خيال كسي در خيال من آمد پديد
همان شد كه خود گشته ام ناپديد
به آني كه قلبم بدامش فتاد
خودم را رها ديدم از هر چه ديد
رهايي و آزادگي از كمند زمين
مرا برده است تا سراي جديد
تو اين اوج را تواني كه باور كني
قدم را رها كن ، كه بايد پريد
دويدن شروع كن ، ولي پر بزن
كه راهي پر از دره است تا سديد
پريدن پر از لذت عاشقي است
و بي عشق ، تو لذت تواني چشيد ؟
تو عاشق شو و چشم خود را ببند
خيالش درون خيالت بيايد پديد
دگر غم نباشد پس ِ آن خيال
كه عرش آشيان و مخلد شويد
محمد صالحي 6/11/94