امروز ، داشت تمام میشد ،
اصلا نفهمیدم چگونه گذشت !
فقط از ساعتی به ساعت دیگر ، گذشت زمان را دیدم !
و از جایی به جای دیگر ، خستگی پاهایم را حس کردم .
خواستم از امروزم عبور کنم !
گویی ، چیزی مرا چسبیده بود ،
تلاشهایم فایده ای نداشت .
ایستادم !
و اما ، از بس خسته بودم ، نشستم .
و در این خستگی ،
چشمهایم برهم رفت و خوابم برد .
و در خواب دیدم ،
که روز را از صبح ، دوباره به من برگرداندند .
همه روز گذشته امروز را ، از صفحه زندگیم پاک کردم ،
و شروع کردم به ابتدای نوشتن مجدد امروز .
اما یادم مانده بود همه آنچه امروز مشق کرده بودم ،
آنگاه که چهره فرزندم را دیدم ،
از لحن و نگاه امروزم ، خسته می نمود .
وقتی به چشمهای همسرم خیره شدم ،
از سردی یک روزه امروزم ، فروغی نداشت .
وقتی که دوستان را در جلو چشمهایم به خط کردم ،
کسی رغبت دوباره با من بودن نداشت .
وقتی به مردمان کوچه و بازار توجه کردم ،
همه غریبه ام می دانستند ، پر از تکبر و نخوت و منت
و اما ،
وقتی که مادرم را در تصور خودم شکل دادم ،
هر چند نه دیده بودمش ،
و نه فرصت کرده بودم به زنگ او جوابی مناسب دهم ،
و نه حتی سوالی از سلامت و شاد بودنش کرده بودم ،
لیکن ، با چشمهای براق خود ، به من گفت :
پسرم !
برایت دعا کردم ،
در هر لحظه زندگیت ،
شادمان و سلامت باشی .
به من فکر نکن ، که من خوبم .
من تو را ، بخدایم سپرده ام ،
و او ، نه قول ،
که تو را در حمایت خود گرفته است .
گریه ام گرفت !
من امروز در کجا بوده ام !
هر کس مرا برای خودش خواسته بود ،
و من نیز هر کس را به دلخواهم کمکی کرده بودم .
اما ، آنها همه از من روی گردان ،
که تو اینکار برای دل خود و به مهربانیت نکرده ای .
اما مادر ،
حتی زنگش را جواب نداده بودم
و او ، پر از عشق ،
مرا دعای سلامت و شادمانی می کرد .
چه فرق بود بین او و دیگران ؟
و چرا عشق مادر اینگونه ماندگار می نمود ؟
و اینقدر شیرین بود ؟
ازو پرسیدم و بی سخن گفت :
فقط محبت کن !
نه به معامله ای برای تشکر از تو ،
همین و بس .
دیگران ،
زندانی افکار تو نیستتد که قضاوتشان کنی ،
و به جرم ناهمگونی با خواسته های خود ، محکوم !
آنها هستند ،
تا نهال وجودت ،
از خیل زشتیها و زیبائیها آگاه گردد ،
و آنگاه در مسیر رشد تا خداگونگی ،
خوبیها را تکرار و تکرار و در وجودت بنشانی .
و نازیبائیها را ،
هر چند بسختی ،
از وجودت بزدایی .
بیدار شدم ،
روز دیروز تمام شده بود .
و اما !
روز نوی را خدایم به من ارزانی داشته بود !
در مسیر زندگیم به راه افتادم !
و اما ،
دیگر ، همه را دوست می داشتم !
و در تصور خود ،
دیگر کسی با من بد نبود .
خدای را می دیدم ،
گویی از شوق می خندد .
و من هم خندیدم و ،
دستم دادم به دست او ،
و رفتم تا در حضور او ،
شادمانه آرام گیرم .
محمد صالحی - 2/1/95 ساعت 12 شب
آدرس بلاگ اینترنتی
http://mahsan.rasekhoonblog.com