ملیت : ایرانی - قرن : 14 منبع : مردان موسیقی سنتی و نوین ایران (جلد پنجم)
یحیى نیكنواز، یكى از هنرمندان دهه اول افتتاح رادیو بود كه در زندگى با ناملایمات فراوان روبرو گشت و همواره از این نارسایىها رنج مىبرد ولى مردانه با این مشكلات به مبارزه پرداخت تا بر آنها فائق و پیروز گشت، وى به سال 1299 خورشیدى در تهران متولد شد و در مصاحبهیى كه طى دو نوار در سال 1361 با وى به عمل آمد و آنها نزد نگارنده موجود مىباشد درباره خود چنین گفت: «من یحیى نیكنواز، در یك خانواده زحمتكش كه اگر بگویم فقیر بهتر است، زیرا پدرم كه در آن زمان كه من كوچك بودم سرباز داوطلب نظام بود و مادرم هم زنى خانهدار و زحمتكش. پدر من زیاد در بند خانواده و پاىبند به هزینه و گردش چرخ زندگى نبود، یك سال مىرفت و پیدایش نمىشد و مادرم چون چرخ خیاطى داشت با آن براى این همسایه و آن همسایه پیراهن مىدوخت و به این وسیله معاش خانواده را تأمین مىكرد. من یك برادر و دو خوهر هم داشتم كه هزینه آنها هم به عهده مادرم بود. هر وقت پدرم به یك بهانه چند صباحى مىرفت دوباره باز مىگشت و یادم هست كه نوبت آخرى كه رفته بود، پس از بازگشت مىگفت كه رفته شیراز و در جنگ عشایر شركت داشته است. این بار كه بازگشته بود مادرم به پدرم گفت: «رجبعلى، یحیى را بگذار برود مدرسه درس بخواند و باسواد شود». او در جواب گفت: «اى بابا بچههاى ما درس را مىخواهند چكار، بگذار برود كار بكند». مادرم گفت: «نه باید یحیى درس بخواند». لذا مادرم مرا آورد در میدان بهارستان پشت مدرسه سپهسالار در مدرسهیى به نام امیر اتابك نامنویسى كرد و من مدت یك سال در این مدرسه خواندن و نوشتن مختصرى یاد گرفتم، سال دوم این مدرسه بودم كه یك روز پدرم آمد و دست مرا گرفت و گفت: «نمىخواهد درس بخوانى، بیا و برو كار كن». گفتم: «من چكار مىتوانم بكنم؟ من با این جثه و قد و قواره كه زورم نمىرسد كارى انجام دهم؟» گفت: «مىگذارمت شاگرد مغازه بشوى»، او قبلا رفته بود با صاحب یك مغازه بقالى به نام علىبابا كه سر كوچه دروازه شمیران بقالى داشت صحبت كرده بود و نظر مساعد وى را براى شاگردى من به دست آورده بود. فرداى آن روز به جاى نشستن روى نیمكت مدرسه و گوش دادن به گفتههاى معلم، جلوى مغازه بقالى ایستادم و آنجا را آب و جارو كردم و غرولند علىبابا را هم تحمل مىكردم. علىبابا الاغى داشت كه به من گفت با آن الاغ از یخچالهاى اطراف دولاب یخ بیاورم و من هر روز صبح پس از آب و جارو كردن جلوى مغازه او، به یخچال مىرفتم و یخ مىآوردم، حدود چهار- پنج ماهى از شاگردى من در مغازه وى گذشت، یك روز مردم در خیابان دروازه شمیران اجتماع كرده بودند كه نظر مرا هم به خود جلب كرد. آنروزها، عشرتآباد دروازه داشت و بیرون خندق بود، بیرون دروازه خانه ما بود كه كنار خندق واقع شده بود و كنار خندق سه خیابان وجود داشت كه یكى متهى مىشد به عشرتآباد به سمت سربازخانه، خیابان وسطى هم یك خیابان خرابه بود كه همهاش بیابان و به آن معینیه مىگفتند، سومى هم خیابان مازندران حالیه بود كه چاروادارها در آن زمان كه ماشین نبود و چند تایى هم كه وجود داشت ماشینهاى بارى بودند كه از مازندران بار مىآوردند. به هر حال مردم در آن روز در دو سوى خیابات عشرتآباد در دو صف ایستاده بودند. من كه حس كنجكاویم برانگیخته شده بود از شخصى پرسیدم: «كه آقا چه خبر است ؟»او در جواب گفت: «رضاشاه مىرود سربازخانه و دسته موزیك موسیقى و مارش نظامى مىخواهد پخش كند و مردم در انتظار پخش موزیك مىباشند». من هم مغازه را رها كردم و به سر پل چوبى آمدم و آن قدر منتظر شدم تا موزیك نظامى و مارش ملى توسط دسته موزیك ارتش نواخته شد. وقتى كه این موزیك را شنیدم زانوانم شروع كرد به لرزیدن و به اندازهیى در من اثر كرد كه حال خودم را نفهمیدم و موقعیت و وقت خود را درك نكردم و از آن لحظه همه چیزم عوض شد. و در دنیاى دیگرى سیر مىكردم به طورى كه ساعتها بود مردم رفته بودند، دست موزیك و سربازها هم رفته بودند و خلاصه هیچكس در آنجا نبود، فقط من بودم كه هنوز نشسته بودم و صداى موسیقى و موزیك كه در گوشهایم طنینانداز بود. از همانجا مستقیم به خانه آمدم و به مادرم گفتم: «من شاگردى مغازه نمىكنم و مىخواهم موزیسین شوم». مادرم گفت: «كه پدرت تو را دعوا مىكند و راضى نمىشود». ولى من به مادرم گفتم: «كه مىخواهم موزیك یاد بگیرم و هیچ حرفى را هم نمىپذیرم». در این زمان من حدود نه سال از سنم مىگذشت، پدرم كه به منزل آمد، از دیدن من تعجب كرد و پرسید: «چرا به دكان نرفتى؟» در جواب گفتم: «پدر من مىخواهم موزیك یاد بگیرم، تو مىخواهى من براى تو پول دربیاورم من از این راه هم مىتوانم پول دربیاورم و تو را راضى كنم و من شاگردى دكان بقالى را نمىكنم». پدرم كه مردى تندخو كه دستش هم بسیار هرز بود و بچهها را مىزد و من هم خیلى از این بابت حساب مىبردم، با این وصف با تصمیمى راسخ به او گفتم: «كه من دیگر به مغازه نمىروم». پدرم فكرى كرد و از آنجا كه شانس با من موافق بود، یا خداوند، مىخواست دیگر چیزى نگفت. فردا صبح گفت: «بلند شو برویم تا در دسته موزیك ارتش اسم تو را بنویسم». من با او به سربازخانه فوج نادرى رفتم و خود را در مقابل رئیس موزیك آن كه ستوان یكم داود نجمى بود، دیدم او به من گفت: «سواد دارى؟» گفتم: «یك قدرى سواد دارم»، یك نامه به من داد كه آن را براى او بخوانم، من آن را بدون غلط براى وى خواندم، گفت: «باركاللَّه، باركاللَّه، خوبه خوبه». همان وقت دستور استخدام مرا داد. فقط از من یك ضامن خواست و گفت: «یك كاسب باید ضمانت تو را بكند». «خود شرح مختصرى نوشت و بعد كار من موكول شد به زمانى كه ضامن بیاورم و بعدا همان علىبابا ضامن شد و من دو روز بعد لباس سربازى پوشیدم، ولى لباس سربازى كه به من داده بودند به قدرى برایم بزرگ و گشاد بود كه یك وضع مضحكى پیدا كرده بودم، آن را به منزل بردم و مادرم كه خیاط بود آن را برایم كوچك كرد و پوشیدم ولى پوتینها براى من خیلى بزرگ بود، به سربازخانه كه رفتم رئیس دسته موزیك دستور داد از انبار یك جفت پوتین كه به اندازه پاى من باشد به من بدهند ولى در انبار هرچه گشتند پوتینى را كه به پاى من بخورد پیدا نكردند و من اجبارا یكى از پوتینهایى كه از همه كوچكتر بود به پا كردم ولى باز هم برایم خیلى بزرگ بود». به هر حال، رئیس دسته موزیك انگشتان مرا نگاه كرد و گفت: «یك قرهنى به وى بدهید». یك قرهنى بزرگ به من دادند كه خیلى ذوق كردم. ناگفته نماند من چون خیلى كوچك بودم گفت: «تو را به خاطر علاقه بیش از حدى كه به موسیقى دارى استخدام مىكنم»، سابقا سرباز در ارتش به صورت داوطلب استخدام مىشد، بعدها كه قانون نظام وظیفه از مجلس شوارى ملى وقت گذشت سربازى بهصورت دو ساله اجبارى درآمد. در دسته موزیك از نوجوانان كم سن و سال جهت فراگیرى نت و موسیقى استفاده مىگردید كه وقتى این نوجوانان به سن هفده- هجده سال رسیدند، واقعا چیزى آموخته باشند. ولى به هر حال این كار احتیاج به استعداد داشت، بعضىها خیلى زود موفق مىشدند و عدهیى هم دیر به این امر دست مىیافتند. در ارتش معلمینى بودند مثل: آقاجان، اكبرخان و یكى دو نفر دیگر كه نامشان در خاطرم نیست قرهنى را به من یاد دادند و یادم هست كه یك قطعه خارجى بهنام «اوتور ریمون» كه سلو نواخته مىشد و خیلى مشكل بود و قرهنى بزرگ را كه محمد غروى مىنواخت و سلیست اركستر بود نتوانست این قطعه را بزند، رئیس اركسر به دومى اشاره كرد او هم نتوانست بزند و پس از آن به سومى و چهارمى و پنجمى هم از نواختن آن عاجز ماندند. من گفتم: «آقا اجازه مىدهید این قسمت را من بزنم؟» گفت: «بزن». من بدون ضیق زدن و بدون غلط آن قسمت را كه بسیار مشكل بود نواختم و به خوبى هم اجرا كردم و او یك سكه 2 ریالى به من انعام داد كه خدا مىداند من چقدر ذوق كردم و از همان بعدازظهر من نزد معلمى به نام هادى خان شروع به تمرین كردم و از همان روز هم آن سلیست را كنار گذاشتند كه البته من راضى به این كار نبودم ولى ارتش بود و باید دستورات بدون چون و چرا اجرا مىشد. روزها نزد هادىخان به فراگیرى و نواختن قرهنى كوچك پرداختم و نزد شخصى دیگرى به نام بشارتیان كه درجه گروهبانى دومى داشت به مشق ویولن مشغول گردیدم. لازم به توضیح است كه در آن زمان هنرجو از روز اول حقوق را دریافت مىكرد و موسیقى و خط نت را فرا مىگرفت و جزو كادر درجه ادارى ارتش به حساب مىآمد و همین كه دو مارش و موزیك نظامى یاد مىگرفت طبق برنامه سربازخانه از صبح زود مشغول تمرین موزیك مىشد و نگهبانى هم به نوبت مىداد. تئورى را پاى تخته، شخصى به اسم میرزا حسینخان یاد مىداد كه روى تخته سیاه با كشیدن 5 خط حامل و كلید سل تا حدودى شناسایى چند گام دیزوبمل و... را یاد مىداد. و من وقتى كه نتها را پاى تخته یاد گرفتم، نتهاى قرهنى را از بمترین صداى قرهنى به من شناساند كتاب و متدى نبود كه به ما یاد بدهند و من اصلا نمىدانستم كه متد و راهنمایى هم هست، بعد از یك سال و نیم كه كار كردم فهمیدم كه نداریم. پس از چندى ما از دروازه شمیران به منطقه حشمتیه كه در آن زمان یك قطعه زمینى به پدرم داده بودند و پدرم با ساختن دو اتاق در آن زمین، به این محل نقل مكان كردیم. دسته موزیك ارتش هم در آن دوران هر چهار ماهى در یك پادگاه متمركز مىشد كه واقعا براى من كار مشكلى بود، زیرا مدت چهارماه در عشرت آباد ولىعصر (ع)، باغشاه (حر) قزاقخانه (باغ ملى) و... مىبایست در رفت و آمد باشم و من مدتى پیاده از حشمتیه به پادگان باغشاه مىرفتم تا بتوانم خود را ساعت 6/ 30 صبحگاه به پادگان برسانم و تا ساعت 11 تمرین كنم و پس از دو ساعت استراحت 6 بعدازظهر كه كارم تمام مىشد پیاده به منزل برمىگشتم، همین طور به پادگانهاى دیگر در رفت و آمد بودم كه مدت 10 سال این كار من بود. به هر حال من ضمن نواختن و فراگیرى قرهنى به یادگیرى ویولن نیز پرداختم كه بعد از چهارماه از معلم بهتر زدم و در این زمان فرمانده موزیك شهربانى كه محمود شریف اعلم نام داشت و با نواختن ویولن تا حدودى آشنا بود، با یك افسر عراقى كه او هم ویولن مىزد همراه دو نفر دیگر بعدازظهرها توى انبار قسمت موزیك ارتش تمرین مىكردیم كه من بعد از یك سال فهمیدم كه اینها خیلى در نواختن ضعیف مىباشند، فقط یكى از آنها به نام، اسفندیار صادقى بود كه از همهشان بهتر مىزد. این نوازندهها اصولا پوزیسیون نمىدانستند و روى همان دماغه ویولن كار مىكردند و واقعا متدى نداشتند كه روى آن كار كنند و چیزى یاد بگیرند و دو سه اثر بود كه آموخته بودند و چند اثرى هم از حسینخان هنگآفرین و داودخان نجمى كه بیش از هفت عدد نمىشد ولى من به اینها قانع نبودم دنبال چیزهاى بیشترى بودم. این دسته اركتسر 5 ویولن داشت كه 2 ویولن آلتو، یك ترومبان آكولیست و 2 ترمبان سىبمل و یك ویولن كنترباس كه آقاجان مىنواخت، البته سازهاى این اركستر بسیار زیبا و درست بود ولى معلم نبود. من پس از 2 سال به سرپرستى امور سیاسى برگزیده شدم، ناصر زرآبادى آمد جاى من و یادم هست كه اركستر را ما دو نفر اداره مىكردیم. زیرا هر وقت كه او نبود من و زمانى كه من نبودم او به امور اركستر رسیدگى مىكرد. پس از چندى مصطفى گرگینزاده و مرتضى گرگینزاده به استخدام ارتش درآمدند كه به اتفاق من، ناصر زرآبادى، مصطفى و مرتضى گرگینزاده از این به بعد اركستر را اداره مىكردیم و مرتضى گرگینزاده بیشتر به كارهاى دفترى دسته موزیك مىرسید و در ضمن همكارى فعال و صمیمانهیى نیز در اركستر داشت. و اما من پس از یك سال كه ویولن زدم به من درجه سرجوخه دادند و نزد استوارى كه ویولن و قرهنى را خوب مىنواخت حدود پنج ماه تكنیك آرشهكشى و گامهاى بالا رونده را كار كردم كه همین امر، مرا خیلى قوى كرد تا اینكه با راهنمایى محمود ایروانى به هنرستان عالى موسیقى كه چند استاد موسیقى چكسلواكى در آن تدریس مىكردند رفتم. آن زمان هنرستان در خیابان لالهزار واقع در كوچه برلن بود و سرپرستى آن با سرتیپ مینباشیان بود كه رئیس اركستر سمفونیك تهران نیز بود. سال 1314 بود كه در این هنرستان نام نویسى كردم و در كلاس آزاد آن خارج از وقت رسمى هنرستان شركت نمودم. در هنرستان به مسئولین گفتم كه من نظامى هستم و حقوقم ناچیز است اگر ممكن است كمك كلاس مىكنم و نصف حق عضویت در هنرستان را بدهم ولى آنان قبول نكردند و من ناچار نصف حقوق را به مادرم براى هزینه منزل مىدادم و نصف را بابت هزینه هنرستان مىپرداختم و براى جبران كسرى آن مجبور به تعلیم و تدریس به چند شاگرد شدم كه واقعا در بیست و چهار ساعت شبانهروز بدون اغراق من فقط سه ساعت خواب داشتم، یادم مىآید كه یك ماه پول شهریه هنرستان را نداشتم از منزل مقدارى برنج كه در گونى بود برداشتم و روى دوشم انداختم و روانه منزل استاد كه در پیچ شمیران قرار داشت شدم و گفتم استاد من این برج پول شهریه را ندارم، در عوض این برنج را آوردهام از من بپذیر. او با یك نگاه تحقیرآمیزى گفت بگذار آنجا باشد كه همین استاد وقتى كه جنگ دوم جهانى شروع شد همراه سایر هموطنان خود از ایران رفتند و یك شبه همه آنان تار و مار شدند، در هنرستان این استاد تعداد چهار كتاب جهت فراگیرى به من داد كه بعدها من آن را به دخترم پرى كه در هنرستان درس مىخواند دادم او از آن استفاده میكرد. در هنرستان این استاد به من یاد داد كه وقتى مىخواهم ساز بزنم باید صاف بایستم و ساز را هنگام نواختن كج و كوله نگاه ندارم و آدمى بود عصبانى و تندخو كه یك بار هم مرا با سر آرشه ویولن زد كه چرا آرشهكشى ضعیف هستى و همین كار او موجب شد تا من به مدت 6 ماه این نقص كار خود را رفع كنم، من چون ایرانى ساز نزده بودم، سروان ایروانى روزى به من گفت: «اگر مىخواهى موسیقى ایرانى یاد بگیرى و بتوانى موسیقى وطن خود را بنوازى و با آن آشنایى پیدا كنى باید بروى نزد استاد ابوالحسن صبا». گفتم: «حالا دوباره بروم نزد استاد دیگرى؟». گفت: «اگر طالبى باید بروى». من رفتم نزد استاد صبا، در آن زمان شهریه ماهیانه استاد مبلغ 4 تومان بود كه وقتى استاد عشق و علاقه مرا به موسیق ایرانى و فراگیرى آن مشاهده كرد مبلغ 2 تومان را ماهیانه به عنوان پاداش و تشویق به من بخشید و بیش از 20 ریال دریافت نمىكرد، من مدت 6 ماه نزد آن استاد بزرگ و والا كار كردم و با گوشهها و ردیفهاى موسیقى ایران آشنا گردیدم. روزى یكى از استواران ارتش كه در موزیك ارتش كار میكرد و نزد استاد حسین یاحقى نیز كار كرده بود به نام حسین زندحقیقى مرا به منزل خود دعوت كرد و من در آن منزل با ردیفهاى حسین یاحقى آشنا شدم و او آن ردیفها را در اختیار من گذارد كه ضمن آنها یك مقدار هم ردیفهاى آقامیرزا عبداللَّه بود كه با خط خود نوشته بود و قدرى مربوط به حسینخان اسماعیل زاده كه آنها بسیار بسیار به درد من خوردند. البته مسئلهیى هم برایم به وجود آمد كه دیدم ردیفها با هم نمىخواند، پیش خودم گفتم اینها باید فرق داشته باشد چه از لحاظ تكنیك، چه ملودى و یك سرى اسامى مثل راك عبداللَّه با همدیگر فرق دارند؟ من در یادگیرى موسیقى، از یك استاد و نوازنده استفاده نكردم و در بیست و چهار ساعت بدون اغراق یك وعده غذا مىخوردم تا بتوانم ساز باد بگیرم و آن را تمرین نمایم و بتوانم بنوازم كه همین باعث ضعیف شدن هرچه بیشتر جثه كوچك من گردیده بود، من حتى جاى تمرین نداشتم، خانه ما دو اتاق محقر داشت كه یازده خواهر و برادر در آن زندگى مىكردیم، من اجبارا در یك آشپزخانه تاریك كوچك كه با یك چراغ موشى كه دود بسیار مىكرد و روشنىبخش آن بود به تمرین مىپرداختم. توى این چراغ مادرم روغن چراغ و گاهى هم نفت مىریخت به قدرى دود مىكرد و آن دودهها روى سر و صورت من و ویولن مىریخت كه من پس از4 -5 ساعت تمرین به صورت یك كاكا سیاه در مىآمدم. پس ازتمرین یك لقمه نان به عنوان صبحانه مىخوردم ساعت دو و نیم بعدازظهر نصف شب با پاى پیاده به سوى پادگان روانه مىشدم. بعضى وقتها هم دیر به پادگان مىرسیدم و دژبان مرا بازداشت مىكرد و به زندان مىبرد. خیلى به من سخت گذشت كدت سه سال هم از لحاظ مالى و هم از جهت پیادهروى در باران و برف و گل و لاى كه پنجههاى پاها و دستهایم تا پادگان درحد یخ بستن قرار مىگرفت در مضیقه بودم و روى خوش از زندگى ندیدم ولى مقاومت كردم، تا این كه رادیو تأسیس گردید و من با ناصر زرآبادى و مصطفى و مرتضى گرگینزاده در رادیو تشكیل اركستر شماره 3 را دادیم كه در اركستر ما قاسم جلالیان ضرب مىنواخت و خواننده ما روحبخش بود، در آن زمان اركستر شماره یك كه به سرپرستى استاد روحاللَّه خالقى و مربوط به انجمن موسیقى ملى بود كه نوازندگان آن ابوالحسن صبا، جواد معروفى و حسین تهرانى و عدهاى دیگر از استادان دیگر بودند و بعدها اركستر شماره 4 با مجید وفادار و دیگران كه فعلا یادم نیست آمدند. پاى من كه به رادیو باز شد باعث معروفیت و اشتهار من گردید و من در دروازه شمیران دو اتاق اجاره كردم و مشغول تدریس به هنرجویان گردیدم، اجاره ماهیانه این اتاقها 23 تومان بود كه من شبها در همانجا نیز مىخوابیدم و صبح خیلى زود هم از آنجا به پادگان مىرفتم و در اینجا بود كه بیشتر مىتوانستم ساز بزنم و تمرین نمایم و وضع مالىام هم خوب شده بود. روزى كه یكى از شاگردانم مرا دعوت كرد تا به منزل ایاشن بروم و در مقابل ماهى 100 تومان حقوق به ایشان در منزل درس بدهم، در آن موقع كه این مبلغ پول زیادى بود من پذیرفتم و به منزل آنها كه دو برادر دو قلو و فرزند یك سرهنگ بودند رفتم. پس از چندى پیرزنى كه در این منزل كار مىكرد، به من گفت: «پسرم تو مثل فرزند من مىمانى چون هنوز ازدواج نكردهایى، من دخترى را مىشناسم كه بسیار دختر خوبى است. بیا من او را براى شما خواستگراى نمایم». من در جواب گفتم: «من زن نمىخواهم، من جا و مكان درست و حسابى و اصولا زندگى ندارم كه ازدواج نمایم». گفت: «فكرش را نكن، خدا بزرگ است، همه چیز درست مىشود.» من قبول نكردم، ولى پس از مدتى كه به آن منزل جهت تدریس به آن كودكان مىرفتم، آن پیرزن كه مثل مادرم به او علاقه پیدا نموده بودم، عاقبت مرا به منزل آن دختر كه او هم مادر پیرى داشت برد و راجع به ازدواج با آنان صحبت كرد. كه ایشان موافقت كردند و من هم جواب مثبت دادم و عروسى من با آن دختر سر گرفت و یك مقدار از هزینه عروسى مرا هم آن پیرزن خیر پرداخت كه بعدا من جبران كردم البته از جهت مالى ولى از لحاظ عاطفى خود را همیشه مدیون او مىدانم. مراسم عقد و ازدواج من از همان یك اتاق آغاز شد و بعدها كه خداوند دو بچه به من عنایت فرمود و زندگى را ادامه دادم. پس از چندى نزد آقاى ناصحى رفتم و شناسایى آكوردها را در خدمت وى آموختم كه در كلاس ایشان حل مسائل هارمونى و قسمتهاى دیگر مثل متدالسیون را مدت سه سال كار كردم. آقاى ناصحى چند اثر باخ را به من داد تا مطالعه و تمرین نمایم كه من چیزهایى را نوشتم و اجرا كردم. پس از سه سال كه نزد آقاى ناصحى مشغول فراگیرى بودم، به علت كم شدن حوصله ایشان، دیگر درس به من و سایر شاگردان خود نداد و من درصدد برآمدم كه معلم دیگرى پیدا كنم. یك روز در یكى از برنامههاى كنسرتى دژبان ارتش یقه مرا گرفت و كفت: «چرا لباس شخصى پوشیدهاى». (لباس شخصى براى سربازان و درجهداران در آن زمان قدغن بود) من به هر وسیلهاى بود از چنگ آن دژبان فرار كردم و فردا نزد فرمانده قسمت خودم رفتم و گفتم: «آقا دوازده سال خدمت كردهام، دیگر خسته شدهام مىخواهم بروم دنبال كار خودم. او گفت: «نه نمىگذارم بروى». در جواب گفتم: «من دیگر نمىتوانم خدمت نمایم». سرم را پائین انداختم و دفتر فرمانده قسمت را ترك كردم و از آن روز به بعد مرتب غیبت مىكردم كه مدت آن به 5 -6 -7 روز مىكشید و او هم مرا مرتب توقیف و زندانى میكرد و مدت 10 روز هم درجهام را گرفت كه در این مدت گرگینزاده و زرآبادى هم با من بودند. فرمانده ما را بسیار اذیت كرد و این جنگ و گریز ما با وى مدت دو سال به طول انجامید كه عاقبت دید وضع درست نمىشود، روزى ما را راهنمایى كرد و گفت شما چند نفر خود را به دیوانگى زدهاید، اینجا ارتش است یكى یكى بروید. بردار یك استعفاءنامه بنویس». كه من این كار را كردم و او فرستاد ستاد لشكر و یادم هست كه در آن زمان سرتیپ هوشمند فرمانده لشكر بود، نمىدانم از كجا مرا شناخت و مرا احضار كرد. من هم روزى كه مىخواستم نزد وى بروم لباسى تقریبا كهنه و مندرسى به تن كردم و او وقتى مرا به این وضع دید. پرسید: «چرا استعفاء مىدهى؟» در جواب گفتم: «مدت دوازده سال است كه خدمت مىكنم، خسته شدهام، دیگر نمىتوانم به خدمت ادامه دهم.» گفت: «بیرون بهتر از اینجاست؟». گفتم: «خیلى بهتر است». او با استعفاى من موافقت كرد و پس از من مصطفى گرگینزاده و پشت او ناصر زرآبادى از ارتش بیرون آمدیم. من تا مدت 6 ماه كار دولتى نداشتم و فقط از راه تعلیم شاگردان در كلاس درسى كه داشتم امرار معاش مىكردم، روزى توسط دوستى به هنرستان عالى موسیقى رفتم، در آن زمان پرویز محمود رئیس و روبیك ریگوریان معاون وى بود مرا امتحان كردند و پس از امتحان كه قبول شدم به عنوان معلم استخدام هنرستان شدم و در آنجا به تدریس شاگردان مشغول گردیدم و وضع مالىام از این زمان به بعد رو به بهبودى رفت. من خیلى در طول زندگىام و دوران فراگیرى موسیقى ستم و محرومیت كشیدم و دوست دارم كه این نكته را براى جوانان عزیزى كه براى فراگیرى این هنر روى به موسیقى مىآورند یادآور شوم كه بسیارى از ایشان هنوز نیامده مىخواهند فلان قطعه را بنوازند و فلان قسمت را اجرا كنند. اول باید بدانند كه استعداد در این هنر را دارند، تنها علاقه نمىتواند ضامن اجراى و موفقیت در راه فراگیرى هنر موسیقى باشد. من خودم به جوانى علاقمند به موسیقى كه شب و روز با ویولن كار مىكرد و چیز قابل توجهى یاد نگرفته بود، گفتم: «آقاجان سازت را عوض كن، تو در فراگیرى موسیقى حتما موفق خواهى شد، تو ویولن نمىتوانى بزنى، ساز سنتور را انتخاب كن و این ساز را براى نواختن در دست بگیر». كسانى كه مىخواهند ویولن بنوازند باید حداقل پنجاه درصد استعداد داشته باشند، وقتى هم كه مىخواهند ویولن تمرین كنند باید روزى 8 ساعت الى 10 ساعت تمرین نمایند، میان این تمرینات هم نباید باد بخورد و فاصله بیافتد كه انگشتان تنبل میشوند باید برنامهها تمرین از فلانساعت تا فلان ساعت باشد، من هنگامى كه براى تمرین ویولن مىنواختن و با قرهنى كار مىكردم، دیكته موسیقى گوشهایم بود. ملودى را كه با گوشهایم مىشنیدم، مىنوشتم و كافى بود كه یك مرتبه آن ملودى را مىشنیدم آن وقت آن را مىنوشتم و كمتر كم مىآوردم كه مجبور باشم دوباره گوش كنم و بنویسم، زمانى كه به شهرهاى مختلف كشور مسافرت مىكردم موسیقى محلى را با جزیى تغییر و رنگآمیزى كه بیشتر به گوش خوشآیند باشد انجام مىدادم و به هیچ سازى جز قرهنى و ویولن علاقه پیدا نكردم، با توجه به اینكه با نواختن پیانو و سنتور نیز آشنایى كامل پیدا كردم، ولى بیشتر كارهاى خود را ابتدا با قرهنى و بعدها با ویولن انجام مىدادم. یقین دارم آثار بتهون را اگر سواد موسیقى هم نداشتم روى من اثر فراوان گذاشت زیرا هنگام گوش دادن به یكى از آثار او زانوانم سست مىگردید و حتى به لرزه مى افتد به خصوص دو سمفونى او مثل سمفونى شماره 5 و سمفونى شماره 9 و دریاچه قو اثر چایكوفسكى هیچگاه از خاطرم زدوده نخواهد شد و همیشه با لذت به آنها گوش مىدهم. از موسیقى ایرانى، به ساز حبیباللَّه بدیعى علاقهاى فراوان دارم و از گوش دادن به ساز وى لذت بسیار مىبرم زیرا هنر و تكنیك این هنرمند بزرگ و سلیست كمنظیر ایران بسیار خوب است، دیگر، نوازندگان نظیر نصرتاللَّه گلپایگانى، پرویز یاحقى، تار فرهنگ شریف، لطفاللَّه مجد، جلیل شهناز، پیانو مرتضى محجوبى كه ردیفها را خوب مىدانست و روزى از ایشان سئوال كردم كه آقاى محجوبى شما ردیفها را كه روى پیانو مىنوازید نزد كسى یاد گرفتید؟ گفت: «من ابتدا سنتور نواختم و بعدا نزد خودم ردیفها را روى پیانو انتقال دادم». به هر حال، در آن زمان مردم ما را خیلى دوست مىداشتند و ما را بسیار تشویق مىكردند و هر كجا كه برنامهاى اجرا مىكردیم و از سر و گوش ما بالا مىرفتند، زیرا در آن زمان نوزانده خوب و باتكنیك خیلى كم بود و عدهاى هم كه مثل روحاللَّه خالقى، ابراهیم منصورى، ابوالحسن صبا، مرتضى محجوبى و... بودند كه در هیج كجا ساز به آن شكل نمىزدند. و همین امر هم موجب حسادت بعضى در رادیو نسبت به ما مىگردید، زیرا روزى در رادیو بىسیم قصر كه من بودم، ناصر زرآبادى، قاسم جلالیان و گرگینزادهها، پیرمردى رو كرد به دوستش و اشارهاى به ماها، گفت: «این آشغالها كى هستند كه خود را قاطى ما بزرگان كردهاند ؟» ناصر زرآبادى و مرتضى گرگینزاده عصبانى شدند و مىخواستند به آن پیرمرد كه خود را هم ردیف صبا، خالقى، منصورى، محجوبى و موسى معروفى مىدانست درس ادب بیاموزند كه من به هر طورى بود نگذاشتم مسئلهاى پیش بیاید و آن را را ساكت كردم، این جو و محیط آن زمان رادیو بود كه به كسى میدان نمى دادند عرضه وجود نماید و محیط رادیو بود جولانگاه خود و دوستانشان كه البته این چند نفر اساتیدى كه نام بردم و یكى دو نفر دیگر این چنین نبودند زیرا آنان مثل پدر ما را پذیرا بودند، و مشوق هنرمندان خوب و باسواد. نكتهاى را كه باید یادآور شوم این بود كه همیشه دوست داشتم ساز را جلوى كسانى بنوازم كه واقعا قدر هنر و هنرمند را مىدانستند و هرگاه احساس مىكردم كه كسانى به این امر بىتوجهى مىكنند هرگز دست به ساز نمىبردم و در حضور آنان به نوازندگى نمىپرداختم. با كمال تشكر دیگر چیزى به خاطرم نمىرسد كه بیان كنم». یحیى نیكنواز، همان طور كه اشارت رفت در كودكى، نوجوانى و جوانى واقعا در نهایت عسرت و تنگدستى و محرومیت بسر برد ولى با مبارزه و مقاومت در مقابل مصائب و مشكلات پیروزشد و روزى كه از این جهان فانى رخت بربست با سربلندى، سر بر بالین خاك تیره نهاد و در سال 1363 بدرود حیات گفت و در ابن بابوبه به خاك سپرده شد. خداوند رحمتش فرماید.
نویسنده : تاریخ نویس
نظرات 0
جمعه 7 آبان 1395 - 2:01 AM