گاه گاهی بود و تنهایی و من 

و زمانی که دلم پر سرگردانی بود .

 

نه کسی بود تا دلم را پناه دهد

و نه من آن کس که پشت هر دری زنگی به صدا در آورم .

 

تنها بودم و در تنهایی خود سرگردان

نه آن دور دستها پیدا بود که امید به آن بندم ،

و نه اینجا که بودم جایی برای ماندن داشت .

 

آسمان ابری بود و هوا طوفانی ،

و بیابانی خشک که جز وحشت از ماندن و رفتن با خود نداشت .

 

مانده بودم ، شاید کسی بیاید و در پناهم گیرد .

اما گویی روزگار ، بازی جز آن بلد نبود !

که مرا هر لحظه غمی دیگر بیفزاید  .

 

زمان می گذشت و مرا پیرتر می کرد ،

و روانم هر چه بیشتر رنجورتر می نمود .

 

سالها بود که فهمیده بودم ،

از ماندن مرا سودی حاصل نمی شود ،

اما اراده رفتن هم در من مرده بود .

 

تا اینکه در اتفاقی خاص ، چشمم بر گذشته ام افتاد !

همیشه همینجا بودم ،

و همین بودن و تنهایی و ترس !

 

از آن گذشته ی پر از پوچی و تنهایی ترسیدم ،

آنسان که به یکباره رو بسوی آن دور دستی که نمی دانستم کجاست ،

و شاید تنهاییم را پر می کرد ،

گریختم .

 

و هنوز هم در حال دویدن

که مباد هیولای گذشته مرا دریابد و درخود گیرد .

 

تو بگو تا کجا باید بدوم ؟

و کدامین دوردست است که مرا غم می زداید و از ترس تنهایی می رهاند ؟

 

و اصلا ،

آیا چنین اندیشه ، باطل نیست ؟

که از گذشته ی دیگر نبوده ، هراسان بگریزیم !

و به دوردست هرگز نیامده ، امید ببندیم که دلخوش گردیم !؟

 

دوباره غمم گرفت و سکونم داد !

نه پشت سر ، مرا سرمایه بود ، که چون غروبی بیش به چشمم نمی آمد !

و نه رویم بسوی طلوع مهری ، که به شرق بینم .

 

در همان قرار قبل که بودم ، درافتادم .

اما اینک ، سرگردان بی خبر نبودم  !

نه در هراس بودم ، نه در گریز .

به لحظه های مانده عمر ، به تنها داشته خود ،

دلخوش کردم و طرحی دگر بیانداختم .

خوش داشتم و خوش گشتم و باعشق ، دلشاد به آنچه بودم و می توانم بود .

 

محمد صالحی - ۲۴/۷/۹۶

https://telegram.me/naghmehsokout

 

 



 نگاشته شده توسط محمد صالحی در چهارشنبه 24 آبان 1396  ساعت 2:09 PM نظرات 0 | لينک مطلب


Powered By Rasekhoon.net