امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

***صرفن جهت خنده***

یکی از تفریحات ناسالمه منو دوستام اینه که"

بریم تو این بانکای که خیلی شلوغن و ب تعداد دوستا و یا بیشتر!نوبت بگیریم از دستگاه نوبت دهی!

بعدشم میریم میشینیم و به کسایی که خیلی عجله دارن میفروشیم:D

گرونم نمیفروشیما!یه شارژ 2 هزاری فقط:D

هر کسی هم میبره راضیه!:D

اینقد دیگه اینکارو کردیم بعضی از بانکا مارو میشناسن و تا میریم ماموره میندازمون بیرونo_O =))))))

ولی خو ارزشش رو داره! پای شارژ2 هزاری در میونه^_^.شوخی که نیس:D

هر دفه هم میریم تغییر قیافه میدیم شناسایی نشیم!

دوستم ب خاطر همین شارژ2هزاری.ریش و سرشو با تیغ زده بود=)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

عاغا من بچه بودم هرچي از داداشم ميخاستم ميگفت بايد ٥ تا مورچه بخوري تا بهت بدم
منم ميخوردم تازه ميگفت بايد خوب بجويي اگر يهو قورت ميدادم ميگفت قبول نيست
يسري هم گفت بايد ٥تا از اون مورچه بزرگا بخوري منم قبول كردم ولي اول شستم بعد خوردم

بععععله يه همچين بچه ي تميزي بودم من

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

عاقا يكي از سوتي هامو بگم دور همي بخنديم:
ديشب داشتم برميگشتم خونه تو خيابونمون يه پيرمرده تو ماشينش كنار خيابون وايساده بود به من گف بيا سوار شو
منم عصباني شدم خواستم بگم جاي بابابزرگمي اما اشتباهي گفتم خجالت بكش مرتيكه تو جاي ننه بزرگ مامانمي‎ :|

.
.
.
.
.
من كه الان از افق براتون پست ميذارم مرده هم ماشينشو كلا گاز زده الانم داره خيابونو گاز ميزنه از اينجا دارم ميبينمش!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

پشه کش دستی تلین، با امکانات بسیار به کمک خانواده های ایرانی آمده!
این دستگاه که از الیاف نانوکربن ساخته شده به سادگی از پس هر کاری بر میاد!!
یک عدد خانم خانه دار: تلین خیلی عالیه، همون طور که میتونم باهاش پشه ها رو دور کنم، غذامم باهاش هم میزنم!!
یک عدد مادربزرگ شالباف: من خیلی از تلین راضیم ننه! هر وقت گرمم شد باهاش خودمو باد میزنم!!
یک عدد پدر: از وقتی این محصولو گرفتیم دیگه نگران خارش کمرم نیستم، چون خیلی خوب کمرمو میخارونه!
یک عدد بچه، در حال بازی با دستگاه!!!: از وقتی این پشه کشو خریدیم دیگه نگران درسام نیستم!! چون رو تلین بجای سوراخای معمولی حرف الفبا درج شده و چیزای زیادی ازشون یاد میگیرم!! تازه اگه دوتا داشته باشیم میتونیم باهاش شمشیر بازیم بکنیم!!
مطمئنم خیلی تعجب میکنید اگه بدونید این همه امکانات فقط با 300هزار ریال!! تلفن سفارش دوتا 6!!
حالا از ما گفتن بودن! فردا دیدینش تو تلوزیون نگید نگفتم!!!:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭘﺎﺭﻙ
ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻭﻱ ﻳﻪ ﻧﻴﻤﻜﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ
ﻛﻨﻪ
ﻳﻪ ﮔﻞ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﻙ ﻛﻨﺪﻡ
ﺑﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﺵ
ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻨﻪ
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻠﻪ ﻣﺎﺩﻣﺎﺯﻝ ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ
ﻣﻨﻢ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩﻡ
ﺑﻌﺪﺵ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻴﺶ ﺑﺎﻏﺒﻮﻥ ﭘﺎﺭﻙ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻲ
ﮔﻔﺖ ﺍﺭﻩ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻮﻧﻴﻪ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺳﺮﻱ ﻣﻴﺎﺩ ﺗﻮ ﭘﺎﺭﻙ ﮔﻞ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ
ﺑﺎﻏﺒﻮﻧﻢ ﺑﺎ ﺑﻴﻞ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﻭﺭ ﺷﺪ
ﺑﻠﻪ ﭘﺲ ﭼﻲ
ﺧﻴﺎﻝ ﻛﺮﺩﻱ ﻣﻦ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻦ ﺟ ﻠﻒ ﺑﺎﺯﻱ ﺍﻡ
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻏﻤﮕﻴﻦ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺳﺮﻋﺘﻲ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﻨﻪ(laugh)(laugh)(laugh)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره از مخاطب خاصمه:
امتحانه انشا داشته میخواسته وظایف یه دکتر رو شرح بده نوشته:
اگر دکترها به مریض ها توجه نکنن حال مریضها ضــــــــــــــخــــــــــــــــیــــــــــــــــــــم میشود
و ممکن است از بین بروند
مخاطب خاصم (*!*)
معلمش (@!@)
ضخیم ^!^
وخیم•-°

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

ملت خواب میبینن ما هم خواب مییبینیم. خواب دیدم راننده فورمول یک شدم تو مسابقه اول با اختلاف دو دقیقه اخر شدم بعدش برای مسابقه دوم گفتن اگه دوباره اخر بشی اخراجی اونم با خنده. نمیدونم این چه مغزیه خدا به ما داده اون وقتی که خدا داشت مغز تقسیم میکرد ما تو مستراح بودیم به ما مغز جلبک داد والا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

رفتیم برای دوستم تبلت بخریم
فروشنده میگه سیم کارت باید پانچ بشه این تبلت سیمکارت میکرو می خوره
دوستم:ماهی چندتا میخوره؟!
من@_@
فروشندهo_O
دوستم:-)
دنیای الکترونیک:-(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

اولین روزی که رفتم مدرسه از مدرسه فرار کردم و برگشتم خونه(البته داستان این فرار هم واسه خودش داستان طولانیه)به مامانم گفتم دیگه نمیخوام برم مدرسه. اونم با جارو منو زد و گفت غلط کردی نمیخوای بری. ولی وقتی دید که هیج جوره نمیتونه منو برگردونه بی خیال شد و گفت هر کاری دوست داری بکن.منم دو روز تمام نشستم و تلویزیون نگاه کردم.
روز دوم یه کارتون دیدم که منو متحول کرد.این کارتون داستان یه مزرعه داری بود که یه گاو و یه خر داشت. خره بی سواد بود ولی گاوه سواد داشت. یه آدم بده ای هم بود که میخواست مزرعه رو از چنگ اون مزرعه دار دربیاره. در یه سری حوادث گاوه با استفاده از سوادش تونست به مزرعه دار کمک کنه و مزرعه رو نجات بده. بعد ار دیدن این کارتون رفتم پیش بقیه اعضای خانواده و به مامانم گفتم من میخوام از فردا برم مدرسه. پرسید حالا چی شد که تصمیمت عوش شد؟ گفتم من نمیخوام خر باشم من میخوام گاو باشم.
یعنی همه ترکیدن از خنده و تا یه ساعت داشتن روی زمین ریسه میرفتن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

الان که نزدیکای امتحاناس یاد این خاطره افتادم :‏
اولای ترم سر یکی از کلاسا دیر رسیدم‏
استاد:گل پسر حضور غیاب کردیم بفرما جلسه ی بعد‏
من(عادت دارم دسامو موقع حرف زدن تکون بدم دسمو ناخداگاه به سمت دخترای کلاس بلند کردم) :استاد واسه من مهم محتوای کلاسه وگرنه حضور غیاب که مهم نیست...‏
بلا فاصله کلاس ترکید‏!‏‏!‏
استاد o_O
‏
من:محتوای درسی منظورم بود به خدا‏!‏‏!‏‏

استاد: چهار نفر مثه تو محیط فرهنگیه دانشگاه رو بهم ریختن،بفرما بیرون!!!‏
من: چرا توهین میکنید گفتم که منظورم محتوای درسی بود..‏
استاد: همین که گفتم بفرما بیرون آقا بفرما بیرون‏!‏‏!‏‏!‏‏
من:یک و دویصت شهریه ندادم که از کلاس بیرون برم. اینو گفتمو نشستم ردیف اول!!!‏
استاد: باشه اگه تو نمیری من میرم!!در کمال ناباوری پاشد رفت!!!‏
جلسای بعدیش حرف و حدیثی پیش نیومد منم از روی لجبازی درسشو حذف نکردم ولی چند روز دیگه امتحانشو دارم پناه برخدا :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

بچه بودیم. اون زمونا که گوشیا رو فقط تو تلوزیون میدیدیم.
1- میومدیم با گِل یه مکعب درست میکردیم
2- بعد با یه تکه چوب دقیقا 9تا سوراخ روش میزدیم
3- بعدشم همون چوبو به عنوان آنتن گوشیمون استفاده میکردیم
4- حالا میزاشتیم توآفتاب تاخشک شه جالب اینجاس خشک می شد خاک می شد هنوز نمیدونم کجای آزمایشمون غلط بودا؟
.
.
.
.
تازشم لیاقت نداشتیم دهه شصتی باشیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه روز گودزیلای همسایمون خونمون بود بعد یه چراغ قوه شارژی داشتیم! از قضا این اونو دید بعد رفت باهاش بازی کنه یه دفه دسش خورد به دکمش و روشن شد!! چنان جیغ میزد!! بعدم با تمام قدرت زدت زمین و خوردش کرد!!!!!
بعد این قضیه کاملن به شخصیت پاتریک(تو باب اسفنجی) ایمان آوردم!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

يادتونه قديما ميخواستيم واسه دوستامون تو دفترچه خاطراتشون خاطره بنويسيم،آخرش يه جمله مسخره مينوشتيم هميشه! -> اگر روزي مرا كردي فراموش،الهي بر دماغت درآيد صدعدد جوش!!!
خيلي بيمزه بود خداييش!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما شب یلدا خواستیم ادای ادمای باکلاس توی تلویزیونو دراریم کتاب حافظو وا کردیم که فال بگیریم واسه همه.
.
.
.
هیچی دیگه بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن کتابو بستیم و تصمیم گرفتیم از شب یلدامون لذت ببریم :-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

><>><><><><><><><><><مهایی<><><><><><><><><><><><><>
ما یه آشنای دور داشتیم یدفه که میخواستیم بریم عروسی اومدن خونه ما دخترشون همسن من بود و فوق العاده پررو بود (اصن میخواستم بکشمش دختره پررو) خیلی هم یه دنده و لج باز بود حالا روزی که خواستیم بریم عروسی مامانش هی بش گفت کفش بلند نپوش خانوم گوش نکرد یه کفش پوشید12 سانت (دقت کنید 12 سانت) مادرشم یه کفش به همون بلندی پوشید حالا ما وارد سالن که شدیم داشتیم احوال پرسی میکردیم که یهو این دختر خانوم پاش پیچ خورد اومد آستین لباس مادرشو گرفت که نیوفته(دقت کنید حالا اینا دارن احوا ل پرسی میکنن همه نگاهها بهشونه)خلاصه گرفتن آستین همانا و پیچ خوردن پای مامانش و شکستن پاشنه همانا مامان خانومش همونجا جلوی همه نقش زمین شد ....
تا آخر مهمونی مادرش یه صندل ازین تختاکه مامان بزرگامیپوشن پاش بود ...
روح دختره شاد دیگه....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

جمش کن بابا....اسیری گیر اووردی مارو.خجالت نمیکشی اینجوری مارو اینجا نگه میداری..بابا یه خاکی یه آسمونی لااقل یه سونایی جکوزی این که نشد زندگی که...
مکالمه به وسیله ارتباط چشمی من با بلدرچینام!
یه جوری نگاه میکن آدمو....آدم دلش سیخ کباب میشه واسشون
مدیون منین اگه فکرکنین توحموم نگهشون میداشتم
لایک:خب ببرشون توباغچه ای جایی
جواب:گذاشتم دوتاشون قبلا موش هاپولی کرد کفاسط
لایک:خب نخرررررردیگه!
جواب:به جون خودممممممم نمیشهههههههههه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

اقا به بار تو تاکسی پولو به راننده دادنی،حواسم پرت شد گفتم:بفرما خانم
ناگفته نمونه اونم در عوض این کارم بقیه پولو پس دادنی گفت:بگیر ابجی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

امروز صبح تو مدرسه معلم علوممون داشت از بچه ها سئوال
می پرسید. بعد از این که از چند نفر پرسید رسید به یکی از بچه ها
که انصافا درسش زیاد هم بد نیست

سئوال معلم > غده ی پانکراس (لوز المعده) چه هورمونی ترشح می کند؟

جواب هم کلاسی .. من (با اعتماد به نفس بالا و مطمئن) >هیپوفیز

معلم "--------"

بچه های کلاس (متاسفانه قیافه بچه ها به علت کثیف شدن شلوار هاشون از شدت خنده قابل وصف نیست) *---^

البته ناگفته نماند من الان هم که دارم این متن رو مینویسم رو هوام و دارم لایه اوزون رو میجوام

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه روز با یکی از دوستام رفته بودیم خونه ی یکی دیگه از دوستام. اتاقش حسابی به هم ریخته و پر اشغال بود. ما رفتیم نشستیم PES بزنیم. دوستمم شروع کرد به جاروبرقی کشیدن اتاق. ما همینطور که بازی میکردیم تک و توک تخمه هم میخوردیم. یهو من یه شوت از راه دور زدم که خورد به تیر دروازه، دوست بیچاره ی منم که داشت تو همون لحظه تخمه میخورد، هول شد پوست تخمه پرید تو حلقش. آقا این بدبخت شروع کرد به دست و پا زدن. دوستم جاروبرقی رو انداخت پایین و رفت آب بیاره. منم همراش رفتم که یه تیکه نونی چیزی بیارم که بخوره شاید پوست تخمه رو ببره پایین. خلاصه وقتی برگشتیم تو اتاق خشک شدیم!
دوستم جارو برقی رو گرفته بود و لولشو گذاشته بود تو حلقش!!!!! گفتیم چیکار میکنی؟! گفت میخوام پوست تخمه رو درش بیارم!!! ما هم بیخیال خفگی طرف شدیم و پخش زمین شدیم!
خدایا… این دوستان مبتکر و خلاق رو از ما نگیر!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

آقو ما یه بار روز پدر برا بابامون کمربند خوشگل خریدیم بهش دادیم کلی خوشحال شد...
بهش گفتیم برم شلوارتو بیارم امتحانش کنی؟
گفت شلوار لازم نیس عزیزم، برو کارنامتو بیار!
مام ساده رفتیم آوردیمش ..
بابامون یه نگاه بهش انداخت، به قصد انگیزه سازی ما رو گرفت با ای کمربندو سیاه و کبود کرد!
بعد از دو ساعت کتک خوردن بالاخره تونستیم از زیر فشارهای حریف بیایم بیرون فرار کردیم رفتیم خونه بابابزرگمون ... دیدیم دعواس!
بابابزرگمون داشت به مامان بزرگمون میگفت "چرا من همیشه روز زن باید برات طلا و جواهر بخرم و تو روز مرد زیرپوش و جوراب؟"
آقو ما یهو وارد بحث شدیم گفتیم "پدربزرگ عزیزم! عشق که به ای حرفا نیس، هدیه چه جوراب باشه چه گردنبند الماس مهم اینه که برای اون مهمی که به یادت بوده"...
درحالی که همه اونایی که اونجا بودن به شدت محو حرفهای عمیق ما شده بودن ... متاسفانه پدربزرگمون نتونست به عمق مطلب پی ببره ، بلند شد با لگد زد تو گیجگاهمون ...
آقو له له شدیم
18ماه رفتیم تو کما! ها ها ها ها ها...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

اقا یبارم تو تاکسی نشته بودم داشتم میرفتم خونه خالمینا دیدم یه گودزیلا با مامانش نشستن تو ماشین. چند دقیقه بعد
مادر:پسرم قربونت این گوشی مامانو بده این بازی ها داره شارژ مامانو میخوره ها!
من!_!
گودزیلا نه . من حوصلم سر میره .
مادر:پسرم چرا با تبلتت چرا بازی نمیکنی
گودزیلا:نه. نمیخوام شارژش تمام شه بعدشم تو که میذاری بازی هاشو ارتفا بدم!
من <_>
مادر :خو اصلا چرا با پی اس ویت چرا بازی نمیکنی ؟
فرزند: اخخخخخ جون اوردیش
مادر اره پسرم بیا بازی بکن . گودزیلا :باشه مامان . دوست دارم مامممممممممان
من %_%
(شما یادتون میاد) بعد ما بچه بودیم یه تفنگ داشتیم وقتی ماشه رو میکشیدیم سخن گوی داخلش می گفت فایر فایر fire اخ که چقد خر کیف میشدیم خخخخخ.
ولی الان ؟؟؟! هی روزگار...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

امشب فال حافظ گرفتم

فالم این در اومد:
تلاش هایت بی نتیجه مانده است.اما نا امید مشو و هرگز اظهار عجز نکن و باز هم سعی کن تا موفق شوی.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
فکر کنم حافظ هم زمان خودش مدیر سایت 4jok زمان خودشون بوده :|
یلدای همتون مبارک دوستای گلم ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر اون روزا دو تا دستاتو میگرفتم و با هم تو خیابونا میچرخیدیم...
تمام عشقت من بودم...
.
.
.
.
قربانت فرغون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

راهنمایی که بودیم سر کلاس عربی مون یه بازرس از آموزش و پرورش اومد. نمی دونم الآن هم اینجوری هست یا نه. بازرسه چند تا دانش آموز رو انتخاب می کرد و ازشون سوال درسی می پرسید تا ببینه وضعیت کلاس چه جوریه. کتاب رو برداشت و در حالی که عکس یه کاسه رو به یکی از بچه ها نشون می داد ازش پرسید: ما هذا؟ (یعنی این چیه؟) پسره دست و پاش رو جمع کرد و گفت: هذه کاسه!!! کلاس رفت هوا. هنوز برنگشته بود زمین (کلاس رو می گم) که بازرس در حالی که به من اشاره می کرد از یکی از بچه ها پرسید: ما هو؟ (او کیست؟) دوستان خودشون می دونن معمولا جواب این سوال کتاب این بود: هو طالب (او دانش آموز است) اما پسره جواب داد: هذا امیرحسین!!!
هنوزم که هنوزه یکی از کلاس های مدرسه مون سر جاش نیست. کسی از اون موقع دیگه ازش خبر نداره. وقتی رفت هوا هنوز برنگشته زمین!!! پیداش کردین با زدن لایک منو خبر کنین!
O___O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

چشمتون روزه بدنبینه....امروزتودانشگاه غذا رزو نکرده بودیم بادوتا ازدوستام زنگ زدیم واسمون پیتزاوسیب زمینی بیارن.نیم ساعت بعدپیک موتوری بااون موتورش اومده تودانشگاه وایساده بود من بااعتمادبه نفس بالادرحالیکه 30تومن تودستم بودرفتم جلوپیتزاوسیب زمینیاروگرفتم وگفتم مرسی عاقا چقدمیشه؟
_شصتوودو ودیویست تومن
یه نگاه به پول توی دستم کردم وگفتم:من بایدبرم ازعابربانک پول بگیرم
_باوشه
حالابدترازهمه اینکه موجودیم صفربود:(((((((
پیک موتوریه هم نیشش تابلاگوشش بازبود حالامن جلواین هی میدوییدم این طرف اون طرف تاپول جورکنم
یعنی دلم میخواست همونجا زمین دهن بازکنه منوبخوره
خداروشکرپول جورشد ولی تودانشگاه دیگه منوبه عنوان گدای دانشگاه میشناسن
:(((((((((((((((((((((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

رفتـه بـودم سـایت livemocha (تقویت زبان) یـه آقـای حـدودا 45 سـاله از فرانـسه درخـواست چـت کـرد بـعد مـن قـبول کـردم شـروع کردیـم به صـحبت بعـد که گفـتم مـن از ایـران هستـم..خوشحـال شـد گفـت مـن قـبلا ایـران اومـدم بعد شـروع کرد به نـشون دادن عکـساش تو شـیراز و اصـفهان و هـمدان و...
بـهش گفـتم بهـتون خـوش گذشـت؟
گفـت عـالی بـود یـه چـیزی از ایـران اوردم که خیـلی دوسـش دارم..
گفـتم چـی؟؟؟
گفـت وایـستا عکسـشو بـرات بـزارم


یهـو دیـدم عـکس قِلیـون گذاشـت o_O کلـی هـم ذوق مـرگ شده بـود که بـعد از مدتـها تونـسته بـود دود قلیـون رو بـه شکل حلـقه بـده بـیرون


خدائیش حقشه دو روز عزای عمومی اعلام کنن :/

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

ما دبیر ریاضی پایه ای داریم امروز سر کلاس داشت برگه صحیح میکرد ما رو هم آزاد گزاشته بود ما هم داشتیم حقیقت یا شجاعت رو با یه بطری بازی میکردیم خلاصه بطری پشتش اومد به سمت ما و ما هم برای رفیق روبروییمون گفتیم برو جلو میز معلم بندری برقص اون هم که چاره ای نداشت این کار رو کرد بعد از کلاس تمام صندلی ها خورده شده بودند دیده شد بعضی هم هلیکوپتری بزنند.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

سال اول دبیرستان بودم..معلم پرورشی به هر کدومم یه دفترچه داد گفت جواب بدید گفتیم خانم این چه گفت امتحان ضریب هوشیه..ما هم فک میکردیم یه امتحان مثل امتحان های دیگه با همکاری کلاس جواب رو نوشتیم^_^ بعد معلم نتیجه رو آورد خودش تا دو روز تو هنگ بود..کل کلاس ضریب هوشی مون یکی بود‎:)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

اقا یک بارم شیطون زد پس گردن من رفتم نشستم پا درسام دیدم سر و صدا میاد به بابام گفتم که به بچه ها بگه ساکت شن میخوام درس بخونم اونم گفت یعنی تو میخوای بعد گذشت 4 ماه بری پا درسات منم گفتم اره گفت باشه همین که گفت باشه سکوت فقط صدای سکوت می امد که نا گهان بابا گفت او کی همه رو ساکت کردم تو هم فردا باید حتما حتما 20 بگیری(منم که امتحان فیزیک داشتم فرداش خیرسرم) من گفتم اگه 19/75 گرفتم چی گفت از همون مدرسه راهتو یک طرف دیگه کج کن منم دیدم نمیتونم گفتم باشه اقا هر کاری دلتون میخواد کنیین هیچی دیگه
الان مادرم پا حریم سلطان با صدای 45 سینما خانگی
پدرم داره وب کم میده با دوستاش
برادر گودزیلام پا PS3
خواهرمم هنوز واکنشی نشون نداده فکر کنم یه بمب زمان داری چیزی جا ساز کرده
منم توی این گیرو وویری دارم فیزیک رو خر خونی میکنم اصلا یه وضیه توی خونه (ما)..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه روز وقتی از خونه اومدم بیرون یکم که از خونه دور شدم فهمیدم گوشیمو جا گذاشتم خلاصه به زمین و زمان فوحش دادم تا اینکه سر چهارراه وقتی میخواستم از خیابون رد شم یه حسی بهم گفت وایسم تا چراغ قرمز شه و مثل همیشه سرم رو مثه گاو نندازم پایین از خیابون رد شم وایسادم و همون موقع یه تصادف شدید جلوم اتفاق افتادو من اگه رد شده بودم حتما میمردم خلاصه تصمیم گرفتم دیگه هر اتفاقی افتاد شکایت نکنم و فوحش ندم تا اینکه برگشتم خونه دیدم دیشب یادم رفته گوشیمو قفل کنم بابامم گوشیمو دیده و با یه چوب وایساده منتظرم خب الآن دارم از تو پارک براتون پست میزارم دارم به زمین و زمان قوحش میدم که چرا همون موقع زیر ماشین له نشدم بمیرم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

"تا آخرش بخون به یاده قدیما "
نمیدونم قدیما قد ما کوتاه بود یابرف بیشتر میومد
نمیدونم دل ما خوش بود یا بیشتر خوش میگذشت
نمیدونم سلامتی بیشتر بود یا ما مریض نمیشدیم
نمیدونم ما بی نیاز بودیم یا توقع ها پایین بود
نمیدونم همه چی داشتیم یا چشم و هم چشمی نداشتیم
نمیدونم حوصله داشتیم یا الان وقت نداریم
نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم
فقط میدونم مثل اون موقع ها دیگه نمیخندیم
دیگه با تراش و پوست پرتغال تار عنکبوت درست نمیکنیم.
دیگه مادر بزرگی نیست که به شوق کرسی خونشون هر روز راهی خونشون باشیم.
دیگه با لوله خودکار بیک و تیغ تراش کاتر درست نمیکنیم
دیگه تو کوچه ها تو پیت های حلبی روغن آتش نمیکنن که بوی آتیشش آدمو مست کنه
یاد روزای خوش بودن های واقعی بخیر
کاش دوباره این چیزا هم مثل خیلی چیزا دوباره مد میشد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

جاتون خالی تو راه سفر یه جای خوش آب و هوا زدیم کنار داشتیم غذا میخوردیم که چندتا بچه روستا یی سوار الاغ داشتن میرفتن که یه هو گودزیلای که همراهمون بود گفت ااااااا این الاغا از ماشین بابابزرگ هم تند تر میروند که همه از زور خنده به افقها نگاه میکردند منم میخندیدم البته با یه پس گردنی برطرف شد
اما نکته مهمترش این بود که دیگه پدر گرام زیر 80تا رانندگی نکردندندی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

امروز مهمون داشتیم اونم چه مهمونی از اون مهمون سمجا هست که میان میگن بخدا نمیام تو مزاحم نمیشم بعد که اومدن نهار رو میمونن که هیچ شامم در کنار مون هستن ساعت 2 شب تصمیم میگیرن برن اونم با ماشین صابخونه ینی ما،خلاصه داداشم از بیرون اومد تو خونه این خانومه رو دید و چون میدونست از اون دسته مهموناست از ترس گفت خاهش میکنم نشینید تمنا میکنم پاشید:|
میخواست تعارف کنه بگه من اومدم تو شما راحت باشین پا نشید بشینید ولی حرف دلشو زد:)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

+++++++++++++مهایی++++=+==+===
آقا من یه دوستی دارم دیروز سرکلاس ریاضی به دبیر گفت خانوم این ور جدولم پاپیون بذاریم؟دبیر بیچارمون یه لحظه کپ کرد بعد گفت خانوم محترم اون علامت بی نهایته نه پاپیون....!آخه من بهش چی بگم؟آخه پاپیون؟ریاضی؟بی نهایت؟
بلایک .....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

دیشب ساعت 10 از باشگاه برمیگشتم خونه بعد یه کاپشن سیاه هم پوشیده بودم تا اومدم بپیچم تو کوچه یهو با دختر همسایمون روبرو شدم. اول یه جیغ بلند کشید که فک کنم دیوار صوتی رو شکست!!!!!!!!!!!!!!!!!
بعد کلی بم گفت کصافت بیشور عوضی اشغال...................
فحشاش که تموم شد گفت ااااااااا شمایید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ببخشید فکر کردم دزده شرمنده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
منم در تمام این مدت عین مجسمه خشکم زده بود!!!!!!!!!!!!!!!
خونه که اومدم بابام گفت صدای چی بود تو کوچه؟؟؟؟دعوا بود؟؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یادمه پنجمه دبستان که بودم ی روز در میون بهمون شیر میدادن.بعد من اصلا شیر دوست نداشتمو نمیخوردم بعد معلممون گفت من دستگاه شیرسنج(!)دارم هر کس نخوره من میفهممو ازش نمره کم میکنم!!
منم مثله چی شیرو سر کشیدم!!
ینی همچین اسکلی بودمااااااااا!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

آغا امروز امتحان بنیه علمی داشتیم؛از طرف آموزش و پرورش ی یارویی رو فرستادن برا بازرس جلسه،منم که عادت دارم تو امتحانا شکلات بخورم کلی شکلات ریختم رو میز؛طرف داد زد اینا چیه؟(حالا میخواس بترسونتم)منم با خونسردی گفتم شکلاته شکلات.بعد گفت تقلب که نیست؟منم زل زدم تو چشاش گفتم ب قیافه من میخوره تقلب کنم؟یارو در اومد گف نه واقعا نمیخوره ول کرد رفت.خوب که دور شد گفتم میومدی حداقل چکشون میکردی.
بچه ها هم داشتن مث اسب میخندیدن که یدفه با ی نایلون برگش شکلاتا رو ریخ تو نایلونو با ی لبخند ملیح رفت.
خلاصه ماهم ک عادت داشتیم ب شکلات واینحرفا هیچی ب ذهنمون نرسید و مجبور شدیم بر خلاف میل باطنی ی تقلب حسابی بکنیم.
وجدانن تو عمرم تقلب بهم اینقد نچسبده بود.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

با دختر خاله و خواهرم رفته بودیم شهمیرزاد(سمنان) خیلی باصفا بود رفتیم رستوران و کلی خرج کردیم و هرچی دیدیم خریدیم خوردیم.غروب رسیدیم به 1جگرکی نم بارونم میومد دلمون جیگر خواست.من رفتم جلو از جیگریه پرسیدم جیگر سیخی چندگفت:800ت (قضیه برا2 سال پیشه ها)ماهم دیدیم پولی نمونده از جیگرم نگیریم ضایع است 1قیافه از سری سیری به خورم گرفتم .گفت چندتا سیخ بدم؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم 1 سیخ بده.پسره مرده بود ازخنده 3تا آدم گنده وایسادیم میگیم 1سیخ
شانس آوردیم تو هرسیخ 3تا تیکه جیگر بود وگرنه باید 1تیکه رو سه تایی نصف میکردیم آبرومون بیشتر میرفت
خب دختریم دلمون خواسته بووووود خودتو مسخره کن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

قبلنا میگفتن آدم میره سربازی مرد میشه!! الان دیگه حالت دومیم واسش پیش اومده!!! مثلن داداشم سربازه، برنامه ی غذاییشون چیزی شبیه اینه: چلو کباب، زرشک پلو با مرغ و...! واسه شامم نیمرو میخورن، با گوجه ی اضافه!!!:||
والا ما تو خونمون اینهمه امکانات نداریم که اونا دارن!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

دوستم تعریف می کرد:
بچه که بودم فکرمی کردم استخون های بند انگشتای من فقط خم میشه واسه همین یه روز دستمو اتو زدم شاید صاف شه؟!!

من میگم این باید شهید زارع (بیمارستان روانی در واقع همان تیمارستان در شهر ما) می بود هی شما بگو نه.جالب اینجاست که هنوز جای سوختگی هم رو دستش هست. 

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

اوایل ترم توکلاس سخت مشغول کاربودم رفتم ازاستادمون یه سوال بپرسم:
من:خاله ببینیدتااینجادرست پیش رفتم؟
استاد: :))))))))))
کلاس:)))))))))))))))))))
لامصب کاش استادمون زن بود :(((((اونطوری منطقی تربودخاله:(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

************* #من و خدا، تو و همه# ************

دیشب ساعت سه نصفه شب دوستم زنگ زده میگه: شب یلدا پیشاپیش بر شما و خانواده تان مبارک!!! بعد هار هار هار خندیده...
من تو اون حالت:-_-
بعد یک ساعت دوباره زنگ زده: عزیزم احساس میکنم ناراحتت کردم ببخشید... من: نه بابا اشکالی نداره!
دوباره یک ساعت بعد زنگ زده: سارا، تو ناراحت شدی روت نمیشه بهم بگی؟!؟ من: نه بابا ناراحت چی؟ دوستم: میدونم ناراحتت کردم تو رو خدا بگو...
من: آره دیگه این چه وقت زنگ زدنه آخه!!
اون: غلط کردی ناراحت شدی یعنی من نمی تونم با دوستم یکمی شوخی کنم بیشهوور بوووووووق کاری نداری خدافظ. من&__&
خدایا این دوستای روانی رو از من نگییر...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

آغاجاتون سبز...
شب میلاد امام زمان پارسال یکی از دوستان به اسم جواد با موتور اومد دنبالم که بریم مراسم.
ماهم آماده شدیم رفتیم.
حدود ساعت 10 شب بود یکی از دوستان به نام محسن که تازگی ساکن شیراز شده بود و اونم موتور داشت تماس گرفت که شما کجایید قصد پیوستن بهنون رو دارم!!!
ماهم با موتور رفتیم دنبالش.در طول راه برگشت طبق واجبات و اصول موتور سواری کلکل هم گرم بود.
حالا جواد با یه موتور ژاپنی مطعلق به عهد عتیق و محسن با یه موتور ایرانی آکککک!!!
هیچی دیگه در توی راه موتور جواد که ماهم از سرنشیناش بودیم هر از 30 ثانیه به طور منظم انحراف به چب داشت!و محسن هم مجبور به گرفتن ترمز میشد.آغا دیگه صبر و تحمل آدمی هم حدی داره!نه؟!
دفعه آخر جواد پیچید ولی محسن نپیچید.جاتون سبز دسته موتور جواد رفت روی دسته موتور محسن و تعادلش رو از دست داد...
چشمتون روز بد نبینه.من احساس کردم موتور داره به دیار باقی میشتابه.به همین علّت دستمو گذاشتم پشت جوادو پریدم پایین.
حالا منو تصور کنید:
113.74 کیلوگرم وزن
پهنای بدن 1 متر
طول بدن 1.80
.
.
.
سرتون رو درد نیارم،غولی هستم برا خودم!!!
در نهایت پس از طی 200-300 متر وایسادم.جالب اینجا که فقط به سوراخ 2 میلی روی آستین دست راستم ایجاد شد!!!
البته جواد که شد بود شبیه این انسان های اولیه!!!
اون موقع واقعا به حضور فرشته محافظ پی بردم!جدی میگم!تازه نماز شبمم ترک نشده!
هیچی دیگه ازون موقع تاحالا هر وخ جواد میاد دنبالم همون لباس سوراخه رو میپوشم!!!چی میگن بهش؟به یاد قدیما؟!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

اقا من بچه که بودم این فیلم مرد عنکبوتی به شدت روم اثر گذاشته بود.میخواستم مرد عنکبوتی شم!!!واسه همین با چه فلاکتی میرفتم عنکبوت پیدا میکردم مینداختم رو دسم تا نیش بزنه.اما نامردا هیچکدوم نیش نمیزدن!!خلاصه هیپجوره مرد عنکبوتی نشدم.همشم یا از در و دیوار بالا میرفتم یا از جایی اویزون بودم فقط تار نمیزدم!!!!
هنوزم که هنوزه بعضی وقتا بازم تو فکرش میرم.
چیه؟؟؟؟؟مرد عنکبوتی که بد نیس!!!!!!!!!!!
ولی اگه میشدم چه حالی میداد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

پسر خالم تازه ازدواج کرده پریشب مارو دعوت کرده برای شام خونشون

سر میز نشسته بودیم «البته بماند که از گشنگی نصف شالم رو خوردم تموم شد»

بله مروارید « زن پسر خالم» غذا رو آورد همه شروع کردن به خوردن وسط غذا

بودم ناگهان احساس کردم یه چیزی که هیچ ربطی به غذا نداره تو دهان بنده می چرخه

با بد بختی از دهنم درش آوردم ، دیدم یه چیز قرمزه پس از برسی فراوان متوجه شدم

ناخون مروارید جونه داد زدم « که ای کاش خفه می شدم» این چیه تو غذای من

مروارید یه نگاه به من کرد یه نگاه انگشت شصتش کرد

منم گفتم الان می گه ببخشید :-[ یک دفعه داد کشید کامی « کامران» ناخونم شکست

کامران اسکول هم بلند شده میگه اشکالی نداره عزیزم دو ماه بعد مثل اولش میشه

بعد برگشته به من می گه تو میمردی قورتش می دادی چند روزه حالم خوب

نیست خواستم برم افق راهم ندادند گفتن : گفتیم افق ندیگه اینقدر!

آخه بدبختی این جاست مامانم هم حرف کامرانو تایید کرد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه مهندسی با 15 سال سابقه کار تعریف کرد گفت ای مرده شور رشته فنی و مهندسی رو ببرن گفتم چرا؟
گفت از طرف شرکت مامور شدیم بریم یه شهری پمپ بنزینش رو مجهز به دستگاه کارت سوخت کنیم در حین کار بودیم که دیدیم یه ماشین اومد یه خانومی با بچش هم صندلی عقب ماشین بودن این بچه همینجور داشت گریه میکرد که درس نمیخونم بعد مامانش یهو عصبانی شد با اشاره گفت ببین اگر درس نخونی آخرش مثل اینا حمال مملکت میشی
یعنی دقیقا با این حرفش رید به هیکل مهندس های برق رفت.الان هم بعد اون سالها میبینم واقعا راست میگفت.
لطفا این خاطره رو یه کلاغ چهل کلاغش هم نکنید چون یه خاطره باید درست تعریف بشه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

به چالش کشیدن زبان انگلیسی رو ببینین"معلممون همکلاسیمو بلند کرده ازش درس بپرسه اونم از قضا هیچی نخونده بود دوستم واسه اینکه تنبیهش کنه برگشته بهش میگه stand up-stand up با دستشم اونو دعوت به نشستن میکنه دوست دیگه ام اومده درستش کنه میگه نه بابا go-go اون یکی میگه نخیرم commonما که داشتیم زمین و چنگ میزدیم و ی عده هم تلفات داده بودیم که یکی از بچه ها نجاتمون داد و گفت بابا sit down شما زبون مادریتونو درست حرف بزنین انگلیسی پیشکش...."یعنی ترکیدیم از خنده خدایا این شادی ها رو از ما نگیر----&&&

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

این سامان گلریز (برنامه بهونه) کلا آشپزی ایرانیو زیر سوال میبره ها !
غذای مورد نظر: سبزی پلو با گوشت
مواد لازم : بستنی دایتی – تک ماکارون – سس رژیمی دلپذیز

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

تو لاین پست گذاشتم "بچه ها ماشینمو فروختم" چند تا از دخترایی که باهاشون آشناییت داشتم بلاکم کردن!! :‏| مخاطب به ظاهر خاصمم اس داده : سجاد دیگه چیزی بینمون نیس :‏|‏ هی من میگم قسمت شده خواننده شم شما جدی نگیرید ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

ابتدایی که بودم یه بار از خواب پا شدم دیدم بابام بیداره گفتم بابا تشنمه......
گفت برو آب بخور یه لیوانم برا من بیار
نتیجه اخلاقی:و بالوالدین احسانا...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

دیروز از جلو یه مغازه رد شدم بسته بود یه مرده بهم گفت اقا بیا شماره صاحب مغازه رو واسم با این گوشی بگیر منم تیریپ مردونگیم گل کرد برداشتم واسه یارو شماره مغازه رو گرفتم بعد گفتم بفرمایید بعد چند قدم نرفته بودم تازه فهمیدم چه گندی زدمو سریع از محل حادثه متواری شدم!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه روز در کانون گرم خانواده نشسته بودم که یکهو تبلیغ چای محسن پخش شد مامانم بعد تبلیغ برگشت به من گفت اینام شورشو در اوردن دیگه جایزه به مردم لیوان میدن
من !!!!!!!!(شکلکی مناسب خودم پیدا نکردم)
ماشین لیفان//+
چای محسن //8

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یادتون میاد اون موقع که کوچیک بودیم ماست تو پلاستیک میخریدیم بعدکه مامانمون با دندون نوک پلاستیکو سوراخ می کردو میریختش تو پارچ، بعدش مامثل نخورده ها بهش التماس میکردم ته پلاستیک یکم ماست بذاره که بخوریمش...
چقد زود گذشت...
هرکی ای تجربه رو داشته بلایکه...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

آغاااااااا:))))))) (خوشم اومد از این به بعد این جوری مینویسم:) )
رفته بودیم کوه جاتون خالی یزخدیم موقع برگشت تو صف تله کابین بودم که پای یه دختره رو لگد کردم بعد دو دقیقه دختره گفت ببخشید!! خو منم حول شدم دیگه:((( گفتم خواهش میکنم
هان چیه خو بده مودبم از خداشم باشه
.
.
البته کاملا بی منظور بود وقتی رفتم خونه معنی ببخشیدش رو فهمیدم:))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یه داماد داریم شاه نداره، این بشر، در طول روز، 8 ساعت کار میکنه و 9 ساعت تو راهه!
یعنی سوار خطی که میشه، میخوابه تاااااااااااااا ایستگاه آخر به زور پیادش میکنن، حالا دوباره خطو عوض میکنه، میخوابه تاااااااا دوباره اونطرف ایستگاه آخر، خلاصه کلی اینطوری تو راهه تا آبجیم زنگ بزنه و فحش کشش کنه تا برسه خونه! ^_^
بعله همچین فک و فامیلی داریم ما، باز بیاید از وضع زندگیتون ناله کنید!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

آقا چند سال پیش غروب چهارشنبه سوری خواهر ما گیر داد که دم عیده من هنوز شال نخریدم خلاصه انقدر گیر داد که منو بابام راضی شدیم بریم بازار تا شال بخره...همینطور که داشتیم میرفتیم خیابونا پر بود از مردم و آتیشایی که روشن کرده بودن...همینطور رد میشدیم که یه خیابون مونده بود برسیم به بازار دیدیم خیلی شلوغه یه عده پسر مشغول حرکات موزون هستن صدای موزیکم زیاده ما که از ترس بابا سرمونو انداختیم پایین یکم که رفتیم جلوتر یه تعداد پسر دیگه یه عالمه مواد محترقه و منفجره کف اسفالت وسط خیابون گذاشته بودن و داشتن امادش میکردن که منفجر کنن..بابا گفت نمیشه بریم شلوغه باید برگردیم که خواهرم بغض کرد بابا دلش سوخت گفت باشه میبرمتون پس محکم بشینید میخوام گاز بدم سرسع از کنار مواد منفجره رد بشم ماهم خوشحال شدیم و تشویقش کردیم همینطور که داشتیم میرفتیم یهو ماشین خاموش شد دیدیم یدفه سکوت در کل خیابون حکمفرما شد همه دارن میدوند سمت ماشین ما و هی داد میزنن یا خدااااا..تازه شستمون خبر دار شد که ماشین دقیقا روی مواد منفجره خاموش شده و مواد دقیقا زیر ماشین ماست و هرلحظه ممکنه منفجر بشه...همه هی داد میزدن حاجی از ماشین پیاده شید ما مونده بودیم چکار کنیم و مغزمون دیگه فرمون نمیداد..یه چند دقیقه ای که گذشت حدود ده پونزده تا از همون پسرا اومدن ماشینو هل دادن اونور همینکه دو سه متر دور شدیم یدفه مواد منفجر شد یعنی شانس در حد اپسیلون...مکانیک که اومد گفت بنزین تموم کردی خلاصه حال مارو تصور کنید که بابا وایساده کنار ماشینو چهار لیتری تکون میده به ما میتوپه و چشم غره میره پسرا هم به حرکات موزونشون ادامه میدنننن...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه شب که تا دیر وقت بیرون بودم وقتی داشتم به خونه برمی گشتم همه جا تاریک بود و توی کوچه کسی نبود پشت سر من یه موتوری که لباس سیاه تنش بود با کلاه کاسکت پیچید تو کوچه, یهو خوف برم داشت کیفم رو سفت چسبیدم و سرعتم رو زیاد کردم, وقتی به من نزدیک شد دیگه داشتم میدویدم با وحشت وارد ساختمون شدم دیدم اونم پیاده شده و داره دنبالم میاد قلبم تند تند میزد پله های ساختمون رو دوتا یکی بالا میرفتم وقتی به من رسید قلبم ایستاد و یه جیغ خفیف کشیدم, اون از من چندتا پله بالاتر رفت که باصدای من به طرفم برگشت اونجا بود که فهمیدم این پسرهمسایه واحد بالاییمونه برگشت گفت مهتا خانوم اتفاقی افتاده؟
با خجالت گفتم نخیر.
گفت تشریف میارین بالا؟
یهو متوجه شدم که اینقد ترسیده بودم نفهمیدم کی واحد خودمو رد کردم و داشتم میرفتم بالا.
از شرم سرم رو پایین انداختم با سرافکندگی رفتم پایین...
حالا هروقت منو میبینه یه لبخند معنا دار بهم میزه که دوس دارم خفش کنم !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

نشسته بودم کنار خواهرم.......سرشو گذاشت رو شونمو با حسرت آهی کشید و گفت:هوس یه چیز ترش کردم.....مثل لیمو شیرین!!!!!!!!!!
..
..
..
..
مـــــــن O__o
خـــواهـــرم --___--

اینا همه اثرات گرونی گوجه و نونه!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

پست اولمه
امروز سره کلاس بودیم...استاد میگفت ترم قبل موقع امتحانات پایان ترم ی پسره دیر رسیده بود سره جلسه بعد اومد ب من گفت برگه امتحانمو بدین
استاد ما هم بهش گفته رشتت چیه؟پسره گفته رشتم نقشه کشیه!!استاد گفته ما ک اینجا رشته ی نقشه کشی نداریم!!!نکنه رشتت عمرانه...پسره گفته اره اره رشتم عمرانه!!
بعد استاد ما هم گفته امروز بچه های عمران امتحان ندارن!!!پسره گفته پس حتما رشتم معماریه!!!استاد گفته: حالا میدونی چ امتحانی داری؟گفته ن فقط میدونم امروز امتحان دارم...
رفته نشسته رو صندلی ی مرده رفته بالای سرش گفته اسم استاد این درسی ک داری امتحان میدی چیه پسره گفته یادم رفته بعد از تو برگه نگاه کرده گفته ب اون مرده
بعد اون مرده گفته حالا استاد این درسو میشناسی؟گفته اره اره چند جلسه رفتم سره کلاسش مرده گفته من استاد این درسم :))))
ما ک تو کلاس پوکیده بودیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

پدر بزرگ پول برداشت بره کت و شلوار بخر از کت و شلوارا خوشش نیومد پول کت و شلواره داد دو کیلو گوجه خرید با پنچتا تخم مرغ جاتون خالی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

صبح رفتم نون بگیرم
دختره با ماشینش (اسم ماشینشو بلد نبودم ولی مارکش کیا بود) اومدکنارم
گفت آقا پسر پولت افتاد زمین
منم ک دستم رو 2000 تومنیه تو جیبم بود خیالم راحت بود و فهمیدم میخواد ضایم کنه
گفتم
واسه صدقه کنار گذاشتم میتونی برداری اشکال نداره!
بنده خدا با ماشینش دنده عقب تو افق محو شد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

چند روز پیش رفتم یه مایع‌دست شویی خریدم، از اینا که خانومه تو تبلیغ دسشو میشوره بعد بو میکشه، آقا ما یه دونه از اون مایه ها خریدیم بردیم خونه دستامونم شستیم بعد اومدم بو کشیدم دستمو، گلاب به روتون بوی عـ*ـن میداد... تاریخ مصرفشو نگاه کردم دیدم مال 6سال پیشه،‌ دیروزم اومدن بردنش از خونمون، گذاشتن تو موزه...:||

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه دوستی داشتم که خیلی خوب بود. همیشه مایه ی شادی همه بود!
یه روز تو دانشگاه اومد از استادمون سوال بپرسه گفت: خاله این چی میشه؟!!!!!!!!
ما :-O استاد بیچاره:-[
بعد چند دقیقه استاد اومد حضور غیاب کنه اسم یکی از بچه ها رو خوند که چند دقیقه قبلش رفته بود بیرون این دوست خوشال مام خواست جلوی غیبت خوردن طرفو بگیره گفت: استاد فلانی اومده، الان رفت بیرون همون دختره بود که کت دامن سرمه ای پوشیده بود
استاد بیچاره دیگه نیومد. شنیدم بستری شده از بس خود زنی کرده
ما :-o
هنوزم هنگیما!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

آقا امروز رفته بودم تا برای خونم یه درب ضد سرقت بگیرم بعد یه نمونه داشت که ضد حریق ضد برش ضد سرقت بود یعنی عالی بش گفتم از این رنگ دیگه ای هم داری گفت نه همین یکیه خیلی خوبه دو ماه کار کرده مال یه خانم دکتر بوده صبح با خودش
می بردش تا مطب شب صحیح و سالم میوردش عالیه نه
من *.........*
فروشنده ؟_؟ خوبه میگم ؟_؟
من #..........#
خانوم دکتر $_$
فروشنده ^_^
بازم من ×........×

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

دیشب تولدم بود(ممنون از تبریک ت :|) بعد میخواستم شمع رو فوت کنم یه دختر عمو دارم خیلی لوس هه (اره خیلی چندش)بعد گفت نه نه اول ارزو کن من یهو افکار منفی اومد تو فکرم گفتم ارزو فعلا رفته شام بخوره یهو مامانم گفت ارزو کیه؟؟هیچی عمو م به دادم رسید و منو نجات داد اومدم از پست اون دوست فورجوکی اسکی برم(پست رو بلند کنم) بعد گفتم یه دعا میکنم همه امین بگید اینشاالله سال بعد به جای این عدد 18 عدد 19 بذارید و بعد باد به جای من شمعا رو خاموش کنه یهو جمع ساکت شد بعد مامانم یهو پرید گفت چی تو این سرما میخوای کولر روشن کنی؟بابام:بچه تو تابستون تونستی طاقت بیاری بعد الان چرا میخوای کولر روشن کنی ؟فکر جیب ما هم باش یعنی الان نمیدونم پدرو مادر واقعی من کیا هستن...
لایک:ایول باحال بود
لایک:بی مزه
لایک:اینم کادو تولدت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

تو محوطه دانشگاه با چند تا از دوستان بودیم که یکی از دوستان به نام شهرام کاظمی گفت چجوری می تونم سر حرف رو با یک دختر باز کنم همه باهم گفتیم برو یک چیز خنده دار یا تیکه بنداز ، شهرام گفت باشه و تو همین حین ، زوم کرد روی یک دختره که کلاسور رو با دو دستش بغلش محکم گرفته بود، دختره آروم آروم داشت از کنارمون رد می شد که شهرام به دختره گفت : کاش من جای اون کلاسورت بودم . که یک بار دیدم دختره برگشت سمت شهرام یک نگاهی تو صورت شهرام کرد (گفتیم الان کشیده رو خورده دیگه) که دیدیم دختره با خونسردی کامل یک نگاه به کلاسور کرد یک نگاه به شهرام بلند گفت اگه تو جای کلاسورم بودی اینقدر لای تو کتاب و دفتر می ذاشتم که پاره شی. هیچی دیگه تا دوساعت به شهرام نگاه می کردیم و می خندیدیم ، الان هم تو گوشی اسمش شهرام کلاسور سیو شده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﮔﺮﺑﻪ ﺷﻮ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ 300 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ
ﻣﮋﺩﮔﺎﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍﺵ ﮐﻨﻪ!!
.
.
ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺖ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﮔﻢ ﻣﯿﺸﺪﯼ
ﺧﻮﻧﻤﻮﻧﻮ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﯽ:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

دیروز داداشم از کربلا زنگیده به گوشی مامانم.دیدم مامانم میگه: الو ...الو .....شما؟؟؟؟؟ شمازنگ زدی؟؟؟؟؟ وااااا شما زنگ زدی
فرزان ببین این زنه چی میگه؟
گوشی رو گرفتم میگم الو دیدم صدای خودم برمیگرده بعد 2ثانیه. مامانمم داشته با صدای خودش میحرفیده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

یه روز با مخاطب خاصم تو محل کارمون داشتیم اسم فامیل بازی میکردیم.قرار شد از ت بنویسیم!من داشتم مینوشتم،هرچی فکرکردم حیوان از ت یادم نیومد!
یهو مخاطب بنده گفت stop!منم کفم برید گفتم چه عجب این یبار زودتر از من نوشت؟!
بهش گفتم من فقط حیوان رو ننوشتم،گفت من نوشتم!حالا فکر میکنید چی نوشته بود؟!حیوان از ت رو نوشته بود تام وجری!
منو میگی داشتم میزو گاز میگرفتم!حالا بماند که نصفشو اصلا ننوشته بود!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

سر کلاس نشسته بودیم مثلا دبیرمون می خواست یه مثال بزنه ما درسو بگیریم
حالا مثالش:یه جعبه داریم "سه رنگ " قرمز و سفید و سیاه مهره توش هس چند تا مهره در بیاریم تا" چارتا رنگ " متفاوت داشته باشیم؟!!!
عاقا ما هرچی میگیم آخه نمیشه که چطوری و مسئله اشتباهه و اینا میگه نه شما بلد نیستین گوش کنید تا بگم چطوری میشه....
هیچی دیگه بعد یه ساعت فکر و توضیح فهمید چی گفته ترجیح داد دیگه ادامه نده
خخخخخخخ:D
همچین دبیرای دل شاد کنی داریم ما

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

به احترام کسایی که تا چند وقت پیش تو 4 جوک بودن و الان خبری ازشون نیست 5 ثانیه سکوت ( دادش کامران و الهامش ، داداش حامد و هانیش و.....) کجایین دلتنگتونیم . :(((
دیشب توی حمام در حال استحمام بودم ( ادبیاتم تو حلقتون ) و بسیار غمگین که یهو جو شعر خوندن گرفتم وبا صدای فوق بلند شروع به خوندن شعر کردم و هی برای خودم صلوات میفرستادم که کسی صدامو چش نکنه خلاصه بعد از یک ساعتی که استحمامم طول کشید تا اومدم بیرون دیدم زنگ در خونه را میزنن تا در را باز کردم کاغذی از لای در افتاد تو با این مضمون
همسایه ی عزیز لطفا" از صدای ناهنجار خود فقط در کوهها استفاده کنید و در ضمن شاعر برای سرودن شعر زحمت کشیده است با اشتباه خواندن خود شعر های این بندگان خدا را به گند نکشید با تشکر همسایه ی کناری

قیافه ی من بعد از خواندن نامه :(((( یا شایدم :-/ و یا باز هم شاید ؟. ؟
قیافه ی دیوار بین دو خانه 0-0
قیافه ی همسایه ی کناری :)))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 22 دی 1394 
نظرات 0

دبیرستان ما از اون دبیرستاناس که به درس هایی مثل تاریخ جغرافی آمار زیاد توجه نمی کنه .آخر سال هم سوالاشو میده میگه برید بخونید همینا سواله .بعد ما یه دبیر آمار داشتیم اولین روز مدرسه اومد گفت برام مهم نیست چی کار میکنید سر کلاس با هم دعوا میکیند یا حرف میزنید یا به من گچ پرت میکنید برام مهم نیست .موقع درس گوش بدید.اقااا کاشکی این حرفو نمیزد .در کل که کلاس رو هوا بود موقع درس هم تا بر میگشت تا تو تخته بنویسه نزدیک به 25تا گچ به سمتش پرت میشد ..یه بار هم اومد برگرده یه گچ خورد تو چشش ....جلسات آخر هم بچه ها آب پاش اوردن خیس خالیش کردن .ولی نامرد بعد به ناظم گفت .ناظم هم بماند چی کار کرد ولی تلافی یک سالو در اورد ......نامرد !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

عاغا یکی از دخترای هم کلاسم اومد پیشم جزوه فیزیک ازم بگیره تا کپی کنه.منم ته دلم ازش بدم میومد و دوس نداشتم بهش بدم ولی روم نشد بگم نمیدنش.
هیچی دیگه دست خط خرچنگ قورباغه ای مو دادم کپی کنه هیچیشو نتونه بخونه فیزیک بیوفته تا دیگه اون باشه و از من جزوه نخواد!!!!!
دکترا جوابم کردن گفتن فقط معجزه می تونه نجاتت بده@-@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

امروز رفته بودم خونه عمم اينا.تارسيدم پسرعمم که ۹ سالشه درو واکردگفت مامانم رفته بانک.
منم رفتم تونشستم توسالن.
پسرعمم داشت اهنگ گوش ميداد يهوداد زد:الو سلام نميتونم ازفکرت درام من هنوزم مٽل قبلنام هنوزمٽل نفسى برام اووووو الوسلام....
من0_0
برگشته به من ميگه نترس بابا.لامصب يه دوست دخترم نداريم اينارو واسش بخونيم خرشه!من0_0
گفت منظورم اينه يه دوست دخترنداريم باهاش خلوت کنيم.من0_0.
گفت بابامنظورم اينه يه دوست دخترنداريم بهش خيانت کنيم حسوديش بشه
من0_0.
گفت اى بابامنظورم اينه..
من0_0.خفه شوتاعمه بياد.
اون هيولا (◑.◑)غلط کردم.
اينابچن يااژدها!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

من موقعی که چار سالم بود یه دوست صمیمی داشتم که همسن بودیم، یه روز با سنگ زد سرمو شکوندو
فرار کرد، منم تا چند روز دم در خونشون با یه سنگ واسادم تا بیاد بیرون، نیومد که نیومد، بلاخره یه روز
داداشش که دو سال از ما بزرگتر بود اومد بیرون با شوق و ذوق بهم گفت :ببین من موهامو کوتاه کردم ،
بعد سرشو اورد پایین ، منم همون موقع با سنگ زدم تو سرش، پسره جوری نعره میکشید که تمام خیابونو
سنگاش با آسفالت رفتن تو حلقش ، بعد مامانش دستشو گرفت اومد در خونمون به مامانم گفت ببین
دخترت چه به روز پسرم اورده …!!پسره دماغش آویزون ، دهنش باز، اشکاش همینطور میریخت پایین،
بزرگ که شدیم پسره هر وقت منو میدید یه لبخند گوشه لبش بود منم که همیشه شرمنده،
پسرا …، حالا به دخترا بگید ضعیفه!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

مامانم اینا موقع ی امتحانات پول تو جیبیم رو قطع کردن بعد مامانم برگشته میگه میتونی تو یک ماه پول جمع کنی....
خواستم بگم امتحانم ساعت ده صبح تموم میشه ماشینم که ندارم تا هر جا خواستین کولتون میکنم هر ده متر 500 تومن

باشد که رستگار شویم.....
بعله..

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

دوران راهنمایی مسیر خونه تا مدرسه رو با یکی از دوستام میرفتم و می اومدم..این دوستم یکم قیافه ی درشتی داشت ظاهرش بیشتر از سنش میخورد..یه بار تو راه خونه بودیم یه موتوریه تیکه انداخت این دوست ما هم دنبالش کرد با کیف آنقدر به پسره زد تا پسرو موتور پخش زمین شدند..
دوستم در اون لحظه ‎:)))))))))
من که مثه میت وایستاده بودم‎:|
موتوری هم فک کنم مرگ مغزی شد:[‎

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

عاغا ما جلسه اولی که با یکی از معلما داشتیم
یه مثال زد در مورد معیار های انتخاب همسر برا پسرش...^___^
هیچی دیگ ما هم جو گیر همه نگاهمون نسبت به این معلمه عوض شد...:)
منو بگوووووووو شده بودم نور چشمیه معلم...^__^
میخواستیم امتحانا رو بپیچونیم یا یه چیزی رو از معلمه میخواستیم
بچه ها به من میگفتن تو بهش بگو به حرف تو گوش میده...:دی
خلاصه همه چی داشت به خوبی و خوشی پیش میرفت:|
تا امروز که فهمیدم پسرش 12 سالشه -___-
یعنی داغون شدم:|
با احساسات پاک یه دختر بازی شده..میفهمی؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

آقااا من چند روز پیش کنار انگشت پام یدونه جوش کوچولو زده بود اذیتم میکرد خواستم بکنمش یهو مامانم برگشته میگه نکن صورتت خراب میشه!!!!!!!!!!!!
من0_o
یهو خودش فهمید چی گفته زده زیر خنده میگه ببین چقدر هولم میکنین!!!!
تازشم خودش پیشنهاد داد اینو بذارم تو سایت...
بکوووب لایکو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

دوستم توی چند روز که مثلا اسمش فرجه امتحان بود بلند شدن با خانواده رفتن تهران،حالا این مهم نیست برگشته داره تعریف میکنه:
-آره بانک ارمم رفتیم..اینقد خوب بوووود..
بعدا فهمیدیم منظور خانوم پارک ارمه!بقیه صحبتای این بزرگوار:
تازه بعدشم رفتیم باغ وحشش..کلی موتورشرغ و ماموت دیدیم...
طی جلسات صحبت متوجه شدیک «شترمرغ»و«میمون»دیدن..!حالا بماند..بعدش درمیاد میگه:یه پسره هم بود،رو یه سه لایه نشسته بود پف فیل میفروخت...
بازم فهمیدیم منظورش «سه پایه»بوده..
لایک:خداشفاش بده!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

بعد از مدتها پول جمع کردن گفتم یه گوشی از اینا که میشه باش جلو آینه عکس انداخت بخرم بعد با پدر گرام قرار شد بریم مغازه دوستش بعد مادر گرام پدر را صدا کرد بعد دیدم میگن نمیخاد بیای ما میریم گفتم اکی بعد که اومدند دیدم پدر گرام جعبه گوشی داد دستم دیدم اونی که میخاستم نیس! گفتم پدر گرام اینو همه مغازه ها دارند من اونی که دوستت داره میخام که پدر گرام گفت من به فکر ایندتم و مادر گرام یه جعبه داد دستم(اینجاش جالبه
تا بازش کردم یه لحضه کلا موجودیت خودم را فراموش کردم آخه توش النگو بود گفتم این چیه مادر گرامم گفت عزیزم پس فردا که خاستیم بریم خاستگاری یه چیزی باید برای همسرت ببری گفتیم یه چیز بخریم تازه از مد هم نمی افتد ولی اون گوشی از مد می افته من گفتم آخه عزیزان من الان جوونم کو تا چند سال دیگه اصن شاید نیمه من تیکه تیکه شده باشه نشه جمعش کنی پدر گرام گفت بیا این شکلات رو بخور با مادرت هم بحث نکن تا کرایه خونه ازت نگرفتما
ینی از پرورشگاه هم من رد شدم :(((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

‏ ساعت ‏3‏ نصفه شبه‏_هستم خوابگاه‏(نمازخونه‏) دارم انتگرال زهرماری تمرین میکنم ‏_باورتون نمیشه بیشتر ‏بچه ها بیدارن..حالم گرفته،هندزفری گوشمه دارم "روزای سخت‏"‏اسطوره پاپ رو گوش میدم،حیف بود بچه ها

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

پنج شنــبه طـرفای ساعـت 11 زنگـ ایستـگاه خورد
عمـلیات آسانسـور تالار پـذیرایی
حـالا پـنج نـفـر محبوس شـده گـزارش شـده
رفتـیم سـر عمـلیات ، پـنج تا خـانوم بـودن
یکـی از دخـدر خانوما بـه فـرمانده گـفـت ببخـشـید آقـا مـیشـه مـا نیایـم بیـرون لـباسامون مناسـب نیس..
فـرمانـده هم گـف : آره هموجـا بمونـید ،مرتـضی به بچـه ها بگـو بیخـود تیـفور نـیارید،کـابین تو هـمـین حالتـ بمونه بهتـره، خانـوما امشـب مهمون آسانسورن :))
بـعـد گـفت کـیان بـپـر ی چـن تا از اون کـفنای سازمانو ور دار بیار:))
خـانوما : عـه آقـا !!!!
خب به مـا چـه تنهـا پـارچه ای که تـو تجـهیزات پـیدا میشه کـفـنـای سازمـانِ:D
عـلاوه بر تـنـاسب انـدام حـجـاب خـود را نیـز رعـایت کـنـید :)
حـادثـه خـبر نمـی کنـد:D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

دی ماه سال 91بود داشتم از سر جلسه امتحان برمیگشتم خونه. ساعت یازده صبح بود خیابونم خلوت ، منم تو حال و هوای خودم بودم داشتم به آینده فکر میکردم که یه دفعه یه خانم چادری با یه بچه که تو کالسکه گذاشته بود پرید طرف منو یه دفعه گفت : خانم خانم منم که کپ کرده بودم گفتم چچچ چی شششده ؟؟!!!
دیدم دستشو گذاشت زیر چشمش بعد پلکشو کشید پایین گفتش خانم تورو خدا بیا فوت کن تو چشمم فکر کنم توش آشغال رفته !!!!o_O یعنی اون لحظه نمیدونستم فوت کنم یا از خنده منفجر بشم ...
خدایی اگه شما بودین تو اون شرایط وسط پیاده رو ......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

آغا ما چن وقت پيش سر زنگ فيزيك يكي از بچه ها زير معلم سوزن گذاشت و معلم مام نشست رو صندلي آقا اين يهو پريد هوا و افتاد زمين...ديديم بلند نميشه...آخر سر بعد اومدن مدير و ناظم و اينا فهميديم بله طرف بيهوش شده...با كلي بد بختي رسونديمش بيمارستان و اون بچه هه تا يه هفته اخراج شد....مديونين اگه فك كنيد اون بچه من بودم...:-) :-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

بابام اومده میگه چرا این سشواره باد نداره
منم ی دفه جیگر درونم گل کرد گفتم:فک کنم پنچر شده
هیچی دیگه الان اومدیم دکتر که سشوارو از تو حلقم بیاره بیرون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

به همین روغنی که میمالن به کیشمیش قسم ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﮐُﻨﺪﯼ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺑﻞ ﮐﻠﯿﮏ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺭﻭ ﻣﺎﯼ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ
ﺑﻌﺪ ۵ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﻣﯿﺪﻩ : ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﺠﺎ رو ﮐﻠﯿﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ !؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

داشتم به پسرخالم کمک میکردم مشقاشو بنویسه:
-اسم سه مورد از مکانهایی ک در آنها آب وجود دارد؟؟؟
-فاضلاب!!!
من:)))))
چشمه،رود،دریا0_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

یه خاطره از داییم:
وقتی داییم تو دوران جاهلیت بوده
شبا با دوستاش تا دیر وقت بیرون و خوشگذرونی بودن...
عاقا بابابزرگ ما هم که روز و شب با ایشون دعوا میکرده
که آخه چرا تا ساعت3؛4نصفه شب میری بیرون.
این دایی من هم یه بار ساعت بابابزرگمو دست کاری میکنه 3ساعتی میکشه عقب...
همون شبم که میاد خونه ساعت بابابزرگم 12اینا نشون میده ^_^
بابابزرگمم همون موقع بیدار بوده خوشحال تر از هر شب
که پسرش چقدر زود اومده و...
عاقا چشتون روز بد نبینه،همون موقع اذون صبح میگن!!!
فقط نمیدونم چرا داییم موقع تعریف کردن خاطره به این جاش که رسید،
بغض گلوشو گرفت،بقیشو نتونست بگه!!!!

خلاصه اگه من اینطوریم تقصیر من نیست...
حلال زاده به داییش میره دیگه ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

چشتون روز بد نبینه!
یه شب تو خوابگاه که واسه نمازصبح (تففف به ریا‏!!‏‏)‏ بیدارشدم هم اتاقیمو بیدار کردمو خودم زودتر رفتم دستشویی،اونجا که بودم صدای دستگیره ی در بخش میومد انگار که یه آدم کوتوله تلاش میکنه درو بازکنه نگو گربه اس!‏
برگشتنی دوستم رفت که وضو بگیره یهو از اون طرف گربه رو توآشپزخونه دیدم
در وضوخونه روبستم وبه دوستم گفتم نیا بیرون!‏‏(میخواستم گربه رو بیرون کنم‏،میترسیدم 5صبحی جیغ بزنه)‏
یهو دوستم با بغض و کلشو آورد بیرون و تی آشپزخونه رو تو دستم دید وگفت: سم!!
گفتم چی شده؟؟
گفت:با جن ها داشتی دعوا میکردی ومیخواستی منو نجات بدی؟!!‏
ترمیناتور0‏_‏0
جنگ ستارگان‏)‏‏)‏‏)‏:
سازمان حمایت از جن گیرها‏@‏-‏@و درنهایت من *_*

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

امروز روز بد شانسی منه اومدم کامپیوتر رو روشن کردم نشستم رو صندلی زااااااررررررت خوردم زمین میخواستم بیام چهار جوک کل سیستم هنگ کرد با هزار زور و زحمت درستش کردم خواستم وارد شم رمز عبور یادم رفت اونو با هزار به توان صد زور و زحمت پیدا کردم حالا خواستم یه مطلب طولانی بفرستم فیوز خونمون پرید :(((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

پسرخالم-ابردراکولا-توی مدرسش سردسته اشرار و خلاف کاراس!!یبار یکی از کلاس چهارمی ها-خودش دومه-اومده توی کلاسشون،این آقا یه سوت زده همه رفیقاش ریختن سر کلاس چهارمی بدبخت انداختنش توی سطل زباله درم بستن!بچه بیچارم هوا نداشته داشته خفه میشده،معلمشون میاد نجات میابه!!بعد ابرگودزیلا رو میبرن دفتر مدیر این ابرگودزیلا به مدیر میگه:تو کار دیگه ای نداری صبح تا شب اینجا نشستی هی منو میاری باهام حرف میزنی؟بی کار انگل جامعه!!

ابردراکولا::D
مدیر:۰0۰(دهنشه باز مونده!)
بچه ها:*_*

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

امروز يعنى۹۳/۱۰/۱۰امتحان زبان فارسى داشتيم.امتحان ساعت۸:۳۰شروع ميشدومن طبق معمول ساعت۸:۲۰رفتم مدرسه اخه روبه روى خونمونه.
اقاهمين که نشستيم ورقه هارواوردن.همه جاسکوت شده بود.منم شروع کردم به نوشتن.
ىعديه چنددقيقه ديدم يه صدايى ميادواسه خودمون نزاشتيم.انگاريه نفرداشت غرش ميکشيدوالا.
لامصب تمرکزمون بهم ريخته بود.اخرسرديدم کسى حرف نميزنه برگشتم به مراقب کلاسمون گفتم:ببخشيدخانوم اينجااحياناشتربستين????
يهوکلاس رفت روهوا...
مراقب بيچاره هيچى نگفت.
يهوديدم خانوم مديرمون اومدتوکلاس باخميازه(باهمون صداى غرش شير)گفت اينجاچه خبره?
ديدم همه منو نگاه ميکنن...
دوباره کلاس رفت روهوا.
من{©_©}
بچه هاى کلاس^_^ ^_^ ^_^
خانوم مديرठ_ठ
قربون مرام بچه هاکه هيچى نگفتن:)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

فقط تو ایرانه که بلافاصله بعد از اتمام جشن تولد عزیزاشون،میان عکس ها و فیلمبرداری های مجلس رو نگاه میکنند‏‏_واسه رفیقمون تو خوابگاه تولد گرفتیم‏(‏23ساله!‏‏)،الان همه جمع شدن دور هم دارن باز مسخره بازیاشونو می بینند‏_شنبه 13ام هم امتحان های ‏ فصل شروع میشه،منم الان اتاق مطالعه م،‏*دانشگاه امیرکبیر‏*‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

عاقامن راهنمایی بودم پنجم عید بود کل خاندانم خونه ما بودن
یه دفعه داداش گودزیلام رفت آب بخوره تق زد لیوان و شکست
مامان وبابام باشتاب رفتن سمتش که:پسرم مواظب باش شیشه نره توپات
بعدش بابام تو جمع شروع کرده منو دعوا کردن که چرا لیوان شکست به اونم هیچی نگفتن...
من هنوزبرام سواله چرا منو دعوا کردن؟کسی میدونه؟
کسی نمیدونه من مال کدوم پرورشگام؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

داداشم تعریف میکرد یه روز سرکلاس آناتومی داشتن درمورد پروستات صحبت میکردن یهو یکی از دخترای کلاس با اعتماد به نفس کامل گفته:"مادربزرگ من پارسال پروستاتشو عمل کرد الانم هیچ مشکلی نداره!!!"
استاد :O-o
بچه ها: o-O :))))))))))))))))
خود دختره : ^_^
پروستات مادربزرگش : :||||||||||||||
کلا با این حرفش در بزرگی رو به روی علم پزشکی باز کرد!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

عاقا خوابگاه ما 6 تا اتاق توی 1 بخشه که دستشویی و آشپزخونش مشترک و بین این اتاقاس
یه آقای تعمیراتی داریم که خودشو محرم همه دخترا میدونه و اول میاد تو، بعدش میگه یالا!‏
یه روز هم اتاقیم که رفته بود دستشویی،همین که میخواست برگرده اتاق این آقاهه اومد تو،این دوست منم هول میشه و بدو میاد تو اتاق سرشو میبره بیرون ونفس زنون ومیگه:آقای مرادی ججج...مم...خخخخ!!!
میخواست بگه:جا مایع‏(دستشویی‏)خرابه!‏
اون یکی هم اتاقیم کمدو قورت داد و منم زمینو جوییدم از خنده!‏
بیچاره دوستم داره قدرت تکلمشو ازدست میده!
فکرکنم تاچندوقت دیگه با ایما و اشاره حرف بزنه!‏ براش دعا کنین!‏

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

بابای من دکتره،و همه همسایه هامونم هروقت مریض میشن زنگ میزنن خونمون تا بابام براشون نسخه بنویسه.یکی از همسایه هامون خیلی بچه داره،دست یکی از بچهاش از چندجا شکسته بود زنگ زده بود تا بپرسه چیکار کنه برای دردش.بابام خونه نبود،وقتی اومد بهش گفتیم زنگ بزنه.بابامم خسته بود،حالا مکالمشون:سلام علیکم..حال شما؟!
:..
:اون بچه تون که شکسته بود بهتره؟
:..
:نه اون بچه تون که تیکه تیکه شده بود...!
:..
بابام:°_°
همسایمون:0_0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

امــــــــــــیــــــــــــــــــر حــــــــــــســــــیــــــن
............................................................................
توی آزمایشگاه زیست دبیرمون یه آزمایشی انجام داد که نشون میداد که نشاسته ی سوسیس از نشاسته ی نون بیشتره و این حرفا!!
آخرش گفت خوب از این آزمایش چه نتیجه ای میگیریم؟
گفتم نتیجه میگیریم به جای نون سوسیس بخوریم تا انرژی بیشتری به بدنمون برسه!!
من!!
دبیرمون!!
انرژی!!
...........................................................................

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

ی روز دوست بابام که اسمش چراغ علی بود اومد دم در خونمون بعد مامانم در و باز که کرد گف: ا آقا چراغ قوه شمایید...
فک کنم بعد از این حادثه شوم دوست بابام رفت ثبت احوال اسمشو عوض کنه...
حالا خوبه مامانم نگفت چراغ نفتی یا چراغ فانوسی یا چراغ راهنمایی اونموقع باید حلوای طرف به دلیل خودکشی می خوردیم.
...مدیر انجمن حمایت کننده از اسم های در پیت در ایران (چیه تازه تاسیس شده خو)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

تـو یادگـار امام داشـم صـدو ده تـا مـی رفـتـم یـهـو دیدم هـمه چـراغ ترمـزاشـون روشـن مـیشـه
منم مـعـکـوس دادم ،سرعـتـمو کـم کـردم
جـلوتر دیـدم ی مـاشـین با سـرعـتِ هـفتاد هـشتادا راه بـنـد آورده
رفـتـم کـنـارش دیـدم ی خـانوم پـش ِ فـرمونه
شـیشه رو دادم پـایین گـفتـم خانـوم ِ مـحـتـرم ایـجـا بزرگـراهه آآآآ
هـموجوری که دو دسـتـی چسـبیده بـود بـه فـرمون جـلورو نـیگـا مـیکـرد گـف وااااااای مـن مـیخـواسـم بـرم یادگار امـام !!!
خـدایا کـارش ا اولویـــت گـذشـه .. خـودت خـلاصش کـن :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

سوار تاکسی بودم,دختره بغل دستم نشسته بود,یه بسته ادامس ازتو کیفش دراورد,یکی خودش خورد,یکی هم داد به من
بعدش یه کاغذ هم گذاشت تو جیبم,یه لبخند زد و رفت!
پیاده که شدم,کاغذ رو باز کردم دیدم نوشته:جان مادرت مسواک بزن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

يه مدتي رفتم سركار.. يه آقايي كار تايپ آورد كه براش انجام بدم. چشمتون روز بد نبينه.. يعني فقط مونده بود از و به و... رو اشتباه بنويسه.
يه سرياشو كه يادم مونده براتون مي نويسم:
اغلب= اقلب
افزودني= عفضودني
آهك= آهگ
الآن= اعلاً
اينا فقط يه نمونه كوچيكشه كه تو ذهنم مونده..
بسلامتي همه پسرا...
زبان فارسي))))))))))))))):
من(((((((((((((((((((:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

تو حیاط مدرسه با دوستام نشسته بودم...یه پیر زنه از در مدرسمون داشت رد میشد...یه دختره با فیس و افاده از کنارمون داد زد:چطوری جیگر؟؟؟
دوست منم جوگیر شد رفت با شوخی بهش گفت:خجالت بکش بچه...جیگر ینی چی؟؟؟جای مادر بزرگته.
دختره هم یهو داغ کرد گفت:خجالت کش نداره که من بکشم...واسه من پرو بازی در نیارا!!!....ما خودمون "قالپاق"اینجاییم....
ما:|||||
قالپاق:"):
قالتاق:||(:
پیرزنه:؟؟؟
دهخدا:(*:

اینا که گف ما از خنده داشتیم زمینو گاز میزدیم...یکی نیس بهش بگه مگه مجبوری یه چی بگی که درستشو نمیدونی...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

نوه عمم ( 5 سالشه ) و عاشقه موزيكو... و از جمله مرتضي پاشاييو همه اهنگاشم حفظه :D داشت كليپي از پاشايي بم نشون ميدادو از افتخاراتش ميگفت واسم بد من گفتم تو هنو بدنيا نيومده بودي من آهنگاشو گوش ميكردم اينم گف من تو شيكمه مامانمم ك بودم گوش ميكردم آهنگاشو :|

من O_o

اون ^__^

حالا من اندازه اين بودم فك ميكردم تو شيمكه خانوماي حامله آبي بيش نيس و زنبيل ميزارن تو بيمارستان واسه دنيا اومدنه بچه ;;) ب جانه اميرم :| افعين اينا باو :(( :)))))) =))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

برخورد خونواده وقتی تعطیلات بین دو ترم میرم خونه
هفته اول:
داداشم:آبجی چیزی میخوای از بیرون بگیرم؟آبجی فیلم چی دوست داری دانلود کنم واست؟آبجی بده برنامه های گوشیتو بروز کنم...
مامان:الهی قربونت برم چقده لاغر شدی چی میخوری بپزم....بیا این میوه هارو بخور..یکی واسه این بچه چارسیخ جیگربگیره ...
بابام:انقد بخودت فشار نیار واسه درسا دخترم از جونت ک واجب تر نیستن...چیزی کموکسر نداری که؟؟
حالا دقیقا از هفته دوم روز هشتم:
داداشم:هوی همه شارژو خوردی بسه..هووووی کی گفته ب لپ تاپم دست بزنی..هوووووووووی...
مامان:پاشو یه چیز درست کن واسه شام..ظرفای ناهارو شستی یا فقط خوردن بلدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بابام:بیا اینجا بشین باهات حرف دارم,ببین دختر نبینم درسیو بیفتی درساتو درست حسابی بخون ک من پول مفت واسه واحدای افتاده ات نمیدم...
من:/
من:/
من:/
بازم من:/
ینی ظرفیت خونه واسه حضور من 7روزه بعدش باید فلنگو ببندم:( واااالا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

یادش به خیر یه زمانی کلاس زبان میرفتم بیرون ( الان نمیرم ... این مال زمانیه که نمیدونستم خرخونی بیماریه :) )
یه تیچِر داشتیم که خیلی از این خانم های سانتی مانتال بود و البته مجرد .
طبق معمول بقیه معلم ها از دست من عاصی بود ^_^
به من میگفت من خونه هم میرم همش صدای تو ، تو گوشمه ( از بس منو دوست داشت :| )
اصلا روانی کرده بودم معلم بدبخت رو .
حتی دیده شده بود که تو داروخونه داره قرص اعصاب میخره .
مدیونین فکر کنید که فقط به خاطر من بود که اعصابش بهم ریخته بود :|
اصلا به قیافه من نمیاد شر و شیطون باشم ها ، اصلـــــــــــا ولی درعوض به اخلاقم میاد شر و شیطون باشم فراووووووون :)
معلم جون اگه شما هم عوض فور جوکی و این مطلب رو میبینی منو حلال کن هم به خاطر این موضوع و هم لیزر هایی که وقتی پشتت رو میکردی به کلاس مینداختیم پشتت و .... ( ماشالا یکی دوتا هم که نیست ) ^_^
ساری تیچِر ، وِری ساری تیچِر .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

پایه چوب لباسی تو حلقم اگه دروغ بگم
یه گودزیلایی تو بیمارستان رو به نقاهت بود رفتم داروهاشو بدم نمیخورد مامانش گفت :دخترم بخور تا خوشکل بشی
اینجا خشم گودزیلایی رخ داد گودزیلا گفت خوشکلی نصفش ایناس نصفش ژنتیکه چیزایی رو که لازم بوده خوردم خوشکل شدم بیشتر از این به کی برم شبیه کی بشم تو خوشکلی یا شوهرت ؟
من ⊙_⊙
مامانش که تو افق محو شد عصن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر....دبیرستان بوم همیشه پشت برگه امتحانیام نقاشی میکشیدم!!یا متناسب با وضعیت امتحان شکلک میذاشتم!!یبار یه ماهی با چندتا علف دریایی پشت برگه جغرافیم کشیدم.....تا هفته بعد ک جوابش بیاد استرس داشتم که ازم نمره کم نشه آخه معلمش جدی بود!!جوابارو که آورد دیدم کنار ماهیه یه هشتپای ناراحت کشیده زیرشم نوشته این چ وضعه امتحانه؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

یه استاد عرفان عملی داشتیم که سرکلاسش احساس مریدهای خانقاه داشتیم.
یه بار سرکلاس به همراه جمعی از اوسکولها تصمیم گرفتیم که اگه استاد جمله قشنگی گفت جامه ها بدریم و نعره زنان سر به بیابان بگذاریم.
استاد اومد سر کلاس شد و شروع کرد به صحبت...
بعد ازاینکه بحث اوج گرفته بود به رفقا اشاره کردیم و بعدش دست به یقه برده و نعره زنان به صورت چهارنعل به سمت اتاق آموزش رفتیم....
هیچی دیگه....ما که یه جلسه مونده به امتحان حذف شدیم ولی شما از این کارها نکنین...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 21 دی 1394 
نظرات 0

چن سال پيش رفت بودم با خانوادم كربلا...
تو صحن امام حسين بودم كه يهو ديدم من از بقيه جا موندم...خلاصه رفتم پيش يكي از اين خداما...ي خانم عرب بود...اومدم باهاش حرف بزنم تازه يادم اومد اين عربه...هول كردم گفتم كن يو اسپيك اينگيليش...زن هم رو به من با خوشحالى...گفت:يس...يس...حالا موندم چي بهش بگم...يهو گفتم من الباب و..كلا كلمه عربي انداختم...حالا كاش عربيم خوب بود...باز وسطش موندم...اون بدبختم تركيد ازخنده...منم ترجيح دادم فرارووووو... نميدونم چي شد كه راهم پيدا كردم...خلاصه خانوادمو ديدم

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز