من در هیاهوی این دیار غریب
گم کرده راهم و قلبم نمی زند
چشمم سویی کشد و پایم روانه نیست
دل شاد از تهی شدن و خندانه می رود
اینگونه غرق اشتیاقم و دردی بزرگ
روحم نشانه رفته و درمان نمی خرد
بازم خوشم به همین حد بیگانگی
خود را به خدایم سپرده ام و او همی برد
محمد صالحی
26/9/94