«کيميا خاتون» ، اين بار همراه با مادر بزرگ «سلطان ولد» ، در صحبت عدهاي از زنان به رسم تفرج به باغ رفته بود و جائي براي سوءظن وجود نداشت.
آيا مصاحبت اين پيرزن ، که جدّهي «علاءالدين محمد» نيز بود، «شمس» را به سوءظن انداخته بود و به اعمال خشونت بيشتري در حق اين زوجهي جوان واداشته بود؟
هرچه بود در بازگشت از باغ و در دنبال مشاجرهاي سخت، «کيميا» بيمار شده بود و سه روز بعد در خانهي شوهر و با ناخرسندي و تأثر بسيار جان داده بود و مرگ او به شدت «شمس» را پريشان خاطر ساخته بود.
از آن پس ، اقامت در خانهاي که در آن بعد از سالها دربدري و آوارگي، يکچند در سايهي محبت «کيميا خاتون» به آسايش رسيده بود، براي «شمس» غيرممکن شد.
«مولانا»، به گمان او، ديگر به وجود وي حاجت نداشت.
مقام تبتل را ، که براي او رهائي از جاه و حشمت فقيهانه بود، پشت سر گذاشته بود و در پلههاي کمال عروج ميکرد.
جز انس عاشقانه که ممکن بود براي او حجاب راه شود، هيچ چيز او را به صحبت وي الزام نميکرد.
براي خود وي نيز ، دوري از «قونيه» رهائي از يک خاطرهي محنتخيز و آزادي از يک تعلق بر باد رفته بود.
اکنون که «کيميا»يي وجود نداشت، اکنون که وجود خود او ممکن بود براي «مولانا» هم يک حجاب راه و يک مانع کمال باشد، توقف او «در قونيه» چه ضرورت داشت؟
***
«شمس» ، در مدت يک هفته در احوال خود و احوال «مولانا» به تأمل پرداخت و استمرار صحبت با وي را ضرورت نديد.
«مولانا»يي که که سالها پيش ، وقتي از مدرسهي پنبهفروشان با آن موکب و آن جاه و حشمت غرورانگيز بيرون ميآمد در قيد جاه فقيهانه بود، اکنون عارف از قيدرستهاي بود.
آن روز ، «مولانا» ، بيماري بود که در وجود وي به يک طبيب الهي برميخورد، اما امروز ، اين طبيب الهي، خود به بيماري تعلق دچار گشته بود و نياز به طبيب داشت.
اگر در «قونيه» ميماند و به خاطرهي «کيميا» که هنوز براي او دلبند و وسوسهانگيز و پرجاذبه بود دل ميبست، براي رهائي از اين تعلق بيمارگونه به يک طبيب الهي حاجت داشت.
اما خود او ميتوانست صداي اين طبيب الهي را از دل جراحت ديدهي خويش بشنود.
براي رهائي از اين بيماري ، ميبايست از خاطرهي «کيميا» و حتي از حرم «مولانا» و محيط حيات او که يادآور «کيميا» بود، بگريزد.
از اينرو بيآنکه ، «مولانا» را خبر کند ، شبانه «قونيه» را ترک کرد.
شايد هشداري را که پيش از آن بر سبيل تهديد به «سلطان ولد» داده بود ، براي اعلام اين غيبت بسنده ديده بود.
پريشاني، دردمندي و ناخرسندي او ، بيش از آن بود که قبل از اين فرار، قبل از گريز از «قونيه» و از خاطرهي «کيميا»، با «مولانا»ي خويش خداحافظي کند.
دکتر عبدالحسين زرينکوب، «پلهپله تا ملاقات خدا»، بخش «غيبت بيبازگشت»
محمد صالحي - 1/12/94
ماجراي عاشق شدن شمس به كيميا خاتون ( و غيبت به يكباره شمس ) - 1