بعثت نور
دیشب بود ؛
گویی دیدم کسی از کوه میآید .
نگاهش خسته می نمود ،
ولی چشمانش پر از برق شادی بود .
با چشمهایم ،
او را همراه شدم .
او از من دور می نمود ،
ولی من به او نزدیک بودم .
پر از شوق دیدار ایستادم ،
و پلک بر هم نسائیدم .
آنقدر نزدیک شد ،
که من در هاله نور او گم شدم .
گویی از درون من رد شد .
به ناگه ،
چیزی از درون من به پرواز رفت ،
و او من بودم .
در جذبه جمالش ،
مرا به سوی اوج کشید .
همه جا نور بود و زیبایی و شکوه .
بالهایم سوزانده بود ،
و خود ، بالهای پروازم گشته بود .
باز مرا بالاتر کشید .
رقص کنان ،
جز شادی نمی فهمیدم .
تا آنگاه که جذب هوری شدم ،
که ستارگان بیشماری ،
به گرد او می رقصیدند .
و من نیز ستاره ای ،
چون یکی از آنها شدم .
ما بیشمار بودیم ،
ولی جز یکی نبودیم .
که چیزی جز نور نبود و ،
او خدای بود ،
و کسی جز خدای نبود .
محمد صالحی
شب مبعث - 17/2/95
@naghmehsokout
http://mahsan.rasekhoonblog.com
بعثت