حضرت آدم وقتی داشت از بهشت بیرون میرفت ؛
	خدا گفت :
	نازنینم آدم ، باتو رازی دارم...
	اندکی پیش تر آی.....
	آدم آرام و نجیب آمد پیش...!!
	زیر چشمی ب خدا می نگریست...
	محو لبخند غم آلود خدا ،
	دلش انگار گریست...!!
	گفت : نازنینم آدم ،
	( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید..)
	یاد من باش ک بس تنهایم...
	بغض آدم ترکید....
	گونه هایش لرزید....
	به خدا گفت :
	من به اندازه ی گلهای بهشت...
	من به اندازه ی عرش....
	نه...نه...
	به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
	دوستت دارم....!!!
	آدم کوله اش را برداشت.....
	خسته و سخت قدم بر میداشت؛....
	راهی ظلمت پرشور زمین.....
	زیر لبهای خدا باز شنید......
	نازنینم آدم....
	نه به اندازه ی تنهایی من....
	ن به اندازه ی گلهای بهشت....
	که به اندازه یک دانه ی گندم........
	تو فقط یادم باش.....
	تو فقط ...
اينترنت
محمد صالحی
