مشاهیر ایران و جهان

راسخون راسخون راسخون
انجمن ها انجمن ها انجمن ها
گالری تصاویر گالری تصاویر گالری تصاویر
وبلاگ وبلاگ وبلاگ
چندرسانه ای چندرسانه ای چندرسانه ای

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسن قاسمی : قائم مقام فرمانده لشگر25 کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال ۱۳۳۷ در روستای «طوسکلا» از توابع شهرستان «نکا» پسری متولد شد که نامش را «محمد حسن» گذاشتند . اولین فرزند خانواده بود. در آغوش پر مهر مادر آرام آرام قد کشید تا این که پاییز سال 1345 از راه رسید و محمد حسن پایش به مدرسه باز شد . تا کلاس پنجم همه ساله در خرداد قبولی اش را گرفت و همزمان به مکتب خانه جهت آموختن و فراگیری قرآن رفت . در همان کلاس پنجم بود که به مادرش گفت: « می خواهم روزه بگیرم » با این که جسم ضعیفی داشت و ما هم مخالف روزه گرفتن اش بودیم ، قبول کرد که یکروز در میان را روزه بگیرد. به دلیل نبود مدرسه ی راهنمایی ، برای ادامه تحصیلات به شهر «نکا» رفت . در مدرسه راهنمایی «فردوسی » تا سوم راهنمایی را به پایان رسانه و برای ادامه تحصیلات به «ساری» رفت . در این رابطه حاج محمد علی طوسی پدر ایشان می گوید : « تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده; به مادرش گفتم : « حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده ؟ » مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آن ها او را به تقلید مرجع تقلیدی بنام حاج آقا روح ا... در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد . گفتم : پسرم چرا رابطه ات را با درس و مدرسه کم کردی؟ » ابتدا بهانه در آورد که چون شما – پدرومادر- تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کرده ام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت می کند به این خاطر به دبیرستان نمی رفت که مبادا گیر بیفتد . سال 1356 گاهی اوقات شب ها دیر به منزل می آمد بعضی وقت ها متوجه می شدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان می کند. بیشتر روزها صبح زود به ساری می رفت و شبها تا دیر وقت ما رامنتظر می گذاشت. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا این که یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هست. در همین حین با وساطت ما ، محمد حسن با دختر مومنه ایی ازداواج کرد . هنوز چند وقتی از ازدواجش نگذشته بود که موقع خدمت سربازی اش فرا رسید. اصلا رضایت نمی داد به سربازی برود . چند بار اصرار کردم که پسر از سربازی نمی شود فرار کرد . اما او می گفت: من به طاغوت خدمت نمی کنم . تا این که چندمین مرحله از پاسگاه ژاندارمری آمدند که پسرم مجبور شد به خدمت سربازی اعزام شود. او را یکراست به پادگان آموزشی در «بیرجند» بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود که دیدم به خانه برگشته است . گفتم : چی شده که برگشتی ؟ گفت: پدر ، من که گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم . بعدها فهمیدیم که در موقع معاینه ی سربازی با خوردن توتون ته مانده ی سیگار کاری کرده بود که ضربان قلب اش بالا بود و همین باعث شده بود که پسرم از خدمت سربازی معاف شود ! زمزمه ی اعتراض بر علیه شاه بالا گرفته بود . «محمد حسن» یک رادیوی کوچک خرید . اخبار فارسی را از کشورهای دیگری گرفت و آن را به دیگران منتقل می کرد .تا این که مبارزات علنی شد و پسرم جزء کسانی شد که به صورت منسجم بر علیه شاه تظاهرات را سازماندهی و ساماندهی می کردند. » در همین ارتباط همسر محمد حسن طوسی می گوید : « دی ماه 1357 بود که دخترم متولد شد.» غروب روز 26 دی ماه 1357 بود که دیدم محمد حسن خوش حال و خندان دارد می آید ، صدایش نیز بلند است. با فریاد به من می گوید : مادر سمیه ، مادر سمیه . گفتم: چی شده چرا این قدر خوشحالی ؟ گفت: شاه ، شاه خائن فرار کرده ، حالا که مردم همه خوشحال هستند من باید برای دخترم جشن مفصلی بگیرم . مدتی از این ماجرا گذشت که دیدم یک روز به من می گوید : می خواهم بروم تهران ، به کمی پول احتیاج دارم . گفتم : تهران برای چه ؟ گفت : حضرت امام می خواهند بیایند، گاردی های شاه اعلام کرده اند که نمی گذارند امام خمینی بیاید . ما می خواهیم برای حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برویم . بالاخره پول فراهم کردیم ایشان و دوستان شان به تهران رفتند که پس از دیدار با امام به مازندران برگشتند . » او بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی(سابق) شهرستان« نکا» و با همراهی تعداد از روحانیون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا این که بعد از مدت کوتاهی ، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامی پیوست . در همین زمان با اوجگیری درگیری ضد انقلاب در «گنبد» ، به آنجا رفت . پس از آرامش در این شهر به «کردستان »رفت . در آن جا با جاوید الاثر «متوسلیان »آشنا شد. در سال 1359 بود که فرمانده عملیات سپاه« ساری» شد . همزمان فرماندهی «گروه شهید » را پذیرفت . در برقراری امنیت در جنگل های آمل ، سوادکوه ، ساری، گرگان و جنگلهای گیلان از خود شجاعت وصف ناپذیری به خرج داد . در همین زمان و با نشان دادن لیاقت های فراوان به فرماندهی طرح و عملیات سپاه منطقه سه – گیلان و مازندران – منصوب می گردد . همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پایان یافتن اختشاش ضد انقلاب در« آمل »به تیپ 31 عاشورا اعزام می شود . در اطلاعات و عملیات تیپ با دوست یار دیرینه اش شهید «حسین اکبری » بارها و بارها برای شناسایی به قلب دشمن می زند . در همین مرحله بود که افق جدیدی در مقابلش باز می شود و او با «غلامحسین افشردی» معروف به (حسن باقری) آشنا می شود . آشنایی شان تنگاتنگ می شود تا حدی که بارها و بارها این دو در جلسات مختلف در کنار هم قرارگرفتند . بعد از شرکت در عملیات فتح المبین و بیت المقدس که در فروردین و خرداد سال 1361 انجام شد به «مازندران» برگشت . در همین زمان جانشین قرارگاه حضرت ابوالفضل(ع) که کار اعزام نیروی رزمی و پشتیبانی به جبهه ها را در« مازندران» به عهده داشت ، گردید . تا این که در سال 1362 به لشکر 25 کربلا پیوست . و به عنوان معاون اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا منصوب گردید . او عملیات والفجر 6 را نیز تجربه کرد . در همین عملیات بود که برادرش «محمد ابراهیم طوسی» به شهادت رسید . و آن موضوع معروف و شنیدنی و به یاد ماندنی که شهید «مرشدی» وقتی از «محمد حسن طوسی» خواسته بود که اجازه دهد هر طور شده بدن پاک و مطهر «محمد ابراهیم» را به عقب بیاورند ؛ در جواب اش گفته بود : یا همه ی شهدا و یا هیچکدام . که این موضوع باعث گردید که بدن «محمد ابراهیم » بعد از 13 سال کشف و به وطن عودت شود . بعد از عملیات و الفجر 6 در عملیات قدس 1 و 2 و عملیات های ایذایی دیگر شرکت جست . اوج زحمات او را در والفجر 8می توان مشاهده کرد. او در یک سخنرانی به جزئیات شکل گیری عملیات والفجر 8 پرداخت . ایشان شکل گیری و پیروزی این عملیات را مرهون اصل غافلگیری و عنایات خداوند می داند و می گوید : « این طور مطرح کردیم که بخشی از لشکر به غرب کشور رفته است. با این حال قبل از همه من ، حاج کمیل ، مرتضی قربانی پاشا ، کسائیان به منطقه ی مقابل فاو رفتیم . منطقه خلوت بود ، بچه ها غریبانه و مظلومانه کار را شروع کردند . غذای گرم نداشتیم . بچه ها کنسرو با نان می خوردند . کارها بسیار سخت و طاقت فرسا بود .بچه ها با جریان جزر ومد آشنا شدند. که چگونه در طول 24 ساعت بالا و پایین می رود . بالاخره کلی طول کشید شناسایی های متعددی انجام دادیم . بیش از 160 بار وارد منطقه شدیم . کم کم منطقه شلوغ شد اما خداوند چنان مهر بطلان بر قلب ، چشم و گوش دشمنان زده بود که دشمن هیچ یک از آنها را در منطقه نمی دید . طرح فریب به خوبی انجام شد. دشمن گیج شده بود .البته طرح فریب و سایر عوامل وسیله است . تلاش و کار اصلی را خداوند مهیا می کند چرا که خودش در قرآن فرمود: اگر شما خداوند را یاری او نیز شما را یاری خواهد کرد . ......مهم ترین خط دفاعی دشمن در منطقه ی مقابل لشکر 25 کربلا قرار داشت که اسکله ی معروف شهر فاو بود . شهر فاو شهری بود مملو از موانع مثل : مین های خورشیدی ، سیم های خاردار ،مین های منور و ضد نفر. نهایتا وقتی ما خواستیم وارد شویم ، متوجه شدیم که دشمن ده رده مانع در مقابل رزمندگان اسلام قرار داده است . بعد از این همه موانع تازه رسیدیم به خط اول دشمن . که مواجه شدیم با سنگرهای محکم ، بتونی ، مسلح به تیربار و ضد هوایی که به لطف خداوند بچه ها توانستند با کمترین تلفات به آنهابرسند و کاری که قرار بود در چندین مرحله انجام شود در همان مرحله ی اول انجام شد . بچه ها پس از تصرف شهر به پاکسازی آن پرداختند . آن چیزی که برای ما مهم و حائز اهمیت بود ، معنویت بچه ها و روحیه ی بالای معنوی نیروها بود . براساس همین معنویت بود که ما در این عملیات پیروز شدیم . نکته ی مهم اثرات این عملیات بود که قبل از عملیات می شد شهادت آنها را پیش بینی کرد . در مجموع به این جا رسیدیم که در این عملیات هیچ دست مادی کارساز نبود. نه طرح کسی و نه فرماندهی کسی . نه تدبیر کسی و نه جنگیدن خوب . بلکه این عملیات ها صد در صد خدایی بود و خداوند این عملیات را هدایت کرد. ... » در عملیات والفجر 8 و ادامه ی آن که به جنگ 78 روزه ی فاو معروف است . محمد حسن طوسی چندمین مرحله مجروح شد و حتی به حالت اغما فرو رفت . بعد از عملیات والفجر 8 ، عملیات کربلای یک – آزاد سازی مهران – از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد . حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ترین نوع عملیات در جنگ هشت ساله ی عراق علیه ایران لقب گرفت عملیاتی هستند که «محمد حسن طوسی» به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا به ایفای نقش پرداخت. در مورد شکل گیری عملیات کربلای 5 که دو هفته پس از عملیات کربلای 4 صورت پذیرفت سرهنگ پاسدار سید حبیب ا... حسینی اینگونه می گوید :« من و محمدحسن طوسی از قرارگاه تاکتیکی لشکر 25 کربلا در شلمچه خارج شدیم .آقای طوسی به من گفت : قرار است با هم به یک ماموریت برویم . من ساکت شدم و حرفی نزدم . از سمت پاسگاه حسینیه به طرف قرارگاه مشترک عملیات جنگ ( خاتم الانبیاءص) رفتیم. دژبانی خیلی سخت می گرفت . وارد سنگر خیلی بزرگی شدیم اولین کسی که با او روبرو شدیم [ سرلشکر پاسدار سید رحیم صفوی ، فرمانده کل(سابق) سپاه پاسداران بود . مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا ، شمخانی فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه ، حاج حسین خرازی ، عبدا... میثمی ، آیت ا... رفسنجانی با لباس نظامی نیز تشریف داشتند. ماکت بسیار بزرگی از منطقه آماده شده بود تا فرماندهان از روی ماکت توضیحات کارهای انجام شده را بدهند. از لشکر 25 کربلا آقای طوسی این کار را انجام داد . جلسه تا یک و نیم صبح طول کشید و ... » عملیات کربلای 5 در 19 دی ماه 1365 کلید خورد و مدت زمان زیادی را به خودش اختصاص داد تا اینکه در اوایل اسفند 65 فروکش کرد. بعد از کربلای 5 عملیات کربلای 8 نیز در منطقه شلمچه اجرا گردید که لشکر 25 کربلا در آن شرکت کرد. بهاری نو از راه رسید و سال 65 برای همیشه رخت خویش را بسته بود . نیروهای لشکر 25 کربلا پس از تقویت نیرویی در شلمچه استقرارشان را محکم تر کردند. ماه فروردین سال 66 هنوز یک هفته از عمرش را سپری نکرده بود که بار دیگر «محمد حسن طوسی» به شلمچه رفت . در این ارتباط سرتیپ دوم پاسدار حاج« تقی مهری» می گوید : « بعد از عملیات کربلای 8 در یک نقطه ی جغرافیایی از شلمچه معروف به دژ، 1000 نیروهای ایرانی و عراقی شدیدا در کش و قوس بودند . طوری که بارها وبارها ، ما و عراقی ها برای تصرف آن نقطه با هم درگیری شدیدی داشتیم. این شدت درگیری به آن جا منتهی شده بود که این نقطه از خط به دفعات بین ما و عراقی ها دست به دست شده بود. آخرین بار لشکر 25 کربلا روی آن نقطه تک انجام داد و پس از تصرف هدف ، خط را تحویل لشکر 19 فجر داد . صبح روز نوزدهم فروردین 1366 آقای طوسی به اتفاق علیرضا نوبخت ، سید منصور بنوی ، مهدی بشارتی و یکی دیگر از بچه های اطلاعات به نام کلبادی برای بررسی همان موقعیت رفتند. موقعی که به آن موقعیت رفتند، بنده با آن ها در ارتباط بی سیمی بودم . در لابلای این ارتباط ، برادرمان آقای طوسی چیزهایی را می فرمود که من آنها را یادداشت می کردم . گاهی اوقات در خواست آتش می کرد و گاهی اوقات درخواست جابجایی نیرو را ضروری می دانست . یک وقت متوجه شدم روی فرکانس ما دارد با یکی از فرماندهان لشکر 19 فجر صحبت می کند. شنیدن صدای ایشان باعث دلگرمی مان بود. صحبت های ایشان که با بچه های 19 فجر تمام شد دیگر با ما ارتباط نگرفتند . مدت کوتاهی گذشت که تصمیم گرفتم این سکوت را بشکنم هرکاری کردم تماس برقرار نشد . در همین اثنا خط شلوغ شده بود. سعی کردم به آن جا بروم. متوجه نگرانی نیروهای اطلاعات شدم . از وضعیت آقای طوسی پرسیدم که گفتند :هیچ خبری نداریم . در همین حین بچه ها اطلاع دادند که مهدی بشارتی با تنی مجروح برگشته است . آقای بشارتی فقط متوجه سقوط چند خمپاره در کانالی که آن ها با هم به درون آن رفته بودند،شده بود . ایشان متاسفانه نتوانست خبر دیگری را به ما بدهد و آخر قصه به این جا رسید که ، قائم مقام فرماندهی لشکر به همراه فرمانده یکی از تیپ های لشکر و دو نفر دیگر از یارانش برای همیشه از مجاهدان حق جدا شده و به جوار رحمت حق شتافتند. » سرانجام « محمد حسن قاسمی طوسی» ، معروف به (طوسی) ، رزمنده ایی که در ماه شعبان 1337 هجری خورشیدی پای به این دنیا نهاده بود ، پس از تحمل زحمات و زجرهای فراوان در حالی که در مسئولیت جانشینی فرماندهی لشکر 25 کربلا قرارداشت با تنی خسته و مجروح و عدم پذیرش سهمیه مکه و واگذاری آن به یک رزمنده ی دیگر در حالی که قبل از شهادت به زیارت مولایش علی بن موسی الرضا (ع)رفته بود در دشت تفتیده ی شلمچه و در تاریخ 19/1/1366 در سن 29 سالگی برای همیشه و با اصابت ترکش های خمپاره 60 م.م عراقی ها و در حالی که لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود و در نزدیکترین محل به دشمن مستقر شده بود برای همیشه ی تاریخ از زمینیان فاصله گرفت . آن گونه که خود خواسته بود ، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید ، پس از سال ها فراق و هجران ، در سال 1374 پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت و در فصلی سبز و دشتی زیبا چون شقایق سرخ در خامه دل یارانش کاشته شد. سید ولی هاشمی کارشناس پژوهشی حوزه ی هنری سازمان تبلیغات اسلامی مازندران

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام محمد باقر (ع)لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "علی رضا بلباسی" در سال 1332 در روستای" آسور"در" فيروزکوه" به دنيا آمد. دوره ابتدايی را در شهرستان" فريدونکنار" گذراند و آن را با موفقيت پشت سر گذاشت. در همين ايام پدرش از دنيا رفت و او مجبور شد برای امرار معاش خانواده عازم" تهران" شد و در نتيجه برای مدتی ترک تحصيل کرد. وی که ششمين فرزند خانواده بود در بازار تهران مشغول به کار شد و پس از مدتی در مدرسه شبانه روزی به تحصيل ادامه داد و ديپلم متوسطه را اخذ کرد. پس از پايان تحصيل به سربازی رفت و در 15 مهر 1353 با اتمام دوره سربازی در آزمونی که در آموزش و پرورش "قائمشهر" برگزار شد، شرکت کرد. با کسب موفقيت در اين آزمون به مدت دو سال در آموزس و پرورش مشغول تدريس شد. به علوم و فنون هوايی علاقه بسيار داشت. به همين سبب پس از گذراندن دوره آموزشی مکانيک در باشاه هوايی ملی با عنوان تکنسين پرواز در تاريخ سه آبان 1354 جذب هواپيمايی ملی ايران (هما) شد. او در حين خدمت به آموزش زبان انگليسی پرداخت و در طول 5 سال خدمت در هواپيمايی ملی ايران موفق به اخذ درجه مکانيک هواپيما شد. در سال 1357 با آغار امواج انقلاب اسلامی، علی رضا بلباسی در پخش نوار و اعلاميه های حضرت امام (ره) فعاليت گسترده ای داشت. در حادثه جمعه سياه تهران در ميدان ژاله حضور داشت و از اعتصابيون هواپيمايی ملی بود که به فرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند. در سال 1358 به واسطه خواهرش با خانم "مريم صادقی" آشنا شد و زمينه ازدواج فراهم آمد. آنها در يک مراسم بسيار ساده زندگی مشترک خود را آغاز کردند. همسر وی درباره ويژگی های اخلاقی او می گويد : «نماز اول وقت علی رضا هيچ گاه ترک نمی شد در زندگی مشترک اگر از من اشتباهی می ديد با من صحبت می کرد و با نصيحت درصدد اصلاح اشتباه من بر می آمد.» پس از تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از محل خدمت خود هواپيمايی جمهوری اسلامی ايران به مدت دو سال مرخصی بدون حقوق گرفت و به قم رفت. به فراگيری فنون نظامی و دوره فرماندهی پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائمشهر مشغول به کار شد. در تاريخ 8 خرداد 1359 به سمت مسئول عمليات سپاه شهرستان "نور" منصوب شد . دو ماه بعد، پس از ايجاد پايگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نيروهای رزمنده به قائمشهر بازگشت و در واحد عمليات سپاه قائمشهر مشغول به کار شد. با آغاز جنگ تحميلی از سوی سپاه پاسداران قائمشهر به جبهه اعزام و در واحد های عملياتی مسئوليت عمليات را از 11 اسفند 1359 بر عهده گرفت. پس از آن مسئوليت آموزش عقيدتی واحد بسيج قائمشهر را از 8 مهر 1360 تا 19 بهمن 1362 بر عهده گرفت. در همين زمان در مقاطع مختلف در جبهه حضور يافت. با اعزام بسيج سراسری طرح لبيک يا خمينی، علی رضا بلباسی پس از اعزام به جبهه در تاريخ 20 بهمن 1362 جانشين فرمانده گردان مالک اشتر از لشکر 25 کربلا شد. فرماندهی گردان مالک اشتر برعهده سردار بابايی بود و وظايف عملياتی و هدايت نيروها را برعهده داشت و علیرضا در تماسی فشرده با نيروهای گردان بود. او با سخنرانی های مهيج و تحليل شرايط سياسی و اجتماعی کشور،اطلاعات ارزشمندی را در اختيار رزمندگان می گذاشت. نگارنده که خود از نيروهای مالک اشتر بود شاهد تلاش ها و دانش گسترده وی در موضوعات مختلف بخصوص احاديث و آيات قرآن بود. فرمانده گردان سردار بابايی در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه چيلات در همان دقايق اوليه عمليات در کنار جاده اسفالته روبروی پاسگاه در مقابل شهر علی غربی عراق بر اثر اصابت ترکش و موج زخمی شد و فرماندهی گردان عملاً به عهده بلباسی گذاشته شد. درون کانالی نسبتاً بزرگ به همراه شهيد بلباسی جمع بوديم که ناگهان صدای سوت خمپاره ما را به خود آورد. خمپاره 120 ميلی متری درست و سط ما درلای شن های رسی فرود آمد، ولی منفجر نشد. بلباسی فوراً دستور داد که نيروها پخش شوند. بعد از عمليات، حسرت و ناراحتی شهدا و مجروحان بر جای مانده را می خورد. يکی از کارها جالب توجه وی در گردان مالک اشتر نماز غفيله جمعی بود. چون نمی شد نماز مستحبی را با جماعت به جا آورد او با قراعت سوره ها پشت بلندگو نماز غفيله را به صورت جمعی برگزار می کرد. مهم تر از همه روحيه تعبد و بندگی و نماز شبهای طولانی وی مثال زدنی بود. علی رضا هر گاه به پشت جبهه باز می گشت به ديدار خانواده های شهدا می رفت . وقتی از مرخصی به جبهه بازگشت همرزمان خود را جمع کرد و گفت : اين بار که به مرخصی رفتم، ابتدا به ديدار خانواده شهيد نور علی يونسی جانشين فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) رفتم که سه دختر از او به ياد گار مانده است. وقتی بچه های يونسی را ديدم از دنيا سير شدم و نمی خواستم چشمان نگران يتيمان شهيد يونسی در چشمان من گره بخورد. يکی از همرزمان علی رضا در اين باره می گويد : زمانی که علی رضا اين حرف ها را می زد اشک در چشمانش حلقه زده بود و گفت : « اگر من شهيد شدم مبادا در کنار بدنم حلقه بزنيد، زيرا جنگ و ادامه آن مهمتر است و اسلام عزيز نبايد در خطر باش. » او در طول سال های حضور مستمر در مناطق عملياتی عده ای از دوستانش را از دست داد از داد از جمله سرداران شهيد حسين بصير، علی اصغر خنکدار، جعفر شير سوار، موسی محسنی، محمد حسن قاسمی طوسی و حميد رضا نوبخت. علی رضا به جانشينی فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر 25 کربلا در تاريخ 19 آبان 1363 و پس از دو ماه با به شهادت رسيدن فرمانده گردان شهيد علی اصغر خنکدار ـ به فرماندهی گردان منصوب شد. با وجود مسئوليت های مختلف همواره از متانت و آرامش خاصی برخوردار بود. زمانی که همسرش از حضور دايم او در جبهه گلايه می کرد با آرامش او را دلداری می داد. در مسائل عبادی بسيار دقيق بود. احاديث فراوانی را از حفظ داشت به خوبی سخنرانی می کرد و همواره معتقد به انضباط و مقررات بود. با نظمی که در گردان برقرار کرده بود. همه رزمندگان در نماز اول وقت و جماعت شرکت می کردند. در مراسم مذهبی و دعای کميل و توسل حضور می يافتن و کسی اجازه سيگار کشيدن در گردان را نداشت. با وجود اين، همواره سعی می کرد در کنار رزمندگان يک رزمنده عادی باشد . روزی لباس فرم نو آوردند تا لباس مندرس را از تن بيرون کند. زمانی که لباس را بر تن کرد متوجه شد که لباس همه رزمندگان کهنه است. برای اينکه بسيجی ها ناراحت نشوند سريع لباسش را آغشته به گل کرد تا نو بودن لباس به چشم نيايد. "علی رضا" در عمليات والفجر 8 در تاريخ 23 بهمن 1364 ازناحيه پای چپ در فاو مجروح شد و بستری گرديد اما به قدری احساس مسئوليت می کرد که حاضر نشد برای عمل جراهی در بيمارستان بماند. در کنار بچه ها می نشست و برای آنان از روزقيامت و شهادت صحبت می کرد. به همسرش می گفت : «شما خواهر دو شهيد هستی و اين را بدان که لياقت همسر شهيد شدن را هم داری. پس در حق من دعای خير کن تا به آرزويم برسم و اين را بدان که اگر شهيد شدم شما هم در ثواب آن شريک هستی. يادت باشد که بعد از شهادت فرزندانم را با قرآن و اهل بيت آشنا کن. به پسرم ياسر راه شهيد مطهری را نشان بده و به دخترم آمنه بياموز که حضرت زينب (س) چگونگی کرد.» در تاريخ 12 تير 1365 در "مهران" در عمليات کربلای 1 از ناحيه کتف ،گردن و دست راست به سختی مجروح شد ولی بلا فاصله پس از طی مراحل درمان دوباره به جبهه بازگشت. سرانجام علی رضا بلباسی در عمليات کربلای 8 در شلمچه در 21 اسفند 1365 بر اثر اصابت خمپاره به سر و سينه به شهادت رسيد. جنازه علی رضا بلباسی در منطقه عملياتی به جا مانده و پس از 9 سال در سال 1374 شناسايی شد و پس از انتقال به زادگاهش در گلراز شهدای "قائمشهر" به خاک سپرده شد. از وی يک پسر به نام ياسر و يک دختر به نام" آمنه" به يادگار مانده .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گروه شناسایی لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) پاسدار اسلام شهيد« فتح ا... شاکري» در سال 1340 در «کلاگر محله»شهرستان« جويبار» در يک خانواده کشاورز و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد و پس از گذراندن سنين کودکي دوره ابتدائي تحصيلي خود را در دبستان «کلاگر محله» و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي دکتر« علي شريعتي»در «جويبار» گذراند .در درسهايش موفق بود. او در انجام کارها هميشه صابر بود و به هر مشکلي که بر مي خورد بلند مي شد وضو مي ساخت و دو رکعت نماز رفع مشکل مي خواند و از خدا استعانت و ياري مي جست و با در نظر گرفتن ابعاد مختلف اکثر روزها روزه مي گرفت . ماهاي تعطيلی مدارس را کارگري ميکرد که تا اندوخته ای باشد براي ادامه تحصيل سال آينده اش .همزمان با پيروزي انقلاب شکوهمند و افتخار آفرين امت ما در سال 1357 ديپلم رشته طبيعي خود را با معدل 15 گرفت. شهيد شاکري به امام عشق زيادي مي ورزيد و به مقام ولايت فقيه ارج مي نهاد و با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به دستور امام ،چون علاقه شديد به امام و انقلاب اسلامي داشت مشتاقانه در سپاه اسم نويسي کرد و پس از طي مراحلی سرانجام در اوايل سال 58 وارد تشکيلات سپاه شد و براي حفظ و حراست از انقلاب و دست آوردهاي آن مشغول پاسداري شد . شهيد «فتح لله شاکري در مصاف با منافقين کوردل نقش چشمگيري داشت و جهت ريشه کن کردن آنها در درگيريهاي شمال کشورفعالانه شرکت داشت . با شروع جنگ تحميلي مزدور آمريکا يعني صدام متجاوز عليه ايران اسلامي به نداي هل من ناصر ينصرني امام گوش فرا داد و در خرداد ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام شد و پس از مدت سه ماه مبارزه پي گير به خانه بازگشت . در سن 20 سالگي با خواهري حزب الهی و تربيت شده در يک خانواده مذهبي ازدواج کرد که حاصل اين وصلت پسري بنام «توحيد» است . ايشان در آبان ماه سال 1360 مسئوليت بازداشتگاه 17 شهريور را به عهده گرفت و به ارشاد و کساني که گول مزدوران شرق و غرب را خورده بودند و به دام آنها افتاده بودند، پرداخت و با رفتار اسلامي خود عده اي از آن گمراهان را از گمراهي نجات داد . با اعلام جنگ مسلحانه از طرف منافقين آمريکائي و فرار آنها به شهرها و جنگلها ی شمال ایران شهيد «شاکري» با تني چند از برادران پاسدار مأموريت سرکوبي آنها را در منطقه جنگي« قاديکلا بزرگ »به عهده می گیرد و مدت دو ماه با عوامل کفر جهاني نبرد می نماید، عده اي از آنها را به درک واصل می کنند. بعد از اين جريان از او تقاضا مي کنند که سرپرستي پايگاه مقاومت بهشتي استان «مازندران« را به عهده بگيرد .از جنگل «قاديکلا »به پایگاه بهشتي مي آيد و در اولين فرصت پايگاه مقاومت را سروسامان مي بخشد. سپس مشغول سرکوبي منافقين از خدا بي خبر مي شود طوري که منافقان از دست او در امان نبودند. بارهاو بارها براي او پيغام مي فرستادند که تو را ترور مي کنيم و حتي به همسر او پيغام مي فرستادند که جلوي او را بگيرد وگرنه او را ترور می کنند. با اوجگيري فرار گروهکها به جنگلها او دوباره به فرماندهي گردان رزمي طرح جنگل درقسمت «برنجستانک »منصوب مي شود و مبارزات پيگير و دامنه دار خود را عليه کفر جهاني شوري ديگر می بخشيد . با درگيريهاي متعدد آخرين ته مانده هاي مزدوران داخلي استکبار جهاني را به زباله دان تاريخ فرستاده و مسئله حضور پلید منافقین را درجنگل برای همیشه حل می کنند. او در ماموریت ها سراز پا نمي شناخت، فردي بود مجاهد و مبارز، عارف و متعهد و مؤمن، دردمند و متقي، پرخروش و ايثارگر. روحش هميشه در تلاطم بود، مانند چشمه اي که مي خواهد به دريا برسد . نمي توانست قرار بگيرد. پس از حل مسئله طرح جنگل بار ديگر به مدت 6 ماه براي اعزام به جبهه مأمور شد. دو ماه در جبهه اهواز قسمت اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول خدمت بود که قرار شد از جنوب به غرب حرکت کند که ايشان براي آخرين ديدار خود به خانواده اش مدت 10 روز مرخصي گرفت پس از اتمام مرخصي دوباره به جبهه غرب در« مريوان» رهسپار شد. حدود يکماه در آنجا بود. سرانجام در عمليات والفجر 4 مرحله دوم در شهر پنجوين عراق در هنگام شناسائي منطقه دشمن به درجه رفيع شهادت نائل گشت و روح پرتلاطم او به ديار معشوق شتافت. از خصوصيات ديگر شهيد «شاکري» اين بود که در کارهاي خود قاطع و محکم و استوار و پايبند به مقررات وضوابط اسلامي بود، سستي و بي ارادگي براي او معنا و مفهومي نداشت. هر کاري را که اراده مي کرد انجام مي داد. ايشان لحظه اي از عمر عزيز خود را بيهوده صرف نمي کرد، اکثر اوقات يا در حال مطالعه و حفظ قرآن و احاديث و نوشتن سخنراني هاي شخصيتها و يا در حال مبارزه و عبادت بود .او با داشتن اين همه خصوصيات ارزنده سرانجام با رفتن به جبهه اين سرزمين عشق ميعادگاه عارفان و عاشقان الله و با نثار جان خويش مرگ را در آنجا خجل ساخت و زندگي را در آنجا معنا نمود و براي رهروان راه خويش معيار اصيل اسلامي را که رسيدن به خدا در آن نمايان است به جاي گذاشت . او رفت و ما مانديم، ما نبايد در مصيبت او بگريم، به معصيت خود بنگريم که خود بيش از او به گريه احيتاج داريم. ما حماسه هاي بزرگش را در دفتر روزگار ثبت خواهيم کرد. انشاء الله که خداوند به همه ما توفيق عنايت فرمايد تا تداوم بخش راهش باشیم.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قربانعلی رنجبر : فرمانده گردان علي‌بن ابي‌طالب(ع) لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) به رنجبر آهو دشتي مشهور بود.در تاریخ 17/3/1330 «گرم رود» در شهرستان «ساری» به دنیا آمد. او تا پایان دوره ی ابتدایی درس خواند وبعد از آن به دلیل محرومیت ناشی از حکومت فاسد پهلوی ترک تحصیل کرد و به کار پرداخت. وضعيت مالی خانواده چندان مناسب نبود. پدر خانواده زمينی برای کشت در اختيار نداشت و از راه چوپانی امرار معاش می کرد. قربانعلی بيش از پنج سال از زندگی اش نگذشته بود که کار و فعاليت را آغاز کرد و با به چرا بردن گاو و گوسفند به کمک خانواده شتافت. پس از چندی خانواده رنجبر برای گريز از وضعيت نامناسب معيشتی به شهرستان ساری مهاجرت کردند. اما نقل مکان به ساری نيز وضعيت بد اقتصادی خانواده را بهبود چندانی نبخشيد. پدر خانواده ناگزير از راه باغبانی و خريد تخم مرغ از مناطق کوهستانی و فروش آن در شهر مخارج خانواده را تامين می کرد. در چنين شرايطی قربانعلی به مکتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت. دوران تحصيل را در مدرسة "مصطفی"در" ساری" آغاز کرد اما به علت فقر خانواده تحصيل را رها کرد. ابتدا در مغازة شخصی به نام حاجی "غفرانی" شروع به کار کرد و سپس در کارگاه موزاييک سازی مشغول به کار شد. مدتی به نقاشی ساختمان مبادرت ورزيد. با ورود به دوران نوجوانی، وضعيت اقصادی خانواده اندکی بهبود يافت و موفق شدند زمين کشاورزی خريداری کنند. در اين دوران به تحصيل دروس مذهبی علاقه مند شد و در محضر يکی از روحانيون معروف به نام حاج آقا "شفيعی" همچنين آقای "پيش نمازی" به تحصيل دروس مذهبی پرداخت. به تدريج تحولات روحی محسوسی در وی ايجاد گرديد. به مسجد می رفت خصوصاً قرآن و نهج البلاغه علاقه مند بود و عليه کسانی که خلاف موازين اسلامی رفتار می کردند، جبهه می گرفت و به تندی رفتار می کرد. در همين ايام به پيشنهاد دايی خود و علی رغم رضايت پدر با خانم "رقيه حيدری" ازدواج کرد. پس از ازدواج نا رضايتی پدر بر ورابط او با خانواده تأثير گذاشت و ارتباط او را با خانواده محدود کرد. نخستين فرزند قربانعلی در سال 1350 به دنيا آمد و نام "زهرا" را بر او نهادند. با اوج گيری انقلاب اسلامی به علت شرکت در تظاهرات و راهپيماييها تحت تعقيب قرار و دستگير شد. سپس در درگاه نظامی گرگان محاکمه و به مدت يک ماه در زندان ساری زندانی گرديد. با پيروزی انقلاب اسلامی ايران در بهمن ماه سال 1357 از 23 بهمن 1357 به مدت پنج ماه در کميتة انقلاب اسلامی مشغول شد. در فاصلة سالهای 1358 تا 1360 يعنی زمان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به عنوان مسئول گروه جنگل در واحد عمليات منطقه 3 مازندران در پايگاه "ساری" به انجام وظيفه پرداخت. سپس به مناطق جنگی اعزام شد. ابتدا در جبهه های غرب در سرپل ذهاب باختران حضور يافت و به سمت فرمانده ی دسته برگزيده شد. با مراجعت از جبهه مسئوليت سازماندهی بسيج را در واحد عمليات بسيج منطقة سه مازندران را به عهده گرفت. مدتی بعد بار ديگر به مناطق عملياتی رفت و مسئوليت واحد عمليات قرارگاه حمزه در مريوان را از تاريخ 15 فروردين 1361 تا 27 بهمن 1362 بر عهده گرفت. پس از آن در تاريخ 28 بهمن 1362 به سمت فرماندهی گروهان از گردان يا رسول اللّه منصوب شد. تا تاريخ 15 مهر 1363 در اين سمت باقی ماند. پس از بازگشت از جبهه در ستاد خاتم الانبياء به جمع آوری کمکهای مردمی و اجناس مبادرت می کرد. به اطرافيان می گفت در جبهه گاه به رزمندگان غذا نمی رسد و مجبورند از گياهان تغذيه کنند. با خانواده و اهل فاميل رفتاری صميمانه داشت. به گفتة پدرش به هنگام عصبانيت خشم خود را فرو می خورد و در حل مشکلات به همه کمک می کرد. گاهی اوقات که قادر به حل مشکلات مالی ديگران نبود، قرض می گرفت. اشتباه و خطای فرزندان را از راه نصيحت اصلاح می کرد. همواره به آنها توصيه می کرد در انتخاب دوستان خود دقت کنند. و با افراد با ايمان و اهل نماز و با خانواده مذهبی رفت و آمد کنند. قربانعلی مسئوليت فرماندهی گردان علی بن ابی طالب از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت. در جريان عمليات فتح شهرک ماووت عراق در منطقه عملياتی غرب، به همراه چند تن از سرداران ديگر نظير حاج حسين بصير که در اين عمليات به شهادت رسيد. ـ قصد داشتند شهرک مذکور را فتح کنند. در همين حين به داماد خود آقای کلاگر گفت : «هر يک از ماه زودتر به شهادت رسيد ديگری پيکرش را به عقب بازگرداند تا به دست خانواده برسد.» سرانجام قربانعلی رنجبر در جريان عمليات فتح ماووت در تاريخ 1 تير 1366 در منطقة عملياتی غرب در اثر اصابت ترکش به شانة راست به شهادت رسيد. به هنگام شهادت نام امام زمان (عج) را بر زبان داشت و از همرزمان طلب آب کرد. جسد او مدتی در منطقة عملياتی باقی ماند و پس از کشف به آهودشت انتقال يافت و در آرامگاه "ملا مجدالدين"در "ساری" به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15

شهید قربانعلی شیخ خیریان : مدیر تحقیقات نظامی و قائم مقام فرمانده واحدآموزش نظامی لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در تاریخ 10/12/1336 در روستای«  خیرسر» در شهرستان«نوشهر» به دنیا آمد. برابر تشخیص اداره وظیفه عمومی کل کشور از رفتن به خدمت سربازی معاف ‌شد. اما چهل روز بعد در تاریخ 5/5/1358 به عضویت رسمی سپاه درآمد. او در مدت حضور در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمات شایانی از خود به یادگار گذاشت. مدتی در پادگان المهدی «چالوس» به عنوان مربی به نیروهای بسیج وسپاه آموزش می داد. بعد از آن با سمت مدیر تحقیقات نظامی ومعاون فرمانده آموزش نظامی لشگر25 کربلا به جبهه رفت م دانش و تجارب خود را در خدمت جبهه وجنگ گذاشت. در عملیات والفجر 8 به عنوان مربی آموزش نقش تأثیرگذاری درپیروزی های رزمندگان استان مازندران داشت. در جبهه که بود انگار گم شده اش را پیدا کرده بود. با اینکه حضور در مناطق عملیاتی از وظایف سازمانی مدیر تحقیقات لشگر نبود اما او هنگام عملیات مانند یک نیروی عادی اسلحه به دست می گرفت و وارد جنگ می شد. عملیات کربلای یک آخرین زمان حضور پر برکت او در عالم خاکی بود ودر این عملیات که به آزاد سازی شهر مهران از دست متجاوزین عراقی منجر شد او به آرزویش که شهادت بود ،رسید. مزار سردار شهید قربانعلی شیخ خیریان روستای خیرسر از توابع شهرستان نوشهر میباشد

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد تیموریان : فرمانده گردان يا رسول‌الله (ص) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) صداي گوش نواز برخورد باران با شيرواني حلبي و پنجره ي مه گرفته و اتاق دم كرده ازهٌرم بخاري هيزمي سرخ شده و ابر خوش بويي كه از قابلمه بر مي خواست پلك ها را به بسته شدن ترغيب مي كرد . ولي اضطراب تولد كودك همه را هوشيار نگاه داشته بود . صداي قوقو لي قوقوي خروس بي محل ، چرت همه را پاره كرد . ولي از آن مهم ترصداي گريه هايي بود كه خود را از درب اتاق مجاور بيرون كشيد و به گوش مردها و زن ها رساند . شوق زندگي خانه را پر كرد و پدر براي اين كه آن را با هواي بيرون ماه فروردين سال 1345 آمل پيوند بزند ، پنجره را باز كرد . لباس هاي مرتب و تميز را يكي يكي برداشت و پوشيد . با آن سر تراشيده اش بزرگ تر به نظر مي رسيد . شوق مدرسه در چشم هايش موج مي زد . به درب مدرسه كه رسيد از اين همه ازدحام مبهوت شد . كمي مكث كرد و تمام جرأتش را به خدمت گرفت و با يك قدم بلند به داخل حياط رفت . باورش نمي شد حالا بايد از اين دبستان دل مي كند . خاطره ي روز اول ، صحنه به صحنه در ذهنش تداعي شد . مدرسه راهنمايي تحصيلي هم خيلي با دبستان فرق نمي كرد ولي فهم سال هاي نوجواني به او اجازه مي داد تا كتاب هاي مذهبي را بخواند و بفهمد و طعم شيرين جلسات قرآن و كلاس هاي مذهبي شبانه ي كودكي اش را درك كند . سال هاي انتهاي راهنمايي مصادف با شروع انقلاب شد و صداي گلوله هاي پراكنده و فريادهاي مبهمي كه از دور شنيده مي شد فضا را پر كرده بود . بوي سوختگي لاستيك ها و گاز اشك آور، بيشتر نفس محمد را بند مي آورد. نفس نفس زنان سعي مي كرد تا گام هايش كند نشود . سر كوچه ي خاور محله كه رسيد ، احساس كرد كسي پشت سر او مي دود . رو كه برگرداند ديد سربازيست . خشكش زد . سرباز سريع رو زانو نشست و نشانه گرفت . انگار زمان متوقف نشده بود نوري از لوله ي تفنگ مشاهده شد و بعد صداي مبهمي به گوش رسيد . محمد چشم هايش را بست و منتظرشد تا گلوله قلبش و يا مغزش را از حركت بياندازد ولي انگار گلوله بايد خطا مي رفت . چيزي با شتاب از كنار گوشش گذشت و به ديوار روبرو اصابت كرد و صداي كمانه كردنش در كوچه ي باريك پيچيد . محمد چشم هايش را گشود و به چشم سرباز مبهوت خيره ماند اما انگار چيزي او را به حركت در آورد و چند ثانيه بعد او در خم كوچه ناپديد شد . سال 58 پر بود از غرور آموزش هاي سخت نظامي در كوه و جنگل پنجه هاي كه رنگ مردي گرفته بودو قبضه ي سنگين برنو و ام يك و ژ3 را در خود مي فشرد و سينه ي ستبر و مردانه اي كه با خار و كلوخ و سنگ زمين ، همدم شده بود . نظام جمع ها و خيزهاي 5 ثانيه ،‌3ثانيه و تيراندازي به سيبل مقابل و سنگر گرفتن و مانوردادن ، همه و همه لذت هاي وصف نشدني جواني بود و سال 59 سختي نشاط آور آموزشي هاي سنگين ويژه . صداي جنگ كه آمد او با حرم امام رضا عجين شده بود ولي از او دل كند و به آمل آمد ، دوستان را جمع كرد و به سوي جبهه شتافت . حملات رمضان و بعد محرم !و بعد از آن هم والفجر 4 و … او را با جنگ پيوندي هماره زد و در شامگاه 21 /12/1363 عمليات بدر پروازي عاشقانه از ميان ني هاي سوخته به آسمان آبي كرد . هميشه بعد از هر عمليات به مشهد مي رفت ، اين بار هم رفت ، با اين كه شهيد شده بود روح مشتاقش راضي نشد كه دل بكند . دست تقدير وي را در يك اشتباه به همراه شهداي مشهد به حرم مطهر رضوي كشاند تا يك بار ديگر هم شده به آقايش سلام كند .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مسعود منفرد نیاکی : جانشین رئیس اداره سوم(عملیات) ارتش جمهوری اسلامی ایران وفرمانده لشگر92زرهی در زمان دفاع مقدس «اين سربازاني كه هم اكنون در مصادف با دشمن بعثي هستند همگي فرزندان من اند و وظيفه دارم كه در كنار آنها باشم. همراه آنها بجنگم. دشمن را ناكام كنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداكار خود به ارمغان بياورم.» اين جملات كه با يك دنيا خلوص ادا شده كلماتي است كه شهيد سرافراز ارتش اسلام امير سرلشكر مسعود منفر دنياكي به هنگام درگذشت فرزندش كه با آغاز عمليات بيت المقدس مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بيان نموده است. آن شهيد بزرگوار با احساس مسئوليت نسبت به وظيفه خطير خويش و به رغم اندوه سنگين خود و غم جانگاه مرگ دختر جوان و عزيزش و در برابر اصرار خانواده از او براي ترك منطقه و حضور در مراسم تشييع و تدفين مي افزايد:« آن فرزندم كساني را دارد كه در كنارش باشند ولي من نمي توانم در اين بحبوحه جنگ ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.» شهيد نياكي بعد از گذشت يك ماه از درگذشت فرزندش و بدون اين كه موفق به ديدار او شده باشد به منزل باز مي گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجيح مي دهد. در سال 1308 در شهرستان« آمل» چشم به جهان گشود. او در سال 1331 و پس از اخذ ديپلم طبيعي با علاقه به خدمت در لباس سربازي در دانشكده افسري استخدام و پس از طي دوره 3 ساله دانشكده به درجه ستوان دومي نائل و با انتخاب رسته زرهي به خدمت مشغول گرديد. او در طول خدمت با نظمي مثال زدني جديت و صداقت در سمت هاي مختلف فرماندهي در يگانهاي رزمي به انجام وظيفه پرداخت و مدارج تحصيلي را از دوره مقدماتي و عالي زرهي تا دوره فرماندهي و ستاد و دانشكده پدافند ملي با موفقيت پشت سر گذاشت. شهيد نياكي در سال 1355 به درجه سرهنگي نائل شد وي در انقلاب شكوهمند اسلامي همچون بدنه مؤمن و خدمتگزار ارتش به درياي بي كران ملت پيوست و پس از پيروزي انقلاب به شكرانه استقرار نظم اسلامي ، خود را وقف دفاع از انقلاب نو پاي اسلامي نمود. شهيد نياكي به پاس فداكاري و خدمات ارزشمند خود در سال 1359 به سمت فرمانده لشكر 88 زرهي زاهدان و در سال 1360 به سمت فرمانده لشكر قدرتمند 92 زرهي اهواز منصوب گرديد و در اين مسئوليتها و در همه ميدانهاي دفاع از ميهن اسلامي و در برابر دشمنان به انجام وظيفه پرداخت. حضور مداوم شهيد نياكي در خط مقدم جبهه و مسئوليت شناسي عميق از ويژگي هاي بارزش بود. او با حضور پدرانه در كنار افسران درجه داران و سربازان به آنها روحيه مي داد. كارنامه او در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرماني هاست. وي در مسئوليت هاي فرماندهي در عمليات هاي بزرگ طريق المقدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر و رمضان خدمت نموده و در سمت فرماندهي لشكر 92 زرهي خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح بارها به قلب دشمن تاخته و شكستهاي سنگين بر پيكر دشمن وارد آورده است. شهيد« نياكي» به واسطه لياقت و شجاعت وافر خود طي حكمي از سوي امير سپهبد «صياد شيرازي» به جانشيني فرمانده نيروي زميني ارتش در جنوب منصوب گرديد و در طراحي عملياتهاي بزرگ رزمي در جنوب نقش مؤثري ايفا نمود. در سال 1363 با كوله باري از تجربيات گرانبها در سمت جانشين اداره سوم سماجا منصوب و آماده ايفاي مسئوليتهاي سنگين و جديد ديگري گرديد. او در تاريخ 1364/5/6 به عنوان ناظر آموزش در رزمايش لشگر 58 تكاور ذوالفقار كه در شرايط واقعي جنگي لشگر اجرا گرديد شركت نمود و تقدير الهي بر آن شد كه پس از سي و سه سال خدمت پر افتخار سربازي ، در ميدان آموزش و تمرين نظامي به درجه رفيع شهادت نائل گردد. يكي از ويژگيهاي آن شهيد بزرگوار اين بود كه همواره در خط مقدم و در كنار سربازان خود مي جنگيد ، به آنها روحيه ميداد ، آنها را تشويق به پيشروي ميكرد و با تك تك سربازان تماس نزديك داشت ، گرفتاريهاي آنها را مي شناخت و تا سر حد امكان به رفع آنها مي پرداخت. او سهم زيادي در به اسارت گرفتن هزاران تن مزدور بعثي داشت و همواره نام او در دل دوستان ، اميدواري و در دل دشمنان ياس و ناگاهي به همراه داشت. او افتخار اين را داشت كه در عمليات ، طريق المقدس ، تنك چزابه ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي و والفجر يك در سمت فرماندهي لشگر 92 زرهي اهواز به قلب دشمن بتازد و شكست هاي سنگيني بر پيكر ارتش تا دندان مسلح رژيم بعثي وارد نمايد. سرتيپ شهيد« نياكي »با كوله باري از تجربيات گرانبها در دوم دي ماه 1363 به ستاد مشترك مشاغل و جانشيني اداره سوم ستاد مشترك را به عهده گرفت و در تاريخ 64/5/6 كه در عمليات تمريني لشگر ذوالفقار با تير و مهمات جنگي به عنوان ناظر آموزش شركت كرده بود ، پس از سي و سه سال سربازي به درجه رفيع شهادت رسيد. يادش گرامي و روح پرفتوحش با حضرت حسين (ع) و اصحابش محشور. 1341/7/1 پس از اخذ ديپلم در رشته طبيعي در دانشكده افسري استخدام می شود. 1334/7/1 پس از دوره سه ساله دانشكده مذكور به درجه ستوان دومي نائل گردید. 1355/2/1 به درجه سرهنگي رسید. مدارج تحصيلي شهیدنیز به شرح زير ميباشد: الف - دوره مقدماتي رسته زرهي ب - دوره عالي رسته زرهي پ - دوره فرماندهي و ستاد ج - دوره دانشگاه پدافند ملي 3- افسر مؤصوف مراحل خدمتي خود را از فرماندهي دسته شروع نموده و به ترتيب در مشاغل فرمانده رسته گروهان و گردان خدمت نموده و از تاريخ 22 / 10 / 54 به سمت معاون تيپ 3 زرهي لشگر 81 و از تاريخ 57/1/22 قسمت سرپرست تيپ 3 لشگر مذكور و از تاريخ 10 / 7 / 59 به سمت فرمانده لشگر 88 زرهي زاهدان و از تاريخ 20 / 1/60 به سمت فرمانده لشگر 92 زرهي اهواز منصوب بوده است. 4- از تاريخ 63/10/2ضمن انتقال به ستاد مشترك در سمت جانشين رئيس اداره سوم ، انجام وظيفه مينموده است. 5-سرانجام در 6 / 5 / 1364 در عمليات تمريني لشگر 8 ذوالفقار شركت و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. او در هنگام شهادت 33 سال خدمت و 56 سال سن داشت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی مرادی نفتالچی : فرمانده گروه ضربت و قائم مقام فرمانده گردان ثارالله لشگر 17 علی ابن ابی طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1333 در نزديكي «شيرگاه» از يك خانواده روستائي فرزندي به دنيا آمد كه او را «مصطفی» نامیدند.دوره دبستان را در «شيرگاه »به پايان رسانيد و دوره دبيرستان را به «قائم شهر» رفت و در آنجا مشغول به تحصيل شد. در همان اول زندگي علاقه فوق العاده به اسلام داشت و هشت ساله بود كه نماز مي خواند . فعاليت اسلامي ايشان در دوره دبيرستان شروع شد . وقتي كه در «قائم شهر» مشغول درس خواندن بود در كلاسهاي علوم اسلامی هم شركت مي كرد و در وقتهاي مناسب در تبليغ ديگران فعالیت می کرد. حين درس خواندن با مشكلات زيادي مواجه بود اما با وجود همه مشكلات هيچ وقت به پدر و مادر ش چیزی نمی گفت. اخلاق و رفتار او چنان زبانزد ديگران بود كه وقتي صحبت از ايشان مي شد او را به عنوان يك فرد مسلمان و مومن معرفي مي كردند. پس از اتمام دوره دبيرستان در سال 1355 ديپلم گرفت و در سال 1356 جهت خدمت نظام وظیفه به يكي از روستاهاي اطراف« گرگان» اعزام شد .چون مخالفت زيادي با رژيم داشت بيشتر اوقات محل خدمت را ترك می كرد و به «تهران» یا «قم» جهت شركت در راهپيمائي و تظاهرات مي رفت. در سال 1357 وقتي كه انقلاب شكوهمند اسلامي به اوج خود رسيده بود و زماني كه اعتصابات و نارضايتي مردم بالا گرفته بود ،ايشان مدرسه محل خدمت را تعطيل كرده و مستقيم به راهپيمائي و تظاهرات در «تهران» و شهرها ديگر مي رفتند . در راهپيمائي روز هفده شهريور و كشتار وحشيانه مردم بي گناه به دست رژيم سفاك پهلوي حضور داشت. بعد از پيروزي انقلاب وتشکیل كميته ها در سراسر كشور، ايشان به« قم» رفتند و در كميته آنجا مشغول پاسداري شدند . او موقعیت خوبی که در آموزش وپرورش داشت را رها کرد و در کمیته انقلاب اسلامی به خدمت مشغول شد زيرا هدفشان جز خدمت به اسلام چيز ديگر نبود . بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شروع به فعالیت کرد عضو سپاه پاسداران قم شد و از زماني كه امام در قم بودند در اطراف خانه امام پاسداري مي دادند . موقعي كه امام كسالت پيدا كرد و جهت رفع كسالت در تهران بستري شدند ،شهیدمرادی 15 روز جهت پاسداري از امام به آنجا رفتندو سپس به قم بازگشتند . هميشه آرزوي شهادت داشتند ،معتقد بود كه با اين پاسداري و دادن نگهباني به آرزوي خود كه همان شهادت است نمي رسم. تصميم گرفت تا در عمليات سپاه انجام وظيفه نمايد. پس از مدتي يعني اوائل فروردين 59 به «مازندران» آمد تا به ديدار پدر و مادر بيايد .اين ديدار 15 روز طول كشيد و بعد براي رفتن به «قم» خداحافظي كرد. اين خداحافظي آخرين ديدارشان را نمايان گر مي ساخت. پس از رفتن به« قم »ضمن ورود به سپاه به عنوان داوطلب جهت اعزام به مرز يكدوره كوتاه مدت يك هفته اي را ديد و سپس به« كرمانشاه» اعزام شد. در آن موقع عراق كه گاهي حمله هوائي و زميني انجام مي دادو هنوز جنگ تحمیلی شروع نشده بود.پس از مدتي كه در آنجا بودند به آنان اطلاع دادند كه پادگان «سنندج »از طرف ضد انقلابيون محاصره شده و افسران و درجه داران داخل پادگان از شدت تشنگي و گرسنگي نزديك است كه هلاك شوند. حدود هفتاد نفر از «قم »اعزام شده بودند به «سنندج» که براي نجات افسران ودرجه داران درون پادگان و شكستن محاصره وارد عمل مي شوند در اين هنگام شهيد «مرادی» از ناحيه دست زخمي مي شود و به بيمارستان انتقال می یابد. پس از مداواي سرپائي از ايشان درخواست مي شود كه به« قم » یا «مازندران»برگردند چون زخمي هستند. ايشان در جواب مي گويد :من بنا ندارم برگردم، غيرممكن است من زنده برگردم، حتماً بايد شهيد شوم و جنازه ام را برگردانند. بعد از آن با ايمان راسخ و روحيه بشاش وارد صحنه نبرد شده و با صداي بلند الله اكبر حمله كردند و پادگان را از دست ضد انقلاب رها كردند و در اين نبرد خونين گلوله دشمن به قلب وي اصابت كرده و به درجه رفيع شهادت رسيدو بدين ترتيب در تاريخ 8/2/59 به هدف و آرمان خود كه همان شهادت بود رسيد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی عربیان لاریمی : قائم مقام فرمانده يگان دريايي لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درهفدهمین روز فروردین 1342در روستاي «لاريم» درشهرستان« جويبار» دراستان «مازندران »به دنيا آمد .دوران ابتدایی و راهنمایی را در زادگاه خود وروستای«کوهی خیل» گذراند وبرای تحصیل در دوره ی متوسطه به «ساری» رفت. دوران تحصیل او در این پایه مصادف بود با اوج مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت پهلوی واو از پیشتازان این مبارزه بود. با تلاش مردم وفرار دیکتاتور بساط حکومت شاهنشاهی در کشور بر چیده شدوپس از آن بود که توطئه های دشمنان یکی پس از دیگری شروع شد. مهدی که اوضاع نابسامان کشور را می دید تحصیل را رها کرد ودر آخرين ماه هاي تحصيل در سال دوم دبيرستان ، لباس بسيجي به تن کرد و داوطلبانه به كردستان اعزام شد. مدتی در کردستان ماند وبه مبارزه با ضد انقلاب ودشمنان مردم ایران پرداخت. پس از برقراری امنیت نسبی در کردستان ،به جبهه ی جنوب رفت. در سال 1364 به عضويت سپاه درآمدودر واحد اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شد. مجروحیت وزخم ترکشهای دشمنان کمترین خللی در اراده پولادین او ایجاد نکردندوتا 4/10/1365 که این سردار ملی در عملیات کربلای 4 ودر جزیره ی «ام الرصاص» عراق به شهادت رسید،در هر میدانی که نیاز به جانبازی داشت،او حاضر بود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر باباجانیان : فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در تاريخ 10/3/1339 از خانواده ای مذهبي و کشاورز در روستای« بيشه سر» در شهرستان« بابل» ديده به جهان گشود .وی پس از طي ايام کودکي ،مقارن با پيروزی انقلاب ،موفق به اخذ مدرک ديپلم در رشته ی ادبيات گرديد .ايشان قبل از انقلاب در جلسات مذهبي محل که درمنازل مردم متدين و مريدان امام بر قرار مي شد ،شرکت فعال داشتند و همراه ديگر دوستان خود از جمله شهيد «جواد نژاداکبر »،مردم را عليه رژيم منحوس پهلوی بسيج ميکردند و بعد از انقلاب نيز در جلسات مذهبي و در بسيج محل فعاليت گسترده ای داشتند . برای جوانان محل جلسات برگزار مي کردند ،سخنران از شهر مي آوردند و سعي مي کردند در زمينه های مذهبي و فرهنگي جزوه تهيه کرده و در اختيار جوانان قرار دهند . در سال 1359 ،همزمان با شروع جنگ تحميلي ،برای خدمت مقدس سربازی فرا خوانده شد ،دوره ی آموزشي را در لشگر 21 حمزه سيدالشهدا در تهران گذراند، اما دل بي قرار او بعد از خدمت سربازی تاب ماندن در پشت جبهه ها را نداشت ؛ چرا که سرباز اسلام و پيرو خط امام بود .در سال 1361 به خيل سبز پوشان انقلاب اسلامي شهرستان« بابل »پيوست و در سپاه عضو گروه ويژه ی ضربت شد که وظيفه ی آن مبارزه با منافقين و انهدام خانه های تيمي بود . ايشان اعتقادش بر اين بود که عقل سالم در بدن سالم وجود دارد ،بدين جهت بيشتر اوقات فراغتش را در ميادين ورزشي مي گذارند تا از اين کانال نيز ،جوانان جوانان را با مسائل مذهبي آشنا کند .همانطور که در وصيت نامه خودشان نيز آورده اند که :«جوانان ما بايد مانند پورياي ولي باشند و به علي (ع) اقتدا کنند» قامتي خوش ،اخلاقي نيکو و رفتاری پسنديده ،او را نمونه ی عملي برای دوستان واطرافيان قرار داده بود .نسبت به خانواده ی رئوف و دلسوز بودند اما برای اسلام و انقلاب دلسوز تر بودند .حساسيت ايشان نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي خيلي زياد بود ،به طوری که با مسائلي که بر خلاف شرع و عرف بود ،با قاطعيت برخورد مي کردند .هر زماني که با مشکل مواجه مي شدند سعي خود را مي کردند با توکّل به خدا و توسل جستن به ائمه اطهار بر مشکلات فائق آيند. ،ايشان شخصي خوش فکر و صاحب انديشه بودند ،بطوری که در بعضي از عمليات ها با بيان نظرات ،راهگشائي مي کردند .ايشان با قلبي مملو از عشق به اللّه جهت دفاع از اسلام و قرآن و نبرد با روبه صفتان قَرن از ابتدای جنگ به سوی جبهه ی نور عليه ظلمت شتافتند و لحظه ای آرام و قرار نداشت . همچون شير مردی نستوه با شجاعت تمام در عمليات های طريق القدس ،والفجر 6 و 8 ،کربلای 1 ،4 ،5 ،8 ،10 ،و والفجر 10 با مسؤليتهايي از جمله فرماندهي گروهان ،جانشيني گردان مسلم (ع) و فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) را به عهده داشتند .و در مورخه ی 18/2/1367 در منطقه کربلای شلمچه بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهد شيرين شهادت را نوشيدند و مهمان وادی عاشقان شدند .از اين شهيد دو فرزند به نامهای محمد و علي به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع) لشکر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سردار شهيد «سيد مطيع مطيعي» در تاریخ 25/4/1345 در يك خانواده مذهبي در «جوان محله»در شهرستان« جويبار» به دنيا آمد .دوران ابتدایی وراهنمایی را در این منطقه گذراند. هنوز به 16 سال نرسيده بود كه به صورت داوطلبانه روانه ي جبهه ها شد . اوکه در مبارزات دوران انقلاب اسلامی تجارب خوبی اندوخته بود در پی پیروزی انقلاب اسلامی و در سال 1360 به عضويت بسيج در آمد وبه جبهه رفت . 15ماه و13روز در جبهه حضور داشت وبعد از آن بنا به احساس تکلیف ومسئولیت وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در «قائم شهر» شد. در مدت حضور در جبهه در عمليات بيت المقدس ، بدر ، رمضان، قدس يك و درگيري هاي كردستان با عنوان هاي رزمنده معمولي ، جانشين فرمانده دسته، فرمانده دسته و فرمانده گروهان ومعاون فر مانده گردان حضور فعال و چشمگير داشت. از روزی که وارد جنگ شد لحظه ای از آن جدا نشد تا سر انجام در تاریخ 23/3/1367 در جبهه شلمچه ؛یک قطعه از بهشت که معبری شد تا تعدادی از برگزیدگان امت محمد(ص)از آن عروج کنند؛به آرزویش رسید ونام پر افتخار خود را در دفتر سربازان خمینی کبیر ثبت کرد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید غلامعلی نژاد اکبر : فرمانده تیپ قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان در سال 1341 ،در يک خانواده ی مذهبي و کشاورز در روستای «بيشه سرسبيل »در استان «مازندران»ديده به جهان گشود.دوران ابتدايي را در مدرسه «بهشت آئين» گذارند و در دوران راهنمايي و دبيرستان وارد شهرستان «بابل» شد.دوران دبيرستان ايشان مصادف با اوج گيری انقلاب اسلامي بود که در پيروزی انقلاب نقش به سزايي داشت و به همراه شهيدان «تبارجعفرقلي» ،«جاني رمي» ،«سادات تبار»و ديگر برادران در صحنه حضور داشته و مردم را تشويق به شرکت در تظاهرات عليه رژيم مي نمود . در سال 1359 با شروع جنگ تحميلي و مشارکت مردم در جهت دفاع از حريم و دستاوردهای انقلاب بر آمد و در اولين اعزام از بابل رهسپار ميادين نبرد حق عليه باطل در مريوان شد.و بعد از پايان مأموريت به ادامه تحصيل پرداخت و با تلاش بي وقفه در سال 60 موفق به اخذ ديپلم در رشته ی فني گرديد.بعد از دريافت ديپلم به عضويت سپاه پاسداران بابل در آمد و در واحد عمليات مشغول به خدمت شد و در تشکيل انجمن اسلامي و گروه های مقاومت نقش فعالي داشت. از نظر تقوی و صبور بودن در تمام کارها ،واقعاً اسوه و نمونه بود.ايشان در سال 61 روانه ی جبهه ها گرديد ودر عمليات مختلف از طريق القدس گرفته تا بيت المقدس ،فتح المبين ،والفجر هشت ،کربلای چنج حضوری فعال داشت .او به همه ی هم رزمان و همسنگران خود آموخته بود که چگونه به خدا عشق بورزند.هميشه در خلوتگاهش کلام دلنشين "يارب ضعف بدني" را زمزمه مي کرد و اشک مي ريخت .ارادت او به دوستان خود وصف ناپذير بود .با ناملايمات روزگار به سادگي دست و پنجه نرم مي کرد که اين همان رمز توفيق عارفان و عاشقان است .ايشان در سال 61 ازدواج نمود که ثمره ی اين وصلت ،دو يادگار به نامهای« کميل» و« فاطمه» مي باشد. در عمليات مختلف از جمله در منطقه ی هورالعظيم به شدت مجروح شده بودند، بعد از سلامتي دوباره به جبهه اعزام و به عنوان فرمانده ی گردان مسلم (ع) و بعداً به عنوان فرمانده ی گردان صاحب الزمان(عج) و جانشين فرمانده تيپ مشغول به خدمت شدند و با استفاده از ايمان به ايزدمنان و تجربه های به دست آورده در طول دفاع مقدس ،به عنوان سربازی مؤمن و متعهد ،به نبرد با صداميان پرداخت و سرانجام در ادامه ی عمليات پيروزمند کربلای پنج در تاريخ 12/12/1365 در شرق بصره به شهادت رسيد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اکبر اسفندیاری : رئيس ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگی(سابق) مازندران اومتولد 3/6/1338 در« برگه»محلی دربخش « گهرباران »در استان مازندران است . دوران دبستان را در مدرسه روستاي «برگه» می گذراند وبرای تحصیل در دوران راهنمایی به ساری میرود. این دوران را با موفقیت به پایان می رساند اما مشکلات اقتصادی اجازه ادامه تحصیل به اورا نمی دهد ومجبور می شود به صورت شبانه در دبیرستان سعدی ساری مشغول تحصیل شود. با توجه به نفرتی که از نظام شاهنشاهی داشت وبا پیگیری هایی که انجام می دهد از خدمت نظام وظیفه معاف می شود. وقتی مردم ایران از ظلم وستم حکومت پهلوی به ستوه می آیند واراده می کنند آن حاکم نالایق وخائن را از کشور مقدس ایران بیرون کنند؛اکبر جزء پیشتازان این مبارزه می شود. تا طلوع خورشید پیروزی در بهمن 57یک لحظه از مبارزه غافل نمی شود. انقلاب که پیروز می شود اوابتدا وارد سپاه شد ومدتی در این نهاد مشغول دفاع از کشور شد.بعد از آن وارد جهاد سازندگی(سابق) شده ودر راه آبادانی ایران تلاشهای فراوانی می کند. با آغاز یورش ارتش متجاوز عراق علیه ایران در29 شهریور1359اوتمام تلاش خود را به کار می گیرد تا در خدمت جبهه ودفاع از ایران بزرگ در آید . دراول تلاشهایش برای ورود به جبهه بی ثمر می ماند واو مجبور می شود در پشت جبهه به تلاشهایش در راه کمک رسانی به خطوط مقدم جبهه ادامه دهد. سال 1360 ازدواج می کند تا حضور تمام وقت در مسائل جبهه وجنگ اورا از این سنت الهی باز ندارد. سرانجام در سال 1365او موفق می شود موافقت مسئولین را اخذ ووارد جبهه شود. ورود او به جبهه همزمان می شود با عملیات کربلای 4؛اودر این عملیات سمت فرمانده پشتیبانی ومهندسی جنگ جهاد سازندگی(سابق) استان مازندران را به عهده داشت ودر همین عملیات به سختي از ناحيه سر و پا مجروح شد. و در بيمارستان خرمشهر شهيد به شهادت رسید. مقبره ی نورانی این شهید در گلزار شهداي روستاي «برگه»قرار دارد. کمتر کسی از بچه های شمال توی جبهه بود، که حاج اکبر را نشناسد .وقتی در جمع بچه ها حاضر می شد ،نگار به يکبار موجی از سرور و شادی ميان بچه ها پخش می شد .روحية آزاد و پشتکار فراوان حاجی زبانزد همه بود .شبهای حمله ،سوز گريه ها و نيايش هاای شبانه اش هنوز در ياد بچه های جبهه زنده است .سرداری که در سال 38 در روستای برگه ساری به دنيا آمد و سالها بعد کوچه های آسمان را زير پا گذاشت ، روزي که به جبهه آمد فرمانده ستاد پشتيبانی جهاد استان مازندران بود اما جهادگری مخلص ديده می شد ،که می رفت با زدن خاکريز همراه با هموار کردن خاک جبهه به هموار ساختن روح و جان همرزمانش بپردازد .استادی که در همه حال می شد از محضرش درس عشق و ايثار آموخت .بچه ها به چهرة نورانی حاج علی اکبر نگاه می کردند ،حال و هوای اين شبها برايشان آشنا بود. آنانکه با او در پيچ و خم های کردستان جنگيده بودند يا در صحرای ترکمن حاضر شده بودند و پا به پای حاجی در آبادانی مناطق محروم کوشيده بودند با اين لحظه ها آشنا بودند .لحظات بکری که سرشار از دعا و گريه بود .باران بی امان گريه بر چهرة حاجی می نشست .می گفت :پدرش نامش را علی اکبر گذاشته تا مانند علی اکبر حسين ،قربانی راه عشق باشد و گريه امانش نمی داد .يعنی لياقتش را دارم ؟ همه می دانستند حاجی در عالم رويا مژدة شهادتش را از رسول خدا گرفته است . شب حمله بود .فردا عمليات کربلای چهار در پيش بود .حال و هوای بچه ها به حال پرندگان عاشقی شبيه بود که در آرزوی رهايی از زندان لحظه شماری می کنند .صدای العفو العفو دل تاريک آسمان را می شکافت .دستی به شانة حاجی خورد .تو که کارنامة عملت سپيده تو چرا ؟برای غربت ما دعا کن حاجی ،دعا کن دستی ما را از اين مرداب نجات بده .تو که کوله بارت پر است . همة بچه ها می دانستند که فرمانده شان سرداری بی ادعاست که تمام روزهای زندگی اش را وقف هدف والايش کرده .چه شبها و چه روزهايی را که وقف خدمت به محرومان کرده بود و چه لحظه هايی را که برای روشنايی ذهن منحرف انسانهای گمراه کوشيده بود .حالا اينگونه روبروی خدا نشسته بود و ضجه می زد .صدای هق هق گريه اش دل سياه شب را می شکافد .آن روزها صدای شکستة مردی از زمين به گوش فرشته ها می رسيد و فرشته ها خود را برای استقبال سرداری ديگر آماده می کردند . ام الرصاص در چهارمين روز از ديماه سال 65 سکوی پرواز مردی شد که از جنس آسمان بود و به آسمانها پيوست .مردی که در کربلای چهار مشامش را با بوی بهشت تطهير کرده بود و در دشت خاک و آتش و خون باليده بود و هوا را از هرم نفسهايش دگرگون کرده بود .او آمده بود تا خاکريز بسازد ،خاکريزهايی برای جدايی ايمکان وکفر ،اما شهادت دستان نوازشگرش را بر سرش کشيد و او را به سبکباری يک پرواز جاودانه ساخت .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده محورعملیاتی لشگر10سید الشهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهیدکسائیان از نگاه همسر ش: من و سيد ابراهيم نسبت فاميلي با هم داشتيم .او پسر عموی مادرم بود .عموی مادرم حاج سيد علي اکبر بزرگ و ريش سفيد فاميلهايمان بود .مردی با ايمان و متدين که نفوذ معنوی زيادی در بين افراد فاميل داشت .کم و بيش با کتب های مذهبي آشنايي داشت و روح خود را به مطالعه در کتابهای ديني و اسلامي صيقل مي داد و نشست و برخاست بيشتری با علما و روحانيون داشت .او مردی کاردان و علاقه مند به فرهگ اصيل اسلامي بود .خيلي از فاميلهای ما وقتي به مشکلي برخورد مي کردند يا مسئله ای برايشان پيش مي آمد که در حل آن عاجز می ماندند آن مشکل خود را با عمو علي اکبر در ميان مي گذاشتند و او با صبر و حوصله و تدبير به حل آن اقدام مي کرد .او مرد صادق و پاکدلي بود که عشق به خدا و ائمه اطهار (ع) در وجودش موج مي زد .در بين فاميل حرفش حجت بود و مورد قبول همه .کسي روی حرفش حرف نمي زد و در کارهای خير پيش قدم بود صاحب دلي که دل همه را به دست مي آورد و در همه حال رضايت خويش را رضايت خالقش مي دانست .او عموی مادرم بود و به همين خاطر مادرم را بيشتر از همه تحت تاثير اخلاق و رفتار خود قرار داده بود و مادرم وابستگي شديدی از لحاظ روحي به عمويش نشان مي داد . ارتباط و رفت و آمد خانوادگي ما با خانواده ی عمو از فاميلهای ديگر بيشتر بود . آن وقت ها خانواده ما در شهر گرگان ساکن بود .زندگي مان هم خوب مي چرخيد من سن و سالم کم بود و شناخت آنچناني از مسائل روز نداشتم ؛ همة افراد خانواده عمو به خانة ما رفت و آمد داشتند ولي ابراهيم را در جمع فاميل کمتر مي ديدم .او سه سال از من بزرگتر بود .از هفده هجده سالگي مدرسه را ترک کرده و به ندای مراد خويش عارف فرزانه امام خميني (ره) لبيک گفته بود .برای پاسداری و حراست از مرزهای ايران عزيز به جبهه های نبرد حق عليه باطل شتافته بود .او در آنجا ،در دشتها و کوهها هم صدا با ديگر جوانان و نوجوانان پاک سيرت و غيرتمند وطن سرود حماسه سر داده بود .گويا به زندگي در سنگر ها که از تلهای خاک و گوني ساخته شده بود ،بيشتر انسو الفت گرفته بود و دل به اتاق های سفيد و مزين و منور به روشناييهای چشم نواز خانه های شهری نمي داد .سرگرم جنگ و مبارزه با دشمن بود . در مراسم مختلف و جشنهای عروسي جای او بيشتر خالي بودو کمتر به چشم مي خورد .هر چه دربارة او مي دانستم از اين و آن شنيده بودم و کمتر با خود او برخورد داشتم .آن وقتها من درس مي خواندم و زياد سرم به اين کارها نبود .در لاک خودم بودم و حواسم به درس و مشق بود . ايشان را برای اولين باری که به سن جواني پا گذاشته بود و تازه از جبهه برگشته بود در جشن عروسي يکي از بستگانمان ديدم ؛ جواني متين و با وقار بود .نگاه معصومانه اش نشان از دروني پاک و بي آلايش مي داد .ظاهری آراسته و خوشايند داشت .بعد از اينکه مرا در آن جشن ديده بود در خانواده اش پيشنهاد ازدواج با من را داده بود .حقيقتش من به ازدواج فاميلي اعتقادی نداشتم .مادرم يک شب در خواب ديده بود که عمويش يک دسته گل خيلي قشنگي را به او هدیه مي کند وبعدها وقتي که عمو تصميم مي گيرد از من برای ابراهيم خواستگاری کند يک روز تلفني با مادرم صحبت مي کبد و اين تصميم خود را با مادرم در ميان مي گذارد .مادرم نيز خوابش را برای عمو تعريف مي کند و عمو در جواب به مادرم مي گويد «آری ،من در نظر دارم که اين روزها يک دسته گل زيبايي را به شما هديه کنم .» چند روز بعد از آن خانوادة عمو به خواستگاری من آمدند .ساده و بي تجمل بود طبق رسوم بايد با آقا ابراهيم صحبت مي کردم، برخلاف تمايلي که به ازدواج فاميلي داشتم با ابراهيم صحبت کردم ؛ اين نکته را هم بگويم که وقتي ابراهيم در جبهه بود از طريق اقوام که در اهواز بود پيغامی به من فرستاده بود و التماس دعا کرده بود .راجع به اين مسئله خيلي فکر کرده بودم و راضي نمي شدم اما وقتي در روز خواستگاری ابراهيم با من صحبت کرد حرفهايش به قدری شيرين و دلنشين بود که در دلم جا باز کرد .با هم عهد بستيم که سرود و نغمة زندگي را برای همديگر بخوانيم و يکدلي ويکرنگي را برای هم زمزمه کنيم . قرار شد مراسم عقد ازدواجمان پيش بزرگ رهبر انقلاب حضرت امام خميني (ره) برگزار شود .اما پدر شوهرم گفت «امام اين روزها سرش شلوغ است و خيلي مشغله کاری دارند و خوب نيست شما وقت آن بزرگوار را بگيريد .» آن وقت ها آقای خامنه ای رئيس جمهور کشورمان بودند .آقای احمد هاشمي يکي بچه های لشکر که با ابراهيم آشنايي داشت با آقای خامنه ای صحبت کرد بود . ايشان وقت گرفته بود که ما را به حضور پذيرد و افتخار خواندن عقد را به ما بدهد .چند روز بعد آيت اللّه خامنه ای ما را به حضور پذيرفتند .بعد از نماز مغرب و عشا به محضر ايشان در دفتر رياست جمهوری رسيديم .ايشان در يک اتاق اختصاصی عقد ما را خواندند و لبخند و تبريک خودشان جلوه ای معنوی به مراسم عقد ازدواج بخشيدند .البته اين خواست خود ابراهيم که عقد ازدواجمان در محضر آقای خامنه ای باشد و من هم بدم نمي آمد که اين مراسم در پيش صاحب مقامي مانند آقای خامنه ای باشد .شايد اين يکي از بهترين و بزرگترين افتخارات ما باشد که در خدمت ايشان بوديم . بعد از آن مراسم جشن ساده ای را در شمال گرفتيم و قدم به خانه بخت گذاشتيم و به زندگي مشترک سلام گفتيم .ابراهيم خانه ای را در تهران اجاره کرد و اسباب کشي کرديم و به تهران آمديم و گل واژه اميد و محبت را در سر لوحة دفتر زندگي مان ثبت کرديم ؛ به قول معروف آشيانه ای ساختيم که سنگ بنايش از عشق بود . بعد از مدت اندکي دوباره ابراهيم به جبهه برگشت و من ماندم و دنيايي از خاطرة شيرين زندگي تازه مان .تنها همدم و مونس من در اين خانه جديد مادر بزرگم بود که در روزهای سخت و تنهايي ام يار غمخوار من بود .پير زني سرشار از تجربه زندگي که هر وقت دلم مي گرفت با محبتهايش دلداريم مي داد و آرامم مي کرد و غصه هايم را به جان مي خريد .دوری از خانواده و ابراهيم در اين شهر غريب خيلي سخت و طاقت فرسا بود و تحمل آن کمر آدم را خم مي کرد .روزها پشت سر هم سپری مي شدند .گاهي وقت ها راه خانه خاله را که در نزديکي منزلمان بود در پيش مي گرفتم و به سراغ آن ها مي رفتم تا ازتنهايي در امان باشم .ابراهيم هر چند گاهي ؛ با کوله باری از صفا و محبت و شيطنتهای مخصوص خودش به مرخصي مي آمد .وقتي قدم در خانه مي گذاشت زندگي بي روحم دوباره جان تازه ای مي گرفت .رونق حياتم دو چندان مي شد .از خوشحالي پر مي زدم و مي خواستم به آسمان ها پرواز کنم .وقتي او مي آمد خانه نه نتها ما بلکه همسايه ها هم راحت و خوشحال بودند ؛چون ابراهيم يک پارچه هنر بود و جواهر ؛ همه جور کار بلد بود .آنچه از دستش بر مي آمد برای کسي دريغ نمي کرد .هر کدام از همسايه ها وقتي مشکل برايشان پيش مي آمد با استقبال تمام به حل و انجام آن مي شتافت .او به قدری با آشنايان و در و همسايه ها مهربان بود که وقتي مي رفت جبهه ،همه از کوچک و بزرگ در محل سراغش را مي گرفتند و با احترام از او ياد مي کردند .او به زندگي در جبهه ها ،به خاکريزها و کانال ها دل بسته بود ؛ به آغوش گرم و سنگرها انس گرفته بود .آسمان پرستارة جبهه ها برايش خاطره آفرين بود .وقتي به مرخصي مي آمد در خانه بند نمي شد و اينجا نيز در حال و هوای جبهه به سر مي برد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید محمد گلگون : فرمانده محور مهندسي لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) اولین شهید از خانواده بزرگوار گلگون است.درششم دی ماه 1344در تنكابن به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی وراهنمایی خود را در این شهر به پایان برد.از 13 سالگي ترك تحصيل كرد و در كنار پدر به كار رانندگي بلدوزر مشغول شد و مهارت پيدا كرد. اولین باردر سال 1361 هفده ساله بود که به جبهه رفت وتا سال 1364 که به شهادت رسید با مسئولیتها ی تك تيرانداز ،فرمانده دسته و فرمانده محور مهندسي مشغول دفاع از اسلام وایران بود.در طول حضور در جبهه 3بار ودر عملیات محرم،والفجر4 و والفجر 6 مجروح شد اما این مجروحیت ها کمترین خللی در اراده الهی او ایجاد نکرد.درسال 1364ازدواج کرد و چند ماه بعد از آن در عملیات والفجر8به شهدت رسید.تنها یادگار او ،سید مهدی بعد از شهادتش به دنیا آمد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا رودسر ابراهیمی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر ويژه 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1335 در شهرستان” تنكابن” متولد شد. ايشان همراه با تحصيل، به امور ديني و شرعي خود اهتمام زيادي داشت. از اين رو از هر فرصتي به منظور كسب اطلاع از مسايل و احكام دين مبين اسلام استفاده مي‌كرد. وي به مرور با برخي حركت‌هاي سياسي ضد رژيم شاه آشنا شد و عزم خود را براي تحقق اهداف مقدس اسلام جزم كرد. با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي به جمع پاسداران انقلاب پيوست و در بسياري از عمليات‌ مقابله با منافقين و گروهك‌‌هاي ضد انقلاب حضور داشت. وي به همراه 9 تن از ياران خود به “كردستان “عزيمت كرد تا سهمي در امنيت اين خطه اسلامي داشته باشد. در سال 1359 او و يارانش در يك درگيري خونين به اسارت نيروهاي ضد انقلاب در آمدند. تا مدت 9 ماه كسي از سرنوشت آنان آگاه نبود. آن‌ها زير سخت‌ترين شكنجه‌ها قرار داشتند. كومله‌ها، آنان را با پاي برهنه روي برف‌ها راه مي‌بردند و اغلب به جاي غذا، علف به آن‌ها مي‌خوراندند. شب‌ها آنان را در طويله مي‌خواباندند و سيگارهاي خود را با فشار بر بدن آنان خاموش مي‌كردند و ... اما هيچ يك از اين شكنجه‌ها نتوانست در روحيه پر صلابت محمدرضا آسيبي ايجاد كند. روز اعدام پاسداران فرا مي رسد. آن‌ها را روي زمين خواباندند و با شليك گلوله به سرهايشان، آنان را به شهادت رساندند. در اين بين به شكلي معجزه آسا، تير خلاص به صورت محمد رضا اصابت كرد و او به رغم جراحتي كه داشت پس از مدتي توانست خود را به سپاه پاوه برساند. ايشان پس از مداوا و استراحتي كوتاه اين بار عزم سفر به جبهه‌هاي جنوب كرد. در آن خطه نيز رشادت‌هاي زيادي از خود نشان داد. شهید ابراهیمی در مدت حضور مبارک خود در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وجبهه های جنگ در مسئولیتهای معاون فرمانده سپاه تنكابن ، فرمانده سپاه "سلمان شهر" مسوول اطلاعات سپاه" پاوه "و جانشين فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر ويژه 25 كربلا به ایفای نقش الهی خود پرداخت وسرانجام در تاريخ 25/11/1364 در نبردي روياروي با دشمنان كوردل در شهر “فاو” در جنوب عراق به آرزوي ديرينه خود دست يافت. خانواده "ابراهيمي" با اهدا سه شهيد گرانقدر در زمره‌ي مفاخر استان لاله خيز "مازندران" جاي گرفته است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مصطفی گلگون : فرمانده تيپ 4 لشكر 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1339 در شهر لاهيجان ديده به جهان گشود و پس از چند ماه به علت موقعيت شغلي پدر به شهر تنكابن مهاجرت نمود. از بدو تولد بركات زيادي را به همراه خود برای خانواده آورد. دوران ابتدائي و متوسطه را در اين شهرستان گذرانده و در سال 1357 ديپلم فني برق هنرستان را اخذ نمود در دوران انقلاب با داشتن سن كم داراي فعاليتهاي سياسي چشمگيري بود و در تمام راهپميائي ها شركت فعال داشت . در يكي از راهپيمائي هاي مهمي كه به طرفداري از نهضت امام خمینی در ماه رمضان سال 1357 در شهر تنكابن برگزار شده بود و مورد ضرب و شتم نیروهای نظامی حکومت شاه واقع شد. شهيد سليمي كه از همرزمان و دوستان وي بود در همان تظاهرات و در كنار وي به درجه رفيع شهادت نائل آمد. در سال 1358 وارد دانشگاه قزوين جهت دوره فوق ديپلم در رشته برق گرديد و در طول مدت حضور در دانشگاه در انجمن اسلامي آنجا فعاليتهاي سياسي و مذهبي را عهده دار بود .مدتی بعد به علت مصادف شدن با طرح انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها دوباره به وطن بازگشت و در جهاد سازندگي(سابق) تنكابن مشغول به كار گرديد . در طول خدمت در اين ارگان نوپا خدمات ارزنده اي كه از جمله آن رسيدگي به مسائل مالي كارخانجات ليره سر بود كه از ان طريق مبالغ زيادي را در اثر حسابرسي به بيت المال باز گرداند .پس از چند ماه خدمت در جهاد و شروع جنگ تحميلي توسط قدرتهای غرب و از طرف بسيج به جبهه هاي غرب اعزام شد.در سال 1361 از خانواده اي حزب الهي همسري برگزيد و به صورت بسيار ساده و بي تكلف در مسجد محله مراسم ازدواجش را برگزار نمود .بعد از چند ماه كه از ازدواجش گذشته بود از جهاد سازندگي خارج شد و جهت ادامه تحصيل به دانشگاه ملي تهران رفت و مشغول کسب علم شد. در حين تحصيل براي تامین مخارج زندگی اش به عنوان دبير امور تربيتي در آموزش و پرورش مشغول به كار شد. پس از چندين ماه دوباره به علت علاقه شديد به مسائل انقلاب و اسلام و امور جنگ و همچنين تاكيد رهبري در مورد مقدم داشتن جنگ ،توسط امام جمعه شهر تنكابن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی این شهر معرفي شد. او پس از گذراندن دوره آموزشي به منطقه عملياتي جنوب رفت و تا پايان عمر شريفش در مناطق عملياتي حضور داشت. در سال 1362 در شهرستان دزفول منزلي اجاره نمود و خانواده را در آنجا اسكان داد و در تمام مدت حملات موشكي و هوائي دشمن به اين شهر ؛ خانواده اين شهيد عزيز نيز در كنار او ومردم قهرمان دزفول زندگي نمودند. در اواخر سال 1366 به يكي از خانه هاي سازماني شهر اهواز مهاجرت نمود و ساكن شد. در طول خدمت در سپاه به علت شايستگي ها و اخلاصي كه داشت؛ مسئوليتهاي مهمي را به ايشان محول نمود ند كه آخر ین مسئولیت ایشان فرمانده تيپ 4 لشگر24 کربلا بود. سال 1364 درعملیات والفجر 8 در منطقه فاو از خواب بيدار شد وبه همرزمانش گفت اگرپیامی یا تلكسي برايم رسيد سريعاً مرا خبر كنيد ،برادرم ،محمد به درجه شهادت نائل آمده است. حدود يكساعت بعد تلكس رسيد و دوستان وي در اين حيرت بودند كه: سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد برادرش سیدمحمد گلگون که فرماندهی محور مهندسی رزمی لشگر25 کربلا را به عهده داشت ،به شهادت رسید.اوهمواره از برادر ش ياد ميكرد و به حال و روز او غبطه مي خورد و از اين مسئله تاسف مي خورد كه چرا او را به خاطر كوچكي سنش گاه و بيگاه موعظه مي كرد . چند ماه بعد در سال 1365 هنگاميكه در مرخصي به سر مي برد خبر شهادت عزيزي ديگر را به او دادند .شهادت تنها برادر همسر ش ،فرمانده بسيج منطقه گيلان شهيد غلامرضا قبادي كه از ياران و همسنگران قديمي او بشمار مي رفت. هر ازچندگاهی یکی از دوستان وهمرزمان سید مصطفی به شهادت می رسیدند واشتیاق اوبرای رسیدن به دیدار الهی بیشتر وبیشتر می شد. هرگاه براي ديدار با خانواده به مرخصي مي آمد و از ايشان در مورد مسئوليتهايش سئوال مي شد متواضعانه پاسخ مي داد كه فردي عادي است و كارهای خدماتی رزمندگان را انجام ميدهد. پيوسته در ياد خدا بود . خانواده را به عبادت خدا و داشتن اعمال صالح و اخلاق خوب دعوت مينمود . نسبت به فرائض به ويژه نماز اهميت فوق العاده اي ابراز مي داشت و هميشه سعي داشت كه در اول وقت آن را به جا آورد . از نمازهاي شب و مناجات عاشقانه او خاطرات زیادی در یاد وخاطره ی همرزمان وخانواده اش باقی مانده است. در هر فرصتی که به دست می آورد به دیدار دوستان واقوام می رفت. از اين شهيد سعيد دو فرزند يك پسر و يك دختر به يادگار مانده است كه در وصيتي فرموده خواستار پرورش صحيح آنان مطابق با شرع مقدس شده است. این سردار ملی پس از سالها تلاش ومجاهدت در راه اعتلای دین مبین اسلام واقتدار ایران بزرگ در بیست ونه فروردین 1367 در جبهه جنوب به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید قاسمعلی صادقی : فرمانده تيپ يکم لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در روستای “طالش محله پهناب” در هفت کيلومتری شهر “جويبار” و هجده کيلومتری “ساری” در خانواده ای کشاورز و مذهبی در سال 1331 متولد شد. قبل از ورود به دبستان در مکتب خانه با قرآن آشنا شد. دوره ابتدايی را در دبستان “تلارک” از روستاهای همجوار زادگاهش گذراند. پس از اتمام دوره ابتدايی نظام قديم در دبستان دکتر “شريعتی” در"جويبار" مشغول به تحصيل شد. پس از گذراندن دوران سه ساله متوسط به شهر" ساری" رفت و در رشته علوم طبيعی ادامه تحصيل داد. اما به علت وضعيت بد مالی قادر به ادامه تحصيل نشد و ترک تحصيل کرد. در سال 1353 با دختر خاله اش خانم "معظمه صادقی" ازدواج کرد و در خانه ای استيجاری زندگی مشترک را آغاز کردند. همسرش در مورد خواستگاری قاسم می گويد : « به خاطر تقوا و خلوص و سادگی قاسم به او جواب مثبت دادم.» با فرا رسيدن زمان نظام وظيفه از تاريخ 15 مهر 1351 تا 15 مهر 1353 به سربازی رفت و اين دوره دو ساله را در پايگاه نيروی هوايی در"تهران" گذراند. پس از پايان سربازی به اداره خاکشناسی "ساری" رفت و دو سال کار کرد. از تاريخ 20 شهريور 1358 تا 8 مهر 1359 در گروه جوانمردان ژاندارمری فعاليت می کرد. با آغاز درگيريها در منطقه" گنبد" به اين منطقه رفت و پس از ختم شورش های ضد انقلاب به "ساری" بازگشت. مدتی نگذشته بود که فعاليتهای خيابانی ضد انقلاب در شهرها آغازشد و قاسم در درگيريها نقش مهمی در "ساری" و "قائمشهر" داشت. در مبارزه با قاچاق مواد مخدر و کشف و انهدام خانه های تيمی منافقين نيز فعال بود. درنتيجة اين فعاليتها در سال 1358 در يک صحنه سازی او را ربوده و شکنجه های بسيار کردند. قاسم در تاريخ 29 مهر 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب در آمد. پس از ورود به سپاه پاسداران در پادگان آموزشی سرپل ذهاب آموزش ديد و از تاريخ 9 آبان 1360 تا تاريخ 19 دی 1360 در واحد تحقيقات و کشف مشغول شد. در اواخر سال 1360 تصميم گرفت به جبهه برود. در عمليات محمد رسول اللّه (ص) در کسوت يک نيروی ساده در پيشاپيش ديگران با بانگ اللّه اکبر حرکت می کرد تا ديگران روحيه بگيرند. اوج فعاليت او در سال 1361 در عمليات های فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و مسلم بن عقيل بود. صادقی به خاطر شجاعت و لياقت خود در سال 1362 مسئول اعزام نيروی منطقه 3 در غرب کشور شد. همچنين مسئوليت رسيدگی و بازديد از جبهه های غرب را به عهده و برای اينکه مسئوليتش را بهتر انجام دهد خانواده اش را به مدت سه ماه مريوان برد. در اواخر سال 1362 مدتی به عنوان مسئول سازمان دهی بسيج "ساری" مشغول خدمت شد. در کنار اين فعاليت ها در مرخصی هايش در پشت جبهه با منافقين و باندهای بزهکاری مبارزه کرد. مسئوليتهای قاسمعلی در مدت چهار سال حضور در جبهه را می توان به طور خلاصه بشرح زير بيان کرد. مسئول تيم کشف در مريوان : از 9/ 8 1360 تا 19/ 10/1360 فرمانده گردان حضرت مهدی (عج) : از 4/11/1360 تا 4/1/1361 معاون تيپ حضرت مهدی (عج) : از 15/11/1361 تا 12/4/1361 مسئول تيم شناسايی در قرارگاه نجف : از 3/4/1362 تا 3/7/1362 مسئول نمايندگی اعزام نيرو در مريوان : از 12/1 1362 تا 20/1/1363 مسئول محور قررگاه خاتم الانبياء : از 26/ 1/1363 تا 12/ 4/1364 و آخرين سمت : فرمانده تيپ يکم لشگر 25 کربلا . نقل است که روزی به علت بيماری در بيمارستان بستری بود که با شنيدن خبر جلسة فرماندهان سرم را کشيد و خود را به جلسه رساند. علی رغم سخت گيری در آموزش فنون نظامی به رزمندگان و بسيجيان، علاقه عجيبی به آنان داشت. درباره بسيجيان می گفت : «اگر بسيجی به من فحش بدهد مثل اين است که دعا کرده است.» يکی از همرزمان می گويد : «کسی نبود که با قاسمعلی صادقی کار بکند و شيفتة اخلاق او نشود.» ايثار او در جبهه زبانزد بود تا جايی که گاه پولهای شخصی خود را در بين رزمندگان تقسيم می کرد. به مستضعفان و خانواده های شهدا سر می زد. همسرش می گويد : «قاسم فردی متواضع، مهربان و خونگرم بود. هر روز که می گذشت بر تقوا و ايمان و توجه در نمازش افزوده می شد.» اگر کسی از او دلگير می شد سعی می کرد در رنجش او را بر طرف کند يا اگر بين افراد ناراحتی پيش می آمد ميانجی می شد. قاسم با انجمن اسلامی و افراد حزب اللهی در زادگاهش روابط نزديک و صميمی داشت و از افراد سست ايمان، رياکار و منافق متنفر بود. فرزندانش را خيلی دوست داشت و با ملايمت و مهربانی با آنها برخورد می کرد آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند و در راه خدا شهيد شوند. به تحصيل فرزندانش تاکيد فراوان داشت. به دخترش فريبا گفته بود : «درس مايه سربلندی است اگر می خواهی به جايی برسی بايد درست را خوب بخوانی و پيشرفت کنی.» در عمليات قدس در جبهه های توابه، ابوذکر، ابوليله عمليات را هدايت می کرد. در عمليات قدس 2 علی رغم اصرار خانواده و مسئولان سپاه برای حضور در پشت جبهه به عنوان فرانده تيپ يکم کربلا شرکت کرد. شب چهار شنبه 29 خرداد 1364 آخرين شب ماه مبارک رمضان شب عمليات بود. وقتی نيروها جمع شدند قاسمعلی در منطقه هورالهويزه (العظيم) روی قايقی ايستاده و با لحنی گرم شروع به صحبت کرد. به همراه هق هق گريه گفت:برادر ها امشب امام حسين منتظر ماست، بايد راه امام حسين (ع) را ادامه بدهيم. به خاطر خدا به ياد يتيمان شهدا، به خاطر اينکه دلهاي يتيمان شهدا را خوشحال کنيم بايد امشب از همه چيز بگذريم و دشمن را نابود کنيم. آخر تا کی عزيزان ما پر پر بشوند تا کی بايد عروسها بی شوهر بشوند. به ياد بياوريم ما به خانواده شهدا وعدة زيارت کربلا را داديم به خاطر آزادی راه کربلا و به خاطر خوشحال کردن قلب يتيمان شهدا با نيت خالص حرکت کنيد که انشاءاللّه موفق می شويد. سپس نماز را با گريه شروع کرد و با گريه به اتمام رساند. پس از شروع عمليات قاسم با بی سيم عمليات را هدايت می کرد و گاه به رزمندگان مجروح کمک می کرد. در همين حين در حالی که مشغول بستن زخم يکی از رزمندگان بود، با انفجار خمپاره ای از ناحيه شکم مجروح شد. او را به سرعت به بيمارستان اهواز منتقل کردند و پس از عمل جراحی در تاريخ 6 تير 1364 به تهران انتقال يافت و چند روز در بيمارستان جرجانی تهران تحت درمان بود. اما روز به روز حال قاسم وخيم تر می شد. 11 تير 1364 به علت عفونت شديد و از افتادن کليه ها و کبد و نياز به همودياليز به بيمارستان شهيد مصطفی خمينی منتقل شد. اما درمان ها ميسر نيافتاد و سرانجام در ساعت 10 روز 15 تير 1364 به علت شوک و پس از شصت و چهار ماه که در جبهه حضور داشت به شهادت رسيد. جسد او با شکوه فراوان تشييع شد و به زادگاهش روستای" پهناب" انتقال يافت و در تاريخ 17 تير 1364 در مزار شهدا به خاک سپرده شد. از شهيد قاسمعلی چهار فرزند به نامهای "فريبا" ، "داريوش" ، "حسين" و "سميه" به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : منبع : گنجینه دانشمندان (جلد پنجم)

قاضى نوراللَّه بن سید شریف‏الدین شوشترى مرعشى كه نسب شریفش با بیست و یك واسطه به سید على مرعشى موصول و با بیست و شش واسطه به حضرت سیدالساجدین زین‏العابدین (ع) مى‏رسد. از مفاخر عالم تشیع و افتخارات دارالمؤمنین شوشتر و معاصر با عهد صفویه شاه عباس كبیر فقیهى اصولى و محدثى رجالى و ادیبى ریاضى و متكلمى محقق و شاعرى ماهر و با كمالات صورى و معنوى و نفسانى و روحانى معروف بوده است. در زمان اكبرشاه هندى براى تبلیغ اسلام و ارشاد عوام كالانعام هندوستان به هند مسافرت نمود و در لاهور به منصب قضاوت و داورى بین مردم رسید و مرجع خودى و بیگانه گردید و اهتمام تمام در انجام وظائف و امر به معروف و نهى از منكر و تبلیغات دینیه نمود. و ضمناً تألیفات نافعه متنوعه بسیارى در فنون مختلفه كه حاكى از تبحر و نبوغ و جامع معقول و منقول بودنش بوده به یادگار گذاشت و جان شریفش را در راه خدمت به مذهب حقه اثنا عشریه تقدیم نمود و در راه این هدف به دست سنیان متعصب به وضع فجیعى شهید و رغما لانفهم قبرش در آگره هند (اكبرآباد) مزار موافق و مخالف گردید. و چندین سالست كه در نیمه ماه شعبان صدها هزار نفر از شیعه و سنى هند و پاكستان و نقاط دیگر به زیارت قبرش شتافته و مراسمى را انجام مى‏دهند. كیفیت شهادت اما چگونگى شهادت او چنانچه در شهداء الفضیله علامه امینى و ریحانةالادب خیابانى و مقدمه شرح احقاق‏الحق علامه نسابه آیت‏اللَّه العظمى مرعشى نجفى مدظله است. از این قرار است كه علماء نواصب اهل سنت بر موقعیت وى حسد بردند و از كتاب احقاق‏الحق او سعایت كردند نزد سلطان اكبرشاه كه این سید رافضى است و دلیل بر رفض او اینست كه در كتابهایش بر على كرم اللَّه وجهه صلوات مى‏فرستد و صلوات‏اللَّه‏علیه مى‏گوید. و این خلاف سنت كرده و مرتكب بدعتى شده است و همگى فتواى قتل او را دادند. پس شاه گفت همه بنویسند پس نوشتند و امضا كردند و شاه چون امضاها را خواند گفت: پس چرا فلان عالم امضا نكرده او باید حتماً امضا كند پس نزد آن عالم رفتند كه از او امضا بگیرند او گفت این شخص چرا واجب‏القتل باشد گفتند چون براى على صلوات‏اللَّه‏علیه مى‏نویسد و صلوات مخصوص به پیغمبر است. در جواب نوشت حدیث نبوى (یا على لحمك لحمى و دمك دمى... مسلم اهل قبله است و چون على لحم و دم پیغمبر است پس همچنانكه براى پیغمبر صلى اللَّه علیه مى‏گوئیم براى على هم باید (صلوات‏اللَّه‏علیه) بگوئیم بنابراین سید مرتكب بدعت نشده و این شعر را به هندى نوشت. گر لحمك لحمى بحدیث نبوى هى بى صلى على نام على بى‏ادبى هى پس اكبرشاه اجازه قتل او را نداد تا بعد از او در زمان پسر جوان ساده و مستش شده عالم‏گیر در سال 1019 هجرى علماء حسود ناصبى آن بزرگوار را در راه گرفته و چندان سیم خاردار بر بدن او زدند تا اعضایش را پاره پاره نمودند و وى را شهید راه حق كردند. از اشعار اوست این ابیات: عشق تو نهالیست كه خوارى ثمر اوست من خارى از آن بادیه‏ام كاین شجر اوست بر مائده عشق اگر روزه گشائى هش دار كه صد گونه بلا ما حضر اوست وه كاین شب هجران تو بر ما چه دراز است گوئى كه مگر صبح قیامت سحر اوست فرهاد صفت این همه جان كندن (نورى) در كوه ملامت بهواى كمر اوست تخلص آن بزرگوار نورى مى‏باشد و وقتى در هندجان خود را در مخاطره دید با خویش گفت. خوش پریشان شده‏اى با تو نگفتم نورى آفتى این سر و سامان تو در پى دارد صاحب عبقات‏الانوار علامه میر حامد حسین هندى زحمات بسیارى براى مزار آن بزرگوار كشید و به فرزندش علامه سید ناصر حسین وصیت كرد كه در احیاء مزار شهید كوشش و تكمیل نماید و او به فرزندش ناصر سعید سفارش كرد خلاصه به همت و جدیت بیت جلیل صاحب عبقات مزار كثیرالبركاتش بنا و همه ساله در ماه شعبان و غیر آن مردم از دور و نزدیك به زیارتش مى‏روند. در سال 1390 هجرى كه مزار و كتابخانه شهید را افتتاح نمودند از تمام مراجع بزرگ و آیات عظام عراق و ایران و بلاد دیگر رسماً دعوت كردند و نگارنده هم دعوت داشتم لكن موفق نشدم و نمایندگان مراجع آیت‏اللَّه العظمى میلانى و آیت‏اللَّه العظمى مرعشى و آیت‏اللَّه العظمى شاهرودى و شریعتمدارى و دیگران با شركت صدها هزار نفر آنجا را افتتاح و مراسمى را انجام و پیام آیات عظام را به مردم مسلمان هند رسانیدند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده گردان امام حسین (ع)لشگر25کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهيد "شعبان کاظمی" در سال 1331 در روستای "يکه توت" در شهرستان "بهشهر" ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره ای که بايست راهی مدرسه می شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهی کار در صحرا و دامداری گرديد ولی از آنجائيکه رژيم ضد اسلامی ومردمی وابسته به امپرياليسم آمريکا ؛به علت خوش خدمتی به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود که کشارزی و دامداری ما را به نابودی بکشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت می کند و در شهر ساری مشغول جوشکاری می شوند . در طول زندگی در شهر با توجه با اينکه ظلم و ستم را در زندگی روزانه اش لمس می کردند و در اثر برخوردهائی که با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلی زودتر از روشنفکران به مکتب رفته مان که از فردای بعد از انقلاب رودر روی انقلاب اسلامی و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه می گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشکاری را رها کرده و روزانه در تظاهرات شرکت می کردند. با تشکيل کميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتی در کميته و بعد از آن با تشکيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سپاه راه يافتند .با آغاز جنگ داخلی گنبد در لباس مقدس پاسداری به ياری برادران مسلمان ترکمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام که در رابطه با جنگ داخلی کردستان اعلام خطر کرده بودند ،مأموريت داده شد که به کمک برادران مسلمان و رزمنده کرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلی و حمله نظامی مزدوران بعثی به ميهن اسلاميمان که به منظور شکست انقلابمان توسط آمريکا تدارک ديده بودند راهی غرب کشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه های سرپل ذهاب ،و کور موش ،بازی دراز و... بر عليه کفر صدامی می جنگيد و با اوج گيری فعاليتهای ضد انقلابی در داخل، از طرف گروهکهای وابسته به آمريکا به خاطر آشنائی به چگونگی برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه های داخلی گرديد . بعد از ماهها فعاليت مستمر و موفق سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم ماه خون و شهادت طی درگيری مسلحانه با منافقين داخلی اين مزدوران وطن فروش که وابسته به آمريکا می باشند ،در جنگل آمل شربت شهادت نوشيد و به لقاء اللّه پيوست .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید اسدالله لطفی : قائم مقام فرمانده ادوات (واحد ضد زره )تیپ یکم لشگر25کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) لطف اللّه مددی : درود به ارواح طيبه شهدا به خصوص امام راحل ، قبل از اينکه بنده هم در منطقه به ايشان ملحق شوم در عمليات کربلای يک بعد از پيروزی اين عمليات به جمع آوری کليه نيروها توسط فرمانده لشکر به قسمت عقبه ،غروب دومين روز بعد از عمليات کربلای يک باربا آقای لطفی در منطقه دهلران برخورد داشتيم که بسيار روحيه عالی داشتند و کليه فرماندهان را توسط فرماندهی لشکر جهت تقدير و تشکر به آنجا احضار کرده بودند . ما اولين بار آنجا به خدمتشان رسيديم . روحيه بسيجی بسيار بالايی داشتند ايشان خصوصيتهای بسيار والايی داشتند مثلاً هيچ وقت خودشان را (از نظر پست) بروز بدهند که ما از اين امر غافل بوديم و هيچ کس نمی دانست که دارای چه موقعيت اجتماعی است . از نظر اعتقادات واقعاً سبقت کامل داشتند و در همان دوران تحصيل برای همسن و سالان و حتی بزرگتر از خودشان زبانزد خاص و عام بودند . خضوع و فروتنی بيش از حد ـ جلوگيری از تضعيف حقوق مردم در همه جهات ـ جسارت در دفاع از حقوق حق مردم که در يک موضوع که مربوط به عمران روستا در رابطه با اداره راه و ترابری بود با تلاش و پيگيری شبانه روزی موفق شده است که موضوع را به نفع مردم روستا خاتمه دهد . از آنجا متوجه شديم که آيشان در مسائل اجتماعی ازخود گذشتگی والايی داشتند . آنطور که متوجه شديم و دير متوجه شديم و از اين بابت خودمان را سرزنش می کنيم .بنده يک بار در منطقه کنجان چم بخش کردستان توسط آن بلند پرواز اعزام شدم و بعد از آن به منطقه جنوب آمديم ،در يک عمليات البته ايشان ، زمانی متوجه شديم که کار از کار گذشته بود. بنده در بخش قلاويزان خدمت آقای اسماعيلی رسيديم و سوال کرديم که آقای لطفی کجا شريف دارند ؟ ايشان فرمودند که لطفی خط يک هستند .غروب آقای لطفی سراغ ما را گرفتند و دوستان به ايشان اطلاع دادند مددی باز اعزام به جبهه شد و از شط علی به اينجا آمدند. ايشان در جستجوی ما بودند که ما را ببينند و راهنمائی های لازم را بکنند. ابتدا به ساکن وقتی ايشان تشريف آوردند هم زمان با يک نگاه ويژه به آقای لطفی توجه می کردند و سوال کردند شما که با آقای لطفی از نزديک آشنايی داريد يک تصميمی برای خودتان بگيريد من گفتم چه تصميمی ؟ گفتند خط يک مثل قتلگاهِ و اينجا بايد کار حسينی شود به همين خاطر می توانيد با کمک آقای لطفی جای مناسب تری را برای خودتان اتخاذ کنيد بعداً آقای لطفی آقای مقيمی را احضار کردند و از او درخواست کردندن که هوای بنده را داشته باشند و به من توجه ويژه داشته باشند. بعداً از آقای مقيمی سوال کردم که آقای لطفی کدام قسمت مسئوليت دارند ؟ايشان در جواب من گفتند که آقای لطفی چه مسئوليتی دارند که ايشان گفتند که آقای لطفی سفارش شما را به من کردند . من در جواب ايشان گفتم که آقای لطفی در مورد موقعيت نظامی خود هيچ وقت در محل به کسی چيزی نمی گويند ،آقای مقيمی گفتند : اينجا هر چه از نظر ادوات(ضد زره) مشاهده می کنيد تا قائم مقامی لشکر زير نظر آقای لطفی است . سلسله مراتب پستهای آقای لطفی شرح زير بوده است . در دسته ادوات مسئول دسته پياده نظام ادوات و مسئول گردانندگی بی سيم گردان ادوات. فرماندهی گروهان ،فرمانده دسته اودات ، فرمانده گردان ادوات. بعد از اين آقای مقيمی اظهار داشتندکه آقای لطفی در حال حاضر يکی از مهره هايی هستند که در موقعی ک عمليات بشود در طرح عمليات صاحب نظر هستند و بايد از چگونگی انجام عمليات در منطقه اظهار نظر بفرمايند .سپس از آقای مقيمی تشکر کردم و گفتم آقای لطفی هيچ وقت از موقعيت ها نظامی خودش چه در مسجد و چه در ستاد خاتم الانبياء صحبت نمی کردند که ما اطلاع داشته باشيم . زمانی که ما از جزيره مينو بعد از عمليات فاوبه شلمچه آمديم مرحله بعد که مجدداً بار سوم در فاصله متناوب اعزام شدم مجدداً آقای لطفی در منطقه نعل اسبی زيارت کردم و آقای لطفی مجدداً ما را مورد لطف قرار دادند و گفتند که عمو باز شما ما را شرمنده کرديد و به جبهه آمدی. همان جا که زندگی می کنی و خانه شما هست، خودش جبهه است. باز شما آن خانه را تنها گذاشتی و به جبهه آمدی .پس از اين به مدت يک ساعت با همديگر بوديم که ايشان تشريف بردند و فردا ساعت شش آقای لطفی پيش ما آمدند و يک سری مواد و لوازم غذايی آورده بودند . ما يک سری وسائل و غنائم تهيه ديده بوديم برای خودمان به عنوان ياد بود داشتيم . در کنارش وسايلی آنجا انباشته بود وقتی آقای لطفی مواد غذائی آورده بود دوستان از او گرفتند .سپس آقای لطفی گفتند :که اين وسايل فرماندهی عراق است چه کسی اين غنيمتها را گرفت .من هم گفتم : که آقای لطفی اينها را من گرفتم و پس با حالت ذوق و شوق اينها را (غنائم) يکي يکي به آنها نشان می داد که ايشان با مشاهده غنائم در مقام نصيحت بنده بر آمدند و گفتند :اگر بخواهی در خط به فکر جمع غنائم باشی آن هدف هايی که داری باطل می شود و بنده در همان لحظه منقلب شدم و قدری نارحت نيز شدم (از کار خودم) و اشکم سرازير شد و ايشان گفتند اگر هجرت ،هجرت الی اللّه است چشم داشت برای مسائل و غنائم جنگی باشد آن هجرت هجرت سودمندی نيست و من اين سفارش را به مانند يک گوشواره به گوشم آويزان کردم و فهميدم که آقای لطفی به حدی رسيده اند که واقعاً نمونه يک انسان کامل و وارسته بودند . عمليات کربلای 4 بوده که ايشان در آن شرکت داشت. آن عمليات به علت گستردگی نظامی ايده و نظرها در باره ايشان متفاوت است ولی آنچه مسلم است و بنده حتی با حاج آقا بربمانی سوال کردم ايشان گفتند :که در کربلای4 به علت تک سنگين دشمن افراد زيادی به شهادت رسيدند و ما در پشت جبهه بوديم که من خبر به شهادت رسيدن آقای لطفی راشنیدم وجهت اطلاع از چگونگی شهادت ايشان از طريق ستاد خاتم مجدداً به جبهه اعزام شدم و به منطقه شلمچه اعزام شدم و در کنارماموریتم در جستجو موقعيت و چگونه به شهادت رسيدن آقای لطفی بودم که در اين زمان از حاج آقای اسماعيل فکوری، از نيروهای بسيار خوب که بچه جويبار بود و نيز حاج آقای (کَتاب) از بچه های قائم شهر بودند اظهار داشتند که حاج آقای لطفی در منطقه عملياتی کربلای 4 که دشمن تک سنگينی انجام داده بود از آن موقع ایشان وضعيت نا مشخصی دارند .تا اينکه ابوی آقای لطفی (حاج قهرمان لطفی) بعد از چند مدتی از عمليات کربلای 4 به منطقه آمدند و نيز به طريقی مطلع شدم که ايشان به منطقه آمدند که در آن زمان من در شلمچه بودم و متوجه شدم که ايشان در هفت تپه هستند. با کمک يکی از دوستان که از بچه های قائمشهر بودندبه نام برادر نعمت نيکزاد و با اتفاق ابوی آقای لطفی به منطقه عملياتی نعل اسبی در کنار شط رسيديم و از آنجا بازديد نموديم که اجساد نيروها عراقی آنجا روی آب افتاده بودند که با هم شاهد و ناظر آن صحنه در آن نقطه بوديم .سپس خدمت حاج آقا صافی (معاون فرمانده لشکر )رسيديم و از وی در مودر وضعيت آقای لطفی سوال کرديم که ايشان در جواب به ما گفتند طبق دستور فرمان حضرت امام خمينی :کسی که در به شهادت رسيدن شخصی به مرحله يقين کامل نرسيده باشد و اينکه دو نفر رزمنده با چشم خودشان به شهادت رسيدن شخصی را نديده باشند نمی توان به شهادت رسيدن آن شخص را گواهی نمود و يا تأئيد کرد که وی شهيد شده . من خودم نديدم که لطفی شهيد شده باشد . اين مطالب را نيز به ما يادآوری کردند که اولين مرحله عمليات « بسم اللّه الرحمن الرحيم » يک نفر که نامشان را قيد نکردند به عنوان فرمانده گردان علی بن ابی طالب به همراه آقای لطفی به عنوان مسئول بی سيم مخابرات لشکر و جانشين قائم مقام لشکر بعد از حاج آقای صافی بودند که در آن مقام و موقعيت سرنوشت و وضعيت ايشان نامشخص گرديد و تا به امروز هم نا مشخص است . مادر شهيد : آن زمان ماشين رفت و آمد نمی کرد صبح او را به دوش می بستم و به دکتر می بردم آن زمان جاده نبود از کنار رودخانه می رفتيم تا امام زاده و از آنجا سنگتراشان می رفتيم و از سنگتراشان سوار ماشين می شديم و به شهر می رفتيم .او را به ساری نزد دکتر بردم و غروب برگشتم اما حال او خوب نشدتا 10 روز همه روزه او را به شهر می بردم برای درمان .بعد از 10 روز گفتند دکتر زمانی دکتر خوبی است من و پدرش او را به مطب دکتر برديم ،دکتر نبود او را برديم منزل دکتر .پس از معاينه دکتر برايش دارو نوشت آن زمان يک شيشه شربت را 100 تومان خريديم .دکتر گفت اين شربت را بايد تا يک سال بخورد او خورد و بهتر شد ولی باز مريض بود اهالی روستا گفتند او را در ذوالجناح بکشيد و ما اين کار را کرديم .ملای محل گفت نام او را علی اصغر بگذاريد . حمید رضا رستمیان: در يکی از روزهای پس از عمليات قدس 4 در منطقه عملياتی هور الهويزه با تعدادی از دوستان در عقبه ادوات و ضدزره لشکر (پشت دژ هور) در حال استراحت بوديم .دوستانی همچون شهيد افشاريان ،شهيد سالخورده ،شهيد ناصحی و ديگر دوستان در داخل چادر مشغول استراحت بوديم. تازه زمزمه مأموريتی جديد به گوش ما رسيد. شهيد لطفی را در اطراف چادر ديدم که در تلاش و پيگير امورات بود به او گفتم که بيا کنار ما بشين و کم استراحت کن ،ايشان به داخل چادر ما آمدند و از او درباره مأموريت جديد سوال کرديم. او گفت که قرار است بنده به اتفاق تعدادی از نيروهاب مجرب ادواتی(ضدزره) به منطقه جديد اعزام شوم. البته کسی از منطقه جديد خبری نداشت و نام منطقه را نمی دانست. فقط خبر مأموريت جديد پخش شده بود. شهيد لطفی رو به بنده و شهيد سالخورده کرد و گفت :که شما هم بياييد با هم به آن منطقه برويم و مقدمات عمليات را انجام دهيم. البته شرايط جسمی بنده نا مساعد و نا مناسب بود و در زمان مجروحيت به سر می بردم لذا ،با درخواست شهيد لطفی موافقت نکردم ايشان از ما خداحافظی کرد و رفت ما اصلاً نه از او خبر داشتيم و نه می دانستيم در کدام منطقه است. حدود دو ماه از آن زمان گذشته بودو او همچنان در آن منطقه تلاش می کرد و مشغول آماده سازی منطقه عملياتی بود. نه مرخصی می رفت و نه ما او را در منطقه می ديديم خلاصه تلاش ايشان و ساير رزمندگان اسلام که مأموريت لشکر ويژه 25 کربلا را پيگيری می کرند پس از مدتها که با رعايت کامل اصول امنيتی و حفاظتی همراه بود به عمليات سرنوشت ساز والفجر هشت و فتح شهر استراتژيک فاو عراق منتهی شد . تلاش همه رزمندگان اسلام در آماده سازی منطقه عملياتی والفجر هشت و خط کشی و ادامه عمليات فوق باعث شد که دنيای استکباری در مقابل قدرت الهی رزمندگان اسلام زانو بزند و اين چيزی جز جهاد فی سبيل اللّه و خالصانه شهدای گرانقدر جنگ تحميلی نبود که با دفاعی عاشورائی و نبردی علوی با دشمنان جنگيدند و با نثار خون خود درخت نظام مقدس جمهوری اسلامی را آبياری کردند . شهيد اسداللّه لطفی از نيروهايی بود که از توپخانه لشکر به ادوات لشکر انتقال يافت و با توجه به جديت ،تلاش ،توانمندی ،علاقه در مسئوليت پذيری ،اهتمام فردی در حلّ مشکلات و بحرانهای موجود ،از خودشان چهره ای فعال ساخته بودند. او فردی باوقار خوش مشرب و شاد بود که همه اين اوصاف باعث شناخت او توسط فرماندهان رده های مختلف لشکر شده بود. مسئوليتهای شهيد لطفی در ادوات لشکر ،ابتدا مسئول مخابرات ،سپس مسئول بعضی از محور های عملياتی ادوات در جبهه های مختلف و سپس معاون ادوات و ضد زره لشکر شدند . خلاقيت و ابتکار عمل ,روابط صميمی و همه جانبه ايشان با فرماندهان و مسئولين به موفقيتهای او افزوده بود . ايشان روابط بسيار خوب و نزديک با سردار مرتضی قربانی ،سردار کميل کهنسال و شهيد طوسی داشتند . شهيد لطفی ،قبل از عمليات کربلای چهار وارد اين منطقه شده کليه امورات استقرار و آماده سازی ادواتی را بر اجرای کوشش در زمان عمليات پيگيری می کردند حدود يک ماه قبل از شروع عمليات کربلای چهار در جبهه خرمشهر حضور فعال داشتند. اين حقير روز قبل از شروع عمليات وارد اين منطقه شدم از شهيد اسماعيل سالخورده جويای حال شهيد لطفی شدم .ايشان گفتند که او به يگان دريايی لشکر انتقال يافته و در آن يگان مشغول به خدمت می باشد . عمليات شروع شد ما همچنان توفيق ديدار او را نداشتيم. شهيد لطفی داوطلبانه به همراه گردان علی ابن ابي طالب (ع) که فرماندهی اين گردان را شهيد صلبی به عهده داشت وارد جزاير عراق شدند و مشغول نبرد سخت و عاشورايی با دژخيمان زمان شدند . به دليل فشار بيش ار حدّ دشمن در اين منطقه نيروهای گردانهای عمل کننده محاصره شدند ولی همچنان نيروهای بسيجی و سپاهی رزم با ارتشيان بعثی به جای تسليم شدن برگزيدند و جانانه تا آخرين قطرة خونشان جنگيدند و عده ای به درجه رفيع شهادت نائل آمدند . صبح روز دوم عمليات مجدداً بنده جويای حال شهيد لطفی شدم ،آنها گفتند که در درگيری شديد ديروز نيرو های پياده با دشمنان بعثی در لحظات آخر ايشان از پشت بی سيم با فرماندهی تماس گرفتند ضمن درخواست حلاليت و دعای خير از فرماندهان لشکر و زير مجموعه ،آخرين وضعيت خود را که نزديک به شهادت آنها بود اعلام نموده و خداحافظی کردند . بعداً دوستان اطلاعات به دست می آورندکه تصاوير شهيد لطفی در کنار شهيد صلبی فرمانده گردان علی ابن ابيطالب (ع) لشکر که به شهادت رسيده بودند ديده شده بود . خداوند انشااللّه به اين شهيد درجه متعالی و به خانواده شان صبر عنايت و به ما توفيق ادامه دادن راه همه شهيدان را در زير پرچم ولايت فقيه عنايت بفرمايد . رضارنجبر: برای کسانی که همراه يا دوست شهيد با شند بيان خاطره بسيار مشکل می باشد آنهم شهيد وارسته ای چون لطفی . از خصوصيات شهيد عرض کنم شهيد لطفی جوانی روستايی خوش زبن ،تقريباً تُپل و سبتاً چاق ،شوخ طبع و مسلط به مقررات و روابط عمومی و با اين تفاسير در جمع بسيجيان شخص وارسته ای بود .تمام ما بسيجيان در پايگاه بسيج منتظران شهادت واقع در ابتدا بلوار کشاورز جنب بازار روز مشغول نگهبانی و حراست بوديم چون در آن زمان فقط در پايگاه و در سطح شهرستان ساری فعال بود و عمليات ايست بازرسی انجام می دادند . شهيد از روستای که در 22 کيلومتری ساری بوده تا محل بسيج که در مسجدی بوديم می آمد و شبها در آنجا می ماند، چون اکثراً همة بسيجی ها همسن بوديم و بيشتر با هم دورمی زديم در نتيجه خاطرات هم زياد است من نمی دانم از کدام خاطرات بگويم چون همه شب و روز آن دوران خاطره است . شهيد لطفی دوران آموزش تکميلی اعزام به جبهه را نگذرانده بود و فقط آموزش عمومی هفت روز گروه مقاومت بسيج در يکی از پادگان ها را طی نمود و با اين آموزش اصلاً نيرو به جبهه اعزام نمی کردند مگر اينکه کسی بگويد آموزش ديده ام و کسی از نيروهای پرسنلی آن وقت اعتراضی نکرده باشند .در آن زمان پايگاه بسيج منتظران شهادت يکی از پايگاه های فعال بود و به طبع کارهای خارق العاده ای نيز انجام می دادند . در آن زمان ما در غروب بعد از نماز مغرب و عشاء کلاس احکام و قرائت قرآن داشتيم و مدرس آن کسی نبود جز حاج آقا مهدوی پدر خانم آقای بريمانی (فرمانده سابق پايگاه) وقتی جناب آقای بريمانی متوجه شد که شهيد لطفی قرار است با آموزش هفت روزه به جبهه اعزام شود دریک صحبت خودمانی اعلام کرد که من نمی گذارم به جبهه اعزام شويد و خطرناک است .ناگهان بغض شهيد ترکيد و شروع به گريه نمود. يادم نمی رود هنوز اشکهای قشنگ چشمانش را به ياد دارم که چگونه برای اعزام به جبهه سرازير شده بود .خلاصه آن شب وقتی متوجه شد که آقای بريمانی نسبت به عدم اعزام ايشان به جبهه مُصرّ است ديگر مستاصل شد و دست به دامان حاج آقا مهدوی و آقای زارعی برد خلاصه به هر صورتی بود با گريه زاری و . . . جواز اعزام به جبهه را گرفت که تا پايان مأموريت (شهادت) به طور مستقيم در جبهه ها حضور داشت . جواد پرکانی: شهيد لطفی از عزيزان بسيجی بود که فعاليت خود را از پايگاه منتظران شهادت شروع نمود از عزيزان بسيجی بود که عاشق رهبری بود. من يادم است برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کرند .يک شب استادداشتيم که درس قرآن و احکام را برای بچه ها تدريس می کرد و ايشان را گرفتند تا موافقت کنند به جبهه رخت بندد وقتی بنده مخالفت نمودم ديدم اشک از چشمان ايشان جاری شده است و مثل بچه ها گريه می کند اين صحنه برای همگان تکان دهنده بود و در جمع عزيزان از بنده قول گرفتند که با اعزامشان موافقت کنم و بعد اعزام جبهه ها شد .شهيد عزيز در برپايی نماز جماعت و جمعه بسيار فعال بود هر وقت از جبهه باز می گشت اول حضوری در پايگاه داشت و بعد به منزل می رفت و در مدت مرخصی در پايگاه بود و شب تا صبح در پايگاه حضور داشت .شهيد عزيز چهره اش بسيار شوخ طبع و خندان بود و هميشه از شهيد و شهادت صحبت می نمود در ديدار با خانواده خود بسيار علاقه نشان می داد و هميشه دوستان را وادار می کرد به انجام اين امور .در عمليات کربلای 4 که بنده توفيق داشتم در جمع دوستان باشم ، ايشان که فرد بانفوذ و نترس و معروف در ادوات حضور داشت جز ارکان اصلی اداوت بود ،قبل از عمليات يادم می آيد يک شب خدمت ايشان رسيدم بسيار گريان بود ، نگران از ايشان سوال کردم: اسد عزيز چرا نگرانی ؟ فرمود: نمی دانم چرا خداوندمرا مورد عفو قرار نمی دهد و شهادت را نصيبم نمی کند. اين بار از خداوند خواستم شهادت را نصيب من بکند .به ايشان گفتم آقای لطفی شما حیف هستيد بایدباشیدو خدمت کنید. ايشان با ناراحتی فراوان به من گفت : تو با من بد هستی ،علاقمند نيستي که اين حرف را می زني ،من از خدا چنين خواستم يقيناً همين طور خواهد شد .از دوستان شهيدش صحبت می کرد ،شهيد عزيز نسبت به شهيد طوسی ،کميل و مرتضی قربانی علاقه ی خاصی داشت . محمد ساعی : تابستان سال 1364 بود از آنجائيکه پايگاه منتظران شهادت از پايگاههای فعال شهر بود و به صورت شبانه روزی برادران بسيجی در آن حضور داشتند و مأموريت های مختلف بسيج از قبيل ايست بازرسی ،گشت و شناسايي و پشتيبانی و جمع آوری کمکهای مردمی به جبهه و جنگ را انجام می دادند. شبها نيز در پايگاه و مسجد محل می خوابيدند ،يکی از شبهای تابستان به خاطر گرمی هوا برادران روی پشت بام مسجد خوابيده بودند که موقع نماز صبح شهيد لطفی برای گرفتن وضو و اقامه نماز از خواب بيدار شد. به خاطر خستگی مفرط که تا نيمه های شب برنامه ايست بازرسی و گشت بود از يادش رفته بود که روی پشت بام است و همين طور به خيال اينکه در حياط مسجد می باشد از روی پشت بام عبور کرده و از ارتفاع 7 ـ 8 متری به زمين سقوط و پای ايشان شکست .البته از آن ارتفاع که ايشان پرت شد خواست خداوند بود که صدمه بيشتری به ايشان وارد نشد تا بتواند در ميادین نبرد خدمت رسانی بيشتری نموده و در جبهه شربت شهادت را بنوشد . سيد مرتضی موسوی تاکامی: در تاريخ 23/11/64 در منطقه عملياتی فاو ساختمانی مقر فرماندهی عراق بود که نيروهای داخل ساختمان 24 ساعت استقامت نمودند. حتی اين موضوع را در اخبار هم داشتيم برادر اصغر لطفی به اتفاق برادر پاسدار ابراهيم خليلی ساکن ساری با توپ 106 به منطقه مورد نظر آمد و با شليک چند گلوله بخشی از ساختمان را تخريب نمود. يادم می آيد که آن روز با پای برهنه بودند و با کمک نيروهای ویژه ساختمان فرماندهی عراق تحت محاصره و تصرف قرار گرفت و تعداد زيادی از نيروهای عراقی داخل آن مجموعه به اسارت در آمدند . در تاريخ 28/11/64 نيروهای عراقی تک محکم که واقعاً بسيار شديد بود، زدند. يادم می آيد اين عزيز با توپ 106 در تمام نقاط خاکريز که احتمال شکسته شدن آن را می داد حاضر می شد و با شليک چند گلوله توپ 106 منطقه را اشغال دشمن نجات می داد که پا تک روز 28 بهمن 64 مشهور است .حتی بعد ها مورد تحليل فرماندهان قرار گرفت در پايان ياد این شهید عزیزوشهيدان سيد علی موسوی تاکامی و امر اللّه آری تاکامی در عمليات فاو به خير .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جعفر شیرسوار : فرمانده گردان امام حسین(ع)لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1334 در شهرستان "قائمشهر" در خانواده ای کم درآمد و مذهبی به دنيا آمد. وی که در خانواده بهروز خوانده می شد، اولين فرزند خانواده بود و تحت تعاليم و تربيت مادرش "سيده بيگم پور بهشتی" دوران کودکی را سپری کرد. دوره ابتدايی را در سال 1341 در مدرسه "شاپور"(سابق ) در"قائمشهر" آغاز کرد ،مدرسه ای که بعد از شهادت به نام خودش متبرک شد. با علاقه و پشتکار و با کسب نمرات خوب اين دوره را گذراند. دوران دبيرستان را در هنرستان "انوشيروان"در" بابل"و در سالهای 1357 ـ 1353 ـ سپری کرد و موفق به اخذ ديپلم در رشته برق شد. جعفر 21 سال داشت که در اثر آشنایي با آقای "نجف علی کلامی" به مسايل دينی و مذهبی علاقه مند شد. با همين روحيه جعفر با استفاذه از قابليتهای کلامی و جذابيتهای گفتاری خود ضمن روشنگری درباره امور دينی و سياسی، ديگران را به سوی دين و امور معنوی هدايت می کرد. جعفر درباره رفتار گذشته خود گفته است : روزی پارچة کت و شلواری پدرم را بدون اجازه به خياطی بردم تا برای لباس بدوزم. بهای دوخت لباس هزار و دويست تومان بود. مقداری از پول را به خياط دادم و بقيه را به بعد حواله کردم. روزی که لباس را تحويل می گرفتم، خياط مطالبه بقيه پول را کرد. گفتم : آن را به شاگردش داده ام و خياط هم باور کرد.پس از اين دوران تحول روحی زيادی يافت . پس از پيروزی انقلاب اسلامی در سال 1357 با تشکيل کميته انقلاب اسالمی ابتدا به عضويت کميته انقلاب اسلامی در آمد و تا 29 فروردين 1358 در کميته فعاليت کرد. پس از آن همراه با عده ای اقدام به تشکيل سپاه پاسداران "قائمشهر" کرد. همچنين به همراه دوستانش از جمله "عموزاده" در تشکيل سپاه در مناطق مختلف استانهای گيلان و مازندران نقش به سزايی داشت. در تاريخ 30 فروردين 1358 به عضويت شورای فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در "قائمشهر" در آمد و تا تاريخ 21 مهر 1358 در آن شورا مشغول خدمت بود. در همين زمان مسئوليت امور هماهنگی و انسجام نيروهای رزمی در گيلان و مازندران را به عهده گرفت. در سال 1359 شخصاً از دختر خاله اش خانم "سوسن ملکيان" که نوزده سال داشت خواستگاری کرد. پس از آن مراسم ازدواج آنها بسيار ساده و با حداقل هزينه برگزار شد. اين زوج در کنار هم به فعاليتهای اجتماعی در جهت تثبيت انقلاب اسلامی می پرداختند. در سال 1359 جزء اولين افرادی بود که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" آستارا "را پايه گذاری کردند و مدتی نيز فرماندهی آن را بر عهده داشت. در تاريخ 2 مرداد 1360 مسئوليت گشت ويژة جنگل در مناطق گيلان و مازندران را بر عهده گرفت و از جوانان و نيروهای فعال در جنگل شيرگاه برای خنثی کردن تحرکات نيروهای ضد انقلاب بهره گرفت. با شروع جنگ تحميلی ايران و عراق به جعفر دستور داده شد نيروهای زبده و آموزش ديدة خود را به جبهه اعزام کند. او به همراه دوازده نفر از بهترين نيروهای خود با تهية آذوقه، چادر و و سايل آموزشی عازم جنگل شد و با جذب نيروهای جديد پس از دو ماه آموزش سنگين در کوه ها و جنگل های مازندران، نيروهای کار آمدی را آماده و به جبهه اعزام کرد. در اين باره يکی از همرزمان جعفر می گويد : ما دوازده نفر بوديم که همراه جعفر شيرسوار با آذوقه و مهمات عازم جنگل شديم و پس از ده روز آموزش نظامی افراد زيادی درجنگل به ما پيوستند. با راهنمايی جعفر يک نيروی رزمی جنگی به وجود آمد که از نيروهای کار آمد و مخلصی تشکيل شده بود. در سال 1359 اوايل شروع جنگ زمانی که به اهواز اعزام کردند، نهادهايی همچون سپاه و کميته خواستار همکاری و جذب گروه ما بودند. ما جلب گروه دکتر مصطفی چمران شديم و شش ماه در سوسنگرد و هويزه به همراهشان می جنگيديم. در سال 1362 در سن28 سالگی به مکه مکرمه مشرف شد و پس از آن به جبهه بازگشت. پس از بازگشت از حج از 20 دی 1362 به سمت جانشين فرمانده تيپ يکم لشکر 25 کربلا منصوب شد. بارها به جبهه رفت و در عملياتهای مختلف از جمله عمليات والفجر 8 شرکت داشت. در اين عمليات مجروح شد. پس از بهبودی از مجروحیت به دوره فرماندهی وستاد رفت. يکی از دوستان وی دربارة آن روزها می گويد : شهريور 1365 بود که به همراه جعفر شيرسوار به تهران برای امتحان دافوس ـ دانشکده فراندهی و ستاد ـ رفتيم پس از دو هفته در امتحان قبول و قرار شد برای ادامه تحصيل در تهران بماند. زمانی که با خوشحالی خبر قبولی ايشان را دادم بدون تأمل گفت : «درس هميشه هست ولی جبهه و جنگ هميشه نيست.» و به جبهه برگشت در حالی که هنوز دوران نقاهت ناشی از جراحت را می گذراند. او مجددا وبرای چندمین بار مجروح شد ودر بیمارستان بستری گردید. زمانی که جعفر شيرسوار در بيمارستان بود شهر مهران به دست بعثيون عراقی افتاد. در همان روزها حضرت امام دستور دادند که مهران بايد آزاد شود. جعفر با شنيدن خبر تصرف مهران توسط دشمن فرمان امام با همان حال مجروح خود را به جبهه رساند و در عمليات آزادسازی مهران فرماندهی يک محور عملياتی را بر عهده گرفت. تا سال 1364 که "بهداشت" فرمانده گردان حمزه سيدالشهدا(ع) بود، معاونت او را بر عهده داشت. و پس از شهادت بهداشت فرماندهی گردان حمزه سيدالشهدا به وی سپرده شد. علاقة او به خانواده شهدا به قدری بود که هر بار به مرخصی می آمد ابتدا به ديدار خانواده های شهدا می رفت و از آنان دلجويی می کرد. عاشق شهادت بود . دربارة علاقه او به شهادت و دلتنگی از زندگی مادی يکی از همرزمان وی می گويد : يک شب هنگام بازگشت از ديدار خانواده شهدا از کنار سپاه قائمشهر عبور می کرديم. معمولاً در حاشية ديوار محل استقرار سپاه عکسهای شهدا را نصب می کردند. زمانی که نگاهش به عکس شهدا افتاد با حالت محزونی گفت : «تمام جايگاه ها پر شد جايی برای عکس ما نيست.» من که منظور از اين جمله را فهميده بودم به شوخی گفتم : حاجی ناراحت نباش، قول می دهم برای شما يک جايگاه جديد درست کنم و او لبخند محزونی زد. سرانجام جعفر شيرسوار بر اثر اصابت ترکش بمب خوشه ای در سوم ديماه 1365 در هفت تپه به شهادت رسيد. يکی از همرزمان حاج جعفر شيرسوار نحوة شهادت او را چنين توصيف می کند : هنگام ظهر در هفت تپه در مقر لشکر 25 کربلا هواپيماهای عراقی ظاهر شدند. با صدای غرش هواپيماها همه به طرف پناهگاه ها رفتند. من آن موقع سيزده سال داشتم بی تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم که ناگهان فردی با صدای بلند گفت : «داخل پناهگاه برو.» برگشتم و ديدم حاج جعفر است. همچنان که به طرف پناهگاه می دويدم، حاجی همه را به جای امن هدايت می کرد. پس از آن خودش را داخل يک سنگر نيمه ساز انداخت. لحظه ای بعد يک بمب خوشه ای وسط سنگر فرود آمد. چشمهايم را بستم و فقط صدای انفجار و لرزش زمين را احساس کردم. با چشمانی اشک بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره های بدن حاج جعفر را ديدم که در اطراف سنگر پراکنده بود. پيکر سردار شهيد شيرسوار در گلزار سيد ملال قائمشهر به خاک سپرده شد. از وی به هنگام شهادت يک پسر به نام "محمدعلی" و يک دختر به نام" زينب" به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردانهای انصارالحسین1و2لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) " سبز علی خداداد" در 2 فروردين 1338 در روستای "هکته پشت" در شهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدر ش بر حسب اعتقاد نام فرزندان را با نام امام علی (ع) همراه می کرد و سومين فرزند خود را سبز علی ناميد. سبز علی با ورود به هفت سالگی در مهر ماه 1345 دوره ابتدايي را در دبستان روستای هتکه پشت آغاز کرد تا چهارم ابتدايی را در آن گذراند. چون در دبستان روستا کلاس پنجم داير نبود برای ادامه تحصيل به بابل رفت و کلاس پنجم و دوران راهنمايی را در مدرسه ايمانی بابل به اتمام رسانيد. سبز علی برای ادامه تحصيل در دوره دبيرستان در رشته فرهنگ و ادب در دبيرستان امام خمينی (ره) ـ شاهپور سابق ـ بابل ثبت نام کرد. به گفته پدرش در اين دوران که بابل درس می خواند مشکل درسی نداشت و شاگردی متوسط بود و در کنار درس گاهی بنايی و گاهی هم در کارکاه موزاييک سازی کار می کرد. در اين دوران رابطه دوستانه و نزديکی با روحانی بزرگوار (شهيد) ابوالقاسم بزاز داشت. در نتيجه به تدريج روحيه سياسی انقلابی در او هويدا شد به طوری که می گفت : «من فعاليتهای وسيع انقلابی خودم را مديون (شهيد) بزاز هستم.» سبز علی در سال 1357 به علت شرکت مستمر در فعاليتهای انقلابی از ادامه تحصيل باز ماند و موفق به اخذ مدرک ديپلم نشد. در همين سال فعاليتهای او به اوج خود رسيد تا اينکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمينی (ره) به پيروزی رسيد. بعد از انقلاب آرام و قرار نداشت و به همراه شهيد بزاز و ديگر دوستان انقلابی برای حفظ دست آوردهای مقدس انقلاب عليه گروهکها و احزاب ضد انقلاب مبارزه می کرد. با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب کردستان، خداداد ابتدا آموزش عمومی را از تاريخ 2 ارديبهشت 1359 الی 11 خرداد 1359 و آموزش تخصصی را از تاريخ 11 خرداد 1359 الی 19 تير 1359 در بسيج بابل سپری کرد. پس از آن در تاريخ 12 خرداد 59 به همراه اولين گروه اعزامی از شهرستان بابل به کردستان اعزام شد در منطقه سنندج، سقز، بانه و سردشت فعاليتهای گسترده ای داشت. مدتی نيز به عنوان فرمانده تيپ در منطقه سردشت ايفای نقش کرد و در تاريخ 6 آذر 59 به شهر بابل بازگشت. با بازگشت از منطقه کردستان بلافاصله در تاريخ 21 آذر 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و بعد از مدتی در اوايل سال 1360 به سپاه پاسداران تهران منتقل شد. مدتی را در واحد نهضتهای آزاديبخش سپاه در تهران به عنوان مسئول آموزش نظامی خدمت کرد و بعد از آن دوباره به سپاه بابل منتقل شد و در واحد عمليات سپاه بابل مشغول فعاليت گرديد. در سال 1360 تصميم به ازدواج گرفت و با خانم "ساره نيکخواه اميری" ازدواج کرد. رفتار سبز علی به گفته مادرش بعد از ازدواج تغيير کرد و بسيار مهربان تر و دلسوز تر شد، به همسرش خيلی احترام می گذاشت و اين احترم متقابل بود. در اين زمان با اينکه در سپاه بود و گاهی هم به مأموريت می رفت ولی به پدرش در کنار کشاورزی کمک می کرد و اگر کس ديگری نياز به کمک داشت به کمک او می شتافت. مدتی از ازدواج او نگذشته بود که قصد عزيمت به جبهه های جنوب کرد. بعد از مراجعت از جبهه های جنوب در سپاه بابل مشغول شد و در همين سال خداوند به او فرزند دختری عطاء کرد که نامش را "فاطمه" گذاشت. سبز علی با تمام افراد فاميل دوستان و آشنايان صميمی بود و خيلی به آنها محبت می کرد سبز علی بار ديگر قصد عزيمت به جبهه های جنگ را داشت و قبل از آن در تاريخ 5 شهريور 1362 وصيت نامه را نوشت . يک روز بعد از نوشتن وصيت نامه در تاريخ 6 شهريور 1362 به سوی جبهه شتافت. در عمليات قدس 1 و عمليات والفجر 4 با مسئوليت فرماندهی گردان مسلم بن عقيل (ع) شرکت کرد. در عمليات والفجر 4 از ناحيه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و پس از بهبودی در عمليات والفجر 4 به عنوان فرمانده تيپ 2 در يکی از محورهای عملياتی لشکر ويژه 25 کربلا شرکت کرد. در اين عمليات مسئوليت هدايت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بنی هاشم (ع) و امام موسی کاظم (ع) را بر عهده داشت. بعد از شش ماه در تاريخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و ديری نپاييد برای چندمين بار در تاريخ 27 فروردين 1363 به سوی جبهه شتافت. اين بار همسر و بچه اش را برای سهولت کار به اهواز برد تا کمتر به زادگاهش بابل بيايد. خداداد فرماندهی گردانهای 1 و 2 انصار الحسين (ع) را بر عهده داشت و در عملياتهای قدس 1 و والفجر 8 (آزاد سازی شهر فاو) در بهمن 1364 شرکت کرد. در همين سال بود که دومين فرزندش به دنيا آمد و به خاطر عشقی که به امام حسين (ع) داشت، او را "حسين" نام نهاد. عمليات بعدی که خداداد در آن شرکت کرد عمليات کربلای 1 (آزاد سازی شهر مهران) در تير ماه سال 1365 بود. يکی از همرزمان در بيان خاطره ای از عمليات کربلای 1 نقل می کند : در عمليات کربلای 1 ديدم سردار خداداد با پای برهنه در حال هدايت نيروهاست. رفتم کنارش و گفتم : آقای خداداد چرا پا برهنه هستيد در اينجا زمين داغ و پر از سنگ و تيغ است و اگر کفش بپوشيد بهتر است. در جواب گفت : «من که از اصحاب حسين (ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، می خواهم با پای برهنه به ملاقات امام حسين (ع) بروم.» سال 1365 از راه رسيد و در اين سال فرزند سوم سبز علی به نام "زينب" به دنيا آمد. سرانجام خداداد، فرمانده گردانهای انصار الحسين (ع) در 9 آذر 1365 در حالی که برای شناسايی منطقه عمليات کربلای 4 رفته بود بر اثر اصابت ترکش خمپاره شصت به پشتش به شهادت رسيد. جنازه شهيد سبز علی خداداد پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهدای "بابل" به خاک سپرده شد. از شهيد خداداد سه فرزند به نامهای "حسين" و "فاطمه" و "زينب "به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید فتح الله حیدری : فرمانده گردان دریایی علی ابن ابی طالب(ع)لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شب چهار شنبه چهارم مهرماه 1343 در خانواده ای مذهبی در روستای "سرخکلاء"درمنطقه ی" دشت سر" در شهرستان "آمل "به دنيا آمد. پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود. او پس از پشت سر گذاشتن دوران طفوليت در مهرماه سال 1351 به مدرسه رفت و دوران ابتدايی را در دبستان امير کبير روستای محل سکونت گذراند. به تحصيل بسيار علاقه مند بود و با همکلاسي هايش درسها را مرور می کرد. دوچرخه سواری و فوتبال از بازيهای مورد علاقه او بود. فتح اللّه همانند ساير بچه های روستا از همان سنين کودکی در کار کشاورزی به خانواده کمک می کرد و گاهی در کوره پزخانه در خشت زدن به ياری پدر می رفت. تکليف خود را معمولاً در مدرسه انجام می داد و چون زمين کشاورزی به مدرسه نزديک بود به آنجا می رفت و مشغول به کار می شد. بعد از اتمام دوران راهنمايي و شروع جنگ تحميلی فعاليتهای خود را معطوف به امور فرهنگی وسياسی کرد. در نتيجه به خاطر فعاليتهای گسترده از ادامه تحصيل بازماند. در چهاردهم آذر ماه 1360 برای گذراندن آموزش نظامی به همراه بسيجيان ديگر به پادگان آموزشی منجيل اعزام شد. پس از اتمام دوره آموزش يک ماهه در 15 دی ماه به جبهه های غرب کشور اعزام گرديد و تا 25 اسفند ماه 1360 به عنوان تک تيرانداز در مريوان بود. با پايان يافتن اولين تجربه در جبهه های جنگ به زادگاهش بازگشت اما چند ماهی نگذشته بود که در 11 خرداد 1361 به منطقه جنگی جنوب رفت و با لشکر 25 کربلا در عمليات رمضان (22 مرداد 1361) شرکت کر. در اين مرحله قريب به سه ماه در جبهه ها حضور داشت. در دهم آبان 1361 برای گذراندن آموزش امدادگری به هلال احمر رفت و بعد از يک دوره آموزش يک ماهه در 11 آذر 1361 از سوی هلال احمر به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شد. در عمليات والفجر مقدماتی (18 بهمن 61) شرکت کرد و تا سوم اسفند 1361 در جبهه حضور داشت. فتح اللّه در 22 آذر 1362 به عضويت رسمی سپاه پاسداران در آمد. در اسفند 1363 در عمليات والفجر 6 شرکت کرد. در 13 فروردين 1363 با خانم "مريم محمدی" ازدواج کرد و چند روز بعد از ازدواج عازم جبهه شد و از آن طريق به پادگان امام حسين (ع) تهران برای آموزش فرماندهی اعزام گرديد. چند ماهی مشغول فراگيری آموزش تخصصی فرماندهی بود و بعد از اتمام دوره آموزشی در پادگان شهيد "بيگلو" اهواز به عنوان مسئول آموزش نظامی منصوب شد. مدتی هم جانشينی فرمانده گروهان يگان دريايی لشکر25کربلا را به عهده داشت. در مدت حضور در جبهه چندين بار بر اثر اصابت ترکش مجروح شد و تعدادی ترکش در بدنش باقی مانده بود ولی حاضر به عمل جراحی نمی شد ومی گفت : «حالا وقتش نيست.» از جمله در 23 مرداد 1363 در پاسگاه زيد بر اثر موج گرفتگی و اصابت ترکش به دست و گردن مجروح و در بيمارستان بستری شد. کميسيون پزشکی با توجه به جراحت دستها، گردن، صورت، پيشانی و سر و گوشها که در اثر اصابت ترکش و موج انفجار پديد آمده، در صد جانبازی او را 30 در صد تعيين کرد. فتح اللّه بعد از بيست و يک ماه حضور مستمر در جبهه های جنگ در 22 مرداد 1364 به سپاه آمل منتقل گرديد و مدتی مسئوليت ستاد ناحيه 6 خيبر و مسئول دفتر حفاظت سپاه رادر آمل به عهده داشت. در سال 1364 فرزندش متولد شد و نام او را حسين نهادند. او به همراه همسر و فرزندش در خانه پدری زندگی می کردند. به پدر و مادرش خيلی احترام می گذاشت و می کوشيد خواسته هايشان را در حد مقدورات بر آورده کند. در فعاليتهای اجتماعی و مراسم مذهبی فعالانه شرکت می جست از جمله در سازمانی بسيج محله نقش به سزايی داشت. همه را ترغيب به حضور در جبهه می کرد حتی به عمويش می گفت : « مسجد و حسينيه می سازی اما بدانکه ثوابش به اندازه يک روز حضور نيست چون اسلام درخطر است همه ما بايد در جبهه حضور داشته باشيم.» در کنار حضور جبهه در کلاسهای ايثارگری شرکت جست و تحصيلات خود را ادامه داد. اهل مسجد و نماز شب بود. دوستانش می گويند : بعضی وقت ها شب به بيرون سنگر می رفت بعدها فهميدم که در دل شب به نماز و راز و نياز می ايستد. به همه سلام می کرد اگر چه از او کوچکتربودند حتی وقتی برادر کوچکش وارد اطاقش می شد به احترام از جای خود بر می خاست. فتح اللّه بعد از سيزده ماه خدمت در سپاه آمل در 13 شهريور 1365 به جبهه اعزام شد و در يگان دريايی لشکر 25 کربلا مشغول به کار گرديد. بعد از مدتی به عنوان فرمانده گردان علی ابن ابی طالب (يگان دريايی) منصوب شد و در عمليات کربلای 2 شرکت کرد و به خاطر شايستگيهايی که از خود نشان داد توسط مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا در طراحی عملياتهای کربلای 4 و 5 شرکت داده شد. فتح اللّه در طول زندگی مشترک خود با همسرش بيشتر اوقات را در جبهه گذارند. قبل از عمليات کربلای 5 به مرخصی آمد و به همسرش گفت : «مريم خدا خواست که حداقل بار ديگر بيايم شما را ببينم. چون امام زمان (عج) را در خواب ديدم و گفت : بروخانه که آخرين ديدار تو خواهد بود. مريم من از تو راضی هستم اميدوارم که خدا هم از تو راضی باشد.» فتح اللّه حيدری در عمليات کربلای 5 شرکت جست و در ساعت 9 صبح روز جمعه رهم 1365 به هنگام عزيمت برای شناسايی خطوط دشمن در عمق 1500 متری داخل خاک عراق مورد اصابت گلوله مستقيم تانک قرار گرفت و به شهادت رسيد. به فرزندش علاقه بسيار داشت. هنگامی که در جبهه بودم، ديدم که عکس فرزندش را داخل جيبش گذاشته است وقتی که شهيد شد عکس همچنان در جيبش بود. حيدری فرمانده گردان علی ابن ابی طالب (يگان دريايی) با بيش تر از سی و شش ماه حضور مستمر در مناطق جنگی و با سی درصد جانبازی در منطقه عملياتی کربلای 5 مفقودالاثر گرديد. سرانجام پيکر او در تاريخ 7 مرداد 1374 توسط گروه تفحص کشف و از طريق پلاک هويت شناسايی شد. در 8 مرداد 1374 در شهرستان آمل تشييع گرديد. در زادگاهش روستای" سرخکلا" به خاک سپرده شد. فتح اللّه به هنگام شهادت پسری يک ساله داشت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد تخریب لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "محمد رحيم بردبار" در يک خانواده مذهبی و پر جمعيت در زمستان 1340در شهر" نکاء"ودراستان" مازندران" به دنيا آمد. او آخرين فرزند خانواده" بردبار "بود .پدرش کشاورزی زحمتکش بود و از اين راه زندگی خانواده را تأمين می کرد. در سال 1347 در سن هفت سالگی وارد دبستان "طوسی" شد.تيزهوش و کنجکاو بود و در هر موضوعی پرس و جوی زيادی می کرد. در سال 1352 با موفقيت و با نمرات عالی دورة ابتدايی را به پايان رساند. در همين ايام قرآن را در مکتب خانه فرا گرفت و از کودکی با قرآن مأنوس بود. تحصيلات دوره راهنمايي را در سال های 55 ـ 1353 در مدرسه "داريوش"(سابق) سپری کرد و در سال 1356 وارد دبيرستان 17 شهريور (فعلی) شهرستان "ساری" شد و در رشته علوم تجربی ادامه تحصيل داد. در اين ايام برای بالا بردن اطلاعات ودانش خود عضو کتابخانه ملی شهر بود. در سال دوم نظری همزمان با آغاز انقلاب اسلامی ايران وارد فعاليتهای سياسی شد . به اعتراف دوستان و همکلاسيها شجاعت، گستاخی و صراحت لهجه ای خاص داشت. در زمان نخست وزيری شريف امامی رئيس دبيرستان طی يک سخنرانی سعی داشت در توجيه مشکلات موجود اطرافيان شاه را مقصر جلوه دهد و دامان شاه را از فساد و خيانت پاک کند . ناگهان محمدرحيم از ميان جمع برخاست و فرياد زد: ما می گوييم شاه نمی خواهيم نخست و زير عوض می شه، ما می گيم خر نمی خوايم پالون خر عوض می شه. با سر دادن اين شعار جو مدرسه در هم ريخت و رئيس مدرسه از بيم آنکه اين شعار دامنگير او شد محل را ترک کرد .کليشه سازی تصاويرامام خمينی از ديگر کارهای زمان انقلاب بردبار بود. او با مهارت و تبحر روی ديوارهای شهر به کشيدن عکس امام با کليشه اقدام می کرد. در ايام انقلاب به کمک وراهنمايي حبيب اللّه افتخاريان (ابوعمار) که بعدها شهيد شد ـ اقدام به تشکيل گروه های کوهنوردی و شناسايی کرد. او با شناسايي منطقه و روستاهای اطراف، نقشه و کروکی پناهگاهای احتمالی را تهيه کرد تا در صورت به پيروزی نرسيدن انقلاب نيروهای انقلابی به اين پناهگاه ها پناه ببرند .هفده سال بيش نداشت که در جنگ و گريزهای خيابانی و برپايی مراسم بزرگداشت شهدای انقلاب در "نکاء"نقش عمده ای داشت .در همين ايام با استفاده از دستگاه تکثيری که به کمک يکی از روحانيون تهيه کرده بود با چاپ اعلاميه و شب نامه ها فعاليت خود را گسترش داد. روزی به علت نداشتن قدرت بدنی لازم برای به دوش کشيدن کسيه محتوای کاغذ آن را در خيابان و بازار بر زمين کشيد و به محل مورد نظر حمل کرد.بعدها با خنده و خوشحالی برای دوستان خود تعريف می کرد که چگونه کاغذ ها را تهيه کرده است. در اين زمان مأموران رژيم به شدت در تعقيب تهيه کنندگان اعلاميه ها بودند ولی موفق به يافتن آن ها نشدند. تهيه نارنجکهای دست ساز، سه راهی، بمب و کوکتلهای آتش زا و به کار بردن آنها در خيابان ها و اماکن مورد نظر معمولاً به خاطر شجاعت و شهامت و بی باکی بی نظير ش به او محول می شد . با آغاز مبارزات در اول انقلاب به زندگی بسيار ساده روی آورده بود و هر چه پول به دست می آورد صرف خريد کاغذ و جوهر برای تکثير اعلاميه ها می کرد .به همين خاطر هميشه لباس ساده می پوشيد. پس از پيروزی انقلاب اسلامی در کنار تحصيل به فعاليتهای خود در بسيج سپاه پاسداران انقلاب ادامه داد. از فروردين سال 1358 به مدت سه ماه به عنوان نيروی ويژه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی" نکا" فعاليت داشت. از تير 1358 به مدت يک سال و شش ماه و ده روز در بسيج ويژه سپاه ساری مربی آموزش نيروهای بسيج بود .با شروع خرابکاری ضد انقلاب در کردستان در يازدهم دی ماه 1359 به جبهه های غرب اعزام شد. قريب به چهارده ماه در کوه های برفگير مريوان به عنوان مسئول گروه فعاليت می کرد .پس از مدت کوتاهی به گروه ضربت مريوان پيوست. محمد رحيم پس از بازگشت از مناطق جنگی غرب از دوم ارديبهشت تا بيستم شهريور 1360 به عنوان مربی تخريب در پادگان گهرباران ساری مشغول آموزش رزمندگان شد. در بيست و يکم شهريور همان سال به جبهه های نبرد اعزام شد و قريب به سه ماه فرماندهی گروهان را به عهده داشت .پس از پايان مأموريت و بازگشت از مناطق جنگی در سيزدهم آذر 1360 بار ديگر در پادگان گهرباران ساری آموزش تخريب بسيجيان را از سر گرفت. در اين دوران به مطالعات تخصصی تخريب روی آورد و با تهيه آزمايشی در منزل تجربيات خود را گسترش داد. از هر کسی که در امور مهندسی در علم فيزيک و شيمی اطلاعات داشت، بدون هيچ گونه خجالتی بهره می برد. در 8 بهمن 1360 برای فراگيری آموزش دوره های نظامی و تخريب به پادگان "منجيل" اعزام شد و در 8 ارديبهشت 1361 آموزشهای اين دوره را به پايان رساند. در پايان دورة آموزش مأموريت يافت درباره پلهای مرزی و دکلهای ديدبانی ايران در مرزهای اتحاد جماهير شوروی و محاسبه ميادين مين آن کشور به تحقيق بپردازد. پس از بازگشت از اين مأموريت در 19 ارديبهشت 1361 به عنوان مربی تخصصی تخريب در پادگان "المهدی چالوس" به آموزش و کادر سازی نيروهای تخريب اقدام کرد. در 25 تير 1361 با اعزام به مناطق جنوب، واحد تخريب تيپ در عمليات رمضان شرکت کرد. پس از انجام عمليات رمضان نيروهای واحد تخريب را برای شرکت در عمليات محرم سازماندهی کرد. بردبار در غم از دست دادن نيروهايش بسيار سوخت و طاقت از کف داد. چرا که ماه ها برای آموزش آن ها زحمت طاقت فرسا کشيده بود و آنان را پشتوانه ای محکم و قوی برای رزمندگان اسلام می دانست. با وجود اين در عمليات والفجر 4 در منطقه پنجوين شرکت کرد و از ناحيه کمر و پا مجروح شد. به دنبال آن به شهرستان نکاء بازگشت تا شايد با ديدار خانواده قلب اندوهگين او تسلی يابد. اما هرگ نتوانست غم از دست دادن ياران را فراموش کند. پس از سلامتی نسبی بار ديگر به جبهه های نبرد بازگشت. او پس از سالها حضور داوطلبانه در جبهه های نبرد در نوزدهم دي ماه 1362 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب در آمد. در همين ايام ناجوانمردانه مورد تهمت و افتراء بعضی از باندها و گروه های سياسی در نکاء قرار گرفت. چرا که آن ها می خواستند از اعتبار او در جهت منافع سياسی خود بهره بگيرند ولی او مرد اين بازی ها نبود. به همين خاطر مظلومانه به ميز محاکمه کشيده شد اما دادگاه برائت او را رای داد. در دوازدهم بهمن 1362 مراسم ازدواج خود را جشن گرفت و زندگی مشترک خود را با خانم "سکينه فيروزی" آغاز کرد. همسرش درباره مشکلات موجود می گويد : «ابتدا متوجه نشدم که موضوع چيست. بعدها از طريقی فهميدم که او را بارها برای محاکمه می بردند در حالی که بدنش مجروح بود و حال خوشی نداشت. » مدتها طول کشيد تا مظلوميت او ثابت شود و بقيه محکوم شوند، اما او آنچنان بردبار بود که می گفت ننگ است پاسداری در دادگاه محاکمه شود ؛ مردم نمی دانند آنها برای چه چيز محاکمه می شوند، بدگمان می شوند. بعد از تبرئه همه کسانی که او را مورد تهمت و افتراء قرار داده بودند بخشيد و به من نيز سفارش کرد نسبت به آنها گذشت کنم و هيچ عکس العملی نشان ندهم. وی در نامه ای که به همسرش نوشت با اشاره ای به اين موضوع چنين نوشته است . بار خدايا، اگر سختی دنيا را تحمل می کنم، اگر تهمتها و دروغها را تحمل کردم اگر دوری از خانواده و . . . را تحمل کردم، اگر از راحتی زندگی گذرا چشم پوشيدم نه برای بندگان تو بلکه از حکمی است که بر من واجب نموده ای، حکمی که همه پيامبران و امامان و اوليا و مقربان و شهدای راهت بر آن عمل کرده اند و در اين راه به تو رسيدند. او در تمام مدت حضور در مناطق جنگی با عزمی راسخ نيروهای خود را برای شرکت در عمليات های آتی آماده می کرد. قربانعلی حقی ـ يکی از نيروهای کادر تخريب ـ در اين باره می گويد : هر گاه فراغتی حاصل می شد برای نيروها دوره آموزش می گذاشت و برنامه ريزی می کرد تا نيروها چيزی ياد بگيرند و عمر خود را تلف نکنند. در انجام کارها خيلی جدی برخورد می کرد و کوشا بود. در آموزش از هوش و زکاوت بالايي برخوردار بود و آموزش را تکليف می دانست .طوری نيروها را به کا می گرفت که نمی شدند و احساس نمی کردند در جبهه هستند. همه او را به چشم پدر و برادری دلسوز می ديدند. هميشه دست نوازش رحيم بر سر تمامی نيروهای واحد بود. کمتر ديده ام فرماندهی را که اينقدر با نيروهايش رابطه عاطفی داشته باشد. بعد از نماز صبح در مسجد می نشست و بچه ها دورش حلقه می زدند و قرآن تلاوت می کردند. به برپايی نماز جماعت پافشاری می کرد ؛ فرمانده دسته ها را مقيد می کرد تا قبل نماز صبح بچه ها را برای انجام نماز جماعت بيدار کنند. توجه خاصی به برگزاری دعای توسل و کميل داشت و غير ممکن بود که دعای توسل و کميل ترک شود. با نزديک شدن تولد فرزندش به نزد خانواده رفت. در 4 شهريور 1364 اولين فرزندش در بيمارستانی در "ساری" به دنيا آمد که او را "محمد رضا" ناميدند . بردبار قاطعيت ويژه ای در آموزش رزمندگان داشت. مانورهای تخريب واقعی ترتيب می داد و در تيراندازی مهارت عجيبی داشت. به هنگام رزمهای آموزشی معمولاً از تير جنگی استفاده می کردو آن قدر در اين کار تسلط داشت که تير را زير پاشنه پای نيروها شليک می کرد ولی هرگز به کسی صدمه ای نرساند. قبل از عمليات والفجر 8 بردبار به فرماندهی لشکر مراجعه کرد و در خواست کرد تا عذر او را از قبول فرماندهی تخريب بپذيرند تا مثل ساير نيروها به گردانهای پياده بپيوندد و در کنار پاسداران و بسيجيان در عمليات شرکت کند. اما فرماندهی لشکر با اين درخواست مخالفت کرد و او را به مسئوليت طرح آموزش واحد آموزش لشکر منصوب کرد.با طرح و پيشنهاد او مانور گردانها برگزار شد و برای فتح فاو غواصها را آماده کرد. در همين ايام واحد تخريب به گردان ارتقاء يافت. محمد رحيم بعد از حضور مجدد در خطوط مقدم نرد در ادامه عمليات الفجر 8 در فاو در حمله شيميايی عراق شد. بردبار در سال 1364 اقدام به تأسيس کميته ابتکارات و ابداعات در واحد تخريب کرد. ابتدا طرح خود را به فرماندهی لشکر ارائه داد و برای قانع کردن دوستانش و همرزمانش که می گفتند وسيله ای برای شروع اين کار نداريم، می گفت : «آمريکا و اسرائيل هم از صفر شرع کردند و به اينجا رسيده اند.» يکی از همسنگران محمدرحيم می گويد : يادم نيست قصد رفتن به پشت جبهه کرده باشد مگر چند مرتبه ای که مجروح شده بود. دراين صورت نيز در کمترين زمان ممکن خود را به ياران می رساند. بردبار در سالهای پايان عمر به کم گويي، شب زنده داری، انس با قرآن و توسل به اهل بيت روی آورد. قبل از عمليات کربلای سعی کرد بيشتر در ميان نيروهايش باشد و در جمع آنان روش جديدی از فرماندهی را تجربه کند. با نزديک شدن زمان عمليات با اصرار زياد از کميل کهنسال جانشين فرمانده لشکر 25 کربلا خواست تا اجازه دهد در شب عمليات به هنگام باز کردن معبر در کنار نيروهايش باشد. اما کميل نپذيرفت و فقط به جانشين او قربانعلی حقی اجازه داد در کنار نيروهای تخريب حضور يابد. محمدرحيم بردبار بعد از شش سال حضور مستمر و فعال در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تير 1365 در حالی که برای اقامه نماز وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپيمای عراقی به شهادت رسيد. شهيد حاج علی احمدی مسئول بهداری لشکر 25 کربلا گزارش حادثه اين روز را در دفترچه خاطراتش اينگونه نوشته است : « خاطرات والفجر 4 مريوان » 4 شنبه 24/7/62/صبح ساعت 5/11 بمباران پادگان شهيد عبادت شهيد 19 نفر مجروح 39 نفر.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده يگان آبی خاکی لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "محسن اسحاقی” در سال 1339 در شهرستان “بالا” ديده به جهان گشود .خانوادة “اسحاقی” در شهر “فريدونکنار” زندگی می کردند .پدر او کشاورز بود و از اين راه امرار معاش می کرد .مادر محسن خانم عذرا تندرست در کنار خانه داری با خياطی به بهبود وضع معيشتی خانواده کمک می کرد . پيش از تولد محسن ،مادرش که به گفته خود هميشه رو به قبله می خوابيد شبی در خواب ديد که خانمی با پوشش سياه و روسری سفيد به همراه آقايي بالای سر او نشسته اند و او را به جای آوردن دو رکعت نماز شکر و همچنين خواندن چند سوره از قرآن نظير کوثر ترغيب می کنند . محسن ،دوران کودکی را در داخل منزل و در کنار مادر خود سپری کرد .او نسبت به کودکان هم سن و سال خود متواضع تر و آرام تر بود .به تدريج با رسيدن به سنين بالاتر تحصيل در مکتبخانه و نزد ملاّ را تجربه کرد .سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايی را با موفقيت به پايان رساند . در اين سنين همبازيها و دوستان خود را ميان افرد بزرگ تر انتخاب می کرد و کم کم که بزرگ تر شد با روحانيون، معلمان و اساتيد و بچه های درس خون معاشرت داشت .هرگز زير بار حرف زور نمی رفت .دوره راهنمايي را در مدرسه "اسدی"در" فريدونکنار" به پايان رساند و در همين سنين به پدرش در کار کشاورزی کمک می کرد .به گفتة مادرش از دوران کودکی هميشه با وضو بود و بر سر زمين زراعت نيز با وضو حاضر می شد و به کار و تلاش می پرداخت . با آغار نهضت اسلامی ايران در سال 1357 در عنفوان جوانی به عرصة فعاليت های سياسی پا نهاد و با حضور مستمر در جريان انقلاب از جمله حضر در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه تحصيل را نيمه تمام رها کرد. پس از پيروزی انقلاب اسلامی در درگيريهايی که برای سرکوبی احزاب سياسي و منافقان و مخالفان صورت می گرفت شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ عراق عليه ايران ،با نخستين پيام امام خمينی به فکر رفتن به جبهه افتاد و در 15 مرداد 1359 به مريوان اعزام گرديد. در همين سال ها همسر مورد علاقه خود را برگزيد و با خانم "اشرف السادات ميردرويش" که در بسيج مشغول فعاليت بود ،در مراسمی ساده و بی تکلّف در حالی که شخصاً خطبة عقد را قرائت کرد، پيمان ازدواج بست . در سال 1361 دخترش به دنيا آمد که نام او را" معظمه" نهادند .اين فرزند به شدت مورد علاقه و محبت پدر بود. اما اين علاقه و محبت مانع از حضور ديگر باره وی در جبهه نشد .در مدت کوتاه از حضور در پشت جبهه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از بازاريان و کسبه تجهيزات و وسايل مورد نياز رزمندگان را جمع آوری به جبهه ارسال می کرد. در سال 1362 فرزند دوم او محمدحسن به دنيا آمد. "محسن" از همان دوران کودکی فرزندان خو را به معاشرت با علما و روحانيون مذهبی تشويق می کرد تا ايمان و وارستگی را در فرزندان خود تقويت کند. بر حفظ حجاب ،متانت و قرائت نماز شب تأکيد بسيار داشت .با وجود حضور مستمر و پيگير در جبهه های جنگ تحميلی خطاب به همسر خويش می گفت : « شما يک زن عادی نيستيد ،و همسر يک پاسدار هستيد و بايد نمونه و اسوه باشيد » او خطاب به پدران و مادران رزمندگان گفت : ای پدران و مادران ! افتخار کنيد که فرزندانتان در صف اسلام در راه خدا می جنگند .در اين دنيا هرگز نبايد به جاه و مقام اکتفا کرد زيرا اگر مقام و مسئوليتها ماندنی بود ،به من و شما نمی رسيد .پس دل به مال دنيا نبنديد که نابود می شويد . "محسن اسحاقی" با تشکيل يگان دريايی لشکر 25 در سال 1363 به عنوان فرماندة يگان آبی ـ خاکی برگزيده شد و در آبهای هور ،اروند و جزيره مجنون رشادتهای فراوانی را از خود نشان داد. "اسحاقی" با شرکت در عمليات گوناگون نظیر فتح خرمشهر و کربلای 4 و5 والفجر 8 (فتح فاو) چندين بار مجروح شد ،در جريان شد ،در جريان عمليات والفجر 8 در سال 1365 از ناحيه گوش ،سينه و کمر در اثر گاز شيميايی و موج انفجار مجروح شد. در 23 دی 1365 نيز ترکشی یه صورت وی اصابت کرد. وی پيش از عمليات فاو و پيش از آخرين اعزام به جبهه به خانواده اش گفته بود در خواب ديدم چند روز ديگر مهمان شما هستم و در حالی که می خنديد به آنان گفت :« اين چند روز از من خوب محافظت کنيد .» در جريان حمله عراق به فاو در سال 1367 که منجر به از دست رفتن اين شهر شد ،اسحاقی برای آخرين بار به جبهه رفت و فرماندهی يگان دریایی لشکر 25 کربلا را به عهده گرفت ،دو روز از آخرين اعزام نگذشته بود که خبر مفقود شدن وی به خانواده اش ابلاغ شد .او به همراه يکی از همرزمان خود به نام اباذری در جبهه فاو حضور داشتند که بانزديک شدن نيروهای عراقی، اباذری با داشتن جليقه نجات موفق به عبور از اروند شد اما او به اسارت نيروهای عراقی در آمد .محسن اسحاقی بعد از گذشت پنج روز الی ده روز اسارت دوازده نفر از اسرای ايرانی را آماده فرار کرد .آنان شبانه نگهبان عراقی را به قتل رساندند و از بصره به مرز شلمچه رسيدند ،اما در اين مکان بار ديگر به اسارت نيروهای بعثی در آمدند .نيروهای عراقی با ضربه تفنگ ،سر ،جمجمه و دندانهای وی را شکستند و پای راست او را قطع کردند و پس از شکنجه بسيار در تاريخ 28 فروردين 1367 گلولة خلاص را بر قلب او شليک کردند و او را به شهادت رساندند. هفت ماه پس از شهادت محسن اسحاقی ،گردان انصار پيکر او را در مرز شلمچه در تاريخ 23 آبان 1367 کشف کرد در شرايطی که قابل شناسايي نبود .چون جنازه قابل شناسايي نبود می خواستند آن را جزء شهدای گمنام ثبت کنند که ناگهان همسر او به خاطر آورد که شلوار اسحاقی سه دکمه داشت و دکمة وسطی را به هنگام عزيمت او به فاو از پيراهن خود کنده و به شلوار شوهر دوخته است . به اين ترتيب همين دکمه باعث شناسايي پيکر شهيد محسن اسحاقی گرديد . پیکر سردار شهيد "محسن اسحاقی" پس از سی و پنج ماه و چهار روز حضور در جبهه در گلزار شهيد بهشتی شهرستان "فريدونکنار" به خاک سپرده شد. از شهيد "اسحاقی "دو فرزند به نام های "معظمه" و" محمد حسن" بر جای مانده است .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) "محمد رضا خطيبی” در سال 1337 در روستای “هفت تنان” در شهرستان"لاريجان" به دنيا آمد. او اولين فرزند خانواده " خطيبی " بود. پدرش علاوه بر نانوايی کشاورزی هم می کرد. محمد رضا کودکی آرام و مطيع بود و از آنجا که در نزديکی محل زندگی آنها کودک ديگری نبود اوقات خود را بيشتر با پدر و مادر می گذراند. در هفت سالگی دوره ابتدايی را در مدرسه "بايجان" واقع در روستای محل سکونت آغاز کرد. از همان ابتدا علاقه وی به درس و مدرسه آشکار شو و با وجود آنکه پدر و مادرش بی سواد بودند، در انجام تکاليف و وظايف درسی موفق بود. اعضای خانواده اش می گويند : «محمد رضا می دانست که وضع اقتصادی خوبی نداريم به همين دليل بيشتر اوقات غذايی که برای ناهار در کيف او قرار می داديم نمی خورد و به خانه بر می گرداند.» وضعيت نامطلوب مالی خانواده محمد رضا را مجبور کرد تحصيلات خود را در پنجم ابتدايی رها کند و به کار جوشکاری مشغول به کار شود. با اشتغال وی وضع مالی خانواده پر جمعيت خطيبی با چهار پسر و يک دختر بهبود نسبی يافت. محمد رضا در کنار جوشکاری در اوقاب فراغت به پدرش در کاشت گندم و جو کمک می کرد. پس از مدت کوتاهی به تهران رفت و در کارخانه ای به جوشکاری مشغول شد. در تهران تحت تأثير شرايط اجتماعی روز قرار نگرفت و همچنان به انجام وظايف دينی مقيد ماند. در مساجد حضور می يافت و با افراد متدين معاشرت می کرد. در رفتار با ديگران ملايم و خوش رفتار بود و کتابهای مذهبی مطالعه می کرد. با شروع نهضت اسلامی مردم ايران به صف مبارزه پيوست و پس از پيروزی انقلاب اسلامی به عضويت بسيج و انجمن اسلامی در آمد. با آغاز جنگ تحميلی عراق عليه ايران در يکی از مراکز اعزام نيرو در تهران ثبت نام کرد و به دليل کثرت نيروهای اعزامی موفق به حضور در جبهه نشد. در همان سال از تهران به آمل بازگشت و در روستای بايجان با احداث کارگاه جوشکاری مشغول کار شد. همرزمان در بسيج و اتحاديه انجمنهای اسلامی لاريجان و شورای اسلامی روستای بل قلم فعاليت داشت و مسئول شورا بود. بعد از مدتی به سمت فرماندهی پايگاه مقاومت بسيج منصوب شد. زمانی که به سن سربازی رسيد به دليل کهولت پدر کفالت گرفت و به خدمت سربازی نرفت. در اوايل سال 1360 در سرکوب ضد انقلاب در واقعه آمل شرکت فعال داشت. همان سال با يکی از بستگان خود ازدواج کرد. و با وجود علاقه زياد به زندگی و همسر، آنی از فعاليت در نهادهای انقلابی و اسلامی دست بر نداشت . محمد رضا خطيبی در اوايل سال 1361 عازم جبهه شد. يکی از همرزمان وی می نويسد : در تاريخ 3 ارديبهشت 1361 با محمدرضا خطيبی آشنا شدم. ما در دسته ای از گروهان 1 گردان علی ابن ابی طالب (ع) تيپ 25 کربلا در کنار يکديگر بوديم و به تدريج صميميت بسياری بين ما به وجود آمد. در عمليات رمضان تحت فرماندهی آقای اسلامی، محمد رضا در مرحله دوم و سوم عمليات رمضان شجاعت بسيار از خود نشان داد. خصوصيات ارزنده وی سبب می شد تا حضور وی برای فرمانده قوت قلب باشد. پس از عمليات رمضان، محمد رضا خطيبی در گردانی به فرماندهی شهيد زائری در عمليات محرم شرکت کرد. اين عمليات در 6 شهريور 1361 در منطقه عمومی دهلران منطقه ای به نام دره مور موری و رودخانه ای به نام دويرج وجود داشت. اين مناطق محل تجمع نيروهای مردمی و بسيجی بود همه نيروها در قالب گردانهای پياده تيپ 25 کربلا دسته بندی شده بودند. خطيبی مدت دو ماه در منطقه عمومی دويرج شبانه روز فعاليت می کرد. حضور فعال در مراحل مختلف نبرد جلب توجه فرماندهان به وی شد. به طوری که به فرماندهی دسته منصوب شد. پس از عمليات محرم تيپ 25 کربلا به لشکر 25 کربلا ارتقاء يافت. خطيبی در گردان حضرت مسلم (ع) به فرماندهی گروهان منصوب شد. پس از عمليات محرم همواره سمت فرماندهی داشت اما به خانواده اش می گفت در جبهه غذا می پزد و ظرف می شويد. علاوه برشجاعت و ابتکار که از خصوصيات بارز خطيبی بود سعه صدر، تحمل و بردباری و ايمان قوی او سبب شده بود دوستان و همرزمانش به وی اعتماد خاصی داشته باشند. عبادت و نماز شب او در سخت ترين شرايط جنگ ترک نمی شد بر خواندن زيارت عاشورا اصرار داشت و پس از هر نماز صبح دعاي عهد به جای می آورد. در مراسم ماه محرم برای افراد گردان مداحی می کرد. خطيبی در عمليات والفجر مقدماتی، والفجر 1، والفجر 4 و و الفجر 6 حضور داشت از سمت فرماندهی گروهان به مقام جانشين فرمانده گردان مسلم بن عقيل (ع) ارتقا يافت. او در جبهه معروف به خطيب بود و در طول حضورش در جبهه چند بار جراحت سطحی داشت ولی جبهه را ترک نکرد. مدت سه سال مدام و بی وقفه در جبهه حضور داشت. ازوقوع گناهانی چون غيبت به سختی جلوگيری می کرد و می گفت : «در شأن يک انسان مجاهد نيست که در خط مقدم و در محضر خدا غيبت کند. » خطيبی قبل از شهادت به مادرش گفته بود خبر شهادت مرا يک روحانی و دو سرباز برای تو خواهند آورد که همين طور هم شد. او تمام حسابهای مالی خود را در وصيت نامه اش ذکر کرد و از برادرش قربانعلی خواست تا به آنها رسيدگی کند. محمد رضا پس از نوشتن وصيت نامه، برای آخرين بار عازم جبهه شد اما قبل از رفتن به دليل اختلافات از همسرش جدا شد. در سال 1364 به سمت فرماندهی گردان امام محمد باقر (ع) منصوب شد. قبل از شروع عمليات قدس مسئوليت داشت تا سنگرهايي روی آب در منطقه عملياتی هورالهويزه ايجاد کند. ساخت اين سنگر ها ضرورت زيادی داشت و حتی پس از پايان عمليات جان بسياری از رزمندگان نجات می يافت. در قرارگاه خاتم الانبياء (ص) مرکز فرماندهی جنگ به سوله خطيبی معروف شد. برای ايجاد اين سنگرها خطيبی تمام توان و ابتکار خود را به کاربرد و سه روز نخوابيد. اما سرانجام در ساعت 30/8 روز يکشنبه 2 تير ماه 1364 هنگامی که برای شناسايی سنگرهای کمين دشمن تا نزديکی خط دفاعی دشمن رفته بود بر اثر اصابت گلوله تيربار گرينف دشمن به شهادت رسيد. قايق وی و همراهانش به زير آب رفت و پيکر او مدت دو روز زير آب بود تا توسط نيروهای خودی بيرون آورده شد. خطيبی چگونگی شهادتش را دو روز قبل از آن به عباس محمدی يکی از دوستانش گفته بود. جنازه محمد رضا خطيبی بنا به خواست خودش در روستای هفت تنان در کنار ديگر شهدا به خاک سپرده شد. ده روز پس از شهادت محمد رضا برادرش ابراهيم در تاريخ 14 تير 1364 در منطقه عملياتی مريوان به شهادت رسيد و او نيز در کنار آرامگاه برادر آرميد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان عملیاتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مازندران شهيد “محمد تورانی” متولد سال 1336 طلبه حوزه علميه “ساری” در مسجد “مصطفی خان” و ساير حوزه های علميه ،فردی با سواد بود.او در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهرستان "ساری" پیوست و در تمام مراحل خدمت اعم از برخورد با دشمنان داخلی و خارجی بسيار فعال و کوشا بود . از جمله آن نفوذ در تشکيلات گروهک منافقين در شهرستان ساری می باشد که اين شهيد با اجازة مسئولين وقت سردار متوليان ،سردار شهيد طوسی ،سردار شهيد محمديان ،با مراعات تمام جوانب امنيتی جهت نفوذ به تشکيلات منافقين به طور سوری از سپاه اخراج گرديد .اين اخراج به طوری انجام گرفت که آبرو و اعتبارشهيد در بين افراد حزب اللّهی و پاسداران رفت به طوری که هر کس به ايشان می رسيد ،می گفت :منافق از سپاه برو و سپاه جای شما افراد منافق نيست ،حتی بعضی از مواقع از دست برادران سپاه کتک هم می خورد .البته آن برادران حق داشتند که فرد مشکوک را به سپاه راه ندهند گرچه یکی از منافقين باشد. ذات اله محمدیان از آن روزها چنین می گوید:روزی به اتفاق اين شهيد بزرگوار در آسايشگاه سپاه مشغول استراحت بوديم که يکی از برادران پاسدار به ايشان گفت: منافق برو بيرون ! اين جا جای شما نيست .ايشان گفتند: باشد من بيرون می روم اما شمائی که حزب اللهی هستيد، ولايت فقيه را برايم تعريف کنيد يعنی چه ؟ چرا بدت می آيد که می گويم بهشتی در لانه جاسوسی پرونده دارد ،در اين موقع بود که آن برادر پاسدار با عصبانيت تمام ايشان را از آسايشگاه بيرون کرد .با هم به خارج از سپاه رفتيم .گفتم :آقای تورانی اين چه حرفی است که شما می زنيد که بهشتی در لانه جاسوسی پرونده داشته ،ايشان گفتند بهشتی که هيچ حضرت امام در لانه جاسوسی پرونده دارند .اين ديگر زمانی بود که به قول معروف آمپر ما بالا رفته بود و با عصبانيت سرش داد زدم : چرت و پرت می گوئی ! ايشان با حالت لبخند گفتند :آن پسر نفهميد، شما هم نفهميدی من چه می گويم ،يقيناً حضرت امام و آقای بهشتی و ديگر بزرگان در لانه جاسوسی دارای پرونده می باشند. اما نه به نفع آمريکا بلکه به ضرر آمريکا ،حال تازه فهميدم که ايشان عليه حضرت امام حرف نزده است . ايشان داماد ما بودند يعنی شوهر خواهرمان و پس از اينکه قضيه نفاق ايشان مطرح شد ،چندين مرحله خواهرمان آمد که من ديگر با ايشان نمی توانم زندگی کنم و می خواهم درخواست طلاق بدهم .اين موضوع را وقتی با حاج آقامحمديان در ميان می گذاشتيم، می گفت: حال کمی صبر کنيد شايد خداوند چاره سازی کند و مشکل حل شود .انشاءاللّه عقل بر سرش می آيد و از اين افراد بی وطن جدا می شود . در آن زمان در و ديوارهای خانه توسط خواهرمان مملو از مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولايت فقيه نوشته می شد و ايشان هم مظلومانه در منزل سوت می کرد . موضوع از آنجايی شروع می شد که ايشان متوجه شدند که چند نفر از دوستان و آشنايان گذشته در بيرون مشغول جمع آوری سلاح و مهمات غير قانونی می باشند و اين موضوع را با شهيد محمديان و شهيد طوسی در ميان می گذارند که اين عزيزان با مشورت فرمانده محترم جناب آقای مصطفی متوليان تصميم می گيرند که ايشان را به عنوان منافق از سپاه اخراج کنند . اين کار هم برای سپاه اهميت داشت و هم برای شخص شهيد تورانی و هم برای خانواده ما حائز اهميت بود . لذا فرماندهان محترم وقت می بايست ترتيبی اتخاذ می کردند که با برنامه فراگيری بتواند همه اهميت ها را تحت پوشش قرار بدهد و آنگاه اقدام کنند . در مرحله اول شايعه اخراج در سپاه مطرح شد در يک جوناباوری همه برادران سپاه و خانواده محترم و همه آنهايی که خانواده تورانی را می شناختند متوجه شدند که تورانی آخرت خود را به دنيای ديگران فروخته است .با همه ناباوری و حيرانی ،اين خبر سريع و جدی مطرح شد که همه باور کردند حتی همسر و بستگانش ،لذا تورانی مظلومانه با سپاه خداحافظی کرد . اما فرماندهان بی کار ننشستند ،قدم بعدی او ارتباط با کتابخانه رسالت بود که يکی از برادران پاسدار مسئول آنجا بود .فصل بهار و تابستان و با توجه به شرايط با پول سپاه يک دستگاه آبميوه گيری و شربت سازی و ماشين بستنی و يخچال به طور غير مستقيم برای ايشان خريداری گرديد و با اشاره سپاه ايشان برق مغازه خود را از خانه رسالت تامين می کرد و پس از مدتی به دستور فرماندهان سپاه برای عادی جلوه دادن موضوع نفاق اين شهيد برق اين دستگاه يخچال سيار را قطع کردند و ايشان مجبور شدند مثلاً دستگاه را به نصف قيمت خريداری شده بفروش برسانند . در مرحله بعد فرماندهان محترم سپاه تصميم می گيرند که يکدستگاه موتور سيکلت برای شهيد محمديان خريداری کنند که از طريق ايشان به شهيد تورانی فروخته شود .اين معامله انجام می شود و پس از مدتی که مثلاً سپاه متوجه اين معامله می شود ،به شهيد محمديان تذکر داده می شود که به لحاض پاسدار بودنتان حق معامله با افراد منافق (شهيد تورانی) را نداشته و بايد اين معامله را به هم بزنيد ،شهيد محمديان نيز موتور سيکلت را از ايشان پس گرفته و به ديگری می فروشد .البته تمام اين ها فشارهائی برای عادی سازی مسائل و تحليل جهت انجام مأموريت شهيد تورانی بوده است . شهيد بزرگوار تورانی فردی تيز هوش و دارای شم اطلاعاتی بسيار بالائی بود . ايشان گفته بودند که من اين توانائی را دارم که با آنها (منافقان)ارتباط برقرار کنم .در هر حال ايشان در اين راه زحمات بسيار زيادی را متحمل شده است . پس از شهادت ايشان روزی دادستان انقلاب وقت آقای جمعه ای در سپاه در سخنرانی خود گفته بود که اين شهيد يک الگو و يک اسوه برای نسل آيند می باشد .من به خاطر دارم ايشان چندين بار همراه افراد منافق دستگير می شدند و کتک هم می خوردند و در بازداشتگاه هم بازداشت می شدند حتی چند بار هم در دستشوئی بازداشت بودند ولی به خاطر رضای خداوند اين همه بی احترامی و مشکلات را تحمل می کردند . لازم به توضيح است که شهيد تورانی در آن بحران ترور منافقين در چندين مرحله برادران را از عملياتهائی که از آنها مطلع شده بود با خبر می کردند به طور نمونه روزی در خيابان انقلاب برادر پاسداری که قرار بود مورد ترور منافقين واقع شود ،شهيد تورانی وقتی آن برادر پاسدار را می بيند به ايشان اطلاع می دهد که مواظب باشيد که می خواهند شما را بزنند ،اما آن برادر پاسدار با توهين به اين شهيد می گويد شما مواظب خودت باش ،پس از اينکه چند قدمی از ايشان دور می شود مورد حمله قرار می گيرد ،اما گلوله به ايشان اصابت نمی کند . اين شهيد بزرگوار در روستا چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب جوانان را جمع می کرد و آنان را در مسير قرآن و انقلاب و امام (ره) قرار می داد و اين امر باعث شد که در روستای "ايلال" که بالای يکصد خانواده جمعيت داشت حتی يک نفر هوادار منافق يا اعضای منافق نداشته باشد ،بلکه چندين جوان بسيج و پاسدار شهيد در اين روستا هم داشته باشيم . قبلاً توضيح دادم اينجانب هم از وضعيت اين شهيد که به صورت نفوذی وارد تشکيلات منافقين شده بود با خبر نبودم .اما در تاريخ 26/6/60 که اينجانب عازم جبهه بودم برادر شهيدم رحمت ا. . . که خود از بزرگواران بود به من گفت با توجه به اينکه عازم جبهه هستيد بايد موضوعی را به صورت محرمانه به اطلاع شما برسانم و آن اينکه تورانی منافق نيست بلکه همچنان به عنوان پاسدار انقلاب اسلامی و با توجه به مصلحت فرماندهان محترم سپاه ساری وارد تشکيلات منافقين شده است .همچنين ايشان گفتند که اين موضوع را به جزء آقای طوسی ، متوليان و من هيچ کس از آن مطلع نيست و تمام موضوعات و مواردی که عليه تورانی مطرح شده اولاً به خواست قبلی خودشان بوده ،ثانياً برای مصلحت انقلاب اسلامی و ما امت مسلمان می باشد . چون ما از طريق تورانی مطلع شديم که عده ای جهت مقابله با امام و انقلاب در حال تهيه اسلحه هستند و قصد دارند دست به اسلحه ببرند ،لذا خود ايشان جهت اين مأموريت انتخاب شد ،گفتم چرا به همسرش نگفتيد و چرا زندگی اش را خراب کرديد که گفتند انشاءاللّه درست می شود و خداوند به زندگی آنها سامان می دهد . در هر حال ما در تاريخ 26/6/60 به اتفاق سردار کميل ،شهيد ورجی ،شهيد بردبار ،شهيد آهنگر و ديگر برادران در گروه 20 نفره به عازم غرب کشور شديم و در مهاباد رفتيم . ً تاريخ 15/7/60 بود که با همکاری اين شهيد بزرگوار تيم منافقين و خانه تيمی آنها را به همراه چندين قبضه اسلحه و مهمات و تعداد زيادی از ضد انقلاب به دست مردان سپاه دستگير و منهدم شد ،ما اين خبر را در روزنامه يا راديو شنيديم تورانی اين مظلوم انقلاب اسلامی مأموريت خود را به پايان رسانيده بود اما به چه قيمتی ؟همان طور که حضرت امام (ره) فرمايش کرده بود در قبول قطع نامه که من آبروی خود را با خدا معامله کردم ،اين شهيد عزيز نيز آبروی خود را با خدا معامله کرد . پی از اين قضيه ،با توجه به ارتباطی که با (دمکرات وکومله برقرار کرده بود به اتفاق شهيد طوسی ،شهيد محمديان ،برادر کريم کريمی و برادر سورکی آزاد به اروميه رفت. ایشان توانسته بود چندين قبضه اسلحه از آنان خريداری کند و با يکی از فروشندگان سلاح ،آنرا با اتوبوس تا تهران بياورد که در يکی از ايست بازرسی ها توسط اسکورت نا محسوس توسط برادران طوسی ،محمديان ،سورکی آزاد و کريمی فروشنده سلاح دستگير می شود . در تاريخ 23/8/60 بود که خبر شهادت تورانی از طريق سردار کميل در مهاباد به ما رسيد و اين بود عمر با برکت تورانی عزيز که با تمام توان از مقام جمهوری اسلامی ايران و حضرت امام (ره) دفاع جانانه ای را به انجام رساند و سرانجام در مصاف با ضد انقلاب داخلی در جنگل سرسبز و انبوه آمل به لقاء حق پيوست ،اما از اين شهيد بزرگوار چه گونه تشییع جنازه گرديد خود داستان ديگری دارد . جريان شهادت ايشان بدين قرار است : پس از اينکه شهيد تورانی به دو مأموريت خود پايان داد در اواخر مهر ماه سال 60 رسماً وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساری شده و مجدداً لباس سبز پاسداری را به تن کرده و يکبار ديگر دوستان و همرزمان او با شادمانی و شرمندگی او را به آغوش گرم خود گرفتند . شادمانی از محبت و لطف خدا که دشمن نتوانسته بود يکی از برادران پاسدار را از جمع خانواده سپاهی جدا کند و سنگ بی دفاعی ياران امام علی (ع) در عصر و زمانه ما پايه گذاری نشده است .اما شرمندگی از آن جهت که چرا آنقدر به اين شهيد عزيز توهين کردند و آبرويش را بردند و کتکش زدند و آرزوی مرگش را داشتند .اما اين شادی و شرمندگی خيلی به طول نينجاميد .پايان مهر ماه تا 22 آبان خيلی کم بود که يک دفعه خبر شهادت اين عزيز در محوطه سپاه ساری پيچيد .سالن عمليات آن وقت ،و محوطه لشکر 25 کربلای فعلی پر از غم شد . خاطره غم انگيز روز تشيع جنازه شهيد تورانی و با آن صدای گرم نوحه سرائی برادر جانباز حاج مصطفی شيرزاد را کسی فراموش نمی کند . واقعاً برای کسی که اين قضيه برای او تازگی دارد قِصه است ،اما برای کسانی که با اين شهيد بزرگوار مأنوس بودند قُصه است ،لذا پس از اينکه شهيد عزيز به جمع خانواده سپاه باز می گردد مأموريت می يابد که دوره اطلاعات را طی کند و برای موفقيت های بعدی از تجربيات علمی نيز بهره مند گردد .لذا پس از خبر چند روز گذشت در جنگل عازم چالوس (منطقه 3 سپاه گيلان و مازندران) می شود که پس از چند روز ماندن ايشان در چالوس مصادف می شود با حمله گروه ضد انقلاب موسوم به "سربداران جنگل" در" آمل" . گروه هائی برای مقابله با اين ضد انقلاب از اطراف به منطقه عازم می شوند که گروههای اعزامی به دو دسته تقسيم می شوند .دسته اول چند گروه است به عنوان چکش و گروه دوم سندان عمليات را شروع می کند که گروه شهيد طوسی و گروه تورانی و چند گروه ديگر به عنوان گروه چکش عمليات را آغاز می کنند و گروه شهيد محمديان و چند گروه ديگر به عنوان گروه سندان از قسمت برنامه ريزی شده عمليات را پی می گيرند . با غروب افتاب روز 22 آبان ماه 1360 آفتاب عمر شهيد محمد تورانی به همراه دوست همرزمش شهيد شعبان کاظمی غروب کرده و از جمع پاسداران ساری جدا می شوند و به لقاء حق پيوستند. جنازه پاک و مطهر شهيد کاظمی پس از انتقال به بيمارستان به ساری منتقل می شود و تشيع گرديد اما جنازه پاک شهيد تورانی همچنان مظلومانه در جنگل "آمل"باقی مانده و به دست ضد انقلابيون کور دل افتاد .از تاريخ شهادت ايشان در 22/8/60 تا مورخه 11/11/60 کسی خبری از جنازه مطهر این شهيد نداشت و پس از اينکه ضد انقلابيون موسوم به" سربداران جنگل "حمله به شهر" آمل" را شروع کردند و آن به سر آنها آمد که امام (ره) فرمود :ديديد که مردم" آمل" چه بر سر شما آوردند ،مردم" آمل" و اطراف با همکاری برادران پاسدار و ارتش و بقيه نيروهای مسلح آنها را منهدم کردند ،عده ای از آنها کشته و عده ای هم به اسارت رسيدند و در بازجوئی که از آن مزدوران به عمل آمد معلوم شد آنها جنازه بی جان يا نيمه جان شهيد تورانی را گرفتند و پس از جدا کردن سر از بدنش ،جنازه اطهرش را به آتش کشاندند و با راهنمائی آنها تکه هايي از جنازه آن بزرگوار که 2 کيلو هم نمی شد ، روی دست ملائک و دوستان و آشنايان و همرزمان ساروی از مسجد "ساری" به گلزار شهداتشيع گرديد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مهدی ملکی : فرمانده توپخانه لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه « بسم اللّه الرحمن الرحيم » [ ولا تحسبن الذين قتلو فی سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون ] (می پنداريد کسانی که شهيد شده اند مرده اند بلکه زندگانی هستند نزد خدايشان و روزی می خورند .) با درود و سلام خدمت ولی عصر فرمانده کل قوای اسلام مولا صاحب الزمان (عج) امام حیّ و حاضر و با درود به نائب بر حقش امام بزرگوارمان (روح اللّه خمينی) قلب تپنده امت اسلامی .با درود و سلام بر امت اسلامی ايران پيروان به حق ولايت فقيه که با وحدت و يکپارچگی خود اين انقلاب اسلامی را به وجود آوردند و آينده نيز با وحدت کامل حافظ خون شهدای اين مملکت می باشند و بار ديگر حماسه حسينی تکرار می گردانند و ندای حسين زمان را لبيک گفته و به جبهه ها هجوم می آورند و با درود و سلام به خانواده گراميم و همين طور خانواده ی همسرم . سخن با رهبر عزيزتر از جانم : باری ای روح خدا از تو بسيار بسيار تشکر می کنم که احکام الهی را در اين مملکت راج دادی و جلوی فساد و تباهی را گرفتی و با از دست دادن ياران با وفايت و جگر گوشه ات به من و امثال ما راه مستقيم الهی را عنايت کردن . درود خدا و بندگان مؤمن خدا بر تو باد و همينطور يک مملکت که تا ديروز دست شرق و غرب جنايتکار بود رهانيديم زيرا از زير بار ذلت نجاتمان دادی .بله ای امام عزيز که من عاشق تو هستم و از همه مهمتر ای بزرگوار من کوچکتر از آنم که از شما تعريف کنم فقط خدای تبارک و تعالی بايد از شما تعريف کند که می کند با معجزات خود به ما .اين را از اعماق دل و جان می گويم لحظه لحظه عمر من به فدای يک لحظه از عمر شما ای بزرگوار و در آخر ای امام بزرگوارم من جز خون ناقابل خود چيز ديگری برای بقای اسلام ندارم بدهم اميدوارم که اول مورد قبول خدای تبارک و تعالی گردد بعد هم شما ای قلب من و درود همه بندگان خاص خدا بر تو باد و اميدوارم از من راضی باشی . سخن با خانواده گراميم : اول از همه صبور و شکيبا باشيد و همه ناملايمات زندگی را بجان و دل بخريد که دنيا محل گذر است. همانطور که در شهادت اولين پسرتان صبرداشتيد در اين زمان همان راه را پيشه خود گردانيد و مستحکم و قوی دل باشيد و به ياد خانواده هايي باشيد که در دزفول در يک حمله ی ناجوانمردانه صدام کثيف 19 نفر شهيد می شوند و فقط از يک خانواده يک نفر باقی می ماند .همانند خانواده وهب باشيد که با آوردن سر پسرشان از ميدان جنگ آن را دوباره به ميدان جنگ بر می گردانند. مادر بزرگوارم امتحان خود را يکبار در درگاه خدا دادی و اين نيز آزمايش ديگری است چون ما همه تا آخرين لحظه مورد آزمايش قرار می گيريم و آفرين و صدها آفرين بر تو ای مادرم همانطور که در شهادت برادرم نگريستی و همچون زينب (س) ايستادگی کردی در اين زمان نيز همانگونه باش و خط اسلام را همينگونه ياری گردان و قلب امام را شما شاد بگردانيد با همين مقاومتتان است که مشت محکمی بر دهان منافقين و دشمنان اسلام مس زنيد و اين را بدان راه خود را از حسين (ع) گرفتم و با آگاهی کامل بود همچون برادرم ،و شما مادر گراميم که از زحمات و ناملايماتی که ديدی بسيار متشکرم و انشاءاللّه همديگر را در آخرت ملاقات کنيم و شايد بتوانيم آبروی شما در آن دنيا باشيم و تنها برادرم را نيز در خط اسلام حفظ نگهدار و با ارشادهايت او را رهنما باش و خواهرانم شما نيز مقاومت را از مادرتان ياد بگيريد و در دنيا همچون مسافر باشيد که هر لحظه می خواهيد برويد و سعی کنيد فرزندانتان را زهرا گونه تربيت کنيد و خط اسلام را از همان اوان کودکی به آن ها ياد بدهيد چون اسلام در آينده به اين عزيزان احتياج دارد و در دعا ها و نماز ها کوشا باشيد چون تنها سلاح ما دعا است و اگر يک موقعی حال واقعی در شما پيدا شود دعا ها و نماز های مستحبی بجا آوريد و خلاصه خود را از همه احاظ کامل کنيد و سعی کنيد که هميشه و در هر کجاگول شيطان را نخوريد و از مادر گرانقدرم نيز باز نهايت تشکر را می نمايم و در نمازهاي شب پيوسته امام عزيز و رزمندگان را فراموش نکن و از پدرم هم بسيار متشکرم واز پدرم و زحمات او بسيار تشکر می کنم . حساب من و پدرم را خدا در آن دنيا انشاءاللّه حل کند چون در اين دنيای مادی همه اش گول خورديم و باز می دانستيم که دنيا ارزشی ندارد ولی باز سر مسئله مادی بحث داشتيم و ديدار ما انشاءاللّه در قيامت و نصيحت و وصيتی ندارم .انشاءاللّه راه مرا ادامه دهی پدر . مسئوليت سنگين تری بردوش مادرم و خواهرانم است که به ياری خدا اجرا کنيد. نماز جمعه را هيچوقت خالی نگذاريد و حتی الامکان در نماز جمعه که سنگر مستحکم ياران خداست شرکت کنيد و در اجتماعات اسلامی خود را هميشه حاضر بگردانيد مثل گذشته . باز از مادر و برادر و خواهرانم بسيار تشکر می کنم و هميشه در رابطه با مسئله بی حجابی شديد برخورد کنيد و نگذاريد خون ما و امثال ما را مشتی جيره خوار غرب و شرق با بی حجابی وفساد اخلاقی لگد مال کنند. هميشه دشمن منافقين ضد اسلام ،باشيد و از کمکی به دولت جمهوری اسلامی کوتاهی نکنيد که کمک شما ياری به دين خداست. مطمئن باشيد و قرآن را هميشه تلاوت کنيد و به آن عمل کنيد و از زحمات مادرم متشکرم و نمی دانم چگونه جبران آن را بکنم و انشاءاللّه که همگی مرا حلال کنيد . سخنی با همسرم : (يک وصيت نامه خصوصی نيز موجود است ) که فقط همسرم بخواند . همسرم اميدوارم که زهرا گونه باشی و از دوری من يأس به خود راه ندهی و ناملايمات زندگی را به جان دل بخری و با دشمنان اسلام و امام عزيز همانگونه باش که قبلاً بودی . مقام همسر شهيدی را به همه ثابت کن و اين را بدان دو نفر که با هم همانند دوست می شوند حتماً خوبی يکديگر را می خواهند و اگر تو هم خوبی و راحتی مرا می خواهی بدان که من راحت هستم و جای خوبی می روم در کنار خدای تبارک و تعالی پس اگر دوست من هستی در شهادت من همانگونه باش که خدا از تو راضی باشد . گول شايعات غلط دشمن را نخور و تقوا پيشه کن و اينرا مطمئن باش که راهی را که من رفتم به حق بوده و با آگاهی کامل خودم بود و از تومی خواهم برای من گريه نکنی. برای مظلوميت اباعبداللّه الحسين گريه کن و برای و مظلوميت زينب (س) گريه کن و نماز و دعا را زياد بجا بياور و در نماز جمعه حتی الامکان شرکت کن و ياوری باش برای اسلام و همينطور فرزند عزيزم را نيز در راه اسلام و امام تربيت کن . به او از همان اول بفهمان که مسئوليت سنگينی دارد و آنگونه تربيتش کن که اسلام دستورمی دهد چون نعمت اسلام چراغی فرا راه ما مسلمين است و بايد دنباله رو آن باشيد . از تو ممنونم انشاءاللّه که خدا هم نيز از تو راضی باشد .انشاءاللّه در آخر از همه خانواده ات برای من حلاليت بطلب و بگو هميشه ياوری برای اسلام و خط امام عزيز باشند و هر گونه حق و حقوق که بعد از من بايد به تو تعلق می گيرد تماماً در اختیار توست. از زحمات فراوانی که برايم کشيدی نهايت تشکر را دارم و تو را به خدای تبارک و تعالی می سپارم . ولاسلام امام خمينی : اينهايی که شب را به مناجات بر می خيزند البته در جنگها پيروز خواهندشد. سخنی با تمام فاميلها و آشنايانم: ای اقوام و خويشاوندانم خواهش اول من اين است که امام عزيزمان را ياری کنيد و دوم برای من اشک تمساح نريزيد اگر واقعاً مرا دوست داريد حالا راهم را ادامه بدهيد و با حضور هميشگی تان در صحنه جبهه و پشت جبهه را ياری کنيد . آنهايي که می توانيد و توان داريد به جبهه برويد و اگرنه پشت جبهه ياری کنيد که باعث شادی روح من می گردد . مانند خاندان وهب جوانانتان را به جبهه ها بفرستيد و حتی جسد او را هم تحويل نگيريد .چون من می دانم اگر يک قسمت از بدنم را برای مادرم بياورند آن را دوباره به جبهه بر می گرداند. من از مادرم بيشتر از اين انتظار دارم . نمی خواهم بيايید به مادر يا همسرم بگوييد بد بخت شديد و . . . چون من به بهترین آرزوهايم رسيدم و اين شايد برای بعضی از شما قابل درک نباشد و از شما می خواهم استغفار و دعا را از ياد نبريد که برترين تسکين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد و هرگز دشمنان بين شما و روحانيت تفرقه نياندازند. اگر چنين شود روز بدبختی مسلمانها و جشن ابر قدرتهای خون آشام است . در خانه ما هر کس می خواهد بر سر خاک من فاتحه بخواند اول امام عزيز را دعا کند و اگر نمی کند بر سر خاکم حاضر نشود چون باعث آزار روح من است و همينطور بر سر تشييع جنازه ام حاضر نشوند . حتماً از مواضع غيبت دوری کنيد و بچه های يتيمی که در خانوادة ما است زياد نوازش کنيد چون يتيم نور چشم مولا علی (ع) می باشد و احتياج به محبت همگی شما دارند و از انفاق در راه خدا دوری نکنيد . اگر بدی از من ديديد مرا حلال کنيد و اگر واقعاً مرا دوست داريد امام مرا نيز دوست بداريد و نماز جمعه را با رفتن خود ياری کنيد و در خاتمه شما وارث خون شهيدان هستيد و احترام به من احترام به همسر من نيز بايد باشد . متشکرم ،والسلام سخنی چند با امت دلير و شهيد پرور: با درود فراوان به شما امت اسلامی هر چند من کوچک تر از آنم سخنی برای شما بگويم ولی امر به معروف بايد بکنم و هر چند آگاه هستيد .از کمک های خود به دولت اسلامی کوتاهی نکنيد و هميشه پشت جبهه را حفظ کنيد ،همان طور که کرده بوديد .از هر کمکی که از دستتان بر می آيد دريغ نورزيد و خدای ناکرده امام را تنها نگذاريد و مواظب باشيد که بين شما و روحانيت اختلاف نياندازند که خواسته دشنمان اسلام همين است. از پيام های امام عزيز نهايت استفاده را ببريد چون تا به حال هیچ کشوری در دنيا مثال چنين رهبری را در اين برهه از زمان نداشتند و برای همين به بلا ها و بدبختی ها گرفتار می شوند . از شما مردم حزب اللّه برای همه فداکاريتان و . . . متشکرم و انشاءاللّه خدا از شما راضی باشد و سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوييد تا آخرين قطره خونم سنگر امام را حفظ داشتم . شما هم انشاءاللّه سنگر خود را حفظ بداريد تا به هلاکت رساندن دشمنان اسلام از پای ننشينيد چون دشمنان اسلام خيلی بي رحم هستند، چون کافرند. جوانان خود را به جبهه بفرستيد و دين خدا را ياری کنيد و از اين امر کوتاهی نکنيد چون در زمان امام حسين (ع) نبوديم لبيک بگوييم ولی الان هستيم و بايد کوشش کنيم تا همه دشنمان اسلام را نابود کنيم. انشاءاللّه. اگر می خواهيد در مقام و عظمت شما خللی وارد نشود هيچ گاه زبان به شکايت نگشاييد و آن چه را که از قدر و منزلت اللهی شما بکاهد به زبان نياوريد . متشکرم ولاسلام سخنی چند با دوستان و آشنايان خودم: با درود خدمت شما برادران عزيزم ،برادران راه شهيدان را ادامه دهيد و جبهه ها را خالی نگذاريد چون از هر کاری واجب تر است و اگر جبهه ها را ياری نکنيد و پشت به جهاد در راه خدا کنيد بلاهای الهی بر شما نازل می گردد و من ديروز پيش شما بودم و امروز برای شما درس عبرت هستم .برادران عزيز مهدی چمن را الگوی خود کنيد ،برادر ها مهدی برادرش شهيد شد خود او نيز زخمی (معلول) پدرش مسدوم و برادران ديگرش حاضر در جبهه و مادرش که جای مادر خود من هست و شکی نيست من او را الگويي از حضرت زينب (س) می دانم. قدر اين ها را بدانيد همين ها سرمايه اين انقلاب عزيزمان است . برادر ها من که حالا لياقت شهادت نصيبم شد ه راه در اين است که بايد سختی بکشی تا به اين مقام دست يابی و من به آرزوی ديرينه خود رسيدم. به گفته سيد الشهداء انقلاب اسلامی مان شهيد مظلوم بهشتی عزيز، بهشت را به بها می دهند نه به بهانه. در کارهايتان خدا را فراموش نکنيد و هميشه به عنوان وصيت از من داشته باشيد که خط امام را هيچ وقت خالی نگذاريد و امام عزيز را در نماز ها فراموش نکنيد و هميشه برای صلاح جامعه کار کنيد و رهبر ار از خود راضی نگه داريد و همه شما برادران عزيز از شما می خواهم که اختلافات را کنار بگذاريد برای به هدف رسيدن اين انقلاب با هم همکاری کنيد و برادر عزيزم مهدی چمنی را هم تنها نگذاريد و هميشه در کارهايش کمکش کنيد چون کمک به معلولين خدمت به انبياء است و همه شما را به خدای بزرگ می سپارم اجر شما با خدای تبارک و تعالی . ولاسلام درباره وضع دنيايي همه ی مسائل من مربوط به همسرم می شود وکيل و وصی و ناظر من برادر مهدی چمنی می باشد و هرگونه حق و حقوقی که به من مربوط می شود بايد به دست همسرم برسد و همسرم موظف است بدهکاری های مرا بدهد و مادرم اين شخص که نام می برم را می شناسد و نيز موظف است هزار تومان به فضل ا. . . فتاحی بابت بدهکاری من بدهد هرگونه کمکی که می توانيد که همسرم احتياج دارد بکن مادر ،و فرش هم مال مادرم است آن فرشی که مقداری را من خريدم .از دامادمان و همسرم در مورد سوم و هفتم و همه مراسم حتماً فقرا را به مجلس ختم من بياوريد و با کمال ميل از آنها پذيرائی کنيد .پدرم و مادر و همسرم به حرف دور و بری ها اکتفا نکنيد که مثلاً بگويند پسرتان يا همسرت شهيد شد چی به شما دادند .به دنيا پشت پا بزنيد و توشه آخرت برگيريد و راه شهيدان را ادامه دهيد و شيطان را از خود دور کنيد . « متشکرم ولاسلام » در مودر جای دفن و نوع آن: مرا در ساری در قطعه شهدا دفن کنيد و در هنگام تشييع جنازه ام بر تابوتم عکس امام و شهيد مظلوم بهشتی را بزنيد و قرآن را روی تابوتم بگذاريد و مرا اگر شد و احتياج به غسل پيدا نکردم با لباس رزم خودم دفن کنيد . مرا غسل ندهيد چون خون خودم مرا غسل خواهدداد و وسايل دنيايي را از همسرم بگيريد و در هنکام دفن من جوانان را به جبهه رفتن تشويق کنيد و در شب اول قبر دوستان و مهدی چمنی تا صبح در کنار قبرم باشند و دعا بخوانند، چون از شب اول قبر وحشت دارم، چون خيلی گناه کار بودم. از شما خواهش می کنم روحانی بياوريد تا صبح دعا بخواند و مرا از فشار قبر برهانيد و من متأسفانه دو سال نماز و روزه 60 روز بدهکارم که همسرم برای من پول بدهد برای من اجير بگيرد. در آخر از هر کس که پشت سرش غيبت کردم مرا عفو کند و هر که از من بدی ديده مرا حلال کند و همسرم اينرا بدان که انشاءاللّه مورد شفاعت حضرت زهرا (س) قرارمی گيری و من و امثال من احتياج به وصيت نامه نداريم چون آن راهی که می رويم خودش وصيت نامه است و همه شما را به خدای بزرگ می سپارم اميدوارم که انقلاب مرا همه تان حفظ کنيد . اين وصيت نامه را در نهايت سلامت و هوش نوشتم خدا را شکر .و همينطور در حال تجديد کردن . تاريخ اول نوشتن وصيت نامه در جبهه چزابه ساعت 5/11 صبح سال 17/11/1361می باشد . و تاريخ تجديد وصيت نامه در جبهه سومار ساعت چهار غروب سال 15/10/1362 می باشد . تاريخ تجديد وصيت نامه 23/1/64 در پادگان شهيد بيکلو در چادر ساعت 40/8 شب تمام خط خوردگی ها از خودم می باشد و قابل قبول برای همه باشد . همسرم لطفاً تمام شلوارهای نظامی و اورکت و . . . همه را به تدارکات سپاه ساری تحويل بده و در مورد کتابها همه را به انجمن اسلامی محل يا جای ديگر بده . خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگه دار (الهی آمين) مهدی ملکی

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حشمت الله طاهری : فرمانده گردان مالک اشترلشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده ای کشاورز و مذهبی ودر سال 1338 در روستای “بورمحله” از توابع شهرستان” آمل” به دنيا آمد. در کودکی برحسب تعليمات خانواده به احکام دينی علاقه زيادی يافت و هر روز برای ادای فريضه نماز همراه پدر به مسجد می رفت. دوران ابتدايی را طی سال های 50 ـ 1344 در دبستان خيام زادگاهش گذراند. در اين ايام خانواده او در تابستان در روستای ييلاقی تينه سکونت می کردند. در آنجا تعدادی دام نيز داشتند که حشمت به نگهداری آنها می پرداخت. به علت نبود دبيرستان برای ادامه تحصيل به تهران مهاجرت کرد و نزد برادر بزرگ ترش سکنی گزيد. سال های دبيرستان را در مدارس بايندر و مدرسه اسلامی احمديه با موفقيت گذراند و در سال 1356 موفق به اخذ ديپلم رياضی شد. مدرسه احمديه با برنامه ها و فعاليتهای مذهبی اثرات معنوی در او گذاشت و او را با تعليمات و ارزشهای اسلام آشنا کرد. در شرايط فرهنگی ضد دينی حاکم بر ايران حشمت به خودسازی مشغول بود و روحيه معنوی خاصی داشت. از چهارده سالگی عبادت او اطرافيان را تحت تاثير قرار می داد. از سنين جوانی دعای «اللهم ارزقنی الشهاده فی سبيلک» زينت بخش قنوت نمازهايش بود. قبل از رسيدن به سنين بلوغ روزه می گرفت و برای اينکه مزاحم ديگران نباشد از روشن کردن لامپ در وقت سحر خودداری می کرد. از سستی و تنبلی بيزار بود و بسيار فعال و پرتوان عمل می کرد. در انجام امور بسيار سريع و بانشاط بود و با روحيه انجام وظيفه می کرد. بسيار متواضع و بی آلايش بود. نسبت به پدر و مادر و اطرافيان با احترام و عطوفت بر خورد می کرد. با اين ويژگی ها اخلاقی بين فاميل و دوستان به عنوان مشاوری فهيم مورد اعتماد بود. پس از اخذ ديپلم به زادگاهش بازگشت. با آغاز قيام مردم مسلمان ايران از جمله کسانی بود که در اين سالها با تلاش بی وقفه و روحيه ای خستگی ناپذير در تمام مراحل حساس انقلاب چه در تهران چه در زادگاهش شرکت فعال داشت. در مراسم اربعين شهدای 19 دی 1357 که در تبريز برگزار شد حشمت حاضر بود و زمانی که اربعين شهدای تبريز در يزد برگزار شد مشتاقانه به يزد رفت. از اربعين ديگر از شهری به شهر ديگر شرکت می کرد. در صورت لزوم خود را به آمل می رساند و هسته مبارزه و گروههای راهپيمايي را سازمان می داد. علاقه خاصی به ائمه اطهار و روحانيت مبارز همچون آيات عظام جوادی آملی و حسن زاده آملی داشت و در جلسات سخنرانی آنان شرکت می کرد. به آداب و دستورات اسلامی علاقه قلبی داشت و مقيد بود که هر فريضه ای را به جا آورد. به نظم و تربيت در کارها اهميت زيادی می داد؛ فردی صبور، مهربان، متواضع و بردبار بود. بر امر به معروف و نهی از منکر تاکيد می کرد و می گفت : «بکوشيم هر کاری که می کنيم برای رضای خدا باشد.» با تأسيس کميته انقلاب اسلامی از اولين نيروهای کميته و با تشکيل سپاه پاسداران از نيروهای تشکيل دهندة آن بود. بيست و يک سال بيش نداشت که تدين او در بين نیروهای سپاه زبانزدبود. تقيد خاصی به قوانين داشت و قوانين نظام جمهوری لسلامی را از امور واجب تلقی می کرد. به عنوان نمونه وقتی راهنمايی و رانندگی اعلام کرد ،موتور سواران بايد گاهی نامه داشته باشند با وجود مشغلة فراوان و نياز مبرم به وسليه نقليه در انجام وظايف، موتور سيکلت را در پارکينگ گذاشت و در اولين فرصت برای اخذ گواهينامه اقدام کرد و تا گواهينامه نگرفت از موتور سيکلت استفاده نکرد. اهل انفاق بود و به عمران آبادی توجه زيادی داشت. نقل است وقتی پدرش حاج حبيب اللّه در سال های 1357 عازم سفر حج بود پدر را قانع کرد تا به جای وليمه حج، پول آن را در ساخت پل مورد نياز روستای بورمحله هزينه کند. همچنين در سال 1358 حدود هزار متر مربع از زمين شاليزار پدر را برای احداث مسجد علی بن ابی طالب اهداء کرد و به کمک مردم و دوستانش به ساخت مسجد همت گماشت. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در 24 شهريور 1358 مسئوليت عمليات سپاه آمل را به وی واگذار کرد و تا سال 1363 در اين سمت باقی بود. در سال 1358 به مدت يک ماه برای مقابله و سرکوبی فراريهای طاغوتی و گروههای تجزيه طلب به کردستان اعزام شد. در اوايل سال 1359 که سازمان چريکهای فدايی خلق در شهر گنبد شورش ايجاد کردند ، او از جمله کسانی بود که داوطلبانه در سرکوبی اشرار گنبد شرکت داشت. به گفته يکی از فرماندهان عمليات طاهری يکی از عوامل اصلی پيروزی گنبد به شمار می رود. او اولين مجروح آن نبرد بود و از ناحية دو دست مجروح شد و مدت سه روز در بيمارستان گنبد و بعد از آن در آسايشگاه ولی عصر تهران بستری بود. اواخر اسفند سال 1359 برای سرکربی اشرار سيستان و بلوچستان به مدت سه ماه به شهر سراوان اعزام شد. پس از بازگشت از اين مأموريت به همراه تنی چند از دوستان خود در سال 1359 از سپاه استعفا داد اما جدايی وی از سپاه دوام چندانی نداشت و دوباره به سپاه بازگشت و با شتاب هر چه تمام تر به فعاليت های سابق خود ادامه داد. در خرداد 1360 با خانم طيبه خزائی ازدواج کرد. خطبه عقد در مراسمی ساده توسط آيت اللّه جوادی آملی جاری شد. مراسم عروسی آنها در شب 31 شهريور 1360 که با اولين سالروز جنگ تحميلی مصادف بود، برگزار شد. به ندرت به مرخصی می آمد و زود هم بازمی گشت اما سعی می کرد با محبت، خستگی های روحی مشکلات ناشی از عدم حضورش در خانه را جبران کند. هرگز خستگی ناشی از کار را در خانه منتقل نمی کرد. در ايام درگيريهای جنگل با وجود مشغله بيست و چهار ساعته وقتی به خانه می آمد با بذله گويی و شوخی محيط خانه را با نشاط و طراوت می کرد و با اصرار در تهيه غذا و نظافت بچه ها مشارکت می جست. طاهری مداح اهل بيت بود و به ائمه اطهار علاقه وافری داشت. در مراسم ماه محرم خصوصاً در روزهای تاسوعا و عاشورای حسينی بسيار فعال بود و همه ساله در ماه مبارک رمضان افطاری می داد. شرکت در نماز جمعه در راس همه امور او قرار داشت. در سال 1360 به خاطر آشنايی طاهری با مناطق جنگلی و کوهستانی مازندران به عمليات کميته انقلاب اسلامی(سابق) مامور شد وبه عنوان فرمانده عملیات این نهاد اقدامات ماندگاری را انجام داد. او در مدت تصدی اين سمت، توانست با سازماندهی نيروهای کميته انقلاب اسلامی آمل بسياری از عوامل منافقين و گرههای چپ را شناسايی و دستگير کند. هر گاه کسی را دستگير می کرد با رأفت بسيار برخورد می کرد و با برخوردهای تند بعضی از نيروهای سپاه يا کميته به شدت مقابله می کرد. به زندانيان سرکشی می کرد و با آنها به صحبت و گفتگو می نشست. حضور اودر فرماندهی عملیات همزمان بودبا عمليات اتحاديه کمونيستها در جنگلهای آمل و شمال ايران، برای جداسازی قسمت شمالی کشور. در درگيريهای جنگل که يک سال و نيم به طول انجاميد، طرح و فرماندهی تيمهای عملياتی را بر عهده داشت. با حمله اعضای اتحاديه کمونيستها به شهر آمل حشمت تلاش بسياری در دفع آنها و نجات شهر داشت. به محض اطلاع از درگيری غافاگيرانه دشمن به سرعت خود را به کانون خطر يعنی سپاه رساند و تمام آن روز را درگير بود. با شروع جنگ تحميلی در سال 1361 در سمت فرماندهی گروهان در عمليات بيت المقدس در جبهه های جنوب شرکت کرد. ارادت خاصی به شهيد دکتر بهشتی داشت و همه ساله در شب هفتم تير ماه شام می داد. از اعضای فعال حزب جمهوری بود و در زمان حيات شهيد بهشتی فعاليتهای چشمگيری داشت. با وجود اين هنگامی که امام خمينی فرمود نظاميان نبايد در هيچ حزب و گروهی عضويت داشته باشند از حزب کناره گيری کرد. در سال 1363 فرزند ديگرش به دنيا آمد و او را "زهرا" نام نهاد. به شدت مقيد بود هر آنچه را برای آسايش خود مصرف می کند همسر و فرزندانش نيز از آن برخوردار باشند. برای خانواده شهدا احترام خاصی قايل بود و نسبت به بيت المال حساسيت خاصی داشت. در سال 1362به منظور پاکسازی جنگل به آمل برگشت. در اسفند همين سال در يکی از درگيری های منطقه شيميکوه به کمک نيرو های درگير رفت و پس از الحاق پاکسازی انجام شد. توانست به هنگام درگيری تمام مجروحان را به عقب برگرداند و از تلفات بيشتر جلوگيری کند. به خاطر تجربه زياد در نبردهای شهری و جنگلی به نيروهای تحت امر توصيه می کرد در اوقات فراغت در تمام کوچه های شهر گشت بزنند تا با مناطق و کوچه های مختلف شهر آشنا شوند تا در مواقع خطر حضور ذهن داشته باشند. توانايی او در برقراری امنيت در جنگل شايان توجه بود. پست های حساس را درست و مطابق اصول نظامی مستقر می کرد. هر موقع که خبری از حضور ضد انقلابيون در جنگل می رسيد، بلافاصله بعد از طراحی عمليات به منطقه می آمد. در اوايل سال 1363 زمانی که امنيت در جنگلهای آمل برقرار شد، بار ديگر به جبهه های نبرد رفت. او جزء کادر اصلی لشکر ويژه 25 کربلا بود از ارديبهشت 1363 تا 16 خرداد 1363 در سمت معاون فرمانده گردان ملک اشتر مشغول خدمت شد. از تاريخ 8 ارديبهشت 1363 به مدت چهار ماه برای گذراندن دوره فرماندهی عالی از طرف مسئولان لشکر به پادگان امام حسين (ع) معرفی شد و توانست اين دوره را با موفقيت به پايان برد. پس از اتمام دوره به جبهه ها بازگشت. می گفت : «تا جنگ هست مبارزه هم هست و من در جبهه ها می مانم.» در اکثر عمليات از جمله بدر، عملياتهای زنجيره ای قدس و . . . شرکت مستقيم داشت. از تاريخ 18 مرداد 1363 تا 4 دی 1363 در سمت معاون گروه گشت در گردان مالک اشتر خدمت کرد. در عمليات بدر فعاليت گسترده ای در هورالهويزه و پاسگاه ترابه داشت. در منطقه عملياتی ساده می زيست و از امکانات موجود استفاده می کرد، از اسراف و تبذير منتفر بود. برای استحمام بسياری به حمامهای شهر می رفتند اما او از همان حمام صحرايی پادگان بيگلو استفاده می کرد. بر ذائقه خود تسلط کامل داشت. حشمت طاهری از 5 دی 1363 تا 5 فروردين 1364 سمت معاون فرمانده گردان مالک اشتر را به عهده داشت. فرماندهی گردن مالک اشتر را در تاريخ 6 فروردين 1364 پذيرفت در حالی که بيست و شش سال بيش نداشت. در شبهای عمليات جلودار بود و با سر دادن شعر و نوحه های عارفانه در تقويت روحيه رزمندگان تاثير بسيار داشت. در تابستان 1363 از ناحيه کمر مجروح شد و بعد از بهبودی بار ديگر به جبهه رفت. بعد از مدتی از طرف لشکر 25 کربلا مأموريت يافت تا راهيان کربلا در استان مازندران را برای حضور در جبهه های جنگ سازماندهی کند. در همين زمان محمد تيموريان از فرماندهان شجاع و به نام شهر آمل شهيد شد. طاهری کاروان کربلا را پس از سازماندهی در روز اعزام ابتدا برای تجديد ميثاق با آن شهيد و خانواده اش به طرف منزل این شهيد هدايت کرد و سپس به سوی جبهه حرکت داد. در 12 خرداد 1364 مصادف با ماه مبارک رمضان فرزند سوم او به دنيا امد که نامش را محمد حسين نهاد چون معتقد بود محمد (ص) آورنده دين خدا و حسين (ع) نگهدارنده آن است. محمد حسين در هفت ماهگی به دنيا آمد بود نياز به مراقبت شديد داشت. اوبا وجود مشغله زياد گاه از سحر تا غروب در بيمارستان کنار همسر و فرزندش می ماند و گاهی از سحر روز بعد غذا نمی خورد و از آنان پرستاری می کرد. در بدترين شرايط هرگز از ياد خانواده غافل نمی شد و مدام با نوشتن نامه آنها را ارشاد می کرد و از آنها می خواست برای او و تمامی رزمندگان دعا کنند. او در نوجوانی مدتی به چوپانی اشتغال داشت و وقتی به فرماندهی گردان ارتقاء يافت هرگز خود را گم نکرد بلکه در يکی از اتاقهای منزل ابزار آلات چوپانی را در منظر چشم خود قرار داده بود. قتی علت را جويا شدند در جواب گفت : «می خواهم هميشه در چشم و ذهنم باشد که در گذشته چه بودم و مغرور پست و مقام نگردم و دنيا مرا گول نزند.» در هدايت و فرماندهی نيروها فردی قاطع و پايبند به مقررات بود از بی نظمی پرهيز داشت و با افراد بی نظم برخورد می کرد. در تاريخ 25 بهمن 1364 از ناحيه پای چپ مجروح شد اما در منطقه عملياتی باقی ماند. درعمليات والفجر 8 با فرماندهی يکی از گردانهای خط شکن به تثبيت مواضع در شهر فاو پرداخت. رمز عمليات والفجر 8 ـ يا زهرا ـ را برای نيروهای گردان مالک اشتر اعلام کرد. او تا پايان عمليات حضور داشت و هرگز خستگی به تن راه نداد . در 28 بهمن 1364 در يکی از پاتک های سنگين دشمن در جنگ تن به تن پس از نابودی يکی از تانک های دشمن از ناحيه ی شکم، جراحات سختی برداشت و شريان های دست و فک او پاره شد. طاهری از لحظه لحظه های عمر کمال استفاده را می کرد، چنان که مدتی بستری بود برای کنکور ثبت نام و تقاضای کتاب های درسی کرد. با همان حال بيماری به مطالعه ی کتاب های درسی می پرداخت. پس از چند هفته و بهبودی نسبی از تهران به آمل انتقال يافت. در آمل با اينکه مجروح بود همچون گذشته به صله رحم می پرداخت. همواره خانواده را به تقوا و پاکدامنی، معرفت و سادگی دعوت می کرد. علی رغم بدن رنجور و خسته کار ناتمام مسجد علی ابن ابی طالب محله را که خود بانی آن بود با جديت به اتمام رساند. در همين ايام خانه مسکونی اش را که ناتمام مانده بود به پايان برد. در تشييع جنازه شهيد سيد جواد علوی ـ از همرزمانش ـ در پايان مراسم به همسرش گفت : «انشاءاللّه برای من نيز چنين مراسم با شکوهی برگزار خواهند کرد.» وقتی همسرش می گويد : «شما که به شدت مجروح هستی و نمی توانی به اين زوديها به جبهه برگردی.» با اطمينان خاطر گفت : «به اين بودنم در کنارتان دلخوش نباشيد.» به شهادت قريب الوقوع خود بصيرت و آگاهی داشت و سعی می کرد در خانواده آمادگی لازم را ايجاد کند. همسرش شهادت او ر ا اینگونه روایت می کند: لحظاتی بعد از اذان صبح در حالی که حالش بسيار وخيم بود ناگهان ديدم به صورت نيمه نشسته روی تحت با احترامی خاص تعظيم کرد. گويا شخصی يا اشخاص بزرگواری به ديدار او آمده اند. شروع به تلاوت قرآن کرد و سپس پرسيد : «اين کاخها برای کيست؟» در آخر در حالی که دستهايش را با احترام روی سينه گذاشته بود، گفت : «چشم می آيم، می آيم.» آرام سر را روی تخت گذاشت و نگاهی به من انداخت و شهادتين را بر زبان جاری کردو لحظاتی بعد روح او از قفس تن جدا شد. با چشمانی باز و لبانی خندان در سالگرد تولد پسرش در حالی که بيست و هفت سال بيش نداشت به ديار باقی شتافت. پيکر نحيف او را که پوستی چسبيده بر استخوان بود در ميان انبوه جمعيت سوگوار تشييع و در گلزار شهدای آمل امام زاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد. از شهيد حشمت طاهری سه فرزند به نام های "زينب" ، "زهرا" و "محمد حسين" يک ساله به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید جعفر سپهری : فرمانده هنگ ژاندارمری(سابق)اهواز پدر نگاه کرد که آرام و مهربان خوابیده بود. تک خاطره ای از او به یاد داشت. در شیطنت کودکانه اش خود را به خواب زد تا پدر او را… اما او نخواست خوابهای شیرین و رویای پسرکش را بهم بزند ، رفت و حسرت بوسه ای که از کنار در فرستاده بود؛ تنها لذتی که گونه های ساسان، آن را آرزو می کند. جلوتر رفت و نشست و لب هایش را به لب های پدر نزدیک کرد. چه حس خوبی داشت. پدر پس 10 سال شهادت هنوز تازه و سالم مانده بود تا این دین را به پسر ادا کند. ساسان خندید و اشک از گونه هایش سرازیر شد. و گرمای بوسه، را گرم تر کرد. حالا نوبت او بود تا جواب پدر را بدهد. مثل همان روزها که دست در گردن پدر کرد و تمام توانش را گذاشت تا به قول پدر ماچ گنده از او بگیرد. لبهایش گونه های پدر را در میان خود گرفت. آن را رها نکرد. حسرت سال ها دوری چیزی نبود. پدر را محکم در آغوش گرفت. لحظه ها گذشت و حالا وقت زمزمه کردن این سال ها با او بود. پدر در سکوت کامل به حرف های او گوش کرد. ساسان خوب دانست که او قسمت دیگران هم هست. مادرش و همه آنهایی که سپهری را می شناختند. فرصت زیادی نمانده بود. پدرش را از لرستان به مازندران کوچانده بودند و حالا وقت تنگ بود خیلی تنگ، چشم های منتظر مادر به ساسان دوخته شده بود. او پدر را رها تا به دیگران برسد. همه جلو آمدند. بعضی ها به دست او بوسه می زدند وبرخی پیشانی اش را و بعضی هم پاهایش را می بوسیدند. ساسان در حجم احساسات و حسرت گم شد. به مردها و اشک هایی که می ریختند حسادت کرد. دیگر نمی توانست پدر را ببیند. به گوشه کز کرد. در ورق سه رنگ پدر روی امواج دست بلند شد. اشهدان الله اله الا الله. بحق کرم لااله الا الله بگو لااله الا الله. فریاد همه جا را فراگرفت. همه یک صدا به ندای مرد جواب می دادند لااله ا لا الله لااله الا الله به طرف پله های حسینیه دوید و از چهار پله آن بالا رفت. قایق روی زمین قرار گرفت. چند ستون از آدم های سیاه پوش ،ساسان خود را به میان جمعیت آدم ها رساند تا جایی داشته باشد.آرام از ستون های پنجم و چهارم و سوم و دوم گذشت خود را به ستون اول رساند. مردی کنار رفت و او در کنار بقیه جا گرفت . الله اکبر. به خود که آمد پدر رفته بود. مثل همان روز مردی به سرعت به پشت ابررفت. با چند سرفه صدایش را صاف کرد. دستی به میکرفون زدو آن را تنظیم کرد. ساسان به تل خاک قبر پدر نگاه کرد. دست به جیبش بردوکتابچه ای در آورد و جلد سیاه آن را باز کرد. عکس سیاه و سفید رادر سمت چپ بالای صفحه خود نشان می داد. نام و نام خانوادگی: جعفر سپهری نام پدر: ملک تاریخ تولد به حروف هزار و سیصد و چهارده تاریخ تولد به عدد: 1314 محل تولد: اسبیکلا محل صدور شناسنامه: نور صدای بلند مرد او را به خودآورد. بسم رب الشهید و الصدیقین. متنی رو که حالا می خوانم زندگی نامه مختصری از اون شهیده. امیدوارم که مورد توجه و استفاده شما قرار بگیره و ما سلوک اون شهید رو سر لوحه رفتارمون قرار بدیم. تیمسار سرتیپ شهید جعفری سپهری به سال 1314 در اسبیکلای نور به دنیا آمد. پس از پایان تحصیلات متوسطه در سال 1337 جهت طی دوره آموزشگاه افسری در دانشگاه نظامی استخدام شد. پس از فارغ التحصیلی و نیل به درجه افسری دوره تخصصی ژاندارمری را گذراند. پس از پایان دوره به ناحیه ژاندارمری خوزستان منتقل شد و به عنوان فرمانده دسته گروهان آبادان خرمشهر، رامهرمز، مسجد سلیمان و بعد ماهشهر، گروهان ساحلی و پس از آن در منطقه کردستان و شهر سنندج و مازندران و در شهر ساری با همین سمت به انجام وظیفه پرداخت. پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی وی به سمت فرماندهی هنگ ژاندارمری بهبهان و در سال 1360 به سمت فرماندهی هنگ اهواز و افسر عملیات ناحیه ژاندارمری خوزستان منصوب و در مدت جنگ تحمیلی دوشادوش دیگران در حفظت از کیان جمهوری اسلامی پر تلاش و صادق ظاهر شد. به طوری که زحمات ایشان در پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی تحسین برانگیز است. نامبرده از بدو خدمت افسری خود در مشاغل حساس منصوب و خدمات وی چشمگیر بود و بدون هیچ توجهی به مسایل و منافع شخصی در نهایت ایثار و جانبازی به طورمستمر و شبانه روزی در هدایت عملیات یگان های ژاندارمری کوشا بود. به طوری که جدیت و تلاش وی به خصوص در رابطه با عملیات و ارایه طرح های عملیاتی و انجام وظایف شرعی و دینی را نشان می داد. وی سرانجام در تاریخ 19/12/61 به دست سفاکان منافق به درجه رفیع شهادت نایل آمد. کلمه شهید رشته افکار ساسان را پاره کرد به قبر پدر نگاه کرد و قبر پدر بزرگش که در کنار هم آرایش خاصی به گلستان داده بودند. دسته گل های سرخ و زرد همه قبر را فراگرفته بود. جوانی به طرف تریبون رفت. شانه اش با شانه های مرد قبلی برخورد کرد. از بقیه جوانتر به نظر می رسید. ایستاد و یقه اش را مرتب کرد. "اولین بار که او را دیدم اصلا احساس نمی کرد که شاید یکی از فرماندهان باشد. اورکت را بدوش انداخته بود و تسبیحی به دست داشت. چنان بون آلایش و خالی از غرور و تکبر بر زمین راه می رفت که انگار سبک بال ترین انسان روی زمین است. هر وقت به درون اطاقش می رفتم قبل از آنکه احترام نظامی به او بگذارم فوراً از جا بر می خواست. دستش را به جلومی آورد و گرمای برخواسته از قلبش را با فشردن دستانم به من منتقل می کرد. هنگام بازدید از یگان ها و پاسگاه های ناحیه خوزستان با تک تک سربازان دست داده و روبوسی می کرد و مشکلاتشان را یک یک می پرسید. و بررسی می کرد و در حد توان در رفع آن می کوشید. عرفان عجیبی داشت. وقتی یکی از منافقین قصد داشت تا وزیر کشور را ترور کند در مقابل چشم های حیرت زده سپر وزیر شد. وقتی به شهادت می رسید همه گریه می کردند. نم باران گونه های ساسان را لمس کرد. گلستان خالی بود. به جز چند نفری که دور قبر جمع شده بودند. خواهر و برادرش و مادر و مادر بزرگ تکیده و خسته اش . جلوتر رفت مادر بزرگ را بلند کرد. باید راضی بود ولی نه باید افتخار کرد. به او به همه کسانی که مثل اورفتند. ساسان همه این حرف ها را در ذهنش مرور کردو دررا بست. آرامش به گلزار برگشته بود. گنجشک ها در قبرستان بازی گوشی می کردند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سیف الله گلزاده : قائم مقام فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در فروردين 1338 در روستای “امامزاده عباس” درشهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدرش علی دارای شغل آزاد بود و با همسرش شهربانو عليزاده زندگی سختی را می گذراندند. سيف اللّه اولين فرزند اين خانواده بود. سه سال بيش نداشت که به همراه که به همراه خانواده به شهرستان "سوادکوه" مهاجرت کردند. تا شش سالگی خانواده اش مستأجر بودند و سپس صاحب خانه شخصی شدند. سيف اللّه در مهر ماه سال 1344 وارد دبستان شد و دوره ابتدايی را در دبستان ابتدايی شيرگاه به پايان رسانيد. مادرش می گويد: «گاهی خوب درس می خواند اما بسيار پر جنب و جوش بود و به خاطر همين در کودکی دستهايش سه بار شکست.» دوره راهنمايی را در مدرسه راهنمايی مرکزی سوادکوه در سال 1350 آغاز کرد. با پايان رساندن اين دوره سه ساله در سال 1353 وارد دبيرستان شد. در طول تحصيل فراز و نشیب فراوانی داشت. مادرش می گويد: بيشتر به فکر بازی بود و در درس در حد متوسط بود. در کلاسهای بالاتر بعضاً با دبيران درگير می شد. با دوستانش رابطه خوبی داشت و نمی گذاشت از او ناراحت شوند و در صورت بروز ناراحتی در صدد رفع آن بر می آمد. به بازی و تفريحات سالم علاقه مند بود و بيشتر به شنا و شکار درجنگل و ماهيگيری می پرداخت. به فوتبال علاقه زيادی داشت و به عمويش که پاسدار و جانبازبود و به پدر بزرگش . در کار ماهيگيری به پدرش کمک می کرد. سيف اللّه به دليل مشکلات مالی و دوری دبيرستان از محل سکونت و نگرانی خانواده از جو بد اجتماعی آن زمان در سال سوم نظری از ادامه تحصيل دست کشيد و همدوش پدر برای تأمين معاش خانواده وارد بازار کار شد. دو سال قبل از انقلاب اسلامی با مسايل سياسی آشنا شد و در اين زمينه فعاليت داشت. به قرآن علاقه زيادی داشت و به مطالعه کتابهای مذهبی می پرداخت و در مراسم مذهبی شرکت می کرد. سيف اللّه در 26 دی 1356 به خدمت سربازی فراخوانده شد و وارد گارد جاويدان شد. با اوج گيری انقلاب از پادگان گريخت و به جمع مردم پيوست و در طول نهضت اسلامی فعاليت گسترده ای داشت. بارها توسط عمال رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت.او اولين کسی بود که عکس امام خمينی را در دوران انقلاب به شيرگاه آورد. بعد از پيروزی انقلاب اسلامی اقدام به تشکيل گروه ضربت برای پاسداری از شهر کردو بعد از مدتی برای ادامه خدمت سربازی به پادگان برگشت. او يکی از محافظين آيت اللّه طالقانی بود که برای مذاکره با مردم کردستان در سال 1358با هيئتی به سنندج سفر کردند. او بعد از اتمام سربازی در بيست و ششم اسفند 1358 وارد کميته انقلاب اسلامی شد تا 9 مرداد 1359 در کميته انقلاب اسلامی (سابق)مشغول بود. در 10 مرداد 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سوادکوه در آمد و در واحد اطلاعات سپاه به عنوان مسئول امور روستا مشغول به کار شد. در سال 1359 به هنگام مأموريت در منطقه جنگل سوادکوه بر اثر تصادف از ناحيه کتف مجروح گرديد. بعد از ورود به سپاه تصميم به ازدواج گرفت. برای اين امر با مراسمی ساده و مختصر با"خانم سکينه وزارتی" تشکيل زندگی مشترک داد. پس از مراسم عقد به اتفاق والدين و همسرش خدمت امام خمينی رسيدند. آنها مدتی را با والدين زندگی کردند ولی به خاطر موقعيت شغلی به قائمشهر نقل مکان کردند و در خانه ای استيجاری ساکن شدند. بعد از مدتی با کمک والدين، همسرش و گرفتن وام و قرض موفق شدند خانه ای برای سکونت تهيه کنند. سيف اللّه در 15 بهمن 1360 به جانشينی فرمانده واحد اطلاعات و عمليات سپاه سوادکوه منصوب گرديد و تا 13 بهمن سال 1361 اين مسئوليت را به عهده داشت. او در سرکوبی گروههای ضد انقلاب منطقه تلاش گسترده و شبانه روزی داشت. در اين سال اولين فرزند او به دنيا آمد که نامش را "کميل" گذاشت. در سال 1361 توفيق تشرف به مکه مکرمه را يافت و در مکه به خاطر نصب عکس امام خمينی توسط مأموران دولت عربستان سعودی دستگير و به مدت چهل و هشت ساعت بازداشت گرديد. سيف اللّه در 14 بهمن 1361 به عنوان مسئول اداره زندان گروهکهای ضد انقلاب منصوب گرديد مدت پانزده ماه تا 18 فروردين 1363 مسئوليت اداره زندان را به عهده داشت. در اين دوره بود که دومين فرزند او "زينب" به دنيا آمد. در 19 خرداد 1363 به جبهه های نبرد اعرام شد و جانشينی فرمانده گروهان اول از گردان حمزه سيدالشهدا در لشگر 25 کربلا را به عهده گرفت. بعد از سه ماه در 20 شهريور 1363 مسئوليت يکی از گروهانهای گرادن امام محمد باقر (ع) را پذيرفت و در عمليات بدر شرکت کرد. در 21 آبان 1363 به جانشينی فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) منصوب گرديد. سيف اللّه گلزاده در منطقه عمليات والفجر 8 جزء اولين نيروهای خط شکن گردان بود که وارد شهر فاو شدند. در ادامه عمليات والفجر 8 در 21 بهمن 1363 در حال پاکسازی منازل شهر فاو توسط يکی از افسران عراقی که در بالکن يکی از منازل موضع گرفته بود، از پشت سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد. او بيش از بيست ماه در جبهه حضور داشت. در نامه سپاه قائمشهر به بنياد شهيد اين شهر نحوه شهادت حاج سيف اللّه گلزاده اصابت تير به ناحيه سر در منطقه عملیاتی والفجر 8 ذکر شده است. پيکر شهيد حاج سيف اللّه گلزاده در شيرگاه تشييع و در امامزاده حمزه به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صمصام طور : فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در روستای” کياکلا” قائمشهر به دنيا آمد. پدرش ـ هادی ـ مغازه کوچکی داشت و با درآمد اندک آن خانوادة خود را اداره می کرد. صمصام دومين فرزند خانواده بود و به مادرش علاقه بسيار داشت. تحصيلات خود را در مکتب خانه که پدرش بزرگش در آن قرآن تدريس می کرد، آغاز کرد. به همين دليل پيوند و نزديکی عميقی بين صمصام و پدر بزرگش به وجود آمد. او در کودکی سرشار از انرژی و جنب و جوش بود و به بازيهايی دسته جمعی به خصوص فوتبال علاقه وافری داشت. در سال 1338 وارد مدرسه ابتدايی خيام شد و با علاقه و پشتکار تکاليف خود را انجام می داد. پس از اتمام دوره ابتدايی در سال 1343 وارد مدرسه راهنمايی سپهر شد. پس از آن به دبيرستان سينا رفت و در رشته طبيعی ادامه تحصيل داد. او در تمام مراحل تحصيلی از شاگردان موفق بود و به همکلاسيهای خود کمک می کرد. خلبان شهيد احمد کشوری از دوستان نزديک وی در دبيرستان بود. آنها در زمينه های ورزشی، دينی، سياسی با يکديگر همگام بودند. مادرش می گويد: ما از همان ابتدا وضع اقتصادی خوبی نداشتيم. منزلمان هميشه اجاره ای بود، مغازه کوچکمان هم دخلش به خرجش نمی رسيد. صمصام در دوران دبيرستان برای کمک به درآمد خانواده، عصرها و شبها تدريس خصوصی می کرد و گاهی نيز در مغازة پدرش کار می کرد. او فرد اجتماعی بود و با اخلاق نيکو افراد بسياری را به خود جذب می کرد. علاقه وی به امور مذهبی و فعاليتهای جمعی سبب جذب وی به مسجد شد. به افراد مذهبی علاقه داشت و با آنان رفاقت می کرد. همواره به ديگران کمک می کرد. روزی يکی از بچه های محل را که در حال غرق شدن بود با به خطر انداختن جانشين نجات داد. در سال 1347 پس از اخذ ديپلم کنکور شرکت کرد و در رشته شيمی دانشگاه تهران پذيرفته شد. ولی به علت مشکلات مالی تا مقطع فوق ديپلم ادامه تحصيل داد و مجبور به ترک تحصيل شد. در سال 1353 به خدمت سربازی رفت و تمام اين دوره را در شهرستان ميانه آذربايجان بود. پس از پايان خدمت سربازی در سال 1355 برای استخدام در اداره کشاورزی امتحان ورودی داد و پذيرفته شد. سپس به عنوان تکنسين دامپزشکی برای گذراندن يک دوره مخصوص به تهران رفت. پس از پايان دوره در کلاردشت و چالوس مشغول به کار شد. پس از مدتی به اداره دامپزشکی استان مازندران انتقال يافت و به سمت مسئول نظارت بر امور دارويی، دامپزشکی استان مازندران منصوب شد. صمصام که ازنوجوانی در مساجد حضور فعال داشت با آغاز مبارزات مردمی عليه رژيم پهلوی به فعاليت خود افزود. او عمدتاً برای تظاهرات شعر می سرود و در گردهماييها و تجمع مردم عليه رژيم شاه سخنرانی هايی پر شور می کرد. در يکی از تظاهرات مردم کياکلا اشعاری را که مناسب اربعين شهدای قم به لهجه مازندرانی سروده بود، قرائت کرد. در آستانه پيروزی انقلاب برای مقابله با اقدامات سرکوب گرانه هواداران شاه و برای حفظ امنيت مردم شهر، گروههای گشتی مرکب از جوانان شهر را تشکيل داد. پس از پيروزی انقلاب وتشکيل بسيج مستضعفان به فرمان امام به عضويت بسيج در آمد. در اين زمان با تشکيل جلسات و کلاسهای سخنرانی در جهت تدارم انقلاب اسلامی کوشش می کرد. او نسبت به اصالت حرکتهای انقلاب تعصب خاصی داشت و در مقابله با تحريکات سازمان منافقين در زادگاهش بسيار فعال بود. با تشديد غائله کردستان، رهسپار آن منطقه شد. در کنار مبارزه مسلحانه با ضد انقلاب با سخنرانی های کوتاه خود به روشنگری مردم می پرداخت. صمصام در قله های پر برف کردستان مسئوليت گردان روح اللّه را بر عهده داشت. نيروهای وی از محورهای جانوران نا محور دزلی و توتمان مستقر بودند. صمصام تمام وقت در خدمت آموزش و هدايت نيروهای تحت فرمان خود بود و همچون پدری مهربان، دوست و غم خوار آنان بود. در فروردين 1360 با خانم" فاطمه رضایی" ـ دختری از فاميل ـ ازدواج کرد. مراسم عقد بسيار ساده و با مهريه يک جلد کلام اللّه مجيد و يک شاخه نبات برگزار شد. آنها زندگی خود را در خانه پدر صمصام آغاز کردند. صمصام در امور سياسی و اجتماعی فعاليت مستمر داشت. به همين دليل کمتر فرصت می يافت. در کنار خانواده باشد و هنگامی که اولين فرزندش به دنيا آمد، در خانه حضور نداشت. او با برادرش حاج سعید ـ که شش سال از او بزرگتر بود ـ بسيار صميمی بود و در اغلب مواقع در کنار هم در جبهه حضور داشتند. صمصام با سخنرانيهايش که با کلامی شيوا در ميدان صبحگاه گردان امام محمد باقر (ع) ايراد می کرد. نيروها را مجذوب خود می کرد. در نماز جماعت حضور فعالی داشت و هميشه در نماز صبح در گردان امام محمد باقر (ع) حضور می يافت. يکی از دوستانش می گويد: در آخرين لحظاتی که در مقر خرمشهر بود به ديدارش رفتيم. حدود ساعت 8 صبح بود. در جلوی مقر فرماندهی به ديوار تکيه داده و غرق در انديشه و اندوه بود. صدای غرش تانک و توپ عراقيها به گوش می رسيد. گفت: «وضعيت در محور شلمچه نا مساعد است.برای نيروها نگران هستم، شما برويد قرآن بخوانيد و دعا کنيد رزمنده ها پيروز شوند.» ساعتی بعد به سمت دشت شلمچه حرکت کرد. فرماندهی گردان محمد باقر(ع) را بر عهده داشت. صمصام حدود ساعت 10 صبح 4 خرداد 1367 با دو دستگاه تويوتا به سوی خط مقدم برای مقابله با حمله عراق حرکت کرد. بلافاصله در منطقه عملياتی سرگرم سازماندهی نيروها شد. عراقی ها با استفاده از سلاح شيميايی به خطوط مقدم خودی نفوذ کرده بودند. صمصام با همراهی نيروهايش در مقابل تانک ها و نفربرها ايستادگی کرد. پس از شليک چند آرپی جی از ناحيه دست زخمی شد، ولی باز هم مقاومت کرد تا گلولهای آرپی جی تمام شد. سپس با سلاح انفرادی اقدام به تيراندازی کرد. در هيمن هنگام پای چپ وی نيز زخمی شد و به زمين افتاد. وقتی يکی از بسيجيان که پيک گردان بود، خواست او را به دوش بگيرد با کمال آرامش به وی گفت: «شما برويد و به خاطر من خود را به خطر نيندازيد چون دشمن خيلی نزديک است.» به اين ترتيب صمصام طور در اثر خونريزی زياد به شهادت رسيد. پيکر او در گلزار شهدای روستای کياکلا از شهرستان قائمشهر به خاک سپرده شد. از صمصام دو پسر به يادگار مانده است. با آنکه فرمانده بود از مزايای شغلی خود بسيار کم استفاده می کرد. اغلب خودرو سپاه را در اختيار داشت و با آن منزل می رفت ولی هيچگاه از آن استفاده شخصی نمی کرد. نقل است که روزی مادرش سخت بيمار شد. صمصام به برادرش تلفن کرد تا ماشين تهيه کند. برادرش پرسيد شما ماشين اداره را نياوردی؟ صمصام جواب داد: «چرا ماشين اداره، بيت المال است و نمی شود از آن استفاده شخصی کرد.» .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر خنکدار : فرمانده گردان امام محمد باقر (ع)لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1341 در روستای "کلاکر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمين بود و روی زمينهای ديگران کار می کرد. به همين سبب خانواده اش از وضعيت مالی خوبی برخوردار نبود. علی اصغر پيش از آغاز دوران تحصيل رسمی درمدرسه به مکتبخانه رفت و به فراگيری قرآن پرداخت. در سال 1348 در مدرسه «همام» روستای کلاگر محله تحصيلات دوران ابتدايی را آغاز کرد. علاقه او به درس و مدرسه به اندازه ای بود که تکاليف خود را در مدرسه انجام می داد و اگر در درسی نمرة خوبی نمی گرفت، ساعت ها گريه می کرد. او نسبت به ساير کودکان هم سن و سال آرام تر بودو بيشتر اوقات را در منزل می گذراند. اسکندر فومنی و حميدرضا رنجبر (که در 25 فروردين 1362 به شهادت رسيدند) از دوستان دوران طفوليت علی اصغر بودند و ارتباط خود را تا پايان عمر حفظ کردند. تحصيلات دوره راهنمايی را در سال 1353 در مدرسه راهنمايی امير کبير قائمشهر آغاز کرد. اين دوران آغازگر تحولات و تغييرات خاصی در رفتار و شخصيت او بود. در کلاسهای احکام و نهج البلاغه که زير نظر روحانيون تشکيل می شد شرکت می کرد. در اين جلسات بود که با نام امام خمينی (ره) آشنا شد. به تدريج پس از آشنايی با انديشه های امام (ره) به همراه جوانان محل، هيئت اسلامی جوانان روستا را تأسيس کردو خود رهبری اين هيئت را که در مسجد مستقر بود عهده دار شد. با آغاز فعاليتهای علنی انقلاب در راهپيماييها و درگيری ها حضور گسترده داشت. به بهانه ورزش با ساير فعاليتها بسياری از جوانان را به مسجد می کشانيد و سعی می کرد آنان را ازاين طريق جذب کند.5 رفتار گرم و صميمانه ای با ديگران داشت و با همه به مهربانی برخورد می کرد. و در عين حال از افراد بی بند و بار تنفر داشت و دوست نداشت کوچک ترين برخوردی با آنان داشته باشد. در سال 1359 پس از کسب مدرک ديپلم، آماده اعزام به سربازی بود که متوجه شد گروه دکتر چمران به نيرو نيازمند است. آموزش نظامی را به همراه نيروهای بسيجی در پادگان شيرگاه گذراند و پس از ثبت نام به ستاد جنگهای نا منظم دکتر چمران در تاريخ 16 دی 1359 به مناطق جنگی جنوب رفت. نخستين اعزام علی اصغر خنکدار با نخستين مجروحيت او همراه بود. در شرايطی که خانواده اش در تدارک مراسم عروسی خواهرش بودند به آنان گفت که برای انجام کاری به تهران می رود و به زودی بازمی گردد. اما از اهواز و مناطق جنگی سر در آورد در تاريخ 16 فروردين 1360 در منطقه کرخه در اثر اصابت ترکش مجروح شد و در بيمارستان اهواز بستری گرديد. در اواخر تابستان 1360 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. در تاريخ 1 مهر 1360 به پادگان آموزشی المهدی (عج) چالوس اعزام شد و تا اول دی ماه دوره آموزشی سه ماه سپاه را گذراند. به دنبال آن بلافاصله به جبهه مريوان اعزام شد و تا تاريخ 11 اسفند 1360 در منطقه سروآباد مريوان به خدمت مشغول بود و فرماندهی یکی از واحدهای مستقر در آنجا را بر عهده داشت. پس از بازگشت در واحد عمليات سپاه قائمشهر بود. با آغاز فعاليتهای ضد انقلابی گروهک «اتحاديه کمونيستها» در جنگ های شمال ايران، پس از گذراندن دورة ويژه جنگ های چريکی و اصول جنگ های ضد چريکی به فرماندهی گردان ويژة جنگ سپاه قائمشهر منصوب شد. نخستين سال های آغاز جنگ پدرش برای آنکه او کمتر به جبهه برود به وی پيشنهاد کرد تا ازدواج کند. او اين پيشنهاد را پذيرفت و در بيست سالگی يعنی در سال 1361 با خانم "زهرا سرور" ازدواج کرد. مراسم عقد عقد اين زوج در مسجد و در نهايت سادگی برگزار شد. در 25 فروردين 1362 دوست ديرينه اش، "حميد رضا رنجبر" فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشکر 25 کربلا در جريان عمليات والفجر 1 در منطقه عملياتی جفير به شهادت رسيد. او که به شدت تحت تاثير شهادت حميد رضا قرار گرفته بود پس از آن هيچگاه منطقه نبرد را ترک نکرد. مدتی در شمال بود.علی اصغر پس از دو سال حضور در جنگل قائمشهر و مبارزه و سرکوب ضد انقلاب به جبهه نبرد شتافت. در تاريخ 28 بهمن 1362 به منطقه جنوب و لشکر 25 کربلا پيوست و فرماندهی گردان امام محمد باقر (ع) را به عهده گرفت. در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران در محور چيلات بر اثر اصابت تير به سرش زخمی شد اما علی رغم اصرار همرزمان راضی نشد منطقه را ترک کند و دو ماه بعد از مجروحيت به شهر و ديار خود بازگشت. او برای همسر خود احترام فراوان قايل بود اما حضور در جبهه را ترک نمی کرد. در مدت کوتاه بازگشت از جبهه نيز به جمع آوری نيرو می پرداخت. به هنگام تولد نخستين فرزندش برای مدت کوتاهی در يکی از بيمارستانهای شهرستان بابل حاضر شد و او را به ياد دوست و همرزم شهيدش" حميد رضا "ناميد و سپس به جبهه بازگشت. علی اصغر به امام خمينی (ره) عشق می رزيد، با ذکر مصيبت امام حسين (ع) و با شنديدن مصائب ائمه اطهار به گريه می افتاد. جبهه برای او از همه چيز مهم تر بود. در حالی که منزل شخصی نداشت و حقوق بسيار کمی از سپاه دريافت می کرد جبهه را رها نمی کرد. در کنار روحيه خشن نظامی از روحی لطيف و وجدانی بيدار برخوردار بود. توجه به اصلاح اخلاقی دوستان و همرزمان، اهتمام به رعايت آداب شرعی و اخلاقی تحصيل و به بطالت نگذراندن عمر در جوانی از يکی از دست نوشته هايش به خوبی مشهود است. او پس از مدت فرماندهی گردان امام محمد باقر (ع) برای گذاراندن دورة آموزش فرماندهی به پادگان امام حسين (ع) تهران اعزام شد. از 18 ارديبهشت 1363 تا 15 مرداد 1363 دوره مزبور را گذراند و پس از آن برای مدت کوتاهی به قائمشهر برگشت. در تاريخ 21 مرداد 1363 به عنوان جانشين واحد عمليات منصوب شد. اما دو ماه بيشتر طاقت نياورد و بار ديگر در 1 آبان 1363 به جبهه اعزام و به عنوان جانشين گردان امام محمد باقر (ع) مشغول به فعاليت شد. در تاريخ 15 آبا 1363 بار ديگر از ناحيه پهلو بر اثر اصبت ترکش مجروح شد. لکن مداوای طولانی را نپذيرفت. در 1 ارديبهشت 1364 به فرماندهی گردان حمزة سيد الشهدا (ع) منصوب شد و تا شهريور در آن گردان باقی ماند. سپس به عنوان جانشين محور دوم لشکر که فرماندهی آن بر عهده سردار عمرانی بود منصوب شد. در حالی که رزمندگان گردان امام محمد باقر (ع) اصرار داشتند او را به گردان امام محمد باقر (ع) برگردانند. در همين حال و هوا دومين فرزندش "زينب" به دنيا آمد. از نفوذ کلام بالایی برخوردار بود واین بنا به فرمایش حضرت علی (ع) به خاطر یکی بودن گفتار وعمل او بود. دربارة نفوذ کلام شيری ـ يکی از همرزمان ـ می گويد : در سال 1364 خنکدار به من اعلام کرد که روستای شما بايد يک دسته نيرو به منطقه جنگی اعزام کند. من نيز به او گفتم چون تعدادی از بسيجيان روستا در جبهه هستند شايد استقبالی که انتظار می رود صورت نگيرد. وی با چهره مصمم گفت : «شما جلسه ای بر قرار کنيد که من برای صحبت با مردم به آنجا بيايم.» چند ورز بعد مراسمی بر پا شد و از ايشان برای سخنرانی دعوت کرديم. وی با کلامی شيوا، چنان صحبتی کرد که فردای آن روز به تعداد بيش از يک دسته بسيجی با بدرقه مردم روستا به جبهه ها رفتند. علی اصغر در جريان عمليات والفجر 8 در تيپ 1 لشکر 25 کربلا در فاو حضور داشت و معاون محور 2 بود اما به خاطر علاقه خاصی که رزمندگان گردان امام محمد باقر (ع) به او داشتند و با به صلاحديد فرمانده لشکر به اين گردان بازگشت. در 20 بهمن 1364 در دقايق اوليه عمليات والفجر 8 وقتی نيروها به آن طرف ساحل اروند رسيدند، او در حالی که نيروهای رزمنده را از درون قايقی به جلو هدايت می کرد، چندين بار فرياد کشيد کربلا جلوی من است، من کربلا را می بينم. در همين حال تيری به شقيقه اش اصابت کرد و در دم به شهادت رسيد. پيکر علی اصغر خنکدار در گلزار شهدای روستای" کلاگر محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاک سپرده شد. يک سال بعد در جريان عمليات کربلای 5 برادرش "جعفر خنکدار" هفده ساله به شهادت رسيد. سه سال بعد در تاريخ 4 مرداد 1367 در روزهای آخر جنگ "محمد باقر خنکدار" در منطقه عملياتی جزيرة مجنون به اسارت دشمن در آمد و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت. از شهيد "علی اصغر خنکدار" يک فرزند پسر به نام "حميدرضا" که در زمان شهادت پدر دو ساله و دختری به نام زينب که شش ماهه بود. به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر درویشی : فرمانده گردان حضرت ابوالفضل) ع) لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1336 در روستای “ولشکلا” از توابع شهرستان “ساری” متولد شد. قبل از تولد علی اکبر در حين شکار، تيری به سر پدرش خورد و مصدوم شد. بعد از اين حادثه به کشاورزی روی آورد اما پس از مدتی در اثر همان تير از دنيا رفت و مادرش اداره زندگی را به عهده گرفت. علی اکبر تحصيلات ابتدايی و راهنمايی را در مدارس قاديکلا و ولشکلا سپری کرد. در دوره راهنمايی برای امرار معاش مجبور شد روزها در قالی شويي رفوگری کند و شبها در يک درسه راهنمايی به تحصيل بپردازد. مدتی بعد از ادامه تحصيل باز ماند و تصميم به فراگيری علوم دينی گرفت. به مدت سه سال در مسجد مصطفی خان ساری به فراگيری علوم دينی مشغول بود اما نتوانست دروس حوزه را نيز ادامه دهد. سه ماه پس از ترک تحصيل علوم دينی در تاريخ 16 آبان 1355 برای انجام خدمت سربازی، خود را به حوزه نظام وظيفه ساری معرفی کرد و پس از اعزام تا تاريخ 16 آبان 1357 در اهواز خدمت سربازی را انجام داد. در طول مدت تحصيل در ساری يا دوره سربازی در اوقات فراغت و مرخصی در کارهای کشاورزی به خانواده کمک می کرد . پايان خدمت سربازی او با اوجگيری مبارزات مردم شهرهای کشور عليه حکومت پهلوی همزمان بود. پس از اتمام سربازی به راهپيمايی مردمی عليه حکومت مرکزی در شهر ساری پيوست و در راهپيمايی خونين ميدان شهدا اين شهر حضور داشت. با بازگشت به زادگاهش برگزاری جلسات آموزش قرآن برای خردسالان و نوجوانان روستای ولشکلا را از سر گرفت. در شب 10 محرم سال 1357 که در بيشتر شهرها و روستاهای کشور به دعوت رهبر انقلاب و آيت اللّه طالقانی راهپيمايی و تظاهرات بر پا بود، درگيری شديدی در روستای ولشکلا ميان عوامل رژيم و مردم در رفت و علی اکبر در اين درگيری مورد ضربت و شتم عمال دولتی قرار گرفت. در اين روز پس از مراسم نماز در مسجد روستا بيست و پنج نفر از مخالفان حکومت پهلوی از جمله حسن پور، احمد بهرامی، رمضانپور و درويشی به اعتصاب غذا دست زدند و در مسجد محل به بست نشستند. سپس در ساعت يک بعد ازظهر به طرف روستای مجاور راهپيمايی کردند و نسبت به برنامه ها و عملکرد های دولت اعتراض کردند. آنها پس از تجمع در آن روستا و سخنرانی حجت الاسلام بهاری به ولشکلا بازگشتند. با پيروزی انقلاب اسلامی، درويش به عضويت کميته انقلاب اسلامی در آمد. با گذشت پنج ماه از پيروزی انقلاب اسلامی در 16 تير 1358 به استخدام رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. پس از عضويت در سپاه مسئوليت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت و تا 28 مرداد با شرکت در آموزش نظامی با فنون نظامی آشنا شد. سپس دوره آموزش تکاوری را در مريوان در شهريور 58 گذراند. پس از اتمام آموزش در واحد عمليات ساری به خدمت مشغول شد. در همين سال با خانم "زبيده حسينی" ازدواج کرد. چند روز پس از ازدواج با شروع درگيری عوامل ضد انقلاب در گنبد به اين منطقه اعزام شد و يک هفته در آنجا بود. پس از بازگشت به ساری در واحد عمليات سپاه ساری مشغول به کار شد. در نخستين مأموريت يک ماهه که با ماه رمضان مقارن بود در شهرهای مهاباد، سقز و اروميه برای سرکوبی ضد انقلابيون به فعاليت پرداخت. فرماندهی گروه مزبور را که دويست و پنجاه و پنج نفر بودند دکتر مصطفی چمران به عهده داشت که در پاوه در محاصره ضد انقلاب قرار گرفتند. درگيری پاوه با پيام حضرت امام خمينی و حمايت نيروهای نظامی با پيروزی نيروهای انقلاب در تابستان 1358 خاتمه يافت. علی اکبر درويشی پس از اتمام مأموريت به ساری بازگشت و چندی بعد مسئوليت روابط عمومی سپاه پاسداران سورک را به عهده گرفت و حدود شش ماه در اين مسئوليت باقی مانده. پس از آن دوباره به ساری برگشت و مسئوليت واحد آموزش نظامی سپاه ساری را به مدت يک ماه به عهده گرفت و به آموزش نظامی نيروهای بسيج و ديگر گروههای مقاومت در پادگان شهيد يداللّه زاده گهرباران پرداخت. در اين مدت پنج ماهه کلاسهای آموزش قرآن و اسلحه شناسی مختلف تشکيل می داد. در اين زمان عناصر ضد انقلاب در شهرها و مناطق گوناگون کشور، دست به اقدامات ضد انقلابی می زدند. بنابراين علی اکبر درويشی در بيشتر اين درگيريها در مناطق شمال کشور شرکت می کرد از جمله در درگيری مجدد شهر گنبد و قائمشهر در زمستان 1358 حضور داشت. همچنين به مدت يک هفته به همراه شهيد تورانی به عنوان يکی از محافظان محمدعلی رجايی رئيس جمهور وقت مشغول بود. سپس به مدت يک ماه در چالوس به آموزش نيروهای بسيجی پرداخت و در اوايل نيمه دوم سال 1360 به منطقة جنوب کشور اعزام شد. در جاده آبادان ـ ماهشهر مأموريت يافت و در عمليات ثامن الائمه مدت سه ماه در اين منطقه بود و عملاً فرماندهی تيپ تازه تأسيس کربلا را به عهده داشت. با پايان يافتن مأموريت در مناطق عملياتی جنوب، به ساری مراجعت کرد و از آنجا عازم مريوان شد و فرماندهی نُهصد نفر از نيروهای نظامی را به مدت دو ماه به عهده گرفت. در اين زمان همسر و فرزند درويشی با مشکلات اقتصادی مواجه بودند و در منزلی استيجاری در ساری سکونت داشتند. همسرش بنا به توصيه علی اکبر برخی مواقع به روستا رفته و در کارهای منزل و کشاورزی به مادرش کمک می کرد. او انگيزه خود از رفتن به جبهه را کسب رضای خدا، نابودی ابر قدرتهای جهان و حفاظت از ناموس ملت عنوان می کرد. در روزهايی که به مرخصی می آمد، علاوه بر تشکيل کلاس آموزش اسلحه، تعدادی از بانوان را نيز برای امدادگری با خود به کردستان می برد. تنها فرزندش حسين در سال 1360 به دنيا آمد. دربارة او به همسرش گفته بود : بايد فرزند ما در خط امام باشد، دوست دارم در کف دست او بنويسم پيرو خط امام شو تا وقتی که بزرگ شد خودش اين نوشته را بخواند. همچنين وصيت کرده بود بعد از من، حسين را به حوزه بفرستيد تا تحصيل علوم اسلامی کرده و مبلغ اسلام شود. علی اکبر دوست داشت به تحصيل علوم دينی بپردازد و به تلاوت قرآن و مطالعه نهج البلاغه اهميت می داد. علاقه زيادی به ديدار امام خمينی داشت و در آخرين مرخصی که به ساری آمده بود به اتفاق همسرش با امام خمينی (ره) ديدار کردند. با اعلام اعزام نيرو برای کمک به رزمندگان لبنانی، آمادگی خود را اعلام و ثبت نام کرد. از استانهای گيلان و مازندران از ميان داوطلبان با تقاضای علی اکبر درويشی و حسن پور موافقت شد. اما پس از فرمان امام مبنی بر اينکه راه قدس از کربلا می گذرد. اعزام نيرو به لبنان منتفی شد و آن دو نيز از اعزام به لبنان منصرف شدند. درويشی سپس داوطلبانه رهسپار اهواز گرديد و پس از نوزده روز حضور در يک منطقة عملياتی شناسايی که همرزمش حسن پور در آن به شهادت رسيد، جانشينی فرماندهی تيپ تازه تاسيس کربلا را به مدت يک ماه به دوش گرفت. سپس از 10 اسفند 1360 تا 10 خرداد 1361 جانشين فرمانده تيپ مزبور بود. پس از بازگشت از منطقه عملياتی به عنوان مسئول بسيج سپاه ساری مشغول به کار شد اما در تاريخ پنجم تيرماه 1361 بار ديگر به اهواز رفت و فرماندهی يکی از گردانهای تيپ کربلا را به عهده گرفت. در عمليات رمضان در منطقه شلمچه نامه ای نوشت و روی سينه دوست شهيدش گذاشت و سپس به برادر خانم خود ـ علی اکبر حسينی ـ گفت : «اگر شهيد شدم جسمم را به عقب برگردان. من در اين عمليات دو الی سه روز ديگر شهيد می شوم.» سرانجام طبق پيش بينی، علی اکبر در 23 تير ماه 1361 که مصادف با روز بيست و سوم ماه مبارک رمضان بود در حالی که فرماندهی یک گردان از نيروهای تيپ کربلا را به عهده داشت بر اثر اصابت ترکش کاتيوشا در شلمچه به شهادت رسيد. جنازه علی اکبر پس از تشييع در زادگاهش ولشکلا به خاک سپرده شد. از شهيد علی اکبر درويشی پسری به نام "حسين" به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید میرهادی خوشنویس : رئیس ستاد تیپ سوم لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 در شهرستان "بابلسر" متولد شد. او آخرين فرزند خانواده بود. پدرش شغل آزاد داشت و از شرايط اقتصادی و مالی متوسطی برخوردار بود. آنها در منزل شخصی خود زندگی می کردند. ميرهادی دوران تحصيلات ابتدايی را از سال 1346 در مدرسة ابتدايی 17 شهريورفعلی" بابلسر" گذراند. در اين دوران همه ساله از طرف دبستان از او می خواستند عکس خود را به مدرسه بدهد تا به عنوان دانش آموز ممتاز در روزنامه چاپ کنند. ولی او هيچ وقت راضی نمی شد و می گفت از اين کار خوشش نمی آيد. دوره راهنمايی را در مدرسة ملی شهرستان بابل گذراندو پس از آن به بابلسر بازگشت و دوران متوسطه را در دبيرستان عاشورای فعلی بابلسر در سال 1354 تا 1357 سپری کرد. او موفق شد ديپلم رياضی را با معدل بالای هجده در سال 1357 اخذ کند. در اين سالها که با پيروزی انقلاب اسلامی ايران همزمان بود با شرکت در تظاهرات و راهپيماييها، نصب پوستر و پخش اعلاميه های انقلابی و نوشتن شعار روی پارچه و ديوار و کليشه کردن تصوير امام خمينی (ره) به فعاليت انقلابی می پرداخت. بعد از دبيرستان به سربازی رفت و اين دوره را در شهرهای مختلف کردستان گذراند. راننده بود و بدن داشتن گواهينامه رانندگی می کرد. روزی لباسهای سربازان را با جيپی از پادگان به پادگان ديگر می برد که در اثر شرايط نامساعد آب و هوايي و خرابی جاده به قعر دره ای سقوط کرد. او که مجروح گرديده و در بيمارستان بستری گرديد و پس از ترخيص برای جبران خساراتی که به جيپ سربازخانه وارد شده بود از پدرش بلغی پول گرفت. بعد از اتمام سربازی در بسيج ثبت نام کرد و عازم جبهه های جنگ تحميلی شد. نخستين بار در سن 21 سالگی حضور در جبهه را تجربه کرد و پس از آن به طورمرتب در جبهه حضور می يافت. بعد از انقلاب فرهنگی و بازگشايی مجدد دانشگاه ها در سال 1362، يکی از خواهران ميرهادی از وی خواست که با استفاده از سهميه رزمندگان در کنکور دانشگاه ها شرکت کند. مخالفت کرد و گفت نمی خواهد از سهمية رزمندگان استفاده کند. سرانجام بدون سهميه در کنکور شرکت کردو در رشته مهندسی الکترونيک دانشکده فنی بابل و در رشتة دبيری فيزيک مشهد قبول شد . دو سال پس از حضور مدام در جبهه روزی پدرش که او را آقا هادی می خواند،خطاب به او گفت : «پسرم ! تو دينت را ادا کردی، اکنون که دانش آموزان بابلسر کمبود معلم دارند بهتر است به جای جبهة جنگ در جبهة علم به خدمت مشغول باشی.» در جواب پدر گفت : «مادامی که جنگ است من عضو کوچکی از جبهه هستم.» پس از هر بار بازگشت از جبهه گاه تا نيمه های شب قرآن تلاوت می کرد تا رضايت پدر و مادر خوب را جلب کند و آنها اجازه بدهند به جبهه بازگردد. به هنگام رفتن به جبهه معمولاً با نام ای که در رختخواب خود می گذاشت با خانواده خداحافظی می کرد. در منطقه عملياتی در اوقات فراغت به رزمندگان و به دانش آموزان رياضی و آمار درس می داد. از فرصتها برای خودسازی و کمک به ديگران بهترين استفاده را می برد. با وجود داشتن فعاليتهای گسترده خانواده را به هيچ وجه از آنها مطلع نمی کرد. تشويق نامه متعددی از مسئولان کشوری نظير ميرحسين موسوی نخست وزير وقت دريافت کرده بود. ميرهادی که از دوران کودکی بسيار فعال و پر جنت و جوش بود و به گفتة مادرش از صبح تا ديروقت بازی می کرد و به بازی فوتبال بسيار علاقه مند بود. وقتی از جبهه به منزل بر می گشت توپی زير سر می گذاشت و می خوابيد. وقتی علت را سوال می کردند، می گفت : «نبايد به جای گرم و نرم عادت کرد که آنجا خبری نيست.» او با تشکيل جلسه در مسجد و پايگاههای مقاومت، دوستان و اطرافيان را به حضور در جبهه تشويق می کرد و گاه به خطاطی، نقاشی، مطالعه کتابهای مذهبی و خصوصاً قرآن کريم و تعمير وسايل برقی و رفع احتياجات خانواده می پرداخت. يکی از همرزمانش می گفت او درخلوت مخفيانه پر مرغ را به دارو آغشته می کرد و به مداوای جراحت خود می پرداخت. مدتی نيز متوجه شده بوديم کاظم عليزاده ـ يکی از همرزمان و دوستان مير هادی که بعداً شهيد شد ـ هر روز به دنبال او می آيد و با هم به جايی می روند. ابتدا علت را نمی دانستيم اما بعدها فهميديم هر روز به بيمارستانهای شهرهای اطراف می روند تا ترکشها را از بدن هادی خارج کنند؛ اين در حالی بود که هادی به خانوادة خود در اين باره چيزی نمی گفت. مير هادی در پاييز سال 1365 برای انجام مراسم حج تمتع به نيابت از پدر مرحوم خود همراه با مادر رهسپار مکة معظمه شد. برای اينکه ارز از کشور خارج نشود ريال عربستان را که به حجاج برای خريد داده بودند، به جای خريد در صندق جبهه ريخت و حاضر نشد برای هيچ يک از افراد خانواده سوغاتی بخرد و تنها برای فرزند شهيدی به عنوان سوغات يک تانک اسباب بازی خريد. قلم روانی داشت، برای اکثر دوستانش که به شهادت رسيدند زندگی نامه مفصلی می نوشت که زندگی نامه شهيد محسن اسحاقی يکی از آنهاست. ميرهادی در طول دوران حضور در جبهه مسئوليتهای مختلفی همچون مسئوليت گروه ضربت معاون گروهان 3، فرماندة گروهان و هماهنگ کنندة گردان امام حسين (ع) را به عهده داشت. در لشکر 25 کربلا مسئوليتهايي نظير مسئول ستاد محور 3 در گردان موسی بن جعفر (ع) و جانشين گردان و مسئول ستاد تيپ 3 را عهددار بود. او در عملياتهای مهمی همچون عمليات کربلای 1 در مهران، عمليات والفجر 8 در فاو عمليات کربلای 5 در بهمن 1365 در شلمچه در شرق بصره و در عمليات کربلای 8 در ارديبهشت 1366 شرکت داشت. در جريان عمليات کربلای 5 در تيپ 3، ناگهان دستور رسيد که بايد به غرب يعنی منطقه عملياتی بانه اعزام شويم. من به اتفاق چند تن ديگر از جمله فتحعلی رحيميان و ميرهادی خوشنويس با تويوتای سردار رحيميان به آن سمت حرکت کرديم. چند روز در بانه مستقر بوديم. از فرماندهی دستور رسيد که تيپ 3 بايد جايگزين و چند تن ديگر رفتند تا بچه ها در عقبه معطل نشوند. در همين هنگام يکی از رانندگان جهاد فرياد کشيد خط سقوط کرده و نمی توانيد برويد. من کنار تخته سنگی نشستم تا کمی خستگی در کنم. گردان کمانديی عراقی محل استقرار گروهان را تصرف کرده بود. هادی که در اثر بالا آمدن از ارتفاع بسيار خسته شده بود برای رفع خستگی اندکی نشست که ناگهان تيری بی صدا به پهلويش اصابت کرد. دراز کشيد بعد به سمت آسمان نگاه کرد، آرام آرام نفس می کشيد. او را کنار تخته سنگ خواباندم. فتحعلی رحيميان گفت : کمی ناراحت تنفس دارد. با آب قمقمه صورتش را شستيم. منطقه بسيار ناامن بود و حتی آمبولانس نبود که او را به عقبه حمل کنيم و هيچ ماشينی هم توقف نمی کرد. به ناچار او را به عقب وانت گذاشتيم و به عقبه حمل منتقل کرديم. همه گريه می کرديم تا آن که او را به ستاد ابوالحسن و به حاج جوشن سپرديم. حاج جوشن را پيدا کردم و به او گفتم اين امانتی حاج فتحعلی رحيميان است. او را داخل نايلون گذاشتند و من جانماز کوچکی را که مادرش درست کرده بود به عنوان يادگاری از زمان شهادت او برداشتم و تا کنون حفظ کرده ام. به اين ترتيب ميرهادی خوشنويس در دوم ارديبهشت 1367 در عمليات کربلای 10 پس از هشت سال حضور مدام در جبهه های نبرد در منطقه عملياتی بانه در اثر اصابت تير مستقيم و خونريزی به شهاد رسيد. پيکر او در گلزار شهدای شهرستان بابلسر در جوار حرم امامزاده ابراهيم (ع) به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد کشوری : فرمانده پایگاه هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در استان ایلام در تیرماه 1332 در خانواده ای متوسط در خطه ی سرسبز شمال، پسری به دنیا آمد که نام وی را احمد گذاردند. احمد دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در «کیاکلا» و «سرپل تالار» و سه سال آخر را در دبیرستان «قناد» بابل گذراند. پدرش فردی شجاع و ظلم ستیز بود، از شجاعت پدر همین بس که علی رغم تصدی پست فرماندهی ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهایت مجبور به استعفاشد و به کشاورزی مشغول شد. از ایمان و قدرت روحی مادرش همین بس که هنگام دفن شهید کشوری، در حالی که عکس او را می بوسید، پرچم جمهوری اسلامی ایران را که با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آویخت و فریاد زد: "احسنت پسرم، احسنت" دوران تحصيلش را به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل، علاقه زيادي به رشته‌هاي ورزشي و هنري نشان مي‌داد و در اغلب مسابقات رشته‌هاي هنري نيز شركت مي‌كرد. يك بار هم در رشته طراحي مقام اول را به دست آورد. در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. علاوه بر اينها، در اين دوره فعاليت مذهبي نيز داشت و با صداي پرسوز خود به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي مي‌بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيه‌خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي‌گرفت. در اين برنامه‌ها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالب‌هايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي‌خبر براي آن درست كرده بودند، به كار مي‌برد و معتقد بود كه: «انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه‌اي باشد، بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد». بر اين باور بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتاب‌هايي درباره وضعيت سياسي جهان را نيز مطالعه نمود. كشوري در سال آخر دبيرستان، با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليت‌هاي سياسي – مذهبي زد و با كشيدن طرح‌ها و نقاشي‌هاي سياسي عليه رژيم وابسته، ماهيت آن را افشا كرد. بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه ‌شد ولي با توجه به هزينه‌هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. در سال 1351 وارد هوانيروز شد. او در آنجا مسايل و موضوعاتي را ديد كه به لحاظ مغايرت با مباني اعتقادي، رنجش مي‌داد اما سعي مي‌كرد در معاشرت با استادهاي خارجي، به گونه‌اي رفتار كند كه آنها را تحت تأثير خود قرار دهد, در اين مورد مي‌گفت: «من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد». او مي‌خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را بگستراند. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دوره‌هاي تعليماتي خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. او شب‌ها با صداي زيبایش قرآن مي‌خواند و پيوندش را با پروردگار مستحكم‌تر مي‌كرد. با زندگي ساده‌اش مي‌ساخت و با تجملات، سخت مبارزه مي‌كرد. روحيه‌اي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بي‌عدالتي‌ها سرسختانه مي‌ايستاد. كشوري با همه محدوديت‌هايي كه در ارتش وجود داشت، بسياري از كتاب‌هاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي مي‌كرد و در فراغت، آنها را مطالعه مي‌نمود و حتي به ديگران نيز مي‌داد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليت‌هايي كه عليه رژيم انجام داد، كارش به بازجويي رسيد و مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت. در اوايل اشتغال به كارش در کرمانشاه، شروع به تحقيق در مورد شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش، سعي بسيار كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خير هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانه‌اي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شب‌ها بسيار از مصيبت‌هاي فقرا سخن مي‌گفت و اشك مي‌ريخت و فكر چاره مي‌كرد. با همه خطراتي كه متوجه او بود، به منزل فقرا مي‌رفت و ضمن كمك به آنان، ظلم‌هاي شاه ملعون را برايشان روشن مي‌ساخت. كشوري چه پيش از انقلاب و چه همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير، براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شب‌ها را بدون آنكه لحظه‌اي به خواب برود، با چاپ اعلاميه‌هاي امام به صبح رساند .با آنكه در تظاهرات چندين بار كتك خورده بود، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي‌كرد و مي‌گفت: «اين باتومي كه من خوردم، چون براي خدا بود، شيرين بود. من شادم از اينكه مي‌توانم قدم بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار!» در زمان بختيار خائن، با چند تن از دوستانش طرح كودتا را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت‌الله «پسنديده» برادر امام(ره‌) بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد اما با هوشياري امام(ره) و بي‌باكي امت، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و ديگر احتياجي به اين كار نشد. وقتي كه غائله كردستان شروع شد، كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد، از بابت اين ناامني ناراحت بود. شهيد امیر فلاحي درباره ی او می گوید : او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف‌ناكردني است. يك بار خودش به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ سوراخ. ولي او به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند در زمان جنگ هم، دست از ارشاد برنمي‌داشت و ثمره تلاش‌هاي شبانه‌روزي او را مي‌توان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست. شهيد شيرودي که خود نامدارترین خلبان جهان است در باره ی او گفته است: "احمد استاد من بود. زماني كه ارتش صدام به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركشی بودکه با گلوله ی ضد انقلاب وارد از سينه‌ اش شده بود اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما و جواب داد: «وقتي كه اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي‌خواهم." اوبه جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد؛ به طوري كه بيابان‌هاي غرب كشور را به گورستاني از تانك‌ها و نیروهای دشمن و مزدوران خارجی اش تبديل نمود. او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي‌كوشيد، پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي‌داد. حماسه‌هايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموش‌نشدني است. شب‌ها ديروقت مي‌خوابيد و صبح‌ها خيلي زود بيدار مي‌شد و نيمه‌شب‌ها، نماز شب مي‌خاند. او چنان مبارزه با كفر را با زندگي عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچ كس برايش كوچكترين مانعي نبود. حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه‌اش، هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي‌شد، مي‌گفت: «آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را در دلم نگيرند». شهيد كشوري همواره براي وحدت هر چه بيشتر بین پاسداران و ارتشيان مي‌كوشيد؛ چنانكه مسؤولين،هماهنگي و حفظ وحدت نيروها در غرب كشور را مرهون او مي‌دانستند. عشق شهيد كشوري به امام(ره)، چه قبل از انقلاب و چه بعداز انقلاب، وصف‌‌ناكردني است. بعد از انقلاب وقتي كه براي امام(ره) كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه، وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت در حالي كه مي‌گريست. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام كرد. بالاخره در روز 15/9/1359 نيايش‌هاي شبانه‌اش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل، پيروزمندانه باز مي‌گشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر چند هواپیمای جنگی دشمن قرار گرفت و در حالي كه بالگردش در اثر اصابت راكتها به شدت در آتش مي‌سوخت، آن راتا موضع خودي رساند و آن گاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شيرين شهادت را مردانه نوشيد. چندی بعد ودر دوم آذر1361محمد کشوری برادر کوچکتراو که بسیجی بود درجبهه قصر شیرین به شهادت رسید.او همواره می گفت: در پی امر امام ، دریایی خروشان از داوطلبان جهاد و شهادت به جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم . همانند مردم کوفه نشوید و امام را و خط امام و کلام امام را تنها نگذارید ، فعالیتتان را در راه خدا بیشتر کنید و به یاد شهیدان باشید ، چرا که یاد شهیدان است که مردم را به سوی خدا منقلب می کند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر قربان شیرودی : فرمانده پایگاه هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران در استان ایلام در دی ماه 1334 در روستای" بالاشيرود" در شهرستان "تنکابن"در استان "مازندران "کودکی به دنيا آمدکه صاحب نظران جنگهای هوايی او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علی اکبر پدرش که مردی مومن و متقی بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشانی چشمها را خيره کرده است به طوری که اهالی از اطراف و اکناف برای تماشا می آيند. بعد از تولد علی اکبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامی که طفلی بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابی که ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتی به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهای هفتگی شبهای جمعه و مراسم مذهبی ايام محرم و رمضان می برد. علی اکبر در هفت سالگی در دبستانی که پنج کيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمی درشت تر و از نظر عقلی و ادراک بسيار جلوتر از بچه های همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران کودکی طوری رفتار می کرد که انگار افکار بزرگی در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتی ساير کودکان هم سن و سال متمايز می کرد. از کودکی هيچگاه ظلم را نمی پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت کند.همزمان با تحصيل در دبستان به مکتب خانه ای در بالاشيرود می رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايی را با رتبه شاگرد اولی به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستای بالاشيرود در دبيرستان شيرود که در کنار جاده اصلی تنکابن و در شش کيلومتر محل سکونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او که با تنگناهای مالی خانواده آشنا بود از طريق کشاورزی و عملگی به پدرش کمک می کرد. رفت و آمد در فاصله طولانی بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا کرد. در آغاز کلاس سوم دبيرستان در حالی که حدود پنج ماه از سن قانونی کوچک تر بود به خاطر خوش سيمايی، بلند قامتی، ورزيدگی و امتياز تحصيلی و ايمان شهره بود. فرايض دينی را با جديت انجام می داد و در مراسم سينه زنی شرکت مستمر داشت و آن قدر فعال بود که مسئوليت انجام مراسم مذهبی به او سپرده می شد. در مسجد، قرآن را با صدای بلند قرائت می کرد؛ در ماه مبارک رمضان مراسم مذهبی روزه داران شيرود را به عهده می گرفت و شبهای جمعه مراسم دعای کميل بر پا کرده و هر وقت فرصتی می يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف می رفت. در اواخر سال 1348 با رسيدن به سن بلوغ و پختگی فکر، ديدی انتقادی نسبت به نظام آموزش و پرورش يافت چرا که دروس مذهبی در نظام آموزشی جايی نداشت.در همين ايام معلم تعليمات دينی در وصف ويژگيهای اخلاقی او گفت: «اخلاق اسلامی و رفتار جوانمردانه او نشانه هايی از خصوصيات جوانی ميرزاکوچک خان را مجسم می کند.» روحيه ورزشکاری داشت، در رفع اختلاف همکلاسی ها می کوشيد و به تدريس رايگان دروس تقويتی محصلين ضعيف می پرداخت. بيشتر اوقات در انديشه فرو می رفت و به تفريح و مصاحبت با دوستان رغبتی نشان نمی داد. شيفتة تعمق و تأمل بود؛ در مقابل اعمال زور می ايستاد و جسورانه به استقبال خطر می رفت. در همين ايام پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگير شد. گرچه حکم حبس پدر بر اثر فعاليتهای عده ای از ريش سفيدان و همسرش با قيد ضمانت به حالت تعليق در آمد اما تأثير سوء آن در ذهن علی اکبر باقی ماند. در سال آخر دبيرستان برای يافتن کار زادگاهش را به قصد تهران ترک کرد و نزد برادرش که در خيابان امام زاده حسن تهران ساکن بود، رفت. مدتی در خانه برادر ماند و در کنار کار به تحصيل پرداخت. اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاری جشنهای شاهنشاهی 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه ای شد تا از روحانيون کسب تکليف کند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهبانی يک ساختمانی مشغول به کار شد.سپس اتاق کوچکی در نزديکی دبيرستان شبانه ذوقی شماره 2 اجاره کرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خمينی در تحريم جشنهای 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش کرد امام را بيشتر بشناسد. با کوششی پيگير و خستگی ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مکاتب غيرالهی پرداخت. ساعات بسياری را به مطالعه کتابهای دينی، فلسغی و سياسی به ويژه آثار آيت اللّه مطهری اختصاص می داد. در اواسط سال تحصيلی 1351 بيکار شد و تلاش او برای يافتن شغلی حتی کم در آمد بی ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتی خلبانی شد و مدتی بعد برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلبانی هليکوپتر کبری با مسايل پشت پرده خريد سلاحهای جنگی ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتی نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلبانی هليکوپتر کبری به اين موضوع پی برد که نفوذ آمريکاييان در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور می رود. علی اکبر شيرودی بعد از پايان دوره آموزشی خلبانی به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد کشوری که فردی مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان کشوری دو سال از علی اکبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگری چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و با صحبتهای خود به روشنگری عليه رژيم حاکم می پرداخت. اعلاميه های حضرت امام خمينی (ره) را که به صورت شب نامه به ايران می رسيد برای پخش به کرمانشاه می برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودی قسم ياد کرد اگر مانور برگزار شود هليکوپتر خود را به جايگاه بکوبد اما به دلايلی اين مانور انجام نشد. شيرودی در سال1356ازدواج کرد. در همين ايام با روی کار آمدن دولت ازهاری اعلاميه های ارسالی امام از تبعيد را به پادگان می برد و بين نظاميان که هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع می کرد. در اواخر پاييز 1357 رهبری اعتصابات و راهپيماييهای مردم کرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترک کرد و با همکاری حجت الاسلام آل طاهر ، يک گروه چريکی به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حکومتی سوء استفاده کند و حفاظت از کرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتی را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهای مردمی سپرد و فعاليتهای خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبری کرد. برای تشکيل کميته کرمانشاه کوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستی کرد. بعد از برقراری آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غرب کشور در آمد و هر ازگاهی به پادگان هوانيروز می رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتری به وجود آورد. کوششهای او برای ايجاد هماهنگی بين سپاه و ارتش چنان بود که او را به جای ستوانيار، سپاهيار می خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در کردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه های ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشی تختی و ساختمان انجمن اسلامی جوانان مستقر بودند و نيروهای مردمی را به اسارت گرفته و شکنجه می کردند و در مقابل آزادی آنها صدها هزار تومان پول طلب می کردند. وقتی به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانک و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شکار کرد و تعدادی از آنها را مجبور به فرار کرد. با پرواز ساکن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهای مردمی کمک کرد تا شعارهای ضد انقلاب را از ديوارها پاک کنند و عکس امام خمينی را به جای پوستر عزالدين حسينی يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزی دير هنگام به پايگاه هوانيروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره های پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليکوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يک عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس می کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلای ملکوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامی و چريکی، نقش هوانيروز را از رده پشتيبانی نيروی زمينی به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروی پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداکاری های کم نظير، تحرک خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راکتهای دشمن در فاصله کم، همچنين نبوغ فرماندهی به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد. نقل است: روزی در تعقيب ضد انقلاب وقتی می خواست راکتی شليک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با باد هليکوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله کرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودی چنان نقش تعيين کننده ای در نجات شهر ايفا کرد حجت الاسلام رفسنجانی به نشانه سپاسگزاری گفت: «شيرودی، حق بزرگی به گردن اين کشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريکی بسيار خطير در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيک اطراف شهر را تصرف کرده و دکتر مصطفی چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خمينی فرمان تاريخی خود را صادر کرد. شيرودی به سرعت سوختگيری کرد و شخصاً عمليات کنترل امنيتی هليکوپتر را انجام داد. با شناخت کاملی که از نقشه جغرافيايی کردستان داشت هليکوپتر را بر فراز محاصره کنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهای مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شکست. سپس فرماندهی ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد. هرگاه فرصتی دست می داد به افشاگری دربارة ماهيت ضد انقلاب می پرداخت. سعی داشت با رسيدگی به وضع مالی خانواده های رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثی کند. وقتی به پشت جبهه می آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداری، مسجد يا انجمن اسلامی هوانيروز می رفت و مايحتاج خانواده های جنگجويان را از مسئولان می خواست و اگر می ديد در اين مراکز بودجه کافی نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولی فراهم کرده و به صورتی که غروری جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع می کرد. او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمی گشت و به دنبال فعاليتهای پشت جبهه می رفت. به تدريج شهامت افسانه ای و شرح عمليات خیره کننده ی شيرودی به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوری اسلامی رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتی شنيد گروهی با سازماندهی گروهکها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا کرده اند، آتش بس يک جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بی طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان کشاند. سپس تابوتهای مملو از مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه های تيمی برده می شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردی به محل اختفای گروهکهای کمونيستی رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهای مردمی را نجات داد. در اين زمان هرگاه می ديد برخی از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگری و جهاد تشويق می کرد. در عمليات نقده بسياری از دوستان شيرودی به شهادت رسيدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهای نظامی و تجهيزات فنی فراوانی را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهای آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شايانی به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت. شيروی 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحانی و پاسدار انقلاب يک ماه مرخصی گرفت و به تنکابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولی بدون محافظ و فقط با يک قبضه کلت کمری که از حجت الاسلام حاج احمد خمينی هديه گرفته بود، تردد می کرد. اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان می رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک می کرد؛ در مساجد به عبادت می پرداخت و با افراد در نهادهای انقلابی به گفتگو می نشست، شب های جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف می شد. نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتی خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج کيلومتری کرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايی و دريايی بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشکر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سرکشی کند. هنگامی که شنيد بنی صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچی کرد و به دو خلبان مکتبی که تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما می مانيم و با همين دو هلی کوپتر که در اختيار داريم مهمات دشمن را می کوبيم و مسئوليت تمرد را می پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بی نهايت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش می برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفرينی به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاريهای مهم جهان انعکاس يافت. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودی درجة تشويقی را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين که کارشکنيهای بنی صدر و بی تفاوتی بعضی از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتی دست می داد به کمک سرگرد کشوری، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور می نشست تا راه کارهای درست را برای مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يک ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتی روزانه تعدادی از بهترين سربازان اسلام را از دست می دهيم، مرگ يک فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشی ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودی در روزهای دوم و سوم مهر 1359 با همرزمی ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانکهای بسياری را به همراه نيروی دشمن منهدم کرد، اما چون نيروهای کمکی به دليل خيانت بنی صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانکهای به جا مانده را به تصرف در آورد. شيرودی عشق عجيبی به شهادت داشت و هگنامی که قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقی گرفت. او که ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهای فراوان و توان فرماندهی به درجه سروانی ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقی و فرماندهی را طی کند. اما او طی نامه ای به فرمانده پايگاه هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت: اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کليه جنگها شرکت نمودم منظوری جز پيروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقی که به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومی که قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امکان امر به به رسيدی اين درخواست بفرماييد. از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهای هوانيروز در جنوب شروع کننده بودو تلفات سنگينی به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دی 1359 به تنهايی به شناسايی مواضع متجاوزين عراقی در نقاط استراتژيک قراويز، بازی دراز، گهواره کوره رش رفت. قوای عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشی از راهلی کوپتر و بخشی ديگر را ميان برف و بوران پياده طی کرد. در حالی که دو فروند هلی کوپتر از او پشتيبانی می کردند در فاصله يک متری ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبری کرد. دو هلی کوپتر ديگر به نزديک قله 1100 رسيدند و بعثی ها را به راکت و گلوله بستند. زمانی که خطر مرگ برای پياده نظام به کمترين ميزان رسيد با بی سيم اعلام کرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان می توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنیروهای دشمن به اسارت در آمدند. او که می خواست تلفات بيشتری بر دشمن وارد کند سوخت هلی کوپتر نزديک به اتمام بود در لحظاتی که می خواست تصميم نهايی را برای تعيين محل اولين فرود اجباری بگيرد راکتی به سويش آمد. کمک خلبان به گمان اينکه شيرودی حواسش جای ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه ای رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راکت در چند کيلومتری هلی کوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دی 1359 وقتی خيانتهای آشکار بنی صدر را ديد به افشاگری پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامی دفاع کنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ می رفت و خون می داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبيهی کردند. طوری که روحانيون متعهد و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمانشاه با ناراحتی مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شوراي عالی دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمی رفسنجانی رساندند و حکم بازداشت وی در 6 دی 1359 منتفی شد. شيرودی پس از رفع بازداشت تنبيهی به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مصاحبه کرد. او علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايی انجام بالاترين پروازهای جنگی در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهی دانست. در محاصبه ای به خبرنگاران خارجی گفت: «برای درک بيشتر امدادهای غيبی به جبهه های نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره های نورانی رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.» آخرين عرصه ی عشق بازی او عمليات بازی دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانياری داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايی که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومی، ستوان دومی و ستوان اولی و بالاخره به درجه سروانی ارتقا يافت. پيوسته بر پشتيبانی مردمی تاکيد داشت و می گفت: «با پشتيبانی مردم و روحيه ای که به ما دادند و ايمانی که داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.» با همين روحيه راهی آخرين پرواز جنگی شد. کسی که چهل بار هليکوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يکی از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: «بيا از روی خاطر جمعی با تو خداحافظی کنم ، می دانم که بايد شهيد شوم.» روزی قبل از شهادت گفت: شهيد کشوری را در خواب ديدم که به من گفت شيرودی يک جایگاه خيلی خوبی برايت گرفته ام بايد بيايی و در اين عمارت بنشينی. همچنين در مصاحبه ای در جواب سوالهای خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگی سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيبانی آتش و رساندن آذوقه و مهمات به برادران نظامی و سپاه کمک می کنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهای پرواز در رژيم گذشته سوال کرد و وی گفت: در رژيم گذشته پروازی نداشتيم و پروازهايی هم که بعضی افراد انجام می دادند، همه طبق استاندارد پروازی آمريکا بود که هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم کسی است که می خواهد از آن وسيله استفاده کند. هوانيروز که اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده که پشت هليکوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگی بيشتر همگام با نيروهای ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز کنيم و صدام را به سقوط بکشانيم. به يکی ازدوستانش سفارش کرد: «دعا کن تا شهيد شوم چرا که از جريانات سياسی دلم خيلی گرفته است.» آخرين عمليات پروازی خلبان شيرودی در بازی دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود که يک لشکر زرهی عراق قصد دارد برای باز پس گيری ارتفاعات بازی دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوی سر پل ذهاب حمله کند. اين لشکر حدود دويست و پنجاه تانک در اختيار داشت و از پشتيبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهی عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقيه خلبانان اين حمله را خنثی کند. در همين زمان شيروی به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سروانی مفتخر شده بود. اما او به کسانی که برای عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگری موکول کنيد، زمانی که در اجرای فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش می يابم.» سپس از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودی در تهران تماس گرفت ولی به وی گفته شد بنا به صحبت شب پيش برای آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر ـ تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش به ياد می آورد وقتی که از علی اکبر پرسيده بود می توانی پيش بينی کنی کی به شهادت می رسی؟ او پاسخ داده بود : «وقتی با تلفن از تو بخواهم فوراً به کرمانشاه بيايی و بچه ها را برای تفريح به تهران ببری.» در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلی کوپترهای پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنرانی برای خلبانان به اتفاق کمک خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتی رفت. نحوه ی شهادت ایشان توسط همرزمش، یار احمد آرش اینگونه بیان شده است: در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم ناگهان گلوله يکی از تانکهای عراقی به هلی کوپتر ما اصابت کرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانکی که شليک کرده بود نشانه رفت و آن منهدم کرد. من بی هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلی کوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانکهای خودی و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم اکبر اکبر ! اما جوابی نداد. در همان لحظه اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوی سينه اش خارج شده بود. با تن زخمی به راه افتادم، لحظاتی بعد هلی کوپتری برای نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد. جنازه شهيد شيرودی پس از تشييع پر شکوه در روستای شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد. از شهيد شيرودی دو فرزند يک دختر به نام "عادله" و يک پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسین بصیر : قائم مقام فرمانده لشگر25 کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در شام غريبان عاشورای حسينی سال 1322 در يکی از روستاهای” فريدونکنار “به دنيا آمد. او اولين فرزند زوج "محمد حسن بصير" و سيده "سکينه طيبی نژاد" بود که در دورة ارباب و رعيتی به عنوان يک رعيت در زمين های ارباب کشاورزی می کردند. مادرش می گويد : «در آن دوره ما رعيت مردم بوديم و گندم و پنبه می کاشتيم. ما کار می کرديم و ارباب می برد. حتی خانه ای که زندگی می کرديم مال ارباب بود.» "حسين" در مهر ماه 1329 در سن 7 سالگی به مدرسه فرستاده شد و دوره شش ساله ابتدايی نظام قديم را در مدرسه "سنايی" فريدونکنار گذراند. بعد از اتمام دوره ششم ابتدايی نظام قديم ترک تحصيل کرد و نزد يکی از بستگانش در "بابل" به آهنگری مشغول شد. در کنار اين کار در امور کشاورزی به پدرش کمک می کرد. اول شهريور 1341 برای انجام خدمت وظيفه به "تهران" اعزام شد و در آنجا به دليل فعاليت هاي سياسی و پخش اعلاميه های امام خمينی به پادگان منظريه قم تبعيد گرديد. شرايط سخت و دشوار خدمت سربازی را در اول شهريور 1343 به پايان رساند. در سال 1346 در بيست و چهار سالگی ـ با خانم "آمنه براری" ازدواج کرد. در دوم مرداد 1350 در شرکت باطری سازی وزارت جنگ در تهران مشغول به کار شد ولی به علت فعاليتهای سياسی در اول مهر 1353 اخراج گرديد. به دنبال آن به زادگاهش "فريدونکنار" بازگشت و مشغول آهنگری شد. مدتی بعد به کمک پدرش يک کارگاه ساخت در و پنجره آلومينيومی راه اندازی کرد و مشغول کار شد. او در رژيم پهلوی به طور گسترده و همه جانبه مبارزه می کرد به همين خاطر چند بار دستگير و روانه زندان شد درسال 1357 برنامه راهپيمايی "فريدونکنار" را با تظاهرات مردم در "تهران" هماهنگ می کرد و در شهر هسته مبارزه و راهپيمايی را سازمان داد. تا 30 دی ماه 1359 در جبهه حضور داشت و بعد از دو ماه مراجعت به زادگاهش بار ديگر در اول فروردين 1360 به جبهه اعزام شد.مدتی در منطقه "گيلان غرب "مسئول حفاظت از قله های "صدفی"،" ابرويی" و "کرجی" بود. حسين از اول فروردين تا پنجم تيرماه 1360 در مناطق مرزی بود و در عمليات طريق القدس و فتح بستان شرکت داشت. پس از عمليات ها برای مدت کوتاهی بازگشت.اما بار ديگر در 8 بهمن 1360 به جبهه اعزام و تا شهرير 1362 به عنوان بسيجی و به طور مستمر در جبهه ها بود. در اين مدت به عنوان جانشين فرمانده گردان در لشکر 25 کربلا انجام وظيفه می کرد و در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و والفجر مقدماتی شرکت کرد. در بيست و هشت شهريور ماه 1362 در منطقه جنگی به عضويت رسمی سپاه پاسداران در آمد. از آن پس فرماندهی گردان يا رسول (ص) لشکر کربلا را عهده دار شد. يکی از همرزمانش می گويد : به ندرت لباس فرم سپاه را می پوشيد و اکثر وقت ها لباس خاکی بسيجيان بر تن داشت. روزی در قرارگاه با فرماندهان عالی رتبه جنگ مانند محسن رضايی و علی شمخانی جلسه داشت. مشاهده کردم که با همان لباس خاکی بسيج می رود تا در جلسه شرکت کند. گفتم بهتر نيست تا لباس فرم سپاه را بپوشيد ؟ در جوابم گفت : فرزندم ! من اين لباس را دوست دارم و به آن افتخار می کنم و از خدا می خواهم که همين لباس را کفنم قرار دهد. دوست دارم لباس رزم کفنم شود و در آن روز بزرگ که همه در پيشگاه محبوب سرافکنده می ايستيم در قافله پر شور شهيدان سربلند بر حرير خويش مباهات کنم . در عمليات والفجر 4 به سمت جانشينی تيپ يکم ويژه 25 کربلا منصوب شد.پس از عمليات الفجر 4در عمليات والفجر 6 نيز با همين مسئوليت شرکت کرد و بر اثر اصابت ترکش مجروح گرديد. در سال 1363 با تقليل بعضی از تيپهای لشکر فرماندهی گردان يا رسول (ص) را به عهده گرفت. در همين سال به زيارت بيت اللّه الحرام مشرف شد. او همچون تمامی سرداران گمنام جنگ متواضع و فروتن بود. وقتی که عنوان و سمت وی در جبهه سوال شد، گفت : «مثل رزمندگان بسيجی من هم دارم می جنگم.» وقتی ضرورت جبهه و عمليات اقتضاء می کرد آن را با هيچ چيزی عوض نمی کرد. حتی در جريان ازدواج دختر اولش با" مرتضی جباری" که رزمنده دايم الحضور جبهه بود و بعد ها شهيد شد ـ شرکت نکرد و در جبهه بود. حاج بصير نسبت به حفظ بيت المال بسيار حساس بود. يکی از همرزمانش می گويد : قبل از عمليات بدر حاجی برای سرکشی به نيروهای پادگان بيگلو آمده بود و مشغول صحبت کردن با مسئولان گردان بود. ناگهان لامپ کوچکی را مشاهده کرد که در خاک ها افتاده بود خم شد و آن را برداشت و نگاهی به آن کرد و متوجه شد که سالم است و مسئول تدارکات گردان را خواست و به او گفت چرا لامپ را دور می اندازيد. اگر چه اين لامپ کوچک است ولی بيت المال است و بايد در روز قيامت جواب دهيد. در حفظ بيت المال کوشا باشيد تا خدای ناکرده در روز قيامت سرافکنده نباشيد. حاج بصير در گردان تاکيد داشت که در موقع اذان نيروها اذان دسته جمعی بگويند. او با نيروهای تحت امر بسيار صميمی بود و گاهی اتفاق می افتاد نيروهای گردان اگر خواب می ديدند برای تعبير آن به نزد حاجی می رفتند و او با صبر و حوصله خواب آنها را تعبير می کرد. يکی از همرزمانش می گويد : صبح روزی در چادر فرماندهی مشغول خوردن صبحانه بوديم که به حاجی گفتم: يکی از دوستان خواب ديد که يکی از انگشتان دستم قطع می شود. حاجی در تعبير آن گفت : «يکی از بهترين دوستانت را از دست خواهی داد .» ديری نپاييد که دوست عزيزم محمد تيموريان در عمليات بدر به شهادت رسيد. وقتی حاجی خبر شهادت تيموريان را شنيدگفت : «شهيد تيموريان فرزند من بود وشهادت او کمرم را شکست.» حاج حسين بصير بعد از شرکت در عمليات بدر در عملياتهای زنجيره ای قدس در سال 1364 شرکت داشت و با هدايت نيروهايش توانست پاسگاه "بلاليه" و "ابوليله" عراق را تصرف کند. پس از عمليات قدس، گردان يا رسول (ص) به عنوان گردان نمونه مأمور ادغام در لشکر 77 خراسان شد. بعد از اتمام ماموريت، نيروهای گردان برای آموزش غواصی و کسب آگاهی برای انجام عمليات والفجر 8 به منطقه "بهمنشير" انتقال يافتند و بصير شخصاً آموزش نيروها در رودخانه را به عهده داشت. در همين زمان به فراندهی يکی از تيپهای عملياتی لشکر ويژه 25 کربلا منصوب شد. بعد از تصرف شهر فاو به فرماندهی محور عملياتی منصوب شد و در حالی که شبانه روز دوشادوش رزمندگان در منطقه عملياتی حضور داشت بر اثر اصابت ترکش به قفسه سينه و بازو مجروح شد. در سال 1364 در مازندران و فريدونکنار شايع شد که حاج بصير به شهادت رسيده است. مطرح شدن اين موضوع در صبحگاه سپاه مازندران به اين شايعه قوت بخشيد. اما بسيجيان فريدونکنار در يک شب که برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد جامع شهر رفته بودند با خبر شدند که حاجی به فريدونکنار آمده است. آنها با سردادن شعارهای حماسی به سوی منزل حاجی حرکت می کنند. در بين راه عده ای از مردم نيز به آنها پيوستند تا به خانه حاجی رسيدند و شعار می دادند «حاجی سرت سلامت.» جمعيت گرداگرد حياط خانه به ياد شهيدان جنگ اقدام به نوحه سرايی کردند. سپس حاجی شروع به سخنرانی کردند و با ذکر آيه ای از قرآن مجيد تشکر از حضار در حالی که قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت : « ای عزيزان من ! نور چشمان من ! چرا شعار سرت سلامت می دهيد. من خسته و تنها شده ام ؛ دلم گرفته ؛ دوستانم همه رفتند و عزيزانم مرا تنها گذاشتند. شما نمی گذاريد که به آنان ملحق شوم. همين شعارها و دعاهای شماست که مرا از آنان جدا کرده است. شما انسانهای بزرگی هستيد و خدا به شما نظر دارد و حرف شما را اجابت می کند.» در عمليات صاحب الزمان (عج) که در منطقه فاو در سال 1365 انجام گرفت حضور داشت. دشمن که با شروع عمليات متوجه حضور نيروها ی ایرانی شده بود اقدام به آتش سنگين روی مواضع رزمندگان کرد به طوری که نيروها در دويست متری خاکريز دشمن زمين گير شدند و تلاش فرماندهان گردان برای به حرکت در آوردن و پيشروی نيروها ثمری نداشت. وضعيت با بی سيم به حاجی گزارش شد و او به سرعت خود را به خط مقدم رساند و با صدای خوش و ملايم اما استوار گفت : «فرزندان من، کربلا رفتن خون می خواهد.» بعد یا حسين گويان نيروهای زمين گير شده را تشويق به پيشروی کرد و آنان که با حضور حاجی در جمع جانی دوباره گرفته بودند با ندای يا حسين (ع) به خاکريزه های دشمن يورش بردند و مواضع آنان را به تصرف در آوردند. بعد از اتمام عمليات که با شب نوزدهم ماه مبارک رمضان مصادف بود، حاجی به مقر پشتيبانی برگشت و وارد چادر تدارکات شد و تا صبح مشغول عبادت بود. قبل از عمليات کربلای 1 در سال 1365 و فتح مهران حاج بصير خواب می بيند که در عالم رويا سيبی شيرين به او داده اند که مانند آن را هرگز نخورده بود. خودش اين خواب را به شهادت تعبير می کرد. در عمليات کربلای 1 بعد از فتح قله قلاويزان مشاهده کرد که بعضی از رزمندگان با اسرا با عصبانيت رفتار می کنند. با ديدن اين منظره بسيار ناراحت شد و گفت : «اسرا هيچ وسيله دفاعی ندارند، پس با برخوردی مناسب با آنها رفتار کنيد و کاری نکنيد که خداوند ورق جنگ را برگرداند و پيروزی را به شکست مبدل نمايد. » حاج بصير در عمليات کربلای 4 نيز حضور داشت. در ادامه عمليات کربلای 5 يک دسته شانزده نفری به اتفاق حاجی که فرمانده محور عمليات بود برای نجات گردان نصر از محاصره دشمن به سوی نوک شمشيری درياچه ماهی حرکت کردند. آنها در داخل کانال که عرض آن حدود سی سانتی متر بود با تمام توان جنگيدند تا اينکه مهماتشان به تمام رسيد. در اين عمليات مرتضی جباری ـ داماد حاجی، فرمانده گردان عاشورا ـ در شلمچه به شهادت رسيد. حاجی در مراسم بزرگداشت سومين روز شهادت در مجلس عزای او حضور يافت و در سخنان کوتاهی اعلام کرد : « خدا را شاهد می گيرم که به خاطر شرکت در اين مجلس عزا برای اينکه در مراسم بزرگداشت دامادم شرکت کنم جبهه را ترک نکرده ام، بلکه به امر فرمانده لشکرم در اينجا حضور يافتم تا شما مردم شهيد پرور و دوستان مرتضی و جوانان غيور اين سامان را به سوی جبهه حماسه و شرف فراخوانم.» اين سخنان باعث شد تا جمع کثيری از بسيجيان فريدونکنار به سوی جبهه اعزام شوند. حاج بصير در 19 فروردين 1366 به قائم مقامی فرمانده لشکر 25 کربلا منصوب شد و در عمليات کربلای 8 شرکت کرد. در اين عمليات دو همرزم او سردار محمد حسن قاسمی طوسی و سردار حميدرضا نوبخت به شهادت رسيدند. حاج حسين بصير قبل از هر عمليات موهای سر و صورت را اصلاح می کرد و گفت : «عمليات سعی در صفای مستی و طواف کعبه عشق است.» نقل است که روزی حاج بصير از مادرش خواست به وی اجازه دهد بر سجاده اش دو رکعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعايش آمين بگويد. مادرش با قبول اين درخواست بر دعای او آمين می گويد. حاجی بعد از دعا رو به مادرش کرده و پرسيد مادر آيا می دانی دعايی که کردم چه بود ؟ مادر گفت : «حتماً پيروزی رزمندگان.» جواب داد : «بله آن به جای خودش ولی من از خدا طلب شهادت کردم وچون می دانم دعايت مانع شهادتم می شود امروز خواستم آمين تو را بر شهادتم بشنوم.» مادر در جواب فرزند می گويد : «پسرم من به خدا از شهادت تو باک ندارم همچنان که برادرت اصغر شهيد شد و هادی در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانيد و از امام و انقلاب دفاع کنيد.» قبل از شروع عمليات کربلای 10 شبی که با نيمه شعبان مصادف بود، حاج بصير خطاب به رزمندگان گفت : «انتظار يعنی حرکت و انتظار يعنی ايثار، يعنی خون؛ انتظاريعنی ادامه دادن راه شهيدان، انتظار برای اين است که انسان در سکون آب گنديده نباشد، انتظار خيمه خروشان استو دريای مواج.» نقل است که حاجی قبل از هر عمليات يکی از معصومين را در خواب می ديد و برای تقويت روحيه بسيجيان و رزمندگان آن خواب را برای آنان تقويت می کرد. بعد از آن نوحه ای می خواند تا رزمندگان با معنويت بيشتری در عمليات شرکت نمايند. قبل از عمليات کربلای 10 برادرش هادی به حاجی می گويد : «چرا در اين عمليات برای رزمندگان خوابی را تعريف نکردی ؟» حاجی گفت : «قبل از اين عمليات هيچ خوابی نديدم و اين نشانه آن است که اين بار می خواهم خودم به کنار امام حسين (ع) بروم و برای اين لحظه روز شماری می کنم .» غروب عمليات حاجی به اتفاق تنی چند از رزمندگان در سنگر نشسته بود. دستی به محاسنش کشيد . گفت : ديگر پير و خسته شده ام و نياز به استراحت دراز مدت دارم. برادرش هادی می گويد : «من که هيچگاه کلمه خستگی را از حاجی نشنيده بودم با تعجب گفتم : ان شاءاللّه بعد از عمليات به شمال برويد و کمی استراحت کنيد.» در شب عمليات شيشة عطری ازجيبش بيرون آورد و به سر و صورت تک تک افرادی زد که با او وداع می کردند. به آنها می گفت : «اگر به فيض شهادت نائل شديد ما را فراموش نکنيد؛ ما از شما التماس دعا داريم.» حاج بصير در سال 1366 در عمليات کربلای 10 در ارتفاعات برفگير ماووت حضور داشت. سرانجا در 2 ارديبهشت 1366 در شب عمليات کربلای 10 بر فراز ارتفاعات ماووت خمپاره ای بر سنگر او فرود آمد و حاج حسين بصير در سن چهل و پنج سالگی بعد از هفت سال حضور مستمر در جبهه های نبرد به شهادت رسيد. پيکر شهيد حاج حسين بصير در ميان انبوه جمعيت سوگوار تشييع و در گلزار شهدای "فريدونکنار" به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسینعلی مهرزادی : رئیس ستاد لشگر 25 کربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در دی ماه سال 1330 در خانواده ای کارگری در شهرستان بهشهر به دنيا آمد. او پنجمين فرزند خانواده ای بود که با مشکلات مالی فراوان دست به گريبان بود. مادرش می گويد: «بعد از اينکه به دنيا آمد وضعيت اقتصادی ما بهتر شد و خداوند در رحمتش را گشود.» در شش سالگی قرآن را فرا گرفت. در اين دوران بيشتر تيله بازی، هفت سنگ و گاهی فوتبال بازی می کرد. پسری پر جنب و جوش و فعال بود و بيشتر در منزل با برادران ناتنی خود بازی می کرد. در سال 1337 وارد دبستان نظامی گنجوی بهشهر شد. به کتاب و درس علاقه فراوان داشت و تکاليف خود را در مدرسه انجام می داد. مادرش می گويد: به خاطر هوش و استعداد بالايی که داشت در منزل تنبلی می کرد و درس نمی خواند . هر چه می گفتيم در جواب می گفت: «نگران نباشيد من درسم را در مدرسه ياد گرفته ام و احتياجی نيست که مجدداً آن را بخوانم.» به گفته دوستان همکلاسی اش از بچگی لاغر اندام، چابک و شوخ طبع بود. رابطه خوبی با برادران و خواهران خود داشت. در دوره سربازی فعاليتهای سياسی خود را آغاز کرد. در اين دوره با ايجاد بی نظمی در ارتش معتقد بود بی نظمی در سطوح مختلف ارتش موجب تضعيف آن خواهد شد به همين خاطر مورد توبيخ قرار گرفت. به دليل فعاليتهای سياسی در سطح مدارس بارها از روستايی به روستای ديگر تبعيد شد. در سال 1356 فعاليتهای مخفی خود را به شرکت در جلسات سياسی و تکثير و پخش اعلاميه ها و نوارهای امام خمينی در سطح استان مازندران گسترش داد. در 20 آبان ماه 1354 خدمت سربازی را در سپاهی دانش به اتمام رساند و در نهم آذر همان سال به استخدام آموزش و پرورش در آمد. با آغاز امواج انقلاب اسلامی به صف مردم پيوست در عيد نوروز سال 1357 برای شهيدان انقلاب سفره پهن کرد و نان خشک و خرما بر سفره عيد گذاشت. در همين سال در هدايت مردم در راه انقلاب اسلامی فعالانه شرکت داشت و به همراه عده ای از دوستان اقدام به تشکيل يک گروه چريکی کرد و با تهيه مقاديری سلاح و مهمات آماده جنگ مسلحانه با رژيم ستم شاهی شد. در 14 مهر 1357 اولين فرزندش فائقه به دنيا آمد. با تولد فرزند ،می گفت: تو دخترم عزم مرا در راه انقلاب مصمم تر کردی. وقتی که دخترش پنج روزه بود به خاطر شرکت در آتش زدن يک مشروب فروشی صبح روز 21 مهر 1357 دستگير ولی با تلاش دوستانش بعد از چند روز آزاد شد. پس از پيروزی انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 در تشکيل کميته انقلاب اسلامی در محل شهربانی بهشهر، جمع آوری سلاحها در مراکز نظامی و انتظامی و دستگيری عوامل رژيم طاغوت نقش به سزايی داشت. در اوايل تير ماه 1358 به همراه دوستانش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بهشهر را بنيان نهاد و خود عضو شورای مرکزی سپاه شد و پس از مدتی به عنوان مسئول تدارکات سپاه منصوب گرديد. در تشکيل بسيج و آموزش پاسداران فعاليت داشت. در آذر ماه 1358 مسئوليت اولين گروه چهل نفری اعزامی از بهشهر به قصر شيرين را به عهده گرفت و به مدت چهل و پنج روز در قصر شيرين بود. از دوم بهمن تا بيست هفتم اسفند سال 1358 فرماندهی گروه عملياتی در جنگ دوم گنبد و مسئوليت پاکسازی شهر را به عهده داشت. در گنبد تلاشهای بسياری برای ايجاد امنيت و مقابله با گروهها به انجام رساند و در بازگشت به همسرش گفت: «ضدانقلاب بايد خواب ببيند که دوباره در گنبد اتفاقی بيفتد.» در 27 اسفند 1358 به کردستان اعزام شد و جانشينی فرمانده گروهان عملياتی در شهر پاوه را عهده دار بود. در اين زمان در محاصره و کمين ضدانقلاب افتاد و از ناحيه سر زخمی شد و مدتی تحت درمان بود. پس از بازگشت از کردستان در 16 ارديبهشت 1359 به مسئوليت واحد تدارکات سپاه منطقه 3 سپاه(گيلان و مازندران) منصوب شد. پس از دو ماه در 21 تيرماه 1359 به کردستان و قرار گاه حمزه سيد الشهدا(ع) رفت و به عنوان فرمانده محور بيجار ـ تکاب و بوکان مشغول به کار گرديد. پس از مراجعت از کردستان در 7 شهريور 1359 بار ديگر در سمت مسئول واحد تدارکات منطقه 3سپاه مشغول خدمت شد. پس از شروع جنگ تحميلی در 25 مهر 1359 به جبهه جنوب اعزام و تا هشتم آذر ماه همان سال به عنوان جانشين فرمانده گردان در سرپل ذهاب و شوش حضور داشت. پس از بازگشت از منطقه جنگی در واحد فرماندهی منطقه 3 به کار مشغول شد. در آذر ماه 1359 فرماندهی سپاه گنبد را به عهده گرفت. از اين تاريخ مهاجرت او و خانواده اش از شهری به شهر ديگر آغاز شد. دو سال و دو ماه فرماندهی سپاه گنبد را به عهده داشت. در اين مدت با حفظ سمت بارها به جبهه اعزام گرديد. در بهمن و اسفند 1360 در منطقه چزابه حضور داشت که در اين مأموريت اصغر بيات به شهادت رسيد و او به همراه مهدی مهدوی مجروح شدند. در فروردين 1361 بار ديگر در جبهه حضور يافت و به همراه شهيد قاری و شهيد ابوعمار مشاورت فرمانده تيپ در قرارگاه خاتم الانبياء را در عمليات بيت المقدس به عهده گرفت. همچنين با حفظ سمت فرماندهی سپاه گنبد با عنوان مشاور نظامی فرمانده تيپ در عمليات والفجر مقدماتی حضور داشت. در شهريور 1362 به فرماندهی سپاه سوادکوه منصوب و مدتی عهده دار اين مسئولين بود. سپس با حفظ سمت به عنوان فرمانده تيپ 1 قدس در اسفند ماه 1362 در عمليات والفجر 6 و خيبر شرکت داشت. به افراد فقير خيلی علاقه داشت و با آنها رفت و آمد خانوادگی برقرار می کرد. اگر برای شخصی گرفتاری پيش می آمد تا آنجا که توان داشت کمک می کرد. در ايامی که خانواده اش در پادگان بهشتی اهواز ساکن بودن، می توانست دفعات بيشتری در کنار آنان باشد اما شبها در کنار نيروهايش می ماند. در همين ايام همسرش در يادداشتی از قول همسر يکی از همسايگان در محبت مهرزادی نسبت به خانواده ترديد روا می دارد و او در پاسخ می گويد: «چطور می توانم از کنار نيروها عبور کنم و نزد خانواده بيايم در حالی که برای نيروها چنين امکانی وجود ندارد. من حتی در تاريکی از نگاه نگهبان خجالت می کشم.» از 28 بهمن 1360 به سمت رئيس ستاد لشکر 25 کربلا منصوب گرديد و با اين سمت تا مهرماه 1364 به طور مستمر در جبهه های نبرد حضور داشت. در اين مدت در عملياتهای بدر، قدس 2 و 3 شرکت جست و چهار بار مجروح گرديد. در مهرماه 1364 با درخواست و پيگيريهای شديد اداره آموزش و پرورش شهرستان بهشهر بازگشت در دبستان المهدی اين شهر مشغول تدريس شد. در حالی که امکان مدیريت دبيرستان برايش مهيا بود تدريس در کلاس اول ابتدايی را برگزيد و هر چه اصرار کردند، گفت: «مدتها رئيس بودم ولی اين دفعه می خواهم مرئوس باشم و نفسم را بيازمايم.» بعد از چهل روز در 28 آبان 1364 با درخواست مکرر فرماندهی لشکر 25 کربلا دوباره به جمع رزمندگان اين لشکر پيوست وبه عنوان رئیس ستاد لشکر 25 کربلا مسئول نظارت بر عمليات الفجر 8 درشهر فاوبود. در اين عمليات بر اثر بمباران شيميايی دشمن مجروح شد و غروب پنجشنبه 8 سفند 1364 به نزد خانواده اش رفت. مهرزادی در صبح سه شنبه 13 اسفند 1364 با در خواست مکرر تلفنی فرماندهی لشکر کربلا مبنی بر نياز لشکر به حضور وی بعد از سه روز مرخصی به منطقه جنگی بازگشت. در روز جمعه شانزدهم اسفند وصيت نامه خود را نوشت.در شبی که فردايش به شهادت رسيد، روی زمين دراز کشيده بود و خوابش نمی برد. روز شنبه 17 اسفند همسنگرانش نماز ظهر را به امامت او به جا آوردند و او برای هماهنگی نيروهای لشکر به منطقه ام القصر در نزدیکی بندرفاو رفت. سرانجام در ساعت پنج بعد ازظهر روز 22 اسفند ـ همزمان با شهادت حاج عسکر قاری و سالگرد شهادت امام علی النقی (ع) ـ در محور ام القصر فاو به شهادت رسيد. او به هنگام شهادت مسئوليت ستاد لشکر 25 کربلا را به عهده داشت. جنازه شهيد حسينعلی مهرزادی در بهشت فاطمه (ع) بهشهر به خاک سپرده شد. از او دو دختر به نام های فائقه و فائزه و يک پسر به نام محمد حسين به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید صادق مزدستان : فرمانده تيپ دوم لشکر 25 کربلا( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. او هفتمين فرزند اين خانواده بود. آنها در منزلی شخصی زندگی می کردند و از وضعيت مالی متوسطی برخوردار بودند. صادق کودکی پر جنب و جوش و فعال بود. برادرش، علی که جانباز جنگ تحميلی است در باره ی او می گوید : صادق از من کوچکتر بود و از کودکی علاقه زيادی به رابطه با ديگران داشت، يعنی غريبه و آشنا نمی شناخت و به همه محبت می کرد و با همه دوست بود. ارتباط نزديکی با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطی به وی داشتند. با آغاز دوران کودکی وضعيت اقتصادی خانواده وی بهتر شد و او در دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصيل پرداخت. دوره ی ابتدايی را بدون مشکلی به پايان برد. در اين سالها تکاليفش را کمتر در منزل انجام می داد. بلکه آنها را سر کلاس و در اوقات فراغت به اتمام می رساند. با يک بار خواندن، درس را فرا می گرفت. در تمام اين سالها ارتباط وی با ديگران بسيار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ايستادگی می کرد. بيشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستی می ريخت. اخلاق صادق با ديگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتی با مشکلی مواجه می شد با کسی در ميان نمی گذاشت و اظهار عجز و نگرانی نمی کرد. اوقات فراغت را بيشتر با فوتبال،مطالعه کتاب می گذراند و گاهی اوقات نیز به پدرش در فروشگاه کمک می کرد. تحصيلات خود را در مقاطع راهنمايی و دبيرستان ادامه داد و ديپلم نظام قديم را در دبيرستان اديب قائمشهر اخذ کرد. او فردی پر جنب و جوش، اجتماعی و معاشرتی بود. به ندرت عصبانی می شد و بسيار رئوف بود. به هنگام گرفتاری به تفکر می نشست تا چارة کار را بيابد و اگر به نتيجه ای نمی رسيد به بزرگان فاميل مراجعه می کرد. برای بزرگان خانواده و فاميل احترام خاصی قائل بود. مدتی راننده تاکسی بود واز این را زندگی خود را تامین می کرد. با آغاز نهضت اسلامی تحولی در وی پديد آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابيون قرار داد. در سن 20 سالگی مبارزات سياسی و مذهبی عليه رژيم طاغوت را شروع کرد در اين راه لحظه ای آرام قرار نداشت و برای به ثمر رسيدن انقلاب اسلامی فعاليتهای چشمگيری داشت. در اين زمان در درگيريها و تظاهرات عليه رژيم شاه حضور می يافت و ديگران را به حضور در صف انقلابيون توصيه می کرد. به تعليمات و دستورات دينی پايبند بود. با پيروزی انقلاب اسلامی و آغاز بحران کردستان، صادق برای سرکوب شورشهای ضد انقلاب بر علیه مردم وانقلاب اسلامی به کردستان رفت. پس از بازگشت از کردستان در تاسيس انجمن اسلامی شهيد مسعود دهقان در مهديه قائمشهر وديگر شهرهای مازندران شرکت فعال داشت. با آغاز جنگ تحميلی عراق عليه ايران، در تاريخ 2 آبان 1359 به سوی جبهه جنگ شتافت. صادق درگروه جنگهای نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگيد. پس از تشکيل تيپ کربلا به اين تيپ آمد و در مدت زمانی اندک به سبب لياقت و شجاعت فرماندهی گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تيپ کربلا عهده دار شد. در عمليات فتح المبين، بيت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولی همچنان در حساس ترين مناطق حاضر بود. در عمليات محرم نقش مهمی را ايفا کرد تا جايي که به فاتح عمليات محرم شهرت يافت و مفتخر به دريافت پاداشی از حضرت امام (ره) گرديد. مزدستان به فرماندهی به عنوان يک تکليف می نگريست و به چيز ديگری غير از شهادت در راه خدا نمی انديشيد. يکبار از ناحيه گردن و گوش زخمی شد وقتی با سر و گردن باند پيچی شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانيهای خانواده گفت: «فقط يک خراش کوچک است.» همواره از ريا دوری می جست. در 27 آذر 1361 با خانم گيسو صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر برای زيارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر اين بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه ای اجاره می کنم و با هم زندگی مشترک خود را آغاز می کنيم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملياتی رهسپار شد. او که فرماندهی تيپ دوم لشکر 25 کربلا را به عهده داشت در منطقه فکه در يک عمليات شناسايی در خط مرزی عين خوش و در جنگل امقر در اثر صابت ترکش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دی 1361 به شهادت رسيد. در حالی که تنها دوازده روز از ازدواجش می گذشت. جنازه شهيد صادق مزدستان در گلزار شهدای قائمشهر به خاک سپرده شد. شش ماه بعد علی مزدستان در نيمه سال 1362 در منطقه عملياتی پنجوين به شدت مجروح شد و يک چشم و بخشی از استخوانهای کاسه چشم ديگرش را از دست داد. يک سال برادر ديگرش منوچهر در عمليات الفجر 6 در منطقه عملياتی چيلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهيد و بدنش متلاشی شد تا در درگاه الهی جاوید الاثر با شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا انتقامی : قائم مقام فرمانده مرکز آموزش نظامي شهيد بيگلو لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) ‎‎در‏‏ ‎‎سال 1340‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎خانه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎محقر‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ساده‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎روستاي‏‏" ‎‎اوريم"‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دامان‏‏ ‎‎خانواده‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎مسلمان‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎متعهد‏‏ ‎‎ديده‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎جهان‏‏ ‎‎گشود‏‏ .‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎رنج‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎مشقتهايي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎همان‏‏ ‎‎دوران‏‏ ‎‎كودكي‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎عارض‏‏ ‎‎شده‏‏ ‎‎بود،‏‏ ‎‎بخوبي‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎وجودش‏‏ ‎‎جلوه‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎نمود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎بايد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎انسانهای موفق آینده باشد. او درگهواره بود که امام خمینی به شاه گفت: من با سربازانی که در گهواره هستند با تو مبارزه خوام کرد.وقتی بزرگ شد، ازیاران ‎‎صديق‏‏ ‎‎امام خمینی‏‏ ‎‎گردید‏‏ ‎‎.‏‏ دوران‏‏ ‎‎تحصيلات‏‏ ‎‎ابتدائي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دبستان‏‏ روستای" ‎‎اوريم‏‏" ‎‎به‏‏ ‎‎پايان‏‏ ‎‎رساند‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎ادامه‏‏ ‎‎تحصيل‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎راهنمايي‏‏ ‎‎راهي‏‏ ‎‎مدرسه‏‏ ‎‎"ورسك"‏‏ ‎‎شد.‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎دوران‏‏ ‎‎اخلاق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎صفات‏‏ ‎‎نيكش‏‏ ‎‎زبانزد‏‏ ‎‎عام‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خاص‏‏ ‎‎بود‏‏. ‎‎‏ ‎‎دوستانش‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎بعنوان‏‏ ‎‎شخصي‏‏ ‎‎صادق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عادل‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎شناختند‏‏ . ‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎اتمام‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎راهنمايي‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎ادامه‏‏ ‎‎درس‏‏ ‎‎دوره‏‏ ‎‎دبيرستان‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎شهر‏‏ "‎‎پل‏‏ ‎‎سفيد"‏‏ ‎‎اقامت‏‏ ‎‎نمود‏‏ .‎‎در‏‏ ‎‎دوران‏‏ ‎‎تحصيلات‏‏ ‎‎دبيرستان مشغول علم آموزی بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎طلوع‏‏ ‎‎فجر‏‏ ‎‎بر‏‏ ‎‎تارك‏‏ ‎‎ظلمت‏‏ ‎‎زده‏‏ ‎‎ايران‏‏ ‎‎سپيده‏‏ ‎‎زد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎وجود‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎نور‏‏ ‎‎حقيقت‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎عجين‏‏ ‎‎نمود‏‏. ‎‎از‏‏ ‎‎آنجائيكه‏‏ ‎‎قلبش‏‏ ‎‎آماده‏‏ ‎‎پذيرش‏‏ ‎‎حقايق‏‏ ‎‎بود‏‏ ،‎‎همگام‏‏ ‎‎بودن‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايمان‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎نهضت‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎چنان‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎دل‏‏ ‎‎پاكش‏‏ ‎‎جاي‏‏ ‎‎داد‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎خودش‏‏ از آن روزها اینگونه می گوید:"‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎روح‏‏ ‎‎پاك‏‏ ‎‎خميني‏‏ ‎‎قسم‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎نهضت‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎قيام‏‏ ‎‎حضرت‏‏ ‎‎مهدي‏‏ (‎‎عج‏‏) ‎‎متصل‏‏ ‎‎خواهد‏‏ ‎‎شد‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎من‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎موضوع‏‏ ‎‎ايمان‏‏ ‎‎دارم‏‏ . ‎‎بعد‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎پيروزي‏‏ ‎‎شكوهمند‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ ‎‎فعاليتهاي‏‏ ‎‎گسترده‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎پيشبرد‏‏ ‎‎اهداف‏‏ ‎‎انقلاب‏‏ ‎‎شروع‏‏ ‎‎نمود.‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎رابطه‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎حزب‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎امر‏‏ ‎‎تبليغ‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎ايجاد‏‏ ‎‎انجمن‏‏ ‎‎هاي‏‏ ‎‎اسلامي‏‏ تشویق می کرد .‏‏ ‎‎تمام‏‏ ‎‎كلامش‏‏ ‎‎از‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎خط‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎بود.‏‏ ‎‎چنان‏‏ ‎‎عامل‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اوامر‏‏ ‎‎امام‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎بي‏‏ ‎‎اغراق‏‏ ‎‎ميتوان‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎مصداق‏‏ ‎‎واقعي‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎قول‏‏ ‎‎خدا‏‏ ‎‎دانست‏‏ ‎‎كه‏‏ : « ‎‎اطيعوا‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اطيعوا‏‏ ‎‎الرسول‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎اولي‏‏ ‎‎الامر‏‏ ‎‎منكم‏‏ » ‎‎عشق‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎لقاء‏‏ ‎‎الله‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎مكتب‏‏ ‎‎حسين‏‏ (‎‎ع‏‏) ‎‎چنان‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎او‏‏ ‎‎شعله‏‏ ‎‎ور‏‏ ‎‎گرديد‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎بجز‏‏ ‎‎اوقاتي‏‏ ‎‎براي‏‏ ‎‎درس‏‏ ‎‎صرف‏‏ ‎‎مي‏‏ ‎‎نمود‏‏ ‎‎بقيه‏‏ ‎‎وقت‏‏ ‎‎خود‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎همكاري‏‏ ‎‎با‏‏ مراکز وموسسات مذهبی ‎‎مي‏‏ ‎‎گذراند‏‏ ‎‎.به علت‏‏ ‎‎عشق‏‏ ‎‎و‏‏ ‎‎علاقه‏‏ ‎‎اي‏‏ ‎‎كه‏‏ ‎‎در‏‏ ‎‎برخورد‏‏ ‎‎با‏‏ ‎‎برادران‏‏ ‎‎سپاهي‏‏ ‎‎پيدا‏‏ ‎‎كرده‏‏ ‎‎بود‏‏ ‎‎عزمش‏‏ ‎‎را‏‏ ‎‎جزمتر‏‏ ‎‎نمود‏‏ ‎‎تا‏‏ ‎‎به‏‏ ‎‎اين‏‏ ‎‎‏پاكان بپيوندد . بعد از اخذ ديپلم بدون وقفه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.تلاش گسترده اش در سپاه زبانزدهمه بود. بعد از مدتي كار و تلاش در اين نهاد براي ديدن دوره هاي تخصصي به تهران رفت تا به عنوان مربي تاكتيك پادگانهاي استان مازندران بويژه پادگان" گهرباران" و" المهدي چالوس" درآید . در سال 1362 ازدواج نمودند و حاصل اين ازدواج 3 فرزند بنامهاي "سميه" ، "عباس" و "زينب" مي باشد. به علت لياقت و شايستگي خاص ، مسئوليتهاي ديگري هم به ايشان محول شد كه در انجام آن كوتاهي نمي كرد. در چندين عمليات شركت داشتندکه از وجود با بركتش كمكهاي شاياني در پيشبرد عمليات مي شد. آخرين مسئوليت او جانشين فرمانده مرکزآموزش نظامي" شهيد بيگلو" لشكر 25 كربلا بود . همزمان با این مسئولیت در عمليات پيروزمند و كربلاي 5 شركت نمود و پس از رشادتهای بی شماربه شهادت رسید تا مزد مجاهدتهای بی شمار خود را از خدا بگیرد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حجت الله نعیمی : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در يک خانواده کشاورز و مذهبی در شهريور 1344 در روستای "فيروزکلا" درشهرستان "آمل" به دنيا آمد. او سومين فرزند خانواده نعیمی بود. در شش سالگی ودرمهرماه 1350 وارد دبستان روستای محل زندگی اش شد. پس از پايان تحصيلان ابتدايی در سال 1356 در مدرسة راهنمايی شهيد بهروز غلامی (فعلی) در"پاشاکلا" مشغول تحصيل شد. در زمان اوج گير انقلاب اسلامی در سال 1357 با وجود سن کم در فعاليتهای انقلابی شرکت داشت. پس از پيروزی انقلاب و تأسيس بسيج عضو ويژه بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی "آمل" شد. پس از پايان تحصيلات راهنمايی، دوره متوسطه را در دبيرستان هفتم تير روستای "پاشاکلا " آغاز کرد. در سال اول نظری بود که در سال 1361 به جبهه های غرب اعزام گرديد. سال اول متوسطه را در دبيرستان اقبال "لاهوری"در" سقز " به پايان رساند. بيش از يک سال در جبهه های "کردستان" و در واحد اطلاعات و عمليات قرارگاه حمزه سيد الشهداء(ع) حضور داشت. مدتی پس از بازگشت از جبهه های غرب، عازم جبهه های جنوب شد و در گردان يا رسول اللّه (ص) از لشکر 25 کربلا مشغول خدمت گرديد. پس از مدتی به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و در واحد اطلاعات و عمليات لشکر 25 کربلا مشغول شد. مدتی بعد به مسئوليت تيم گشت وشناسايی منصوب گرديد. در مسايل نظامی هميشه با نيروهای خود مشورت می کرد و در آموزش استاد بود و با تسلط مسايل اطلاعات و عمليات را به نيروها تدريس می کرد. در واحد اطلاعات عمليات ابتکار زيادی داشت و در نقشه خوانی و کاربرد قطب نما کسی مثل او در لشکر 25 کربلا وجود نداشت. او زندگی خود را وقف جبهه و جنگ کرده بود؛ در تمام عمليات لشکر 25 کربلا حضور فعال داشت. بارها مجروح شد ولی هيچگاه خانواده اش را از اين امر مطلع نکرد. يک بار بر اثر اصابت ترکش به صورت و فک چند دندانش را از دست داد و پانزده روز در يکی از بيمارستان های مشهد بستری بود. وقتی که به خانه رفت مادرش از ناله های او متوجه مجروحيت او شد. وقتی به مرخصی می آمد مردم را به شرکت در جبهه سفارش می کرد. به ياد ماندنی ترين سخن او در ذهن مردم اين بود که چگونه وقتی در عزاداري های سالار شهيدان شرکت می کنيد، افسوس می خوريد که ای کاش در کربلا بوديد و به ياری امام مظلوم می شتافتيد. بدانيد که الان همان زمان است و امام حسين نيازمند ياری شماست. در يکی از اعزام ها وصيت نامه خود را نوشت . پس از عمليات کربلای 1 به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات محور 1 لشکر 25 کربلا منصوب شد. در شهريور ماه 1366 به اصرار خانواده تصميم به ازدواج گرفت. پس از برگزاری مراسم عقد، حجت اللّه به جبهه های نبر عزيمت کرد. در همين ايام در يکی از مناطق عملياتی پسر عمه اش مفقودالاثر شد. يکی از همرزمانش می گويد: بعد از اين حادثه وقتی که به حجت اللّه گفته می شد کی عروسی می کنی؟ می گفت: تا پيکر پسر عمه ام را پيدا نکنم مراسم عروسی را بر پا نخواهم کرد. حجت اللّه پس از شهادت سردار طوسی مسئول اطلاعات عمليات لشکر 25 کربلا به اصرار همرزمانش بخصوص شهيد گلگون مسئول محور 2 اطلاعات و فرماندهی اطلاعات و عمليات لشکر 25 را پذيرفت. به دنبال آن در عمليات والفجر 10 مسئوليت کل شناسايی را به عهده داشت. در بهار 1367 به مرخصی رفت تا مقدمات برگزاری مراسم ازدواج را فراهم کند. در همين زمان از لشکر 25 کربلا از وی خواسته شد در اسرع وقت خود را به منطقه جنگی برساند. مرخصی خود را نا تمام گذاشت و به مناطق جنگی بازگشت. دشمن شروع به تک های سنگين در جبهه ها کرده بود. حجت در هنگام حملات سنگين دشمن در مناطق شلمچه و جزيره مجنون حضور داشت. پانزده روز قبل از پذيرش قطعنامه 598 از سوی جمهوری اسلامی ايران در 27 تير 1367، در نبردی سنگين با دشمن بعثی در جزيره مجنون با تمام توان جنگيد. دشمن در اين منطقه از گلوله های شيميايی استفاده کرد و منطقه را آلوده ساخت. در فيلمی که از سوی کويت به ايران ارسال شده بود، حجت را نشان می داد که با زيرپوش راه راه که هميشه می پوشيد و همان چفيه نصف شده در عقبه جزيره مجنون به اسارت دشمن در آمده است. اما بعدها عراقی ها او را در همان عقبه جزيره مجنون به شهادت رساندند. سردار حجت اللّه نعيمی پس از سالها حضور مستمر در جبهه های جنگ به شهادت رسيد. پيکر او نيز سالها در مناطق عملياتی باقی ماند تا اينکه توسط گروه تفحص شهدا در عقبه جزيره مجنون شناسايی شد و به زادگاهش "آمل" انتقال يافت. جنازه اين سردار شهيد چون کمنام بود غريبانه تشييع و به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حمید رضا نوبخت : فرمانده تیپ سوم لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 8 خرداد 1338 در محله همت آباد بابلسر به دنيا آمد. به گفته مادرش : زمانی که حميد به دنيا آمد پدرش در منزل نبود و پدرم که مردی متدين و مؤذن بود بعد از بازگشت به منزل مشتاقانه او را در آغوش گرفت و در گوشش اذان و اقامه را قرائت کرد و بعد از آن دعايش کرد. پدرش آهنگر بود. او در شروع زندگ مشترک خود با بذل و بخشش فراوان تمام سرمايه زندگی را از دست داد و ديگر در آمدش کفاف زندگی را نمی داد. به ناچار به اهواز و سپس به تهران مهاجرت کرد. چند روز پس از تولد حميدرضا خانواده اش به "بابلسر" برگشت و مدتی در منزل پدر بزرگ او سکونت داشتند. زندگی در خانه پدر بزرگ نقش زيادی در تعليم و تربيت "حميد رضا داشت". در کودکی پرجنب و جوش بود و بيشتر با همسالان خود به بازيهای کودکانه می پرداخت. گاهی با کاغذ قلم برادر بزرگ تر خود نقاشی می کشيد. در هفت سالگی در مهرماه 1345 به دبستان مهر رفت. پدرش کمتر در بابلسر بسر می برد واوتوسط مادرش حليمه خانم به مدرسه فرستاده شد. با استفاده از دست رنج مادر دوران ابتدايی را در خرداد 1350 به پايان رساند. دوستان خود را از افراد مذهبی انتخاب می کرد. در 18 فروردين 1357 در نوزده سالگی به خدمت سربازی فرا خوانده شد. اما با صدور فرمان امام خمينی مبنی بر ترک پادگان ها به تشويق برادرش "عليرضا" پادگان را ترک کرد و به صفوف مردم در "تهران" پيوست تا با حکومت فاسد شاه به مبارزه بر خیزد. بعد از چندی به "بابلسر" رفت و در تشويق مردم به برپايی تظاهرات و راهپيمايی تا پيروزی انقلاب نقش فعال و موثری داشت. بعد از پيروزی تلاش زيادی در جمع آوری کمک برای مستمندان و محرومان داشت. در برابر مشکلات صبور بود و اگر برای دوستانش مشکلی پيش می آمد در رفع آن می کوشيد. بعضی وقتها فکر می کرد تا بتواند مشکل خود يا ديگران را حل کند. به مادر و پدرش توجه زيادی داشت و فرزندی مهربان و مطيع برای آنان بود. به حرف آنها گوش می داد. هيچگاه صدايش را برای آنان از حد معمول بلند تر نمی کرد. درباره حجاب و نحوه رفتار و گفتار و همچنين خنديدن بر رعايت با موازين و شئون اسلامی تاکيد داشت. بعد از پيروزی انقلاب مطالعه زيادی داشت بيشتر کتابهای اخلاقی و تفسير قرآن مطالعه می کرد. همچنين به ورزشهای رزمی علاقه مند بود. او خدمت سربازی را بعد از پيروزی انقلاب اسلامی انجام داد و در 18 فروردين 1359 کارت پايان خدمت خود را گرفت. بعد از اتمام خدمت سربازی با همکاری برادرش "عليرضا "و دوستش"علی قصابيان"، بسيج ملی جوانان "لابلسر" را سازماندهی کرد و به تعليم جوانان و نوجوانان در گروه های فرهنگی و ورزشی و نظامی پرداخت. با به کارگيری آنان در برابر فعاليتهای گروهای ضدانقلاب به خصوص در جريان اشغال دانشگاه "مازندران" و "بابلسر" ايستادگی کرد و طی انقلاب فرهنگی در پاک سازی عناصر ضدانقلاب حضوری فعال داشت. در اول تير ماه 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی "بابلسر" درآمد. در اين ايام پایگاه "سرخرود" و " محمدآباد" زير نظر سپاه "بابلسر" بود نيروهای حزب اللهی شهر در اقليت بدند. از طريقی انجمن حجتيه و گروه های چپ و سازمان منافقين در "محمودآباد" فعاليت گسترده ای داشتند. بسيج " محمودآباد" مدتی زير نظر "علی قصابيان" بود که با ورود برخی نيروهای نفوذی در بسيج، دامنه اختلاف به اين نهاد کشيده شد. "حميدرضا" با دارا بودن روحيه قوی مذهبی و چهره موجه اجتماعی از طرف سپاه مأموريت يافت تا بسيج "محمودآباد" را انسجام بخشد. در اول بهمن 1359 برای سرکوبی اشرار و ضدانقلاب به غرب کشور اعزام شد و همراه با عده ای از رزمندگان در چند عمليات ايذايی و شبيخون شرکت داشت. بعد از بازگشت از جبهه های غرب در اول فروردين 1360 به مدت هشت ماه، مسئوليت گروه گشت سپاه را بر عهده داشت و در دهم آذر ماه همان سال به منطقه عملياتی، "ايلام" و" ميمک" رفت. او فرماندهی گردان مشترک ارتش و سپاه را به عهده گرفت و در درگيری از ناحيه ريه مجروح شد. بعد از چند روز بستری در بيمارستان برای ملاقات برادرش "عليرضا" به مقر فرماندهی سپاه "بابلسر" رفت. "عليرضا" با ديدن او به سويش دويد و او در آغوش گرفت و گفت: «ای مرد تو خجالت نمی کشی با خوردن يک تير از جبهه برگشتی؟ انتظار داشتم که اجر برادر شهيد شدن نصيبم شود.»او با تبسم در پاسخش گفت: «نه اين اجر اول نصيب من خواهد شد.» حميدرضا در اين ايام تصميم به ازدواج گرفت. مادرش می گويد: او و برادرش با خواهران خود زندگی می کردند. وقتی که خواهران ازدواج کردند آنها هم تصميم به ازدواج گرفتند. می گفتند حالا که خواهران ما ازدواج کرده اند خيال ما راحت است. مراسم ازدواج با خانم سيما گرجيان بسيار ساده و بر اساس موازين مذهبی برگزار شد. بعد از ازدواج در بابلسر مستاجر بودند. در اول فروردين ماه 1361 برادرش "عليرضا نوبخت"، قائم مقام فرمانده سپاه "بابلسر" و فرمانده گروهان ازگردان رزمی قرارگاه خاتم الانبياء(ص) در عمليات فتح المبين در حالی که در منطقه رقابيه مجروح شده بود به اسارت دشمن در آمد و نيروهای دشمن بعد از آنکه با قنداق تفنگ بر فک و چانه اش کوبيدند با آماج رگبار مسلسل سينه اش را دريدند." حميدرضا" در اين ايام در جبهه حضور داشت که خبر شهادت برادرش را شنيد. اما در جبهه ماند و حتی در تشييع جنازه برادر شرکت نکرد و به دادن پيامی به مردم شهر اکتفا کرد. قبل از شرکت در عمليات بدر، وصيت نامه خود رادر تاريخ 19 اسفند 1363 نوشت. در 19 اسفند 1363 در عمليات بدر در منطقه هورالعظيم به عنوان فرمانده يگان دريايی لشکر 25 شرکت داشت. يکی از همرزمانش می گويد: شب عمليات بدر به دليل مشکلات خانوادگی که داشت فرمانده لشکر 25 کربلا به او اجازه شرکت در عمليات را نداد. آن شب با او بودم آنچنان بی تابی می کرد که مرا متعجب کرد. در اين فکر بود که چه کار بکند، اگر چه اطاعت از مافوق را بر خود فرض می دانست اما از طرفی احساس می کرد که از فيضی عظيم محروم شده است. آن شب تا صبح بيدار ماند و برای موفقيت رزمندگان دعا کرد. سپس به نماز ايستاد و مشغول راز و نياز شد. شب از نيمه گذشته بود که به من گفت: بيا در اين آبراه گشتی بزنيم. بر قايق پلاستيکی نشستيم و راه افتاديم. کمی بعد در کنار نيزار توقف کرديم در حالی که می گريست، قرآن تلاوت می کرد، انگار می خواست با تمام وجود ضجه بزند. آن شب تا صبح آرام و قرار نداشت. بعد از به تصرف در آمدن پاسگاه ترابه به دست رزمندگان اسلام به طرف آنجا حرکت کرديم. در طول آبراه کلاهش را به دستش گرفته بود و زير لب زمزمه می کرد و اشک می ريخت. تا آن زمان چنين حالتی از او نديده بودم. در سال 1364 دومين فرزندش فاطمه متولد شد. حميدرضا نسبت به تنبيه بدنی فرزندانش واکنش نشان می داد. روزی يکی از فرزندانش توسط همسرش تنبيه شد. حميدرضا اصرار داشت که بايد قصاص شويد يا ديه پرداخت کند. حميدرضا هرگز دوست نداشت به خانواده اش آزاری برساند و هميشه با عطوفت با آنان رفتار می کرد. در 24 خرداد 1364 در عمليات قدس 1 شرکت داشت و نيروهای تحت امر او با انهدام مواضع دشمن به اهداف خود دست يافتند. در 25 خرداد 1364 مسئوليت گردان مالک اشتر را به عهده گرفت و در عمليات قدس 2 ضد حمله دشمن را به کمک رزمندگان لشکر 25 کربلا خنثی کرد. يکی از همرزمان حميدرضا می گويد: اواخر سال 1364 بود که وارد گردان مالک اشتر شدم. نيروهای اين گردان به دستور فرمانده لشکر مأموريت داشتند برای آموزش غواصی به کنارهور بروند. بعد از ظهر روز پيوستن من به آنها در زمين مسطحی جمع شديم و مشغول بازی فوتبال شديم. ضمن بازی متوجه فردی شدم که بند پوتين اش باز است که او را نمی شناختم. به خاطر اينکه به او بفهمانم بازی را جدی بگيرد عمدی چند بار به پايش پيچيدم تا زمين بخورد. حتی دو بار محکم به پاهای او لگد زدم به طوری که پوتين از پايش کنده شد اما او متواضعانه به من لبخند زد بعد از بازی اعلام شد نيروهای گردان جمع شوند تا فرمانده گردان با آنها صحبت کند. يکی از نيروهای گردان ما را به خط کرد و از فرمانده دعوت کرد به جايگاه برود. ناگهان ديدم همان فردی که در بازی پاپيچ او شدم و در جمع ما خبردار ايستاده بود، به طرف جايگاه رفت. سپس با خلوص تمام شروع به صحبت کرد، تازه فهميدم که او حميدرضا نوبخت، فرمانده کل گردان است. قبل از عمليات والفجر 8 نيروهای گردان ها چند ماه دورة آموزش آبی ـ خاکی و غواصی گذرانده بودند. فرماندهان با تشکيل جلسات متعدد نوع مأموريت را تشريح می کردند. نوع آموزشها در روزهای آخر بر اساس مأموريت ها تخصصی تر می شد. عده ای که مأموريت خط شکنی داشتند، آموزشهای مربوطه را طی می کردند. مأموريت گردان مالک اشتر پاکسازی شهر فاو بود لذا آموزش مخصوص دفاع شهری به نيروهای گردان توسط مربيان مجرب اعزامی از تهران تعليم داده می شد. رزمندگان گردان نگران شدند که چرا مأموريت خط شکنی به آنها محول نشده است و اين زمزمه در گردان پيچيده و به گوش حميدرضا رسيد. نيروهايش را به خط کرد و علت انتخاب اين مأموريت را اينگونه بيان کرد: بنده مخصوصاً در اين عمليات مأموريت خط شکنی را به عهده نگرفتم چون می دانم پاکسازی شهر سخت تر و مهم تر از فتح آن است. زيرا دشمن در باز پس گيری شهر تلاش زيادی خواهد کرد و تمام توان و استعداد خود را به کار خواهد برد. لذا سخت ترين مرحله اين عمليات جنگ در داخل شهر است. بعد از شروع عمليات والفجر 8 در 20 بهمن 1364 حميد رضا مأموريت يافت تا شهر فاو را از وجود دشمن پاکسازی کند. او به همراه نيروهای گردان پس از چهل و هشت ساعت درگيری تن به تن توانست يک تيپ از نيروهای عراق را نابود سازد و فرمانده آن را به اسارت در آورد. شجاعت و رشادت حميدرضا در اين عمليات چنان بود که همسنگرانش نام "ناجی فاو" را بر او نهادن. بعد از فتح فاو دشمن به پاتکهايی دست زد ولی موفقيتی کسب نکرد. يکی از اين پاتکها در 28 اسفند 1364 در حوالی کارخانه نمک انجام شد. حميدرضا با يک گردان توانست در مقابل سه تيپ دشمن ايستادگی و مقاومت کند. درگيری به حدی شديد بود که در يک روز چند بار سنگرها ميان نيروهای خودی و دشمن دست به دست شد. دشمن يک تيپ را وارد عمل کرد و حميدرضا با يک گروهان به مقابله برخواست. در آن روز آن قدر آر پی جی شليک کرده بود که از گوشهايش خون می آمد. آتش دشمن چنان شديد بود که سردارمرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 فکر می کرد حميدرضا ديگر شهيد يا اسير شده است. بعد از تصرف فاو، حميدرضا در 10 تير 1365 در عمليات کربلای 1 حضور يافت و در تسخير قله قلاويزان و ارتفاعات مشرف به مهران نقش مهمی ايفا کرد. در جمع نيروهای لشکر 25 کربلا معروف بود، اگر مأموريتی به او محول شود تا پايان مأموريت پوتين را از پايش بيرون نمی آورد. گاه طی شبانه روز يکی دو ساعت بيشتر نمی خوابيد. يکی از همرزمانش می گويد: نيروهای خودی به شدت تحت فشار بودند. از طرف فرماندهی لشکر تصميم گرفته شد طی عملياتی محدود چند خاکريز دشمن تصرف شود تا از تحريک نيروهاي آن کاسته شود. حميدرضا وقتی از نزد فرماندهی لشکر آمد، تصميم گرفت برای شناسايی عازم منطقه شود. در اين زمان چنان خسته بود که فکر می کرديم توانايی سوار شدن به خودرو را ندارد. به او گفتم شما خسته ايد بهتر است استراحت کنيد. در پاسخ گفت: «چطور نيروهايم را به سمت دشمن ببرم در حالی که اطلاعی از منطقه ندارم؟ اين وظيفه من است که آنها را از موقعيت دشمن آگاه کنم.» حميدرضا حضور درجبهه را واجب می دانست و از اواخر سال 1362 که به منطقه جنگی اعزام شد به طور مستمر در جبهه بود و مسئوليت فرماندهی منطقه جنگی را به عهده داشت. در اين مدت، فقط برای ديدار اقوام و خانواده از مرخصی استفاده می کرد. در اين فرصت هم به ديدار امام جمعه و مسئولان شهر می رفت و نياز ها و مشکلات رزمندگان را با آنان مطرح می کرد. به خانواده های شهيدان و مجروحان و معلولان جنگ نيز سرکشی می کرد. يک بار که به مرخصی می آمد، فرمانده لشکر خودرويی مدل بالا در اختيارش گذاشت تا به کارهايش برسد. يکی از همرزمانش می گويد: وقتی که در شهر بودم او را سوار پيکان ديدم و با تعجب دليلش را پرسيدم. پس از اندکی تامل گفت: «اين مردم هر چند وقت عزيزی را تشييع می کنند و نمی دانند که ما چه کاره ايم و چه می کنيم. می ترسم که با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتکب غيبت و گناه شوند؛ فراهم کردن زمينه غيبت به همان اندازه گناه است.» هرگز احساس خستگی نمی کرد و همواره می گفت کار در راه خدا خستگی ندارد؛ هنگامی که خسته شديد به ياد سالار شهيدان و روز عاشورا بيفتيد. خود هميشه به ياد خدا و سرای آخرت بود. يکی از همرزمانش می گويد: «به اتفاق کليه نيروهای تيپ به هفت تپه آمده بوديم تا استراحت کنيم. به اتفاق کريم پور کاظم از او تقاضای مرخصی کرديم، گفت: «برای چه کاری تقاضای مرخصی می کنيد؟ »با شنيدن اين سخنان خود را جمع و جور کرديم و منتظر مانديم. با کمی مکث و مثل هميشه با نگاهی صميمی و لبخندی به لب گفت : «اين را بدانيد که خانه دنيا درست می شود اما مهم ساختن خانه آخرت است. بايد خانه آخرت را ساخت، آن هم خانه ای زيبا.» نيروهای تحت امر حميدرضا شيفته اخلاق و رفتار او بودند. با نيروها رفتاری برادرانه داشت و بيشتر روزها سرکشی به نيروهايش به درون چادرها يا سنگرها می رفت تا از روحيات نظامی و نيازهای آنان آگاهی يابد. روزی راننده ای که مأموريتش تمام شده بود اصرار کرد تسويه حساب کند چون در بابل مستاجر بود و قرار داد اجاره اش تمام شده بود. حميدرضا چون با کمبود راننده مواجه بود کليد خانه ای را به او داد و گفت من الان خانواده ام در اهواز هستند و منزل ما در بابلسر خالی است، شما فعلاً از آن استفاده کنيد تا بعداً خدا چه بخواهد. يکی از همرزمان حميدرضا می گويد: پس از عمليات کربلای 4 در شبی بارانی، خسته و کوفته درون چادری در هفت تپه استراحت می کرديم. ساعت يازده شب به چادر ما آمد و سفارشهايی کرد سپس به قصد اهواز حرکت کرد تا نزد خانواده اش برود. ساعتی بعد متوجه شديم در مسافتی دور از چادر ماشينی در گل و لای گير کرده است. حميدرضا با سر و وضع گلی وارد چادر شد. تعجب کرديم و گفتيم مگر شما به اهواز نرفته ايد؟ گفت: «چرا! در بين راه با خودم فکر کردم فرق من با بچه های داخل چادر چيه؟ هر چه فکر کردم جوابی برای سوال خود نيافتم و برگشتم.» برايش يک دست لباس فرم سپاه آورديم. وقتی آن را پوشيد گفت: «اين لباس زيبا بر تن افراد شجاع، با وفا و با ايمان برازنده است، دعا کنيد که خداوند به همه ما اين شايستگی و توفيق را عنايت فرمايد.» از افتخارات حميد اين بود که پدرش دوشادوش او در ميدان نبرد حضور داشت. گاهی دوستانش می ديدند که پدر و پسر کنار همديگر قدم زنان از سنگرها دور می شدند و با هم درد و دل می کنند. پسر به عنوان فرمانده با نهايت ادب و احترام به پدر دستور می داد و پدر با تمام وجود و با عشق از او اطاعت میکرد. قبل از عمليات کربلای 4 به پدرش مأموريت داد به عنوان مسئول نيروهای پيشرو در منطقه عملياتی مستقر گردد و آنجا را از لحاظ سنگرسازی و امور ضروری آماده کند. پدر با استفاده از تجربه شغلی سنگری از آهن ساخت که در روزهای سخت عمليات و زير شدت آتش دشمن حدود بيست تن از رزمندگان به درون آن رفتند. در همان حين راکتی توسط هواپيمای عراقی رها شد و در نزديکی سنگر اصابت کرد. بر اثر انفجار تمام ديوارهای سنگر فرو ريخت و گرد و خاک آن را فرا گرفت. اما پس از دقايقی راه خروج مشخص شد و همه جان سالم از آن حادثه به در بردند. با آغاز عمليات کربلای 4 در 3 دی 1365، گردانهای تحت امر حميدرضا موفق به تصرف جزيره ام الرصاص شدند. بنابر تدبير فرماندهی کل سپاه مبنی بر تخليه منطقه عملياتی کربلای 4 او ظرف سيزده روز نيروهای خود را به منطقه عمليات کربلای 5 منتقل کرد. در شب عمليات به سنگر پدرش ـ حجت اللّه ـ رفت و انگشتر را از دست و چفيه را از دور گردن در آورد و به پدرش داد و گفت: «بعد از شهادتم انگشتر را به پسرم و چفيه را به دخترم بدهيد و به آنان بگوييد از آنها خوب مواظبت کنند.»آنگاه در حضور پدر به نماز ايستاد و چنان در نماز ضجه و زاری می کرد که گونه ها و محاسنش از اشک خيس شده بود. در عمليات کربلای 4 نيروهای تيپ را در کنار ديگر يگانهای لشگر 25 در محور کانال پرورش ماهی شلمچه وارد عمل کرد. رزمندگان تحت امر وی توانستند با پاکسازی کانال، فرمانده لشکر گارد ارتش عراق و چند تن از فرماندهان و نيروهای بعثی را به اسارت در آوردند و تعداد زيادی از ادوات دشمن را منهدم نمايند. با استقرار نيروهای لشکر 25 در پشت کانال، تيپ سوم به فرماندهی حميد موفق شد تا کانال خروجی عراق پيشروی کند. درگيری در بين دو طرف شدت گرفت. از طرف فرماندهی لشکر به حميدرضا مأموريت داده شد برای شناسايی خط دشمن اقدام کند. او در حالی که يک جانباز خرمشهری که از دست و چشم مجروح بود و با منطقه آشنايی داشت، او را همراهی می کرد به سوی خط دشمن رهسپار شد. يکی از همرزمانش می گويد: به او گفتم اين بنده خدا را با اين وضعيت همراه خود نبر. اما او با نگاهی جدی به من گفت: «سرنوشت جمهوری اسلامی ايران در شلمچه رقم می خورد و آبروی اسلام و امام و نظام به فداکاری ما بسته است. پس اگر همه ما فدا شويم ارزش آن را دارد.» وقتی جواب او را شنيدم سرم را پايين انداختم. يکی ديگر ازهمرزمانش می گويد: در منطقه عملياتی باران شديدی باريد که باعث شد حدود سی ساعت عمليات گروهان ما به تاخير بيفتد. از طرفی نيروهای بعثی در "دژتانک" منطقه پتروشيمی بصره متوجه حضورما شده بودند و اقدام به آتش شديد با ادوات سنگين روی نيروها می کردند. ناچار به عقب برگشتيم. هوا تاريک می شد که ديدم تعدادی بسيجی بدون کمترين تجهيزات نظامی از کنار ما گذشتند. متوجه حميدرضا شدم که با دو نفر از بچه های اطلاعات عمليات سراغ فرمانده لشکر را می گرفت. يک بسيجی با اشاره دست محل استقرار فرمانده را به آنها نشان داد. در همين حال چند خمپاره در کنار ما به زمين خورد و منفجر شد. مجبور شدم سرم را درون چاله ای ببرم. بعد از بلند شدن متوجه شدم آنها بدون توجه به گلوله های دشمن و انفجار پی در پی خمپاره به جلو می روند و به سرعت از ما دور می شوند. عمليات کربلای 5 با نبردی سنگين ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگيرانه نيروهای خودی به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر ديگری در ادامه عمليات وارد عمل شود و نيروهای لشکر 25 به سرعت به يکی از روستاهای اطراف خرمشهر انتقال يابند. ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تيپ تجمع نمايند. حميدرضا با همان بادگير زيتونی که هميشه به تن داشت با صدايی آرام و خسته، پشت تريبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنين گفت : ما در ره حق نقض پيمان نکنيم گر جان طلبيد دريغ از جان نکنيم دنيا گر زنمروديان لبريز شود ما پشت به سالار شهيدان نکنيم برادران عزيز! بنا با دلايلی که معذورم توضيح دهم ما تا کنون نتوانسته ايم نيروی کافی وارد صحنه کنيم. لذا هر کس توانايی حضور مجدد در خود می بيند، می تواند به همراه من به خط برگردد. نيروهای گردان که در طی عمليات خسته و بی رمق بودند، همگی از جا برخاستند و فرياد زدند: «فرمانده آزاده آماده ايم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالی که اشک از ديدگانش سرازير بود. رزمنده ای می گويد: حميدرضا بعد از اتمام عمليات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگين در آن سوی درياچه ماهی، به اين سوی آب آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در اين عمليات پسر خاله حميدرضا ـ کريم پور کاظم ـ به شهادت رسيد. خواهرش می گويد: در روز سوم خاکسپاری شهيد، نزديک اذان مغرب با او به مزار شهيد رفتيم. حميدرضا بر مزار او که کنار مزار برادر شهيدمان عليرضا بود دست گذاشت و گفت: «کريم! اينجا جای من بود، تو آن را غصب کردی و من راضی نيستم. اگر رضايتم را می خواهی از خدا بخواه که جای من هم کنار قبر شهيد کاظم عليزاده باشد که مثل برادرم بود.» پس از مراجعت به جبهه خط پدافندی جزيره مينو را تحويل گرفت. شبی در خواب ديد که او را به باغ سرسبزی دعوت کرده اند که درختان باغ پر از ميوه و از سنگينی آن شاخه ها خم شده اند. در آن باغ قصر بزرگی بنا شده بود و او وارد آن قصر شد. صبح خواب خود را برای همسنگرانش تعريف می کند. پير مرد مومنی که در سنگر بود، گفت: «پسرم حميدرضا پرونده اعمال تو کم کم بسته می شود، آن ميوه ها و درختان سرسبز اعمال توهستند و تو چند صباحی بيشتر مهمان ما نخواهی بود.» سرانجام با بيش از شصت ماه حضور در مناطق جنگی و شرکت در عملياتهای مختلف، در 18 فروردين 1366 (چهل روز بعد از تقاضا از پسر خاله شهيدش، کريم پور کاظمی) در حالی که فرماندهی تيپ 3 و محور عملياتی را به عهده داشت در عمليات کربلای 8 مفقودالاثر شد. پس از مفقود شدن او، پدرش که سالها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکريز به خاکريز در پی جسد او گشت شايد اثری از او بيابد. پدرش پس از سالها چشم انتظاری در 12 فروردين سال1374 در اثر عوارض شيميايی در بيمارستان به شهادت رسيد. در 12 آبان همان سال پيکر شهيد حميدرضا نوبخت توسط گروه تجسس سپاه شناسايی شد. چند تکه استخوان او در تابوت کوچک به زادگاهش بابلسر انتقال يافت و پس از تشييع در گلزار شهدای امامزاده ابراهيم بابلسر به خاک سپرده شد."حميدضا" به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها عليرضا و فاطمه بود.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اکبر پورقاسم : فرمانده گروهان یکم گردان ادوات(ضد زره)لشگر17 علی ابن ابی طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1329 در خانواده ای متوسط در روستای "ماهفروجک" از توابع شهرستان "ساری" به دنيا آمد و به دليل عدم امکانات تحصيلی نتوانست راهی مدرسه شود و لذا در کارهای روزمره کمک خانواده اش بود تا اينکه به سن نوجوانی رسيده و به کار در کارگاههای ساختمانی روی آورد .از اينجا عشق و علاقة شديدی به مکتب و فرايض مذهبی داشت و به خاطر استعداد سرشاری که در اکثر زمينه ها داشت خيلی زود توانست در رشتة بنّايی مهارت کسب کند و لذا به شهر آمده با مشکلات فراوان زمان کار موفق به خريد قطعه زمينی در راه آهن ساری شد و واحد مسکونی اش را در آنجا بنا کرد .علاقه اش به اسلام بيشتر شده و به زيارتگاههای مختلف کشور رفته و با دعاهای خالصانه اش تزکية نفس و خودسازی را آغاز کرده بود تا اينکه در سال 1350 به خدمت سربازی رفته و در نيروی هوائي در"شيراز" به مدت دو سال خدمت کرد .پس از خدمت مجدداً به ساری برگشته و کار قبلی را پی گرفته بود .چندی که گذشت ازدواج کرده که ثمرة آن سه فرزند به نامهای مهدی ،معصومه و زينب می باشد .وی در کارش فردی منصف و دلسوز بود .بارها مشاهده شد که برای خانواده های بی سرپرست کارهای زيادی انجام داده است و از طرفی ضمن انجام کامل فرايض ، اموال خود را پاک کرده و در منطقة راه آهن او را کاملاً می شناختند .می دانستند که وی چقدر پای بند به اسلام بود .در جلسات قرآن ،دعای ندبه و ديگر جلسات مذهبی شهر فعالانه حضور داشته و با نزديک شدن به نيروهای مؤمن و متعهد توانست قرآن مجيد را ياد بگيرد و آنگاه رشد در زمينة خواندن و نوشتن بالا رفته به حدی که بدون حضور در کلاس درس در امتحانات متفرقه شرکت کرده و موفق به گرفتن قبولی پنجم ابتدايی می شود . او همانطوری که برای خانواده اش فرزندی عزيز و خوب بود برای مؤمنين برادری متقی و برای اسلام سربازی مطمئن محسوب می شد .چنانچه با اخلاق برخاسته از مکتب ،صفا دهندة هر جمعی می شد و حدود سه سال قبل از انقلاب بود که با دو نيروی مؤمن ارتش و چند نفر مسجدی ديگر فعاليتهای عليه رژيم را به طريق حساب شده شروع نمود و در حد نوشتن نامه ها و انتقادات همراه با تهديد به عناصر سرسپردة رژيم و تشکيل جلسات مذهبی و جذب نيروهای خوب ديگر و نيز انتشار اعلاميه های دست نويس و نصب در محلات شهر بوده است که نويسنده ی متن از جزئيات آن کاملاً اطلاع دارد ولی عنوان آن طولانی خواهد شد. از اولين روزهای تظاهرات امت مسلمان در ساری وی باخط شکسته اش اولين پلاکارت های دستنويس را با نوشتن شعارهای اسلامی در جلوی صف که آن موقع تعداد تظاهرکنندگان از صد نفر تجاوز نمی کرد و نيز در درگيری اول "ساری" در ميدان شهدا وقتی که می بينید برادری در کنارش از ناحيه ی سر توسط مزدوران رژيم مجروح می شود با پاره های سنگ و آجر به پليس حمله کرده و شدت درگيری در اين مکان بيشتر می شود که با تير اندازی متقابل کماندوها مردم موفق به فرار می شوند .اينگونه تلاش هايش تا 22 بهمن ادامه داشت و با سقوط رژيم به مدت يک الی دو ماه درکميته ی انقلاب اسلامی "ساری" انجام وظيفه نمود ولی بعدها با سر و سامان گرفتن نيروهای نظامی در شهر به کار بنائی می پردازد .وقتی که جنگ تحميلی عراق بر عليه ايران که تقارن داشت با روزهای آخر شهريور سال 59 وی دست از کار کشيده و با نوشتن وصيت نامه و گرفتن برگ پايان خدمت سربازی عزم رفتن به جبهه را می کند. بستگان نزديکش او را متقاعد کردند تا ضمن ثبت نام در بسيج از طريق ارگان و نهاد مشخصی به جبهه راه يابد و لذا به بسيج رفته و جهت اعزام به جبهه ثبت نام می کند . پس از طی يک دوره ی کوتاه مدت آموزش در ساری به همراه ديگر نيروهای بسيج جزو اولين گروه اعزامی به جبهه شده و به غرب کشور می رود .پس از اتمام مأموريت سه ماهه اش در جوان رود همانجا به عضويت سپاه غرب درمی آيد و با تأسيس پدافند سپاه و طی آموزش دوره ی تخصصی به اتفاق چند تن ديگر از برادران بسيج يک قبضه توپ 23 ميليمتری را تحويل و به ارتفاعات "ريجاب" و" دالاهو" می رود. کمتر از يک ماه در آنجا مانده که به تپه های مشرف به "گيلانغرب" نقل مکان می کنند و به همراه همرزمانش به مدت 8 ماه در اين منطقه انجام وظيفه نموده در طی اين مدت در يکی از روزها دو هواپيمای عراقی با تجاوز به حريم هوائی جمهوری اسلامی قصد تخريب را داشتند که او با توسل به خدای بزرگ و ائمة اطهار با آخرين گلوله های ضد هوایی موفق به شکار يکی از آن دو می شود .خلبانی که به اعتراف خودش 12 بار مأموريت موفق آميز در ايران داشت اسير و به دست رزمندگان اسلام می افتاد ،در اين ارتباط برايش جايزه در نظر گرفته شد ولی او معتقد بود جايزه را بايد از خدا گرفت .از آنجائی که کوچکترين و کمترين دلبستگيهای مادی و دنيايی در او ديده نمی شود ،وقتی که متوجه می شود برای خانواده اش مشکلاتی در نبودش به وجود می آيد ،خانه ای در گيلانغرب اجاره کرده و خانواده اش را برای چند ماهی به آنجا برد .پس از اتمام آن مأموريت در اواسط سال 60 برای اولين بار تقاضای انتقالی کرده و به سپاه ساری می آيد ،با سه ماه فعاليت چشمگير در واحد عمليات عناصر مزدور گروهک ها هنگام حمله به مقر سپاه، او را به نام صدا زده و با دادن ناسزا برايش موشک آر پي جی می فرستاده اند ،ولی او که نظر ديگر رزمندگان حق جوی خدا را داشت و در سنگرش جز مناجات وصوت قرآن چيزی نبود و همين بس بود برای از بين بردن دشمن زبون .وی اين بار هم توانست با موفقيت پس از اتمام مأموريت ،مجدداً به "ساری" برگردد و از آنجائيکه از سالهای پيش از انقلاب معتقد بود زندگی در شهرهای مذهبی نظير مشهد و قم انسان را به خدا و اسلام نزديکتر می کند و وقتی هم که با فعاليت چند ماهه در "ساری" مدتی از جبهه دور گشته بود ،به خاطر قصد قبلی اش حضور بيشتر در جبهه ها و يا زندگی در شهر" قم" و نيز استفاده از کلاس های آيت ا... مشکينی و ديگر علمای اسلام تقاضای انتقالی به "قم" را کرد و در واحد عمليات آنجا مشغول فعاليت می شود .پس از دو ماه خدمت در آن واحد به جبهة جنوب می رود و اين بار در موسيان و در مرحلة مقدماتی عمليات محرم با اصابت ترکش خمپاره به پايش به منزل می آيد .هنوز بهبودی نيافته و به خوبی نمی توانست راه برود که سخت بی تابی کرده و می گويد :برادران گروهان وضع نابسامانی دارند و من بايد بروم تا در مراحل بعدی عمليات حضور داشته باشم . در مرحلة سوم از ناحية صورت تير می خورد .پس از 16 روز بستری در بيمارستان انديمشک در حالی که شنوائی خود را از دست داده و سرگيجة عجيبش سبب آن می شد که نتواند راه برود به منزل انتقال داده شد و پی از بهبودی نسبی به قم برای ادامة خدمت مراجعه می کند . به خاطر سرمای شديد قم او را به ساری اعزام و 3 ماه ديگر را در اهواز می گذراند .بعد از مأموريت در اهواز به قم آمده وبعداز سه الی پنج روز برای مدت 6 ماه به جبهة جنوب اعزام می شود .چون احتمال حمله را داده و از طرفی امام بزرگوارش در خصوص ماندن نيروهای رزمنده در ايام سال نودرجبهه ،آن پيام با ارزش را می پذیرد .او می خواهد لبيک گوی صديقی باشد ،از اين جهت در جبهه مانده و در مراحل 5 و6 عمليات والفجر شرکت کرده که احتمالاً نقش واحدش در لشگر علی ابن ابيطالب پشتيبانی بوده است که وی برای شرکت در نبردهای خط مقدم داوطلب می شود و جهت شرکت در عمليات خيبر به آن منطقه اعزام و سرانجام پس از بيست و هفت ماه نبرد خالصانه و با به نمايش گذاشتن اطاعت از امام در حد والايش رزمنده ای که خود بارها و بارها شاهد و نظاره گر به خون نشستن گلوهای سرخ در غرب وجنوب ميهن اسلامی مان بوده است ؛در منطقة عملياتی خيبر واقع در جزيرة مجنون عراق در تاریخ 16/12/61 با اصابت ترکش به سرش چون مجنون حق به خيل کاروانيان عاشق بسته و روانة منزل نور می گردد .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد درویش امیری : فرمانده گردان شهید دستغیب تيپ 83 امام صادق(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 23سال زمین افتخار میزبانی ازا ورا داشت.در6 سالگي به مدرسه رفت و 17 ساله بود که ديپلم گرفت.تا آن موقع در روستاي مشهدي سراي درعباس‌آباد تنكابن زندگي كرد. پس از آن جهت تحصيلات حوزوي به قم رفت .هنوزيك ماه مانده بود تا 19 سالگي‌اش تمام شودکه در تاريخ 8/5/1364همزمان با سالروزتولد امام رضا(ع) با يكي از دختران هم‌محلي‌اش ازدواج كرد. ضمن حضور در جبهه، 5 سال در مدرسه‌هاي امام رضا و كرماني‌هاي قم تحصيل كرد اما تحصیلات مانع از جبهه رفتن او نبود. مدتی بعد به جبهه رفت تا آموخته های خودرا در راه دفاع از حریم اسلام ناب محمدی به اجرا گذارد. اولین بار که به جبهه رفت ،وارد واحد تخریب شد تا با پاکسازی مین های کارگذاشته شده توسط دشمن ، راه را برای رزمندگان اسلام باز کند تا دشمن متجاوز را تعقیب نمایند. دفعات بعدي اعزام او، از تيپ 83 امام جعفر صادق قم بود. سه بار به صورت داوطلبانه به جبهه‌ها اعزام شدو در دو نوبت زخمی شد اما پس از بهبودی نسبی دوباره عازم جبهه می شد. اودر تیپ83امام صادق(ع)که از روحانیون تشکیل شده بود فرمانده یکی از گردانها را به عهده داشت ودر آخرین روزهای جنگ قبل از اینکه در شهادت به سوی مشتاقان آن بسته شود،در6/5/1367 درجبهه ‌ اسلام‌آباد غرب ودر عمليات مرصاد به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسینعلی عظیمی : قائم مقام فرمانده گردان امام حسین(ع)لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1336 در خانواده مذهبي و متدين دربخش" گلوگاه" دراستان مازندران ديده به جهان گشود . دوران کودکي و نوجواني را با مشکلات فراوان طي کرد و سپس به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد . بعد از مدتي با نيروهاي انقلابي شهر آشنا شد ودر فعاليتهاي مذهبي و ديني آنها شرکت فعال جست .کم کم شعاع انقلاب در ايران فراگير شد و شهيد والامقام يکي از معدود کساني بود که روح جستجوگر آن عاشق ودلباخته حضرت امام خميني (ره) و انقلاب گرديد و در آن شرايط سخت و خفقان ستم شاهي همراه با انقلابيون دست به فعاليتهاي مخفي مي زد . حاصل تلاش مبارزين به رهبري حضرت امام خميني (ره) در 22 بهمن 1357 به بار نشست و انقلاب اسلامي با دادن شهداي زيادي پيروز گرديد و شهيد عظيمي به خاطر پاسداري از انقلاب و سرمايه هاي ملي به نيروهايی که حفاظت از جنگل های شمال را به عهده داشتند، پيوست تا دست غارتگران ثروت ملي را از آن کوتاه نمايد . تشکيل سپاه پاسداران از دست آورد انقلاب اسلامي بود او هم به عضویت این نهاد گرديد . شهيد عظيمي از پاسداران با تجربه و آموزش ديده نظامي بود که توجه ديگران را به خود جلب نمود و فرماندهي یکی از پایگاههای بسيج را در استان مازندران،عهده دار گرديد. مدتي از تثبيت انقلاب اسلامي نگذشته بود که توطئه ايادي داخلي با حمايت و بيگانگان در گنبد کاووس شروع شد . شهيد عظيمي با تعدادي اندک از نيروهاي سپاه طي يک عمليات منظم وارد منطقه گرديد . خستگي جنگ گنبد از تنش بيرون نرفته بود که توطئه اي بزرگ تر در مناطق کردستان صورت گرفت . مدتي از عمر پر برکت خود را در سرزمين کردستان با افتخار گذراند . شهيد عظيمي در زندگي همواره از مولايش علي (ع) الگو مي گرفت . فردي شجاع ، مهربان ، دلسوز و با اعتقاد و ايماني راسخ ، در پيکار با دشمنان پيرو مولايش حضرت علي (ع) و در عبادت هم از او الگو مي گرفت . دائم به فکر فقرا و بيچارگان بود . از افتخارات بزرگ اين سردار خدمت صادقانه او در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گلوگاه بود که هميشه زبانزد عام و خاص قرار گفته بود . او الگوي ديگر همرزمانش چه در مبارزه با دشمن در مناطق عملياتي و چه در عبادت . نام او در شجاعت و ايمان لرزه بر اندام ضد انقلاب بويژه منافقين مي انداخت . شهيد گرامي عمر پر ارزش خودش را در دفاع از انقلاب در عرصه هاي پيکار با مشرکين و منافقين و عوامل بيگانه گذراند . اوبراي پاسداري از انقلاب هيچگاه آرام و قرار نداشت . آخرين ديدار او قبل از عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران بود که گردان هميشه پيروز و سرافراز امام حسين (ع) از لشکر 25 کربلا را آماده و وارد منطقه نبرد نمود . در اين عمليات در کنار همرزمان شجاعانه جنگيد و در نهايت با گلوله دشمن شربت شيرين شهادت را نوشيد و خستگي تمام مبارزات او را از تنش خارج گرديد . نام این سردار ملی مثل ستاره اي در آسمان براي هميشه مي درخشد ،ستاره ایی که روشنگر راه آیندگان به سوی جاده های افتخار است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید نورعلی یونسی ملا : فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1337 در خانواده ای کشاورز در روستای "ابوصالح" در شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. در خردسالی به مکتب خانه رفت و در شش سالگی تلاوت قرآن و خواندن و نماز را فراگرفت. کودکی ساکت و آرام بود .دوره ابتدايی را تا کلاس پنجم که در خانه يکی از روستاييان زادگاهش تشکيل می شد، گذراند و کلاس ششم را در روستای "ريکند" در نزديکی روستای "ابوصالح" با موفقيت پشت سرگذاشت. خانواده اودر اثر سیاستهای تبعیض آمیز وفاسد حکومت پهلوی بسيار فقير و تنگدست بود، تا حدی که به علت نداشتن کفش با پای برهنه به مدرسه می رفت و از پلاستيک به جای کيف استفاده می کرد. از همان دوران کودکی در کارهای کشاورزی و دامداری يار و ياور خانواده بود و گاهی نيز با فروش مرغ و تخم مرغ به امرار معاش خانواده و تامين مخارج تحصيلی کمک می کرد. پس از پايان دوره ششم ابتدايی به ناچار ترک تحصيل کرد. ولی به خاطر علاقه زيادی که به تحصيل داشت در سال 1352 برای ادامه تحصيل به "قائمشهر" رفت و در منزل برادر بزرگش اقامت گزيد.او با زحمت فراوان و با جارو فروشی هزينه های تحصيلی خود را تامين می کرد و سرانجام توانست در سالهای 57 ـ 1352 دوره متوسطه را در دبيرستان "شرافت " ( آيت اللّه طالقانی کنونی) به پايان برساند و موفق به اخذ ديپلم شود. در کنار تحصيل به مطالعه کتابهای مذهبی علاقه مند بود. در اين ايام بچه های محله را در مسجد جمع می کرد و قرآن تدريس می نمود. او که خود توجه زیادی به بر پا داشتن نماز وانجام فرایض دینی داشت دیگران را نیزبه نماز و رعايت حجاب اسلامی بسيار تاکيد می کرد. با شروع انقلاب اسلامی ،مبارزات او عليه رژيم شاه آغاز شد. در نتيجه این مبارزات توسط عوامل رژيم شناسايی و تحت تعقيب قرار گرفت. به ناچار برای ادامه فعاليت به تهران عزيمت کرد و به کارگری پرداخت .همزمان با کارکردن در مبارزات عليه رژيم شاه نیزشرکت می کرد. پس از پيروزی انقلاب اسلامی به روستای "ابوصالح" بازگشت و با داير کردن کتابخانه دست به فعاليتهای فرهنگی ومذهبی زد و عضو انجمن اسلامی روستا شد و به تدريس قرآن پرداخت. پس از تشکيل شوراهای شهر و روستا مدتی به عضويت شورای روستا در آمد و به سمت رئيس شورا روستای "ابوصالح"منصوب شد و اقدام به کارهای عمرانی در روستا کرد. در سال 1358 با خانم "سکينه عبدی" ازدواج کرد . مراسم عروسی آنها بسيار ساده برگزار شد. پس از شروع زندگی مشترک به "قائمشهر" نقل مکان کرد و در خانه ای استيجاری زندگی مشترک را از سر گرفتند. اوبرای تأمين هزينه های زندگی به کارگری می پرداخت. از جمله ويژگی های او این بود که از شوخی بی مورد تنفر داشت و احترام فوق العاده ای برای پدر و مادرش قايل بود. در سال 1359 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از مدتی به سمت مربی آموزش نظامی بسيج "قائمشهر" منصوب شد. در آموزش نيروها در پادگان آموزشی "شيرگاه" بسيار فعال بود و بيشتر وقتش را صرف فعاليتهای آموزشی می کرد. اودر مقابل اعتراض خانواده اش به این امر،می گفت: «الان وقت عمل است و بايد با جان و مال برای انقلاب اسلامی فداکاری کنيم. بايد به نيروهای بسيجی آموزش بدهيم تا بتوانند در مقابل کفر ايستادگی کنند و ضد انقلابيون را از بين ببرند.» با آغاز عملیات نظامی منافقين بر علیه انقلاب اسلامی ومردم او با نيروهای تحت آموزش در درگيرهای جنگهای شمال و سرکوب منافقين نقش بسزايی ايفا کرد. هميشه می گفت: «چطور می توانم در پشت جبهه راحت باشم در حالی که برادرانم در جبهه به شهادت می رسند.چگونه در خانه آسوده بخوابم در حالی که برادرانم در سنگر هستند.» با تشويقهای او عده زيادی از مردم روستا آموزش نظامی ديده و به عضويت بسيج در آمدند و به جبهه ها اعزام شدند. روزی به هنگام آموزش، نارنجک پرتاب شده منفجر نشد اما پس از مدتی منفجر شد و در نتيجه اين انفجار يونس از ناحيه شکم زخمی گرديد. مدتی مسئوليت آموزش نظامی پادگان "شيرگاه" را بر عهده داشت و در اين دوران نسبت به حفظ اموال عمومی و بيت المال به شدت حساسيت نشان می داد. با وجود مشغله زياد هرگاه فرصتی پيش می آمد در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد. در زمان برداشت محصولات کشاورزی مرخصی می گرفت و به کمک خانواده می رفت. هميشه نمازرا اول وقت به جا می آورد و نماز شب را ترک نمی کرد و نسبت به رعايت حجاب اسلامی تاکيد فراوانی داشت. عشق و علاقه خاص به حضور در جبهه داشت ولی هربار با مخالفت مسئولان روبرو می شد. در سال 1362 با پیگیری های زیاد توانست به جبهه اعزام شود . دو ماه در جبهه بود و به مرخصی نيامد.وقتی به مرخصی آمد به اصرار فراوان خانواده اقدام به ساخت خانه ای در روستای "ابوصالح" کرد و طول مدت ساخت منزل همواره آرزو می کرد اين کار هرچه زودتر به اتمام برسد تا بتواند به جبهه برگردد. وقتی کار ساخت خانه تمام شد، گفت: «خدايا شکر، حالا ديگر می توانم با خيال راحت به جبهه بروم.» در سال 1364 با سپاهيان محمد (ص) به جبهه رهسپار شد. می گفت بايد اين انقلاب نوپا را به دست صاحب اصلی آن آقا امام زمان (عج) بسپاريم تا رو سفيد بمانيم و در اين راه در برابر ظلم و ستم ايستادگی کنيم و حق مظلوم را بگيريم. هميشه پس از ادای نماز و دعا آرزو می کرد که شهادت نصيبش شود و در سنگر و جبهه و جنگ به شهادت برسد و در بستر نميرد.می گفت: «پشت جبهه جهنم است، وقتی در جبهه هستم مثل اين است که وارد بهشت شده ام.» آخرين باری که به جبهه می رفت دخترش ده روزه بود و پدرش اصرار داشت که به جبهه نرود. در پاسخ وی گفت: "اسلام در خطر است و بايد ياری شود. "در آخرين اعزام وصيت نامه اش را هم نوشت . با نوشتن اين وصيت نامه با سپاهيان محمد (ص) عازم مناطق جنگی شد و در هفت تپه مستقر بود تا عمليات والفجر 8 شروع شد. او در گرما گرم عمليات والفجر 8 پس از شهادت فرمانده گردان، فرماندهی گردان امام محمد باقر (ع) عهده دار شد و در سه مرحله عمليات والفجر 8 شرکت کرد. در مرحله پايانی در منطقه درياچه نمک (واقع در شهر فاو عراق) در تاريخ 26 بهمن 1364 به همراه نيروهايش به محاصره دشمن در آمد. به نيروهاي تحت امر دستور عقب نشينی داد و خود به همراه بی سيم چی برای فريب دشمن و نجات نيروها به نبرد ادامه داد. با آر پی جی 7 چند تانک دشمن را منهدم کرد تا اينکه بی سيم چی به شهادت رسيد و ارتباط او با بقيه نيروها قطع شد.در این موقع او مورد اصابت گلوله های تانک دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. جنازه او به مدت سه ماه در کنار درياچه نمک باقی ماند و بعد توسط رزمندگان به عقب انتقال يافت. جنازه او به عنوان اولين شهيد در گلزار شهدای روستای "ابوصالح " به خاک سپرده شد. از شهيد يونسی سه دختر به نامه های مريم ، محدثه اله و صاحبه به يادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا نوری : قائم مقام فرمانده لشگر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در مهر ماه 1331 در محلة "سردار" در شهرستان "ساری" متولد شد. او پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، پدرش به حج مشرف شده بود و پدر بزرگش اذان و اقامه در گوش او قرائت کرد. در سه سالگی به کودکستان رفت . از کودکی با پدرش به مسجد می رفت و با تقليد از پدرش نماز می خواند. بسيار پر جنب و جوش بود و با همة بچه های محله ارتباط بر قرار می کرد و به کارهای دسته جمعی علاقه مند بود. کنجکاو بود و به ساختن وسايل و اسباب بازی بسيار علاقه داشت. گاهی در مغازه به پدرش کمک می کرد؛ به مطالعه و ورزش می پرداخت و در شنا و ورزش رزمی مقامهايی سب کرد. در سال 1337 به مدرسه ابتدايی رفت. بسيار با استعداد بود و دوران ابتدايی و راهنمايي را با موفقيت به پايان رسانيد و سپس در دبيرستان "شريف" شهرستان "ساری" ادامه تحصيل داد. در سال 1350 آخرين سال تحصيلی را می گذراند که پدرش را از دست داد. درگذشت پدر اگر چه غمی جانکاه و سنگين برای او بود ولی با بردباری به تحصيل ادامه داد و در همين سال موفق به اخذ ديپلم رياضی شد. با فرارسيدن دوران خدمت سربازی به مدت دو سال در ارتش خدمت کرد و پس از پايان خدمت در سازمان محيط زيست مشغول به کار شد. در سال 1354 با شرکت در آزمون سراسری در دانشکده پلی تکنيک در رشته مهندسی راه و ساختمان پذيرفته شد. پس از مدتی به استخدام راه آهن در آمد؛ ابتدا در راه آهن ساری بود ولی بعدها به تهران منتقل شد و در قسمت پل سازی و ساختمان راه آهن به عنوان تکنسين مشغول شد. عليرضا در کنار امور فنی دارای طبع شعر نيز بود و سروده هایی از او باقی مانده است. عليرضا نوری در مهر 1355 با خانم "طوبی عرب پوريان" در مراسمی ساده ازدواج کرد. در سالهای سخت مبارزه با طاغوت، همراه با مردم مسلمان در مبارزات شرکت کرد و حضور موثر داشت. پس از پيروزی انقلاب اسلامی به کمک چند تن مسئوليت حفاظت و نگهداری از تاسيسات راه آهن را به عهده گرفت. اولين هسته مقاومت با عنوان کميته انقلاب اسلامی راه آهن را تشکيل داد و فرماندهی آن را متقبل شد. در کنار آن انجمن اسلامی کارکنان راه آهن را راه اندازی کرد. با آغاز تحريکات گروهکهای ضد انقلاب در انفجار لوله های نفتی در جنوب کشور عليرضا به اتفاق جمعی از همکاران به جنوب عزيمت کرد و کميته انقلاب اسلامی را در راه آهن ناحيه جنوب تشکيل داد. پس از تثبيت اوضاع در راه آهن جمهوری اسلامی و سپردن مسئوليتها به افراد متعهد و کاردان، در سال 1358 به عضويت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. پس از گذراندن آموزش های لازم به عنوان فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مستقر در راه آهن انتخاب شد. با آغاز جنگ تحميلی عليرضا با استفاده از تجربياتی که در دوران سربازی کسب کرده بود يک گروه هفتاد و دو نفره از پرسنل راه آهن را آموزش نظامی داد و به نام هفتاد و دو شهيد کربلا راهی جبهه های جنوب کرد. اين گروه در محور سوسنگرد و بستان استقرار يافت. محاصره سوسنگرد توسط همين نيروهای اعزامی شکسته شد. قبل از اينکه در پايگاه ابوذر مشغول کار شود مسئوليت رياست راه آهن را به او پيشنهاد کردند ولی نپذيرفت و در پاسخ گفت: «در اين شرايط که بچه ها به جبهه می روند، پيشنهاد مسئوليت برای من امتحان است که کدام را انتخاب کنم. من جبهه را می پذيرم.» پس از شکست محاصره سوسنگرد در سال 1359 در حماسه ديگری به نام عمليات امام علی (ع) شرکت کرد که در کوههای اللّه اکبر در غرب سوسنگرد انجام گرفت. در اين عمليات از ناحيه پا به سختی مجروح شد و علاوه بر آن دوازده ترکش به قسمتهای مختلف بدنش اصابت کرد. او را به بيمارستان شيراز منتقل کردند، پزشکان تصور می کردند که او شهيد شده است و مهر شهيد به سينه او زدند. پس از مدتی متوجه شدند هنوز جان دارد و می توان او را نجات داد. بلافاصله به تهران انتقال يافت و تحت مرقبتهای ويژه قرار گرفت و بهبود يافت. پس از بهبودی با عکسی که در بيمارستان از او در زمانی که مهر شهيد به سينه داشت، گرفته بودند، عکس جديدی انداخت که بسيار ديدنی بود. يکی از خواهرانش گفت: خوشا به حالت امتحان الهی را به بهترين نحو پاسخ گفتی. با لبخندی جواب داد: خواهرم هنوز خيلی مانده است. نوری که حدود شش سال در مناطق جنگی بود .به گفته مادرش پنجاه بار زخم برداشت که چهار بار جراحت او شديد بود. هر بار که مجروح می شد سه الی چهار ماه در بيمارستان يا منزل بستری بود. علاوه بر اين در جريان عمليات والفجر در سال 1361 دست راستش بر اثر انفجار مين قطع شد. اما هيچ يک از اين آسيبهای جدی او را تلاش و فداکاری باز نداشت. عليرضا نوری در طول سالهای انقلاب و جنگ مسئوليتهای متفاوتی داشت از جمله: راه اندازی کميته انقلاب اسلامی در راه آهن مرکز، راه اندازی کميته انقلاب اسلامی در ناحيه راه آهن جنوب، مسئول سپاه پاسداران راه آهن و تلاش در استقرار آن، فرماندهی گروه 72 نفر از راه آهن برای جبهه های جنوب، فرمانده گردان شهيد علم الهدی، فرماندهی عمليات امام مهدی (عج) و امام علی (ع)، جانشين فرمانده تيپ عمار لشکر 27 محمد رسول اللّه، رئيس حراست راه آهن جمهوری اسلامی، جانشين فرمانده پايگاه ابوذر که در راه اندازی اين پايگاه نقش مهم و کليدی داشت، فرماندهی نيروهای قدس در اجرای مانور طرح لبيک يا خمينی، فرماندهی لشکر ابوذر در عمليات خيبر، راه اندازی و تاسيس پادگان نيروهای آموزشی مستقر در اتوبان قم، رئيس ستاد لشکر 27 محمد رسول اللّه، فرمانده عمليات منطقه 1 ثاراللّه تهران، قائم مقام فرماندهی لشکر 27 محمد رسول اللّه و مسئول قرارگاه رمضان در جنوب. هرگز در پی جايگاه و سازمانی و مقام و منزلت نبود. آنچه که او را به پذيرش تصدی امور وا می داشت احساس مسئوليت بود. خصوصيات روحی و اخلاقی بسيار جالبی داشت. انسان دوستی و مهربانی او زبانزد بود. هر کس يک بار او را می ديد، شيفته ويژگی اخلاقی او می شد. پرکاری، پشتکار، نشاط و شادابی، اميدوار، ايثارگری، گذشت، مبارزه پی گير، حسن ظن، دلسوزی مردم، ساده زيستی، داشتن و علم و دانش، توانمدی در فن بيان، صبوری، مقاوم در کارهای سخت و دشوار، داوطلب برای انجام کارهای خطرناک، هوش و استعداد از بارزترين ويژگيهای عليرضا بود. در کنار کارها سخت هراز گاهی شعری می سرود که از عشق و شور سرگشتگی روح او حکايت داشت. در نوآوری و ابتکار استعدادی خاص داشت و معمولاً در کارها از ابتکار خود استفاده می کرد. حميد آخوندی در بيان خاطره ای در اين باره می گويد: «ذهن و فکر مهندسی در کارهای فنی و مهارت و خلاقيت خاص داشت تا بدان حد که برای خود دست مصنوعی مکانيکی ساخت.» در بسياری از زمينه های ديگر نيز دارای خلاقيت بود. وصيت نامه خود را در تاريخ 3 دی 1365 نوشت و ديدگاهها و عقايد خويش را در آن بيان کرد. عليرضا نوری سرانجام در 9 بهمن 1365 در منطقه عملياتی جنوب شلمچه در حالی که نيروهای بسيجی را در عمليات کربلای 5 فرماندهی و هدايت می کرد، بر اثر اصابت ترکش به ناحيه سر و سينه به شهادت رسيد. سيد مهدی حسينی درباره نحوه شهادت وی می گويد: در 9 بهمن 1365 بعد از عمليات کربلای 5 به همراه راننده اش برای نجات يک مجروح راننده را به کنار می کشد و خود به جای راننده می نشيند. اما در ادامه راه در اثر انفجار خمپاره و اصابت ترکش به ماشين و سر و صورت و سينه به شهادت می رسد. در جريان عمليات کربلای 5 عليرضا، قائم مقامی فرمانده لشکر 27 رسول اللّه را برعهده داشت. در تاريخ 6 بهمن 1365 سه روز قبل از شهادت خبر شهادتش را به همسرش می دهد و توصيه می کند که برای او گريه نکنند و بر مصيبت امام حسين (ع) و زينب کبری گريه کنند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید رحیم کلبادی نژاد : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع ) لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در خانواده اي از نظر مالي متوسط واز نظر ديني و اصول اخلاقي پايبند به دين و قرآن ودرسال 1342 دراولين روز دي ماه در منطقه ی " گلوگاه"در استان مازندران پا به جهان گذاشت. دوران طفوليت و کودکي را در ميان همين خانواده که سرشار از اعتقادات مذهبي بودند گذراند. رحيم از همان اوايل کودکي به مسائل اسلامي مانند خواندن نماز وگرفتن روزه ، اهميت مي دادند و در تمام مجالس مذهبي شرکت داشتند. ايشان فردي مهربان ودلرحم و در عين حال شجاع و بي باک بودند در دوران انقلاب شهيد نوجواني بيش نبود ولي در تمام تظاهرات شرکت فعالانه داشتند. پدر شهيد مردي زحمتکش و مادر ايشان نیز به دلیل تنگناهای موجود در زمان حکومت ستمشاهی ،تا سال سوم راهنمايي تحصيل کردند .او مانند هزاران دانش آموز شهید که در دفاع مقدس 8ساله مردم قهرمان ایران جانشان را فدای اسلام ومیهن کردند؛ در عين فراگيري علم بود که جنگ تحمیلی آمريکا توسط عراق بر عليه ايران اسلامي آغاز گرديد .او پس از پیگیری های زیاد توانست در سال 1360 به سوي جبهه هاي کردستان روانه شود. در اولین اعزام همراه چند تن از دوستان خودبود. پس از اعزام به جبهه های غرب در تاريخ 18/5/60 به عضويت سپاه سنندج در آمد . دوران آموزشي را در گذراند و در تاريخ 23/4/61 به گردان جندالله رفت و کارش را در اين گردان ادامه داد . در عمليات پاکسازي جاده تکاب- شاهين دژ شرکت داشتند و توانستند به همراه همرزمان غنايم زيادي را به دست آورند. در عملیات بعدی ودر منطقه ی ديواندره توانستند سيزده روستاي را از وجود کثیف ضد انقلاب پاکسازي کنند . بعد از آن به مريوان رفت ودر عملياتی دیگر به همراه رزمندگان چندين روستا را از دست ضد انقلابيون پاکسازي کردند .در این عملیات چند تن از همرزمانش شهيد ، مجروح و اسير شدند اما این حوادث کمترین خللی در اراده ی فولادین این مرد بزرگ ایجاد نکرد. خستگی را نمی شناخت .بلا فاصله پس از پایان هر عملیات خود را آماده عملیات بعدی می کرد . بعد از این عملیات او در چندین عملیات دیگر در مناطق غرب کشور شرکت کردوبعد از آن به پاس جانفشانی هایش به ديدار امام رفت. پس از دیدار با مرید خود دوباره به سنندج برگشت و به علت کسالت جسماني که داشتند از گردان جندالله بيرون آمدند و مدتي را در روابط عمومي سپاه مشغول خدمت شدند . مدتی بعد به دفتر نمايندگي امام (ره)در سپاه سنندج رفت و در آنجا مشغول خدمت شد. اوبعد از 22 ماه تلاش وايثار گري در کردستان و ديدن شهادت خيلي از دوستانش که به دست گروهکهای ضد مردمی مثل:دمکرات ، کومله و منافقين که به طرز فجيعانه اي صورت مي گرفت از کردستان مظلوم خداحافظي کرد و براي امر مهم ازدواج به شهر خود برگشت و در سپاه بندر گز براي چند ماهي مشغول خدمت شد . با شناختي که دوستانش از او داشتند برایشان مشکل بودکه او اين چند ماه را چگونه در پشت جبهه تحمل می کند ،چون ايشان عاشق اسلام و قرآن بودند ومي گفتند که جبهه ها بيشتر به ما احتياج دارد . اين نيست که به پدر و مادر و همسر خودش علاقه اي نداشته باشد بلکه مي گفت " حسين زمان تنهاست ما نبايد او را تنها بگذاريم " شهيد رحيم چند ماهي بعد از ازدواج دوباره به طرف جبهه ها هجرت کرد واين بار نه به طرف کردستان بلکه به طرف جبهه جنوب ودر گردان حمزه با سمت معاون فرمانده گروهان کار را شروع کرد.در آ«ن زمان یک آرامش نسبی در کردستان حاکم شده بود. بعد از چند روز در عمليات مهم والفجر 6 شرکت نمود. بعد ازاین عملیات به گردان موفق و پيروز امام حسين (ع) رفت . در تاین ایام او در خط مقدم زخمی شد وبه بيمارستان انتقال يافت اما فرداي آن روز به اصرار خودشان دوباره به اهواز برگشت. اودر اين مرحله هشت ماه در جبهه بود وبعد از اين مدت به مرخصي رفتند . استراحتی که فقط نام آن مرخصي بود . او در پشت جبهه همیشه در مبارزه با منافقين و ضد انقلابيون و افراد مفسد و کساني که بر عليه انقلاب اسلامي توطئه ميکردند ،بود. مبارزه مداوم و پي در پي و امر به معروف و نهي از منکر ايشان به همراه ديگر دوستان وشهدا که در حين مرخصي ها صورت مي گرفت منشا خیر و برکت زیادی برای منطقه ی گلوگاه بودوباعث شده بود مردم به دیده ی احتران به این بزرگواران نگاه کنند. نوبت سوم حضور ایشان در جبهه درجبهه های غرب بود.اوبه اتفاق همسر و فرزندش دوباره به سوي کردستان روانه شد و چند ماهي را در کردستان گذراند اما با شهادت عده اي از دوستانش دلش آرام و قرار نداشت . با مشاهده ی وضعیت جبهه های جنوب ونیازی که در این مناطق به نیرو احساس می شد خانواده اش را به گلوگاه آورد و دوباره به سوي جبهه هاي گرم و طاقت فرساي جنوب رهسپار گشت. در تاريخ 12/1/65 به سوي منطقه ی عملیاتی فاو حرکت کردند. در تاريخ 14/2/65 دوباره عازم جبهه شد ودر عمليات مهم کربلاي يک بر اثر ترکش خمپاره 60 از ناحيه سر ، سينه و دست و ديگر اعضاي بدن به شدت مجروح شد وخودش را توسط يک آمبولانس به پشت خط رساند و ايشان را به بيمارستان بردند . در خردادماه1365 زماني که خداوند فرزند دومش محمد رابه اوهديه کرد ،همزمان بود با اوج درد ناشی از زخمهایش که دراثر ترکشهای خمپاره ایجاد شده بود. همسرش در این باره می گوید: طي اين دو يا سه ماهي که دزفول بودند خيلي زجر و سختي کشيدند و حتي با آمپولهاي مسکن خيلي قوي هم نمي توانستيم يک ذره از دردهاي بدنش را کم کنيم . سه عمل جراحی بر روي بدنش انجام شد و او را حدود يک ماهي با چرخ ويلچر به اطراف مي بردیم . به شکرانه خدا کم کم توانست با عصاي خود را کنترل کند واز رختخواب بيرون آمد .او آنقدر عشق وعلاقه به اسلام و امام داشت که نتوانست با اين همه مجروحيتي که داشت بيشتر از سه ماه در خانه بماند و با همان عصاي زبر بغل دوباره عازم جبهه ها شد. بعد از مدتي که حدود يک ماه و نيم او را دوباره به مرخصي فرستادند وبعد از مرخصي دوباره به جبهه رفت . اما اين بار حرفهايش ، رفتارش و کردارش با دفعات ديگر خيلي فرق داشت اين بار او نورانيتي ديگر پيدا کرده بود. حالات روحاني او را همه احساس مي کردند. هر کس که به او برخورد مي کرد ميفهميد که ديگر اهل اين عالم خاکي نيست، مي فهيمد که او رخت سفر را آماده کرده وبا همين حالات روحاني بود که وارد عمليات کربلاي 5 شد. او در آن عملیات سمت معاون فرمانده گردان امام حسين(ع) را به عهده داشت ودر منطقه عملياتي کربلاي 5 منطقه درياچه ماهي نرسيده به کانال خروجي درروز دوم دی ماه 1365ساعت حدود 12 ظهر به همراه برادران مرتضي قرباني و ديگر فرماندهان از جمله شهيد منصور کلبادي نژاد بعد از پاتک شديد گارد رياست جمهوري عراق و جهت سرکشي خط در يک نقطه بريدگي کانال توسط تير بار دشمن از ناحيه پهلو مورد اصابت قرار گرفت وبه شهادت رسيد وبه آرزوي ديرينه خود رسيد . اودر مدت حضور در جبهه علاوه بر شرکت در دهها عملیات کوچک در عملیات زیر هم حضوری فعال داشت. -عمليات پاکسازي شهرک ربط و جاده بانه سردشت که يکي از جاده هاي بسيار مهم براي ضد انقلاب (کومله ، دمکرات و منافقين) بود . - عملیات کربلاي يک - عمليات والفجر هشت - عمليات والفجر 6 -عمليات کربلاي 5

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن حسن پور : فرمانده گردان علی ابن ابی طالب (ع) لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم اللّه الّرحن الرحيم وصيتنامه هايی که اين عزيران می نويسند ،مطالعه کنيد .پنجاه سال عبادت کرديد ، خدا قبول کند ،يک روز هم يکی از اين وصيتنامه ها را بگيريد و مطالعه کنيد و فکر کنيد . ( سخنان امام امت در باب وصيتنامه های رزمندگان اسلام ) اينجانب حسن حسن پور فرزند حاتم ،شمارة شناسنامه 5743 صادره از ولشکلاء . سلام به خون ،سلام به شهيد ،سلام به شهادت ،سلام به کربلای ايران و سلام به رهبر کبير انقلاب اسلامی ايران ،جان جانان ،قهرمان قهرمانان ،نائب امام ،روح ا . . . الموسوی الخمينی ،سلام بر روحانيت و سلام بر رزمندگان اسلام ،و سلام بر مهدی (عج ). سلام بر شما پدرم و خواهرم و برادرم و همسرم .يک تقاضای عاجزانه از شما دارم که اگر اين سعادت نصيب من شد که شهيد شدم برايم سياه نپوشيد و جلوی نامحرمان گريه نکنيد که نامحرمان صدای گرية شما را بشنوند . از همة شما تقاضا دارم که فقط و فقط در خط امام حرکت و به دستورات امام گوش دهيد .مبادا کاری کنيد که قلب امام را درد آوريد .در ضمن همسرم ،اميدوارم که آن صحبت هايی که برای شما کردم عمل کنيد . اگر بچه ام پسر بود ،اسمش را حسن و يا روح ا . . . بگذارید و اگر دختر بود فاطمه .در ضمن همسرم اگر بچه ام زنده بود و بزرگ شد حتماً او را پاسدار کن ،البته بعد از اتمام تحصيلات .ديگر عرضی ندارم ،عزيزان ،من فقط از شما التماس دعا دارم چون من زياد گناه کردم دعا کنيد که خدا گناهان مرا ببخشد . در ضمن پدر و مادرم ،من هيچ موقع فرزند خوبی برای شما نبودم و همسرم من ، شوهر خوبی برای شما نبوده ام .اميدوارم که به بزرگی خودتان مرا ببخشيد ،التماس دعادارم . 4/1/61 سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ساری حسن حسن پور

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عسگر قاری : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشگر 25کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1339در خانواده اي كارگر در “بهشهر” چشم به جهان گشود .از اوايل كودكي در نزد مادر بزرگ و پدر بزرگ خود پرورش يافت . دوران دبستان وراهنمایی را درزادگاهش بود .تحصیلات متوسطه را نیز در دبيرستان شهيد رجائي فعلی سپري نمود ودر سال1357موفق به اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي شد.او در دوران تحصيل همواره شاگردي زيرك و هوشيار بود و همه مراحل تحصيلي را با موفقيت كامل و با نمرات بسيار عالي سپري نمود . از لحاظ اخلاقي بايد گفت كه او در ميان كليه افراد ،اقوام و فاميل از محبوبيت خاصي برخوردار بود و هيچ گاه در برخورد با ديگران ، اخلاق اسلامي را از ياد نمي برد. صفات حسنه او زبانزد تمامي دوستان و آشنايان بود ،به خانواده خود احترام فوق العاده اي مي گذاشت .علاقه زيادي به ادامه تحصيل در دانشگاه داشت ،لكن به واسطه داشتن عشق الهي به انقلاب اسلامي از اين خواسته ی خود چشم پوشيد و به صف رزمندگان و عاشقان توحيد و خداجويان خالص الهي پيوست . در سالهای 57و56علاقه زيادي به مطالعه نشان مي داد و هميشه طالب كتابهاي اسلامي و انقلابي بود . به خاطر جو نا امني كه در سالهاي قبل از انقلاب حاكم بود مانند پرندهايی كه فرزندش را به دنبالش به هر سفر مي كشد تا ازدست شكارچي در امان باشد، كتابهاي خود را از خانه اي به خانه،ديگر واز آنجا به جاي ديگري مي كشاند و با كوشش تمام سعي بر روشنگري دوستان و آشنايان داشت و با ارائه نوار و كتابهاي مفيد به آنان در اين راه كوشش فراوان مي نمود .در دوران اوج گيري انقلاب اسلامي با رهبری خمینی كبير در سال 1357 وي نقش موثري در راهپيمائي ها و تظاهرات و حمله به موسسات وابسته به رژيم و اماكن فساد و فحشا ،ايفا نمود . لحظه اي از مبارزه احساس خستگي نمي کرد .او از اينكه روزي در دام رژيم شاه بیوفتدوتحت شكنجه هاي سخت قرار گيرد واهمه اي نداشت.در تظاهراتي كه در شهرهاي اطراف ،مانند : ساري ،قائمشهر برپا مي شد به همراه ديگر دوستان و همرزمانش شركت مي كرد.در تكثيروپخش اعلاميه ها و عكس امام ،فعاليت شاياني داشت. پشت بام خانه اش مخزن اينگونه مسائل بود.توسط دوستاني كه داشت از قم اعلاميه ونوار حضرت امام را دريافت مي كرد در سطح شهر پخش مي نمود .بعد از پيروزي انقلاب در اوايل تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد و در اوايل درگيريهاي كردستان ،داوطلبانه به آن منطقه مظلوم رفت و مدتي را در آنجا به خدمت پرداخت .او که پاسدار بود به عنوان معلم به مدارس پيرانشهر رفت تا خصوصیات رزمندگان وپاسداران را به کودکان ونوجوانان منتقل کند . در طول مدت خدمتش در مدارس اين شهر كردنشين آنچنان با اخلاق پسنديده وزيبنده در لباس يك معلم خدمت كرد كه با توجه به اينكه افراد آن منطقه به خاطرجو سازی ضد انقلاب، ميانه اي خوبي با افراد طرفدار انقلاب نداشتند و از آنان گريزان بودند بعد از اتمام ماموريت ،به موقع خداحافظي ،وقتي فهميدندكه شهيد پاسدار مي باشد با تعجب كامل به لباس وي نگريسته ،و با ناباوري تمام او را در آغوش مي گرفتند ومی گفتند: آيا شما پاسدار بوديد و ما نمي دانستيم !پاسدارها اينقدر خوش اخلاق هستند !؟ با متوجه شدن اين مطلب ،عده اي ازآنان به سپاه مراجعه كرده و خواستار تمديد ماموريت ايشان شدند . وي با شروع جنگ تحميلي، در مهرماه سال 1359با مراجعه به فرماندهي سپاه "بهشهر" ،خواستار اعزام به جبهه شد . با توجه به اينكه وجود وي در "بهشهر" ضروري بود با اين خواسته موافقت نشد .اوبراي رفتن به جبهه از سپاه استعفاءنمود وبه عنوان داوطلب ،به صورت بسيجي به جبهه اعزام شد.مدت چند ماه را در سر پل ذهاب با كفار بعثي جنگيد ودر بازگشت به "بهشهر" از جانب سردار رشيداسلام ، شهيد" ابوعمار"كه در آن هنگام فرماندهي سپاه "بندر تركمن" را به عهده داشت از وي دعوت به عمل آمد كه به عضويت سپاه آن شهر در آمده ومشغول خدمت شود .وي اين امر را پذيرفت ومدت قريب 2 سالي در آن شهر خدمت كرد.يكبار به جبهه شوش اعزام شد مدتي را به مبارزه پرداخت تا اينكه مجروح شد.مدتي را در بيمارستانها به سر مي بردو پس از بهبودي ،بار ديگر به جبهه اعزام شد ،در بازگشت از اين ماموريت ،در ستاد منطقه گيلان و مازندران مشغول به خدمت شد. پس از مدت كوتاهي به واسطه ،لياقت و شايستگي اش به مسئوليت واحد پرسنلي و عضويت در شوراي فرماندهي سپاه "گنبد" انتخاب مي شود.مدت يك سالي را در كنار سردار اسلام شهيد "حسينعلي مهرزادي" انجام وظيفه نمود ،يكبار هم در كنار يكديگر در عمليات بيت المقدس و آزادسازي خرمشهر شركت نمودند.پس از چندي در مسئوليت پذيرش سپاه منطقه 3 که شامل استانهای گيلان ومازندران بود؛ قبول مسئوليت نمود. بعد از يك سال ،مجددا با اصرار فراوان به جبهه اعزام شدو در عمليات والفجر 6به عنوان مسئول پرسنلي(اداری) قرارگاه سپاه سوم قدس حضور فعال داشت پس از آن خاطر علاقه شديدش به بسيج ؛به ناحيه مازندران آمد ودر انجام وظيفه نمود. درمسئوليت هاي بسيار مهمي وظيفه كرد اما هيچگاه پايبند اين مسئوليت نشد وهيچگاه اين عناوين او را از حال وهواي جبهه باز نمي داشت. مدت چند ماهي بود كه هواي جبهه به سر داشت .به هر دري مي زد رضايت مسئولين را جلب نمایدو به جبهه برود اما باوجود نقش موثري که در حفظ وانسجام بسيج داشت هميشه با اين تقاضاي وي مخالفت به عمل مي آمد. او به اين مسائل توجهي نداشت ،زيرا مقصد خود را در جاي ديگري مي ديد . او وصال يار را در جبهه ها مشاهده مي كرد. اين بار نيز با مراجعه بسيار زياد به مسئولين بالاخره توانست نظر آنان را براي اين منظور جلب نمايد . در تاريخ 24/11/64به سوي اهواز رهسپار شد،بلافاصله بعد از رسيدن به هفت تپه عازم خط مقدم شد،ودر فاو در كنار شهيد "مهرزادي" به امورات جاري مي پرداختند. يك بار به ترك موتور شهيد "مهرزادي" نشست و از محور عملياتي عبور مي كردند ؛ خمپاره اي در پشت سرشان منفجر شدو تركشي به كنار ستون فقرات وي اصابت نمود ليكن حاضر به معالجه نشد و با همان وضعيت به رزم عليه متجاوزان بعثي پرداخت ،تا اينكه در تاريخ 21/12/65در جاده فاو-ام القصر در جريان يك پاتك دشمن دعوت حق تعالي را لبيك گفت وبه سوي معبودش شتافت .

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی اصغر بیاتی : فرمانده گردان امام صادق(ع) لشگر25کربلا(سپاه پاسداران انمقلاب اسلامی) سال 1329 در روستاي "شهيد آباد"(تروجن)در شهرستان" بهشهر" چشم به جهان گشود. در سن پنج سالگي مادرش را از دست داد و از 8 سالگي به دلیل مشکلات مالی به کار کردن پرداخت .اونزد پدر بزرگش به يادگيري خياطي مشغول شد و اين حرفه را تا سن 19 سالگي زماني كه در سال1348 به خدمت سربازي اعزام گرديد ادامه داد. پس از انجام خدمت سربازي به زادگاهش برگشت و از همين زمان مبارزاتش بر عليه رژيم طاغوت شروع شد . در سال 1352 ازدواج نمود كه حاصل آن 3 دختر و يك پسر مي باشد . قبل از پيروزي انقلاب در مبارزات چه در شهر خود و چه در تهران حضوری فعال داشت.او با تهيه و توزيع كتب و نوراهاي مذهبي به جنبه ی فرهنگی مبارزه هم توجه داشت. براي استقبال از امام (ره) هفته ها در تهران منتظر قدوم مباركش بود و بعد از ورود آن بزرگوار به زادگاهش بازگشت و به فرمان امام مبني بر تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يكي از بنياد گذاران سپاه شهرستان" بهشهر"بود .او با پوشيدن لباس سبز خود را آماده حراست از انقلاب نمود. در اواخر سال 58 به قصر شيرين و از آنجا به كردستان شتافت و با تجربه اي كه در فعاليتهاي انقلاب و سپاه پاسداران كسب كرده بود در جنگ عليه ضد انقلابیون "كومله "و "دمكرات"که کمر به تجزیه کردستان وآزارو اذیت مردم شریف آن دیار بسته بودند شركت نمود. بعد از پيروزي در جبهه مذكور به ديار سبز مازندران بازگشت و در درگيريهايي كه گروه های چپ وکمونیستی در "گنبد" ايجاد كرده بود حاضر شد و به مبارزه پرداخت. اودر "گنبد"فرماندهي گروه اعزامی از "بهشهر" را قبول کرد. پس از پيروزي در "گنبد" عازم بندر"تركمن" شد و به دنبال پاكسازي باقيماندة گروهك های ضد مردمی وضد انقلاب بود . در جهت ساماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بندر" تركمن" تلاش زيادي نمود و در آنجا به عنوان فرماندة عمليات مشغول به كار شد. پس از آن عازم "لاهيجان" شد و در سركوبي گروهكها و تشكيل سپاه آنجا نیزنقش محوري داشت . در سال 1358 در پي فرمان امام (ره) مبني بر تشكيل بسيج مستضعفين اقدام به تشكيل بسيج در شهرستان "بهشهر" نمود و اين نيروي عظيم مردمي را براي سركوبي منافقين به نقاط مختلف "مازندران" و "گيلان" از جمله "سياهكل" هدایت كرد. زماني كه منافقين به" امل"و"بابل" حمله كردند اورشادتها ی بی شماری از خود نشان دادودر خلق حماسه هزار سنگردر این شهرها سهم عمده ای داشت. پس از آن وبا آغاز تجاوز عراق علیه کشورمان به جبهه "بازي دراز" شتافت وپس از ناحيه سر مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت . مدتي بستري بود وبعد از بهبودي مامور تشكيل بسيج غرب " بهشهر" گرديد و بعد از سازماندهي این نهاد به منطقه "شوش" رفت و با سمت فرمانده عمليات رشادتها ی بیشماری از خود به یادگار گذاشت. او علاوه بر شركت در عمليات مامور حفاظت از مكانهاي حساس و اشخاص مهم مملكتي نيز بود. به علت مشكلات در قبل از انقلاب و مشغله كاري بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، نتوانست ادامه تحصيل دهد اما با تجربه اي كه از دوران جنگ داشت از درايت وبينش عمیقی برخوردار بود. سر انجام در 29/11/1360 تنگه چزابه در منطقه عملياتي بستان پيكر پاره پاره و آغشته به خون اين بسيجي و فرمانده غيور را در آغوش گرفت وپيكر پاكش سه روز بعد از شهادت در تاريخ 2/12/1360 طي مراسمی باشکوه تشيع و در زادگاهش روستاي "شهيد آباد" در جوار ساير همرزمان به خون خفته اش به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علیرضا کشاورزیان : قائم مقام فرمانده گردان ادوات(ضد زره) تیپ الحدید(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه بسم الله الرحمن الرحيم الله اكبر ، اشهد ان لا اله الا الله - اشهد ان محمداً رسول الله - اشهد ان علياً حجت الله خدايا به شكرانة اين پيروزي بزرگ ، خوش دارم كه هديه اي تقديم كنم . اماچيزي جزجان ندارم خدايا، من آمده ام با همة وجودم با قلبم و روحم و آمده ام كه خود را قرباني راه تو ( يعني اسلام ) كنم . تا همة حيات و هستي خود را بشكرانة اين پيروزي بزرگ تقديم كنم . خدايا حمد و ثنا مخصوص ذات احديت تواست اگر حمدي بايد تو را سزاوار است و اگر كرنشي بايد تو را سزاوار است و اگر عشقي است عاشق تو شدن برتر است و اگر خلوتي بايد ، خلوت با تو زيباترين ساعتهاست و اگر زنجيرو طوق بندگي بايد ، بندة مولا شدن زيبنده تر است و اگر لب فرو بستن سزاست در برابر اوامر مولا مهر سكوت بر لب نهادن زيباتر است و اگر تحمل رنج و مصائب برازندة مومن است رنج بندگي كشيدن برتر است . خدايا زبانم راست گوئي همچون ابوذر و سلاحم را برنده و كوبنده همچون مالك اشتر بر قلب دشمن و استقامتم را در مقابل دشمن همچون ميثم تمار ساز كه اگر زبانم را از پشت بيرون بيآورند دست از خميني بر ندارم و هدفم از رفتن به جبهه اين بود كه اولاً خدمتي به اسلام و بعد به فرموده امام لبيك گفته كه ميفرمايد: مسئله ی اصلي جنگ است .و من هم تمام مسائل و مشكلات را زير پا گذاشتم ، خدايا به من كمك كن كه در اين دانشگاه بزرگ علم و ادب اسلامي موفق شوم كه جز اين چيزي نمي خواهم . سفارش مي كنم قدر اين انقلاب و جمهوري اسلامي را ارج نهيد و هر چه در توان داريد در راه اعتلاي آن نثار كنيد قدر اين رهبر را بدانيد كه خير و صلاح و سعادت بشريت در پيروي از روحانيت است . در روزگار نه چندان دور كه ظلمت ديوارهاي شهرمان را فرا گرفته بود و نيزه هاي ستم در فصا مي باريد و من و تو از هر سو آماج رگبار تير جفا مي گشتيم ، به همت آن والا مرد تاريخ و آن پارساي پير و آن پدر مهربان امت و آن انديشة زلال اسلام، آن فريادگر خروشان قرن رها شديم و به پرواز در آمديم و دستمان براي هميشه در هم قفل شد " متحد شد" و چشمانمان يك هدف را ديد. رهبرش را خوب شناخت دشمن را آگاهانه پيدا كرده وسلاحمان را بر قلب خبيث و جرثومه كثيف آن نشانه رفتيم .من و تو پاسدار شديم نه پاسدار او ، پاسدار حريم مكتب او ، نه پاسدار كه پيشگامي براي حراست از فرمان او ، پاسدار همة قابيليان تاريخ ، و اينك هيبت و عظمت انديشه و صلابت اوست كه دشمن را در خانه اش به لرزه انداخته است و آن نيست مگر به همت آن پير دوران، آن نيست جز به قيادت آن چشم هميشه بيدار ملت اسلام ، آن نيست جز حلقة اتصال ما به عرشة توحيد الله اكبر از اين همه خروش مقدس ، پاسدار قرآن هستم براي اينكه انديشه ام باز تابي از كتاب انسان است . پاسدار قرآنم چون از حريم مكتبم با خون سرخ خويش حمايت مي كنم،پاسدار قرآنم چون به تمامي جان ميكوشم تا كتاب خداوند را سر لوحة عمل انسان گردانم وراه ملتها را گشايم و آن هم به همت خدادادی و دليرخدادادی است.در اين راه قطعه قطعه و شهيد خواهم شد و از شهادت باكي ندارم كه آرزوي من است. معشوق محبوب من است ، و براي هميشه در تاريخ حضور خواهم يافت و ديگر نخواهم مرد . سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوئيد تا آخرين قطره خونم سنگر اسلام را ترك نخواهم كرد و با خداوند پيمان مي بندم كه در تمام عاشوراها و در تمام كربلاها با حسين همراه باشم و سنگر او را خالي نكنم تا هنگامي كه همة احكام اسلام را در زير پرچم اسلامي امام زمان ( عج) به اجرا در آيد . اي منافقان و اي سنگ اندازان سد راه انقلاب ، آيا هزاران هشدار و كرامت و معجزه در اين انقلاب شما را هشيار نكرده ، تا كي مي خواهيد از امام و اسلام محروم باشيد . بس كنيد و به سيل خروشان انقلاب بپيونديد والا از وي عدل الهي و عذاب دوزخ در انتظارتان ميباشد . مادرم و پدرم ، از غيبت كردن بپرهيزيد كه خداوند مي فرمايد غيبت كردن از زنا بدتر است آيا حاضري گوشت برادر مرده ات را بخوري ( البته كراهت داريد ) انشاء الله كه شما جزء اين دسته برادران وخواهران نباشيد . مادرم ، درود و رحمت خدا بر تو و بر مادراني چون تو كه تمامي فرزندانت و حتي همسرت را براي رضاي خداوند حنان و منان به جبهه هاي حق عليه باطل و كفر فرستادي ، رحمت خداوند بر تو و شير پاكت ، كه اين چنين پروريدي . مادر اگر زمزمه ها و شعر ها و نجواهاي شما در سر گهواره ها نبود اگر تمرين و تكرار به خواندن نماز نبود، اگر فرستادن به مكتب و آموزش قرآن و اصرار در خواندن آن نبود اگر آموزش اوليه شما نبود ، ما هرگز اين نبوديم كه هستيم . خدا بر شما منت نهاد و در مسير حق قرارتان داد ، در زماني كه حقيقتها بر مردم پوشيده بود . مادرم ، مهربان مادرم ، وصيتم به تو اين است كه فرزندانت را آنچنان تربيت كن كه فقط در راه الله بروند و بدان كه اجر تو بيشتر خواهد بود و خداوند هر كس را كه دوست مي دارد و مي خواهد به او كرامت كند و ترفيع درجه اي بدهد او را با سختيها از قبيل نقصان مال ، يا مريضي يا با گرفتن عزيزي و يا چيزهاي ديگر ، او را مي آزمايد . مادر، اميدوارم كه ما جزء اولياء الله باشيم و از اين امتحان رو سفيد در آئيم و تو هم نزد پروردگارت سر بلند باشي و در اينگونه امتحانها موفق باشي . پس چندان ناراحت نباش و با خدا باش كه خدا هم خود صبر مي دهد. گريه ات طوري فاش و در محلي نباشد كه دشمن را شاد كند . پدرم در راه الله اسماعيلهايت را آماده كن ،مبادا اگر فرزندت در راه الله حركت كرد و شهيد شد غمي به دل و چهرة مردانه ات بنشيند، شاداب باش و بدان كه شهادت يكي از اعضاي خانواده باعث سربلندي و عزت و شرف خانواده ، بلكه اسلام مي گردد . و اما شما اي برادرانم سعي كنيد درك كنيد كه بقول شهداء در راه خدا شهادت بهترين راههاست . پوينده و كوشنده در اين راه باشيد و الا پشيمان مي شويد . اسلحه من و ديگر مجاهدان راه خدا در دستان شما ست مبادا بر زمين بگذاريد . استغفار و دعا را از ياد نبريد كه بهترين درمانها براي تسكين دردهاست و هميشه بياد خدا باشيد و در راه خدا قدم برداريد و هرگز دشمنانتان بين شما تفرقه نياندازند و شما را از روحانيت متحد جدا نكنند كه اگر چنين كردند روز بد بختي مسلمانان و روز جشن ابر قدرتهاست و بدانيد خدا در همه حال حاضر و ناظر بر اعمالتان مي باشد. اگر كاري رضايت او را فراهم مي كند انجام دهيد والا خير .درآماده شدن زمينه حكومت مهدي"عج"باشيد مبادا حضرت قيام كند و گردنمان را بزند . خواهرانم ، ميخواهم كه همچون زينب باشيد و او را بشناسيد و مقلدش باشيد و تحمل و صبرش را در مصيبت به بزرگي كربلا ، كه جلوي چشمش اتفاق افتاد را، سرمشق خود قرار دهيد. با حفظ عفت ونجابت و حجاب خود از او رهنمود بگيريد . و سخني هم با دوستانم بگويم : حضورتان را در جبهه هاي حق عليه باطل ثابت نگه داريد و در امام بيشتر دقيق شويد و سعي كنيد عظمت او را بيابيد و خود را تسليم او نمائيد و صداقت و اخلاص خود راهمچنان حفظ كنيد . اگر فيض شهادت نصيبم گشت آنانكه پيرو خط سرخ امام خميني نيستند و به ولايت او اعتماد ندارند بر من نگريند و بر سر جنازه ام حاضر نشوند . از همة دوستانم مي خواهم كه به ريسمان متين خدائي چنگ زنید و از تفرقه بپرهيزيد وگرنه مديون خون شهدائيد و آن بر سر شما خواهد آمد كه يزيديان بر شما حاكم باشند .دوستانم محبت ، صفا و صميميت و اخلاص و دعا را فراموش نكنيد . هر هفته و يا هر ماه به منزلمان سر بزنيد . دوستان خوبم اگر شما را ناراحت كردم مرا ببخشيد اگر من شهيد شدم هيچ نگران نباشيد و دعا كنيد كه خدا اين قرباني را از شما قبول كند با خندة خود مرا شاد و دشمن را نگران سازيد . هر شب جمعه به ديدارم بيائيد و ببينيد كه آخر راه مردن است و به كارهاي زشت و ناپسند دست نزنيد. بيائيد و ببينيد مرگ هست مال دنيا رفتني است ، بيائيد و براي آخرت خود چيزي آماده سازيد . والسلام عليكم و رحمه الله –علی رضا کشاورزیان

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهيد سپهبد ولي اللَّه قَرَني در سال 1292 ش در اصفهان به دنيا آمد. از ابتداي ورود به ارتش، فعاليت عليه رژيم طاغوت را آغاز كرد و در سال 1337 ش در پي افشاي كودتا بر ضد رژيم به همراه دوستانش دستگير شد. به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، شهيد قرني نيز به سمت اولين رييس ستاد مشترك ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب شد. حضور ارزشمند وي مي‏توانست منشأ تحولات اسلامي فراواني در ارتش آن زمان قرار گيرد ولي پس از گذشت 72 روز از پيروزي انقلاب اسلامي، سپهبد قرني توسط چند تروريست گروهك ضاله فرقان به شهادت رسيد. اين توطئه و ديگر توطئه‏هاي مشابه نتوانست در پيشرفت انقلاب اسلامي و انسجام ارتش خللي ايجاد نمايد. چرا كه با تدبيرهاي امام خميني(ره)، همه نقشه‏هاي شيطاني دشمنان ايران و اسلام نقش بر آب شد و روز به روز بر اقتدار و محبوبيت ارتش جمهوري اسلامي افزوده گشت.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید مرتضی مالک : فرمانده گردان امام صادق(ع)لشگر 25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) يکی از لاله های دشت قهرمان پرور مازندران ، شهيد "مرتضی مالک" است که در سال 1342 در خانواده ای مذهبی در شهرستان "ساری" پا به عرصه ی وجود نهاد . يکساله بود که مادرش مبتلا به بيماری شد و در دو سالگی از مهر و محبت مادری محروم گشت .مرتضی با اين که در سنی نبود که مرگ و زندگی را از هم تميز دهد و فقدان مادر را درک نمايد ،ولی انس و الفت به دامان مادر همواره او را متوجه خلائی که از اين بابت به وجود آمده بود می کرد و روی همين اصل بود که تا پاسی از شب بيدار بود و در فراق مادر بهانه جوئی می کرد .چه بسا آن هنگام که به خاطر آرام کردن در بغل خواهرش جای گرفته بود به خواب می رفت .مرتضی دوران کودکی را پشت سر گذاشت و در 5/5 سالگی به مدرسه ی ملی شريعت که بر اثر مساعدت و همت افراد مذهبی شهرستان "ساری" از جمله :شهيد تراب نژاد ،تأسيس شده بود، واردشد.او در این مدرسه پس از پنج سال تربيت اسلامی و آگاهی مذهبی ،دوران ابتدايی را به پايان رسانيد و بعد از آن قرآن را در نزد معلم خانگی آموخت .پدرش مشتاق بود او را به فرا گرفتن علوم دينی وادارد ،اما اين امر با مخالفت بعضی از اقوام دور و نزديک مواجه گرديد ،به ناچار به تحصيل در دوره ی راهنمايی پرداخت و در کلاس دوم متوجه اين مطلب شد که ،آموختن تنها تمی تواند نياز اجتماعی او را در آينده برطرف سازد ،لذا تصميم گرفت تحصيل را همراه با حرفه بياموزد تا در آينده بتواند کارساز تر و سازنده تر باشد ،روی همين اصل روزها را در کارگاه مکانيکی به کار و شب ها را در کلاس درس به تحصيل پرداخت . در اواخر سال به علت کار زياد و عدم اجازه ی استاد موفق به شرکت در امتحانات آخر سال نشد .مرتضی روز به روز در کار خود دقيق تر و کنجکاو تر می شد تا آن جا که به تنهايی از عهده ی کارگاه بر می آمد .او به مانند بيشتر رزمندگان جنگ تحميلی از خصوصيات اخلاقی و انسانی ويژه ای برخوردار بود .فردی پاک و صديق و مورد اعتماد بود ،از حقه و حسد و ریا به دور بود و از آزار به زير دستان خودداری می کرد و در مصائب و مشکلات خويشتن دار بود .هرگز از آن چه که برايش اتفاق افتاده بود گله نمی کرد و لب به سخن نمی آورد .از احترام خاصی نزد دوستان و آشنايان برخوردار بود .مرتضی همينکه از احتياج جبهه های جنگ به مکانيک توسط گروهی آگاهی يافت ،بي درنگ به بنياد امور جنگ زدگان رفت و پس از ثبت نام از طرف آن ستاد و با کسب اجازه از پدر ،يکه و تنها راهی ديار جنگی شد و در پادگان ابوذر ،سر پل ذهاب ،مشغول به کار گرديد . با اين که تا آن موقع ،شبی را بدون خانواده نگذرانده ،بود به خاطر پيروزی انقلاب اسلامی و بيرون راندن کفار بعثی ،با گذشت و فداکاری ،همه ی اين ناملايمات را پذيرفت و در مقابل آنان ايستادگی کرد و بدون چشم داشت و قبول ديناری وجه ،پس از پايان مأموريت خوشحال و خندان و با ارمغانی گرانبها به شهر و کاشانه ی خود بازگشت .در زمان مأموريت با اثرات مهم اين انقلاب آشنا شد و آن ها را به عينه دريافت که ارزش های طاغوتی قابل مقايسه با ارزش های اسلامی نيستند .ديگر به قوت و غذا و ماديات توجه چندانی نداشت ،بيشتر به انقلاب فکر می کرد .دوستان را از صف ايستادن به خاطر مايحتاج عمومی منع می کرد .مرتضی پس از زيارت اقوام و آشنايان ،مجدداً با تنی چند از بچه های محل ،به سر پل ذهاب رفت و در آن جا مجدداً مشغول کار شد .در اين هنگام ،رزمندگان اسلام ،قلعه بازی دراز را تصرف کرده بودند .بعد از آن همرزمان مرتضی به مرخصی میروند اما او مجددا به خط اول بر می گردد تادر مقابل نیروهای دشمن بجنگد. عملیات فتح المبین میدان دیگری بود که مرتضی در آن حما سه های بی شماری خلق کرد.بعد از این عملیات او به سمت فرمانده گروهان انتخاب شد و با نیروهای تحت امر خود مامور کوبیدن دشمنت شد که در این عملیات به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد لزگی : فرمانده گردان امام حسن(ع)لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1336 در يک خانوادي مذهبی و متدين به دنيا آمد . از کودکی علاقه ی زيادی به نماز و قرآن داشت .احمد در همان دوران طفوليت با امام حسين و رشادت او خو گرفته بود ، مادرش در ماه محرم وقتی به عزاداری امام حسين می رفت ،احمد را نيز به همراه خود می برد .بعدها او يکی از عاشقان و شيفتگان سالار شهیدان امام حسين(ع) گشت .احمد در يک جامعه پر از فساد به دنيا آمده بود اما با وجود تمام اين مسائل ،زاهد و عارف تربيت شد .7ساله که شد به مدرسه رفت وبعد از آن دورة راهنمايی را نيز خواند ،اما به علت علاقه ی زيادی که به کارهای هنری داشت ،درس را برای مدتی رها کرد ووارد این کارها شد . قبل از انقلاب اسلامی به خدمت نظام وظيفه رفت واین دوره را طی کرد . وقتی مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت شاه علنی شد وشدت گرفت او کمترین تردیدی در پیوستن به صفوف مبارزین به خود راه نداد.مبارزات او در کنار مردم ایران تا شکسته شدن ستونهای نظام ستمشاهی ادامه داشت. بعد از پيروزی انقلاب اسلامی ، وظيفه ی خود می دانست که از انقلاب پاسداری کند و در همان اوايل ، که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکيل شد ،فرماندهان سپاه او را به سپاه انتقال دادند اما او ، هم زمان در ژاندارمری(سابق) خدمت می کرد و بعد از مدتی به عنوان مسئول عقيدتی سياسی آن سازمان در استان مازندران معرفی شد و مشغول انجام وظيفه گردید. علاقه ی زيادی به جنگ در راه خدا داشت و می گفت : نويسنده را از قلم و نگاشتن می شناسند و رزمنده را از رزمش می شناسند . زمانی که جنگ قدرتهای بزرگ بر علیه مردم ايران شروع شد ، اودر روزهای اول جنگ به جبهة حق عليه باطل رفت .مدتی در جبهه ی قصر شیرین حضور داشت وپس از آن به زادگاهش برگشت.مدتی بعد تاب نياورد و بار ديگر به کردستان رفت و مدت 2 سال درجبهه های غرب حضور داشت. بعد از پايان مأموريت کردستان ، به عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و به عنوان مربی آموزشی نظامی در پادگان های "ساری" ،"شيرگاه" ،"تهران" ،"چالوس" و"مرز آباد" مشغول آموزش بسيجيان از جان گذشته شد . اين کار ها روح ملکوتی او را راضی نمی کرد و بار ديگر به جبهه اعزام شد . مدتی بعد از جبهه باز گشت وبا مسئولیتهای رييس هيئت جودو ، رييس هیئت تيراندازی استان مازندران و مسئول آموزش نظامی پادگان شهيد رجايی و مسئول آموزش نظامی پادگان گهرباران خدمات شایانی از خود به یادگار گذاشت. او از ياران صديق امام بود ، بارها می گفت :گندم برای رشد به آب احتياج دارد و انقلاب برای شکوفايی به خون ، با اين عقيده همراه با کاروان محمد رسول اللّه(ص) به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده ی گروهان انصار الحسين در عمليات کربلای چهار شرکت نمود .به گفته ی همسنگرانش و فرماندهان لشگر25 ويژه ی کربلا ،احمد مانند قمر بنی هاشم(ع) در دل بعثيان کافر چنان وحشتی ايجاد کرد که همگان از رزم او در حيرت بودند . نام او ، رزم او و ايثارش آيينه ای برای نشان دادن رزم قمر بنی هاشم (ع)شد.احمد به حدّی غرق در مسائل جنگ بود که معمولاً مرخصی نمی آمد .وقتی هم می آمد، می گفت :صفای جبهه در هيچ جا پيدا نمی شود . چهار سال در جبهه های حق عليه باطل عاشقانه جنگيد و خدمت کرد و سرانجام بعد از رشادت های بسيار در تاريخ 5/10/1365 به درجة رفيع شهادت نائل گشت و بدن مطهرش در خاک عراق ماند . بعد از دو سال او را با جامة خونين آوردند ، با همان لباس مقدس سپاه رفت و با خون خون خود درخت انقلاب را آبياری کرد .احمد در عملیات کربلای 4 در منطقة"ام الرصاص"شهيدشد.خشم ابلیس گونه ی دشمنان با شهادت او فروکش نکرد . آنها در لحظات آخر شکنجه های زیادی بر او وارد کردند ،گوش هايش را کر کردند ، چشم هايش ديگر جايی را نمی ديد . صدها زخم بر تن داشت و بدين طريق به ديار معشوق خود شتافت .آنها می خواستند با این شکنجه ها شکستهای بی شماری را که در میدان نبرد از احمد خورده بودند جبران کنند،کاری که فقط از انسانهای حقیر بر می آید؛اما نمی دانستند که هزاران احمد در پشت مرز های مردانگی ایران بزرگ در انتظار رخصت از فرمانده شان هستند تا متجاوزین را تا قیامت تعقیب کنند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید احمد لزگی : فرمانده گردان امام حسن(ع)لشگر25 کربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) سال 1336 در يک خانوادي مذهبی و متدين به دنيا آمد . از کودکی علاقه ی زيادی به نماز و قرآن داشت .احمد در همان دوران طفوليت با امام حسين و رشادت او خو گرفته بود ، مادرش در ماه محرم وقتی به عزاداری امام حسين می رفت ،احمد را نيز به همراه خود می برد .بعدها او يکی از عاشقان و شيفتگان سالار شهیدان امام حسين(ع) گشت .احمد در يک جامعه پر از فساد به دنيا آمده بود اما با وجود تمام اين مسائل ،زاهد و عارف تربيت شد .7ساله که شد به مدرسه رفت وبعد از آن دورة راهنمايی را نيز خواند ،اما به علت علاقه ی زيادی که به کارهای هنری داشت ،درس را برای مدتی رها کرد ووارد این کارها شد . قبل از انقلاب اسلامی به خدمت نظام وظيفه رفت واین دوره را طی کرد . وقتی مبارزات مردم ایران بر علیه حکومت شاه علنی شد وشدت گرفت او کمترین تردیدی در پیوستن به صفوف مبارزین به خود راه نداد.مبارزات او در کنار مردم ایران تا شکسته شدن ستونهای نظام ستمشاهی ادامه داشت. بعد از پيروزی انقلاب اسلامی ، وظيفه ی خود می دانست که از انقلاب پاسداری کند و در همان اوايل ، که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکيل شد ،فرماندهان سپاه او را به سپاه انتقال دادند اما او ، هم زمان در ژاندارمری(سابق) خدمت می کرد و بعد از مدتی به عنوان مسئول عقيدتی سياسی آن سازمان در استان مازندران معرفی شد و مشغول انجام وظيفه گردید. علاقه ی زيادی به جنگ در راه خدا داشت و می گفت : نويسنده را از قلم و نگاشتن می شناسند و رزمنده را از رزمش می شناسند . زمانی که جنگ قدرتهای بزرگ بر علیه مردم ايران شروع شد ، اودر روزهای اول جنگ به جبهة حق عليه باطل رفت .مدتی در جبهه ی قصر شیرین حضور داشت وپس از آن به زادگاهش برگشت.مدتی بعد تاب نياورد و بار ديگر به کردستان رفت و مدت 2 سال درجبهه های غرب حضور داشت. بعد از پايان مأموريت کردستان ، به عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و به عنوان مربی آموزشی نظامی در پادگان های "ساری" ،"شيرگاه" ،"تهران" ،"چالوس" و"مرز آباد" مشغول آموزش بسيجيان از جان گذشته شد . اين کار ها روح ملکوتی او را راضی نمی کرد و بار ديگر به جبهه اعزام شد . مدتی بعد از جبهه باز گشت وبا مسئولیتهای رييس هيئت جودو ، رييس هیئت تيراندازی استان مازندران و مسئول آموزش نظامی پادگان شهيد رجايی و مسئول آموزش نظامی پادگان گهرباران خدمات شایانی از خود به یادگار گذاشت. او از ياران صديق امام بود ، بارها می گفت :گندم برای رشد به آب احتياج دارد و انقلاب برای شکوفايی به خون ، با اين عقيده همراه با کاروان محمد رسول اللّه(ص) به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده ی گروهان انصار الحسين در عمليات کربلای چهار شرکت نمود .به گفته ی همسنگرانش و فرماندهان لشگر25 ويژه ی کربلا ،احمد مانند قمر بنی هاشم(ع) در دل بعثيان کافر چنان وحشتی ايجاد کرد که همگان از رزم او در حيرت بودند . نام او ، رزم او و ايثارش آيينه ای برای نشان دادن رزم قمر بنی هاشم (ع)شد.احمد به حدّی غرق در مسائل جنگ بود که معمولاً مرخصی نمی آمد .وقتی هم می آمد، می گفت :صفای جبهه در هيچ جا پيدا نمی شود . چهار سال در جبهه های حق عليه باطل عاشقانه جنگيد و خدمت کرد و سرانجام بعد از رشادت های بسيار در تاريخ 5/10/1365 به درجة رفيع شهادت نائل گشت و بدن مطهرش در خاک عراق ماند . بعد از دو سال او را با جامة خونين آوردند ، با همان لباس مقدس سپاه رفت و با خون خون خود درخت انقلاب را آبياری کرد .احمد در عملیات کربلای 4 در منطقة"ام الرصاص"شهيدشد.خشم ابلیس گونه ی دشمنان با شهادت او فروکش نکرد . آنها در لحظات آخر شکنجه های زیادی بر او وارد کردند ،گوش هايش را کر کردند ، چشم هايش ديگر جايی را نمی ديد . صدها زخم بر تن داشت و بدين طريق به ديار معشوق خود شتافت .آنها می خواستند با این شکنجه ها شکستهای بی شماری را که در میدان نبرد از احمد خورده بودند جبران کنند،کاری که فقط از انسانهای حقیر بر می آید؛اما نمی دانستند که هزاران احمد در پشت مرز های مردانگی ایران بزرگ در انتظار رخصت از فرمانده شان هستند تا متجاوزین را تا قیامت تعقیب کنند.

نویسنده : نظرات 0 یک شنبه 13 تیر 1395  - 12:38 PM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع :

سیده زهرا حسینی به سال ۱۳۴۲ در عراق به دنیا آمد. پدر و مادرش پیش از ولادت او در عراق زندگی می‌کردند و از اقوام کرد ایرانی بودند. زهرا فرزند دوم از شش فرزند خانواده بود. در همان کودکی(۱۳۴۷)همراه خانواده به ایران آمد و در خرمشهر ساکن شدند. پدرش پس از مدت‌ها سرگردانی به عنوان رفتگر به استخدام شهرداری درآمد. زهرا پس از گذراندن کلاس پنجم ترک تحصیل کرد. به دلیل مذهبی بودن خانواده و بالاخص پدرش، وی با اعتقاداتی مذهبی بزرگ شد. وی به همراه برادرش علی در فعالیت‌های دوران انقلاب و پس از آن شرکت داشت. وی در آغاز جنگ ایران و عراق دختری هفده ساله بود. به دلیل قرار گرفتن در متن جنگ به طرق مختلف از جمله همکاری در کفن و دفن شهدا، امدادگری، زخم‌بندی، حمل مجروحان، تعمیر و آماده‌سازی اسلحه، پخت و پز و توزیع امکانات فعالیت داشت. خواهر کوچکش در فعالیت‌ها همراه وی بود. پدر و برادر بزرگش در جنگ به شهادت رسیدند و برادر کوچکترش مجروح شد. خود وی هم در این جریان با اصابت ترکش به دست و نخاعش، مجروح شد.وی نمادی از شجاعت و ایثار زنان ایرانی در جنگ تحمیلی است. کتاب سرگذشت و خاطرات وی با نام دا تا کنون به چاپهای متعدد رسیده است. وی دارای چهار فرزند به نام‌های عبدالله,هدی,فاطمه و میناست.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا قربانزاده : فرمانده گردان 411لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1344، در شهرستان« زرند»در استان «کرمان» متولد شد. دوران کودکی را در محیطی پاک و سالم گذراند و سپس به تحصیل علم و دانش پرداخت. همزمان با تحصیل به کارهای فرهنگی می پرداخت و در مدرسه از بهترین شاگردان محسوب می شد. حتی با همکاری چند تن از دوستانش، انجمن اسلامی مدرسه را راه اند ازی نمود و فعالیتهای تبلیغی خود را از این طریق به مرحله اجرا گذاشت. تحصیلات خود را تا سال سوم راهنمایی ادامه داد و به علت مشکلات مالی ترک تحصیل نمود. قبل از انقلاب یکی از طرفداران سرسخت امام بود و توسط ساواک دستگیر و روانه زندان گردید. بعد از پیروزی انقلاب، فعالیتهای زیادی انجام داد که از جمله این فعالیتها میتوان به شرکت در راهپیمایی ها و شرکت در نماز جمعه و جماعت اشاره نمود. بیشتر اوغات فراغت خود را به خواندن قرآن سپری می کرد. از همان ابتدا فردی متواضع و مهربان بود و همیشه در صدد بود تا بتواند به دیگران خدمت نماید. با آغاز جنگ تحمیلی وی که به عنوان پاسدار مشغول خدمت به میهنش بود عاشقانه به جبهه جنگ را بر ماندن در شهر ترجیح داد و همواره با دیگر همرزمانش به سوی نبرد با دشمن پلید شتافت. حدود 6 سال در حال مبارزه و پیکار بود. وی در آنجا نیز فعالیتهای خود را دنبال کرد و به عنوان فرمانده گردان 411 مشغول خدمت بود تا سرانجام در تاریخ 21/10/65 در منطقه عملیاتی شلمچه در حین عملیات کربلای 5، شربت شیرین شهادت را نوشید. در عملیات کربلای 4 وی اولین نفری بود که به خط مقدم جبهه رفت و حاضرنبودند افراد دیگر زودتر از وی وارد میدان شوند. به طور کلی همیشه اولین نفر وارد میدان می شد و آخرین نفر بر می گشت. هیچ زمان به زیردستان خود دستور نمی داد بلکه به طور غیر مستقیم به طرف مقابل می فهماند که این کار را انجام بده.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرمانده محورعملیاتی لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «حمید عرب نژاد »در سال 1332 در روستای «حمیدیه» از توابع شهر «زرند »در استان«کرمان »به دنیا آمد .در کودکی پدر ومادرش را از دست داد اما سایه برادران متدین خودرا بربالای سر داشت .حمید با تنهایی و مشقت زیاد تحصیلات ابتدایی ومتوسطه خود را به پایان رساند .در دوران سربازی از نزدیک دیکتا توری حکومت پهلوی را با پوست و گوشت خود احساس می کرد .این آگاهی راه تازه ای پیش پای حمید گذاشت وآن مبارزه با ظلم و ستم آن روز بود .تلاش حمید در آن روزها به یاد ماندنی است . وقتی دیواره های دیکتا توری فرو ریخت حمید لباس سبز پاسداری ازانقلاب را به تن کرد وبه مقابله با اشرار و ضد انقلاب پرداخت . حوادث کردستان او را به مهاباد کشاند و به همراه مردان دلیری که برای کوتاه کردن دست بیگانه ها به آن خطه آمده بودند، به پیکار مشغول شد . حمید عرب نژاد در عملیات بیت المقدس پیش از آن که نسیم اروند چهره مردانه اش را نوازش دهد و چشمانش بادیدن مسجد جامع روشن شود به آرام وقرار خود رسید .از حمید فرزندی به نام «ملیحه »به یادگار مانده است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید سید حمید میر افضلی : فرمانده محور اطلاعات قرارگاه کربلا(ستاد کل نیروهای مسلح) زندگی نامه ی شهید به روایت مادر ش: سر حمیدم که آبستن بودم ،یک شب خواب دیدم که دست کردم تو جیبم و دیدم یک سکه ای تو دستم هست که روش اسم پنج تن نوشته شده .در جیبم را محکم گرفتم تا این که از خواب پریدم .صبح بلند شدم و گفتم :این بچه ام هم پسر است .به نیت پنج تن حتما که پسر هم شد .اسمش را گذاشتیم غلام رضا و تو خانه صداش می کردیم حمید. حمید از بچه گی پرجنب و جوش بود .سر نترسی داشت .رضا دو سال از او بزرگتر بود همبازی حمید فقط او بود با هم شمشیر بازی می کردند .کشتی می گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نکنند .حمید معلم شد.او با خواهر برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتی رضا شهید شد ،حمید دیگر دل به چیزی ندا. مشوقش را از دست داده بود .رفت تو تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها .رفت یک دوره چریکی دید و رفت جنگ. لباس هاش را می آورد که بشوییم و جاهایی که پاره است بدوزیم .می گفتم :این دیگه پاره شده باید یک لباس دیگر بخری .می گفت: نه اسرا ف می شه هنوز می شود ازاین استفاده کنم . یک جا بند نمی شد این آخر ها دیگر به خوردو خوراک ولباس خود هم نمی رسید. و قتی می دانست کسی احتیاج دارد می رفت هرچی داشت به آنها کمک می کرد چند بار بهش گفتم: ازدواج کن. گفت: اگر جنگ تمام شد ومن زنده ماندم چشم !!با اسرار زیاد من راضی شد که ازدواج کند .گفتم حالا کی را می خواهی؟ گفت: فرقی نمی کنه. فقط می خواهم خانواده اش خوب و با ایمان باشند وشرایط من راکه در حال رفت وآمدبه جبهه هستم رادرک کند.من حرفی ندارم .شل شدم سکوت کردم از آن به بعد حرفی از دامادی نزدم . بعضی وقتها دوستانش را می آورد خانه و به آنها آموزش نظامی می داد . بچه ام وقتی می رفت ،نمی گذاشتم گریه ام راببیند .قرآن می خواندم و می سپردمش دست خدا.می دانستم ایستاده سینه تیر تا شهید بشود. خبر آوردند حمید شهید شده. دلم شکست. آوردنش در خانه تامن ببینمش. رفتم با لا سرش گفتم :ننه علیک سلام به آرزوی خودت رسیدی .گفتم: خوش به سعادتت! مردم که برای شهدا شون مراسم می گرفتند ماهم میرفتیم مراسم .همه مادرای شهدا می آمدند می گفتند حمید شهید آنها هم بوده .بعد فهمیدم چون می رفته به آنها می رسیده خودشان را مادر او می دانستند. حمید موقع رفتن رضا خیلی شکست. دلش می خواست زودتر برود. خیلی گریه می کرد .گفتم چرا گریه می کنی ؟گفت مگه برادرم کشته نشده؟ نباید گریه کنم ؟ گفتم :کشته نشده ،شهید شده .اگر اشتباه می کرد کشته حساب می شد .چون راست و صداقت گفته ،شهید شده .دست از گریه برداشت .گفتم حالا دیگر نوبت شماست .همه باید بروید شهید شوید .اسلام دارد از دستمان می رود .می بایست آن قدر بروید و بیایید تا شهید شوید .من وقتی این حرفهارا زدم ،جراتش بیشتر شد .دست از گریه برداشت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

محمدرود باری (مشایخی) فرمانده واحد مهندسی رزمی لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمد رود باری» (مشایخی )سال 1333 در روستای «تم گاوان »از توابع «جیرفت» به دنیا آمد .زندگی خانواده کشاورز او با فقر گره خورده بود زیرا حاصل کشت و درو به انبار خان می رفت و چیزی در سفره آنان نمی ماند .محمد روزهای کودکی و مدرسه را به سختی گذراند . وقتی برای ادامه تحصیل به جیرفت آمد خانواده از تامین او در ماند و محمد که تفاوت زیادی میان خود و همکلاسی هایش می دید .برای همیشه از درس و مدرسه خداحافظی کرد و تن به کار سپرد. هنوز به خود نیامده بود که نام امام خمینی در گوش جانش نشست. این نام متبرک، زندگی محمد را روشن تر کرد .جاده هایی که با چرخ کامیون او انس داشتند می دانستند که او در این سفرهای طولانی با مجموعه ای از اعلامیه های امام به دنبال زیباترین مقصد است . روزهای پر غوغای انقلاب درحال سپری بود و محمد، هسته مقاومت را در جیرفت با جوانان متدین این شهر تشکیل داده بود و آن را هدایت می کرد به همین خاطر مبارزات مردم این خطه علیه آخرین بقایای سلسله پادشاهی در ایران ،نظم وقدرت چشم گیری به خود گرفته بود . پیروزی انقلاب آغاز دیگری است برای تلاش این جوان متدین و دور اندیش .اما جنگ مسیر دیگری در برابر او قرار می دهد . مهندسی لشکر 41 ثارالله از تجربه ها و دلسوزی های او سود می برد و در حساس ترین لحظات جنگ تدبیر و شجاعت او به پیروزی رزمندگان ما جلوه ای دیگر می بخشد .عملیات کربلای پنج ،آخرین جاده ای است که محمد رود باری را به زیباترین مقصد می رساند .مقصد شهادت .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

احمد امینی فرمانده گردان410خاتم الانبیاء(ص) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «احمد امینی» در اولین روز شهریور ماه سال 1342 در روستای «محمد آباد سفلی» در دوازده کیلومتری «رفسنجان» به دنیا آمد .پدرش کشاورز بود .او تحصیلات ابتدایی را در روستای «لاهیجان »به پایان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو یش محمود به «رفسنجان» آمد .تحصیل او همزمان با اوج گیری انقلاب شد .مردی آمد زنجیر ها را گسست .احمد نیز دل به او داد .اول بار همزمان با عملیات فتح المبین به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملیاتی نبود که حاج احمد نشانی از آن در بدن نداشته باشد .کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پیچید و همزمان با مرحله دوم عملیات والفجر چهار به فرماندهی یکی از گردان های لشکر 41 ثارالله انتخاب شد . عملیات والفجر هشت نقطه اوج این مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبیا ء(ص)به فرماندهی او از اروند رود وحشی گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت .گردان غواص موج اول حمله به شمار می رفت .حاج احمد امینی ،اولین شهید این گردان بود که قطرهای خون پاکش ساحل خیس اروند را زینت داد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان 414حسین ابن علی (ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «علی بینا» اسفند ماه سال 1341 در« پشتکوه ساری» ، واقع در منطقه عشایر نشین« جبال بارز »درشهرستان«جیرفت »به دنیا آمد . پدرش همزمان با تولد علی دست از کوچ نشینی بر داشت و در لوت سازرن ماندگار شد تا به زراعت بپردازد . در زمانه ای که شاه بی کفایت ودست نشانده با انقلاب سفید !ادعای بر انداختن نظام ارباب و رعیتی را داشت ،خانواده بینا ازدست پس ماندهای خوانین منطقه آرام و قرار نداشتند و حاصل دسترنجشان به تارج رفت . پیروزی انقلاب اسلامی مرحم دل زخم خوردگانی چون بینا بود . علی بینا عهد کرد برای انقلاب جانفشانی کند . او سال سوم اقتصاد اجتماعی را می خواند که آتش جنگ خرمشهر و هویزه و سوسنگرد را سوزاند .پس روانه کار و زار شد .در خیبر جنگید .در بدر به فرماندهی گردان حسین بن علی (علیه السلام) از لشکر 41ثارالله رسید .در فاو و مهران حماسه آفرید .و سر انجام کنا نهر جاسم در عملیات کربلای پنج در29/10/65 به شهادت رسید . اومانند هزاران شهید ،چون ستاره ای گمنام در آسمان دوران دفاع مقدس می درخشد . از علی بینا دو فرزند به نام« زینب »و «حسینعلی» به یادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام رئیس ستاد لشگر41 ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) « احمدسلیمانی» دریکی ازروزهای بهاری سال 1336 در روستای «قنات ملک »ازتوابع شهرستان« بافت »به دنیاآمد. اوتحصیلات ابتدایی را در زادگاهش سپری کرد ودرنوجوانی برای کاروادامه ی تحصیل روانه ی کرمان شد. در کرمان وارد جلسات مذهبی شد وباروحانیان مبارز شهر آشنا گشت به طوری که در بهار سال 57 اویکی از بر گزار کننده گان این جلسات درکرمان بود. با آغاز جنگ احمد نیز سلاح برداشت وبرای دفاع از انقلاب عازم جبهه شد. درعملیات بیت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودی نسبی باز به جبهه ی نبرد باز گشت. احمد سلیمانی با عنوان های معاون اطلاعات و عملیات وجانشین ستاد لشگر 41 ثار الله ودرعملیات مختلف شرکت کرد وزمینه ساز پیروزیهای بزرگی شد. او با اینکه در یکی از رشته های مهندسی دانشگاه اصفهان پذیرفته شده بود اما نبرد علیه دشمن بعثی را بر مهندس شدن تر جیح داد ودرجبهه ماند .درمهر 1363 در ارتفاعات میمک روح احمد سلیمانی آرام گرفت. نام او ودیگر یارانش بر روی بلند ترین قله این ارتفاعات تا ابد خواهد درخشید .از سردار شهید سرتیپ احمد سلیمانی یادگاری به نام (زینب)مانده است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید علی حاجبی : فرمانده واحد مخابرات وسرپرست واحد یگان دریایی لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1341 در خانه ای محقر و مذهبی در رو ستای رودخانه دیده به جهان گشود. در همان ایام نوجوانی سبقت را از همه ربوده بود و نسبت به همه هم سن و سالانش امتیازاتی بسیار عظیم داشت از نظر روحی قوی و شجاع و مقاوم در برابر مشکلات و در عین حال صبور و بردبار بود. دوران تحصیلاتی بس دشوار پشت سر می گذراند. در دوران راهنمائی بود که بر اثر فقر مادی مجبور بود برای ادامه تحصیل تابستانها را به کار مشغول شود تا مخارجی هرچند ناچیز برای خود ذخیره کند تا بتواند ادامه تحصیل بدهد. او در این دوران از جهاتی می توان گفت شاگردی ممتاز، با هوش کلاس شناخته می شد. در سال 1357 در اوج گیری انقلاب اسلامی در تمام تظاهرات مردم مسلمان ایران برای برکناری رژیم طاغوت شرکت فعال داشت. در این ایام سر از پا نمی شناخت و کلاً عاشق انقلاب شده بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی باز هم احساس آرامش در خود نمی دید تا اینکه تصمیم می گیرد ترک تحصیل کند و در سال 1359 به عضویت سپاه پاسداران در آمد از اول شروع جنگ تجاوزگرانه رژیم مزدور بعث عراق به فرمان امامش وارد جنگ و مبارزه در راه خدا شد و از زمانی که هنوز سپاه در جنگ شکل نگرفته بود. در جنگهای نامنظم شرکت فعال داشت. مدت 5 سال بود به طور مداوم در جبهه حق علیه باطل مشغول خدمت به اسلام بود و دلیرانه در تمام عملیاتها در خط مقدم جبهه پیروزمندانه انجام وظیفه می نمود. از خصوصیات اخلاقی ایشان یکی این بود که در تصمیم گیری قاطع و در راه هدف مقدسی که داشت مقاوم و سرسخت بودند و همیشه از روی شناخت و تحقیق کار را انجام می دادند بحق میتوانیم بگوئیم حاج علی پیرو مولایش امیر المومنین علی(ع) بود با همه گفتگو می کرد و با همه نشست و برخواست داشت و هیچ وقت خود را برتر از دیگران نمیدید. ساده می پوشید، ساده می زیست و غذایش نیز خیلی ساده و مختصر بود و در حقیقت علی بازوی پرتوان لشکر غیور ثارا... بود. در این مدت همه مسئولین لطف و عنایت خاصی نسبت به حاج علی داشتند هیچ وقت حب دنیا و مادیات نتوانست او را جلب کند و علی از تمام این مسائل مبرا و پاک بود. یادمان هست در جلساتی که برای حل و تصمیم گیری در امور جنگ تشکیل می شد چنان شیوا سخن می گفت و طرح می داد که برادران را به شگفت وا می د اشت و علی یار گمنام امام بود. همه همرزمانش می گویند حاج علی در تمام مأموریتهای محوله موفق بود و همه از او رضایت کامل داشتند و به همین سبب بود که چندین مسئولیت به این شهید بزرگوار داده بودند. چند سال مسئولیت مخابرات لشکر را به عهده داشتند و همچنین مسئولیت یگان دریائی و به دنبال آن مسئولیت قائم مقام لشکر را به عهده داشت. به حق علی خوب انجام وظیفه کرد. و علی بزرگ و دلیر در عملیات پیروزمندانه کربلای یک در منطقه مهران با اینکه مرحله اول زخمی شده بود مجدداً روانه پیکار می شود و این بار خود می دانست که شهادت نصیبش می شود و پیوسته به سوی خدا پرواز می کند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

شهید على كمیلى‌فر در پگاه هفتم صفر در طلیعه بامداد 1340 سالروز تولد امام سجاد (ع) دیده به جهان گشود و از همان كودكى فقر و محرومیت و تنگدستى به فضاى زندگیش سایه انداخته بود. اما در خانواده‌اى كه عشق به اهل بیت و پیوند با قرآن و اسلام در تار و پودش راه یافته بود، شیر محبت ولایت نوشید. از همان اوان كودكى حدود 5 یا 6 ساله بود كه همراه با پدر و دیگر برادران در امور معیشت یاور خانواده شد. نه ساله بود كه روح تشنه و جستجوگرش به مسجد راه یافت. دوران تحصیلات خود را همراه با كار در كوره آجرپزى به پایان رساند و در رشته برق در هنرستان شهید بهشتى شركت كرد. با شروع انقلاب اسلامى همراه با دوستان و عاشقان امام در تظاهرات و راه‌پیمایى‌ها شركت جست. پس از پیروزى انقلاب در مقابل تندبادهاى مهاجم و خطرات و آفات ضد انقلاب قرار گرفت و در جهادسازندگى مشغول به كار شد. با شروع جنگ تحمیلى به سپاه پیوست و جهت گذراندن دوره آموزشى سپاه به اهواز اعزام گشت و به جبهه اعزام شد. او در تمامى عملیات‌هاى لشكر 7 ولیعصر فعالانه و عاشقانه شركت داشت و بعد از مدتى پس از تشكیل واحد اطلاعات و عملیات داوطلبانه به این واحد پیوست. شهید كمیلى‌فر در مدتى كه در لشكر 7 بود در مسوولیت‌هاى مختلفى از جمله مسئول اطلاعات عملیات لشكر 7، مسوول محور عملیاتى در عملیات والفجر 8 و در عملیات والفجر 1 به عنوان معاون محور عملیاتى ایفاى نقش نمود. ایشان در عملیات والفجر 8 به رغم شیمیایى شدن در كربلاى پنج و زخمى شدن از ناحیه سینه با بمباران هواپیماهاى دشمن از صحنه نبرد خارج نمى‌شد. وى پیوسته با وضو بود و ساعت‌هاى طولانى و نمازهاى پرسوز و گداز به ویژه نماز شب را فراموش نمى‌كرد. سرانجام لحظه خوش وصل فرا رسید. مرغ بى‌تاب آسمان وصال سر بر دیوار قفس كوبید و به شوق دیدار باغستان حضرت محبوب پر و بال گشود و در سال 1367 همزمان با میلاد حسین بن على (ع) و روز پاسدار در هنگام طلوع فجر اذان صبح بر روى تپه "رش" در غرب، در حال سركشى به نیروها و بررسى وضعیت منطقه بود كه بر اثر اصابت توپ از پاتك عراقى‌هاى دژخیم كنار همسنگر پاكبازش "سیدرضا پورموسوى" به زمین خورد و با لبخند بر لب سرخ و تن پاره پاره به سوى دوست پرواز آغاز كرد. جسد مطهرش یك شبانه‌روز بعد پس از شكست پاتك دشمن شناسای وبه عقب منتقل شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در آبان ‌ماه سال 1345 یكى از خانه‌هاى شهرستان ملایر همدان با تولد نوزادى به نام احمدرضا حال و هوایى دیگر گرفت.احمدرضا در كانون پر مهر خانواده پرورش یافت تا اینكه خانواده‌اش بنا به موقعیت شغلى پدر كه از درجه‌داران ارتش بود، به اهواز مهاجرت كرد و احمدرضا دوران دبستان و مقطع راهنمایى خود را در یكى از مدارس اهواز با موفقیت پشت سر نهاد. پس از پیروزى انقلاب اسلامى و شروع جنگ احمدرضا به همراه خانواده دوباره به ملایر بازگشت. و به عنوان شاگردى ممتاز تحصیل خود را ادامه داد. او در حین تحصیل از اجتماع خویش غافل نبود و ضمن مطالعه و تأمل در مسایل و رویدادهاى جارى كشور، آگاهانه در مسیر پرخروش و پویاى انقلاب قرار گرفت. سرانجام احمدرضا در سال 1361 به علت علاقه وافر به امام خمینى (س) تحصیل را رها كرد و عازم میدان نبرد شد.پشتكار و جدیت و پویایى ذهن احمدرضا سبب شد كه او علاوه بر حضور و تهذیب در دانشگاه جبهه، با كسب رتبه نخست كل كشور در كنكور سراسرى به تحصیل در رشته پزشكى دانشگاه علوم پزشكى شهید بهشتى مشغول شود. انس دایمى احمدرضا با قرآن و احادیث و ادعیه و اهتمام به حفظ آیات قرآن از دیگر فعالیت‌ها و علایقه او بود.سرانجام احمدرضا احدى در شب دوازدهم اسفندماه 1365 طى شركت در عملیات كربلاى پنج، پاداش مجاهدت‌ها و هجرت‌هایش را گرفت و به فیض عظیم شهادت نایل آمد.پیكر پاك احمدرضا پس از 15 روز كه بر خاك‌هاى شلمچه و در زیر تابش آفتاب ماند، بر دوش همرزمانش در آرامگاه عاشوراى ملایر به خاك سپرده شد. دست‌نوشته‌هاى شهید از آثار ماندگار دفاع مقدس مى‌باشد كه تحت عنوان کتاب "حرمان حور"دراختیار علاقمندان قرارگرفته است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

على اسكندرى در تاریخ 1344/11/13 در تهران متولد شد و در 8 سالگى به همراه خانواده به اصفهان مهاجرت كرد. در زمان شكل‌گیریى انقلاب اسلامى همراه مردم غیور در راه‌پیمایى‌ها شركت نمود و در یكى از همین راه‌پیمایى‌ها توسط مأموران رژیم پهلوى تعقیب و مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفت. دریچه‌هاى نور به سوى ایران گشوده و انقلاب پیروز و على وارد هنرستان شد. اسكندرى در تابستان سال 1359 از ادامه تحصیل انصراف داد و دانش‌آموز مدرسه عشق گردید. وى در عملیات‌هاى بسیارى شركت كرد; از جمله فتح, بستان، فتح‌المبین، ... و به عنوان فرمانده گردان یا گروهان به خدمت پرداخت. در عملیات كربلاى یك ,پس از نشان دادن شهامت‌هاى بسیار از ناحیه پا مجروح و پاشنه پایش قطع شد. و از خود, على اسكندرى بار دیگر قدم به میدان رزم نهاد و سرانجام با مسوولیت فرمانده گردان موسى بن‌جعفر (علیه السلام) از لشكر 17 على‌بن‌ابیطالب (علیه السلام) در مرحله دوم عملیات كربلاى پنج, شاهد بزم عشق الهى شد و به آسمان پیوست.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

امیر نظرى مصادف با عید غدیر سال 1343 در مشهد متولد شد. سومین فرزند خانواده بود كه در شهر امام على ‌بن ‌موسى‌الرضا (ع) به جمع عاشقان حضرتش پیوست. پدر و مادرش نام او را به یمن آن روز مبارك "امیر" نهادند. امیر در كانون پر مهر خانواده و با تعلیمات پدر و مادرى با تقوا همراه با آواى مداحان اهل بیت (ع) پرورش یافت.او كه همراه پدر مشتاقانه به مساجد و مجالس سوگوارى سالار شهیدان مى‌رفت، در همان زمان مؤذن مسجد گشت.روزى كه نگاه‌هاى كنجكاو و زیرك امیر به جستجو، در میان كتابخانه و كتب انبوه پدر مشغول بود، براى نخستین بار چهره مهربان امام خمینى (س) را دید كه در لابه‌لاى برگ‌هاى كتابى پنهان شده بود. به این گونه امیر نیز به خیل عاشقان روح‌الله پیوست و توسط اعلامیه‌هاى منتشر شده در منزل آیت الله شیرازى با افكار والاى امام آشنا شد. با اوج‌گیرى انقلاب اسلامى امیر همگام با مردم مبارز خشم و نفرت خود را نسبت به نظام جبار پهلوى ابراز نمود و یك مرتبه نیز در مقابل منزل آیت الله شیرازى با مأموران رژیم درگیر شد. او در حادثه حمله ددمنشانه عمال رژیم به بیمارستان امام رضا (ع) دلسوزانه به یارى بیماران رفت. وى پس از پیروزى انقلاب به انجمن اسلامى دبیرستان پیوست اما با شروع فعالیت‌هاى ضد انقلاب و زخم‌خوردگان، به عضویت حزب جمهورى درآمد و با برپایى نمایشگاه عكس و كتاب به افشاى ماهیت این عناصر خودفروخته پرداخت. مدتى بعد به عنوان یك عضو فعال بسیج در پایگاه مسجد "سجادیه" مشهد به اقدامات فرهنگى و جذب جوانان همت گمارد. در سال سوم دبیرستان كه، مصادف با آغاز جنگ تحمیلى بود، به یارى برادران دلاور در جبهه‌هاى جنوب شتافت. در سال 1360 به عضویت گروه تخریب درآمد و پس از آن مسوول گروه آموزش نیروها جهت ایجاد معبر شد مدتى بعد دوره تخصصى انفجارات را سپرى كرد. نظرى در طول سال‌هایى كه در جبهه بود، چندین مرتبه مجروح گشت. او در حالى‌كه قائم مقام تخریب تیپ 21 امام رضا (ع) بود، با گذراندن دوره ویژه غواصى به گردان "یاسین" ملحق شد. امیر نظرى براى عبور از یك تونل استراتژیك به عنوان نخستین خط شكن به همراه یك گروه وارد عمل شدن اما با اصابت گلوله به سرش، در شبى از شب‌هاى اسفندماه 1365 در شلمچه مجروح شد. پیكر خسته‌اش را به بیمارستان منتقل كردند. اما او عاشقانه شربت شهادت را نوشید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در بیست و هشتمین روز از فروردین ماه سال 1332 در یك خانواده اردبیلى یسرى قدم به دنیا گذاشت كه "داور" نام گرفت. او دوران كودكى‌اش را در كانون پر مهر و سرشار از محبت خانواده در تهران گذراند و پس از مدتى به زادگاهش برگشته و تحصیلاتش را در آنجا به پایان رساند. زمانى كه مشغول به تحصیل در دوره دبیرستان بود، براى تأمین هزینه تحصیلش مشغول به كار در قنادى شد. سپس ا اتمام دوران تحصیل براى خدمت سربازى‌اش سیستان و بلوچستان را انتخاب كرد و در آنجا جهت آموزش هاى مذهبى و مباحث سیاسى بین مردم، جلسات شبانه برقرار مى‌كرد. شهید یسرى در سال‌هاى بعد دوره كارآموزى متالوژى ذوب آهن اصفهان را مى‌گذراند و بلافاصله شجاعانه وارد صحنه مبارزه شد و مخالفت خود را با مفاسد رژیم آشكارا اعلام كرد و پرده از این مفاسد برداشت. وى در سال 53 مسوول گروه نظامى مؤتلفه اسلامى گشت. و پس از مدتى به علت شركت در حادثه انفجار یكى از مراكز فساد اصفهان توسط ساواك دستگیر شد. و به زندان افتاد; اما در آنجا نیز شرایط را مساعد دید تا به مبارزات خود بر ضد رژیم ادامه داده و فعالیت‌هاى انقلابى خود را در آنجا نیز گسترش دهد. در آنجا مسوول گروه برنامه‌ریزى برادران انقلابى و مسلمان گردید. داور كه از مركز آموزش متولوژى اخراج شده بود, در بهمن 1357 به فرماندهى گروه ضربت كمیته انقلاب اسلامى منصوب شد و چندین مرتبه به همراه دكتر مصطفى چمران به یارى برادران مسلمان خود در لبنان و فلسطین رفت. هنگامی كه به میهن بازگشت ,به عضویت شوراى فرماندهى پادگان "مسعودآباد" درآمد. وى با شركت در چندین عملیات در مبارزه با رژیم عراق از چند ناحیه مجروح شد. یسرى در سال 1362 پس از بروز توانایى‌هایش، مسوول نفرماندهى سپاه پاسداران اردبیل را به او سپردند و پس از مدتى عضو دفتر نمایندگى ولى فقیه در ستاد مركزى سپاه و مسئول دفتر پیگیرى فرمایشات حضرت امام (س) شد. پدرش خوب به یاد دارد آخرین نماز جمعه از دى ماه سال 65 را كه به همراه داور در نماز شركت كردند و او از پدر خواست براى او دعا كند تا به جمع شهیدان بپیوندد. در همان روز باز به جبهه بازگشت.چند روزى بیشتر نگذشت كه دعاى پدر در حق پسر مستجاب شد و داور در بیست و هفتم دى ماه 1365 در عملیات كربلای5 در منطقه شلمچه در عملیات تخلیه شهدا از خط مقدم به پشت جبهه با اصابت تركشى به جمجمه‌اش به جمع اصحاب مولایش حسین (ع) پیوست و شهد شهادت نوشید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

زمستان رو به پایان بود و روستاى "رحمت‌آباد" یزد انتظار بهارى سبز را مى‌كشید كه این بار سبزى پرچم عزاى حسین (ع) شور و حال عاشورایى به روستا بخشیده و عزاداران كربلایى را سیاه‌پوش كرده بود. اواخر سال یعنى بیست و هشتم اسفندماه كه مصادف شده بود با پنجم ماه محرم آن سال، حسن به دنیا آمد و از همان كودكى عشق به حسین (ع) در جانش ریخته شد.6ساله بود كه همراه با سایر دوستانش جهت قدم گذاشتن در سنگر علم و تحصیل راهى مكتب شد و در مدت شش ماه قرائت قرآن را فرا گرفت با پایان دوره دبستان براى براى تحصیل در دوره متوسطه به شهر یزد رفت و در آنجا در كنار تلاش در زمینه كسب علم و تحصیل اوقات بیكارى را هم به كار در كارگاه كوره‌پزى پرداخت. نهضت ضدرژیم طاغوت كه با تلاش‌هاى مردم مبارز و انقلابى ایران شكل گرفت. او نیز با یاران خمینى (س) همراه شد.حضور در جلسات سخنرانى آیة الله صدوقى و پخش اعلامیه‌هاى حضرت امام (س) از جمله فعالیت‌هاى او بود. پرچم اسلام كه بار دیگر سایه‌اش را بر روى كشور انداخت. به علت حساسیت شرایط همراه برادران بسیجى به نگهبانى شبانه روى آورد و پس از مدتى لباس سبز پاسدارى را بر تن كرد و به عضویت این نهاد نوپا درآمد. در آغاز حفاظت از بیت امام (س) را بر عهده گرفت در بیست و سوم دى ماه سال 1360 ازدواج كرد و پس از گذشت ده روز از مراسم عروسى، چون كشور و دینش را در خطر مى‌دید، براى مقابله با دشمن در مناطق مرزى كشور شتافت و وارد صحنه نبرد شد. وى چندى بعد معاونت بسیج یزد را پذیرفت. در مدت فعالیتش در بسیج، بروز توانایى‌هایش باعث شد تا فرماندهى سپاه بافق را به او بسپارند. را حسن زمان‌هاى بیكارى اش را صرف كشیدن نقاشى، نوشتن داستان، مطالعه كتاب و ورزش فوتبال مى‌كرد. وى بعد از حمله نظامى آمریكا به دشت طبس همراه منتظر قائم به آنجا رفت، ولى زمانى كه به یزد بازمى‌گشت دیگر تنها بود:منتظر قائم روحش پرواز كرده و پیكرش همراه دشتى بود كه او را به شهر بازگرداند. حاجى در آزمون سراسرى دانشگاه امام حسین (ع) پذیرفته شد، اما در اولین ماه تحصیل حضور در سنگرهاى دفاع را واجب‌تر از تحصیل دید و بار دیگر عازم جبهه‌هاى نبرد حق علیه باطل شد. سرانجام بامسوول ستاد تیپ الغدیر 18در غروب روز پنجشنبه زمستان سال 1365 بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ناصر فولادی: بخشدار جبال بارز در شهرستان جیرفت ،استان کرمان ناصر گل سفید رنگ انقلاب بود. او در خانواده ای شکفتن گرفت که پدر ومادر هر دو پای بند به مسایل مذهبی بوده و تمام هم و غمشان این بود که فرزندانی صالح تحویل اجتماع دهند و باغ و بستان اسلام را سبز تر از وجود جوانه های خود کنند .پدر او آقای ماشا الله فولادی مردی متدین نجیب و خیر خواه بود مادر مومن و پاک دامن او خانم حسینی هر روز سوره محمد را در فضای خانه می پیچاند تا با قراعت آن دلبندش مقتدی گردد و سوره یوسف را به سیب می خواند و آن را میل می کرد تا او زیبا گردد .در ارتباط با خاطرات دوران محل و طفولیت مادر بزگوار شهید چنین نقل می کند : روزی در حیاط منزل ،کنار حوض نسشته بودم ،نا گاه پرنده ای روی سرم نشست و تصویرش در آب نقش بست. بعد از لحظاتی پرنده پرواز کرد شوهرم که پرنده را دید ه بود گفت:پرنده سبز رنگ زیبایی بود و این پرنده حتما با جنینی که در شکم داری ارتباط دارد . پس از تولد علاقه خاصی به ناصر داشتم وحتی همه بچه های همسال خود رانیز می گرفت و نزد من می آورد که به آنها نیز شیر بدهم .از دوران طفولیت در مساجد جهت اقامه نماز یا عزا داری سالار شهیدان با من وپدرش همراه بود .جهت آشنایی با قرآن او را به مکتب خانه می بردیم که در همان ایام کودکی ناصر جزء آخر قرآن را به ذهن سپرد. معلم قرآن نقل می کرد: غذای مختصری که ناصر به همراه می آورد هیچ گاه به تنهایی نمی خورد بلکه آنرابادوستانوبچه هایی که غذا نداشتند تقسیم می کرد .روحیه ی ایثار گری او از همان کودکی برهمگان عیان بود . نمازش را ازپنج سالگی شروع کرد زمانی که هنوز به مدرسه نمی رفت . اما به طور صحیح نماز می خواند .خلق و خوی ناصر در بین فرزندانم زبان زد بود. اگر گاهی اوقات بحث پیش می آمد ،ناصر گذشت داشت و می گفت ،با این که می توانم مثلا خواهر کوچکترم را کتک بزنم اما این کار را نمی کنم ....در دوران کودکی ناصر بیشترین کمک را در خانه و خارج از خانه را به عهده می گرفت .در مقطع ابتدایی نیز به خاطر صداقت و امانت داری ،مدیر مدرسه فروشگاه را به او وا گذار می کرد .حس نوع دوستی او ،باعث می شد که او به خاطر فقر یکی از دانش آموزان همکلاسی خود ،چند کیلو( کلمپه) را از مدرسه تا خانه حمل کند تا با فروش آن بتواند خرج مد رسه او را تامین کند . ناصر فو لادی کلاس پنجم انتدایی را با رتبه اول سپری و رفتار پسندیده او در آن روز ها باعث شد که به پدر او ،به خاطر تر بیت چنین فرزندی تبریک بگویند . کم کم دوره ی راهنمایی هم ارز راه رسید .با توجه به فضای مذ هبی مدرسه علوی که ناصر در آن ثبت نام شده بود .او با مسایل مذ هبی و سیاسی تا حدودی آشنایی پیدا کرد و بارها این جمله را به خانواده متذکر می شد و می گفت :اگر شما آن سالی که امام را تبعید کردند ،حرکت نموده و برعلیه نظام ستم شاهی شورش کرده بودید ،سر نوشت ما به اینجا ختم نمی شد. در سال 1356 ناصر تبدیل به درخت تنومندی شده بود که در جهت شاداب ساختن باغ انقلاب و اسلام می بالید .او پس از اخذ مد رک دیپلم و معدل عالی با شرکت در آزمون سراسری در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد و جهت ادامه تحصیل به تهران عزیمت کرد .در این رابطه برادر بزرگش آقای مهدی فولادی چنین نقل می کند :من در مقابل دانشگاه تهران ،خیابان فروردین اطاقی برای ناصر اجاره کردم ،او به اتفاق دوستانش در آنجا ساکن شدند .ناصر گاهی پنج شنبه ها و جمعه ها به منزل ما می آمد. ما در مورد مسائل انقلاب با هم بحث و گفتگو می کردیم او در راهپیمایی های تهران شرکت داشت و روز های آخر که مزدوران شاه حملات مسلحانه داشتند ،ناصر به اتفاق دوستانش مواد آتش زا و کوکتل مولوتف می ساختند و در چنین اوضاع و احوالی بود که دانشگاه به تعطیلی کشانده شد و ناصر برای ادامه فعالیتهایش راهی کرمان شد .او برای مبارزه بارژیم ستمشاهی در 30 کیلومتری شهر کرمان روستای سعدی را جهت ساخت مواد آتش زا و کوکتل مولوتف بر گزید و به خاطر این که پاسگاه ژاندارمری باغین آنها را نبیند ،تا باغین به اتفاق دوستش پیاده می آمدند. این سردارملی واسوه شجاعت وایثار ،پس مجاهدتهای فراوان در جای جای میهن اسلامی ایران ،در عملیات غرور آفرین وپیروز مند فتح خرمشهر شربت شیرین شهادت را نوشید وآسمانی شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

قائم مقام فرماندهی تیپ امام حسین(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «یونس زنگی آبادی» سال 1340خورشیدی در خانواده ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد»در «کرمان »به دنیا آمد .پدرش «ملاحسین» مردی مومن و عاشق اهل بیت بود .وقتی در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت یونس دوازده سال بیشتر نداشت .پس از پدر ؛مادر خانواده با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد . از این پس ؛یونس نوجوان برای کمک به هزینه زندگی در کنار درس خواندن ؛به کارگری روی آورد .با شروع زمزمه های انقلاب در حالی که دانش آموز دبیرستانی بود در تظاهرات و حرکت های انقلابی نقش جدی داشت. باپیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداری را رسمابه تن کرد . تدبیر ؛شجاعت و جسارت او درعملیات مختلف باعث شد تا او رافرماندهی بنامیم که تمام زندگی اش در جبهه های جنگ خلاصه می شد .خاک شلمچه و عملیات کربلای پنج باشکوه ترین فراز زندگی سردار شهید حاج یونس زنگی آبادی بود .حماسه شور انگیز حاج یونس در این عملیات ؛نام زیبای او را برای همیشه در کنار نام مردان بزرگ این سرزمین جاودانه کرد .از یونس دو فرزند به نام های مصطفی و فاطمه به یادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان 419لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «محمود پایدار »در سال 1343 در روستای «سر طاقین »در بخش«جبال بارز »در شهرستان« جیرفت »به دنیا آمد . دو ساله بود که از نعمت مادر محروم شد .او و برادر بزرگش ، محمد در پناه دستان پر نوازش مادر بزرگ قرار گرفتند . هنوز دوره ابتدایی را در روستای دستکوچ به پایان نبرده بود که به جیرفت آمدند . محمود کار و درس را در کنار هم قرار داد تا چرخ زندگی مشقت بار را به چرخاند .او در سالهای تحصیل شاگرد نمونه بود و در کارهایی که به او سپرده می شد لحظه ای کوتاهی نمی کرد . ضور روحانیون تبعید شده از سوی حکومت پهلوی به شهرستان جیرفت ،اولین قدمهای مبارزه را به محمود آموخت . اوپانزده سال بیشتر نداشت که به خاطر فعالیتهای سیاسی اش دستگیر شد و لی این بازداشت ها نمی توانست مانع مبارزه این جوان روستایی و فقر چشیده باشد . وقتی شکوفه های انقلاب روی شاخه های کهنسال ایران جوانه زد ،میدان تلاش و جانفشانی برای پیشبرد این هدیه الهی باز تر شدمحمود در هر مکانی که نیاز بود باشد ،بود و این بودنها از او مردی ساخت تا بحرانها و حادثه های بزرگی مثل جنگ تمام قد بایستد و از انقلابش که انقلاب پا برهنه ها بود دفاع کند . یک سال از جنگ گذشته بود که محمود به عنوان رزمنده ای ساده پای به میدان نبرد گذاشت . کسی نمی دانسن این بسیجی هوشیار بعد از دو سال فرماندهی گردانی نیرو مند می شود که نفس دشمن را می گیرد . محمود پایدار بعد از سه سال نبرد بی امان و رهبری گردانی که به دلاوری و معنویت شهره بود در اسفند ماه 1363 در عملیات خیبر به شهادت رسید .او از جوان ترین فرماندهان دوران دفاع هشت ساله ما بود .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عباس عرب نژاد : فرمانده واحد مخابرات لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه ...ای اهل ایمان در پیشبرد کار خود صبر و پیشه کنید و به ذکر خدا و نماز توسل نمایید که خدا یاور صابران است و آن کسیکه در راه خدا کشته شد، مرده نپندارید بلکه او زنده ابدی است ولیکن شما این حقیقت را در نخواهید یافت. با سلام به روح پاک شهدای جهان اسلام که سالارشان امام حسین (ع) و دیگر پویندگان راهش. پس از چهارده قرن شهیدان گرانقدر همچون شهید مظلوم بهشتی و دیگر یارانش که کربلای مجدد در ایران، به وجود آوردند. سلام به رهبر عالیقدرمان که با خنثی کردن توطئه های ابر قدرتان، بینیشان را به خاک مالید. سلام و درود به شما ملت عزیز و شهید پرور ایران که با وحدت از هم ناگسستنی خود منافین دیو صفت زمان را از صحنه جهاد درونیشان بیرون و رسوا کردید. ملت عزیز امروزه به راستی در میهن اسلامی مان همه جا جبهه است و هر لحظه برخوردی جدی بین تباهی و روشنایی وجود دارد. آنان که میل شهادت می کنند و عزیزترین و گرانبها ترین دارائی یعنی جان خود را صادقانه و عاشقانه در راه تعالی اسلام فدا می کنند. این عشق را در سر دارند که راهگشای نسلهای آینده هستند و باور دارند، کسانی که در رأس امور مملکت قرار دارند از خود آنها هستند و برای آنها کار می کنند و در واقع برای مستضعفین می جنگند. نسلهای آینده با عظمت درک فلسفه شهادت همیشه آماده باشند که راه نفوذی دشمن را از هر سو که باشد چه غرب و شرق محو نمایند. حال که ما چنین راهی را در پیش داریم چقدر کم سعادت است کسی که در بستر جان دهد و از این فیض عظیم محروم بماند و من از شما ملت عاجزانه می خواهم که در راه وحدت و یکپارچه شدن تا آنجا که در توان دارید کوشش کنید تا بتوانید توطئه های مخالفین اسلام را همچون گذشته در نطفه خنثی کنید و همچنین از هر زمان، خود تقاضا دارم برای پاسداری از خون شهیدان که مسئولیت بسیار سنگینی است راه آنها را ادامه دهید. سپاه اگر به ماند با خانواده های مستضعف برنامه و جلساتی گسترده داشته باشد و با سرکشی به این خانواده ها درد دلها و مشکلات آنها را ارزیابی کنند و به مقامات مسئول راهنمایی لازم را مبذول دارند و فقط به خانواده شهدا اکتفا نکنند، چون این افراد هم به مرو زمان به خانواده های شهدا می پیوندند در صورتی که بسیاری از مشکلات را قبل از خانواده شهید شدن داشته اند. امیدوارم خداوند شما را در این مسئولیت که به گردنتان است یاری نماید. من به مادرم که از جانم او را بیشتر دوست دارم سلام می رسانم و به حلالیت او محتاجم. امیدوارم که مرا ببخشد. من خیلی دلم می خواست که برایش کارهای بیشتری انجام دهم و هر وقت او را می دیدم واقعاً خوشحال می شدم و همچنین به پدر مهربانم سلام میرسانم... عباس عرب نژاد

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد ادوات(ضد زره)لشگر 41 ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید« احمد شول» در سال 1336 هجری شمسی در خانواده ای فقیر و عشایری که اسلام در رگ و پوستشان عجین شده بود در روستای« امیرآباد شول»در شهرستان « سیرجان »پای به عرصه وجود گذاشت. زندگی را در فقر آغاز نمود، فقری که مانع از آن می شد که بتواند تحصیلاتش را به پایان برساند و در اوج علاقه مندی به ناچار با اتمام تحصیلات ابتدائی مدرسه را ترک گفت تا بتواند در امرار معاش خانواده پدر را یاری کند. احمد از همان کودکی و در هنگامی که به تازگی خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود نام حسین(علیه السلام) را بخوبی یادگرفت ، هنوز کودکی تازه سواد بود که در مجالس روضه خوانی در حد توانش نوحه سید الشهداء را سر می داد و با صدای نازکش دل عاشقان می لرزاند و به یاد عاشورا می انداخت. بعد از چند سال تلاش و کار بی وقفه و توان فرسا پای به سرباز خانه گذاشت و این همزمان با شروع مبارزات امت اسلامی بر علیه کفر طاغوتی بود. وی مرتباً مرخصی می گرفت و یا فرار می کرد تا بتواند در شهر خود در سرنگونی رژیم پوشالی سهمی داشته باشد، احمد از جمله فعالترین افراد انقلابی روستای خود به شمار می رفت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، آرزویی که او سالها انتظار آنرا می کشید برآورده شد و طلیعه حکومت مستضعفین نمایان گشت. وی به دنبال خدمت در راه انقلاب بود، بهترین راه را درآمدن به لباس پاسداری دانست و همزمان با تأسیس سپاه وارد این ارگان مقدس شد و خالصانه خدمت را شروع نمود. احمد در سپاه همواره از سختیها استقبال می نمود و هر وقت که کار سخت و پر مخاطره ای در پیش بود داوطلبانه از دیگران سبقت می گرفت. مأموریتهای فراوان او به نقاط محروم از قبیل جیرفت، سیستان و بلوچستان و شرکت در نبردهای کردستان و در شهرهای سنندج و مهاباد خالی از این موضوع است. همزمان با شروع جنگ تحمیلی ابرقدرتها علیه ایران اسلامی مشتاقانه به سوی جبهه شتافت و زندگی جنگی، در محیط جنگ را بر زندگی در پشت جبهه ترجیح داد. او جبهه برایش سیاحت و گردش بود که پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود. "هر امتی را سیاحتی است و سیاحت امت من جهاد در راه خدا است." شرکت او در عملیات فتح المبین، بیت المقدس، خیبر، بدر، والفجر8 و کربلای 1 حاکی از علاقه وافرش به جبهه و جنگ و تعهدش نسبت به خون شهدا بود. او در جبهه ابتدا مسئولیت را با فرماندهی گروهان شروع نمود و تا فرماندهی گردان به پیش رفت و هنگام شهادت فرمانده گردان 416 لشکر 41 ثارالله بود. شول نه تنها یک فرمانده بلکه مداح اهل بیت نیز بود و وقتی شروع به نوحه و مرثیه خوانی می کرد ناله و گریه بلند می شد، احمد گرمی محفل عزاداران حسین(علیه السلام) بود و مداح سید الشهداء او یک عمر با عشق حسین (علیه السلام) زندگی کرد و سرانجام در عملیات کربلای یک به یاد حسین(علیه السلام) و با لب تشنه به سوی مولایش شتافت و این در حالی بود که فقط 48 ساعت از خانواده اش جدا شده بود. هنگام خداحافظی حالت عجیبی داشت، اشک شوق از چشمانش جاری و بی تابی عجیبی در او مشاهده می شد. آری او زود رفت و بقول فرمانده اش سردار قاسم سلیمانی: او فاتح قلاویزان و قهرمان مهران و مرد جبهه های پیکار و حماسه از فتح المبین تا کربلای یک بود.از شهید احمد شول 2 فرزند به نامهای حسین 5 ساله و علی اکبر 2 ساله بیاد مانده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید حسن مصطفوی : فرمانده گردان 410 خاتم الانبیاء لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در تاریخ 8/9/1341 در «تهران» متولد شد. دوران طفولیت را در تهران و در خانه ای ساده سپری کرد . بعد از آن 2 سال همراه با خانواده در شهرهای« اصفهان»،« شیراز» بود وسرانجام به «کرمان »آمد.او در این شهرتا دوران تحصیل متوسطه حضور داشت. بعد از اخذ دیپلم از هنرستان «دارین» همراه داوطلبان بسیجی به جبهه اعزام شد و تا زمان شهادت در جبهه بود. اودوران خدمت سربازی را نیز به صورت تمام وقت در جبهه حضور داشت.هنوز مدت زیادی از حضور ش در جبهه نگذشته بود که به فرماندهی گردان رسیداودر این سمت به دفاع از ایران بزرگ پرداخت تا به آرزوی دیرین خود رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گنجینه دانشمندان (جلد ششم)

عالم دینى، محقق، استاد. تولد: 1299، قریه فریمان (مشهد). شهادت: 12 اردیبهشت 1358، تهران. آیت‏الله مرتضى مطهرى در سن سیزده سالگى به حوزه‏ى علمیه‏ى مشهد رفت. اولین استاد وى در آنجا مهدى شهیدى رضوى مدرس فلسفه الهى بود. پس از چهار سال تحصیل در آن حوزه، به حوزه‏ى علمیه‏ى قم رفت. وى تا سال‏هاى 1322 و 1323 به آموختن ادبیات، منطق، سطوح متوسط و عالى، فقه و اصول پرداخت، سطوح نهایى فرائد و مكاسب و كفایه از اساتیدى چون آیت‏الله محقق داماد و امام خمینى (ره) فراگرفت. دوازه سال در درس اخلاق امام شركت كرد، منظومه حاجى ملا هادى سبزوارى و اسفار ملا صدراى شیرازى و تفسیر را در محضر امام خمینى و مهدى آشتیانى و علامه طباطبایى خواند. خارج فقه و اصول را نزد آیت‏الله بروجردى و آیت‏الله سید على یثربى كاشانى و امام خمینى (ره) و آیت‏الله سید محمدتقى خوانسارى و آیت‏الله سید حسن صدر فراگرفت. مرتضى مطهرى بعد از پانزده سال تحصیل در حوزه‏ى علمیه‏ى قم عازم تهران شد و پس از مدتى تدریس خصوصى به تدریس در دانشكده‏ى الهیات و معارف اسلامى و نیز مدرسه‏ى علمیه‏ى مروى و حوزه‏ى علمیه‏ى قم پرداخت. ابتدا به تدریس ادبیات و در اواخر به تدریس شرح منظومه، منطق (شرح مطالع) كلام (شرح تجرید) و گاهى به تدریس مكاسب و كافیه مشغول بود. در پانزده خرداد 1342 آیت‏الله مطهرى به دلیل سخنرانى ضد شاه و سازماندهى نهضت در تهران، توسط ساواك بازداشت و حدود دو ماه در زندان شهربانى به سر برد. بنیانگذارى حسینیه‏ى ارشاد و فعالیت در این مؤسسه، سخنرانى در انجمن‏هاى اسلامى پزشكان و مهندسان و نیز سخنرانى در مساجد مختلف و همچنین اداره‏ى مسجدالجواد براى مدتى حدود سه سال، مهم‏ترین فعالیت‏هاى استاد را پس از ورود ایشان به تهران را تشكیل مى‏دهد. پس از اوج‏گیرى نهضت اسلامى ایران، آیت‏الله مطهرى در سال 1357 براى دیدار با امام خمینى (ره) عازم پاریس شد. در این دیدار نخستین هسته‏ى شوراى انقلاب اسلامى شكل گرفت. سرانجام دو ماه و نیم پس از پیروزى انقلاب اسلامى، آیت‏الله مطهرى در حالى كه ریاست شوراى انقلاى اسلامى را به عهده داشت توسط گروه فرقان به شهادت رسید. از آیت‏الله مطهرى آثارى به یادگار مانده است كه از آن جمله‏اند: مقدمه و شرح بر اصول و روش رئالیسم (پنج جلد)؛ خدمات متقابل اسلام و ایران؛ عدل الهى؛ نظام حقوق زن در اسلام؛ علل گرایش به مادیگرى؛ مسئله حجاب؛ نهضت‏هاى اسلامى در صد ساله اخیر؛ مقدمه‏اى بر جهان بینى اسلامى (شش جلد شامل انسان و ایمان؛ وحى و نبوت؛ انسان در قرآن؛ جامعه و تاریخ؛ انسان و سرنوشت؛ زندگى جاوید یا حیات اخروى)؛ پیرامون انقلاب اسلامى؛ سیرى در نهج‏البلاغه؛ آشنایى با علوم اسلامى (چهاد جلد شامل اصول فقه و فقه؛ كلام و عرفان؛ منطق و فلسفه؛ حكمت عملى)؛ شرح منظومه‏ى حاج ملا هادى سبزوارى (این كتاب در اولین دوره‏ى كتاب سال به عنوان كتاب برگزیده‏ى رشته‏ى فلسفه و حكمت انتخاب شد)؛ جاذبه و دافعه حضرت على (ع)؛ شرح مبسوط منظومه (این كتاب در نهمین دوره كتاب سال به عنوان كتاب برگزیده‏ى رشته‏ى فلسفه اسلامى انتخاب شد)؛ نقدى بر ماركسیسم؛ جهان بینى توحیدى؛ اسلام و مقتضیات زمان (دو جلد)؛ امامت و رهبرى؛ جهاد؛ داستان راستان سیرى در سیره نبوى؛ ختم نبوت؛ پیامبر امى؛ ولاءها و ولایت ها؛ جاذبه و دافعه على (ع)؛ عرفان حافظ؛ آشنایى با قرآن (پنج جلد)؛ تعلیم و تربیت در اسلام؛ فلسفه اخلاق؛ ده گفتار؛ بیست گفتار؛ گفتارهاى معنوى؛ پیرامون جمهورى اسلامى؛ اخلاق جنسى؛ پاسخ‏هاى استاد؛ امدادهاى غیبى در زندگى بشر؛ حق و باطل (به ضمیمه: احیاى تفكر اسلامى)؛ تكامل اجتماعى انسان؛ مسأله ربا به ضمیمه بیمه، سیرى در سیره ائمه اطهار علیهم السلام، مسئله شناخت؛ انسان كامل؛ نظرى به نظام اقتصادى اسلام؛ فلسفه تاریخ (1)؛ فطرت؛ خاتمیت؛ توحید؛ نبوت؛ معاد؛ حكمت‏ها و اندرزها؛ طرح هاى رسالت پیرامون خدمت و زمامدارى. آیت‏الله مطهرى در تاریخ 12 اردیبهشت 1358 در تهران به شهادت رسید و پیكر وى در حرم حضرت معصومه (ص) نزدیك آرامگاه آیت‏الله عبدالكریم حائرى یزدى به خاك سپرده شد. 1- حجةالاسلام و استاد عالیمقام جناب حاج شیخ مرتضى مطهرى فریمانى از دانشمندان و افاضل مدرسین و گویندگان و نویسندگان معاصر تهرانست. وى در حدود 1338 قمرى در فریمان متولد شده و دروس ابتدائى را در آنجا خوانده انگاه به مشهد آمده و مقدمات و ادبیات و قسمتى از سطوح وسطى را در مشهد فراگرفته و در سال 1356 ق مهاجر به قم نموده و سطوح نهائى فرائد و مكاسب و كفایه را از اساتید و مدرسین حوزه علمیه قم مانند مرحوم آیت‏اللَّه محقق داماد و آیت‏اللَّه العظمى موسوى و دیگران آموخته و منظومه و اسفار و تفسیر را از محضر آیت‏اللَّه العظمى موسوى و مرحوم آمیرزا مهدى آشتیانى و علامه طباطبائى استفاده نموده و دروس خارج فقه و اصول را از محضر مرحوم آیت‏اللَّه العظمى بروجردى و مرحوم آیت‏اللَّه العظمى آقاى آمیرزا سید على یثربى كاشانى و آیت‏اللَّه موسوى مذكور مدظله و مرحوم آیت‏اللَّه خونسارى و آیت‏اللَّه صدر بهره‏مند شده و به مدارج عالیه علم ارتقا یافته و پس از فوت مرحوم آیت‏اللَّه بروجردى به تهران منتقل و به تدریس و تألیف كتب مفیده و تبلیغ دین و نشر معارف تا حال حاضر اشتغال دارد. داراى بیانى رسا و منطقى شیوا و قلمى زیبا مى‏باشد. از آثار مطبوع و ارزنده ایشان كتب زیر مى‏باشد. 1- اصول فلسفه و روش رئالیسم (مقدمه و توضیح و پاورقى) 2- انسان و سرنوشت 3- خدمات متقابل اسلام و ایران 4- خورشید دین هرگز غروب نمى‏كند. 5- داستان راستان 6- عدل الهى 7- علل گرایش به مادى‏گرى 8- مسئله حجاب 9- نظام حقوق زن در اسلام 10- سیرى در نهج‏البلاغه و تألیفات ارزنده دیگر كه هنوز به طبع نرسیده است. (ح 1298- شهادت 1358 ش)، عالم دینى، فقیه اصولى، فیلسوف، متكلم، واعظ، نویسنده و استاد دانشگاه. در فریمان خراسان در یك خانواده‏ى اصیل و روحانى به دنیا آمد. پدرش كه مردى باایمان و باتقوا بود در تربیت وى نهایت كوشش را نمود و ویژگى‏هاى عقیدتى خود را به فرزندش سپرد. در دوازده سالگى به مشهد عزیمت نمود و به تحصیل مقدمات علوم اسلامى و قسمتى از سطوح پرداخت. در 1316 ش در هجده سالگى براى تكمیل تحصیلات به قم رفت و حدود پانزده سال در آنجا ماند و سطوح نهایى را از آیت‏اللَّه محقق داماد و امام خمینى و منظومه و اسفار و تفسیر را از فیلسوف بزرگ آقا میرزا مهدى آشتیانى و علامه طباطبائى و امام خمینى و خارج فقه و اصول را زا محضر آیت‏اللَّه بروجردى و آیت‏اللَّه یثربى كاشانى و آیت‏اللَّه حجت و آیت‏اللَّه خوانسارى و آیت‏اللَّه صدر فراگرفت. در 1320 ش در محضر آقاى حاج میرزا على شیرازى با نهج‏البلاغه آشنا شد. از 1325 ش با كتب ماتریالیستها آشنا شد و از آنجا كه به فلسفه علاقه‏مند بود مطالعه كتب مادیین را پى‏گیر و بر این عقیده راسخ شد كه فلسفه مادى فلسفه كسى است كه فلسفه نمى‏داند. در 1329 ش در حوزه‏ى درس خصوصى علامه طباطبائى كه براى بررسى فلسفه مادى تشكیل شده بود، زمینه‏ى تألیف كتاب «اصول فلسفه و روش رئالیسم» فراهم شد. او در سالهاى آخر اقامت در قم و نیز سالهاى اول مهاجرت به تهران به تحقیق بیشتر درباره‏ى این موضوع پرداخت و تا پایان عمر مبارزه با اندیشه‏هاى انحرافى را ادامه داد. از 1331 ش به موازات تدریس و تألیف، در تهران، سخنرانى‏هاى تحقیقى خویش را در دانشگاه‏ها، انجمن‏هاى اسلامى و مجالس خصوصى آغاز نمود. در 1334 ش تدریس در دانشكده الهیات و معارف اسلامى را شروع كرد و بیست و دو سال تدریس و تحقیق را در آنجا ادامه داد. استاد مطهرى متخصص فلسفه مشاء بود. او به كتب ابن‏سینا احاطه كامل داشت و متن «شفاء» و «نجات» و «اشارات» را در دوره‏ى دكترا تدریس مى كرد. وى علاوه بر كتب شیخ، «شرح منظومه» سبزوارى و «شواهد الربوبیة» ملا صدرا را نیز تدریس مى‏نمود. در خرداد 1342 ش به همراه عده‏اى از علما و روحانیون مدتى به زندان افتاد و تا پیروزى انقلاب اسلامى از اركان فكرى نهضت به حساب مى‏آمد. استاد مطهرى كمتر از سه ماه پس از پیروزى انقلاب به دست گروه فرقان به شهادت رسید. از آثارش: «آشنایى با علوم اسلامى»؛ «آشنایى با قرآن»؛ «اسلام و مقتضیات زمان»؛ شرح و توضیح «اصول فلسفه و روش رئالیسم»؛ «امدادهاى غیبى در زندگى بشر»؛ «انسان و سرنوشت»؛ «جاذبه و دافعه على (ع)»؛ «حماسه‏ى حسینى»؛ «خدمات متقابل اسلام و ایران»؛ «خورشید دین هرگز غروب نمى‏كند»؛ «داستان راستان»؛ «درسهاى اسفار»؛ «ربا، بانك، بیمه»؛ «سیرى در سیره نبوى (ص)»؛ «سیره ائمه اطهار (ع)»؛ «سیرى در امیرالمؤمنین»؛ شرح مبسوط «منظومه‏ى» سبزوارى؛ «عدل الهى»؛ «علل گرایش به مادیگرى»؛ «مقدمه‏اى بر جهان‏بینى اسلامى»؛ «نظام حقوق زن در اسلام».[1] علامه محقق و استاد بزرگوار حاج شیخ مرتضى ابن حجةالاسلام حاج شیخ حسین مطهرى فریمانى یكى از ستارگان درخشان حوزه علمیه قم و شاگردان برجسته آیت‏اللَّه العظمى امام خمینى و آیت‏اللَّه استاد علامه طباطبائى مى‏باشند. وى در ماه جمادى الثانى 1338 ق برابر با 1299 هجرى شمسى در خراسان دیده به جهان گشود. این مجاهد بزرگ در سال 1356 هجرى قمرى برابر با 1316 ه شمسى از حوزه علمیه خراسان وارد حوزه علمى قم گردید و پانزده سال در دانشگاه بزرگ قم رحل اقامت افكند و از اساتید این حوزه مانند مرحوم آیت‏اللَّه بروجردى و آیت‏اللَّه حجت و آیت‏اللَّه داماد و علامه طباطبائى و بالاخص امام خمینى و دیگران بهره‏هاى كافى برد سپس در سال 1371 برابر با 1331 شمسى قم را به عزم تهران ترك گفت و در طول اقامت خود در تهران آنى از خدمات علمى و قلمى و تبلیغى غفلت نورزید علاوه بر تدریس در دانشكده الهیات و مدرسه علمیه مروى در منزل شخصى خود براى گروهى از دلباختگان فلسفه و تفسیر تدریس مى‏كرد جلسات پر ارج دیگرى نیز مانند جلسه انجمن اسلامى مهندسان و انجمن اسلامى پزشگان را اداره مى‏كرد. موج حادثه شهادت مرحوم مطهرى. مرحوم حجةالاسلام مطهرى كه بیش از چهل سال با ایشان آشنائى داشتم و در بسیارى از مباحث فقهى و اصولى و استفاده از محاضر آیات عظام مرحوم بروجردى و یثربى كاشانى و آیت‏اللَّه حجت و دیگر آیات چون نایب‏الامام آیت‏اللَّه العظمى خمینى با معظم‏له شركت داشته و تا حدودى از نزدیك ایشانرا مى‏شناختم دانشمندى محقق و فیلسوفى مدقق و حكیمى فرزانه و استادى آگاه و روشن بین و نویسنده‏اى مبارز و گوینده‏اى مجاهد بود از خود آثارى گرانقدر گذاشت كه قسمتى از آنرا در ضمن ترجمه‏اش یاد نمودم. حادثه شهادت و فاجعه ناگهانى شهید شدنش در ساعت ده و نیم بعد از ظهر دهم اردیبهشت برابر شب پنجم جمادى‏الثانى 99 چنان موجى در سراسر ایران بى‏نظیر بوده و میلیونها نفر از مسلمین جهان و حتى اقلیتهاى مذهبى چون مسیحیان و كلیمیان و زردتشتیان در سوك و ماتم او نشسته و صدها هزار نفر د رتشیع جنازه او از دانشگاه تهران تا صحن مطهر حضرت معصومه (ع) قم و آرامگاه او شركت و فریاد مطهرى مطهرى شهید انقلاب است به آسمان رسانیدند. مرحوم مطهرى شهید رئیس شوراء انقلاب و دومین قربانى بزرگ و ذبح عظیم بعد از رأى جمهورى اسلامى است. مرحوم مطهرى سالها از مدرسین حوزه علمیه قم بوده و پس از فوت مرحوم آیت‏اللَّه العظمى بروجردى كه به تهران منتقل نیز تا آخر عمرش در دانشكده الهیات و دانشگاه به تدریس علوم و فنون مختلفه اسلامى اشتغال داشته و شهادتش ضایعه جبران ناپذیرى در جهان علم و معارف الهى ایجاد و رخنه‏اى به وجود آورد كه به این زودى تدارك نشود. آرى مرگ این فیلسوف اسلامى شرق اثر عمیق درحوزه‏هاى علمى و سیاسى رهبران دینى و آیات عظام و اساتید والامقام و بالاخص مرحع عالیقدر و قائد عظیم‏الشأن آیت‏اللَّه العظمى نایب‏الامام آقاى خمینى مدظله گذارد و تمام مراجع بزرگ تقلید و زعماء حوزه‏هاى علمى تأثرات قلبى و درون خود را در این شرایط سخت از شهادت و فقدان جانكاه مرحوم مطهرى در ضمن ایراد بیانیه‏اى اعلام كه عموم مردم از طریق رادیو و تلویزیون استماع نمودند. در میان آن اعلامیه و بیانیه‏ها از همه جالب‏تر و عمیق‏تر بیانات رهبر عالیقدر انقلاب نایب‏الامام است كه داراى ویژگى‏هاى خاصى براى عموم مردم مبارز و رزمندگان و پاسداران انقلاب و نیز معرفى مقامات علمى و اجتماعى و سیاسى و معنوى مرحوم مطهرى شهید است از زبان خالى از اغراق و مبالغه امام مدظله و گرچه تمام اقشار مردم از دور و نزدیك به وسیله فرستنده‏هاى روز شنیده‏اند اما چون شنیده‏ها فراموش شدنى است لازم دیدم كه متن آن را در اینجا ثبت كنم كه روشنگر آیندگان باشد كه نهضت و انقلاب اسلامى چه قربانیهاى ارجمندى داده و چه خونهاى گرانقدر براى برقرارى جمهورى آن اهداء گردیده است. متن بیانات امام در ضایعه شهادت مطهرى. بسم اللَّه الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. این جانب به اسلام و اولیاء عظیم‏الشان آن و به ملت اسلام و خصوصا ملت مبارز ایران ضایعه اسف‏انگیز شهید بزرگوار و متفكر و فیلسوف و فقیه عالیمقام آقاى حاج شیخ مرتضى مطهرى قدس‏سره را تسلیت و تبریك عرض مى‏كنم. تسلیت در شهادت شخصى كه عمر شریف و ارزنده خود را در راه اهداف مقدس اسلام صرف كرد و با كجرویها و انحرافات مبارزه سرسختانه كرد. تسلیت در شهادت مردى كه در اسلام شناسى و فنون مختلفه اسلام و قرآن كریم كم نظیر بود. من فرزند بسیار عزیزى را از دست دادم و در سوك او نشستم كه از شخصیتهائى بود كه حاصل عمرم محسوب مى‏شد. در اسلام عزیز به شهادت این فرزند برومند و عالم جاودان ثلمه‏اى وارد شد كه هیچ چیز جایگزین آن نیست. و تبریك در داشتن این شخصیتهاى فداكار كه در زندگى و پس از آن با جلوه خود نورافشانى كرده و مى‏كنند من تربیت چنین فرزندانى كه با شعاع فروزان خود مردگان را حیات مى‏بخشند و به ظلمت‏ها نور مى‏افشانند به اسلام بزرگ و مربى انسانها و امت اسلامى تبریك مى‏گویم. من اگر چه فرزند عزیزى را كه پاره تنم بود از دست دادم لكن مفتخرم كه چنین فرزندان فداكارى در اسلام وجود داشت و دارد. مطهرى كه د رطهارت روح و قدرت ایمان و قدرت بیان كم‏نظیر بود رفت و به ملاء اعلاء پیوست لكن بدخواهان بدانند كه با رفتن او شخصیت اسلامى و علمى و فلسفیش نمى‏رود ترورها نمى‏تواند شخصیت انسانى مردان اسلام را ترور كنند آنان نمى‏دانند كه به خواست خداى توانا ملت ما با رفتن اشخاص بزرگ در مبارزه علیه فساد و استبداد و استعمار مصمم‏تر مى‏شوند ملت ما راه خود را یافته و در قطع ریشه‏هاى گندیده رژیم سابق و طرفداران منحوس آن از پاى نمى‏نشیند. اسلام عزیز با فداكارى و فدائى دادن عزیزان رشد نموده برنامه اسلام از عصر وحى تاكنون بر شهادت توام با شهامت بوده قتال در راه خدا و راه مستضعفین در رأى برنامه‏هاى اسلام است. (و ما لكم لا تقاتلون فى سبیل اللَّه و المستضعفین من الرجال و النساء و الولدان) اینان كه شكست و مرگ خود را لمس نموده و با این رفتار غیر انسانى مى‏خواهند انتقام بگیرند یا به خیال خام خود مجاهدین در اسلام را بترسانند آنها گمان نكردند كه از هر موى شهیدى از ما و از قطره خونى كه به زمین مى‏ریزد انسان‏هاى مصمم و مبارزى به وجود مى‏آید. شما مگر تمام افراد ملت شجاع را ترور كنید و الا ترور فرد هرچه بزرگ باشد براى اعاده چپاول‏گرى سودى ندارد. ملتى كه با اعتماد به خداى بزرگ و براى احیاى اسلام به پا خاسته با این تلاشهاى مذبوحانه عقب‏گرد نمى‏كنند. ما براى فداكارى حاضر و براى شهادت در راه خدا مها هستیم. اینجانب روز پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت 58 را براى بزرگداشت شخصیتى فداكار و مجاهد در راه اسلام و ملت عزاى عمومى اعلام میكنم و خودم در مدرسه فیضیه روز پنجشنبه، و جمعه به سوك مى‏نشینم. از خداوند متعال براى آن فرزند عزیز اسلام رحمت و غفران و براى اسلام عزیز عظمت و عزت مسئلت مى‏نمایم. سلام بر شهداى راه حق و آزادى. روح‏اللَّه الموسوى الخمینى. شهادت مطهرى. این بزرگوار سرانجام آفتاب عمر پر بركتش كه قریب 60 سال در خدمت اسلام و علم بود در شب چهارشنبه دوازدهم اردیبهشت (58) برابر پنجم جمادى الثانى 1399 غروب كرد اتفاقا در همان ماهى كه دیده به جهان گشوده بود دیده از جهان فروبست.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

عالم دینى. تولد: 1293، دهخوارقان (آذرشهر)، از توابع تبریز. شهادت: 20 شهریور 1360، تبریز. آیت‏الله سید اسدالله مدنى، فرزند آقا میرعلى، در سن شانزده سالگى پدر خود را از دست داد و چون پیش از این مادرش را نیز از دست داده بود به ناچار سرپرستى سه كودك و نامادرى‏اش را عهده‏دار شد. چندى بعد وارد حوزه‏ى علمیه‏ى قم شد و پس از گذراندن دوره سطح نزد آیت‏الله سید شهاب‏الدین مرعشى نجفى و آیت‏الله سید محمد رضا گلپایگانى، حدود چهار سال به تحصیل درس فلسفه در محضر امام خمینى (ره) پرداخت و همچنین در جلسات درس آیت‏الله سید محمد حجت كوه‏كمره‏اى و آیت‏الله سید محمدتقى خوانسارى شركت كرد. استادان دیگر او آیت‏الله حكیم و آیت‏الله سید ابوالحسن اصفهانى و آیت‏الله سید عبدالهادى شیرازى بودند. مبارزات سیاسى خود را نیز از همان دوران طلبگى علیه رژیم پهلوى آغاز كرد و به علت مخالفت با كاپیتولاسیون از قم به ممسنى نورآباد تبعید شد و پس از تبعید در سال 1363 ق. به زیارت خانه خدا رفت و پس از اتمام حج بى‏درنگ به نجف عزیمت و تحصیل و درس خود را در آنجا شروع كرد و در درسهاى آیت‏الله خویى شركت نمود و روزانه چندین جلسه درس از كفایة، رسائل، مكاسب و لمعه را براى طلاب تدریس مى‏نمود. در نجف در فعالیت‏هاى عمرانى و مذهبى و نیز در راهپیمایى‏هاى و سایر مسائل ایران پیش قدم بود. در بیست و یكم بهمن 1375 كه تعدادى از تانك‏هاى دشمن از كرمانشاه به تهران عازم بودند، وى به اتفاق سى هزار جمعیت با دست خالى كفن‏پوش به مقابله با آن‏ها پرداختند و با دادان تعداى شهید و مجروح موفق مى‏شوند تانك‏ها را از حركت بازداشته و سربازان را كه تعدادشان 500 نفر بود خلع سلاح نمایند و تمام آنها را در منزل خود تغییر لباس داده و پذیرایى مى‏كند و به آنها مى‏گوید كه: بروید به امید خدا هر موقع انقلاب پیروز شد خودتان را معرفى كنید.» بعد از پیروزى انقلاب اسلامى و پس از رحلت آخوند ملا معصومى، آیت‏الله مدنى دوباره بعد از اقامت كوتاهى در قم راهى همدان شد. در انتخابات مجلس خبرگان شركت نمود و از سوى مردم همدان به مجلس راه یافت و در تدوین قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران نقش داشت. وى همچنین امامت جمعه و نمایندگى امام خمینى (ره) را در همدان طبق حكم بیست و یكم مهر 1358 ایشان به عهده داشت. بعد از شهادت آیت‏الله محمدعلى قاضى طباطبایى به حكم رهبرى، امام جماعت شهر تبریز شد. نقش آیت‏الله مدنى در اداره‏ى امور استان آذربایجان و جریان حزب خلق مسلمان كه توانسته بود قدرتى در تبریز براى خود دست و پا كند، مهم بود. وى با همیارى مردم آنها را از صحنه‏ى سیاست منطقه بیرون كرد. به همین سبب چندین بار به وى سوء قصد شد. از جمله خدمات ایشان مى‏توان به این موارد اشاره نمود: احداث مهدیه، صندوق قرض‏الحسنه و درمانگاه در مهدیه همدان، بناى حسینیه و احداث حمام و مسجد و مدرسه و كتابخانه و قرض‏الحسنه‏اى در دره مراد بیك، راه اندازى صندوق قرض‏الحسنه در قصر شیرین، اداره‏ى حوزه‏ى علمیه‏ى كمالیه‏ى خرم‏آباد، احداث هجده دستگاه خانه در یكى از روستاهاى بوئین زهرا، ساختن مسجد بزرگى در نورآباد ممسنى. او در جبهه‏هاى دفاع مقدس هم حضور داشت (همچنین در جریان شكست حصر سوسنگرد). آیت‏الله مدنى روز بیستم شهریور 1360 بعد از نماز جمعه تبریز به شهادت رسید و پیكرش را در جوار حرم معصومه (س) به خاك سپردند. حاج سید اسداللَّه مدنى دهخوار قانى (آذر شهرى) از علماء مبرز معاصر است در شهر خرم‏آباد. وى در سال 1331 قمرى در آذرشهر متولد شده و پس از رشد و خواندن مقدمات و سطوح اولى در محل خود به اتفاق برادر رضاعى خود جناب مستطاب حجةالاسلام والمسلمین آقاى حاج میرزا باقر حكمت‏نیا در سال 1356 قمرى مهاجرت به قم نموده و سطوح وسطى و نهائى را از مدرسین بزرگ چون آیت‏اللَّه العظمى مرعشى نجفى و آیت‏اللَّه العظمى گلپایگانى و بعضى دیگر به پایان رسانیده و به درس خارج مرحوم آیت‏اللَّه العظمى آقاى آسید محمد حجة كوه‏كمرى و آیت‏اللَّه العظمى حاج سید محمدتقى خوانسارى طاب ثراهما حاضر شده و استفاده كامل نموده و خود به تدریس سطوح و اخلاق پرداخته آنگاه مهاجرت به نجف نموده و از محضر آیات بزرگ حوزه نجف بالاخص زعیم اعظم و مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت‏اللَّه العظمى خوئى مدظله فقها و اصولا استفاده نموده و خود در آن سامان به تدریس فقه و اصول و غیره پرداخته و در فصل تابستان به همدان آمده و مورد توجه مخصوص مردم باایمان همدان و بالخصوص دانشمندان آن شهرستان قرار گرفته تا در سال 1392 قمرى كه مردم عالم دوست شهرستان خرم‏آباد مركز فرماندارى منطقه لرستان براى سرپرست حوزه علمیه آنجا و مرجعیت مردم آن ناحیه تقاضا و به اصرار آنجناب را به خرم‏آباد برده و تاكنون از وجود ذیجودش استفاده و استفاضه مى‏نمایند.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در روز هفتم مرداد ماه سال 1344 فرزندى به نام حسین در خانواده دهستانى در شهر كویرى یزد در خانواده‌اى مهربان و صمیمى دیده به جهان گشود.عشق و علاقه این كودك به اهل‌بیت (ع) و مكتب آسمانى وحى و نبوت از همان سنین خردسالى با تمام وجودش عجین شده بود، امیدوار كرد. در دوران انقلاب اسلامى با وجود اینكه دوازده سال بیشتر نداشت، نقش فعالى در مبارزات ایفا نمود و او نیز مانند هر فرد مسلمان دیگرى به ظلم ستیزى و حق‌خواهى در كنار سایر مبارزان روح‌الله (س) قرار گرفت. پس از استقرار نظام جمهورى اسلامى به رهبرى امام خمینى (س) در ایران و با آغاز حمله غافلگیر كننده رژیم عراق، از آنجایى كه مرز و بوم كشور و دینش را در خطر مى‌دید، با تلاش و پى‌گیرى فراوان خود را به جبهه‌هاى نبرد رسانده. از همان بدو ورود، با تلاش و خدمات مخلصانه‌اى كه از خود نشان داده، به جمع واحد اطلاعات- عملیات لشكر 8 نجف پیوست. لیاقت و شایستگى‌اش با عث گردید تا در حساس‌ترین و سخت‌ترین مأموریت ها از وجود او بهره گیرند. با تشكیل تیپ 18 الغدیر، حسین در عملیات‌هاى بسیارى در بخش اطلاعات عملیات نقش مهمى را ایفاء نمود. مسوولیت اكثر عملیات هاى بزرگ و پراكنده تیپ را برعهده گرفت.در این میان عملیات‌هاى بسیار مهمى صورت گرفت كه یكى از آنها كربلاى پنج بود و قائم مقامى اطلاعات و عملیات تیپ الغدیر بر عهده دهستانى قرار داده شد... لاكن سرآخر در سپیده دم بیست و پنجمین روز از نخستین ماه زمستان در سال 65 جام نوشین شهادت را سر كشید و به دیار باقى شتافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

جواد عابدى در سال 1340 ه.ش. در شهر مقدس قم به دنیا آمد. پس از گذشت 7 بهار از عمرش، وارد مدرسه شد و پله‌پله مراحل تحصیل را با موفقیت گذراند. او تحصیلات دبیرستانى را طى مى‌كرد كه با نهضت امام خمینى (س) آشنا شد. جواد كه تشنه حقیقت بود، با شركت در راه‌پیمایى ها و پخش اعلامیه، نهضت را یارى رساند.وى پس از پیروزى انقلاب اسلامى، به تحصیل ادامه داد و در سال 1359موفق به اخذ مدرك دیپلم در رشته اقتصاد شد. جواد سپس به عضویت سپاه درآمد و با حضور دائمى خود در جنگ، به نداى امام (س) لبیك گفت. عابدى در عملیات‌هاى مختلف از جمله رمضان، والفجرچهار، خیبر، عاشورا و بدر، با مسوولیت‌هاى فرمانده محور، فرمانده گردان و فرمانده تیپ حضور داشت و بارها به سختى مجروح شد. در سال 1364 دوره عالى فرماندهى پیاده را در پادگان خاتم‌الانبیا (صلى‌الله‌علیه‌وآله) تهران گذراند.سرانجام فرمانده تیپ 1 لشكر 17على‌بن‌ابیطالب (علیه‌السلام) در تاریخ 1365/12/7 در منطقه شلمچه و در عملیات تكمیلى كربلاى پنج بر اثر اصابت تركش و قطع دست، به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

روستاى چهارده لاهیجان در 30 شهریور1341 شاهد ولادت فرزندى كودكى از تبار زهراى اطهر (سلام الله علیها) بود. سید محمد دوران كودكى را در زادگاهش گذراند و پس از گرفتن دیپلم به تهران رفت و در رشته تاریخ، در دانشگاه شهید بهشتى، به ادامه تحصیل پرداخت. سید محمد در روزهاى اوج‌گیرى انقلاب اسلامى، مردانه به مبارزه علیه رژیم مستبد شاه روى آورد; به همین دلیل، یك بار توسط مأموران ساواك دستگیر شد و مورد شكنجه و آزار آنان قرار گرفت. اسحاقى بعد از پیروزى انقلاب اسلامى، به عضویت سپاه پاسداران رشت درآمد تا بتواند از دستاوردهاى انقلاب محافظت كند. او مسوولیت بسیج سپاه را پذیرفت. چندى بعد، به دفتر سیاسى سپاه تهران منتقل و مشغول كار شد. سید محمد با آغاز جنگ تحمیلى، به جبهه‌هاى حق علیه باطل شتافت تا با دشمن بعثى بجنگد و خاك. او كه قلم بسیار زیبایى داشت و تا آن موقع هر از گاهى با نام مستعار در روزنامه‌هاى اطلاعات و كیهان در باب تاریخ و سیاست مقالات علمی چاپ مى‌كرد، با حضور در عملیات‌هاى كربلاى سه و چهار توانست گزارشى مفید و خواندنى در خصوص این عملیات بنویسد. سید محمد اسحاقى، این روایتگر عرصه‌هاى جانبازى و ایثارگرى شهدا، سرانجام در عملیات كربلاى پنج در تاریخ 1359/10/29 مزد سال‌ها رشادت و جانبازى را دریافت كرد و در24 سالگى بر اثر بمباران هوایى در خاك پاك شلمچه به خون خویش غلتید و مشتاقانه آرزوى مادرش را تحقق بخشید كه دوست داشت فرزندش در جرگه شاهدان روز محشر باشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

خانواده ایمانى با تولد فرزندشان در اسفند ماه 1334، یك ماه زودتر از موعد، عطر و بوى بهار را با مشام جان احساس كردند؛ او را "جاوید" نام نهادند و در تربیتش كوشیدند. آنها جاوید را همراه خود به جلسات قرآن و مجالس ذكر اهل بیت (علیه السلام) مى‌بردند. با فرارسیدن هفتمین پاییز زندگى‌اش، به مدرسه رفت و با سعى فراوان، شاگرد ممتاز كلاس شد. جاوید علاوه بر تحصیل در مقطع دبیرستان، براى تأمین معاش خانواده، به كار در كارگاه‌هاى مختلف مى پرداخت و اگر اوقات فراغتى برایش باقى مى‌ماند كوهنوردى را برمى‌گزید تا روح و جانش را با دیدن طراوت و سبزى درختان و صلابت و عظمت كوه‌هاى سر به فلك كشیده، جلایى دیگر دهد. او در زمانى كه مبارزات مردمى علیه رژیم شاه اوج گرفته بود، خود را در صفوف مبارزان وارد كرد و به مبارزه پرداخت. با پیروزى انقلاب اسلامى، او به عضویت كمیته انقلاب اسلامى درآمد. در سال 1362 جاوید در واحد اجرایى و ستاد بازسازى جهاد سازندگى استان مشغول به كار شد. بعد از مدتى، عازم جبهه هاى حق علیه باطل شد و پس از آموزش رانندگى در منطقه مهران، به عنوان راننده به منطقه عملیاتى میمك رفت. ایمانى از آغاز عملیات والفجر هشت، هنگام انجام مأموریتى مهم، از ناحیه سر مورد اصابت تركش قرار گرفت؛ اما از پاى ننشست و پس از درمان، به منطقه فاو بازگشت. جراحت‌ها و زخم‌هایش سبب نشد كه او در كار كوتاهى كند و همچون گذشته، در این عملیات، مردانه درخشید. چندى بعد، هنگام احداث خاكریز ام القصر، در حالى كه مسوولیت اكیپ را به عهده داشت، از ناحیه فك و صورت مجروح شد و چندین مرتبه مورد عمل جراحى قرار گرفت. در مدتى كه در تهران مشغول مداوا و درمان بود، به همراه برادران واحد تعاون، به عیادت جانبازان و خانواده هاى شهدا مى‌رفت، تا با ذكر خاطرات و دلدارى، آنان را خشنود كند. دلاور پشتیبانى و مهندسى رزمى جنگ، از این كه در عملیات‌هاى كربلاى دو، چهار شركت كرد، در تاریخ 1365/10/11 در سن 32 سالگى، در جزیره مجنون، بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش، به شهادت رسید و با پیكرى بى سر، میهمان سفره سالار شهیدان، اباعبدا...الحسین (علیه السلام) گشت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

یادگار اسكندرى در تیرماه 1342، شش ماه پس از وفات پدر بزرگوارش در روستاى محروم از بخش هلایجان از توابع شهرستان ایذه دیده به جهان گشود. بعد از اتمام دوره ابتدایى به شهرستان ایذه مهاجرت كرد و به ادامه تحصیل مشغول شد، ولى همزمان با اوج‌گیرى انقلاب نقش مهمى در تظاهرات و راهپیمائیها داشت و با پیروزى انقلاب در كلاس اول دبیرستان همراه با تحصیل به انجام فعالیتهاى وسیعى در انجمن اسلامى دبیرستان و همچنین جلسات قرآن مسجد جامع ایذه پرداخت. بعد از تشكیل سپاه پاسداران با این نهاد همكارى نزدیك داشت، ولى یكى از تشكیل دهندگان ستاد نماز جمعه بود و فعالیتهاى زیادى را در ارتباط با برقرارى نماز جمعه و دعاى توسل انجام داد. او در سال 61-60 موفق به اخذ دیپلم در رشته اقتصاد و علوم اجتماعى گردید با آغاز جنگ تحمیلى جهت آموزش نظامى به عضویت بسیج در آمد و به جبهه‌هاى حق علیه باطل شتافت در ابتدا بعنوان معاونت فرماندهى گروهان محرم در عملیات محرم شركت نمود. سپس به عضویت رسمى سپاه پاسداران در آمد و به عنوان نیروى گزینش در سپاه شروع به فعالیت نمود. بعد از آنكه توانست نیروهاى موثرى براى جنگ و جهاد سازندگى آماده كند جهت آموزش فرماندهى گردان انتخاب شد و پس از آموزش در عملیات خیبر حماسه آفرید و پیروزیهاى چشمگیرى را به دست آورد. وى در این عملیات مجروح شد و با همان بدن مجروح شجاعانه در آبهاى "هور الهویزه" مقاومت كرد تا اینكه همرزمانش او را پیدا كردند و به بیمارستان منتقل نمودند. هنوز بهبود نیافته بود كه به جبهه برگشت و در سال 63 به سرعت شایستگى خود را در عملیات برون‌مرزى به نمایش گذاشت. با شكل‌گیرى تیپ 9 بدر در سمت واحد طرح عملیات این تیپ به فعالیت پرداخت و در عملیات بدر و قدس به عنوان مسئول محور در این تیپ انجام وظیفه كرد. وى در عملیات والفجر 8 شركت نمود و در آزادسازى بندر استراتژیك فاو نقش بسزایى داشت. بعد از مدتى تیپ 9 بدر به لشگر 9 بدر تغییر نام یافت و ایشان نیز به فعالیت در این لشگر ادامه داد. وى در عملیات كربلاى 5 شركت نمود و در آزاد سازى صالحیه نقش مهمى ایفا كرد و سرانجام آن سردار رشید در مورخه 65/11/1 بعد از سالها رزم بى‌امان با كفار بعثى، با عشق و ایمانى راسخ به آرزوى دیرینه خود كه لقاء معشوق و پیوستن به همسنگران شهیدش بود رسید و شربت گواراى شهادت را سر كشید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در كهكشان خیالم سرى به محرم سال 1340 مى زنم. هنگامى كه زمین و آسمان در سوگ وارثان آدم گریان بودند، تولد پسرى رقم خورد كه به احترام اباعبدالله الحسین نامش را اكبر گذاشتند. در سال 1353 شهر و دیارش را به مقصد شیراز ترك كرد و سال 1356به منزل و ماواى خود برگشت. اكبر چون دیگر هم‌میهنانش با شروع انقلاب خودش را وقف خدمت به اسلام و مردم كرد در سال 1358 به عضویت سپاه درآمد و در مسوولیت‌هاى مختلف از جمله مسوولیت تحقیقات نظامى قرارگاه كربلا، مسوول آموزش تیپ 72 و مسوول تخریب تیپ قرارگاه خاتم‌الانبیا (ص) انجام وظیفه نمود. وى در عملیات ثامن‌الائمه (ع) زخمى شد؛ به طورى كه امید به زنده بودنش نبود و زمزمه كلام روحانیش آیه‌اى از قرآن بود كه "ان تنصر الله ینصركم و یثبت اقدامكم" . سرانجام در عملیات كربلاى پنج شلمچه در سال 1365 شربت شهادت نوشد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در طلوع فجر 6 آبان سال 1341 به دنیا آمد. كودكى را با تحصیل و انس با قرآن و جلسات مذهبى در كنار خانواده گذرانده و در كنار تحصیل براى خود درآمدى از كار در كارگاه نجارى داشت كه روح استقلال و اتكا به خداوند را در او پرورش مى‌داد. او در دوران دبیرستان با اوج‌گیرى قیام اسلام در صف مبارزین قرار گرفت و فعالیت‌هاى انقلابى او باعث شد كه تحت تعقیب قرار بگیرد. با پیروزى انقلاب به كردستان اعزام شد و دوشادوش دیگر پاسداران به مبارزه با اشرار ضد انقلاب پرداخت. وى با آغاز جنگ تحمیلى به جبهه‌ها رفت و در عملیات‌هاى مختلف از شكست حصر آبادان تا كربلاى چهار كه حماسه‌هاى بى‌نظیرى در گردان كربلا آفرید . او در طول مبارزات شجاعانه اش 8 بار مجروح شد و سرانجام در عملیات كربلاى چهار در دى ماه سال 1365 در حالى كه با تمام وجود سعى در جمع آورى نیروها و كاهش تلفات داشت، مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت و پیكر مطهرش در آن سوى آب‌ها باقى ماند، ولى نام و یادش همیشه سبز و جاوید است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

به سال 1333 در بهبهان، در خانواده‌اى كه به پاكدامنى و التزام به اصول و به مبانى اسلام اشتهار داشت به دنیا آمد. روح و روان اسماعیل در این كانون گرم كه ارزشهاى اسلامى در آن به خوبى مشهود بود پرورش یافت و زمینه‌اى براى شخصیت والاى آینده او شد. این خانواده با توجه به مشكلاتى كه داشتند، مجبور شدند به آغاجارى مهاجرت و با پایبندى به اصول انسانى و اسلامى، در آن شهر زندگى كنند، شهرى كه بنا به موقعیت خاص و منابع زیرزمینى خود، نه تنها مورد طمع غرب (بویژه آمریكا) بود، بلكه جغرافیایى غارت ارزشهاى فرهنگى و سنتهاى اجتماعى آن نیز در برنامه‌هاى استكبار جهانى قرار اما خانواده اسماعیل نه تنها خود از این تهاجم، سرافراز بیرون آمدند، بلكه داشت. در اجراى فریضه امر به معروف و نهى از منكر نیز تلاش مى‌كردند. در نتیجه اسماعیل تمام ارزشهاى وجودى خود را كه از كودكى به آنها پایبند بود از خانواده خود نیز فرا گرفت. او كه از هوش و ذكاوت سرشارى برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از ورود به دبستان و پشت‌سر گذاشتن این مرحله و اتمام دبیرستان، در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملى نفت (كه تنها شاگردان ممتاز و نمونه را مى‌پذیرفت) شركت كرده و پس از قبولى به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت. دانش‌آموزان متعهد، از این هنرستان - كه در آن زمان یكى از مراكز فعال و مهم منطقه به شمار مى‌آمد - براى مبارزه با رژیم استفاده مى‌كردند. اسماعیل در همین هنرستان با برادر محسن رضایى - كه از دیر باز آشناى وادى مبارزه بود - آشنا شد و به همراه ایشان و دیگر همرزمانش مبارزه پیگیرى را علیه رژیم و مفاسد اجتماعى آن آغاز كردند. اسماعیل در سال دوم هنرستان، كه با برپایى جشنهاى 2500 ساله شاهنشاهى مصادف بود، در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شركت فعالى داشت و در همان سال به هدف منفجر كردن مجسمه رضاخان ملعون، كه در خیابان 24 مترى اهواز نصب شده بود، به اقدامى شجاعانه دست زد و قصد خود را عملى نمود، اما متاسفانه چاشنى مواد منفجره عمل نكرد. مبارزات و تلاشهاى اسماعیل، منحصر به مسائل سیاسى و نظامى نبود، بلكه به علت هوش سرشار و علاقه‌مندى‌اش به مسائل فرهنگى در فرصتهاى مناسب از طریق دایر كردن كلاسهاى مختلف با جوانان این منطقه ارتباط فكرى و روحى پیدا كرد. در سال 1353 دو بار (همراه برادر محسن رضایى و جمعى از یاران) به زندان افتاد و هر بار پس از چند ماه كه همراه شكنجه بدنى و عذاب روحى بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادى از زندان از هنرستان نیز اخراج شد. اما در همان سال در رشته آبیارى دانشكده كشاورزى دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در كنكور شركت كرد و به دانشگاه علوم تربیتى دانشگاه تهران - كه از لحاظ فضاى مذهبى، سیاسى و علمى براى او مناسبتر از دیگر مراكز علمى و آموزشى بود - وارد شد. در این دو محیط دانشگاهى (اهواز و تهران) نیز به مبارزات عقیدتى، سیاسى و نظامى خود ادامه داد. با اوج‌گیرى نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ایران به رهبرى حضرت امام خمینى (ره) ، همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات كارگران شركت نفت نقش موثر و ارزنده‌اى را عهده‌دار بود و در ترور دو تن از افسران شهربانى بهبهان به طور غیر مستقیم شركت داشت. شهید دقایقى علاقه وافر به ادامه تحصیل داشت، اما با توجه به ضرورتى كه در عرصه انقلاب و دفاع احساس مى‌كرد دانشگاه و تحصیل را ترك كرد و در سال 1358 با یك نسخه از اساسنامه جهاد سازندگى (كه دانشجویان انجمن اسلامى دانشگاهها آن را تنظیم كرده بودند) به آغاجارى رفت و به اتفاق عده‌اى از دوستان جهاد سازندگى را راه‌اندازى كرد. هنوز چند ماه از فعالیت و تلاش همه جانبه او در این ارگان نگذشته بود كه طى حكمى (در اوایل مرداد ماه 1358) مسئول تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در منطقه آغاجارى شد. با دقت و دلسوزى تمام به عضوگیرى نیروهاى انقلابى پرداخت و در زمان تصدى فرماندهى سپاه، نمونه و الگویى شد از یك فرمانده متقى و مدبر و كاردان. یك سال از فرماندهى‌اش در این منطقه مى‌گذشت كه به دلیل لیاقت و شایستگى زیاد، براى تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى خوزستان به كمك برادر شمخانى و سایرین شتافت و با عهده‌دار شدن مسئولیت دفتر هماهنگى استان، شروع به تشكیل و راه‌اندازى سپاه در شهرستانهاى این استان نمود. به دنبال شروع تهاجم سراسرى و ناجوانمرانه عدراق به عنوان نماینده سپاه دراتاق جنگ لشگر 92 زرهى اهواز حضور یافت و در شرایطى كه با كارشكنیهاى بنى‌صدر خائن مواجه در سازماندهى نیروها و تجهیز آنها تلاش گسترده‌اى را آغاز كرد. او به لحاظ بود احساس مسئولیت ویژه‌اى كه داشت در برخى مواقع در مناطق عملیاتى حاضر مى‌شد و به سر و سامان دادن نیروها مى‌پرداخت. در جریان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراقیها، با مشكلات زیادى از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهید علم‌الهدى در شكستن محاصره سوسنگرد دلیرانه جنگید. در عملیات فتح‌المبین نیز در قرارگاه لشكر فجر با سردار شهید بقایى (كه در آن زمان فرماندهى قرارگاه فجر را به عهده داشت) همكارى مى‌كرد. بعد از عملیات بیت‌المقدس، از آنجا كه جنگ حالت فرسایشى به خود گرفت و تحرك جبهه‌ها كم شده بود منافقین و ضد انقلاب در راستاى اهداف استكبار جهانى، دست به ترور شخصیتها و افراد موثر نظام و حزب‌اللهى‌ها مى‌زدند تا نظام را از داخل تضعیف كرده و عقبه جنگ را مختل نمایند. ایشان در تاریخ 61/4/1 به سپاه منطقه یك مامور گردید و مسئولیت مهم یگان حفاظت شخصیتها را در قم و استان مركزى به عهده گرفت و با تدبیر و درایت خاص خود و بكارگیرى برادران پاسدار مخلص و جان بركف، به گونه‌اى عمل كرد كه در دوران تصدى فرماندهى ایشان در این مسئولیت به لطف خدا هیچگونه ترور و سوءقصدى از جانب منافقین و ضد انقلاب در حوزه ماموریتى او پیش نیامد. پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راه‌اندازى دوره عالى مالك اشتر (ویژه آموزش فرماندهان گردان) گردید. این اقدام ضرورى در جهت آشنایى هر چه بیشتر برادران عزیزى كه در جنگ تجارب زیادى را كسب كرده و استعداد فرماندهى را داشتند، توسط شهید دقایقى صورت مى‌گرفت. در زمان اجراى طرح مالك اشتر عملیات خیبر در منطقه عملیاتى جزایر مجنون انجام شد و شهید دقایقى نیز با حضور در این نبرد فراموش نشدنى، فرماندهى یكى از گردانهاى خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عملیات خیبر به پشت جبهه بازگشت و دوره یاد شده را در تابستان 1363 به پایان رسانید. در مطالعه و بالا بردن آگاهى و معلومات خود جدیت خاصى داشت و تا آخر عمر پر بركتش از تحصیل دانش باز نماند. انس با قرآن از شاخصترین خصوصیات او بود. حتى در اوج مشكلات و گرفتاریها از تلاوت قرآن غافل نمى‌شد. از همسر محترم ایشان نقل شده كه او سالى سه بار قرآن را ختم مى‌كرد. تواضع و فروتنى او به نقل از همرزمانش چنان مشهود بود كه مثل یك بسیجى و یك رزمنده عادى در چادرها زندگى مى‌كرد. در كارها با آنان كمك مى‌كرد و در بر خوردهایش خیلى‌ها نمى‌كردند كه او فرمانده یگان باشد. در اولین برخورد با او صفت تواضع تصور زودتر از صفات دیگر جلوه‌گر مى‌شد. رزمندگان اسلام او را الگوى واقعى یك انسان مجاهد و وارسته مى‌دانستند. با همه مسئولیتهاى سنگین و دشوارى كه بر عهده داشت، هیچ‌گاه در چهره‌اش آثارى از خستگى یا كسالت ظاهر نبود. لبخند مداوم او در مقابله با سختیها براى همه نیروها درس بود و صبر و حوصله و سعه صدر از صفات بارز وى بود. خلوص و سكوت و وقارش در فرماندهى تحسین‌برانگیز بود. این شهید بزرگوار در عملیات عاشورا و قدس 4 همچنین كربلاى 2، 4 و 5 در سمت فرماندهى تیپ خالصانه انجام وظیفه نمود و یگان او جزو یگانهاى موثرى بود كه در موفقیت رزمندگان اسلام نقش چشمگیرى داشت. بالاخره هنگامى كه در عملیات كربلاى 5 براى انجام ماموریت شناسایى، با یك دستگاه سیكلت عازم محور بود در مسیر راه مورد اصابت بمباران هواپیماهاى رژیم موتور متجاوز عراق قرار گرفته و به لقاى حق مى‌شتافت و در اوج اخلاص و ایثار، با نوشیدن شربت شهادت روح تشنه خود را سیراب مى‌كرد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

سردار شهید موسى اسكندرى در سال 1337 در استان خوزستان چشم به جهان گشود. در كودكى با مسجد و اماكن مذهبى آشنا شد و صداى كودكانه‌اش فضاى مسجد را سرشار از عطر تكبیر نمود. در سالهاى سیاه و ظلمانى حكومت طاغوت، مسجد حجازى اهواز، شاهد تلاشهاى بى‌وقفه شهید در راستاى نهضت امام خمینى (ره) بود. وى پس از مدتى به علت پخش اعلامیه و نوارهاى مذهبى توسط رژیم پهلوى دستگیر و شكنجه شد. با فرمان امام مبنى بر فرار سربازان به همراه شهید بهلول به قم رفت و وارد كمیته استقبال از امام گشت. وى همزمان با تحصیل در رشته ادبیات دانشگاه اهواز، طرح شوراى مساجد را پى‌ریزى نمود. موسى به منظور تامین نیرو، لشكر قدس "نوجوان" را تشكیل داد. مسئولیت آموزش تیپ امام حسن (ع) و سپاه منطقه 8، مسئول فرهنگى بنیاد شهید استان و رئیس ستاد لشگر 7 ولیعصر به عهده ایشان بود. سرانجام موسى اسكندرى در دیماه سال 1365 در جزیره سهیل به آرزوى دیرینه خویش یعنى لقاء دوست دست یافت. (سال مفقودی و شهادتشان 1365عملیات کربلای چهار )پیكر تابناك و نورانیش پس از 10 سال در میان اهل زمین و آسمان در سال 1375 به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

سال 1341 شهر دزفول میزبان قدوم نوزادى از سلاله سادات شد. او را جمشید نامیدند. این كودك كه سجایاى بسیارى را از اجداد طاهرش به ارث برده بود، سال‌ها بعد از سربازان نهضت حسینى خمینى كبیر شد. وى از همان دوران كودكى با شركت در جلسات مذهبى با فرهنگ غنى اسلام آشنا گشت و حضور او در جلسات قرائت قرآن همپاى با پدر موجب تكمیل اندوخته‌هاى اعتقادى و مذهبى‌اش شد. با ورود به دوره نوجوانى قدرت روحى او در جلوه‌هایى از مدیریت آشكار گشت. 14 یا 15 ساله بود كه همراه برادران شهید سید "عنایت‌الله علم‌الهدى" و شهید "احمد لیاقتى‌راد" اداره امور حسینیه شهید علم‌الهدى (اسم جدید حسینیه) و مسجد امام حسین (ع) را عهده‌دار گردید. پس از سعى رژیم پهلوى در جهت تعطیلى مجالس مذهبى جلسات قرائت قرآن را به منزل منتقل كرده و در همان ایام یكى از كتب اعتقادى كه به واسطه روشنگرى و شورآفرینى از سوى رژیم ممنوع شده بود و تنها یك نسخه از آن در دزفول موجود بود، به همت او و دو تن از دوستانش در عرض سه روز دست نویس و در شهر منتشر شد. او در كنار آموزش‌هاى فرهنگى و عقیدتى توجه خاصى نیز به آموزش رزمى داشت و پس از پیروزى انقلاب به عنوان مسوول روابط عمومى كمیته انقلاب اسلامى در دزفول به فعالیت خود ادامه داد. پس از تجاوز رژیم بعث عراق به مرزهاى میهن اسلامى او كه هرگز از پاى نشسته بود عازم میادین نبرد شد. ابتدا فرماندهى یكى از گردان‌هاى تیپ 7 ولیعصر (عج) به وى واگذار شد و با بروز توانمندى‌هایش طولى نكشید كه به سمت فرماندهى گردان ارتقا یافت. سرانجام آن سید شجاع و فرمانده دلاور گردان بلال، آن حماسه‌ساز عملیات‌هاى بیت المقدس والفجر و خیبر پس از سال‌ها نبرد در میادین جبهه و جنگ، كربلاى چهار، و در غروب خونرنگ روز دهم دى ماه سال 1365 مزد تمام خدماتش را از خداى متعال گرفت و با بدنى خونین و رویى نورانى به دیدار جدش نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

سردار رشید اسلام شهید حاج حسین خرازى به سال 1336 در یكى از محله‌هاى مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام كوى كلم در خانواده‌اى آگاه، متقى و باایمان متولد شد. از همان آغاز كودكى باهوش و مودب بود. در دوران كودكى به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینى، او نیز به این مجالس راه پیدا كرد. از آنجا كه والدین او براى تربیت فرزندان اهتمام زیادى داشتند، او را به دبستانى فرستادند كه معلمانش افرادى متعهد، پایبند و مراقب امور دینى و اخلاقى بچه‌ها بودند. علاوه بر آن اكثر اوقات، پس از خاتمه تكالیف مدرسه به همراه پدر به مسجد محله - معروف به مسجد سید - مى‌رفت و به خاطر صداى صاف و پرطنینى كه داشت، اذان‌گو و مكبر مسجد شد. حسین در زمان فراگیرى دانش كلاسیك، لحظه‌اى از آموزش مسائل دینى غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسى آشنایى بیشترى پیدا كرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادى به مطالعه جزوه‌ها و كتب اسلامى و انقلابى نشان داد. در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعى به سربازى اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازى، فعالانه به تحصیل علوم قرآنى در مجامع مذهبى مبادرت ورزید. طولى نكشید كه او را به همراه عده‌اى دیگر به اجبار به عملیات سركوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند. حسین از این كار فوق‌العاده ناراحت بود و با آگاهى و شعور بالاى خود نماز را در آن سفر تمام مى‌خواند. وقتى دوستانش علت را سئوال كردند در جواب گفت: این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را كامل خواند. در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینى مبنى بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازى فرار كردند و به خیل عظیم امت اسلامى پیوستند. آنها در این مدت، دائما در تكاپوى كار انقلاب و تشكل انقلابیون محل بودند. شهید حاج حسین خرازى از همان آغاز پیروزى انقلاب اسلامى درگیر فعالیت در كمیته انقلاب اسلامى، مبارزه با ضد انقلاب داخلى و جنگهاى كردستان بود و لحظه‌اى آرام نداشت. به خاطر روحیه نظامى و استعدادى كه در این زمینه داشت، مسئولیتهایى را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضد انقلابیون در گنبد، ماموریتى به آن خطه داشت. دشمن كه هر روز در فكر ایجاد توطئه علیه انقلاب اسلامى بود، غائله كردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازى در اوج درگیریها، زمانى كه به كردستان رفت، بعد از رشادتهایى كه در زمینه آزاد كردن شهر سنندج (همراه با شهید على رضاییان فرمانده قرارگاه تاكتیكى حمزه) از خود نشان داد در سمت فرماندهى گردان ضربت كه قویترین گردان آن زمان محسوب مى‌شد وارد عمل گردید و در آزادسازى شهرهاى دیگر از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت، نقش موثرى را ایفا نمود و با تدابیر نظامى، بیشترین ضربات را به ضد انقلاب وارد آورد. شهید خرازى با شروع جنگ تحمیلى بنا به تقاضاى همرزمان خود پس از یكسال خدمت صادقانه در كردستان راهى خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعى كه در برابر عراقیها در جاده آبادان - اهواز در منطقه دارخوین تشكیل شده بود - و بعدا در میان رزمنگان اسلام به خط شیر معروف شد - منصوب گشت. خطى كه نه ماه در برابر مزدوران عراقى دفاع جانانه‌اى را انجام داد و دلاورانى قدرتمند را تربیت كرد. در عملیات شكست حصر آبادان، فرماندهى جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را - كه عراقیها با نصب آن دو پل بر روى رود كارون آبادان را محاصره كرده بودند - به تصرف درآوردند. شهید خرازى در آزادسازى بستان بهترین مانور عملیاتى را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه‌هاى رملى و محاصره كردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد. پس از عملیات پیروزمند طریق‌القدس بود كه تیپ امام حسین (ع) رسمیت یافت. در عملیات فتح‌المبین دشمن را در جاده عین‌خوش با همان تدبیر فرماندهى‌اش حدود 15 كیلومتر دور زد و آنها را غافلگیر نمود. یگان او در عملیات بیت‌المقدس جزو اولین لشگرهایى بودند كه از رود كارون عبور كردند و به جاده اهواز خرمشهر رسیدند و در آزادسازى خرمشهر نیز سهم بسزایى داشت. از آن پس در عملیاتهاى مختلف همچون رمضان، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهى لشكر امام حسین (ع) به همراه رزمندگان دلاور آن لشكر، رشادتهاى بسیارى از خود نشان داد. در عملیات خیبر كه توام با صدمات و مشقات زیادى بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمب‌هاى شیمیایى مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازى هرگز حاضر به عقب‌نشینى و ترك موضع خود نشد، تا اینكه در این عملیات یك دست او در اثر اصابت تركش قطع گردید و پیكر زخم خورده او به عقب فرستاده شد. از بیمارستان یزد - همانجایى كه بسترى بود - به منزل تلفن كرد و به پدرش گفت: "من مجروح شده‌ام و دستم خراشى جزیى برداشته، لازم نیست شما زحمت بكشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمى نیست. همین روزها كه مرخص شدم خودم به دیدارتان مى‌آیم." در عملیات كربلاى 5 در جلسه‌اى با حضور فرماندهان گردانها و یگانها از آنان بیعت گرفت كه تا پاى جان ایستادگى كنند و گفت: "هر كس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شركت نكند، زیرا كه این یكى از آن عملیات‌هاى عاشقانه است و از حسابهاى عادى خارج است." لشگر او توانست با عبور از خاكریزهاى هلالى كه در پشت نهر جاسم از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهى ادامه داشت شكست سختى به عراقیها وارد آورند. او با آنكه یك دست بیشتر نداشت، ولى با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس كمبود نمى‌كرد و براى تامین و تدارك نیروهاى رزمنده در خط مقدم جبهه تلاش فراوانى مى‌نمود. در بسیار از عملیاتها حاج حسین مجروح شد، اما براى جلوگیرى از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمى‌شد به پشت جبهه انتقال یابد. این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند 1365 در جوار قرب الهى ماوا گزید. رهبر معظم انقلاب و فرمانده كل قوا در مورد ایشان مى‌فرمایند: او (حسین خرازى) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود كه با ذخیره‌اى از ایمان و تقوا و جهاد وتلاش شبانه‌روزى براى خدا و نبرد بى‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آستان رحمت الهى فرود آمد و به لقاءالله پیوست.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

على‌محمد اربابى به سال 1343 در بیدگل كاشان متولد شد و به واسطه فقر مادى، از طفولیت به كارهاى سخت بدنى مشغول بود و در كنار كار، به صورت شبانه به تحصیل پرداخت. با شروع جنگ تحمیلى به جبهه شتافت و مدتى بین جبهه و كاشان در تردد بود. او هر چه در جبهه مى‌آموخت در كاشان به دیگران یاد مى‌داد و مدتى نیز مسئولیت پذیرش سپاه كاشان را عهده‌دار بود. وى از عملیات بدر به عنوان مسئول واحد آموزش نظامى لشكر 8 مشغول انجام وظیفه شد پس از آن به مسئولیت واحد بسیج لشكر منصوب گشت. وى چندین مرتبه در طول جنگ مجروح شد و هر بار مصمم‌تر از همیشه به جبهه بازمى‌گشت. در عملیات كربلاى 4 با مسئولیت ریاست ستاد لشكر شركت نمود و از عهده مسئولیت اداره امور لشكر به خوبى برآمد. شهید اربابى در عملیات كربلاى چهار به جهت نظارت دقیق بر عملیات، انتقال نیرو و امكانات، مسئولیت اسكله را پذیرفت و در نیمه شب 65/10/5 بر روى اسكله به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید ابراهیم هندو زاده کرمانی : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیت نامه هوالقادر- هوالعزیز- هوالمتعال من عبدا... تاکنون به خاکم و یا بر خاک می نویسم برای خاک زیرا که همه از خاکیم و همه به خاکیم و آنچه که می ماند در این جهان خاک است . هدف مشخص است، الان وقت آن رسیده که تصمیم بگیریم و کوتاهترین و دقیقترین راه را انتخاب کنیم و یا راهی پر پیچ و تاب و با فراز و نشیب زیاد که انتهای آن تاریک و در آن چیزی مشخص نیست و معلوم نیست، آیا به هدف اصلی برسند. رفتن با اتکاء به خود میسر نیست باید در این راه متکی به خدا شد و قدم پیش گذاشت و با ناملایمات و سختیها ساخت، از خداوند یاری نموده و با مغفرت و آمرزش به درگاهش دل و جان خود را از آنچه که تا به حال بین خالق و مخلوق جدائی افکنده شده، از درگاهش عذر خواهی نموده و صورت بر آستان با عظمتش سائیده که بنده ی ناسپاسی بودیم. شرمساری در مقابل ذات پاکش برایم بس است که در قبال آن همه نعماتش چه کرده ام، چه شکری به جای آورده ام، نزد خدا پوزش می خواهم که الله جل جلاله زهی سعادت است که او عذر پذیرد و با رحمانیتش مرا نوازش کند، به امید رحمتش بارها پیمان شکسته و بعد از آنکه سر از گریبان تنهایی و بی کسی در آورده، دوباره از مبداء هستی و وجود پناه خواسته که هیچوقت دست ردی بر سینه ام نزده و دوباره بهتر از پیش پذیرفته است. دیگر بیش از این خجالت می کشم دستم به گناه آلوده شود و از درگاهش طلب یاری می نمایم که در این امر مرا یاری نماید که دیگر گرد هوسهای نفسانی و شیطانی نگردم و حس می کنم جرقه ای در دلم زده باشد، بسیار مشتاق دیدارش هستم ولی از خودش یاری می جویم، اگر که پذیرفت که هیچ و دیگر آرزویی بالاتر از آن سراغ ندارم و بهتر از این کسی را نصیبی نیست. فقدان از دست دادن فرزندی برای خانواده و یا دوستی از دوستانم ممکن است مشکل باشد ولی برادرانم بکوشید تا رضای او را جلب کنید. تمام امور را برای او خالص کنید و رضایت رب العالمین را در نظر بگیرید که انا لله و انا الیه راجعون هنگام بازگشت باید آنطور باشیم که خودمان خندان و شاد و خدایمان از ما راضی باشد. اگر در بین شما نیستم دوست دارم که به اذن خدا باشم(به شرط یاری امام و انقلاب) از همگی طلب مغفرت و آمرزش می نمایم، از همگی تمنا دارم از حقوقشان به من بگذرند و حق بر گردن من نباشد تا سبکبارتر به سوی خدا بشتابم، خداوند در عوض با همگی شما تلافی بنماید، گذشت را در طول زندگی پیشه کنید که راه و رسم مولایمان امام علی(علیه السلام) و رسم سید و سالار شهیدان امام حسین(علیه السلام) است. گذشت داشته باشید که امید است خداوند از همه ما بگذرد. حال شما می مانید و وظیفه ای که به دوش شماست و آن گوش دادن به کلام امام است(اگرچه خودم از عهده آن به خوبی بر نیامده ام) و آن راه سعادت است و او بود که بیدارمان کرد. او بود که هست و نیست را به ما آموخت و حق و باطل را شناختیم، زهی به انصافی است که خدای ناکرده در مقابلش بی تفاوت باشیم که رضایت او رضایت رسول خداست و اگر خدای نکرده کفران نعمت شود ضربه ای جبران ناپذیر است. با همه شما اقوام، خویشان و همگی شما دوستان و آشنایانم می گویم که در قبال امام عزیز دردی است بی درمان که فقط درمانش رفتن به راه اوست و گوش کردن به حرف او و اجرای حکم و فرمان او. بارالها: ظهور حضرت ولی عصر امام زمان(عج) را نزدیک بگردان تا دنیا را پر از عدل و داد بفرماید. بارالها: عمر امام عزیز را به درازای آفتاب بگردان و عمر با برکتش را تا ظهور حضرت ولی عصر(عج) طولانی بگردان، دشمنان قرآن و اسلام و این انقلاب اگر قابل هدایتند هدایت و اگر نیستند خوار و ذلیل و نابودشان بگردان به امید پیروزی اسلام و مسلمین در سراسر جهان و اقامه نماز در مسجدالاقصی به امامت روح خدا خمینی و به احتزاز درآمدن پرچم سرخ لا اله الا الله و محمد رسول الله بر گنبد اولین قبله مسلمین که خداوند در حقش فرموده: سبحان الذی اسری بعبده لیلاً من المسجد الحرام المسجد الاقصی و همچنین به امید روشن شدن چشم معلولین و مجروحین انقلاب و جنگ، خانواده محترم شهداء به ضریح خاموش ابا عبدا الله الحسین و به امید سعادت و رفتن به راه حق و حقیقت تمامی مسلمین و بندگان خداوند حق تعالی. 29/4/63 – اهواز شهرک نورد ابراهیم هندوزاده کرمانی

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد حسین یوسف الهی : قائم مقام فرمانده واحداطلاعات وعملیات لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 هجری شمسی در شهر «کرمان» متولد شد، پدرش فرهنگی بود و در آموزش و پرورش خدمت می کرد. محیط خانواده کاملا فرهنگی بود و همه فرزندان از همان کودکی با حضور در مساجد و جلسات مذهبی با اسلام و قرآن آشنا می شدند . علاقه زیاد و ارتباط عمیق محمد حسین با نهج البلاغه نیز ریشه در همین دوران دارد. در روزهای انقلاب محمد حسین دبیرستانی بود و حضوری فعال داشت و یکی از عاملان حرکتهای دانش آموزان در شهر کرمان بود. آغاز جنگ عراق علیه ایران در لشکر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عملیات به فعالیت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشین فرمانده این واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختی مجروح شد و بالاخره آخرین بار در عملیات والفجر هشت به دلیل مصدومیت حاصل از بمبهای شیمیایی در بیست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بیمارستان لبافی نژاد تهران به وجه الله نظر کرد. زندگی سراسر معنوی او برای همه کسانی که اهل حق و حقیقت اند درسی ابدی و انسان ساز است.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده واحد ادوات(ضد زره)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مهدی زندی نیا» در یکی از روزهای سرد بهمن ماه 1337 در شهر کویری «سیر جان» چشم به جهان گشود تا نقشی از خود در تاریخ کشورش برجای گذارد و سپس همان چشمها را در تاریخ نوزدهم دی ماه 1365 به روی دنیای فانی ببندد .او به خاطر شغل پدرش کار های فنی را به مرور زمان فرا گرفت تا بعد ها در جبهه های نبرد از این استعداد بهره ببرد و دست به ابتکارات مهم فنی بزند .او پس از گذراندن دو ره متوسط به کرمان آمد تا در رشته راه و ساختمان تحصیل کند . ولی با شروع جنگ تحمیلی به همراه گروه مکانیک جهاد سازندگی سیر جان راهی مناطق جنگی شد .او در عملیات مختلفی از جمله بدر ،خیبر ،والفجی 4 ،والفجر 5 ،والفجر 8 کربلای 5 شرکت داشت و چندین بار مجروح شد .نقش کلیدی فرماندهی شهید زندی نیا در تصرف بندر فاو به خاطر آتش دقیق تیپ ادوات لشکر 41 ثار الله انکار نا پذیر و ستودنی است . مهدی در سال 1365 به عنوان پاسدار نمو نه انتخاب و به ملاقات خنه خدا رفت تا زمینه را برای عرو جش به بهشت برین مهیا سازد .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد رضا مرادی : فرمانده واحد اطلاعات وعملیات لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) تقویم هشتم بهمن ماه 1341 را نشان می داد، گویی می خواست نوید تولد تازه ای را بدهد. نوزادی که در سیاهی دل شب متولد شد تا وجودش همچون شمع روشنی بخش شبهای تار محرومین گردد .نام این نوزاد را «محمدرضا »گذاشتند. از همان دوران طفولیت همیشه با سختی روبرو بود و گذشت زمان او را آبدیده تر می کرد بطوریکه در چهار ماهگی در بستر بیماری سختی افتاد و ظرف یک روز بیش از شصت آمپول به وی تزریق گردید ولی از آنجا که مشیت الهی بر این بود که می بایست او زنده بماند تا رسالت عظیم بر دوش کشد. پدر خانواده با دستمزد ناچیزی که داشت با رنج فراوان زندگی را اداره می کرد تا اینکه به سن پنج سالگی رسید. از آنجا که هوش و استعداد وافر نامبرده بر همگان مشهود بود در همان سن پنج سالگی پا به دبستان گذاشت و کلاس اول و دوم را در دبستان ادب و سالهای سوم، چهارم و پنجم را در دبستان پرورشگاه صنعتی سپری کرد. از همان زمان علاوه بر تحصیل روزانه هر روز اذان صبح از خواب بلند شده و به پدر ش که در اداره بهداشت کار می کرد کمک می داد و از همان اوان کودکی با مشکلات زندگی آشنا بود. پس از اتمام کلاس پنچم دبستان دوران راهنمایی را در مدرسه راهنمایی شهاب گذراند و سپس در هنرستان اقبال به تحصیل خود ادامه داد که این برهه از زندگی وی مثل زمان کودکی و نوجوانیش توام با سختی فراوان بود. تعطیلات تابستان را به کارهای مختلف می پرداخت و اوقات خود را به فراگیری فنون گوناگون می گذراند. در این دوران هم درس می خواند و هم کار می کرد. سالهای دوم و سوم تحصیل هنرستان مصادف با شروع انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی بود. وی در حالی که درس میخواند با سایر اقشار مردم در جریان کامل انقلاب و راهپیمائیها و تضاهرات بود و در همه جریانات شرکت فعال داشت و از پا نمی نشست و در همین زمان بود که بیش از پیش چهره این جوان فعال و پر شور نمایان گردید و مشخص شد در سر عشق دیگری می پروراند. با جدیت تمام و پشتکار فراوان جریانات انقلاب را دنبال می کرد و از هیچ گونه کوششی در این راه دریغ ننمود. پس از پیروزی انقلاب که همزمان با سال آخر تحصیل وی در هنرستان بود به فعالیتهای چشمگیری پرداخت و در انجمن اسلامی به طور فعال و مستمر کار می کرد تا اینکه در سال 1359 موفق به اخذ دیپلم شد. پس از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رفته و به عضویت سپاه در می آید. آخرین روزهای اتمام دوره آموزش نظامی وی مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود که از طرف سپاه برای آموزش چتربازی به شیراز اعزام گردید بعد از اتمام دوره اول آموزش به کرمان بازگشت ولی از آنجا که محمدرضا علاقه فراوانی به جبهه و جهاد داشت در زمستان 1359 به مهاباد اعزام گردید. زمستان بسیار سردی را در آنجا گذراند و به خدمت در کردستان پرداخت. دراین مرحله از زندگی بود که با دوستان جدیدی آشنا شد که همگی در گروهی به نام عمار جمع شده بودند. مدت پنج ماهی را در مهاباد بود و شاهد به شهادت رسیدن تعدادی از دوستانش بود که در روحیه پر شور محمدرضا تأثیر بسیار گذاشت و با صبر و شکیبائی فراوان با شهادت دوستانش برخورد کرده و از اینکه خودش شهید نشده بود اظهار تأسف میکرد و از همان ابتدا مشتاق لقای خدایش بود. در همین زمان مجدداً برای تکمیل دوره چتر بازی از مهاباد به شیراز می رود و بعد گذراندن دوره به کرمان مراجعه می نماید و در کرمان شروع به فعالیت می نماید. این دوره از زندگی محمدرضا توام با اندوه و تأثر شدید او از به شهادت رسیدن تعداد دیگری از دوستانش بود. در اینجا بود که تصمیم رفتن مجدد به جبهه می گیرد و سرانجام در اسفند ماه سال 1360 به طرف جبهه حرکت کرد و او از پایه گزاران واحد شناسایی در عملیات فتح المبین بود. محمدرضا علاقه شدیدی به کار شناسایی داشت علاوه بر کار طاقت فرسای شبانه ، روزها هم به دیده بانی و گشت و شناسایی می پرداخت و دائماً در تکاپو و تلاش بود و دارای شهامتی وصف ناپذیر بود تا جائی که در همان عملیات فتح المبین زمانی که یک هواپیمای دشمن سقوط می کند و خلبان هواپیما موفق می شود در نزدیکی دشمن فرود آید، محمدرضا با تعقیب خلبان توانست او را دستگیر نماید. بعد از عملیات فتح المبین خود را برای عملیات بیت المقدس آماده کرد. باز هم به کار شناسایی ادامه داد و از هیچگونه ایثار و گذشتی در این راه دریغ نکرد. شب و روز به طور مداوم به کارش ادامه داد و بارها نزدیک بود به دام دشمن بافتد ولی دست از هدفش بر نداشته و بیش از پیش در کارش مصمم تر و قویتر می شد. آخرین شبی که برای شناسایی دشمن رفته بود با کمین وسیعی از نیروهای دشمن برخورد کرد ولی باهوشیاری موفق به فرار می شود. از آنجا که می بایست منطقه برای انجام عملیات شناسایی شود صبح روز بعد تصمیم خود را برای رفتن به طرف دشمن می گیرد و در روشنایی روز به طرف نیروهای دشمن حرکت می کند و بالاخره موفق می شود با هوشیاری، دقت و از خود گذشتگی بی نظیر کار خود را به انجام برساند. همان روز در جبهه زخمی می شود و به کرمان اعزام می گردد. پس از بهبودی دوباره به طرف جبهه عزیمت می کند، این بار محمدرضا به عنوان مسئول نیروهای شناسایی به فعالیت خود ادامه می دهد، باز هم مثل گذشته تمام نیرویش را بکار گرفت تا بتواند بازدهی بیشتری داشته باشد. فعالیتهای او در این زمان بر همگان بخصوص آن تعداد برادرانی که با وی بودند کاملاً مشهود و قابل انکار است. در عملیات رمضان زحمات زیادی کشید مخصوصاً در سازماندهی افراد شناسائی، در حین عملیات تمام سعی خود را بکار برد. بعد از اتمام عملیات رمضان زحمات فراوانی را در منطقه کوشک" و پاسگاه ید" کشید. سه ماه تابستان گرم خوزستان را تحمل کرد ولی از آنجا که در آتش عشق به لقای خدایش می سوخت اصلاً احساس ناراحتی نمی کرد. تقدیر از زحمات فراوان او در این عملیات از عهده کسی ساخته نیست فقط می توان گفت که تمام توانش را در طبق اخلاص گذاشت و تقدیم راه امام و انقلاب اسلامی کرد. در آبان 1361 به طرف جبهه های نفت شهر حرکت کرد و بیش از یک ماه به عنوان مسئول شناسایی یکی از مناطق عملیاتی انجام وظیفه نمود. در این مدت شبانه روز به کار شناسایی مشغول بود، اکثر روزها بیش از 20 کیلومتر در کوهستانها راهپیمائی می کرد و همیشه در حرکت بود. مدتی را که در جبهه نفت شهر بسر می برد مصادف با تاسوعا و عاشورا بود شبها در اوقات فراغت به عزاداری برای سرورش امام حسین(ع) می پرداخت. زمزمه زیارت عاشورای او هنوز در گوش دوستان طنین انداز است، محمدرضا بعداً به طرف منطقه عملیاتی شرهانی حرکت کرده و حدود یک ماه هم در منطقه شرهانی به عنوان معاون اطلاعات و عملیات تیپ ثارا... از هیچگونه کوششی فروگذار نکرد. شبهای مهتابی ابوغریب شاهد نماز شب خواندنها و مناجات و راز و نیاز شبانه او با خدایش بود. بعد از این دوره از مأموریتش وی به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات یکی از تیپهای لشکر ثارا... گمارده شد. کلیه برادرانی که در این مدت به نحوی با وی سر و کار داشته اند به اتفاق از خلوص و پاکی و صداقت او دم میزنند. برای نیروهایش جلسات دعا و قرآن دائر کرد و آنها را برای خواندن نماز و دعا ترغیب می کرد. یک شب قبل از عملیات خودش برای بچه ها دعای توسل خواند، خاطره آن دعا هنوز در اذهان بچه ها می باشد. در کارهایش همیشه به خدا توکل می کرد. بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی به طرف منطقه والفجر یک رفته در آنجا به عنوان معاون اطلاعات عملیات لشکر ثارا... شبانه روز به فعالیت خود ادامه داد. زحمات فراوان او در والفجر یک بر تمام همرزمانش روشن بود. بعد از اتمام عملیات والفجر یک محمدرضا به کرمان بازگشت با توجه به مسئله قاچاق و با اصرار برادران ستاد مبارزه با قاچاق مواد مخدر و علاقه او جهت مبارزه با این سوداگران مرگ آمریکائی تصمیم به عضویت در ستاد مبارزه با قاچاق گرفت و به عنوان مسئول طرح و عملیات ستاد مبارزه با قاچاق مواد مخدر استان و با حفظ سمت عضو دفتر انتظامی استانداری، مدت دو ماه در این سنگر به مبارزه پرداخت و شب و روزی نداشت و بطور مستمر در کوه و دشت مشغول طرح عملیات جهت مبارزه با سوداگران مرگ بود. در این مدت به دلیل علاقه فنی که داشت در آزمون اداره مخابرات شرکت و قبول شد و مدت پانزده روز در این اداره مشغول فعالیت شد. از آنجائی که او عشق و علاقه به جهاد و جبهه داشت و پیرو درخواستهای مکرر فرماندهی لشکر ثارا... در تاریخ چهارم آبان ماه 1362 مجدداً عازم جبهه شد و حدود 2 ماه در منطقه سومار به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات لشکر ثارا... بسر برد و بعد از آن به منطقه عملیاتی خیبر رفت. در طول این مدت دائماً در تلاش بود و لحظه ای از پا نمی نشست. آری از خصوصیات بارز اخلاقی شهید محمدرضا مرادی می توان ایمان، شجاعت، عزت نفس، صبر در برابر نا ملایمات، عشق به شهادت و نیز حب و بغض برای خدا را نام برد. وی انسانی مذهبی و خود ساخته بود انسانی که از رفاه طلبی بیزار بود و همانند ابوذر صحابی بزرگ پیامبر(ص) با صراحت لحجه و بی هیچ سازشکاری نهی از منکر و امر به معروف مینمود به نحوی که این خصوصیت اخلاقی وی در میان دوستان و اقوامش معروف بود. وی با کوله باری از رنجها و محنت ها در عمر کوتاهش توشه ای گران بها برای آخرت برگزید. رضا مخلص بود، رضا رنج می برد و غصه میخورد، چهره رضا نمایانگر سختیها بود، سختیهایی که در عمر کوتاهش کشیده بود و همیشه صحبتهایش از سختیها بود، بسیار فعال بود. حال بعد از اینهمه تلاش و رنج و زحمت موقع پاداش رسیده است، صبح روز 8/12/62 فرا رسید گویی خورشید دیرتر از روزهای قبل بیرون میآید شاید، نمی خواست شاهد جنایتی هولناک باشد و شاید هم از روی این عزیزان شرم کرده بود که آنروز طلوع کند. در حالیکه محمدرضا مانند سایر همرزمانش خود را برای کار روزانه آماده می کرد ناگاه صدای غرش هواپیماهای دشمن به گوش رسید و این جنایت رنگ دیگری داشت، بچه ها یکباره متوجه بمباران شیمیایی دشمن شدند اما او مردانه ایستاد و یک یک بچه ها را سوار کرده و از منطقه خارج کرد و خودش هم آخرین نفری بود که منطقه را ترک گفت، فردای آنروز وی به تهران اعزام شد اما معالجات موثر واقع نشد و سرانجام در تاریخ 27/12/62 به درجه رفیع شهادت نائل آمد و کرمان عزادار گشت. دوستانش غمگین و صدا و سیمای جمهوری اسلامی مرکز کرمان خبر تشیع پیکر پاکش را پخش و جرائد خبر به شهادت رسیدن این عزیز را منتشر نمودند و بی شک رضا تا آخرین لحظات عمر در تاریخ جامعه ما مطرح خواهد بود و حضور خواهد داشت، روحش شاد، راهش پر رهرو و یادش همیشه در دلها زنده باد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان419لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) «مهدی طیاری» در اولین روزهای بهار سال 1338 در روستای« طوهان» در شهرستان« جیرفت» به دنیا آمد . خانواده اش تهیدست اما متدین بود .او دوران نا آرام کودکی را در این روستا گذرانید ريالدبستان را در عنبر آباد طی کرد و دبیرستان را به هنرستان جیرفت آمد در روزهای هترستان ،شکل گیری شخصیت مذهبی و سیاسی مهدی کامل شد و همین آغاز مبارزه جدی با ظلم و فقری بود که همواره در کنار آن زندگی کرده بود .او نو جوان بود که در جغرافیای دور افتاده به رساله امام دست یافته بود و سرا پای وجودش از محبت به صاحب این رساله می سوحت .مهدی نشان شده ساواک بود و به همین خاطر از آزار و اذیت آنان در امان نبود در زمستان سال 1357 که کنگره کاخ های سلطنتی پهلوی ،یکی پس از دیگری فرو ریخت آغز زندگی تازه ای برای این جوان پر شور و متدین بود . وقتی جنگ از سوی دشمنان این انقلاب آسمانی شروع شد ،پای مهدی به خاک جبهه ها باز شد .او ماند و جنگید و مجروح شد اما از پا نیفتاد . عملیات بیت المقدس هفت که او فر مانده گردان دلاور چهار صد و نوزده بود ،گلوله خوپاره ای نقطه سرخ رنگی بر پایین زندگی زمینی این فرزند راستین خمینی گذاشت .او از امید های لشکر 41 ثار الله بود .از مهدی طیاری فرزندی به نام« زهرا» به یادگار مانده است .

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید عبدالمهدی مغفوری : قائم مقام رئیس ستاد لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) خاطرات یدالله شاه عابدینی: در یک سفر یک روزه که سرمان به مجلس ختمی گرم شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر طول کشید، حاجی یک باره به خود آمد و برافروخته گفت :نماز اول وقت را از دست دادیم و با ناراحتی به نماز مشغول شد. قرار بود مسئولین بسیج کشور در سمیناری در تهران شرکت کنند. معمولا در چنین مواقعی با وسیله های سواری می روند اما ایشان گفت: همه با اتوبوس می رویم .تا سوار شدیم حاج مهدی گفت :برادران از همان جلو هر کس حدیثی بلد است بگوید. بعد در خواست مداحی کرد. چنان حال و هوایی داشت که فکر می کردی در مسجد نشسته. ساعت یک شب بودکه رسیدیم قم. برادر ها گفتند اینجا بمانیم و فردا حرکت کنیم .حاج آقا قبول کرد .بخاری ماشین را روشن کردیم و پتو ها را برداشتیم تا استراحت کنیم .من در صندلی جلو بودم .یک لحظه متوجه تکان ماشین شدم .نگاه کردم دیدم حاج آقا غفوری در آن هوای سرد از اتوبوس بیرون رفت. با چشم تعقیبش کردم .رفت در دور ترین محل برای اقامه نماز شب . خوابم برد و قبل از اذان بود که با صدای ایشان از خواب بیدار شدم. از خودم شرم کردم . در سمینار تهران بحث و گفتگو شد که امام فرموده اند باید به جبهه بروید . از سمینار که برگشتیم حاج آقا اصرار داشت:که ما باید تکلیف خو درا انجام دهیم. می گفت :وقتی امام می فرمایند :راه قدس از کربلامی گذرد ،باید همین شود .ایشان از زمانی که به بسیج آمدند هیچوقت ندیدم نماز بی جماعت برگزار شود .هر جا که وقت نماز می رسید ،می ایستار و اذان می داد . حقیر که مدتی را در محضر شهید عبدالمهدی مغفوری در قسمت تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران زرند وزیر نظر این شهید بزرگوار افتخار خدمتگذاری داشتم . در نیمه دوم سال 63 بنا به درخواست مسئول وقت بنیاد شهید حاج آقا شجاعی به بنیاد شهید زرند منتقل و در قسمت فرهنگی آن بنیاد مشغول خدمت شدم. در فروردین ماه سال 64 بعد از مراسم تشیع جنازه یکی از شهدای بزرگوار(شهید محمود محمدی) به بنیاد شهید آمدم و در همین حین شهید مغفوری نیز به همراه یکی از برادران سپاه به بنیاد آمدند و به من گفت: آقای ابراهیمی من هم می خواهم همراه شهید به بهشت زهرا(س) بیایم. شما توی آمبولانس جا دارید من گفتم: البته و خیلی هم خوشحال می شوم که با شما باشم و بعد آمبولانس خواست حرکت کند من به اتفاق شهید مغفوری و یکی از بستگان شهید در قسمت عقب آمبولانس جنب تابوت شهید کنار هم نشستیم و آمبولانس به طرف بهشت زهرای زرند حرکت کرد. در طول مسیر راه من متوجه شدم که شهید مغفوری در حالیکه محزون است سرش را به تابوت نزدیک می کند و دور می کند و با خود نیز زمزمه می کند. زهرا سلطان زاده همسر شهید: یادم هست یک شب نزدیک ساعت دو بعد از نیمه شب آمد . گفتم: شام می خوری ؟گفت: آنقدر خسته ام که نمی توانم چیزی بخورم ،اگر هم بخوابم برای نماز بیدار نمی شوم. گفتم: نا راحت نباش هر ساعتی که بخواهید بیدارتان می کنم. گفت: من یک ساعت می خوابم .بی آنکه بیدارش کنم از جا بلند شد .وقتی دید مشغول کار های منزل هستم، تبسمی کرد وگفت که به فکر کارهای دنیا نباش .خلاصه رفت و ضو گرفت و تا نزدیک اذان صبح که من از خواب بیدار شدم دعا می کرد و اشک می ریخت . گاهی اوقات می گفتم: فلانی فلان چیز را گفته یا این کار راکرده .می گفت :این قدر جوش دنیا را نزن .اگر کار های واجبت ترک شد ناراحت باش .حرف و کار دنیا همیشه هست .شهید مغفوری به ما توصیه می کرد که خوب نگاه کنیم و ببینیم چه اعمالی جز واجبات و مستحبات موجب رضای خداست که هر چه موجب رضای خدا باشد برای خلق هم خوب است. وقتی خبر اسارت برادرم را به ما دادند، ایشان گفت: رضای خدا در این بوده و نباید از خود ضعف نشان دهیم ،امروز دشمن ممکن است دست به هر کاری بزند ما باید با ایمان و مقا ومت توطئه او را خنثی کنیم . برای همه احترام قائل می شد مخصوصا برای پدر ومادرش.هر وقت به خانه پدری او می رفتیم دست پدر و مادرش را می بوسید و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمی داد که جلوتر از پدر و مادرش حرکت کند .خدا می داند او چقدر آگاه و محترم بود . من تا آنجا که یاد دارم هیچ وقت ندیدم ایشان کنار سفره ای که پدر ومادرش نشسته اند دستش را زود تر ازآنها به سر سفره برده باشد. شبهایی که در منزل پدری حاج مهدی میهمان بودیم ،بنا بر شرایط شغلی، پدرش دیر تر به خانه آمد .اما حاج مهدی رامی دیدم که همین طور با لباس بیرون نشسته بود . می گفتم چرا نمی خوابی ؟می گفت :می تر سم پدرم بیاید و در حالت دراز کش خواب باشم .صبر می کرد وقتی پدر می آمد و چراغ را خاموش می کرد ،ایشان هم می رفت می خوابید . صبح هم قبل از همه بیدار می شد وبه نماز می ایستاد . در رعایت احوال بزرگان به خصوص پدر ومادر بسیار حساس بود .وقتی از ماموریت می آمد ،در حالی که بسیار خسته بود به احترام پدر و مادر نمی خوابید. خمیره وجود این بزرگوار از تلاش و کوشش بود .حتی در دوران تحصیلش از بر جسته ترین دانش آموزان محسوب می شد . خواهر شهید: یادم است می خواستم در یکی از مراکز معتبر علمی و مذهبی ثبت نام کنم .این بزگوار قبل از رفتنم گفت :ممکن است افرادی با داشتن دید گاههای مختلف سیاسی بخواهند افکاری را به ذهن شما تحمیل کنند .مواظب باش که بی تفکر جذب افکار و دید گاههای مختلف نشوی .هر چه شنیدی در باره آن فکر کن و توسلت را با ائمه قطع نکن.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

ذبیح الله دریجانی : قائم مقام رئیس ستاد لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1340 در خانواده ای مذهبی در روستای «دریجان» دیده به جهان گشود. پدرش گویی می دانست او کشته راه خدا می گردد لذا نام و را ذبیح ا... (کشته خدا) نهاد. شهید بزرگوار دوران طفولیت را در آغوش گرم والدینش سپری نمود و پس از آن دوران ابتدائی را در همان روستای زادگاهش به پایان رساند. اضافه بر استعداد خدادادی او که همیشه در بین همکلاسیهایش ممتاز و نمونه بود، جو کاملاً مذهبی خانواده او را چنان بار آورده بود که ذوق سرشار و بی حد شهید به مسائل مذهبی و اخلاقیش از تمام هم سن و سالهایش را شاخص کرده بود. ذبیح ا... پس از طی دوران ابتدائی جهت ادامه تحصیل وارد شهرستان بم می شود. دوران راهنمائی و متوسطه را با موفقیت کامل به پایان رسانید و همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی موفق به اخذ دیپلم از هنرستان صنعتی بم گردید. وی در محیط مدرسه و تحصیل همگام با اوج گرفتن تضاهرات و راهپیمائیهای ملت مسلمان ایران بر علیه رژیم طاغوت و ستمشاهی نقش حساسی را در ارشاد و آگاهی مردم علی الخصوص محیط تحصیلش داشت که بارها از سوی ساواک مورد تهدید قرار گرفت و هرگز این تهدیدات او را از راهش و هدفش نتوانست باز دارد. این سردار تشنه خدمت به اسلام و انقلاب بود و شعارش حراست و حفاظت از خط ولایت و دستاوردهای انقلاب بود. وارد سپاه می شود و با برادر شهیدش جعفر دریجانی در یک سنگر مشغول خدمت می گردند. این دو شهید بزرگوار نه تنها به منزله عضوی برای سپاه بلکه، پایگاهی برای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بم بودند. اخلاق، رفتار و اعمال این دو برادر برای تمامی برادران پاسدار الگو و راهنما بود. شهید ذبیح ا... در سپاه معمولاً سخت ترین و مشکل ترین مأموریتها را انتخاب می نمود و جلودار بود. از طرف سپاه قبل از شروع جنگ تحمیلی به اغلب نقاط کشور اعزام و انجام وظیفه نمود. ملت محروم خطه سیستان و بلوچستان و حتی سرزمین تفدیده آن منطقه گواه زحمات و تلاش شبانه روزی این شهید می باشد. بعد از اتمام مأموریتش از سیستان و بلوچستان در سال 1361 با دختر عمویش که یکی از طلبه های حوزه علمیه فاطمیه بم بود ازدواج نمود. با آن همه مشکلات خانوادگی که شهید داشت نه تنها ازدواج مانع از فعالیتهایش نشد بلکه این زوج جوان با الگو گرفتن از زندگی مولای متقیان علی ابن ابیطالب (ع) و همسرش فاطمه زهرا(س) با علاقه و عشق فراوان و با شور و هیجان بی حد هر یک در وظیفه خود رسالت خود را انجام میدادند. شهید بزرگوار بعد از شروع جنگ تحمیلی مدتی در ستاد منطقه در واحد عقیدتی با زحمات شبانه روزی و آموزش عقیدتی برادران مجدداً به سپاه بم بر میگردد. وی با سمت معاون پرسنلی لشکر 41 ثارا... به خدمت خود در جبهه های جنگ ادامه میدهد. بعد از ماهها جنگ و نبرد و شرکت در عملیاتهای متعدد با اصرار زیاد فرماندهانش به معاونت ستاد لشکر پیروز 41 ثارا... مصوب می گردد. وی علاقه فراوانی به بسیجی ها داشت و رشادت و جانبازی این سردار و فرمانده دلیر را تک تک برادران بسیجی به یاد دارند. شهید در عملیات پیروزمند والفجر 8 شدیداً در اثر مواد شیمیایی مجروح میگردد و جراحات عمیقی بر می دارد و یادمان نخواهد رفت آنهمه دردی را که تا به صبح تحمل می نمود و خیلی هم خوشحال بود. هنوز صحت کامل نیافته بود که با اصرار فراوان به محل کارش یعنی جبهه برگشت و گوئی محیط خارج از جبهه برای او قفس و زندان بود. اکسیر وحی چنان او را در مقابل عظمت پروردگار نرم و روان کرده بود که هنگامی به رکوع روان می شد چه بسا حریر نرم و لطیفی بود و چون به سجود می نشست از گرمی کلام پیامبر(ص) و ائمه معصومین(ع) گرم می شد که حرارت عبادتش دیگران را هم گرم می نمود. اما ذبیح ا... چون حریر نرم و چون گل لطیف روی دیگری داشت و آن هم از معدن جوشان و تحرک بخش و مکتب فضیلت ساز قرآن است که هنگام رویارویی با دشمن خدا و اسلام همچون سرب مذاب دشمن را می سوزانید و همچون آتشفشان فوران شده، خروشان بود. از قول دوستانش در عملیات کربلای 5 که می گویند: ایشان در عملیات پیروز کربلای 5 نیز مجروح می گردد که باز هم حاضر به عقب آمدن از صحنه نبرد نگردید. همدوش با رزمندگان می جنگید و عملیات را هدایت می نمود تا اینکه در مورخه 30/10/65 با آگاهی کامل و چشمی باز از زندگی- شهادت- نبرد و هجرت به آرزوی دیرینه اش که همان شهادت در راه خد ا بود نائل آمد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید دادالله برزخ : فرمانده گردان410 خاتم الانبیاءلشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحیم ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعدا علیه حقا فی التوراه و الانجیل و القران و من اوفی بعهده من الله فاستبشرو وببیعکم الذی بایعتم به و ذالک هوالفوز العظیم. سوره توبه آیه 110 همانا خداوند می خرد از مومنین اموال و جانهای ایشان را به بهای بهشت کسانی که قتال می کنند در راه خدا پس می کشند و یا کشته می شوند و عده ای است حق که خداوند در تورات، انجیل و قرآن فرموده و آیا با وفاتر از خدا در عهد و پیمان کسی هست؟ پس مژده ده کسانی را که این چنین معامله ای می کنند و این است پیروزی و فوز عظیم. این جانب وصیتم را به همه آنهایی که خود را مسلمان می دانند و معتقد به مبانی مکتب اسلام و پیروی از دستورات حیات بخش قرآن کریم و رسول خدا و ائمه معصومین می باشند این است که اگر می خواهند شهیدان خونین کفن انقلاب اسلامی ایران از آنها راضی باشند و بالاتر از همه پروردگار جهان آفرین، خدایی که همه چیز و همه هستی در ید قدرت او و در محضر او هستند از آنها راضی باشد قرآن خدا را تنها نگذارند و همواره در یاد گرفتن و یاد دادن به دیگران کوشش کنند. مساجد، خانه های خدا را خالی نگذارند که این دو چیز است که فردای قیامت از ما گله می کنند. تا جان در بدن دارید از جمهوری اسلامی که ثمره خون پاک هزاران شهید راه خداست محافظت کنید، امام عزیزمان که امید همه مستضعفان و مظلومین جهان است را تنها نگذارید و از علمای اعلام و روحانیت مبارز و متعهد به قرآن جدا نشوید زیرا اگر از روحانیت مبارز و متعهد به قرآن جدا شوید روز مرگ ما فرا می رسد. گرچه این بنده حقیر خیلی کوچکتر از آن هستم که به دیگران تذکر بدهم اما باید ما از زندگی گذشتگان و پدران خود درس بگیریم زیرا اگر پدران ما در زمان شاهانه گذشته از حریم اسلام دفاع کرده و در مقابل زور گویان و ستمگران ایستاده بودند ما با این خرابیها و مشکلات روبرو نبودیم. این گرفتاریها و مشکلاتی که امروزه جهان اسلام با آن روبروست بی تفاوت بودن مسلمانان به مکتب اسلام است. چرا باید یک عده قلیل صهیونیست جهانخوار و ستمگر که بیش از 3 میلیون نفر نیستند بر یک میلیارد مسلمان در جهان حکومت کنند؟ جهانخواران باید بدانند که ملتهای مسلمان بیدار شده اند و از برکت انقلاب کبیر اسلامی در ایران و رهبری های پیامبر گونه امام خمینی همه مستضعفین به پا خواسته اند و دیری نمی پاید که حکومت عدل اسلامی به رهبری منجی عالم بشریت حضرت مهدی(عج) در سراسر جهان بر پا شود و این امید و آرزوی همه شهیدان ما و آرزوی دیرین رزمندگان اسلام و ملتهای تحت ستم در سراسر جهان است. و در پایان درود می فرستم بر سرور و سالار شهیدان اسلام حضرت حسین بن علی(ع) و همه شهیدان پیرو راه او و رهبر بزرگ انقلاب اسلامی ایران امام خمینی و همه کسانی که در هر جا با هر پست و مقامی که هستند برای دفاع از حریم مکتب مقدس اسلام و ناموس مسلمین در همه احوال با کفار و منافقین در جنگ و ستیزند. از همه شما التماس دعا و طلب مغفرت و آمرزش از درگاه الهی برای همه مسلمین خواستارم. اگر خداوند کریم روی عنایتی به من کرد و شهید شدم، از برادرانم حسین قنبری یا محمد علی ایران نژاد یا برادر شهیدی تقاضا دارم بر سر قبرم درباره همین آیاتی که نوشتم برای مردم سخن بگوید و برای آمرزشمان دعا کنند شاید خداوند غفور و مهربان به لطف و کرم خویش از ما درگذرد. مقداری پولی که از سپاه وام گرفته ام آجر بگیرید و تا اندازه ای که لازم دارد اتاقی بسازید که اگر بچه ها دلشان خواست بروند بنشینند. مادرم که در طول زندگی پر رنج خویش برایم رنج و زحمت فراوان کشیده اید از شما طلب بخشش و حلالیت دارم. از همه خواهران و برادرانم امید حلال کردنم را دارم مخصوصاً از برادرم اسدا... که زحمت فراوانی برایم کشیده است. از همسرم می خواهم که اگر بدی از من دیده حلال کند و هیچگاه در زندگی از یاد خدا غافل نشود. اگر دخترم زینب زنده ماند در تربیت او کوشش فراوان نماید و اولین کاری که به او یاد می دهید آموختن قرآن باشد. از پدر و مادر همسرم می خواهم مرا حلال کنن و آخرین عرضی که با شما دارم این است که ای عزیزان همه بدانید به خدایی که جان همه شما در دست اوست قیامت حقیقت دارد و آنجاست که خداوند به ذره ذره اعمال ما رسیدگی می کند و همه چیز از ما سوال خواهد شد. دنیا را کنار بگذارید و برای آخرت توشه برچینید. التماس دعا و مغفرت داد الله برزخ 24/1/61

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

شهید محمد شیخ بیگ : قائم مقام فرمانده واحد تدارکات لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) در سال 1335 در« جوپار» کرمان متولد شد. او دوره ابتدائی را در جوپار و دوره راهنمایی را در کرمان به اتمام رسانید. در سال اول نظری در مهرماه 1354 به علت اقدام بر علیه رژیم منفور پهلوی و نشر پیامهای مذهبی و پخش اعلامیه و نوارهای امام امت و همچنین آتش زدن دو مشروب فروشی و در مرحله آخر که وی با اسلحه بود، دستگیر و به زندان رفت و بعد از یکسال محاکمه ، به اعدام محکوم شد .حکم مجازات او بعداً با یک درجه تخفیف به زندان ابد تقلیل پیدا می کند . تا روز 22 بهمن 1357 که تمام زندانیان سیاسی به دست توانای مردم مسلمان آزاد شدند، درست 40 ماه کامل در زندان حکومت شاهنشاهی به سر برده و در این مدت که در زندان به سر می برد شکنجه های فراوان دیده و آثا ر شکنجه بر بدن او مشاهده می شد . بعد از آزادی از زندان وپیروزی انقلاب اسلامی ، با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و می توان او را از بانیان تشکیل سپاه در کرمان نامید. پس از آن در مأموریتهای مختلف واحد تحقیقات تعاون دادستانی و واحد تدارکات سپاه پاسداران که دلسوزانه و با کوشش فراوان به کار مشغول و مأموریتهای محوله را با صداقت و دقت خاص مخصوص به خود انجام می داد. از بدو شروع جنگ در کردستان جزو اولین داوطلبانی بود که به مهاباد اعزام شد و در مدت 4 ماه با اشرار از خدا بی خبر و مخالف با اسلام و قرآن پیکار شبانه روزی داشت. در مهرماه سال 1359 از مهاباد به کرمان مراجعت و چون جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شده بود بعد از مدت کوتاهی به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام شد. از آن تاریخ تا زمان شهادت 4/10/1365 به طور دائم و پیوسته در مأموریت جبهه بود و فقط در ایام مرخصی به دیدار خانواده اش به کرمان می آمد . در تمام حمله ها شرکت فعال داشت.ا و در میدان رزم آرام و قرار نداشت. پیوسته در جبهه ودر تلاش و پیگیر مستمر بود. زیرا او عاشق جبهه و جهاد در راه خداوند بود و خود را پیرو ولایت فقیه دانسته و حیات بعد از انقلاب خود را مرهون الطاف الهی می دانست. ا و عقیده داشت که با ید از عمرخود در راه خداوند همت شایان نمود. پاسداری بسیار فروتن، خوش برخورد دوست داشتنی، جدی و فعال بود و تنها هدفش خدمت به انقلاب اسلامی ایران و اجرای دستورات رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت آیت ا... العظمی خمینی(ره) بود . چگونه خدمت کردن برایش مفهومی نداشت. در زندگی فردی بسیار باتقوی و قانع بود و بر این محور زندگی می کرد. او از غیبت، بی حجابی، دورویی و پست و مقام و کارهای غیر مذهبی بسیار متنفر بود و همگان را به تقوی و اجرای دستورات خداوند سفارش می کرد. در مدت زمانی که در واحد تعاونی سپاه کار می کرد شبانه روزش را صرف رسیدگی به خانواده های معظم شهدا نموده و پیوسته به خانواده ها رسیدگی و از بچه های شهداء دلجویی می نمود. مجروحی پیدا نمی شد که او با خبر شود و به دیدارش نرود و از او دلجویی نکند به طوریکه او را خادم شهدا و سردار جبهه ها می نامیدند. ثمره زندگی او سه فرزند، دو پسر و یک دختر می باشد که آرزو داشت آنها را چون زینب و حسین وار تربیت و بزرگ کند و این آروز نیز در وصیتنامه او به خوبی آشکار است.ا و سرانجام در روز چهارم آذر ماه 1365 در عملیات کربلای 4 و در منطقه شلمچه به آرزوی همیشگی اش که دیدار خدا بود رسید و در مصاف با دشمن بعثی جانش را هدیه به اسلام کرد و به دیدار دوست شتافت.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 15 منبع :

فرمانده گردان 410خاتم الانبیاءلشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) شهید «علی یار شول» در سال 1337 در خانواده ای عشایری در استان «کرمان» دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدائی را در روستای زادگاه خود گذراند. به دلیل عدم امکانات آموزشی در روستا و دسترسی نداشتن به شهر از ادامه تحصیل محروم ماند و به کمک پدر برای امرار معاش خانواده به تلاش پرداخت. در سال 55 به خدمت سربازی رفت و از آنجا که خدمت او مصادف با انقلاب بود در تهیه و پخش عکس و اعلامیه های امام کوشش کرد. سرانجام به دستور امام خمینی از پادگان فرار کرد و فعالیت خود را با شهید« احمد شول »بیشتر کرد. پس از پیروزی انقلاب و بعد از تشکیل سپاه پاسداران به عضویت این نهاد درآمد. پس از 7 سال خدمت صادقانه، جهاد و مبارزه در راه اسلام با شرکت در عملیات کربلای5 شربت شهادت را نوشید و به مولای عاشقان امام حسین(ع) پیوست. بدن مطهرش بعد از گذشت 9 سال از تاریخ شهادت، توسط گروه تجسس به دست آمد و در گلزار شهدای «سیرجان» به خاک سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

عالم ربانى. تولد: 1289(1331 ق.)، تبریز. شهادت: 10 آبان 1358، تبریز. آیت‏الله محمدعلى قاضى طباطبایى، فرزند سید باقر از علماى آذربایجان، تحصیلات مقدماتى علوم دینى در مدرسه‏ى طالبیه تبریز و نیز پدر و عمویش اسدالله قاضى طباطبایى گذراند. ایشان در سال 1347 ق. مقارن با قیام مردم تبریز به سبب شركت در مبارزات به دستور رضاشاه به همراه پدرش از تبریز اخراج گردید، مدت دو ماه در تهران سكنى گزید و پس از آن محل تبعید آنها به مشهد تعویض گردید و پس از یك سال اقامت در مشهد به آذربایجان مراجمعت نمود و به بحث و خدمات دینى دیگر مشغول شد. وى در سال 1359 ق. براى تكمیل درس خود به قم رفت و از محضر اساتید حوزه‏ى علمیه‏ى قم استفاده برد از جمله فلسفه و خارج علل اصول را از امام خمینى (ره) فراگرفت. پس از آن تكمیل متون فقه و اصول و علم و علم درایه و رجال را نزد آیت‏الله سید محمدرضا گلپایگانى و آیت‏الله سید محمد حجت كوه‏كمره‏اى فراگرفت. در همین زمان مدتى نزد آیت‏الله سید حسن صدر به تحصیل پرداخت. آیت‏الله محمدعلى قاضى طباطبایى با تكمیل سطوح در قم، در سال 1327 عازم حوزه‏ى علمیه‏ى نجف گردید. پس از سه سال تحصیل نزد آیت‏الله حكیم، آیت‏الله عبدالحسین رشتى، علامه محمد حسین كاشف الغطاء آیت‏الله میرزا باقر زنجانى و آیت‏الله حسن بجنوردى به ایران بازگشت به تبریز رفت. در تبریز، در كنار فعالیت تحقیق و تألیف و امامت دو مسجد، به فعالیت سیاسى به ویژه در فاصله 1331 تا 1341 در تبریز به فعالیت علیه رژیم پرداخت. فعالیت‏هاى سیاسى وى همزمان با قیام مردم در سال 1342 ابعاد دیگرى یافت. در سیزدهم آبان همان سال به عنوان رهبر نهضت مذهبى در آذربایجان دستگیر و ابتدا به پادگان زرهى تهران فرستاده شد و سپس در زندان قزل قلعه‏ى تهران به مدت دو ماه و نیم زندانى گردید. پس از آن به سلطنت‏آباد تهران منتقل شد. پس از چند روز با ضمانت برادرش آزاد شد كه آزاى وى با قید ممنوع‏الملاقات توأم بود و مأموران ساواك در اجراى این امر نظارت داشتند. پس از چهار ماه به قم مى روند تا امام خمینى (ره) را در این هنگام آزاد شده بود ملاقات كند. وى پس از دیدار با امام خمینى به مشهد رفت و از آنجا كه هنوز در تبعید بود بى‏اجازه رژیم تهران را ترك گفت و به تبریز رفت در تبریز مورد استقبال مردم قرار گرفت و به همین سبب همان شب در منزلش دستگیر و به سلطنت‏آباد تهران منتقل شد. بعد از مدتى با وساطت آیت‏الله سید محمدهادى میلانى آزاد شد. سپس به تبریز مراجعت كرد اما این آزادى وى مدت زیادى طول نكشید زیرا پس از چند روز اقامت در تبریز دستگیر شد و به تهران منتقل گردید. در تهران به سبب كسالت مدت شش ماه در بیمارستان مهر بسترى و در عین حال تحت مراقبت شبانه‏روزى ساواك بود. پس از مرخصى از بیمارستان در یازدهم آذر 1343 پس از یك سال تبعید و دستگیرى‏هاى مكرر به عراق تبعید شد. مدت تبعید در نجف فرصتى پیش آورد تا بیشتر به تحصیل بپردازد و همچنین در این مدت با امام خمینى كه مدتى قبل از ایشان به عراق تبعید گردیده بود ارتباط نزدیك داشته باشد. آیت‏الله قاضى طباطبایى پس از یك سال و نیم اقامت اجبارى در عراق به ایران و تبریز مراجعت نمود اما مبارزه خود را علیه نظام پهلوى به ویژه در مساجد مقبره و شعبان تبریز ادامه داد تا اینكه در روز عید فطر سال 1347، یعنى سى‏ام آذر، به جرم مخالفت با رژیم و اظهار مطلبى علیه رژیم اشغالگر قدس دستگیر و به بافت كرمان به مدت شش ماه تبعید گردید. پس از پایان مدت تبعید از مراجعت آیت‏الله قاضى جلوگیرى و مجددا در تیر 1348 به زنجان تبعید شد. اما وى بدون توجه به دستور تبعید به سوى تبریز رفت كه در روز یازدهم تیز به بوستان‏آباد در شصت كیلومترى تبریز رسیده بود كه رژیم خبردار شد و ایشان را به زنجان بازگرداند. محل استقرار ایشان در زنجان منزل امام جمعه‏ى وقت بود. ایشان همچنان در زنجان تحت نظارت ساواك قرار داشت. مدت تبعید ایشان در زنجان فقط چهار ماه طول كشید و با وساطت علماى بزرگ از تبعید آزاد و در تاریخ بیست و نه آبان 1348 به تهران و سپس در تاریخ ششم آذر 1348 به تبریز مراجعت كرد. در تبریز در كنار تدریس و تألیف همچنان به مبارزه ادامه داد و در عین حال دائما تحت نظر ساواك قرار داشت. در این سال‏ها منزل وى یكى از محل‏هاى توزیع بیانیه‏ها، نوارها و رساله‏هاى امام بود. در سال 1356 در تظاهراتى در بیست و نه بهمن به مناسبت چهلم شهداى نوزده دى قم برگزار شد كه در آن رهبرى آیت‏الله قاضى و نفوذ وى در میان راهپیمایان آشكار بود. ایشان در مدت یك سال پیش از انقلاب فعالیت‏هاى مستمرى علیه رژیم پهلوى داشت. با پیروزى انقلاب اسلامى، از سوى رهبر انقلاب به امامت جمعه تبریز منصوب و به عنوان نماینده حضرت امام (ره) در تبریز انتخاب شد. عنوان‏هاى برخى از نوشته‏هاى ایشان به این شرح است: الاجتهاد و التقلید (عربى و خطى)؛ الفوائد (فقهى و تاریخى)؛ خاندان عبدالوهاب (فارسى، خطى)؛ كتاب فى علم الكلام (عربى، خطى)؛ فصل الخطاب فى تحقیق اهل الكتاب (عربى خطى) ؛ السعاده فى الاهتمام على الزیارة (عربى، خطى)؛ اجوبة الشبهات الواهیه (فارسى، خطى)، رسالة فى اثبات وجود الامام (ع) فى كل زمان (عربى، خطى)؛ سفرنامه بافت (فارسى، خطى)المباحث الاصولیه (عربى، خطى)؛ حاشیه بر رسائل و مكاسب شیخ مرتضى انصارى و كفایة الاصول محمدكاظم بن حسین آخوند خراسانى؛ تقریرات اصول آیت‏الله سید محمد حجت كوه‏كمره‏اى؛ تاریخ قضاء در اسلام؛ صدقات امیرالمؤمنین و صدیقه طاهر علیهماالسلام؛ حدیقة الصالحین؛ رساله در دلالت آیه تطهیر بر اهل‏بیت (علیهم‏السلام)، رساله در اوقات نماز؛ رساله در نماز جمعه، رساله در مباهله، رسالة فى مسألة التربت؛ تعلیقات بر كتاب فردوس اعلى تألیف شیخ كاشف الغطاء (عربى و مطبوع)؛ تحقیق درباره روز اربعین حضرت سیدالشهداء (ع) (فارسى و مطبوع)؛ تعلیقات بر كتاب انوار نعمانیة تألیف آیت‏الله جزایرى (عربى و مطبوع)؛ مقدمه مفصل، تعلیقات و مؤخره بر تفسیر جوامع الجامع (عربى و مطبوع)؛ تعلیقات بر كتاب اسلام صراط المستقیم (فارسى و مطبوع)؛ آثار تاریخى آیت‏الله طباطبایى حكیم قدس سره (فارسى ومطبوع) تعلیقات بر كتاب كنزالعرفان (عربى و خطى)، مقدمه بر كتاب صحائف الابرار كاشف الغطاء (ره)، مقدمه بر تنقیح الاصول مرحوم متوفى، مقدمه بر كتاب مرآت الصلوة، پیشگفتار بر علم امام علامه طباطبایى؛ مقدمه بر كتاب معجزه و شرایط آن تألیف محمد آصفى؛ مقدمه بر كتاب جنة الماوى اثر كاشف الغطاء؛ اللوامع الالهیة فى المباحث الكلامیة اثر علامه حلى؛ مقدمه، تصحیح و تعلیق بر انیس الموحدین اثر علامه حاج مهدى نراقى؛ تحقیق در ارث زن در دارایى شوهر (تنظیم از بیانات ایشان) به كوشش محمد آصفى؛ علم الامام (ع) به زبان عربى (ترجمه به فارسى از محمد آصفى)؛ مقدمه بر العقائد الوثنیه فى الدیانة النصرانیه اثر محمد طاهر التنیر، چاپ بیروت (این كتاب در سال 1391 ق. در تهران افست گردید)؛ ترجمه مسائل قندهاریة (اثر شیخ محمد حسین كاشف‏الغطاء)؛ مقالات متعدد و كثیر در مجلات عربى در صیدا (لبنان). اجازه روایت ایشان را افراد زیر امضا نموده‏اند: آیت‏الله مرتضى چهرگانى؛ پدر ایشان، آیت‏الله محمدباقر طباطبایى؛ بانو علویه هاشمیه؛ آیت‏الله سید محمد حجت كوه‏كمره‏اى؛ آیت‏الله سید صدرالدین صدر موسوى؛ علامه محمدحسین كاشف الغطاء آیت‏الله سید محسن طباطبایى حكیم؛ آیت‏الله سید محمد جواد طباطبایى تبریزى؛ آیت‏الله سید محمد هادى میلانى؛ امام خمینى (ره)؛ علامه آیت‏الله حسن بجنوردى آیت‏الله العظمى گلپایگانى؛ آیت‏الله العظمى مرعشى نجفى؛ آیت‏الله محمد حسینى شاهرودى؛ آیت‏الله عبدالنبى عراقى؛ علامه سید محمدحسین طباطبایى تبریزى؛ آیت‏الله شیخ آقا بزرگ تهرانى. آیت‏الله قاضى طباطبایى در دهم آبان 1358 توسط گروه فرقان ترور شد و به شهادت رسید و در مسجد مقبره به خاك سپرده شد. سید محمد على قاضى طباطبائى ابن العلامه العلام حاج میرزا باقر آقاى قاضى بن السید الجلیل و الفقیه النبیل آیه الله حاج میرزا محمد على بن العلامه الكبرى آقا سید میرزا محسن آقاى قاضى طباطبائى كه ابا عن جد از علماء و اساتید بزرگ تا بحضرت امام حسن مجتبى علیه‏السلام بوده و شرح سلسله نسب ایشان در كتاب خاندان (عبدالوهاب) مشروحا بیان شده است. وى در سال 1333 قمرى در تبریز متولد و در مهد علم و شرف نمو یافته و پس از رشد و تربیت در حجر مرحوم والد ماجد خود و استفاده خصوصى از ایشان و عم گرامش مرحوم آیه الله حاج میرزا اسدالله قاضى طباطبائى متوفى 1348 قمرى وارد مدرسه طالبیه تبریز شده و مقدمات و ادبیات و سطوح اولیه و وسطى را با سطوح عالى نزد مرحوم والد مكرم خوانده و در سال 1357 در موقع انقلاب و شورش اهالى تبریز به اتفاق والدش تبعید به تهران و پس از چند ماه توقف در تهران و رى مراجعت به تبریز نموده تا سال 1359 كه براى تكمیل مبانى علمى به حوزه قم مشرف شده و از محضر اساتید بزرگ حوزه چون آیه الله گلپایگانى بقیه متون فقه و اصول را خوانده و معقول را از محضر آیات دیگر فراگرفته و پس از آن از محضر مرحوم آیه الله حجت فقها و اصولا و هم درایه و رجال و غیر این‏ها را استفاده نموده و هم از محضر آیه الله صدر و پس از ورود آیه الله بروجردى پنج سالى هم از دروس آن جناب بهره‏مند شده تا سال 1369 قمرى كه مشرف به نجف گردیده و در آنجا از محضر آیه الله حكیم و آیه الله حاج شیخ محمد حسین كاشف الغطاء استفاده‏هاى متنوع از فقه و اصول و حكمت و غیره نموده تا اواخر سال 1372 كه روى بعضى از دسایس دشمنان دین مراجعت به تبریز و به انجام وظائف و خدمات و مجاهدات و مبارزات با بیدادگران و اقامه جماعت و غیر آن پرداخته است. آن جناب از غالب مراجع عظام و مشایخ كرام عصر حاضر از اساتید و غیر هم داراى اجازات جامع روایتى و غیره مى‏باشد كه براى اختصار از درج آن خوددارى مى‏نمایم. تألیفات و آثار قلمى ایشان از مطبوع و غیره بقرار ذیل است: 1- رساله فارسى در ترجمه آخوند ملا عبدالرزاق لاهیجى صاحب گوهر مراد 2- تقریرات اصول آیت الله حجت. 3- تقریرات فقه آن مرحوم. 4- تاریخ قضاء در اسلام بفارسى 5- كتاب صدقات امیرالمؤمنین و صدیقه طاهره علیهماالسلام بفارسى 6- حدیقه الصالحین كه در ج 6 كتاب الذریعه الى تصانیف الشیعه ص 378 ذكر شد 7- تقریرات دروس اساتید نجف 8- المقالات مجلدیست مشتمل بر مقالات عربى كه تدریجا در مجله (الفرمان) مطبعه صید المنان منتشر شده. 9- خاندان عبدالوهاب تراجم انساب خود آن جناب. 10- رساله در شرح و تحقیق درباره حدیث شریف (من صام یوما فى سبیل الله تعالى كان كعمل سنه یصومها) 11- الاجازات كه مشتمل بر اجازه علماء و فوائد بسیاریست 12- ترجمه مسائل قندهاریه از تصانیف آیه الله كاشف الغطام مد ظله رحمه الله. 13- كتابى درباره تحقیق از هر كتاب كه عبادت از كدام طوائف‏اند و راجع بنجاست اهل كتاب و راجع بانبیاء از نظر اسلام. 14- تعلیقات بر انوار نعمانیه طبع تبریز در 4 جلد. 15- تعلیقات و اضافات بر كتاب انیس الموحدین علامه نراقى كه بطبع رسیده است 16- كتابى درباره تعیین اربعین حضرت سیدالشهداء علیه‏السلام 17- رساله بسیار لطیفى عربى در اثبات وجود امام علیه‏السلام در هر زمان. 18 سفرنامه بافت. 19- الفوائد در مطالب علمى و فوائد فقهى و تفسیرى و رجالى و غیره در جلد بزرگى. (1333- شهادت 1399 ق)، فقیه، عالم امامى و شاعر. نسب وى به حضرت امام حسن (ع) مى‏رسد. در تبریز به دنیا آمد. از محضر پدرش، میرزا باقر، و عمویش، حاج میرزا اسدالله قاضى طباطبایى، استفاده نمود. در مدرسه‏ى طالبیه‏ى تبریز مقدمات و ادبیات و سطوح اولیه و وسطى یا سطوح عالى را نزد پدرش خواند. در 1357 ق به هنگام انقلاب و شورش اهالى تبریز به همراه پدرش به تهران تبعید شد و پس از چند ماه توقف در تهران و رى مجددا به تبریز بازگشت. در 1359 ق براى تكمیل مبانى. علمى به حوزه‏ى قم رفت و در محضر استاتیدى چون آیت‏الله گلپایگانى فقه و اصول را خواند و معقول را از محضر آیات دیگر فراگرفت. پس از آن از محضر آیت‏الله حجت در فقه و اصول و درایه و رجال و از محضر آیت‏الله صدر و همچنین به مدت پنج سال از محضر آیت‏الله بروجردى استفاده نمود. در 1369 ق به نجف رفت و از محضر آیت‏الله حكیم و آیت‏الله حاج شیخ عبدالحسین رشتى و آیت‏الله آقا میرزا باقر زنجانى و آیت‏الله بجنوردى و آیت‏الله حاج شیخ محمد حسین كاشف الغطاء در فقه و اصول و حكمت و غیره استفاده نمود، و از اساتیدش صاحب اجازه بود. در 1372 ق به تبریز بازگشت، و به وظایف دینى و اقامه جماعت مشغول شد. از آثار وى: «تقریرات اصول» آیت‏الله حجت؛ «تقریرات فقه» آیت‏الله حجت؛ «تاریخ قضاء در اسلام»، به فارسى؛ «حدیقه الصالحین»؛ «المقالات»، مجلدى مشتمل بر مقالات عربى؛ ترجمه‏ى «مسائل قندهاریه» آیت‏الله كاشف الغطاء؛ «الفوائد»، مشتمل بر «مطالب علمى و فوائد فقهى و تفسیرى و رجالى؛ تعلیقات و اضافات بر كتاب «انیس الموحدین» علامه نراقى؛ «تحقیق درباره‏ى روز اربعین حضرت سیدالشهداء (ع)»، كه در تألیف آن از بیش از چهارصد و پنجاه عنوان كتاب استفاده شده است.[1]

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

عالم اسلامى. تولد: 1287(1327 ق.)، یزد. شهادت: 11 تیر 1361، یزد. آیت‏الله محمد صدوقى، از احفاد شیخ صدوق صاحب من لا یحضره الفقیه، در كودكى پدر و مادر خود را از دست داد و تحت سرپرستى آیت‏الله حاج شیخ محمد كرمانشاهى (پسر عموى وى) قرار گرفت. تحصیلات مقدماتى و قسمتى از سطوح را نز اساتید آن شهر فراگرفت و در سال 1348 ق. به اصفهان رفت و در آنجا مدتى به تحصیل مشغول شد. سرماى تاریخى 1348 ق. اصفهان باعث شد از اصفهان به یزد رود و مجددا در ذى‏الحجه سال 1349 ق. براى پایان تحصیل با خانواده‏ى خود به قم حركت نمود. اساتید سطوح عالیه وى عبارت بودند از آیت‏الله عبدالكریم حائرى یزدى، آیت‏الله سید محمدتقى خوانسارى، آیت‏الله سید حسن صدر، آیت‏الله سید محمد حجت كوه‏كمره‏اى. وى پس از اتمام دروس سطح و مقارن با شروع مدارج عالیه و نیل به درجه اجتهاد، شروع به تدریس اصول فقه و سایر دروس پرداخت. همچنین سرپرستى حوزه را از حیث امور مالى حوزه و رتق و فتق امور متفرقه طلاب را به عهده داشت. آیت‏الله صدوقى در دورانى كه فدائیان اسلام مبارزه خود را آغاز كردند، از آنها حمایت نمود و حتى سید مجتبى نواب‏صفوى و سید عبدالحسین واحدى را در منزل خود پناه داد. در سال 1371 ق. بعد از پایان تحصیل جهت دیدار خانواده خود به یزد عزیمت نمود و همان جا ساكن شد. از جمله خدمات آیت‏الله صدوقى ایجاد مراكز فرهنگى و خیریه‏اى مانند مسجد حظیره، كتابخانه سریزدى مدرسه عبدالرحیم خان، مدرسه صدوقى در مشهد و مؤسسات خیریه در قم و اماكن دیگر است. مجموعه اطلاعیه‏ها، پیام‏ها و سخنرانى‏هاى ایشان توسط مركز مدارك فرهنگى انقلاب اسلامى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى تحت عنوان مجموعه اطلاعیه‏هاى سومین شهید محراب حضرت آیت‏الله صدوقى از قبل از انقلاب اسلامى تا زمان شهادت در سال 1362 به چاپ رسدیده است. آیت‏الله صدوقى، در یازدهم تیر 1361 (برابر با دهم رمضان 1402 ق.) پس از اداى نماز جمعه در یزد و در میان مردم به دست منافقین شهید شد. آقاى حاج شیخ محمد صدوقى بن العالم الجلیل میرزا ابوطالب بن العلامه میرزا محمدرضا مجتهد كرمانشاهى اول عالم و دانشمند معاصر یزد مى‏باشد. پدران این عالم بزرگوار كه از احفاد صدوق‏الطائفه جناب ابى‏جعفر محمد بن على بن حسین بن بابویه قمى معروف به شیخ صدوق صاحب من لایحضره الفقیه و صدها كتاب دیگر همگى از دانشمندان مبرز و علماء زبردست شیعه بوده‏اند. جد دوم ایشان مرحوم آیت‏اللَّه آخوند ملا محمدمهدى فرزند آخوند ملا محمد كرمانشاهى در زمان فتحعلیشاه قاجار از كرمانشاه مهاجرت به یزد نموده و خاندان صدوقى یزد را تشكیل داده است. تاریخ ورود ایشان به یزد در دست نیست ولى سال فوت به موجب لوح قبرى كه در مزار بزرگ یزد معروف به (جوى هرهر) است از این قرار است. هذا مغرب شمس الهدایه و الكمال و مغیب بدر الحكمه و الافضال قطب فلك العرفان و نقطه دائره المعرفه و الایقان مجمع الخصوصیات العلیه و منبع الافاضات السنیه جامع مراتب الحكمه و الاجتهاد و حاوى مسالك الهدایه و الرشاد افضل الفضلاء السابقین و اعلم العلماء اللاحقین فى بیضه الاسلام والدین و محكم احكام رب العالمین الذى كان فى مقام التحقیق نطوق كیف و هو من نجل الصدوق عمده المحققین و زبده المدققین الواصل الى جوار رحمه‏اللَّه الملك الغنى مولانا ملا محمدمهدى الكرمانشاهى اعلى‏اللَّه مقامه فى شهر جمادى‏الثانیه من شهور 1236: و در سفرنامه مرحوم آیت‏اللَّه آقا محمدعلى بن آیت‏اللَّه على الاطلاق آقا محمدباقر وحید بهبهانى این جمله قید شده است كه در یزد وارد بر آقاى آخوند ملا محمدمهدى كرمانشاهى شده و شرح مفصلى در خصوص یزد و اخلاق اهالى آن نگاشته است. خلاصه مترجم معظم ما در هشتم صفر سال 1326 قمرى در یزد متولد و تحصیلات مقدماتى و قسمتى از سطوح را در نزد اساتید آن شهرستان تلمذ نموده و در سال 1348 به اصفهان عزیمت و چندى در آنجا در خدمت استادان آن سامان درس خوانده و سرماى تاریخى زمستان و طاقت فرساى سال 48 كه در اسفهان و سایر شهرستانهاى ایران حكمفرما شده ایشان را مجبور كرد كه از اصفهان به یزد مراجعت و مجددا در ذى‏الحجة 1349 ق براى پایان تحصیل با عائله خود به قم حركت نموده و اساتید سطوح عالیه را درك و از محضر و درس مرحوم آیت‏اللَّه حایرى و آیت‏اللَّه خونسارى و آیت‏اللَّه صدر و آیت‏اللَّه حجت قدس‏اللَّه اسرارهم استفاده نموده و هم سطوح عالیه را تدریس تا در سال 1371 ق براى دیدن ارحام به یزد عزیمت نموده و با استقبال كم‏نظیرى وارد یزد و پس از چند روزى تصادفا پدر همسر ایشان مرحوم حجةالاسلام آقا میرزا محمد كرمانشاهى كه از علماء و ائمه جماعت یزد بودند وفات و به درخواست و اصرار مردم یزد عزم رحیلش بدل به اقامت گردیده و تا حال تحریر مرجع بزرگ و مطلق امور دینى مردم یزد و حومه آن مى‏باشند. نگارنده گوید: آیت‏اللَّه صدوقى از دانشمندان كم‏نظیر معاصر ما در فضل و اخلاق و علم و عمل و تقوى و دیانت و پاكدامنى و اصالت خانوادگى و داراى محامد آداب و محاسن اخلاق و صفات حمیده و فضائل نفسانى مى‏باشند و اكنون سرپرستى حوزه علمیه یزد را به عهده دارند و به عموم محصلین مدارس یزد ماهیانه و شهریه مى‏پردازند. آثار و باقیات الصالحات بسیارى در یزد و نقاط دیگر دارند كه به آنها اشاره مى‏شود. 1- مسجد حظیره كه با طرز جالب و زیبائى تعمیر نموده و اكنون در آن در ظهر و شب اقامه جماعت مى‏نمایند. 2- كتابخانه سریزدى مدرسه عبدالرحیم‏خان 3- تجدید بناء و تعمیر و توسعه مدرسه مزبور كه در شرف ویرانى بود. 4- مدرسه صدوقى در مشهد مقدس رضوى 5- موسسات خیرى در شهرستان قم و اماكن دیگر. داراى فرزند برومند فاضلى به نام ثقةالاسلام و زبده الفضلاء الكرام آقاى آقا شیخ محمدرضا صدوقى مى‏باشد كه از جمله محصلین مهذب حوزه علمیه قم و در روحیات و فضائل اجتماعى نسخه ثانى آن پدر بزرگوارند. و نیز دامادهاى دانشمند چندى دارند كه در میان آنان حضرت مستطاب حجةالاسلام و عمادالاعلام آقاى حاج شیخ محمود جعفرى تبریزى مشهور همگان و در میان اصحاب و خواص یاران آیت‏اللَّه العظمى شریعتمدارى در فضل و تقوا و پاكدامنى مشارالیه بالبنان مى‏باشند. نگارنده گوید: جناب آقاى جعفرى كه بیش از سى سالست ایشان را مى‏شناسم و در زمان حیات و ریاست مرحوم آیت‏اللَّه العظمى حجت ره از خواص اصحاب و ملازمین آن مرحوم بودند و به درس فقه و اصول ایشان شركت داشتند از همان تاریخ موصوف به تقوا و متانت بودند و هیچ مكروهى از ایشان ندیده و نشنیده‏ام و پس از فوت مرحوم آیت‏اللَّه حجت بنابر خواسته آیت‏اللَّه شریعتمدارى متصدى بعضى از كارهاى معظم‏له گردیده و تاكنون موفق و مورد توجه و علاقه عموم محصلین و زعماء و مراجع حوزه علمیه و بالاخص زعیم روشن و مرجع بزرگوارى چون آیت‏اللَّه العظمى شریعتمدارى مدظله العالى مى‏باشند. (1361 -1287 ش)، عالم دینى و فقیه. گویند اجدادش از فرزندزادگان شیخ صدوق، محمد بن على بن حسین بن بابویه قمى بوده‏اند. در یزد به دنیا آمد و تحصیلات مقدماتى و قسمتى از سطوح را در مدرسه عبدالرحیم‏خان نزد اساتید زمان تلمذ نمود. در 1348 ق به اصفهان رفت و چندى در خدمت استادان آن شهر درس خواند. زمستان همان سال از اصفهان به یزد مراجعت كرد و در 1349 ق براى تكمیل تحصیلات با خانواده‏ى خود به قم رفت و اساتید سطوح عالیه را درك و از محضر درس آیت‏الله حائرى و آیت‏الله خوانسارى و آیت‏الله صدر و آیت‏الله حجت استفاده نمود و همچنین سطوح عالى را تدریس كرد. ساله مقسم شهریه آیت‏الله صدر و آیت‏الله بروجردى بود. از 1371 ق در یزد اقامت گزید و مرجع امور دینى مردم گشت. وى پس از ایراد خطبه‏هاى نماز جمعه یزد بر اثر انفجار نارنجك به شهادت رسید. از آثار وى: تعمیر مسجد حظیره، احداث كتابخانه‏ى مدرسه‏ى عبدالرحیم‏خان؛ تجدید بناء و تعمیر و توسعه مدرسه‏ى عبدالرحیم خان، احداث مدرسه‏ى صدوقى در مشهد مقدس رضوى؛ ایجاد موسسات خیریه در شهرستان قم و اماكن دیگر. از آثار علمى‏اش: «حدیث كساء»؛ «قصد السبیل»، در امر بین الامرین.[1]

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : گلزار مشاهیر

محقق. تولد: 1315، گرمه بجنورد. شهادت: 7 تیر، 1360 تهران. حجت‏الاسلام قاسم صادقى، فرزند اسفندیار، تا مقطع خارج فقه و اصول به تحصیل حوزوى پرداخت. وى همچنین دكتراى الهیات داشت و استادیار دانشكده‏ى الهیات دانشگاه مشهد بود. وى در دبیرستان‏ها نیز تدریس مى‏كرد. در اولین دوره‏ى مجلس شوراى اسلامى، نماینده‏ى مردم مشهد مى‏شود. از آثار اوست: مسلمان و مادى؛ سفر سیر تكاملى انسان: توحید؛ معاد؛ روح؛ معجزه؛ تكامل (1374)؛ از وى مقالاتى نیز به چاپ رسیده است. حجت‏الاسلام صادقى در بمب‏گذارى هفتم تیرماه 1360 در دفتر حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسید. پیكر وى در مشهد به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

... باز سخن از كنعانى دیگر است كه در یوسفان جمال، در خویشتن گم شد تا عزیز درگاه دوست باشد. شهید جاویدالاثر مهرداد عابدین‌زاده دل گم كرده‌اى از تبار شقایق بود كه در راه دفاع از نوامیس اسلام و قرآن جان شیرین خود را در طبق اخلاص نهاد و عاشقانه به خیل شهیدان هشت سال دفاع مقدس پیوست. آبادان قهرمان در سال 1341 با آفتاب گرم و عالمسوز خود میلاد كودكى را جشن گرفت كه فرزند شور و حماسه بود. مهرداد فرزند آفتاب بود، روح آرام و ملكوتى او از كودكى در زلال اذان و نماز تطهیر یافت و با شور و حالى كودكانه پا به حیطه علم و فضل و دانش گذاشت و پس ازگذراندن دوران مختلف تحصیل و اخذ مدرك دیپلم از دبیرستان رازى آبادان، دانشگاه فردوسى مشهد و رشته مهندسى برق (قدرت) را جهت ادامه تحصیل در مقطع عالى برگزید. مهرداد كه در دوران پرشكوه انقلاب از هیچ كوششى در جهت اهداف متعالى بنیان‌گذار جمهورى اسلامى دریغ نداشت. بعد از پیروزى انقلاب نیز در جوار تحصیل، كمیته انقلاب اسلامى را جهت انجام فعالیت‌هاى سیاسى و فرهنگى خود برگزید. مدتى بعد رسما به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و لباس سبز سپاه را كه از دست سبز پوشان مكتب ولایت به ارث برده بود، بر تن پوشید و عاشقانه پا به عرصه‌هاى خون و حماسه گذاشت، تا باز در جبهه‌اى دیگر به دفاع از ارزش‌هاى اسلامى و ملى خود بپردازد. منطقه عملیاتى شلمچه در كربلاى چهار و پنج ، فاو و جزیره مجنون عرصه رشادت‌ها و جان‌بازیهاى اوست. سردار شهید مهرداد عابدین‌زاده در مدت طولانى حضور در جبهه مسوولیت‌هاى مهمى را عهده‌دار گردید. مدتى مسوولیت واحد اطلاعات و عملیات را به عهده داشت و مدتى نیز با عنوان فرمانده گردان به انجام وظیفه پرداخت. بیست و ششم بهمن ماه 1365 یادمان پرواز اوست و شلمچه وعده‌گاه دیدار او با دوست. سردار شهید مهرداد عابدین‌زاده پس ازعمرى تلاش و مبارزه سرانجام در عمیات كربلاى پنج در حالى كه مسوولیت محور را به عهده داشت، خاك شلمچه را از خون خود رنگین ساخت و عاشقانه در ملكوت اشك و آتش به پرواز درآمد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

هاشم اعتمادى در اسفندماه سال 1342 هـ.ش در روستاى "سنگر" زاده شد. زمانى كه متولد شد، نامش را فرشاد گذاشتند؛ ولى بعدها اسمش را به "هاشم" تغییر دادند. هاشم پسرى زیرك و باهوش بود و تا پایان دوره ابتدایى، با عنوان شاگرد ممتاز، از پدرش كه رییس فرهنگ منطقه بود، جایزه مى‌گرفت. بعد از اتمام دوره ابتدایى، براى ادامه تحصیل، همراه خانواده خود به روستاى "حرایجان" در شیراز رفتند. هاشم سال تحصیلى راهنمایى خود را در سال 53 - 52 در آن‌جا شروع كرد. دوران دبیرستان هاشم، همزمان با اوج‌گیرى انقلاب اسلامى بوده، كه وى در این زمان، اعلامیه‌ها و شعارها و همچنین سخنرانى‌هاى امام را در سطح شهر و حتى در دبیرستانش تكثیر مى‌كرد و پا به پاى مردم و همراه پدر و برادرش در تظاهرات مردمى شركت مى‌كرد. او به همراه پدر و برادرش، نقش مهمى در تسخیر ساختمان شهربانى شیراز و همچنین پادگان كازرون داشتند. هاشم در زمان پیروزى انقلاب اسلامى، به زادگاه خود بازمى‌گردد و در آن‌جا فرماندهى و نظارت كمیته مبارزه با اشرار منطقه را به عهده می‌گیرد. با شروع غائله كردستان، به جبهه حق علیه باطل شتافت و با توجه به استعدادى كه از خود نشان داد، بعد از مدتى، فرماندهى قسمت اطلاعات واحد عملیات سرى و مسؤولیت یكى از محورهاى عملیاتى غرب را به عهده گرفت. در روز 1362/4/29 نیروهاى وى با توجه به نقشه قبلى كه از طرف او طراحى شده بود، به سوى منطقه عملیاتى حاج عمران پیش رفته و هاشم هم دوش به دوش و پا به پاى نیروهاى تحت امرش، دره‌ها و ارتفاعاتى را كه آنها را از نیروهاى عراقى جدا می‌كرد، پشت‌سر گذاشتند و توانستند تا حدودى آن‌جا را در اختیار خود بگیرند. فرماندهان عراقى، از این حركت غیر قابل پیش‌بینى، دچار حیرت شده بودند، كه طى آن هاشم از ناحیه پاى راست مجروح گردید و سرانجام با دلاورى و شجاعت نیروها، از جمله هاشم، بعد از 14 روز، ارتفاعات حاج عمران به تصرف آنان درآمد و بعد از پیروزى در این عملیات، هاشم و برادرش چند روزى به مرخصى، نزد خانواده‌شان آمدند. در این مرخصى هاشم با دخترى مومن و پاكدل ازدواج كرد و مدتى از ازدواجش نگذشته بود كه وى دوباره به جبهه بازگشت و با توجه به لیاقتى كه از خود نشان داد، فرماندهى تیپ امام حسن (علیه السلام) را با توجه به سن كمش، از سوى قرارگاه كربلا به وى واگذار كردند. در پاییز سال 1365 دوباره وى را به‌عنوان فرمانده تیپ براى شركت در جلسه شوراى فرماندهى لشكر انتخاب كردند. در این عملیات (كربلاى چهار) هم كه با رمز "محمد رسول‌الله (صلى الله علیه و آله) " شروع شده بود، با موفقیت به پایان رسید. وى بعد از اتمام این عملیات براى دیدار خانواده‌اش رفت 2 روز به مرخصى و زمانى كه بازگشت، مقدمات عملیات كربلاى پنج در حال آماده شدن بود. این عملیات كه در ساعت 1 بامداد 1365/10/19 با رمز یا زهرا (علیه السلام) شروع شد، كلیه یگان‌ها توانستند پس از چند روز، شلمچه و شرق بصره، منطقه‌اى به وسعت 150 كیلومتر را تصرف كند هاشم كه همچنان فرماندهى تیپ امام حسن (علیه السلام) را به عهده داشت، به صلاحدید شوراى فرماندهى، شخصا مسؤولیت محور عملیاتى را پذیرفته بود. و دوش به دوش همرزمان، تا خط مقدم پیش رفته بود. در این عملیات (كربلاى پنج) هاشم زمانى كه مشغول توضیح عملیات و فتح جاده آسفالته بود، ناگهان یك موشك آر.پى.جى به تانكى در نزدیكى‌اش اصابت كرد و از ناحیه دست مجروح شد. سرانجام در بامداد روز چهارم عملیات بود كه وى در حین شناسایى، بر اثر انفجار گلوله به شهادت رسید و به آرزوى دیرینه‌اش رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

شهر قهرمان و شهید پرور شیراز در گل‌افشان اردیبهشت 1341، میزبان كودكى از سلاله سرخ شقایق بود. خانواده ایزدى پس از سال‌ها انتظار، آغوش خود را بر این مسافر كوچك سال گشود و او نیز با اولین گریه كودكانه خود، لبخند شوق را بر لبان پدر و مادرى نشاند كه دست‌هاشان بوى سبز عطوفت داشت و دلهایشان زلال پاك آیینه بود. محمدرضا در چنین حال و هوایى، چشم بر آبى آسمانى گشود و در سایه‌سار حمایت و نوازش این دو بزرگوار، روزهاى كودكى را پشت‌سر گذاشت. دبستان "وكیلى" شیراز در سال 1347، الفباى سادگى و معرفت را به او آموخت و او كه دلى مشتاق فراگیرى داشت، با پشت‌سر گذاشتن دوران تحصیل و پس از سال‌ها تلاش و كوشش، موفق به اخذ مدرك دیپلم شد. فعالیت‌هاى سیاسى وى كه سال‌ها پیش از انقلاب، از مدرسه راهنمایى "برهان" شیراز آغاز شده بود، در سال 56 و 57 با جدیت بیشتر ادامه یافت و شهید ایزدى در این میان، بارها مورد آزار و شكنجه نیروهاى خود فروخته ساواك قرار گرفت. وى اندك زمانى قبل از پیروزى انقلاب اسلامى، در شهربانى شیراز، مورد اصابت گلوله‌هاى خود فروختگان رژیم قرار گرفت و از ناحیه پا به شدت مجروح شد. سردار شهید محمدرضا ایزدى بعد از طلوع فجر انقلاب، به عضویت سپاه پاسداران شیراز درآمد و با گذراندن آموزش‌هاى لازم، خود را آماده دفاع از اسلام و انقلاب و میهن اسلامى كرد. وى همزمان با آغاز جنگ تحمیلى، جزو گروه‌هاى اعزامى به منطقه جنوب، راهى سوسنگرد شد و با پذیرفتن مسؤولیت‌هاى مختلف، در چندین عملیات شركت كرد. این شهید بزرگوار، چندین سال متمادى با عنوان مسؤول آموزش‌هاى نظامى، خدمات ارزنده‌اى را براى آماده سازى و سازماندهى نیروهاى بسیجى انجام داد كه تلاش‌هاى صادقانه و مخلصانه او، هنوز بعد از سال‌ها زبانزد همرزمان دلسوخته او است. سردار شهید ایزدى با عنوان مسؤول محور، در حماسه جاویدان كربلاى چهار شركت كرد و بعد از روزها تلاش مداوم، با تقدیم خون سرخ خویش، این مسؤولیت مهم را بر دوش همرزمان خود گذاشت. شقایقزار شلمچه در 1365/12/3 بعد از انفجار گلوله توپ دشمن، از قطره قطره خون وى رنگین شد و این سردار شهید، آن گونه كه آرزو كرده بود، با تنى بى‌سر، به دیدار دوست شتافت. پیكر مطهر او چند روز بعد، در هلهله آتش و اسپند، بر دست‌هاى مردم قدرشناس شیراز، تشییع و در گلستان دارالرحمه این شهر به خاك سپرده شد.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

در زمستان خونین 1365 شهر صبور جهرم، روزهاى تلخى را در هجران مردان حماسه‌آفرین كربلاى چهار و پنج پشت‌ سر گذاشت و گلزار شهداى فردوس این شهر، پیكر خونین چند تن از سرداران رشید تیپ همیشه پیروز المهدى (عج) را تنگ در آغوش گرفت. در سحرگاه نهم بهمن ماه 1365 ستارگان مغموم شلمچه در حالى با آسمان مردانى چون خلیل مطهرنیا وعبدالرضا مصلى‌نژاد و عبدالخالق رضایى بدرود گفت كه رزمندگان حماسه كربلاى پنج آن سوى "هورالهویزه" دشمن زبون را فرسنگ‌ها از خاك میهن دور رانده و پرچم سه رنگ افتخار را بر بلندترین سرزمین‌هاى ایران اسلامى به اهتزاز درآوردند. سردار شهید عبدالخالق رضایى در سال 1341 چشم بر آبى آسمان گشود و در دامان پر عطوفت پدر و مادرى مهربان و دلسوخته پرورش یافت. وى از اولین سال‌هاى زندگى فقر و محرومیت را تلخ تجربه كرد و از همان ابتدا جهت امرار معاش و تامین هزینه خانواده همدوش پدر به كارهاى مختلفى اشتغال ورزید. تحصیلات وى كه از ششمین سال زندگى از دبستان‌هاى جهرم آغاز شده بود، در مدرسه راهنمایى فردوسى و هنرستان آیت‌الله حق‌شناس ادامه یافت و شهید رضایى با دریافت مدرك دیپلم مكانیك به طور موقت از تحصیل فراغت یافت. وى در ایام شكوهمند انقلاب اسلامى و در جریان مبارزات توفنده امت اسلامى علیه رژیم ستم‌شاهى در بسیارى از فعالیت‌هاى انقلابى شركت كرد و در این مسیر با تحمل جراحت باتوم‌هاى خودفروختگان رژیم تا آستانه شهادت پیش رفت، اما وجود مبارك او گویى شامل احوال كسانى بود كه قرآن با وصف "و منهم من ینتظر" انتظارى سرخ را به ایشان نوید داده است. سردار شهید رضایى پس از پیروزى انقلاب به عضویت جهاد سازندگى جهرم درآمد اما پس از مدت كوتاهى به تشریف سبز سپاه ملبس و در واحد بهدارى مشغول به كار گردید. وى بر حسب علاقه، به مطالعه دروس حوزوى روى آورد و همزمان، واحد عقیدتى سپاه را جهت انجام وظیفه برگزید. این پاسدار جان بركف و این روحانى مبارز پس از اتمام دوره مقدماتى طلبگى عازم شهر مذهبى قم گردید و قریب به پنج سال در دانشكده تربیت مربى سپاه به فراگیرى علوم دینى پرداخت. وى در ایام تحصیل به دفعات به سوى جبهه حق علیه باطل شتافته و با پذیرفتن مسوولیت‌هاى مختلف در عملیات‌هاى متعددى از جمله والفجر هشت و كربلاى چهار و پنج شركت كرد. وى قبل از دانشگاه نیز به مدت یك سال در جبهه‌هاى غرب به مبارزه با منافقین و دمكرات ضد انقلاب پرداخته بود. سردار شهید عبدالخالق رضایى سرانجام در عملیات كربلاى پنج در حالى‌ كه معاونت گردان كوثر از تیپ المهدى (عج) را به عهده داشت به همراه جمعى دیگر از همرزمان شقایق پیشه‌اش دیدار حق را لبیك گفته و به جمع "من‌ المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه" پیوست.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : شهیدان

مهدى در سال 1334 چشم به جهان گشود. سه ماه بود كه مادرش را از دست داد. پدرش كه مبتلا به سرطان بود نیز چندى بعد درگذشت و سرپرستى مهدى بر عهده عمویش سپرده شد. سال 1350 با عمویش به شیراز مهاجرت كرده و در مدرسه حاج قوام ثبت‌نام كرد. وضع اقتصادى آنان نسبتا خوب بود ولى چون او روح جستجوگرى داشت با خواست خود شبها درس مى‌خواند و روزها كار مى‌كرد. در زمستان سال 56 دیپلمش را گرفت و ناگزیر به خدمت سربازى رفت چندى بعد به دستور امام از پادگان نظامى فرار كرده و به صف مبارزین پیوست و تا لحظه پیروزى دست از تلاش خالصانه‌اش برنداشت. بعد از پیروزى انقلاب اسلامى با دخترخاله‌اش ازدواج كرد و ثمره این ازدواج 4 فرزند بود. 3 الى 4 ماه بعد از ازدواجش به سپاه پاسداران رفت. و با شروع قضایاى كردستان داوطلبانه راهى كردستان شد. در سومین روز تجاوز عراق، به جبهه رفت. رفته رفته، درخشش خیره كننده و كارآیى نظامى او در جبهه‌ها زبانزد همه شد و دوستانش شیفته اخلاق، زهد و انسانیت او شدند. چندین بار در عملیاتهاى مختلف مجروح شد اما هیچ وقت اظهار ناراحتى نكرد. پاییز سال 65 در مرخصى كوتاهى به دیدن خانواده‌اش رفت و چند روز بعد به شهادت رسید.

نویسنده : نظرات 0 شنبه 12 تیر 1395  - 8:38 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 11

جستجو



در وبلاگ جاری
در كل اينترنت

نویسندگان

امکانات جانبی