این عمر چه بی خبر ولی چه پر شتاب میگذرد ؟
ما همه در راه مقصدی هستیم ،
که بسی دور است .
لیک چرا سرگرم نقش و نگار ماندنيم ؟
آيا ميدانيم ،
نه کسی ساعتمان متوقف میکند که استراحتی بکنیم !
و نه مجازیم حتی حساب سود و زیانی بنماییم .
اینجا گرفتار بازی عقلی شده ایم که خود نیز بازیچه ذهن گشته است .
او مسئله میسازد و این به حل آن در تلاش .
اما چرا هیچگاه این بازی تمام نمیشود ؟
مسئله ها تکراری شده اند و جوابها در تطابق با آگاهی زمانه در تغییر .
اما بشر هنوز در تحیر است و سرگشته معنای حیات .
نه خدایش در استدلالهای عقلی میشکفد !
و نه هستی برایش مفهوم میشود !
و نه زندگی معنای زیبایی از آرامش میابد .
عمر چون ابری ، آرام و بی خبر در گذر است .
باید رها کرد .
باید عقل را به پای دل قربانی کرد .
و فرمان رفتن را به دست عشق داد .
هر چه بادا باد .
که خدای ، در انتظار حضور است و مشتاق بوسه ای شیرین از لبان عشق .
محمد صالحي – نيمه شب 29/1/95
http://mahsan.rasekhoonblog.com