خدايا تنم پير شد ، نديدم روي ياري ! تو راضي كه من غرقه ام در خماري ؟
به آفاق ، گشتم كه يابم نشانش و ليكن خودم گشته گم در صحاري !
بهر كس رسيدم ، نشاني گرفتم عجيبا ، كه ديدم شد از من فراري !
ندانم كجا در غلط بوده ام من و لي چون سواري بُدم در غباري !
زماني دويدم ، زماني برفتم سوار ! نه با پا رسيدم ، نه با آن سواري !
خدايا به عشقت صدايم غمين شد بيا و رها كن مرا زين هواري !
چه اينجا غريبم ، به عشقت بماندم كه ياران رهايم نمودند به خواري !
محمد صالحي 4/11/94