنند تا به شهادت برسد. امام نیز گفته بودند: «خداوند اجر شهادت را به شما بدهد.» علی اسدالله زاده هروی بسیار ساده زندگی می کرد و دیگران را هم به ساده زیستن دعوت می کرد. او مقلد حضرت امام بود. با شروع جنگ تحمیلی به انگیزه ی دفاع از اسلام و انقلاب به ندای امام عزیزش لبیک گفت و به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در جنگ های کردستان، گنبد و طبس حضور داشت. برای رضای خدا به جبهه رفت. می گفت: « من طاقت ندارم که دشمن در خانه باشد و هرکاری خواست انجام دهد. اگر در خاک ما باشد، دین ما را از بین می برد. همان گونه که امام حسین (ع) و امام خمینی فرموده اند: اگر دین دارید، سرور خودتان هستید. مملکت متعلق به شماست وگرنه زندگی بر شما تنگ است. در جبهه سیم کشی کرده بود و نوار قرآن را به طرف عراقی ها روشن می کرد. در پشت جبهه نیروها را آموزش می داد و نیروها را به جبهه می برد. او سریع اسلحه را باز و بست می کرد. افسران ارتش می گفتند: «علی اسدالله زاده حیف است، او را به خط مقدم نفرستید، باید نیروها را آموزش و تعلیمات جنگی بدهد.» به حق و حقیقت احترام می گذاشت. می گفت: «دین اسلام را نباید فقط در رفتار و گفتار بدانیم. اسلام دینی روشن است. باید با تمام وجود لمسش کنیم. باید به دنبال حق و حقیقت باشیم و به عدالت قضاوت کنیم. باید حق مظلوم را بگیریم.» خواهر شهید به نقل از شهید باهنر می گوید: «شب قبل از شهادتش برای یادگاری سر دوستانش را تراشید و دوستش هم سر او را اصلاح کرد. گفت: این آخرین دیدار ماست. من در راهی می روم که سالم برنمی گردم. او آمادگی کامل برای شهادت داشت.» فاطمه اصغرپور به نقل از دوستانش می گوید: « در بلندی های الله اکبر، در حال دیده بانی بوده است که از طرف دشمن خمپاره ای می آید و به سرش اصابت می کند و به لقاء الله می پیوندد. همیشه می گفت: من لیاقت ندارم که شهید شوم، دعا کنید که به شهادت برسم. در سحرگاه 21/10/1359 در حالی که 48 ساعت غذا و آب نخورده بود به شهادت رسید. همرزمان شهید می گویند: «وقتی او به شهادت رسید، حالت خنده داشت. فقط اثر یک گلوله روی سرش بود. مغز و جمجمه اش متلاشی شده بود.» پدر شهید می گوید: « او برای اسلام مغزش را داد. چون در مورد اسلام زیاد فکر می کرد.» در شب وفات حضرت امام رضا (ع) به شهادت رسید. علی اسدالله زاده هروی در تاریخ 21/10/1359 در ارتفاعات الله اکبر، بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در صحن مطهر امام هشتم (ع) شهرستان مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر اسدی : فرمانده گردان سیف الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ششم بهمن ماه سال 1326 در روستای چشمه خسروبه دنیا آمد. مادرش می گوید: « پیش از تولد او نذر کردم که اگر خدا به من پسری بدهد، اسم او را علی اصغر بگذارم و سالی یک عدد گوسفند به مزار امام زاده سلیمانی که در روستای عصمت آباد ببرم. بعد از تولد، او را عقیقه کردیم.» کودکی فعال و آرام بود. از همان کودکی اصول و فروع دین و نام دوازده امام را یاد گرفت و آنها را می گفت. علی اصغر تا کلاس چهارم ابتدایی در روستای «چشمه خسرو» تحصیل کرد. و به خاطر ضعف اقتصادی خانواده از ادامه تحصیل محروم شد. در کارهای خانه و کشاورزی به مادر و پدرش کمک می کرد. در اوقات فراغت به مسجد می رفت. به قرآن و دعا علاقه داشت. مردم را جمع می کرد و برای آنها قرآن می خواند. می گفت: « هر وقت قرآن می خوانم روحیه ام عوض می شود.» خواهرش را از یک حادثه ی خطرناک نجات داد. در اوقات بیکاری کتاب های مذهبی، نوحه خوانی، کتاب ذکر مصیبت های ائمه اطهار (ع) و کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد. نسبت به مسائل مذهبی و شرعی مقید بود. به خانواده اش می گفت: «اگر گوسفندان را به مزارع مردم ببرید و آن ها از علف های آن مزارع بخورند، گوشتی که بر بدن آنها می روید، حرام است. یا باید تاوانش را بدهید یا رضایت صاحب آن مزارع را حاصل کنید.» علی اصغر اسدی در سال 1348 و در 19 سالگی با خانم ثریا چوبدار پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آنها 12 سال بود. ثمره این ازدواج 4 فرزند به نام های: اکرم (متولد بیست و چهار آذر ماه سال 1349)، مجید (سی ام شهریور ماه سال 1353)، هادی (پانزدهم شهریور ماه سال 1356) و فاطمه (پانزدهم آذرماه سال 1358) می باشد. علی اصغر همیشه سعی بر این داشت که نمازش را در جایی بخواند که بدنش زمین سخت را احساس کند. در زمان سربازی به انقلاب علاقه مند شد. در سال 1351 با آیت الله ربانی شیرازی در رابطه بود. او با روحانیون علیه شاه فعالیت می کرد. پیرو خط امام بود و زندگی خود را وقف مبارزه و اعتقاد خود کرده بود. قبل از انقلاب کتاب ها و اعلامیه های امام را توزیع می کرد. نوارهای امام را در کوره ها ضبط می کرد و به روستاهای دور دست استان خراسان می برد. یک بار از قم که اعلامیه ی امام را می آورد، ساواک او را دستگیر کرد و مجروح شد که او را به زندان تایباد بردند. در تهران نیز در زندان اوین افتاد. اعلامیه های امام را پخش و در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد. در دوران انقلاب در روستا کتابخانه ای دایر کرده بود و مردم را به مطالعه کتاب تشویق می کرد. بعد از پیروزی انقلاب با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، ابتدا عضو کمیته و سپس عضو سپاه پاسداران شد. او از معدود افرادی بود که کمیته انقلاب اسلامی را در نیشابور تشکیل داد و با تاسیس سپاه او از بنیان گذاران سپاه در نیشابور بود. از افکار بنی صدر متنفر بود، چون می دانست که بنی صدر هدفش ضربه زدن به انقلاب و امام است. در دانشگاه سخنرانی و مسائل سیاسی را دنبال می کرد. بعد از پیروزی انقلاب، یک ماموریت 45 روزه به شهرستان کاخک داشت. چون در آن جا منافقین نفوذ کرده بودند، او به عنوان مسئول گروه توانست با شجاعت شهرستان کاخک را از دست منافقین خارج کند. در هنگام گرفتاری و مشکلات می گفت: «صبر کنید خدا صابرین را دوست دارد، دیگران را نصیحت می کرد: «قرآن بخوانید، دعا بخوانید.» به مراسم مذهبی علاقه داشت. نیمه شعبان ، که تولد امام زمان (عج) بود. مولودی می گرفت و با شیرینی از مردم پذیرایی می کرد او دارای اخلاق اسلامی و رفتاری متین بود. اگر کسی به او توهین می کرد، با خوشرویی با او برخورد می کرد. علاقه ی خاصی به امام زمان (عج) داشت. به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد. وقتی که مادرش در ماه مبارک رمضان پیش از افطار نمازش را می خواند، به او می گفت: «خداوند به تو خبر دهد که اول نمازت را می خوانی. همیشه نماز را اول وقت بخوانید تا به نماز امام زمان (عج) ملحق شود.» همرزم شهید ( مجتبی انتظاری ) می گوید: «همیشه در سلام کردن پیش قدم بود و هیچ کس نمی توانست به او پیش دستی کند. قبل از اذان آماده برای نماز بود.» نسبت به بیت المال حساس بود. وقتی که با ماشین سپاه می آمد با آن وسیله کارهای شخصی را انجام نمی داد. اگر به مطب دکتر یا جایی دیگر می خواست برود. لباس سپاهش را از تن بیرون می کرد و با لباس شخصی می رفت. می گفت: «شاید با این لباس احترامی برای من قایل شوند و حقی از دیگران ضایع شود.» مطیع اوامر محض امام بود. رهبری را قبول داشت، می گفت: «باید آن ها در راس امور باشند.» به ولایت و رهبری عشق می ورزید. با شروع جنگ تحمیلی، برای دفاع از اسلام و ناموس و به خاطر فرمان امام به جبهه رفت. رفتن به جبهه را وظیفه شرعی و دینی می دانست. او جنگ تحمیلی عراق را جنگی نابرابر و ناجوانمردانه از سوی جهان کفر و استکبار جهانی شرق و غرب می دانست. بعد از انقلاب می خواست که وجود بیگانگان از کشور پاک شود و حکومت اسلامی در کشور استقرار یابد. می گفت: «شهدا زحمت های زیادی کشیده اند که باید خون های آن ها را پایمال نکنیم. نشستن در خانه حرام است، وقتی که دشمن به خاک ما حمله کرده است.» معتقد بود: «همه باید در جنگ شرکت کنند. جوانان با جانفشانی خود از میهن دفاع کنند. نشستن در خانه جایز نیست.» در اوایل جنگ به منطقه ی کردستان اعزام شد و در مقابل حرکت های منافقین استقامت کرد. او فرمانده ای بسیار شجاع بود. با نیروها خوشرفتاری می کرد. بیشتر از همه زخمت می کشید و در ماموریت های خطرناک پیش قدم بود. او از سوی سپاه نیشابور محافظ نمایندگان مجلس بود. در پشت جبهه در سازماندهی نیروهای بسیج فعالیت می کرد و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز حضور داشت. مسئولیت های شهید عبارتند از: 1ـ از تاریخ 1/7/1358 تا 31/2/1359 مسئول پایگاه بسیج نیشابور 2 ـ از تاریخ 1/3/1359 تا 1/4/1360 محافظ نماینده مجلس 3ـ از تاریخ 2/4/1360 تا 9/8/1360 محافظ نمایندگان از سوی پایگاه نیشابور 4ـ از تاریخ 10/8/1360 تا 1/10/1360 فرماندهی گردان در لشکر 5 نصر. با نیروهای تحت امر خود مثل فرزندانش رفتار می کرد. اگر رزمنده ای مشکل داشت با تمام وجود مشکلش را حل می کرد و در شادی آن ها شاد و در غم های آن ها ناراحت می شد. همرزم شهید ( علی اکبر شوشتری ) می گوید: «در زمان جنگ شبی نگهبان بودم و نخوابیده بودم. حالت خواب آلودگی داشتم. شهید اسدی نیر پاس بخش بود. او به طرف من آمد و گفت: شما خسته اید، بروید استراحت کنید. من به جای شما انجام وظیفه می کنم.» او یک نظامی متفکر بود. با اندک مهمات بر دشمن پیروز می شد. با کمترین تلفات، بیشترین تلفات را از نیروهای بعثی می گرفت. اوقبل از شهادتش برای فرزندانش لباس رنگ سورمه ای می خرد که در مراسم عزاداری او با لباس مشکی نباشند. و به همسرش گفته بود: «در مراسم عزاداری من شیرینی پخش کنید.» یک ساعت قبل از این که به منطقه ی عملیاتی اعزام شود، با خانواده اش تماس گرفت و به آن ها سفارش کرد: «باید شبانه روز در خدمت انقلاب باشید. انقلاب حق بیشتری دارد. اطاعت از ولایت فقیه واجب است. کم کاری خیانت به انقلاب است.» همرزم شهید ( جانباز حسینی ) می گوید: «در عملیات «مطلع الفجر» او فرمانده ی گردان بود. در حین عملیات تعدادی از رزمندگان عقب نشینی کردند و حاضر به عملیات نشدند. او آن ها را جمع و برای آن ها سخنرانی کرد.» علی اصغر اسدی در تاریخ 3/9/1360 و در گیلان غرب بر اثر اصابت ترکش به درجه عظمای شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در گلزار مشترک روستای قلعه وچشمه خسرو به خاک سپرده شد. شهادت او بر روی بسیاری از افراد تاثیر گذاشت و باعث شد که افراد زیادی به جبهه ها بروند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر حاجی غلامزاده : قائم مقام فرمانده واحد طرح وعملیات تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. مادرش ( بی بی فاطمه سیدنژاد ) می گوید: «با چشمان باز به دنیا آمد. وقتی که سه روزه بود، به دستانش توجه کردم و یادم ز حضرت ابوالفضل (ع) افتادم، که دستانش را در راه خدا از دست داد و من فکر کردم که این بچه دستش را در راه خدا از دست خواهد داد که همان طور هم شد.» کودکی آرام بود. در شش ماهگی سلام کردن و در یک سالگی «بسم الله الرحمن الرحیم» را آموخت. در پنج سالگی نمازش را می خواند. در شش سالگی قرآن و دیوان حافظ را می خواند. اصول و فروع دین را یاد داشت و به بچه های دیگر نیز یاد می داد. در کارهای خانه به والدینش کمک می کرد. مادرش می گوید: «در کلاس اول دبستان که معلم از بچه ها می خواهد یک سرودی را بخوانند، کسی یاد نداشت و فرزندم ( علی اصغر ) شعری از حافظ را می خواند.» در سال 1355 دوره ابتدایی را در مدرسه عبداللهیان و در سال 1355 دوره راهنمایی را در مدرسه رستاخیز و در سال 1359 دوره دبیرستان را در هنرستان سید جمال الدین اسد آبادی در رشته اتومکانیک به اتمام رساند. در تعطیلات کار می کرد و با پولش برای خودش کتاب و دفتر می خرید. از نظر درسی شاگرد ممتازی بود. معلم ها او را بسیار دوست داشتند و در بسیاری از موارد جایزه می گرفت. مادرش مکتب دار بود و در خانه کلاس قرآن می گذاشت. وقتی وارد منزل می شد، چون دخترها در حال یاد گرفتن قرآن بودند چشم هایش را می بست و سریع داخل خانه می رفت و پرده ی اتاق را می انداخت. به دستورات قرآن عمل می کرد. وقتی مدادش کوچک می شد آن را دور نمی انداخت. می گفت: «اسراف است و خداوند اسراف کاران را دوست ندارد.» بسیار ریز می نوشت تا زیاد کاغذ مصرف نشود. پس از اخذ دیپلم در رشته الکترونیک دانشگاه تبریز مشغول به تحصیل شد و با شروع جنگ تحمیلی ترک تحصیل نمود و به جبهه رفت. حضور در جبهه را لازم و ضروری می دانست و به عنوان پاسدار خدمت کرد. می گفت: «من به شغل پاسداری علاقه دارم.» اوقات فراغت را به ورزش «کونگ فو» می پرداخت و مسجد می رفت. در زمان طاغوت به سینما نمی رفت، می گفت: «رفتن به سینما حرام است.» کتاب های حلیه المتقین و رساله ی امام خمینی را مطالعه می کرد. قرآن می خواند. نمازش را مرتب انجام می داد. زمانی که نماز می خواند از خوف خدا دست هایش می لرزید. همچنین نماز شب می خواند. مادر شهید می گوید: «در نیمه شبی متوجه شدم که او در حال خواندن نماز است. بعد از مدتی که در قنوت بود دیدم دست هایش می لرزد. بعد از اتمام نماز از او پرسیدم: چرا در قنوت دست هایت می لرزید؟ گفت: آیا کاری کرده ام که شما از خواب بیدار شده اید؟ گفتم: نه. گفت: در مورد نماز شبم به کسی چیزی نگویید.» اقدس حاجی غلامزاده سبزیکار (خواهر شهید ) می گوید: «سر تا سر ماه مبارک رمضان نماز را در مسجد خواندم و وقتی این خبر را به برادرم گفتم، بسیار خوشحال شد.» در دوران انقلاب در صف مخالفین رژیم قرار گرفت و تمام وقتش را صرف مبارزه با رژیم کرد. به پخش اعلامیه و نوارهای امام می پرداخت. با پیروزی انقلاب اسلامی در گشت های شبانه شرکت می کرد. در بسیج و سپاه حضور داشت. در بسیج مدرسه نیز فعالیت می کرد. کلاس عقیدتی دایر می نمود. با منافقین همیشه در ستیز بود. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. رفتن به جبهه را تکلیف می دانست. می گفت: «پیروزی از آن ماست.» او برای محفوظ نگه داشتن درخت انقلاب از گزند دشمنان، جبهه را بر همه چیز ترجیح داد. بی بی فاطمه سید نژاد ( مادر شهید) می گوید: «از سربازی معاف شده بود و برگه کفالت را گرفته بود و از این کار بسیار ناراحت بود. می گفت: با این کار من از رفتن به جبهه بازماندم. یک روز آمد و گفت: وارد سپاه پاسداران شدم و می خواهم به جبهه بروم. اگر برای تحقیقات آمدند، آبروی مرا حفظ کنید. در تحقیقات محلی، ما هرچه از او دیده بودیم، گفتیم که او هم بسیار خوشحال شد.» برای محافظت از بیت امام انتخاب شده بود. حدود شش ماه در بیت امام بود. مادر شهید می گوید: «یک روز گفت: می خواهم به جبهه بروم. گفتم: تو صبح و شب صورت امام را می بینی و ایشان را زیارت می کنی، این که از جبهه بهتر است. گفت: می خواهم به امام و مردم خدمتی کرده باشم. او مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. مدت کمی را در مرخصی می گذراند و مدت زیادی را در جبهه بود.» با شجاعت خود توانسته بود چاه های نفتی را ( که عراق آتش زده بود ) مهار کند. در جبهه با وجودی که یک رزمنده احتیاج به تغذیه و انرژی دارد، او به بیماران خون اهدا می کرد. بی بی فاطمه سید نژاد ( مادر شهید ) می گوید: « به مرخصی که آمده بود، بسیار ناراحت بود. می گفت: در جلوی چشم من یازده نفر شهید شدند. عده ای آب می خواستند. عده ای زخمی بودند و باید سریع آن ها را به بیمارستان منتقل می کردیم، ولی من نتوانستم به آن صورت کاری انجام دهم.» در جبهه سعادت داشت که امام زمان (عج) را زیارت کند و طرح یک عملیات را از ایشان دریافت نماید.این موضوع شهید حاجی غلامزاده سبزیکار در نامه ای به خانواده اش می نویسد: «خدمت والدین عزیز و مهربانم سلام عرض می کنم. امیدوارم که حالتان خوب باشد. پدر و مادر عزیز، در هنگام تحویل سال نو برای فرج امام زمان (عج) و سلامتی امام امت و پیروزی رزمندگان اسلام حتماً دعا کنید.» مادر شهید می گوید: «در یکی از ماموریت ها به سمت قوچان رفته بود که در آن جا برف سنگینی باریده بود. به همین خاطر به غاری که در همان نزدیکی بوده پناه می برند و ماشین پاسگاه مجهز به زنجیر چرخ نبود و ایشان برای آوردن زنجیر به پاسگاه می رود و ماشین را از برف ها بیرون می آورند. در آن هوای بسیار سرد ایشان به شدت مریض می شود. چند روزی را در خانه استراحت کرد، ولی بهبود نیافت. او را به بیمارستان منتقل کردیم. بدنش عفونت کرده بود و بیماریش واگیر دار بود. به همین خاطر دعا کردم که «یا اباالفضل (ع) پسرم را شفا بده.» و گوسفندی را برایش نذر کردم. روز بعد حالش بهتر شده بود. بعد از چند روز استراحت در منزل، به جبهه رفت. زمانی که به جبهه می رفت، گفت: در روی تخت بیمارستان دعا کردم که خدایا، اگر عمرم سر آمده، مرا در جبهه شهید کن.» در جبهه مجروح شده بود و به خانواده اش چیزی نگفته بود. مجروحیت دستش به حدی بود که دستش قطع شد. به خانواده اش توصیه می کرد: «حجاب را رعایت کنید. نماز بخوانید، نماز را سروقت به جا بیاورید.» آخرین صحبتش با مادر این بود: « در شهادت من گریه نکنید.» بی بی فاطمه سید نژاد ( مادر شهید ) می گوید: « آخرین باری که می خواست به جبهه برود یک اسلحه به منزل آورد و گفت: این اسلحه مال بیت المال است. مال جبهه. من این اسلحه را پیدا کردم، اگر شهید شدم این اسلحه را به دفتر کارم بدهید. مجوز نگه داری اسلحه را هم گرفته بود. بعد ازشهادتش اسلحه را به دفتر کارش بردم و تعدادی از طرح های عملیات را به همکارانش دادم. او مسئول طرح و عملیات بود.» همچنین می گوید: «قبل از شهادتش خواب دیدم که می خواهم به کربلا بروم و یک چادر سفیدی بر سر کردم. بعد که از خواب بیدار شدم خبر شهادت فرزندم را به من دادند. وقتی گفتند: او شهید شده است. گفتم: الحمدالله رب العالمین که سعادت داشت شهید شود. در جبهه جان پانصد نفر از رزمندگان را نجات می دهد و بعد خودش به درجه رفیع شهادت نایل می گردد. علی اصغر حاجی غلامزاده سبزیکار در تاریخ 21/11/1364 در عملیات والفجر 8 در اروند رود، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید پس از حمل به زادگاهش، در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد. اقدس حاجی غلامزاده سبزیکار ( خواهر شهید ) می گوید: «زمانی که در قید حیات بودند، مرا اذیت کرده بودند. بعد از شهادتش به خواب یکی از همسایه ها آمده و گفته بود: به خواهرم بگویید مرا ببخشد. گفتم: ای کاش زنده بود و مرا اذیت می کرد. من او را بخشیده ام. بعد از شهادت برادرم خواب دیدم در یک باغی هستم که یک قسمت از باغ نورانی است و قسمت دیگر پر از درخت. به قسمت نورانی باغ رفتم که صدای برادرم را شنیدم. گفت: آن جا مال آقاست. در ماه مبارک رمضان هم خواب دیدم که به من خرما می دهد.» مادر شهید می گوید: «بعد از شهادت پسرم خواب دیدم که در کنار دریا هستم. نصفی از بدن شهید در آب است و نصفی دیگر در خشکی و سرش در دامن آقایی که سر در بدن ندارد و در حال خواندن نوحه است و دو پسر عموی شهید آن جا بودند که از خواب بیدار شدم.» شهید در وصیت نامه خود می گوید: «به برادران همرزم سلام عرض می کنم و امید سرافرازی اسلام را به دست توانمند شما عزیزان دارم. به والدین گرامی درود می فرستم که مرا در دامن پر مهر و محبت خود پرورانده اند، تا در این ایام حساس بتوانم اندکی یار و طرفدار اسلام باشم و به ندای سرور شهیدان ( که امروز از حلقوم فرزند عزیزشان بیرون می آید ) پاسخ مثبت دهم. عزیزان بدانید درخت تنومند اسلام نیاز به حراست دارد. اگر انشاءالله خداوند شهادت را نصیب من کرد نگران نباشید زیرا ثمره آن را به زودی خواهید دید. ما باید توصیه حضرت علی (ع) را سر لوحه کار خود قرار دهیم که فرمودند: «اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم.» ای رزمندگان هیچ کس قادر به تشکر و تمجید کارهای شما نیست به جز خداوند یکتا. پس مواظب باشید که از حرف بعضی از مسئولین نرنجید که شما را از جنگ برگردانند. صبور باشید که خداوند با صابرین است، چون جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است، ما باید بجنگیم، شهید شویم و همه این ها برای هدفی مقدس است که رضای خدا در آن است. باید از خدا بخواهیم که اگر روزی عمر ما سرآمد و خواستیم ترک دنیا کنیم، با عشق به او و شهادت در راه او به سویش بشتابیم. مادرم، اگر مشیت خدا بر این شده که شهید شوم، تو نیز راضی باش، مانند مادران دیگر شهدا. پدرم، هرگز بر دوری من گریه نکن. صبور باش. خواهرم، غم از دست دادن برادرت را نخور، شاد باش و طلب مغفرت کن. برای امام حسین (ع) گریه کنید و از ایشان بخواهید که شما را از یاران خودش قرار دهد.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر همتی : قائم مقام فرمانده گردان حزب الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم فروردین ماه سال 1331 در روستای همت آباد نیشابورمتولد شد. در کودکی پدرش را از دست داد. از همان کودکی برای مردم روستا الگو بود. چون پدرش را از دست داده بود، سرپرست خانواده شد و خرج خواهر و مادرش را تامین می کرد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی همت آباد نیشابور گذراند. خادم مسجد بود. تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند، سپس ترک تحصیل کرد و به شغل خیاطی پرداخت. در کارهای خیاطی به دایی اش کمک می کرد. در اوقات فراغتش به کارهای خانه، مثل آوردن هیزم و آوردن آب کمک می کرد. کتاب های مذهبی، علمی و آثار شهید مطهری را بسیار مطالعه می کرد. علی اصغر همتی با خانم زهرا همت آبادی پیمان ازدواج بست. همسرش می گوید: «چون ایشان فردی صالح، پاک، راستگو و متدین بود به ایشان جواب مثبت دادم.» ثمره این ازدواج پنج فرزند به نام های: فاطمه (متولد اول فروردین ماه سال 1355)، خدیجه (اول شهریور ماه سال 1356)، حکیمه (اول تیرماه سال 1359)، سمیه (بیستم بهمن ماه سال 1360) و وجیهه (بیستم فروردین ماه سال 1364) می باشد. دو دختر داشت و دوست داشت که فرزند سومش پسر باشد، اما او هم دختر شد. اطرافیان می گفتند: «باز هم دختر است.» او بسیار ناراحت شد و گفت: «خداوند به من دختر داده است. این دختر از پسر ارزش بیشتری دارد.» دوست شهید ( علی اکبر شوشتری ) می گوید: «او 5 دختر داشت و پسری نداشت. بارها و بارها خدا را شکر می کرد که خداوند به او پنج دختر داده است.» با اوج گرفتن انقلاب، تمام فکر و زندگیش انقلاب شد. برای انقلاب بسیار تبلیغ می کرد و به تظاهرات می رفت. اعلامیه و نوارهای امام را می گرفت، تکثیر می کرد و در اختیار مردم روستا قرار می داد. مردم را برای شرکت در تظاهرات دعوت و برای آشنا کردن آن ها به انقلاب و امام بسیار تلاش می کرد. در راهپیمایی ها شرکت می کرد و از ضد انقلاب نفرت داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عضو بسیج شد و پس از مدتی عضو سپاه گردید. اولین نفر روستا بود که در بسیج شرکت کرد. با شروع جنگ تحمیلی برای سربلندی دین اسلام، برای دفاع از کیان اسلام، ادامه ی راه شهیدان و گوش دادن به فرامین امام به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او به فرمان امام به جبهه رفت و مطیع محض اوامر امام بود. می گفت: «چون امام گفته که اسلام در خطر است، پس باید همه در جبهه حضور داشته باشند.» آن قدر به امام علاقه داشت که می گفت: «حاضرم پنج سال از عمرم را به امام بدهم تا امام زنده بماند.» رفتن به جبهه را وظیفه هر مسلمان می دانست. علی اصغر همتی مسئولیت های مختلفی را به عهده داشت. از تاریخ 4/1/1362 تا 23/6/1362 در گردان رزمی معاون اول گروهان و از تاریخ 11/10/1364 تا 24/11/1364 جانشین گردان حزب الله بود. در عملیات خیبر و والفجر هشت نیز معاون فرمانده گردان حزب الله بود. در جبهه های شلمچه، فاو، اندیشمک، دزفول، اهواز، منطقه غرب و نفت شهر و همچنین عملیات فاو و عملیات بدر ( که در آن مجروح شد ) حضور داشت. او به کسانی که نمی توانستند به جبهه بروند، می گفت: «در پشت جبهه خدمت کنید. برای جبهه تبلیغ کنید تا مردم بیشتری به جنگ بروند تا هرچه زودتر پیروز شویم.» همرزم شهید می گوید: «ما در پشت خاکریز بودیم. راه هم باتلاقی بود. تانک های دشمن مستقیم به طرف ما می آمدند. اگر کمی بی دقتی می کردند، به باتلاق می افتادند و نمی توانستند بیرون بیایند. شهید همتی مدام از این سنگر به آن سنگر می رفت. به سنگر ما که آمد، گفت: کسی نمی تواند با یک تیر بار جلوی پیشرفت تانک ها را بگیرد؟ ما از شدت آتش دشمن نمی توانستیم این کار را انجام دهیم. بلافاصله خودش آر.پی.جی را گرفت و یک «یازهرا» گفت و گلوله به تانک اصابت کرد و آن ها نتوانستند جلوتر بیایند. با این کار او ما همه روحیه گرفتیم. اگر او نبود، ما نمی توانستیم کاری انجام دهیم و اگر جلوی پیشرفت تانک ها را نمی گرفت، همه پایمال می شدند.» در کارهای گروهی اولین ایثارگر و اولین اقدام کننده کار بود. چه آن کار خطر داشته باشد، چه خطری در کار نباشد. به همسرش می گفت: «جبهه نباید خالی بماند. ما باید به جنگ برویم. شما مواظب فرزندان باشید که اجر شما از ما بیشتر است.» زمانی که به او می گفتند: به جبهه نرو، بسیار عصبانی می شد. می گفت: «اگر من نروم، دیگری هم نرود، پس چه کسی باید به جبهه برود؟» در مقابل مشکلات صبور بود و برای حل مشکلات با بزرگ ترها مشورت می کرد. ایمانش قوی بود و در مقابل مشکلات صبر داشت. اگر کسانی برای او مشکلات مالی و جانی درست می کردند، سعی می کرد گذشت کند. زمانی که دخترش فلج شده بود، گفت: «خداوند می خواهد ما را امتحان کند.» چندین بار دخترش را به دکتر برد و دوباره به جبهه رفت. مشکلات نتوانستند او را از هدفی که داشت باز دارند. در سلام کردن همیشه پیش قدم بود. به کوچکتر ها سلام می کرد. کسی نمی توانست در سلام کردن از او سبقت بگیرد. کسانی را که کار خلافی انجام می دادند، امر به معروف می کرد. آن ها را تشویق می کرد تا کار خوب انجام دهند. اگر به راه راست هدایت نمی شدند، با آن ها قطع رابطه می کرد. احمد همت آبادی می گوید: «از همان کودکی رفتار بزرگان را داشت. از نظر صبر، تحمل و متانت بسیار مقید بود. در هوای گرم تابستان و در حال درو کردن گندم، روزه اش را می گرفت.» هرگاه به نماز می ایستاد، چهره اش نورانی تر می شد. در هنگام نماز چشم هایش را می بست که نشانه ی توجه او به نماز بود. همیشه در حال عبادت خداوند بود. نماز شب می خواند. سجده اش آن قدر طولانی بود که اثر مهر روی پیشانیش نقش می بست. عبدالله عابدی فر می گوید: «من نماز را اول وقت نمی خواندم. آن قدر با من صحبت کرد و مرا نصیحت کرد تا اینکه مرا قانع نمود و دیگر من نمازم را سر وقت می خواندم.» به خانواده های مستضعف سرکشی می کرد و برای حل مشکلات آن ها تلاش می کرد، در صورتی که خودش از خانواده مستضعف بود. به بچه های یتیم علاقه داشت، چون خودش یتیم بود. زمانی که از جبهه به مرخصی می آمد، با خانواده اش به گردش می رفت، چون معتقد بود که آن ها حقی بر گردن او دارند و باید به خواسته های آن ها توجه کرد. علاقه ی زیادی به امام داشت و آرزو داشت امام را ببیند. از این که به کشورش تجاوز شده بود، ناراحت بود. علی اصغر همتی در تاریخ 23/11/1364 و در عملیات والفجر هشت در منطقه ی فاو، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه ی پهلو و پا به درجه رفیع شهادت نائل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در محل همت آباد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر اصغری : فرمانده گروهان یکم از گردان یدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) او اولین و تنها فرزند خانواده اصغری روز جمعه 12/9/1339 در روستای کوشک مهدی دیده به جهان گشود. پس از تولد به همراه خانواده به مشهد مهاجرت کرد. دوران ابتدایی را در دبستان علم و دوران راهنمایی را در مدرسه ابومسلم گذراند. تحصیلات متوسطه را در سال 1353 در دبیرستان ابن یمین آغاز نمود و پس از یک سال به دبیرستان فردوسی رفت و از جمله شاگردان ممتاز آن جا به شمار می رفت. در اوقات فراغت به یادگیری زبان انگلیسی همت گماشت و 9 ترم را در «موسسه آموزش زبان ایران و آمریکا» گذراند. تابستان ها به کلاس قرآن می رفت. و از مطالعه کتب مذهبی و علمی غافل نمی شد، به خصوص کتب استاد مطهری و شهید هاشمی نژاد. پای منبر آقای کافی می نشست و به امام و روحانیت علاقه ای وافری داشت. زمان شکل گیری انقلاب و در جریان تظاهرات و راهپیمایی ها به فعالیت های مختلفی از جمله: جمع آوری اطلاعات و اخبار می پرداخت و در خنثی کردن توطئه های رژیم فعالانه شرکت داشت. در سال 1358 بعد از اخذ دیپلم، مدتی آموزش یار نهضت سوادآموزی بود و بیش از 5 ماه هم در کمیته مبارزه با قاچاق مواد مخدر، احتکار و افراد ضد انقلاب و منافقین فعالیت داشت. در اواخر دوران سربازی و در روز عید غدیر سال 1361، در 22 سالگی با خانم فروزان زینال زاده ازدواج کرد. در مدت چهار سال زندگی مشترک صاحب دو فرزند دختر به نام فاطمه (متولد 10/5/1362) و محدثه (متولد 1/1/1365) شد. بعد از خدمت سربازی فعالیت های شبانه داشتند و بین 12 مسجد اسلحه توزیع می کردند. همچنین در رابطه با برنامه های منافقین چند بار به خانه های تیمی حمله کردند و بارها در معرض خطر قرار گرفتند. در سال 1360 منافقین، قصد ترور ایشان را داشتند اما موفق نشدند. در همین ایام بود که به صورت مرتب در کلاس های شهید عبدالکریم هاشمی نژاد شرکت می کردند و فیض می بردند. با اتمام دوران سربازی، به سپاه پاسداران پیوست. پس از گذشت دوازده روز از پایان دوران سربازی، در اواخر سال 1361 , هنگامی که همسرش باردار بود به جبهه رفت و حدود 4 ماه در منطقه عملیاتی نقده ی کردستان به سر برد. پس از این که از جبهه آمد، به عنوان پاسدار رسمی استخدام شد. در دوران دفاع مقدس در پشت جبهه، در سپاه خدمت می کرد. در جبهه معاون گردان بود و با قبول نکردن فرماندهی، کارهای پشتیبانی را انجام می داد. در سال 1363 به دلیل قبولی در آزمون دانشکده تربیت مربی سپاه قم ( که با رتبه خوبی قبول شد، به اتفاق همسر و فرزندش به قم مهاجرت کرد. در دانشکده نیز ذکاوت و لیاقت خویش را در رفتار و کردار و دروس دانشکده به اثبات رساند. در این دوران اغلب مطالعه می کرد و در حرم حضرت معصومه (س) به مباحثه می پرداخت. در تیرماه سال 1364، مدت سه ماه در منطقه عملیاتی مهاباد بسر برد و پس از بازگشت باز هم به درس مشغول شد. از مطالعه و تحصیل خسته نمی شد و با شوق و اشتیاق به آن می پرداخت. به بیت المال بسیار حساس بود. از نوشتن حتی یک خط با قلم بیت المال در جهت امور شخصی خودداری می کرد. در کانون تربیت زندانیان فعالیت ارشادی داشت و همواره به هدایت و ارشاد دیگران می پرداخت. مدتی هم مسئولیت بسیج مسجد امام هادی (ع) را عهده دار بود. خانم صدیقه رضا زاده ،مادر شهید در مورد رفتار و سجایای فرزند شهیدش می گوید: «تمام هم و غمش آرامش مملکت بود و دوست داشت از لحاظ علمی به دکتر بهشتی برسد. بزرگ ترین آرزویش این بود که امام زنده باشد، کشور مشکلی نداشته باشد و دست منافقین بریده شود.» توصیه ایشان به ما همواره این بود که رسالت شما در پشت جبهه سنگین تر است، مبادا از دوری من دلتنگ شوید. حجاب خود را رعایت کنید ، که حجاب شما مانند گلوله ای است که به قلب دشمن می رود. مبادا نفس بر شما غلبه کند. اوایل سال 1365 ( که پدرش نیز در جبهه بود ) از دانشکده به جبهه شتافت. ابتدا سمت فرماندهی گردان به او پیشنهاد شد، اما به علت تواضع شدید نپذیرفت و فرماندهی یک گروهان از گردان یدالله را انتخاب کرد. در عملیات والفجر هشت در منطقه فاو و در عملیات کربلای یک در منطقه مهران شرکت داشت و در لشکر پنج نصر خراسان انجام وظیفه می کرد. و پس از این که دشمن به غرب کشور حمله کرد، به ایلام منتقل شد. علی اکبر اصغری در تاریخ 31/2/1365 ، مصادف با 12 ماه رمضان 1405 هـ . ق ، بر اثر اصابت خمپاره به ناحیه ی سر، در منطقه کله قندی مهران به شهادت رسید. پیکر پاک این شهید در تاریخ 8/3/1365 ، مصادف با نوزدهم ماه مبارک رمضان ، در مشهد مقدس با شکوهی خاص تشییع و در کنار مرقد ثامن الحجج , علی بن موسی الرضا (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی صادقی : فرمانده گردان امام حسن(ع)تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در شهرستان نیشابور دیده به جهان گشود. مقطع ابتدایی را در مدرسه نظیری و دوره راهنمایی را در مدرسه ابوسعید نیشابور گذراند. اوقات بیکاری را در کنار پدر به نجاری می پرداخت. مقطع متوسطه را در دبیرستان مالک اشتر ادامه داد. پدرش می گوید: «درس های علی خوب بود. پس از درس به مسجد می رفت و در جلسه های دعای ندبه و دعای کمیل نیز شرکت می کرد. به ورزش علاقه فراوانی داشت، به طوری که در تیم والیبال شرکت داشت و در مسابقات مقام آورده بود. با شروع تظاهرات در اوایل انقلاب، در راهپیمایی ها به صورت گسترده ای شرکت داشت. تصاویر امام را به صورت کلیشه ای درمی آورد و با دوستانش جهت کشیدن تصاویر به شهر می رفتند. شب ها به توزیع اعلامیه های حضرت امام (ره) می پرداخت و آن ها را داخل مغازه ها و خانه ها می انداخت. تصاویر، اعلامیه ها و نوارهای حضرت امام که در اولین فرصت به دست ایشان می رسید، در اسرع وقت آن ها را به مردم می رساند. جوانی مذهبی بود. در مراسم مذهبی شرکت می کرد. از اوایل انقلاب با تشکیل بسیج مقاومت، فعالیت خود را در مساجد و پایگاه بسیج شروع کرد. یکی از دوستانش می گوید: «علی صادقی در برنامه های گروهی به عنوان محور اصلی کار بود. در برنامه های مسجد از جمله: بسیج، برنامه های مذهبی، جشن ها و مراسم نیمه شعبان، او به عنوان محور اصلی کار بود و اگر نمی آمد، جایش خالی بود و همه سراغ او را می گرفتند. علی صادقی پس از گذراندن کلاس سوم نظری ترک تحصیل کرد. پدرش در این باره می گوید: «او به بسیج می رفت به یاد دارم که در کلاس 12 درس می خواند. یک ماهی بیشتر نگذشته بود. در یکی از شب هایی که به مسجدالرضا پایگاه بسیج شهید نارنجی می رفتند، آمدند و گفتند: من صبح به جبهه می روم. گفتم: تازه ثبت نام کردی، درست چه می شود؟ فردای آن روز ایشان رفتند و بعد از چهار ماه که خدمت کردند، جزو کادر سپاه شدند. در باغرود بودند و نیروها را آموزش می دادند. همان زمان هم به مادرشان گفته بودند، می خواهم داماد شوم تا بچه ای داشته باشم.» در 20 سالگی ازدواج کرد. در سپاه مشغول خدمت بود که آمد و گفت: «مادر، من می خواهم ازدواج کنم.» گفتم: « شما که دو برادر بزرگتر از خود دارید؟» او گفت: «من مجبور هستم ازدواج کنم تا فرزندی داشته باشم که یادگار بماند.» من خانمی که را معرفی کردم و او گفت: «اگر شرایط مرا می پذیرد، همسر من می شود.» شرایط ایشان این بود که سپاهی بودند و بیشتر در منطقه به سر می بردند و نمی توانستند زیاد پیش همسرشان بمانند. همسرش در این باره می گوید: «ایشان دوست داشتند که با لباس فرم به خواستگاری بیایند تا من موقعیت را ببینم و سپس جواب بدهم. می گفتند که وظیفه شان این است که به جنگ بروند و بنده هم هیچ وقت مانع ایشان نشدم. مراسم عقد، در دهه ی اول محرم برگزار شد و فرمانده سپاه آن زمان ( حاج آقای شوشتری ) خطبه ی عقد ما را خواندند.» یکی از دوستانش در این باره می گوید: «سال 1361 ـ زمانی که ایشان به عنوان مربی در آموزشگاه شهید رجایی مشغول به خدمت بودند ، روزی مرا دیدند و گفتند: امروز می خواهم یک لباس خوب بپوشم و برای خواستگاری بروم. گفتم: بروید و لباس نو بپوشید. گفتند: می خواهم با همین لباس ها بروم. این لباس مبارزه است. جبهه و شهادت را در بردارد. اگر با این لباس رفتم و مرا پسندیدند مهم است. در جلسه ی عقد به آقای شوشتری گفتند که فردا به جبهه می روم. حاج آقا گفتند: پس مراسم عقد را به بعد بیندازید. ایشان گفتند که مراسم عقد انجام بگیرد. روز بعد از عقد، آقای صادقی به منطقه رفتند و این درسی بود برای ما و سایر دوستان.» علی صادقی در مصرف بیت المال بسیار دقت می کرد. حرام و حلال را می شناخت و همیشه آن را در کلاس هایش به شاگردان متذکر می شد. اعتقاد به ولایت فقیه و عشق به امام از کارهای مهمش بود و دیگران را به امانت داری، توکل بر خدا، صداقت و درستکاری تشویق می کرد. بسیار به واجبات اهمیت می داد و دیگران را راهنمایی می کرد که نماز اول وقت را همیشه مدنظر داشته باشند. در کارهای جمعی، دعای توسل، دعای کمیل، نماز جماعت و کارهای دیگر در همه حال پیشگام بود. در اکثر دوره های قرآن کریم ( که در منازل و یا مساجد برگزار می گردید ) شرکت داشت و به آن اهمیت زیادی می داد. یکی از دوستانش در ارتباط با نحوه اعزام به جبهه می گوید: «تعداد پرسنل سپاه محدود بود و هرکسی با التماس اسم می نوشت که به منطقه برود. ایشان جزو لیستی که قرار بود به جبهه بروند، نبودند. پافشاری بیش از حد ایشان باعث شده بود که فرمانده ی وقت ایشان را از شهر ممنوع الخروج اعلام کند.» علی صادقی در سال 1365 به کردستان رفت. در آن جا ایشان را به شهید کاوه معرفی کردند و با هماهنگی شهید کاوه به سمت فرماندهی گردان امام حسن (ع) منصوب شد. ایشان گردان را به خوبی سازمان دادند و امکانات زیادی را به همراه پرسنل، از شهرستان نیشابور برای گردان جذب کردند و در همان سال پدر بزرگوارشان را به همراه خانواده همراه بردند. چندبار مجروح شدند,دومین مجروحیت ایشان در عملیات خیبر از ناحیه ی فک بود. ترکش به زیر فکشان به ناحیۀ رگ عصبی برخورد کرده بود و دکترها نمی توانستند آن را در بیاورند. و سومین دفعه در عملیات والفجر 9، ترکش به ناحیه ی سر ایشان اصابت کرده بود و بیهوش شده بودند. ایشان را به بیمارستان باختران انتقال دادند و زمانی که به هوش آمدند، اصرار داشتند تا به جبهه بازگردند. در بیمارستان از ایشان امضا گرفتند که هر اتفاقی برایشان افتاد، جوابگو باشند. ایشان با همان حال به جبهه بازگشته بودند. در عملیات فتح المبین نیز جراحاتی برداشته بودند و می توانم بگویم که تمام بدنشان آثار ترکش داشت. یکی از همرزمانش می گوید: «آقای صادقی مجروح شده بودند. آرام و قرار نداشتند. استراحت نمی کردند و می گفتند: نمی توانم بر روی پای خود باشم. باید هرچه زودتر به جبهه ها برگردم. قبل از این که بهبود پیدا کنند. روانه مناطق عملیاتی کردستان شدند. به یاد دارم در عملیاتی عراقی ها پاتک زده بودند. ایشان به یک باره متوجه شد و به نیروها گفت: چه خبر است؟ بچه ها گفتند: دشمن پاتک زده و بچه ها روحیه ی خودشان را از دست داده اند. ایشان آرـ پی ـ جی را در دست گرفتند و به سمت دشمن حرکت و به سمت تیربار شلیک کردند. گلوله به نزدیکی تیربار خورد و بچه ها با مشاهده این عمل صادقانه ی فرماندۀ خود روحیه گرفتند و به سنگرهای خود بازگشتند.» یکی دیگر از همرزمانش ادامه می دهد: «اودر عملیات میمک با توجه به جراحات بسیار، روحیه ی بالایی داشت. دیگران را از جراحت خود آگاه نساخت و همه را به سوی جهاد هدایت کرد. او هیچ گاه از خط اول حتی در حین جراحت، به پشت خط عقب نشینی نکرد.» علی صادقی انسان قاطعی بود. دوست داشت کارش به نحو احسن انجام شود. در عملیات تک حاج عمران تنها گردانی که آمادگی برای عملیات داشت، گردان امام حسن (ع) بود که او فرماندهی آن را به عهده داشت. تنها گردانی که آن زمان وارد عمل شد، گردان امام حسن (ع) بود. او یکی از کسانی بود که در تمام کارهای بحرانی و خطرناک پیش قدم بود. یکی از همرزمان در مورد نحوه ی شهادت ایشان چنین می گوید: «در عملیات حاج عمران به اطلاع دادند که دشمن مقرهای ما را گرفته است. ما با سرعت شروع به حرکت کردیم. حدود ساعت 9 به منطقه رسیدیم که دشمن در حال پیشروی بود و بر منطقه تسلط داشت. ما وارد عمل شدیم. در همان ساعات اولیه یکی از مقرهای مهم را به تصرف درآوردیم. با یکی از گردان ها به طرف هدف اصلی دشمن حرکت کردیم و هدف هایی را که می خواستیم به آن ها برسیم، شبانه گرفتیم. برادر صادقی به دستور معاونت تیپ مقداری از ما عقب بود. کالیبر 50 دشمن گاهی اوقات تیری شلیک می کرد و در داخل شیاری بود و از دید ما پنهان. برادر صادقی اصرار داشتند که آن کالیبر را خاموش کنند. از طرفی هم صبح بود و هوا روشن که یک مرتبه دشمن با کالیبر افرادی را که در ارتفاع جلوتر بودند، زیر آتش گرفت. به همین خاطر برادر صادقی و برادر کاوه و دیگران به طرف کالیبر حرکت کردند و به دشمن رسیدند. در حالی که دشمن با آمادگی کامل به طرف ما حرکت کرده بود، درگیری شروع شد. من کمی عقب تر بودم که ناگهان برادر کاوه مجروح شد و من مجبور شدم ایشان را به عقب انتقال دهم. زمانی که بازگشتم و به نیروها رسیدم، اطلاع دادند که برادر صادقی شهید شده است.» علی صادقی در تاریخ 25/2/1365، در منطقه ی غرب حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی غیور اصلی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهواز وفرمانده آموزش نظامی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان چهارم بهمن 1331 در شهر مقدس مشهد به دنیا آمد. مادرش می گوید: «زمانی که علی را باردار بودم، مدتی بیمار شدم و در همان احوال، شبی آقایی نورانی را در خواب دیدم که گفت: تو فرزندی مومن داری و عاقبت به خیر خواهی داشت. او در شب اربعین حسینی به دنیا آمد. طفلی آرام، خوش روزی و خوش چهره بود.» خانواده علی از نظر اقتصادی در وضعیت مطلوبی قرار نداشت و او در چهار سالگی با متارکه پدر و مادرش، ناملایمات بیشتری را لمس نمود. چند سالی را نزد مادر رشد یافت و سپس تحت سرپرستی پدرش قرار گرفت. اعتماد به نفس خصوصیتی دایمی در وی بود که از دوران کودکی به مدد آن مشکلات را از میان برمی داشت و همیشه این ویژگی در کنار ادب و مهربانی اش باعث جذب دیگران می شد و بدین وسیله حس محبت و احترام افراد را نسبت به خود برمی انگیخت. از شش سالگی فرایض دینی را به خوبی انجام می داد. پیش از دبستان مدتی به مدرسه ملی رفت و سپس در هفت سالگی درس و مدرسه را به طور جدی آغاز نمود. با علاقه درس می خواند و از قدرت درک خوبی برخوردار بود. روحیه فعال و اجتماعی داشت و علاوه بر این که کمک موثری در کارهای منزل به حساب می آمد. در اوقات فراغت حرفه نجاری را فرا گرفت. درکنار این فعالیت ها به ورزش فوتبال ( که بسیار مورد علاقه اش بود ) می پرداخت و در نوجوانی مدتی در باشگاه ورزشی بود. علی غیور اصلی پس از اتمام دوره راهنمایی به تهران عزیمت کرد و در واحد تیپ نیروهای ویژه هوابرد ارتش استخدام شد. او بسیار زیرک و سخت کوش بود. و پس از این که دوره های متعددی را در داخل کشور گذراند، برای تکمیل تجربیات نظامی به چند سفر خارج از کشور از قبیل آلمان، ایتالیا، مصر و اردن فرستاده شد و علاوه بر آشنایی هرچه بیشتر با مسائل و تاکتیک های نظامی این فرصت را یافت تا فرهنگ های مختلف را از نزدیک مشاهده نماید. با تواضع و متانت در رفع مشکلات دیگران از تجربیات خود سود می جست و از هیچ تلاشی فروگذار نبود. در سال 1352 به سبب شناختی که به واسطه رابطه فامیلی از خانم طاهره دانشمندی داشت، ایشان را برای ازدواج انتخاب نمود و زندگی مشترک را در منزلی استیجاری در تهران آغاز کردند. حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های شادی (متولد سال 1354) و محمدعلی (متولد سال 1359) می باشد. غیور اصلی در تمام دوران زندگیش بسیار به مذهب و اعتقادات دینی اش اهمیت می داد و اطرافیانش را به نماز اول وقت توصیه می نمود. فرزند شهید در خاطره ای به این ویژگی او اشاره می کند: «پدرم هر وقت در منزل بودند، نماز را با هم برگزار می کردیم. ایشان جلو می ایستاد و من و مادرم پشت سرش نماز را اقامه می کردیم.» مادر علی، از او به عنوان انسانی وارسته یاد می کند و برادر وی در مورد عقاید و روش زندگیش می گوید: «خدمت در ارتش، موقعیت هایی که به دست می آورد و جو حاکم بر ارتش آن زمان هرگز در عقاید و روش زندگی او تغییر ایجاد نکرد. ساده زندگی می کرد. به بزرگ ترها خیلی احترام می گذاشت. همیشه از لحاظ رفتاری جلوتر از همه بود. از قدرت جذب بالایی برخوردار بود.» صراحت بیان داشت. توصیه ی او همیشه این بود: «مواظب باشید، خطرات همه جا هست. فقط با انسان مومن و واقعی دوستی کنید و از افراد بی اعتقاد دوری نمایید.» بسیار صحیح و با قرائت نماز می خواند و به همین دلیل در ارتش به او نظر مساعدی نداشتند. ارتش به مرور، همزمان با آشنا کردن هرچه بیشتر او با مسائل نظامی، فرصت اندیشیدن به ظلم ها و نابسامانی ها ( که ناشی از یک رژیم دیکتاتوری بود ) راه هم به وی داد. غیور اصلی که علاقه زیادی به مطالعه کتاب های تاریخی و تاریخ اسلام داشت، به آثار استاد شهید مطهری جذب شد و مصرانه سخنرانی های ایشان را دنبال می کرد. همزمان با انقلاب به سبب تحولاتی که در غیور اصلی ایجاد شده بود، ارتش از جانب او احساس خطر می کرد و او را با تمام تجربیاتش به لشکر 92 زرهی اهواز انتقال داد. او روحیه بسیار بالایی داشت و به گفته ی فرزندش : «اهل عمل بود و هرگز در مقابل مشکلات عقب نشینی نمی کرد.» مدتی در برخی کشورهای عربی علیه رژیم دست به فعالیت هایی زد. سرانجام در جریان جشن های 2500 ساله رژیم شاهنشاهی، به همراه یک تشکیلات مذهبی ـ اسلامی قصد ترور شاه را داشتند، که موضوع فاش شد و علی موفق به فرار گردید. پس از آن به مدت یک سال با وانت در بین شهرهای مختلف به کار مشغول بود و خانواده اش تا مدتی از وی بی خبر بودند. تا این که در اوایل سال 1357 دستگیر شد و به بازداشتگاه دژبان اهواز منتقل گردید. طی مدتی که محاکمه می شد، در بند مشترک بود. به دلیل تاثیر گذاری بر نظامیان، تشویق آنان به فرار از ارتش و پیوستن به نیروهای انقلابی به بند انفرادی انتقال یافت. وی در طی آن دوران، دفتری از اشعار خود تهیه نمود. پس از چند ماه حکم اعدام غیور اصلی صادر شد اما با پیروزی انقلاب اسلامی به همراه دیگر زندان سیاسی، آزاد گردید و مدتی بعد به همراه علی شمخانی، انجمن اسلامی را تشکیل دادند او که استوار دوم نیروی زمینی لشکر 92 اهواز بود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و مسئول آموزش نظامی کل استان خوزستان گردید. علاقه زیادی به امام خمینی (ره) داشت. از ایشان به عنوان هدیه ای آسمانی نام می برد. و سعی می کرد هدف امام خمینی (ره) را از انقلاب و مبارزه با استکبار بهتر درک کند و به دیگران هم انتقال دهد. با آغاز شورشهای ضد انقلاب در کردستان و شرارت های ضد انقلاب بر علیه مردم به فرمان امام خمینی (ره) به همراه بقیۀ نیروها به منطقه شتافت و با همکاری عارف شهید ( دکتر مصطفی چمران ) و سعی و تلاش بی وقفه، نقشه های جنگی را طرح می کردند و به اجرا می گذاشتند. پس از این که تا حدودی امنیت در منطقه برقرار شد، غیور اصلی بلافاصله به اهواز برگشت و بدون لحظه ای استراحت، دوباره به کار پرداخت. او استراحت را در آن شرایط بحرانی جایز نمی دانست و می گفت: «کار برای خدا ساعت مشخصی ندارد. باید همگی خالص و مخلص باشیم و فقط برای او کار کنیم و برای تداوم این انقلاب اسلامی، همه از زن و مرد و کوچک و بزرگ بکوشیم و از جان و مالمان برای آن سرمایه گذاری کنیم.» پس از مدتی به عنوان فرمانده عملیات سپاه اهواز، با حفظ مسئولیت قبلی (فرمانده آموزش نظامی استان) منصوب شد. طبق خصلت همیشگی اش کارها را به نحو احسن انجام می داد و غرور و تکبر از منفورترین صفات، نزد وی بود. در آن دوران تحولات عمیق تری در وی مشاهده می شد. به گفته ی همسرش: «او بسیار سجده می کرد و با حال و هوای خاصی، صدای گریه و ذکر الهی العفو او بلند بود. او امر به معروف را از خانه به جامعه گسترش داد و همیشه با رفتارش به دیگران پند می داد تا مبادا باعث رنجش آنان شود.» فرزندش از قول یکی از همرزمانش نقل می کند: «یک روز علی وارد محل کارش شد و آن جا را بسیار نامرتب و به هم ریخته یافت. فوراً بدون توجه به موقعیت خود مشغول مرتب کردن آن محل شد و به این ترتیب همه را با خود همراه کرد.» اوقات فراغت او هرچند اندک، در آن زمان بیشتر در مجالس مذهبی، دعای کمیل، رسیدگی به خانواده و نوشتن جزوهایی در رابطه با آموزش نظامی می گذشت که در این زمینه دو جزوۀ کامل از ایشان به جا مانده است. وی پس از این که موفق شد تعدادی از عوامل نفوذی گروه های ضد انقلاب را، از جمله مهندسی که در کنار لوله های نفت اقدام به بمب گذاری می کرد، به دام بیندازد. در روزهای آغازین جنگ تحمیلی نقطه عطفی را در تمام فعالیت های خود به وجود آورد. زمانی که دشمن بعثی به آسانی وارد خاک ایران شد و به نزدیکی شهر اهواز رسید، با توجه به این که تمام پشتوانه های شهرهای دیگر از جمله انبار مهمات در اهواز مستقر بودند، سقوط این شهر به منزله سقوط بقیه مناطق بود. در این شرایط غیور اصلی با روحیه ی قوی و تزلزل ناپذیر به منطقه شتافت. همرزم شهید در خصوص نحوه ی عملکرد وی می گوید: «من با غیور اصلی، نیروها را سازماندهی کردیم و از زیر پل نیروها را اداره می کرد.» همرزم دیگری می گوید: «آن شب او صحبت عجیبی برای بچه ها کرد و حال و هوای خاصی داشت. می گفت: برگشتی در کار ما نیست. اگر هیچ کس نیاید، خودم تنها می روم. همان تعداد کم نیروهای بسیجی و پاسدار ( که در محل بودند ) همگی با او همراه شدند، با چند قبضه آر.پی.جی، مهمات اندک و نقشه ای که غیور اصلی طراح آن بود.» یکی دیگر از همرزمان، از قول شهید جواد داوری وقوع عملیات را این گونه نقل می کند: «غیور اصلی آرام بالای تپه ها قدم می زد و دشمن لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. اما هنوز دستور آتش نداده بود. یک لحظه در من تزلزل ایجاد شد. با خود گفتم: شاید غیور اصلی با دشمن تبانی کرده باشد. بعد شروع کردم به داد و بیداد و سر و صدا. اما او همچنان روی تپه قدم می زد، شاید می خواست به ما روحیه بدهد. دشمن که به ده متری رسید، دستور شلیک داد. دشمن غافلگیر شده بود و به گمان این که با لشکری مجهز و عظیم روبرو شده، 90 کیلومتر عقب نشینی کرد.» غیور اصلی، با باز کردن لوله های آب، تانک هایی را که در زمین های مزورعی پراکنده شده بودند در گل نشاند. در آن عملیات ( که اولین شبیخون به دشمن به شمار می رفت ) غافلگیری نیروهای بعثی به حدی بود که اسرای عراقی بعد در اظهارات خود اشاره کرده بودند: «ما گمان کردیم نیروهای شما اجازه دادند که سهل و آسان به نزدیک اهواز برسیم اما ما را در این تله به دام انداختند.» منافقین که غیور اصلی را ، تهدیدی عظیم برای پیشبرد اهداف خود در خاک ایران یافته بودند صبح روز بعد از عملیات، که 40 تن از نیروها را برای عملیات بعدی سازماندهی کرد و عازم سوسنگرد شد تا تدارکات نیروها را آماده کند، با منفجر کردن بمبی در ماشین حامل وی ، باعث شدند از ناحیه ی سر، شکم و پا به شدت آسیب ببیند که در تاریخ 9/7/1359 در بیمارستان سوسنگرد به فیض عظیم شهادت نایل گشت. وصیت نامه ای از شهید غیور اصلی در دست نیست. اما اطرافیان راه و روش زندگی او را یادآوری می کنند. برادر شهید می گوید: «علی حتی در سخت ترین شرایط زندگی چهره ای عبوس نداشت و ناراحتی خود را بروز نمی داد.» همیشه سعی می کرد در رفع مشکلات و سختی های دیگران به آن ها کمک کند بعد از شهادتش فهمیدند که شبانه و به طور مخفیانه به افراد مستحق کمک می کرده است. شهادت او تاثیر عمیقی بر اطرافیانش داشت. به طوری که پس از او تعدادی از افراد فامیل اسلحه او را زمین نگذاشتند و به جبهه ها شتافتند. پیکر پاکش در بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شده است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامحسین پازهر امامی : قائم مقا م فرمانده گردان امام حسین(ع)تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیستم مهرماه سال 1310 در شهرستان درگز چشم به جهان گشود. پدر و مادرش به خاطر علاقه ی خاصی که به امام حسین (ع) داشتند نام او را غلامحسین گذاشتند. در سنین کودکی مادرش را از دست داد و به رنج و منت افتاد. پس از آن عمه و پدر بزرگش او را بزرگ کردند. در همان کودکی قرآن را یاد گرفت. به مراسم سینه زنی و قرائت قرآن می رفت. نوجوانی با ایمان بود. در اوقات بیکاری به کشاورزی و چوپانی پرداخت. با خانم مدینه دامغانی نژاد پیمان ازدواج بست. همسرش می گوید: «او فردی مومن و با خدا بود. دعای کمیل می خواند و نماز شبش ترک نمی شد.» ثمره ازدواج آن ها پنج فرزند به نام های: گل صنم (متولد 12/2/1332)، حسین (متولد 1/4/1337)، حسن (متولد 1/5/1343)، مرضیه (متولد 27/6/1347)و آسیه (متولد 20/6/1354) می باشد. علاقه ی خاصی به ائمه (ع) داشت. به همین خاطر نام فرزندانش را، از روی اسامی ائمه (ع) انتخاب کرد. در نامه ای به دخترش ( مرضیه ) چنین می نویسد: «از این رو نامت را مرضیه گذاشتم، چون بی بی فاطمه زهرا (س) را دوست دارم.» به فرزندش مراقب از حرمت شیعه بودن و حرمت حسین بودن را سفارش می کرد. ایشان حق خود را نسبت به فرزندانش، از جمله نام نیک گذاشتن، درست تربیت کردن و نشان دادن راه اسلام را به خوبی ادا کرد. با خانواده اش بسیار خوب رفتار می کرد. از غذای همسرش تعریف می کرد و بین فرزندان فرق نمی گذاشت. در کارهای خانه به همسرش کمک می کرد. در خرید نیازهای خانه و در نگهداری از بچه ها بسیار تلاش می کرد و اکثر اوقات لباس هایش را می شست. در بسیاری از مسائل با آن ها مشورت می کرد. علاقه خاصی به فاطمه زهرا (س) داشت. به خاطر مریضی فرزندش به مشهد رفت و در آن جا سکنی گزید. در محله ای که زندگی می کرد، مسجد و مدرسه ای نبود و او با کمک افراد دیگر توانست مسجد و مدرسه بسازد و مراسم سینه زنی و نوحه خوانی برگزار کند. یکی از اتاق های منزلش را برای درس دادن به بچه ها اختصاص داده بود. زمانی که برف می آمد از انتهای کوچه تا مدرسه برف ها را پارو می کرد تا بچه ها بتوانند به راحتی عبور کنند. او لامپ های کوچه را که سوخته بود، با پول خود عوض می کرد. غلامحسین پازهر امامی از اولین کسانی بود که در محل، تظاهرات عمومی به راه می انداخت .بعد از انقلاب شب ها نگهبانی می داد, به توزیع نفت می پرداخت و محافظ امام جمعه بود. بعد از آن عضو بسیج شد. یکی از افراد شورا بود و به عنوان بازرس شورا از سوی مردم انتخاب شد. و پس از تشکیل سپاه پاسداران عضو این نهاد مقدس گردید. در سال 1361 به استخدام سپاه درآمد. او با فرزندانش در سپاه خدمت می کرد. عضو بسیج بود و فعالیت هایی داشت. در کارهایی مثل تقسیم زمین بین مستضعفان و با توزیع مواد غذایی شرکت می کرد. ایشان سهمیه ی نفت خود را به خانواده های فقیر و آبرومند می داد. از بنی صدر و طرفدارانش بیزار بود و با آن ها برخورد می کرد. به خانواده اش توصیه می کرد: «انقلاب را فراموش نکنید، حجاب را رعایت کنید، راه و روش امام حسین (ع) را در پیش بگیرید.» در زمان ازدواج پسرش، با لباس فرم بسیجی بود و عکس امام را هم بر روی سینه اش نصب کرده بود. او خود را با دستورات قرآنی وفق داده بود. هر چند از لحاظ تحصیلات در سطح پایین، ولی از نظر بینش در سطح بالایی و فردی خود ساخته بود. اوقات بیکاری را در خدمت مردم بود و نوارهای شهید مطهری را گوش می داد و به مجالس سینه زنی می رفت. در بحران ها و مشکلات از خود ایثار و فداکاری نشان می داد. سعی در برقراری عدالت داشت. هیچ گاه بین مردم و فرزندانش فرقی نمی گذاشت. برای امور شخصی از اموال مردم استفاده نمی کرد او را «حلال مشکلاتش» می دانستند، مشکلات و اختلافات مردم را حل و فصل می کرد. در مساجد هیات تاسیس می کرد و دعای ندبه و کمیل برگزار می نمود و هر جا نیازمندی بود سعی می کرد مشکلش را حل کند. او کارگری می کرد و پولش را برای ساخت مسجد می داد. آرزو داشت به کربلا برود. به همسرش ( مدینه دامغانی نژاد ) می گفت: «شما را هم به کربلا می برم.» در حرم مطهرامام رضا (ع) دعای کمیل می خواند. همراه با محمود کاوه به نماز پرداخت. اگر کسی نمازش را سبک می شمرد، بسیار عصبانی می گردید. با همسایه ها خوب رفتار می کرد. برای بی بضاعت ها نفت می برد. به فرزندانش نماز را می آموخت. به پسرش می گفت: «آتش روشن کن تا برای وضو گرفتن آب گرم کنیم و نماز بخوانیم.» مردی قناعت پیشه بود. اعتقاد خاصی به امام داشت. مطیع اوامر محض امام بود و حاضر بود جانش را برای امام و راهش فدا کند. با شروع جنگ تحمیلی برای رضای خدا به جبهه های حق علیه باطل شتافت. رفتن به جبهه را واجب می دانست. در سال 1360 به منطقه الله اکبر رفت. در عملیات طریق القدس، در آزاد سازی بستان شرکت داشت. در سال 1361 به کردستان رفت و به طور دایم در تیپ ویژه ی شهدا بود. ابتدا به عنوان خدمه تیربار دوشکا انجام وظیفه می کرد و بعد به گردان پیاده رفت و معاون گردان شد. سپس به مدت دو سال فرمانده گروهان علی اصغر از گردان امام حسین (ع) بود. او بسیار کارایی داشت. ولی چون سوادش در حد خواندن و نوشتن بود، نمی توانست به درجات بالای نظامی، مانند معاون تیپ و فرمانده تیپ برسد. بارها فرمانده هان گردان ها از او تمجید کردند و در اکثر مواقع با او مشورت داشتند. بسیار متواضع بود. با این که در جبهه فرمانده گروهان بود و بعد جانشین گردان شد، وقتی به مرخصی می آمد، نگهبان بیمارستان بنت الهدی می شد. فرزند شهید ( حسین پازهر امامی ) می گوید: «بعد از شهادتشان فهمیدیم که ایشان در جبهه پست و مقامی داشته است، چون ایشان از این موضوع چیزی به ما نمی گفتند. او فرزندانش را نیز به جبهه برده بود. حتی با خانواده اش به ارومیه رفت تا بتواند بیشتر در مناطق جنگی باشد و مدت دو سال در آن جا بودند. امان الله حامدی فر می گوید: «در مناطق جنگی کسانی را می دیدم که فکرش را نمی کردم آن ها را در جنگ ببینیم. شهید آن ها را به جبهه دعوت کرده بود و روی آن تاثیراتی گذاشته بود.» یک گروهان از جوانان محله شان را به جبهه برده بود و آن ها به تشویق و ترغیب ایشان به جبهه رفته بودند. زمانی که از جبهه برمی گشت، ابتدا برای زیارت به حرم مطهر می رفت و زیاد نمی ماند و دوباره به جبهه بازمی گشت. در زمان مرخصی ها به اقوام سرکشی می کرد و به اوضاع خانواده اش را سر و سامان می داد و دوباره به جبهه می رفت. می گفت: «خیالم از خانواده ام راحت شد، پس باید به جبهه بروم، چون در آن جا مسئولیت هایی دارم که باید انجام دهم.» امان الله حامدی فر می گوید: «در عملیات قادر ( که دشمن پاتک شدیدی زده بود ) ایشان در گردان امام حسین (ع) بودند. در آن جا شهید امامی را دیدم و گفتم: این جا، جای ماندن نیست و باید به عقب برگردیم. ایشان بسیار عصبانی شدند و گفتند: جانبازان در این جا هستند و من باید بروم و در کنار رزمندگان باشم.» به نماز اول وقت اهمیت می داد. امان الله حامدی فر نقل می کند: «در فصل بهار به هر جا که می رفتیم و زیبایی طبیعت را می دیدیم، می گفت: چه صفایی دارد که در این جا نماز جماعت بخوانیم. در آن زیبایی به حمد و شکر خدا می پرداخت و بعد افراد را توصیه به انجام فرایض دینی می کرد. یک ساعت قرآن می خواند و بعد به دیگران می گفت: قرآن بخوانید. در پادگان پیرانشهر نماز شب و صبح را به جا آورده بود و بعد من و فرزندشان ( حسن ) را برای نماز بیدار کردند.» به مستحبات نیز توجه داشت. شهید غلامحسین پازهر امامی فردی متقی، صبور، فداکار و با گذشت بود. اعتقاد قلبی به دین و خدا داشت. می گفت: «می خواهم خانه خدا و نجف را زیارت کنم. پس دعا کنید که من شهید شوم.» در جنگ صلابتی خاصی داشتند. اما از روح لطیفی نیز برخوردار بودند. در زمان شهادت 52 سال داشت و مثل یک جوان 20 ساله به قله ها می رفت . زمانی که همرزمانش شهید می شدند، می گفت: « من تنها ماندم.» دیگر طاقت ماندن در این دنیا را نداشت. مدینه دامغانی نژاد ( همسر شهید ) می گوید: «خواب دیدم که هواپیمایی آمد و استخوان های ایشان را آورد که بعد خبر شهادت ایشان را آوردند.» فرزند شهید ( حسین پازهر امامی ) می گوید: «جنازه ی پدرم 6 سال در منطقه مانده بود. من در عملیات قادر 2 و 3 جنازه ی ایشان را پیدا کردیم.» غلامحسین پازهر امامی در تاریخ 24/4/1364 در جبهه غرب به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان در بهشت رضا (ع) شهرستان مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامحسین رضوی : فرمانده مهندسی رزمی قرارگاه نجف اشرف2(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتم فروردین ماه سال 1337 در روستای حسن آباد سرجام، متولد شد. بچه فعالی بود. در روستا به مدرسه رفت و قرآن را نزد دایی اش آموخت. احترام خاصی برای پدرش قایل بود. به کشتی و اسب سواری علاقه داشت و در رشته اسب سواری، کشتی و غواصی دوره دیده بود. زیاد درس نخوانده بود ، ولی مطالعاتش بسیار زیاد بود. کتاب های در باره امام علی (ع) و امام خمینی و کتاب هایی از شهید مطهری ، شهید عاملی و آقای مظاهری را، مطالعه می کرد. با مسائل اطرافش آن قدر متین و جسورانه برخورد می کرد، که انسان نمی فهمید از چیزی خسته و ناراحت شده است. بزرگ ترین آرزویش زیارت مکه بود، که آرزوی زیارت برآورده شد و می خواست برود که به فیض شهادت نایل گشت. دوست داشت با افرادی که اهل عرفان و عبادت هستند ارتباط برقرار کند. با کسانی که از دین اسلام سرپیچی می کردند، مخالفت می نمود و سعی می کرد آن ها را هدایت نماید. در دوران سربازی، چترباز بود. در شیراز خدمت می کرد و این زمانی بود که سربازان به دستور امام خمینی از پادگان ها فرار می کردند، که او هم این چنین کرد. سال 1357، بعد از آمدن از سربازی، به خانه آیت الله دستغیب رفت و مدتی در آن جا بود، تا این که به مشهد آمد .به روحانیت علاقه شدیدی داشت. هنگامی که ارتش به مردم حمله کرد و تانک ها به سمت مردم هجوم آوردند، در خیابان بهار، روبه روی استانداری، ایشان به مردم کمک می کردند و سعی می نمودند افراد در معرض حمله را، از این ماجرا دور کنند. در سال 1358 در شرکت تولیدی و صنعتی شادیلون استخدام شد. در جلساتی که در شرکت در مورد بسیج و انجمن اسلامی برپا می شد، پای بندی عجیبی نشان می داد. در آنجا پایگاه بسیج، جلسات دعای توسل و جلسه انجمن اسلامی راه اندازی کرد و بنیان گذار این جلسات بود. غلامحسین رضوی عضو حزب جمهوری اسلامی بود. بعد از این که امام فرمودند: «نظامی ها نباید در احزاب و گروه ها باشند.» از حزب جمهوری بیرون آمد و تنها به کار بسیج آمد و تنها به کار بسیج و سپاه پرداخت. و رابط بسیج کارخانجات و سپاه پاسداران بود. در سال 1361 در سپاه شروع به فعالیت نمود. حدود پنج یا شش ماه در بسیج کارخانه خدمت کرد. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این نهاد پیوست وآن جا خدمت کرد. در سال 1358 با خانم زهرا شبان ازدواج کرد، که ثمره ی این ازدواج سه فرزند به نام های احمد، نرجس و رضا است. احمد در سال 1359، نرجس در سال 1361 و رضا در سال 1363 متولد شدند. در سال 1361 به جبهه رفت. زهرا شبان ( همسر شهید) می گوید: «بعد از متولد شدن سومین فرزندم، ایشان به من گفتند: ماموریتی به من محول شده است، که باید به شمال بروم. ولی قصد ایشان رفتن به جبهه بود که به من چیزی نگفتند.» مادر به نقل از پدر شهید می گوید: «در منطقه ی مهران که بودیم، غذا به رزمندگان نمی رسید. شهید در آن جا با همان نان های خشک از رزمندگان پذیرایی می کرد. مدتی را که در مهران بودیم او شب تا صبح به دنبال جنازه رزمندگان می گشت. در یک از عملیات ، یکی از رزمندگان به داخل رودخانه افتاد و غرق شد. شهید بلافاصله خود را به آب انداخت و با کمک یکی از نیروها جنازه ی او را از آب بیرون آوردند که جنازه را با خود به اهواز بردند.» او به مناطق عملیاتی ایلام، اهواز، کرمانشاه، اسلام آباد، مهران و نقاط جنوب و غرب رفت وبه دفاع از کشور پرداخت. خانواده اش را در سال 1364، به اهواز و در سال 1365 به اسلام آباد برد. یک بار هنگام مقابله با دشمن ، موقعی که پشت سنگر کمین نشسته بود، ترکش به کتفش اصابت کرد و یک بار با ماشین در شب تصادف کرد که دستش مجروح شد. زهرا شبان ( همسر شهید ) می گوید: «زمانی که دستشان مجروح شده بود، وقتی به منزل آمدند و علت مجروحیت را جویا شدم، به من گفتند: هوا تاریک بود و امکان روشن کردن چراغ ها نبود. مقصد خط مقدم بود. ماشین از کنار ماشینی دیگر رد شد. من که در پشت ماشین با نیروهای دیگر نشسته بودم و دستم را از لبه ماشین گرفته بودم، با رد شدن ماشین از کنار ماشین دیگر دستم به آن برخورد کرد و مجروح شدم. ایشان فقط یک روز در خانه ماندند و دوباره به جبهه رفتند. با وجودی که دستشان عفونت کرده بود، ولی جبهه و جنگ را ترک نکردند. آن قدر به منطقه دشمن نفوذ کردند ،که صدای صحبت افراد را می شنیدند. با همرزمانش تمام راه را ( که حدود سه کیلومتر بود ) به طور سینه خیز طی می کردند ، تا دشمن آن ها را نبیند. این زمانی بود که دستشان عفونت کرده بود و وقتی پانسمان را باز کردند، هیچ نشانی از زخم و عفونت نبود که این معجزه ی الهی بود. به دلیل اقدامات شایانی که داشت، به سمت معاون مهندسی قرارگاه نجف اشرف دو انتخاب شد. او با تمام نیرو در تمام عملیات ها و صحنه ها حضور داشت. غلامحسین رضوی در تاریخ 17/9/1365 در منطقه مهران ، بر اثر اصابت ترکش به ناحیۀ راست بدن (دهان، چشم، دست، شکم و پا) به شهادت رسید. پیکر مطهرش در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه خود می گوید: «درود بر پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) او و درود بر امام خمینی و رزمندگان اسلام. همسرم و فرزندانم، شما را به تقوا و پرهیزگاری دعوت می کنم. امیدوارم از خط مستقیم الهی منحرف نشوید. هرجا احساس کردید، اسلام به شما نیاز دارد، قدم جلو بگذارید و اسلام را یاری کنید. نماز اول وقت بخوانید و به مستضعفان کمک نمایید.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد انصارالحسینی : فرمانده محور بهداری لشکر 14امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) محمد در سال 1342 در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود و از همان کودکی با تشویق والدین در جلسات قرآن ، مراسم مذهبی و صفوف نماز جماعت شرکت می نمود . با شروع انقلاب شکوهمند اسلامی و نهضت خونین سال 1357 ایشان مجدانه در تظاهرات و مبارزات بر علیه حکومت خود کامه پهلوی شرکت می نمود . روح بلند و ایمان قوی او باعث گردیده بود که در تمامی صحنه های انقلاب حضور فعال داشته باشد . سید محمد علاقه زیادی به تلاوت قرآن و عبادت خالصانه داشت . با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران چه در پشت جبهه و چه در خطوط مقدم جنگ حضر فعال و چشمگیری داشت و در این راستا لیاقت و شایستگی فراوان از خود نشان داد به طوری که مسئولیتهای خطیر و سنگینی بر د.وش وی گذاشته شد . ایشان در عملیات بسیاری که توسط سپاه اسلام انجام شد،شرکت داشت و در مقاطع مختلف مسئولیت بهداری تیپ 44قمر بنی هاشم(ع) ، تیپ 91بقیه الله(عج) و مسئول محور بهداری لشکر 14 امام حسین (ع) را عهده دار بود . صداقت شجاعت و اخلاص این سردار بزرگ زبانزد بچه های رزمنده بود ، آنهایی که او را می شناختند مجذوبل اخلاق خوب و بر خورد شایسته و اخلاق ایشان بودند . حضور مستمر ایشان در خط مقدم و در بین نیروهای تحت امرش اثر قابل توجهی بر روحیه نیروها داشت . مسعود داوری یکی از همرزمانش شهادت اورا اینگونه بیان می کند: ساعت 12 شب بود ، آتش دشمن بسیار سنگین بود . برادر انصار الحسینی راننده های آمبولانسی را برای تخلیه مجروحین آماده کرده بودند . اما او کسی نبود که خود آرام و قرار داشته باشد . سوار یکی از آمبولانس ها شد و در بین مجروحین حضور پیدا کرد و مانند یک امداد گر ، فعالانه شروع به رسیدگی به آنها کرد و در حین انجام کار از سازماندهی نیروها نیز غافل نبود . در یک لحظه همراه گرد و خاک حاصل از انفجار موشک کاتیوشا به هوا رفت . لبهایش تکان می خورد ، گر چه خاک آلود شده بود اما ایشان را شناختم . ترکش به ران او اصابت کرده و آن را متلاشی کره بود . سرش را روی زانو گذاشته و صورتش را پاک کردم ؛ صدایش به گوشم رسید ، خیلی آهسته برای خودش زمزمه می کرد .خواستم به او دلداری بدهم ، گفتم : آقای انصار الحسینی مساله ای نشده انشا اله حالتان خوب می شود اما در کمال تعجب ایشان با آن حالت روحانی که داشت گفت : من آرزوی شهادت را دارم و از خدا می خواهم که مرا قبول کند . در آن لحظات ، به مادرش زهرا (س) خدا را قسم می داد که شهادت را نصیب او نماید . در آن لحظات سخت او این آیه را بر زبان جاری می کرد : یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه المرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی . پس از آن نام فاطمه الزهرا (س) را بر لبان جاری ساخت . در زیر آتش سنگین دشمن با کمک بچه ها او را به بیمارستان بردیم . سر انجام اوبه آرزویش رسید وشهید شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مجید کبیر زاده : فرمانده تیپ چهارم لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در نجف آباد قدم بر جهان گذاشت. ضریب هوش و فراست او از همان ابتدای کودکی زبانزد همه بود. وی در آغاز پیروزی انقلاب همراه جهادگران به روستاها جهت سازندگی رفت. مدتی در جماران و زمانی در کردستان انجام وظیفه نمود. با شروع جنگ تحمیلی کبیرزاده به جبهه شتافت و در جبهه فیاضیه آبادان به شدت مجروح شد به گونه ای که یک چشمش را نیز از دست داد ولی تا پایان عمر با دیگر چشم به فرماندهی و هدایت نیروها می پرداخت. سردار شهید کبیرزاده در بیست عملیات بزرگ و کوچک مثل: فیاضیه، فرمانده کل قوا، ثامن الائمه، طریق القدس، چزابه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، محرم، والفجرهای مقدماتی، یک، دو و چهار، خیبر، بدر، قادر، والفجر هشت، کربلای یک، چهار و پنج شرکت کرد و در کربلای پنج با نمره بیست! به شهادت رسید. در این عملیات ها بارها با سمت فرماندهی گردان خط شکن و فرماندهی محور عملیاتی لشگر 8، معاون طرح و عملیات سپاه هفتم و سرانجام فرماندهی تیپ چهارم لشگر 25 کربلا شرکت فعال داشت. از خصوصیات مجید علاقه او به مطالعه بود دیگر از مشخصات کبیرزاده شجاعت بی اندازه او بود گویی اصلاً ترس در قاموس او وجود نداشت. او معتقد بود:خدایا زر و زیور دنیا زیاد است اما زیبایی که حد و نهایت آن به عشق عاشقان تو نیفزاید چه حاصل.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا جنگی : فرمانده تدارکات لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول بهمن ماه سال 1326 در روستای ساغشک چشم به جهان گشود. دوره ی ابتدایی را در شاندیز گذراند. شاگرد زرنگ و باهوشی بود. دیگران را هم به خواندن درس تشویق می کرد. تا اول دبیرستان درس خواند. به پدرش بسیار محبت می کرد. قرآن، کتاب های شهید مطهری و آیت الله دستغیب را مطالعه می نمود و بیشتر وقتش را در کتابخانه به سر می برد. در سال 1352، در بیست و چهارسالگی با خانم شهربانو حصاری ازدواج کرد. مدت زندگی مشترک آن ها 14 سال بود. همسرش می گوید: «ایشان فردی صادق و با ایمان بودند. زمانی که با هم صحبت می کردیم، ایشان به من می گفتند: من از مال دنیا چیزی ندارم، فقط ایمان کاملی دارم. و من هم به جز ایمان و اخلاق توقع دیگری نداشتم.» ثمره ی ازدواج آن ها چهار دختر است، فهیمه در 1/11/1353، فرشته 30/6/1356، فاطمه 9/1/1361 و سوسن در 26/2/1363 متولد شدند. بسیار مهربان و رئوف بود. از راننده ای که باعث تصادف همسرش شده بود، گذشت کرد. او تمام کارهایی را که برای خدا انجام می داد، پنهانی بود. دوست نداشت کسی بفهمد. نماز را در مسجد و به طور جماعت می خواند. به دیدن اقوام، فامیل و همسایه ها می رفت و صله ی رحم را به جا می آورد. در منزلش هر ماه یک مرتبه جلسه قرآن می گذاشت تا اقوام با هم آشنا شوند. در کارها با دیگران مشورت می نمود. با افراد مومن و با ایمان رفت و آمد می کرد. حلال مشکلات بود. اختلافات خانوادگی را حل و فصل می کرد. جزو شورای محلی بود. اگر کسی مشکل مالی داشت، حل می کرد. از بسیج و مسجد کمک می گرفت تا مشکلات مردم را فیصله دهد. با کسانی که مخالف با دین بودند، با ملایمت و خوشی صحبت می کرد تا آن ها را به راه راست هدایت کند. خشونت در کارش نبود. از اسراف بیزار بود. دوست داشت درمهمانی ها غذای کم و ساده درست می شود. قبل از انقلاب به پخش اعلامیه و نوار می پرداخت و در تمام تظاهرات ها شرکت می نمود و جلسات خانوادگی علیه رژیم طاغوت برگزار می کرد. چندین بار توسط ساواک دستگیر شد. با آیت الله شیرازی رابطه داشت و اسلحه سرد تهیه می کرد. در گشت های شبانه در مسجد حضور داشت. تاکید زیادی به نماز جمعه می کرد. پایگاه مسجد آزاد شهر به نام شهید جنگی است. امام جماعت مسجد را انتخاب می نمود. سعی می کرد کسانی امام جماعت باشند که در خط امام و ولایت قدم بردارند. اگر کسی بر خلاف ایده امام بود، آن را برکنار می کرد. به خانواده اش توصیه می کرد: «نماز جماعت را ترک کنند.» او حتی یک اتاق از منزلش را برای برگزاری نماز جماعت اختصاص داده بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان رئیس شورای محل به خدمت مشغول شد. در کارهای فرهنگی ـ اجتماعی، مانند برگزاری جشن ها و اعیاد ائمه اطهار (ع) تزیین در و دیوار و نوشتن شعار با موضوع انقلاب می پرداخت، به طوری که رگ های گردنش حرکت می کرد. او نسبت به انقلاب، دین و عقیده اش احساس مسئولیت می کرد. برادران را یا در منزل و یا در مسجد گرد هم می آورد و در مورد مسائل انقلاب، اهداف و برنامه ها صحبت می کردند. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از اسلام ناب محمدی و پیاده شدن احکام دینی به جبهه رفت. در جبهه مسئول تدارکات و ملزومات لشکر پنج نصر بود. غلامرضا جنگی می گفت: «دوست دارم به عنوان یک رزمنده انجام وظیفه کنم.» اگر برای او مقام و یا درجه ای پیشنهاد می شد، قبول نمی کرد. او خودش را یک بسیجی معرفی می کرد. از افرادی که وضعیت مالی خوبی داشتند، می خواست تا کمک مالی به جبهه ها نمایند. علی اکبر دشتبانی ( همرزم شهید ) می گوید: «زمانی که برای اولین بار به جبهه رفتم، شهید جنگی مرا بسیار تشویق کردند. در عملیات والفجر هشت، عملیات کربلای پنج و در منطقه ی کردستان در خدمت ایشان بودم.» در حدود 15 عملیات چه در غرب و چه در جنوب حضور داشت. چندین بار در جبهه شیمیایی شده بود. ضد انقلاب و منافقین بارها قصد ترور او را داشتند. می گفت: «منافق از کافر بدتر است.» با چهره ی بشاش با رزمندگان برخورد می کرد. اگر کسی مشکلی داشت، با شوق آن مشکل را حل می کرد. زحمات رزمندگان را نادیده نمی گرفت، بلکه از آن ها قدردانی و تشکر می کرد. از جمله حمل مهمات ( که کار بسیار حساس و با ظرافتی بود ) که رزمندگان با احتیاط و سرعت عمل بالا این کار را انجام می دادند. نسبت به نماز حساس بود. هرجا که می شد، نماز جماعت را برپا می کرد. در نیمه های شب، نماز شب می خواند و با خدای خودش راز و نیاز می نمود. اوقات بیکاری، قرآن، کتاب و یا روزنامه می خواند. ورزش می کرد و افراد را هم به ورزش کردن تشویق می نمود. او دوست داشت افراد سیگار را کنار بگذارند و به ورزش بپردازند. می گفت: «هزینه هایی که صرف دخانیات می شود، اگر صرف مسائل فرهنگی و ورزشی شود، جوانانی پر شور و با نشاط خواهیم داشت.» در مراسم دعا شرکت می کرد و افراد را هم تشویق می نمود. گروه سرود تشکیل داده بود. علاقه ی عجیبی به جبهه داشت. زمانی که به او می گفتند: «از این جبهه دست بردار.» می گفت: «تا فتح کربلا در جبهه می مانم.» او آرزوی پیروزی اسلام و زیارت امام حسین (ع) را داشت. دوست داشت زحماتش در جبهه مورد قبول و رضای خداوند قرار گیرد. به خانواده اش توصیه می کرد: «غیبت نکنید. نمازتان را اول وقت بخوانید. از حضرت زهرا (س) الگو بگیرید. پیرو خط امام باشید.» او موسس مسجد امیرالمومنین در منطقه آزاد شهر است، در تمام کارها، از جمله: تهیه مصالح، بنا و غیره شرکت داشت. بعد از شهادتش، مسجد به نام شهید جنگی نامگذاری شد. شهید در نامه ای به خانواده اش می نویسد: «سلام به شما همسر مهربانم که راه زینب (س) را ادامه می دهید. امیدوارم که بتوانید فرزندانی شایسته تربیت کنید که راه شهدا را ادامه دهند. برای اسلام دعا کنید. ناسپاسی نکنید. در این جا عشایر فرزندان خود را با غذایی کم سیر می کنند و شما باید شکرگزار خداوند باشید و اسراف نکنید.» فاطمه جنگی ( خواهر شهید ) می گوید: «برادرم به دید و بازدید اقوام بسیار اهمیت می دادند. آخرین بار ایشان در ماه مبارک رمضان نزد ما آمدند. نزدیک افطار بود. می خواستم غذای بهتری برای افطار تهیه کنم که برادم نگذاشتند. در نیمه شب متوجه شدم که ایشان در طبقۀ پایین در حال خواندن نماز شب هستند و دعایشان این بود: خدایا مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده.» اونیم ساعت قبل از شهادتش می گوید: «خداوندا، مرگ مرا شهادت در راهت قرار بده.» همیشه می گفت: «دوست دارم از ناحیه ی قلب و یا مغز در راه خدا شهید شوم.» و همان طور که آرزو داشت تیر هم به ناحیه ی قلب و هم به مغز اصابت می کند. غلامرضا جنگی در تاریخ 12/5/1366 در جبهه ی سقز به علت درگیری با ضد انقلابیون به درجه رفیع شهادت نایل شد. جسد مطهرش در بهشت رضا (ع) مدفون می باشد. فاطمه جنگی ( خواهر شهید ) می گوید: «اوایل که برادرم شهید شده بودند، من ناراحتی قلبی و اعصاب گرفته بودم، به طوری که با همسرم بدرفتاری می کردم. یک شب شهید را در خواب دیدم که با لباس سپاه به خانه ی ما آمدند و همان طور که در زندگی ما را نصیحت می کردند، به من گفتند: اگر تو به خاطر من همسرت را اذیت می کنی، من از تو راضی نیستم. از آن روز به بعد من آرامش پیدا کردم. هر وقت مشکلی دارم، ایشان به خوابم می آیند. ایشان همیشه به عنوان یک فرد زنده به خوابم می آیند. خیلی دوست داشتم که بفهمم آیا آن ها واقعاً شهید هستند؟ که یک شب به خوابم آمدند. زنگ در حیاط را زدند. در را باز کردم، برادرم را دیدم که برای دیدن من آمده بود و بسیار عجله داشت. هرچه اصرار کردم که پیشم بمانند، قبول نکردند. گفتند: ما با چند مامور آمده ایم و باید به چند جای دیگر سر بزنیم. وقتی پشت در را دیدم، ملائکه ای بلند بالا و مشعل به دست آن جا بود. برادرم به من توصیه کرد: غیبت نکنید. وقتی از خواب بیدار شدم، می لرزیدم. اتفاقاً یکی از همسایه ها ( که خواهر شهید نیز بود ) همچنین خوابی را دیده بود.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی چرخنده :مسئول امور مالی تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و پنجم اسفند ماه سال 1343 در شهرستان گرگان به دنیا آمد. مادرش می گوید: «قبل از تولدش یک شب خواب دیدم بچه ام به دنیا آمده و من قنداق بچه را بغل می کنم. برای مادرم تعریف کردم، گفت: ان شاءالله خیر است.» در کودکی به مکتب خانه رفت و بعد از آن وارد مدرسه ی ابتدایی شد. در دوازده سالگی و در سال 1356 به عنوان دانش آموز نمونه مدرسه انتخاب شد ،که برگزیده های هر مدرسه را به کنگره حزب رستاخیز شاه می فرستادند. او در بین بچه های دیگر کوچک ترین جثه را داشت. در آن کنگره دانش آموزان را برای ناهار دعوت کرده بودند اما او حاضر نشد. آن جا شروع به انتقاد از وضع موجود و وضعیت فلاکت بار مردم کرده بود، چرا که به بچه ها اجازه حرف زدن داده بودند و به دنبال صحبت های او، پدرش را به ساواک بردند و از او بازجویی کردند. در رشته ریاضی فیزیک ادامه تحصیل داد. او بیشتر کتاب های علمی، دینی و کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد. دعا و قرآن بسیار می خواند. دعای کمیل را از حفظ بود و با صوت بسیار عالی می خواند و هرشب جمعه برای خواندن دعای کمیل به حرم امام رضا (ع) می رفت. در کودکی به حل جدول و ورزش های فوتبال، کشتی، کاراته و ژیمناستیک علاقه خاصی نشان می داد. این علاقه باعث شد که عضو تیم دست دوم، فوتبال شهید آزاد مشهد شود و در مسابقات کشتی ناحیه یک مشهد مقام قهرمانی را کسب کند. در سال 1354 به اتفاق برادر و جمعی از دوستانش جلسه دوره قرآنی را تشکیل دادند که مربی قرآن فردی روحانی به نام آقا سعیدی بود. این جلسات به طور مخفیانه برگزار می شد، چرا که آقای سعیدی تحت تعقیب بود و بعد از اتمام جلسه، یکی، یکی جلسه را ترک می کردند. همزمان با انقلاب و رفت و آمد در راهپیمایی ها و فعالیت هایش در این زمینه، یک سال مانده به اخذ دیپلم ریاضی و با وجود شاگرد اول بودن، مدرسه به خاطر انقلاب ترک تحصیل کرد. اولین حضورش در صحنه انقلاب، شرکت در تظاهرات بود. شاید اولین راهپیمایی در مشهد بود که بعد از راهپیمایی خواهران، در رابطه با کشف حجاب، صورت می گرفت. شهربانو تقی پور ( مادر شهید ) می گوید: «روزی که همسبتگی اعلام شد. تانک ها در خیابان ها مستقر شده بودند. او به اتفاق دوستانش در داخل دبیرستان نماز وحدت برپا کرده بودند و شهید آمد و گفت: وانت آورده ام تا موکت ها را برای مدرسه ببرم و با خود برد و بعد ما به جلوی دبیرستان رفتیم و دیدیم که تمام تانک ها به طرف دبیرستان هدف گرفته اند، ولی آن ها نماز وحدت را خواندند.» بعد از انقلاب عضو بسیج شد و در مسجد ابوالفضلی های عامل و مسجد امام خمینی فعالیت می کرد. همچنین مسجد الزهرا (س) واقع در مطهری جنوبی را لحظه ای ترک نکرد و شبانه روزش، وقف مسجد و خانواده های شهدا بود. برای افشای گروهک ها بسیار فعالیت می کرد. از سال 1362 عضو رسمی سپاه شد و به دلیل لیاقت هایی که از خود نشان داد، مسئول امور مالی منطقه پنج ثامن الائمه (ع) گردید. در تاریخ 21/4/1361 به جبهه رفت. ابتدا در گردان جندالله شروع به فعالیت کرد. در سال 1361 جهت شرکت در عملیات رمضان ( در حالی که یاد عموی شهیدش رجبعلی چرخنده به او نیرو می بخشید) عازم سرزمین خوزستان شد و با ابراز رشادت های فراوان و به گفتۀ هم سنگرانش تنها به مدد عنایت های غیبی بازگشت. با گردان جندالله در قسمت دوم عملیات رمضان حضور یافت. شهید در دفترچه خاطراتش می نویسد: «به ما خبر رسید که شب حمله است و ما در موضع پدافندی قرار گرفتیم و باید در خاکریز می ماندیم. من ناراحت شدم، ولی با دیدن بسیجی ها از شدت ناراحتی مان کاسته شد و یک خاکریز برای احتیاط در 1000 متری ما ساخته بودند، که اگر حمله موفقیت آمیز بود، بچه ها آن جا موضع بگیرند. حمله شروع شد و گلوله و خمپاره بود که به زمین می رسید و ماشین مهمات را به آتش کشید. صبح آن روز همه خسته بودند، ولی خوشحال از این که شکست نخوردیم، بلکه از امتحان الهی سربلند بیرون آمده بودیم. مسئول امدادگر به من گفت: باید به خط مقدم، به گردان یدالله بروم. در آن زمان گردان یدالله دژ دوم بود و ما آن شب در سنگر فرماندهی خوابیدیم و فردایش با بقیه به خط مقدم رفتیم. نیمه های شب بود که از خواب بیدارمان کردند و گفتند که آماده باش است. چون عراقی ها به شدت خاک ما را مورد هدف قرار داده بودند، بلند شدیم. دو نفری یک اسلحه گرفتیم و تا صبح این درگیری ادامه داشت تا این که صبح درگیری تمام شد و من و دوستم بالای خاکریز ایستاده بودیم و به محل درگیری دیشب نگاه می کردیم. ناگهان سه گلوله به فاصله چند متری از بالای سرمان گذشت و پشت سرش 5 الی 6 خمپاره 120 زدند که واقعاً در آن حالت معجزه رخ داد و تمام ترکش ها در خاکریز فرو رفت و من هیچ آسیبی ندیدم. و یک خمپاره به شدت به سنگر ما برخورد کرد، ولی به خواست خداوند عمل نکرد.» وی قبل از اعزام آخرش، ممیز امور مالی منطقه 5 سپاه بود و در رابطه با خراسان، سمنان و مازندران فعالیت داشت. پس از آن مسئول امور مالی تیپ 21 امام رضا (ع) گردید و در پشت جبهه، کارهای سپاه را نیز انجام می داد. با وجود تصدی امور مالی ، لحظه ای خطوط مقدم را ترک نمی کرد و تنها در مواقع ضروری این کار را انجام می داد. زمان حمله دشمن به مهران، همان شب به همراه جمعی از فرماندهان دیگر به آن جا رفت و تا آزاد شدن مهران آن جا را ترک نکرد. در آخرین ماموریت برای تامین وجه و پرداخت حقوق رزمندگان عازم باختران شد و در بازگشت مقابل پاسگاه ژاندارمری ماهی دشت دچار سانحه گردید. غلامعلی چرخنده در تاریخ 27/5/1365 در جبهه ماهیدشت کرمانشاه به علت تصادف و ضربه مغزی و خونریزی داخلی به درجه رفیع شهادت نایل گردید. شهربانو تقی پور ( مادر شهید ) می گوید: «پدر شهید آمد و گفت: من و شما پدر و مادر شهید هستیم. بسیار خوشحال بودند، اما من بیهوش شدم. اورژانس آمد و من را به هوش آورد. یک لحظه خوابم برد و دیدم که هادی با لباس سفید آمد و دستش را روی صورتم گذاشت و می گوید: مامان، مامان، گفتم: جان مامان، شما که شهید شدی؟ گفت: بلند شوید، ببینید چه لباسی خریده ام؟ این لباسی است که با قطره قطره خونم خریده ام. شما دوست دارید؟ تا خواستم فریاد بزنم، گفت: مامان، هر زمان که یاد من افتادید دستتان را روی قلب تان بگذارید. سوره والعصر را سه مرتبه بخوانید، قسم می خورم که خدا به شما صبر می دهد.» شهید قبل از عملیات مهران در وصیت نامه خود چنین می نویسد: «خدایا، خدایا، تکه تکه ام کن و تکه هایم را به مادرم نرسان که او مادر وهب است و بدنم را بسوزان و خاکسترم را به صبا بده تا چون صحابه عزیز پیامبر (ص) به فرات و دجله بپیوندم.» قبل از عزیمت به منطقه، در اسفند ماه 1364 در وصیت نامه دیگرش چنین می نویسد: «به دوستان می گویم که غم بودنم ، با ماتم نبودن عزیزان بسیار سنگین تر است از غم نبودن در بین شما. آن چه به شما کردم جز ستم نبود و طلب عفو و رحمت از همگان را دارم و همه را بخشیدم. سعی کنید در همه لحظات عمر، خدا و مصلحت خدا را در نظر داشته باشید، چرا که آن هنگام که خداوند از ما نظر لطف خود را بازگراند، دیگر ما را توان یاری نخواهد بود.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد تخریب تیپ امام جعفرصادق(ع)ازلشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) غلامعلی دودمان ( فرزند محمدعلی ) در تاریخ 8/6/1334 در روستای رک از توابع شهرستان بیرجند، در خانواده ای کشاورز و فقیر دیده به جهان گشود. در شش سالگی راهی دبستان شد، که در میان بچه ها از جنب و جوش خاصی برخوردار بود و این ویژگی، او را در میان سایر بچه ها برجسته کرده بود. از هفت سالگی نماز خواندن را شروع کرد. در دعای کمیل و دیگر مراسم مذهبی حضور می یافت. قرآن را بسیار خوب می خواند. برای ادامه تحصیل راهی شهر شد و در منزل دایی اش مستقر گردید. هنوز دبیرستان را تمام نکرده بود که پدرش به علت عدم تامین نیازهای زندگی، از روستا راهی شهر شد و در شرایطی بسیار سخت و طاقت فرسا، در یک شرکت ساختمانی به کار مشغول شد. غلامعلی هم با توجه به وضعیت جدید خانواده اش، نتوانست به تحصیل ادامه دهد و مجبور شد که مدتی را در کوره پزخانه و سپس به کار بنایی مشغول شود. او به لحاظ برخورداری از استعداد خوب تحصیلی در شغل جدیدش، موفق بود، اما مشکلات زندگی، او را همچنان در فشار نگه می داشت. از لحاظ اخلاقی بسیار خوب بود. در کارهای منزل به والدین خود کمک می کرد. با اقوام رفت و آمد داشت و صله رحم را به جا می آورد. بسیار با محبت بود و به منازل فقرا و تهیدستان می رفت و به آنان کمک می کرد و از آنان دلجویی می نمود. روزها کار می کرد و شبانه درس می خواند تا جایی که توانست تحصیلات خود را تا پنجم طبیعی (نظام قدیم) ادامه دهد. قبل از انقلاب فعالیت های چشمگیری داشت و در زمان انقلاب به پخش اعلامیه های امام می پرداخت و پیرو فرامین امام بود و همیشه سعی بر این داشت که از ایشان حمایت کند. در تظاهرات، راهپیمایی ها و تشییع جنازه ها شرکت فعال داشت و همیشه نوارها و اعلامیه ها را پخش می کرد. با تمام وجود خود را وقف پیشبرد اهداف انقلاب کرده بود. در اوج درگیری های ضد مردمی رژیم شاه، با مردم به پا خاسته ایران همراه بود. در تاریخ 10/10/1357، از ناحیه ی پا مجروح شد و به مدت 42 روز در بیمارستان بستری گردید و تحت درمان قرار گرفت. در تاریخ 22/11/1357 با بهبودی نسبی مرخص، و به مدت چهارماه به خاطر عوارض این جراحت خانه نشین شد. مرحله نوین زندگی غلامعلی دودمان، با پیروزی انقلاب آغاز شود، که در منطقه سکونتش بیشترین فعالیت را در مسجد محل، جهت شناسایی فرهنگ انقلاب به عهده داشت. با فرمان امام عزیز، مبنی بر تشکیل بسیج، پیشگام شد و مسئولیت بسیج محل را برعهده گرفت. احمد دودمان ( برادر شهید ) در مورد او چنین می گوید: «برادرم به خواندن کتب مذهبی و کتاب های نویسندگان انقلابی و نهج البلاغه علاقه زیادی داشت. به ورزش های رزمی علاقه مند بود و در اوقات فراغت ، جوانان علاقه مند را آموزش می داد. جدی بودن در کار، عطوفت و گذشت از خصوصیات بارز ایشان بود. شرکت در نماز جمعه و دیدار از خانواده های معظم شهدا از برنامه های هفتگی ایشان به حساب می آمد. بزرگ ترین آروزیشان، پیروزی هر چه سریع تر رزمندگان اسلام بود.» محمد علی قربانی ( از همرزمان شهید) می گوید: « مدت دو ماه از دوره آموزشی در بجنورد و در عملیات والفجر سه، در محور عملیاتی خیلی خوب بود. به طوری که در تمامی رزم های شبانه شرکت می کرد و خود را مهیای حضور در عملیات می نمود. همیشه توصیه می کرد که امام را تنها نگذارید و تا آخرین لحظه از انقلاب دفاع کنید.» غلامعلی دودمان با شروع جنگ تحمیلی در یکی از پادگان های آموزشی بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد، به عنوان مربی افتخاری و کادر ثابت بسیج مشغول به خدمت شد و سپس به عنوان مربی آموزشی اعزام به جبهه شد. بعد از آن عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گردید و در مهرماه 1361 عازم جبهه شد. در آن جا به لحاظ شجاعت و تجربیات خویش، عهده دار مسئولیت تخریب تیپ امام جعفر صادق (ع) گردید. فاطمه بیگم دودمان ( خواهر شهید ) در مورد برادر شهیدش چنین می گوید: «شهید روی دین، مذهب و همچنین ادامه تحصیل تاکید داشت. همیشه ما را تشویق می کردند که درسمان را بخوانیم. بسیار کم توقع بودند و اظهار می کردند، انسان باید قانع باشد. در مواردی که ما اشتباه می کردیم، ما را راهنمایی می کرد. از افراد دورو خیلی بدشان می آمد. توقعات مادی نداشت و عاشق امام (ره) بودند.» شهید دودمان از یک روحیه ی عالی مذهبی برخوردار بودند، جهان را مکان آزمایش می دانست. در اکثر نامه هایش خطاب به برادران بسیج نوشته است: «برادران عزیزم، در هر عصر و زمانی و در هر روز و دقیقه ای انسان، این آفریده خداوند، در حال آزمایش است. آگاه باشیم. اگر سست شویم، یعنی از امتحان رد شده ایم. حسین زمان ، هنوز در بین ماست. قدرش را بدانیم. چون کوفیان نباشیم که چون مرحله عمل پیش آمد، فراموش کرده باشیم عهد و پیمان خود را. نگذاریم افرادی سست عنصر، چون شیطان در گوش ما بخوانند و ما را از راه راست منحرف سازند. اکنون سنگر شما مسجد است . اگر مسجد را رها کنید و دنبال کار خود بروید، یعنی دین خدا را یاری نکرده اید.» غلامعلی دودمان مدت 8 ماه در جبهه های حق علیه باطل و در تیپ امام جعفر صادق (ع) مسئولیت واحد تخریب را به عهده داشت. سرانجام پس از سالها مجاهدت وتلاش در راه اعتلای اسلام عزیز ,در تاریخ 22/1/1362 به آرزوی همیشگی اش، یعنی شهادت، دست یافت. پیکر پاکش به مشهد منتقل شد و در تاریخ 28/1/1362 به روی دستان جمعیتی کثیری از دوستان و بستگانش تشییع و در همان روز در بهشت رضا (ع) مشهد به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قدرت عباسی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع)تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول تیرماه سال 1346 در شهرستان قوچان به دنیا آمد. کودکی بسیار قانع بود و به مساوات اهمیت می داد. مادرش می گوید: «من قالی می بافتم که پسرعمویش از ده به قوچان آمده بود. به او گفتم: خربزه ای در یخچال هست، بیاور و میل کن. قدرت به من گفت: تو خربزه را تقسیم کن. تقسیم کردم. مقداری به او دادم و بقیه را برای سایر برادرانش گذاشتم. گفت: مادر تو خیانت کردی و تقسیم عادلانه ای ننمودی. سهم من بیشتر از برادرانم بود , باید به من هم کمتر می دادی.» دوران ابتدایی را در شش سالگی در دبستان شهید منتظری فعلی و دوران راهنمایی را در مدرسۀ راهنمایی شهید بهشتی شهرستان قوچان گذراند، اما چندی از دوران متوسطه او در دبیرستان جوینی قوچان نگذشته بود که ترک تحصیل کرد و به جبهه رفت. قبل از انقلاب با معلمین خود و روحانیون رابطه داشت. عکس و پیام های امام را تهیه، تکثیر و پخش می کرد و در مسائل انقلاب مرتب شرکت می کرد. با تشکیل بسیج دانش آموزی وارد بسیج شد و به نیروهای بسیجی برای اعزام به جبهه آموزش می داد. پدرش می گوید: «روزی که قصد رفتن به جبهه را داشت، به او گفتم: پسرجان، دَرست را بخوان. گفت: درس من در جبهه می باشد.» او به بچه های حزب اللهی و بسیجی و به خصوص حضرت امام علاقه داشت و در اوقات فراغت به مسجد می رفت و به آموزش نیروهای بسیجی می پرداخت. در زمان جنگ در عملیات های مختلفی شرکت داشت. به خصوص در پاکسازی کردستان از وجود اشرار و گروهک های منافق بسیار فعالیت می کرد. در پشت جبهه به سازندگی و بسیج نیروها ، برای اعزام به جبهه مشغول بود. در جبهه معاون گردان امام حسین (ع) از تیپ ویژه شهدا بود. قبل از شهادت مجروح شده بود، که برادرش در این خصوص خاطره ای تعریف می کند: « در زمان درگیری شدید نیروهای اسلام با منافقین و گروهک های ملحد ، او مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت. در حالی که از ناحیه ی پهلو مجروح و در بدنش ترکش بود، ضمن صحبت با او متوجه شدم ،که ایشان اصابت ترکش را بسیار عادی تلقی می کرد. به طوری که گویی مجروح نشده و اتفاقی نیفتاده است.» بهمن دلاور در مورد ایشان می گوید: «وقتی قرار بود که سال نو تحویل شود، بچه های بسیجی و جبهه رفته را، جمع می کرد و با خود به مزار شهدا می برد و در آن جا شروع می کرد به خواندن دعای کمیل و زیارت عاشورا و گاهی شب های جمعه ( آن هم در نیمه های شب ) با همدیگر به مزار شهدا می رفتیم. ایشان در جبهه طوری بود که در اولین برخورد ( تا زمانی که به او نزدیک نشده بودید ) فکر می کردید که فردی است با گرایش نظامی گری و سخت به نظر می رسید. ولی وقتی به او نزدیک می شدید مهربانی، اخلاص و تقوای او بیشتر مشهود می شد. به خاطر همین جوان های زیادی را مجذوب می کرد. هیچ گاه تکبر نداشت. اصلاً در موقع کار توسط افراد شناخته نمی شد. با توجه به سن کم، روحی بزرگ و متواضع داشت.» شهید همیشه آرزوی پیروزی اسلام و شهادت در راه خدا را داشت. تشنه شهادت بود. به مزار شهدا می رفت و بر سر مزار آن ها دعا می خواند. بهمن دلاور ( از همرزمان شهید ) خاطره ای نقل می کند: «من از جبهه به مرخصی آمدم و ایشان هم همزمان آمده بود. با هم به مزار شهدا رفتیم. قسمتی از قبر شهدا را تازه درست کرده بودند. شهید پایش را توی قبر دراز کرد و گفت: ما چه قدر عقب ماندیم. غیر از ما، همه رفتند. وقتی به شهادت رسید در همان قبر که پایش را دراز کرده بود، دفن شد.» با روحیه و اعتماد به نفسی که داشت، همیشه با مشکلات و سختی ها چه در موقع جنگ و چه در پشت جبهه مبارزه می کرد. همیشه توکل به خدا داشت و گاهی در برابر تقدیر الهی و مشکلاتی که در پشت جبهه برایش پیش می آمد، سجده شکر به جا می آورد و صبر و تحمل می نمود. قدرت عباسی، عاقبت در تاریخ 26/2/1365در عملیات حاج عمران بر اثر اصابت ترکش به کمر به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در باغ بهشت قوچان دفن گردید. مادر شهید می گوید: «خواب دیدم پسرم شهید شده است و مرا بردند که جنازه را ببینم، دیدم ملحفه ای روی شهید کشیده اند. من آن را کنار زدم و به شهید نگاه کردم. خوابیده بود. از خواب بیدار شدم که صدای اذان به گوش می رسید. از بستر برخاستم و برای من مسلم شد که او شهید شده است. حتی جنازه شهید را همان شب به قوچان آورده بودند و همه خبر داشتند به جز من. آن روز مرتب گریه کردم تا به من خبر دادند و رفتم و آن چه خواب دیدم، همان بود.» او از فرماندهان تاثیر گذار جنگ بود,شهید کاوه بعد از شهادت شهید عباسی برای او بسیار گریه کرد. رضا ابراهیمی کیا می گوید: «شهید کاوه می گفت: با شهادت شهید عباسی کمرم شکست.» شهید در وصیت نامه خود خطاب به پدر و مادرش می گوید: «برایم گریه نکنید، چون من خود آرزوی شهادت داشتم. برای من گریه نکنید، چون اگر گریه کنید مرا در نزد خدا و رزمندگان خدا شرمنده می کنید. در شهادتم شیرینی پخش کنید، زیرا که من به معشوقم رسیدم.» در جایی دیگر می نویسد: «امام و رزمندگان را دعا کنید و به برادرانم بگویید، در راه اسلام بکوشند، تا اسلام به تمام جهان صادر شود. به خواهرانم بگویید، که همچون زینب (س)، در راه خدا بکوشند و فرزندانی غیور، شجاع، برومند و با تقوا بپروانند. حجاب را مسئله ی اصلی خود قرار دهند، زیرا که پیام تمامی رزمندگان است. خواهرم، حجاب شما کوبنده تر از خون سرخ من است.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کاظم حبیب : فرمانده آموزش نظامی لشکر43امام علی (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در شهرستان شیروان به دنیا آمد. پدر ش می گوید: «قبل از تولد فرزندم، پسر دیگری داشتیم که در حوض آب افتاد و غرق شد. با فوت او ما بسیار غمگین بودیم و با به دنیا آمدن کاظم قوت قلب گرفتیم. در سه ، چهار سالگی مریضی سختی گرفت که با مداوای زیادی بهبودی پیدا کرد.» کودکی پر جنب و جوش بود. به قرآن و کتاب های دینی علاقه داشت. از همان کودکی پشت سر پدر و مادرش می ایستاد و با آن ها نماز می خواند. به تکلیف نرسیده بود، ولی نمازش را به طور مرتب می خواند. به درس خواندن بسیار علاقه داشت. دوره ی ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه مجتمع مهدوی و دوره ی دبیرستان را در شیروان و در رشته ی علوم تجربی به پایان برد. به خاطر علاقه اش به کشاورزی می خواست در آینده در رشته مهندسی کشاورزی تحصیل نماید. به پدر و مادرش احترام می گذاشت. تا پدرش اجازه نمی داد نمی نشست. در حضور آن ها حتی اگر خوابیده و یا مریض بود، پاهایش را دراز نمی کرد. پدرش را پدر خطاب نمی کرد و می گفت: «حاج آقا.» در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. در سه ماه تعطیلی تابستان به کارخانه قند نزد پدرش می رفت و به او کمک می کرد. به ورزش فوتبال، شنا و کوهنوردی می پرداخت. همچنین به طراحی و خوش نویسی علاقه مند بود. اوقات بیکاری به مسجد می رفت، کتاب های شهید مطهری، شهید طالقانی، آیت الله دستغیب و کتاب های مذهبی را مطالعه می کرد. در مسجد بسیار فعال بود. در ماه مبارک رمضان که در مسجد افطاری می دادند، او در آشپزخانه و آبدارخانه بسیار کمک می کرد. با افراد فهمیده و با ادب رابطه داشت. در انتخاب لباس بسیار حساس بود. به افراد صادق علاقه مند و از آدم های دورو و منافق بیزار بود و با کسانی که به نماز، روزه و حجاب مقید نبودند صحبت می کرد تا آن ها را به راه درست هدایت کند. به خواهرش توصیه می کرد: «حجاب را رعایت کنید.» به همسایه ها بسیار کمک می کرد. برای آن ها فرش می شست. و همه از او راضی بودند. به افراد مریض و بی بضاعت کمک می کرد و سهمیه ی غذایش را برای آن ها می برد. پول توجیبی اش را جمع می کرد و به افراد مستحق می داد. طوری به مردم کمک می کرد که کسی متوجه نمی شد. از ویژگی های بارز ایشان از خودگذشتگی و ایثار بود. آرزو داشت به مکه برود و زمانی که می توانست به مکه برود، او این سفر را به دوستش هدیه کرد. در جلسات دعای ندبه و کمیل شرکت می کرد. در ماه محرم به سینه زنی و عزاداری می پرداخت. به نماز جمعه می رفت و دیگران را هم تشویق می کرد. نمازش را سر وقت می خواند. در سال 1363 از شیروان به مشهد مقدس مهاجرت کرد. قبل از انقلاب در راهپیمایی ها شرکت می کرد. شعار «الله اکبر» و «مرگ بر شاه» را می گفت. در تظاهرات مورد ضرب و شتم ماموران شاه قرار گرفت و مجروح شد. در دورانی که به مدرسه می رفت، عکس شاه را از صفحه ی اول کتاب پاره کرد در کارخانه قند عده ای شعار «جاوید شاه» را سر می دادند که او و دوستانش با آن ها درگیر شدند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و با تشکیل بسیج در شیروان، عضو این نهاد شد و به فعالیت پرداخت. به دستور امام روزهای پنج شنبه را روزه می گرفت. به نماز جمعه می رفت. در دفتر امام جمعه شیروان همکاری می کرد. به منزل افراد ثروتمند می رفت و آن ها را نسبت به مسایل دینی آگاه می کرد. با این که می دانست آن ها فیلم و نوارهای مبتذل در منزل دارند، ولی امر به معروف می کرد. می گفت: «همین یک ساعتی را که در کنار من هستند و نوار موسیقی گوش نمی دهند، ارزش دارد.» او حتی پول غذایش را به عنوان خمس و یا زکات به مستمندان می داد. از ضد انقلابیون و به خصوص بنی صدر متنفر بود. می گفت: «او یک ضد انقلاب است.» علاقه ی زیادی به روحانیون داشت. پدر خانمش روحانی بود. هروقت ایشان نماز می خواند، او هم به ایشان اقتدا می کرد. با شروع جنگ در سال 1359 و در 17 سالگی درس را رها کرد و جزو اولین گروه هایی بود که به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «باید کشور را از دست دشمنان خارج کنیم.» به کسب علم و دانش علاقه داشت. می گفت: «بعد از اتمام جنگ ادامه تحصیل خواهم داد.» به خاطر دین، رضای خدا و اطاعت از امر رهبری قدم در راه جبهه گذاشت. او خانواده اش را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. در قسمت بهداری به عنوان امدادگر خدمت می کرد. مدتی با شهید کاوه در تیپ ویژه ی شهدا بود. برای آموزش نظامی به نیروها پادگان امام رضا (ع) در مشهد اعزام شد. معاون گردان بود. مسئولیت آموزش نظامی لشکر 43 امام علی (ع) در کرمانشاه را برعهده داشت و برای تکمیل دوره ی آموزش نظامی مدتی به لبنان رفت. به آموزش نظامی افغان ها در مرز افغانستان و ایران می پرداخت. همچنین مسئول آموزش سپاه بود، ولی هیچ گاه از سمت و موقعیت شان صحبت نمی کردند و ما بعد از شهادت ایشان فهمیدیم که ایشان چه سمتی داشتند. زمانی که عده ای از همرزمان ایشان از اهواز و کرمانشاه برای تشییع پیکر مطهرش به مشهد آمدند، می گفتند: «ما جانمان را مدیون شهید هستیم.» به خاطر این در باختران ورزشگاهی را به نام شهید کاظم حبیب ساخته اند. همرزمانش می گفتند: «ایشان در جبهه غذایش را نمی خورد و به رزمندگان می داد.» زمانی که رزمندگان را آموزش می داد و آن ها خسته می شدند، برای رفع خستگی آن ها لطیفه تعریف می کرد. زمانی که سمت آموزش نظامی را برعهده داشت، همیشه نگران و منقلب بود می گفت: «هر روز صدها جوان برای آموزش نزد من می آیند و بعد مثل گل پرپر می شوند و به شهادت می رسند. جنگ ما سفره ای است که پهن شده است و خداوند از هر کسی که راضی باشد، او را از این سفره متنغم می کند و توفیق شهادت را به او می دهد. آرزو می کنم خداوند مرا هم مثل بقیه شهدا قبول نماید.» کاظم می گفت: «الان جبهه به همه نیاز دارد و تا زمانی که جنگ باشد، من در جبهه می مانم.» او دوستدار همسری متدین و از یک خانواده ای روحانی بود. کاظم حبیب در نیمه شعبان سال 1362، ـ در 22 سالگی ،با خانم عفت خداداد حسینی پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آن ها 4 سال بود. حاصل ازدواج آن ها دو فرزند است. زهرا در 12/2/1365 و محمد حسین در 21/5/1366 به دنیا آمدند. به خاطر اعتقادی که به حضرت امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) داشت، نام فرزندانش را هم زهرا و حسین گذاشت. زمانی که دخترش به دنیا آمد بسیار خوشحال شد. آرزو داشت دخترش دکتر و پسرش روحانی شود. زهرا حبیب ( فرزند شهید ) می گوید: «پدرم دوست داشتند که من تحصیلات عالیه داشته باشم، پزشک شوم. می گفتند: اگر تحصیلات عالیه داشته باشیم، کشور پیشرفت می کند و افراد جامعه معتقد و مسئولیت پذیر می شوند. ایشان نسبت به پاکیزگی مقید بودند. مادرم را بسیار تشویق می کردند تا ادامه تحصیل دهند.» بی بی عفت خداداد حسینی ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان در شستن لباس، غذا پختن و تزیین منزل به من کمک می کردند. ما دفترچه ی سپاه داشتیم ولی از آن استفاده نمی کردیم. ایشان می گفتند: این مال بیت المال است، ما که محتاج نیستیم. افراد نیازمندی هستند که باید از آن استفاده کنند. ایشان صادق، راستگو، فعال و پر جنب و جوش بودند، اگر مهمانی داشتیم، سعی می کردند نهایت پذیرایی را انجام دهند. همیشه آراسته و پاکیزه بودند. به ایشان گفتم: کارهای معنوی شما در جبهه و این شیک پوشی چندان سازگاری با هم ندارند. می گفتند: به نظر من این ها هیچ منافاتی با هم ندارند. مومن همیشه باید آراسته و پاکیزه باشد.» به خانواده اش توصیه می کرد: «صبور باشید، مثل حضرت زینب (س) عمل کنید، حجابتان را رعایت کنید و نمازتان را سر وقت بخوانید.» اخلاق و رفتار خوبی داشت. با همه مهربان بود. زمانی که پدر خانمش مریض بود و به او گفتند: «کاظم آمد.» گفت: «الحمدالله»، خوب شد که ایشان آمد.» و حالش بهتر شد. زمانی که به لبنان رفته بود، دوستان بسیار زیادی را پیدا کرده بود و وقتی آن ها به مشهد آمدند او را به عنوان مهماندار انتخاب کردند. از جبهه که برمی گشت، به دیدن اقوام می رفت. به خانواده های شهدا سر می زد. احترام خاصی برای خانواده ای شهدا قایل بود. هر هفته به معراج شهدا می رفت. سنگ شهدا را با گلاب می شست. می گفت: «چون مادران شهدا صورت فرزندانش را می بوسند باید بوی گلاب بدهد و خوش بو باشد.» اوکارهای بسیار بزرگی انجام داده است. به خاطر علاقه زیادش به گل و گیاه در پادگان امام رضا (ع) درخت و گل و گیاه زیادی کاشت که هنوز یادگاری هایش به جا مانده است. جاده های خرمشهر به همت ایشان آسفالت شد. او تمام این کارها را فقط برای رضای خدا و بدون هیچ چشم داشتی انجام داد. مطیع اوامر محض امام بود. اگر کسی به انقلاب و امام حرفی می زد ناراحت می شد. امر به معروف و نهی از منکر می کرد تا وظیفه اش را انجام داده باشد. می گفت: «امر به معروف واجب است.» هر وقت تصویر امام را در تلویزیون می دید، می گفت: «امام قلب من است. من فدای امام می شوم. حاضرم چند سال از عمرم را به امام خمینی بدهم.» هر وقت سخنرانی امام پخش می شد او با دقت گوش می داد. با شهید چراغچی دوست بود. در زمان تشییع پیکر شهید چراغچی او در صف اول تشییع جنازه بود. در جبهه از ناحیه ی دست آسیب دیده بود. برای این که خانواده اش متوجه نشوند، برای مداوا به تهران رفت و بعد از بهبودی نسبی عازم جبهه شد و بعداً خانواده اش از اثری که روی دستش مانده بود، متوجه مجروحیت او شدند. به خانواده اش توصیه می کرد: «قانع و پرهیزگار باشید. نماز را سر وقت بخوانید و دخترم زینب وار بزرگ کنید.» کاظم حبیب در تاریخ 29/11/1366 در حال انجام ماموریت بر اثر تصادف و ضربه مغزی در نیشابور به درجه رفیع شهادت نایل و پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گردید. او آرزو داشت زمانی که به شهادت می رسد ذکر «امام حسین (ع)» را بگوید و زمانی که ماشین چپ می کند او «یاحسین» «یا حسین» می گوید و بعد به شهادت می رسد. خواهر شهید نقل می کند: « در روز تشییع پیکر مطهرش هوا بسیار بارانی بود. جمعیت زیادی برای تشییع آمده بودند. حتی عده ای بودند که به زبان عربی صحبت می کردند، زیر تابوت را گرفته بودند و به خاطر جمعیت زیاد تابوت به سختی حرکت می کرد. فرزند شهید ( زهرا ) را جلو بردم و او به تابوت دست زد و بلافاصله تابوت به سرعت حرکت می کرد. در بهشت رضا (ع) قبری را که برای شهید در نظر گرفته بودند کوچک بود. چون شهید رشید و قد بلند بود. مادرم اصلاً گریه نکرد. لباس سیاه نپوشید. اما در شب عاشورا تا صبح در حجله ی شهید گریه کردیم.» همچنین نقل می کند: «بعد از شهادت شهید خواب دیدم او در یک خانه بزرگ و زیبا است. گفت: این خانه متعلق به من است. من هر وقت مشکل و یا درد دلی دارم، در بهشت رضا (ع) به مزار شهید می روم و یک سوره ی قرآن و یا صلوات نذر می کنم و سریع مشکلم حل می شود. حتی ایشان را در خواب دیدم که به من گفتند: هر مشکلی که داری بیا و به من بگو. گفتم: مگر شما می فهمید. گفتند: شهدا زنده هستند و ما همه چیز را می فهمیم.» بعد از شهادت او همه افسوس می خوردند که فردی مهربان، دلسوز و مردم دار را از دست داده اند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کریم اندرایی : فرمانده گردان روح الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دهم آذر ماه سال 1333 چشم به جهان گشود. مادرش می گوید: «وقتی از سفر مکه آمدیم، خداوند این فرزند را به ما داد.» در شش سالگی به چاه افتاد، که عنایات الهی شامل حال او شد و نجات پیدا کرد. اوقات بیکاری را به مزارع کشاورزی برای کمک به پدر و مادرش می رفت. به مسجد رفتن و ورزش کردن اهتمام داشت. دوره ابتدایی را در نیشابور گذراند. دوره راهنمایی را در مدرسه کمال الملک همان جا به پایان رساند. تا اول دبیرستان بیشتر درس نخواند، چون می گفت، «این رژیم، طاغوتی است.» به همین خاطر به درس ادامه نداد و به روستا برگشت و به کار کشاورزی مشغول شد تا این که به سربازی رفت. در دوران سربازی دوست نداشت زیر سلطه گروهبان یا فرمانده ای باشد. در اواسط خدمت سربازی ( در اوج خفقان ) پیام حضرت امام را شنید و عزم خود را جزم به عنوان مخالف با رژیم از سربازخانه فرار کرد. بیشتر کتاب های مذهبی، قرآن، کتاب های دکتر شریعتی و شهید مطهری را مطالعه می کرد. با شروع انقلاب به صورت فعال در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد در پخش اعلامیه و رساله امام بسیار کوشا بود. با بعضی از دانشجویان نوارهای امام را تکثیر می کرد. دوست داشت هرچه زودتر امام به ایران بیایند. کریم اندرایی در 17 سالگی با خانم فاطمه حاجی بیگلو پیمان ازدواج بست که مدت زندگی مشترک آن ها 5 سال بود و ثمره ی این ازدواج یک پسر به نام یوشع است که در بیست و چهارم دی ماه سال 1359 به دنیا آمد. در کارهای خانه به همسرش کمک می کرد. به همسرش توصیه می کرد: «دوست دارم فرزندم را حسین وار تربیت کنی. راه امام را ادامه دهید. امام را تنها نگذارید. در شهادت من اشک نریزی. گوشه گیر نباشی. فرزندم کمبود پدر را احساس نکند. برای او هم پدر باشی و هم مادر.» بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و تا زمان شهادت در سپاه بود. با شروع جنگ تحمیلی به فرمان امام، برای حفظ و حراست از ارزش های اسلامی و برای دفاع از دین و رضای خدا به جبهه های حق علیه باطل شتافتند. انگیزه ی او از رفتن به جبهه، خدمت به اسلام و مسلمین، ادای وظیفه و گسترش اسلام در سراسر جهان بود. رفتن به جنگ را یک وظیفه شرعی می دانست و برای دفاع از کشور و ناموس به جبهه رفت. زمانی که اعلام شد به هر پاسدار مبلغی پرداخت می شود او گفت: «من برای پول به جبهه نمی روم.» اودر جبهه فرمانده ی گردان روح الله از لشکر 5 نصر بود. در پشت جبهه به خانواده های شهدا سرکشی می کرد. در زمان جنگ تک و تنها ، حدود چهارصد نفر عراقی را اسیر کرده بود. فرماندهی سپاه نیشابور را به او پیشنهاد کردند ولی قبول نکرد. گفت: «به جبهه می روم تا زمانی که یا به شهادت برسم یا پیروز شویم.» از کسانی که ا ز سپاه سوءاستفاده می کردند، ناراحت می شد. امام را رهبر خود و رهبر تمامی مسلمانان جهان می دانست. این انقلاب را زمینه ساز ظهور حضرت مهدی (عج) و جنگ را ، جنگ کفر جهانی در برابر اسلام و قرآن می دانست. به خاطر شجاعتش در جنگ به او لقب «شیر خوزستان» داده بودند. از افراد چابلوس تنفر داشت، نسبت به نماز اول وقت مقید بود و نماز شب او هیچ وقت ترک نشد. اوایل جنگ او را به منطقه کردستان اعزام و در آن جا منافقین و دمکرات ها آن ها را محاصره کردند. سه روز بدون غذا با آنها جنگیدند که این استقامت رزمندگان، منافقین و ضد انقلاب ها را مایوس کرد و عاقبت از محاصره بیرون آمدند. در آن درگیری اندرایی از ناحیه دست مجروح شد و با وجود مجروحیت دوباره به جبهه رفت. در دوران انقلاب فعالیت های زیادی داشت. در درگیری دانشگاه مشهد، درگیری قاینات، درگیری ترکمن صحرا و کردستان حضور داشت و در جنگ تحمیلی از خود رشادت های بسیاری نشان داد. فاطمه حاجی بیگلو ( همسر شهید ) می گوید: «وقتی در مرخصی بود می گفت: کی می شود ،مرخصی هایم تمام شود و دوباره به منطقه بروم؟» اگر در جبهه نیروها در عملیات ها سهل انگاری می کردند بسیار عصبانی می شد. در مشکلات توکل به خدا داشت. بسیار معاشرتی بود و بادوستان و زیر دستانش بسیار خوب رفتار می کرد. همرزم شهید ( ابوالفضل فروعی راد ) می گوید: «در عملیات میمک به شکم او تیر خورد. در شرایطی بود که نمی توانست راه برود، ولی طوری عمل کرد که نیروها متوجه نشدند. نیروها را به جلو هدایت کرد که به راه خود ادامه دهند. بعد او را به بیمارستان منتقل می کنند که در راه به شهادت می رسد.» کریم اندرایی در 28/7/1363، در عملیات عاشورا، در منطقه میمک بر اثر اصابت ترکش به ناحیه ی سینه و شکم به درجه رفیع شهادت نایل گردید. و در بهشت فضل نیشابور به خاک سپرده شد. فاطمه حاجی بیگلو ( همسر شهید ) می گوید: «قبل از این که خبر شهادتش را به من بدهند، خواب دیدم که او با پسر عمه اش که شهید شده است به ناحیه شکمش تیر خورده است و لباس سفید رنگی بر تن دارد. به خانه خواهرم رفتم و به او گفتم: کریم کجاست؟ او گفت: در زیر زمین من. سراسیمه به زیرزمین رفتم. شهید گفت: نگران نباش. بعد شکلاتی را به من داد که با خوردن آن تسکین یافتم و بعد از خواب بیدار شدم. قبل از این که ایشان به جبهه برود به او گفتم دوست ندارم کسی خبر شهادتت را به من بدهد. دوست دارم که خودم مطلع شوم. دو روز قبل از تشییع جنازه تمام فامیل خبر شهادت او را داشتند و به من گفته بودند: کریم مجروح و در باختران است. من در فکر بودم ، که دیدم شهید پیش من آمد با لباس های پاسداری که بر تن داشت. دست مرا گرفت و گفت: بلند شو و عکسی را که با لباس پاسداری دارم، بدهید عکاس آن را بزرگ کند. بلند شو و خودت کارها را انجام بده. که من به دنبال کارها و مقدمات شهادت او رفتم.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجتبی جهانی دشت بیاض : قائم مقام فرمانده مخابرات تیپ امام کاظم(ع)از لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نهم شهریور ماه سال 1344 در شهرستان مشهد متولد شد. کودکی آرام و خوش خو بود. قبل از دبستان مدتی به مکتب رفت و توانست به خوبی قرآن را قرائت کند و بخش هایی از آن را به حافظه بسپارد. دوره دبستان را در مدرسه ملی تدین گذراند و از ده سالگی فرایض دینی را انجام می داد. در اوقات فراغت به پدرش در کار بنایی کمک می کرد. به روحانیت علاقه خاصی داشت و به طور مداوم در جلسات دعا، قرآن و مجالس مذهبی دیگر شرکت می کرد و در کلاس های آموزش و کلاس هایی که توسط حوزه علمیه برای عموم برگزار می شد، حضور می یافت. سحرهای ماه مبارک رمضان را اغلب در حرم مطهر رضوی به عبادت مشغول می شد و عضو جلسه ی احکام متوسلین به حضرت رضا (ع) بود، که از این جلسه و همچنین مسابقات قرآنی چندین بار موفق به اخذ رتبه و کسب جایزه شد. از خصوصیات بارزی که تا پایان عمر در وی متجلی بود، سازگاری با شرایط، تقوی، گذشت در برابر خطاهای دیگران و احترام به بزرگ ترها، به خصوص والدینش بود. پدر شهید در این رابطه می گوید: «مجتبی از همان ابتدا خیلی آرام و با تربیت بود و از نظر معرفت، ما باید از او درس می گرفتیم. او معلم ما بود و ما طرز صحیح وضو گرفتن و قرائت نماز را از او می آموختیم.» و مادر شهید هم می گوید: «از افرادی که به مسائل دینی بی اهمیت بودند، دوری می کرد و سعی می کرد معاشرت های اسلامی داشته باشد. برای بچه ها هدیه، کتاب می خرید و اگر خطایی از آن ها سر می زد، با استفاده از نصایح کتاب، روایات و احادیث آنان را ارشاد می کرد.» موضوعات مورد مطالعه وی اغلب زندگانی ائمه اطهار (ع)، مسائل مذهبی و کتاب «داستان راستان» بود. در زمان گسترش انقلاب، مجتبی 13 سال داشت و به همراه برادر بزرگترش و همسایه و دوست مشترکشان محمود کاوه، اقدام به پخش اعلامیه های حضرت امام خمینی (ره) می کرد و به طور مستمر در تظاهرات مردمی حضور می یافت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، عضو بسیج محله شد و شب ها به گشت زنی و حراست می پرداخت و روزها درس می خواند و در مغازه کوچک لوازم خانگی ( که بخشی از درآمد خانواده را تامین می کرد ) به کار مشغول بود. مادرش می گوید: در کسب و کارش به حلال و حرام بسیار مقید بود. با شروع جنگ تحمیلی، پس از پدر و برادر بزرگ ترش تصمیم گرفت که به جبهه برود. مادرش خاطره آن روز را این چنین بیان می کند: «شناسنامه اش را مخفی کرده بودم تا مانع رفتنش شوم. یک روز آمدم، دیدم، چمدان را به هم ریخته تا آن را پیدا کند. آن موقع به من گفت: اگر شناسنامه ام را ندهی، فردا نزد حضرت زهرا (س) شکایتت را می کنم. این راه عشق من است و من مرگ بی برکت نمی خواهم.» در پانزده سالگی علاوه بر ادامه تحصیل به صورت شبانه در دبیرستان دکتر علی شریعتی، در پایگاه بسیج محل نیز فعالیت داشت و از طریق همان پایگاه به منطقه گیلان غرب اعزام گردید. از دیگر فعالیت های وی در آن دوران، کمک به پایگاه بسیج در اعزام نیروها و تشکیل یک کانون کوچک فرهنگی ـ مذهبی با همکاری پسر خاله و همرزمش ( شهید احمد بسکابادی) بود، که در آن به برگزاری جلسات قرآنی، دعا و احکام اقدام می نمودند. در سال سوم دبیرستان در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عضو شد و پس از چندی به عنوان معاون تیپ مخابراتی امام موسی کاظم (ع) انتخاب گردید و در عملیات های مختلفی از جمله: بیت المقدس و والفجر سه شرکت داشت. خواهر شهید در باره وی، در آن دوران می گوید: «آرزوی شهادت داشت و در دفترش نوشته بود: دوست دارم سرباز امام زمان (عج) باشم و در رکاب ایشان شمشیر بزنم. همیشه در مورد حفظ حجاب و امر به معروف و نهی از منکر و به خصوص نماز تاکید می کرد. به یاد دارم وقتی به مرخصی می آمد، در نهایت خستگی سعی می کرد، طوری که ما متوجه نشویم، نماز شب بخواند. اما به جهت این که اتاق های ما نزدیک هم بود، من بعضی شب ها، او را در حال نماز و دعا می دیدم.» وی در ابتدای دست نوشته ها و خاطرات خود به عنوان مقدمه، چنین آورده است: «دنیا پلی است که انسان برای رسیدن به آخرت باید از آن عبور کند و در این مسیر حوادث تلخ و شیرین زیادی را تجربه می کند، که ثبت آن از یک جهت می تواند به آیندگان در پیمودن راه زندگی کمک کند. اما باید بگویم که هرچه قدر قلم ها بنویسند و کاغذها سیاه شوند و مغزها به کار افتند، مسلماً نخواهند توانست، صحنه واقعی را به تصویر بکشند. به قول معروف، شنیدن کی بود مانند دیدن.» مجتبی جهانی دشت بیاض در تاریخ 12/12/1362 در عملیات خیبر مفقودالاثر گردید. پدر وی از قول همرزم شهید نقل می کند: «ایشان چون بی سیم چی بودند، باید جلوی لشکر قرار می گرفتند. پس از مدتی که دستور عقب نشینی صادر شد، بعضی ها با قایق عقب آمدند. دست یکی از رزمندگان را گرفتم و از آب بالا کشیدم، ولی چون آتش دشمن زیاد بود، نتوانستم او را برگردانم. با مشخصاتی که همرزمش می داد، حدس زدیم که آن رزمنده پسر ما بوده است. مادر شهید به نقل از برادران بنیاد شهید می گوید: «در عقب نشینی گروهی آن طرف آب روی خاکریز می مانند و اسیر می شوند و چون حاضر نمی شوند علیه انقلاب و امام شعار بدهند، همان جا زنده به گورشان می کنند.» پس از ده سال، در سال 1372 از سوی بنیاد شهید انقلاب اسلامی دستور تشییع روحش صادر گردید. مادر شهید می گوید: «هیچ وقت در مورد کارش صحبت نمی کرد و می گفت: این ها اسرار نظامی اند. وقتی از سمتش در جبهه سوال می کردیم. می گفت: یک بسیجی ساده هستم. بعد از شهادتش دیدم روی عکس هایش نوشته بودند: معاون مخابرات تیپ امام کاظم (ع). هر وقت به جبهه می رفت، می گفت: می رویم تا راه کربلا را باز کنیم. خیلی آرزو داشت که به زیارت کربلا برود.» او در فرازهایی از وصیت نامه اش چنین نوشته است: «پروردگارا، تو خود شاهد باش در راه تو قدم برداشتم و به عشق تو لباس رزم پوشیدم و با امام خمینی میثاق بستم و به او وفا دارم، زیرا او به اسلام وفادار است و اگر هزار بار مرا بکشند و زنده ام بکنند، دست از او نخواهم کشید. خدایا، با آرزوی رسیدن به تو، به میدان شتافتم و از تو می خواهم که این بنده ی حقیرت را به سوی خود فراخوانی. امید آن دارم که شهادت من خدمتی به اسلام باشد و چند قطره خون ناقابل من، در تداوم آن موثر باشد.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید افقهی فریمانی : فرمانده گردان حزب الله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتم فروردین ماه سال 1344 در فریمان متولد شد. پدرش کارمند شهرداری بود. از نظر اقتصادی در وضعیت مناسبی به سر می بردند ومنزلشان شخصی بود. مجید فرزند هفتم خانواده بود. بیشتر وقتش را در خانه می گذراند و همواره به دنبال یادگیری بود، نقاشی می کشید، کتاب های برادرهای بزرگش را می گرفت و از روی آن ها می نوشت، آن ها هم در این کار به او کمک می کردند و به این ترتیب در حالی به کلاس اول رفت که از قبل چیزهای بسیاری آموخته بود. در خانه زحمت زیادی می کشید، از کارهای خانه گرفته تا بیل زنی باغچه و حتی گاوداری به پدر و مادرش کمک می کرد. با تمام علاقه ای که به درس و مدرسه داشت، حاضر نبود تعطیلات خود را با درس خواندن سپری کند بلکه از پدرش می خواست تا او را سرکاری بفرستد. عادت داشت که تمام تکالیف و وظایفش را به موقع انجام دهد مخصوصاً نمازش را. و در تمام موارد برادر بزرگش، رضا افقهی، سرمشق و الگوی او بود. الگوی دیگر او در آن زمان دایی اش بود. او انسانی خیر و نیکوکار بود که برای فقرا اعانه جمع می کرد و مجید نیز همواره همراه او بود و به اتفاق یکدیگر شب ها اعانه ها را تقسیم می کردند. پس از این که دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت، برای تحصیلات راهنمایی به مدرسه ی فنی و حرفه ای رفت و پس از سه سال مدرک سیکل خود را گرفت. با هم سن و سالانش رفتاری دوستانه و صمیمی داشت. به طور کلی جذبه ای در وجود او نهفته بود که هرکسی شیفته اش می شد. برای ادامه تحصیل از آن جا که در فریمان دبیرستان نبود، مجبور شد به مشهد برود. اما پدرش با دیدن فضای آشفته ی شهر مشهد و گروهک های در آن زمان، برای جلوگیری از به انحراف کشیده شدن مجید، او را به فریمان بازگرداند. مدتی در مغازه ی یکی از اقوام مشغول به کار بود، اما خیلی زود از آن جا بیرون آمد و به کار بر سر چاه های عمیق مشغول و عهده دار سرپرستی یکی از چاه ها شد. با وجود سن کم به اندازه ی چند نفر کار می کرد ولی باز هم پدر که نگران آینده ی فرزندش بود و احساس می کرد که جوانی و نیروی خارق العاده ی او در این راه تلف می شود، او را از ادامه ی کار بازداشت و مغازه ای برای او باز کرد تا در آن مشغول کار شود. اما او پس از مدتی مغازه را هم رها کرد، می گفت: «در مغازه نشستن، برای آدم های پیر و بازنشسته و از کار افتاده است.» آن قدر فعال و پر جنب و جوش بود که این کارها با روحیه اش سازگاری نداشت. بار دیگر به دنبال برادر و دایی اش در پی کمک به ضعفا، فقرا و انجام کارهایی از قبیل: لوله کشی حمام، بهداشت دام ها و سایر خدماتی که از طریق جهاد می پذیرفت، روانه شد. شانزده ـ هفده ساله بود که هوای جنگ و جبهه به سرش افتاد. عشق به اسلام و احساس وظیفه بود که به او انگیزه ی حضور در جبهه را می داد. ابتدا به عنوان بسیجی وارد منطقه شد. در روزهای نخست اعزامش، با توجه به سن و سال کمی که داشت، هرکسی فکر می کرد او بدون آگاهی و شناخت و تنها بر پایه ی احساساتی گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است. اما پس از مدتی همگان با دیدن فعالیت ها و پیشرفت هایی که به چشم خود از مجید می دیدند یا می شنیدند، پی بردند که حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهی و شناخت نیست بلکه ناشی از معرفتی خدادادی است. هرگز راضی به بازگشت از منطقه نبود، مخصوصاً با به شهادت رسیدن برادرش ( رضا ) که همواره یار و همراه او بود، عزم و اراده ی او برای ادامه ی راه راسخ تر گردید. به پدرش گفته بود: «خون بهای رضا 5000 بعثی است، تا 5000 بعثی را نکشم برنمی گردم.» دو سال سربازی و 6 ماه هم برای احتیاط در جبهه خدمت کرد. اما بعد از اتمام این دوران که همزمان با مقدمات عملیات فاو بود، باز هم در منطقه ماند و در مقابل اصرار خانواده برای بازگشت، پاسخ داده بود که بعد از حمله خواهد آمد. حتی سرداران و فرماندهان هم برای ماندن او از خانواده اش اجازه خواستند، اما آن ها که به تازگی پسر بزرگ خود را در جنگ از دست داده بودند، راضی به این کار نبودند و مجید به خانه بازگشت. با این وجود تمام فکر و ذکرش جنگ و جبهه بود. می گفت: «من نمی توانم در این جا بمانم. من فقط به درد جنگ می خورم.» به هر ترتیب بار دیگر عازم منطقه شد. او در عملیات فاو شرکت کرد و رشادت های بسیاری از خود نشان داد. از جمله این که پیکر یکی از شهدا را که در خط دشمن و در میان آب به سیم های خاردار گیر کرده بود، با غواصی از زیر آب و در زیر رگبار گلوله ها به خط خودی کشاند و سپس به خانواده اش رساند و خود نیز در مراسم تشییع پیکر آن شهید شرکت کرد. تنها آرزویش پیروزی در جنگ بود. هرگاه که از منطقه بازمی گشت، وقتش را صرف شرکت در تشییع پیکر شهدا می کرد. برای دوستان و اقوام از جنگ و نیاز جبهه ها صحبت می کرد و از آن ها می خواست به هر شکلی که می توانند مالی یا حضوری به رزمندگان کمک کنند. توجه بیش از حد بعضی از مردم به مادیات ناراحتش می کرد به طوری که جذب محیط به دور از آلایش جبهه شد. بسیار خالص و بی ریا بود. هرگز عصبانی نمی شد و همیشه خنده رو و بشاش بود. همه از صمیم قلب دوستش داشتند و هرگاه که از منطقه به خانه می آمد، او را به خانه هایشان دعوت می کردند. به مطالعه ی کتاب های قرآنی و ادعیه و مخصوصاً دعای کمیل علاقه داشت. هرگز به مشکلات فکر نمی کرد در واقع او هیچ گاه خود را گرفتار به حساب نمی آورد. بسیار شوخ طبع بود و همیشه سعی می کرد که دیگران را بخنداند. از زمانی که وارد جبهه شد، تغییرات محسوسی در شخصیت و روحیه ی او به وجود آمده بود که بیشتر آن ها ناشی از حضور در جبهه و معنویاتی بود که از آن جا کسب کرده بود. به ظواهر دنیا و تجملات بی اعتنا بود و مادیات برایش هیچ ارزشی نداشت. حتی از لباس و کفش و دیگر چیزهایی که به عنوان سهمیه در جبهه برای رزمندگان در نظر گرفته شده بود، می گذشت و آن ها را به دیگران می بخشید. با همه ی مشکلاتی که برای او به وجود آمده بود، از جمله شهادت برادرش و تالمات روحی خانواده، حاضر نبود یک لحظه از فرمان امام و پیشوایش روی گرداند. او که مسئولیت آموزش نیروها و آماده سازی آن ها را برعهده داشت، در جبهه بیشتر وقتش را صرف آموزش نیروها می کرد و مابقی وقتش نیز صرف نماز و عبادت می شد. همیشه اولین نفری بود که از خواب بیدار می شد و آخرین نفری بود که می خوابید. دلش می خواست فرمان هایی را که به او ابلاغ می شد، به بهترین نحوه انجام دهد و برای تخلیه ی فشاری که در خود احساس می کرد، با صدای بلند الله اکبر می گفت و صلوات می فرستاد. او عقیده داشت موقعیتی که برایش پیش آمده لطف و مرحمت و امتحان الهی است. به نیروهایش نیز توصیه می کرد که قدر این موقعیت را بدانید. به اصرار خواهرهایش راضی به ازدواج شد. دوست داشت که همسرش زنی عفیف و با ایمان باشد. شرط دیگری هم برای ازدواج داشت و آن این بود که: «من به خاطر زن جبهه را ترک نمی کنم.» در روز خواستگاری هم خطاب به همسرش گفت بود: «من یا شهید می شوم یا در شرایطی قرار خواهم گرفت که دیگر قادر نباشم به جبهه بروم.» تمام این شرایط از طرف عروس و خانواده اش پذیرفته شد اما قبل از این که مراسم عقد صورت پذیرد، بار دیگر به منطقه رفت و بعد از شرکت در عملیاتی پای چپش را از دست داد و یک پای چوبی جانشین پای از دست رفته اش شد. پس از آن طولی نکشید که در عملیاتی دیگر به دنبال هدف گرفته شدن ماشین حامل مهمات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پای چوبی را آب برد. این ماجرا زمانی اتفاق افتاد که یکی از فرماندهان تیپ 21 امام رضا (ع) بودوخانواده اش از مسئولیت او بی خبر بودند. پس از مدتی یک پای مصنوعی به ایشان داده شد اما او با وضعیتی که داشت، حاضر نبود منطقه را ترک کند. بسیار فروتن و متواضع بود. پدرش این ویژگی او را این گونه عنوان می کند: «بعد از گرفتن پای مصنوعی به خانه که آمده بود، گفتم: با یک پا می خواهی چه کار کنی؟ گفت: می توانم در پشت جبهه خدمت کنم. آبی حمل کنم، مهمات برسانم... اما بعدها فهمیدیم که فرماندهی گردان را عهده دار بوده است.» به دنبال معلولیتی که برای مجید به وجود آمده بود و به تصور این که نامزدش توانایی پذیرفتن شرایط جدید را ندارد، خانواده ی افقهی دیگر اقدامی برای عقد و دیگر مراسم به عمل نیاوردند. اما برعکس خانواده عروس خود به ملاقات آن ها آمده بودند و اعلام کردند که برای عقد آماده اند و گفتند: «مجید حتی اگر هر دو دست و پایش را از دست بدهد، ما روی چشمان او را راه می بریم.» و به این ترتیب مراسم عقد انجام شد. همسرش زنی مهربان و خویشتن دار بود و مجید علاقه ی بسیاری به او داشت. به مادرش می گفت: «تا وقتی این جا هستم عشق و علاقه ام به خانمم نمی گذارد که سخت بگذرد.» به دوستانش نیز گفته بود: «تا به حال من در جبهه یک نفر بودم حالا دو نفر شدیم. هم من هستم، هم همسرم.» با تمام این ها هنوز هم می گفت: «تا وقتی که توان داشته باشم می جنگم.» در وصیت نامه اش نیز به همه سفارش می کند به هر طریق که می توانند چه با بذل مال و چه با خون خود دین خود را نسبت به اسلام ادا کنند. شجاعت از دیگر خصوصیات قابل توجه او بود. او در عملیاتی سوار بر موتور به دنبال چند اسیر عراقی که فرار کرده بودند رفته و توانسته بود به تنهایی، دوباره آن ها را دستگیر کند و برگرداند. و در جای دیگر توانسته بود تنها با 24 نفر نیرو، 53 اسیر بگیرد. هرگاه که مجبور می شد برای درمان جراحات خود، منطقه را ترک کند به برادرش ( جعفر افقهی ) توصیه می کرد که جای خالی او را در منطقه پر کند. در سخنرانی هایش بیشتر مسائل اخلاقی را مطرح می کرد. در سخنانش همواره عشق به امام حسین (ع) قابل مشاهده بود و همیشه این قطعه از زیارت عاشورا را زمزمه می کرد که «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.» خودش مانند کوه استوار بود و دیگران را نیز به صبر توصیه می نمود. هرجا که احساس می کرد دوستان و همرزمانش خسته شده اند به آنها روحیه می داد. یکی از همرزمانش او را با اخلاص ترین افراد می داند و می گوید: «او حتی حاضر نبود طوری رفتار کند که دیگران بدانند و بفهمند او فردی لایق و شایسته و فرمانده ی گردان است.» با وجود معلولیتی که داشت از همه ی افراد فعال تر بود و از انجام هیچ کار و خدمتی فروگذار نبود. همیشه لبخند بر لب داشت و نمی خواست که کسی به ناراحتی او پی ببرد. با این که فرمانده ی گردان بود، به اطرافیانش بسیار اهمیت می داد. در عین حال که قاطع بود، به نظرات دیگران نیز همواره توجه داشت و در انجام کارها از سایرین نظرخواهی می کرد که این ها حاکی از تواضع او بود. آخرین باری که به خانه برگشته بود، برای جمع آوری کمک های مالی برای جبهه تلاش بسیاری کرد و حتی تلویزیون خانه شان را هم فروخت و پول آن را به کمک هایی که جمع کرده بود اضافه کرد و در مقابل اعتراض پدر پاسخ داد: «من برای جبهه هر کاری می کنم.» رفتار همسرش نیز این بار با دفعات قبل فرق داشت. اصلاً راضی به رفتن مجید به جبهه نمی شد حتی بلیط عزیمت ایشان را پنهان کرده بود تا مانع رفتن او شود. پدرش آخرین خاطره ای را که از او به یاد دارد این گونه بیان می کند: «بار آخری به او گفتم: بس است. دیگر نرو. به گریه افتاد و گفت: اجازه بدهید برای دهه ی فجر بروم و پس از آن دیگر نخواهم رفت. برمی گردم و همسرم را هم به خانه ام می آورم. من آن جا کارهای نیمه تمامی دارم که باید تمامشان کنم. و سرانجام با اصرار زیاد بلیط را از همسرش پس گرفت و رفت. همسرش به شدت گریه می کرد. برادرش در باره ی آن روز می گوید: «آن روز دلم به حال همسرش خیلی سوخت. شاید اگر من جای مجید بودم، می پذیرفتم که نروم. آن روز با خودم گفتم: می بینید خانمش گریه می کند، بقیه اصرار می کنند، باز هم می رود. اما انگار هم خودش و هم خانمش می دانستند که این رفتن چه رفتنی است.» در منطقه قبل از شروع عملیات رو به نیروهایش گفت: «امشب می خواهیم برویم که کار مهمی انجام دهیم. خدا با ماست. امکانات با ماست. بهترین پشتیبانی پشت سرماست. فقط کافی است که شما روحیه داشته باشید.» سپس غسل شهادت به جا آورد و رو به یکی از دوستانش و روحانی گردان کرد و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت کنید. شما هم امشب شهید می شوید.» عملیات در شبی سرد و برفی به فرماندهی خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد. در حین عملیات با شنیدن صدای صفیر خمپاره، معاونش را از بالای خاکریز پایین کشید و در نتیجه خودش مورد اصابت ترکش قرار گرفت. ترکش به قلبش خورده بود اما او مثل همیشه با آرامشی غیر قابل تصور می گفت: «چیزی نیست. اگر حرکت نکند طوری نمی شود.» وقتی او را سوار بر برانکار می بردند، خنده کنان برای بچه ها دست تکان می داد و در همان حال در حالی که شهادتین را زیر لب زمزمه می کرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت. آن شب و در همان عملیات یعنی در 3 بهمن ماه سال 1366 دو رزمنده ی دیگری که همراه با شهید افقهی غسل شهادت کرده بودند، نیز به شهادت رسیدند. پیکر پاکش را بنا به وصیت خودش در بهشت امام صادق (ع) در فریمان به خاک سپردند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بهرامیه : مسئول واحد تعاون لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول دی ماه سال 1332 در روستای بهرامیه بخشی جوین از توابع شهرستان سبزوار به دنیا آمد. در پنج سالگی به همراه پدر و مادرش به کربلا مشرف شد. بودن در جوار مرقد امام حسین (ع) را بسیار دوست داشت. بعد از اتمام دوره ی ابتدایی، به جهت علاقه به تحصیل دروس حوزوی به مشهد مقدس رفت. می گفت: «تحصیل در مدرسه دروس حوزوی بهترین جایی است که انسان ساخته می شود و مسائل دینی را به خوبی فرا می گیرد. او همزمان با تحصیل دروس حوزه، توانست تحصیلات خود را تا دیپلم ادامه دهد که پس از آن به کار مشغول شد. فردی مهربان، صادق و خوشرو و به دلیل سجایای اخلاقی اش مورد احترام دیگران بود. به مدت چهار سال در گمرگ تهران به کار مشغول بود که پس از آن به مشهد برگشت. در انجام فرایض دینی بسیار دقیق بود. در مراسم مذهبی شرکت می کرد و امر به معروف و نهی از منکر را سر لوحه ی کارش قرار داده بود. به خواندن نماز شب و قرآن اهمیت زیادی می داد. نماز شب را با حالت خضوع و خشوع خاصی به جا می آورد. در اوقات بیکاری کتاب های مذهبی از جمله: قرآن، مفاتیح، نهج البلاغه و رساله ی امام را مطالعه می کرد. صله ی رحم را نیز به جا می آورد و به دیدن اقوام می رفت. به خواندن کتاب بسیار اهمیت می داد. کتاب هایش را در اختیار دیگران می گذاشت تا آن ها را مطالعه کنند. به پدر و مادرش احترام خاصی می گذاشت و از آن ها پرستاری می کرد. محمد بهرامیه در 23 سالگی با خانم مهین حسینی پیمان ازدواج بست، که مدت زندگی مشترک آن ها 8 سال بود. همسرش می گوید: «ایشان فردی خوش اخلاق و با ایمان بودند.» حاصل ازدواج آن ها سه فرزند به نام های: مهدی (متولد 26/9/1354)، مریم (متولد 16/3/1357) و احمد (متولد 10/7/1360) می باشد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی می گفت: «این بهترین حکومتی است که نصیب ما شد.» در بسیج محله فعال بود. با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، با اهدا کردن دستگاه جوشکاری، به جهاد سازندگی در سپاه پیوست. در سال 1359 عضو رسمی سپاه شد. در قسمت تعاون سپاه بود که در آن جا بسیار فعالیت می کرد. تمام وقتش را صرف کار کرده بود و هفته ای چند شب بیشتر به منزل نمی رفت. مدتی در قسمت کارگزینی سپاه بود که بسیجیان را برای رفتن به جبهه آماده می کرد. اکبر سعیدی فاضل ( دوست شهید ) می گوید: «در سال 1360 ایشان مسئول تعاون بودند و من مسئولیت امور شهدا را بر عهده داشتم. از ابتکارات ایشان در مشهد تشکیل ستاد امور شهدا بود. در ماموریتی که ایشان به استان های شیراز و اصفهان داشتند و در آن جا این ستاد را دیدند و از نحوه کارش مطلع شده بودند، در مشهد نیز همین طرح را راه اندازی کردند. قبلاً امور مربوط به شهدا در مکان های مختلفی رسیدگی می شد، ولی ایشان با تشکیل ستاد ویژه شهدا در نزدیک ترین نقطه شهر و با مستقر کردن امکانات و نیروها در یک مکان مشخص، توانستند مشکلات بسیاری از خانواده های شهدا را رفع کنند. از دیگر کارهای ایشان ساختن تابوت های آلومینیومی بود. چون در آن مقطع خانواده های شهدا، شهیدان خود را به مساجد محل می بردند و مراسم شبی با شهدا را داشتند و تابوت های شهدا چوبی بود و دسترسی به تابوت های چوبی سخت بود، به همین منظور ایشان دستور ساختن تابوت های آلومینیومی را دادند تا برای خانواده های شهدا مشکلی پیش نیاید. از دیگر کارهایی که در ستاد ویژه شهدا انجام می دادیم، خدمات رسانی به خانواده های شهدا بود. از دیگر اقدامات شهید بهرامیه راه اندازی دعای ندبه برای خانواده های شهدا بود. همچنین بردن خانواده های شهدا در روزهای پنج شنبه به مزار شهدا که با اتوبوس های سپاه انجام می شد. از دیگر کارهای ایشان، اردوهای تفریحی ـ فرهنگی برای فرزندان شهدا بود که شهید بهرامیه فرزندانش را با خود به این اردوها می آورد و از آن ها خواسته بود، در حضور فرزندان شهدا ایشان را «بابا» صدا نزنند ،چون فرزندان شهید ناراحت می شدند.» در آن مقطع حساس اطلاع رسانی برای خانواده های شهدا بسیار مشکل بود، هرچند کار مقدسی به شمار می آمد، ولی عکس العمل های خانواده ها در روحیات نیروهای ستاد اثر می گذاشت و آن ها سعی می کردند طوری عمل کنند که بی احترامی به خانواده های شهدا نشود. شهید بهرامیه نیروهای ستاد را بسیار صحبت می کردند. آن ها را توصیه به صبر و خویشتن داری می نمودند. از آن ها می خواستند با خانواده ها با متانت صحبت کنند، چون در آن ستاد افراد خاصی مثل خانواده های شهدا، اسرا، جانبازان و مفقودالاثر در رفت و آمد بودند. شهید بهرامیه فردی فکور، فهیم، خوش برخورد و خوشرو بود. در کارها بسیار منظم بود. در انجام هرکاری از قبل برنامه ریزی می کرد، با نیروها برخورد بسیار خوبی داشت. فردی اهل تعقل و تفکر بود. مطالعات زیادی داشت. چون طرح های خاصی را به اجرا درمی آورد، مطالعات عمیقی نیز داشت. در کارها با بچه ها مشورت می کرد و نظرات آن ها را جویا می شد. برخوردی دوستانه داشت و با نیروها مانند یک برادر رفتار می کرد.» در جنگ تحمیلی بنابه مسئولیتی که در قبال خون شهدا و خانواده های آنان احساس می کرد و برای حفاظت از انقلاب اسلامی و دفاع از کیان و شرف میهن اسلامی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او مشاهده می کرد که چه طور رزمندگان در جبهه به شهادت می رسند. به همین خاطر تحمل نکرد و جبهه را بر همه چیز ترجیح داد. می گفت: « ما باید به جبهه برویم تا دانشجویان و طلبه ها به راحتی درس بخوانند.» آرزو داشت در جبهه حضور داشته باشد و بتواند دشمنان را از کشور بیرون کند. مطیع اوامر امام بود. به جوانان آموزش اسلحه می داد و آن ها را برای مقاطع حساس آماده می کرد. از مسئولیت تعاون سپاه استعفا داد و به جبهه رفت. می گفت: «مگر می شود انسان پاسدار باشد و جبهه را نبیند.» مسئول تعاون لشکر 5 نصر بود. یک بار بیشتر به جبهه نرفت و بعد از بیست روز به شهادت رسید. به همسرش توصیه کرده بود: «به والدینم احترام بگذارید. حجاب اسلامی را رعایت کنید. محافظ انقلاب اسلامی باشید. راه مرا ادامه دهید. اگر به جبهه می روم برای جلب رضای حق تعالی است و نیمی از ثوابش از آن شماست و در شهادت من گریه و زاری نکنید.» همسر شهید می گوید: «قبل از شهادتشان به من گفتند: می خواهم وصیت نامه بنویسم. من بسیار ناراحت شدم. بعد گفتند: بعد از من مثل حضرت زینب (س) عمل کنید.در نزدیکی مرز عراق در شلمچه، او طرح کندن کانالی را داده بود که فاصله آن ها با عراق بسیار کم بود. دشمن متوجه آن ها می شود و آر.پی.جی می زند که به سر شهید بهرامیه برخورد می کند و او به فیض شهادت می رسد.» محمد بهرامیه در تاریخ 18/6/1361 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل می گردد. پیکر مطهرش را پس از انتقال به مشهد تشییع و برای خاک سپاری به زادگاهش ( روستای بهرامیه ) منتقل کردند. همسر شهید می گوید: «بعد از شهادت ایشان احساس کردم، مسئولیت سنگینی بر دوش من گذاشته شد و سعی کردم فرزندانم را طوری تربیت کنم که ایشان می خواستند.» بعد از شهادت شهید بهرامیه، عده ای از مردم روستای بهرامیه عازم جبهه های حق علیه باطل شدند تا راه او را ادامه دهند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد جعفر بیننده : قائم مقام فرمانده گردان جندالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم اسفند ماه سال 1327 در شهر کربلا چشم به جهان گشود. چون پدرش برای ادامه تحصیل به عراق مهاجرت کرده بود، او در کنار مزار علی بن ابیطالب (ع) به دنیا آمد. بعد از گذشت یک و سال و نیم از تولد محمد جعفر به ایران آمدند و در یکی از روستاهای سبزوار اقامت گزیدند. چهار سال پس از آن، به مشهد رفتند و چون اجازه بازگشت به عراق را به آن ها ندادند، در کنار مزار امام هشتم (ع) سکنی گزیدند. حدود پنج سال نزد به پدرش که روحانی بود درس طلبه گی خواند. به پدر و مادرش احترام می گذاشت. در دوازده سالگی جریان بت شکنی حضرت ابراهیم را در مسجد بازگو کرد و گفت: «مردم باید ابراهیم وار عمل کنند.» طاغوتیان از سخنان این نوجوانان ترسیدند و دیگر اجازه سخنرانی را به او ندادند. در 15 سالگی لباس طلبه گی به تن کرد. عاشق اهل بیت (ع) بود و در راه رساندن پیام حق به مردم بسیار کوشید. پس از مدتی لباس را از تن بیرون کرد و با لباس عادی به کوشش خود ادامه داد. می گفت: «نمی توانم آن طور که شایسته است، حق این لباس را ادا کنم.» آرزوی زیارت بارگاه امام حسین (ع) را داشت، ولی موفق به زیارت نشد. در 17 سالگی با خانم سکینه بید خوری پیمان ازدواج بست. مدت زندگی مشترک آن ها 12 سال بود. ثمره ی ازدواج آن ها چهار فرزند است، محمد جواد در 15/10/1348، محمد مهدی در 30/6/1350، نرجس در 31/6/1353 و روح الله در 6/11/1357 به دنیا آمد. قبل از انقلاب به خاطر وضعیت جامعه، می گفت: «من دختر نمی خواهم، اما بعد از انقلاب می گفت: «خدایا هرچه می خواهی حالا به من دختر بده.» در امور خانه با خانواده اش مشورت می کرد. سعی می کرد فرزندانش را مستقل و با اعتماد به نفس بزرگ کند و در امور درسی به آن ها کمک می کرد. مناعت طبع داشت که این خصوصیت به همسر و فرزندانش نیز منتقل شده بود. قبل از انقلاب در پخش اعلامیه و نوارهای امام فعالیت می کرد. نقش سازماندهی تظاهرات را در راهپیمایی ها برعهده داشت. او مقلد امام بود. در صنف ساعت فروشان جلسات مذهبی برپا می کرد. در مسائل مذهبی ریاکار نبود. نماز می خواند. قرآن تلاوت می کرد. حج عمره را به جای آورده بود. در سفر حج با آقا مصطفی خمینی آشنا شده بود. سنگ صبور همه بود. در بحران ها و مشکلات صبور بود و مشکل گشا. توکل به خدا داشت و یک اعتقاد عجیبی به امام رضا (ع) پیدا کرده بودند. در کنار کار روزانه به تبلیغ احکام خدا نیز می پرداخت.بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد بسیج شد و بعد از مدتی به سپاه پیوست. او جزو موسسین سپاه در مشهد بود. زمانی که در سپاه بود، هر مزایایی را که می دادند او نمی گرفت، چون می خواست کارش خالصانه باشد. بسیار متواضع بود. فخر فروشی نمی کرد. توکل به خدا داشت و همیشه موفق بود. در زمانی که بنی صدر کاندیدای ریاست جمهوری بود، به او رای نداد. می گفت: «او فردی است، که سیاست بازی می کند.» بعد از انقلاب افراد ساواکی را پس از شناسایی به دادگاه انقلاب معرفی می نمودند.در سرکوبی ضد انقلاب شرکت می کرد. مدتی در کردستان، گنید و مرز افغانستان حضور داشت. با شهید چمران و شهید رستمی فعالیت می کرد. با شروع جنگ تحمیلی، برای پیروزی انقلاب و برقراری جمهوری اسلامی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. انگیزه های اعتقادی و علاقه به امام، باعث رفتن او به جبهه شد. می گفت: «باید جبهه ها را پر کنیم و به ندای امام لبیک بگوییم.» او با صیاد شیرازی نیز رابطه داشت. مدتی در کردستان و سقز بود و در جنگ گنبد نیز حضور داشت و از طریق سپاه به مزارشریف افغانستان اعزام شدند. ایشان برای خانواده های شهدا نفت و وسایل دیگر می برد. همسر شهید می گوید: «در حضور خانواده های شهدا به ما کم توجه بود. می گفت: اگر به شما کم توجهم، برای این است که روی بچه های شهدا تاثیر نگذارد. ایشان لباس عید را یک ماه جلوتر می خرید و می گفت: بپوشید تا حالت نویی نداشته باشد که بچه های شهدا ببینند و ناراحت شوند.» محمد جواد بیننده ( فرزند شهید ) نقل می کند: «پدرم به ما اجازه نمی داد که بیرون از خانه خوراکی دستمان باشد. رفتار پدرم برای من مقدس بود.» شهید به خانواده اش توصیه می کرد: «زندگی را سخت نگیرید. امام را تنها نگذارید، نماز بخوانید. راه شهیدان را ادامه دهید و در زندگی پشتکار داشته باشید.» همچنین می گفت: «فرزندانم، دست از مبارزه برندارید و اجازه ندهید که امام تنها بماند.» دعا می کرد: «خدایا، عمر من و فرزندانم را بگیر و بر عمر امام بیفزای.» محمد جواد بیننده ( فرزند شهید ) می گوید: «در آخرین بار با یک گروه 60 نفری به جبهه ایلام رفتند. ایشان سرپرست گروه بودند. وقتی که ما برای بدرقه به راه آهن رفته بودیم، من به پدرم گفتم: حتماً به آرزویتان می رسید. بعد از 12 روز از این جریان خبر شهادت پدرم را آوردند.» در نماز حاجت، طلب شهادت می کرد. برای سازماندهی به ایلام رفته بود. با رزمندگان قرار گذاشته بودند که اگر خطری حس کردند، سه بار «الله اکبر» بگویند. در هوای تاریک که دشمن خمپاره می زد، او متوجه خطر می شود. اما توانست تنها یک بار الله اکبر بگوید که بعد خمپاره به او اصابت می کند و به شهادت می رسد. محمد جعفر بیننده در تاریخ 14/10/1360 در جبهه ایلام بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد، در بهشت رضا (ع) دفن گردید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد صادق خالقی : فرمانده گردان یدالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتم اردیبهشت ماه سال 1339 مصادف با روز سعید قربان، در روستای قوژده از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد. مادرش از خوش روزی بودن، با برکت بودن و با سعادت بودن فرزندش بسیار سخن می گوید. او می گوید: «وقتی که محمد صادق به زندگی ما پا گذاشت، زندگی ما بهتر شد. من بدون وضو به او شیر ندادم.» محمد صادق در کودکی به مکتب رفت به دلیل باهوش بسیار توانست در مدت یک ماه خواندن قرآن را فرا بگیرد. از همان کودکی چابک بود در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد و به صحرا می رفت. نمازش را قبل از رسیدن به سن تکلیف می خواند. دوره ی ابتدایی را در سال 1353 در دبستان روستای قوژده و دوره ی راهنمایی را در سال 1356، در مدرسه راهنمایی قدوسی شهرک ـ روستای باغ آسیا ـ به پایان رساند و دوره متوسطه را در سال 1357 در دبیرستان ناصر خسرو شهرستان گناباد آغاز کرد، اما به علت دوری راه و نداشتن وسیله و فقر بعد از گذشت شش ماه ترک تحصیل نمود. اوقات فراغت را به کارگری می رفت و بیشتر مطالعه می نمود. کتاب های استاد مطهری، شهید دستغیب، نهج البلاغه و کتاب های دینی را می خواند. به نماز بسیار اهمیت می داد. در زمان رمضان ابتدا نمازش را در مسجد می خواند، بعد افطار می کرد. مادرش می گوید: «قابلیت او از ما بهتر بود که اول عبادت را انجام می داد.» در هیات ها و مراسم عزاداری شرکت می نمود. به ورزش فوتبال و والیبال علاقه داشت. بعد از ترک تحصیل به کارگری می رفت. از افراد بی کار و لاابالی متنفر بود. محمد صادق خالقی از اخلاق و رفتار خوبی برخوردار بود. با افراد متدین نشست و برخاست می کرد. نوارهای مذهبی و اسلامی گوش می داد. از غیبت کردن و دروغ گویان متنفر بود. در مقابل مشکلات صبور بود. در سختی ها خونسرد بود. از کوره در نمی رفت. به خدا توکل می نمود.قبل از پیروزی انقلاب اسلامی از افراد موثری بود که اجتماعات را در داخل روستا شکل می داد. مرتب در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد. بی باکی و شجاعت او به حدی بود که هر شب راس ساعت دو، همراه عده ای از جوانان در و دیوار روستا را پر از اعلامیه ی امام می کردند. حتی یک شب مخفیانه وارد مدرسه ای در روستا شدند و عکس شاه را از دیوار کندند و عکس امام را جایگزین کردند. مردم را برای شرکت در راهپیمایی تشویق می کرد. قبل از انقلاب وارد ارتش شد. ولی چون درجه داران فاقد اخلاق اسلامی بودند بیرون آمد. اگر رفتار غیر منطقی می دید، ابتدا دو ، سه مرتبه تذکر می داد و اگر آن فرد عمل نمی کرد برخورد شدیدتری در پیش می گرفت. با افراد معتاد صحبت می کرد و آن ها را نصحیت می نمود، تا از کار خود دست بردارند. امر به معروف و نهی از منکر می کرد و توانسته بود افراد زیادی را اصلاح نماید. حتی آن ها بعد از شهادتش می گفتند: «ما هرگز نصایح او را فراموش نمی کنیم.» خدمت سربازی را ابتدا در بیرجند و سپس در زابل و کردستان گذراند. با تشکیل بسیج وارد این نهاد مقدس شد و بعد به سپاه پیوست. به دستور امام اقدام به تاسیس پایگاه بسیج در روستا نمود. بعد از شهادت محمد صادق، پایگاه به نام ایشان نامگذاری شد. مدتی فرماده ی بسیج بخش بجستان شهرستان گناباد و مسئول مبارزه با مواد مخدر و منکرات اجتماعی بود. علاقه زیادی به انقلاب و بسیجی ها داشت. می گفت: «من خاک پای بسیجی ها هستم.» در کارهای مربوط به بسیج و آمادگی نیروهای بسیجی فعالیت زیادی داشت. در اکثر مراسم جبهه، از جمله: دعای کمیل، دعای توسل و نماز جماعت شرکت می کرد. پیرو مطلق امام راه حل (ره) بود. با شجاعت و دلاوری که داشت، بر مشکلات فایق می آمد. بیشتر سعی می کرد به مسایل جبهه و جنگ بپردازد. با شروع جنگ تحمیلی جبهه را بر هر چیزی ترجیح داد. برای حفظ نظام جمهوری اسلامی، حراست از مرزهای مملکت و اطاعت از امر رهبری به جبهه رفت. مقابله با دشمن را یک تکلیف شرعی می دانست. جنگ را سرنوشت ساز و جنگ بین اسلام و کفر می دانست. در مورد جنگ می گفت: «این جنگ خدایی است. ما باید بجنگیم که شاید این رفتار ما هم خوب شود. برای ما امتحان است. ما نباید امام را تنها بگذاریم.» او ابتدا به عنوان یک رزمنده ی ساده به جبهه رفت. بعد فرمانده ی دسته شد و در زمان شهادت معاون گردان بود. در عملیات فتح بستان به عنوان یکی از رزمندگان شجاع معرفی شد. در عملیات فتح خرمشهر فرمانده ی گروهان بود که داوطلبانه به متلاشی کردن تانک های دشمن پرداخت. زمانی که از جبهه می آمد، بلافاصله مجدد به جبهه می رفت. می گفت: «ما باید برویم، بجنگیم تا هرچه زودتر پیروز شویم.» وقتی به مرخصی می آمد در مسایل روستا به حل مشکلات مردم می پرداخت. در یکی از مرخصی ها که از جبهه آمده بود، مادرش ( که آرزوی دامادی فرزندش را داشت) به او پیشنهاد ازدواج داد و او نیز قبول کرد و یکی از شرط های خود را حضور مداوم در جبهه عنوان کرد. در سال 1361، در بیست و سه سالگی با خانم فرح میرزایی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترک آن ها دو سال بود. مربی عقیدتی مردم حاجی آباد و گناباد بود. یک روز برای روشن کردن سماور از کبریتی که مال سپاه بود، برداشتم و سماور را روشن نمودم. بعد متوجه این کار شد. و با ناراحتی زیاد گفت: این کبریت مال سپاه است و مال بیت المال.» مطیع اوامر محض امام بود و گوش به فرمان امام. آرزوی طول عمر امام. پیروزی حق بر باطل و باز شدن راه کربلا را داشت. زمانی که نیروها به مرخصی می رفتند، می گفت: «حتماً رزمندگان را به دیدن امام ببرید.» در مقابل لیبرال ها، ملی گراها و گروه های مخالف ایستادگی می کرد. به خصوص در زمان بنی صدر. از بنی صدر متنفر بود: اگر عکسش را می دید پاره می کرد. از ضد انقلاب بیزار بود. مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. در مواردی که کار به نحو احسن و مطلوب انجام نمی شد و یا نیروها خسته بودند، خودش ادامه کار را به دست می گرفت. سعی می کرد وظیفه ای که به او محول شده است به نحو احسن انجام دهد. در هر عملیات با رزمندگان مشورت می کرد و نظر آن ها را جویا می شد. به نیروهای تحت امرش بها می داد. سعی می کرد با کمترین تلفات در گردانش روبرو شود. در کارهای دسته جمعی فشار کار را متحمل می شد. در کارهای گروهی شرکت می کرد. با توجه به این که فرمانده بود ولی مثل یک بسیجی رفتار می کرد. جارو می کرد، ظرف ها را می شست وقتی به او می گفتند: «شما فرمانده هستید، چرا این کارها را انجام می دهید؟» می گفت: «فرقی بین ما نیست. همه برای رضای خدا به جبهه آمده ایم.» او فقط برای خدا کار می کرد. گفتارش و رفتارش همه برای رضای خدا بود. شجاعت محمد صادق خالقی در بین نیروهای بسیجی زبانزد بود. او در جبهه به خاطر فعالیت ها و شجاعت هایش به «چمران دوم» معروف بود. جسارت او به حدی بود که هیچ وقت سلاح تحویل نمی گرفت و فقط 5 نارنجک را به همراه داشت. و هرگاه نیاز به اسلحه پیدا می کرد، انواع اسلحه را از عراقی ها می گرفت. در سنگرش انواع اسلحه بود که از همه این ها در مواقع ضروری استفاده می کرد. او با شجاعتش بارها جان همرزمانش را نجات داد. یکی از همرزمانش شهید می گوید: «در عملیات بستان، هواپیماها و هلی کوپترهای دشمن قصد داشتند خط اول را بزنند. در ارتفاع پایین پرواز می کردند و با برنامه ریزی که کرده بودند می خواستند سنگرهای دسته جمعی را بمباران کنند. شهید خالقی واقعاً از خودش رشادت نشان داد. تیرباری با نوار 250 تایی برداشت و روی شانه اش گذاشت و کمکش نیز نوار را پهلوی خود گرفت و به طرف هواپیماها شلیک کرد. وقتی دشمن دید که تیربار ایشان کار می کند، از محل تجمع سنگرها گریخت.» همرزمان دیگر می گوید: «خطی که در دست برادران ارتش بود ( در نزدیکی تپه های چنگلوله مهران ) به تصرف عراقی ها در آمده بود و ادوات خودی در آن جا بود. محمدصادق خالقی در آن زمان معاون گردان بود. هر روز صبح یک گروه همراه او برای انتقال وسایل حرکت می کردند. حدود 100 متر دورتر عراقی ها خاکریز زده بودند و پرچم عراق روی یک میله( 7 ـ 8) متری نصب بود. هر صبح که او این پرچم را می دید عصبانی می شد. می گفت: این ننگ است برای جمهوری اسلامی که پرچم عراق در خاکش نصب شده باشد. به دنبال ترفندهایی می گشت تا هر طوری شده پرچم را پایین بیاورد. حتی تصمیم گرفت خود شخصاً اقدام کند. که فرمانده ی گردان قبول نکرد و چون نیرو به اندازه ی کافی نبود، او را از این تصمیم منصرف کرد.» اوهمچنین می گوید: «یک بار که از شناسایی برمی گشتیم در راه نیزار بود و در آن جا تک درخت خرمایی بود که شهید می گفت: باید بالای این درخت برویم و مقداری خرما بچینیم. ولی چون آن درخت در دید کامل عراق بود کسی حاضر نشد که بالای درخت برود. و حتی ما می خواستیم که او را هم از این کار منصرف کنیم. ولی او( 5 ـ 4) نارنجک از نیروها گرفت و در آن منطقه ماند. بعد از حدود دو ساعت به قرارگاه آمد که حدود 25 کیلو خرما به همراه داشت.» آن قدر شجاع بود که حتی زمانی که خمپاره می زدند به روی زمین دراز نمی کشید. می گفت: «مرد عمل باشید. به قول شهید رجایی لباس سبز کسی را پاسدار نمی کند. پاسدار کسی است که مرد جبهه و جنگ باشد. شجاع باشد.» او با شجاعت، چنان به خط دشمن می زد و خاکریزها را پشت سر می گذاشت و خود را به نزدیکی دشمن می رساند که انسان فکر می کرد او در روی زمین نیست. در مواقع خطر همیشه پیشقدم بود. در میدان مین که رزمندگان می ترسیدند او به آن ها روحیه می داد و می گفت: «نترسید، اهل عمل باشید.» در چنین مواقعی همیشه پیشقدم بود و بقیه به دنبال او. در انجام کارها جدی بود. هیچ گاه اجازه نمی داد کوچکترین مسئله، برنامه ریزی او را برهم بزند. روزی در میدان تیر به دست یکی از رزمندگان تیر خورد که نیروها روحیه شان را از دست دادند و می خواستند که میدان تیر را تعطیل کنند، شهید قبول نکرد و گفت: «در کارهایتان نظم داشته باشید. اگر کاری برای خدا انجام بگیرد، اتفاقی نمی افتد. شما نباید به خاطر یک تیر بترسید، چون در خط مقدم با بدتر از این ها روبرو می شوید.» زمانی که به جبهه رفت مسئولیت گروه را برعهده داشت و بعد معاون گردان شد. بسیاری از فرماندهان در چگونگی انجام عملیات ها با او مشورت می کردند. و نظر او را جویا می شدند به خاطر تفکر و زیرکی که داشت. از تنبلی و تملق گویی بدش می آمد. و بسیار حساس بود. وقتی بی نظمی در رزم های شبانه مشاهده می کرد، ناراحت می شد و می گفت: «کسی که می خواهد از انقلاب و اسلام دفاع کند باید نظم داشته باشد.» در انجام هر عملیاتی از افراد نظرخواهی می کرد. همین خصوصیاتش باعث شده بود که افراد زیادی جذب او شوند. او هیچ گاه نظرش را بر دیگران تحمیل نمی کرد. برخوردش طوری بود که بدترین نیروهایی که از پشت خط اعزام می شدند، به بهترین افراد تبدیل می گشتند. او هیچ کاری را خارج از توان آن ها به آن ها محول نمی کرد. در انجام هر کاری اولین عمل کننده بود. به نماز اول وقت بسیار مقید بود. اذان می گفت و سعی می کرد که نماز را به جماعت بخواند. در جبهه نیز به نماز اول وقت اهمیت می داد. همرزمانش می گویند: «شهید خالقی حتی در خط مقدم و هنگام نگهبانی، افرادش را به دو گروه تقسیم می کرد، یک گروه به انجام ماموریت مشغول بودند و گروه دیگر نماز اول وقت می خواندند. بعد جای دو گروه عوض می شد. بدین ترتیب نماز اول وقت هیچ گاه ترک نشد.» در زمان بی کاری کنار استخر شنای بسیج می نشست و به بچه هایی که از استخر آمده بودند و یا گروه هایی که تازه آمده بودند و منتظر خروج گروه قبلی بودند، آموزش اسلحه می داد. یک سلاح را باز و بسته می کرد و نحوه ی کارش را تشریح می نمود. و نمی گذاشت وقت به بطالت بگذرد. اوقات فراغتش را در جبهه قرآن و دعا می خواند و با خدای خودش راز و نیاز می کرد. سلاحش را چک می کرد. بیشتر وقت ها در حال آموزش نظامی به پرسنل تحت امر و یا در حال یاد گرفتن از مافوق خود بود. به نیروهایش می گفت: «شما امیدهای این مملکت هستید و باید از این انقلاب و اسلام دفاع نمایید.» به خانواده اش گفته بود: «اگر من شهید شدم برای من گریه نکنید. به فکر دفاع در برابر دشمن باشید. همواره راه شهیدان را ادامه دهید و پیرو خط امام باشید.» آخرین مسئولیت او در جبهه، فرمانده ی گردان در لشکر 5 نصر بود. علی اکبر اثباتی ( همرزم شهید ) می گوید: «شهید خالقی در زمستان با استفاده از آتش آب گرم می کرد و غسل شهادت می کرد و خود را برای شهادت آماده می نمود.» قبل از شهادتش از ناحیه ی سر مجروح شد و پس از ترخیص از بیمارستان مجدد به جبهه رفت. محمدصادق خالقی در عملیات خیبر، در تاریخ 9/12/1362 بر اثر اصابت ترکش به سر، به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر او پس از حمله به زادگاهش، در روستای قوژد ه به خاک سپرده شد. عباس علی زمانیان می گوید: «شهید می گفت: من برای رضای خدا به جبهه آمده ام، امیدوارم که خداوند شهادت را نصیب من کند. دوست ندارم که اسیر شوم.» همرزم شهید می گوید: «زمانی که ترکش خورد، صورتش را به سمت کربلا کرد و گفت: «یا حسین» و بعد به شهادت رسید.» صغری میرزایی ( مادر شهید ) می گوید: «جنازه او را بعد از هفت روز آوردند. وقتی که صورتش را دیدم انگار تازه شکفته بود. زیبا شده بود. انگار که زنده است.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

محمد ناصر اکبران : فرمانده گردان امام سجاد(ع)تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در شهرستان تربت حیدریه چشم به جهان گشود. در کودکی با فراگیری قرآن به مکتب خانه رفت و از همان کودکی روضه می خواند. در 4 ـ 5 سالگی شیرین زبانی می کرد. کودکی پر جنب و جوش بود. پیش بینی های باور نکردنی داشت. در این رابطه مادرش می گوید: «گاهی که پدرش در شهرستان بود، موقع غذا خوردن می گفت: برای پدرم غذا نگه دارید و ساعتی بعد پدرش از راه می رسید.» در شش سالگی به مشهد نقل مکان کردند. به دلیل فساد موجود در سیستم آموزشی، به مدرسه نرفت. در هشت سالگی در مدرسه شبانه ثبت نام کرد و دوره ی ابتدایی را در مدرسه ی تدین شهرستان مشهد گذراند. به نماز اول وقت و تلاوت قرآن اهمیت فراوانی می داد. در این رابطه مادر شهید می گوید: «آن ها را عادت داده بودم که بعد از نماز صبح قرآن بخوانند. در خانه یک جلد قرآن بود و برای این که آن ها بتوانند به راحتی قرآن بخوانند، برای هر کدام یک قرآن خریدم.» روزها کار می کرد و به مکانیکی می رفت و شب ها درس می خواند. محمد ناصر در اوقات فراغت به پدرش کمک و در کارهایش او را یاری می کرد. معلم زهد و تقوی بود. پدرش در این رابطه می گوید: «به من می گفت: پدرجان، با صاحب کار قرارداد ببند وگرنه مدیون هستید.» مادرش نیز می گوید: «گاهی اطلاعات قرآنی مرا آزمایش می کرد و زمانی که از آگاهی من نسبت به مسایل دینی مطلع می شد، می گفت: فراموش کرده ام که شما معلم قرآن من هستید.» کتاب های شهید مطهری، دستغیب و بهشتی را مطالعه می کرد. قبل از اوج گیری انقلاب جزو نیروهای مبارز بود و در راهپیمایی ها شرکت می کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عضو بسیج شد. عاشق اسلام و امام خمینی بود. در سال 1359 و با شروع جنگ تحمیلی جزو اولین نیروهای اعزامی به منطقه ی جنگی بود. صفر علی اکبران ( برادر شهید ) می گوید: «هر وقت از مشکلات و کمبودهایشان با او صحبت می کردم، می گفت: ما برای رفاه که انقلاب نکرده ایم.» زمانی که در جبهه خدمت می کرد. تصمیم به ازدواج گرفت. محمد ناصر اکبران در 19 سالگی با خانم فاطمه اکبران پیمان مقدس ازدواج بست و مدت زندگی مشترکشان سه سال و ثمره آن دو دختر است. سعی می کرد مشکلات دیگران را در حد توان حل کند. هرکاری که از دستش ساخته بود، انجام می داد. فاطمه اکبران ( همسر شهید ) نقل می کند: «همسایه ای داشتیم که برای ساختن خانه آهن نداشت. او آهن خرید و برای آن ها سر پناهی درست کرد» به صله رحم ودیدو بازدید از فامیل وآشنایان پای بند بود و به سالمندان فامیل سر می زد. به همسرش توصیه کرده بود: «زینب گونه زندگی و فرزندان را مثل فرزندان امام حسین (ع) تربیت کنید.» با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل شتافت. می گفت: «باید از ناموس و وطن دفاع کنیم. اگر ما به جبهه نرویم، دشمن بر کشور ما مسلط می شود.» قاسم اکبران ( پدر شهید ) می گوید: «روزهای اول جنگ با عجله نزد من آمد و گفت: پدر این برگه را امضا کنید و من آن برگه را امضا کردم. بعد گفت: می خواهم به جبهه بروم. در حالی که 16 سال بیشتر نداشت. ابتدا به عنوان بسیجی به جبهه رفت.» در سه سال اول جنگ جزو تیپ ویژه شهدا بود. مدتی با شهید کاوه در جنگ های کردستان همکاری داشت و سپس به عنوان محافظ امام جمعه ( آیت الله شیرازی ) انتخاب شد و سپس عضو سپاه گردید. پدر شهید می گوید: «وقتی که از جبهه برمی گشت، به آموزش نیروها می پرداخت. گله کردم که چرا پیش ما نمی آیی، گفت: خبر ندارید که رزمنده ها شب ها با مار و عقرب در ستیزند و روزها با دشمن بعثی. باید به مسجد بروم و مردم را با جنگ آشنا کنم. به من گفت: پدر، شما هم به جبهه بیایید، شاید دیگر چنین فرصتی پیش نیاید که به جبهه بیایید و از این فرصت استفاده کنید. گفتم: «آن جا کاری نمی توانم انجام دهم. گفت: رانندگی که می توانی بکنی.» پدر شهید می گوید: «زمانی که در کردستان بودیم و همرزمان ما، به دست ضد انقلاب ها کشته می شدند و پیکرشان در منطقه باقی می ماند، ما شب ها با شهید به شکاف کوه ها می رفتیم و جنازه آن ها را به پشت خط منتقل می کردیم.» با منافقین و دوستان آنها مراوده نمی کرد و در بعضی مواقع آن ها را نصحیت می نمود. پدر شهید می گوید: «در مسجد محله ما حدود 60 شهید هست که اکثر آن ها به تشویق شهید محمد ناصر به جبهه های حق علیه باطل شتافتند و شهید شدند.» در برابر مشکلات صبور بود. سختی ها را به تنهایی به دوش می کشید و کارها را به دیگران واگذار نمی کرد. اهل مشورت بود. نماز شب می خواند و در روزهای گرم تابستان روزه می گرفت و بعد از خواندن نماز جماعت روزه اش را افطار می کرد. محمد ناصر اکبران، در تاریخ 5/12/1365، در منطقه شلمچه و در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نایل گردید و پیکر مطهرش در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد. بعد از شهادت محمدناصر برادرش به جبهه رفت. پدر شهید به نقل از مادر می گوید: «چند ماه بعد از شهادتش، فرزند دوم او به دنیا آمد. همسر و نوزاد در بیمارستان بودند. پدر شهید شب خواب می بیند که شهید با او در هیئت سینه زنی هستند، بعد شهید کتش را از تن در آورد و دور نوزادش پیچید. صبح که از خواب بیدار شد، خوابش را برای من تعریف کرد، حدس زدم که فرزندش سرما خورده است. وقتی که به بیمارستان رفتیم، حدسم درست بود. شب قبل دستگاه های گرم کننده بیمارستان خراب شده و فرزند شهید سرما خورده بود.» بعد از شهادتش بیشتر به خواب پدرش می آمد. پدرش می گوید: «در سالگرد شهید هر ساله من اطعام می دهم. در یکی از سالگردها یکی از دوستانم به من گفت: چه فایده ای دارد که شما ثروتمندان را دعوت می کنید و به آن ها اطعام می دهید؟ شما باید به افراد مستمند و یتیم اطعام بدهید. به تبعیت از حرف او سال بعد تعدادی مرغ آماده کردم و به خانه های مستمندان بردم. در یکی از خانه ها پیرزنی بود که به او گفتم: مرغ ها تمام شد، در حالی که هنوز چند مرغ مانده بود. شب شهید به خوابم آمد و گفت: چه عجب پدر به یاد من بودی. گفتم: من هر سال به یاد شما هستم. گفت: سال های قبل آن کارها فایده ای برای من نداشت. امروز هم که آن پیرزن را ناامید کردید. گفتم: مرغ ها دیگر تمام شده بود گفت: پدر به من هم دروغ می گویی!؟» همچنین می گوید: «یک شب شهید را در خواب دیدم که با نوه هایم ( که در تصادف فوت کرده بودند ) در باغ بسیار زیبایی پر از گل و آیینه هستند. به آن ها گفتم: این باغ مال شماست. گفتند: بله. مال خودمان است. گفتم: به به، چه جای زیبایی!» همسر شهید ( فاطمه اکبران ) می گوید: «یک شب شهید را خواب دیدم که لباس سبزی بر تن دارد و خون آلود است. به او گفتم: چرا لباست خون آلود است؟ گفت: هرکس که جزو لشکر امام حسین (ع) باشد، چنین لباسی دارد. به او گفتم: خوشا به حالتان که جزو لشکر امام حسین (ع) هستید. گفت: «هرکس که در دنیا کار خیری انجام دهد. با امام حسین (ع) محشور می شود.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد اسماعیل زاده بهابادی : فرمانده گردان شهید بهشتی تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول شهریور ماه سال 1339 در روستای بهاباد از توابع شهرستان گناباد به دنیا آمد. مادرش می گوید: «همان چیزی که خودش می خواست، همان را در خواب دیدم که همه به سفر کربلا می روند و من هم می خواستم بروم که بیدار شدم و دیدم خواب بوده است. به دوستان که گفتم، تعبیر کردند که فرزندت پسر است و انشاءالله به کربلا هم خواهی رفت.» او ادامه می دهد: «در ماه محرم به دنیا آمد. چون فرزند اول ما حسین نام داشت، او را محمد نام گذاشتیم.» به خاطر علاقه اش به آموختن قرآن، کتاب «یک جز» را تهیه کرد و به مکتب خانه رفت تا این که خواندن قرآن را آموخت. او علاقه ی خاصی به مسجد و ائمه اطهار (ع) داشت. در دوران کودکی لباس خود را به لباس مادرش سنجاق می کرد که هر وقت او خواست به مسجد برود، او نیز با او همراه شود. در سال 1347 وارد دبستان نوبنیاد روستای بهاباد شد. در سال 1352 به مدرسه راهنمایی خواجه نصیرالدین طوسی در شهرستان گناباد وارد شد و در سال 1354 دوره راهنمایی را به پایان برد. دوره متوسطه را بین سال های 1355 تا 1359 در دبیرستان کوروش سابق گذراند. محمدرضا فضلی از دوران دبیرستان ایشان می گوید: «تصمیم گرفته بودند که اسم مدرسه را که در آن زمان کوروش بود به دکتر علی شریعتی تبدیل کنند و با سماجت و ممانعت از طرف مسئولین آموزش و پرورش مواجه شد که نباید این کار انجام شود. بالاخره خواسته دانش آموزان و شهید اسماعیل زاده باعث شد که قبول کنند و نام مدرسه از کوروش به دکتر علی شریعتی تغییر کرد، که این یکی از بزرگ ترین قدم هایی بود که برداشته شد. در دوره دبیرستان او و تعدادی دیگر از دانش آموزان در راهپیمایی ها شرکت کردند که مسئولین مدرسه در ابتدا اجازه این کار را به آن ها نمی دانند ولی با سماجت آن ها نه تنها دانش آموزان بلکه خود مسئولین مدرسه نیز شرکت می نمودند. کتاب های مذهبی، علمی و کتاب های استاد مطهری را مطالعه می نمود. قبل از انقلاب در تظاهرات شرکت می کرد. در پخش اعلامیه های حضرت امام ( که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی بود ) نقش فعالی داشت. همچنین در تصرف شهربانی، ژاندارمری و خلع سلاح آن ها ( که همزمان با 22 بهمن بود ) نقش اصلی داشت. آقای محمد باصری نقل می کند: «در تابستان 1356 به ایران آمدم. امام فرمودند: باصری، به مردم ایران و به جوانان غیور بگو که برای احترام به شهدایی که به وسیله دژخمیان شاه جان دادند، امسال اول فروردین ماه سال 1357 به جای این که عید بگیرند، مساجد را سیاه پوش کنند و اعلام عزا کنند. من برای ابلاغ پیام امام در تاریخ 12/4/1356 در روستای کلات از حجت الاسلام شیخ حسین نسائی تقاضا کردم که علما را دعوت کن. او این کار را انجام داد. اعلام کردم که امام عزیز دستور داده اند که اول سال 1357 به جای این که مراسم عید و نوروز بگیرید، مساجد را سیاه پوش کنید. از 12 تیرماه سال 1356 در شهر و روستاهای گناباد فعالیت زیادی انجام شد. از جمله شهید محمد اسماعیل زاده و ابوالقاسم اسماعیل زاده و شهید عباس باصری ( که دانش آموز بودند ) در تکثیر اعلامیه های امام ( که من محرمانه به آنها می دادم ) در روستای باغ سیا فعالیت چشم گیری داشتند. آن ها در خانواده هایی رشد کرده بودند که خواندن قرآن کریم عطر خانه هایشان بود. در اول فروردین 1357 بعد از نماز صبح در روستای باغ سیا سخنرانی کردم و بعد در روستای رهن و بهاباد و مسجد جامع قصبه شهر نیز سخنرانی داشتم ( که تعدادی از دانش آموزان با خانواده هایشان مسجد جامع قصبه شهر را سیاه پوش کرده بودند ) که سخنرانی در آن جا توسط ساواک ضبط شده بود. قرار بود که سخنرانی نهایی در کاخک انجام شود که در آن جا مامورین ژاندارمری جلوگیری کردند. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ( پنجم آبان ماه 1357 ) در گناباد نیروهای رژیم با تظاهر کنندگان درگیر شدند و جلوی حسینیه تیراندازی شد. شهید آن جا حضور داشت. در آن جا دو نفر از روحانیون گناباد هدف گلوله واقع شدند. او سر یکی از مجروحین را به دامن گرفت و با همان خونی که از گردن این روحانی جاری شد روی دیوار با همان خون نوشت: «شهیدان راهتان ادامه دارد.» و بعد با همان لباس خونی به خانه ای رفت. آقای باصری و آقای ابراهیمی مجروح شده بودند. شهید اسماعیل زاده خیلی مشتاق بود، امام را ببیند. زمانی که قرار بود امام تشریف بیاورند، او با چند نفر از دوستان به استقبال امام در تهران رفته بودند که به دلیل بسته بودن فرودگاه و به تعویق افتادن آمدن امام چند روزی آن جا بود و بعد برگشت. او بیشتر راهپیمایی ها را شکل می داد. مردم روستا روی حرف او حساب می کردند. وقتی اعلام می کرد که راهپیمایی است یا شخصی برای سخنرانی به مرکز شهرستان آمده، مردم روستا به مجالس سخنرانی می رفتند. همچنین او برنامه جالبی را ترتیب داده و از هر روحانی خواهش کرده بود، ده شب در یکی از روستاها برای انقلاب تبلیغ کند. به روحانیت خیلی علاقه داشت. به امام بسیار علاقمند بود. امام را به عنوان شخصیتی بی نظیر و یک مراد ( که مدت ها دنبالش بود ) پیدا کرد و به محبوب خودش رسید. فرمایشات ایشان را چه از طریق روزنامه، بیانیه، سخنرانی و چه نوار پی گیر بود و به دیگران می رساند. تمام فرمایشات ایشان را براساس تکلیف انجام می داد. طبق فرمان امام ( که گفته بودند: جبهه ها را پر کنید ) با شروع جنگ برای دفاع از اسلام به جبهه رفت. ابتدا با کمیته انقلاب اسلامی همکاری داشت. سپس به جهاد رفت و بعد به سپاه پاسداران پیوست. ایشان بسیار فعال بود. شبانه روزی برای کندن کانال لوله کشی آب و کندن جایی برای تیر برق فعالیت می کرد و در سال 1357 ( که در طبس زلزله شد ) با دوستان خود برای نجات زلزله زدگان به آن جا رفت. در منطقه جنگی و در گردان ، وقت بیکاری نداشت. همیشه در حال بازدید گروهان ها، دسته ها و سنگرها بود. پس از شروع جریانات کردستان به آن جا رفت و آخرین مسئولیت او فرماندهی گردان چهارم تیپ 21 امام رضا(ع) بود. چند بار مجروح شده بود، یک بار در مسیر سوسنگرد ـ بستان از ناحیه کتف، شانه و پشت پا مجروح شد. مادرش می گوید: «در جبهه ترکش خورده بود و به ما نگفته بود. وقتی به بهاباد آمد، حاج آقا میری ( روحانی جهاد سازندگی که برای مردم نماز جماعت می خواند ) از من پرسید که، آقای اسماعیل زاده خوب شدند؟ گفتم: او که مریض نیست. از جبهه آمده و بسیار خوشحال و شادمان است. او گفت: احسنت، احسنت.» در عملیات های مختلف از جمله: طریق القدس، بیت المقدس و رمضان شرکت داشت. در عملیات بیت المقدس مجروح شد و با وجودی که ریزه های ترکش در بدنش بود، برای شرکت در عملیات رمضان، بعد از 4 روز مرخصی دوباره به جبهه رفت که در این مرحله به سوی معبود خود شتافت. حسن کامران شهری خاطره ای از او تعریف می کند: «ما را به طرف منطقه عملیاتی حرکت دادند. چون شب بود. گردان ها به صورت ستون می رفتند، یعنی هر تیپ و لشکری نیروهایش به صورت ستون می رفت تا به منطقه عملیاتی برسد. هنوز گردان به خط نرسیده بود و 500 متر مانده به خط، عراقی ها با شلیک منوری گردان ما را شناسایی کردند. از زمین و هوا شلیک می کردند. حتی لوله های تانک هایشان را پایین آورده بودند و مستقیم به ستون های نفرات می زدند. این منطقه یک حالتی شده بود که حتی به اندازه یک متر جای خالی نبود که یک نیرویی بتواند از آن عبور کند. همه گردان ها زمین گیر شده بودند و منتظر بودیم که خدا چه کار خواهد کرد. همه اش می گفتند: امام زمان (عج) و فاطمه زهرا (س) را صدا بزنید. حتی به حالتی شده بود که می گفتند: کلاً برای سرتان یک چاله بکنید و همان جا که دراز کشیده اید سرتان را از گلوله در امان نگه دارید. با آن سختی که داشتیم، شهید می گفتند: خدا را در نظر بگیرید. یک لحظه دیدیم یک معبری باز شد به عرض 6 متر و طولش تا حد خاکریز عراقی ها بود. صدای کالیبر 50 عراقی ها قطع شد. صدای گلوله ها و تمام تانک ها که شلیک می کردند نیز قطع شد. بعد گفتند: به همین صورت با نام امام زمان (عج) و یا علی (ع) حرکت کنید که خاکریز عراقی ها را بگیریم. خلاصه از این راه به لطف خداوند رد شدیم و خاکریز عراقی ها را گرفتیم. علت را خواستیم جویا شویم که چه طور معبری به عرض 6 متر باز شد که متوجه شدیم عراقی هایی که پشت آن کالیبر افتاده بودند خشک شده اند، سیاه شده بودند، بدون آن که حتی تیری به آنها خورده باشد. فقط خدا و امام زمان (عج) خواست که این منطقه خالی شود و ما آن جا را بگیریم. شهید بزرگوار با توکل به خداوند با مشکلات برخورد می کرد. یکی از همرزمان شهید می گوید: «شب 22 ماه رمضان ( که همزمان با اولین مرحله عملیات رمضان بود ) ایشان گفت: امشب که 22 ماه رمضان است، شب نتیجه گیری زحمات من است. و همچنان که خود ایشان می دانست که شهید می شود، به آرزوی همیشگی خود نیز رسید. محمد اسماعیل زاده در تاریخ 23/4/1361 به علت اصابت ترکش به سینه و سر در منطقه شلمچه و در عملیات رمضان به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت شهدای بهاباد دفن شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین سیاح کاهو : فرمانده گردان زرهی لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) یکم فروردین ماه سال 1343 در خانواده ای مستضف در روستای کاهو متولد شد. پدرش به یاد برادر از دست رفته اش، نام او را محمد حسین نهاد .محمدحسین کودکی آرام و ساکت بود، طوری که حتی هنگام گریه کردن در گهواره، صدایش را کسی نمی شنید. به دلیل فقر اقتصادی و بالا بودن مزد کارگر، از روستا به بخش نوخندان مهاجرت کردند. سال های اول و دوم ابتدایی را در دبستان تربیت بخش نوخندان شهرستان درگز سپری کرد. در رابطه با مدرسه رفتن بسیار مقرراتی بود و اصلاً دوست نداشت حتی برای یک بار به بهانه ای از رفتن به مدرسه امتناع ورزد. خیلی پرتلاش تکالیف درسی اش را انجام می داد و بعد از آن نیز به پدر خود در کارهای روزمره کمک می کرد. سال های اول و دوم راهنمایی را در مدرسه فریدونی شهرستان درگز گذراند و بعد به علت فقر اقتصادی و احساس مسئولیت ، به دلیل از کار افتادگی موقت پدرش، ترک تحصیل نمود. در مجالس مذهبی شرکت مداوم داشت. با خلوص نیت و از خودگذشتگی سعی در جذب افراد می نمود. در سال 1359، با توجه به علاقه شدید به نظام جمهوری اسلامی، بنابه فرمان امام خمینی عضو بسیج گردید. با مشاهده ی عکس امام به دنبال آشنایی با شخصیت و تفکر ایشان بود. مبارزه با ضدانقلاب، شرکت در جبهه های نبرد حق علیه باطل و در کنار روحانیت بودن، تمام اینها نشانه ای از ولایت پذیری ایشان بود. پدرش در باره ی فعالیت های سیاسی ـ مذهبی اش می گوید: «مشوق اصلی او من بودم که به او می گفتم: نمازت را همیشه سروقت بخوان و این طور نباشد که یک روز بخوانی و یک روز نخوانی. اوایل انقلاب هم که نماز جماعت در مسجد صاحب الزمان برگزار می شد، به او می گفتم: در آن جا شرکت کند.» شهید سیاح در دوران نوجوانی با شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه ها و بعد از آن شناسایی عوامل ضد انقلاب در شهرستان نقش فعالی داشت. ایشان در 13 سالگی با همان اعزام های اولیه، عازم جبهه شد. بعد از مدتی به استخدام رسمی سپاه درآمد. بیشتر اوقات در بسیج مشغول فعالیت و انجام وظیفه بود. خدمت سربازی را در سپاه پاسداران گذراند. ابتدا در جبهه کردستان به عنوان نیروی پیاده، مسئول دسته و بعد از آن هم مسئول قسمت تعمیرات شد. در سپاه پاسداران سمت های ویژه ای از جمله فرمانده گردان زرهی داشت. در فعالیت های اجتماعی، فرهنگی از جمله خطاطی، نقاشی و آموزش حضوری فعال داشت. سیاح در بیست سالگی با خانم رعنا اسماعیلی کاهو (که از اقوام ایشان بودند ) در نهایت سادگی ازدواج کرد و مدت زندگی مشترکشان دو سال و شش ماه بود. ثمره این ازدواج یک دختر به نام زهرا می باشد که بعد از شهادت پدر به دنیا آمد. همسر ایشان می گوید: «به قناعت، عفت و صبر توصیه می کرد. خیلی شوخی می کرد و معتقد بود که این ها لازمه ی زندگی است. بعد از عروسی مان می گفت: دوست دارم فرزندمان پسر باشد و اسمش را صادق بگذاریم.» بعد از مراسم عروسی حدود پنج ماه از زندگی مشترکشان را در خانه پدر زندگی کردند، که همسر ایشان در تربیت معلم مشغول به کار بود. همسر شهید می گوید: «ما حتی وسایل زندگیمان را باز نکردیم.» خیلی شوخ طبع، مهربان و با عطوفت بود. با وجود ایشان محبت عجیبی بین اقوام ایجاد می شد. در کارهایش نظم و ترتیب بود. از غیبت دوری می کرد و از کسی که غیبت می کرد، ناراحت می شد. پدر شهید نظر ایشان را در باره ی جنگ این طور نقل می کند: «جنگ، دفاع از مملکت و ناموس است. اگر من نروم و شما نروید پس چه کسی می خواهد جبهه برود و از مملکت دفاع کند؟ اگر ما به جبهه نرویم، من قول می دهم به شماها، که صدام و عراقی ها تا نزدیکی همین شهر بیایند و جنایت بکنند. پس همه باید سعی کنیم، برویم و از مملکتمان دفاع کنیم.» بزرگترین آرزویش این بود که در جنگ به شهادت برسد. بار آخر که از جبهه به مرخصی آمد، خیلی ناراحت بود که چرا باز سالم به مرخصی آمده و همیشه می گفت: «بادمجان بم آفت ندارد.» نگران بود که چرا به شهادت نمی رسد؟ بعد از شهادت هم آرزویش، پیروزی اسلام، انقلاب و سلامتی امام بود. یکی از همرزمانش می گوید: «در غرب کشور ( آن زمان که بسیجی بود ) به دست ضدانقلاب در کردستان اسیر می شود. همراه با دو نفر از دوستان و همرزمانش با زرنگی خاصی از دست آن ها فرار می کند.» دیگر همرزمش می گوید: «ایشان خیلی شجاع بود. اصلاً ترس نداشت. به دلیل بودن در گردان زرهی، روزی یکی از تانک های دشمن عیب پیدا کرده بود، او بدون هیچ ترسی به طرف تانک دشمن رفت و آن را تعمیر کرد و به طرف نیروهای خودی آمد. ما که فکر می کردیم دشمن به طرف ما می آید، تا خواستیم شلیک کنیم، سیاح اشاره کرد که من هستم. شلیک نکنید.» سرانجام در تاریخ 23/12/1363 و در عملیات بدر در منطقه جزیره مجنون، بر اثر اصابت ترکش به ناحیه دست و سینه به درجه رفیع شهادت نایل آمد. همرزم و برادر شهید می گوید: «شب عملیات بود و سیاح به دلیل بودن در گردان زرهی در عملیات نبود. عملیات در منطقه آبی و خاکی صورت گرفت. شهید سیاح نزد من آمد و گفت: می خواهم به اتفاق دوستم برای شکار تانک برویم. گفتم: گردان شما که وارد عملیات نمی شود. شهید گفت: به خاطر همین می خواهیم چند تانک شکار کنیم. من خیلی اصرار کردم که با شما بیایم ولی شهید راضی نشد. من فکر می کردم برای ایشان اتفاقی خواهد افتاد که باید من بالای سرش باشم و هرچه اصرار کردم شهید موافقت نکرد و بدین گونه به شهادت رسید.» پدر ایشان می گوید: «قبل از آن که خبر شهید شدنش را بیاورند، یک شب خواب دیدم که تیری از طرف عشق آباد به طرف من می آید. خودم را به این طرف و آن طرف خم کردم تا که تیر به من نخورد. ولی آن تیر درست آمد و به جگر من خورد، اما هیچ اتفاقی برایم نیفتاد. بعد از چند روز که خبر شهادتش را آوردند، فهمیدم که این تیری که به جگر من خورد، خبر شهادت بود.» همسر شهید می گوید: «خودم خواب دیدم که خیلی راحت همسرم را ملاقات کردم و از او پرسیدم: شما که شهید شده بودید؟ او گفت: من که شهید نشدم. من جبهه بودم. گفتم: پس چرا نامه نمی نوشتی؟ جواب داد: من به قدری کار زیاد داشتم و سرم شلوغ بود که نتوانستم با شما رابطه برقرار کنم. توصیه می کرد: وقتی شهید شدم ناراحت نباشید، چون من راه بدی را نرفتم و فقط راه خدا را رفتم. پشتیبان ولایت فقیه وامام باشید. جنازه مطهر ایشان، پس از تشییع در میان غم و اندوه فراوان دوستان و عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در گلزار شهدای درگز قطعه اول واقع در سید عرب دفن گردید.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن نظر نژاد : فرمانده عملیات لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سوم خرداد ماه سال 1325 در یکی از روستاهای شهرستان درگز دیده به جهان گشود. پدربزرگش جزو روحانیون ده بود و به این ترتیب او در خانواده ای مذهبی رشد کرد و از همان کودکی با مسائل دینی و مذهبی آشنا بود. دوران کودکی را با کار و تلاش در روستا پشت سر گذاشت. هفده ساله بود که برای کار به مشهد رفت و در یک کارگاه بافندگی مشغول شد و تا جایی پیش رفت که توانست مهارت کافی در این زمینه کسب کند و به صورت مستقل کار بافندگی را ادامه دهد. به روستای زادگاهش بسیار علاقمند بود و هر هفته یا هر ماه چند روزی را به روستا می رفت و به خانواده اش سر می زد. علاقه ی زیادی به ورزش به خصوص کشتی داشت و از قدرت بدنی مطلوبی نیز برخودار بود. پس از مدتی به باشگاه ها راه یافت و تمرینات گسترده ای را در زمینه ی کشتی «چوخه» آغاز و مقاماتی نیز کسب کرد. او توانست در مسابقات سالانه ی استانی نیز شرکت کند و به عنوان یکی از سرشناس ترین کشتی گیران چوخه مطرح شود. جوانی با تقوا، مومن، محجوب و باحیا بود و همین خصوصیات، او را از جوان های دیگر متمایز می ساخت. از کودکی دخترعمویش را به نامش کرده بودند. بعد از رسیدن به سن بلوغ این تمایل و اشتیاق در هر دو طرف وجود داشت و بدین ترتیب ایشان در 22 سالگی با مرضیه نظرنژاد ,دختر عمویش ازدواج کرد. مراسم ازدواج آن ها در عین سادگی در همان روستا برگزار شد . به دلیل کسب و کارش در مشهد، همسرش را نیز به مشهد برد و در منزل دایی همسرش ساکن شدند. اولین فرزند آن ها( نرگس ) در اول فروردین ماه سال 1349 و فرزندان دوم و سوم آن ها به نام های معصومه و فاطمه به ترتیب در تاریخ های 1/1/1355 و 1/1/1357 به دنیا آمدند. پس از مدتی توانستند با خرید خانه ای در منزل شخصی خود ساکن شوند. روز به روز به دین، قرآن و اسلام توجه و علاقه ی بیشتری پیدا می کرد. در سال 1357 موفق به شرکت در جشنواره ی کشتی طوس شد. شخص «فرح» نیز در این جشنواره حضور داشت از آنجایی که فعالیت های انقلابی در حال شکل گیری بود و نظرنژاد جزو نیروهای انقلابی به شمار می رفت، سعی در بر هم زدن برنامه ها داشت. سرانجام با کمک یکی دیگر از کشتی گیران موفق به این کار شد. به محض ورود «فرح» به سالن آن ها فریاد «مرگ بر شاه» سردادند و مردم حاضر در تالار نیز آن ها را همراهی کردند و طولی نکشید که تمام برنامه ها به هم ریخت. مردم با فشار، دیوارهای ورزشگاه را خراب کردند و به بیرون راه یافتند و فریادهای «مرگ برشاه» بیشتر و بیشتر شد. بعد از این واقعه، فعالیت های ورزشی نظر نژاد کم شد، چرا که ترجیح می داد. بیشتر وقتش را به فعالیت های انقلابی بپردازد. هر روز از صبح تا شب در تظاهرات شرکت و اعلامیه ها و پیام های امام خمینی (ره) را پخش می کرد و به عنوان یکی از نیروهای مسلح انقلاب فعالیت می نمود. مرکز تصمیم گیری های آن ها در آن روزها منزل آیت الله شیرازی بود. در طی همین تظاهرات، توسط ساواک دستگیر شد و مدت 25 روز در زیر شکنجه و فشار به سر برد. اما همه را تحمل کرد و به هیچ وجه حاضر به اعتراف نشد. گاهی اوقات برای تظاهرات به شهرستان های اطراف می رفت. در تظاهرات دهم دی ماه که به «جمعه سیاه» مشهد معروف شد به همراه پدر، مادر و برادرهایش حضوری فعال داشت. در همان شب در حالی که برای آزادی زندانی ها رفته بود، توسط برادرش به او خبر رسید که فرزند کوچکش ( فاطمه ) در حین راهپیمایی در میان جمعیت گم شده و همسرش بسیار نگران و ناراحت است، اما او صبورانه پاسخ داد: «به همسرم بگویید ناراحت نباش، جوان های مردم شهید شده اند. ما باید استقامت کنیم.» با پیروزی انقلاب اسلامی توسط آیت الله شیرازی به نیروی انتظامی معرفی شد و در گروه ضربت که ماموریت دستگیری ساواکی ها ونیروهای ضد انقلاب را به عهده داشتند مشغول به کار شد. پس از مدتی وارد سپاه گردید و فعالیت خود را در این نهاد آغاز کرد. همزمان با این کار تحصیلات خود را تا اخذ مدرک سیکل ادامه داد. در خرداد ماه سال 1358، از طرف سپاه ماموریت یافت تا از مرزهای شرقی ایران حفاظت و حراست نماید. برهمین اساس سپاه جدیدی در شهرک جنت آباد ( که مرز بین ایران، افغانستان و شوروی سابق است ) تشکیل شد و نظر نژاد به عنوان فرمانده این سپاه مشغول خدمت شد. دو ماه بیشتر از خدمتش نگذشته بود که بار دیگر به سپاه مشهد فرا خوانده شد تا از آن جا به اتفاق برادر «رستمی» ماموریت جدیدی را آغاز نماید. برادر رستمی یکی از دوستان صمیمی او به شمار می رفت و هر دو از آن ها قبل از انقلاب ورزشکار بودند و شناخت کاملی از یکدیگر داشتند و حالا نیز بار دیگر همراه یکدیگر عازم میدان دیگری بودند. ماموریت آن ها مبارزه با حزب دموکرات، کومله و ساواکی های فراری بود که به شهر پاوه حمله کرده بودند. فرماندهی نیروها برعهده برادر رستمی بود. پس از استقرار نیروها در استراحتگاه، نظرنژاد به عنوان اولین داوطلب برای عزیمت به منطقه ای که «دکتر چمران» و گروهی دیگر از سپاهیان در محاصره دموکرات ها بودند، راهی شد. به دنبال او تعداد دیگری از برادران نیز به راه افتادند که در این ماموریت فرماندهی گروه بیست نفره آن ها به شهید نظر نژاد واگذار شد، اما قبل از حرکت بنابه دلایلی ماموریت به صبح روز بعد موکول شد. روز بعد نیز خبر رسید که دکتر چمران، یارانش و کردهای داخل شهر محاصره را در هم شکسته و ضد انقلابیون به طرف مرزها در حال فرارند که نظرنژاد و گروهش در منطقه ی مرزی را بر ضد انقلابیون بستند. چند روز بعد برای عملیاتی سنگین دستوری صادر شد. شهر «بانه» در کنترل و تصرف کامل دموکرات ها قرار گرفته بود. تعداد نیروها کم و شرایط منطقه نیز بسیار دشوار بود. اما توکل به خدا و ایمان، نظر نژاد را یاری می کرد. او در خاطراتش می گوید: «در هلی کوپتری که بودیم، فرمانده گردان کلاه سبزها هم حضور داشت. از من پرسید: شما آموزش ویژه ای دیده اید؟ گفتم: نه. گفت: می دانی به کجا می روی؟ گفتم: بله. برای جنگیدن با دشمنان انقلاب. گفت: دیروز نزدیک به صد نفر از نیروهای مخصوص نتوانستند کاری بکنند. گفتم: هرچه خدا بخواهد. سرانجام با رهبری او و با همان گروه اندک آن ها توانستند با سرعتی فوق العاده پاسگاه را به تصرف خود در آورند.» سپس برادر رستمی و نیروهایش نیز به آن ها ملحق شدند و در آن جا رستمی، نظر نژاد را به جانشینی خود منصوب کرد. نبرد در ارتفاعات کردستان بسیار دشوار بود و نیروها در شرایط سختی به سر می بردند وضعیت تغذیه بسیار نامناسب بود و خطراتی جدی در هر لحظه جان آنان را تهدید می کرد. نبرد کردستان دو ماه به طول انجامید و سرانجام با موفقیت به اتمام رسید. نظر نژاد پس از آن به مشهد بازگشت و در سپاه کوهسنگی به خدمت ادامه داد. بعد از مدتی بار دیگر برای عملیات پاکسازی به «گنبدکاووس» اعزام شد. در این ماموریت که قریب به یک ماه طول کشید آن ها حتی مجبور به پاکسازی خانه به خانه نیز شدند و سرانجام در دو فروردین ماه سال 1359 عملیات پایان یافت. با شروع جنگ تحمیلی، به اتفاق برادرش به جبهه ها شتافت. در عملیات سوسنگرد شجاعانه شرکت کرد. او در باره ی این عملیات که به طرز شگفت انگیزی به پیروزی انجامید می گوید: «بعد از اتمام عملیات یکی از اسرای عراقی از ما پرسید: فرمانده شما کجاست؟ ما رستمی را نشان دادیم. اسیر گفت: نه. آن کسی را که بر اسب سفید سوار بود و جلوتر از همه حرکت می کرد، می گویم. ما تعجب کردیم. چرا که فرمانده ی اسب سوار نداشتیم. آن موقع بود که فهمیدیم دستی غیبی ما را یاری کرده است.» او در اکثر عملیات شرکت می کرد. مواقعی که زخمی می شد، مدتی کوتاه آن هم برای درمان جراحاتش جبهه را ترک می کرد. همسرش نیز هیچ گاه مخالفتی در این زمینه نشان نمی داد و ایشان را دلگرم و خوشحال می نمود. عملیات های فتح بستان، والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر، بدر، والفجر نه، والفجر هشت، کربلای یک، کربلای دو، کربلای چهار و پنج، نصر هفت و هشت، کربلای هشت و فتح المبین از جمله عملیات هایی هستند که نظرنژاد در آن ها حضور یافت. در عملیات فتح بستان از ناحیه چشم مجروح شد. چند روزی را در بیمارستان بستری بود و سرانجام پزشکان مجبور به تخلیه ی چشم او شدند. پس از عمل جراحی دوباره به منطقه رفت و بعد از اتمام عملیات فتح المبین برای درمان عفونت زخم هایش به مشهد بازگشت. در طول دورانی که در بیمارستان بستری بود، شب تا صبح را به خواندن دعای کمیل و توسل می گذراند. در والفجر یک بر اثر اصابت موشک به اتومبیلی که رانندگی آن را خودش به عهده داشت، از ماشین به بیرون پرتا ب شد و از ناحیه ی کمر به شدت آسیب دید. به طوری که مدت ها در بیمارستان های مختلف بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت و پزشکان امیدی به بهبودش نداشتند. اما با ارادۀ قوی توانست مقاومت کند. بار آخر به مدت هشت ماه در بیمارستان امام رضای مشهد بستری بود. اما هنوز هم قادر به راه رفتن نبود. در تمام این مدت همسرش صبورانه مشکلات را تحمل می کرد و علاهوه بر مراقبت از فرزندان، از صبح تا شب بر بالین او حاضر می شد و از او پرستاری و مراقبت می داشت. نظرنژاد از آن روزها به تلخی یاد می کند و می گوید: «آن روزها، روزهای تلخ زندگی من بود. اما از طرفی خوشحال بودم که می دیدم همسر و برادری وفادار دارم که در دنیا بی نظیرند.» در همان روزها پدرش که همیشه یار و یاور او در زندگی بود از دنیا رفت. در واپسین روزهای عمرش به فرزندش توصیه کرده بود: «تا آخر عمر دست از اسلام برندار.» عملیات خیبر یکی دیگر از خاطرات غم انگیز نظر نژاد بود. او در باره ی آن می نویسد: «تعداد زخمی ها رو به افزایش و خستگی از چهره ی یکایک نیروها پیدا بود. از آن طرف دشمن بر شدت حملات خود می افزود و از طرف دیگر پیکرهای پاره پاره ی برادرنمان روی زمین مقابل چشمانمان بود. صدای ناله ی زخمی ها از یک طرف و صدای فریاد جنگجویان که مهمات طلب می کردند. از طرف دیگر، هواپیماهای دشمن مرتب روی سرمان در پرواز بودند و بمباران می کردند. از قرارگاه خودی هم که کمکی نمی شد، زیرا آن ها هم وضعیت بدی داشتند. فرماندهان هنگامی که کشته های خود را رها کرده و می رفتند، با صدای بلند گریه می کردند و می گفتند که برمی گردیم و انتقام شما را می گیریم. دجله و فرات آن روز شاهد کربلای دیگری بودند، چرا که از خون یاران حسین (ع) لبریز بودند.اودر عملیات کربلای پنج را به عنوان فرمانده عملیات پیشاپیش بسیجیان حرکت می کرد. او این عملیات را بزرگترین عملیات هشت سال دفاع مقدس می دانست و می گفت: «ما در این عملیات جز دعای خیر امامان هیچ چیز نداشتیم. ما متکی به یک مشت بسیجی بودیم که هنوز حتی دوران آموزشی خود را به پایان نرسانده بودند. دو تیپ زرهی و پیاده ی دشمن بود و در مقابل تنها چند نفر سرباز. من هیچ چیز نمی دیدم، جز برق آتش خمپاره، توپ، تانک و مسلسل. از بس آر.پی.جی زده بودم از گوش هایم خون می آمد. تعداد زیادی از نیروهای خودی به خط دوم رفته بودند و ما را تنها گذاشته بودند. بالاخره به سراغ آن ها رفتم و گفتم: من فرمانده عملیات لشکر شما هستم. شما مرا در میان دشمنان یکه و تنها گذاشتید مگر شما مردم کوفه یا شام هستید؟ سپس روی خود را به سمت کربلا کرده و گفتم: حسین جان! این ها می گویند: ما یاران توایم. در حالی که این جا نشسته اند و ...» آن روز نظرنژاد با سخنانش تاثیر عمیقی بر نیروها گذاشت. به طوری که همه با سرعت خود را به خط مقدم رساندند و شجاعانه جنگیدند و سرانجام پس از نبردی سخت دشمن شکست خورد. در طول دوران دفاع مقدس و به دلیل حضور مستمر نظرنژاد در جبهه، وضعیت جسمی ناهنجاری برای او پیش آمده بود. از جمله: پاره شدن پرده ی گوش، از دست دادن یکی از چشم ها، ترکشی که در نزدیکی قلبش قرار داشت، شکستگی کمر و ترکشی که قسمتی از روده اش را از بین برده بود. با تمام این ها پا به پای گردان پیاده روی ارتفاعات می رفت. بیدار خوابی می کشید و سرما و گرما را تحمل می کرد. وقتی که گرم کار و عملیات می شد، به هیچ چیز دیگر توجه نداشت و گویی جای دیگری بود. تمام این ها به روحیات درونی اشا باز می گشت. بسیار صبور بود. با وجود درد فراوان که در اثر وجود ترکش ها در سرتاسر بدنش احساس می کرد، هرگز علایمی از درد و ناراحتی در چهره و رفتارش دیده نمی شد. او بسیار مهربان بود و با همه مانند یک پدر رفتار می کرد. از این رو در جبهه با نام «بابانظر» معروف شده بود. ارتباطش با بچه های جبهه و جنگ بسیار صمیمانه بود و در حالی که می توانست عصبانی شود، اما با مهربانی و با لحنی دوستانه که خاص خودش بود و همه آن را می شناختند، با آن ها حرف می زد. سادگی برخوردش نشان از پاکی و صفای روحش داشت. علاقه ی خاصی به امام امت و بسیجیان داشت. در تمام سخنرانی هایش از راستی و درستی بسیجیان سخن می گفت. از دروغ بیزار بود و به انسان هایی که کارشان خدمت به مردم بود، عشق و احترام خاصی می ورزید و خودش نیز جزو همین افراد بود. به خانواده های شهدا خیلی علاقه داشت. مختصر حقوقی را که از سپاه می گرفت صرف کمک به خانواده های شاهد می کرد. همواره در پی حل مشکل مردم بود و هرگز هم اجازه نمی داد که کسی بویی از این کارها ببرد. برادرش خاطره ای از او به یاد دارد و می گوید: «یکی از آشنایان کلیه هایش از بین رفته بود. به دیدنش رفته بودم که چکی را به من نشان داد و گفت: این را یک بنده ی خدا به من داد تا خود را درمان کنم. وقتی چک را دیدم، متوجه شدم که متعلق به محمدحسن است.» در وصیت نامه اش نیز خطاب به فرزندش توصیه می کند: «اگر ثروتی به دستت رسید، به فقرا کمک کن، چون هرچه کمک کنی، خدا به تو عوض آن را خواهد داد.» با وجود تحصیلات کم از سواد خوبی برخوردار بود. اهل مطالعه بود و کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد و کتابخانه ای هم در منزل داشت. در سال های 1359 و 1361 دو فرزند دیگر به نام های مصطفی و مرتضی به جمع خانواده ی آن ها اضافه شدند. بچه ها را خیلی دوست داشت. با وجود بدن مجروح و آسیب دیده اش، بچه ی برادرش را ( که با آنها در یک خانه زندگی می کردند ) روی دوشش می گذاشت و با او بازی می کرد. هرگاه فرصت می کرد فرزندانش را به گردش و تفریح می برد و عقیده داشت که تفریح برای آن ها لازم است. با فرزندانش بسیار مهربان بود. پسرش ( مرتضی نظر نژاد ) رابطه اش را با پدر چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزندی می داند و تاکید می کند که: «ما مثل دو دوست بودیم.» برای همسرش احترام خاصی قایل بود و با او رفتاری صمیمی و دوستانه داشت. بسیار به او اعتماد داشت و در انجام هر کاری با او مشورت و تا جایی که می توانست در کارهای خانه به او کمک می کرد. حتی گاهی او را می نشاند و خود تمام کارهای خانه را انجام می داد. به فرزندانش نیز توصیه می کرد که احترام مادر رنج کشیده شان را هرگز از یاد نبرند. فرزندانش را به رعایت حجاب، ایمان و تقوا سفارش می کرد و می گفت: «ختر و پسر ندارد. حجاب و تقوا برای همه است.» ارتباط عاطفی عمیقی با فرزندانش داشت. هرگز با آن ها بلند حرف نمی زد. برای صحبت کردن با آن ها روش خیلی خوبی داشت. هرگز با زبان نصحیت سخن نمی گفت، بلکه سعی می کرد با رفتارش به دیگران چیزهایی بیاموزد و اشتباهاتشان را گوشزد کند. سنجیده و منطقی حرف می زد و همه ارزش خاصی برای او قایل بودند. به صله ی رحم اهمیت زیادی می داد و هیچ گاه منتظر نمی شد که کسی به دیدنش بیاید، بلکه خود پیشقدم می شد. به بزرگترها بسیار احترام می گذاشت. فرزندش ، نرگس نظرنژاد ، می گوید: «ما عشق و علاقه و محبت کردن به پدر و مادر را در چهره ی ایشان می دیدیم.» مشکلات را جدی نمی گرفت. گاهی که فرصتی دست می داد، با فرزندانش می نشست و از زندگی و مشکلات آن ها صحبت می کرد و آن ها را راهنمایی می نمود. چون که خودش شرایط مناسب برای تحصیل در روستا را نداشت و سختی زیادی کشیده بود، همیشه فرزندانش را به درس و تحصیل علم سفارش می کرد. به درس و تحصیل آن ها خیلی اهمیت می داد و مرتب به مدرسه ی آنها سر می زد تا از وضعیت درسی آن ها مطمئن شود. در انتخاب دوست نیز به فرزندانش کمک زیادی می کرد و در حد ممکن سعی می کرد تا با دوستان آن ها آشنا شود. به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. فرزندش ( مرتضی ) در این باره می گوید: «نماز اول وقتش در زندگی ما تاثیر بسزایی داشت. زمانی که ماه رمضان بود، همه می آمدند تا سر سفره افطار بنشینند ولی او اول می رفت وضو می گرفت و به نماز می ایستاد و به پیروی از او ما هم همین کار را انجام می دادیم.» حسین حیدری نیز می گوید: «من نظرنژاد را می دیدم که با مجروحیتش ایستاده و نماز می خواند و خون هم از او می رفت.» وقتی نماز می خواند حالش عوض می شد. بعد از نماز دیگر حالت خستگی چهره اش عوض شده بود. نظرنژاد لحظه به لحظه ی خاطرات جنگ و روزهای حضورش در جبهه را در دفترچه ای یادداشت و تنظیم کرده است. همیشه دلش می خواست از جنگ صحبت کند. هرگز سختی ها و خستگی جنگ را احساس نمی کرد. یک بار که همرزمانش به او توصیه کرده بودند تا به خاطر وضعیت جسمی اش در خارج از منطقه کار کند، پاسخ داده بود: «این جبهه نیست که به من نیاز دارد منم که به جبهه نیاز دارم.» و در جایی دیگر خطاب به همرزمش که از او خواسته بود تا استراحت کند، گفته بود: «این جا دانشگاه امام حسین (ع) است. تو چه طور دلت می آید که در دانشگاه امام حسین (ع) من بخوابم و خودت بیدار باشی. آدمی که خواب است تربیت نمی شود.» نظرنژاد هفت سال در جبهه حضور و بیش از نود درصد جانبازی داشت. بیش از 160 بار مورد اصابت تیر و ترکش قرار گرفته بود. با شرکت در بیش از 30 عملیات کوچک و بزرگ بارها و بارها تا سر حد شهادت با دشمن نبرد تن به تن داشته است. اما می گفت: «تمام کارها و اعمال ما چه در دوران جنگ و چه حالا برای این بوده است که فرمان خدای بزرگ را لبیک گفته باشیم. آن چه ما در عملیات های خود داشتیم، توکل به خدا و ایمان راسخ به سخنان رهبر عزیزمان بود. ما اعتقادمان بر این بود که در راه خدا می جنگیم، لذا از جنگ هیچ هراسی نداشتیم.» سردار قاآنی از رشادت های نظرنژاد چنین می گوید: «از کردستان تا جنوب، زمین گواهی می دهد که نظرنژاد در این مملکت چه کرده است.» با اتمام جنگ تحمیلی به آغوش خانواده بازگشت. اما آثار جراحات و ترکش هایی که در بدن داشت او را وادار نمود که در سال 1368 برای معالجه و درمان به کشور آلمان سفر کند. در آن جا تحت آزمایشات مختلف قرار گرفت و چندین بار نیز عمل جراحی روی قسمت های مختلف بدن او انجام شد. در این مدت غم غربت و تنهایی بیش از هر چیز او را می آزرد. او در دفتر خاطراتش به آن روزها اشاره می کند و می گوید:« مردم برای ملاقات بیمارهای خود به بیمارستان می آمدند، اما اتاقی هم بود که هیچ کس با آن کاری نداشت، آن هم اتاق من بود.» و این غربت با شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) برای او صد چنان شد. سرانجام به ایران بازگشت و در مراسم چهلمین روز درگذشت امام (ره) شرکت کرد. با توجه به تجربیاتی که در باره جنگ داشت، مرتباً از طرف مدارس مختلف از او دعوت می شد و چنان جذابیتی در سخنانش نهفته بود که هرکسی را جذب می کرد. در سال 1357 ماموریت یافت تا برای بازدید از مناطق جنگی در ارتفاعات کردستان راهی آن جا شود. او در این سفر فرزند کوچکترش ( مرتضی ) را نیز ( که آن موقع 14 ساله بود ) با خود همراه کرد. این سفر او از همان ابتدا با سفرهای دیگرش فرق داشت به منطقه که رسیدند خطاب به دیگر سردارانی که همراهش بودند، گفته بود: «این جا بوی جنگ می دهد. این جا بوی خون شهدا را می دهد و حرمت دارد. با همان لباس های خاکی جنگ باشیم ...» می گفت: اصلاً دلم نمی خواهد از این جا برگردم. این مسافرت، مسافرت دیگری است. چیز دیگری است.» همسرش نیز این سفر را با سفرهای دیگر متفاوت می داند و می گوید: «همیشه وقتی می پرسیدم که کی برمی گردی؟ می گفت که مثلاً فلان روز برمی گردم. اما آن روز وقتی پرسیدم. جواب داد: هر وقت خدا بخواهد.» وقتی به بالای ارتفاعات رسید، حال عجیبی داشت و می گفت: «احساس می کنم به خدا نزدیک ترم.» همسرش ( به نقل از فرزندش مرتضی که لحظه به لحظه آن روز را به خاطر دارد ) می گوید: « قله را بدون هیچ مشکلی بالا رفت. بالا که رسیدیم، نشستیم. رفتارش برای من خیلی عجیب بود. هرگز او را این طور ندیده بودم. چفیه اش را روی پیشانی اش انداخت و دراز کشید. متوجه شدم که در حال ذکر گفتن است. در حالی که به پایین نگاه می کردم، برگشتم تا به او بگویم که ارتفاع چه قدر زیاد است. دیدم پیشانی اش پر از عرق شده و رنگش تغییر کرده است. سردار موسوی را صدا زدم. بلافاصله دویدند. آمبولانس آمد و او را به بیمارستان رساندند.» اما دیگر خیلی دیر شده بود. بدین ترتیب سردار محمد حسن نظرنژاد در تاریخ 7/5/1375 بر اثر تنگی نفس و ایست قلبی در ارتفاعات اشنویه کردستان ( که آن نیز ناشی از معلولیت های حاصل جنگ بود ) به شهادت رسید. در وصیت نامه اش خطاب به پسرانش می گوید: «پسرانم، مصطفی و مرتضی، در هر فرصت و در کنار مزارم یا جاهای دیگر از مظلومیت جانبازان دفاع کنید. چون آن ها دوبار شهید می شوند.» و اضافه می کند: «هرگز اجازه نده کسی غرورت را بشکند اما صبور باش که صبر نشانه عقل است. شجاع باش و با دشمنانی که به تو و ناموست تجاوز روا می دارند مبارزه کن. مومن باش، چون شجاعت نمی تواند بدون ایمان باشد.» خودش نیز آرزو داشت زمانی مرگ به سراغش بیاید که به قدر کافی ساخته شده باشد. پیکر پاکش را در دهم مرداد ماه سال 1375 و بنا به وصیت خودش در بهشت رضا (ع) و میان شهیدان ابراهیمی و شریفی به خاک سپردند. روستای زادگاهش را به یاد او «بابانظر» نام نهادند تا یاد و خاطره اش همیشه زنده بماند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمدرضا اسحاق زاده : فرمانده گردان حضرت معصومه(س)لشکر17علی ابن ابیطالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول تیرماه سال 1342 ( مصادف با روز عید سعید غدیر ) در روستای قلعه ئی از توابع شهرستان تربت حیدریه چشم به جهان گشود. مادرش می گوید: «قبل از او پسر دیگری به نام رضا داشتیم که فوت کرد. نام این پسر را به نام امام رضا (ع)، محمد رضا گذاشتیم. و در 2 سالگی گوسفندی برای او عقیقه کردیم.» او در خانه، مایه خیر و برکت بود. به مکتب خانه رفت و قرآن را یاد گرفت. بسیار فعال و پر جنب و جوش بود، خستگی را احساس نمی کرد. چون در خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود، در خردسالی علاقه خاصی به مسجد داشت. با وجود سن کم، مکبر بود و بعدها موذن شد. تحصیلات ابتدایی را بین سال های 1350 تا 1357 در مدرسه ابتدایی قلعه ئی به پایان رساند. پدر شهید می گوید: «روزی گفت: پدر!، ما یک معلم داریم که ما را منحرف می کند. حرف های ناشایست می گوید. گفتم: به معلم های دیگر بگو این معلم را بیرون کنند. بعد با کمک چند تن از دانش آموزان آن معلم را از مدرسه بیرون کردند.» پس از گذراندن دوره راهنمایی در مدرسه شهید ناصری، تنها توانست یک سال از دوره متوسطه را در دبیرستان شهید صابریان به اتمام برساند. قبل از انقلاب رساله امام را برای جوانان و مردم می خواند. او در این دوران متصدی و بانی کتابخانه ولی عصر( اولین کتابخانه ی روستا ) بود و کتاب های نویسندگان را با همکاری آقای حسینی تهیه می کرد. همزمان با اوج گیری مبارزات مردم علیه رژیم منحوس پهلوی، محمدرضا علاوه بر تحصیل، در کنار مردم برای سرنگونی رژیم طاغوت فعالیت می کرد. او از اولین کسانی بود که در روستای خود، با صدای (الله اکبر) و دادن شعار اقدام به جمع آوری جوانان و نوجوانان نمود. در راهپیمایی ها با جوانان شرکت می کرد و حتی در کنار جاده به راننده ماشین ها می گفت، بگویید: «مرگ بر شاه» در عبادت، توفیق الهی داشت. دعایش مخلصانه و مناجاتش عاشقانه بود. در مراسم مذهبی حضور می یافت. اوقات فراغت را با تلاوت قرآن سپری می کرد و تا حد امکان روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفت. برادرش می گوید: «در فصل بهار یک شب برای آبیاری زمین رفته بودیم. مدتی مشغول کار بودیم که متوجه شدیم شهید در کنار ما نیست. در جستجوی او بودیم، ناگهان دیدم او مشغول نماز شب و راز و نیاز است.» او به نماز شب بسیار مقید بود. هر وقت برای نماز شب بیدار می شد چراغ را روشن نمی کرد تا بقیه ی خانواده از خواب بیدار نشوند. پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1359، عضو سپاه پاسداران شهرستان قم گردید. شش ماه در قم، به عنوان بسیجی بود و بعد از آن عضو رسمی سپاه شد. مدتی بعد با خانم عشرت ایل بیگی ازدواج کرد که ثمره ی 4 سال زندگی مشترک آن ها تنها یک دختر به نام زینب است، که در 26 دری ماه سال 1362 متولد شد. شهید خوشحال بود که نام دخترش را به نام قهرمان کربلا «زینب» گذاشته است. همسرش می گوید: «شرط او برای ازدواج این بود که گفت: من پاسدار هستم و ممکن است حتی یک ساعت هم نتوانم نزد شما باشم. و چون من از خانواده مذهبی بودم شرط او را قبول کردم.» اعتقاد محمد رضا به گونه ای بود که به همسرش تاکید می کرد بدون وضو به فرزندش شیر ندهد. همسر ایشان می گوید: «به مدت یک ساعت نماز شب می خواند. طوری عمل می کرد که کسی متوجه نشود. حتی من از خواب بیدار نشوم. یک شب که او برای نماز شب بیدار شده بود، صدایی بلند شد که من با شنیدن صدا از خواب بیدار شدم و به دنبال او دویدم که او را بیدار کنم. اما او از پشت پرده بیرون آمد و من تعجب کردم. به من گفت: حالا که متوجه شدی می توانی وضو بگیری و نماز شب بخوانی. بعد از این هیچ گاه تو را بیدار نمی کنم، اگر مایل بودی خودت بیدار شو.» با شروع جنگ تحمیلی به جبهه های حق علیه باطل رفت. رفتن به جبهه را وظیفه شرعی خود می دانست، چون دستور امام بود و می گفت: «ان شاءالله در جنگ پیروز می شویم.» او در جبهه عهده دار مسئولیت های مختلفی از جمله: فرمانده گروهان، مسئول انتظامات، مسئول پاسگاه و مسئول ستاد مقاومت شهری بود. در لشکر علی ابن ابیطالب (ع) فرمانده گردان حضرت معصومه (س) بود. همچنین عضو اداره اطلاعات بود و فعالیت تبلیغاتی نیز می کرد. وقتی از شهید سوال می شد: «چرا جلوی دوربین نمی آیی؟» می گفت: «این با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه می روم برای رضای خدا.» او گرایش خاصی به افکار شهید مطهری داشت و کتاب های آیت الله مکارم و آقای سبحانی را مطالعه می کرد. همسر شهید از آخرین دیدارش می گوید: «هر موقع که او به جبهه می رفت، دختر کوچکم گریه می کرد. آخرین مرتبه که به جبهه رفت و خداحافظی کرد، صورت دخترش را بوسید. هنوز فرصت بود کمی بنشیند که دخترم به او گفت: بابا برو. شهید اشک در چشمانش حلقه زد. به من گفت: این بچه احساس مسئولیت می کند و تو ناراحتی. به او گفتم: من ناراحت نیستم، چون تازه آمدی و هیچ وقت در منزل نیستی. کمی حالا بنشین، ان شاءالله جنگ به سلامتی تمام می شود. وقتی از در خارج شد، مادرم پشت سر او آب ریخت. با یک حالت خاصی برگشت و نگاه کرد که من در همان حال به زمین نشستم و گفتم: رضا صوررتت را برگردان گفت: چرا؟ گفتم: دیگر برنمی گردی. گفت: بادمجان بم آفت ندارد.» محمدرضا اسحاق زاده در تاریخ 3/12/1364 در منطقه ی عملیاتی والفجر 8 در بندرفاو عراق درحالیکه فرماندهی گردان حضرت معصومه (س) را به عهده داشت بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت شهید محمدی روستای قلعه ئی به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه خود به خواهرانش این چنین می گوید: «پیرو راه حضرت زینب (س) باشید. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن است. تنها وصیتی که می کنم، کتاب هایی که در باره زندگی فاطمه ی زهرا (س) و زینب کبری (س) نوشته شده است مطالعه کنید و عمل نمایید.» به همسر خودش می گوید: «با تو ای زینب گونه زمان همسرم، نمی دانم چگونه با شما سخن بگویم. اگر بگویم که همسر باوفایی بودم، که نمی توانم. چون بعد از هفت روز ازدواج، تو را تنها گذاشتم و رفتم به جبهه. ولی اسلام به ما احتیاج داشت و دارد. همسرم! دختر مرا خوب تربیت کنید و به مسایل اسلامی آشنا سازید.» به دخترم بگویید که پدرت کجا رفت و برای چه هدفی به شهادت رسید.» و در جایی دیگر به مردم می گوید: «اگر شما امروز به جنگ نروید و فرار کنید. هرگز در آخرت در امان نخواهید بود. مسلم بدانید که فرار از جنگ، خشم الهی و سرافکندگی دایمی و ننگ ابدی را در پی خواهد داشت.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا پیله وران : فرمانده اطلاعات وعملیات لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دهم شهریور ماه سال 1345 در شهرستان گناباد چشم به جهان گشود. کودکی آرام و ساکت بود و بیشتر وقت خود را صرف بازی می کرد. دوران ابتدایی را تا سال 1355 در مدرسه قهرمانی در گناباد گذراند. دانش آموزی ساعی بود و تکالیفش را به خوبی انجام می داد. دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی راهنمایی ابن سینا در سال 1359 به پایان برد. ایام بیکاری را به مغازه پدرش می رفت و به ایشان کمک می کرد. عضو انجمن اسلامی بود. کتاب های مذهبی مثل کتب استاد شهید مطهری و شهید دستغیب را مطالعه می نمود. به کارهای خطاطی و نقاشی علاقمند بود. علی اکبر اثباتی (دوست شهید ) می گوید: «از خط بسیار خوبی برخوردار بود. بر روی دیوار شعار می نوشت. در گلراز شهدا بر روی دیوار شعار «شهید نظر می کند به وجه الله» توسط ایشان نوشته شده است و هنوز آن خط باقی است.» حجت الله ردائی ( دوست شهید ) نقل می کند: «در دوران جوانی من به همراه آقای پیله وران در نمازهای جماعت شرکت می کردیم و امام جماعت قرائت نمازمان را تصحیح می کردند.» علاقه خاصی به ائمه ی اطهار (ع) داشت. در مراسم شب های قدر، ماه محرم و صفر شرکت می کرد. نسبت به غیبت حساس بود، دوست نداشت کسی غیبت کند. از افراد بی بند و بار و افرادی که مذهب و دین را به بازی می گرفتند متنفر بود. به کسانی که بدحجاب بودند گوشزد می کرد که حجاب خود را رعایت کنند. به افراد توصیه می کرد: «نماز را سر وقت بخوانید.» و به خواهران می گفت: «حجاب را رعایت کنید.» قبل از انقلاب در جلسات دعای ندبه و کمیل شرکت می کرد و علاقه ی شدیدی به این گونه جلسات داشت. در دوران انقلاب بر روی دیوار شعار می نوشت. در مساجد به عنوان مکبر فعالیت داشت و همچنین به تکثیر نوارهای آقای کافی و پخش نوارهای مذهبی می پرداخت. در تظاهرات شرکت می کرد و به پخش اعلامیه می پرداخت. بعد از انقلاب در فعالیت های انجمن اسلامی مسجد شرکت فعالی داشت. از موسسین انجمن اسلامی بود و کارهای سطح پایین را خودش انجام می داد. با فعال شدن بسیج جذب این نهاد شد و کارهای قبلی را در سطح وسیع تری برگزار می کرد و به تشکیل کلاس های اخلاق و پخش فیلم از جبهه و تکثیر سخنان بزرگان مملکت می پرداخت. با تشکیل بسیج از بنیان گذاران پایگاه شهید مفتح بود. محمدرضا پیله وران تحت تاثیر سخنان امام، شهید مطهری و بهشتی در مورد پیشبرد اهداف انقلاب قرار گرفت و بعد از انقلاب با آزاد شدن فعالیت های مذهبی و سیاسی به تبلیغ انقلاب پرداخت. در فعالیت های سیاسی شرکت داشت. از همان ابتدا که بنی صدر رئیس جمهور شد به او اظهار بدبینی می کرد. با کارهای منافقین مخالف بود و تنها راه مبارزه با آن ها را کشف حقایق از طریق کتاب های مذهبی چون آثار شهید مطهری می دانست. دوران دبیرستان را در مدرسه ی طالقانی شهرستان گناباد آغاز کرد، اما سال 1360 در سال دوم دبیرستان ترک تحصیل نمود و به جبهه رفت. در این زمان پانزده سال داشت که ابتدا در جبهه های کردستان حضور پیدا کرد. برای خدمت به اسلام، انقلاب، رهبری و دفاع از مملکت به جبهه های حق علیه باطل شتافت. به خاطر این که امام جهاد را مقدس شمردند، به تبعیت از حرف امام جبهه را بر همه چیز مقدم شمرد. رفتن به جنگ را یک تکلیف می دانست. در مورد جنگ معتقد بود: «تا زمانی که جنگ باشد، ما هم در جبهه هستیم و چون در جبهه به ما نیاز هست نباید امکانات مادی را مثل درس و غیره بهانه قرار دهیم و به جبهه نرویم. فعلاً جنگ واجب تر است.» پدر شهید می گوید: «به او گفتم: درست را بخوان. گفت: درس و مدرسه همیشه هست ولی جنگ و جبهه تمام می شود و فعلاً جنگ مهم تر است.» می گفت: «جبهه ها را خالی نگذارید. همه به جبهه بیایید.» افراد را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. علی اکبر اثباتی می گوید: «فردی خوش برخورد بود و افراد را به طرف خودش جذب می کرد. به آن ها خدا، قرآن و اسلام را گوشزد می کرد و بعد آن ها را به طرف جبهه می کشاند.» صدام را دست نشانده ی استکبار جهانی می دانست که برای ضربه زدن به انقلاب، جنگ تحمیلی را به وجود آورد. محمدرضا پیله وران زندگی را در جبهه دید و جبهه را برای زندگی کردن انتخاب نمود. در جبهه در قسمت های مختلفی فعالیت می کرد، به عنوان یک رزمنده ی عادی حضور داشت تا موقعی که به سمت فرماندهی اطلاعات عملیات رسید. به خاطر مدیریت بالایی که داشت، او را به عنوان مسئول گروه انتخاب کردند. در پشت جبهه به کارهای تبلیغاتی با مسجد همکاری داشت. زمانی که از جبهه به مرخصی می آمد، به دیدن اقوام و خویشان می رفت. اگر آن ها از لحاظ مالی در مضیقه بودند، مشکل آن ها را رفع می کرد. خانواده ی شهیدی نقل می کند: «هنگامی که شهید به دیدن ما آمده بود از نظر مالی مشکل داشتیم. او متوجه موضوع شده بود و مقداری پول در زیر فرش ما گذاشته بود بدون این که به کسی بگوید.» چند روزی که به مرخصی می آمد، دوست داشت از همه بستگان دیدن کند. در سال 1360 به جبهه اعزام شد و تا سال 1365 در جبهه و در اکثر عملیات های مهم حضور داشت، از جمله: عملیات والفجر هشت در سال 1364، کربلای چهار و کربلای پنج رد سال 1365 و عملیات بدر و میمک. در عملیات والفجر هشت در منطقه ی فاو غواص بود. ایشان علاقه ی شدیدی به بعد مذهبی جنگ داشت و جنگ را عبادت می دانست. علاقه ی خاصی به امام داشت. به توصیه ها و سخنان حضرت امام که می فرمود: «جوانان باید جبهه ها را پر کنند.» عمل می کرد و توصیه های ایشان را فتوا می دانست. شهید در مصاحبه ای در زمان حیات گفت: «از تمام خانواده ها و دوستان می خواهم که پیرو کامل دستورات امام باشند. یکی از مسایل که امام زیاد تاکید دارند، مقدم بودن جبهه بر بقیۀ کارهاست و ما نباید کارهایی مانند درس و غیره را بهانه قرار دهیم و به جبهه نرویم. اگر دشمن بر ما مسلط شود حتی تخصص ما بی فایده است. به فرمایش امام که فرمودند: تنور جنگ را گرم نگهدارید. از شما مردم می خواهم که جبهه ها را پر کنید. امام را اولین و آخرین مامن و سرپناه خود می دانست. اگر کسی بی احترامی و یا توهینی نسبت به امام و انقلاب می کرد، آن مکان را به نشانه ی اعتراض ترک می نمود. در تمام زمینه ها به حرف های امام گوش فرا می داد. حتی در وصیت نامه اش مردم را به تبعیت از امام دعوت کرده است. دوست داشت هرچه زودتر راه کربلا باز شود تا رهبر خوشحال شود او با افراد مذهبی و روحانیت ارتباط داشت. کارهای عبادی را به دور از جمع و خودنمایی انجام می داد و فقط در جهت کسب رضای خدا بود. نماز شبش را به دور از چشم همرزمانش می خواند. به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. در مراسم دعا شرکت می کرد و نماز شب های او مورد توجه دوستانش بود. از ریا و تظاهر به دور بود. حتی زمانی که می خواست به جبهه برود، از شهرستان گناباد اعزام نشد، بلکه از شهرستان های اطراف به جبهه می رفت، چون دوست نداشت رفتنش به جبهه ریایی باشد. در زمان عملیات بسیار فعال بود. سعی می کرد که حد و حدود هر چیزی را رعایت کند تا کار به خوبی صورت گیرد و سعی بر این داشت که کاری که به او محول شده است به خوبی انجام دهد. فردی بسیار شجاع بود و در جنگ از خود رشادت های فراوانی نشان داد. کسی بود که در درگیری های اولیه بر خودش مسلط بود و ترسی نداشت. به خاطر برخورداری از ایمان قوی بسیار شجاع بود. در عملیات کربلای چهار ( در سال 1364 ) مجروح شد که دوران نقاهت را در اهواز گذراند و بدون این که پدر و مادرش متوجه شدند، پس از پایان آن دوران دوباره به جبهه رفت. او یک رزمنده ی به تمام معنا و یک تحلیل گر خوبی بود. اگر خلافی از کسی می دید با یک منطق و روش درست او را توجیه می کرد. اوقات فراغت را در منطقه بیشتر به مطالعه کتاب های شهید مطهری خواندن قرآن و ورزش شنا می پرداخت. در بحران ها و مشکلات صبور بود و بقیه را نیز به صبر و استقامت در مقابل مشکلات دعوت می کرد. مشکلاتش را نزد کسی عنوان نمی کرد. در کارهای جمعی پیش قدم بود. در انجام کارها با دیگران مشورت می کرد. از خصوصیات بارز ایشان، وقار، صبر، سکوت و در عین حال فردی اجتماعی بود بیشتر عمل می کرد و کمتر حرف می زد. آخرین صحبت هایش این بود از ریا به دور باشید. برای انقلاب و نظام جمهوری اسلامی تلاش کنید.» علی اکبر اثباتی می گوید: «آخرین باری که ایشان را دیدم، در جبهه بود. عملیات تمام شده بود و من می خواستم به مرخصی بیایم. به او گفتم: شما کاری ندارید؟ گفت: سلام مرا به خانواده ام برسانید و به مردم بگویید که جبهه و پشت جبهه را حفظ کنند.» حجت الله ردائی ( همرزم شهید ) می گوید: «در مهران در منطقه کله قندی که از طرف لشکر 21 اعزام شده و در قسمت دیده بانی بودم. در آن جا تنها بودم که متوجه شدم از طرف عراقی ها چند تا رزمنده می آیند و در بین آن ها شهید پیله وران را دیدم، بسیار خوشحال شدم، چون بعد از ماه ها ایشان را می دیدم. بعد از این که به منطقه ی ما رسیدند بسیار با هم صحبت و درد دل کردیم. او از کسانی که به جبهه نمی آمدند و بهانه های مختلفی را برای نیامدن به جبهه می آوردند، گله مند بود. این آخرین دیدار ما بود.» عباسعلی پور یعقوب (همرزم شهید ) نقل می کند: «24 ساعت مانده به عملیات بدر بود که به منطقه ی هور رسیدیم. در آن جا رزمندگان غسل شهادت می کردند. محمدرضا پیله وران از کسانی بود که در آن جا غسل شهادت کرد. با وجودی که هوا بسیار سرد بود، به او گفتم: هوا سرد است سرما می خورید. گفت: اشکالی ندارد اگر سرما خوردم تحمل می کنم.» مادر شهید از نحوه شهادت فرزندش به نقل از یکی از دوستان شهید می گوید: «در عملیات کربلای پنج، فرمانده خط شکن بود. پیشاپیش همه نیروها حرکت می کرد. بعد از این که موانع را از سر راه برمی داشت، به بقیه ی اجازه عبور می داد. در حین عملیات از ناحیه ی پهلو مورد اصابت چند گلوله قرار گرفت، ولی هیچ چیزی نمی توانست مانع ادامۀ رزمش شود. وقتی آخرین قوایش را از دست داد و حلقه ی محاصره ی دشمن تنگ تر شد، به نیروها دستور عقب نشینی داد. رزمندگان می خواستند او را با خود به عقب ببرند، ولی او قبول نکرد و به ما دستور داد او را پشت به کوه و رو به دشمن بنشانیم و خود سریعاً به عقب برگردیم. ما دستور فرمانده خود را اطاعت کردیم و سریعاً منطقه را ترک نمودیم. من نگران ایشان بودم و با دوربین او را نگاه می کردم. همچنان که روی زمین دراز کشیده بود، تا آخرین فشنگ دفاع کرد. و وقتی مهماتش تمام شد، برای این که اسیر نشود با سنگ و کلوخ به مقابله با دشمن پرداخت. بالاخره در حالی که یک نقطه ی سالم در بدنش نمانده بود و در خون غوطه می خورد، به درجه رفیع شهادت نایل گردید.» محمد رضا پیله وران در شب شهادت حضرت فاطمه ی زهرا (س) و در تاریخ 24/10/1365 در عملیات کربلای پنج، و درمنطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه ی رفیع شهادت نایل آمد. و پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت قاسم شهرستان گناباد به خاک سپرده شد. محمد حسن پیله وران می گوید: «شهادت او باعث شد که ما راه او را ادامه دهیم و انتقام خون او را از دشمنان بگیریم.» علی اکبر اثباتی می گوید: «شهادت او ما را به آن هدفی که داشتیم پای بند کرد و باعث شد حضوری فعال تر در جبهه داشته باشیم.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا نورمحمدی : فرمانده محور عملیاتی لشگر زرهی 8 نجف اشرف)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 در شهر آبادان متولد شد و از کودکی صفات برجسته ای داشت مثلاً خیلی نوع دوست با عاطفه و مهربان با مظلوم و سرسخت با ظالم بود. در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقیب قرار گرفت. بعد از پیروزی انقلاب جهت ادامه تحصیل عازم هند بود ولی آشوب «خلق عرب» در منطقه جنوب باعث شد که رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجیح دهد. بعد از آن با شروع جنگ از نخستین مدافعان خرمشهر بود و تا پایان عمر هرگز سلاح را زمین نگذاشت. خانواده او جزء مهاجرین جنگی بودند که در نجف آباد ساکن شدند به همین دلیل رضا نیز از طریق بسیج نجف آباد به جبهه اعزام شد. اکثر اوقات او در جبهه می گذشت و مرخصی های او بیشتر در طول درمانش در فواصل 15 بار مجروحیت وی بود. او در جبهه های آبادان، خرمشهر، جزیره مینو و بستان حماسه ها خلق کرد. رضا تخصص خاصی در انهدام سنگرهای کمین و خاموش کردن آتش تیربار دشمن داشت و با یک هجوم این کار را مردانه انجام می داد. سردار نور محمدی در بیش از هفت عملیات با سمت فرماندهی شرکت داشت و نقش عمده ای در پیشروی نیروهای اسلام و فتح سنگرهای دشمن داشت. سرانجام در عملیات بدر در یک نیمه شب بعد از آن که با آب دجله وضو ساخت به خیل شهداء پیوست.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید رسول عبادت : فرمانده گردان12 1شگر28کردستان(ارتش جمهوری اسلامی ایران) مهرماه سال ۱۳۲۴ ، مصادف با ميلاد حضرت رسول اكرم(ص) كودكى چشم به جهان گشود كه پدربزرگوارش به ميمنت اين روز فرخنده نام او را «رسول» نهاد . به اميد آنكه بتواند بااستفاده از تعاليم انسا ن ساز اسلام كودكى تربيت نمايد كه تداوم دهنده راه مولايش حسين (ع) باشد. تولد اين كودك كه پنجمين فرزند اين خانواده پر جمعيت بود، خير و بركت با خود به همراه داشت و دگرگونى چشمگيرى در معاش زندگى خانواده به وجودآورد، رسول كودكى بود با جثه بزرگ و صورتى خندان كه توجه همه را بخود جلب مى كرد. اخلاق وى باعث گرديده بود، از بدوتولد مورد توجه پدر و مادرش قرار گيرد و محبت آن دو را به خود جلب نمايد . در سن پنج سالگى پدر او را با قرآن وآموزشهاى دينى آشنا ساخت به گونه اى كه هنگام ورود به دبستان نمازش را مى خواند و با توجه به صوت زيبا و خدادادى كه داشت، در مساجد مكبر شده، اذان مى گفت و در مجالس، قرآن رابا صوت زيبا تلاوت مى نمود. هوش و استعداد سرشارش باعث شده بود تا هميشه در سطوح مختلف درسى جزو شاگردان ممتازباشد. او با برخوردارى از قواى جسمانى كم نظير در اغلب رشته هاى ورزشى چون دوميدانى، كشتى، شنا، وزنه بردارى شركت جسته و در اكثر آنها موفق به كسب مدال گرديد و از اين نظر مايه مباهات و افتخار مدرسه بود، گذشت زمان از او جوانى ساخت مؤمن و متدين كه شهره خاص و عام بود . جوانى خوش برخورد كه در برخورد اول همه را شيفته خود م ى ساخت. جوانى كه اغلب آشنايان از او به عنوان الگوى انسانى متدين و مؤمن براى تعليم و تربيت فرزندانشان بهره م ى جستند. پاى بندى به احكام اسلامى باعث گرديده بود از شركت در مجالسى كه آلوده به مسايل غيرمذهبى بودند به شدت خوددارى كند و عواقب شركت در چنين محافلى را به ديگران گوشزد نمايد . همين امر باعث گرديده بود دوستان و آشنايان از دعوت او در چنين محافلى صرفنظر نمايند و بقول خودشان مانع از آن شوند كه او مجلس آنان را بهم بزند. البته در محافل خانوادگى، او جايگاه خاصى داشت و باتوجه به علاقه زيادش به كودكان همه چشم براه اين بزرگوار بودند. در اينگونه مجالس او كودكان را جمع نموده و ضمن آشنا كردن آنها با ورزشهاى گوناگون با آنان بازى مى كرد. اين عمل اوباعث شده بود، بچه ها به او علاقه خاصى داشته باشند و جذب اوشوند به گونه اى كه شهادتش بيش از همه، جوانان فاميل را عزادارنمود.پس از پايان دوره دبيرستان واخذ مدرك ديپلم رياضى ازدبيرستان نمازى شيراز جهت شركت دركنكور ورودى دانشكد ه افسرى راهى تهرا ن شد.« رسول عبادت» پس از موفقيت در كنكور ورودى دانشكده افسرى در سال ۱۳۴۳ وارد دانشكده افسرى شد و در آنجا مشغول تحصيل گرديد . يكى از دوستان دوران دانشكده مى گويد:ازنظر دوره خدمتى با من هم دوره نبود ليكن از آنجا كه خدمت دانشكده افسرى شبانه روزى بود از همان ابتدا با خصوصيات اخلاقى آشنا شدم . اوفردى بود مؤمن و متعهد كه هميشه در انجام فرايض و تكاليف دينى اهتمام داشت و با تمام وجود تلاش مى نمود دوستان و آشنايان را با مسايل اسلامى آشنا سازد و بدينوسيله مانع انحراف احتما لى آنان شود . البته چنين حركتى از او چندان هم دور از ذهن نبود چرا كه بيشتر اوقات خود را صرف مطالعه كتب مذهبى و علمى مى كرد و از اوقات بيكارى خود به نحو احسن بهر هبردارى مى نمود. به همين دليل اكثر دانشجويان او را مى شناختند و علاقه خاصى به او داشتند . پس ازطى دوره مقدماتى در شيراز به عنوان فرمانده دسته سوم گروهان سوم گردان ۹۲ تيپ هوابرد منصوب شد. از همان آغاز خدمت حتى در زمان فرماندهى، با نیروهای زيردست، به خصوص سربازان بسيار مهربان بود و با عدالت رفتار مى كرد و خود را جدا از آنها نمى دانست و به همين دليل اكثرکارکنان او را دوست داشته و احترام خاصى براى وى قايل بودند .در سال ۱۳۴۹ با دخترى متدين از خانواد هاى مذهبى در اصفهان ازدواج نمود و تشكيل خانواده داد . در تمام عمربابرکتش فعاليتهاى ورزشى خود را ادامه مى داد و در راستاى همين حركت در تاريخ ۴/۱۲/1351جهت شركت در مسابقات تيراندازى کشورهای عضوپیمان«سنتو» از سوى يگان مربوطه به تهران اعزام شد و با توجه به فعاليت چشمگيرش در اين مسابقات موفق به كسب مقام اول گرديد . در تداوم همين فعاليتها به محض بازگشت از مسابقات در دوره نهم چتربازى تيپ ۵۵ شركت كرد و با انجام ۹۰ پرش اين دوره را به طور كامل به پايان رسانيد . همگام با اين فعاليت هاتماس خود را با روحانيون حفظ نموده، از كسب علو م دينى و علمى غافل نمى شد به گونه اى كه حجت الاسلام و المسلمين حائرى مسؤول دفتر مشاوره حضرت امام (ره) در شيراز هميشه از او به نيكى ياد مى كرد. و درباره ايشان مى گفت :او دروغ نمى گفت و زيربار حرف نادرست نمی رفت . برادرش می گوید: آن بزرگوار دررژيم گذشته فرماندهى بود كه هميشه بر سر گرفتن حق پرسنل تحت امر خود با فرماندهان رده بالا درگير مى شد و اين موضوع هميشه مشكلاتى را براى او به دنبال داشت طورى كه بعضى از فرماندهان نمى توانستند او را تحمل كنند در حالى كه پرسنل زيردست بسيار به او علاقمند بودند .در سال1353 دانشكده افسرى طى بخشنامه اى اعلام کرد جهت بالابردن سطح آموزش دانشجويان و همچنين تقويت مديريت، در دانشكده افسرى نياز به چند افسر مدير و ورزيده دارد. و از يگانها درخواست کرد كه افسران واجد شرايط رامعرفى نمايند . با توجه به سطح علمى بالا و مديريت صحيح اين بزرگوار فرمانده تيپ هوابرد وى را معرفى كرد و به اين ترتيب به دانشكده افسرى منتقل شد و در سمت فرمانده گروهان چهارم ازگردان پنجم تيپ دانشجويان مشغول خدمت گرديد . زندگى درتهران براى او توأم با مشكلات زيادى بود چرا كه او وضع مالى مناسبى نداشت اما چون فردى سخت كوش و قانع و راضى به رضاى خدا بود با وجود تمام مشكلات اين سمت را پذيرفت ويك باب زيرزمين مسكونى در نزديك دانشكده افسرى اجاره كرد و در آنجا سكونت يافت. در اين باره برادرش مى گويد:در تهران خدمت مى كرد به ديدارش رفتم هوا به شدت گرم بود واو همراه خانواد ه اش بدون وسايل خنك كننده در آن خانه زندگى مى كرد. يك شب نزد آنها بودم شب طاقت فرسايى بود اما او باگشاد ه رويى و آسايش خاطر با خانواده خود در آن شرايط زندگى مى كرد و شب و روز خود را وقف خدمت نموده بود. مدتى فرماندهى يگان دانشجويان بورسيه اى ارتش را به عهده گرفت كه آن دانشجويان امروز از پزشكان برجسته و كارآمد ميهن اسلاميمان هستند . وقتى پاى صحبت اين پزشكان درباره اين شهيدجليل القدر مى نشينم درمى يابيم كه او قبل از انقلاب هم فردى انقلابى، مسلمان و مخالف با تبعيض و ظلم بوده است . مبارزات او با فرمانده گردان وقت كه وابسته به اويسى و بيگلرى معدوم بوده در دانشكده افسرى تا مدتها بر سر زبانها بوده است . بهر تقدير در سال ۱۳۵۷ جهت طى دوره عالى به كشور آمريكا اعزام گرديد كه با توجه به شرايط آنزمان براى جلوگيرى از هرگونه آلودگى، همسر و فرزندانش را نيز با خود برد . همسرش مى گويد: در آنزمان اخبار انقلاب را از طريق راديو و تلويزيون دنبال مى كرديم. ايشان بسيار ناراحت و مضطرب بودند . چندبار تصميم به بازگشت گرفتند اما دولت آمريكا از دادن مداركمان خوددارى مى كرد. با پيروزى انقلاب دولتمردان آمريكا سعى نمودند ايشان را راضى نمايند تا در آمريكا اقامت نمايد كه با مخالفت شديد اين عزيز مواجه شدند ما بالاخره توانستيم در سال 1358به ايران بازگرديم . در لحظه ورود به ايران اشك شوق از چشمانش جارى شد و گفت : مى دانى! تصور نمى كردم موفق شوم روزى به ايران برگردم و سرباز امام زمان شوم. پس از ورودش به ايران از طريق ستاد نيروى زمينى به دانشكده پياده شيراز منتقل و در آنجا با سمت استادى مشغول انجام وظيفه گرديد . دانشجويانش او را به عنوان استادى پركار و جدى مى شناختند كه با آگاهى و تسلط كامل دروس مربوطه را تدريس مى كرد. با شروع فتنه كردستان و شنيدن اخبار مربوط به اين منطقه سعى نمود به صفوف مقدم رزمندگان اسلام پيوسته، و در مبارزه عليه ضدانقلاب شركت نمايد . براى دست يابى به اين خواسته تقاضا كرد تا او را به يكى از واحدهاى مستقر در منطقه كردستان منتقل نمايند كه با اين درخواست او به علت نياز خدمتى موافقت نشد. اصرار و پافشارى شهيد براى اعزام به كردستان باعث گرديد كه براى انجام يك مأموريت ۴۵ روزه همراه يك گروهان به منطقه ربط (سردشت) اعزام گردد. در همين زمان با آغاز فعاليتهاى اشرار در منطقه كردستان سرگرد آذرفر (سرتيپ بازنشسته فعلى ) فرمانده گردان ۱۱۲ لشكر ۲۸ سنندج فرماندهى تيپ ۳ مريوان در اثر آتش خمپار ه انداز ضدانقلاب در شمال سربازخانه مريوان از ناحيه هر دو پا مجروح و توسط بالگرد به بيمارستان ۵۲۴ سنندج اعزام و از آنجا به بيمارستان خانواد ه تهران منتقل ميگردد . لذا فرماندهى سربازخانه تيپ ۳ مريوان به عهده سرگرد توپخانه سيروس ستارى (سرتيپ ۲بازنشسته) واگذار گرديد . از آنجايى كه منطقه عملياتى گردان ۱۱۲ پياده در مريوان بسيار وسيع بود احتمال مى رفت ضدانقلاب در اين منطقه مشكل به وجود آورد، ستادلشكر ۲۸ برآن شد كه يك فرمانده لايق و كاردان براى تصدى فرماندهى گردان ۱۱۲ انتخاب و به آن منطقه اعزام نمايد . اين امر مصادف با حضور سرگرد پياده رسول عبادت در دفتر فرماندهى لشكر ۲۸ سنندج و اعلام آمادگى جهت انجام مأموريتهاى محوله شد.فرمانده لشكر نيز حضور وى ر ا مغتنم شمرده، با تشريح شرايط موجود از ايشان مى خواهد فرماندهى گردان ۱۱۲ را به عهده بگيرد. رسول عبادت با كمال ميل اين مأموريت را پذيراگرديد. با شروع كار مشخص مى شود كه او فردى مؤمن متعهد و معتقد به نظام جمهورى اسلامى ايران است لذا گردان از لحظه فرماندهى اين شهيدبزرگوار روحى تازه يافت و با توجه به آموزشها و فعاليتهاى شبانه روزى او از آمادگى رزمى قابل توجهى برخوردار گرديد . عملكرد صحيح اين فرمانده لايق در هدايت رزمندگان اسلام و سركوب ضدانقلاب، موجب تقاضاى فرمانده وقت لشكر از او،مبنى بر تمديد مأموريتش گرديد . او بلافاصله با اين درخواست موافقت كرده، پس از انجام هماهنگى هاى لازم با واحد اوليه سه ماه ديگر مأموريت خود را تمديد نمود . پس از اين سه ماه با توجه به علاقمندى وى به شركت در مبارزه با كفر ۶ ماه ديگر مأموريت خود را تمديد و در پى آن تقاضاى انتقال به لشكر ۲۸ رانموده كه با توجه به حمايت بعمل آمده از سوى فرماندهى لشكر با اين تقاضا موافقت و در نتيجه او رسمًا به لشكر ۲۸ سنندج منتقل و همچنان به مأموريت خود در مريوان ادامه داد. انتقال او به مريوان، با تجاوز گسترده ارتش عراق به كشور جمهورى اسلامى ايران مصادف گرديد. با سد شدن پيشروى دشمن، و آغاز عمليات محدود آفندى يگانهاى خودى درصحنه ها به منظور كاهش توان رزمى دشمن و همچنين ايجاد روحيه هجومى در نیروهای خودى و بازپس گيرى مناطق اشغالى از دشمن، ضرورت حضور شهيد دو چندان مى شود. در اين مرحله از جنگ دشمن نيز به منظور مقابله با اين تدبير ممانعت از تمركز نيرو در جبهه جنوب (خوزستان) وهمچنين درگير نمودن يگانهاى رزمى تحركاتى را در كل منطقه مرزى آغاز مى كند و در راستاى اين تحركات در منطقه كردستان سعى مى نمايد از طريق افزايش امكانات پشتيبانى براى ضدانقلابيون، باعث فرسايش يگانهاى رزمنده گرديده و ابتكار عمل را در اين منطقه بدست گيرد . در چهارچوب همين خط مشى با تمام توان و با پشتيبانى هوايى و آتش سنگين توپخانه به منطقه قوچ سلطان حمله مى كند و اگر چه در اين عمليات دشمن نمى تواند به تمامى اهداف از پيش تعيين شده دست يابد . اما با تصرف قسمتى از ارتفاعات قوچ سلطان توانست روى محور مريوان (باشماق) تا سه راهى (دزلى) ديد ه بانى خوبى كسب نموده، و با سهولت بيشترى امكانات لازم را براى ضدانقلابيون فراهم نمايد. پس از اين عمليات دشمن فرمانده ستاد عملياتى منطقه تصميم مى گيرد به منظور جلوگيرى از تسلط د شمن بر اين منطقه نيروهاى موجود را تقويت نمايد . و در صورت امكان با انجام عمليات آفندى نيروهاى دشمن را در ارتفاعات قوچ سلطان منهدم واين بخش از خاك ميهن اسلامى را از لوث وجود آنان پاكسازى نمايد. در راستاى اين مأموريت گردان ۱۱2 پياده و يك گردان توپخانه به منطقه اعزام مى گرددتادر عملیات ارتفاعات قوچ سلطان با فرماندهی گردان 112لشگر28 کردستان به مصاف متجاوزین به خاک مقدس جمهوری اسلامی برود. شهيد عبادت پيشاپيش نيروهاى خودى حركت مى كرد. كه ناگهان مورد اصابت تير يكى از مزدوران قرار گرفت و از ناحيه شكم و طحال مجروح گرديد . گرچه پس از مجروحيت سريعًا به وسيله بالگرد به بيمارستان ۵۲۰ كرمانشاه منتثل شد اما به علت خونريزى داخلى معالجات مؤثر واقع نگرديد و به فيض شهادت نائل گشت .

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا افیونی : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان سال 1341 محمد در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. در دامان مادری مذهبی رشد کرد و ایمان و دیانت آمیخته وجودش گشت. با شوق سرشار و زیرکی خاص در کسب معرف الهی و شناخت حقیقت پیشتاز بود. در شکوفایی انقلاب و بر اندازی نظام فاسد پهلوی علی رغم سن و سال کم شرکت فعال داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی علاوه بر حفظ سنگر علم و دانش در سنگر بسیج نیز مسئولیت پذیرفت. بارها و بارها به استقبال خطر رفت و رنجها و تلاش های بی شمار را برای پیشبرد اهداف انقلاب به جان خرید و آرام نگرفت. ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی عدم ماست او روح و جسم را صیقل داد و مهیای جهاد گشت. پس از اینکه مدتی در جبهه های جنوب به سر برد به کردستان رفت. در آن خطه با ارائه توان بالای رزمی اسوه و الگو شد. در سنگرهای مختلف نبرد حماسه ها آفرید، به گونه ای که اکنون نام او در جای جای کردستان معادل نهایت رشادت و شجاعت و غیرت آورده می شود. صمیمیت و رفاقتش با دوستان و شجاعت و سخت گیری او با دشمن همواره در یاد ها باقی خواهد بود. افیونی از نادر افرادی بود که به پاسداری، جهاد، شهادت، در خط امام بودن و سوختن برای محرومان جلوه و معنی داد. در حالی که جای جای محروم و فتنه دیده کردستان شاهد دلاوری های ایشان برای مردم و رزمندگان بود و سراسر این خطه، مملو از خاطرات فراوان از شکوه ایثار شان ، با دلی گشوده به رحمت حق به استقبال سختیهای تازه می رفت. او برای این انقلاب و اسلام یک نفر نبود بلکه به تنهایی سپاهی بود. سر انجام این سردار ملی پس از سالها مجاهدت وتلاش در 5/4/1363با کمین ضد انقلاب به شهادت رسید. یکی از روستاییان کردستان نحوه ی شهادت محمد رضا را چنین تعریف می کند : در درگیری شدید با ضد انقلاب شرایطی پیش آمد که نیروهای سپاه و پیشمرگان مسلمان کرد تلفات زیادی دادند.برادر افیونی به راحتی می توانست از صحنه بگریزد. اما هنگامی که دید براد ر متولی مجروح شده، جهت کمک و دفاع از او ایستاد. تمام تیرهایش را شلیک کرد و در نهایت تیری به سر او اصابت کرده و سر د ر آغوش شهید متولی گذاشت و مانند مولا و مقتدایش علی (ع) با فرق شکافته در 27 رمضان به سوی معبود پرواز می کند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد صادق قدسی : فرمانده گردان شهید بهشتی لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و دوم آذر ماه سال 1333 درروستای حسین آباد به دنیا آمد. کودکی آرام و ساکت بود. به مکتب خانه رفت و به قرآن علاقه زیادی داشت. در کارها به پدر و مادرش کمک می کرد. دوره ی ابتدایی را در روستای حسین آباد بین سال های 1340 تا 1346 گذراند. به علت نبودن مدرسه راهنمایی در روستا، ترک تحصیل نمود. اوقات بیکاری به مسجد می رفت و قرآن می خواند. به کارهای کشاورزی می پرداخت و کتاب های مذهبی را مطالعه می کرد. دوران سربازی را در تهران گذراند. در آن جا فرماندهان، سربازان را مجبور می کردند که به نفع شاه تظاهرات کنند که او از این کار امتناع کرده بود و گفته بود: «اگر سرم را از تنم جدا کنید تظاهرات نمی کنم.» از زمان انقلاب اخلاق و رفتار او فرق کرد. در تظاهرات شرکت می کرد و دوستانش را به این امر مهم فرا می خواند. در اوایل انقلاب روی دیوارها شعارهای انقلابی می نوشت. دیگران را به شورش علیه نظام شاهنشاهی تشویق می کرد که توسط پاسگاه مورد تعقیب قرار گرفت. عکس ها و اعلامیه های امام را پخش می کرد و توی روستا تظاهرات راه می انداخت. ژاندارمری در سال 1357 او را به جرم پخش اعلامیه امام دستگیر کرد و به پاسگاه برد. در آن جا او را با قنداق اسلحه کتک زدند و چون مدرکی از او پیدا نکردند و مردم نیز راهپیمایی می کردند، او را شبانه آزاد کردند و از او تعهد کتبی گرفتند که بر ضد شاه سخن نگوید و مردم را به شورش و تظاهرات تشویق نکند، ولی او در تظاهرات شرکت می کرد. در اوج مبارزات انقلاب او به همراه همسرش برای زیارت به مشهد مقدس رفت و در آن جا برای گرفتن اعلامیه به منزل آیت الله شیرازی رفت که بین مردم و ژاندارمری درگیری پیش آمد و سربازها با گاز اشک آور و تیراندازی هوایی مردم را متفرق می کردند. مردم نیز با لاستیک هایی که آتش می زدند، سرسختانه مقاومت می کردند. یکی از مزدوران شاه را به ضرب چاقو به هلاکت رساندند و برای عبرت مزدوران شاه جسد پاره پاره او را بر روی آمبولانس قرار داده بودند و با شعار «مرگ بر شاه و مرگ بر ساواکی» پشت شاه را به لرزه درآوردند. در آن جا رهبر معظم انقلاب برای مردم سخنرانی کرد. در 12 بهمن ماه سال 1357 جهت استقبال امام، به عنوان اولین فرد از روستا به دیدن تهران رفت و در آن جا بوسه بر دست امام زد. در 19 سالگی با خانم ربابه قدسی پیمان ازدواج بست، که مدت زندگی مشترک آن ها 12 سال بود. همسر شهید می گوید: «جوانمردی، رشادت، ایمان و اخلاص در عقیده باعث شد که به او جواب مثبت بدهم.» ثمره این ازدواج 5 فرزند به نام های بتول (متولد نوزدهم تیرماه سال 1353)، محسن (متولد بیستم شهریور ماه سال 1355)، زهرا (متولد هفتم شهریور ماه سال 1358)، فاطمه (متولد پانزدهم بهمن ماه سال 1364)، مهدی (متولد ششم تیرماه سال 1361) می باشد. در هنگام عصبانیت خدا را یاد می کرد تا خشم خود را فرو ریزد و نیز سکوت می کرد. در هنگام عزاداری سید الشهدا (ع) در مسجد حضور داشت و به نوحه خوانی می پرداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تحولات زیادی پیدا کرده بود. به طوری که در این دنیا احساس دلتنگی می کرد و این دنیا مثل قفس برای او بود. با شروع جنگ تحمیلی به خاطر احتیاج به نیرو و این که سپاه کفر نتواند بر کشورش مسلط شود و نیز برای دفاع از کشور و میهن، به جبهه های حق علیه باطل شتافت. او افراد را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد و می گفت: «برای مملکت و ناموس و برای اسلام جان خود را فدا کنید.» و به نیروهای بسیجی آموزش می داد. در پشت جبهه در سپاه پاسداران خدمت می کرد و کارهای کمک رسانی به خانواده ی ایثارگران را انجام می داد. در عملیات و جبهه های مختلفی شرکت داشت، از جمله در منطقه ی کردستان، عملیات فتح خرمشهر، عملیات رمضان، عملیات والفجر 4، عملیات والفجر مقدماتی، والفجر یک و دو، عملیات خیبر، عملیات بدر، عملیات والفجر هشت و در خط پدافندی شلمچه حضور داشت. محمدصادق قدسی در عملیات والفجر یک و دو معاون گردان، عملیات خیبر فرمانده ی گردان، عملیات بدر فرمانده گردان و در عملیات والفجر هشت، فرمانده ی گردان خط شکن بود. در عملیات والفجر 4 از ناحیه ی کتف و در عملیات بدر از ناحیه ی پا مجروح شد. در زمان جنگ به طرف دشمن که می تاخت، فقط به جلو نگاه می کرد. در کارهای جمعی همیشه پیشقدم بود، بعد دیگران را به کار تشویق می کرد. اخلاق او طوری بود که دیگران او را دوست داشتند و به راهنمایی هایش گوش می دادند. او خود را جدای از دیگران نمی دانست. حتی کوچک تر از آن ها خود را تصور می کرد. آرزو داشت که راه کربلا باز شود و می گفت: «چه می شود که راه کربلا باز شود، قبر اباعبدالله (ع) را زیارت کنیم و در کنار قبرشان نماز بخوانیم، اشک بریزیم.» او به امام عشق می ورزید در دعاهای کمیل و توسل به طور منظم و مرتب شرکت می کرد و در کارها به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل می شد. فاطمه قدسی ( خواهر شهید ) می گوید: «قبل از شهادت می گفت: «من تا شهید نشوم، دست از انقلاب برنمی دارم.» قبل از شهادت ایشان به دیدن تمام اقوام و بستگان و خانواده های شهدا رفته بود. امرالله کابلی ( همرزم شهید ) می گوید: «شهید قبل از این که به شهادت برسد، گفت: من به شهادت خواهم رسید و جنازه ام سالم خواهد بود. همان طور هم شد یک خمپاره ی 60 در زیر دستش خورد و به شهادت نایل آمد و جنازه ی او سالم به دست خانواده اش رسید.» همسر شهید می گوید: «خواب دیدم که برادرم از جبهه برگشته است و صورتش سیاه شده، به او گفتم: چرا صورتت سیاه است؟ گفت: به خاطر دودهای خمپاره است و شهید را دیدم که به یک طرف افتاده است. صبح که از خواب بیدار شدم برادرم از جبهه برگشته بود. به او گفتم: چرا زود برگشتی؟ تازه که به جبهه رفته ای، که اشک در چشمانش جمع شد و فهمیدم که همسرم به شهادت رسیده است.» محمدصادق قدسی در تاریخ 20/4/1365 و در منطقه ی شلمچه به علت اصابت ترکش به درجه رفیع شهادت نایل گردید. پیکر مطهر شهید پس از تشییع گلزار شهدای نیشابور به خاک سپرده شد. شهادت او بر روی اهالی روستا تاثیر گذاشت و باعث شد که جوانان زیادی برای دفاع از کشور به جبهه اعزام شوند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی پلیان : فرمانده واحد طرح عملیات تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول دی ماه سال 1342 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش می گوید: «در شب مبعث حضرت رسول (ص) به دنیا آمد. همه اقوام می گفتند: بروید و تمام شهر را چراغانی کنید.» همچنین نقل می کند: «تقریباً 20 روز از تولد ایشان می گذشت، که من او را در بغل داشتم و در یکی از راهپیمایی ها ،بودم که بسیار شلوغ شد. در همان زمان امام خمینی را دستگیر کرده بودند و به ایشان گفته بودند: چرا کسی برای شما کاری نمی کند؟ امام فرموده بودند: سربازان من در گهواره هستند. همان طور هم شد و او را در راه خدا و امام، شهید گردید.» کودکی فعال بود. دوره ابتدایی را در سال 1348 آغاز کرد. در جبهه درسش را ادامه داد. زمانی که پدرش در مدرسه برای او خوراکی می برد، بسیار ناراحت می شد. ایشان با نوه های آقای سبزواری و خامنه ای فوتبال بازی می کردند. با افراد ثروتمند ارتباط نداشت. با افراد با ایمان و با تقوا رابطه داشت و بسیار صبور بود. قبل از انقلاب با تعطیل کردن مدرسه در زیرزمین مواد منفجره درست می کرد و به دوستانش می داد. اعلامیه پخش می کرد. والدینش می گویند: «ما از طریق پسرم با انقلاب آشنا شدیم.» همچنین می گوید: «ما رادیو و تلویزیون نداشتیم. به خانه ی اقوام که تلویزیون داشتند می رفتیم و فیلم نگاه می کردیم. شهید به ما می گفت: این فیلم ها را نگاه نکنید، درست نیست. ما را بسیار نصحیت می کرد.» در راهپیمایی ها شرکت می کرد. در مدرسه مسئول توزیع شیر و کیک بود. او با بچه های دیگر، شیرها را داخل جوی ها می ریختند و بر روی دیوارها شعار می نوشت. در تظاهرات «یکشنبه خونین» در صف جلو تظاهرکنندگان بود که عکسش در روزنامه چاپ شده بود. در روز «یکشنبه خونین» با مواد منفجره به اتفاق مردم، فروشگاه ارتش را آتش زدند که در همان درگیری زخمی شده بود. بعد از پیروزی انقلاب در خیابان ها کشیک می داد. جذب بسیج شد و به مسجد می رفت و فعالیت می کرد. محمد علی پلیان به منظور حفظ و تداوم انقلاب وارد بسیج شد. سربازی را در سپاه خدمت کرد. کتاب های مذهبی، شهید مطهری، شهید مفتح و زندگی نامه حضرت فاطمه (س) را می خواند. می گفت: «دنیا پوچ است، اصل، آخرت است. دنیا ارزشی ندارد، سعی کنید برای آخرت توشه ای داشته باشید.» به خواهرانش توصیه می کرد: «حجاب را رعایت کنند.» می گفت: «پیرو قرآن و نماز باشید.» به مسائل مذهبی اهمیت می داد. به خواهرانش می گفت: «بدون چادر از خانه بیرون نروید و تا زنده هستید باید انقلاب را ادامه دهید.» نماز شب می خواند، قرآن گوش می داد. پدر به نقل از مادر شهید می گوید: «در دوران مجروحیتش نماز شب می خواند. یک بار در پشت بام نماز شب می خواند و همسایه ها فکر کردند او از پشت بام آن ها را نگاه می کند، اما بعد متوجه شدند که او نماز می خواند. وقتی به پسرم گفتم: او گفت: دیگر بالای پشت بام نمی خوابم، چون نمی خواهم مزاحم دیگران شوم.» آرزو داشت که راه کربلا باز شود. ثبت نام کرده بود که موفق نشد برود. می گفت: «می خواهم به مکه بروم تا خود خدا را ببینم.» در یکی از عملیات ها، رفتن به سوریه و یا دیدن امام را تشویقی گرفته بود، که دیدن امام را ترجیح داد. پدر شهید می گوید: «به او گفتم: ازدواج کن، چون ما آرزو داریم. می گفت: تا زمانی که جنگ باشد، ازدواج نمی کنم.» رفتن به جبهه را وظیفه شرعی و یک تکلیف می دانست. در جبهه فرمانده طرح و عملیات بود. علاقه ی زیادی به یادگرفتن سلاح های گوناگون داشت، به همین دلیل برای آموزش سلاح ثبت نام کرد. بعد از گذراندن آموزش نظامی به کردستان اعزام شد. مدت شش ماه در کردستان با ضد انقلابیون و جریان های انحرافی مبارزه کرد. مدت هفت سال در جبهه های حق علیه باطل جانفشانی کرد. والدین شهید می گویند: «او شناسنامه اش را دست کاری کرده بود تا بتواند به جبهه برود. ما او را از این کار منع کردیم، ولی او در مسجدی دیگر، پرونده درست کرد و به جبهه رفت. در منطقه ی سقز و بانه خدمت می کرد.» در مدتی که در جبهه بود، چهار بار زخمی شد. اولین بار ترکش به سر او اصابت کرده بود. چون زخمش سطحی بود، بدون اطلاع به خانواده در جبهه مداوا شد. دومین بار در عملیات والفجر چهار، تیر به بازوی دست چپ او اصابت کرده بود، که برای پیوند عصب دست، تحت عمل جراحی قرار گرفته بود. در عملیات والفجر هشت، ترکش خمپاره به دست راست او برخورد کرده بود که با عمل جراحی ترکش را از دست او خارج کردند. در عملیات مهران، ترکش خمپاره به پای چپ او برخورد کرده بود که پس از مداوا دوباره روانه جبهه شد. پدر شهید می گوید: «پایش زخمی شده بود و در گچ بود. ما در منزل نبودیم. وقتی که برگشتیم، دیدیم او پتویی روی پایش انداخته است که ما نفهمیم. بعداً متوجه مجروحیت پایش شدیم.» از جبهه که برمی گشت به دیدن اقوام و گاهی به منزل شهید محمود کاوه می رفت. در آن جا نماز می خواندند، با هم صحبت می کردند و برای جبهه برنامه هایی پیاده می کردند. در جبهه بسیار فعال بود. گاهی به وسیله آر.پی.جی تانک های دشمن را منهدم می نمود. گاهی با گذاشتن زخمی ها بر روی موتورسیکلت آن ها را به پشت جبهه منتقل می کرد. در عملیات هایی شرکت کرد، که هیچ کس امیدی به بازگشتن نداشت. همه می گفتند: «او شهید می شود.» بعد از اتمام عملیات بسیار گریه می کرد. وقتی دوستانش علت گریه او را می پرسیدند، می گفت: «چرا من شهید نمی شوم؟ مگر هنوز لیاقت شهادت را پیدا نکردم؟» پدر شهید می گوید: «آخرین بار می خواست با هواپیما و با قطار برود، اما نشد، که مجبور شد با اتوبوس برود و دیگر برنگشت.» محمدعلی پلیان در تاریخ 21/8/1365 و در شب مبعث حضرت رسول (ص)، هنگامی که به وسیله ماشین برای شناسایی در منطقه آبادان به دشمن نزدیک می شود، تیر دشمن به ناحیه سینه او اصابت می کند، که به درجه رفیع شهادت نایل می گردد. پیکر مطهر ایشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت رضا (ع) مشهد، در جنب مزار شهید محمود کاوه به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه خود می گوید: «واقعاً این قدر شهادت شیرین و آرام بخش. بلی، شهادت مانند ستاره ای دنیای تاریک ما را روشن می کند و از افقی به افق دیگر می رود. آنان مشتاق زیارت خدا و شهادت در راه اویند، آنان در مقابله با دشمن به سختی می جنگند ومجریان امر خدایند و به مقابله با سپاه خصم می پردازند. همچنین می گوید: این دنیا فانی است و چه خوب است که خدا را مانند یک دوست ناظر بر اعمال خود بدانیم. پدر و مادر عزیزم، مرا حلال کنید. اگر شما را اذیت کردم، ببخشید. مادر مهربانم، مثل فاطمه زهرا (س) باش. گریه مکن که دشمنان خوشحال می شوند و من هم ناراحت می شوم. برادرهای بسیجی، با قدرت الله، قدرت سیاسی امریکا را در هم شکستند، ولی نبرد ما با استعمار و استکبار جهانی، نبردی طولانی است. اگر ما به انحراف کشیده شویم ، انقلاب شکست می خورد. بیایید خودمان را تزکیه کنیم و با مال و جان خود، جهاد کنیم که خدا وعده پیروزی داده است.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی عباسی مایوان : فرمانده گردان محرم لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوم آبان ماه سال 1338 در روستای مایوان به دنیا آمد. در دوران کودکی با رفتن به مکتب قرآن را ختم نمود. دوران ابتدایی را در مدرسه روستا پشت سر گذاشت. تحصیلاتش تا پنجم ابتدایی بود . بعد از انجام تکالیف با پدرش به صحرا می رفت و در مزرعه و باغ به او کمک می کرد. از همان ابتدا بچه ها را جمع می کرد، نوحه می خواند و سینه می زند. بیشتر کتاب های علمی و مذهبی می خواند. کتاب های شهید مطهری و حضرت امام را مطالعه می نمود. رساله حضرت امام همواره در جیب ایشان بود. دو سال در منطقه کردستان خدمت سربازی را پشت سر گذاشت. و ملاقاتی با صیاد شیرازی داشت که بعد هم از جبهه دست برنداشت. قبل از انقلاب از افراد روستای خیرآباد که با قم ارتباط داشتند، اعلامیه تهیه می کرد و گفته های امام را برای ما تشریح نمود. در جریان انقلاب کسانی را که مورد اطمینان بودند، دعوت می کرد و آن ها را به راهپیمایی می برد. از بچه های انقلابی حمایت و در مسجد تحت عنوان دوره قرآن پیام های امام را پخش می کرد. محمد عباسی همراه برادرانش به صفوف مستحکم مبارزان پیوست و با فعالیت شبانه روزی و شرکت در تظاهرات و برنامه های مذهبی ضد رژیم، دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کرد و پس از پیروزی نیز به خاطر دفاع از جمهوری اسلامی به همراه برادرانش، لباس مقدس سپاه پاسداران را بر تن کرد و به عهدی که با خدای خود بسته بود وفادار ماند. با معصومه ولی پور ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج دو فرزند به نام های، هادی (متولد 2/1/1360) و محمدعلی (متولد 1/6/1363) می باشد. او از اوایل درگیری های رزمندگان اسلام با گمراهان کومله و دمکرات وارد صحنه نبرد شد و بیش از چهار سال با دشمنان داخلی در غرب و بعثیون کافر در جنوب به رزمی بی امان مشغول شد و در اکثر مناطق جنگی حضوری مردانه یافت. عطوفت و مهربانی و بالاتر از همه تواضع بیش از حدی در مقابل والدین داشت و هدفی جز جلب رضایت آنان ( که رضای خداوند را در آن می دید ) نداشت. از پرخاش و صدای بلند و توهین به دیگران شدید بیزار بود و همیشه سعی داشت که رابطه صمیمی و دوستانه ای با همه اطرافیان داشته باشد. نماز خواندنش خیلی عالی بود. وقتی زخمی بود مهر را به پیشانی اش می گذاشت و نماز می خواند و یک روز هم روزه اش را نمی خورد. من شوخی می کردم و می رفتم پتو یا چیز دیگری می انداختم روی او و می گفتم: ما می خوابیم و تو سر روی سجده می گذاری؟ همین جا به خواب. لازم نیست بلند شوی بیایی جای دیگر به خوابی. همین جا بخواب.» همچنین آقای رمضانی می گوید: «شهید عباسی خاضع بود. هیچ کس نمی فهمید فرمانده چه کسی است. برای ما چای می گذاشت. لباس های ما را می شست. کفش های ما را واکس می زد و یا این که نان های خشک را ریز می کرد و بعد می گذاشت تو دهنش. چون جویده نمی شد، در نتیجه با آب قورت می داد. می گفت: حضرت علی (ع) این طوری بود. پیغمبرهای ما این طوری بودند. سنگ به شکم هایشان می بستند. من نمی توانم بیایم این جا مرغ بخورم.» توصیه می کرد همیشه پیرو ولایت فقیه باشید. امام را تنها نگذارید و همیشه هم آرزوی شهادت می کرد. می گفت: «راه شهدا را ادامه بدهید و مطیع و پشتیبان امام باشید. انقلاب را تنها نگذارید. به خانواده شهدا سرکشی کنید و نگذارید بچه های شهدا تنها بمانند.» شهید مدتی هم به عنوان یکی از محافظین امام جمعه قوچان به خدمت مشغول بود و این دوران بنا به گفته امام جمعه از دوران پر خاطره و مشاهده عبودیت خالصانه از شهید بود. آرزوی پیروزی سپاه حق و رسیدن به دیدار معبود تنها خواسته او بود و این نکته را عملاً اثبات کرده بود. می گفت: «دنیا پشیزی ارزش ندارد و آن چه که برای انسان می ماند، اعمال نیکویی است که در زندگی دنیایی انجام داده است.» در آخرین عملیات گویی به او الهام شده بود که دیگر برنمی گردد. به برادرش می گفت: «من برنمی گردم. از پدر، مادر، بچه ها و خانمم مواظبت کنید.» همرزم شهید ( آقای رمضانی ) تعریف می کند: «در شب عملیات رمضان، شهید عباسی فرمانده گردان بود. فریاد می زد، الله اکبر می گفت و موقعیت را برای بچه ها اعلام می کرد. شب بود و همدیگر را نمی شناختیم. یک متر که از هم فاصله می گرفتیم، نمی دیدیم همدیگر را، ولی با صدای الله اکبرش خودش را نشان می داد. بچه ها روحیه می گرفتند و می جنگیدند و آر.پی.جی هم می زد. نارنجک هم خودم دیدم چند تا زد و تانک دشمن را منهدم کرد و تک تیرانداز هم بود و تا آخر هم با شهامت ایستاد. سرانجام محمد علی در تاریخ 27/7/1363 در جبهه میمک بر اثر اصابت ترکش به سر، به درجه رفیع شهادت نایل گشت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد علی قدمیاری : قائم مقام فرمانده طرح وعملیات تیپ امام جواد (ع)ازلشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دهم مرداد ماه 1331 در نیشابور، روستای خرو علیا، دیده به جهان گشود. در چهار سالگی به مکتب رفت و در پنج سالگی قرآن را حفظ کرد. معلمانش می گفتند: «اگر ایشان درس بخوانند، روحانی می شوند.» ولی به علت این که در روستا امکانات نبود، تا کلاس ششم ابتدایی نظام قدیم درس خواند و سپس ترک تحصیل کرد و به شغل کشاورزی پرداخت. بسیار مطالعه می کرد. قرآن و نهج البلاغه را زیاد می خواند و دارای صوت زیبایی بود، به افراد مذهبی علاقه داشت و با کسانی که از لحاظ مذهبی ضعیف بودند، کمتر رفت و آمد می کرد. او به پدر، مادر و خانمش احترام زیادی می گذاشت. چون پدر خانمش سید بود او را دوست داشت و به او احترام می گذاشت و با ایشان زیاد رفت و آمد می کرد. او زیاد به بچه ها دلبستگی نشان نمی داد، چون می گفت: «من زیاد به جبهه می روم و نباید زیاد به من علاقه مند باشند.» اوقات فراغت را به زیارت امام رضا (ع) و بهشت فضل می رفت و نماز و قرآن می خواند. او علاقه ی خاصی به نماز جماعت، دعای کمیل و دعای توسل داشت. خواسته او آزاد شدن کربلا و آزاد شدن اسرا بود. همسر شهید می گوید: «هنگامی که به او می گفتم: به منطقه نرو، خیلی عصبانی می شد و می گفت: نه. برادرهای ما در آن جا به خون خود می غلتند و مبارزه می کنند، من چگونه می توانم در خانه بایستم و به جبهه نروم؟ باید به جبهه بروم. هنگام عصبانیت با فرستادن صلوات و خواندن نماز، اخلاق خودشان را به حالت طبیعی برمی گرداندند.» محمدعلی قدمیاری علاقه ی خاصی به بسیجی ها داشت و خیلی دوست داشت بسیجی باشد. او از همان ابتدا در تشکیلات حزب جمهوری اسلامی که در راس آن افرادی مثل شهید مظلوم بهشتی بودند، شرکت داشت. بعد از این که امام فرمود: «نیروهای نظامی نباید در احزاب داخل شوند.» از آن جا بیرون آمد و رابطه ایشان فقط با تشکیلات سپاه بود و وابستگی به حزبی سیاسی نداشت. در اوایل انقلاب با شرکت در راهپیمایی ها، اعلامیه ها ی امام را پخش می کرد و به روستاهای دیگر برای سخنرانی می رفت. در نیشابور هم با ضد انقلاب مبارزه داشت، حتی در سال 1358 می خواستند او را ترور کنند، اما موفق نشدند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به خدمت سپاه درآمد. قبل از جنگ از طریق سپاه نیشابور برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. سال 1349 با خانم زهرا بهنام جعفرنیا ازدواج کرد. مدت زندگی مشترک آن ها 16 سال بود. ثمره این ازدواج شش فرزند به نام های: مجتبی، مرتضی، مصطفی، فاطمه، سمانه و مهدی می باشد. ایشان در ازدواج مجدد خود با خانم زهرا قدمیاری ازدواج کرد که ثمره ی این ازدواج دو فرزند به نام های مرضیه و سمیه است. توصیه می نمود که امام را تنها نگذارید و جبهه ها را پر کنید. در سال 1359 که جنگ حق علیه باطل شروع شد به جبهه اعزام شد. برای آزادی میهن به جبهه می رفت و می گفت: «من یک سرباز امام زمان (عج) بیش نیستم. انشاءالله که آزادی کربلا نزدیک است. کی باشد که گوشه ای از قبر امام حسین (ع) را زیارت کنم.» او به انگیزه دفاع از اسلام و ناموس و همچنین جهاد در راه خدا به جبهه رفت. او چندین بار به کردستان اعزام شد. در عملیات خیبر از ناحیه آرنج، بر اثر اصابت گلوله مجروح شد و در عملیات والفجر هشت، در اروند رود، نیز بر اثر اصابت ترکش و موج گرفتگی از ناحیه انگشتان مجروح گردید. زمان عملیات خیبر، وقتی مجروح شده بود، 24 ساعت با دست شکسته در آن به هم ریختگی خط ماند. او را سه چهار بار عمل کردند و زمانی هم که ایشان در بیمارستان بودند، دعا می کردند و از امام حسین (ع) صحبت می نمودند و می گفتند: «چرا من لیاقت شهادت را نداشته باشم.» اومعاون فرمانده طرح وعملیات تیپ امام جواد (ع) بود. در عملیات کربلای یک که رزمنده ها به عقب برمی گشتند، به او از بی سیم اعلام کردند که به عقب برگردد. محمدعلی اعلام می کند: «من در محاصره هستم و به آرزوی خود رسیده ام.» محمدعلی قدمیاری در تاریخ 12/4/1365، در عملیات کربلای یک در منطقه ی مهران بر اثر اصابت ترکش به کمر به شهادت رسید. پیکر مطهر ایشان درشهرستان نیشابور در بهشت فضل دفن گردیده است.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مرتضی صنعتی اسفیوخی : فرمانده بهداری تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) چهارم فروردین ماه سال 1326 در روستای اسفیوخ یکی از روستاهای شهرستان تربیت حیدریه متولد شد. خواهرش می گوید: «قبل از تولد او، پدر و مادرم نذر کردند که اگر خداوند به آن ها پسری عطا فرماید، نامش را مرتضی بگذارند و سقای مسجد شود. بعد از تولدش او را عقیقه کردند و کمی بزرگ تر شد به عنوان سقا در مسجد به مردم آب می داد. بسیار مهربان بود. در سلام کردن پیشی می گرفت. از همان کودکی نماز را اول وقت می خواند. برای آموختن قرآن به مکتب رفت. در روستای ما مدرسه نبود، او برای تحصیل به روستایی دیگر می رفت و به خاطر علاقه ی زیاد به درس این مسافت طولانی را پیاده طی می کرد و تا ششم ابتدایی ادامه داد.» به خاطر فقر اقتصادی و تنگدستی ترک تحصیل نمود. کتاب های فرهنگی و کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد. در کارها با دایی اش مشورت می کرد و از ایشان راهنمایی می خواست. کسانی را که موافق با دین نبودند، ارشاد می کرد و اگر آن ها به روش خود ادامه می دادند، از آن ها کناره گیری می کرد. در ایام محرم و صفر نوحه خوانی می کرد. صدای دلنشینی داشت. مشکلات خودش را به تنهایی حل می کرد و از کسی توقع کمک نداشت و مشکلات دیگران را در حد توان برطرف می کرد. اگر زمانی برای خانواده اش گرفتاری پیش می آمد، می گفت: «راضی باشید به رضای خداوند. گله نکنید. اگر مورد تنگدستی قرار گرفته ایم، حتماً مشیت الهی در آن هست.» در سال 1348، در 20 سالگی با خانم بی بی منیره موسوی ازدواج کرد. مدت زندگی مشترک آن ها 13 سال بود. حاصل ازدواج آن ها 6 دختر به نام مریم، محبوبه، معصومه، فاطمه، نصرت و عصمت است. او دوست داشت فرزندان صالحی را تحویل جامعه دهد که حافظ انقلاب باشند. او نیازهای خانواده اش را از راه حلال تامین می کرد. حتی به کارگری می رفت تا محتاج دیگران نباشد. او در زمان جنگ تحمیلی خانواده اش را با خود به ارومیه و کرمانشاه برد. قبل از انقلاب در راهپیمایی ها شرکت می کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی عضو بسیج شد و شب ها در خیابان های شهر به نگهبانی می پرداخت. از طریق بسیج به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در سال 1360 عضو رسمی سپاه شد. در سپاه ادامه تحصیل داد و موفق به اخذ دیپلم شد. به امام بسیار علاقه داشت، عکس ایشان را بالای سرش می گذاشت و می گفت: «جانم فدای رهبر.» امام را چندین بار در خواب دیده بود. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از دین، میهن، مقابله با تجاوزگران و لبیک گفتن به ندای رهبر انقلاب، جبهه را بر همه چیز ترجیح داد. او احساس می کرد که به حضورش در جبهه نیاز است، به همین خاطر خانواده اش را ترک کرد و به جبهه رفت. او فرمانده ی بهداری بود. در تیپ ویژه شهدا مسئولیت داشت. از سمتش در جبهه چیزی نمی گفت و خانواده اش از سمت او در جبهه اطلاعی نداشتند. او خود را یکی از سربازان اسلام معرفی می کرد. زمانی که به مرخصی می آمد، در پایگاه بسیج فعالیت می کرد، به تشویق مردم برای رفتن به جبهه می پرداخت و کمک های مردم را برای جبهه جمع آوری می نمود. هر موقع که به مرخصی می آمد، بلافاصله به جبهه برمی گشت. در جبهه مداحی می کرد. پیش نماز و امام جماعت بود. با ملایمت با افراد برخورد می کرد. حتی اگر کسی اعتقادات مذهبی را نادیده می گرفت، با او صحبت می کرد و او را به راه راست هدایت می نمود. مصطفی داروغه ( دوست شهید ) می گوید: «مشکلات را با توکل به خدا حل می نمود. علاقۀ زیادی به امام زمان (عج) داشت. ایشان به ما توصیه می کردند: پیرو ولایت فقیه و امام باشید. در خط انقلاب و اسلام حرکت کنید. در جبهه ها حضور یابید.» آرزوی سلامتی امام، پیروزی انقلاب و باز شدن راه کربلا را داشت. مرتضی صنعتی در یک عملیات برای کمک به افرادی که در باتلاق افتاده بودند، رفت و چون آن منطقه توسط دشمن شناسایی شده بود، مزدوران عراقی خمپاره ای به آن منطقه می زنند که ترکش خمپاره به او اصابت می کند و به شهادت می رسد. مرتضی صنعتی در تاریخ 3/5/1364 در اشنویه کردستان به علت اصابت ترکش خمپاره به دیدار حق شتافت.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مسعود ارشادی : فرمانده گروهان فیاض از گردان الحدید تیپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوازدهم اردیبهشت ماه سال 341 در خانواده ای متوسط و مذهبی در شهرستان فریمان پا به عرصه ی وجود گذاشت. پدرش کارمند کارخانه قند فریمان بود. بیش از چهار بهار از عمرش نگذشته بود که همراه خانواده به شهر مقدس مشهد عزیمت کردند. وی پس از گذراندن دوران ابتدایی، در دبستان استاد شهریار و اتمام تحصیلات راهنمایی در مدرسه پارت سابق، برای ادامه تحصیل به دبیرستان دکتر شریعتی رفت. سومین سال تحصیل او در دبیرستان همزمان بود با اوج گیری نهضت انقلاب اسلامی. در راه اندازی برخی اعتصابات، تظاهرات و پخش اعلامیه در مدرسه نقش مهمی داشت. از صفات پسندیده مسعود ، روح عبادی او بود، که باعث می شد تا با صداقت به راز و نیاز شبانه بپردازد. حتی الامکان دوشنبه ها و پنج شنبه ها و گاهی تمام ماه را روزه می گرفت. همواره با وضو بود و در جلسات قرآن شرکت می کرد. علاقه ی خاصی به امامان معصوم (ع) ( به ویژه امام حسین (ع) ) داشت و روزانه زیارت عاشورا و مناجات های صحیفه سجادیه را تلاوت می کرد. به مطالعه ی کتب به ویژه آثار شهید مطهری، شهید دستغیب و شهید بهشتی بسیار علاقه داشت. کتابخانه ای در منزل تشکیل داده بود، که دوستان و جوانان محل، از کتاب های آن استفاده می کردند، که جهاد سازندگی پس از مدتی با اطلاع از موضوع، مجموعه ای از کتاب به او هدیه کرد، تا کتابخانه اش غنی تر شود. در سال 1359 پس از اخذ دیپلم در رشته ی ریاضی ـ فیزیک، در بسیج مسجد محل (پنج تن آل عبا(ع)) ثبت نام کرد و به فعالیت در مراکز اسلامی به خصوص «انجمن اسلامی راه شهید» پرداخت و در آن جا مسئولیت تبلیغات و کارهای فرهنگی شهدا را بر عهده گرفت. از جمله کسانی بود که برای شکستن محاصره سوسنگرد به آن دیار شتافت. چندین بار هم از طریق جهاد سازندگی به صورت افتخاری به کمک کشاورزان روستایی، برای درو گندم رفت. در پاییز 1360 عضو رسمی سپاه شد و در و احد برنامه ریزی و نظارت مشغول شد. شرکت در جلسات سخنرانی و تماس با افراد آگاه و مطالعات مداوم در تقویت روحیه ای ایشان تاثیر به سزایی داشت. به گونه ای که باعث شد در مدتی اندک سمت های مختلفی به ایشان واگذار شود، از جمله: مسئولیت آماد لشکر 5 نصر در تاریخ 27/10/1361 تا 28/1/1362، مسئول هماهنگی واحدهای لشکر 5 نصر در تاریخ 16/11/1362، معاونت فرماندهی گردان الحدید در تاریخ 7/7/1363، مدیریت داخلی تیپ 21 امام رضا (ع) در تاریخ 24/1/1365 و در نهایت فرماندهی گروهان فیاض، از گردان الحدید تیپ 21 امام رضا (ع). علاوه بر موارد مذکور حضور وی در عملیات های مختلف از جمله: والفجرهای 1،2، 3،4، رمضان، خیبر و میمک نیز بسیار چشمگیر بود. او ضمن حضور در سنگر جبهه، خود را برای حضور در سنگر علم و دانش نیز آماده می ساخت و سرانجام در سال 1363 پس از موفقیت در کنکور سراسری در رشته ی مهندسی عمران دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل مشغول شد. تعطیلات تابستان 1364 را در جبهه گذراند و پس از آن به دانشگاه بازگشت. او رفتن به جبهه را وظیفه خود می دانست و این مطلب را در یکی از نامه هایش این گونه بیان می کند: « این احساس وظیفه به دنبال یک اشاره و یک جمله حضرت امام به وجود آمد و آن این که ( تا رفع نیاز، رفتن به جبهه ها از اهم واجبات است ) این جمله، تکلیف را بر هر مسلمانی روشن می کند که در آن عمل به وظیفه مطرح است، نه مقام و موقعیت ... علاوه بر روحیه ی عبادی ـ مذهبی، حسن خلق و خوش قلبی از دیگر خصایص بارز آن بزرگوار بود. طوری که مادرش او را «مونس تنهایی» خود می خواند. به خانه که برمی گشت، همراه با دوستان خود به سرکشی از مجروحین و خانواده های شهدا می پرداخت و نامه های رزمندگان را به بستگان آن ها می رساند. در یکی از نامه های خود چنین نوشته است: «اگر در سنگر جنوب و غرب نیستید، می توانید به سراغ کسانی بروید که از سنگر با بدنی مجروح بازگشته اند و یا حداقل آنان که اکنون در زاغه های جنوب در کلبه های خویش نشسته اند و با عزمی آهنین و با سلاح الله اکبر به جنگ کفر می روند. شهید ارشادی، فردی مومن و معتقد بود و در هر امری و هر مکانی جزو فعال ترین افراد بود و از این جهت الگویی برای همرزمانش به شمار می رفت. صبر، استقامت و خویشتن داری او در مقابل مشکلات زبانزد بود. پیوسته خواهرانش را به کسب علم و معرفت تشویق و ترغیب می کرد و می گفت: «توجه داشته باش، که برای مدرک کار نکنی یا به مدرک کسی اعتماد نکنی. زیرا آن چه عامل سنجش اعمال نزد خداست، تقواست، نه علم بشری بدون معرفت الهی». همچنین در وصیت نامه اش به آن ها این گونه توصیه کرده است: «خواهران عزیزم، زندگی زنان اسلام، حضرت خدیجه (س)، حضرت فاطمه (س) و حضرت زینب (س) را سرمشق خود قرار دهید و به خود ببالید که در جهان پیرو مکتب اسوه هایی چون فاطمه (س) هستید. زینب وار رسالت خویش را به پایان برسانید که بتوانید در نزد پروردگار خویش سربلند و سرافراز باشید.» علاقه وافر او به تحصیل نیز نتوانست مانع رفتن او به جبهه شود، چرا که او جبهه را نیز به نوعی دانشگاه می دانست و عقیده داشت: «حتی اگر جنگ تمام شود کارها تمام نشده است. ما باید برویم و خرابی ها را آباد کنیم.» سرانجام نیز بعد از 2 سال دانشگاه را رها کرد و همراه با گروهی دیگر از دانشجویان به سوی جبهه ی شتافت. این بار کارهای دفتری جبهه، روح عظیمش را سیراب نمی کرد و بنابه درخواست خودش به یکی از یگان های رزمی منتقل و در حالی که فرماندهی گروهان شهید فیاض از گردان الحدید تیپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت، به ستیز با دشمنان حق و حقیقت شتافت و در نیمروز 23/2/1365 در جزیره ی مجنون بر اثر اصابت ترکش به چشم ها و قلبش به شهادت رسید. پیکر پاکش طبق وصیت خودش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. شهید در یکی از نامه هایش می گوید: «اگر نبود خیل جانبازانی که شب و روز برای شهادت لحظه شماری می کنند، اگر نبود جسم چاک چاک عزیزان ما از آتش کینه ی دشمن، اگر نبود سرهای بریده ی جگر گوشه های ما از تیغ ستم سیاهکاران و بد اندیشان، اگر نبود جسم پاک شهیدی، که گلوله خصم کافر از او کوچک ترین اثری هم به جای نگذاشته و اگر نبود فریاد رسا و استوار برادران اسیر که در چنگال رژیم بعث عراق، دنیا را از رشادت و پای مردی خود به تحیر وا داشته اند، هرگز قامت جمهوری اسلامی ایران در جهان چنین برافراشته نمی شد و شعله قیام اسلامی در بین ملت های محروم چنین فراگیر نمی گشت.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی شاکری منظری : فرمانده محور عملیاتی تیپ ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هشتم خرداد ماه سال 1343 در روستای منظر یکی از روستاهای شهرستان تربت حیدریه به دنیا آمد. ابتدا در روستا به کودکستان و پس از آن در سه ماه تابستان برای فراگیری قرآن به مدرسه علمیه ی شهر تربت حیدریه رفت. کودکی فعال و پر جنب و جوش و جسور بود. دوره ی ابتدایی را بین سال های 1355 ـ 1350 در روستای منظر و دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی کارخانه قند تربت حیدریه بین سال های 1356 تا 1359 به اتمام رساند. در سال دوم راهنمایی ( که همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی بود ) به همراه تعدادی از دانش آموزان در فعالیت هایی از جمله تعطیل کردن کلاس های درس و شرکت در راهپیمایی ها نقش به سزایی داشت. در تظاهرات دیگران را نیز به این کار تشویق می کرد. به نهج البلاغه و مناجات های عارفانه علاقه ی زیادی داشت. در سال 1360 به مدت شش ماه بسیج شد و بعد از اتمام دوره ی آموزش با عضویت در سپاه پاسداران عنوان محافظ نمایندگان مجلس انتخاب گردید. با شروع جنگ تحمیلی برای دفاع از کشور، ناموس و دین اسلام و به دستور امام خمینی که گفته بود همه به جبهه بروند ,به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در سال 1361 به جبهه های جنوب اعزام شد. ابتدا به عنوان مسئول دسته در گردان شهید رجایی از لشکر 21 امام رضا (ع) حضور داشت. با همین مسئولیت در عملیات رمضان در منطقه ی شلمچه شرکت کرد و سپس در جبهه کردستان به نیروهای قرارگاه حمزه سیدالشهداء (ع) پیوست و از آن جا به لشکر ویژه ی شهدا مامور گردید. در سال 1362 در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد. مصطفی شاکری از تاریخ 1/3/1361 تا 17/3/1361 در تربیت حیدریه فرماندهی واحد عملیات و از تاریخ 18/3/1361 تا 13/3/1363 در جبهه مسئولیت واحد طرح عملیات را برعهده داشت. از تاریخ 14/3/1363 تا 13/3/1363 معاون بسیج و از تاریخ 13/3/1363 تا 15/6/1365 در جبهه مسئول محور بود. در عملیات مختلفی، از جمله رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر یک و دو و چهار و کربلای دو حضور داشت. در والفجر نه فرمانده محور عملیاتی لشکر ویژه ی شهدا بود. در منطقه جنگی مسئولیت هایی چون فرماندهی گروهان، فرماندهی گردان امام حسین (ع) و گردان امام سجاد (ع) فعالیت در اطلاعات عملیات و طرح و عملیات لشکر ویژه ی شهدا، مدتی معاون فرمانده تیپ امام موسی کاظم (ع) از لشکر 5 نصر و مسئول محورهای عملیاتی لشکر ویژۀ شهدا در عملیات والفجر نه و عملیات کربلای دو را عهده دار بود. همچنین نقش فعالی در سرکوبی ضد انقلاب در کردستان و دفاع از حریم جمهوری اسلامی ایران را به عهده داشت. در عملیات مسلم بن عقیل در حالی که با تیربار، بعثیون عراقی را نشانه گرفته و تعدادی از آن ها را به هلاکت رسانده بود، از قسمت چپ صورت مورد اصابت گلوله قرار گرفت. بعد از عملیات از بیمارستان به سپاه تلفن کرد و جریان مجروحیت خود را به برادران سپاه اطلاع داد و بعد به خانواده اش تلفن کرد. به دلیل شدت جراحات دو ماه در بیمارستان بستری بود که بعد از مرخص شدن دوباره به جبهه رفت. در والفجر نه فرمانده محور عملیاتی بود واز ناحیه ی بازوی دست راست و زانو مجروح شد. اکثر روزها را روزه بود. در نماز جمعه شرکت می کرد و نماز شب او ترک نمی شد. مرتضی شاکری به نقل از علیرضا لشکر ( دوست شهید ) می گوید: «در سال 1363 ایشان به عنوان مهمان چند روز در اهواز نزد من بود و یک شب نیمه های شب بلند شدم و دیدم ایشان نیستند. توی آسایشگاه نبود. به دنبال او گشتم و به مسجد آسایشگاه سر کشیدم که دیدم در آن دل شب مشغول نماز و عبادت است.» مادر شهید می گوید: «گاهی وقت ها از شهید سوال می کردم: تو این قدر به جبهه می روی، آن جا چه کار می کنی؟ می گفت: گرد و غبار پای بچه های بسیجی را جارو می کنم. تواضع و اخلاص شهید تا این حد بود.» خواهر شهید نیز می گوید: «گاهی اوقات از او می پرسیدیم: برادر، چه طور شما این همه در جبهه هستید و ما عکس و فیلم شما را در جبهه نمی بینیم. در حالی که فیلم رزمنده های دیگر را هر شب تلویزیون نشان می دهد؟ می گفت: ما برای ریا کار نمی کنیم. ما برای خدا کار می کنیم. حتی زمانی که می خواستند از او فیلمبرداری کنند، او از جلوی دوربین کنار می رفت و می گفت: من به جبهه رفته ام برای رضای خدا.» دوستان او از عملیات والفجر هشت نقل می کنند: «عامل پیروزی در عملیات، شهید شاکری بود. در زمانی که دشمن تک زده بود و سایر خط ها مقاومت می کردند، اولین جایی که دشمن عقب نشینی می کرد و شکست می خورد، از موضع همین شهید بود.» مصطفی شاکری در سال 1365 با خانم مرضیه نوروزی ازدواج کرد. او با اصرار خانواده و همرزمانش ، از جمله سردار صلاحی ازدواج نمود. با حضور شهید کاوه ، فرماندۀ تیپ ویژه شهدا و حاج علی صلاحی ، معاون ایشان ، همسرش را عقد کرد. او شرط خود را این طور بیان کرد تا آخر جنگ باید در منطقه جنگی بمانم و همسرم را با خود به آن جا ببرم و همسرش شرط او را قبول کرد. یکی از همرزمان شهید می گوید: «قبل از عملیات والفجر نه، شهید در طرح و عملیات لشکر ویژه بود. شب ها جهت شناسایی منطقه مورد نظر به گشت می رفت. به عمق خاک دشمن نفوذ می کرد تا اطلاعات کسب کند. وقتی در جلسه ای از وضعیت منطقه ای که او جهت شناسایی رفته بود، صحبت می کرد و اطلاعاتی که از آن جا کسب کرده بود برای حاضرین در جلسه بیان می کرد، مورد تردید حضار قرار گرفت. شهید برای این که گفته های خود را ثابت کند، مجدد به شناسایی در یکی از همین ماموریت ها رفت و به یک قرارگاه عراقی که فاصله زیادی از خط مقدم داشت نفوذ کرد. دشمن که به علت دوری از خط و در امان بودن از آتش رزمندگان اسلام احساس امنیت می کرد. در آن جا مرغ پرورش می داد. شهید یک مرغ زنده از مرغ های دشمن با خود به لشکر آورد. آن وقت سرداران لشکر به خصوص شهید کاوه که توجه خاصی به این شهید داشت او را تحسین کردند و به همین دلیل در عملیات والفجر نه به عنوان فرمانده عملیاتی انتخاب شد.» در عملیات کربلای دو به کمین دشمن افتاد. پس از درگیری با بعثیون از ناحیه ی پا مجروح شد. از آن جا که به منظور انهدام کمین دشمن، و برای باز کردن راه را برای انجام عملیات رفته بود و نیروی زیادی به همراه نداشت، دشمن بعد از انجام عملیات مطلع شده بود و با فرستادن نیروی زیاد کمین دیگری ایجاد کرده بود. در این لحظه شهید وضعیت خود را با بی سیم به فرماندهی تیپ ویژه گزارش می کند. شهید کاوه دستور مقاومت می دهد و خودش با تعدادی نیرو به کمک آن ها می شتابد که قبل از رسیدن به شاکری، کاوه، سردار شجاع کردستان ، بر اثر آتش شدید دشمن و با اصابت ترکش به ناحیه ی سر به شهادت می رسد و شهید شاکری با نیروهای تحت امرش در محاصره ی دشمن قرار می گیرد که نهایتاً با تیر دشمن به لقاءالله می پیوندد. شهادت ایشان در تاریخ 10/6/1365 و در عملیات کربلای دو اتفاق افتاد. پیکر مطهرش مدتی مفقود بود و بعد از 9 ماه ( در تاریخ 10/3/1366 ) جنازه وی پیدا شد که پس از حمل به زادگاهش در روستای منظر به خاک سپرده شد. شهید در وصیت نامه خود می گوید: «در قاموس شهادت واژه وحشت نیست، آغاز جهان است که زندگی از نو آغاز می شود. مانند نوزادی که به جهان بی جهالت می رود و زندگی جاودان و همیشه اخروی دارد. اکنون که من به جبهه ی حق علیه باطل می روم، به این امید است که بلکه بتوانم به یاری خداوند ضربه ای به کافرین وارد نمایم. و با سلاحم قلب صدامیان را نشانه روم و با خون ناچیز خود درخت اسلام و انقلاب را آبیاری نمایم. شهید مانند قطره آبی می ماند که وقتی به دریا می پیوندد، جوشان و خروشان می شود.» و در جایی دیگر می نویسد: «به خدا قسم لذت شهادت از دامادی شیرین تر است. و از شما می خواهم که در مرگ من گریه نکنید، زیرا باعث شادی دشمنان می شود.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی ذاکری : فرمانده گردان صبارتیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343 چشم به جهان گشود. کودکی آرام و ساکت بود. دوره ی ابتدایی را در مدرسه روستای وطن شهرستان گنبد به پایان رساند. علاقه زیادی به درس داشت. تکالیفش را به نحو احسن انجام می داد. دوره راهنمایی را به علت نقل مکان در مدرسه داریوش سابق شهرستان گنبد به پایان برد، و به علت علاقه زیادی که به دروس حوزوی داشت ، به مدت چهار سال به حوزه علمیه گنبد و سپس به حوزه ی علمیه ی قم رفت و در آن جا شروع به تحصیل کرد. به مربیان قرآن و دروس اسلامی خود علاقه مند بود. در اوقات فراغت به والدینش کمک می کرد. در همان دوران نوجوانی بی وضو نمی خوابید. به قرآن و کتب اسلامی علاقه داشت. چون در خانواده ای روحانی بزرگ شده بود، گرایش خاصی به اسلام و اصول مذهبی داشت. مسجد و نماز جماعت او ترک نمی شد. تاکید زیادی به خواندن قرآن و درک مفاهیم قرآنی داشت. در مجالس عزاداری شرکت می کرد و خود را از خدمتگزاران ائمه (ع) می دانست. او بیشتر کتاب های استاد مطهری، شهید بهشتی، نهج البلاغه و قرآن را مطالعه می کرد. جواد ذاکری می گوید: «در قبل از انقلاب چون پدر و مادر ما روحانی بودند، مبارزاتی علیه رژیم شاه داشتند. یک روز مامورین ساواک منزل ما را محاصره کردند. پدرم اعلامیه و رساله امام را به من و شهید داد و گفت: از خانه بیرون بروید و این ها را در جایی پنهان کنید. شهید در آن روز بسیار فعال بود.» او در راهپیمایی ها شرکت می کرد. در اوایل انقلاب فردی از طرفداران سازمان مجاهدین خلق را به خانه دعوت کرد تا او را نصیحت کند و به راه راست هدایت نماید. به آن فرد گفت: «آیا به شما پول می دهند تا طرفدار سازمانشان باشید؟» گفت: «بله. به ما پول می دهند تا انقلاب اسلامی و رهبری را سرنگون کنیم.» شهید بسیار با او صحبت کرد و هرچه سعی کرد که به راه درست او را هدایت کند نتوانست. بعد از چند روز همان فرد را بسیجی ها بازداشت کردند. ولی شهید از نصیحت کردن او غافل نشد. با شروع جنگ تحمیلی، آماده رفتن به جبهه های نبرد شد. او جزو اولین کسانی بود که آمادگی خود را برای رفتن به جبهه اعلام کرد. در مورد جنگ می گفت: «این جنگ بر ما تحمیل شده است و باید از شرف و ناموس خود دفاع کنیم و نگذاریم کشور به دست اجنبی ها بیفتد.» او به گفته امام، برای دفاع از اسلام، مملکت اسلامی و رضایت خدا به جبهه های حق علیه باطل شتافت. در جبهه فرمانده گردان صبار بود. در پشت جبهه، مردم را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد. او کمک به جبهه را الزامی می دانست. می گفت: «پشت جبهه را نگه دارید.» نیروهای بسیجی را آموزش می داد. فردی متواضع و با اخلاص بود. تا بعد از شهادت او هیچ کس اطلاع نداشت که شهید در جبهه چه کاره است و یا چه سمتی دارد. حسین عاقبتی می گوید: «شب قبل از شهادتش تمام نیروهای گردان را جمع کرد و از آن ها حلالیت طلبید. و همه متوجه شدند که او دیگر به شهادت می رسد.» مهدی ذاکری در جزیره مجنون و در تاریخ 5/12/1362، در عملیات خیبر در حال وضو گرفتن برای نماز ظهر بود که دشمن شیمیایی زد و از پشت سر به علت اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. پیکر مطهر او پس از حمل به زادگاهش در روستای خمی بردسکن به خاک سپردند. هنگامی که به شهادت رسید، فردی خود ساخته بود و بسیاری از مردم می گفتند: «شهید ذاکری مال این جهان نبود.» مادر شهید می گوید: «بعد از شهادت او یک انقلابی برپا شد. به طوری که برادر شهید پرچم او را به دوش گرفت و به استخدام سپاه درآمد و بعد به جبهه های حق علیه باطل شتافت. همچنین شهادت او جرقه ای برای آگاهی مردم بود.»

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید هاشم بندار : فرمانده گردان لیله القدر لشکر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بیست و دوم فروردین ماه سال 1344 در روستای حسین آباد متولد شد. کودکی پر جنب و جوش بود و با صحبت های شیرین بقیه را می خنداند. فاطمه بادل ( مادرش ) می گوید: «زمانی که چهار ساله بود می گفت: می خواهم به کربلا بروم. اغلب دوستان و همسایگان را وعده ی رفتن به کربلا و زیارت می داد. در ماه محرم و صفر در هیات های سینه زنی شرکت می کرد و از عزاداران امام حسین (ع) پذیرایی می کرد.» در روز عاشورا و تاسوعا در تغزیه خوانی شرکت می کرد و به عنوان یکی از بچه های امام حسین (ع) و یا یکی از طفلان مسلم (ع) بود. در پنج سالگی پدرش فوت کرد و او به همراه دیگر برادرانش در مغازه ی پدر مشغول به کار شد. به مادرش بسیار احترام می گذاشت و در کارهای خانه به او کمک می کرد. دوره ی ابتدایی را در مدرسه آستانه پرست فعلی و دوره ی دبیرستان را در مدرسه ی مدرس مشهد به پایان برد. به خاطر شروع جنگ تحمیلی تحصیلات دبیرستان را رها کرد و به جبهه های حق علیه باطل شتافت. به خاطر علاقه به خواندن کتاب عضو کتابخانه بود. کتاب های مذهبی، شهید مطهری و محمود حکیمی را مطالعه می کرد. اوقات فراغت به ورزش های شنا، فوتبال و کوهنوردی می پرداخت. عضو بسیج بود به مسجد می رفت. علاوه بر کار در مغازه ی پدرش درس نیز می خواند. به نماز بسیار اهمیت می داد. در جلسات قرآن حضور می یافت. در دعای ندبه، توسل و کمیل شرکت می کرد و یکی از فعال ترین افراد حاضر در این جلسات بود. مشکلات را تا جایی که می توانست حل می کرد. به مستضعفین کمک می رساند. مسائل دینی را رعایت می کرد. خمس می داد. صله ی رحم را به جا می آورد. او از افرادی که در کنار خیابان می ایستادند و برای مردم مزاحمت ایجاد می کردند، ناراحت بود. با آن ها صحبت می کرد تا به راه راست هدایت شوند. هاشم بندار فردی معاشرتی، اجتماعی، خوش اخلاق و خوشرو بود، به طوری که کسی از او ناراحت نبود. مادر شهید می گوید: «اخلاق و رفتار او طوری بود که حتی پیرمرد 70 ساله به او سلام می کرد.» قبل از انقلاب در راهپیمایی ها شرکت می کرد. زمانی که دوازده ساله بود، همراه من در راهپیمایی ها شرکت می کرد. من او را با خود به تظاهرات می بردم. یک روز در تظاهراتی که در راه آهن بود، ماموران رژیم به طرف تظاهرکنندگان تیراندازی می کردند و گاز اشک آور می انداختند، به طوری که چشم هایمان باز نمی شد. او به من می گفت: مادر، نترسی چیزی نیست. و بعد ما توانستیم با کمک مردم از آن معرکه نجات پیدا کنیم. او با این که دوازده ساله بود، در تظاهرات شرکت می کرد و به همراه دوستانش بر روی دیوارها شعار می نوشت. او در درگیری های نهم و دهم دی ماه و 22 بهمن ماه حضور داشت. به پخش اعلامیه می پرداخت و شب تا صبح اعلامیه های امام را در داخل منازل می انداخت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در بسیج فعالیت می کرد و شب ها در خیابان به نگهبانی می پرداخت. مسئول آموزش بسیج بود و به نیروها اسلحه شناسی را آموزش می داد. او با مخالفین انقلاب و اسلام صحبت می کرد تا آن ها را اصلاح نماید. با کسانی که عقیده ای مخالف با انقلاب داشتند معاشرت نداشت. با کسانی رفت و آمد می کرد که با او هم عقیده باشند. علاقه ی زیادی به امام داشت و به شدت از امام و و انقلاب حمایت و پشتیبانی می کرد. با ضد انقلابیون درگیر می شد و به مخالفت با آن ها برمی خاست. برای مبارزه با منافقین و ضد انقلابیون چندین بار به کردستان اعزام شد. مخالف ایده های بنی صدر بود. در 14 سالگی به جبهه رفت. سنش برای رفتن به جبهه کم بود، به همین خاطر کپی شناسنامه اش را دست کاری کرد تا بتواند به جبهه برود. اودر مصاحبه ای در مورد جنگ گفته است: «جبهه و جنگ مانند قلب انسان است. اگر قلب از کار بیفتد، تمام اعضای بدن از کار می افتند. اگر در جنگ خللی وارد شود، کشور سقوط می کند. پس باید تلاش کنیم جبهه ها را پر کنیم و امام را تنها نگذاریم تا هرچه زودتر پیروز شویم.» در بیشتر عملیات از جمله، عملیات ام الحسنین، طریق القدس، فتح المبین، فتح بستان، شکست حصر آبادان، آزادی سازی خرمشهر، رمضان، بدر، خیبر، والفجرها و کربلاها، چه در لباس یک بسیجی عاشق امام و چه به عنوان فرمانده ی گردان رزمی شرکت داشت. دوره ی آموزش فرماندهی را در تهران گذرانده بود. در جبهه مدتی بی سم چی و مدتی فرمانده بود. در فتح قله های الله اکبر در کنار شهید چمران و همرزمان دیگر، بی سیم چی بود و بعد فرمانده ی گردان لیله القدر شد. همچنین فرماندهی گردان رزمی مخابرات را نیز برعهده داشت. می گفت: «تا زمانی که جنگ باشد در جبهه می مانم.» او بسیار متواضع و فروتن بود. ذکر مسئولیتش او را رنج می داد. می گفت: «ذکر مسئولیت همراه اسم لزومی ندارد.» او چه زمانی که بی سیم چی بود و چه زمانی که عنوان فرماندهی داشت، کارهایی فراتر از حد مسئولیتش انجام نمی داد. او بسیار متواضع بود. سنگر ها را جارو و چای درست می کرد. محمد امیری ( همرزم شهید ) می گوید: «اولین بار اعزامم به جبهه در واحد مخابرات بودم. در منطقه ی حمیدیه ی اهواز شهید بندار را دیدم که فرماندهی مخابرات را برعهده داشتند و در حال شستن لباس های شخصی خود بودند. هرچه اصرار کردم که اجازه دهند من این کار را انجام دهم، نگذاشتند.» در سال 1362 عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. در عملیات بدر در منطقه ی هورالعظیم او فرمانده ی گردان لیله القدر بود. در شبیخونی که عراق زد، باعث شد که آن ها شکست بخورند و از 300 ـ 400 نفر نیرو فقط 13 ـ 14 نفر باقی مانده بود و نزدیک قریب بود که آن هم اسیر شوند و تنها یک قایق موتوری بود که توان حمل 14 نفر را نداشت. ابتدا آن ها تمام بی سیم ها را از بین بردند تا رمزی به دست دشمن نیفتد. شهید به همراه 5 نفر دیگر در آن محل ماندند و بقیه را به پشت جبهه منتقل کردند. سپس آن ها با یک قایق پارو زدند و خود را به نیزار رساندند. حدود 18 ساعت در آن نیزارها ماندند و بعد با همان قایق به پشت جبهه برگشتند.» هاشم در زمان عملیات از افراد آگاه و مقتدر دعوت می کرد تا خودشان را به عملیات برسانند. او با نیروها در خصوص عملیات مشورت می کرد و نیروها را از لحاظ قدرت بدنی می سنجید و بعد آن ها را گلچین می کرد و هر کدام را در واحدی که توانایی داشتند، قرار می داد. مثلاً عده ای در واحد تخریب، عده ای برای واحد اطلاعات و عده ای برای ادوات و برای هر کدام یک مسئول انتخاب می کرد. او چندین مرتبه به طور سطحی مجروح شده بود. در یکی از عملیات ها شیمیایی شد. در سال 1362 در عملیات والفجر یک از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت. با این که مسئولین اجازه ی ماندن او را در سپاه مشهد داده بودند ولی او قبول نکرد. می گفت: «این جا برایم مانند زندان است.» به خانواده اش توصیه می کرد: «به جبهه بیایید و در جنگ شرکت کنید و از مملکت خود دفاع کنید. راه شهدا را ادامه دهید. از خط رهبری فاصله نگیرید. بچه هایتان را در این راه تشویق کنید. تقوای الهی را پیشه نمایید. حجابتان را رعایت کنید. امام را تنها نگذارید. باید در جنگ پیروز شویم تا همه به کربلا برویم.» هاشم منطقه ی جنگی را کاملاً می شناخت. زمانی که ماشین حمل اسلحه می رسید، سریع خودش را به آن جا می رساند و در پایین آوردن اسلحه کمک می کرد. بسیار فعال بود و فقط در زمان خواندن نماز کفش هایش را از پا بیرون می آورد. در شب های حمله نماز شب می خواند. سرش را روی خاک می گذاشت و آن قدر گریه می کرد که خاک خیس می شد. زمانی که نیروها از نگهبانی برمی گشتند و سرما خورده بودند، او لباس هایش را به آن ها می داد تا گرم شوند و اگر کفش کسی سوراخ بود، چکمه اش را به او می داد. گاهی خودش نگهبانی می داد. او از جبهه و جنگ و از پیشرفت آن تعریف می کرد. می گفت: «امام را تنها نگذارید او نایب امام زمان (عج) است. مبادا از حرف امام سرپیچی کنید. آرزو داشت شهید شود. به همین خاطر وصیت نامه اش را خیلی زود نوشته بود. هاشم بندار در تاریخ 16/6/1366 در جزیره ی مجنون و در حال ساختن سنگر، بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه ی سر و چشم به شدت مجروح شد. به طوری که یک چشمش از بین رفته بود و پس از مدتی در بیمارستان امدادی، در تاریخ 1/7/1366 به شهادت رسید. فاطمه بادل ( مادر شهید ) می گوید: «زمانی که در بیمارستان امدادی بستری بود و به ملاقاتش رفتم، در بخش بود. سرش را عمل کرده بودند، جراحات زیادی داشت یک چشمش را کاملاً از دست داده بود و یک طرف صورتش به شدت آسیب دیده بود. وقتی مرا دید، گفت: مادر، نگران نباشید من فقط سرما خورده ام و داخل چشمم خاک رفته است، با شستشو خوب می شود. صغری بندار ( خواهر شهید ) نقل می کند: «زمانی که به ملاقاتی او رفتم، از شدت درد پاهایش را به هم می مالید. به او گفتم: «هاشم، درد داری؟ گفت: نه. می خواستم ملافه ام را درست کنم.» هاشم بندار در تاریخ 19/6/1366 که در منطقه عملیاتی بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. در تاریخ 21/6/1366 در بیمارستان شهید کامیاب بستری گردید. سرانجام در تاریخ 1/7/1366 به درجه رفیع شهادت نایل گشت. پیکر مطهرش در بهشت رضا (ع) دفن می باشد. بعد از شهادت او بسیاری از اقوام به خاطر این که نتوانستند عظمت روحی او را درک کنند، متاسف بودند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قاسم میر حسینی : قائم مقام فرماندهی لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روستای صفدر میر بیگ در سکوت شبانگاهی آرام خفته بود .کوچه ها ،خنکای باغستانها و عطر علفزارها را به خانه های کاهگلی و غم زده روستا می سپردند و کشاورزان ،گرمای یک روز پرتلاش مرداد ماه سال 1342 را با خود به بستر برده بودند .شب از نیمه می گذشت و گرما آرام آرام در لابه لای شاخه های بید و برگهای توت پنهان می شد .ماه در سکوت وسیاهی به خانه ها سرک می کشید تا پرتو نقره ای اش را برچهره های سوخته اهالی آبادی بتاباند و به دستان پینه بسته سخت کوش روستا بوسه زند .اما آن شب در خانه مراد علی میر حسینی همه بیدار بودند و به رنج مادری می نگریستند که نوزادی به طراوت برگ گل را در آغوش می فشرد .پدر به سنت محمدی (ص)در گوش نوزاد اذان و اقامه خواند و او را میر قاسم نام نهاد .قاسم آخرین شکوفه ای بود که باغچه پر گل خانه را معطر می کرد .مادر ،به خنده های کودک دل خوش کرده بود و پدر به پاس آن همه نعمت که خدا به او ارزانی داشته بود ،سجاده اش را همواره روبه روی قبله شکر گشوده بود و با دست های ترک خورده اش پشته پشته گندم و برکت از سینه گرم زمین بر می داشت .مادر ،آینه بودن را به کودک می آموخت و پدر ره آورد دستهای مهربانش را به پای او می ریخت .قاسم هشتمین و آخرین فرزند خانواده بود ،اما تبسم های مهربانانه و عطوفت همواره اعضای خانواده باعث نشد تا در نرمای تن پروری چون ناز دانه ها بیا ساید .او که از کودکی چون زنبقی تشنه برسینه کویر روئیده بود، روستا را مجموعه ایی از تلاش و رنج کار می دید، به همین سبب چون دیگر کودکان روستا گامهای کوچکش را از کوچه باغهای خسته آبادی تا سینه گندم خیز دشت می کشاند و چونان پدر و مادرش گرمای مطبوع عرق را برنازکای پیشانی بلندش حس می کرد تا منزلت مزرعه و آبروی باغ ،دور از نوازش دستهای کودکانه اش نماند .هر روز فاصله سه کیلومتری خانه به دبستان را پیاده می پیمود و چون از دبستان باز می گشت به یاری مادر می شتافت .بدین گونه دوران کودکی را به دوران نوجوانی پیوند زد و به مدرسه راهنمایی جزینک راه یافت .از همان کودکی به نماز اهمیت می داد .هنگام باز گشت از مدرسه با دیدن شتاب خورشیدکه به سوی افق مغرب، کنار نهر آب آرمیده در دل دشت می نشست ،کفی چند از آب را بر می داشت ،وضو می گرفت و در خلوت دشت نماز می گذارد تا اذان بر او پیشی نگیرد .هر چه سالهای کودکی اش به نو جوانی نزدیک می شد دنیا را وسیع تر می دید و رنج محرومیت و اندوه دستهای خالی روستاییان را شفاف تر حس می کرد .از قاسم ،کاری برای برزگران و مردم صبور و پر تلاش آباری بر نمی آمد اما هر گز محبت و همدلی اش را از آنان دریغ نمی کرد .او در همه حال رفیق راه و یاور آگاه روستائیان بود و لحظه ای از پا های پرتاول و دستان چاک چاک زنان و مردان روستایی غافل نمی شد .آرزو داشت هر گونه که می تواند باری از دوش این مردم همیشه صمیمی بردارد ،از این رو در آزمون ورودی هنرستان شبانه روزی زابل شرکت کرد و در رشته کشاورزی پذیرفته شد .همزمان با تحصیل در رشته دلخواه اندک اندک روحیه آزادگی و سلحشوری در جان جوانش بالید و گل کرد در نوجوانی ،همراه انقلاب شد و مرید امام .سال دوم هنرستان بود که گدازه های آتشفشان خشم مردم ،شهر ها را در نور دید و التهاب آن به روستاهای میهن رسید .میر قاسم که خود را همراه و حامی طبقات مستضعف روستایی می دید اولین راهپیمایی بزرگ روستائیان را در تاسوعای 1357 در روستای جزینک به سامان رساند .در این حرکت نو ،اعلامیه های حضرت امام را در میان راهپیمایان می خواند و با نوشتن پلاکارد و توزیع شعارها در بین جمیعت ،ادای وظیفه می کرد .او که روحش را با آرمانها و اندیشه های متعالی ، سر شار از معنویت و اراده انقلابی کرده بود، امام را تنها نقطه امید اقشار محروم جامعه در برابر قلدران و صاحبان زر و زور و تزویر می دانست .با پیروزی انقلاب و دمیدن آفتاب معرفت بر پیشانی میهن ،با یاری چند تن از دوستان موافق ،اولین انجمن اسلامی دانش آموزان سیستان را در هنرستان کشاورزی تشکیل داد وبه مبارزه با گروهکهای ضد انقلاب اسلامی پرداخت .او در آن سالها چنان پخته و منطقی از اهداف انقلاب حمایت می کرد که در بین همکلاسی هایش به آقای منطقی معروف شده بود . در همان اوان به موازات عضویت نیمه وقت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زابل ،به جمع گروههای خیری که برای کارهای عام المنفعه به سیستان آمده بودند پیوست و در ساختن جاده ،پل و مسجد همه توان خود را به کار بست .خانواده های تهیدست را شنا سایی کرده بود و برای آنان مواد غذایی رایگان تهیه می کرد و به خانه هایشان می برد . در خرداد ماه سال 1360 به عضویت رسمی سپاه در آمد و به صفوف مر صوص مجاهدانی پیوست که در پی حاکمیت خداوند و تحقق اراده مستضعفین بر روی زمین بودند .با ورود به سپاه در کالبد میر قاسم روحی نو دمیده شد و زندگی او حیاطی دیگر یافت .پس از چند ماه کار در واحد پذیرش سپاه چنان اخلاص و نبوغ ذاتی از خود نشان داد که برای گذراندن دوره عالی انتخاب شدواین دوره را با موفقیت طی کرد .او که دلش در اشتیاق رسیدن به جبهه می تپید درنگ را روا ندید و همزمان با عملیات سر نوشت ساز بیت المقدس به جبهه آمد تا به عنوان معاون فرمانده گردان اولین حماسه عاشقانه اش را بر خاک خونبار خرمشهر رقم زند .برای قاسم خونین شهر آینه ای بود که او چهره مردم مظلوم میهن را در آن می دید و آنگاه که به خونین شهر آمد آن سرزمین را کربلایی دید که آینه ایمان و اخلاص هزاران بسیجی سر بند بسته حسینی تبار است و حسین (ع) آینه ای بود که چهره اسلام در او تجلی می یافت و اسلام آینه ای بود که در آن می شد خدا را دید ،و با تجلی انوار خدا در آینه جان شهیدان ،هر چه که جز آن بود یزیدی بود . قاسم ،جبهه را خانه عشق دید ،و عشق را در نهانخانه جان بسیجیان ،مبدا و مقصد عاشقان ولایت امام شهیدان . پس از آزادی خرمشهر بار دیگر برای آموزش تکمیلی فرماندهی راهی تهران شد و در باز گشت ،در تیپ ثارالله ،منشاء عاشقانه ترین حماسه ها گردید .قاسم خودش را پیدا کرد و دیگران قاسم را یافتند در تابستان سال 1361 کسوت فرماندهی گردان شهید مطهری پوشید و این گردان را چنان سر آمد و متحول کرد که خالق زیباترین شگفتی ها در عملیات شد .رزمنده ها به او عشق می ورزیدند و او را چون نگینی بر انگشتری تیپ ثارالله می دیدند .در عملیات رمضان با گذشتن از میدان مین دشمن ،رخساره ارادت و ایمان خود را به جبهه نشان داد .در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان مسئول طرح و عملیات تیپ برگزیده شد .در والفجریک مدال زخم آذین بخش کتف و دست مجروح او گردید .سال 1362 با بضاعت زخمهای فراوانش به خواستگاری محجبه ای از قبیله تقوی و عفاف رفت و به شرط تحمل مهجوری و مشتاقی با او پیمان ازدواج بست. در والفجر سه، سه شبانه روز خواب در چشمانش بیتوته نکرد تا بتواند عملیات را به نیکی سامان بخشد .در والفجر 4 پرچم حماسه بربام ارتفاعات دره شیلر و پنجوین افراشت و در جزایر مجنون در مقام فرمانده تیپ ،عملیات خیبر را با شجاعت و تدبیر رهبری کرد .در حین عملیات بر اثر بمبباران شیمیایی دشمن به شدت مصدوم شد و برای معالجه به تهران اعزام گردید .اما هنوز تن از تاول های بمباران نزدوده بود که مستقیما به جبهه آمد تا همسر و پدر و مادرنگرانش را همچنان در آستانه خانه چشم انتظار بگذارد .قاسم در همه عملیات ،صدای شفاف جبهه بود .کلامش ،نوای نینوایی کربلاهای عطش آزمای میهن بود .حنجره اش هزاران کبوتر اندیشه را به خانه ها و قریه ها و شهر ها پرواز می داد تا پیغام رسان بسیجیان بهشتی سیرت گردند و سیمای واقعی جنگ را برای آشنایان در غربت تن گرفتار شده معنا کنند .سخنان او بوی عاشقی می داد و عطر گفته های دل انگیزش مشام جان هزاران بسیجی مشتاق را معطر می کرد .قاسم شکوه دریایی جنگ بود .چون موج سر بر ساحل عاشقی می نهاد و باز به دریای جان بر می گشت .نافله هایش ،گریه های غریبانه اش ،سجده های عارفانه اش شب را به صبح گره می زد .قاسم معنویت جبهه بود .منا و معنای جبهه بود و منادی خط خونرنگ انبیاء .او دفتر اوراق سرخ آبرو بود .چون هابیل مظلوم بود ،چون یعقوب از هجر دوست می سوخت .چون ایوب صبوری می کرد و بلا برجان می خرید .چون یوسف در غربت مصر تن سر گردان بود و چون ابراهیم تنی نستوه و استوار در مقابل دوزخیان روی زمین داشت .در عملیات میمک چون مقتدایش حسین (ع) با یاران اتمام حجت کرد تا ارتفاعات مرزی میمک حماسه صحابی عشق را هر گز از یاد نبرند .سال 1363 به پاس شجاعت مثال زدنی و تد بیر و تحلیل های آگاهانه اش از جنگ ،مسئولیت طرح و عملیات لشکر به او واگذار شد .در عملیات بدر مفهوم اطاعت پذیری ر ا از اولیای جنگ را به رزمنده ها آموخت و با مقاومت جانانه در برابر دشمن ،براثر اصابت تیر مستقیم از ناحیه پا به سختی مجروح گردید اما ماندن در بستر بیماری را برنتافت ،به پشت جبهه آمد و در شهر ها به تبلیغ مبانی دفاع مقدس و رسالت خون شهدا پرداخت .سال1364 میهمان خانه خدا شد و با حجرالاسود مصافحه کرد .در بازگشت بیش از چند روز فضای خانه را تاب نیاورد و بی قرارانه به جبهه رفت .اما هنوز دلتنگی اش را بر بلندای خاکریز های خونرنگ باز نگفته بود که در جلسه ای زیور گرفته از حضور فرماندهان عالی سپاه و لشگرثارالله به عنوان قائم مقام فرماندهی این لشگر همیشه پیروز وکلیدی معرفی شد .در عملیات والفجر هشت چنان نیروهای لشگر را هدایت کرد که توفانی از خون و خاطره برانگیخت و به یاری همه عاشقان شهادت ،شهر فاو آزاد گردید. میر قاسم در آن عملیات به آفتاب حیثیت بخشید و به لاله های سرخ شهیدان میهن آبرو داد .هنوز رزمندگان توان رزمی و طنین فریاد های شجاعانه او را در حاشیه خور عبدالله و کارخانه نمک به یاد دارند .در کربلای یک گرمای آفتاب را با جوشش خون صدها رزمنده دلاور در آمیخت و آن گونه با دشمن در آمیخت که رزمنده ها حجم گسترده آتش را پشت سر نهادند و خود را به ارتفاعات قلاویزان رساندند .در کربلای 4 که سرمای دی ماه استخوان می ترکاند ،سینه اروند را شکافت و درحالی که اروند خروشان از خون زیبا ترین لا له های دشت میهن ،ارغوانی شده بود موانع متعدد ایزایی را پشت سر نهاد در دالانی از خون وگلوله قدم گذاشت و خط دشمن را در هم شکست تا به خاک خونرنگ شلمچه در کربلای 5 قدم نهد و خون جوشانش را چون چلچراغی همیشه فروزان ،فرا راه فردا ئیان ایران بزرگ شد.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تقی حسینی : نماینده مردم زابل در مجلس شورای اسلامی زندگینامه زمستان طبیعت بود و خزان ایمان و اندیشه، باد معروف نیمروز سوز و سرمای دیماه را از سطح هامون بر همه جای سیستان پراکنده می کرد و تاریکی دهشت زا و یأس و ترس ناشی از حکومت جابرانه رضا خان بر همه جا سایه افکنده بود. اما روستای «چلنگ» در بخش « شیب آب » در« زابل » حال و هوای دیگری داشت. گویا در انتظار صبح خجسته و سپیده ي امید به سر می برد. در کلبه ساده و به ظاهر محقر و کوچک «آقا سید علی » شور و شوق دیگری بود . سر انجام انتظار پایان یافت و آن روز – اول دی ماه 1307 ه ش در آن خانه ساده اما مصفا و منور به نور آیات و معطر به عطر احادیث و آمیخته با بوی خوش ذکر و دعا، نوزادی چشم به عرصه دنیا گشود که بعد ها از پیام آوران و پیروان نهضت جدش حسین بن علی (ع) شد. او که اولین پسر خانواده بود، با تولد خود فضای خانه و زاد گاه خویش را پر از شور و شادی کرد، نسیم امید و سعادت بر دلها وزید و غنچه تبسم بر لبها شکفت . «سید علی » به عشق جواد الائمه (ع)، این ذریه زهرا (س) را «محمد تقی » نام نهاد . پدر این نوزاد، «سید علی »، که از سلسله جلیله سادات حسینی و از تبار مشعل داران هدایت و نور بود و خانه اش پناهگاه مردان مظلوم بشمار می رفت، علاوه بر تبلیغ و فعالیت دینی به کشاورزی روزگار می گذراند .جد پدری «سید محمد تقی »، مرحوم حجت الاسلام والمسلمین، سید حسین حسینی معروف به «سید حسین چلنگی » از روحانیون مشهور و فاضل و مبارز سیستان و تنها کسی بود که در منطقه از مرجع تقلید آن زمان «آیت الله العظماءسید حسین صدر»اجازه نامه داشت .وی همواره درمقابل خود کامگی و ظلم رضا خان و عوامل محلی آن، آشکارا به مخالفت و مبارزه می پرداخت، لذا از سوی «شوکت الملک »، عامل جابر رضا خان در منطقه بارها ممنوع المنبر شده و یکبار به بیرجند تبعید گردید، اما در تبعید گاه نیز با آنکه تحت نظارت شدید بود، از مبارزه خود با طاغوت و عوامل متجاوز آن دست برنداشت. مادر سید محمد تقی، بی بی خدیجه، زنی سیده وعفیف پاکدامن بود و در انجام فرائض شرعی مقید و در آداب و دستورات اسلامی دقت نظر داشت. این بانوی پرهیزگار برای دیگر زنان آبادی خویش، معلم و الگو به حساب می آمد. وی در تربیت فرزندان خویش حساس و کوشا بوده، با شیر پاک و دامن مطهر خود توانست چنین بزرگواری را به جامعه تحویل دهد تا مردم از فیوضات و برکاتش بهرمند گردند. جدی مادری ایشان مرحوم آیت الله میرسید علی علی آبادی از انسانهای عالم و فاضل و با تقوا و با کرامت و فردی مبارز و ظلم ستیز بود. در آن ایام ایشان درعلی آباد زابل مدرسه علمیه ای داشتند که بسیاری از علما و روحانیون بعدی سیستان در آنجا درس می خواندند؛ و از برکت حضور اساتید و مدرسین بنامی کسب دانش می کردند. حضرت آیت الله سید جلیل الدین حسینی سیستانی که یکی از اساتید شهیر حسینی (ره) بوده اند و اینک در مشهد مقدس مقیم می باشند از طلاب همین مدرسه بوده اند . سید جواد در سن 18 سالگی یعنی در سا ل 1325 ه ش پس از کسب اجازه از محضر پدر، خود را آماده سفر کرد. آن شب خواب به چشمان آقا سید محمد تقی نمی آمد، فردا روز حرکت بود و او غرق تفکرات خویش. گاهی خود را در حرم حضرت امام رضا (ع) می دید؛ گاهی مشغول خواندن زیارت نامه و زمانی در جلسه درس و... صبح زود از خواب بیدار شد؛ توشه سفر را برداشت و از همه خداحافظی کرد، و همراه کاروان زائران حضرت رضا (ع) راهی کوی دوست گردید. بعد از چند روز خود را در جوار کعبه دلها و بارگاه قدس غریب الغربا دید. آقا سید محمد تقی که اینک در وادی ایمن رضا (ع) آمده بود تا داروی شیفتگی خویش را به علوم مکتب اهل بیت (ع) در جواربارگاه ملکوتی اش بیابد، ابتدا به زیارت ضریح نورانی و شفا بخش شتافت و بوسه بر درو دیوار و ضریح و پنجره های معطر ولایت زد و راز و نیاز و درد دل خویش را به محضر دوست اظهار کرد؛ آنگاه توفیق خود را از جد باکرامتش مسئلت نمود و آن را مایه وصول به اهداف عالیه خویش کرد. سپس همانگونه که پدرش سفارش کرده بود به سراغ آقا سید جلیل الدین حسینی که از آشنایان و اقوام ایشان بود، رفت و با راهنمایی ایشان در حجره ای سکنی گزید و مشغول تحصیل شد. این سید بزرگوار علاوه بر آنکه یکی از اساتید آقا سید محمد تقی بودند، همیشه مرشد و راهنما و پشتیبان او نیز بودند. مشهد الرضا (ع) که یکی از شهرهای مهم و مذهبی ایران است. از نظر موقعیت علمی، تاریخ درخشانی دارد و در طول تاریخ خاستگاه دانشمندان بزرگی بوده است. حوزه های علمیه این شهر قدمت طولانی دارد و پس از قم، پررونق ترین مرکز علمی شیعه به شمار می رود؛ مخصوصاَ از زمانی که حضرت آیت الله میلانی (ره) در سال 1334 ش در مشهد مقیم شد و رشد و اصلاح قابل توجهی در آن بوجود آورد، این مرکز علمی رونقی مضاعف پیدا کرد و شکوفا شد. یکی از مدارس قدیمی این شهر، «بالاسر» بود که در نزدیکی و چسبیده به حرم امام هشتم (ع) قرار داشت و از فضای روحانی و ملکوتی ویژه ای برخوردار بود و اینک، آن مکان در طرح توسعه حرم قرار گرفته و یکی از رواقهای حرم آن حضرت می باشد. آقا سید محمد تقی در حجره ای ساده و کوچک در مدرسه بالاسر سکنی گزید و مشغول تحصیل شد و با دوستانی چون مقا م معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای، و تعدادی دیگر از شخصیتهای عالم و مبارز،آشنا شد. این آشناییها زمینه ای گردید برای پرورش روح حماسی و ظلم ستیزی او تا پایان عمر که در رفتار و کردار ایشان متبلور بود. در محضر ابرار، سید محمد تقی از اساتید ارزشمند و پرآوازه آن روزگار بهره ای وافر برد و در اندک زمانی در علوم مختلف حوزوی، خلاقیت و استعداد خود را ظاهر ساخت. بر اساس دست خط آن بزرگوار که موجود است، ایشان در مدت 12 سال یعنی تا سال 1337 ش که آن نوشته را تقریرکرده دروسی را به شرح ذیل فرا گرفته است : دروس و نحو و معانی و بیان و بدیع ومنطق و قوانین را نزد شیخ حسین مصباح و فقه را نزد آیت الله سید جلیل الدین حسینی آموخت؛ منطق عالی را در محضر «شیخ جعفر » و فقه و اصول را از محضر آیت الله العظمی میلانی (ره) که از مراجع تقلید زمان بودند، فیض وافر برد و تا زمانی که از مشهد به زابل مراجعت کرد، در کلاس درس ایشان حضور فعال داشت. همچنین حکمت و اعتقادات و معارف فقه را از محضر آیت الله حاج شیخ مجتبی قزوینی آموخت و نیز در آموختن فقه و اصول در درس آیت الله شیخ کاظم دامغانی شرکت می نمود. ایشان در مدت 16 سالی که در مشهد بسر می برد علاوه بر آنچه ذکر شد، از محضراساتیدی چون آیت الله میرزا جواد ملکی تبریزی (ره)، فقیه سبزواری، آیت الله شیخ غلامحسین تبریزی (ره)، میرزا احمد مدرس یزدی و اد یب نیشابوری، علم و عرفان و ادب کسب نمود.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

مسئول حزب جمهوری اسلامی شاخه سیستان وبلوچستان زندگینامه شهید «محمد حسین کریمپوراحمدی» در سال 1331 در شهرستان «بیرجند» در خانواده ای متدین پا به عرصه وجود گذاشت .پس از پایان تحصیلات خود در مقطع دیپلم جهت انجام خدمت سربازی به اصفهان رفت .شهید که قبلاً نیز در جلسات مذهبی و دینی شرکت می نمود ،در اصفهان با روحانی زندانی آشنا شد و هنگام نگهبانی ، به بحث و گفتگو با او مشغول می شد . به همین دلیل در دوران سربازی اطلاعات کامل و جامعی در باره انقلاب به دست آورد .در سالهای1355_1356 در شهرستان ایرانشهر با مقام معظم رهبری ،آقای حجتی و حاج آقای راشد و دیگر روحانیون تبعیدی آشنا شد و راهنمایی های آن بزرگواران را برای مردم بیان می کرد .حاج محمد حسین اولین راهپیمایی را در زاهدان با کمک برادران حزب الله به راه انداخت و از آن پس تبلیغات اسلامی را گسترش داد. ایشان در سال 1356 ازدواج کرد که ثمره آن چهار فرزند است .شهید کریمپور کارمند اداره بازرگانی بود .در آخرین نوبتی که در سال 1365 به جبهه شلمچه اعزام شد ،پس از مدتی نبرد به فیض شهادت نایل آمد . صدای نخستین گریه اش که در خانه پیچید ،گل لبخند بر لبها نشست .پسری به دنیا آمده بود؛ در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1331 در خانه ای محقر واقع در محله ای قدیمی در بیرجند .او دومین فرزند خانواده بود و پدر که از عاشقان اباعبدالله الحسین (ع) بود و محرم هر سال در مظلومیت مولای خود ،خون می گریست ،با خود عهد کرده بود چنانچه فرزندش پسر باشد ،نامش را حسین بگذارد. چنین کرد. نطفه عشق به شهادت و سید شهیدان در حسین همچون بسیاری از فرزندان این مرز و بوم شکل گرفت که در مراسم عزای حسینی ،شیر آمیخته با اشک مادر را نوشید . سالهای کودکی را که سپری کرد ،مثل همه بچه های دیگر راهی مدرسه شد و با نشستن بر نیمکت کوچک کلاس اول دبستان ،فصل نوینی از زندگی پر افتخارش را آغاز کرد .به زودی استعداد و توانایی هایش را در بین همکلاسیهایش به نمایش گذاشت و پدر، خشنود از لیاقت و شایستگی فرزند ،به خود می بالید .در دوران دبیرستان نیز موفقیت ها همچنان ادامه داشت و حسین در این دوران علاوه برتحصیل ،با مشارکت در کارهای پدر ،جسم و روان خود را پرورش داد . با تولد دیگر خواهران و برادران ،محیط گرم و صمیمی خانواده پر جمعیت تر شد و او در چنین کانون سرشار از عاطفه و احساس ،سالهای پایانی دبیرستان را پشت سر گذاشت .در همین سالها با شرکت در جلسات و مراسم مذهبی ،بنیانهای فکری خویش را مستحکم کرد و هوش و درایت فوق العاده اش او را در شناخت بهتر محیط یاری داد .تضاد بین آنچه می دید و آنچه در ذهن به عنوان یک زندگی ایده آل برای خود و دیگران آرزو می کرد ،در کنار بینش عمیق مذهبی که از محیط خانه و بیرون می گرفت ،نخستین بذرهای کینه و مبارزه با رژیم طاغوت را در وجودش افشاند . در سال 1350 ،برای انجام خدمت سربازی به اصفهان رفت .این دوران نقش مهمی در شکل گیری شخصیت فکری و سیاسی او داشت .به عنوان نگهبان زندان ،امکانات معاشرت با زندانیان سیاسی را پیدا کرد و از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را کرد و حتی با قبول شیفت نگهبانی دوستانش سعی کرد تا زمان بیشتری را در کنار زندانیان بگذراند .این معاشرت ها دیدگاه اورا نسبت به مسائل روز و شناخت بهتر رژیم پهلوی وسعت بخشید .با اعتمادی که به تدریج بین او و زندانیان به وجود آمد ،امکان برقراری ارتباط بین آنها خصوصاً زندانیان انفرادی فراهم آمد . بعد از دوره سربازی به زاهدان آمد و در اداره تعاون مشغول کار شد .وظیفه ای را که به او محول شده بود ،در کمال صداقت انجام می داد .در محیط کار ،عاملی برای توجه بیشتر همکاران به مسائل مذهبی بود .تا آنجا که امکان داشت سعی می کرد بر اطلاعات مذهبی و سیاسی خود و دیگران بیافزاید .قرآن انیس او در این ایام بود .همه روزه قبل از رفتن به محل کار ،قرآن می خواند و خواندن آن را به دیگران نیز توصیه می کرد . سال 1335 ،سال آغاز زندگی مشترک او و همسرش بود . در این سال با برگزاری مراسم ساده ای ،دختر مؤمنه ای را همسری برگزید و زندگی جدیدی را آغاز کرد. همزمان با آن ،تحصیلات خود را در رشته اقتصاد و تعاون روستایی در یکی از دانشگاه های کشور پی گرفت .داشتن زن و فرزند و کار و تحصیل ،او را از فعالیت سیاسی باز نداشت .با برقراری ارتباط با روحانیون و مبارزان سیاسی ،سعی در افزایش اطلاعات مذهبی و سیاسی خود داشت .در شرایط سالهای 1356و 1357 تعدادی از روحانیون به استان سیستان و بلوچستان تبعید شده بودند ،با آنها ارتباط برقرار کرد و ضمن کسب رهنمودهای لازم ،در رفع مشکلات افرادتبعیدی نیز می کوشید .یکی از روحانیون تبعید شده به استان ،مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای بودند که از افتخارات شهید کریم پور ،برقراری ارتباط با معظم له در روزهای اول تبعیدشان بود .شهید کریم پور نقش بسیار فعال و تعیین کننده ای در شکل دادن به اعتراضات و تظاهرات مردم در مقابل رژیم داشت. با تشکیل و شرکت در هسته های مبارزاتی ،حرکت های مردمی را سازماندهی می کرد .تکثیر و انتشار اعلامیه های امام از جمله فعالیت هایی بود که در ابلاغ پیام رهبر و ایجاد جو مبارزه در شهر زاهدان بسیار مؤثر بود. یکی از اقدامات خوب و مؤثر او در قبل از انقلاب که با هماهنگی و کسب نظر از مرحوم آیت الله کفعمی روحانی بزرگ شهر انجام می گرفت، دعوت از روحانیونی بود که با ایراد سخنرانی های آتشین و انقلابی ،مردم را آگاه و برای مقابله با رژیم طاغوت آماده می کردند .شهید کریمپور با آغاز انقلاب اسلامی ،نقش بیشتری را در صحنه سیاسی استان ایفا کرد و با توجه به شناخت قبلی رهبران و بزرگان انقلاب توانست علاوه بر مسئولیتهایی که به او محول شده بود ،به عنوان یک بازوی مشروطی قابل اعتماد برای آنان باشد و با ارائه تحلیل های صحیح و واقع بینانه به اصلاح روند امور کمک کند .در این مورد ،مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای فرمودند: شهید کریمپور غالباً گزارشاتی از زاهدان برای ما می فرستاد و یا تلفن می زد و یا خودش می آمد؛ می دیدیم مسائل را خیلی روشن و خوب بیان می کند . او هیچ گاه دل به دنیا نبست .با وجود علاقه شدیدی که به خانواده داشت ،خود را مسافری می دید که روزی خواهد رفت .با چنین احساسی بود که سعی در جمع آوری توشه این سفر داشت .سال 1365 سال رخت بر بستن او از دنیای خاکی و پرواز به افلاک بود. سالی بود که او به شوق حضور در جبهه در پوست نمی گنجید. آرزویش این بود که همچون سربازی ساده ،اسلحه بر دوش بگیرد ودر مقابل خصم بجنگد .او عاشق شهادت بود؛ آن هم شهادتی چون مولایش حسین (ع). در وصیت نامه اش آرزو می کند که بدنش به دست شقی ترین و نامرد ترین دشمنان خدا سوراخ سوراخ شود و گفته های همرزمان ،جنازه متلاشی شده و عکسی که از لحظات شهادت او به یادگار مانده است ،نشان می دهد که شهید کریمپور به آرزویش رسید و آن گونه که می خواست، به فیض شهادت نائل آمد، زمانی که هجوم توده ای از ترکشها بدنش را چاک چاک کردند و خون سرخش را بردشت شلمچه جاری ساختند.

نویسنده : نظرات 0 پنج شنبه 24 تیر 1395  - 10:37 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

ابراهیم امیر عباسی فرمانده محورعملیاتی تیپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روز ها را شمرد ه بود تا به آن روز برسد، به روز تولد، به روز مهمانی. دیگر مردش می دانست ساعتی از همین روزها، وقت به دنیا آمدن فرزندشان است. سلام نماز صبح را داده بود که درد پهلویش را فشرد. سر چرخاند. معصومه زیر لحاف دست روی مادر بزرگ خوابیده است. دست گرفت به زمین و روی زانوهایش بلند شد. تا جلوی صندوقچه جهیزه اش رفت. عرق از زیر روسری اش، راه کشید پایین. دست انداخت به در صندوقچه. بازش کرد. لحاف و تشک و بالش نوزاد، یک طرف چیده شده بود و طرف دیگر، لباس هایی که خودش دوخته بود. این ها را بعد از به دنیا آمدن نوزاد، می گزاری جلوی دست. مرد نگاه کرده به لحاف دست دوز. رو کش لحاف نوزاد، از مخمل گلدار سبز رنگ بود. فکر می کنی بچه پسر باشد یا دختر؟ فرقی نمی کند فقط سالم باشد. خودت هم، همین را می خواستی. اتاق دور سرش چرخیده بود. در صندوق را بسته بود و سر گذاشته بود رویش. چشمش دو دو زده بود روی تک تک وسایل خانه. پارچ آب روی تاقچه نبود. با نوک زبان، لبش را تر کرده بود. دهان باز کرده بود معصومه را صدا بزند. خاموش مانده بود. نخواسته بود دخترک را بترساند. پشت چسبانده بود به صندوقچه. دست کشیده بود به مخمل گلدار و قرمز روی تخته. همان حس موقع خرید را داشت. چند وقتی لباس عروسی ات را می گذاری داخلش و بعد لباس نوزادت را مبارکت باشد. این را مادر گفته بود. الان کجاست؟ کا ش مثل هر روز بیاید. گردن کشیده بود طرف پنجره. در خانه بسته بود. به روی حیاط چشم کشیده بود، به درخت سپیدار جلوی آشپزخانه. شاخ و برگ های تازه اش همراه باد بهاری سر و صدا می کردند. دست گرفت به صندوقچه و روی پاهایش ایستاد. دست به دیوار گرفت و از اتاق بیرون رفت. چادر پیچیده بود به دور کمرش. روسری اش را گره ی محکمی زده بود. چراغ سه فتیله را روشن کرد. خورش را بار گذاشت و برنج را آبکش کرد. نگاهش به در بود. مادر هر روز برای احوالپرسی آمده بود. دلواپس شد. تا جلو ی در رفت و بر گشت. نخواسته بود همسایه ها در آن حال ببیننش. حیاط را جارو کشید و آب پاشید. معصومه با سر و صدا دوید کنار حوض وسط حیاط. دست و صورت دخترک را با آب حوض شست و نشاندش روی گلیم ریز بافت و چند رنگ آشپزخانه. نان و پنیر لقمه کرد و داد دستش. درد دوباره هجوم برد به جانش. آهسته نشست کنار معصومه و پشت چسباند به تنه ی پر از گره درخت. آسمان پر شده بود از ابر. باد تو حیاط چرخ خورد. شعله های سه فتیله بلند و کوتاه شدند. حسین سفره را جمع کرده بود. و سینی چای را دور چرخانده بود. نگاهش در تمام مدت به فاطمه بود. حالت خوب نیست؟ فاطمه چیزی نگفته بود تا مهمانی به خوبی بگذرد. نگاه کرده بود به ساعت. شش بعد از ظهر را نشان می داد. با رفتن مهمان ها، نفس حبس شده اش را داد بیرون. برویم بیمارستان. می ترسم دیر شده باشد. فرستاده بودنش مطب دکتر. جلوی در ایستاده بود. دکتر مرد است. باید چه کار کنیم؟ می مانم تا دکتر زن بیاید. پرستار می گفت یک ساعت باید منتظر بمانم. وقت هست نگران نباش. نشسته بودند به انتظار خانم دکتر. می خواهی خودت را بکشی. نگاه کرده بود به صورت خانم دکتر. جوان بود، عینهو خودش. می خواستم شما بچه را به دنیا بیاورید. دکتر توی اتاق، نامحرم اید. بچه که به دنیا آمد خدا را شکر کرد. پلک هایش رابرای چند دقیقه بست. پسر است. خندید به صورت حسین. پس اسمش را تو بگذار. ابراهیم. ابراهیم امیر عباسی. ابراهیم امیر عباسی در دوم اردیبهشت سال 1340 در مشهد متولد شد. چهار ساله بود که پدرش را از دست داد و مورد حمایت پدر بزرگش قرار گرفت. دوران ابتدایی را در دبستانی نزدیک محل سکونتش گذراند. شروع دوران متوسطه، همراه با شروع فعالیت مذهبی و اعتقادی او به شمار می رود. هفده ساله بود که مدرک دیپلم را در رشته علوم تجربی گرفت. در سال 1357 همزمان با اوج گیری مبارزات مردمی، فعال تر از همیشه ظاهر شد. با پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در دستگیری منافقین و وابستگان رژیم طاغوت نقش داشت. جنگ صحنه درخشان دیگری در زندگی ابراهیم امیر عباسی بود. او در عملیات منطقه جنوب و غرب کشور شرک کرد مسئولیت اطلاعات و عملیات منطقه غرب را بر عهده داشت. در خرداد 1361 با دختری از مکتب اسلام در مشهد ازدواج کرد. یک سال بعد، درست دو روز قبل از شهادتش، خداوند دختری به آنها داد که بنا به خواست ابراهیم، نامش را زینب گذاشتند. سر انجام در غروب روز یکم خرداد 1362 هنگام شناسایی ارتفاعات دوپازا در غرب کشور به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید بهمن پارسا : قائم مقام فرمانده گردان قدرت الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده ای زحمتکش و متدین پارسا ، در هفتمین روز بهار سال 1337 آوای نوزادی طنین افکند که نام بهمن را برایش انتخاب کردند . وی تحصیلات ابتدایی را در روستای هم جوار به نام جودر به پایان رسانید . در سال 1354 برای ادامه ی تحصیل به شیروان رفت و با دوستان خود اتاقی را اجاره کرد . در کنار مبارزات سیاسی ، در سال 1356 با نمرات متوسطی مدرک دیپلم را در رشته ی طبیعت اخذ نمود . بهمن در سال 1352 با امام خمینی آشنا شد . یک سال بعد توسط یک سرباز پاسگاه روستایش به رساله ی امام خمینی دست پیدا کرد و برای این که کسی متوجه آن نشود جلدش را کند و به مطالعه ی دقیق آن پرداخت . چند بار به بیت آیت الله شیرازی در مشهد مراجعه کرد و بعد از آشنایی با شخصیت والای حضرت امام مبارزات انقلابی خویش را آغاز کرد . وی با توجه به داشتن زمینه های دینی وارد جریانات سیاسی شد . و مبارزات انقلابی را با پخش اعلامیه های امام و شرکت در جلسات مخفی شرکت کرد . چند بار از سوی ساوا ک مورد تعقیب قرار گرفت . ولی هیچ وقت موفق به دستگیری وی نشدند . با پیروزی انقلاب مدتی در کمیته ی انقلاب اسلامی فعالیت کرد و سپس برای گذ راندن آموزش ویژه ی نظامی در 27 مهر 1358 روانه ی مشهد گردید . بعد از آموزش نظامی ، مبارزات سختی را با بازماندگان حکومت پهلوی و منافقین آغاز کرد و نقش بر جسته ای در کشف و تسخیر خانه های تیمی در سطح شهر داشت . بعد از شروع جنگ تحمیلی ، وارد تشکیلات بسیج شد . علاقه ی وافر بهمن به لباس مقدس پاسداری وی را به سپاه کشاند ، از این رو در سال 1361 وارد سپاه شد . گر چه در سپاه شیروان مسئولیت های مختلفی را تجربه کرد ولی روح نا آرام وی با این پست ها و مقام ها تسکین نمی یافت . او می خواست انسانیت و شجلاعت خود را در میدان دفاع به تماشا بگذارد . در سال 1362 با دختری متین و متدین به نام زهره نوروزی ازدواج نمود که ثمره ی آن تولد پسری به نام احسان می باشد . پارسا بعد از ازدواج از هر فرصتی برای رسیدن به فیوضات جبهه و جنگ استفاده می کرد.او با حضور پی در پی در غرب و جنوب در عملیات های مخاتلفی مانند : کربلای 2- 4- 5 ، والفجر 8 و خیبر افتخار حضور پیدا کرد . زمان و مکان عملیات و ماموریت ها برایش مهم نبود ، از این رو در جبهه ی جنگ به عنوان چشم امید بسیجیان شناخته شده بود . وی معتقد بود: وابستگی به اهل خانواده و دوستان و خویشان ، خوب و پسندیده است ولی این دلبستگی نباید به حدی باشد که ما را از رسیدن به فیوضات جبهه و جنگ باز دارد . پارسا وقتی سی و یکمین ماه حضورش در جبهه را سپری می کرد در یک تک دشمن در جزیره ی مجنون در تاریخ 4/ 4/ 1367 در حالی که جانشین گردان قدرت الله بود به درجه ی رفیع شهادت رسید و روحش در بهشت حمزه ی رضا (ع) روستای زیارت آرام گرفت . انسانی متواضع ، صبور و منطقی بود . و جنب و جوش زیادی داشت و یک جا بند نمی شد . از کمک به همنوعان دریغ نداشت و در کارهای جمعی شاخص بود . شاخص بودن وی در امور جمعی ، از دو جهت بود : یکی از بعد جسمی و فیزیکی که قوی جثه و فعال بود . دوم به لحاظ داشتن چهره ای جذاب و دوست داشتنی که موجب جذب بقیه می شد . بهمن علی رقم با وقار و متین بودنش در مقابل بی عدالتی ها به هیچ وجه سکوت نمی کرد . از نظر وی انسان های خوب انسان هایی هستند که به عهد و پیمان خود وفادار باشند . او از غیبت کردن و اسراف به شدت پرهیز می کرد و می گفت : استفاده از نعمت های الهی حق همه است ولی اسراف حق هیچکس نیست . اوقلات فراغتش را بیشتر با ورزش های فوتبال و شنا و مطالعه ی کتب مذهبی و نظامی سپری می کرد . وی به بسیجیان می گفت : سطح مطالعات ما بسیار پایین و ناچیز است از این رو باید تلاش کنیم آن را با لا ببریم . به مسائل اعتقادی و دینی بسیار پایبند بود و همیشه سعی می کرد در چهار چوب عقایدش حرکت کند و از آن دوری ننماید ولایت پذیری او در حد کمال و آگاهانه بود . نسبت به امام عشق می ورزید . از این رو تلاش زیادی نمود تا به واسطه ی برادر شهیدش پرویز که در بیت رهبری خدمت می کرد چندین مرتبه به دیدار یار بشتابد . دوره های قرآن و زیارت عاشورا را مداوم بین بچه های سپاه برگزار می کرد . او می گفت در سختی ها مشکلات با تلاوت قرآن خودتان را تسکین دهید . حضورش در مساجد و تکایا و هیئت ها چشمگیر بود . تکیه کلام وی در مراسم عزاداری و سینه زنی یا قمر بنی هاشم بود او با خضوع سر نماز حاضر می شد . به رعایت حلال و حرام زیاد سفارش می کرد و می گفت : سقوط و عروج انسان بستگی به رعایت این اصل مهم دارد . جوانی پر شور و درا ندیشه ی خدمت به مردم بویژه قشر جوان بود . از این رو به عنوان یک مدیر شایسته ، با درایت و شجاعت خاصی در مسئولیت های مختلفی آزمایش شد . خلق و خوی پارسا طوری بود که میل و رغبتی به پست و مقام دنیوی نداشت و اگر مسئولیتی را می پذیرفت فقط برای ادای تکلیف بود . از بدو انقلاب تا شهادت ، در مسئولیت های مختلفی قرار می گرفت که مهترین آن ها عبارت اند از : 1- خدمت افتخاری در کمیته ی انقلاب اسلامی شیروان 2- عضو هیئت هفت نفره واگذاری زمین شهرستان شیروان 3- مسئوول پایگاه بسیج روستای دوین شیروان 4- مسئول اطلاعات مرزی سپاه شیروان 5- مسئول پادگان آموزشی سپاه شیروان 6- مربی تاکتیک و آموزش نیروی انسانی سپاه شیروان 7- مسئوول ستاد گردان لشکر ویژه شهدا 8- جانشین گردان قدرت الله لشکر 5 نصر پارسا در طرح و برنامه ریزی و سازماندهی نیروها سر آمد دیگران بود . در سال 1362 به عنوان یک مربی آموزش نظامی ، نقش بر جسته ای در آموزش ، سازرماندهی و اعزام نیروها به جبهه داشت . در سال 1367 به عنوان جانشین گردان قدرت اله در هدایت . و کنترل نیروها نقش چشمگیری داشت . وی با جدیت و تواضع زیاد بر کار زیر دستان نظارت می کرد و از مافوق نیز تبعبیت محض داشت . در بحث مدیریتی پارسا به عنوان یک مدیر خوش فکر ، سه نکته وجود داشت : 1- در انجام وظایف شجاعت داشت . 2 زمان و مکان ماموریت برایش مهم نبود . 3 از دستورات مافوق اطاعت پذیری داشت . بسیاری از دوستان و هم رزمان سردار پارسا از وی به عنوان عابد یاد کرده اند . راز و نیاز های شبانه وی زبانزد همگان بود . تنها آرزرویش زیارت بارگاه آقا ابا عبد الله الحسین (ع) بود . یکی از دعاهایی که همیشه ورد زبانش بود ، این جمله بود : خدایا ما را با عزت از دنیا ببر . به قدری به شهادت فکر می کرد که در آخرین تک دشمن بعد از اسارت بسیاری از نیروهایش ، وی شجاعانه تا آخرین فشنگ مبارزه می کرد و به شهادت رسید .او دو دعا را همیشه تکرار می کرد : 1 – خدایا امام عزیز را برای ما نگه دار .2 2- خدایا مرگ ما را شهادت در راهت قرار بده .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد حسین محجوب : قائم مقام فرمانده گردان قدرت الله لشکر5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) کودکی در پنجم فروردین ماه 1340 صدای گریه اش در خانواده ی محجوب در روستای گلیان شیروان پیچید ، که سید محمد حسین نام گرفت . با تولد سومین فرزند پسر خانواده ی محجوب ، شادی و سرور همه ی اعضای خانواده را فرا گرفت . پدرومادرش می گویند : نذر کردیم خداوند متعال هر فرزند پسری که به ما عطا فرماید نامش را با پیشوند سید محمد شروع کنیم . از این رو نام هر چهار پسرشان رابا سید محمد ؛ سید محمد علی ، سید محمد حسین و سید محمد حسن گذاشتیم . او توانست در سه ماه ، خواندن قرآن را در مکتب خانه ی روستا بیاموزد . سید محمد حسین دوران تحصیلات ابتدایی را در هوای آزاد و پاک روستا به پایان برساند وی از دانش آموزان خوش اخلاق و مودب دبستان به شمار می رفت و الگوی دانش آموزان بود . در سن نوجوانی به کمک پدرش می شتافت و در باغداری و درو گندم و جو به خانواده کمک می کرد . تحصیلات راهنمایی را در مدرسه ی امیر کبیر و متوسطه را در دبیرستان شریعتی شیروان به اتمام رساند . تحولات سال 1357 سید محمد حسین را به سوی انقلاب کشاند . انقلاب تحول شگرفی در روحیاتش ایجاد نمود . او فعالیت های گسترده ای را علیه رژیم ستم شاهی شروع کرد . شرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات شیروان و مشهد ، پخش اعلامیه های امام خمینی و شعار نویسی از عمده فعالیت های سیاسی وی به شمار می رفت . با پیروزی انقلاب اسلامی به بسیج پیوست و همواره سعی می نمود ، ارتباط خود را با سایر ارگان های انقلابی نیز حفظ نماید . در سال 1362 موفق به اخذ مدرک فوق دیپلم از تربیت معلم شهید خورشیدی گردید . مدت سه سال در نقش مربی قرآن ، مربی پرورشی ، مدیریت مدارس و مسئول امور تربیتی خدمت کرد . از وقتی که زمزمه های تجاوز نظامی عراق به ایران اسلامی را شنید ، نتوانست در مقابل این گستاخی دشمن سکوت کند . از این رو برای اولین بار در سال 1361 بدون اطلاع خانواده اش عازم جبهه گردید . سید محمد حسین سه باربه جبهه عزیمت کرد و در عملیات خیبر و مهران شرکت نمود . در سال 1362 از ناحیه ی پشت و پا مجروح گردید . او می گفت : ایران سرزمین نعمت هاست . قدرش را بدانید . انقلاب ، نیازمند رنج و غم و مصیبت است و ما باید در مقابل آن ها صبر و تحمل داشته باشیم . روح آزاد اندیش سید محمد حسین وی را به سوی مرزها کشاند . وی از جمله کسانی بود که به درد و رنج مردم مظلوم و مسلمان فلسطین فکر می کرد . و سر انجام ... سید محمد حسین در منطقه عملیاتی قلاویزان (مهران) در حالی که معاونت گردان قدرت الله لشکر 5 نصر را به عهده داشتد در اثر اصابت ترکش در تاریخ 29/ 2/ 1365 در کنار مولایش ، حسین بن علی (ع) آرام گرفت . پیکر پاک آن سردار اسلام بعد از تشییع به روستای گلیان منتقل و به خاک سپرده شد . بر اساس تصدیق بسیاری از همکاران و همرزمانش ، وی چهره ای شاد ، ظاهری آراسته و لبانی متبسم داشت . به غیر از یک گروه ، با دیگر افراد جامعه صمیمی و مهربان بود و آن گروه ، افراد شرور و ظالمی بودند که قصد اجحاف حقوق ضعیفان را داشتند . سید محمد حسین به تمام معنا فردی محجوب بود . و فردی مردم دار و با خلوص نیت به کمک آنان می شتافت . با اینکه جثه ای ضعیف داشت ولی نُُه بار به افراد نیازمند جامعه خون اهدا کرد و چند بار برای افراد محروم و بی سر پرست روستایش برق کشی کرد . او بسیار صریح و رک صحبت می کرد و اهل محافظه کاری نبود . رفتاری صادقانه داشت و همین ویژه گی وی را از دیگران متمایز می ساخت . اهل مطالعه بود و قسمتی از حقوق و در آمدش را صرف خرید کتب ارزشمندی مانند : نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه و آثار شهید بهشتی نمود . سید محمد حسین برای نماز جماعت و تلاوت صحیح قرآن اهمیت زیادی زیادی قائل بود . بنا بر فرموده ی امام خمینی (ره) روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت . از غیبت ودروغگویی بدش می آمد و هیچ وقت به کسی اجازه نمی داد در نزد او از کسی غیبت کند . در فعالیت های دینی ، پر تلاش بود . وی با کمک بزرگان و اهالی روستا ی خود مساجد بزرگ امام حسین (ع) و شهدای گلیان را احداث نمود . در روستاهایی که معلم بود کلاس قرآن نماز جماعت و دعای کمیل بر گزار می کرد . از کودکی علاقه ی زیادی به امام حسین (ع) داشت . ماه ها انتظار می کشید تا محرم فرا رسد . در آن ده روز روز او را کمتر در منزل می دیدیم . با دوستانش ، مراسم عزاداری را گرم می کرد . در مورد حلال و حرام دقت زیادی می کرد ، مخصوصا خیلی سفارش می کرد . دنباله رو روحانیت اصیل بود . امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی کرد . اگر نفس گرم او در دل سنگ کسی اثر نمی گذاشت از او کناره گیری می کرد و به سراغ فرد دیگری می رفت . شیوه های مدیریتی و عملکرد های برجسته مسئولیت ها و شیوه های مدیریتی محجوب را می توان در این قسمت بحث و بررسی کرد : در عرصه تعلیم و تربیت در زمینه ی تعلیم و تربیت ، وی گام های موثری برای تحول فرهنگی در افکار قشر جوان بر داشت . سید محمد حسین تلاش های صادقانه ای را در مدیریت مدارس شهر و روستا ، مسئول امور تربیتی و عضویت در ستاد نماز جمعه از خود به یادگار گذاشت . مدیریتش در امور تربیتی به گونه ای بود که کسی تشخیص نمی داد رئیس و مرئوس کیست . او دانش آموزان محروم شهر و روستا را شناسایی و برای آنان کفش ، لباس و سایر ملزومات تهیه می کرد و مخفیانه در اختیار آنان قرار می داد . عرصه ی دفاع مقدس: سید محمد حسین در عرصه ی جنگ و دفاع مقدس در مسئولیت های مختلفی همچون معاونت فرمانده گردان ، مسئول مخابرات ، بی سیم چی گردان و پیک گردان خدمت کرد . او میانه ای با تک روی نداشت و تصمیماتش را بر اساس اصل مشورت اتخاذ می کرد . سید محمد حسین ضمن نظارت دقیق بر زیر دستان از مافوق خود نیز اطاعت پذیری محض داشت . وی می گفت : فرمان هایی که به ما داده می شود از طرف ولی فقیه است ، پس وظیفه ی ماست که از آن دستورات اطاعت داشته باشیم . سید محمد حسین به شناخت عمیق شهادت نایل گشته بود . از آرزو های بزرگ آن عارف وارسته در خواست شهادت از خدا بود . با توکل به خدا و توسل به ائمه (ع) و شهدا می خواست ، مرگش به شهادت ختم شود . او معتقد بود : شهادت آمادگی و لیاقت می خواهد . می گفت : این دنیا و زیبایی های کاذب همچون عنکبوتی تارهایش را دور تنم تنیده است و اجازه نمی دهد از معنویات جبهه و جنگ بهرمند گردم . دوستان و همرزمانش سید محمد حسین می گفتند : او گام به گام به شهادت نزدیک تر می شد . آخرین باری که قصد اعزام به جبهه داشت هنگام خداحافظی ، گفت : این آخرین خداحافظی است . همسرش می گوید : همان شب کسی در خواب گفت : سید حسین ما منتظر تو هستیم خودت را به ما برسان .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قنبر آقایی بجستانی : مسئول فرهنگی گردان مهندسی رزمی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی(سابق)خراسان هفدهم خرداد1338 در شهرستان بجستان دیده به جهان گشود. از آغاز کودکی با درد و رنج محرومیت آشنا شد. پدر او چوپان بود و گاهی به کشاورزی می پرداخت. وی در حد توان سعی می کرد به پدر و مادرش در امرار معاش خانواده یاری رساند. با رسیدن ایام تحصیل، مقاطع ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذارد. با استعداد و همتی که داشت وارد دبیرستان شد و با کسب دیپلم، به دانشگاه تربیت معلم تهران در رشته جغرافیا راه یافت. با شروع فعالیتهای مبارزاتی علیه رژیم پهلوی و تعطیلی دانشگاه‌ها، به جمع مبارزان پیوست و در صحنه های مختلف انقلاب شرکت داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران او پایه گذار مجالس و مراسم، بخصوص دعای کمیل، در مسجد بجستان بود و فعالیتهای اجتماعی و خدمات مردمی نقش فعال داشت. او عضو انجمن اسلامی دبیرستان شهید مدنی در بجستان و عضو رسمی کمیته فرامین امام خمینی (ره) بود. در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در تهران شرکت کرد و در شهرستان محل اقامتش بجستان در کمیته فرهنگی جهاد سازندگی به عنوان نیروی رسمی از تاریخ 15/5/1360 وارد شد و به مدت چهار سال فعالیت نمود. از جمله کارها و فعالیتهای قنبر آقایی بجستانی می توان به این مورد اشاره کرد: راه اندازی راهپیمایی‌ها در سطح دبیرستان، تاسیس مرکز فرهنگی در مسجد جامع، راه اندازی یک کتابخانه و انجمن اسلامی در مسجد حضرت ابوالفضل بجستان، ایجاد مرکز مطالعاتی جهت مطالعه کتابهای شهید مطهری و استاد شریعتی و... با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ازطریق جهاد سازندگی(سابق) شهرستان گناباد به سوی جبهه ها اعزام شد و با توجه به سابقه فرهنگی، مسئولیت فرهنگی گردان خود را به عهده گرفت. یک بار بر اثر اصابت ترکش از ناحیه دست مجروح گردید، اما او این موضوع را به خانواده اش اطلاع نداد. پدرش تا زمان شهادت او از این امر بی خبر بود و این موضوع پس از شهادت او آشکار شد. بالاخره در تاریخ 15/7/1361 در سن 23 سالگی در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار بر اثر اصابت ترکش به پهلو و خونریزی زیاد، به درجه رفیع شهادت نایل شد. پیکر وی در شهرستان بجستان به خاک سپرده شد. در برنامه روزانه خود در رابطه با مبارزه با هوای نفس، اسامی اکثر گناهان را نوشته و در برگه ای تکثیر نموده بود. در پایان هر روز کارهای خود را بررسی می کرد و بر اساس آن، برگه را علامت می زد و در پایان هر ماه فهرستی از گناهان خود را می نوشت تا آن را با ماه‌های بعدی مقایسه کند. او این کار را به بقیه توصیه می کرد تا هر کسی حساب اعمال خود را داشته باشد. با توجه به گرایش صادقانه فکری وی به اسلام و انقلاب و با عنایت به مذهبی بودن خانواده، زبانزد همه بود. سفارش او به خودسازی بود. او می گفت: ما برای چه و به دنبال کدام هدف هستیم؟ می گفت که متوجه باشیم که از کجا آمده ایم و به کجا می رویم و وظیفه ما چیست؟ او به اقوام و خویشان اظهار علاقه شدید می کرد و در بین جوانان دافعه خیلی کم و جاذبه زیادی داشت. او که با فرهنگ شهادت مانوس بود، از شهادت باکی نداشت و همیشه در همه حال آرزوی شهادت بر دل و زبانش جاری بود، او آماده شهادت بود و خود را مهیای این فیض نموده بود، چرا که خود برای ملاقات با پروردگار لحظه شماری می کرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد سادات سیدآبادی : فرمانده گردان راهسازی ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی (سابق)خراسان در تاریخ 1/1/1333 در شهرستان مشهد و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. جو مذهبی خانواده باعث شد که از همان آغاز زندگی، با تربیتی دینی و اخلاقی رشد کند. او استعداد خوبی داشت و تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم ادامه داد و در رشته ریاضی فیزیک موفق به اخذ دیپلم شد. اوقات فراغت خود را به همراه دوستانی چون شهید سید محمد تقی رضوی، به ورزش کوهنوردی می پرداخت. سید محمد سادات سید آبادی بعد از رسیدن به سن قانونی، از رفتن به خدمت سربازی ممانعت می کرد و دائما فراری بود زیرا اعتقاد داشت که خدمت در زیر پرچم رژیم پهلوی، در حقیقت خدمت به دستگاه ظلم و ستم می باشد. سید محمد سادات سید آبادی با اوج گیری انقلاب به همراه شهید سید محمد تقی رضوی فعالانه به مبارزه علیه رژیم پرداخت. او بر این عقیده بود که برای مبارزه و تداوم قیام اسلامی، نیاز به کسب آگاهی دارد، به همین دلیل برای کسب آگاهی های اسلامی تلاش فراوانی کرد و به مطالعه کتابهای مذهبی، سیاسی و اجتماعی می پرداخت. تا آنجا که کتابخانه تقریبا کاملی بوجود آمد و برای کسب آگاهی دوستانش، بطور مخفیانه به توزیع کتاب در بین آنها مبادرت می ورزید. او در این رابطه چندین بار مورد اذیت و آزار مامورین رژیم قرار گرفت ولی به فعالیتش ادامه داد. او بطور فعال در راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت می کرد و خانواده اش را همراه خود می برد و به آنها آگاهی های لازم را می داد. سید محمد سادات سید آبادی پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در روستای سید آباد به کشاورزی بر روی زمینهای پدرش مشغول بود. البته در کنار آن به کار تبلیغ و همکاری در کلاسهای تحلیل و بحث مسایل عقیدتی و سیاسی می پرداخت. او بعد از تشکیل جهاد سازندگی بعنوان عضو رسمی وارد این نهاد شد. با شروع جنگ به همراه شهید سید محمد تقی رضوی در 22/8/1359 از طریق جهاد سازندگی عازم جبهه های جنوب گردید. او فرمانده ادوات راهسازی بود. وی که خواهرش نیز با آنها به اهواز آمده بود؛ مدت ده ماه به کار راهسازی در ستاد پشتیبانی مشغول بود. سید محمد سادات سید آبادی یک بار بر اثر سقوط ماشینش در دره، از ناحیه دست به شدت مجروح گردید، بطوری که پس از گذشت یک ماه در بیمارستان قائم شهرستان مشهد مورد عمل جراحی قرار گرفت و مجبور به گذاشتن پلاتین در دستش شدند. او که هنوز دستش حرکت نداشت و بهبودی کامل نیافته بود، به جبهه برگشت. وقتی به او گفتند که مگر دستت خوب شده که به جبهه می روی، در جواب گفت: من هنوز یک دست و دو پا دارم و باید در جبهه حضور داشته باشم. نشستن در منزل نشانه ضعف یک رزمنده است. سید محمد سادات سید آبادی بعد از عملیبات آزادسازی بستان به شهرستان مشهد برگشت و ازدواج کرد. اما هنوز چند روزی از مراسم عقدشان نگذشته بود که دوباره عازم جبهه شد. سرانجام در تاریخ 7/1/1361 در منطقه رقابیه و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر این شهید در خواجه ربیع شهرستان مشهد به خاک سپرده شد. مادر شهید در خصوص ویژگی های اخلاقی فرزندش می گوید: محمد از کودکی فردی آرام، خونگرم، متین، خوش بین و خوش برخورد بود. اخلاق خوب او در نوجوانی باعث شده بود که در تمامی مجالس و محافل، محور گفتگوها قرار گیرد. او روحی با عاطفه و حساس و چهره ای مهربان داشت. همین امر باعث شده بود که دوستان زیادی داشته باشد. وی استعداد فوق العاده ای در امر تحصیل داشت و حلال مشکلات خانواده، دوستان و حتی افراد نا آشنا بود. هیچگاه شخص برایش مطرح نبود، بلکه هدفش خدمت به عموم مردم بود. وی می افزاید: محمد هیچگاه خواسته مادی بیشتر از حد احتیاج و ضرورت نداشت. او در زندگی اش کارهای خیر زیادی انجام می داد؛ اما هیچ وقت آنها را برای کسی بازگو نمی کرد. وقتی خبر شهادت محمد در بین مردم پخش شد، هر کسی که به منزل ما می آمد با حالتی متاثر از خدماتی که محمد برای آنها انجام داده بود، یاد می کرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن عامل گوشه نشین : فرمانده گردان زرهی لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1342، در جوار مرقد ملکوتی ثامن الائمه (ع) به دنیا آمد.از شش سالگی نماز می خواند و از هفت سالگی، فریضه روزه را به جا می آورد و از همان زمان بود که قرآن را در مسجد محله آموخت. وی قرآن را با صوت و در نهایت زیبایی تلاوت می کرد. برادر شهید درباره رفتار حسن در کودکی می گوید: حسن خیلی کنجکاو بود و دوست داشت هر وسیله ای را می بیند باز کند و ببیند داخل آن چیست. او در 7 سالگی به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را در مدرسه کاشانی واقع در چهار راه میدان بار گذراند. پس از آن، دوره راهنمایی را در مدرسه راهنمایی فرازی در همان محله به اتمام رساند و سپس در دبیرستانی در چهار راه زرینه به تحصیل ادامه داد. پس از پایان اول نظری، به علت علاقه به کارهای فنی تحصیل را رها کرد و به تراشکاری روی آورد. برادر ایشان در این مورد می گوید: اوایل که ایشان به کار تراشکاری مشغول بود، تلاش می کرد اسلحه ای درست کند و می گفت: می خواهم با آن شاه را بکشم. در همان یک ماه اولی که به تراشکاری می رفت، با تلاش فراوان توانست اسلحه درست کند. او در اوقات فراغت خود به حرم مطهر امام رضا مشرف می شد. همچنین به مطالعه کتابهای مذهبی نیز علاقه وافری داشت. فوتبال و کوهنوردی از ورزشهای مورد علاقه ایشان بود و اغلب جمعه ها را با پای پیاده به کوه‌های سیدی مشهد می رفت. شهید از نوجوانی فضایل اخلاقی بی شماری داشت. او مطیع اوامر والدین بود و برای آنها احترام فوق العاده ای قائل بود. به حق همسایگان بسیار اهمیت می داد و از ایجاد کمترین مزاحمت برای آنان خودداری می کرد. او کودکان را بسیار دوست می داشت و با آنان با رافت و مهربانی رفتار می می کرد. کودکان محله، شهادت وی را به عنوان درک ناک ترین حادثه در زندگی تلقی کرده اند. شهید فعالیت های سیاسی و اجتماعی خود را از قبل از انقلاب شروع کرد. به گفته برادر شهید اولین تغییرات در وی زمانی آغاز شد که در جلسات آقای رستگار شرکت می کرد. شهید با آیت الله زنجانی در ارتباط بود. اعلامیه و پیامهای امام که در منزل ایشان چاپ و تکثیر می شد، توسط شهید و سایر مبارزان پخش می شد و با تشدید مبارزات علیه رژیم، فعالیت های شهید نیز شدت پیدا کرد. او در حادثه بیمارستان امام رضا (ع)، حضوری فعال داشت و پر تلاش و خستگی ناپذیر به حمل مجروحان می پرداخت. وی بعد از انقلاب، در کشف و شناسایی خانه های تیمی شرکت فعال داشت. حسن با صدور فرمان امام در زمینه تشکیل ارتش بیست میلیونی، عضو بسیج مسجد زینبیه چهار راه میدان بار خیابان مطهری شمالی شد و به گشت زنی و کشیکهای شبانه می پرداخت. در سال 1361 عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از آن به بعد، در جبهه حضور پیدا کرد. او فعالیت خود را ابتدا در یکی از گردانهای زرهی آغاز کرد و تلاش می کرد کارهای را که به وی واگذار می شد، به نحو احسن انجام دهد و سعیش بر این بود که قدمش به خاطر خدا باشد. شهید علاقه وافری به امام داشت و خود را مطیع محض اوامر امام می دانست. او پس از عملیات شید رجایی در جبهه کوشک، از ناحیه پای راست مجروح شد و مدتی در بیمارستانی در شهر اصفهان بستری شد و مدتی نیز در منزل تحت مداوا قرار گرفت. پایان ماجات شهید، هم زمان با اوج فعالیتهای منافقین بود. در این زمان، شهید عامل در واحد اطلاعات به مبارزه با منافقین پرداخت. پس از سرکوبی منافقین، دوباره به جبهه های نبرد عزیمت کرد. با آمدن او به جبهه با استعداد خوب و لیاقتی که از خود نشان داد. او نه تنها یک فرمانده، بلکه معلمی بود در کنار رزمندگان و آنها را همیشه به یکپارچگی در راه خدا دعوت می کرد. او خودش را رزمنده کوچکی در کنار سایر رزمندگان می دانست و با اخلاق خوش، با برادران زیر دست خود رفتار می کرد. سخنی که بیشتر بر زبانش جاری بود این بود که: جنگ جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همین جنگ است. پس برادران! مبادا کوتاهی کنید در کارها و در مسئولیتی که دارید هر چه بیشتر تلاش کنید که ما همه مدیون خون شهدا هستیم. ایشان در جبهه آنچنان مورد اعتماد بود که دیگران در نماز جمعت به او اقتدا می کردند. صوت دلنشین دعای کمیل و توسل او، به شبهای جمعه و چهارشنبه جبهه شور و حال خاصی می بخشید. شید عامل در واحد زرهی و در عملیات مسلم بن عقیل،امام زین العابدین (ع)، والفجر مقدماتی، والفجر 1 و والفجر 3 شرکت داشت و مسئولیت واگذار شده را به نحو احسن انجام می داد. بعد از عملیات والفجر 2، به دلیل استعداد و تجربه ای که در بخش تعمیرات زرهی داشت، مسئولیت سنگین تری به دوشش گذاشته شد و طی ماموریتی که با جمعی از همرزمانش داشت، به تعمیر نفربرها و تانکهای به غنیمت گرفته شده از دشمن فرستاده شد. با فرا رسیدن عملیات خیبر در سال 1362، دوباره به جبهه برگشت و در همین عملیات بود که برادر با وفایش، حاج رمضان عامل فرمانده تیپ امام صادق (ع) به شهادت رسید. او راضی نبود به خاطر تشییع جنازه برادرش جبهه را ترک کند، اما با اصرار زیاد مسئولان، برای تشییع جنازه برادرش به مشهد آمد. او می گفت: راهی که برادرم انتخاب کرده بود، به مقصد رسید، پس من هم اگر در اینجا راه او را ادامه دهم، برادرم راضی تر است تا اینکه در تشییع جنازه اش حاضر شوم. او در مراسم یاد بود برادر شهیدش، مکرر به خود می گفت: دشمنان اسلام از جزع و فزع بستگان شهدا مسرور می شوند. بنابراین عملی که موجب شادی دشمن می شود از شما سر نزند. وی احتمال شهادت خود را نیز برای مادر بیان می کند و پیشاپیش مادر را برای قبول شهادت دومین شهید خانواده آماده کرد. وی پس از 7 روز، دوباره به منطقه آمد و در عملیات طلائیه شرکت کرد. پس از آن، برای تعمیرات زرهی با دیگر برادران همرزم خود به انرژی اتمی آبادان رفت. پس از مدتی که به مرخصی آمد، در سال 1362 ازدواج کرد و همسرش مدت 7 ماه در عقد ایشان بود. یکی از خصوصیات و کمالات اخلاقی او این بود که کارهای خوبی را که انجام می داد، برای دیگران باز گو نمی کرد و برای همین هیچ کس در محل از سمت او با خبر نبود. بارزترین صفت اخلاقی او که مورد اتفاق اکثر دوستان و آشنایان شهید بود، شجاعت و بی باکی او بود که وی را سر آمد بسیاری از همرزمانش کرده بود. به گفته دوستانش از همیشه انتظار عملیات را می کشید و پس از هر عملیاتی، با صلابت بیشتر برای عملیات بعدی آماده می شد. شبهای عملیات برای او آنقدر شیرین و خوب بود که گویا در جشن عروسی شرکت دارد. شهید عامل در نیایش های خود چنین می گفت: خدایا! قدمی که در این راه گذاشته ام سعادتی بود که تو به من عنایت کردی، پس این افتخار را همیشه برای من حفظ کن و به من توان شکر این نعمت را عطا فرما. در 15 اسفند 1362، او برای ماموریتی از تهران به اهواز فرا خوانده شد و به انتظار عملیاتی که در پیش بود، روز شماری می کرد. خود او قبل از عملیات چنین گفت: آخرین عملیاتی است که پیش رو دارم. باید در این عملیات حضور داشته باشم. در 20 اسفند 1363 به خط مقدم اعزام شد. در شب 23 اسفند 1363، به عنوان خدمه تانک در یک عملیات گسترده به قلب دشمن تاخت و در محور شرق دجله، بر اصابت گلوله به پهلو بر زمین افتاد و تا صبح در آن تاریکی ماند. امدادگران صبح او را یافتند و به یاریش شتافتند، اما به دلیل خون زیادی که از او رفته بود، پس از 3 روز بستری شدن در بیمارستان صحرایی، به شهادت رسید و همان طور که در وصیت نامه خود عنوان کرده بود، همچون امانتی به صاحب امانت برگردانده شد. شهید حسن عامل، دومین شهید خانواده بود و پیکر مطهرش بعد از انتقال به مشهد و تشییع جنازه، در 3 فروردین 1364 در صحن مطهر امام رضا (ع) در کنار برادر شهیدش به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رحیم برزگر ترانلو : قائم مقام فرمانده گردان یدالله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در روز دهم دی ماه در روستای ترانلو شهرستان شیروان دیده به جهان گشود . نامش را رحیم نهادند . محیط پاک و مذهبی خانواده ، او را فردی مومن و متد ین بار آورد . ذوق و استعداد سر شارش موجب گردید تا قرآن را به سرعت فرا گیرد . خانواده ی رحیم از نظر مالی در حد متوسط جامعه بود . از این رو مجبور بود ار هر فرصتی برای کمک به خانواده استفاده نماید . سال اول دبستان را در محل تولدش و بقیه را در روستاهای بیگ و اوعاز سپری کرد . دوره متوسطه را در دبیرستان زینبیه آریا مهر سابق شروع کرد و دیپلم را در سال 1357 در دبیرستان دکتر شریعتی (جهان نو سابق) اخذ نمود . قبل از انقلاب برای آگاهی مردم در مسجد روستا سخنرانی های شیوا و رسای بر گزار نمود و آنان را از اوضاع و احوال جهان و انقلاب آگاه کرد . مخفیانه اعلامیه های اما م خمینی را در مدارس و کارخانجات و... پخش می کرد . از مهمترین فعالیت های اجتماعی رحیم در قبل از انقلاب ، رفع مشکل آب آشامیدنی ، ساختن حمام و راه در روستای ترانلو بود . خدمت سربازی را در سپاه دانش گرگان شروع کرد و با پیروزی انقلاب اسلامی برای ادامه ی خدمت به شهر بیرجند عزیمت نمود . بعد از اتمام خدمت وظیفه ی عمومی ، ضمن پرداختن به کشاورزی و دامپروری به عنوان شورای روستا خدمات برجسته ای انجام داد . با آغاز جنگ تحمیلی ، در آذرماه 1361 به استخدام رسمی سپاه در آمد و رهسپار جبهه گردید . سه مرحله به جبهه گام نهاد و در مسئولیت هایی مانند : مسئول آموزش عمومی سپاه بجنورد ، جانشین گردان ، فرمانده و بی سیم چی گردان به فعالیت پرداخت . سر انجام ... رحیم برزگر به تاریخ 29/ 7/ 1363 در عملیات میمک با اصابت ترکش به خیل شهدا پیوست . پیکر پاک آن شهید پرفتوه در بهشت حمزه ی رضا (ع) زیارت به خاک سپرده شد . شجاعت ، تواضع . نظم .و انضباط رحیم مثال زدنی بود . او مهربان و خون گرم بود . هر کس آشنایی مختصری با وی داشت خیلی زود شیبفته ی اخلاق و رفتارش می شد . همیشه دوست داشت مشکلات مردم را حل و فصل نماید . سعی می نمود کینه و کدورت را از بین بچه ها بر دارد و صفا و صمیمیت را میان آنان بر قرار کند . از روحیه ی تعاون بالایی بر خوردار و همیشه آماده ی خدمت رسانی به دیگران بود . بسیار پایبند به عهد و یپمان بود و اگر با کسی وعده می گذاشت ، حتما در موعد مقرر حاضر می شد . بخشی از اوقات فراغت خود را به مطالعه ی کتب مذهبی ، ادبی و نظامی . و بخش دیگر را به ورزش هایی مانند : کوهنوردی ، کشتی با چوخه و شنا اختصاص داده بود. از اعتقادات دینی قوی بر خوردار بود . دوستان و آشنایان را به نماز اول وقت بویژه به نماز های جمعه و جماعت سفارش می کرد . وی معتقد بود : فرق بین کافر و مسلمان در نماز خواندن است . ولایت پذ یر بود . علاقه ی فوق العاده ای به امام خمینی داشت . رحیم اعتقاد راسخ به امر به معروف و نهی از منکر داشت و سعی می نمود ابتدا خودش به آن اصل مهم عمل کند . نسبت به بیت المال بسیار دقیق و محتاط بود . از این رو اگر در ماموریتی از وسیله ی نقلیه دولتی استفاده می کرد به راننده تذکر می داد ، مواظب سرعت ماشین باشد تا آسیبی به آن نرسد . از تضییع حق الناس خیلی می ترسید او معتقد بود خداوند آن قدر رحیم است که از حق خود می گذرد ولی از حقوق مردم نمی گذرد. رحیم برزگر در تشکیلات نظامی سپاه ، در مدیریت ها و مسئولیت های مختلفی قرار گرفت . در ابتدا مدتی مسئول آموزش نظامی در پادگان شهید بهشتی بجنورد بود و خیلی زود به عنوان یک مربی بر جسته شناخته شد . در چند عملیات خطر ناک ، معاون فرمانده گردان و مسئول مخابرات گردان بود . رحیم برای افزایش اطلاعات و دانش خود ، کتاب های نظامی را به دقت مطالعه می کرد و نکات کلیدی و بر جسته ی آن را به زیر دستان خود انتقال می نمود . نسبت به مافوق خود مطیع و فرمان بردار بود و بر کار زیر دستان خود نظارت داشت . و به قدری به رعایت این اصل معتقد بود که بارها می گفت : اگر تکه چوب خشکی را فرمانده بگذارند باید از او اطاعت کرد . سعی و تلاش زیادی می نمود تا از اطلاعات و تخصص نظامی دوستان خود در ارتش و سپاه نهایت استفاده را ببرد و آن ها را در آموزش بسیجیان به کار ببندد . با استعداد و بیان قوی که داشت مطالب را با مهارت تمام به صورت قابل فهم برای زیر دستان تشریح می نمود . به قدری در مسائل نظامی تبحر و تخصص داشت که می توانست با ابداع و عملی نمودن تا کتیک های خاص رزمی ، جان همرزمان خود را از خطرات گوناگون نجات دهد . هیچ وقت از توکل به خدا . و توسل به ائمه اطهار (ع) مایوس نمی شد . همیشه به یادآخرت بود و در هر فرصتی آن را به دوستان و همرزمانش گوشزد می کرد . فکر شهادت وی را به خود مشغول کرده بود و برای رسیدن به آن تلاش زیادی می نمود . از این رو سعی می کرد از رفاه و آسایش فاصله بگیرد . همیشه هنگام نماز در دعا و مناجات ابتدا برای دیگران دعا و سپس برای خود آرزوی شهادت می نمود . خواهرش در این باره گفت : در تشییع جنازه ی یکی از شهدا شر کت کردیم . وقتی برسر مزار شهدا رفتیم داخل قبری خوابید و گفت : این به درد من می خورد . مدتی نگذشت که او را در همان جا دفن کردند .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رضا فاضل : فرمانده گردان قدر تیپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در 18 آبان سال 1342 در خانواده ای متد ین از روستای بیک شیروان ، کودکی قدم به صحرای وجود گذاشت که نامش را انوشیروان گذاشتند . بسیاری از دوستان و آشنایان او را به نام رضا و فاضل می شناختند . او کودکی بود متفکر ؛ آرام و دوست داشتنی و گریزان از جمعیت و شلوغی . خواندن قرآن را قبل از دبستان آموخت . برادرش در این باره می گوید : پدر و مادرم ما را برای فراگیری قرآن به نزد ملای ده فرستادند و ما موفق شدیم در چند ماه 19 سوره حفظ کنیم . به لحاظ وابستگی زیاد به مادر بزرگش در سال 1350 به روستای هنامه هجرت کرد . کلاس اول ابتدایی را در روستا به پایان برد و سپس به روستای خویش باز گشت . در 11 سالگی پدرش را از دست داد و بار سنگین زندگی روستایی متوجه وی و برادرش گردید . بیشتر اوقلات فراغت خود را در امور کشاورزی ، گوسفند داری و تعلیف دام ها سپری می کرد . دومین هجرت انوشیروان با آغاز تحصیلات دوره ی راهنمایی صورت گرفت . با توصیه و پی گیری یکی از خویشان نزدیک ، وارد مدرسه ی راهنمایی شبانه روزی دهکده رضوی در آشخانه بجنورد گردید و تا پایان سوم راهنمایی در همان جا ماند .اشتیاق و علاقه زیاد وی به تحصیل علم ، منجر گردید تا در سال 1357 سومین هجرت زندگی خویش را به شهر مشهد آغاز کند . همزمان بلا اوج گیری انقلاب پایه اول متوسطه را در دبیرستان سید جمال الدین سپری کرد . با روح آزاد اندیشی که داشت ، نتوانست در مقابل حوادث مربوط به انقلاب سکوت کند ، لذا وارد میدان مبارزه گردید . در فعالیت ها و مبارزات انقلابی مشهد و شیروان نقش چشمگیر و فعالی داشت . او جوان ترین فردی بود که در جلسات مخفی شهر شیروان شرکت می کرد . اعلامیه ها و عکس های امام خمینی را به روستایشان می برد و مردم را آگاه می کرد . وی همیشه در صحبت های خود با مردم ، از شاه با عنوان لعنت اله علیه یاد می کرد . قریب سه ماه از پیروزی انقلاب اسلامی گذشته بود که از مشهد به زادگاه خود باز گشت . با تشکیل بسیج به آن پیوست و نقش عمده ای در فعال نمودن انجمن های اسلامی و بسیج دانش آموزی دبیرستان ایفا نمود . با شروع جنگ تحمیلی ، دوره ی حماسه ساز و پر تحرک دیگری آغاز کرد . در سال 1361 حرکت سازنده ی خود را با جهاد سازندگی شروع نمود . برای انوشیروان ، سال1363 از چند نظر سال مبارک و خوش یمن و پر حادثه بود ، او با پشتکار زیادی موفق گردید مدرک دیپلم فنی را در رشته ی مکانیک با معدل 19/ 14 اخذ نماید . همچنین به لحاظ علاقه ی زیاد ی که به سپاه داشت با کمال خلوص نیت و عشق ، به عضویت آن نهاد در آمد . از طرفی در همین سال با همسری متدین و هم فکر به نام معصومه باقری ازدواج کرد که ثمره ی این پیوند فرزندی به نام مرضیه است . یک هفته از ازدواجش نگذشته بود که رهسپار جبهه گردید . او در سپاه هم که بود ، تمام وقتش را وقف آن نهاد کرد . مدتی مسئول بسیج اقشار و بسیج دانش آموزی شهر بود و نقش بر جسته و چشم گیری در جذب نیرو و اعزام آنان به جبهه داشت . بارها در سخنرانی هایش می گفت : هر کس بسیجی و اهل جنگ نباشد از اسلام و انقلاب عقب می افتد . او انگیزه ی حضورش در جبهه را دفاع از اسلام و انقلاب ، اطاعت از امام ، پاسداری از خون شهیدان و باز شدن راه کربلا معرفی می نمود . چهارده مرتبه به جبهه اعزام شد و 35 ماه در جبهه به سر می برد . در عملیات مختلفی از جمله : والفجر مقدماتی ، بدر ، خیبر ، میمک ، و کربلای 5 شرکت داشت و چند بار شیمیایی و مجروح گردید . او می گفت : من تشخیص داده ام ، جبهه از همه جا نزدیکی بیشتری با خدا دارد . در کنکور سال 1364 شرکت کرد و در رشته ی صنایع اتومبیل دانشکده ی فنی شهید منتظری مشهد قبول شد ، ولی چون تار و پودش با جنگ گره خورده بود ، تمام دل بستگی ها را رها کرد و هجرت دوباره ای را به سوی دانشگاه اصلی (جنگ) آغاز نمود . آخرین اعزام رضا فاضل به جبهه ، تاریخ 10/ 8/ 1365 بوده است . سر انجام انوشیروان خستگی ناپذیر ، درتاریخ 22/ 10 / 1365 در عملیات کربلای 5 در منطقه ی عملیاتی شلمچه ، گلوله ای سینه اش را شکافت و به بزرگ ترین آرزویش یعنی شهادت رسید . پیگر سردار شهید توسط مردم خوب و مهربان شیروان تشییع و به گلزار شهدای روستای زیارت منتقل و به خاک سپرده شد . از جمله ویژه گی های برجسته ی اخلاقی فاضل می توان به مردم داری و تواضع او اشاره کرد . او امید و پشتیبانی مطمئن برای مردم به خصوص روستای خود بود . بسیاری از مشکلات آنان را با افتخار و سر بلندی حل می کرد و برای عمران و آبادانی روستا تلاش زیادی می کرد . در برخورد با مردم نهایت ادب و احترام را رعایت می کرد و در سلام کردن به همگان پیش دستی می نمود . به ندرت عصبانیت در چهره اش نمو دار می شد . همیشه با کار و زحمت و درد و رنج و مسئولیت سر و کار داشت . همسرش در این باره می گوید : خیلی کم در خانه می ماند. نیمه های شب به خانه می آمد و صبح زود به محل کارش می رفت . گاهی در روستا بود . و گاهی در شهر و گاهی در جبهه . جنگ از او یک انسان شجاع و پر تلاش ساخته بود . هر کجا خطر بود حاضر بود . همیشه در نوک پیکان حمله قرار داشت . بر نوک خاکریز ها حرکت می کرد و از دشمن ابایی نداشت . در صحبت هایش می گفت : آمریکا مانند یک روباه ترسو است . ما می توانیم آمریکا و دشمنان اسلام و انقلاب را با قدرتمان له کنیم . به نظم اهمیت زیادی می داد به همین منظور ، اوقات فراغت خود را به چند بخش تقسیم کرده بود : بخشی از اوقات خود را به خواندن قرآن و مطالعه ی کتاب های عقیدتی و دینی مثل آثار امام خمینی ، شهید مطهری و شهید دستغیب اختصاص داده بود . گاهی به دیدار خانواده ی شهدا می رفت و پای درد دل آنان می نشست . بخش دیگری از اوقات فراغت خود را نیز برای ورزش هایی مانند : فوتبال و آموزش شنا در نظر گرفته بود . انوشیروان علاقه ی زیادی به قشر جوان و دانش آموز داشت و در جهت ارتقاء فکری و معنوی آنان بسیار می کوشید . صداقت و سادگی وی جوانان زیادی را جذب کرده بود . برای دیداربا اقوام ودوستان اهمیت زیادی قائل بود . به محض این که فرصتی پیش می آمد به دیدن خویشان و آشنایان می رفت و در رفع مشکلات آنان اقدام می داد . اخلاص و تعبد عجییی داشت . وی به تمام معنا مربی بود و بیشتر به تربیت افراد جامعه خصوصا نسل جوان می ا ندیشید . معتقد و مقید به احکام اسلام بود . همیشه سعی می کرد نمازش را اول وقت و به جماعت باشد . در لحظات بحرانی و خطر ناک جنگ در داخل سنگر ها زیارت عاشورا و دعای توسل برگزار می کرد . به حلال و حرام توجه داشت و از تضییع حقوق دیگران ناراحت می شد . تقوا و پرهیز گاری در اعمال و گفتارش موج می زد . دائم الوضو بود . برای مراسم دهه ی محرم و شب های قدر در روستایش باشد . در شب عاشورا در مسجد روستا مراسم عزاداری را گرم می کرد . ولایت فقیه و روحانیت را محور می دانست . به امام خمینی عشق می رزید و به اطرافیان سفارش می کرد که امام را تنها نگذارید . در سخنرانی های خود از مقام معظم رهبری که آن زمان رئیس جمهور بودند به نام سرباز واقعی امام زمان یاد می کرد و می گفت : به ایشان نگویید .رئیس جمهور ! ا و سرباز واقعی امام زمان است . مدیریت از نظر او خدمت پیوسته و بدون آسایش بود . به عنوان یک مدیر و مسئول ، همیشه در جایی بود که درد و رنج و خطر آنجا باشد . بیشتر کسانی که وی را می شناختند . به مدیریت قوی و پویای وی اذعان دارند . وقتی وارد سپاه شد ، مدتی را در کنار شهید احمد اکبر زاده ، امور مربوط به بسیج دانش آموزی را سر و سامان داد . بعد از شهادت احمد ، به عنوان مسئول بسیج دانش آموزشی شیروان خدمات ارزنده ای را تقدیم جوانان و دانش آموزان نمود و مدتی به عنوان مسئول بسیج اقشار سپری کرد و در فعال نمودن آن تلاش زیادی نمود . به پایگاه های مختلف شهر و روستا سر می زد و جهت آموزش نیروها ، سازماندهی و اعزام به جبهه برنامه ریزی می کرد . در مناطق جنگی نیز مدتی را در مسئولیت سازماندهی تیپ امام جعفر صادق (ع) به خدمت پرداخت . از عملکردهای بر جسته ی دیگر وی می توان به طراحی دوره های آموزشی ، تشکیل گروه های عملیاتی و شرکت در عملیات های مختلفی مثل : والفجر مقدماتی ، بدر ، خیبر و کربلای 5 اشاره نمود . هیچ گاه توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین را فراموش نمی کرد . راز و نیازش به خدا بسیار عارفانه بود . با آرامش خاصی نماز می خواند . در هنگام نماز خواندن وجود کسی را در اطرافش حس نمی کرد . وقتی از سجده های طولانی اش سر بر می داشت و نمازش را تمام می کرد قطرات اشک بر گونه هایش جاری بود و مدتی طول می کشید تا به حالت طبیعی باز گردد . شهادت را دوست داشت و به آن عشق می ورزید . بزرگ ترین آرزویش شهادت بود و معتقد بود که شهادت جز معامله با خدا نیست . چند ماه قبل از شهادتش ، تحول عجیبی در او ایجاد شده بود . آخرین باری که به جبهه رفت از همسایگان حلالیت طلبید و به یکی از آنان خبر شهادتش را داد . او راهی را که سالها پیش از انقلاب مخفیانه شروع کرده بود در مناطق جنگی غرب و جنوب ادامه داد تا بالاخره به سرمنزل مقصود رسید و در عملیات کربلای پنج به دیدار یار شتافت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید امیر نظری ناظر منش : قائم مقام فرمانده واحد تخریب تیپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزارو سیصد و چهل و سه در شهر مقدس مشهد سومین فرزند خانواده نظری دیده به جهان گشود. چون ایام مصادف با ذی الحجه و عید غدیر بود نامش را امیر نهادند. امیر در دامان خانواده ای مذهبی و با دیانت پرورش یافت. مادر با حضور در مجالس مذهبی سیره ائمه را به او می آموخت و پدر با این که خسته از کار برمی گشت، پناهگاهی مطمئنی بود برای فرزندان. امیر دوران ابتدایی را در یکی از مدارس واقع در چهارراه شهدا سپری کرد. دوران فراغتش را در مغازه پدر بود. در محافل سوگواری سالار شهیدان پا به پای پدر شرکت می کرد. از کودکی روحی کنجکاو داشت. به مسجد و نماز علاقه نشان می داد و مکتبر مسجد محلشان بود. همزمان با اوج گیری انقلاب اسلامی، با حضور در راهپیمایی ها و صحنه های مردمی، خشم و نفرت خویش را از نظام جبار ابراز می داشت. برای اولین بار چهره مهربان امام را در وسایل پنهانی پدر یافت و توسط اعلامیه های منتشر شده در منزل آیت الله شیرازی با افکار ایشان آشنا شد. از آن زمان با اینکه نوجوانی بیش نبود، به طور جدی پیامها و اعلامیه های حضرت امام را به مردم محل می رساند. با شرکت در سخنرانی های متعدد در مسجد کرامت که پایگاه انقلابیون بود، خود را به موج انقلاب سپرد. در دهم دی ماه خونین، مقابل منزل مرحوم آیت الله شیرازی مورد ضرب و شتم ماموران رژیم قرار گرفت. در واقعه حمله به بیمارستان امام رضا (ع) امیر دلسوزانه کودکان و مجروحان را حمل می کرد، طوری که وقتی به منزل رسید، لباسش غرق خون بود. با پیروزی انقلاب اسلامی تحولی عظیم در شخصیت او پدید آمد. با عشق و علاقه در سنگر مدرسه درس می خواند و عنصری کوشا در انجمن اسلامی دبیرستان، محسوب می شد با شروع تحرکات مذبوحانه گروهکها، امیر هم به عضویت حزب جمهوری درآمده و با برپایی نمایشگاه عکس و کتاب، به افشای ماهیت این عناصر می پرداخت. همراه با دوستان همدل در پایگاه مسجد سجادیه فعالیت داشت و در جذب و سازماندهی نوجوانان، تلاشی وصف ناپذیر از خود نشان می داد. او به عنوان یک عضو فعال بسیج، به اقدامات فرهنگی و نظامی همت می گمارد. جوانان را به کوه می برد و در کوه نیز امر به معروف و نهی از منکر را شعار خویش قرار می داد. پس از شروع جنگ تحمیلی، با این که در سال سوم دبیرستان مشغول به تحصیل بود، برای اعزام به جبهه بی تاب شد. از آن جا که سن و سالش اقتضا نمی کرد با جعل امضاء راهی مناطق جنگی شد. در سال شصت با طی دوره آموزش تخریب به عضویت این گروه درآمد، به دلیل شایستگی هایی که از خود نشان داد در مدتی کوتاه به عنوان مسئول گروه معبرزن به آموزش نیروها می پرداخت. با این که از طریق بسیج به جبهه اعزام شده بود، به لباس مقدس سپاه درآمد تا در ارگانی متشکل به ادامه خدمت بپردازد. به دفعات در مناطق عملیاتی غرب و جنوب حضور داشت و حضور فعالش در عملیات والفجر مقدماتی، کربلای یک و دو، والفجر هشت، کربلای چهار و پنج و ... خود گویای این مطلب است. از آنجا که معتقد به اجرای سنت پیامبر بود، با دختری متدین از خانواده ای شهیدپرور که خواهر دو شهید بود، پیمان بست. نظری در سه نوبت شیمیایی و مجروح شده بود و آثار ترکش در بدنش، زیاد دیده می شد. اما خانواده از زخمی شدنش مطلع نمی شدند. چون خریدار زخم هایش خداوند بود، هیچ گاه به بنیاد جانبازان مراجعه ننمود و پیوسته دردها را به جان می خرید. در مدت حضور ایثارگرانه اش در صحنه های نبرد، پس از آموزش تخریب، دوره تخصصی انفجارات را نیز سپری کرد. فرمانده اش علی رضا یوسفی در این زمینه می گوید: «در آن زمان هر گردان پایگاهی در یک شهرستان داشت که فعالیت سیاسی و اجتماعی در آن پایگاه ها شکل می گرفت. از جمله هیات تخریب خراسان که شهید نظری از موسسین این هیات بود. هرگز او را بیکار نمی دیدیم. گاهی چنان غرق در کارهای فرهنگی می شد که نیروها فکر می کردند امیر مسئول تبلیغات است. مطیع و خطرپذیر بود و همیشه نیروهای تحت امرش او را پیش قدم می دیدند. از جمله خصوصیات ایشان، جسارت در انجام کارهای ابداعی بود. به عنوان مثال برای تعریض میدان شهدا، امیر نماینده تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) بود که به نحو شایسته ای امر انفجار را به عهده گرفت. امیر نظری عاشق دلسوخته ای بود که از کار و تلاش خالصانه در هر مسئولیتی سرباز نمی زد. مصداق بارز شیران روز و زاهدان شب بود. تاکید به اقامه نماز اول وقت داشت. اهل تزکیه نفس بود و نماز شبش ترک نمی شد. به نیروهای زیردست، عشق می ورزید و همیشه با رفتارش، الگو برای سایرین قرار می گرفت. هنگامی که برای اولین بار راهی جبهه می شد به خانواده اش قول داد تا چند ماه دیگر برگردد، اما حضورش پنج سال طول کشید. هرگاه به مشهد برمی گشت، اولین دیدارش با خانواده شهدا بود و به دلجویی از آنها می پرداخت. در زمان مرخصی با همکاری اصناف، تجهیزات جبهه را مهیا می کرد روحی سبز و با نشاط داشت. هرگاه نام امیر نظری در جبهه شنیده می شد، لبخند بر لب رزمندگان می نشست. در عین حال دلی سرشار از عشق به معبود داشت. زمانی که در عملیات کربلای چهار، چند تن از دوستان صمیمی اش به شهادت رسیدند، تاب ماندن نیافت. با این که فرمانده گردان تخریب اصرار به حضور ایشان جهت انسجام و آموزش نیروها داشت، اما دل دریایی اش طالب قله ای بود که او را به افق نزدیک کند. در حالی که قائم مقام تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) بود، با گذراندن دوره ویژه غواصی به گردان یاسین ملحق شد. مردانی استوار و رها شده که پیوسته خط شکن بودند و رهگشا. شب وصال از راه رسید. ندایی آسمانی از عرش او را می خواند. امیر نظری به عنوان نخستین خط شکن با عبور از تونل و اصابت گلوله به سرش، حماسه ماندگاری از خود باقی نهاد. پیکر غرق در خونش به بیمارستان منتقل، و چندین روز در حالت بیهوشی بود. اما او که میقاتش شلمچه بود، سر بر پیمان ازلی نهاد و در اسفند هزار و سیصد و شصت و پنج به صف ملائک پیوست. مزار مطهرش در بهشت رضا یادآور شجاعت مردی است دوست داشتنی که اخلاصش زبانزد عموم است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محسن حسنی : فرمانده گردان روح الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال هزار و سیصد و چهل و سه در مشهد الرضا (ع) کودکی پا به عرصه وجود نهاد که خانواده حسنی، نام مبارک محسن را برایش برگزید. محسن چهارمین فرزند خانواده بود. اما هر بار دست تقدیر، فرزندان قبل از او را از دامان پدر و مادر به خاک سرد می سپرد. این امر سبب شد تا خانواده حسنی با به دنیا آمدنش گوسفندی ذبح کرده نو رسیده را به حرم طواف دهند و مجلس روضه برپا کنند. او که با نذر و نیاز متولد شد، در سایه پدری زحمتکش و مادری پاکدامن رشد نمود. به خاطر تربیت بدنی او را به مدرسه عسگریه که مدیریتی متدین داشت سپردند و بدین ترتیب دبستان را به شایستگی گذراند. از همان اوان کودکی، هم پای در مجالس مذهبی حضور می یافت. از آن جا که پدر با شغل بنایی روزگار می گذراند، اوقات فراغتش را به کمک او شتافت، تا آجر بر آجر نهاده و مرهمی باشد بر زخم های روزگار، بر پیکر خانواده. پس از پایان دوره ابتدایی، مقطع راهنمایی را نیز به اتمام رساند. همزمان با آغاز شکوهمند انقلاب اسلامی، با شور و اشتیاق پای به عرصه سیاسی و اجتماعی گذاشت. همراه پدر در جلسات علمای متعهد و مبارز همچون آیت الله خامنه ای حضور می یافت. با اینکه در طوفان انقلاب هنوز نوجوانان بود، پس از پایان جلسات به توزیع اعلامیه و رساله امام خمینی می پرداخت. سید محسن که فردی رنج دیده از دوران ستم شاهی بود، بدون هیچ چشم داشتی در صف می ایستاد و نفت را به منزل پیرزن های محل حمل می کرد. با ورود امام امت و پیروزی انقلاب، دل در گرو رهبر سپرد و با مطالعه کتابهای شهید مطهری و آیت الله دستغیب به سیر فکری خود جهت داد. تحرکات مذبوحانه ضد انقلاب در کردستان سید محسن را واداشت تا درس و مدرسه را ها کند و پس از عضویت در بسیج و گذراندن دوره آموزش، داوطلبانه به کردستان اعزام شود. با تصرف لانه جاسوسی آمریکا تعدادی از جاسوسان به مشهد منتقل شدند. سید محسن از جمله عناصر فعال حفاظت از جان این افراد به شمار می رفت. پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، با گرفتن رضایت از خانواده، راهی مناطق جنگی شد و در عملیات متعددی شرکت داشت. از آنجا که دشمن تا بن دندان مسلح از حامیان جهانی برخوردار بود به تشخیص فرماندهان برای گذراندن دوره به مشهد مراجعت کرد. پس از چهار ماه دوره فشرده علوم و فنون نظامی، به عضویت سپاه درآمد و به عنوان مربی تاکتیک به آموزش نیروهای پاک باخته بسیجی در پادگان قدس مشغول شد. از آن پس در تربیت و سازماندهی نیروهای توانمند با در هم آمیختن نظم و تقوا در تامین نیروی عرصه نبرد ایفای نقش نمود. هرگاه در پشت جبهه خدمت می کرد به سرکشی و کمک رسانی خانواده های رزمندگان می پرداخت. با وجود داشتن مسئولیت آموزش در مشهد برگه مرخصی گرفته و در عملیات بیت المقدس حضور یافت. اولین باری که درجبهه مجروح شد، مدتی طولانی در بیمارستان بستری بود. اما پس از طی دوران نقاهت، اقدام به راه اندازی جلسه دعای توسل در منزل خانواده شهدا نمود. او همواره فریضه امر به معروف و نهی از منکر را سر لوحه اعمالش قرار می داد و با راه اندازی بسیجی پویا در مسجد محل به جذب نیروهای جوان و مستعد همت گماشت. با قابلیت و دور اندیشی سنگرهای نبرد را محراب مسجد ساخت و شیرینی حضور در جبهه را به کام جوانان نشاند. در مرحله اول عملیات کربلای یک، ایثار و تهور را به منصه ظهور رساند و هنگام آوردن ماسک برای نیروهای تحت امرش به شدت در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت. او که عشق به ولایت را پیشه خود ساخته بود پس از یافتن بهبودی نسبی، مجدداً به جبهه بازگشت. می رفت و ز دل خدا خدا داشت به لب امید شهادت و دعا داشت به لب همرزمانش می گویند: سید محسن فرمانده گردان روح الله بود. روزها در چادر به سر می برد و غروب، زمانی که نور به حداقل ممکن می رسید، در منطقه ظاهر می شد و به توجیه نیروها می پرداخت. شهید غزنوی فرمانده ارشد ایشان در تشریح شب شهادت سید محسن چنین می گفت: از آن جا که سینه بسیجی صندوق اسرار الهی است. خدا دست رد بر چنین سینه ای نخواهد زد. با حمایت خداوند مهران به تصرف نیروهای اسلام درآمد. بچه ها با چنگ و دندان از شهر محافظت می کردند. شب عملیات شهید حسنی اجازه خواست تا به رودخانه رفته و غسل شهادت کند و چنین هم کرد. هنگام کارزار چنان چهره اش برافروخته شده بود و ذکر آقا عبدالله را زمزمه می کرد که حین عملیات با صدای بلند گریه می کردیم. سید محسن حسنی با تمام وجود به امام عشق می ورزید و در شب وداع تنها سفارشش این بود: عزیزان امام را تنها نگذارید. به پاس زحمات مخلصانه اش در جنگ از سوی فرماندهی برای اعزام به سفر حج انتخاب شد، اما لباس رزم را بر لباس احرام ترجیح داد و خدای کعبه را در جهاد یافت. سرانجام سید محسن حسنی پس از شش سال حضور در جبهه های نبرد، در حالی که مسرور از آزادی مهران و انجام فرمان امام بود در چهارمین ماه از سال شصت و پنج خواب عاشورایی اش تعبیر شد و در حین فتح ارتفاعات قلاویزان مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به اجداد بزرگوارش پیوست. پیکر زلالش به وصیت خودش، پس از قرائت زیارت عاشورا در تربت بهشت رضا جاودانه جای گرفت و از همان دیار به جایگاه ربانی صعود کرد. آن دم که به خون خود وضو می کردم دائی ز خدا چه آرزو می کردم ای کاش مرا هزار هزار جان بود به تن تا آن همه را فدای او می کردم

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید رسول جلایی : فرمانده گردان مهندسی رزمی لشگر 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهریور سال 1334 در خانواده ای مذهبی و تلاش گر در محله "گل کاران" ابرکوه در استان یزد به دنیا آمد و با تربیت اسلامی توسط والدین خود رشد یافت . در 6 سالگی به تحصیل پرداخت و تا سال اول دبیرستان تمامی دروس خود را با موفقیت پشت سر گذاشت. بر اثر مشکلات اقتصادی از ادامه تحصیل محروم ماند و برای کار به شیراز عزیمت نمود .مدت7 سال در آن جا به کار و فعالیت پرداخت. علاوه بر جدیت در کسب تامین معاش خود و خانواده در امور دینی هم کوشا بود و در انجام عبادت و تقوی الهی سعی و تلاش زیادی داشت ,به گونه ای که جامعه فاسد دوره ی حکومت شاه نتوانست اورا آلوده سازد. لحظه ای از یاد پروردگار خویش غافل نمی شد و نیروی ایمانش به او آموخته بود که جز در سایه همت عالی و قطع از خلق و پیوستن به خداوند نمی توان به یک زندگی خوب دست یافت. در فعالیت ها ومبارزات انقلابی حضوری چشمگیر داشت. اودر تمام عرصه ها برای پیروزی انقلاب تلاش می کرد وحضوری فعال داشت. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی در سال 1361 به سبزپوشان سپاه اسلام پیوست و به جبهه ها رهسپار شد . در عملیات رمضان، محرم، والفجر 1 تا 8، خیبر، بدر و قدس 3 حضوری فعال داشت. در عملیات والفجر 8 گردان مهندسی رزمی لشگر 19 فجر را رهبری می کرد که با تلاش فراوان مورد تشویق مسئولین جمهوری اسلامی قرار گرفت. آن قدر در جبهه حضور داشت که ناچار خانواده خود را نیز در اهواز مستقر کرد . در نهایت در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه شرکت کرد و در تاریخ 17/10/1365 به دیدار حق شتافت. در بخشی از وصیت نامه ا ش آمده: پدر و مادر امیدوارم که این فرزند کوچک خود را ببخشید. پسرم پس از من دلم می خواهد راه من را ادامه دهید. همسرم امیدوارم که فرزندانمان که کوچک هستند و احتیاج به محبت دارند هر چه لطف داری در حق این نوگلان بکنی. از تمام دوستان و آشنایان همگی طلب بخشش می کنم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی خیبری : فرمانده گردان فاطمه الزهرا (س)تیپ 18 الغدیر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در روستای "مجومرد"در استان یزد ودر خانواده ای متدین و تلاشگر دیده به جهان گشود و توسط پدر و مادر خود احکام و آداب اسلامی را فرا گرفت. بعد از آن برای تحصیل به دبستان رفت و دروس ابتدایی را آغاز نمود . تا کلاس پنجم درس خواند و پس از آن به دلیل مشکلات اقتصادی به شغل آهنگری روی آورد و برای تامین هزینه های زندگی خود و خانواده اش به کار مشغول شد. علاوه بر کار و تلاش هیچ گاه دست از فعالیت های اجتماعی و فرهنگی در محل سکونت خود نمی کشید . اودر طول دوران سخت مبارزات انقلاب دست از تلاش و مبارزه برای پیروزی انقلاب برنداشت، علاوه بر جدیت در کارها، دارای اخلاق خوبی بود و در جهت جاری ساختن دستورات اسلامی سعی فراوانی می کرد. پس از پیروزی انقلاب و همزمان با اختشاشهای ضد انقلاب در غرب کشور وشروع جنگ تحمیلی بعد از کسب تجربیات نظامی رهسپار جبهه کردستان شد و به دفع اشرار و ضد انقلاب پرداخت و در این منطقه مجروح شد. پس از بهبودی به جبهه جنوب رفت و به رزمندگان دشت خون رنگ خوزستان پیوست .او در مسئولیت هایی همچون آر.پی.جی زن، پیک تدارکات گردان، معاون طرح و عملیات گردان و در نهایت فرمانده گردان فاطمه الزهرا تیپ 18 الغدیر طی عملیات متعددی حماسه های فراوانی آفرید و سرانجام در سال 1364 به یاران شهیدش پیوست. درفرازی از وصیت نامه ا ش آمده: شما ای مسئولین مملکتی، شمایی که این پست و مقام را شهیدان به شما دادند، بدانید و آگاه باشید که باید از این خون خوب پاسداری کنید. برادرانم راه مرا ادامه دهید و از حق دفاع کنید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 23 تیر 1395  - 10:37 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی