مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید منصور كلبادي نژاد (1366-1344) شهید منصور كلبادي نژاد در نخستین روز آبان ماه سال 1344 در روستای "گلوگاه "از توابع شهرستان بهشهر استان مازندران دیده به جهان گشود. پدر این شهید "علي" و مادرش "مرضیه کلبادی نژاد " نام داشتند. با آغاز جنگ تحمیلی عراق بر علیه ایران وی تحصیلات متوسطه خود را در رشته علوم اقتصادی ناتمام گذاشت و به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد . شهید منصور کلبادی نژاد به عنوان رزمنده در لشکر 25 کربلا نیروی زمینی سپاه خدمت می کرد. وی با وجود جوانی به دلیلی استعداد و توانایی فوق العاده ای که داشت به سمت فرمانده گردان منصوب شد . شهید منصور كلبادي نژاد سرانجام در جریان عملیات والفجر 10 در اثر بمباران منطقه خرمال عراق توسط دشمن به شهادت رسید. شهید منصور كلبادي نژاد در زمان شهادت 22 ساله بود و یک دختر شش ماهه به نام "مطهره" داشت. پیکر پاک این شهید در گلزار شهدای" سفید چاه" روستای "گلوگاه"(زادگاهش) شهرستان بهشهر استان مازندران به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تقی عظیمی : قائم مقام فرمانده گردان امام محمد باتقر (ع)لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحيم يا ابا عبدالله اني سلم لمن سالکم و حرب لمن حاربکم الي يوم القيامه اي ابا عبدالله من آشتي هستم با کسي که با شما آشتي هست و در ستيزم با آنکه با شما بجنگد تا روز رستاخيز. درود و سلام بي پايان بر آخرين پيام آور اسلام حضرت محمد (ص) و درود بر مهدي موعود (عج) و نائب به حق و راستينش اما امت و امت اسلامي .سلام و درود بر ارواح پاک و مطهر شهداي انقلاب اسلامي و خانواده هاي محترم ايشان و سلام فراوان بر شما خانواده ارجمندم و اقوام. سلام بر دوستان عزيزم... سلام عليکم و رحمت الله. اميدوارم حال همگي شما خوب باشد و انشاء الله براي احياي اسلام راستين سرمايه گذاري از جان بکنيد.من اين نامه را مي نويسم براي اينکه حرفم را زده و نگراني نداشته باشم و اين نامه براي بعد از مرگم مي باشد هر چند خيلي با هم صحبت کرديم ولي خواستم خودم خاطر جمع باشم.همه ما مي دانيم که مرگ براي همه هست و هيچ جنبنده اي نمي تواند از چنگال مرگ فرار کند و بالاخره يک روزي او را به گورستان ميسپارد. دنيا سراي گذر است نه سراي ماندن. عزيزانم منهم همانند کساني هستم که جان خود را تسليم پروردگار خويش کردند و عمر من نيز تا روزي بود که تير مرگ به سراغ من آمد و تير مرگ به طرف همه پرتاب خواهد شد .يکي امروز، ديگري فردا و همينطور تا زمانيکه همه در محشرحاضر شوند.پس از شما مي خواهم در مرگ من و پس از آن خودتان را ناراحت نکرده برايم دعاي خير کنيد واز خدا بخواهيد که مرا بيامرزد و تحمل از دست دادن من برايتان ناگوار نباشد چرا که عده اي زيادي بودند از صدر اسلام و هستند کساني که چندين فرزند را فداي اسلام و قرآن کردند . وقتي مصيبت مرگ من بر شما ناگوار شد به کربلا بنگريد که زينب (س) چگونه مرگ برادرش حسين (ع) را و مصائب زيادي که بر آن دو آورد بدوش خود کشيد و تحمل کرد و بنگريد لحظه اي که حسين (ع) بر بدن اکبرش مي گريست و يار مي خواست و بياد عاشورا بگريد و اشک بريزيد.خداوند از شما راضي باشد انشاء الله. دوست دارم سفارشاتي را که عنوان مي کنم تا حد امکان اجرا شود(در مسائلي که تأکيد مي کنم سرپيچي نکنيد در غير اينصورت راضي نيستم) در مراسم سوم و هفتم من تشريفاتي عمل نکنيد به نان و خرما قناعت کنيد و اگر خواستيد خرجي بدهيد آن مقدار پول را نقداٌ به جبهه بفرستيد و اگر برايتان امکان داشت به گردان اما حسين (ع) بدهيد(چون علاقه زيادي به اين گردان و افرداش دارم و با آنان انس گرفته ام و از بودن خود در گردان امام حسين (ع) لذت مي برم).مسئله ديگرم بدهکاري من است به هر کسي که بدهکار هستم با حقوقي که در سپاه دارم پرداخت کنيد وبنده از کسي طلبکار نيستم.در مورد مسائل خانوادگي تأکيد مي کنم به اينکه با هم خوب باشيد و خوشرفتاري کنيد و قدر همديگر را بدانيد . دوست دارم هيچ گونه اختلافي نداشته باشيد به همديگر احترام بگذاريد . همسرم بايد بداند که همگي رفتني هستيم با عمويش و زن عمويش خوب و يکرنگ باشد متقابلاٌ آنان نيز همينطور . همدرد باشيد چه در خوشحاليتان و چه در مصائب و راحتي ها . نگذاريد مسائل به احتلافات و ... کشيده شود و مسائل ريز را از همان اول رسيدگي کنيد ودر هر امري که عاقبت خوشي ندارد پيشگيري کنيد . رعايت حال همديگر را بکنيد . در برخوردها منصفانه قضاوت کنيد . دوست دارم يک خانواده نمونه باشيد ، الگو باشيد و حرکت شما درس عبرتي باشد براي ديگران . از هم دلخور نشويد از قرآن درس بگيريد . به همين سنگري که در آن نشسته و مشغول نوشتن مي باشم نگرانيم بعد از مرگ فقط همين است که خداي نکرده مسئله اي پيش بيايد که مايه آبروريزي خانواده شود . من از همه شما راضي هستم و هيچگونه مشکلي ندارم شايد يک سري اختلافات ريز در ميان ما بوده ولي نمي تواند در زندگي اصل باشد و اختلاف بوجود بياورد آنچه بود گذشت . از نصيبه مي خواهم که از عمويش حرف شنوي داشته باشد و عمويش نيز به درد عروسش و برادرزاده اش توجه کند و همينطور تا آخر و همه همينطور با هم خوب باشيد ،مهربان باشيد ،با عاطفه با هم برخورد کنيد. خواهرانم با نصيبه مثل خواهري همدرد باشند . برادرانم مثل خواهر با او برخورد کنند (او را خواهر خود بدانند) به هم محبت کنيد . ابراز محبت کنيد . (به تنها فرزندم هاشم محبت کنيد . او را در همان دوران کودکي با احکام قرآني آشنا کنيد . قرآن را به او حتماٌ بياموزيد . به او بگوييد پدرش چگونه بود و چگونه اين دنيا را وداع گفت ، به او دروغ نگوئيد ، وعده هايي که نميتوانيد به آن عمل کنيد، ندهيد . حرفي بزنيد که بتوانيد از پسش بر آييد ، حسين (ع) را به او بشناسانيد ، حسين وار تربيت شود ، خوب بزرگش کنيد ، دوست دارم وقتي براي خودش مردي شد جاي پدرش را پر کند ، دوست دارم يک مرد باشد . از همسرم مي خواهم او را خوب تربيت کند ، به او برسد ، با ناراحتي برخورد نکند ، به هاشم محبت کند(نه زيادي) ، دوست ندارم هاشم از خانواده ام "پدر و مادر و ..." فاصله بگيرد). تأکيد مي کنم به اينکه خانواده ام ، همسرم سر و کارشان را با بنياد شهيد زياد نکنند ، در برخورد با زنان زياده روي نکنند ، کمتر به اقداماتي که بنياد در مورد خانواده هاي شهدا انجام مي دهد توجه کنيد . خودتان را مشغول يکسري مسائل و وسائل نکنيد ، به حداقل اکتفا کنيد . توقع ها زياد نباشد ، دنبال اجناس و مسائل ديگر نباشيد ، دوست دارم حتي به اموري که مربوط به شماست و مسائلي که از طرف بنياد به شما تعلق مي گيرد کمتر توجه کنيد ، يا اصلاٌ توجه نکنيد (اين را به خواهرم زهرا نيز مي گويم) خداي نکرده از مطالبم برداشت سوء نشود نظر و عقيده بنده اين است ، فقط خواستم بگويم در هيچ اموري زياده روي نکنيد . با نامحرمان ننشينيد ، با نامردان همقدم و هم صحبت و هم کلام نباشيد ، از هر نامردي حرف نشنويد ، دلسوزي آنان را نگاه نکنيد آنها مارهاي سمي و آفت انقلاب ما هستند و مي خواهند به هر وضعي که هست کارشان را که ضربه زدن به انقلاب است، بکنند . نسبت به کسي مغرضانه قضاوت نکنيد ، ببينيد خداوند چه مي فرمايد ، قرآن چه مي گويد و اسلام و انقلاب چه را مي پسندند به آن عمل کنيد . به هر کسي اطمينان نکرده گول حرف هاي اين و آن را نخوريد ، در فراز و نشيب اين دنيا مواظب خود باشيد ، از همديگر مواظبت کنيد. در مورد زندگي ام نيز خودتان بيشتر در جريان هستيد ، دوست ندارم بعد از مرگم برايم انشاء بنويسيد و دوست ندارم مسائلي را عنوان کنيد که لايق آن نبودم . لغت ننويسيد . از يک بنده نا آگاه عالم درست نکنيد ، من کسي نبودم و نيستم که در مورد " زندگي نامه ام " لغتنامه بنويسيد.در قبل از انقلاب تا شروع هيچگونه نقشي نداشتم و اين از جهت نداشتن آگاهي ام نسبت به اسلام بود چرا که جامعه فساد بود و لجن ، از اسلام هيچ خبري نبود ، وقتي انقلاب شد با آگاهي کمي که داشتم خودم را لنگان لنگان به انقلاب نزديک کرده وفق دادم . مخالفتي از انقلاب نداشتم و در مقابل فرد فعالي نيز نبودم ، خونهايي که در انقلاب براي اسلام داده شد باعث گرديد که از خواب غفلت بيدار شده پا به پاي جوانان پر شور حزب الله مبارزه کنم و اين خون بود که اين دگرگوني را در ما ايجاد کرد و ما را متوجه اسلام و قرآن کرد . از جهت اينکه دارائيم (حيات) که تنها سرمايه ام بود توسط خون هزاران جوان به من برگردانده شد وقف آنچه که صلاح و مصلحت اسلام و انقلاب بود نمودم ، وبه خون همانان قسم ياد کردم تا زماني که توان ايستادن و رزميدن دارم با دشمن متجاوز ( چه در داخل با افراد عياش لابالي خدانشناس که با حرکت هاي ضد اسلامي و ضد اخلاقي خود به خون جوانان و انقلاب و خانواده هاي محترم شهدا و امت شهيد پرور دهن کجي مي کنند و چه در ميدانهاي نبرد در سراسر مرزها که براي ريشه کن کردن اين انقلاب که روزي انشاء الله کاخ تمامي متجاوزين و ظالمين را سرنگون خواهد کرد اين جنگ را بر ما تحميل کردند) خواهم جنگيد. در انقلاب حرکت بخصوصي نداشتم ، آنچه که بر دوشم بود ومي توانستم انجام دادم ، کاري جزءآنچه که واجب بود نکردم . آنچه را که بر من تکليف شده بود کردم و به جبهه آمدم ، جنگيدم، انشاء الله براي شخص يا افراد بخصوصي نبود وانشاء الله خداوند از من بپذيرد و نام مرا در ليست سربازان امام زمان(عج) به عنوان يک سرباز کوچک ثبت نمايد انشاء الله و انشاءالله مرا آمرزيده از دنيا ببرد و ... جهاد همانند احکام ديگر در زماني معين بر افراد واجب مي شود ، جهاد يکي از فروعات دين اسلام است مانند نماز ، نماز را خداوند پنج وقت معين در 24 ساعت قرار داده و واجب نموده. صبح ، ظهر و عصر ، مغرب و عشاء ، روزه را در دوازده ماه سال يکماه آنهم در ماه مبارک رمضان واجب کرده .تأکيد شده به جهاد که يکي ديگر از فروع دين ماست که در چنين وقتي با دستور ولي فقيه ورهبر انقلاب که دستور فرمودند متجاوز را بيرون کنيد بايد براي جهاد شال همت به کمر بسته با دشمن مبارزه کنيم . سرپيچي از جهاد سرپيچي از فرمان خداوند است ، خداوند براي جهاد وقت معين و مکان مشخص نکرده است و آنهم که در بالا ذکر کردم جهاد زمان مشخص دارد منظور اين که هر وقت احساس شد خطر اسلام را تهديد مي کند تکليف است برهر فرد مسلماني که رفع خطرنمايد تا از ديگري ساقط بشود . امام در مورد اين جنگ فرمودند رفتن به جبهه واجب کفائي است ، و زماني که سران سپاه و سران ارتش و ... تشخيص دادند که جبهه احتياج به نيرو دارد جوانان بايد بروند و جبهه ها را پر کنند ، در اينجا بر هر فرد مسلماني واجب مي شود که برود و جبهه را پر کند حال هر مشکلاتي مي خواهد داشته باشد . مگر خداوند هيچ عذري را در بجا نياوردن نماز مي پذيرد ؟ يکي بگويد طاقت گرما را ندارم ، ديگري بگويد طاقت سرما را ندارم ، يکي بگويد پدرم در بيمارستان است و يکي بگويد مادرم مرده . يکي بگويد اگر بيايم خانواده ام گرسنه مي شوند و امثال اينها نبايد مانع آن شود که کسي ترک جهاد کند. تا زماني که فرماندهان بگويند نيرو به حد کفايت در جبهه است دراينصورت از بقیه ساقط مي شود. بنده هم بر حسب تکليف به جبهه آمدم ، انقلاب اسلامي مربوط به مسلمين است و بايد به هر وضعي که هست از آن دفاع کنيم و چون کوهي استوار مانع رسيدن دست شياطين به اسلام باشيم. بايد يک مسئله را هم در خودمان وهم در ديگران جا اندازيم اينکه مبارزه و جنگ براي اسلام فقط در مرزهاي کشور با شخصی مثل صدام نيست ،صدام يکي از آنهاست ونبايد اينطور بگوئيم کي مي شود صدام بميرد و ما راحت بشويم ، خير اين غلط است ، ما طرف مقابلمان فقط شخص صدام نيست ، اسلام مخالف ظلم است و ما داريم با ظلم مبارزه مي کنيم و همانطور که امام بزرگوارمان فرمودند جنگ ما تا زماني است که فتنه در عالم رفع بشود اگر چه تا دنيا باقي است ظلم باشد ، کفر باشد ... بايد جنگ کرد. ما در انقلاب هستيم ،در جنگ هستيم ، دشمن مي داند که فقط جنگ و درگيري در مرزها نمي تواند اسلام را در ايران نابود کند همانگونه که شاهد هستيم ، جنگ يکي از توطئه اي آمريکا بود که مي خواست انقلاب را نابود کند اين يکي از هزاران توطئه بود که غلط از آب در آمد و با شکست روبرو شد ، جنگي که بايد به قول آنان در يک هفته بنفع آمريکا تمام مي شد الان چهار سال گذشت و دشمن سخت پشيمان شد و اين جنگ راهي شد که بتوانيم بيشتر و بهتر به خودمان برسيم و پس اين نيست که دشمن دست از اسلام مي کشد ، جريان طبس يک توطئه بود ، جريان منافقين يک توطئه بود ، جريان کردستان يک جنگ بود واين جنگ هم يکي از آنان ، دشمن براي نابودي اسلام که بايد خوابش را ببيند درفکر طرح نقشه گسترده و بهتري است . دشمن ما کفر است، باطل است و به همين خاطر نميتواند به سربازانش انگيزه بدهد وهمانطور که در طول جنگ ديديم دشمن ما در هيچ محوري نتوانست دوام بياورد و با اولين تکبير نيروهاي اسلام دشمن پا به فرار مي گذارد . اگر در جايي چنين نبود و با شکست مواجه شديم خدا را فراموش کرده بوديم . در مقابل ما جنگمان براي عقيده مان است و سربازان ما داراي يک انگيزه الهي هستند .کسي که داوطلب مي شود بر روي مين برود اين انگيزه رادارد ، اين سرباز نسبت به عقيده و دين خود ايمان دارد و اين ايمانش نسبت به عقيده اش هست که مرگ را مي بيند بدون لغزش ، مشتاقانه بطرفش مي رود و آن مرگ را براي خود تولد ، عزت ، سعادت ، و پيروزي مي داند . در ميان سربازان ما خداوند حکم مي کند ، قرآن حکم مي کند امام عزيزمان مي فرمايند مبارزات ما عقيدتي است و جهاد براي عقيده شکست ناپذير است. دليل اينکه دشمن نتوانست تا الان ما را شکست بدهد ايمان ارتش و سپاه و بسيج و مردم ما بوده . تحرکي که در عمليات و از خود گذشتگي که در عمليات و شور و هيجاني که جوانان ما در جنگ دارند و موقعي که پيشروي شروع مي شود درگير مي شوند تير از هر طرف به طرفشان مي آيد اگر دقت شود انسان خدا را در وجودشان مي بيند ، فرماندهي امام زمان را مي بيند ، امدادهاي غيبي را مي بيند ، و تا الان تجربه شد در عملياتها و در کارهاي ديگر اگر پيروز بوديم در حرکت در کارها توکل بود و ذکر خدا . من و من نبود ، زيادي نيروها نبود ، ابزارآلات جنگي نبود ، مهمات سلاح هاي مدرن نبود با کمترين نيرو و امکانات بچه ها بهترين و بزرگترين پيروزيها را بدست آوردند ، و تجربه شد عملياتي که خدا را فراموش کرده بودند به سلاح ومهمات تکيه کرده بودند،به افرادزياد چشم دوخته بودند آن عمليات با شکست مواجه شد . دليل پيروزي عمليات بيت المقدس چه بود ، يکي از عوامل بسيار مهم عمليات بيت المقدس داشتن انگيزه صد در صد الهي نيروهاي ما بود و همچنين جاهاي ديگر ، وقتي حرکت براي خدا باشد خداوند ياري کننده است . مگر در قرآن نخوانديم که خداوند به پيامبر فرمودند من پنج هزار فرشته را با پرچم هاي مخصوص به ياري شما فرستادم. پس تا زماني که خداوند در کارهايمان حکم کند و خدا را در نظر بگيريم و به هيچ چيز و هيچ کس تکيه نکنيم و فقط به خدا توکل کنيم پيروزيم . سلاح ايمان از مدرن ترين سلاح هاي شرق و غرب (ِجنگنده ها ، ميگ ها ، شيميايي و ...)برتري دارد . برد اين سلاح (ايمان به خدا) تا قلب آمريکا و شوروي و ... مي باشد و نامحدود است . همين است که شرق و غرب در انديشه اند که اينها (ايرانيان) چه دارند وما نداريم ، سلاحشان چيست که چهار سال دوام آوردند؟ فهميدند که به اين نان و ماست نمي شود اسلام را شکست داد . رفتند دنبال يک راه حل اساسي شرق و غرب دست به دست هم دادند تا اسلام را نابود کنند ، آنها متوجه شدند که ما چه سلاحي داريم و مشغول درست کردن سلاحي هستند که ضد اين سلاح باشد ، اين سلاح را از کار بياندازند ، نابودش کند وکم کم بيايد و براحتي انقلاب را شکست بدهد که آنوقت چه مي شود . به خدا قسم که آمريکا به طاغوت هم راضي نمي شود ، مسلماني باقي نمي گذارد ، همه را از بين مي برد و آنوقت است که اسلام غريب مي شود ، تنها مي شود . دشمن توانست ضد اين سلاح را اختراع کند ، آلوده کردن جوانان به " مواد مخدر ، فحشاء ، مهمترين مسئله منکرات ، اختلافات و ... " دشمن آمد اين مسائل را طرح کرد ، جنگيدن با اينگونه مسائل خيلي مشکل بنظر مي رسد مهمتر از جنگ همين مسائل هستند بايد با شدت جلوي اينگونه مسائل را بگيريم ، يک عده خشک مقدسها هستند که مي گويند اگر فلاني در خانه اي عمل نامشروع انجام داد نبايد کاري بکني ، دشمن آمد جوانان را به اين دام گرفتار کرد ، درهر کوچه اي مراکز فحشاء باز کرد ، وقتي در خانه 10 جوان پسر و 10 جوان دختر مي روند چکار مي کنند ؟ چه کسي بايد جواب اينها را بدهد ؟ اگر اينطور باشد که ما حرف نزنيم ، حرکت نداشته باشيم زمان طاغوت که خيلي بهتر از اين بود . فحشاء ايمان را از بين مي برد و نابود مي کند ، بخدا قسم ما اگر مواظب نباشيم و فحشاء رشد کند جامعه به لجن کشيده مي شود و ... وقتي زمينه آماده شد دشمن شروع مي کند به بهره برداري و باز هم مي آيد و حکومت مي کند و آن وقت واي بحال ماهها ، به ناموسمان تجاوز مي کنند بايد شاهد باشيم وحرف نزنيم ... شما را به خون شهدا قسمتان ميدهم مواظب باشيد ، مواظب باشيد انقلاب از دستمان نرود ، دشمن تمام کارش را رديف کرده و در مرحله اجرا گذاشته، آگاهي تان را بيشتر کنيد ، درباره اسلام بيشتر مطالعه کنيد تا بتوانيد بار بيشتري را ، مشکلات بيشتري را و مصيبت زيادتري را تحمل کنيد در غير اينصورت خداي ناکرده لغزش ايجاد مي شود، انگيزه تان را محکم تر کنيد خودتان را تقويت کنيد . جواناني که هستند و دارند جلوي فحشا را مي گيرند تشويقشان کنيد ، تقويتشان کنيد ، گسترش بدهيد کارشان را ، آنها احساسات درست و مثبتي دارند هي آنها را محکوم نکنيد ، نگوييد بي قانوني است که بخدا اگر اينطور باشد کلاه سرتان رفته گول مي خوريد و آنوقت پشيماني سودي ندارد . اين مسئله را به اختلافات ربط ندهيد ، اين کار منافقان است يا کساني که نا آگاه هستند يا آن عده که مغرض مي باشند ، نگوئيد اينها از کي و کجا خط مي گيرند . بجنبيد که يک دقيقه اش حساب است ، به صراحت مي گويم آن کساني که حرکت افرادحزب الهي را بر عليه فحشاء و ديگر مسائل (ضد اسلام ، ضد اخلاق و ...) محکوم می کنند ،از کساني هستند که اوايل انقلاب دوران سرکوبي منافقين ، حرکت حزب الله را بر عليه منافقين محکوم مي کردند . همان کساني هستند که عمويم را مرتد خواندند و عده اي نا آگاه هم از آنان پيروي مي کنند ، مبارزه با مسائل فحشاء ومنکرات را جداي از تمام مسائل بدانيد ، يک عده مي گويند خلاف شرع است ، خلاف اسلام است ، اينها همه اش حرف است ما در انقلاب هستيم ، اين را به جرأت مي گويم تنها وسيله اي و قانوني و دادگاهي که مي تواند در امر رفع مسائل فحشاء و موارد ضد اخلاقي و مواد مخدر کاري باشد حرکت مردمي وحزب الهي وبرخورد قاطع است که حزب الله مدت زيادي است آن را دست يک عده افراد روشن فکر و عاقل در خانه هايشان جاسازي کرده اند . خودشان که کاري نمي کنند وقتي هم اقدامی می شود، بيرون مي آيند و ميگويند غير قانوني است و بچه های حزب الله تو سري هم مي خورند و آن وقت دشمن سرود پيروزي مي خواند و آنوقت منافقين و يک عده لابالي سينه ي شان را سپهر ميکنند و در خيابانها قدم مي زنند و به انقلاب و خون و شهداء دهن کجي مي کنند . آن عده به اصطلاح عاقل هم با نشست و برخاستشان با آنها به آنان بها داده تقويتشان مي کنند. اي بدبختها اين را بدانيد منافق و آمريکا فردا به تو و امثال تو رحم نخواهد کرد ، اينقدر حزب الله را تضعيف نکنيد ، شما را بخدا بس است . اين انقلاب را به مفت بدست نياورديم ، بعد از هزار و چهارصد سال با دادن صدها هزار شهيد بدست آورديم ، آنهايي که 7 تير را به وجود آوردند و72 نفر از بهترين ياران امام و خدمتگزاران به اسلام را از ما گرفتند چه کساني بودند. بخدا قسم همانهايي هستند که الان شماها سر يک سفره با آنان مي نشينيد وهيچ وقت هم آدم بشو نيستند و نخواهند شد . مگر در طول هفت سال جنايات آنان بر شما ثابت نشد ، مگر تجربه نکرديد ، رجائي و باهنر را چه کساني از ما گرفتند ، ننگ بر ما که سر سفره منافقيني هستيم که تا ديروز آنزمان که دور و برشان پر بود چه کارها که نکردند و الان چون پر و بالشان ريخت ،سرشان را پايين آورده و مي گويند ما توبه کرديم و من و تو هم خيلي زود گول حرف آنان را مي خوريم و فردا وقتي پر وبالي گرفتند براي چندمين بار پرچم مخالفت با اسلام را بلند مي کنند و ما را نابود مي کنند . جوانان ما در جبهه ها خون مي دهند شما برويد با يک عده لابالي و عياش و شرابخوار هم سفره بشويد اي مرگ بر شما که از رو نمي رويد . خانواده ارجمندم اين را به دوستانم برسانيد ، بخدا قسم کف پاي آنهايي را که براي در صحنه بودن و حمايت از حرکت حزب الهي برادران بيرون مي آيند و برعلیه افراد عياش و لابالي (براي خدا) اقدام می کنند را مي بوسم وحاضرم جانم را فدايشان کنم ، تأکيد مي کنم به دوستانم فقط حرکت شماست که مي تواند جلوي کارهاي کثيف و ضد اسلامي را که باعث انحراف برادران ما مي شود، بگيريد در غير اينصورت به جاي اينکه روز بروز انقلاب جلوتر برود قدم به قدم عقب تر مي رود . چشمهايتان را خوب باز کنيد و مواظب اطراف باشيد که گول نخوريد. برادرانم جنگ ما يک روز و دو روز نيست از زمان هابيل و قابيل جنگ بين حق و باطل بود تا الان وتا ابد خواهد بود. وظيفه ما انجام تکليف است ،بايد نهايت تلاشمان را بکنيم تا اسلام پيروز شود. انشاء الله غفلت نکنيم ، نگوييم ما سهم خودمان را آمديم حالا نوبت ديگران است با اين حرف خودمان را گول مي زنيم ودشمن را خوشحال ، جنگ مال ماست و مربوط به ما مسلمانان مي شود بايد از حداکثر مايه گذاري کنيم. مشکلات و رسيدن به سر و وضع خانواده و ... را در رأس قرار ندهيم. جهاد اصل است. نميگوييم به خانواده نرسيد ، آنها هم حقوقي دارند که ما بايد رعايت کنيم ولي اولويت را جهاد دارد . مشکلات را بر خود آسان بگيريد تا مانع جبهه آمدنتان نشود ، ما بايد گوش بفرمان ولي فقيه باشيم واز امرش سرپيچي نکنيم . منتظر باشيم که هر روز امام پيام بدهد که برويد جبهه ها را پر کنيد هر وقت احساس کرديد که جبهه نياز دارد برويد و سنگرها را پر کنيد .مدت برايتان ملاک نباشد. نگوئيد مأموريتمان اينقدر است ، خدا نگفته تا سه ماه برو و اگر تمام شد بهر وضعي که شده برگرد . اگرچه يک سال باشد و اگر لازم باشد بايد بطور مداوم در جبهه بمانيم . ولي نه يک موقعي هست که مي گويند آقا مي تواني بروي اين اشکال ندارد ولي اگر تشخيص دادند فرماندهان گفتند باشيد وجودتان ضروري است ونياز داريم سرپيچي نکنيد به اسلام فکر کنيد .حکم ، حکم خداست بايد حکم خدا را اجرا کرد اگر چه برايمان مشکل باشد. بايد تا آخرين نفس به پيش برويم و لحظه اي غفلت نکنيم ، يک لحظه غفلت يک عمر پشيماني مي آورد ، فردا بايد جوابگوي شهدا باشيم . مطيع فرمان فرماندهانتان باشيد. به‌خودتان‌برسيد، مشکلات روز به روز بيشتر مي شود ، مسئوليت سنگين تر مي شود بايد تحمل کنيم. اگر چه دست تنها باشيم ادامه دادن راه شهدا فقط شعار نباشد ، جبهه هيچ گاه نبايد احساس کمبود نيرو کند ، بايد با سر به جبهه برويم واز جان مايه بگذاريم خودمان براي خودمان تعيين تکليف نکنيم ، ببيينيم فرماندهان ما چه مي گويند . سنگر يک نعمت است ، جبهه و جنگ يک نعمت است ، شرکت در اين جهاد مقدس يک نعمت است سعادتي که هر کسي نمي تواند بيابد و در سنگر بنشيند . نگوييد چون عمليات نيست جبهه رفتن فايده اي ندارد ، عمليات يک شب يا کمي بيشتر است ولي داشتن و پدافند کردن از موضعي که بدست آمده شرط است .بايد خوب حفظ کنيم ، که خداي نکرده از دستمان نرود که سپس گرفتنش بسيار مشکل است ، دشمن وقتي جبهه را خالي ببيند تقويت مي شود ، منافقين خوشحال مي شوند، مواظب باشيد در پشت جبهه خودتان را نبازيد ، همسنگر شهيدتان را ياد کنيد آن زمان که با هم بوديد والان در ميان شما نيست . در پشت جبهه که هستيد برويد هر چند وقت يکبار اعلان آمادگي کنيد براي جبهه رفتن تا رفع تکليف کنيد ، برويد براي تداوم آموزش در بسيج ، نيروها را براي جبهه آماده کنيد ، پايگاههاي مقاومت را که نشان دهنده مشت پر جبهه هاي ماست خالي نگذاريد ، برويد و استقبال کنيدمطالعه داشته باشيد.قرآن را حتماٌ بخوانيد ، انسان را مقاوم ميکند،محکم ميکند،ايمانش را قرص ميکند،مشکلات را بر انسان آسان مي گرداند،اراده اش را قوي مي کند.هر چند وقت بنشينيد با هم ، دور هم جمع بشويد،از يک نفري که بيشتر در جريان مسائل هست در مورد مظلوميت کشورمان و مسائل ديگر از آن سئوال کنيد.برويد پيش حاج آقا زاهدي روحانيت مبارز ديگر برايتان صحبت کنند تا نفرتتان به دشمن بيشتر شود .برويد پيش حاج آقا زاهدي ، از اسلام برايتان بگويد ، از جنگ بگويد از مملکت بگويد تا احساس مسئوليت بيشتري بکنيد.خودتان را درگير يکسري مسائل نکنيد،پيرو خط امام باشيد و خط امام را بشناسيد ، دنبالش برويد پيدا مي کند.حاج آقا زاهدي نمونه اي از روحانيت مبارز و خط امام هستند که يک عده مقرض سعي دارند اينگونه روحانيت را تضعيف کنند و هر روز هي مرض ميريزند که دادشان را در بياورند، آنوقت يک ضعف بگيرند و سپر قرار بدهند و خوراک چندين ماهشان را داشته باشند.مثلاٌ يکي از بچه هاي حزب اشتباه مي کند و يک حرف تند ميزند آنها تا دو ماه حرفشان همين است.البته آنها کور خواندند ، حزب يک خط دارد آنهم خط امام و خط امام را خوب مي شناسند و مي دانند از چه کسي خط بگيرند يک عده افراد آگاه ضد اسلام آمدند مي گويند اين درست نيست . از دوستانم ميخواهم از برادران تقاضا مي کنم مسائل ريز امثال تلويزيون و يخچال را با خط امام عوضي نگيرند ، روغن را با خط امام عوضي نگيرند ، اگر اين طور پيش بروند خط امام را گم ميکنند و پيدا کردنش برايشان بي نهايت مشکل مي شود و شايد هم اصلاٌ پيدا نکنند. ميدانم شما به اختلافات دامن نمي زنيد ، اگر چنانچه يک عده هستند مي خواهند شما را وادار به اينکار بکنند خودتان را کنار بکشيد و ضعفي دست آنان ندهيد. مي بينيد که آنها کارشان همين است بدبختها چندين ماه به اين در و آن در ميزنند تا يک لقمه هر چند کوچک باشد بگيرند و يکماه حتي بيشتر توي دهنشان مي چرخانند و اگر هم پيدا نکردند لقمه حرام شده داخل شکمشان را بر ميگردانند هي مي جوند شايد خنده دار باشد که هست ولي واقعيت اينگونه افراد همين است ، مريض هستند ، دارند مي ترکند نميدانند چيکار کنند. در هر حال شما مواظب خودتان باشيد وقتي زياد شورش را در آوردند مردم خودشان متوجه مي شوند که هستند ، به قول يکي از خانواده هاي شهدا اينها هنوز به آخرين پله نردبان نرسيدند هنوز همين وسطها مشغولند وقتي به بالاي بالاي بالا که رسيدند طوري ميافتند که بوي گندشان همه را متوجه مي سازد و بيزاري و نفرت مردم را نسبت به خود مي بينند و اين را يقيناٌ ميدانم و با اطمينان مي گويم. مردم ما پاک ِ پاک هستند و هيچوقت اسلام و انقلاب را تنها نخواهند گذاشت . آنها وقتشان را بي جهت تلف مي کنند ، انشااله روزي چوبش را از دست مردم مي خورند.تا زمانيکه امام هست و انشا اله بماند تا ظهور حضرت مهدي موعود (عج)،اينها نميتوانند کاري از پيش ببرند ، ساعت به 45/2 نيمه شب رسيد برادر بزرگوارم حشمت اله خوابيده، منهم نگهبان مخابرات هستم.از نوشتن خسته شدم ولي مطالب زيادي دارم در همينجا تمام ميکنم انشا اله در فرصت بعدي ادامه خواهم داد. محمدتقی عظیمی

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد « اميرحسين نديري » در سال 1338 در روستاي محمودآباد ساوه ، در يك خانواده مذهبي ، چشم به جهان گشود. در دوران كودكي ، موفق به ديدار جمال نوراني حضرت امام (ره ) گرديد؛‌ او از « ياران در گهواره » بود كه امام (ره) نويدشان را داده بود. دوران تحصيلات ابتدايي، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصيلات مقاطع راهنمايي و دبيرستان را در ساوه به پايان برد و در سال 1354 موفق به اخذ ديپلم رياضي گرديد. پس از تحصيلات،‌ مدت دو سال در يكي از شركتها مشغول به كار شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت ؛ با شروع جريانات انقلاب ، فرمان امام (ره) را لبيك گفت و خدمت سربازي در دستگاه طاغوت ترك نمود.انقلاب اسلامی پیروز شداما دشمنان دست از سر مردم ایران برنداشتند. شيپور جنگ كه نواخته شد به خيل مدافعان حريم عشق و ولايت پيوست ؛ ابتدا به صورت « بسيجي » در منطقه غرب كشور و بعد از آن در كسوت سپاهيان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.با لياقت و كارداني كه از خود نشان داد به مسووليت هاي مختلفي از جمله « فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر » برگزيده شد. شكوه حماسه او با فتح قله « شهادت » در منطقه « مهران » جاوداني ترين خاطرات را به حافظه تاريخ سپرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن الله دادی : فرمانده واحد طرح وعملیات لشگر 17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1331 فضای پر از صفا و صمیمیت روستای کودزر در شهرستان اراک سرشار از شمیم نجابت کودکی شد که از ازل نامش در لوح شهیدان شاهد قرار گرفته بود . اودر خانواده ای متولد شد که سرشار از معنویت ایمان به خدا و عشق به اهل بیت بود غم از دست دادن مادر با دنیای کودکانه اش در آمیخت و درسایه دست نامادری ، اخلاص و نجابت و مهربانی راتجربه کرد . دلش چشمه پاک صداقت بود و کردار و گفتارش یگانه با این که علم و معرفت در نظرش از ارزش والایی برخوردار بود اما مجبور شد برای رفع مشکلات مالی خانواده، تحصیل را درسال دوم راهنمایی رها کندو به دنبال کاربرود. وقتی خورشید از افق تاریک وطن طلوع کرد و برگستره قلب ها نور ایمان تابید او نیز به یمن وجود بزرگ مرد تاریخ انقلاب دل به امواج بی کران دریای حقیقت سپرد و پا به پای رهروان پیرو طریقت ، پیشاپیش مردم شهید پرور کودزر در مبارزات علیه رژیم طاغوت حضوری فعال داشت . عشق به انقلاب او را تا پاسی از شب در کتابخانه مسجد و پایگاه بسیج به فعالیت فرهنگی وامی داشت . برای بالا بردن سطح آگاهی فکری مردم به خصوص جوانان و نوجوانان روستا لحظه ای آرام و قرار نداشت حتی خط و نقاضی را نیز در جهت پیشبرد آرمانهای انقلاب به کارگرفت .هنوز دیوارهای کودزر و روستاهای اطراف آن لحظه های سرشاراز اخلاص را به یاد دارند لحظه هایی که او تمام اعتقادش را در قالب نقاشی و نوشته به سینه دیوارها می سپرد و با تمام وجود به پیر و مراد خود عشق می ورزید و راه مظهر تجلی نور می دانست ، نوری که به شبستان تاریک ماه روشنی بخشید و دلهای ما را لبریز از طراوت و نشاط کرد. با تشکیل سپاه پاسداران حاج حسن به این نهاد انقلابی پیوست و بیش از پیش در جهت تحقق آرمانهای انقلاب تلاش نمود . وقتی که راهیان خطه ایثار و شهادت خاک جبهه ها را با صلابت گامهای خود آشنا کرد و در بزم خون حماسه می آفریدند او نیز دل به بی کرانگی معرفت آنها سپرد و در آن سفر تکاملی انسان به بلندای والاترین قله کرامت معرفت و فضیلت دست یافت در این سیر معنوی بود که چشمهایش با زلالترین زخمها آشنا شد و به بوی تیر و ترکش خو گرفت .او که فرماندهی عملیات لشگر 17 را به عهده داشت آن قدر تیر و ترکش بر سر و چشمش نشسته بود که با آنها صمیمیت همنشینی را پیدا کرده بود و اگر خانواده اش او را سالم می دیدند برایشان جای تعجب بود . هنگامی که 70 درصد بینایی چشمهایش را به درگاه دوست تقدیم می کرد مطمئن بود که در مقابل 70 درصد اهدایی هزاران درصد نور و روشنایی به چشم دلش افزوده شده و سرمست از جرعه عشق الهی هزاران دریچه نور راهگشایش خواهد بود. اراده قوی و مصممش کارها را چنان برایش سهل و آسان کرده بود که دیگران با چشم قوی نیز چنین توانایی و قدرتی را نداشتند . هنگامی که عرصه نبرد از طنین گامهای دلاور مردان خطه ایثار و شهادت به خود می لرزید و آنها با حملات خود نوردگاه رزم را با خون آذین می بستند . در هر عملیاتی تمام تلاشش را برای انتقال مجروحان و شهیدان به کارمی گرفت.او می دانست که شهیدان پرستوهایی هستند که از خراب شدن آشیانه جسم ، ترسی به دل راه نداده و فقط چشم بر اوج پرواز قافله سبز شهادت دوخته اند و می خواست بازگشت پیکر مطهر شهیدان ، التیامی باشد بردلهای شکسته و داغدیده پدران و مادران آنان . او با سربلندی تمام ، غرور و نجابت شهیدان را به دوش می کشید و به پشت خط مقدم انتقال می داد قلبش سرشار از عشق به امام(ره ) بود و به هرگونه بیراهه کشیده نشد معتقد بود که تنها سر ارادت به آستان امام(ره) و پیروی از اسلام و قرآن راه سعادت و نجات در دنیا و آخرت است . هاله ای از نور اخلاص او را در برگرفته بود و به راستی در میان آن همه اخلاص و صداقت گم شده بود گمنام بود ، چون خود را پیدا کرده بود ، زیرا آنان که خود را می یابند از نظر دیگران گم می شوند و به چشم نمی آیند و این خود دلیل محکمی است که نورالانوار بر دلشات تابیده است دشت سینه اش گسترده بود و دریایی از بزرگواری در آن موج می زد اما همواره خود را قطره ای بیش نمی دید دلش در پشت آن همه نجابت و غرور سرشار از سادگی و افتادگی بود به قدری که شرم و حیا مانع از آن می شد که به زیر دستان خود دستور انجام کاری رادهد همیشه در انجام کارها پیشگام بود چنان که پس از انجام کار دیگران متوجه می شدند که کاری برای انجام در میان بوده است حتی کاری راکه مخارج از محدوده وظیفه اش بود به بهترین شکل انجام می داد چراکه حیا به او آموخته بود در مقابل امر فرماندهی مطیع باشد . او دیگر متعلق به زمین نبود زیرا مدتها بود که دل از قفس تنگ خاک کنده بود همرزمانش این حقیقت را وقتی حس کردند که او خانه اش را در قم در اختیار دیگران گذشاته بود تا بی هیچ اجاره ای از آن استفاده کنند حتی از خانوادی اش خواست تا پس از شهادتش لباس فرم و چند فشنگ به جامانده را به سپاه بازگردانند او می خواست سبک تر از پر باشد و کوچک ترین حقی به گردنش نماند . تمام گفتارش ، اعتقادش و هدفش در چند کلمه خلاصه شده و نوشته آن بر کوله پشتی اش به یادگار مانده است : اعزامی از قم به کربلا این واپسین روزها بی تاب تر شده ، زمزمه و سوز اشکش به هم آمیخته بود همواره از فراق یاران ناله سر می داد : یاران چه غریبانه رفتند از این خانه . مطمئن بود که مسافر جاده نور است اما دلش می خواست زودتر راهی دیار نور شود او جای پای نور را بر پیشانی بلند آفتاب دیده و آرزو کرده بود که آن جای پا را دنبال کند دلش می خواست کربلایی شود و خدا پاداش آن همه اخلاص وفا و نجابت را در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه به او هدیه کرد حاج حسن به آسمانیان پیوست از جمله به شوهر خواهرش شهید حاج صادق بهرامی ، شهیدی که قبل از حاج حسن عشق به پرواز او را به کهکشانها کشاند و عطر ناب شهادتشان هنوز ازپنجره های باز چفیه هاشان ، به کوچه باغ خاطرات همرزمانشان می وزد تا یادشان زنده بماند و آسمان شهر را سرشار از عطر پایداری در عهد با امام(ره) رهبر و پاسداری از خون شهیدان کند .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسن موسوی : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساوه سال 1339متولد شدودر يك خانواده مذهبي، پرورش يافت. از همان كودكي ، انس با قرآن و عشق به اهل بيت (ع) در اعماق جانش ريشه دواند ؛‌ نور قرآن و ايمان به سيرت و صورت او شعاع افكند و موجبات كمال روحي و معنوي او را فراهم كرد. با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و تا لحظه عروج جاوداني خويش با تمام وجود در خدمت اين نهاد مقدس بود.در عرصه مبارزه ، با قبول مسئوليت هاي مختلف از جمله تبليغات ، مهندسي و ... خدمات شايان توجهي نمود و موجبات رضايت الهي را براي خود فراهم كرد ؛ هرجا كه قدم مي گذاشت و دست به هر كاري كه مي زد ، منشاء تحول و خير و كمال مي شد.در پشت جبهه ، با معرفي حماسه سازان جنگ و مقايسه جبهه هاي نور و ظلمت ، جوانان را به شركت در مبارزه و پيوستن به كاروان عاشقان حسيني ، تحريك و تشويق مي نمود.« شلمچه » آسماني بود كه كوچ جاوداني اين پرستوي خونين بال را شاهد بود تا انتهاي روشن ديدار.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نظام جلالی : قائم مقام فرمانده طرح وعملیات لشگر17 علی ابن ابی طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در شهر محلات فرزندی از سلاله پاک رسول الله قدم به عرصه گیتی نهاد عزیزی که از همان کودکی مقدمه عروجش را فراهم کرد تا روزی آسمانی شود اخلاق و رفتارش زبانزد همگان بود و متانت شرمنده نگاه باوقارش . انقلاب اسلامی ایران سرآغاز فصلی جدید از زندگی سید نظام جلالی بود . او دیگران را به مبارزه علیه رژیم طاغوت دعوت می نمودو خود نیز به تکثیر اعلامیه ها و پخش آنها در اماکن مختلف اقدام می کرد . از اعضای موسس بسیج در دلیجان بود در جریان فعالیتهای منافقین در شهر ، روزها به مدرسه می رفت و شبها در بسیج به پاسداری از آرمانهای انقلاب و مقابله با منافقین مشغول بود . در سال 1360 بود که به جمع دلاور مردان سپاه پیوست.او باگذراندن فنون نظامی ، به عنوان فرمانده سپاه دلیجان انتخاب شد .بی قراری اش او را از دلیجان به خطه سر سبز کردستان وشهر سقز کشاند. وقتش را به ارشاد مردم و شناساندن انقلاب به آنان، می گذراند و از مبارزه با منافقین و کومله و دمکرات فروگذار نبود .در سپاه سقز به عنوان فرمانده عملیات فعالیت می کرد. نیروهایی که در آن منطقه خدمت کرده اند ، مهربانی و محبت او را به یاد دارند . سید نظام خیلی کم صحبت می کرد. انسانی متدین و وارسته و عارف بود. دلش برای خدا می تپید . متانت و زلالی روحش باعث شد تا دیگران جذب او شوند . ساده و صمیمی بود، مثل یک نیروی ساده. شاید کسی تصور نمی کرد او جانشین فرمانده طرح و عملیات لشکر باشد.با تشکیل کلاس و جلسات قرآن و احکام ،تعالیم اسلام را در کام رزمندگان می نشاند و چهره نورانی اش حاکی از سجده های طولانی او در نماز شب بود. زیارت عاشورا ، روح بلند او را شیفته خود کرده بود . راز سر به مهر و زمزمه های عاشقانه اش گشوده نشد. اما قطرات زلال اشکش نشانگر اخلاص و تواضع او در نزد خدا بود عاشق و دلداده امام (ره) بود . آرزویش شناخت دیگران از اسلام صدور و پاسداری انقلاب اسلامی بود. در وصیت نامه اش از فرزندش مقداد خواسته است تا سلاح بر زمین افتاده او را بردارد و از اسلام و ارزشهای انقلاب پاسداری کند. پایان عملیات بدر ، مصادف شد با برگزاری اولین دوره ستادو فرماندهی سپاه ؛سید نظام بعد از گذراندن دوره 6 ماهه رتبه اول این دوره را به دست آورد ، به پاس این لیاقت لوح سپاه و سکه ای را به عنوان هدیه دریافت کرد که سکه را تقدیم جبهه های نبرد حق علیه باطل نمود. اخلاص و ایثار او درسی بود برای دلهای تشنه معرفت . عملیات والفجر 1و2و8 کربلای 4، 5 و عملیات خیبر ، خاطرات سبز سید نظام را فراموش نکرده اند .والفجر 8 شاهد زخمی است که پیکر او را رنجور ساخت .در عملیات بدر تیری که به کتفش نشست درد جسمش را دو چندان کرد . سید نظام ، دلاوری بود که یکی از فاتحین جزیره بوارین نام گرفت در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه ، بر اثر اصابت گلوله خمپاره از خاک به افلاک پرکشید . برای مدتی پیکر مطهرش در منطقه مانده و آماج ترکشهای زیادی شد . آن گونه که تنها قسمتی از کتف راستش سالم مانده و بوسه گاه مادر شد . پیکر مطهرش را از ساعت و انگشتری شناختند که مونس و همراه همیشگی او بود .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی نظر فخاری : قائم مقام فرمانده لجستیک لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در ساوه و در خانواده اي مذهبي ، متولد شد در دامان عشق به حقيقت و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت. پس از تكميل تحصيلات خويش تا سطح متوسطه ، به تهران آمد و در رشته رياضي ، موفق به اخذ مدرك فوق ديپلم گرديد. ابتداي جواني او با اوايل انقلاب مصادف بود ، او با سيل خروشان مبارزه مردمي ، همراه شد و به فعاليتهاي مختلفي از جمله همكاري با روحانيت معظم- دور از چشم ساواك - وشركت در تظاهراتهاي مختلف در سطح شهر ، دست زد. با شروع انقلاب ، با تيزبيني خاصي كه داشت ، در حفظ پيروزي بدست آمده و پاسداري او خونهاي ريخته شده سعي بسياري نموده و در اين راه تلاشي مستمر را در « كميته انقلاب اسلامي » و پس از آن در « سپاه پاسداران انقلاب اسلامي » آغاز كرد. انديشه « تعليم و تربيت » و « پرورش نسل نوپاي انقلاب » او را به سمت خدمت در « آموزش و پرورش » سوق داد ؛‌ پس از چندي ، با لياقتي كه داشت و از خود بروز داد ، به رياست آموزش و پرورش « نوبران » منصوب شد. مسووليت براي او در حكم امتحاني بود كه مي بايست از آن ، سرفراز بيرون آيد. خاطراتي كه از زمان رياست او مانده ، گواه اين مطلب است كه « حاجي » دل به اين چنين مسووليت هايي نبسته بوده و سعي در اين داشته كه به هر نحو ، رضاي خداي تعالي – و نه چيز ديگر را ، در عمل به تكليف ، براي خود فراهم كند. هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزشهاي الهي و ميهني نگذاشت كه حاجي در دايره مكان و زمان ، قراري داشته باشد ، بنابراين سنگر « دفاع از ارزشها » را جايگزين سنگر « تعليم و تربيت و تربيت » نمود. و لحظه اي نيز در اين امر ، ترديد نكرد ؛ با آن كه بارها از سوي اداره آموزش و پرورش ، درخواست بازگشت او به محل كار آمده بود و ... اما او گمشده خويش را در صحراي طلب و در بيابانهاي جبهه ، يافته بود و لحظه اي چشم از يافتن آن ، برنگرفت تا او را در لابلاي آتش و خون و خاكستر يافت. زيباترين تكرار و دلنشين ترين حديث مكرر، عشق است و داستان سفر عشق ، كه جگر شير مي خواهد و ... ما از عشق ، دم مي زنيم اما دم زدن ما، نگاه ما و فهم ما ، محدود در مرزهاي دنيوي است ؛ آنچه مي گوئيم قياسات عقلاني ماست ، با تكيه بر عقلي كه راه بدان سراپرده نداشته و ندارد. آنجا « تماشاگه راز » است ؛ بايد سر به جيب برد و با خويش گفت كه : « چشم دل بازكن كه جان بيني » تا « آنچه ناديدني ست ،‌ آن بيني » اگر از عشق مي خواهي بگويي ، اگر مي خواهي از عاشقان بگويي ، بايد مرزهاي « وهم » را در نوردي و به آن سوي اين « ديوارهاي ممتد » برسي! چگونه مي تواني از حد عاشقان بگويي ، وقتي كه حد تو همين واژه هاي معمولي و نگاههاي مجازي ست؟! چگونه مي تواني از « شهيدان » بگويي و از مقام بلند ايشان – كه « عند ربهم يرزقون » است ؟ با اين همه شناخت « شهيد » و شناساندن سيره او در دوران حيات دنيوي اش ، مي تواند راهگشايي باشد در بن بست زمان و مكان انسان بي خبر امروز. كلام نوراني « النظافه من الايمان » را سرلوحه كار خود را قرارداده بود ، حتي در مناطق جنگي كه امكان تميزي و پاكيزگي محض نبود ، او بسيار نظيف و آراسته ظاهر مي شد. هنگامي كه نيروهايش را به « مريوان » برده بود ، مقر نظامي را اندكي نامنظم و آشفته ديده بود ؛‌ بنابراين اولين كار او هماهنگ كردن نيروها براي تميز كردن ، رنگ كردن و آراستن آن محيط بود ؛‌ تا حالت سربازخانه نيروهاي اسلام را پيدا كند. نيروهاي تحت امر او ، بارها ديده بودند كه دور از چشم همگان ، به نظافت « مقر » پرداخته واطراف چادرها وكانيكسها را مرتب وتميز مي نمايد، دقت او در امر « نظافت » از او يك الگوي تمام عيار ساخته بود. امانتدار بيت المال در جبهه ها بود. با مسووليتي كه در لشكر داشت ، خود را حافظ اموال و مقسم آن درميان نيروها مي دانست و در اين راه ، عدل عدالتگر حقيقي ، علي (ع) را سرمشق خود قرار داده بود ، در اين راه از همه چيز خود مي گذشت ، از دوستي ، تعارفات معمول ، تسامح در امور بيت المال و ... با هيچ كس رو دربايستي و تعارف نداشت در تقسيم بيت المال ، بر همه و از همه بيشتر ، برخود بسيار سخت مي گرفت ؛‌ تا مطمئن نمي شد كه امكانات بيت المال در ميان همه بدرستي تقسيم نشده از آن استفاده نمي نمود. اين رفتار مايه تعجب بسياري از دوستان او شده بود و از سوي ديگر ، مايه اطمينان خاطر مسوولين لشكر : « با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز ، مسووليت داشته باشد كه از يك سو به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد. انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه ، براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ؛‌ چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در رو حيات او وجود داشت » با آن كه « شهيد نظر فخاري » خود مسووليت بزرگي در جنگ داشت و از نفوذ خويش مي توانست استفاده شايان توجهي به نفع خود ببرد ، با اين حال هرگز هواي نفس و خواهش دل را بر هيچيك از امور جنگ در جبهه ، دخالت نمي داد. به عبارت ديگر مي توان گفت كه در امر جنگ و مبارزه ،‌تسليم محض بود و هر چه فرماندهان صلاح مي دانستند ، عمل مي كرد. در گرما گرم حملات و عملياتهاي مختلف رزمندگان در منطقه جنوب ، در آن لحظاتي كه شوق حمله به بعثيان در وجود رزمندگان شعله ور بود در برابر صلاحديد فرماندهان تسليم شد و نيروهاي خود را به سمت غرب ، سوق داد! او مي گفت: « ما به جنگ آمده ايم، نه آتش بازي ،‌ هر كجا كه مسوولين تشخيص دهند ، ما آماده ايم ... جنگ براي ما يك وظيفه شرعي است ، آنهم در هر مسووليتي و در هر مكاني كه باشد. اگر اداي وظيفه در جنوب بايد باشد ، بسم الله ! اگر در غرب است ... اگر در مريوان ... ، آماده ايم. اطاعت از فرماندهي جنگ ، اين قدرت را به آنها مي دهد كه برنامه ريزي منسجم و حساب شده اي داشته باشند» آنگاه كه عازم « حج » بود بنا به تشخيص مسوولان ، مبني بر اين كه ماندن در جبهه لازم تر و ارجح است ، دل از سفر حج ، پرداخت و اوج اطاعت خويش از فرماندهان را نشان داد. او باور داشت كه اطاعت از « فرماندهان » اطاعت از « ولي امر » و در نتيجه گوش سپاري به امر « ولي عصر (عج ) » مي باشد. با شهامتي كه در خود يافته بود. به كارهايي دست مي زد كه منحصر به خود بود!‌ در زمان تظاهراتهاي مردمي در صف شعار دهندگان بود و در زير باران آتش و گلوله ماموران رژيم شاه با شهامتي تمام ، پيكر شهيدان مبارزه را بدوش مي كشيد و نمي گذاشت در معركه باقي بمانند. در اوايل پيروزي انقلاب ، احساس كرده بود كه فعاليت سوداگران مرگ ،‌ بيشتر شده است ، بنابراين احساس تكليف نمود و گامهاي بسيار مفيدي در مبارزه با آنان برداشت. حتي يكبار به تنهايي با چند نفر از آنها برخورد كرده و آنان را دستگير نموده بود. او هرجا كه احساس تكليف مي كرد ، لحظه اي تامل نمي نمود و به اداي آن مي پرداخت ؛ در زمان بني صدر، تلاش متعهدانه اي در انتخاب دعوت از سخنرانان مختلف براي آگاه كردن مردم انقلابي ، به خرج مي داد و از كساني چون « شهيد آيت » و ... براي سخنراني قبل از برنامه نماز جمعه شهر ، دعوت مي نمود. توجه به خانواده هاي محترم شهدا و تلاش و در دلجويي و تسلي خاطر آنان از برنامه هاي هميشگي او بود. هنگامي كه مرخصي مي آمد،‌ ابتدا به گلزار شهدا و سپس به منازل شهيدان مي رفت و بدين طريق ، ياد شهدا و همسنگران عزيزش را در دل و جان ، مستدام مي داشت.اخلاص او در كار و عبادت و ... زبانزد شده بود ، از هيچ چيز به جز خدا نمي ترسيد ؛‌ اگر ذره اي ترس در وجود او راه يافته بود ، هرگز نمي توانست در زيرباران گلوله بعثي ، شبها را بيرون سنگر ، به عبادت بپردازد و همانجا را بستر آرامش خويش قرار دهد ،‌ اين كار بارها از او سر زده بود چرا كه اطمينان قلبي به خداوند داشت و به چيزي جز او نمي انديشيد ، به شهادت دوستان و همسنگرانش به هيچ چيزي تعلق خاطر نيافته بود و تمامي امور دنيوي را پشت پا زده بود. اين ويژگي هاي منحصر به فرد – كه فقط در انسانهايي خاص يافت مي شود – از او انساني وارسته ، ساخته بود. از همان انسانهايي كه ملائك عرش نشين ، بر مقامشان رشك مي برند. او از « خلصين » بود ؛ براي خدا زيست ، براي خدا مبارزه نمود و در نهايت مزد رنجها و زحمات خود را از خداوند گرفت و مصداق بارز « ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه » گرديد و رضوان الهي و جنت موعود را به دست آورد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی ناصری : فرمانده گردان ولی عصر (عج)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در يك خانواده مذهبي پا به عرصه وجود گذاشت. پس از اخذ مدرك ديپلم به خيل جهادگران سازندگي پيوست ، با شروع جنگ در كسوت سبزپوشان توحيد درآمد و در جبهه هاي نور عليه ظلمت ، روشني ها را در نورديد. در عمليات مختلف ، از جمله رمضان ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1، 2 ، 3 ، 4 ، 8 ، خيبر و بدر ، كربلاي 4 و 5 حضور يافت و با پذيرش مسووليتهاي خطيري همچون فرماندهي گردان ولي عصر (عج) ، قائم مقامي فرماندهي سپاه ساوه و ... كارداني و پشتكار خويش را در خدمت و دفاع آرمانهاي مقدس و معنوي اثبات نمود. شلمچه – فتلگاه آن شهيد – عطر خون و حماسه او را هنوز در مشام خويش دارد. ونقطه نقطه ی خاک مقدس ایران بزرگ یاد او و برادرش هادی را که قبل از او در راه دفاع از کشورومکتبش جاوید الاثر شد؛فراموش نخواهند کرد. از نخلهاي تكيده و سوخته ، خاكريزهاي پياپي و خاك گرمناك جنوب تا كوههاي سر به آسمان كشيده و صخره هاي استوار غرب ، چشمه هاي در صولت زمستان جاري ، همه و همه به گونه اي خاطرات غبار گرفته ، ولي روشن حماسه پردازان ما را به ياد دارند و آن را فرياد مي زنند. مگر مي تواني از استواري كوهها بگويي و نستوهي و بشكوهي بر و بچه هاي مقيم هشت سال دفاع مقدس ، به يادت نيايد؟! مگر مي تواني از شور شبهاي مجنون بگويي با آن خلوت خاص خودش كه دنيايي داشت- و از زمزمه هاي بچه هايي كه يك شبه ، طريق صد ساله را پيمودند و جاده سلوكي خونين را در نور ديدند ، به ياد نياري ؟! مگر مي تواني از رعد و برق آسمان غمناك شبهاي اروند يادكني و از خروش سهمناك او و موجهاي سهمگين و از خضوع او در برابر توفان شبانه بچه ها در شبهاي عمليات ،‌ حرفي نزني ... ؟! براستي جاي ، جاي خاك مقدس غرب و جنوب با لحظات و خلوت خوب خاطرات بچه هاي جنگ ، پيوند خورده است؛ بچه هايي كه چونان سرو بر زمين ، استوار و سرافراز ايستاند و سر بر آسمان حماسه افراشتند ... از كدامشان بگوئيم و چه بگوئيم؟! اينان در صراط المستقيمي بودن كه هر روز بارها از خدايشان آن را طلب مي كردند و در آخر ، در همين طريق ،‌ رفيق راه مرگ شدند. از مرگ گفتم و به ياد زندگي افتادم ! چرا كه مرگ اينان ، زندگي دوباره و برتري بود كه خدايشان به ايشان ، وعده كرده بود ، زندگي ، كه در جوار قرب ملكوتيان و جبروتيان ، فارغ از اين هم آشوب ناسوتيان بود – عند ربهم يرزقون - اينان عند مليك مقتدرند. اينان در صراط المستقيم ، گام نهادند و خود « صراط المستقيم » شدند. اينان سر الاسرار شهادتند ... اگر مي خواهي « حسين » را بشناسي ، اينها را بشناس ، اگر عاشورا را مي خواهي بفهمي . يك دو قدم با آنان باش ... سيماي شهيدان و خاطرات آنان و غور در زندگي آنان ، آئينه تمام نمايي است كه مي تواند چهره تابناك حقيقت و طريقت عاشقي و رسيدن به صراط المستقيم را نشان دهد. دوران طلايي دفاع مقدس در اين فرصت هاي كوتاه و با اين قلم هاي الكن ، قابل توصيف نيست. نمي توان گفت چه بود و چه شد ؛ فقط مي توان در سايه روشن هايي ، از شعاعهايي كه از آن نور مقدس ، باقي مانده حرفهايي زد ؛ آن نورمقدس نام و ياد و خاطرات شهيدان است. « شهيد » را نمي توان وصف كرد، اما مي شود از خاطراتي كه از آنها مانده ، از يادگارهاي آنان و ... حرف و صحبتي داشت و راهي به بارگاه خاطر آنان يافت. « شهيد مهدي ناصري » از آن بر و بچه هاي جنگ بود كه خود « صراط مستقيم » شد. او دست به انتخاب بزرگي زد و در طريق هدايت گام نهاد و به حقيقت رسيد. اما چگونه ؟ شنيده اي كه مي گويند « چشم دل » باز كن كه جان بيني ... »؟! كافي است كه چشم دل را باز كني و مسووليت عظيم انسان بودن را درك كني ... فهم تكليف الهي كه بر دوش انسان گذاشته شده ، محدود به زمان و مكان خاصي نيست ؛‌آنگاه كه خودت را شناختي و باور كردي كه چنين مسووليتي بر دوش تو گذاشته شده ، ديگر روي پاي خودت بند نيستي ، مي خواهي در هر جا حضور و تعهد خودت را ثابت كني.انسانهاي كامل ، هميشه در برابر مسايل و حوادث ،‌ احساس تكليف و تعهد كرده ، شانه از زير بار آن خالي نمي كنند. « آقا مهدي » هم ثابت كرد كه انسان مي تواند به جايي برسد كه جز « خدا » نبيند ؛ شرطش اين است كه چشم دل باز نمايد و تكاليف الهي اش را درك كند ؛‌آن وقت رضايت الهي را - كه فوق همه رضايت هاست – به دست آورده است. مگر مي توان ظلم را ديد و ساكت نشست ، مگر مي توان گفت كه من نوجوانم و تكليف من نيست ! پس ديگران چه كاره اند ...! « مهدي » در تمام دوران حياتش « تعهد » در خون و رگ و پي اش ، سيلان داشت ... در دوران فعاليت هاي مردمي عليه رژيم طاغوت ، با مردم همراه شد و فعاليت بسياري نمود ، با آن كه سن و سال كمي داشت و اين كارها اصلاً‌ به او نمي آمد! وقتي مي فهمد ، جبهه نياز دارد ، پرخاش مي كند كه « مگر من مرده ام ؟! » و فرداي همان روز او را در مناطق جنگي مي بينند كه آماده رزم شده است و مصمم در دفاع ؛ بيش از اين نمي توان گفت ؛ فقط بايد دم در بست و در برابر اين عظمت روح و شكوفايي جان ، خضوع كرد و آفرين گفت! « شهيد ناصري » به اطاعت از فرماندهان ، مشهور شده بود و هميشه فرماندهي لشكر از او و گردان او راضي بود. و هميشه با يك اطمينان قلب خاصي ، ماموريت هاي مشكل را به او و نيروهايش مي سپرد. به چهره « مهدي » كه نگاه مي كردي هرگز روحيه و حالت تمرد ، خستگي و ياس و يا شانه از زير بار ماموريت خالي كردن را نمي ديدي... هر چه بود استقامت و شجاعت و دلاوري بود. هر وقت با او پشت بي سيم ، صحبت مي شد با روحيه اي عالي مي گفت : « ما در اينجا تا آخرين لحظه و تاپاي جانمان مي ايستيم و نمي گذاريم كه دشمن حركتي داشته باشد ... » احساس مسووليت زيادي مي كرد و هميشه حرفش اين بود كه اينها ( بسيجي ها ) امانتهاي مردم در دست ما هستند و من بايد از همه جهت مواظب اينها باشم ... از اين جهت بعد از هر عمليات ، خيلي حساسيت داشت كه پيكر شهدا در منطقه جا نماند و شايد بتوان گفت كه به خاطر اين روحيه عالي « آقا مهدي » ساوه قهرمان ، نسبت به ديگر شهرهاي شهيد پرور ، مفقود الاثر كمتري داشته باشد ... »(1) جبهه و جنگ براي « آقا مهدي » دانشگاهي شده بود براي رسيدن به مرحله كمال – كمال مطلق و حقيقت تعالي - براي او كه درس خواندن و مدرك گرفتن آن هم در رشته معماري و چه و چه ، كه شايد خيلي ها براي آن سر مي شكنند ، در كنار مبارزه و تحصيل در دانشگاه جنگ و دفاع و شهادت ، آنقدر بي مفهوم بود كه اصلاً حاجتي به شرح ندارد !‌ خيلي ها به او سفارش مي كردند كه « حالا كه موفقيت تحصيل فراهم است و... چرا چسبيدي به جنگ !‌‌( وقس علي هذا ) يعني اين كه چرا به فكر آينده ات نيستي ! يعني اين كه ... اين حرفها آنقدر براي او معمولي و تكراري بود كه نمي توانست مانع بزرگي در برابر تصميم بزرگ و انتخاب هميشگي او باشد. جواب « آقا مهدي » واضح و روشن بود : « درس را بعداً‌ هم مي شود خواند؛‌ الان جنگ مهم است و در راس همه امور. » اين گونه حرف زدن و تصميم گرفتن ، احتياج به يك ايمان قوي ، نفس مطمئنه وهمت عالي نياز دارد كه آدمي بتواند همه شبح ها ، سراب ها ، و مظاهر فريب و جاذبه هاي آنچناني را ببيند و به آنها توجهي نكند ؛ همانطور كه او توجه نكرد. براي او درس عزيز بود و درس خواندن مهم ؛ اما اسلام عزيزتر و مهمتر ! وقتي كه جان تو را مي طلبند و زكات هستي تو را مي خواهند ، ديگر نمي شود به فكر اين مسائل بود ... « مهدي » انتخاب كرد و چه انتخاب عظيمي!‌ او نه فقط جنگ را بر درس و كرسي دانشگاه ، ترجيح داد كه حتي در چگونه زيستن و چگونه مردن خود هم به انتخاب بزرگ هميشگي ، دست زد ؛ او آن گونه زيست كه مردان خدا مي زيند و آن گونه مرد كه ... او به دنبال علم عاشقي و فلسفه شيفتگي بود و در اين راه برگهاي زرين كتاب عاشقي را يك يك ، مرور كرد ؛ در طريقت عشق به حقيقت زندگي رسيد ومرگي را برگزيد كه در آن طنين نبض زندگي را در هزار توي آن مي توان شنيد - شهادت را مي گويم! زمزمه او يارانش در ترك سياهه هاي دنيوي و انتخاب علم عشق اين بود كه : بشوي اوراق ، اگر همدرس مايي كه علم عشق در دفتر نباشد! و به بياني ديگر : صفايي ندارد ارسطو شدن خوشا پركشيدن پرستو شدن!

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید احمد حسینی : قائم مقام فرماندهی لشگر 42قدر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ستاره درخشان دیگری از آسمان خونرنگ انقلاب اسلامی ایران غروب کردوفضای جبهه های خون وشرف میهن اسلامی ایران را مسخریاد ونام گیرایش نمود.سید احمد حسینی منبع تقواء ایثار واخلاص وتواضع،قایم مقام لشگر 42قدر بود. سید،که تا کنون شوق شهادت رادر خود به بند کشیده بود دیگر مقاومت نمی توانست. شهادتهای پی درپی عزیزان ویارانش این اشتیاق رادر وجودش تقویت می کرد زیرا که در فرازی از نیایشهای خود از معلم شهادت اینچنین خواسته بود. احمد در سال 1339در خانواده ای معتقد از تبار حسین (ع)در شهر اراک به دنیا آمد . دوران تحصیل خود را تا مقطع دبیرستان در ابراهیم آباد و اراک به پایان رساند.در زمان تحصیل دانش آموزی فعال وکوشا بود . او علاوه بر تحصیل در فعالیتهای مذهبی ,سیاسی واجتماعی نیز فعال بود.با آغاز نهضت اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی سیداحمد با تمام توان خود، به یاری انقلاب شتافت.او همراه با جمعی از دوستان و همکلاسانش در تظاهرات علیه رژیم ستمگر شاه شرکت می کرد. احمد در بهمن ماه سال 1359با تعدادی از دوستان خود به خدمت مقدس سربازی رفت. دوران آموزشی رادر پادگان شاهرود به اتمام رساند وسپس به تیپ مستقل 84 خرم آباد منتقل شد.او از آنجا به جبهه دشت عباس رفت تا به مقابله با دشمنان ومتجاوزان به حریم مقدس ایران بپردازد. سیداحمد در اولین نوبت ورود به جبهه به عنوان سقا (آبرسانی به رزمندگان)فعالیت می کرد ,او ارزش خاصی برای آبرسانی به رزمندگان اسلام قائل بود. در کنار مسئولیت خود،در واحد عقیدتی سیاسی یگان نیزفعالیت چشمگیری داشت ,اما با همه ی اینها او شرکت در عملیات را هیچ چیزی عوض نمی کرد .در عملیات محرم داوطلبانه به عنوان آر.پی.جی زن شرکت کرد ودر مرحله دوم عملیات مجروح شد .کمتر به مرخصی می آمد وهر وقت هم به مرخصی می آمد چند روزی مانده به پایان مرخصی به جبهه بر می گشت. اواخر خدمت سربازی خود را می گذراند که گمشده اش را در بسیج یافت .اوقبل از اتمام خدمت وگرفتن کارت پایان خدمت، مقدمات کار را در مهندسی رزمی لشگر محمد رسول الله (ص) فراهم نمود . به محض پایان خدمت سربازی شروع به کار پرتلاش با برادران بخش مهندسی این لشگرنمود.سید با عشق وایمان به کار وبا توانی که از خود نشان داده بود در مدت کوتاهی به عنوان معاون مهندسی لشگر منصوب شد. کوههای سربه فلک کشیده غرب در عملیات والفجر دو،والفجر سه ووالفجر چهار هیچگاه خاطره حماسه ها وتلاشهای شبانه روزی سیداحمد را از یاد نخواهد برد. سید احمد تلاش بیشتردر جهت ارتقاءمهندسی جنگ وجبران کمبودها ونارسایی ها که بر اثر محاصره نظامی واقتصادی به وجود آمده بود را احساس می کرد. کار خود را در مهندسی قرارگاه نجف ادامه داد وبه عنوان معاون مهندسی قرارگاه نجف اشرف منصوب شد .اوبا برنامه ریزی برای عملیات غرور آفرین خیبر از معدود کسانی بود که دو ماه پیش از عملیات برای شناسایی کارهای مهندسی به منطقه عملیاتی رفت. در عملیات خیبر با فرماندهان مهندسی و یاران دیرینه خود فعالانه شرکت کرد وپس از فتح جزایر مجنون برای حفظ آنها که به گفته امام ,حفظ اسلام بود تا پای جان تلاش کرد. سید احمد،امام را شناخته بود ومخلصانه ولایت او را قبول کرده بود به گونه ای که در وصیت خود, اساسی ترین مساًله را ولایت مطرح می کند. احمد که در جای جای جبهه با تعهّد و تلاش شبانه روزی درخشندگی خاصی داشت با ارج نهادن به معیار های الهی و دور از هر گونه گرایش لغزاننده مادی به مأموریتهای سخت مهندسی در قرار گاه کربلا ادامه می داد ,این دوران همزمان بود با عملیات حماسه ساز بدر در شرق دجله ,سید احمد به اتفاق دیگر همرزمان و با تلاش و ابتکار خود پل چهار کیلو متری را از جزایر مجنون به شرق دجله متصل نمود و هزاران رزمنده سلحشور هجوم خود را از روی آن انجام دادند. در سال 1363ازدواج کرد که در کمال سادگی ودور از هر نوع تشریفاتی انجام شد وثمره این پیوند مقدس فرزندی بود که نامش را محمد حنیف گذاشت . دلبستگی اوپس از ازدواج به جنگ بیشتر شد طوری که خانواده اش را به اهواز برد. با تشکیل لشگر مهندسی 42قدر احمد با حفظ مسئولیت در قرارگاه مهندسی کربلا مسئولیت معاون فرماندهی لشگر را نیز به عهده گرفت واین زمانی بود که برنامه ریزی برای عملیات دشمن شکن والفجر هشت در حال انجام بود. چندماه قبل از عملیات با دیگر حماسه سازان مهندسی جنگ ،منطقه مورد نظر را برای هجوم رزمندگان اسلام آماده می کردند.در این عملیات هم سیداحمد ودیگر همرزمان اودر بخش مهندسی, اولین کسانی بودند که به این منطقه پا نهادند وپس از عملیات آخرین کسانی بودند که منطقه را ترک کردند. نیمه دوم سال 1365 برنامه ریزی برای پیروزی نهایی واز کارانداختن ماشین جنگی دشمن انجام گرفت.در این زمان بعد جدیدی از زندگی احمد آغاز شد. او گمشده خود را یافته بود, در این مدت دعای توسل وزیارت عاشورایش ترک نمی شد. سید عاشقانه در عملیات کربلای 4شرکت نمود. در هیچ زمان ومکانی نمی شد سید را دید که خنده بر لب نداشته باشد. پس از عملیات کربلای چهار مقدمات عملیات کربلای پنج آماده می شد. وبعد از مدت کوتاهی عملیات کربلای 5 با رمز یا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد .سید احمد حال وهوای دیگری داشت. اودر آزمون ورودی دانشگاه پذیرفته شده بود .بعد از پایان مرحله سوم عملیات برای نام نویسی در دانشگاه به تهران رفت وبلافاصله برگشت .اومی دید که دانشگاه علم وصنعت وامثال آن برای عظمت روحش چقدر حقیر ند. به این باور رسیده بود که:علم اصلی علم عاشقی است. به جبهه برگشت چون کار در خط شلمچه نیمه تمام مانده بود .او درطول شش سال نبرد آموخته بود که علم عاشقی را باید در دانشگاه امام حسین (ع) آموخت. اواخر عمر با برکتش همیشه از شهید وشهدا سخن می گفت. سرانجام روز موعود فراررسیدواو پس از وضو در حالیکه برای عزیمت به نماز جمعه آماده می شد در تاریخ 8/12/1365 به دیدار معبود شتافت. در پارچه نوشته ای که در منزل شهید نصب شده بود ,چنین نوشته شده بود: شهادت سردار رشید سپاه اسلام ،قائم مقام فرمانده لشگر 42 قدر،دانشجوی دانشگاه علم وصنعت و مقلّد خالص روح الله به امام زمان ونائب بر حقش تبریک وتسلیت باد. سید رفت چون نمی توانست کربلای اباعبدالله (ع)را در زنجیر کافران ببیند. سید احمد رفت تا دین محمدی(ص)باقی بماند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین علی پور : قائم مقام فرمانده گردان سلمان فارسی(ره) لشگر42قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1344 در روستای ساروق در استان مرکزی چشم به جهان گشود. از کودکی رفتاری مؤدبانه ای داشت .او علاوه بر تحصیل درکار کشاورزی به پدرش کمک می کرد. نوجوانی اش را در مدرسه راهنمایی محل سکونت و زادگاه خود به تحصیل اشتغال داشت و از آن پس با پیروزی انقلاب اسلامی عضو بسیج شد .مدتی بعد در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عضو ثابت شد. از خصلتهای اخلاقی و عاطفی عالی برخوردار بود و هر وقت به مرخصی می آمد به دیدار تمامی اقوام و دوستان می رفت,حتی اگر مرخصی کوتاه مدتی داشت , به بیمارستان جهت عیادت و دلداری مجروحین می رفت . کتاب های مذهبی و اخلاقی مطالعه می کرد که یکی از آثار آن برخورد مهربانانه با خانواده و نزدیکانش بود. فعالیت های اجتماعی ,مذهبی و سیاسی را از زمان شروع انقلاب اسلامی در سن چهارده سالگی در سال 1357 آغاز کرد وتا آخر عمرش یکی از فعالترین چهره های استان در این زمینه ها بود. حضور مستمر در جبهه باعث غفلت او از مسائل دیگر نبود؛در سال 1362 ازدواج کرد که ثمره ی این ازدواج یک دختر است. حضور دشمنان را در خاک ایران اسلامی برنمی تابید,برای او حضور دشمن در نقطه ای از خاک وطنش غیر قابل تحمل بودو درد آور . تأکید زیادی برای نابودی و بیرون راندن دشمنان از خاک کشورمان داشت .هنگام رفتن به جبهه سفارش ایشان این بود که به فکر من نباشید بلکه به فکر اسلام باشید و برای پیروزی اسلام و سلامتی امام خمینی دعا کنید. اوهمواره به ملت و مسئولین داشتن وحدت و اخلاق اسلامی و حمایت از اسلام و قرآن و برداشتن سلاحش و مبارزه با دشمنان اسلام و نابودی صدام را سفارش می کرد. ششم اسفند 1365نقطه پایان زندگی سراسر افتخار این سردار بزرگ ایران اسلامی است . در این روز او با رزم جانانه و شگفت انگیز خود به همراه نیروهای تحت فرماندهی اش در عملیات بزرگ کربلای 5 ضربات مهلکی به متجاوزان وارد کرد وبه شهادت ,آرزویی که سالها دنبالش دویده بود ,رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید رضا سلطان محمدی :قائم مقام فرمانده اطلاعات وعملیات لشگر 17 علی ابن ابیطالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 18 فروردین ماه سال 1344 در یکی از محله های شهرستان خمین، فرزندی چشم به جهان گشود که برای خدایی بودن زندگی اش نام «حمیدرضا» را برایش انتخاب کردند. در کودکی از تربیت شایسته پدر و مادر برخوردار بود و جنب و جوش و تحرک در خمیرمایه و سرشت او جا داشت. از وقتی که پا به مدرسه گذاشت تا مقطع دوم نظری را با موفقیت طی کرد . از این زمان بود که او به طور جدی وارد مبارزه با حکومت ستمگر پهلوی شد و دراوج گیری نهضت اسلامی مردم ایران، دل و جان به پیام های حضرت امام سپرد و به رود خروشان انقلاب پیوست. شرکت در تظاهرات خیابانی ,پخش اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام (ره)از جمله کارهایی بود که او در زمان مبارزات انقلابی اش انجام می داد. تعبد و دینداری و تعهد نسبت به انجام فرائض دینی و همچنین فروتنی و روحیات پاک، از جمله خصایص او بود. پس از پیروزی انقلاب، به فعالیت در واحد بسیج مشغول شد. علاوه بر حضور مستمر و چشمگیر در فعالیتهای بسیج در ورزش بسکتبال نیز حضوری شایان داشت . با آغاز تهاجم همه جانبه دشمنان به ایران او بدون کمترین تردید لباس رزم پوشید و روانه جبهه شد ؛این در حالی بود که او 15سال بیشتر نداشت . مدتی بعد اولباس مقدس پاسداری از دین و وطن را پوشید و خود را وقف دفاع از انقلاب و دستاوردهای آن کرد. او که روزی به عنوان یک نیروی رزمنده عادی وارد جبهه شده بود مدتی بعد به سمت معاون فرمانده اطلاعات و عملیات لشگر17 علی ابن ابی طالب (ع) رسید,سمتی که لازمه رسیدن به آن مسلتزم سالها آموزش در دانشگاههای جنگ وگذراندن دوره های آموزشی است. عملیات والفجر 8 بهانه ای شد تا خدا او را به سوی خود فراخواند .او با قلبی سرشار از ایمان و روحیه ای شهادت طلب، در آزاد سازی شبه جزیره فاو شرکت کرد و در سن 18سالگی به جامه شهادت آراسته شد و یک دنیا خلوص و کمال روحی از خود به یادگار گذاشت تا نشانه ای باشد برای آیندگان که را ه را بی راهه نروند. یکی از همرزمانش در خاطره ای چنین می گوید: روزی چشمهایش را غرق در اشک دیدم بعد از اصراروسؤال زیاد صحنه را نشان داد.با موتور در طول یک میدان مین رفته ودرجایی متوقف شده بود پیاده شده موتور را روی جک گذاشته بوددرست در کناره لاستیک جلوی موتور یک مین ضد تانک ودر کناره لاستیک عقب نیز یک مین ضد تانک دیگر،جک موتور هم در چند سانتی متری یک مین پدالی حافظ کوچک،کوچکترین حرکت کافی بود تا مین حافظ غرش مینهای ضد تانک رابه هوا بلند کند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نیاز علی طالبی : فرمانده گردان امام حسن (ع)لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دوازدهم خرداد ماه سال 1333 متولد شد. دوران کودکی و نوجوانی را با بازی و تحصیل پشت سر گذاشت و تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانداما به دلیل مشکلات مالی از ادامه تحصیل باز ماند. در سال 1352 به خدمت سربازی رفت .دوسال بعد به آغوش گرم خانواده بازگشت وازدواج کرد و ثمره این ازدواج مبارک دو پسر به نام های عبدالرضا و ابوذر است . سالهای بعد از خدمت سربازی او همزمان بود با اوج گیری مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت دیکتاتوری محمدرضا پهلوی. اونیزهمگام با سایر مردم در این راه تا پای جان تلاش کرد. شناختی که او از ماهیت وابسته وفاسد حکومت شاه در دوره ی سربازی پیدا کرده بود تحرک بیشتری برای تلاش , مبارزه ومجاهدت درراه پیروزی انقلاب ایجاد می کرد. انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید,او خیلی خوشحال بود ,احساس می کرد از قفس آزاد شده است. هرجا نیاز به کمک بود او حضور داشت ,شیرینی پیروزی انقلاب اسلامی هنوز بر کام مردم ننشسته بود که خرابکاری های ضد انقلاب ودشمنان داخلی وخارجی شروع شد.در راس همه ی این توطئه ها ,جنگ تحمیلی عراق به نمایندگی از دنیای زور و زر و تزویر ,بر علیه مردم و حکومت جمهوری اسلامی بود. بعد از حمله رژیم بعثی عراق به میهن اسلامیمان و شروع جنگ در هجدهمین روز از جنگ یعنی درتاریخ 17/7/1359 به عضویت سپاه در آمد تا بیشتر بتواند به انقلاب و وطن خود خدمت کند .بعد از آن راهی جبهه شد. او در اولین نوبت حضور در جبهه به عنوان مسئول گروه اعزامی از اراک به جبهه رفت. مدتی بعد به عنوان مسئول اسلحه خانه به خدمت خود ادامه داد. بعد از آن فرمانده گروهان شد و آخرین مسئولیت وی فرماندهی گردان پیاده لشکر 17 علی ابن ابی طالب (ع)بود. در تمام صحنه های جنگ وعملیات ایران بر علیه دشمنانش فعالانه شرکت داشت و دمی از پای ننشست تا این که در تاریخ 2/3/61 یک روز قبل از آزاد سازی خرمشهر قهرمان از وجود ناپاک متجاوزین در عملیات الی بیت المقدس در اثر اصابت ترکش خمپاره به قسمت پهلو و سر به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان ویژه شناسایی لشکر 58 ذوالفقار(ارتش جمهوری اسلامی ایران) داود احمدی بیغش، یک خرداد 1342 در روستای توره یکی از روستاهای شهرستان اراک به دنیا آمد. قبل از رفتن به دبستان قرائت قرآن را آموخت. دوران ابتدایی و راهنمایی را تا سال 1356 در روستای زنگنه از توابع شهرستان ملایر با موفقیت پشت سر گذاشت، سپس برای ادامه تحصیل و گذراندن دوره دبیرستان به اراک رفت. به سبب فقر مالی، برای تأمین مخارج تحصیل روزهای تعطیل را به کارگری و انجام کارهای ساختمانی می پرداخت. دوران تحصیل او مصادف با سال های اوج گیری نهضت مردم ایران علیه رژیم پهلوی بود. با سن کمی که داشت در دوران مبارزات انقلاب اعلامیه های امام خمینی (ره) را پخش می کرد و در مبارزات واعتراضهای خیابانی حضوری فعال داشت. در سال 1360 موفق به اخذ دیپلم شد. دوره پایان تحصیل او با آغاز جنگ تحمیلی (31 شهریور 1359) همزمان شد. از این رو در 15 آبان 1360 به دانشگاه افسری ارتش رفت. در سال 1362 برای گذراندن دوره مخصوص آموزش تکاوری به شیراز اعزام شد ودر همان سال به درجه ستوان دومی مفتخر و از آن تاریخ به منطقه عملیاتی جنوب عزیمت کرد. در بدو ورود به عنوان فرمانده گروهان یکم گردان قدس در لشگر 58ذوالفقارمنصوب شد. در 18 دی 1363 دوره آموزشی سه ماه جنگ در کوهستان، عملیات آبی ـ خاکی و زندگی در شرایط کویری را طی نمود و به عنوان نفر اول دوره برگزیده شد. در دو تیر ماه 1364 به اهواز منتقل و به سبب بروز لیاقت، شجاعت، رشادت و کاردانی در دوره آموزش؛ به عنوان فرمانده گردان ویژه شناسایی لشکر 58 تکاور ذوالفقار منصوب گردید. 15 شهریور 1364 همراه با گردان تحت فرماندهی اش به منطقه چنگوله اعزام شد. او پس از ورود به منطقه نگهبانی خود ضمن حفظ خطوط پدافندی و شناسایی منطقه، بخشی از یگان تحت اختیار خود را که یگانی تقویت شده و مستقل بود به حفاظت شبانه خودروهای نظامی در محور جاده مهران ـ دهلران اختصاص داد. در انجام مأموریت های شناسایی روزانه یا شبانه غالباً فرماندهی گشت ها را برعهده داشت. در حین انجام شناسایی, درگیری های شدیدی میان آن ها و گشتی های بعثی و یا اعضای سازمان منافقین ایجاد می شد. بارها در این درگیری ها مجروح شد. در 16 فروردین 1365 و بیست اردیبهشت همان سال، در مقابل دو حمله شدید نیروهای بعثی عراق به همراه یگان تحت امرش مقاومت نمود، و ضمن نجات منطقه عملیاتی از سقوط، تقویت روحیه نیروهای خودی را موجب شد. به پاس این رشادت ها در 15 آبان 1365 به درجه ستوان یکمی مفتخر شد. همچنین در دهم بهمن 1365، به عنوان فرمانده گردان ویژه شناسایی لشگر 58 ذوالفقار همراه یگان تحت فرماندهی خود، در عملیات کربلای شش شرکت نمود، در این عملیات مجروح شد اما پس از مداوا مجدداً به جبهه بازگشت. در دوازدهم آذر 1366 هنگام شناسایی خطوط دشمن، وارد منطقه تحت کنترل ارتش عراق شد و به اتفاق تعدادی از نیروهای گردان شناسایی به محاصره کامل دشمن درآمد. در حین تلاش برای شکستن حلقه محاصره، از ناحیه پای چپ به شدت مجروح گردید و به تهران اعزام شد، پس از مرخص شدن از بیمارستان و علی رغم این که پزشک چند روز برای او استراحت تجویز کرده بود، اما بلافاصله به منطقه جنوب بازگشت و از طرف فرماندهی وقت نیروی زمینی ارتش به یک سال ارشدیّت در دریافت درجه تشویق گردید. در بهمن سال 1366 ازدواج کرد و چند روز بعد از ازدواج مجدداً به جبهه مراجعت نمود. آخرین بار که به جبهه رفت اسفند 1366بود .او به جبهه سومار رفت .چند روز بعد,پس از شناسایی منطقه دشت سومار، طی چند مرحله به همراه فرمانده قرارگاه و فرمانده لشگر ذوالفقار برای بررسی نهایی جوانب مختلف انجام یک عملیات، در 15 اسفند 1366 عازم منطقه مذکور شدند، اما در حین شناسایی، جمع چند نفری آن ها مورد حمله خمپاره دشمن قرار گرفت و به سبب اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سر، داود احمدی به شهادت رسید . پیکر شهید احمدی بیغش در 16 اسفند 1366 به شهر اراک منتقل و در 17 اسفند 1366 در زادگاهش ,روستای توره به خاک سپرده شد. به گفته مسئولان و فرماندهان ارشد لشکر ذوالفقار، شهید احمدی کمتر به مرخصی می رفت و در بسیاری مواقع قبل از پایان مرخصی به محل خدمت بازمی گشت. زمانی که او در جبهه حضور داشت مسئولان لشکر ذوالفقار نسبت به وضعیت خطوط جبهه و سنگرهای کمین آسوده خاطر بودند. پس از شهادت وی، شهید سپهبد صیاد شیرازی، فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش، طی پیامی درباره او گفت: «این شهید سرمایه با ارزشی برای ارتش جمهوری اسلامی ایران و نظام مقدس اسلامی بود، انشاءالله عظمت خون او، صدها احمدی دیگر را به وجود آورد و تعهّد، شجاعت و ولایت پذیری او الگویی برای جوانان قرار گیرد. اودر انجام واجبات دینی مقیّد بود. هم چنین در جهت ترویج فعالیت های ورزشی و فرهنگی با همت و مدیریت او یک زورخانه جنب نماز خانه در منطقه عملیاتی ساخته شد. در قسمتی از وصیت نامه شهید این گونه آمده است: جنگیدن در راه خدا شیرین است و شهادت به مراتب شیرین تر. شهادت فوز عظیمی است که افراد بشر و خاکی از درک آن عاجزند و آنان که رفته اند و با روی خونی به حق واصل گردیدند، لذت این امر عظیم را می دانند. عزیزان، نکند در سوگم ناراحت باشید و بگویید بیچاره رفت، چرا که شهادت بهترین صورتی است که می توان دنیای فانی را ترک نمود. همه می روند و هرکسی به راهی و این افضل و اکمل راه است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی مرادی : فرمانده تدارکات لشگر 42 قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در روستای ابراهیم آباد یکی از روستاهای شهرستان اراک به دنیا آمد.او در خانواده ای مؤمن و بی آلایش رشد و تربیت یافت و دوران دبستان و راهنمایی را در محیط آرام و با صفای روستای ابراهیم آباد گذراند. در این زمان شخصیت او با صلابت کوه هایی که برای ورزش از آن ها بالا می رفت شکل گرفت. پس از پایان تحصیلات راهنمایی برای ادامه تحصیل به تهران رفت.این مهاجرت دوره جدیدی در زندگی مصطفی بود، دورانی که همزمان بود با آخرین سالهای حکومت رژیم خائن پهلوی . خیلی خوشحال بود که توانسته در پایتخت کشور و جایی که می شود بیشترین ضربه را به حکومت پهلوی زد ,به مبارزه بپردازد. شکوفه های انقلاب اسلامی سردی و سیاهی را از بین برده و فضای عطرآگین استقلال و آزادی مشام جان را می نوازد و این حاصل سالها مبارزه و تظاهرات میلیونی مردم ایران است . او همواره همگام با مردم و امام در صحنه بود . پس از پیروزی انقلاب یکی از اعضای فعال کمیته انقلاب اسلامی(سابق) ابراهیم آباد و کتابخانه مسجد جامع این روستا و هم چنین یکی از اعضای آگاه، پیشرو و پرتلاش انجمن اسلامی ابراهیم آباد بود. در بهمن ماه سال 1359 در لباس مقدس سربازی با یار دیرینه اش شهید سید احمد حسینی دوران دیگری از مبارزه خود را آغاز می کند. وی پس از شش ماه آموزش نظامی و خدمت در لشکر 28 کردستان با درخواست جهاد مریوان بقیه خدمت سربازی خود را در این نهاد انقلابی به عنوان مسئول تدارکات به انجام می رساند. اهالی روستاهای مریوان، خاطره خدمت های حاج مصطفی را به خصوص در کمیته برق رسانی هرگز فراموش نخواهند کرد. او پس از پایان خدمت چند ماه دیگر نیز در جهاد مریوان به همراه شهید سید محمد حسینی خدمت خود به مردم محروم کردستان را ادامه داد تا این که به همراه دو سردار شهید یعنی سید احمد و سید محمد حسینی به واحد مهندسی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) می پیوندد . از این جاست که زندگی بسیجی حاج مصطفی آغاز می شود و تغییرات شگرفی در روحیات او پدید می آید. شهید مرادی با مسئولیت سنگین پشتیبانی واحد مهندسی لشکر 27 محمد رسو ل الله (ص) در عملیات والفجر مقدماتی و والفجرهای یک، دو، سه و چهار به جنگ بی امان علیه کفار بعثی می پردازد، سپس با همان مسئولیت در قرارگاه نجف در حمله خیبر شرکت می جوید و در هنگام عملیات مجروح می شود ولی علی رغم اصرار همرزمانش برای بازگشت به پشت جبهه و معالجه زخم هایش، هرگز به عقب محورهای عملیاتی برنمی گردد و با تنی مجروح سنگرسازان بی سنگر را تدارک می کند. در این عملیات یاران و همسنگران حاج مصطفی یعنی شهیدان علی صبوری، جعفر صالحی، ویوسف باقی زاده به فیض شهادت نایل آمدند .او همانجا با خون این شهیدان پیمان می بندد که تا آخرین نفس راهشان را ادامه خواهد داد. این سردار سپاه اسلام در عملیات بدر مسئولیت فرماندهی تدارکات در قرارگاه کربلا به پیکار بی وقفه با دشمن قدار ادامه می دهد. پس از عملیات بدر با تشکیل لشکر مهندسی رزمی 42 قدر به همراه شهید سید احمد حسینی به این لشکر می پیوندد و به عنوان مسئول تدارکات لشکر انتخاب می شود. در عملیات والفجر هشت با مسئولیت سنگین تدارکات لشکر مهندسی 42 قدر با فراهم سازی ماشین آلات سنگین، تامین امکانات و نیروهای تخصصی به یاری رزمندگان مبادرت می ورزد و در این عملیات بود که خبر شهادت برادرش مرتضی را به وی می دهند. حاج مصطفی جنازه برادر را به اهواز منتقل می کند تا به زادگاهش ابراهیم آباد انتقال یابد. به مرتضی خیلی ارادت داشت چرا که او را جوانی صبور، مخلص، بی ریا و عارف می دانست. در هنگامی که جنازه وی را به اهواز منتقل می کرد به یکی از برادران گفت که من حالا معنی این جمله امام حسین (ع) در شهادت حضرت عباس که فرمود: «به خدا کمرم شکست» را بهتر از همیشه دریافتم ولی شهادت برادر نه تنها در روحیه او خللی وارد نکرد بلکه او را در ادامه راهش مصمم تر کرد. مصطفی مقلّد واقعی امام بود و در کلیه امور زندگی خود از امام پیروی می کرد و به راستی یک مسلمان واقعی بود چرا که با توجه به اموال کمی که داشت از پرداخت وجوهات شرعی دریغ نمی کرد. سال 1364 همراه با سردار شهید حاج سید محمد حسینی به سفر حج مشرف شد. در ایام پر برکت حج مدینه منوره و مکه معظمه برایش سرشار از عبادت و راز و نیاز با پروردگار بود و در مسجد النبی در کنار ستون توبه یک بار قرآن را ختم کرد. علاقه عجیبی به مجلس مصیبت خوانی و عزاداری سالار شهیدان داشت و در این مجالس زیاد گریه می کرد، به طوری که یکی از برادران می گفت که خستگی حاجی با گریه بر امام حسین رفع می شد. یکی از مدیحه سرایان حقیقی اهل بیت (ع) بود . مسجد ابراهیم آباد نوحه ها و مصیبت هایی را که وی در سوگ اهل بیت خوانده رادر خود ضبط کرده، ندبه و گریه های آن روح پاک در مراسم سوگواری روزهای تاسوعا و عاشورا در خاطره ها مانده است. شهید پیش از سفر حج، ازدواج این دستور شرع انور را به انجام رساند و پس از مراجعت از خانه خدا برای این که از جهاد مقدس باز نماند علی رغم محدودیت ها و مشکلات فراوان، خانواده اش را به اهواز انتقال داد تا اوقات بیشتری را در خدمت جنگ باشد. ثمره این پیوند مقدس، بیست روز قبل از شهادت حاجی به دنیا آمد که نام وی را «الهام» نهادند. شهید مرادی دو روز قبل از شهادتش با دختر 18 روزه خود خداحافظی می کند و به منطقه بازمی گردد. در بازگشت به جبهه به برادران رزمنده می گوید که موقع خداحافظی، نو رسیده ام «الهام» به رویم خندید و او این لبخند طفل معصوم خود را به فال نیک می گیرد و با تمام فامیل و دوستان و آشنایان خداحافظی کرده و از آنان حلالیت طلبید. گفته بود که این سفر آخر من است. تصمیم گرفته بود که از باب الشهداء و در جرگه اولیاء خاص الهی وارد بهشت شود و در پی این آرزوی مقدس، از سنگری به سنگر دیگر و از جبهه ای به جبهه دیگر می شتافت تا این که عملیات کربلای چهار آغاز شد . حاج مصطفی به کار تدارک لشکر می پرداخت. بعد از این عملیات با فرمان مدبِّرانه خویش یک شبه تمام ماشین آلات، وسایل و نیروهای تدارکاتی را از منطقه عملیاتی کربلای چهار به منطقه شلمچه منتقل کرد که این عمل باعث حیرت و شگفتی دست اندرکاران و مسئولان امر شد و همرزمانش بیش از پیش به زیرکی، شایستگی و کاردانی او پی بردند. در این عملیات شهید با تلاش وصف ناپذیر به عزیزان رزمنده امکانات می رساند که این کار روحیه رزمندگان را دو چندان می کرد. سرانجام لحظه موعود فرا رسید و در تاریخ 8/12/1365 در روز ولادت حضرت زهرا (س) و سالروز شهادت برادرش، تولدی دوباره یافت و به همراه یاران همرزمش یعنی سید احمد حسینی و احمد جوانبخش و تنی چند از عزیزان لشکر مهندسی رزمی 42 قدر در عملیات کربلای پنج (منطقه شلمچه) دعوت حق را لبیک گفته و به جوار حق تعالی پر گشود. به راستی او قهرمان و پیرو واقعی امیرمؤمنان (ع) بود که شهادت را فوزی عظیم می دانست. لبخند حاج مصطفی در هنگام شهادت این جمله امام علی (ع) را به یاد می آورد که «فزت و رب الکعبه»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عزیزالله کاظمی : فرمانده گردان پیاده لشگر21حمزه(ع)ارتش جمهوری اسلامی ایران سال 1328 در خانواده مذهبی و شیفته اهل بیت سلام الله علیه ودر محیطی ساده و روستایی در کرهرود اراک پا به عرصه وجود گذاشت. مقطع ابتدایی را در روستا زادگاهش و مقطع دبیرستان را در شهرستان اراک سپری کرد. همزمان با تحصیل کار می کرد تا خرج تحصیلات خود را تامین نماید.در دوران کودکی و نوجوانی بیمارشد اما خدا خواست تا زنده بماند و به قول خود ش فدای اسلام شود. پس از اتمام تحصیلات متوسطه وارد دانشکده افسری شد. مقطع لیسانس علوم پایه نظامی و فوق لیسانس نظامی را در ارتش گذراند. با اینکه او نظامی بودو بنا به خواست حکومت دیکتاتوری شاه می بایست در مقابل مردم بایستد ,اما هنگامی که حرکت و خروش مردم مسلمان در انقلاب اسلامی آغاز شد وشدت گرفت او نیز به صف مبارزین پیوست. با دستور حضرت امام درسال 1357 محل کار ش را ترک و به اراک آمد و پس از پیروزی انقلاب وفرمان مجدد امام به محل خدمتش بازگشت. جنگ تحمیلی که آغاز شد بلافاصله به مناطق جنگی رفت . او از تاریخ 17/7/1359 یعنی در بیستمین روز از شروع جنگ تا لحظه شهادت درتاریخ8/7/1364 به طور مداوم در منطقه جنگی حضوری فعال داشت .درتمامی عملیات که تا سال 1363 درمناطق جنوب که برای بیرون راندن دشمنان وتعقیب متجاوزین به حریم ایران سر افراز انجام شد , حضور ی فعال داشت . در دو عملیات خیبر وبدر زخمی شدکه ترکش ها و آثار مجروحیت تا هنگام شهادت در بدنش باقی مانده بود. بعد از جانفشانی ورشادتهای فراوان در جبهه های جنوبی به جبهه های غرب رفت. چیزی از ورود او به جبهه های غرب نگذشته بود که خدا اورا به سوی خود خواند و منطقه پسوه در جبهه های غرب شاهد عروج ملکوتی او شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر فتاحی : فرمانده گردان امام حسین(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343 در روستای "مشهد میقان" در استان مرکزی به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا پایان سال اول دبیرستان ادامه داد,با شروع جنگ به جبهه رفت و در عملیات خیبر که در جزایر مجنون انجام شد, به شهادت رسید. تاریخ شهادت او 7/12/1362 بود .علی اصغر فتاحی بر اثر اصابت تیر به پهلوی راستش به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد. شاید تنها چیزی که از این سردار ملی در ذهن ما زمینی ها مانده ,همین باشد اما اگر بخواهیم اورا بهتر بشناسیم باید ببینیم او که بود وچه کرد به این مقام رسید. دوران مبارزات انقلاب اسلامی بود که علی اصغر جوهره ی وجودی خود را نشان داد. با این که سن کمی داشت در اوائل انقلاب با شور و شوق وصف نشدنی به مبارزات انقلابی و کسب آگاهی از انقلابیون و انتقال این آگاهی ها به مردم همت گماشت. در کنار تحصیل، در امور کشاورزی به خانواده خود کمک می کرد. علاقه ی زیادی به کارهای فنی داشت، مدتی را به کارهای سیم کشی ساختمان پرداخت. اوقات فراغت خود را در سنگر مسجد سپری می نمود و هرچه که از انقلاب اسلامی می گذشت. بیشتر شیفته و علاقمند انقلاب می شد. تا جایی که بخش عمده زندگی خود را به پای امام و انقلاب گذاشت. علاقه ی بسیار زیادی به فراگیری آموختنی های نظامی داشت و در شناخت اسلحه و فراگیری امور مربوط به آن از خود شوق زیادی بروز می داد. شاید می دانست که در آینده نه چندان دور باید از این فنون در مقابل دشمنان داخلی وخارجی که اتحاد نامقدسی را برای به شکست کشاندن انقلاب اسلامی مردم ایران به وجود آورده اند؛استفاده کند.علاقه مند بود که دانسته های خود را به سایر افراد انتقال دهد. به گونه ای که یکی از مربیان آموزش های نظامی به شمار می رفت. در سال 1358 نفر با تشکیل بنیاد نوپای سپاه به عضویت این سازمان در آمد و لباس مقدس پاسداران را بر تن کرد. قبل از شروع جنگ در پاک سازی بانه و سردشت از وجود کثیف منافقان وگروهکهای ضد انقلاب ,فعالیت عمده ای را داشت . با شعله ور شدن جنگ تحمیلی بنابه تجربیات این شهید که در مناطق کردستان به دست آورده بود؛ به عنوان فرمانده با جمعی از برادران رزمنده از استان مرکزی عازم مناطق غرب کشور شد. او به همراه همرزمانش به مناطق پاوه, نوسود، سومار، مریوان و گیلان غرب رفت وفعالیتهای بی شماری را برای سد کردن نفوذ دشمنان خارجی به مرزهای خاکی ایران انجام داد.هر موقع برای استراحت به اراک بازمی گشت ,یک لحظه آرام وقرار نداشت .اودر قسمت تبلیغات فعالیت می کردتا هم کارهای بزرگ رزمندگان را به اطلاع مردم برساند ,هم مقدمات جذب نیروی بیشتر برای اعزام به جبهه ها را فراهم نماید. بعد از عملیات بیت المقدس با جمعی از برادران رزمنده به منطقه جنگی جنوب اعزام شد و علاوه بر شرکت در عملیات رمضان در چندین عملیات مختلف مانند والفجر مقدماتی، محرم، والفجر سه، والفجر چهار، آزاد سازی مهران شرکت داشت. در عملیات آزاد سازی مهران از ناحیه ستون فقرات مجروح شد و در نهایت در عملیات پیروزمندانه خیبر بر اثر اصابت تیر به پهلو به درجه ی رفیع شهادت نائل شد. او خود را برای شهادت آماده کرده بود . از قول همرزمان ایشان نقل شده است که او شب ها در دل شب همواره با خدای خود راز و نیاز می کرد و از او توفیق شهادت را خواستار بود و می گفت: «خدایا، من را هم چون شهدای عملیات رمضان گمنام بمیران.» اهل ریا و تزویر نبود و جنگ را بزرگتین دغدغه ی خود می دانست. از دعاهای این شهید در مراسم حسینه ی رزمندگان استان مرکزی در انرژی اتمی آبادان این بود که «خدایا، ما را یاری کن تا راه کربلای حسین را بگشاییم و گناهان ما را ببخش و تمامی مجروحین را عافیت ببخش و ما را در ادامه ی راه شهدای بزرگوار ثابت قدم بفرما.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فتح الله ذاکری : قائم مقام فرمانده گردان امام رضا(ع)لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) تولدش در سال 1341 در روستای ورد آباد در شهرستان خمین بود. در خانواده ای به دنیا آمد و بزرگ شد که درد کشیده و تلاش گر بودند. شش سالگی اش را به دبستان پیوند زد و دوران ابتدایی را در همان روستا سپری نمود. نبود مدرسه راهنمایی در روستای ورد آباد موجب نشد تا او دست از تحصیل بردارد. برای گذراندن دوره راهنمایی به روستاهای مجاور می رفت .با تلاش شبانه روزی اش روز به روز، آگاهی بیشتری می یافت. برای آموزش دردوره دبیرستان به خمین رفت و دیپلمش را دراین شهر گرفت . او حالا جوانی دانا شده بود واین دانایی را با تعهّد همراه ساخت ,در سال های انقلاب و مبارزه نیز تا حد توانایی قدم در راه مبارزه نهاد و مشت و حنجره اش همانند دیگران فریاد حق سر می داد. با پیروزی انقلاب اسلامی به جمع سبزپوشان سپاه پیوست. غیرت دینی و روح حماسی اش، او را در شروع جنگ تحمیلی به جبهه روانه ساخت تا برای حفظ دستاوردهای انقلاب، از جوانی و جان، مایه بگذارد. پس از چند نوبت که صداقت و ایمانش را در جبهه ها آزمود، در عملیات والفجر هشت معاون فرمانده گردان امام رضا (ع) را به عهده گرفت و پیشاپیش بسیجیان عاشق، در این عملیات پیروزمند جنگید؛ تا آن که در شبه جزیره فاو به خلعت سرخ شهادت آراسته شد و به ملکوت الهی پر کشید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

سال 1332 و مقارن با كودتاي سياه آمريكايي در محله امامزاده سيداسماعيل خيابان مولوي تهران نوزادي چشم به جهان گشود كه ولادتش كاشانه كوچك مؤمن و زحمتكش «متوسليان يزدي» را غرق در نور و سرور مي‌كند. در گوش نو رسيده كوچك اذان و اقامه مي‌خوانند و او را احمد مي‌نامند. مادرش مي‌گويد: احمد كلاَ بچه ساكتي بود. مثل پسربچه‌هاي همسن و سال خودش نبود؛ شر و شوري نداشت. از همان كوچكي خيلي گوشه‌گير بود و هميشه‌ يك گوشه‌اي تنها براي خودش مي‌نشست. احمد متوسليان دوران تحصيلات خود را در دبستان اسلامي «مصطفوي» سپري كرد. از همان كودكي ضمن اشتغال به درس و مدرسه به رغم نارسايي قلبي و ضعف توان جسمي در مغازه شيريني‌فروشي پدرش،‌ قنادي متوسليان يزدي واقع در بازار تهران كارگري كوشا و زحمتكش بود. احمد دهساله بود كه قيام توفنده مدرم مسلمان تهران در پانزدهم خرداد 1342 در دفاع از رهبر رشيد نهضت حضرت امام خميني و سركوبي وحشيانه مردم توسط چكمه‌پوشان رژيم ستمشاهي را به نظاره نشست. پس از پايان تحصيلات مقطع ابتدايي در هنرستان صنعتي اخباريون، ثبت‌نام كرد و در كلاس شبانه اين هنرستان مشغول به تحصيل در رشته برق صنعتي شد. پس از پايان تحصيلات مقطعه ابتدايي در هنرستان صنعيت اخباريون، ثبت‌نام كرد و در كلاس شبانه اين هنرستان مشغول به تحصيل در رشته برق صنعتي شد. پس از پايان تحصيلات متوسطه به سال 1351 احمد در سن نوزده‌سالگي موفق به اخذ مدرك ديپلم فني گرديد و در يك شركت خصوصي تأسيسات فني استخدام و مشغول به كار شد. همزمان، با تشكل‌هاي مكتبي و سياسي پيرو خط امام (ره) نيز رابطه تنگاتنگي برقرار كرد. عمده فعاليت‌هاي او در اين دوران. مشاركت در پخش مخفيانه اعلاميه‌ها و پيام‌هاي پير در تبعيد و امام انقلاب، حضرت روح‌الله در سطح محلات جنوبي شهر تهران بود. در بهار سال 1375 احمد به بهانه مأموريت شغلي در خارج از مركز راهي شهرستان خرم‌آباد شد و براي عادي‌سازي تحركات خود در سطح استان لرستان و سهولت فعاليت‌ نيمه مخفي خود به عنوان كارگر برق آغاز به كار كرد. مادر بزرگوارش مي‌گويد: در يك شركت خصوصي كار مي‌كرد و رفته بود خرم‌آباد. آنجا درگير پخش اعلاميه بود كه او را با دو نفر ديگر از دوستانش مي‌گيرند. آن دو نفر زن و بچه داشتند و به همين دليل به محض دستگيري، احمد تمام مسئوليت چاپ و تكثير اعلاميه‌ها را به گردن گرفت تا پرونده آنها را سبكتر كند. در زندان فلك‌الافلاك خرم‌آباد و در زير سخت‌ترين شكنجه‌ها احمد مقاومت كرد و دم بر نياورد. با روي كارآمدن دولت ازهاري و ترفند جديد رژيم، مبني بر آزادي زندانيان سياسي اسم احمد جزو اسامي زندانياني بود كه قرار بود آنها را آزاد كنند، بالاخره در هفتم آذر 1357 احمد از زندان رهايي يافت. به محض آزادي از زندان به خدمت زير پرچم احضار شد. پس از اعزام به خدمت در مركز زرهي شيراز دوره تخصصي تانك را با موفقيت طي كرد و پس از پايان دوران آموزشي با درجه گروهبان دومي و رسته سازماني فرمانده تانك به شهر مرزي سرپل ذهاب در غرب كشور اعزام شد. به رغم فضاي سراسر خفقان حاكم بر ارتش طاغوت، گروهبان دوم زرهي احمد متوسليان از كمترين فرصت‌ها براي افشاي ماهيت ضداسلامي و اجنبي‌پرست رژيم در بين سربازان همرديف خود به نحو احسن استفاده مي‌كرد. با فرار ذلت بار شاه و همزمان با گسترش تظاهرات مردمي و فرار روزافزون نظاميان مسلمان از پادگان‌ها احمد در اوايل بهم 1357 به تهران بازگشت و بلافاصله نقش رابط و هماهنگ كننده تظاهرات مردمي در محلات جنوبي شهر تهران را برعهده گرفت. در جريان درگيري‌هاي مسلحانه روزهاي سرنوشت ساز 21، 22 بهمن سال 1357 هميشه مي شد احمد را ديد كه بي‌پروا و خستگي‌ناپذير رهبري كننده مصاف مردم مسلح بانيروهاي روحيه باخته ساواك و گارد مردور شاهنشاهي است. مادرش مي‌گويد: انقلاب كه پيروز شد احمد در خانه نبود. صبح تا شب در پادگان درگير كارهاي سپاه و مسائل انقلاب بود. ما هم كه مي‌ديدميم اين بچه دارد براي اسلام كار مي‌كند چيزي به او نمي‌گفتيم. خود احمد مي‌گويد: بعد از سربازي وقتي مراحل نهايي انقلاب طي شده با به ثمر رسيدن نهضت وارد سپاه شدم. دوره سوم آموزش نظامي سپاه را در سعدآباد تهران گذراندم و از همان تاريخ به فض پروردگاه در سپاه مشغول به فعاليت بودم. در بهار سال 1358 و آغاز درگيري‌هاي گنبد احمد به آن ديار شتافت تا با دشمنان انقلاب به مبارزه برخيزد. در بازگشت از درگيري گنبد و تشكيل گردان‌هاي رزمي سپاه، فرماندهي گردان دوم سپاه به احمد واگذار شد. در همين زمان امپريالسيم جهاني با ايجاد درگيري در كردستان به جنگ با انقلاب برخاست و احمد و رزم‌آوران همراهش در وهله نخست عازم بوكان شدند. شهري كه حكم ستاد پشتيباني و لجستيك ائتلاف ضد انقلاب را داشت. احمد به مدد لياقت و تدبير و قدرت فرماندهي خود توانست اين شهر را آزاد و اشرار مسلح را متواري كند. سپس روانه مهاباد شد، شهري كه ضدانقلاب آن را دژ شكست‌ناپذير خود مي‌ناميد. وي با يك نقشه حساب شده و استعانت از پروردگار، اين شهر را نيز آزاد كرد. مقصد بعدي احمد شهر سقز بود. اين شهر نيز در پي انقلاب مقدس سبزپوشان سپاه و رزم‌آوران ارتش جمهوري اسلامي ايران از لوث وجود ضدانقلابيون پاكسازي شد. ضدانقلاب كردستان كه سنندج را در اختيار داشت، سرمست از اين توفيق عربده مي‌كشيد و نيروهاي انقلاب را به رويارويي فرا مي‌خواند. ديگر زمان صبر و سكوت سپري شده بود. براساس همين ضرورت، احمد به اتفاق معاون سلحشور خود شهيد محمد توسلي همراه با جمعي از رزمندگان سپاه و ارتش و با هدايت شهيد بروجردي به سنندج يورش بردند. و پس از جنگي مردانه و دادن صدها شهيد اين شهر را نيز آزاد كردند. زمستان سال 1358 احمد از طرف شهيد بروجردي مأموريت يافت كه ضمن پاكسازي جاده پاوه كرمانشاه، حلقه محاصره‌اي را كه ضدانقلاب بر گرد شهر پاوه كشيده بود در هم بشكند. ضد انقلاب با استفاده از امكانات و تجهيزات اهدايي ابرقدرت‌ها كه زندگي را بر مردم شريف و مسلمان پاوه تنگ كرده بود، با آتش كور خود از ارتفاعات مشرف به شهر، خانه‌ها، مدارس، مساجد، و معابر عمومي را بي‌وقفه مي‌كوبيدند. احمد با اتخاذ طرحي نظامي توانست محاصره پاوه را بشكند و مردم مظلوم آن ديار را از زير سلطه ضدانقلابيون نجات دهد. پس از فتح پاوه به حكم سردار بروجردي احمد به سمت فرماندهي سپاه پاوه منصوب شد و طي عمليات‌هاي مختلف توانست ارتفاعات و مناطق حساس منطقه را پاكسازي كند. احمد با مديريت نظامي موفق خود صرف‌نظر از مواقع درگيري عمليات و آموزش‌ها بسيار مقيد بود كه حتي اوقات غيركاري خود رانيز در جمع نيروهايش سپري كند. همه مي دانستند كه برادر احمد اصلاَ روحيه برج عاج‌نشيني و خور و خواب دور از بچه‌ها را قبول ندارد. به همين جهت نيز او را يكي مثل خودشان مي‌دانستند و برادرانه دوستش مي‌داشتند. ارديبهشت‌ 59 سردار قهرمان سنگرهاي غرب بار ديگر كوله‌بار سفر بست و رو به راه نهاد. مقصد بعدي مسافر رشيد ما مريوان بود. شهري كه مأموريت آزادسازي آن از سوي سردار محمد بروجردي به احمد واگذار شده بود. خود احمد مي‌گويد: مريوان تا آن زمان مركز عمده فعاليت ضدانقلابيون كومله بود. چون جاده‌هاي منتهي به مريوان از ابتداي غائله كردستان در تصرف ضدانقلاب بود احمد سوار بر هلي‌كوپتر هوانيروز راهي مريوان شد تا كار شناسايي را انجام دهد. پس از فرود، احمد ضمن سازماندهي نيروها با يورش سهمگني و برق‌آسا توانست ارتفاعات سوق‌الجيشي پيرامون شهر مريوان را از تصرف ضدانقلاب آزاد كند. عمليات مزبور از آزادسازي ارتفاعات تا ورود نيروهاي سپاه به داخل شهر 13 روز به طول انجاميد. يكي از همرزمان حاج احمد مي‌گويد: به هر صورت مريوان آزاد شد و برادر احمد هر يك از مسئوليت‌هاي اجرايي شهر را به برادران واگذاشت. از طرفي هم ضدانقلاب بيكار ننشست و هر روز با حمله به شهر و ترور مردم مسلمان سعي درناامن كردن شهر را داشت. به دنبال تثبيت وضعيت امنيت داخلي شهر مريوان، احمد به اتفاق همرزمان رشيدش دست به چند رشته عمليات پاكسازي مواضع ضدانقلابيون زد و از طرفي هم مردم مسلمان و مؤمن منطقه را با عنوان سازمان پيشمرگان مسلمان كرد مسلح كرد. احمد در مريوان آن مدينه فاضله‌اي را كه همه در آرزويش بودند به وجود آورده بود. يكي از همرزمان او مي‌گويد: در ابتداي شهر مريوان، قله‌اي مشرف بر اين شهر بود كه اسم آن را گذاشته بوديم قله روح‌الله. در ايامي كه ستون نيروهاي سپاه مريوان راهي مأموريتي مي شد كه به هر دليل احمد نمي‌توانست همراه آنها برود، مي‌ديديم از احمد خبري نيست. سرانجام به راز اين غيبت واقف شدم. اين سردار رشيد اسلام مثل مولا و سرورش حضرت رسول اكرم (ص) كه براي مناجات به غار حرا مي‌رفتند در چنين مواقعي به قله روح الله مي‌رفت درآنجا نماز مي‌خواند. با سوز دروني با خدا راز و نياز مي‌كرد و براي سلامت و موفقيت نيروهايش به درگاه خدا استغاثه مي‌كرد. داغ از دست دادن همرزم و يار ديرين حاج احمد در مريوان، محمد توسلي، در آن زمان قلب احمد را سوزاند. با وجود كارشكني‌هاي مكرر بني صدر و خيانت هيئت حسن نيت، احمد عمليات‌هاي موفقي را در منطقه انجام داد كه از آن جمله مي توان به فتح دزلي و چندين ارتفاع مهم و سوق‌الجيشي منطقه و عمليات بزرگ روح‌الله اشاره كرد. پاييز سال 1360 احمد به همراه تني چند از سلحشوران جنگ و از جمله شهيد همت به سفر روحاني حج مشرف شدند كه در بازگشت از اين سفر تحفه‌اي تبرك يافته به نام نامي حضرت خاتم‌الانبيا را به ارمغان آورد و در تقارن 27 رجب‌المرجب عيد مبعث خواجه لولاك، تيپ 27 محمد رسول‌الله (ص) را بنا نهادند. اين تيپ با ياراني از مريوان و پاوه و همدان شكل گرفت و حاج احمد به فرمانهي اين تيپ منصوب شد و در صبحدم سرد يكي از آخرين روزهاي ديماه 1360 حاج احمد پس از وداعي گرم و پرشور با باقيمانده نيروهاي سپاه مريوان راهي ديار جنوب شد. پادگان دو كوهه با ساختمان هاي نيمه‌سازش، پذيراي سيل نيروهاي بسيجي بود كه براي تشكيل گردان‌هاي تيپ محمد رسول‌الله (ص) سرازير شده بود. روز اول فروردين 1361 عمليات فتح‌المبين آغاز شد و تيپ محمد رسول‌الله (ص) به فرماندهي حاج احمد علاوه بر مأموريت‌هايي كه داشت مأمور گرفتن گلوگاه و نبض دشمن يعني توپخانه عراق شد، كه با هدايت و فرماندهي حاج احمد اين امر صورت گرفت و فتح‌المبين بزرگي به وقوع پيوست. عمليات بيت‌المقدس دومين عملياتي بود كه حاج احمد و تيپ نوپايش در ان شركت داشتند كه در اين عمليات نيز اين تيپ و فرمانده مقتدرش نقش بزرگي داشتند و داستان جنگ نابرابر آنها در دژ شلمچه بيشتر به افسانه شباهت داشت تا واقعيت. در جريان يورش ظالمانه اسرائيل به جنوب لبنان در سال 1361 اطلاع دادند كه بيروت محاصر شده و ساناد سفارتخانه جمهوري اسلامي ايران در معرض خطر است. آقاي موسوي كاردار سفارت ايران از حاج احمد خواست براي آوردن اسناد ا ز سفارتخانه اقدام كند. صبح روز چهاردهم تيرماه 1361 حاج احمد آماده حركت شد. همگي اصرار داشتند كسي ديگر به جاي ايشان به اين مأموريت اعزام شود اما حاج احمد اصرار داشت كه خودش اين مأموريت را انجام دهد. در ساعت 30/12 دقيقه ظهر روز 14 تير سال 1361 اتومبيل سفارت جمهوري اسلامي ايران در لبنان هنگام عزيمت به بيروت در يك پست ايست و بازرسي موسوم به حاجز باربرا به فاصله 40 كيلومتري بيروت متعلق به شبه نظاميان ماروني (حزب كتائب) متوقف شد و چهار سرنشين آن به رغم داشتن مصونيت ديپلماتيك توسط تروريست‌ها جيره‌خوار رژيم تل‌آويو به گروگان گرفته شدند. در پايان به منظور آشنايي بيشتر شما با روحيه ظلم‌ستيزي اين رزمنده دلاور متن دفاعيات ايشان در بيدادگاه رژيم سابق را تقديم كرد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجید مقیمی : فرمانده بهداری لشگر 42 قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اول شهریور سال 1343 در یکی از محله های قدیمی شهر اراک ودر خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. کودکی کنجکاو و دقیق بود. خیلی قبل تر لز اینکه به سن تکلیف برسد, به نماز جماعت می رفت و همیشه در خانه نماز می خواند .اول که شروع به نماز خواندن کرد بلد نبود؛ کتاب نماز را باز می کرد و از روی کتاب می خواند. دوره راهنمایی را در مدرسه پیشرو که بعد از انقلاب به نام دکتر علی شریعتی تغییر کرد ,سپری نمود. تازه انقلاب شده بود و مدارس شور و حال دیگری داشت مجید نیز همراه دیگر دانش آموزان به تظاهرات می رفت و در مبارزات مردمی برعلیه شاه ستم پیشه از پیشگامان مبارزه بود . انقلاب که به پیروزی رسید گویی خیالش آسوده شد. فرصت را مناسب دید تا ادامه تحصیل بدهد. به دبیرستان رفت و شروع به تحصیل نمود .روزها به کلاس می رفت و شب ها در پایگاه بود تا اگر امکان حضور در جبهه را ندارد, درپشت جبهه قدمی در راه خدمت به کشور بردارد. بعد از مدتی درس و مدرسه را رها کرد و گفت : من احساس می کنم که جبهه ها واجب تر از درس است .فردای آن روز برای ثبت نام به سپاه رفت و حدود دو ماه در سپاه سربند به عنوان بسیجی خدمت کرد. در زمستان سال 1361 برای اولین بار به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد .بعد از بازگشت ازجبهه تقاضای عضویت درسپاه کرد و دوباره به جبهه رفت .اوبه بانه رفت ودر گردان جندالله پنج ماه با دشمنان جنگید و در عملیات والفجر چهار شرکت نمود. بعد از بازگشت وارد سپاه اراک شد و برای گذراندن دوره ی آموزش به قم رفت .بعد از گذراندن آموزش برای دیدن آموزش در رسته ی بهداری به قزوین رفت و پس از طی نمودن این دوره مجددا به جبهه برگشت و دو سال در بهداری منطقه سردشت به عنوان معاون بهداری خدمت کرد .به دلیل مسئولیتی که داشت مدت زیادی در جبهه می ماند ,هر نوبت حضور اودر مناطق جنگی شش الی هشت ماه طول می کشید تا یک بار به مرخصی می رفت. یکی از خصوصیات بارز ش شادابی و چهره ی خندان او بود که همیشه با همه با روی باز و شاد روبرو می شد . هیچ کس او را غمگین ندید. ا همیشه در جبهه کارهای سخت را برعهده می گرفت. خیلی متواضع بود و فرائض دینی را به نحوه عالی انجام می داد .به نماز اول وقت مقید بود و بهترین نماز را نماز اول وقت می دانست . در سال 1364 ازدواج کرد و بعد از بیست روز دوباره به جبهه رفت. بعد از مدتی به سپاه سربند آمد و مدت هشت ماه در مشغول خدمت بود تا این که در سال 1365 اوایل تابستان به جبهه ی کردستان رفت و بعد از چند ماه به دلیل نیاز به حضورش مجدداً به سپاه سربندبازگشت. اودر سپاه سربند مسئول بهداری و معاون فرمانده سپاه بود اما دوماه بیشتر دوام نیاورد و با اسرار زیاد به اراک رفت و بامأموریت 45روزه به جنوب رفت ودر لشگر 42 قدر در عملیات کربلای چهار و پنج شرکت کرد و در تاریخ 8/12/65 به درجه رفیع شهادت نائل آمد. آخرین سمت او فرمانده بهداری لشگر 42قدر بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا ابراهیمی : فرمانده گروهان اول از گردان حضرت ابوالفضل(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 شمسی در سنجان در استان مرکزی متولد شد. کودکی کنجکاو و با هوش بود و دوران تحصیل را تا ابتدایی را در دبستان سنجان و دبیرستان را در دبیرستان شهید مظلوم بهشتی به پایان رساند، ایشان در دوران جوانی همیشه به آینده خود فکر می کرد. او همیشه می خواست که خودش کار کند تا خرج تحصیلش را فراهم کند. وی هیچ وقت دوست نداشت که بیکار بماند . در کارهای خانه به مادرش و در امر کشاورزی به پدرش کمک می کرد. صبور و مهربان بود و در برابر سختی ها تسلیم نمی شد. او همیشه در فکر مستضعفین جامعه بود. مثلاً در یک زمانی مبلغ چهار هزار تومان حقوق گرفته بود با این که مادر خودش در بیمارستان بستری بود آن پول را برای معالجه مادر یکی از دوستانش به او داد. بیشتر اوقات قرآن و نهج البلاغه را مطالعه می کرد, انواع کتاب های استاد مطهری را داشت و با استفاده از آن ها مقاله می نوشت. کتاب هایی از امام خمینی ,آیت الله مشکینی , شهید مظلوم بهشتی و جلال الدین فارسی و در اوایل انقلاب کتاب های دکتر شریعتی را مطالعه می کرد. ساکت و صبور بود و با نرمی با هرکس برخورد می کرد, اگر در خانواده اختلافی بود او با سخنانی که این دنیا ارزش ندارد وتوجه دادن بستگان به زندگی جاوید اخروی موضوع را حل می کرد . به تمام افراد خانواده احترام می گذاشت. با شروع جنگ تحمیلی وبه فرمان امام داوطلبانه به جبهه رفت وپس از جانفانی های فراوان در عملیات بیت المقدس در آزاد سازی خرمشهر قهرمان به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن سرمدی : فرمانده واحد طرح و عملیات لشکر 17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) محسن سومین فرزند خانواده سرمدی بود که با ولادتش در سال 1344 خانواده را غرق در مسرت شادی کرد. زادگاهش محله «محسن آباد» در شهرستان خمین است. اودر همانجا به مدرسه رفت و دیپلم طبیعی گرفت . به رشته ریاضی به شدت علاقه داشت، یک سال هم در گلپایگان به تحصیل پرداخت، تا دیپلم ریاضی را گرفت. سال های 1354 تا 1356 را در سربازی بود. پس از آن، برای ادامه تحصیلات در رشته پزشکی به هندوستان رفت، ولی دشواری زندگی دینی و مکتبی در آن دیار از یک سو و گسترش جرقه های انقلاب در میهن عزیزمان از سوی دیگر، سبب شد که محیط هند را رها کند و برای همراهی با مردم ایران در به ثمر رساندن مبارزات بر علیه شاه خائن به کشور باز گردد. علاقه مندی اش به جلوه های انقلاب، او را به انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور پیوند داد. سال 1356 به وطن بازگشت و در آموزش و پرورش به تربیت نهال های این آب و خاک پرداخت. با پیروزی انقلاب، خود را سراسر وقف این نهضت الهی کرد و در این راه، سر از پا نمی شناخت. وقتی خفا شان کردستان را عرصه غارت ,چپاول وکشتار مردم بی پناه کردند او سنگر آموزش وپرورش را ترک کردوبه کردستان رفت تا این بخش از ایران بزرگ را از وجود ناپاک ضد انقلاب پاکسازی نماید. هنوز سرگرم نبرد در این نقطه از ایران بود که صدام حاکم احمق عراق به نمایندگی از 36کشور از هوا,زمین ودریا به ایران حمله کرد. محسن در کردستان فرمانده اطلاعات سپاه سردشت بود و عرصه را بر ضد انقلاب تنگ کرده بود. با آرامش نسبی در آنجا اوبه جبهه جنوب آمد .در عملیات طریق القدس، معاون فرمانده گردان بود و در حماسه عظیم فتح المبین، فرماندهی یکی از گردان های خط شکن را به عهده داشت. شهادت برادرش علی اصغر در عملیات والفجر سه او را در ادامه راه مصمم تر کرد . در عملیات والفجر هشت فرمانده طرح و عملیات لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع) را به عهده گرفت و اندیشه و تفکر خلاق و مبتکرش را در خدمت جهاد در راه خدا به کار گرفت. در همین عملیات بود که در منطقه فاو، این سرداربزرگ ونام آور ایران اسلامی در آتش دشمن سوخت و جان پاکش به سوی خدای شهیدان پر کشید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده تیپ دوم لشگر 17 علی ابن ابیطالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) کاوه نبیری سال 1341 در تهران متولد شد. مدتی بعد خانواده اش به ارا ک مهاجرت کردند .اوتحصیلات خود را با کمال موفقیت تا هنگام پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی در اراک ادامه داد. در مبارزات و تظاهرات مردم ایران علیه رژیم سفاک ستم شاهی شرکت مؤثر داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی لباس مقدس پاسداری را زینت بخش قامت استوار خود نمود و با آغاز هجوم تجاوز دشمنان به خاک میهن اسلامی قدم در عرصه دفاع از حریم اسلام گذاشت. در سرکوبی ضدانقلاب در شورشهای کردستان که به دست عاملان داخلی استکبار جهانی، جهت مقابله با انقلاب اسلامی و تجزیه کردستان به وجود آمده بود، شرکت فعال داشت . خاطره رشادت های بی نظیر او در پاکسازی شهرهای بانه ,سردشت، مهاباد, مریوان , پاوه , سردشت و گیلان غرب در حافظه تاریخ افتخار آمیز ایران به یادگار مانده است. پس از پاکسازی کردستان از وجود پلید ضد انقلاب به جبهه های جنوب روی آورد.ا و بارها در عملیات مختلف رزمندگان اسلام بر علیه دشمن متجاوز بعثی شرکت فعالانه داشت. در عملیات پیروزمند فتح المبین و بیت المقدس در سمت فرمانده گروهان نقش بسیار مؤثری ایفاء نمود. جوهره وجودی اش، به طور سریع خصوصیات بارزی همانند قدرت فرماندهی شجاعت، روحیه قوی، تقوا و قدرت برنامه ریزی را به نمایش می گذاشت. در عملیات والفجر مقدماتی در واحد طرح و عملیات لشگر و پس ازآن در سمت فرماندهی گردان علی ابن ابیطالب (ع) در کنار نیروهای عاشق بسیجی فعالیتی چشمگیر داشت. خاطره رشادت های وی در عملیات خیبر در جزایر مجنون هنوز در اذهان همرزمانش می درخشد. در عملیات بدر، والفجر هشت، کربلای چهار و پنج به عنوان قائم مقام فرمانده عملیات لشگر 17 وبعد از آن با سمت فرمانده تیپ دوم از همین لشگر ,نقش به سزایی در به ثمر رساندن فتوحات و پیروزی های رزمندگان اسلام در جبهه های جنوب داشت. شهید کاوه به لحاظ اخلاقی و روحی از صلابت و صداقت خاصی برخوردار بود. در عین حال به قدری افتاده و گرم با برادران بسیج و عموم مردم برخورد می کرد، که هیچ گاه تصور فرماندهی وی در اذهان تداعی نمی شد. برادران مخلص بسیج در تمام صحنه های جنگ، آموزش، شهر و بیمارستان همانند شمعی گرداگرد وجود با صفایش حلقه می زدند. او نبرد با دشمنان اسلام را محدود به مرزهای جغرافیایی ایران نکرد وبا تسلطی که به مکالمه زبان عربی داشت مدتی را در منطقه بعلبک در لبنان مظلوم درکنار رزمندگان فلسطینی گذراندوآنها را باروشهای جنگ نوین که حاصل فکرو اندیشه برتر فرماندهان جوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود؛ آشنا ساخت, تا در آینده تاریخ شاهد آزادسازی فلسطین به دست سربازان جان برکف اسلام ناب محمدی باشد. رزمندگان حزب الله لبنان از آموزشها وتجاربی که شهید کاوه نبیری به آنها منتقل کرده به نیکی یاد می کنند. تا مدتها ارتباط عاطفی رزمندگان لبنانی و فلسطینی با شهید کاوه نبیری ادامه داشت وبا ایشان در تماس بودند. خبر شهادت کاوه برای این سربازان پاک باخته امام خمینی(ره) یکی از حزن انگیز ترین خبر ها بود. اما همواره کاوه هایی هستند که مجری فرمانهای الهی هستند. اوبه تبعیت از فرمان مبارک امام خمینی (ره) مسأله اصلی زندگی خود را جنگ قرار داده بود. در تاریخ 29/9/1365 در شلمچه وصیت نامه اش را می نویسد که حاکی از علاقه و اخلاص وی به حضرت امام، انقلاب اسلامی و مساله جنگ بوده و جایگاه حمایت از جنگ را از دیدگاه امام همیشه گوشزد و سفارش می نمود. در تمام عملیات سرنوشت ساز لشگر اسلام در سمت های مختلف فرماندهی حضور تعیین کننده داشت .در طول مدت حضور درجنگ 5 بار مجروح شد. در عملیات پیروزمند والفجر هشت مواضع نیروهای اسلام تثبیت شد و دشمن در برابر اراده الهی رزمندگان اسلام تسلیم گردید .بعد از گذشت چند روز از عملیات به سختی مجروح شد، که این امر باعث شد مدت زمانی را بر روی تخت بیمارستان بستری شود، تقدیر الهی این بود که باز به جهاد مخلصانه خود ادامه دهد. با شروع عملیات کربلای یک در حالی که هنوز کاملاً بهبود نیافته بود، با در دست داشتن عصا به منطقه عملیاتی بازگشت و حضور وی در منطقه مهران با وضعیت مجروح باعث افزایش روحیه برادران بسیجی و همرزم ایشان گردید. آنان که کاوه نبیری را شناختند، شناخت آنها در لحظات مرگ و زندگی کامل شد. نکته اخلاقی در مورد متانت و تقوای وی این که، اهل خانواده اقوام و فامیل هیچ گاه از زبان کاوه نشنیدند که در لشگر دارای مسئولیت و در رده فرماندهان است، و هرگاه به طور مستقیم و یا غیر مستقیم نیز مطرح می شد از دادن جواب امتناع می کرد. در عملیات کربلای چهار با شکستن خط دشمن نقش مؤثری را در هدایت نیروها به عهده داشت. در عملیات کربلای پنج پس از پیروزی رزمندگان اسلام و فتح مناطق پیش بینی شده وانهدام ماشین جنگی دشمن ,در حالی که هنوز خستگی ناشی از تب و تاب عملیات چند روزه از تن وی خارج نشده بود، در منطقه شلمچه به آرزوی دیرینه خود که فوز عظیم شهادت بود نائل شد و در جوار رحمت حق و دیگر عزیزان شهید و در پیشگاه سرور سالار شهیدان، استاد بزرگ شهادت و جانبازی منزل گزید. از ویژگی های او تقوا در گفتار و کردار بود، با همه با صداقت و راستی برخورد می کرد و در کارها خیلی صبور و با استقامت بود، بردبار، آرام، متین و متواضع بود، از تندی و خشونت بیجا کاملاً پرهیز می کرد. او عاشق و دلداده امام بود، شهادت پاداشی بود برای آن همه تلاش، گذشت، اخلاص و ایثارش، که زیبنده بر قامت پولادین و استوار اوبود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محسن شریعتی : مسئول واحد عقیدتی سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بانه سال 1340 در خانواده ای زحمتکش، متدیّن و معتقد فرزندی متولد گردید که نام او را محسن گذاشتند .تولد او همزمان دهم ماه مبارک رمضان .در شهرستان اراک متولد و قبل از ورود به دبستان در کلاس های مکتب شرکت و قرآن را فرا گرفت. دوران دبستان و راهنمایی را در همین شهر به پایان رساند . ضمن تحصیل در کلاس هایی که تشکیل می شد ,سعی زیادی داشت از پدر بزرگ مادری اش که متولی یکی از امامزاده های اطراف اراک بود ,در جهت رشد وتعالی خود ,استفاده ببرد. با علاقه ای که به اهل بیت (ع) داشت ,در دوران تحصیلات راهنمایی با دوستان و رفقای خود که آنها نیز به شهادت رسیده اند در امام زاده فعالیت و کوشش به سزایی داشتند. وقتی به سن نوجوانی رسید ضمن کمک به بچه های همسن خود در درسشان ,به آنها قرآن یاد می داد و با تشکیل کلاس ها و تجمعات دیگر آنان را با مسائل مذهبی آشنا می کرد. در مبارزات انقلابی مردم با حکومت شاه مستبد از پیشگامان این میدان سخت و طاقت فر سا بود در حالی که در آن زمان تازه سنین نوجوانی را پشت سر گذاشته و به سن جوانی رسیده بود . درآغاز و تداوم اعتصابات دانش آموزی که در پانزدهم مهرماه 1357 به اوج خود رسیده بود ,نقش فعالی ایفا کرد و در شناسایی و انهدام مراکز فساد در شهر اراک فعالانه شرکت داشت. دوران تحصیل او در دبیرستان همزمان با پیروزی انقلاب پر شکوه اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) بود . پس از پیروزی انقلاب و بازگشایی مدارس او به عنوان یکی از اعضای محکم و استوار انجمن اسلامی دبیرستان شهید مطهری در روشنگری دانش آموزان و مبارزه با عوامل فریب خورده گروهک های ضد انقلاب و منافق ,نقشی به سزا داشت و در این سنگر نیز فعالیتی چشمگیری از خود به یادگار گذاشت. هیچ گاه احساس خستگی نمی کرد . روز به روز با شور و عشق بیشتری در راه تثبیت واعتلای انقلاب اسلامی تلاش می کرد . از اولین روزهای تشکیل سپاه به عنوان عضو سپاه لباس مقدس پاسداری از دین را به تن نمود و در این زمینه فعالیتهای زیادی انجام داد. با شروع جنگ تحمیلی چندین بار به جبهه های جنوب و غرب رفت.او در کنار دیگر رزمندگان عزیز جنگید و در موقع فراغت از جنگ با تشکیل کلاس های عقیدتی و آموزش فنون نظامی در رشد و پیشرفت علمی رزمندگان تلاش می کرد ,وقتی در پشت جبهه بود این نوع فعالیتها را در پایگاه های بسیج ومساجد انجام می داد. کم حرف و خوش برخورد بود، به پیروی او ائمه معصومین علیهم السلام و رهبر عظیم الشان انقلاب به مصداق آیه کریمه «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم»، با مردم خیلی رئوف و مهربان و با دشمنان انقلاب در زیر هر شعار و پوششی به شدت عمل می کرد. محسن به نماز جماعت اهمیت زیادی می داد تا آن جا که هر موقع صدای اذان شنیده می شد هرکاری که داشت رها می کرد و فقط به نزدیک ترین مسجد خود را می رساند و در جماعت حضور می یافت. از خصوصیات دیگر او عشقی بود که به امام خمینی و دیگر علمائی که حامی انقلاب و اسلام راستین ,بودند ,داشت. معتقد بود , خداوند او را غرق احسان ها و نعمت های خود فرموده , در برابر مسائل خود را مسئول می دانست و امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی کرد .به فکر مادیّات نبود، امید و توکلش به خدای متعال بود وهمواره آیه ی شریفه ی "الا بذکر الله تطمئن القلوب"را در نظر داشت. سعی در انجام مستحبات و ترک مکروهات می نمود و همیشه ذکر یا الله بر لبانش جاری بود . یکی از همرزمانش می گوید: همیشه در گوشه ای از اتاق سجاده اش پهن بود . شب شهادتش بود که تا دیروقت بر سجاده به خاک بندگی افتاده بود ,شاید آن شب یعنی شب بیست و پنجم ماه مبارک رمضان نخوابید، از شهادتش آگاه بود چون شب شهادت ,هنگام غروب ,خود را در ملافه ای سفید پیچانده و به مدت 20 دقیقه رو به قبله در وسط اتاق خوابید. همیشه می گفت: دعا کنید که خدا اخلاص و ایمان و عمل عنایت کند. خدایا شکر که ما را مورد عنایت و لطف خود قرار دادی تا در این برهه زمانی در زیر سایه ولایت فقیه زندگی کنیم . مسئولیت آموزش عقیدتی نیروهای بسیج را عهده دار بود .به کارش عشق می ورزید و مأموریت های زیادی در طی فعالیت و کارش به نحو احسن انجام داد. اصرار داشت همیشه در جبهه باشد اما به دلیل نیاز به کادر آموزشی، سپاه چنین اجازه ای به او نمی داد. با اصرار زیاد و پیگیری های مستمر در دی ماه سال 1362 مأموریت شش ماهه ای را برای فعالیت در سپاه بانه به او دادند. او محور فعالیتش را در بانه ,تشکیل کلاس های عقیدتی، سیاسی و نظامی برای رزمندگان اسلام گذاشت . محسن علاوه بر مسئولیت آموزشی سپاه بانه در عملیات پاکسازی مناطقی که ضد انقلاب حضور داشت و اقدامات خرابکاری بر علیه مردم انجام می داد نیز شرکت می کرد. روز پانزدهم خرداد 1363 در راهپیمایی مردم بانه که به مناسبت قیام پانزده خرداد 1342مقارت با پنجم رمضان المبارک انجام شده بود و در بمباران ناجوانمردانه هواپیماهای عراقی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجتبی اکبر زاده : مسئول عقیدتی لشگر 17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحیم امروز 27/12/1363به لطف خداوند عازم نبرد حق علیه باطل هستم واشتیاق غیر قابل توصیفی برای رفتن دارم . سبب رفتنم هم اجازه ای است که خدا به لطف خود وبه لطف خداوندیّش به من عنایت فرموده است. چون من دیشب استخاره کردم وآیة عجیب و هدایتگری آمد, یعنی دیشب طلب خیر از خداوند کردم وقرآن را باز کردم وگفتم که خدایا هدایت بفرما،متن آیه این بود. که آیا شما فرزندانتان، خانه وکاشانة تان ودوستانتان را بیشتر ازخدا وبیشتراز جهاد در راه خدا دوست دارید. من متوجه شدم که حتماً باید به سوی جبهه حرکت کنم، پس از دیشب تابه حالا مدام به فکر این هستم که چطور وسایلم را آماده کنم. واز آنجایی هم که رسول اکرم (ص)تأ کید موکدکرده اند که حتماَ وصیت نوشته شود لازم دانستم که چند کلام صحبت کنم. اول شهادت می دهم به وحدانیت خداوند متعال وشهادت می دهم به پاک بودن خداوند از هر عیب ونقصی واز قلب خود سخن می گویم .از عمق دل شهادت می دهم جز راه اهل بیت برای رسیدن به خدا راهی نیست وجز توکل به خدا برای صعود کاری نیست و شهادت می دهم که حجت خداوند در روی زمین آقا امام زمان حیّ وحاضروناظر بر اعمال ما هست. بعد از این لازم می دانم چند کلامی با اهل خانوادة خود سخن بگویم. اول از همه با مادر خود شروع می کنم. مادر: من هر چه فکر می کنم که خداوند چه نعمت بزرگی وچه نعمت والایی به من داده همانا مادری همچون تو به من عنایت کرده، نمی توانم نتیجه بگیرم. از خدا خیلی تشکر می کنم وخیلی امید دارم که این نعمت بزرگ را قدر بدانم .با آن روح بزرگ و عظیمی که یکپارچه ایثار و فداکاری در راه خدا ودر راه خانواده ودر راه مستمندانی که تو داری. فقط آن چیزی که ما از تو دیدیم جز احسان ونیکی وایثار وپاکی وصفای باطن وقلب رئوف ودوستی با بینوایان ومحبت خدا چیزی نبوده ولی تواز ما حتماً بدی وناراحتی وسختی هایی دیده ای. ولی با آن روح بزرگ که داری حتماً ما را می بخشی وحتماً از پیشگاه خداوند متعال طلب مغفرت برای ما می کنی. امروز وقتی شروع به سخن کردم بیشتر تأکیدم این بود که به تو بگویم من آرزو کردم که به لطف خداوند اگر قرار شد شهید شوم در راه خداوند اعضای بدنم تکه تکه شود. فقط خواهشی هم که از تو دارم این است که اگر تکه ای از بدنم را برای تشییع پیش تو آوردند مبادا گریه کنی، فقط جلوةعشق خدا رادرآن تکه ها نظاره کن وشکر خدا را بکن که خداوند توفیقی این چنین به فرزندت داده، وبدان اگر تو گریه کنی وحتی رنجی ببری حتماً من آنجا ناراحت می شوم. فراموش نکنی که این رفتن، رفتنی است در راه خدا ودر راه خالق و معبود ومعشوق وبا رفتنهای دیگر فرق دارد،رفتن چیزی است که همه ما از آن نا چاریم. ولی اگر خداوند میلش به بنده ای باشد وتوفیقی به بنده اش بکند حتماً او را از بهترین راه یعنی شهادت پیش خود می برد. ما هم چون امانتی نزد تو از جانب خداوند یم پس تو امانت خود را به خدا برگردانده ای.بیشتر از هر چیز دیگر به ایثار گریهای خود ادامه بده ومخصوصاً سعی کن نمازت را سر وقت وبا حوصله وبا محّبت خدا بخوانی تا از مناجات با خدا وسخن گفتن با خدا لذت ببری .فقط فراموش نکن که نباید گریه کنی، نباید از این نوع مردن ها ناراحت شد. باید شکر خدا رابکنی وزیادتر شکر به جای آوری که خداوند این لطف را به یکی از اعضای خانواده وبه فرزند تو عنایت فرموده، من بیشتر روی تو تأکید دارم وباز تکرار می کنم که اگر با رفتن من ناراحتی کنی، باعث رنجش من هستی فقط در تشیع جنازه ام اگرجسدم آمدتودلداری دهنده زنهاوبچه های دیگرباش. و اینکه خیلی دوست دارم بدنم درکناره های خاک کربلا دفن شود ولی اگر پیکرم آمد در گلزار شهداءخاکش کنید. اما تو پدر زحمت کشم: وقتی با تو سخن می گویم بیشترتأکیدم براین است که بایدسعی کنی دردنیا دلت را به چیزی ببندی که فانی نباشد. دنیا محل فناست همه چیزش از بین می رود وهیچ چیز به انسان وفادار نیست. نه خانه، نه زن، نه بچه ونه پول ونه شهرت،اینها همه اعتباری وفناپذیر است. با تمام وجود از تو خواهش می کنم بیشتر از هر چیز بیندیش وسعی کن دلت را به خدا متوجه کنی وچه خوب است انسان بیشتر از اینکه به دنیا مشغول باشد به خدامشغول باشد. خداوند پایدار است وعملی هم که برای او باشد پایدار است. چون غیرخدا ناپایدار است پس عملی هم که برای غیر اواست ناپایدار است. وبیشتر از هر چیز به شما توصیه می کنم قبل از اینکه وقت رفتن پیش آید،خودت برای خانهً ابدیّت توشه بفرست وبدان اگرمن این سخنها را می گویم به خاطر آن حق هایی که بر گردن ما داری، از شما طلب مغفرت وبخشش می کنم وبرای ما نزد خداوند به خاطر این ناراحتیهای که برایت بوجود آوردیم طلب مغفرت بنما، بیشترین تکیه ام نیز بر این است که باید دل از دنیا کندودل به خدا بست،آنوقت زندگی لذت بار می شود واگر کسی که خدا را فراموش کند به وعدة خدا زندگی براو تنگ می شود. چه بدتر از این که آن دنیا انسان کور محشور شود. اما برادر بزرگم ،دادش علی،باید بگویم بیشتر از هر کس لطف خداوند شامل تو شده وتو را پزشک این جامعه قرار داده. بیشتر از هر کس باید در کارت خلوص داشته باشی،یعنی فقط کارت را برای خدا انجام دهی نه برای شهرت وپول ,نه برای غیر از امر خدا،اگر این کار را بکنی خیلی زود پیش می روی واجر عملت را می گیری واگر غیر از این باشد اجری نداری،از شما خواهش می کنم بیشتر ازهر چیز به تکالیفت ,به این اموری که خدا چون صلاح بنده اش بوده وبه او لطف کرده وبرایش قرار داده، توجه کن مثل نماز وروزه وسایر واجبات که اگر توجه کنی موفق می شوی واگر نه در زندگی لذت آنچنانی از حیات خلوص را می چشد. جایی انسان هدف خودش را درک می کند که با خدای خودش خلوت کرده باشد،حتماً فراموش نکن وتوباید تمام اهل خانه رادر این امر دلداری بدهی. اما دادش مصطفی: بیشتر از هر چیز از تو در خواست می کنم که به دخترت معصوم محبت کنی چون مادر نداره وبیشتر از هر چیز احتیاج به محبت داره، اگرمادر نداره، پدر باید جبران مادر رابکند، اگراین کار را بکند مسلم بداند خدا پاداشی عظیم به شما عنایت می کند وسعی کن طاعتهایت را درست انجام دهی، تو هنوز خیلی زود است که فراموش کنی چطور دو برادر دیگرمان خیلی راحت صبح پیش ما بودند وظهر از بین ما رفتند وبه وعدة خدا نه صدایشان را شنیدیم ونه توانستیم دیگر آنها را لمس کنیم. پس باورت بشه که رفتنی هست، باورت بشه که باید یک روزدر مقابل خدا بایستی وجواب بدهی،خیلی باید رعایت کنی سعی کن از الآن برای آنروز خودت توشه بفرستی که آن روز سرافکنده پیش خدا نباشی وبلکه خرسند وسرافراز کارنامة قبولی از پیشگاه خداوند بگیری، این دنیای فانی این زمان محدود نبایدماراراضی کند. آیا واقعاً راضی شدی به این محدود وپوچ،به این اعتباریات،دل والاتر بگیرید ,جمال خدا را بنگرید. امّا توخواهر بزرگم: می دانم که حتماً تو باید در این قضایا از همه صابر تر باشی و حتماً دلداری دهنده همگان تو هستی اما از تو می خواهم دو مورد را مخصوصاً اهمیّت دهی . یکی اینکه خیلی زیاد قر آن بخوان انسانی که با خدا آشنا می شود و این بهر لایتناهی را می بیند دیگر کمتر دلش می آید وقت هایش را در غیر از او مصرف کند و نکته دیگر اینکه اگر می خواهی در زندگی موفق با شی اگر می خواهی راحتی را در دنیا بیابی اگر می خواهی لذت مناجات با خدا را بچشی و این تو فیق را به تو بدهد حتماً در دل شب با خدای خودت سخن بگو ,مناجات نیمه شب را هرگز ترک نکن که هر چه بر کات خدا است خدا آن نیمه شبها به انسان می دهد. فراموش نکن انسان خلق شده برای طا عت بیشتر وطاعت است که انسان را به کمال شکوفایی می رساند و در خا نواده سعی کن به شوهرت زیاد مهر و محبت کنی و فرمانش را ببری ,چون حکم خدا این است که جهاد زن در خانه این است و بچه داری و کمک به شوهر خود نماید. اما تو خواهر دیگرم : تویی که امید وارم زینب گونه, زینب با شی و تویی که امید دارم خدا محبت زیاد به شما بکند و امید وارم درجه خوبی نزد خداوند متعال کسب کنی. چند نکته لازم است به تو بگویم یکی فراموش نکن انسانی دراین دنیا موفق است که اهل عمل باشد ,یعنی اگر علم پیداکرد عمل خوب است حتماً عمل کند و اگر عمل کند پله بعدی را بالا می رود و اگر اهل عمل نباشد در مکان خودش باقی می ماند, یعنی وقتی تو مثلاً فهمیدی نماز شب خوب است مبادا آن را ترک کنی که اگر ترک نکردی خیرات بز رگی به تو میرسد و بیشتر از هر چیز در هر عملی که انجام می دهی خلوص را باید رعایت کنی که امر خالص باقی می ماند و از خداوند طلب مغفرت برای جمیع مسلمین بنما و در دعا هایت مثل فاطمه (س) همیشه دیگران را شریک کن که صد در صد این دعا زودتر به اجابت می رسد . عفت نفس و پاکی و صفای باطن مواردی است که باعث می شود استعداد های نهفته انسان شکو فا شود واگر خباثت در نفس انسان باشد حتماً در همان محدوده حیوانی باقی می ماند و به میزانی که انسان پاک شود همان اندازه شکوفا می شود. اما تو برادر کو چکم مهدی: تأکید زیادی دارم به تو یکی در مورد خودت وتکالیفت؛ سعی کن حتماً نمازهایت رابه جماعت بخوانی،کسی که خودش را مقیّد به جماعت رفتن کند، خدا خیلی اورا کمک می کند،سعی کن حتماً نمازهایت را به جماعت بخوانی، با بچه های مسجد محله مان رفت وآمدکن، ودر مورد پدرومادر خیلی مراعات کن، مبادا ناراحتشان کنی، مبادا حرف تندی بزنی ,مبادا حرفی بزنند وتو گوش نکنی،اینها حق بزرگی به گردن ما دارند،آن وقتی که ما بی پناه وضعیف وکوچک بودیم اینها ما را پناه دادند پس حالا که ما بزرگ شده ایم باید فرمانبرشان باشیم .خدا گفته احسان کنید وچون امری راخدا دوست داره حتماً باید انجام دهیم اگر انجام دهیم خدا به ما کمک خواهد کرد و مخصو صاً از تو خواهش می کنم درسهایت را خوب بخوانی و تو باید طوری پیش بروی که جای من را بگیری. خلائی که پیش می آید تو پر کنی ,سعی کن که آن طوری که خدا دوست دارد زندگی کنی, آن زندگی لذّت بار می شود که برای خدا باشد. دیگر که آن خواهر کوچولویم حتما ً وقتی بزرگ شد به او بگوئید من را یاد بیاورد. خیلی خوشحال می شود که برادری داشته که در راه خدا شهید شده .فقط از حالا عادتش بدهید به نماز به طا عت خدا به اینکه دوست داشته با شد امر و خیر و صلاح را وهمیشه بدانید مجسمه خیر و صلاح و خیرات اهل بیت هستند و خدا مقرر کرده ما از این راه به نزد او برویم ونزدیک بشویم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد صادق بابایی : فرمانده گردان مهندسی رزمی لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1336 در شهر اراک در یک خانواده مذهبی چشم معصومانه کودکی به جهان باز شد که او را محمد صادق نامیدند. کلاس های دبستان را در آرامش کودکانه به سر آورد. سال های دبیرستان را به خوبی سپری نمود و پس از اتمام تحصیلات شغل مقدس معلمی را انتخاب کرد و در شهرستان سروند , یکی از مناطق محروم استان مرکزی و در روستاهای مختلف مشغول تدریس شد. او برای مردم مستضعف، هم معلم بود هم مبلغ، هم حلال مشکلاتشان، هم کمک کار زندگیشان و برادر و شریک غم هایشان. با آغاز حرکت انقلاب او نیز به صف مبارزان پیوست ، با تجربه هایی که داشت، در تشویق مردم وجوانان و راه اندازی راهپیمایی ها، شرکتی مؤثر و فعال داشت. فعالیت های اجتماعی و سیاسی را با نخستین حرکت های مردمی آغاز کرد. همگام با مردم در همه راهپیمایی ها و تظاهرات شرکت جست و به پخش نوارها و اعلامیه های امام پرداخت. در همه سال های انقلاب، تا پیروزی آن در بیست و دوم بهمن 1357، از هیچ کوششی فروگذاری نکرد. پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی به میادین نبرد رفت و در عملیات رمضان از ناحیه پا مجروح شد.او پس از سلامتی وارد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهادسازندگی )سابق) شد و از همان موقع فعالیتهایش را با مهندسی جنگ آغاز کرد. ورود ایشان به جهاد سازندگی همزمان بود با کار جذب و سازماندهی نیروهای مهندسی جنگ که با موفقیت کامل توانستند این ماموریت را انجام دهند ,تا جایی که در عملیات والفجر مقدماتی از نظر نیروی کیفی و کمی هیچ مشکلی در بخش مهندسی جنگ احساس نمی شد و بیش از 700 نفر نیرو جذب شده و در پشتیبانی جنگ مشغول به فعالیت بودند . همه این برکات از وجود چنین شخصیتی بود که در سمت جذب و سازماندهی مشغول فعالیت بود. پس از مسئولیت جذب و سازماندهی به دلیل تحولاتی که در مسئولیت های پشتیبانی مهندسی به وجود آمد، ایشان مسئولیت جانشینی پشتیبانی جنگ استان را به عهده گرفتند و سپس به عنوان فرمانده گردان انتخاب شدند و پس از جلسه ای در منطقه، ایشان به عنوان مسئول پشتیبانی ومهندسی جنگ استان مرکزی در مناطق عملیاتی معرفی شدند و تا پایان عملیات کربلای 10 که به افتخار شهادت نائل آمدند؛در این سمت خدمت کردند. همرزمش می گوید: پس از عملیات «رمضان» که به عنوان یک نیروی رزمنده بسیجی در آن شرکت فعال داشت با آمدن به مهندسی جنگ جهاد در عملیات خیبر، بدر، کربلای چهار و پنج، والفجر نه، و نصر یک و دو حضور مستقیم وتعیین کننده ای داشت. در شب های عملیات از روحیه ای بسیار والا برخوردار بود. همیشه در حین عملیات در کنار رانندگان لودر و بلدوزر بود و یک لحظه از آنان جدا نمی شد. در منطقه حین انجام کارهای مهندسی وقتی مشکلی پیش می آمد خیلی صبورانه با مشکلات برخورد می کرد. به یاد دارم برای احداث پل عظیمی مشغول فعالیت بودیم و کار دچار مشکل شد. ایشان معمولاً وقتی برای ستاد مشکلی پیش می آمد وضو می گرفتند و دو رکعت نماز می خواندند و تمام همرزمان معترفند که هیچ موردی نبود که مگر پس از نماز و راز و نیاز محمد با خداوند متعال مشکلات حل نشود. بعد از عملیات کربلای پنج در تاریخ 7/2/1366 قصد داشتند با توجه به اینکه که کارها سبک تر شده به مرخصی بروند و اولادی را که خداوند به او اعطاء کرده، ببیند . عملیات نصر یک و دو آغاز شد و بلافاصله به غرب رفت و در این دوعملیات شرکت فعالی داشت و بار سنگین فرماندهی گردان به عهده ایشان بود. وقتی همرزمانش به او می گویند چرا به مرخصی نمی روی ؟ گفت نمی دانم چه موقع باید بروم. پس از آن به منطقه شیلر برای انجام کاری می رود و بعد از آن می خواهد به منزل خود تلفن بزند که حمله هوایی دشمن آغاز می شود. با بمباران نمودن منطقه توسط هواپیماهای دشمن، حاج صادق خودش را به روی همرزمی که با اوبوده می اندازد و خودش را سنگر و حفاظی برای او می نماید تا به او آسیبی نرسد . بدن خودش آماج ترکش های راکت قرار گرفته و به مقام رفیع شهادت نائل می شود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد زراستوند : مسئول عقیدتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک سال 1333 در شهرستان اراک چشم به جهان گشود و در حالی که وضعیت مالی خانواده بسیار بد بود و نومید کننده . یک بهار از عمرش نگذشته بود که پدر مریض خود را که در چندین سال متوالی در بستر بیماری بود از دست داد و ادامه زندگی اش با دو برادر و یک خواهر یتیم دیگر به دست مادرش که زنی پارسا و با تقوی بود سپرده شد . مادر محمد علاوه بر خانه داری از طریق قالی بافی به طور شبانه روز تلاش می کرد تا معیشت خانواده را تأمین نماید .او با این که در سنین جوانی بود اما از ازدواج مجدد خودداری کرد.او با تلاشی ستودنی چهارفرزندش را بزرگ کرد وبه موقعیتهای مناسب اجتماعی رساند. محمد را با حمایتهای مادی ومعنوی ودر سایه تلاش مادرش به مدرسه , دبیرستان و دانشگاه راه یافت. او در آزمون سراسری شرکت کرد ودررشته زمین شناسی دانشگاه تهران قبول شد وبه تحصیل پرداخت.او بعد از ورود به دانشگاه مقلّد امام شد و به فعالیتهای مذهبی ومبارزات انقلابی با حکومت شاه خائن روی آورد . چندین مرتبه در این رابطه توسط ماموران حکومتی دستگیر شد ومورد شکنجه قرار گرفت. در مبارزات خیابانی در شهرهای بزرگ مثل تهران و کرج شرکت داشت . یک سال قبل از پیروزی انقلاب او کتابخانه ای را در فردیس کرج تأسیس که چند هزار نفر عضو آن هستند. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی ابتدا در جهاد سازندگی(سابق)مشغول خدمت شد.بعد از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. و پس از مجاهدتهای زیاد در راه پیشرفت اسلام ناب محمدی در تاریخ 8/9/1360 در کربلای بستان به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا زاهدی : قائم مقام فرمانده گردان کوثر لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحیم خدایا تورا سپاس که مرا دیگر بار از راه لطف و کرامت و بزرگی خودت توفیقی دادی تا بتوانم در صف سربازانت قرار گیرم. چگونه سپاس و شکر این نعمت تورا به جای آورم .سر را بر سجده گذاشته و شکر نعمتهایت را به جا آورم. نه, ای خدای بزرگ هیچ چیز نمی تواند شکرنعمتهایت را به جا آورد, تنها و تنها آن چیز که خودم را راضی می کند که شاید رضایت من در مقابل رضایت تو هیچ باشد, این است که تنها سرمایه ام و هستی ام را که همانا در مقابل تو جان ناقابل می باشد فدایت و هدیه راهت و شکر آن نعمت هایت نمایم. پس چه باک مرا آن که مرا در انتها خواهد برد خود در ابتدا با پای خودم بروم و چقدر شیرین است این گونه جان دادن. خدایا عشقی که سالها و ماه ها و روزها در سینه ام شعله ور بود و آن گناهان من نمی گذاشت این عشق به وصال تو منتهی شود, ولی باز تو نظری کرده و گناهم را نادیده گرفته و این عشق درونم را بر برونم دادی و طاقت را از من سلب نموده و تحمل دوریت را نتوانستم . شبانگاه سخنم را به معشوقم گفتم و جواب داد و در شب ظلمت و تاریکی آن را به هم پیوند داد. با این وصال روزنه کوچکی که از آن دنیای نور عبور خواهد کرد برای فردا باز شد. این شوق و علاقه و عشوه های معشوق و نویدهای او آن قدر جالب و با شور بود که دنیا و زندگی و همسر وهمه را از من ربود و تنها وجود خویش را در جسم و روح وجودم جلوه داد . زندگی مانند یک مزرعه است و آن چه را که انسان در دنیا می کارد در مزرعه آخرت کشت می نماید و زندگی تنها خوردن و خوابیدن و شهوت نیست؛ این صفت یک خوک است زندگی زمانی معنا پیدا می کند که برای خدا به یاد خدا و رحمت خدا و با نام خدا باشد. یعنی زندگی خدایی باشد اگر غیر از این باشد نام آن را زندگی نتوان نهاد. امّت حزب الله سلام فرزند وسر باز کوچک سلام را بپذیرید و برایش از درگاه خداوند متعال طلب مغفرت و عفو نمائید. چند درخواست عاجزانه می کنم امیدوارم که لبیک بگوید .سخنم همان سخن شهید ان است. ولی باید تذکر داد بیایید قدر این نعمت عظیم را بدانیم و خدا را همیشه شاکر باشیم که از این فرشته روی زمین را برای هدایت ما فرستاده او بر گردن تک تک افراد جامعه حق بزرگی دارد. بیایید خود را در تمام ابعاد مطیع او نماییم که تنها راه نجات و تنها راه رضایت خداوند اطاعت از اوست . مثل مردم کوفه نباشیم که با سخن امام عای (ع)وامام حسین(ع)را می خواستند اما اعمالشان غیر از این بود. شما سرنوشت قوم ها را در قرآن مطالعه کنید اگر کفران نعمت نمایید خدا این نعمت را از شما خواهد گرفت و شما را به عذاب هولناک گرفتار خواهد کرد. وظیفه همه افراد است که به جهاد بیایند امروز در پیشگاه امام و فردا در پیشگاه خدا قابل قبول نیست که از جبهه روی گردان شویم. بر همه تکلیف است پس آن چنان مردانه به جبهه ها هجوم آورید که قدرت تفکر و توطئه و طرح ریزی را از دشمن بگیرید, آنهایی که توانایی آمدن ندارند با کمک مالی حمایت خود را اعلام نمایند. تنها و تنها از امام اطاعت کنید .غیر او را با مشت کنار بزنید و با گروهک ها و بدحجاب ها تا آخرین توان و قدرت برخورد نمایید. شما ای برادران پاسدار و رزمنده, امروزه بار مسئولیت و سنگینی بر دوش شماست. هر مصیبتی که وارد آید ابتدا بر شماست و راه امام و نجات اسلام به دست شماست و بدانید در موقعیت جنگ ما در بعد از بند گی و جبهه اطاعت از فرماندهی است. برادران مخلص بسیجی سعی کنید مطیع فرماندهان باشید . برادران راه دیگر نصرت اسلام ,اخلاص شما در عبادت و صبر شما در مقابل مشکلات و پایداری در هجوم دشمن است. بایستید و استقامت نمایید که در آخرین لحظات است که خداوند نصرت را نصیب می گرداند. حالا که خدا بر ما منت نهاده و نام سرباز امام زمان (عج) برما گذاشته اند,آن گونه باشیم که در شان این القاب است. شما خانواده های معظم شهدا شما مگر غیر از این است که فقط برای رضای خدا فرزند داده اید پس هیچ گونه چشم داشتی به کسی نداشته باشید. حمایت شما از رزمندگان و حضور شما در صحنه های اجتماع دل گرمی دیگری برای بچه های رزمنده دارد. و شما دوستانم گرچه ممکن است آن طور که اسلام دوستی را می خواهد نتواسته باشم برای شما باشم ولی برای مسائل ناچیز وبی محتوا هرگز این انسجام خود را بر هم نزنید. عزیزانم امیدوارم که مرا ببخشید واین انسجامی که از شهدا و یاران شهید بر ما رسید ه را سعی کنید وارث خوبی باشید. و شما پدر و مادرم : شما خود می دانید که منم در این مدّت زندگیم غیر از رنج و دردسر برای شما نداشتم .همیشه ,زمانی که بودم و نبودم باعث اذیت شما شده ام ولی با این احوال من یک امانت بودم در دست شما و خدا را شکر نمایید که درست امانت را تحویل داده اید. از خداوند می خواهم در مقابل رنج و زحمات شما ,به خصوص مادرم گرچه هیچ چیز جبران آنها را نمی کند ,ولی از خدا می خواهم که شهادتم را مدالی برای افتخار بر گردن شما قرار دهد. شما به حضورمن در جبهه اکتفا نکنید فردای قیامت هرکس با عمل خویش بارخواست می شود. پس وظیفه است بر همه برادران برای یاری اسلام آن چه را در هر زمینه ای توان دارند... خدا را شکر می کنم که از آن زمان بی تفاوتی نسبت به مسائل بیرون آمدید. این را برای همیشه از خدا بخواهید بلکه هرکس رضایت خدا را می خواهد باید رنج بکشد. مردم ,سعی کنید از خط امام فاصله نگیرید که به گمراهی کشیده خواهید شد. در او محو شوید هم چنان که او در اسلام محو شده است. به همسرانتان در رابطه با مسائل اسلامی و خصوصیات یک زن مسلمان بیشتر توصیه کنید. این را من نمی گویم دستور اسلام است و امیدوارم به بزرگی خدا مرا ببخشید و هیچ وقت جایم را در لباس رزم و سپاه خالی نگذارید. برادرم مصطفی سعی کن درست را تا آخر بخوانی زیرا که آینده اسلام به جوانانی پاک و باهوش نیازمند است. خواهرانم: من هروقت شما را می دیدیم خدا می داند یک حالت عجیبی داشتم و خدا را همیشه شکر می کنم که شما آنگونه هستید که اسلام می خواهد و حضرت فاطمه (س) می خواهد. گرچه ممکن است من حقم را نسبت به شما ادا نکرده باشم ولی اگر آرامش روح مرا می خواهید برای همیشه نه تنها خود بلکه دیگران را به حجاب و نمونه بودن و آن گونه که اسلام می خواهد باشید, توصیه کنید. سعی کنید با تربیت فرزندان خود خدمتی بزرگ به اسلام کنید و این از دامن پاک شماست که بچه هایتان به راه نور کشیده می شوند. از خداوند برایتان صبر می خواهم .زنام پیرو فاطمه و زینب شما هستید . خود را با اسلام هماهنگ نمایید و هرکس نیزراجع به حجاب و مسائل دینی چیزی گفت استدلال نمایید وبا آنها سخت برخورد نمایید. برادرتان را حلال کنید. و شما ای همسرم: ای نمونه ایمان و از خودگذشتگی, ای نمونه اخلاص و صبر و بردباری به خدا قسم به اندازه دنیا دوستت دارم ولی چه کنم آن عشقی که مرا فرا خوانده عشق تو و دنیا را برایم هیچ کرده. از آن زمانی که با تو به عنوان همسر یکدیگر شدیم زندگیم حالت دیگری پیدا کرد. عشق و علاقه ام نسبت به کارم بیشتر شد و اینها از راهنمائی ها و هدایت تو واخلاق تو بود. همسرم گرچه آن طور که باید نتوانستم حق همسری را ادا نمایم ولی امیدوارم که با صبرت و بردباریت روح مرا شاد گردانی . همسرم می دانم برای آینده چه برنامه هایی ریخته بودی ولی بدان مصلحت خدا در این بوده اگر انسان توکل بر خدا داشته باشد تمام مسائل برایش حل شدنی است. تو در این مدت کوتاه هم چون فاطمه زهرا برخورد نمودی تو بر من حق بزرگی داری . بعد از من از خدا درخواست کمک کن ,می دانم تحمل دوریمن سخت است ,بسیار سنگین است ولی مانند گذشته صبر پیشه کن. همسرم دوست داشتم بدانی که نظرم نسبت به تو چه بود: شاید هم درک کرده باشی و کاش فرصت کافی بود نامه ای جداگانه برایت می نوشتم . امیدوارم که خداوند ما را در آخرت در کنار هم روسفید و با آبرو گرداند و آنجا نیز در کنار هم باشیم. برایم دعا نما و از خدا طلب مغفرت کن . ولی چند تذکر لازم می دانم: 1ـ مقداری نماز و روزه قضا شده دارم بدهید برایم بگیرند. 2ـ اگر جسدی داشتم مرا در مزار شهدا در بین قبور برادرانم اصغر فتاحی و محمود حسینی دفن نمایید . 3ـ از شهادت من برای هیچ زمانی سوء استفاده مادی نشود. 5- برای شهادتم از هیچ کسی هیچ انتظاری نداشته باشید . از همه شما طلب دعا و از خداوند طلب مغفرت می نمایم .به امید نصرت نهایی و رسیدن هرکس به آرزویش ,از تمام اقوام معذرت می خواهم. والسلام محمدرضا زاهدی

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قدرت الله کمره ای : فرمانده مخابرات لشگرمهندسی42قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در شهر نراق متولد شد.او در خانواده ای مذهبی و کشاورزرشد کرد ودوران کودکی را سپری نمود. تحصیلات ابتدایی را در نراق و تحصیلی را تا سوم متوسطه در شهرستان دلیجان و قم با موفقیت به پایان رسانید. از نوجوانی نسبت به دنیا و مظاهر فریبنده ی آن بی اهمیّت بود و اخلاق نیکو و پسندیده اش در خانه و مدرسه نسبت به دوست و فامیل باعث شد که از احترام فوق العاده ای برخوردار شود. در جلسات مذهبی و سیاسی به خصوص نمازهای جماعت شرکت می کرد. به اسلام و رهبر کبیر انقلاب علاقه ی خاصی داشت در تمام عرصه های مبارزاتی که بر علیه رژیم ستم پیشه شاه برپا می شد فعالانه شرکت داشت. او یکی از فعالترین افراد در پخش اطلاعیه های حضرت امام در ا ستا ن های مرکزی و قم بود, می کوشید تا اطلاعیه های امام به موقع به مردم برسد تا آنها با الهام گرفتن از فرامین الهی این مرد بزرگ بهتر در راه مبارزه با فرعون زمانشان قدم بردارند. نهاد پاک و تربیت صحیحش از او فردی عاشق اسلام و امام و انقلاب ساخته بود. به ولایت فقیه به شدت اعتقاد داشت، به همین جهت با شروع جنگ تحمیلی خود را مکلف به پاسخ به ندای رهبر انقلاب می دانست . در سال 1360 به عضویت بسیج درآمد و به جبهه اعزام شد .مدتی بعد در تاریخ 5/4/1361 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی محلات درآمد. او نیز همچون دیگر همرزمانش پشت جبهه را دوست نداشت و می کوشید تا همیشه در کنار رزمندگان باشد .در طول عمر بابرکت خود 42 ماه در جبهه حضور داشت. کمتر به مرخصی می آمد . یک نوبت از ناحیه فک مجروح شدو سه مرتبه شیمیایی شده بود ,مدت زیادی مجروح شیمیایی بود ولی کسی از بستگان اطلاعی از این موضوع نداشت, این مطالب بعدها توسط دوستانش مطرح شد . دوستانش در آخرین دیداری که با او داشتند درخواست شفاعت از او در قیامت می کنند . در جوابش می گوید هرکس باید برای خود در این دنیا توشه آماده کند , خداوند بهشت را به بهاء می دهد نه بهانه. مسئولیتش در لشگر 42قدر فرمانده مخابرات لشگر بود.اوبه عنوان پیک فرمانده لشگر در کنار رزمندگان گزارش خط مقدم را به فرمانده لشگر می رساند. اودر طول 42ماه حضور تاثیر گذار در جبهه ,در عملیات متعددی شرکت داشت و در عملیات پدافندی حلبچه در تاریخ 4/3/1367 بر اثر ترکش توپ به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد مهدی ثامنی : مسئول روابط عمومی وتبلیغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک سال 1330 در اراک پا به عرصه وجود گذاشت .اما تولد او را باید سال 1357 دانست.با طلوع آفتاب درخشان انقلاب اسلامی او نیز مانند هزاران هزار انسانی که برای تنفس در جامعه ی بدون طاغوت لحظه شماری می کردند ؛ حیاتی دوباره یافت وبا تلاش زیاد توانست وارد دانشگاه تربیت معلم شود . در رشته ریاضی ودردوره شبانه شروع به تحصیل کرد در اولین فرصت پس از ورود به دانشگاه به انجمن اسلامی دانشجویان پیوست و شب و روز به فعالیت مشغول شد .محمد مهدی از اعضای صدیق و خالص انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تربیت معلم بود. دوستانش او را تشنه شهادت و برخوردار از روحیه ای بی تاب و ناآرام و پرجوش توصیف می کنند. آنها می گویند: با وجود روحیه ماجراجو و مسئولیت پذیر و ایثارگر و نیز با حضور دائمی اش در صحنه درگیری ها و جبهه ,و.مبارزه همیشگی اش با باطل، از تنهایی عجیبی برخوردار بود و همواره مشتاق نیایش بود. در عین رابطه با خدا، با مردم و با سرنوشت امت اسلام پیوندی عمیق و صمیمی داشت. او با روحیه ای معترض و پرخاشگر ابوذر وار تاب تحمل کوچکترین انحراف در انقلاب اسلامی و خونبار ایران را نداشت و با خشم و نفرتی مقدس و خدایی با شمشیر کلام سرخ و آتشینش بر منحرفین چپ و راست می شورید و فریاد حسین وارش پشت منحرفین و قاسطین را می لرزاند . همواره بر حاکمیت مزدوران آمریکا می تاخت و زمانی که با ساز شکاری های لیبرال ها و فتنه انگیزهای مزدوران و کافران، کردستان در آتش و خون می سوخت او با همه وجود پر شور خود و رها کردن تمامی تعلقات دنیوی عاشقانه به کردستان رفت و حماسه ها آفرید و جان پاک و زلالش را صیقل و صفای بیشتری بخشید . پس از درگیری های اول انقلاب با گروهکهای ضد انقلاب به نیروهای جان برکف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در کمال ایثار وبا شجاعت تمام در بخشهای مختلف این نهاد فداکاری کرد. مهدی هم چنان در آتش مقدس عشق الهی خود می سوخت تا این که به قصد تهاجمی جسورانه و بی باک به جبهه مقدس جنگ با کفار بعثی در بستان رفت تا قربانی شدن در پیشگاه عشق الهی را بیاموزد و ضربه مهلک دیگری به دشمنان پلید ایران وارد آورد. بسیاری از مزدوران متجاوز به کشور اسلامی را به سزای تجاوزشان رساند و آن گاه با قلبی آرام و جسمی رستگار و نفسی مطمئن به وصال معشوق خود نائل آمد. قلب پر عطوفت و فکر پر خروشش هیچ گاه ذره ای تحمل رنج و ناراحتی امام امّت را نداشت، همیشه می گفت که در خواب می بینم در حال فدا شدن برای حفظ سلامتی وجود امام هستم. و او سرانجام فدای اسلام عزیز شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد نبی مصطفایی : قائم مقام فرمانده گردان قمربنی هاشم (ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1343 در خانواده ای محروم و مذهبی در شهرستان خمین به نیا آمد. دوران تحصیل را با توجه به مشکلات اقتصادی که خانواده اش با آن دست به گریبان بودند ,طی کرد و تا مقطع پایان متوسطه ادامه داد. در دوران اختناق ودیکتاتوری محمد رضا شاه وارد مبارزه با آن حکومت ستمگر شد و در این راه هر خطری را به جان خرید . بعد از پیروزی انقلاب فعالیت چشم گیری داشت .ابتدا وارد جهاد سازندگی(سابق)شد ودر راه آبادانی و توسعه ی کشور وبه خصوص مناطق محروم استان مرکزی فعالیتهای چشمگیری کرد. مقیّد به فرایض و واجبات بود ,در نمازهای جمعه و جماعت شرکت می کرد. متواضع , خوش اخلاق و شاداب بود. ایمانی قوی داشت و اخلاص در کارهایش بود. بعد از شروع جنگ به اطاعت از فرمان امام (ره) در سال 1360 به عضویت بسیج درآمد . علاقه فراوانی به جنگ و جبهه داشت , بیش از ده بار دواطلبانه به جبهه اعزام شد .اودر عملیات آزادسازی خرمشهر , رمضان , محرم , والفجر مقدماتی والفجر سه و چهار , خیبر , والفجر هشت , کربلای چهار و پنج شرکت داشت . در مدت حضور در جبهه سه بار مجروح شد .عملیات کربلای پنج پایانی بر حضور پربرکت والهی این مرد بزرگ وسردار ملی بود.اودر این عملیات با هدایت گردان قمربنی هاشم (ع) ضربات مهلکی به متجاوزین وارد ساخت وبه شهادت رسید تا در جوار بندگان خاص خدا اجر سالها تلاش ومجاهدت خود را ببیند. همرزمان او می گویند: شجاع بود و سرداری دلیر برای اسلام. شهید ساعدی فرمانده گردان در باره او فرموده اند: تا موقعی که محمد نبی در گردان هستند ما در عملیات هیچ مشکلی نداریم چرا که ایشان همیشه تکیه گاه قوی برای گردان محسوب می شوند. او سربازی مخلص و مؤمن بود و تنها آرزوی او انجام وظیفه و شهادت در راه خدا بود . در جواب این سوال که چرا به جبهه می روید گفته اند: برای این که وظیفه شرعی است که به جبهه بروم. و برای رسیدن به شهادت در راه خدا که همان رسیدن به اوج قله کمال است و برای خدا گونه شدن.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد کاظم ثامنی : فرمانده گردان رزمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک در کردستان او در راه دفاع از اسلام ,ایران و ولایت فقیه تمام سدها را از جلوی راه خود برداشت و در مقابل آنها با تلاشی پی گیر و خالصانه ایستاد. موقعیت زمان خویش را تا اعماق قلب و با تمام وجودش درک نمود.معتقد بود که این انقلاب، انقلابی خدایی و زمینه ساز حکومت مهدی (عج) است .اصرار داشت , نباید لحظه ای ایستاد باید که جهاد نمود، جهاد در سطحی وسیع و با تمام قوا وبه مصداق آیه ی شریفه ی واعدواللهم ما استطعتم من قوه. باید که در راه الله جهاد نمود تا زمین از آن مستضعفین گردد. در خانواده ای فقیر متولد شد. نام او را کاظم گذاشتند. نامی که با زندگی و خصوصیات اخلاقی و چهره آرام ولی پر دردش مترادف بود. از کودکی روحی مقاوم داشت و از ده سالگی روزه می گرفت. دوران دبستان را با موفقیت پشت سر گذاشت. چهار ده ساله بود که در گرمای طاقت فرسای تابستان ها مشغول کارگری شد. او مجبور بود به همراه برادرش برای امرار معاش خود و خانواده کار کند چون درآمد پدرش که مغازه ای کوچک داشت کفاف زندگیشان را نمی داد. دوران تحصیل را تا دوران متوسطه پشت سر گذاشت. سال 1354 به خدمت سربازی رفت و با درجه گروهبان سومی در تهران خدمت سربازی را پشت سر گذاشت . این دوره را باید از شاخص ترین دوران زندگی محمد دانست .او نه تنها در تهران آن روز, آلوده گناه و فساد نشد بلکه با ورود به جلسات مذهبی کمک شایانی به شکل گیری ورشد شخصیت خدایی اش کرد. در هر فرصت در جلسات مذهبی و سخنرانی روحانیان شرکت می کرد . با این که نظامی بود, اعلامیه ها و نوارهای افشاگرانه امام (ره) را که برعلیه رژیم شاه بود, برای دوستانش به اراک می فرستاد. بعد از خدمت سربازی دیگر دنبال کار شخصی نرفت, اوخود را وقف انقلاب اسلامی و آرمانهای جهانی آن کرد. سال 1356 که مبارزات ملّت ایران شکل می گرفت او به فعالیت های خود افزود و در مبارزاتی که علیه رژیم صورت می گرفت بدون هیچ ترسی شرکت می کرد و جوانان را به مقاومت در برابر ظلم وستم حکومت خود کامه پهلوی فرا می خواند. سرانجام با تلاش ومجاهد تهای مردم ایران انقلاب اسلامی در بهمن ماه 1357به پیروزی رسید. دشمنان مردم ایران ودر راس همه ی آنها ؛آمریکای جنایتکار که از شکست ونابودی انقلاب اسلامی با وجود صدها توطئه نا امید شده بودند ,شورشهای داخلی را توسط مزدوران خود در داخل کشور آغاز کردند. محمد کاظم پس از شدت گرفتن این توطئه ها به کردستان رفت. اودر آن جا فرمانده گروهی از رزمندگان اعزامی از استان مرکزی بود.در آن روزها وروزهای اول جنگ به دلیل اینکه نیروهای مردمی سازمان و تشکیلات منظمی نداشتند ,به صورت گروه های خود جوش به مقابله با دشمن می پرداختند. هفدهمین روز از شهریور سال59 13 محمد کاظم ثامنی در جاده بانه ـ سردشت در درگیری که با ضد انقلاب ودشمنان مردم ایران داشت به شهادت رسید,تا از خون پاکش هزاران هزار محمد دیگر بروید وحافظ اسلام ناب محمدی باشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود حسین خانی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع) لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران النقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم رب الشهداء و الصدقین ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عندربهم یرزقون. گمان می کنید کسانی که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه آنان زنده اند و نزد خدا روزی می خورند. قرآن کریم با درود فراوان و بی کران به رهبر کبیر انقلاب اسلامی ایران خمینی بت شکن, نایب امام زمان (عج) ؛و با درود بر شهیدان راه حق و آزادی از صدر اسلام تا کربلای خمینی که جان خود را به کف نهادند و درسی به ما دادند که راه آنها را ادامه دهیم. اینجانب محمود حسین جانی فرزند عباس علی حسین جانی وصیت می نمایم که اگر خدا شهادت را نصیب من کرد , مادرم و پدرم برای من اشک نریزید و برایم لبخند بزنید و برای پیروزی اسلام و قرآن دعا کنید و یک الگوی تمام معنا باشید تا اینکه کوردلان و منافقان بدانند که این راهی که آنها می روند باطل است . بیایند در جبهه های جنگ ونبردحق و باطل را ببینند ؛ببینند چقدر علی اکبرها و چقدر حبیب ابن مظاهرها هست . مادرجان من که از علی اکبر حسین عزیزتر نیستم اگر خدا این هدیه ناقابل را از شما قبول کرد مختصر ختمی برایم بگیرید و به مردم بگویید که کسی مرا مجبور نکرده که به جبهه بیایم بلکه خود وظیفه خودم دانستم . اسلام در خطر است و از هر طرف دشمنان اسلام بر او حمله می کنند. امام عزیزمان از این نظر که از اسلام دفاع می کند هدف حمله های دشمنان اسلام قرار گرفته و می خواهند بدین وسیله امام و اسلام و جمهوری اسلامی نوپای ما را نابود کنند ؛ غافل از خدایند که این انقلاب رهبرش امام زمان است . بدانید که این انقلاب خون بهای هزاران شهید و جانباز می باشد. پیام من به شما مادر و پدر و خواهران و برادرانم این است که دست از حمایت اسلام و رهبری امام یا همان ولایت فقیه که خار چشم دشمنان اسلام است برندارید و قدر امام این روح خدا که به تمام معنا روح خداست را بدانید. امروز حفظ اسلام بر تمام ما مسلمین و هر فرد مسلمان واجب است و حتی از نماز و روزه نیز واجب تر است و همیشه طرفداری خود را از روحانیّت مبارز که مثل طبیبی هستند در پیکره اجتماع اعلام کنید. در هر زمان از چهره ها و جبهه هایی که بر علیه ولایت فقیه پدیدار می شود آگاه شده و بر علیه آنها قیام نمائید . برادر و خواهرانم جای خالیم را در خانه پر کنید و نگذارید مادرم گریه کند به مادرم روحیه بدهید و به او مژده دهید که در روز قیامت پیش فاطمه زهرا (ع) و ام لیلا که جوان رشیدش علی اکبر که تمام دختران عرب آرزوی همسری او را داشتند ؛در راه اسلام فدا کرد. مرگ حتمی است و ما همه باید برویم چه بهتر که راه پر افتخار شهیدان را دنبال کنیم و در جبهه جهاد از دنیا برویم . ای خواهرانم چادر سیاه شما از خون سرخ من با ارزش تر است زیرا دشمنان اسلام از حجاب شما می ترسند ,پس حجاب خود را حفظ کنید که سنگر شما حجاب شماست و زندگی زینب علیهم السلام را سر منشاء خود قرار دهید و پیام خونم را به دنیا برسانید و همیشه برای حفظ امام عزیز دعا کنید . شعار لااله الاالله، محمد رسول الله را با همت خود و یاری خدا به تحقق برسانید و شعار «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار» و «شهیدان زنده اند الله اکبر» « نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» را سرلوحه کارهایتان قرار دهیدکه دشمنان از این شعار ما حراس دارند . سعی کنیم هرچه بیشتر به انسجام خودمان بیفزائیم. پدر و مادر و خواهر و برادران عزیزم، اینک وقت آن است که از شما حلالیّت بطلبم و اگر رضای خدا در شهادتم باشد وشهید شوم , از همه می خواهم که مرا حلال نمائید و اگر حقی بر گردن من دارند ادا نموده و یا حلال نمایند و چند بیت از اشعار انقلابی خدمتتان عرضه می کنم: شهید گلگون کفنم مادرم مگر عزیزتر ز علی اکبرم مادرم شهید دین و وطنم مادرم کفن بدوز بحر تنم مادرم آماده جهاد با کافرم، مادرم به رهبرم روح خدا حامیم، مادرم شهید در هر دو جهان نامیم مادرم شهید جمهوری اسلامیم مادرم گرچه به خون فتاده این پیکرم مادرم شادم از این شهادتم مادرم خون دلم گرچه روان شد به خاک مادرم شادم از این مسافرت مادرم کفن بود نمونه شادیم مادرم کفن بود لباس دامادیم مادرم زبس تو رنج کشیدی بهر من مادرم حلالیت می طلبم مادرم خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار محمود حسین جانی وصیت نامه ای دیگر بسم الله الرحمن الرحیم مؤمنین مردانی هستند که صادقانه به آن چه با خدای خویش عهد بسته بودند وفا کردند. پس برخی از آنان شربت شهادت نوشیدند و شهید شدند و برخی دیگر در انتظار شهادت و لقاءالله هستند و تغییر راهی و عهد اجرند. (احزاب ـ 23) خدایا مرا ایمان عنایت فرما که در ایام جوانی عروس پاک شهادت را در آغوش بگیریم و لباس دامادی (کفن سرخ) را بپوشم. حمد و سپاس بیکران بر خداوند باری تعالی که همه هستی و جان و مال ما از اوست . حمد و سپاس بیکران بر خدای بزرگ حافظ انقلاب جهانی اسلام و رهبریت پیامبر گونه اش امام عزیز خمینی بت شکن . شکر خدا را که بر این بنده حقیر منت نهاد و راه را برایم هموار نمود تا بتوانم به پیشروی خود در این راه ادامه بدهم و به مقصود و منزلگاهم برسم . امّت عزیز حزب الله اینک که کاروان کربلائیان و مشتاقان لقاءالله به سوی معشوق خود به پیش می روند ,بنده حقیر هم چند کلمه ای به عنوان وصیت نامه به عرضتان می رسانم: اما وصیت اولم به پدر و مادر مهربانم می باشد پدر و مادری که یک عمر اذیتشان کردم و نتوانستم حقی را که بر گردنم داشتند به خوبی ادا نمایم. پدر و مادر عزیزم اولاً از شما می خواهم که پس از شهادتم حال که خدای مهربان لطفی نمودند و در خانه ما را هم به صدا در آوردند ناراحت نباشید. برای من گریه نکنید اگر خواستید گریه کنید به یاد سرزمین داغ کربلا و لب تشنه حسین (ع) بیافتید. پدر و مادر عزیز به محض شنیدن خبر شهادتم دو رکعت نماز شکر به جای آورید و اصلاً ناراحت نباشید چون من یک امانتی بیشتر در دست شما نبودم و بالاخره امانت می بایست به صاحب اصلی خود برگردد که آن روز فرا رسیده است. از شما می خواهم که اگر جنازه ای داشتم خودتان در قبر بگذارید ومرا حلال کنید . از خواهران و برادرانم می خواهم که پس از شهادت من به هیچ وجه برای من گریه نکنند و از خواهرانم می خواهند که به جای گریه برای من به مسائل دینی شان برسند و حجاب خود را کاملاً حفظ کنند. و از برادرم احمد می خواهم هرگز سپاه را ترک نکند و راه شهدا را ادامه بدهد. بار دیگر پدرجان از شما می خواهم که به برادرم محسن و خواهرم قرآن را آموزش بدهید و بگذارید درسشان را ادامه بدهند. اما توصیه ام به شما امّت عزیز حزب الله این است که همیشه پیرو خط ولایت فقیه باشید مبادا این خط را که همان خط انبیاء است رها کنید .شما باید بدانید که ما این انقلاب را از خون شهدا و روحانیّت متعهّد با سلام داریم باید همواره در صادر کردن این انقلاب بکوشیم تا تمام مستضعفین روی زمین را از قید ابرقدرت ها و جهان خواران و جیره خوارانشان آزاد نمائیم. وصیت دیگرم به شما امّت عزیز حزب الله این است که همواره کمک های خود به جبهه های جنگ همان طور که تاکنون کمک کردید ادامه بدهید و مسئله اصلی ,همان جنگ را فراموش نکنید . اما عزیزان از منافقین کور دل داخلی هم غافل نباشید منافقینی که دیگر آخرین نفس های عمر ننگین سیاه خود را می کشند. آخر شما طرفدار کدام خلفید که پیرزن و کودک سه ساله اش را می کشید؛ خلقی را که هر روز جوان های مثل نخل خرما بر روی دستش است و این خون ها را می دهد تا تمام وابستگی ها را از خود دور کند .شما هم مشترکاً با آمریکای جنایتکار همکاری می کنید برای از بین بردن این خلق . ای کوردلان منافق، کور خوانده اید که با این اعمال جنایت کارانه بتوانید امّت ما را و جوان های ما را از هدفشان که همان رسیدن به الله است بازدارید . بار خدایا اگر این انسانها قابل هدایتند هدایتشان کن و اگر نیستند، نیست و نابودشان گردان . دیگر از وصیت من این است که با بی حجابی که عامل فحشا در جامعه است تا می توانید مبارزه کنید. ای پدران و مادران به دخترانتان بیاموزید طریقه زینب گونه زندگی کردن را و تو ای خواهرم بدان که سیاهی چادر تو کوبنده تر از سرخی خون من دیگر بیش از این مزاحم تان نمی شوم. چند وصیت کوچک دیگر دارم که حتماً به آنها عمل نمائید در حدود یک سال نماز و روزه قضا برایم بگیرید. اگر جنازه ای داشتم مرا در شهرستان اراک در کنار بقیه برادران شهیدم دفن نمائید. اگر مجلس برایم گرفتید مرا ناکام معرفی ننمائید چون من به کام خود که همان شهادت است رسیده ام برای من حجله نزنید و کسانی که مایل به این کار بودند می توانند هزینه اش را صرف جبهه های جنگ یا مستضعفین نمایند. دعا به امام عزیز یادتان نرود. خدا نگهدارتان باد خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر بکاه و به عمر او بیافزا محمود حسین جانی

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر بختیاری : فرمانده محور عملیاتی لشگر 17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1336 در خانواده ای مذهبی در شهرستان شازند اراک به دنیا آمد. بخشی از تحصیل خود را در این شهر سپری نمود و پس از طی هشت سال تحصیل پر تلاش، برای ادامه تحصیل به اراک آمد. مشکلات اقتصادی وتنگناهای زندگی او را برآن داشت تا روزها به کار کند و شب ها با تنی رنجور و خسته از کار روزانه در کلاس درس حاضر شود. در دوران تحصیل عدم رعایت مسائل اخلاقی وبی حجابی تعدادی از معلمان او را آزار می داد. با افزایش روزافزون مظاهر بی بندوباری وفساد اخلاقی در جامعه طاغوتی, درصدد برآمد با آن به ستیز برخیزد. فعالیت هایی را در این زمینه شروع کرد و با تهیه کتاب و سخنرانی های مذهبی، خط فکری و مبارزاتی خود را پیدا کرد. این دوران همزمان بود با اوج گیری تظاهرات و مبارزات مردم ایران بر علیه رژیم خون آشام طاغوت . ناصر همراه دوستان خود با آتش زدن مشروب فروشی ها و شرکت فعال در مبارزات با مردم همراه شد. پس از مدتی، از طرف ساواک مورد تعقیب قرار گرفت .او شبانه خود را به تهران رساند و فعالیتهای مبارزاتی اش را در این شهر ادامه داد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران از اولین کسانی بود که به سپاه پیوست. با شروع توطئه های دشمن در غرب کشور، برای سرکوبی ضد انقلاب به همراه دیگر رزمندگان، عازم جبهه های غرب کشور شد . بعد از گذشت دو ماه مبارزه و تلاش، مجروح شد و جهت مداوا به تهران اعزام شد. روزهای اول جنگ بود که نبوغ ناصر در هدایت و فرماندهی جنگ نمودار شد و لیاقت او را برای پذیرش فرماندهی برای همگان آشکار ساخت. هنوز از مجروحیت پیشین به خوبی بهبود نیافته بود که کوله بار سفر را مصمم و استوارتر از قبل آماده نمود و برای مبارزه با متجاوزین بعثی به جبهه گیلان غرب رفت. در عملیات فتح شیاکوه با قبول مسئولیت فرماندهی نیروهای اعزامی از اراک نقش فعالی را ایفا نمود و برای دومین بار مجروح شد .او را برای مداوا به پشت جبهه و سپس به تهران اعزام کردند. ناصر پس از این که تا حدودی سلامتی خود را بازیافت، پس از زیارت حرم مطهر حضرت رضا علیه السلام به جبهه های جنوب رفت تا در عملیات پیروزمند «فتح المبین» و «بیت المقدس» در سمت فرمانده گردان امام حسن مجتبی علیه السلام حضوری فعال و رشادتی به یاد ماندنی از خود برجای گذارد. در عملیات «بیت المقدس» که برای آزاد سازی «خرمشهر» انجام شد اوهمراه با نیروهایش با فتح پل های منتهی به این شهر نقش به سزایی در بازگشت غرور انگیز آن به آغوش میهن اسلامی ایفا کرد. روح استوار و پر صلابتش استراحت در پشت جبهه را بر نمی تابید. این بود که پس از پیروزی خرمشهر که به اتفاق گردان، جهت استراحت به اراک آمده بود، بعد از چهار روز، دوباره به جبهه بازگشت و با آمادگی کامل مسئولیت فرماندهی محور عملیاتی خط مقدم، در تیپ نوبنیاد 17 علی بن ابیطالب علیه السلام را به عهده گرفت. تلاش شبانه روزی وی جهت آماده سازی نیروها و منطقه برای عملیات، وی را سخت به خود مشغول نموده بود؛ فراغت حاصل از این تلاش پی گیر را به مناجات با معبود در خلوت و قرائت قرآن سپری می نمود. در غروب قبل از شروع عملیات «رمضان» در پشت خاکریز از یکی از دوستان خود کمک خواست تا با ریختن آب بر سر وی غسل نماید. دستان وی بعد از چندین بار مجروح شدن توان خود را از دست داده و توانایی کمک به وی را نداشت. به هنگام غسل کردن با خوشحالی می گفت: «گویا غسل آخر می باشد!» و از این بابت خشنود بود. چند ساعت قبل از شروع عملیات با برگزاری آخرین جلسات با حضور دیگر فرماندهان منطقه هماهنگی های لازم را به عمل آورده و آماده شروع و شرکت در عملیات بود. در هدایت عملیات از مهارت و تجربه خاصی برخوردار بود، همانند خلبانی ماهر که به راحتی هواپیما را هدایت می نماید، در شب عملیات «رمضان» برای آزاد سازی پاسگاه زید، نیروهای تحت فرماندهی ناصر بختیاری، اولین کسانی بودند که ضمن موفقیت در مأموریت محوطه تا چندین کیلومتر در عمق مواضع دشمن نفوذ کردند و این امر در شب اول عملیات، برای همگان باور نکردنی بود. سرانجام پس از گذشت چند روز از عملیات «رمضان» در روز یکشنبه بیست و سوم ماه مبارک رمضان 1402 هجری قمری مصادف با 24/4/1361 هجری شمسی هم چون مولا و مقتدایش ندای حق را لبیک گفت، و با اصابت گلوله مستقیم تانک بر جسم مجروحش به دیدار معبود شتافت، گو این که طاقت دوری از مولایش علی علیه السلام را نداشت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یعقوب علی صیدی : قائم مقام فرمانده گردان ابوذر (ره)لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) نهم بهمن ماه 1333 در روستای عقیل آباد به دنیا آمد. سال های اول کودکی خود را در همان روستا طی کرد و تا کلاس ششم ابتدایی تحصیل کرد. دوران نوجوانی را نیز با تلاش و کوشش بسیار گذراند تا به سنین جوانی رسید و در هجدهم خرداد 1351به خدمت سربازی رفت . بعد از به پایان رسیدن دوره ی خدمت در سال 1353 ازدواج نمود. در دوران مبارزه با طاغوت او زحمات وتلاشهای زیادی متحمل شد. دهم فروردین ماه 1360 به عضویت سپاه درآمد تا بیشتر به میهن اسلامی خود خدمت کند. در طول خدمت خود در سپاه تا زمان شهادت مسئولیت های مهمی را برعهده گرفت که از مسئول گشت و بازرسی شروع و تا فرماندهی گردان پیش رفت تا بالاخره پس از 32 سال عمر پر برکت در تاریخ 10/4/1365 در عملیات کربلای یک در منطقه عملیاتی مهران در اثر اصابت ترکش به ناحیه شکم به درجه رفیع شهادت نائل آمد .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رحیم آنجفی : فرمانده تیپ یکم لشکر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1332در روستای مرزیحران در شش کیلومتری اراک در خانواده ای مذهبی و متوسط به دنیا آمد. در 6سالگی قدم به مدرسه گذاشت. ازکودکی صبور وبرد بار بود. بعد از سپری کردن دوران ابتدایی با گرفتن کارنامه کلاس ششم ابتدایی در سال 1343به خاطر علاقه فراوان به درس وبا توجه به مشکلات اقتصادی برای ادامه تحصیل از روستا راهی شهر شد ودر مدرسه راهنمایی شروع به تحصیل کرد .این در حالی بود که در اکثر اوقات به خاطر نداشتن وسیله نقلیه از روستا تا شهر را پیاده طی می کرد .با جدیّت وکوشش فراوان به درس خواندن ادامه داد ودرس خواند. آگاهی بیشتر را کوششی برای خدمت بیشتر محرومان و مستضعفان می دانست .وقتی از مدرسه بر می گشت در کار کشاورزی به پدر خود کمک می کرد ودر کا رهای خانه نیز مادر را یاری می نمود. در دوران نوجوانی بسیار با محبت بود وعاطفی . با تواضع وفروتنی با مردم بر خورد می کرد .رفتارش به گونه ای بود که همه به او محبت داشتند. دوران دبیرستان را نیز با سعی وتلاش وسختیهای زیاد که سر راه ایشان بود ومشکلات مالی فراوان با نمرات خوب در رشته ادبیات به پایان رساند. معتقد بود فقر شدید حاکم بر زندگی هیچگاه مانع رسیدن فرد به هدفش نمی شود،وبر این عقیده استوار بود که انسان در نارسایی ها وفقر مادی آبدیده تر می شود.اوقات فراغت راکه دبیرستان تعطیل بود و ایشان درس نداشتند به کارگری می پرداخت . وقتی پولی نیز به دست می آوردند صرف امور خیریه می کردند . هرگز به دنیا وابستگی نشان نمی داد واز علاقه ای که هم و غم انسان را به دنیا ثابت کند بیزار بود .همواره در صدد رضای خدا بود.علاقه ی زیادی به تحصیل در دانشگاه داشت اما مشکلات اقتصادی اورا از تحصیل در دانشگاه باز داشت تادر کار های کشاورزی کمک پدر باشد. مدتی بعد به خدمت نظام وظیفه رفت ودر سپاهی دانش آن زمان مشغول به خدمت شدند، ایشان را به روستاهای، دوردست و محروم آذربایجان اعزام کردند، جایی که اهالی آن به زبان فارسی آشنایی نداشتند. اوبا زبان ترکی آشنایی قبلی نداشت وبا تلاش زیاد توانست این زبان را برای برقراری ارتباط با دانش آموزان یاد بگیرد. وقتی به مرخصی می آمد از فقر مردم ونبود امکانات بهداشتی واز همه مهمتر فقر فرهنگی آنها که در نتیجه ی بی توجهی حکومت شاه بود ,سخن می گفت. اوبا دلسوزی ومهربانی برای مردم محروم کار می کرد .مردم روستا یی که شهید نجفی در آن تدریس می کرد, ایشان را بسیار دوست داشتند . افراد مسن روستا در کارهای کشاورزی یا دامداری که به مشکلی بر خورد می کردند، با ایشان مشورت می کردند ,او اطلاعات وآگاهی که داشت را در اختیار روستائیان می گذاشت و کمک به آنها را وظیفه ی خود می دانست . دلسوزمردم و حامی محرومین بود,چون خودش طعم فقرو تنگدستی را چشیده بود. بعد از اتمام خدمت سربازی، به اراک باز گشت ودر اداره آموزش وپرورش استخدام شد.ا ودوباره به روستا های دور دست ومحروم اراک رفت وبه عنوان معلمی دلسوز برای بچه ها به تدریس مشغول شد، بعد از یکسال خدمت در آموزش وپرورش موفق شد در آزمون ورودی دانشگاه قبول شود ودر دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات عرب ادامه تحصیل دهد. اوچند روز درهفته را در دانشگاه تحصیل می کرد وچند روز را نیز در مدرسه مشغول به تدریس بود. بعد از یکسال تحصیل در دانشگاه مسیرزندگی ایشان عوض شد،اخلاق ورفتارش نسبت به گذشته حالت خاصی به خود گرفت، سطح مطالعاتش بالاتر رفت در زمینه اخبار روز بسیار کاوش می کردند. او در بازگشت از دانشگاه تعداد زیادی کتب مذهبی نوشته شده توسط نویسندگان معاصر وبا تعهد را به اراک آورد واز خانواده خود شروع کرد به آگاهی دادن وافشاء ماهیّت پلید شاه وخاندان سلطنتی وحکومت موروثی آنها . برای آگاهی دادن به اقوام نزدیک ودوستان همیشه کتب واعلامیه های امام وعکس مبارک ایشان وهمچنین نوارهای سخنرانی امام راکه در تهران با زحمت وخطرات بسیاری تهیه می کردند به اراک آورده وبین دوستان تقسیم می کردند. در حرکتهای مردمی وضد طاغوتی اراک، همیشه پیشتاز بود .در تهران نیز او در صف اول مبارزه با طاغوت قرار داشت . در دانشگاه به خاطر فعالیتهای زیاد وپیشگام بودن در حرکتهای انقلابی و تحریم رستوران دانشگاه وتشکیل بوفه در دانشگاه، کوهنوردیهای دسته جمعی ومطرح کردن مسائل سیاسی روز در بین دانشجویان سخت تحت مراقبت وکنترل بود ,به گفته ی خودش: بعضی اوقات پشت سرم را که نگاه می کردم ,می دیدم قدم به قدم مأمورین مخفی ساواک پشت سرم می آیند. او یک مبارز چیره دست ومسلط بود ,با حجم زیاد فعالیت و مبارزاتی که داشتند چندین بار در تهران مورد بازرسی افراد ساواک قرار گرفتند اما چیزی که بهانه برای دستگیری ایشان باشد ,همراه نداشتند. دوستان دانشگاهی اش نگران او بودند و اصرار داشتند که کاری بکند ساواک زیاد به او مشکوک نشود. همزمان با مبارزات انقلابی در دانشگاه تهران، در اراک نیز به خاطر فعالیتهای چشمگیر زیاد تحت تعقیب ساواک و نیروهای انتظامی حکومت شاه بود .با همه ی تلاشی که نیروهای شاه انجام می دادند فقط یکبار اوتوسط پلیس دستگیر شد وبا تلاش موفق به فرار شد. بعد از این دستگیری تمام کتابها یش را به جایی امن انتقال داد و دوستانش را نیز وادار به این کار کرد. با اهمیتی که نسبت به آگاهی مردم قائل بودند, ازقم یک طلبه آگاه به مسائل روز ، به روستای مرزیحران بردند که در جهت بیداری مردم بسیار مؤثر بود. بعد از اطلاع نیروهای امنیتی ونظامی شاه از این اقدام شهید نجفی, برای دستگیریش یک گروه از نیروهای نظامی را به روستا اعزام کردند که موفق به دستگیری او نشدند. در موقع حضورشان در اراک در در تمام مجالس مذهبی درمساجد آخوند، حاج محمد ابراهیم، حاج تقی خان، آقا اکبر فعالانه شرکت داشتند یا خودشان محور آن بودند. یکبار توسط آموزش وپرورش کتابهایی در جهت تبلیغ انقلاب سفید شاه بین دانش آموزان پخش کرده بودند که ایشان اکثر کتابها را جمع کردو به منزل آورد و آتش زد وبه جای آن کتابهای مذهبی که روشنگر اذهان کودکان بود به مدرسه روستا برد. در روستا نیز علاوه بر تدریس به کودکان با توجه به جو اختناق ,مردم روستا را نسبت به اوضاع پیرامون ارشاد می کرد. مسئولین آموزش وپرورش تصمیم گرفتند شهید نجفی را به مدرسه ی دیگر منتقل کنند؛ اولین روزی که او به مدرسه خسرو بیگ(سابق) منتقل شد به محض رسیدن به آنجا تمام عکسهای شاه را از دیوار کلاسها کند وپاره کرد. با وقوع زلزله در طبس با چند نفراز دوستانش که بیشترشان بعدها در مبارزات انقلاب وجنگ تحمیلی به شهادت رسیدند؛ راهی آن دیار شدند وحدود دو ماه در آنجا به ساختن خانه، بنایی ودر کنار آن تبلیغ مبانی اسلامی مشغول بودند. بعد از باز گشت از آنجا برای مردم از فقر وتنگدستی و محرومیتهای آن دیار می گفت وهمواره آنها را ترغیب به شرکت هر چه بیشتر در تظاهرات و مبارزات می کرد تا با ریشه کن کردن حکومت طاغوت در راه نابودی فقر و نابرابری قدم بردارند. سرانجام وعده الهی فرا رسید ودر 22بهمن 1357انقلاب اسلامی به ثمر نشست. زنجیرهای اسارت پاره شدو بار دیگر دین مبین اسلام در زندگی سیاسی و اجتماعی مردم وارد شد. پیروزی انقلاب اسلامی زنگ خطری بود برای مشرکین و ابر قدرتهای ظالم جهانی، آنها فهمیدند که این اسلام همان اسلام هزار وچهارصدسال پیش است وچهره ها همان چهره های صدر اسلام هستند. رهبری انقلاب اتکاء اش به خدا بود و مردم پیرو فرامین او؛ دلها همه به یکدیگر پیوسته ومشتها گره شده . پس از پیروزی انقلاب اسلامی نهادهایی نیاز بود تا از دستاوردهای انقلاب اسلامی پاسداری کنند .به فرمان امام نهادهایی چون سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و کمیته های انقلاب اسلامی تشکیل شد. شهید رحیم نجفی نیز که با همکاری همرزمانش در خلع سلاح نیروهای نظامی وانتظامی حکومت شاه پیشگام بود , نهاد کمیته انقلاب اسلامی رادر مدرسه آقاضیاءالدین اراک بنیان گذاشتند ومسئولیت اسلحه خانه راکه مسئولیتی خطیر بود خود عهده دار شد. اوبا تلاش زیاد سلاحهای بی شماری را که دست مردم بود ویا در اختیار بازماندگان حکومت شاهنشاهی جمع آوری وساماندهی کرد. منافقان ولیبرالهای وطن فروش از دیگر تهدیداتی بودند که آن روزها تهدید زیادی بر علیه ثبات انقلاب و کشور به شمار می رفتند ودر آن فضای پر تنش وبحرانی پاسداری از اسلحه های موجود نیاز به افرادی از خود گذشته وبا توان مدیریت بالا داشت که شهید نجفی از جمله ی این افراد بود. با اختشاش و ترورهای گروهایی که اسم خلق را بهانه ای برای نابودی خلق قرار داده بودند ,او بار دیگر وارد مبارزه شد تا به دفاع ازدستاوردهای انقلاب اسلامی ومردم بپردازد. این دوران همزمان با شکل گرفتن سپاه بود ,او برای گذراندن چند واحد باقی مانده از دروس دانشگاه به تحصیل پرداخت , همگام با درس در سپاه نیز فعالیت داشت. بعد از اتمام تحصیلات دانشگاهی موفق به اخذ دانشنامه در رشته زبان وادبیات عرب شد وبه اراک باز گشت ودر دبیرستانهای اراک شروع به تدریس کرد و با سپاه نیز رابطه نزدیک داشت.ا ودر سپاه به عنوان صاحب نظر اصلی برای نیرو ها بود و در هر مسئله ای نظر اوحجت بود. بعد از مدتی که از تدریسش در مدارس اراک گذشت به علت علاقه زیادی که نیرو ها ی اتنقلابی در اراک , به خاطر جدیّت وتلاش ودر عین حال ایثار و فداکاری که در کارهای ایشان می دیدند از او می خواستند, مسئولیتهایی را که به ایشان پیشنهاد می شود ؛بپذیرند. سرانجام او با اصرار فراوان فرماندهان سپاه در اراک وتهران فرماند هی عملیات سپاه اراک را پذیرفت و برنامه ریزی هایی در سطح گسترده برای انسجام واقتدار سپاه به عمل آورد. مدتی صبحها و شبها در سپاه به فعالیت مشغول بود وبعد از ظهرها در دبیرستان به تدریس دانش آموزان می پرداخت. جنگ که شروع شد با چند نفر از دوستانش به کرمانشاه رفت وبعد ازطی نمودن دوره ی آموزش نظامی به جبهه گیلان غرب رفت. چند ماه بعدبه خاطر برنامه هایی که برای اعزام وتنظیم وتدوین اعزامها بود،به اراک باز گشت و دوباره با تعدادی از نیروهای سپاه که فرماندهی آنها با ایشان بود ,عازم جبهه سومار شد. این دوره همزمان بود با خیانتهای بنی صدر ولیبرالها وجبهه آزادی به کشور. شهید نجفی به خاطر علاقه شدید به امام و خط امام با تمام احزاب وگروههای غیراسلامی که از نظر امام رد بودند شدیداً مخالفت می کرد. با پیام امام (ره) و برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا و رأی مجلس در عدم کفایت سیاسی بنی صدر, او را بسیار خوشنود و راضی ساخت، واز این بابت بسیار خوشحال بود. سال 3601ً با عده ای از برادران سپاه وبسیج راهی جبهه جنوب شد ودر عملیات طریق القدس و آزاد سازی شهر بستان وپل سابله شرکت کرد. علی رغم میل با طنی وبا اسرار فرماندهی سپاه به اراک بازگشت ودرجهت جذب نیرو برای جبهه نقش بزرگی به عهده گرفت. همواره مردم را وبه خصوص جوانان را برای جیهه رفتن تشویق می کرد ودر این زمینه از هیچ کوششی دریغ نداشت.ا و این تلاشها را وظیفه همه می دانست. رزمندگان بسیجی را تشویق به عضویت در سپاه می کرد تا بهتر بتوان روی آنها برنامه ریزی کرد. اسفند ماه 1361 به همراه دو برادرش که یکی از آنها در گردان تحت فرماندهی اش معاون اوبود، راهی جبهه جنوب شدند ودر تیپ نجف اشرف مشغول نبرد با دشمن شدند .نیروهای ایشان بالغ بر 300 نفر بودند، با همان گردان در عملیات افتخار آمیز فتح المبین درمیشداغ وتنگه رقابیه به عنوان اولین گردان خط شکن وارد عمل شد که در مرحله اول وچند مرحله بعد ,با فرماندهی بسیار عالی وچشمگیر نیروها را هدایت کرد . درمرحله چهارم عملیات هنگامیکه دشمن ضد حمله ی بسیار شدیدی را شروع کرد ایشان در حالیکه نیروها را هدایت می کرد ,ترکشی به صورتش اثابت کرد که باعث شکستگی دندانهای ایشان وجراحت صورتش شد اما باز هم با دست و اشاره نیروها رابه سوی منطقه مورد نظر هدایت می کرد. بعد از اتمام عملیات یک هفته به اراک آمد تا استراحت کند. او در این یک هفته از خیر وبرکتهای عملیات بزرگ وغرور آفرین عملیات فتح المبین برای مردم بسیار صحبت کرد وآنها را تشویق به جبهه رفتن نمود. در برگشت به جبهه این بار 500نفر از نیروهای استان مرکزی با او همراه بودند.وقتی به جبهه جنوب رسیدند این نیروها در دو گردان سازماندهی شدند. گردان امام حسن (ع) به فرماندهی شهید نا صر بختیاری وگردان امام حسین (ع) به فرماندهی شهید نجفی. این نیروها در تیپ 22بدر سازماندهی شدند . مدتی بعد یک گردان دیگر ازنیروهای رزمنده از استان مرکزی به آنها ملحق شدند که در گردان امام سجاد سازماندهی شدند . این نیروها در عملیات الی بیت المقدس که شاهکار نظامی تاریخ معاصر است با رشادت تمام خرمشهر را به آغوش ایران بزرگ برگرداندند. بعد از اتمام عملیات بیت المقدس از طرف فرماندهان سپاه وقرار گاه کربلا مثل سردار رضایی وصفوی از ایشان خواسته شد که فرماندهی تیپ 17 علی ابن ابی طالب (ع) که در صددتشکیل آن بودند را بپذیرد ولی ایشان نپذیرفت وقول همکاری داد وبه سمت قائم مقام تیپ17علی ابن ابیطالب (ع) منصوب شدو در عملیات رمضان با این سمت شرکت کرد. از خصلتهای بارز ش این بود که همیشه با پای برهنه در خطوط عملیاتی تردد می کرد. علاقه قلبی بین او و رزمندگان وجود داشت ,همه او را دوست داشتند واو را عمو رحیم خطاب می کردند . برای رزمندگان چون پدری دلسوز بود وتکیه گاهی بزرگ .به جرات می توان گفت در شبهای سخت وطاقت فرسای عملیات امید رزمندگان لشگر17 علی ابن ابی طالب به او بود و امید او به خدا . چند ماه قبل از عملیات بیت المقدس تا چندین ماه بعد از آخرین مرحل عملیات رمضان بیش از 9ماه تمام در جبهه حضور داشت وحتی برای مدتی نیز به اراک نیامد. به اراک که می آمد قبل از هر چیز به دیدار خانواده شهدا می رفت ,به پایگا هها وپاسگا ههای سپاه در حومه وروستا های دور سرکشی می کرد. یکبار بعد از مدت طولانی که در جبهه بود،برای مرخصی به اراک آمد اما تا مدت زیادی به منزل نرفت تا اینکه مادر ایشان موفق شدند در سپاه ایشان را ببینند. در یکی از حملات 72تن از رزمندگان در مثلثی های پاسگاه زید عراق به شهادت رسیدند وپیکرهایشان در منطقه دشمن ماند وتعدادی هم مجروح شدند. شبها تنهایی به جلو خط مقدم عراق ومیادین مین محل شهادت بچه ها می رفت ومجروحین وپیکرهای شهدا را از آنجا به دوش می گرفت وبه خط خودی انتقال می داد. بعد از باز گشت از عملیات رمضان به محض ورود به سپاه مورد استقبال نیرو های سپاه قرار گرفت وبرای ایشان قربانی کردند .در مراسمی که جهت بزرگداشت شهدای عملیات رمضان در مسجد آقاضیاءالدین گرفته بودند ایشان خانواده شهدا را نسبت به فداکاریهاوشجاعتهای فرزندانشان آگاه ترساخت. مدتی که درجبهه نبود ومسئولیت عملیات سپاه اراک را عهده داشت ,کارهای مهم و اساسی را انجام داد.او 150نفر از نیروهای بسیج رابه سپاه آورد وبعد از آموزش در امورانتظامی شهر به کار گرفت واز این راه مانع از توزیع مواد مخدر وانتقال اسلحه شد. برای بالا بردن سطح آموزش رزمندگان استان مرکزی با تلاش فراوان پادگان امام علی (ع)را تأسیس کرد ونیروهای سپاه وبسیج رادر آنجا آموزش می داد. او تمام نیروهای بسیج که در سپاه فعال بودند را به صورت نوبه بندی به جبهه اعزام می کرد. درعملیات محرم شرکت کرد .در این عملیات پا وچند جای بدنشان زخمی شد. به اراک باز گشت واز امدادهای غیبی این عملیات برای همه صحبت می کرد.از فرصت استفاده کرد ودر مدتی که بستری بود تمام رساله احکام امام(ره) را دوره کرد وکسانی را که به عیادتش می آمدند به خواندن وقرائت قرآن مشغول می کرد. بعد از بهبودی از جراحات به علت نیاز سپاه ووبخش عملیات ,به وجود ایشان مجدداً شروع به فعالیت کردند ومثل سابق در جذب نیرو ,تأسیس وتقویت پاسگاهها وپایگاههای سپاه, آموزش نیروها و کلاسهای عقیدتی و سیاسی کارهای ماندگاری انجام دادند. حقوق خود را صرف امور خیریه می کرد.مسئولیت ندامتگاه اراک با ایشان بود، همیشه با ضدانقلابی های بازگشته به دامان مردم وحتی کسانی که بر دشمنی خود با مردم وانقلاب اسلامی اصرار داشتند رفتاری برادرانه داشت، برای آنان صحبت می کرد با آنان بحث منطقی و اصولی می کردو به آنان نسبت به اعمالشان هشدار می داد. ندامتگاه در آن زمان تلویزیون نداشت ، او دو دستگاه تلویزیون با پول شخصی خود برای آنجا خریدتا زندانیان از آنها استفاده کنند. آنها بعد از شهادت شهید نجفی بسیار گریستند و برایش در زندان مجلس ختم گرفتند. عملیات والفجر مقدماتی در پیش بود.او 15روز قبل از عملیات به آنجا رفت و در چند مرحله آن عملیات شرکت کرد مثل یک رزمنده عادی و بدون هیچ مسئولیتی . دوستان و خانواده زیاد اصرار می کردند که ازدواج کند ولی ایشان در پاسخ می گفتند، شاید ازدواج مانع خدمت بیشتر من در سپاه وجبهه شود . با اصرار زیاد عقد کرد وبعد از چند روز راهی جبهه وجنگ شد ودر لشکر هفده علی ابن ابی طالب(ع) فرماندهی تیپ یکم به ایشان واگذارگردید. او در این مسئولیت و در عملیات والفجر 3 با شجاعت تمام در مقابل دشمن در جبهه مهران به هدایت وفرماندهی نیروهای عملیاتی پرداخت.رزمندگان تحت فرماندهی ایشان می گویند: وقتی عراق پاتک سختی را به قصد بازپس گیری مهران شروع کرد، عمو رحیم با حالت تواضع، خضوع وخشوع تمام وبا پای برهنه وحالتی خدای گونه ,به درگاه خدا مضطرب وبا موهای پریشان بدون توجه به گلوله های مستقیم تانک و گلوله هایی که در کنار ایشان به زمین می خورد، دستها را به طرف آسمان بلند کرد و می گفت: خدایا خودت بچه ها را یاری کن، اینها سر بازان تو هستند. بعد از عملیات برای مجلس ختم شهید ندیری به ساوه رفت واز آنجا به اراک آمد تا سری به منزل بزند. اینبار وجودش یکپار چه نور شده بود،دوست داشتنی تر از هر لحظه دیگر بود؛ تبسمش شیرین و نگاهش وعده وداع را در دل تداعی می کرد. بعد از اولین مراحل عملیات والفجر4همراه با سردار شهید محمد بنیادی که یکماه بعد از ایشان در مراحل بعدی شهید شدند برای شناسایی با موتور به نزدیکی خط دشمن در پنجوین می روند وچون منطقه هنوز پاکسازی نشده بود،از یکی از سنگرهای کمین عراق به طرف موتور با تیربار شلیک می کنند که دو تیر از پشت به شهید نجفی اصابت می کند ولی به سردار بنیادی که راننده موتور بودند ,نمی گوید تا مبادا مانع از شناسایی بیشتر منطقه شود . در راه بازگشت به جبهه خودی سردار بنیادی به شوخی به او می گوید :اگر شما شهید یا مجروح شدید من چطور شما را ببرم ؟شهید رحیم می گوید که من زخمی شده ام ودر همان حین از موتور می افتند .او را به بیمارستان امام(ره) تبریز منتقل می نمایند وبعد از دو روز در آنجا به شهادت می رسد و صفحات زرین, زندگی مردی بزرگ از تبار حسین(ع) به نسلهای آینده امانت داده می شودتا ادامه دهنده راهش باشند. وقتی خبر شهادتش رابه بچه های سپاه دادند سپاه یکسره غرق عزا شد .همه گریه می کردند، صدای شیون از همه جای سپاه بلند بود .کسی قدرت تحمل این داغ را نداشت. کسی در سپاه یا در اراک نبود که ایشان را نشناسد، تمام چشمها اشگ آلود وگریان بود .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سیاوش مهدی امیری : فرمانده محور عملیاتی لشگر 17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در خانواده مستضعف و مذهبی در شازند به دنیا آمد. بنا به گفته دایه و مادر شهید و سایر آشنایان از دوران کودکی مؤمن بود. در هفت سالگی پا به دبستان گذاشت . از نه سالگی بنابه توصیه پدر و مادر و علاقه خودش به مسجد می رفت , در این زمان با قرآن آشنا شد و در جلسات قرائت قرآن شرکت می کرد. در کلاس چهارم ابتدایی به علت استعداد زیاد و علاقه شدیدی که به قرآن و روحانیّت داشتاز سوی مسجد محل مورد تشویق قرار گرفت و یک جلد کلام الله مجید به او هدیه کردند . در همان سال ها بود که به مدرسه فیضیه قم دعوت شد و در جلسات مذهبی شرکت می نمود و اوقات فراغت را ورزش می کرد. بعد از پایان دوره ابتدایی در مدرسه نظامی عروضی کارخانه قند اراک دوره تحصیلات متوسطه را ادامه داد. در این مدت هم هیچ گاه از فراگرفتن قرآن و رفتن به جلسات مذهبی کوتاهی نمی کرد .در نوجوانی تابستان به کارگری مشغول می شد و هزینه تحصیل خود را تامین می کرد . برای ادامه تحصیل و گرفتن دیپلم به اراک رفت .اوضمن تحصیل به مطالعه مشغول بود و با مسایل سیاسی روز آشنا شد. علاقه زیادی نیز به مطالعه داشت و با تغییر و تحولات جهان آشنا شد .او در مدت تحصیل در اراک در یک اطاق کوچک وبدون امکانات با یکی از نیروهای سپاه به نام رضا آستانه هم اطاقی بود . همیشه در فامیل نمونه بارز از نظر اخلاقی بود و برای پدر و مادرش و برادران و خواهران خود و همه بستگان احترام خاصی می گذاشت به طوری که همه او را دوست داشتند و اگر می خواستند مثالی از تربیت و ادب بزنند ,سیاوش را نام می بردند. اوقات فراغت را حتی تا پاسی از شب به خواندن قرآن می پرداخت .او ضمن مطالعه ی نهج البلاغه و کتاب های شهید استاد مطهری به خواهران و برادران و دوستانش توصیه می کرد ,این کتاب ها را زیاد بخوانند . نزدیک شهادتش در گیلان غرب به برادران بسیجی و سپاهی آموزش کتاب های شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی و استاد مطهری را می داد. تقید خاصی به روزه و نماز و انجام فرایض دیگر داشت, در هنگام نماز انگار از این دنیا جدا می شد . بیشتر اوقات روزه بود و تا نماز مغرب و عشاء را نمی خواند هیچ وقت افطار نمی کرد . افطار او خیلی ساده بود, اغلب با نان و پنیر و چای افطارش را باز می کرد . همیشه با خواندن نماز شب با خدای خود راز و نیاز می کرد. در اوج شکل گیری انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) او یکی از محرکین امواج خروشان مردم مسلمان شازند به شمار می رفت .بنابه گفته یکی از نیروهای نظامی شاه؛ اسم او در لیست افرادی بود که به علّت فعالیت های مخفیانه در زمان رژیم طاغوت با آن خفقان شدید زیر نظر بودندو برای دستگیر کردنش اقدامات زیادی انجام شده بود. تا آن جا که توانایی داشت مردم مسلمان را بر علیه ظلم و کفر وبه قیام بر علیه طاغوت و طاغوتیان فرا می خواند . بعد از پیروزی انقلاب اسلامی بلافاصله در کمیته انقلاب اسلامی(سابق)درشازند مشغول فعالیت شد . بعد از مدتی به جهاد سازندگی رفت و بعد از آن وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک شد. او راه مستقیم را فقط راه و خط امام می دانستو در وصیت نامه اش نیز آورده است :زمان ,زمان حسین است و باید به ندای هل من ناصر ینصرنی امام جواب داد . برای روحانیت مبارز و دلسوز انقلاب و خون شهدای انقلاب ارزش زیادی بود. از جمله مسایل و چیزهایی که زیاد او را رنج می داد از بین رفتن حق مستضعفین بود و دوست داشت حقیقت در همه ابعادش پیاده شود . دشمن سرسخت ظالمین و طرفدار واقعی محرومین بود. با ظالمین با خشم انقلابی و با محرومین با نهایت عطوفت و مهربانی رفتار می کرد . قبل از رفتن به جبهه زیاد به مسئله جنگ توجه می کرد و می گفت اگر ما بتوانیم انشاءالله به رهبری امام خمینی و یاری مردم بیدار و شهید پرور ایران توطئه امپریالیسم راکه خطر بزرگی برای اسلام است شکست دهیم ضربه شدیدی به امریکای جهان خوار و ابرقدرتهای دیگر وارد نموده ایم ؛تا می توانیم باید جبهه ها را تقویت کنیم . در سفارش و وصیتی که برای سومین بار که به جبهه می رفت این آرزو را داشت که هرچه زودتر به درجه رفیع شهادت نایل آمد. او پس از سالها مبارزه با طاغوت ودشمنان داخلی و خارجی در سوم آذر 1360درعملیات مطلع الفجر به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی اسماعیلی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1331 در اراک و در یک خانواده متوسط به دنیا آمد. او چهارمین فرزند خانواده بود. به سادگی با کسی دوست نمی شد ,در دوران تحصیل بیشتر از سه ـ چهار دوست صمیمی نداشت. به جز ورزش به خصوص کشتی و کوه نوردی سرگرمی دیگری را دوست نداشت. خوش اخلاق و خنده رو بود. به نماز و روزه مقید بود و از تبعیض وبی عدالتی متنفر. تا سال دوم دبیرستان تحصیل کرد و پس از آن به صورت شبانه به تحصیل ادامه داد. از پارتی بازی و جو موجود بر ادارات دولتی در حکومت شاه رنج می برد به همین دلیل پس از خاتمه سربازی حاضر نشد در هیچ اداره دولتی استخدام شود. حرکت انقلاب اسلامی به دستور امام شروع شد و مهدی همراه وپیشگام این موج عظیم طاغوت برانداز شد. با اوج گیری این حرکت همراه با اقشار مردم انقلابی اراک در تظاهرات و پخش اعلامیه های شبانه و شرکت در اجتماعات مساجد و سخنرانی های روحانیون مبارز فعالیت زیادی داشت .او در روشن کردن اذهان مردم نقش زیادی برای خود قائل بود. در تسخیر مرکز شکنجه ساواک و سرنگونی مجسمه شاه خائن در میدان شهدای فعلی اراک حضوری فعال داشت. با نزدیک شدن ورود امام عزیز به ایران و اوج گیری های خیابانی به تهران رفت و در تظاهرات و در درگیری های خیابانی و تصرف پادگان ها شرکت نمود و بعد از سقوط رژیم شاه به اراک برگشت و با مردم اراک در نگهبانی های شبانه محلات و سطح شهر و به خصوص کنترل جاده ها ,در محل پلیس راه اراک فعالیتش را ادامه داد. پس از پیروزی انقلاب و تشکیل سپاه پاسداران همیشه آرزو می کرد که روزی جزء این نیروی مؤمن و صادق بشود تا امکان خدمت بیشتری به این انقلاب را بیابد. با شروع جنگ تحمیلی این نیاز را بیشتر درک کرد و بالاخره به آرزوی خود جامعه عمل پوشاند . اولین میدان نبرد او در منطقه غرب در جبهه ی پاوه و نوسود و بلندی های نودوشه بود . بعد از آن در اکثر عملیات شرکت داشت. در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه خواهر زاده وهمرزمش مرتضی اخوان فردشهید شد و خودش از ناحیه سر با اصابت ترکش مجروح گردید اماتردیدی در او به وجود نیامد. در عملیات پیروزمند آزاد سازی خرمشهر شرکت داشت, با وجود این که برادر وهمرزمش عبدالحمید اسماعیلی در این عملیات شهید شد ولی او تنها با یک نامه از جبهه به پدر و مادرش تبریک گفت و در سنگر دفاع از اسلام پا برجا ماند. او همانطور که علاقه داشت در سال 1361 با دختری از خانواده یکی از شهدای گران قدر اراک ازدواج نمود . ثمره این ازدواج یک دختر به نام زینب و یک پسر به نام حمزه می باشد. پس از ازدواج بلافاصله عازم جبهه ها شد و در عملیات محرم شرکت نمود و در این عملیات از ناحیه پا و چند جای دیگر زخمی شد . پس از بهبودی به جبهه شتافت و اسلحه برادر شهیدش را بر دوش گرفت . مرد جنگ بود , طالب شهادت و مشتاق ملاقات معبودش. مهدی با شهید شدن فرمانده و همسنگرانش به خصوص سردار شهیدرحیم آنجفی که همیشه او را مالک اشتر سپاه اراک می نامید, دیگر قرار نداشت. می گفت دیگر از روی پدر و مادر شهیدان خجالت می کشم که چرا این قدر از قافله یاران و رهروان شهادت عقب مانده ام ,شاید لیاقت شهید شدن ندارم. او بارها به مادرش می گفت تو همیشه دعا می کنی من سالم از جبهه برگردم می ترسم تو با این دعاهایت مرا از سعادت آخرت و شفاعت مولایم حسین محروم کنی. در دعاهایش می خواند: خدایا, پروردگارا ,ما را چنان توان و نیرویی ده که مسئولیتی را که اول بر دوشمان گذاشته ای و سپس شهدا با رفتن مسئولیتشان را برای ما گذاشتند, بتوانیم سالم به سر منزل فلاح و رستگاری برسانیم. تا آن جا که برایش امکان داشت مسئولیت قبول نمی کرد. می گفت: از من لایق تر در سپاه بسیارند و من دوست دارم هم چون یک بسیجی و به عنوان یک تیرانداز ساده و یا آر. پی. جی زن در حمله ها شرکت کنم تا کوتاه ترین راه را به سوی خدا طی کنم. در عملیات کربلای پنج در روز 22/10/1365 به آرزوی بزرگ خود رسید و به لقاءالله پیوست. قبل از او دو برادرش حمید ومرتضی در راه دفاع از اسلام وایران به شهادت رسیده بودند. در جایی از وصیت نامه اش نوشته : خداوندا از سر تقصیراتم بگذر و مرا بیامرز و در یک درگیری جانانه با کفار و از توی جبهه مرا به پیش خودت ببر . اودر بخشی از وصیت نامه اش آورده: شما ای مسلمانان. ای مؤمنین. ای صابرین. ای صادقین. ای شاهدین. رو به سوی کربلای حسینی (ع) کنید و این زندگی مادی را رهایش کنید. سلاح برگیرید و پرده های کفر را بدرید و چهره کریه کفار و منافقان را نشان دهید و پوزه حیوانی شان را به خاک بمالید و امتی را از چنگال آنان نجات دهید. و ناپاکی ها را از بین ببرید. مگر نمی بینید اسلام و قرآن و ایمان در خطر است .مگر نمی بینید مسلمین اسیر دست ستمگرانند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

زندگی نامه شهید محمد رضا تورجی زاده شهید محمد رضا تورجی زاده در سال چهل و سه در شهر شهیدان اصفهان به دنیا آمد . در همان دوران کودکی عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذیر در مجالس عزا داری شرکت می نمود . در کودکی بسیار با وقار نظیف و تمیز بوده به گونه ای که در میان همگنان ممتاز بود. ایشان دوران تحصیل را همراه با کار و همیاری در مغازه پدر آغاز نمود . پدرش به دلیل علایق مذهبی برای دوره ی راهنمایی به مدرسه ی مذهبی احمدیه ثبت نام نمود . کلاس سوم راهنمایی شهید مقارن با قیام مردم قم شده بود که شهید با جمعی از دوستان هم کلاسی ،چند نوبت تظاهراتی در مدرسه تدارک دیده و از رفتن به کلاس خودداری کرده بودند . با اوج گرفتن انقلاب ، شهید با چند تن از دوستان فعالیت های سیاسی خود را در مسجد ذکر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حکومت شرکت می نمود که چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت . شب ها را شعار نویسی و چاپ عکس حضرت امام روی دیوار ها اقدام می نمود . با پیروزی انقلاب فعالیت های خود را در مسجد ذکر الله و حزب جمهوری اسلامی و دیگر پایگاه های انقلابی پیگیری نمود . وی که از فعالان مبارزه با گروهک های ضد انقلاب و بنی صدر بود بار ها مورد ضرب و شتم طرفداران بنی صدر و اعضای این گروهک ها قرار گرفت . ایشان به شهید مظلوم بهشتی و آیت الله خامنه ای علاقه ی فراوانی داشتند . شهید تورجی زاده مداحی و روضه خوانی را در دبیرستان هاتف با دعای کمیل آغاز کرد شبهای جمعه در جمع دانش آموزان زیبا ترین مناجات را با خدای خویش داشت . در سال شصت و یک به جبهه عزیمت نمود و در تیپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد . و در عملایات های محرم والفجر ها و کربلا ها شرکت نمودند .پس از عزیمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحی و نوحه سرایی پرداخت و بسیاری از رزمندگان جذب نوای گرم و دلنشین او می شدند و در وصیت نامه های خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ی آن ها ایشان دعای کمیل را بخوانند . این علاقه و تقاضا های رزمندگان بود که باعث شد ایشان هیئت گردان یازهرا را تاسیس کنند که هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصی در اصفهان برگذار می شد . که این هیئت بعد ها به هیئت محبان حضرت زهرا و هیئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغییر نام داد. شهید به حضرت زهرا سلام الله علیه علاقه ی وافری داشتند و در غالب مداحی هایشان از مصائب ایشان می خواندند . همچنین ایشان وصیت نمودند که بروی سنگ قبر ایشان بنویسند : یا زهرا ایشان به نماز اول وقت اهمیت فراوانی می دادند . و قران کریم را بسیار تلاوت می نمودند . همیشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نیاز می پرداختند . صدای گریه های ایشان بعضا موجب بیدار شدن دیگران می شد . این عبادت و راز و نیاز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت . ایشان در جبهه بار ها مجروح شدند به گونه ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شدند . و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت کردند . سر انجام این مجاهد خستگی ناپذیر در پنجم اردیبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در ساعت هفت و سی دقیقه صبح حین فرماندهی گردان یا زهرا در سنگر فرماندهی به شهادت رسیدند . جراهتی که موجب شهادت ایشان شد همچون حضرت زهرا بود : جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش ها یی مانند تازیانه بر کمر ایشان

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی زین الدین : فرمانده لشگر17علی ابن ابی طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) جنگی که در شهریور 1359توسط دیکتاتور معدوم عراق ،صدام حسین به مردم ایران تحمیل شد؛ظهور اسطوره هایی رادر پی داشت که غیر از تاریخ صدر اسلام،در هیچ برهه ای از تاریخ بشرنشانی از آنها نیست. ومهدی زین الدین یکی از این اسطوره هاست؛اسطوره ی زنده. در سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانواده‌اي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي‌داد. نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي‌كرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري مي‌داد. مهدي در دوران تحصيلات متوسطه‌اش به لحاظ زمينه‌هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيت‌الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي‌نمود و در واقع در حساسترين دوران جواني به هدايت ويژه‌اي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيت‌الله مدني بسيار ياد مي‌كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي‌دانست. در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي، پدر شهيدان – مهدي و مجيد زين‌الدين – براي بار دوم از خرم‌آباد به سقز تبعيد گرديد. اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم‌آباد بردوش كشد. در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان، كينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زماني كه حزب رستاخيز شروع به عضوگيري اجباري مي‌نمود. شهيد زين‌الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند. به ناچار براي ادامه تحصيل، با تغيير رشته از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته‌شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم‌آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي‌تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد. پس از مدتي پدر شهيد زين‌الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش‌آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه سايراعضاي خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده‌دار شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست‌آوردهاي خونين انقلاب، به اين نهاد مقدس پيوست. ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد. شهيد زين‌الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه‌هاي پيچيده ضدانقلاب در شهر خونين و قيام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداري از بينش عميق سياسي، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضدانقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش به سزايي داشت. با آغاز تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي، شهيد زين‌الدين بي‌درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامي، به همراه يك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بي‌امان عليه كفار بعثي پرداخت. پس از مدتي مسئول شناسايي يگانهاي رزمي شد. و بعد از آن نيز مسئول اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و سوسنگرد گرديد. در اين مسئوليتها با شجاعت، ايمان و قوت قلب،‌تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي‌كرد و با شناسايي دقيق و هدايت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده‌اي بر پيكر لشكريان صدام وارد مي‌آورد. بخشي از موفقيتهاي بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عمليات فتح‌المبين، مرهون تلاش و زحمات ايشان و همكارانش در زمان تصدي مسئوليت اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و محورهاي عملياتي بود. شهيد زين‌الدين در عمليات بيت‌المقدس مسئوليت اطلاعات – عمليات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لياقت، ايمان، خلوص، استعداد رزمي و شجاعت فراوان، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبديل شد – انتخاب گرديد. در عمليات رمضان، تيپ علي‌بن ابيطالب(ع) جزو يگانهاي مانوري و خط‌شكن بود و به حول و قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان – در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات – بعدها اين تيپ، به لشكر تبديل شد. لشكر مقدس علي‌بن ابيطالب(ع) در تمام صحنه‌هاي نبرد سپاهيان اسلام (عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق، نقش حساس و تعيين كننده‌اي را برعهده داشت. صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به يادماندني اين يگان، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است. هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ‌افزارها و هواپيماهاي توپولوف و ميگ و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزاير مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود، او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير و حفظ كردند. خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت‌ترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيه‌اي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود. مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي‌شد. شهيد زين‌الدين در كنار تلاش بي‌وقفه‌اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه‌هاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا تقرب پيدا مي‌كند. هميشه به رزمندگان سفارش مي‌كرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند. او همواره سعي مي‌كرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مي‌نمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي‌پرداخت. به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا مي‌داشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود. با علاقه خاصي به بسيجي‌ها توجه مي‌كرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژه‌اي داشت. براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مي‌نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي‌كرد. همواره به برادران سفارش مي‌كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند. شيفتگي و محبت ويژه‌اي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق مي‌ورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي‌نمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش مي‌داد و سعي مي‌كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. مي‌گفت: ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري مي‌رسد، يك جان كه سهل است، اي كال صدها جان مي‌داشتيم و در راه امام فدا مي‌كرديم. او در سخت‌ترين مراحل جنگ با عمل به گفته‌هاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبهه‌ها كرد. حفظ اموال بيت‌المال براي شهيد زين‌الدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي‌برد تا اسراف و تبذير نشود. بارها مي‌گفت: در مقابل بيت‌المال مسئول هستيم. در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه‌روي مي‌كرد. او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي‌كرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينه‌ها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود. براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي‌توان يافت. او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي‌انديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي‌كرد: اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن. از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي مي‌كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد. او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيلي‌ها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي‌دانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود. اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي‌اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با بسيجيان مواجه مي‌شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود. شهيد مهدي زين‌الدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه‌اي برنامه‌ريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند. مي‌گفت: من خيالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئله‌اي به وجود نخواهد آمد. در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مي‌نشست. بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش مي‌كشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند مي‌كردند. او يكي از فرماندهان محبوب جبهه‌ها به شمار مي‌آمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته مي‌شود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر، نماز شب مي‌خواندند. سردار رحيم صفوي‌فرمانده سابق سپاه درباره او مي‌گويد: شهيد مهدي زين‌الدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه‌هاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود. شهادت مزدی بودکه خدا برای مجاهدات بی شمار این بنده برگزیده اش قرارداده بود. در آبان سال 1363 شهيد زين‌الدين به همراه برادرش مجيد (كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي‌بن ابيطالب(ع) بود) جهت شناسايي منطقه عملياتي از کرمانشاه به سمت سردشت حركت مي‌كنند. در آنجا به برادران مي‌گويد: من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم! موقعي كه عازم منطقه مي‌شوند، راننده‌شان را پياده كرده و مي‌گويند: خودمان مي‌رويم. حتي در مقابل درخواست يكي از برادران، مبني بر همراه شدن با آنها، برادر مهدي به او مي‌گويد: تو اگر شهيد بشوي، جواب عمويت را نمي‌توانيم بدهيم، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي‌توانيم بدهيم. فرمانده محبوب بسيجيها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه‌ها و شركت در عمليات و صحنه‌هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش را از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند. همان طور كه برادران را توصيه مي‌كرد: ما بايد حسين‌وار بجنگيم؛ حسين‌وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسين‌وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها مي‌داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا مي‌كرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي‌گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمود معین الاسلام : فرمانده گردان امام حسن (ع) لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در خانواده ای روحانی در اراک چشم به جهان گشود. پدرش مرحوم حجت الاسلام حاج شیخ ولی الله معین الاسلام سرپرستی مدرسه علمیه سپهداری اراک بود . محمود در نزد پدر اولین جرقه های اخلاق و فضیلت و صداقت را مزمزه کرد.او تحصیلاتش را ادامه داد تا سالهای 1356و 1357فرارسید ,سالهای مبارزه نفسگیر با طاغوت وستم . این دوران همزمان بود با اوج گیری نهضت اسلامی و محمود نیز مانند دیگر شیفتگان راه الله فعالانه در مبارزات بر علیه رژیم طاغوت شرکت کرد. چند بار با مأمورین نظامی وانتظامی شاه درگیر شد و هربار با کمک خدا و زیرکی و شجاعت بی نظیر خود, از معرکه به سلامت گریخت. ضمن حضور فعال در صحنه های مختلف انقلاب به مطالعه نیز می پرداخت پس از پیروزی انقلاب همراه با دوستان شهیدش فضلعلی جباری، محمد صدر نور، مجید ترکمانی، محمود جقائی، و... اقدام به تاسیس وفعالیت در انجمن اسلامی دبیرستان محبان امام علی (ع) پرداختند. پس از اخذ دیپلم در سال 1359 جهت ادامه خدمت و پاسداری از آرمان های بلند انقلاب وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اراک شد. مدتی در مرکز آموزشی سپاه در استان مرکزی دوره آموزشی دید و بعد از آن در بخش عملیات سپاه به فعالیت پرداخت. مدتی بعد به همراهی جمعی از همرزمانش به کردستان رفت تا در مقابل ضد انقلاب که جنگ داخلی را در آنجا به راه انداخته بود بایستد. پس از بازگشت از کردستان در روابط عمومی سپاه به فعالیت پرداخت و مسئولیت کتابخانه و نوارخانه را به عهده گرفت و با سخت کوشی خود باعث شد کتابخانه و نوار خانه را از نظر کمی و کیفی فعال گردد. در کنار این فعالیت به تشکیل کلاس های اصول عقاید و آموزش قرآن جهت اعضای نوجوان کتابخانه پرداخت و به این ترتیب تعداد زیادی از این برادران را از این جهت آموزش داد. محمود برای تشویق بچه ها از پول خویش کتاب های زیاد و نوارهای مناسب با سنین آنان تهیه و به آنان اهدا می کرد. شهادت مجید ترکمانی در عملیات بستان در او تأثیر عجیبی گذاشت و او را عاشق بی قرار جبهه نمود .این بود که به عملیات سپاه آمد و در اکثر عملیات لشگر اسلام شرکت نمود. در عملیات «فتح المبین» مسئول دسته و در بیت المقدس فرمانده گروهان در عملیات محرم فرمانده گردان و در عملیات «والفجر مقدماتی» و «والفجر سه و چهار» معاون فرمانده گردان بود . دوستان و همرزمانش از رشادت ها و دلاوری های او خاطرات بسیاری دارند. شهید محمود بر حفظ ارزش های متعالی انقلاب و حفظ خط صحیح انقلاب که همان خط ولایت فقیه و حزب الله است به شدت پای می فشرد و در این رابطه هرگز حاضر به کوتاه آمدن در هیچ شرایط زمانی و مکانی نبود. اعتقاد راسخ او به دعا و نقش و تأثیر آن در عمل انسان باعث شده بود علاوه بر مداومت خودش بر دعا دیگر ان را نیز تشویق به قرائت دعا وقرآن می نمود. وقتی نوشته ها و یادداشت های او را مشاهده می کنیم چنان از روح عرفانی و عاشقانه زیبایی برخوردار است که تمام وجود انسان را تحت تأثیر افکار عمیق خداییش قرار می دهد. اعمالش را در نهایت خلوص و به دور از ریا انجام می داد تا جایی که کمتر کسی از یارانش از نماز شب خواندن او اطلاع داشت. به قرآن عشق می ورزید و از میان آیات شریفه قرآن سوره انشقاق را بسیار تلاوت می کرد. یکی دیگر از خصوصیات محمود این بود که ضمن پذیرش اصل لزوم تشکیلات از هر گونه تشکیلات محوری و تشکیلات زدگی متنفر بود و با این روحیه, آن را نوعی شرک می خواند و به همین دلیل هم در مصاحبه اش در منطقه عملیاتی والفجر این را متذکر می شود که وای بر شما اگر چیزی غیر از خدا را اصل و پایه و هدف قرار دهید ,حال هرچه که می خواهد باشد. چه نام و چه مقام و چه سازمان . اسم این عمل را جز شرک نتوان گذارد. قریحه و استعداد او در سرودن اشعار از خصوصیت بارز دیگر این شهید بود که در زمینه های بسیار جالب با مضامین بسیار عالی سروده است. او عاشق جهاد و شهادت بود و هم چون پرنده ای از میدانی به میدان دیگر می شتافت و شهادت را چون گمشده ای گرانقدر می جست آن چنان که در این نوشته اش می گوید: اکنون که اشتیاق جهاد را در سراسر وجودم احساس نموده ام و آرزوی نوشیدن شهد شهادت و رسیدن به وصال یار را در ذره ذره وجودم احساس می کنم ,روانه میعادگاه می گردم تا شاید بتوانم در این راه که راه اولیاء الله باشد جان خود را نثار نمایم لیکن از خداوند منان می خواهم که بینشی به من عطا فرماید که شهادت را بشناسم و با شناخت شهادت و رسیدن به آن بتوانیم چراغ نور افروز شهداء را فروزان تر گردانم .حال که در انتظار وصال, روانه میعادگاه گردیده ام امیدوارم که خداوند نیز ترحمی بر این بنده گناهکار خود بنماید و ما را نیز به جمع رحمت گزیدگان بپزیرد. از حضرت حق تعالی مسئلت دارم که انشاءالله این عشق دو طرفه گردد. واقعاً عاشق لقاء الله بود وسرانجام در ظهرگاه جمعه بیست و هفت آذر 1362 پس از عملیات پیروزمندانه والفجر چهار به هنگام آماده شدن جهت اقامه نماز در حین گرفتن وضو در منطقه پنجوین مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و دعوت حق را لبیک گفت و مصداق این حدیث شریفه قدسیه قرار گرفت. خداوند فرمود :اگرمن عاشق بنده ای شدم او را می کشم.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسینعلی ترکی : فرمانده محورجبهه شوش تیپ 44قمربنی هاشم (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1327 شمسی روستای «هرچگان» شاهد تولد کودکی بود که در همان دوران کودکی رفتارهایش امید را در خانواده و آشنایان به وجود می آورد. خانواده ای که شهید «ترکی» در آ ن متولد شد و رشد نمود مانند تمام خانواده های متدین و مومن روستای «هرچگان» مملو از نور معنویت ویاد خدا بود. تا کلاس پنجم را در زادگاهش تحصیل کرد اما به دلیل محرومیت های ناشی از حکومت پهلوی و نبود امکانات و مدرسه پس ازآن مجبور شد در روستای نافچ که پانزده کیلومتر از روستای هرچگان فاصله داشت به تحصیل ادمه دهد. فاصله زیاد و آب وهوای سرد زمستان استانی که به بام ایران معرف است نتوانست کمترین خللی در اراده آهنین شهید ترکی ایجاد کند. راه خاکی و صعب العبور روستای هرچگان تا نافچ هر روز شاهد دوچرخه ای بود که شهید ترکی با آن به مدرسه می رفت.باآن همه تلاش وکوشش، مشکلات زندگی اجازه ا دامه تحصیل به او را ندادواومجبورشد تامدتی تحصیل راکنارگذارد. پس از اینکه مدرک ششم ابتدای را گرفت به ناچار درس خواندن را برای مدتی کنار گذاشت و به کار کشاورزی پرداخت اما سیاست های ر ژیم شاه عرصه را برای خانواده شهید ترکی مثل تمام کشاورزان آن روز گار تنگ کرده بود . در حالی که نوجوانی بیش نبود خانواده را ترک کرد و به خرمشهر رفت تابا کارگری به کمک خانواده بشتابد. سال 1347 به خدمت سربازی رفت و دوران خدمت سربازی را در گارد جاویدان گذراند . او که فقر و بیچارگی مردم زادگاهش و سایر نقاط کشور را دیده بودبا دیدن رفتار های متکبرانه و عیاشی شاه و اطرافیانش وسایر مسئولین نظام فاسد شاهنشاهی بیش از پیش در مبارزه با این رزیم فاسد مصمم شد.اودرباره ی خدمت سربازی چنین می گو ید: زندگی من از سربازی شروع شد آن جا حس کردم ودیدم که چه خیانتی درکشورمیشودوآن زاغه نشینها واین کاخ نشینها وآن مردم محروم روستاهاواین مستشاران آمریکایی که دسته دسته برای مکیدن خون ملت مظلوم ایران وارد این کاخها می شوند. در این باره درس های زیادی من آموختم و این سربازی برایم همچون دانشگاهی بود که من حس کردم خودم را از آنها جدا نمی دیدم . در این دوران بیش تر به ورزش می پرداخت . تا دوره ی تکاوری را گذراند . پس از سربازی ازدواج کرد و در سازمان برنامه و بودجه تهران استخدام شد علاقه اش به کسب علم و تحصیل باعث شد روزها کار کند و شبها درس بخواند . سه سال در این سازمان کار کرد وبا تحصیل شبانه موفق شد درکلاس سوم متوسطه قبول شود . داشتن چنین شغلی وبرخورداری از این سطح تحصیلات برای هر جوان ایرانی در آن دوره موفقیت ممتازی بود. که میتوانست زندگی خوبی را برای خودش فراهم سازد . اماشهید ترکی از سازمان برنامه و بودجه ی تهران استعفا داد . این شهید بزرگوار در مورد استعفایش میگوید"نمی توانستم بی تفاوت درمقابل دزدی های سران طاغوت باشم. جایی که من خدمت میکردم خدمت به اسلام نبود ،خدمت به یک عده از خدا بی خبر ووطن فروش بود. پس از استعفا به زادگاهش برگشت و یک دستگاه مینی بوس خرید .تا از این طریق مخارج زندگی اش را تامین کند. مدتی بعد مینی بوس را فروخت ویک دستگاه اتوبوس خرید ودر ذوب آهن اصفهان هم مشغول کارشد اما هیچ کدام از این ها مانع از کارهای اجتماعی شهید ترکی نشد. حدود بیست سال از زمانی که شهید ترکی مجبور بود برای ادامه ی تحصیل با دوچرخه مسافت پانزده کیلومتر ی روستای هرچگان تانافچ را بپیماید گذشته بود، اما هنوز روستای هرچگان از مدرسه ی راهنمایی بی بهره بود و همین امر باعث ترک تحصیل بچه ها میشد. شهید ترکی روز ها درکارخانه ی ذوب آهن اصفهان کار میکرد و شبها هم با همکاری اهالی روستا اقدام به ساخت مدرسه ی راهنمایی میکرد.عوامل حکومت که از محبوبیت روز افزون او در میان اهالی روستا ناراضی بودند شروع به مانع تراشی کردند. شهیدترکی بی توجه به این مزاحمتها به ساخت مدرسه ادامه داد. وقتی عوامل رژیم شاه موفق به ممانعت از ساختن مدرسه نشدند با دسیسه چینی وایجاد اختلاف ودرگیری شهیدترکی رازندانی کردند . با زندانی شدن او کار ساخت مدرسه هم متوقف شد. اما پس از مدتی شهیدترکی از زندان آزاد شدو با فروش اتو بوس و حتی لوازم منز لش، مدرسه را ساخت و آن را افتتاح کرد.این مدرسه، پل و خدمات عمرانی دیگری که شهید ترکی در هرچگان انجام داد هنوز مورد استفاده مردم قرار میگیرد. سال1356که انقلاب اسلامی مردم ایران اوج گرفت اوهم به فعالیتها ی ضدرژیم طاغوت شدت بیشتری داد. باکانونهای انقلابی دراصفهان ارتباط برقرارکردوباپخش اعلامیه های حضرت امام(ره)درزادگاهش وبخشهای دیگر استان چهارمحال وبختیارینقش مهمی درآگاهی دادن به مردم ازستمهاومفاسدشاه داشت.حضورفعال درراهپیمایی هاوتظاهرات ضدرژیم وشرکت درتحصن کارگرانکارخانه ذوب آهن اصفهان ازجمله کارهای شهید ترکی درراه به ثمررساندن انقلاب اسلامی بود. انقلاب که پیروزشداودرهرجاکه نیازبه فعالیت وایثاربودحضورداشت.ابتدا به عضویت شورای اسلامی روستای هرچگان درآمداماحضوردرشورای روستا روح پرعطش وفعل اورا ارضاء نمیکرد پس واردسپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد. چیزی از ورود او به سپاه نگذشته بود که لیاقت و شایستگی اش به فرماندهان اثبات میشود . و به فرماندهی سپاه بازفت دربلندترین وصعب العبور ترین نقطه ی استان چهارمحال و بختیاری منصوب میشود.اوکه حالافرصت طلایی خدمت به مردم را که سالها به دنبالش بود پیدا کرده با تمام تلاش وتوان خدمت به مردم محروم و عشایر این منطقه راآغاز میکند. باگذشت حدود سی سال از آن دوران اگرگذری به منطقه ی بازفت وکوهرنگ داشته باشید و از شهید ترکی بپرسید از خدمات بی شمارآن شهید بزرگوار حرف های زیادی را خواهید شنید. جنگ که آغاز شداو حتی یک لحظه به خود تردید راه نداد وبااولین گروه از رزمندگان که از شهرکرد عازم جبهه بودند اعزام و وارد جبهه شوش شد. یک سال در جبهه ی شوش با مسئولیت فرماندهی محور این جبهه مشغول خدمت شد وپس از آن به شهرکرد برگشت تا فرماندهی عملیات سپاه را در این استان به عهده بگیرد. او همزمان گوینده ی رادیویی برنامه های سپاه در استان نیز بود. اما تمام این تاشها او را قانع نمی کرد و دوباره به جبهه برگشت و سه بار مجروح شد اولین بارپس از ده روز معالجه دوباره به جبهه برگشت و بار دوماز ناحیه ی پا مجروح شد که پس از ده روز معالجه مجددا به جبهه برگشت. سومین بارو براثراصابت ترکش خمپاره از ناحیه ی پاهاوسینه زخمی شد طوری که بیرون آوردن ترکش ازسینه اش ممکن نشد اما بااین وجود پس از یک هفته معالجه دوباره به جبهه برگشت این در حالی بود که تنها پسر او روح الله به دلیل ابتلا به بیماری سختی دربیمارستان بستری بود وتشخیص پزشکان معالج این بود که باید روح الله را به اصفهان ببرند تا شایدبشود آنجا کاری برای معالجه ی او کرد. و او پسر بیمار وهمسرش را به پدرو مادرش می سپاردوعازم جبهه میشودسه روزپس از این تقدیر خدا بر این قرار می گیردکه روح الله از این دنیا بار سفر ببندد و شهید ترکی از این امتحان اللهی سربلند بیرون بیاید. او در جبهه فقط فرماندهی نمی کرد،درکنار جنگ با دشمن به تربیت نیرووتربیت کادر قوی از نیروهای رزمنده نیز می پرداخت.آموزش جرئت و جسارت به نیروهاعلاوه بر آموزش نظامی از جمله کار های شهیدترکی در جبهه است شهیدترکی فرماندهی بودکه با تلاشهایش خستگی را خسته میکرد هیچ گاه نشد که او قبل از عمل به کاری آن را به نیروهای تحت امرش دستور دهد فردی بود پر از فضایل و اخلاق حسنه هنوز هم اعضای خانواده اش امر به معروف و نهی از منکروسفارشات مهربانانه ی او را از یاد نبرده اند که همواره آنها رابه حفظ حجاب برپایی نماز اخلاق نیک و توجه به رضایت اللهی دعوت میکرد. اویک نمونه و سرمشق کامل در اطاعت از ولایت فقیه است او در یکی از نوشته هایش درباره ی ولایت چنین می نویسد:"ای کسانی که به جان هم افتاده اید واین تحفه ی شهدا را به اینجا آنجا میکشیدو صاحبانش را می آزارید به خود آیید و به وظایفتان عمل کنید.چون مالک آن نیستید رها کنید وبه مالکان آن واگذارید که در رأس آن ولایت است امامت است وآ نچه او صلاح بداند ، به خدا قسم اگر بر خلاف آن عمل کنید هم دراین دنیا و هم در آن دنیا پس خواهید داد." شهید ترکی پس از افتخار آفرینی های بی شمار درچهارم بهمن ماه1360درجبهه شوش وبراثراصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیدوپیکرمطهراودرگلزارشهدای روستای هرچگان به خاک سپرده شدتاسندی باشدبرای سربلندی وافتخارابدی ایران بزرگ.ازاین شهیدبزرگوارسه فرزند دختربه یادگارمانده است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید الیاس ارجمند : فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 44 قمربنی هاشم (ع)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) دشت «پا گرد»در« لردگان» در سال 1339 شاهد تولد کودکی بود که بعدها از بزرگترین فرماندهان یکی از تیپهای عملیاتی سپاه شد. «الیاس ارجمند» تا دوره ابتدایی را در زادگاهش حضور داشت و پس از اتمام این دوره و به دلیل نبودن مدرسه راهنمایی و دبیرستان به «اصفهان» رفت تا بتواند ادامه تحصیل دهد. اما دوری از خانواده و مشکلات زیادی که در« اصفها»ن به آن برخورد، امکان ادامه تحصیل را از او سلب کرد. او مجبور شد در سن نوجوانی وارد بازار کار شود. ابتدا در شرکت «هلی کوپتر سازی اصفهان »مشغول کار شد اما با شعله ور شدن خشم مردم از حکومت طاغوت و اوج گرفتن اعتراضات مردمی او هم کارش را رها کرد و عملا وارد مبارزه با رژیم شاه شد. حضور در راهپیمایی ها، تحصن ها و درگیری با عوامل حکومت فاسد شاه از جمله کارهایی بود که شهید ارجمند انجام می داد که در این راه توسط دژخیمان شاه دستگیر و زندانی شد. انقلاب که پیروز شد مدتی به کارهای متفرقه پرداخت و در سال 1359 به خدمت سربازی رفت. همین موقع بود که او وارد جنگ شد. غيرت و شجاعت الياس ريشه در اجدادش داشت، پدرش لهراسب، پدربزرگش حيدر و جدش اسماعيل، همه از خوشنامان و نام آشنايان دشت فلارد در شهرستان لردگان بودند.مردان مردي كه مانند قله‌هاي سربه فلك كشيده زاگرس استوار و محكم؛ مانند درختان هميشه سبز سرو پايدار و در مردانگي و شجاعت شهره عام و خاص. مادرش معصومه خانم از عشاير استان كهكيلويه و بويراحمد، او روزهاي كودكي الياس را به ياد دارد. بازيگوشي‌هايش را و ... اما يك چيز را بيشترو زلال‌تر به ياد مي‌آورد. انگار دوباره همان اتفاق افتاده است. لهراسب از كوه برگشته و مشغول كباب كردن بزكوهي است. معصومه ، تا هر جا كه بوي اين كباب مي‌ره، كباب هم بايد بره و الياس كه با چابكي مي‌جهد جلو و آماده تا كبابها را به خانه همسايه‌ها ببرد. در دوران خدمت وظيفه در ارتش كلاس‌هاي عقيدتي را داير كرد و نماز جماعت را رونق بخشيد. او سرباز بود ولي سربازان ديگر بيشتر از يك نيروي کادر ازش حرف شنوي داشتند. سربازان ديپلمه را تشويق مي‌كرد كه به ديگران قرآن خواندن، ياد دهند و حقوق ناچيزي را كه مي‌گرفت. كتاب و جزوه مي‌خريد تا سطح معلومات ديگر سربازان را بالاتر ببرد. مزاحمت‌هاي ضدانقلاب بر عليه مردم كرد، ارتش را به آن داشت كه وارد عمل شود و شر آنها را از سر مردم ستمديده و مظلوم اين ديار بر دارد. يگاني كه وارد نبرد با ضدانقلاب شده بود، همان يگاني بود كه شهيد ارجمند در آن حضور داشت. در اين ميان اما افرادي هم بودند كه با تاثيرپذيري از وسوسه‌هاي بني‌صدر و همفكران او عزم جدي براي دفاع از مردم نداشتند و يا كار شكني مي‌كردند. اما ارجمند كسي نبود كه اين چيزها سدي در راه او باشد. جنگ با ضد انقلاب شروع شد و اولين تجربه نبرد الياس در روستاي ني در كردستان رقم خورد. نيروهاي ضدانقلاب در همان ساعت اول درگيري تا رومار شدند و به سوي كوه‌ها فرار كردند. ارجمند آخرين سربازي بود كه دست از تعقيب ضدانقلاب برداشت و با اصرار دوستانش از تعقيب دشمن منصرف شد و پيش نيروهاي ديگر برگشت. در راه برگشت بود كه پايش بر اثر اصابت تركش گلوله دشمن مجروح شد. پايش از دو جا شكسته بود و پزشكان پس از معاينه و گچ گرفتن پايش او را دو ماه به مرخصي فرستاند. الياس اما كسي نبود كه طاقت بياورد دو ماه از جبهه دور باشد سه هفته بود كه در خانه بود، اما حوصله‌اش سر رفت و با بريدن گچ پايش راهي منطقه شد. اما آنجا نتوانست دوام بياورد و با تشخيص پزشكان دوباره به خانه آمد. از قله‌هاي دالانه در كردستان ايران، شهرهاي طويله، بياره، سيدصادق، حلبچه و ... پيدا بودند و به راحتي مي‌شد اين شهرها را با آتش خمپاره و توپ ويران كرد. اما چون مردم هنوز اين شهرها را ترك نكرده بودند اما خميني اجازه نمی داد گلوله‌اي به سوي اين شهرها شليك شود. غروب بود كه خودرو چشمك‌زن پليس در شهر سيدصادق، توجه الياس را جلب كرد. با خودش گفت، هر جا اين خودرو بايستد، بايد همان جا پاسگاه پليس باشد. وقتي خودرو ايستاد او گرای آن نقطه را به فرمانده توپخانه داد تا آنجا را بزنند، اما فرمانده توپخانه مخالفت كرد و گفت: مطمئن نيستم كه آنجا پاسگاه باشد. الياس اما دست بردار نبود با اصرار زياد موفق شد موافقت فرماندهان را جلب كند و براي شناسايي دقيق جبهه دشمن وارد خاك عراق شود. يكروز، دو روز، سه روز از رفتن الياس گذشته بود اما خبري از او نبود و اين براي فرماندهان و به خصوص دوستان الياس خيلي نگران كننده بود. روز چهارم بود كه چند تعداد از دوستانش متوجه شدند يك نفر از پايين قله به طرف آنها حركت مي‌كند. با نزديك شدن او آنها آماده شليك شدند. نزديكتر كه شد ايست دادند كه بعد از آن اگر دشمن بود، شليك كنند، اما او گفت، قنبری نزن . منم ارجمند او با تعدادي نقشه و با لباس كردي برگشته بود. هر چه اصرار كردند كه چند شبانه‌روز كجا بودي، چطوري به جبهه دشمن نفوذكردي و چطور اين نقشه‌ها را بدست آوردي، چيزي نگفت. و اين آغازي بود بر نفوذهاي بي‌شمار ارجمند به جبهه دشمن و به دست آوردن اطلاعات. در آغاز تاريكي شب در منطقه‌ي طلائيه از مناطق كناري هورالعظيم ؛الیاس رو به سنگرهاي دشمن به راه افتاد. دعاي همرزمان بدرقه‌ي راهش بود. هيچ پيدا نبود الياس به طرف چه سرنوشتي گام بر مي‌دارد. مدعي دروغين نبود. از خطر هم استقبال مي‌كرد. در تاريكي شب از ديد يارانش پنهان شد. آن شب سپري شد. روز بعد از آن نيز به پايان آمد و از الياس خبري به دست نيامد. از نيمه‌هاي شب بعد سنگرهاي كمين خودي به شدت منطقه را زير نظر داشتند و انتظار الياس را مي‌كشيدند. الياس براي يك شبانه‌روز جيره‌ي جنگي برداشته بود و اكنون ديگر آب و غذايي نداشت. پس از سحرگاه بود كه سنگرهاي كمين خودی اشباحي در حال حركت ديدند و آماده‌ي عكس‌العمل شدند. دو شبح نزديك و نزديك‌تر آمدند. دل بچه‌ها سنگر كمين مي‌تپيد. علامت مخصوص الياس را مشاهده كردند اما دو نفر بودنشان باور كردني نبود. الياس با يكي از درجه‌داران عراقي پيش مي‌آمد و با اشارات دست و سرانجام گفتن كلمه‌ي رمز وارد سنگرهاي كمين خودي شد و اسير همراه خود را به پشت سنگرهاي كمين انتقال داد. دوستانش منتظر توضيحات الياس بودند اما الياس از گرسنگي و تشنگي و خستگي ناي توضيح دادن نداشت. پس از ساعتي استراحت در جمع دوستانش چنين گفت: «وقتي از اينجا رفتم از همان سرشب تا صبح راه رفتم. خستگي امانم را برديده بود. مي‌خواستم برگردم اما نمي‌شد، چرا كه هنوز كاري از پيش نبرده بودم و در روشنايي نيز ديده مي‌شدم. معابر و امكانات دشمن را تا حدي شناسايي كرده بودم اما هنوز يك چيز كم بود و آن اطلاعات دقيق از وضعيت و توان دشمن بود. براي كسب اين اطلاعات لازم بود چند روزي در جبهه‌ي دشمن بمانم اما فرصت نبود. به علاوه هيچ جاي مخفي شدن در آن منطقه وجود نداشت. يك زمين صاف با خاكريزهاي كوتاه. خلاصه داشتم كم‌كم به طرف خاكريزهاي خودمان حركت مي‌كردم. تخته‌سنگي آن نزديكي بود كه توجهم را جلب كرد. رفتم طرفش كمي استراحت كردم. در همين حين يك ستون از نيروهاي اطلاعات دشمن را ديدم كه به طرف تخته سنگ در حال حركت بودند. ضربان قلبم زياد شد اما ترس نداشتم، چون كه خدا با ما بود. ستون دوازده نفري دشمن به محل اختفاي من رسيد و بدون توقف به سمت خطوط پدافندي ما حركت كرد. تاريكي خوبي حكمفرما شده بود. از فرصت به دست آمده خدا را شكر كردم و از او استمداد طلبيدم. آخرين نفر از ستون عراقي‌ها كه رد مي‌شد، پريدم دهانش را گرفتم و كشيدمش پشت سنگ. ستون دور شد و اميدوارتر شدم. با يك ضربه عراقي را بيهوش كردم. حالا بايد تا خط مقدم خودمان او را پيش مي‌آوردم. با احتياط شروع كردم به حركت. دو سه ساعتي عراقي را بر دوش كشيدم تا اين كه به هوش آمد و خودش شروع به راه رفتن كرد. ديگر نگراني‌ام تمام شده بود. زيرا به سنگر نيروهاي خودي نزديك شده بود. با علامت مخصوص خودم نيروهاي كمين را خبر كردم و عراقي را به پشت خاكريز انتقال داديم». سه روز بعد در تاريخ 3/12/62 نبرد خيبر آغاز شد. الياس در اين نبرد گرداني از نيروهاي تيپ 44 قمربنی هاشم (ع)را تا رسيدن به دجله همراهي كرد. دشمن كه حمله در هور را باور نمي‌كرد و با نيروهاي اندكي از مناطق هورالعظيم دفاع مي‌كرد به سرعت در هم كوبيده شد. شكست مفتضحانه‌ي آنها سبب روي آوردن به سلاح شيميايي شد و در نبرد خيبر عراق براي نخستين بار در حد گسترده از سلاح‌هاي شيميايي استفاده كرد. اما نتوانست جزاير مجنون را پس بگيرد. الياس در اين نبرد پي برد كه آنچه سبب پيروزي است اطلاعات كافي و تصميم‌گيري بر اساس اطلاعات است. هرگز از تهاجم شيميايي دشمن نهراسيد. دو هفته پس از عمليات خيبر در حالي كه دفاع از جزاير مجنون تثبيت شده بود، الياس با خوشحالي در جمع همرزمانش غزلي را كه اما خميني براي رزمندگان نبرد خيبر سروده بود، خواند. آن كه دل بگسلد از هر دو جهان درويش است آن كه بگذشت زپيدا ونهان درويش است خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است آن كه دوري كند از اين و از آن درويش است نيست درويش آن كه دارد كُلَه درويشي ناديده كلاه و سرجان درويش است حلقه‌ي ذكر مياراي كه ذاكر يار است آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است هر كه در جمع كسان دعوي درويشي كرد به حقيقت نه كه با ورد زبان درويش است صوفيي كو به هواي دل خود شد درويش بنده‌ي همت خويش است چه سان درويش است در سال 1362 ازدواج می کند. خانم «طلعت اکبری» از یک خانواده مذهبی و متدین با علم به اینکه تا روزی که جنگ هست ،ارجمند نیز در جبهه حضور خواهد داشت، قبول می کند به همسری او درآید .ثمره ي اين ازدواج مبارك فرزندي است كه نامش را محمد گذاشتند . شهید ارجمند با برخورداری از فضایل اخلاقی الگویی از شجاعت، ایثار و پاسداری بود. او کسی بود که به گفته دوستان و همرزمانش ترس در وجودش راه نداشت و عاشق واقعی اسلام بود. هنوز هم وقتی یادی از شهید ارجمند می شود، همرزمان و دوستانش یاد ابر مردی می افتند که رفتار و گفتارش درس شجاعت، ایمان و گذشت بود. عشق به شهادت و دیدار خدا مانند مولایش علی(ع) همیشه تکیه کلامش بود. حوادث جنگ نشان از بروز یک حادثه مهم داشت. جلسات، شناسایی ها و ...قدیمی های جنگ متوجه بودند که اتفاق مهمی در حال شکل گیری است. و مردان بزرگی باید می بودند تا این اتفاق مهم و پیروزی درخشان را رقم زنند. کار واحد اطلاعات و عملیات قبل از شروع هر عملیاتی نفوذ به جبهه دشمن و شناسایی است تا با اطلاعاتی که در اختیار فرماندهان عالی رتبه جنگ قرار می دهد. امکان طرح ریزی و انجام حمله فراهم شود. الیاس ارجمند که فرمانده این واحد در تیپ 44قمر بنی هاشم(ع) بود، در کار شناسایی عملیات والفجر 8 ، یکی از موفقترین عملیات ایران ، نقش به سزا و انکار ناپذیری داشت. او که به موفقیت و پیروزی این عملیات ایمان داشت، قبل از شروع حمله به نیروهای عمل کننده گفت: مطمئن باشید اگر زنده بودم مرکز فرماندهی دشمن را هنوز تصرف نکرده ائید، به شما ملحق خواهم شد. وعده من و شما وقت اذان صبح کنار مقر فرماندهی عراق. و درست هنگام اذان صبح بود که خودش را به نیروهای خط شکن رساند. بندراستراتژیک فاو سقوط کرده بود. صدام، فرماندهان عراقی و مستشاران اروپایی و غربی حیران از این عملیات و چگونگی گذر از رودخانه خروشان اروند، دست به انجام ضد حمله های کور زدند. و با گلوله باران میلیمتری منطقه تلاش می کردند، بندر فاو را از چنگ رزمندگان اسلام خارج کنند. در چنین شرایطی شهید ارجمند سوار بر موتورسیکلت به هدایت و کمک رزمندگان می شتافت. در حالیکه بر اساس شرح وظایف، کار او شناسایی منطقه بود که قبلاً انجام داده و از نظر قانونی او الان باید به استراحت بپردازد. در غروب23 بهمن 1364 ضد حملات دشمن سنگین و طاقت فرساست و شهید ارجمند برای مقابله با تعداد زیادی از تانکهای عراقی که در صدد نفوذ به جبهه خودی هستند با آرپی چی هفت به نبرد با تانکهای دشمن می رود و چند دستگاه تانک دشمن را از کار می اندازد که در این حین از ناحیه سر مجروح می شود و از شدت مجروحیت بر زمین می افتد. گروه امدادی با تلاش او را به پشت جبهه می رسانند اما در این حال او به آرزوی دیرینه خود می رسد و شهید می شود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جمشید براتپور : مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع) تیپ 44 قمر بنی هاشم(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سپیده دم اول بهمن 1341 شهر «فرخشهر» در استان «چهارمحال و بختیاری» شاهد تولد کودکی بود که بعدها یکی از قهرمانان ملی ایران شد. «جشید(حمزه)براتپور »در خانواده ایی مستضعف به دنیا آمد و بزرگ شد. مشکلات و سختی های زندگی او را مثل فولاد آب دیده، محکم و با صلابت کرد. چهارسالش بود که به یک بیماری سخت مبتلا شد و تنها لطف خدا و توجهات ائمه اطهار بود که او را از مرگ حتمی نجات داد. سال 1348 وارد مدرسه ابتدایی سنایی فرخشهر شد و پنج سال تحصیل این دوره را با موفقیت به پایان رساند. نه ماه سال تحصیلی را با جدیت درس می خواند و سه ماه تابستان که مدارس تعطیل بود به کارگری می پرداخت و از این راه کمک خانواده بود. دوران تحصیل راهنمایی را که شروع کرد همزمان در کنار درس خواندن به کارهای اجتماعی و به خصوص مذهبی بیشتر می پرداخت، شرکت در نماز جماعت،مجالس سوگواری امام حسین (ع) و جلسات تلاوت قرآن از جمله فعالیتهای شهید در دوران متوسطه بود. وارد دبیرستان که شد، فعالیتهای انقلابی اش را شدت بیشتری داد. این دوران همزمان شده بود با اوج گیری انقلاب اسلامی. تظاهرات و یا فعالیت انقلابی در فرخشهر نبود مگر اینکه با حضور فعال شهید براتپور همراه باشد. انقلاب که پیروز شد شهید براتپور کمتر در خانه دیده می شد. شبها در فعالیتهای بسیج حضور داشت و روزها نیز درس می خواند. دیپلمش را که گرفت، علیرغم استعداد بالا و امکان شرکت در آزمون سراسری و ورد به دانشگاه، این کار را نکرد و تمام وجودش را در خدمت جنگ قرار داد. ابتدا به یکی از مراکز آموزشی سپاه در اهواز رفت و یک دوره سه ماه آموزشی را گذراند و به عضویت سپاه در آمد، پس از آن به دوره عالی و تخصصی آموزش سپاه رفت و این دوره را نیز با موفقیت در مرکز آموزش امام علی(ع) به پایان رساند و به استان چهارمحال و بختیاری برگشت و فرماندهی مرکزآموزش امام حسن(ع) را به عهده گرفت. هنوز هم رزمندگانی که در این پادگان آموزش دیده اند، خاطرات آن دوره را به یاد دارند. هر آموزشی که شهید براتپور به نیروهایی داد، خودش هم همراه آنها آن را انجام می داد، حتی آموزشهایی که باید پوتین ها را از پا در می آوردند و آن را انجام می دادند. او در مواقع عملیات که حملات ایران علیه عراق انجام می شد، به جبهه می رفت تا در عملیات شرکت کند و در مواقعی که جبهه ها در آرامش بودند به آموزش نیروها در پادگان امام حسن(ع) می پرداخت. با اینکه شهید براتپور فرمانده تنها مرکز آموزش سپاه در استان چهار محال و بختیاری بود، ولی وقتی وارد جبهه می شد که در عملیات شرکت کند به عنوان آرپی جی زن به شکار تانکهای عراقی می پرداخت. که در این زمینه بسیار موفق نشان داد. بعدها با دستور فرماندهان بالاتر و تعیین تکلیف او به فرماندهی دسته و سپس به فرماندهی گروهان و معاون فرماندهی گردان امام سجاد (ع) در تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع)رسید. او در تمام حملاتی که با نیروهای تحت امرش به جبهه دشمن انجام می داد در پیشاپیش نیروها بود و با برخورداری از شرایط و آمادگی جسمی خیلی خوب، روحیه عالی و همت والایش هم در افزایش روحیه و ایجاد روحیه دشمن ستیزی نیروهای خود نقش به سزایی داشت، هم رعب و وحشت را درجبهه دشمن ایجاد می کرد. هنوز هم خاکهای تنیده جنوب پژواک الله اکبر ها و یا حسین های شهید براتپور را برای گوشهای اهل یقین فریادمی کنند. زیر سخت ترین آتش باران های دشمن خود را به تک تک رزمندگان که تحت فرمانش بودند می رساندی تا هم روحیه بخش آنان باشد، هم آنها فرماندهشان را در تمام لحظات در کنار خودشان ببینند و هم به هدایت و فرماندهی آنها بپردازد. هر جا مشکلی پیش می آمد یا گرهی در کار گردان ایجاد می شد. ناخداگاه ذهنها به سمت او می رفت. تنها او بود که می توانست مشکلات حاد را حل کند. شهید براتپور با اقتدا به مولایش، حضرت علی (ع)در تمام شئون زندگی اش انسانی کامل و چند بعدی بود. در جنگ، نمونه کامل یک رزمنده بود که نام یا غرش تکبیرهایش لرزه به جان دشمن می انداخت . در عبادات و انجام فرایض ،چنان با تواضع و خاشعانه به عبادت می پرداخت که اگر کسی او را در دو حالت جنگ و عبادت دیده بود، باور چنین تواضع و خشوعی از او برایش غیر قابل هضم بود. سرداری که در جبهه های جنگ، دشمن با برخورداری از انواع سلاحهای مدرن یارای ایستادگی در مقابل او را نداشت، وقتی به زادگاهش می آمد در برخورد با مردم چنان ملایمت و مهربانی را از او مشاهده می کردند که تنها از اولیاء و بندگان خاص خدا می شود چنین انتظاری را داشت. در سلام کردن به همه، حتی کوچکترها و بچه ها همیشه پیش دستی می کرد، خیلی مقید به شب زنده داری بود و در رفتار و گفتارش از قیامت و روز حسابرسی خیلی یاد می کرد. او به ا سلام و به امام خمینی (ره) اعتقاد راسخی داشت. در رسیدگی به فقرا و یتیمان جدیت داشت و در انجام فرایض و مراسم مذهبی، افطاری دادن و ...کوشا بود. او همانند هزاران ستاره درخشان و اسطوره های همیشه جاوید، جوانی اش را وقف اسلام و انقلاب اسلامی کرد. شهید براتپور در 10 عملیات بزرگ شرکت کرد و خدمات شایان و خارق العاده ایی در کارنامه اش باقی گذاشت، عملیات محرم، والفجرمقدماتی، والفجر4، رمضان، خیبر، بدر، وا لفجر8، کربلای 5 و والفجر10.اودر این عملیات پیشاپیش نیروهای عملیاتی در حال پیشروی و انهدام سنگرهای دشمن برروی قله های مجید1و2 بود که از ناحیه کتف مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت. با این وجود به پیش روی خود ادامه داد. لحظاتی بعد ترکش به شکم او اصابت کرد. شهید براتپور چپیه اش را روی آن بست و به پیش روی ادامه داد. فرماندهان و سربازان عراقی درمانده از این همه شجاعت این سردار ایرانی برای بار سوم او را مورد اصابت گلوله قرار دادند. و شهید براتپور در حالیکه دیگر رمقی برای پیش روی نداشت با ندای یا حسین (ع) بر خاک افتاد. 23 اسفند 1366 این ستاره درخشان در غرب کشور غروب کرد تا سندی باشد بر اقتدار و سربلندی ایران بزرگ.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید داریوش مالکی : فرمانده گردان امام حسین(ع) تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دوم تیرماه 1342 در شهرستان «فارسان» در استان «چهارمحال و بختیاری» به دنیا آمد. تا پایان دوره تحصیلی ابتدایی رادر مدرسه «جلوه» این شهر گذراند و در سال 1354 دوره راهنمایی را آغاز کرد. اواخر دوران تحصیلی راهنمایی اش مصادف بود با قیام مردم ایران بر علیه رژیم فاسد پهلوی. او با تأثیر پذیری از این قیام و آشنایی با ظلم و فساد دستگاه حکومتی، فعالانه در این تظاهرات شرکت می کرد و با نوشتن شعار در دیوارهای شهر به افشاگری علیه ظلم و خیانت رژیم شاه می پرداخت. تا آخر مبارزه در صحنه های انقلاب حضوری فعال داشت و پس از اینکه انقلاب به پیروزی رسید او بلا فاصله و پس از تشکیل کمیته های انقلاب ،وارد این نهاد شد و در آن حضوری فعال داشت. او ضمن خدمت در کمیته انقلاب اسلامی در دوره متوسطه نیز مشغول درس خواندن بود. در سال 1359 و با آغاز جنگ تحصیل را رها کرد و وارد جنگ شد. چندین ماه در جبه های غرب جنگید و هدایت برخی از پایگاههای سپاه در این منطقه را به عهده گرفت که عملکرد شایانی از خود به جا گذاشت. از جبهه که به مرخصی بر می گشت استراحت برایش معنا نداشت و خود را وقف فعالیتهای بسیج می کرد. مدتی فرمانده مرکز آموزش سپاه درمنطقه «کوهرنگ» بود و در سال 1360 نیز به فرماندهی پادگان آموزش «بقیه الله اعظم (عج) »منصوب شد. در نوبت دوم که خواست به جبهه برود برادرش اسفندیار را نیز به همراهش بردو با هم در چند عملیات دوش به دوش هم جنگیدند. او در عملیات بیت المقدس، محرم، مسلم بن عقیل و ... به عنوان بی سیم چی، فرمانده دسته و فرمانده گروهان حضوری فعال و تأثیر گذار داشت. بعد از آن او به فرماندهی اردوگاه آموزشی سپاه در شهر«جونقان» منصوب شد و مدتی نیز مسئولیت این اردوگاه را به عهده داشت. در عملیات والفجر مقدماتی با برادرش اسفندیار حضوری فعال داشت که در این عملیات برادرش به شهادت رسید. او اما تا آخر عملیات ماند و پس از اتمام عملیات خودش را به فارسان رساند و در مراسم تشییع جنازه برادرش سخنرانی جذابی کرد که روحیه خانواده و مردم منطقه را دگرگون ساخت. پس از شهادت برادرش، پدر و مادر او تصمیم می گیرند با فراهم نمودن شرایط ازدواجش، مانع از جبهه رفتن او شوند. در سال 1362 برای انجام تکلیف الهی و سنت پیامبر(ص) با دختر عمویش ازدواج می کند، اما ازدواج هم مانع از حضور او در جبهه نمی شود. مدت یک سال در تهران و مشهد آموزشهای مختلف نظامی را طی می کند و یک مربی با تجربه و کارآمد، تاکتیک رزمی می شود و در سال 1363 به عضویت سپاه در می آید. با توجه به تخصص و کارآمدی او در آموزش تاکتیک های رزمی، در واحد آموزش نظامی سپاه چهارمحال و بختیاری مشغول خدمت می شود و در این واحد خدمات و آثار ارزنده ایی را از خود به یادگار می گذارد. در سال 1367 دوباره به جبهه رفت و به عنوان فرمانده محور تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع) در جبهه فاو مشغول خدمت بود که در همین ایام برادر دیگرش، کوروش مفقود الاثر شد. پس از خاتمه جنگ به فارسان برگشت و فرماندهی بسیج این شهر را به عهده گرفت و مدتی نیز فرمانده عملیات سپاه فارسان بود. در سال 1369 فرماندهی پادگان آموزش تیپ44 قمر بنی هاشم(ع) را به عهده گرفت و این به پیشنهاد خودش بود. چون معتقد بود در پادگان فضای جبهه حاکم است و معنویت بیشتری دارد. او در این مسئولیت نیز شبانه روز و صادقانه خدمت می کرد. همسرش می گوید: وقتی به او می گفتم، بچه ها بهانه شما را می گیرند. می گفت: در پادگان700 ، 800 نفر نیروی بسیجی هستند که همه مثل بچه های من عزیزند و من نمی توانم آنها را رها کنم. او علاوه بر اینکه فرمانده پادگان بود، با رفتار خود و با تواضع و فروتنی به صورت عملی به نیروهایش درس می داد. نیروهایی که تحت فرماندهی او آموزش دیده اند، او را به عنوان یک فرمانده کامل می شناسند. او با اینکه مربی تاکتیک نظامی بود اما در آموزش به همه ابعاد آن توجه می کرد و حساسیت خاص در مسایل عقیدتی داشت و با دقت این امور را پیگیری می کرد. هنوز پژواک آواز قرآن خواندن او در پادگان تیپ 14 قمر بنی هاشم(ع) طنین انداز است. اهل امر به معروف و نهی از منکر بود. اما به گونه ایی که مخاطبش هیچگاه احساس رنجش نمی کرد و به صداقت و خیر اندیشی او ایمان داشت. در سال 1373 خدمت در کردستان را برگزید، با اینکه دو تن از برادرانش شهید و مفقود شده بودند و بر اساس ضوابط و قوانین او بقیه دوران خدمتش را می بایست در محل سکونتش سپری کند، اما به کردستان رفت تا مزاحمتهای ضد انقلاب را بر علیه مردم آن منطقه سرکوب کند. شهید «مالکی» در «کردستان» فرماندهی گردان امام حسین(ع) را به عهده گرفت. روزی که او وارد «الواتان» شد، ضد انقلاب که از سوابق او خبر داشت، پیامی به این مضمون برایش فرستاد: مالکی نمی گذاریم از این منطقه زنده بیرون بروی. در کردستان نیز در کنار هدایت و فرماندهی نیروهای تحت امرش به فعالیتهای فرهنگی و مذهبی می پرداخت. محل استقرار گردان تحت امر او نزدیکی روستای ساوان بود که اهالی آن سنی مذهب بودند. اما در ماه محرم که شهید مالکی دسته سینه زنی راه می انداخت. اهالی این روستا تحت تأثیر قرار می گرفتند و در مراسم شرکت می کردند. تقدیر الهی برای این سردار نیز مرگ با عزت و شرف را رقم زده بود. او در 21/3/ 1373 بر اثر برخورد با مین به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید ضیاءالدین نقنه ای : فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) لشکر14 امام حسین(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1336 در روستای «نقنه» یکی از روستاهای شهرستان «بروجن» در استان «چهار محال و بختیاری» و در خانواده ایی مذهبی و متعصب متولد شد. تا دوران ورود به مدرسه ابتدایی و این دوران را در زاد سپری کرد. وقتی از مدرسه ابتدایی فارغ التحصیل شد با علاقه زیادی که به درس خواندن داشت و با توجه به نبود مدرسه راهنمایی مجبور شد تحصیل را کنار گذارد و به کارهای کشاورزی که تنها کار موجود در آن زمان در منطقه سکونت او بود، بپردازد. اما نبود مدرسه، مدرسه راهنمایی او را از کتاب و مطالعه دور نکرد. در این دوران بیشتر به جلسات قرائت قرآن می رفت و یا در مجالس مذهبی شرکت می کرد. او عاشق قرآن و اهل بیت بود و به فراگیری قرآن و مطالعه سرگذشت ائمه عشق می ورزید. وجود این صفات در شهید نقنه ایی باعث شده بود مظاهر بندگی خدا و مهر بانی و ایثار در او نمود پیدا کند. 1355 بود که به خدمت سربازی رفت و پس از نزدیک به یکسال خدمت در شهرستان «تربت جام» به «اصفهان» منتقل شد که این اتفاق همزمان بود با اوج گیری انقلاب اسلامی و زمینه آشنایی او را با انقلابیون فراهم کرد تا به طور مستقیم فعالیتهای انقلابی شود. در سال 1357 خدمتش به پایان رسید و به زادگاهش برگشت و به همراه عده یی از دوستان خود به افشاگری علیه رژیم طاغوت پرداخت و با پخش اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام خمینی(ره) در روستای نقنه و شهرستان بروجن زمینه آشنایی مردم این منطقه را با اهداف روحانی و الهی امام (ره) فراهم کرد. طی فعالیتهای انقلابی اش با حاج آقا« سالک» و حاج آقا« شاهرخی» دو تن از روحانیان سرشناس آشنا شد و توانست نقش بهتری در کمک به پیروزی انقلاب داشته باشد. در روزهای سخت قبل از انقلاب که مردم تهران به دلیل اعتصاب و درگیری های مسلحان در سختی بسر می بردند او با همکاری دیگر انقلابیان نیز کامیون نان و غذا جمع آوری کرد و به تهران فرستاد تا مردم تهران از آنها استفاده کنند. روز 12 بهمن استقبال از امام (ره) همراه تعدادی از دوستانش به تهران آمد و در تهران بر اثر تصادف با یک موتور سیکلت یکی از انگشتان پایش شکست، اما او با این حال تا بهشت زهرا همراه مردم و امام (ره) آمد و از آنجا به توسط دوستانش به بیمارستان منتقل و پایش را گچ گرفتند. پس از آن به نقنه برگشت و چند روزی در آنجا ماند و دوباره به تهران آمد و در کمیته مرکزی انقلاب اسلامی مدت سه ماه به حراست از مراکز حساس پرداخت. پس از آن به درخواست حاج آقا سالک فرمانده وقت سپاه اصفهان به عضویت سپاه درآمد و هنگامی که آشوبها و درگیری های گنبد توسط ضد انقلاب به وقوع پیوست به آنجا رفت و حدود دو ماه در آنجا حضور فعال و تاثیر گذار داشت. پس از آن و با شروع شیطنت و توطئه ضد انقلاب در کردستان همراه سردار صفوی (فرمانده کل سپاه) به این منطقه رفت و در ستاد جنگهای نامنظم به فرماندهی سردار صفوی مشغول دفاع از کشور شد. در مدت پنج ماه حضور در کردستان یکبار مجروح شد و پس از بهبودی به اصفهان برگشت که این دوران همزمان بود با حمله سراسری عراق به کشورمان. شهید نقنه ایی یک دوره آموزش چریکی را در پادگان معروف اصفهان، پادگان غدیر طی کرد و به جبهه جنوب رفت. او بعد از ورود به منطقه جنوب به جبهه دار خوین رفت و به نبرد با دشمنان پرداخت. در آغاز جنگ رزمندگان و فرماندهان باید در چند جبهه می جنگیدند، جبهه جنگ با دشمن، جبهه جنگ با ضد انقلاب که چند استان را وارد جنگ داخلی کرده بود و جبهه جنگ با وابستگان و مسئولین که سرسپرده آمریکا بودند. مانند بنی صدر خائن و افراد همفکر و همکار او. شهید نقنه ایی در این زمان در مرخصی هایی که به زادگاهش می آمد به روشنگری می پرداخت و مردم را از نیات شوم دشمنان داخلی آگاه می کرد. بنی صدر که از فرماندهی کل قوا عزل شد، شهید نقندایی در پوستش نمی گنجید، در همان شبی که بنی صدر خائن عزل شد. رزمندگان اسلام به افتخار اینکه حضرت امام خمینی(ره) فرمانده کل قوا شده بود، عملیات را با همین نام طراحی و اجرا کردند که برای اولین بار پیروزی را برای ایران در پی داشت. شهید نقنه این از افرادی بود که در عملیات فعالانه شرکت جهت و پس از آن به دستور سردار شهید خرازی و همراه سردار اعتصامی اقدام به راه اندازی واحد ادوات تیپ امام حسین علیه اسلام کرد. این تیپ بعداً به لشگر 14 امام حسین ارتقاء یافت و یکی از کلیدی ترین و بارزترین یگانهای سپاه در جنگ بود. با فرار بنی صدر و سایر خائنین و ورود نیروهای انقلابی و مردمی به فرماندهی و مدیریت جنگ، شرایط به نفع ایران برگشت و هر روز پیروزی جدیدی توسط رزمندگان اسلام به مردم ایران هدیه می شد. یکی از این پیروزی های بزرگ شکستن محاصره آبادان بود. آبادان چندین ماه بود در محاصره ارتش عراق قرار داشت و رزمندگان اسلام با اجرای عملیات ثامن الائمه و یاری گرفتن از الطاف الهی و عنایات امام رضا(علیه السلام) این شد را از محاصره خارج کردند. شهید نقنه ایی در این عملیات حماسه آفرین کرد و نقش بارزی در اجرای آن داشت. در این عملیات وقتی یک انبار مهمات که از عراقی ها به غنیمت گرفته شده بود، بر اثر آتش توپخانه دشمن آتش گرفت، شهید نقندایی به تنها و با از جان گذشتگی، آب یک بشکه 220 لیتری را روی مهمات در حال سوختن می ریزد تا از افنجار و نابودی آنها جلوگیری کند و موفق می شود. این کار او از آنجا مهم تر جلوه می کند که در آن زمان به دلیل اینکه کشورمان در محاصره نظامی و اقتصادی بود. حتی برای ناچیز کمترین و پیش پا افتاده ترین نیازهای کشور. با مشکلات عدیده این روبرو بودیم. عملیات بعدی ایران، طریق ؟ است که در این عملیات نیز شهید نقندایی فعالانه حضور پیدا می کند و از ناحیه کتف مجروح می شود. او برای معالجه مجروهینش مجبور است یکی را یکی از بیمارستانهای تهران بستری شود و حتی اجازه نمی دهد به خانواده اش اطلاع دهند که او بستری است. پس از بهبودی فقط چند روز به زادگاهش می رود تا در تشیع جنازه یکی از دوستانش بنام شهید محمد ملک پور که همرزم و یار شهید نقندایی است شرکت کند. او مجدداً به جبهه برگشت که همزمان بود با حملات شدید عراق در تنگه چزابه او مردند و بدون هراس و ترس وارد جنگ می شود و تا جایی پیش می رود که نزدیک است به همراه چند نفر دیگر از همرزمانش اسیر شوند. تصمیم می گیرند که در همان شرایط سخت که دارند به نیروهای عراقی حمله کنند و با یاری خدا موفق می شوند تعدادی از نیروهای دشمن را کشته و تعدادی را اسیر کنند و در این میان شهید نقندایی هم به سختی مجروح می شود. این بار او از ناحیه شکم و به سختی مجروح می شود و مدت 30 روز در مشهد بستری می شود و دوباره از اینکه خانواده اش را مطلع کند، ممانعت می کند و پس از اینکه مجروحیتش خوب می شود مجدداً از بیمارستان به جبهه می رود اما به دلیل وضعیت نامناسبی که داشت توسط فرماندهان بالاتر به نقنه برگردانده می شود. پس از اینکه حالش خوب شد به جبهه بازگشت و در عملیات فتح المبین شرکت کرد. در عملیات بیت المقدس و در جریان آزادسازی خرمشهر به دستور سردار شهید خرازی، واحد ادوات را به سردار اعتصامی واگذار کرد و خودش فرماندهی گردان امام محمد باقر(ع) را به عهده گرفت. او در این عملیات نقش مهمی ایفا کرد و باز زخمی شد. اما جراحات وارد شده به او سطحی بود و به صورت سرپایی مداوا شد و مجدداً خودش را به عملیات رساند و با فرماندهی گردان و نیروهایش حماسه های زیادی رقم زد. ایثارگری های بی اندازه و همیشه در بین نیروها بودن، حتی در لحظات سخت و طاقت فرسا، او را قبل از اینکه به عنوان یک فرمانده مقتدر در بین نیروهایش نشان دهد، به عنوان یک دوست صمیمی نشان می داد. عملیات بعدی که او افتخار شرکت در آن را داشت عملیات رمضان بود. در این عملیات نیز او رشادتهای بی شماری از خود نشان داد و پس از اتمام عملیات و تثبیت جبهه خودی، مرخصی گرفت و پیش پدر و مادرش رفت تا مدتی را در کنار آنها باشد. پس از سپری شدن مرخصی دوباره به جبهه برگشت و چندی بعد در تاریخ 11 شهریور 1361 بر اثر اصابت ترکش خمپاره دشمن به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

شهید مصطفی آذریان : مسئول پشتیبانی و اداری مالی اداره آموزش ستاد مشترک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سپیده‌دم سیزده مهرماه 1331، همزمان با محرم حسینی، در محله‌ای فقیر‌نشین در شهرستان« بروجن» در استان« چهارمحال و بختیاری» پا به عرصه وجود گذاشت. تولد و زنده‌ماندن او از الطاف خدا و ائمه، به خانواده‌اش بود. پدر و مادرش نذر کردند او زنده بماند تا مجلس روضه‌خوانی برگزار کنند و هم‌وزن موهای سرش تا هفت سال پول، نذر امام رضا (ع) کردند. در هفت‌سالگی وارد مدرسه« فرخی»در« بروجن» شد و پس از مدتی، همراه خانواده به « اصفهان» مهاجرت کرد. او در آنجا ضمن درس‌خواندن، کار هم می‌کرد تا کمک خانواده باشد. مشکلات اقتصادی باعث شد مدتی ترک تحصیل کند و همراه برادرش در کارخانه ذوب‌آهن اصفهان مشغول کار شود. در این دوران ضمن کارکردن، تحصیلاتش را هم ادامه داد. در مدت اشتغال به کار در کارخانه ذوب‌آهن اصفهان، جدیت و تعهد قابل توجهی را از خود نشان داد و در سال 1353، به عنوان کارگر نمونه در این کارخانه انتخاب شد. در سال 1350 و در سن نوزده سالگی ازدواج کرد. فعالیت‌های سیاسی خود را از سال 1353، که اوج خفقان و دیکتاتوری حکومت پهلوی بود، شروع کرد. در کارخانه ذوب‌آهن اصفهان رساله، نوارهای سخنرانی و پیام‌های امام خمینی (ره) را توزیع می‌کرد. در حالی‌که اگر مأموران حکومت شاه، هر کدام از این‌ها را از کسی می‌گرفتند، سال‌ها زندان و شکنجه را برای او در پی داشت. حسن شهرت و جایگاه بالایی که شهید آذریان داشت، باعث می‌شد تا همکاران و کسانی را که او به سوی انقلاب اسلامی و همراهی با نهضت امام خمینی (ره) دعوت می‌کرد، با رضایت خاطر بپذیرند. این حسن شهرت به حدی بود که در یک مورد وقتی دژخیمان رژیم شاه، نام شهید آذریان را در لیست مظنونین قرار می‌دهند، این موضوع توسط مدیر شهید آذریان در کارخانه ذوب‌آهن اصفهان به او اطلاع داده می‌شود تا حواسش را جمع کند. او برای فرارازچنگ ماموران حکومت شاه ،همراه چند تن از دوستانش به مشهد می‌روند تا دستگیر نشوند. مدتی بعد به نجف‌آباد می‌رود و در آن‌جا، کارگاه در و پنجره‌سازی تأسیس می‌کند که کارگاه او مرکز فعالیت‌های سیاسی و رفت و آمد فعالان سیاسی می‌شود. شهید آذریان با انقلابیان اصفهان ارتباط برقرار می‌کند و با شرکت در جلسات آن‌ها و انتقال اخبار و فعالیت‌‌ها به شهر نجف‌آباد، فعالیت‌های انقلابی را گسترش می‌دهد. مصطفی مدتی بعد به اصفهان می‌رود و مغازه فروش ابزار ساختمانی را تأسیس می‌کند. زیرزمین مغازه او محلی برای نگهداری و توزیع اعلامیه‌های امام (ره)‌ و کتاب های سیاسی و ضد حکومت شاه می‌شود. مجدداً مأموران رژیم شاه، به فعالیت‌‌های او پی می‌برند و مصطفی مجبور می‌شود کارش را رها کند و به نجف‌آباد برگردد. او مدتی را در نجف‌آباد و اصفهان به کار آزاد می‌پردازد و در کنار آن در دبیرستان هاتف اصفهان دیپلمش را می‌گیرد. حضور در اصفهان و ارتباط با مجامع دینی و مذهبی و حوزه‌های علمیه و روحانیت این شهر، باعث تأثیرپذیری بیشتر او و ورود به عرصه‌های گوناگون می‌شود. شهید آذریان نقشی فعال و تعیین‌کننده در تشکیل هیئت فاطمیه (س)‌ و تأسیس صندوق قرض‌الحسنه فاطمیه (س) و ساخت مسجد و حسینیه‌ای با همین نام دراصفهان داشت. او با بهره‌گیری مطلوب از فن بیان و سخنوری خود و با استفاده از دانش اساتید و روحانیون اصفهان، افراد زیادی را به سوی طرفداری از نهضت امام خمینی (ره) و علیه شاه بسیج می‌کند. در آستانه قیام عمومی مردم، او مسئولیت انتقال و توزیع اعلامیه‌ها و پیام‌های امام خمینی (ره) و کتاب‌های سیاسی و ضد رژیم را از اصفهان به نجف‌آباد، بروجن و سایر شهرها و روستاهای استان چهارمحال و بختیاری به عهده می‌گیرد و انجام می‌دهد. با تشکیل جلسات هفتگی در شهرستان بروجن، اقدامات جدی و مؤثری را در افشاگری جنایات و ظلم شاه و دستگاه حکومت به عمل می آورد. سال 1356، شعله‌های خشم مردم، فروزان‌تر می‌شود و پایه‌های لزران حکومت پهلوی،‌ شروع به ریزش می‌کند. مصطفی به صورت گسترده‌تر و علنی‌تر، به فعالیت می‌پردازد و با همکاری دو برادر دیگرش، حسین و علی که بعدهادرراه دفاع ازکشور واسلام ناب محمدی (ص)به شهادت می رسند، در سراسر استان چهارمحال و بختیاری به فعالیت‌های گسترده‌ای دست می‌زنند که مصطفی، یک‌بار توسط ساواک دستگیر می‌شود و به شدت مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار می‌گیرد. انقلاب که پیروز می‌شود، او وارد کمیته‌های انقلاب اسلامی می‌شود و فرماندهی کمیته 29 اصفهان را به عهده می‌گیرد. 9 ماه در این مقام خدمت می‌کند و سپس وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می‌شود. وقتی امام‌خمینی دستور می‌دهد برای محرومان خانه‌سازی شود، او به بنیاد مستضعفان می‌رود و به ساخت خانه برای محرومان می‌پردازد. مدتی بعد به پادگان غدیر اصفهان می‌رود تا دوره آموزش عمومی سپاه را طی کند. در آن‌جا ضمن طی کردن این دوره، با توجه به سوابق و مسئولیت‌هایی که دارد، به عنوان مسئول آموزش نیروهای بسیجی منصوب می‌شود. او این قسمت را در پادگان غدیر اصفهان تأسیس می‌کند و تلاش‌های زیادی برای آموزش نیروهای بسیج انجام می‌دهد. بعد از آن، مصطفی به فرماندهی سپاه نائین منصوب شده و با رفتار پسندیده‌ای که داشت، ارتباط صمیمانه‌ای را بین مردم و سپاه ایجاد می‌کند. مصطفی به رغم مسئولیت‌هایی که دارد، هیچ‌گاه از جبهه غافل نمی‌شود. در مواقع عملیات خود را به جبهه می‌رساند و در عملیات شرکت می‌کند. در پشت جبهه هم، با تلاش شبانه‌روزی به تقویت و ارسال کمک به جبهه اقدام می‌کند. چندبار در جبهه‌ها زخمی می‌شود. در عملیات بیت‌المقدس و فتح خرمشهر، او اولین کسی است که پرچم جمهوری اسلامی ایران را برفراز گنبد مسجد‌جامع خرمشهر به اهتزاز درمی‌آورد. او در این عملیات، مسئول تبلیغات لشکر 14 امام حسین‌(ع) است و با اقدامات فرهنگی و تبلیغی خود، تحول قابل توجهی در این لشکر ایجاد می‌کند. بعد از این مسئولیت، به ریاست ستاد لشکر 8 نجف اشرف منصوب می‌شود و در این لشکر نیز خدمات شایانی از خود به جا می‌گذارد. او در سال 1362، به بیت‌الله‌الحرام مشرف می‌شود که در بازگشت، خبر شهادت برادرش حسین آذریان را به او می‌دهند. در مکه و مدینه متوجه می‌شود که زمینه کارهای فرهنگی با توجه به حضور زائران از تمام کشورهای مسلمان، فراهم است. پس با تأسیس کاروان، پنج بار به حج می‌رود تا در آن‌جا پیام انقلاب و نهضت امام خمینی (ره) را به گوش مردم برساند. او یکی از عوامل مهم در سازماندهی و برگزاری راهپیمایی‌های برائت از مشرکین در مکه بود. آن هم در سال‌هایی که خفقان و دیکتاتوری شدیدی از طرف حکومت سعودی اعمال می‌شد. در سفرهای حج هم، او نهایت استفاده را می‌کند و با توجه به آگاهی و دانش عمیقی که از مسایل سیاسی و اعتقادی دارد، سعی در انتقال آن به زائران می‌کند. در سال 1363 به فرماندهی پایگاه سپاه در شهرکرد منصوب می‌شود و با تلاش بی‌وقفه، این پایگاه را به سطح ناحیه ارتقاء‌ می‌دهد. بعد از آن به قائم‌مقامی فرمانده سپاه ناحیه چهارمحال و بختیاری منصوب می‌شود و به خاطر عملکرد مطلوب و قابل تقدیر در جلب رضایت مردم، آگاهی و تسلط بر امور و برخورد قاطع و اصولی با شرارت‌های عوامل خوانین محلی، مورد تقدیر سازمان بازرسی کل کشور قرار می‌گیرد. مصطفی در سال 1366، به فرماندهی پایگاه سپاه در کاشان منصوب می‌شود و در این سمت نیز، فعالیت‌‌های چشمگیری از خود بر جا می‌گذارد. شهید آذریان با اینکه در تمام سطوح مدیریتی و فرماندهی سپاه، عملکرد قابل تقدیری از خود به یادگار گذاشته،‌ اما هیچ‌گاه از این همه موفقیت مغرور نشد و با انجام کارهای سطح پایین مانند نظافت دفتر محل کارش، یا ساختمانی که در آن مدیریت و یا فرماندهی می‌کرد، الگویی برای دیگران بود. او فرقی بین خانواده خود و سازمانی که در آن کار می‌کرد، نمی‌دید. از خودروی شخصی‌اش، بدون این‌که هزینه‌ای دریافت کند، در مأموریت‌‌های اداری استفاده می‌کرد. تا جایی که ساختمان تازه تأسیس یکی از واحدهای سپاه فاقد یخچال است، او یخچال خانه‌اش را به آن‌جا می‌برد تامورداستفاده قرارگیرد. با کارکنان وظیفه‌ای که تحت امر او خدمت می‌کنند، مانند فرزند وبرادرش رفتار می‌کند. وقتی متوجه می‌شود سربازی برای ازدواج مشکل مالی دارد،‌ مبلغی را طی یک چک و ده روز هم مرخصی تشویقی به او می‌دهد. مصطفی عاشق امام خمینی (ره) و انقلاب بود. او رمز پیروزی انقلاب اسلامی را، مکتبی بودن آن می‌دانست و حرکت رو به جلو و پویایی انقلاب را نتیجه رشادت‌ها و زحمات ارزشمندی می‌دانست که از دست توانمند رزمندگان اسلام در جبهه‌های حق علیه باظل نشأت می‌گیرد. مصطفی آذریان بعد از پست فرماندهی سپاه کاشان، به دستور فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سمت مشاور او در امور امنیتی منصوب می‌شود و بعد از مدتی با توجه به علاقه‌اش به فعالیت در امور آموزشی، مسئولیت پشتیبانی و اداری مالی اداره آموزش ستاد مشترک سپاه را به عهده می‌گیرد. در  1365/02/15 به یاری تعدادی از دانشجویان دانشکده عقیدتی سیاسی سپاه، که در شمال شرقی دریاچه قم در محاصره سیل قرار گرفته‌اند، می‌شتابد که در ساعت 23 آن‌ روز بالگرد حامل وی و همراهانش سقوط می‌کند و او و همراهانش به شهادت می‌رسند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید بیژن طاهری : قائم مقام فرمانده گردان حضرت رسول‌ (ص) تيپ 44 قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسدران انقلاب اسلامي) روستاي «سورك» در استان «چهارمحال و بختياري»، در اوايل دي‌ماه سال 1332، شاهد تولد كودكي بود كه بعدها يكي از شجاع ترين فرزندان اين آب و خاك شد. كودكي او همراه بود با مشكلات و سختي‌هاي فراوان،‌ كه او، خانواده‌اش و ساير مردم روستا‌نشين ايران، در آن سال‌ها با آن دست به گريبان بودند. با مشكلات زياد بزرگ شد تا به نوجواني رسيد. اما نوجواني در آن زمان، مرحله‌اي بود كه از بچه‌هايي كه به اين سن مي‌رسيدند، انتظار فعاليت‌ها و كارهاي يك مرد يا زن كامل را مي‌شد داشت. زندگي در صحرا و بيابان‌هاي سرد و خشن چهارمحال، از بيژن يك مرد به تمام معنا ساخت. او در اين سن با چوپاني به خانواده‌اش كمك مي‌كرد تا امرار معاش نمايند. علاوه بر طبيعت بكر و خشن اين استان، وجود حيوانات وحشي و درنده مثل گرگ و پلنگ،‌ باعث مي‌شود در خيلي از مناطق، بدون اسلحه امكان تردد در آن نباشد؛ اما شهيد طاهري از دوران نوجواني در اين مناطق به چوپاني مي‌پرداخت و چندبار درگيري با اين حيوانات را تجربه كرده و ترس از آن‌ها نداشت. وقتي او به سن جواني رسيد، فعاليت‌هاي انقلابي مردم ايران نيز به اوج خود مي‌رسيد. او در تمام تظاهرات و راهپيمايي‌ها، حضوري فعال داشت و يكي از مبارزين و انقلابيون مطرح منطقه بود. علاوه بر حضور در تمام صحنه‌ها، به ديگران هم سفارش مي‌كرد در مبارزات شركت كنند. جنگ كه شروع شد، او از طريق بسيج به جبهه شتافت و مدت 5 سال به صورت متوالي و متناوب در گردان‌هاي عملياتي حضور داشت. هيچگاه نشد كه در مرخصي‌ها و حضور در خانواده، از مسئوليتش در جبهه و كارهاي خارق‌العاده‌اي كه انجام مي‌داد،‌ حرفي بزند. هر وقت از او مي‌خواستند از خاطرات و كارهايي كه در جبهه انجام مي‌دهد حرفي بزند، از كارهاي ديگران و از ايثارگري‌ها رزمندگان تعريف مي‌كرد. در عمليات بيت‌المقدس و قبل از اين كه عراقي‌ها از خرمشهر فرار كنند،‌ پاي او زخمي مي‌شود، او وارد شهر مي‌شود و بي‌توجه به سربازان عراقي، وارد بيمارستان ارتش عراق شده و پاي زخمي‌اش را به دكتر عراقي نشان مي‌دهد. دكتر پاي او را باند‌پيچي مي‌كند و وقتي شهيد طاهري مي‌خواهد از بيمارستان خارج شود،‌ دكتر عراقي متوجه مي‌شود او ايراني است كه شهيد طاهري قبل از اين كه دكتر عراقي دست به كاري بزند، او را مي‌كشد و به نيروهاي ايراني ملحق مي‌شود. در يكي از عمليات‌هاي نفوذي كه او در شرق دجله، عليه نيروهاي عراقي انجام مي‌دهد، به سختي زخمي مي‌شود كه نيروهاي خودي از او قطع اميد مي‌كنند. اما با كمال تعجب، دو روز بعد او را در ميان خودشان مي‌بينند كه لنگان لنگان راه مي‌رود. وقتي از او سؤال مي‌كنند مگر تو شهيد نشدي، به خنده مي‌گويد: مگر بادمجان بم آفت دارد؟‌ او آن شب مقداري از مسافت بين نيروهاي ايراني و عراقي را، به صورت سينه‌خيز طي مي‌كند و وقتي صبح مي‌شود، خودش را داخل گودالي مخفي مي‌كند و شب بعد با پاي تيرخورده، و به صورت سينه‌خيز خودش را به نيروهاي ايراني مي‌رساند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید کمال فاضل دهکردی : فرمانده گردان یازهرا(س) تیپ 44 قمر بنی هاشم (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درسوم تیر ماه سال 1342در«شهرکرد» چشم به جهان گشود . در بدو تولد مثل تمام بچه هایی که توسط والدینشان برای خدمت به اسلام ناب محمدی؛ با تربت پاک امام حسین علیه السلام کامشان حلاوت می‌گیرد، با تربت پاک حسینی زندگی‌اش شروع شد. طنین ملکوتی اذان و اقامه در گوش او، آغاز یک زندگی روحانی را نوید می‌داد. نامش را کمال نهاد‌ند. با شروع دوران تحصیل و آشنايي با خواندن و نوشتن، عشق و علاقه اش به معارف دینی بیشتر شد .به خاندان عصمت وطهارت( ع ) به ویژه مادر بزرگوارش صدیقه طاهره، حضرت زهرا( س) . عشق می ورزید . انقلاب اسلامی که آغاز شد انگار سید کمال مدتها بود منتظر این رویداد بود .با عشقی که به امام خمینی( ره) داشت، فعالانه در مجالس ومراسم سیاسی ومذهبی شرکت می کرد. با شهامتی انقلابی، کلاس‌های درس را به کلاس مبارزه با طا‌غوت تبدیل کرد و در راه مبارزه با طاغوت، از خود شجاعت بی نظیری نشان داد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی به پاسداران پیوست و در راه پاسداری از ارزشهای اسلامی لحظه‌ای از پای ننشست. در کنار این این وظیفه مقدس در انجمن اسلامی هنر ستان فنی شهرکرد برای ارتقاء و رشد افکار هنر جویان، شبانه روز تلاش می‌کرد. از دیگر فعالیت‌های ایشان، تشکیل پا‌یگاه مقا‌ومت شهید ترکی در مسجد صاحب الزمان« شهر کرد» بود .همچنین اخلاق عملی ایشان در ورزشهای کوه نوردی و باستانی؛ اثر بایسته‌اي در پرورش و تربیت دوستان و شا‌گردانش داشت. باشروع جنگ تحمیلی پرواز دیگری به سوی آسمان کمال آغاز کرد و همراه سه برادر خود مشتاقانه به سوی جبهه‌های حق علیه با طل شتافت به خاطر شجاعت و لیاقتی که از خود نشان داد .در عملیات محرم به عنوان فر‌مانده گروهان انتخاب گردید و در همین عملیات به شدت مجروح شد . طوری که پزشکان معالج از بهبودش نا‌امید شدند. از آنجا که تقدير خداوند بر زنده‌ماندنش بود؛ در عالم خواب مادر بزرگوارش حضرت زهرا( س) او را شفا داد و خطاب به او فرمود: پسرم تو شفا پیدا کردی. بر خیز! ولی باید قول بدهی که جبهه راترک نکنی. این رخداد به عنوان خاطره‌ای فراموش نشدنی، همیشه در وجودش می‌جوشید و تاب و قرار را از او می‌گرفت. پس از آن بلافاصله در عملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد و دوباره مجروح شد. پس از مدتی استراحت دوباره به جبهه برگشت و در عملیات والفجر4 باایمان واخلاص عجیبی که داشت حماسه‌ها آفرید و قسمتهای زیادی ازمواضع دشمن را به همراه 15 نفر از یاران باوفایش، بدون آب وغذا و مهمات ؛ به قول خودش تنها با استعانت از امام زمان( عج) و بعد از چندین ساعت در‌گیری فتح نمود و حفظ کرد که مورد تشویق فرماندهان به ویژه سردار سید رحیم صفوی فرمانده کنونی سپاه قرار گرفت. از آن به بعد بود كه به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد در عملیات خیبر فرماندهی گردان حضرت علی اکبر (ع) را به عهده گرفت. مدتي بعد و با توجه به شدت علاقه اش به حضرت زهرا (س) نام گردان را یا زهرا (س) گذاشت .در همین زمان بود که ازدواج کرد و چند روزی از جبهه نبرد دوربود؛ ولی طولی نکشید که دوباره به جبهه باز گشت در عملیات بدر پس از یکی دو ساعت درگيري و نبرد با عراقي‌ها با همراهي برادرش سيد احمد فاضل، خط دشمن را شکست. در این عملیات بود که سید احمد به درجه رفیع شهادت رسيد و برادر دیگرش نیز كه در عمليات حضور داشت، مجرح شد. پس از این عملیات بود که به توصیه‌های برخی از برادران از جمله سردار زاهدی (فرمانده فعلي نيروي زميني سپاه) سید کمال به حج رفت .پس از بازگشت از سفر حج به جذب نیروهای بسیجی پرداخت وباتوجه به جاذ به‌ی عجیبی كه داشت؛ كار چندان سختي نبود. او الگوی اخلاق بود. ایمان واقعی در رفتار و نوع برخوردش کاملا نمایان بود. او آنقدروالا و بزرگ‌منش بود که دوستان در پی سلوک و طرز رفتارش قدم بر‌می‌داشتند. به عنوان نمونه برخی از بسیجیانی که در جبهه نبرد گاهی سیگار می کشیدند یا با هم شوخی خارج از عرف می‌کردند؛‌ با برخورد منطقي شهيد فاضل، که در میان عرفا مي‌توان نمونه آن را ديد،رفتارشان را تغيير مي‌دادند. شهید سید کمال علاقه زیادی به معصومین علیهم السلام به ویژه حضر ت زهرا (س)داشت و همین علاقه و انگیزه یایشان باعث شد نام یا زهرا را برای گردان تحت امر خود انتخاب کند .البته سبب وعلت اصلی انتخاب شان هم الهامات غیبی بود که خود آن بزگوار آن رااین گونه تعریف کرده است (این موضوع را تا لحظه شهادتشان کسی نمی دانست وپس از آن شهید ایرج آقابزرگی آن رابازگوکرد.) درعملیات محرم مجروح شدم.مرا به بیمارستان پشت جبهه انتقال دادند.چندروزی که گذشت حالم بهتر شد.دلم هوای جبهه کرد؛بسیجیان ،پاسداران وآن خلوص بی ریایشان،همیشه درنظرم مجسم بود .درست نبود که من پشت جبهه باشم ودوستانم در میدان کارزار.اینها رابه دکتر معالجم گفتم اما اوهنوز معالجاتم را کافی نمی دید. هرچه اصرارکردم اونپذیرفت وگفت:باید تاچندروزدیگرهم بستری باشم واستراحت کنم. راستش دلم گرفت،بغض گلویم رافشرد.شب جمعه بود باناراحتی به خواب رفتم .درعالم خواب بانوی مجلله ای،به سویم آمد،باورم نمی شد ،به نظرم آمد حضرت زهرا(سلام الله علیه )را زیارت می کنم .خودش بود،جذبه معنوی اش چنان بود که باسنگینی خاصی لفظ مادر برزبانم جاری شد.وقتی گفتم :مادر.درجواب شنیدم:من مادرت خواهم بود به یک شرط!عرض کردم:چه شرطی؟ فرمود:به شرط آن که پیمان ببندی جنگ وجهاددرراه خداراهیچگاه ترک نکنی. خواستم چیزی بگویم که آ ن بزرگوار ازنظرم ناپدیدشد. ازآن پس شهیدفاضل تصمیم میگیرد لحظه ای جبهه وجنگ را ترک نکند.حتی زمانی که سردار زاهدی (فرمانده نیروی زمینی سپاه) که آن موقع فرمانده تیپ 44قمربنی هاشم (ع)بود وعلاقه زیادی به سردار فاضل داشت؛ازاو می خواهد که به مکه معظمه مشرف شود ،قبول نمی کندواصرار می کند که درجبهه بماندومی گوید:هنوز فرصت زیاد است، زمانش که شد ، میروم . چند وقت بعد با پافشاری واصرار دوستان به خصوص سردار زاهدی شهید فاضل به مکه مشرف می شود. ازمکه معظمه بلافاصله عازم منطقه عملیاتی شد به طوری که مراسم دید و باز‌دید ایشان در جبهه صورت گرفت .سردار شهید شاهمرادی در این زمینه با او شوخی می‌کرد. من در تعجبم که حاج کمال طاقت آورد یکماه در مکه بماند پس از سفر حج، حاج کمال بی‌تابی زیادی برای شهادت مي‌كرد. وی در نمازهایش بخصوص در نماز شب که در آن بسیار زبانزد بود، همواره دعایش این بود که خدایا مرابه پیشگاه خود فرا خوان او سرانجام در 23بهمن ماه 1365 که مصادف با دهه فاطمیه بود در عملیات پیروزمندانه والفجر 8 از ناحیه پیشانی و پهلو مورد اصابت ترکش قرارگرفت و به دیدارحق شتافت .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حمزه سيد‌الشهدا (ع) تيپ بيت‌المقدس( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «نوروز صالحي »در سال 1341 در خانواده‌اي مذهبي و كشاورز درشهرستان« اردل» دراستان« چهارمحال وبختیاری» ديده به جهان گشود. پس از سپري كردن ايام طفوليت پا به مدرسه گذاشت. تحصيلات راهنمايي را در حالي به اتمام رسانيد كه انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري اما خميني (ره) داشت به وقوع مي‌پيوست. با آغاز مبارزه مردم عليه حكومت ستمشاهي در تمام راهپيمايي‌ها و تظاهرات شركت فعال داشت و در ميان دوستان فردي فعال وانقلابی به شمار مي‌رفت. در دوران دبيرستان عضو انجمن اسلامي مدرسه و يكي از دست‌اندركاران برگزاري نماز جماعت و برنامه هایی مانند كوهنوردي دانش‌آموزان بود. وي تعطيلات تابستاني خود را به علت علاقه به كارهاي تبليغي در جهاد سازندگي بعنوان مسئول كميته فرهنگي می گذراند و جهت بالا بردن سطح فرهنگ و آگاهي مردم در روستاهاي دور افتاده اقدام به پخش فيلم، ايجاد نمايشگاه پوستر و عكس و سخنراني مي‌نمود و علاقه زيادي به مردم محروم منطقه داشت، بطوريکه هنگام ماموريت بدون صرف غذا از صبح تا شب مشغول فعاليت بود. در سال 1361 موفق به اخذ ديپلم گرديد و افتخار بسيجي بودن نصيب وي شد و در تاريخ 14/1/61 براي اولين بار در شهرشان به اتفاق جمعي از دوستان راهي كربلاي خونين خوزستان شد. مدت كوتاهي در جبهه« شوش» بود «14/1/61 الي 7/3/61» و بعد به زادگاه خود برگشت و پس از مدتي دوباره به جبهه اعزام و در عمليات‌« فتح‌المبين» و« بيت‌المقدس »شركت نمود . او علاقه زيادي به جنگ و كارزار با دشمنان داشت و از همين رو پاسدار بودن را بر هر شغل ديگر ترجيح داد و جذب سپاه پاسداران اسلامي شهرستان «بروجن» شد.ا و در قسمت‌هاي واحد بسيج ، پرسنلي، پذيرش ، آموزش عقيدتي سياسي انجام وظيفه نمود ودر تاريخ 14/3/62 عازم كردستان شد و در آنجا وارد گردان جندالله سنندج شد.ا و درآنجافرماندهی گروهان امام حسن (ع) رابه گرفت و اكثر اوقات به عمليات و پاكسازي مناطق از لوث وجود ضدانقلاب مي‌رفت. وي در يكي ازاین عمليات‌بر اثر تركش نارنجك از ناحيه بازو مجروح گرديد كه در طول عمليات در حالي كه گرمي خون خود را احساس مي‌كرد تا پيروزي كامل مقاومت نمود . در عمليات ديگري دو شبانه روز به محاصره دشمن درآمدند در حالي كه هيچ گونه آب و غذايي نداشتند و غذای آنان برگ درختان و پوست انارهاي بجا مانده از دشمن بود. شهيد صالحي در تاريخ 7/10/1362 در عمليات وحدت كه فرماندهي يكي از گروه‌هاي عملياتي را عهده‌دار بود پس از نبردي گسترده به اسارت حزب منحله دمكرات در می‌آيد و با اينكه اسير دشمن بود و علاقه‌اي كه به ائمه اطهار(ص) داشت لحظه‌اي از عبادت و ستيز با بي‌بندو باري و كفر دشمن دريغ نورزيد و چراغ هدايت اسرا در زندان شد. وي زمان اسارت را با سخت‌ترين و طاقت‌فرساترين شكنجه‌هاي روحي و جسمي سپري نمود اما همچون كوه مقاومت كرد. خواندن نماز، قرائت و زمزمه‌هاي دعاي كميل و نماز شب وي به گوش آن گريختگان از وطن و منافقان كور دل آشناست از فعاليت‌هاي او در مدت اسارت مي‌توان تبليغ بر روي ضدانقلاب و افراد سرسپرده گروهكي و خود فروخته، طرح فرار از زندان و ستيز با مقامات تشكيلاتي زندان را نام برد، بطوريكه چنان بر روحيه و افكار نيروهاي فريب خورده غالب شد كه چند نفر از آنان از حزب دمكرات بريده و به جمهوري اسلامي ايران پناهنده شدند و همين امر باعث شد كه مسئولين زندان به وي مشكوك شده و او را دوباره تا مرز شهادت تهديد كنند اما از آنجايي كه لطف خدا شامل حال بندگان مخلص و متقّي می‌باشد آنها از نقشه خود منصر ف شدند. وي حدود 16 ماه در اسارت ضد انقلاب«دمكرات‌ها» بود كه با راهنمائي‌هاي خانواده توسط دوستاني كه از زندان آزاد شده بودند در دو مرحله ملاقات برادران و يكي از دوستان ايشان دریکی از روستاهاي استان« سليمانيه»در« عراق»؛ مقدمات آزادي وي از چنگال ضدانقلاب فراهم و در تاريخ 5/1/1364 از زندان حزب دمكرات آزاد و در تاريخ 12/1/1364 در ميان استقبال گرم و فراموش نشدني مردم خوب و نجيب اردل وارد زادگاهش شد .او فقط مدت دوازده روز در كنار خانواده و منطقه به افشاي جنايات منافقين و آگاه سازي افكار مردم درباره مسائل كردستان پرداخت و پس از آن جهت زيارت مرقد مطهر حضرت ثامن‌الائمه علي‌بن موسي‌الرضا (ع) به« مشهد مقدس» مشرف و از همانجا مجدداً عازم «كردستان» شد. او بارها به دوستان مي گفت آنچه مرا رنج مي‌دهد مظلوميت مردم كردستان است و حرفش اين بود كه اي كردستان بايد آنقدر بمانم تا جواب خون نيروهايي را كه اين ديوسيرتان به شهادت رساندند بدهم. پس از حضور مجدد در كردستان معاونت گردان حمزه سيد‌الشهدا از تيپ بيت‌المقدس را عهده‌دار شد و به رزم بي‌امان خود ادامه داد و در بيش از 25 عمليات در كردستان شركت کرد تا سرانجام در تاريخ 5/7/1364 درمنطقه سرو‌آباد مريوان با چند تن از سرداران اسلام به شناسايي دشمن رفتند كه به كمين ضدانقلاب برخورد نموده و ضمن درگيري با دشمن از ناحيه شكم مجروح و بلافاصله به« تهران» اعزام شدند كه به علت شدت جراحات در تاريخ 7/7/1364 به شهادت رسید. شهيد نوروز صالحي فردي بي‌آلايش با وقار و خوشرو و آراسته به صفات متعالي اخلاقي اسلامي بود هميشه به افراد كوچكتر از خود احترام مي‌گذاشت. با بينوايان به مهرباني رفتار مي‌كرد و دوستان را به تهذيب نفس سفارش مي‌نمود. به واجبات عمل مي‌كرد و ديگران را به انجام واجبات و رعايت تقوا دعوت و سفارش مي‌نمود. لباس ساده مي‌پوشيد و به پدر در كارهاي كشاورزي كمك مي‌كرد. از برجسته‌ترين ويژگي‌هاي آن شهيد مي‌توان از مقاومت در برابر مشكلات و گرفتاريها و ناصح و عارف بودن نام برد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان توحید تیپ44قمربنی هاشم (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد «سهراب نوروزي» در سال 1336 در خانواده‌اي مذهبي و كشاورز در« چليچه»، يكي از روستاهاي محروم استان« چهارمحال و بختياري» ديده به جهان گشود. نه سال بيشتر نداشت كه مادرش را از دست داد و با غم غروب حزن‌انگيز مادر سالياني سوخت و در پرتو حمايت پدري فداكار، پرورش يافت. تلخي‌ها و ناملايمات زندگي او را در برابر حوادث روزگار صبور و مقاوم كرده بود و از همان دوره‌ي كودكي به نظر مي‌رسيد انساني اميدوار و فعال است. پيش از ورود به دبستان نسبت به مسائل و فرائض ديني حساس و مقيّد بود. همراه پدر در مراسم عزاداري شركت مي‌كرد و براي گزاردن نماز در مسجد حاضر مي‌شد. اين ويژگي تا پايان عمر در اوماند وتقویت شد. بعدها در جبهه نيز نمازهايش را به اصطلاح «عملياتي» به جاي مي‌آورد . شهيد هيچ نماز و عبادتي را تا لحظه‌‌ي شهادت از دست نداد. توجه او به فرائض، احساس وظيفه در امر به معروف را نيز در او پروراند. چنان كه در كودكي هنگام حضور در مساجد، همسالان را به برگزاري نماز جماعت ترغيب مي‌كرد. سهراب درتمام طول عمر براي همسالان خود يك الگو بود. از ويژگي‌هاي شخصيتي او در كودكي بايد احترام گذاشتن به بزرگ‌ترها را نام برد. او حتي‌ براي انجام عبادات نيز از پدر اجازه مي‌گرفت. دوران تحصيل و مقطع ابتدايي را در روستاي چليچه به پايان رسانيد و پس از دريافت مدرك ششم ابتدايي وبه دلیل نبودن مدرسه راهنمایی ودبیرستان، براي گذراندن تحصيلات بالاتر به« شهر كرد» عزيمت كرد. در دوران متوسطه با آگاهي از علوم اسلامي اكثر اوقات فراغت را به يادگيري احاديث و آيات قرآن صرف می كرد و همكلاسي‌ها و دوستان خود رانیز به يادگيري علوم ديني دعوت مي‌كرد.« سهراب» براي ادامه تحصيل وارد دانشسراي« تربيت معلم»در« بروجن »شد. در مدت تحصيل در دانشسرا به لحاظ هوش سرشار و اخلاق نيكو زبانزد همكلاسی ‌ها و استادان خود بود و بعد از اتمام اين دوره، به عنوان معلم در زادگاهش «چليچه» ، روستای «كران» و شهر «سورشجان» مشغول تدريس شد. اوهنگام تحصيل، پدر زحمتكش خود را در مزرعه و كارهاي كشاورزي ياري مي‌كرد. همچنين در اداره‌ي امور خانواده‌ نقش به سزايي داشت. همين زحمات و تجربيات باعث شد بعدها كشاورزان و محرومان را همواره به ياد داشته باشد و به آنها كمك كند. شهيد نوروزي در سال 1357 همسري از خانواده اي متدين و مذهبي برگزيد. ثمره ازدواجش سه فرزند بود. اما مدت زيادي نتوانست در كنار خانواده باشد و با شروع جنگ در ميادين مبارزه حاضر شد . علاقه‌ي وافرش به خانواده او را از رفتن به جبهه باز نداشت. بسيار قانع و شكرگزار بود. ساده‌زيستي و ساده‌پوشي را بر زندگي تجملاتي ترجيح مي داد. با زن و فرزند مهربان و صميمي و گشاده رو بود. ساده زندگي مي‌كرد. با آن كه زندگي‌اش در فقر و تنگدستي بود اما يأس و نوميدي بر وي غلبه نمي‌كرد . صبور و با اراده بود. وقتي هم ناراحت مي‌شد مي‌گفت « پناه مي‌برم به خدا» و بعد از مدت كوتاهي؛ موضوعي را كه باعث ناراحتي‌اش شده بود فراموش مي‌كرد . آن قدر با اخلاص بود كه وقتي از جبهه بر مي‌گشت دوستان وي فكر مي‌كردند كه او تا به حال اصلاً رنگ جبهه را هم نديده است. وقتي رزمندگان او را فرمانده خطاب مي‌كردند، مي گفت «فرمانده شما آقا امام زمان است، من مثل شما يك بسيجي‌ام» يكي از بازرترين ويژگي‌‌هاي سردار« نوروزي» احساس مسئوليت و امانتداري بود. در روزگاران جنگ، وداع و ترك خانواده كار مشكلي بود اما اين كار براي يك مبارز و جهادگرمثل شهیدنوروزی، چندان مشكل نبود. يكي از هم‌رزمان مي‌گويد: قبل از عمليات خيبر سردار به من گفت: «فلاني بعد از عمليات، به« شهركرد» كه برگشتي دو خواهش از شما دارم: اول به روستايمان چليچه برويد؛ خانه ما در كنار آبادي است به آنان بگو سري به آموزش و پرورش «فارسان» بزنند؛ چند قسط وام دارم، تسويه حساب كنند و برادرم را كه در شهركرد در حال مأموريت است به فارسان جهت سرپرستي خانوده ام بفرستند» .گویا از قبل ازشهادتش آگاه شده بود. روابطش با هر كس بر اساس توقع فرد و فروتنانه و همسان خود او بود. مثلاً وقتي كه به مزرعه مي‌رفت طوري رفتار مي‌كرد كه اگر كسي او را نمي‌شناخت نمي‌توانست تشخيص بدهد كه او يك فرهنگي است . وقتي كه در كلاس درس حاضر مي‌شد يك معلم دلسوز بود و در پايگاه بسيج نيز يك فرمانده مقتدرو نمونه بود. دوستان او را به عنوان راهنماي فداكار قبول داشتند و دشمنان وي را دژي تسخير ناپذير در مقابل خود مي ديدند. در عرصه ی آموزش نيز چنان تبحر داشت كه دانش آموزان مانند سربازان براي اجراي فرامين او از همديگر پيشي مي‌گرفتند و با جرأت و جسارت درراه آموزش حركت مي‌كردند. در جبهه هنگامي كه به سنگر رزمندگان مي‌آمد، مانند پدري مهربان دست بر سر رزمندگان مي‌كشيد و مي گفت شما رزمندگان دين خود را به اسلام ادا كرده ايد. در عمليات والفجر مقدماتي با آن كه هفت فشنگ به بدنش اصابت كرده بود به خود اجازه نداد به امدادگران بگويد كه زخمي شده ام. در شب عمليات والفجر 1 با چشماني گريان از نيروهاي تحت امر خود حلاليت مي‌طلبيد و مي‌گفت: برادران در اين مدت اگر شما را اذيت كردم مرا ببخشيد و تقاضاي عفو مي‌كرد. در عمليات والفجر مقدماتي هنگامي كه عناصر تخريب‌چي به شهادت رسيدند. سردار با تني مجروح به طرف ميدان مين حركت كرد. تني چند از بچه‌ها مانع رفتن وي شدند اما سردار گفت: فضيلت شهادت را از من نگيريد. تمام امور شخصي را خود انجام مي‌داد. او بعضی مواقع غذاي رزمندگان را تقسيم مي‌كرد به طوري كه بسيجيان تازه وارد در نمي‌يافتند كه او فرمانده است. هيچ‌گاه از مقام فرماندهي به نفع شخصي استفاده نكرد. چند بار مسئوليت هايي در پشت جبهه به او پيشنهاد كردند اما قبول نكرد. وقتي مسئوليت سپاه و بسيج شهرستان فارسان را به او سپردند ( بعد از مجروح شدن در يكي از عملياتها) نپذيرفت و گفت: مي‌ترسم مانع از رفتنم به جبهه شود. حفظ جان رزمندگان آن قدر برايش مهم بود كه وقتي به عنوان فرمانده اين اختيار را داشت كه در جزيره مجنون پيش از ديگران سوار هاوركرافت شود وازمنطقه عملیاتی خارج شود، خودداري كرد و همين امر موجب شهادت وي شد. او به ائمه اطهار ارادت خالصانه داشت. ارادتي كه در ادعيه و توسلات او متبلور است. عاشق امام مهدي (عج) بود .گويي خودش را در حضور معشوق مي ديد. ارادت به امام مهدي (عج) يقيني و معرفتي بود زمزمه عارفانه‌اي را كه در قالب شعر: از شوق وصال اما زمان گويم ادركني ادركني بود؛هميشه تكرار مي‌كردند. آرزويش وحدت مسلمانان جهان و بسيج آنان براي مبارزه با كفر بود. تا زمينه ظهور اما عصر (عج) فراهم شود. او شرط توبه و استغفار را يقين، و آمادگي براي مرگ مي‌دانست. مي گفت: در شب عمليات تمام گناهان رزمندگان بخشوده مي‌شود. چون مرگ را با چشمان خود مي‌بينند و استغفار مي‌كنند، به شرطي كه بعداً بتوانند اين حالت را نگه دارند. يكي از هم‌رزمانش مي‌گويد بارها در سخنانش به نيروهاي خود مي‌گفت: بايد آمادگي تان براي حفظ تقوا بيشتر از آمادگي شما در آموزش نظامي باشد.یکی ازهمرزمانش (رزاق قاسمپور)درباره اوچنین می گوید: يك شب را صبح نمي‌كرد. مگر با خواندن نماز. شبها آرام از خواب بيدار مي‌شد، در كنار سنگر اجتماعي، جايي را براي خود خلوت كرده بود و نماز شب را آنجا می‌خواند . يكي از شبها صداي ناله‌اي شنيدم، احتمال دادم از برادران كسي زخمي شده است. صداي العفو‌العفو مي‌آمد. جلوتر كه رفتم سردار را ديدم كه در حال مناجات با خداست. با خود گفتم خدايا اين صداي بنده‌اي از بندگان مخلص توست. خدايا به من نيز توفيق ده كه در جوار چنين عزيراني خدمت كنم. به «جهاد» بسيار اهميت مي داد و براي آن ارزش و اهميت خاصي قائل بود. جوانان را به جهاد با نفس دعوت مي‌كرد و اين حديث و دستور ديني « جهاد با دشمن جهاد كوچك است و جهاد بزرگ، مبارزه با نفس است» را مكرر به زبان مي‌آورد .به عقيده‌ي او؛ باور به اين حديث، باعث مي‌شود سرباز با جرأت بيشتري با دشمن مبارزه كند و همچنين باعث كنترل اعمال و آگاهي در رفتار مي‌شود. همين باور بود كه سهراب را واداشت با شروع جنگ تحميلي ،مصمم شود تا لحظه‌ي شهادت دست از مبارزه برندارد. به دوستان و همرزمان مي گفت: در ميدان نبرد و در گردان‌هاي رزمي است كه روح انسان جلا پيدا مي‌كند وبه خدا نزديك مي‌شود. هر قدر در رزم ونبرد عرق بريزيد از گناهانتان كاسته مي‌شود. او يك بسيجي نمونه بود و به فعاليت های بسيجي افتخار مي‌كرد. وقتي قبل از عمليات والفجر مقدماتي، همرزمانش او را به قرارگاه دعوت كرده بودند، از رفتن به آنجا خودداري كرد و گفت : مي‌خواهم تا آخر عمر در كنار برادران بسيجي باشم. ارزش بسيجي بودن را از من نگيريد. به گفته‌ي پدرش بعد از تشكيل بسيج در روستا او اولين مسئول بسيج بود ودوستان بسيجي‌اش با وجود او روحيه مي‌گرفتند. از نظر او نبرد در جبهه عليه رژيم بعث؛ حقيقتاً جنگ حق عليه باطل بود. بسيار به جوانان و هم‌رزمان مي‌گفت بايد همواره براي نبرد عليه باطل آماده باشيم. دشمنان كمر به نابودي كشورمان بسته اند، بايد خوابشان را آشفته سازيم. از جهل و كوته‌فكري ابزار انزجار مي‌كرد و تمام تلاشش درجهت ایجاد اتحاد وبرادری بود.غالباً آيه‌ي « و اعتصمو بحبل‌الله جميعاً و لاتفرقوا» را بر زبان مي‌آورد. «شهادت» را در نظر ياران و همرزمان به گونه‌اي جلوه داده بود كه آنها براي رسيدن به آن با تمام توان تلاش مي‌كردند. اوبه این فرموده امام خمینی (ره): معتقد بود که عالم محضر خداست و بندگان همه در حضور اويند.ا ومی گفت :در محضر سلطان عادل بكوشيد تا عبد معشوق باشيد و از عالم برزخ به سلامت در آييد. راه رسيدن به اين هدف بزرگ در جهاد و نماز نهفته است. نماز عروج انسان و جهاد عین اقامه نماز است. كافراني كه امروز در مقابل اسلام عزيز مقاومت مي كنند، بدانند چند صباحي بعد هم در محضر خدا حاضر خواهند شد. به پدرش گفته بود: « وقتي مُردم لباس سياه برايم نپوشيد. چون به آرزوي ديرينه‌ام رسيده‌ام » در مبحث ولايت آگاهي بسيار قوي داشت و از ابتداي مبارزه و نهضت به صورت واقع‌بينانه مسائل را تحليل مي‌كرد. چنان كه درمواقعی، با گذشت زمان تحسين همرزمانش را به دنبال داشت. سهراب از كودكي پدر را در كارهاي كشاورزي و نيز اداره امور خانواده كمك مي‌كرد. زحمات او در دوره كودكي باعث شد، طعم سختي زندگي فقيرانه كشاورزان و روستاييان را بچشد و همواره محرومان و كشاورزان را به ياد داشته باشد. او اقدامات ويژه‌اي براي برق‌رساني به چاه‌هاي آب كشاورزان انجام داد. در كار زه‌كشي اراضي كشاورزي و حفر كانال آب نيز به آن‌ها ياري مي‌رساند. همچنين در احداث چند باب خانه براي فقرا و نيازمندان پيش‌قدم شد. مدتي به عنوان مسئول بسيج عشايري در بازفت به سازماندهي بسيج براي ايجاد نظم و امنيت مشغول شد و در راه‌اندازي كتابخانه عمومي در مسجد صاحب الزمان(عج) و ايجاد انجمن اسلامي و تأسيس مدرسه قائم (عج) اقدامات مؤثري انجام داد. شهيد نوروزي در راه اندازي صندوق حمايت قرض‌الحسنه روستای چلیچه، زحمات زیادی کشید. در زمينه‌ی مسائل فرهنگي نيز فرد كوشايي بود. و در بسياري از جلسات آموزش و پرورش طرف مشورت مسئولين بود و از نظرات او استفاده مي‌شد. شهيد نوروزي براي همكاري و شركت در مراسم گروهي و مذهبي ارزش ويژه‌اي قائل مي‌شد و مردم را به اين كار دعوت مي‌كرد. در ايام انقلاب، كلاس آموزش قرآن و درس اخلاق در مسجد روستا داير كرد. اين جلسات روزهاي زوج در مسجد برگزار مي‌شد و همراه با تعدادي از برادران انقلابي روستا، به كلاس پرجنب و جوش و تاثيرگذاري مبدّل شده بود. به جلسات روضه‌خواني و سخنراني نيز علاقه‌ي فراواني داشت و با دوستانش؛ شهيدان مجتبي و رحمان استكي؛نمايندگان مردم استان در مجلس شوراي اسلامي؛ رابطه‌اي صميمي داشت و همراه آنان در اين جلسات شركت مي‌كرد. پس از پيروزي انقلاب فعاليت‌هاي گسترده‌اي شروع كرد. در كنار تدريس در امر بسيج مردمي و فعاليت در سپاه فارسان در رده‌ي فرماندهي این سپاه را رونق داد. هنگام پيروزي انقلاب فرماندهی گروههای شناسايي و بازرسي جاده هاي فارسان و جونقان را به عهده گرفت. او يك مدير قوي و کارامد بود. در جريان انقلاب با تمام توان تلاش مي‌كرد با تشكيل پايگاه‌هاي بسيج، ارتشي منسجم از نيروهاي مردمي ايجاد كند كه روز به روز بر تعداد آنان افزوده شد . وقتي جنگ تحميلي شروع شد، فرماندهي گردان ذوالفقار و توحيد را بر عهده گرفت. سردار شهيد«نوروزی» در اول جنگ در سال 1359 به عنوان فرمانده گروهي از رزمندگان استان به سوي جبهه‌هاي جنگ شتافت. اودر ميدان هاي نبرد حق عليه باطل ؛ در عمليات‌ مختلف شركت كرد. شامگاه 29 اسفند سال 1360 كه تمام فرماندهان مناطق سپاه الزاماً در «اهواز »در جلسه‌ي توجيهي براي عمليات« فتح‌المبين» گرد آمده بودند، سردار نوروزي به خاطر حفظ امنيت و نظم در قرارگاه فرماندهي حضور داشت و در شب عمليات «فتح‌المبين» قرارگاه را ترك نكرد. در آن عمليات به عنوان فرمانده گردان عمل‌كننده بود و در منطقه‌ي پدافندي بر اثر هدف قرارگرفتن؛ سنگر مجروح شد. عمليات فتح‌المبين و رزم بي‌امان شهيد نوروزي را رزمندگان فراموش نمي‌كنند. در اين عمليات براي چندمين بار به شدت مجروح شد و هشت شبانه روز بيهوش بود و بعد از آن به فارسان برگشت تا نيروهاي بسيج آنجا رابراي عمليات بعدي سازماندهي كند . بعد مدت سه ماه براي گذراندن دورة آموزش فرماندهي به «تهران »رفت و بعد از اتمام اين دوره به «شهركرد» بازگشت. در تاريخ 20/3/1361 فرمانده گردان ذوالفقارشد و در تاريخ 21/6/1361 به سمت فرمانده سپاه ناحيه استان منصوب شد.ا و در تاريخ 22 مهرماه همان سال به سمت قائم‌مقام فرماندهی تيپ 44قمر بني‌هاشم‌(ع) منصوب شد. در عمليات« والفجر مقدماتي» عملياتي كه از مدتها قبل برنامه‌ريزي شده بود. فرماندهي گردان را به عهده داشت و دشمن بعثي در برابر فرمانده شجاع و دلير جز پذيرفتن شكست چاره‌اي نداشت. يكي از همرزمان مي گويد چهار ماه قبل از عمليات، نيروهاي گردان را با آموزش‌هاي مختلف آشنا مي‌كرد و آنان را شبانه‌روز با پياده‌روي هاي زياد آماده كرد. در اين عمليات براي خاموش كردن كمين دشمن، وقتي تعدادي از نيروها مي خواستند حركت كنند، او خودش مسئول اين كار شد، و كمين دشمن را در هم شكست و با وجود اين كه زخمي شده بود همراه گردان، كانال ميدان مين را پشت سر گذاشت و گردان را به اهداف از پيش تعيين شده رساند. پیشروی نیروهای تیپ 44قمربنی هاشم(ع) اين عمليات براي فرماندهان ایران حيرت انگيز بود . گردان تحت فرماندهی شهیدنوروزی تا جاده بغداد – الاماره پيشروي كرد. حماسه‌ي گردان« ذوالفقار» از ياد نرفتني است، حماسه‌اي كه «سهراب» آفريد. در عمليات خيبر شهيد نوروزي در خط اول صف‌شكنان گردان توحيد قرار داشت. سه شبانه‌روز پياپي جنگيد تا «جزايرمجنون» تثبیت شدو تا لحظه‌ي شهادت در كسوت فرماندهي گردان توحيد به ايثارگري و جانفشاني پرداخت. هنگام پاتك دشمن مقاومت وي و گردانش آخرين اميد ایران برای حفظ جزیره مجنون بود. وقتي كه مهمات در حال اتمام بود و اميدي به رسيدن مهمات نيز نبود به ياران خود توصيه كرد تا وقتي كه تانك‌هاي دشمن به خاكريز نزديك نشوند كسي حق تيراندازي ندارد و حتي يك گلوله هم نبايد هدر شود. وقتي كه دشمن در تيررس قرار گرفت ،دستور تيراندازي داد و تمام تانکهای دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفت ودشمن از باز پس گیری جزایر مجنون نا امید شد. در خط پدافندي عمليات «محرم»، دشمن شبانه‌روز درحال آتش ‌باري بود و تعداد زيادي از بچه‌ها كشته و زخمي شدند، شهي«د نوروزي» تدبيري انديشيد و شبانه دو تيم از برادران رزمنده را سازماندهي كرد و به عمق مقر دشمن براي شناسايي فرستاد. آنان خطوط و توپ‌خانه‌هاي دشمن را شناسايي كردند و تعداد زيادي از كمينهاي دشمن را از بين بردند. دشمن فرصت دفاع نداشت. نيروهاي آموزش ديده در گروه‌هاي مختلف آمادگي خود را به فرمانده اعلام داشتند و با صبر و شجاعت در مقابل سختي‌ها ايستادگي كردند. در شب عمليات خيبر، وقتي كه فرماندهان ارشد ایران دستور عقب‌نشيني از بخشی از منطقه عملیاتی را دادند؛ا و با هوشياري تمام و با قطع ارتباط بي‌سيم دشمن را فريب داد و توانست خط را تثبيت كند. يكي از همرزمان گفت: قبل از عمليات خيبر من و شهيد شاهمرادي، درمیان رزمندگان بودیم. بچه‌ها احساس عجيبي داشتند، به همديگر مژده مي‌دادند و مي گفتند كاكانوروز(نامی که شهید نوروزی درمیان رزمندگان به آن معروف بود) آمده است. سردار از مرخصي برگشته بود. آمدن سردار و حضور او در عمليات بسيار مهم بود . سردار آمد و پيش بچه‌ها نشست. صحبت‌هاي شيرين و دلنشيني براي بچه‌ها كرد. اول صحبتهايش در حالي كه چشمانش پر از اشك بود، فرمود: فرمانده شما آقا امام حسين(ع) است. فرمانده شما آقا امام زمان(عج) است. من مثل شما يك بسيجي‌ام . تمام نيروهاي گردان گريه كردند و اشك ريختند.شما براي نبرد با دشمن آماده مي‌شويد. خودتان را آماده كنيد. از لحاظ تقوا و معنويت، قدرت تسلط بر نفس داشته باشيد. در موقع رويارويي با دشمن دستتان نلرزد، انگشت روي ماشه بگذاريد و دشمن را زمين‌گير كنيد. يكي از همرزمان شهيد مي‌گويد: «حفظ جزاير مجنون براي ما بسيار اهميت داشت؛ حفظ قسمتي از جزيره به دو گردان از تيپ قمر بني‌هاشم (ع) سپرده شده بود و فرماندهي يكي از دو گردان به عهده سردار نوروزي بود. اين گردان ، نقش اساسي و تعيين كننده‌اي در حفظ جزاير و سركوبي ضد حملات جنون‌آميز دشمن داشت. اسفند ماه سال 1362 گردان توحيد در خط پدافندي مستقر بود و دو گروهان از سه گروهان براي احتياط ، چند كيلومتر عقب‌تر مستقر بود. آتش دشمن سنگين وسنگین ‌تر مي‌شد. بنده با توجه به وضعيتي كه داشتیم، خيلي نگران بودم و آرامش نداشتم . به سنگر فرماندهي رفتم و نزد شهيد نوروزي كه خيلي با هم مأنوس بوديم نشستم. آن بزرگوار چنان با وقار و آرامش در سنگر نشسته بود و دانه‌هاي تسبیح را مي‌گرداند كه گويي در محراب مسجد نشسته است . اما آگاه بود كه به زودي تانك‌هاي دشمن به سوي ما حركت خواهند كرد و حماسه‌ي برادران رزمنده آغاز خواهد شد. ناگهان صداي بي‌سيم بلند شد و فرماندهي تيپ اعلام نمود وضعیت 103 است. بنده از وي سؤال كردم يعني چه؟ شهید نوروزی گفت: يعني دشمن مي‌خواهد پاتك بزند. به ايشان گفتم اگر ممكن است با فرماندهي تماس بگير تا اجازه دهند ما چند گروه شويم و از نقاط مختلف به دشمن حمله‌ كنيم تا سازمان دشمن به هم ریزد و فرصتي جهت ترميم نقاط ضعف خود به دست آوريم. با همان خونسردي فرمودند، چيزي نيست به خدا توكل كنيد و نگران نباشيد!! گفتم: وضعيت مناسبي نداريم، خاكريز ما استحكام چنداني ندارد. در مقابل آتش دشمن چيزي از آن باقي نخواهد ماند و در مقابل ما هم چيزي نداريم كه از خود دفاع كنيم . نيروها نيز در مقابل دشمن تاب مقاومت ندارند و حاصل جانبازي برادران و عمليات به باد خواهد رفت. او گفت شما خاطرتان آسوده باشد، خدا با ماست. ساعت 30/1 بامداد بود و تمام برادران به جز نگهبانان خواب بودند. گفتم لااقل اجازه بده برادران را بيدار كنم. فرمود چكارشان داريد؟ بگذاريد استراحت كنند.دوباره و در حالي كه اضطرابم بيشتر شده بود خدمت ايشان برگشتم و پيشنهادم را تكرار كردم . باز هم با خونسردي كامل و اطمينان قلبي او مواجه شدم. رفتم و بدون اجازه ايشان برادران تيربارچي را بيدار كردم و نسبت به موقعيت توجيه كردم .اما تاكتيك‌هاي سنجيده ايشان و جابجايي به موقع؛ نيروها را از ضربات آتش دشمن حفظ كرد.او دشمن را فريب داد كه ديگر هيچ رزمنده‌اي زنده نمانده است و آنان به سهولت مي‌توانند مواضع را فتح نمايند. بدون عكس‌العمل اجازه دادند دشمن به خاكريز ما نزديك شود و با فرماندهي ايشان دشمن را زير رگبار گلوله و نارنجك و آر.‌پي‌. چي قرار داديم. دشمن آن چنان مات و مبهوت شد كه حتي تانك‌هايشان به هم برخورد كردند ومجبوربه عقب نشینی وشکست شد. شجاعت وي زبانزد عام و خاص بود .هر چه تير به طرفش مي‌آمد يا انفجاري در كنارش رخ مي‌داد ،احساس هراس نداشت و اين امر باعث بالا بردن روحيه جنگجويي در گردان می شد. در اين عمليات يك دسته از نيروهاي تحت امر خود را به كمك گردان سلمان كه در جناح راست بود، فرستاد و آنجا را نيز با فداكاري حفظ نمود. در حالي كه گروهان سوم را به خاطر آتش شديد دشمن نتوانسته بود به ياري بطلبد و اين گونه با حماسه آفريني هاي نيروهاي گردان توحيد و فرماندهي اين سردار شهيد، حماسه مجنون خلق شد . اما افسوس که این شهید بزرگوار در این عملیات وبراثر استنشاق گازهای شیمیایی دشمن به شهادت رسید وایران بزرگ را از داشتن سرداری دلاور محروم کرد .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامرضا کاووسی : فرمانده گردان یازهرا(س)تیپ44قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در صبحدم يك روز سرد پاييزي در سال 1337 در دامان پاك مادري عفيف و متدين ودر يك خانواده متدين ومتوسط خورشيدي طلوع كرد كه در طول مدت كوتاه عمرش، همواره حرارت وجودش، به دل‌هاي بسياري گرمي اميد و ايمان ‌بخشيد . در حالي كه در سوزسرمای پاییزسرد«فرخشهر »گل‌ها يكي‌يكي پژمرده مي‌شدند، نوگلي شكوفه زد كه به تنهايي يك بهار بود. او اولين فرزند خانواده بود كه در دامان مادري دلسوز كه الگويش فاطمه‌ (س) و پدري فداكار كه الگويش علي (ع) بود رشد كرد و از همان كودكي با معارف دين اسلام از طريق پدر و مادر آشنا شد. عشق و علاقة خانواده‌اش به حضرت ثامن‌الحجج باعث شد او را غلام‌رضا بنامند. كودك دوست‌داشتني باليد و باليد و آرام آرام به شخصيتي تبديل شد كه براي همة دوستان ، آشنايان ، همشهريان و ایران بزرگ واسلام ناب محمدی(ص) موجب افتخار و سربلندي شد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در مدارس فرخ‌شهر سپري كرد. از همان دوران همت بلند، تواضع، پاكي، ايثار و شجاعت در رفتار و سيمايش آشكار بود. ازهمان دوران نوجوانی روحیه ایثاروازخود گذشتگی در شخصیت او نمودار بود.در حالي كه جوان كم سن و سالي بود وقتي با صحنة سوختگي يكي از كودكان همسايه مواجه مي‌شود، بچه را به بغل مي‌گيرد و به بیمارستان می برد.درآنجاپزشکان برای درمان آن کودک به خون نیاز پیدا می کنند که شهید کاووسی بی درنگ برای این کار داوطلب می شود.پدر ومادر کودک وقتی به بیمارستان می رسند می بینند فرشته ای تمام کارها بستری وعمل جراحی کودکشان را انجام داده است. سال1352 بود که اودوست داشت در رشته فنی مشغول تحصیل شود تا بتواند قدمی در جهت کم کردن فاصله نجومی عقب ماندگی ایران از کشورهای صنعتی بردارد. به «اصفهان »مهاجرت نمود و در هنرستان فني شماره «1 اصفهان »(ابوذر فعلي) در رشته صنايع اتومبيل مشغول به تحصيل شد. سپس در سال 1355 وارد انستيتوتكنولوژي «شهركرد» شد و در آستانه انقلاب موفق به اخذ فوق ديپلم گرديد. در روزهاي پرخطر و شورانگيز انقلاب در سال 57 از هيچ ايثار و تلاشي در راه انقلاب دريغ نكرد. شركت در راهپيمايي‌ها و سازمان‌دهي جوانان، پخش شب‌نامه‌ها، شب‌گردي‌هاي طولاني براي كنترل نظم شهر ازجمله اقدامات شهید درمبارزات قبل ازانقلاب اوبود. شجاعت او در همان دوران زبانزد همه بود. در روز عاشورا كه راهپيمايي مردم در فرخ‌شهر با تيراندازي مأموران ستم‌شاهي به خاك و خون كشيده شد، يكي از دوستانش به نام سيدعباس صالحي با گلوله مأموران به شدت مجروح شد. گرچه غلام‌رضا او را از صحنه خارج كرد اما سرانجام سيدعباس به شهادت رسيد. برخي از دوستان هنوز شجاعت و رشادت او را در آن لحظات كه همراه چند تن ديگر، و با دست خالي به تعقيب مأموران پرداختند و آنها را فراري دادند ؛ به ياد دارند. دوران پس از پيروزي انقلاب تا شهادت براي او دوراني سرتاسر كوشش و تلاش در راه حفظ دستاوردهاي انقلاب بود. مدت كوتاهي را به همراه چندي از دوستانش به كشاورزي پرداخت.اوخوشحال بود که فضای ظلم واختناق ستمشاهی از کشوربرچیده شدهوباخیالی آسوده درراه آبادانی وسازندگی کشورمشغول تلاش وکوشش شد.چیزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که صدام یکی از نوکران آمریکا به ایران حمله کرد.جنگ که شروع شد،شهید «کاووسی» لحظه ای درنگ نکرد و وارد جنگ شد.اوکه به عضویت سپاه آمده بود،درجبهه ها ودرپستهای گوناگون فداکاری وجانفشانی های زیادی انجام داد. در عمليات «رمضان» برادر او حاج عبدالرضا كاووسي به اسارت نيروهاي عراقي درآمد ودامادشان شهید«خداكرم رجب پور» از ناحيه سر زخمي شد و شهيد«کاووسی» نيز از ناحيه دست زخمي شد. اوپس از بهبودي دوباره عازم جبهه‌ها شد و در چندين عمليات از جمله:« والفجر مقدماتي»،« بدر»،« كربلاي 4»، «كربلاي 5»، «والفجر 8»و« والفجر 10 »شركت نمود و رشادت‌هاي زيادي از خود نشان داد. «غلامرضا» و برادرش« عليرضا كاووسي» هر دو در عمليات والفجر 10 در تاريخ 12/12/1366 در منطقه «شاخ شميران» به مقام والاي شهادت نائل آمدند. تادرسرای جاویدان بهشت،به داماد بزرگوارشان خداكرم رجب‌پورکه قبل از آنها در عمليات« كربلاي 5 »به شهادت رسيد،به پیوندند. سردار شهيد «غلامرضاكاووسي» از نظر ايمان، تقوا، اخلاق و ... الگوي بسياري از همرزمان و مردم ديگر بود. حضوردر مبارزات وجنگ باعث نشد اوراازعمل به سنت اسلام یعنی ازدواج بازدارد.ثمره ازدواج حاج غلامرضا دو پسر و يك دختر به نام‌هاي« حسين» ،« محسن» و« هاجر» است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید کریم بیاتی : فرمانده گردان ویژه شهادت لشگر 77پیروز ثامن الائمه (ع)( ارتش جمهوری اسلامی ایران) در سال 1341 در روستای «اشکفتک» دراستان «چهارمحال وبختیاری» ودريك خانواده مذهبي ، متدين و زحمتكش چشم به جهان گشود . تحصيلات خود را در« شهركرد» وبا موفقيت تمام به پايان رسانيد. او در محيط گرم خانواده با تعاليم اسلامي آشنائي پيدا كرد وهمین امر باعث شد او در راه تبليغ اهداف انقلاب اسلامي كوشش و فعاليت ‌نماید كه مي‌توان كمك به تشكيل اولين كتابخانه روستا و همچنين برگزاري مراسم مناسبت‌هاي مذهبي از جمله ميلاد با سعادت حضرت وليعصر «عج» و ديگر ايام مذهبي رانامبرد. وي علاقه زيادي جهت خدمت به اسلام و ميهن داشت با توجه به اينكه در رشته دندانپزشكي دانشگاه مشهد قبول شده بود بنا به شرايط جنگي كشور؛ دانشكده افسري را انتخاب و با موفقيت و سرعت دوران آموزش دانشكده را سپري نمود و با درجه ستوان سومي از دانشكده افسري فارغ‌التحصيل و بعد از تقسيم در« لشكر 77 پيروز ثامن‌الائمه خراسان» شروع به كارنمود و بلافاصله داوطلبانه عازم جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شد. در جبهه با توجه به فعاليت‌هاي بي‌وقفه و مخلصانه و رشادت‌هاي زيادي كه از خود نشان داد؛ در عمليات پيروزمند بدر شركت فعال داشت و در اين عمليات مجروح گرديد. در عمليات «ظفر 4 »در تيرماه سال 64 رشادت زيادي به خرج دادو پس از انجام مأموريت و در حالي كه مجروح و زخمي شده بود با موفقيت كامل از محاصره دشمن رهائي يافت . اين عمل او باعث تشويق‌هاازسوی فرماندهي وقت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران يعني امير سپهبدشهید صياد شيرازي و فرماندهان لشكر 77 پيروز ثامن‌الائمه(ع) خراسان شد. شهيد بزرگوار ما در گردان ويژه شهادت كه يك گردان مشترك از نيروهاي سپاه و ارتش تشكيل شده بود با اهداف خاص جنگي و با آمادگي هميشگي و كامل ،به عنوان يكي از فرماندهان مقتدر و شجاع و با تقوا در مأموريت‌ها و عمليات‌هاي زيادي از جمله عمليات بدرـ ظفر4 ـ آزادسازي تپه‌هاي 56 و 57 و 58 غرب كشور و عمليات والفجر 8 و گشتي شناسائي‌هاي متعدد و بسيار شركت كرد. جبهه‌هاي شمال غرب ـ غرب و جنوب كشور شاهد رشادت‌ها و دلاوري‌ها و از خودگذشتگي ايشان است. در عمليات بزرگ والفجر 8در فاو؛ با توجه به اينكه ايشان به عنوان جانشين و فرمانده گردان ويژه شهادت بود با اصرار خودش عليرغم نظر فرماندهان به عنوان فرماندهي گروه غواص در حالي كه سر و صورت، دست خود را حنا بسته و بعد از قرائت زيارت عاشورا با غسل و وضو وارد عمليات شد. پس از تسخير و شكستن خط دشمن با رشادت زياد شربت شيرين شهادت را به همراه ده تن از يارانش نوشيد .امير سرافراز شهيد «بياتي» هميشه جلودار قافله و پيشتاز ميدان رزم عليه دشمنان اسلام بود. شهيد عزيز ما پس از چندين سال حضور در جبهه‌ها ،رشادت‌هاي فراوان از خود نشان دا د و به سرعت مراحل ترقي را طي كرد كه به قول يكي از فرماندهان لشكر درجه براي او اهميتي نداشت و آنچه برايش مهم بود، كسب درجه و منزلت در نزد خداوند باري‌تعالي و سرباز بودن در ركاب امام زمان «عج» و نائبش امام امت بود تا اينكه آخر الامر به نداي حق لبيك گفت و به سوي معشوق خود شتافت و در عمليات والفجر 8 پس از تصرف پاسگاه كوت سواري عراق در منطقه شلمچه و پيشروي به سوي نيروهاي دشمن در مورخه 20/11/1364 ساعت 23 شب بر اثر آتش پرحجم و كمين‌هاي دشمن در جنگ تن به تن به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد (ع)تیپ44قمربنی هاشم (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد سعيد «حسين شيرزاد» در يكم فروردين هزارو سيصد و سي و نه در شهر«طاقانك» يكي ازشهرهای استان «چهارمحال وبختیاری» ، در خانواده‌اي كشاورز پا به عرصه وجود نهاد. او پس از سپري‌كردن ايام طفوليت جهت تحصيل علم و ادب راهي مدرسه شد و تحصيلات خويش را آغاز كرد. هنوز دو سال از تحصيل وي نمي‌گذشت كه پدرش به بيماري سختي مبتلا شد به گونه ای که شهید «شیرزاد»، تحت سرپرستي عموي دلسوز خود در «آبادان» به ادامه تحصيل مشغول گشت. با اوجگيري قيام مردم مسلمان ايران او كه در سال سوم دبيرستان تحصيل مي‌كرد ؛ دست از تحصيل كشيد و جهت سرنگوني رژيم منحوس پهلوي وارد مبارزه شد. در تظاهرات و درگيري‌ها شركت می جست و همواره با پخش اعلاميه‌هاي امام (ره) نقش خويش را به خوبي ايفاء مي‌نمود به طوريكه چندين بار توسط مامورين رژيم تحت تعقيب قرارگرفت و دستگيرشد. اما با هوشياري توانست از چنگ آنان بگريزد. او همواره با عشق و علاقه به ديگران مي‌گفت: دعا كنيد رهبر ما بسلامت به ايران بازگردد و در همين گيرودار بود كه پدرش به علت بيماري نقاب خاك بر چهره كشيد و به سراي باقي شتافت . او كه اولين فرزند پسر خانواده بود جهت تقبل سرپرستي خانواده از آبادان به زادگاه خويش هجرت نمود. با پديدارشدن طليعه فجر پيروزي او با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد از خصوصيات اخلاقي بسيار خوبي برخوردار بود و همواره به ديگران احترام مي‌گذاشت و هميشه تبسمي بر لبانش نقش بسته بود. او از سن يازده سالگي واجبات خويش مثل ‌ نماز و روزه را شروع كرد و اخلاق اسلامي او واقعاً نمونه و الگو بود به طوري‌كه فعاليت‌هائي كه در سپاه مي‌كرد به جهت پاكي نيت و عدم ريا مايل نبود مطرح شود . فعاليت‌هائي كه داشت چه بسا مسئولين سپاه نيز مطلع نبودند. در سال 59 به سمت معاون فرماندهي سپاه در منطقه «كوهرنگ »از مناطق عشايرنشين برگزيده شد و در آن ايام اين منطقه به جهت پائين‌بودن سطح دانش وآگاهی مردم که به واسطه عدم توجه حکومت شاه و عدم برخورداری از آموزشها وتوجهات دیگر بود ؛شرایط مناسبی برای شرارت وخرابکاری خوانين و قاچاقچيان و ديگر مفسدان به وجود آمده بود.آنها با سوء‌استفاده از اين مسائل در اين منطقه نفوذ و به درگيري و اغتشاشات دست مي‌زدند، شهيد با فعاليت‌هاي خستگي‌ناپذير توانست دست وابستگان و خوانين را از اين منطقه كوتاه و صلح و آرامش و امنيت را براي مردم به ارمغان آورد. او گاهي اوقات براي دستگيري فراريان حتي تا شهرهای استان «خوزستان» مثل «مسجد سليمان» هم می رفت وبه تعقيب آنهامي‌پرداخت. شهيد در سال 61 توانست با اصرار زياد از فرماندهي سپاه «شهركرد» اجازه بگیرد و راهي جبهه های نورعليه ظلمت شود و دامن پر از مهر و نگاه پر از عشق و محبت مادر را رها و پا به عرصه پيكار و جهادبگذارد. آنجا كه سرزمين عشق نامند .آنجا كه آسمانش رنگ شجاعت و زمينش رنگين از لاله‌هاي خونين بود.جایی که شبهايش زمزمه ذكر و دعاي سحر و ناله‌هاي الهی ،الهی... در سينه داشت و فضايش عطرآگين از مناجات رزمندگاني كه بازوانشان بوسه‌گاه رهبرشان بود. اين ايام مصادف بود با شروع عمليات فتح‌المبين و او نيز توفيق و سعادت پيدا كرده كه در اين عمليات پيروزمند شركت كند. پس از بازگشت از جبهه به فرماندهي سپاه« كوهرنگ» برگزيده شد. مقام فرماندهي مسئوليت او را شديدتر مي‌كرد به طوري كه باعث شده بود به ندرت يكبار به مرخصي بيايد و آنقدر شيفته خدمت بود كه هرگاه درمقابل پرسش‌هاي خانواده كه چرا ازدواج نمي‌كني تبسمي مي‌كرد و به آينده واگذار مي كرد. او پس از مدتي فعاليت در سپاه براي بار دوم راهي جبهه شد و در عمليات «والفجر مقدماتي» به عنوان معاون گردان مشغول خدمت شد و بعد از اتمام عمليات مجدداً به «کوهرنگ» بازگشت. اخلاق اسلامي او آنچنان بود كه حتي خوانين و خائنين كه توسط شهيد دستگير مي‌شدند همواره از اخلاق اسلامي او در شگفت بودند. او مجدداً براي بار سوم در سال 64 در عمليات پيروزمندانه والفجر 8 به عنوان فرمانده گروهان شركت كرد كه از ناحيه پا مجروح شد و در بيمارستان امام رضا (ع)در«مشهد» بستري شد و در آنجا پزشكان بعد از عكسبرداري به او گفتند جهت درآوردن تير از قسمت لگن بايد از ناحيه شكم عمل جراحي صورت گيرد كه موجب مي‌شود كه قدرت بدني شما كم شود . او بلافاصله اعتراض مي‌كند و مي‌گويد راضي نيستم. چرا كه اگر قدرت بدنيم ضعيف شود مي‌ترسم كه ديگر نتوانم در جبهه شركت كرده و يا به مردم محروم عشاير خدمت كنم. بعد از بهبودي ،او در ادامه فعاليت‌هاي بي‌شائبه و بي‌دريغ خود در سال 65 به سمت فرماندهي عمليات سپاه فارسان انتخاب شد و در آنجا به فعاليت پرداخت. براي چندمين بار در بهمن 65 راهي جبهه شد و در عمليات افتخارآفرين كربلاي 5 در جريان آزادسازي يكي از مقرهاي فرماندهي سپاه دشمن با سمت معاون فرماندهی گردان امام سجاد(ع) وارد عمل گرديد و پس از فتح آن در مورخه 7/12/65 در جريان پاتك سنگين دشمن بر اثر اصابت تركش از ناحيه پهلو به شدت زخمي شدو به شهادت رسید. و پيكر مطهرش پس از چند روزي به زادگاهش انتقال یافت و طي مراسم باشكوهی در «كوهرنگ» وشهرستان «فارسان» تشيع و سپس در زادگاه خودشهر«طاقانک» نیز باشکوه خاصی تشعییع وبه آغوش خاک پرافتخار ایران بزرگ سپرده شد تا سندی باشد بر سربلندی ابدی ایرانیان.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده واحد تخریب تیپ44قمر بنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد «مرتضي اسماعيل زاده» در تاريخ 20/3/1344 مطابق با بيست و يكم ماه مبارك رمضان شب شهادت مولايش علي (ع) در يك خانواده مستضعف در شهرستان «بروجن» در استان «چهار محال و بختياري» ديده به جهان گشود.دوران قبل از دبستان را سپري نمود و به دبستان رفت و از همان كودكي داراي ذكاوت و شجاعت عجيبي بود تا به مدرسه راهنمايي رفت و پس از اتمام وارد هنرستان فني شهيد مصطفي شبانيان بروجن گرديد. از زمانيكه به هنرستان رفت فعاليتهاي خود را در بسيج و سپاه شروع كرد و دوره هائي را گذراند. در دوران انقلاب فعاليتهاي زيادي از خود نشان داد و در راهپيمايي ها و حفاظتهاي شبانه با بسيج همكاري داشت، به كلاسهاي ويدئويي که از مباحث شهيد بهشتي تشکیل می شدرفت و كم كم بعنوان عضو نيمه وقت سپاه در آمد و عازم جبهه شد .در تيپ44 قمر بني هاشم(ع) در واحد تخريب شروع به فعالیت نمود.او در عمليات محرم شركت كرد و بعد از عمليات به خانه بازگشت و پس از مدتي تحصيل و فعاليت در سپاه در تاريخ 12 بهمن 1362 به جبهه بازگشت . پس از ابراز رشادت ها وشجاعتها و گذراندن دوره هاي سنگين به عنوان مسئول آموزش تخريب تيپ قمر بني هاشم منصوب و شروع به فعاليت نمود. در مدت چهار سالي كه در جبهه بود كار هاي تخصصي مهمي انجام داد از جمله انفجار پل مهم جبير در عمليات بدر كه اين پل بر روي رودخانه دجله بود و نقش مهمي در پيروزي عمليات بدر داشت و تمام كارشناسان نظامي دنيا از انفجار اين پل به دست رزمندگان اسلام تعجب كرده بودند در اين انفجار مرتضي با يك گروه از بچه هاي تخريب و گروه ضربت از سنندج مأموريت يافته بودند كه پل را تخريب نمايند. مرتضي مسئول گروه بود و بچه هاي گروه ضربت سنندج براي حفاظت آنها بودند . پس از درگير شدن رزمندگان با دشمن از خاكريز دشمن عبور كردند چند كيلو متر را طي نمودند و پل را منفجر كردند. پلي كه به گفته بچه ها 40متر طول و 16 متر عرض داشت و فلزي بود و نيروهاي دشمن متوجه نشدند وقتي خواستند عقب نشيني كنند ديدند كه پل منفجر گرديده سلاحهاي سنگين آنها در منطقه به جاي ماند و نيرو هاي دشمن به رودخانه ريختند .پس ازانفجارپل،مرتضي موضوع را با بي سيم به فرمانده هان ارشدجنگ كه درقرارگاه کربلا حضورداشتند اطلاع می دهد اما باور آن سخت است. وقتي نشانه هاي كامل پل را می گویدو دشمن که در حال عقب نشینی از آن منطقه است خود را بهرودخانه دجله می اندازد؛ نابودی پل جبیرمسجل می شود. پس از آن سردار محسن رضايي فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از فرمانده این عملیات بزرگ ورزمندگان واحد تخريب تيپ قمر بني هاشم تجليل و قدرداني می نمایند. مرتضي همواره در جبهه ماند و بچه ها را آموزش داد. مأموريت هاي سنگين انفجارات را به او محول ميكردند. به قول برادر فتاح فرمانده تخريب ،ما هر وقت مأموريت سختي بود به او محول مي كرديم. نيمه هاي شب كه مي شد منتظر مي مانديم كه برگردند، مي خنديدند و مي آمدند، خوشحال بود از اين كه كارش را انجام داده. قبل از عمليات والفجر 8 روزها چندين گردان را آموزش مي داد و شبها براي شناسايي منطقه به قلب دشمن مي رفت. بچه هاي تخريب مي گفتند هر وقت مرتضي مي آمد شب را آماده مي خوابيديم . عمليات والفجر 8 جاده ، پل و سنگر هاي عراقي رامنفجر كرد.او هيچ ترس و وحشتي نداشت، بي باكانه خودش را به قلب دشمن مي زد تا اينكه سرانجام در تاريخ 28/11/1364 هنگامي كه مأموريتش را انجام داده بود و نیروهای تحت امر خود را عقب مي فرستاد بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و روحش كه در اين چهار سال بی قرار پرواز بود به ملكوت اعلي پیوست. وقتي خبر شهادتش را به فرماندهان دادند همه ناراحت شدندوازهمه بیشتر بچه هاي تخريب ناراحت بودند، از اينكه سرداري مخلص با شهامت و متخصص را در كنار خود نمي ديدند .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان حضرت امیرالمومنین(ع) تیپ 44قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد «سيدابوالقاسم احمدي »در سال 1332 هجري خورشیدی در روستاي«شيخ شبان» دراستان «چهارمحال و بختياري» و در يك خانواده بسيار مستضعف و مذهبي چشم به جهان گشود و در دامن پرمهر و محبت پدر و مادر خويش پرورش يافت. وي تحصيلات ابتدائي خود را در روستاي خود با موفقيت پشت سر گذاشت و بعد از اتمام دورة ابتدائي آمادة تحصيلات در دورة راهنمائي شد. اما به جهت اينكه زادگاه وي از داشتن مدرسة راهنمايي محروم بود و براي ادامة تحصيل مي‌بايست به خارج از روستا عزيمت مي‌نمود و آن هم مستلزم داشتن تمكن مالي بود، به دليل فقر مالي نتوانست از تحصيلات در مقطع بالاتر بهره‌مند گردد. نامبرده بعد از اينكه از ادامة تحصيل نااميد گشت براي حمايت از خانوادة خود به شغل كشاورزي و چوپاني همت گماشت و چند سالي از عمر پربركت خود را در اين شغل سپري كرد. به دليل اينكه زندگيش تأمين نمي‌شد و نمي‌توانست به نحو شايسته خانوادة خود را مورد حمايت خود قرار دهد، به ناچار براي كسب روزي حلال راهي « اصفهان» شد و نزد پسر دايي خود به شغل قلمزني پرداخت. او با مشكلات زيادي از قبيل دوري از خانواده، نداشتن مسكن و ... ، هرگز در مواجه با مشكلات و سختي‌ها ابرو خم نكرد و هميشه و در هر حال همچون كوهي مقاوم و استوار بود. به طوري كه تا زمان سربازيش در اين شغل پابرجا ماند. در سال 1355 به خدمت سربازي اعزام شد و در اوج پيروزي انقلاب اسلامي بود كه خدمت سربازي را به اتمام رسانيد. در سال 1357 وهمزمان با اوج مبارزات مردم ایران به مبارزه با رژيم طاغوت پرداخت. روزها در تظاهرات‌ وفعالیتهای ضد طاغوت شركت فعال داشت و شبها نيز با همرزم خود، شهيد يوسف حيدري جهت پخش اعلاميه‌هاي حضرت امام (ره) در محله‌هاي اصفهان مشغول فعاليت بود. به طوري چندبار از سوي ساواك شناسايي شد و مورد تعقيب قرار گرفت.ا و مجبور شد كه شبانه از اصفهان به روستاي خود فرار كند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل كميتة انقلاب عضو فعال كميته شد و چند صباحي در آنجا خدمت كرد و بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شكل گرفت، وارد سپاه شده و تا پايان عمر شريف خود در اين نهاد مقدس به انجام وظيفه مشغول بود. نامبرده بعد از شروع جنگ تحميلي به دفعات متعدد و در مسئوليت‌هاي گوناگون در مناطق جنگي حضور پيدا كرد. در عمليات والفجر 8 در جبهة جنوب هم مصدوم شيميايي شد وهم مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت، اما پس از استراحت كوتاهي تحمل نكرد و مجدداً به جبهه‌هاي حق عليه باطل رهسپار شد.ا و تا پايان جنگ و اعلام آتش‌بس به دفعات ديگر در مناطق جنگي حضور پيدا كرد. و رزمندگان اسلام طي چند سال نبرد پيروزمندانه از وجود آن شهيد عزيز در سمت‌هايي چون فرماندهي گروهان پياده، فرماندهي گروهان آموزش، مسئول واحد تداركات، مسئول آتشبار در گردان ادوات، مسئول موتوري يگان رزم و ... بهره بردند، سال 1371 براي گذراندن آموزش( دوره عالي) به« تهران» اعزام گرديد و پس از طي آموزش عالي به مدت يكسال پنج‌ماه نیزدوره آموزشی (واكنش سريع)راگذراند.اوبعد ازاین آموزشها به همرزمان خود در تيپ مستقل 44 قمر بني‌هاشم(ع) در منطقه «كردستان» و جنگلهاي «آلواتان» و زندان «دولتو» ملحق شد.تا باقی مانده ضد انقلاب را که دراین مناطق مزاحمتهایی برای مردم ایجاد می کردند را نابود کند. به دنبال شايستگي‌ها و توانمندي‌هايي كه داشت به عنوان جانشين گردان تكاوري حضرت اميرالمومنين(ع) منصوب شد، وي در اجراي مأموريت‌هاي محوله بسيار با روحيه، پرتوان و با اراده وارد عمل مي‌شد. طوري كه گروه‌هاي مرعوب دمكرات و ضدانقلاب را در اجراي نقشه‌هاي پليد خود به زحمت مي انداخت . در چهاردهم آذر سال 1373 در يكي از گشت‌هاي گروه تکاوری در منطقه «كردستان» در ساعت 30/6 دقيقه صبح، در كمين عناصرضد انقلاب ازگروهك «دمكرات» افتاد و علي‌رغم مقاومت‌هاي شجاعانه به فيض شهادت نائل گردید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام سجاد (ع) تیپ 44 قمربنی هاشم (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) « رضا رحماني» در سال 1341 در شهر «کیان» در استان «چهارمحال وبختیاری» به دنيا آمد .درهفت سالگی به مدرسه رفت و بعد از اخذ مدرك دوره ابتدايي روزها در كوره‌های آجرپزی كار مي‌كرد و شبانه درس مي‌خواند. انقلاب که پیروز شد شبها را در مسجد مي‌گذراند و مي‌گفت به گفته امام خميني مسجد سنگر است . .پس باید سنگرها را حفظ كنيم. هنگامي كه از تلويزيون شاهد تشيع جنازه شهيدي بود بي‌اختيار اشك مي‌ريخت و رشك مي‌برد كه چرا نتوانسته همانند شهيدان بر كافران و منافقان و گروهك‌هاي منحرف بتازد و شهيد شود . در نامه‌اي كه در نوبت دوم جبهه رفتن نوشته بود .خواندم که :برادر من به پدر و مادرم گفتم مي‌روم تهران آموزش نظامي ببينم اما به پدر و مادر دروغ گفتم. اميدوارم مرا ببخشند و تو از زبان من عذرخواهي كن ودلداري بده تا خدا از تقصير من درگذرد. سی و یک شهریور سال 1359که صداميان كافر با تانكهاي روسي ،هواپیماهای فرانسوی ودلارهای نفتی کشورهای عربی به ايران حمله آوردند ؛«محمدرضا» آماده اعزام به جبهه‌هاي جنگ بود . در مهرماه59 13مصادف با عيدقربان همراه با يك گروه از رزمندگان جهادسازندگي(سابق)« شهركرد» به جبهه رفت.درراه برادرش که همراه بااو به جبهه می رفت، گفت: محمد تو برگرد . دوتايي كه نمي‌شود برويم . اما محمد گفت: اگر اين راه اشتباه است خودت برگرد . اگرهم درست است من مي‌روم تو برگرد. اما چه مانعي دارد كه با يكديگر برويم. شهید «رحمانی» وبرادرش باهم به اهوازرفتندوبعد از چند روز آموزش راهي «ماهشهر» شدند . در آنجا «محمد» با يك گروه از رزمندگان عازم شد تا از جاده فرعي ماهشهر- آبادان محافظت كنند تاعراقی ها آنجا را مين‌گذاري نكنند. برادرش که درجبهه« آبادان» بود ،زخمی می شود به شهر«كیان» بازمی گردد. او بعد از شنيدن زخمي‌شدن برادرش به دیدار او می شتابد وچند روزبعدبه جبهه برمی گردد. ا و در نوبت دوم حضور درجبهه بوسيله لودري كه از عرقی ها به غنيمت گرفته بودند مشغول فعالیت می شود. روزها درجاده سازی جبهه ها فعالیت می کند و شبها در سنگرسازی فعالیت می کند.‌ چندین باردر حين كار لودراومورد اصابت ترکش خمپاره های دشمن قرا می گیرد اما کوچکترین خللی در اراده اش ایجاد نمی شود. مدت زیادی از حضور او درجبهه می گذرد وبرادرش تصمیم می گیرد برود در جبهه به عنوان نیروی جایگزین او باشد تا او چندروزی را به مرخصی بیاید. موقعي كه به محمد مي‌رسد مي‌بيند با جديت وشبانه روز كار مي‌كند. به او مي‌گويد: چرا شبها نمي‌خوابي ؟! تو كه خسته مي‌شوي!!محمد رضا مي‌گويد: کار براي خدا خستگی ندارد. من كه هيچ خستگي احساس نمي‌كنم . مدتی بعد شهید« رحمانی» فعالیت در بخش مهندسی جنگ را رها می کند و وارد گردان پیاده می شود.اودراین بخش درجبهه ها وعملیات مختلف حضوری تاثیر گذارداشت.نقطه نقطه جبهه های غرب وجنوب هنوز فریادهای الله اکبر ویاحسین اوراتکرار میکنند. شهیدرحمانی که حالا دیگرفرمانده گردان اما م سجاد (ع)ازتیپ44قمربنی هاشم(ع)است ،بااحساس مسئولیتی دوچندان درجبهه حضور می یابد.تابستان سال1365ارتش عراق با استفاده از گرمای طاقت فرسای تابستان تلاش می کند جزایر مجنون رااز دست ایران بازپس بگیرد. گردانی که شهیدرحمانی فرمانده آن است، ماموریت دارد از قسمت خیلی مهم این جزایر محافظت کند. قسمتی که سقوط آن مساوی است با از دست رفتن تمام جزایر. شهیدرحمانی به همراه نیروهایش چند شبانه روزدر مقابل ارتش عراق مقاومت می کند وبادرگیری نفس گیر حملات آنهارا خنثی می کند وخودش نیز درآنجا به شهادت میرسد تااین سنت الهی همچنان برقراربماند که:مجاهدان حقیقی درجنگ با دشمنان خدا از این دنیا میروند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فریدون ابوالحسنی : فرمانده گردان توپخانه تیپ 44قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درسال 1340 درشهر «بروجن» یکی از شهرهای استان «چهارمحال وبختیاری» ودر خانواده‌اي مذهبي چشم به جهان گشود . جهانی پر از دردها و رنج‌ها خوشي‌ها و ناخوشي‌ها خوبي‌ها و بدي‌ها دوستي‌ها و دشمني‌ها؛ واوازمیان همه ی اینها ،خوبی ها را وپاکی هارا انتخاب کرد. دوران كودكي را با زحمات پدر و مادر خويش پشت سر نهاد و پا به دستان گذاشت. اواز كودكي از رفتارهای پسندیده ای برخوردار بود كه از دیگران متمایز می شد. رفتارهایی مانند احترام به پدر و مادر نجابت و ... بود به گونه ای که هيچگاه كسي از او گله و شكايتي نداشت. اخلاق و رفتار شايسته وي باعث شده بود او زبانزد دوست و آشنا باشد. این خصلت های پسندیده در او نوید ظهور یک اسطوره وقهرمان ملی را می داد. دوران تحصیلات ابتدایی را در دبستان« فرخي»در« بروجن» به اتمام رساند و وارد مدرسه راهنمایی« ارشاد» این شهر شد. دوران راهنمايي تحصيلي خود را به آخر رساند و با شايستگي كامل وارد مقطع دبيرستان شد. در این دوران او علاوه بر درس خواندن فعاليت‌هاي اجتماعی وسیاسی خود را شروع کرد. به عضويت انجمن اسلامی دبيرستان درآمد و خدمات بيشماري در اين رابطه انجام داد. بعد از آن موفق به كسب ديپلم شد و وارد جهاد سازندگی شد. ا ودر این نهاد به عضويت هيئت 7 نفره زمين جهادسازندگي استان چهارمحال و بختياري درآمد. نشستن در اطاق وپشت میز برایش سخت بود .باحضور در روستاهای دور افتاده از نزدیک با مشکلات مردم آشنا می شد وبه رفع مشکلات آنها همت می گماشت .بارها اتفاق افتاد شبي در خانه يكي از اهالي روستايي ميهمان بود. آن خانواده به رسم غلط زمان حکومت طاغوت که در هر خانه روستایی یک مسئول محلی یا کشوری وارد می شد؛باید گوسفند یا مرغی رابرایش ذبح کند وبپزد؛ هرگز اجازه نمي‌داد كه آنها گوسفند يا مرغي برايشان ذبح كنند. مي‌گفت: اين تنها وسيله روزي شماست من هرگز راضي نمي‌شوم كه چنين كاري انجام دهيد و نان و ماست را بر گوشت ترجيح مي‌داد. و همه در حيرت و تعجب نگاه مي‌داشت. موقع خدمت سربازي فرارسيد . به نزد مادر آمد و ازاوحلالیت خواست. اوبا پدر ومادرش مشورت كرد كه آيا خدمت خود را در سپاه انجام دهديا در ارتش. مادر در جواب گفت پسرم با قرآن استخاره كن هرچه كه خدا صلاح بداند. او استخاره كرد هر دو خوب بود ولي او سپاه را براي انجام وظايف خود برگزيد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بروجن شد. در آنجا از هيچ كوششي دريغ نمي‌كرد بلكه از همان اوايل وظايف خود را به خوبي انجام مي‌داد. مدتي درسپاه مربی آموزش شد . او يكي از ورزشكاران قهرمان وزنه‌برداري بود كه در مسابقات وزنه‌برداري استان رتبه اول را كسب نموده بود. با نیروها ی رزمنده به كوه مي‌رفت و بدنسازي را به آنها آموزش می داد. پس از مدتي فرمانده بسيج شهر بلداجي شد و در آنجا هم فردي بود نمونه و كامل از هر جهت . شبانه روزدر بسيج بلداجي مي‌ماند و به خدمت مشغول بود و از هيچ كوششي در راه تحقق آرمان‌هاي اسلامي فروگذار نبود. بعد از مدتي در مسابقات تيراندازي بين سپاه و ارتش و بسيج شركت نمود و مقام اول را كسب كرد .اما هرگز خود را بالاتر از ديگران نمي‌ دید. مدت 2 ماه در پادگان غديراصفهان دوره تكميلي نظامي را گذراند و آماده رفتن به جبهه شد. مادر را براي روزها ي جدائي آماده مي‌نمود ساعت‌ها كنار او مي‌نشست و از خدا و قيامت و مردن و زيستن حرف مي‌زد .مي‌گفت: مادر ديگر بايد به جبهه بروم اما مادر مادر است و دلش راضي نمي‌شود كه جگرگوشه‌اش از نزدش برود. فراق او برايش ناگوار بود اما فريدون براي مادر دليل مي‌آورد و مي‌گفت: مادر مگر هركسي كه به جبهه رفت شهيد مي‌شود نه مردن، زنده ماندن به دست خداست .تا خدا نخواهد هيچكس خراشي نمي‌بيند. اگر لياقت شهيدشدن را داشته باشيم كه آرزوي ماست مگر خداوند حضرت يونس را در شكم ماهي سالها حفظ نكرد. پس اگر خدا خواست و لايق بودم كه به نزدش مي‌روم وگرنه كه باز بايد جهاد اكبر كنم تا بتوانم جهاد اصغر بروم. او به جبهه جنوب رفت و در آنجا به فعاليت مشغول شد. مدتي ازحضورش در جبهه می گذشت که به سمت معاون فرمانده گردان توپخانه تيپ 44 قمر بني‌هاشم(ع) منصوب شد. بعد از مدتی با زشادتهایی که از خودذنشان داد، فرمانده گردان توپخانه شد. اما هيچگاه هيچكس كلمه (من فرمانده‌ام) را از زبان او نشنيد زيرا او هميشه خود را يك بسيجي مي‌دانست در حملات بسياري شركت نمود. از جمله در جزايرمجنون او از خود فدا كاريهاي بي‌نظيري نشان ‌داد. كارهاي وي زبانزد فرماندهان ورزمندگان بود . اومثل دوران کودکی که بین همسالان ش نمونه بود؛ در جبه هم سرمشق ديگران بود. کمتر شبی می شد او رادربستر خود یافت. بعد از عمليات بدر به مرخصي آمد . مادرش گفت: پسرم ديگر وظايف تو تمام شده . پاياني خود را بگير تا به زندگيت سروساماني بدهم و برايت همسري بگیرم. اما او لبخندي زد و گفت: مادر عروسي من در جبهه است و عروس من شهادت و نقل‌هاي عروسیم گلوله‌هاي سربي است كه هر دم سينه دلاوري را مي‌شكافد و او را به ملكوت اعلي مي‌رساند. نه مادر من تا خيالم از جبهه و جنگ راحت نشود حاضر به ازدواج نيستم. اگرچه ازدواج سنت پيامبر است اما حالا واجب شرعي ما جنگ است و جنگيدن. اگر به وصال دوست رسيدم كه چه باك وگرنه كه بعداً براي اين امر فرصت هست. او هميشه سعي داشت پدر و مادري را كه سالها خون دل خورده‌اند از خود راضي نگه دارد و آنها را ناراحت نكند. عبادات او به موقع بود و نماز و روزه‌هاي او سرمشق ديگران بود ساعتها سر بر سجاده مي‌نهاد و با معبود خويش گفتگو مي‌نمود. خيلي دوست داشت كه قرآن تلاوت نمايد. با مردم طوري رفتار مي‌نمود كه پس از يك بار برخورد، مثل اين بود كه سالها با وي آشنا هستند. روزی كه قصد آمدن به بروجن را داشت ؛براي خداحافظي به نزد دوستانش رفت .اما اين رفتن ديگر بازگشتي نداشت .خودروی حامل او ودوستانش درديد دشمن قرار گرفت و با اصابت گلوله دشمن، سرداري را در خون خويش شناور نمود مادر چشم به راه آمدن جوان دلاور و سردار رشيدش بود اما صبح روز جمعه 13/9/63 در منزل به صدا درآمد و چشم مادر و پدر به سوي در دوخته شد. اما او وارد نشد بلكه خبر شهادت اوآمد. قلب مادر فروريخت و چشمان پدر ميخكوب شد. برادرش به دور خود مي‌چرخيد و ياراي تكلم نداشت زيرا به آنها آگاه شده بود كه ديگر فريدون به خانه باز نمي‌گردد . پيكر پاكش بر روي دستهاي هزاران نفر تشييع شد و او را كه آرزويش عروج به سوي خدا بود در روضه‌الشهداء بروجن در كنار دوستان و همسنگران ديگرش به خاك سپردند. اوشهيدي بود كه پيش از اينكه پيكرش از بين برود روح و روانش به معراج رفته بود و اين جسم خاكي او بود كه در حال به خاك سپرد. مي‌شد آري فريدون با مرگ عاشقانه به ديار باقي شتافت و مادر را با صدها اميد و آرزو تنها گذاشت .اما خداوند بر هر كاري عالم است او چنان صبري به مادر و پدرش داد كه بتوانند مرگ جوانشان را تحمل كنند . او سوخت اما با سوختن خويش محفل بشريت را كه در تاريكي فرو رفته بود نور بخشيد .او رفت اما يادش هميشه ماند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد ابراهیم جنابان : قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر17علی ابن اب طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در يازدهم خرداد 1342 در بحبوحه قيام خونين مردم قم و در خانواده اي متدين و معتقد، ديده به جهان گشود. سالهاي كودكي و نوجواني اش در التهابات سياسي گذشت. شروع جوانيش همزمان شد با پيروزي انقلاب اسلامي. لذا او كه در كلاس سوم دبيرستان مشغول تحصيل بود، درس و كتاب را رها كرده به صف نيروهاي بسيج پيوست و تا آخرين روز عمر كوتاه خود، يك بسيجي باقي ماند، بطوري كه وقتي در عمليات كربلاي يك در بلندي هاي قلاويزان به درجه رفيع شهادت نايل آمد، فرماندهي گروهان را در لشكر علي بن ابي طالب (ع) به عهده داشت. اين شهيد سعيد، يك بار از ناحيه دست راست و شكم به شدت مجروح شد كه پس از بهبودي دوباره به خط بازگشت. او در عمليات بيت المقدس، والفجر مقدماتي و كربلاي يك از خود رشادتهايي داشت كه به ياد ماندني است. اگرچه كربلاي يك براي او پايان حيات زميني است، ولي در روز دهم تيرماه سال 1365، براي محمد ابراهيم جنابان ، حياتي تازه رو به سوي آسمانها آغاز مي شود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد علوی : فرمانده واحد بهداری لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 در شهرستان قم و در خانواده ای مومن ومتعهد به اسلام، به دنیا آمد. دوره ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و بعد از اتمام دوره دبیرستان، موفق به اخذ دیپلم شد. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی و تاسیس بسیج، به عنوان مربی کلاس های آموزش نظامی، وراد این نهاد گردید. با شروع جنگ تحمیلی، راهی خطه سرسبز نور شد و در تاریخ 10/9/1360 به عضویت سپاه در آمد. او که مسوولیت واحد بهداری لشکر 17 علی ابن ابی طالب «علیه السلام» را به عهده داشت، سعی می کرد به بهترین شکل، به امور مجروحان رسیدگی کند. سید محمد از اسراف دوری می کرد و به مسائل شرعی اهمیت زیادی می داد. دوری از غیبت، و رعایت نکات اخلاقی دیگر، مواردی بود که ایشان همیشه به خانواده و آشنایان، یادآوری می کرد و حافظ اسرار دیگران بود. چهره اش به جهت اهمیت دادن به نماز شب، سرشار از معنویت و نور اخلاص بود. عاشق ولایت و دلداده امام خمینی (ره) بود و به ایشان ارادت خاصی داشت. برای امر به معروف و نهی از منکر اهمیت زیادی قایل بود. و هدفش تنها رضای خدا بود. علاقه زیادی به نماز جمعه داشت و در ستاد برگزاری نماز جمعه فعالیت می کرد. سید به دیدار مجروحان می رفت و در جبهه برطرف کردن مشکلات آنان، کوتاهی نمی کرد. انسانی وارسته، جدی و شجاع بود. دلش سرشار از مهربانی و لطفات بود. اگر کسی دچار اشتباه می شد، با مهربانی به او تذکر می داد. ساده زیستی، ایثار و تلاشش زبانزد دیگران بود. مناطق عملیاتی والفجر 3، 4، کربلای مهران، محرم، خیبر و ... تلاش و فداکاری او را، برای نجات مجروحان، از یاد نبرده اند. سالها چشم انتظار استقبال از لحظه شهادت بود. که سرانجام روح بلند و عاشقش در تاریخ 7/12/1362، در عملیات خیبر، به آسمانیان پیوست. در قسمتی از وصیت نامه اش آورده است: «خدایا! قلب تپنده این ملت را که در جماران است، بر عمر و عزتش بیفزا و ما را از رهروان راهش قرار بده. ما برای قصاص خونهای به ناحق ریخته عزیزانمان، احقاق حق مردم مظلوم عراق و سرنگونی رژیم ظالمی که بر این ملت مسلط است و زمینه سازی برای حکومت جهانی حضرت مهدی (عج) و برافراشتن پرچم لا اله الا الله و محمد رسول الله در سراسر گیتی به مبارزه ادامه خواهیم داد.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد جعفرنیا : فرمانده تیپ یکم لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در اول فروردين سال 1337، در شهرستان قم ديده به جهان گشود و تحصيلات خود را تا سال اول راهنمايي در همين شهرادامه داد. پس از آن به پيشه پدرش بنايي روي آورد و در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي ، در اكثر راهپيمايي هاي شهرستان هاي اراك و قم ، فعالانه حضور يافت. به محض شروع جنگ تحميلي در سال 1359 عازم جبهه شد و جنگ هاي نامنظم، يكي از نيروهاي تحت امر دكتر مصطفي چمران گرديد؛ ليكن پس از شهادت چمران، به تيپ 25 كربلا پيوست و تا مرحله فرماندهي گردان پيش رفت ، پس از آن به لشكر 5 نصر خراسان رفت وتا سمت فرمانده تيپ ، ارتقا درجه يافت. او در عمليات طريق القدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، محرم ، والفجر مقدماتي و والفجر 3 شركت داشت و پس از چندين بار مجروحيت شديد ، سرانجام به تاريخ دوازدهم مرداد 1362 به درجه رفيع شهادت نايل گشت. شهيد محمد جعفرنيا در وصيت نامه اش از مردم خواسته است كه عظمت امام خميني (ره) را درك كرده و مطيع امرش باشند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر خرد پیشه : فرمانده یگان دریایی لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به حاج اکبر معروف بود. در سال 1334 در دهبید فارس به دنیا آمد. دوران ابتدایی و راهنمایی را در همان محل گذراند و دبیرستان را با گرفتن دیپلم در «آباده» به پایان رساند. سال 1355 جهت تحصیل در حوزه علمیه، به قم عزیمت نمود و در مدرسه مرحوم آیه الله العظمی گلپایگانی (ره) مشغول تحصیل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابی، مخفیانه به پخش عکس و اعلامیه های حضرت امام پرداخت و مسئولیت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او در این راه چندین مرتبه، هنگام پخش اعلامیه و عکس امام خمینی (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعالیت های سیاسی در قم، در زادگاه خود نیز به تبلیغ خط و مشی حضرت امام خمینی (ره) پرداخت. پس از شکوفایی انقلاب، کمیته انقلاب اسلامی شهرستان دهبید را پایه گذاری کرد و پس از تشکیل سپاه پاسداران، در تاریخ 30/8/1358 به عضویت سپاه دهبید در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهی عملیات سپاه قم را بعهده گرفت. همزمان با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، حاج اکبر راهی دیار نور شد و در چندین عملیات شرکت کرد. در عملیات فتح خرمشهر با هدایت و فرماندهی گردان تبوک رشادتها و حماسه های فراوان آفرید و در همین عملیات به شدت مجروح گردید. پس از فتح خرمشهر، مسئولیت آموزش نظامی پادگان 21 حمزه را به عهده گرفت. طولی نکشید که با حکم «سردار شهید مهدی زین الدین»، فرماندهی یگان دریایی لشکر 17 علی بن ابی طالب «علیه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئولیت پادگان شهدای خیبر قم را نیز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسیجیان پرداخت. حاج اکبر فردی شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترین و سنگین ترین مسئولیت ها را قبول می کرد. چهره ای خندان و روحی بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران یتیم و بی بضاعت می دانست. تعداد زیادی دختر بی سرپرست و کم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زیادی را در امر ازدواج یاری نمود. علاقه زیادی به امام داشت و مرد عمل بود. در عملیات های مختلف از ناحیه دست و پا، کتف و ران و بازوی چپ، مورد اصابت تیر و ترکش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عملیات کربلای 4 در جزیره «بوارین» فرا خواند، و در تاریخ 4/10/1365 بر اثر اصابت گلوله به دیدار حق شتافت. پیکر مطهرش 27 روز در کنار «نهر خین» زیر آتش دشمن باقی ماند. پس از آزادسازی منطقه یاد شده، در عملیات کربلای 5، پیکر پاکش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گردید. شهید خرد پیشه شیرازی در قسمتی از وصیت نامه اش پاسداری از ارزشها و آرمانهای انقلاب را سفارش کرده و آورده است: «ای مردم! نگذارید انقلاب از بین برود. وحدت خود را حفظ کنید و همیشه در صحنه حضور داشته باشید؛ چون دشمن در کمین است. تا رهایی امت های مسلمان و محرومین جهان، به رهبری امام خمینی (ره)، در صحنه باشید و جبهه ها را خالی نگذارید. در قسمتی دیگر از وصیت نامه از برادران سپاه خواسته است که احساس خستگی و ضعف نکنند، که این دو باعث شادی دشمن می شود. و می نویسد: «قدر خود را بدانید که خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته اید، امام می فرمایند که اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. این سخن خیلی مهم است. حواستان جمع باشد، نکند خدای ناکرده آب به آسیاب دشمن بریزید. از باندبازی و چاپلوسی به دور باشید که این دو عامل شکست سپاه هستند. نماز شب بخوانید و همیشه به نماز جماعت حاضر شوید ...». نامش در دفتر عشق جاودانه است.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالله معیل : فرمانده واحد بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم در سال 1332 در شهر خون و قیام قم، به دنیا آمد. دو ساله بود که غم سنگین بی پدری بر سرش سایه افکند. با مرگ پدر، این خانواده بی بضاعت، تنها نان آور خویش را از دست داد و مادر مسوولیت سنگین اداره خانواده را به دوش کشید. اندیشه سیاسی شهید معیل از پانزده خرداد سال 1342، آغاز شد. شهید معیل تحصیلات خود را تا گرفتن دیپلم ادامه داد. او که همیشه در درس اخلاق آیت الله مشکینی و آقای محقق داماد شرکت داشت، از کسب اطلاعات سیاسی و انقلابی نیز غافل نبود. سال 1352 اقدام به تاسیس انجمن اسلامی آل محمد «علیه السلام» نمود و با جذب جوانان محل، آنان را با حرکت انقلابی امام خمینی (ره) روحانیت مبارز آشنا کرد. تعداد زیادی از جوانان، با ادامه راه این انجمن و آموختن تعالیم اسلامی، در صحنه های پرشکوه نهضت اسلامی، حضوری فعال داشتند و از یاران مخلص انقلاب و امام شدند، که تعدادی از این جوانان جان خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردند. همزمان با پیروزی انقلاب عبدالله ازدواج کرد و در تاریخ 14/10/1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد. و به دلیل لیاقتهای بالای او، به عنوان مسئول واحد بسیج سپاه قم انتخاب گردید. اخلاص و همت بلندش زبانزد همرزمانش بود. برای مادر احترام ویژه ای قائل بود. از او نیز می خواست که نماز شب را فراموش نکند. شهید معیل متعهد و با تقوا، پرهیزکار و مدافع اسلام بود. دنیا و مسائل دنیوی، در نظرش پست و بی ارزش جلوه می کرد. روح بلند و سرشار از معنویت او، با دعاهای کمیل، ندبه و توسل عجین می نمود. از دروغ و غیبت پرهیز می کرد. اگر در مجلسی غیبت می شد، زود بحث را عوض می نمود. بیشترین وقت خود را با تلاش و فعالیت می گذراند و از دیگران می خواست، برای توفیق و خدمتگزاری، او را دعا کنند. عاشق شهادت بود و از مادر می خواست به شهادت یگانه پسر خود افتخار کند تا در نزد حضرت زهرا (س)، رو سفید باشد. شهید معیل در قسمتی از وصیت نامه اش آورده است: «که مبادا تبلیغات شیطانی دشمن اسلام و ساده لوحانی که فریب آنان را خورده اند، در شما اثر کند و بی توجه به اهمیت کارتان، سنگر پایداری را خالی کنید. ثابت قدم باشید و هرگز از راه امام فاصله نگیرید. خدا این توفیق را داده است که تحت رهبری امام بزرگوار، اسلام را از انزوا بیرون آورده و به عنوان یک ملت نمونه، الگویی باشید برای دیگران». او در قستمی دیگر از وصیت نامه اش، از همسرش خواسته است که در تربیت فرزندانش دقت زیادی داشته باشد و روح لطیف آنان را با احکام نورانی اسلام عجین سازد و در معرفی اسلام، قرآن و اهل بیت «علیه السلام» به آنان، کوشا باشد». در آخرین بار که به جبهه های نور علیه ظلمت عزیمت کرده بود در تاریخ 25/11/1364 در منطقه عمومی فاو در حالی که جسم خاکی پیکر مطهر شهیدان «عملیات والفجر 8» را آماده برای انتقال به عقب می نمود و در ضمیرش سودای همراهی و همدلی معراج با شهیدان را می پروراند و چهره اش نورانی، و وجودش معطر به عطر دل انگیز شهیدان گشته بود، خود نیز در همانجا با خیل شهیدان همراه گشت و روح بلندش به آسمانیان پیوست.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جعفر حیدریان : فرمانده واحد عملیات لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1335 در روستای «فردو» از توابع استان قم متولد شد. او در 7 سالگی شاهد غیرت و تعصب دینی پدرش در واقعه 15 خرداد 1342 بود. پدر جعفر که «رضا» نام داشت، به امام خمینی (ره) عشق می ورزید. او وقتی دستگیری و تبعید امام را شنید، اهالی روستای فردو را علیه شاه شوراند. مردم روستا کفن پوش و شمشیر بدست به رهبری او به طرف قم حرکت می کنند. باز جعفر شاهد عشق و دلدادگی پدر به اهل بیت «علیه السلام» و به خصوص امام حسین «علیه السلام» بود. و با برپایی مجالس تعزیه که خود نیز تعزیه می خواند، غم و اندوه خود را بخاطر مصائب اهل بیت «علیه السلام» آشکار می نمود. دست تقدیر الهی صلاح در این دید که جعفر در ده سالگی پدر را از دست بدهد و خود مسئولیت سنگین خانواده هشت نفره را بدوش گیرد. لذا او مجبور می شود در کنار تحصیل، جهت تامین مخارج زندگی به کار رو آورد و در یک کارگاه زرگری در قم مشغول گردد. جعفر که در کوران حوادث و مشکلات زندگی آبدیده شده بود، در اوقات فراغت در درس اخلاق آیه الله مشکینی شرکت می کرد و در مدت کوتاهی به کمالات روحی و معنوی رسید. او با اخذ دیپلم و مطالعات کتب سیاسی و دینی به علم خود افزود و خود را برای مرحله جدیدی از دوران زندگی آماده کرد. جعفر حیدریان چون با نام امام خمینی (ره) و مبارزات سیاسی او، از کودکی آشنا بود، در راه اندازی تظاهرات مردم قم در دوران انقلاب، نقش موثری داشت. و با سخنرانی های آتشین، جوانان قم را به کوه انفجار علیه سلطنت پهلوی مبدل ساخت. او که در تظاهرات قم دستش شکسته بود، شب و روز نداشت. هرجا حرکت جدیدی علیه رژیم ستمشاهی بوجود می آمد، جعفر از علیه طراحان آن بود. انقلاب در آستانه پیروزی بود که امید دل ها از فرانسه به ایران بازگشت. جمعی از جوانان انقلابی در تهران حفاظت امام (ره) را در بهشت زهرا (س) بعهده داشتند، جعفر نیز در این کار فرماندهی جمعی از جوانان قم را در اختیار می گیرد. انقلاب که به رهبری قائد بزرگ (ره) به پیروزی رسید، حفاظت بیت او را در قم، جعفر بعهده گرفت. سپاه که تشکیل شد او به عضویت این نهاد مقدس درآمد و در واحد عملیات، در کشف خانه های تیمی منافقین در قم تلاش کرد. سپس در واحد آموزش نظامی، به تعلیم و آموزش پاسداران همت گماشت. قبل از اعزام به کردستان و مبارزه با اشرار در خطه سنندج، او با دختر خاله اش ازدواج کرد و وی را در میدان غیرت و مردانگی شریک خود نمود. وقتی سنندج میدان تاخت و تاز ضد انقلاب قرار گرفت، گروهی از پاسداران قم به فرماندهی جعفر به آن منطقه اعزام شدند. شهر در دست ضد انقلاب بود و در باشگاه افسران جمعی از برادران ارتشی در محاصره بودند، جعفر توانست با یک مدیریت قوی محاصره را شکسته و وارد باشگاه می شوند. اما چیزی نمی گذرد که با حمله مجدد ضد انقلاب، باشگاه بار دیگر به محاصره در می آید و به مدت نوزده روز آنها در محاصره می مانند. آنان در این مدت از کمبود غذا و آب در رنج بودند و برای رهایی از محاصره تمام تدابیرشان را بکار می بندند. بالاخره با استقامت نیروهای تحت امر و تدبیر صحیح جعفر محاصره باشگاه شکسته می شود و با کمک نیروهای دیگر به تعقیب ضد انقلاب در شهر می پردازند و به فرماندهی شهید، محمد بروجردی از سپاه، شهید صیاد شیرازی از ارتش و دلاوری های جعفر و همرزمان او، سنندج و سپس جاده سنندج مریوان از لوس وجود ضد انقلاب پاکسازی می شود و جعفر و همرزمانش بعد از پاکسازی سنندج، به قم مراجعت می نمایند. تعدادی از دوستان و نیروهای او در سنندج شهید شد این داغ بزرگ قلبش را می سوزاند و همیشه زانوی غم به بغل می گیرد. در سال 1360 جعفر ماموریت پیدا می کند این بار در جبهه جنوب در مقابل متجاوزان عراقی بایستد. قبل از اعزام در زادگاهش سخنرانی می کند و با بیان شیوا و پرصلابتش از انقلاب دفاع می کند و اهداف تجاوز عراق را به کشور اسلامی تبیین می نماید. بعد از سخنرانی 150 نفر از جوانان غیور روستای «فردو» به همراهی جعفر به جبهه اعزام می شوند و در محور تپه چشمه در کنار او با متجاوزان بعثی می جنگند. دو کوهه شاهد سخنرانی حیدریان در سال 1360 بود، دو کوهه گواه است که جعفر در حضور سردار رشید اسلام شهید صیاد شیرازی و جمعی از بسیجیان، پاسداران و ارتشیان با خدای خود عهد و پیمان بست که برای بیرون راندن متجاوازن از کشور اسلامی، تا آخرین نفس بجنگد. جعفر در عملیات فتح المبین فرماندهی محور تپه چشمه را بعهده داشت و شب و روز در جهت پیشبرد اهداف از پیش تعیین شده تلاش می کرد. اما در این عملیات تیری به پای مبارک او اصابت نمود و خون مطهرش به خاک این منطقه ریخت و خاک، با خون او متبرک شد. جعفر بعد از این که مورد اصابت تیر قرار می گیرد به پشت جبهه منتقل می شود. اما در بین راه به ندای پروردگارش لبیک گفت و در بهشت، به جمع بندگان راضی و مرضی او پیوست.یاد سبزش در دفتر عشق ماندگار ...

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسماعیل صادقی : رئیس ستاد لشگر17 علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1336 (ه.ش) در روستاي «بيدهند» قم پا به عالم خاک نهاد. هنگامي که نوزادي بيش نبود، به بيماري سختي گرفتار آمد به گونه اي که او را به طرف قبله خواباندند. مادرش در اين زمان دل به خدا داد و از آن قادر متعال، مدد جست و به آن مهربان يگانه عرض کرد! «خدايا! فرزندم را اسماعيل، نام نهادم و مي خواهم زنده باشد و در رواج دين تو که بر حق است خدمت کنم». بالاخره دعاي مادر مستجاب شد و نوزاد با عنايت الهي زندگي دوباره يافت. اسماعيل پس از گذراندن دوران طفوليّت به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش «بيدهند» به پايان برد و سپس به همراه برادرش، عازم قم شد و مدّتي در مغازه پدر به کار ميوه فروشي پرداخت پس از آن مغازه را به يک تعميرگاه راديو- ضبط اجاره دادند و او نيز به عنوان شاگرد مغازه، نزد وي مشغول به کار شد با پايان يافتن مدّت اجاره، اسماعيل، خود ادارة مغازه را به عهده گرفت و در آن به فروش و تکثير نوارهاي مذهبي همّت گماشت. پس از آغاز نهضت اسلامي، او نيز به خيل عظيم مبارزان پيوست و به صورتي جدي فعاليت هاي انقلابي اش را شروع کرد. او خود در اين باره مي گويد: «زمان شروع انقلاب کارمان تکثير نوارهاي امام بود. وقتي نوار مي آمد ما مرتّب تکثير مي کرديم. بعد، مدرسين حوزه ی علميه قم آنها را در سراسر کشور پخش مي کردند.» ايشان در جريان مبارزات، چندين بار دستگير و زنداني شد و مورد ضرب و شتم و شکنجه هاي شديد قرار گرفت. اما هر بار پس از آزادي از زندان، باز به صورت فعال تري به پيگيري مبارزات ضد رژيم پرداخت. هنگام بازگشت حضرت امام از تبعيددر 12 بهمن 1357 ، شهيد صادقي به منظور ياري رسيدن به دست اندر کاران برپايي سخنراني امام در بهشت زهرا و تنظيم سيستم صوتي آنجا، به تهران عزيمت نمود، و پس از آنکه حضرت امام خميني «ره» در شهر خون و قيام- قم- مستقر شدند، مسئووليّت تنظيم سيستم صوتي بيت شريف آن حضرت، باز به عهده ايشان بود. از آن پس شب و روز وي، در خدمت به امام عزيز مي گذشت. در همين ايّام وقتي مادرش در خطابي به او مي گويد: «تو آخر از اين همه کار خسته نمي شوي؟» پاسخ مي دهد: «مادر ! هر چقدر هم خسته شوم فقط يک برخورد محبت آميز امام تمام خستگي هاي جسمي و روحي مرا برطرف مي کند.» بعد از پيروزي انقلاب، ابتدا به عضويت کميته و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مي آيد و با شروع جنگ تحميلي، به جبهه ها مي شتابد و در جهاد مقدس اسلام عليه کفر جهاني شرکت مي جويد. او در اين راه توانايي هاي شگرفي از خودش بروز مي دهد. از بنيانگذاران لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) بود که تا لحظه شهادت مسئوليت ستاد اين لشگر را به دوش مي کشيد. اسماعيل در سال 1359 (ه.ش) ازدواج کرد که ثمرة اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «محمد» و «حسين» مي باشد او سرانجام در عمليات پدر بر اثر ترکش راکت مجروح شد و پس از انتقال به بيمارستان اهواز و سپس تهران، دعوت حق را لبيک گفت و دفتر زندگي اش به امضاي شهادت ختم شد. اينک پاي زندگي سراسر درس اين سردار سرفراز مي نشينيم تا شمه اي از حقايق ناگفتة حياتش را به دوش هوش پذيرا شويم. او جنگ را وظيفة اصلي و اساسي خود مي دانست؛ بدين جهت همه چيز را فرع و جنگ را اصل قرار داده بود. وي چنان زندگي اش را وقف جنگ کرده بود که از آمدن به مرخّصي هم سر باز مي زد و تنها هنگامي که براي شرکت در جلسه و سميناري به تهران يا قم مي آمد، به منزل هم سري مي زد. در اين دوران، همسر صبور و بردبارش، رنج گزافي را به جان خريد. مادر شهيد صادقي در اين باره مي فرمايد: «همسرش آبستن بود، چيزي به زايمانش نمانده بود. به اسماعيل تلفن کردم و گفتم: مادر! حداقل براي وضع حمل همسرت بيا، اما جواب منفي شنيدم.» زماني که قرار شد به مکه مشرف شود، تنها دو روز به سفر ايشان باقي مانده بودو امّا همان موقع به مسئووليت ستاد لشگر انتخاب، و از ايشان خواسته شد از سفر به مکه صرف نظر کرده و به جبهه برود. اين انسان مقاوم، هنگامي که در نوروز 1362 (ه.ش) به منظور شرکت در جلسه اي از خط به شهر اهواز مي رفت بر اثر سانحه اي، ماشين حامل ايشان واژگون شده و در اين حادثه، وي به سختي مجروح مي شود. اما اين حادثه نيز او را از کار و تلاش مخلصانه باز نداشت. بعد از گذراندن مدت درمان و ترخيص از بيمارستان در حالي که در منزل بستري بود، همچنان به فعاليت هاي ستادي خود ادامه داده و تلفني کارها را پي مي گرفت و مايحتاج لشگر را تأمين مي کرد. آنگاه که سلامتي نسبي خود را به دست آورد مجدداً به جبهه بازگشت. او که با تمام وجود در خدمت جنگ بود، شب و روز و زمان و مکان برايش مفهومي نداشت تا جايي که براي تأمين امکانات لشگر، گاه نيمه هاي شب با استانداران، فرمانداران و فرماندهان سپاه تماس مي گرفت و پس از سلام و عليک، مي گفت: «جنگ است و شما خوابيده ايد؟!» ايشان هر کاري را در زمان خودش و در موقع مناسبش انجام مي داد و اعتقاد داشت که نظم، ماية برکت و سبب پيشرفت، و بي نظمي، مشکل آفرين و مانع پيشرفت کارهاست؛ از اين رو، انسان خوش قولي بود و به وعده اش وفا مي کرد و هرگزاز اوبد قولی مشاهده نشد. نسبت به اجراي قوانين در سپاه بسيار اصرار مي ورزيد. او تمامي بخشنامه هاي صادره از ناحيه مسئوولين سپاه را مو به مو به مرحلة اجرا در مي آورد. و به تمامي نيروها توصيه مي کرد تا قوانين را رعايت کنند؛ همان گونه که خود در عمل اينگونه بود و اعتقاد داشت که نظم ظاهري مقدّمه نظم باطني است. با همه قاطعيتي که در مقام رياست ستاد به خرج مي داد اما در عين حال تواضع و فروتني، در رفتار و گفتارش موج مي زد. لبانش با تبسم الفتي ديرينه داشت و حرکات و روحياتش سرشار از خاکساري بود. خودستا و خودپسند نبود و تنها چيزي که به آن توجهي نداشت واژة پر طمطراق «رياست» بود. با آنکه رئیس ستاد لشگر بود و مقام بالايي داشت، اما براي پيشرفت کار جنگ لحظه اي ملاحظه اين عناوين اعتباري را نمي نمود. او هنگامي که مي ديد مثلاً رانندة ايفا از ترس جا، مهمات را به موقع به طرف خط حمل نمي کند، خودش فوراً پشت فرمان مي نشست و بدين کار اقدام مي کرد. هنگامي که سرلشگر پاسدار «مهدي زين الدين»- فرمانده لشگر 17- به شهادت رسيد، سردار رحيم صفوي به منظور معرفي فرماندة جديد لشگر به سراغ ايشان آمد. اما اين مخلص متواضع، با همة اصراري که به او شد، اين مسئووليت را نپذيرفت. و اين، نه به خاطر تمرد از دستور فرماندهي، بلکه به خاطر اخلاص و تواضعي بود که در دل جانش موج مي زد. انساني صالح, پاک, پرهيزگار, خود ساخته و مهذّب بود. هيچ گاه به شيطان اجازه ورود به عرصة عملش را نمي داد. کسي بود که توفيق در کار را از خدا مي دانست و دائماً بدان ذات مقدس توکل مي کرد. قرآن, يارو انيس تنهايي اش بود و او اساس زندگي اش را بر پايه دستورات انسان ساز اين کتاب عزيز نهاده بود. در مديريت, قوي در نيرومند بود. به واسطة همين قدرت و تدبير بود که وي و شهيدزين الدين توانستند لشگر 17 علي ابي طالب (ع) را سازماندهي کنند. اسماعيل به تنهايي تمامي کارهاي پشتيباني لشکر را انجام مي داد و در عين حال, در هيچ عملياتي غيبت نداشت, بلکه دوشادوش رزمندگان اسلام مي رزميد. نظريه هاي عملياتي او، عمق فکر و وسعت بينش نظامي او را مي نماياند. دوست داشت به گونه اي عمل کند که از امکانات موجود بهترين استفاده را ببرد و با کمترين تلفات مالي و جاني، بيشترين موفقيّت و پيروزي را به دست بياورد. توجه به سلسله مراتب و اطاعت از مافوق را براي اشخاص فرضيه مي دانست؛ چرا که معتقد بود عدم رعايت سلسله مراتب، ضربه و ضرر شديدي به جنگ مي زند، و به تعبير خودش: «اگر سلسله مراتب در جنگ رعايت نشود، سنگ روي سنگ بند نمي شود.» وي، خود نمونة اعلاي اطاعت از فرماندهي بود. يکي ديگر از ويژگيهاي اين فرمانده عزيز، صبر و بردباري او بود. سختي ها، ذره‌اي از قدرت تصميم گيري او نمي کاست، و تسلط شديدي بر اعصاب خود داشت. او از توجه به نيروها و وقت گذاشتن براي آنها نه تنها قافل نبود بلکه با حسّاسيّت و وسواس زيادي به مسائل و مشکلات آنها رسيدگي مي کرد، و هميشه به مسئوولين امر توصيه مي کرد که نسبت به آنان هيچ کوتاهي نکنند. او هميشه اين جمله را تکرار مي کرد که: «ما بايد خدمتگزار اينها باشيم و اينها بر ما منت گذاشته اند». نکته بارز و شاخص ديگر در زندگي اين شهيد عزيز، نترسي و بي باکي او بود. هميشه آماده شهادت و رفتن بود و از اينکه بخواهد به سوي دوست پر بکشد، مشتاق و عاشق مي نمود اين از جان گذشتگي و شوق شهادت او را چنان دلير و جسور در جنگ بار آورده بود که بسياري از موفقيت هاي لشگر علي بن ابيطالب (ع) مديون او و فرماندهان عزيز ديگري است که خالصانه در راه حضرت حق- جلّ و علا تلاش کردند. آخرین روز سال 1363 جزيره مجنون وعملیات بدر جایگاهی می شوند تا اسماعیل باقربانی جان خویش به جانان رسد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جواد دل آذر : فرمانده عمليات لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) فروردين ماه 1337 (ه.ش.) در مرکز مهم فقه جعفری، قم و در يک خانواده مذهبي و متدين به دنيا آمد. در سن پنج سالگي پا به مکتب نهاد و با کتاب آسماني و عرفاني قرآن آشنا و در هفت سالگي وارد دبستان شد. از دوران کودکي به همراه پدر بزرگوارش در مجالس و محافل اسلامي و نماز جماعت شرکت مي جست . مفتخر بود که از همان سنين، چهرة ملکوتي علما از جمله امام عزيز (ره) را زيارت کرده و نسبت به اين انسانهاي آسماني، الفت و دوستي قلبي پيدا بکند. جواد، توانست تحصيل در دوره ابتدايي را با موفقيت بگذراند، اما مشکلات مالي او را وادار کرد که رو به سوي محيط کار آورده و دوره راهنمايي تحصيلي را در کلاسهاي شبانه به اتمام برساند، ولي علي رغم استعداد عالي، موفق به ادامه تحصيل نشد و با تشويق و اصرار دوستان و برخلاف ميل خانواده به استخدام کادر درجه داري ارتش درآمد. اما جوّ ناسالم ارتش، مجال ماندن را از او گرفت. از اينرو، پس از بيست ماه ماندن در ارتش و گذراندن آموزشهاي نظامي و کسب تجربة رزمي، دل به استعفا سپرد و آنگاه با غيبتهاي مکرّر و تن ندادن به قوانين ضد اسلامي ارتش طاغوت، از آن خارج شد. او دوباره وارد محيط کار شد. امّا در کنار کار کردن، از تقويّت بينش سياسي و ديني خود نيز غافل نبوده و با مطالعه کتابها انس با طلّاب علوم ديني, بر رشد عقلاني خويش مي افزود. آنگاه که جرقه انقلاب در خرمن طاغوت افتاد, جواد يکي از کارآمدترين و مبارزترين جوانان قم و جلودار و پرچمدار مبارزات در اين شهر بود. ديگر زندگي او تلاش و کوشش و دويدن و نيازمندين شد. و چنان شناخته شده بود که مأموريت بارها در صدد تعقيب و دستگيري او بر آمدند. پس از آن که حضرت اما م«ره» قصد مراجعت به ايران را پيدا کرد وي به عضويت کميته استقبال از آن حضرت در آمد. و پس از ورود امام به ميهن، او به عنوان يکي از اعضاي گروه اسکورت، مسلّحانه از ماشين حامل امام حفاظت مي کرد. بعد از پيروزي انقلاب، به عضويّت کميته انقلاب اسلامي درآمد و در دستگيري عوامل طاغوت و قاچاقچيان مواد مخدّر تلاش و کوشش بسياري کرد. همچنين در آذر ماه سال 1358 (ه.ش.) به اتفاق شهيد محمد منتظري، به منظور مبارزه با صهيونيستها به لبنان مسافرات کرد. در سال 1359 (ه.ش.) به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. بعد از گذراندن يک دوره آموزشي کوتاه مدت به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن نيز جبهه را رها نکرد و در اين راستا رشادتها به خرج داد و حماسه ها آفريد. جواد، سالهاي حضور خود در جبهه را با مسئووليّت هاي گوناگوني از قبيل فرماندهي «محور» و «عمليّات» لشگر17علی ابن ابی طالب (ع) طي کرد. او سرانجام در تاريخ 13/12/1364 در عمليّات والفجر 8 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و از عالم ملک به جهان ملکوت پر کشيد. حال جمله هايي از کتاب پر معناي زندگي اش را با هم مرور مي کنيم و از اين پنجره کوچک به عرصة بزرگ زندگي او نظر مي افکنيم تا بلکه دل و جان را جلا بخشيم. جواد نه تنها در مسايل نظامي مبتکر و صاحب نظر بود بلکه در مسايل معنوي نيز در صف پيشتازان قرار داشت. او با همة شجاعت و شهامت و با آن همه موفقيّت چشمگير در جبهه ها و با آن همه پس انداز معنوي در بانک آخرت، هرگز خود را نباخت و مغرور نگشت. وي هر چه توفيق بيشتري در اين زمينه ها مي يافت، نيازمندتر و فقيرتر به درگاه خدا جلوه مي کرد و آتش بندگي در دلش تيزتر مي شد؛ به خصوص پس از عمليّات ها هرگز پيروزي ها را از آن خود نمي دانست، بلکه در اين مواقع حساس، توجّه عميقي به خداي سبحان پيدا مي کرد و معتقد بود که: «بعد از هر پيروزي، ما بايد خدا را سجده کنيم و دور از کبر و غرور، شب و روز به درگاه او گريه کنيم ...» مي گفت: «بعد از هر پيروزي بايد بيشتر به خدا نزديک شد و به درگاه با عظمتش، احساس نيازمندي کرد. احساس نيازمندي فرماندهان ما، بايد نسبت به ديگران بيشتر باشد!» او در زندگي سراسر مبارزه اش، فقط وجه خدا را در نظر مي گرفت و با انرژي ايمان، روح را قوي و قوي تر مي کرد. هر بار که مجروح مي شد، از جزع و فزع شديداً پرهيز مي نمود و هرگز درد درون را بيرون نمي ريخت. بلکه در اين مواقع حسّاس هميشه مي گفت: «بايد خدا از انسان قبول کند». اين توجّه عميق به خدا، سرمايه بزرگي بود که او با عمل صالح به کف آورده بود. وي از کودکي توجّه جدّي به مسايل عبادي داشت و در عمل بدانها اهتمام زيادي مي ورزيد. در دوران مجروحيّتش هم، اگر به هوش بود، نمازش را در وقت فضيلت ادا مي کرد و به خاطر اين که مجروحيّت، مانع روزه گرفتن او بود به احترام ماه مبارک رمضان هنگام سحر از خواب برمي خاست و ضمن خوردن سحري، در نيّت روزه، با اهل روزه و رمضان هماهنگ مي شد. زبان وجودش همواره آواي اخلاص را مترنّم بود؛ چرا که او اعمالش را نه براي مخلوق، بلکه فقط براي رضاي خالق انجام مي داد. در کار خير، نظر به تشويق و تکذيب ديگران نداشت، و به خاطر تنفّر اغيار، از عمل نيک فاصله نمي گرفت. در نشانة اخلاص و خداي محوري اش همين بس که پدر و مادرش را از ستودن خويش و برشمدن فضايلش منع مي کرد. همچنين، بارها و بارها از ايشان براي انجام مصاحبه اي دعوت به عمل آوردند، امّا به هيچ بها و بهانه اي تن به اين کار نداد. و آنگاه که از ايشان خواسته شد حداقل پيامي براي مردم داشته باشد، گفت: «ما پياممان را توي خط مي دهيم. ما آن را توي ميدان عمل پياممان را مي دهيم.» همچنين در جواب يکي از دوستانش که پيوسته از ايشان مي خواست ضمن انجام مصاحبه از وي فيلمبرداري شود مي گفت: «همين که خداوند ناظر اعمال ماست، کافي است!» وي هرگز به فکر گرفتن مأموريّتهاي آسان و کم زحمت نبود بلکه هر کجا سخن از سختي و مشقّت بود جواد در آنجا مي درخشيد! و نه تنها نسبت به مأموريّتهاي مشکل، اِبايي نداشت، بلکه با اقبال و رويي گشاده به سراغ آنها مي رفت و با شادابي و نشاط انجامشان مي داد. جواد، آن چنان در جنگ پخته شده بود که به آساني اقدامات آتي دشمن را پيش بيني مي کرد؛ مثلاً گاه مي گفت: امشب دشمن دست به حمله يا پاتک خواهد زد! و بعد مي ديدند که سخنش به حقيقت پيوسته است. بين او و افراد تحت امرش حرمت بود، اما حريم نبود. و اگرچه ميان آنها فاصله اي نبود، ولي همه او را دوست داشتند و امرش را با جان و دل پذيرا بودند؛ چرا که وي عاشق بسيجيان بود. به آنها احترام مي گذارد و به درد دلشان گوش فرا مي داد. با آنان نشست و برخاست داشت و چنان صميمانه برخورد مي کرد که نيروها مطيع و فرمانبر او مي شدند و نسبت به وي ارادت مي ورزيدند. در ميدان رزم، جلودار واقعي بود. و در عمل، چنان چالاک و بي باک مي نمود که «شير شجاع لشگر» لقب گرفت. او از گرد و غبار جبهه که بر سر و رويش مي نشست لذت مي برد. در حقيقت اين خاک را زلالتر از آب مي دانست و به آن تبرّک مي جست. در عمليّات والفجر 8 ، خط نخست نبرد را ترک نکرده و بلکه مثل هميشه نگران اوضاع بود. پس از عمليّات مذکور، با شهامت تمام، در مقابل پاتکهاي سنگين دشمن شکست خورده ايستاد و منطقه را از خطر سقوط حتمي، به کمک بسيجيان توانمند نجات داد. جواد، در عين آنکه خود يک فرماندة نظامي بود، تخلّق به اخلاق اسلامي و آشنايي عميق با مسائل سياسي را براي فرماندهان نظامي ضروري و لازم مي دانست. او پيوسته در برابر نظرات فرماندة مافوق خود، مطيع و منقاد بودو در صورت تصادم و تضادّ نظر او و فرماندة بالاترش، نظر فرمانده را مقدّم مي شمرد. عشق به خدمت، تمام وجودش را فراگرفته بود. او خود را از دوران نوجواني وقف خدمت به خلق کرده بود. در فعاليّتهاي پر خوف و خطر قبل و بعد از انقلاب، در تمام عرصه ها، مي درخشيد. پس از انقلاب، آنقدر غرق در کار و تلاش بود که وقتي به ايشان مي گفتند ازداواج کن! مي گفت: «من مجرّد نيستم. من با جنگ ازدواج کرده ام!» از اينرو پيوسته در جبهه بود و با اينکه چندين بار مجروح شد اما لحظه اي نيز ميادين جهاد را ترک نکرد. جواد، سر نترسي داشت. شجاعت او قبل از انقلاب نيز زبانزد همگان بود. معروف است که وقتي تانکهاي طاغوت براي سرکوبي تظاهرات مردم قم به خيابانها آمدند او با همدستي چند نفر از همرزمانش جلوي تانکها دراز کشيده و بدين ترتيب انع حرکت آنها به سمت تظاهرکنندگان شدند. سرانجام اين انسان عاشق و عارف پس از عمري جهاد خالصانه، در حاليکه مشغول نماز و راز و نياز با حضرت حق- جل و علا- بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسيد و از مهبط خاک تا معراج آسمانها پر کشيد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر نظری ثابت : قائم مقام فرمانده عملیات لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1342 در خانواده ای متدین و مومن به اهل بیت در قم متولد شد . از همان کودکی با مجالس موعظه و سوگواری اهل بیت (ع) انس گرفت . دوره تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت سپری کرد . آغاز تحصیلات او در دبیرستان همزمان با طلوع جاودانه انقلاب اسلامی بود. او پا به پای ملت قهرمان ایران در مبارزات بر علیه رژیم پهلوی شرکت می کرد. زمانی که میهن اسلامی مورد هجوم وحشیانه دشمن قرار گرفت او پس ازسپری کردن دوره آموزش نظامی در پادگان 19 دی ،رهسپار جبهه های جنگ شدتا متجاوزان را از کشوربیرون کند. در سال 1362 به خیل پاسداران غیور انقلاب پیوست . علی اکبر در عملیات محرم مسئولیت گروه شناسایی را به عهده داشت و در عملیات خیبر به جانشینی واحد اطلاعات – عملیات لشگر17 علی ابن ابی طالب (ع)منصوب شد . از چهره های شاخص اطلاعات لشکر و در هر عملیات بازوی قوی لشکر محسوب می شد. روح بلندو عارفانه اش ، با دعای توسل عجین بود و نگاه لبریزازعرفانش انسان را شیفته خود می کرد . نگاهش مامن مهربانی بود و وارستگی ، تقوا و اخلاص زیبنده دل خدا جوی او . سوز زمزمه های عاشقانه اش در نماز شب حکایت از دلی می کرد که در آرزوی شهادت می تپید .تواضع و اخلاق شایسته اش ، آن گونه بود که اگر رزمندگان مشکلی داشتند به راحتی با او درمیان می گذاشتند . سرشارازتجربه‌بودوثابت قدم به جهت مدیریت صحیح ؛بسیار سنجیده عمل می کرد و مسوولیتی را که برعهده اش بود به بهترین شکل انجام می داد. همه را به حفظ بیت المال و دوری از اسراف توصیه می کرد و در هر کاری رضایت خداوند را در نظر داشت . او سر ارادت به آستان ولایت سپرده بود و در وصیت نامه اش ابتدا همه را با عمل کردن به توصیه شهدا به اطاعت از امام و پشتیبانی از مسئولین نظام ، وصیت کرده است او خواسته است خوبیها را در نظر داشته باشیم . علی اکبر در قسمتی دیگر از وصیت نامه اش آورده است که: (( آن همه مراکز فحشا ، مشروب فروشی ها و مراکز فساد که قبل از انقلاب وجود داشت از بین رفت . مشکلات اقتصادی و اداری دلیل بر نادیده گرفتن محاسن انقلاب نیست .نباید فقط ضعفها را بیان کرد. پشتیبان اما م و رزمندگان باشید تا خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان کند .برادران بسیجی، سپاهی ، ارتشی و سرباز، خدا را شکر کنید که نعمت بزرگی نصیب شما شده تا در کنار رزمندگان باشید. در کنار کسانی که با شما الان هستند و فردا نیستند. قدر و منزلت خود را بدانید و سعی کنید کارهایتان را خالص و برای خداباشد .)) او مرد عمل بود. زمانی که شناسایی رودخانه «دوایرچ» درمنطقه عملیاتی محرم به او سپرده شد رشادت و شجاعت خود را با شکستن معبر«دوایرچ» به همه نشان داد. در آن عملیات هنگامی که نزدیک اذان مغرب ، باران سنگینی باریدن گرفت هر کسی در کنار کانال مشغول عبادت و راز و نیاز با معبود خویش بود. خاطرات سبز با او بودن ریشه در عمق جان همرزمانش دوانده بود . عملیات فتح المبین و والفجر مقدماتی سوز درد تیرهایی را که بر پای شهید نظری نشست حس کرده است و منطقه چنگوله زخمی را که او از ناحیه کمر برداشت به یاد دارد. عملیات (( والفجر 4)) و(( عاشورای 2)) با زخم هایش آشنا هستند و عملیات (( بدر)) شاهد تیری است که به دستش اصابت کرد .زخم های بی شمارش نشان از آمادگی او برای پیوستن به نور بود تا این که عملیات ((والفجر 8)) در منطقه فاو خدا ، اخلاص و صداقتش را پسندید و او با فرق شکافته از اصابت ترکش به جمع کبوتران سبک بال پیوست .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محسن روحانی : مسئوول آموزش عقيدتي- سياسي لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 ه.ش در خانواده اي اصيل و ريشه دار و مؤمن به دنيا آمد. ازدوران کودکی, تحت تربيت پدر و مادر خود, قرار گرفت. در هفت سالگي, در مدرسه اي که پدرش مؤسس و مدير آن بود, ثبت نام کرد. پس از پشت سر گذاردن دوران دبستان, به جمع حوزويان پيوست و تحصيل علوم ديني را از مدرسة حقّاني آغاز کرد. هوش سرشار و استعداد فوق العاده اش از او طلبه اي موفق ساخته بود. وي با سريع گذراندن دوره مقدمات و سطح, خود را به درس خارج رسانيد و توانست از محضر اساتيد بزرگي همچون حضرت آيت الله صانعي, استفاده کند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به منظور مقابله با توطئه هاي ضد انقلاب, به کردستان, ترکمن صحرا و خرمشهر رفت و با توطئه هاي خائنانة حزب خلق مسلمان وليبرال ها شديداً به مبارزه پرداخت. ايشان از اوايل جنگ تحميلي, به جبهه ها شتافت و با سنگر نشينان وادي ايثار در آميخت. اوبا تبيين مسايل اسلامي و تحليل موضوعات و مسايل سياسي در جبهه, بر شناخت رزمندگان اسلام مي افزود. پس از مدتي فعاليت و تلاش و نشان دادن لياقت و شايستگي, مسئوليت عقيدتي, سياسي لشگر 17علی ابن ابی طالب(ع)به ايشان پيشنهاد شداما موافقت نکرد. پس از اصرار زياد مسئوولين, تفأل به قرآن زد که اين آيه آمد: «و افعلوا الخير لعلکم تفلحون» (حج/77) بدين ترتيب بود که مسئووليت, خدمات قابل توجهي را به رزمندگان اسلام ارايه داد و در اين سنگر نيز از نبرد مسلحانه با دشمن کينه توز, غافل نبود. سرانجام در تاريخ 10/2/1365 وي در حالي که براي ديدار با رزمندگان اسلام, به خط مقدم نبرد مي رفت, در جزيره مجنون به شهادت رسيد و از خاک تا افلاک پر کشيد و روزگار تلخ فراقش به روزگار شيرين وصال تبديل شد. قبل از او برادرش سيّد مهدي نیز در راه دفاع از آرمانهای مقدس انقلاب اسلامی جاوید الاثر شده بود. توجه به مسايل معنوي و تربيت روح و تقويت دل, از کارهاي اساسي و مورد توجه ايشان بود. او سعي مي کرد تا با زندگی ساده و به دور از تجمل گرايي, پرهيز از لباس هاي متنوع, کم نمودن خواب و خوراک و دل نبستن به امور دنیوي, خويشتن را مهذّب و نوراني کند. در جبهه, به يک جفت پوتين کهنه و يک دست لباس ساده قناعت مي کرد. او تمام وجودش غرق در معنويّت خدا بود و لحظه هايش با ذکر و مراقبه سر مي شد. اگر چه تن خاکيش, به ظاهر تخته بند عالم امکان بود, اما روح افلاکي اش يک لحظه از محضر حضرت دوست غايب نبود: هرگز وجود حاضر و غايب شنيده اي؟ من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است! آري! او اهل مراقبه و پاسدار مرز لحظه هايش بود، و پيوسته از نردبان تکامل بالا رفتن، و «بندة حقيقي شدن» دغدغة زندگي اش. لحظه به لحظه براي آسماني تر شدن تلاش مي کرد و از ميلها و آرزوهاي زميني مي ترسيد. او در يکي از دست نوشته هايش آورده است: «وحشت از نفس و خواسته هاي او، دلبستگي به دنيا و لذّات و زر و زيور آن، پيوسته مرا به خود مشغول کرده است. چه بايد کرد؟» حضرت آيت الله صانعي در پيام تسليتي که به مناسبت شهادت ايشان صادر فرمودند، بر همين مدّعا انگشت نهاده اند: «من شهيد بزرگوار «سيّد محسن روحاني» را از دوران اشتغال به تحصيل و خواندن سطح و سطح عالي و در س خارج مي شناختم و او را واجد کمالات انساني و فاقد هواهاي نفساني مي ديدم». نکتة مهم در زندگي ايشان، پرهيز شديد از گناه بود، هنگامي که در جبهه به سر مي برد از اخذ شهريه امتناع مي ورزيد. و يا در همان ايّام نوجواني که به منظور آشنايي با خطوط فکري منحرف، بعضي کتب گروهکها را مي خريد، از صرف شهريه در اين راه خودداري مي کرد. مرحوم حجت الاسلام سيد حسين سعيدي دربارة تقوا و طهارت روحي اين شهيد مي گويد: «آنقدر خودساخته بود که براي حفظ دينش حاضر بود چون اصحاب کهف سنگر به سنگر و بيابان به بيابان و شهر به شهر برود تا مبتلا به يک کلام ناپسند و گناه نشود!» با آنکه طلبه بسيار موفقي بود و مي توانست با ادامه تحصيل، به مدارج عالي علمي دست يابد اما، با کمترين احساس نياز، ترک يار و ديار مي کرد و به سوي جبهه ها مي شتافت. او خود بارها مي گقت: «از اينکه در جبهه هستم دينم محفوظ تر است». با آکه مسئووليّت ايشان بر بخش عقيدتي سياسي لشگر بود، امّا پيوسته در خطوط مقدم حضور مي يافت و با لباس مقدس روحانيت به رزمندگان روحيه و دلگرمي مي بخشيد، و بدين سان در اکثر عمليات ، حضور فعال داشت. در عمليات والفجر 8 ، در زير آتش شديد دشمن، با چالاکي تمام، شن در کيسه ها مي ريخت تا بچّه ها سنگر بسازند. و در خطوط پدافندي همانند يک بسيجي ساده، در پاسگاه ها پست مي داد. وقتي با بسيجيان به مرخصي مي آمد، زودتر از آنها به جبهه بازمي گشت. او بچه ها را به طرف ميدان رزم سوق مي داد و پيوسته کلام حضرت امام را به آنها گوشزد مي کرد که: «جنگ مسأله حياتي است و هيچ بهانه اي نمي تواند مانع حضور شما در جنگ شود.» در عمليّات والفجر 8 حدود چهل و پنج روز پس از گذشت عمليّات در منطقه بود، با آنکه گردانهاي خط شکن پس از ده يا پانزده روز به عقبه باز مي گشتند، اما ايشان با حضور خود به بچه ها آرامش مي بخشيد. شهيد حسين کرماني در اين باره مي گفت: «خدا شاهد است من خودم شخصاً، هر موقع ايشان را در خطّ مقدّم مي ديدم برايم روحيه بود؛ انگار که تازه وارد خط شده ام. چون مي ديدم اين فرد با اينکه برادرش مفقود شده و خودش مسئووليّت مستقيمي در جنگ ندارد ولي همين که با لباس مقدّس روحانيت مي آمد توي خط، خودش براي ما روحيه بود». در عمليّات بدر سيّد محسن خود را آماده مي کرد تا همراه رزمندگان، در خط مقدّم نبرد حضور پيدا کند، اما با مخالفت فرماندة لشگر مواجه مي شود. او خود درباره آن لحظه حساس مي نويسد: «نزديک سوار شدن به قايق ها بوديم که برادر جعفري- فرمانده لشگر- را ديدم». براي خداحافظي به طرفش رفتم. او وقتي مرا ديد، به فرمانده گردان، شهيد عزيز مصطفي کلهري گفت: «او را با خود نبريد!» من به شدّت متأثر شدم. آرزوي عجيبي داشتم که شب عمليّات در کنار رزمندگان اسلام باشم. به هر حال جلو گريه خود را گرفتم و با حاج احمد فتوحي به طرف مقّر فرماندهي لشگر بازگشتيم». او با اين عمل نيز به وظيفه خود که اطاعت از فرماندهي بود عمل کرد. سير و سلوک معنوي داشت و انسان دائم الذّکري بود، امّا معنويّات او نيز، آميخته با مسايل سياسي بود. قبل از انقلاب، با توجه به سن کمی که داشت، با همکاري دوستانش، اعلاميه ها و نوارهاي مهم و حساس ضد حکومت شاه را نقل و انتقال مي داد. او با مطالعات دقيق و عميق روزنامه ها و مجلات و کتب معتبر و ارايه نقد و نظر پيرامون مسايل روز، نشان مي داد که به رشد سياسي بالايي دست يافته است. حجت الاسلام و المسلمين سيد احمد خاتمي پيرامون اين ويژگي ايشان مي فرمايند: «از همان روز اول که من با او آشنا شدم، سخن از امام و انقلاب و جنايات رژيم خائن پهلوي بود. و يادم نمي رود اين صحنه که سن ايشان قانوني نبود فلذا دوستاني که مي خواستند اعلاميه پخش کنند اعلاميه ها را به او مي دادند ...» نکته قابل توجه ديگر در زندگي سياسي اين سيد بزرگوار، اين است که هر چند به خوبي جريانات سياسي روز را تحليل مي کرد، اما چنان متعهد و متشرع بود که هرگز زبانش به غيبت و تهمت آلوده نشد . حفظ حيثيت و آبروي اشخاص را در نظر داشت. بر سينة لحظه هايش، مدال تواضع مي درخشيد. از جلسات قم گرفته تا جلسه هاي لشگر، با بچّه ها صميمي بود و هرگز رابطه استاد و شاگردي نتوانست ديوار امتيازي بين او و بسيجيان ايجاد کند. او همچنان که مدّاح خويش نبود، دوست نداشت ديگران نيز او را تحسين و تمجيد کنند. وي با همة فضل و کمالش، با کمال ادب پاي سخنراني يک طلبه مبتدي مي نشست و از سخنانش سود مي برد، و به خط مقدم که مي رفت، با يک يک بچه ها، سلام و احوالپرسي مي کرد. او انسان، نقدپذيري بود؛ اگر در کارش، به خلاف و خطايي دچار مي شد هرگز در صدد توجيه خطا یش بر نمي آمد، بلکه با جان و دل به اشتباهش اقرار مي نمود. در زندگي، به حقيقت و درستي گرايش داشت و اين خصيصه، از دوران دبستان نيز با وي همراه بود. همانگونه که پدر بزرگوارش فرمود: «محسن از بچّگي سالم و درستکار بود ... من از ايشان خلافي در محيط مدرسه نديدم». از ويژگيهاي ديگر ايشان عشق به اهل بيت (ع) و احترام زياد نسبت به معصومين عليهم السّلام بود که در رفتار و گفتارش کاملاً مشهود بود. او همچنين بر دیدار از اقوام توجه به خصوصي داشت. هر گاه که از جبهه برمي گشت، از کمترين فرصت براي ديدار نزديکان و بستگان سودمي جست. در راه دين خستگي ناپذير بود، و در انجام تکليف، سر از پا نمي شناخت. و سرانجام هم در همين راه دفتر سبز اعمالش به امضاي سرخ شهادت، مزين شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد بنیادی : فرمانده تيپ حضرت معصومه (س)لشگر 17 علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1337 (ه.ش) در شهر مذهبي و مقدّس قم و در خانواده اي روحاني, پا به علم وجود گذاشت. دوران رؤيايي طفوليّت او با همه تلخي و شيريني اش زود گذشت و او به دبستان قدم گذاشت. پس از گذراندن دورة راهنمايي به دروس حوزوي روي آورد و به مدت 3 سال به فراگيري اين دروس اشتغال داشت . سپس به خدمت سربازي رفت. دوران سربازي اش همزمان بود با دوران مبارزات مردم عليه حکومت طاغوت . پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)که از سربازان خواسته بود محل خدمت خودراترک کنند، بلافاصله از پادگان فرار کرد وبه صف مردم پيوست.ا و به طرف فرماندار شيراز تيراندازي کرد که به هدف نخوردوبعد از آن به قم گريخت و بطور جدّي به مبارزه با رژيم طاغوت پر داخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران, ابتدا به عضويّت کميته انقلاب اسلامی(سابق) در آمد. سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. با ورود به سپاه در بخش مبارزه با مفاسد اجتماعي و قاچاق مواد مخدّر مشغول خدمت شد. آنگاه براي مدتي مسئوليت يگان حفاظت از شخصيتها را به عهده گرفت. با شروع جنگ تحميلي, به نبرد با بعثيان متجاوز بر خواست و در جبهه مسئوليّتهاي گوناگوني از جمله: فرمانده گردان و فرماندهي تيپ را به عهده مي گيرد. حضور مستمر و پيوستة او در ميادين جهاد, مانع ازدواجش مي شود. سرانجام اين سردار دلاور پس از سالها سنگر نشيني و مجاهدت در راه آرمان هاي اسلامي در عمليّات والفجر 4 و در منطقة پنجوين عراق, بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت, به شهادت مي رسد و زمين را به قصد آسمان ترک کرده و به جوار رحمت حق و روضة رضوان دوست مي شتابد. او چنان به اخلاص در عمل توجه داشت که نمي گذاشت اعمال الهي اش به شرک و ريا آلوده گردد. هرگز از کارهاي خود و فعاليتها و مسئوليتهايش سخن نمي گفت و چنان رازدار و کم حرف بود که حتي خانواده اش از کارها و تلاشهايش بي خبر بودند. اين انسان مخلص, هرگز به اسم و عنوان دل نداد. و پست و مقام هيچ گاه ديدة علايقش را به سوي خويش نکشاند. وقتي پيشنهاد مسئووليت فرماندهي تيپ به ايشان داده شد, از پذيرش آن امتناع ورزيد و گفت: «دلم مي خواهد اسلحه به دست بگيرم و درخط مقدم مبارزه کنم.» اگر چه اصرار مسئولين لشگر وي را وادار به پذيرش اين مسئوليت کرد,اما محمد چنان مخلص بود که وقتي خانواده ايشان از کار و مسئوليت او سئوال مي کردند در جواب مي گفت: «من يک سرباز ساده هستم! اسلحه به دست مي گيرم و مي جنگم تا خدا توفيق بدهد اين بدنم با گلوله سوراخ سوراخ شود!» زماني که شهيد بنيادي فرماندهي گردان را به عهده داشت, وقتي از ايشان درخواست شد در جمع بسيجيان صحبتي داشته باشد, گفت: «برادران ديگر هستند و صحبت مي کنند, فرقش چيست!» گفته شد: ولي شما فرمانده و مسئول اينها هستيد. محمد, در حالي که اندوه از سر و رويش مي باريد و اشک در چشمش حلقه زده بود, با يک دنيا نگراني گفت: «عزيزان! معافم کنيد. مي ترسم مرا حب رياست بگيريد!» کمتر سخن مي گفت و بيشتر به عمل مي انديشيد. او در صحنه هاي پر خوف و خطر قبل از انقلاب تا عرصه هاي پر التهاب پس از انقلاب, حضوري فعال داشت و براي خدمت کردن و از جان گذشتن, حاضر و آماده بود. کار و تلاشش بدون هيچ گونه چشمداشت مادي و طمع دنيا صورت مي گرفت. نکته قابل توجه اين که او اصرار داشت, تا کارهايش را در راستاي اطاعت از مقام رهبري و ولايت فقيه باشد, و به يقين مي توان گفت که محمّد, فدايي کلام امام عزيز «ره» بود. او توصيه مي کرد که همواره بايد مطيع ولايت فقيه باشيم و تمام هم و غم ما عمل به کلام رهبري باشد؛ نه آن که اطاعت از امام را با زبان بيان کنيم و با قلم بنويسيم و در خيابان ها با شعار به نمايش بگذاريم, اما در واقع, پاي عمل ما بلنگد. فرماندهي پيشرو و مبارزي پيش گام بود و در ميادين جهاد, از جان مايه مي گذاشت. روح بلند و بي باکش, به بچّه هاي رزمنده, درس شهامت و شجاعت مي آموخت. قطار حياتش, همواره بر ريل اخلاق و ادب اسلامي مي خزيد. در برخورد با پدر و مادر, نهايت احترام و ادب را به کار مي گرفت و نسبت به آن ها مهربان و در برابر اوامر و نواهي آنان مطيع بود. او با بچه ها برخوردي ملايم و نرم و به دور از تحکم داشت. سخنش پيراسته از گزاف و بيهوده و آراسته به مسايل تربيتي و نصايح اخلاقي بود. رفتار و گفتارش چنان بر دل مي نشست که پس از شهادتش, داغ و درد بر دل همة دوستان و همسايگان و بستگان گذاشت. و به تعبير پدر بزرگوارش بعضي از همسايه ها ناراحت تر و داغدارتر از خانواده اش بودند. مادر بزرگوارش دربارة ادب او در خانه مي فرمايد: «اگر حاج آقا – پدر شهيد بنيادي –مي گفتند در خدمت من سه روز بايست, ايشان خم به ابرو نمي آورد و اطاعت مي کرد». «گذشت» و «ايثار» دو واژة نوراني از کتاب زندگيش بودند در رفتار و گفتار, فوق العاده اخلاقي بود و هرگز به دامن خشم و غضب نمي پيچيد. سعي مي کرد نيکي هاي ديگران را ببيند و بگويد و از خطاهايشان درگذرد. او به راحتي از حق خود مي گذشت تا ديگري لذتي ببرد و آسودگي بچشد. اوايل پيروزي انقلاب, که براي حفاظت از جان شخصيت ها, ساعت ها پست مي داد, هرگز در قبال آن وجهي دريافت نمي نمود و تمام حق و حقوقش را به افراد نيازمند مي داد. چون در خانواده اي روحاني بزرگ شده بود. از همان ايام قبل از بلوغ, به فرايض ديني توجهي تمام داشت و در عمل به آن ها کوشا بود. پس از رسيدن به سن بلوغ, عبادت و بندگي او نيز به رشد و تعالي خاصّي رسيد؛ تا جايي که هنگام تحصيل در مدرسه, بيشتر شبها براي نماز شب برمي خاست. اين حالت روحي و معنوي وي چنان اوجي به او داده بود که بعدها نيز نماز شبش ترک نشد. تذهيب نفس اين فرمانده شهيد چنان بود که رزمندگان تحت امرش را به سوي معنويت و سحرخيزي و شب زنده داري و خودسازي سوق مي داد. شهيد بنيادي در فرازي از سخنانش از اين حال عرفاني رزمندگان چنين ياد مي کند: «اگر در تمام حالات اين بچه ها دقيق بشويد, شب بلند مي شوند, نماز شب مي خواندند, دعاهايشان و نماز جماعتشان ترک نمي شود. الآن موقعيتي است که ما بايد خودمان را بسازيم. موقعيتي است که ما روي معنويت خودمان بايد کار بکنيم». نظم و انضباط او در زندگي بسيار چشمگير بود. اگر براي کاري و برنامه اي, قول و قراري با کسي مي گذاشت هرگز تخلف نمي کرد. در مصرف بيت المال مسلمين, نهايت احتياط را به کار مي بست. ابتکار و خلاقيتش در جنگ, از او فرمانده اي شايسته ساخته بود. عشق به شهادت, به سان آتشي شعله ور, در نگاه احساسش زبانه مي کشيد و او چه بسيار در انتظار شاهد شهادت, به رصد ثانيه هاي صبور, نشسته بود! وي در خطابي پر تپش به مادرش چنين نوشته است: «مادرم! مي دانم که داغ جوان سخت است. وليکن, من بسيار گناه کرده بودم و بايد کشته مي شدم. بايد به جبهه مي رفتم, تا خداوند مقداري از گناهان مرا مي آمرزيد!» و سرانجام اين شير ميدانهاي جهاد, و عارف دلسوختة پاک نهاد با سرکشيدن شربت وصل به آرامشي ابدي رسيد و عقاب وار, گسترة پر شکوه لاهوت را با بال بلند خون در نورديد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده تيپ يکم لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) جواد عابدي در سال 1340 ه.ش در شهر مذهبي و مقدس قم، پا به عالم خاک گذاشت. کودکي اش با خاطرات تلخ و شيرين سپري شد. پس از آن وارد محيط مدرسه گرديد و پله پله، مراحل تحصيل را با موفقيت گذراند. او تحصيلات دبيرستاني را طي مي کرد که ناگاه آتش بيداري، به خرمن خراب و خواب زدگان افتاد و نداي نهضت، از حنجره بزرگ مردی از نسل ابراهیم برخاست، و جواد نيز با شور و شوق به عرصة مبارزه با طاغوت قدم نهاد؛ چرا که تشنة حقيقت بود و کلام امام (ره) و راه او عين حقيقت بود. او با شرکت پيوسته در راهپيماييها و با پخش اعلاميه ها و ... انقلاب را ياري مي رساند تا سرانجام درخت پيروزي به ثمر نشست و بساط شب پرستان در هم پيچيده شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به تحصيل خود ادامه داد و در سال 1359 ه.ش موفق به اخذ ديپلم اقتصاد شد. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و سپس با حضور دائمي خود در جنگ، به نداي امام لبيک گفت. در جبهه، مسئوليتهاي گوناگوني چون: فرماندهي گردان، فرماندهي تيپ و فرماندهي عمليات لشگر را به عهده داشت و در ميادين مختلف نبرد چندين بار به سختي مجروح شد. در سال 1364 ه.ش دوره عالي فرماندهي پياده را در پادگان خاتم الانبياء (ص) تهران گذراند. آن عزيز عاشق، که در کليه عملياتهاي لشگر حضور داشت، سرانجام در تاريخ 7/12/1365 در منطقه شلمچه و در عمليّات کربلاي 5 ، در اثر اصابت ترکش به دست و پا و قطع شدن دست، به فيض عظيم شهادت نايل شد و از حضيض عالم فاني به اوج عالم باقي پر کشيد. زندگي جواد براساس معنويّت بود. او انساني بود که مي خواست در ساية تعاليم وحي و با اطاعت از معصوميت (ع) و عشق به آنان خود را پاک کند و به بندگي، اين معراج تکامل، برسد. از اينرو، پيوسته درصدد آن بود که خود را با اعمال الهي و سلوکهاي معنوي به خدا برساند. او از لحاظ عبادي، انساني مقيد و مرتب بود؛ اهل گريه و مناجات بود . سحرخيزي، يکي از برنامه هاي مسلم زندگي اش بود. وقتي در منزل براي نماز شب برمي خاست. چنان بي ريا عمل مي کرد و آرام رفت و آمد مي نمود که کسي صداي پايش را نمي شنيد و چنان آرام مي گريست که صداي گريه اش به بيرون از اتاق نمي خزيد. او هيچ گاه درصدد آن نبود که به زندگي عادي و مادي اش برسد، و بارها و بارها به پدرش مي گفت: «بايستي براي دنياي ديگر آماده شد. ثروت فايده اي ندارد. ما هر چقدر هم جمع کنيم به پاي شاه که نمي رسيم، او عاقبتش چه شد؟!» انساني رؤوف و مهربان، و در زندگي، متخلق به اخلاق و متأدب به آداب اسلامي بود. اخلاق پسنديده، چنان در زندگي اش جا داشت که حتي به حرف بچه هاي کوچک هم بي اعتنايي نمي کرد. او در برخورد با پدر و مادرش، نهايت ادب و احترام را به کار مي بست و تا مي توانست قلب آنها را راضي و خشنود مي داشت و از اوامر و نواهي آنان سرپيچي نمي کرد. پدرش مي گويد: «از نظر اخلاقي، در خانواده منحصر به فرد بود. او زماني که در خانه بود، هر کاري که از دستش بر مي آمد، انجام مي داد؛ حتي براي مادرش غذا درست مي کرد. مهرباني و محبت او آنقدر زياد بود که هر کس اندک مدتي با او سر مي کرد شيفتة خلق و خوي او مي شد و در حقيقت، مغناطيس مهر او، براده دلها را جذب خود مي کرد». انساني صبور و پر حوصله بود. او در بحراني ترين شرايط، آرامش و طمأنينه خود را از دست نمي داد. صبر او، در تمام مراحل زندگي اش، به خصوص در زمان عمليات و هدايت نيروها، کم نظير بود. همين خونسردي ذاتي، از او فرماندهي موفق ساخته بود؛ چرا که در شرايط دشوار و سخت، او چنان آرامشي بر وجودش مستولي بود که هر رزمنده اي وي را مي ديد روحيه مي گرفت. چون رهبر او، جنگ عليه دشمن بي ايمان را حياتي ترين مسأله مي دانست او نيز توجه به جنگ را يک مسأله حياتي تلقي مي کرد و در زندگي اش نيز توجه به جنگ، اصل بود و باقي قضايا فرع. او نمي توانست سختي جبهه را با راحتي و استراحت در پشت جبهه عوض کند. آن ايمان و تعهدي که او به انقلاب داشت وي را وادار مي کرد تا به عرصه هاي خوف و خطر هجرت کند. او وقتي براي ازدواج اقدام مي کرد به مادر همسر آينده اش چنين گفت: «من جبهه اي ام، يک موقع تکه تکه مي شوم ... و خبر مي آورند برايتان ناراحت نشويد! اگر با همة اين حرفها، پايش ايستاده ايد، دخترتان را به من بدهيد!» با آنکه از ناحية کمر مجروح، و ترکشي در نخاع ايشان جاخوش کرده بود، اما با وجود اين، معالجاتش را نيمه کاره رها کرد و با همان بدني که نمي توانست سجده و رکوع نمازش را به خوبي انجام دهد، به سوي جبهه شتافت. فروتني، از خصايص بارز او بود. وي به اعمال خود نمي نازيد و از مسئوليت خود سخن نمي گفت. آن قدر اهل کتمان سرّ بود که پدرش مي فرمود: «در لشگر علي بن ابي طالب (ع) فرمانده بود، ما نمي دانستيم. خودش مي گفت: يک بسيجي هستم! اما وقتي که شهيد شد کارتهايش را آوردند، ديديم نه!» و يا مادرش مي گويد: «هر موقع از او دربارة جنگ مي پرسيدم مي گفت: ان شاءالله، پيروز مي شويم!، هيچ وقت نمي گفت ما آنجا چکار کرديم و يا چه کار مي کنيم، هيچ وقت حرفي دربارة اين چيزها نمي زد.» او با آنکه مسئوليت تيپ را داشت، اما هرگز مقام و منصب، ديواري بين او و نيروهايش ايجاد نکرد. هر کس در هر وقت مناسبي مي توانست به حضورش برسد و اين خاکساري و تواضع، از او چهرة محبوبي در جمع نيروهاي لشگر ساخته بود. ايشان نسبت به بيت المال حساسيت خاصي داشت و تا مي توانست در استفاده از آن وسواس به خرج مي داد. با اينکه اجازه داشت از خودروها و امکانات ديگر لشگر استفاده کند اما وقتي از ماشين دولتي استفادة شخصي مي برد، پول بنزين و استهلاک ماشين را حساب مي کرد، و حتي پول تلفني را که خارج از حيطة مسئوليت از آن استفاده کرده بود حساب مي نمود و سپس به حساب لشگر واريز مي کرد. همچنين در هنگامي که ايشان مسئوليت توپخانه و ادوات(ضدزره) لشگر را به عهده داشت، از ابزار و ادوات به بهترين وجه استفاده مي کرد و هيچ وقت ظاهر ناسالم ادوات موجب نمي شد او آنها را به کار نگيرد. نقل شده است که در عمليات محرم، يک موشک انداز عراقي غنيمتي را که هيچ کس شيوة به کارگيري آن را نمي دانست- حتّي اسراي عراقي- ايشان با قوه ابتکار شگرفي که داشت تمام سعي خود را به کار بست تا آن را راه اندازي کند، و سرانجام هم موفق شد. از ويژگيهاي ديگر ايشان بايد از عشق و علاقه به اهل بيت (ع) و شجاعت و روحية شهادت طلبي نام برد. او چنان براي شهادت آمادگي داشت که هر گاه عازم جبهه يا سفري بود به حمام مي رفت و دست و پا را حنا مي بست و با شور و نشاط زايدالوصفي مي گفت: «فردا، ان شاءالله مسافريم، مي خواهيم برويم!» وقتي به خاطر مجروحيت در يکي از بيمارستانهاي مشهد مقدس بستري بود، در همان ايام، شهر مقدس قم مورد بمباران هواپيماهاي دشمن قرار گرفت. عده اي به دروغ به ايشان خبر دادند که پدر و مادر و اهل خانواده شما به شهادت رسيده اند. آن انقلابي عاشق هم در پاسخ آنان گفته بود: « خوشا به سعادت آنها، ما توي خط بوديم شهيد نشديم، آنها توي خانة خودشان به ديدار خدا رفتند!» او در وصيتنامه اش نوشت: «اگر شهيد شويم باز هم پيروزي از آن ماست و ما چيزي را از دست نداده ايم بلکه به آرزوي ديرينة خود رسيده ايم». و سرانجام آن تشنة شهادت، جام وصل را لاجرعه سرکشيد و به جوار محبوب و معشوق حقيقي خود راه يافت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی آخوندی : قائم مقام فرمانده تيپ حضرت معصومه (س)لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهريور ماه 1334 ه.ش در شهرستان قم به دنيا آمد. پس از گذراندن دوران طفوليت، قدم به مدرسه گذاشت و دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد. سپس در دبيرستان صدوق ثبت نام کرد و تا سوم دبيرستان ادامه تحصيل داد. پس از آن درس را رها کرد و مشغول به کار شد. با اينکه مي توانست از معافيت پزشکي استفاده کند اما راهي خدمت نظام وظيفه شد و به تعبير خودش، هدف او از سربازي، آموختن مسايل نظامي و کارآمد شدن در رزم بود تا براي مبارزه با رژيم طاغوت آماده باشد. پس از پايان خدمت سربازي دوباره به محيط کار روي آورد. اودر اوقات فراغت نيز کتب مذهبي، تاريخي و سياسي را به دقت مورد مطالعه قرار مي داد که ثمره اش تقويت ذهني و رشد شعور سياسي و ديني و همچنين کسب آگاهي کامل نسبت به اهداف ظالمانة رژيم پهلوي بود. زماني که مبارزات مردم عليه طاغوت آغاز شد، ايشان فعالانه در همه صحنه ها حاضر بود و تمام وقت در خدمت انقلاب. قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ه.ش ازدواج کرد که ثمره اين وصلت دو دختر به نام هاي «محبوبه» و «منصوره» مي باشد. در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در سال 1359 به جبهه رفت و با سمت فرمانده گروهان در عمليات آزادسازي سوسنگرد شرکت کرد و در کنار شهيد چمران عليه متجاوزان جنگيد. ايشان پنج نوبت به جبهه رفت و در اين مدت در سمت فرماندهي گردان و جانشيني تيپ خدمت کرد تا آنکه در تاريخ 21/12/1361 در حالي که با ماشين فرماندهي به طرف پاسگاه زيد در حرکت بود بر اثر تصادف به فيض عظيم شهادت نايل آمد. اهل تظاهر و خودنمايي نبود. او چه در اعمال عبادي و چه در مسائل نظامي به گونه اي برخورد مي کرد تا ديگران کمتر از کارهايش با خبر شوند. هرگز به خانواده اش نگفت که در جبهه چه مسئوليتهاي سنگيني را به دوش مي کشد. وي چنان بي ريا عمل مي کرد که اگر غريبه اي وي را در جمع بسيجيان مي ديد, هرگز احتمال نمي داد که او فرمانده آنان باشد. پس از عمليات آزاد سازي بستان, وقتي تلويزيون, گزارشي از آن عمليات را پخش مي کرد, «علي» را نيز که در جمع فرماندهان حضور داشت نشان داد. با اينکه ايشان در آن لحظه, کنار خانواده اش, پاي تلويزيون نشسته بود, اما يک کلمه سخن نگفت؛ مثلاً حتي به شوخي هم که شده باشد نگفت اين تصوير من است! ديگران را نيز چون او را اهل راز پوشي و سکوت مي دانستند, بدون آنکه به رويش بياورند, به راحتي از کنار اين قضيه گذشتند. روشن ترين دليل اخلاص و واضح ترين دليل تواضع ايشان همين است که وقتي براي ثبت خاطرات اين سردار شهيد به خانواده و همسرشان مراجعه مي کنند, آنها همه از کارها و فعاليتهايش اظهار بي اطلاعي نموده و مي گويند: «ما مطلب زيادي دربارة ايشان نمي دانيم, او درباره مسئوليت هايش در جبهه سخني نمي گفت. فقط پس از شهادتش جسته گريخته توسط دوستان و همرزمانش شنيديم که ايشان فرماندة گردان و جانشين فرماندهي تيپ بوده است.» آري او که در جنگ چون خورشيدي مي درخشيد, در منزل و محلّه با گمنامي تمام مي زيست! در اينجا به فرازي از سخنان اين سردار مخلص و متواضع اشاره مي کنيم که فصل الخطاب اين گمنامي است: «در هر پست و مقامي که قرار گيرم باز هم پاسدار هستم و آماده براي تفنگ به دوش گرفتن.» خيابان چهار مردان قم شاهدِ صادقي است بر تلاشهاي او و هم فکرانش در اوج مبارزات مردمي عليه رژيم ستم شاهي است. علي که از ساليان دور شيوه به کارگيري سلاح آشنا شده بود، همگام با مردم انقلابي در روزهاي پر تب و تاب انقلاب، توان بالاي مبارزاتي خود را در خيابان هاي قم به نمايش گذاشت. پدر بزرگوارش در اين باره مي فرمايد: «موقع انقلاب، شبانه روز تلاش مي کرد. بيرون از خانه که بود از اينکه مبادا بلايي به سرش بيايد ترس و وحشت داشتيم. تا بالاخره تصميم گرفتيم به او زن بدهيم. اما ازدواج هم مانع کارهايش نشد. بعد از آنکه عروسي کرد باز مدام دنبال کار انقلاب بود.». پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او نيز بر تلاش هايش افزود. هر کجا که احساس نيازي مي شد وي براي ايثار و نثار همه هستي اش آماده بود. و هنگامي که جنگ شروع شد با اشتياق تمام به ميدان مبارزه شتافت و به منظور اطاعت از فرمان امام (ره) هيچ سستي و درنگي را برنتابيد. با اينکه هنگام عظيمت به جبهه پدر بزرگوارش در بيمارستان بستري بود اما به خاطر احساس وظيفه اي که نسبت به جنگ داشت، به تقاضاي مادر مبني بر ماندن و پيگيري معالجات پدر جواب ردّ داد و در پاسخش گفت: «من نمي توانم پشت ميز بنشينم. من در قبال بچه هاي جبهه مسئوليت دارم. من نمي توانم پاسخگوي خون شهدا باشم!» قبل از شروع عمليات طريق المقدس ايشان به واسطة بيماري، در يکي از بيمارستانهاي اهواز بستري بود اما از آنجايي که خود از فرماندهان عملياتي بود و دلش به شوق ميدان مي تپيد، با همة ناتواني و کسالت جسمي اش معالجه را نيمه تمام رها کردو همپاي بسيجيان خط شکن، به خط زد. از نظر مسايل عبادي، انساني متعبد و مقيد بود. به معنويات عشق مي ورزيد و کوشش مي کرد که اين امور در زندگي اش از جايگاه برجسته اي برخوردار باشد. از سنين نوجواني نسبت به نماز حساس بود. به تلاوت قرآن و قرائت دعا, علاقه وافري داشت و آنگاه که در قم بود به زيارت حرم مقدّس حضرت معصومه (س) و حضور در مسجد جمکران, توجه بسياري نشان مي داد. رئوف و مهربان بود و با تمامي افراد خانواده- حتي کودکان- برخوردي عاطفي داشت. انسان کم حرفي بود و در مقابل ديگران آرام و ملايم سخن مي گفت و متانت و ادب او زبانزد بستگان بود. از اسراف به طور جدي پرهيز مي کرد؛ چه در لباس و چه در غذا و چه در امور ديگر زندگي. در استفاده از بيت المال به طور کامل مراعات جوانب احتياط را مي کرد تا ذره اي از آن بي رويه و بيجا مصرف نشود. هنگامي که با خودرو سپاه از جبهه مي آمد آن را در منزل پارک مي کرد. يک روز که بچّه اش با اصرار فراوان از پدر مي خواست تا او را با ماشين سپاه به گردش ببرد, او به جهت رعايت بيت المال از اين کار امتناع ورزيد و به خاطر رعايت حال کودک، ماشين دوستش را عاريه گرفت و خواستة فرزند را برآورد. از بيکاري ، شديداً متنفر بود. هرگاه فراغ باري به کف مي آورد به مطالعه کتاب و مجله مي پرداخت. در سنگر نيز موقع بيکاري نهج البلاغه مي خواند و دوستانش را از اين کلمات نوراني بهره مند مي ساخت. ويژگي ديگر ايشان ، قاطعيت در کار و مديريت قوي او بود. وقتي تصميمي مي گرفت به طور جدي به آن جامه عمل مي پوشانيد. و در اين راه و هيچ نيز نمي توانست مانعي ايجاد کند . واصولاً صلابت و سرسختي او خود، برترين ضامن اجرايي تصميماتش بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالصمد امیریان : فرمانده گردان اميرالمؤمنين(ع) تيپ 44 قمربني‌هاشم(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1342 در شهرستان «فارسان»، يكي از شهرهاي استان «چهارمحال و بختياري» چشم به جهان گشود. در سال 1349 وارد دنياي كسب علم و دانش شد و با موفقيت اين دوران را طي كرد. در سال سوم دبستان مشغول تحصيل بود كه در تابستان آن سال به روستاي «مهدي آباد» در استان «فارس »رفت. برادر بزرگترش در آن موقع در آنجا به عنوان سپاه دانش خدمت مي‌كرد. او با ديدن شهيد« اميريان» در آنجا تعجب كرد. بچه‌ايي در سن ده‌ سالگي از خانواده جدا مي‌شود و كيلومترها آن طرف‌تر بدون دلتنگي مشغول كارهاي خارج از تصور مي‌شود. او در روستاي مهدي‌آباد نه تنها احساس غريبي و گوشه‌گيري نمي‌كند، بلكه با رهبري و هدايت بچه‌هاي هم سن و سالش، آنها را در بازي‌هاي كودكانه هدايت مي‌كند. مسجد مقصد هميشگي او پس از فراغت از بازي‌هاي كودكانه و مدرسه بود. او پس از فارغ شدن از اين مسايل بلافاصله خود را به مسجد مي‌رساند و مشغول تلاوت قرآن مي‌شد. روحيه بالندگي و بزرگواري اين شهيد كه حاصل تربيت اسلامي بود، سالها بعد از او يك سردار و قهرمان ملي ساخت كه تا هميشه تاريخ باعث افتخار هر انسان آزاده‌ايي خواهد بود.برخورداري اين شهيد بزرگوار از كمالات و اخلاق پسنديده زبانزد دوستان و آشنايان است. موقعي كه در سن نوجواني عازم جبهه بود، مقدار پولي را كه برادر بزرگترش به او مي‌دهد در صندوق كمك به جبهه مي‌اندازد تا هم برادرش را ناراضي نكرده باشد و هم از اين طريق هم سهمي در دفاع مقدس و حماسه آفرينی مردم ايران در مقابل دنياي ظلم وستم داشته باشد. اوپس از حضور در جبهه به گردان عملياتي مي‌رود تا با رويارويي مستقيم با دشمن، از كشور و دينش پاسداري كند. او با حضور بي‌وقفه حماسه‌هاي زيادي خلق مي‌كند و بر اثر بروز شجاعت و بر اساس شايستگي‌هايي كه از او مشاهده مي‌شود، به فرماندهي گردان اميرالمؤمنين(ع) در تيپ 44 قمربني‌هاشم(ع) منصوب مي‌شود. در مدت حضور در اين سمت و با فرماندهي صحيح و اصولي، ضربات زيادي به نيروهاي دشمن وارد مي‌كند. چند بار در جبهه زخمي مي‌‌شود ولي حتي خانواده‌اش از اين موضوع با خبر نمي‌شوند و او پس از بهبودي دوباره وارد جنگ مي‌شود. سرانجام پس از جانفشاني‌هاي زياد اين اسطوره ملي در راه دفاع از میهن ودین، آسماني مي‌شود تا با قرار گرفتن در ملكوت اعلي‌ نظاره‌گر ما و اعمالمان باشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید خداکرم رجب پور : فرمانده گردان امام سجاد (ع) تیپ44قمربنی هاشم (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1338 در شهر «فرخشهر» كودكي بدنيا آمد كه بعدها يكي از سرداران و قهرمانان ملي ايران شد .از دوران كودكي و دبستان بود كه اطرافيان، رفتار و اخلاق او را متمايز از كودكان هم سال خود مي‌ديدند. او هميشه جزء اولين كساني بود كه وارد مسجد امام حسين(ع) خرمشهر مي‌شد و معمولاً آخرين نفري بود كه از مسجد خارج مي‌شد. انگار در مسجد آرامش مي‌يافت. دوران ابتدايي را در مدسه آصف سابق (شهيد زاهدي) طي كرد. دوران راهنمايي را نيز با موفقيت در اين شهر گذراند و وارد دوران دبيرستان شد. سال آخر دبيرستان را به دليل مشكلات مالي و براي كمك به خانواده يكسال ترك تحصيل كرد و سال بعد ادامه تحصيل داد و ديپلم گرفت. او در اين دوران در كنار درس، كتابهاي زيادي را مطالعه مي‌كرد كه يا از طرف حكومت شاه ممنوع بود يا به دليل نوع محتوي، افراد خاصي آنها را مطالعه مي‌كردند. بعد از اخذ ديپلم به دليل اشتياق زيادي كه براي انتقال مفاهيم و ارزشهاي ديني به بچه‌ها داشت، وارد عرصه تدريس شد و شغل معلمي را برگزيد. او در كنار تدريس با دانش‌آموزان به ورزش و كوهنوردي مي‌پرداخت و تلاش مي‌كرد در كنار درس مفاهيم ديني را به دانش‌آموزان منتقل كند. اين درحالي بود كه در آن دوران خفقان و ضدديني كه رژيم شاه به وجود آورده بود. دست زدن به اين كارها جرأت بالايي را مي‌طلبيد. صداقت او و رضايت اهالي روستاي «خراجي» از كارهايش باعث شد وقتي مي‌خواستند او را از آنجا منتقل كنند، مردم آن روستا اجتماع كنند و يكصدا درخواست ماندن ايشان را در روستايشان باشند. يكي از رفتارهايي كه او را از همسالانش متمايز مي‌كرد. شجاعت خارج از تصور بود. در دوران ابتدايي در مسابقات كشتي در استان قهرمان مي‌شود. وقتي در مراسمي با حضور مسئولين استان مي‌خواهند مدال و جايزه به او بدهند. شهيد بر خلاف مرسوم وقتي اسم شاه آورده مي‌شود تنها كسي است كه در آن سالن از جايش بلند نمي‌شود و در آن سن كودكي به عظمت و جلال پوشالي حكومت شاه بي‌اعتنايي مي‌كند. هوش بالا و نبوغي كه شهيد رجب‌پور از آن برخوردار بود از يك طرف و علاقه‌ي شديدي كه خانواده به او داشتند از طرف ديگر باعث مي‌شود وقتي او در سال آخر دبيرستان ترك تحصيل مي‌كند، شرايطي را فراهم نمايند كه او مجدداً به ادامه تحصيل بپردازد و مشكلات مالي زندگي را خودشان تحمل كنند. در همين دوران است كه يك شب به همراه يكي از دوستانش براي نگهباني از خانه يكي از بستگان كه در مسافرت است، شب در خانه او تلويزيون را روشن مي كنند . وقتي شهيد با نمايش صحنه‌هاي رقص و فساد‌انگيز تلويزيون روبرو مي‌شود، آن را خاموش مي‌كند و براي دوستش هم توضيح مي‌دهد كه نبايد به اين تصاوير نگاه كند. او در دوران تحصيل، تدريس و ورزش خود افتخارات زيادي آفريد. شعله‌هاي انقلاب اسلامي هر روز فروزان‌تر مي‌شدند و شهيد «رجب‌پور» هم كه يكي از فعالان انقلابي بود و فساد و بي‌عرضه‌گي حكومت خائن و وابسته شاه را با گوشت و پوست و استخوان خود حس كرده بود، شبانه‌روز در اين راه تلاش مي‌كرد. شركت در راهپيمايي، پخش نوارهاي سخنراني و اعلاميه‌هاي امام خمینی(ره) نمونه‌هايي از كارهاي اين شهيد بود. انقلاب كه پيروز شد او با خوشحالي زياد مثل پرنده‌ايي كه از قفس آزاد شده باشد در هر جا كه احساس مي‌كرد محروميت و فقر ناشي از حكومت ديكتاتوري شاه مانده به آنجا مي‌شتافت. كمتر در خانه بود، يا در مسجد و شوراي محل بود يا در سطح شهر به دنبال برطرف كردن مشكلات و نارسايي‌ها . اين وضع طول نكشيد و دشمنان پيشرفت و آباداني ايران، يكي از ابله‌ترين رهبران عرب، يعني صدام را وادار كردند به نمايندگي از ائتلاف دهها كشور به ايران حمله كند و بازسازي و آباداني كشور را براي سالها عقب اندازد. جنگ كه شروع شد شهيد رجب‌پور كوچكترين ترديدي به خودراه نداد و از همان روزهاي اول وارد جنگ شد. او گردان پیاده را كه در دفاع مقدس اصلي‌ترين كار جنگ را به عهده داشت انتخاب كرد و در طول حضورش در جنگ آنچنان رشادتها و جانفشاني‌هايي از خود نشان داد كه پس از مدتي كه از حضورش در جبهه مي‌گذشت به فرماندهي گردان امام سجاد(ع) كه يكي از گردانهاي عملياتي و شاخص تيپ 44 قمربني‌هاشم(ع) بود، رسيد. در هر عملياتي كه گردان امام سجاد(ع) به فرماندهي شهيد رجب‌پور حضور داشت، دشمن مي‌دانست كه چاره‌ايي جز قبول شكست و فرار ندارد. او در عمليات زياد حماسه آفريني‌هاي فراواني از خود نشان داد و سرانجام در عمليات كربالاي 5 به آرزوي ديرينه‌اش رسيد و با پروپال خونين به آسمان رفت تا در كنار سالار شهيدان نظاره‌گر پيشرفت و بالندگي انقلاب خميني كبير باشد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد کبیریان : فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «شهرکرد» در بهمن ماه 1334 در یکی از شهرهای استان چهارمحال بختیاری به نام سامان ودر خانواده ای متدین و مستضعف دیده به جهان گشود. پس از طی دوران کودکی با علاقه ای خاص وارد دبستان دهقان سامانی شد. دوره تحصیلات ابتدایی وراهنمایی را با موفقیت به پایان رساند وخود را برای دبیرستان آماده می کرد که در مهرماه 1351 مادرش را از دست داد . این حادثه اثری عمیق بر او نهاد. روزها به سرعت می گذشت و شهید سه سال پایان تحصیل خود را در تهران گذرانید. در تابستان ها برای فراهم نمودن کمک هزینه تحصیلی در رشته برق کاری به کار می پرداخت .وقتی انقلاب پرشکوه اسلامی به رهبری خمینی بت شکن در سال 1357 به اوج خود رسید ، احمد بی درنگ به صف مبارزان پیوست.اودر این دوران سهم به سزایی ایفا نمود. با باز شدن مدارس تظاهرات و اعتصابات شدت می گرفت و او تمام اوقاتش را در فعالیت بر علیه رژیم به سر می برد . در شب حمله به نیروی هوایی از طرف مزدوران گاردشاهنشاهی، به کمک برادران نیروی هوایی شتافت و در درگیری های 22 بهمن نقش مهمی به عهده داشت. با پیروزی انقلاب اسلامی تحصیلات خود را ادامه و در رشته اقتصاد دیپلم گرفت. با اخذ دیپلم به سامان بازگشته و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و با گذراندن دوره های مختلف آموزشی در تهران در واحد آموزش سپاه خدمت خود را شروع نمود. احمد کبیریان، از تبار هابیل، ابراهیم(ع)، موسی(ع) و محمد (ص) و حسین (ع)بود و حسین گونه در کربلای ایران زمین در عاشورای دوم فروردین 1361 لبیک گویان به دیار حسین شتافت و در حمله فتح المبین بلندترین قله انسانیت را پیموده و شربت گوارای شهادت را نوشید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

معاون عمراني استاندار «آذربايجان غربي» شهيد مهندس «غلامعلي نيكخواه» در سال 1328 در شهر «بروجن» یکی ازشهرهای استان «چهارمحال وبختیاری»، ديده به جهان گشود . پس از دوسال او پدر خود را كه شخصي متدين و مسلمان و متعهد بود ،از دست داد. دوران تحصيلات خود را در «بروجن» آغاز نمود و پس از اخذ ديپلم در سال 1348 وارد انستيتوي «صنايع شيميايي»در« تهران» شد. و پس از گذراندن یک دوره دوساله به خدمت سربازي اعزام و پس از پايان خدمت در سازمان «آب و فاضلاب»استان« اصفهان» مشغول خدمت شد. چون علاقه وافري در امر تحصيل داشتند كار را رها كرده و براي ادامه تحصيلات به «آمريكا »عزيمت نمودند. پس از چندي كه در خارج ازکشوربه تحصیل اشتغال داشتند، براي تسلط به زبان انگليسي تلاش كردند ورشته خود را تغيير به راه و ساختمان تغییردادندو مشغول به تحصيل شدند. چون تربيت يافته خانواده‌ مذهبي بودند در مدت اقامت در« آمريكا» فعاليت چشمگيري در انجمن اسلامي دانشجويان ايراني مقيم «آمريكا »و «كانادا» داشتند و در برگزاري جلسات سخنراني و راه‌پيمائيهاي عليه رژيم نقش مؤثري داشتند. در نامه‌هائي كه مي‌فرستاد سوغاتي كه از ایران مي‌خواست قرآن و نهج‌البلاغه بود. او از خانواده ثروتمندي نبود كه در ناز و نعمت بزرگ شد ه باشد.چون خودش مستضعف بود ،كاملاً به حال مستضعفين آگاهی داشت. كمااينكه در دوران تحصيلي در خارج براي هزينه تحصيلي خود مجبور بود شبها با كار طاقت‌فرسا در يكي از پمپ‌بنزينها و يا كارهاي متفرقه ديگر هزینه تحصیل وزندگی خودش راتامین کند. او درآمریکا دست از مبارزه بارژیم برنداشت وبیشتر وقت خود راجهت تكثير و نشر سخنان امام‌ خميني (ره) صرف مي‌كرد. چه شبها كه تا صبح كار مي‌كرد و روز بعد از درسهاي دانشگاه ،تمام وقت جهت انتشار و توزيع پيام امام(ره) تلاش می کرد. در 22 بهمن كه انقلاب به پيروزي رسيد چنان شادي مي‌كرد كه تاآن زمان اوراآنگونه ندیده بودند. عمر كوتاه و گهربار اين شهيد حاوي درس‌هاي زيادي براي ديگر ياران و برادران او بود. در سال 1358 پس از اخذ دوره مهندسي راه و ساختمان به وطن اسلامي خويش بازگشتند و پس از ورود به ايران با توجه به علاقه خدمت به انقلاب اسلامي در جهادسازندگي چهارمحال و بختياري مشغول به خدمت شدند .پس از آن مسئول دفتر عمران امام و سپس فرماندار شهرستان بروجن گرديدند و در اين مدت شبانه‌روز در خدمت مستضعفين منطقه قرار گرفتند . با توجه به شناختي كه مسئولين امر در مدت خدمت از نامبرده بدست آورده بودند به علت نياز به افراد متعهد در منطقه كردستان؛ پيشنهاد معاونت عمراني استانداري آذربايجان غربي را پذيرفت و بنا به مسئوليت اسلامي خويش به آن منطقه مهاجرت نمود و پس از مدت نزديك به يكسال خدمت صادقانه در 12 بهمن ماه در شروع دهه فجر در سال 1361 بدست منافقان كوردل و مزدور آمريكايي در بين راه« تكاب» به «مهاباد» در حين انجام مأموريت به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به دیداردوست شتافت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان کوثر لشگر8نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد« اردشير غريب» درسال1342 درخانواده‌اي مذهبي ومستضعف در روستاي« قلعه تک»در بخش« كيار» در استان« چهارمحال و بختياري» چشم به جهان گشود، از همان آغاز كودكي جايگاه ويژه‌اي بين اعضاي خانواده داشت در دوران كودكي و نوجواني ضمن تحصيل در حد توان خود در كار كشاورزي و دامداري به پدر و مادر كمك مي‌كرد و.در این راه کمک آنها بود.پس اتمام دوره ابتدایی وبه دلیل نبدن مدرسه راهنمایی در روستای قلعه تک ،او براي ادامه‌ي تحصيل در دوره راهنمايي به شهركرد آمد.باجدیت وکوشش زیاد دوران تحصیلات راهنمایی را درشهرکرد باموفقیت به اتمام رساند . گفتار و زبان شيرين، اخلاق و رفتار نيك ايشان باعث شده بود محبوبيتش در خانواده ،محل تحصیل ودربین دوستان وآشنایان روزبروز بيشتر شود. علاقه‌ي ايشان به مطالعه وشركت در جلسات مذهبي باعث شده بود كه فردي متواضع و خداشناس باشد. به گونه ایی که مورد وثوق اتکای دوستان وآشنایان باشد. دوره‌ي متوسطه را به دلیل اینکه شرایط وفضای آموزشی بهتری در« اصفهان» بود،به این شهررفت واین دوران را به اتمام رساند. این دوره همزمان شده بود با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران .اوکه برایش حضور نامشروع دشمن در خاک پاک وطن بدوآزاردهنده بود مقدمات اعزام به جبهه فراهم نمود. اولشگر8نجف اشرف راکه یکی از یگانهای مقتدر وعملیاتی سپاه پاسداران بود،برای حضوردرجنگ انتخاب کرد. در این لشگر ودر مدت حضور افتخار آمیز حضور دردفاع مقدس مردم بزرگ ایران حماسه های بی شماری خلق کرد.ودر سمت فرماندهی گردان کوثر ضربات سهمگینی به دشمن وارد نمود وپس از جانفشانی های زیاد به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ایرج آقا بزرگی : فرمانده واحد آموزش نظامی تیپ44قمربنی هاشم(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامی روز 16 دي ماه سال 1341 شمسي عنايات بي پايان خداوندي كودكي را در روستاي «نافچ» درشهرستان« شهركرد »به خانواده اي پر تلاش ،مذهبي و عاشق امام حسين (ع)مرحمت فرمود كه« ايرج» نام گرفت . گوشت و پوستش از همان ابتدا با عشق حسين (ع) عجين شد . او با اين كه در كودكي به بيماري هاي سختي مبتلا شد ولي خدا او را از چنگال بيماري ها نجات مي داد و نگهدار و حافظش بود تا اين كه دوران دبستان و راهنمايي رادرروستاي نافچ گذراند.دوران دبيرستان را در شهركرد به پايان رسانيد. اين دوران كه همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي بود . شهيد آقابزرگي همگام با مردم در تظاهرات وراهپيمايي ها شركت مي كردو دراين زمان فعاليت هاي زيادي تحت رهبري روحانيت مبارز داشت .بعد از پيروزي انقلاب هم در مبارزه با ضد انقلاب نقش فعالي داشت . درسال 1360 پس از اخذ ديپلم وارد بسيج شد ودر آنجا خدمت به مردم و انقلاب آغاز نمود . بسيار مشتاق رفتن به جبهه بود كه پس از فراگرفتن آموزشهاي لازم بالا خره انتظار به سر رسيد ودر دي ماه سال 1360 به جبهه اعزام شد .در جبهه ي «شوش» به مدت سه ماه در خط پدافندي منطقه ي شهيد تركي بود و در عمليات «فتح المبين» شركت داشت . در اين زمان به خاطر خيانت هاي «بني صدر» محمات به رزمندگان نرسيد ودر محاصره افتادند . شهيد آقا بزرگي دراين عمليات مجروح شد ند . هنوز اثار جراحت در بدنشان بود كه دوباره راهي جبهه شدند . درعمليات آزاد سازي خرمشهر فعالانه حضور داشت .بعد از آن در عمليات« رمضان» فرمانده دسته بود .بعد از عمليات محرم كه تيپ 44 قمر بني هاشم تشكيل شد، شهيد باورود به تيپ درعمليات «والفجر مقدماتي» مسؤل گروهان ويژه بودند .در سال 1362 وارد سپاه شدند و مسؤليت بسيج شهربن را به عهده گرفتند كه به نحو احسن انجام وظيفه مي كردند . مدت 4ماه آموزش فرماندهي گردان را به اتفاق شهيد نوروزي در دانشگاه امام علي(ع) تهران باموفقيت به پايان رساند وبه عنوان مربي عازم اصفهان شد .در تاريخ 1/12/1362 معاونت گردان يا زهرا(س) در تيپ44 قمر بني هاشم به ايشان داده شد كه اين مسؤليت را در عمليات «بدر» نيز عهده دار بود . بعد از زخمي شدن برادر كياني شهيد آقا بزرگي به عنوان فرمانده آموزش نظامي ،نيرو ها را براي عمليات «والفجر »8 آموزش دادند . دراين عمليات به همراه شهيد «شاهمرادي» مسؤل يكي از محور هاي عملياتي بودند كه عمليات با موفقيت انجام شد . در سال 1363 ازدواج كرد ند وبعد از آن كه يار باوفايش سردارفاضل شهيد شد .شهيد آقا بزرگي به همراه يكي ديگر از برادران فرماندهي گردان يا زهرا(س) را به عهده گرفتند ودر همين زمان براي دومين بار مجروح شدند. بااين حال حاضر نشدند به عقب برگردند و با عصا درجبهه ماندند . ايشان در شهريور سال 1365 صاحب فرزندي شدند كه او را محمد مهدي نام نهادند . شهيد از اين نعمتي كه خداوند به آن ها ارزاني داشته بود بسيار شاد و خرسند شدند . او شيفته ي فرزند كوچكش بود اما اين علاقه باعث نشد كه ايشان دست از جبهه بردارند . از وقتي خود را شناخت پا به ميدان جهاد گذاشت و با جهاد بزرگ شد و چون درختي تنومند بارور شد . جاي جاي جبهه ي نبرد پر از خاطره هاي حماسه هاي اوست .شوش ،خرمشهر ،كانال پرورش ماهي، جاده هاي دهلران، شلمچه ،پاسگاه زيد ، طلايه ،هورالهويزه، جزاير مجنون ، فاو.... ايرج ،سرداري رشيد و دلاو ر در عين حال بسيارساده و متواضع بود و هيچ گاه حاضرنشد نام فرمانده بر خود بگذارد. بلكه هميشه خود را يك بسيجي ساده مي دانست . اوهمانند ابوالفضل، پرچمدار كربلا، در راه ياري حسين زمان از هيچ تلاشي فروگذار نمي‌كرد. بچه‌‌هاي گردان يازهرا(س) از سخنان برخاسته از ضمير پاكش روحيه مي‌گرفتند. آن هنگام كه از خاطرات ياران شهيدش مي‌گفت و اشك در چشمانش حلقه مي‌زد،‌ مي‌گفت" از يك خانواده هفت نفر و بيشتر شهيد شده‌اند. اين خانواده‌‌ها چقدر چشم‌انتظاري بكشند؟ چقدر به مردم قول بدهيم؟ مگر اسم ما را سپاهيان محمد (ص) و راهيان كربلا نگذاشتند؟ مگر سپاهيان محمد‌(ص) مكه را فتح نكردند؟ پس چرا ما كربلا را فتح نكنيم؟ مردم انتظار دارند كه ما كربلا را فتح كنيم و شما بايد شور و حالي كه از اول داشته‌ايد، الان نيز داشته باشيد و با قلب‌هاي مطمئن براي پيروزي و براي عمليات حركت كنيد. به اين مسئله توجه داشته باشيد كه اگر خدا در عمليات به ما كمك نكند، ما به هيچ‌وجه پيروزي را به دست نمي‌آوريم. نيروهاي عظيم و مهمات در درجه دوم است. اتكا به خدا و معنويت است كه پيروزي مي‌‌آفريند. ما در مقابل نيروهاي زياد دشمن، مگر بيشتر از يك آرپي‌جي و يك كلاش داريم؟ پس آن كه پيروزي مي‌دهد، كس ديگر است (خدا). پس دعا كنيد. قلبتان مطمئن و ايمانتان راسخ باشد تا انشاءالله با حمله‌اي بزرگ دشمن را از بين ببريم. از سخنان ديگرشان كه به بچه‌‌ها فوق‌العاده روحيه مي‌داد، مجسم كردن لحظات پيروزي پيش چشم آنان بود . مي‌گفت: "شما در نظر بگيريد يك روز بروند به امام امت بگويند ديگر مسئله جنگ حل شده، به مردم اعلام كنند كه ديگر راه كربلا باز شده؛ ببينيد چه حالي پيدا مي‌كنند! به خانواده‌هاي شهدا بگويند حالا ديگر بياييد به كربلا برويم به دنبال عزيزانتان بگرديم! اسرا از چشم‌انتظاري دربيايند. تا كي پشت اين درهاي بسته بمانند؟" شهيد (آقابزرگي) هيچ وقت خود را از بسيجي‌ها جدا نمي‌دانست و بر رابطه بين فرماندهان و بسيجي‌ها بسيار تأكيد داشت. و به بسيجي‌هاي گردان يازهرا (س) سفارش مي‌كرد كه با مسئولين و فرماندهان دسته و گروه‌هاي خود بيشتر رفت و آمد كنند و با هم انس بگيرند و مهربان باشند و همين‌طور با برادران گردان‌هاي ديگر. به عنوان يك فرمانده به همه مسائل توجه داشت؛ حتي به اين كه وصيت‌نامه‌هاي افراد چگونه بايد باشد و از سخنان ايشان است كه: " وصيت‌نامه براي زن و بچه و مال دنيا نيست. پيام يك شهيد است به امت حزب‌الله ، به مردم شهيدپرور. وصيت‌نامه‌هاي شما بايد جنبه ارشادي داشته باشد و مردم را به طرف اسلام ارشاد كند و به مردم آگاهي ببخشد و بيانگر هدف شما باشد." به حفظ بيت‌المال مسلمين نيز دقت فراواني داشتند و به بسيجي‌ها طرز استفاده صحيح از وسايل را گوشزد مي‌كردند كه مبادا بيت‌المال مسلمين، بي‌جهت به هدر نرود. شهيد‌ (آقابزرگي) همه ی قيد و بند‌‌هاي زندگي دنيوي را زير پا گذاشته بود و در قبال جنگ، آن‌چنان احساس مسئوليت مي كرد كه هيچ‌چيز را مقدم بر آن نمي‌دانست و به همين دليل هم هست كه از ميان كتب زندگانيش، اول بايد كتاب جهاد او را ورق زد. قبل از عمليات كربلاي پنج، ديگر دلش خيلي تنگ شده بود و هميشه مي‌گفت: "‌ديگر وقتي نداريم. در اين وقت كم بايد به خود بياييم، بايد به خودمان برسيم. اگر ناخالصي در وجودمان هست، بيرونش كنيم و اين قلب خالص را آماده حركت كنيم." مكرر مي‌گفت: "اين‌بار دفعه آخر است و خيلي مشكل است كه بدون خبر پيروزي بخواهيم به خانه‌هايمان برگرديم. وقتي خانواده‌‌هاي شهدا از ما بپرسند چي شد، بايد سرمان را پايين بيندازيم." او خود مي‌دانست كه اين‌بار دفعه آخر است. خدا هم مصلحت آن دانست كه ديگر اين جام لبريزشده را از اين خاكدان نجات بخشد و به مهماني خود ببرد. تنها او بود كه قدر و منزلتش را مي‌شناخت و از درد وصالش خبر داشت. آري، او بعد از اين سخنان ـ كه بيانگر عظمت روحش بود ـ ديگر تاب ماندن نداشت و آنك، حسين سلام‌الله عليه بود كه بر در سراي خويش ايستاده و اين زائر منزلت عشق، اين شعله آتش وجد، ‌اين عاشق جلوه ديدار، اين زائر و عاشق خود را در آغوش فشرد و شهيدمان را به آروزي ديرينه‌اش رسانيد. آري. در 21 بهمن‌ماه 1365، غم از دست دادن فرمانده عزيزي كه پرچمدار لشكر قمر بني‌هاشم(ع)، علمدار كربلا بود. بر جبهه‌هاي نبرد مستولي شد كه زدودنش به اين آساني ممكن نبود و نخواهدبود. نه‌تنها تیپ44 قمر بني‌هاشم عزادار بود، بلكه كساني‌كه در خارج از جبهه‌‌ها خبر شهادت اين عزيز را نداشتند نيز، خنده بر لبانشان خشك شده بود و بي‌اختيار سراغ او را مي‌گرفتند و براي سلامتي او دعا مي‌كردند؛ چراكه مي‌دانستند او كيست و چه مي‌كند. ولي بي‌خبر از اين كه، او سبكبال تا كوي دوست پرواز كرده است. در عمليات فتح‌المبين بود كه در محاصره افتادند و از ناحيه پا زخمي شدند و ضمن برگشت به عقب، باز هم تركش خوردند و بعد از دو هفته كه عمل درآمدن گلوله و جايگزين‌كردن ميله در پايشان طول كشيد، به مدت يك هفته در خانه استراحت كردند و با اين كه وضع پايشان خوب نبود، با همت والايي كه داشت؛ از گرفتن عصا به دست، خودداري كرده و براي عمليات به جبهه رفتند و در عمليات بيت‌المقدس از اول تا آخر شركت داشتند.ا و در فتح خرمشهرنیز سهيم بود. در عمليات والفجر مقدماتي كه شهيد نوروزي فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئوليت يك گروهان را به عهده داشتند و در عمليات والفجر 1، مسئوليت گروهان ويژه را بر عهده داشتند. بعد از اين عمليات به شهركرد آمدند و در اين زمان بود كه در آبان‌ماه سال 62 وارد سپاه شدند. مدت چندماهي مسئوليت شهر "بن" را به عهده داشتند كه وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند. بعد براي يك دوره آموزش 4 ماهه، طرح فرمانده شهيد باقري كه آموزش فرمانده گردان بود، به اتفاق شهيد نوروزي به پادگان امام‌علي به تهران اعزام شدند. بعد از آن به عنوان مربي به اصفهان اعزام شدند و برادران فرمانده گردان و گروهان، طرح لبيك را در پادگان امام‌خميني خميني‌شهر آموزش فرماندهي دادند كه در اين دوران با شهيد نوروزي همراه بودند. در تاريخ 1/12/62 به تيپ قمر بني‌هاشم اعزام شدند و معاونت گردان يازهرا به ايشان داده‌شد كه برادر كياني فرمانده آن بودند. بعد از حدود يك‌ماه كه برادر كياني فرمانده آموزش نظامي شدند، شهيد آقابزرگي نيز معاونت آموزش نظامي را به عهده گرفتند و در عمليات بدر باز هم معاونت گردان يازهرا را داشتند. بعد از آن‌كه برادر كياني زخمي شد، شهيد آقابزرگي فرمانده آموزش نظامي شدند و نيروها را براي عمليات والفجر 8 آموزش دادند و آماده كردند. در اين عمليات نيز مسئول يكي از محورهاي عملياتي به همراه شهيد شاه‌مرادي بودند كه به حمداللهاين عمليات با آمادگي قبلي خوب پيش رفت. در شهريور سال 63 ازدواج كردند و سنت رسول خدا را عمل كردند. بعد از آن‌كه يار باوفايش،‌ شهيد فاضل، فرمانده گردان يازهرا (س) به شهادت رسيدند؛ شهيد وارد گردان يازهرا شد و با يكي ديگر از برادران به علت اين كه هيچ‌گاه خود را به خاطر تواضعي كه داشتند برتر از ديگري براي فرماندهي نمي‌دانستند، مسئوليت گردان يازهرا را داشتند. در اين‌جا بود كه براي بار دوم از ناحيه پا زخمي شدند و با اين همه با عصا در راه مي‌رفتند و به عقب برنگشت. در همين زمان بود كه همسرشان بستري بودند و در عين حال كه خيلي نگران حال ايشان بودند، ولي ايشان در تماس تلفني با خونسردي بسيار از همسرشان خواستند كه به خانواده شهيد فاضل سر بزنند و مبادا كه در اين امر كوتاهي كنند. در اين‌جا بود كه همسرشان با صبر هرچه تمام‌تر مي‌گفتند كه من مي‌دانم كه بالاخره ايرج رفتني است؛ چراكه از حالات معنوي و روحاني او باخبر بود. غم از دست‌دادن يارانش، آن‌چنان برايش گران تمام شده بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم، بچه‌هاي جبهه مي‌گفتند كه ما هيچ‌گاه خنده او را نديديم و به او لقب : "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند. او مي‌گفت: "آدم‌هاي بي‌خبر هستند كه قهقهه مي‌زنند و با صداي بلند مي‌خندند." ايشان در شهريور سال 65 صاحب بچه‌اي شدندكه نامش را محمد مهدي ناميدند و شهيد از اين نعمتي كه خداوند ارزاني داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسيار به فرزندشان علاقه داشتند. ولي علاقه به فرزند هم مانع نشد كه ايشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتي به جبهه رفتند. در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادت‌هاي زياد و از آن‌جا كه اين دنيا گنجايش مردان خدا را ندارد، به ياران از پيش رفته و به حسين شهيد (ع) پيوست. رفتارش با خانواده بسيار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسيار احترام مي‌گذاشت. هميشه از مادرش به خاطر زحمت‌‌هايي كه برايش كشيده بود تشكر مي‌كرد. او خانواده‌اش را براي پذيرش شهادتش آماده مي‌كرد. گرچه به خاطر داريم جمله‌اي كه مادرشان، اولين‌بار كه فرزندش مي‌خواست به جبهه برود در جواب مخالفان مي‌گفت: "مگر فرزند من از علي‌اكبر حسن (ع) عزيزتر است؟ از دامان چنين زن‌هايي است كه چنين فرزنداني به معراج مي‌رسند. اخلاق و رفتار شهيد به گونه‌اي بود كه حتي منحرفان را به خود جذب مي‌كرد. ايشان در اوقاتي كه در مرخصي بودند، به ساختن اين‌گونه افراد مي‌پرداختند و افراد بسياري را به راه راست هدايت مي‌كردند. و بعد از شهادت نيز خونش باعث هدايت افراد ديگري شد. خصوصيات اين شهيد عزيز بيشتر از آن است كه بتوانيم آن‌ها را به نگارش درآوريم؛‌ همين‌قدر بگويم كه بعد از شهادتش، همگان فهميدند كه چه عزيزي را از دست دادند كه ديگر كسي نخواهد توانست جاي خالي‌اش را پر كند. آن روز كه شهيد آقابزرگي را آوردند و بر روي دست‌ها گرفتند، تا ديدگانمان بهتر او را در نظر بگيرند؛‌يعني در روز 26 دي‌ماه 1365، غم‌بارترين روزي بود كه در روستاي نافج مي‌گذشت. آن روز همه چشم‌ها گريان بود و همه دل‌ها خونبار. و اين مسئله همه دل‌ها را تسكين مي‌داد كه واقعاً اگر او شهيد نمي‌شد، پس چه چيزي زيبنده قامت رساي مزين به لباس پاسداريش بود؟ و شهادت حق او بود. درست است كه براي بازماندگان سخت است ولي براي خود شهيد، شهادت بهتريناست .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده یگان دریایی تیپ 44قمربنی هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد «عباس خلجي» در سال 1342 در خانواده‌اي مستضعف و باايمان در روستاي «پيربلوط» در استان «چهارمحال وبختیاری» به دنیا آمد.او از همان ابتدا داراي هوش و ذكاوت خاصي بود كه مورد توجه همگان واقع شده بود . از سن 7 سا لگي راهي مدرسه شد و با تلاش و كوشش توانست مقطع ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذارد. او همزمان با درس خواندن در یک کارگاه مکانیکی نیز کار می کرد تاهم هزینه تحصیل خود را تامین کند وهم از این را به خانواده اش کمک کند. قبل از ظهور انقلاب اسلامي ودر مبارزات مردم ایران با رژیم فاسد شاهنشاهی حضوری فعال وتاثیر گذار داشت. چاپ وتوزیع اعلامیه ها وسخنان امام(ره) شرکت درراهپیمایی ها ومبارزات دیگر با نظام خائن ستم شاهی از دیگر فعالیتهای اوبود.انقلاب که پیروز شد او به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد.معتقدبود سپاه بهترین نهادی است که می شود برا ی مردم وانقلاب خدمت کرد.ایشان به عنوان مربي آموزشي به نیروهای سپاه وبسیج آموزش می دادودراین راه زحمات زیادی را متقبل شد. با شروع جنگ تحميلي درنگ نکرد و به جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل شتافت . اودرجبهه نیز لیاقت وشایستگی بی شماری از خود نشان داد وبعد از مدتي به عنوان فرمانده يگان دريائي تیپ44قمربنی هاشم(ع) انتخاب شد .شهیدخلجی در این سمت درعمليات و صحنه‌هاي رزم دلاورانه شركت نمود وحماسه های بی شماری خلق کرد.اومتهی زیادی بود که انتظار ديدار معشوقش را مي‌كشيد ، انتظاري كه سالها در دل داشت. عملیات «بدر »درجزایر«مجنون» نقطه ی وصال او با معبودش بود. در تاريخ 25/12/63 این شهید بزرگوار در جزاير «مجنون» به آرزوي ديرينه ی خود رسيد و نداي حق را لبيك گفت . پيكر مطهرش 13 سال در غربت ودور ازوطن بود .اما انتظارها به سر آمدوپیکرمطهرایشان در تاريخ 13/17/ 1376به میهن بازگشت وبا تشییع امت قهرمان پس از سالها دوری وهجران درگلستان شهدای روستای «پیربلوط» آرام گرفت تا درکنار حوز کوثراجرمجاهدات وتلاشهایش را بچشد. هرچند تاابد حسرت نبود او وسایر رزمندگان حماسه آفرین هشت سال حماسه وایثاربر بردلهای ایرانیان ودوستداران ایران خواهد ماند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر غلام پور : قائم مقام فرمانده گردان سید الشهدا(ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1341 در یک خانواده مذهبی و معتقد در شهر خون و قیام قم پا به عرصه وجود گذاشت سالهای تحصیلی ابتدایی را در مدرسه طلوع آزادی و راهنمایی را در مدرسه شهید بهشتی قم سپری نمود او چندین بار با ترک تحصیل خود به جبهه های حق علیه باطل شتافت و ضمن شرکت در چندین عملیات مجروح شدند هنوز بهبود نیافته بودند که مجدداً به جبهه رفت مجدداً مجروح شدند بعد از اقامت چند روز در قم مجدداً عازم جبهه شدند او پیوسته در جبهه حضور داشت سرانجام در عملیات پیروز و حماسه آفرین بدر بر اثر اصابت تیر به قبل به شهادت رسید در حالی که لبخند بر لب داشت که خود حکایت از دیدار مشتاقان مولایش دارد به دیدار حق شتافت و به خیل عظیم شهیدان پیوست. اودرفرازی از وصیت نامه می نویسد: چون زمان شروع عملیات نزدیک است وقت نوشتن را ندارم این را به همه بگوئید که به وصیت دیگر شهدا عمل نمایید.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا محمدی : قائم مقام فرمانده گردان ادوات(ضد زره) لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) علیرضا در سال 1340 در یک خانواده مذهبی در روستای فردو از توابع شهر قم چشم به جهان گشود. او دوران تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستا طی کرد. چون خانواده اش بی بضاعت بود، از ادامه تحصیل بازماند و به ناچار رهسپار قم شد و در جهت تامین هزینه زندگی، در یک تعمیرگاه ماشین مشغول کار گردید. علیرضا، زمانی که در قم بود، در اوقات فراغت به مجالس موعظه و مذهبی می رفت و بر سطح معلومات عقیدتی و سیاسی خود می افزود. انقلاب که شعله ور شد، او نیز به مردم پیوست و در این راه تلاش زیادی کرد. جنگ که شروع شد، علیرضا با بسیج به جبهه رفت. در خرمشهر، از ناحیه کمر زخمی شد. سال 60 با عضویت یافتن در سپاه، خدمت در جبهه را با لباس سبز سپاهی استمرار داد. او که بهترین فصل از زندگیش را در بوستان شهادت گذ راند، در عملیات های: حصر آبادان، فتح المبین، محرم، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر چهار، خیبر، بدر و کربلای چهار شرکت نمود. در عملیات والفجر هشت، در حالی که مسئولیت گردان اداوات را به عهده داشت در تاریخ 25/11/65 با شهادت هم آغوش شد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر امینی بیات : فرمانده تيپ دوّم لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع))سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ششم فروردين ماه سال 1341 (ه.ش.) در روستاي «زرند» ساوه ديده به جهان گشود. از آنجايي که خانواده اش، مذهبي و متدين و محبّ اهل بيت (ع) بود، او نيز از کودکي با دنياي عشق و محبّت و معنويّت آنان آشنا شد. او پس از گذراندن دوران شيرين و رؤيايي کودکي، قدم در راه تحصيل گذاشت و تا پايان دورة راهنمايي در زادگاه خود به سر برد و سپس به همراه خانواده اش به شهر مذهبي و مقدس قم، هجرت کرد. وي براي ادامة تحصيل، در هنرستان صنعتي قم ثبت نام نمود، اما به دلايلي نتوانست اين دوره را به پايان برساند و با ترک تحصيل، مشغول کار شد. با شروع نهضت اسلامي در ايران، «قطرة» وجود او با «اقيانوس» امّت گره خورد و «علي اصغر» نيز به جرگة مبارزين پيوست. در آستانة بازگشت حضرت امام خميني «ره» به ايران، او با شوقي وافر به تهران شتافت و به عضويت کميتة استقبال از آن حضرت (ره) در آمد. و پس از پيروزي انقلاب اسلامي ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «محمد صادق» و «محمد باقر» مي باشد. بعد از انقلاب براي مدتي عضو کميته انقلاب اسلامي (سابق)بود و پس از آن در تاريخ 10/1/1360 به عضويت سپاه پاسدران انقلاب اسلامي درآمد. ايشان پس از گذراندن دورة آموزش نظامي، به عنوان مربّي تخريب در پادگان آموزشي 19 دي قم، به آموزش رزمندگان اسلام مشغول شد. بعدها نيز در جبهه، مسئووليّتهاي مهمي، از جمله: مسئووليّت واحد آموزش نظامي لشگر، و فرماندهي تيپ را به عهده داشت که در اين رو مسئووليّت، خدمات ارزنده اي ارائه داد. ما در اين مختصر به طور گذرا به فرازهايي از زندگي پربارش مي پردازيم تا بلکه پنجره اي به باغ سبز و ثمرخيز حياتش باز کنيم و ياد آن گل بهشتي را گرامي بداريم. با اينکه زندگي اش را وقف خدمت کرده بود و لحظه لحظة حياتش سرشار از تلاش و لبريز از عمل بود، اما او اندکي از آن بسيار و مقداري از آن بي شمار را براي کسي، حتي همسرش، بازگو نمي کرد. وي در عمليات بسياري شرکت جست و مسئووليتهاي زيادي در طول خدمت داشت، اماهرگز از اين مسائل دم نمي زد و با سکوت، اعمال خالص و خدايي اش را حفاظت مي کرد. و اگر کسي از او شتاختي نداشت، هرگز تصور نمي کرد که او يک انسان فعّال و يکي از فرماندهان، نمونة ارتش اسلام باشد. «شهيد اميني بيات» زندگي اش را بر پاية خدامحوري استوار کرده بود، از اين رو از جبين اعمالش، نور اخلاص مي درخشيد و تواضع در رفتارش، بخوبي ملموس و مشهود بود. با اينکه فرمانده بود اما بي ريا، سنگر را جارو مي کرد و اصلاً توجّه به پست و مقام در وجودش نبود. و تا آنجا از اين منصب رنج مي برد که بارها و بارها مي گفت: «اگر احساس مسئووليّت نمي کردم، دوست داشتم که مسئووليّت را کنار گذاشته و مانند يک بسيجي ساده در جبهه بجنگم!» صبر، ستارة روشن ديگري است که در آسمان اخلاق او مي درخشيد. او انساني بود که کمتر مصائب و مشکلات دهر او را زمين زد و زمينگير کرد. وقتي در پادگان والفجر در اثر حادثه اي دستهاي وي شکست، او پس از مدتي توقّف در منزل به جبهه رفت و با آنکه دستهايش وبال گردن شد، امّا او گرفته به نظر نرسيد، بلکه همان شوق و نشاط لحظه هاي خوش زندگي را داشت، به گونه اي که يکي از دوستانش به او خطاب کرد: «آخر تو چه موجودي هستي! با دستهاي شکسته هم اينقدر با نشاط و خوش رفتار؟ واقعاً که صبر و تحمّل هم حدّي دارد!» يکي ديگر از صفات اخلاقي او، پرهيز از سخن لغو و بي فايده بود. ا زبانش را بخوبي کنترل مي کرد و مراقبت مي نمود و نيک مي دانست که زبان، سرچشمة بسياري از گناهان است؛ از اينرو آتش شهوت کلام را در خود خاموش مي کرد و تنها در مواقع نياز سخن مي گفت؛ همين طور در مخارج زندگي اش نيز از تبذير و اسراف پرهيز مي کرد و هرگز درصدد تنوع طلبي و زندگي رنگارنگ و تهيه سفرة رنگين نبود. «علي اصغر» به احکام اسلامي توجه خاصي داشت، و زندگي اش با اعمال عبادي عجين شده بود. او هر روز، دل را با قرآن، جان و جلا مي بخشيد و از آن چشمة آسماني، جرعه ها مي نوشيد و در عمل به فرايض به خصوص نماز، هرگز کوتاهي نمي کرد. سعي مي کرد تا حتماً نماز شبش را بپا دارد و نمازهاي واجب را در وقت خود ادا کند. وي از سنين نوجواني، تقيد به مسايل ديني داشت، به گونه اي که وقتي مشغول تحصيل در کلاس سوم راهنمايي بود، نسبت به اختلاط پسر و دختر در مدرسه اعتراض مي کند و اين عمل او موجب اخراج ايشان از مدرسه مي شود. او و برادر شهيدش (محمد علي) به خاطر اينکه يک زندگي پاکيزه و دور از آلودگي و گناه، داشته باشند، هر دو در سن 17 سالگي ازدواج مي کنند. وقتي به آنها گفته مي شود: با توجه به اين سن کم، به مردم چه خواهيد گفت؟ در جواب مي گويند: مي خواهيم به دستور اسلام زندگي کنيم و به حرف مردم کاري نداريم! از روزهاي پر التهاب انقلاب اسلامي که علي اصغر به طور جدّي قدم در طريق مبارزه گذاشت، پيدا بود که از مرگ در راه خدا خوفي ندارد؛ چرا که با شرکت شبانه روزي اش در مبارزه و ساختن مواد آتش زا و سه راهي و ... روحية شجاعت و شهادت طلبي اش را نمود. او انسان عاشقي بود که شوق وافري به شهادت داشت. «شهادت» مقصد و مقصودي بود که چشم و دل روح او را خيره و مجذوب کرده بود. بدين جهت پيوسته با همسرش از شهادت مي گفت و وقتي او را نگران و ناراحت مي ديد، مي گفت: «مي خواهم عادت کني و آماده باشي!» او چنان دلبستة اين آرزوي آسماني بود که حتّي به پسر کوچک خود زياد توجّه نمي کرد و تنها در موقعي که بچّه در خواب به سر مي برد او را نوازش مي کرد و مي بوسيد و علت اين حرکت و عمل خود را چنين بيان مي نمود: «اگر من به او محبّت کنم، بعد از شهادت من، شما را اذيّت خواهد کرد!» با گذشت ايّام، لحظة وصال هم نزديک مي شد و او چنان به قرب الهي و نورانيّت باطني رسيده بود که ديگر يقين به شهادت خود داشت. و سرانجام، يک روز صبح، وقتي که از خواب بيدار شد به همسرش گفت: «فلاني! من مي روم و مي دانم که شهيد مي شوم، اگر عمليّات، در شب يا روز عاشورا باشد، من شب يا روز عاشورا شهيد مي شوم، و اگر عمليّات، در شب و روز عاشورا نباشد، من توي محرّم شهيد مي شوم ...اين دفعه، دفعة آخر من است!» سرانجام اين پيش بيني شگفت او، چه خوش به حقيقت پيوست و اين عاشق حسين (ع) در ماه حسين (ع) و به عشق حسين (ع) شهيد و به سوي حسين (ع) و اجداد و اولاد او شتافت و با بال شهادت، به معراج وصال پرواز کرد. علي اصغر در تاريخ 13/8/1362 پس از 14 ماه جهاد و خدمتهاي صادقانه به اسلام، در ارتفاعات «کاني مانگا» در جبهه غرب به شهادت رسيد. و پس از او نيز برادر کوچکترش «جواد» سلاح بر زمين مانده اش را به دوش گرفت و به شوق شهادت، به ميدانهاي جهاد، هجرت کرد و آخرالامر او نيز پايان نامة عمر کوتاهش را با خون سرخ خويش امضا کرد. برادرکوچکترش جواد بعد از او ومحمد علی نیز قبل از علی اصغر به شهادت رسیدند تا خانواده «امینی بیات» با افتخار وسربلندی در روزمحشر در محضر الهی ،پیامبران و امامان حاضرشوند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید یوسف سجودی : فرمانده تيپ سوم لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1337 ه.ش در شهرستان بابل و در خانواده اي مذهبي و متدين متولد شد. تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه را همين شهرستان، با موفقيت به پايان برد. در حال گذراندن دوره دبيرستان بود که از نظر روحي متحول مي شود و در فضاي تيره و مسموم قبل از انقلاب، فرشته اي دور از شهوت مي شود. خودش می گوید: شبي مولايم علي (ع) در رؤيايي شيرين بر من گذشت و پرچمي سرخ به دستم داد و فرمود: - جوان! تو پرچمدار من خواهي بود. اين جريان معنوي، به دنبال خواب هايي نوراني و الهام بخش رخ مي نمايد و در اين سنين، راه زندگي اش را عوض مي کندو به تعبير خود شهيد در اين دوره، نظرش نسبت به مبدأ و معاد روشن مي شود. با شروع انقلاب اسلامي، او نيز قطره بي تابي مي شود و با اقيانوس امت گره مي خورد. وي با پخش اعلاميه هاي امام «ره» در شبهاي پر خوف و خطر نهضت، پا به پاي مبارزين پيش مي رود و چندين بار تحت تعقيب قرار مي گيرد؛ اما هر بار با درايت و زيرکي خاصي از چنگ مأمورين رژيم مي گريزد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي با عنوان فرمانده عمليات در کميته انقلاب اسلامی (سابق) به مبارزه با عناصر ضد انقلاب و منافقين مشغول مي شود. سال 1357 ه.ش ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «ميثم» و «سميه» است. شوق اتصال به درياي معارف اسلامي و معنويات، او را به طرف شهر مقدّس قم کشاند، سپس به مدت يک سال در مدرسة شهيد حقّاني مشغول به تحصيل شد. همزمان با تحرکات منافقين در شمال کشور به عضويت سپاه قم درآمد و سپس به سپاه بابل منتقل گرديد و با سمت فرمانده عمليات ضربتی سپاه انجام وظيفه کرد. بعد از سرکوبي منافقين در جنگلهاي شمال، به منظور ادامة تحصيل به قم شتافت، اما شروع جنگ که امتحان ديگري بود اورا از تحصیل باز داشت .اما اواز امتحان الهی درجنگ موفق بیرون آمد؛ چرا که عاشقانه ترک تعلقات کرد و در وادي حماسه و ايثار رحل اقامت افکندو تا آخر عمرش در جبهه به سر بردو فقط به مرخصيهاي کوتاه مدت اکتفا کرد. ايشان در جبهه مسئوليتهاي گوناگوني از جمله: فرماندهي گردان، فرماندهي محور و فرماندهي تيپ را به عهده داشت. تا آنکه در روز 16/12/1363 پرندة روحش پيراهن خاک را دريد و به سوي آسمانها پر کشيد. از آنجايي که يوسف، دلش را با صيقل تهذيب، جلا و روشني بخشيده و به نيکيها گرويده و از هرچه بدي فاصله گرفته بود، توانست ديگران را تحت تأثير رفتار الهي اش قرار دهد. او با همه ی دغدغه خاطري که نسبت به کار و حضور در جبهه جنگ داشت، اما هرگز از تربيت فرزندان خردسالش غافل نبود. به همسرش توصيه مي کرد تا مواظب و مراقب اخلاق و رفتار آنان باشد. قبل از انقلاب اسلامي و بعد از انقلاب دروني يوسف، اين خصيصه در ايشان به خوبي نمود داشت. او پس از آن تحول روحي شگفت، در خانواده و اجتماع، مربّي افراد بود و به عنوان انساني آگاه به مسايل، با رغبتي تمام، دوستان و بستگان را راهنمايي و ارشاد مي فرمود. و چنان پرحوصله و صبور بود که گاه ساعتها براي پاسخ به سؤالات اشخاص و راهنمايي آنان وقت مي گذاشت. بعدها در جبهه نيز اعمال و رفتار اين انسان الهي، زبان گويايي شدند که مسايل تربيتي را بازگو مي کردند و در حقيقت، حرکات و سکنات او، تصويرهايي بودند که معاني اخلاقي و مضامين تربيتي را به نمايش مي گذاشتند. قبل از آغاز جنگ تحميلي، سالها در ميدان جهاد اکبر با بسياري از تعلّقات دروني خويش مبارزه کرده بود، با شروع جهاد اصغر نيز هيچ گاه دست کوتاه تعلّقات نتوانست دامن دل به اوج پريده اش را به چنگ بياورد. از اينرو تمام همّ و غم او جنگ بود و جنگ. عشق «عمل به وظيفه» در ميدان رزم، چنان در دلش ريشه دوانده بود که حتي در مرخصيهاي کوتاه مدّتي هم که به شهرستان مي آمد، زمزمة رجعت، لحظه اي از لبش جدا نمي شد. او معتقد بود که جبهه همه چيز اوست. مي گفت: «ما که در اينجا هستيم مي دانيم زندگي اينجاست و دنيا و آخرت ما همه اينجاست». به همين جهت تمامي مظاهر مادي با همة درخشش و کشش خود، نتوانستند، او را جذب کنند و دلش را صيد نمايند. او براي حضور در جنگ از تعلّق معنوي اش به درس و تحصيل دست کشيد و حتّي عشق به زن و فرزند نيز نتوانست مرغ روحش را از کرامت حضور در جبهه باز دارد؛ چرا که ميدان داري، اگرچه ذره اي ارزش مادي برايش نداشت، اما اقيانوس اقيانوس، ارزش معنوي از آن مي جوشيد؛ از اينرو که او در آن جهاد عظيم، تنها به خداي رحمان و رحيم توجه مي کرد و بس. اين مدّعا را گواه صادق همين بس که وقتي يوسف به يکي از دوستانش مي گويد: «بگذاريد جنگ تمام شود و بعد. شهيد سجودي با پاسخي نغز وي را کاملاً خلع سلاح مي کند: اتفاقاً اشتباه شما در اينجاست؛ اگر شما زن داشتيد و بچه داشتيد و توانستيد آنها را رها نماييد و به سوي جهاد در راه خدا بشتابيد کارتان بسيار با ارزش و خدايي تر است!» چنان مهربان و با محبت بود که توانست تأثير زيادي بر مردم محيط زندگي اش بگذارد. خلق نيکو و پسنديدة او موجب تحوّل در اخلاق و عقيدة افرادي مي شد که از مسايل اسلامي به دور بودند. او با آن همه فضايل و معنوياتي که در وجودش موج مي زد. باز از ديگران بويژه همسرش مي خواست تا او را موعظه کنند! و اين روحيه، بيانگر اين مطلب است که نيل به معارف و معنويّات، لحظه اي او را در ورطة غرور علمي نيافکند. بندگي و عبادت او حديث مفصّلي است که در اين مجمل نمي گنجد. وي از روزگار نوجواني رويکردي جدّي به سمت مسايل اسلامي پيدا مي کند که پس از آن اکثر اوقات روزه مي گرفت و با رياضت روز به روز بنده تر مي شد. او نسبت به فرايض و مستحبات حساس بود. به قرآن کريم توجه بسياري داشت و با تلاوت و تدبر در آن، دل خويشتن را طراوت، و روح را، جان و جلا مي بخشيد. همسر گرامي اش در اين باره مي فرمايد: «يوسف از نظر رعايت مسايل اسلام بنده مخلص خدا بود و آنچه در زندگي برايش ارزش زيادي داشت مسايل اسلام بود و بس». شهيد سجودي با آنکه خود فرمانده اي تيزهوش و دلاور بود امّا از فرامين فرماندهان مافوق، هرگز کمتريت تخلّف را روا نمي شمرد. به شهيد بزرگوار مهدي «زين الدين» علاقه و ارادتي تمام داشت و او امر و نواهي ايشان را بدون چون و چرا به اجرا در مي آورد. شهامت و شجاعت يکي ديگر از ويژگيهاي روحي اين فرماندة عاشق بود. خدايي بودن و معنوي زيستن او را چنان قوي و قدرتمند ساخته بود که هرگز خوفي از دشمن در دل نداشت و بي باکانه با او به ستيز برمي خاست. يک بار که براي آوردن آب به سمت چشمه اي مي رفت و جز يک آفتابه، چيزي به همراه نداشت، ناگهان سه نفر عراقي مسلح را مي بيند که مشغول شستن دست و رو در چشمه اند. ايشان بي ذره اي ترس و با شجاعت تمام توانست با همان آفتابه، آنها را اسير کند و خودش را در اين صحنه نبازد! وي هيچ گاه از رسيدگي به مسائل و مشکلات بسيجيان تحت امرش غافل نبود، و در صحنه هاي دشوار نبرد پيشاپيش آنان حضور داشت، و بدين سان روحيّه رزمي افراد را بالا مي برد آن روز آخر زندگي اش، که در آن، کارنامة حياتش به هر شهادتش مزين شد، با توجه به اينکه محور تحت کنترل ايشان، زير آتش شديد دشمن بود و از طرفي وي را براي شرکت در يک جلسة هماهنگي با فرماندهان بالاتر به عقبه خواسته بودند، اما در برابر اصرار افراد به رفتن او، مي فرمود: «من نمي توانم در اين لحظات سخت نيروها را تنها بگذارم!» و بدين ترتيب يکي از برادران را به نيابت از خودش به جلسة هماهنگي مي فرستد و خود مردانه تا پاي جان در مقابل هجوم دشمن ايستادگي مي کند و پس از رزمي بي امان به شهادت مي رسد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی عسگری : فرمانده گردان حضرت علی (ع) لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) مصطفی در سال 1335 در شهر قم به دنیا آمد. دوران تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ادیب به پایان برد. او که دارای هوش و ذکاوت بالایی بود مقطع دبیرستان را در هنرستان فنی قم با موقعیت به آخر رساند. مصطفی عسگری، ضمن تحصیل، از مجالس، سوگواری اهل بیت و سخنرانی و عاظ غافل نبود. و به نمازش اهمیت می داد نماز را با جماعت می خواند. در واقع مصطفی تعلیم علم را با تزکیه همراه نمود و در این راه تلاش زیادی کرد. او بعد از اخذ فوق دیپلم در مدارس قم تدریس را شروع کرد. مصطفی در زمان حکومت طاغوت به سربازی رفت، خدمت سربازی ایشان با اوج گیری انقلاب به رهبری امام خمینی مصادف بود. او که تربیت شده مکتب اهل بیت (ع) و شهر قم بود، در دوران سربازی به ارشاد و راهنمایی اسلامی و سیاسی سربازان همت گماشت. و سربازان را با نظام شاهنشاهی بدبین کرده و از ظلم و ستم دستگاه طاغوت به آنها سخن می گفت. زمانی که امام دستور داد سربازان از پادگان ها فرار کنند، مصطفی در محل خدمتش، سربازان را تشویق به فرار از سربازی نمود و خودش هم در مرحله آخر خدمت را ترک کرد. او بعد از فرار از خدمت دو ماه مخفی بود که بعد از آن به قم آمد و در خیابان صفائیه با جمع آوری جوانان محل، شب و روز علیه طاغوتیان شوریدند و با ساختن بمب های دست ساز و استفاده از آنها ترس به دل آنها انداختند. روزهای آخر دوران شاه به تهران رفت. با ارشاد و بسیج مردم شمال ختم غائله شمال و از بین بردن منافقان نقش به سزای ایفا نمود. ازدواج مصطفی با شروع جنگ تحمیلی مصادف شد. او با اخذ ماموریت از آموزش و پرورش راهی جبهه ها شد و در لشگر5 نصر با صدامیان وارد پیکار گردید . دارای درایت و مدیریت بالایی در جنگ بود،بعد از مدتی به لشگر 17 علی ابن ابی طالب (ع) رفت وفرماندهی گردان حضرت علی (ع) را به عهده گرفت . او در عملیات شکست محاصره آبادان، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و والفجر مقدماتی و والفجر هشت شرکت نمود و بالاخره بعد از سالها جهاد در راه خدا، در عملیات والفجر هشت همراه با معاونش «عبدالمجید شعبان پور» به شهادت رسیدند.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین قاسمی : فرمانده واحد تخریب لشگر17علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات طاهره ایبد: براساس خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید تمام پنجره ها باز بود تا اگر نرمه بادي وزيد، به اتاق هم سر بزند و دم اتاق را بيرون براند. هوا ساکن بود و به نظر نمي آمد که بادي خيال وزيدن داشته باشد. زن پارچه کلفتي را روي ظرف انداخت تا ماست خود را بگيرد. مرد سر صندوق رفت و آن را زير و رو کرد. زن گوشة گليم را که جمع شده بود، صاف کرد و گفت: «چي مي خواي؟» مرد پارچه هاي توي صندوق را باز جا به جا کرد. زن با شکم پر به سختي جا به جا شد, عکس حضرت علي گوشة آينه کج شده بود, مرد گفت: «کفن رو مي خواستم, همون که از مشهد خريده بودم.» زن گفت: «واه .... براي چي مي خواي؟» - مي خوام ديگه, اين تو بود؟ زن, دست به لب صندوق گرفت و آهسته نشست و گفت: «بهمش نريز تا خودم درآرم...... براي چي مي خواي؟ - مي خوام بپوشم برم شهر. - واه ! ..... بپوشي بري شهر؟ ... براي چي ؟ مرد تکيه به صندوق داد و با ناراحتي گفت: «آقا رو گرفتن, دستگيرش کردن.» دست زن بي حرکت توي صندوق ماند. - آقاي خميني ؟ مرد سر تکان داد و گفت: «شهر به هم ريخته ... مردم ريختن تو خيابون راهپيمايي مي کنن. منم بايد برم.» دست زن کفني را پيدا کرد, از ته صندوق آن را بيرون کشيد. بوي نفتالين مي داد مرد خواست آن را بگيرد. زن گفت: «منم مي آم .» مرد با تعجب گفت: «تو؟... با اين بچه توي شکمت؟ .... نه امنيت نداره.» زن گفت: «پس تو هم نبايد بري, اگه امنيت نداره, براي تو هم نداره.» مرد گوشة کفن را گرفت و گفت: «من بايد برم.» زن محکم کفن را گرفته بود, بعد رهايش کرد و گفت: «منم مي آم.» از کنار صندوق بلند شد, چادرش را از سر ميخ توي ديوار برداشت و گفت: « حواسم هست.» مرد لحظه اي مردد ماند, اما بعد بلند شد. زن در صندوق را بست. مرد کفن را بر تن کرد. زن گالش خودش و مرد را دم در گذاشت. گالش را پوشيد, در مطبخ را قفل زد. مرد که از اتاق بيرون آمد, سرا پا سفيد بود, زن در اتاق را قفل کرد. مرد گفت: «بايد راه بري ها, مي توني؟» زن سر تکان داد و گفت: «مگر از صبح تا شب تو خونه نشستم؟ همه اش دارم راه مي رم .» مرد چيزي نگفت. زن در اتاق و حيات را قفل کرد و در را بست. شهر شلوغ بود, انگار همه چيز به هم ريخته بود, توي ميدان جمعيت زيادي جمع شده بودند. مردم شعار مي دادند. طلبه هاي مدرسة فيضيه اين طرف و آن طرف در رفت و آمد بودند عده اي جلو جمعيت مي رفتند و شعارهاي مختلف مي دادند و مردم پشت سرشان تکرار مي کردند. مأمورهاي ارتش, گوشه به گوشه آماده باش ايستاده بودند. مرد گفت: «حواست باشه, گم نشي ها, خيلي شلوغه.» شعارهاي جمعيت يکدست شده بود. فرماندة نظامي ها فرياد زد: «برگرديد خونه هاتون؛ وگرنه دستور تير اندازي مي دم .» صدايش توي جمعيت گم شد, دوباره اخطار داد, جمعيت بي اعتنا جلو مي رفت. زن خيس عرق بود, لا به لاي جمعيت نفسش تنگي مي کرد, به روي خودش نياورد, با اين که يکي, دو بار بيشتر آقا را نديده بود, اما چيز هاي زيادي درباره اش مي دانست. يکدفعه صداي وحشتناکي بلند شد, جمعيت شروع به جيغ زدن و فرياد کشيدن کردند, دوباره همان صدا بلند شد. مرد فرياد کشيد: «بدو از اين طرف, دارن تيراندازي مي کنن.» زن دويد. جمعيت از پش سر و جلوتر زن در حال دويدن بودند. دوباره تير اندازي شد, جمعيت هراسان اين طرف و آن طرف هجوم مي آورد. بين زن و مرد فاصله افتاد. زن نمي توانست پا به پاي آن بدود, بارش سنگين بود و به سختي راه مي رفت چه برسد به اين که بدود. طفلي که در شکم زن بود به تقلّا افتاد. زن خواست پشت سر شوهرش بدود, پايش به چيزي گير کرد و نقش زمين شد. صداي شليک پي در پي مي آمد و جمعيت, فرياد زنان مي دويدند تا از گلوله در امان بمانند و ناخودآگاه پاهايشان بر کمر زن فرود مي آمد, زن ناله کرد و فرياد کشيد. کسي صدايش را نمي شنيد و متوجه اون نمي شد. مرد, نگران و هاج و واج سر جايش ايستاد و دورو برش را گشت, از زن خبري نديد. وحشت زن را صدا کرد و هراسان در جهت مخالف جمعيت شروع به دويدن کرد. موجي که از مقابل مي آمد, مانع حرکتش بود, مرد به سختي جمعيت را شکافت و پيش رفت و زن را صدا زد و او را کف خيابان ديد. ترس در تمام تنش رخنه کرد فکر کرد زن گلوله خورده است, دويد و دستش را گرفت و او را بلند کرد. زن ناليد. مرد زير لب گفت : «يا صاحب الزمان .... گلوله خوردي؟» زن سرش را رو به بالا تکان داد و به سختي گفت: «نه, افتادم ... زير پاي مردم.» مرد با ناراحتي گفت: «گفتمت نيا.» زير بغل او را گرفت و از زمين بلندش کرد. صداي تير اندازي کمتر شده بود و جمعيت پراکنده شده بود. مرد دست زن را گرفت و کمکش کرد که راه برود. زن ناليد: «يا زهرا, بچه ام طوريش نشده باشه.» مرد گفت: «لا اله الا الله» زن به سختي قدم بر مي داشت. بايد هر چه زودتر به روستا بر مي گشتند. مرد دوباره گفت: «حرفم رو گوش نکردي.» زن ناليد, اشکش سرازير شد. با آن ضربه هايي که خورده بود, ديگر اميدي به زنده ماندن بچه نداشت. طفل توي شکمش ديگر حرکت نمي کرد. به هر وسيله اي بود, خودشان را به روستا رساندند. درد سرا پاي زن را لهيده بود, کمرش تير مي کشيد. مرد دنبال قابله رفت. زن درازکش توي اتاق افتاد. توان تکان خوردن نداشت. قابله که آمد, مرد از اتاق بيرون رفت. قابله دست روي شکم زن کشيد. زن مي ناليد. قابله معاينه اش کرد و ساکت ماند. زن ناليد: «بچه ام .... بچه ام ... چيزي شده؟» قابله آهسته گفت: «ننه, زن آبستن که نمي ره اينجور جاها .... والله چي بگم ..... کار از کار گذشته هيچ کاري نمي شه کرد.» بغض زن ترکيد. قابله وسايلش را جمع کرد و زن گفت: «تو رو خدا يک کاري کن بچه ام بمونه.» قابله دم در رفت و گفت: «ديگه اميدي نيست.... بچه مرده.» زن گريه کنان التماس کرد: «يا زهرا، بچه ام سالم به دنيا بياد، يا فاطمه نظر مي کنم اگه سالم دنيا اومد، اسم پسرت حسين رو روش بگذارم، بفرستمش تو راه آقاي خميني. بي بي جان، خودت کمکم کن.» مرد دل آمدن به اتاق را نداشت، گوشه اي نشسته بود و دست به دعا برداشته بود. يک نفر سر کوچه ايستاده بود، توپ پلاستيکي زير پا انداخته بود و آن را نرم، کنار ديوار شوت مي کرد و چشم به خيابان داشت. حسين قلم را توي سر رنگ زد و روي ديوار، بزرگ نوشت: يا مرگ يا خميني. آن طرف تر، بچه هاي ديگر هم با ذغال و رنگ شعار مي نوشتند. يکدفعه پسري که سر کوچه بود، دوان دوان آمد و گفت: «بچه ها، مأمور،مأمور.» هر کدام به سويي دويدند و وارد کوچه اي شدند، حسين از کوچة پشتي دويد به طرف شيخان. دو مأمور دنبالش کردند. حسين وسط راه، سطل رنگ را ول کرد و تندتر دويد ... هرازگاهي، پشت سرش را نگاه مي کرد، مأمورها هنوز دنبالش بودند و فرمان «ايست» مي دادند. مقابل شيخان که رسيد، يکي از مأمورها به او نزديک شد و از پشت، يقه اش را گرفت. حسن زمين خورد. مأمور لگدي به او زد. مأمور دوم يقه اش را گرفت و او را کشيد و از زمين بلند کرد و نزديک ديوار برد و مشتي توي صورتش زد. مأمور اول، لگدي به شکم حسن کوبيد. حسين از درد به خود پيچيد و روي زمين چمبره زد. چند نفر دورتر ايستاده بودند و با نگراني نگاهش مي کردند. مأمور گفت: «پسرة بيشعور، روي ديوار شعار مي نويسي، ها؟» از گوشة دهان حسين، خون جاري شد. - تنها هم که نبودي تن لش، رفيقات کجا رفتن؟ حسين جوابي نداد. مأمور لگدي به پهلويش زد. آن يکي يقة حسين را گرفت و از کنار ديوار بالا کشيد و گفت: «زود باش بگو ببينم، رفيقات کيا بودن؟ » حسين فقط نگاهش کرد. مأمور دوم گفت: «آدرس يکي يکي شون رو مي دي، فهميدي؟ وگرنه دمار از روزگارت در مي آرم.» موتورسيکلتي نزديک شد. چشم حسين توي خيابان گشت. بعد به مأمور نگاه کرد: «با ... باشه، باشه ... مي گم.» مأمور يقة حسين را ول کرد. حسين گفت: «مي برمتون در خونه شون ... خوبه ؟» مأمور لبخندي زد و گفت: «نه، انگار يک خورده عقل تو کله ات هست ... راه بيفت.» و هلش داد. حسين يک قدم برداشت، و مأمور يک قدم عقب تر پشت سرش بودند. حسين به کوچه سمت چپ اشاره کرد و گفت: «بايد از اين طرف بريم.» مأمورها به آن طرف مايل شدند و ناگهان حين خيز برداشت توي خيابان و پريد روي ترک موتور. موتور به سرعت از مأمورها دور و دورتر شد و بعد توي کوچه ها گم شد. بچه ها تا اين که آب را جا به جا مي کردند، حسين سر تانکر را گرفته بود. يکي از بچه ها با صداي بلند گفت: «هه يک گوشه جمع شن، فرمانده کار دارن. » بچه ها تانکر را زمين گذاشتند. چند قطره آب روي خاک چکيد. خاک يکدفعه آن را بلعيد. بوي رطوبت توي دماغ حسين پيچيد. بچه ها کنار هم صف کشيدند. فرمانده آمد و يکي يکي آن ها را از نظر گذراند و گفت: «خب، بچه ها، بايد کارها رو تقسيم کنيم ... کي بلده با تيربار هوايي کار کنه». بچه ها ساکت ماندند، حسين يک قدم جلو آمد و گفت: «ما آقا، بلديم.» فرمانده براندازش کرد و گفت: «چند سالته، ... پنزده، شونزده سال بيشتر نداري ... بلدي؟» حسين هل شده بود: «بله آقا» مي ترسيد همه کارها تقسيم شود کاري براي او که به سختي خود را به حميديه رسانده بود، نماند. در دورة آموزش، چند بار بيشتر با تيربار هوايي کار نکرده بود، اما از اين که نيروي مازاد باشد، مي ترسيد. با هزار بدبختي از قم به اهواز و از آنجا به حميديه آمده بود. فرمانده تيربار را به حسين سپرد و گفت: «اسمت چيه؟» - حسين قاسمي. دو نفر ديگر هم داوطلب تيربار شدند. حسين از خوشحالي نمي دانست چه کار کند لبخند مي زد و به بچه ها نگاه مي کرد، باورش نمي شد که بالاخره پايش به جبهه رسيده است. شب با خيال خوش تيرباري که دراختيار داشت، خوابيد، خواب به سختي به چشمش آمد، وقتي هم که آمد، خواب تيرباري را مي ديد که به او سپرده بودند. صبح زود از صداي غرش هواپيما از خواب پريد. بيرون پريد. يکي گفت :« هواپيماي عراقيه.» حسين دويد و به سراغ تيربار رفت. هواپيما در ارتفاع پايين پرواز مي کرد و دور پادگان مي گشت. پيدا بود که قصد شومي دارد. گاهي اوج مي گرفت و ناگهان پايين مي آمد و دوباره بالا مي رفت. معلوم بود قصد به گلوله بستن بچه ها را داشت. حسين لوله تيربار را بالا گرفت و شروع به شليک کرد، بي آن که بتواند هواپيما را خوب هدف بگيرد. هواپيما در مسير خاصي حرکت نمي کرد، اوج مي گرفت و فرود مي آمد و دوباره بالا مي رفت. گلوله هاي تيربار تمام شد. هواپيما از پادگان فاصله گرفت. حسين جعبه اي فشنگ را آماده مي کرد که دوباره از دور صداي غرش هواپيما را شنيد. سريع گلوله ها را جا داد و. آماده تيرانداي شد. هواپيما دوباره از راه رسيد و پايين آمد و در سمت بالاي سر حسين قرار گرفت. حسين شليک کرد، هواپيما اوج گرفت و ناگهان دود از بال آن به هوا بلند شد. هواپيما کج و معوج توي هوا مي چرخيد. بچه ها با چشم مسير هواپيما را دنبال کردند. کيلومتري آن طرف تر هواپيما سقوط کرد. حسين سر بر خاک گذاشت و سجده کرد. بچه ها سوار جيپ و لندرور شدند و مسير سقوط هواپيما را دنبال کردند. گلوله بود و آتش، آتش بود و گلوله و دود، بوي خاک و دود و باروت همه دشت را پر کرده بود و شب را رنگي تيره زده بود، راه ناهموار بود و پرخطر. بچه ها بايد از ميدان مين عبور مي کردند. کوچکترين اشتباه تبديل به انفجار مي شد. زير پايشان آتش بود و بالاي سر و دور و برشان هم گلوله. به هر سختي که بود با احتياط از ميدان مين گذشتند، از چپ و راست، سفيرکشان گلوله مي آمد. بچه ها مي بايست سينه خيز مسير پرسنگلاخ را طي مي کردند. جرأت سر بلند کردن نداشتند. اگر چندسانتي متر سرشان بالا مي آند، گلوله اي داغ آنان را نشانه مي رفت بچه ها زير لب آية «وجعلنا» مي خواندند و ذکر مي گفتند. دشمن در آن تاريکي بود و با سلاح هاي مجهز، آنان را به آتش بسته بود، گلوله ها آن قدر شتاب داشتند که امکان ذره اي پيش رفتن نبود. بچه ها درمانده بودند، اگر وضع به همان شکل مي ماند، تعداد زيادي شهيد و زخمي مي دادند، حسين کشان کشان با تيرباري که در دست داشت به طرف دوستش رفت که آر پي جي مي زد. حسين گفت: «چه کار کنيم؟ ... خيلي وضع خطرناکه.» - نمي دونم ... اينجوري باشه، زمين گير مي شيم. - ببين، فقط يک کار مي شه کرد، تو به سمت چپ شليک کن و من هم سمت راست، با هم بلند مي شيم ... اينجوري به هيچ جا نمي رسيم. - خطرناکه! - چاره ديگه اي نداريم. الله اکبر که گفتم تو از اون سمت شليک کن و برو، من هم از اين سمت ... يا حسين. صداي فرياد الله اکبر حسين مي پيچيد. حسين و آر پي جي زن با هم برخاستند و هر کدام شليک کنان و الله اکبر گويان به سويي خيز برداشتند. با صداي الله اکبر آن ها، بقية نروها هم نوا شدند، دشت را صداي الله اکبر و انفجار پر کرد. بچه ها به طرف دشمن دويدند. آر پي جي زن يک ايفاي عراقي را نشانه رفت. ايفا آتش گرفت و دشت روشن شد و بچه ها با شتاب بيشتري به دشمن حمله کردند. حسين بي وقفه با تيربار، دشمن را هدف گرفته بود که ناگهان در پشتش احساس سوزش شديدي کرد. آخي گفت و نشست. کمرش مي سوخت، اما فرصت فکر کردن به خود را نداشت، دوباره برخاست و شليک کرد. دشمن وحشت زده، به سرعت عقب نشيني کرد و جاده را رها کرد. بچه ها فرياد زدند: «خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد » شور و ولوله اي ميان بچه ها افتاد. دشمن از دور هم روي سر بچه ها آتش مي ريخت و بچه ها پاسخش را مي دادند. عمليات که تمام شد، حاصلش آزادي خرمشهر بود و تعداد زيادي کشتة عراقي و تعدادي اسير. حسين براي مداواي کمرش که گلوله خورده بود به قم برگشت. زن لباس بچه را از تنش درآورد تا بشويد و لباس هاي تميز را تنش کرد، حسين به آنها خيره شده بود. زن گفت: «چيزي مي خواهي بگي؟» حسين چيزي نگفت. - اگه حرفي داري، بگو. حسين لبخند زد و آهسته گفت: «مي خوام ... مي خوام وصيت کنم.» دست هاي زن شل شد و لباس بچه از دستش افتاد. به حسين خيره شد، بي اينکه حرفي بزند،چشم هايش به خيسي نشست. سرگردان و به طفل شيرخواره اش نگاه کرد. حسين گفت: «يادن هست وقتي اومدم خواستگاري، باهات صحبت کردم، گفتم که من راه حسين رو انتخاب کردم، اگه مي توني راه زينب رو انتخاب کني، با هم ازدواج کنيم؛ تو هم قبول کردي؟.» زن ساکت ماند. آب دهنش را قورت داد. يادش بود، همه چيز، يادش بود، اما راه، راه سخت و دشواري بود و هر کسي نمي توانست. حسين دوباره پرسيد: «يادت هست؟» زن سر تکان داد. اشک روي دستش چکيد، به بچه اش خيره شد. حسين گفت: «زينب گونه رفتار کن.» زن آهسته گفت: «س ... سخته ... با يک بچه شيرخواره و بچه اي که هنوز دنيا نيومده ...» حسين بلند شد، آهي کشيد و از توي جعبه اي که توي کمد بود، پيشاني بندي درآورد، روي آن نوشته بود: «لبيک يا خميني. آن را به طرف زن گرفت و گفت: «اگه من شهيد شدم، اين رو به پيشوني پسرم ببند و بچه رو جلو جنازة من حرکت بده.» بغض زن ترکيد. بچه را بغل زد و هاي هاي گريه کرد. از گريه او طفل هم به گريه افتاد. حسين دنبال پدرش رفت تا با هم راهي جبهه شوند. حسين جوراب و حوله اش را انداخته بود توي يک تشت شکسته و آنها را مي شست. دوستش کنارش نشست و گفت: «ديشب خوابت رو ديدم.» حسين سر بلند کرد و نگاهي به صورت دوستش انداخت و گفت: «خيره ان شاءالله» - خواب ديدم تو دشت يک چادر بود، ديگه هيچي نبود، من اومدم تو چادر، ديدم تو نشستي، اون جا، چهار، پنج نفر ديگه هم بودن ...» دست حسين از شستن باز ماند: «کي ها؟» - چند تا از بچه هايي که همه شون شهيد شدن، تو خواب هم مي دونستم که اونا شهيد شدن. من اومدم تو چادر .... يه هو تو به من گفتي: تو براي چي اومدي؟ .... برو بيرون قدم بزن پاهات نرم بشه ... حب بي معرفت .... حالا ما رو بيرون مي کني؟» حسين به فکر فرو رفت, مي خواست تعبير آن را پيدا کند. حسين جعبه اي از مواد منفجره را بلند کرد و با همه سنگيني شروع بع دويدن کرد و صدا زد: «بچه ها عجله کنيد, مواد منفجره را بياريد, بچه هاي عمليات به ما نياز دارن, بايد کار تخريب رو شروع کنيم.» بچه ها هر کدام جعبه اي بلند کردند و به سمت قايق دويدند و آنها را توي آن جا دادند و سوار قايق شدند. قايقران گفت: «کدوم سمت؟» حسين گفت: «اون طرف, اون جا که بچه ها تازه تصرف کردن, بايد بريم سمت نيرو اي خودي.» قايق راه افتاد و سينة آب را شکافت, جلوتر که رفت. يکي از بچه ها گفت: «اونا ها ....» و با دست اشاره کرد: «اوناها ... بچه ها اون جان .... دارن برامون دست تکون مي دن.» بچه ها به آن سمت نگاه کردند, آن سو, آتش سينة آسمان را مي شکافت و به سمت زمين مي باريد. تمام منطقه خشکي و آب, زير آتش مي لرزيد. قايق به سرعت به آن سو حرکت مي کرد. دويست متري خشکي که رسيدند, ناگهان يکي از بچه ها گفت: «صبر کنيد بچه ها .... اينا خودي نيستن, عراقين.» بچه ها نيم خيز شدند, يکي ديگر گفت: «ما رو فريب دادن, عراقين.» ناگهان دشمن با دوشکا به سمت قايق شليک کرد, صداي انفجار مهيب و وحشتناکي, گوش بچه ها را به درد آورد. قايقران وحشتزده, فرمان قايق را رها کرد و کف قايق دراز کشيد. همه کف قايق خوابيده بودند و دوشکاهاي دشمن پيوسته به طرفشان شليک مي کرد و آب و قايق را به شدت به هم مي ريخت. موتور قايق خاموش شد. هيچ کس جرأت تکان خوردن نداشت. قايق با سرنشينان و مواد منفجره در تيررس دشمن مانده بود و هر لحظه بيم آن مي رفت که گلوله اي, هر چند کوچک, قايق و تمام سرنشينان را به هوا بفرستد. ناگهان حسين نيم خيز شد و خود را جلو کشاند و بلند شد و در يک لحظه, موتور قايق را روشن کرد. فرمان را گرفت و زير خروارها آتش دور زد و برگشت. دهکده, مقر گروه تخريب بود. پيرمرد از اوّل که وارد شد, کارش را انتخاب کرد, آن قدر توان نداشت که کارهاي سنگين و پر جنب و جوش را انتخاب کند. تصميم گرفت به بچه ها برسد و برايشان غذا بپزد و مس<وليت تدارکات را به عهده بگيرد. حسين, او را قاسمي بزرگ صدا مي زد. همه جا پسرش را زير نظر داشت, احساس مي کرد که چقدر پسرش برايش بيگانه است, انگار تازه او را ديده بود. شناختي که از حسين داشت, چيز ديگري بود. اين جا، حسين، حسين ديگري بود و براي پدر غريبه. پيرمرد همان طور که غذا را هم مي زد، پسرش را زير نظر داشت که توي حال و هواي ديگري بود، يادش افتاد که يکي از بچه ها تعريف مي کرد: - چند وقت بود شام که مي خورديم، ظرف ها کثيف مي موند براي صبح؛ اما صبح که بلند مي شديم، مي ديدم، همه اش تميزه و يکي اونا رو شسته. يک شب که همه خوابيده بودند، خودم رو زدم به خواب تا مچ کسي که اين کار رو مي کنه، بگيرم. نصفه شب ديدم، يکي بلند شد و يواش رفت سر ظرف ها، بچه ها اون قدرخسته بودن که به اين راحتي بيدار نمي شدند. ظرف ها رو يواش يواش جمع کرد و گذاشت تو هم، و پاهاش رو لا به لاي بچه ها مي گذاشت و به طرف در مي آمد. نزديک من که رسيد تا پاش رو بلند کرد، پام رو گرفتم جلوش، ظرفها از دستش ريخت، از سر و صداي ظرف ها، همه از خواب پريدند، چراغ ها رو که روشن کرديم، ديديم حسينه، همه خنديدند. و باز کسي ديگر گفته بود: «يک شب تو شهرک بدر، نصف شب، حسين منو بيدار کرد و يواش گفت: «ببين بچه ها خوابن ... دستشويي ها خيلي کثيفه، پاشو بريم، بشوريم.» خيلي خسته بودم، حال بلند شدن نداشتم، ما دو تا اونجا فرمانده بوديم. حسين اصرار کرد، ديگه خوابم پريد، پاشديم رفتيم و من آب مي ريختم، او مي شست. وقتي همه جا رو شستيم، حسين گفت: «از خواب بيدارت کردم تا بهت بگم که ما فرماندة اين بچه ها نيستيم، خادم بچه هاي تخريبيم.» پيرمرد احساس کرد بعد از اين همه سال هنوز پسرش را نشناخته، نمي توانست چشم از او بردارد، احساس مي کرد آخرين باري است که او را مي بيند، پسر، ده روز پيش از مرحلة اول عمليات کربلاي پنج آمده بود و با خودش گوسفندي آورده بود تا پيرمرد آن را براي بچه ها بپزد و گفته بود: «دو ساعتي مي خوابم، بعد بيدارم کن.» حالا پسرش با همان پوتيني که پايش بود، دم در خوابيده بود. پيرمرد گوسفند را بار گذاشت، دو ساعت که گذشت، پسر را صدا زد. پسر بلند شد. اذان مغرب را گفته بودند، وضو گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز به سجده رفت. هاي هاي گريه اش بلند شد و زمزمه اي که پدر خوب نمي شنيد. پيرمرد حس غريبي داشت، به پسرش خيره شده بود. بايد اين آخرين لحظات را خوب به خاطر مي سپرد. پسر او را صدا کرد، پيرمرد رو به رويش نشست. حسين گفت: «بابا ... مي خوام وصيتم را به شما بکنم ... من مي رم مقرّ شهيد بقايي ... اگه ... اگه نيومدم، حلالم کنيد ... به خونه که برگشتيد براي بچه هام پدري کنيد.» و بغضش را فرو خورد. پيرمرد پلک هايش را تند تند به هم زد و آب دهنش را به سختي قورت داد. سعي کرد جلو لرزش دستش را بگيرد. - پسرم ... اگه ... اگه تو سالم برگشتي خونه و من شهيد شدم ... تو هم در حق خواهر و برادرت پدري کن. پدر و پسر همديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و گريستند. بچه ها خسته و کوفته بودند، سنگر کوچک بود و همه را به سختي توي خود جا مي داد، به خصوص وقت خواب، بچه ها به سختي کنار هم دراز مي کشيدند و مجبور بودند پاها را توي شکم جمع کنند. بچه ها آمده بودند ساعتي بخوابند تا دوباره براي عمليات کربلاي پنج قوّتي بگيرند. حسين گوشه اي نشسته بود و زانوها را بالا آورده بود و سر را به ديوار سنگر تکيه داده بود و به همان حال خوابيده بود. وقتي جا تنگ بود، نشسته مي خوابيد تا بچه ها جاي بيشتري داشته باشند. صبح، حسين سوار موتور شد. عمليات سخت پيش مي رفت و حالا همة اميد فرماندهي و نيروها به گردان تخريب بود که حسين مسؤوليت آن را داشت. موتور را روشن کرد، بايد خود را به سنگر فرماندهي مي رساند تا دستور تازه را بگيرد و کار را شروع کند. تپه و سنگلاخ ها را پشت سر گذاشت، خاک و دود تمام منطقه را پوشانده بود. حسين با شتاب خود را به سنگر فرماندهي رساند. موتور را خاموش کرد، پياده شد که صداي سوت بلندي، گوشش را خراشيد. سر که گرداند، خمپاره اي با صداي مهيب دل زمين را شکافت و انفجاري وحشتناک مقر را لرزاند. دود و آتش به هوا بلند شد. بچه ها که به آن سو دويدند. پيکر غرق به خون حسين بر خاک افتاده بود. عجيب است، خيلي عجيب است، اين دقيقاً همان شده که آنان مي خواستند؛ شهيد حسين قاسمي را مي گويم. آدم ها چقدر با هم فرق دارند، خواسته هايشان چقدر از هم فاصله دارد و گاهي تضاد. يکي در آرزوي چيزي است که ديگري آن را ضعف مي داند و نقص. نمي فهمم، سر در نمي آورم. خودم را که با اين ها، با اين شهيد مقايسه مي کنم ... اصلاً نمي توانم مقايسه کنم ... نمي فهممش، من تحصيلات دانشگاهي ام، کارم، شغلم، قيافه ام، وضع مالي ام ... همه و همه برايم مهم است. آقاي خاقاني يک چيزهايي درباره من فهميده، اما سعي مي کند زياد سؤال نکن، مبادا که من ناراحت بشوم ... شايد براي او هم عجيب است که چرا آدمي مثل من با اين سر و وضع آمده ام اين جا، توي اين شهر دربارة شهدا تحقيق کنم ... من کجا و آنان کجا ... ميان ما من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است. دوش گرفته ام، سر خيسم را با حوله خشک مي کنم. موهايم حسابي بلند شده بود اين چند روز مجبور شدم آن را ببندم. وقت آرايشگاه رفتن ندارم. امروز کارم زياد بود. به خصوص که آقاي خاقاني هم با من نيامد، پيغام داده بود که حالش خوب نيست، مجبور بودم تنها تحقيق را دنبال کنم. چقدر توي سپاه، بدون او به من سخت گذشت. اين دفعة سوم است توي اين مدت که مريض مي شود. خدا کند صبح حالش خوب شود و بيايد. اگر نيايد مجبورم عصر بروم ديدنش. صبح تنهايي مجبور شدم بروم خانه شهيد «ابراهيم ابراهيمي.» باز آقاي خاقاني نيامد. تاکسي سوار مي شوم و يک راست, قبل از اينکه بروم خوابگاه, مي روم خانه اش. همسرش در را به روي من باز مي کند و تعارف مي کند که بروم تو. چند تا کمپوت خريده ام. همسرش مرا توي پذيرايي مي برد و مي گويد: « بفرماييد بنشينيد, الان مي آن خدمتتون.» به پشتي تکيه مي دهم و منتظر مي شوم, چند لحظه بعد در پذيرايي باز مي شود و آقاي خاقاني وارد مي شود, حسابي لاغر شده و رنگ و رويش زرد زرد است. به سختي راه مي رود. بلند مي شوم و سلام احوال پرسي مي کنيم. - خدا بد نده, چي شده؟ دست به ديوار مي گيرد و به من هم تعارف مي کند که بنشينم و خودش هم مي نشيند. نفسش خش خش مي کند. - خدا .... که بد نمي ده .... به سختي حرف مي زند. صدايش در نمي آيد؛ اما گرفتگي هم ندارد. مي گويم: «سرما خوردين؟» با سر اشاره مي کند:«نه .... چيز مهمي نيست.» - خيلي ضعيف شدين .... دکتر رفتين؟ سر تکان مي دهد و مي گويد:«خيلي ... فا ... فايده اي ... نداره.» نمي دانم مشکلش چيست. برايم عجيب است. نگران مي شوم. حالش اصلاً خوب نيست. به سختي نشسته. سرش را به ديوار تکيه داده و چشم هايش را بسته است. صداي خش خش سينه اش آزارم مي دهد. - مشکلتون چيه ؟ به سختي مي گويد:«تو .... تو جنگ ... شي ... شيميايي شدم.» جا مي خورم, شوکّه مي شوم. اصلاً فکر نمي کردم او هم مجروح جنگي باشد, هيچ وقت چيزي نديدم که احتمال اين را بدهم, هيچ وقت هم چيزي نگفت. - خب .... خب ... الآن مسئله تون چيه ؟ - ر ... ريه, ريه ام داغون ... به سرفه مي افتد, سرفه هاي شديد. سرفه اش بند نمي آيد صورتش کبود کبود مي شود. هُل مي شوم, دست و پايم را گم مي کنم. دستمال دم دهانش مي گيرد. همسرش در را باز مي کند و تو مي روند و ليواني آب نيم گرم دم دهانش مي گيرد. تمام تنش يکسره مي لرزد و خودش نمي تواند ليوان آب را بگيرد. حالم خراب مي شود. از آمدن پشيمان مي شوم و نمي شوم. ديدن اين صحنه, داغانم مي کند. همسرش تلاش مي کند آب را به او بخوراند. دستپاچه مي گويم: «کا ... کاري از دست من بر مي آد.» - بي زحمت کمک کنيد آب را ... بدم بخوره شانة آقاي خاقاني را مي گيرم تا کمتر تکان بخورد. همسرش ليوان آب را جلو مي برد و چند قطره, چند قطره توي دهانش مي ريزد. نيمي از آب را که به او مي دهد, آرام مي شود, اما نمي تواند حرف بزند. سخت درمانده ام, احساس مي کنم من باعث شدم حالش خراب شود. همسرش مي گويد: « ببخشيد آقاي فرازمند. تو اين وضع نمي تونه راحت حرف بزنه.» نمي دان چه کار کنم, دست و پايم را گم کرده ام. - هيچ دوا و درموني نداره؟ - هرازگاهي اين جوري مي شه ... داروها خيلي اثر نداشتند ... فردا بايد بستري بشه بيمارستان. سر درد مي گيرم. آقاي خاقاني سعي مي کند دوباره حرف بزند و عذر خواهي کند.. مي گويم: «بهتر استراحت کنين ... مثل اين که من بد موقع اومدم.» بلند مي شوم. آقاي خاقاني مي خواهد بدرقه ام کند. شانه اش را مي گيرم و او را مي نشانم. - ان شاءالله که هر چه زودتر سلامتي تون رو به دست بيارين ... ببخشيد زحمت دادم. خداحافظي مي کنم و راه مي افتم. همسرش پشت سرم مي آيد تا بدرقه ام کندمي گويم: «اگه دکتري از دست من بر مي آد, بگيد.» همسرش گرفته است, احساس مي کنم مي خواهد گريه کند, رويش را بر مي گرداند و با بغض مي گويد: «اُ ... ا ... اميدي نيست.» خشکم مي زند. به ديوار تکيه مي دهم. همه چيز دور سرم مي چرخد, احساس مي کنم ديوارها جا به جا مي شوند و سقف و کف راهرو به هم مي رسد. براي چند لحظه هيچ نمي فهمم. - يع ... يعني چي ؟ - دکتر ها ... دکتر ها قطع اميد ... کردن ... نخو ... نخواست بره بيمارستان. نمي توانم بمانم, حتي براي لحظه اي. نمي دانم خداحافظي مي کنم يا نه, اصلاً نمي فهمم چطور از آن خانه مي آيم بيرون. گيج گيج شده ام, مثل آدم هاي موج گرفته. آشفته ام. پياده راه مي افتم. نمي توانم آنچه را ديده و شنيده ام هضم کنم. مغزم انگار کوچک شده, آن قدر که هيچ چيز را درک نمي کند. همه چيز پيش چشمم رنگ عوض مي کند, خيابان, درخت, ماشين, جدول, جوي آب, پرنده و خاک و آفتاب. حالم خوب است. مثل ديوانه ها مي روم و مي روم. نمي دانم کجا, فقط مي روم. مي خواهم از همه چيز هاي دورو برم, از دنيايي که براي خودم ساخته ام, از خودم که دنياي ديگري ساخته ام, مي خواهم جايي بروم, کنجي با خودم خلوت کنم, ساعتي به تنهايي. خودم را جلو در خوابگاه مي بينم, مي روم, بي آن که مسير را بفهمم. دلم آشوب است, توفان است. توي اتاق مي روم, روي تخت مي افتم ... گريه مي کنم, با تمام وجود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابراهیم ابراهیمی ترک : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد سال 1335 در شهر مذهبی قم متولد شد و در 5 سالگی اصول و فرع دین را نزد مادر خود فرا گرفت . در 7 سالگی وارد دبستان شد. تحصیلات را تا فارغ التحصیل شدن از دانشگاه بابلسر در رشته برق،ادامه داد. در تیرماه 1357 به خدمت سربازی اعزام شد و پس از گذراندن یک دورۀ آموزشی نظامی به خدمت در آموزش و پرورش شهرستان یزد و مرکز تربیت معلم فنی و حرفه ای همان شهرستان مشغول شد. با پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته های انقلاب اسلامی، شهید ابراهیم ابراهیمی ترک به کمیته پیوست و 8 ماه به عنوان مسئول کمیته یزد خدمت نمود. او در حالی که از یک سو در سنگر آموزش و پرورش به تربیت نسل انقلاب همت گماشته بود، از سوی دیگر، در سنگر کمیته انقلاب اسلامی یزد به پاسداری از دستاوردهای انقلاب مشغول بود و در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد تلاش نمود. پس از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، مدت 6 ماه به سمت فرماندهی سپاه در یزد منصوب شد. این شهید سعید در فروردین ماه سال 59 به منظور مقابله با تحرکات و حملات پراکنده رژیم بعث عراق به فرماندهی عده ای از پاسداران یزد به قصرشیرین اعزام شد و مبارزه جدید خود را شروع کرد. او علاوه بر علوم جدید، به مطالعه قرآن و نهج البلاغه علاقه فراوان داشت و با تعمق و دقت، مطالب آنها را می خواند و سپس به تحلیل یافته های خود می پرداخت. در پیروی از آداب و احکام شرعی توجه بسیاری داشت و سعی می کرد در تمام مسائل خود، از رساله پیروی کند. در دوران تحصیل در دانشگاه همواره با افراد مذهبی در تماس بود و در مخفی گاه گروهی شان، اعلامیه و عکس امام را به دست آورده و پس از تکثیر در سطح شهر پخش می کرد. شهید محراب ـ آیت الله صدوقی ـ پیرامون فعالیتهای شهید ابراهیم ابراهیمی ترک چنین بیان داشته اند: «من شش، هفت سال در این شهر بودم، کمتر جوانی را به این شدت فعال می دیدم. این جوان آمد و نقش فعالی را در شهرمان ایفا کرد. خانه های ساواک را شناسایی کرد. دانشجویان، روحانیت، کسبه، مردم و همه را با هم متحد ساخت و خانه های شکنجه و ارعاب و وحشت ساواک را پیدا کردند و به من ساختمان بزرگی را نشان دادند که روی تمام اتاقهایش نوشته بود اتاق برای برق گذاشتن، اتاق برای ناخن کشیدن، اتاق برای خشک کردن جسد و ... و شهید ابراهیمی این مرکز فساد را مرکز خدمت و جهاد کرد و سپاه پاسداران را در این ساختمان به وجود آورد و یک لااله الا الله به خط خودش نوشت و به دیوار نصب کرد. ایشان فرماندۀ سپاه یزد شدند و 8 ماه در سپاه خدمت کردند. وقتی که این جوان برای بیان مشکلات به نزد من آمده بود، 48 ساعت استراحت به چشم خود ندیده بود و تنها موقع نماز بلند شد نمازش را خواند. فقط کمی آب خورد و لب به غذا نزد. می گفت: مردم باید از خود تحرک بیشتری نشان بدهند، در شهر ساواکی بسیار است. ما دو هفته است شهر را جستجو می کنیم ولی چند خانه ساواک در شهر وجود دارد. اگر جلو بیفتید ما هم به پشتیبانی شما این خانه ها را تصرف می کنیم و بساط ساواک را از این شهر جمع می کنیم. مهندس ابراهیم ابراهیمی ترک از طرف سپاه دو مرتبه در کردستان و سنندج به ماموریت رفت. در مرتبه سوم خدمت امام رسید تا ضمن دست بوسی، ایشان را در جریان اخبار مستقیم جنگ قرار دهند. امام نیز فرموده بود: این شماها هستید که خدمتگزار مملکت هستید. و ابراهیم نیز در جواب عرض کرده بود: باید ما یک چنین راهی را برویم، باید همه جوانان ما این راه را بروند. یکی از برادران پاسدار از شب مجروحیتی که منجر به شهادت این سرباز فداکار اسلام شد، چنین نقل می کند: «یکی از روزها، مهندس یک چادر دشمن را به آتش کشید و درگیری همچنان ادامه یافت. ساعت 12 شب بود که همه روی زمین نشستیم و دعای کمیل خواندیم. بعد مهندس از ما سوال کرد: موقعی که امام حسین (ع) به شهادت رسید، لبانش خندان بود و قرآن می خواند، می دانید چرا؟ ما نتوانستیم به این سوال جواب دهیم. خودش جواب داد و گفت: برای این بود که شهادتش در راه اسلام بود. انشاءالله هر کدامیک از ما به شهادت رسیدیم، ذکرمان یاد حسین باشد و لبمان به قرائت قرآن مشغول باشد. او در همان شب مجروح شد. وقتی خواستیم برادران را صدا بزنیم او نگذاشت و گفت: بگذار کارشان را بکنند. سپس خودم او را به جاده رساندم و با یک ماشین ارتشی او را به بیمارستان سرپل ذهاب رساندم. ولی معالجات سودی نبخشید و او فقط 48 ساعت زنده بود. در این مدت نتوانستند چند قطره آب به لب او برسانند، چون خودش نمی پذیرفت و می گفت: باید مثل حسین (ع) با لب تشنه شهید شوم. و همان طور که می خواست ـ در 24 سالگی و در تاریخ 11/2/1359 ـ به شهادت رسید. مثل حسین با لب تشنه و در حال ذکر.»

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالصالح رفعت : فرمانده گردان مسلم ابن عقیل(س) لشکر 10سیدالشهدا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 قدم به سرایی گذاشت که عطوفت پدر و سیادت مادر برآن سایه انداخته بود. ولادتش مصادف بود با ماه پر برکت و پر فیض شعبان. از کودکی با قرآن همنشین بود و آن را با صوت زیبایی قرائت می کرد به گونه ای که همسایه ها برای شنیدن آوای قرآن جمع می شدند و دل به صوت روح بخش او می سپردند. روح تشنه او باعث شد تا توجه اش به قرآن روز به روز افزونی یابد. در کنار درس به کارکردن مشغول شد و توانست دوران متوسطه را با اخذ دیپلم در رشته برق به پایان رساند .در دوران پر شکوه مبارزات انقلاب با مردم همراه و همدل گردید و توانست خاطراتی به یاد ماندنی از خود به جا گذارد .روح زلال او تشنه علم و احکام دین بود. همین باعث شد تا در حوزه علمیه به سمت متعالی شدن گام بردارد . شروع جنگ تحمیلی سر آغازی بود برای پذیرش مسئوولیت بیشتر. او با شروع جنگ درس را رها کرد و به دلاور مردان سپاه پیوست و از طرف سپاه کرمانشاه به خطه سرسبز نور اعزام شد. رزمندگان گردان مسلم از لشکر سیدالشهدا (ع) حماسه و دلاوری های او را ازیاد نبرده اند و هنوز در مسیر کربلای خیبر، فتح بستان، والفجر 1 و8 کربلای 5 و بیت المقدس 2 جای پای او بر خاک جبهه ها به یادگار مانده است آن قدر دلبسته جبهه شده بود که به ندرت برای دیدن همسر و خانواده اش می آمد . وقار و عفاف زیبنده نگاه پر مهرش بود و عشق به امام در نگاهش موج می زد .هنوز طنین گامهای عبدالصالح در گوش مسجد جامع شهر می پیچد و آرزو می کند تا بار دیگر او را در صف نماز جماعت ببیند. سجده های طولانی اش در نماز شب، انس با دعا و ارادت به ائمه اطهار، چهره او را غرق نور کرده بود . او اطاعت از مراجع دینی را برخود واجب می دانست و دیگران را به این کار توصیه می کرد . سعه صدر، شجاعت ، تدین و وارستگی اش زبانزد همگان بود. پدرش مردی زحمت کش بود. عبدالصالح معنای رنج را به خوبی از او آمیخته بود و در دفاع از حق مظلوم کوتاهی نمی کرد کمتر حرف می زد و چنان متین و باوقار بود که دیگران شیفته او می شدند حسن اخلاق و عطوفتش برای بچه های گردان مسلم فراموش ناشدنی است بچه های گردان به یاد دارند که چقدر مهربان با اسیران برخورد می کرد اجازه نمی داد کسی به آنان آزاری برساند . اگر از عبدالصالح می پرسیدی چه کاره هستی ؟ خود را یک بسیجی و سرباز اسلام معرفی می کرد. مشکلات و سختیها نتوانست او را به زانو در آورد پر تحمل و مقاوم بود. این را جراحتهایی گواهی می دهند که از ناحیه دست و پا برداشت . با وجود این زخمها دل از جبهه نکند .وقتی که از آسمان ندای حق را شنید عاشقانه آن را لبیک گفت و در عمیات بیت المقدس 2 سر تسلیم به آستان حضرت دوست سپرد و با جاگرفتن ترکش خمپاره در ناحیه سر برای همیشه آسمانی شد .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی ابراهیمی : قائم مقام فرمانده واحدتعاون لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1336 در روستای بیدهند قم به دنیا آمد.فضای خانه این خانواده مستضعف و کشاورز به شمیم وجود این مرد آسمانی معطر شد.او در کودکی با علاقه فراوان به یادگیری قرآن پرداخت و توانست بسیاری از آیات را حفظ کند .به نماز اهمیت زیادی می داد . در سن 8 سالگی به قم آمد و درسش را تا کلاس سوم راهنمایی ادامه داد به علت ضعف مالی ، درسش را رها و برای 10سال به کار خیاطی مشغول شد. در سن 15 سالگی رساله امام را به منزل آورد . ازهمان سن به حساب سال وپرداخت خمس و وجوه شرعی توجه زیادی داشت . در مبارزات برعلیه رژیم پهلوی نقش بسیار مهمی ایفا کرد.او یک تیم سه نفره در محل «جوی شور» قم تشکیل داد. کار این گروه تهیه پوستر امام و پخش اعلامیه در میان مردم بود. در اوج مبارزات شیوه مبارزه این گروه حالت مسلحانه به خود گرفت. آنان مواد انفجاری را تهیه و در بین دیگران پخش می کردند .نقش غلامعلی آن قدر جسورانه و موثر بود که هرگز از یادها فراموش نمی شود .هنگامی که خون های ریخته شده و به بار نشست انقلاب اسلامی شکوفا شد . سال 1359 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم درآمد .درسال 1360 به جبهه رفت و در اولین عملیات که به نام «فرمانده کل قوا»بود ،شرکت کرد . در تمام عملیات نقش بسیار مهمی داشت و به عنوان معاون فرمانده واحدتعاون لشگر17علی ابن ابی طالب فعالیت می کرد . مردی با استقامت بود ،با وجود ناراحتی کمر ، پیکر مطهر و از هم پاشیده شهیدان را روی دوشش می کشید و به پشت خط مقدم انتقال می داد .همیشه سعی می کرد در بین بچه ها مفقودی وجود نداشته باشد. با آن روحیه والا و خستگی ناپذیرش هرچه بیشتر زحمت می کشید خوشحال تر می شد. همیشه در آوردن و انتقال پیکر مطهر شهیدان پیش قدم بود .آن قدر احساس مسئولیت می کرد که تا حصول نتیجه نهایی از پا نمی نشست .عیادت از مجروحین وخانواده شهیدان جزء مهم ترین برنامه های او بود. پیروی از مقام ولایت را واجب می دانست و در وصیت نامه اش از ملت قهرمان ایران خواسته است تا همواره پشتیبان انقلاب و روحانیت بوده و روحیه والا و انسانی خود را از دست ندهند. همچنین از فرزندانش زینب و مهدی خواسته است تا راه زینب (س) و حضرت مهدی(عج) را خوب درک کرده جامه عمل بپوشانند و پشتیبان انقلاب ،روحانیت و در خط امام (ره) باشند . علاقه زیادی به شنیدن سخنرانی داشت .به نماز اول وقت اهمیت زیادی می داد .نماز شب او هرگز ترک نمی شد . روح زلالش با قرآن ، دعا و زیارت عاشورا همنشین بود. همیشه در مراسم مداحی و سینه زنی پیش قدم بود. در انجام مسئولیت کوشا بود و دیگران را به دوری از غیبت ، دروغ و اسراف تشویق می کرد . او با اخلاق و رفتار پسندیده اش باعث می شد تا اختلافات بین دیگران به راحتی از بین برود. به بیت المال اهمیت زیادی می داد و بدون وضو نمی خوابید. او یک معلم اخلاق و الگویی شایسته برای دیگران بود. درعملیات والفجر 8 کمر او مورد اصابت ترکش قرار گرفت با این که خون از پشتش جاری بود لباسهایش در عوض کرده و دوباره با شوق راهی خط شد. در عملیات دارخوین( فرمانده کل قوا)، (( والفجر8))، ((کربلای 5)) و ((کربلای 8)) هدف تیر و ترکش قرار گرفت اما این زخمها ذره ای از اعتقاد و استقامت او نکاست تا این که در تاریخ 26/1/1366 در منطقه عملیاتی خرمال در خاک دشمن، از ناحیه قلب و ریه مورد اصابت ترکش قرار گرفت و از این دیار خاکی پر کشید و خاطراتی سبز از خود به جا گذاشت .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد کریمی : فرمانده گردان حضرت معصومه (س)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1340 در شب میلاد سرور شهیدان حضرت حسین بن علی علیه السلام در تهران پا به عرصه وجود گذاشت. او از همان اوان کودکی با قرآن انس گرفت و از نماز استعانت جست. نماز را در مسجد به جا می آورد و در منزل بیشتر با تلاوت آیات نورانی قرآن روح و روانش را صیقل می داد. از همان کودکی با اخلاق پسندیده و صفات نیک، زندگی را صفا می بخشید و فردی با ایمان گشت. سپس به قم عزیمت کرد و تحصیلات خود را ادامه داد. شانزده ساله بود که جرقه انقلاب بر دامن حکومت طاغوت افتاد و او همگام با نسل پرشور انقلاب پیش رفت و حلقوم پاکش به طنین تکبیر و شعار گشوده شد. در سایه ساز مکتب حیات بخش اسلام و با دم مسیحایی حضرت امام (ره) به مبارزه با طاغوت پرداخت و در گرماگرم انقلاب از خود تعهد و اخلاص نشان داد و در صحنه های نهضت مقدس اسلامی مشارکت کرد. با پیروزی انقلاب، علاوه بر ادامه تحصیل، در صحنه های مختلف به پاسداری از ارزش ها همت گماشت. با آغاز جنگ تحمیلی دل بی قرارش را به جبهه های نبرد سپرد و اصرار خانواده برای ادامه تحصیل اثر نبخشید و راهی جبهه های جنگ شد. یک سره در جبهه های نبرد ماند و در مسئولیت های مختلفی به جهاد پرداخت و هر بار با بدنی مجروح به شهر بازمی گشت. شهید کریمی در علمیات بستان، فتح المبین، بیت المقدس، والفجر چهار، خیبر، بدر، والفجر هشت، کربلای یک، کربلای چهار و کربلای پنج حضور داشت و پس از شش سال جهاد مقدس به درجۀ رفیع شهادت نایل آمد. سراسر زندگی او سرشار از پاکی بود، در شکوه عظمت همنشین بسیجیان بود. در اوج شهامت و شجاعت، ساده می زیست و صادقانه روزگار می گذرانید. با بچه ها که سخن می گفت، حرف های او نه بوی ریا می داد و نه خودستایی. به مرخصی که می آمد، کمتر به خانه می رفت و دائم در بسیج و پایگاه های مقاومت می ماند. شب که می شد با دست های پر عاطفه اش به یاری بیچارگان می شتافت و با احساس و عشق، گره از کار آنان می گشود. او مصداق انسان کامل بود یعنی به امیر مومنان علی علیه السلام تاسی کرد و روح مالامال از شجاعت و شهامت را با ترس و بیم از آه یتیمان و درماندگان قرین کرده بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حسین سعیدی : مدیرطرح بسیج نهضت سواد آموزی جمهوری اسلامی ایران سال 1336 در خانواده ای اصیل و مذهبی دیده به جهان گشود و در دامان پدری مجتهد ، فداکار، شهید بزرگوار آیت الله سید محمدرضا سعیدی تربیت یافت. درس اخلاص و ایثار و جهاد را از مکتبش آموخت. تحصیلات ابتدایی را در قم گذراند و به دنبال هجرت پدر به تهران، تحصیلات متوسطه را در تهران پشت سر گذاشت. در سال 1351 تحصیلات علوم دینی را در حوزه علمیه تهران آغاز کرد و به دنبال فشار شدید ساواک و هجوم ناجوانمردانه شبانه به منزل شهید بزرگوار فرزندان آن شهید بزرگوار از جمله ایشان مجبور به ترک تهران شد و برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه مشهد هجرت کردند. او در حوزه علمیه مشهد دروس سطح حوزه را ادامه داد و از محضر علما و بزرگان آن دیار به ویژه از عارف بزرگ، عالم وارسته حضرت آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی بهره ها گرفت. در سال 1356 دوباره به حوزه علمیه قم هجرت کرده و دروس سطح را به اتمام رساند و در درس خارج فقه و اصول از محضر بزرگانی همچون آیت الله میرزا هاشم آملی، آیت الله مشکینی، آیت الله حسین وحید خراسانی، آیت الله شیخ جواد تبریزی، آیت الله فاضل لنکرانی و ... بهره ها گرفت و درس فلسفه و عرفان را از محضر آیت الله حسن زاده آملی، آیت الله عبدالله جوادی آملی آموخت. او در کنار تحصیل، تدریس در حوزه را آغاز کرد و شرح لمعه، اصول فقه و رسائل را در حوزه تدریس کرد و طلاب زیادی از درسش بهره مند می شدند. او در عین حال که طلبه ای کوشا و جدی در حوزه علمیه قم بود، از مسئولیت های سیاسی و اجتماعی غافل نبود، حاج آقا سعیدی عالمی بود که به راستی سمبل کامل تقوی به شمار می رفت. ویژگی هایی که مولای متقیان علی (ع) در نهج البلاغه در مورد صفات متقین فرموده است، در او به خوبی جلوه گر بود. او از زمره عالمانی بود که دیدنش آدمی را به یاد خدا می انداخت. سخنش بر علم انسان می افزود و عملش آدمی را ترغیب به آخرت می کرد. او در مسیر انجام وظیفه سر از پا نمی شناخت. در دوره هشت سال دفاع مقدس رزمنده ای دلاور و کفر ستیز بود. حضورش در جمع رزمندگان و نفس مسیحایی اش روح اخلاص، ایثار و فداکاری در دل و جان رزمندگان می دمید. او در آخرین مسئولیتش ـ طرح بسیج نهضت سواد آموزی ـ هرگز آرام و قرار نداشت و همواره برای زدودن لکۀ ننگ بی سوادی از کشور بقیه الله الاعظم به استانهای مختلف سفر می کرد و در مسیر انجام این رسالت الهی بود که ندای ارجعی را شنید و در حادثه ای بس تلخ و دردناک به سوی آن که عمری به یادش و برای او در تلاش و حرکت بود یعنی حضرت حق «جل اسمه» هجرت کرد و داغ فقدانش را برای همیشه بر دل دوستان و همرزمان گذاشت. در اوج دوران خفقان رژیم ستم شاهی پرچم هدایت و ارشاد را به دست گرفت. با آن که تازه پا به سن جوانی گذاشته بود، اما برای انجام تکلیف به اهواز سفر کرد تا مشعل ایمان را در دل مردم مسلمان آن سامان همچنان برافروخته دارد او در جواب دوستان خود که پرسیده بودند چرا این جا را برای تبلیغ انتخاب کردید؟ فرموده بود، آخر بیگانگان در این جا سرمایه گذاری زیادی در راه انحطاط و انحراف جوانان کرده اند و من این جا را برای تبلیغ مناسب دیدم. او برای هدایت نسل جوان دل می سوزاند و در هر فرصتی که پیش می آمد عنان سخن را به دست می گرفت. یک بار پس از سخنرانی در دانشگاه تهران مورد تعقیب عوامل رژیم قرار گرفت اما با تغییر لباس به میان مردم رفت و از محل سخنرانی خارج شد. او در انجام وظیفه و عمل به تکلیف هیچ رعب و وحشتی را به دل راه نمی داد. قبل از پیروزی انقلاب ممنوعیت سخنرانی او در یکی از شهرهای استان خراسان با تحصن دانشجویان لغو می شود و دوباره به افشاگری می پردازد. در آن زمان که گروهکها با سمپاشی خود مانع از افشای حقایق می شدند حجه الاسلام سید حسین سعیدی برای انجام وظیفه همکاری خود را با دبیرستان های قم و انجمن های اسلامی دانش آموزان متشکل در انجمن اسلامی حضرت ولی عصر (عج) آغاز کرد و امامت جماعت دانش آموزان و ارشاد آنان را به عهده گرفت. بعد از پیروزی انقلاب مرتب به روستاهای اطراف قم سفر می کرد. علاوه در برگزاری نماز جماعت و بیان احکام شرعی، به وظیفۀ خود در آشنا نمودن روستاییان با مسایل اسلامی عمل می کرد. در کنار برنامه های علمی، در فن بیان و خطابه تبحری خاص داشت، نسل جوان با منبر او خو گرفته بود، هنر و هدایت او به این بود که در قالب الفاظ سخن نمی گفت، بلکه اخلاص او سخن را بر دل می نشاند. در سال 1352 به سنت حسنۀ ازدواج روی آورد و ثمرۀ زندگی مشترک او که در کمال سادگی، صفا و صمیمیت گذشت، چهار فرزند پسر و یک دختر بود. همسرش می گوید: ایشان توجه کمتری به ظاهر زندگی داشتند ضمن آن که نسبت به فرزندان با محبت و مهربانی رفتار می کردند. اما در درس و بحث، تربیت و پرورش بچه ها، به ویژه نماز آنان، توجه و جدیت زیادی از خود نشان می داد. زندگی او سراسر تلاش و فعالیت بود. فعالیتهای سیاسی، اجتماعی او را باید به سالهای قبل از انقلاب ارتباط داد. دوران کودکی اش با جنب و جوش توام بود، نسبت به اطرافیان خود احساس وظیفه می کرد. همیشه سعی او بر این بود که گره از کار مردم بگشاید. به این منظور برای رفع مشکلات مردم آستین همت بالا زد تا در زندگی یار و مددکار خلق خدا باشد. در زلزله دلخراش طبس در حالی که تنها 21 بهار از زندگی را سپری کرده بود، دوفرزند هیجده و دو ماهۀ خود را به همسرش سپرد و همگام با حجه الاسلام قرائتی به کمک مردم آسیب دیده شتافت. باید اذعان کرد فعالیتهای اجتماعی، سیاسی او تنها در خطابه و موعظه خلاصه نمی شد. بلکه در سالهای ظلم گرفتۀ پیش از انقلاب با شیوه های مختلفی به بیان احکام الهی پرداخت. گاه در قالب فعالیتهای ورزشی و فوتبال، گاه با تشکیل گروه تئاتر، برنامه خود را عملی می نمود. او با آن جذابیت خدادادیش با حضور در صحنه های ورزش و هنر دوستان خود را با تعالیم اسلام آشنا می کرد. در پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی نقش ارزنده ای ایفا کرد. کشتی انقلاب که به ساحل پیروزی رسید، در کنار درس و بحث، با تلاش مضاعف فعالیت خود را به شکلی جدی ادامه داد تا اهداف انقلاب به ثمر بنشیند. سپاه پاسداران درگز را بنیان نهاد و چندی بعد مسئولیت آموزش عقیدتی سپاه قم را پذیرفت و تعهد دینی خود را در برگزاری کلاسهای عقیدتی به اثبات رساند. با آغاز جنگ تحمیلی به سوی جبهه های نبرد شتافت. از کودکی با قرآن مانوس بود، با قرائت قرآن در آیات الهی تدبر می کرد و روح بلندش را با تلاوت کلام الله مجید صیقل می داد. در زندگی از قرآن جدا نبود و در شبانه روز چند نوبت قرآن را تلاوت می نمود. به طوری که هر پانزده روز یک ختم قرآن به جا می آورد. گاهی اوقات که رانندگی می کرد، مشغول تلاوت می شد. در آن حادثه دلخراش که عروج ملکوتی او را به دنبال داشت قرآن، مهر و تسبیح کربلای او به خون آغشته شده بود. آنگاه که شیپور جنگ به صدا درآمد، با پایمردی تمام، پا به جبهۀ نبرد گذاشت و در صف غوغاگران معرکه ایستاد. حضور مستمر او در میان رزمندگان جبهۀ جهاد انس و الفتی را بوجود آورده بود. حضور متناوب او در لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) موجب شده بود که بچه ها او را امام جماعت همیشگی لشکر بدانند. به رزمندگان علاقۀ زیادی داشت و حضور خود را در جبهه تکلیفی بزرگ می دانست و می فرمود: اگر در جبهه باشم و فقط استراحت کنم و هیچ کاری را به من واگذار نکنند وجدانم راحت تر است از این که به شهر بیایم و به درس و بحث مشغول شوم. از جبهه که بازمی گشت و مدتی زرمندگان را نمی دید به دیدار آنان می شتافت و می گفت: دیدار بچه ها خستگی را از تن بیرون می کند. بسیار از او شنیده شد که: ما در مقابل رزمندگان کسی نیستیم. او در هر فرصتی که پیش می آمد راهی جبهه می شد. روزهای آخر هفته پس از تعطیلی دروس حوزه با هر وسیلۀ ممکن خود را به جبهه می رساند و در کنار بسیجیان می ماند. اعتقاد او به ولایت فقیه نشانی از مصداق بارز ایمان کامل او بود. از آن روز که پدر بزرگوارش در راه حمایت از رهبری به درجۀ رفیع شهادت نایل آمد اطلاعات محض از مقام عظمای ولایت چه در زمان حیات امام و چه در زمانی که پرچم مجد و عظمت به دست با کفایت جانشین بر حق او حضرت آیت الله خامنه ای به اهتزاز در آمد، سر لوحۀ زندگی خود قرار داد. او در حفظ و تقویت نظام کوشا بود و با هیچ کس، سر شوخی نداشت، تعصب خاصی به مساله ولایت فقیه داشت و در حفظ ارزشها ملاحظۀ هیچ کس را نمی کرد که مثلاً این آقا، همشهری یا استاد من است یا حقی بر گردن من دارد یا با من نسبتی دارد و ... مقام معظم رهبری، آیت الله خامنه ای به مناسبتی خطاب به ایشان و دیگر برادرانش فرموده بودند: من خوشم می آید از شما برای این که در راه انقلاب با کسی شوخی ندارید. او در قبال دولت موقت و لیبرالها برخوردی قاطعانه در عین حال منطقی داشت و تا آنجا که مصلحت انقلاب و نظام اقتضا می کرد با عوامل خود فروختۀ غرب مقابله می نمود. در واپسین روزهای انقلاب اسلامی که گروههای منحط و وابسته خود را صاحب اصلی انقلاب قلمداد می کردند او با هدایت و رهبری نیروهای حزب الله، فرزندان انقلاب را با افکار و عقاید گروهها آشنا کرد و تا تثبیت نظام اسلامی هرگز از پا ننشست. در صحنۀ زندگی بسیار ساده می زیست. توجه کمتری به وضعیت ظاهری زندگی می کرد، نسبت به مادیات بی اعتنا بود و امور مادی را به تمسخر می گرفت. حجه الاسلام قرائتی در بارۀ شخصیت او می فرمود: «لم تنجسه الدنیا و انجاسها» هرگز دنیا او را فریب نداد و آلوده نساخت. او در زندگی اسیر مادیات نبود، بی تکلف و بی آلایش، روزگار می گذارند. بسیار دیده می شد که در محافل عمومی، با همان عبا و قبای ساده می آمد حتی جورابی به پا نمی کرد. در هنگام غذا هم همین طور بود، برای او فرقی نمی کرد که نان خشک و ... میل کند یا غذای مطلوب، هرچند غذاهای لذیذ با طبع انسان سازگار است، اما ایشان به این مساله توجهی نداشت. با تاسی به پیامبر دارای خُلفی عظیم بود، در برخورد با دیگران بسیار منطقی بود. در اولین برخورد همه را شیفته خود می کرد. برخوردش به گونه ای بود که انسان تصور می کرد فقط با او دوست است در حالی که با همه دوستان چنین رفتار و منشی داشت. در شوخی رعایت شخصیت دیگران را می کرد. گذشت و مردانگی وجودش را احاطه کرده بود. در غم و شادی، خواب و بیداری به یاد خدا بود و برای خدمتگزاری در هر سنگری، سر از پا نمی شناخت. در زندگی اهل مشورت بود و هیچ گاه نظر خود را به دیگران تحمیل نمی کرد. در مسافرتها نظر دیگران را مقدم می داشت و خود هیچ اعمال نظری نمی کرد. به صلۀ رحم اهمیت زیادی می داد، چون در زندگی از کسی گله و توقعی نداشت، رابطه بسیار صمیمی با دوستان و بستگان داشت و هرچند یک بار به دیدار آنان می رفت. گذشت در مقابل خصیصۀ بد و لغزش دیگران از ویژگی اخلاقی او بود. وجود پاک او با دعا و مناجات عجین شده بود، سراسر زندگیش دعا و مناجات بود. در ایام مخصوص، ادعیۀ وارده را می خواند و در ماههای رجب، شعبان و ماه مبارک رمضان به این مساله توجه بیشتری داشت. در شبهای ماه مبارک رمضان دعای ابوحمزۀ ثمالی را می خواند، به گواه شاهدان صادق با خواندن فرازهایی از این دعا قطرات اشک از دیدگانش جاری می شد و بر محاسن زیبایش می نشست. از خود بی خود می شد و با همین شور و حال تا هنگام سحر با خدای لاشریک له راز و نیاز می کرد. خودش می فرمود: از اول تکلیف، به نماز اول وقت مقید بودم. یک شب به طور اتفاقی این فضیلت را از دست دادم. در عالم رویا رسول خدا صل الله علیه و اله و سلم را دیدم که تادییم فرمودند... و این نیست مگر نشان قرب معنوی او به درگاه خدا. او حتی در سنین کودکی نسبت به انجام نمازهای مستحبی سستی نمی کرد. نماز را با عشق وافر اقامه می کرد. در شب های احیاء صد رکعت نماز به جا می آورد که موجب حیرت دیگران می شد. به شهادت والده مکرمه اش هنگامی که او برای نماز شب برمی خاست در حیات منزل نگاه به آسمان و ستارگان می کرد و این آیه را که مستحب است قبل از نماز شب تلاوت شود، می خواند «ربنا ما خلقت هذا باطلاً» خدایا تو این آفرینش را باطل نیافریدی ... و بعد به نماز شب می ایستاد. در زندگی به نماز فرزندان خود دقت نظر خاصی داشت و نسبت به آن حساسیت نشان می داد. پس از قبول قطعنامه می فرمود: امام عزیزمان به نوعی مصایب حضرت امام حسین (ع) را تحمل فرمود و به نوعی مصایب امام حسن مجتبی (ع) را. جنگ را با لحظه لحظه عمرش چشید و قبول قطعنامه را با ذره ذره وجودش لمس کرد. لذا بعد از قبول قطعنامه با تاسی به امام راحل ره در انجام وظیفه و عمل به تکلیف به منظور حفظ روحیۀ معنوی یادگاران دوران دفاع مقدس، هیات رزمندگان اسلام را در قم و چند شهر دیگر از جمله دماوند، تاسیس و بچه های رزمنده را در شهرها منسجم کرد. او علاقه وافری به پرورش نسل جوان داشت و تمام فعالیت تبلیغی و فرهنگی او در همین راستا بود. در خانه او به روی همگان باز بود و منزل او به کانون گرم و صمیمی جوانان تبدیل شده بود.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد میرقیصری : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)لشگر17علی ابن ابی طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سحرگاه یکی از روزهای تیرماه سال 1342 در خانواده ای اصیل و روحانی دیده به جهان گشود. از کودکی هوش و ذکاوت خوبی داشت و با همین استعداد در آغوش گرم پدر و مادری متفی و متدین تربیت یافت. هنوز بیش از پنج بهار زندگی را پشت سر نگذاشته بود که روح بلند خود را به نماز و قرآن پیوند داد. دیده بصیر و چشم کجنکاوش، او را در پس بافتنی ها و فهمیدنی ها کشید. شور و علاقه معنوی و اسلامی ضمیر پاکش را در برگرفت. در شش سالگی قدم به مدرسه نهاد و درس را تا کلاس دوم راهنمایی ادامه داد، اما او که با کلام خدا انس گرفته بود و آیات الهی را تلاوت می کرد، از حضور در فضای طاغوتی حاکم بر محیط مدرسه شانی خالی کرد و به کار و تلاش روی آورد و مدتی بعد استادی ماهر و زبردست در صنعت نجاری شد. با این وجود از محضر پدر روحانی خود بهره می برد و در راه کسب کمال و معارف اسلامی هیچ فرصتی را از دست نمی داد. جوانی بود پرشور و با ایمان که ایمانش را در صحنه های عمل به اثبات رساند. با شروع نهضت مقدس و انقلاب اسلامی وارد صحنۀ مبارزات مردمی شد و با آگاهی کامل در حرکت های ضد طاغوتی حضور فعال از خود نشان داد. او در شط خروشان انقلاب همگام با مردم تا رسیدن به ساحل پیروزی از پای ننشست و با محو حکومت طاغوت به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت. آن گاه که نامردمان روزگار، شیپور جنگ را به صدا در آوردند و طبل تجاوز را کوبیدند قصد جبهه کرد ولی کمی سن و سال، سد راهی برای حضور او در صحنه های نبرد شد. با این وجود با عزم و اراده ای مصمم راه چاره می جست و به پیشنهاد یکی از دوستان راهی شیراز شد و از آنجا به صف غوغا گران معرکه، مردان روزگار پیوست و در گروه جنگ های نامنظم حضور یافت. ماههای متوالی دوشادوش شهید گران قدر دکتر مصطفی چمران در شکست محاصره بستان حماسه آفرید. با شهادت دکتر چمران بر بالین او حاضر شد و شهید چمران را به پشت جبهه منتقل کرد. شهید سید محمد میرقیصری، حضور در جبهه را برای خود توفیقی بزرگ می داند و در دفتر خاطرات خود می نویسد: «تقریباً هیجده ساله بودم که خداوند توفیقی داد و در درون من دگرگونی عجیبی رخ داد و توانستم خویش را از بندِ بندگی و رذالت دنیوی نجات داده و رو به سوی دانشگاه مهدی زهرا (عج) آورم. اولین باری که به جبهه رفتم به جمع نیروهای ستاد جنگ های نامنظم شهید چمران ملحق شدم. حدود شش ماهی در ستاد بودم که توانستم بهترین استفاده ها را ببرم.» وی پس از بازگشت از جبهه به جمع نیک اندیشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و با احساس وظیفه ای مضاعف دوباره به جبهه رفت و تکلیف دفاع از انقلاب و میهن اسلامی را به بهترین صورت ممکن انجام داد. در دوران پاسداری چندین نوبت دواطلب عزیمت به میدان های نبرد شد. در عملیات والفجر چهار مجروح و مدتی را در بیمارستان بستری شد. پس از بهبودی باز هم به جبهه برگشت تا روح و جانش را در محیط معنویت بار کربلای جنوب، بیشتر زلال سازد. لیاقت و شایستگی رزمی و رشد عملی وی موجب شد مدتی به عنوان مربی پادگان 19 دی و سپس لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) به عهده او گذاشته شود و او نیز با برنامه ریزی، آموزش، توان رزمی نیروهای لشکر را دو چندان می نمود. چندی بعد، قبل از عملیات بدر پیشنهاد فرماندهی گردان حضرت رسول (ص) به او داده شد. اما نپذیرفت. وقتی که این مسئولیت به او تکلیف شد، سراپا تسلیم گردید. سردار حاج غلامرضا جعفری که در آن ایام فرماندهی لشکر را عهده دار بودند، می گفت: با توجه به شناخت کاملی که نسبت به ایشان داشتیم او را از لحاظ معنوی و عبادی و بُعد رزمی و نظامی شایسته می دیدیم لذا به همین خاطر مسئولیت فرمانده گردان حضرت محمد رسول الله (ص) را به ایشان پیشنهاد نمودیم و مصمم شدیم که این کار را به عهده او بگذاریم. اما او از پذیرفتن این مسئولیت خطیر امتناع ورزید و گفت: بهتر است که من تک تیراندازی بیشتر نباشم اما به ایشان گفتم: این تکلیف است و باید حتماً بپذیرید. وقتی احساس تکلیف نمود، پذیرفت و فرماندهی و هدایت گردان را به عهده گرفت. عشق به شهادت وجود پاکش را سرمست خود کرده بود، او بارها سخن از شهادت خود به میان آورده بود. آنان که با او از نزدیک آشنا بودند، چشمان گشاده انتظارش را دیده بودند که تاب و تحمل ماندن از کف داده بود و در سوگ همرزمان خود بی تابی می نمود. «سید» رسالت عظیم یاران سفر کرده را بر دوش خود حس می کرد و گام های خسته اش، بر سکوی آرامشِ نگاهِ مهربانِ مردانِ خداپرست می دید که به او وعده همجواری با آنان می دادند. با همین باور در دل شب بیدار می شدند، وضو می گرفت و به نافله می ایستاد تا هرچه آنچه دیده بود تحقق یابد. او در دفترچه خاطرات خود می نویسد: برای مراسم چهلم شهید زین الدین به قم آمدم. چند شب بعد، ایشان را در خواب دیدم، وارد جایی شد که درب خیلی بزرگی داشت. شهید زین الدین داخل شد و رو به من کرد و گفت: خودت را آماده کن، بزودی به ما ملحق می شوی. بعد درب بسته شد و من از خواب پریدم... در جای دیگر می نویسد: وقتی شهید بنیادی را به پشت جبهه منتقل می کردیم. خیلی گریه کردم. دعا کردم من هم شهید شوم... همچنین در یکی از یادداشت هایش خطاب به پدر و مادر یادآور می شود: پدر و مادر عزیزم! بدانید که من امانت خدا در نزد شما هستم و شما با رضایت خود این امانت را به خدا پس می دهید. ناگفته نماند که فرزندان وسیله آزمایش شما هستند و چه خوب، چون که شما در این آزمایش قبول شدید. عزیزان من فکر نکنید که اگر محمد به جبهه نمی رفت، کشته نمی شد. خیر زیرا خدا می فرماید: اینما تکونوا یدرککم الموت. وقتی رمز عملیات بدر صادر شد، نیروهای گردان او، جزو اولین نیروهایی بودند که خط دشمن را در هم شکستند و پیروزیهای چشمگیری به دست آوردند. پس از عملیات، دشمن برای جبران شکست خود، پی در پی دست به پاتک های سنگین می زد. او مجروحین را به پشت جبهه منتقل کرد. اما وقتی دید هواپیماهای دشمن، منطقه را زیر آتش بمبهای خود قرار داده اند، با کلمه طیبه لاحول و لاقوه الا بالله العلی العظیم از سنگر بیرون آمد. به طرف ضدهوایی رفت. در میان راه از ناحیه سر وصورت مورد اصابت ترکش قرار گرفت. شهادتین را بر زبان جاری کرد و در آخر سه بار زمزمه یا حسین (ع) سرداد و با نام مقدس مولای خود با همه کربلاییان و عاشوراییان بیعت کرد و به آرزوی خود که همانا شهادت بود نایل آمد.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید عبدالله حسینی : مسئول ستاد پشتیبانی جنگ جهاد سازندگی(سابق)استان «چهارمحال وبختیاری» سال 1328 شهر« فرادنبه» دراستان «چهارمحال وبختیاری» شاهد تولد کودکی مبارك از سلالة پيامبر(ص) بود. او كسي نبود جز «سيدعبدالله» كه در يك خانواده مذهبي چشم به جهان گشود و زير نظر پدري متدين و در دامان مادري مؤمنه پرورش يافت. دوران كودكي را پشت سرگذاشت و بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي به دلیل مشکلاتی که خانواده اش داشت، از ادامه تحصيل منصرف گرديد و به كارهاي فني روي آورد. هوش و ذكاوت بالاي وي موجب شد كه در شغل ساختمان و راه‌سازي که اوانتخاب کرده بود، سريعاً پيشرفت نمايد. توجه خاص او به فرايض ديني و رعايت مسائل شرعي زبانزد خاص و عام بود .به گونه‌اي كه به عنوان الگويي براي جوانان و همشهريان خود تبديل شده بود. همزمان با شروع انقلاب اسلامي در بسيج مردم محل عليه ستمگريهاي نظام منحوس پهلوي نقش مؤثري داشت و ساماندهي راهپيمائيها و تظاهرات عليه رژيم طاغوت، غالباً بر عهده اين شهيد بزرگوار بود. با توجه به مسئولیتی كه نسبت به انقلاب احساس مي‌كرد پس از تشكيل نهاد مقدس جهادسازندگي در سال 1358 به جمع جهادگران پيوست و با توجه به سوابق كاري در كميته عمران این نهاد در استان مشغول به كار گرديد و پس از مدت كوتاهي مسئوليت اين بخش را در جهاد استان برعهده گرفت. با شروع جنگ تحميلي اين سيد وارسته درنگ را جايز نشمرد و براي ياري رساندن به رزمندگان دلير اسلام راهي جبهه‌ها گرديد. تمام قله های سربه فلك كشيده كردستان و مردم زحمت كشيده كرد و خطه‌هاي خونرنگ جنوب، خاطره ی رشادتها و ايثارگريهاي اين شهيد بزرگوار را در سينه خود به خاطر داشته و دارند. به عنوان نمونه يكي از كارهاي خطير اين شهيد مسيريابي جادة بزرگ سيدالشهدا در جزاير مجنون بود كه بسياري انجام آنرا غيرممكن مي‌دانستند. به دليل همين رشادتها به عنوان فرمانده گردان مهندسي رزمي تیپ44قمر بني هاشم(ع) برگزيده شد . اين مسئولیت وپست براي او كه به دنبال گمشدة خويش مي‌گشت، اموري بي‌ارزش بود.بعد از این عملیات بودکه به خانة خدا تشرف يافت وتوفیق راهيابي به مقام عندالهي را ازمعبودش دريافت نمود . پس از بازگشت از مراسم حج، مجدداً عاشقانه به جبهه‌ها شتافت و در تاريخ 13/4/64 به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود، رسيد .او در منطقة اورامانات از توابع كردستان به مولايش امام حسين(ع) اقتدا نمود و به خيل عظيم شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي پيوست .

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مجتبی استکی : نماینده مردم شهرکرد در مجلس شورای اسلامی تاریخ خونبار تشیح همواره خط سرخ شهادت را مسیر رهروان حضرت سید الشهدا علیه السلام و قرب لقای حق نشان داده است. شهید «مجتبی استکی» در اول فروردین ماه 1334 در یکی از خانواده های مذهبی «شهر کرد »به دنیا آمد.او تحت تربیت پدری مومن و مادری فداکار رشد نمود و با آشنایی کامل به قرآن و احکام اسلامی در آن دوره ای که توسل به حبل المتین جرم بود، به تحصیل ادامه داد تا در سال 1352 به اخذ دیپلم نایل گردید .اومدتی بعد در انستیتوی تکنولوژی اهواز فوق دیپلمش را گرفت و در اواخر سال 1355 به خدمت سربازی رفت. در سال 1357 در جریان انقلاب به فرمان امام امت از خدمت نظام وظیفه سر باز زد و به شهرکرد آمد و در کنار برادر شهیدش «رحمان استکی»(که درحادثه هفتم تیر درکنار 72تن از شهدای انقلاب اسلامی وهمرا ه شهید«بهشتی» به شهادت رسید) به ایجاد جلسات و تشکیلات مذهبی در همگانی با جریان عظیم انقلاب پرداخت . منزلشان مرکزی برای تجمع برادران در برنامه ریزی و سرو سامان دادن به تشکل های ضد رژیم شاه پرداخت. با قوام جمهوری اسلامی شبانه روز در خدمت انقلاب قرار گرفت. از اوایل انقلاب در تشکیل کمیته انقلاب اسلامی نقشی فعال داشت. پس از مدتی تلاش در این جهت با اصرار برادران همراهش مسئولیت شهرداری هفشجان را پذیرفت و پس از سرو سامان دادن به کار های آن به دادگاه انقلاب شهرکردرفت و در تحکیم پایه های این نهاد انقلابی در استان نقش ارزنده ای ایفانمود. با علاقه و ایمان وافری که چون برادرش به آموزش و پرورش داشت؛مدتی را به خدمت درآموزش و پرورش شهرستان فارسان پرداخت. بعد از شهادت برادر ارجمند ش «رحمان» ،در میعاد گاه عاشقان الله، سر چشمه خونین تهران که نمایندگی مردم «شهرکرد»در مجلس شورای اسلامی را به عهده داشت؛ از طرف حزب جمهوری اسلامی د«ر شهرکرد» کاندید گردید و با قاطعیت آرای مردم که در استان بی سابقه بود به نمایندگی مردم شهرکرد و حومه در مجلس شورای اسلامی انتخاب شد .اوسخت می کوشید راه برادر شهید خود را در سنگر مجلس و نمایندگی مردم محروم شهرستان شهرکردبه نحواحسن ادامه دهد. برد باری و متانت مجتنی هنگام تشیع جنازه برادرش و سخنرانی وی در تدفین پیکر پاک برادرش همه رابه اعجاب و شگفتی وا داشت .رفتاروگفتاراو نشانی از شهادت به همراه و استواری چون کوهش را گواهی می داد. خدمات ارزنده اش در پذیرش مسئولیت های مختلف و فعالیت شبانه روزی ،نشان می داد که عاشق کار وتلاش در جهت حاکمیت خط امام (ره)در نظام جمهوری اسلامی بود . اوبه کار وخدمت گذاری به مردم عشق می ورزید وحمایت از خط امام را فریضه واجب می دانست. در این رابطه تلاش بسیار موثر او رادر شورای مر کزی حزب جمهوری اسلامی در شهرکرد؛ همچون برادرش که همواره،راه گشایی بود به خوبی احساس می شد. او معلمی دلسوز و فداکاربود که تمام وجودش را وقف خدمت به آموزش و پرورش می نمود و در راه خدا و برای خدا خالصانه و بی ادعا به کار می پرداخت . آرای قاطع مردم منطقه و استقبال پر شور از نامزدی و نمایندگی ایشان دلیل روشنی بر علاقه و اعتقاد مردم به این جوان از خود گذشته و متدین بوده است.آری برادرمان مجتبی استکی هم ،راه برادرش رحمن استکی را پیمود و در کنار یکی از برادران هم خط و همراهش شهید امامقلی جعفرزاده فرماندار مکتبی و مبارز شهرکرد، بدست جنایتکاران منافق وابسته به استکبار جهانی در مشهد مقدس فریاد خرو شنده امامش را لبیک گفت و به شرف شهادت نائل آمد .این قربانی اسماعیل گونه مانند تمام سربازان امام (ره) بابدن خونین به دیدار حق شتافت.

نویسنده : نظرات 0 چهارشنبه 16 تیر 1395  - 12:42 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن قاسمی : قائم مقام فرمانده لشگر25 کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال ۱۳۳۷ در روستای «طوسکلا» از توابع شهرستان «نکا» پسری متولد شد که نامش را «محمد حسن» گذاشتند . اولین فرزند خانواده بود. در آغوش پر مهر مادر آرام آرام قد کشید تا این که پاییز سال 1345 از راه رسید و محمد حسن پایش به مدرسه باز شد . تا کلاس پنجم همه ساله در خرداد قبولی اش را گرفت و همزمان به مکتب خانه جهت آموختن و فراگیری قرآن رفت . در همان کلاس پنجم بود که به مادرش گفت: « می خواهم روزه بگیرم » با این که جسم ضعیفی داشت و ما هم مخالف روزه گرفتن اش بودیم ، قبول کرد که یکروز در میان را روزه بگیرد. به دلیل نبود مدرسه ی راهنمایی ، برای ادامه تحصیلات به شهر «نکا» رفت . در مدرسه راهنمایی «فردوسی » تا سوم راهنمایی را به پایان رسانه و برای ادامه تحصیلات به «ساری» رفت . در این رابطه حاج محمد علی طوسی پدر ایشان می گوید : « تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده; به مادرش گفتم : « حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده ؟ » مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آن ها او را به تقلید مرجع تقلیدی بنام حاج آقا روح ا... در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد . گفتم : پسرم چرا رابطه ات را با درس و مدرسه کم کردی؟ » ابتدا بهانه در آورد که چون شما – پدرومادر- تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کرده ام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت می کند به این خاطر به دبیرستان نمی رفت که مبادا گیر بیفتد . سال 1356 گاهی اوقات شب ها دیر به منزل می آمد بعضی وقت ها متوجه می شدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان می کند. بیشتر روزها صبح زود به ساری می رفت و شبها تا دیر وقت ما رامنتظر می گذاشت. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا این که یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هست. در همین حین با وساطت ما ، محمد حسن با دختر مومنه ایی ازداواج کرد . هنوز چند وقتی از ازدواجش نگذشته بود که موقع خدمت سربازی اش فرا رسید. اصلا رضایت نمی داد به سربازی برود . چند بار اصرار کردم که پسر از سربازی نمی شود فرار کرد . اما او می گفت: من به طاغوت خدمت نمی کنم . تا این که چندمین مرحله از پاسگاه ژاندارمری آمدند که پسرم مجبور شد به خدمت سربازی اعزام شود. او را یکراست به پادگان آموزشی در «بیرجند» بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود که دیدم به خانه برگشته است . گفتم : چی شده که برگشتی ؟ گفت: پدر ، من که گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم . بعدها فهمیدیم که در موقع معاینه ی سربازی با خوردن توتون ته مانده ی سیگار کاری کرده بود که ضربان قلب اش بالا بود و همین باعث شده بود که پسرم از خدمت سربازی معاف شود ! زمزمه ی اعتراض بر علیه شاه بالا گرفته بود . «محمد حسن» یک رادیوی کوچک خرید . اخبار فارسی را از کشورهای دیگری گرفت و آن را به دیگران منتقل می کرد .تا این که مبارزات علنی شد و پسرم جزء کسانی شد که به صورت منسجم بر علیه شاه تظاهرات را سازماندهی و ساماندهی می کردند. » در همین ارتباط همسر محمد حسن طوسی می گوید : « دی ماه 1357 بود که دخترم متولد شد.» غروب روز 26 دی ماه 1357 بود که دیدم محمد حسن خوش حال و خندان دارد می آید ، صدایش نیز بلند است. با فریاد به من می گوید : مادر سمیه ، مادر سمیه . گفتم: چی شده چرا این قدر خوشحالی ؟ گفت: شاه ، شاه خائن فرار کرده ، حالا که مردم همه خوشحال هستند من باید برای دخترم جشن مفصلی بگیرم . مدتی از این ماجرا گذشت که دیدم یک روز به من می گوید : می خواهم بروم تهران ، به کمی پول احتیاج دارم . گفتم : تهران برای چه ؟ گفت : حضرت امام می خواهند بیایند، گاردی های شاه اعلام کرده اند که نمی گذارند امام خمینی بیاید . ما می خواهیم برای حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برویم . بالاخره پول فراهم کردیم ایشان و دوستان شان به تهران رفتند که پس از دیدار با امام به مازندران برگشتند . » او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی(سابق) شهرستان« نکا» و با همراهی تعداد از روحانیون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا این که بعد از مدت کوتاهی ، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامی پیوست . در همین زمان با اوجگیری درگیری ضد انقلاب در «گنبد» ، به آنجا رفت . پس از آرامش در این شهر به «کردستان »رفت . در آن جا با جاوید الاثر «متوسلیان »آشنا شد. در سال 1359 بود که فرمانده عملیات سپاه« ساری» شد . همزمان فرماندهی «گروه شهید » را پذیرفت . در برقراری امنیت در جنگل های آمل ، سوادکوه ، ساری، گرگان و جنگلهای گیلان از خود شجاعت وصف ناپذیری به خرج داد . در همین زمان و با نشان دادن لیاقت های فراوان به فرماندهی طرح و عملیات سپاه منطقه سه – گیلان و مازندران – منصوب می گردد . همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پایان یافتن اختشاش ضد انقلاب در« آمل »به تیپ 31 عاشورا اعزام می شود . در اطلاعات و عملیات تیپ با دوست یار دیرینه اش شهید «حسین اکبری » بارها و بارها برای شناسایی به قلب دشمن می زند . در همین مرحله بود که افق جدیدی در مقابلش باز می شود و او با «غلامحسین افشردی» معروف به (حسن باقری) آشنا می شود . آشنایی شان تنگاتنگ می شود تا حدی که بارها و بارها این دو در جلسات مختلف در کنار هم قرارگرفتند . بعد از شرکت در عملیات فتح المبین و بیت المقدس که در فروردین و خرداد سال 1361 انجام شد به «مازندران» برگشت . در همین زمان جانشین قرارگاه حضرت ابوالفضل(ع) که کار اعزام نیروی رزمی و پشتیبانی به جبهه ها را در« مازندران» به عهده داشت ، گردید . تا این که در سال 1362 به لشکر 25 کربلا پیوست . و به عنوان معاون اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا منصوب گردید . او عملیات والفجر 6 را نیز تجربه کرد . در همین عملیات بود که برادرش «محمد ابراهیم طوسی» به شهادت رسید . و آن موضوع معروف و شنیدنی و به یاد ماندنی که شهید «مرشدی» وقتی از «محمد حسن طوسی» خواسته بود که اجازه دهد هر طور شده بدن پاک و مطهر «محمد ابراهیم» را به عقب بیاورند ؛ در جواب اش گفته بود : یا همه ی شهدا و یا هیچکدام . که این موضوع باعث گردید که بدن «محمد ابراهیم » بعد از 13 سال کشف و به وطن عودت شود . بعد از عملیات و الفجر 6 در عملیات قدس 1 و 2 و عملیات های ایذایی دیگر شرکت جست . اوج زحمات او را در والفجر 8می توان مشاهده کرد. او در یک سخنرانی به جزئیات شکل گیری عملیات والفجر 8 پرداخت . ایشان شکل گیری و پیروزی این عملیات را مرهون اصل غافلگیری و عنایات خداوند می داند و می گوید : « این طور مطرح کردیم که بخشی از لشکر به غرب کشور رفته است. با این حال قبل از همه من ، حاج کمیل ، مرتضی قربانی پاشا ، کسائیان به منطقه ی مقابل فاو رفتیم . منطقه خلوت بود ، بچه ها غریبانه و مظلومانه کار را شروع کردند . غذای گرم نداشتیم . بچه ها کنسرو با نان می خوردند . کارها بسیار سخت و طاقت فرسا بود .بچه ها با جریان جزر ومد آشنا شدند. که چگونه در طول 24 ساعت بالا و پایین می رود . بالاخره کلی طول کشید شناسایی های متعددی انجام دادیم . بیش از 160 بار وارد منطقه شدیم . کم کم منطقه شلوغ شد اما خداوند چنان مهر بطلان بر قلب ، چشم و گوش دشمنان زده بود که دشمن هیچ یک از آنها را در منطقه نمی دید . طرح فریب به خوبی انجام شد. دشمن گیج شده بود .البته طرح فریب و سایر عوامل وسیله است . تلاش و کار اصلی را خداوند مهیا می کند چرا که خودش در قرآن فرمود: اگر شما خداوند را یاری او نیز شما را یاری خواهد کرد . ......مهم ترین خط دفاعی دشمن در منطقه ی مقابل لشکر 25 کربلا قرار داشت که اسکله ی معروف شهر فاو بود . شهر فاو شهری بود مملو از موانع مثل : مین های خورشیدی ، سیم های خاردار ،مین های منور و ضد نفر. نهایتا وقتی ما خواستیم وارد شویم ، متوجه شدیم که دشمن ده رده مانع در مقابل رزمندگان اسلام قرار داده است . بعد از این همه موانع تازه رسیدیم به خط اول دشمن . که مواجه شدیم با سنگرهای محکم ، بتونی ، مسلح به تیربار و ضد هوایی که به لطف خداوند بچه ها توانستند با کمترین تلفات به آنهابرسند و کاری که قرار بود در چندین مرحله انجام شود در همان مرحله ی اول انجام شد . بچه ها پس از تصرف شهر به پاکسازی آن پرداختند . آن چیزی که برای ما مهم و حائز اهمیت بود ، معنویت بچه ها و روحیه ی بالای معنوی نیروها بود . براساس همین معنویت بود که ما در این عملیات پیروز شدیم . نکته ی مهم اثرات این عملیات بود که قبل از عملیات می شد شهادت آنها را پیش بینی کرد . در مجموع به این جا رسیدیم که در این عملیات هیچ دست مادی کارساز نبود. نه طرح کسی و نه فرماندهی کسی . نه تدبیر کسی و نه جنگیدن خوب . بلکه این عملیات ها صد در صد خدایی بود و خداوند این عملیات را هدایت کرد. ... » در عملیات والفجر 8 و ادامه ی آن که به جنگ 78 روزه ی فاو معروف است . محمد حسن طوسی چندمین مرحله مجروح شد و حتی به حالت اغما فرو رفت . بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ترین نوع عملیات در جنگ هشت ساله ی عراق علیه ایران لقب گرفت عملیاتی هستند که «محمد حسن طوسی» به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا به ایفای نقش پرداخت. در مورد شکل گیری عملیات کربلای 5 که دو هفته پس از عملیات کربلای 4 صورت پذیرفت سرهنگ پاسدار سید حبیب ا... حسینی اینگونه می گوید :« من و محمدحسن طوسی از قرارگاه تاکتیکی لشکر 25 کربلا در شلمچه خارج شدیم .آقای طوسی به من گفت : قرار است با هم به یک ماموریت برویم . من ساکت شدم و حرفی نزدم . از سمت پاسگاه حسینیه به طرف قرارگاه مشترک عملیات جنگ ( خاتم الانبیاءص) رفتیم. دژبانی خیلی سخت می گرفت . وارد سنگر خیلی بزرگی شدیم اولین کسی که با او روبرو شدیم [ سرلشکر پاسدار سید رحیم صفوی ، فرمانده کل(سابق) سپاه پاسداران بود . مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا ، شمخانی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه ، حاج حسین خرازی ، عبدا... میثمی ، آیت ا... رفسنجانی با لباس نظامی نیز تشریف داشتند. ماکت بسیار بزرگی از منطقه آماده شده بود تا فرماندهان از روی ماکت توضیحات کارهای انجام شده را بدهند. از لشکر 25 کربلا آقای طوسی این کار را انجام داد . جلسه تا یک و نیم صبح طول کشید و ... » عملیات کربلای 5 در 19 دی ماه 1365 کلید خورد و مدت زمان زیادی را به خودش اختصاص داد تا اینکه در اوایل اسفند 65 فروکش کرد. بعد از کربلای 5 عملیات کربلای 8 نیز در منطقه شلمچه اجرا گردید که لشکر 25 کربلا در آن شرکت کرد. بهاری نو از راه رسید و سال 65 برای همیشه رخت خویش را بسته بود . نیروهای لشکر 25 کربلا پس از تقویت نیرویی در شلمچه استقرارشان را محکم تر کردند. ماه فروردین سال 66 هنوز یک هفته از عمرش را سپری نکرده بود که بار دیگر «محمد حسن طوسی» به شلمچه رفت . در این ارتباط سرتیپ دوم پاسدار حاج« تقی مهری» می گوید : « بعد از عملیات کربلای 8 در یک نقطه ی جغرافیایی از شلمچه معروف به دژ، 1000 نیروهای ایرانی و عراقی شدیدا در کش و قوس بودند . طوری که بارها وبارها ، ما و عراقی ها برای تصرف آن نقطه با هم درگیری شدیدی داشتیم. این شدت درگیری به آن جا منتهی شده بود که این نقطه از خط به دفعات بین ما و عراقی ها دست به دست شده بود. آخرین بار لشکر 25 کربلا روی آن نقطه تک انجام داد و پس از تصرف هدف ، خط را تحویل لشکر 19 فجر داد . صبح روز نوزدهم فروردین 1366 آقای طوسی به اتفاق علیرضا نوبخت ، سید منصور بنوی ، مهدی بشارتی و یکی دیگر از بچه های اطلاعات به نام کلبادی برای بررسی همان موقعیت رفتند. موقعی که به آن موقعیت رفتند، بنده با آن ها در ارتباط بی سیمی بودم . در لابلای این ارتباط ، برادرمان آقای طوسی چیزهایی را می فرمود که من آنها را یادداشت می کردم . گاهی اوقات در خواست آتش می کرد و گاهی اوقات درخواست جابجایی نیرو را ضروری می دانست . یک وقت متوجه شدم روی فرکانس ما دارد با یکی از فرماندهان لشکر 19 فجر صحبت می کند. شنیدن صدای ایشان باعث دلگرمی مان بود. صحبت های ایشان که با بچه های 19 فجر تمام شد دیگر با ما ارتباط نگرفتند . مدت کوتاهی گذشت که تصمیم گرفتم این سکوت را بشکنم هرکاری کردم تماس برقرار نشد . در همین اثنا خط شلوغ شده بود. سعی کردم به آن جا بروم. متوجه نگرانی نیروهای اطلاعات شدم . از وضعیت آقای طوسی پرسیدم که گفتند :هیچ خبری نداریم . در همین حین بچه ها اطلاع دادند که مهدی بشارتی با تنی مجروح برگشته است . آقای بشارتی فقط متوجه سقوط چند خمپاره در کانالی که آن ها با هم به درون آن رفته بودند،شده بود . ایشان متاسفانه نتوانست خبر دیگری را به ما بدهد و آخر قصه به این جا رسید که ، قائم مقام فرماندهی لشکر به همراه فرمانده یکی از تیپ های لشکر و دو نفر دیگر از یارانش برای همیشه از مجاهدان حق جدا شده و به جوار رحمت حق شتافتند. » سرانجام « محمد حسن قاسمی طوسی» ، معروف به (طوسی) ، رزمنده ایی که در ماه شعبان 1337 هجری خورشیدی پای به این دنیا نهاده بود ، پس از تحمل زحمات و زجرهای فراوان در حالی که در مسئولیت جانشینی فرماندهی لشکر 25 کربلا قرارداشت با تنی خسته و مجروح و عدم پذیرش سهمیه مکه و واگذاری آن به یک رزمنده ی دیگر در حالی که قبل از شهادت به زیارت مولایش علی بن موسی الرضا (ع)رفته بود در دشت تفتیده ی شلمچه و در تاریخ 19/1/1366 در سن 29 سالگی برای همیشه و با اصابت ترکش های خمپاره 60 م.م عراقی ها و در حالی که لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود و در نزدیکترین محل به دشمن مستقر شده بود برای همیشه ی تاریخ از زمینیان فاصله گرفت . آن گونه که خود خواسته بود ، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید ، پس از سال ها فراق و هجران ، در سال 1374 پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت و در فصلی سبز و دشتی زیبا چون شقایق سرخ در خامه دل یارانش کاشته شد. سید ولی هاشمی کارشناس پژوهشی حوزه ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی مازندران

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام محمد باقر (ع)لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "علی رضا بلباسی" در سال 1332 در روستای" آسور"در" فيروزکوه" به دنيا آمد. دوره ابتدايی را در شهرستان" فريدونکنار" گذراند و آن را با موفقيت پشت سر گذاشت. در همين ايام پدرش از دنيا رفت و او مجبور شد برای امرار معاش خانواده عازم" تهران" شد و در نتيجه برای مدتی ترک تحصيل کرد. وی که ششمين فرزند خانواده بود در بازار تهران مشغول به کار شد و پس از مدتی در مدرسه شبانه روزی به تحصيل ادامه داد و ديپلم متوسطه را اخذ کرد. پس از پايان تحصيل به سربازی رفت و در 15 مهر 1353 با اتمام دوره سربازی در آزمونی که در آموزش و پرورش "قائمشهر" برگزار شد، شرکت کرد. با کسب موفقيت در اين آزمون به مدت دو سال در آموزس و پرورش مشغول تدريس شد. به علوم و فنون هوايی علاقه بسيار داشت. به همين سبب پس از گذراندن دوره آموزشی مکانيک در باشاه هوايی ملی با عنوان تکنسين پرواز در تاريخ سه آبان 1354 جذب هواپيمايی ملی ايران (هما) شد. او در حين خدمت به آموزش زبان انگليسی پرداخت و در طول 5 سال خدمت در هواپيمايی ملی ايران موفق به اخذ درجه مکانيک هواپيما شد. در سال 1357 با آغار امواج انقلاب اسلامی، علی رضا بلباسی در پخش نوار و اعلاميه های حضرت امام (ره) فعاليت گسترده ای داشت. در حادثه جمعه سياه تهران در ميدان ژاله حضور داشت و از اعتصابيون هواپيمايی ملی بود که به فرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند. در سال 1358 به واسطه خواهرش با خانم "مريم صادقی" آشنا شد و زمينه ازدواج فراهم آمد. آنها در يک مراسم بسيار ساده زندگی مشترک خود را آغاز کردند. همسر وی درباره ويژگی های اخلاقی او می گويد : «نماز اول وقت علی رضا هيچ گاه ترک نمی شد در زندگی مشترک اگر از من اشتباهی می ديد با من صحبت می کرد و با نصيحت درصدد اصلاح اشتباه من بر می آمد.» پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از محل خدمت خود هواپيمايی جمهوری اسلامی ايران به مدت دو سال مرخصی بدون حقوق گرفت و به قم رفت. به فراگيری فنون نظامی و دوره فرماندهی پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائمشهر مشغول به کار شد. در تاريخ 8 خرداد 1359 به سمت مسئول عمليات سپاه شهرستان "نور" منصوب شد . دو ماه بعد، پس از ايجاد پايگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نيروهای رزمنده به قائمشهر بازگشت و در واحد عمليات سپاه قائمشهر مشغول به کار شد. با آغاز جنگ تحميلی از سوی سپاه پاسداران قائمشهر به جبهه اعزام و در واحد های عملياتی مسئوليت عمليات را از 11 اسفند 1359 بر عهده گرفت. پس از آن مسئوليت آموزش عقيدتی واحد بسيج قائمشهر را از 8 مهر 1360 تا 19 بهمن 1362 بر عهده گرفت. در همين زمان در مقاطع مختلف در جبهه حضور يافت. با اعزام بسيج سراسری طرح لبيک يا خمينی، علی رضا بلباسی پس از اعزام به جبهه در تاريخ 20 بهمن 1362 جانشين فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا شد. فرماندهی گردان مالک اشتر برعهده سردار بابايی بود و وظايف عملياتی و هدايت نيروها را برعهده داشت و علیرضا در تماسی فشرده با نيروهای گردان بود. او با سخنرانی های مهيج و تحليل شرايط سياسی و اجتماعی کشور،اطلاعات ارزشمندی را در اختيار رزمندگان می گذاشت. نگارنده که خود از نيروهای مالک اشتر بود شاهد تلاش ها و دانش گسترده وی در موضوعات مختلف بخصوص احاديث و آيات قرآن بود. فرمانده گردان سردار بابايی در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه چيلات در همان دقايق اوليه عمليات در کنار جاده اسفالته روبروی پاسگاه در مقابل شهر علی غربی عراق بر اثر اصابت ترکش و موج زخمی شد و فرماندهی گردان عملاً به عهده بلباسی گذاشته شد. درون کانالی نسبتاً بزرگ به همراه شهيد بلباسی جمع بوديم که ناگهان صدای سوت خمپاره ما را به خود آورد. خمپاره 120 ميلی متری درست و سط ما درلای شن های رسی فرود آمد، ولی منفجر نشد. بلباسی فوراً دستور داد که نيروها پخش شوند. بعد از عمليات، حسرت و ناراحتی شهدا و مجروحان بر جای مانده را می خورد. يکی از کارها جالب توجه وی در گردان مالک اشتر نماز غفيله جمعی بود. چون نمی شد نماز مستحبی را با جماعت به جا آورد او با قراعت سوره ها پشت بلندگو نماز غفيله را به صورت جمعی برگزار می کرد. مهم تر از همه روحيه تعبد و بندگی و نماز شبهای طولانی وی مثال زدنی بود. علی رضا هر گاه به پشت جبهه باز می گشت به ديدار خانواده های شهدا می رفت . وقتی از مرخصی به جبهه بازگشت همرزمان خود را جمع کرد و گفت : اين بار که به مرخصی رفتم، ابتدا به ديدار خانواده شهيد نور علی يونسی جانشين فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) رفتم که سه دختر از او به ياد گار مانده است. وقتی بچه های يونسی را ديدم از دنيا سير شدم و نمی خواستم چشمان نگران يتيمان شهيد يونسی در چشمان من گره بخورد. يکی از همرزمان علی رضا در اين باره می گويد : زمانی که علی رضا اين حرف ها را می زد اشک در چشمانش حلقه زده بود و گفت : « اگر من شهيد شدم مبادا در کنار بدنم حلقه بزنيد، زيرا جنگ و ادامه آن مهمتر است و اسلام عزيز نبايد در خطر باش. » او در طول سال های حضور مستمر در مناطق عملياتی عده ای از دوستانش را از دست داد از داد از جمله سرداران شهيد حسين بصير، علی اصغر خنکدار، جعفر شير سوار، موسی محسنی، محمد حسن قاسمی طوسی و حميد رضا نوبخت. علی رضا به جانشينی فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر 25 کربلا در تاريخ 19 آبان 1363 و پس از دو ماه با به شهادت رسيدن فرمانده گردان شهيد علی اصغر خنکدار ـ به فرماندهی گردان منصوب شد. با وجود مسئوليت های مختلف همواره از متانت و آرامش خاصی برخوردار بود. زمانی که همسرش از حضور دايم او در جبهه گلايه می کرد با آرامش او را دلداری می داد. در مسائل عبادی بسيار دقيق بود. احاديث فراوانی را از حفظ داشت به خوبی سخنرانی می کرد و همواره معتقد به انضباط و مقررات بود. با نظمی که در گردان برقرار کرده بود. همه رزمندگان در نماز اول وقت و جماعت شرکت می کردند. در مراسم مذهبی و دعای کميل و توسل حضور می يافتن و کسی اجازه سيگار کشيدن در گردان را نداشت. با وجود اين، همواره سعی می کرد در کنار رزمندگان يک رزمنده عادی باشد . روزی لباس فرم نو آوردند تا لباس مندرس را از تن بيرون کند. زمانی که لباس را بر تن کرد متوجه شد که لباس همه رزمندگان کهنه است. برای اينکه بسيجی ها ناراحت نشوند سريع لباسش را آغشته به گل کرد تا نو بودن لباس به چشم نيايد. "علی رضا" در عمليات والفجر 8 در تاريخ 23 بهمن 1364 ازناحيه پای چپ در فاو مجروح شد و بستری گرديد اما به قدری احساس مسئوليت می کرد که حاضر نشد برای عمل جراهی در بيمارستان بماند. در کنار بچه ها می نشست و برای آنان از روزقيامت و شهادت صحبت می کرد. به همسرش می گفت : «شما خواهر دو شهيد هستی و اين را بدان که لياقت همسر شهيد شدن را هم داری. پس در حق من دعای خير کن تا به آرزويم برسم و اين را بدان که اگر شهيد شدم شما هم در ثواب آن شريک هستی. يادت باشد که بعد از شهادت فرزندانم را با قرآن و اهل بيت آشنا کن. به پسرم ياسر راه شهيد مطهری را نشان بده و به دخترم آمنه بياموز که حضرت زينب (س) چگونگی کرد.» در تاريخ 12 تير 1365 در "مهران" در عمليات کربلای 1 از ناحيه کتف ،گردن و دست راست به سختی مجروح شد ولی بلا فاصله پس از طی مراحل درمان دوباره به جبهه بازگشت. سرانجام علی رضا بلباسی در عمليات کربلای 8 در شلمچه در 21 اسفند 1365 بر اثر اصابت خمپاره به سر و سينه به شهادت رسيد. جنازه علی رضا بلباسی در منطقه عملياتی به جا مانده و پس از 9 سال در سال 1374 شناسايی شد و پس از انتقال به زادگاهش در گلراز شهدای "قائمشهر" به خاک سپرده شد. از وی يک پسر به نام ياسر و يک دختر به نام" آمنه" به يادگار مانده .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه شناسایی لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پاسدار اسلام شهيد« فتح ا... شاکري» در سال 1340 در «کلاگر محله»شهرستان« جويبار» در يک خانواده کشاورز و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد و پس از گذراندن سنين کودکي دوره ابتدائي تحصيلي خود را در دبستان «کلاگر محله» و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي دکتر« علي شريعتي»در «جويبار» گذراند .در درسهايش موفق بود. او در انجام کارها هميشه صابر بود و به هر مشکلي که بر مي خورد بلند مي شد وضو مي ساخت و دو رکعت نماز رفع مشکل مي خواند و از خدا استعانت و ياري مي جست و با در نظر گرفتن ابعاد مختلف اکثر روزها روزه مي گرفت . ماهاي تعطيلی مدارس را کارگري ميکرد که تا اندوخته ای باشد براي ادامه تحصيل سال آينده اش .همزمان با پيروزي انقلاب شکوهمند و افتخار آفرين امت ما در سال 1357 ديپلم رشته طبيعي خود را با معدل 15 گرفت. شهيد شاکري به امام عشق زيادي مي ورزيد و به مقام ولايت فقيه ارج مي نهاد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به دستور امام ،چون علاقه شديد به امام و انقلاب اسلامي داشت مشتاقانه در سپاه اسم نويسي کرد و پس از طي مراحلی سرانجام در اوايل سال 58 وارد تشکيلات سپاه شد و براي حفظ و حراست از انقلاب و دست آوردهاي آن مشغول پاسداري شد . شهيد «فتح لله شاکري در مصاف با منافقين کوردل نقش چشمگيري داشت و جهت ريشه کن کردن آنها در درگيريهاي شمال کشورفعالانه شرکت داشت . با شروع جنگ تحميلي مزدور آمريکا يعني صدام متجاوز عليه ايران اسلامي به نداي هل من ناصر ينصرني امام گوش فرا داد و در خرداد ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام شد و پس از مدت سه ماه مبارزه پي گير به خانه بازگشت . در سن 20 سالگي با خواهري حزب الهی و تربيت شده در يک خانواده مذهبي ازدواج کرد که حاصل اين وصلت پسري بنام «توحيد» است . ايشان در آبان ماه سال 1360 مسئوليت بازداشتگاه 17 شهريور را به عهده گرفت و به ارشاد و کساني که گول مزدوران شرق و غرب را خورده بودند و به دام آنها افتاده بودند، پرداخت و با رفتار اسلامي خود عده اي از آن گمراهان را از گمراهي نجات داد . با اعلام جنگ مسلحانه از طرف منافقين آمريکائي و فرار آنها به شهرها و جنگلها ی شمال ایران شهيد «شاکري» با تني چند از برادران پاسدار مأموريت سرکوبي آنها را در منطقه جنگي« قاديکلا بزرگ »به عهده می گیرد و مدت دو ماه با عوامل کفر جهاني نبرد می نماید، عده اي از آنها را به درک واصل می کنند. بعد از اين جريان از او تقاضا مي کنند که سرپرستي پايگاه مقاومت بهشتي استان «مازندران« را به عهده بگيرد .از جنگل «قاديکلا »به پایگاه بهشتي مي آيد و در اولين فرصت پايگاه مقاومت را سروسامان مي بخشد. سپس مشغول سرکوبي منافقين از خدا بي خبر مي شود طوري که منافقان از دست او در امان نبودند. بارهاو بارها براي او پيغام مي فرستادند که تو را ترور مي کنيم و حتي به همسر او پيغام مي فرستادند که جلوي او را بگيرد وگرنه او را ترور می کنند. با اوجگيري فرار گروهکها به جنگلها او دوباره به فرماندهي گردان رزمي طرح جنگل درقسمت «برنجستانک »منصوب مي شود و مبارزات پيگير و دامنه دار خود را عليه کفر جهاني شوري ديگر می بخشيد . با درگيريهاي متعدد آخرين ته مانده هاي مزدوران داخلي استکبار جهاني را به زباله دان تاريخ فرستاده و مسئله حضور پلید منافقین را درجنگل برای همیشه حل می کنند. او در ماموریت ها سراز پا نمي شناخت، فردي بود مجاهد و مبارز، عارف و متعهد و مؤمن، دردمند و متقي، پرخروش و ايثارگر. روحش هميشه در تلاطم بود، مانند چشمه اي که مي خواهد به دريا برسد . نمي توانست قرار بگيرد. پس از حل مسئله طرح جنگل بار ديگر به مدت 6 ماه براي اعزام به جبهه مأمور شد. دو ماه در جبهه اهواز قسمت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول خدمت بود که قرار شد از جنوب به غرب حرکت کند که ايشان براي آخرين ديدار خود به خانواده اش مدت 10 روز مرخصي گرفت پس از اتمام مرخصي دوباره به جبهه غرب در« مريوان» رهسپار شد. حدود يکماه در آنجا بود. سرانجام در عمليات والفجر 4 مرحله دوم در شهر پنجوين عراق در هنگام شناسائي منطقه دشمن به درجه رفيع شهادت نائل گشت و روح پرتلاطم او به ديار معشوق شتافت. از خصوصيات ديگر شهيد «شاکري» اين بود که در کارهاي خود قاطع و محکم و استوار و پايبند به مقررات وضوابط اسلامي بود، سستي و بي ارادگي براي او معنا و مفهومي نداشت. هر کاري را که اراده مي کرد انجام مي داد. ايشان لحظه اي از عمر عزيز خود را بيهوده صرف نمي کرد، اکثر اوقات يا در حال مطالعه و حفظ قرآن و احاديث و نوشتن سخنراني هاي شخصيتها و يا در حال مبارزه و عبادت بود .او با داشتن اين همه خصوصيات ارزنده سرانجام با رفتن به جبهه اين سرزمين عشق ميعادگاه عارفان و عاشقان الله و با نثار جان خويش مرگ را در آنجا خجل ساخت و زندگي را در آنجا معنا نمود و براي رهروان راه خويش معيار اصيل اسلامي را که رسيدن به خدا در آن نمايان است به جاي گذاشت . او رفت و ما مانديم، ما نبايد در مصيبت او بگريم، به معصيت خود بنگريم که خود بيش از او به گريه احيتاج داريم. ما حماسه هاي بزرگش را در دفتر روزگار ثبت خواهيم کرد. انشاء الله که خداوند به همه ما توفيق عنايت فرمايد تا تداوم بخش راهش باشیم.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قربانعلی رنجبر : فرمانده گردان علي‌بن ابي‌طالب(ع) لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به رنجبر آهو دشتي مشهور بود.در تاریخ 17/3/1330 «گرم رود» در شهرستان «ساری» به دنیا آمد. او تا پایان دوره ی ابتدایی درس خواند وبعد از آن به دلیل محرومیت ناشی از حکومت فاسد پهلوی ترک تحصیل کرد و به کار پرداخت. وضعيت مالی خانواده چندان مناسب نبود. پدر خانواده زمينی برای کشت در اختيار نداشت و از راه چوپانی امرار معاش می کرد. قربانعلی بيش از پنج سال از زندگی اش نگذشته بود که کار و فعاليت را آغاز کرد و با به چرا بردن گاو و گوسفند به کمک خانواده شتافت. پس از چندی خانواده رنجبر برای گريز از وضعيت نامناسب معيشتی به شهرستان ساری مهاجرت کردند. اما نقل مکان به ساری نيز وضعيت بد اقتصادی خانواده را بهبود چندانی نبخشيد. پدر خانواده ناگزير از راه باغبانی و خريد تخم مرغ از مناطق کوهستانی و فروش آن در شهر مخارج خانواده را تامين می کرد. در چنين شرايطی قربانعلی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت. دوران تحصيل را در مدرسة "مصطفی"در" ساری" آغاز کرد اما به علت فقر خانواده تحصيل را رها کرد. ابتدا در مغازة شخصی به نام حاجی "غفرانی" شروع به کار کرد و سپس در کارگاه موزاييک سازی مشغول به کار شد. مدتی به نقاشی ساختمان مبادرت ورزيد. با ورود به دوران نوجوانی، وضعيت اقصادی خانواده اندکی بهبود يافت و موفق شدند زمين کشاورزی خريداری کنند. در اين دوران به تحصيل دروس مذهبی علاقه مند شد و در محضر يکی از روحانيون معروف به نام حاج آقا "شفيعی" همچنين آقای "پيش نمازی" به تحصيل دروس مذهبی پرداخت. به تدريج تحولات روحی محسوسی در وی ايجاد گرديد. به مسجد می رفت خصوصاً قرآن و نهج البلاغه علاقه مند بود و عليه کسانی که خلاف موازين اسلامی رفتار می کردند، جبهه می گرفت و به تندی رفتار می کرد. در همين ايام به پيشنهاد دايی خود و علی رغم رضايت پدر با خانم "رقيه حيدری" ازدواج کرد. پس از ازدواج نا رضايتی پدر بر ورابط او با خانواده تأثير گذاشت و ارتباط او را با خانواده محدود کرد. نخستين فرزند قربانعلی در سال 1350 به دنيا آمد و نام "زهرا" را بر او نهادند. با اوج گيری انقلاب اسلامی به علت شرکت در تظاهرات و راهپيماييها تحت تعقيب قرار و دستگير شد. سپس در درگاه نظامی گرگان محاکمه و به مدت يک ماه در زندان ساری زندانی گرديد. با پيروزی انقلاب اسلامی ايران در بهمن ماه سال 1357 از 23 بهمن 1357 به مدت پنج ماه در کميتة انقلاب اسلامی مشغول شد. در فاصلة سالهای 1358 تا 1360 يعنی زمان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عنوان مسئول گروه جنگل در واحد عمليات منطقه 3 مازندران در پايگاه "ساری" به انجام وظيفه پرداخت. سپس به مناطق جنگی اعزام شد. ابتدا در جبهه های غرب در سرپل ذهاب باختران حضور يافت و به سمت فرمانده ی دسته برگزيده شد. با مراجعت از جبهه مسئوليت سازماندهی بسيج را در واحد عمليات بسيج منطقة سه مازندران را به عهده گرفت. مدتی بعد بار ديگر به مناطق عملياتی رفت و مسئوليت واحد عمليات قرارگاه حمزه در مريوان را از تاريخ 15 فروردين 1361 تا 27 بهمن 1362 بر عهده گرفت. پس از آن در تاريخ 28 بهمن 1362 به سمت فرماندهی گروهان از گردان يا رسول اللّه منصوب شد. تا تاريخ 15 مهر 1363 در اين سمت باقی ماند. پس از بازگشت از جبهه در ستاد خاتم الانبياء به جمع آوری کمکهای مردمی و اجناس مبادرت می کرد. به اطرافيان می گفت در جبهه گاه به رزمندگان غذا نمی رسد و مجبورند از گياهان تغذيه کنند. با خانواده و اهل فاميل رفتاری صميمانه داشت. به گفتة پدرش به هنگام عصبانيت خشم خود را فرو می خورد و در حل مشکلات به همه کمک می کرد. گاهی اوقات که قادر به حل مشکلات مالی ديگران نبود، قرض می گرفت. اشتباه و خطای فرزندان را از راه نصيحت اصلاح می کرد. همواره به آنها توصيه می کرد در انتخاب دوستان خود دقت کنند. و با افراد با ايمان و اهل نماز و با خانواده مذهبی رفت و آمد کنند. قربانعلی مسئوليت فرماندهی گردان علی بن ابی طالب از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت. در جريان عمليات فتح شهرک ماووت عراق در منطقه عملياتی غرب، به همراه چند تن از سرداران ديگر نظير حاج حسين بصير که در اين عمليات به شهادت رسيد. ـ قصد داشتند شهرک مذکور را فتح کنند. در همين حين به داماد خود آقای کلاگر گفت : «هر يک از ماه زودتر به شهادت رسيد ديگری پيکرش را به عقب بازگرداند تا به دست خانواده برسد.» سرانجام قربانعلی رنجبر در جريان عمليات فتح ماووت در تاريخ 1 تير 1366 در منطقة عملياتی غرب در اثر اصابت ترکش به شانة راست به شهادت رسيد. به هنگام شهادت نام امام زمان (عج) را بر زبان داشت و از همرزمان طلب آب کرد. جسد او مدتی در منطقة عملياتی باقی ماند و پس از کشف به آهودشت انتقال يافت و در آرامگاه "ملا مجدالدين"در "ساری" به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

شهید قربانعلی شیخ خیریان : مدیر تحقیقات نظامی و قائم مقام فرمانده واحدآموزش نظامی لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در تاریخ 10/12/1336 در روستای«  خیرسر» در شهرستان«نوشهر» به دنیا آمد. برابر تشخیص اداره وظیفه عمومی کل کشور از رفتن به خدمت سربازی معاف ‌شد. اما چهل روز بعد در تاریخ 5/5/1358 به عضویت رسمی سپاه درآمد. او در مدت حضور در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمات شایانی از خود به یادگار گذاشت. مدتی در پادگان المهدی «چالوس» به عنوان مربی به نیروهای بسیج وسپاه آموزش می داد. بعد از آن با سمت مدیر تحقیقات نظامی ومعاون فرمانده آموزش نظامی لشگر25 کربلا به جبهه رفت م دانش و تجارب خود را در خدمت جبهه وجنگ گذاشت. در عملیات والفجر 8 به عنوان مربی آموزش نقش تأثیرگذاری درپیروزی های رزمندگان استان مازندران داشت. در جبهه که بود انگار گم شده اش را پیدا کرده بود. با اینکه حضور در مناطق عملیاتی از وظایف سازمانی مدیر تحقیقات لشگر نبود اما او هنگام عملیات مانند یک نیروی عادی اسلحه به دست می گرفت و وارد جنگ می شد. عملیات کربلای یک آخرین زمان حضور پر برکت او در عالم خاکی بود ودر این عملیات که به آزاد سازی شهر مهران از دست متجاوزین عراقی منجر شد او به آرزویش که شهادت بود ،رسید. مزار سردار شهید قربانعلی شیخ خیریان روستای خیرسر از توابع شهرستان نوشهر میباشد

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تیموریان : فرمانده گردان يا رسول‌الله (ص) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) صداي گوش نواز برخورد باران با شيرواني حلبي و پنجره ي مه گرفته و اتاق دم كرده ازهٌرم بخاري هيزمي سرخ شده و ابر خوش بويي كه از قابلمه بر مي خواست پلك ها را به بسته شدن ترغيب مي كرد . ولي اضطراب تولد كودك همه را هوشيار نگاه داشته بود . صداي قوقو لي قوقوي خروس بي محل ، چرت همه را پاره كرد . ولي از آن مهم ترصداي گريه هايي بود كه خود را از درب اتاق مجاور بيرون كشيد و به گوش مردها و زن ها رساند . شوق زندگي خانه را پر كرد و پدر براي اين كه آن را با هواي بيرون ماه فروردين سال 1345 آمل پيوند بزند ، پنجره را باز كرد . لباس هاي مرتب و تميز را يكي يكي برداشت و پوشيد . با آن سر تراشيده اش بزرگ تر به نظر مي رسيد . شوق مدرسه در چشم هايش موج مي زد . به درب مدرسه كه رسيد از اين همه ازدحام مبهوت شد . كمي مكث كرد و تمام جرأتش را به خدمت گرفت و با يك قدم بلند به داخل حياط رفت . باورش نمي شد حالا بايد از اين دبستان دل مي كند . خاطره ي روز اول ، صحنه به صحنه در ذهنش تداعي شد . مدرسه راهنمايي تحصيلي هم خيلي با دبستان فرق نمي كرد ولي فهم سال هاي نوجواني به او اجازه مي داد تا كتاب هاي مذهبي را بخواند و بفهمد و طعم شيرين جلسات قرآن و كلاس هاي مذهبي شبانه ي كودكي اش را درك كند . سال هاي انتهاي راهنمايي مصادف با شروع انقلاب شد و صداي گلوله هاي پراكنده و فريادهاي مبهمي كه از دور شنيده مي شد فضا را پر كرده بود . بوي سوختگي لاستيك ها و گاز اشك آور، بيشتر نفس محمد را بند مي آورد. نفس نفس زنان سعي مي كرد تا گام هايش كند نشود . سر كوچه ي خاور محله كه رسيد ، احساس كرد كسي پشت سر او مي دود . رو كه برگرداند ديد سربازيست . خشكش زد . سرباز سريع رو زانو نشست و نشانه گرفت . انگار زمان متوقف نشده بود نوري از لوله ي تفنگ مشاهده شد و بعد صداي مبهمي به گوش رسيد . محمد چشم هايش را بست و منتظرشد تا گلوله قلبش و يا مغزش را از حركت بياندازد ولي انگار گلوله بايد خطا مي رفت . چيزي با شتاب از كنار گوشش گذشت و به ديوار روبرو اصابت كرد و صداي كمانه كردنش در كوچه ي باريك پيچيد . محمد چشم هايش را گشود و به چشم سرباز مبهوت خيره ماند اما انگار چيزي او را به حركت در آورد و چند ثانيه بعد او در خم كوچه ناپديد شد . سال 58 پر بود از غرور آموزش هاي سخت نظامي در كوه و جنگل پنجه هاي كه رنگ مردي گرفته بودو قبضه ي سنگين برنو و ام يك و ژ3 را در خود مي فشرد و سينه ي ستبر و مردانه اي كه با خار و كلوخ و سنگ زمين ، همدم شده بود . نظام جمع ها و خيزهاي 5 ثانيه ،‌3ثانيه و تيراندازي به سيبل مقابل و سنگر گرفتن و مانوردادن ، همه و همه لذت هاي وصف نشدني جواني بود و سال 59 سختي نشاط آور آموزشي هاي سنگين ويژه . صداي جنگ كه آمد او با حرم امام رضا عجين شده بود ولي از او دل كند و به آمل آمد ، دوستان را جمع كرد و به سوي جبهه شتافت . حملات رمضان و بعد محرم !و بعد از آن هم والفجر 4 و … او را با جنگ پيوندي هماره زد و در شامگاه 21 /12/1363 عمليات بدر پروازي عاشقانه از ميان ني هاي سوخته به آسمان آبي كرد . هميشه بعد از هر عمليات به مشهد مي رفت ، اين بار هم رفت ، با اين كه شهيد شده بود روح مشتاقش راضي نشد كه دل بكند . دست تقدير وي را در يك اشتباه به همراه شهداي مشهد به حرم مطهر رضوي كشاند تا يك بار ديگر هم شده به آقايش سلام كند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مسعود منفرد نیاکی : جانشین رئیس اداره سوم(عملیات) ارتش جمهوری اسلامی ایران وفرمانده لشگر92زرهی در زمان دفاع مقدس «اين سربازاني كه هم اكنون در مصادف با دشمن بعثي هستند همگي فرزندان من اند و وظيفه دارم كه در كنار آنها باشم. همراه آنها بجنگم. دشمن را ناكام كنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداكار خود به ارمغان بياورم.» اين جملات كه با يك دنيا خلوص ادا شده كلماتي است كه شهيد سرافراز ارتش اسلام امير سرلشكر مسعود منفر دنياكي به هنگام درگذشت فرزندش كه با آغاز عمليات بيت المقدس مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بيان نموده است. آن شهيد بزرگوار با احساس مسئوليت نسبت به وظيفه خطير خويش و به رغم اندوه سنگين خود و غم جانگاه مرگ دختر جوان و عزيزش و در برابر اصرار خانواده از او براي ترك منطقه و حضور در مراسم تشييع و تدفين مي افزايد:« آن فرزندم كساني را دارد كه در كنارش باشند ولي من نمي توانم در اين بحبوحه جنگ ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.» شهيد نياكي بعد از گذشت يك ماه از درگذشت فرزندش و بدون اين كه موفق به ديدار او شده باشد به منزل باز مي گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجيح مي دهد. در سال 1308 در شهرستان« آمل» چشم به جهان گشود. او در سال 1331 و پس از اخذ ديپلم طبيعي با علاقه به خدمت در لباس سربازي در دانشكده افسري استخدام و پس از طي دوره 3 ساله دانشكده به درجه ستوان دومي نائل و با انتخاب رسته زرهي به خدمت مشغول گرديد. او در طول خدمت با نظمي مثال زدني جديت و صداقت در سمت هاي مختلف فرماندهي در يگانهاي رزمي به انجام وظيفه پرداخت و مدارج تحصيلي را از دوره مقدماتي و عالي زرهي تا دوره فرماندهي و ستاد و دانشكده پدافند ملي با موفقيت پشت سر گذاشت. شهيد نياكي در سال 1355 به درجه سرهنگي نائل شد وي در انقلاب شكوهمند اسلامي همچون بدنه مؤمن و خدمتگزار ارتش به درياي بي كران ملت پيوست و پس از پيروزي انقلاب به شكرانه استقرار نظم اسلامي ، خود را وقف دفاع از انقلاب نو پاي اسلامي نمود. شهيد نياكي به پاس فداكاري و خدمات ارزشمند خود در سال 1359 به سمت فرمانده لشكر 88 زرهي زاهدان و در سال 1360 به سمت فرمانده لشكر قدرتمند 92 زرهي اهواز منصوب گرديد و در اين مسئوليتها و در همه ميدانهاي دفاع از ميهن اسلامي و در برابر دشمنان به انجام وظيفه پرداخت. حضور مداوم شهيد نياكي در خط مقدم جبهه و مسئوليت شناسي عميق از ويژگي هاي بارزش بود. او با حضور پدرانه در كنار افسران درجه داران و سربازان به آنها روحيه مي داد. كارنامه او در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرماني هاست. وي در مسئوليت هاي فرماندهي در عمليات هاي بزرگ طريق المقدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر و رمضان خدمت نموده و در سمت فرماندهي لشكر 92 زرهي خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شكستهاي سنگين بر پيكر دشمن وارد آورده است. شهيد« نياكي» به واسطه لياقت و شجاعت وافر خود طي حكمي از سوي امير سپهبد «صياد شيرازي» به جانشيني فرمانده نيروي زميني ارتش در جنوب منصوب گرديد و در طراحي عملياتهاي بزرگ رزمي در جنوب نقش مؤثري ايفا نمود. در سال 1363 با كوله باري از تجربيات گرانبها در سمت جانشين اداره سوم سماجا منصوب و آماده ايفاي مسئوليتهاي سنگين و جديد ديگري گرديد. او در تاريخ 1364/5/6 به عنوان ناظر آموزش در رزمايش لشگر 58 تكاور ذوالفقار كه در شرايط واقعي جنگي لشگر اجرا گرديد شركت نمود و تقدير الهي بر آن شد كه پس از سي و سه سال خدمت پر افتخار سربازي ، در ميدان آموزش و تمرين نظامي به درجه رفيع شهادت نائل گردد. يكي از ويژگيهاي آن شهيد بزرگوار اين بود كه همواره در خط مقدم و در كنار سربازان خود مي جنگيد ، به آنها روحيه ميداد ، آنها را تشويق به پيشروي ميكرد و با تك تك سربازان تماس نزديك داشت ، گرفتاريهاي آنها را مي شناخت و تا سر حد امكان به رفع آنها مي پرداخت. او سهم زيادي در به اسارت گرفتن هزاران تن مزدور بعثي داشت و همواره نام او در دل دوستان ، اميدواري و در دل دشمنان ياس و ناگاهي به همراه داشت. او افتخار اين را داشت كه در عمليات ، طريق المقدس ، تنك چزابه ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي و والفجر يك در سمت فرماندهي لشگر 92 زرهي اهواز به قلب دشمن بتازد و شكست هاي سنگيني بر پيكر ارتش تا دندان مسلح رژيم بعثي وارد نمايد. سرتيپ شهيد« نياكي »با كوله باري از تجربيات گرانبها در دوم دي ماه 1363 به ستاد مشترك مشاغل و جانشيني اداره سوم ستاد مشترك را به عهده گرفت و در تاريخ 64/5/6 كه در عمليات تمريني لشگر ذوالفقار با تير و مهمات جنگي به عنوان ناظر آموزش شركت كرده بود ، پس از سي و سه سال سربازي به درجه رفيع شهادت رسيد. يادش گرامي و روح پرفتوحش با حضرت حسين (ع) و اصحابش محشور. 1341/7/1 پس از اخذ ديپلم در رشته طبيعي در دانشكده افسري استخدام می شود. 1334/7/1 پس از دوره سه ساله دانشكده مذكور به درجه ستوان دومي نائل گردید. 1355/2/1 به درجه سرهنگي رسید. مدارج تحصيلي شهیدنیز به شرح زير ميباشد: الف - دوره مقدماتي رسته زرهي ب - دوره عالي رسته زرهي پ - دوره فرماندهي و ستاد ج - دوره دانشگاه پدافند ملي 3- افسر مؤصوف مراحل خدمتي خود را از فرماندهي دسته شروع نموده و به ترتيب در مشاغل فرمانده رسته گروهان و گردان خدمت نموده و از تاريخ 22 / 10 / 54 به سمت معاون تيپ 3 زرهي لشگر 81 و از تاريخ 57/1/22 قسمت سرپرست تيپ 3 لشگر مذكور و از تاريخ 10 / 7 / 59 به سمت فرمانده لشگر 88 زرهي زاهدان و از تاريخ 20 / 1/60 به سمت فرمانده لشگر 92 زرهي اهواز منصوب بوده است. 4- از تاريخ 63/10/2ضمن انتقال به ستاد مشترك در سمت جانشين رئيس اداره سوم ، انجام وظيفه مينموده است. 5-سرانجام در 6 / 5 / 1364 در عمليات تمريني لشگر 8 ذوالفقار شركت و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. او در هنگام شهادت 33 سال خدمت و 56 سال سن داشت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی مرادی نفتالچی : فرمانده گروه ضربت و قائم مقام فرمانده گردان ثارالله لشگر 17 علی ابن ابی طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1333 در نزديكي «شيرگاه» از يك خانواده روستائي فرزندي به دنيا آمد كه او را «مصطفی» نامیدند.دوره دبستان را در «شيرگاه »به پايان رسانيد و دوره دبيرستان را به «قائم شهر» رفت و در آنجا مشغول به تحصيل شد. در همان اول زندگي علاقه فوق العاده به اسلام داشت و هشت ساله بود كه نماز مي خواند . فعاليت اسلامي ايشان در دوره دبيرستان شروع شد . وقتي كه در «قائم شهر» مشغول درس خواندن بود در كلاسهاي علوم اسلامی هم شركت مي كرد و در وقتهاي مناسب در تبليغ ديگران فعالیت می کرد. حين درس خواندن با مشكلات زيادي مواجه بود اما با وجود همه مشكلات هيچ وقت به پدر و مادر ش چیزی نمی گفت. اخلاق و رفتار او چنان زبانزد ديگران بود كه وقتي صحبت از ايشان مي شد او را به عنوان يك فرد مسلمان و مومن معرفي مي كردند. پس از اتمام دوره دبيرستان در سال 1355 ديپلم گرفت و در سال 1356 جهت خدمت نظام وظیفه به يكي از روستاهاي اطراف« گرگان» اعزام شد .چون مخالفت زيادي با رژيم داشت بيشتر اوقات محل خدمت را ترك می كرد و به «تهران» یا «قم» جهت شركت در راهپيمائي و تظاهرات مي رفت. در سال 1357 وقتي كه انقلاب شكوهمند اسلامي به اوج خود رسيده بود و زماني كه اعتصابات و نارضايتي مردم بالا گرفته بود ،ايشان مدرسه محل خدمت را تعطيل كرده و مستقيم به راهپيمائي و تظاهرات در «تهران» و شهرها ديگر مي رفتند . در راهپيمائي روز هفده شهريور و كشتار وحشيانه مردم بي گناه به دست رژيم سفاك پهلوي حضور داشت. بعد از پيروزي انقلاب وتشکیل كميته ها در سراسر كشور، ايشان به« قم» رفتند و در كميته آنجا مشغول پاسداري شدند . او موقعیت خوبی که در آموزش وپرورش داشت را رها کرد و در کمیته انقلاب اسلامی به خدمت مشغول شد زيرا هدفشان جز خدمت به اسلام چيز ديگر نبود . بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شروع به فعالیت کرد عضو سپاه پاسداران قم شد و از زماني كه امام در قم بودند در اطراف خانه امام پاسداري مي دادند . موقعي كه امام كسالت پيدا كرد و جهت رفع كسالت در تهران بستري شدند ،شهیدمرادی 15 روز جهت پاسداري از امام به آنجا رفتندو سپس به قم بازگشتند . هميشه آرزوي شهادت داشتند ،معتقد بود كه با اين پاسداري و دادن نگهباني به آرزوي خود كه همان شهادت است نمي رسم. تصميم گرفت تا در عمليات سپاه انجام وظيفه نمايد. پس از مدتي يعني اوائل فروردين 59 به «مازندران» آمد تا به ديدار پدر و مادر بيايد .اين ديدار 15 روز طول كشيد و بعد براي رفتن به «قم» خداحافظي كرد. اين خداحافظي آخرين ديدارشان را نمايان گر مي ساخت. پس از رفتن به« قم »ضمن ورود به سپاه به عنوان داوطلب جهت اعزام به مرز يكدوره كوتاه مدت يك هفته اي را ديد و سپس به« كرمانشاه» اعزام شد. در آن موقع عراق كه گاهي حمله هوائي و زميني انجام مي دادو هنوز جنگ تحمیلی شروع نشده بود.پس از مدتي كه در آنجا بودند به آنان اطلاع دادند كه پادگان «سنندج »از طرف ضد انقلابيون محاصره شده و افسران و درجه داران داخل پادگان از شدت تشنگي و گرسنگي نزديك است كه هلاك شوند. حدود هفتاد نفر از «قم »اعزام شده بودند به «سنندج» که براي نجات افسران ودرجه داران درون پادگان و شكستن محاصره وارد عمل مي شوند در اين هنگام شهيد «مرادی» از ناحيه دست زخمي مي شود و به بيمارستان انتقال می یابد. پس از مداواي سرپائي از ايشان درخواست مي شود كه به« قم » یا «مازندران»برگردند چون زخمي هستند. ايشان در جواب مي گويد :من بنا ندارم برگردم، غيرممكن است من زنده برگردم، حتماً بايد شهيد شوم و جنازه ام را برگردانند. بعد از آن با ايمان راسخ و روحيه بشاش وارد صحنه نبرد شده و با صداي بلند الله اكبر حمله كردند و پادگان را از دست ضد انقلاب رها كردند و در اين نبرد خونين گلوله دشمن به قلب وي اصابت كرده و به درجه رفيع شهادت رسيدو بدين ترتيب در تاريخ 8/2/59 به هدف و آرمان خود كه همان شهادت بود رسيد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی عربیان لاریمی : قائم مقام فرمانده يگان دريايي لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درهفدهمین روز فروردین 1342در روستاي «لاريم» درشهرستان« جويبار» دراستان «مازندران »به دنيا آمد .دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاه خود وروستای«کوهی خیل» گذراند وبرای تحصیل در دوره ی متوسطه به «ساری» رفت. دوران تحصیل او در این پایه مصادف بود با اوج مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت پهلوی واو از پیشتازان این مبارزه بود. با تلاش مردم وفرار دیکتاتور بساط حکومت شاهنشاهی در کشور بر چیده شدوپس از آن بود که توطئه های دشمنان یکی پس از دیگری شروع شد. مهدی که اوضاع نابسامان کشور را می دید تحصیل را رها کرد ودر آخرين ماه هاي تحصيل در سال دوم دبيرستان ، لباس بسيجي به تن کرد و داوطلبانه به كردستان اعزام شد. مدتی در کردستان ماند وبه مبارزه با ضد انقلاب ودشمنان مردم ایران پرداخت. پس از برقراری امنیت نسبی در کردستان ،به جبهه ی جنوب رفت. در سال 1364 به عضويت سپاه درآمدودر واحد اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شد. مجروحیت وزخم ترکشهای دشمنان کمترین خللی در اراده پولادین او ایجاد نکردندوتا 4/10/1365 که این سردار ملی در عملیات کربلای 4 ودر جزیره ی «ام الرصاص» عراق به شهادت رسید،در هر میدانی که نیاز به جانبازی داشت،او حاضر بود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر باباجانیان : فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در تاريخ 10/3/1339 از خانواده ای مذهبي و کشاورز در روستای« بيشه سر» در شهرستان« بابل» ديده به جهان گشود .وی پس از طي ايام کودکي ،مقارن با پيروزی انقلاب ،موفق به اخذ مدرک ديپلم در رشته ی ادبيات گرديد .ايشان قبل از انقلاب در جلسات مذهبي محل که درمنازل مردم متدين و مريدان امام بر قرار مي شد ،شرکت فعال داشتند و همراه ديگر دوستان خود از جمله شهيد «جواد نژاداکبر »،مردم را عليه رژيم منحوس پهلوی بسيج ميکردند و بعد از انقلاب نيز در جلسات مذهبي و در بسيج محل فعاليت گسترده ای داشتند . برای جوانان محل جلسات برگزار مي کردند ،سخنران از شهر مي آوردند و سعي مي کردند در زمينه های مذهبي و فرهنگي جزوه تهيه کرده و در اختيار جوانان قرار دهند . در سال 1359 ،همزمان با شروع جنگ تحميلي ،برای خدمت مقدس سربازی فرا خوانده شد ،دوره ی آموزشي را در لشگر 21 حمزه سيدالشهدا در تهران گذراند، اما دل بي قرار او بعد از خدمت سربازی تاب ماندن در پشت جبهه ها را نداشت ؛ چرا که سرباز اسلام و پيرو خط امام بود .در سال 1361 به خيل سبز پوشان انقلاب اسلامي شهرستان« بابل »پيوست و در سپاه عضو گروه ويژه ی ضربت شد که وظيفه ی آن مبارزه با منافقين و انهدام خانه های تيمي بود . ايشان اعتقادش بر اين بود که عقل سالم در بدن سالم وجود دارد ،بدين جهت بيشتر اوقات فراغتش را در ميادين ورزشي مي گذارند تا از اين کانال نيز ،جوانان جوانان را با مسائل مذهبي آشنا کند .همانطور که در وصيت نامه خودشان نيز آورده اند که :«جوانان ما بايد مانند پورياي ولي باشند و به علي (ع) اقتدا کنند» قامتي خوش ،اخلاقي نيکو و رفتاری پسنديده ،او را نمونه ی عملي برای دوستان واطرافيان قرار داده بود .نسبت به خانواده ی رئوف و دلسوز بودند اما برای اسلام و انقلاب دلسوز تر بودند .حساسيت ايشان نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي خيلي زياد بود ،به طوری که با مسائلي که بر خلاف شرع و عرف بود ،با قاطعيت برخورد مي کردند .هر زماني که با مشکل مواجه مي شدند سعي خود را مي کردند با توکّل به خدا و توسل جستن به ائمه اطهار بر مشکلات فائق آيند. ،ايشان شخصي خوش فکر و صاحب انديشه بودند ،بطوری که در بعضي از عمليات ها با بيان نظرات ،راهگشائي مي کردند .ايشان با قلبي مملو از عشق به اللّه جهت دفاع از اسلام و قرآن و نبرد با روبه صفتان قَرن از ابتدای جنگ به سوی جبهه ی نور عليه ظلمت شتافتند و لحظه ای آرام و قرار نداشت . همچون شير مردی نستوه با شجاعت تمام در عمليات های طريق القدس ،والفجر 6 و 8 ،کربلای 1 ،4 ،5 ،8 ،10 ،و والفجر 10 با مسؤليتهايي از جمله فرماندهي گروهان ،جانشيني گردان مسلم (ع) و فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) را به عهده داشتند .و در مورخه ی 18/2/1367 در منطقه کربلای شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهد شيرين شهادت را نوشيدند و مهمان وادی عاشقان شدند .از اين شهيد دو فرزند به نامهای محمد و علي به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع) لشکر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهيد «سيد مطيع مطيعي» در تاریخ 25/4/1345 در يك خانواده مذهبي در «جوان محله»در شهرستان« جويبار» به دنيا آمد .دوران ابتدایی وراهنمایی را در این منطقه گذراند. هنوز به 16 سال نرسيده بود كه به صورت داوطلبانه روانه ي جبهه ها شد . اوکه در مبارزات دوران انقلاب اسلامی تجارب خوبی اندوخته بود در پی پیروزی انقلاب اسلامی و در سال 1360 به عضويت بسيج در آمد وبه جبهه رفت . 15ماه و13روز در جبهه حضور داشت وبعد از آن بنا به احساس تکلیف ومسئولیت وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در «قائم شهر» شد. در مدت حضور در جبهه در عمليات بيت المقدس ، بدر ، رمضان، قدس يك و درگيري هاي كردستان با عنوان هاي رزمنده معمولي ، جانشين فرمانده دسته، فرمانده دسته و فرمانده گروهان ومعاون فر مانده گردان حضور فعال و چشمگير داشت. از روزی که وارد جنگ شد لحظه ای از آن جدا نشد تا سر انجام در تاریخ 23/3/1367 در جبهه شلمچه ؛یک قطعه از بهشت که معبری شد تا تعدادی از برگزیدگان امت محمد(ص)از آن عروج کنند؛به آرزویش رسید ونام پر افتخار خود را در دفتر سربازان خمینی کبیر ثبت کرد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی نژاد اکبر : فرمانده تیپ قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان در سال 1341 ،در يک خانواده ی مذهبي و کشاورز در روستای «بيشه سرسبيل »در استان «مازندران»ديده به جهان گشود.دوران ابتدايي را در مدرسه «بهشت آئين» گذارند و در دوران راهنمايي و دبيرستان وارد شهرستان «بابل» شد.دوران دبيرستان ايشان مصادف با اوج گيری انقلاب اسلامي بود که در پيروزی انقلاب نقش به سزايي داشت و به همراه شهيدان «تبارجعفرقلي» ،«جاني رمي» ،«سادات تبار»و ديگر برادران در صحنه حضور داشته و مردم را تشويق به شرکت در تظاهرات عليه رژيم مي نمود . در سال 1359 با شروع جنگ تحميلي و مشارکت مردم در جهت دفاع از حريم و دستاوردهای انقلاب بر آمد و در اولين اعزام از بابل رهسپار ميادين نبرد حق عليه باطل در مريوان شد.و بعد از پايان مأموريت به ادامه تحصيل پرداخت و با تلاش بي وقفه در سال 60 موفق به اخذ ديپلم در رشته ی فني گرديد.بعد از دريافت ديپلم به عضويت سپاه پاسداران بابل در آمد و در واحد عمليات مشغول به خدمت شد و در تشکيل انجمن اسلامي و گروه های مقاومت نقش فعالي داشت. از نظر تقوی و صبور بودن در تمام کارها ،واقعاً اسوه و نمونه بود.ايشان در سال 61 روانه ی جبهه ها گرديد ودر عمليات مختلف از طريق القدس گرفته تا بيت المقدس ،فتح المبين ،والفجر هشت ،کربلای چنج حضوری فعال داشت .او به همه ی هم رزمان و همسنگران خود آموخته بود که چگونه به خدا عشق بورزند.هميشه در خلوتگاهش کلام دلنشين "يارب ضعف بدني" را زمزمه مي کرد و اشک مي ريخت .ارادت او به دوستان خود وصف ناپذير بود .با ناملايمات روزگار به سادگي دست و پنجه نرم مي کرد که اين همان رمز توفيق عارفان و عاشقان است .ايشان در سال 61 ازدواج نمود که ثمره ی اين وصلت ،دو يادگار به نامهای« کميل» و« فاطمه» مي باشد. در عمليات مختلف از جمله در منطقه ی هورالعظيم به شدت مجروح شده بودند، بعد از سلامتي دوباره به جبهه اعزام و به عنوان فرمانده ی گردان مسلم (ع) و بعداً به عنوان فرمانده ی گردان صاحب الزمان(عج) و جانشين فرمانده تيپ مشغول به خدمت شدند و با استفاده از ايمان به ايزدمنان و تجربه های به دست آورده در طول دفاع مقدس ،به عنوان سربازی مؤمن و متعهد ،به نبرد با صداميان پرداخت و سرانجام در ادامه ی عمليات پيروزمند کربلای پنج در تاريخ 12/12/1365 در شرق بصره به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر اسفندیاری : رئيس ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگی(سابق) مازندران اومتولد 3/6/1338 در« برگه»محلی دربخش « گهرباران »در استان مازندران است . دوران دبستان را در مدرسه روستاي «برگه» می گذراند وبرای تحصیل در دوران راهنمایی به ساری میرود. این دوران را با موفقیت به پایان می رساند اما مشکلات اقتصادی اجازه ادامه تحصیل به اورا نمی دهد ومجبور می شود به صورت شبانه در دبیرستان سعدی ساری مشغول تحصیل شود. با توجه به نفرتی که از نظام شاهنشاهی داشت وبا پیگیری هایی که انجام می دهد از خدمت نظام وظیفه معاف می شود. وقتی مردم ایران از ظلم وستم حکومت پهلوی به ستوه می آیند واراده می کنند آن حاکم نالایق وخائن را از کشور مقدس ایران بیرون کنند؛اکبر جزء پیشتازان این مبارزه می شود. تا طلوع خورشید پیروزی در بهمن 57یک لحظه از مبارزه غافل نمی شود. انقلاب که پیروز می شود اوابتدا وارد سپاه شد ومدتی در این نهاد مشغول دفاع از کشور شد.بعد از آن وارد جهاد سازندگی(سابق) شده ودر راه آبادانی ایران تلاشهای فراوانی می کند. با آغاز یورش ارتش متجاوز عراق علیه ایران در29 شهریور1359اوتمام تلاش خود را به کار می گیرد تا در خدمت جبهه ودفاع از ایران بزرگ در آید . دراول تلاشهایش برای ورود به جبهه بی ثمر می ماند واو مجبور می شود در پشت جبهه به تلاشهایش در راه کمک رسانی به خطوط مقدم جبهه ادامه دهد. سال 1360 ازدواج می کند تا حضور تمام وقت در مسائل جبهه وجنگ اورا از این سنت الهی باز ندارد. سرانجام در سال 1365او موفق می شود موافقت مسئولین را اخذ ووارد جبهه شود. ورود او به جبهه همزمان می شود با عملیات کربلای 4؛اودر این عملیات سمت فرمانده پشتیبانی ومهندسی جنگ جهاد سازندگی(سابق) استان مازندران را به عهده داشت ودر همین عملیات به سختي از ناحيه سر و پا مجروح شد. و در بيمارستان خرمشهر شهيد به شهادت رسید. مقبره ی نورانی این شهید در گلزار شهداي روستاي «برگه»قرار دارد. کمتر کسی از بچه های شمال توی جبهه بود، که حاج اکبر را نشناسد .وقتی در جمع بچه ها حاضر می شد ،نگار به يکبار موجی از سرور و شادی ميان بچه ها پخش می شد .روحية آزاد و پشتکار فراوان حاجی زبانزد همه بود .شبهای حمله ،سوز گريه ها و نيايش هاای شبانه اش هنوز در ياد بچه های جبهه زنده است .سرداری که در سال 38 در روستای برگه ساری به دنيا آمد و سالها بعد کوچه های آسمان را زير پا گذاشت ، روزي که به جبهه آمد فرمانده ستاد پشتيبانی جهاد استان مازندران بود اما جهادگری مخلص ديده می شد ،که می رفت با زدن خاکريز همراه با هموار کردن خاک جبهه به هموار ساختن روح و جان همرزمانش بپردازد .استادی که در همه حال می شد از محضرش درس عشق و ايثار آموخت .بچه ها به چهرة نورانی حاج علی اکبر نگاه می کردند ،حال و هوای اين شبها برايشان آشنا بود. آنانکه با او در پيچ و خم های کردستان جنگيده بودند يا در صحرای ترکمن حاضر شده بودند و پا به پای حاجی در آبادانی مناطق محروم کوشيده بودند با اين لحظه ها آشنا بودند .لحظات بکری که سرشار از دعا و گريه بود .باران بی امان گريه بر چهرة حاجی می نشست .می گفت :پدرش نامش را علی اکبر گذاشته تا مانند علی اکبر حسين ،قربانی راه عشق باشد و گريه امانش نمی داد .يعنی لياقتش را دارم ؟ همه می دانستند حاجی در عالم رويا مژدة شهادتش را از رسول خدا گرفته است . شب حمله بود .فردا عمليات کربلای چهار در پيش بود .حال و هوای بچه ها به حال پرندگان عاشقی شبيه بود که در آرزوی رهايی از زندان لحظه شماری می کنند .صدای العفو العفو دل تاريک آسمان را می شکافت .دستی به شانة حاجی خورد .تو که کارنامة عملت سپيده تو چرا ؟برای غربت ما دعا کن حاجی ،دعا کن دستی ما را از اين مرداب نجات بده .تو که کوله بارت پر است . همة بچه ها می دانستند که فرمانده شان سرداری بی ادعاست که تمام روزهای زندگی اش را وقف هدف والايش کرده .چه شبها و چه روزهايی را که وقف خدمت به محرومان کرده بود و چه لحظه هايی را که برای روشنايی ذهن منحرف انسانهای گمراه کوشيده بود .حالا اينگونه روبروی خدا نشسته بود و ضجه می زد .صدای هق هق گريه اش دل سياه شب را می شکافد .آن روزها صدای شکستة مردی از زمين به گوش فرشته ها می رسيد و فرشته ها خود را برای استقبال سرداری ديگر آماده می کردند . ام الرصاص در چهارمين روز از ديماه سال 65 سکوی پرواز مردی شد که از جنس آسمان بود و به آسمانها پيوست .مردی که در کربلای چهار مشامش را با بوی بهشت تطهير کرده بود و در دشت خاک و آتش و خون باليده بود و هوا را از هرم نفسهايش دگرگون کرده بود .او آمده بود تا خاکريز بسازد ،خاکريزهايی برای جدايی ايمکان وکفر ،اما شهادت دستان نوازشگرش را بر سرش کشيد و او را به سبکباری يک پرواز جاودانه ساخت .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محورعملیاتی لشگر10سید الشهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهیدکسائیان از نگاه همسر ش: من و سيد ابراهيم نسبت فاميلي با هم داشتيم .او پسر عموی مادرم بود .عموی مادرم حاج سيد علي اکبر بزرگ و ريش سفيد فاميلهايمان بود .مردی با ايمان و متدين که نفوذ معنوی زيادی در بين افراد فاميل داشت .کم و بيش با کتب های مذهبي آشنايي داشت و روح خود را به مطالعه در کتابهای ديني و اسلامي صيقل مي داد و نشست و برخاست بيشتری با علما و روحانيون داشت .او مردی کاردان و علاقه مند به فرهگ اصيل اسلامي بود .خيلي از فاميلهای ما وقتي به مشکلي برخورد مي کردند يا مسئله ای برايشان پيش مي آمد که در حل آن عاجز می ماندند آن مشکل خود را با عمو علي اکبر در ميان مي گذاشتند و او با صبر و حوصله و تدبير به حل آن اقدام مي کرد .او مرد صادق و پاکدلي بود که عشق به خدا و ائمه اطهار (ع) در وجودش موج مي زد .در بين فاميل حرفش حجت بود و مورد قبول همه .کسي روی حرفش حرف نمي زد و در کارهای خير پيش قدم بود صاحب دلي که دل همه را به دست مي آورد و در همه حال رضايت خويش را رضايت خالقش مي دانست .او عموی مادرم بود و به همين خاطر مادرم را بيشتر از همه تحت تاثير اخلاق و رفتار خود قرار داده بود و مادرم وابستگي شديدی از لحاظ روحي به عمويش نشان مي داد . ارتباط و رفت و آمد خانوادگي ما با خانواده ی عمو از فاميلهای ديگر بيشتر بود . آن وقت ها خانواده ما در شهر گرگان ساکن بود .زندگي مان هم خوب مي چرخيد من سن و سالم کم بود و شناخت آنچناني از مسائل روز نداشتم ؛ همة افراد خانواده عمو به خانة ما رفت و آمد داشتند ولي ابراهيم را در جمع فاميل کمتر مي ديدم .او سه سال از من بزرگتر بود .از هفده هجده سالگي مدرسه را ترک کرده و به ندای مراد خويش عارف فرزانه امام خميني (ره) لبيک گفته بود .برای پاسداری و حراست از مرزهای ايران عزيز به جبهه های نبرد حق عليه باطل شتافته بود .او در آنجا ،در دشتها و کوهها هم صدا با ديگر جوانان و نوجوانان پاک سيرت و غيرتمند وطن سرود حماسه سر داده بود .گويا به زندگي در سنگر ها که از تلهای خاک و گوني ساخته شده بود ،بيشتر انسو الفت گرفته بود و دل به اتاق های سفيد و مزين و منور به روشناييهای چشم نواز خانه های شهری نمي داد .سرگرم جنگ و مبارزه با دشمن بود . در مراسم مختلف و جشنهای عروسي جای او بيشتر خالي بودو کمتر به چشم مي خورد .هر چه دربارة او مي دانستم از اين و آن شنيده بودم و کمتر با خود او برخورد داشتم .آن وقتها من درس مي خواندم و زياد سرم به اين کارها نبود .در لاک خودم بودم و حواسم به درس و مشق بود . ايشان را برای اولين باری که به سن جواني پا گذاشته بود و تازه از جبهه برگشته بود در جشن عروسي يکي از بستگانمان ديدم ؛ جواني متين و با وقار بود .نگاه معصومانه اش نشان از دروني پاک و بي آلايش مي داد .ظاهری آراسته و خوشايند داشت .بعد از اينکه مرا در آن جشن ديده بود در خانواده اش پيشنهاد ازدواج با من را داده بود .حقيقتش من به ازدواج فاميلي اعتقادی نداشتم .مادرم يک شب در خواب ديده بود که عمويش يک دسته گل خيلي قشنگي را به او هدیه مي کند وبعدها وقتي که عمو تصميم مي گيرد از من برای ابراهيم خواستگاری کند يک روز تلفني با مادرم صحبت مي کبد و اين تصميم خود را با مادرم در ميان مي گذارد .مادرم نيز خوابش را برای عمو تعريف مي کند و عمو در جواب به مادرم مي گويد «آری ،من در نظر دارم که اين روزها يک دسته گل زيبايي را به شما هديه کنم .» چند روز بعد از آن خانوادة عمو به خواستگاری من آمدند .ساده و بي تجمل بود طبق رسوم بايد با آقا ابراهيم صحبت مي کردم، برخلاف تمايلي که به ازدواج فاميلي داشتم با ابراهيم صحبت کردم ؛ اين نکته را هم بگويم که وقتي ابراهيم در جبهه بود از طريق اقوام که در اهواز بود پيغامی به من فرستاده بود و التماس دعا کرده بود .راجع به اين مسئله خيلي فکر کرده بودم و راضي نمي شدم اما وقتي در روز خواستگاری ابراهيم با من صحبت کرد حرفهايش به قدری شيرين و دلنشين بود که در دلم جا باز کرد .با هم عهد بستيم که سرود و نغمة زندگي را برای همديگر بخوانيم و يکدلي ويکرنگي را برای هم زمزمه کنيم . قرار شد مراسم عقد ازدواجمان پيش بزرگ رهبر انقلاب حضرت امام خميني (ره) برگزار شود .اما پدر شوهرم گفت «امام اين روزها سرش شلوغ است و خيلي مشغله کاری دارند و خوب نيست شما وقت آن بزرگوار را بگيريد .» آن وقت ها آقای خامنه ای رئيس جمهور کشورمان بودند .آقای احمد هاشمي يکي بچه های لشکر که با ابراهيم آشنايي داشت با آقای خامنه ای صحبت کرد بود . ايشان وقت گرفته بود که ما را به حضور پذيرد و افتخار خواندن عقد را به ما بدهد .چند روز بعد آيت اللّه خامنه ای ما را به حضور پذيرفتند .بعد از نماز مغرب و عشا به محضر ايشان در دفتر رياست جمهوری رسيديم .ايشان در يک اتاق اختصاصی عقد ما را خواندند و لبخند و تبريک خودشان جلوه ای معنوی به مراسم عقد ازدواج بخشيدند .البته اين خواست خود ابراهيم که عقد ازدواجمان در محضر آقای خامنه ای باشد و من هم بدم نمي آمد که اين مراسم در پيش صاحب مقامي مانند آقای خامنه ای باشد .شايد اين يکي از بهترين و بزرگترين افتخارات ما باشد که در خدمت ايشان بوديم . بعد از آن مراسم جشن ساده ای را در شمال گرفتيم و قدم به خانه بخت گذاشتيم و به زندگي مشترک سلام گفتيم .ابراهيم خانه ای را در تهران اجاره کرد و اسباب کشي کرديم و به تهران آمديم و گل واژه اميد و محبت را در سر لوحة دفتر زندگي مان ثبت کرديم ؛ به قول معروف آشيانه ای ساختيم که سنگ بنايش از عشق بود . بعد از مدت اندکي دوباره ابراهيم به جبهه برگشت و من ماندم و دنيايي از خاطرة شيرين زندگي تازه مان .تنها همدم و مونس من در اين خانه جديد مادر بزرگم بود که در روزهای سخت و تنهايي ام يار غمخوار من بود .پير زني سرشار از تجربه زندگي که هر وقت دلم مي گرفت با محبتهايش دلداريم مي داد و آرامم مي کرد و غصه هايم را به جان مي خريد .دوری از خانواده و ابراهيم در اين شهر غريب خيلي سخت و طاقت فرسا بود و تحمل آن کمر آدم را خم مي کرد .روزها پشت سر هم سپری مي شدند .گاهي وقت ها راه خانه خاله را که در نزديکي منزلمان بود در پيش مي گرفتم و به سراغ آن ها مي رفتم تا ازتنهايي در امان باشم .ابراهيم هر چند گاهي ؛ با کوله باری از صفا و محبت و شيطنتهای مخصوص خودش به مرخصي مي آمد .وقتي قدم در خانه مي گذاشت زندگي بي روحم دوباره جان تازه ای مي گرفت .رونق حياتم دو چندان مي شد .از خوشحالي پر مي زدم و مي خواستم به آسمان ها پرواز کنم .وقتي او مي آمد خانه نه نتها ما بلکه همسايه ها هم راحت و خوشحال بودند ؛چون ابراهيم يک پارچه هنر بود و جواهر ؛ همه جور کار بلد بود .آنچه از دستش بر مي آمد برای کسي دريغ نمي کرد .هر کدام از همسايه ها وقتي مشکل برايشان پيش مي آمد با استقبال تمام به حل و انجام آن مي شتافت .او به قدری با آشنايان و در و همسايه ها مهربان بود که وقتي مي رفت جبهه ،همه از کوچک و بزرگ در محل سراغش را مي گرفتند و با احترام از او ياد مي کردند .او به زندگي در جبهه ها ،به خاکريزها و کانال ها دل بسته بود ؛ به آغوش گرم و سنگرها انس گرفته بود .آسمان پرستارة جبهه ها برايش خاطره آفرين بود .وقتي به مرخصي مي آمد در خانه بند نمي شد و اينجا نيز در حال و هوای جبهه به سر مي برد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد گلگون : فرمانده محور مهندسي لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولین شهید از خانواده بزرگوار گلگون است.درششم دی ماه 1344در تنكابن به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی وراهنمایی خود را در این شهر به پایان برد.از 13 سالگي ترك تحصيل كرد و در كنار پدر به كار رانندگي بلدوزر مشغول شد و مهارت پيدا كرد. اولین باردر سال 1361 هفده ساله بود که به جبهه رفت وتا سال 1364 که به شهادت رسید با مسئولیتها ی تك تيرانداز ،فرمانده دسته و فرمانده محور مهندسي مشغول دفاع از اسلام وایران بود.در طول حضور در جبهه 3بار ودر عملیات محرم،والفجر4 و والفجر 6 مجروح شد اما این مجروحیت ها کمترین خللی در اراده الهی او ایجاد نکرد.درسال 1364ازدواج کرد و چند ماه بعد از آن در عملیات والفجر8به شهدت رسید.تنها یادگار او ،سید مهدی بعد از شهادتش به دنیا آمد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا رودسر ابراهیمی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر ويژه 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1335 در شهرستان” تنكابن” متولد شد. ايشان همراه با تحصيل، به امور ديني و شرعي خود اهتمام زيادي داشت. از اين رو از هر فرصتي به منظور كسب اطلاع از مسايل و احكام دين مبين اسلام استفاده مي‌كرد. وي به مرور با برخي حركت‌هاي سياسي ضد رژيم شاه آشنا شد و عزم خود را براي تحقق اهداف مقدس اسلام جزم كرد. با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي به جمع پاسداران انقلاب پيوست و در بسياري از عمليات‌ مقابله با منافقين و گروهك‌‌هاي ضد انقلاب حضور داشت. وي به همراه 9 تن از ياران خود به “كردستان “عزيمت كرد تا سهمي در امنيت اين خطه اسلامي داشته باشد. در سال 1359 او و يارانش در يك درگيري خونين به اسارت نيروهاي ضد انقلاب در آمدند. تا مدت 9 ماه كسي از سرنوشت آنان آگاه نبود. آن‌ها زير سخت‌ترين شكنجه‌ها قرار داشتند. كومله‌ها، آنان را با پاي برهنه روي برف‌ها راه مي‌بردند و اغلب به جاي غذا، علف به آن‌ها مي‌خوراندند. شب‌ها آنان را در طويله مي‌خواباندند و سيگارهاي خود را با فشار بر بدن آنان خاموش مي‌كردند و ... اما هيچ يك از اين شكنجه‌ها نتوانست در روحيه پر صلابت محمدرضا آسيبي ايجاد كند. روز اعدام پاسداران فرا مي رسد. آن‌ها را روي زمين خواباندند و با شليك گلوله به سرهايشان، آنان را به شهادت رساندند. در اين بين به شكلي معجزه آسا، تير خلاص به صورت محمد رضا اصابت كرد و او به رغم جراحتي كه داشت پس از مدتي توانست خود را به سپاه پاوه برساند. ايشان پس از مداوا و استراحتي كوتاه اين بار عزم سفر به جبهه‌هاي جنوب كرد. در آن خطه نيز رشادت‌هاي زيادي از خود نشان داد. شهید ابراهیمی در مدت حضور مبارک خود در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وجبهه های جنگ در مسئولیتهای معاون فرمانده سپاه تنكابن ، فرمانده سپاه "سلمان شهر" مسوول اطلاعات سپاه" پاوه "و جانشين فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر ويژه 25 كربلا به ایفای نقش الهی خود پرداخت وسرانجام در تاريخ 25/11/1364 در نبردي روياروي با دشمنان كوردل در شهر “فاو” در جنوب عراق به آرزوي ديرينه خود دست يافت. خانواده "ابراهيمي" با اهدا سه شهيد گرانقدر در زمره‌ي مفاخر استان لاله خيز "مازندران" جاي گرفته است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی گلگون : فرمانده تيپ 4 لشكر 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در شهر لاهيجان ديده به جهان گشود و پس از چند ماه به علت موقعيت شغلي پدر به شهر تنكابن مهاجرت نمود. از بدو تولد بركات زيادي را به همراه خود برای خانواده آورد. دوران ابتدائي و متوسطه را در اين شهرستان گذرانده و در سال 1357 ديپلم فني برق هنرستان را اخذ نمود در دوران انقلاب با داشتن سن كم داراي فعاليتهاي سياسي چشمگيري بود و در تمام راهپميائي ها شركت فعال داشت . در يكي از راهپيمائي هاي مهمي كه به طرفداري از نهضت امام خمینی در ماه رمضان سال 1357 در شهر تنكابن برگزار شده بود و مورد ضرب و شتم نیروهای نظامی حکومت شاه واقع شد. شهيد سليمي كه از همرزمان و دوستان وي بود در همان تظاهرات و در كنار وي به درجه رفيع شهادت نائل آمد. در سال 1358 وارد دانشگاه قزوين جهت دوره فوق ديپلم در رشته برق گرديد و در طول مدت حضور در دانشگاه در انجمن اسلامي آنجا فعاليتهاي سياسي و مذهبي را عهده دار بود .مدتی بعد به علت مصادف شدن با طرح انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها دوباره به وطن بازگشت و در جهاد سازندگي(سابق) تنكابن مشغول به كار گرديد . در طول خدمت در اين ارگان نوپا خدمات ارزنده اي كه از جمله آن رسيدگي به مسائل مالي كارخانجات ليره سر بود كه از ان طريق مبالغ زيادي را در اثر حسابرسي به بيت المال باز گرداند .پس از چند ماه خدمت در جهاد و شروع جنگ تحميلي توسط قدرتهای غرب و از طرف بسيج به جبهه هاي غرب اعزام شد.در سال 1361 از خانواده اي حزب الهي همسري برگزيد و به صورت بسيار ساده و بي تكلف در مسجد محله مراسم ازدواجش را برگزار نمود .بعد از چند ماه كه از ازدواجش گذشته بود از جهاد سازندگي خارج شد و جهت ادامه تحصيل به دانشگاه ملي تهران رفت و مشغول کسب علم شد. در حين تحصيل براي تامین مخارج زندگی اش به عنوان دبير امور تربيتي در آموزش و پرورش مشغول به كار شد. پس از چندين ماه دوباره به علت علاقه شديد به مسائل انقلاب و اسلام و امور جنگ و همچنين تاكيد رهبري در مورد مقدم داشتن جنگ ،توسط امام جمعه شهر تنكابن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهر معرفي شد. او پس از گذراندن دوره آموزشي به منطقه عملياتي جنوب رفت و تا پايان عمر شريفش در مناطق عملياتي حضور داشت. در سال 1362 در شهرستان دزفول منزلي اجاره نمود و خانواده را در آنجا اسكان داد و در تمام مدت حملات موشكي و هوائي دشمن به اين شهر ؛ خانواده اين شهيد عزيز نيز در كنار او ومردم قهرمان دزفول زندگي نمودند. در اواخر سال 1366 به يكي از خانه هاي سازماني شهر اهواز مهاجرت نمود و ساكن شد. در طول خدمت در سپاه به علت شايستگي ها و اخلاصي كه داشت؛ مسئوليتهاي مهمي را به ايشان محول نمود ند كه آخر ین مسئولیت ایشان فرمانده تيپ 4 لشگر24 کربلا بود. سال 1364 درعملیات والفجر 8 در منطقه فاو از خواب بيدار شد وبه همرزمانش گفت اگرپیامی یا تلكسي برايم رسيد سريعاً مرا خبر كنيد ،برادرم ،محمد به درجه شهادت نائل آمده است. حدود يكساعت بعد تلكس رسيد و دوستان وي در اين حيرت بودند كه: سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد برادرش سیدمحمد گلگون که فرماندهی محور مهندسی رزمی لشگر25 کربلا را به عهده داشت ،به شهادت رسید.اوهمواره از برادر ش ياد ميكرد و به حال و روز او غبطه مي خورد و از اين مسئله تاسف مي خورد كه چرا او را به خاطر كوچكي سنش گاه و بيگاه موعظه مي كرد . چند ماه بعد در سال 1365 هنگاميكه در مرخصي به سر مي برد خبر شهادت عزيزي ديگر را به او دادند .شهادت تنها برادر همسر ش ،فرمانده بسيج منطقه گيلان شهيد غلامرضا قبادي كه از ياران و همسنگران قديمي او بشمار مي رفت. هر ازچندگاهی یکی از دوستان وهمرزمان سید مصطفی به شهادت می رسیدند واشتیاق اوبرای رسیدن به دیدار الهی بیشتر وبیشتر می شد. هرگاه براي ديدار با خانواده به مرخصي مي آمد و از ايشان در مورد مسئوليتهايش سئوال مي شد متواضعانه پاسخ مي داد كه فردي عادي است و كارهای خدماتی رزمندگان را انجام ميدهد. پيوسته در ياد خدا بود . خانواده را به عبادت خدا و داشتن اعمال صالح و اخلاق خوب دعوت مينمود . نسبت به فرائض به ويژه نماز اهميت فوق العاده اي ابراز مي داشت و هميشه سعي داشت كه در اول وقت آن را به جا آورد . از نمازهاي شب و مناجات عاشقانه او خاطرات زیادی در یاد وخاطره ی همرزمان وخانواده اش باقی مانده است. در هر فرصتی که به دست می آورد به دیدار دوستان واقوام می رفت. از اين شهيد سعيد دو فرزند يك پسر و يك دختر به يادگار مانده است كه در وصيتي فرموده خواستار پرورش صحيح آنان مطابق با شرع مقدس شده است. این سردار ملی پس از سالها تلاش ومجاهدت در راه اعتلای دین مبین اسلام واقتدار ایران بزرگ در بیست ونه فروردین 1367 در جبهه جنوب به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قاسمعلی صادقی : فرمانده تيپ يکم لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در روستای “طالش محله پهناب” در هفت کيلومتری شهر “جويبار” و هجده کيلومتری “ساری” در خانواده ای کشاورز و مذهبی در سال 1331 متولد شد. قبل از ورود به دبستان در مکتب خانه با قرآن آشنا شد. دوره ابتدايی را در دبستان “تلارک” از روستاهای همجوار زادگاهش گذراند. پس از اتمام دوره ابتدايی نظام قديم در دبستان دکتر “شريعتی” در"جويبار" مشغول به تحصيل شد. پس از گذراندن دوران سه ساله متوسط به شهر" ساری" رفت و در رشته علوم طبيعی ادامه تحصيل داد. اما به علت وضعيت بد مالی قادر به ادامه تحصيل نشد و ترک تحصيل کرد. در سال 1353 با دختر خاله اش خانم "معظمه صادقی" ازدواج کرد و در خانه ای استيجاری زندگی مشترک را آغاز کردند. همسرش در مورد خواستگاری قاسم می گويد : « به خاطر تقوا و خلوص و سادگی قاسم به او جواب مثبت دادم.» با فرا رسيدن زمان نظام وظيفه از تاريخ 15 مهر 1351 تا 15 مهر 1353 به سربازی رفت و اين دوره دو ساله را در پايگاه نيروی هوايی در"تهران" گذراند. پس از پايان سربازی به اداره خاکشناسی "ساری" رفت و دو سال کار کرد. از تاريخ 20 شهريور 1358 تا 8 مهر 1359 در گروه جوانمردان ژاندارمری فعاليت می کرد. با آغاز درگيريها در منطقه" گنبد" به اين منطقه رفت و پس از ختم شورش های ضد انقلاب به "ساری" بازگشت. مدتی نگذشته بود که فعاليتهای خيابانی ضد انقلاب در شهرها آغازشد و قاسم در درگيريها نقش مهمی در "ساری" و "قائمشهر" داشت. در مبارزه با قاچاق مواد مخدر و کشف و انهدام خانه های تيمی منافقين نيز فعال بود. درنتيجة اين فعاليتها در سال 1358 در يک صحنه سازی او را ربوده و شکنجه های بسيار کردند. قاسم در تاريخ 29 مهر 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب در آمد. پس از ورود به سپاه پاسداران در پادگان آموزشی سرپل ذهاب آموزش ديد و از تاريخ 9 آبان 1360 تا تاريخ 19 دی 1360 در واحد تحقيقات و کشف مشغول شد. در اواخر سال 1360 تصميم گرفت به جبهه برود. در عمليات محمد رسول اللّه (ص) در کسوت يک نيروی ساده در پيشاپيش ديگران با بانگ اللّه اکبر حرکت می کرد تا ديگران روحيه بگيرند. اوج فعاليت او در سال 1361 در عمليات های فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و مسلم بن عقيل بود. صادقی به خاطر شجاعت و لياقت خود در سال 1362 مسئول اعزام نيروی منطقه 3 در غرب کشور شد. همچنين مسئوليت رسيدگی و بازديد از جبهه های غرب را به عهده و برای اينکه مسئوليتش را بهتر انجام دهد خانواده اش را به مدت سه ماه مريوان برد. در اواخر سال 1362 مدتی به عنوان مسئول سازمان دهی بسيج "ساری" مشغول خدمت شد. در کنار اين فعاليت ها در مرخصی هايش در پشت جبهه با منافقين و باندهای بزهکاری مبارزه کرد. مسئوليتهای قاسمعلی در مدت چهار سال حضور در جبهه را می توان به طور خلاصه بشرح زير بيان کرد. مسئول تيم کشف در مريوان : از 9/ 8 1360 تا 19/ 10/1360 فرمانده گردان حضرت مهدی (عج) : از 4/11/1360 تا 4/1/1361 معاون تيپ حضرت مهدی (عج) : از 15/11/1361 تا 12/4/1361 مسئول تيم شناسايی در قرارگاه نجف : از 3/4/1362 تا 3/7/1362 مسئول نمايندگی اعزام نيرو در مريوان : از 12/1 1362 تا 20/1/1363 مسئول محور قررگاه خاتم الانبياء : از 26/ 1/1363 تا 12/ 4/1364 و آخرين سمت : فرمانده تيپ يکم لشگر 25 کربلا . نقل است که روزی به علت بيماری در بيمارستان بستری بود که با شنيدن خبر جلسة فرماندهان سرم را کشيد و خود را به جلسه رساند. علی رغم سخت گيری در آموزش فنون نظامی به رزمندگان و بسيجيان، علاقه عجيبی به آنان داشت. درباره بسيجيان می گفت : «اگر بسيجی به من فحش بدهد مثل اين است که دعا کرده است.» يکی از همرزمان می گويد : «کسی نبود که با قاسمعلی صادقی کار بکند و شيفتة اخلاق او نشود.» ايثار او در جبهه زبانزد بود تا جايی که گاه پولهای شخصی خود را در بين رزمندگان تقسيم می کرد. به مستضعفان و خانواده های شهدا سر می زد. همسرش می گويد : «قاسم فردی متواضع، مهربان و خونگرم بود. هر روز که می گذشت بر تقوا و ايمان و توجه در نمازش افزوده می شد.» اگر کسی از او دلگير می شد سعی می کرد در رنجش او را بر طرف کند يا اگر بين افراد ناراحتی پيش می آمد ميانجی می شد. قاسم با انجمن اسلامی و افراد حزب اللهی در زادگاهش روابط نزديک و صميمی داشت و از افراد سست ايمان، رياکار و منافق متنفر بود. فرزندانش را خيلی دوست داشت و با ملايمت و مهربانی با آنها برخورد می کرد آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند و در راه خدا شهيد شوند. به تحصيل فرزندانش تاکيد فراوان داشت. به دخترش فريبا گفته بود : «درس مايه سربلندی است اگر می خواهی به جايی برسی بايد درست را خوب بخوانی و پيشرفت کنی.» در عمليات قدس در جبهه های توابه، ابوذکر، ابوليله عمليات را هدايت می کرد. در عمليات قدس 2 علی رغم اصرار خانواده و مسئولان سپاه برای حضور در پشت جبهه به عنوان فرانده تيپ يکم کربلا شرکت کرد. شب چهار شنبه 29 خرداد 1364 آخرين شب ماه مبارک رمضان شب عمليات بود. وقتی نيروها جمع شدند قاسمعلی در منطقه هورالهويزه (العظيم) روی قايقی ايستاده و با لحنی گرم شروع به صحبت کرد. به همراه هق هق گريه گفت:برادر ها امشب امام حسين منتظر ماست، بايد راه امام حسين (ع) را ادامه بدهيم. به خاطر خدا به ياد يتيمان شهدا، به خاطر اينکه دلهاي يتيمان شهدا را خوشحال کنيم بايد امشب از همه چيز بگذريم و دشمن را نابود کنيم. آخر تا کی عزيزان ما پر پر بشوند تا کی بايد عروسها بی شوهر بشوند. به ياد بياوريم ما به خانواده شهدا وعدة زيارت کربلا را داديم به خاطر آزادی راه کربلا و به خاطر خوشحال کردن قلب يتيمان شهدا با نيت خالص حرکت کنيد که انشاءاللّه موفق می شويد. سپس نماز را با گريه شروع کرد و با گريه به اتمام رساند. پس از شروع عمليات قاسم با بی سيم عمليات را هدايت می کرد و گاه به رزمندگان مجروح کمک می کرد. در همين حين در حالی که مشغول بستن زخم يکی از رزمندگان بود، با انفجار خمپاره ای از ناحيه شکم مجروح شد. او را به سرعت به بيمارستان اهواز منتقل کردند و پس از عمل جراحی در تاريخ 6 تير 1364 به تهران انتقال يافت و چند روز در بيمارستان جرجانی تهران تحت درمان بود. اما روز به روز حال قاسم وخيم تر می شد. 11 تير 1364 به علت عفونت شديد و از افتادن کليه ها و کبد و نياز به همودياليز به بيمارستان شهيد مصطفی خمينی منتقل شد. اما درمان ها ميسر نيافتاد و سرانجام در ساعت 10 روز 15 تير 1364 به علت شوک و پس از شصت و چهار ماه که در جبهه حضور داشت به شهادت رسيد. جسد او با شکوه فراوان تشييع شد و به زادگاهش روستای" پهناب" انتقال يافت و در تاريخ 17 تير 1364 در مزار شهدا به خاک سپرده شد. از شهيد قاسمعلی چهار فرزند به نامهای "فريبا" ، "داريوش" ، "حسين" و "سميه" به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : منبع : گنجینه دانشمندان (جلد پنجم)

قاضى نوراللَّه بن سید شریف‏الدین شوشترى مرعشى كه نسب شریفش با بیست و یك واسطه به سید على مرعشى موصول و با بیست و شش واسطه به حضرت سیدالساجدین زین‏العابدین (ع) مى‏رسد. از مفاخر عالم تشیع و افتخارات دارالمؤمنین شوشتر و معاصر با عهد صفویه شاه عباس كبیر فقیهى اصولى و محدثى رجالى و ادیبى ریاضى و متكلمى محقق و شاعرى ماهر و با كمالات صورى و معنوى و نفسانى و روحانى معروف بوده است. در زمان اكبرشاه هندى براى تبلیغ اسلام و ارشاد عوام كالانعام هندوستان به هند مسافرت نمود و در لاهور به منصب قضاوت و داورى بین مردم رسید و مرجع خودى و بیگانه گردید و اهتمام تمام در انجام وظائف و امر به معروف و نهى از منكر و تبلیغات دینیه نمود. و ضمناً تألیفات نافعه متنوعه بسیارى در فنون مختلفه كه حاكى از تبحر و نبوغ و جامع معقول و منقول بودنش بوده به یادگار گذاشت و جان شریفش را در راه خدمت به مذهب حقه اثنا عشریه تقدیم نمود و در راه این هدف به دست سنیان متعصب به وضع فجیعى شهید و رغما لانفهم قبرش در آگره هند (اكبرآباد) مزار موافق و مخالف گردید. و چندین سالست كه در نیمه ماه شعبان صدها هزار نفر از شیعه و سنى هند و پاكستان و نقاط دیگر به زیارت قبرش شتافته و مراسمى را انجام مى‏دهند. كیفیت شهادت اما چگونگى شهادت او چنانچه در شهداء الفضیله علامه امینى و ریحانةالادب خیابانى و مقدمه شرح احقاق‏الحق علامه نسابه آیت‏اللَّه العظمى مرعشى نجفى مدظله است. از این قرار است كه علماء نواصب اهل سنت بر موقعیت وى حسد بردند و از كتاب احقاق‏الحق او سعایت كردند نزد سلطان اكبرشاه كه این سید رافضى است و دلیل بر رفض او اینست كه در كتابهایش بر على كرم اللَّه وجهه صلوات مى‏فرستد و صلوات‏اللَّه‏علیه مى‏گوید. و این خلاف سنت كرده و مرتكب بدعتى شده است و همگى فتواى قتل او را دادند. پس شاه گفت همه بنویسند پس نوشتند و امضا كردند و شاه چون امضاها را خواند گفت: پس چرا فلان عالم امضا نكرده او باید حتماً امضا كند پس نزد آن عالم رفتند كه از او امضا بگیرند او گفت این شخص چرا واجب‏القتل باشد گفتند چون براى على صلوات‏اللَّه‏علیه مى‏نویسد و صلوات مخصوص به پیغمبر است. در جواب نوشت حدیث نبوى (یا على لحمك لحمى و دمك دمى... مسلم اهل قبله است و چون على لحم و دم پیغمبر است پس همچنانكه براى پیغمبر صلى اللَّه علیه مى‏گوئیم براى على هم باید (صلوات‏اللَّه‏علیه) بگوئیم بنابراین سید مرتكب بدعت نشده و این شعر را به هندى نوشت. گر لحمك لحمى بحدیث نبوى هى بى صلى على نام على بى‏ادبى هى پس اكبرشاه اجازه قتل او را نداد تا بعد از او در زمان پسر جوان ساده و مستش شده عالم‏گیر در سال 1019 هجرى علماء حسود ناصبى آن بزرگوار را در راه گرفته و چندان سیم خاردار بر بدن او زدند تا اعضایش را پاره پاره نمودند و وى را شهید راه حق كردند. از اشعار اوست این ابیات: عشق تو نهالیست كه خوارى ثمر اوست من خارى از آن بادیه‏ام كاین شجر اوست بر مائده عشق اگر روزه گشائى هش دار كه صد گونه بلا ما حضر اوست وه كاین شب هجران تو بر ما چه دراز است گوئى كه مگر صبح قیامت سحر اوست فرهاد صفت این همه جان كندن (نورى) در كوه ملامت بهواى كمر اوست تخلص آن بزرگوار نورى مى‏باشد و وقتى در هندجان خود را در مخاطره دید با خویش گفت. خوش پریشان شده‏اى با تو نگفتم نورى آفتى این سر و سامان تو در پى دارد صاحب عبقات‏الانوار علامه میر حامد حسین هندى زحمات بسیارى براى مزار آن بزرگوار كشید و به فرزندش علامه سید ناصر حسین وصیت كرد كه در احیاء مزار شهید كوشش و تكمیل نماید و او به فرزندش ناصر سعید سفارش كرد خلاصه به همت و جدیت بیت جلیل صاحب عبقات مزار كثیرالبركاتش بنا و همه ساله در ماه شعبان و غیر آن مردم از دور و نزدیك به زیارتش مى‏روند. در سال 1390 هجرى كه مزار و كتابخانه شهید را افتتاح نمودند از تمام مراجع بزرگ و آیات عظام عراق و ایران و بلاد دیگر رسماً دعوت كردند و نگارنده هم دعوت داشتم لكن موفق نشدم و نمایندگان مراجع آیت‏اللَّه العظمى میلانى و آیت‏اللَّه العظمى مرعشى و آیت‏اللَّه العظمى شاهرودى و شریعتمدارى و دیگران با شركت صدها هزار نفر آنجا را افتتاح و مراسمى را انجام و پیام آیات عظام را به مردم مسلمان هند رسانیدند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگر25کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد "شعبان کاظمی" در سال 1331 در روستای "يکه توت" در شهرستان "بهشهر" ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره ای که بايست راهی مدرسه می شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهی کار در صحرا و دامداری گرديد ولی از آنجائيکه رژيم ضد اسلامی ومردمی وابسته به امپرياليسم آمريکا ؛به علت خوش خدمتی به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود که کشارزی و دامداری ما را به نابودی بکشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت می کند و در شهر ساری مشغول جوشکاری می شوند . در طول زندگی در شهر با توجه با اينکه ظلم و ستم را در زندگی روزانه اش لمس می کردند و در اثر برخوردهائی که با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلی زودتر از روشنفکران به مکتب رفته مان که از فردای بعد از انقلاب رودر روی انقلاب اسلامی و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه می گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشکاری را رها کرده و روزانه در تظاهرات شرکت می کردند. با تشکيل کميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتی در کميته و بعد از آن با تشکيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه راه يافتند .با آغاز جنگ داخلی گنبد در لباس مقدس پاسداری به ياری برادران مسلمان ترکمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام که در رابطه با جنگ داخلی کردستان اعلام خطر کرده بودند ،مأموريت داده شد که به کمک برادران مسلمان و رزمنده کرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلی و حمله نظامی مزدوران بعثی به ميهن اسلاميمان که به منظور شکست انقلابمان توسط آمريکا تدارک ديده بودند راهی غرب کشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه های سرپل ذهاب ،و کور موش ،بازی دراز و... بر عليه کفر صدامی می جنگيد و با اوج گيری فعاليتهای ضد انقلابی در داخل، از طرف گروهکهای وابسته به آمريکا به خاطر آشنائی به چگونگی برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه های داخلی گرديد . بعد از ماهها فعاليت مستمر و موفق سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم ماه خون و شهادت طی درگيری مسلحانه با منافقين داخلی اين مزدوران وطن فروش که وابسته به آمريکا می باشند ،در جنگل آمل شربت شهادت نوشيد و به لقاء اللّه پيوست .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی