شیخ حسنعلی اصفهانی(ره) فرزند علی اکبر فرزند رجبعلی مقدادی اصفهانی(ره)، در خانواده زهد و تقوی و پارسائی چشم به جهان گشود، پدر وی مرحوم ملاّ علی اکبر، مردی زاهد و پرهیزگار و معاشر اهل علم و تقوی و ملازم مردان حق و حقیقت بود و در عین حال از راه کسب، روزی خود و خانواده را تحصیل می کرد و آنچه عاید او می شد، نیمی را صرف خویش و خانواده می کرد و نیم دیگر را به سادات و ذراری حضرت زهرا علیها السلام اختصاص می داد.
در سال 1269 هجری قمری، دختری به وی عنایت شد که مادرش تا چهار ماه پس از وضع حمل حتی قطره ای شیر در سینه نداشت و آنچه دوا و دعا کردند، مؤثر نیفتاد. تا یکی از دوستان، او را به سوی مردی صاحب نفس به نام حاج محمد صادق تخته پولادی هدایت کرد.
ملاعلی اکبر به دلالت دوست خود، به حضور حاجی رسید و عرض حاجت نمود. حاجی به وی دستور داد تا هر چه دعا و دوا برای زوجه اش گرفته است، از وی دور سازد و خود، در حبّه نباتی بدمید و فرمود تا آن را به زوجه خود بخوراند. با انجام دستور حاجی، پس از ساعتی شیر از سینه زن جریان یافت و به خارج راه گشود و همین امر سبب ارادت فراوان ملا علی اکبر به مرحوم حاج محمّد صادق(ره) گردید و مدت بیست و دو سال خدمت ایشان را به عهده گرفت و در این مدت، تحت تربیت و ارشاد وی به مقاماتی معنوی نائل آمد.
ملا علی اکبر در شهر، به کسب خود اشتغال می ورزید و در عین حال حوایج آن مرد بزرگ را نیز فراهم می ساخت و شبهای دوشنبه و جمعه به خدمت او می رفت و در تخت پولاد بیتوته می کرد.
مولود مبارک
در سحرگاه یک شب که ملا علی اکبر در تخت پولاد، به خدمت استاد خود سرگرم بود، خبر شادی بخش تولّد نوزاد را از استاد خود می شنود و مجدداً در مورد نامگذاری کودک به « حسنعلی» توصیه می گردد.
مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی شب دوشنبه و یا جمعه نیمه ماه ذی القعدة الحرام سال 1279 هجری قمری با بشارت قبلی مرحوم حاجی محمّد صادق در اصفهان در محلّه معروف به جهانباره که گویند میهمانسرای سلطان سنجر بوده است، دیده به جهان می گشاید.
شیخ حسنعلی اصفهانی مشهور به نخودکی زاده 1241 شمسی در اصفهان ، فیلسوف و از عرفا و اخلاقیون بزرگ شیعه در قرن چهاردهم هجری است. او علاوه بر علوم معارفی و عرفانی در اصفهان و نجف دروس فقه، اصول و فلسفه را از بزرگانی چون جهانگیر خان قشقایی، آخوند خراسانی و سید محمد فشارکی فراگرفت. او در نجف هم حجرهای سید حسن مدرس بود. از دوستان او میتوان به شخصیت عارف شیخ محمد بهاری و سید حسین طباطبایی بروجردی اشاره کرد. شرح حال زندگی او را پسرش شیخ علی مقدادی اصفهانی در کتاب (نشان از بی نشانها ) آوردهاست.
مرحوم ملا علی اکبر فرزند دلبند خود را از همان کودکی در هر سحرگاه که خود به تهجّد و عبادت می پرداخته، بیدار و او را با نماز و دعا و راز و نیاز و ذکر خداوند آشنا می ساخته است و از هفت سالگی او را تحت تربیت و مراقبت مرحوم حاج محمد صادق(ره) قرار می داده است.
خود مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نقل فرمودند:
« بیش از هفت سال نداشتم که نزدیک غروب آفتاب یکی از روزهای ماه رمضان که با تابستانی گرم مصادف شده بود، به اتفاق پدرم، به خدمت استاد حاجی محمد صادق، مشرّف شدم.
در این اثناء کسی نباتی را برای تبرک به دست حاجی داد. استاد نبات را تبرک و به صاحبش رد فرمود و مقداری خرده نبات که کف دستش مانده بود، به من داد و فرمود بخور، من بیدرنگ خوردم.
پدرم عرض کرد: حسنعلی روزه بود. حاجی به من فرمود: مگر نمی دانستی که روزه ات با خوردن نبات باطل می گردد. عرض کردم: آری، فرمود: پس چرا خوردی؟ عرضه داشتم: اطاعت امر شما را کردم.
استاد دست مبارک خود را بر شانه من زد و فرمود: با این اطاعت بهر کجا که باید می رسیدی رسیدی.
احاطه بر علوم
فرزند ایشان می گوید:
در یادداشتی از ایشان چنین دیدم:
نیست علمی که مرا نیست در آن استقصا
ای بسا گنج که خوابیده به ویرانه ما است
ایشان از جمیع علوم ظاهری و باطنی بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد از علم توحید و ولایت و احکام شریعت(فقه) که تعلّم آن واجب است، تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آنها مذموم و ناپسند است و مراد از حرمت برخی از علوم و فنون، استعمال آنهاست، نه تحصیل و تعلم آنها.
مرحوم پدرم فقه و تفسیر و هیأت و ریاضیات را به طّلاب علوم تدریس می فرمودند ولی در فلسفه و علوم الهی با آنکه متبحّر کامل بودند، تدریسی نداشتند و می فرمودند طالب این علم باید که اخبار معصومین علیهم السلام را کاملاً مطالعه کرده باشد و علم طبّ را نیز بداند و در حین تحصیل، باید که به ریاضت و تزکیه نفس پردازد زیرا که:
« یزکیهم و یعلّمهم الکتاب و الحکمة - آل عمران/ 164 ».
« پیامبر، مردم را در آغاز تزکیه و تصفیه نموده، سپس کتاب و حکمت به ایشان می آموزد. »
ایشان قانون ابوعلی سینا را نزد طبیب معروف و مشهور عصر مرحوم حاج میرزا جعفر طبیب تحصیل و تعلم نمودند.
مرحوم آیتالله حسنعلی اصفهانی مشهور به «شیخ نخودکی» در طول 8 دهه عمر پربرکت خود کرامات بسیاری را رقم زد که مهمترین آنها تشرّف نزد امام علیبن موسیالرضا(ع) است. این کرامتها در سایه انس با قرآن و خواندن نماز اول وقت حاصل شد. در قدیم که شهر مشهد مقدس به گستردگی کنونی نبود، روستای معروفی به نام «نخودک» کنار آن قرار داشت که شهرت خود را مرهون «شیخ حسنعلی اصفهانی» مشهور به شیخ نخودکی است. . وی همچنین دارای قدرتهای ماورائی از جمله طیالارض، آگاهی از غیب، چشم برزخی، دم مسیحایی و ... بود. او این قدرتهای الهی را با تهجد، توکل، شبزندهداری، خواندن نماز اول وقت و انس با قرآن به دست آورده بود. مرحوم آیتالله کشمیری در این باره میگوید: مرحوم شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی تا چهار سال در مشهد مقدس، هر شب تا صبح قرآن را ختم و به امام رضا(ع) هدیه میکرد تا به آن مقامات رسید. از دیگر کرامات شیخ نخودکی این بود که زمان وفات خود را پیشبینی کرد و همانطور که وعده داده بود، در روز یکشنبه هفتم شهریور 1321 در سن هشتاد سالگی به جوار حق شتافت و طبق وصیتی که کرده بود، در صحن عتیق روبروی ایوان طلا در حرم مطهر رضوی تدفین شد.
مرحوم شیخ بر خواندن نمازهای روزانه در اول وقت تأکید بسیار داشت و این نخستین وصیت او به فرزند خویش بود. این عارف حقیقی میگفت: اگر آدمی یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، «هَبَاء مَّنثُورًا» خواهد شد. (اشاره به آیه 23 سوره فرقان و به معنای پراکندهشدن ذرات غبار در هوا) جناب شیخ فرزندش را بر تهجد و نماز شب سفارش میکرد و میگفت: «بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیدهام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری (فرزندان) ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است.» نقل است جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت: سه قفل در زندگیام وجود دارد و سه کلید از شما میخواهم! قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم، قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد و قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم. شیخ نخودکی فرمود: برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان! جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟! شیخ نخودکی فرمود: نماز اول وقت «شاه کلید» است.
دستورالعمل آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی به امام خمینی
سالک الی الله آیت الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی در حرم امام رضا (ع) خطاب به امام خمینی: چه اصراری دارید چیزی را که ممکن است موجب خسران شود، یاد بگیرید؟ اما من چیزی را به شما یاد میدهم که برایتان خسارتی ندارد و محتاج دیگران هم نمیشوید.
(روایات به نقل از فرزندآیت الله موسی شبیری زنجانی، آیت الله بهجت، آیتالله سید جعفر شبیری زنجانی، آیت الله شهید حاج آقا مصطفی خمینی، آقای مقدادی (ره) فرزند مرحوم نخودکی )
مطلبی را درباره منزلت و جایگاه آیه سوم سوره طلاق " ویرزقه من حیث لایحتسب ومن یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بلغ امره قد جعل الله لکل شی قدرا" با یکی از روحانیون سرشناس تهران بحث میکردیم و چون در تاکید بر قرائت این آیه به همراه بخشی از آیه دوم همین سوره تردید وجود داشت از ایشان خواستیم در سفر امسال حج از علمای حاضر در این خصوص سوال نمایند.
مرحوم نخودکی در سال 1303 هجری قمری به سبب پیشامدی که در رابطه با ظل السلطان حاکم اصفهان برای ایشان رخ داد و منجر به تنبیه حاکم از طریق تصرفات نفسانی گردید ، از آن شهر رخت سفر بربستند و در بیست و چهار سالگی، تنها از اصفهان خارج شدند و به عزم مشهد مقدس قدم به راه گذاردند و این نخستین سفر ایشان به آن شهر منّور بود که به قصد زیارت مرقد مطهّر حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام صورت پذیرفت.
در همان روزهای اول سفر راه را گم می کنند و نزدیک غروب آفتاب، در کوه و بیابان سرگردان می شوند. در این حال به ذیل عنایت حضرت ثامن الحجج علیه السلام متوسل می گردند و عرضه می دارند:
« مولای من! آگاهی که قصد زیارت ترا داشته ام ولی در این وادی سرگردان شده ام. ترا توانائی یاری و مددکاری من هست. از من دستگیری فرما. »
پس از دقایقی به خدمت با سعادت حضرت خضر علیه السلام تشرّف حاصل می کنند و راهنمائی می شوند و در کمتر از چند دقیقه هجده فرسنگ راه باقی مانده تا کاشان را، به مدد مولا، طی می کنند و وارد آن شهر می شوند.
مرحوم نخودکی می فرمایند :
« در همین سفر در آن زمان که در صحن عتیق رضوی به تزکیه مشغول بودم، روزی پیری ناشناس بر من وارد شد و گفت: یا شیخ دوست دارم که یک اربعین، خدمتت را کمر بندم.
گفتم: مرا حاجتی نیست تا به انجام آن پردازی. گفت: اجازه ده که هر روز کوزه آب را پر کنم. به اصرار پیر تسلیم شدم!
هر روز علی الصباح به در اطاق می آمد و می ایستاد و با کمال ادب می خواست تا او را به کاری فرمان دهم و در این مدت هرگز ننشست.
چون چهل روز پایان یافت، گفت: یا شیخ من چهل روز ترا خدمت کردم، حال از تو توقع دارم تا یک روز مرا خدمت کنی. در ابتدا اندیشیدم که شاید مرد عوامی باشد و مرا به تکالیف سخت مبتلا کند، ولی چون یک اربعین با اخلاص به من خدمت کرده بود، با کراهت خاطر پذیرفتم.
پیر فرمان داد تا من در آستانه اتاق بایستم و خود در بالای حجره روی سجّاده من نشست و فرمان داد تا کوره و دم و اسباب زرگری برایش آماده سازم. این کار با آنکه بر من به جهاتی شاق و دشوار بود، به خاطر پیر انجام دادم و لوازمی که خواسته بود فراهم ساختم.
دستور داد تا کوره را آتش کنم و بوته بر روی آتش نهم و چند سکّه پول مس در بوته افکنم و آنگاه فرمود آنقدر بدمم تا مسها ذوب شود. از ذوب آن مسها آگاهش کردم.
گفت: خداوندا، بحق استادانی که خدمتشان را کرده ام، این مسها را به طلا تبدیل فرما و پس از آن به من دستور داد بوتــــه را در« رجه» خالی کن و سپس پرسید در رجه چه می بینی؟
دیدم طلا و مس مخلوط است. او را خبر دادم. گفت: مگر وضو نداشتی؟
گفتم: نه. فرمود تا همانجا وضو ساختم و دوباره فلز را در بوته ریختم و در کوره دمیدم تا ذوب شد و به دستور وی و پس از ذکر قسم پیشین، بوته را در « رجه» ریختم، ناگهان دیدم که طلای ناب است.
آنرا براشتیم و باتفاق، نزد چند زرگر رفتیم. پس از آزمایش، تصدیق کردند که زر خالص است. آنگاه طلا را به قیمت روز بفروخت و گفت: این پول را تو به مستحقان می دهی یا من بدهم؟
گفتم: تو به این کار اولی هستی. سپس با هم به در چند خانه رفتیم و پیر پول را تا آخرین ریال به مستحقان داد، نه خود برداشت و نه به من چیزی بخشید و بعد از آن ماجرا از یکدیگر جدا شدیم و دیگر او را ندیدم. »
مرحوم نخودکی در رمضان همان 1315 به بوشهر و از آنجا بوسیله کشتی، به قصد زیارت بیت الله الحرام، به حجاز سفر می کنند. در جدّه، پس از فرود آمدن از کشتی، پیاده به مدینه منوره مشرّف می گردند و از آن شهر مقدس، احرام حج بسته و با پای پیاده به طرف مکه رهسپار می شوند. در این سفر که به سال 1319 هــ.ق. مصادف با حج اکبر بوده است، با مرحوم حاجی شیخ فضل الله نوری و حاج شیخ محمد جواد بید آبادی که در التزام یکدیگر سفر می کردند ملاقات می فرمایند .
25 سال نخوابیدن در رختخواب
فرزند ايشان نقل می کند :
پدرم ، در کلیه ساعات روز و شب، برای رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان؛ آماده بودند.
روزی عرضه داشتم: خوبست برای مراجعه مردم وقتی مقرر شود.
فرمود:
« پسرم، لیس عند ربّنا صباح و لا مساء: آن کس که برای رضای خدا، به خلق خدمت می کند، نباید که وقتی معین کند. »
پدرم در ابتدای شبها پس از انجام فریضه، به نگارش پاسخ نامه ها و انجام خواسته های مراجعان مشغول و سپس مدتی به مطالعه می پرداختند. از نیمه های شب تا طلوع آفتاب به نماز و ذکر و نوافل و تعقیبات سرگرم بودند. پس از طلوع خورشید اندکی استراحت می فرمودند و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو با مراجعان و تهیه و ساخت دارو برای بیماران می نشستند و بالاخره عصرها برای تدریس به مدرسه میرفتند و پس از آن نیز به پاسخگوئی و رفع نیازمندی محتاجان و گرفتاران مشغول بودند و در تمام سال به تفاوت ایام و اختلاف احوال پس از طلوع آفتاب و یا ساعتی بعد از ظهر استراحتی کوتاه می فرمودند.
درسال 1314 یکی از سادات محترم مشهد برای ایشان سجاده ای و رختخوابی هدیه فرستاد. ایشان در جواب فرموده بودند:
« سجاده را به خاطر سیادت شما که رعایت حرمتش را بر خود واجب می دانم می پذیرم ولی به رختخواب نیازم نیست زیرا که بیست و پنج سال است که پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهاده ام. »
در انجام فرائض یومیه در اول وقت و اتیان نوافل و بیداری سحرگاهان و تهجد و احیاء شبهای جمعه و لیالی متبرک و روزه درایام البیض و خدمت به خلق بویژه نسبت به سادات و زیارت قبور انبیاء و اوصیاء علی الخصوص در شبها و روزهای جمعه مداومت و مراقبت می فرمودند.
در ناحیه نجف اشرف، مسجد کوفه و سهله و مقبره کمیل و میثم تمار، محلهایی بود که بسیار زیارت می فرمودند.
حکایات و کراماتی از مرحوم حسنعلی نخودکی اصفهانی
نبات متبرک
مسئول چراغهاي آستانه مقدس حضرت رضا عليه السلام ( در آن دوران ) نقل کرده است :
آقاي دولتشاهي رئيس تشريفات آستانه، مدتي مرا از کار برکنار کرده بود، روزي در صحن مطّهر خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلي(ره) رسيدم و از حال خود به او شمّه اي عرض کردم. نباتي مرحمت فرمود که در چاي به دولتشاهي بخورانم. گفتم: اينکار براي من ميسر نيست .
فرمودند: تو برو خواهي توانست، بيدرنگ به دفتر تشريفات رفتم. پيشخدمت مخصوص دولتشاهي بدون مقدمه به من اظهار کرد: اگر مي خواهي چيزي به « آقا» بخوراني، هم اکنون وقت آن است .
من نبات را به وي دادم، در چاي ريخت و نزد «آقا» بردم. از دفتر به صحن آمدم. چند لحظه نگذشته بود که دولتشاهي مرا نزد خود احضار کرد و کار سابقم را مجدداً به من واگذاشت .
خلاصي از ناامني
مرحوم سيد ابوالقاسم هندي، نقل کرد که :
در خدمت حاج شيخ به کوه « معجوني» از کوهپايه هاي مشهد رفته بوديم. در آن هنگام مردي ياغي به نام « محمد قوش آبادي» که موجب ناامني آن نواحي گرديده بود از کناره کوه پديدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنيد، کشته خواهيد شد .
مرحوم حاج شيخ به من فرمودند: وضو داري؟ عرض کردم: آري. دست مرا گرفتند و گفتند: که چشم خود را ببند .
پس از چند ثانيه که بيش از دو سه قدم راه نرفته بوديم، فرمودند: باز کن، چون چشم گشودم، ديدم، که نزديک دروازه شهريم .
بعد از ظهر آن روز، به خدمتش رفتم، کاسه بزرگي پر از گياه، در کنار اطاق بود. از من پرسيدند: در اين کاسه چيست؟
عرض کردم: نميدانم و در جواب ديگر پرسشهايشان نيز اظهار بي اطلاعي کردم. آنگاه فرمودند: قضيه صبح را با کسي در ميان نگذاشتي؟ گفتم: خير، فرمودند: خوبست تو زبانت را در اختيار داري بدان که تا من زنده ام، از آن ماجرا سخني مگو و گرنه موجب مرگ خود خواهي شد .
ياسين و طه بخوان !
کربلائي رضاي کرماني، مؤذن آستان قدس رضوي نقل کرده است :
پس از وفات حاج شيخ، هر روز بين الطلوعين، بر سر مزار او مي آمدم و فاتحه مي خواندم. يک روز در همانجا خواب بر من چيره شد، در عالم رؤيا حاج شيخ را ديدم که به من فرمودند :
فلاني چرا سوره ياسين و طه را براي ما نمي خواني؟
عرض کردم: آقا من سواد ندارم .
فرمودند : بخوان .
و سه مرتبه اين جمله ها ميان ما ردّ و بدل شد. از خواب بيدار شدم، ديدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بودم، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت مي کنم .
صله ي امام رضا عليه السلام !
حاج ذبيح الله عراقي که يکي از نيکان است مي گفت که:
اين حکايت به تواتر رسيده است که حاج شيخ محمدعلي قاضي بازنه اي عراقي، وقتي قصيده اي براي توليت آستان قدس رضوي سروده بود که به اميد صله اي در حضورش قرائت کند .
کسي به او تذکر مي دهد که به جاي اين کار، براي حضرت رضا سلام الله عليه قصيده اي انشاء کن. براساس اين توصيه، از قرائت شعر براي توليت صرفنظر مي کند و قصيده اي در جلالت قدر امام هشتم(ع) مي سرايد و در حرم مطهر قرائت مي کند .
شاعر گويد: پس از قرائت، کسي مبلغ ده تومان به من داد. به امام عرضه داشتم: اين وجه کم است و دوباره اشعار را خواندم، باز شخصي پيدا شد و ده تومان ديگر به من داد و خلاصه در آن شب، شش بار قصيده را در محضر امام تکرار کردم و در هر بار کسي مي آمد و ده تومان ميداد .
بامداد روز بعد به خدمت حاج شيخ حسنعلي شرفياب شدم. ايشان فرمودند :
آقا شيخ محمد علي، ديشب با امام عليه السلام راز و نيازي داشتي، شعر خواندي و شصت تومان به تو دادند. اکنون آن پول را به من بده .
من شصت تومان را به خدمتشان تقديم کردم و ايشان مبلغ يکصد و بيست تومان به من مرحمت کردند و فرمودند :
فردا صبح به بازار مي روي و ماديان ترکمني سرخ رنگي که عرضه مي شود، به مبلغ بيست تومان خريداري و با بيست تومان ديگر از آن پول، خرج سفر و سوغات خود را تأمين مي کني. چون به عراق رسيدي، ماديان را به مبلغ چهل تومان بفروش و به ضميمههشتاد تومان باقيمانده، گاو و گوسفندي بخر و به دامداري و زراعت بپرداز که معيشت تو از اين راه حاصل خواهد شد و توفيق زيارت بيت الله الحرام، نصيب تو خواهد گرديد و از آن پس ديگر از وجوهات مذهبي ارتزاق مکن، ولي در عين حال ترويج دين و احکام الهي را از ياد مبر .
تو بخور، او مداوا ميشود !
پاسباني مي گفت :
همسر من مدتها کسالت داشت و سرانجام قريب شش ماه بود که به طور کلي بستري شده بود و قادر به حرکت نبود. بنا به توصيه دوستان خدمت مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني رفتم و از کسالت همسرم به ايشان شکوه کردم .
خرمايي مرحمت کردند و فرمودند: بخور. عرض کردم: عيالم مريض است. فرمودند: تو خرما را بخور او بهبود مي يابد. در دلم گذشت که شايد از بهبود همسرم مأيوس هستند ولي نخواسته اند که مرا نااميد بازگردانند .
باري به منزل مراجعت و دقّ الباب کردم، با کمال تعجب، همسر بيمارم در حاليکه جارويي در دست داشت، در خانه را بر روي من گشود. پرسيدم: چه شد که از جاي خود برخاستي؟
گفت: ساعتي پيش در بستر افتاده بودم، ناگهان ديدم مثل آنکه چيز سنگيني از روي من برداشته شد. احساس کردم شفا يافته ام، برخاستم و به نظافت منزل مشغول شدم .
پاسبان مي گفت: درست در همان ساعت که من خرماي مرحمتي حاج شيخ را خوردم، همسرم شفا يافته بود .
حج اولياء خدا !
فرزند ايشان نقل مي کنند :
در شب چهلم وفات مرحوم پدرم، مجلس تذکري ترتيب دادم و از مردي به نام « حاج علي بربري» دعوت کردم که امر آشپزي آن شب را به عهده گيرد. هنگاميکه مشغول کشيدن خورشها شد، ديدم که سخت گريه مي کند و بي پروا دستهاي خود را در ديگهاي جوشان و غذاهاي داغ فرو مي برد و خلاصه حال طبيعي خويش را از دست داده است .
پرسيدم : حاجي چه شده که چنين بي قراري مي کني؟ از سؤال من بر گريه خود افزود و پس از آن گفت: هرچه بادا باد، ماجرا را نقل خواهم کرد .
گفت: من هر سال که براي حج به مکه مشرف مي شدم، در مواقف عرفه و عيد و روزهاي ديگر حاج شيخ را مي ديدم که سرگرم عبادت يا طواف هستند. ابتدا انديشيديم که شايد شباهت ظاهري اين مرد با حاج شيخ سبب اشتباه من گرديده است لذا براي تحقيق از حال؛ پيش رفتم و پس از سلام، پرسيدم شما حاج شيخ هستيد؟
فرمودند: آري. گفتم پس چرا پيش از اين ايام و پس از آن ديگر شما را نمي بينم؟ و ديگران هم شما را تاکنون در اينجا نديده اند؟
فرمودند :
چنين است که مي گويي ليکن از تو مي خواهم که اين سرّ را با کسي نگويي وگرنه در همان سال عمرت به پايان خواهد رسيد .
آري اين کرامتي بود که به چشم خود ديده ام، و اکنون آن مرد بزرگ از ميان ما رفته است؛ تصور نمي کنم باز گفتن آن ماجرا اشکالي داشته باشد .
اين جريان، در ماه رمضان بود و پس از آن حاج علي به قصد زيارت حج، از مشهد بار سفر بست، ولي در کربلا مرحوم گرديد .
تلگراف نجاتبخش !
حاجي ذبيح الله عراقي نقل مي کند :
در شهرستان اراک؛ ميان من و چند تن از دوستان، سخن از بزرگي و بزرگواري و جلالت قدر مرحوم نخودکي شد؛ و مقرر گرديد :
يکي از حاضران بنام « سيد حسين » به مشهد مشرف شود و تحقيق کند. از گاراژ « مارس » بليط مسافرت به مشهد براي او گرفتيم .
چون هنگام حرکت وي؛ براي بدرقه به گاراژ مارس رفتيم؛ تلگرافي از طرف جناب شيخ براي سيد حسين رسيد که در آن، وي را از مسافرت با اتومبيل شماره فلان يعني همان وسيله اي که قصد مسافرت با آنرا داشت، منع کرده بودند. وصول اين تلگراف، با توجه به اينکه مرحوم شيخ از ماجراي گفتگوي ما خبري نداشتند، موجب شگفتي گرديد و به همين سبب سيد حسين از مسافرت با آن اتومبيل منصرف شد .
اما بعد از سه روز خبر رسيد که آن اتومبيل در جاده مشهد و در محل فيروزکوه؛ دچار حادثه گرديده و در اثر واژگوني، جمعي از سرنشينان آن زخمي و مجروح شده اند .
فرمان به ابرها !
فرزند ايشان نقل مي کنند:
شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بوديم .
پدرم فرمودند : تا به بالاي بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چيزي نديدم و فرود آمدم و گفتم: رؤيت هلال با اين ابرها هرگز ممکن نيست .
با عتاب فرمودند :
بي عرضه چرا فرمان ندادي که ابرها کنار روند؟
گفتم: پدرجان من کي ام که به ابر دستور دهم؟
فرمودند :
بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند .
ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم :
ابرها متفرق شويد
لحظه هايي نگذشته بود که افق را بدون ابر يافتم و هلال ماه شوال را آشکارا ديدم و پدرم را از رؤيت ماه آگاه ساختم رحمة الله عليه .
طيّ الارض براي دفع خطر
فرزند ايشان نقل مي کنند :
هنگامي که ارتش روسيه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد « نخودک» خانه داشتيم و مرحوم پدرم هفته اي دو روز براي انجام حوائج مردم و امور ديگر به شهر مي آمدند .
يکروز عصر که از شهر خارج مي شديم، احساس ناامني کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود اين هرج و مرج، تا نزديک غروب در شهر مانده ايد؟ فرمودند :
براي اصلاح کار علويه اي اجباراً توقف کردم .
گفتم: راه خطرناک است و سه کيلومتر راه ما در ميان کوچه باغهاي خلوت، امنيتي ندارد و اراذل و اوباش شبها در اينگونه طرق، مزاحم مردم مي شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر الاغي سوار مي شدند و رفت و آمد مي کردند .
آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند :
تو هم رديف من بر الاغ سوار شو .
عرض کردم: پدر جان اين الاغ ضعيف است و شما را هم به زحمت حمل مي کند وانگهي شخصي نيز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند .
فرمودند: تو سوار شو من دستور مي دهم تند برود .
اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شديم که مؤذن تکبير مي گفت .
در اين وقت از من پرسيدند :
فلان کس را ملاقات کردي؟
گفتم: آري .
ناگهان و با حيرت ديدم که سر الاغ به در منزل مسکوني ما رسيده و مؤذن مشغول گفتن تکبير است .
در صورتي که براي رسيدن به خانه، لازم بود از پيچ چند کوچه باغ مي گذشتيم و پس از عبور از دهي که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخـودک که در آنجا خانه داشتيم، مي رسيديم، با شگفتي پرسيدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اينجا رسيديم؟
فرمودند: کاري نداشته باش، تو دوست داشتي زودتر به خانه مراجعت کنيم و مقصودت حاصل شد .
باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که حادثه را بکلي فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد .
خبر از جسد مغروق !
فرزند ايشان نقل مي کنند :
در ايام نوروز سال 1317 هــ.ش. مردي به نام کربلائي محمد سبزي فروش به خانه ما مراجعه کرد و گفت پسر چهارده ساله ام ديروز صبح سوار بر روي باري از سبزي که بر يابوئي حمل مي شد، از محل سبزي کاريهاي خارج شهر مي آمده است .
هنگام عصر يابو و بار سبزي آن به مقصد مي رسند ليکن از بچه خبري نيست و هر چه جستجو کرده ايم، از او اثري و خبري نيافتيم. به تقاضاي وي، ماجرا را به عرض پدرم رساندم، پس از لحظه اي تأمل فرمودند: « پيش از ظهر ديروز در آن وقت که يابو از خندق کنار شهر، از گودال آبي مي گذشته چون خواسته است که از آن آب بنوشد، پايش لغزيده و با بار و بچه به داخل آب سقوط کرده است .
حيوان با تلاش خود را از آب بيرون مي کشد، ولي بچه در آب غرق گرديده است. امروز، دو ساعت به غروب مانده به فلان محل برويد و جسد مغروق را از آب بگيريد .
کربلائي محمد، برحسب دستور، به آن محل رفت و جنازه بچه را در همان جا که فرموده بودند از آب بيرون کشيد .
دستور شيخ به ملخها
حاج عباس فخرالدين يکي از ملاکين مشهد بود. او نقل کرد که سالي نخود بسيار کاشته بوديم، ولي ملخها به مزرعه ام حمله کردند و چيزي نمانده بود که همه آنرا نابود کنند .
به استدعاي کمک، به خدمت جناب شيخ آمدم، فرمودند :
آخر ملخها هم رزقي دارند .
گفتم: با اين ترتيب از زراعت من هيچ باقي نخواهد ماند. فکري کردند و فرمودند :
به ملخها دستور مي دهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علفهاي هرزه ارتزاق کنند .
پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتي ديدم که ملخها به خوردن علفهاي هرزه مشغولند و آن سال در اثر از ميان رفتن علفهاي زائد، آن زراعت سود سرشاري عايد من ساخت .
امام زمان(ع) ناظر است !
آقاي سيد محمد رضا کشفي، از پدرش نقل کرد :
در سنه 1358 هـ.ق پيش از وقايع شهريور 1320 هـ.ش. در قم ساکن بودم؛ پيش خود تصميم گرفتم که براي بهبود اوضاع اجتماع، به ختم دعاي سيفي بپردازم .
در اين وقت، نامه اي از مرحوم حاج شيخ حسنعلي اصفهاني دريافت داشتم که مرقوم فرموده بودند :
لازم نيست شما ختم بگيريد؛ امام زمان عليه السلام ناظر و مراقب احوال است، هر وقت مصلحت ببينند، اوضاع را دگرگون خواهند فرمود .
وصایای جناب شیخ
فرزند ایشان نقل می کند :
ایشان وصایای خویش را به شرح زیر به من فرمودند:
« ولقد وصینا الذین اوتوا الکتاب من قبلکم و ایاکم ان اتقوا الله....
نیست جز تقوی در این ره توشه ای نان و حلوا را بنه در گوشــــه ای
بالتقوی بلغنا ما بلغنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثری نیست و جز از خسران، ثمری ندارد و نتیجه ای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت. حضرت علی بن الحسین علیهما السلام فرمایند:
« انّ العلم اذا لم یعمل به لم یزدد صاحبه الا کفرا و لم یزدد من الله الاّ بعدا »
اگر آدمی، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، هباءً منثوراً خواهد گردید.
بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم شب آن روز از دست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شده ای. اینک اگر شبی، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی می کشم.
بدان که انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا می شود که به عکس اتیان مستحبات، مرتبه او را ترقی می بخشد.
بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم است.
اکنون پسرم، ترا به این چیزها وصیت و سفارش می کنم:
اول: آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری.
دوم: آنکه در انجام حوائج مردم، هر قدر که می توانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کار بزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود. »
در این جا عرضه داشتم: پدرجان، گاه هست که سعی در رفع حاجت دیگران، موجب رسوایی آدمی می گردد.
فرمودند:
« چه بهتر که آبروی انسان در راه خدا بر زمین ریخته شود.
سوم: آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هر چه داری، در راه ایشان صرف و خرج کنی و از فقر و درویشی در اینکار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفه ای نیست.
چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز پیشه خود ساز.
پنجـــم: به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهی. »
در این وقت از خاطرم گذشت که بنابراین لازم است که از مردمان کناره گیرم و در گوشه انزوا نشینم که مصاحبت و معاشرت، آدمی را از ریاضت و عبادت و تحصیل علوم ظاهر و باطن باز می دارد، اما ناگهان پدرم چشم خود بگشودند و فرمودند:
« تصور بیهوده مکن، تکلیف و ریاضت تو تنها خدمت به خلق خدا است. »
بعد از آن فرمودند:
« چون صبحگاه روز یکشنبه کار من پایان یافت، اگر حالت مساعد بود، خودت مرا غسل بده و کفن و دفن مرا مباشرت کن. »
همچنین سفارش کردند که مرحوم دکتر شیخ حسن خان عاملی که طبیب معالجشان بود ایشان را به جانب قبله کند و آداب میت را اجرا نماید. و به مرحوم سید مرتضی روئین تن مدیر روزنامه طوس نیز فرمودند:
« شما هم صبح یکشنبه بیائید و بعد از فوت من یکساعت بالای سر من قرآن بخوانید. »
مرحوم سید ظاهری زننده اما باطنی عجیب داشت .
سالهای آخر عمر
فرزند ایشان تقل می کند :
حدود دو سال قبل از وفات پدرم، کسالت شدیدی مرا عارض شد و پزشکان از مداوای بیماری من عاجز آمدند و از حیاتم قطع امید شد.
پدرم که عجز طبیبان را دید، اندکی از تربت طاهر حضرت سیدالشهداء ارواح العالمین له الفداء به کامم ریخت و خود از کنار بسترم دور شد.
در آن حالت بیخودی و بیهوشی دیدم که به سوی آسمانها می روم و کسی که نوری سپید از او می تافت، بدرقه ام می کرد. چون مسافتی اوج گرفتیم، ناگهان، دیگری از سوی بالا فرود آمد و به آن نورانی سپید که همراه من می آمد، گفت:
« دستور است که روح این شخص را به کالبدش باز گردانی، زیرا که به تربت حضرت سید الشهداء علیه السلام، استشفا کرده اند ».
در آن هنگام دریافتم که مرده ام و این، روح من است که به جانب آسمان در حرکت است و به هرحال، همراه آن دو شخص نورانی به زمین بازگشتم و از بیخودی، به خود آمدم و با شگفتی دیدم که در من، اثری از بیماری نیست، لیکن همه اطرافیانم به شدت منقلب و پریشانند.
پس از چند روز، هنگامی که در خدمت پدرم به شهر می رفتیم، واقعه را حضورشان عرض کردم. فرمودند:
« مقدّر بود که یکی از ما دو نفر از جهان برویم و اگر تو می رفتی، من پانزده سال دیگر عمر می کردم و چون مقصد و مطلوب من از حیات در این دنیا جز خدمت به خلق نیست، ترجیح دادم که خود رخت بربندم و تو که جوانی و به خواست خداوند، مدتی درازتر در جهان خواهی زیست، زنده بمانی. اینک بدان که من مرگ را برای خود و حیات را برای تو خواستم، تا آنکه در طول زندگی، پیوسته با قصد قربت، به مردم خدمت کنی و هرگاه در اینکار مسامحه و غفلت ورزی، سال آخر عمرت خواهد بود. »
یکسال قبل از وفات پدرم، شبی در عالم رؤیا مشاهده کردم که حدود عصر است و من از شهر خارج شده ام و به طرف قریه نخودک می روم که آفتاب ناگهان غروب کرد و در من اضطرابی پدید آمد. این اضطراب دو علت داشت: اول، تاریکی هوا، دوم آنکه نمی دانستم به پدرم چگونه پاسخ دهم، زیرا ایشان فرموده بودند که همیشه قبل از غروب آفتاب در منزل باش، و قبول نخواهند کرد اگر بگویم که آفتاب ناگهان غروب کرده است.
در این اضطراب و اندیشه بودم که ناگهان خورشید از مغرب طلوع کرد و به قدر یک نیزه بالا آمد. مقداری که راه آمدم متوجّه شدم که کارد بزرگی در دست من است و سگ بزرگی مرا تعقیب می کند. ناگهان پیری نسبتاً بلند بالا پدیدار گشت و کارد را از دست من گرفت و با یک دست سگ را نگاه داشت و با دست دیگر سر او را از تن جدا کرد، بی آنکه کارد به خون آلوده شود. آنگاه کارد را به من ردّ کرد و فرمود: بابا آیا کار دیگری داری؟
عرض کردم: خیر، تشکر نمودم، و پیر ناگهان ناپدید شد.
بامداد، خواب را خدمت پدرم عرض کردم. ایشان چند دقیقه تأمل کردند و سپس پرسیدند:
« آیا متوجه نشدی آن پیر که بود؟ »
عرض کردم: خیر. فرمودند:
« او شیخ عطار بود. »
آنگاه فرمودند:
« امسال سال آخر عمر ما است، و تو بعد از من زحمت و ناراحتی بسیار خواهی دید، بگو چه خواهی کرد؟ »
عرض کردم: به خدا پناه می برم.
پس از دو ماه یکروز که در خدمت ایشان به شهر می رفتیم، فرمودند:
« امروز عصر بعد از آنکه به خانه بازگشتیم، من مریض خواهم شد، و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود. »
همانطور که فرموده بودند، عصر همانروز به محض ورود به منزل به تهوّع دچار و بیمار شدند.
در این اثناء تسبیح عقیقی داشتند که گم شد. فرمودند:
« مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است. اگر یافت شود بهبودی خواهم یافت.»
ولی هر چه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم تا آنکه یکماه بعد در اطاق مسکونی ایشان پیدا شد و به دنبال آن حال ایشان کمی بهبود یافت. اما مجدداً تسبیح مزبور گم شد و دیگر هرگز یافت نشد.
خلاصه آنکه به کوشش طبیبان، حال پدرم بهبود پذیرفت اما آن مرد جلیل القدر در برابر شادمانی طبیب معالج خود فرمود:
« بهبود من شادمانی ندارد زیرا که ما رفتنی شده ایم. »
پزشک پرسید: پس تکلیف چیست؟ فرمود:
« تکلیف شما این است که تا من در قید حیاتم به تدابیر پزشکی ادامه بدهید و من نیز آنچه دستور شما باشد تمکین کنم. »
تا واپسین ساعات عمر ایشان همین روش برقرار بود.
در این اوقات نیز پدر، مانند سالهای دیگر حیاتش، همه شب تا بامداد بیدار می ماند و گاهگاه در دل شبها این دو بیت را ترنم می کرد:
پس از آن فرمود:
« دیشب، در عالم رؤیا، مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی را دیدم که می گفت: بیا که ما در انتظار توایم. »
دو هفته پیش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبی در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ، شیخ مؤمن که هم اکنون در مشهد به « گنبد سبز » مشهور است، رفتم. پدرم را دیدم که با شیخ مؤمن در گفتگو است.
چون من وارد شدم، پدرم از شیخ درخواست کرد که برای من دستوری فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم. چون پیر خواست چیزی به من بگوید، پدرم گفت:
« اکنون چند روزی صبر کنید. »
باری، آنچه در خواب دیده بودم، برای پدرم گزارش کردم. فرمود:
« آری، دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است. »
در نیمه شبی، حال پدرم سخت شد، طبیبان به عیادتش آمدند و پس از معاینات پزشکی، اعلام کردند که بیمار از دنیا رفته است، لیکن با شگفتی فراوان، قلب پدرم پس از توقف دوباره به کار افتاد و روز بعد یکی از پزشکان معالجش که دکتر سید ابوالقاسم قوام نام داشت به من اظهار کرد: پدرت دیشب درگذشت، ولی مجدداً به زندگی بازگشت.
پس از این حادثه، فردای آن روز چون اطاق، خالی از اغیار شد، پدرم فرمود:
« شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و به وسیله استاد خود مرحوم حاج محمدصادق از امام تقاضا کردم که برای تکمیل وصایای خود یک هفته مهلت داده شوم. امام اجازت فرمودند، اما قدغن کردند که دیگر چنین درخواستی نکنم. »
سپس فرمودند:
« در این مدّت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش. »
رفته رفته اثر بهبودی در حال پدرم پدید آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان به وخامت گرایید و دستهایشان متورم گشت و پزشکان از این تغییر حالت ناگهانی دچار تعجب شدند. دیگر کسی جز سادات اجازه عیادت پدرم را نداشتند.
خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند:
« من صبح یکشنبه خواهم مرد. »
رحلت
باری از ظهر پنجشنبه واپسین زندگانیشان تا روز یکشنبه که فوت خود را در آنروز پیش بینی فرموده بودند دیگر با کسی سخن نگفتند و پیوسته در حال مراقبه بودند. شب جمعه بود که ناگهان سر از بالین برداشتند و دیده بر در گشودند و فرمودند:
« ای شیطان، بر من که سراپا از محبت علی(ع) پر شده ام، دست نخواهی یافت. »
ابیات زیر وصف حال و شرح مآل آن مرد بزرگ بود و خود نیز گاهگاهی به آنها ترنم می فرمودند:
ای به ولای تو تولا ی من / از خود و اغیار تبّرای من
سود تو سرمایه سودای من / گر بشکافند سراپای من
جز تو نجویند دراعضای من / ناد علیاً علیاً یا علــی
روز شنبه فرا رسید. زیر لب فرمودند:
« کار رفتن را بر من دشوار گرفته اند و عتاب دارند: تو که حضور محضر حضرت رضا علیه السلام را در این جهان آرزو داشتی از چه رو گاه و بیگاه لب به خنده می گشودی؟ »
آری، حسنات الابرار سیّآت المقّربین.
بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید. به دستور پدرم گوسفندی به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله علیها قربانی گردید و یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 هجری قمری گذشته بود که روح پاکش به جوار حق شتافت .
« الا ان اولیاء الله لا یموتون بل ینقلبون من دارالی دار. »
ساعتی نگذشته بود که خبر رحلت آن عارف بزرگ و آن عالم ربانی به سراسر شهر فرا رسید و انبوه جمعیت برای ادای احترام و تودیع او و انجام مراسم مذهبی گرد جنازه اش حاضر شدند.
جنازه آن فقید علم و معرفت بر روی هزاران دست از ارادتمندان اندوهگین و سوگوارش، از محله سعد آباد مشهد در خیابانهای شهر که عموماً به حال تعطیل درآمده بود، عبور می کرد تا به ده « سمرقند » بمحل سکونتشان رسید در آنجا بر حسب وصیّتشان در آب روان غسل داده شد.
در این هنگام دسته های بزرگ سینه زنان که سالها از حرکت ایشان ممانعت می شد، در سوگ آن مرد جلیل، راه افتاد و جنازه در میان غمی جانکاه، پس از تغسیل و تکفین به شهر حمل گردید و پس از طواف به دور مرقد منور حضرت ثامن الحجج علیهم افضل الصلوات، در همان نقطه از صحن عتیق که خود پیش بینی و سفارش فرموده بودند، در خاک آرمید.
محل تدفین
سالها پیش پدرم فرموده بودند:
« وقتی مصمم شدم که به نجف اشرف رحل اقامت افکنم، لیکن در آن هنگام که در یکی از اطاقهای صحن عتیق رضوی در مشهد، به ریاضتی سرگرم بودم، در حال ذکر و مراقبه، دیدم که درهای صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا بر آمد که حضرت رضا سلام الله علیه اراده فرموده اند که از زوار خویش سان ببینند.
پس از آن، در محلی جنب ایوان عباسی، در همین نقطه که اکنون مدفن پدرم می باشد، کرسی نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت درب شرقی و غربی صحن عتیق گشوده شد، تا زوّار از در شرقی وارد و از در غربی خارج گردند. در آن زمان دیدم که پهنه صحن مالا مال از گروهی شد که برخی به صورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش می گذشتند و امام علیه السلام دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوار حتی آنها که به صور غیر انسانی بودند، می کشیدند و اظهار مرحمت می فرمودند.
پس از آن سیر و شهود معنوی و مشاهده آن رأفت عام از امام علیه السلام، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم. »
پدرم، پس از ذکر این واقعه، محل استقرار کرسی امام علیه السلام را برای مدفن خود، پیش بینی و وصیت فرمودند و بالاخره به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه، در همان نقطه مبارک مدفون شدند.