امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

يكبار در جبهه آقاي «فخر الدين حجازي» آمده بود براي سخنراني و روحيه دادن به رزمندگان. وسطهاي حرفاش به يكباره با صداي بلند گفت: «آي بسيجي‌ها !» همه گوشها تيز شد كه چي مي‌خواهد بگويد. ادامه داد: «الهي دستتان بشكند!»...
عصباني شدیم که آخه چرا اين حرف رو زد؟!!!
يك ليوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو !!!» :))))
اينجا بود كه همه زدند زير خنده!
لایک=شادی روح شهدامون صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه بارم خواب دیدم ما خیلی پولدار شدیم، خیلی خیلی پولدار، بعد یه خونه ی خیلی بزرگ و توپ خریدیم ، اتاق منم یه اتاق بزرگ و قشنگ با حموم دستشویی جدا بود ، تازه وان هم داشت . بلانسبت حموم دستشوییش اندازه ی اتاق الآنم بود ( که البته اینو هم با خواهر برادرم شریکیم ،.... ااای روززززگااااار..) خلاصه اناق من اندازه ی یه خونه بود .
تا اینکه من توی خواب رفتم اردو ، بعد چن روز که مثلا برگشتم خونه ، دیدم طمع کردن وقتی من نبودم میون خونه رو تیغه کشیدن اون طرفش که اتاق منم توش بوده رو دادن اجاره،
ینی به قول آقوی همساده آنچنان شکستی تو خواب خوردم که تا یه هفته تو شوک بودم ، داغون بودم آقو ، لِهِ لِه....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

ی روز رفته بودیم مهمونی مانشته بودیم داشتیم با موبایلامون بازی میکردیم که دختر خالم اومد وایساد کنار من و تی(طی,ته یه اصن ولش کن) یک عملیات انتحاری موبایلمو گرفت رفت تو دستشویی بعد صدای هولناک سیفون امد و اینگونه بود گه تا 15 دیقه دستم تو چاه بود اخرشم در نیومد
لایک:همدردی
لایک:خوب کرد
اگه لایک نکنی همین بلا سرت بیاد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

هفته پیش داییم گفت بیا پایین من کار دارم،سریع باید برم،منم گفتم باوشه ^__^ چون هیچی برای چیدن توی قفسه ها نبود،نشستم و رفتم تِلِگرام،یه بچه ای اومد گفت سلام
منم گفتم شلام :)))
گفت:دو تا 19 دو هزار :l
گفتم:What؟ O__o
بازم گفت:دو تا 19 دو هزار :l
منم کلا ریبوت شده بودم،این یعنی چی؟؟گفتم عمو جون برو بپرس از مامانت ببین چی میخوای،رفت و منم همینجوری O__O مونده بودم که مامانش اومد:سلام آقا،دو تا 19 دو هزاری بدید.
من:!__!
خانوم متوجه نمیشم،چی؟
اونم حرف بچشو میگفت که آخرش گفت خودش برگشت(در اینجا منظور دایی بنده است)ازش میگیرم
چند روز بعد از داییم پرسیدم گفت زنه خطش همراه اوله منظورش شارژ دوتومنی 0919 بوده :ll
من دیگه هیچی نمیگم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

من بچه بودم خیلی دوست داشتم عینکی شم و همش به مامانم میگفتم من همه چیزو تار میبینم
مامانم منو برد دکتر...اون E ها هست باید بگیم(بالا. پایین. چپ. راست) من همرو اشتباه گفتم که دکتر بهم عینک بده
دکتره فهمیده بود دارم دروغ میگم بخاطر همین یه عینک که شیشه بود بهم داد...من تا اونو زدم همه رو درست گفتم!!!
بعد دکتره به مامانم گفت: چشاش سالمه و عینک بهم نداااااد...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

بچه که بودم ۸سالم بود دوستم دهنش بو پا میداد
گفتم چشمتو ببند یه چیز خوش مزه دارم بعد اسپری زیر بغل تو دهنش خالی کردم.....





اعتراف میکنم بچه که بودم سر کلاس بهمون گفتن گونیا بیارین من فکر کردم گفتن گونی بیارین حتما میخوان که تو حیاط ازمون آزمون بگیرن گفتم گونی بی کلاسه قالیچه بردم



نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

۞۩ஜخدایا پناهم باش.که جز پناه تو پناهی نمیخواهمஜ۩۞۩ஜ


سلام...خخخخخ با ابجی بزرگم رفتیم معنی کلمات گلاب به رو تونو به زبان مالزیایی در اوردیم.بعد دیشب شوهر خواهرام اومدن .هییی ما بهشون به زبان مالزیایی اون کلماتو میگفتیم.اونا هم میگفتن:معنیش یعنی چی؟
منو خواهرمم میگفتیم یه طنز جالبیه اصلا هم معنی بدی ندارن .

خلاصه کلی خندیدیم :)))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

آقا این جزو خاطرات عمومه که برامون تعریف کرده:
یه روز که بی پولی پیش اومده بود عموم ماشینشو برمیداره تا یکم مسافر جابجا کنه،خلاصه عموم واسه یه زنه نگه میداره
.
.
.
زنه یه نگاه به ماشین میکنه یه نگاه به عموم، و دوباره این کارو تکرار میکنه
عموم تو دلش میگه این زنه چرا اینجوری میکنه؟؟ گازشو میگیره و میره
یکم جلوتر که میخواسته یکی از مسافراشو پیاده کنه به ماشین نگاه میکنه میبینه ای دل غافل... ماشین پر بوده
(دقت کنید/// اون زنه بنده خدا دقیقا کجا باید می نشست؟!؟!؟!)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته ........

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفتم پیرایشگاه.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
چشمتون روز بد نبینه،سک سکم گرفت.هیچی دیگه،
.
.
.
.
.
.
.
آخر سر فکر کردم سرم دفتر نقاشی یه بچه ی 5سالست.چون همه ی سرم خط خطی شده بود.
البته اشکالی نداره؛مُد میشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما فکر کنم پنج سالمون بود با دوستمون جلو خونشون داشتیم بازی میکردیم
یهو بایا دوست ما اومد بیرونو مام جو گرفتیم دتستو ، سلامو اینا
تا اینجا همه چی خوب بود ولی یهو بابا دوست ما عطسه کردو این دندون مصنوعیاش اومد بیرونو یکم جلو عقب شد مام که بچه آقا 4تا پا داشتیم 12تا دیگه قرض کردیم شد 32 تا و الفرار حالا بنده خودا هی داد میزد میگفت نترس منم مثل خر کوهی میدویدم خدایی تا 17 سالگی به دید خون آشام میدیدمش...

ای بابا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

با دوستم رفته بودم نمایشگاه تلویزیون بعد یه تلویزیون بود که مردم میرفتن یه چیزی شبیه عینک با این تفاوت که کل چشمو می پوشوند و فیلم 3D میدیدن..دوستم رفت عینکو گذاشت طرف گفت چه سبک فیلمی دوست داری ؟دوستم گفت ترسناک ...اونم یه فیلم گذاشت که نزدیک به 100تا زامبی داشتن بهش نزدیک میشن .دوستم هی میخندید منم شیطنتم گل کرد وقتی زامبی ها دیگه بهش رسیده بودند پریدم رو شونش .بنده خدا فک کنم یه سکته ناقص کرد این قدر جیغ زد هی میگفت نهههههههههههههه منو نخور من بدمزم نهههه...من از یه طرف مردم از یه طرف هی میخندیدیم ..وقتی هم حالش جا اومد افتاده بود دنبالم..جنبه نداره دیگه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

***مهدي نه ميتي***

آقا ما يه رفيغ داشتيم خيلي زرنك بود باهاش كه ميرفتيم بيرون موقع دادن سهم ها ميكفت من فقط كارت دارم اكه ميخايد كارت بكشم يه دفعه ما ميخاستيم بريم بيرون هرجي به دومادمون كفتيم اينو نيار كفت بامن خلاصه آخر سر موقع سهم و ماني كه شد اين بابا دوباره دبه كرد دوماد ماهم بلند شد از تو ماشين كارتخون سيار رو آورد و اون باباهم با اشك كارت كشيد!!!

نتيجه:نعنا بوي خوبي داره!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

دیشب خواب دیدم دماغمو عمل کردم بعد دماغم کج شده...!نمیتونستم نفس بکشم !!!خیلی درد میکرد!همش داشتم میزدم تو سر و کله ی خودم میگفتم آخه چرا با خودم اینکارو کردم؟؟؟؟!!!
مامانمم نشسته بود کنارم هی میگفت:دیدی گفتم نکن!
بابامم هی چش غره میرفت!!
یهو از خواب پریدم!منگ بودم نمیدونستم خواب بوده یا واقعیت!
زود ی دستی کشیدم ب صورتم...دیدم ای جان!سالار سر جاشه داره تبادل گاز انجام میده!

.
خدا ب سر شاهده تو زندگیم انقد از بودن دماغم خوشحال نشده بودم!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

من وقتی با مامان و بابام میرم بیرون و بابام رانندگی میکنه
من:بابا از۱۲۰تا بیشتر بری صدای آژیر هشدار بلند بشه میزنی کنار من بشینم
بابام:-(
مامانم:-)
من:-P
من وقتی بابا و مامانم کنارم نیستن رانندگی میکنم
صدای ضبط تو ۱۰۰ که صدای آژیر هشدار نشنوم
من:-)
مامان و بابام اگه بفهمنo_O

لایک کنید ببینیم چند نفریم هرچند از دم اینجوریم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما یه فامیل داریم تو مسافرت مدم شو اورده بود بعد وصلش میکرد به ضبط ماشین بش میگفتیم عمه گرامی نکن مگه گوش میداد زدش به باتری ماشین مدم چراغاش خاموش شد سوخت.
قیافه من0-0
قیافه عمه گرام =))))
قیافه عمه گرام بعد فهمیدن ماجرا=(((((
قیافه ادییسون *----*
وباز هم من :)))))))
حالا کم نمی اورد میگفت تقصیر شماست باتری ماشینتون خرابه
عمه=))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

عاقا يه روز ما دسته جمعي رفتيم پارک(با عمو و عمه) اونجا دختر عموم يکي از استاداي دانشگاهشو ديد
بعد سلام عليک پسر عممو ک گودزيلايي واسه خودشو ديد گفت چه پسر خوشگلي اقا پسر شعرم بلدي???
واونجا بود ک پسر عمم دختر عمه ي بيچارمو جلو استادش با خاک يکسان کرد با اين شعر:
توخوشگلي عين پري *** اما کصافتو خري
دوستدارم کصافت *** ر*ي*دم به اون قيافت
دختر عموم:(
پسر عمم:)
ودر اخر استاد :| :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

مکالمه ی من و مغازه دار :

من : ماژیک دارین ؟

چه رنگی میخواین ؟

مشکی.

نداریم.

آبی.

نداریم.

قرمز.

نداریم.

میشه بگین چه رنگی دارین ؟

اصلا ماژیک نداریم !

من هنوز تو کف دلیل سؤال اولیش هستم ، فک کنم میخواست ببینه من چه رنگی دوست دارم !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

♥sherlock♥jung il woo♥


با خانواده جاتون خالی رفته بودیم مسافرت که وسط راه برای صرف ناهار(ادبم تو حلقتون)پیاده شدیم رفتیم تو یه رستوران کلاس بالا:|
تا این جا اوضاع خوب بود که بابام گفت چی می خورین؟ مامانمم بنده خدا هی قاطی می کنه کلماتشو همیشه سوتی میده:]
برگشت با صدای بلند و مثلا باکلاس گفت:
من چنگک می خورم
ما:o_0 o_O 0__0
مامانم : شیرجه؟=|
ما: @___@
مامانم: چنگه؟ =/
ما:#___#
بیچاره آخرشم نتونست بگدش:))
بعدها کاشف به عمل اومد منظورش "چنجه" بود=|
من که به صورت آهسته هنگامی که همه داشتن ریز ریزکی در و دیوار و گاز می زدن از رستوران در رفتم:]

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

رفته بودیم پارک ارم بعد من از بلندی خیلی میترسم دوستام گفتن اگه بیای سوار شی نهار شام فردا مهمون ما منم که گفتم نمیمیریم که خلاصه رفتم سوار شدم
اون وسیله هه کمر بننداشت فقط یک میله میوفتاد دور گردنت اون وسیله شش دور میرفت هوا دور خودش میگشت بعد منم چشمامو بستم هی میله هرو فشار میدادم یهو تق یه صدایی اومد منم فکر کردم راه افتاده داد زدم. خداااااااااااااااااااااااااا بعد یه صدایی اومد فهمیدم بغل دستیم داره از خنده منفجر میشه ....بعد فهمیدم دستگاهه خراب بوده راه نیوفتاده :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه خاطره براتون بگم از یکی از دوستام.یه دوست داشتم خیلی کم رو و ساکت بود یه بار سرکلاس زبان بودیم که دوستم به دلیل کم روییش اسمش رو سرکلاس نگفت و هر چی تعداد رو میخوندیم میدیدم تعداد زیاده تا این که یکی از بچه ها گفت که بابا اینم توی کلاس هست.بعدش اینقدر بهش خندیدیم و استادمون از تعجب گفت که تو که پدر من رو درآوردی.فکرکنم اون روز حال دوستم خوب نبود

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

من تا هشت سالگی تو روستا زندگی کردم و موقعی که مامانم میخواست منو از پوشک بگیره بهم گفت: هر وقت دستشویی داری(چه یک و چه دو^_^) همونجا شلوارتو بیار پایین و دستشویی کن!!!
اونموقع ما گاز نداشتیم و یه آقایی با ماشین واسمون نفت می آورد ، یروز اون آقا واسمون نفت آورده بود و مامانم رفت تو حیاط که یهو خرابکاری شماره دو منو وسط حیاط دید، سریع رفت یه پارو بیاره که اونو برداره که دید ای دل غافل...اون آقا خرابکاری شماره دو منو لگد کرده و متوجه ام نشده
مامانم میگه: رنگم شده بود مثل لبو
وقتی اون آقا رفت سوار ماشینش شد از طریق حس بویایی تازه فهمید چی شده...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

آقا سال سوم راهنمایی بودیم قرار بود بریم اردو.همه سوار اتوبوس شدن(شایدم مینی بوس نمیدونم) من موندمو دوتا از رفقای فاب.مام زوری سوار ماشین معلم پرورشی شدیم. ی پونزده کیلومتر اونورتر(ی شهر دگ) دبیر ریاضی مام سوار شد همین ک سوار شد شروع کرد حرف زدن (مخمونو داش میخورد) همین موقع پلیس راه اینو دید ماشینو نگر داش.طرف کمربند نبسته بود هیچی این رفت چک و چونه زدو این حرفا سوار ک شد گفتم استاد چن تومن؟ خدا نصیب هیچکس نکنه همچین برگشت زد تو گوشم ک نفهمیدم از کجا خوردم (رفقای کصافطمم داشتن میخندیدن) :-
♪♪♪♪♪

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

عاغا دوستم تعریف میکرد میگفت که این چندروزه هرکی منو میبینه میگه چشات چرا قرمزه..منم الکی میگم نمیدونم ..بدبختا خبر ندارن اینترنتمون از 5تا 8 صبح رایگانه....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

ی بابایی اومده بود سرکلاسمون.ب 3زبان مسلط بود(انگلیسی.آلمانی.فرانسه...)6ساعت سخنرانی کرد واسه ما ک شوما باید حتما ی زبان دیگه هم یاد بگیرید واسه تقویت حافظتون خوبه و باعث افزایش طول عمر میشه و ......
منم ک الحمدلله خر درون پیش فعال .....پاشدم گفتم عمو من خودم ب دو زبان"زنده ی "دنیا مسلطم....!!
یارو ی نگاهی ب قیافه زارم کرد ...ابروهاش از تعجب چسبیده بود ب کف سرش!گفت:آورین...آفرین....!!ب چ زبونی مسلطی؟؟؟؟
.
.
.
تو جفت چشاش نگاه کردم گفتم:فارسی و لری!!! ^.^
بیشهور با لقد پرتم کرد بیرون!
اجنبی پرسته عقده ای!حتما باید میگفنم انگلیسی و آلمانی ک خوشت بیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟والا ب حضرت عباس!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما یه بار وسط راه نگه داشتیم غذا بخوریم کنارمون یه خانواده دیگه بودن که یه گودزیلا داشتن به زور سنش سه سال بود!بعد باباش میخواست صداش کنه میگفت آقا محمد صادق جان بیا!
بعد اونوقت من با این کهولت سن خیلی بهم لطف کنن *هوی*صدام میکنن!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه دختره اومده بود خونمون فارسی بلد نبود مامان وباباش بلد بودن خب الان می گین حتمابچه بوده نه بابا23سالش بوده من و مهیناز دختر عموم مسوول گردوندش توشهرشدیم بیچاره هرچی می خواس نه مامیدونستیم چی می گه نه اون!
اقا هرکی ازما ادرس می خواس مهی براش اشتباهی می گف خلاصه یه بلاهایی سرش اوردیم که فاسی فول شد تازه از همه مهم تر دهنت سرویس یادگرفته بود فول اپشن خخخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

آغــــا من یه خاطره ای دارم از 3 ماهگیم... خودم یادم نیستا تعریف کردن D:
خودنوادمون اکثر فامیلای نیزدیکمون از جمله بیست و چهار عمه و خاله و دایی عمو ( که همه بزرگوار و سخاوتنمند هستن ) و فرزندان گرانقدرش ( من ؟ پاچه خواری برا رمز وای فای ؟ عمراَ ) رو برای مهمونی دعوت کرده بودن . همه چیز تدارک دیده بودن از انواع غذا ، همه دور چنتا سفره بزرگ جمع شدن . کل برنجایی که تو اون قابلمه بزرگا هم پخته بودن رو ریخته بودن تو یه دیس بزرگ که بریزن توی سینی بذارن جلوی هر پنج شیش نفر ... یعنی وقتی که آدم شانس نداشته باشه همینه ، مامانم منو گذاشت جفت اون دیسه که لباسمو عوض کنه شلوارمو در اوورد ، یدفه ینفر صداش زد منو نیمه کاره گذاشت رفت :|
منم با یک لبخند ملیح بچگونه رو لبام ( در ضمن برادر من تو گوشت فرو کن بچه 3 ماهه چمیدونه شاشیدن توی ظرف غذای هزار نفر کار بدیه ؟؟) یکمی به این مثانم فشار اومد و... اونطوری که در اون لحظه هدف گرفتم کیم وو جین هم نمی تونست هدف بگیره و بطور اسرار آمیزی شلیک به هدف خورد و آب از ظرف می چکید !! (مدیونید اگه فک کنید 6 نفر شیرجه زدن که خودشونو قربانی کنن که بقیه غذا بخورن ولی حیف که هدف گیری من قوی بود ) . آقا یعنی تا الآن که سال ها می گذره ، هروقت یکیشون منو می بینه میگه چطوری نیما شاشو ؟ یعنی اصلا هروقت این جمله رو می شنوم خـــــــــــــــــــورد می شم !!
دختراشون که منو میبینن بجای تیپ و قیافه تـــــکـــم ( بعله داش ) یاد اون صحنه دلخراش میوفتن !! اصن من هدفی دیگه واسه زندگی ندارم ...

اشکام داره مث این برنامه کودکا از بغل صورتم مث آبشار میریزه سریع برم تا غرق نشدم ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه برنامه از بازار دانلود کردم اسمش اعترافات احمقانه ی شماست اعترافاتاش (واقعیه البته خنده دار)
میگه بچه بوده باباش رو بهداشت حساس بوده میگفته که باید همیشه مسواک بزنید و تا گفتم به من نشون بدید حداقل سه دیقه باید مسواک بزنید بعد یه روز حوصله نداشته مسواک بزنه باباش میگه بیا دندوناتو ببینم اونم میره مایه ظرفشویی رو خالی میکنه رو دندونش که برق بزنه بعد همش میره تو حلقش چنان جیغی میزنه که همسایه ها صف میکشن ببینن چیشده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه دختر خوشکلو تو خیابون دیدم داشت دعوا میکرد
رفتم کمکش بعد کلی زد و خورد
گفتم زن رویاهام همینه
عزیزم اسمت چیه
برگشت گفت جمال :|
به جونه خودم پسر بود
بابا یه علامتی چیزی نصب کنین ما الکی دل نبندیم !

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

چند وقت پیش واسه پیدا کردن دکتر خوب تو آمادگاه زیاد میچرخیدم یه روز یکی از بستگانم همراهم اومد و منم طبق عادت معمول بجای انتظار کشیدن تو مطب رفتم بستنی فروشی و اونم با خودم بردم.موقع سفارش دادن بهش پیشنهاد دادم شیرموز بگیره مثل خودم چون شیرموزاش خیلی خوب بود. باتعریفای من شیرموز گرفت.ازون موقع هر وقت میخوام برم خونشون به مامانش میگه واسم شیرموز آماده کنه!!!!
درسته تا اینجا همه چیز به نظر خوب میرسه اما واسه خوردنش باید اول شیر روی موزو خورد بعدش لیوانو سروته توی دهن نگه داشتو هی زد پشتش تاتکه های واقعا درشته موز بیفتن توی دهن!!!!
جالب تر ازهمه اینه که توی این شیرموز نی هم میزاره.حالا من به درک اون نی اگه اون تکه ی درشت موزو بکشه بالا حتما خفه میشه!!!!
خب عزیزمن این موزارو همین جوری بده بخوریم.
بد میگم....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

چن ساله پیش دختر عموم با یه حالت عجیبی اومد خونمون
گفتم: سلام عزیزم چیزی شده؟
گفت: یه پسره تو خیابون بهم شماره داد فقط نمیدونم چرا یادش رفت رو کاغذه شمارشو بنویسه
من:o_O... بده ببینم کاغذو
-: بیا
من در حالی که میخندیدم گفتم: بابا اینو باید بو کنی که اگه از عطرش خوشت اومد بری بخری...شماره چیه؟
شکست عشقی خورد بدبخت ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره برمیگرده به چند ساله پیش یکی از فامیلامون تعریف میکرد وقتی برای امتحان علی گواهینامه رفته بود یه سوتی خفن میده.
قضیه از این قراره که وقتی فامیل ما سوار ماشین میشه افسره میگه شیشه ها رو بده بالا کولر رو روشن کن فامیل ما هم اولین نفر بود بعد اون موقع پیکان داشتن بعد شیشه ای پیکان با بالا بر دستی بالا میره

فامیل ما هم دنبال همون بالابره بود هی اینور رو نگاه می کرد هی اونور نگاه می کرد ولی بالا بر رو نمی دید ، بعد انقد شوک شده بود خودشو به نشنیدن زد بعد افسره دوباره گفت
بعد فامیل عزیز ما هم می خواست با دست شیشه رو بالا ببره!!
افسر :-0
سرنشین های پشت :-)
فامیل ما ^ـ^

اخرش خود افسر شیشه ها رو داد بالا و کولر رو روشن کرد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

از دانشگاه بر میگشتم خونه تو اتوبان لاین سرعت یه ماشین جلوم بود با ۱۴۰ رسیدم بهش هرچی چراغ دادم محل نداد که نداد اروم راه خودشو رفت رفتم لاین دو سرعتش برد بالا دوباره رفتم پشتش این قضیه تکرار شد یه چند باری این کار تکرار کرد اخرش رسیدم به ماشین پلیس راه زدم کنار
من:جناب این ماشین با این شماره راه نمیده من برم
افسره:واقعا؟!
من:پس شوخین مهد کودک نیست که بیام شکایت کنم لاین سرعت مسخره بازیش گرفته
افسره:چندتا میرفتی حالا ؟!
من:۱۴۰تا
افسرهo_O خانوم مگه باشما شوخی دارم
من:نه:-)خواستم بدونید اون تو اون سرعت شوخیش گرفته
افسره@_@
من:-)
افسره:خانوم راه بیافت برو تو جریمه ت نکردیم الان گزارش میدم شما هم بروو دیگه سرعت نرو اصلا پشتت میام ببینم چندتا میری
من:-)
قوانین و مقررات o_O
بابام@_@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه چیزیه که دایی کوچیمه ی من حسرت این که یه دونه از خواهرزاده برادر زاده هاش بهش بگن دایی به دلش مونده (اخه زیاد بزرگ تر نیس). ما رفته بودیممسافرت داییم مدمشو اورده بود شرط گذاشته بودتو سفر اگهبش نگیمدایی نمیزاره ااستفاده کنیم بعد از اون تو سفر همش یه صدا تو خونه بود داااااااااااااااااااااااییی جووووووووووونم (عمو جونم ) عجب ادماییم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

*فجیع ترین سوتی که دادم*

عاقا فک کنم ترم ۵ بودم از صبح ساعت ۸ کلاس داشتم تا ۶عصر... کلاس آخری بود استاد داشت درس میداد حس کردم بند لباس زیرم باز شده~_~ صبرکردم کلاس تموم شه برم دستشویی ببندمش~_~ خلاصه کلاس تمام شد دوستم گفت بریم دستشویی گفتم نه ولش خعلی خستمه الان که سوار خط واحد میشیم میرسیم خونه بیخیال اونم گفت باوش... با یه اکیپ از دوستام از کلاس اومدیم بیرون منم شروع کردم یه قضیه ای رو واسه دوستام تعریف کردن... همه با ذوق گوش میکردن منم دستمو تکون میدادم و با آب و تاب تعریف میکردم و میرفتیم سمت درب خروجی... تو این مسیر هم جن تا نیمکت هست که جمعی از پسران محترم دانشکده نشسته بودن و وقتی ما نزدیکشون شدیم توجهشون جلب شد... منم به روی خودم نیاوردم و ادامه حرفمو زدم یهو دیدم اااااا یه چیزی از آستینم افتاد بیرون o_O یه لحظه ساکت شدم o_O نگا کردم دیدم خااااااااااک بررررر سررررم بند لباسمه~___~
عین خر جفتک انداختم پریدم روش برش داشتم چپوندمش تو جیبم:|
حالا دوستای خودم از اینور غش کردن از خنده°_°
پسرای دانشکده مشکوک دارن نگا میکنن°_°
جلو حراستم هستیم:||

قصدم ترک تحصیل بود دوستان نذاشتن^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه بار خونه مامابزگمینا بودیم بعد دختر عمم به عمم زنگ زد گفت کی اون جاس عمم برگشت گفت هیشکی فقط ما و دایی مصطفی و دایی مجتبی و خاله تورانینا و خاله اعظمینا یعنی خونه منفجر شد
به نظرتون عمم منظوری داشته؟؟؟ مارو آدم حساب نکرده؟؟؟

بچه ها بعد مدتها پست گذاشتم کم تر از هزار تا لایک بخوره شلوار راه راهم میره تو حلقتون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

آقا یه سوال:
کیا تا حالا بادمپایی رفتن مدرسه؟
جون من راستشو بگین.باور کنید به کسی نمیگم.
من خودم کلی تا حالا به خاطر این مسئله ضایع شدم.
چیکارکنم خوتوخواب و بیداری همونا رو پام میکردم میرفتم.
هنوزم که هنوزه دوستم منو مسخره میکنه
حالا کوبین اون لایکو ببینم چند نفرمثل من بودن.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

تو شهرمون محله ای است که اشیای دزدی را میفروشن به نصف قیمت و حتی ارزونتر ٬ یکی از دوستام گفت : بعدازظهر میرم یه گوشی توپ و مدل بالا میخرم.
بعدازظهر دوستم رفت پیش یکی از این قالپاق ها که گوشی بخره ٬ یه گوشی نشون میده بهش که قیمتس بالای یک میلیونه ٬ میگه : حاضرم با ۳۵۰ هزار تومن بدمش به تو ٬ دوستم هم قبول میکنه.
طرف میگه : فقط تا خونه دست تو جیبت نکن ٬ چون اگه کسی بفهمه مال دزدی خریدی برات شر میشه.
دوستم هم شاد و شنگول قبول میکنه تا خونه چهار نعل میره وقتی میرسه خونه دستشو میبره تو جیبش میبینه بهش یه قاب گوشی دادن.
قیافه دوستم !_!
قیافه دزده ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه روز دیدم پوتین هاشو به گردن آویزان کردو داد می زد :

« کی می خواد پوتینشو واکس بزنه !»

همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا، به گروه خونش نمی خوره! کی متحول شده که ما خبر نداریم .

بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه .

یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت :

« من»

ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :

« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»

بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

چند وقت پیش که سریال رهایی رو میداد خواهرم خواب دیده بود که با سام غریبیان رفته دزدی o_O اون سوار موتور بوده خواهرمو سوار نمیکرده :)))
من در حال تصور کردن این خواب °_°
خواهرم :)
سام غریبیان -____-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه بار هم خواب دیدم داعش حمله کرده ، بعد شهر مار و گرفتن ، منم فراری بودم . تو یه خونه با چن نفر دیگه قایم شده بودیم بعد یه سری مدارک مهم تو خونه ی ما جا مونده بود ، قرار شد یه نفر که خیلی شجاعه از بین داعشیا رد بشو وبه صورت مخفیانه بره و از تو خونه مدارک رو بیاره ، بعد منم وسط اون هیر و ویر بهش گفتم میری خونه ی ما ، چن تا از لاکای منم بردار بیار ، بعدش که رفت و اومد دیدم یارو، از بین اون همه رنگ خوشکل ، سفید و کالباسی کم رنگ و یه زرد بدرنگ آورده... ای حرص خوردم تو خواب...
- لایک: پسرا که سلیقه ندارن ، چه توقعا داریاااا
-لایک: خاک وَچوکِت با این خوابات...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

شما یادتون نمیاد، آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن
دهه 70ها یادتونه؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه روز نشسته بودیم مامانم برام یه لیوان دلستر آورد گفت بخور دختر گلم بخور...

منم شدیدا مشکوک شدم اصلا و ابدا همچین چیزایی سابقه نداشت...

دیدم همه مهربون نگاهم میکنن مخصوصا خاهر گودزیلاهه...

با خودم گفتم نکنه ازم یه کاری میخوان؟...

همین طوری داشتم جوانبو در نظر میگرفتم که مامانم یهو زبون باز کرد...

مامانم گفت این از اون دلستر تلخاست هیچکی نمیخوره تاریخ مصرفشم داره تموم میشه بخورش...

به معنای واقعی نابود شدم له شدم ویران شدم...

الانم دارم دنبال مامان بابای واقعیم میگردم...

مااااااااامااااااااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟
باااااااااااااااااااباااااااااااااااااا؟؟؟؟؟
کجاااااااااایید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

يه گودزيلا داريم تو خانواده. 14 سالشه. تو دوران بچگي يعني كاري نبوده كه اين انجام نداده باشه به قدري كه شيطونو بيش فعاله. يه بار ميبينه همه شيطونيا رو كرده ديگه چيزي نمونده پاره اجرو پرتاب ميكنه بالا يهو آجر ميوفته ميخوره تو سرش. حالا سرش خونيو داغون ولي خودش داره ميخنده

سر بيچاره:-(
خودش:-)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

آقا یکی از دوستام سربازی میره...
بعد یه شب این پست نگهبانی داشته ، نشسته سر پست خوابش برده .
پاسگاشونم وسط بیابونه از ( غذا ، غزا ، غضا یا غظا ؟ ) یه سگی هم از کنارش رد میشه ، این اسکلم تو حالت خواب و بیداری بوده ، صدای پای این سگه رو میشنوه فک میکنه پاسبخش اومده. ( سربازا میدونن چیه ) . آقا این شاسکولم بدون فکر بلند شده با صدای بلند گفته ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــست !!
چشت روز بد نبینه... سگه هم دسپاچه شد پرید خودشو کوبوند به این رفیق و ما و دوید ... یعنی شرافتن جــــــــوری ریــــــــــد به خودش که موقعی هم که تعریفش میکرد ماجرا رو رنگش مث گچ سفید شد...
قیافش قبل از سگ : -_-
قیافش بعد از سگ : O_O

سگ بخورت اگه لایک نکنی D:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

**** ME ****
عصای امـــیــــد(هم اندیشا میدونن) تو چشام اگه دوروغ بگم
آقا جلسه اولی بود ک با خانوم بوووووق جغرافی داشتیم موقع حضور غیاب صدا زد:مینو بووووق
من:حاضر
معلم:حوریه بووووق
حوریه: حاضر
معلم:شما خواهرید؟
من: نعـــــخیر
معلم:اسم پدراتون یکیه؟
من(بااعتماد ب سقففففف):نعـــــخیر
معلم(رو ب من(آخه ردیف اول کلاس بودم ):اسم پدرت؟
من: حـــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــــــــــن^_^
معلم =O(رو ب اون): و پدر تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون: حـــــــــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــــــــــــــــن :D
معلم: D-:
من: T_T
حوریه:P-:
دوقلو های افسانه ای : :)))))))))))))))
بازم من: :(((((((((((((((((((((((
بچه های کلاس هم ک نیمکت نذاشته بودن واسه کلاس!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

اینی که میگم واقعیت داره
یه روز با مامی و ددی رفته بودیم خونه ی خاله(ازین وره و ازونوره) یه پسر خاله دارم گودزیلا جلوش لنگ میندازه حالا بماند که چقد انگشت تو سوراخ دماغم کرد و غیره تازه آبان امسال میره 4 سالگی حالا شوخی شوخی به خالم گفتم ابیج(کلمه ای هست که در بچگی به خالم میگفتم و هنوز تو دهنمه) بستنی داری گفت نه یهو گودزیلا برگش گفت پلا ندالیم داریم 2تا هم داریم وقتی رفت بیاره خالم گفت این هرموثع ما بستنی نداشتیم از یه سوراخ سمبه ای بستنی در میاره وقتی آورد من دندونامو ریخته بودم تو سطل آشغال از بس دیواراشو گاز زده بودم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه‌ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده :))))
لایک=شادی روح شهدامون صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه روز مامانم می خواست بره بانک. ماشینو روبروی بانک پارک کرد. اون موقع 141 داشتیم. رفت بانک کارشو انجام داد بعد 10 دقیقه برگشت.
سوئیچ انداخت وی ماشین باز نشد، رفت سمت شاگرد یکم سعی کرد ولی بازم باز نشد، رفت سراغ صنوق عقب دید بازم باز نمیشه تازه می خواست زنگ بزنه به بابام که یهو سرشو بالا میگره تازه متوجه میشه ماشینو اشتباه گرفته.
نکته جالبش اینجاست که ماشینی که با ماشین ما اشتباه گرفته بود پراید صبا بود.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

خواب دیدم رفتم دانشگاه ، بعد دو سه ماه که برگشتم خونه ، مامانم اومد دم در ، یه بچه هم تو بغلش بود ، گفت:
بیا ، وقتی تو نبودی ، شوهرت دادیم ، اینم بچت ، شوهرتم خلافکار بود الان فراریه ، بیا اینم اسمش ،
اسمشو چون بلند بود رو یه تیکه کاغذ نوشته بود داد دستم گفت خودت برو دنبالش ،
من بدبختم تو خواب سوار اتوبوس بچه بغل میرفتم ای شهر او شهر ، دنبال شوور،
وقتی صبح از خواب بیدار شدم خدا رو شکر کردم ، خیلی هم خندم گرفت از این خواب مسخره،
بعدا بازم براتون از این خوابا تعریف میکنم ، زیاد میبینم از اینا....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

خب یکی از سرگرمی های بی نظیر ما در کودکی:

صدای ناهنجاری بود که با گذاشتن دهان باز روی بازو یا ساعد خود یا شخص دیگری انجام می شد

اما نکته اصلی اینجاست

یه سرگرمی و البته اثبات اقتدار نسبت به بچه های کوچک تر

برگردوندن پلک بود!

یه سری از جوانان بودن با چشم های خون ترجیحا برق زده در جوشکاری که با این سرگرمی ما رو می ترسودن

راستی اون ساعت مچی ها رو یادتونه که شیشه شون سبز یا بنفش بود؟!

البته تیر آخرم اینه!

حلال نمی کنم کسایی رو که با انداختن نور اون ساعت ها رو دیوار ما رو ساعت ها سر کار می فرستادن!

هر چه قدر دنبالشون رفتیم نتونستیم بگیریمشون

مخلصیم :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

مامانم : اه این تلویزیون ک باز خراب شد چه وضعیه آخه؟
بابام : همش تقصیر اون اینترنت کوفتیه
من : o.0
بابام: چیه؟طلب داری ازم؟
من o.0
مامانم: اصلا همین فردا میری اون اینترنت رو قطع می کنی...زندگی مونو سیاه کرده
من o.0
مامانم:هممونو از کار و زندگی انداخته....چند روزه اصلا سرم درد می کنه...من نباید آرامش داشته باشم توی این خونه؟
من o.0
مامانم: حالا ک اینجوری شد یا توی این خونه یا جای منه یا اون اینترنت!
من o.0
بابام: آره آره...اصن اون کمربند من کو؟خانوم بیارش ببینم این دختره زبون دراز چی میخواد بگه

و همچنان من o.0

الهی العفو

دارم می بینم اون روزی رو ک گ*وزیدن جعفر ، پسر وسطی شمسی خانومو بندازن گردن اینترنت :|
احتمالا ترشیده شدن دختر بزرگه بلقیس خانوم هم تقصیر اینترنته

^_&

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

[علامت اختصاری ----->M♥M<----- ]

دیروز با مامانم سوار ماشین رفته بودیم بیرون (مامانم داشت رانندگی میکرد) بعد یهو یه پسر بچه 10-11 ساله با دوچرخش از بریدگی گلباغ پرید تو خیابون!!! مامانم هم فوری ترمز زد تا ماشین وایسه پسره هول کرده بود خواست دوباره برگرده توی بریدگی گلباغ , با دوچرخه عقب عقبکی رفت , چرخ عقب دوچرخه خورد به جدول گلباغ با دوچرخش جلوی ماشین پخش و پلا شد (خداروشکر سرعت ماشین زیاد نبود مامانم هم به موقع ترمز گرفت وگرنه وقتی رو زمین پهن شده بود از روش رد میشدیم)

مامانم :| (-_-)
من D:
پسره (@_@) :((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

باداییم و دوستاش (دختر، پسر)رفتیم قلیونسرا
دوست داییم و دوست دخترش کنار هم نشسته بودن،پسره گفت دوسیب بیارن واسش...

دختره برگشته میگه :

نه عاقا من که نمیکشم یه سیب بیارین ...
.
.
.
..
.
.
.
.
.
سنگین بززززززن :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

تو اين دوره زمونه بچه اي كه به دنيا مياد يه تبلت براش كنار ميذارن.
داييم برا پسرداييم(7 سالشه) رفته تبلت خريده هنوز يه هفته نشده اين تبلت مادر مرده رو انداختن زمين تركوندنش زنداييم زنگ زده به داييم گفته دسته گل پسرشو حالا مكالمه داييم و پسرداييم
دايي: بابا تبلتو انداختي زمين تركوندي؟
گودزيلا: چي بابا؟؟ تبلت؟؟؟ تبلت چي شده؟؟
دايي: تو تبلتو خراب نكردي؟
گودزيلا: چي شده تبلت؟ تبلت خراب شده؟؟ مگه تبلت خراب شده؟
دايي:O-0
گودزيلا: نميشنوم چي ميگي بابا تبلت چي شده؟؟
اهالي خونه:0-o
گودزيلا:-)))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه دفعه رفته بودیم خارگ، بعد اونجا آهو داره
خواهرم در اومد پرسید آهوی نر و ماده فرقشون چیه؟؟؟
.
بعد شوهرش اومد توضیح علمی بده، گفت اونایی که بچه میزان ماده ان ^_^
.
.
.
.
.
.
.
منم آخر نفهمیدم سوال خواهرم ضایع بود یا توضیح دادن شوهرش :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند.یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند "بخشی" سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»
بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!
لایک=شادی روح شهدامون صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

شبانگاها سوسک امد خونمون

جیق زدیم همه مون

من نترسیدم

بابام گفتش دمپایی بیارین

سوسکرو بکشین

ما نیاوردیم


یادش بخیر ، قدیما اینو به صورت سرود حماسی میخوندیم :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود!!!!
برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا باز هم داشت تکرار می شد، که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است؛موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید :))))))))))))))
خدایااون موقع با کی، شده بودیم سی و شیش میلیون!!!!
لایک=شادی روح شهدامون صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

باز صحبت افتخار شد من یادداوری کنم یه بار توی صف فروشگاه مدرسه اخرین ساندویچ کالباس به من رسید و از نفر بعدی کتلت دادن :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

اسم رفیقم سعید افتادروگوشیم منم ورداشتم قبل اینکه چیزی بگه گفتم:توله سگ قلیونو وردار بیا یدفعه صدای کلفتی گفت:من خود سگم توله رفته نون بیاره :))
اومدم درستش کنم گفتم:باکی کارداری؟گفت:گه تو محمد نیستی؟گفتم ممد دیگه کیه من این خطو تازه گرفتم واینا که پدرگرامی داد زد:ممدکره پاشو بیاشام بخور:/
واینگونه مشخص شد ممد خرکیه.....یه دسمال بیارین اشک توچشام جمع شده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

یه دوست دارم الهه سوتی می باشد خخخخخخ
قرار شده دو هفته آزمایشی به عنوان مهندس صنایع بره تو یه کارخونه سرکار اگه خوب بود بفرستنش کار آموزی
روز اول رفته پیش یکی از مهندسها
دوستم:ببخشید آقا اون دستگاهه تو اتاق بغلی چیه؟!
آقاهه:کدوم؟!
دوستم:همون دستگاه فلزی تو اتاق بغلیه
آقاهه:اتاق بغلی دستگاه نداره که
دوستم:داره
آقاهه:نداره خانوم
دوستم:بریم نشونتون بدم
آقاهه بعد دیدن دستگاهo_O
دوستم:دیدید هست
آقاهه:خانوم مهندس این دستگاه نیست کمد کمد
دوستم:-)
مهندسین صنایع:-(
ما:-D

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

داداشم که بچه بود سلطان جکی بود واسه خودش یکی از جکای معروفش این بود: یه مارمولکی دستشویی کرد مرد. بعد خودش غش غش میخندید.
حالا ما در اون لحظه :-D
خودش که پهن زمین میشد :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 3 دی 1394 
نظرات 0

تو دوران دانشجویی یه درسی داشتیم که کتابش صد صفحه بود از شانس ما استاد درسه اولین بارش بود تدریس میکردـ جلسه اول استاده خیلی استرس داشت
ما هم دانشجوهای خوب *__* از همون اول میخ خودمون رو محکم کوبیدیم
فعالیت های ما سر کلاس این استاده اینا بود:
انتخاب عده ای به صورت دوره ای جهت پر شدن سنگر ردیف اول و شرکت در کلاس و صحبت کردن با استاد جهت گذشتن وقت کلاس
در ردیف دوم تا اخر کل جلسه اینکارا رو میکردن
خوردن و پخش کردن خوراکی های بیصدا مثل کیک، کلوچه،اب،ادامس،شکلات
خواندن رمان،داستان،جک،مجله
صحبت کردن با اینطرفی،اونطرفی،پشتی و جلویی
نقاشی،طراحی با مداد و باقی هنر های بیصدا
گوش دادن به موسیقی، دیدن فیلم سینمایی
ـ
ـ
ـ
تا اخر ترم همینطور گذشت
تازه اینقدر استاده ما رو درک کرده بود که سر جلسه امتحان سوال اش می پرسیدی جواب رو بهت میگفت

دانشجوهای به این خوبی بودیم ما -__-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

چند وقت پیش داییم با دوستاش می خواستن برن بیرون دایی منم خودش رفت خوابید و ب من گفت ماکارونی بپزم در مرحله آپز کردن ماکارونیه یذره فقط ی ذره تاکید می کنم ی ذره زیادی پخت و ته دیگ دار (حدود یک ساعت و نیم )منم دیدم انگار بدم نشده همینجوری موادو زدم بهش و درشو گزاشتم و خودمو زدم بخواب دایی منم اینو برداشت برد برا دوستاش کلی هم قبلش قیف اومده بود ک خودش غذا رو پخته اون ماکارونی هم ک افتضاح شده بود دوستاشم خوردنو کلی فوشش دادن


با اینکه ب نا حق کتک خوردم ولی ارزششو داشت ابروی ی ادم تنبل بره هاهاها
راستی پایه صندلیه بودا هنوز نتونست از تو معده ام درش بیارن
برام دعا کنید عقلم درست شه لفطن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفته بودیم عروسی یکی از فامیل,

وقتی عروس دوماد اومدن تو همه واسشون دست میزدن منم

اونجا شروع کردم به گریه کردن :|

تازه بعد از چن دیقه عمق فاجعه رو فهمیدم :||

سریع رفتم دسشویی تا 3 نشه,

"بی شوهری چ میکنه با عادم" :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

"بسم رب الشهید"
يك قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها رو در آورده بود. با سلاح دوربین­دار مخصوصش چند ده متری خط عراقیها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقیها!!!...حالاببینیدچرا...
بار اول بلند شد و فریاد زد: «ماجد کیه؟» یکی از عراقیها که اسمش ماجد بود سرش را از خاکریز آورد بالا و گفت: « منم!»
ترق(صدای گلوله)!!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضاء کرد!!! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد:«یاسر کجایی ؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت! ! ! ...
چند بار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی­ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: « حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین. یک هو یک صدایی از قناسه چی ایرانی بلند شد: « کی با حسین کار داشت؟ » جاسم با خوشحالی، هول و ولاکنان رفت بالای خاکریز و گفت:« من !!»
ترق!!
جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو، خودش را در آن دنیا دید!!!:))))))
لایک=شادی روح شهدامون،صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

سلامممممم خدمت شاخا و مدرسه ایاا و دانشگاهی های عزیز

جونم واسطون بگه یه سوتی دادم در حد لالیگا

یه شب خانوادگی نشسته بودیم که یدفعه یه بوی وحشتناکی بلند شد

منم اعصابم خورد بود یه دفعه بلند شدم داد زدم

اهههههههه این موبلمون چقدر میگو.....زه :|

نگو بابام رو مبل خوابیده بوده:|

بچه چقدر پارک هواش خوبه :)))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

یه خاطره واستون بگم از یکی از اشناها :

بند خدا تعریف میکرد همراه یکی رفته بودیم بیرون میخواستم بپیچم گفتم یه نیگا بنداز ببین ماشین نمیاد گفت نه ما هم تا اومدیم بپیچیم شترق یه موتوری زد بهمون میگم مگه نگفتی نمیاد گفت تو گفتی ماشین منم گفتم نمیاد نگفتی موتور میاد یا نه که (از همینجا به این دو نابغه سلام عرض میکنم ) o_0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

داداشم تعریف میکرد وقتی راهنمایی بودن یه امتحان خیلی سخت داشتن گفتن چجوری بپیچونیمش؟به این نتیجه رسید که پیچ شوفاژو شل کنن
میگفت شل که کردیم ده سانت کف کلاسو آب گرفت امتحان کنسل شد که هیچ تمام مدرسه رو تعطیل کردن:))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

عاقا..یه پیرمردی اومد گفت که من قصد ازدواج دارم نظرت چیه؟مام که کمبود سوژه داشتیم در م قبول کردیم.،جاتون خالی کلی خندیدیم،،بعد برگشت گفت که میخواد بره خارج،تو مشکلی با اونجا نداری؟( فکرشو بکن پیرمرد 60 ساله) منم گفتم :خارج،،کدام کشور؟ من نمیتوانم دوری آقاجانم را تحمل کنم،گفت امریکا،ه خب اقاجان را هم با خود میبریم،،گفتم جدی؟ گفت که ارامش شما مد نظرم هست هرچه شما بگید..گفتم ن نه نمیشود ننه جانم تنها میماند.. آخرش خسته شد گفت اصلا من میام گرگان باهاتون زندگی کنم،،،جاتون خالی کلی خندیدم،،خب پدر من،هم سن بابابزرگ خدابیامرزمی،نکن اینکارا رو خب

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

"بسم رب شهید"
گفتند بچه است عملیات نرود . زیاد گریه کرد کوله پشتی دادند پر از باند و پنبه گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد . مجروح پشت مجروح . سریکی دو ساعت همه وسایلش تمام شد . خواست برود جلو که یک مجروح دیگر آوردند . با کمربند دستش را بست . مجروح بعدی را آوردند
آستین لباسش را پاره کرد و پایش را بست........
مجروح آخر را کول کرد و برگرداند عقب ، توی راه همه میخندیدند و یه جوری نگاه میکردند!!!
وقتی رسید عقب یه نگاه به خودش انداخت؛ دید از لباس هایش چیزی نمانده ، جز یک شرت و نصف زیر پوش ...:))))))
لایک=شادی روح شهدامون،صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

یه روز دبیر انشامون در مورد ثروت و علم صحبت میکرد پرسید علم بهتره یا ثروت؟
گفتم:ثروت
گفت"تو همیشه خنگ بودی اگه من بودم علم رو انتخاب میکردم
در کمال خونسردی گفتم:بعله هر کسی حق انتخاب داره و هر کسی هر چیزی رو که نداره انتخاب میکنه
یعنی کلاس که منفجر شد هیچ به گوش مدیر معاون ها هم رسید و مورد لطف همه قرار گرفتم
.
.
.
راستی بگم چهارتا عمه دارم خخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

بسم رب الشهید
عید غدیر که می شد خیلی ها عزا می گرفتند . لابد می پرسید چرا...؟
به همین سادگی که چند تا از بچه ها با هم قرار می گذاشتند
به یکی بگویند سید ...البته کار که به همین جا ختم نمی شد .
ایستاده بودیم بیرون چادر یک دفعه دیدیدم چند نفر دارند
دنبال یکی از برادر ها می دوند!!!می گفتند:(( وایــــســــــا ســـید علی کاریت نداریم!))
و او مرتب قسم می خورد که ((من سید نیستم ولم کنید))
تا بالاخره می گرفتندش و می پریدند به سر و کله اش و به بهانه بوسیدنش آش و لاشش می کردند .
بعد هم هر چی داشت ،از انگشتر و تسبیح ،پول ،مهر نماز تا چفیه و گاهی هم لباس، همه را می گرفتند و از تنش به بهانه متبرک بودن می آوردند ...
جالب اینجاست که به قدری جدی می گفتند سید؛ که خود طرف هم بعد که ولش می کردند، شک می کردو می گفت: راستی راستی نکند ما هم سید هستیم و خودمان خبر نداریم...:))))
لايك=شادي روح شهدامون،صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما یه معلم داشتیم اومده بود سرکلاس روز اول معلم هنر بود داشت هنرهای تجسمی رو توضیح می داد می گفت اولین عنصر نقطه هست دومین عنصر چیه؟
حالا جواب بچه ها رو داشته باشین:کاما:دو نقطه ،گیومه و...
آقا به خدا دستش ننداخته بودیم زنگ قبلش ادبیات داشتیم اینارم معلمای هنر کلاس هفتم و هشتم باید واسمون توضیح میدادن که ندادن(مازنگ هنر فقط نقاشی می کشیدیم)اصلا یه وضییییییییی داشت کلاس چرا اینجوری نگا میکنین خو اطلاعاتمون کمه دیگه
پست اولمه ها کاری نکنید دیگه نیام چارجوکا:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

برای عید غدیر رفته بودیم خونه مامان بزرگم(مامانم و خاله هام و داییم سیدن)اما یکم دیر رسیدیم ینی تقریبا آخرین نفر بودیم.جمعشون هم کاملا جمع بود و همه ی دختردایی هاو پسرخاله ها و کسایی که کلا یبارم تو سال نیبینیمشون بودن!خلاصه مامانم رفت جلو و شروع کرد ب احوال پرسی:سلاممم ساراجون..خوبی؟شوهرت کجاس؟!
-آناهید(مامیم)مگه نمیدونی طلاق گرفتم؟ایشونم شوهرجدیدمه!!:)
+بسلامتی..خب امیر آقا خانومت کجاس؟!بچتون کجاست؟!
-آه آناهید در اول جوانی مهر طلاق به پیشانی ام زده شده..بچمم پیش مامانشه..
+ااا تو دیگه چرا؟!..سلام خاله ملوک..آقاشهریار(شوهرش)کجان؟!
-واااا..این چه سوالیه؟!معلومه طلاقمو گرفتم!!کاری که باید ۳۰سال پیش انجا میدادم امسال انجام دادم!!
+ااا..خاله از شما بعیده!!..سلام فرهاد تو خوبی؟!زن تو کجاس؟!
-سلام آناهید..ایشونن دیگه!!
+وااا فرهاد زن تو که این شکلی نبود!!..
-سسس..بهش نگفتم قبلا ازدواج کرده بودم...
.
.
ینی من عاشق اخلاق ورزشی این پسردایی مامانم شدم!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

عاغا اینایی هستن که میگن ما از آسانسور میترسیم این بدبختا راست میگن و کسی رو ب زور نبریدتو آسانسور
با پسرعمه ی گرام رفته بودیم دنبال ی سری امضاو این چیزا دفتر وکیل طبقه سوم بود هی میگفت بیا از پله ها بریم ی ورزشی هم میشه و ار اون گفتن و از ما هم انکار بالاخره بزوربردیمشو همینکه در آسانسور رو بسته شد اونم چشاشوبست و ذکر میگفت فقط میدونم جنازشو از تو آسانسور دراوردم ،الان جلوش اسم آسانسور رو بیاری ازهوش میره ،بسکه این پسرا سوسولن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

يه رفیق داشتم خارج کشور زندگی میکرد و کارشناس غذا بود و همش میگفت آدم نون خشک وطن رو بخوره ارزش داره تا مرغ کشور بیگانه
بگذریم
.
.
.
.
.
. یه روز اومد ایران و اومد خونه ما
میوه گذاشتیم جلوش خورد دل درد گرفت و فهمید که روی میوه ها پارافین میزنن.گفت شام بخورم خوب میشم شام برنج هندی و قیمه گوشت برزیلی و مرغ هورمونی و ماست پالم دار خورد مسموم شد. داشتیم میبردیمش بیمارستان تو ترافیک گیر کردیم و توی آلودگی هوا تنگی نفس گرفت. خلاصه رسیدیم درمانگاه گفتن ببرید بیمارستان امیر. راه افتادیم و آدرس بلد نبودیم از مپ گوشی خواستیم کمک بگیریم که انقد سرعت نت پایین بود بالا نیومد. خلاصه رسیدیم بیمارستان و دکترا ادت کلد و پروفن دادن گفتن خوب میشه.توی بیمارستان کیف و گوشیشو دزدیدن و اومدیم خونه. فردا صبح پا شدیم دیدیم نیست و یه نامه گذاشته توش و نوشته "غلط کردم"
خدابیامرز توی سقوط توپولوف ایرانی که داشت میرفت آلمان سقوط کرد و مرد...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

سر کلاس نشسته بودیم معلممون داشت درباره اقتصاد صحبت میکرد. که گفت با مصرف گرایی واردات کشور زیاد میشه و خارجات کم
خارجات‌۰_۰
صادرات :(((
ما:-)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

اقاخیلی سخته تو یه کلاس29 نفره دوتاپسروجود داشته باشه!!!
سخت تر ازون اینه که اسم پسره اولین نفرتولیست استلد باشه!!
سخت ترش اینه که استادش فیزیک باشه!!
سخت ترش کنیم اینه که استاد مسله داده باشه برا هفته بعدش و ازت بخواد!!
سخت تر اینه که تمریناتو انجام نداده باشی!!
سخت ترینش اینه که تو پسر اون کلاس باشی!!
اقا من درکت میکنم!!
اخه خودم تو هنمچین کلاسی هسم و استاد سوال داده حل کینمو من هنو
حل نکردمو اولین نفرتو لیست استادمو اسفالتم!!
بکس دعام کنید!!
ینی شانسه من دارم توروخدااااا!!!
مجید پسری از جنس بد شانسی (-ـ-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

سلام بعد از 3 ماه::::::
محیط کار من یک شرکت خصوصیه که همه دور هم توی یک سالن بزرگ میشینیم.
یک خانوم همکار داریم بنده خدا مثه من حساسیت داره که اوجش صبحاست درست مثله من...
صبح از ساعت هشت تو شرکت این وضعیته:
همکارخانوم: ایتس ایتس ایتس ایتس ایتس فیش
من: هاپیشوووووووووووووو اهه اییییییییخ
همکارخانوم: ایتس ایتس ایتس ایتس ایتس فیش
من: هاپیشوووووووووووووو اهه ایییییییییخ


همیشه هم از نوع عطسه هم انتقاد می کنیم.
شما قضاوت کنید.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

( با ظاهری پسرونه قسمت اول o_O )
چند وقت پیش عروسی پسرخالم بود منم چون موهامو کوتاه کوتاه کردم زد به سرم یه کاری کنم یکم بخندیم...
دو روز مونده بود به عروسی رفتم یه شلوار شیش جیب و یه پیرن پسرونه خریدم و خودمو کلا کردم شبیه پسر :) و به غیر از قیافه رو صدا و حرکات اعم از راه رفتن نشستن...هم کار کردم ...
خلاصه تو راه پله مانتو و روسریمو دراوردم و یالله گفتم و رفتم تو زنا که درحال رقص بودن حالشون گرفت و نشستن و حجابشونو کامل کردن :)))
خلاصه منم با خونسردی رفتم نشستم و نیم ساعت شد نرفتم....یه ساعت شد نرفتم...آخرش دیگه این زنا کفرشون دراومد یکیشون با عصبانیت اومد سراغم و گفتش که آقا پسر چقدر خاله ای :| خب برو تو مردا دیگه :|
منم خیلی راحت گفتم بنده دخترم....تا یه ساعت همه تو آمپاس بودن :)
البته اینکه موجب خنده مردم شدمو گودزیلا ها مسخرم کردن و کلی بدبختی دیگه بماند برا پست بعدی اگه فورجوک لطف کنه و بتاییده :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

سلااااممم خوبید داداشا و ابجیای گللللللللللل :-)))))))))))

جونم واستون بگه کههههههه.....

سال اول ابتدایی بودم و یهدروز که تازه حرف (گ) رو تازه بهمون یاد داده بودن

اونروز معلم منو اورد پای تخته:))))))))

گفت خوب پسر گلم با گ یه کلمه بساز و بگو :)))))))))

خدا سرشاهده مثل بز تو چشاش نیگاه کردم گفتم:)))))))))

گ....وز

گفت چی پسر نشنیدم:))))))

منم سرش داد زدم گفتم خنگولللل گ....وز:))))))))

ای کتکم زد نامرد لی کتکم زد:))))))))

رسما به فنا الله رفتم:))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

چند روز پیش داشتم دعا می کردم حواسم پرت شد، میخواستم بگم خدایا همه ی مریضارو شفا بده گفتم خدایا همه ی مریضا رو خوشبخت کن...!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

دیروز تو مهمونی بچه داییم تبلتشو داد به مامانش گفت : این بازی دیگه اکسپایر شده برو یه کرک نشده اش رو برام بریز!
حالا زمان ما:
من بابام شماره شناسنامه اش 215 بود. تا پنجم دبستان همش فکر میکردم بابام 215 اُمین آدم روی زمینه. پدربزرگمو که نگو شماره اش 1 بود فکر میکردم حضرت آدمه !
اینم بچه اس ماهم بچه بودیم :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

آغا ما بعد از عمری یه مخاطب خاص پیدا کردین و چند دفعه باهاش رفتیم بیرون لامصب خیلی خوشکل بود خودم باورم نمیشد خیلی اخلاقامون شبیه هم دیگه بود داشتم یه دوره عجیبی تو زندگیم حس میکردم دیگه تنها نبودم یه نفر بود که مثل خودم بود منو واسه خودم میخواست کلا یه جور خاص بود که یه روز که رفتیم بیرون روسریش یه مقدار رفت عقب منم که غیرتی روش بودم با دستم خواستم روسری ش رو بکشم جلو که یهو باباش سر رسید نمیدونم چی شد که الان با بچم داریم این پست رو میذاریم لامصب باباش نذاشت به چیزی فکر کنم تازه منم تا به خودم اومدم دیدم تو زندگی مشترک هستم....
به سلامتی همه پدرای باجنبه با غیرت بزن لایکو.......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

عاقا یه چیز سریع بگمو برم
دیشب سر سفره بابام قوطی سس هزار جزیررو برداش عصبی پرت کرد بیرون (توکوچه)فک کرد ما بازم مسخره بازیمون گل کرده
گف :کثافطا شامپو اوردن سر سفره گوساله ها
تاکید میکنم ما تو روستا زندگی میکنیم
و
من
بابامو تو کانون ثبت نام میکنم ^_^
بخدا فقط واسه ارتقا سطح دانشش وگرنه گور بابا سس هزار جزیره ک ب فنا رف

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

چند وخ پیش با دایی گرامیم (پنج سال ازم بزرگتره خیلی با هم مچیم ) دچار حوصله سر رفتگی شدیم اونم کی سه ی نصف شب و تصمیم بر این شد ک فیلم ترسناک با مضمون زامبی ببینیم وسطای فیلم من گفتم میرم گلاب ب روتون و میام هنوز نرفته بودم ی فکر ب سرم زد اون بنده خدا ک فکر می کرد من نیستم و یکم اذیت کنم
تا حواسش نبود تو نقطه اوج فیلم بازوشو ی گاز گرفتم بیچاره از ترس سکته کرد ولی هیچی بهم نگفتا
ی همچین خانواده متمدنی من دارم

اما متاسفانه دکترا بعددوهفته هنوز نتونستن پایه صندلیو از تو معده ام در بیارن یکم اذیت می کنه
ازون ب بعد بهم میگه وحشی
من وحشیم عایا؟!
لایک کنین دستم بیاد آمار

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

دیروز یه گلابی از رو درخت افتاد رو سرم...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
خوردمش...
فقط به خاطر شما...
نمیخواستم یه قانون دیگه به فیزیک اضافه کنم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

توي خونه با دوستام نشسته بوديم داداشم بهم زنگ زد ميخواست ناهار بگيره برامون
داشتم سفارش ميدادم كه گفت:دلستر چه طعمي بگيرم ؟
گفتم : دلستر استوانه اي بگير
هيچي ديگه الان دوستام ديوار خونه رو گاز گاز كردن
من ؛-((
دلستر استوايي :-0
دلستر استوانه اي خخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

آدم شبکه ی آی فیلمو که نگاه میکنه همش یه استرسی بهش وارد میشه که نکنه مشقاشو ننوشته باشه از بس آی فیلم فیلمای قدیمی میزاره والاااا









یه بارم سر کلاس یه مورچه رو صورت یکی از بچه ها بود بعد یکی پیگه از بچه ها هم زد رو صورت این تا مورچه هه بره ولی ناغافل مرچه هه رفت تو گوشش حالا این هی جیغ میزد آی گوشم آی گوشم ماهم میگفتیم آی گوشش آی گوشش

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

صبح از خواب بییار شدم دست و صورتمو شستم رفتم صبحونه بخورم
من:مامانم نمیدونم دست صورتم چرا باز خراش برداشته(کلا زیاد تو اینه نگاه نمیکنم خودمو )
بابام:خانوم باید از این دستکش بچه ها براش بخریم(از اینا که دست نوزادها میکنن خودشون چنگ نندازن)
مامانم:نه باید ناخوناشو از ته بگیریم
منo_O
من:خوووو چرا
بابام:اخه تو از بچگی عادته تو خواب خودتو چنگ میزنی
من:واقعا؟!چرا تا الان نفهمیده بودم.چرا قبلا نگفتید؟!
داداشم:جواب چرای خنگ بودن تو رو هم ما باید بدیم؟!!!
مامانم:ولش کنید بچمو با خودش خود درگیری داره
منo_O
بابا و مامانم و داداشم:-)
همچنان منo_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

یکی از دوستام ورودی جدیده دانشگاه بود مهر ، ترم اولیه و ترجمه زبان میخونه
بعد هر وقت میبینمش سر کلاس عمرانیا و معماریاس!
بهش گفتم نادیا تو که انگیلیسی میخونی سر کلاس اونا چیکار داری همش اونجایی
گفت آخه پسری که بیاد ترجمه زبان بخونه مشخصه اوا خواهریه دیگه..نمیتونم کسیو از همکلاسیام پیدا کنم!! ترجیحا مهندس باشه خوبه
نادیا ^_^
هم کلاسیاش *_*
پسرای عمرانی -_-
هدف و انگیزش از رفتن به دانشگاه @_@
من O_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

یـه پـسـر هـمـسـایـه داریـم

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مـن مــيــشـم دخـتـر هــمـسـایــشـون
.
.
.
مـردم شـانـس دارن بـه قـرآن :)))
****************************************

مـخـاطـبـش هـم آقـای مــمــلــی ^______^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

اندر احوالات من وداداش گودزیلام!!!

.
.
.
ما بودیم و عموم اینا و دایی اینا و ...خلاصه کلی آدم
(البته واقعه برای 2 سال پیشه که هنوز نامزد بودم الان چند ماهی هست عروس شدم)
خلاصه همه نشسته بودن و منم به عنوان تازه عروس جمع!!! خیلی شیک و پیک و باکلاسسسسسسسس با یه کفش پاشنه 20 سانتی! حتی فنجون چایی رو هم نمی تونستم درست بگیرم دستم!
در همین حین یهو داداش 5 سالم اومد جلوم و گفت: آبجی قدم نمیرسه از بالا کمد وسایلو بیارم با بچه ها بازی کنم میشه نردبونتو بدی استفاده کنم؟! البته چون من خیلی سادم اولش نفهمیدم چی میگه پرسیدم ازش: چی؟؟
گفت نردبونت دیگه همون که قدکوتولتو اینقدی کرده!!!
دیگه نفهمیدم چی شد چون شوهرم پووووففف کرد و چایی از دهنش ریخت بیرون و دایی بزرگمم پهن شد زمین داشت ریسه می رفت از خنده!!!
بابام رفت بود تو تلویزیون رسما وبقیه خودشونو مشغول نشون میدادن!!
.
.
.
.

سجااااااااااااااااااااااد تووووروحت! تازه فهمیده بودم چی شده! آب شدم جلو همه بخدا!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

امروز یکی از بچه های باحال کلاسمون(همون تیکه بندازا) سر کلاس زبان یه نیکه پروند دبیرمونم از نیمکت آوردش بیرون گفتیم الان میندازتش بیرون ولی معلممون یه لبخندی زد بهش گفت دلم نمیاد برو بشین تا نشست دبیر برگشت گفت آی لاو یو فلانی این پسرم نه گذاشت نه برداشت گفت me to azizam
دبیر محترم :O
همون فلانی B-)
ما :-) :-) :-)
راستی یادم نبود پست قبلیم بگم پست اولیم الان پست دومیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

عاغا(دوستان،عزیزان،کاربران محترم!!!...)من ی خاله ای دارم،وقتی خیلی کوچیک بودم(مثلا ۳..۴ساله)خیلی خونشون میرفتیم و بیشتر وقتا یا شام و ناهار خونه ایشون بودیم یا مامان بزرگم.حالا هروقت مهمونی جایی میریم و سر سفره جو سنگین میشه خالم شروع میکنه:واییی نمیدونید این زهرا(من!)وقتی بچه بود باقلی پلو رو با سس گوجه میخورد!!..نوشابه رو با دوغ قاطی میکرد میخورد...فلافلو با برنج میخورد..قرمه سبزیو با سس مایونز میخورد..و...
خلاصه به این نحو میخواد جو رو شاد کنه و همه هم میخندن..
.
.
حالا این مهم نیست چون من از بچگی دیوار کوتاهتر کل فامیل بودم...
.
.
.
فقط خواستم بگم خاله ی محترم،شما حقت بود عمه بشی!!!!..عمممممممه!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

تو سرویس نشسته بودیم داشتیم از مدرسه برمی گشتیم خونه، ناظممون رو تو راه دیدم گفتم بچه ها خانوم ناظم
بچه ها نگاش کردن گفتن :اووووووو عینکشو
منم گفتم : من موندم آفتاب کجاست این عینک زده؟؟
دیدم بچه ها می گن : هیییییییییس
یکی از بچه ها گفت راننده رو نگاه کن...
هیچی دیگه، راننده رو نگاه کردم دیدم ای داد بیداد راننده هم عینک زده...!!
راننده بنده خدا بعد چند دقیقه عینکشو برداشت
قیافه ی من 0:
قیافه ی راننده ):
قیلفه ی دوستام @:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

۞۩ஜخدایا پناهم باش.که جز پناه تو پناهی نمیخواهمஜ۩۞۩ஜ


سلام.پدر بزرگ بنده سکته کردن .حالشونم خیلی بده ...ما هم خانواده جمع شده بودیم داشتیم تحلیل و بررسی میکردیم.همه یه چیزی میگفتن .دیگه نوبت من بود یه چی بگم منم گفتم .سکته اگه ادمو بزنه باید همون لحظه (بمیرانش که اگه نمیرانش دیگه نمیمیرانش )تا چن سال.دیدم همه دارن با چشای اینجوریo_0 نگاهم میکنن.خواهرم میگه مگه داری در مورد رانش زمین صحبت میکنی .بعد که همه از بهت حرفم در اومدن زمین ها بود که گاز گرفته شده بود از دست این قوم تاتار ما...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

دبــیــر ادبــیــآتــه اومــد کــلــآســمــون گــف یــه وآج آرآیـــی کیــ بــلــده؟؟؟
مـــن : مــــن منـــنـــــنــــن بگـــگگــــگـــگـــم
+بــگـــو دخــتـــرم
-ده بــی ســی پــیــنــگــیــلی عمــه خــآلــه یــوخــول خــآلــه یــوخ شــمــآ هــســـتـــیــد کـــخ کــلـــه ی بــی مـــخ
+بــرو گـــمــشـــو بــیـــرون نکـــبت
مــن چــی گــفـــتــم مــیــه ؟؟؟آبــروی کلــاســمــونــم خــریــدم^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

اغا یه روز منو خواهرم و مادرم تصمیم گرفتیم بریم پارک برا پیک نیک چشمتون روز بد نبینه ما قابلمه دادیم دست مادرم گفتم زیر چادرت بگیر کسی نبینه ابرومون بره مادرم قابلمه گرفت زیر چادرش وقتی خواست سوار اتوبوس بشیم قابلمه خورد به میله ای تو اتوبوس دااااااانگ صدا داده البته بگم ها چندباری این صدا تکرار شد اونم پشت سرهم هیچی دیگه همه داشتن اوتوبوس گاز میزدن منم چون خیلی خجالت کشیدم یه جوری جلوه دادم که انگار با اینا نیستم ولی دست مادرم دردنکنه از ته اتوبوس داد زد وا دختر بیا کمکم کن وقتی برگشتم دیدم همه غذاها ریخته کف ماشین هیچی دیگه تا اخر ایستگاه داشتیم سه نفری اتوبوس لیس میزدیم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

نمیدونم شماهم اینطورین یانه
ولی من وقتی میرم توالت یا وقتی خونه تنهام تمام فیلم
ترسناکایی که به عمرم دیدم بصورتFULL HDمیاد جلو چشم
به خصوص جنگیر,کینه,کنستانتین یعنی قشنگ میرم تو حالت
جن زدگی.اصن یه وعععضیییه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

دیروز سر کلاس دوستم داشت نارنگی میخورد بعد یکی از بچه های کلاس یه نمکی ریختو این دوست منم داشت میخندید بعد یکدفعه از چشماش آب نارنگی اومد معلوم نبود داره میخنده یا داره گریه میکنه
.



.


.
....
یه بارم سر کلاس یکی از بچه ها بلند از خانوممون پرسید مگه میشه منم حواسم نبود تو باغ نبودم بعد هول شدم گفتم مگه داریم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

دوست دوران بچگی رو اتفاقی تو خیابون دیدم. یه دختر دو سه ساله باهاش بود. گفتم: چه دخترِ نازی داری اسمش چیه؟ گفت: اسمش آرمیتاست. نوه منه!

فَکَم چسبید کف زمین ! نوه ؟؟؟؟!!!!!
.
.
.
.
.

آهااااااااااای نیمه گم شده من ! مگه دستم بهت نرسه . دوستام نوه دار شدن،
می فهمی ؟ نوه دار !!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

توی دبیرستان سه تا دوست صمیمی داشتم همیشه باهم بودیم هرکاری میخواستیم انجام بدیم باهم بودیم گلاب ب روتون دس به آب هم ک میرفتیم باهم بودیم نیمه های سال یکی ب جمعمون اضافه شد،زنگ تفریح منو فرزانه(اون دوست جدیدمون) لب بلواری ک تو حیاط بود نشسته بودیم مثلا داشتیم زیست میخوندیم زنگ کلاس رو ک زدن جایی نشسته بودیم ک همه رو میدیدیم من کتابو بستم و ب بچه هاک میرفتن تو کلاس نگاه میکردم یکی از دخترا بود ک چش دیدنشو نداشتم نه اینکه باهم برخوردی داشته باشیم اون دوکلاس از ما پایینتر بود نمیشناختیم همو ولی بدجور ازش خوشم نمیومد
گفتم فرزانه اون دخترو میبینی ،اونکه قدش متوسطه و موهاش مث موهای بزه
کدوم؟؟اونکه کفشاش اسپرته
آره
خب؟؟
میخوام سر بتنش نباشه چش دیدنشو ندارم
آخه چرا؟؟
نمیدونم ولی همیطوری چشش ندارم دلم میخواد خونشو بریزم تو کاسه بخورم زشت بدترکیب رو نگاش کن عینهو پنگوئن
باشه بش میگم!!منم ک چشام شده بود عینهو وزغ گفت دختر عممه...اونجا یادم اوفتاد میگ میگ یکی از اقواممونه و الفراررررر
خدانصیب هیشکی نشه همچین سوتیایی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

خواهر کوچیکم تابستون امسال برای اولین بار رفت کلاس زبان.
بعد دیدم یه گوشه نشسته یه کلمه را هی تکرار می کنه.
Not golden
Not golden
Not golden
بعد از کلی اصرار که این چیه داری تکرار می کنی ٬ معلوم شد رفته تو گوگل ترنسلیت «زر نزن» را سرچ کرده. می خواد بره سر کلاس به یه نفر که اذیتش کرده بگه.
.
شما هم نات گولدن. بچه است دیگه.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

یا علی...
در ادامه موتور سواری من توی دو هفته گذشته جونم بگه براتون یه خاطره دیگه

از اونجایی که توی روستای ما محصول اصلی لیمو هست و اتفاقا لیموی صادراتی هم هست پدر بزرگ ما یه فلاسک چایی داد به ما تا ببریم واسه یه بنده خدا که تو باغشون داشتن لیمو میچیدن
من و ایندفه پسر داییم سوار موتور شدیم و حرکت کردیم سر دوراهی سرعتو کم کردم و پیچیدم از اونجایی که موتوره اون جا پاییش و ترمز عقبش خیلی بهم نزدیک بودن پای ادمو خیلی اذیت میکردن به پسر داییم گفتم یکم عقب تر بشین دارم اذیت میشم این بدبخت هم تا اومد بره عقب بی هوا یه تکون به خودم دادم که برم عقب تر بشینم پشت سرمو نیگا کردم دیدم بدبخت داره دنبال موتور میدوه البته پخش زمین شد به کنار اونم دیگه توبه کرد همراه من سوار موتور بشه

لایک = چه قدر راننده ناشی هستی :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر تابستون که بود میرفتم مطب بابام(متادون تراپی!!)کمکش میکردم.یه روز یه مرده اومد با پسربچش از اون سبیل خفنای لات،ی شلوار کردی قهوه ای پاش بود معلوم بود تو پاچش قمه گذاشته،قد دومتر و ده سانت،وزن بالای دویست کیلو،خلاصه متادونشو گرفت و ی کارت داد به منشی گفت پولشو کارت بکش،منشیه هم حواسش نبود یه صفر اضافه زد عوض هشت هزار هشتاد هزار تومن کشید!یهو آقاهه شروع کرد دادوبیداد این کارت زنمه،اگه بفهمه ی قرون از پولاش کم شده منو میکشه!پسرشم اشک تو چشاش جمع شد گفت نههه مامانم نشونه گیریش خوب نیست نصف ملاقه و تابه هایی که میندازه طرف بابام به من میخوره..حالا اصل مطلب این نبود پولو که کارت به کارت کردن درست شد،
.
.
.
ولی...
از همین تریبون خواستم اعلام کنم درود بر غیرت آریاییت شیرزن :):))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر بچه بودیم تو حیاط مامان بزرگم چاله میکندیم بعد روشو با برگ میپوشوندیم میرفتیم بزرگترا رو به یه بهونه می آوردیم و از راهی که چاله داشت ردشون میکردیم ( البته بعضیا از نقطه دلخواه عبور نکرده و ما هلشون میدادیم ^-^ ) خلاصه اینام می افتادن تو چاله و ما هر هر بهشون میخندیدیم n_n خدایا ما رو ببخش اگه پاشون درد گرفت ^_~
البته الان بچه ها رو مخ ما چاله میکنن :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : چهارشنبه 2 دی 1394 
نظرات 0

Amir@Amir
به همین لوله جاروبرقیمون که خیلی واسم عزیزه قسم... بچه بودم خونه خالم رفته بودیم، برا ناهار ماست نبود منو فرستادن برم ماست بگیرم؛ منم گفتم: اگر خیلی تند برگشتم یه شکلات میگیرم اینا هم که میخواستن یه وقت اوف نشم گفتند ما هر چقدر دیرتر برسی بهت شکلات میدیم... ما هم گفتیم باوشه. حالا شما فرض کنید من به صورت اسلوموشن میدویدممممممم!!!
فقط در همین حد بگم وقتی داشتم اسلوموشنان اسلوموشنان برمیگشتم کل محل با بوی اسپند ضد عفونی شده بود...
لایک: فهمیدیم ماست میخورید!!!
لایک: دمت گرم مردمو به بچه هاشون امیدوار کردی

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز