جانم ای خدا !
ای همه بهانه چشمهایم !
چه بنویسم !
حیرانم و سرگردانم و بی طاقت !
خسته از بودن و نالان از ناداشته ها !
شوقیست درونم و توشه ام ناچیز !
راه طولانیست ،
کفشهایم پاره از تکرار خارها !
و قلبم در تب و تاب از بی نهایت اشتیاق !
پرواز ، تنها راه رفتن است ،
اما سنگینی بودنم را چگونه از بند رها کنم ؟
قصد سفر دارم ،
لیک عزم را چگونه می توان جزم رفتن کرد ؟
الها ، ای همه مهرورزی و زیبایی و عشق !
با ما چه نظر داری ،
که اینجا را قفسم ساخته ای ؟
آیا منم حجاب روی چو خورشید و ماه تو !
یا تو از منش به غمزه و نازی برفته ای ؟
لیک اما ،
من و تو نیک می دانیم !
که تو هستی همه عشق و همه معشوقه من ،
و من اما ، همه شور و همه بیتاب حضورت !
باشد که در این دلتنگی و شوق !
روزی بدرآیی و به یک بوسه داغ !
لبم آنگونه نمایی که سرورش جانم ،
ببرد حجله وصل ،
و بمانم با تو ،
و بگردم دورت ،
و بگردم خود تو !
پس چه جای سخن و صحبت دیگر !
که بمانم با خود ،
و بمانم
ساکت !
محمد صالحی
جمعه 18/10/94
http://mahsan.rasekhoonblog.com/