به گزارش باشگاه ایثار و شهادت شهید نیوز (تلنگر) : میگوید از کودکی آرزو داشتم در زمان امام حسین(ع) میبودم و یکی از یاران ایشان در صحرای کربلا میشدم. 16 ساله بود که در روزهای نخست انقلاب، پاسدار منزل امام خمینی(ره) در قم شد. خوشحال بود که توانسته است در زمان غیبت امام زمان(عج)، در رکاب نائب او حضور داشته باشد و یکی از پاسداران منزلش باشد.
"زهرا اسلامی" همسر شهید صدرالدین پیشوایی و خواهر شهید محمدرضا اسلامی است که به مناسبت سالروز شهادت همسر بزرگوارشان با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به گفتوگو نشسته است که در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید.
اسلامی: در سال 58 به عنوان تنها خانم پاسدار در منزل امام انتخاب شدم. در آن زمان در حوزه درس میخواندم. روزی که داوطلبانه برای پاسداری ثبت نام کردم در دل آرزو کردم که نام من انتخاب شود. روزی که برای نخستین بار در خانهای که امام ساکن بودند، گام گذاشتم را هرگز فراموش نخواهم کرد.
توصیه امام(ره) به شهید
در جامعه الزهرا درس میخواندم و با دخترخواهر همسرم همکلاس و دوست بودم. روزی مادرشان برای دیدن من آمدند و قرار خواستگاری را گذاشتند. از آنجایی که خانواده مذهبی بودند و با معیارهای من مطابقت داشتند خیلی زود مراسم عقدمان برگزار شد. یک سال بعد از پاسدار شدنم توسط امام(ره) به یکدیگر محرم شدیم. امام(ره) نصیحتی به ما کردند که بخوبی در خاطرم مانده است. به همسرم فرمودند: «سعادت و خوشبختی شما در این است که شما با ایشان بسازید و ایشان با شما بسازند.» پس از عقدمان امام از قم به تهران آمدند.
بعد از ازدواج با همسرم به تهران آمدیم و در منزل پدرشان ساکن شدیم. زندگی شیرینی داشتیم و با فرزندی که خداوند به ما عطا کرده بود شیرینیاش بیشتر شد. هنوز فرزندم به دنیا نیامده بود که صحبت جنگ و جبهه به خانهمان باز شده بود، اما به خاطر دل نگرانی، رفتن همسرم به جبهه کمی به تاخیر خورد.
پدر شوهرم روحانی و امام جماعت مسجد صادقیه بود. ایشان در نجف به دنیا آمده و تحصیل کرده نجف بودند. زمانی که ناراحتی من را دیدند، به محمد گفتند: ما مانع رفتنت نمیشویم ولی بگذار مدتی از تولد فرزندت بگذرد بعد برو.
در خانه همسرم را محمداقا صدا میزدیم. محمداقا مرا به اتاقی برد و گفت: «اینگونه رفتارها از شما که طلبه هستید بعید است. حضور در جنگ مانند نماز خواندن واجب است آیا شما میتوانی به من بگویی که نماز نخوانم! اگر شما هم بگویید آیا من نباید بخوانم و نماز از من ساقط میشود!»
شهید پیشوایی تکبیرگوی فاتحان تپه الله اکبر
با رضایت من خانوادهشان هم به رفتن ایشان راضی شدند. در پادگان لویزان آموزش را آغاز کرد. همیشه دلم میخواست یک بار از جبهه بازگردد و ایشان هم میگفتند اگر یک بار سالم برگشتم دیگر شهید نخواهم شد. پس از دوره آموزشی از پایگاه مقداد به جبهه جنوب برای فتح تپههای الله اکبر قبل از فتح بستان رفت. یک ماه در جبهه حق علیه باطل ماند و شهید شد. از آن گروه 33 نفر شهید شدند. کسانی که آنجا حاضر بودند پس از شهادت محمدآقا به منزلمان آمدند و گفتند اولین کسی که تکبیرگویان به پیش میرفت شهید پیشوایی بود.
بهترین یادگاری از همسرم
ایشان ترکش خوردند و قسمت راست صورتشان متلاشی شده بود. در چشمانشان هالهای از خون بود. دستشان نیز آسیب دیده بود ولی حلقه و ساعتی که بر دست داشت سالم مانده بود. آثار قطرات خون بر روی آنها باقی مانده و فرزندم جمالالدین این ساعت را بهترین یادگاری از پدرمش میداند. جمال الدین دو ماهه بود که پدرش شهید شد.
ما زندگی کوتاه و شیرینی داشتیم و سی و سه سال است که با یاد آن روزها زندگی میکنم. آن زمان میگفتم اگر یک روز محمدآقا نباشد من هم میمیرم ولی 33 سال است که با یادش زندهام. در تمام این سال ها کت و شلوار محمد آقا بر چوب لباس خانه آویزان است. هر زمان دلم برای محمدآقا تنگ میشود به خیابانهایی که با هم قدم زدیم میروم و او را کنار خودم احساس میکنم. محمدآقا در 31 اردیبهشت 60 به شهادت رسید و من آن زمان 19 سال داشتم.
خبر شهادت
من در شیراز بودم که خانواده همسرم با من تماس گرفتند و گفتند که محمدآقا مجروح شده است. بلافاصله با هواپیما به تهران آمدم. احساس کردم که شاید به شهادت رسیده است ولی نمیخواستم این را باور کنم و با خودم تکرار میکردم که قطعا مجروح شده و زنده است. وقتی به درب منزل رسیدیم با دیدن عکس و اعلامیه شهادت محمدآقا از حال رفتم. باورش برایم سخت بود که همسرم به شهادت رسیده است. با گذشت 33 سال با یادآوری آن روز حالم بد میشود.
تربیت فرزندمان را به من سپرد
قبل از رفتن به جبهه به من توصیه کرد که اگر اتفاقی برای من افتاد تربیت فرزندم با شماست و نگذارم که تربیت فرزندمان تحت تاثیر دیگران قرار گیرد. ایشان عاشق امام بودند و به بحث ولایت بسیار تاکید داشتند و دوست داشتند که فرزندمان یکی از فرزندان راه امام باشد.
فرزندم دلتنگ پدرش میشد
وقتی جمال از پدری که ندیده است صحبت میکرد و با شوق پدرش را صدا میکرد، دلم میلرزید. با وجود این که همیشه در زندگی کمبود پدر را احساس کرد ولی با عشق از پدرش میگوید.
جمال الدین 4 ساله بود که یک روز با برادرم به پارک رفت. با شادی از پارک برگشت و با لحنی کودکانه و شاد گفت: «مامان همه فکر میکردند دایی بابامه».
یک بار دیگر که جمال الدین کوچک بود در حال صحبت در مورد پدرش بودم که گفتم جمال الدین پدرش را ندیده ولی پدرش او را دیده است. بغلم کرد و گفت: «مامان منم بابامو دیدم ولی یادم نیست.» علاقه بسیاری به پدرش دارد و بسیار بر روی وی حساس است.
پول توجیبی پس از شهادت
روزی قرار بود با دوستانی از جامعه الزهرا به خرید برویم. روز تعطیل بود و پول نقد در خانه نداشتم. ظهر آن روز با ناراحتی خوابیدم. در خواب محمدآقا را دیدم که گفت برای شما و جمال الدین مقداری پول در جیب کتم گذاشتم. از خواب که بیدار شدم شتابان به سمت کمد رفتم و در همان جایی که گفته بود مقداری پول یافتم. وقتی دوستانم به منزلمان آمدند آن پول ها را برای تبرک برداشتند.
خیلی معجزات در زندگی دیدهام و اعتقاد دارم اگر کمک محمد آقا نبود اصلا نمیتوانستم کار کنم و زندگی را بدون او بگذرانم.
بورسیه آمریکا داشتند
برنامه نویس کامپیوتر بود و به زبان انگلیسی تسلط داشت. زمانی که به شهادت رسید، پاسپورت و دعوتنامهاش برای رفتن به آمریکا آماده بود ولی ایشان ماندن و دفاع از کشور را برگزیده بود. محمدآقا همیشه دوست داشت گمنام بماند. پسرم آرزو داشت که راه پدرش را ادامه دهد حتی زمانی که رتبه ده کنکور را آورد، به همین خاطر رشته کامپیوتر را انتخاب کرد. در حال حاضر نیز یک شرکت کامپیوتری موفق دارد.
اگر باز هم جنگ شود پسرم را برای دفاع از کشور میفرستم
پس از شهادت همسرم برادرم محمدرضا که 13 ساله بود از شیراز به تهران آمد و با ما زندگی میکرد. 16 ساله که شد تصمیم گرفت به جبهه برود و به شیراز بازگشت. من نیز تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بازگردم.
مادرم تعریف میکرد شبی که قرار بود محمدرضا به جبهه برود ناراحت بود و گریه میکرد. دلیل ناراحتیش را پرسیدم گفت من برای زهرا ناراحتم که تنهاست. مادرم گفت سعی کردم تصمیمش را عوض کنم تا پیش شما برگردد ولی قبول نکرد.
زمانی که محمدآقا به شهادت رسید به این باور رسیدم که همه در این راه باید بروند و برای رسیدن به هدفمان افرادی هم به شهادت میرسند به همین دلیل با رفتن محمدرضا به جبهه موافق بودم. اگر باز هم جنگ شود پسرم را برای دفاع از کشور میفرستم.
محمدرضا از شیراز اعزام شد و در عملیات بدر به شهادت رسید. روز اول رجب بود که خبر شهادتش را آوردند. خیلی خوشحالم که تونستم دینم را به کشور ادا کنم. همیشه در یادداشتهایم مینویسم که شهید پیشوایی، پیشروی راهی است که ما رهروی آنیم. و آرزویم این است که رهروی او باشم.
فرم خالی خانه
روزی شنیدم که آقایی به نام مدرسی خانههایی را با وام در قم به فروش میرساند من هم پسرم را پیش عمهاش گذاشتم و بلافاصله به قم رفتم.
همان شب خواب محمدآقا را دیدم. او به من گفت چرا اینقدر ناراحتی. به او گفتم تو در آن دنیا خوشحالی و به فکر من نیستی. او گفت: مواردی که در مورد لذتهای دنیا به آن فکر میکنی قطرهای است، ولی دور از تو و جمال نمیگذارد که من از آنها استفاده کنم. چه کاری از دست من بر میآید. گفتم من و پسرت را هم پیش خود ببر. گفت من تا به حال بارها از جدم خواستم که شما رو به پیش من بیاورد ولی گفتند که باید جمال بماند.
توی خواب مادرم در زد و گفت به محمدآقا بگو در قم خانهای برای شما بگیرد. به محمدآقا گفتم. گفت چشم.
فردا صبح بچه را گذاشتم و رفتم قم. رفتم دفترموسسه گفتند یک سری خانه داشتیم که به بنیاد شهید دادند. من رفتم آنجا آقای تهرانی مسئول بنیاد قم بود. گفتم که میخواهم به قم بیایم و درس بخوانم. گفتند که 22 خونه داشتیم ولی همه را فروختیم. در حال ورق زدن برگههایش بود که لحظهای روی یکی از ردیفهای خانه نگاه کرد و دید فرمی برای آن خانه پر نشده و خانه خالی است.
به تهران برگشتم. خواهرشوهرم گفت که مادرم دیشب خواب محمدآقا را دیده است که آمد اثاثیه زهرا را جمع کرد و داشت میبرد. ما اعتراض کردیم گفت مادر فکر میکنی من زن و بچهام را رها میکنم. برای زهرا خانهای در قم تهیه کردم و اثاثیهاش را جمع میکنم.
و بعد از مدتی به راحتی منزل را گرفتیم و در آنجا ادامه تحصیل دادم و بعد از آن به تهران برگشتم و دبیری را شروع کردم و اکنون نیز مدیر یک مدرسه هستم.
انتهای پیام/مجتبی غلامی
|